خواندن متن کامل رمان گناهکار

خواندن متن کامل رمان گناهکار
خواندن متن کامل رمان گناهکار

رمان گناهکار قسمت اول

ز این دل را کسی صاحب نیست

اگر باشد پس کسی عاقل نیست صاحب دل باش اما کوچک نبین  دنیاها جا دارد ز درون بین این دل گر بشکنی جز تو کسی نامرد نیست شکسته دل مرحم ندارد محبت را آغاز کن چون جز آن دل را نامی از دل نیست بشکند دستی که آن دل را شکست چون به جز خود کسی گناهکارنیست بربستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم وباانگشت برروی ان چنین می نویسمگناهکار،گناهکار،گناهکارم منخواندن متن کامل رمان گناهکار

رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین .. با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من همچین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟.. به خاطرجیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت.. غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم.. یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..پرنده پر نمی زد……… جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..به روز سیاه نشوندیم..با احساساتم بازی کردی..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟.. هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟.. هق هق می کرد..همه ی آرایشش تو صورتش پخش شده بود.. نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند.. من کسی هستم که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود.. یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم.. سرش و بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی.. با عصبانیت یقه ش و چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فک منقبض شده م رو محکمتر روی هم فشار دادم.. تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار دارم بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟.. بلندتر داد زدم :عاشق اینم که خرد شدنتون و ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک و تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن.. اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید.. هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود.. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم.. از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش و انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد.. خنده ای از روی حرص.. خشم.. به حد جنون عصبی بودم……….. هیچ وقت نمی خندیدم.. فقط وقتی که از شکست دادن غرور و خرد کردن احساساتشون سرمست می شدم.. اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم.. ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای نقشه م بهم دست می داد.. صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود.. جنس مخالف برام یک جور وسیله ی سرگرمی بود..می گرفتمشون تو مشتم و هر وقت که می خواستم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود.. از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردند دیگه کنترلی از خودشون نداشتند..مثل یه حیوون رامم می شدند..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار.. از تو اینه ی جلو به صورتم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت.. خوشحال بودم..یه خوشحالی ِ تلخ..وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور مینداختم می شدم اینی که الان هستم!..نبضم تند می زد..با خشم..از روی حرص..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا و داغی ِ خون توی رگهام اروم می شدم..این گرما از سر نفرت بود..فقط نفرت!……

جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین و بردم تو .. هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. نگاهی کوتاه به تک تکشون انداختم.. از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یه جورایی دست راستم محسوب می شد.. از رمز و راز کارهای من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم..انقدری که به دردم بخوره.. سنگین نگاهش کردم.. یک قدم به طرفم برداشت.. سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان.. تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم.. با قدم هایی محکم وارد ویلا شدم.. به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه درغیابم.. اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق و داشت بی برو برگرد باید سزاش رو هم می دید.. جلوی در رو به شکوهی کردم و با همون اخمی که رو صورت داشتم گفتم : بگو.. می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم و کاری به جزئیات ندارم.. — قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و.. دستم و بردم بالا..سکوت کرد..بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم.. تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم.. نمی خواستم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق راه پیدا کنه..تاریکی و سیاهی جزوی از اسرار ِ این اتاق بود.. مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود.. کمد مخصوص..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود.. و همینطور مجموعه ای کامل و بی نقص از عکس هایی که با وجود اونها من رو قدم به قدم به هدفم نزدیک می کرد.. تمامی اونها رو تو یک ردیف کنار هم به دیوار زده بودم.. «عکس» ولی نه هر عکسی..تصویر همه ی اونایی که با اشتیاق تو چنگم می اومدند ..کسایی که علاوه بر احساس ارامش بعد از انتقام مدتی هم من رو سرگرم می کردند.. اونایی که باید تقاص پس می دادند..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم.. نابودی حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن.. این گناه من بود ..و تا سر حد مرگ تو لذت این گناه غرق میشم.. و بین این 10 نفر ..فقط نفر دهم با بقیه فرق داشت..

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای انجام مجازات ..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت.. از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط 3 نفر باقی مونده بود..از 10 نفر..3 نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم.. اما کار نفر نهم رو یه جورایی نیمه تموم گذاشته بودم .. به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم.. دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین….و پر از آرامش.. (آهنگ پرونده.. از حمید عسکری) این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک زیپوم روشنش کردم..فندک طلایی رو پرت کردم رو میز..پک عمیقی به سیگارم زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش و به ارومی بیرون دادم .. وقتی چشمام و باز کردم نگاهم بهش افتاد..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود.. زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم.. پوزخند زدم.. پک بعدی رو هم به سیگارم زدم.. ماژیک قرمز و از روی میز برداشتم..روی عکس دو خط به حالت ضربدر کشیدم..دو خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر.. شیدا صدر.. پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید یک مشت ه*ر*ز*ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اونا ادمای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم.. با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد ” آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر دلسنگی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام”.. صدای نحسشون توی گوشم تکرار می شد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر 7 نفر.. اونهایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..دخترانی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و روحشون توسط من به تباهی کشیده شد.. مردی که غرورش و نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به قعر سیاهی بکشه..ولی نخواستند باور کنند.. و حالا..باید منتظر مجازات باشند.. پک سوم و به سیگارم زدم.. آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش لبخند تلخی رو لبام نشست..از روی غم..غمی که منو مجاب به این انتقام می کرد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد..فکر..خواب ..و شایدم..یک کابوس!!.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت تبدیل می شدند.. با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش.. پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش و تو صورتش بیرون دادم.. عکس و از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود.. نفر هشتم ..منتظرم بود..

همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت.. به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود……….

در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..

با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد.. –سلام..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و.. –کارتــو بکن دکتــر.. با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود و واسه ی من روضه می خوند.. نگاهش کردم..با همون لبخند سرش و تکون داد.. به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟.. مکث کردم.. -تهرانی.. سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان و کنارم گذاشت.. استین لباسم و بالا زد..ابروهام از درد جمع شد.. –خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون زیاد عمیق نیست اروم باشید تا.. -من ارومم..فقط کارتو بکن.. دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم و شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم.. –نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون افتاده؟!..اینکه کار کیه و.. -نـــه.. به ارومی سرش و تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید.. سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد.. پرستار وارد اتاق شد.. –دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند.. –بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم.. –باشه چشم.. پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکشاش و در اورد .. همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من.. -نیازی نیست.. با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم و در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم و روی همون تن کردم..همین کافی بود.. خواستم از اتاق بیرون برم که صداش و شنیدم..اما برنگشتم .. –بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون و سر موقع تعویض کنید..در ضمن.. رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه.. نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی.. همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد.. با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟.. –خیلی خب..بریم.. از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت.. بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم.. خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود.. ************************ روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم.. با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.. کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم.. صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک.. پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند.. (اهنگ ببار بارون..سعید اسایش).. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب دست داغم و روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم.. چشمام و بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم می پیچید.. چشمامو روی هم فشردم.. اون شب بارونی..اون..اونجا..کثافتای رذل..اون اشغالای عوضی.. چشمامو باز کردم..دستم و مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم و بهش تکیه دادم.. تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد.. من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد برده..نمی خوام هیچ چیز رو به یاد بیارم.. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم..سرمو بالا گرفتم..حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند.. چشمام و محکم روی هم فشار دادم.. (آرشـــام.. آرشـام..من اینجام..چرا نگام نمی کنی؟..منو ببین..نگام کن آرشام..چشماتو باز کن).. عربده کشیدم و چشمامو باز کردم..با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و پرتش کردم وسط اتاق.. صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز منو به جنون می رسوند.. جای زخمم می سوخت..ولی برام مهم نبود..خشمم کنترل شده نبود..افسار گسیخته بود..داشتم دیوونه می شدم..یا شاید هم شدم..اره..آرشام دیوونه ست..دیوونه ش کردن..آرشام و روانی کردن..اون لعنتیا.. (آرشام..آرشام..).. صدام نکن لعنتی..صدام نکن..صدام نکن.. زانو زدم..سرم به پایین خم شد..اهنگ هنوز هم پخش می شد..باز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد.. می خواستم اروم باشم..می خواستم این آهنگ ارومم کنه ولی الان..الان فقط خشم بود که وجودم و احاطه کرده بود..دستامو مشت کردم.. فقط انتقام ..این حس شیرین بود که ارومم می کرد.. انتقام..حسی که همراه با جنون بود..منو تسخیر خودش کرده بود و..راه برگشتی هم نداشتم.. باید تا انتهای این راه و می رفتم..راهی.. بی بازگشت..

1 هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت و باز نکرده بودم..بیشتر از این نمی شد پشت گوش بندازم.. پاکت و از توی گاوصندق بیرون اوردم..با تقه ای که به در اتاق خورد سرم و بلند کردم.. -بیا تو.. –قربان قهوه تون و اوردم.. با نگاهم به میز اشاره کردم..بعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم و روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت و هم باز کردم.. دود که از جلوی چشمام محو شد عکس و بیرون کشیدم..با دیدنش یک تای ابروم و بالا انداختم..پس اینبار نوبت این بود..کسی که خودمم منتظرش بودم..

ظاهرا نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نخواهد داشت.. خیانت به شایان .. به من و همه ی گروه بود.. من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم.. شهیاد..نفر بعدی ..کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بود..چند تا مدرک ازش تو مشت داشتم..می دونستم از من دل خوشی نداره..به ظاهر دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد..چندجا مشتش و باز کرده بودم ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کرد..ازش مدرک داشتم.. اینکه .. قصد داره منو از سر راهش برداره.. هدف من کشتن ادما نبود..گرچه اینها آدم نیستند..انگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیز به حساب می اومد.. ولی من مجبورم..برای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم و به روی خیلی چیزا ببندم.. اما کسایی که بخوان نابودم کنند و مانع رسیدن به هدفم بشن و از سر راه بر میدارم.. همشون از قماش شایان بودند..اگه بهش دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف خودم می رسیدم.. ولی……. به زودی مسیرم یکطرفه میشه .. ****************** تو خونه ش نبود..بی شک می دونست دنبالشم..از مخفیگاش خبر داشتم.. از پشت گاوداری رفتم تو..ماشینم و درست وسط گاوداری نگه داشتم.. دیدمش..وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود..با شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کرد..وحشت و ازهمون فاصله توی چشماش دیدم.. پوزخند زدم و عینک افتابیم و روی چشمام جا به جا کردم.. فرار کرد.. به سرعت می دوید.. پام و روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم.. به دیوار که رسید ازش بالا رفت..سریع پریدم پایین و کتم و کندم و همراه عینکم پرت کردم تو ماشین.. پریدم و دستم و به لبه ی دیوار گرفتم..خودمو کشیدم بالا و پریدم اونطرف.. رفت پشت گاوداری ..به سرعت باد پشت سرش دویدم.. با توجه به سنش تر و فرز بود..لوله ی گاز و گرفت و بالا رفت از همونجا می تونست بپره توی گاوداری.. پشت سرش رفتم .. خواست بپره که سریع دستمو دراز کردم..یقه ش و از پشت گرفتم و از بالای دیوار پرتش کردم پایین..از درد ناله کرد..مطمئن بودم یا دست و پا یا دنده هاش خرد شدند.. رفتم کنارش..اونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبود..بردمش لا به لای درختا..نیمه بیهوش بود..همون ضربه کار خودشو کرده بود.. پرتش کردم رو زمین..به خودش می پیچید..صدا خفه کن و روی اسلحه نصب کردم ..نشونه گرفتم.. لای چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد.. نالید :نکن آرشام..ما که با هم همکاریم.. -خفه شو..من با خیانتکارا همکاری نمی کنم.. –مجبور شدم لعنتی..اونا تهدیدم کردن.. -ببر صدات و کثافت..فکر نکن از کارات خبــــر ندارم..که نقشه ی قتل منو می کشی آره؟..در ضمن تو به بزرگترین دشمن ما نیمی از اصرار گروهه شایان و لو دادی..خودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی مجازاتت چیه.. –اره..می دونم..مرگ..این تو قانونه اون شایانه کثافته..پایانه هر چیزه..می دونستم ولی بازم اینکارو کردم.. -عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدم..تو چی فکر کردی؟..نفس بکشی شایان از همه چیز مطلع میشه..اونوقت تویِ هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟..از پشت به هر دوی ما خنجر زدی..علی الخصوص به من که یه جورایی بهت اعتماد داشتم..تو به اعتمادم خیانت کردی..با اینکه دستت و خونده بودم اما بازم شک داشتم تو پشت تموم این قضایا باشی..هنوزم من و شایان و دست کم گرفتی.. –اره خب..بایدم طرفداریش و کنی..چون اون.. –خفه شو..بسه..دیگه هرچی که گفتی بسه..تموم شد.. –خیلی خب..حرفی ندارم..اره..خیانت کردم جزاش و هم می بینم..فقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرم..از همه تون بیــــزارم..مطمئن باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد از روی زمین نیست و نابودت می کردم..سر راهه من قرار گرفتی ..توی حرومزاده حقت بود که اونطور بهت پشت کنم..حالا هم بزن..نزنی این منم که اعزرائیل و میارم پیشوازت..بزن..چرا منتظری؟.. چشماش و بست..خشم همه ی وجودم و گرفته بود..کثافت عوضی چطور جرات می کرد به من بگه حروم زاده؟.. اسلحه رو توی دستم فشردم..نوک اسلحه مرکز پیشونی شهیاد رو نشونه گرفته بود.. شمارش معکوس شروع شد..3……….2………..1……….. لبامو روی هم فشردم..چشمامو بستم و باز کردم..خواستم ماشه رو بکشم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست اسلحه ش و در بیاره شلیک کردم..و همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتاد..نفس حبس شده م و بیرون دادم..اسلحه رو اوردم پایین.. یک خائن کشته شد..این قانون جزای هر خیانتکاری بود..چه تو قانونه من..چه شایان.. خائن مستحق مجازات بود.. ********************* –اجرا شد؟.. -تمومش کردم.. –خوبه..برات یه ماموریته جدید دارم ارشام.. -گوش می کنم.. –یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد بشه..انقدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم توی هیچ کدوم تا به این مدت حساس نبودم.. پس اینو بدون که بالاترین اهمیت و برام داره..می خوام شخصا خودِت روش نظارت کنی..تنها کسی که توی گروه بهش اعتماده کامل دارم و می دونم تحت هر شرایطی با عقل تصمیم می گیره تو هستی.. باید محدوده ت و تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنی..یه خطه جدا بهت میدم که از طریق اون با من در ارتباط باشی..خونه و هر چیزی که بهش احتیاج داری و برات محیا می کنم..از این بابت مشکلی نیست.. تا زمانی که بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنی..بعد از اون با شُرَکا و خریدارا وارد معامله می شیم که بازم روی کمک تو حساب می کنم.. یک بار گفتم بازم میگم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه ..برای همین تو رو انتخاب کردم ..می دونم از پسش بر میای.. سکوت کردم..فکر نمی کردم..نه..چون نیازی به فکر کردن نبود.. هیچ وقت تو کار قاچاق نبودم ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردم..فقط و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم.. سودش تنها توی جیب اون می رفت..از اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین مهره رو داشته باشم.. برای همین موقعیتم و حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اون رو به پایان می رسوندم.. -بسیار خب..کی باید حرکت کنم؟.. –اخر همین هفته..هفته ی دیگه محموله وارد میشه.. سرم و تکون دادم..باید اماده می شدم.. اینطور که از گفته های شایان مشخص بود این ماموریت با ماموریتای دیگه فرق داشت!.. ولی خب.. منم کارم و بلدم.. تقه ای به در خورد..همونطور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت و بررسی می کردم گفتم :بیا تو.. در باز و بسته شد ..صدای قدم هاش و شنیدم که به طرفم می امد.. خانم رحمانی منشی شرکت بود.. سرم و بلند نکردم و در همون حال گفتم :بگو.. –قربان این برگه ها رو باید امضا کنید .. -کدوم برگه ها؟.. –برگه های تحویل کالاهای جدید..بعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستند..نیاز به تایید شما دارن.. -بذار روی میز بعد امضا می کنم.. –باشه چشم..راستی قربان یه نفر می خواد شما رو ببینه.. اینبار سرمو بلند کردم ..نگاهش کردم و جدی گفتم :گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم.. با ترس من من کنان گفت :بـ..بله بله..بهشون گفتم ولی ..ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید.. -خودشو معرفی کرد؟.. -یه خانمی هستن..فکر کنم گفتن صدر..درسته گفت شیدا صدر .. نفسم و بیرون دادم .. به در اشاره کردم :بسیار خب بگو بیاد داخل..درضمن 2 تا فنجون قهوه همراه کیک بیار اتاقم .. تعجب و تو چشماش دیدم ولی چون می دونست اگه دیر به دستوراتم عمل کنه بی برو برگرد حکمش اخراجه بعد از گفتن ” چشم قربان..همین الان”..سریع از اتاق بیرون رفت.. ****************** نگاهم و توی چشماش دوختم..همونطور که انتظارش و داشتم..شیک و چشمگیر.. با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم :چطور شد سرزده اومدید شرکت؟..مهندس صدر چطورند؟.. انگشتای کشیده ش و با ناز تو هم گره زد و با لبخند نگام کرد:ایشونم خوبن و سلام رسوندن..خب دیگه حُسنش به همین سرزده اومدنم بود.. -چطور؟!.. –خب از شب تولدم به اینطرف دیگه خبری ازتون نداشتم..این شد که خدمت رسیدم.. -بله..کمی سرم شلوغ بود.. –الان چی؟..هنوزم سرتون شلوغه؟.. نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچکترین تغییری بدم گفتم :نه..تا قبل از اینکه شما بیاید ..ولی الان تمام وقت در اختیارتون هستم.. نگاهش رو دیدم که برقی درش جهید..نگاهم به انگشتان دستش افتاد که با استرس اونها رو در هم می فشرد..پاهاش و تکون می داد و اینها همه نشون می داد که اروم و قرار نداره..مطمئنا بی دلیل اینجا نیومده بود.. شگردم تو کار این بود..چون ماری زهرالود و کشنده اروم، اروم به طعمه نزدیک می شدم..بدون اینکه اون رو به وحشت بندازم..و در بهترین زمان ممکن طبق اونچه که من می خوام طعمه اسیرم می شد..به طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمیذاشتم.. –راستش برای یه کاری مزاحمتون شدم..البته بیشترین قصدم دیدن خود شما بود..اخه..با همون دیدار اول ..چطور بگم.. با لبخند ادامه داد :بگذریم.. -کارتون با من چیه؟..کمکی ازم ساخته ست؟.. –بله..البته اگر قابل بدونید..من یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتم..تا به الان هیچ قصدی روش نداشتم..ولی وقتی تعریف شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم و اینکه چقدر توی کارتون مهارت دارید..می خواستم اگه مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم و در عوض من و شریک خودتون بدونید..دوست دارم در کنار شما مشغول به کار شم.. -شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید.. –بله درسته..ولی اگه شما پیشنهادم و قبول کنید می خوام کنار شما باشم.. -می دونید کار ما چیه؟.. –بله..البته تا حدودی..اینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید.. -بعلاوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم.. –خب حالا نظرتون چیه؟..من و هم تو جمع شرکاتون قبول می کنید؟.. متفکرانه نگاهش کردم..بهترین موقعیت بود..اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم..خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که براش پهن کرده بودم قدم میذاشت.. -جوابتون و فرداشب میدم..به صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر..نظرتون چیه؟.. لبخند زد و سرش و تکون داد :عالیه.. -بسیار خب..خودم میام دنبالتون..منتظرم باشید..زمانش و بعد بهتون خبر میدم.. از جا بلند شد ولی من از روی صندلیم کوچکترین حرکتی نکردم..تا همینقدرم زیاد از حد تحویلش گرفتم.. ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از خط قرمز.. دستش و جلو اورد..نگاهم و از توی چشمای سبز و براقش به دستش دوختم.. مکث کوتاهی کردم .. دستش و میان انگشتانم گرفتم و نرم و اروم فشردم.. –ازتون ممنونم..در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید..همکاری با شما باعث افتخارمه..فعلا.. دستش و اروم رها کردم ..به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت.. –شماره ی منو دارید دیگه درسته؟.. سرمو تکون دادم.. کمی نگام کرد..وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت.. خودکار و توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم..نگاهم مستقیم به در بود .. به فرداشب فکر می کردم..اینکه قرار بود رویاییش کنم..برای شیدا صدر..و قدم اصلی رو بردارم.. تا مقصد نهایی خیلی راه مونده بود..ولی فرداشب..اصلی ترین برگ از نقشه م ورق می خورد..

تو مسیر برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه ش افتاده بود نگاه کردم..شایان.. نفس عمیق کشیدم و جواب دادم.. –الو..آرشام.. -بله..چیزی شده؟.. –اگه اب دستته بذار زمین سریع خودتو برسون اینجا.. -چی شده؟!.. –فقط کاری که گفتم و بکن..زود باش.. -باشه..الان تو راهم..دارم میام..

صداش مضطرب نبود..بیشتر هیجان داشت.. کنجکاو بودم بدونم اینبار ازم چی می خواد..به سرعت به طرف خونه ی شایان روندم.. ********************* مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و دود سیگار اطرافش و پر کرده بود.. اشاره کرد نزدیکش بایستم..با چند قدمِ بلند رو به روش قرار گرفتم..سکوت کردم تا خودش حرف بزنه و دلیل این همه عجله رو توضیح بده.. سیگارش و توی جاسیگاریش خاموش کرد..دودها کم و کمتر شدند و من تونستم چهره ی شایان رو بهتر و واضح تر ببینم.. چشمان قهوه ای روشن و خمار..که وقتی عصبانی می شد باریک تر از حد معمول نشون می داد..لبان نسبتا کلفت و بینی گوشتی..که در حین خشونت چین می افتاد و لبانش رو روی هم می فشرد..چونه ی تقریبا باریک و موهای پرپشت و بلند جو گندمی ازاون یک مردِ قوی و محکم ساخته بود..چهارشونه و قد بلند.. گذر زمان روی چهره ش تاثیر چندانی نگذاشته بود حتی روی ..ذاتش.. بدون هیچ حرفی در کشوی میزش و باز کرد و 2 تا پاکت بیرون اورد..یکی قرمز و دیگری سفید..انداخت روی میز و به طرفم سُر داد.. –برشون دار.. اروم دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم.. –بازشون نکن..به هیچ وجه.. اینبار با تعجب نگاهش کردم..پاکت ها رو توی دستم فشردم.. -چطور؟!.. –زمانش که برسه بهت میگم ..فعلا تموم فکر و ذهنت و بذار روی ماموریتی که بهت واگذار کردم..فردا حرکت می کنی؟.. -اره، فردا عصر.. –بسیار خب..چنگیز و اسکندر و جمشید و هم باهات می فرستم..می دونم خودت از پس هر کاری بر میای..ولی نیاز به بادیگارد داری..چون این محموله های جدید خواهان زیادی داره..ممکنه دست دشمنامون بیاد تو کار.. –من با بودن اونا مشکلی ندارم..گرچه نیازی هم بهشون نیست.. –می دونم..ولی اینجوری خیالم راحت تره..به محض اینکه محموله برسه 2 روز بعد منم خودمو بهتون می رسونم..باید همه چیز طبق برنامه پیش بره..مراقب پلیسا باش..خودت که بهتر می دونی؟.. -کاملا.. پاکتا رو توی هوا تکون دادم .. – و نمی خوای درمورد اینا توضیح بیشتری بدی؟.. –فعلا نه..توی پاکت سفید تموم توضیحات و دادم..ولی توی پاکت قرمز..ماموریت جدیدت و گذاشتم..یه ماموریت فوق حساس و ماهرانه..تو رو انتخاب کردم اون هم به دلایلی که بعد خودت می فهمی.. -از کی باید ماموریت جدید و شروع کنم؟.. –بهت میگم..ولی تا اون موقع به هیچ وجه در پاکت ها رو باز نکن..این خیلی مهمه..چون نمی خوام ذهنت بیخود درگیر بشه تا به وقتش..درحال حاضر ماموریت فعلی که بهت محول کردم مهمتره.. سرمو به نشانه ی تایید ِ حرفاش تکون دادم..حتما باز واسه کسی نقشه کشیده که انقدر محافظه کارانه رفتار می کرد.. شایان هیچ حرفی رو بی دلیل نمی زد وبرای تک تک کلمات و حرفاش دلایل محکمی داشت.. –هر وقت خواستی حرکت کنی و همینطور به محل رسیدی بهم زنگ بزن.. یه گوشی موبایل گذاشت رو میز و گفت :اینو بردار..یه خط محرمانه و حفاظت شده ست..هیچ کس نمی تونه این خط و ردیابی کنه..حتی پلیسا.. گوشی رو برداشتم..برای اولین بار نبود که از چنین خطی استفاده می کردم.. –لحظه به لحظه گزارش کارا رو بهم بده..می دونم نیاز به گفتن این حرفا نیست ولی تاکید می کنم که مراقب همه چیز باش.. -این ماموریتم مثل سایر ماموریتا با موفقیت انجام میشه ..شک نداشته باش.. سرش و تکون داد و با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد.. ******************** جلوی ویلای صدر توقف کردم..مثل همیشه تیپم فقط مشکی بود..بوی ادکلن مخصوصم فضای ماشین رو پر کرده بود..هیچ هیجانی نداشتم..ازهمیشه اروم تر بودم.. بهش پیام دادم که پشت درمنتظرم..از اینکه براش بوق بزنم و کلا از اینجور کارها متنفر بودم.. بعد از 5 دقیقه حاضر و اماده ،شیک و جذاب از در بیرون اومد..ست قرمز زده بود..موهاش و کج ریخته بود یه طرف صورتش و بقیه رو صاف ریخته بود روی شونه هاش..شال سرخی که روی سرش انداخته بود رو ازادانه رها کرده بود.. از ماشین پیاده نشدم..در و باز کرد و نشست..بوی عطر تندی که به خودش زده بود باعث شد اخمام و تو هم بکشم..از این بو متنفر بودم..ولی باید تحمل می کردم.. دستش و به سمتم دراز کرد.. –سلام..چه وقت شناس..راس ساعت رسیدی.. دستش و فشردم.. -سلام..من همیشه وقت شناسم و از اینکه کسی معطلم بذاره متنفرم.. لحنم بیش از حد جدی نبود..امشب رو باید تا حدی از جلد واقعیم بیرون می امدم .. –وقتی پیام دادی که 9 اماده باشم نمی دونی با چه سرعتی حاضر شدم.. حرکت کردم..راه زیادی نمونده بود که پرسید :نمی خوای بگی توی کدوم رستوران میز رزرو کردی؟.. نگاهش کردم..نگاه اون هم روی من بود..توی دلم پوزخند زدم و به جاده خیره شدم.. – مدیترانه.. –اوه..باید جای خوبی باشه..تا حالا نرفتم.. -به نظر خوبه.. –حتما همینطوره..چون تو انتخابش کردی.. چه زود جای «شما» رو به «تو» داد..تا دیروز توی شرکت می گفت مهندس تهرانی ولی الان….خب این عالیه.. ماشین و کناری پارک کردم و هر دو پیاده شدیم.. شیدا با طنازی مختص به خودش به طرفم امد و دستانش و دور بازوم حلقه کرد..چیزی نگفتم.. وارد رستوران شدیم..تا به حال اینجا نیومده بودم..ولی برای اولین بار جای بدی نبود.. –واو..چه جای محشریه..انتخابت عالیه آرشام.. یکی از خدمه ها با لباس فرم به طرفمون اومد.. با احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت :سلام..به رستوران مدیترانه خوش امدید.. -من قبلا میز رزرو کرده بودم.. –اسم شریفتون؟.. -تهرانی..آرشام تهرانی.. توی لیست و چک کرد و با لبخند گفت :بله..بفرمایید تا راهنماییتون کنم..از این طرف لطفا.. همراهش رفتیم.. موسیقی .. فضای کاملا تمیز و چشمگیر..جای بدی نبود.. صندلی رو برای شیدا و من کشید و گفت :بفرمایید..این هم از میزی که سفارش داده بودید.. منو رو روی میز گذاشت و بعد هم از کنارمون رفت.. یکی از منوها رو برداشتم..شیدا هم داشت انتخاب می کرد.. گارسون بعد از چند دقیقه سر و کله ش پیدا شد:انتخاب کردید قربان؟.. به شیدا اشاره کردم و گفتم :اول خانم.. شیدا با لبخند رو به گارسون گفت :اینجا همه نوع غذایی دارید؟.. –بله..استیک .. انواع جوجه ..انواع کباب ..سوپ .. ماهی .. میگو.. –عالیه..ترجیح میدم یه غذای دریایی بخورم..خوراک میگو لطفا.. –چشم..نوشیدنی چی میل دارید؟.. –ترجیحا فقط اب..ممنونم.. –سوپ چطور؟.. –عالیه.. –و شما قربان؟.. -برای منم خوراک میگو بیارید.. –بله چشم.. با رفتن گارسون شیدا لبخند زد و نگام کرد..سعی کردم لبخند بزنم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود.. اجبارا هیچ وقت نمی خندیدم..حتی تو یه همچین موقعیتی..مضحک بود.. در حین خوردن غذا هیچ کدوم حرفی نزدیم.. بعد از صرف شام رو بهش گفتم :اگه وقت داری می تونیم بریم دربند و اونجا حرفامون و بزنیم.. با رضایت نگام کرد وخندید:من تمام وقت در خدمتت هستم..فکر خوبیه..دربند تو شب خیلی دیدنی و با صفاست.. میز و تسویه کردم و از رستوران بیرون امدیم.. توی ماشین که نشستم متوجه شدم بیش از حد با من احساس راحتی می کنه..مرتب با ناز پاهاش و تکان می داد و دستشو روی اونها می کشید.. نگاهش از پنجره به بیرون بود ولی تموم حرکاتش و زیر نظر داشتم..

-کدوم رستوران؟.. –خودت کدوم و بیشتر می پسندی؟.. با لبخند نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به جاده بود..رسیدیم..کنار محوطه پارک کردم .. -یعنی انتخاب انقدر سخته؟.. –نه..انتخاب کردم..منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی..

چند لحظه نگاش کردم.. هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم.. بازوم و محکم توی دست گرفت و گفت :من میگم بریم مطبق..چطوره؟.. -حرفی نیست.. ***************** پشت میز نشستیم..مثل همیشه شلوغ بود.. –خیلی خوبه که اینجا هیچ وقت خلوت نمیشه.. سرم و تکون دادم وبه اطراف نگاهی انداختم.. -هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا.. — برای همین اینجا رو انتخاب کردی؟.. سرم و تکون دادم…… –باهات موافقم..می تونیم بعد کمی این اطراف قدم بزنیم.. قهوه و کیک سفارش دادیم..من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم..زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی اینها اون رو هر روز مزه مزه می کردم..پس این تلخی زود گذر که در مقابل اونها چیزی نبود.. قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت..ولی زندگیِ من..هم تلخ بود و هم ..متعفن.. طعم زهرش رو با تمام وجود می چشیدم و در اخر سر می کشیدم.. این بود زندگی تلخ تر از زهر ِ آرشام.. ولی چرا؟!.. تنها خودم می دونستم و .. سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به اسمون انداختم..با اون هم قهر بودم..خیلی وقته که آرشام خدا رو فراموش کرده..خیلی وقته که اسمش و به زبون نمیاره.. 10 ساله که دیگه نگفتم خدایا واسه همین اندک چیزی هم که بهم دادی..شکرت.. نه.. من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام اسمش و بیارم..خدایی که همه چیزم و ازم گرفت..خدایی که می تونست جلوی اون همه کثافتکاری و مصیبت رو بگیره ولی نگرفت..می تونست و.. آه..اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم..اینجا فقط هدفم مهمه..همین.. وقتی این هدف شد مسیر انتخابیم دیگه یاد خدا درش هیچ معنایی نداره.. انتقام.. فقط انتقام.. با صدای شیدا به خودم اومدم..قهوه م سرد شده بود و با این حال تا ته سر کشیدم.. تلخیش ازارم نداد..دوست داشتم..چون طعم داشت..اگر زندگی من هم یکی از این دو تا رو داشت شاید..آرشام این راه رو انتخاب نمی کرد ولی نحسیِ زندگی من یکی دوتا نبود.. –آرشام نمی خوای نظرت رو در مورد پیشنهادم بگی؟!.. فنجون خالی قهوه رو توی دستم فشردم..نگاهم و بالا کشیدم و روی صورتش نگه داشتم.. -من حرفی ندارم..فردا می تونی بیای شرکت؟..باید درمورد یه سری مسائل مربوط به کارمون باهات حرف بزنم.. با خوشحالی نگام کرد ودر حالی که لبخند پهن و بزرگی روی لباش خودنمایی می کرد گفت :چرا که نه؟..از این به بعد تماما در اختیارتم..وای آرشام نمی دونی چقدر خوشحالم..همکاری با تو باعث افتخارمه..اصلا باورم نمیشه که انتخابم کردی..اخه شنیده بودم تو همینجوری به کسی اعتماد نمی کنی که بعد هم بخوای اونو شریک خودت بدونی.. فنجونم و با ارامش گذاشتم روی میز و متفکرانه نگاش کردم..برق خوشحالی هنوزم درون چشمانش می درخشید.. خونسرد گفتم :تو برای من هر کس نیستی..و اینو بدون که اگه همه چیز و درموردت نمی دونستم هیچ وقت قبولت نمی کردم..اما.. به پشتی صندلیم تکیه دادم..از توی نگاهش می خوندم که کنجکاوه بدونه چی می خوام بگم.. بیش ازاین منتظرش نذاشتم وگفتم :اگه در طول همکاری با شرکته من و مشارکتت توی گروه بتونی کاملا اعتمادم و جلب کنی..حاضرم خیلی کارها برات انجام بدم.. دستام و روی میز قرار دادم و با انگشت بهش اشاره کردم : و تمومه اینها به خود تو بستگی داره.. –مطمئن باش من از پسش بر میام..می دونم شرکت شما جزو بهتریناست و از این بابت افتخار می کنم که بتونم باهاتون شریک باشم..من هر کاری می کنم تا بتونم نظر و اعتمادت و به خودم جلب کنم.. -امیدوارم.. از پشت میز بلند شدم .. -من میرم دستامو بشورم..وقتی برگشتم حرکت می کنیم.. با لبخند سرش و تکون داد.. ***************** به فضای اطرافم نگاه کردم..تصمیم گرفتم چند دقیقه ای بی خیال شیدا بشم و کمی از این هوا استفاده کنم.. تو فکر بودم که برگشتم و همون موقع یکی محکم بهم تنه زد ..کامل برگشتم سمتش .. یه دختر افتاده بود رو زمین و با ناله دستش و ماساژ می داد.. سرش پایین بود و فقط صداش و شنیدم.. نالید :ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!.. سرش و بلند کرد و با خشم گفت :مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و.. با تعجب نگاش کردم..همون دختری بود که اون شب با چاقو بازوم و زخمی کرد.. یه قدم به طرفش برداشتم که تند و فرز از جاش بلند شد و دوید..درست پشت سرش بودم..تیز بود و خیلی سریع می دوید.. از بین مردم که کنار رودخونه ایستاده بودن به سختی رد شدم و مسیر نگام فقط به سمت اون دختر بود که گمش نکنم.. داشت می رفت سمت درختا..بهترین جا واسه غافلگیریش بود..پیچیدم سمت چپ که یه راه باریکه بود و حتم داشتم به همون مسیری می رسه که دختره داشت فرار می کرد.. و حدسم درست بود چون تا رسیدم سر راهش قرار گرفتم و تا خواست برگرده بازوش و گرفتم و کشیدمش تو بغلم.. هیچ کس اونجا نبود..تنها چراغای اون سمت کمی اطراف و روشن کرده بود.. محکم بین بازوهام نگهش داشتم.. با حرص گفت :ولم کن اشغال..بلایی که اون سری سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشد اره؟.. –می دونستی خیلی پررویی؟..ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای رو بکنه و رو من دست بلند کنه.. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم.. دست از تقلا برداشت و سرش و بالا گرفت ..نفس نفس می زد و گرمی نفسش توی صورتم می خورد.. مستقیم زل زد توی چشمام و با خشم گفت : تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه.. زانوش و محکم اورد بالا و خواست ضربه بزنه که با دست ازادم گرفتمش ..محکم فشارش دادم که با درد اخماش جمع شد.. زانوش و ول کردم و یه کشیده ی محکمی خوابوندم توی صورتش..صدای کشیده م انقدر بلند بود که سکوت اونجا رو بر هم زد..کشیده ی دوم رو هم زدم و صورتش به سمت چپ برگشت و اینبار جیغ خفیفی کشید.. از روی شال موهاش و گرفتم و سرشو به عقب کشیدم.. — کشیده ی اول و زدم به خاطر کار اون شبت .. کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات ..و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه.. یه دفعه دستش و محکم کشید بیرون و با تموم زورش به صورتم چنگ زد..نیمه ی چپ صورتم سوخت ولی ولش نکردم که اینبار با آرنجش کوبید توی شکمم که از درد خم شدم..برخلاف تصورم زورش خیلی زیاد بود .. داد زد :کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟..پدرت و در میارم خیال کردی چی؟عوضی.. به طرفش خیز برداشتم که فرار کرد…دنبالش دویدم ..با اینکه دو تا کشیده ی محکم ازم خورده بود ولی بازم فرز بود.. به یکی تنه زدم که تا برگشتم در این بین حواسم پرت شد و اینبار لابه لای جمعیت گم و گور شد.. با حرص و عصبانیت دستامو مشت کردم و کوبیدم رو یکی از ماشینایی که اونجا پارک شده بود..صدای دزدگیرش بلند شد .. کلافه تو موهام دست کشیدم و به طرف رستوران رفتم..دستمالم و روی خراشی که اون دختر با ناخنای بلندش روی صورتم ایجاد کرده بود گذاشتم.. شیدا با دیدنم از جا بلند شد و با نگرانی نگام کرد.. –کجا بودی آرشام؟!..حتی به موبایلتم زنگ زدم جواب ندادی.. -همین اطراف بودم..گوشیم روی سایلنته.. دستم و از روی صورتم برداشتم..جای خراش کمی می سوخت..با دیدن صورتم با اخم و شک نگام کرد.. –چرا انقدر اشفته ای آرشام؟!..با کسی دعوا کردی؟..روی صورتت جای ناخن ِ.. با اخم غلیظی نگاش کردم که سکوت کرد..زیادتر از حدش سوال می پرسید و من هم عادت به جواب دادن اون هم به چنین سوالاته بیخودی نداشتم.. -بریم.. بدون هیچ حرفی کیفش و برداشت و حرکت کردیم..مرتب به اطراف نگاه می کردم تا شاید بتونم اون دختر و پیدا کنم ولی انگار اب شده بود و رفته بود توی زمین.. تا حالا ندیده بودم یه دختر این همه زور و جسارت داشته باشه..با اون جُثه و هیکلِ ظریف این همه زور..جای تعجب داشت.. صداش توی سرم تکرار شد.. (- تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه..) دلارام.. اینبار جون سالم به در برد ولی با وجود امشب مطمئنم که باز هم می بینمش.. ولی کی و کجا؟!.. نمی دونم.. حتم داشتم که ما بازم همدیگه رو می بینیم..و اینبار وضعیت کاملا فرق می کرد..مطمئنا این دیدارها نمی تونه اتفاقی باشه..

-الو.. –آرشام..تو راهی؟.. -اره، دارم میرم پیشواز.. –عالیه..به محض تحویل و جا به جایی بهم زنگ بزن..فراموش نکن مراقب همه چیز باش..می دونم که نیازی به توضیحاته دوباره ی من نیست..پس خوب حواست و جمع کن..

از اینکه این همه سفارش می کرد هیچ خوشم نمی اومد..من کارم و حرفه ای انجام می دادم و هیچ نیازی به یاداوری های مکرر و بی مورد شایان نبود.. -همه چیز و می دونم.. –بسیار خب..فعلا.. گوشی و پرت کردم رو صندلی کنارم..با دقت همه جا رو زیر نظر داشتم..چه از پشت سر و چه رو به رو..حتی اطراف و تموم ماشین هایی که تو مسیر بودند.. هر 3 تا بادیگارد پشت سرم حرکت می کردند.. حتی به این سه تا مزاحم هم نیازی نداشتم..ولی این ماموریته شایان بود و اون بود که تصمیم می گرفت.. چند ساعت توی راه بودم ..محموله از مرز رد شده بود و حالا وقت تحویلش رسیده بود.. از ماشین پیاده شدم..اون سه نفر هم پشت سرم بودند..به طرف راننده رفتم..کنارش چند تا مرد قوی هیکل ایستاده بودند که 2 تاشون افغانی بودن.. -همه چیز باید چک بشه.. –حرفی نیست..برو ببین..فقط زودتر تا واسه م دردسر نشده..تا اینجا هم جونم به لبم رسید..دو تای دیگه هم تو راهه تا نیم ساعت دیگه می رسه.. محموله رو چک کردم..مشکلی نداشت..اون 2 تای دیگه هم رسید..بعد از بررسی های لازم کاری نمونده بود.. من جلو افتادم و بقیه هم تو مسیر دنبالم می اومدند..راه رو خیلی خوب بلد بودم..این راه خاکی و دور افتاده دقیقا همون مسیری بود که من به شایان پیشنهاد دادم.. بی خطر و بی دردسر برای حمل و انتقال محموله های قاچاق.. جلوی انبار نگه داشتم.. -با دقت محموله ها رو خالی می کنید و می بریدشون همون جای همیشگی..مراقب باشید که اگه کوچکترین ضرری به محموله ی شایان برسه همینجا خلاصتون می کنم..شیر فهم شد؟.. –بله قربان.. سر جمع 10 نفر بودند که در مدت زمان کوتاهی تموم بار و انتقال دادن داخل انبار.. **************** شماره ی شایان و گرفتم.. –چی شد؟.. -کار محموله ها تموم شد..دیگه مشکلی نیست.. صدای سرمستش توی گوشی پیچید.. –عالیه ..بهتر از این نمیشه..کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه.. -دستور جدید چیه؟.. –فعلا هیچی..مهمترین مرحله ش به اجرا در اومد..بازم باید احتیاط کنی که پلیسا بویی نبرده باشن..تعداد نگهبانا رو بیشتر کن..اون سه تا غول تشن و هم بذار همونجا بمونن..تهدیدشون کن که چهار چشمی مراقب محموله ها باشن.. -همین کار و کردم..باشه ..و دیگه؟.. –برو به همون ادرسی که بهت دادم..تا پایان ماموریت، موندنت توی اون خونه الزامیه.. -باشه..الان حرکت می کنم.. –موفق باشی.. -فعلا.. گوشی رو گذاشتم توی جیبم..با همون اخمی که روی پیشونی داشتم نگاه جدی به تک تکشون انداختم.. -چنگیز..اسکندر..جمشید.. –بله قربان.. –بله.. –بله رییس.. -شماها اینجا می مونید.. رو به تک تکشون که 14 نفر بودند بلند و جدی داد زدم :اگه یکی از شماها کوتاهی بکنه و نتونه به وظیفه ش درست عمل کنه..فقط با یه گلوله از اسلحه ی من یا شایان طرفه..می دونید که با هیچ کدومتون شوخی ندارم..پس حواستون و خوب جمع کنید..شیر فهم شد؟.. همگی اطاعت کردند.. -فردا دوباره سر می زنم..شاید خود شایان هم شخصا همراه من بیاد..پس کاری نکنید که برای تک تکتون گرون تموم بشه..اگه یکی از شماها مرتکب خطایی بشه..افراد دیگه هم مجازات میشن.. عینک افتابیم و به چشم زدم و سوار ماشین شدم..شیشه رو پایین دادم..با دست به اسکندر اشاره کردم..به طرفم دوید و کنار پنجره ایستاد.. –بله رییس.. -لحظه به لحظه امار اینجا رو به من میدی.. –چشم رییس.. حرکت کردم..مستقیم به همون ادرسی که شایان داده بود..درست تو بالاترین نقطه ی تهران قرار داشت.. تا انبار محموله، فاصله ای نداشت..با ماشین 20 دقیقه راه بود.. پس برای همین اینجا رو انتخاب کرد..فکر همه جاش و کرده بود.. ********************* ماشین و بردم تو..خونه حتی سرایدار هم نداشت..ظاهرا اینجا تنها و مستقلم.. به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشتم..اگه می تونستم و نیازی نداشتم خونه ی خودم و هم مشابه غار می ساختم ولی با نمایی پیشرفته..تاریک..سرد..بی روح و..پر از سکوت.. یه خونه ی ویلایی بود..پر از دار و درخت و گل وگیاه..خونه های اطراف همه تو همین سبک بودند.. نمای ساختمان تماما سنگ بود..از پله ها بالا رفتم و روی بالکن ایستادم..دور تا دور بالکن ستون های بلند با نقش و نگار های زیبا و در عین حال قدیمی ساخته شده بود.. با پام به در ضربه زدم..محکم باز شد ..چمدونم و کشیدم و رفتم تو..هیچ وقت به ظواهر توجه ای نمی کردم..برای همین یه نگاه سرسری به اطراف انداختم..همه چیز معمولی بود..وسایل ساده و.کاملا خلوت.. روی مبل توی سالن پذیرایی نشستم.. موبایلم زنگ خورد..با خستگی به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.. شیدا.. تک سرفه ای کردم تا صدام و صاف کنم.. -الو..بفرمایید.. صدای پر از هیجانش و شنیدم.. –الو سلام آرشام..خوبی؟.. -ممنونم.. –زنگ زدم ازت تشکر کنم..اینکه از امروز رسما می تونم در کنارتون فعالیت کنم منو هیجان زده کرده.. پوزخند زدم..ولی صدام اینو نشون نمی داد.. –خوشحالم..امیدوارم بتونی در کنار ما و توی گروه هدف مشخصی رو دنبال کنی.. –حتما همینطوره..مرسی..امروز که گفتی وقت نداری ناهار بریم بیرون..امشب چی؟..میشه؟.. -نه..متاسفم..مدتی و اومدم مسافرت..تا اخر همین هفته به احتمال زیاد بر می گردم.. صداش پکر شد..زمزمه وار گفت :پس من تا اون موقع چکار کنم؟..بدجور وابسته ت شدم.. –چیزی گفتی؟.. آه کشید :هیچی..بی خیال..بهت خوش بگذره.. –ممنونم..اگرکاری نداری می خوام قطع کنم..تازه رسیدم و خسته م.. تند گفت :باشه باشه..شرمنده بد موقع مزاحم شدم.. -نه..مشکلی نیست.. –اوکی برو..بای.. -به امید دیدار.. سکوت کرد اما قطع نکرد..ولی اینطرف خط بر لبم لبخند تمسخر امیزی بود و در همون حال تماس و قطع کردم.. دستام و از هم باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.. باید یه دوش می گرفتم..واقعا خسته بودم.. به خاطر اینکه به موقع برسم زودتر حرکت کردم .. و حالا نیاز به استراحت کامل داشتم..

حوله م و دورم پیچیدم و از حموم بیرون امدم.. حوله ی کوچیکتری روی سرم انداختم و مشغول خشک کردن موهام شدم.. جلوی آینه ایستادم..با حرص حوله رو از روی موهام کشیدم..کار ِ همیشه م بود..وقتی تند تند حوله رو روی موهام می کشیدم یه حس کلافگی بهم دست می داد..

نگاهی به اتاق و وسایل داخلش انداختم..یه تخت دونفره زیر پنجره ی اتاق..اباژور های کریستال.. نگاهم و به راست چرخوندم..آینه ی قدی..میز و صندلی..سمت چپ هم 2 تا در قرار داشت که یکی حمام و دیگری دستشویی بود.. به پشت روی تخت افتادم و دست راستم و زیر سرم گذاشتم..داشتم به همه چیز و..شاید هم هیچ چیز فکر می کردم.. ذهنم مثل همیشه درگیر اتفاقات اخیر بود..از طرفی برنامه های خودم ..و از یه طرف دیگه ماموریتایی که از طرف شایان به پستم می خورد..همه و همه کلافگیم و بیشتر می کرد.. ولی نه..برنامه های خودم کاملا متفاوت و جدا از این قضایا بودند..برای اونها هدف داشتم..برای رسیدن به اون چیزی که انتهای این بازی قرار داشت لحظه شماری می کردم.. اون شخص..اون کسی که مهره ی اصلی توی دستاش بود..منتظر اون بودم..کسی که شخصا ..نفر دهم بازی من محسوب می شد.. شیدا هشتم بود و بعد از نفر نهم..نوبت به اون می رسید..ولی تمام درگیری های ذهنیم از این بابت بود که..نمی دونستم اون کیه.. اون فرد مجهول که مهره ی اصلی این بازی ِ چه کسیه؟!..جنسیتش با تموم کسایی که تا الان توی بازیم بودن فرق داشت.. جنسیت لطیفی چون مهره های توی دستم نداشت..باید تقاص کارش و پس بده.. اگه هنوز زنده ست..بالاخره پیداش می کنم.. نفر دهم.. مهره ی اصلیه منه.. *********************** داشتم با لپ تاپم کار می کردم که صدای گوشیم بلند شد..همانطور که نگام مستقیم به صفحه ی مانیتور بود دستم و دراز کردم و گوشی رو از روی میز برداشتم.. صفحه ی مانیتور رو بستم..به شماره نگاه کردم..اسکندر بود.. -.. –سلام قربان.. به پیشونیم دست کشیدم :بگو چی شده؟!.. — قربان..دیشب یه سری مزاحم اومدن و گرد و خاک کردن ولی حمله شون بی نتیجه موند..تهش همه شون و آش و لاش کردیم.. -نفهمیدید از کدوم دار و دسته بودن؟!.. –نه قربان..یکیشون زنده ست..هرکار می کنیم مُقور نمیاد.. -بسیار خب..الان خودم و می رسونم..تا وقتی که نیومدم هیچ کاری نکنید.. –چشم قربان.. گوشی رو قطع کردم..گوشه ش و به لب گرفتم و به فکر فرو رفتم..باید به شایان خبر می دادم..تصمیم نهایی با اون بود.. سریع شماره ش و گرفتم.. –بله.. بی مقدمه گفتم :دیشب اونطرف سر و صدا شده.. –مشکل چیه آرشام؟!.. -دارم میرم یه سر و گوشی اب بدم..ظاهرا بچه ها یکیشون و زنده گرفتن ولی چیزی رو لو نداده.. –می دونم کارتو بلدی..پس تمومش کن.. -باشه..فعلا.. به محض اینکه تماس و قطع کردم از جا بلند شدم..کتم و از روی چوب لباسی توی راهرو برداشتم و از خونه بیرون زدم.. ******************* با تک بوقی که زدم در انبار باز شد..ماشین و داخل بردم..عینک افتابیم و برداشتم و پرت کردم تو ماشین.. همه ی افراد دور تا دور انبار ایستاده بودند..اون فرد مزاحم هم روی صندلی درست تو قسمت مرکزی انبار روی صندلی نشسته بود .. دست و پاهاش و با زنجیر بسته بودند و سرشم رو به زمین خم شده بود.. رو به روش بودم..اسکندر کنارم ایستاد.. — قربان هر کار کردیم لب از لب باز نکرد..دیگه کم مونده بود با یه تیر خلاصش کنیم که شما دستور دادید دست نگه داریم و.. دستمو بالا اوردم..ساکت شد.. -همگی برید بیرون..یالا.. در کمترین زمان ممکن انبار خالی شد و حالا جز من و اون هیچ کس اونجا نبود.. چرخی دورش زدم.. –من فقط 1 فرصت بهت میدم..اینکه بدون شکنجه به حرف بیای و بگی از طرف چه گروه یا شخصی اجیر شده بودید تا به محموله دسترسی پیدا کنید؟!..پس جواب بده..مطمئن باش به نفع خودت تموم میشه.. رو به روش ایستادم..ساکت بود.. -سرتو بالا بگیر.. هیچ حرکتی نکرد..با یک حرکت موهاش و توی دست گرفتم و سرش و به عقب کشیدم..از درد صورتش جمع شد.. داد زدم: مُقور میای یا نـــه؟!..یا اینکه دوست داری ترفند اصلیم و روی تو هم پیاده کنم؟!.. پوزخند زد:هر کار دلت می خواد بکن..من هیچ کسی و لو نمیدم..نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی.. با خشم به عقب هلش دادم..با صندلی پرت شد.. -که نمی دونی دارم در مورد چی حرف می زنم اره؟!..دیشب که گرد و خاک راه انداخته بودید چی؟!..نکنه در مورد اونم چیزی نمی دونی؟!..خیلی خب..کاری می کنم که همه چیز و به یاد بیاری..نگران نباش این فراموشی کوتاه مدته..چون راه درمانش پیش منه.. بلندتر داد زدم :وسایل و بیارید.. در انبار باز شد و 1 میز چرخ دار توسط نگهبان کنارم قرار گرفت..با حرکت دست مرخصش کردم.. انبر فلزی رو از روی میز برداشتم..جلوی چشماش ..توی دستم چرخوندم..زیر نور می درخشید.. یقه ش و گرفتم و به حالت اول برش گردوندم..انبر و جلوی صورتش گرفتم.. -می دونی می خوام با این وسایل چکار کنم؟!..اره؟!..بذار خودم بهت بگم..تموم اینا برای اینه که حافظه ت و بهت برگردونم..و اینو بدون تا وقتی که برنگشته باشه سرجاش..منم دست از کار نمی کشم.. نفس نفس می زد..ولی خیلی خوب خودش و کنترل می کرد..انبر و دور انگشتش محکم کردم.. نگام توی صورتش بود و با خشم دندونام و روی هم ساییدم..انبر و تاب دادم که همراهش انگشتش هم برگشت.. صدای فریاد گوش خراشش بلند شد.. کنار ایستادم..مثل مار به خودش می پیچید و ناله می کرد.. -خودت این راه و انتخاب کردی.. اگه بازم چیزی نگی اینبار با چاقو و شاید چیزای بدتری طرف باشی.. صورتش خیس از عرق بود ..با ته مونده ی جونی که براش باقی مونده بود داد زد:رییسم همتون و می فرسته به جهنم..هم تو و هم اون شایانه کثافت و..این محموله هم عاقبت سهم رییس من میشه..اون اروم نمیشینه.. چونه ش و محکم تو دست گرفتم و فشردم: زیادی حرف می زنی..فکر نکنم سن و سالت اونقدری باشه که بخوای واسه من نطق کنی..رییست؟!..خب بگو ببینم اون کیه؟!.. توی چشمام زل زد ..به صورتم تف انداخت.. –من هیچ کسی و لو نمیدم..با یه تیر خلاصم کن عوضیه بی پدر و مادر.. دستم و به صورتم کشیدم..همیشه از این کار متنفر بودم.. با حرفی که بهم زد وکاری که کرد دست گذاشت روی نقطه ضعفم..و اگرم نمی خواستم کارش و تموم کنم حالا عزمم راسخ شده بود که به درک واصلش کنم.. همیشه روی این دو چیز حساس بودم..دیگه هیچ راهی براش باقی نمونده بود.. اسلحه م و در اوردم..مثل همیشه صدا خفه کن و روش نصب کردم..نشونه گرفتم.. -کار خوبی نکردی ..فکر نمی کنم بیشتر از 30 داشته باشی..اما خیلی خوب بلدی به وظایفت عمل کنی..همیشه با کلام شروع می کنم..با شکنجه ادامه میدم و..در اخر اگر به نتیجه نرسیدم.. یه خط فرضی روی گردنم کشیدم و با پوزخند ادامه دادم :خلاص می کنم..ولی نه کلام و نه شکنجه روی تو تاثیری نداشت..با حرفا و کاری که کردی هیچ راهی به جز پیاده کردن راه سوم نذاشتی..پس پیشنهاد می کنم قبل از فشردن ماشه اون هم توسطه من..اخرین فرصت و از دست ندی..یا همکاری با ما و یا..اتمام زندگیت.. –هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست..نه می خوام که با شماها همکاری کنم.. و نه اینکه به زندگیم ادامه بدم..چون در هر دو صورت کشته میشم..پس همین الان تمومش کن.. اسلحه رو به طرفش نشونه گرفتم و تکون دادم..بلند گفتم:برای اخرین بار می پرسم..با ما همکاری می کنی؟!..داری آخرین فرصت و هم از دست میدی.. فقط نگام کرد..و از توی چشماش خوندم که منتظره کارش و تموم کنم.. یعنی انقدر اون شخص براش مهم بود که حتی به قیمت جونشم یه کلمه ازش حرفی نمی زد؟!..مطمئنا اون شخص افراد وفادار و تحت پوشش و فرستاده که از این بابت خیالش راحت باشه..و این ترفند کار هیچ کسی نیست جز..منصوری.. اماده ی شلیک شدم و در اخرین لحظه رو بهش گفتم :منصوری..درسته؟!.. چشماش از تعجب بازتر شد..پس حدسم درست بود.. تا خواست حرفی بزنه بچه ها رو صدا زدم..اسلحه رو پرت کردم طرف یکیشون که رو هوا قاپید.. پوزخند زدم و در حالی که نگام به اون بود گفتم: می سپرمش به شماها..دستور شایان رو اجرا کنید.. –چشم اقا.. پشتم و بهش کردم و به طرف ماشینم رفتم.. دنده عقب گرفتم و از انبار بیرون امدم.. چنگیز با دیدنم به طرفم اومد.. ترمز کردم.. -بیشتر مراقب باشید..فردا با شایان بر می گردم..می خوام وقتی که اومد همه چیز مرتب باشه.. –اطاعت رئیس..فقط اگه بازم سرو کلشون پیدا شد چی؟.. – دیگه اینورا پیداشون نمیشه با وجود اینکه یه سری از افرادش و از دست داده اگه بخواد بازم حمله کنه ریسک کرده..واسه تغییر محل محموله شایان باید دستور بده .. جنسا تا فردا معامله میشه زمان زیادی نداریم درضمن جا به جایی ِ محموله ی به این بزرگی کار اسونی نیست تا مجبور نشدیم نباید کاری کنیم..در حال حاضر فقط منتظر دستور شایان می مونیم .. –چشم رئیس هر چی شما دستور بدید.. سرم و تکون دادم.. با طمانینه عینکم رو به چشم زدم و حرکت کردم..

کتم و تنم کردم..توی حیاط باغ قدم می زدم..منتظر شایان بودم که گفته بود راس ساعت 11 خودش و می رسونه..

می دونستم وقت شناسه ..هنوز 10 دقیقه مونده بود..روی صندلی زیر درخت نشستم..آرنج دستامو به دسته ی صندلی تکیه دادم.. توی فکر بودم..نگاهم مستقیم به درخت بید مجنونی بود که درست اونطرف استخر قرار داشت.. از بید مجنون متنفر بودم..منو یاد اون عوضی می انداخت..با نفرت روم و برگردوندم.. حتی یادش هم ازارم می داد.. بعد از این همه سال..هنوزم مرور خاطرات اذیتم می کرد..ای کاش می تونستم یه جوری این قسمت از زندگیم و چه از توی ذهنم و چه زندگیم حذف کنم.. ای کاش می تونستم با یه پاک کُن ِ معمولی خط به خط..جزء به جزِء ِ گذشته رو با همه ی حوادثه بد و شومش پاک کنم و بعد هم با خیال راحت به صفحه ی سفید و خالی از خاطره هام نگاه کنم.. بی شک این خوشحالم می کرد.. ولی حیف.. همه ش ای کاش بود و حسرت .. ******************* همراه شایان تو مسیرِ انبار بودیم.. –به بچه ها گفتی امروز قراره از محموله بازدید کنم؟.. -اره یاداوری کردم.. –امیدوارم تا پایان همه چیز همینطور بی سر و صدا پیش بره.. -همچین بی سرو صدا هم نبود..اون گروهی که بهمون حمله کردن و فراموش کردی؟!.. –نه..می دونم تمومش کار منصوریه..اون همیشه به اجناس و محموله های من ناخونک می زنه.. -اینبار هم بچه ها مجبور شدن چند نفر و بکشن.. –این کار و حرفه ی ماست آرشام..فراموش نکن برای رسیدن به اونچه که هدفت مقدور کرده باید ریسک پذیر باشی و همه ی اون چیزهایی که سد راهت هستن و برداری.. -با قتل؟!.. –قتل؟!..نه آرشام..این اسمش قتل نیست..این هم بخشی از کار و هدف ماست..برات یه مثال می زنم..تو اگه بخوای قله ای رو فتح کنی باید موانع رو هم از سر راهت برداری..اون موانع هر چیزی می تونه باشه.. چه موجودی که دارای حیاته..چه حتی یه تخته سنگ که اگه زیر پات گیر کنه تو رو به عقب پرت می کنه ..یعنی به نوعی تو رو ازهدف که همون رسیدن به قله ست دور می کنه.. پس باید محوشون کنی..نیست و نابودشون کنی..و 2 راه بیشتر نداری..یا رسیدن به هدف و مقصدی که برات مشخص شده ..یا..حفظ انسانیت و پیروی از قلبت.. این دو در کنار هم جایی ندارند..چرا که هیچ وقت تاریک و روشنی..سیاهی و سفیدی.. نمی تونن با هم یک جا باشن..در اونصورت جذابیته هم رو از دست میدن..ولی اگه تنها باشن..هر کدوم جذابیته وجودیه خودش رو حفظ می کنه.. -و راه و هدف ما تاریکی و سیاهیه..درسته؟.. –پشیمونی؟!.. -به هیچ وجه..ولی من تو هر چیز افراط و قبول ندارم..فقط کار خودم و می کنم.. –و این نشون میده که هدفت برات مهمه..پس مجبوری که این راه و انتخاب کنی.. -راه برگشتی هم هست؟!.. –این و همون موقع که با من پیمان دوستی بستی بهت گفتم..مسیری که من جلوی پات میذارم مقصدش مشخصه ولی یه طرفه ست..هیچ راه برگشتی نداری..وقتی الوده شدی دیگه شدی و هیچ کاری هم نمیشه کرد..و الودگی پایانش چیه؟.. سکوت کردم..چون جوابش و می دونستم.. به 10 سال پیش فکر کردم..درست زمانی که با شایان این پیمان و بستم..ازش خواستم منو اونطور که می خوام تعلیم بده .. جوری که از سنگ هم سخت تر و بی احساس تر بشم..و همینطورم شد.. به مرور سخت تر و نفوذ ناپذیرتر شدم..جوری که گاهی یادم میره کی بودم.. یه پسر شاد و سرزنده..ولی اون ماله زمانی بود که نمی دونستم اطرافم چه خبره.. وقتی که چشمم به روی حقیقت ها باز شد..وقتی که فهمیدم توی این دنیا باید درّنده باشی تا توسط دیگران دریده نشی.. یه جوون 20 ساله که از همون سن راه سنگ شدن و بی احساس بودن و اموخت..و کم کم تبدیل شد به کوهی از غرور و تکبر..خودخواهی و گناه.. و من خودم این راه و انتخاب کردم..چون به کمکش می تونستم به اون چیزی که می خوام دست پیدا کنم..پس مجبور بودم.. از شایان خواستم منو اموزش بده و در مقابل دینم و بهش ادا کردم.. و من از آرشامِ شاد و خوشحال تبدیل شدم به ارشامِ مغرور و ..گناهکار.. همیشه این واژه توی ذهنم بود که من یک گناهکارم..شاید صدای وجدانی بود که سالهاست خفته نگهش داشتم.. ولی گه گاه زیر لب این کلمه رو تکرار می کردم ” گناهکار “.. بودم..و برای بودنم افتخار می کردم..برای خرد کردن باید محکم بود..جوری که حتی ذره ای ترک ، بر احساست چیره نشه.. و من تونستم..سخت و نفوذ ناپذیر.. این همون چیزی بود که می خواستم..

شایان تمام محموله ها رو بازرسی کرد..همیشه شخصا خودش روی اونها نظارت داشت..توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد..

–همه چیز عالیه..همونطور که می خواستم.. مردونه دستش و گذاشت روی شونه م و کمی فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..مثل همیشه.. یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد.. داد زدم: مگه نگفتم تا دستور ندادم وارد نشید؟.. وحشت زده گفت: قربان پلیسا.. تیز نگاش کردم: پلیسا چی؟!.. –محاصره مون کردن قربان.. نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد.. — پس شکور چه غلطی می کرد؟!..مگه نگفتم به محض دیدنه مورد مشکوک خبرم کنید؟.. –قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن..الانم با چند تا از بچه ها درگیرن.. -لعنتیااااااا.. زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم..با دست لباسش و گرفتم و پرتش کردم اونطرف.. رفتم بیرون..صدای تیراندازی از پشت انبار بود..اسلحه م و در اوردم..اماده ی شلیک شدم..اروم از کناره ی انبار به اونطرف سرک کشیدم..چند تا ماشین و افراد پلیس اون طرف اماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردن.. لعنتیا..همینو کم داشتیم.. شایان کنارم ایستاد..اسلحه ش و در اورد .. -هنوز اینطرف نفوذ نکردن.. –می دونی که باید چکار کنی؟.. سرمو تکون دادم.. –من از چپ میرم..تیراندازی می کنیم به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن..اگه تار و مار شدن که هیچی ولی اگه اونطور که می خواستیم پیش نرفت..دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد.. -کارم و بلدم.. –فقط هر کار می تونی بکن ..من نباید این محموله رو از دست بدم..کلی ضرر می کنم..می فهمی که چی میگم؟.. -نمیذارم حتی یه گوشه از محموله دستشون بیافته.. زد رو شونه م و گفت:خوبه..مراقب باش.. ازم دور شد و رفت سمت چپ..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم..بار اولم نبود که اینطور توسط پلیسا محاصره می شدیم..برای اینجور مواقع هم روش های خودم و داشتم تا گیر نیافتیم.. رفتم سمت راست..چسبیده به دیوار انبار حرکت می کردم..هنوز کسی متوجه من نشده بود..خیز برداشتم سمت درختا چند تا شلیک به طرفم شد که سرم و دزدیدم..پشت درخت کمین کردم.. گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید.. بی سیم و در اوردم.. -چنگیز..صدامو می شنوی؟!.. –بله رییس..صداتون و واضح دارم.. -به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن..تا.. یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد..خیز برداشتم و به سرعته باد از لابه لای درختا رد شدم..پشت یکیشون کمین کردم و از همونجا اونطرف و می پاییدم.. –رییس..رییس .. نفس حبس شده م و بیرون دادم..نفس زنان گفتم: گوش کن ببین چی میگم..به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید تا خودم دستور بدم..شیر فهم شد؟.. –چشم رییس.. -اوضاع چطوره؟.. -2 تا از بچه ها زخمی شدن ولی از اونا یکی هم کم نشده.. -فقط اماده باش و به دستورام عمل کن..بچه ها رو هم در جریان بذار.. –چشم رییس.. بی سیم و گذاشتم تو جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید.. –بهتره خودتون و تسلیم کنید..این به نفع همه تونه..دستاتون و بذارید روی سرتون و بیاید بیرون.. اره خب تو اینو گفتی بقیه هم عمل می کنن..افراده من جوری تعلیم دیده بودن که بدون اجازه ی من نفسم نمی کشیدن.. حتی اگه توسط پلیسا تیکه تیکه هم می شدن نه گروه و لو می دادن و نه از دستورات سرپیچی می کردند.. و حالا با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اونها رو وادار به تسلیم کنه.. با پوزخند برگشتم..سنگ بزرگی که پشت درخت بود و حرکت دادم..شاخ و برگ ها رو کنار زدم..اسلحه ها اونجا بودند..برای این چنین مواردی تو زمین جاسازیشون کرده بودم.. از جای اونها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم.. کنترل..اسلحه و نارنجک..در کل مهماته اولیه برای تار و مار کردن دشمن..اون هم در کسری از ثانیه.. جعبه ی اسلحه ی پیستول و بیرون اوردم..یکی از اسلحه های قدرتمنده من بود..با تمومه تجهیزاتش.. سریع اوردمش بیرون و اماده ش کردم..از قبل پرش کرده بودم و الانم اماده ی شلیک بود.. خشابش ظرفیت 12 گلوله رو داشت..و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم.. یکی از نارنجک ها رو برداشتم..کنترل رو گذاشتم توی جیبم..دوباره سنگ و گذاشتم روی مهمات و اینبار محتاطانه به طرف درختی رفتم که نزدیک به افراده پلیس بود.. متوجه من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد مستقیم منو نشونه می گرفتند.. ولی هنوز نشونه گیری ارشام و ندیده بودن..باید نشونشون می دادم..خوب نبود دست خالی راهیشون کنم.. تا چند لحظه بی حرکت موندم..هنوزم صدای تیراندازی می امد..سرمو کمی خم کردم..به طرفم شلیک شد..خیلی سریع سرمو دزدیدم.. حالا که موقعیت و سنجیده بودم وقتش بود..با یه حرکته حساب شده ولی تند و سریع به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم و به طرف انبار طی کردم.. فاصله م باهاشون زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم.. دستم و روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم..اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه مهارتهای کافی رو داشتم.. یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصله ش باهام کم بود بازومو خراش داد..ناله م و تو گلوم خفه کردم و لبم و گزیدم.. سرعتم و بیشتر کردم.. پشت دیوار انبار مخفی شدم..نفس نفس می زدم..حتی با چندتا نفس عمیق هم حالم جا نیومد..انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند..خیلی خب..خودتون خواستید.. به بازوم نگاه کردم..چیز مهمی نبود..یه خراش کاملا سطحی.. –چنگیز..صدامو می شنوی؟.. چند لحظه سکوت بود..تا اینکه صداش به گوشم خورد.. –صداتونو دارم رییس.. -اوضاع اونطرف چطوره؟.. –خوب نیست رییس.. -نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم.. –چشم رییس..الان با بچه ها هماهنگ می کنم.. صدای تیراندازی قطع شده بود..پوزخنده مرموزی روی لبام نشست.. کنترل و در اوردم…فقط 3 تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود.. توی دستم تکونش دادم..نیم نگاهی به اونطرف انداختم..اماده ی شلیک بودند ولی حرکتی نمی کردند..انگار تعجب کرده بودند اوضاع به نظرشون مشکوک بود.. نگاهم و به سمت چپ دوختم..زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی ردیف کنار هم چیده شده بودند..دکمه ی اول و فشار دادم..صدای مهیب انفجار اطراف و پر کرد.. بینشون همهمه افتاد…با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود اوضاعشون بدتر شد..حتم داشتم می دونستن که هدف انفجار سوم تو مرکز و درست جایی ِ که ایستاده بودند.. فرمانده دستور عقب نشینی داد..همگی نشستن تو ماشیناشون و برگشتن عقب..گذاشتم کمی از اونجا دور بشن و..دکمه ی سوم و فشردم و اینبار که بمب توی زمین کار شده بود منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد.. باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست.. بچه ها ریختن بیرون..با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند..کنترل و گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو.. شایان کنارم ایستاد..چشماش از خوشحالی برق می زد..دستم و با موفقیت فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..تو معرکه ای..فکر نمی کردم جواب بده..چون تا حالا ازمایشش نکرده بودیم.. مغرور نگاش کردم..درست می گفت..این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود.. –از اینکه تو گروهه منی و با من همکاری می کنی خیلی خوشحالم آرشام.. سکوت کردم و چیزی نگفتم.. –دستت چی شده؟!.. -چیز مهمی نیست.. نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم..دیگه اینجا امن نیست..شاید همین الانم زیر نظر باشیم یا حتی برگردن.. –درسته..اما اونام مطمئنن که محموله رو جا به جا می کنیم..اگه الان تو دیدرسشون باشیم چطور می خوای منتقلش کنی؟.. -یه نقشه دارم.. هر دو از افراد گروه فاصله گرفتیم.. –نقشه ت چیه ؟!.. -یکی از تریلی ها رو مختص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم تو جاده که اگه خواستن تعقیبمون کنن اون ماشین تو دیدرس شون باشه..اول ماشین خالی رو می فرستیم کمی بعد که دیدیم اوضاع اروم ِ و بچه ها خبردادن نظر پلیسا به تریلی خالی جلب شده این یکی رو انتقال میدیم..یه جورایی باید دورشون بزنیم.. -ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!.. –اون با من..مشکلی نداره..من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردش و بگیره.. کمی نگام کرد..معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داشت.. –بسیار خب..چاره ای نیست..در هر صورت ریسکه.. -من دستورش و میدم.. سرش و تکون داد.. -کجا انتقال بدیم؟!.. –معامله تو همون ویلایی انجام میشه که تو الان درش اقامت داری..به نظرم مورد مناسبی ِ .. -پس می فرستیمش همونجا..یه جای پرت و دور افتاده ست کسی شک نمی کنه….ادمای مورد اعتمادین؟!.. –از اون گردن کلافتایی که نمیشه رو حرفشون حرف زد.. پوزخند زدم و سرم و تکون دادم.. محموله رو در ظرف مدت 30 دقیقه بار زدیم..فرصته زیادی نبود.. شاید همین الانم ما رو زیر نظر داشته باشن..پلیس به همین راهی عقب نشینی نمی کرد..فقط دنبال سرنخ بودن که ما همه جا رو پاکسازی کردیم.. تریلی ای که قرار بود محموله توش قرار بگیره تو انبار بود مطمئنا پلیسا متوجهش نشده بودند..تریلی خالی رو هم واسه رد گم کنی بیرون از انبار نگه داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم.. همه چیز طبق نقشه پیش رفت.. ****************** گروهی که طرف معالمه ی شایان بودند تو مهمونی حضور داشتند..از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد.. محموله معامله شد و شایان از این موفقیته جدید خوشحال بود .. دستور داد به این مناسب مهمانی با شکوهی تو ویلای خودش برگزار کنند..

” دلارام “

داشتم لباسا رو می ریختم تو ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد..یه نگاه به صفحه ش انداختم..پریا بود.. دستامو که خیس بود با حوله خشک کردم و جواب دادم.. -سلام بچه مایه دار.. –سلام و زهر مار..یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟.. -خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟..یه باره میرم سر اسم و رسمت.. –لابد اسمم بچه و رسمم مایه دار اره؟!.. -دقیقااااا.. –مرض.. -ندارم..چی شده بعد از چند هفته یادت افتاده یه رفیقی هم داری؟!.. –باور کن مسافرت بودم..اونجا هم سرم حسابی شلوغ بود وقت نشد بهت بزنگم.. -چه خبرا؟.. –هیچی زنگ زدم بگم بیام عصر دنبالت با هم بریم خرید؟.. -نه .. جونه پری نمی تونم.. –باز تو بهونه اوردی؟..بیا دیگه خوش می گذره.. -با دیو ِ دوسر چکار کنم؟!.. –اوه اوه مگه برگشته؟!.. -اره همین دیشب.. –چیزی نگفت؟!.. -چی داره بگه؟..هنوز از راه نرسیده یه نگاهه چپ بهم انداخت بعدم خبر مرگش رفت تو اتاقش..صبح زود هم زد بیرون.. –عجب رویی داره.. -اوهوم..سن جده بابابزرگه منو داره اونوقت.. –صد بار بهت گفتم بزن بیرون از اون خراب شده..گوش نکردی..حالا بخور.. -چی میگی تو؟!..الله بختکی یه حرفی رو هوا می زنیا..من اگه اینجا رو ول می کردم که باید اشغال دونی های کنار خیابون و دو دستی می چسبیدم.. –خب می اومدی پیش من.. -که دو روز دیگه بابات جفتمون و بندازه از خونه ش بیرون؟!.. –دیگه اونجوریا هم نیست.. -حالا هرچی..منت بالا سرمه و منم نمی خوام باشه..اصلا تا کی اونجا باشم؟..نمیشه.. –نه اینکه اونجا سرت منت نمی ذارن..اخه کدوم ادمی با پرستارش اینکارو می کنه؟..3 ساله داری تر و خشکش می کنی عین خیالشم نیست.. -اگه بود که الان عین کوزت در حال شستن و سابیدن نبودم.. –تو فقط وظیفه داری مراقب سلامتیش باشی نه اینکه کلفتیش و بکنی.. -اینو منم می دونم..یکی باید به این پیره هاف هافو بگو.. خندید: می خوای من بیام بگم؟!.. -اگه سرت به تنت زیادی کرده بیا.. — نه هنوز.. -پس خفه.. هر دو خندیدیم.. –الان در چه حالی؟!.. -جات خالی دارم رخت می شورم..به اندازه ی 1 سال لباس چرکای تَلَنبار شدش و اورده واسه منه بدبخت.. آه کشید..مثل همیشه ناراحت شده بود.. -چرا آه می کشی؟..به جونه پری دلسوزی کنی همچین می زنم تو.. –هوووووووی کی خواست دلسوزی کنه تو هم.. -گفتم گوشی دستت بیاد.. –اومده..خیلی وقته.. -اِِِِِ..چه زود.. خندید..مکث کردم وگفتم: فرداشب مهمونی دعوته.. –خوبه دیگه میری یه حال و هوا هم عوض می کنی.. -اونجور جاها راحت نیستم..دوست ندارم برم.. –ولی مجبورت می کنه.. -می دونم..همیشه عین اشرافیا باید تیپ بزنم که چی؟..اقا رو این مسائل حساســـــه..د اخه به من چه..من یه پرستار و بیشتر هم نقش خدمتکار رو واسه ش دارم نمی فهمم چرا باید عین ادم پولدارا لباس بپوشم برم محفله دوست و اشناهاش مانور بدم.. –این که حرص خوردن نداره دیوونه..مگه چه اشکالی داره؟..راستی نکنه بهت نظر مَظَر داره؟!.. بلند خندیدم: برو گمشو تو هم..طرف 60 سالشه.. –خب تو هم 22 سالته.. -تفاوت رو احساس کردی؟!.. –اره خداوکیلی خیلیه.. خندیدم..ادا در اوردم و با ناز گفتم: حالا ایناش به کنــــار مشکل اینجاست عاشقشم نیستــــم..عشقه من باید حداقل چند سال از خودم بزرگتر باشه نه یه قرن..این دیگه به درد من نمی خوره..خاک می طلبه.. غش غش خندید: خاک تو سرت..ارزوی مرگش و داری؟!.. لبامو جمع کردم: خداییش نه..درسته اذیتم میکنه..اخم و تخم می کنه و..ولی نه..من هیچ وقت ارزوی مرگه کسی و نداشتم..اهل نفرین و این حرفا هم نیستم حتی واسه اونی که مسبب همه ی این مشکلات شد.. –هنوزم یادش می افتی؟!.. پوزخند زدم: دیوونه ای ها..بابام بوده..باید از یادم بره؟!.. سکوت کرد..جوابی نداشت بده.. -خب دیگه من برم به کار و بدبختیم برسم.. –باشه برو..ولی خودتو زیاد اذیت نکن.. -مگه دسته منه؟!..دستور میده باید اجراش کنم..نکنم میندازتم بیرون.. –انقدر عوضیه؟.. -فراتر از تصورت..خب کاری نداری؟.. نفسشو داد بیرون و گفت:نه .. -اوکی..فعلا بای.. –بای.. گوشی و قطع کردم.. همونطور که لباسا رو با حرص می چپوندم تو ماشین لباسشویی زیر لب با خودم غرغر می کردم: خاک تو سرت دلارام که انقدر تو سری خوری.. دستام اروم اروم از حرکت ایستاد..مات به دیوار اشپرخونه نگاه کردم..زیر لب گفتم: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟..یا باید حرف بشنوم یا.. حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..اینجا لااقل اونجوری حقیر نمی شدم..فقط چون اینجا زندگی می کردم مجبور بودم کاراشم انجام بدم..به عنوان پرستارش استخدام شدم ولی..چی فکر می کردم و چی شد.. مهم نیست..من راه خودم و میرم..این زندگی منه و خودمم براش تصمیم می گیرم.. چند بار زیر لب تکرار کردم تا بشه ملکه ی ذهنم..با اینکه شده بود..ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.. آه عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم..برم به کارام برسم که این فکر و خیالا نه واسم نون میشه نه اب.. **************** عصر برگشت خونه..مثل همیشه اخماش و کشیده بود تو هم انگار ارثه بچه هاشو کوفت کردم.. –یه لیوان اب بده من.. سرمو تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه..با لیوان اب برگشتم تو سالن..ولی نبود..رفتم پشت در اتاقش..خواستم در بزنم که صداش باعث شد ناخداگاه فالگوش وایسم..اهلشم نبودم..ولی اون لحظه حسه فضولی داشت خفه م می کرد.. –بهش بگو یه زنگ به من بزنه……….یه جوری ساکتش کن..نذار چیزی بگه……….خیلی خب فردا میام سر می زنم……….. دیگه چیزی نگفت..ای کاش زودتر اومده بودم..لااقل بیشتره حرفاشو می شنیدم..حالا بی خیال خوبه گفتم اهلش نیستم..ولی منظورش از اینکه گفت” یه جوری ساکتش کن” کی بود؟!.. تقه ای به در زدم.. –بیا تو.. درو باز کردم و رفتم تو اتاق..روی صندلیش پشت پنجره نشسته بود و بیرون و تماشا می کرد.. موهای یه دست سفید..چشمایی که در اثر کهولت سن بی فروغ شده بودن ولی همچنان خشک و جدی..دست چروکیده ش و اورد جلو و لیوان و از دستم گرفت.. وایسادم ابش و بخوره بعد بزنم به چاک.. لیوان و ازش گرفتم.. خواستم برم بیرون که خشک و سرد گفت: در نبوده من خبری نشد؟.. -نه.. –خیلی خب برو بیرون می خوام استراحت کنم..امشب زود شام می خورم پس اماده ش کن.. دندونامو روی هم ساییدم..نوکره بابات غلام سیاه.. -باشه.. –می تونی بری.. بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون..ای کاش یه جوری از دستش راحت می شدم..حالا ای کاش فقط همین بود.. شامش و اماده کردم..طبق معمول رژیمی..بی نمک..بدون روغن..چه اشغالی از اب در اومد..چطوری اینو می خوره؟!.. میزو اماده کردم و صداش زدم..به عصاش تکیه داده بود و میزو نگاه می کرد..اروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن..مثل همیشه اروم و بی سرو صدا.. -با من کاری ندارید؟.. سرشو به نشونه ی نه تکون داد.. -شب بخیر.. هیچی نگفت..توقعی هم نداشتم.. از اشپزخونه اومدم بیرون..خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد.. رفتم تو اتاقم ..مثل هر شب درو از تو قفل کردم .. کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم..حالا چکار کنم؟!.. کتاب بخونم؟..بی خیال حسش نیست.. اهنگ گوش کنم؟..نه بابا میرم تو فاز اشک و اه همینجوریش خفن رفتم تو حال و هوای افسردگی دیگه بدتر میشم.. اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟..اره خب فکر خوبیه ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست.. پس بتمرگ کم زر بزن.. نشستم رو تخت..به فرداشب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی.. بازم لبخندای مصنوعی..نگاه های ه*ر*ز*ه و پیشنهادات وقیحانه..دیگه خسته شدم..کی این کابوس لعنتی تموم میشه؟!.. وقتی که موهام رنگ دندونام سفید شد؟!..چند ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم..از وقتی مادرم و همه ی کسم و از دست دادم دیگه یه روز ِ خوش بهم نیومده..آه.. حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد.. باید چکار می کردم؟!.. مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش.. شراب سرو کن.. غذا اماده کن.. خونه رو تمیز کن.. بشور.. بساب.. بمیر.. اَاَاَاَاَه..چقدر زندگیه من نکبتیه.. ادم یه دفعه بیافته بمیره ولی اینجوری زجرکش نشه..اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی صد پله بدتر از شکنجه شدنه.. اینم خودش نوعی شکنجه ست..ولی یه جوره دیگه و به یه روشه دیگه.. انقدر با خودم غرغر کردم و اه و ناله سر دادم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد..

