داستان کوتاه ترسناک انگلیسی

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی
داستان کوتاه ترسناک انگلیسی

زندگی آگاهانه، لحظاتی شاد و آرام

داستان کوتاه انگلیسی هیولا در رخت‌آویز در رابطه با یک پسربچه‌ای است که از تاریکی می‌ترسید چون فکر می‌کرد هیولا ترسناک است. اما شبی در تاریکی هیولایی می‌بیند و اتفاقات طوری رقم می‌خورد که با آن هیولا آشنا می‌شود و باهم دوست می‌شوند.

با هم این داستان را میخوانیم.

The Monster In The Wardrobe


داستان کوتاه ترسناک انگلیسی


There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he was too old to be allowed to keep sleeping with the light on.

That first night he was paralyzed with fear, his mind full of monsters. So much so, that he went over to his wardrobe to get a torch. But when he opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world.

The monster took a step backwards, grabbed its multicolored hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock and fear subsided. He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there.

The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the monster, who had an enormous head full of mouths and hair.

The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realized that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first time either of them had seen such creatures, but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends.

And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them.

هیولا در رخت‌آویز

روزی روزگاری پسربچه‌ای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آن‌قدری بزرگ شده بود که اجازه نداشت درحالیکه چراغ‌ها روشن باشد، بخوابد.

آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، به‌سوی رخت‌آویزش رفت، تایک چراغ‌قوه بردارد. اما وقتی درب رخت‌آویز را باز کرد، بایک هیولا رودررو شد، و بزرگ‌ترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.

هیولایک‌قدم به عقب برگشت. و با شاخک‌هایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا به‌قدری گریه‌اش را طول داد که شوک و ترس پسربچه فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چه‌کار میکرد.

هیولا گفت که در رخت‌آویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچ‌گاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهره‌ی پسربچه با چشم و گوش و دماغ، وحشتناک‌ترین چیزی به نظر میآمد که تابه‌حال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کله‌ی بزرگ پر از دهان و مو داشت.

هردوی آن‌ها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفته‌رفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیک‌چیز میترسیدند: از ناشناخته‌ها. برای اینکه ترسشان بریزد، تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیل‌ها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از آن‌ها این مخلوقات را میدیدند؛ آن‌ها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.

باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاق‌خواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آن‌ها بترسد،یاد گرفت که آن‌ها را بشناسد و با آن‌ها رفیق شود.

 

 

 

Paralyzed

Wardrobe

Torch

Tentacles

Subside

Realize

Creatures

Dispel

Befriend

برای شنیدن تلفظ صحیح متن انگلیسی فایل زیر را دانلود کنید

دانلود فایل همراه با صوت

(برای شنیدن صوت داستان،فایل پی دی اف رابازکنیدوبرروی علامت بلندگودوبارکلیک کنیدتاهمراه بامتن صدای آن را نیز داشته باشید.)

به امید فردایی روشن.

مسير موفقيت با محل هاى توقف کننده وسوسه انگيز بسيارى نقطه گذارى شده، متوقف نشو | تلاش، انگیزه و هدف گذاری می تواند انسان را به هر نقطه ای برساند،
به امید فردایی روشن ?

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی

سایت ویکی ووک را چگونه ارزیابی میکنید؟

میوه جالبی باید باشه . دوستانی هم (…)

اره منم همین فکر رو

ممنون از شما که وقتتون رو به سایت (…)

بابت این داستان خیلی ممنون…برای (…)

من پنجاه و دوتاشو خوردم هیچیم (…)

داستان فلَش، داستانک یا داستان کوتاهِ کوتاه، قالبی در داستان‌نویسی است که در چند خط یا حداکثر یک صفحه نوشته می‌شود و در پی یک کشف ضربه زننده‌است. این کشف می‌تواند غافل‌گیر کردن خواننده و ایجاد شوک، شوخی و یا نمایش لحظه‌ای زیبا باشد.

در فارسی می‌توان آن را «داستان ناگهان»، «داستان لحظه»، و «داستان آنی» ترجمه کرد.

برای تبدیل داستان کوتاه به داستانک لازم است که نویسنده بخش اصلی داستان کوتاه را در نظر بگیرد و آن را خلاصه کند. داستانک از طرح اولیه‌ای که برای نوشتن یک رمان و یا داستان کوتاه در ذهن نویسنده شکل می‌گیرد هم کوتاه‌تر و خلاصه‌تر است. ایجاز مهم‌ترین صنعت ادبی در نوشتن داستانک است و نویسنده‌ای که می‌خواهد داستانک بنویسد حتماً باید از نحوه ایجاز اطلاع داشته باشد تا با چیدن درست و مناسب کلمات داستانک را شکل دهد.

«در زدن» نام داستان کوتاه تخیلی‌ایست که فردریک بروان در سال ۱۹۴۸ نوشته. این داستان با دو جمله دلهره‌آور شروع می شه، که خودِ این دو جمله یک داستانک به حساب می آیند.