ادامه دارد…

****************************************************

رمان گناهکار قسمت  سوم

از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..از همونجا گفتم: بله!!..صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت………….. –همون لباسی که برات اوردم و بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..نفسمو محکم دادم بیرون..-باشه ..دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت “بگو چشم” ..چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست از سرام برداره..ولی وقتی به چیزی بند می کرد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور و برداشتم..فوق العاده بود..یه و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..ولی فقط ای کاش بود همین..اگه عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..لباس و از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری بهم نظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..بازم شک داشتم..خب اگه حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم و ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام و بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..مانتوم و روی لباس پوشیدم ..شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم و هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..کفشای مشکی پاشنه بلندم و پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای و قرمز بودند..کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب و گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..شونه م و انداختم بالا و دنبالش رفتم..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت و بعدم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم و باید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگه نگاه های بده مردای ب*و*ل*ه*و*س رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..**************************جلوی ساختمون ترمز کرد..–چرا نقابت و نزدی؟!..-حتما باید بزنم؟!..–اجباره..زود باش..به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش فهمیدم یکی از خدمه های همین خونه ست سوئیچ و ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگه بابامم منو می دید عمرا نمی شناخت..باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزم توی گوشم بود..سرم و اروم تکون دادم..نباید بهش فکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم، خودمو ازار بدم؟..تو حیاط ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود..اونطرف تر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده بود..واقعا زیبا بود..به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره کنند ست..عجب جاییه..رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زنا و مردای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودن..با ظاهری فخار و شیک..گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..با چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد ” دختر خونده م “..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه؟!..گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد..منم مشغول دید زدن بقیه و صد البته به دوش کشیدن نگاه های ه*ر*ز*ه و مستقیم مردانه حاضر در سالن بودم..آی که چقدر دلم می خواست چشماشون و با همین ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..ولی حیف که نمی شد..زنایی که توی این مهمونی حضور داشتن همگی به صورتاشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40 ساله که مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم و قورت می داد..با لبخند درحالی که نگاش به من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..ولی این دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به یه لبخند مصنوعی رو لبام بسنده کردم..جوابش و داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاش و زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..کاره دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟!..دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیت در حال رقص و می رقصیدم..ولی بازم حوصله ش و نداشتم..ادم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگ سره جاش..اطراف و نگاه می کردم که همهمه ها کم شد..ظاهرا فقط خانما ساکت شده بودن..نه همشون..یه عده که بیشتریاشون جوون و خوشگل بودن..نکنه دسته جمعی برق گرفتتشون؟!..مسیر نگاهشون و دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای خدااااااااا..قلبم اومد تو دهنم..این..این که..این..زبونم بند اومده بود..خودش بود..اره..خوده خودش بود..اینجا چکار می کرد؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..سِت کت و شلواره خوش دوخت ِ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی و نافذش و با نگاهی بی تفاوت یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد..نمی تونستم چشم ازش بگیرم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه متعجب بودم..جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم نمی شد اونم امشب اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم وگرنه حتما منو می شناخت..با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با نگاهی مغرور..اصلا غرور و تکبر از سر تا پای این بشر می بارید..ولی انصافا بهش می اومد ..واقعا جذاب بود..بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..یعنی بیشتره این سر و صداها از طرف خانماست؟!..عجبا!!..ولی..با تعجب بهشون نگاه کردم..همه داشتن از ویلا می رفتن بیرون..کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمونی اونجا برگزار میشه..– خب چه کاریه؟!..همینجا هم..–بریم..با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..خدایا امشب و بخیر بگذرون.. همگی رفتن قسمته پشتی ویلا.. فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از قسمت جلویی ویلا باشه.. یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود.. درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود.. گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن.. همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیم مهمونا معذبم کرده بود.. لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابمم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود.. ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی اون هم دوست داشت به چشم بیام..هیچ کس مثل من لباس نپوشیده بود..همه یا یه نیم تنه ی فوق العاده باز به تن داشتن یا یه تاپ و شلوار یا حتی تاپ و دامن .. ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمانها لباس پوشیده بود من بودم..فقط یه تاج کم داشتم.. از این فکر لبخند زدم و تو دلم گفتم باز رفتی تو خیالت وَرِت داشت دلارام ؟!..فانتزی نزن دختر…انقدر به خودت نگیر..اینا همه ش فرمالیته ست.. اره خب..همه ش ظاهری بود..این مردایی هم که بهم خیره می شدن همه ظاهرم و می دیدن و عاشقه قد و هیکلم می شدن نه خودم و باطنم..ای که برن گمشن همه از دَمممم.. نگام اطراف و می کاوید..دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم..بین این همه مرد واقعا جذابترینشون بود..چه از نظره تیپ و هیکل چه ظاهر و قیافه..در کل بیست بود لامصب.. بخوره تو سرش.. هر چیش رو بشه تحمل کرد اون غروره بیخودش و هیچ رقمه نمیشه .. کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟!..این جنابه مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کسه دیگه؟!.. سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم شاید بتونم ازش بپرسم ولی حواسش به من نبود..داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرمه صحبت بود.. باز رفتم تو نخه شازده که دیدم یه دختره خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن..ولی دریغ از یه لبخنده خشک و خالی.. دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده ولی یه پوزخند هم رو لباش نبود چه برسه به لبخند..این دیگه کیه؟!..حتی به دخترا هم توجه نداشت.. حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه..اخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت.. داشتن با هم نوشیدنی می خوردن و گپ می زدن..یه دونه انگور گذاشتم دهنم..اومممم چه شیرینه..رفتم تو کاره پرتقاله که بدجور بهم زل زده بود..عیبی نداره تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه..لامصب قده هندونه درشت بود..روشو زمین ننداختم و برش داشتم.. همونطور که داشتم پوستشو می گرفتم تا از خجالتش در بیام یه سایه افتاد روم..قلبم ریخت..با خودم گفتم لابد خودشه.. نگاهمو با تردید و دلهره اوردم بالا ولی با دیدن مرد غریبه ای که کنارم ایستاده بود یه اخیش گفتم که خداروشکر زیر لبی بود نشنید.. به سر تا پاش یه نگاهه سرسری انداختم..یه جوونه 24 یا 25 ساله ..بسیاااار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد..چشم و ابرو مشکی..موهای فشن کرده..کت و شلوار نوک مدادی اسپرت..از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت.. عینه طلبکارا بالا سرم وایساده بود و هیچی نمی گفت..نگاش از پرتقاله توی دستم به روی صورتم چرخید..لابد بنده خدا پرتقال می خواد..وا خب این همه پرتقال چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه؟!! .. واسه اینکه شرش کم بشه پرتقاله پوست کنده رو گرفتم جلوش..چشماش از تعجب گرد شد.. ریلکس گفتم: بفرمایید.. با تعجب: چی؟!.. -پرتقال.. –نه مرسی.. مردد دستمو کشیدم عقب.. -چیزی می خواین؟!.. — نه!.. حرصم گرفت..انگار منگول بود بیچاره.. -طلبکاری؟!.. همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند.. من من کرد:نه!..چطور مگه؟!.. -گفتم اگه طلبی دسته من دارید بدم دیگه اینجا واینستید خدایی نکرده خسته می شید خب.. لحنم پر از تمسخر بود..اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد غش غش زد زیر خنده.. چشمام گشاد شد..بلند می خندید..خب دررررد..خنده ت دیگه واسه چیه؟!.. صداش انقدر بلند بود که نگاهه اطرافیان به سمتمون چرخید ..حتی اون..با اخم زل زده بود به ما..اوه اوه انگار بدش اومد.. خوب که خنده هاش و کرد کمی خودشو جمع و جور کرد..دیگه داشت ابروش می رفت که نیششو بست.. –میشه کنارتون بشینم؟!.. با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه.. بازم تعجب کرد. –حتما جای کسیه؟!.. عجب سیریشیه ها..روی کَنه رو سفید کرده..مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!.. به بهمن نگاه کردم..اینبار داشت با یه خانمه خوشگل و شیک پوش حرف می زد..درست کناره ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات اویزون کرده بود.. با صدای مزاحم نگام به طرفش چرخید : می تونم ازتون درخواست کنم که منو همراهی کنید؟!.. – کجا؟!.. خندید: رقص.. تازه منظورش و فهمیدم..اره خب اولش با رقص شروع میشه بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه..دیگه بعدش هم که..بعلــــه!!.. واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم من همپای خوبی نیستم.. بدجور خورد تو پَرِش..به درک..دنبال دختری واسه مخ زدن؟!..د اخه من از اوناش نیستم خوش تیپ.. بگرد دنباله اهلش.. قیافه ش داد می زد قصدش همینه..انقدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود فوته اب بودم که الان تو سرش داره چی می گذره.. یه اخمه کمرنگ نشوند رو پیشونیش .. زیر لب یه “با اجازه” گفت و رفت اونطرف..با چشم دنبالش کردم..دیدم داره میره سمت میزی که چند تا دختره جوون دورش نشسته بودن.. ناخداگاه پوزخند زدم.. مشغول خوردنِ پرتقاله بی نوا بودم که موزیک لایت شد..مهمونا زوج زوج رفتن وسط و اروم شروع کردن به رقصیدن..نگام به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با هم رفتن وسط.. من و چند نفر از هم ردیفیای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم.. یه دفعه متوجهش شدم..همون دختره مو بلوند و قد بلند رو تو اغوشش داشت و داشتن می رقصیدن..نرم و اروم.. لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد..اون هم اروم و گه گاه با تکون دادنِ سر حرفاش و تایید می کرد ولی بازم اثری از لبخند رو لباش دیده نمی شد.. بابا غروررررت تو حلقم کوتااااااه بیا..یخم بود تا الان با این همه ناز وعشوه اب شده بود.. انقدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم لبخند می زنم..وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود.. نگاهش چرخید و روی صورته خندونه من ثابت موند..وقتی نگاهه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد..بدبختیش اینجا بود نقاب فقط چشما و بینیم و می پوشوند..لبام کاملا معلوم بود.. عین عصا قورت داده ها سیخ سرجام نشستم..ولی هنوز سنگینی نگاهش و روی خودم حس می کردم.. نمی دونم چرا گرمم شده بود..از هیجان بود نمی دونم..شاید هم ترسیدم..ولی ترس نداره فوقشم فهمید من کیم همون بلایی و به سرش میارم که دفعاته پیشم از دست و پنجه م نوشه جان کرده بود.. نمی دونم دختره تو گوشش چی گفت که نگاش و از روم برداشت و چرخید..هر دو رفتن و یه گوشه نشستن.. همون موقع موبایلم زنگ خورد..از تو کیفم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود.. با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا..از بس صدای موزیک بلند بود که صدا به صدا نمی رسید.. سر راه یه لیوان شربت برداشتم..رنگ سرخش بهم چشمک می زد .. یه قلوپ از شربتم خوردم و جواب تلفن و دادم..-الو..سلام فرهاد..–سلام خانمه بی خیال..خوبی؟..-مرسی تو خوبی؟..حالا چرا بی خیال؟!..–خوبم..چرا دیر جواب دادی؟!..دیگه داشتم قطع می کردم..-دستم بند بود..–به چی؟!..خندیدم..اونم خندید..-به لیوانِ شربت..تو مهمونی ام..–با رئیست؟!..-اره..بازم منو دنبال خودش کشونده..–خب نرو دختر خوب..پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟..یه چی میگی ها..خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من..درش طاق به طاق به روت بازه..خندیدم: دستت درد نکنه..امره دیگه باشه؟..–عرضی نیست..-دیوونه..بلند خندید..فرهاد پسر دایی مادرم بود..پدر و مادرش تو یه تصادف فوت شده بودن..اون هم تنها زندگی می کرد..همیشه اصرار داشت که پیش اون زندگی کنم ولی هیچ وقت حاضر نشدم اینکار و کنم..هم درست نبود هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم ومردم برای هر دوتامون حرفای ناجور در بیارن..حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه..منم با خنده در جوابش گفته بودم: من زن هر کس نمیشم ..اونم می گفت: من هر کسم؟!..وقتی می گفتم: نه تو همه کسمی..لبخندش اروم محو می شد و سرشو می نداخت پایین..اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم..ولی دروغم نگفتم..فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود..از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم..ولی بعد از مرگه مادرم رفت و آمدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کمرنگ تر ..ولی بعد از اون اتفاق باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار می کردیم..مثل یه برادر دوستش داشتم..چون جای برادرم و تا به الان پر کرده بود و خودشم از این بابت ناراضی نبود..–الوووووووو..کجایی دختر؟!..الو..قطع شد؟!..دلارام..حواسم جمع شد..-نه قطع نشد ..خب کاری داشتی؟!..— نه فقط خواستم حالتو بپرسم..مزاحمت نمیشم..برو به مهمونیت برس..-مهمونی من که نیست..تو هم هیچ وقت مزاحم نیستی..همیشه مراحمی..سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..خوشحال شدم صداتو شنیدم..مواظب خودت باش..شبت بخیر..-تو َم همینطور..شب بخیر..گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و یه قلوپ از شربتم خوردم..هنوز خنک بود..کمی عقب رفتم .. بی هوا برگشتم که ” اخ “..وااااااااای خودش بود..نصفه شربتم خالی شده بود رو کت و شلواره خوش دوختش..مات مونده بودم سر جام..سرم پایین بود و نگام به لباسش که از شربت خیس بود..ولی چون رنگ کتش مشکی بود دیده نمی شد..جرات نداشتم سرمو بلند کنم..صدای نفس های بلندش و می شنیدم..نگام اروم کشیده شد رو قفسه ی سینه ش که یکی از دکمه هاش باز بود .. عضله های سینه ش نمایان بود و به تندی بالا و پایین می شد..وای خدا این یعنی خیلی عصبانیه..یه گردنبند صلیب هم به گردنش داشت..خوشگل بود..بالاخره جرات کردم و نگاش کردم..یاااااا پنج تن..حالا کدوم وَری در برم؟!..فکش منقبض شده بود و دندوناش و روی هم فشار می داد..رگه گردنش برجسته شده بود..صورتش کمی به سرخی می زد..وای چشماش که ادمو اتیش می زد..مشکی ِخالص و نافذ..زبونم بند اومده بود ولی به زور بازش کردم..-ب..ببخشید..وای..اصلا حواسم نبود..من..صداش بلند نبود ولی همچین زیر لب غرید که از صد تا صدای بلندم بدتر به تن و بدنم رعشه انداخت..–بســـه خانم..نیازی به توضیح نیست..-و..ولی..من..با عصبانیت تقریبا بلند..— گفتم ساکت شو..خفه خون گرفتم..ولی بازم کارم و در اون حد نمی دیدم که بخواد اینجوری باهام برخورد کنه..انگار همین نهیب کوچیک کافی بود که دلم قرص شه ..برگشتم به جلده دلارامه اصلی که کسی جرات نداشت بهش پرخاش کنه..صاف و صامت وایسادم و از پشت نقاب زل زدم تو چشماش که لامصب وجود هر کس و به اتیش می کشید..جدی و سرد ..– گفتم که از عمد نبود..این برخورده شما اصلا درست نیست..توپید: درست نیست؟!..خانم محترم لیوان شربتتون و خالی کردید رو لباسم..بعد هم جلوم می ایستید و می گید رفتارم درست نیست؟!..پس میشه بدونم من الان باید با شما چه رفتاری داشته باشم؟!..همه ی اینار و سرد و جدی به زبون میاورد..حالا چی بهش بگم؟!..خدا وکیلی اگه یکی همین کارو با من می کرد عینه روزنامه باطله از وسط جرش می دادم مچاله ش می کردم می نداختمش تو سطل اشغال..کلا به این چیزا حساس بودم..ترجیح دادم جوابشو ندم تا بیشتر از این 3 نشده برم رده کارم..خواستم از کنارش رد شم.. ولی ازحرفی که بهم زد وحشت کردم: صدات خیلی برام اشناست..با وحشت به رو به روم نگاه کردم..خاک تو سرت دلی که بدبخت شدی..فهمیــــد..خودمو نباختم..سعی کردم اروم باشم..– ولی من اینطور فکر نمی کنم..حتی تا حالا شما رو ندیدم..مشکوک نگام کرد..خداروشکر این نقاب به صورتم بود وگرنه به 3 سوت هم نمی کشید که رسوا می شدم..–مطمئنی؟!..فقط سرمو تکون دادم و زدم به چاک..وای خدا رحم کرد و بخیر گذشت..ولی تموم مدت نگاش و روی خودم حس می کردم..چند دقیقه گذشت..گشنه م بود ولی انگار حالا حالاها شام بده نیستن..بازم داشتم کم حوصله می شدم که خواننده یه اهنگه شاد خوند..همیشه عاشقه رقص بودم..تا حدودی َم از همه مدل یه کمیش و بلد بودم..الان هم دلم ضعف می رفت برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..شلوغ شده بود حسابی..مغرورالسلطنه رو ندیدم..لابد رفته رخت و لباسه شربتیشو عوض کنه..وای که چقدر حال میده حالش و یه جوری بگیری..درسته تا مرز سکته رفتم و برگشتم ولی می ارزید..خرامان خرامان رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن..انقدر اون قسمت نور کم بود و جمعیت زیاد که داشتم خفه می شدم..ولی اهنگش بدجور ادمو وادار به رقص می کرد..از اینکه یه گوشه بشینم ملت و دید بزنم که بهتر بود..تهش هم خیلی خوش شانس بودم به اون مرتیکه ی جذابه سگ اخلاقه مغرووووور برخورد می کردم..همینجا باز بهتره..جا کم بود نمی تونستم راحت برقصم ..هر کی تو حاله خودش بود .. عده ای مست کرده بودن و داشتن با رقص و حرکاته تند انرژیشون و تخلیه می کردن..بعضی هام که مشروب نخورده بودن سرحال می رقصیدن و دخترا هم تو بغله مردا ناز و عشوه می اومدن..منم که کلا مستمع آزاد .. نه مردی بود که بچپم تو بغلش تا محضه عُقده ای نشدن دو تا ناز و غمزه هم براش بیام..نه اینکه می خواستم..تو حال و هوای خودم سیر می کردم که یه دفعه حس کردم یکی دستش رو کمرمه..بعد هم دستاش و از پشت اورد جلو و دور شکمم حلقه کرد..یا خدااااا..مو به تنم سیخ شد..اول به دستای مردونه ش نگاه کردم..چه خوش فرمه.. تند برگشتم تا ببینم خودش کدوم خریه که با دیدنش خشکم زد.. بدون اینکه لبخند بزنه با اخم زل زده بود تو چشمام..گیج و منگ و مات و مبهوت زل زده بودم تو صورتش و چشماش..عینه مجسمه صاف تو بغلش بودم..محکم منو به خودش فشار داد و زیر گوشم جدی و خشن گفت: فکر کردی نشناختمت؟!..من رو صداها خیلی حساسم و حافظه ی قوی دارم..فکر نمی کردم سومین ملاقاتمون اینجا باشه..واقعا جالبه..حس می کردم دیگه جونی برام نمونده..حتی نمی تونستم وایسم..انقدر کمرم و سفت فشار می داد که احتمال می دادم هر ان خرد و خاکشیر بشه..عجب زوری داشت..منو به خودش می فشرد و نفس های داغش پوست صورتمو می سوزوند..نگام از پشته نقاب با ترس توی چشماش میخکوب بود..نفهمیدم چی شد که..نقاب و با یک حرکت از رو صورتم برداشت.. قلبم توی دهنم می زد..تنم یخ بسته بود..همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای مشکی و نافذش که مشکوفانه تو صورتم می چرخید .. خواستم خودمو بکشم عقب که با پوزخند محکمتر منو به خودش فشار داد.. خونسرد و جدی زیر گوشم گفت: کجا؟!.. التماس نکردم ولی اروم گفتم: بذار برم..اصلا گذشته رو فراموش کن خب؟..بی خیاله من شو.. –نه..من هیچ وقت الکی بی خیاله چیزی نمیشم..در حقیقت بی تفاوت از کناره خیلی چیزها نمی گذرم.. لباش و به گوشم چسبونده بود و با حرارت نجوا می کرد..وای نفسش انقدر داغ بود که حس می کردم گوشم از حرارتش داره می سوزه.. از طرفی هم حالم داغون بود..ترس و دلهره و..حسه داغی ..همگی با هم سمتم هجوم اورده بودن و اصلا حال ِ خودمو نمی فهمیدم.. شالم کنار رفته بود و بازوهای برهنه م تو دستای نیرومندش در حاله خرد شدن بود..و تنه لرزونم که تو اغوشش اروم و قرار نداشت.. از طرفی قلبم که دیوانه وار خودشو به سینه م می کوبید و ضربانش رو تا توی حلقم حس می کردم..وای که دارم می میرم.. به خودم که اومدم دیدم داره باهام می رقصه..همچین سفت منو چسبیده بود که عمرا نمی تونستم جُم بخورم ..عین یه عروسکه بی جون تو دستاش بودم و اون منو حرکت می داد.. سرش هنوز هم کنار سرم و لباش زیر گوشم بود.. -د..داری..چکار می کنی؟!.. خونسرد گفت: می رقصیم!!.. -اما.. –هیسسسسس..فقط ساکت شو..بعد به خدمتت می رسم..بعد.. از کلام سرد و لحن خشنش یه حالی شدم.. دستامو به زور اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش..به عقب هولش دادم ولی دریغ از یه میلیمتر فاصله..انگار با چسب چسبونده بودنش به من..نقابم دستش بود و تو همون حالت نرم و اروم منو به رقص وا می داشت.. من که هیچ حرکتی نمی کردم..ولی اون معلوم بود از اون هفت خطای ماهره..اگه می خواستم جوری جلوش می رقصیم که تا عمر داره یادش نره و خودش که هیچ هفت جد و ابادش هم اون لحظه رو فراموش نکنن..ولی نه می خواستم و نه می تونستم..از طرفی هم عینه کنه بهم چسبیده بود و توانه هر کاری رو ازم گرفته بود.. اروم و لرزان ولی با حرص گفتم: ولم کن ..با تو َ م روانی.. سکوت کرده بود..چرا اغوشش انقدر گرمه؟!.. دست راستشو از روی شونه م به سمت پایین کشید..بازوم..ارنج..و..مچ دستم و دراخر انگشتای کشیده و مردونه ش بین انگشتای ظریفه من قفل شد.. دستش صد برابر از اغوشش داغ تر بود..باز هم تقلا کردم..حتی خواستم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی نذاشت..انگار اسیرش شدم.. حتی صدای موزیک و هم نمی شنیدم..حالم یه جوری بود..دیوونه کننده..حس کردم داره با انگشتای دستم بازی می کنه..اره..داشت همین کارو می کرد.. بدنم کم کم داشت شل می شد..گرمایی که اغوشش داشت..حرارتی که دستش داشت و کارایی که باهام می کرد..حتی هرمه گرم نفساش هم باعث شده بود که حال و روزه خودمو درست نفهمم.. چشمام و بستم..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..اَه..فایده نداشت.. یه دفعه منو از خودش جدا کرد..قلبم ریخت..با وحشت چشم باز کردم ..همزمان برم گردوند و حالا پشت به اون ایستاده بودم ولی همچنان بهم چسبیده بود.. دست راستش و که تو پنجه هام قفل شده بود گذاشت رو شکمم و صورتش و تو گودی گردنم فرو کرد.. خدایا چرا فضای اینجا انقدر تاریکه؟!..چرا هیچ نوری نیست؟!..یکی هم پیدا نمیشه من و با این ببینه بر حسب ِ ابرو و ابروداری هم که شده بکشه کنار.. ولی خب از اونجایی که خوش شانس لقبه من بود عمرا اگه یک کدوم از اینا برعکس می شد..همه دست به دست هم داده بودن که یه حال ِ حسابی ازم بگیره.. وای خدا اصلا حالم خوب نیست..چه خاکی تو سرم بریزم ؟!..چرا ولم نمی کنه؟!.. با غیض زیر گوشم زمزمه کرد.. –به روی آرشام چاقو می کشی و زخمیش می کنی؟!.. دستتو روی من بلند می کنی دختره ی احمق؟!.. اهانت؟..اونم به من؟!..کسی که چنین جراتی رو حتی به نزدیک ترین ادمای اطرافش هم نمیده چه برسه به یه دختره غریبه ی بی سر و پا..بد کردی دختر..چه با خودت و چه..با زندگیت.. از حرفاش یه جورایی ترسیده بودم..نمی فهمیدم منظورش چیه؟!.. -چی داری میگی؟..دیوونه شدی؟!..هر کاری هم کردم حقت بوده..خودت خواستی اونجوری بشه..ولم کن دیوونه..چی از جونم می خوای؟!.. محکمتر منو به خودش فشرد..اخ دلم..عجب وحشی بود.. -خفه شو..هنوز کارم باهات تموم نشده.. پوزخند زد و با لحن خاصی ادامه داد: در اصل هنوز شروع نشده..دیگه وقتی هم برای اماده شدن نداری.. پرتم کرد..به موقع خودمو کنترل کردم..با اون کفشای پاشنه بلندم معجزه بود که تونستم بایستم..برگشتم تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم ولی نبود.. با تعجب اطراف و کاویدم..نه..انگار اب شده و رفته بود تو زمین.. یعنی کجا غیبش زد؟!..اونم با این سرعت.. ***************** سر میز شام بودیم..به به اینجا رو بااااااش..چه کرررردن.. داشتم با حض و خوشی به غذاهای متنوعی که روی میز چیده بودن نگاه می کردم که صدای بهمن و درست زیر گوشم شنیدم: آرشام بهت چی می گفت؟!.. سیخ توجام وایسادم..یعنی ما رو دیده بود؟!.. بدون اینکه نگاش کنم یه تیکه جوجه چپوندم تو دهنم..به بهونه ی لقمه کمی طولش دادم ..بی صاحاب پایینم نمی رفت..بالاخره با نوشابه ردش کردم.. برگشتم دیدم هنوز کنارم وایساده..با اخم نگام می کرد..نخیر انگار دست بردار نیست.. به ناچار گفتم: هیچی..درخواست رقص داد..منم قبول کردم.. –زیر گوشت چی می گفت؟!.. چشمام گرد شد..عجب چشماااایی داشت..از اون فاصله متوجه شده بود ما داریم با هم حرف می زنیم.. بدون اینکه هول یا دستپاچه بشم گفتم: هیچی..داشت ازم تعریف می کرد.. حالا اون بود که با تعجب نگام می کرد.. –آرشام از تو تعریف می کرد؟!.. -مشکلش چیه؟!.. پوزخند زد و نگاش و به بالای میز دوخت.. –از آرشام بعیده..با یه دختر..اصلا نمیشه باور کرد.. تند نگام کرد و گفت: راستش و گفتی؟!.. -چرا باور کردنش براتون انقدر سخته؟!.. اخم کرد و جوابی نداد..در عوض دیگه چیزی نگفت و مطلقن سکوت کرد.. چرا تعجب کرد؟!..درسته تعریف نکرده بود ولی اگرم می کرد انقدر تعجب داشت؟!.. به سر میز جایی که مسیر نگاهه بهمن بود نگاه کردم.. خودش بود..کنار همون دختر ایستاده بود و هر دو اروم غذا می خوردن..گه گاه دختر تو گوشش پچ پچ می کرد و اونم سر تکون می داد.. بی خیاااال دلی..غذاها رو بچسب..به به..ادم نمی دونه کدومو بخوره..همه شونم خوشمزه بودن.. زرشک پلو با مرغ..چند جور سالاد..خورش فسنجون..باقالی پلو با گوشت..سوپ..کباب..جوجه.. وای که چه حالی میده از هر کدوم یه کم بخوری..همین کار و هم کردم..از همه ش یه مقداره خیلی کم ریختم تو بشقابم..چه چیزی شد..یه بشقاب که توش همه جور غذایی پیدا می شد..فقط یه کم سالاد کم داشتم که متاسفانه تو همین بشقاب جا نشد بریزم.. یه ظرفه کوچیک برداشتم وکمی سالاد ریختم توش..همونجا کنار میز شروع کردم به خوردن..اومممم.. فسنجونش حرف نداشت..به به زرشک پلوشونوووووو..کلا نمی ذاشتم به شکمم بد بگذره.. داشتم یه کوچولو کبابی که جویده بودم رو قورت می دادم که با شنیدن صدایی از پشت سر تو جام پریدم.. — بشقابِ بزرگتر هم هست..بگم براتون بیارن؟!.. به سرفه افتادم..یه قلوپه بزرگ از نوشابه خوردم..وای ..داشتم خفه می شدم.. برگشتم و نگاش کردم..پشت سرم با پوزخند ایستاده بود و نگاش توی صورتم خیره بود..دیگه نقاب نداشتم و مردها ازادانه نگام می کردن..بعضی ها هم که به روم لبخند می زدند با یه اخمه برق اسا اون لبخنده بیخودشون رو تار و مار می کردم.. با پررویی جلوی چشمش یه تیکه جوجه گذاشتم دهنم وبا ولع خوردمش..نگاش پر از تعجب شد.. با لبخند لقمه م رو قورت دادم و گفتم: خب از اول همون بشقابای بزرگتون و می ذاشتید سر میز که مهموناتون اذیت نشن..مجبور شدم سالادمو بریزم تو یه ظرفه دیگه..حالا اگه لطف کنید بیارید که ممنونتونم میشم.. هیچی نمی گفت و فقط با تعجب نگام می کرد..این کلا خصلته من بود..ذاتا همینجور بودم..طرف بهم تیکه می نداخت..به ثانیه نمی کشید یه دونه تپــــل میذاشتم تو کاسه ش..خوب و بد همین بودم.. لیوان نوشیدنیش رو کمی تو دستش تکون داد..یه قدم اومد جلو که انگار یه چیزی به پاش گیر کرد نیمخیز شد طرفه من که همزمان نصف نوشیدنیش خالی شد تو یقه م.. وای خنکی بی حد و اندازه ش باعث شد مور مورم بشه..هول شده بودم..یقه ی لباسمو گرفتم جلوم که خیسیش اذیتم نکنه..تو جام اروم بالا و پایین می شدم..واااااای چه سرده..زیر لب هر چی لایقش بود نثارش کردم.. با اخم یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون عوضی انداختم..ولی دیگه نبود..مثل اونبار غیبش زده بود..روحه سرگردانه؟!..یا شایدم جن ِ..د اخه چرا یهو غیبش می زد؟!.. غذام که کوفتم شد حالا با این لباس چکار کنم؟!..خیلی ضایع بود..مخصوصا سینه هام که حسابی از نوشیدنی خیس شده بودن و اذیتم می کرد.. حتم داشتم این کارش از قصد بود..شاید هم اتفاقی..نمی دونم.. ولی انقدر شدید نیمخیز نشده بود که نصف لیوانش خالی بشه رو من..اونم دقیق تو یقه م .. فعلا وقته فکر کردن به این چیزا نبود..باید تا کسی حواسش نیست یه گلی به سرم بگیرم.. اروم رفتم تو ساختمون..این خراب شده یه اتاق نداشت ؟!..تند تند دور خودم می چرخیدم و دنبال یه اتاق می گشتم که بالاخره پیداش کردم.. یه دره قهوه ای تیره..بازش کردم..تاریک بود..دستمو کشیدم رو دیوار..چند دقیقه طول کشید تا کلید برق و پیدا کنم.. در و بستم و بی توجه به اطرافم و وسایلِ تو اتاق یه راست رفتم جلوی ایینه ایستادم..انقدر هول شده بودم که یادم نبود در و قفل کنم.. شال حریر و نازکمو پرت کردم رو تختی که تو اتاق بود..با هزار مکافات و تقلا زیپ لباسم و پایین کشیدم ..کامل از تنم در نیاوردم..فقط تا روی شکمم کشیدم پایین..یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و شروع کردم به پاک کردن نوشیدنی ..لامصب پاک هم نمی شد..پوست سفیدم سرخ شده بود.. خیسیش از بین می رفت ولی بوش نه..بی خیالش شدم..لباسم و نمی تونستم کاریش کنم.. بهترین راه همین شال بود..باید رو شونه ها و قسمت جلوی لباسم کیپ می کردم..همینو میندازم رو لباسم تا لکه ش معلوم نباشه.. حالا با این چکار کنم؟!..بوی مشروب می دادم.. هنوز کمی خیس بود..لامصب انگار کل لیوانش و خالی کرده بود رو من..چرا هر چی دستمال می کشم پاک نمیشه؟!.. همچنان با دستمال و پوست ِ بیچارم در جدال برای از بین بردن خیسی نوشیدنی بودم که یه دفعه در اتاق طاق به طاق باز شد..همچین جیغ کشیدم و با ترس پرت شدم عقب که قلبم اومد تو دهنم.. به پشت افتاده بودم رو تخت..تند و سریع شال حریر رو کشیدم روم و دستامو هم گذاشتم روش که معلوم نباشه.. خوده عوضیش بود..تو درگاه ایستاده بود و منو نگاه می کرد..تو نگاش هیچ چیز و نمی شد خوند.. در اتاق و که پشت سرش بست چشمام از ترس گرد شد..به طرفم که قدم برداشت قلبم برای یه لحظه ایستاد..وای خدا چقدر من بد شانسم و اون عوضی خوش شانس.. کم کم پوزخنده مرموزی رو لباش جا خشک کرد و نگاش رنگ گرفت..مرموز بود ..یعنی چی تو سرشه؟!.. روبه روم..کنارتخت ایستاد..نگاهم وحشت زده روی صورتش میخکوب بود..نگاهه خیره ش و توی چشمام دوخته بود.. کمی خودمو عقب کشیدم که گوشه ی حریر و تو دستش گرفت.. محکم نگهش داشتم..مکث کرد..ولی هنوز گوشه ی حریر تو دستش بود..هر چی کشیدم رهاش نکرد..اب دهنم و با وحشت قورت دادم..چشمام گشاد شده بود..نکنه خر بشه کار دستم بده؟!..از فکرشم تا سر حد مرگ وحشت داشتم..کنارم نشست..هیچی نمی گفت..همه ش سکوت بود و نگاهه خیره ی اون به من..بیشتر خودمو کشیدم عقب ولی گوشه ی حریر تو دستش و به کمکه همون نگهم داشته بود..زورشم انقدر زیاد بود که نمی تونستم هیچ جوری از دستش خلاص بشم…کم کم همه رو جمع کرد تو مشتش..در همون حال که با اخم توی چشمام خیره شده بود به طرفم اومد..داشت روم نیمخیز می شد..من که حواسم سر جاش بود پامو اوردم بالا که پیشروی نکنه ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود ..با اون یکی دست پامو محکم نگه داشت و بعد هم با یه حرکت خوابوندش..واااااای که بدجور دردم گرفت..اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و وحشت زده گفتم: چی از جونم می خوای لعنتی؟..انقدر کینه ای هستی که کارمو باید یه جوری تلافی کنی؟!..پوزخند زد: تلافی؟!..تلافی هم واسه ش کمه..بهتره بگی تاوان..دیگه کامل روم نیمخیز شده بود ..قلبم دیوانه وار خودش و به سینه م می کوبید..ترس و وحشت سرتا پامو گرفته بود..تن و بدنم یخ بسته بود و همه ی وجودم می لرزید..از این همه استرس تنها با خیرگی تو چشماش نگاه می کردم..منتظر حرکت بعدیش بودم که دیگه رسما تموم کنم..حاضرم نبودم ازش معذرت بخوام..شاید قبول نکرد پس چرا خودمو الکی کوچیک کنم؟!..روی صورتم خم شد..در همون حال بلند سرم داد زد:پس چرا لال مونی گرفتی؟..از ترس لرزیدم..صداش انقدر بلند و نزدیک بود که حتم داشتم پرده ی گوشم جر خورد..-چ..چی..بگم؟!..–معذرت خواهی کن..التماس کن تا ببخشمت..هرطور که می تونی..هر جوری که بلدی..فقط خواهش کن..بگو..دهنم باز مونده بود..این مرتیکه ی عُقده ای چی بلغور می کرد؟!..التماس؟!..خواهش؟!..معذرت خواهی؟!..به کل انگار موقعیتی که درش بودیم و فراموش کرده بودم که باز شیر شدم و بلند گفتم: برو بابا خیالات برت داشته؟..هه..من بیام التماستو بکنم؟!..که چی بشه؟!..مرتیکه خوده تو مقصربودی..اونی که باید معذرت بخواد تویی نه من..می خواست با زور و به کار بردن حیله و نیرنگ.. غرورم و خورد کنه..تموم مدت که سرش داد می زدم نگام تو چشماش بود..من موندم این همه جسارت و از کجام میارم؟!..کارد می زدی خونش در نمی اومد..حتی نبض کنار شقیقه ش رو هم می دیدم که تندتند می زنه..انقدر محکم دندوناشو رو هم می سایید که گفتم هر ان می شکنه می ریزه تو دهنش..یه دفعه بلند نعره کشید و همزمان حریر رو با یک حرکت از رو بدنم برداشت..جیغ کشیدم و سریع دستمو گرفتم جلوم..تو دلم به غلط کردن افتاده بودم ..از تو جیبش یه چاقوی کوچیکه جیبی بیرون اورد ..به نفس نفس افتادم..وای خدا نکنه می خواد همینجا دخلمو بیاره؟!..لال بمیری دلی که 2 دقیقه نمی تونی جلوی اون زبونه وامونده ت و بگیری..حالا که قیمه قیمه ت کرد می فهمی هر جا و جلوی هر ننه قمری نباید اون زبونه درازه 6 متریت و به رخ بکشی..علی الخصوص جلوی مردای دیوونه و مشکل دار..ای کاش دستمو نگرفته بود تا اون موقع جلوی لباسمو می کشیدم رو تنم..ولی با گرفتن دستام نمی ذاشت هیچ کاری بکنم..چاقو رو گرفت بالا..درست جلوی صورتم..با خشم زیر لب غرید:که معذرت نمی خوای اره؟..التماس و خواهشی هم درکار نیست درسته؟..بسیار خب..می دونی این چیه؟..تیغه ش برق زد..دلم ریخت..–چاقو..درست مثل همونی که اونشب باهاش بازوم و زخمی کردی..زخمی که هنوزم جاش هست..یادگاری از ضرب دسته یه دختره جسور که با گستاخی جوابه هر مردی رو میده..-ج..جوابتو دادم..چون حقت بود..چرا انکارش می کنی؟..مگه همین خوده تو..نبودی که داشتی اذیتم می کردی؟..ناچار شدم اون کارو بکنم..چون پای پاکی و نجابتم در میون بود..پوزخندش عمیق تر شد..سرشو اورد پایین..–نجـــابــت؟!..هه..جالبه..نمی دونستم با چنین واژه ای هم اشنایی ..با اخم نگاش کردم ..-تو حق نداری به..همچین سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید..–من حق دارم هر کار که دلم می خواد بکنم..شیرفهم شد؟..وحشت زده نگاش کردم ..جرات نداشتم هیچ حرکتی بکنم..غرید: میگی پاکی و نجابت؟!..این مزخرفات رو به رخه من نکش..همه تون عینِ همدیگه اید..اونا از تو بدتر تو از اونا صد پله بدتر..همگی ه*ر*ز*ه و…….چیه؟..حقایقیه که اگه خودتم نمی دونی بهتره یکی بهت یاداوری کنه..خواستم محکم بخوابونم زیر گوشش.. ولی هم دستمو گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم با هر عمله من اون هم تحریک بشه و دیگه..واویلاااااا..تیغه ی چاقو رو اورد پایین..سردیش و به روی بازوم حس کردم..با ترس چشمامو بستم..لحنش سرد بود..حتی کمترین لرزش یا حتی احساس درش ندیدم..خدایا این چه موجودیه؟!..–این پوست نرم و سفید..اگر یه خراشه عمیق روش بیافته چی میشه؟..به نظرت خون سرخی که بزنه بیرون به درخشندگیِ پوستت میاد؟..کمی فشار داد ولی چیزی نشد..وحشت زده چشمامو باز کردم..محکم خودمو کشیدم عقب..همونطور دستامو به حالت ضربدر گذاشته بودم رو سینه هام..تو جام نشستم..پشتمو به بالای تخت تکیه دادم..دنبالم اومد..با کمترین فاصله ازم نشست..فکر می کردم تو فکرش اینه که بخواد بهم دست درازی کنه..ولی حالا..در کمال تعجب قصد جونمو کرده بود..–چرا فرار می کنی؟..از چی؟..من یا این چاقو؟..فکر نمی کنم دختره گستاخی مثل تو از من بترسه..از این چاقو هم شک دارم..دختری که به راحتی با خودش چاقو اینور و اونور می بره..پس حتی دیدنش هم براش یه چیزه معمولیه..چسبید بهم..صورتمو برگردوندم و جیغ کشیدم..داد زد: مگه عاشقه اینکار نیستی؟..اونشب خیلی خوب از خودت دفاع کردی..حالا چی شده؟..چرا ساکتی؟..چرا تلاش نمی کنی تا از دستم فرار کنی؟..این بار سومه..پس راهی برای برگشت نداری..باید برای خودت متاسف باشی..انقدر ترسیده بودم که نفهمیدم اشکام صورتمو خیس کردن..اروم اروم به هق هق افتادم..-تو..تو یه روانیه به تمام معنایی..بدجور بهش برخورد..فریاد زد: اره..من روانیم..دیوونه م..کلا یه ادمی هستم که با همه چیز و همه کس مشکل داره..و تو هم جزوی از اون ادمایی..-باشه..ولم کن..اگه با معذرت خواهی دست از سرم برمی داری میگم که معذرت می خوام..حالا بذار برم..به صورتم دست کشید..داغی دستش صورت خیسم و اتیش زد..اروم ولی جدی گفت: من از ادمای ساده و منزوی به شدت متنفرم..ولی تو..خیلی زرنگ و گستاخی..از تو بیزارم..با این تفاوت که اخلاق و رفتارت رو ندید می گیرم..به بازوهای برهنه م دست کشید..نفسم تو سینه حبس شد..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..دیگه تو دستش چاقو نبود..برای همین ازادانه بازوهامو تو دست داشت..کمی فشرد..بیشتر..و باز هم فشار دستشو بیشتر کرد..دردم اومد ولی دم نزدم..–نرم..ظریف..و نازک..خیلی شکننده ای..بهت نمی خوره ولی هستی..به راحتی می تونم استخوناتو توی مشتم خورد کنم..همینو می خوای؟..اره؟..تندتند به نشونه ی ” نه ” سرمو تکون دادم..گرمی نفسش و به روی گردنم حس کردم..کاری نمی کرد ولی اون گرما بینمون بود و من حسش می کردم..زیر گوشم با خشم غرید: تازه پیدات کردم و فهمیدم کجایی..دیگه نمی خوام ببینمت..و اگه دیداری تو کار باشه بهتره بی سر و صدا و به دور از هر اتفاقی باشه..در غیراینصورت..به هیچ عنوان ولت نمی کنم..تا به التماس نندازمت رهات نمی کنم..پس بهتره حواست و خیلی خوب جمع کنی..حالیته که چی میگم؟!..مکث کردم..با سر حرفشو تایید کردم..هم بغض داشتم و هم ترسیده بودم..ای کاش اشک نمی ریختم ولی از ترس بود..بی دفاع در مقابلش نشسته بودم..چکار باید می کردم؟..اصلا کاری ازم ساخته نبود..از رو تخت بلند شد..نگام نمی کرد..بدون هیچ حرفی پشتش و بهم کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت..همچین درو به هم کوبید که لرزیدم و تند چشمامو بستم..حالم دگرگون بود و ظاهرم عینه بدبختا..چشمامو باز کردم..پست فطرته عوضی..امیدوارم اگه بناست دوباره همدیگرو ببینیم جوری باشه که بال بال زدنت و به چشم ببینم..نامرده کثافت..سر و وضعم و مرتب کردم..حریر و انداختم جلوی یقه م تا لکه ی نوشینی معلوم نباشه..مطمئن بودم اینکارش از عمد بوده..اینکار و کرد تا بیام اینجا و..منو تا سر حد مرگ بترسونه..واقعا که پست بود..پست و رذل..اون شب سر درد و بهانه کردم ..بهمن که دید حال خوشی ندارم قبول کرد برگردیم..خودشم حسابی خسته شده بود و موقع خوردن داروهاش بود ..تو ماشین بودیم..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..تو فکر بودم..خدا کنه دیگه هیچ وقت چشمم به چشمای نافذ و سردش نیافته.. “آرشام”با عصبانیت پرونده رو کوبیدم رو میز..منشی با این حرکت وحشت زده نگام کرد..دستام و مشت کردم و از اتاق زدم بیرون..صورتم از عصبانیت عرق کرده بود.. زیر لب غریدم:گردنش و خُرد می کنم..مرتیکه ی پست فطرت.. در اتاقش و با خشم به شتاب باز کردم..پشت میزش بود و با تلفن حرف می زد..با عجله از رو صندلی بلند شد..نگاهش که به صورت سرخ شده از خشم من افتاد با ترس گوشی رو گذاشت.. –ق..قر..قربان..چیزی شده؟!.. صدای خانم منشی باعث شد با خشم برگردم و سرش فریاد بزنم.. –اقای رئیس من که.. -خفه شو و برو بیرون..د ِ یالاااا.. با رنگی پریده همراه با ترس عقب گرد کرد و پشت میزش نشست.. دندونام و روی هم فشار دادم و درو محکم پشت سرم بستم..نگاش کردم..صورتش به سفیدی می زد..بی رنگ و مات.. از سر خشم پوزخند زدم..کلافه دور خودم چرخیدم..صداش عذابم می داد..عذاااااب.. –ق..قربان چرا..من که.. خودشم نمی دونست چی می خواد بگه..می ترسید..هراس داشت..از کاری که کرده بود.. کنترلم و از دست دادم..نعره ای از سر خشم کشیدم و به طرفش رفتم..قبل از اینکه کاری بکنم از ترس عقب عقب رفت.. به دیوار چسبید.. یقه ش و تو دست گرفتم..دستام مشت شده بود..فشار دادم..محکم..به طرف گردنش..دوست داشتم خُردش کنم..بشکنم و از هستی ساقتش کنم.. فریاد زدم: کثـــافت..از کی دستور می گیری؟..بگو تا خفه ت نکردم..حبیب تا همینجا دخلتو نیاوردم بنال و بگو کاره کی بوده؟..خودت یا کسِ دیگه؟.. وحشت زده لباش و تکون می داد ولی حرفی نمی زد..انگار لال شده بود.. بلندتر داد زدم: چرا خفه خون گرفتــــی؟..بگو تا جنازه ت و کف همین اتاق پهن نکردم..چرا بهم خیانت کردی؟..چرااااا؟.. با دادی که سرش زدم به حرف اومد..تنش گوشه ی دیوار می لرزید و یقه ش تو مشتم بود.. وحشت زده لب باز کرد وگفت: به خدا کار من نبود قربان..من.. محکم تکونش دادم و کمرش و کوبیدم به دیوار..فریادش بلند شد..مشت محکمی به صورتش زدم..انقدر قوی که خون تو دهنش جمع شد و با مشت دوم به هوا پاشیده شد..دیوار سفید اتاق از خون حبیب رنگین شد.. با دو تا مشت توان و مقاومتش تحلیل رفت و روی زمین افتاد ..ولی ول کُنش نبودم..باید اعتراف می کرد که اون اشغال کیه؟!.. گردنش و گرفتم..با خشم فریاد زدم و سرش وکوبیدم رو میز ..بلند نالید..به گردنش فشار اوردم.. -بگو پست فطرت..از کی دستور می گرفتی؟..چرا تو گروهه من نفوذ کردی؟..بگو کثافت..بگوووووو تا خردش نکردم.. به گریه افتاد..یک مرد تقریبا 40 ساله..2 سال برای من کار می کرد و 1 سال بود که بهش اعتماد کرده بودم..ولی نه در هر زمینه ای از کارم..فقط اون چیزایی که بهش مربوط می شد..ولی حالا دستش برام رو شده بود..اینکه تموم مدت ادمه یکی دیگه بود و به من خیانت می کرد.. فشار دستم و بیشتر کردم..صدای “تیریک.. تیریک” مهره های گردنش و به راحتی شنیدم.. با خشم غریدم: می دونی سزای کسی که به من و افرادم خیانت می کنه چیه؟..می دونــــی؟.. صداش اروم به گوشم رسید..نالید و گفت: براتون..توضیح ..میدم.. لبام و به گوشش نزدیک کردم..با خشم ولی زیر لب گفتم: نترس..الان نمی کشمت..نه تا وقتی که بهم نگفتی اون کیه..ولی اگه بگی..نمی دونم چی میشه..دو تا احتمال وجود داره..یا زنده ت میذارم و یا..به درک واصلت می کنم..همه چیز بستگی به خودت داره..پس بگو..اون کیه؟..د حرف بزن اشغال ِ بی همه چیز.. سرشو بلند کردم..رو به روم نگهش داشتم..چشماش باز نمی شد..از گوشه ی پیشونیش خون جاری بود.. زیر لب و ناتوان همراه با لکنت گفت:با..باشه.. م..میگم.. او..اون..م..منصوری ِ…. او..اون..رئیسه ..منه.. با شنیدن اسمش خشمم دو برابر شد..اتیش گرفتم..واین حرارت و التهاب شعله ور شد و کنترلم و از دست دادم..فریاد زدم و خیلی محکم پرتش کردم سمت دیوار..کمرش محکم با دیوار برخورد کرد..نالید و نقش زمین شد.. برگشتم..صورتم خیس از عرق بود..کلافه چشمام و بستم..نفس نفس می زدم..نمی خواستم اروم باشم..نمی خواستم با چند تا نفسِ عمیق خودم و از این التهاب خلاص کنم..این اتش ِخشم باید همینطور شعله ور باقی بمونه..بهش نیاز داشتم..برای خلاص شدن از شر کسایی که مخالفم بودن باید خشمم و دو برابر می کردم.. می کشمت منصوری..نابودت می کنم..تلاش 1 ساله ی من و به تباهی کشوندی..ازت به همین اسونی نمی گذرم.. زنگ زدم دو تا از بچه های گروه اومدن و جسمِ نیمه جونش و از تو اتاق بردن..به بقیه هم سپردم اونجا رو مرتب کنن.. ******************* رو تختم نشستم..به ارومی دراز کشیدم..یه چیزی تو تنم فرو رفت..یه شیء کوچیک ولی نوک تیز.. با تعجب برگشتم و نگاش کردم..گیره ی سر؟!.. برداشتم و تو دستم گرفتم..مشکوکانه نگاهش کردم..کی روی تختِ من خوابیده بود؟!..این گیره ی زنونه.. و خیلی زود به خاطر اوردم..این گیره متعلق به اون دختر بود..دخترِ گستاخ و زبون درازی که با نگاهه مغرور و بی پرواش به روی هر کس شلاق می کشید..ولی روی من جواب نمی داد..چون می تونستم همه ی وجودش و توی مشتم بگیرم و کنترلش کنم.. گیره رو تو دستم چرخوندم..چرا رهاش کردم؟..چرا تا سرحد مرگ عذابش ندادم؟.. وقتی سرش فریاد کشیدم حس ارامش بهم دست داد..وقتی نگاه وحشت زده و گریانش و دیدم حس کردم اون چیزی که می خواستم و ارومم می کرد در من ارضا شد..و اون چاقو..بی نهایت دوست داشتم که روی بازوش حتی شده یک خراش ِعمیق ایجاد کنم..کاری که اون با من از روی ترس کرد من با اگاهی و از عمد بکنم.. ولی فقط تونستم به دستم فشار بیارم..برعکس همیشه اینبار تردید کردم و افکاری که تو ذهنم داشتم رو عملی نکردم.. گیره رو تو دستم مشت کردم و فشردم..انگار داشتم گردن اون دختر رو تو دستام فشار می دادم..ولی اون تردیدم و بعد هم رها کردنش با قصد بود..اگه همون موقع زجرش می دادم لذتش آنی بود و..تموم می شد ولی ذره ذره..به نظرم ایده ی عالیی بود..مخصوصا الان که برای این ایده دلیل داشتم.. اون دختر حالا حالاها نمی تونه از دست من فرار کنه..باهاش خیلی کارا دارم..نه از سر انتقام..نه.. من انتقامم و همون شب روی همین تخت گرفتم..ولی کاری که مِن بعد باهاش داشتم..فراتر از این حرف ها بود.. آرشام هیچ کاری رو بی دلیل و بی بهانه انجام نمیده..و زمانی که انجامش داد..هیچ کس از دستش رهایی نخواهد داشت..هیچ کس.. *************** پاکتا رو تو دستم فشردم و به شایان زل زدم.. –دیدیش؟.. سرمو تکان دادم.. –توضیحات رو هم خوندی؟..اون از همه برای من مهمتره.. -جزء به جزء..می دونم باید چکار کنم..هر دوی ما هدف مشترکی داریم.. –چطور؟!..موضوعه جدیدی پیش اومده؟!.. -منصوری ظاهرا هنوزم دست از تلاش برنداشته..اینبار جوری حرفه ای عمل کرد که من طی دو سال متوجه نشدم یکی از زیر دستاش با هدف وارد شرکت من شده ..حالا با برملا شدن قصد و نیتش پی بردم که تمومه مدت یک پنجم از موقعیت و مسائل ِ مربوط به من و بقیه ی گروه و می دونه.. –خب در این صورت تو هم با هدف پیش میری.. -اره..اینبار می دونم باید چکار کنم.. –مطمئنم مثل همیشه از پسش بر میای..تو الان مثل شیرِ زخمی هستی که در فکر انتقامه..فقط مراقب باش و بدون اون کسی که زخمیت کرده فرده معمولی و سُستی نیست..باید قوی باشی و انگیزه داشته باشی تا بتونی قوی تر از خودت رو نابود کنی..از کی شروع می کنی؟.. زل زدم تو چشماش..پوزخند ِ خاصی روی لبام نقش بست..پوزخندی که افکار و ذهنیتم رو می تونست به راحتی نشون بده.. -فردا.. سر تکون داد..باید خودم و اماده می کردم..مقابله با منصوری برای دیگران راحت نبود ولی من..از پسش بر می اومدم.. داشتم خرابکاری های حبیب و ماست مالی می کردم ..مرتیکه ی اشغال تمومه زحماتم و به باد ِ هوا داد.. با پرونده ها سر و کله می زدم که منشی از حضور یکی از زیر دستام توی شرکت با خبرم کرد.. -بگو بیاد تو.. –بله قربان.. بعد از چند لحظه وارد اتاق شد..با دیدنش تند از جام بلند شدم و پرسیدم:بگو..چی شد؟.. با تردید و کمی ترس اب دهنش و قورت داد.. –قربان انگار اب شده رفته تو زمین..هر جا رو که بگین دنبالش گشتیم ولی هیچ اثری ازش نیست.. با خشمی ناگهانی از شنیدن ِاین خبر دستم و مشت کردم و محکم روی میز کوبیدم ..به طوری که شماعی یک قدم به عقب رفت.. سرم و تند تند تکون دادم .. در حالی که نگاه ِ مستقیمم به نقطه ای نامعلوم بود غریدم: باید هر طور که شده پیداش کنی و کت بسته بیاریش همونجایی که گفتم.. نگاش کردم و ادامه دادم: چندتا حرفه ای و کارکشته از بین افرادت انتخاب کن و مخصوص این کار بذار..اگه بتونید پیداش کنید پاداش خوبی پیش من دارید..در غیراینصورت دماری از روزگارتون در میارم که اسم خودتونم از یاد ببرید.. بلندتر فریاد زدم: شنیدی چی گفتــــم؟.. نگاه ِ مرددی بهم انداخت..ترس رو تو نگاهش خوندم.. –ق..قربان.. ما شما رو قبول داریم..ولی منصوری هم کم ادمی نیست..باور کنید چند باری که گفته بودید تعقیبش کنیم و چشم ازش بر نداریم من چند تا حرفه ای رو گذاشته بودم واسه اینکار ولی مرتیکه همه ی مارو دور زد .. اصلا نفهمیدیم 1 ساعته داریم دور خودمون می چرخیم و اون ادم منصوری نیست..اصلا نمی دونم چطوری جاشو با یکی دیگه عوض کرد..برای همین میگم پیدا کردنش وقت می بره.. پشت میزم نشستم..دستام و در هم گره کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم..متفکرانه نگاش کردم ..به ظاهر خونسرد ولی از درون پر از خشم.. – یعنی هیچ کدوم از شما مفت خورا نمی تونه از پسه یه کار بر بیاد؟!..خوبه مثلا چند تا حرفه ای استخدام کردم..نمی دونستم فقط به درد ِ لای جرز می خورید..برام پیداش کن..تا 10 روز مهلت داری..وگرنه.. هراسون میان حرفم پرید: و..ولی.. قربان..من.. داد زدم: همین که گفتم..تا 10 روز..می تونی بری.. لال شده بود ..با سری زیر افتاده از اتاق بیرون رفت.. سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم.. کجا در رفتی پست فطرت؟..زیر سنگم که باشی پیدات می کنم.. هه….در به در شدی اره؟..فهمیدی می خوام پیدات کنم دنباله سوراخ موش می گردی؟..ولی فکر نکنم اینبار راه ِ گریزی برات پیدا بشه…. بیچاره ت می کنم منصـــــوری.. با حرص لبام و روی هم فشردم.. تو فکر بودم که بی اجازه در اتاقم باز شد ..با تعجب به فردی که وارد شده بود نگاه کردم..شیدا.. با لبخندی به ظاهر دل فریب به من زل زده بود..منشی وحشت زده نگام کرد.. -قربان به خدا بهشون گفتم بذارید اول از رئیس اجازه بگیرم ولی.. -بسیار خب..برو بیرون.. با تردید نگام کرد.. اگه جای شیدا هر کس ِ دیگه ای اینطور بی اجازه وارد اتاق شده بود بی شک باهاش محترمانه و با روی خوش رفتار نمی کردم..درست برعکس..به طوری که اگه شماره شناسنامه ش و فراموش می کرد به هیچ عنوان در زدن قبل از ورود به اتاقم و کسب اجازه از جانب خود من رو فراموش نمی کرد.. این هم یکی از قوانینه آرشام بود.. منشی از اتاق بیرون رفت..نگاه ِ مستقیمم به شیدا بود و لبخندی که به لب داشت.. جلو اومد و دستش و دراز کرد.. –سلام آرشام جان..خوبین؟.. نگام از تو چشماش به پایین کشیده شد..دست ظریف و شکننده ش و به آرومی بین انگشتام فشردم.. نو دلم پوزخند زدم..ظاهرا خیلی دوست داشت صمیمی برخورد کنه ولی از طرفی احوالم و رسمی می پرسید.. باید با من احساس صمیمیت می کرد..باید از چند جانب کوتاه می امدم و از خیلی چیزها چشم پوشی می کردم.. سرد جوابش و دادم..جزئی از خصلتم شده بود..راهی برای تغییر دادنش هم وجود نداشت.. -سلام..ممنونم.. دستش و رها کردم ولی اون به حالت لمس ِ انگشتام کمی مکث کرد و دستش و به کف دستم کشید.. خودم و متوجه نشون ندادم..ولی نگاهه اون بیانگره خیلی حرف ها بود.. به صندلی اشاره کردم..با لبخند و تشکر نشست.. -اقای صدر چطورند؟.. از اینکه مستقیما حال خودش و نپرسیده بودم اخماش و درهم کشید ولی چیزی از ناز ِ صداش کم نشد.. –خوبن ممنون..البته نپرسیدید..ولی دوست داشتم که بگم منم خوبم.. به اجبار لبخند زدم ولی حتی شبیه ش هم نبود.. -بله..ظاهرا فراموش کردم.. –چطور؟!.. به در اتاق اشاره کردم و با طعنه گفتم:دوست داشتم قبل از ورود در بزنید..اینو به همه ی کارکنان ِ اینجا گفتم و همه رعایت می کنند.. با شرمندگی لبخند زد و کمی خودش و جمع و جور کرد.. –اوه ســــاری..واقعا من رو ببخشید آرشام جان..اخه من تو شرکت پدرم که بودم همینطور وارد اتاق خودش و کارکنان می شدم..در کل دختر راحتی هستم..برای همین، بر حسب ِ عادت بود.. بین حرفش اومدم.. -ولی بازم این عمل شما دلیل بر این نمیشه که بی اجازه وارد اتاق بشید..اونجا شرکته پدرتونه و شما رئیسید .. اینجا شرکته منه و رئیسشم خودم هستم..این دو کاملا از هم جدا هستن..اینطور نیست؟.. حق به جانب نگام کرد.. –پس شرکا چی؟.. پوزخند زدم..کاملا مشهود.. -شرکا؟!..اونها تنها در سهامه شرکت شریک هستند نه عمدتا کل ِ شرکت و کارخونه..در ضمن فراموش نکنید که نیمی کثیر از سهامه شرکت به نام ِ شخص خودمه .. نفس عمیق کشیدم و ریلکس به صندلی تکیه دادم.. -در هر صورت این موضوع مسئله ای نیست که بخوام در موردش بیش از حد توضیح بدم..کم کم خودتون متوجه همه چیز می شید.. حالت صورتش نشون می داد که از گفته هاش پشیمون شده ولی به روی خودم نیاوردم تا بحثی صورت نگیره..حتی حرف زدن با این دختر عذابم می داد و ای کاش به این کار مجبور نمی شدم.. اما باید تا اخرش می رفتم..کاری رو که شروع کنم حتما به اتمام می رسونم.. -خب با من کاری داشتید؟..این ملاقات دلیلش چی می تونه باشه؟.. لبخند زد و برگشت به همون حالت ِ قبل.. — راستش کاری که نداشتم..خب به صورت رسمی امروز روز اولی هست که تو این شرکت مشغول به کار میشم و.. – درسته..ولی اتاقه شما اینجا نیست.. پی به نیش کلامم برد..لبخندش جمع شد.. –بله می دونم..ولی خب گفتم اول بیام پیش شما و از خودتون کسب تکلیف کنم.. بلند شدم..با قدمهایی محکم به سمت دیوار شیشه ای رفتم..نیمی ازدیوارهای کناری..درست سمت چپ تماما شیشه کار شده بود..وقتی رو به روش می ایستادم ازهمونجا احساس می کردم نیمی از شهرِ تهران به زیرِ پاهای من قرار داره و این جلوه و نما در شب ستودنی بود.. اروم تر از معمول ولی محکم گفتم: نیازی به کسب تکلیف نبود..می تونید مشغول بشید..در ضمن اشکالی نداره که اگه با من راحت باشید..من این اجازه رو به هر کس نمیدم.. صداش پر شد از شادی .. ولی کاملا مشخص بود که نمی خواد اینو بفهمم..صداش و نزدیک به خودم شنیدم.. درست کنارم.. –ازت ممنونم آرشام..جدا از رفتارت خیلی خوشم میاد..یه جورایی ضد و نقیضه..گاهی حس می کنم ازم خوشت نمیاد و گاهی مثل الان احساس می کنم تمومه افکاری که نسبت بهت داشتم بیخوده و .. ادامه نداد..منم چیزی نگفتم..نه حرفی داشتم که بهش بزنم و نه می تونستم چیزی رو براش بازگو کنم.. درسته..رفتارهای من ضد و نقیض بود ولی کاملا کنترل شده..تنها برای رسیدن به مقصودم.. صداش زمزمه وار شد..نزدیکتر از قبل.. –گفتی که این اجازه رو به هر کس نمیدی!!..پس این یعنی من برای تو با بقیه فرق دارم..درسته؟!.. مکث کردم..به ارومی برگشتم..کاملا نزدیک به من ایستاده بود..به طوری که وقتی برگشتم صورتم شاید یک وجب با صورتش فاصله داشت.. -شاید ..اگه بخوای..و اگه بخوام.. لبخند زد..نگاه سبزش و مخمور کرد و تو چشمام دوخت.. زمزمه وار گفت: من می خوام..تو چطور؟!.. داشت با لحن و شیوه ی خاص زنانه ش منو مجبور به انجامه کاری می کرد که همیشه ازش دور بودم.. بدون اینکه کوچکترین تغییری تو لحن و کلامم ایجاد کنم سرد گفتم: فعلا هیچی نمی دونم و حتی نمی دونم چی می خوام..بهتره بری و به کارات برسی.. با تعجب نگام کرد.. این کارم باعث می شد تشنه تر از قبل، در تمومه کارها ثابت قدم باشه..و حتی پیش قدم.. هیچ حرکتی نمی کردم ولی خودش با اگاهی کامل به من نزدیک می شد.. سرش و به ارومی تکون داد و با صدایی گرفته گفت: بسیار خب..ولی مطمئن باش من صادقانه حرفم و زدم..با اجازه.. از اتاق که بیرون رفت باز برگشتم و از پشت دیوار شیشه ای بیرون و نگاه کردم..شهری شلوغ و پر تردد..نگاهم به بالا کشیده شد..آسمون از پس مه ای رقیق از دود و دم شهر بزرگی چون تهران هنوزم آبی بود .. ای کاش این راه تو زندگی من نبود و به اینجا نمی رسیدم.. حس می کردم خسته م..از این همه هیاهو و جنجال..ولی بازم نوعی عادت و دنبال می کردم..اینها همه برای من حکم ِ عادت داشت و راهی که پیش رو داشتم به انتخاب ِ خودم بود چون باید انتخابش می کردم.. “باید” از اول هم تو زندگی من ریشه داشت و تا به الان که قصد داشت به ثمر برسه.. باید شایان و هم در جریان تصمیمم قرار می دادم.. اینبار تو باغ روی صندلی درست زیر درخت بید مجنون نشسته بود.. رو به روش ایستادم..با اخم کمرنگی به استخر زل زده بود..سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود ژستش و تکمیل می کرد..خشک و پر ابهت.. مسیر نگاهش و دنبال کردم..3 تا دختر با مایو توی استخر شنا می کردن..این تفریح همیشگی ِ شایان بود..اون برخلافه من به این چیزا شدیدا اهمیت می داد.. نگام و که سمت دخترا دید صدام زد..لبخنده خاصی تحویلم داد..فکرشو خوندم..ولی علاقه ای به عملی کردنش نداشتم.. سیگارش و به ارومی تو جا سیگاری کریستال خاموش کرد..از رو صندلی بلند شد..با وجود سنش مردی شاداب و سرزنده بود..با لبخند به دخترا نگاه می کرد که سر و صداشون کل باغ و برداشته بود.. — نمی دونی وقتی صدای خنده هاشون و می شنوم چه روحیه ای می گیرم.. ناخداگاه پوزخند زدم..متوجه شد..دستش و روی شونه م گذاشت .. –چیه؟..خوشت نیومد؟..اره می دونم..نیازی هم نیست جواب بدی.. دستش و پایین اورد و چند بار پشت سر هم به بازوم زد.. –تا جوونی ، جوونی کن پســـر..نذار این هیکل و اندامه ورزیده مفت و بی استفاده باقی بمونه..ازشون به بهترین شکل ِ ممکن استفاده کن.. خشک گفتم: چه استفاده ای؟.. به دخترا اشاره کردم که حالا تو اب شناور بودن وبه من نگاه می کردن.. رو به شایان با پوزخند ادامه دادم: بدم دسته اینا؟.. کمی نگام کرد..قهقهه زد وسرش و بالا گرفت..دستاش و برد بالا و تکون داد.. بلند گفت:تو با همه فرق داری..همه چیزت عکسه بقیه ست..و این تو رو خاص می کنه.. مستقیم نگام کرد.. — فقط جوونی کن آرشام..خوش گذرونی کن..همه چیز کار نیست..یه وقتاییم باید هدفت و بذاری یه گوشه و بی خیالی طی کنی ..انرژی بگیر..شاد باش.. سکوت کردم..چون به این قسمت از حرفاش اعتقادی نداشتم..پس همون بهتر که چیزی نگم تا با همین باورهای پوچش خوش باشه.. جلو افتاد..پشت سرش رفتم..قسمتی که استخر قرار داشت کمی سرپوشیده بود..یعنی استخری که مستطیل شکل بود فقط از 2 قسمت باز بود..درست رو به ویلا..و از پشت دید نداشت..دخترا با مایوی دو تیکه توی استخر شنا می کردند و هر کدوم با نگاهی خاص به من و شایان خیره شده بودند.. از لبخندای پر نیازی که تحویلم می دادن نفرت داشتم و از این نگاه های مملو از ه*و*س بیزار بودم..ولی نه می خواستم و نه می تونستم به روم بیارم..باید تظاهرمی کردم..به همه چیز..سال هاست که دارم این کار و می کنم..و بازهم باید به تظاهر کردنم ادامه بدم..فقط از روی عادت.. یه اتاقک با دیواره ای پلاستیکی ولی کدر و تیره گوشه ی استخر درست بالای اون قرار داشت..اتاقک نسبتا بزرگ و مخصوص تعویض لباس بود.. –برو تو اتاق مایو بپوش یه تنی به اب بزن..با وجوده دخترا بد نمی گذره.. جدی گفتم: از اینکار خوشم نمیاد.. ایستاد..با اخم نگام کرد.. –از چی؟..ازشنا؟..یا اینکه بین ِ 3 تا دختر باشی و از وجودشون لذت ببری؟.. با اخم..درست مثل خودش جواب دادم: برام فرقی نمی کنه.. –ولی باید فرق کنه..باهات کارای مهمی دارم آرشام..پس اینبار باید کوتاه بیای.. ابروهام و جمع کردم و نگاهم و تیز بهش دوختم.. -چی شده؟.. لبخند زد و سرش و تکون داد.. –بهت میگم..فعلا یه تنی به اب بزن..قول میدم دیگه نتونی از لذتش بگذری.. قهقهه ش و سر داد و رفت تو اتاقک..کلافه دور خودم چرخیدم..منتظر بودم بیاد بیرون.. چی می خواد بگه؟.. برگشتم وبه دخترا نگاه کردم..با دیدن 2 تاشون حال بدی بهم دست داد..همدیگرو در اغوش گرفته بودن و…. با نفرت رو ازشون گرفتم و به در اتاقک نگاه کردم..از چنین محیطی بیزار بودم..مخصوصا چنین کسانی که لایقه نگاه کردن هم نبودن.. ولی باید بهش تن می دادم..مثل خیلی از کارا که به میلم نبود ولی به اونچه که می خواستم مربوط می شد..این هدف یا بهتره بگم اهداف دستم رو بسته بودند..به روی خیلی چیزها.. لباسام و با لباس شنا تعویض کردم.. وقتی از اتاقک اومدم بیرون چشمم به شایان افتاد که یکی از دخترا با شراب و میوه ازش پذیرایی می کرد..دو تای دیگه هم تو اغوشش بودند ..از یکیشون کام می گرفت و دیگری نوازشش می کرد..موزیک ِ لایت و ارامش بخشی تو فضا پخش بود.. با دیدن من لبخند زد و به داخل استخر اشاره کرد..توجهی بهشون نداشتم..با یک جهش و به صورت کاملا حرفه ای پریدم تو استخر..همون زیر شناور بودم..رفتم انتهای استخر.. اب نه سرد بود و نه گرم..باعث شد رخوتی نوازشگر تنم و اروم کنه.. سرم و از اب بیرون اوردم ونفس عمیق کشیدم..قطرات اب از روی موهام به روی شونه و قفسه ی سینه م می چکید..پوله زیادی خرج این عضله ها کرده بودم.. دستامو از هم باز کردم و لبه ی استخر گذاشتم..سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم..چند لحظه گذشته بود که حس کردم یکی کنارم ِ..چشم باز کردم..سردی شراب به روی قفسه ی سینه م باعث شد نگاش کنم..جام شراب و خم کرده بود و بدنم رو خیس از شرابه سرخ می کرد.. همون دختری بود که داشت از شایان پذیرایی می کرد..موهای بلوند..چشمای مشکی و پوست سفید..لب های سرخ و لبخندی ه*و*س الود .. مسخش شده بودم..شاید چون حضورش برام ناگهانی بود..با همون لبخند کج شد و من تماس زبون گرم و خیسش و رو سینه م احساس کردم..داشت شراب و با لب ها و زبونش از روی پوست سینه م می گرفت و مزه مزه می کرد.. کارش حالم و بد کرد..شاید توی اون لحظه حالت عادیش این بود که در اغوش بگیرمش و چون شایان ازش کام بگیرم..ولی افکار من با اونا فرق می کرد.. شونه ش و تو دستام گرفتم..چشماش خمار شده بود..با این حرکتم لبخندش پررنگ تر شد.. به شدت هولش دادم عقب و به روی افکارش خط باطل کشیدم.. با اخم غلیظی که تحویلش دادم و خشمی که از چشمام شعله می کشید با ترس عقب عقب شنا کرد..دستم و مشت کردم و شلاق مانند به روی اب زدم که به هوا پاشیده شد..رفتم زیر اب..شراب و از روی تنم پاک کردم..بدون کوچک ترین توجهی به شایان از استخر بیرون اومدم.. لباسام و پوشیدم..رفتم تو ویلا..موهام نمناک بود..خدمتکار حوله به دست کنارم ایستاد..حوله رو از دستش گرفتم و رو موهام کشیدم.. تو سالن منتظرش نشستم..فهمیده بود به اندازه ی کافی عصبانی هستم ..از انتظار تو یه همچین موقعیتی نفرت داشتم.. چشمم به شیشه ی کریستال از شراب روی میز افتاد..با اخم رفتم طرفش ..حرکاتم تند و عصبی بود.. از چی؟..یا حتی از کی؟.. شاید از افکارم..شاید هم..از گذشته.. لیوانم و پرکردم.. گذشته ی لعنتی..دست از سرم برنمی داشت.. یه ضرب سر کشیدم.. خاطرات ازار دهنده..لحظاتی چون کابوس.. چشمام و بستم .. مزه ش تلخ بود..چون زهر..ولی نه مثل زهری که روزگار به وجودم تزریق کرده بود.. به گلوم نیش می زد.. ولی نیشی که از گذشته رو تنم باقی مونده کشنده ست.. — زیاده روی نکن پسر..باهات حرف دارم.. لیوان و کوبیدم رو میز ..سرم و خم کردم ودستام و به لبه ی میز تکیه دادم..چشمام و بستم و نفس عمیق کشیدم.. برگشتم و نگاش کردم..حوله ش و به تن داشت و روی مبل نشسته بود.. حوله رو از روی گردنم برداشتم و رو مبل انداختم ..رو به روش نشستم و پا روی پا انداختم.. یه سیگار از تو جعبه در اورد و روشن کرد..به طرفم گرفت..بی حرف ازش گرفتم..بهش نیاز داشتم..باید اروم می شدم.. پک محکمی زدم..با ژست ِ خاصی دودش و بیرون دادم..هنوزم عصبی بودم..ولی رفته رفته اروم می شدم.. از پشت دود ِ سیگار نگاش کردم.. از خونه ی شایان که زدم بیرون به حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر می کردم..خیلی جالب بود..یه جورایی تصمیم ِمن با نظر و حرفای شایان مشابهه هم از اب در اومده بود..به نظرم اینطوری بهترشد..برای به دام انداختن منصوری هر ریسکی رو باید پذیرفت.. ******************* ” دلارام “ عجیب حوصله م سر رفته بود..رئیسمم که طبق معمول رفته بود مسافرت و این وسط مونده بودم که چرا منو نگه داشته؟!..هه..لابد باید بمونم تو خونه از در و دیوار وماهی های توی اکواریوم و اون افتاب پرسته بدقواره ش پرستاری کنم.. خب چیز ِ دیگه ای هم نبود که دلم بهش خوش باشه..باز دم ِ پری گرم که بهم زنگ می زد..از طرفی چند بار تلفنی با فرهاد حرف زده بودم.. هر بار که می گفتم تو خونه تنهام با نگرانی می گفت « چرا انقدرلج می کنی دلی بیا اینجا بمون من که لولوخورخوره نیستم..باور کن کاری باهات ندارم ..نگرانه چی هستی؟!..» اونو قبول داشتم..ولی از حرف مردم می ترسیدم..ای که ادم می مونه اینجور مواقع به خودش فحش بده یا به زمین و زمان و این مردم که هر چی رو می بینن واسه ش حرف در میارن..حتی به خودشون زحمت نمیدن 2 تا سوال و پرسش کنن ببینن اینی که دهن به دهن می چرخونن راسته یا دروغ!!.. راحت طلبن و همونی که ببینن و قبول می کنن..اگه اینطور نبود که وضعه من الان این نبود..آه.. اره « آه » بکش دلی خانم..بکش که کاره دیگه ای از دستت بر نمیاد.. نشستم جلوی تلویزیون..یه دستم زیر چونه م بود یه دستم به ریموت.. زدم شبکه ی 1..طبق معمول اخبار..مگه چقدر خبر تو دنیا هست که روزی چندبار تکرارش می کنن؟..مثلا اخباره وگرنه سرش و بزنی و تهش و نگهداری بازم هیچیش به یه خبره درست و حسابی شبیه نیست.. زدم2..پوووووف..بحث و گفتگو درمورده فلان و فلان و فلانی..زیرنویس داده که سریال ِ (……) چه ساعتی پخش میشه..یه قسمتش رو دیده بودم که از اول تا اخرش یاده بدبخت بیچارگی ها و بی پولی ودر به دری خودم افتادم.. جعبه ی دستمال کاغذی وَره دلم بود و هی فین و فین پشت سر هم و.. خلاصه اولش یارو رو بردن بیمارستان..وسطش رفت تو کما تهش یه راست سینه ی قبرستون..این شد قسمت اول سریال..اولش که این بود خدا اخرش و بخیر کنه.. زدم3..اَکه هی..داره فوتبال میده..یه بار نشد من بزنم اینجا و مثلا یه برنامه ی اموزشی بده..اونم نه یکی عینه ادم حرف بزنه..اولش فوتبال..اخرش خبر از فوتبال و اخر شب هم نقد و بررسی فوتباااااال..یه وقتایی هم نمی دونم چی می شد درحده معجزه اتفاق می افتاد که یهو راز بقا می داد..ولی از شانسه من الان داشت فوتبال پخش می کرد و کی راز بقا می داد رو خدا داند و مدیرشبکه ش.. بی خیاله 4 شدم که کلا ول معطل بود..هر وقت این شبکه رو نگاه می کردم میرفتم تو چُرت.. زدم 5..باریک الله..باز این بهتره..داره لحیم دوزی اموزش میده..نه بابا روبان دوزیه..نه خب شاید بافتنی.. اَه..بی خیال هر کوفتی که هست اموزشیه دیگه.. چشمامو ریز کرده بودم و به دستای اون خانمه نگاه می کردم که تند تند داشت سوزن و تو پارچه ی نرم و ظریفی که تو دستش داشت فرو می کرد که.. اِِِِِ تموم شد؟؟!!..ای بابااااااا..شانس و نیگا تو رو خدا.. از حرصم خاموشش کردم..همون بهتر که آف باشه..والا.. از این 5 تا کانال یکیش جذبم نمی کنه..ادم بی خوابی به سرش بزنه بشینه پای تلویزیون و برنامه هاش ، سه سوت همچین خوابش می بره که انگار 6 سال کسری خواب داشته.. ماهواره هم که قربونه نبودنش..از بس روش پارازیت فرستاده بودن که از این همه کانال 2 تا درست و حسابیش و نشون نمی داد.. هی..حالا چکار کنم؟..با انگشتم رو دسته ی مبل ضرب گرفته بودم و همونطور که لبامو کج کرده بودم دور تا دور خونه رو واسه ی هزارمین بار دید زدم صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد.. شیرجه زدم روش و پیامک و باز کردم..از طرف فرهاد بود.. «سلام خانم خانما..وقتی زنگ می زنم جواب بده نگرانتم».. خواستم جواب و واسه ش بفرستم که زنگ زد..با شیطنت خندیدم و رد تماس زدم..براش نوشتم..«اس بده..حال ندارم حرف بزنم».. جوابش و فرستاد.. «باز تَمبَلیت عود کرده؟».. «نمی دونم شما دکتری..چکارم داشتی؟».. «می خواستم بهت بگم اگه حوصله ت سر رفته منم عینه خودتم پایه ای بزنیم بیرون؟».. یه کم فکرکردم..پیشنهاده بدی نبود.. «باشه حرفی نیست..کِی و کجا؟».. «الان راه میافتم..هر کجا که تو بگی».. «اوکی پس بیا تا اون موقع منم فکرام و می کنم بهت میگم» .. «باشه».. به ساعتم نگاه کردم..11 صبح بود..این موقع روز کجا بریم که بشه حسابی خوش گذروند؟….هیچ کجا مثل ” باغ رویا ” بهمون خوش نمی گذشت..مطمئنم فرهادم قبول می کنه.. در کل باهاش راحت بودم..مثل یه برادر..دوست..یه کسی که سالهاست می شناسمش قبولش داشتم و همه جوره بهش اعتماد داشتم.. تنها فردی بود که از اقوامم برام مونده بود..فرهاد برام بهترین پشتیبان بود..و خوشحال بودم که لااقل اون و دارم و می تونم روش حساب کنم.. همیشه اینو بهش می گفتم.. و اون در جوابم می خندید و می گفت « بهم همه چی میاد الا اینکه حامی توی اتیشپاره باشم.. انقدرمنو بزرگ نکن کوچیکتیم دلی خانم ».. پسر شاد و مهربونی بود..در کنارش بودن ادم و به هیچ وجه خسته نمی کرد..ای کاش می شد به پری هم بگم باهامون بیاد..ولی خب شاید فرهاد خوشش نیاد..یا پری راحت نباشه.. همونطور که با خودم فکر می کردم لباسام و پوشیدم..یه مانتوی سفید که کمی از زانوم بالاتر بود..یه شلوار پارچه ای مشکی و کمی براق ..شال سفیدم که خط های کج و معوج مشکی و طوسی داشت که به رنگ خاکستری چشمام می اومد..کیفم رو مشکی و کفشامو سفید و طوسی انتخاب کردم..رنگ بندیش هارمونی جالبی داشت.. عادت نداشتم موهام و از شال بیرون بذارم..نمی دونم چرا بر خلافه هم سن و سالام از اینکار خوشم نمی اومد.. نه اینکه شالم و تا روی پیشونیم بکشم و..نه اصلا اینطوری نبودم..کمی از موهای جلوم از شال بیرون می زد ولی نه اونطور که همه تا وسط سرشون و بیرون می ریختن و.. همیشه ساده بودم ولی بد فرم لباس نمی پوشیدم..نه جذب و بدن نما .. نه گشاد و افتضاح..در حد تعادل که افراط هم نکرده باشم.. زنگ خونه زده شد..از در ویلا که اومدم بیرون یکی از نره غولاش جلوم و گرفت..مثلا اونجا می ایستادن که از خونه محافظت کنن.. با صدای نکره ش گفت: خانم کجا؟.. حق به جانب نگاش کردم.. -هر کجا..باید به تو هم جواب پس بدم؟.. –خودتون می دونید که اقا چی دستور دادن.. -اره می دونم قبلا ازش اجازه گرفتم.. –ولی کسی به من چیزی نگفت.. رفتم تو شکمش تا بگم ” گفته یا نگفته بکش کنار باد بیاد بینم “..که یکی از هم قُماشای خودش اومد جلو .. — بی خیالش شو ..رئیس به من گفته..بذار بره.. نگاش کرد : مطمئنی؟.. –اره..اون موقع پست ِ تو نبود.. یه کم نگام کرد..بعدم هیکله قِناصش و کشید کنار..بدون اینگه نگاهشون کنم رد شدم.. در مواقعی که خونه نبود و زیر دستاش و می فرستاد مرخصی منم یواشکی با ماشینش می زدم بیرون..اوایل از این جراتا نداشتم ولی خب توی این 3 سال تونستم اعتمادش و جلب کنم.. البته این ازادی ها هم قانون ِ خودش و داشت..یکیش سرویس دادن به مهماناش و دیگری گوش دادن به تمامه اوامرش ..اونم بدون چون و چرا.. پولی که بهم نمی داد منم باید ازش سواستفاده می کردم..مفت مفتم که نمی شد.. البته نه اینکه هیچ پولی بهم نده..منظورم کارمزد بود..وگرنه که 100 سال یه بار چندرغاز مینداخت جلوم که به گدا می دادی قهر می کرد.. توقعیم نداشتم..همون که جا داشتم خودش خیلی بود..به دَرَک که براش خیلی کارا می کردم ولی لااقل بی ابرو نمی شدم.. نون و جا بهم می داد خب به جاش براش کار می کردم..میذاشت برم بیرون که خب حقم بود..گاهی که واسه خرید می خواستم برم بیرون می ذاشت با یکی از مدل پایین ترین ماشیناش بزنم بیرون اونم با تایمی که برام مشخص می کرد که خب در مقابلش می شدم ساقی و کلفت و هزار کوفت و زهرمار دیگه.. گاهیم به روم می اورد ولی باید بی خیالی طی می کردم..کار دیگه ای از دستم ساخته نبود.. همین که از در رفتم بیرون ماشین فرهاد و دیدم که جلوی ویلا ترمزکرد..ماشینش یه پرشیای نقره ای بود..عینک افتابیش به چشماش بود وبا لبخنده جذابی از تو ماشین نگام می کرد.. پاهاش که معلوم نبود ولی یه بلوزه استین کوتاهه مردونه ی سفید تنش بود که وقتی نزدیکش شدم دیدم یه بیت شعر از حافظ گوشه ی سمت چپ از بلوزش نوشته شده .. مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود..پزشک مملکته خب.. نشستم کنارش..با لبخند سلام کردم.. — سلام خانم پرستار..خوبی؟.. – عــالی..اتیش کن بریم.. یه کم از پشت عینک نگام کرد و خندید.. –ای به چشم..اتیش کنم بعدش کجا بریم؟.. با لبخند نگاش کردم.. – اگه گفتی؟.. عینکشو برداشت..چشمای مشکی و خوش حالتش برق می زد ..یه کم تو چشمای خندون و شیطونم خیره شد ..لبخندش رفته رفته پررنگ شد.. سر تکون داد و عینکش و به چشم زد..همونطور که داشت حرکت می کرد گفت: — باغ رویا؟!.. دستمو تو هوا تکون دادم .. – خودشه..دکی جون زدی تو خال، بتازون این یابوی خوشگلت و که دیر ِ.. -تو هنوز یاد نگرفتی به ماشین من نگی یابو؟.. پریدم وسط حرفش.. – چرا خب؟..یابو به این باکلاسی.. و به ماشینش اشاره کردم..غش غش خندید.. –اره خب لابد چون تو میگی.. – دقیقا.. به ضبط ماشینش نگاه کردم و گفتم: تو پخش چی داری؟.. انگشتمو بردم سمت دکمه ش که گفت: پِلی کن همین اهنگی که اولش هست خوبه.. سرمو تکون دادم و دکمه ش و زدم.. سرمو به صندلی تکیه دادم .. از شیشه ی پنجره بیرون و نگاه کردم.. آهنگش حرف نداشت.. ( آهنگ «باورم کن» از محسن یگانه ) نه خودش موند نه خاطره هاش تنها چیزی که مونده جای خالیشه قصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا مثل یه ستاره از ذهنم رد میشه دل خوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت حالا فقط منم،منه بی انگیزه کسی که دنیای من بوده یه روز نبودنش داره دنیامو بهم میریزه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ** نه خودش موند نه خاطره هاش دلخوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت هنوز هاج و واجم که چجوری شد هر کاری کردم که از پیشم نره نمیدونستم که از این فاصله ها از این جدایی داره لذت میبره اون که میگفت مثله منه از جنس منه نمیدونستم دلش اینقدر از سنگه چقدر به خودم دروغی میگفتم الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ******************** رو کردم بهش و با شیطنت خندیدم.. -به به..چه اهنگایی گوش میدی..نکنه عاشق شدی و این وسط ما بیخبریم؟.. نگاهه کوتاهی بهم انداخت و لبخند زد.. –چیه..بهم نمیاد؟.. -گوش دادن به این اهنگا؟.. — نخیر خانمه خوش حواس..عاشقی رو میگم.. یه کم جا به جا شدم و لبامو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم.. – نمی دونم..خب بهت که میاد..ولی بستگی داره .. ابروش و انداخت بالا..عینکش و از رو چشماش برداشت و انداخت رو داشبورت.. نیم نگاهی بهم انداخت و جدی گفت: به چی بستگی داره؟.. بیرون و نگاه کردم..کلافه گفتم: چه می دونم..تا حالا عاشق نشدم بفهمم چی میگی.. نگاش کردم..نُچی کرد و با لبخنده کجی سرشو تکون داد.. نفسشو محکم داد بیرون و گفت: آره خب..درده یه عاشق و.. نگام کرد و ادامه داد: یه عاشقه که می فهمه.. – یعنی تو میگی من نمی تونم بفهمم؟.. ابروش و انداخت بالا که یعنی « نه».. پوزخند زدم: پس عااااشقی.. سرشو تکون داد..کنار خیابون نگه داشت و همزمان با گفتنه: شاید…. پیاده شد.. نگاهی به اطرافم انداختم..رسیده بودیم..منم تند پریدم پایین..درا رو قفل کرد..شونه به شونه ش حرکت کردم.. هر دو ساکت بودیم..حرفاش یه جورایی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..یعنی فرهاد عاشقه کیه؟!.. ولی با دیدن باغ به کل همه چیز و فراموش کردم..«باغ ِ رویا» رو خودم و فرهاد کشف کرده بودیم..البته جایی هم نبود که کسی نشناسه.. یه باغه خصوصی که همه چی توش پیدا می شد.. « سفره خونه ی سنتی – شهر بازی که خیلی کوچولو موچولو بود ولی از هیچی بهتر بود – پارک که اونم کوچیک بود و با صفا – رستوران سنتی که قسمتی ازهمون سفره خونه رو به خودش اختصاص داده بود» جای معرکه ای بود..چون شخصی بود خرجش هم زیاد می شد..ولی می ارزید..هم غذاهاش عالی بود و هم اینکه جای بکر و رمانتیکی محسوب می شد..من که عاشقش بودم.. یه روز اتفاقی گذرمون به اینجا افتاد و منم زودی دلم و دادم بهش و پاگیرش شدم..کی بود که با دیدن اینجا خاطرخواش نشه؟.. — خب حالا چکار کنیم؟.. -اول بریم شهربازی..یه کم بگردیم بعدم میایم رستوران ناهارمی خوریم.. خندید: پس شد اول گردش و تفریح..اوکی بریم.. راه افتادیم سمته شهربازی که شامل ِ یه چرخ و فلکه نسبتا بزرگ و یه قصر ِ بادی می شد .. قسمتی از شهربازی هم حالته استخر بود که توش قایق پدالی گذاشته بودن.. هر وقت می اومدم اینجا امکان نداشت که از خیره قایقاش بگذرم.. واسه همین تا رسیدیم فرهاد گفت: تو برو تو یه کدومش بشین منم الان میام.. رفت سمته بوفه و منم مونده بودم بین اون 5 تا قایق که کدوم و انتخاب کنم؟.. رنگ و وارنگ بودن..ولی من عاشقه رنگه سرخم.. خواستم یه ضرب بپرم توش ولی ترسیدم موج بگیره پرت شم تو آب.. نشستم لبه استخر..پای راستم و بردم پایین..قایق رو اب تکون می خورد.. پای چپم و اوردم پایین که اونم بذارم تو قایق..دستم لبه ی استخر رو محکم چسبیده بود که یهو یکی از پشت اروم هولم داد..جیغ ِ کَرکننده ای کشیدم و پرت شدم تو قایق..شیرجه زدم و اماده ی پرت شدن تو اب استخر بودم و درهمون حال چشمام درست اندازه ی چشمای قورباغه زده بود بیرون که یکی از پشت مانتوم و گرفت و کشید سمت خودش.. همچین نفس نفس می زدم که گفتم الان هر چی سیستم تنفسی دارم از حلقم می زنه بیرون..بدجور وحشت کرده بودم..وای خدا .. صدای قهقهه ش و که شنیدم با خشم برگشتم و نگاش کردم.. فرهاد در حالی که یه پاکت ِ بزرگه چیپس تو دستش داشت بالا سرم وایساده بود و می خندید..منم عینه ماست اب رفته ولو شده بودم رو صندلی ِقایق و نگاش می کردم.. وقتی به اوج عصبانیت رسیدم همچین سرش داد زدم که خفه خون گرفت بیچاره.. — مــــررررررررررض..مگه سادیسم داری دیوونه؟..یه لحظه مردم و زنده شدم..اگه سکته کرده بودم چی؟..خیر سرت دکتری……. ریلکس با لبخند نشست رو صندلی کنارم و با شیطنت نگام کرد..پاکت باز شده ی چیپس و گرفت جلوم و با لحنه بامزه ای گفت: تا بوده این بوده که بادمجون بم آفت به خودش ندیده پس غمت نباشه بفرما چیپس.. از لحنش هم خنده م گرفته بود و هم تا سر حده انفجاااااااار حرصی شده بودم.. پاکت چیپس و پس زدم طرفش و گفتم: می دونی الان چی دلم می خواد؟.. با تعجب گفت: نه..چی؟!.. دستام و عینه قاتلا اوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم..انگار که می خوام خفه ش کنم.. -اینکه گردنت و بگیرم تو دستام و خرخره ت و تا می تونم بجوَم.. آب دهنش و با ترس ظاهری قورت داد.. دست مو یه کم بردم جلو که سرشو کشید عقب..چشمای مشکی ونافذش شیطون تر از همیشه شده بود.. لرزون گفت: دختر تو فیلمه ادمخورا رو زیاد نیگا می کنی انگار..اصن من منصرف شدم..قایق سواری بخوره تو سرم ..جونم واجب تره.. دستشو گرفت لبه استخر و خواست از جاش بلند شه که بلوزشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم..باز نشست.. وقتی لبخند رو رو لبام دید..اروم خندید .. چشمک با مزه ای زد و عین بچه ها گفت:بریم آب بازی؟.. منظورش و فهمیدم..همیشه وقتی می رفتیم وسطای استخر مشتش و پر از اب می کرد و می پاشید به سر و صورتم..منم که می دیدم دلش یه دل سیر اب تنی می خواد براش کم نمیذاشتم و خوب خیسش می کردم.. -اوکی ولی نه تا حدی که خیس بشیم..می ترسم مثل اون دفعه شدید سرما بخورم نتونم از پسه کارام بر بیام.. — باشه خانم پرستار..هوات و دارم.. شروع کردیم به پدال زدن و بینش هم چیپس خوردن.. گاهی اذیتم می کرد و جهت قایق و عوض می کرد که یهو محکم می خوردیم به دیواره ی استخر و منم تا نصفه پرت می شدم جلو و باز بر می گشتم عقب..دل و روده م پیچیده بود تو هم بس که اینکار و تکرار کرد.. – نکن فرهاد.. با لبخند نگام کرد..حال و روزم و که دید لبخندش محو شد.. –چی شد دلی؟.. محکم زدم به بازوش.. – مرض و چی شد..این چه وضعش اخه؟.. –شرمنده خانمی..قصدم شوخی بود.. قایق و به عقب هدایت کرد..دیگه نمی خندید..انگار بدجور زده بودم تو ذوقش.. حالم خوب شده بود..دیدم تو خودش ِ یه مشت اب برداشتم و بی هوا پاشیدم تو صورتش..چون تو باغ نبود انگار که ازخواب پریده باشه چشماش تا اخرین حد گشاد شد و هراسون نگام کرد.. غش غش زدم زیر خنده..درهمون حال نگاش کردم و گفتم:کجایی پسر؟.. هیچی نمی گفت..خنده م با نگاهه مستقیم و نافذش کم و کمتر شد..چرا اینجوری نگام می کنه؟!.. یه کم که خیره شد تو چشمام سرش و چرخوند و گفت: میگم بریم رستوران..حسابی گرسنمه.. – تو حالت خوبه؟.. فقط سرش و تکون داد..منم هیچی نگفتم.. ******************** پشت میز نشسته بودیم..هنوز ساکت بود.. -فرهاد؟.. سرش و بلند کرد..نگاش و دوخت تو چشمام.. -چرا تو خودتی؟..چی شده؟.. بازم سکوت کرد.. خندیدم: ببینم نکنه تو داری با نگات باهام حرف می زنی؟..خب ببین من که زبونش و نمی فهمم..زیرنویس اگه داره بفرست روش ..از کی تا حالا تو خماریش موندم بفهمم دردت چیه؟.. دهنش و باز کرد حرف بزنه که همون موقع گارسون واسه گرفتن سفارش اومد.. جوجه سفارش دادیم مثله همیشه.. گارسون که رفت نگام کرد..انگار تردید داشت .. دستاش و گذاشت رو میز..بهشون نگاه کرد و اروم گفت: دلارام..من می خواستم.. ساکت شد..چشمام و ریز کردم و گفتم: چی می خواستی؟..بگو می شنوم..غریبی می کنی؟.. با این حرفم خندید وسرش و تکون داد.. نگام کرد وگفت: من از هرکی غریبی بکنم با تو راحتم..اینو مطمئن باش.. لبخند زدم: پس چی؟..بگو هم خودت و خلاص کن هم منو..چی شده؟.. مرموز خندید: خیلی دوست داری بشنوی؟.. لبام و جمع کردم .. – امان از کنجکـــاوی.. بلندتر خندید: اره خب..پدره فضولی بسوزه.. خندیدم: مرض دیوونه..خب بگو دیگه.. خنده ش اروم اروم کمرنگ شد..تا اینکه به پوزخند بدل شد .. –میگم..ولی قبلش ازت یه خواهشی داشتم.. ای بابا..معما پشت معما.. همون موقع سفارشمون و اوردن..گارسون که رفت زل زدم بهش تا شاید فرجی بشه و بگه چی می خواد.. و همین که خواست بگه یکی از پشت سرم گفت: دلی خانم شما کجا اینجا کجا؟.. سریع شناختمش..برگشتم و با ذوق گفتم: پـــری.. خودش بود..مثل همیشه شیک پوش و جذاب..یه مانتوی شکلاتی..شال کرمی و شلوار همرنگش..کیف و کفش شکلاتی..عالی شده بود.. همو بغل کردیم وبعد از روبوسی رو بهش گفتم: به به یه پا کیک شکلاتی شدی دختر..ادم دلش می خواد یه گازه اساسی ازت بزنه .. خندید و زد به بازوم.. –برو خدا رو شکر کن که دختری..اگه یه پسر اینو بهم گفته بود اونوقت.. –سلام.. با شنیدن صدای فرهاد هر دو به طرفش برگشتیم..پری با دیدن فرهاد لبخنده پت و پهنی زد و متین وخانومانه جواب سلامش و داد.. واسه سومین بار بود که همدیگرو می دیدن..اون 2 بارم پری با من بود و فرهاد دیده بودش.. پری نامزد داشت..یه پسره خر پول و گردن کلفت به اسم کیومرث که همه کیو صداش می زدن ..همه ی زندگی این بشر تو پولاش خلاصه می شد و به قوله پری حتی تو خوابم اسکناس می شمرد.. تعارفش کردم ..بدون رودروایسی نشست پشت میز .. قربونش برم همیشه خونگرم وصمیمی بود و با هیچ بنی بشری هم تعارف نداشت.. ادامه دارد…

برچسبدانلود رمان دانلود رمان گناهکار رمان رمان عاشقانه رمان گناهکار

1398/05/10

1398/05/07

1398/04/29

رمان فوق العاده مزخرفی بود حیف وقتی که حروم خوندنش کردم

کاملا موافقم

افتضاح به معنی واقعی کلمه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

خواندن متن کامل رمان گناهکار

وب‌سایت

7
 × 
1
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

رمان گناهکار قسمت بیست و سوم

لبخندم کمرنگ شد..سرم و زیر انداختم و بعد هم به دریا نگاه کردم..– هیچی..— هیچی؟؟!!..– به ظاهرهیچی..— دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟..– چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد..چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمیشه به دست اورد..شاهد چنین زندگی هایی بودم..نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم….با محبت..گذشت..وفاداری و از همه مهمتر….با « عشق » میشه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد..مهر من همینه…..