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی

The last man on Earth sat alone in a room. There was a knock on the door

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟

Walter Phelan آخرین مرد زنده روی زمین است. داستان در مورد حمله موجودات فضایی‌ای به سرکردگی فردی به نام Zan به زمین است که در حال نابود کردن حیات بر روی کره زمین می‌باشند. او تمام جانداران به جز گونه‌های عجیب آن‌هایی را که برای باغ وحش خود می خواهد کشته. Zan که نامیرا هست، وقتی می‌بیند تمام موجودات عجیب باغ وحشش یکی پس از دیگری در حال مردن هستند، آشفته می شود.

آن ها سراغ والتر می روند و از او مشورت می خواهند، والتر هم به آن ها می گوید که جانوران به دلیل کمبود محبت می‌میرند. پس به Zan پیشنهاد کرد که جانوران زنده مانده را نوازش کند تا نمیرند. او یک جانور را انتخاب می کند ولی Zan پس از نوازش آن به طور عجیبی می میرد. موجودات فضایی از ترس مرگ فرمانده‌شان زمین را ترک می کنند. بعدا معلوم می شود که آن موجودی که والتر انتخاب کرده بود، نوعی مار سمی بود.

داستان همان گونه که شروع شده بود، تمام می شود :

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟

به عنوان یک کل کل ادبی هم شخصی به نام ران اسمیت تنها با برداشتن یک حرف، داستانک کوتاه‌تری از ورژن فردریک بروان پدید آورد. Lock به جای Knock.

The last man on Earth sat alone in a room. There was a lock on the door

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود، قفلی روی در زده شده بود!!

من امیر هستم، موسس این سایت. ۳۰ سال سن دارم و از سال ۲۰۱۰ به صورت حرفه‌ای به فعالیت‌های مربوط به وبمستری می‌پردازم. در حال حاضر به طراحی و بهینه‌سازی سایت‌های وردپرسی مشغولم. امیدوارم از مطالب لذت ببرید، منتظر خوندن نظراتتون هستم.

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند تق تق تق آخرین انسان جواب داد کیه کیه در میزنه؟ صدایی نیامداو باز پرسید کیه کیه در میزنه؟ ناگهان صدایی وحشتناک از پشت در گفت منم منم آدم فضایی اومدم تو رو بخورم او گفت مگه من الاغم درو باز کنم در نتیجه آدم فضایی ضایع شد و با غصه سوار بر سفینه اش شد وبه سیاره خود بازگشت. تمام. این بهترین داستان کوتاه یک صفحه ای بود تازه هم طنز داشت هم ترسناک بود.ممنون

اخرین انسان روی زمین غلط خودشو کرده بود

آخرین انسان زمین تنها نشسته بود که یه نفر اوند گف سایتتون فووووق العاده مزخرفه?? اصن قلبم وایساد از بس،ترسناک بودن????

وای قلبم اصلا من به آبقند نیاز دارم کمک

اییییشه …. چرتن همشون

اینجا عجیب‌ترینه! مطالبی که باورشون خیلی سخته. جایی که مرز واقعیت و توهم مشخص نیست. از عجیب‌ترین آزمایش‌های تاریخ علم بگیر تا عجیب‌ترین عکس‌ها از ارواح!

یادتون نره که عجیب‌ترین، یک حلقه عجیبه!

تمامی حقوق این وب‌سایت شامل مطالب، محتوا و تصاویر، تحت لیسانس کریتیو کامنز و متعلق به عجیب‌ترین است. هرگونه استفاده از محتوای نوشتاری و چند رسانه‌ای این سایت یا بازنشر آن‌ها در رسانه‌های آنلاین و نشریات، تنها با ذکر منبع و درج لینک مبدا مجاز است.

مجموعه داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی برای زبان آموزان مبتدی و سطح بالاتر، داستان های انگلیسی کوتاه اما جذاب و آموزنده که شامل داستان هایی برای کودکان و بزرگسالان است.

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی

در این بخش می پردازیم به ترسناک ترین داستان کوتاه روز.پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.

 

مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.

 

همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.

 

زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.

 

من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،

 

به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.

 

هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.

 

من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!

در این مطلب ۴ داستان کوتاه ترسناک را برای شما همراهان عزیز و گرامی گردآوری کرده ایم که امیدواریم این داستان های زیبا مورد توجه تان قرار بگیرند و از مطالعه آن ها نهایت لذت را ببرید.

اغلب افراد به خواندن داستان های ترسناک علاقه زیادی دارند. داستان های ترسناک در انواع مضامین مختلف نوشته شده اند و اگر  شما تمایل دارید در هنگام خواندن این داستان ها احساس هیجان و ترس بیشتری داشته باشید بهتر است مجموعه داستان کوتاه ترسناک این بخش از مجله آرگا را از دست ندهید.