— به من نگاه کن..اروم سرم و چرخوندم و تو چشماش خیره شدم..نگاش تو چشمام می چرخید ..به دنبال صداقت تک تک حرفام..حرفای من از روی دلم بود..عقلم بهش مهر تایید زده بود ..پس چرا تردید داشته باشم؟..— تو کی هستی؟!..با تعجب نگاش کردم..بازوهام و گرفت..— تو..دلارام تو از من..از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟..فاصله مون و پر کردم..با عشق نگاش کردم..نگاه آرشام بر خلاف این امواج سهمگین اروم بود..اروم ِ اروم..زمزمه وار گفتم: مهرمو…….با صدایی شاید اهسته تر از من، جوابم و داد: کدوم مهر؟!..دستام و گذاشتم رو قفسه ی سینه های مردی که تپش های بلند و محکمش رو به راحتی و با تمام وجود زیر پوست ظریف انگشتام حس می کردم..حتی از روی لباس..این تپش ها با ضربان تند قلبم عجین شده بود..در حالی که نگاهمون تو هم گره خورده بود نجواکنان گفتم: همون مهری که الان..جلوی خودت به زبون اوردم..مهریه ی حقیقی من همینه..مهریه ای که با دل بسته بشه..مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو تو زندگیمون از بین ببره..مهریه ی من همونیه که گفتم..یه بار، اونم برای همیشه..قفسه ی سینه ش با چه شتابی بالا و پایین می شد..نگاش سرگردون بود ولی در کنار این سردرگمی یه حس خاص هم نهفته بود..به خودم اومدم..سرم رو سینه های پهن و عضلانیش بود..صدای قلبش..به همون واضحی که حسش کردم..تنگ منو تو اغوشش گرفته بود و هیچ کدوم قصد جدا شدن از دیگری رو نداشتیم..زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ت پیش منه..می دونم ازم چی می خوای..به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی وهستی شک نکن چون باورت دارم..به اینکه از نظر من ذاتت به ارومی اسمت ِ شک نداشته باش..سخته..اینکه بخوام بگم..حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم..شاید احتیاج دارم که اروم بشم..اینکه تو ارومم کنی..ولی قبل از هر چیز..قبل از هر اتفاقی تو باید همه چیز و درمورد من بدونی..گذشته ی مبهمی که گریبانگیرم شده..بعد از شنیدن تموم حرفام حق رو به تو میدم که یه تصمیم درست بگیری..اینکه بازم مهریه ت و از من طلب می کنی؟..اینکه سر حرفت می مونی؟..تو باید حرفامو بشنوی دلارام………………محکمتر منو به خودش فشرد و با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد گفت: بعد از اون هر چی که بخوای همون میشه..اینو بهت قول میدم..به نرمی از تو بغلش بیرون اومدم..مات و مبهوت نگاش کردم..سر در نمیارم..آرشام چی داره میگه؟!..گذشته ی ارشام چه ربطی به زندگی ِالانمون داره؟!..مهرم « عشق آرشام » به من بود..و حالا..این مهر در گروی گذشته ی اونه؟!..دستمو گرفت.. مخالف دریا حرکت کرد..جنگلی که با فاصله از دریا قرار داشت..درسکوت هر دو قدم بر می داشتیم..هرکدوم تو یه فکری بودیم..آرشام رو نمی دونم ولی من..حسابی گیج و منگم…………چراغ قوه ی کوچیکی رو از تو جیبش در اورد و روشن کرد..هوا دیگه تاریک شده بود..دستم تو دستش بود..ایستاد..سرم و که بلند کردم خودم و رو به روی کلبه ی چوبیی دیدم که از ظاهرش مشخص بود یه نفر توش زندگی می کنه..چون هم کنار کلبه دیواری از هیزم روی هم چیده شده بود و هم اینکه حال وهواش نشون نمی داد سالهاست رها شده و کسی سراغش نیومده..دستم و کشید..دنبالش رفتم..کلبه تا در ورودیش دو تا پله می خورد..در رو باز کرد ..داخلش تاریک بود..صدای کشیده شدن فندک و بعد نوری که ازش تو صورتم افتاد..آرشام دستم و ول کرد..دور تا دور کلبه شمع گذاشته بود که با همون فندک زیپوی طلایی رنگش روشنشون کرد..فضای کلبه از نور شمع های کوچیک و بزرگ روشن شد..یه تخت نسبتا بزرگ ولی یک نفره گوشه ی کلبه زیر پنجره..یه میز چوبی کنارش که روش پر بود از شمع هایی به رنگ سفید..ملحفه های سفید روی تخت و یه پتوی یک نفره ی شکلاتی رنگ..یه هواپیمای بزرگ که گوشه ی دیوار از سقف اویزون شده بود..تابلوهای زیبایی که از مناظر مختلف، چه غروب افتاب و چه از امواج دریا و چه از سبزی درختای جنگل شمال ترسیم شده بودند تو جای، جای ِ کلبه هم روی دیوار و هم روی زمین به چشم می خورد..– اینجا مال کیه؟!..خیلی خوشگله..روی صندلی چوبی که کنار تخت بود نشست و به منم اشاره که رو تخت بشینم..به طرفش رفتم و آهسته روی تخت چوبی نشستم..نگاهی به اطرافش انداخت و زمزمه کرد: من..– جدی؟!..یه کلبه اونم وسط جنگل ..خیلی باحاله..— این مدت که خونه ی عمومحمد نبودم می اومدم اینجا..– چرا اینجا؟!..نگام کرد..پوزخند زد وسرش و چرخوند..— واسه فکر کردن..– به چی؟!..بلند شد ایستاد..آروم رفت کنارپنجره..— به همه چیز..از وقتی عقد کردیم برای گفتن خیلی چیزا تردید دارم..تا قبل از اون به خودم می گفتم چرا باید پرده از رازی بردارم که جای اون تنها باید توی قلبم باشه؟!..قلبی که روزی فکر می کردم همزاده سنگه..به سنگ بودن خودم به غرور و تکبری که داشتم افتخار می کردم..از غرورم می گفتم..به خودم می بالیدم..افراط گری..سیاهی وتباهی..غرور بیش از حد..گناه..همه و همه شدن جزوی از زندگی یک گناهکار به اسم آرشام..– منظورت از این حرفا چیه؟!..آرشام چی داری میگی؟!..اصلا چرا اومدیم اینجا؟!..نگاهش و از پنجره گرفت و به من دوخت..جدی بود..حتی می تونستم بگم جدی تر از همیشه..— چرا هیچ وقت ازم نپرسیدی دلارام؟..چرا ازم نپرسیدی سر و کار ِ من با شایان چیه؟..چرا ازم نخواستی برات توضیح بدم کینه ی من از ارسلان به خاطر چیه؟..دلارام چرا حتی یکبار از خودت نپرسیدی این مردی که دارم براش کار می کنم..این مردی که منو تو نقشه هاش شریک کرده کیه؟..چکاره ست؟..چجور ادمیه؟..کارش با ادمای دور و اطرافش چیه؟..چرا ادمی مثل شایان اونجور ازش حساب می بره که همون اول به زور منو از چنگش در نیاورد؟..نقش ارسلان تو زندگی پر از رمز و رازش چیه؟..تو گذشته ی این مرد سرسخت و مغرور چه اتفاقاتی افتاده؟……………………… و بلندتر ادامه داد: چرا برای یک بار هم که شده از من نپرسیدی آرشام تو چجور ادمی هستی؟..پاکی یا گناهکار؟..چرا دلارام؟..چرا انقدر ساده از همه چیز حتی از زندگی و آینده ت گذشتی؟..چرا نخواستی بفهمی؟..چرا چشمت و به روی تموم حقیقت ها بستی و حاضر شدی به عقد مردی در بیای که هیچی ازش نمی دونی؟..من هنوز برای تو مبهمم دلارام..می تونم درک کنم که تو هنوز منو به درستی نمی شناسی..رفتارای من برای تو عجیب و غریبه..پس چطور حاضر شدی بدون هیچ سوال و پرسشی در برابر همه چیز کوتاه بیای؟!..چطــــــور؟!..جوابم بهش فقط سکوتم بود و نگاهی که رفته،رفته داشت بارونی می شد..با حرفایی که از ارشام شنیدم..قلبم با هر جمله ش می لرزید..جواب تموم سوالاتش فقط یه جمله بود..« چون من عاشق آرشام بودم.. » عشق چشم ادم و کور می کنه..ادم عاشق همیشه کور ِ ..من ندیدم چون نخواستم که ببینم چون عشق چشمام و بسته بود..من نخواستم که باور کنم آرشام می تونه گناهکار باشه چون هر بار این عشق بود که مانعم می شد..عشق عقل و منطق سرش نمیشه..— همه چیزو برات میگم..دیگه نمی تونم ساکت باشم..تو الان زن منی..تا به الان سکوت کردی ولی دیشب برای اولین بار خواستی که از گذشته م بدونی..این یعنی اینکه الان وقتشه..فقط وقتی همه چیزو فهمیدی خودت تصمیم می گیری که باید چکار کنیم..من توی زندگیم اونم تا به الان به هیچ کس اجازه ندادم برای زندگی و آینده م تصمیم بگیره ولی حالا برای اولین بار دارم به یه دختر..به کسی که همسرمه این اجازه رو میدم..بهت اجازه میدم زندگیم و تغییر بدی..چه باهام بمونی و تا اخرش کنارم باشی، درحالی که خودمم نمی دونم ته این خط به کجا می رسه..و چه ترکم کنی و منو تو باتلاقی که دارم دست و پا می زنم رها کنی….و اینو فراموش نکن اگه انگیزه ای نداشتم هیچ وقت به دست و پا زدن نمی افتادم..ولی حالا دیگه نمی تونم..می خوام از مرگ دور باشم..چون برای زندگیم هدف دارم..زندگی که سراسرش شده یک مرداب تا منو درون خودش بکشه و نابود کنه..همین امشب..توی همین کلبه همه چیزو برات میگم..تو خودت خواستی که بشنوی پس….منم دیگه سکوت نمی کنم..

«آرشام»

خواندن متن کامل رمان گناهکار

– همیشه آرزوی اینو داشتم که سراسر زندگیم با تموم اتفاقات تلخ و شومش فقط وفقط یه خواب باشه.. تا اون موقع امید داشته باشم با یه تلنگر می تونم بیدار شم و ببینم که تموم اون اتفاقات ِ بد یه کابوس بوده.. ولی از واقعیت های زندگی نمیشه فرار کرد..باید تحملشون کرد..نمی تونی رو زخمای دلت مرهمی بذاری چون توی اون مرحله ای از زندگی قرار داری که کسی نیست مرهمه دلت باشه..همه رفتن و تنهات گذاشتن..باید بمونی و بسوزی و….بسازی.. من موندم و سوختم..ولی نتونستم بسازم.. خواستم که بجنگم.. خواستم بر خلاف رودخونه شنا کنم و خودم و به جایی برسونم که از اونجا پرت شدم.. ولی یه همچین چیزی هیچ وقت امکان پذیر نیست..اینکه بخوای زمان رو به عقب برگردونی.. ای کاش می شد..با علم به تموم اتفاقات بر می گشتم و جلوی اون حوادث و می گرفتم.. همه ی زندگی من یه کابوسه.. یه خواب.. یا یه روزی بیدار میشم ..و یا به خواب ابدی فرو میرم و بازگشتی برام نمی مونه.. انتخاب دست من نیست..تقدیرم رقم خورده، درست از وقتی که پا به این دنیا گذاشتم.. به دلارام نگاه کردم..کنجکاو بود.. اون باید می دونست.. خوشحال بودم با سکوتش به من اجازه ی تمرکز، واسه بیان خاطراتم رو میده…. -آرشام ..فرزند ارشد خانواده ی بزرگ و سرشناس ِ تهرانی نسب.. فرهاد تهرانی نسب پدرم تاجری قدرتمند و موفق بود..مردی مستبد و مغرور.. و دریا مادرم، زنی زیبا ..عاری از محبت و مهر مادری با نگاهی سرد و پر غرور.. من تو خانواده ای رشد کردم که هیچ کدوم بویی از عشق و انسانیت نبرده بودند.. پدرم بر حسب اجبارو موقعیت شغلی، و مادرم به خاطر پول و ثروت حاضر به ازدواج با هم شدند.. پدرم تک فرزند بود و تموم اعضای خانواده ش خارج از کشور زندگی می کردند..مادرمم یه خواهر به اسم ساحل داشت که همراه شوهر و بچه هاش تو کیش ساکن بود.. 3 سال و نیم بعد از متولد شدن من مادرم باردار شد..یه خواهر و برادر دوقلو..آرام و آرتام.. از همون ابتدا با همون سن کم نسبت بهشون احساس مسئولیت می کردم..در همه حال مراقبشون بودم.. هیچ کدوم از ما سه نفر تو دامن پرمهر مادر، بزرگ نشدیم..پرستار از ما مراقبت می کرد و نگاهه گرمی از جانب پدر و یا مادر نصیب هیچ کدوم از ما نشد.. هر سه ی ما روز به روز بزرگ تر می شدیم و احساس مسئولیت من در مقابل خواهر و برادرم بیشتر.. فقط اونا رو داشتم..خواهر مهربونی که به زیبایی اسمش به وجودم آرامش می بخشید .. و آرتام..شیطون و بازیگوش بود و حتی بیشتر از سنش می تونست اتفاقاته اطرافش رو درک کنه.. با یاداوریشون ناخداگاه لبخند کمرنگی نشست رو لبام..لبخندی از جنس غم.. یه چیزی تو گلوم سنگینی می کرد.. – 19 سالم بود..شاد و پرانرژی..با اینکه تو خانواده ی سرد و مستبدی بزرگ شده بودم ولی نخواستم که مثل پدرم خشک و مغرور باشم.. یا مثل مادرم با نگاهی سرد و بی روح که پول و سفرهای اروپایی و مهمانی های انچنانی رو به بچه هاش ترجیح می داد.. خواستم که مخالف اونا رفتار کنم..شاید با خودم لج کرده بودم.. یادمه یه روز آرتام یه نخ سیگار تو دستم دید..از دوستام شنیده بودم بکشی دردات و فراموش می کنی ولی تمومش دروغ بود..دردام و که فراموش نکردم هیچ وابسته شم شده بودم.. ارتام اومد کنارم نشست ..اخم کرده بود .. با اینکه 15 سالش بود ولی یه نوجون شاداب و جذاب بود..یه جورایی برعکس ارام که درست مثل اسمش اروم و ساکت بود و با دلی مهربون.. با اینکه ارام و ارتام دوقلو بودن ولی از لحاظ ظاهری شباهتی به هم نداشتن .. زل زد تو چشمام و جدی گفت: داداش آرشام چرا جون خودت و من و آرام، واسه ت مهم نیست؟.. با تعجب گفتم: سیگار بکشم ضررشو خودم می بینم چرا اسم خودت و آرام و میاری؟.. با بغض سرش و انداخت پایین و جوابم و داد: مامان و بابا هیچ علاقه ای به هم ندارن..خودم هر روز شاهد بگو مگوهاشون هستم..ما سه نفر کسی رو جز همدیگه نداریم..اگه می بینی تا الان من و آرام درمقابلشون ساکت بودیم و تو خودمون ریختیم فقط به خاطره اینه که می دونیم اگه از داشتن مهر پدر و مادر بی نصیب موندیم ولی تو رو داریم..همیشه کنارمون بودی و ازمون مراقبت کردی..نذاشتی کمبودی احساس کنیم..فکر نکن بچه م چیزی حالیم نیست..نه داداش تمومش یادمه..که وقتی بچه بودیم شبا از ترس جیغای مامان می اومدیم تو اتاقت و تو ما رو می گرفتی تو بغلت و می گفتی چیزی نیست مامان مریض شده واسه همین جیغ میزنه.. ولی وقتی بزرگتر شدیم دلیلش و فهمیدیم ..تونستیم درک کنیم که چرا اون دروغا رو بهمون می گفتی تا ناراحت نشیم.. می دونم همیشه سعی کردی کمبود محبت پدر و مادر و تو زندگیمون حس نکنیم..ولی حالا اگه خدایی نکرده سلامتیت به خطر بیافته من و ارامم نابود میشیم..نمی خوایم تنها کسی که داریم و از دست بدیم.. وبا گریه سرش و گذاشت رو شونه م و گفت: تو رو خدا با خودت اینکارو نکن داداش.. چشمام و بستم.. سوزشش داره هر لحظه بیشتر میشه.. دردی ناگهانی تو قلبم حس کردم..یه درد سرد.. دستم و ناخداگاه گذاشتم رو سینه م..مشتش کردم.. توی این قلب کوهی از درد نشسته .. تحملش سخته..خیلی سخت.. -آرتام حرفایی زد که قلبمم و به درد اورد..نفرتم از از اون دو نفر روز به روز بیشتر می شد.. غم تو نگاهه آرتام و اشک ِ تو چشمای آرام.. دیگه ارامشی نداشتم.. یادمه با چه نفرتی اون نخ سیگار و زیر پام له کردم.. سکوت کردم..دستام مشت شد.. هنوزم سیگار می کشم.. گاهی که به گذشته بر می گردم و با خودم لج می کنم به دور از قسمی که به خاطر آرتام و آرام خوردم اینکارو می کنم.. چون دیگه آرامی نیست که بشه مرهم زخمای برادرش.. دیگه آرتامی وجود نداره که با شیطنتاش لبخند و مهمون لبام کنه.. –آرشام حالت خوبه؟!.. نگاش کردم..نگرنی تو چشماش موج می زد.. فقط سرم و تکون دادم و باز از پنجره بیرون و نگاه کردم.. – شایان رابطه ی نزدیکی با پدرم داشت..ارسلان برادرزاده ی شایان یکی از دوستان صمیمی من بود..پسری تنوع طلب ولی تو رفاقت کم نمیذاشت..لااقل اون زمان من اینطور فکر می کردم.. پای ارسلان کم کم به خونه ی ما باز شد..به هر بهانه ای که می تونست به دیدنم می اومد.. پسر توداری بودم و دوست نداشتم دوستام و به خونمون دعوت کنم..می خواستم مشکلاتمون بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه.. ولی ارسلان زرنگ تر از این حرفا بود و من دست کم گرفتمش.. یه روز که از دانشگاه برگشتم خونه صدای جر و بحث از اتاق پدر ومادرم نظرم و جلب کرد..برای اولین بار کنجکاو شدم و دلیلشم دو چیز بود..بین مکالماتشون شنیدم که مادرم مرتب اسم «زن دوم» و «لیلا» رو می اورد و با خشونت حرف می زد.. اون روز متوجه شدم پدرم مجددا ازدواج کرده.. مادرم حالا که فهمیده بود قصد داشت جدا بشه..پدرمم مخالفتی از خودش نشون نداد.. مادرم قهر کرد و رفت خونه ی پدریش..پدر و مادرش سالها پیش مرده بودن و اون تنها بود.. بی توجه به سه تا فرزندش که با نگاهی غم زده و اشک آلود به مادرشون خیره شده بودند که چمدون به دست از در ویلا بیرون رفت.. لبام و رو هم فشار دادم.. هنوزم اون لحظه رو فراموش نکردم.. گریه های آرام و التماس های آرتام برای نگه داشتن مادر.. منی که با در اغوش کشیدنشون سعی داشتم ارومشون کنم ولی حال خودم دست کمی از اونا نداشت و ناخواسته اشک می ریختم.. چه روزای سختی بود.. -تا اون موقع اوضاع خوبی نداشتیم و حالا وضع بدترم شده بود.. پدرم تا نیمه های شب بیرون از خونه بود و اخر شب خسته و گرفته بر می گشت .. بدون اینکه چشمش به ما بیافته و بگه مُردید یا زنده اید و اصلا مشکلی دارید یا نه یه راست می رفت تو اتاقش.. آرام گریه می کرد..بغلش می کردم و دلداریش می دادم که بالاخره یه روز همه چیز درست میشه.. بهش امید واهی می دادم..از اینده ای که برای هر سه ی ما مبهم بود.. نمی دونم تا حالا اینو شنیدی یا نه که کسی اگه از جانب خانواده ش مورد بی مهری قرار بگیره ناخواسته به سمت شخصی کشش پیدا می کنه که حتی شده کوچکترین محبتی از جانبش دیده باشه.. و آرام تو این مرحله قرار داشت..خواهرمهربون وساده ی من گول حرفای پوچ و تو خالی و به ظاهر عاشقانه ی ارسلان و خورده بود.. با اینکه از همه طرف ذهنم درگیر بود ولی هیچ وقت از خواهر و برادرم غافل نشدم.. آرام دیگه آرام ِ سابق نبود..نوعی بی قراری رو تو رفتارش می دیدم.. از مدرسه که بر می گشت بدون هیچ حرفی می رفت تو اتاقش و تا صداش نمی زدم بیرون نمی اومد.. ساکت و گوشه گیر شده بود و گاهی وقتی کتاب می خوند بی دلیل لبخند می زد.. می دونستم فکرش یه جای دیگه ست.. حتی آرتام هم متوجه این قضیه شده بود.. یه شب رفتم تواتاقش تا باهاش حرف بزنم..وقتی دید جدیم با من من و تردید شروع کرد به تعریف کردن.. گفت که ارسلان براش نامه می نویسه و از عشقش به آرام میگه..هر روز بعد ازمدرسه همدیگه رو می بینن و ارسلان همونجا نامه رو بهش میده.. با نفرت سرم و چرخوندم وبه صورتم دست کشیدم.. فقط خدا می دونه تا چه حد از ارسلان بیزارم.. از تموم اون کسایی که توی نابودی زندگی ما نقش داشتند و پدر و مادرم با بی مسئولیتی خودشون خیلی راحت به اونا چنین اجازه ای رو دادن.. -تا مرز جنون پیش رفته بودم..حاضرم قسم بخورم که اگه ارسلان همون موقع دم دستم بود گردنش و خرد می کردم.. آرام عصبانیتم و دید..سرش داد زدم..گریه می کرد..می گفت اونم ارسلان و دوست داره..می گفت عشق ارسلان و قبول داره.. هرچی بهش گفتم با زندگیت اینکارو نکن آرام..ارسلان اون کسی نیست که بتونه صادقانه عاشق دختری بشه قبول نکرد و محکم رو حرفش ایستاد.. گفت چون من غیرتی شدم دارم اینو میگم..گفت ارسلان بهش گفته که نذار آرشام چیزی از این موضوع بفهمه وگرنه مخالفت می کنه چون منو قبول نداره.. ولی من با چشم خودم شاهد ه*و*س بازی های ارسلان بودم و دوست نداشتم خواهر ِساده و زود باورم تو دامش بیافته.. رفتم سر وقتش و تا می خورد گرفتمش زیر مشت و لگد..اونم کم نمیاورد ولی وقتی دید کوتاه نمیام گفت دیگه سمت خواهرت پیدام نمیشه ولی اینطور نشد و وقتی آرام و تعقیب کردم دیدم که هنوز باهاش رابطه داره.. خام ِ حرفای ارسلان شده بود.. اومد پیشم و با عصبانیت و گریه گفت که حق ندارم تو زندگیش دخالت کنم..گفت از دید اون ارسلان کاملا ایده ال ِ و همونیه که می تونه خوشبختش کنه.. بهش گفتم بی خیال ِ ارسلان بشه و درسش و بخونه، این ادم حتی ارزش فکر کردنم نداره چه برسه عشق ِ تو که انقدر پاک و مهربونی.. اما قبول نکرد.. بهش گفتم اگه بهت ثابت کنم چی؟.. مردد بود..ولی منو هم قبول داشت..می دونست حرفی رو بی دلیل نمی زنم.. قبول کرد..تنها به این شرط که بهش ثابت بشه ارسلان ادم درستی نیست..

– پای لیلا توسط پدرم به خونه مون باز شد..پدرم گفت که از حالا به بعد لیلا با ما زندگی می کنه..یه دختر نسبتا زیبا و جذاب.. شک نداشتم که اونم چشمش دنبال ثروت پدرمه و به همین خاطر حاضر شده با وجود این همه اختلاف سنی ِ بینشون به عقدش در بیاد..

تو خوش گذرونی افراط می کرد ولی تنها خوبی که داشت این بود که کاری به کار ما نداشت .. گاهی با من حرف میزد .. هرچی بهش محل نمی دادم ول کن نبود.. همیشه از رنگ سیاه متنفر بود..با یاداوری اینکه به خاطر نفرتم از اون همیشه تیره می پوشیدم تا به خیال خودم اینجوری عذابش بدم پوزخند زدم.. لیلا همون کسی بود که با خیانتش وضعیتمون رو از چیزی که بود بدتر کرد.. شاید اگه مادرم مثل همه ی مادرای دنیا با نجابت زندگی می کرد و عاشق بچه هاش بود الان آرام و کنارم داشتم و سرنوشت آرتام اونطور دردناک نمی شد.. من به این روز نمی افتادم و در حسرت خانواده ای که هیچ وقت نداشتم نمی سوختم.. اگه پدرم کمی مسئولیت پذیر بود و به خانواده ش توجه می کرد هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی افتاد.. هر دوی اونا رو مسبب اصلی تموم این حوادث می دونستم.. –آرشام اگه می خوای ادامه ش و …….. برگشتم و نگاش کردم..نگرانم بود..یه حس خوب بین این همه احساس منفی..یه جور ل*ذ*ت داشت.. – من حالم خوبه.. –ولی چشمات اینو نمیگه.. از روی غم لبخند زدم.. چشمام و بستم و باز کردم.. سکوت کرد..تو چشماش که زل می زدم نمی تونستم لب از لب باز کنم.. برای همین صورتم و برگردوندم.. – به آرتام قضیه ی ارسلان و گفتم..اونم نتونست آرام و متقاعد کنه که این کارش درست نیست.. نقشه م و باهاشون در میون گذاشتم.. اینکه یه دختر رو بفرستم جلو و آرام عکس العمل ارسلان و ببینه.. مخالف بود ولی برای قبولی این نقشه و دیدن نتیجه ش چاره ی دیگه ای نداشت.. نقشه همونطور که می خواستم پیش رفت..ارسلان به حدی با اون دخترگرم گرفت که آرام یک لحظه ازشون چشم بر نداشت.. اون دختر تو ماشین ارسلان بود.. صحنه ی بوسیدنشون رو آرام با چشم خودش دید..وقتی ارسلان اونو برد خونه ی خودش و…….. اون دختر اینکاره بود پس مشکلی پیش نمی اومد..از طریق یکی از دوستام پیداش کرده بودم که فکر می کردم برای این کار مناسبه.. آرام همه چیز و دید و یه کلمه هم حرف نزد..حتی گریه هم نمی کرد.. وقتی رسیدیم خونه گفت که می خواد استراحت کنه و خسته ست..بهش حق دادم..باید با خودش خلوت می کرد.. اون شب بابت این قضیه حسابی حالم گرفته بود.. پدرم گفت که یکی از دوستان نزدیکش یه مهمونی ِ خاص ترتیب داده لیلا هم همراهش بود و به اصرار لیلا پدرم ازم خواست که منم همراهیشون کنم.. گفت که جوونای زیادی تو مهمونی شرکت دارن و می تونم اونجا سرم و گرم کنم.. تو فکر این چیزا نبودم..ناراحته آرام بودم..با اینکه آرتامم پیشش بود.. نمی دونم چی شد که دقیقه ی آخر تصمیم گرفتم همراهشون برم.. لب فرو بستم..رفتم و رو تخت نشستم..حضور دلارام و کنارم حس کردم.. شاید قسمت سخت گذشته ی من همینجا بود.. برای گفتنشون تردید داشتم.. همیشه می ترسیدم که وقتی خواستم از گذشته م بگم تو این قسمت از زندگیم کم بیارم و ندونم باید چکار کنم.. ترس از این که با فهمیدنشون اون و از دست بدم.. من گناهی نداشتم..مادرم و بی گناه نمی دونستم ولی حتی به زبون اوردنشم برام سخت بود.. اینکه مادرت یه ف*ا*ح*ش*ه باشه………… ولی………. – مهمونی تا قبل از شام رسمیت خودش و حفظ کرده بود ولی بعد از اون هر کس برای خودش یه گوشه مشغول شد.. مشروب سرو می شد و کسی هم واسه خودش کم نمی ذاشت.. صدای خنده از گوشه و کنار قطع نمی شد.. نمی دونستم مادرمم تو مهمونی حضور داره..از مدت طلاقشون 1 ماه گذشته بود..با اینکه دل خوشی ازش نداشتم ولی یه جورایی دلم براش تنگ شده بود.. یکی از مستخدمین به طرفم اومد و کاغذی رو داد دستم..روش یه نوشته بود ( بیا طبقه ی بالا سمت راست راهروی اول اتاق چهارم) .. با تعجب نگام و به طبقه ی بالا دوختم..نمی دونستم این پیغام از طرف کیه..ولی کنجکاو بودم دلیلش و بدونم.. طبق همون نوشته عمل کردم.. خیلی خوب یادمه که اون شب بارون می اومد..صدای رعد و برق و واضح می شنیدم، بالا سر و صدا کمتر بود.. از توی اتاق صدای زنی رو شنیدم که با صدایی با عشوه و ناز همراه ِچند نفر مشغول حرف زدن بود..لای در باز بود .. فضای اتاق نیمه تاریک.. درو کمی بیشتر باز کردم..تعجبم از این بود که اگه کسی تو اتاقه چرا درو باز گذاشته؟!.. فک منقبض شده م و محکم تر روی هم فشار دادم.. صورتم از این همه حرارت سرخ شده بود و به نفس نفس افتاده بودم.. خدایا چقدر سخته.. حتی تصور کردن اون لحظه و به یاداوردنش برام عذاب اوره.. ای کاش برای همیشه تو سینه م نگهش می داشتم و به زبون نمی اوردم.. انگار داشتم شکنجه می شدم.. نمی تونم از دلارام بگذرم.. اون باید همه چیزو بدونه.. اما نه.. همه چیز نه.. حالا نه…….. صدام می لرزید..به وضوح می دیدم که بغض تو گلوم هر لحظه داره سنگین تر میشه.. ای کاش فقط صدام بود ولی همه ی وجودم از روی عصبانیت و خشم می لرزید .. سعی داشتم بغضم و مخفی کنم.. سخت بود.. دلارام بازوم و چسبید..اونم بغض داشت..صداش می لرزید: آرشام خواهش می کنم بس کن..چرا اینجوری می کنی؟.. صدام گرفته بود: من خوبم دلارام..خوبم.. — نه خوب نیستی..داری می لرزی..آرشام…. دستم و رو دستش گذاشتم..دستش سرد بود.. اب دهنم و قورت دادم….برگشتم به گذشته..به اون اتاق لعنتی.. – رو تخت 5 تا مرد بودن..دو تا آباژور پایه بلند کنار تخت روشن بود..چهره ی هر 5 نفر برام اشنا بود..از دوستای نسبتا دور پدرم بودن..من اونا رو می شناختم ولی اونا نه…. هر 5 نفر تاجر و ثروتمند..و یه زن…. با لباسی نیمه ب*ر*ه*ن*ه بین اونا نشسته بود و با ناز می خندید و حرف می زد .. نگاهه ه*و*س* آ*ل*و*د*ه اون مردای پست فطرت به اندام زن خیره بود.. صداش توی گوشم زنگ می زد..یه صدای آشنا..شک داشتم.. دستم رو دستگیره بود و می لرزید.. اون 5 نفر مست بودن و قهقهه می زدن.. عرق سردی نشست رو پیشونیم ..سر خوردن ِ قطرات عرق و روی ستون فقراتم حس می کردم.. منتظر بودم برگرده تا چهره ش و ببینم و مطمئن شم که خودش نیست و من دارم اشتباه می کنم.. رعد و برق می زد و صدای شرشر بارون با صدای خنده های دلبرانه ی زن عجین شده بود.. بالاخره برگشت و من اونچه که نباید ببینم و دیدم..مادرم با صورتی غرق در ارایش از همیشه زیباتر شده بود و توی اون لباس نیمه ب*ر*ه*ن*ه* ی مشکی جلوی اون 5 نفر با اون نگاه های وقیح، شوی سک*** راه انداخته بود.. یکی از اونا به بدنش دست کشید..ناخداگاه چشمام و بستم و پلکام و رو هم فشردم.. دست چپم و مشت کردم..گوشه ی لبم و گزیدم..نفس نفس می زدم..از زور خشم..نفرت..از صحنه ای که پیش روم بود و با چشمای خودم شاهد بودم.. با شنیدن صدای ناله چشم باز کردم..مادرم تو اغوش اون 5 نفر بود و………… سکوت کردم..صدام از شدت بغض می لرزید.. چقدر دردناکه که یه پسر شاهد عشق بازی مادرش با مردای غریبه باشه.. غیرتی که تو وجودم می جوشید در حال لبریز شدن بود.. توی اون لحظه ارزوم این بود از روی خجالت و سرافکندگی مرگم و هر چه زودتر ببینم.. مغزم قفل کرده بود..به روی هر تصمیمی.. دلاارم ساکت بود..فشار خفیفی به دستش اوردم.. – نتونستم خودم و کنترل کنم وهمین که خواستم برم تو اتاق دستی نشست رو شونه م..تند برگشتم و نگاش کردم.. لیلا بود که با لبخند محوی رو لباش منو نگاه می کرد.. اون زن پست فطرت.. از روی حسادت هر کاری انجام می داد، اونم تنها به خاطر اینکه هر چه زودتر نابودی مادرم و ببینه.. اینکه چطور اون شب جلوی چشم پسرش حقیر شد.. بازوم و گرفت و به زور منو از اتاق دور کرد.. لیلا اون شب بهم گفت که مادرم با 4 تا مرد دیگه هم رابطه ی پنهانی داره و یکی از اونا معشوقه ش ِ .. وقتی اینو شنیدم داد زدم ..یادمه سیلی محکمی خوابوندم تو صورتش ولی یه نفر جلوم و گرفت که اگه اون نبود تیکه تیکه ش می کردم.. می خواستم همه ی حرصم و سر اون خالی کنم.. جنون پیدا کرده بودم..دست خودم نبود.. به کمک همون مرد جلوم و گرفت وگرنه اگه پام به اتاق می رسید معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد.. خون جلوی چشمام و گرفته بود.. لیلا اسم تک تکشون و بهم گفت..ولی اسمی از معشوقه ش نیاورد.. به قدری عصبانی بودم و به دنبال حقیقت که ازش نپرسیدم توی لعنتی این همه اطلاعات و از کجا اوردی؟!.. امارش و گرفتم که کجا با اون مرد قرار داره.. فکرشم نمی کردم تو خونه ی …کسی که مادر صداش می زدم و.. مکث کردم..تو موهام دست کشیدم.. -اون شب رفتم ولی نتونستم چهره ی اون مرد و ببینم..پشتش به من بود و وقتی مقابل مادرم نشست ستون وسط هال مانع از دیدم شد.. وقتی صدای سگش و از تو باغ شنیدم مجبور شدم از روی دیوار فرار کنم.. همه ی حرفای لیلا درست از اب در اومد..وقتی از خودش پرسیدم بهم گفت که دوست مادرمه ..دوستای صمیمی ..و همه ی این اطلاعات و خود مادرم قبلا در اختیارش گذاشته ..اما حالا هیچ رابطه ای با هم ندارن.. خواستم باور کنم ولی نتونستم..یه جای کار می لنگید .. برام مهم نبود..هراونچه که باید می دیدم و دیده بودم.. خواستم با پدرم حرف بزنم ولی فایده ای نداشت..پدرم همون موقع در مقابل مادرم احساس مسئولیت نمی کرد و حالا که کوچکترین ارزشی براش نداشت.. شبا کابوس می دیدم..چهره ی همونایی که با مادرم بودن تو یه هاله ای از تاریکی..مثل یه سایه.. از همون شب تو مهمونی خواب و خوراک ازم گرفته شد.. از لیلا نفرت داشتم..اونو توی این ماجرا نقش اصلی می دونستم.. اینکه مادرم به این روز افتاد تقصیر اون بود.. یه حسی بهم می گفت لیلا نمی تونه یه ادم معمولی باشه.. اون لحظه داغ بودم و حالیم نبود که کسی مادرم و مجبور نکرده و به خواسته ی خودش تموم اینکارا رو انجام داده.. وضعیتم داغون بود .. یه روز زد به سرم خواستم برم در خونه ش ولی بین راه بهم خبر دادن که آرام خودکشی کرده و الان تو بیمارستانه.. وقتی خودم و رسوندم که دیر شده بود.. خواهرم، کسی که با حضورش تو زندگیم بهم آرامش می داد چشماش و برای همیشه به روی این دنیای پر از ریا و گناه بست و رفت.. نتونستم خودمو کنترل کنم.. قطره اشکی که ناخواسته نزدیک بود روی گونه م بنشینه رو با فشار دادن انگشتم به روی چشمام جلوی ریزششون و گرفتم.. 10 ساله که گریه نکردم..یاد گرفتم محکم باشم ولی حالا با به خاطر اوردن تک تک لحظه های نحس و شوم زندگیم نمی تونم کنترلی رو خودم داشته باشم.. آرام خواهرم بود..خواهر مهربونی که قلب پاکی داشت..هنوز خیلی زود بود که بخواد اسیر خاک بشه ..جوون بود..آرزوهای زیادی داشت.. همیشه به باعث و بانیش لعنت می فرستادم.. تو زندگیم کم از این دنیا ضربه نخورده بودم.. صدای هق هق ریز دلارام به حال خرابم دامن می زد و بغض تو گلوم و سنگین تر.. صدام می لرزید: با مرگ آرام خرد شدم..حس می کردم یه پدرم که فرزندش و از دست داده..بی مسئولیتی کردم..نتونستم از آرامم مراقبت کنم..اون به خاطر من مرد..من باعثش بودم و خودم و مقصر می دونستم.. برام نامه نوشته بود و گذاشته بود تو اتاقم..وقتی نامه ش و باز کردم که لباس عزاش و به تن داشتم و چشمام پر از اشک بود..

تو نامه ش نوشته بود که دیگه نمی تونه این زندگی و تحمل کنه..زندگی که از همون اول روی ناسازگاریش و نشونمون داد.. گفت که ارسلان و دوست داشته و همیشه خداروشکر می کرده که حالا بعد از این همه سختی و بی مهری یکی رو داره که اینطور دوسش داشته باشه..ولی ازش خیانت دیده .. نوشته بود که دیگه انگیزه ای واسه زنده بودن نداره..نه از پدر محبت دیده و نه از مادر.. نوشته بود می خواد به خدا نزدیکتر بشه شاید اون بهش بگه چرا زندگی رو انقدر برامون تلخ رقم زده؟.. نوشته بود اگه به خاطر ارسلان سرت داد زدم داداشی منو ببخش..اینو بدون همیشه دوست داشتم و دارم..مجبورم تنهات بذارم..

سرم و زیر انداختم و چشمام و بستم..شونه هام زیر بار این همه درد و غم می لرزید.. دلارامم هق هق می کرد و سرشو به شونه م تکیه داده بود.. آرامم..خواهر جوون و مهربونم، ندونست با رفتنش چقدر عذاب کشیدم..به خاطر بی مهری پدر و مادرم هیچ وقت اشک نریختم ولی به خاطر آرام و آرتام یه گوشه می نشستم و بی صدا به یاد خاطراتشون گریه می کردم.. به خاطر دردناک بودنش..به خاطر تموم زجرایی که کشیدم همیشه از گذشته م فراری بودم.. طی این 10 سال، سردی ِچشمام سدی شد تا جلوی اشکام و بگیرم..ولی گرمی این اشکا کم کم داره یخ چشمام و ذوب می کنه.. – با مرگ آرام و کابوسای شبانه م به یه مرده ی متحرک تبدیل شدم.. وضعیت آرتام از من بهتر بود..اونم خواهر دوقلوش و از دست داده بود و این براش سخت بود ولی فقط همین و می دونست و کم کم بهش عادت می کرد.. ولی من چی؟..منی که شاهد گناهکار بودن مادرم بودم..گناهی که هیچ بخششی درش جایز نبود.. مادرم تو مراسم آرام حاضر شد و شاهد نگاهه مملو از نفرت من به خودش بود.. وقتی اطرافمون خلوت شد رفتم پیشش ..هر اونچه که می دونستم و از سر بیزاری بهش گفتم.. زار می زد و چیزی نمی گفت.. با شونه های خمیده از کنار قبر آرام بلند شد..سرش و زیر انداخته بود.. فقط بهش گفتم چرا؟..چرا با ما اینکارو کردی؟.. نگام نکرد..گریه امونش نمی داد..میون هق هقاش گفت که ایدز داره..گفت اون عوضیا بهش نظر داشتن و به خاطر اوناست که الان زندگیش و از دست داده.. می خواسته انتقام بگیره..وقتی از پدرم جدا شده فهمیده ایدز داره.. به پدرم گفته و اونم ازمایش داده ولی اون مبتلا نشده..چون مدت زمان طولانی با هم رابطه نداشتن.. گفت زمان زیادی برای زنده بودن نداره..داره میره فرانسه و دیگه هم به اینجا بر نمی گرده.. اون رفت.. شوک بزرگی بود.. و اینجا رازی وجود داشت که نمی خواستم دلارام از وجودش با خبر بشه.. بهش نگاه کردم..داشت اشکاش و پاک می کرد..نوک بینی و چشماش قرمز شده بود..دلم خواست بغلش کنم.. اما جلوی خودم و گرفتم..دلم ضعف اون اغوش و داشت..حتم داشتم ارومم می کنه..ولی به سختی روم و ازش گرفتم.. نمی دونم تردید و تو چشمای سرخم دید یا نه.. صدام و با تک سرفه ای صاف کردم.. -نموند تا ازش بپرسم..هنوز قانع نشده بودم..منو تو ابهامات گذاشت و رفت.. همه ی نفرتم از اون 9 نفر بود..کسایی که زندگیمون و به نابودی کشیدن..کسایی که به مادرم نظر داشتن.. اونا مبتلا نشدن چون مادرم نموند تا انتقامش و بگیره..گفت که اون شب در اون حد باهاشون نبوده.. هیچ نمی تونستم اینو تحمل کنم..در کنار درسم به دنبال راه چاره ای بودم.. هیچی از درس و دانشگاه نمی فهمیدم ولی چون جزو دانشجویان نمونه بودم می تونستم تا جایی خودم و بالا بکشم.. باید جبران می کردم..باید می موندم و می جنگیدم..هدفمم همین بود.. رشته ی مهندسی کامپیوتر، رشته ی مورد علاقه م بود.. به خلبانی هم علاقه ی زیادی داشتم..ولی گنجایشش و نداشتم..سفر با هواپیما و داشتن تمرکز در حین خلبانی.. هیچ کدوم و تو خودم نمی دیدم.. به هواپیمایی که از سقف کلبه اویزون بود نگاه کردم.. عاشق خلبانی بودم.. حس پرواز.. سبکبالی و رهایی از هر چیزی.. واقعا ل*ذ*ت *بخش بود.. هیچ وقت به اونچه که می خواستم نرسیدم.. – نقاشی می کردم..کابوس های شبانه م و به روی بوم میاوردم..همون سایه ها..تک تک برام تکرار می شدن..تصویر مادرم.. نسبت به همه چیز سرد شده بودم..هیچ چیز تو زندگی رنگ و بوی خودش و نداشت..همه چیز برام سیاه و کدر شده بود.. از همه نفرت داشتم..از همه..پدرم..مادرم..اطرافیانم.. چند ماه گذشت..پدرم گفت که داره واسه چند روزی میره سفر کاری خارج از کشور..همون شهری که اقوامش ساکن بودن..لیلا به بهانه ای همراهش نرفت ..اینکه مادرش مریض ِ و نمی تونه تنهاش بذاره.. در عوض پدرم از من و آرتام خواست توی این سفر کنارش باشیم..می دونستم به خاطر مرگ آرام کمی رفتارش نسبت به ما نرم شده ولی دیگه فایده ای نداشت..قلب من نسبت بهش سرد شده بود و دیگه هیچ احساسی نداشتم.. ولی آرتام قبول کرد..منم مانعش نشدم چون حس می کردم به این تحول نیاز داره.. به شب نکشید خبر اوردن هواپیمایی که آرتام و پدرم توش بودن به علت نقص فنی اتیش می گیره و منفجر میشه.. تو لیست پرواز هم اسماشون بوده و سوار هواپیما شدن.. با خدا قهر کرده بودم چون اونو هم مقصر می دونستم.. از همون زمان با خودم عهد کردم که دیگه اسمش و نیارم.. ولی نتونستم.. خیلی جاها یادش می افتادم اما با لجبازی اونو نادیده می گرفتم..فکر می کردم خدا رو فراموش کردم ولی وقتی ………. سرمو چرخوندم سمتش..نگاهمون تو هم گره خورد..یه حس خوب تو قلبم.. دستش و گرفتم و انگشتای ظریفش و لمس کردم..هیچی نمی گفت..فقط با اون چشمایی که نم اشک درش پیدا بود مظلومانه نگام می کرد..از وقتی با دلارام اشنا شدم و فهمیدم هنوز زنده م و حق حیات دارم اروم اروم به وجود خدا پی بردم.. -همه ی اتفاقات شوم پشت سر هم.. گاهی باورم نمیشه همه ی این حوادث برای من و خانواده م اتفاق افتاده باشه.. پیش خودم میگم مگه میشه؟!..از همون اول تا به الان؟!.. از خدا گله داشتم.. با این وجود من موندم و قلبی که، سخت تر از سنگ شد.. همه رو از دست داده بودم..دیگه کسی رو نداشتم که به عنوان خانواده بهش تکیه کنم.. بعد از یه مدت کوتاه لیلا سهمش و گرفت و رفت پی کارش.. تو فکر انتقام بودم..حالا که هیچ انگیزه ای واسه زندگیم نداشتم..یه جوونه 20 ساله با کوهی از مشکلات.. همون موقع بود که شایان اومد پیشم و باهام حرف زد..بهم گفت که حاضره راهنماییم کنه..گفت باهاش کار کنم و قسم بخورم که 10 سال کنارش می مونم و در مقابل دِینی که بهش دارم براش کار کنم.. کارایی که تنها از من بر می اومد و کسی رو دستم بلند نمی شد..آرشامی که روزی قلب مهربونی داشت و به عشق خواهر و برادرش تو سینه ش می تپید، تبدیل شد به یه ادم سخت و نفوذ ناپذیری که همه ی سدها رو از سر راهش بر می داشت.. وقتی درسم تموم شد بیشتر مواقع کارای شرکت و می سپردم دست شرکا و خودم با شایان همراه می شدم.. ازهمون اول قانون خودم و بهش گفتم..اینکه ادم نمی کشم..به بچه ها کاری ندارم..اهل دختر و خانم بازی هم نیستم.. ولی 3 نفر و ناخواسته کشتم..قصد نابود کردن من و داشتن و نتونستم کاری کنم..دستم به خون، الوده شد و از این بابت خودم و گناهکار می دونم.. ازاون 9 نفر 8 نفر رو پیدا کردم ..قصدم این بود هر کدوم که دختر داشت باهاشون طرح دوستی بریزم و با احساساتشون بازی کنم و در اخر که ازشون سواستفاده کردم رهاشون کنم..ولی حاضرم قسم بخورم که حتی دستمم به تن و بدنشون نزدم..چشم به جسمشون ندوخته بودم فقط با روحشون کار داشتم.. می دونستم هر ادمی از نظر روحی بالاترین اسیب و می بینه که حتی جسم هم نمی تونه اون درد رو به این شفافی حس کنه.. می دونستم باید از نقطه ضعف طرفم استفاده کنم تا به هدفم برسم.. خوشبختانه یه جا شانس باهام یار بود که همه شون یک یا دو تا دختر و داشتن..در غیراینصورت باید یه فکر دیگه می کردم.. نفر نهم دلربا بود اونم به این خاطر که منو یاد مادرم مینداخت..با همون بلند پروازی ها و اینکه خیلی راحت با وجود عشقی که به ظاهر به من داشت به خاطر اهدافش همه چیز و نادیده گرفت.. من علاقه ای بهش نداشتم و تموم توجهم از روی همین شباهت بود و حدسم در موردش کاملا درست از آب در اومد.. باهاش مثل بقیه رفتار نکردم ولی خودش نخواست کنار بکشه.. بارها خواستم اونو از سرم باز کنم ولی نتونستم.. اون با سیاست خاصش هر لحظه به من نزدیک تر می شد.. هر روز بیشتر از قبل شاهد شباهت های اخلاقی اون دو نفر به هم بودم.. و دلیل اصلی که خواستم ازش انتقام بگیرم همین بود.. بعد از مکث کوتاهی دلارام دستش و از زیر دستم بیرون کشید..نتونستم نگاش کنم..بهش حق می دادم.. ولی هنوز کنارم بود.. اب دهنم و قورت دادم و چشمامو بستم و باز کردم..به صورتم دست کشیدم.. – اون 8 نفرکه از دوستان پدرم بودن و با مادرم رابطه داشتن زیاد از نزدیک منو ندیده بودن..چون نه تو محافلشون ظاهر می شدم و نه باهاشون حرف می زدم واسه همین شناخته زیادی رو من نداشتن.. جدا از اون مرد که معشوقه ی مادرم بود.. وقتی به کمک شایان همه ی دارایی پدرم و فروختم از نو شروع کردم و کارخونه ی جدید تاسیس کردم ..کارخونه ی خرید و فروش و ساخت قطعات کامپیوتری ِ پیشرفته.. «نسب» رو از فامیلیم حذف کردم..همه فکر می کردن تنها بازمانده ی خانواده ی تهرانی نسب رفته خارج و دیگه بر نمی گرده ولی این ذهنیت رو من به کمک شایان برای همه شون ساختم.. و یه جور دیگه بهشون نزدیک شدم..سال ها گذشت تا تونستم خودم و اماده کنم.. با ارسلان رابطه ی خوبی ندارم به خاطر خواهرم.. اگه می بینی هنوز زنده ست و داره نفس می کشه بدون که تمومش به خاطر شایان ِ.. ولی حالا دیگه اوضاع فرق کرد..دیگه اون آرشام سابق نیستم.. مطمئن باش اگه 1 روز از عمرم باقی مونده باشه بالاخره ازش انتقام خون خواهرم و می گیرم.. آرام پاک بود و لیاقتش این نبود که به خاطر وجود ننگ و کثیف ارسلان نصیب خاک بشه.. نمی تونم به گذشته برگردم ولی می خوام از این به بعد بدون دغدغه زندگی کنم..واقعا خسته شدم.. نگاش کردم.. صورتش از اشک خیس بود و دستاش و با استرس تو هم فشار می داد.. چشمای خاکستری و آرومش در اثر گریه سرخ شده بود.. اخمام و تو هم کشیدم..طاقت نداشتم ببینم.. سرم و زیر انداختم .. لحنم آروم بود.. – هنوز دنبال نفر دهم می گردم..دلربا نفر نهم بود که ازش گذشتم..اون 8 نفر رو پیدا کردم و همه رو یه جا جمع کردم.. بعضیاشون تغییر کرده بودن ..ولی هنوز تعدادیشون خلق و خوی گذشته رو تو خودشون داشتن.. وقتی شنیدم که چندتا از اون دخترا به خاطر کار من خودکشی کردن یاد آرام افتادم..گذشته جلوی چشمام جون گرفت.. وقتی جسم سردش و تو اغوشم گرفتم و تو گوشش با گریه می نالیدم و حرف می زدم.. ولی این دخترا جون سالم به در برده بودن.. ولشون کردم ولی قبل از اون جوری به وحشت انداختمشون که هر گناهی تو گذشته مرتکب شده بودن و 100 بار جلوی چشماشون اوردم.. من اون کسی نبودم که بخوام مجازات کنم..فقط می خواستم انتقام بگیرم ولی خدا خیلی وقت پیش اینکارو کرده بود..اونا هر کدوم تقاص کارشون و پس داده بودن..هر کدوم به نوعی.. بازم وجودش و حس کرده بودم..اینکه اگه من فراموشش کردم اون هیچ وقت تنهام نذاشت.. ای کاش تا اینجا پیش نمی رفتم و همه چیز و به خودش سپرده بودم ..ای کاش هیچ وقت فکر انتقام به سرم نمی زد و خدا رو از یاد نمی بردم، تا حالا اینقدر احساس گناه نکنم.. خود کرده را تدبیر نیست..خودم خواستم تا به این روز بیافتم..پس حق گله کردن ندارم.. توی این مدت از شایان کارای درستی ندیدم..خیلی جاها خواست بهم نارو بزنه ولی نتونست.. بالاخره یه روز این بازی رو تمومش می کنم.. خاطراتم و تو یه دفتر ثبت کردم و پیش خودم نگه داشتم.. یه دفترچه ی کوچیک که مال آرام بود..به یادگار با خودم داشتم و هر اونچه که به ذهنم می رسید و درش یادداشت می کردم.. صداش خشک بود..اما سرد نبود..هنوزم بغض داشت.. — و این صلیبی که همیشه به گردنته………. به گردنم دست کشیدم..صلیب و لمس کردم.. – این گردنبند یادگار پدرمه..قبل از سفرش بهم داد..از وقتی تصمیم گرفتم مثل خودش سرسخت و مغرور باشم اینو به گردنم انداختم.. مکث کردم..بدون اینکه نگاش کنم.. -حالا تو از گذشته ی من با خبری..می دونی چیا به من گذشته و چه گناهانی رو خواسته و ناخواسته تو زندگیم مرتکب شدم.. ازت می خوام در مورد همه شون خوب فکر کنی.. تصمیمت هر چی که باشه قبول می کنم.. بلند شدم و راه افتادم سمت در..تو درگاه ایستادم..سرم و بلند کردم و نفس عمیق کشیدم.. ترسی مبهم تو دلم بهم اجازه نمی داد قدم بعدی رو بردارم.. می ترسیدم از دستش بدم.. فقط اونو داشتم.. اون انگیزه ی من برای ادامه ی این زندگی بود.. دلارام کسی بود که تونست قلب یخ زده م و گرم کنه.. صورتم و به حالت نیمرخ، سمتش برگردوندم.. و لحنی که گرفتگی صدام و به وضوح نشون می داد.. -ازت می خوام این مدتی که با هم بودیم و به یاد بیاری..دوست دارم به همه چیز خوب فکر کنی ..به تموم حرفام..به گذشته م ..به کارایی که کردم..ازت می خوام تصمیم عجولانه نگیری..از حالا به بعد می خوام دنبال آرامش باشم..اونو کنار تو پیدا کردم..آرامش از دست رفته م و تو بهم برگردوندی..پس……….. نمی تونم بهش بگم.. حس می کنم هنوزم باید سکوت کنم.. بدون هیچ حرفی از در کلبه بیرون رفتم..

« دلارام»

با پشت دست اشکامو پاک کردم..ازهمون موقع که شروع کرد هر لحظه در حال تجزیه و تحلیل گفته هاش بودم.. احساس گرمای شدید اذیتم می کرد..گره ی شالم و باز کردم ..از زور گرما احساس خفگی بهم دست داد.. سردی زنجیرو به روی دستم حس کردم..تو مشتم گرفتم و فشردم.. از جام بلند شدم و رفتم تو درگاه ایستادم..پایین پله ها کمی با فاصله از کلبه آتیش روشن کرده بود و کنارش نشسته بود.. نگاهه خیره ش به اتیش نشون می داد تو فکر ِ .. از کلبه بیرون رفتم ..درست رو به روش کنار آتیش نشستم..هر دو سکوت کرده بودیم.. چند لحظه گذشت.. صدام می لرزید.. گرمم بود و گرمای اتیش حالم و بدتر می کرد.. چرا داغ شدم؟!.. – می خوام چند تا سوال ازت بپرسم..می تونم؟.. نگاش و از آتیش گرفت..یه چوب نسبتا باریک تو دستش بود و با همون چوب، هیزما رو زیر و رو می کرد.. صدای سوختن چوبا و شعله ور شدن آتیش سکوت بینمون و برهم می زد.. سرش و تکون داد.. لبامو با نوک زبون تر کردم.. اب دهنم و قورت دادم ..نگاهم و به شعله های آتیش دوختم.. – چرا حس می کنم همه ی گذشته ت اون چیزی نیست که برام گفتی؟!.. –این چه سوالیه؟!.. نگاش کردم..چشم ازم گرفت و به اتیش نگاه کرد.. ******************************************** «آرشام» دلارام با سوال غیرمنتظره ای که پرسید شوکه م کرد.. سعی کردم اروم باشم..نفس عمیق کشیدم .. – من همه چیزو برات گفتم..موضوع ِ دیگه ای نمونده .. با سرسختی تمام گفت: ولی من مطمئنم..وسطای داستان تا قبل از اینکه به قضیه ی مادرت برسی همه چیزو مو به مو تعریف می کردی ولی از اونجا به بعدش و خلاصه کردی..دیدم که چطور آشفته شدی..حالا که قصد داری حقایق زندگیت وبرام بگی می خوام که همه چیزو بگی.. کلافه از کنار اتیش بلند شدم .. -نمی تونم..تا همینجاشم دارم عذاب می کشم.. با بغض جوابم و داد.. -من نمی خوام تو رنج بکشی آرشام..به خدا قصدم این نیست ولی دوست دارم هرچی که تو دلت داری رو بریزی بیرون..اینجوری هم من می تونم درست فکر کنم و هم تو سبک میشی..تا کی می خوای سکوت کنی؟!.. با حرص خاصی به تیکه چوبی که جلو پام بود لگد زدم و با خشم به دلارام نگاه کردم.. -دلارام تو از گذشته ی من فقط همینایی رو می دونی که برات گفتم..اگه همه چیزو نگفتم لااقل حرف دروغی هم از جانبم نشنیدی.. – پس اشتباه نکردم تو داری یه چیزی رو پنهون می کنی.. با خشم و عصبانیت غیرقابل کنترلیداد زدم: آره..آره چون حتی نمی خوام به زبون بیارم..چرا حالیت نیست دلارام؟..تا همینجا تونستم خودم و کنترل کنم بس نیست؟.. اشک تو نگاهه افسونگرش حلقه بست.. چشماش و بست وسرش و تکون دادم ..معصومیت چهره ش دلم و به درد اورد.. ریتم نفسام نامنظم بود.. وقتی صدای گرفته و غمگینم و شنید چشماش و اروم باز کردم.. — چی بهت بگم؟..چی رو می خوای بدونی؟..اینکه از اسم و رسم واقعیم هیچی نمی دونم؟..اینکه از اسم و نام خانوادگیم فقط اسمم و به خاطر دارم ؟……….. و بلندتر همراه با همون بغض لعنتی داد زدم: اینکه من آرشام تهرانی نسب نیستـــــم؟؟!!.. مات و مبهوت نگام کرد.. با صدایی که رفته رفته ارومتر می شد و بغض تو گلوم رو واضح تر نشون می داد ادامه دادم: خیلی خب، حالا که دلت می خواد بدونی پس گوش کن.. من فقط آرشامم.. من پسر فرهاد تهرانی نسب تاجر بزرگ و ثروتمند نیستم.. من پسر همون مردی هستم که همه اون رو به چشم معشوقه ی مادرم می شناختن.. من پسر کسی هستم که ازش هیچ اسم و فامیلی ندارم.. مادرم منو به دنیا اورد ولی نه از فرهاد .. قبل از اینکه به عقد فرهاد در بیاد با اون مرد ازدوج کرد..1 ماه بعد از عروسی اونو تنها گذاشت.. زندگی که بر پایه ی عشق شروع شده بود یه شبه نابود شد.. به اجبار پدرش غیابی طلاق می گیره.. وقتی با فرهاد ازدواج کرد که منو باردار بود..با هزار بدبختی و پارتی بازی منو از چشم خانواده ی شوهرش پنهون می کرد.. فرهاد از روی علاقه با مادرم ازدواج نکرد تنها به خاطر موقعیته شغلیش و اینکه پدربزرگم در قباله انجام کارهای خلاف و پارتی بازی که توی این کار میشه گفت حرفه ای به حساب می اومد ازش می خواد با دخترش که مادر من بود ازدواج کنه .. فرهاد برای اینکه از مقام و منصبش چیزی کم نشه هیچ وقت نزدیک کارای خلاف نمی شد ولی حالا با وجود این معامله از همه نظر می تونست خودش و تامین کنه چرا که پدربزرگمم کم از اون پول و ثروت نداشت.. تو تجارت با هم شریک بودن و هردو با وجود این وصلت سود خوبی به جیب می زدن.. فرهاد ِمتشخص و خوش تیپ و ثروتمند..نظر هر دختری رو به راحتی جلب می کرد و مادرم رفته رفته به خاطر ثروت و مقام فرهاد حاضر شد به عقدش در بیاد.. ولی نبود ِ محبت تو زندگی مشترکشون باعث میشه هر روز از هم فاصله بگیرن..زندگیی که بر پایه ی یک معامله شروع شد نه از روی علاقه.. کنار آتیش زانو زدم.. سرتا پام می لرزید..دستام و به زانوم گرفتم و کمی به سمت آتیش مایل شدم .. کف دستام و به روی چشمام فشار دادم..لعنتی.. آرشام هنوزم باید مغرور باقی بمونه.. باید سرسخت بودنش و حفظ کنه.. دستامو اوردم پایین و نگام و که اشک درش حلقه بسته بود به شعله های رقصان ِ آتیش دوختم.. دلارام حال خرابم و که دید سکوت کرد.. ازش ممنون بودم..به این سکوت نیاز داشتم..اینکه تو حال خودم باشم و حرفای تلنبار شده ی رو دلم و بریزم بیرون.. – لیلا دوست به ظاهر صمیمی مادرم خیلی راحت بهش خیانت کرد..و این درست زمانی بود که پدر واقعی من بعد از مدت ها برگشته و می خواد با مادرم رابطه ی عاشقانه ی گذشته ش و از نو شروع کنه.. اون زمان من بچه بودم و چیزی حالیم نبود.. لیلا عاشق فرهاد میشه.. من سن واقعی اون و بهت نگفتم در حالی که لیلا تقریبا هم سن مادرم بود ولی با چهره ای شاداب تر.. به فرهاد نزدیک میشه و با ترفند های زنانه خیلی راحت اونو خام خودش می کنه و این در صورتیه که رابطه ی دوستیش و با مادرم حفظ می کنه.. اونم از همه جا بی خبر بهش اعتماد داشت.. از فرهاد روز به روز بیشتر فاصله می گرفت که مقصر هر دوشون بودن و از طرفی با وجود عشق قدیمیش که ازش یه پسرم داشته بهش نزدیکتر میشه.. اون مرد برای دومین بار مادرم و فریب داد..میگه که مجبور بوده ترکش کنه..مادرم و ترغیب به طلاق می کنه تا بعد از جدایی باز با هم ازدواج کنن ولی مادرم به خاطر آرام و آرتام قبول نمی کنه.. با این حال رابطه ش و با اون مرد قطع نمی کنه..چون حس می کرده که هنوز عاشقش ِ و می تونه اشتباهات گذشته ش و ببخشه.. دوستای پدرم تو مهمونی مادرم و می بینن ..با وجود متاهل بودن چشم به زنی داشتن که هم شوهر داشت و هم بچه .. دقیقا تو یه فاصله ی مشخص شده دل ه*و*س بازشون و به مادرم نباختند بلکه هر کدوم با نقشه ای حساب شده قصد به دست اوردن اون و داشتن.. مادرم زن فوق العاده زیبایی بود و می تونست به راحتی دل هر مردی رو به دست بیاره..البته جز فرهاد که هیچ وقت نخواست عاشقش باشه.. اون 8 نفر به هر طریقی قصد برقراری رابطه با مادرم و داشتن..ولی اون تموم مدت با ترس و وحشت از دستشون فرار می کرد.. حتی یه بار به فرهاد میگه که دیگه اونا رو تو خونه راه نده ولی برخلاف تصورش اون قهقهه می زنه و میگه که مادرم خودشیفته ست و توهمه اینو داره که همه ی مردا بهش نظر دارن.. خیلی وقتا ساده از موضوعی گذشتن می تونه عواقب بد و ناخوشایندی رو در پی داشته باشه..مثل فرهاد که هیچ وقت نخواست باور کنه مادرم ناموسشه و ما بچه هاش.. گرچه من از رگ و ریشه ش نبودم ولی همیشه اون و به چشم پدرم می دیدم.. رشته ای به نام محبت بین دریا و فرهاد وجود نداشت تا اونا رو بهم پیوند بده.. می دید که فرهاد تا چه حد نسبت بهش بی توجهه و به همین خاطر با خودش و زندگیش لج کرد.. اونم افکارش مثل فرهاد بود..به جای اینکه به فکر بچه هاش باشه و اینده شون براش مهم باشه راهی رو در پیش گرفت که هیچ برگشتی درش نبود.. بد کرد..با من و بقیه بد کرد.. این راهش نبود و ای کاش یه جو علاقه تو وجودش نسبت به ما داشت و پول و زیبایی رو ملاک خوشبختیش قرار نمی داد.. اشتباه کرد.. اون از زیباییش برای انتقام گرفتن از مردای ه*و*س* ب*ا*ز استفاده کرد.. وقتی که فهمید رسیده ته خط و دیگه راه برگشتی نداره.. کلافه تو موهام دست کشیدم و به اسمون شب خیره شدم.. بهش نگاه نمی کردم..نمی تونستم…. هیچ وقت نخواستم دل کسی برام بسوزه.. همیشه دنبال ارامش بودم ولی نذاشتم کسی با دلسوزی نگام کنه.. می دونستم دلارام همچین دختری نیست ولی اونم یه ادم ِ .. –آرشام من.. دستم و بلند کردم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: بذار بگم دلارام..فقط بذار بگم…… سکوت کرد.. نفسم و عمیق و سنگین بیرون دادم.. – یه شب میره خونه ی اون مرد که حتی نمی خوام اونو پدر خطاب کنم، از سر ناراحتی درخواست خوردن مشروبش و قبول می کنه.. هردو مست می کنن و دیگه تو حال خودشون نبودن..اون شب اتفاقی که نباید بیافته میافته و مادرم غافل از اینکه اون مرد مبتلا به ایدز ِ فرداش با حالی زار و خسته نادم از کاری که کرده بر می گرده خونه.. وقتی می فهمه که خودش موضوع و با مادرم در میون میذاره.. میگه که از زور مستی نمی دونسته داره چکار می کنه..اینکه نباید باهاش رابطه داشته باشه و.. مادرم ناراحت بوده که چرا زودتر متوجه نشده و اون مرد در جوابش میگه که چون نمی خواستم به این دلیل ترکم کنی.. از جام بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن.. دستم و تو جیبم فرو بردم و با خشونت خاصی که رفتارم کاملا اینو نشون می داد به سنگ ریزه هایی که جلوی پام بود لگد زدم.. – وقتی می فهمه نابود میشه .. باعث و بانیش کسی جز معشوقه ش نبوده.. مردی که همیشه عاشقش بود..بهش میگه که تازه 2 سال ِ مبتلا شده و اون هم به خاطر رابطه با یه زن هر جایی.. می فهمه که دیگه آخر خطه..و این درست زمانیه که لیلا از مشکلش باخبر بوده و از این فرصت سواستفاده می کنه.. بالاخره با فرهاد عقد می کنن اونم به دور از چشم مادرم.. از فرهاد جدا میشه.. مادرم به فرهاد علاقه ای نداشت ولی از خیانت دوستش ناراحت بود..از زندگی می بره و می خواد از همه ی مردای ه*ی*ز* و ه*و*س باز انتقام بگیره.. فکر می کنه رسیده آخر خط می خواد تا اونجایی که می تونه خودش و به مردایی که قصد خیانت دارن و چشمشون دنبال زنای متاهل ِ نزدیک کنه.. ولی اون شب من متوجهه قضایا میشم..لیلا می خواست خرد شدن مادرم و ببینه اونم جلوی پسرش که همینطورم شد.. یه حسادت همراه با بی مسئولیتی زندگیمون و به گند کشید.. مادرم شکست وقتی که فهمید من از همه چیز خبر دارم.. بعد از چند روز یه پاکت به دستم رسید.. توی پاکت یه نوار بود و یه نامه..همه چیز و با صدای خودش ضبط کرده بود..و توی نامه ازم خواسته بود که حلالش کنم.. گفته بود تو زندگیش مرتکب گناه شده و از خدا می خواد اونو ببخشه.. مدتی بعد از فرانسه برام نامه اومد، یکی از دوستان مادرم اونو فرستاده بود ..

نوشته بود که دریا مرده..با شوک این خبر رفتم فرانسه تا ببینم حقیقت داره یا نه..دوستش می گفت هر روز غروب می نشسته کنار پنجره و با گریه زل می زده به اسمون و زیر لب با خودش حرف می زده..می گفت زن بیچاره از غصه دق کرد و با وجود بیماریش دووم نیاورد..از همون روز رابطه ی من با لیلا سرد شد..نگام بهش از سر نفرت بود و کینه ای که ازش تو دلم داشتم..وقتی فهمیدم فرزند واقعی فرهاد نیستم تا یه مدت رفتم شمال و با هیچ کس حرف نزدم..فقط می خواستم فکر کنم..به همه چیز..به تموم اتفاقاتی که پشت سرهم برام افتاده بود.. هنوزم خودم و آرشام تهرانی نسب می دونستم..حاضر نبودم به اسم و رسمم شک کنم..مادرم نه توی نوار و نه توی نامه ش هچ چیز از پدر واقعیم نگفت..ظاهرا همه ی مدارک مربوط به اون و از بین برده بود..هنوزم نمی دونم زنده ست یا مرده..گرچه به زنده بودنش شک دارم ولی دست بردار نیستم و تا پیداش نکنم حتی مرده ش و اروم نمی شینم..فهمیدن این موضوع شوک بزرگی رو بهم وارد کرد ولی مشکلات من تو زندگی یکی دو تا نبود ..عمومحمد و بی بی تو ویلای مادرم زندگی می کردن..وقتایی که می رفتیم ویلا بی بی آشپزی می کرد و عمومحمد به درختا می رسید..اون موقع بچه هاش زنده بودن ..اون ویلا منو یاد خاطره های تلخم مینداخت..برای همین فروختمش..سندش به نامم بود..اون موقع که مادرم به نامم زد تعجب کردم که چرا من؟!..ولی حالا دلیلش و می دونستم..بی بی گفت که می خوان برگردن روستا..قبول کردم ولی هیچ وقت ازشون غافل نشدم..کسی از وجود اونا باخبر نبود..و بقیه ی ماجرا همونایی ِ که برات تعریف کردم..نگاه دلارام گرفته بود ..و صداش سنگین و پر از بغض ..-باورم نمیشه..واقعا گذشته ی عجیبی داری..پوزخند زدم..— زندگی من تلخ تر از زهر ِ ..-حتی الان؟!..تو چشماش خیره شدم..اشک رو خاکستر چشماش برق می زد….نه..الان دیگه نه..– همیشه بر خلاف ظاهر سرد و خشکم به دنبال آرامش بودم..کارای شایان عصبیم می کرد..اگه پای اجبار وسط نبود نه خودش و زنده میذاشتم نه ارسلان ِ پست فطرت و که خواهرم و به روز سیاه نشوند..ولی با این حال سیاستم و حفظ کردم..برای رسیدن به هدفم باید خیلی جاها نقش بازی می کردم..یاد گرفته بودم که چطور یه بازیگر حرفه ای باشم..مکث کردم و بدون اینکه نگاش کنم ادامه دادم: وقتی کنارت بودم وآرامش نگاهت و می دیدم یاد آرام میافتادم..تو شیطنت می کردی ولی اون همیشه ساکت بود..وقتی اسمت و شنیدم به حرکاتت دقیق شدم..درست به معنای اسمت بودی..با نگاهی پر گلایه زل زد تو چشمام ..– پس منو کنار خودت نگه داشتی چون من تو رو یاد خواهرت میندازم؟!..محو صورتش شده بودم که با اخمای در هم به آتیش زل زده بود و حتی پلک هم نمی زد..همه چیز این دختر خواستنی بود..صدام و که شنید سرش و بلند کرد..هر لحظه بیشتر حس می کردم که بهش نیاز دارم..-اون ارامش ِ پاکی که من دنبالش بودم اره..اون و تو هر دوی شما می دیدم..ولی……….— ولی چی؟!..درگیر نگاهه افسونگرش بودم..نمی خواستم چشم از اون چهره ی دلنشین که حالا یه نوع معصومیت رو توش می دیدم بردارم..– تو یه دختر خاصی..حتی طرز نگاهت..تموم حرکات و رفتارت..در عین حال که می تونی منبع آرامشم باشی خیلی راحتم می تونی درونم و طوفانی کنی..دقیقا می دونی چه کاری رو تو چه زمانی انجام بدی..همینم تو رو برای من خاص کرده..لبخند زد..با لبخند چهره ش دلنشین تر می شد و هر بار تپش های قلبم وکوبنده تر تو سینه م حس می کردم..دیگه طاقت نداشتم..– تصمیمت و گرفتی؟..لبخندش اروم اروم محو شد..بعد از سکوت کوتاهی جوابم و داد:هنوز سوالام تموم نشده ..– بپرس، مطمئن باش بی جواب نمی مونی..— تو گذشته ت چیز خاصی ندیدم که بخوام بگم نمیشه ازش گذشت…..نگاهه دقیقی به چهره ش انداختم که محکم ادامه داد: کاری که با اون دخترا کردی واسه م قابل هضم نیست..نمی تونم درکت کنم که به خاطر انتقام از پدراشون با زندگی و اینده شون بازی کردی..واسه این چه توضیحی داری که قانع کننده باشه؟..اخمام و کشیدم تو هم..حدس می زدم مشکلش با کدوم قسمت از گذشته م باشه..– من برای نابود کردن اون ادما باید نقطه ضعفشون و در نظر می گرفتم..اون زمان حس انتقام جوییم منطقم و ازم گرفته بود..هیچ وقت با کلک و زبون چرب و نرم اون دخترا رو به سمت خودم نکشیدم..با میل و خواسته ی خودشون بهم نزدیک می شدن..نمونه ش شیدا که تو برقراری رابطه اولین قدم و اون برداشت..می خواستم از سرنوشتم انتقام بگیرم..از سرنوشتی که چیزی جز تلخی و نفرت و کینه برای من نداشت..از هر کسی که باعث و بانی نابودی زندگیم بود..بعد از مرگ فرهاد و آرتام هنوز چهلمشون سر نشده بود که لیلا تصادف می کنه و توی این حادثه جفت پاهاش و از دست میده..خوشحال بودم که بالاخره تقاص کاراش و پس داده ..تو این کار من دستی نداشتم..از شایان به خاطر هوس بازیاش و اینکه حتی به زنای شوهردارهم رحم نمی کرد متنفر بودم..ولی مجبور بودم تحملش کنم..گاهی زندگی بهت دو راه واسه انتخاب بیشتر نمیده..انتخاب اول بهت فرصت میده بمونی و با انگیزه برای هدفت مبارزه کنی..و انتخاب دوم، بازم فرصت موندن بهت میده ولی اینجا دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگیت نداری ..چون حس می کنی به پوچی رسیدی..درست همون حسی که من داشتم وشایان با حرفایی که بهم زد باعث شد به فکر انتقام بیافتم..هیچ کدوم از این اتفاقات تصادفی نبود..فرهاد به خاطر موقعیت مالیش دشمن زیاد داشت..چون خیلی وقتا می دیدم که خطرات ِ احتمالی از جانب دشمناش و تو خونه مطرح می کرد..سعی داشت به ما بفهمونه که بیشترمراقب خودمون باشیم..گرچه سرنخی پیدا نکردم ولی هنوز هم به اون اتفاق مشکوکم..منتظر بودم چیزی بگه..ولی انگار واسه پرسیدنش تردید داشت..نگاهش و تو چشمام دوخت و با لحن ارومی گفت:از کارایی که توی این 10 سال کردی پشیمونی؟..جدی و محکم جوابش و دادم: شاید نشه اسمشو پشیمونی گذاشت..ولی احساس گناه می کنم..همیشه خودم و یه گناهکار می دونستم فقط به دو دلیل..فریب اون9 نفر که دلربا هم جزوشون بود و..3 نفری که ناخواسته به دستم کشته شدن..نخواستم که یه قاتل باشم ولی برای رسیدن به هدفم باید زنده می موندم و از خودم دفاع می کردم..اونا ادمای درستی نبودن..— ولی من نمی تونم مثل تو انقدر ساده ازش بگذرم..به نظرم تو اول باید قبول کنی که مرتکب اشتباه شدی..اینکه میگی قبول داری گناهکاری درست ولی هنوز احساس پشیمونی نمی کنی..با لحنی که خشونت درش به وضوح پیدا بود گفتم: می خوای حس ندامت و تو چشمام ببینی؟!..اگه بگم پشیمونم چی میشه؟..من حق تصمیم گیری رو بهت دادم..تا حالا از رازی که تو زندگیم داشتم با کسی حرف نزدم.. ولی تو رو از بقیه سوا می دونستم..بهت گفتم فهمیدم کارم درست نبوده و نباید با زندگی اون دخترا بازی می کردم..گفتم اون 3 تا قتلی که انجام دادم و به گردن می گیرم و به خاطر نجات جون خودم اون کارو کردم..با شایان همکاری کردم چون بهش نیاز داشتم..اگه شده یه لحظه خودت و جای من بذاری می تونی درکم کنی که چرا اینکارا رو انجام دادم..بدون هیچ حرف اضافه ای فقط می خوام بهم بگی..2 تا راه پیش رومون هست..یا همینجوری که هستم قبولم می کنی و باهام می مونی یا اگرم نمی تونی با من و گذشته م و کارایی که انجام دادم کنار بیای..می تونی بری و پشت سرتم نگاه نکنی..فقط وقتی رفتی بدون من بازم سر حرفم هستم و دیگه نمی خوام به همون آرشام سابق برگردم..گرچه دیگه امیدی ندارم ولی اگه زندگیم به 2 روز ختم بشه می خوام توی این 2 روز جوری زندگی کنم که ازاد باشم..به دور از گناهانی که تا به الان مرتکب شدم..می خوام فراموش کنم..روی کمکت حساب کرده بودم ولی تو هم حق داری که برای اینده ت تصمیم بگیری..مطمئنا زندگی در کنار مردی مثل من که همه چیزش و حتی هویتش و باخته اسون نیست..تصمیمت هرچی که باشه قبول می کنم..