در داستان کوتاه ترسناک اگر جزء به جزء داستان به صورت واقعی تشریح شده باشد خواننده احساس هیجان و ترس زیادی را تجربه می کنید و این احساس هیجان برای برخی از افراد شیرین و دوست داشتنی است.

داستان ترسناک اغلب در مورد جن و ارواح و مرگ نوشته شده اند و در این داستان ها اغلب افراد در محیط اطرافشان احساس می کنند که فردی دیگر وجود دارد که این احساس خوشایند نیست و باعث ایجاد ترس و وحشت می شود و این احساس گاهی اوقات نیز به خواننده داستان سرایت می کند. در ادامه این مطلب ۴ داستان کوتاه ترسناک با موضوعات هیجان انگیز را مشاهده خواهید کرد.

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی

داستان کوتاه ترسناک خانه دانشجویی 

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.

داستان کوتاه ترسناک وقتی که خواسته مرده ای برآورده نمی شود

ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. “می” زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند. از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود. مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند.
همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن. ما همگی به وحشت افتاده ایم!
بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را. پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد. آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم. شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را . پس لطفا ما را نترسان!

بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد. هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد. بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و به پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است.
بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد. بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد. چند روز بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند، کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت، دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اس خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند!

داستان کوتاه ترسناک روح دختر بچه 

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.

در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم.

داستان کوتاه ترسناک خانه قدیمی مادربزرگ

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟

درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد… کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…

 

در این مطلب مجموعه ای خواندنی از ۴ داستان کوتاه ترسناک را مطالعه کردید که امیدواریم این داستان ها مورد توجه تان قرار بگیرند و از مطالعه آن ها هیجان زده شوید. در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع داستان ترسناک کلیک کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)


ایده های دوست داشتنی برای تزیین منزل با وسایل دور ریز

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.


 

I sat bolt upright, relieved it was only a dream, but as I saw my alarm clock read 12:06, I heard my closet door creak open.

 

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی

 آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رو میزیم افتاد… 12:06…. در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد…

 

I begin tucking him into bed and he tells me, “Daddy check for monsters under my bed.” I look underneath for his amusement and see him, another him, under the bed, staring back at me quivering and whispering, “Daddy there’s somebody on my bed.”

 

 

بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: “بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه” منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: “بابایی یکی رو تخت منه”…

 

كد موسيقي براي وبلاگ

این ۹ صفحه در این رده قرار دارند؛ این رده در کل حاوی ۹ صفحه است.

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی
داستان کوتاه ترسناک انگلیسی
0

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه
داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

مجموعه داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی برای زبان آموزان مبتدی و سطح بالاتر، داستان های انگلیسی کوتاه اما جذاب و آموزنده که شامل داستان هایی برای کودکان و بزرگسالان است.

زندگی آگاهانه، لحظاتی شاد و آرام

داستان کوتاه انگلیسی هیولا در رخت‌آویز در رابطه با یک پسربچه‌ای است که از تاریکی می‌ترسید چون فکر می‌کرد هیولا ترسناک است. اما شبی در تاریکی هیولایی می‌بیند و اتفاقات طوری رقم می‌خورد که با آن هیولا آشنا می‌شود و باهم دوست می‌شوند.

با هم این داستان را میخوانیم.

The Monster In The Wardrobe


داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه


There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he was too old to be allowed to keep sleeping with the light on.

That first night he was paralyzed with fear, his mind full of monsters. So much so, that he went over to his wardrobe to get a torch. But when he opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world.

The monster took a step backwards, grabbed its multicolored hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock and fear subsided. He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there.

The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the monster, who had an enormous head full of mouths and hair.

The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realized that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first time either of them had seen such creatures, but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends.

And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them.

هیولا در رخت‌آویز

روزی روزگاری پسربچه‌ای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آن‌قدری بزرگ شده بود که اجازه نداشت درحالیکه چراغ‌ها روشن باشد، بخوابد.

آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، به‌سوی رخت‌آویزش رفت، تایک چراغ‌قوه بردارد. اما وقتی درب رخت‌آویز را باز کرد، بایک هیولا رودررو شد، و بزرگ‌ترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.

هیولایک‌قدم به عقب برگشت. و با شاخک‌هایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا به‌قدری گریه‌اش را طول داد که شوک و ترس پسربچه فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چه‌کار میکرد.

هیولا گفت که در رخت‌آویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچ‌گاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهره‌ی پسربچه با چشم و گوش و دماغ، وحشتناک‌ترین چیزی به نظر میآمد که تابه‌حال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کله‌ی بزرگ پر از دهان و مو داشت.