«دلارام»

نتونستم جلوی زبونم و بگیرم.. خودمم تردید داشتما .. اما.. نتونستم ساکت بمونم.. -ولى من نمى تونم با این مسائل كنار بيام.. با همون اخمى كه رو صورتش بود سرش و تكون داد ..از آتیش فاصله گرفت.. به تنه ى يكى از درختا تكيه داد.. حقيقت و بهش نگفتم..من هيچ وقت نمى تونم نسبت به آرشام بی تفاوت باشم.. حتى اگه بخوامم نمى تونم..قلبم اين اجازه رو بهم نمی داد.. از كارايى كه كرده پشيمون نيست و فقط احساس گناه مى كنه.. از اين بابت نگران بودم..اگه الان احساس پشيمونى نكنه چه تضمينى وجود داره كه در آينده بازم تصميم به انجام چنين كارايى نگيره؟ .. نگران بودم..نگران آينده..آينده اى كه برام مهم بود.. از جانب آرشام مطمئن نبودم.. اينكه احساساتمون متقابله؟..چه چيزى قراره تو زندگى ضامن خوشبختيمون بشه؟.. ميگه بمون تا آرامش بگيرم.. تا بتونم به كمكت گذشته م و فراموش كنم.. ولى يه بار در نميشه بگه مى خوامت چون دوست دارم.. باهات مى مونم چون قلبم به عشق تو ِ که تو سینه م مى تپه.. آخه اين مرد تا چه حد مغروره ِِِِِِِِ؟.. شايد اينجورى فرجى شد.. با اين كارم مى خوام به هر دومون كمك كنم.. تو خودش بود..اروم بلند شدم.. بدون هيچ سر و صدايى رفتم پشت كلبه.. پشت ديوار چوبی كلبه ايستادم و بدون اينكه ديده بشم به آرشام نگاه كردم.. وای که اینجا چقدر تاریکه..علاوه بر اون سردمم شده بود.. شاید از روی استرس ِ ..ولی هوا هم خیلی سرد بود.. قطره قطره بارون شروع به باریدن کرد.. تا چند دقيقه كه اصلا حواسش به اطراف نبود..به خودش اومد و از درخت فاصله گرفت.. رفت سمت آتيش و خاموشش كرد.. حتما فكر كرده برگشتم تو كلبه.. آتيش و كه خاموش كرد كاملا اطرافم تاريک شد.. نور شمع از پنجره تو صورتم مى افتاد و به كمك اونا مى تونستم متوجهه اطرافم باشم.. از همونجا زير نظر داشتمش.. شايد كارم بچگانه باشه ولى خوى سركشم دوباره بيدار شده بود و دوست داشتم عكس العمل آرشام و توى اون لحظه ببينم.. با قدم هايى شمرده اروم رفت تو کلبه و حالا از پنجره مى تونستم چهره ى درهم و گرفته ش و ببينم.. از اين بابت ناراحت بودم..با ترديد به صورتش نگاه كردم و خواستم از پنجره فاصله بگيرم تا برم تو ولى با ديدن عكس العملش جورى ايستادم كه نتونه منو ببينه.. نگاش و يه دور اطراف كلبه چرخوند..داشت دنبالم مى گشت.. با يه مكث كوتاه در حالى كه ترس و نگرانى رو تو چهره و حركاتش مى ديدم اسمم و صدا زد.. به سرعت از در كلبه زد بيرون ..با صدای بلند اسمم و صدا مى زد.. — دلارام..دلارام كجايى؟..دلارام الان وقت شوخى نيست هر جا هستى بيا بيرون..اين اطراف تاريكه دختر ممكنه بلايى سرت بياد.. چراغ قوه ش دستش بود..تشويش و نگرانى تو صداش موج مى زد.. پشتش به من بود .. و بدون اينكه خودش متوجه بشه آهسته قدم برداشتم و پشت سرش ايستادم.. با شنيدن صدام تند برگشت و پشت سرش و نگاه كرد.. نور چراغ قوه تو صورتم افتاد..اذيتم مى كرد براى همين با اخم صورتم و برگردوندم.. – چرا تظاهر به نگرانى مى كنى؟..چرا نمى تونم باور كنم كه نگات به خاطر من …………… نذاشت ادامه بدم داد زد:منظورت از اين قائم موشك بازيا چيه؟..چى رو نمى تونى باور كنى؟..اينكه نگرانتم؟…….و بلندتر ادامه داد: اینکه نمى تونم حتى يه لحظه به نداشتنت فكر كنم؟.. دستم و گرفت و با حرص نگام كرد..اما لحنش بر خلاف نگاش اروم بود.. –يعنى با من بودن انقدر برات سخته؟.. دستم و از تو دستش بيرون کشیدم..نمى خواستم در مقابلش كم بيارم ولى دست خودم نبود .. سخته تو یه همچین موقعیتی مقابلش باشم و بی تفاوت ازش بگذرم.. -با تو بودن اونم بدون احساس ِ متقابل سخته..سخته كه نتونم بهت اعتماد كنم..مى ترسم.. خواستم برگردم تو كلبه ..ولی با حضور ناگهانیش درحالی که رو به روم ایستاده بود خشکم زد.. دستم و گرفت…. –پس حرف حسابت سر بى اعتمادی ِ .. -تو ازم مى خواى بمونم و بهت كمك كنم..ولى اگه موندم چه تضمينى وجود داره كه كاراى گذشته ت و تكرار نكنى؟..تو كه ميگى احساس پشيمونى نمى كنى .. دستمو از تو دست داغ كشيدم بیرون و رفتم تو كلبه.. پشت سرم اومد.. –صبر كن ، جوابت و بگير……… رو به روم ايستاد……… — واسه توجيه كردن تو اين حرفا رو نمى زنم واسه تبرئه كردن خودمم نيست..اما بدون اگه از كارايى كه كردم پشيمون نبودم هيچ وقت تصميم نمی گرفتم که بخوام تغییر کنم.. تا همين چند ماه پيش جورى رفتار مى كردم كه تبديل به يه ادم مغرور و متكبر شده بودم.. از بالا به اطرافيانم نگاه مى كردم .. هيج كس و جز خودم و هيچ كارى رو جز كاراى خودم قبول نداشتم.. حتى به خدا پشت كرده بودم.. كسى مثل من اگه يه روز تصميم بگيره و بخواد يه ادم ديگه بشه شك نكن كه مى تونه.. تنها انگيزه و اميده كه بهش اين قدرت و ميده…………………….. و با لحنی ارومتر در حالى كه نگاهه نافذش محو چشمام بود ادامه داد: اميد من تويى..چرا مى خواى نااميدم كنى؟..بهم اعتماد كن..من كسى نيستم كه از حرفم برگردم.. اگه تو رو تو زندگیم نداشتم شك نكن هنوز همون ارشام گذشته بودم.. پس مطمئن باش.. هيچ كس جز من نمى تونه اين اطمينان و بهت بده .. چند لحظه تو چشمام نگاه کرد..نگاهش برق می زد..می خواستم همونی باشه که پیش خودم حدس می زدم..همونی که قلبمم بهم نهیب می زد.. سکوتم و که دید چشماش و بست..فکش منقبض شده بود..اخماش و کشید تو هم و صورتش و برگردوند.. پشت به من ايستاد..دستاش و برد تو جيبش و سرش و بالا گرفت.. قلبم ديوانه وار تو سينه م مى زد..داغ کرده بودم..انگار که بین شعله های آتیش دارم دست و پا می زنم.. چقدر بی تابشم..قلبم برای آغوشش پر می کشید.. دوست داشتم از پشت بغلش کنم و سرم و بذارم رو شونه ش و دستام و رو سینه ش قفل کنم.. و فقط بهش بگم نمیرم..می خوام باهات بمونم..فقط با تو آرشام.. ولی این غرور لعنتی..این ترس مبهم.. خدایا چکار کنم؟!..حس می کنم کم کم دارم طاقتم و از دست میدم.. نمی تونم یه لحظه بدون آرشام سر کنم.. حتم داشتم می تونه رو حرفش بمونه چون ادم مغروری مثل آرشام وقتی اینطور با ندامت حرف می زنه حتما می دونه می خواد چکار کنه.. چرا بهش یه شانس واسه اثبات خودش و احساسش ندم؟.. چرا اون و از خودم دور کنم؟.. گذشته ی ارشام هر چی که بوده نباید برات تا این حد مهم باشه دلارام.. اینو خودت گفتی که عشق ارشام رو با هیچ چیز عوض نمی کنی .. دلارام به خودت بیا.. مغرور نباش.. لااقل تو این یه مورد غرورت و در نظر نگیر چون اونو برای همیشه از دست میدی.. تو اینو نمی خوای….دلارام..بهش بگو.. لبمو گزیدم..چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم.. با لبخند چشم باز کردم و تا اومدم دهنم و باز کنم و حرفام و بهش بزنم صداش تو گوشم پیچید و دهنمو بست……………. جدى بود.. ولى چرا حس مى كنم كه صداش می لرزه؟.. شایدم نه.. شاید این احساس من باشه.. ولی نه.. مطمئنم.. — بيشتر از اين اصرار نمى كنم..می دونم که تصميم خودت و گرفتى..همیشه هر چیزی رو که خواستم به اجبار به دست اوردم..ولی حالا می بینم که همه چیز و نمیشه به زور تصاحب کرد..مخصوصا…………. « آهنگ دو راهی از میلاد کیانی » چشمامو روی تو میبندم، جلوی اشکامو میگیرم به دروغ به خودم میگم که دلتنگت نیستم وقتی میرم نفسش و آه مانند از سینه بیرون داد.. سرش و به طرفین تکون داد و به در کلبه نگاه کرد.. هیچ تغییری تو ژستش ایجاد نکرد..حتی برنگشت نگام کنه.. عین مجسمه خشکم زده بود.. جاده آمادست تا راهی شم، تورو به خاطراتم بسپارم با اینکه خودم تمومش کردم اما تو رفتن تردید دارم — توی این بارون نمی تونیم برگردیم..هوا هم تاریکه ……… از فردا ازادی که هر کار خواستی انجام بدی..یه کم دیگه صبر کنی ترتیب انتقالت و به یه جای امن میدم….یه جایی که من نباشم.. رفت کنار پنجره و به قطرات بارون نگاه کرد ..که چطور محکم خودشون و به شیشه ی پنجره می کوبیدند.. لحنش آروم تر از قبل شد.. حالش یه جورایی گرفته بود.. — باهات ازدواج کردم ولی نه از روی اجبار..از روی دلم..پیش خودم نگهت داشتم نه به خاطر منافع خودم چون یه چیزی مانعم می شد..یه چیزی که برام تازگی داشت.. وقتی طبق نقشه وارد خونه ی شایان شدی دیدم نمی تونم طاقت بیارم و خواستم که برگردی ولی تو موندی..چون قصد انتقام از شایان و داشتی..حاضر بودم جون خودم تو خطر بیافته ولی تو..هرگز اتفاق بدی واسه ت نیافته…… به صورتش دست کشید.. دستش و رو گونه ش گذاشت و سرش و بالا گرفت.. –حاضر شدم از گذشته م برات بگم..پرده از رازی برداشتم که تنها تو از اون باخبری..برای اولین بار طی این 10 سال گناهانم رو قبول کردم ..حس پشیمونی رو برای اولین بار تجربه کردم.. برگشت و نگام کرد..پوزخند محوی نشست رو لباش..پوزخندی که جنبه ی تمسخر نداشت..از روی غم بود.. –با اینکه بهت حق می دادم ولی احمقانه رفتار کردم..اینکه می مونی و تنهام نمیذاری.. ولی تو باید بری..حتی اگه من بخوام بمونی.. من اون کسی نیستم که کنارم خوشبخت بشی.. یه ادم سرد با غروری که ستایشش می کنه..زندگی در کنار چنین ادمی برای تو خشک وبی روح ِ..و از شناختی که من روی تو دارم می دونم نمی تونی با چنین مردی زندگی کنی.. من خوشبختت نمی کنم دلارام.. من اون ادم نیستم.. و با قدم هایی تند و شتابزده از در کلبه زد بیرون.. نگاهه غم زده م به پنجره افتاد..بارون ِ تندی شروع به باریدن کرده بود..اسمون رعد و برق می زد.. اشکام راه خودش و پیدا کردن.. سر دو راهی می مونم همیشه نه می توم برم و نه بمونم تو فراموشم نمیشی عزیزم چراش و خودم نمی دونم چشمام و بستم و سعی کردم بغض سنگین ِ تو گلوم و قورت بدم.. به گردنم دست کشیدم..سردی زنجیر دقیقا متضاد با حرارت بدنم بود.. تو مشتم فشارش دادم.. چشمام و باز کردم و به سرعت از کلبه بیرون رفتم.. تو حواست پرته اما من تک تک دردات و می دونم من پر از بغضم اما بازم تو و چشمات و می خندونم با صدای آرومی هق هق می کردم..همه جا تاریک بود..اطرافم و نگاه کردم تا شاید اونو ببینم.. از کلبه فاصله گرفتم..همونجایی که آرشام قبلا آتیش روشن کرده بود ایستادم .. صورتم و رو به اسمون بلند کردم..گریه می کردم و قطرات بارون همراه با اشکایی که از چشمام جاری بود رو صورتم سر می خوردن.. از ته دل صداش زدم ..جیغ کشیدم :آرشــــــام.. چند بار پشت سرهم .. و با هق هق دور خودم چرخیدم.. دلم داشت از جاش کنده می شد.. با اینکه بد میشی می خوامت، من حتی اخماتم دوست دارم ای کاش می تونستم اسمت رو از کنار اسمم بردارم می خواستمش..نمی تونم خدا.. روزی 100 بار جون بدم ولی اون و از دست نمیدم.. در حالی که نگام اون دور و اطراف می چرخید زیر رگبار بارون بلند گفتم: آرشام تو رو خدا برگرد..به ارواح خاک مادرم هیچ وقت تنهات نمیذارم..آرشام تو رو جون هرکی که دوست داری برگرد..نمیرم..به خدا نمیرم.. همون لحظه دستی قوی از پشت دور کمرم حلقه شد.. سرش و گذاشت رو شونه م.. گرمای اغوشش برام اشنا بود.. به نفس نفس افتاده بودم و در همون حال گریه می کردم.. صدای لرزونش زیر گوشم زیباترین نجوایی بود که می تونست قلب بی قرارم و توی اون لحظه اروم کنه.. — دلارام می مونی؟.. با گریه سرم و تکون دادم: می مونم.. — برای همیشه؟.. – برای همیشه.. — من ادمی نیستم که به راحتی ولت کنم دلارام..باید تا اخر عمر همینطور که اسیر اغوش ِ هم شدیم کنارم باشی.. – می دونم..به خدا خودمم همین و می خوام….آرشام ..من………. –هیسسسسسس..الان نه.. – چرا؟..چرا نه؟..می خوام بگم من………….. –دلارام.. لبم و گزیدم..قفسه ی سینه م از روی هیجان شتابزده بالا و پایین می شد.. بی قرارتر از قبل برگشتم و خودم و محکم بهش فشار دادم.. دستام و دور گردنش حلقه کردم.. محکم بغلم کرده بود..جوری که نفس تو سینه م حبس شد.. زیر این بارون.. با قلبایی که به عشق همدیگه تو سینه هامون می تپید.. با تموم وجود عاشقش بودم.. ولی نذاشت بهش بگم..چرا؟.. چون نمی خواست اعتراف کنه؟.. غرورش و دوست داشتم..ولی یه روز مجبور میشه که اعتراف کنه..اینو دلم میگه.. رفتیم تو کلبه..آرشام درو بست.. هر دو حسابی زیر بارون خیس شده بودیم.. به آرشام نگاه کردم که موهای خوش حالتش خیس روی پیشونیش ریخته بود..

رفت سمت شومینه ی چوبی ِ گوشه ی کلبه .. کمی از هیزمایی که کنارش بود و برداشت ..ریخت تو شومینه و روشنش کرد..لباسش خیس شده بود ولی درش نیاورد..رو تخت نشستم..شده بودم عین ِ موش آب کشیده..لباس به تنم چسبیده بود..هوای شمال و دوست داشتم..بارون که می بارید آب و هواش محشر می شد..آرشام پشتش به من بود..یکی یکی دکمه های مانتوم و باز کردم و از تنم در اوردم..زیرش یه تاپ بندی سفید پوشیده بودم..با اینکه هوا سرد بود ولی زورم می اومد لباس گرم بپوشم..هیچ وقت عادت نداشتم..پاچه های شلوارم تا زیر زانو خیس شده بود..لبه ش و تا زانو لا زدم..مثل شلوارک شد..از اینکه لباس، خیس تو تنم باشه بدم میاد..چاره نداشتم وگرنه همین و هم در می اوردم..شالم و که همون اول از سرم برداشته بودم..اگه می چلوندمش راحت یه سطل آب ازش در می اومد..موهام و با ملحفه ی رو تخت خشک کردم..نمناک بود..هوا هم که سرده، امشب سرما نخوریم خیلی ِ ..باز خوبه شومینه هست..یه لحظه به این فکر کردم که امشب با آرشام اینجا تنهام..تو دلم یه جوری شد ..دستم رو ملحفه موند..از گوشه ی چشم نگاش کردم..هنوزم باورم نمیشه مال هم شدیم..انگار که تمومش یه خوابه..ولی واقعیت داره..الان من زن مردی هستم که همه ی وجودش پر شده از غرور..مردی که با تموم اخما و بد اخلاقی هاش دنیای دلارام ِ ..ملحفه رو انداختم رو تخت و موهام و با دست زدم پشتم..دستام و گذاشتم رو تخت و خودمو به عقب مایل کردم..پا روی پا انداختم و تو همون حالت شیش دونگ حواسم و دادم به آرشام که با چه دقتی سعی داشت شعله های آتیش و ثابت نگه داره..از لای در و پنجره سوز بدی می اومد..سردم شده بود ولی چیزی نداشتم بپوشم..یکی از بندای تاپم از روی شونه م سر خورد ..و من بی خیال داشتم از پشت ِ سر آرشام و دید می زدم..ناغافل برگشت و منو نگاه کرد..تا نگاه مسخ شده ش و رو خودم دیدم تنم گر گرفت..ضربان قلبم بالا رفت ..رو زانو نشسته بود ..و تو همون حالت که سرش و سمت من کج کرده بود اروم اروم از جاش بلند شد..با تردید دستام و از رو تخت برداشتم و سرم و چرخوندم ..که مثلا دارم تابلوها رو نگاه می کنم ولی حرکتم زیادی تابلو بود ..میگن کرم از خود درخته..با یه تاپ بندی جلوش نشستم خب توقع دارم چکار کنه؟..معلومه دیگه..نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم..بار اولم نیست که جلوش اینجوری لباس می پوشم ولی نمی دونم چرا امشب به کل رفتارم عوض شده..گونه های ملتهبم سرخ شده بود..هی گوشه ی لبم و می گزیدم..دقیقا زمانی که به طرفم قدم برداشت کم مونده بود قلبم از حلقم بزنه بیرون..روبه روم که ایستاد نگاش کردم..تو چشمام خیره شد..بعد از چند لحظه نگاهش و به شونه های ل*خ*ت*م و از همه بدتر تاپی که نصفه و نیمه تو تنم بند شده بود دوخت..خم شد رو صورتم..داغی تنم بیشتر شد و همزمان چشمام و بستم..گرمی حضورش و از فاصله ی نزدیک حس کردم..و بعد از اون نرمی پتویی که رو شونه هام نشست ..مات و مبهوت چشم باز کردم..نگاهه نافذش تو چشمام بود..توی اون لحظه قدرت هیچ حرکتی و در خودم نمی دیدم..لحنش گرم بود..آروم..— هوا سرد ِ می خوای سرما بخوری ؟..کلبه که هنوز گرم نشده ..قفسه ی سینه م از زور هیجان می سوخت..کی گرمای شومینه رو خواست؟..آغوش خودش از هر آتیشی حرارتش بیشتر ِ ..من فقط اون و می خواستم..خواست سرش و بلند کنه که نذاشتم و بی هوا دستام و دور گردنش حلقه کردم..سر جاش خشک شد..با چشمای متعجبش بهم زل زد..از تو چشماش می خوندم چی می خواد..همونی که من بی تابش بودم..حلقه ی دستام و تنگ تر کردم..مجبور شد کنارم رو تخت بشینه ..خودمو انداختم تو بغلش .. سفت کمرش و گرفتم..صورتم رو قفسه ی سینه ش بود که زمزمه وار گفتم: گرمای آغوشت از هیزم و آتیش سریعتر می تونه تن یخ زده م و گرم کنه..وقتی تو بغلت باشم به هیچی نیاز ندارم..همین برام بس ِ ..آهسته پتو رو از روی شونه هام پس زد .. محکم تر از قبل منو تو بغلش فشار داد..ناخداگاه از حسی که اون لحظه بهم دست داد آه کشیدم و صورتم و تو سینه ش فشردم..صدای لرزونش زیر گوشم بود..لرزشی که همراه با آرامش بود..— برای با هم بودنمون تردید ندارم..اما….زندگى با مردى مثل من آسون نيست..ترسم از اینه نتونم تو رو اونطور که باید تو زندگی خوشبخت کنم..برای اولین بار از اینده واهمه دارم..تو زندگیم از چیزی نترسیدم..ترس برام معنایی نداشت ولی حالا .. تو رو دارم..از همین می ترسم..که نتونم..وسط راه زانو بزنم و تو…………سرم و بلند کردم..هنوز تو بغلش بودم..از فاصله ی نزدیک تو چشماش خیره شدم..با تموم صداقت و عشقی که تو خودم سراغ داشتم..– چرا اينجورى فكر مى كنى؟..تو نمى تونى ادم بدى باشى..گاهى وقتا ادما تو شرايط خاص عكس العملاى متفاوتى ازخودشون نشون ميدن..تو هم اون موقع فكر مى كردى دارى كار درست و انجام ميدى..مخصوصا اينكه شايان وسوسه ت كرده بود اون كارا رو بکنی..سرش و اورد پایین..گذاشت رو شونه م..نفس عمیق کشید..— نمی دونم..انگار بین زمین و هوا گیر کردم..نمی دونم باید چکار کنم..شایان هميشه دنبال منافع خودش بود..با حقه بازى و كلک نيمى از ثروت پدر ارسلان و تصاحب كرد..ارسلان فهميد ولى اون موقع ديگه كارى ازش ساخته نبود..سر همين قضيه رابطه ى خوبى با شايان نداشت..ارسلان هم ازش آتو داشت واسه همين خيلى وقتا شايان در مقابلش كوتاه مى اومد….ازم فاصله گرفت..انگشتاش و تو موهاش فرو برد..دستم و گذاشتم رو شونه ش..— شايان به ظاهر مرد قدرتمنديه وگرنه همه ازش يه آتويى دارن..چجورى هميشه ازت حساب مى برد؟..— هميشه نه ..ولى خب شايان مى دونست هر كارى ازم برمياد..از طرفى به اهداف من واقف بود..بنابراين وقتى سرسختى منو تو كارم ديد متوجه شد من ادمى نيستم كه به كسى باج بدم..از کنارم بلند شد.. رفت سمت شومينه و چندتا هيزم ديگه انداخت تو اتيش تا خاموش نشه..الان دیگه با گرماى حضورش هيچ سرمايى رو حس نمى كردم..روى زمين زانو زده بود و كمى به سمت شومينه خم شده بود..از جام بلند شدم..زنجير و از دور گردنم باز كردم.. «الله»اى كه فقط براى اون خريده بودم..حواسش به شعله هاى اتيش بود..پشت سرش ايستادم..دستم و پايين بردم و قفل زنجيرش و باز كردم..گرنبند ِ صليب و از دور گردنش باز كردم..بی حرکت مونده بود..صليب و تو دستش گرفت..«الله» و اوردم پايين و اروم به گردنش بستم قفلش كه بسته شد، تو جاش ايستاد..برگشت و نگام كرد..تعجب و تو چشماش ديدم..با لبخند نگاش كردم..صليب تو مشتش بود و «الله» به گردنش..حس مى كردم تو چشمام دنبال توضيح كارم مى گرده..با لحنى كه حتم داشتم دل واحساش و قلقك ميده گفتم: اون روز كه به حرفت گوش نكردم و با ارسلان رفتم خريد و یادته؟..با اخم سرش و تکون داد..با لبخند کمرنگی سرم و زير انداختم ..– از روى لجبازى با تو اون كارو كردم..وگرنه حتى چشم ديدنش و هم نداشتم..اون روز وقتى ارسلان تو مغازه بود داشتم يكى يكى ويترين مغازه ها رو نگاه مى كردم كه چشمم افتاد به اين پلاك زنجير ِ مردونه..ازش خوشم اومد..نمى دونم چرا ولى دوست داشتم اونو بخرم..شايد چون اونو تو گردن تو تصور مى كردم..از خودم پول نداشتم واسه همين گردنبندم و از گردنم باز كردم و به فروشنده ش گفتم مى خوام تعويض كنم..با هزار بدبختى قبول كرد..مى گفت تا رسيد خريدش نباشه نمی تونم تعويض كنم منم كلى واسه ش دليل اوردم..بماند که چقدر به خاطرش دروغ گفتم..سرم و بلند كردم ..نگاش چقدرعمیق بود..-ارسلان بهم گفته بود که تولدته و مى خواستم اونو جاى هديه ى تولد بهت بدم..با اينكه ازت دلگير بودم..مكث كوتاهى كردم ..– اون شب نتونستم ..با اتفاقاتى كه پيش اومد نشد.. گردنبند و پيش خودم نگه داشتم تا تو يه فرصت مناسب اونو بهت بدم..امروز وقتى گفتى حاضر بشم تا بريم بيرون وقتى داشتم لباسام و مى پوشيدم يادش افتادم..انداختم گردنم تا اگه فرصتى پيش اومد………….مکث کردم………-هميشه اين صليب و به گردنت مى ديدم ..گرچه برام جاى سوال داشت اما زمانی که گفتى از وقتى تصميم گرفتى سرسخت و مغرور باشى يادگار كسى رو به گردنت انداختى كه هميشه با غرور رفتار می کرده خواستم كه ديگه اون و تو گردنت نبینم..چون حالا تصميم گرفتى كه تغيير كنى..ميگى كه ديگه نمى خواى به گذشته ت برگردى پس باید هر اونچه كه به قبل مربوط ميشه رو فراوش كنى..و در همون حال با لحنى دلنشين و نگاهى خواستنى سرم و كمى به راست كج كردم و گفتم: حالا اين هديه رو از من قبول مى كنى؟..هيج حركتى نمى كرد..بدون اينكه حتى پلک بزنه نگاش و تو جزء جزء ِ اعضاى صورتم چرخوند..دستمو تو دستش گرفت..بدون مکث منو كشيد سمت خودش..سفت بين بازوهاش نگهم داشت..دستام و گذاشتم رو سينه ش..حین اینکه کمرم و نوازش می كرد زير گوشم زمزمه كرد:دلارام….دلارام ،دختر تو منو دیوونه می کنی..هر دقیقه..هر ثانیه..هرروز که تو رو می بینم حس می کنم بهترین لحظاتم و دارم می گذرونم..و باز یه حس مبهم وتلخ بهم میگه شاید عمر این لحظات کوتاه باشه..می خوام این حس و پس بزنم ولی نمی تونم….صورتم و تو دستاش گرفت..درحالی که تو چشمام زل زده بود با صدایی که تپش های قلبم و بالاتر از حد معمول می برد نجوا کرد: تو زندگی رو به من برگردوندی………………..و ارومتر از قبل در حالی که جوشش اشک و تو چشمام حس می کردم ادامه داد: چطور شد که مال من شدی؟..قطره ای اشک رو گونه م نشست..پلک زدم..نگام بارونی بود..مثل اسمون ِ امشب..با بغض نگاش کردم..صورتش و تو دستام قاب گرفتم..نگام و مملو از عشق کردم و تو چشماش دوختم..سرش و رو صورتم خم کرد..اینبار چشمام و نبستم..صورتش و نزدیک و نزدیک تر کرد..تا جایی که مرزی بین لبامون نموند..گرمایی از اون بوسه به همه ی وجودم تزریق کرد که اگه تو کوهی از برف هم گیر افتاده بودم همین حرارت برای گرم شدنم کافی بود..دستاش و رو بازوهام حرکت داد..نفسای هر دو مون ملتهب بود و نگاهمون تب دار..اینجا..توی این کلبه..کسی جز من و آرشام نبود..فقط ما..با قلبایی که برای هم و به عشق هم می تپید..با تنی گر گرفته از جنس آتش..از حرارت ِ ن*ی*ا*ز..از التهاب عشق..عشقی که مستقیم به زبون نیاوردیم..ولی با دلامون تونستیم ثابتش کنیم..چشمای هر دومون خمار شده بود..رو دست بلندم کرد..رفت سمت تخت..شرشر بارون و صدای برخودش با شیشه ی پنجره سکوت بینمون رو می شکست..منو گذاشت رو تخت..هنوز تو اغوشش بودم..خواهانش بودم..خواهان کسی که بعد از این همه ی دنیام بود..تو چشمای هم خیره شدیم..هر دو به نفس نفس افتاده بودیم..روم خیمه زد..صورتش و برد سمت گردنم..تو گودی گردنم و بوسید..دستام و ناخداگاه اوردم بالا..دکمه های پیراهنش و یکی یکی باز کردم..چشمام خمار بود وسرم و بالا گرفته بودم..هیچ حرفی نمی زدیم..حتی در حد زمزمه.. نفسامون از روی هیجان نامنظم بود..تو موهاش چنگ زدم..تو حال خودم نبودم..کم مونده بود دیوونه بشم..تن گر گرفته م از این همه حرارت در حال سوختن بود..هیچ ترسی نداشتم..وقتی که هنوز با آرشام ازدواج نکرده بودم همیشه از چنین شبی توی زندگیم واهمه داشتم..شب اولی که با همسرم رابطه داشته باشم..چه اون موقع که هنوز باهاش اشنا نشده بودم چه تا قبل از اینکه مال هم بشیم..ولی از وقتی به عقدش در اومدم این ترس هر لحظه کمرنگ تر شد..حس تعلق ِ خاطر..حس اینکه دیگه مانعی بینمون نیست ..و با عشق اون و کنار خودم دارم باعث می شد ترس و از دلم دور کنم….سرش و بلند کرد..صورتش و رو به روی صورتم قرار داد..چشم تو چشم هم دوختیم..ریتم نفساش منظم نبود..لباش و برد زیر گوشم ..— دلارام.. تصمیمت برای موندن جدی ِ ؟!..تا کار از کار نگذشته ..بهم بگو..اگه تو نخوای.. همین الان…………….کمرش و گرفتم..محکمتر به خودم فشارش دادم..نذاشتم جمله ش و کامل کنه .. صورتم و به صورتش چسبوندم..– برات قسم خوردم آرشام..باید چکار کنم تا باورت بشه؟….اگه زمینم جاش و به اسمون بده بازم حرف من همینه..هیچ وقت تا این حد رو تصمیمم جدی نبودم..من تو رو می خوام..با همه ی وجودم ..هر چی َم می خواد بشه، بشه..فقط تو برام مهمی..تو چشمام نگاه کرد..صداقت گفته هام و از تو چشمام خوند..بوسه ی ریزی از لبام گرفت ..جای جای ِ صورتم و تو بوسه هاش غرق کرد ..از اینکه بخوام باهاش باشم ترسی نداشتم..از اینکه دارم صفحه ی جدیدی از زندگیم و ورق می زنم و..از اینکه از فردا ….. دیگه دختر نیستم….

–دلارام گرسنه ت نیست؟.. سرم و به نشونه ی مثبت تکون دادم..واقعا گرسنه م بود، با وجود اینکه توی اون لحظه برام مهم نبود..اروم ازم فاصله گرفت..نفس نفس می زد.. چند تا نفس عمیق پشت سرهم کشید و چشماش و بست و بعد از چند لحظه باز کرد.. از روم بلند شد..هنوز داغ بودم..

رفت گوشه ی کلبه ..یه پارچه ی نازک و از رو یه چیزی که شبیه صندوق بود برداشت.. یخچال شارژی بود .. درش و باز کرد و دو تا بسته رو بیرون اورد با 2 تا نوشابه.. نگاش و از روم می دزدید..منم که از اون بدتر هنوز صورتم از هیجان سرخ بود.. — شام امشبمون ساندویچ ِ سرد ِ..تو این گیر و دار از هیچی بهتره.. خودم و رو تخت بالا کشیدم و نشستم.. در همه حال فکرش کار می کرد..پس اینجا همه چی داره.. وقتی داشتم ساندویچم و می خوردم سنگینی نگاهش و کامل رو خودم حس می کردم..که اگه نوشابه نبود لقمه هام از گلوم پایین نمی رفت.. بعد از شام با یه کتری نسبتا کوچیک رو آتیش شومینه چایی درست کرد.. تو خودم بودم..تو شوک کاری که چند دقیقه پیش داشتیم می کردیم ..اون حرارت و گرما.. وقتی چاییم و خوردم لیوان و دادم دستش که همراه با لیوان دستمم گرفت..نگام و از رو دستش تا تو چشماش بالا کشیدم .. و اون چشما.. داد می زدن که تو دلش چه خبره …. و نگاهه تب الود ِ من که وجود آرشام رو هر لحظه بیشتر از قبل طلب می کرد.. همونطور که نگاهش تو چشمام بود لیوان و گذاشت رو میز کنار تخت و کنارم نشست.. بدون هیچ حرفی اروم شونه هام و گرفت و خوابوندم رو تخت.. روم خیمه زد و در حالی که چشم تو چشم بودیم صورتش و به صورتم نزدیک کرد..هنوزم داغ بود..بوسه هاش دیوونه م می کرد.. اگه اون شب به فکر شام نمی افتاد بدون شک از زور ضعف از حال می رفتم.. هر دو خیس از عرق کنار هم افتادیم..اون نفس نفس می زد و من حس می کردم دیگه چشمام و نمی تونم باز نگه دارم.. تنم خرد بود..نا نداشتم تکون بخورم.. آرشام با چشمای خمار نفس زنون صورتش و برگردوند سمتم و نگام کرد.. لباسامون هر کدوم یه طرف افتاده بود..با دیدنم توی اون حال و روز سریع رو تخت نشست و لباساش و پوشید.. بدون اینکه چیزی بگه بلند شد.. چشمام بسته شد ..ندیدمش داره چکار می کنه ولی چند لحظه بعد صدای چرخش قاشق و تو لیوان شنیدم.. آهسته لای چشمام و باز کردم..گلوم خشک شده بود..از بس نفس نفس زده بودم.. کنارم نشست ..و با لحنی اروم که نگرانی رو هم می تونستم توش حس کنم گفت: از این شربت بخور تا فشارت بیاد بالا..رنگت پریده .. لیوان و گذاشت رو میز کنار تخت و دستش و گذاشت زیر سرم ..کمک کرد بشینم.. و نشستنم همانا و جیغ کشیدنم از شدت درد همان…. درد بدی تو دل و کمرم پیچید..دردش جوری بود که یه لحظه شدید می شد و یه لحظه چیزی ازش حس نمی کردم.. یه جورایی مثل دوره ی ماهانه م منتهی این شدیدتر بود.. حینی که منو تو بغلش گرفته بود لیوان شربت و به لبام نزدیک کرد..احساس تشنگی می کردم واسه همین تا نیمه های لیوان و سر کشیدم.. شیرینی شربت بی تاثیر نبود و حس کردم می تونم چشمام و باز نگه دارم ولی دردم زیاد بود.. — درد داری؟.. با گریه نالیدم: خیلی..دلم و کمرم خیلی درد می کنه.. روی سرم و بوسید و موهام و نوازش کرد..سرم و گذاشت رو سینه ش و تو همون حالت که نوازشم می کرد گفت: اگه بارون بند می اومد می شد یه کاری کرد ولی تو این وضعیت نمی تونیم از کلبه بریم بیرون..تا خودمون و برسونیم به ماشین حالت بدتر میشه.. -درد دارم آرشام……..و با گریه چشمام و رو هم فشار دادم و نالیدم.. اشکام قفسه ی سینه ش و خیس کرده بود..از کنارم بلند شد..تا به خودم بیام و ببینم می خواد چکار کنه رو دستاش بلندم کرد .. رفت سمت شومینه..کنار اتیش نشست و منو گذاشت رو زمین.. بعدشم رفت بالشت و پتو رو اورد..رو به اتیش نشست و منو گذاشت بین پاهاش..از پشت تو بغلش بودم وسرم رو سینه ش بود.. بالشت و گذاشت کنارم و پتو رو کشید روم..موهای بلندم و نوازش کرد.. چه حس خوبی بود.. هنوزم درد داشتم ولی حس می کردم حالا کمتر شده.. دیگه شرمی ازش نداشتم.. — بدنت باید گرم بمونه اینجوری بهتره..کنار اتیش دردت کمتر میشه.. لبام و با زبون تر کردم..خواستم لبخند بزنم ولی نتونستم..یه رد کمرنگی ازش نشست رو لبام.. – دیوونه ی این.. توجه کردناتم.. خم شد زیر گوشم گفت: هر کی خربزه می خوره پای لرزشم باید بشینه دیگه.. داغ شدم..اروم با چشمای خمار گفتم: منظورت که من نبودم؟!..خودت و میگی دیگه؟!.. — چی فکر می کنی؟.. – من میگم تو.. –کاری که کردم و حالا دارم جورش و می کشم.. – جورش و کشیدن سخته؟.. صداش برام مثل لالایی بود..اروم و گوش نواز.. — فقط با تو باشم..در اونصورت هر چیزی برام اسون میشه.. چشمام داشت بسته می شد..گرمای آغوشش کنار آتیش بی تاثیر نبود.. – هر ..چیزی؟!.. و صداش نرمتر از قبل شد.. — چشمات و ببند.. -آرشام..تو….من…….. –هیسسسسس..بخواب گربه ی وحشی ِمن.. بین خواب و بیداری خندیدم..هنوزم بهم می گفت گربه ی وحشی.. ولی حالا حس مالکیت رو هم بهش اضافه می کرد.. ما فقط مال هم بودیم..همه ی وجودم متعلق به آرشام بود .. حتی تقدیر و سرنوشت هم نمی تونه بینمون جدایی بندازه.. ***************************** نور کمی از پنجره نشست رو صورتم که باعث شد اروم لای چشمام و باز کنم.. چشمای خمارم و چند بار باز و بسته کردم..هنوز هوشیار نشده بودم.. نگام و اطراف کلبه چرخوندم..تازه همه چیز و به یاد اوردم.. من و آرشام.. دیشب تو کلبه با هم……. حواسم به خودم نبود یه دفعه رو تخت نشستم..آخ.. همونطور که ملحفه رو تا بالای سینه هام نگه داشته بودم با اون یکی دستم زیر دلم و گرفتم..یه کم درد داشتم..دردش سرد بود واسه همین تا حدی اذیتم می کرد.. با وجود اتفاقات دیشب جای تعجب نداشت.. حتما آرشام منو آورده بود رو تخت..تا جایی که یادم میاد کنار اتیش خوابم برده بود.. تو کلبه نبود..پرده ی حریر و نازکی که پنجره رو پوشونده بود و کنار زدم..صبح شده بود..دیگه بارون نمی اومد.. اروم اروم با هزار بدبختی لباسام و پوشیدم..ولی مانتوم و تنم نکردم..دیشب تا صبح کنار اتیش خشک شده بود.. ملحفه رو دورم پیچیدم و رفتم بیرون.. احساس گرما می کردم..نیاز داشتم یه کم هوا بخورم.. دستم و گذاشتم رو دستگیره ی چوبی و درو باز کردم..در با صدای قیژی باز شد..رفتم بیرون.. آرشام پشت به در به ستون چوبی کلبه تکیه داده بود.. با صدای در برگشت و نگام کرد.. با دیدنم تکیه ش و از ستون برداشت و اومد سمتم .. اخماش تو هم رفت.. – چرا بلند شدی؟..بیرون سرد ِ برو تو.. هنوزم بی حال بودم.. – تو کلبه گرمم بود..بذار یه کم باشم بعد میرم.. تا جمله م تموم شد دستش و گذاشت رو پیشونیم..بعد هم گونه هام.. لحن و صداش نگران شد.. — دختر تو که تب داری.. دستش و از رو گونه م برداشتم و تو دستم گرفتم.. – چیزی نیست حتما به خاطر دیشبه که زیر بارون بودم..فک کنم سرما خوردم.. دست چپش و دور شونه م حلقه کرد و وادارم کرد برم تو.. — داری تو تب می سوزی اونوقت میگی چیزی نیست؟..رنگت حسابی پریده..نباید راه بری.. نشوندم رو تخت و خودش رفت سمت شومینه..کتری ِ رو اتیش و با دستمال برداشت.. دو تا لیوان دسته دار رو زمین گذاشت و اروم اروم شیر تو کتری رو ریخت تو لیوانا.. تو یکیش کمی شکر ریخت و شیرینش کرد..لیوان شیر و داد دستم و تو چشمام نگاه کرد.. عین پدری که با تحکم داره با بچه ش حرف می زنه انگشت اشاره ش و سمتم گرفت و گفت: لیوان و خالی ازت می گیرم.. لبام و ورچیدم و به لیوان ِ تو دستم نگاه کردم.. – خیلی زیاده..اشتها ندارم.. و جدی تر از قبل جوابم و داد: این بهونه ها رو من جواب نمیده….دیگه باید راه بیافتیم.. -بر می گردیم خونه؟.. و لبخندی که رو لبام کش اومده بود با جواب ارشام کشش پاره شد.. — میریم پیش دکتر.. تا اسم دکتر و اورد تند گفتم: نه، دکتر واسه چی ؟؟!!..باور کن حالم خوبه..من که………. — دلارام………. لبام به هم دوخته شد..همون نگاهه خیره و جدی کافی بود که بفهمم نباید حرف رو حرفش بیارم.. اخمام و کشیدم تو هم و زیر لب جوری که نشنوه گفتم: اونوقت بهش میگم خودخواه بدش میاد..زورگو…….. رو به روم رو صندلی چوبی نشسته بود و لیوانش دستش بود.. تو همون حالت که داشتم شیرم و مزه مزه می کردم زیر چشمی نگاش کردم.. از گوشه ی چشم چپ چپ نگام می کرد..فهمیدم جمله ی زیر لبیم و شنیده.. لیوان و از لبام دور کردم و عین اینایی که مچشون و گرفتن لبخند پت و پهنی تحویلش دادم .. نتونست طاقت بیاره و با دیدن حالت صورتم که حتما با اون لبخند خنده دارترم به نظر می رسیدم لبخند همیشگیش نشست رو لباش وسرش و انداخت پایین.. به صورتش دست کشید و دستش و گذاشت رو لباش..صورتش سرخ شده بود.. از جاش بلند شد رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد.. لیوان شیرش و تا ته سر کشید.. با چشمای از کاسه بیرون زده داشتم نگاش می کردم که برگشت و نگام کرد.. با دیدن حالت متعجبم ابروهاش و انداخت بالا.. – چجوری تونستی شیر ِ به اون داغی رو تا ته سر بکشی؟!.. لیوانو اورد بالا و نگاش کرد.. — داغ نبود.. با تردید شیرم و مزه کردم..لبم یکم سوخت.. نه اونجوری که خیلی داغ باشه ولی خب یه نفس هم نمی شد سر کشید..

ادامه دارد…

****************************************************

رمان گناهکار قسمت بیست و چهارم

این کلبه و همه ی اتفاقاتش، برامون بهترین خاطره ها رو رقم زد..جوری که دل کندن ازش برام سخت بود..ارشام منو رو دست بلند کرد..دیگه هیچ دردی نداشتم ولی تبم هنوز پایین نیومده بود..با لبخند نگاش کردم ولی اون با اخم حواسش به جلو بود….. – آرشام بذارم زمین یکی ببینه بد میشه.. — صبح به این زودی کسی این دور و اطراف نیست.. – می تونم راه برم..باور کن حالم خوبه.. تو چشمام نگاه کرد.. — درد نداری؟.. سرم و تکون دادم.. – نه..هیچی.. آروم گذاشتم زمین..دستش و گذاشت رو پیشونیم.. — ولی هنوز تب داری.. – مهم نیست..یه سرماخوردگی ساده ست.. همون موقع یه عطسه کردم.. دستم و گرفت.. — راه بیافت باید بریم درمانگاه.. هیچی نگفتم ودنبالش رفتم..وقتی اینطور بهم توجه می کرد دیگه رو زمین بند نبودم.. ماشین همون جایی بود که دیروز عصر پارکش کرده بود.. سوار شدیم و ارشام حرکت کرد.. ****************************** دکتر یه سرم برام تجویز کرد که همونجا برام تزریق کردن با چند تا آمپول وقرص و شربت…. تبم کمتر شده بود ولی هنوز احساس گرما می کردم.. بعد از اون رفتیم رستوران .. ارشام سفارش یه میز صبحونه ی مفصل داد.. حالا که سرحال تر شده بودم احساس گرسنگی می کردم..از همه مهمتر اینکه ارشام رو به روم نشسته بود و گرمی نگاهش و لحظه ای ازم دریغ نمی کرد.. صبحونه رو خوردیم و حرکت کردیم..فکر می کردم میریم خونه ی عمومحمد، ولی آرشام می رفت سمت شهر.. – مگه برنمی گردیم روستا؟.. نیم نگاهی بهم انداخت و در حالی که تموم حواسش به جاده بود گفت: یه کم ِ دیگه صبر کنی رسیدیم.. – کجا؟!.. جوابم و نداد و چند لحظه بعد رو به روی یه فروشگاه نگه داشت.. – پیاده شو.. اروم در ماشین وباز کردم و پیاده شدم..آرشام اومد و کنارم ایستاد..دستم و تو دستش گرفت و رفت سمت فروشگاه.. – اینجا اومدیم چکار؟!.. — صبر کن می فهمی.. رفتیم تو..یه فروشگاه پر از لباس و کیف و کفش..همه هم خوش دوخت و شیک .. بعد از اینکه با اصرار آرشام کلی خرید کردیم برگشتیم تو ماشین.. آرشام خریدارو گذاشت رو صندلی عقب و ماشین و روشن کرد.. – این همه خرید واسه چیه؟!..هر چی ازت پرسیدم گفتی بعد بهت میگم.. — من و تو در حال حاضر با هم زن و شوهر هستیم یا نه؟.. – خب اره..این چه سوالی ِ ؟!.. — اونوقت ما چه جور زن وشوهری هستیم که یه عکس دو نفر ِ از خودمون نداریم؟.. با تعجب نگاش کردم.. نگام کرد و به نشونه ی «چیه چرا ماتت برده؟..» سرش و تکون داد.. – سوالت یه کم غیرمنتظره بود..چرا اینو پرسیدی؟.. کنار خیابون زد رو ترمز و خم شد سمتم..از شیشه ی پنجره به بیرون اشاره کرد و گفت: واسه این.. مسیر نگاهش و دنبال کردم.. »« آتلیه و استودیو عکاسی شمیم »« با ذوق برگشتم و نگاش کردم.. – ای جـــونم یعنی می خوای دو نفری عکس بگیریم؟!.. با اخم شیرینی نگام کرد و گفت: تو این زمینه خیلی دیـــر می گیری .. پیاده شد.. ذوق داشتم..همچین پریدم پایین که یه کم کمرم درد گرفت.. — چکار می کنی؟..هنوز حالت کامل خوب نشده.. با لبخند نگاش کردم.. – عالیم..بهتر از این نمیشه….خب بریم دیگه.. خواستم برم سمت اتلیه که دستم و گرفت: کجــــا؟!..عجله نکن میریم هنوز لباسا تو ماشین ِ .. به محض اینکه لباسا رو برداشت دستم و دور بازوش حلقه کردم .. رفتیم تو ..3 تا دختر و 1 پسر هر کدوم مشغول یه کاری بودن.. انگار ارشام و می شناختن ..کلی تحویلمون گرفتن.. یکی از دخترا منو برد تو یه اتاق و گفت اماده شم.. لباسام و یکی یکی پوشیدم..مانتوم سفید بود..تا کمی بالاتر از زانو که یه کمربند چرم سفید هم تو قسمت کمرش کار شده بود..و شال و کیف دستی کوچیک و شیک به رنگ قرمز اتشین..کفشمم سفید بود با شلوار کتان سفید شیری.. از وقتی فهمیده بودم می خوایم عکس دو نفره بندازیم احساس می کنم حالم از قبل خیلی بهتر شده.. آرشام کت وشلوار مشکی براق گرفته بود با «پیراهن سفید شیری» و کراوات مشکی دودی.. این یه نشونه ی خوب بود.. آرشام همیشه از رنگای تیره استفاده می کرد اما حالا تصمیم گرفته بود از پیراهنی استفاده کنه که رنگش متضاد لباسایی بود که همیشه می پوشید.. با دیدنش توی اون کت وشلوار خوش دوخت، که هیکل چهارشونه ش و کیپ تو خودش جای داده بود خشکم زد..فوق العاده شده بـــــود.. هنوز کسی تو اتاق نیومده بود..چند بار نگاش و رو هیکلم چرخوند..رضایت و شیفتگی رو تو چشماش خوندم.. به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.. تو چشماش زل زدم: بابا خوش تیــــپ…………و با دست یقه ش و مرتب کردم و دستام و گذاشتم رو سینه ش.. خودم و کامل بهش چسبوندم..خیره شده بود تو چشمام.. با شیطنت ابروهام و انداختم بالا و با لبخند گفتم: شوهر به این خوش تیپی رو خدا قسمت هر کس نمی کنه ها.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش..رو گونه هاش چال افتاد.. با ذوق دستم و گذاشتم رو گونه ی راستش.. و چال اون یکی گونه ش و بوسیدم.. سرم و اروم کشیدم عقب..دستاش و دو طرف صورتم گذاشت ..سرش و اورد جلو..چشمام و بستم..لبای داغش و پشت پلکام حس کردم …. و اروم چشمام و بوسید.. صورتش و برد پایین و زیر گوشم گفت: تو دختر فوق العاده ای هستی..تلاش واسه دور شدن از تو بی فایده ست..از اینکه من و به خودم اوردی پشیمون نیستم.. به صورتم دست کشید.. – هیچ وقت به خاطر صورت زیبایی که داشتی سمتت کشیده نشدم..همیشه به رفتارت توجه کردم….و تو رو دست نیافتنی دیدم …………… صورتش و اورد نزدیک……………… اروم تر از قبل ادامه داد:همین منو و*س*و*س*ه کرد بهت نزدیک بشم و…….. صدای در باعث شد ناخداگاه از هم فاصله بگیریم……….. نفس تو سینه م حبس شده بود.. دستم و تو دستش گرفت..سرم و بلند کردم.. نگاهه گیرا و نافذش از همیشه قوی تر منو جذب خودش می کرد.. چند تا عکس دو نفره تو ژستای مختلف انداختیم.. قرار شد یه سری با فتوشاپ روشون کار بشه و بقیه رو اصلشون و بهمون بدن.. اون پسر ِ که معلوم بود مسئول اونجاست گفت تا عصر حاضرشون می کنه و تحویلمون میده.. **************************** بی بی اروم در و باز کرد.. با دیدن ما پشت در لباش به لبخندی پر از مهربونی باز شد.. در همون حال که درو کامل باز می کرد تا بریم تو گفت: الهی دورت بگردم مادر..خداروشکر که برگشتین..دیشب تا صبح خوابم نبرد..گفتم تو این بارون کجا موندین.. بغلش کردم و بوسیدمش.. – ببخش بی بی نگرانتون کردیم..نتونستیم برگردیم بارون شدید بود.. — می دونم مادر ..چون با آقا بودی خاطرم جمع بود چیزی نمیشه….بیاین تو هوا سرده.. داشتم کفشام و در می اوردم که بی بی رو به آرشام گفت: راستی پسرم مهمون داریم.. — کیه بی بی؟!.. صاف وایسادم..با نگرانی نگاش کردم ولی لبخند اطمینان بخشی رو لبای بی بی بود که تا حدی خیالم و راحت کرد.. – نگران نباش دخترم آشناست..می گفت اسمش کیوان ِ ..تو روستا عمومحمد و می بینه وسراغ آقای مهندس و ازش می گیره ……….. رو به آرشام گفت: پسرم یادمه که قبلا گفته بودی اگه همچین ادمی با این نشونی اومد پیشمون تو خونه راش بدیم ما هم اوردیمش اینجا..دیشب می خواست بیاد دنبالت ولی بارون می اومد، بنده خدا نتونست..مرتب می گفت یه کار مهم باهات داره..خیلی عجله داشت.. آرشام سرش و تکون داد و به من نگاه کرد.. رو به بی بی گفت: دلارام حالش زیاد خوب نیست دیشب سرما خورده مراقبش باشید .. بی بی زد رو دستش و منو نگاه کرد.. آرشام رفت تو اتاق.. بی بی – خدا مرگم بده دختر چرا نگفتی مریض شدی؟..برو تو..برو تو دخترم هوا سرده حالت خدایی نکرده بدتر میشه .. – بی بی خوبم..آرشام قضیه رو بزرگش کرده وگرنه چیزیم نیست.. دستش و گذاشت پشتم و رفتیم تو.. — حتما شوهرت یه چیزی می دونه که میگه مادر..برو تو اتاقت استراحت کن تا برم واسه ت یه سوپ خوشمزه و گرم درست کنم..یه استکان جوشونده که بخوری و استراحت کنی زود خوب میشی.. هر چی تعارف کردم قبول نکرد..خدا می دونه که چقدر دوسش داشتم..واسه همچین مادری حیفه که داغ عزیزش و ببینه.. ولی خب..هیچ کار خدا بی حکمت نیست.. — دیشب تا حالا گوشیت خاموش ِ ..واسه اولین بار ِ می بینم گوشیتو خاموش کردی..آرشام ما الان تو اوضاع درستی نیستیم..حواسمون جمع نباشه کارمون ساخته ست.. با شنیدن صدای مردی که برام غریبه بود فهمیدم همون کیوان ِ که بی بی در موردش به آرشام می گفت، حواسم جمع ِ اتاقی شد که هر دوی اونها اونجا داشتن با هم حرف می زدن.. آرشام_ خبری شده؟.. — اوضاع اونور ریخته بهم.. -آرشام_ تا دیروز صبح که باهات حرف می زدم همه چیز رو به راه بود.. — شایان واسه چند نفر مشکل درست کرده..شکوهی و تموم کارکنان ویلات و با خودش برده..تهدید کرده تا تو نیای ولشون نمی کنه..یکی از گروگانا که سنشم بیشتر ِ ظاهرا مشکل قلبی پیدا کرده ..بچه ها خبر دادن اگه به موقع نرسه بیمارستان تموم می کنه..توشون یه بچه هم هست..مثل اینکه بچه ی یکی ازخدمه هاست که اورده بوده پیش خودش.. آرشام با عصبانیت داد زد: به خدا با همین دستای خودم می کشمش کثافت ِ رذل و..این حیوون چرا دست بردار نیست؟.. — اون فقط تو رو می خواد..از طرفی، دلارام……………… آرشام_خفه شو کیوان.. دیگه ادامه نده.. — خیلی خب..باشه اروم باش..تو میگی چکار کنیم؟..بچه ها منتظر یه اشاره ی تو وایسادن همین که دستور بدی تمومه.. آرشام- که بعدشم اون بی همه چیز خیلی راحت مثل آب خوردن دخل اون بدبختا رو بیاره اره؟!..نه این راهش نیست.. — پس راهش چیه؟..می خوای خودت و تسلیمش کنی؟..لیاقت چنین ادمی فقط یه چیزه .. آرشام_ ولی قصد من یه چیز دیگه ست..شایان هنوز تاوان کارایی که کرده رو پس نداده.. — فعلا که یه عده ی دیگه دارن تاوانش و پس میدن..آرشام تو بد مخمصه ای افتادیم..از اینجا به بعدش دیگه به ما ربط پیدا نمی کنه..بذار……………….. آرشام_ خودت می فهمی چی داری میگی؟..اون ادما به خاطر من گیر شایان افتادن..نمی تونم ساده از این قضیه بگذرم.. — چکار می کنی؟.. آرشام_ از دلارام خیالم راحته اینجا جاش امنه..من و تو همین امشب بر می گردیم تهران.. این بازی ِ کثیف و خودم شروع کردم خودمم تمومش می کنم..هر چی دست رو دست بذاریم وضع از اینی که هست بدتر میشه.. — اما این کاری که می خوای بکنی یه ریسکه..بذار از راهش وارد شیم…. آرشام_ تنها راهش همینه..تا وقتی که شایان تاوان کارایی که کرده رو پس نده نمی خوام کاری بکنی.. –خیلی خب….اگه تصمیمت اینه منم حرفی ندارم..ولی چطور می خوای دلارام و راضی کنی؟!.. آرشام_..نمی دونم…. مات و مبهوت دستم و گذاشتم رو دهنم.. آروم عقب عقب رفتم و از در فاصله گرفتم.. پشتم خورد به دیوار.. چشمام پر از اشک شد.. بغض بدی تو گلوم نشسته بود که با شوک ِ شنیدن حرفاشون هر لحظه سنگین تر می شد..احساس خفگی بهم دست داده بود..خدایا..آرشام………. در اتاق باز شد .. آرشام تو درگاه ایستاد و با دیدن من توی اون حال و روز اولش با تعجب نگام کرد .. ولی خیلی زود به خودش اومد و.. به طرفم دوید.. شونه هام و گرفت ..با بغض و نگاه اشک الودم زل زدم تو چشماش.. – تـو….تو و دوستت داشتید چی به هم می گفتید؟..آرشام تو.. نتونستم جلوی خودم و بگیرم و صدای هق هقم بلند شد.. سرمو گذاشت رو سینه ش و سعی داشت ارومم کنه.. ولی چطور می تونستم اروم باشم؟.. آرشام با پای خودش داره میره تو دهن شیر.. می خواد تنهام بذاره و بره.. چطور می تونستم طاقت بیارم؟.. –هیسسسس..دختر اروم باش هنوز که چیزی نشده.. دستم و رو پیراهنش مشت کردم و صورتم و تو سینه ش فشار دادم.. – می خوای منو اینجا تنها ول کنی و بری ..آرشام نرو..اون عوضی خطرناکه هر کار ازش بر میاد…… همونطور که تو بغلش بودم راه افتاد سمت اتاق..اشکام و با دست پاک کردم.. کیوان و دیدم که تو درگاه ایستاده و با ناراحتی ما رو نگاه می کنه.. رفتیم تو و آرشام درو بست..هر دو تنها تو اتاق بودیم و به هیچ عنوان حاضر نبودم از تو بغلش بیام بیرون.. نشست رو زمین و منو تو اغوشش نگه داشت.. شال و از رو سرم برداشت و روی موهام و بوسید.. اروم گفت: چرا با خودت اینجوری می کنی دلارام؟..من که بهت گفته بودم باید این بازی رو تمومش کنم.. سرم و با شتاب از رو سینه ش بلند کردم.. زل زدم تو چشماش و تند تند با حالت عصبی گفتم: نه..من نمیذارم بری..تو گفتی گذشته ت و فراموش کردی می خوای به آیندمون فک کنی..گفتی که من برات مهمم پس نباید بری..باید پیشم بمونی.. — دلارام متوجهم تو الان تو وضعیت خوبی نیستی..وقتی اروم شدی حرف می زنیم.. با دست پسش زدم و از جام بلند شدم.. رو بهش با صدای بلند گفتم: چی چی رو اروم باشم؟..حتی اگه 10 سالم بگذره باز با رفتنت مخالفم..تو به من قول دادی..مرد و مردونه بهم گفتی تنهام نمیذاری..گفتی باهام می مونی.. بلند شد و رو به روم ایستاد..تموم مدت اخماش تو هم بود.. سعی کرد اروم حرف بزنه.. — هنوزم سر حرفم هستم..من هیچ وقت تنهات نمیذارم اینو بهت قول دادم ولی دیشب کنار اتیش وقتی از گذشته م برات گفتم اینو هم گفتم که باید به این بازی خاتمه بدم..الان جون چندتا ادم بی گناه تو خطره..اونم به خاطر من.. بازوهام و گرفت و خیره شد تو چشمام.. –دلارام خواهش می کنم درکم کن..من باید برم..نمی تونم بی تفاوت از این همه اتفاق بگذرم..من میرم ولی خیلی زود بر می گردم.. دستاش و پس زدم و با بغض گفتم: اگه برنگشتی چی؟..هان؟..اگه رفتی و اون کثافتا یه بلایی سرت اوردن چی؟…ما تازه دیشب ….. بغض تو گلوم باعث شد صدام بگیره ………. با هق هق زانو زدم و صورتم و تو دست گرفتم..چند لحظه بعد گرمای حضورش و کنارم حس کردم .. سرش و به سرم چسبوند و زیر گوشم با صدای لرزونی گفت: دلارام با خودت اینکارو نکن..اره می دونم ما دیشب رسما مال هم شدیم..ولی تو رو به همون خدایی که می پرستی قسمت میدم بهم فرصت بده کار نیمه تمومم و تموم کنم..تا کی باید مثل دوتا فراری، توی این همه تشویش و اضطراب زندگی کنیم؟.. اگه بهم اعتماد داری قبول کن تا با خیال راحت امانتیم و دست عمومحمد و بی بی بسپارم.. دستم و از رو صورتم برداشتم و با هق هق دور گردنش حلقه کردم.. برام سخته.. نمی تونم .. این کارش ریسک بود..یه ریسک ِ بزرگ.. حس بدی داشتم..حسی که هر لحظه قوی تر می شد.. سرم و بلند کرد و با دستاش صورتم و قاب گرفت..اروم اروم اشکام و پاک کرد .. – تو دختر محکمی هستی………. و با لبخند زل زد تو چشمام و ادامه داد: بیخود که انتخابت نکردم..زن ارشام باید قوی باشه.. یادت نره تو همون دختری هستی که به من امید ِ زندگی داد..حالا که دارمت چرا فکر می کنی روی زندگیم ریسک می کنم؟..من دیگه تنها نیستم، تو رو دارم ..پس برمی گردم.. محکم بغلش کردم..یک دم گریه م بند نمی اومد.. حرفاش می تونست ارومم کنه….ولی دلم.. تو دلم ترس بدی نشسته بود.. ترس از دست دادن کسی که همه ی دنیام بود.. شاید فقط یه حس باشه..اما………. خدایا می ترسم……….. *************************** از همون موقع که تصمیم به رفتن گرفت، ماتم گرفته بودم ..چشمام فقط اون و می دید..با زبون ِ بی زبونی با همون نگاه پر از غمم بهش می گفتم که نمی خوام بری.. متوجه می شد و سرش و به ارومی تکون می داد..می گفت نمی تونم..مجبورم که برم.. خواستم باهاش قهر کنم ..اما نتونستم.. دلم نمی اومد این دم رفتن دلخوری بینمون باشه.. گفتم قهر کنم به این بهونه می مونه ولی اون آرشام بود.. درسته..الان دیگه اون ادم سرد و خشک ِ قدیم نیست..محبت و درک می کرد و با عشق بیگانه نبود.. ولی هنوزم غرور ِ مختص به خودش و داشت.. همراه بقیه تو هال نشسته بودیم که آرشام کاملا نامحسوس با سر به اتاق اشاره کرد.. نگام و تو جمع چرخوندم..کسی حواسش نبود.. بی بی داشت تو استکانا چایی می ریخت..عمومحمد و کیوانم با هم حرف می زدن.. اروم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق..چند لحظه بعد آرشامم اومد تو و آهسته درو بست.. رفتم پشت پنجره ودست به سینه به دیوار تکیه دادم..برنگشتم نگاش کنم.. ازش دلگیر نبودم اما……… راضی به رفتنشم نبودم..رو همین حساب دلم پر بود.. حضورش و پشت سرم احساس کردم..یه دستش و دور کمرم حلقه کرد و دست دیگه ش و گرفت جلوم.. تو دستش یه جعبه بود..با تعجب بدون اینکه حرفی بزنم سرم و چرخوندم و نگاش کردم.. به جعبه ی تو دستش اشاره کرد که یعنی بگیرش.. جعبه رو ازش گرفتم و اروم درش و باز کردم.. یه شیشه عطر بود..بیرون اوردم و بوش کردم..مات و مبهوت به شیشه نگاه کردم.. بوی عطر یاس!.. عطر ِ آرشام!…. حتی اون شب رو میز تو اتاقش شبیه این شیشه رو دیده بودم.. – این همون……. زیر گوشم زمزمه کرد: همیشه علاقه ی خاصی به گل یاس داشتم..از همون بچگی..عادت کرده بودم هر شب قبل از خواب کمی از این عطر تو اتاقم بزنم..باورت میشه بدون اون خوابم نمی برد..هر عادتی که داشتم و طی این 10 سال تونستم ترک کنم ولی اینو نه.. کمرم و محکم به خودش فشار داد ..شال و از رو سرم برداشت و موهام و بویید.. هرم ِ آتیش ِ نفس هاش که لا به لای موهام پیچید باعث شد چشمام و آهسته ببندم وسرم و کمی به عقب مایل کنم..چه حس خوبی بود.. ولی وقتی به این فکر کردم که تا 1 ساعت دیگه باید باهاش خداحافظی کنم اشک تو چشمام حلقه بست.. — تا وقتی برگردم هر شب قبل از خواب اینو بزن .. می خوام همیشه منو کنار خودت احساس کنی.. لرزش شونه هام و حس کرد..سرش و کنار کشید..شونه هام و گرفت و برم گردوند..با دیدن صورت خیس از اشکم اخماش تو هم رفت .. سکوت کرده بودیم..نگاهه خیره ی هردومون تو چشمای همدیگه بود.. سرم و زیر انداختم ..به شیشه ی عطر که تو دستام بود نگاه کردم.. انگشتش و گذاشت زیر چونه م و وادارم کرد سرم و بلند کنم.. نگام افتاد به گردنبند «الله» ای که تو گردنش بود.. خدایا خودت نگهدارش باش.. با پشت دست اشکام و پاک کردم..صورتش و به صورتم نزدیک کرد..زل زدم تو چشماش.. بوسه ی غیرمنتظره ای که رو لبام نشوند، وجودم سرما زده م رو گرم کرد.. لباش رو لبام بود که دست سردم و تو دستش گرفت..تنم داغ بود ولی دستام درست متضاد حرارت بدنم سرد و یخ زده بودن.. با عطش خاصی لبام و می بوسید.. شیشه ی عطرو از دستم گرفت و تو همون حالت که تو بغلش بودم دستش و برد پشت و شیشه رو گذاشت رو صندوقی که درست پشت سرم بود.. محکم بغلش کردم..چقدر بهش نیاز داشتم.. دستای آرشام دور کمرم حلقه شده بود و دستای من دور گردنش..سفت همو بغل کرده بودیم.. نفسای هردومون تند و نامنظم شده بود..و احساس گرمای شدید….داشتم می سوختم.. با عطش ازش جدا شدم و نفس زنون درحالی که نگاهه خمارم به لباش بود گفتم:آرشام..کم مونده دیوونه بشم..حس می کنم دارم تو کوره ای از اتیش می سوزم.. حال اونم دست کمی از من نداشت..نفساش که تو صورتم می خورد پوستم و می سوزوند.. گونه م و بوسید.. لباش و برد زیر گوشم و لاله ی گوشم و به دندون گرفت..یه حالی شدم..که اگه آرشام کمرم و محکم نگرفته بود افتادنم حتمی بود.. دستام و گذاشتم رو شونه هاش.. – آرشام، خواهش می کنم..الان اگه یکی درو باز کنه و…………. نذاشت ادامه بدم و.. به لبام مهر سکوت زد….شدیدتر از قبل منو بوسید و در همون حال کمرم و نوازش کرد.. عقب عقب رفت سمت در.. ولم نکرد..خواستم بکشم کنار نذاشت.. پشت به در ایستاد و همونطور که منو تو آغوشش داشت دستش و برد پشت و درو قفل کرد.. با بدبختی خودم و عقب کشیدم..زورش خیلی زیاد بود.. صورت هر دومون سرخ شده بود.. -چرا درو قفل کردی ؟…………. شونه هام و گرفت و چسبوندم به دیوار.. همونطور که زیر گردنم و نرم می بوسید با صدای ارومی گفت: زنمی، می خوام چند دقیقه باهات تنها باشم.. خندیدم وسرم و بالا گرفتم..چشمای خمارم و بستم.. پچ پچ کردم:خودخواه.. به همون ارومی جوابم و داد:شک داشتی؟…. لبخند زدم..صورتم و بوسید.. محکم به دیوار فشارم می داد..شدت بوسه هاش هر لحظه بیشتر می شد.. زیر گردنم و گاز گرفت.. -آخ.. دستاش و ستون کرد کنار سرم و تو چشمام زل زد..نفساش داغ بود..این گرما رو دوست داشتم.. هر جای صورتم و که می بوسید یه تیکه از جمله ش و به زبون می اورد.. — وقتی پیشت باشم نمی تونم جلوی خودم و بگیرم..چراش و نپرس چون خودمم نمی دونم..تا حالا اینجوری نشده بودم…………. با خنده شونه هاش و گرفتم..صورتش و به صورتم چسبوند.. -احساسمون متقابله.. سرش و برد عقب و نگام کرد.. با عطش.. با نیاز.. حتی با.. عشق.. همه رو از پشت حریری از اشک می دیدم.. با لحنی که تب و تاب و ازم می گرفت گفت: نمی دونی چقدر بهت نیاز دارم .. کمرش و گرفتم.. – پس چرا نمی مونی؟..منم بهت نیاز دارم .. گونه م و بوسید..صورت شو کنار نکشید.. — برای رسیدن به خوشبختی باید بهاش و هم پرداخت..خوشبختی ِ حقیقی آسون به دست نمیاد دلارام.. سکوت کردم..چی باید می گفتم؟..همه ی حرفاش و قبول داشتم.. فقط نمی دونستم با دلم چکار کنم؟.. – پس بذار منم باهات بیام..می خوام کنارت باشم.. سرش و عقب کشید..با اخم خیره شد تو چشمام.. با تحکم گفت: هیچ می فهمی چی میگی؟..من برای اینکه تو در امان باشی حاضرم از جونمم بگذرم اون وقت با دستای خودم تو رو به سمت آتیش هول بدم؟..برای اینکه دست اون عوضیا بهت نرسه همه کاری کردم..فقط برای اینکه تو رو داشته باشم..هنوزم تا اونجایی که بتونم نمیذارم کسی بهت اسیب بزنه.. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید.. اینبار این من بودم که برای بوسیدن عشقم پیش قدم می شدم.. اروم صورتم و جلو بردم..هیچ حرکتی نمی کرد..فقط تو چشمام زل زده بود و نگاهه عاشق ِ من به لبای کسی بود که از خودمم بیشتر دوسش داشتم.. لبام که لباش و حس کرد چشمام و بستم و…. بوسه ای از سر عشق..از روی قلبم..با تموم احساسم…. قلبم با هر تپش ِکوبنده ش این عشق و فریاد می زد.. خواستم عقب بکشم، نذاشت.. جوری لبم و بوسید که حتم داشتم جاش کبود میشه.. از هم فاصله گرفتیم..هر دو تو چشمای هم خیره شدیم.. لبای اون می لرزید..مال منم همینطور.. انگار می خواستیم چیزی رو زمزمه کنیم ولی نمی تونستیم.. من منتظر یه اشاره از جانب اون بودم .. تا داد بزنم که چقدر دوستش دارم.. دستش و به گردنش کشید و صورتش و برگردوند.. ناخداگاه لبخند زدم وسرم و زیر انداختم..هنوزم مغرور ِ..حتی تو این شرایط.. آرشام با همین غرور ِ محکمش ستودنی بود.. اروم و گرفته گفتم: میشه همینجا از هم خداحافظی کنیم ؟.. با تعجب نگام کرد.. اما نگاهش رو لبام میخکوب موند.. بهشون دست کشیدم..یه کم می سوخت.. با تردید رفتم سمت طاقچه وتو اینه به خودم نگاه کردم..لبام حسابی قرمز شده بود.. خندیدم و برگشتم نگاش کردم..به صورتش دست کشید و لبخند زد.. – خوبه پس بهونه شم جور شد..با این سر و وضع بیرون نیام بهتره.. فقط نگام کرد.. رفتم سمتش و رو به روش ایستادم.. – بهم قول میدی مواظب خودت باشی؟.. سر تکون داد که چپ چپ نگاش کردم و گفتم: نخیر اینجوری قبول نیست لفظی قول بده..مرد و مردونه.. با همون لبخند بازوهام و تو دست گرفت .. — هرجور که تو بخوای ..شرطشم اینه که قول بدی در نبودم بی تابی نکنی و فقط منتظرم باشی.. لبخندم پررنگ شد و چشمام و بستم و باز کردم.. – منتظرتم.. لباش و اورد جلو و به چشمام بوسه زد.. کنار پنجره ایستاده بودم و از پشت شیشه نگاش می کردم.. آرشام و عمومحمد و کیوان هر 3 بیرون ایستاده بودن و آرشام داشت با عمومحمد حرف می زد.. به پاکت توی دستم نگاه کردم..عکسایی که امروز صبح انداخته بودیم و آرشام قبل از رفتن اونا رو بهم داد.. و فقط یکی از عکسا رو از توش برداشت و گفت با خودش می بره.. هر دو توی عکس کنار هم ایستاده بودیم و دست چپ آرشام دور کمرم حلقه شده بود و من با لبخند دلنشینی تو دوربین نگاه می کردم در حالی که دست چپم رو سینه ی آرشام بود.. هیچ اخمی رو پیشونیش نداشت..چشماش خوشحال بود.. به تصویرش دست کشیدم.. عکس و به لبام نزدیک کردم و صورتش و بوسیدم.. اوردمش پایین و همزمان بیرون و نگاه کردم..با دیدنش در حالی که لای در ایستاده بود و نگاه مستقیمش سمت پنجره بود ضربان قلبم و شدیدتر از قبل تو سینه م حس کردم.. عکس و گذاشتم رو سینه م و شیشه ی پنجره رو جای صورت جذابش لمس کردم.. و نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد.. یه چیزی رو زیر لب زمزمه کرد..نفهمیدم چی گفت.. با سر بهش اشاره کردم تا یه بار دیگه بگه.. ولی در جوابم فقط چشماش و بست و باز کرد ..و با لبخند کمرنگی سرش و تکون داد.. نگاش و ازم گرفت و به سرعت از در بیرون رفت.. ناخداگاه قلبم تیر کشید و دستم رو شیشه مشت شد.. در که بسته شد حس کردم توان ایستادن ندارم..زانوهام خم شد و همونجا زیر پنجره نشستم.. سرم و به دیوار تکیه دادم و در حالی که پاکت عکسا رو به سینه م فشار می دادم قطرات اشک خود به خود رو صورتم نشستند.. نخواستم جلوی خودم و بگیرم..دلم پر بود..داشتم دق می کردم.. راهی که داشت می رفت سرتا سرش پر از خطر و دلهره بود.. شایان نیت خوبی نداشت..شک نداشتم برای به دام انداختن آرشام نقشه های شومی داره.. فقط همه ی امیدم به خدا بود.. همه ش خودم و دلداری می دادم که آرشام می تونه از پسش بر بیاد.. صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد..تنم لرزید..انگار که مطمئن بودم خودشه.. تو همون حالت با بغض لبخند زدم و تند از جام بلند شدم.. گوشیم تو کیفم بود.. درش اوردم و با شوق خاصی به صفحه ش نگاه کردم.. شماره ش و همراه ِ اسمش که دیدم نزدیک بود جیغ بکشم که سریع با دست جلوی دهنم و گرفتم.. هنوز چند دقیقه بیشتر نیست ازم جدا شده ولی از نظرم زمان هر لحظه طولانی تر میشه .. دستم می لرزید.. پیامش و باز کردم.. « تو آرام آمدی نرم و بی صدا مثل قطره ای باران بر قلبم چکیدی به سان برف آرام آرام در من ذوب شدی تکه ای از وجودم شدی در این سنگستان نمی دانم تو را چه بنامم تو که امدی ارام شدم چیزی در درونم خواند.. زمزمه کرد.. این آغاز دوست داشتن است!!..» بارها و بارها پیامی که فرستاده بود و خوندم.. خدایا خواب نیستم؟!.. رویا نمی بینم؟!.. این پیام خود آرشام ِ !!.. انگشتام خود به خود رو دکمه های گوشیم لغزید.. لبخند رو لبام بود با این حال این بغض لعنتی دست از سرم بر نمی داشت.. خدایا اگه پیشم بود و این شعر و واسه م می خوند می مردمم نمی ذاشتم امشب بره.. محتاجش بودم.. محتاج ِ یه نگاه حتی شده با اخم و غرور.. بهش نیاز داشتم..به اغوش گرم ومهربونش.. خدایا تا برگرده چطور روزام و بدون اون شب کنم؟.. آروم آروم نوشتم: «آمدی مغرور بی کلام در نگاهت هزارمعما و برلبانت مهر خاموشی.. اندکی گذشت.. آرام آرام نزدیک شدی مغرور بی کلام کمی مهربان!! وعشق را به امانت به من دادی و دور شدی!!..» بدون مکث براش ارسال کردم.. گوشه ی لبم و از هیجان می جویدم و چشم از صفحه ی گوشیم بر نمی داشتم.. دستام یخ بسته بود.. چند لحظه بیشتر طول نکشید که جواب پیامم و داد.. « تا زنده م به همونی که امانت دادم دستت نیاز دارم..یه چیزی رو نتونستم با خودم ببرم..تا وقتی که برگردم مراقبش باش».. لبام و رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه.. منظور آرشام به قلبش بود!!.. قلبی پر از عشق رو پیش من به امانت گذاشته بود.. دوست داشتم جیغ بکشم و اسمش و بلند صدا کنم.. براش نوشتم: « یادت نره یکی اینجا چشم به راهته .. منتظرم نذار آرشام چون می دونم طاقتش و ندارم».. منتظر چشم به صفحه دوختم تا اینکه جوابش و برام فرستاد.. « شرطم و یادت نره».. لبخند پر از غمی نشست رو لبام.. انگشتام از سرما سر شده بود.. نتونستم گوشی رو تو دستام نگه دارم.. شرطت و فراموش نکردم آرشام… نه تا وقتی که تو قولت و فراموش نکنی.. ***************************** بی بی _ دخترم با خودت اینکارو نکن..صبح تا شب می شینی پشت این پنجره لب به هیچیم نمی زنی اینجوری از پا در میای مادر..بیا یه لقمه بذار دهنت رنگ و روت پریده..تو الان امانتی دست ما .. بیا مادر بیا بشین کنار من خودم واسه ت لقمه می گیرم..بیا.. با لبخند مصنوعی که سعی داشتم همونطور رو لبام حفظش کنم رو به بی بی با صدایی گرفته گفتم:به خدا نمی تونم بی بی..ازگلوم پایین نمیره.. — توی این چند روز سر جمع 3 وعده غذا هم نخوردی دخترم..همین امروز و فرداست که شوهرت برگرده و وقتی تو رو توی این حال و روز ببینه نگران میشه ..تو که اینو نمی خوای مادر.. صاف تو جام نشستم و با ذوق و شوق ِ خاصی گفتم: عمومحمد ازش خبر گرفته؟..بی بی تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگید.. اومد و کنارم نشست..سرم و به سینه ش گرفت و نوازشم کرد.. — نه دخترم..نه عزیز مادر..اروم باش…. چونه م از بغض لرزید..دیگه این بغض برام عادت شده بود.. حتی با گریه های شبانه و اشک ریختای تو خلوت ِ پر از تنهایی و انتظارهم نتونستم اونو بشکنم.. چقدر سخته که از حال عشقت بی خبر باشی و فقط انتظار بکشی.. گوشیش خاموش بود..می دونستم نباید روشن بذاره ولی دلم که این چیزا سرش نمی شد.. بی بی _ غصه نخور دخترم..میدونم بی قرار ِ شوهرتی..به وَالله اگه خبری ازش داشته باشیم بهت میگیم..دارم غم تو چشمات و می بینم…می دونم تو گلوت بغض نشسته عزیز ِ دلم..ولی طاقت بیار..این انتظار کشیدنا رسم عاشقی ِ..برای سلامتیش دعا کن دخترم..با اون دل پاک و مهربونت از خدا بخواه شوهرت وصحیح و سالم بهت برگردونه..تو عاشقی، اونم خاطرت و می خواد دلاتون به هم راه داره مادر..تو غصه بخوری اونم این غم و حس می کنه..به خاطر خوشبختی و آسایشتون خطرو به جون خریده پس تو هم کمکش کن..با دعا..با صبر.. منتظرش بمون دخترم…. با گریه سرم و رو سینه ش تکون دادم .. – بی بی تک تک ِحرافت و قبول دارم..ولی به خدا سخته..هر لحظه که می گذره و اون بر نمی گرده انگار یکی داره بند بند ِ وجودم و از هم پاره می کنه…. صدای بی بی هم بغض داشت.. روی سرمو بوسید.. بی بی _ می دونم دخترم..اما چکار کنیم چاره ای جز صبر نداریم..خدا شاهده آقا رو مثل پسر خودم می دونم..از وقتی رفته هر شب سر نماز دارم واسه ش دعا می کنم و دو رکعت نماز به نیت سلامتیش می خونم..ولی بازم خدا بزرگه ..صلاح همه ی مارو اون بهتر از هر کس می دونه دخترم.. ************************** داشتم موهام و شونه می زدم که نگام به کبودی گردنم افتاد که حالا یه رد کمرنگی ازش باقیمونده بود.. یاد اون روز افتادم که می خواستیم خداحافظی کنیم.. می دونم تموم اونکارا رو کرد تا کمتر غصه بخورم..تا یادم بره که جدایی تا چه حد سخته.. ولی یادم که نرفت هیچ با وجود اون همه نزدیکی بیشتر از قبل دلتنگش شدم.. به گردنم دست کشیدم..عکسمون تو طاقچه بود..برش داشتم و به صورتش نگاه کردم.. آخه تو کجایی آرشام؟!.. چرا خبری از خودت بهمون نمیدی؟!.. می دونم ناچاری ولی بی انصاف به فکر منم باش که اینجا دارم دق می کنم.. کارم شده هر لحظه و هر ثانیه چشم بدوزم به این درتا ببینم کی میای تو.. اینبار قسم می خورم که برگردی تموم عشق و احساسم و به پات می ریزم.. فقط برگرد…. بی بی از تو حیاط صدام زد..عکسش و بوسیدم و گذاشتمش تو طاقچه.. روسریم و سرم کردم و رفتم تو بالکن .. کنار حوض داشت ماهی می شست.. – جانم بی بی..کارم داشتی؟.. — جونت سلامت دخترم.. دستم بنده، اون قابلمه کوچیکه رو از تو آشپزخونه واسه م میاری؟.. با لبخند سرم و تکون دادم و راه افتادم سمت آشپزخونه.. در کابینت و باز کردم.. تو جا ظرفی کنار سینک و هم نگاه کردم ..اونجا بود.. برش داشتم و برگشتم تا از در اشپزخونه برم بیرون که یه دفعه درد بدی رو تو سینه م حس کردم.. یه دردی که همراهش حس بدی رو بهم القا کرد.. قابلمه از دستم افتاد رو زمین و از صدای برخوردش با زمین بی بی هراسون خودش و به اشپزخونه رسوند و با نگرانی تو درگاه ایستاد.. دستم رو سینه م مشت شد.. احساس خفگی بهم دست داد.. حس می کردم دردم از یه چیز دیگه ست..یه حس بدی داشتم.. انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته.. بی بی _ یا ابوالفضل..خدا مرگم بده دخترم چت شده؟.. نمی تونستم حرف بزنم..سرم گیج می رفت..با اون یکی دستم سرم و چسبیدم و بدو از آشپزخونه زدم بیرون..تلو تلو می خوردم.. داشتم خفه می شدم..انگار راه تنفسم بسته شده بود.. لب حوض زانو زدم و مشتام و پر از اب کردم و به صورتم پاشیدم..سرد بود و همین سرما تونست واسه م یه شوک باشه.. با یه نفس بلند راه تنفسم باز شد.. بی بی با گریه کنارم نشسته بود و کمرم و ماساژ می داد.. نفسای بلند و نامنظم می کشیدم..پشت سر هم.. بی بی _دلارام..دلارام مادر حالت خوبه؟..دخترم دارم سکته می کنم تو رو به «علی» جوابم و بده.. دستم و بالا اوردم وبهش اشاره کردم خوبم.. ولی خوب نبودم.. تو سینه م تیر می کشید و انگار یکی با شدت داشت به گلوم چنگ می نداخت.. ناخداگاه از جام بلند شدم و به سمت خونه دویدم..بی بی از پشت سر با صدای بلند صدام زد ولی من بی توجه و هراسون رفتم تو خونه.. دنبال گوشیم می گشتم.. دنبال یه راه ِ امید.. بالاخره پیداش کردم..چشمام تار می دید ..شماره ش و گرفتم.. « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد..» با نفرت از شنیدن این صدای عذاب اور که توی این مدت مرتب تو سرم تکرار می شد گوشی رو انداختم کنار…. به دیوار تکیه دادم و زانوهام و بغل گرفتم.. سرم و گذاشتم روشون و صدای هق هقم بلند شد.. دست نوازش گر ِ بی بی و رو سرم حس کردم.. — دخترم داری منو می ترسونی..تو که حالت خوب بود………. بغلش کردم و با گریه نالیدم: بی بی حالم خوب نیست..یه حس بدی دارم..نمی دونم چیه ولی ….می ترسم بی بی..می ترسم.. پشتم و نوازش کرد.. با حرفا و دلداریاش مثل همیشه سعی داشت ارومم کنه.. ولی اینبار فرق داشت..هیچ جوری اروم نمی شدم.. نمی تونستم.. انگار که دست خودم نبود.. اروم لای چشمام و باز کردم..سرم بدجور درد می کرد..دستم و گذاشتم رو پیشونیم و با درد اخمام و جمع کردم..با شنیدن صدای بی بی و عمومحمد سرم و چرخوندم سمت در..لای در باز بود..عمومحمد_ دختر بیچاره حق داره..بی بی _ نمی دونی چقدر گریه کرد..پریشون وسرگردون از در اشپزخونه زد بیرون و رفت لب حوض نشست تند تند به صورتش اب زد ..انگار نفسش بالا نمی اومد..می خواست به شوهرش زنگ بزنه ولی خاموش بود جواب نمی داد..از همون موقع تا حالا که چشم رو هم گذاشته یا داره تو خواب اسمش و صدا می زنه یا با ترس می پره و رو صورتش عرق می شینه..نذر کردم آقا صحیح و سالم برگرده و این دختر دلش اروم شه..به خدا وقتی تو این حال و روز می بینمش دلم اتیش می گیره..عمومحمد _ خدا بزرگه بی بی.. نگران نباش….صدای زنگ در بلند شد..تو جام نشسته بودم..سرم و چرخوندم سمت پنجره..پتو رو کنار زدم و بلند شدم..نای راه رفتن نداشتم..تو درگاه ایستادم..فقط بی بی تو هال وایساده بود..– بی بی کی در می زنه؟..— دخترم بیدار شدی؟..حالت خوبه؟..– خوبم بی بی..کی بود؟..— چی بگم مادر؟..نمی دونم..عمومحمد رفته ببینه کیه ..راه افتادم سمت راهرو..درو باز کردم و رفتم تو بالکن..بی بی _ اینجوری نرو دخترم الان عرق داری سرما می خوری..لااقل مانتوت و بپوش..سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه نمی خواد..گره ی روسریم و که داشت باز می شد محکم کردم..عمومحمد درو باز کرد..نتونستم ببینم کیه چون لای در ایستاده بود..چند لحظه بعد عمومحمد رفت کنار و کسی که پشت در بود اومد تو..با تعجب به ماموری که لباس فرم سبز رنگ تنش بود نگاه کردم..پله ها رو یکی یکی طی کردم و رفتم سمتش..بی بی پشت سرم اومد..اون مامور که یه مرد حدودا 37،38ساله بود داشت با عمومحمد حرف می زد که با دیدن من ساکت شد ..— سلام .. ببخشید مزاحمتون میشم………….و به پرونده ای که تو دستش بود نگاه کرد و سرش و تکون داد: خانم دلارام امینی درسته؟..با تعجب نگام و بین عمومحمد و اون مامور چرخوندم..-بله..خودم هستم..چی شده؟..— شما با اقای آرشام تهرانی چه نسبتی دارید؟..تو دلم یه جوری شد..هر لحظه با سوالاتی که می پرسید بیشتر می ترسیدم..– معذرت می خوام ..میشه…………هنوز جمله م کامل نشده بود که سرش و تکون داد و گفت: بله بله متوجه هستم..و کارتی رو از تو جیبش بیرون اورد و رو به من گرفت..نگاش کردم..— سرگرد فروزش از اداره ی مبارزه با مواد مخدر….کارت و برگردوند تو جیبش .. تو پرونده نگاه کرد..— حالا میشه بدونم نسبت شما با اقای آرشام تهرانی چیه؟..اب دهنم و قورت دادم..گلوم می سوخت..بی بی کنارم ایستاد و دستم و گرفت..فهمید حالم خرابه..– من همسرشم..چی شده؟!..عمومحمد _ بریم تو اینجا سرده، دخترمم حالش خوب نیست..سرگرد به نشونه ی موافقت سرش و تکون داد و پشت سر عمومحمد راه افتاد ..به بی بی نگاه کردم..–آروم باش عزیزم ایشاالله که خیر ِ ..سرم و تکون دادم..اما دلم گواهه بد می داد..بی بی دستم و گرفت و رفتیم تو..*****************************سرگرد_ همسر شما به همراه شخصی به نام کیوان شجاعی دقیقا 5 روز پیش از شمال به سمت تهران حرکت کردند درسته؟..بهت زده نگاش کردم..– شما.. اینا رو از کجا می دونید؟!..— براتون توضیح میدم..شما همایون شایان و برادرزاده شون ارسلان شایان رو می شناسید؟..-بـ..بله..چطور؟!..— ما الان مدتهاست شایان و دار و دسته ش و زیر نظر داریم..توضیح بیشتری نمی تونم بدم متاسفم فقط تا جایی که بدونم به شما مربوط میشه رو میگم .. کیوان با ما همکاری می کرد و به کمک اون مدارک نسبتا قابل توجهی رو بر علیه شایان در دست داشتیم..ولی این مدارک برای گیر انداختن شایان کافی نبود..اسنادی که به کمک اونها می تونستیم برای دستگیری باند شایان اقدام کنیم تنها در دست شوهر شما یعنی آقای تهرانی بود..ولی متاسفانه ایشون با ما چندان همکاری نکردند..چون اصرار داشتند که دیگه کاری با شایان ندارن ..ولی ما به اون مدارک نیاز داشتیم..کیوان همون شب با همسر شما این مسئله رو در میون میذاره منتهی ایشون بازم قبول نمی کنند..ظاهرا مقصودشون تنها انتقام از شایان و برادرزاده ش بوده که ما کاملا در جریان این موضوع قرار نداشتیم..ما هم منتظر موقعیتی بودیم تا بتونیم اون مدارک و به دست بیاریم..اون شب اونها به دیدن شایان میرن..کسی که 8 نفر ادم بی گناه رو گروگان گرفته بود اون هم به خاطر شوهر شما..شایان با وجود همسرتون اونها رو ازاد نمی کنه و خواسته ش و به اقای تهرانی میگه..اون هم مبنی بر اینکه مدارک و اسنادی که شوهرتون در دست داشته بعلاوه ی دختری به اسم دلارام رو به اون تحویل بده..ما از طریق کیوان و فرد نفوذی که در بین اونها داشتیم از راه غیرمستقیم متوجه قضایا بودیم..ظاهرا همسرتون وقتی درخواست شایان رو می شنوه کنترلش و از دست میده و با هم درگیر میشن..و این درست تو زمانی اتفاق میافته که ما اماده ی اجرای عملیات بودیم..برای نجات جون اون 8 نفر..که با شنیدن صدای گلوله بدون ذره ای درنگ ساختمون و محاصره کردیم..شوهر شما به کمک کیوان اون 8 نفر رو فراری دادند که بچه های ما اونها رو با ماشین از اون محل دور کردند..کیوان و همسرتون هنوز داخل ساختمون بودند..یه ساختمون قدیمی تو دورافتاده ترین نقطه از تهران..تو درگیری که بچه های ما با ادمای شایان داشتن ما متوجه شدیم که کیوان و شوهر شما پشت ساختمون موفق به فرار میشن ولی با این وجود یک ون مشکی که متعلق به افراد شایان بوده اونها رو تعقیب می کنه..توی این عملیات همایون شایان درست زمانی که قصد فرار داشته به دست افراد ما کشته میشه..ولی ارسلان فرار می کنه..از طریق ردیابی که تو ماشین کیوان جاساز کرده بودیم تونستیم پیداشون کنیم اما…………..سکوت کرد..با دقت گوش می دادیم …چرا دیگه حرفی نمی زنه؟..د لامصب یه چیزی بگو دیگه طاقت ندارم..یه پاکت پلاستیکی رو گذاشت جلوم..با تعجب نگاش کردم..— وسایل داخل این پاکت و می تونید شناسایی کنید؟..نمی دونم چرا دستم می لرزید..می خواستم برش دارم ولی انگار یکی جلوم و می گرفت..اب دهنم و قورت دادم تا از سوزش گلوم کم بشه ولی با این کار بغضم سنگین تر شد..دست سردم و دراز کردم و پاکت و از رو زمین برداشتم..لازم نبود درش و باز کنم محتویات توش کاملا مشخص بود..مات و مبهوت نگاهم و روشون گردوندم..خدایا ..نـــه..حلقه ی آرشام..پلاک «الله» ای که اون شب تو کلبه بهش هدیه دادم..ساعت مچیش..فندک زیپویی که همیشه با خودش داشت..و یه سری مدارک که نصفشون سوخته بود..-ایـ..اینا..اینا همه شون..اینا متعلق به همسرمه..این گردنبند ارشام ِ ..اینا..اینا دست شما چکار می کنه؟!..این مدارک چرا سوخته؟!..صدام که با بغض گرفته بود هر لحظه بلندتر می شد..بی بی دستم و گرفت و زمزمه کرد اروم باشم….نمی تونستم..مغزم به کل قفل کرده بود..سرگرد _ خانم امینی لطفا اروم باشید..من همه چیزو با جزئیات براتون توضیح دادم تا در جریان اتفاقات قرار بگیرید..قصد بازجویی از شما رو هم نداشتم وگرنه ازتون می خواستم با من به اداره بیاید..پس……….بلند گفتم: تو رو خدا حرفتون و نپیچونید..راست وحسینی بگید چی به سر ارشام ِ من اومده؟..تو رو قرآن، مگه حال و روزم و نمی بینید؟..عمومحمد_ دخترم اروم باش بذار جناب سرگرد حرفش و بزنه..رو بهش با بغضی که چیزی تا شکستنش نمونده بود گفتم: چطور اروم باشم عمومحمد؟..ببینید..رو به بی بی پاکت و گرفتم و تکونش دادم……….– بی بی نگاه کن اینا وسایل ِ آرشام ِ ..این همون حلقه ای ِ که شما سر عقد بهمون دادید..بی بی تو رو خدا نگاه کن..این همون گردنبندی ِ که بهش دادم..خودم با دستای خودم «الله» و به گردنش بستم بی بی..گفتم می خوام اسم «خدا» همیشه همرات باشه..صدای هق هقم بلند شد..پاکت و تو دستام فشار دادم..بی بی سرم و تو اغوشش گرفت ..اونم گریه می کرد..تموم حالات و رفتارم عصبی بود..سرم و از تو سینه ش بیرون اوردم و رو به سرگرد که اخماش و کشیده بود تو هم و با ناراحتی به زمین نگاه می کرد گفتم: بگید..بگید من ارومم..به خدا حتی گریه م نمی کنم..فقط بگید..بذارید خیالم راحت شه..و با حرص اشکام و پاک کردم..اروم و قرار نداشتم..نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..سرگرد_ شما حالتون خوب نیست خانم، بذارید……داد زدم: من خوبم..شما فقط به من بگید چی به سر شوهرم اومده؟..فقط همین..می خوام بدونم..سرش و تکون داد: باشه..من فقط به وظیفه م عمل می کنم..متاسفانه باید بگم توی مسیر راننده که کیوان بوده توسط افراد داخل ون تیرمی خوره..در جا تموم می کنه چون گلوله به سرش اصابت می کنه..خارج از شهر بودن و کنار جاده ی باریکی که سینه ی کوه بوده پرتگاه های بلند و خطرناکی قرار داشته..همون موقع که شلیک میشه ماشین منحرف میشه سمت چپ و…..ماشین تو دره سقوط می کنه..و میانه ی راه اتیش می گیره و هر دو سرنشین خودرو ………………….با حمله ی عصبی که بهم دست داد جیغ کشیدم و پاشدم..فریاد می کشیدم مرتب می گفتم :نــــه..این دروغه..آرشـــــام..تو سر و صورتم می زدم..به صورتم چنگ می نداختم..گریه می کردم و به خدا شِکوه می کردم..بی بی با گریه سریع اومد سمتم …سعی داشت دستام و بگیره ولی نمی تونست از پسم بر بیاد..هیچ کس جلودارم نبود..از ته دل جیغ می کشیدم و داد می زدم..کف هال زانو زدم و رو به زمین خم شدم..دستم و رو سینه م مشت کرده بودم و با صدای بلند اسمش و صدا می زدم..عمومحمد اومد کمک بی بی ..پسش زدم و با مشت به زمین کوبیدم..صدای عمومحمد و سرگرد تو گوشم می پیچید ولی تو حال خودم نبودم..صدای هق هقم گوش فلک وکر می کرد..صدای شیون زاریم همه ی خونه رو برداشته بود..ضجه می زدم و اسم خدا رو همراه ِ آرشام صدا می زدم.. سرگرد_ هر دو جنازه الان تو سردخونه ن..می تونید فردا صبح اقدام کنید..لازم به ذکر ِ که هر دو به طرز فجیعی سوختن..از روی مدارک و لوازمی که همراه داشتن تونستیم شناساییشون کنیم..همراه اقای تهرانی این وسایل بود..گردنبند دور گردنش بود و حلقه هم به انگشتش..اون فرد نفوذی هم تایید کرده که جنازه ها متعلق به کیوان شجاعی وآرشام تهرانی ِ چون زمان وقوع حادثه توی اون ون بوده و با چشم همه چیز و دیده، شهادت داده..حتی دیده که شوهر ایشون سعی داشتن مسیر ماشین و از سمت دره منحرف کنند ولی متاسفانه موفق نمیشن..اون دریاب برای پیدا کردنشون تا زمانی به ما کمک کرد که ماشین اتیش نگرفته بود….بهتون تسلیت میگم……….همونطور که رو به زمین خم شده بودم کمرم و تا نیمه راست کردم و سرم و بلند کردم..با گریه و ضجه به بی بی نگاه کردم..– بی بی بگو که اینا هیچ کدومش حقیقت نداره…آرشام ِ من زنده ست..اون نمرده..برمی گرده..قسم خورد بر می گرده..وقتی خواست بره بهم قول داد..بی بی با هق هق بغلم کرد….– بی بی خودش گفت..گفت میاد..گفت تنهام نمیذاره..بگو که اینا همه ش یه کابوسه..من خوابم مگه نه؟!……ازته دل جیغ کشیدم..آرشــــــــام…..خدایا این چه بخت و اقبال ِسیاهی ِ که من دارم؟..چرا نباید یه لحظه توی این دنیا رنگ خوشبختی رو ببینم؟..خدایا بیچاره تر از اینم نکن..خدایــــــا………— عزیز ِ دل ِ بی بی اروم باش..داری خودت و از بین می بری..دخترم اینکار و نکن..به خاطر ِ بی بی…….از بس جیغ کشیده بودم و به سر و صورتم زده بودم که دیگه جون نداشتم حرف بزنم..حتی نا نداشتم لای چشمام و باز نگه دارم..-آ..آرشام ..آرشام زنده ست..می دونه هنوز چشم به راهشم..قول داد چشم به رام نذاره..ای کاش ..می مُردم..می مُردم و.. نمی ..نمی ذاشتم ..بره..بی..بی..من..نمی…………تو بغل بی بی اروم اروم چشمام بسته شد و تاریکی چون پرده ای سیاه جلوی چشمام و گرفت..دیگه متوجه اطرافم نبودم..هر چی که بود فقط..سیاهی ِ محض بود.. اروم لای چشمام و باز کردم..تو سرم احساس سنگینی می کردم..دیدم تار بود ولی کم کم بهتر شد..با ناله چشمام و چند بار بستم و باز کردم..گیج و منگ نگاهم و اطرفم چرخوندم..با تعجب به سرمی که تو دستم بود نگاه کردم..من کجام؟!..هنوز کامل حواسم جمع نشده بود که در اتاق آهسته باز شد..با دیدنش تنم لرزید..قلبم بی امان تو سینه م می تپید و هجوم اشک رو به چشمام حس کردم..نا نداشتم صداش کنم..حالم اصلا خوب نبود..با همون لبخند همیشگیش بهم نگاه می کرد..خواستم اسمش و زمزمه کنم نتونستم..تو جام نیمخیز شدم که با قدم هایی بلند و شتابزده خودش و بهم رسوند..کنارم ایستاد و دستم و تو دستش گرفت..ولی…..دستاش…. سرد بود!..نگاش کردم..بهت و ناباوری رو تو چشمام خوند..هنوزم همون لبخند و رو لباش داشت..اب دهنم و قورت دادم تا بغضم و رد کنم ولی نشد..لبام لرزید..ازهم بازشون کردم..-آ..آرشا..آرشام….آرشام..آرشام تو…….تو………دوست داشتم بلند صداش کنم اما نتونستم..رو صورتم خم شد..ناخداگاه چشمام و بستم..اشکام خودسرانه رو صورتم جاری شدن..لباش و به پیشونیم چسبوند..سرد بود!..حتی بوسه ای که رو پیشونیم زد..تنم با همون بوسه یخ بست..دستام شروع کردن به لرزیدن..تو دستش گرفت..چشمام و باز کردم..تنش سرد و نگاهش سوزان بود..اما چرا این گرما رو حس نمی کنم؟!..سرمای دستاش این اجازه رو بهم نمی داد..زمزمه کرد..اروم ..با نگاهی شفاف و نافذ مثل همیشه..–شرطمون و یادت رفت؟..خواستم لبخند بزنم و بهش بگم نه..نه تو دیگه پیشمی و به قولت وفا کردی پس پاش وایسادم..ولی نتونستم..فقط نگاش کردم..با چشمایی که سیل غم و تنهایی رو به رخش می کشید..تا بدونه توی این مدت چی کشیدم و تو تنهاییام چقدر اشک ریختم ..به صورتم دست کشید..اشکام و پاک کرد..— نذار این چشما اینطور بباره ..این اشکا..هیچ وقت لایقشون نبودم………..نتونستم بیشتر از اون ساکت بمونم ..بغضم هنوز سر جاش بود..صدام پر از گلایه شد..پر از شِکوه و شکایت..-آرشام..آرشام تو..تو..تو زنده ای..تو برگشتی..پس همه ش دورغ بود….آرشام ِ من سالمه…………..حواسم به سرم ِ توی دستم نبود و تو همون حالت محکم بغلش کردم..دستم سوخت و درد گرفت ولی بی خیال فقط خودم و تو اغوشش حس کردم..تندتند پشت سر هم با گریه باهاش حرف می زدم..-سر قولت موندی..مرد و مردونه گفتی میای پیشم و تنهام نمیذاری..ازت ممنونم..خدایا ازت ممنونم……….پشتم و نوازش کرد..صداش به همون ارومی بود..— محکم باش دلارام..سعی کن با تموم اتفاقات کنار بیای..من خواستم با سرنوشت بجنگم ولی نتونستم..می دونم سخته ولی من همیشه کنارتم..فکر نکن تنهات گذاشتم و زیر قولم زدم..منو توی قلبت حس کن..سرم و از رو سینه ش بلند کردم..تو چشماش خیره شدم..با ترس و وحشت خاصی سرم و تکون دادم و گفتم: نه..تو دیگه برگشتی ..من تنها نیستم ارشام تو پیشمی..بگو که همه ش یه کابوس بود..بگو اون همه ضجه و التماس وَهم و خیال بود..آرشام پیشم می مونی مگه نه؟….نگاهه ملتمسانه م و تو چشمای سیاه و جذابش دوختم..نگام کرد و بعد از چند لحظه با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد سرم و به سینه ش گرفت..نوازشم کرد و رو موهام و بوسید..— همیشه پیشتم دلارام ..همیشه..همیشه……………..صداش بارها و بارها تو سرم تکرار شد..قلبم با همون یه جمله اروم گرفت..چشمام و رو هم فشار دادم و لبخند زدم..نمی دونم چی شد..یه حسی داشتم..یه حس عجیب و تلخ..احساس خلاء می کردم..تنم سرد شد..چشمام سنگین شده بود و نمی تونستم پلکام و تکون بدم..صداها..نجواها..تو سرم سوت می کشید..از این همه هیاهو..— دلارام..دخترم چشمات و باز کن..تو رو به خدا چشمات و باز کن عزیز دلم..پلکام لرزید..زیر لب یه چیزی رو زمزمه می کردم.. انقدر آهسته که حتی خودمم نمی شنیدم..— اقای دکتر ..خانم پرستار دخترم داره بهوش میاد..پلکاش لرزید..چشمام و آهسته باز کردم..تار می دیدم..بستمشون..بعد از چند لحظه صدای یه مرد و شنیدم..— خانم امینی..صدای منو می شنوید؟..اروم چشمام و باز کردم..دیدم بهتر شده بود ..سرم داشت منفجر می شد..نگام و اطرافم چرخوندم..همون اتاق ..پس خواب نبودم..تو دلم خدا رو شکر کردم..نگام به بی بی و عمو محمد افتاد که کنار تختم با چشمای گریون وایساده بودن..با شنیدن صدای همون مرد نگاهم و بالا کشیدم..روپوش پزشکی تنش بود با یه گوشی دور گردنش ..یه پرستار جوون هم کنارش ایستاده بود..دکتر لبخند به لب نگام کرد ..— خانم امینی احساس درد یا تهوع و یا حتی سرگیجه نمی کنید؟..سرم و به نشونه ی نه تکون دادم ..– فقط ..سرم..خیلی درد می کنه..–مشکلی نیست ..بعد از 2 روز تازه چشماتون و باز کردید و این علائم طبیعی ِ ..با تعجب نگاش کردم..رو به پرستار یه سری سفارشات کرد ..پرستار همراه دکتر از اتاق بیرون رفت..بی بی اومد جلو و دستم و گرفت..با بغض گفت: خوبی دخترم؟..-خوبم..بی بی آرشام کجاست؟..می خوام ببینمش..با غم و اشک سرش و چرخوند سمت عمومحمد ..رو به عمومحمد گفتم: میشه ارشام و صدا کنید؟..نکنه برگشته خونه؟..عمو می خوام برم پیشش، به دکتر بگید مرخصم کنه باید برم پیش ارشام..بی بی با هق هق گوشه ی چادر مشکیش و به چشماش فشار داد ..اینا چشون شده؟!..واسه چی دارن گریه می کنن؟!..عمومحمد اشکاش و پاک کرد و زیر لب یه چیزایی گفت..چرا حرف نمی زدن؟!..دست بی بی رو اروم فشار دادم..– بی بی چرا گریه می کنی؟..دیدی گفتم ارشام زنده ست؟..اون مامور داشت بهمون دروغ می گفت..خودم باهاش حرف زدم..توی همین اتاق دستم و گرفت و گفت پیشم می مونه..بی بی به دکترمیگی مرخصم کنه؟..بی بی هق هق کنان ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت..بهت زده به عمومحمد نگاه کردم..چند بار اومد رو زبونم بگم چرا لباس سیاه تنتونه؟!..– عمو بی بی چش شده؟..چرا گریه می کنه؟..آرشام که زنده ست..منم که خوبم .. عمو تو یه کاری کن دکتر مرخصم کنه..ارشام تو خونه منتظرمه..تو رو خدا عمو بهش میگی؟..اومد سمتم..کنارم ایستاد .. اروم با چشمای خیس از اشک باهام حرف زد..— باهاش حرف می زنم دخترم .. حالا اروم باش..لبخند پر از آرامشی نشست رو لبام..– ممنونم..به خدا خوبم..فقط یه کم سرم درد می کنه..اگه برم پیش ارشام کامل خوب میشم..به صورتش دست کشید..شونه هاش می لرزید..— عمو گریه می کنی؟..دستش و برداشت..چشماش سرخ شده بود..— نه دخترم..بعد از 2 روز بهوش اومدی از خوشحالیه..-یعنی چی 2 روز؟!..— تو خونه از حال رفتی….دکتر گفت به خاطر فشار عصبی ِ ، بهت شوک ِ بزرگی وارد شده و واسه همین…………..– کی بهوش اومدم؟..— همین الان .. دکترم که بالا سرت بود دخترم….با تعجب نگاش کردم..– ولی..نه عمومحمد من با ارشام حرف زدم..اون موقع بهوش اومده بودم..وقتی چشمام و باز کردم کسی تو اتاق نبود بعد که در باز شد آرشام اومد تو ..خودم دیدمش..توی همین اتاق بود..خوب یادمه..نمی دونم چرا تا اسم آرشام و میاوردم نگاهش گرفته و بارونی می شد..— دخترم بذار برم با دکترت حرف بزنم ببینم می تونیم مرخصت کنیم یا نه..سرم و تکون دادم..ازاتاق که بیرون رفت نگاهم و چرخوندم سمت پنجره..تعجبم هر لحظه بیشتر می شد..مگه از وقتی با ارشام حرف زدم چقدر گذشته ؟!..خوب یادمه اون موقع هوا روشن بود..نور از پنجره افتاده بود تو اتاق .. ولی حالا..هوای بیرون کاملا تاریک بود..با دیدن سیاهی ِ شب یاد عمومحمد و بی بی افتادم..که چرا لباس سرتا سر مشکی پوشیده بودن؟؟!!..به خودم امید می دادم که دیدار من و آرشام خواب یا «رویا» نبوده..اون واقعا اینجا بود..من مطمئنم..یاد دستای سردش افتادم..قلبم لرزید..آرشام هیچ وقت دستاش سرد نبود..حتی وقتی تو اغوشش بودم سرمای تنش و حس کردم..چرا بعدش و یادم نیست؟..من تو بغلش بودم که وقتی چشم باز کردم دیدم بی بی و عمومحمد تو اتاقن..خدایا دارم دیوونه میشم……….****************************چشمام و بستم تا تو رو ببینم..ببینم که کنارمی .. سرم و میذارم رو شانه هات .. سرت و به سرم تکیه دادی ..گرمای وجودت و حس می کنم .. با حضورت تموم غم های دنیا رو فراموش می کنم..چشمام و بستم..دوست دارم همینجا..درست کنارت..توی اغوشت….بگم که برات می میرم..چقدر بهم نزدیکی..نزدیک تر از خون توی رگ هام ..خواب به چشمام نمیاد..انگار باهاش غریبه م..دوست دارم نوازشم کنی..سالهاست که نیستی با صدات ارومم کنی..کسی که با نگاش گرمم کنه..سرمای وجودم و ذوب کنه..تنهایی سرده..سکوت مرگ اوره..می ترسم..از دنیای بدون تو وحشت دارم..شبا قبل از اینکه چشمام و ببندم بوی عطرت و حس می کنم..بوی عطر یاس..عطری که می گفتی برات یه عادته..عادت..ولی به من نگفتی تو هم برام یه عادتی..گفتی این یه اغازه..یه اغاز واسه دوست داشتن..گفتی بدون من نمی تونی..ولی حالا این منم که بدون تو نمی تونم..بدون اکسیژن نفس کشیدن سخته..دردناکه..بی بی گفت عطر جدایی میاره..ولی من گفتم خرافاته..آرشام از من جدا نشده..ارشام کنارمه..کی گفته عطر جدایی میاره؟..همه ش دروغه..شبا با هر نفس دارم تو رو کنارم حس می کنم..من حست می کنم..هر شب..چشمام بسته ست ولی می بینمت..خاموش..بی صدا..ای کاش هیچ وقت مجبور نشم چشمام و باز کنم..مرگت و باور ندارم..هیچ وقت باور نداشتم..ارشام ِ من نمرده..آرشام لایق خاک نیست..یادته همیشه دنبال آرامش بودی؟..می خواستی من با دستام این ارامش و بهت بدم..می گفتی نگات و ازم نگیر..ولی خاک به عشقمون خیانت کرد..خاک بی صدا ما رو از هم جدا کرد..تو با دستای خاک به ارامش رسیدی نه با دستای من..می دونم اینو نمی خواستی….سرنوشت ..تقدیر..می گفتی می خوای باهاش بجنگی..گفتی برای رسیدن به خوشبختی باید بهاش و بدی..بهای خوشبختیمون چی بود؟..زندگی؟!..بهت اعتماد کردم..گفتی مطمئن باش بر می گردم..گفتی امانتیم و می سپرم دست عمومحمد و بی بی..ولی حالا کجایی؟..5 سال گذشته و..تو نیستی..گفتم تنهام..گفتی من و تو میشیم ما.. ..گفتم تو چشمام دنیایی از غم نشسته..گفتی این چشما دنیای منه و غم توش جایی نداره..گفتم بی تو چکار کنم؟!..گفتی زندگی..گفتم نمی تونم..زندگیم تویی..گفتی مجبوریم..گفتم برگرد..گفتی نمی تونم..گفتم چرا؟!..سکوت کردی..دیگه هیچی نگفتی..بی صدا نگام کردی..حالا رنگ نگاهه تو هم از جنس ِ منه..رنگ ِ انتظار..پس کجایی که آرومم کنی؟!..کجایی که به این انتظار خاتمه بدی؟!.. درسته.. 5 ساله که دارم تو انتظار می سوزم.. تو تنهاییام به یادش اشک می ریزم و کسی نیست که بتونه قلب شکسته و نگاهه غم زده م و اونطور که باید درک کنه.. برای خاکسپاری حضور نداشتم..حاضر نبودم پام و تو قبرستون بذارم.. عمومحمد اصرارکرد.. نرفتم.. بی بی اشک و ناله سر داد بازم.. نرفتم.. همه گفتن عشقت دیگه مرده به چی دل خوش کردی؟.. بدون کوچکترین مکثی جوابشون و می دادم که آرشام ِ من زنده ست..توی قلبم زنده ست.. می گفتن جنازه ش و پلیس پیدا کرده..این لوازم باهاش بوده که حالا تو دستای تو ِ .. می گفتم مرگ اخر هر چیز نیست..مرگ نمی تونه عشقش و تو قلبم از بین ببره.. تا وقتی این ضربان و تو سینه م حس می کنم و نفس می کشم عشقش رو هم تو سینه م حفظ می کنم.. خوب یادمه 3 ماه بعد بود که یه شب با کابوس بدی از خواب پریدم.. آرشام لب یه پرتگاه ایستاده بود ..منم رو به روش بودم..خواب عجیبی بود.. بدون اینکه لبامون تکون بخوره با هم حرف می زدیم..من صداش و می شنیدم..اونم همینطور.. بهم گفت مراقب خودت باش..نمی خوام هیچ وقت تو چشمای نازت که یه روز آرامش من بود غم بشینه.. خواستم جوابش و بدم که یه سنگ از زیر پاش سر خورد و آرشام به سمت پرتگاه مایل شد..جیغ کشیدم..خواستم به سمتش بدوم ولی پاهام به زمین چسبیده بود.. نگاهشون کردم..دو تا دست اونا رو نگه داشته بود.. خواستم برگردم تا بینم اون کیه ولی با صدای فریاد آرشام نگام و سمت پرتگاه چرخوندم..آرشام دیگه اونجا نبود..پرت شده بود پایین.. از ته دل جیغ کشیدم و صداش زدم.. جوری تو خواب داد می کشیدم که بی بی و عمومحمد هراسون اومدن بالا سرم .. خیس عرق از خواب پریدم..نفس نفس می زدم.. وحشت زده اطراف و نگاه کردم..بی بی بغلم کرد..با زمزمه هاش سعی داشت ارومم کنه.. با دیدن اون کابوس حالم یه جوری شده بود..می ترسیدم.. با اینکه هنوز منتظرش بودم ولی می ترسیدم که خوابم حقیقت داشته باشه و ارشام……… به خودکشی فکر کردم..بارها و بارها.. هیچ ترسی از مرگ نداشتم.. اما کسی به مرگ فکر می کنه که از «انتظار» خسته شده باشه.. کسی که «امید»ی به بازگشت عشقش نداشته باشه.. کسی که مرگ عزیزش و باور کرده باشه.. ولی من باور نداشتم..من حتی پام و تو قبرستون نمی ذاشتم.. چون ایمان داشتم که عشقم زنده ست..مثل دیوونه ها یه گوشه می نشستم و با خودم حرف می زدم.. پلاک «الله» جلوی چشمام تکون می خورد و من خیره به اون، تصویر صورت آرشام و پیش چشمم می دیدم که این پلاک و به گردنش داشت.. انگار که دارم با ارشام حرف می زنم مرتب اسمش و زیر لب زمزمه می کردم.. اون اوایل چند تا تماس ناشناس داشتم که عمومحمد سیم کارتم و عوض کرد.. دیگه با هیچ کس در ارتباط نبودم.. 6 ماه از مرگ آرشام گذشته بود که عمومحمد و بی بی تصمیم گرفتن به خاطر من مدتی رو خونه ی برادرشون تو مشهد بگذرونن.. با همون حال ِ زارم اصرار کردم اینکارو نکنن..ولی عمومحمد می گفت این به نفع همه ست مخصوصا من.. مرغ و خروسا و گوسفنداشون و فروختن به اهالی روستا و راهی شدیم.. کسی تو خونه زندگی نمی کرد..خانواده ی برادرش تهران بودن.. ولی خونه اسباب اثاثیه داشت….یه خونه ی کوچیک ولی کامل.. خونه شون به حرم فاصله داشت ولی با اتوبوس 10 دقیقه بیشتر راه نبود.. هفته ای 3 بار می رفتم و تو صحنش می نشستم..به گنبد طلاییش خیره می شدم … و با تموم غمی که تو دلم داشتم از خدا می خواستم به حرمت امامش بهم صبر بده تا بتونم به انتظار عشقم بنشینم.. تو دلم نجوا می کردم«خدایا دلم و گرم کن..سرمای وجودم و از بین ببر و بهم امید و استقامت بده».. 1 سال و نیم گذشته بود که یه شب تو خواب عمومحمد قلبش درد گرفت..تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرد.. این تقدیر لعنتی با مرگ عمومحمد دومین ضربه ش و هم بهم زد.. بی بی هر شب سر نماز گریه می کرد و شاهد غصه خوردناش بودم.. و من هر شب تو بستر خواب، بی صدا به یاد یگانه عشقماشک می ریختم.. همینطور به یاد مردی که اون و مثل پدر خودم می دونستم ..مردی که درسته از پوست و گوشت و خونش نبودم اما….از پدرمم بیشتر دوسش داشتم و جای خالیش و با تموم وجود حس می کردم.. به خاطر خاکسپاری عمومحمد برگشته بودیم شمال..وصیت کرده بود کنار پدر و مادرش دفنش کنن و بی بی به وصیتش عمل کرد.. 2 ماه گذشته بود.. یه روز که از کنار ساحل برمی گشتم خونه تو مسیر در حال قدم زدن بودم که یه ماشین کنارم زد رو ترمز.. فکر کردم مزاحمه..بی تفاوت از کنارش رد شدم ولی با شنیدن صدای زنی که از پشت سر صدام می زد ایستادم.. برگشتم و با دیدن پری که با لبخند به طرفم می اومد، متعجب سر جام موندم.. دیدن بهترین دوستم اونم بعد از این همه مدت.. بردمش خونه و با بی بی اشناش کردم.. خبر نداشت چی به روزم اومده وقتی دید حتی یه لبخند کوچیک هم رو لبام نمیشینه و تو سکوت فقط نگاش می کنم، کنجکاو شد بدونه تو این مدت چیا بهم گذشته.. باهاش درد و دل کردم..همه ی اتفاقات و براش مو به مو تعریف کردم..پری پا به پام اشک ریخت و با غصه بغلم کرد.. بهم گفت پدرش 1 سالی میشه که در اثر سکته ی مغزی فوت شده و اون و مادرش تنها تو تهران زندگی می کنن.. واسه کاری مجبور میشه بیاد شمال که اتفاقی منو می بینه و……….. در مورد کیومرث ازش پرسیدم که گفت چون تو کار خلاف بوده بالاخره گیر پلیس میافته .. جرمش قاچاق مواد بوده و خلافای سنگین تری هم انجام می داده .. ظاهرا همون موقع که دستگیرش می کنن تو خونه ش 2 کیلو شیشه داشته و با این اوصاف جرمش سنگین تر از قبل میشه و حکم اعدام واسه ش می برن .. وقتی داشت اینا رو واسه م تعریف می کرد هیچ غم و ناراحتی تو چهره ش ندیدم..خوشحال نبود ولی ناراحتم نبود.. کیومرث کم اذیتش نکرده بود.. خدا جای حق نشسته.. همیشه گفتن خدا حق بنده هاش و شاید دیر بگیره ولی سخت می گیره.. کیومرث چوب کاراش و خورد .. شماره م و بهش داده بودم و ماهی 2 یا 3 بار بهم سر می زد و هر روز تلفنی با هم در ارتباط بودیم.. بی بی رو خیلی دوست داشت بی بی اَم همونطور که به من محبت نشون می داد اون و هم مثل دختر خودش دوست داشت.. پری اصرار داشت خونه رو بفروشیم و برای همیشه بریم تهران زندگی کنیم تا اینجوری به اونام نزدیک باشیم.. بی بی قبول نمی کرد و می گفت اینجا رو دوست داره.. اما پری هم دختر یه دنده ای بود و بالاخره بعد از 2 ماه تونست بی بی رو راضی کنه.. خونه رو فروختیم و رفتیم تهران..ولی خونه های اونجا خیلی خیلی گرون تر از شمال بود.. پول ما برای خرید یه خونه ی کلنگی توی پایین ترین نقطه ی تهران کافی بود ولی پری اجازه نمی داد..واقعا دختر لجبازی بود.. تا اینکه اصرار کرد بریم خونه ی اونا..اینبار علاوه بر بی بی منم قبول نکردم.. پری گفت خونه شون یه ساختمون مجزا پشت ساختمون اصلی داره که می تونن اونو بهمون «اجاره» بدن.. رو این حساب هیچ کدوم حرفی نداشتیم..اینجوری برای ما هم بهتر بود که دیگه تنها نباشیم.. خونه شون و عوض کرده بودن..دیگه تو خونه ی سابقشون زندگی نمی کردن.. روزها و ماهها پشت سرهم می گذشتن.. پری تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار بود.. بهم پیشنهاد کرد منم یه جا مشغول شم ولی من مثل اون نبودم و تو هیچ کاری مهارت نداشتم.. از طرفی دیگه حوصله ی درس خوندنم نداشتم..نه ذهنم می کشید و نه دیگه تواناییش و داشتم.. منی که این همه گوشه گیر و ساکت شده بودم چطور می تونستم به فکر موفقیت و تحصیل باشم؟!.. همیشه از رنگای تیره استفاده می کردم.. پری می گفت تو که رفتن آرشام و باور نداری پس چرا لباسای تیره می پوشی؟.. می گفتم نمی خوام شاد باشم و هیچ رنگ شادی رو تو تنم ببینم..کسی که عاشقانه دوسش داشتم کنارم نیست..همیشه ادم برای مرگ ِ کسی رخت عزا به تن نمی کنه..لباسای تیره ی من محض عزاداری نبود.. من تیره می پوشیدم چون عزیزم وکنارم نداشتم.. چون شاد نبودم.. چون تو سیاهی غرق شده بودم .. کسی هم جز آرشام نمی تونست ناجی من باشه.. یه مقدار پول از فروش خونه و مرغ و خروسا و گوسفندا تو بانک بود که با همون زندگیمون و می گذروندیم..ولی تا کی باید سربار این پیرزن درد کشیده می بودم؟..حالا که کمی به خودم اومده بودم خجالت می کشیدم…. تا به اینجا هم منو مثل دختر خودش دونست و کمکم کرد ولی دیگه نمی خواستم اینطور ادامه بدم.. پری وقتی فهمید دنبال کار می گردم سریع بهم پیشنهاد منشی گری تو همون شرکتی رو داد که خودشم اونجا کار می کرد.. به کمک پری تونستم مشغول به کار بشم.. 1ماه ازمایشی که با توجه به رضایت رئیسم به صورت دائم توی شرکت موندم.. پلاک آرشام و هیچ وقت از خودم دور نمی کردم..همیشه به گردنم بود.. حلقه ش و انداخته بودم تو انگشتم..درست تو انگشت اشاره م چون گشاد بود می ترسیدم وقتی حواسم نیست یه جا بیافته و گم بشه..تا اون و نمی بوسیدم و جلوی چشمام نمی ذاشتم خوابم نمی برد.. قبل از خواب اونطور که خودش دوست داشت به خودم عطر می زدم و رو تختم دراز می کشیدم.. تو دلم باهاش حرف می زدم..هنوزم اون شیشه ای که بهم داده بود و داشتم.. ولی دیگه عطری توش نبود..برای همین هر ماه یه شیشه ازش می خریدم.. من با یاد ارشام زندگی می کردم..هیچ وقت احساس نکردم که اون و برای همیشه از دست دادم..حتی از انتظار هم ناامید نشدم .. قبل از خواب چشمام و می بستم و باهاش حرف می زدم..صورتش و با چشمای بسته می دیدم.. پشت پرده ای از سکوت.. همون چهره ی مغرور و جذاب.. هر شب خودم و آرشام و تو رویاهام کنار هم می دیدم.. رویاهایی که شبیه به واقعیت بود.. واقعیتی که ارزوم بود یه روز تحقق پیدا کنه.. و حالا 5 سال گذشته.. از اون روزی که ترکم کرده و من به انتظارش نشستم.. همه چیز تغییر کرده.. دیگه من اون دختر شاد و سرزنده نیستم.. رد پای گذر زمان رو چهره ی رنج کشیده ی بی بی به وضوح دیده میشه.. 5 سال از عمرم رو به دست تندباد زمانه سپردم.. به انتظار روزی که تمومی رویاهام به حقیقت تبدیل بشه.. به هیچ کس اجازه نمی دادم از مرگ آرشام حرف بزنه.. بی بی به این موضوع واقف بود و همیشه دلداریم می داد.. پری هم کمتر بهش اشاره می کرد ولی هر بار محض نصیحت یه چیزی می گفت که تا می دید از حرفش ناراحت شدم دیگه ادامه نمی داد.. مادرش و صدا می زدم لیلی جون.. اسمش لیلی بود و دوست داشت اینطوری صداش کنیم..زن فوق العاده مهربونی بود.. دوست و همسایه ی دلسوز ِ بی بی.. واقعا رابطه شون با هم خوب بود .. چند بار در مورد فرهاد از پری پرسیدم..اینکه هنوز اون و دوست داره یا نه.. و درکمال تعجب دیدم با پوزخند جوابم و داد که حتی بهش فکرم نمی کنه.. می گفت یه حس زودگذر بوده .. گفت فرهاد هیچ وقت عاشق اون نمی شده و پری هم گدای عشق نیست و اگه بناست روزی عاشق بشه به کسی دل می بنده که اونم پری رو بخواد.. می گفت از عشق یکطرفه متنفره.. از فرهاد هیچ خبری نداشتم.. دوست داشتم تو بی خبری از من بمونه.. با حضورش یاد گذشته ها میافتادم.. آرشام هیچ وقت دوست نداشت اون و کنارم ببینه.. حتی وقتی باهاش حرف می زدم نسبت بهش حسادت می کرد.. نمی دونم..شاید کارم درست نباشه ولی من هنوزم به آرشام وفادارم و از چیزایی که یک روز اون ازشون خوشش نمی اومد دوری می کنم.. پری وقتی حرفام و می شنید می زد زیر خنده و می گفت دیوونه ای به خدا دختر..مگه فرهاد چکارت کرده؟.. و جواب من تنها بهش سکوت بود.. سکوتی سرد.. من دیوونه بودم.. یه دیوونه ی عاشق.. دیوونه ی کسی که هیچ وقت مرگش و باور نکردم و به انتظار اومدنش نشستم.. چون بهم قول داد.. چون قسم خورد.. آرشام مردی نبود که زیر قولش بزنه.. حتی شده یه نشونه از خودش بهم میده.. تا خودش بهم ثابت نکنه هیچ وقت هیچ چیزو باور نمی کنم.. هیچ وقت.. **************************** پری_ دلی حالش و داری یه کم باهات حرف بزنم؟.. عینک مطالعه م و از روی چشمام برداشتم و برگه های توی دستم و گذاشتم رو تخت……… – اره حتما..چی شده؟.. رو به روم نشست و زانوهاش و عین بچه ها گرفت تو بغلش .. چونه ش و گذاشت رو پاهاش و نگام کرد.. — هیچی نشده..یعنی شایدم شده باشه..نمی دونم دلی حسابی گیجم .. – واسه چی؟ .. مکث کرد و نگاهش و زیر انداخت..چونه ش و از رو زانوهاش برداشت .. بعد از چند لحظه نگام کرد و اروم گفت: فکر کنم جدی جدی از یکی خوشم اومده.. یه تای ابروم و انداختم بالا و با تعجب گفتم: جدی؟!..کیه من می شناسمش؟!.. — نه بابا تا حالا ندیدیش..اسمش امیر ِ ..پسر یکی از دوستای قدیمی مامانم….کیش زندگی می کردن تازه چند ماهه اومدن تهران..آهان راستی مهندس کشاورزی ِ .. – خب مبارک باشه عزیزم..ایشاالله که خوشبخت بشی.. زد به پام.. — چی چیو مبارک باشه؟..هنوز نه به دار ِ نه به بار ِ ..فقط یه جورایی غیر مستقیم مامانش به مامانم گفته که امیر از من خوشش اومده.. – مگه چندبار همو دیدین؟.. –مهناز جون ، مامان امیر زیاد اینجا سر می زنه..تا حالا ندیدیش؟.. سرم و به نشونه ی نه تکون دادم.. — تعجبم نداره از صبح تا عصر که تو شرکتی بعدشم میای تو اتاقت می شینی رمانت و می نویسی..راستی هنوز تموم نشده؟.. – نه هنوز.. — کی میشه تو اینو چاپ کنی من بیام ازت امضا بگیرم..دیگه نیازی هم نیست برم تو صف فقط کافیه یه سر بیام پشت در اتاقت..نویسنده رو بیخ ِ ریشمون داریم چی از این بهتر؟.. داشتم دست نوشته هام و از رو تخت جمع می کردم تو همون حالت پرسید: اسمش و چی می خوای بذاری؟.. برگه ها رو دسته کردم……. – اسم ِ چی رو؟!.. — اسم بچه ت و..دختر حواست جمع نیستا..اسم رمانت و میگم دیگه.. – هنوز اسم واسه ش انتخاب نکردم.. — اهان خب اره اینم حرفیه تا بچه به دنیا نیاد که واسه ش اسم انتخاب نمی کنن.. نگاش کردم که گفت: تو از اون مامانا میشی که تا بچه ت به دنیا نیاد به فکر اسمش نمیافتی..ولی من مثل تو نیستم از همین الان اسم بچه هام و انتخاب کردم.. – 27 سالته ولی عین نوجوونا حرف می زنی..پس کی به بلوغ فکری می رسی تو؟.. از رو تخت بلند شدم و برگه ها رو گذاشتم تو کشوی میزم.. — وا مگه چی گفتم؟!.. – تو کار و بدبختی نداری هر دقیقه اینجایی؟.. –خب اینم کار ِ دیگه..می دونی چقدر به خودم زحمت میدم هِلِک هِلِک از اون سر باغ می کوبم میام این سر باغ تا به تو سر بزنم؟.. – پس یه جورایی باید ممنونتم باشم.. — باش ما که بخیل نیستیم.. – اگه سر زدنت تموم شده پاشو برو می خوام یه کم استراحت کنم.. یه کم فکر کرد و با هیجان گفت : آهان یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم.. نشستم لب تخت و نگاش کردم.. – خب بگو.. بی مقدمه با نیش باز گفت: فرداشب قراره واسه ت خواستگار بیاد.. با چشمای گرد شده نگاش کردم..یه دفعه از جام پریدم که با من پری هم از جاش بلند شد و یه قدم رفت عقب.. با اخم بهش گفتم: وای به حالت پری اگه جدی گفته باشی..خودت می……… دستاش و به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت: خیلی خب بابا داشتم شوخی می کردم.. نفسم و عصبی دادم بیرون و نشستم..سرم و تو دست گرفتم و چشمام و محکم رو هم فشار دادم.. پری کنارم نشست..دستش و اروم گذاشت پشتم.. به صورتم دست کشیدم و نگاش کردم.. — خب دیگه ناراحت شدن نداره..ببخشید داشتم مثل همیشه باهات شوخی می کردم.. – می دونی از این حرفا خوشم نمیاد بازم تو……… — اوکی، بگم غلط کردم خوبه؟.. نگام و ازش گرفتم.. — حالا بذار جمله م و تصحیح کنم که خواستگار میاد، منتهی نه واسه تو..واسه من……… – نکنه همین پسر دوست لیلی جون؟.. با لبخند سرش و تکون داد.. — اره همون.. – پس چرا از اول نگفتی؟.. — خواستم سر به سرت بذارم که نشد.. چپ چپ نگاش کردم.. خندید.. – از همین الان استرس گرفتم..دل تو دلم نیست.. — دوسش داری؟.. لباش و جمع کرد.. — خب اره..میگم، ازش بدم نمیاد پسر خوبیه .. یه اخلاقای خاصی داره.. – خوبه پس جوابت مثبته.. — حالا تا ببینیم..فعلا بیان تا بعد.. – کی قراره بیان؟.. — فردا شب..درضمن تو و بی بی هم حتما باید باشید..البته مامان به بی بی گفته اونم در جریانه.. روی تخت دراز کشیدم و مچ دستم و گذاشتم رو پیشونیم.. به سقف اتاقم خیره شدم.. – تو که می دونی من…….. — اِِِِِِ دلی باز شروع نکن تو رو قرآن..اصلا من واسه همین اومدم باهات حرف بزنم چون می دونستم اگه از بی بی بشنوی قبول نمی کنی……..مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:خواهر ِ عزیز..دوست ِ گرام..حتما باید بهت التماس کنم تا قبول کنی؟.. -اومدن من چه فایده ای داره آخه؟..همینجا بمونم بهتره.. — که مثل همیشه تنها یه گوشه بشینی و به دیوار زل بزنی؟.. از گوشه ی چشم نگاش کردم وبا اخم گفتم : به دیوار؟!……… –خب به عکسی که رو دیوار ِ ..حالا چه فرقی می کنه؟..بالاخره که زل می زنی.. – پری در این مورد با من حرف نزن چون هیچ وقت به یه نتیجه ی مشترک نمی رسیم.. — باشه کاری به کارت ندارم ولی جون پری فرداشب تو هم با بی بی بیا..باشه؟.. ملتمسانه نشسته بود لب تخت و نگام می کرد.. — دلی خواهش کردم ازت……. – خیلی خب.. با خوشحالی خم شد صورتم و بوسید.. –ایشاالله جبران کنم.. – لازم نکرده.. از رو تخت بلند شد و رفت سمت در.. — باشه باشه من برم تا نظرت بر نگشته.. – بی بی کجاست؟.. — پیش مامان..کارش داری؟.. – نه.. –باشه پس فعلا.. از اتاق رفت بیرون و با بسته شدن در منم چشمام و بستم.. سرم درد می کرد..دیگه به این دردا عادت کرده بودم.. هیچ قرص و دارویی تسکینم نمی داد.. پری رو مثل خواهرم دوست داشتم..فقط گاهی اوقات از روی شیطنت بعضی حرفا رو می زد .. با وجود اینکه می دونه ناراحت میشم.. توی این مدت کم برامون زحمت نکشید.. می دونستم واسه اینکه تنها نباشم اصرار کرد پیششون بمونیم.. هیچ وقت تنهام نذاشت..در همه حال سعی داشت لبخند و رو لبام بیاره ولی تلاشش بی فایده بود.. با دلی پر از غم، چطور می تونستم شاد باشم و بخندم؟.. داشتم موهام و شونه می زدم که نگام رو حلقه ی توی انگشتم ثابت موند.. دستمو آروم پایین اوردم.. نرم و آهسته روی حلقه ی آرشام و بوسیدم.. به حلقه ی خودم نگاه کردم..هیچ وقت نخواستم که از دستم درش بیارم..به همین خاطر هر کی منو می دید با وجود این حلقه پیش خودش می گفت که متاهلم و از این بابت خوشحال بودم.. شالم و انداختم رو سرم..داشتم مرتبش می کردم که پری مثل همیشه بی اجازه اومد تو اتاق.. – کی عادت می کنی قبل از ورود در بزنی؟.. –وا، نامحرم که نیستی من…….و با صدای نسبتا بلندی صدام زد که سریع چرخیدم سمتش.. — دلـــــی؟!.. – چته چرا داد می زنی؟.. — این چیه پوشیدی؟..من هنوز نمردما.. نگاهی گذرا به سر تا پام انداختم..یه دست کت و دامن طوسی تیره و براق.. و شال همرنگش.. – مگه چشه؟.. — بگو چش نیست؟..جون من بیا یه امشبَ َرو از خیر تیپ کلاغ پسندت بگذر..بابا می دونیم بالا تر از سیاهی رنگی نیست ولی دیگه نه انقدر.. اخمام و کشیدم تو هم……. – پری هر دقیقه یه چیز ازم می خوای..یا گیر میدی میگی تو مراسم خواستگاریم تو هم باش یا حالا که به رنگ لباسم بند کردی.. پشت سر هم گفت:اصلا هر چی دوست داری بپوش اگه من حرف زدم..بیا بریم تا 10 دقیقه دیگه می رسن.. – داشتم می اومدم، تو چرا پاشدی اومدی اینطرف؟.. — بی بی گفت بیام دنبالت.. -بی بی؟!.. –اون بنده خدا هم چشمش از تو ترسیده که یه وقت بزنی زیر حرفت..آهان راستی من چطورم؟..سر و تیپم میزونه؟.. چشمام و رو هیکلش چرخوندم.. کت و دامن راسته ی شیری..یه گل نقره ای هم گوشه ی یقه ش بود..با شال شیری و نقره ایش ست کرده بود.. — تو اگه گونی هم بپوشی بهت میاد.. — اینی که الان گفتی مثلا تعریف بود؟.. راه افتادم سمت در.. – دقیقا.. پشت سرم با لبخند اومد.. — تعریف کردنت از پهنا تو حلقم خواهر.. ******************************* پری و لیلی جون پشت در به استقبال خواستگارا ایستاده بودن..پری با اضطراب این پا و اون پا می کرد..با اون ژست و حالتی که به خودش گرفته بود واقعا بامزه شده بود.. من و بی بی تو پذیرایی نشسته بودیم.. سالن از همونجا به راهرو دید داشت..لیلی جون در و باز کرد..اول از همه یه زن میانسال و کاملا شیک پوش وارد شد .. خیلی گرم وصمیمی با لیلی جون و پری شروع به احوال پرسی کرد .. لابد مادر اقا داماده که پری می گفت اسمشم مهناز ِ.. بعد از اون یه مرد جوون و قد بلند با یه سبد گل بزرگ وارد شد که بالا تنه ش و کامل پوشونده بود .. سبد گل و از جلوی صورتش کنار زد و کاملا اروم و متین با پری و مادرش سلام و احوال پرسی کرد.. ظاهرا فقط همین دو نفر بودند .. اقا داماد که همون امیر بود سبد گل و با احترام ِخاصی داد دست پری..پری هم که گونه ش هاش حسابی گل انداخته بود با لبخند دلنشینی دسته گل و از امیر گرفت و تشکر کرد.. لیلی جون به پذیرایی اشاره کرد و تعارفشون کرد ..من و بی بی از جامون بلند شدیم.. سعی کردم یه امشب و به خاطر پری لبخند بزنم..هر چند مصنوعی بودنش کاملا حس می شد.. با مهناز خانم دست دادم و سلام کردم..جوابم و با خوشرویی داد..چهره ی مهربونی داشت و یک لحظه لبخند از رو لباش محو نمی شد.. امیر رو به روم ایستاد..سرم و زیر انداخته بودم که وقتی اون و جلوم دیدم آروم نگاهم و بالا کشیدم ..جواب سلامم و آهسته داد.. خیره شده بود تو چشمام.. صورتم و برگردوندم و کنار بی بی نشستم.. لیلی جون تعارف کرد ..امیر و مادرش درست رو به روی من و بی بی نشستن.. پری رفت تو اشپزخونه منم تموم مدت نگام و به حلقه ی توی دستم دوخته بودم و اروم اروم با سر انگشتم لمسش می کردم.. سنگینی نگاهی رو حس کردم.. با ورود پری سرم و بلند کردم و همون موقع با امیر چشم تو چشم شدیم.. و تا نگاهه منو رو خودش دید سرش و زیر انداخت..یه جور دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم.. حتی وقتی فنجون چای و از تو سینی برداشت دستش به وضوح می لرزید.. چهره ی جذابی داشت..ابروهای پر پشت ِمردونه و چشمای قهوه ای .. پوست گندمی و بینی متناسب که نه زیاد بزرگ بود و نه زیاد کوچیک..یه ته ریش خیلی کمرنگ هم رو صورتش داشت.. ناخداگاه صورتش با اون ته ریش منو یاد آرشام انداخت.. لبم و گزیدم و چشمام و واسه 3 ثانیه بستم و باز کردم.. کف دستام عرق کرده بود..هر بار که یادش میافتادم قلبم بی امان تو سینه م می زد.. طبق رسوم دو طرف حرفاشون و زدن..و از زبون مهناز خانم مادر امیر متوجه شدم که همسرش سالهاست به رحمت خدا رفته..2 تا پسر داره که امیر کوچیکتره.. پیشنهاد کرد که دختر و پسر با هم چند دقیقه ای حرف بزنن..لیلی جون با روی خوش قبول کرد.. پری با لبخند از جاش بلند شد و راه افتاد سمت در..می خواستن برن تو باغ.. امیر با قدمهایی کوتاه ولی محکم از کنارم رد شد..نگاهش و حس کردم ولی سرم و بلند نکردم.. مهناز خانم _ ببخشید دخترم شما دوست صمیمی پری جون هستید درسته؟.. – بله..من و پری سال هاست با هم دوستیم.. –بله از لیلی جون شنیده بودم……و با مکث کوتاهی که انگار واسه زدن حرفش تردید داشت من من کنان گفت: راستیَتِش چندبار اومد رو زبونم ازت بپرسم عزیزم ولی هر بار به خودم گفتم شاید دارم اشتباه می کنم.. – نه خواهش می کنم بفرمایید.. — دخترم چهره ت خیلی برام آشناست..انگار که قبلا تو رو یه جا دیدم..یادم نیست کجا اما….نمی دونم به خدا، شایدم دارم اشتباه می کنم.. با لبخند کمرنگی سرم و تکون دادم ..چی داشتم که بگم؟..حتما اشتباه می کرد.. به بی بی نگاه کردم..درست کنارم نشسته بود.. لیلی جون با مهناز خانم سرگرم صحبت شدند.. بی بی اروم زیر گوشم گفت: نکنه تو رو می شناسه مادر؟.. زیر لب جوابش و دادم.. – نه بی بی فک نکنم..حتما منو با یکی عوضی گرفته.. — پسره رو دیدی چطور نگات می کرد؟!.. – چطور؟!.. — انگار اومده خواستگاری ِ تو..وقتی َ م سرت پایین بود نگاش و از روت بر نمی داشت..تا جایی که مادرشم فهمید.. با دلخوری ارومتر از قبل گفتم: نکنه پری هم……. — نه مادر اون بنده خدا که همه ش سرش و انداخته بود زیر..بچه م از شرم تو صورت پسره نگاه هم نکرد.. – پری و خجالت؟!.. — خب دیگه عزیزم شب خواستگاری دختر چه بخواد و چه نخواد شرمش میشه..پری هم پیش خودمون ماشاالله سر زبون دار ِ وگرنه جلو مردم دختر سنگین و ارومی ِ …. سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم..بی بی هم خوب پری رو شناخته بود.. بعد از نیم ساعت برگشتن .. از چهره ی پری با اون لبخندی که رو لباش داشت می خوندم که جوابش به داماد مثبته.. هر دو با شرم ِ خاصی که تو چشماشون بود به ما نگاه می کردن.. مهناز خانم _دخترم دهنمون و شیرین کنیم؟.. پری به مادرش نگاه کرد..لیلی جون با لبخند سرش و تکون داد..پری با شرم نگاهش و به زمین دوخت و لبخند خواستنی رو لباش نشست.. مهناز خانم هم که فهمیده بود سکوت ِ پری علامت رضایتشه شروع کرد به کِیل کشیدن.. لیلی جون رو به من گفت: دختر گلم تو شیرینی تعارف کن.. از این حرفش تعجب کردم..فکر می کردم رسمه عروس شیرینی تعارف کنه ..نتونستم مخالفت کنم.. ظرف شیرینی رو از روی میز برداشتم..جلوی مهناز خانم گرفتم.. — پیر شی دخترم..ایشاالله که همه ی دختر پسرای جوون خوشبخت بشن.. جلوی بی بی گرفتم وقتی داشت شیرینی بر می داشت نگاش تو صورتم بود.. اروم گفت: دخترم چرا رنگت پریده؟!..خوبی؟!.. لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم .. – خوبم بی بی نگران نباش.. لیلی جون هم برداشت و ظرف و جلوی پری گرفتم .. صورتش و بوسیدم و تو گوشش تبریک گفتم اونم ریز جوابم و داد و تشکر کرد.. نوبت به امیر رسید..به صورتش نگاه نکردم ..نگام به ظرف توی دستم بود.. – تبریک میگم.. آروم یه شیرینی از تو ظرف برداشت و زیر لب تشکر کرد.. برگشتم سر جام و ظرف شیرینی رو گذاشتم رو میز.. اون شب همه چیز به خیر و خوشی تموم شد..و قرار شیرینی خورون رو به اتفاق بزرگترای فامیل واسه 2 شب دیگه گذاشتن که همونجا رسما نامزدیشون اعلام بشه.. تو مسیر برگشت از شرکت بودیم..هر روز با پری می رفتم و می اومدم.. اون اوایل که سوار اتوبوس می شدم بدجور شاکی می شد تا جایی که لیلی جون و انداخت جلو .. خیلی خوب می شناختمش.. تا به اون چیزی که می خواد نرسه دست بردار نیست.. – پری.. با حالت گرفته ای برگشت و نگام کرد.. — هوم؟.. – چته تو امروز؟..همه ش تو خودتی، اتفاقی افتاده؟.. نفسش و عمیق بیرون داد و نگاهش و به جاده دوخت.. — دلی یه چیز میگم ولی مدیونی اگه فک کنی حسودم..فقط یه کم حساسم همین.. – خیلی خب بگو.. — قول؟.. – پری…… — خیلی خب میگم..دیروز که مرخصی گرفتم یادته؟.. سرم و تکون دادم .. با یه مکث کوتاه ادامه داد: هیچی دیگه امیر زنگ زده بود به گوشیم که می خوام ببینمت..منم که دل تو دلم نبود یه کم واسه ش ناز کردم که اره کار دارم و الان نمیشه و این حرفا.. ولی شدید اصرار کرد منم قبول کردم..تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم.. فک کردم چی می خواد بگه که این همه اصرار کرد تا باهام حرف بزنه.. با کلی ذوق و شوق پاشدم رفتم پیشش آقا بعد از 10 دقیقه احوال پرسی و این حرفا یه ریز از تو و گذشته ت و ..خلاصه هر چی که به تو مربوط می شد پرسید.. با تعجب نگاش کردم.. – جدی میگی؟!.. — اره بابا تو این یه مورد مگه خرم شوخی کنم؟.. – ازش دلیلش و نپرسیدی؟.. — چرا اتفاقا، ولی جواب درست و حسابی بهم نداد…فقط گفت انگار تو رو می شناسه و واسه همین کنجکاو شده در موردت بدونه..انقدرام دیگه پپه نیستم که نفهمم جواب این سوالا واسه ش چقدر مهم بوده که منو از محل کارم کشونده اونجا.. – تو چیا بهش گفتی؟.. –چیز زیادی نگفتم..پیش خودم گفتم شاید راضی نباشی.. – ممنونم..پری ببخش من……… — دلی بی خیال شو تو چه تقصیری داری اخه؟..آره خب دوسش دارم، اونم منو می خواد..بچه نیستم که نفهمم چی به چیه..ناراحتیم از اینه که چرا منو کشونده اونجا تا این همه سوال پیچم کنه؟.. – به قول خودت بی خیال..شاید قصد و قرضی نداشته و محض کنجکاوی بوده..اخه مادرشم اون شب می گفت انگار منو یه جایی دیده.. — جون ِ پری؟!.. – اره بنده خدا اخرشم در شد گفت شاید دارم اشتباه می کنم..لابد امیر واسه همین کنجکاو شده..در هر صورت من که اونا رو نمی شناسم ولی چطور شده که میگن براشون اشنام نمی دونم.. — پس با این حساب بیخودی داشتم حرص و جوش می خوردم.. – این که کار همیشه ت ِ .. چپ چپ نگام کرد..با لبخند کمرنگی سرم و چرخوندم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم.. به این فکر می کردم که دلیل کنجکاویای امیر در مورد من چی می تونه باشه؟!.. ************************* شب نامزدی بود..یه دست کت و دامن شکلاتی تیره پوشیده بودم با شال همرنگش که یکی دو درجه تیره تر بود.. کنار بی بی پیش بقیه ی خانما نشسته بودم..بزرگترا صحبتاشون و شروع کردن ..نوبت به تعیین مهریه رسید.. به پیشنهاد خود پری 14 تا سکه و 5 سفر زیارتی به ترتیب به مشهد و کربلا و نجف و سوریه و مکه .. ظاهرا پیشنهادش به مزاج عموها و دایی هاش خوش نیومد.. قصد اونا سنگین تر کردن مهریه بود ولی پری با جدیت تمام گفت که می خواد مهرش همین قدر باشه.. خوشحالی رو تو چشمای هر دوشون می دیدم..پری و امیر واقعا به هم می اومدن.. لیلی جون_ مهناز پس چرا آرتام نیومد؟..ناسلامتی نامزدی برادرش ِ .. مهناز خانم _ نتونست بیاد..خیلی دوست داشت تو مراسم شرکت کنه ولی خب یه سفر کاری براش پیش اومد مجبور شد بره..ایشاالله واسه عقد امیر جبران می کنه.. لیلی جون_ ایشاالله.. نگاهم و چرخوندم سمت پری و امیر که کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن.. آخر شب وقتی همراه بی بی برگشتم خونه بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم.. تا نزدیکای صبح با آرشام حرف زدم..از ارزوهام براش گفتم..از شب عروسی خودمون..از اون شب و تموم اتفاقاتش تو کلبه ..از حرفامون کنار دریا و غروب افتابی که هر دو شاهدش بودیم.. درسته جسمش و کنارم نداشتم ولی حضورش و هر شب حس می کردم..می دیدم بالا سرم نشسته و با لبخند همیشگیش زل زده بهم.. و من تا زمانی که چشمام گرم خواب بشه خیره میشم تو چشمای جذاب و خواستنیش که واسه م مملو از ارامش ِ ….درست زمانی که می خوام چشمام و ببندم زیر لب بهش شب بخیر میگم.. به تنها کسی که قلبم به عشق اون تو سینه می تپید.. کسی که با هر نفس می تونم ببینمش.. آرشام تو هر ثانیه از زندگیم با من بود.. پری _ دلی این تن بمیره..مرگ من..بابا چی میشه تو َم بیای آخه؟..پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی کنار میزم و درش و بستم..کم کم داشتم از دستش کلافه می شدم..– پری گفتم نه یعنی نه نمی فهمم این همه اصرار واسه چیه؟..— د ِ آخه من واسه خودت میگم بس که چسبیدی تو اون دخمه داری خُل میشی..اینا رو با لحن شوخی می گفت ولی من حال و حوصله نداشتم..نشستم رو صندلی و مثلا با خودکار و کاغذی که رو میزم بود خودم و سرگرم کردم تا بی خیالم شه ……….دستاش و گذاشت رو میز .. صداش پر بود از التماس..— دلی من تو رو مثل خواهرم می دونم..خودتم اینو می دونی ..وقتی میگم تو َم با ما بیا به این خاطره که دوست دارم خواهرمم کنارم باشه..به خدا اگه نیای دلم و می شکنی..پوفی کردم و خودکار و انداختم رو کاغذ..نخیر انگار دست بردار نیست..به هر طریقی می خواد راضیم کنه..– خانواده ی نامزدت تو و مادرت و دعوت کردن من دیگه واسه چی بیام؟..— اولا بی بی هم هست..دوما مهنازجون تاکید کرد تو هم بیای..– لابد تو بهش گفتی دیگه، ازت بعید نیست..با همون لبخند شیطونش یه چشمک ریز تحویلم داد و گفت: حــــالا..– حالا و مرض..می شناسمت خب..آبرو واسه م نذاشتی..— من چکار به ابروی تو دارم؟!..خود مهناز جون از خداش بود.. اصلا انگار حرف دلش و زده باشم تا اسمت و اوردم با ذوق قبول کرد..– حتما بیچاره تو رودروایسی مونده..— تو چکار به اونش داری؟..فقط بگو میام و تمام..– نمیام وسلام..— دلی خیلی یه دنده ای ..مرغت در همه حال یه پا داره ..لبام و جمع کردم..– برو سر کارت، رئیس ببینه اینجایی بد میشه..یه جور خاصی نگام کرد..پر از گله و ناراحتی..— دلی به خداوندی خدا اگه باهام به این مهمونی نیای دیگه نه من نه تو..فکر می کردم انقدری پیشت ارزش دارم که اگه خواسته ای ازت داشتم قبول کنی..روش و برگردوند و قدم ِ اول و به دوم برنداشته بود که از رو صندلیم بلند شدم و صداش زدم..پشت به من ایستاد..– چته پری؟..منظور منو خوب متوجه نشدی وگرنه……..برگشت و نگام کرد..— دلارام هیچ کس بهتر از من درکت نمی کنه..1 روز و2 روز نیست که می شناسمت ولی نمی دونم چرا گاهی اوقات تا این حد نسبت بهم بی اعتماد میشی..– چرا شلوغش می کنی پری؟..اصلا بحث اعتماد و این حرفا نیست..— حرف من همینه دلی یا تا اخر این مراسم کنارم باش و تنهام نذار یا از همین الان میرم رد کارم و دیگه هم دور و برت پیدام نمیشه..– چرا اصرار می کنی؟…….— اصرار نکردم..خواهش کردم..ولی تو قبول نکردی..طاقت این نگاه و لحن دلخور و پر گلایه رو از جانب بهترین دوستم نداشتم..کسی که تو روزای تنهاییم کنارم موند ..پس چرا حالا که اون می خواد کنارش باشم وتنهاش نذارم اینطور جوابش و میدم؟!..— قبول می کنی دلی؟..زل زدم تو چشماش..سرم و که به نشونه ی مثبت تکون دادم با ذوق اومد سمتم و از اونور ِ میز خم شد صورتم و بوسید..با اخم به شوخی پسش زدم ..-د ِ چه کاریه دختر خودت و جمع کن..— وای دلی نمی دونی چقدر خوشحالم کردی .. توقع نداشتم قبول کنی..یعنی کلا ناامید شده بودم ازت..– دوستی به درد همین موقع ها می خوره..یه روز تو رفاقت و در حقم تموم کردی حالا هم نوبت منه……چشماش از خوشحالی برق می زد..حالش و درک می کردم..منم این روزا رو گذرونده بودم..درسته پر از تشویش و اضطراب بود اما..با وجود عشق ترس کمتر حس می شد و در کنارش شاهد هیجانی بودم که برام قابل وصف نبود..ای کاش بر می گشتم به اون روزا..هر چند سختی های زیادی رو متحمل شدم..اما لااقل عشقم و کنار خودم داشتم..اگه «امید» و تو زندگیم نداشتم تا الان منم زیر خروارها خاک خوابیده بودم..اما «انتظار» و حسی که با وجودش قلبم و گرم می کرد باعث می شد امید و تو جای جای ِ زندگیم حس کنم ..از این بابت خدا رو شکر می کردم..*******************************هر 4 نفر از ماشین پری پیاده شدیم..نگاهم و یه دور کامل اطراف ویلا چرخوندم..چراغای پایه بلند و سفید کنار یه راهه سنگلاخی وباریک تا جلوی ساختمون ردیف نصب شده بودن و با وجود اونا باغ کاملا زیبا و چشمگیر به نظر می رسید..و درست روبه روی ما ساختمونی با نمای سفید و پنجره های شکلاتی که زیر نور مستقیم چراغای باغ واقعا می تونستم بگم جلوه ی خاص و منحصر به فردی داشت..آخر از همه به سمت در ورودی حرکت کردم..مهناز خانم همراه امیر به استقبالمون اومدن ..بعد از روبوسی و سلام و احوال پرسی با مهناز خانم رو به امیر کاملا سرسنگین فقط سلام کردم که اونم متین و اروم جوابم و داد..هنوزم وقتی نگاش بهم می افتاد زیاد از حد رو صورتم خیره می شد..سعی می کردم خودم و بزنم به اون راه و بی تفاوت باشم..سبک و تزئین داخل ساختمون کاملا فانتزی و مدرن بود..همه چیز شیک و جذاب..یه سالن بزرگ سمت راست که مهناز خانم به اون سمت راهنماییمون کرد..یه دست مبل و یه دست کامل صندلی که هر دو با رنگ های سفید و دودی ست شده بودن..پرده های شیک ولی در عین حال ساده، ترکیبی از رنگ های نقره ای وسفید و دودی..در کل دکور داخلی خونشون به نظرم جالب اومد..روی مبل کنار پری نشستم که امیر هم اونطرف پری رو یه مبل تک نفره نشست..2 تا خدمتکار مشغول پذیرایی شدن..نمی دونم چرا ولی حس می کردم مهناز خانم یه جورایی حال و روزش خوب نیست..مرتب با دستپاچگی جواب لیلی جون و بی بی رو می داد..امیر هم که کلا ساکت بود..1 ساعت که گذشت دیدم نمی تونم این فضا رو تحمل کنم..اینجور مواقع که معذب می شدم احساس خفگی بهم دست می داد..نمی دونم چم شده بود ولی احساس راحتی نمی کردم..با یه ببخشید از جام بلند شدم و زیر نگاهه سنگین بقیه از سالن زدم بیرون..یه نفس عمیق کشیدم و کنار ِ یه ستون ایستادم..بعد از چند لحظه پری همراه امیر اومد و کنارم ایستاد..پری_ حالت خوب نیست دلی؟..می دونستم رنگم پریده..– خوبم نگران نباش..امیر جلوم ایستاد و اروم گفت: ولی رنگتون پریده..بهتره اینجا بشینید..و یه صندلی از پشت میز کنار ستون برداشت و گذاشت جلوم ..با تشکر زیر لبی نشستم و به صورتم دست کشیدم..احساس گرمای شدیدی می کردم..دوست داشتم برم تو باغ تا هوای تازه بخورم..ولی با وجود امیر واسه بیان کردنش معذب بودم..هرچی نباشه خونه ی مردمه همینجوری پاشم برم بیرون که نمیشه..پری – دلی بریم این اطراف یه کم قدم بزنیم، شاید حالتم بهتر شد..از خدا خواسته قبول کردم..باز راه برم بهتره تا یه جا بی حرکت بشینم اونم با وجود نگاه های گاه و بی گاهه امیر..امیر پشت سرمون بود و گه گاه با پری حرف می زد..یه وقتایی حس می کردم پسر خجول و سر به زیری ِ اما به هیچ وجه معنی اون نگاه های خیره ش و درک نمی کردم..داشتم به تابلوهایی که رو دیوار نصب شده بود نگاه می کردم..اونطرف سالن یه محیط باز بود همراه با یه شومینه ی فانتزی که انگار محض دکور گذاشته بودنش اونجا و بالای شومینه یه تابلوی نسبتا بزرگ نصب شده بود..نمایی از غروب افتاب..و روی شومینه قاب عکسای کوچیک و بزرگی کنار هم چیده شده بود..انگار که عکسای خانوادگیشون بود..پری رو به امیر کرد و با لبخند پرسید: تو هم توی این عکسا هستی؟..امیر با لبخند سرش و تکون داد و به یکی از عکسا اشاره کرد..— اینو وقتی نوجوون بودم انداختم..اینجا هم کم سن وسال تر بودم..پری به یکی از عکسا اشاره کرد که دو تا پسربچه کنار هم ایستاده بودن و اونی که قدش کمی بلندتر بود دستش و انداخته بود رو شونه ی اون یکی وهر دو با لبخند تو دوربین نگاه می کردن..پری _ این دو تا کین؟…. و با مکث به امیر نگاه کرد و ادامه داد: یکیشون که خیلی به عکس نوجوونیات شبیهه..امیر نیم نگاهی به من و پری انداخت و لبخند زد..— اونی که کوچیکتر ِ خودمم..اونی هم که دستش و انداخته دور گردنم برادرم آرتامه..این عکس برای ما خیلی عزیزه.. پری _ از مهنازجون در مورد برادرت شنیدم..راستی امشب ندیدمش ..احساس کردم با این حرف ِ پری حالت صورت امیر گرفته شد..از گوشه ی چشم نگاهه کوتاهی به من انداخت ..لبخند زد ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود..— یکی از دوستاش دچار مشکل شده بود باید می رفت..گفت خودش و می رسونه….راستی بریم باغ و هم بهتون نشون بدم مطمئنم خوشتون میاد..پری با روی باز قبول کرد..من که از اولم قصدم همین بود اروم دنبالشون راه افتادم..اونا جلو می رفتن و من پشت سرشون .. ناخواسته داشتم به حرفای امیر فکر می کردم..وقتی اسم آرتام می اومد خیلی راحت متوجه می شدم که میره تو خودش..تو حیاط داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری َم با هم حرف می زدن..دیگه داشت حوصله م سر می رفت..دوست داشتم تنها باشم ..خواستم بهشون بگم که همون موقع موبایل امیر زنگ خورد..گوشیش و از تو جیبش در اورد و جواب داد..— الو………..نگاش و بین من و پری چرخوند و سرش و زیر انداخت و با یه «ببخشید» ازمون فاصله گرفت..پشتش به من بود ولی صداش و تا حدی می شنیدم..— آرتام هیچ معلوم هست کجایی؟….چی؟!…..اره…….کی کارت تموم میشه؟..می خوای منم بیام که…….خیلی خب، باشه..فعلا……….من و پری تموم مدت مثلا خودمون و سرگرم ِ گلا نشون دادیم..دستم و نوازشگرانه روی یکی از گلهای سرخ و خوشبوی تو باغچه کشیدم..لبخند زدم..چه حس خوبی بود……..صدای امیر و شنیدم..پشت سرم بود و درست کنار پری….— از گلا خوشتون میاد؟..برگشتم و نگاش کردم..چشماش تو تاریکی ِ شب و زیر نور کمرنگ چراغا تیره تر به نظر می رسید..به جای من پری با لبخند جوابش و داد: اوف، چه جورم..گلای تو باغچه مون و که دیدی؟….امیر سرش و تکون داد و پری ادامه داد: تمومش کار دلی ِ .. مامان اول مخالف بود می گفت اذیت میشی ولی کی حریفش می شد؟…..و به شوخی بهم چشمک زد: خواهر خودمه دیگه..با لبخند کمرنگی سرم و زیر انداختم..امیر رو به پری گفت: از چه گلی خوشت میاد؟..پری هم با علاقه ی خاصی اروم گفت: نرگس..امیر با لبخند سرش و کمی رو به پری خم کرد و آهسته زمزمه کرد: پس از این نظر سلیقه هامون مثل همه .. البته من از یاسم خیلی خوشم میاد..و به من نگاه کرد .. نگاهش هر چند کوتاه بود ولی با اوردن اسم گل یاس و نگاهی که از روی پری به سمت من کشید باعث تعجبم شد..منظورش از اون نگاه چی بود؟!..شایدم منظوری نداشت..اما……..همون لحظه یه اس ام اس واسه ش اومد..بعد از خوندنش با یه معذرت خواهی ِ کوتاه ازمون فاصله گرفت و به سرعت رفت تو ساختمون..پری رو به من با تعجب گفت: امیر چش شد یهو؟..شونه م و انداختم بالا ..– تو زنشی از من می پرسی؟..چپ چپ نگام کرد..خواستم قدم بزنم..پری هم پشت سرم اومد..پری _ از اینجا خیلی خوشم امده..هر جا رو نگاه می کنی گل و درخته..چی می شد اگه یه بید مجنونم اون سمت که فقط چمنکاری شده داشتن و زیرش یه دست میز و صندلی فر فورژه می ذاشتن وای تابستونا معرکه ست که بشینی اونجا و هندونه بخوری..– حالا که عروسشون شدی خیلی خوبم تز میدی، به امیر بگی سریع واسه ت جورش می کنه..پری_ نه بابا میز و صندلیش جور شه درخت بیدش و از کجا بیاریم؟..– دغدغه ی تو الان همینه؟..خندید و خواست جوابم و بده که.. یه دفعه از حرکت ایستادم..مات و مبهوت رو به روم و نگاه می کردم..پری_ دلی جن دیدی؟!..دلی با تو َ م……راه افتادم..پری با تردید کنارم اومد..مسیر نگاهم و دنبال کرد..پری- اولالا اینجا رو باش چقدر گل ..همه هم یاس..روبه روشون ایستادم..گل های یاسی که مثل پیچک سراسر دیوار باغ رو پوشونده بودن..بوی عطر یاس مشامم و نوازش داد..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..پری_ اینا از مام بیشتر گل یاس دارن..دلی نگاه کن چه خوشگل رو دیوار پیچ خوردن ..سر انگشتم و اروم کشیدم روشون..لمس کردنشونم بهم حس خوبی می داد..یه حس عجیب..پری _دلی برگردیم، زشته این همه وقت اومدیم بیرون..با پری موافق بودم..ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از این گلا دل بکنم..تا وقتی که از اونجا دور نشدیم همه ش بر می گشتم و نگاهشون می کردم..هر کی که اینا رو پرورش داده واقعا تو کارش مهارت داشته..چقدر دوست داشتم همونجا بمونم..****************************************چیزی تا عقد پری و امیر نمونده بود..امروز واسه خرید رفتن که طبق معمول پری کلی اصرار کرد باهاشون برم ولی اینبار دیگه نتونست قانعم کنه..بهتر بود با هم تنها باشن و منم اگه باهاشون می رفتم تا اخر خرید حس می کردم بینشون فقط یه مزاحمم ..مثل روزای دیگه که عصرا می نشستم و رو داستانم کار می کردم امروزم مشغول بودم که صدای پری رو از بیرون شنیدم..عینکم و از رو چشمام برداشتم و اماده شدم تا بدون اجازه در و باز کنه و بیاد تو..که البته زیادم منتظرم نذاشت ..در با شتاب باز شد و پری شاد و سرحال اومد تو اتاق..دستاش پر شده بود از پاکت خرید و بسته های کوچیک و بزرگ..از پشت میزم بلند شدم و رفتم طرفش..– چه خبرا؟ خوش گذشت؟..اومد جلو و صورتم و بوسید..— معرکه بود دختر نمی دونی چقدر راه رفتیم دیگه پاساژ و مغازه ای نبود که زیرپا نذاشته باشیم..خریداش و گذاشت رو تخت و خودش و هم کنارشون پرت کرد ..— وای هلاک شدم به خدا..– چیزی می خوری بیارم؟..— نه اتفاقا بی بی هم می خواست برام میوه و شربت بیاره گفتم نمی خورم بیرون با امیر یه چیزی خوردم دیگه اشتها ندارم..کنارش نشستم و خریداش و مرتب کردم..یه دفعه صاف نشست و با هیجان ِ خاصی گفت: دلــــی امروز بالاخره دیدمش..– کیو؟!..— داداش ِ امیر و دیگه..امروز اتفاقی تو یکی از پاساژا دیدیمش..بی تفاوت شونه م وانداختم بالا..– خوش به حالت..چشم روشنی می خوای؟..— اِ مسخره زدی تو ذوقم..– دیدن برادرشوهرت باعث شده ذوق کنی؟..— نه دیوونه این چه حرفیه؟..اخه تا حالا ندیده بودمش واسه همین..وای دلی جا برادری خیلی جذابه..پاکتا رو کنار هم چیدم پایین تخت ..— ول کن اینارو یه دقیقه به من گوش کن..– گوشم با تو ِ..–د ِ نیست دیگه، از کی تا حالا دارم حرف می زنم حواست و دادی به خریدای من..– بدکاری ِ برات مرتبشون کردم؟..خودت که شلخته ای یکی مثل من باید جمع و جورشون کنه..— خب حالا بی خیال این حرفا داشتم از آرتام برات می گفتم…….– آرتام به من چه؟!..— دلی همت کردی امروز بزنی تو حال ِ منا….آهان تا یادم نرفته اینو بگم قراره سفره ی عقدم و تو تزئین کنی..با تعجب نگاش کردم..– چی میگی تو؟!..حالت خوبه؟!..— به مرحمت شما..– مسخره هیچ می فهمی چی میگی؟!..به لیلی جون گفتی؟!..— آره بابا همه می دونن..مشکلش چیه؟..مشکلش این بود که همه می گفتن من یه زن بیوه م..حضورم تو اینجورمراسم ها شگون نداره..یه مشت باورهای غلط که هر کی رسیده به خورد یکی دیگه داده و همه قبولش داشتن..پری منظورم و از تو نگام فهمید..چیز جدیدی نبود شده وِرد ِ زبون ِ این و اون..هیچ وقت قبول نکردم که یه بیوه م..ولی حرف مردم یه چیز دیگه بود..پری دستم و گرفت و خواهرانه تو دستش به ارومی فشرد..— دلی بس کن، اصل کاری من و مامانمیم که دوست داریم تو اینکارو بکنی..باور کن روزی نیست که مامان تو خونه اسمت و نیاره و نگه که چقدر دوست داره….و با خنده ادامه داد: می دونی که مامی ِ من زن روشنفکری ِ به همین اسونی خرافات روش تاثیر نمیذاره..سرم و زیر انداختم..تو چشمام اشک نشسته بود..جلوی خودم و گرفتم که گریه نکنم.. و تا حدی موفق هم شدم..پری _ قبول می کنی؟..به خاطر من….– ولی..پری مردم که………….— به مردم چکار داری؟..عروس منم که میگم فقط تو..-پس امیر چی؟..مادرشوهرت….— اونا هم در جریانن نگران نباش مهنازجون که از خداش ِ ..تو این مدت ِ کم بدجور خودت و تو دلش جا کردی….حالا قبوله؟..سکوت کردم..— نکنه باید زیر لفظی بدم؟..با لبخند سرم و بلند کردم..–آهان حالا شد..پس خودت و اماده کن و هر چی ایده ی خوشگل و شیک داری رو کن که می خوام واسه ابجیت سنگ ِ تموم بذاری..تو گلوم بغض نشسته بود می ترسیدم حرف بزنم و بترکه..از پری ممنون بودم که اینهمه بهم توجه می کنه..همینطور از لیلی جون که تموم مدت مادرانه بهم محبت کرد..بی بی که شده بود همه کسم..مادرم..پدرم..سنگ صبورم..چه شبهایی که سرم و رو زانوهاش نذاشتم و زیر سایه ی دستای پر مهرش اشک نریختم..دلداریم می داد..بهم می گفت صبور باشم..با دلی پر از غصه پری رو بغل کردم و سر روی شونه ش گذاشتم..هق هقم و تو آغوش مهربونش سر دادم و بغضم و خالی کردم..پر بودم..پر از غم..پر از حسرت..پر از حس تلخ و عذاب اور تنهایی..پری اروم پشتم و نوازش کرد ..چقدر به این سکوت بینمون نیاز داشتم.. ادامه دارد… ********************************************* رمان گناهکار قسمت بیست و پنجم

مهناز خانم_ دخترم هر چی که لازم داری رو لیست کن بده آرتام برات تهیه کنه..با لبخندی از روی خجالت سرم و زیر انداختم..– شرمنده م نمی خواستم مزاحمتون بشم ولی پری خیلی اصرار کرد..نتونستم حریفش بشم…..

دستم و گرفت..سرمو بلند کردم و نرم تو چشماش خیره شدم.. — دیگه این حرف و نزن دخترم..مزاحم چیه تو هم برای ما عزیزی..پری خیلی دوستت داره مثل خواهرش می مونی .. بارها خودش گفته، پس دیگه اینو نگو که ناراحت میشم.. و به اتاقی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: این اتاق فکر می کنم واسه عقد مناسب باشه..هم بزرگه و هم اینکه جا واسه مهمونا هست..نظرت چیه ؟..