هردوی آن‌ها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفته‌رفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیک‌چیز میترسیدند: از ناشناخته‌ها. برای اینکه ترسشان بریزد، تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیل‌ها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از آن‌ها این مخلوقات را میدیدند؛ آن‌ها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.

باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاق‌خواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آن‌ها بترسد،یاد گرفت که آن‌ها را بشناسد و با آن‌ها رفیق شود.

 

 

 

Paralyzed

Wardrobe

Torch

Tentacles

Subside

Realize

Creatures

Dispel

Befriend

برای شنیدن تلفظ صحیح متن انگلیسی فایل زیر را دانلود کنید

دانلود فایل همراه با صوت

(برای شنیدن صوت داستان،فایل پی دی اف رابازکنیدوبرروی علامت بلندگودوبارکلیک کنیدتاهمراه بامتن صدای آن را نیز داشته باشید.)

به امید فردایی روشن.

مسير موفقيت با محل هاى توقف کننده وسوسه انگيز بسيارى نقطه گذارى شده، متوقف نشو | تلاش، انگیزه و هدف گذاری می تواند انسان را به هر نقطه ای برساند،
به امید فردایی روشن ?

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

سایت ویکی ووک را چگونه ارزیابی میکنید؟

میوه جالبی باید باشه . دوستانی هم (…)

اره منم همین فکر رو

ممنون از شما که وقتتون رو به سایت (…)

بابت این داستان خیلی ممنون…برای (…)

من پنجاه و دوتاشو خوردم هیچیم (…)

 قابلیتهای اپلیکیشن جامع آموزش زبان دلفین (مخصوص اندروید)

شامل زبانهای مختلف از جمله : انگلیسی ، آلمانی، فرانسوی (در حال تکمیل)

امکان دانلود، نصب و استفاده از محصولات آموزشی متنوع از زبانهای مختلف.

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

با قابلیت هایلات هوشمند، متن ها را همراه با صوت آنها به راحتی و بدون سردرگمی مطالعه کنید.


پشتیبانی قوی و بروزرسانی های متعدد

همراه با دو اپلیکیشن مجزا دیکشنری و جعبه لایتنر

نمایش دیکشنری (انگلیسی به فارسی، انگلیسی به انگلیسی) با زدن روی هر کلمه


و امکانات بی شمار دیگر…

برای اطلاعات بیشتر و نصب رایگان این اپلیکیشن بر روی دکمه زیر کلیک کنید :


هم اکنون رایگان نصب کنید

قسمت جدیدی به سایت رپیدلرن به عنوان آموزش زبان انگلیسی از طریق داستان را اضافه کرده ایم. برای شروع از کتاب داستان انگلیسی سطح آغازین استفاده می کنیم تا افرادی که سطح پایینتری دارند بتوانند از این بخش استفاده کنند. موضوع این داستان درباره مردی است که برای دزدی به بانک می رود. دانلود pdf کتاب داستان انگلیسی نیز در انتها قرار داده خواهد شد. البته محتوی این فایل همین داستان انگلیسی است اما می توانید آن را دانلود کنید و بعدا نیز استفاده کنید. این داستان انگلیسی با ترجمه فارسی است برای همین ما نیز ترجمه فارسی این داستان را بعد از متن اصلی داستان قرار دادیم. سطح این داستان کوتاه انگلیسی آسان است و همه افراد مبتدی می توانند آن را به راحتی بخوانند. دقت کنید در صورتی که معنی کلمه ای را نمی دانستید می توانید معنی آن را در دیکشنری پیدا کنید.

توجه : ادامه این سری داستانها را می توانید از طریق اپلیکیشن دلفین به همراه امکانات بیشمار (مانند دیکشنری و جعبه لایتنر) دنبال کنید. برای اطلاعات بیشتر اینجا را کلیک کنید

An old lady went out shopping last Tuesday. She came to a bank and saw a car near the door. A man got out of it and went into the bank. She looked into the car. The keys were in the lock.


The old lady took the keys and followed the man into the bank.

The man took a gun out of his pocket and said to the clerk, “Give me all the money.”

But the old lady did not see this. She went to the man, put the keys in his hand and said, “Young man, you’re stupid! Never leave your keys in your car: someone’s going to steal it!”

The man looked at the old woman for a few seconds. Then he looked at the clerk—and then he took his keys, ran out of the bank, got into his car and drove away quickly, without any money.

jQuery(document).ready(function($) {
$(‘#wp_mep_1’).mediaelementplayer({
m:1

,features: [‘playpause’,’current’,’progress’,’duration’,’volume’,’tracks’,’fullscreen’]
,audioWidth:400,audioHeight:30
});
});

این کتاب داستان انگلیسی صوتی نیز هست و برای همین ما نیز فایل صوتی را در اینجا برای شما قرار داده ایم. می توانید این فایل صوتی را به راحتی گوش دهید :

از آنجایی خواندن كتاب داستان انگليسي با ترجمه فارسي می تواند به خصوص برای افراد مبتدی، کمک زیادی کند تا در صورتی که متن اصلی را نفهمیدند از ترجمه فارسی آن استفاده کنند، ما نیز متن ترجمه فارسی این داستان کوتاه انگلیسی را در اینجا قرار می دهیم :

سه شنبه گذشته یک پیرزن برای خرید بیرون رفت. او به بانکی رفت و ماشینی را نزدیک در بانک دید. مردی از آن ماشین پیاده شد و به بانک رفت. پیرزن داخل ماشین را نگاه کرد. کلیدها روی قفل ماشین جا مانده بود.