نگاهی اجمالی دور تا دور اتاق انداختم.. – به نظر منم مناسبه..هر طور خودتون صلاح بدونید.. –پیر شی عزیزم پس تا تو لیست و اماده می کنی برم ببینم باز این پسرکجا غیبش زده.. از اتاق که بیرون رفت من موندم و کاغذ و قلمی که تو دستام اماده نگه داشته بودم تا لوازمی که احتیاج بود و توش لیست کنم.. تا حالا از این کارا نکرده بودم واسه همین از تو بعضی سایتا یه سری اطلاعات گرفته بودم.. چند متر تور نقره ای و طلایی.. ساتن سفید و شکلاتی.. بادکنک های سفید و نقره ای.. و چندتا چیز دیگه که باید با سفره و وسایلش ست می کردم.. امیدوار بودم که بتونم از پسش بر بیام .. لیست که کامل شد از اتاق رفتم بیرون..دنبال مهنازخانم می گشتم ولی توسالن پیداش نکردم.. رو به یکی از خدمه ها سراغش و گرفتم که گفت رفته تو باغ….. تو درگاه رخ به رخ شدیم.. – وای ببخشید..داشتم دنبالتون می گشتم تا لیست و بهتون بدم.. — تو باغ بودم دخترم، آرتام تو ماشینه عجله داره، بده تا نرفته ببرم بدم بهش.. کاغذ و دادم دستش اونم با لبخند مهربونی که نثار صورتم کرد از در رفت بیرون.. برگشتم تو اتاق و به کمک یکی از خدمه ها مشغول جا به جایی اسباب و اثاثیه های تو اتاق شدیم.. تقریبا 1ساعت و نیم گذشته بود.. خدمتکار از اتاق رفت بیرون درم پشت سرش نبست.. حسابی مشغول بودم .. دستم به تابلوهای رو دیوار بند بود که داشتم یکی یکی برشون می داشتم تا جاشون بادکنک و تور بزنم.. با پشت دست عرق روی پیشونیم و پاک کرد..حسابی خسته شده بودم.. مهنازخانم هر چند دقیقه یک بار بهم سر می زد و بنده خدا همه جوره ازم پذیرایی می کرد.. زن خونگرم و ارومی بود.. دست به کمر داشتم اطرافم و نگاه می کردم که توی همون لحظه یه چیزی و رو خودم حس کردم..مثل….سنگینی ِیک نگاه.. برام عجیب بود..کسی که تو اتاق نیست.. سرم و چرخوندم سمت در..اما اونجام کسی نبود.. ضربان قلبم و عادی حس نمی کردم…. یهو چم شد؟!.. نفس حبس شده م و عمیق بیرون دادم و راه افتادم سمت در.. تا خواستم سرم و ببرم بیرون خدمتکار عین جن جلوم ظاهر شد.. با ترس جیغ خفیفی کشیدم و پریدم عقب.. اون بنده خدام بدتر از من رنگش پریده بود.. — بـ..ببخشید خانم نمی دونستم اینجا وایسادین.. – اشکال نداره تو رو هم ترسوندم.. به صورتش دست کشید.. نگام به پاکتای توی دستش افتاد.. – اینا چیه؟.. –آهان اینا رو آقا دادن گفتند بدمشون به شما..اتفاقا تا پشت درم اومدن ولی نمی دونم چی شد یه دفعه برگشتن دادن دست من.. – باشه ممنون.. — خانم باشم یا برم؟.. – نه نصب کردنشون کاری نداره..فقط بادکنکا باید باد بشن که اینکارو میذاریم آخر سر .. –پس من برم به خانم کمک کنم.. بعد از رفتنش چرخیدم سمت اتاق و یه نفس عمیق کشیدم..وای خدا هنوزم قلبم داره تند می زنه.. پاکتا رو یکی یکی خالی کردم کف اتاق.. همه رو گرفته بود..با دیدن ساتن سفید و شکلاتی ناخداگاه رو لبام لبخند نشست .. روشون دست کشیدم..چقدر نرم و لطیفن.. تو دلم برای عزیزترین دوستم ارزوی خوشبختی کردم.. خدایا عشق رو تو هر ثانیه از زندگیشون ..و مهربونی و محبت و تو دلای عاشقشون حفظ کن .. لوازم و کنارهم گذاشتم .. یه پاکت کوچیک بینشون بود..توش و نگاه کردم و با لبخند سرش و کج کردم .. دو تا قلب اکلیلی قرمز و خوشگل افتاد تو دستم.. زیر نور لوستر می درخشیدند.. خواستم پاکت و بذارم کنار ولی….ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم.. بوی خوبی می داد.. با تعجب قلبا رو بو کردم.. خدایا.. بوی عطر.. بوی.. بوی یاس.. چند بار پشت سر هم بو کشیدم.. نه اشتباه نمی کنم.. هیچ کدوم از لوازم این بو رو نمی داد..فقط همین دوتا قلب قرمز و درخشان.. حس می کردم سر انگشتام سر شده.. قلبم دیوانه وار تو سینه م می تپید.. چرا فقط این دوتا قلب باید بوی عطر بده؟..اونم عطر یاس.. شتابزده از جام بلند شدم و رفتم سمت در.. رو به یکی از خدمه ها که تو دستش چندتا ملحفه ی تا شده داشت پرسیدم: ببخشید.. اقا آرتام کجا هستند؟.. — نمی دونم خانم شاید تو باغ باشن.. زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم سمت در.. به همون خدمتکاری بر خوردم که تو جا به جایی اثاثیه کمکم کرد.. با دیدنم لبخند زد.. — به چیزی نیاز دارید خانم؟.. – نه نه..فقط.. — فقط چی خانم؟..هر چی می خواین بگید براتون میارم.. -آرتام..یعنی اقا آرتام کجاست؟..باهاشون یه کار فوری داشتم.. با تعجب نگام کرد.. — آقا همین الان از ویلا رفتن بیرون.. – کجا؟…. تعجبش با این سوالم بیشتر شد.. – منظورم اینه که کجا رفتن؟..آخه کارم خیلی مهمه.. — نمی دونم خانم..ایشون هیچ وقت برای انجام کاری به کسی توضیح نمیدن..من که یه خدمتکار ساده م خانم.. با ناامیدی نفسم و فوت کردم بیرون وسرم و تکون دادم.. – باشه ..بازم ممنون.. –خواهش می کنم.. از کنارم رد شد ولی مرتب بر می گشت و نگام می کرد.. لابد فکر کرده خل شدم دارم اینجوری دنبال رئیسش می گردم.. دست خودم نبود..یه حسی داشتم.. بعد از 5 سال برای اولین بار بود که قلبم اینطور خودش و بی تاب و بی قرار نشون می داد.. باید یه دلیلی داشته باشه.. به قلبای توی دستم نگاه کردم.. دو مرتبه بوشون کردم.. این بوی ِ آشنا .. همراه با یه حس ِ آشنا.. خدایا …………………

مهمونای درجه 1 عروس و داماد تو اتاق نشسته بودن.. داماد همراه عاقد بیرون بود..

کلاه ِشنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم.. خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..لبه ی کلاهش و یه کم بالا داد و نگام کرد.. اروم گفت: کجا میری؟.. آهسته تر ازخودش جوابش و دادم: میرم بیرون، الان عاقد میاد.. — خب بیاد چکار به عاقد داری همینجا باش.. -پری زشته ول کن دستمو.. — چی چی رو زشته می خوام خواهرم تو مراسم عقد کنارم باشه این کجاش زشته؟.. لیلی جون _ چی شده دلارام جون؟.. – از پری بپرسید دستم و گرفته میگه تو اتاق عقد بمون.. — خب دخترم بمون مگه چی میشه؟.. – لیلی جون شما دیگه چرا؟!..یه نگاه به مهمونا بندازید، ببینید چطور دارن نگام می کنن..من اینجا نباشم بهتره..حرف و سخنشم کمتره.. پری_ لازم نکرده..هر کی هر چی می خواد بگه بهت گفتم که واسه م مهم نیست.. – پری الان وقت لجبازی نیست..بمونم اذیت میشم طاقت این نگاه ها رو ندارم بذار برم بیرون.. لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود.. لیلی جون متوجهه حال خرابم شد.. لیلی جون_ پری بذار خودش تصمیم بگیره.. پری_ چی میگی مامان؟..مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟..اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده رو تموم باورهای غلطشون..غیر از اینه؟.. – من حرفاشون و قبول ندارم این چه حرفیه پری؟..فقط خودم و می شناسم می دونم بمونم زیر این همه نگاهه سنگین بالاخره طاقتم و از دست میدم و اشکم درمیاد..تو اینو می خوای؟.. تو سکوت فقط نگام کرد.. لیلی جون _ دخترم عاقد بیرون منتظره خانما دارن حاضر میشن حاج آقا بیاد تو..پری کلاهت و درست کن زشته مادر.. با لبخند تو چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد.. کلاهش ومرتب کردم و زیر گوشش اروم گفتم: برات بهترینا رو ارزو می کنم خواهرم..لیاقت خوشبختی رو داری به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی هر چی تو زندگیت از خدا می خوای بهت بده..ازت ممنونم پری.. با بغض اب دهنم و قورت دادم.. سنگین تر شد.. لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم.. به محض اینکه پام به بیرون ازاتاق رسید دویدم سمت باغ.. صدای بی بی رو شنیدم ولی بی توجه فقط قدمام و تندتر بر می داشتم.. بیرون خلوت بود..رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم.. کنار باغچه دامن لباسم و جمع کردم و نشستم.. دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و بغضم شکست.. مهمونا تو ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن..هلهله و شادی سر داده بودن .. و من با دلی پر از غم هنوزم تو تنهایی هام اسیر بودم.. خدایا صبرم و بیشتر کن.. خدایا یه راه چاره نشونم بده.. کجا دنبالش بگردم؟.. توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم.. خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالش و سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونه ش و هم فروخته به شرکاش.. با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغش و ازش بگیرم.. تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی تو یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود.. و من حتی یکبار نرفتم تا ببینمش.. حتی یک بار حس نکردم که ارشام ِ من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده .. اگه هنوز نفسم میاد و میره به خاطر اینه که مرگش و باور نکردم…. می دونم آرشام ِ من نمرده.. آرشام اهل نامردی نبود.. ادمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش.. آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت..اون یه ادم معمولی نبود.. همه چیزش خاص بود.. غرورش ستودنی بود.. حتی وقتی بهم ابراز علاقه کرد بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه.. چنین ادمی لایق خاک نیست.. خدایا جهنم و دارم به چشم می بینم.. هرروز.. هر شب.. خدایا بهم امید دادی..با اینکه 2 بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده ولی بازم رفتنش و قبول نکردم.. کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟.. همیشه سرگردونم..هنوزم هستم.. هیچ وقت تو آرامش روزم و به شب نرسوندم.. تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم تلخی روزگار بهم فهموند عمر ِ لحظات ِ خوش خیلی خیلی کوتاهه.. من قدرش و ندونستم..گذاشتم بره.. باهاش خداحافظی کردم.. دلم می گفت جلوش و بگیر نذار بره.. اینبار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم ولی نکردم..آرشام سرسخت تر از این حرفا بود.. به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم.. از رو زمین بلند شدم و دامن لباسم و تکون دادم..یه شال حریر خاکستری انداخته بودم رو سرم که همرنگ لباسم بود.. بی حوصله مرتبش کردم…. تو همون حالت که داشتم اشکام و پاک می کردم یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم .. قدمام و به همون سمت برداشتم..از داخل صدای موزیک می اومد .. فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همونجایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم.. هنوز چند قدم بهشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم..مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود .. خواستم بگردم اما…. نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره، پیش می رفت.. یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم..از صدای پاهام متوجه ِ حضورم شد.. آهسته از جاش بلند شد.. هنوز پشتش به من بود.. دقیق نگاش کردم.. قامت بلند و کشیده.. کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت.. بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد.. – ببخشید انگار مزاحمتون شدم.. نباید اینو می گفتم..باید راهم و می کشیدم و از اونجا دور می شدم.. نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم.. حرکات و رفتارم دست خودم نبود.. انگار بی اراده شده بودم.. دستم و رو شالم گذاشتم..رو همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد..چه واضح حسش می کردم.. دست راستش مشت شد..محکم فشارش داد و بازش کرد.. ناخداگاه بهش نزدیک شدم..پشت سرش ایستادم.. حتی برای یه لحظه هم بر نگشت .. خواستم بی تفاوت باشم..با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم.. جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم.. لبخندی به لطافت گلبرگ های یاس نشست رو لبام.. تو حال خودم بودم..انگار چهره ی جذاب آرشام رو همراه با همون نگاهه مغرور توی تک تک گلبرگ هاشون می دیدم..

زیر لب زمزمه می کردم..نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود..حواسم به اطرافم نبود..انگار تو باغ خونه ی پری شون ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم..گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم….با مهر و محبت قطرت اب رو اروم به تن لطیف و شکننده شون می پاشیدم..هیچ وقت نذاشتم ریشه شون آسیب ببینه..هر کدوم از اونها همراه با دقایق ِغرق در انتظار ِمن رشد کرده بودند..زمزمه کردم:در لابه لای ابرهای تیره بود رویای آمدن دوباره ی تو آن شبی که آسمان گریست………..اشک تو چشمام نشست..حال وهوای چشمام بارونی بود..خدایا چقدر دلم از غم پر ِ ..آن شبی که قطره های اشک من به روی برگ های یاسمن چکیدصدام می لرزید..بغض داشتم..صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد..یاسمن شکست ابر تا صبح نالید آسمان غروب کرد

اشک هایم خشک شد چشم هایم کور شد زندگی سراب شدیاد روزهایی افتادم که توی هر لحظه ش هزار بار مرگ و به چشم می دیدم..بدون اون..نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا بود..روزها گذشت یاسمن جوان شد زندگی شاداب شد چشم های خسته ام ولی.. به راه جاده های انتظار تا ابد ماندگار شد رویای آمدن دوباره ی تو مونس روزهای همیشه تار شدچونه م از بغض می لرزید ..چشمام و بستم و بعد از چند لحظه باز کردم..دوست داشتم داد بزنم و بغضم و یه جوری خالی کنم..همه ی وجودم می لرزید..آسمان دگر سیاه نیست یاسمن آرام خوابید ابرکم کم ناپدید شد رویای آمدن دوباره ی تو انتظار همیشه جاودان دل ها شدخدایا جدایی چقدر سخته..تنهایی تا چه حد می تونه درداور باشه..مرگ تو یک لحظه اتفاق میافته.. و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون میدم..صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم..تو همون حالت برگشتم..صورتم خیس از اشک بود..رو به روم ایستاد..نگاه خروشان و بی قرارم رو تو چشماش دوختم..دست راستم روی گل های یاس مونده بود..تنم یخ بست..گلا تو دستم مشت شد..کم کم داشتم توانم و از دست می دادم..همه جا سکوت بود..هیچ صدایی رو نمی شنیدم..حتی صدای ..صدای ………لباش تکون می خورد..انگار داشت صدام می کرد..دستاش نشست رو بازوهام..داره لمسم می کنه..دیگه سرد نیست..با نگرانی نگام می کرد..دهنش باز و بسته می شد ولی من چیزی نمی شنیدم..فقط نگاش می کردم..خواستم لبخند بزنم..نتونستم..خواستم دستم و به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟!..اما نتونستم..خواستم خودم و از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم..ولی…. بازم نتونستم..فقط حس کردم چشمام داره اروم اروم بسته میشه..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..زانوهام تا شد..قبل از اینکه زمین بخورم دو تا دست قوی نگهم داشت..اما چشمام بسته شد..هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا..دنیا رو هم پیش ِ چشمام تو سیاهی ِ محض می دیدم..*********************************سردی قطرات اب رو، روی صورتم حس کردم..نا نداشتم لای چشمام و باز کنم..— داره بهوش میاد ..— اطرافش و خلوت کنید بذارید نفس بکشه بنده خدا..اروم چشمام و باز کردم..نور مستقیم خورد تو صورتم..دومرتبه بستمشون..–چراغا رو خاموش کنید..بذارید نور اباژور روشن باشه..دیگه از اون نور خبری نبود..لای چشمام و باز کردم..گیج و منگ نگاهم و اطرافم چرخوندم..پری کنارم نشسته بود و امیر بالا سرم ایستاده بود..لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی نگام می کردند..بی بی پایین تخت نشسته بود و دستم و دستش داشت..چشماش سرخ و متورم بود..به سرم دست کشیدم..پری _ دلی حالت خوبه؟..-خوبم..— پــــوف، دختر نصف عمرمون کردی..خداروشکر فک کردم دستی دستی از دست رفتی..لیلی جون_ اِ دختر زبونت و گاز بگیر..سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم..هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد چشمام گشادتر از حد معمول می شد..بی هوا نشستم..پری که کنارم بود با ترس تو جاش پرید..امیر دستش و گرفت..پری _ چته تو سکته م دادی؟!..– کوش؟!کجاست؟!….پری_ چی کجاست؟!..رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش..به ارواح خاک مادرم دیدمش..توی باغ کنار گلای یاس..بی بی دیدی گفتم اون زنده ست؟..بی بی……….دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم:نمی تونید انکارش کنید..من تو باغ شما آرشام و دیدم..حتما جزو مهموناتون بوده، الان کجاست؟..امیر گرفته و ناراحت نگاهش و به مادرش دوخت..بعد از اون رو به من اروم گفت: دارید اشتباه می کنید اونی که شما دیدید برادر من آرتامه..با حالت عصبی دستم و مشت کردم و جوابش و دادم: من اشتباه نمی کنم..من اون نگاه و می شناسم توی این 5 سال باهاش زندگی کردم..اون مردی که جلوم ایستاده بود ارشام بود..شوهر من.. چرا حرفم و باور نمی کنید؟..— امیر درست میگه………همه ی نگاه ها چرخید سمت در..با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند..کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته..خودش بود..آرشام!..جلو اومد و کنار امیر ایستاد..اخم داشت..مثل همیشه نگاهش مغرور بود و….سرد..اما چرا؟!..حس می کردم با این نگاه غریبه م ..ولی نه..خودش بود..من مطمئنم………….زل زد تو چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه..آرتام سمایی…………چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون….باورش برام سخته ..چرا انکار می کرد؟..هنوز اون نگاهه نگران ….و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه..وقتی داشتم میافتادم منو گرفت..دستاش گرم بود..نگاهش به من..نه خدایا غریبه نبود..پس چرا حالا…………تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون .. امیر هم پشت سرش رفت و در و بست..با بسته شدن در تنم لرزید وچشمام و رو هم گذاشتم..جوشش اشک رو از لا به لای مژه های بلندم حس کردم..و در کسری از ثانیه صورتم خیس شد..چشمام و باز کردم..همه رفته بودن بیرون جز پری و بی بی………..پری سرش و انداخته بود پایین ..بی بی ، بیصدا گریه می کرد..– بی بی اون آرشام ِ نه آرتام..تو که ارشام ودیده بودی بی بی..مگه میشه 2 نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟!..بی بی دارم دق می کنم..تو رو خدا تو بهم بگو که اینا تمومش یه کابوس ِ..بی بی هق هق کنان سرش و گذاشت لب تخت..پری در حالی که با پشت دست اشکاش و پاک می کرد از اتاق زد بیرون……..

دستم و گذاشتم رو سر بی بی..خودمم داشتم گریه می کردم..– بی بی این اشکا واسه چیه؟..سرش و بلند کرد ..دستم و تو دستش گرفت و با هق هق خفه ای گفت: آروم باش دخترم…..– چطور اروم باشم بی بی؟چطور؟..چرا آرشام با من اینکارو می کنه؟..نمی بینه توی این همه سال چطور از داغ دوریش شکستم و نابود شدم؟..گناهه من چیه بی بی؟..اون آرشام ِ ..حاضرم قسم بخورم که خودشه..زل زدم تو چشمای غمگین و خیس از اشکش ..– بی بی تو که حرفش و باور نمی کنی ؟..سکوت کرد..بلندتر گفتم: بی بی چرا ساکتی گفتم حرفش و که باور نکردی؟….سرم و تو دست گرفتم و با گریه نالیدم: حتما یه چیزی شده..اون منو یادش نمیاد..آره من مطمئنم وگرنه با نگاهش تا این حد غریبه نبودم..— همه چیز و به زمان بسپر مادر اروم باش..خودم و تکون می دادم و تو همون حال اشک می ریختم..– چی میگی بی بی؟..دیگه چقدر صبر کنم؟..5 سال از عمرم و دادم تا یه روز بتونم تو چشماش زل بزنم و همه ی غم هام و فراموش کنم..ولی حالا که پیداش کردم میگه با من غریبه ست..دیگه کشش ندارم بی بی..به خدا طاقتم تموم شده..نشست کنارم و سرم و تو بغلش گرفت..تو همون حالت که نوازشم می کرد اروم اروم زیر گوشم زمزمه کرد: بازم صبوری کن دخترم..می دونم داری چی می کشی..کاری از دستم بر نمیاد مادر..فقط از خدا خیر و خوشبختیت و می خوام عزیز دلم..بالاخره یه روز پاداش سالهایی که به انتظار نشستی رو می بینی..اون روز خیلی دور نیست گلکم توکل کن به خدا………..دیگه چکار باید می کردم؟..تموم این مدت نگاه های بد و سنگین مردم و رو خودم دیدم و دم نزدم..گفتن بیوه ای گفتم شوهرم زنده ست..گفتن انتظار چی رو می کشی؟ گفتم کسی که نفسم به نفسش بسته ست….گفتن اون هیچ وقت نمیاد گفتم قلبم هیچ وقت بهم دورغ نمیگه..و حالا اومده و داره جسم و روحم و ازم می گیره..جسمی که به امید اون زنده ست و حالا….غریبانه زل می زنه تو چشمام و میگه من اونی که تو فکر می کنی نیستم..ولی من مطمئنم..مطمئنم که اون.. آرشام ِ نه آرتام….*******************************پری_ دلی یه لحظه امون بده تا برات توضیح بدم..– چیو می خوای توضیح بدی؟..من تو رو مثل خواهرم می دونستم..تو دوستم بودی..چرا پری؟چرا ازم پنهون کردی؟..تو که اون روز گفتی دیدیش پس چرا بهم نگفتی برادر امیر، آرشام ِ؟..با بغض نشست رو تخت: چون نیست..اون آرشام نیست دلی چرا حرفم و باور نمی کنی؟..بلندتر از حد معمول سرش داد زدم: اون آرشام ِ ..هیچ کس به اندازه ی من اونو نمی شناسه..چطور میشه که دو نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟..— منم اینو نمی دونم ولی دیدی که امیر عکس بچگیاشون و نشونمون داد..خودشم که داره میگه اسمش آرتامه..هیچ تصادفی هم نکرده که بگیم حافظه ش و از دست داده..مادرش مهناز ِ و امیرم برادرش ِ همه هم به اسم آرتام سمایی می شناسنش دیگه چی رو باید ازت پنهون کنم؟..– خیلی خب مگه نمیگی اون آرشام نیست؟..پس چرا اون روز بهم نگفتی که انقدر بهش شبیه ِ ؟..اینو چرا ازم مخفی کردی؟..— چی باید می گفتم؟..می گفتم برادر شوهرم کپی ِ شوهرت ِ ؟کسی که سالهاست داری انتظارش و می کشی؟..دلی به خدا قسم هرکاری که کردم فقط به خاطر خودت بوده چون دوستت دارم..با درموندگی نشستم کنارش و سرم و تو دست گرفتم..– خسته م..خیلی خسته…حس می کنم رسیدم ته خط..بریدم پری دیگه نمی تونم ادامه بدم..دستش و گذاشت پشتم..— اینو نگو تو زن قوی هستی..می دونم سخته..جدایی و تنهایی ادم و از پا در میاره..اما محض رضای خدا یه کمم به فکر خودت باش..تا کی می خوای تو رویا و خیال زندگی کنی؟..به خودت بیا دلارام……..شونه هام از زور هق هق می لرزید..– نمی تونم..–چرا می تونی، فقط نمی خوای..تو داری به خودت تلقین می کنی که یه روز آرشام بر می گرده در صورتی که نمی خوای حقیقت و قبول کنی..حقیقت همینه که با چشمات شاهدش هستی..از جام بلند شدم..با پشت دست اشکام و پاک کردم..– بس کن پری تمومش کن..بذار تنها باشم..از رو تخت بلند شد..— باشه می دونم الان واقعا نیاز داری که تنها باشی و فکر کنی..ولی دلارام مطمئن باش ما هیچ وقت بدت و نمی خوایم..آهسته از اتاق بیرون رفت ..خسته و افسرده خودم و پرت کردم رو تخت و از ته دل زار زدم..باید چکار می کردم؟..من می دونم اون مرد آرشام ِ ولی هیچ کس حرفم و باور نمی کنه..بی بی که در مقابلم فقط سکوت می کرد..پری با اطمینان می گفت که اون آرتام ِ ..و تو نگاهه امیر و مادرش یه غم عجیبی می دیدم که برام گنگ بود..ولی من بهشون ثابت می کنم..به تک تکشون می فهمونم که 5 سال از عمرم و بیهوده تباه نکردم..پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش کنم..دیگه نمی تونم اینطوری زندگی کنم..نباید از خودم ضعف نشون بدم..وجود گل های یاس توی باغ..و مردی که اون شب اونجا دیدم..خود آرشام بود با همون نگاهه آشنا..اون دو تا قلب قرمز اکلیلی ..اینکه مرتب خودش و ازم پنهون می کرد……هیچ کدوم از اینا نمی تونه اتفاقی باشه..من آرشام و می شناسم..برای شروع همین کافی بود..********************************پری _ دیگه که از دستم عصبانی نیستی؟..– خودت چی فکر می کنی؟..— اِِِِِ دختر کوتاه بیا دیگه..گفتم که…….– قانع نشدم..— خب چکار باید می کردم؟..دلی برات قسم خوردم که همه ش به خاطر خودت بود..می دونستم بهت بگم بهم می ریزی و میگی آرتام همون آرشامه..نمی خواستم تو اون وضع ببینمت..– هنوزم همین و میگم..پوفی کرد و سرش و تکون داد که یعنی نخیر انگار حرف حساب تو گوشت نمیره…..واقعا هم نمی رفت..چون حرفش از روی حساب نبود..یه جای کار می لنگید..اینکه کجا و واسه چی؟..بالاخره می فهمم..تو مسیر خونه بودیم که پری پیچید تو کوچه..کمی جلوتر درست زیر درخت جلوی در خونه مردی شیک پوش و قد بلند وایساده بود..صورتش و با وجود عینک آفتابی خوش فرمی که به چشماش داشت درست ندیدم..پری _ اون کیه جلو در؟..– نمی دونم ولی یه جورایی به نظرم اشناست..

جلوی خونه نگه داشت.. هر دو پیاده شدیم..مرد با شنیدن صدای ماشین برگشت ..عینک آفتابیش رو با کمی تامل از روی صورتش برداشت..حیرت زده با دهانی باز از تعجب نگاش کردم…..فرهاد!!!!………لای در ماشین وایساده بودم اروم بستمش و یه قدم رفتم سمتش..با لبخند به طرفم اومد..با همون چهره ی مهربون و لبخند دلنشین همیشگیش تو چشمام زل زده بود..– باورم نمیشه..فرهاد ..خودتی؟!..— بعد از گذشت 5 سال چطور موندم؟..فکر می کردم دیگه منو نمی شناسی..متوجه لحن دلخورش شدم و لبخندی که حالا کمرنگ شده بود..به خودم اومدم..با دستپاچگی لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم ..برگشتم سمت پری..اونم از دیدن فرهاد تعجب کرده بود..نگاش که به من افتاد گفت: دلی من ماشین ومی برم تو…….سرم و تکون دادم..پری سوار ماشین شد و رفت تو ویلا……..– بریم تو اینجا که خوب نیست..نیم نگاهی به ویلا انداخت و گفت: اینجا زندگی می کنی؟..— اره..مستاجریم……..با تعجب تکرار کرد: مستاجرید؟!..با کی؟!..– حالا بریم تو…….. و با دست به در که باز بود اشاره کردم..بی بی هم با دیدن فرهاد تعجب کرد..حقم داشت.. فرهاد بدجور غافلگیرمون کرده بود..نشسته بودم رو به روش و بی بی هم داشت با میوه و چایی ازش پذیرایی می کرد..نگاهه فرهاد تموم مدت روم سنگینی می کرد..اصلا تغییر نکرده بود..هنوزم همون فرهاد سابق بود فقط چند تار از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..فرهاد_ می دونم از دیدنم حسابی تعجب کردید..خودمم باورم نمیشه..وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت دختری که سالهاست داری دنبالش می گردی رو تو مراسم عقد دوست خانمش دیده باورم نشد..خندیدم و گفتم حتما داری اشتباه می کنی ولی اون مطمئن بود که تو رو دیده..عکست و قبلا تو خونه م دیده بود واسه همین شک نداشت که اون دختر تو هستی..به کمک خانمش ادرست و پیدا کردم……….با لبخند سرش و زیر انداخت ..با سوئیچ ماشینش ور می رفت..بعد از چند لحظه سرش و بلند کرد ..نگاهش به من گرفته بود..— وقتی رفتم ایتالیا تموم مدت فکرم اینجا بود..چند باری به گوشیت زنگ زدم ولی جوابم و ندادی..سرم اونجا حسابی شلوغ بود..درگیر درس و کار شده بودم..ولی هیچ وقت از یادت غافل نشدم..تو بی خبری ازت داشتم می سوختم و روی کارم تمرکز نداشتم..واسه اینکه خیالم راحت بشه کارام و کردم تا واسه یکی دو روز بیام بهت سر بزنم و برگردم..ولی وقتی اومدم دیدم دیگه شمال نیستید..از همسایه ها سراغتون و گرفتم اما کسی ازتون خبر نداشت..رفتم خونه ی آرشام ولی اونجا رو خیلی وقته پیش فروخته بودن..ادرس کارخونه ش و بلد بودم به اونجا هم سر زدم ولی گفتن …………سکوت کرد با تردید تو چشمام نگاه کرد..با لحن اروم تری ادامه داد: گفتن قبل از مرگش سهامش و فروخته .. از شنیدن خبر مرگش شوکه شدم ..به هرکجا که می دونستم سر زدم..حتی با بدبختی ادرس وکیلش و پیدا کردم و از اونم سراغت و گرفتم بازم فایده نداشت ..از یه طرف تو رو پیدا نمی کردم و از طرفی باید بر می گشتم ..توی این مدت هر وقت که فرصت می کردم می اومدم ایران ..هنوزم امید داشتم که پیدات می کنم..1 ساله برگشتم الان تو یکی از بیمارستانای مجهز و پیشرفته مشغول به کارم …….. با لبخند در حالی که نگاهش برق خاصی داشت گفت:ادرست و که گرفتم سریع حرکت کردم..هنوزم باور نمی کنم که پیدات کردم..باید از دوستم ممنون باشم……..سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود..بی بی «یاعلی» گفت و از جاش بلند شد..رو به فرهاد با مهربونی ذاتیش گفت: من برم واسه شام یه چیزی حاضر کنم..فرهاد متین و متواضع جوابش رو داد: نه بی بی کار دارم باید برم، مزاحم نمیشم..— کارو بعدم میشه انجام داد پسرم بعد از مدت ها اومدی نمیذارم شام نخورده از پیشمون بری..بی بی که رفت تو اشپزخونه فرهاد نگام کرد و با لبخند گفت: بی بی هنوزم همونطور مهربون و دست و دلباز ِ ..اصلا عوض نشده ..با لبخند سرم و تکون دادم..– خیلی دوسش دارم، همه کسم الان بی بی ِ ..عمومحمد و هم مثل پدرم دوست داشتم..خداییش هیچ وقت باهام مثل یه غریبه رفتار نکرد..من و آرشام و مثل بچه های خودشون دوست داشتن…….لبخندش کمرنگ شد و اروم گفت: متاسفم دلارام..وقتی خبر کشته شدنش و شنیدم تا چند روز تو شوک بودم..بازم همون بغض همیشگی .. با این حال صدام گرفته بود..– اما آرشام زنده ست..— چی ؟!..یعنی چی زنده ست؟!..فرهاد باید همه چیز و می دونست..خدا می دونه که چقدر از دیدنش خوشحال بودم اما نمی تونستم حقیقت و هم بهش نگم..برای همین همه ی اتفاقات و به طور خلاصه واسه ش تعریف کردم..تموم مدت مات حرفام شده بود ..بدون مکث پرسید: پس چرا به من چیزی نگفتی؟..– همه چیز یه دفعه ای شد..وقتی داشتی می رفتی خواستم بگم ولی پیش خودم فکرکردم با گفتنش در حقت ظلم می کنم واسه همین سکوت کردم..— چی داری میگی دلارام ؟..تو الان..تو زن آرشام بودی؟..پس چرا این همه مدت خودت و مخفی کردی؟..– باید چکار می کردم؟..عمومحمد و بی بی خواستن برن مشهد اونم به خاطر من، وقتی هم برگشتیم که واسه خاکسپاری عمومحمد اومدیم شمال..بعدشم که گفتم چطور شد اومدیم تهران..— چرا نرفتی پیش وکیل ارشام؟..با وجود اینکه همسر قانونیش بودی و اونم وارثی نداشت همه ی اموال و داراییش به تو می رسید پس چرا…………..تند و جدی پریدم وسط حرفش: فرهاد ازت خواهش می کنم ادامه نده .. من هیچ وقت به ثروت آرشام چشم نداشتم که بعد از مرگش بخوام دنبالش و بگیرم ..آرشام تو قلبم زنده بود..زندگی ما خلاصه شد تو چند روز و با وجود ترس و دلهره ای که داشتیم برامون بهترین روزا رو رقم زد..اما عمر این خوشبختی طولانی نبود..حالا دیگه همه چیز فرق کرده…………— پس تو فکر می کنی آرتام همون آرشامه درسته؟..– فکر نمی کنم، مطمئنم…..— اما اون خودش و بهت آرتام معرفی کرده اینو که انکار نمی کنی؟……….– فعلا نمی خوام راجع بهش فکر کنم..— ولی اگه اون آرشام باشه این یعنی هنوز شوهرته ..و داره به دروغ خودش و یه فرد دیگه معرفی می کنه..– آخه چرا باید اینکارو بکنه؟..— حتما واسه ش یه دلیل محکم داره..اما امکانشم هست که درست بگه….– نمی دونم فرهاد خودمم گیجم..نمی تونم درست تصمیم بگیرم..5 سال انتظار کشیدم که با چشمای خودم ببینم برگشته ولی حالا که اومده می بینم فرسنگ ها از هم فاصله داریم..حضورش برام مثل یه سراب ِ ..— دلارام می دونم الان چه حالی داری..ولی اگه یه درصد هم احتمال بدیم اون مرد آرتام باشه چی؟..اونوقت می خوای چکار کنی؟..سکوت کردم..نه این امکان نداره..اگه….نه دلارام همه ی شواهد نشون میده که اون مرد آرشام ِ ..ولی بازم..اگه احتمالش باشه که…………فرهاد که دید حسابی با افکار بهم ریزم درگیرم چیزی نگفت و گذاشت تو خودم باشم..

اون شب بی بی زرشک پلو با مرغ درست کرده بود..دست پختش حرف نداشت..فرهاد از خاطراتش تو ایتالیا برامون تعریف می کرد و بعضی از خاطراتش به قدری بامزه بود که نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم و نخندم..طی این مدت این اولین شبی بود که تو ارامش سپری کردم..به شوخی رو بهش گفتم: راستی نگفتی تونستی یک از اون دختر خارجیای خوشگل و مو بور و تور کنی یا نه؟..همونطور که با یه تیکه از مرغ تو بشقابش بازی می کرد لبخند زد و گفت: من با دخترای خارجی میونه ی خوبی ندارم..اما یه دختر ایرانی اونجا هم دانشگاهیم بود که……..با لبخند تکرار کردم:کــه…….!خب خب بقیه ش..سرش و بلند کرد ..برق شیطنت و تو چشماش دیدم..— خانم و با شخصیت بود ولی خب از نظر سنی با هم مشکل داشتیم..– ازت کوچیکتر بود؟!..می دیدم چطور داره جلوی خودش و می گیره که حتی لبخندم نزنه..— نه من ازش خیلی کوچیکتر بودم..یه دفعه بی بی با تعجب گفت: اوا خدا مرگم بده .. مگه چند سالش بود؟..لحن و نگاهه بی بی جوری بود که نه فرهاد تونست جلوی خودش و بگیره نه من..فرهاد همونطور که می خندید گفت: دور از جون بی بی .. بنده خدا سنی نداشت فقط 45 سالش بود..بی بی لبش و گزید و اروم زد تو صورتش..خنده ی من و فرهاد بلند تر شد..– اون وقت تو جدی جدی عاشقش شده بودی؟..— نه بابا تو هم باور کردی؟..داشتم شوخی می کردم…..یه دفعه مثل قدیما با اخم ساختگی زدم به بازوش و گفتم: ازار داری؟……..هر دو متوجه شدیم..لبخند رو لبای فرهاد ثابت باقی موند ولی من دیگه نمی خندیدم..با شرم خاصی نیم نگاهی به بی بی انداختم که تموم حواسش به من بود ..نگاهم و انداختم رو بشقابم ..جو حسابی سنگین شده بود..دیگه اون دختر 22 ساله ی شیطون نبودم که هر کاری رو از روی جوونی و شیطنت انجام می داد..فرهاد هم نسبت به اون موقع ها پخته تر و مردونه تر شده بود..بی بی خواست یه جوری این سکوت سنگینی که بینمون افتاده بود و از بین ببره رو به فرهاد گفت: راستی پسرم الان کجا زندگی می کنی؟..فرهاد با مکث کوتاهی جوابش و داد..– سعادت آباد..تا اینجا نیم ساعت راهه..بعد از شام فرهاد شماره م و گرفت و قبل از خداحافظی گفت که فرداشب میاد دنبالم تا با هم شام بریم بیرون..من من کنان خواستم درخواستش و رد کنم یا حتی یه جوری از زیرش در برم اما به قدری اصرار کرد که نتونستم چیزی بگم..هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که سر و کله ی پری پیدا شد..بعد از اینکه ظرفا رو کمک بی بی شستم رفتم تو اتاقم تا رو داستانم کار کنم که پری هم پشت سرم اومد..به قیافه ش که عین علامت سوال شده بود خندیدم و خونسرد نشستم پشت میزم…….پری _ من دارم از فضولی می ترکم تو می خندی؟..– اتفاقا منم به همین می خندم..قشنگ ترکیدگیت مشخصه..— یالا زود باش، بگو فرهاد اینجا چکار می کرد؟..– اتفاقی پیدام کرده بود..ظاهرا شوهر یکی از دوستات منو تو مراسم عقدت دیده از قضا با فرهاد دوست بوده و ……..دیگه بقیه شم که معلومه..— اون وقت واسه چی اومده اینجا؟……– وا ..خب فرهاد تنها فامیل منه..اینو که می دونی…….لباش و کج کرد و ادامو در اورد: همچین میگه تنها فامیلمه انگار کی هست حالا..– یکی از بهترین پزشکای این شهره که تو ایتالیا تخصصش و گرفته..از نظر تیپ و قیافه و اخلاق هم که بیسته حالا به نظرت واسه خودش کسی نیست؟..— چی شد؟! چی شد؟!..نکنه داری بهش فکر می کنی؟..یه کم نگاش کردم..مشکوک می زد……..– پری……— هوم؟..اونجوری نگام نکنا..من پسر نیستم اینجوری بخوای خرم کنی..لامصب با اون چشاش ادم و مسخ می کنه..خنده م گرفته بود..اما لحنم جدی بود..– ببینم تو که دیگه به فرهاد فکر نمی کنی؟..پری راستش و بگیا….خیره شد تو صورتم و یه دفعه بلند زد زیر خنده…..— دختر خل شدی؟!..من چی میگم تو چی میگی..– پری جدی پرسیدم ازت..— دیوونه من عاشق امیرم..اون الان شوهرمه..بهت گفتم که دیگه حتی به فرهاد فکرم نمی کنم…تمومش یه حس زود گذر بود همین..سکوتم و که دید گفت: حس می کنم فرهاد بی دلیل نیومده اینجا..هنوزم دوستت داره درسته؟..شونه م و بالا انداختم..–در هر صورت من که بهش گفتم قبلا با آرشام ازدواج کردم..درضمن از مرگ آرشام با خبر بود..چشمای پری قد توپ پینگ پنگ گرد شد ..– دلـــی..چی گفتی تو؟؟!!..– چی گفتم؟..— گفتی آرشام مر….یعنی الان..آرشام……– اِ درست بگو ببینم چی میگی؟..— یعنی تو واقعا قبول کردی که آرشام…….خونسرد جوابش و دادم: مگه تو نگفتی اون مرد آرتامه نه آرشام؟..خب دیگه حرفی نمی مونه…..با استرسی که تو رفتارش مشهود بود، تند تند گفت: دلی دلی من که باورم نمیشه..دلی جون من بگو که داری شوخی می کنی..آخه….چرا اینجوری می کنی؟..–چجوری؟..5 سال از عمرم و هدر دادم تا بیاد و تموم عشق و علاقه م و زیر پاهاش له کنه و اخرشم باهام غریبه بشه؟………..پوزخند زدم: نه ..دیگه نمی خوام مثل یه احمق زندگی کنم..کسی که از غرورش گذشت و گذاشت پشت سرش هزار جور حرف بزنن تهشم اَنگ دیوونگی بهش چسبوندن حالا باید به اینجا برسه؟..من دیگه با اون مرد کاری ندارم..حالا می خواد آرتام باشه یا هر کس دیگه..مهم اینه که اون آرشام ِ من نیست..دارم باور می کنم که برای همیشه اون و از دست دادم..صورت پری از اشک خیس شد..با صدایی که از بغض می لرزید گفت: دلی تو رو خدا..دلی یه کم بیشتر فکر کن، چرا لج می کنی؟..می دونم وقتی اینجوری حرف می زنی می خوای با زندگی و اینده ت بازی کنی….همونطورکه دست نوشته هام و مرتب می کردم گفتم: نگران نباش..تازه فهمیدم باید چطور زندگی کنم..آرشام توی قلبم زنده ست..همونطور که خودش خواست..اومد جلو ودستش و گذاشت رو شونه م..انگشتام می لرزید..خودکار و تو دستم فشار دادم..پری _ دلی تو که……….عصبی دستش و از رو شونه م پس زدم و بلند شدم..رو بهش بلند گفتم: مگه این تو نبودی که هر روز و هر شب تو گوشم می خوندی تا به زندگیم برگردم و دیگه به آرشام فکر نکنم؟..خب حالا که دارم زندگیم و از نو می سازم چرا می خوای جلوم و بگیری؟..من ارشام و هیچ وقت فراموش نمی کنم ولی دیگه نمی خوام با یه مشت افکار پوچ و بی ارزش زندگیم وخراب کنم..دیگه بسمه..این چند سال به اندازه ی کافی عذاب کشیدم..حق دارم نفس بکشم..حق دارم مال خودم باشم..منم ادمم………پری سرش و با ناباوری به طرفین تکون داد..زیر لب زمزمه کرد: نکن دلی..نکن…….اشک تو چشمام حلقه بست..به زور جلوی خودم ومی گرفتم که اشکام سرازیر نشن..پری دستش و گذاشت رو دهنش و از اتاق بیرون رفت ..داغون بودم..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..افتادم رو تخت..رو تختی رو تو مشتم گرفتم و سرم و با حرص رو بالشت کوبیدم ……..گریه م بلند بود ولی صدام و تو بالشتم خفه می کردم ..گرمای دستی و رو سرم حس کردم..گریه کنان نگاش کردم..بی بی بود که با غم نگام می کرد..بغلش کردم..سر رو شونه ش گذاشتم و زار زدم..نوازشم کرد..حس می کردم قلبم داره تو سینه م منفجر میشه..از درون داشتم نابود می شدم..تصمیم خودم و گرفته بودم..دیگه نمی تونستم اروم یه گوشه بنشینم و فقط یه تماشاچی باشم..ساده بودم..گذاشتم همه باهام بازی کنن..ولی دیگه تموم شد..حالا می دونم باید چکار کنم..

عطر همیشگیم و از روی میز آرایشم برداشتم و به مچ دستم و کنار شالم زدم.. نفس عمیق کشیدم و به چهره ی خودم تو اینه لبخند زدم..

بعد از 5 سال این اولین باره که اینطور به خودم می رسم.. مانتوی سفیدی که رو قسمت کمرش یه کمربند پهن همرنگش می خورد..و شلوار سفید که رو قسمت مچ تنگ شده بود .. شالم به رنگ بنفش سیر که با کیف و کفشم ست کرده بودم.. ارایش کمرنگی که رو چهره م نشونده بودم از نظر خودم که حرف نداشت..سایه ی کمرنگ طوسی پشت پلکام هارمونی جالبی رو با چشمای خاکستریم ایجاد کرده بود.. و لبایی که خیلی دوست داشتم از اینم پررنگترش کنم اما جلوی خودم و گرفتم.. از زیاده روی بدم می اومد ولی از این به بعد…. کمی افراط لازم بود.. کیفم و از رو تخت برداشتم واز اتاق رفتم بیرون.. بی بی بعد از نماز رفته بود اونطرف ِ ویلا، پیش لیلی جون .. فرهاد رو گوشیم اس داد که پشت در منتظرمه..دستی به مانتوم کشیدم و سعی کردم رفتارم و همینطور سنگین و متین حفظ کنم.. از در رفتم بیرون.. اون طرف کوچه درست رو به روی در تکیه ش و داده بود به ماشینش که یه بی ام و مشکی بود .. با لبخند از ماشین فاصله گرفت.. نزدیکش که شدم همزمان در ماشین و برام باز کرد و گفت: سلام خانم خانما.. بفرمایید خواهش می کنم.. و خیلی بامزه سرش و سمت ماشین کج کرد.. به روش لبخند زدم و اروم نشستم .. به شالم دست کشیدم و مرتبش کردم.. فرهاد تا نشست پشت فرمون حرکت کرد.. — چه افتخاری نصیب من شده امشب.. خندیدم.. – یه شب که هزار شب نمیشه اقای دکتر.. به شوخی اخماش و کشید تو هم.. — نه بابا داشتیم؟.. – مگه قرار بود نداشته باشیم؟.. خندید وسرش و تکون داد..با لبخند از شیشه ی جلو، خیابون و نگاه کردم.. — دلم واسه کل کل کردنامون تنگ شده بود.. نگاش کردم..دیگه لبخند نمی زد.. سرم و چرخوندم..چند لحظه بعد صداش و شنیدم.. — چرا ساکتی؟.. – چی بگم؟.. — هرچی!..فقط ساکت نباش.. سرم و تکون دادم.. باید اروم باشم..یه امشب و دلارام سعی خودت و بکن.. – کجا میریم؟.. –یه امشب و میگم هر جا تو بگی…. یه دفعه بدون اینکه لحظه ای فکر کنم گفتم: مطبق چطوره؟.. فرهاد که فکر کرده بود بی دلیل اونجا رو انتخاب کردم با همون لبخند جذابی که رو لباش داشت گفت: مثل همیشه انتخابت محشره.. تو فکر بودم.. برگشته بودم به چندسال پیش..درست اون شبی که آرشام و تو مطبق دیدم..وقتی بی هوا برگشت و خوردیم بهم و من پرت شدم رو زمین.. (- ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!..مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و..) نگام که تو چشماش افتاد حس کردم قلبم دیگه نمی زنه..از ترس زبونم بند اومده بود.. تا خواست بهم نزدیک بشه، تر و فرز از جام بلند شدم وشروع کردم به دویدن.. با یاداوری اون شب و بلایی که سرش اوردم لبخند نشست رو لبام ..اما به همون سرعت جاش و به بغض بدی توی گلوم داد.. قطره اشکی که کم مونده بود روی گونه م بشینه رو با سر انگشت گرفتم.. — دلارام حالت خوبه؟.. صدام بغض داشت..واسه همین گرفته بود.. نگاش نکردم.. – خوبم..چیزی نیست.. لحنم اونقدری خشک و جدی بود که بفهمه نمی خوام درمودش حرف بزنم.. تا خود دربند نه اون حرف زد نه من.. دوست داشتم تو خودم باشم.. ************************* فرهاد _ دختره حسابی مست کرده بود منم که ناوارد فکر کردم اینجوری دارم بهش لطف می کنم.. تا اومدم بگم خانم اسمت چیه؟خونت کجاست؟ بگو ببرم برسونمت …. دیدم یکی از پشت یقه م و گرفت کوبوندم به دیوار و به زبون خودش عربده کشید که تو با دوست دختر من چکار داری ؟!…. یارو هیــکل داشت مثل چی….تا خواستم بهش بفهمونم بابا من قصدم خیر بوده چکار به کار دوست دختر تو دارم؟ یه مشت محکم خوابوند تو صورتم که با همون یه مشت همه ی امواتم اومدن جلو چشمام …. دوست دخترشم که مست بود غش غش داشت به زد و خورد ما می خندید.. اخرشم که طرف، خوب عقده هاش و با مشت و لگد، سر تن و بدن من خالی کرد دست تو دست هم رفتن سمت ماشین پسره….اون ضرب المثله چی بود که میگن آش نخورده و دهن سوخته..این حکایته منه بدبخته.. از بس خندیده بودم اشک تو چشمام نشسته بود..هی جلوی دهنم و می گرفتم صدام بلند نشه ولی بازم نمی تونستم.. فرهاد به قدری بامزه تعریف می کرد که هر کس دیگه ای هم جای من بود نمی تونست جلو خودش و بگیره.. – وای فرهاد..خدا بگم چکارت نکنه ..هنوزم مثل اونوقتا ………. لبخند اروم اروم رو لبام خشک شد.. فرهاد رد نگام و دنبال کرد..درست رو به روی ما…. حیرت زده آهسته کنار گوشم گفت: این که…….. قلبم تند تند می زد..زمزمه کردم: آرتام…….. — باورم نمیشه..اینکه کپی آرشام ِ .. به خودم اومدم..نگاهم و از روشون برداشتم.. مگه همین و نمی خواستم؟.. مگه دنبال موقعیت نبودم؟.. راه افتادم سمتشون.. پری و امیر و آرتام دور یه میز نشسته بودن…. «اره، از حالا به بعد باید بگم آرتام..نباید کاری می کردم که دستم پیششون رو بشه».. خدایا خودت کمکم کن.. امیر پشتش به ما بود و پری هم کنارش نشسته بود ..ولی آرتام دقیقا رو به رومون بود که وقتی داشتم می خندیدم و با فرهاد حرف می زدم نگاهش و رو خودم دیدم و لال شدم……. امیر و پری نگاهه آرتام و که رو ما دیدن برگشتن..همون موقع رسیدیم سر میزشون.. دست و پاهام می لرزید..مرتب اب دهنم و قورت می دادم چون همه ش تو گلوم احساس خشکی می کردم.. پری با تعجب به من و فرهاد نگاه کرد.. اون که بلند شد امیر هم با لبخند در حالی که رد تعجب و تو چشماش می دیدم از جا بلند شد و حین سلام و علیک با من و فرهاد دست داد.. گونه ی پری رو بوسیدم .. فرهاد و به امیر و آرتام معرفی کردم.. تو نگاه فرهاد رد تعجب رو می دیدم.. – دکتر فرهاد رادفر یکی از اقوام من هستند.. نگام و به آرتام دوختم..چشماش رو من بود.. آروم از روی صندلیش بلند شد ..دستم و که سعی می کردم لرزشش رو مخفی کنم به سمتش دراز کردم.. لبخند زدم و نگام و زووم کردم تو چشماش..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد.. – سلام..خوشحالم اینجا می بینمتون اقای سمایی.. با تردید دستم و تو دستش گرفت..همین یه حرکت کوچولو کافی بود تا شدید احساس گرما کنم ..و ضربان قلبم و که تو حالت نرمال نبود بالا ببره.. دستم سرد بود و دستای اون گرم..چه تضاد عجیبی و در عین حال…. چطور می تونم بگم آرامش بخش در حالی که….اون خودش و آرشام ِ من نمی دونست؟!.. دستم و شل کردم تا ولش کنه ..مکث کرد و..به ارومی دستش و عقب کشید.. با فرهاد دست داد..خیلی کوتاه و مختصر.. امیر تعارف کرد سر میزشون بشینیم..با لبخند کنار پری نشستم.. پری _ چه جالب نمی دونستم قرار ِ بیاین اینجا.. فرهاد مثل همیشه که وقتی تو جمع می رسید آروم و متین می شد گفت: پیشنهاد دلارام بود.. به آرتام نگاه کردم که همزمان سرش و بلند کرد و تو چشمام خیره شد..ولی نگاهش زیاد روم طولانی نشد خیلی زود صورتش و برگردوند.. امیر _ اتفاقا به موقع رسیدید ما هنوز سفارش ندادیم شما چی می خورید؟.. فرهاد _ ما مزاحمتون نمیشیم شما راحت باشید.. و خواست بلند شه که امیر تند گفت: این چه حرفیه؟..باشید دور هم بیشتر خوش می گذره..مگه اینکه ما رو قابل ندونید آقای دکتر.. فرهاد متواضعانه لبخند زد .. فرهاد _ اختیار دارید .. پری با لبخند زیر گوشم گفت: عجب ادمی هستیا این همه بهت اصرار می کردم یه بار پاشو باهام بیا دربند می گفتی حال و حوصله ش و ندارم.. حالا چی شده؟! …….به تیپم اشاره کرد……. اینورا آفتابی شدی؟.. واسه ش پشت چشم نازک کردم و با لبخند و لحن کشداری گفتم: همپاش و پیدا نکرده بودم.. چپ چپ نگام کرد..به فرهاد نگاه کردم در حالی که لبخند می زد نگاهش و رو خودم دیدم..منم متقابلا جوابش و با لبخند دادم.. نگام چرخید سمت آرتام..ولی اون نگام نمی کرد..دستاش و گذاشته بود رو میز و انگشتاش و تو هم قفل کرده بود.. گارسون با منو کنارمون ایستاد تا سفارش بگیره..همون موقع آرتام از پشت میز بلند شد و گفت: بر می گردم.. نگاش کردم..به قد و قامت بلندش.. هر قدمش و محکم و کوتاه بر می داشت.. حتی راه رفتنشم مثل آرشام بود.. یه بلوز جذب چهارخونه ی سرمه ای تنش کرده بود با شلوار جین مشکی .. خوش تیپ و جذاب ..مثل همیشه.. همه سفارش جوجه دادن..هنوز چند دقیقه نگذشته بود که منم از جام بلند شدم و گفتم : من برم دستام و بشورم بر می گردم.. دیگه صبر نکردم و زیر نگاه های سنگین فرهاد و پری از اونجا زدم بیرون.. سرگردون دنبالش می گشتم….ولی نبود.. جلوی رستوران بین اون همه جمعیت نمی تونستم پیداش کنم.. کمی جلوتر رفتم.. یاد اون شب افتادم..وقتی ارشام دنبالم کرد و تو یه جای خلوت گیرم انداخت.. همون سمت راه افتادم ..درست همونجایی ایستادم که تو بغلش بودم.. (- ولم کن اشغال..بلایی که اون سری سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشد اره؟..–می دونستی خیلی پررویی؟..ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای رو بکنه و رو من دست بلند کنه.. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم.. – تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه..) و کشیده های پی در پی ای که خوابوند تو صورتم.. صداشون هنوز تو گوشم بود.. به گونه م دست کشیدم.. (— کشیده ی اول و زدم به خاطر کار اون شبت .. کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات ..و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه..) خوب یادمه که چطور تو صورتش چنگ انداختم و با ارنجم کوبوندم تو شکمش.. از درد نالید و خم شد که همون موقع هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.. (کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟..پدرت و در میارم خیال کردی چی؟عوضی..) به سمتم خیز برداشت که پا گذاشتم به فرار..به خاطر جمعیت دستش بهم نرسید .. اون موقع چقدر خوشحال بودم که از دستش فرار کردم.. اون شبم با فرهاد اومده بودم اینجا..منصوری مسافرت بود و تونسته بودم از موقعیت استفاده کنم…….. — فکر نمی کردم دستشویی بیرون از رستوران باشه و این همه طول بکشه.. صداش و از پشت سر شنیدم..با ترس دستم و گذاشتم رو قلبم..از حضورش اونم اینطور ناگهانی شوکه شده بودم.. اروم برگشتم سمتش.. صورت جذابش زیر نور ِکم ِ چراغای اطراف دیدنی بود..

با اخم نگاش کردم..برخلاف چیزی که تو دلم، داشتم حسش می کردم..– شما همیشه عادت دارید ادما رو از پشت سر غافلگیر کنید؟..پوزخند زد..نگاهش پر از غرور بود..یه تای ابروش و داد بالا و گفت: شاهد بودید؟!..اینبار منم جوابش و با پوزخند دادم: کم نه……….خواستم از کارش رد شم که با شنیدن صداش ایستادم..پشتم بهش بود..و اون پشت سرم ایستاده بود و حضورش عجیب گرمایی داشت..برای منی که بی تاب یک نگاهه هر چند آشنای اون بودم..— این همه اصرار واسه چیه؟..آروم برگشتم سمتش..با تعجب گفتم: منظورتون چیه؟!..چشماش و باریک کرد..خیره شده بود تو چشمام..— قبلا گفته بودم اون کسی که شما فکر می کنید من نیستم..مستقیم به قضیه اشاره کرده بود..خدایا دارم دیوونه میشم..– کی گفته من به شما اصرار کردم؟!..اتفاقا من مطمئنم که شما ارشام نیستید..ابروهاش و با تعجب ظاهری بالا انداخت گفت: جدا؟!..– شک نکنید..شما حتی نگاهتونم شبیه به آرشام ِ من نیست..— آرشام ِ شما؟!..یعنی انقدر دوستش داشتید؟!..نتونستم چیزی بگم..نمی خواستم الان جواب این سوال و بدم..تا وقتی مطمئن نشدم و به زبون نیاورده که خود ِ آرشام ِ نه..بی توجه پشتم و بهش کردم ولی قدم اولم به دوم نرسیده بود، با شنیدن جمله ای که به زبون اورد سر جام میخکوب شدم..— از امیر شنیده بودم که همسرتون فوت شده درسته؟!..نفسم و با حرص بیرون دادم..این داره چی میگه؟!..برگشتم و نگاش کردم..یه قدم بهش نزدیک شدم که با اینکارم اون یه قدم کوتاه به عقب برداشت..گستاخ و وحشی زل زدم تو چشماش..– شما حق ندارید از من در مورد شوهرم چیزی بپرسید..تاکید کرد: شوهر مرحومتون!..— شوهر من زنده ست اقای محترم..بار اخرتون باشه که …….اون یه قدم و هم پر کرد و سینه به سینه م ایستاد..به معنی واقعی کلمه خفه شدم..جدی و مصمم..با نگاهی مملو از غروری سرد زل زد تو چشمام ..— شوهرتون زنده ست و شما این موقع از شب با یه مرد،تنها اومدید یه همچین جایی؟..قفل زبونم باز شد..ولی صدام می لرزید..– این به شما ربطی نداره..— به شوهرتون چطور؟!..با تعجب نگاش کردم..ادامه داد: می گید زنده ست پس کجاست؟!..– چرا باید به شما جواب پس بدم؟..— جای شما هر خانم دیگه ای هم بود همینا رو ازش می پرسیدم..وقتی با اطمینان می گید همسرتون زنده ست اینکه در نبودش با یه مرد دیگه بیرون میرید و خوش گذرونی می کنید به نظرتون می تونه کار درستی باشه؟!..این اسمش خیانت نیست؟!..اسم خیانت و که اورد اشک تو چشمام حلقه بست..حسابی جوش اورده بودم..دستم و بالا اوردم و بی اراده خوابوندم تو صورتش..جوری زدمش که کف دستم آتیش گرفت..مات و مبهوت دستش و گذاشت رو جای سیلی ..همه ی وجودم می لرزید..از زور بغض..عصبانیت..حرص..عقده ای که این همه سال تو دلم تلنبار شده بود..دیگه باهاش رسمی حرف نمی زدم..بذار بفهمه که چقدر داغونم..– اقای به ظاهر محترم که خیلی هم حفظ روابط بین زن و شوهرا برات مهمه اینو خوب تو گوشات فرو کن که من مثل خیلی از زنای دیگه نیستم..حق نداری حتی یه لحظه تو ذهنت من و یه زن هرجایی تصور کنی که می تونه خیلی راحت به شوهرش خیانت کنه..تو چی می دونی؟..تو از من و زندگیم چی می دونی که به خودت اجازه میدی اینطور درمورد کسی که نمی شناسیش قضاوت کنی؟..اره من شوهر دارم..میگم زنده ست..میگم نمرده ولی حرفای مردم..نگاهاشون و رفتاراشون..اون سنگ قبر تو شمال و اون مدارک سوخته همه و همه نشون میده که شوهر من مرده..من تموم این سالها به عنوان یه زن بیوه که تو دوران جوونی داغ عزیز به دلش مونده زندگی کردم..تو هیچی از من نمی دونی..پس حق نداری هرچی که به ذهنت رسید و به زبون بیاری..دیگه کسی جلودارم نبود..اشک صورتم و خیس کرده بود..می خواستم بدونه..اگه اون آرشام باشه باید بدونه که چی به من گذشته..بفهمه که من هیچ وقت به شوهرم خیانت نکردم حتی وقتی که تایید کردن اون مرده من باز جلوشون ایستادم و گفتم همه تون دارید دروغ می گید..مات مونده بود و نگام می کرد..پشتم و بهش کردم و راه افتادم سمت ماشین..نمی خواستم برگردم تو رستوران..با این حال و روزم حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس و نداشتم..کنار ماشین فرهاد ایستادم و براش اس فرستادم که دم ماشین منتظرشم..بنده خدا هراسون خودش و بهم رسوند فکرکرد چیزیم شده..اشکام و پاک کرده بودم ولی چشمام هنوز قرمز بود..هزار جور دلیل براش اوردم که خوبم و چیزیم نیست..وقتی خواستم بشینم تو ماشین یه لحظه سرم و چرخوندم سمت رستوران و آرتام و دیدم که به دیوار تکیه داده بود و منو نگاه می کرد..نشستم تو ماشین .. فرهاد حرکت کرد..به کف دستم نگاه کردم..توی اون لحظه به قدری عصبانی شده بودم که نتونستم خودم و کنترل کنم و اون سیلی رو بهش زدم..فرهاد _ دلارام نمی خوای بگی که چی شده؟..سکوت کردم..— با آرتام حرفت شده درسته؟..نگاش کردم..فرهاد_ وقتی اومد تو رستوران دید تو نیستی پری گفت چند دقیقه ست رفتی دستات و بشوری هنوز برنگشتی ..پری رفت تو دستشویی رو نگاه کرد ولی اونجا نبودی..شماره ت و گرفتم می گفت در دسترس نیستی..خواستم بیام دنبالت که آرتام نذاشت ..با این حال پشت سرش اومدم بین راه جوش اورد ..رسمی باهام حرف می زد..گفت برم پشت رستوران و دنبالت بگردم منم حرفی نزدم..ولی خبر نداشتم اون می دونه کجا می تونه تو رو پیدا کنه .. وقتی اس ام اس دادی اومدم پیشت همون موقع دیدمش که کنار دیوار وایساده و داره نگات می کنه..ساکت بودم..فرهاد که دید هیچ جوری قصد ندارم سکوت بینمون رو بشکنم گفت:می خوام یه چیزی رو بهت بگم..آرتام خیلی خیلی شبیه ِ آرشام ِ ..درسته منم تموم حرفات و قبول دارم..ولی اگه آرشام بود فکر می کنی می تونست اینقدر آروم رفتار کنه و انگار نه انگار که زنش با یه مرد مجرد که از قضا یه روزی َ م ازش متنفر بوده و چشم دیدنش و نداشته خیلی راحت بیاد بیرون و اونم چیزی نگه؟!..پوزخند زدم..فرهاد چه می دونست که همه ی بحث من و اون سر همین موضوع بوده و حتی سر همین قضیه تو صورتش سیلی زدم..– یعنی می خوای بگی اون آرشام نیست؟!..–نمی دونم..نگاش یه چیز میگه و رفتارش یه چیز دیگه..اگه آرشام نباشه پس نباید رفتارش تا این حد خشک باشه..همون غرور، همون اخم و همون جذبه ای که قبلا تو آرشام دیده بودم و تو ارتامم می بینم..به خاطر همین میگم رفتارش کاملا با نگاهش تناقض داره..در حالی که سرم و زیر انداخته بودم آروم گفتم: فرهاد من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم..–واسه چی؟!..– به خاطر کار امشبم..من می خواستم…………خندید و حرفم و قطع کرد: بهش فکر نکن ..من همون موقع که تو رو با این تیپ و قیافه دیدم حدس زدم واسه چی داری اینکارا رو می کنی..تو حاضری هر راهی و امتحان کنی تا بفهمی اون مرد آرشام هست یا نه…. من بهت کمک می کنم..با تعجب نگاش کردم..با همون لبخند گفت: شوخی نمی کنم باور کن..من حاضرم بهت کمک کنم..نیازیم به معذرت خواهی نیست..همه ی احساس من مربوط به گذشته ست..نمی خوام بهت دروغ بگم ولی تا وقتی که نفهمیدم ازدواج کردی سعی کرده بودم این حس و تو قلبم حفظ کنم..ولی وقتی دیشب بهم گفتی با ارشام ازدواج کردی و اون الان زنده ست فهمیدم دیگه نمی تونم از دید سابق بهت نگاه کنم چون تو الان دیگه متاهلی..می دونم تموم این مدت به مرد زندگیت وفادار موندی تا جایی که مرگش و هم باور نکردی..این نشون میده تا چه حد ارشام و دوست داری..سعی کردم این احساس و تو قلبم از بین ببرم..یا تا جایی که می تونم فراموشت کنم..گرچه دوری و بی خبری، تو این مدت تاثیر خودش و گذاشته..ولی از حالا میشم همونی که تو می خواستی..مثل یه برادر پشتت می ایستم و کمکت می کنم..در داشبورد و باز کرد ..جعبه ی دستمال کاغذی رو گرفت جلوم..— دیگه ابغوره گرفتنت واسه چیه دختر خوب؟..ببین عجب شانسی داری خدا سر بزنگاه یه داداش خوش تیپ و باحال برات فرستاد..پس بخند غصه ی چی رو خوردی؟..از حالا به بعد باید شاد باشی..با دستمال اشکام و پاک کردم ..– تو خیلی خوبی فرهاد..چطور می تونم محبتات و جبران کنم؟..–فقط بخند..لبخند و که رو لبات ببینم واسه م کافیه..چشمام هنوز بارونی بود ولی میونش لبخند زدم و نگاش کردم..فرهاد واقعا یه فرشته بود..کسی که خدا توی این روزهای سخت سر راهم قرار داد تا بتونم سیاهی و غم رو از تو زندگیم پاک کنم..حالا فقط یه چیز از خدا می خواستم..آرشامم و بهم برگردونه..اگه منو فراموش کرده به یاد بیاره..اگه دیگه دوستم نداره بهم بگه..حاضرم بی مهری و سنگدلیش و به جون بخرم فقط از زبون خودش بشنوم که اون ارشام ِ ..دیگه از این بلاتکلیفی خسته شدم..جلوی خونه نگه داشت..با شرمندگی نگاش کردم ..– ببخش، شب ِ تو رو هم خراب کردم..خندید..خونسرد بود..— پس باید یه جوری جبرانش کنی..– چجوری؟!..— الان میریم تو و شما خانم خانما با دستای خودت یه شام خوشمزه درست می کنی بنده هم در خدمتت هستم..– این موقع از شب؟!..چی درست کنم؟!..حینی که پیاده می شد گفت: هر چی که دلت می خواد..پیاده شدم و فرهاد قفل ماشین و زد..اون شب کوکو سیب زمینی درست کردم و با کلی مخلفات تزئینش کردم و کنار بی بی با شوخی و خنده خوردیم..بی بی وقتی ما رو دید تعجب کرد ولی واسه ش توضیح دادم که می خوایم شام و خونه بخوریم..بنده خدا چقدر اصرار کرد خودش شام و بپزه اما فرهاد اجازه نداد ….چقدر این روحیه ش و دوست داشتم..هر وقت که اراده می کرد شوخ می شد و هر وقتم که می دید موقعیتش جور نیست کاملا جدی رفتار می کرد..و با حرفاش مثل یه برادر بزرگتر راهنمای راهم می شد..ادم خودخواهی نیستم اما….عشقم به ارشام خیلی خیلی قوی ِ و نمی تونم هیچ مرد دیگه ای رو تو قلبم جای بدم..همه چیز من ارشام ِ ..همه ی عشق و امیدم فقط اونه..هرگز فراموش نمیشه..نه می خوام و نه می تونم..مهم قلبمه که نمیذاره یاد و خاطرش لحظه ای تو ذهنم کمرنگ بشه..بالاخره اعتراف می کنه..اون روز خیلی دور نیست….

تا دم در فرهاد و بدرقه کردم موقع برگشت پری رو تو حیاط دیدم..براش دست تکون دادم و خواستم برم قسمت خودمون که اروم صدام زد..با قدمای بلند خودش و بهم رسوند و بازوم و گرفت..– اِ چته؟چکار می کنی؟!..–هیسسسسس نمی خوام مامان بشنوه..بریم اونور..-خیلی خب لااقل دستم و ول کن کنده شد..اروم ولم کرد..رفتیم زیر یکی از درختا تو حیاط و لب باغچه نشستیم..– تو حالت خوبه؟!..چشماش و باریک کرد و گفت: تو که از من بهتری..دلی معلوم هست چکار می کنی؟..با تعجب زل زدم تو چشماش..– مگه چکار کردم؟!..— خودت و نزن به اون راه، تو عوض شدی..– یه جوری حرف بزن منم بفهمم چی میگی..— می دونم متوجه منظورم شدی..رفتار امشبت ..اینکه پاشدی با فرهاد اومدی مطبق..حرکاتت جلوی آرتام و…………دستم وگرفتم جلوش..ساکت شد..– صبر کن ببینم خودت می فهمی داری چی میگی؟..اولا اومدن ما به اونجا کاملا اتفاقی بود..دوما مگه من جلوی ارتام چطور رفتار کردم که اینطوری بستیم به رگبار؟..— من تو رو به رگبار نبستم..ولی از وقتی فرهاد برگشته تو دیگه اون دلی سابق نیستی..با حرص پشت سر هم گفتم: اره من دیگه اون دلی احمق و کودن نیستم که 5 سال ِ تموم عین کبک سرش و کرد زیر برف و همه هم تا تونستن به خریتش خندیدن..چند لحظه تو چشمام خیره شد..اروم تر از حد معلوم گفت:یعنی به اون همه انتظار و عشق میگی خریت؟!..بغض داشتم ولی نذاشتم بشکنه..به چشمام دست کشیدم..– من هنوزم عاشقشم..عشق و انتظارم و پای خریتم نذار..خریت کردم چون سکوت کردم..چون خام بودم..چون گذاشتم هرکی هرچی خواست بگه و هرکاری خواست بکنه..ساده لوح بودم به خاطر اینکه فکر می کردم اگه با قلبی مالامال از عشق ِ به آرشام، به انتظار بشینم معجزه میشه و اون برمی گرده..ولی نمی دونستم این همه مدت دارم تو توهم و خیال زندگی می کنم..درست همون چیزی که تو بهم می گفتی و من باور نداشتم..— حالا باور کردی؟!..حالا دلارام؟!..– هنوزم دیر نشده..— ولی تو می گفتی منتظرش می مونی..– انتظار کشیدم تا برگرده..حالا برگشته و ازم دوری می کنه..تا جایی که احساساتم و به بازی گرفته و تو چشمام زل می زنه میگه من آرشام نیستم..انگارکه با یه ادم بی شعور و نفهم طرفه..من حالیمه پری..اگه نتونم با عقلم اونو بشناسم با قلبم می تونم..سکوت کرد وچیزی نگفت..چند لحظه بعد با صدایی گرفته رو بهش گفتم: پری مگه تو نبودی که می گفتی عوض شو؟..به زندگیت برگرد و تو خیال زندگی نکن؟..حالا که می بینی راه درست و انتخاب کردم چرا حرفت و پس گرفتی؟!..–دلارام تو رو خدا عاقلانه فک کن..مگه من دیوونه م که هر دقیقه یه چیز بگم؟..من هنوزم سر حرفم هستم تو درست متوجه منظورم نشدی..من گفتم با واقعیت رو به رو شو نه اینکه دستی دستی خودت و بنداز تو چاه..لبای خشکم و با زبون تر کردم..اب دهنم و قورت دادم و به دستام خیره شدم که با چه استرسی توهم قلابشون کرده بودم..– من یه تصمیمی گرفتم..قبلا مطمئن نبودم اما حالا..وضع فرق کرده..— چه تصمیمی؟!..صداش مضطرب بود..انگار می تونست حدس بزنه که چی تو سرمه..اما مطمئن بودم هیچ وقت پی به خواسته ی قلبیم نمی بره..– من می خوام ازدواج کنم..از جاش پرید..–چـــــــــی؟؟؟؟!!!!!با چشمای گشاد شده از تعجب بهش نگاه می کردم که چطور با وحشت رو به روم ایستاده بود و زل زده بود تو چشمام..با تته پته گفت: یه بار دیگه بگو..دلی……….سعی کردم خونسرد باشم..سرم و تکون دادم و دستام و بیشتر تو هم قلاب کردم..سر انگشتام سر شده بود..-می خوام به اینده م فکر کنم..اونم جدی……..— دختر تو پاک زده به سرت، نمی فهمی داری چی میگی..دلی من درکت می کنم ..ولی خواهرانه دارم بهت میگم این راهش نیست..با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..– چی درست نیست؟..اینکه می خوام زندگیم و از نو بسازم درست نیست؟..مگه همه تون نمی گید آرشام مرده؟..خیلی خب منم نگفتم فراموشش کردم…….محکم زدم رو سینه م..– این وامونده هنوزم به عشق اون داره می تپه..اگه باور کرده بودم مرده کاری می کردم برای همیشه ساکت بمونه..دیگه نزنه..سرد بشه..زیر خروارها خاک بپوسه..ولی منه خاک بر سر انتظارش ومی کشیدم..امید داشتم..با امید زنده موندم و صبر کردم..اما چی شد؟..به خودم اشاره کردم ……….– ببین منو..ببین به کجا رسیدم..غرورم و اون لعنتی زیر پاهاش خرد کرد..بارها خواستم برم خونه شون و رو در روش بایستم و بگم چرا؟..چرا این بازی کثیف و با من کردی؟..چرا ترکم کردی؟..اما ترسیدم..ترس از اینکه اینبار علاوه بر غرور روحمم بشکنه..جسمم واسه م مهم نیست میگم به درک..اما دیگه نا ندارم این همه عذاب و به تنهایی بکشم..می خوام این رشته ی پوسیده رو پاره کنم..اون منو نمی خواد اینو می فهمی پری؟..اون منو ترک کرد چون منو نمی خواست..بغلم کرد..سر رو شونه ش گذاشتم و بی صدا گریه کردم….پری پشتم و نوازش کرد..صدای اونم پر از بغض بود..— آروم باش دلی..به خدا درکت می کنم..فقط ازت می خوام بازم صبر کنی..اگه ایمان داری که اون آرشام ِ صبر کن..از تو بغلش خودم و کشیدم بیرون..با نگاه اشک الود و خسته م خیره شدم تو چشماش..– پری تو چی می دونی؟..چرا میگی صبر کنم؟..هول شده بود..اینو به وضوح حس کردم..–من..من فقط……….– پری خواهش می کنم حرف بزن..تو از آرشام….شونه هاش از زور هق هق می لرزید..— نه دلی من..دلی خواهش می کنم……..لیلی جون _ بچه ها چرا اونجا وایسادین؟!.. بیاین تو…….پری که پشتش به مامانش بود سریع اشکاش و پاک کرد و برگشت ..لیلی جون تو بالکن وایساده بود و فاصله ش با ما زیاد بود..— الان میام مامان شما برو تو…….لیلی جون_ دختر این موقع شب داد نزن همسایه ها خوابیدن..توی تاریکی نمی تونست تشخص بده که صورتامون خیسه..در حالی که سرش و تکون می داد رفت تو….پری هم که فرصت و مناسب دیده بود عقب عقب رفت و گفت: من دیگه برم صدای مامان در اومد..شب بخیر..-پری……پری با تواَم…..برگشت ودستش و برام تکون داد..دوید و تند رفت تو خونه ..اشکام و پاک کردم..اینا چی رو دارن ازم پنهون می کنن؟!..چرا هر لحظه بیشتر به تشویش و اضطرابم دامن می زدن؟!..خدایا کی داره حقیقت و میگه؟!..

ادامه دارد…

 

 

 

خواندن متن کامل رمان گناهکار

 

 

 

 

 

 

 

برچسبدانلود رمان دانلود رمان گناهکار رمان رمان عاشقانه رمان گناهکار

1398/05/10

1398/05/07

1398/04/29

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

3
 − 
دو
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}


«آرشام»مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود.. کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دست و زیر گردنم زدم.. بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد.. سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از تلخی و سرما باشه……

همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت.. به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود……….

در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..خواندن متن کامل رمان گناهکار

با اخم غلیظی نگاهش کردم..گریه می کرد..برام مهم نبود..ای کاش خفه می شد..صداش رو اعصابم بود..

رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین ..دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم..

با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من چنین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟..

از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت..

غریدم :

حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا..

گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو..

گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!..

چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه..

این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن.. آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره..

ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!..

دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا.. دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره..

و اما

شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟..

خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار..

پس..

 

نویسنده :  فرشته27

 

تعداد قسمت ها: 33 قسمت

‍‍‍‍‍

ژانر : هیجان انگـیز ، اجتماعی ، عاشقانه، پر رمز و راز


یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..کسی اون اطراف دیده نمی شد.. جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..ابرومو بردی..بدبختم کردی..به روز سیاه نشوندیم..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟..

 

هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟..خواندن متن کامل رمان گناهکار

 

هق هق می کرد..به خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود..

 

نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..اینکه اونها رو تا پای نابودی بکشونم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند..

 

من..آرشام هستم..کسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود..فقط خودم..مهم من بودم..نه هیچ کس دیگه..

 

یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم..

 

سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی..

 

عصبانی شدم..

نباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت.. یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فکم منقبض شده بود..

تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟.. بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک رو تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن..و اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید..

هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود.. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم..

از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد..انقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید.. آرشام هیچ وقت نمی خندید..فقط وقتی که تو بازی پیروز می شد..شاد می شد و از شکست طرفش سرمست ..اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم..

ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای کارم بهم دست می داد..

صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود..و از این بابت خوشحالم..

دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودند..می گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود..هه..عشق.. اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودند..مثل یه حیوون رامم می شدن..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار..هرکــار..

از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت..

دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم.. صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم ..

وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختم..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم..

(اهنگ دار مکافات.. امیرعلی)

آهای دنیا آهای دنیا همین امشب خلاصم کن اگر کفره بزار باشه اگه حقه جوابم کن

آهای دنیا ببین دارم با چشم خون بهت میگم بیا این بار و مردی کن بگو آسوده میمیرم

تو هر کار که دلت میخواد با این جون و تنم کردی آهای دنیا آهای دنیا چه بی رحمی و نامردی

نزاشتی یک شبم باشه بدون حسرت و خواهش ببین حتی یه روزم تو نداشتی باهام سر سازش

همیشه گریه و زاری همش روزای تکراری یه دنیا غصه و ماتم همش درد و گرفتاری تا اینجا که رسیدم من یه روز خوش ندیدم من میگن داره مکافاتی به این جمله رسیدم من

با حرص ضبط رو خاموش کردم..این اهنگ حس من رو نشون نمی داد..ولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم.. تهش هم پشیمون می شدم..ازانتخاب اهنگ..از..از..نه..تمامش هیچی بود..پوچ و تو خالی..عین حباب…اره..این حسم عین حباب بود..تهی از هر احساسی..

جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین رو بردم تو .. هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. اروم پیاده شدم..

همه سراشون روبه پایین بود..به هیچ کدومشون نیازی نداشتم..ولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند..

ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد..

از رمز و راز من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشت..انقدری که به دردم بخوره..همین و بس..

نگاهش کردم..با همون نگاه فهمید که باهاش کار دارم..یک قدم به طرفم برداشت..دستاش رو جلوش گرفته بود ..

سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان..

خواندن متن کامل رمان گناهکار

مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنید..تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم..همین.. نه می خواستم و نه بلد بودم..

با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتم..بقیه هم پشت سرم حرکت کردند.. توی سالن ایستادم..رو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردم..سریع از جلوی چشمام پراکنده شدند..

به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه در نبودم..

اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد..

هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کند..در غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود..

جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو..

می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و..

دستمو بالا اوردم ..سکوت کرد..پشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم..

تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم..

دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابه..اینجا باید تاریک می موند..فقط تاریکی..هیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به اینجا رو نداشت..به نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم..

مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود..کمد مخصوصم..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود..و همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود..

هه..عکس..اره عکس ولی نه هر عکسی..عکس همه ی اونایی که می اومدن تو چنگم..عکس اسباب بازی هام..

اونایی که باید تقاص پس می دادن..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم..

حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..بر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن..

این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم.. و بین این ۱۰ نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت..

پشت میز نشستم..با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم..انگشتام رو در هم گره زدم ..نگاهی به اطراف انداختم..

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد..به قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم..

ولی نه..من برای انجام کارم..برای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای مجازات شدن..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت..

از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط ۳ نفر باقی مونده بود..از ۱۰ نفر..۳ نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم..

طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردم..به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم..

فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شد..اون هم به خواسته ی خودم..دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین..ارامش بخش..حرفای دلم رو می زد..حرفای آرشام ..

(آهنگ پرونده.. از حمید عسکری)

این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش

یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک طلاییم روشنش کردم..فندک رو پرت کردم روی میز..پک عمیقی به سیگار زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش رو به ارومی بیرون دادم ..

وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتاد..به طرفش رفتم..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود..

زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم..پوزخند زدم..

ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتم..روی عکس دو تا خط به حالت ضربدر کشیدم..دو تا خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر..به..شیدا صدر..

پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید

همه شون یک مشت ه ر ز ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند.. کارم رو بلد بودم..حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اون ها ادمهای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم..

با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد

” آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر نامردی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام”..

صداشون توی گوشم زنگ می زد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر ۷ نفرشون.. اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..اونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و..روحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود..

مردی که غرورش رو نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونه..ولی نخواستن که باور کنند..قدرت من رو نادیده گرفتند..

و حالا..منتظر مجازات باشند..پک دوم رو به سیگارم زدم..

آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش

لبخند تلخی نشست روی لبام..از روی غمی بود که تو دلم داشتم..غمی که منو مجاب به این انتقام میک رد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکر..خواب و شایدم..یه کابوس.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت می پیوست..و اینبار هم همینطور می شد..

با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش..من دارم میام..

پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم.. عکس رو از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود..باید می رفتم..نفر هشتم ..منتظرم بود..منتظر آرشام..

خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومد..مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد..

-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟..

–بله آقا..منتظر بودند تا شما تشریف بیارید..

سرمو تکان دادم..بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم..اتاق شایان درست سمت راست بود..خدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد کسی راهنماییم کنه..برای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت..

با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتم..صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود..از این صدا خوشم می اومد.. هر چند محکم تر قدم برمی داشتم..صدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد.. این نشانه ی محکم بودن خودم..و قدرتم بود..

پشت در اتاق ایستادم..تقه ای زدم..صداش رو شنیدم..سرد..جدی..مثل همیشه..

–بیا تو..

دستم روی دستگیره ثابت مانده بود..مثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختم..هیچ چیز تغییر نکرده بود..همانطوری بود که از اینجا رفتم..

–بیا تو آرشام..خوش اومدی پسر..

یه قدم به داخل برداشتم..در رو بستم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود.. با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده..

روی صندلی لم داده بود..نگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بود..ابروهاش رو جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد.. بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد..

–مثل همیشه به موقع اومدی..بیا جلوتر..

فقط نگاهش کردم..دوست نداشتم کسی بهم دستور بده..حتی اون..حتی شایان..کسی که فقط استادم بود.. چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم..نخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد..

رو به روش ایستادم..همون اخم همیشگی مهمون صورتم بود..مثل خودش سرد نگاهش کردم..

جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی..

زل زد تو چشمام..سرش رو تکون داد..می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن نکرد..

با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..باید هم می بود..یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به راحتی همه رو درس می داد..خودش یه پا استاد شده بود.. ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت من ازش فراری بودم..

یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد..

–بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت رو درست انجام بدی..فقط ۱ ماه فرصت داری..ب..

-فهمیدم..

و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدم..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردم..من هر کس نبودم..خودش هم می دونست که ارشام با بقیه متفاوته..

اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود.. ولی من..ارشام بودم..کسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته.. فقط نگام کرد..اون هم اخم کرده بود..

پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد.. اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم.. ****************** جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..مشکی..رنگ مورد علاقه ی من بود.. امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم..

شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و موچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که می خواستم..برای امشب مناسب بود..

تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت..

پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..شیدا صدر..منتظرم باش..ارشام داره میاد..بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال کنی..

دیگه توی اینه نگاه نکردم..سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه..

یه فراری مشکی….رنگش خاص بود..مثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود..

حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود.. مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..ولی من..با دادن هدیه م به اون در قبالش یک چیز هم دریافت می کردم.. و اون هم..قلب شیداست..امشب اون قلبش رو به من می بازه..

فصل دوم

*************** وسط باغ باشکوهشون ایستادم..ظاهرا جشن رو خارج از ویلا برگزار کرده بودند.. دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم..

تعداد مهمان ها شاید بیش از ۳۰۰ نفر می رسید..زیاد نبودند..نه..برای چنین مهمانی تعداد کم بود.. صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرده بود..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش ونوش ..

نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومد..حالتم رو تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم..

رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..مغرور.. لبخند از روی لب هاش محو شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم..ولی آرشام اهل این کارها نبود..

دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سلام مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید..

نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادم..بلاتکلیف ایستاده بود..دستم رو از توی جیبم دراوردم.. باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی ” سلام ” اکتفا کردم..

به مهمان ها اشاره کرد:بفرمایید..چرا اینجا ایستادید؟..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما..

همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد.. –بله اقا.. صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کن..بهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در اختیارشون بذار..در ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن.. –چشم قربان.. صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد..

نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد..برای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم..

قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود..هر کجا که قدم می گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم..

ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود..نگاه شیدا..دختر مهندس صدر..اون باید به دامم می افتاد..به دام من..به دام افکاری که در سر داشتم..

درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید..که روی هر کدام از انها انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود..

سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند..

روی صندلی نشستم..هیچ کس اون نزدیکی نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم..خوبه..

خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم..

و بالاخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود.. دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم..

تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود.. ارایش انچنانی نداشت..یعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر است..کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کند..

همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود..

نگاهم رو چرخوندم..نباید متوجه نگاهم می شد..چشم های زیادی روی من بود..برای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به شیداست یا نه..باید صبر می کردم..مطمئن بودم قدم جلو میذاره..وهمینطور هم شد..

لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دستم مرخصش کردم..

به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم..

لیوان رو از لبام دور کردم..نگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت..

نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم رو چرخوندم.. مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم.. بازی شروع شد..

حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..گذاشتم روی میز..حالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم..

صداش رو شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت.. -سلام..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!..

مکث کردم..اروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم.. نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود..

دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بله..شما منو می شناسید؟.. با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید..

توی دلم پوزخند زدم..ولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد.. -چطور؟.. –خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستید..واقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید..

نگاه کوتاهی بهش انداختم.. -سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم.. لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود..

–بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم.. سرم رو تکون دادم :عالیه.. –چی عالیه؟..

توی صداش شیفتگی موج می زد..می دونستم تمام جملاتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید.. برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود.. مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟..

وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو شرکت پدرم هستم..

سرم رو تکان دادم..و ترجیح دادم سکوت کنم.. –شما خیلی کم حرف می زنید.. سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم.. –اوه..خیلی خوبه..تعریفتون رو زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون.. -می تونستید به شرکتم بیاید.. –درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم..

نگاهش کردم..حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد..

نگاه خاصی بهش انداختم.. – شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید.. صورتم روبرگردوندم..نمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت..

صداش ذوق زده بود..ظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود.. –وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم.. نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید..

همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد.. صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم.. نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود.. -چیزی شده خانم صدر؟.. بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.. به نگاهم رنگ تعجب دادم.. -چطور؟!..

سرش رو پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد.. –هیچی..ولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم.. -چه اجازه ای؟..

سرش رو بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..ولی می تونست جذاب و لوند باشه..برای من از هر دختری معمولی تر جلوه می کرد.. –اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..

تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم.. دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد.. –اجازه بدید خودم براتون بریزم..

سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نمی خواستم جلوش رو بگیرم..این بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه.. همین رو می خواستم..این که در برابر من تسلیم بشه..قلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم.. بر اونها حق بود..اینکه نابود بشن..خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم..

نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود.. نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم..

تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود..هیچ کس قادر به شناخت آرشام نبود..هیچ کس..

صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد..

نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم.. نگاهم دقیق بود..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاش..با نوک انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد..

متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم ..بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم.. اینبار اهنگ ملایمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند..

چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم..

همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرد..از گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کاملا خونسرد بودم و توجهی به اون نداشتم..

با لبخند کاملا ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت.. نگاهش کردم..در حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد.. ******************** توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم.. توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند..

حالا ذهنم درگیر اون پاکت سفید بود..شایان و درخواست جدیدش..هنوز هم درش رو باز نکرده بودم.. بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بود..ولی حالا که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم..

خیابان فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت ۱۲ شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم..

ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد..

سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خورد..انگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد.. اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم ..همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاهش کردم..

شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود .. با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی که مطمئنم توش استادی..

با تعجب نگاهش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟..

تا خواستم دهان باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر داد زد :بیا پایین ببین چه به روز عروسکم اوردی..د مگه با تو نیستم؟..کر و لالی الحمدالله؟..چه بهتر..وقتی یه خسارته تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوتو بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز ..

ظرفیتم کامل شد..بیش از حد بهم توهین کرده بود..خسارت می خواست؟..هه..خب بهش می دادم..

در ماشین رو باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که از گفتار دختر عصبانی هستم ولی درونم جور دیگری بود..

پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم رو روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم.. قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش رو بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد ..

اون هم عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من.. در ماشین رو محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد..

با همون اخم تو چشماش زل زدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم به عقب رفت.. دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کرد..حالا ترس رو توی چشماش می دیدم..ولی توی حرکاتش..نه..

سرشو انداخت بالا وبا گستاخی گفت :چیه؟..ادم ندیدی؟..چشماتو درویش کُنا وگرنه .. -وگرنـه؟!..

صدام اروم ولی با تحکم بود..ساکت شد و فقط نگام کرد..ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه بلایی به سرت میارم که خودت حض کنی..

پوزخند زدم.. بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم..اینبار از جاش تکون نخورد..هه..نه..مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست..بسیار خب..حرفی نیست..

با همون لحن محکم و جدی همیشگیم گفتم :شما فاصله ت رو با ماشین من حفظ نکردی..با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترم..با این حال من حرفی ندارم..می تونید زنگ بزنید پلیس بیاد تا کروکی بکشه..اگر بنا بود من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت..

با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جزاش رو هم ببینید..خب..حالا چی میگید؟..خسارت می خواین؟..

کاملا مشخص بود از لحن و گفتارم وحشت کرده..ولی با این حال با سرسختیِ تمام نمی گذاشت که ظاهرش تغییر کنه..

اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی میشد اون رو تشخیص داد.. — واقعا که روتون خیلی زیاده..خسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟..خیلی پررو تشریف داری حضرت اقا..اصلا شما کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..برو کنار ببینم..

وقتی دید همچنان جلوش ایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم با حرص لبه ی کتم رو گرفت و کشید کنار..ولی باز هم از جام تکون نخوردم..هر چی سعی می کرد بی فایده بود.. پوزخند زدم..اروم نگاهش رو بالا کشید و با تردید توی چشمام خیره شد.. -چی شد؟..پس چرا نمیری؟.. اب دهانش رو قورت داد و گفت :هیکل گنده ت رو بکش کنار ببین چطوری میرم..

با غرور یک تای ابروم رو بالا انداختم..اروم رفتم کنار تا بتونه رد بشه..با این حرکتم انگار جسورتر شد و پوزخند زد..حالا نگاه اون مغرور بود.. همین که از کنارم رد شد دستم رو به سمتش دراز کردم..مهم نبود که دستشو گرفتم یا استین لباسش یا..فقط می خواستم جلوی این دختر بی پروا رو بگیرم..

کشیدمش جلو..بدون اینکه برگردم..دستش توی دستم بود..محکم فشارش دادم..با درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.. -کجـــا؟..هنوز که تسویه حساب نکردیم.. نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصلا خسارت رو بی خیال شدم..فقط گیر نده خواهشا.. -چــرا؟..خب من می خوام خسارتت رو بدم..به هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی..

تمام جملاتم رو با لحنی سرد و جدی بیان می کردم..و باعث می شد بیش از پیش وحشت وجودش رو پر کنه..همین رو می خواستم..

خواست دستش رو که اسیر دست من بود رو ازاد کنه ولی نتونست.. با حرص گفت:مگه با تو نیستــم؟..میگم ولــم کن اصلا غلط کردم بکش کنار دیگه..

توی چشماش خیره شدم..ترسیده بود..باید بهش می فهموندم که هیچ کس نمی تونه به آرشام توهین کنه..حتی اون هایی که من رو نمی شناختند..نمی تونستم این حرکتش رو تحمل کنم..به هیچ عنوان..

دستش رو کشیدم وبردمش طرف ماشین ..در کنارم رو باز کردم و پرتش کردم تو..وحشت کرده بود .. سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم..ماشین و روشن کردم..که صدای جیغش فضای سر بسته ی ماشین رو پر کرد..

–کثافته رذل داری چکار می کنی؟..درو باز کن.. -بهتره باهاش کشتی نگیری..چون این درحالا حالاها باز نمیشه.. –تو خیلی بیجا می کنی..بهت میگم بازش کن..د بــــاز کن این لکنتَه رو.. تقلا می کرد تا در رو باز کنه ولی موفق نمی شد..تا من نخوام اون نمی تونه حتی قدمی به بیرون برداره..

-بهتره اروم باشی..مطمئن باش نمیذارم امشب بهت بد بگذره.. باپوزخند نگاش کردم..رنگ از رخش پرید.. -می دونم اینکاره ای..وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟..پس بهتره هیچی نگی و با من راه بیای..

ماشین رو به حرکت در اوردم..اشک روی صورتش نشسته بود..ولی من بی توجه به اون با سرعت تو خیابونِ خلوت می راندم..

به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کن..بذار برم عوضی..چرا اینجوری می کنی؟..من که کاریت نداشتم.. -هم نمیشه و هم نمی خوام که بشه..پس خفه شو .. –من اینکاره نیستم ..ولم کن.. -هه..باشه باور کردم.. –د نکردی لعنتی..وگرنه دست از سرم برمی داشتی..رفته بودم بیمارستان..به خدا دارم از اونجا بر می گردم..بذار برم.. از گوشه ی چشم نگاهش کردم..اخمامو بیشتر در هم کشیدم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشه..از منم سالم تری.. –نگفتم به خاطرخودم رفتم..اصلا چرا باید برای تو توضیح بدم؟..بکش کنار بذار پیاده شم.. -این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟..نه..بهتره با خودم باشی که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم..

با هق هق گفت :چه تسویه ای؟..چی داری میگی روانی؟..من که از خیرش گذشتم.. همچین سرش داد زدم که خودش رو جمع کرد وچسبید به در.. -خفــــه شــــو..به چه حقی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف رو سر هم کردی؟..هه..به من میگی روانی و به ماشین من اهانت می کنی؟..پس بهتره بدونی هیچ عمل نابخشودنی جلوی چشم من بدون مجازات نخواهد بود..

عصبانی بودم..درست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنم..دخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون.. این دختر یکی از اونها نبود..ولی چیزی هم کم نداشت..اونها با هدف نابود می شدند واین بی هدف..برای تنوع بد نبود..

با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم به شدت سوخت..داد زدم وسریع نگاهش کردم..یه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به شدت بیرون می زد ..بهم حمله کرد که زدم کنار..فکر اینجاشو نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه..

همین که زدم کناردستاشو اورد جلو تا بهم ضربه بزنه..داد می زد و تمام تلاشش رو می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه.. ولی دستاشو محکم نگه داشته بودم..از طرفی خون از بازوم جاری بود و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه.. پرتش کردم عقب..پشتش محکم خورد به در..محکم به در می کوبید تا بتونه بازش کنه..وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود.. قفل در رو زدم..مثل برق پرید پایین و فرار کرد..از تو اینه ی جلو نگاهش کردم..خیلی تند می دوید..دنده عقب گرفتم ..

یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتشو بیشتر کرد..رفت تو خیابون اصلی..از ماشین بیرون اومدم وبه طرفش رفتم..ولی بهش نرسیدم چون سریع پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد..

دست چپم روی بازوم بود و از لا به لای انگشتام خون جاری بود..یک لحظه یاد ماشینش افتادم..باید می رفتم سراغش..خیلی دختر با دل و جراتی بود که چنین کاری رو باهام کرد.. ولی وقتی رسیدم دیدم اثری از ماشینش نیست..رفته بود..لعنتی..

فقط ای کاش یک بار دیگه به پستم می خورد..در اونصورت می دونستم باهاش چکار کنم..به بدترین شکل ممکن شکنجه ش می کردم..جوری که از کرده ی خودش روزی هزاران بار به غلط کردن بیافته.. فقط ای کاش همچین روزی برسه..برای اولین بار از جانب یک دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد.. اینکه آرشام از یک دختر ضربه ببینه..اینبار اگر گیرم می افتاد نابودش می کردم..نابود..

موضوع : رمان,رمان جدید,رمان عاشقانه,رمان نودهشتیا,رمان های ترسناک

خلاصه رمان :

زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ حرفه ای بود..یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای ، شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه. و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد. و من دیدم ، به چشم دیدم. بزرگترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم. نفرت همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.. من…
آرشام… اسمم گناهکار ، رسمم تباهکار

کانال عاشقانه را دنبال کنید تا از آخرین اخبار سریال ها , متن و عکس های عاشقانه، آموزنده بهرمند شوید.همچنین جدیدترین موزیک ها و رمان های عاشقانه را دریافت خواهید کرد.خواندن متن کامل رمان گناهکار


برای عضویت با موبایل روی عکس بالا کلیک کنید.

برای عضویت با کامپیوتر اینجا کلیک کنید.

عاشقانه همه جا با شما !
نرم افزار اندروید عاشقانه رو حتما دانلود کنید
جدیدترین پست ها با محیطی زیبا در موبایل شما

دانلود رمان گناهکار

 

تمامی مطالب و طرح قالب برای ناب رمان محفوظ است.

هرگونه کپی برداری از مطالب و محتویات سایت بدون ذکر منبع مجاز نمی باشد.

لایک و نظر فراموش نشه امیدوارم خوشتون بیاد

لایک و نظر فراموش نشه امیدوارم خوشتون بیاد

دانلود رمان گناهکار نوشته فرشته27 fereshteh تات شهدوست رمان عاشقانه ایرانی در مورد آرشام و دلارام رمان گناکار فرمت apk epub pdf
http://www.tak-site.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%af%d9%86%d8%a7%d9%87%da%a9%d8%a7%d8%b1/ ادامه


شروع از

ابعاد ویدیو

640×360
560×315
320×180
ابعاد دلخواه
واکنش گرا (Responsive)

عرض:
ارتفاع:

خواندن متن کامل رمان گناهکار


شروع از

نظرات

(۱)

niaw
۲ سال پیش

سلام ببخشید من دنباله نرم افزاری میگردم که بتونم باهاش کلیپ درست کنم میتونین کمک کنین؟؟

دانلود رمان گناهکار نوشته فرشته27 fereshteh تات شهدوست رمان عاشقانه ایرانی در مورد آرشام و دلارام رمان گناکار فرمت apk epub pdf
http://www.tak-site.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%af%d9%86%d8%a7%d9%87%da%a9%d8%a7%d8%b1/ ادامه


شروع از

ابعاد ویدیو

640×360
560×315
320×180
ابعاد دلخواه
واکنش گرا (Responsive)

عرض:
ارتفاع:

خواندن متن کامل رمان گناهکار


شروع از

نظرات

(۱)

niaw
۲ سال پیش

سلام ببخشید من دنباله نرم افزاری میگردم که بتونم باهاش کلیپ درست کنم میتونین کمک کنین؟؟

نرم‌افزار اندروید ویسگون
مستقیم
بازار

دانلود نرم‌افزار اندروید ویسگون

دانلود از بازار

stareh29

دانلود نرم‌افزار اندروید ویسگون

دانلود از بازار

خواندن متن کامل رمان گناهکار
خواندن متن کامل رمان گناهکار
0

متن کامل رمان گناهکار

متن کامل رمان گناهکار
متن کامل رمان گناهکار

رمان گناهکار قسمت اول

ز این دل را کسی صاحب نیست

اگر باشد پس کسی عاقل نیست صاحب دل باش اما کوچک نبین  دنیاها جا دارد ز درون بین این دل گر بشکنی جز تو کسی نامرد نیست شکسته دل مرحم ندارد محبت را آغاز کن چون جز آن دل را نامی از دل نیست بشکند دستی که آن دل را شکست چون به جز خود کسی گناهکارنیست بربستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم وباانگشت برروی ان چنین می نویسمگناهکار،گناهکار،گناهکارم منمتن کامل رمان گناهکار

رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین .. با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من همچین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟.. به خاطرجیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت.. غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم.. یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..پرنده پر نمی زد……… جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..به روز سیاه نشوندیم..با احساساتم بازی کردی..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟.. هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟.. هق هق می کرد..همه ی آرایشش تو صورتش پخش شده بود.. نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند.. من کسی هستم که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود.. یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم.. سرش و بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی.. با عصبانیت یقه ش و چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فک منقبض شده م رو محکمتر روی هم فشار دادم.. تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار دارم بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟.. بلندتر داد زدم :عاشق اینم که خرد شدنتون و ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک و تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن.. اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید.. هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود.. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم.. از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش و انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد.. خنده ای از روی حرص.. خشم.. به حد جنون عصبی بودم……….. هیچ وقت نمی خندیدم.. فقط وقتی که از شکست دادن غرور و خرد کردن احساساتشون سرمست می شدم.. اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم.. ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای نقشه م بهم دست می داد.. صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود.. جنس مخالف برام یک جور وسیله ی سرگرمی بود..می گرفتمشون تو مشتم و هر وقت که می خواستم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود.. از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردند دیگه کنترلی از خودشون نداشتند..مثل یه حیوون رامم می شدند..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار.. از تو اینه ی جلو به صورتم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت.. خوشحال بودم..یه خوشحالی ِ تلخ..وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور مینداختم می شدم اینی که الان هستم!..نبضم تند می زد..با خشم..از روی حرص..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا و داغی ِ خون توی رگهام اروم می شدم..این گرما از سر نفرت بود..فقط نفرت!……

جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین و بردم تو .. هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. نگاهی کوتاه به تک تکشون انداختم.. از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یه جورایی دست راستم محسوب می شد.. از رمز و راز کارهای من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم..انقدری که به دردم بخوره.. سنگین نگاهش کردم.. یک قدم به طرفم برداشت.. سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان.. تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم.. با قدم هایی محکم وارد ویلا شدم.. به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه درغیابم.. اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق و داشت بی برو برگرد باید سزاش رو هم می دید.. جلوی در رو به شکوهی کردم و با همون اخمی که رو صورت داشتم گفتم : بگو.. می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم و کاری به جزئیات ندارم.. — قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و.. دستم و بردم بالا..سکوت کرد..بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم.. تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم.. نمی خواستم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق راه پیدا کنه..تاریکی و سیاهی جزوی از اسرار ِ این اتاق بود.. مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود.. کمد مخصوص..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود.. و همینطور مجموعه ای کامل و بی نقص از عکس هایی که با وجود اونها من رو قدم به قدم به هدفم نزدیک می کرد.. تمامی اونها رو تو یک ردیف کنار هم به دیوار زده بودم.. «عکس» ولی نه هر عکسی..تصویر همه ی اونایی که با اشتیاق تو چنگم می اومدند ..کسایی که علاوه بر احساس ارامش بعد از انتقام مدتی هم من رو سرگرم می کردند.. اونایی که باید تقاص پس می دادند..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم.. نابودی حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن.. این گناه من بود ..و تا سر حد مرگ تو لذت این گناه غرق میشم.. و بین این 10 نفر ..فقط نفر دهم با بقیه فرق داشت..

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای انجام مجازات ..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت.. از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط 3 نفر باقی مونده بود..از 10 نفر..3 نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم.. اما کار نفر نهم رو یه جورایی نیمه تموم گذاشته بودم .. به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم.. دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین….و پر از آرامش.. (آهنگ پرونده.. از حمید عسکری) این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک زیپوم روشنش کردم..فندک طلایی رو پرت کردم رو میز..پک عمیقی به سیگارم زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش و به ارومی بیرون دادم .. وقتی چشمام و باز کردم نگاهم بهش افتاد..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود.. زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم.. پوزخند زدم.. پک بعدی رو هم به سیگارم زدم.. ماژیک قرمز و از روی میز برداشتم..روی عکس دو خط به حالت ضربدر کشیدم..دو خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر.. شیدا صدر.. پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید یک مشت ه*ر*ز*ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اونا ادمای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم.. با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد ” آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر دلسنگی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام”.. صدای نحسشون توی گوشم تکرار می شد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر 7 نفر.. اونهایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..دخترانی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و روحشون توسط من به تباهی کشیده شد.. مردی که غرورش و نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به قعر سیاهی بکشه..ولی نخواستند باور کنند.. و حالا..باید منتظر مجازات باشند.. پک سوم و به سیگارم زدم.. آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش لبخند تلخی رو لبام نشست..از روی غم..غمی که منو مجاب به این انتقام می کرد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد..فکر..خواب ..و شایدم..یک کابوس!!.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت تبدیل می شدند.. با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش.. پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش و تو صورتش بیرون دادم.. عکس و از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود.. نفر هشتم ..منتظرم بود..

همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت.. به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود……….

در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..

با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد.. –سلام..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و.. –کارتــو بکن دکتــر.. با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود و واسه ی من روضه می خوند.. نگاهش کردم..با همون لبخند سرش و تکون داد.. به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟.. مکث کردم.. -تهرانی.. سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان و کنارم گذاشت.. استین لباسم و بالا زد..ابروهام از درد جمع شد.. –خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون زیاد عمیق نیست اروم باشید تا.. -من ارومم..فقط کارتو بکن.. دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم و شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم.. –نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون افتاده؟!..اینکه کار کیه و.. -نـــه.. به ارومی سرش و تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید.. سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد.. پرستار وارد اتاق شد.. –دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند.. –بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم.. –باشه چشم.. پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکشاش و در اورد .. همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من.. -نیازی نیست.. با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم و در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم و روی همون تن کردم..همین کافی بود.. خواستم از اتاق بیرون برم که صداش و شنیدم..اما برنگشتم .. –بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون و سر موقع تعویض کنید..در ضمن.. رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه.. نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی.. همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد.. با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟.. –خیلی خب..بریم.. از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت.. بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم.. خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود.. ************************ روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم.. با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.. کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم.. صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک.. پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند.. (اهنگ ببار بارون..سعید اسایش).. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب دست داغم و روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم.. چشمام و بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم می پیچید.. چشمامو روی هم فشردم.. اون شب بارونی..اون..اونجا..کثافتای رذل..اون اشغالای عوضی.. چشمامو باز کردم..دستم و مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم و بهش تکیه دادم.. تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد.. من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد برده..نمی خوام هیچ چیز رو به یاد بیارم.. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم..سرمو بالا گرفتم..حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند.. چشمام و محکم روی هم فشار دادم.. (آرشـــام.. آرشـام..من اینجام..چرا نگام نمی کنی؟..منو ببین..نگام کن آرشام..چشماتو باز کن).. عربده کشیدم و چشمامو باز کردم..با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و پرتش کردم وسط اتاق.. صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز منو به جنون می رسوند.. جای زخمم می سوخت..ولی برام مهم نبود..خشمم کنترل شده نبود..افسار گسیخته بود..داشتم دیوونه می شدم..یا شاید هم شدم..اره..آرشام دیوونه ست..دیوونه ش کردن..آرشام و روانی کردن..اون لعنتیا.. (آرشام..آرشام..).. صدام نکن لعنتی..صدام نکن..صدام نکن.. زانو زدم..سرم به پایین خم شد..اهنگ هنوز هم پخش می شد..باز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد.. می خواستم اروم باشم..می خواستم این آهنگ ارومم کنه ولی الان..الان فقط خشم بود که وجودم و احاطه کرده بود..دستامو مشت کردم.. فقط انتقام ..این حس شیرین بود که ارومم می کرد.. انتقام..حسی که همراه با جنون بود..منو تسخیر خودش کرده بود و..راه برگشتی هم نداشتم.. باید تا انتهای این راه و می رفتم..راهی.. بی بازگشت..

1 هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت و باز نکرده بودم..بیشتر از این نمی شد پشت گوش بندازم.. پاکت و از توی گاوصندق بیرون اوردم..با تقه ای که به در اتاق خورد سرم و بلند کردم.. -بیا تو.. –قربان قهوه تون و اوردم.. با نگاهم به میز اشاره کردم..بعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم و روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت و هم باز کردم.. دود که از جلوی چشمام محو شد عکس و بیرون کشیدم..با دیدنش یک تای ابروم و بالا انداختم..پس اینبار نوبت این بود..کسی که خودمم منتظرش بودم..

ظاهرا نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نخواهد داشت.. خیانت به شایان .. به من و همه ی گروه بود.. من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم.. شهیاد..نفر بعدی ..کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بود..چند تا مدرک ازش تو مشت داشتم..می دونستم از من دل خوشی نداره..به ظاهر دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد..چندجا مشتش و باز کرده بودم ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کرد..ازش مدرک داشتم.. اینکه .. قصد داره منو از سر راهش برداره.. هدف من کشتن ادما نبود..گرچه اینها آدم نیستند..انگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیز به حساب می اومد.. ولی من مجبورم..برای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم و به روی خیلی چیزا ببندم.. اما کسایی که بخوان نابودم کنند و مانع رسیدن به هدفم بشن و از سر راه بر میدارم.. همشون از قماش شایان بودند..اگه بهش دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف خودم می رسیدم.. ولی……. به زودی مسیرم یکطرفه میشه .. ****************** تو خونه ش نبود..بی شک می دونست دنبالشم..از مخفیگاش خبر داشتم.. از پشت گاوداری رفتم تو..ماشینم و درست وسط گاوداری نگه داشتم.. دیدمش..وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود..با شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کرد..وحشت و ازهمون فاصله توی چشماش دیدم.. پوزخند زدم و عینک افتابیم و روی چشمام جا به جا کردم.. فرار کرد.. به سرعت می دوید.. پام و روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم.. به دیوار که رسید ازش بالا رفت..سریع پریدم پایین و کتم و کندم و همراه عینکم پرت کردم تو ماشین.. پریدم و دستم و به لبه ی دیوار گرفتم..خودمو کشیدم بالا و پریدم اونطرف.. رفت پشت گاوداری ..به سرعت باد پشت سرش دویدم.. با توجه به سنش تر و فرز بود..لوله ی گاز و گرفت و بالا رفت از همونجا می تونست بپره توی گاوداری.. پشت سرش رفتم .. خواست بپره که سریع دستمو دراز کردم..یقه ش و از پشت گرفتم و از بالای دیوار پرتش کردم پایین..از درد ناله کرد..مطمئن بودم یا دست و پا یا دنده هاش خرد شدند.. رفتم کنارش..اونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبود..بردمش لا به لای درختا..نیمه بیهوش بود..همون ضربه کار خودشو کرده بود.. پرتش کردم رو زمین..به خودش می پیچید..صدا خفه کن و روی اسلحه نصب کردم ..نشونه گرفتم.. لای چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد.. نالید :نکن آرشام..ما که با هم همکاریم.. -خفه شو..من با خیانتکارا همکاری نمی کنم.. –مجبور شدم لعنتی..اونا تهدیدم کردن.. -ببر صدات و کثافت..فکر نکن از کارات خبــــر ندارم..که نقشه ی قتل منو می کشی آره؟..در ضمن تو به بزرگترین دشمن ما نیمی از اصرار گروهه شایان و لو دادی..خودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی مجازاتت چیه.. –اره..می دونم..مرگ..این تو قانونه اون شایانه کثافته..پایانه هر چیزه..می دونستم ولی بازم اینکارو کردم.. -عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدم..تو چی فکر کردی؟..نفس بکشی شایان از همه چیز مطلع میشه..اونوقت تویِ هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟..از پشت به هر دوی ما خنجر زدی..علی الخصوص به من که یه جورایی بهت اعتماد داشتم..تو به اعتمادم خیانت کردی..با اینکه دستت و خونده بودم اما بازم شک داشتم تو پشت تموم این قضایا باشی..هنوزم من و شایان و دست کم گرفتی.. –اره خب..بایدم طرفداریش و کنی..چون اون.. –خفه شو..بسه..دیگه هرچی که گفتی بسه..تموم شد.. –خیلی خب..حرفی ندارم..اره..خیانت کردم جزاش و هم می بینم..فقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرم..از همه تون بیــــزارم..مطمئن باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد از روی زمین نیست و نابودت می کردم..سر راهه من قرار گرفتی ..توی حرومزاده حقت بود که اونطور بهت پشت کنم..حالا هم بزن..نزنی این منم که اعزرائیل و میارم پیشوازت..بزن..چرا منتظری؟.. چشماش و بست..خشم همه ی وجودم و گرفته بود..کثافت عوضی چطور جرات می کرد به من بگه حروم زاده؟.. اسلحه رو توی دستم فشردم..نوک اسلحه مرکز پیشونی شهیاد رو نشونه گرفته بود.. شمارش معکوس شروع شد..3……….2………..1……….. لبامو روی هم فشردم..چشمامو بستم و باز کردم..خواستم ماشه رو بکشم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست اسلحه ش و در بیاره شلیک کردم..و همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتاد..نفس حبس شده م و بیرون دادم..اسلحه رو اوردم پایین.. یک خائن کشته شد..این قانون جزای هر خیانتکاری بود..چه تو قانونه من..چه شایان.. خائن مستحق مجازات بود.. ********************* –اجرا شد؟.. -تمومش کردم.. –خوبه..برات یه ماموریته جدید دارم ارشام.. -گوش می کنم.. –یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد بشه..انقدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم توی هیچ کدوم تا به این مدت حساس نبودم.. پس اینو بدون که بالاترین اهمیت و برام داره..می خوام شخصا خودِت روش نظارت کنی..تنها کسی که توی گروه بهش اعتماده کامل دارم و می دونم تحت هر شرایطی با عقل تصمیم می گیره تو هستی.. باید محدوده ت و تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنی..یه خطه جدا بهت میدم که از طریق اون با من در ارتباط باشی..خونه و هر چیزی که بهش احتیاج داری و برات محیا می کنم..از این بابت مشکلی نیست.. تا زمانی که بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنی..بعد از اون با شُرَکا و خریدارا وارد معامله می شیم که بازم روی کمک تو حساب می کنم.. یک بار گفتم بازم میگم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه ..برای همین تو رو انتخاب کردم ..می دونم از پسش بر میای.. سکوت کردم..فکر نمی کردم..نه..چون نیازی به فکر کردن نبود.. هیچ وقت تو کار قاچاق نبودم ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردم..فقط و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم.. سودش تنها توی جیب اون می رفت..از اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین مهره رو داشته باشم.. برای همین موقعیتم و حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اون رو به پایان می رسوندم.. -بسیار خب..کی باید حرکت کنم؟.. –اخر همین هفته..هفته ی دیگه محموله وارد میشه.. سرم و تکون دادم..باید اماده می شدم.. اینطور که از گفته های شایان مشخص بود این ماموریت با ماموریتای دیگه فرق داشت!.. ولی خب.. منم کارم و بلدم.. تقه ای به در خورد..همونطور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت و بررسی می کردم گفتم :بیا تو.. در باز و بسته شد ..صدای قدم هاش و شنیدم که به طرفم می امد.. خانم رحمانی منشی شرکت بود.. سرم و بلند نکردم و در همون حال گفتم :بگو.. –قربان این برگه ها رو باید امضا کنید .. -کدوم برگه ها؟.. –برگه های تحویل کالاهای جدید..بعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستند..نیاز به تایید شما دارن.. -بذار روی میز بعد امضا می کنم.. –باشه چشم..راستی قربان یه نفر می خواد شما رو ببینه.. اینبار سرمو بلند کردم ..نگاهش کردم و جدی گفتم :گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم.. با ترس من من کنان گفت :بـ..بله بله..بهشون گفتم ولی ..ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید.. -خودشو معرفی کرد؟.. -یه خانمی هستن..فکر کنم گفتن صدر..درسته گفت شیدا صدر .. نفسم و بیرون دادم .. به در اشاره کردم :بسیار خب بگو بیاد داخل..درضمن 2 تا فنجون قهوه همراه کیک بیار اتاقم .. تعجب و تو چشماش دیدم ولی چون می دونست اگه دیر به دستوراتم عمل کنه بی برو برگرد حکمش اخراجه بعد از گفتن ” چشم قربان..همین الان”..سریع از اتاق بیرون رفت.. ****************** نگاهم و توی چشماش دوختم..همونطور که انتظارش و داشتم..شیک و چشمگیر.. با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم :چطور شد سرزده اومدید شرکت؟..مهندس صدر چطورند؟.. انگشتای کشیده ش و با ناز تو هم گره زد و با لبخند نگام کرد:ایشونم خوبن و سلام رسوندن..خب دیگه حُسنش به همین سرزده اومدنم بود.. -چطور؟!.. –خب از شب تولدم به اینطرف دیگه خبری ازتون نداشتم..این شد که خدمت رسیدم.. -بله..کمی سرم شلوغ بود.. –الان چی؟..هنوزم سرتون شلوغه؟.. نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچکترین تغییری بدم گفتم :نه..تا قبل از اینکه شما بیاید ..ولی الان تمام وقت در اختیارتون هستم.. نگاهش رو دیدم که برقی درش جهید..نگاهم به انگشتان دستش افتاد که با استرس اونها رو در هم می فشرد..پاهاش و تکون می داد و اینها همه نشون می داد که اروم و قرار نداره..مطمئنا بی دلیل اینجا نیومده بود.. شگردم تو کار این بود..چون ماری زهرالود و کشنده اروم، اروم به طعمه نزدیک می شدم..بدون اینکه اون رو به وحشت بندازم..و در بهترین زمان ممکن طبق اونچه که من می خوام طعمه اسیرم می شد..به طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمیذاشتم.. –راستش برای یه کاری مزاحمتون شدم..البته بیشترین قصدم دیدن خود شما بود..اخه..با همون دیدار اول ..چطور بگم.. با لبخند ادامه داد :بگذریم.. -کارتون با من چیه؟..کمکی ازم ساخته ست؟.. –بله..البته اگر قابل بدونید..من یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتم..تا به الان هیچ قصدی روش نداشتم..ولی وقتی تعریف شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم و اینکه چقدر توی کارتون مهارت دارید..می خواستم اگه مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم و در عوض من و شریک خودتون بدونید..دوست دارم در کنار شما مشغول به کار شم.. -شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید.. –بله درسته..ولی اگه شما پیشنهادم و قبول کنید می خوام کنار شما باشم.. -می دونید کار ما چیه؟.. –بله..البته تا حدودی..اینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید.. -بعلاوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم.. –خب حالا نظرتون چیه؟..من و هم تو جمع شرکاتون قبول می کنید؟.. متفکرانه نگاهش کردم..بهترین موقعیت بود..اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم..خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که براش پهن کرده بودم قدم میذاشت.. -جوابتون و فرداشب میدم..به صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر..نظرتون چیه؟.. لبخند زد و سرش و تکون داد :عالیه.. -بسیار خب..خودم میام دنبالتون..منتظرم باشید..زمانش و بعد بهتون خبر میدم.. از جا بلند شد ولی من از روی صندلیم کوچکترین حرکتی نکردم..تا همینقدرم زیاد از حد تحویلش گرفتم.. ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از خط قرمز.. دستش و جلو اورد..نگاهم و از توی چشمای سبز و براقش به دستش دوختم.. مکث کوتاهی کردم .. دستش و میان انگشتانم گرفتم و نرم و اروم فشردم.. –ازتون ممنونم..در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید..همکاری با شما باعث افتخارمه..فعلا.. دستش و اروم رها کردم ..به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت.. –شماره ی منو دارید دیگه درسته؟.. سرمو تکون دادم.. کمی نگام کرد..وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت.. خودکار و توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم..نگاهم مستقیم به در بود .. به فرداشب فکر می کردم..اینکه قرار بود رویاییش کنم..برای شیدا صدر..و قدم اصلی رو بردارم.. تا مقصد نهایی خیلی راه مونده بود..ولی فرداشب..اصلی ترین برگ از نقشه م ورق می خورد..

تو مسیر برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه ش افتاده بود نگاه کردم..شایان.. نفس عمیق کشیدم و جواب دادم.. –الو..آرشام.. -بله..چیزی شده؟.. –اگه اب دستته بذار زمین سریع خودتو برسون اینجا.. -چی شده؟!.. –فقط کاری که گفتم و بکن..زود باش.. -باشه..الان تو راهم..دارم میام..

صداش مضطرب نبود..بیشتر هیجان داشت.. کنجکاو بودم بدونم اینبار ازم چی می خواد..به سرعت به طرف خونه ی شایان روندم.. ********************* مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و دود سیگار اطرافش و پر کرده بود.. اشاره کرد نزدیکش بایستم..با چند قدمِ بلند رو به روش قرار گرفتم..سکوت کردم تا خودش حرف بزنه و دلیل این همه عجله رو توضیح بده.. سیگارش و توی جاسیگاریش خاموش کرد..دودها کم و کمتر شدند و من تونستم چهره ی شایان رو بهتر و واضح تر ببینم.. چشمان قهوه ای روشن و خمار..که وقتی عصبانی می شد باریک تر از حد معمول نشون می داد..لبان نسبتا کلفت و بینی گوشتی..که در حین خشونت چین می افتاد و لبانش رو روی هم می فشرد..چونه ی تقریبا باریک و موهای پرپشت و بلند جو گندمی ازاون یک مردِ قوی و محکم ساخته بود..چهارشونه و قد بلند.. گذر زمان روی چهره ش تاثیر چندانی نگذاشته بود حتی روی ..ذاتش.. بدون هیچ حرفی در کشوی میزش و باز کرد و 2 تا پاکت بیرون اورد..یکی قرمز و دیگری سفید..انداخت روی میز و به طرفم سُر داد.. –برشون دار.. اروم دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم.. –بازشون نکن..به هیچ وجه.. اینبار با تعجب نگاهش کردم..پاکت ها رو توی دستم فشردم.. -چطور؟!.. –زمانش که برسه بهت میگم ..فعلا تموم فکر و ذهنت و بذار روی ماموریتی که بهت واگذار کردم..فردا حرکت می کنی؟.. -اره، فردا عصر.. –بسیار خب..چنگیز و اسکندر و جمشید و هم باهات می فرستم..می دونم خودت از پس هر کاری بر میای..ولی نیاز به بادیگارد داری..چون این محموله های جدید خواهان زیادی داره..ممکنه دست دشمنامون بیاد تو کار.. –من با بودن اونا مشکلی ندارم..گرچه نیازی هم بهشون نیست.. –می دونم..ولی اینجوری خیالم راحت تره..به محض اینکه محموله برسه 2 روز بعد منم خودمو بهتون می رسونم..باید همه چیز طبق برنامه پیش بره..مراقب پلیسا باش..خودت که بهتر می دونی؟.. -کاملا.. پاکتا رو توی هوا تکون دادم .. – و نمی خوای درمورد اینا توضیح بیشتری بدی؟.. –فعلا نه..توی پاکت سفید تموم توضیحات و دادم..ولی توی پاکت قرمز..ماموریت جدیدت و گذاشتم..یه ماموریت فوق حساس و ماهرانه..تو رو انتخاب کردم اون هم به دلایلی که بعد خودت می فهمی.. -از کی باید ماموریت جدید و شروع کنم؟.. –بهت میگم..ولی تا اون موقع به هیچ وجه در پاکت ها رو باز نکن..این خیلی مهمه..چون نمی خوام ذهنت بیخود درگیر بشه تا به وقتش..درحال حاضر ماموریت فعلی که بهت محول کردم مهمتره.. سرمو به نشانه ی تایید ِ حرفاش تکون دادم..حتما باز واسه کسی نقشه کشیده که انقدر محافظه کارانه رفتار می کرد.. شایان هیچ حرفی رو بی دلیل نمی زد وبرای تک تک کلمات و حرفاش دلایل محکمی داشت.. –هر وقت خواستی حرکت کنی و همینطور به محل رسیدی بهم زنگ بزن.. یه گوشی موبایل گذاشت رو میز و گفت :اینو بردار..یه خط محرمانه و حفاظت شده ست..هیچ کس نمی تونه این خط و ردیابی کنه..حتی پلیسا.. گوشی رو برداشتم..برای اولین بار نبود که از چنین خطی استفاده می کردم.. –لحظه به لحظه گزارش کارا رو بهم بده..می دونم نیاز به گفتن این حرفا نیست ولی تاکید می کنم که مراقب همه چیز باش.. -این ماموریتم مثل سایر ماموریتا با موفقیت انجام میشه ..شک نداشته باش.. سرش و تکون داد و با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد.. ******************** جلوی ویلای صدر توقف کردم..مثل همیشه تیپم فقط مشکی بود..بوی ادکلن مخصوصم فضای ماشین رو پر کرده بود..هیچ هیجانی نداشتم..ازهمیشه اروم تر بودم.. بهش پیام دادم که پشت درمنتظرم..از اینکه براش بوق بزنم و کلا از اینجور کارها متنفر بودم.. بعد از 5 دقیقه حاضر و اماده ،شیک و جذاب از در بیرون اومد..ست قرمز زده بود..موهاش و کج ریخته بود یه طرف صورتش و بقیه رو صاف ریخته بود روی شونه هاش..شال سرخی که روی سرش انداخته بود رو ازادانه رها کرده بود.. از ماشین پیاده نشدم..در و باز کرد و نشست..بوی عطر تندی که به خودش زده بود باعث شد اخمام و تو هم بکشم..از این بو متنفر بودم..ولی باید تحمل می کردم.. دستش و به سمتم دراز کرد.. –سلام..چه وقت شناس..راس ساعت رسیدی.. دستش و فشردم.. -سلام..من همیشه وقت شناسم و از اینکه کسی معطلم بذاره متنفرم.. لحنم بیش از حد جدی نبود..امشب رو باید تا حدی از جلد واقعیم بیرون می امدم .. –وقتی پیام دادی که 9 اماده باشم نمی دونی با چه سرعتی حاضر شدم.. حرکت کردم..راه زیادی نمونده بود که پرسید :نمی خوای بگی توی کدوم رستوران میز رزرو کردی؟.. نگاهش کردم..نگاه اون هم روی من بود..توی دلم پوزخند زدم و به جاده خیره شدم.. – مدیترانه.. –اوه..باید جای خوبی باشه..تا حالا نرفتم.. -به نظر خوبه.. –حتما همینطوره..چون تو انتخابش کردی.. چه زود جای «شما» رو به «تو» داد..تا دیروز توی شرکت می گفت مهندس تهرانی ولی الان….خب این عالیه.. ماشین و کناری پارک کردم و هر دو پیاده شدیم.. شیدا با طنازی مختص به خودش به طرفم امد و دستانش و دور بازوم حلقه کرد..چیزی نگفتم.. وارد رستوران شدیم..تا به حال اینجا نیومده بودم..ولی برای اولین بار جای بدی نبود.. –واو..چه جای محشریه..انتخابت عالیه آرشام.. یکی از خدمه ها با لباس فرم به طرفمون اومد.. با احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت :سلام..به رستوران مدیترانه خوش امدید.. -من قبلا میز رزرو کرده بودم.. –اسم شریفتون؟.. -تهرانی..آرشام تهرانی.. توی لیست و چک کرد و با لبخند گفت :بله..بفرمایید تا راهنماییتون کنم..از این طرف لطفا.. همراهش رفتیم.. موسیقی .. فضای کاملا تمیز و چشمگیر..جای بدی نبود.. صندلی رو برای شیدا و من کشید و گفت :بفرمایید..این هم از میزی که سفارش داده بودید.. منو رو روی میز گذاشت و بعد هم از کنارمون رفت.. یکی از منوها رو برداشتم..شیدا هم داشت انتخاب می کرد.. گارسون بعد از چند دقیقه سر و کله ش پیدا شد:انتخاب کردید قربان؟.. به شیدا اشاره کردم و گفتم :اول خانم.. شیدا با لبخند رو به گارسون گفت :اینجا همه نوع غذایی دارید؟.. –بله..استیک .. انواع جوجه ..انواع کباب ..سوپ .. ماهی .. میگو.. –عالیه..ترجیح میدم یه غذای دریایی بخورم..خوراک میگو لطفا.. –چشم..نوشیدنی چی میل دارید؟.. –ترجیحا فقط اب..ممنونم.. –سوپ چطور؟.. –عالیه.. –و شما قربان؟.. -برای منم خوراک میگو بیارید.. –بله چشم.. با رفتن گارسون شیدا لبخند زد و نگام کرد..سعی کردم لبخند بزنم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود.. اجبارا هیچ وقت نمی خندیدم..حتی تو یه همچین موقعیتی..مضحک بود.. در حین خوردن غذا هیچ کدوم حرفی نزدیم.. بعد از صرف شام رو بهش گفتم :اگه وقت داری می تونیم بریم دربند و اونجا حرفامون و بزنیم.. با رضایت نگام کرد وخندید:من تمام وقت در خدمتت هستم..فکر خوبیه..دربند تو شب خیلی دیدنی و با صفاست.. میز و تسویه کردم و از رستوران بیرون امدیم.. توی ماشین که نشستم متوجه شدم بیش از حد با من احساس راحتی می کنه..مرتب با ناز پاهاش و تکان می داد و دستشو روی اونها می کشید.. نگاهش از پنجره به بیرون بود ولی تموم حرکاتش و زیر نظر داشتم..

-کدوم رستوران؟.. –خودت کدوم و بیشتر می پسندی؟.. با لبخند نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به جاده بود..رسیدیم..کنار محوطه پارک کردم .. -یعنی انتخاب انقدر سخته؟.. –نه..انتخاب کردم..منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی..

چند لحظه نگاش کردم.. هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم.. بازوم و محکم توی دست گرفت و گفت :من میگم بریم مطبق..چطوره؟.. -حرفی نیست.. ***************** پشت میز نشستیم..مثل همیشه شلوغ بود.. –خیلی خوبه که اینجا هیچ وقت خلوت نمیشه.. سرم و تکون دادم وبه اطراف نگاهی انداختم.. -هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا.. — برای همین اینجا رو انتخاب کردی؟.. سرم و تکون دادم…… –باهات موافقم..می تونیم بعد کمی این اطراف قدم بزنیم.. قهوه و کیک سفارش دادیم..من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم..زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی اینها اون رو هر روز مزه مزه می کردم..پس این تلخی زود گذر که در مقابل اونها چیزی نبود.. قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت..ولی زندگیِ من..هم تلخ بود و هم ..متعفن.. طعم زهرش رو با تمام وجود می چشیدم و در اخر سر می کشیدم.. این بود زندگی تلخ تر از زهر ِ آرشام.. ولی چرا؟!.. تنها خودم می دونستم و .. سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به اسمون انداختم..با اون هم قهر بودم..خیلی وقته که آرشام خدا رو فراموش کرده..خیلی وقته که اسمش و به زبون نمیاره.. 10 ساله که دیگه نگفتم خدایا واسه همین اندک چیزی هم که بهم دادی..شکرت.. نه.. من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام اسمش و بیارم..خدایی که همه چیزم و ازم گرفت..خدایی که می تونست جلوی اون همه کثافتکاری و مصیبت رو بگیره ولی نگرفت..می تونست و.. آه..اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم..اینجا فقط هدفم مهمه..همین.. وقتی این هدف شد مسیر انتخابیم دیگه یاد خدا درش هیچ معنایی نداره.. انتقام.. فقط انتقام.. با صدای شیدا به خودم اومدم..قهوه م سرد شده بود و با این حال تا ته سر کشیدم.. تلخیش ازارم نداد..دوست داشتم..چون طعم داشت..اگر زندگی من هم یکی از این دو تا رو داشت شاید..آرشام این راه رو انتخاب نمی کرد ولی نحسیِ زندگی من یکی دوتا نبود.. –آرشام نمی خوای نظرت رو در مورد پیشنهادم بگی؟!.. فنجون خالی قهوه رو توی دستم فشردم..نگاهم و بالا کشیدم و روی صورتش نگه داشتم.. -من حرفی ندارم..فردا می تونی بیای شرکت؟..باید درمورد یه سری مسائل مربوط به کارمون باهات حرف بزنم.. با خوشحالی نگام کرد ودر حالی که لبخند پهن و بزرگی روی لباش خودنمایی می کرد گفت :چرا که نه؟..از این به بعد تماما در اختیارتم..وای آرشام نمی دونی چقدر خوشحالم..همکاری با تو باعث افتخارمه..اصلا باورم نمیشه که انتخابم کردی..اخه شنیده بودم تو همینجوری به کسی اعتماد نمی کنی که بعد هم بخوای اونو شریک خودت بدونی.. فنجونم و با ارامش گذاشتم روی میز و متفکرانه نگاش کردم..برق خوشحالی هنوزم درون چشمانش می درخشید.. خونسرد گفتم :تو برای من هر کس نیستی..و اینو بدون که اگه همه چیز و درموردت نمی دونستم هیچ وقت قبولت نمی کردم..اما.. به پشتی صندلیم تکیه دادم..از توی نگاهش می خوندم که کنجکاوه بدونه چی می خوام بگم.. بیش ازاین منتظرش نذاشتم وگفتم :اگه در طول همکاری با شرکته من و مشارکتت توی گروه بتونی کاملا اعتمادم و جلب کنی..حاضرم خیلی کارها برات انجام بدم.. دستام و روی میز قرار دادم و با انگشت بهش اشاره کردم : و تمومه اینها به خود تو بستگی داره.. –مطمئن باش من از پسش بر میام..می دونم شرکت شما جزو بهتریناست و از این بابت افتخار می کنم که بتونم باهاتون شریک باشم..من هر کاری می کنم تا بتونم نظر و اعتمادت و به خودم جلب کنم.. -امیدوارم.. از پشت میز بلند شدم .. -من میرم دستامو بشورم..وقتی برگشتم حرکت می کنیم.. با لبخند سرش و تکون داد.. ***************** به فضای اطرافم نگاه کردم..تصمیم گرفتم چند دقیقه ای بی خیال شیدا بشم و کمی از این هوا استفاده کنم.. تو فکر بودم که برگشتم و همون موقع یکی محکم بهم تنه زد ..کامل برگشتم سمتش .. یه دختر افتاده بود رو زمین و با ناله دستش و ماساژ می داد.. سرش پایین بود و فقط صداش و شنیدم.. نالید :ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!.. سرش و بلند کرد و با خشم گفت :مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و.. با تعجب نگاش کردم..همون دختری بود که اون شب با چاقو بازوم و زخمی کرد.. یه قدم به طرفش برداشتم که تند و فرز از جاش بلند شد و دوید..درست پشت سرش بودم..تیز بود و خیلی سریع می دوید.. از بین مردم که کنار رودخونه ایستاده بودن به سختی رد شدم و مسیر نگام فقط به سمت اون دختر بود که گمش نکنم.. داشت می رفت سمت درختا..بهترین جا واسه غافلگیریش بود..پیچیدم سمت چپ که یه راه باریکه بود و حتم داشتم به همون مسیری می رسه که دختره داشت فرار می کرد.. و حدسم درست بود چون تا رسیدم سر راهش قرار گرفتم و تا خواست برگرده بازوش و گرفتم و کشیدمش تو بغلم.. هیچ کس اونجا نبود..تنها چراغای اون سمت کمی اطراف و روشن کرده بود.. محکم بین بازوهام نگهش داشتم.. با حرص گفت :ولم کن اشغال..بلایی که اون سری سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشد اره؟.. –می دونستی خیلی پررویی؟..ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای رو بکنه و رو من دست بلند کنه.. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم.. دست از تقلا برداشت و سرش و بالا گرفت ..نفس نفس می زد و گرمی نفسش توی صورتم می خورد.. مستقیم زل زد توی چشمام و با خشم گفت : تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه.. زانوش و محکم اورد بالا و خواست ضربه بزنه که با دست ازادم گرفتمش ..محکم فشارش دادم که با درد اخماش جمع شد.. زانوش و ول کردم و یه کشیده ی محکمی خوابوندم توی صورتش..صدای کشیده م انقدر بلند بود که سکوت اونجا رو بر هم زد..کشیده ی دوم رو هم زدم و صورتش به سمت چپ برگشت و اینبار جیغ خفیفی کشید.. از روی شال موهاش و گرفتم و سرشو به عقب کشیدم.. — کشیده ی اول و زدم به خاطر کار اون شبت .. کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات ..و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه.. یه دفعه دستش و محکم کشید بیرون و با تموم زورش به صورتم چنگ زد..نیمه ی چپ صورتم سوخت ولی ولش نکردم که اینبار با آرنجش کوبید توی شکمم که از درد خم شدم..برخلاف تصورم زورش خیلی زیاد بود .. داد زد :کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟..پدرت و در میارم خیال کردی چی؟عوضی.. به طرفش خیز برداشتم که فرار کرد…دنبالش دویدم ..با اینکه دو تا کشیده ی محکم ازم خورده بود ولی بازم فرز بود.. به یکی تنه زدم که تا برگشتم در این بین حواسم پرت شد و اینبار لابه لای جمعیت گم و گور شد.. با حرص و عصبانیت دستامو مشت کردم و کوبیدم رو یکی از ماشینایی که اونجا پارک شده بود..صدای دزدگیرش بلند شد .. کلافه تو موهام دست کشیدم و به طرف رستوران رفتم..دستمالم و روی خراشی که اون دختر با ناخنای بلندش روی صورتم ایجاد کرده بود گذاشتم.. شیدا با دیدنم از جا بلند شد و با نگرانی نگام کرد.. –کجا بودی آرشام؟!..حتی به موبایلتم زنگ زدم جواب ندادی.. -همین اطراف بودم..گوشیم روی سایلنته.. دستم و از روی صورتم برداشتم..جای خراش کمی می سوخت..با دیدن صورتم با اخم و شک نگام کرد.. –چرا انقدر اشفته ای آرشام؟!..با کسی دعوا کردی؟..روی صورتت جای ناخن ِ.. با اخم غلیظی نگاش کردم که سکوت کرد..زیادتر از حدش سوال می پرسید و من هم عادت به جواب دادن اون هم به چنین سوالاته بیخودی نداشتم.. -بریم.. بدون هیچ حرفی کیفش و برداشت و حرکت کردیم..مرتب به اطراف نگاه می کردم تا شاید بتونم اون دختر و پیدا کنم ولی انگار اب شده بود و رفته بود توی زمین.. تا حالا ندیده بودم یه دختر این همه زور و جسارت داشته باشه..با اون جُثه و هیکلِ ظریف این همه زور..جای تعجب داشت.. صداش توی سرم تکرار شد.. (- تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه..) دلارام.. اینبار جون سالم به در برد ولی با وجود امشب مطمئنم که باز هم می بینمش.. ولی کی و کجا؟!.. نمی دونم.. حتم داشتم که ما بازم همدیگه رو می بینیم..و اینبار وضعیت کاملا فرق می کرد..مطمئنا این دیدارها نمی تونه اتفاقی باشه..

-الو.. –آرشام..تو راهی؟.. -اره، دارم میرم پیشواز.. –عالیه..به محض تحویل و جا به جایی بهم زنگ بزن..فراموش نکن مراقب همه چیز باش..می دونم که نیازی به توضیحاته دوباره ی من نیست..پس خوب حواست و جمع کن..

از اینکه این همه سفارش می کرد هیچ خوشم نمی اومد..من کارم و حرفه ای انجام می دادم و هیچ نیازی به یاداوری های مکرر و بی مورد شایان نبود.. -همه چیز و می دونم.. –بسیار خب..فعلا.. گوشی و پرت کردم رو صندلی کنارم..با دقت همه جا رو زیر نظر داشتم..چه از پشت سر و چه رو به رو..حتی اطراف و تموم ماشین هایی که تو مسیر بودند.. هر 3 تا بادیگارد پشت سرم حرکت می کردند.. حتی به این سه تا مزاحم هم نیازی نداشتم..ولی این ماموریته شایان بود و اون بود که تصمیم می گرفت.. چند ساعت توی راه بودم ..محموله از مرز رد شده بود و حالا وقت تحویلش رسیده بود.. از ماشین پیاده شدم..اون سه نفر هم پشت سرم بودند..به طرف راننده رفتم..کنارش چند تا مرد قوی هیکل ایستاده بودند که 2 تاشون افغانی بودن.. -همه چیز باید چک بشه.. –حرفی نیست..برو ببین..فقط زودتر تا واسه م دردسر نشده..تا اینجا هم جونم به لبم رسید..دو تای دیگه هم تو راهه تا نیم ساعت دیگه می رسه.. محموله رو چک کردم..مشکلی نداشت..اون 2 تای دیگه هم رسید..بعد از بررسی های لازم کاری نمونده بود.. من جلو افتادم و بقیه هم تو مسیر دنبالم می اومدند..راه رو خیلی خوب بلد بودم..این راه خاکی و دور افتاده دقیقا همون مسیری بود که من به شایان پیشنهاد دادم.. بی خطر و بی دردسر برای حمل و انتقال محموله های قاچاق.. جلوی انبار نگه داشتم.. -با دقت محموله ها رو خالی می کنید و می بریدشون همون جای همیشگی..مراقب باشید که اگه کوچکترین ضرری به محموله ی شایان برسه همینجا خلاصتون می کنم..شیر فهم شد؟.. –بله قربان.. سر جمع 10 نفر بودند که در مدت زمان کوتاهی تموم بار و انتقال دادن داخل انبار.. **************** شماره ی شایان و گرفتم.. –چی شد؟.. -کار محموله ها تموم شد..دیگه مشکلی نیست.. صدای سرمستش توی گوشی پیچید.. –عالیه ..بهتر از این نمیشه..کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه.. -دستور جدید چیه؟.. –فعلا هیچی..مهمترین مرحله ش به اجرا در اومد..بازم باید احتیاط کنی که پلیسا بویی نبرده باشن..تعداد نگهبانا رو بیشتر کن..اون سه تا غول تشن و هم بذار همونجا بمونن..تهدیدشون کن که چهار چشمی مراقب محموله ها باشن.. -همین کار و کردم..باشه ..و دیگه؟.. –برو به همون ادرسی که بهت دادم..تا پایان ماموریت، موندنت توی اون خونه الزامیه.. -باشه..الان حرکت می کنم.. –موفق باشی.. -فعلا.. گوشی رو گذاشتم توی جیبم..با همون اخمی که روی پیشونی داشتم نگاه جدی به تک تکشون انداختم.. -چنگیز..اسکندر..جمشید.. –بله قربان.. –بله.. –بله رییس.. -شماها اینجا می مونید.. رو به تک تکشون که 14 نفر بودند بلند و جدی داد زدم :اگه یکی از شماها کوتاهی بکنه و نتونه به وظیفه ش درست عمل کنه..فقط با یه گلوله از اسلحه ی من یا شایان طرفه..می دونید که با هیچ کدومتون شوخی ندارم..پس حواستون و خوب جمع کنید..شیر فهم شد؟.. همگی اطاعت کردند.. -فردا دوباره سر می زنم..شاید خود شایان هم شخصا همراه من بیاد..پس کاری نکنید که برای تک تکتون گرون تموم بشه..اگه یکی از شماها مرتکب خطایی بشه..افراد دیگه هم مجازات میشن.. عینک افتابیم و به چشم زدم و سوار ماشین شدم..شیشه رو پایین دادم..با دست به اسکندر اشاره کردم..به طرفم دوید و کنار پنجره ایستاد.. –بله رییس.. -لحظه به لحظه امار اینجا رو به من میدی.. –چشم رییس.. حرکت کردم..مستقیم به همون ادرسی که شایان داده بود..درست تو بالاترین نقطه ی تهران قرار داشت.. تا انبار محموله، فاصله ای نداشت..با ماشین 20 دقیقه راه بود.. پس برای همین اینجا رو انتخاب کرد..فکر همه جاش و کرده بود.. ********************* ماشین و بردم تو..خونه حتی سرایدار هم نداشت..ظاهرا اینجا تنها و مستقلم.. به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشتم..اگه می تونستم و نیازی نداشتم خونه ی خودم و هم مشابه غار می ساختم ولی با نمایی پیشرفته..تاریک..سرد..بی روح و..پر از سکوت.. یه خونه ی ویلایی بود..پر از دار و درخت و گل وگیاه..خونه های اطراف همه تو همین سبک بودند.. نمای ساختمان تماما سنگ بود..از پله ها بالا رفتم و روی بالکن ایستادم..دور تا دور بالکن ستون های بلند با نقش و نگار های زیبا و در عین حال قدیمی ساخته شده بود.. با پام به در ضربه زدم..محکم باز شد ..چمدونم و کشیدم و رفتم تو..هیچ وقت به ظواهر توجه ای نمی کردم..برای همین یه نگاه سرسری به اطراف انداختم..همه چیز معمولی بود..وسایل ساده و.کاملا خلوت.. روی مبل توی سالن پذیرایی نشستم.. موبایلم زنگ خورد..با خستگی به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.. شیدا.. تک سرفه ای کردم تا صدام و صاف کنم.. -الو..بفرمایید.. صدای پر از هیجانش و شنیدم.. –الو سلام آرشام..خوبی؟.. -ممنونم.. –زنگ زدم ازت تشکر کنم..اینکه از امروز رسما می تونم در کنارتون فعالیت کنم منو هیجان زده کرده.. پوزخند زدم..ولی صدام اینو نشون نمی داد.. –خوشحالم..امیدوارم بتونی در کنار ما و توی گروه هدف مشخصی رو دنبال کنی.. –حتما همینطوره..مرسی..امروز که گفتی وقت نداری ناهار بریم بیرون..امشب چی؟..میشه؟.. -نه..متاسفم..مدتی و اومدم مسافرت..تا اخر همین هفته به احتمال زیاد بر می گردم.. صداش پکر شد..زمزمه وار گفت :پس من تا اون موقع چکار کنم؟..بدجور وابسته ت شدم.. –چیزی گفتی؟.. آه کشید :هیچی..بی خیال..بهت خوش بگذره.. –ممنونم..اگرکاری نداری می خوام قطع کنم..تازه رسیدم و خسته م.. تند گفت :باشه باشه..شرمنده بد موقع مزاحم شدم.. -نه..مشکلی نیست.. –اوکی برو..بای.. -به امید دیدار.. سکوت کرد اما قطع نکرد..ولی اینطرف خط بر لبم لبخند تمسخر امیزی بود و در همون حال تماس و قطع کردم.. دستام و از هم باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.. باید یه دوش می گرفتم..واقعا خسته بودم.. به خاطر اینکه به موقع برسم زودتر حرکت کردم .. و حالا نیاز به استراحت کامل داشتم..

حوله م و دورم پیچیدم و از حموم بیرون امدم.. حوله ی کوچیکتری روی سرم انداختم و مشغول خشک کردن موهام شدم.. جلوی آینه ایستادم..با حرص حوله رو از روی موهام کشیدم..کار ِ همیشه م بود..وقتی تند تند حوله رو روی موهام می کشیدم یه حس کلافگی بهم دست می داد..

نگاهی به اتاق و وسایل داخلش انداختم..یه تخت دونفره زیر پنجره ی اتاق..اباژور های کریستال.. نگاهم و به راست چرخوندم..آینه ی قدی..میز و صندلی..سمت چپ هم 2 تا در قرار داشت که یکی حمام و دیگری دستشویی بود.. به پشت روی تخت افتادم و دست راستم و زیر سرم گذاشتم..داشتم به همه چیز و..شاید هم هیچ چیز فکر می کردم.. ذهنم مثل همیشه درگیر اتفاقات اخیر بود..از طرفی برنامه های خودم ..و از یه طرف دیگه ماموریتایی که از طرف شایان به پستم می خورد..همه و همه کلافگیم و بیشتر می کرد.. ولی نه..برنامه های خودم کاملا متفاوت و جدا از این قضایا بودند..برای اونها هدف داشتم..برای رسیدن به اون چیزی که انتهای این بازی قرار داشت لحظه شماری می کردم.. اون شخص..اون کسی که مهره ی اصلی توی دستاش بود..منتظر اون بودم..کسی که شخصا ..نفر دهم بازی من محسوب می شد.. شیدا هشتم بود و بعد از نفر نهم..نوبت به اون می رسید..ولی تمام درگیری های ذهنیم از این بابت بود که..نمی دونستم اون کیه.. اون فرد مجهول که مهره ی اصلی این بازی ِ چه کسیه؟!..جنسیتش با تموم کسایی که تا الان توی بازیم بودن فرق داشت.. جنسیت لطیفی چون مهره های توی دستم نداشت..باید تقاص کارش و پس بده.. اگه هنوز زنده ست..بالاخره پیداش می کنم.. نفر دهم.. مهره ی اصلیه منه.. *********************** داشتم با لپ تاپم کار می کردم که صدای گوشیم بلند شد..همانطور که نگام مستقیم به صفحه ی مانیتور بود دستم و دراز کردم و گوشی رو از روی میز برداشتم.. صفحه ی مانیتور رو بستم..به شماره نگاه کردم..اسکندر بود.. -.. –سلام قربان.. به پیشونیم دست کشیدم :بگو چی شده؟!.. — قربان..دیشب یه سری مزاحم اومدن و گرد و خاک کردن ولی حمله شون بی نتیجه موند..تهش همه شون و آش و لاش کردیم.. -نفهمیدید از کدوم دار و دسته بودن؟!.. –نه قربان..یکیشون زنده ست..هرکار می کنیم مُقور نمیاد.. -بسیار خب..الان خودم و می رسونم..تا وقتی که نیومدم هیچ کاری نکنید.. –چشم قربان.. گوشی رو قطع کردم..گوشه ش و به لب گرفتم و به فکر فرو رفتم..باید به شایان خبر می دادم..تصمیم نهایی با اون بود.. سریع شماره ش و گرفتم.. –بله.. بی مقدمه گفتم :دیشب اونطرف سر و صدا شده.. –مشکل چیه آرشام؟!.. -دارم میرم یه سر و گوشی اب بدم..ظاهرا بچه ها یکیشون و زنده گرفتن ولی چیزی رو لو نداده.. –می دونم کارتو بلدی..پس تمومش کن.. -باشه..فعلا.. به محض اینکه تماس و قطع کردم از جا بلند شدم..کتم و از روی چوب لباسی توی راهرو برداشتم و از خونه بیرون زدم.. ******************* با تک بوقی که زدم در انبار باز شد..ماشین و داخل بردم..عینک افتابیم و برداشتم و پرت کردم تو ماشین.. همه ی افراد دور تا دور انبار ایستاده بودند..اون فرد مزاحم هم روی صندلی درست تو قسمت مرکزی انبار روی صندلی نشسته بود .. دست و پاهاش و با زنجیر بسته بودند و سرشم رو به زمین خم شده بود.. رو به روش بودم..اسکندر کنارم ایستاد.. — قربان هر کار کردیم لب از لب باز نکرد..دیگه کم مونده بود با یه تیر خلاصش کنیم که شما دستور دادید دست نگه داریم و.. دستمو بالا اوردم..ساکت شد.. -همگی برید بیرون..یالا.. در کمترین زمان ممکن انبار خالی شد و حالا جز من و اون هیچ کس اونجا نبود.. چرخی دورش زدم.. –من فقط 1 فرصت بهت میدم..اینکه بدون شکنجه به حرف بیای و بگی از طرف چه گروه یا شخصی اجیر شده بودید تا به محموله دسترسی پیدا کنید؟!..پس جواب بده..مطمئن باش به نفع خودت تموم میشه.. رو به روش ایستادم..ساکت بود.. -سرتو بالا بگیر.. هیچ حرکتی نکرد..با یک حرکت موهاش و توی دست گرفتم و سرش و به عقب کشیدم..از درد صورتش جمع شد.. داد زدم: مُقور میای یا نـــه؟!..یا اینکه دوست داری ترفند اصلیم و روی تو هم پیاده کنم؟!.. پوزخند زد:هر کار دلت می خواد بکن..من هیچ کسی و لو نمیدم..نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی.. با خشم به عقب هلش دادم..با صندلی پرت شد.. -که نمی دونی دارم در مورد چی حرف می زنم اره؟!..دیشب که گرد و خاک راه انداخته بودید چی؟!..نکنه در مورد اونم چیزی نمی دونی؟!..خیلی خب..کاری می کنم که همه چیز و به یاد بیاری..نگران نباش این فراموشی کوتاه مدته..چون راه درمانش پیش منه.. بلندتر داد زدم :وسایل و بیارید.. در انبار باز شد و 1 میز چرخ دار توسط نگهبان کنارم قرار گرفت..با حرکت دست مرخصش کردم.. انبر فلزی رو از روی میز برداشتم..جلوی چشماش ..توی دستم چرخوندم..زیر نور می درخشید.. یقه ش و گرفتم و به حالت اول برش گردوندم..انبر و جلوی صورتش گرفتم.. -می دونی می خوام با این وسایل چکار کنم؟!..اره؟!..بذار خودم بهت بگم..تموم اینا برای اینه که حافظه ت و بهت برگردونم..و اینو بدون تا وقتی که برنگشته باشه سرجاش..منم دست از کار نمی کشم.. نفس نفس می زد..ولی خیلی خوب خودش و کنترل می کرد..انبر و دور انگشتش محکم کردم.. نگام توی صورتش بود و با خشم دندونام و روی هم ساییدم..انبر و تاب دادم که همراهش انگشتش هم برگشت.. صدای فریاد گوش خراشش بلند شد.. کنار ایستادم..مثل مار به خودش می پیچید و ناله می کرد.. -خودت این راه و انتخاب کردی.. اگه بازم چیزی نگی اینبار با چاقو و شاید چیزای بدتری طرف باشی.. صورتش خیس از عرق بود ..با ته مونده ی جونی که براش باقی مونده بود داد زد:رییسم همتون و می فرسته به جهنم..هم تو و هم اون شایانه کثافت و..این محموله هم عاقبت سهم رییس من میشه..اون اروم نمیشینه.. چونه ش و محکم تو دست گرفتم و فشردم: زیادی حرف می زنی..فکر نکنم سن و سالت اونقدری باشه که بخوای واسه من نطق کنی..رییست؟!..خب بگو ببینم اون کیه؟!.. توی چشمام زل زد ..به صورتم تف انداخت.. –من هیچ کسی و لو نمیدم..با یه تیر خلاصم کن عوضیه بی پدر و مادر.. دستم و به صورتم کشیدم..همیشه از این کار متنفر بودم.. با حرفی که بهم زد وکاری که کرد دست گذاشت روی نقطه ضعفم..و اگرم نمی خواستم کارش و تموم کنم حالا عزمم راسخ شده بود که به درک واصلش کنم.. همیشه روی این دو چیز حساس بودم..دیگه هیچ راهی براش باقی نمونده بود.. اسلحه م و در اوردم..مثل همیشه صدا خفه کن و روش نصب کردم..نشونه گرفتم.. -کار خوبی نکردی ..فکر نمی کنم بیشتر از 30 داشته باشی..اما خیلی خوب بلدی به وظایفت عمل کنی..همیشه با کلام شروع می کنم..با شکنجه ادامه میدم و..در اخر اگر به نتیجه نرسیدم.. یه خط فرضی روی گردنم کشیدم و با پوزخند ادامه دادم :خلاص می کنم..ولی نه کلام و نه شکنجه روی تو تاثیری نداشت..با حرفا و کاری که کردی هیچ راهی به جز پیاده کردن راه سوم نذاشتی..پس پیشنهاد می کنم قبل از فشردن ماشه اون هم توسطه من..اخرین فرصت و از دست ندی..یا همکاری با ما و یا..اتمام زندگیت.. –هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست..نه می خوام که با شماها همکاری کنم.. و نه اینکه به زندگیم ادامه بدم..چون در هر دو صورت کشته میشم..پس همین الان تمومش کن.. اسلحه رو به طرفش نشونه گرفتم و تکون دادم..بلند گفتم:برای اخرین بار می پرسم..با ما همکاری می کنی؟!..داری آخرین فرصت و هم از دست میدی.. فقط نگام کرد..و از توی چشماش خوندم که منتظره کارش و تموم کنم.. یعنی انقدر اون شخص براش مهم بود که حتی به قیمت جونشم یه کلمه ازش حرفی نمی زد؟!..مطمئنا اون شخص افراد وفادار و تحت پوشش و فرستاده که از این بابت خیالش راحت باشه..و این ترفند کار هیچ کسی نیست جز..منصوری.. اماده ی شلیک شدم و در اخرین لحظه رو بهش گفتم :منصوری..درسته؟!.. چشماش از تعجب بازتر شد..پس حدسم درست بود.. تا خواست حرفی بزنه بچه ها رو صدا زدم..اسلحه رو پرت کردم طرف یکیشون که رو هوا قاپید.. پوزخند زدم و در حالی که نگام به اون بود گفتم: می سپرمش به شماها..دستور شایان رو اجرا کنید.. –چشم اقا.. پشتم و بهش کردم و به طرف ماشینم رفتم.. دنده عقب گرفتم و از انبار بیرون امدم.. چنگیز با دیدنم به طرفم اومد.. ترمز کردم.. -بیشتر مراقب باشید..فردا با شایان بر می گردم..می خوام وقتی که اومد همه چیز مرتب باشه.. –اطاعت رئیس..فقط اگه بازم سرو کلشون پیدا شد چی؟.. – دیگه اینورا پیداشون نمیشه با وجود اینکه یه سری از افرادش و از دست داده اگه بخواد بازم حمله کنه ریسک کرده..واسه تغییر محل محموله شایان باید دستور بده .. جنسا تا فردا معامله میشه زمان زیادی نداریم درضمن جا به جایی ِ محموله ی به این بزرگی کار اسونی نیست تا مجبور نشدیم نباید کاری کنیم..در حال حاضر فقط منتظر دستور شایان می مونیم .. –چشم رئیس هر چی شما دستور بدید.. سرم و تکون دادم.. با طمانینه عینکم رو به چشم زدم و حرکت کردم..

کتم و تنم کردم..توی حیاط باغ قدم می زدم..منتظر شایان بودم که گفته بود راس ساعت 11 خودش و می رسونه..

می دونستم وقت شناسه ..هنوز 10 دقیقه مونده بود..روی صندلی زیر درخت نشستم..آرنج دستامو به دسته ی صندلی تکیه دادم.. توی فکر بودم..نگاهم مستقیم به درخت بید مجنونی بود که درست اونطرف استخر قرار داشت.. از بید مجنون متنفر بودم..منو یاد اون عوضی می انداخت..با نفرت روم و برگردوندم.. حتی یادش هم ازارم می داد.. بعد از این همه سال..هنوزم مرور خاطرات اذیتم می کرد..ای کاش می تونستم یه جوری این قسمت از زندگیم و چه از توی ذهنم و چه زندگیم حذف کنم.. ای کاش می تونستم با یه پاک کُن ِ معمولی خط به خط..جزء به جزِء ِ گذشته رو با همه ی حوادثه بد و شومش پاک کنم و بعد هم با خیال راحت به صفحه ی سفید و خالی از خاطره هام نگاه کنم.. بی شک این خوشحالم می کرد.. ولی حیف.. همه ش ای کاش بود و حسرت .. ******************* همراه شایان تو مسیرِ انبار بودیم.. –به بچه ها گفتی امروز قراره از محموله بازدید کنم؟.. -اره یاداوری کردم.. –امیدوارم تا پایان همه چیز همینطور بی سر و صدا پیش بره.. -همچین بی سرو صدا هم نبود..اون گروهی که بهمون حمله کردن و فراموش کردی؟!.. –نه..می دونم تمومش کار منصوریه..اون همیشه به اجناس و محموله های من ناخونک می زنه.. -اینبار هم بچه ها مجبور شدن چند نفر و بکشن.. –این کار و حرفه ی ماست آرشام..فراموش نکن برای رسیدن به اونچه که هدفت مقدور کرده باید ریسک پذیر باشی و همه ی اون چیزهایی که سد راهت هستن و برداری.. -با قتل؟!.. –قتل؟!..نه آرشام..این اسمش قتل نیست..این هم بخشی از کار و هدف ماست..برات یه مثال می زنم..تو اگه بخوای قله ای رو فتح کنی باید موانع رو هم از سر راهت برداری..اون موانع هر چیزی می تونه باشه.. چه موجودی که دارای حیاته..چه حتی یه تخته سنگ که اگه زیر پات گیر کنه تو رو به عقب پرت می کنه ..یعنی به نوعی تو رو ازهدف که همون رسیدن به قله ست دور می کنه.. پس باید محوشون کنی..نیست و نابودشون کنی..و 2 راه بیشتر نداری..یا رسیدن به هدف و مقصدی که برات مشخص شده ..یا..حفظ انسانیت و پیروی از قلبت.. این دو در کنار هم جایی ندارند..چرا که هیچ وقت تاریک و روشنی..سیاهی و سفیدی.. نمی تونن با هم یک جا باشن..در اونصورت جذابیته هم رو از دست میدن..ولی اگه تنها باشن..هر کدوم جذابیته وجودیه خودش رو حفظ می کنه.. -و راه و هدف ما تاریکی و سیاهیه..درسته؟.. –پشیمونی؟!.. -به هیچ وجه..ولی من تو هر چیز افراط و قبول ندارم..فقط کار خودم و می کنم.. –و این نشون میده که هدفت برات مهمه..پس مجبوری که این راه و انتخاب کنی.. -راه برگشتی هم هست؟!.. –این و همون موقع که با من پیمان دوستی بستی بهت گفتم..مسیری که من جلوی پات میذارم مقصدش مشخصه ولی یه طرفه ست..هیچ راه برگشتی نداری..وقتی الوده شدی دیگه شدی و هیچ کاری هم نمیشه کرد..و الودگی پایانش چیه؟.. سکوت کردم..چون جوابش و می دونستم.. به 10 سال پیش فکر کردم..درست زمانی که با شایان این پیمان و بستم..ازش خواستم منو اونطور که می خوام تعلیم بده .. جوری که از سنگ هم سخت تر و بی احساس تر بشم..و همینطورم شد.. به مرور سخت تر و نفوذ ناپذیرتر شدم..جوری که گاهی یادم میره کی بودم.. یه پسر شاد و سرزنده..ولی اون ماله زمانی بود که نمی دونستم اطرافم چه خبره.. وقتی که چشمم به روی حقیقت ها باز شد..وقتی که فهمیدم توی این دنیا باید درّنده باشی تا توسط دیگران دریده نشی.. یه جوون 20 ساله که از همون سن راه سنگ شدن و بی احساس بودن و اموخت..و کم کم تبدیل شد به کوهی از غرور و تکبر..خودخواهی و گناه.. و من خودم این راه و انتخاب کردم..چون به کمکش می تونستم به اون چیزی که می خوام دست پیدا کنم..پس مجبور بودم.. از شایان خواستم منو اموزش بده و در مقابل دینم و بهش ادا کردم.. و من از آرشامِ شاد و خوشحال تبدیل شدم به ارشامِ مغرور و ..گناهکار.. همیشه این واژه توی ذهنم بود که من یک گناهکارم..شاید صدای وجدانی بود که سالهاست خفته نگهش داشتم.. ولی گه گاه زیر لب این کلمه رو تکرار می کردم ” گناهکار “.. بودم..و برای بودنم افتخار می کردم..برای خرد کردن باید محکم بود..جوری که حتی ذره ای ترک ، بر احساست چیره نشه.. و من تونستم..سخت و نفوذ ناپذیر.. این همون چیزی بود که می خواستم..

شایان تمام محموله ها رو بازرسی کرد..همیشه شخصا خودش روی اونها نظارت داشت..توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد..

–همه چیز عالیه..همونطور که می خواستم.. مردونه دستش و گذاشت روی شونه م و کمی فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..مثل همیشه.. یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد.. داد زدم: مگه نگفتم تا دستور ندادم وارد نشید؟.. وحشت زده گفت: قربان پلیسا.. تیز نگاش کردم: پلیسا چی؟!.. –محاصره مون کردن قربان.. نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد.. — پس شکور چه غلطی می کرد؟!..مگه نگفتم به محض دیدنه مورد مشکوک خبرم کنید؟.. –قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن..الانم با چند تا از بچه ها درگیرن.. -لعنتیااااااا.. زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم..با دست لباسش و گرفتم و پرتش کردم اونطرف.. رفتم بیرون..صدای تیراندازی از پشت انبار بود..اسلحه م و در اوردم..اماده ی شلیک شدم..اروم از کناره ی انبار به اونطرف سرک کشیدم..چند تا ماشین و افراد پلیس اون طرف اماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردن.. لعنتیا..همینو کم داشتیم.. شایان کنارم ایستاد..اسلحه ش و در اورد .. -هنوز اینطرف نفوذ نکردن.. –می دونی که باید چکار کنی؟.. سرمو تکون دادم.. –من از چپ میرم..تیراندازی می کنیم به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن..اگه تار و مار شدن که هیچی ولی اگه اونطور که می خواستیم پیش نرفت..دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد.. -کارم و بلدم.. –فقط هر کار می تونی بکن ..من نباید این محموله رو از دست بدم..کلی ضرر می کنم..می فهمی که چی میگم؟.. -نمیذارم حتی یه گوشه از محموله دستشون بیافته.. زد رو شونه م و گفت:خوبه..مراقب باش.. ازم دور شد و رفت سمت چپ..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم..بار اولم نبود که اینطور توسط پلیسا محاصره می شدیم..برای اینجور مواقع هم روش های خودم و داشتم تا گیر نیافتیم.. رفتم سمت راست..چسبیده به دیوار انبار حرکت می کردم..هنوز کسی متوجه من نشده بود..خیز برداشتم سمت درختا چند تا شلیک به طرفم شد که سرم و دزدیدم..پشت درخت کمین کردم.. گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید.. بی سیم و در اوردم.. -چنگیز..صدامو می شنوی؟!.. –بله رییس..صداتون و واضح دارم.. -به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن..تا.. یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد..خیز برداشتم و به سرعته باد از لابه لای درختا رد شدم..پشت یکیشون کمین کردم و از همونجا اونطرف و می پاییدم.. –رییس..رییس .. نفس حبس شده م و بیرون دادم..نفس زنان گفتم: گوش کن ببین چی میگم..به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید تا خودم دستور بدم..شیر فهم شد؟.. –چشم رییس.. -اوضاع چطوره؟.. -2 تا از بچه ها زخمی شدن ولی از اونا یکی هم کم نشده.. -فقط اماده باش و به دستورام عمل کن..بچه ها رو هم در جریان بذار.. –چشم رییس.. بی سیم و گذاشتم تو جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید.. –بهتره خودتون و تسلیم کنید..این به نفع همه تونه..دستاتون و بذارید روی سرتون و بیاید بیرون.. اره خب تو اینو گفتی بقیه هم عمل می کنن..افراده من جوری تعلیم دیده بودن که بدون اجازه ی من نفسم نمی کشیدن.. حتی اگه توسط پلیسا تیکه تیکه هم می شدن نه گروه و لو می دادن و نه از دستورات سرپیچی می کردند.. و حالا با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اونها رو وادار به تسلیم کنه.. با پوزخند برگشتم..سنگ بزرگی که پشت درخت بود و حرکت دادم..شاخ و برگ ها رو کنار زدم..اسلحه ها اونجا بودند..برای این چنین مواردی تو زمین جاسازیشون کرده بودم.. از جای اونها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم.. کنترل..اسلحه و نارنجک..در کل مهماته اولیه برای تار و مار کردن دشمن..اون هم در کسری از ثانیه.. جعبه ی اسلحه ی پیستول و بیرون اوردم..یکی از اسلحه های قدرتمنده من بود..با تمومه تجهیزاتش.. سریع اوردمش بیرون و اماده ش کردم..از قبل پرش کرده بودم و الانم اماده ی شلیک بود.. خشابش ظرفیت 12 گلوله رو داشت..و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم.. یکی از نارنجک ها رو برداشتم..کنترل رو گذاشتم توی جیبم..دوباره سنگ و گذاشتم روی مهمات و اینبار محتاطانه به طرف درختی رفتم که نزدیک به افراده پلیس بود.. متوجه من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد مستقیم منو نشونه می گرفتند.. ولی هنوز نشونه گیری ارشام و ندیده بودن..باید نشونشون می دادم..خوب نبود دست خالی راهیشون کنم.. تا چند لحظه بی حرکت موندم..هنوزم صدای تیراندازی می امد..سرمو کمی خم کردم..به طرفم شلیک شد..خیلی سریع سرمو دزدیدم.. حالا که موقعیت و سنجیده بودم وقتش بود..با یه حرکته حساب شده ولی تند و سریع به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم و به طرف انبار طی کردم.. فاصله م باهاشون زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم.. دستم و روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم..اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه مهارتهای کافی رو داشتم.. یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصله ش باهام کم بود بازومو خراش داد..ناله م و تو گلوم خفه کردم و لبم و گزیدم.. سرعتم و بیشتر کردم.. پشت دیوار انبار مخفی شدم..نفس نفس می زدم..حتی با چندتا نفس عمیق هم حالم جا نیومد..انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند..خیلی خب..خودتون خواستید.. به بازوم نگاه کردم..چیز مهمی نبود..یه خراش کاملا سطحی.. –چنگیز..صدامو می شنوی؟.. چند لحظه سکوت بود..تا اینکه صداش به گوشم خورد.. –صداتونو دارم رییس.. -اوضاع اونطرف چطوره؟.. –خوب نیست رییس.. -نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم.. –چشم رییس..الان با بچه ها هماهنگ می کنم.. صدای تیراندازی قطع شده بود..پوزخنده مرموزی روی لبام نشست.. کنترل و در اوردم…فقط 3 تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود.. توی دستم تکونش دادم..نیم نگاهی به اونطرف انداختم..اماده ی شلیک بودند ولی حرکتی نمی کردند..انگار تعجب کرده بودند اوضاع به نظرشون مشکوک بود.. نگاهم و به سمت چپ دوختم..زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی ردیف کنار هم چیده شده بودند..دکمه ی اول و فشار دادم..صدای مهیب انفجار اطراف و پر کرد.. بینشون همهمه افتاد…با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود اوضاعشون بدتر شد..حتم داشتم می دونستن که هدف انفجار سوم تو مرکز و درست جایی ِ که ایستاده بودند.. فرمانده دستور عقب نشینی داد..همگی نشستن تو ماشیناشون و برگشتن عقب..گذاشتم کمی از اونجا دور بشن و..دکمه ی سوم و فشردم و اینبار که بمب توی زمین کار شده بود منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد.. باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست.. بچه ها ریختن بیرون..با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند..کنترل و گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو.. شایان کنارم ایستاد..چشماش از خوشحالی برق می زد..دستم و با موفقیت فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..تو معرکه ای..فکر نمی کردم جواب بده..چون تا حالا ازمایشش نکرده بودیم.. مغرور نگاش کردم..درست می گفت..این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود.. –از اینکه تو گروهه منی و با من همکاری می کنی خیلی خوشحالم آرشام.. سکوت کردم و چیزی نگفتم.. –دستت چی شده؟!.. -چیز مهمی نیست.. نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم..دیگه اینجا امن نیست..شاید همین الانم زیر نظر باشیم یا حتی برگردن.. –درسته..اما اونام مطمئنن که محموله رو جا به جا می کنیم..اگه الان تو دیدرسشون باشیم چطور می خوای منتقلش کنی؟.. -یه نقشه دارم.. هر دو از افراد گروه فاصله گرفتیم.. –نقشه ت چیه ؟!.. -یکی از تریلی ها رو مختص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم تو جاده که اگه خواستن تعقیبمون کنن اون ماشین تو دیدرس شون باشه..اول ماشین خالی رو می فرستیم کمی بعد که دیدیم اوضاع اروم ِ و بچه ها خبردادن نظر پلیسا به تریلی خالی جلب شده این یکی رو انتقال میدیم..یه جورایی باید دورشون بزنیم.. -ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!.. –اون با من..مشکلی نداره..من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردش و بگیره.. کمی نگام کرد..معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داشت.. –بسیار خب..چاره ای نیست..در هر صورت ریسکه.. -من دستورش و میدم.. سرش و تکون داد.. -کجا انتقال بدیم؟!.. –معامله تو همون ویلایی انجام میشه که تو الان درش اقامت داری..به نظرم مورد مناسبی ِ .. -پس می فرستیمش همونجا..یه جای پرت و دور افتاده ست کسی شک نمی کنه….ادمای مورد اعتمادین؟!.. –از اون گردن کلافتایی که نمیشه رو حرفشون حرف زد.. پوزخند زدم و سرم و تکون دادم.. محموله رو در ظرف مدت 30 دقیقه بار زدیم..فرصته زیادی نبود.. شاید همین الانم ما رو زیر نظر داشته باشن..پلیس به همین راهی عقب نشینی نمی کرد..فقط دنبال سرنخ بودن که ما همه جا رو پاکسازی کردیم.. تریلی ای که قرار بود محموله توش قرار بگیره تو انبار بود مطمئنا پلیسا متوجهش نشده بودند..تریلی خالی رو هم واسه رد گم کنی بیرون از انبار نگه داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم.. همه چیز طبق نقشه پیش رفت.. ****************** گروهی که طرف معالمه ی شایان بودند تو مهمونی حضور داشتند..از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد.. محموله معامله شد و شایان از این موفقیته جدید خوشحال بود .. دستور داد به این مناسب مهمانی با شکوهی تو ویلای خودش برگزار کنند..