پیرزن کلیدها را برداشت و به دنبال مرد وارد بانک شد.

مرد از جیبش اسلحه‌ای بیرون آورد و به منشی بانک گفت : “همه پولها را بده.”

اما پیرزن این کار او را ندید. او به طرف مرد رفت، کلیدها را در دستش گذاشت و گفت : جوان، خیلی گیجی! هیچ‌وقت کلیدهای ماشینت را در آنجا نگذار، هر کسی ببیند خیال دزدیدن ماشین به سرش می زند!

مرد چند ثانیه‌ای به پیرزن نگاه کرد. سپس به منشی نگاه کرد و بعد کلیدهایش را گرفت، از بانک بیرون دوید، سوار ماشینش شد و بدون هیچ پولی به سرعت از آنجا دور شد.


 

بعد از خواندن این داستان کوتاه انگلیسی با معنی آن، به این پرسش ها پاسخ دهید. در انتهای جواب این پرسش ها نیز قرار داده شده است.


A) Which of these sentences are true (T) and which are false (F)? Write T or F.


B) Answer these questions.


C) Opposites . Put one word in each empty place.

jQuery(document).ready(function($) {
$(‘#wp_mep_2’).mediaelementplayer({
m:1

,features: [‘playpause’,’current’,’progress’,’duration’,’volume’,’tracks’,’fullscreen’]
,audioWidth:400,audioHeight:30
});
});



۱٫ T      2. T     3. T     4. F     5. F     6. T

۱- young             2- take         3- old            4- some       5- clever


۶- walk               7- slowly      8-with



 

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

اگر از این داستان استفاده کرده اید برای ما نظر یا در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

thanks a lot       

سلام خسته نباشید داستان هاتون عالیه فقط اگه میشه فایل صوتی اش هم رو برای دانلود بگذارید خیلی ممنون

خیلی خوب بود . لطفا فایل صوتی رو برای دانلود بزارید.

در حال حاضر به فایل های صوتی فقط از طریق پلیر سایت می توانید دسترسی داشته باشید

very good

very good. tanks

hello guys

man ziad dastrasi b internet nadaram

age dastan haye kootah ro vasam e-mail konid sepasgozar misham

سلام ،ميشه ماعضوسايت بشيم وداستانها برامون ايميل بشه ؟ اينطوري استفاده ازش خيلي راحت تر ميشه .


درووود

ممنون از پیشنهاد خوبتون. سعی می کنیم این امکان را فراهم کنیم.


با تشکر

It was so great.Thanks a lot 

عالیییییییییییییییییییییییییییی بود

عالی بود اگه میشه برای من داستانها رو ایمبل کنید

سلام

حسن داستانهای کوتاه اینه که علاوه بر اینکه زبان آدم پیشرفت  میکنه ، با فرهنگ ملل مختلف هم کم و بیش آشنا میشه

ممنون از زحمات شما ……


درود

ممنون از لطف شما. لطف می کنید اگر امکان دارد سایت را در وبلاگ خودتان لینک کنید.

به زودی یک مجموعه از داستان های کوتاه همراه ترجمه در سایت قرار خواهد گرفت

سلام سایتتون عالی از هر لحاظ.لطفا بخش پنجم لغات ایلتس را هم بذارید

دستتون درد نکنه داستان ها عالییی هستند خیلی ممنون

آقا دمتون گرم چه کردید …. دستتون درد نکنه راستی اگه تونستی بیشترش کنید …

دستتون درد نکنه عالیه خیلی دلم میخواد بتونم زبان انگلیسی رویاد بگیرم

سلام ممنون عالیه

very nice .very good

in story very good and interesting

مرسی از وبلاگ تون

عالیه

thanks.It was excellent!please, put the answer pf quastions

سلام. واقعا از سایت خوبتون متشکرم. واقعا عالی بود. خدا خیرتون بده. اگه میشه به وبلاگ های من هم سر بزنید لطفا. http://kamran-hooman-4ever.mihanblog.com/ http://setarehaseman80.mihanblog.com/ بازم ممنون از سایت خوبتون.

مطالب فوق العاده ست
خسته نباشید
ببخشید لطف میکنید داستان ها رو برام ایمیل کنید با فایل صوتی

اگر می شه داستان های دیگر هم بگذارید ولی لطفا بیش تر باشد

داستان ها خیلی عالی بود، میشه داستان های بیشتر در سایت تان بگذارد.

با تشکر خیلی عالیست. سپاسگزارم

بسیار عالی بود

خیلی خوب بود استفاده کردم . امید وارم ادامه داشته باشد
سپاس
امیر

Itś very good thanks for a very enjoyable matter ?

Khayli khob bod

خییلی عالیییه

سلام خسته نباشید.ممنون خوب بود فقط اگه میشود فایل صوتیشو هم دانلود کرد عالی می شود

بسیار عالی بود.ممنونم

عالی بود اگه بشه فایل صوتی هم دانلود کنیم بهتر هم میشه درضمن اگر میشه داستان ها ایمیل بشه که واقعا ازتون ممنون میشم

سلام.داستان عالی بود
در پاسخ کسانی میخوان فایل صوتی رو دان کنن میتونن با با راست کلیک کردن روی فایل صوتی و انتخاب گزینهsave asاون رو دان کنن
مرسی

so nice

کار بسیار خوبیست با تشکر و آرزوی موفقییت برای شما

تشکر ، ممنون، امید وارم ادامه بدهید.

ممنون


I loved your post.Thanks Again. Really Great.

سلام خیلی عالی بود اگه میشه فایل صوتی رو برای دانلود بگذارید  خیلی ممنون.

Great

خیلی خوب بود
با کلمات جدیدی آشنا شدم

عاالىى بودد مرسی 

 

Thank’s so much.

عالی بود

Thank you for the story of the site and your story was good too

thank you dear

عالی بود تشکر

عالی بودممنون

سلام
من ادارم زبان ياد ميگيرم و شنيداري ضعيف دارم
خيلي برام جالب بود
ديدم يه داستان هم فايل صوتي و هم ترجمه
براي من كه تازه شروع كردم عالي بود
ممنون??????

عالی بود

ممنون اطلاعات خوبی بود

Thank´s for yore help

Bravoo


خوب بود من که خوشم اومد

ممنونم بخاطر سایت خوبتون خیلی آموزنده موفق باشید

واقعا خوب بود همینطور پر انرژی به کارتاون ادامه بدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وبسایت

شماره پشتیبانی

موضوعات سایت

برترین سایت های آموزش زبان

برترین محصولات سایت


 

I sat bolt upright, relieved it was only a dream, but as I saw my alarm clock read 12:06, I heard my closet door creak open.

 

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

 آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رو میزیم افتاد… 12:06…. در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد…

 

I begin tucking him into bed and he tells me, “Daddy check for monsters under my bed.” I look underneath for his amusement and see him, another him, under the bed, staring back at me quivering and whispering, “Daddy there’s somebody on my bed.”

 

 

بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: “بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه” منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: “بابایی یکی رو تخت منه”…

 

كد موسيقي براي وبلاگ

ویژگی های اصلی زبانشناس به شرح زیر است:

 یادگیری زبان انگلیسی با بهترین منابع و داستان های آموزشی
 افزایش سریع دایره‌ی لغات انگلیسی با روشی ابتکاری
 یادگیری مکالمه زبان انگلیسی و گرامر با استراتژی‌های کارآمد (تکنیک سایه و پنج استراتژی دیگر)
 مناسب برای تمام سطوح، به همراه ترجمه‌ی فارسی مطالب برای مبتدی‌ها
برای مشاهده‌ی آنلاین مطالب آموزش، به قسمت داستان‌ کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه بفرمایید.
برای مشاهده‌‌ی کامل ویژگی های نرم افزار زبانشناس به بخش نرم افزار آموزش زبان انگلیسی اندروید زبانشناس مراجعه کنید.
برای ورود به صفحه‌ی اصلی وبسایت زبانشناس، روی دکمه‌ی زیر کلیک کنید:

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolenHe went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. “Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? ” he yelled with surprising forcefulness. No one answered. “Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I done in Texas! And I don’t like to have to do what I done in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go… what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او ( گاوچران ) نوشیدنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked

The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good. The wife welcomed him home and asked if he caught many fish

He said, “Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn’t you pack my new blue silk pajamas like I asked you to do”? You’ll love the answer… The wife replied, “I did. They’re in your fishing box”

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت : “عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم ” ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود .این فرصت خوبی است تا ارتقا شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن  ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد .. .

یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود ، هفته بعد مرد به خانه آمد همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟

مرد گفت  :” بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟ ” جواب زن خیلی جالب بود … زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم .

The boy asked, “What is this, Father?” The father (never having seen an elevator) responded, “Son, I have never seen anything like this in my life, I don’t know what it is

While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room

The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially

They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order

Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out

The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, “Go get your mother

پسر می پرسه این چیه ؟ پدر که هرگزچنین چیزی ( آسانسور ) را ندیده بود جواب داد : پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه .در حالی که داشتند با شگفتی تماشا می کردند خانم چاق و زشتی به طرف در متحرک حرکت کرد و کلیدی را زد در باز شد زن رفت بین دیوارها توی اتاق کوچیک در بسته شد .

پسر وپدر دیدند که شماره های کوچکی بالای لامپ هابه ترتیب روشن میشدند آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعکس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر ۲۴ ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون .

پدر در حالیکه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت : برو مادرت را بیار.

ارسال شده توسط رضا در تاریخ اردیبهشت ۸, ۱۳۹۶ در داستان و ضرب المثل, کمک آموزشی | ۲۵ دیدگاه

برای یادگیری آسان زبان انگلیسی می توانید از تکنیک‌های کاربردی وبسایت زبانشناس استفاده کنید:

 


نویسنده: رضا

A distant tour begins with one step…
سفري به طول هزارفرسنگ با يك گام آغاز مي شود…

اردیبهشت ۱۳, ۱۳۹۷

سلام، خیلی ممنون جالب بود.

مهر ۲۰, ۱۳۹۷

Its very good
But i don’tundrestsnd
The persian story

آذر ۲۵, ۱۳۹۷

The parsian story its the translation of the English story

دی ۱۸, ۱۳۹۷

ممنون بابت مطلب خوبتون

فروردین ۲۵, ۱۳۹۸

اهم

اردیبهشت ۲۵, ۱۳۹۷

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

عالی بود تشکر.مخصوصا داستان اسانسور?

تیر ۷, ۱۳۹۷

عالی بود.

مرداد ۲۴, ۱۳۹۷

خوب بود ولی خیلی سخت بود

مرداد ۲۶, ۱۳۹۷

NOT BAD

شهریور ۱۷, ۱۳۹۷

خیلی سخته خوو یکم اسون تر بفرستییددددددد:|

شهریور ۲۰, ۱۳۹۷

خوب بود ولی به درد کار من نخورد

شهریور ۲۰, ۱۳۹۷

خوب بود ولی بهتر هم میتونست باشه

مهر ۲۳, ۱۳۹۷

داداش کسی داستان با زمان اینده ساده نداره؟؟؟

آبان ۹, ۱۳۹۷

داستان زیبا و جذابی بود خیلی ممنون
لذت بردم
اگه میشه تعداد داستان های این شکلی رو زیاد کنید
بازهم سپاسگزارم

آبان ۲۱, ۱۳۹۷

Thanks they was grate!

اسفند ۲۰, ۱۳۹۷

Sana جان
یه اشکال . باید بگی They were great

آذر ۹, ۱۳۹۷

عالی بود

آذر ۲۳, ۱۳۹۷

it was good
Be successful
?

دی ۱۵, ۱۳۹۷

verry verry gooooooooooood

دی ۲۰, ۱۳۹۷

سلام خسته نباشید خیلی خوب بودند و خیلی به کارم اومد

اسفند ۲۳, ۱۳۹۷

Very very good thay was very easy thanks

اردیبهشت ۱۱, ۱۳۹۸

خوب

اردیبهشت ۱۱, ۱۳۹۸

سلام خسته نباشید بسیار جالب بود البته من اونو توی تلگرام خوانده بودم. خودمم انگلیسی کار میکنم و معنیشو فهمیدم.با اینکه مطلب بامزه و متوسط بود ولی با اینکه توسنتید این رو به انگلیسی ترجمه کنید خوب بود.thanks

تیر ۲, ۱۳۹۸

عالی بود ولی کمی زیباتر بنویسید و کمی هم داستان بهش اضافه کنید??????

تیر ۲, ۱۳۹۸

?Hello, if the story was smaller, it would be very good

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

داستان فلَش، داستانک یا داستان کوتاهِ کوتاه، قالبی در داستان‌نویسی است که در چند خط یا حداکثر یک صفحه نوشته می‌شود و در پی یک کشف ضربه زننده‌است. این کشف می‌تواند غافل‌گیر کردن خواننده و ایجاد شوک، شوخی و یا نمایش لحظه‌ای زیبا باشد.

در فارسی می‌توان آن را «داستان ناگهان»، «داستان لحظه»، و «داستان آنی» ترجمه کرد.

برای تبدیل داستان کوتاه به داستانک لازم است که نویسنده بخش اصلی داستان کوتاه را در نظر بگیرد و آن را خلاصه کند. داستانک از طرح اولیه‌ای که برای نوشتن یک رمان و یا داستان کوتاه در ذهن نویسنده شکل می‌گیرد هم کوتاه‌تر و خلاصه‌تر است. ایجاز مهم‌ترین صنعت ادبی در نوشتن داستانک است و نویسنده‌ای که می‌خواهد داستانک بنویسد حتماً باید از نحوه ایجاز اطلاع داشته باشد تا با چیدن درست و مناسب کلمات داستانک را شکل دهد.

«در زدن» نام داستان کوتاه تخیلی‌ایست که فردریک بروان در سال ۱۹۴۸ نوشته. این داستان با دو جمله دلهره‌آور شروع می شه، که خودِ این دو جمله یک داستانک به حساب می آیند.

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

The last man on Earth sat alone in a room. There was a knock on the door

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟

Walter Phelan آخرین مرد زنده روی زمین است. داستان در مورد حمله موجودات فضایی‌ای به سرکردگی فردی به نام Zan به زمین است که در حال نابود کردن حیات بر روی کره زمین می‌باشند. او تمام جانداران به جز گونه‌های عجیب آن‌هایی را که برای باغ وحش خود می خواهد کشته. Zan که نامیرا هست، وقتی می‌بیند تمام موجودات عجیب باغ وحشش یکی پس از دیگری در حال مردن هستند، آشفته می شود.

آن ها سراغ والتر می روند و از او مشورت می خواهند، والتر هم به آن ها می گوید که جانوران به دلیل کمبود محبت می‌میرند. پس به Zan پیشنهاد کرد که جانوران زنده مانده را نوازش کند تا نمیرند. او یک جانور را انتخاب می کند ولی Zan پس از نوازش آن به طور عجیبی می میرد. موجودات فضایی از ترس مرگ فرمانده‌شان زمین را ترک می کنند. بعدا معلوم می شود که آن موجودی که والتر انتخاب کرده بود، نوعی مار سمی بود.

داستان همان گونه که شروع شده بود، تمام می شود :

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟

به عنوان یک کل کل ادبی هم شخصی به نام ران اسمیت تنها با برداشتن یک حرف، داستانک کوتاه‌تری از ورژن فردریک بروان پدید آورد. Lock به جای Knock.

The last man on Earth sat alone in a room. There was a lock on the door

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود، قفلی روی در زده شده بود!!

من امیر هستم، موسس این سایت. ۳۰ سال سن دارم و از سال ۲۰۱۰ به صورت حرفه‌ای به فعالیت‌های مربوط به وبمستری می‌پردازم. در حال حاضر به طراحی و بهینه‌سازی سایت‌های وردپرسی مشغولم. امیدوارم از مطالب لذت ببرید، منتظر خوندن نظراتتون هستم.

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند تق تق تق آخرین انسان جواب داد کیه کیه در میزنه؟ صدایی نیامداو باز پرسید کیه کیه در میزنه؟ ناگهان صدایی وحشتناک از پشت در گفت منم منم آدم فضایی اومدم تو رو بخورم او گفت مگه من الاغم درو باز کنم در نتیجه آدم فضایی ضایع شد و با غصه سوار بر سفینه اش شد وبه سیاره خود بازگشت. تمام. این بهترین داستان کوتاه یک صفحه ای بود تازه هم طنز داشت هم ترسناک بود.ممنون

اخرین انسان روی زمین غلط خودشو کرده بود

آخرین انسان زمین تنها نشسته بود که یه نفر اوند گف سایتتون فووووق العاده مزخرفه?? اصن قلبم وایساد از بس،ترسناک بودن????

وای قلبم اصلا من به آبقند نیاز دارم کمک

اییییشه …. چرتن همشون

اینجا عجیب‌ترینه! مطالبی که باورشون خیلی سخته. جایی که مرز واقعیت و توهم مشخص نیست. از عجیب‌ترین آزمایش‌های تاریخ علم بگیر تا عجیب‌ترین عکس‌ها از ارواح!

یادتون نره که عجیب‌ترین، یک حلقه عجیبه!

تمامی حقوق این وب‌سایت شامل مطالب، محتوا و تصاویر، تحت لیسانس کریتیو کامنز و متعلق به عجیب‌ترین است. هرگونه استفاده از محتوای نوشتاری و چند رسانه‌ای این سایت یا بازنشر آن‌ها در رسانه‌های آنلاین و نشریات، تنها با ذکر منبع و درج لینک مبدا مجاز است.

 بسیار خوش آمدید!از شما دعوت می‌شود که از بخشهای آموزشی و مطالب مفید و نکته‌های ارزشمند بیان شده در سایت انگلیسی مثل آب خوردن دیدن و استفاده فرمایید.

راهنما و روشهای تهیه مجموعه‌ها:

چطور مجموعه  برای من ارسال می شود؟

چطور می توانم هزینه را پرداخت کنم؟

روشهای تهیه برای دوستان خارج از ایران

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه

تماس الکترونیکی و ایمیل به ما

تماس تلفنی با ما

پاسخ به پرسش های متداول

تنها از سایت های داراینماد اعتماد الکترونیکیبا اطمینان خرید کنید.

داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه
داستان کوتاه ترسناک انگلیسی با ترجمه
0