” دلارام “

داشتم لباسا رو می ریختم تو ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد..یه نگاه به صفحه ش انداختم..پریا بود.. دستامو که خیس بود با حوله خشک کردم و جواب دادم.. -سلام بچه مایه دار.. –سلام و زهر مار..یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟.. -خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟..یه باره میرم سر اسم و رسمت.. –لابد اسمم بچه و رسمم مایه دار اره؟!.. -دقیقااااا.. –مرض.. -ندارم..چی شده بعد از چند هفته یادت افتاده یه رفیقی هم داری؟!.. –باور کن مسافرت بودم..اونجا هم سرم حسابی شلوغ بود وقت نشد بهت بزنگم.. -چه خبرا؟.. –هیچی زنگ زدم بگم بیام عصر دنبالت با هم بریم خرید؟.. -نه .. جونه پری نمی تونم.. –باز تو بهونه اوردی؟..بیا دیگه خوش می گذره.. -با دیو ِ دوسر چکار کنم؟!.. –اوه اوه مگه برگشته؟!.. -اره همین دیشب.. –چیزی نگفت؟!.. -چی داره بگه؟..هنوز از راه نرسیده یه نگاهه چپ بهم انداخت بعدم خبر مرگش رفت تو اتاقش..صبح زود هم زد بیرون.. –عجب رویی داره.. -اوهوم..سن جده بابابزرگه منو داره اونوقت.. –صد بار بهت گفتم بزن بیرون از اون خراب شده..گوش نکردی..حالا بخور.. -چی میگی تو؟!..الله بختکی یه حرفی رو هوا می زنیا..من اگه اینجا رو ول می کردم که باید اشغال دونی های کنار خیابون و دو دستی می چسبیدم.. –خب می اومدی پیش من.. -که دو روز دیگه بابات جفتمون و بندازه از خونه ش بیرون؟!.. –دیگه اونجوریا هم نیست.. -حالا هرچی..منت بالا سرمه و منم نمی خوام باشه..اصلا تا کی اونجا باشم؟..نمیشه.. –نه اینکه اونجا سرت منت نمی ذارن..اخه کدوم ادمی با پرستارش اینکارو می کنه؟..3 ساله داری تر و خشکش می کنی عین خیالشم نیست.. -اگه بود که الان عین کوزت در حال شستن و سابیدن نبودم.. –تو فقط وظیفه داری مراقب سلامتیش باشی نه اینکه کلفتیش و بکنی.. -اینو منم می دونم..یکی باید به این پیره هاف هافو بگو.. خندید: می خوای من بیام بگم؟!.. -اگه سرت به تنت زیادی کرده بیا.. — نه هنوز.. -پس خفه.. هر دو خندیدیم.. –الان در چه حالی؟!.. -جات خالی دارم رخت می شورم..به اندازه ی 1 سال لباس چرکای تَلَنبار شدش و اورده واسه منه بدبخت.. آه کشید..مثل همیشه ناراحت شده بود.. -چرا آه می کشی؟..به جونه پری دلسوزی کنی همچین می زنم تو.. –هوووووووی کی خواست دلسوزی کنه تو هم.. -گفتم گوشی دستت بیاد.. –اومده..خیلی وقته.. -اِِِِِ..چه زود.. خندید..مکث کردم وگفتم: فرداشب مهمونی دعوته.. –خوبه دیگه میری یه حال و هوا هم عوض می کنی.. -اونجور جاها راحت نیستم..دوست ندارم برم.. –ولی مجبورت می کنه.. -می دونم..همیشه عین اشرافیا باید تیپ بزنم که چی؟..اقا رو این مسائل حساســـــه..د اخه به من چه..من یه پرستار و بیشتر هم نقش خدمتکار رو واسه ش دارم نمی فهمم چرا باید عین ادم پولدارا لباس بپوشم برم محفله دوست و اشناهاش مانور بدم.. –این که حرص خوردن نداره دیوونه..مگه چه اشکالی داره؟..راستی نکنه بهت نظر مَظَر داره؟!.. بلند خندیدم: برو گمشو تو هم..طرف 60 سالشه.. –خب تو هم 22 سالته.. -تفاوت رو احساس کردی؟!.. –اره خداوکیلی خیلیه.. خندیدم..ادا در اوردم و با ناز گفتم: حالا ایناش به کنــــار مشکل اینجاست عاشقشم نیستــــم..عشقه من باید حداقل چند سال از خودم بزرگتر باشه نه یه قرن..این دیگه به درد من نمی خوره..خاک می طلبه.. غش غش خندید: خاک تو سرت..ارزوی مرگش و داری؟!.. لبامو جمع کردم: خداییش نه..درسته اذیتم میکنه..اخم و تخم می کنه و..ولی نه..من هیچ وقت ارزوی مرگه کسی و نداشتم..اهل نفرین و این حرفا هم نیستم حتی واسه اونی که مسبب همه ی این مشکلات شد.. –هنوزم یادش می افتی؟!.. پوزخند زدم: دیوونه ای ها..بابام بوده..باید از یادم بره؟!.. سکوت کرد..جوابی نداشت بده.. -خب دیگه من برم به کار و بدبختیم برسم.. –باشه برو..ولی خودتو زیاد اذیت نکن.. -مگه دسته منه؟!..دستور میده باید اجراش کنم..نکنم میندازتم بیرون.. –انقدر عوضیه؟.. -فراتر از تصورت..خب کاری نداری؟.. نفسشو داد بیرون و گفت:نه .. -اوکی..فعلا بای.. –بای.. گوشی و قطع کردم.. همونطور که لباسا رو با حرص می چپوندم تو ماشین لباسشویی زیر لب با خودم غرغر می کردم: خاک تو سرت دلارام که انقدر تو سری خوری.. دستام اروم اروم از حرکت ایستاد..مات به دیوار اشپرخونه نگاه کردم..زیر لب گفتم: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟..یا باید حرف بشنوم یا.. حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..اینجا لااقل اونجوری حقیر نمی شدم..فقط چون اینجا زندگی می کردم مجبور بودم کاراشم انجام بدم..به عنوان پرستارش استخدام شدم ولی..چی فکر می کردم و چی شد.. مهم نیست..من راه خودم و میرم..این زندگی منه و خودمم براش تصمیم می گیرم.. چند بار زیر لب تکرار کردم تا بشه ملکه ی ذهنم..با اینکه شده بود..ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.. آه عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم..برم به کارام برسم که این فکر و خیالا نه واسم نون میشه نه اب.. **************** عصر برگشت خونه..مثل همیشه اخماش و کشیده بود تو هم انگار ارثه بچه هاشو کوفت کردم.. –یه لیوان اب بده من.. سرمو تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه..با لیوان اب برگشتم تو سالن..ولی نبود..رفتم پشت در اتاقش..خواستم در بزنم که صداش باعث شد ناخداگاه فالگوش وایسم..اهلشم نبودم..ولی اون لحظه حسه فضولی داشت خفه م می کرد.. –بهش بگو یه زنگ به من بزنه……….یه جوری ساکتش کن..نذار چیزی بگه……….خیلی خب فردا میام سر می زنم……….. دیگه چیزی نگفت..ای کاش زودتر اومده بودم..لااقل بیشتره حرفاشو می شنیدم..حالا بی خیال خوبه گفتم اهلش نیستم..ولی منظورش از اینکه گفت” یه جوری ساکتش کن” کی بود؟!.. تقه ای به در زدم.. –بیا تو.. درو باز کردم و رفتم تو اتاق..روی صندلیش پشت پنجره نشسته بود و بیرون و تماشا می کرد.. موهای یه دست سفید..چشمایی که در اثر کهولت سن بی فروغ شده بودن ولی همچنان خشک و جدی..دست چروکیده ش و اورد جلو و لیوان و از دستم گرفت.. وایسادم ابش و بخوره بعد بزنم به چاک.. لیوان و ازش گرفتم.. خواستم برم بیرون که خشک و سرد گفت: در نبوده من خبری نشد؟.. -نه.. –خیلی خب برو بیرون می خوام استراحت کنم..امشب زود شام می خورم پس اماده ش کن.. دندونامو روی هم ساییدم..نوکره بابات غلام سیاه.. -باشه.. –می تونی بری.. بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون..ای کاش یه جوری از دستش راحت می شدم..حالا ای کاش فقط همین بود.. شامش و اماده کردم..طبق معمول رژیمی..بی نمک..بدون روغن..چه اشغالی از اب در اومد..چطوری اینو می خوره؟!.. میزو اماده کردم و صداش زدم..به عصاش تکیه داده بود و میزو نگاه می کرد..اروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن..مثل همیشه اروم و بی سرو صدا.. -با من کاری ندارید؟.. سرشو به نشونه ی نه تکون داد.. -شب بخیر.. هیچی نگفت..توقعی هم نداشتم.. از اشپزخونه اومدم بیرون..خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد.. رفتم تو اتاقم ..مثل هر شب درو از تو قفل کردم .. کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم..حالا چکار کنم؟!.. کتاب بخونم؟..بی خیال حسش نیست.. اهنگ گوش کنم؟..نه بابا میرم تو فاز اشک و اه همینجوریش خفن رفتم تو حال و هوای افسردگی دیگه بدتر میشم.. اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟..اره خب فکر خوبیه ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست.. پس بتمرگ کم زر بزن.. نشستم رو تخت..به فرداشب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی.. بازم لبخندای مصنوعی..نگاه های ه*ر*ز*ه و پیشنهادات وقیحانه..دیگه خسته شدم..کی این کابوس لعنتی تموم میشه؟!.. وقتی که موهام رنگ دندونام سفید شد؟!..چند ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم..از وقتی مادرم و همه ی کسم و از دست دادم دیگه یه روز ِ خوش بهم نیومده..آه.. حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد.. باید چکار می کردم؟!.. مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش.. شراب سرو کن.. غذا اماده کن.. خونه رو تمیز کن.. بشور.. بساب.. بمیر.. اَاَاَاَاَه..چقدر زندگیه من نکبتیه.. ادم یه دفعه بیافته بمیره ولی اینجوری زجرکش نشه..اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی صد پله بدتر از شکنجه شدنه.. اینم خودش نوعی شکنجه ست..ولی یه جوره دیگه و به یه روشه دیگه.. انقدر با خودم غرغر کردم و اه و ناله سر دادم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد..

ادامه دارد…

****************************************************

رمان گناهکار قسمت  سوم

از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..از همونجا گفتم: بله!!..صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت………….. –همون لباسی که برات اوردم و بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..نفسمو محکم دادم بیرون..-باشه ..دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت “بگو چشم” ..چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست از سرام برداره..ولی وقتی به چیزی بند می کرد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور و برداشتم..فوق العاده بود..یه و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..ولی فقط ای کاش بود همین..اگه عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..لباس و از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری بهم نظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..بازم شک داشتم..خب اگه حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم و ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام و بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..مانتوم و روی لباس پوشیدم ..شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم و هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..کفشای مشکی پاشنه بلندم و پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای و قرمز بودند..کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب و گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..شونه م و انداختم بالا و دنبالش رفتم..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت و بعدم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم و باید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگه نگاه های بده مردای ب*و*ل*ه*و*س رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..**************************جلوی ساختمون ترمز کرد..–چرا نقابت و نزدی؟!..-حتما باید بزنم؟!..–اجباره..زود باش..به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش فهمیدم یکی از خدمه های همین خونه ست سوئیچ و ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگه بابامم منو می دید عمرا نمی شناخت..باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزم توی گوشم بود..سرم و اروم تکون دادم..نباید بهش فکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم، خودمو ازار بدم؟..تو حیاط ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود..اونطرف تر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده بود..واقعا زیبا بود..به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره کنند ست..عجب جاییه..رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زنا و مردای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودن..با ظاهری فخار و شیک..گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..با چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد ” دختر خونده م “..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه؟!..گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد..منم مشغول دید زدن بقیه و صد البته به دوش کشیدن نگاه های ه*ر*ز*ه و مستقیم مردانه حاضر در سالن بودم..آی که چقدر دلم می خواست چشماشون و با همین ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..ولی حیف که نمی شد..زنایی که توی این مهمونی حضور داشتن همگی به صورتاشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40 ساله که مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم و قورت می داد..با لبخند درحالی که نگاش به من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..ولی این دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به یه لبخند مصنوعی رو لبام بسنده کردم..جوابش و داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاش و زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..کاره دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟!..دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیت در حال رقص و می رقصیدم..ولی بازم حوصله ش و نداشتم..ادم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگ سره جاش..اطراف و نگاه می کردم که همهمه ها کم شد..ظاهرا فقط خانما ساکت شده بودن..نه همشون..یه عده که بیشتریاشون جوون و خوشگل بودن..نکنه دسته جمعی برق گرفتتشون؟!..مسیر نگاهشون و دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای خدااااااااا..قلبم اومد تو دهنم..این..این که..این..زبونم بند اومده بود..خودش بود..اره..خوده خودش بود..اینجا چکار می کرد؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..سِت کت و شلواره خوش دوخت ِ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی و نافذش و با نگاهی بی تفاوت یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد..نمی تونستم چشم ازش بگیرم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه متعجب بودم..جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم نمی شد اونم امشب اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم وگرنه حتما منو می شناخت..با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با نگاهی مغرور..اصلا غرور و تکبر از سر تا پای این بشر می بارید..ولی انصافا بهش می اومد ..واقعا جذاب بود..بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..یعنی بیشتره این سر و صداها از طرف خانماست؟!..عجبا!!..ولی..با تعجب بهشون نگاه کردم..همه داشتن از ویلا می رفتن بیرون..کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمونی اونجا برگزار میشه..– خب چه کاریه؟!..همینجا هم..–بریم..با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..خدایا امشب و بخیر بگذرون.. همگی رفتن قسمته پشتی ویلا.. فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از قسمت جلویی ویلا باشه.. یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود.. درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود.. گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن.. همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیم مهمونا معذبم کرده بود.. لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابمم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود.. ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی اون هم دوست داشت به چشم بیام..هیچ کس مثل من لباس نپوشیده بود..همه یا یه نیم تنه ی فوق العاده باز به تن داشتن یا یه تاپ و شلوار یا حتی تاپ و دامن .. ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمانها لباس پوشیده بود من بودم..فقط یه تاج کم داشتم.. از این فکر لبخند زدم و تو دلم گفتم باز رفتی تو خیالت وَرِت داشت دلارام ؟!..فانتزی نزن دختر…انقدر به خودت نگیر..اینا همه ش فرمالیته ست.. اره خب..همه ش ظاهری بود..این مردایی هم که بهم خیره می شدن همه ظاهرم و می دیدن و عاشقه قد و هیکلم می شدن نه خودم و باطنم..ای که برن گمشن همه از دَمممم.. نگام اطراف و می کاوید..دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم..بین این همه مرد واقعا جذابترینشون بود..چه از نظره تیپ و هیکل چه ظاهر و قیافه..در کل بیست بود لامصب.. بخوره تو سرش.. هر چیش رو بشه تحمل کرد اون غروره بیخودش و هیچ رقمه نمیشه .. کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟!..این جنابه مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کسه دیگه؟!.. سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم شاید بتونم ازش بپرسم ولی حواسش به من نبود..داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرمه صحبت بود.. باز رفتم تو نخه شازده که دیدم یه دختره خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن..ولی دریغ از یه لبخنده خشک و خالی.. دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده ولی یه پوزخند هم رو لباش نبود چه برسه به لبخند..این دیگه کیه؟!..حتی به دخترا هم توجه نداشت.. حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه..اخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت.. داشتن با هم نوشیدنی می خوردن و گپ می زدن..یه دونه انگور گذاشتم دهنم..اومممم چه شیرینه..رفتم تو کاره پرتقاله که بدجور بهم زل زده بود..عیبی نداره تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه..لامصب قده هندونه درشت بود..روشو زمین ننداختم و برش داشتم.. همونطور که داشتم پوستشو می گرفتم تا از خجالتش در بیام یه سایه افتاد روم..قلبم ریخت..با خودم گفتم لابد خودشه.. نگاهمو با تردید و دلهره اوردم بالا ولی با دیدن مرد غریبه ای که کنارم ایستاده بود یه اخیش گفتم که خداروشکر زیر لبی بود نشنید.. به سر تا پاش یه نگاهه سرسری انداختم..یه جوونه 24 یا 25 ساله ..بسیاااار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد..چشم و ابرو مشکی..موهای فشن کرده..کت و شلوار نوک مدادی اسپرت..از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت.. عینه طلبکارا بالا سرم وایساده بود و هیچی نمی گفت..نگاش از پرتقاله توی دستم به روی صورتم چرخید..لابد بنده خدا پرتقال می خواد..وا خب این همه پرتقال چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه؟!! .. واسه اینکه شرش کم بشه پرتقاله پوست کنده رو گرفتم جلوش..چشماش از تعجب گرد شد.. ریلکس گفتم: بفرمایید.. با تعجب: چی؟!.. -پرتقال.. –نه مرسی.. مردد دستمو کشیدم عقب.. -چیزی می خواین؟!.. — نه!.. حرصم گرفت..انگار منگول بود بیچاره.. -طلبکاری؟!.. همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند.. من من کرد:نه!..چطور مگه؟!.. -گفتم اگه طلبی دسته من دارید بدم دیگه اینجا واینستید خدایی نکرده خسته می شید خب.. لحنم پر از تمسخر بود..اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد غش غش زد زیر خنده.. چشمام گشاد شد..بلند می خندید..خب دررررد..خنده ت دیگه واسه چیه؟!.. صداش انقدر بلند بود که نگاهه اطرافیان به سمتمون چرخید ..حتی اون..با اخم زل زده بود به ما..اوه اوه انگار بدش اومد.. خوب که خنده هاش و کرد کمی خودشو جمع و جور کرد..دیگه داشت ابروش می رفت که نیششو بست.. –میشه کنارتون بشینم؟!.. با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه.. بازم تعجب کرد. –حتما جای کسیه؟!.. عجب سیریشیه ها..روی کَنه رو سفید کرده..مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!.. به بهمن نگاه کردم..اینبار داشت با یه خانمه خوشگل و شیک پوش حرف می زد..درست کناره ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات اویزون کرده بود.. با صدای مزاحم نگام به طرفش چرخید : می تونم ازتون درخواست کنم که منو همراهی کنید؟!.. – کجا؟!.. خندید: رقص.. تازه منظورش و فهمیدم..اره خب اولش با رقص شروع میشه بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه..دیگه بعدش هم که..بعلــــه!!.. واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم من همپای خوبی نیستم.. بدجور خورد تو پَرِش..به درک..دنبال دختری واسه مخ زدن؟!..د اخه من از اوناش نیستم خوش تیپ.. بگرد دنباله اهلش.. قیافه ش داد می زد قصدش همینه..انقدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود فوته اب بودم که الان تو سرش داره چی می گذره.. یه اخمه کمرنگ نشوند رو پیشونیش .. زیر لب یه “با اجازه” گفت و رفت اونطرف..با چشم دنبالش کردم..دیدم داره میره سمت میزی که چند تا دختره جوون دورش نشسته بودن.. ناخداگاه پوزخند زدم.. مشغول خوردنِ پرتقاله بی نوا بودم که موزیک لایت شد..مهمونا زوج زوج رفتن وسط و اروم شروع کردن به رقصیدن..نگام به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با هم رفتن وسط.. من و چند نفر از هم ردیفیای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم.. یه دفعه متوجهش شدم..همون دختره مو بلوند و قد بلند رو تو اغوشش داشت و داشتن می رقصیدن..نرم و اروم.. لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد..اون هم اروم و گه گاه با تکون دادنِ سر حرفاش و تایید می کرد ولی بازم اثری از لبخند رو لباش دیده نمی شد.. بابا غروررررت تو حلقم کوتااااااه بیا..یخم بود تا الان با این همه ناز وعشوه اب شده بود.. انقدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم لبخند می زنم..وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود.. نگاهش چرخید و روی صورته خندونه من ثابت موند..وقتی نگاهه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد..بدبختیش اینجا بود نقاب فقط چشما و بینیم و می پوشوند..لبام کاملا معلوم بود.. عین عصا قورت داده ها سیخ سرجام نشستم..ولی هنوز سنگینی نگاهش و روی خودم حس می کردم.. نمی دونم چرا گرمم شده بود..از هیجان بود نمی دونم..شاید هم ترسیدم..ولی ترس نداره فوقشم فهمید من کیم همون بلایی و به سرش میارم که دفعاته پیشم از دست و پنجه م نوشه جان کرده بود.. نمی دونم دختره تو گوشش چی گفت که نگاش و از روم برداشت و چرخید..هر دو رفتن و یه گوشه نشستن.. همون موقع موبایلم زنگ خورد..از تو کیفم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود.. با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا..از بس صدای موزیک بلند بود که صدا به صدا نمی رسید.. سر راه یه لیوان شربت برداشتم..رنگ سرخش بهم چشمک می زد .. یه قلوپ از شربتم خوردم و جواب تلفن و دادم..-الو..سلام فرهاد..–سلام خانمه بی خیال..خوبی؟..-مرسی تو خوبی؟..حالا چرا بی خیال؟!..–خوبم..چرا دیر جواب دادی؟!..دیگه داشتم قطع می کردم..-دستم بند بود..–به چی؟!..خندیدم..اونم خندید..-به لیوانِ شربت..تو مهمونی ام..–با رئیست؟!..-اره..بازم منو دنبال خودش کشونده..–خب نرو دختر خوب..پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟..یه چی میگی ها..خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من..درش طاق به طاق به روت بازه..خندیدم: دستت درد نکنه..امره دیگه باشه؟..–عرضی نیست..-دیوونه..بلند خندید..فرهاد پسر دایی مادرم بود..پدر و مادرش تو یه تصادف فوت شده بودن..اون هم تنها زندگی می کرد..همیشه اصرار داشت که پیش اون زندگی کنم ولی هیچ وقت حاضر نشدم اینکار و کنم..هم درست نبود هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم ومردم برای هر دوتامون حرفای ناجور در بیارن..حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه..منم با خنده در جوابش گفته بودم: من زن هر کس نمیشم ..اونم می گفت: من هر کسم؟!..وقتی می گفتم: نه تو همه کسمی..لبخندش اروم محو می شد و سرشو می نداخت پایین..اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم..ولی دروغم نگفتم..فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود..از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم..ولی بعد از مرگه مادرم رفت و آمدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کمرنگ تر ..ولی بعد از اون اتفاق باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار می کردیم..مثل یه برادر دوستش داشتم..چون جای برادرم و تا به الان پر کرده بود و خودشم از این بابت ناراضی نبود..–الوووووووو..کجایی دختر؟!..الو..قطع شد؟!..دلارام..حواسم جمع شد..-نه قطع نشد ..خب کاری داشتی؟!..— نه فقط خواستم حالتو بپرسم..مزاحمت نمیشم..برو به مهمونیت برس..-مهمونی من که نیست..تو هم هیچ وقت مزاحم نیستی..همیشه مراحمی..سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..خوشحال شدم صداتو شنیدم..مواظب خودت باش..شبت بخیر..-تو َم همینطور..شب بخیر..گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و یه قلوپ از شربتم خوردم..هنوز خنک بود..کمی عقب رفتم .. بی هوا برگشتم که ” اخ “..وااااااااای خودش بود..نصفه شربتم خالی شده بود رو کت و شلواره خوش دوختش..مات مونده بودم سر جام..سرم پایین بود و نگام به لباسش که از شربت خیس بود..ولی چون رنگ کتش مشکی بود دیده نمی شد..جرات نداشتم سرمو بلند کنم..صدای نفس های بلندش و می شنیدم..نگام اروم کشیده شد رو قفسه ی سینه ش که یکی از دکمه هاش باز بود .. عضله های سینه ش نمایان بود و به تندی بالا و پایین می شد..وای خدا این یعنی خیلی عصبانیه..یه گردنبند صلیب هم به گردنش داشت..خوشگل بود..بالاخره جرات کردم و نگاش کردم..یاااااا پنج تن..حالا کدوم وَری در برم؟!..فکش منقبض شده بود و دندوناش و روی هم فشار می داد..رگه گردنش برجسته شده بود..صورتش کمی به سرخی می زد..وای چشماش که ادمو اتیش می زد..مشکی ِخالص و نافذ..زبونم بند اومده بود ولی به زور بازش کردم..-ب..ببخشید..وای..اصلا حواسم نبود..من..صداش بلند نبود ولی همچین زیر لب غرید که از صد تا صدای بلندم بدتر به تن و بدنم رعشه انداخت..–بســـه خانم..نیازی به توضیح نیست..-و..ولی..من..با عصبانیت تقریبا بلند..— گفتم ساکت شو..خفه خون گرفتم..ولی بازم کارم و در اون حد نمی دیدم که بخواد اینجوری باهام برخورد کنه..انگار همین نهیب کوچیک کافی بود که دلم قرص شه ..برگشتم به جلده دلارامه اصلی که کسی جرات نداشت بهش پرخاش کنه..صاف و صامت وایسادم و از پشت نقاب زل زدم تو چشماش که لامصب وجود هر کس و به اتیش می کشید..جدی و سرد ..– گفتم که از عمد نبود..این برخورده شما اصلا درست نیست..توپید: درست نیست؟!..خانم محترم لیوان شربتتون و خالی کردید رو لباسم..بعد هم جلوم می ایستید و می گید رفتارم درست نیست؟!..پس میشه بدونم من الان باید با شما چه رفتاری داشته باشم؟!..همه ی اینار و سرد و جدی به زبون میاورد..حالا چی بهش بگم؟!..خدا وکیلی اگه یکی همین کارو با من می کرد عینه روزنامه باطله از وسط جرش می دادم مچاله ش می کردم می نداختمش تو سطل اشغال..کلا به این چیزا حساس بودم..ترجیح دادم جوابشو ندم تا بیشتر از این 3 نشده برم رده کارم..خواستم از کنارش رد شم.. ولی ازحرفی که بهم زد وحشت کردم: صدات خیلی برام اشناست..با وحشت به رو به روم نگاه کردم..خاک تو سرت دلی که بدبخت شدی..فهمیــــد..خودمو نباختم..سعی کردم اروم باشم..– ولی من اینطور فکر نمی کنم..حتی تا حالا شما رو ندیدم..مشکوک نگام کرد..خداروشکر این نقاب به صورتم بود وگرنه به 3 سوت هم نمی کشید که رسوا می شدم..–مطمئنی؟!..فقط سرمو تکون دادم و زدم به چاک..وای خدا رحم کرد و بخیر گذشت..ولی تموم مدت نگاش و روی خودم حس می کردم..چند دقیقه گذشت..گشنه م بود ولی انگار حالا حالاها شام بده نیستن..بازم داشتم کم حوصله می شدم که خواننده یه اهنگه شاد خوند..همیشه عاشقه رقص بودم..تا حدودی َم از همه مدل یه کمیش و بلد بودم..الان هم دلم ضعف می رفت برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..شلوغ شده بود حسابی..مغرورالسلطنه رو ندیدم..لابد رفته رخت و لباسه شربتیشو عوض کنه..وای که چقدر حال میده حالش و یه جوری بگیری..درسته تا مرز سکته رفتم و برگشتم ولی می ارزید..خرامان خرامان رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن..انقدر اون قسمت نور کم بود و جمعیت زیاد که داشتم خفه می شدم..ولی اهنگش بدجور ادمو وادار به رقص می کرد..از اینکه یه گوشه بشینم ملت و دید بزنم که بهتر بود..تهش هم خیلی خوش شانس بودم به اون مرتیکه ی جذابه سگ اخلاقه مغرووووور برخورد می کردم..همینجا باز بهتره..جا کم بود نمی تونستم راحت برقصم ..هر کی تو حاله خودش بود .. عده ای مست کرده بودن و داشتن با رقص و حرکاته تند انرژیشون و تخلیه می کردن..بعضی هام که مشروب نخورده بودن سرحال می رقصیدن و دخترا هم تو بغله مردا ناز و عشوه می اومدن..منم که کلا مستمع آزاد .. نه مردی بود که بچپم تو بغلش تا محضه عُقده ای نشدن دو تا ناز و غمزه هم براش بیام..نه اینکه می خواستم..تو حال و هوای خودم سیر می کردم که یه دفعه حس کردم یکی دستش رو کمرمه..بعد هم دستاش و از پشت اورد جلو و دور شکمم حلقه کرد..یا خدااااا..مو به تنم سیخ شد..اول به دستای مردونه ش نگاه کردم..چه خوش فرمه.. تند برگشتم تا ببینم خودش کدوم خریه که با دیدنش خشکم زد.. بدون اینکه لبخند بزنه با اخم زل زده بود تو چشمام..گیج و منگ و مات و مبهوت زل زده بودم تو صورتش و چشماش..عینه مجسمه صاف تو بغلش بودم..محکم منو به خودش فشار داد و زیر گوشم جدی و خشن گفت: فکر کردی نشناختمت؟!..من رو صداها خیلی حساسم و حافظه ی قوی دارم..فکر نمی کردم سومین ملاقاتمون اینجا باشه..واقعا جالبه..حس می کردم دیگه جونی برام نمونده..حتی نمی تونستم وایسم..انقدر کمرم و سفت فشار می داد که احتمال می دادم هر ان خرد و خاکشیر بشه..عجب زوری داشت..منو به خودش می فشرد و نفس های داغش پوست صورتمو می سوزوند..نگام از پشته نقاب با ترس توی چشماش میخکوب بود..نفهمیدم چی شد که..نقاب و با یک حرکت از رو صورتم برداشت.. قلبم توی دهنم می زد..تنم یخ بسته بود..همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای مشکی و نافذش که مشکوفانه تو صورتم می چرخید .. خواستم خودمو بکشم عقب که با پوزخند محکمتر منو به خودش فشار داد.. خونسرد و جدی زیر گوشم گفت: کجا؟!.. التماس نکردم ولی اروم گفتم: بذار برم..اصلا گذشته رو فراموش کن خب؟..بی خیاله من شو.. –نه..من هیچ وقت الکی بی خیاله چیزی نمیشم..در حقیقت بی تفاوت از کناره خیلی چیزها نمی گذرم.. لباش و به گوشم چسبونده بود و با حرارت نجوا می کرد..وای نفسش انقدر داغ بود که حس می کردم گوشم از حرارتش داره می سوزه.. از طرفی هم حالم داغون بود..ترس و دلهره و..حسه داغی ..همگی با هم سمتم هجوم اورده بودن و اصلا حال ِ خودمو نمی فهمیدم.. شالم کنار رفته بود و بازوهای برهنه م تو دستای نیرومندش در حاله خرد شدن بود..و تنه لرزونم که تو اغوشش اروم و قرار نداشت.. از طرفی قلبم که دیوانه وار خودشو به سینه م می کوبید و ضربانش رو تا توی حلقم حس می کردم..وای که دارم می میرم.. به خودم که اومدم دیدم داره باهام می رقصه..همچین سفت منو چسبیده بود که عمرا نمی تونستم جُم بخورم ..عین یه عروسکه بی جون تو دستاش بودم و اون منو حرکت می داد.. سرش هنوز هم کنار سرم و لباش زیر گوشم بود.. -د..داری..چکار می کنی؟!.. خونسرد گفت: می رقصیم!!.. -اما.. –هیسسسسس..فقط ساکت شو..بعد به خدمتت می رسم..بعد.. از کلام سرد و لحن خشنش یه حالی شدم.. دستامو به زور اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش..به عقب هولش دادم ولی دریغ از یه میلیمتر فاصله..انگار با چسب چسبونده بودنش به من..نقابم دستش بود و تو همون حالت نرم و اروم منو به رقص وا می داشت.. من که هیچ حرکتی نمی کردم..ولی اون معلوم بود از اون هفت خطای ماهره..اگه می خواستم جوری جلوش می رقصیم که تا عمر داره یادش نره و خودش که هیچ هفت جد و ابادش هم اون لحظه رو فراموش نکنن..ولی نه می خواستم و نه می تونستم..از طرفی هم عینه کنه بهم چسبیده بود و توانه هر کاری رو ازم گرفته بود.. اروم و لرزان ولی با حرص گفتم: ولم کن ..با تو َ م روانی.. سکوت کرده بود..چرا اغوشش انقدر گرمه؟!.. دست راستشو از روی شونه م به سمت پایین کشید..بازوم..ارنج..و..مچ دستم و دراخر انگشتای کشیده و مردونه ش بین انگشتای ظریفه من قفل شد.. دستش صد برابر از اغوشش داغ تر بود..باز هم تقلا کردم..حتی خواستم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی نذاشت..انگار اسیرش شدم.. حتی صدای موزیک و هم نمی شنیدم..حالم یه جوری بود..دیوونه کننده..حس کردم داره با انگشتای دستم بازی می کنه..اره..داشت همین کارو می کرد.. بدنم کم کم داشت شل می شد..گرمایی که اغوشش داشت..حرارتی که دستش داشت و کارایی که باهام می کرد..حتی هرمه گرم نفساش هم باعث شده بود که حال و روزه خودمو درست نفهمم.. چشمام و بستم..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..اَه..فایده نداشت.. یه دفعه منو از خودش جدا کرد..قلبم ریخت..با وحشت چشم باز کردم ..همزمان برم گردوند و حالا پشت به اون ایستاده بودم ولی همچنان بهم چسبیده بود.. دست راستش و که تو پنجه هام قفل شده بود گذاشت رو شکمم و صورتش و تو گودی گردنم فرو کرد.. خدایا چرا فضای اینجا انقدر تاریکه؟!..چرا هیچ نوری نیست؟!..یکی هم پیدا نمیشه من و با این ببینه بر حسب ِ ابرو و ابروداری هم که شده بکشه کنار.. ولی خب از اونجایی که خوش شانس لقبه من بود عمرا اگه یک کدوم از اینا برعکس می شد..همه دست به دست هم داده بودن که یه حال ِ حسابی ازم بگیره.. وای خدا اصلا حالم خوب نیست..چه خاکی تو سرم بریزم ؟!..چرا ولم نمی کنه؟!.. با غیض زیر گوشم زمزمه کرد.. –به روی آرشام چاقو می کشی و زخمیش می کنی؟!.. دستتو روی من بلند می کنی دختره ی احمق؟!.. اهانت؟..اونم به من؟!..کسی که چنین جراتی رو حتی به نزدیک ترین ادمای اطرافش هم نمیده چه برسه به یه دختره غریبه ی بی سر و پا..بد کردی دختر..چه با خودت و چه..با زندگیت.. از حرفاش یه جورایی ترسیده بودم..نمی فهمیدم منظورش چیه؟!.. -چی داری میگی؟..دیوونه شدی؟!..هر کاری هم کردم حقت بوده..خودت خواستی اونجوری بشه..ولم کن دیوونه..چی از جونم می خوای؟!.. محکمتر منو به خودش فشرد..اخ دلم..عجب وحشی بود.. -خفه شو..هنوز کارم باهات تموم نشده.. پوزخند زد و با لحن خاصی ادامه داد: در اصل هنوز شروع نشده..دیگه وقتی هم برای اماده شدن نداری.. پرتم کرد..به موقع خودمو کنترل کردم..با اون کفشای پاشنه بلندم معجزه بود که تونستم بایستم..برگشتم تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم ولی نبود.. با تعجب اطراف و کاویدم..نه..انگار اب شده و رفته بود تو زمین.. یعنی کجا غیبش زد؟!..اونم با این سرعت.. ***************** سر میز شام بودیم..به به اینجا رو بااااااش..چه کرررردن.. داشتم با حض و خوشی به غذاهای متنوعی که روی میز چیده بودن نگاه می کردم که صدای بهمن و درست زیر گوشم شنیدم: آرشام بهت چی می گفت؟!.. سیخ توجام وایسادم..یعنی ما رو دیده بود؟!.. بدون اینکه نگاش کنم یه تیکه جوجه چپوندم تو دهنم..به بهونه ی لقمه کمی طولش دادم ..بی صاحاب پایینم نمی رفت..بالاخره با نوشابه ردش کردم.. برگشتم دیدم هنوز کنارم وایساده..با اخم نگام می کرد..نخیر انگار دست بردار نیست.. به ناچار گفتم: هیچی..درخواست رقص داد..منم قبول کردم.. –زیر گوشت چی می گفت؟!.. چشمام گرد شد..عجب چشماااایی داشت..از اون فاصله متوجه شده بود ما داریم با هم حرف می زنیم.. بدون اینکه هول یا دستپاچه بشم گفتم: هیچی..داشت ازم تعریف می کرد.. حالا اون بود که با تعجب نگام می کرد.. –آرشام از تو تعریف می کرد؟!.. -مشکلش چیه؟!.. پوزخند زد و نگاش و به بالای میز دوخت.. –از آرشام بعیده..با یه دختر..اصلا نمیشه باور کرد.. تند نگام کرد و گفت: راستش و گفتی؟!.. -چرا باور کردنش براتون انقدر سخته؟!.. اخم کرد و جوابی نداد..در عوض دیگه چیزی نگفت و مطلقن سکوت کرد.. چرا تعجب کرد؟!..درسته تعریف نکرده بود ولی اگرم می کرد انقدر تعجب داشت؟!.. به سر میز جایی که مسیر نگاهه بهمن بود نگاه کردم.. خودش بود..کنار همون دختر ایستاده بود و هر دو اروم غذا می خوردن..گه گاه دختر تو گوشش پچ پچ می کرد و اونم سر تکون می داد.. بی خیاااال دلی..غذاها رو بچسب..به به..ادم نمی دونه کدومو بخوره..همه شونم خوشمزه بودن.. زرشک پلو با مرغ..چند جور سالاد..خورش فسنجون..باقالی پلو با گوشت..سوپ..کباب..جوجه.. وای که چه حالی میده از هر کدوم یه کم بخوری..همین کار و هم کردم..از همه ش یه مقداره خیلی کم ریختم تو بشقابم..چه چیزی شد..یه بشقاب که توش همه جور غذایی پیدا می شد..فقط یه کم سالاد کم داشتم که متاسفانه تو همین بشقاب جا نشد بریزم.. یه ظرفه کوچیک برداشتم وکمی سالاد ریختم توش..همونجا کنار میز شروع کردم به خوردن..اومممم.. فسنجونش حرف نداشت..به به زرشک پلوشونوووووو..کلا نمی ذاشتم به شکمم بد بگذره.. داشتم یه کوچولو کبابی که جویده بودم رو قورت می دادم که با شنیدن صدایی از پشت سر تو جام پریدم.. — بشقابِ بزرگتر هم هست..بگم براتون بیارن؟!.. به سرفه افتادم..یه قلوپه بزرگ از نوشابه خوردم..وای ..داشتم خفه می شدم.. برگشتم و نگاش کردم..پشت سرم با پوزخند ایستاده بود و نگاش توی صورتم خیره بود..دیگه نقاب نداشتم و مردها ازادانه نگام می کردن..بعضی ها هم که به روم لبخند می زدند با یه اخمه برق اسا اون لبخنده بیخودشون رو تار و مار می کردم.. با پررویی جلوی چشمش یه تیکه جوجه گذاشتم دهنم وبا ولع خوردمش..نگاش پر از تعجب شد.. با لبخند لقمه م رو قورت دادم و گفتم: خب از اول همون بشقابای بزرگتون و می ذاشتید سر میز که مهموناتون اذیت نشن..مجبور شدم سالادمو بریزم تو یه ظرفه دیگه..حالا اگه لطف کنید بیارید که ممنونتونم میشم.. هیچی نمی گفت و فقط با تعجب نگام می کرد..این کلا خصلته من بود..ذاتا همینجور بودم..طرف بهم تیکه می نداخت..به ثانیه نمی کشید یه دونه تپــــل میذاشتم تو کاسه ش..خوب و بد همین بودم.. لیوان نوشیدنیش رو کمی تو دستش تکون داد..یه قدم اومد جلو که انگار یه چیزی به پاش گیر کرد نیمخیز شد طرفه من که همزمان نصف نوشیدنیش خالی شد تو یقه م.. وای خنکی بی حد و اندازه ش باعث شد مور مورم بشه..هول شده بودم..یقه ی لباسمو گرفتم جلوم که خیسیش اذیتم نکنه..تو جام اروم بالا و پایین می شدم..واااااای چه سرده..زیر لب هر چی لایقش بود نثارش کردم.. با اخم یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون عوضی انداختم..ولی دیگه نبود..مثل اونبار غیبش زده بود..روحه سرگردانه؟!..یا شایدم جن ِ..د اخه چرا یهو غیبش می زد؟!.. غذام که کوفتم شد حالا با این لباس چکار کنم؟!..خیلی ضایع بود..مخصوصا سینه هام که حسابی از نوشیدنی خیس شده بودن و اذیتم می کرد.. حتم داشتم این کارش از قصد بود..شاید هم اتفاقی..نمی دونم.. ولی انقدر شدید نیمخیز نشده بود که نصف لیوانش خالی بشه رو من..اونم دقیق تو یقه م .. فعلا وقته فکر کردن به این چیزا نبود..باید تا کسی حواسش نیست یه گلی به سرم بگیرم.. اروم رفتم تو ساختمون..این خراب شده یه اتاق نداشت ؟!..تند تند دور خودم می چرخیدم و دنبال یه اتاق می گشتم که بالاخره پیداش کردم.. یه دره قهوه ای تیره..بازش کردم..تاریک بود..دستمو کشیدم رو دیوار..چند دقیقه طول کشید تا کلید برق و پیدا کنم.. در و بستم و بی توجه به اطرافم و وسایلِ تو اتاق یه راست رفتم جلوی ایینه ایستادم..انقدر هول شده بودم که یادم نبود در و قفل کنم.. شال حریر و نازکمو پرت کردم رو تختی که تو اتاق بود..با هزار مکافات و تقلا زیپ لباسم و پایین کشیدم ..کامل از تنم در نیاوردم..فقط تا روی شکمم کشیدم پایین..یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و شروع کردم به پاک کردن نوشیدنی ..لامصب پاک هم نمی شد..پوست سفیدم سرخ شده بود.. خیسیش از بین می رفت ولی بوش نه..بی خیالش شدم..لباسم و نمی تونستم کاریش کنم.. بهترین راه همین شال بود..باید رو شونه ها و قسمت جلوی لباسم کیپ می کردم..همینو میندازم رو لباسم تا لکه ش معلوم نباشه.. حالا با این چکار کنم؟!..بوی مشروب می دادم.. هنوز کمی خیس بود..لامصب انگار کل لیوانش و خالی کرده بود رو من..چرا هر چی دستمال می کشم پاک نمیشه؟!.. همچنان با دستمال و پوست ِ بیچارم در جدال برای از بین بردن خیسی نوشیدنی بودم که یه دفعه در اتاق طاق به طاق باز شد..همچین جیغ کشیدم و با ترس پرت شدم عقب که قلبم اومد تو دهنم.. به پشت افتاده بودم رو تخت..تند و سریع شال حریر رو کشیدم روم و دستامو هم گذاشتم روش که معلوم نباشه.. خوده عوضیش بود..تو درگاه ایستاده بود و منو نگاه می کرد..تو نگاش هیچ چیز و نمی شد خوند.. در اتاق و که پشت سرش بست چشمام از ترس گرد شد..به طرفم که قدم برداشت قلبم برای یه لحظه ایستاد..وای خدا چقدر من بد شانسم و اون عوضی خوش شانس.. کم کم پوزخنده مرموزی رو لباش جا خشک کرد و نگاش رنگ گرفت..مرموز بود ..یعنی چی تو سرشه؟!.. روبه روم..کنارتخت ایستاد..نگاهم وحشت زده روی صورتش میخکوب بود..نگاهه خیره ش و توی چشمام دوخته بود.. کمی خودمو عقب کشیدم که گوشه ی حریر و تو دستش گرفت.. محکم نگهش داشتم..مکث کرد..ولی هنوز گوشه ی حریر تو دستش بود..هر چی کشیدم رهاش نکرد..اب دهنم و با وحشت قورت دادم..چشمام گشاد شده بود..نکنه خر بشه کار دستم بده؟!..از فکرشم تا سر حد مرگ وحشت داشتم..کنارم نشست..هیچی نمی گفت..همه ش سکوت بود و نگاهه خیره ی اون به من..بیشتر خودمو کشیدم عقب ولی گوشه ی حریر تو دستش و به کمکه همون نگهم داشته بود..زورشم انقدر زیاد بود که نمی تونستم هیچ جوری از دستش خلاص بشم…کم کم همه رو جمع کرد تو مشتش..در همون حال که با اخم توی چشمام خیره شده بود به طرفم اومد..داشت روم نیمخیز می شد..من که حواسم سر جاش بود پامو اوردم بالا که پیشروی نکنه ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود ..با اون یکی دست پامو محکم نگه داشت و بعد هم با یه حرکت خوابوندش..واااااای که بدجور دردم گرفت..اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و وحشت زده گفتم: چی از جونم می خوای لعنتی؟..انقدر کینه ای هستی که کارمو باید یه جوری تلافی کنی؟!..پوزخند زد: تلافی؟!..تلافی هم واسه ش کمه..بهتره بگی تاوان..دیگه کامل روم نیمخیز شده بود ..قلبم دیوانه وار خودش و به سینه م می کوبید..ترس و وحشت سرتا پامو گرفته بود..تن و بدنم یخ بسته بود و همه ی وجودم می لرزید..از این همه استرس تنها با خیرگی تو چشماش نگاه می کردم..منتظر حرکت بعدیش بودم که دیگه رسما تموم کنم..حاضرم نبودم ازش معذرت بخوام..شاید قبول نکرد پس چرا خودمو الکی کوچیک کنم؟!..روی صورتم خم شد..در همون حال بلند سرم داد زد:پس چرا لال مونی گرفتی؟..از ترس لرزیدم..صداش انقدر بلند و نزدیک بود که حتم داشتم پرده ی گوشم جر خورد..-چ..چی..بگم؟!..–معذرت خواهی کن..التماس کن تا ببخشمت..هرطور که می تونی..هر جوری که بلدی..فقط خواهش کن..بگو..دهنم باز مونده بود..این مرتیکه ی عُقده ای چی بلغور می کرد؟!..التماس؟!..خواهش؟!..معذرت خواهی؟!..به کل انگار موقعیتی که درش بودیم و فراموش کرده بودم که باز شیر شدم و بلند گفتم: برو بابا خیالات برت داشته؟..هه..من بیام التماستو بکنم؟!..که چی بشه؟!..مرتیکه خوده تو مقصربودی..اونی که باید معذرت بخواد تویی نه من..می خواست با زور و به کار بردن حیله و نیرنگ.. غرورم و خورد کنه..تموم مدت که سرش داد می زدم نگام تو چشماش بود..من موندم این همه جسارت و از کجام میارم؟!..کارد می زدی خونش در نمی اومد..حتی نبض کنار شقیقه ش رو هم می دیدم که تندتند می زنه..انقدر محکم دندوناشو رو هم می سایید که گفتم هر ان می شکنه می ریزه تو دهنش..یه دفعه بلند نعره کشید و همزمان حریر رو با یک حرکت از رو بدنم برداشت..جیغ کشیدم و سریع دستمو گرفتم جلوم..تو دلم به غلط کردن افتاده بودم ..از تو جیبش یه چاقوی کوچیکه جیبی بیرون اورد ..به نفس نفس افتادم..وای خدا نکنه می خواد همینجا دخلمو بیاره؟!..لال بمیری دلی که 2 دقیقه نمی تونی جلوی اون زبونه وامونده ت و بگیری..حالا که قیمه قیمه ت کرد می فهمی هر جا و جلوی هر ننه قمری نباید اون زبونه درازه 6 متریت و به رخ بکشی..علی الخصوص جلوی مردای دیوونه و مشکل دار..ای کاش دستمو نگرفته بود تا اون موقع جلوی لباسمو می کشیدم رو تنم..ولی با گرفتن دستام نمی ذاشت هیچ کاری بکنم..چاقو رو گرفت بالا..درست جلوی صورتم..با خشم زیر لب غرید:که معذرت نمی خوای اره؟..التماس و خواهشی هم درکار نیست درسته؟..بسیار خب..می دونی این چیه؟..تیغه ش برق زد..دلم ریخت..–چاقو..درست مثل همونی که اونشب باهاش بازوم و زخمی کردی..زخمی که هنوزم جاش هست..یادگاری از ضرب دسته یه دختره جسور که با گستاخی جوابه هر مردی رو میده..-ج..جوابتو دادم..چون حقت بود..چرا انکارش می کنی؟..مگه همین خوده تو..نبودی که داشتی اذیتم می کردی؟..ناچار شدم اون کارو بکنم..چون پای پاکی و نجابتم در میون بود..پوزخندش عمیق تر شد..سرشو اورد پایین..–نجـــابــت؟!..هه..جالبه..نمی دونستم با چنین واژه ای هم اشنایی ..با اخم نگاش کردم ..-تو حق نداری به..همچین سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید..–من حق دارم هر کار که دلم می خواد بکنم..شیرفهم شد؟..وحشت زده نگاش کردم ..جرات نداشتم هیچ حرکتی بکنم..غرید: میگی پاکی و نجابت؟!..این مزخرفات رو به رخه من نکش..همه تون عینِ همدیگه اید..اونا از تو بدتر تو از اونا صد پله بدتر..همگی ه*ر*ز*ه و…….چیه؟..حقایقیه که اگه خودتم نمی دونی بهتره یکی بهت یاداوری کنه..خواستم محکم بخوابونم زیر گوشش.. ولی هم دستمو گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم با هر عمله من اون هم تحریک بشه و دیگه..واویلاااااا..تیغه ی چاقو رو اورد پایین..سردیش و به روی بازوم حس کردم..با ترس چشمامو بستم..لحنش سرد بود..حتی کمترین لرزش یا حتی احساس درش ندیدم..خدایا این چه موجودیه؟!..–این پوست نرم و سفید..اگر یه خراشه عمیق روش بیافته چی میشه؟..به نظرت خون سرخی که بزنه بیرون به درخشندگیِ پوستت میاد؟..کمی فشار داد ولی چیزی نشد..وحشت زده چشمامو باز کردم..محکم خودمو کشیدم عقب..همونطور دستامو به حالت ضربدر گذاشته بودم رو سینه هام..تو جام نشستم..پشتمو به بالای تخت تکیه دادم..دنبالم اومد..با کمترین فاصله ازم نشست..فکر می کردم تو فکرش اینه که بخواد بهم دست درازی کنه..ولی حالا..در کمال تعجب قصد جونمو کرده بود..–چرا فرار می کنی؟..از چی؟..من یا این چاقو؟..فکر نمی کنم دختره گستاخی مثل تو از من بترسه..از این چاقو هم شک دارم..دختری که به راحتی با خودش چاقو اینور و اونور می بره..پس حتی دیدنش هم براش یه چیزه معمولیه..چسبید بهم..صورتمو برگردوندم و جیغ کشیدم..داد زد: مگه عاشقه اینکار نیستی؟..اونشب خیلی خوب از خودت دفاع کردی..حالا چی شده؟..چرا ساکتی؟..چرا تلاش نمی کنی تا از دستم فرار کنی؟..این بار سومه..پس راهی برای برگشت نداری..باید برای خودت متاسف باشی..انقدر ترسیده بودم که نفهمیدم اشکام صورتمو خیس کردن..اروم اروم به هق هق افتادم..-تو..تو یه روانیه به تمام معنایی..بدجور بهش برخورد..فریاد زد: اره..من روانیم..دیوونه م..کلا یه ادمی هستم که با همه چیز و همه کس مشکل داره..و تو هم جزوی از اون ادمایی..-باشه..ولم کن..اگه با معذرت خواهی دست از سرم برمی داری میگم که معذرت می خوام..حالا بذار برم..به صورتم دست کشید..داغی دستش صورت خیسم و اتیش زد..اروم ولی جدی گفت: من از ادمای ساده و منزوی به شدت متنفرم..ولی تو..خیلی زرنگ و گستاخی..از تو بیزارم..با این تفاوت که اخلاق و رفتارت رو ندید می گیرم..به بازوهای برهنه م دست کشید..نفسم تو سینه حبس شد..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..دیگه تو دستش چاقو نبود..برای همین ازادانه بازوهامو تو دست داشت..کمی فشرد..بیشتر..و باز هم فشار دستشو بیشتر کرد..دردم اومد ولی دم نزدم..–نرم..ظریف..و نازک..خیلی شکننده ای..بهت نمی خوره ولی هستی..به راحتی می تونم استخوناتو توی مشتم خورد کنم..همینو می خوای؟..اره؟..تندتند به نشونه ی ” نه ” سرمو تکون دادم..گرمی نفسش و به روی گردنم حس کردم..کاری نمی کرد ولی اون گرما بینمون بود و من حسش می کردم..زیر گوشم با خشم غرید: تازه پیدات کردم و فهمیدم کجایی..دیگه نمی خوام ببینمت..و اگه دیداری تو کار باشه بهتره بی سر و صدا و به دور از هر اتفاقی باشه..در غیراینصورت..به هیچ عنوان ولت نمی کنم..تا به التماس نندازمت رهات نمی کنم..پس بهتره حواست و خیلی خوب جمع کنی..حالیته که چی میگم؟!..مکث کردم..با سر حرفشو تایید کردم..هم بغض داشتم و هم ترسیده بودم..ای کاش اشک نمی ریختم ولی از ترس بود..بی دفاع در مقابلش نشسته بودم..چکار باید می کردم؟..اصلا کاری ازم ساخته نبود..از رو تخت بلند شد..نگام نمی کرد..بدون هیچ حرفی پشتش و بهم کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت..همچین درو به هم کوبید که لرزیدم و تند چشمامو بستم..حالم دگرگون بود و ظاهرم عینه بدبختا..چشمامو باز کردم..پست فطرته عوضی..امیدوارم اگه بناست دوباره همدیگرو ببینیم جوری باشه که بال بال زدنت و به چشم ببینم..نامرده کثافت..سر و وضعم و مرتب کردم..حریر و انداختم جلوی یقه م تا لکه ی نوشینی معلوم نباشه..مطمئن بودم اینکارش از عمد بوده..اینکار و کرد تا بیام اینجا و..منو تا سر حد مرگ بترسونه..واقعا که پست بود..پست و رذل..اون شب سر درد و بهانه کردم ..بهمن که دید حال خوشی ندارم قبول کرد برگردیم..خودشم حسابی خسته شده بود و موقع خوردن داروهاش بود ..تو ماشین بودیم..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..تو فکر بودم..خدا کنه دیگه هیچ وقت چشمم به چشمای نافذ و سردش نیافته.. “آرشام”با عصبانیت پرونده رو کوبیدم رو میز..منشی با این حرکت وحشت زده نگام کرد..دستام و مشت کردم و از اتاق زدم بیرون..صورتم از عصبانیت عرق کرده بود.. زیر لب غریدم:گردنش و خُرد می کنم..مرتیکه ی پست فطرت.. در اتاقش و با خشم به شتاب باز کردم..پشت میزش بود و با تلفن حرف می زد..با عجله از رو صندلی بلند شد..نگاهش که به صورت سرخ شده از خشم من افتاد با ترس گوشی رو گذاشت.. –ق..قر..قربان..چیزی شده؟!.. صدای خانم منشی باعث شد با خشم برگردم و سرش فریاد بزنم.. –اقای رئیس من که.. -خفه شو و برو بیرون..د ِ یالاااا.. با رنگی پریده همراه با ترس عقب گرد کرد و پشت میزش نشست.. دندونام و روی هم فشار دادم و درو محکم پشت سرم بستم..نگاش کردم..صورتش به سفیدی می زد..بی رنگ و مات.. از سر خشم پوزخند زدم..کلافه دور خودم چرخیدم..صداش عذابم می داد..عذاااااب.. –ق..قربان چرا..من که.. خودشم نمی دونست چی می خواد بگه..می ترسید..هراس داشت..از کاری که کرده بود.. کنترلم و از دست دادم..نعره ای از سر خشم کشیدم و به طرفش رفتم..قبل از اینکه کاری بکنم از ترس عقب عقب رفت.. به دیوار چسبید.. یقه ش و تو دست گرفتم..دستام مشت شده بود..فشار دادم..محکم..به طرف گردنش..دوست داشتم خُردش کنم..بشکنم و از هستی ساقتش کنم.. فریاد زدم: کثـــافت..از کی دستور می گیری؟..بگو تا خفه ت نکردم..حبیب تا همینجا دخلتو نیاوردم بنال و بگو کاره کی بوده؟..خودت یا کسِ دیگه؟.. وحشت زده لباش و تکون می داد ولی حرفی نمی زد..انگار لال شده بود.. بلندتر داد زدم: چرا خفه خون گرفتــــی؟..بگو تا جنازه ت و کف همین اتاق پهن نکردم..چرا بهم خیانت کردی؟..چرااااا؟.. با دادی که سرش زدم به حرف اومد..تنش گوشه ی دیوار می لرزید و یقه ش تو مشتم بود.. وحشت زده لب باز کرد وگفت: به خدا کار من نبود قربان..من.. محکم تکونش دادم و کمرش و کوبیدم به دیوار..فریادش بلند شد..مشت محکمی به صورتش زدم..انقدر قوی که خون تو دهنش جمع شد و با مشت دوم به هوا پاشیده شد..دیوار سفید اتاق از خون حبیب رنگین شد.. با دو تا مشت توان و مقاومتش تحلیل رفت و روی زمین افتاد ..ولی ول کُنش نبودم..باید اعتراف می کرد که اون اشغال کیه؟!.. گردنش و گرفتم..با خشم فریاد زدم و سرش وکوبیدم رو میز ..بلند نالید..به گردنش فشار اوردم.. -بگو پست فطرت..از کی دستور می گرفتی؟..چرا تو گروهه من نفوذ کردی؟..بگو کثافت..بگوووووو تا خردش نکردم.. به گریه افتاد..یک مرد تقریبا 40 ساله..2 سال برای من کار می کرد و 1 سال بود که بهش اعتماد کرده بودم..ولی نه در هر زمینه ای از کارم..فقط اون چیزایی که بهش مربوط می شد..ولی حالا دستش برام رو شده بود..اینکه تموم مدت ادمه یکی دیگه بود و به من خیانت می کرد.. فشار دستم و بیشتر کردم..صدای “تیریک.. تیریک” مهره های گردنش و به راحتی شنیدم.. با خشم غریدم: می دونی سزای کسی که به من و افرادم خیانت می کنه چیه؟..می دونــــی؟.. صداش اروم به گوشم رسید..نالید و گفت: براتون..توضیح ..میدم.. لبام و به گوشش نزدیک کردم..با خشم ولی زیر لب گفتم: نترس..الان نمی کشمت..نه تا وقتی که بهم نگفتی اون کیه..ولی اگه بگی..نمی دونم چی میشه..دو تا احتمال وجود داره..یا زنده ت میذارم و یا..به درک واصلت می کنم..همه چیز بستگی به خودت داره..پس بگو..اون کیه؟..د حرف بزن اشغال ِ بی همه چیز.. سرشو بلند کردم..رو به روم نگهش داشتم..چشماش باز نمی شد..از گوشه ی پیشونیش خون جاری بود.. زیر لب و ناتوان همراه با لکنت گفت:با..باشه.. م..میگم.. او..اون..م..منصوری ِ…. او..اون..رئیسه ..منه.. با شنیدن اسمش خشمم دو برابر شد..اتیش گرفتم..واین حرارت و التهاب شعله ور شد و کنترلم و از دست دادم..فریاد زدم و خیلی محکم پرتش کردم سمت دیوار..کمرش محکم با دیوار برخورد کرد..نالید و نقش زمین شد.. برگشتم..صورتم خیس از عرق بود..کلافه چشمام و بستم..نفس نفس می زدم..نمی خواستم اروم باشم..نمی خواستم با چند تا نفسِ عمیق خودم و از این التهاب خلاص کنم..این اتش ِخشم باید همینطور شعله ور باقی بمونه..بهش نیاز داشتم..برای خلاص شدن از شر کسایی که مخالفم بودن باید خشمم و دو برابر می کردم.. می کشمت منصوری..نابودت می کنم..تلاش 1 ساله ی من و به تباهی کشوندی..ازت به همین اسونی نمی گذرم.. زنگ زدم دو تا از بچه های گروه اومدن و جسمِ نیمه جونش و از تو اتاق بردن..به بقیه هم سپردم اونجا رو مرتب کنن.. ******************* رو تختم نشستم..به ارومی دراز کشیدم..یه چیزی تو تنم فرو رفت..یه شیء کوچیک ولی نوک تیز.. با تعجب برگشتم و نگاش کردم..گیره ی سر؟!.. برداشتم و تو دستم گرفتم..مشکوکانه نگاهش کردم..کی روی تختِ من خوابیده بود؟!..این گیره ی زنونه.. و خیلی زود به خاطر اوردم..این گیره متعلق به اون دختر بود..دخترِ گستاخ و زبون درازی که با نگاهه مغرور و بی پرواش به روی هر کس شلاق می کشید..ولی روی من جواب نمی داد..چون می تونستم همه ی وجودش و توی مشتم بگیرم و کنترلش کنم.. گیره رو تو دستم چرخوندم..چرا رهاش کردم؟..چرا تا سرحد مرگ عذابش ندادم؟.. وقتی سرش فریاد کشیدم حس ارامش بهم دست داد..وقتی نگاه وحشت زده و گریانش و دیدم حس کردم اون چیزی که می خواستم و ارومم می کرد در من ارضا شد..و اون چاقو..بی نهایت دوست داشتم که روی بازوش حتی شده یک خراش ِعمیق ایجاد کنم..کاری که اون با من از روی ترس کرد من با اگاهی و از عمد بکنم.. ولی فقط تونستم به دستم فشار بیارم..برعکس همیشه اینبار تردید کردم و افکاری که تو ذهنم داشتم رو عملی نکردم.. گیره رو تو دستم مشت کردم و فشردم..انگار داشتم گردن اون دختر رو تو دستام فشار می دادم..ولی اون تردیدم و بعد هم رها کردنش با قصد بود..اگه همون موقع زجرش می دادم لذتش آنی بود و..تموم می شد ولی ذره ذره..به نظرم ایده ی عالیی بود..مخصوصا الان که برای این ایده دلیل داشتم.. اون دختر حالا حالاها نمی تونه از دست من فرار کنه..باهاش خیلی کارا دارم..نه از سر انتقام..نه.. من انتقامم و همون شب روی همین تخت گرفتم..ولی کاری که مِن بعد باهاش داشتم..فراتر از این حرف ها بود.. آرشام هیچ کاری رو بی دلیل و بی بهانه انجام نمیده..و زمانی که انجامش داد..هیچ کس از دستش رهایی نخواهد داشت..هیچ کس.. *************** پاکتا رو تو دستم فشردم و به شایان زل زدم.. –دیدیش؟.. سرمو تکان دادم.. –توضیحات رو هم خوندی؟..اون از همه برای من مهمتره.. -جزء به جزء..می دونم باید چکار کنم..هر دوی ما هدف مشترکی داریم.. –چطور؟!..موضوعه جدیدی پیش اومده؟!.. -منصوری ظاهرا هنوزم دست از تلاش برنداشته..اینبار جوری حرفه ای عمل کرد که من طی دو سال متوجه نشدم یکی از زیر دستاش با هدف وارد شرکت من شده ..حالا با برملا شدن قصد و نیتش پی بردم که تمومه مدت یک پنجم از موقعیت و مسائل ِ مربوط به من و بقیه ی گروه و می دونه.. –خب در این صورت تو هم با هدف پیش میری.. -اره..اینبار می دونم باید چکار کنم.. –مطمئنم مثل همیشه از پسش بر میای..تو الان مثل شیرِ زخمی هستی که در فکر انتقامه..فقط مراقب باش و بدون اون کسی که زخمیت کرده فرده معمولی و سُستی نیست..باید قوی باشی و انگیزه داشته باشی تا بتونی قوی تر از خودت رو نابود کنی..از کی شروع می کنی؟.. زل زدم تو چشماش..پوزخند ِ خاصی روی لبام نقش بست..پوزخندی که افکار و ذهنیتم رو می تونست به راحتی نشون بده.. -فردا.. سر تکون داد..باید خودم و اماده می کردم..مقابله با منصوری برای دیگران راحت نبود ولی من..از پسش بر می اومدم.. داشتم خرابکاری های حبیب و ماست مالی می کردم ..مرتیکه ی اشغال تمومه زحماتم و به باد ِ هوا داد.. با پرونده ها سر و کله می زدم که منشی از حضور یکی از زیر دستام توی شرکت با خبرم کرد.. -بگو بیاد تو.. –بله قربان.. بعد از چند لحظه وارد اتاق شد..با دیدنش تند از جام بلند شدم و پرسیدم:بگو..چی شد؟.. با تردید و کمی ترس اب دهنش و قورت داد.. –قربان انگار اب شده رفته تو زمین..هر جا رو که بگین دنبالش گشتیم ولی هیچ اثری ازش نیست.. با خشمی ناگهانی از شنیدن ِاین خبر دستم و مشت کردم و محکم روی میز کوبیدم ..به طوری که شماعی یک قدم به عقب رفت.. سرم و تند تند تکون دادم .. در حالی که نگاه ِ مستقیمم به نقطه ای نامعلوم بود غریدم: باید هر طور که شده پیداش کنی و کت بسته بیاریش همونجایی که گفتم.. نگاش کردم و ادامه دادم: چندتا حرفه ای و کارکشته از بین افرادت انتخاب کن و مخصوص این کار بذار..اگه بتونید پیداش کنید پاداش خوبی پیش من دارید..در غیراینصورت دماری از روزگارتون در میارم که اسم خودتونم از یاد ببرید.. بلندتر فریاد زدم: شنیدی چی گفتــــم؟.. نگاه ِ مرددی بهم انداخت..ترس رو تو نگاهش خوندم.. –ق..قربان.. ما شما رو قبول داریم..ولی منصوری هم کم ادمی نیست..باور کنید چند باری که گفته بودید تعقیبش کنیم و چشم ازش بر نداریم من چند تا حرفه ای رو گذاشته بودم واسه اینکار ولی مرتیکه همه ی مارو دور زد .. اصلا نفهمیدیم 1 ساعته داریم دور خودمون می چرخیم و اون ادم منصوری نیست..اصلا نمی دونم چطوری جاشو با یکی دیگه عوض کرد..برای همین میگم پیدا کردنش وقت می بره.. پشت میزم نشستم..دستام و در هم گره کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم..متفکرانه نگاش کردم ..به ظاهر خونسرد ولی از درون پر از خشم.. – یعنی هیچ کدوم از شما مفت خورا نمی تونه از پسه یه کار بر بیاد؟!..خوبه مثلا چند تا حرفه ای استخدام کردم..نمی دونستم فقط به درد ِ لای جرز می خورید..برام پیداش کن..تا 10 روز مهلت داری..وگرنه.. هراسون میان حرفم پرید: و..ولی.. قربان..من.. داد زدم: همین که گفتم..تا 10 روز..می تونی بری.. لال شده بود ..با سری زیر افتاده از اتاق بیرون رفت.. سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم.. کجا در رفتی پست فطرت؟..زیر سنگم که باشی پیدات می کنم.. هه….در به در شدی اره؟..فهمیدی می خوام پیدات کنم دنباله سوراخ موش می گردی؟..ولی فکر نکنم اینبار راه ِ گریزی برات پیدا بشه…. بیچاره ت می کنم منصـــــوری.. با حرص لبام و روی هم فشردم.. تو فکر بودم که بی اجازه در اتاقم باز شد ..با تعجب به فردی که وارد شده بود نگاه کردم..شیدا.. با لبخندی به ظاهر دل فریب به من زل زده بود..منشی وحشت زده نگام کرد.. -قربان به خدا بهشون گفتم بذارید اول از رئیس اجازه بگیرم ولی.. -بسیار خب..برو بیرون.. با تردید نگام کرد.. اگه جای شیدا هر کس ِ دیگه ای اینطور بی اجازه وارد اتاق شده بود بی شک باهاش محترمانه و با روی خوش رفتار نمی کردم..درست برعکس..به طوری که اگه شماره شناسنامه ش و فراموش می کرد به هیچ عنوان در زدن قبل از ورود به اتاقم و کسب اجازه از جانب خود من رو فراموش نمی کرد.. این هم یکی از قوانینه آرشام بود.. منشی از اتاق بیرون رفت..نگاه ِ مستقیمم به شیدا بود و لبخندی که به لب داشت.. جلو اومد و دستش و دراز کرد.. –سلام آرشام جان..خوبین؟.. نگام از تو چشماش به پایین کشیده شد..دست ظریف و شکننده ش و به آرومی بین انگشتام فشردم.. نو دلم پوزخند زدم..ظاهرا خیلی دوست داشت صمیمی برخورد کنه ولی از طرفی احوالم و رسمی می پرسید.. باید با من احساس صمیمیت می کرد..باید از چند جانب کوتاه می امدم و از خیلی چیزها چشم پوشی می کردم.. سرد جوابش و دادم..جزئی از خصلتم شده بود..راهی برای تغییر دادنش هم وجود نداشت.. -سلام..ممنونم.. دستش و رها کردم ولی اون به حالت لمس ِ انگشتام کمی مکث کرد و دستش و به کف دستم کشید.. خودم و متوجه نشون ندادم..ولی نگاهه اون بیانگره خیلی حرف ها بود.. به صندلی اشاره کردم..با لبخند و تشکر نشست.. -اقای صدر چطورند؟.. از اینکه مستقیما حال خودش و نپرسیده بودم اخماش و درهم کشید ولی چیزی از ناز ِ صداش کم نشد.. –خوبن ممنون..البته نپرسیدید..ولی دوست داشتم که بگم منم خوبم.. به اجبار لبخند زدم ولی حتی شبیه ش هم نبود.. -بله..ظاهرا فراموش کردم.. –چطور؟!.. به در اتاق اشاره کردم و با طعنه گفتم:دوست داشتم قبل از ورود در بزنید..اینو به همه ی کارکنان ِ اینجا گفتم و همه رعایت می کنند.. با شرمندگی لبخند زد و کمی خودش و جمع و جور کرد.. –اوه ســــاری..واقعا من رو ببخشید آرشام جان..اخه من تو شرکت پدرم که بودم همینطور وارد اتاق خودش و کارکنان می شدم..در کل دختر راحتی هستم..برای همین، بر حسب ِ عادت بود.. بین حرفش اومدم.. -ولی بازم این عمل شما دلیل بر این نمیشه که بی اجازه وارد اتاق بشید..اونجا شرکته پدرتونه و شما رئیسید .. اینجا شرکته منه و رئیسشم خودم هستم..این دو کاملا از هم جدا هستن..اینطور نیست؟.. حق به جانب نگام کرد.. –پس شرکا چی؟.. پوزخند زدم..کاملا مشهود.. -شرکا؟!..اونها تنها در سهامه شرکت شریک هستند نه عمدتا کل ِ شرکت و کارخونه..در ضمن فراموش نکنید که نیمی کثیر از سهامه شرکت به نام ِ شخص خودمه .. نفس عمیق کشیدم و ریلکس به صندلی تکیه دادم.. -در هر صورت این موضوع مسئله ای نیست که بخوام در موردش بیش از حد توضیح بدم..کم کم خودتون متوجه همه چیز می شید.. حالت صورتش نشون می داد که از گفته هاش پشیمون شده ولی به روی خودم نیاوردم تا بحثی صورت نگیره..حتی حرف زدن با این دختر عذابم می داد و ای کاش به این کار مجبور نمی شدم.. اما باید تا اخرش می رفتم..کاری رو که شروع کنم حتما به اتمام می رسونم.. -خب با من کاری داشتید؟..این ملاقات دلیلش چی می تونه باشه؟.. لبخند زد و برگشت به همون حالت ِ قبل.. — راستش کاری که نداشتم..خب به صورت رسمی امروز روز اولی هست که تو این شرکت مشغول به کار میشم و.. – درسته..ولی اتاقه شما اینجا نیست.. پی به نیش کلامم برد..لبخندش جمع شد.. –بله می دونم..ولی خب گفتم اول بیام پیش شما و از خودتون کسب تکلیف کنم.. بلند شدم..با قدمهایی محکم به سمت دیوار شیشه ای رفتم..نیمی ازدیوارهای کناری..درست سمت چپ تماما شیشه کار شده بود..وقتی رو به روش می ایستادم ازهمونجا احساس می کردم نیمی از شهرِ تهران به زیرِ پاهای من قرار داره و این جلوه و نما در شب ستودنی بود.. اروم تر از معمول ولی محکم گفتم: نیازی به کسب تکلیف نبود..می تونید مشغول بشید..در ضمن اشکالی نداره که اگه با من راحت باشید..من این اجازه رو به هر کس نمیدم.. صداش پر شد از شادی .. ولی کاملا مشخص بود که نمی خواد اینو بفهمم..صداش و نزدیک به خودم شنیدم.. درست کنارم.. –ازت ممنونم آرشام..جدا از رفتارت خیلی خوشم میاد..یه جورایی ضد و نقیضه..گاهی حس می کنم ازم خوشت نمیاد و گاهی مثل الان احساس می کنم تمومه افکاری که نسبت بهت داشتم بیخوده و .. ادامه نداد..منم چیزی نگفتم..نه حرفی داشتم که بهش بزنم و نه می تونستم چیزی رو براش بازگو کنم.. درسته..رفتارهای من ضد و نقیض بود ولی کاملا کنترل شده..تنها برای رسیدن به مقصودم.. صداش زمزمه وار شد..نزدیکتر از قبل.. –گفتی که این اجازه رو به هر کس نمیدی!!..پس این یعنی من برای تو با بقیه فرق دارم..درسته؟!.. مکث کردم..به ارومی برگشتم..کاملا نزدیک به من ایستاده بود..به طوری که وقتی برگشتم صورتم شاید یک وجب با صورتش فاصله داشت.. -شاید ..اگه بخوای..و اگه بخوام.. لبخند زد..نگاه سبزش و مخمور کرد و تو چشمام دوخت.. زمزمه وار گفت: من می خوام..تو چطور؟!.. داشت با لحن و شیوه ی خاص زنانه ش منو مجبور به انجامه کاری می کرد که همیشه ازش دور بودم.. بدون اینکه کوچکترین تغییری تو لحن و کلامم ایجاد کنم سرد گفتم: فعلا هیچی نمی دونم و حتی نمی دونم چی می خوام..بهتره بری و به کارات برسی.. با تعجب نگام کرد.. این کارم باعث می شد تشنه تر از قبل، در تمومه کارها ثابت قدم باشه..و حتی پیش قدم.. هیچ حرکتی نمی کردم ولی خودش با اگاهی کامل به من نزدیک می شد.. سرش و به ارومی تکون داد و با صدایی گرفته گفت: بسیار خب..ولی مطمئن باش من صادقانه حرفم و زدم..با اجازه.. از اتاق که بیرون رفت باز برگشتم و از پشت دیوار شیشه ای بیرون و نگاه کردم..شهری شلوغ و پر تردد..نگاهم به بالا کشیده شد..آسمون از پس مه ای رقیق از دود و دم شهر بزرگی چون تهران هنوزم آبی بود .. ای کاش این راه تو زندگی من نبود و به اینجا نمی رسیدم.. حس می کردم خسته م..از این همه هیاهو و جنجال..ولی بازم نوعی عادت و دنبال می کردم..اینها همه برای من حکم ِ عادت داشت و راهی که پیش رو داشتم به انتخاب ِ خودم بود چون باید انتخابش می کردم.. “باید” از اول هم تو زندگی من ریشه داشت و تا به الان که قصد داشت به ثمر برسه.. باید شایان و هم در جریان تصمیمم قرار می دادم.. اینبار تو باغ روی صندلی درست زیر درخت بید مجنون نشسته بود.. رو به روش ایستادم..با اخم کمرنگی به استخر زل زده بود..سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود ژستش و تکمیل می کرد..خشک و پر ابهت.. مسیر نگاهش و دنبال کردم..3 تا دختر با مایو توی استخر شنا می کردن..این تفریح همیشگی ِ شایان بود..اون برخلافه من به این چیزا شدیدا اهمیت می داد.. نگام و که سمت دخترا دید صدام زد..لبخنده خاصی تحویلم داد..فکرشو خوندم..ولی علاقه ای به عملی کردنش نداشتم.. سیگارش و به ارومی تو جا سیگاری کریستال خاموش کرد..از رو صندلی بلند شد..با وجود سنش مردی شاداب و سرزنده بود..با لبخند به دخترا نگاه می کرد که سر و صداشون کل باغ و برداشته بود.. — نمی دونی وقتی صدای خنده هاشون و می شنوم چه روحیه ای می گیرم.. ناخداگاه پوزخند زدم..متوجه شد..دستش و روی شونه م گذاشت .. –چیه؟..خوشت نیومد؟..اره می دونم..نیازی هم نیست جواب بدی.. دستش و پایین اورد و چند بار پشت سر هم به بازوم زد.. –تا جوونی ، جوونی کن پســـر..نذار این هیکل و اندامه ورزیده مفت و بی استفاده باقی بمونه..ازشون به بهترین شکل ِ ممکن استفاده کن.. خشک گفتم: چه استفاده ای؟.. به دخترا اشاره کردم که حالا تو اب شناور بودن وبه من نگاه می کردن.. رو به شایان با پوزخند ادامه دادم: بدم دسته اینا؟.. کمی نگام کرد..قهقهه زد وسرش و بالا گرفت..دستاش و برد بالا و تکون داد.. بلند گفت:تو با همه فرق داری..همه چیزت عکسه بقیه ست..و این تو رو خاص می کنه.. مستقیم نگام کرد.. — فقط جوونی کن آرشام..خوش گذرونی کن..همه چیز کار نیست..یه وقتاییم باید هدفت و بذاری یه گوشه و بی خیالی طی کنی ..انرژی بگیر..شاد باش.. سکوت کردم..چون به این قسمت از حرفاش اعتقادی نداشتم..پس همون بهتر که چیزی نگم تا با همین باورهای پوچش خوش باشه.. جلو افتاد..پشت سرش رفتم..قسمتی که استخر قرار داشت کمی سرپوشیده بود..یعنی استخری که مستطیل شکل بود فقط از 2 قسمت باز بود..درست رو به ویلا..و از پشت دید نداشت..دخترا با مایوی دو تیکه توی استخر شنا می کردند و هر کدوم با نگاهی خاص به من و شایان خیره شده بودند.. از لبخندای پر نیازی که تحویلم می دادن نفرت داشتم و از این نگاه های مملو از ه*و*س بیزار بودم..ولی نه می خواستم و نه می تونستم به روم بیارم..باید تظاهرمی کردم..به همه چیز..سال هاست که دارم این کار و می کنم..و بازهم باید به تظاهر کردنم ادامه بدم..فقط از روی عادت.. یه اتاقک با دیواره ای پلاستیکی ولی کدر و تیره گوشه ی استخر درست بالای اون قرار داشت..اتاقک نسبتا بزرگ و مخصوص تعویض لباس بود.. –برو تو اتاق مایو بپوش یه تنی به اب بزن..با وجوده دخترا بد نمی گذره.. جدی گفتم: از اینکار خوشم نمیاد.. ایستاد..با اخم نگام کرد.. –از چی؟..ازشنا؟..یا اینکه بین ِ 3 تا دختر باشی و از وجودشون لذت ببری؟.. با اخم..درست مثل خودش جواب دادم: برام فرقی نمی کنه.. –ولی باید فرق کنه..باهات کارای مهمی دارم آرشام..پس اینبار باید کوتاه بیای.. ابروهام و جمع کردم و نگاهم و تیز بهش دوختم.. -چی شده؟.. لبخند زد و سرش و تکون داد.. –بهت میگم..فعلا یه تنی به اب بزن..قول میدم دیگه نتونی از لذتش بگذری.. قهقهه ش و سر داد و رفت تو اتاقک..کلافه دور خودم چرخیدم..منتظر بودم بیاد بیرون.. چی می خواد بگه؟.. برگشتم وبه دخترا نگاه کردم..با دیدن 2 تاشون حال بدی بهم دست داد..همدیگرو در اغوش گرفته بودن و…. با نفرت رو ازشون گرفتم و به در اتاقک نگاه کردم..از چنین محیطی بیزار بودم..مخصوصا چنین کسانی که لایقه نگاه کردن هم نبودن.. ولی باید بهش تن می دادم..مثل خیلی از کارا که به میلم نبود ولی به اونچه که می خواستم مربوط می شد..این هدف یا بهتره بگم اهداف دستم رو بسته بودند..به روی خیلی چیزها.. لباسام و با لباس شنا تعویض کردم.. وقتی از اتاقک اومدم بیرون چشمم به شایان افتاد که یکی از دخترا با شراب و میوه ازش پذیرایی می کرد..دو تای دیگه هم تو اغوشش بودند ..از یکیشون کام می گرفت و دیگری نوازشش می کرد..موزیک ِ لایت و ارامش بخشی تو فضا پخش بود.. با دیدن من لبخند زد و به داخل استخر اشاره کرد..توجهی بهشون نداشتم..با یک جهش و به صورت کاملا حرفه ای پریدم تو استخر..همون زیر شناور بودم..رفتم انتهای استخر.. اب نه سرد بود و نه گرم..باعث شد رخوتی نوازشگر تنم و اروم کنه.. سرم و از اب بیرون اوردم ونفس عمیق کشیدم..قطرات اب از روی موهام به روی شونه و قفسه ی سینه م می چکید..پوله زیادی خرج این عضله ها کرده بودم.. دستامو از هم باز کردم و لبه ی استخر گذاشتم..سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم..چند لحظه گذشته بود که حس کردم یکی کنارم ِ..چشم باز کردم..سردی شراب به روی قفسه ی سینه م باعث شد نگاش کنم..جام شراب و خم کرده بود و بدنم رو خیس از شرابه سرخ می کرد.. همون دختری بود که داشت از شایان پذیرایی می کرد..موهای بلوند..چشمای مشکی و پوست سفید..لب های سرخ و لبخندی ه*و*س الود .. مسخش شده بودم..شاید چون حضورش برام ناگهانی بود..با همون لبخند کج شد و من تماس زبون گرم و خیسش و رو سینه م احساس کردم..داشت شراب و با لب ها و زبونش از روی پوست سینه م می گرفت و مزه مزه می کرد.. کارش حالم و بد کرد..شاید توی اون لحظه حالت عادیش این بود که در اغوش بگیرمش و چون شایان ازش کام بگیرم..ولی افکار من با اونا فرق می کرد.. شونه ش و تو دستام گرفتم..چشماش خمار شده بود..با این حرکتم لبخندش پررنگ تر شد.. به شدت هولش دادم عقب و به روی افکارش خط باطل کشیدم.. با اخم غلیظی که تحویلش دادم و خشمی که از چشمام شعله می کشید با ترس عقب عقب شنا کرد..دستم و مشت کردم و شلاق مانند به روی اب زدم که به هوا پاشیده شد..رفتم زیر اب..شراب و از روی تنم پاک کردم..بدون کوچک ترین توجهی به شایان از استخر بیرون اومدم.. لباسام و پوشیدم..رفتم تو ویلا..موهام نمناک بود..خدمتکار حوله به دست کنارم ایستاد..حوله رو از دستش گرفتم و رو موهام کشیدم.. تو سالن منتظرش نشستم..فهمیده بود به اندازه ی کافی عصبانی هستم ..از انتظار تو یه همچین موقعیتی نفرت داشتم.. چشمم به شیشه ی کریستال از شراب روی میز افتاد..با اخم رفتم طرفش ..حرکاتم تند و عصبی بود.. از چی؟..یا حتی از کی؟.. شاید از افکارم..شاید هم..از گذشته.. لیوانم و پرکردم.. گذشته ی لعنتی..دست از سرم برنمی داشت.. یه ضرب سر کشیدم.. خاطرات ازار دهنده..لحظاتی چون کابوس.. چشمام و بستم .. مزه ش تلخ بود..چون زهر..ولی نه مثل زهری که روزگار به وجودم تزریق کرده بود.. به گلوم نیش می زد.. ولی نیشی که از گذشته رو تنم باقی مونده کشنده ست.. — زیاده روی نکن پسر..باهات حرف دارم.. لیوان و کوبیدم رو میز ..سرم و خم کردم ودستام و به لبه ی میز تکیه دادم..چشمام و بستم و نفس عمیق کشیدم.. برگشتم و نگاش کردم..حوله ش و به تن داشت و روی مبل نشسته بود.. حوله رو از روی گردنم برداشتم و رو مبل انداختم ..رو به روش نشستم و پا روی پا انداختم.. یه سیگار از تو جعبه در اورد و روشن کرد..به طرفم گرفت..بی حرف ازش گرفتم..بهش نیاز داشتم..باید اروم می شدم.. پک محکمی زدم..با ژست ِ خاصی دودش و بیرون دادم..هنوزم عصبی بودم..ولی رفته رفته اروم می شدم.. از پشت دود ِ سیگار نگاش کردم.. از خونه ی شایان که زدم بیرون به حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر می کردم..خیلی جالب بود..یه جورایی تصمیم ِمن با نظر و حرفای شایان مشابهه هم از اب در اومده بود..به نظرم اینطوری بهترشد..برای به دام انداختن منصوری هر ریسکی رو باید پذیرفت.. ******************* ” دلارام “ عجیب حوصله م سر رفته بود..رئیسمم که طبق معمول رفته بود مسافرت و این وسط مونده بودم که چرا منو نگه داشته؟!..هه..لابد باید بمونم تو خونه از در و دیوار وماهی های توی اکواریوم و اون افتاب پرسته بدقواره ش پرستاری کنم.. خب چیز ِ دیگه ای هم نبود که دلم بهش خوش باشه..باز دم ِ پری گرم که بهم زنگ می زد..از طرفی چند بار تلفنی با فرهاد حرف زده بودم.. هر بار که می گفتم تو خونه تنهام با نگرانی می گفت « چرا انقدرلج می کنی دلی بیا اینجا بمون من که لولوخورخوره نیستم..باور کن کاری باهات ندارم ..نگرانه چی هستی؟!..» اونو قبول داشتم..ولی از حرف مردم می ترسیدم..ای که ادم می مونه اینجور مواقع به خودش فحش بده یا به زمین و زمان و این مردم که هر چی رو می بینن واسه ش حرف در میارن..حتی به خودشون زحمت نمیدن 2 تا سوال و پرسش کنن ببینن اینی که دهن به دهن می چرخونن راسته یا دروغ!!.. راحت طلبن و همونی که ببینن و قبول می کنن..اگه اینطور نبود که وضعه من الان این نبود..آه.. اره « آه » بکش دلی خانم..بکش که کاره دیگه ای از دستت بر نمیاد.. نشستم جلوی تلویزیون..یه دستم زیر چونه م بود یه دستم به ریموت.. زدم شبکه ی 1..طبق معمول اخبار..مگه چقدر خبر تو دنیا هست که روزی چندبار تکرارش می کنن؟..مثلا اخباره وگرنه سرش و بزنی و تهش و نگهداری بازم هیچیش به یه خبره درست و حسابی شبیه نیست.. زدم2..پوووووف..بحث و گفتگو درمورده فلان و فلان و فلانی..زیرنویس داده که سریال ِ (……) چه ساعتی پخش میشه..یه قسمتش رو دیده بودم که از اول تا اخرش یاده بدبخت بیچارگی ها و بی پولی ودر به دری خودم افتادم.. جعبه ی دستمال کاغذی وَره دلم بود و هی فین و فین پشت سر هم و.. خلاصه اولش یارو رو بردن بیمارستان..وسطش رفت تو کما تهش یه راست سینه ی قبرستون..این شد قسمت اول سریال..اولش که این بود خدا اخرش و بخیر کنه.. زدم3..اَکه هی..داره فوتبال میده..یه بار نشد من بزنم اینجا و مثلا یه برنامه ی اموزشی بده..اونم نه یکی عینه ادم حرف بزنه..اولش فوتبال..اخرش خبر از فوتبال و اخر شب هم نقد و بررسی فوتباااااال..یه وقتایی هم نمی دونم چی می شد درحده معجزه اتفاق می افتاد که یهو راز بقا می داد..ولی از شانسه من الان داشت فوتبال پخش می کرد و کی راز بقا می داد رو خدا داند و مدیرشبکه ش.. بی خیاله 4 شدم که کلا ول معطل بود..هر وقت این شبکه رو نگاه می کردم میرفتم تو چُرت.. زدم 5..باریک الله..باز این بهتره..داره لحیم دوزی اموزش میده..نه بابا روبان دوزیه..نه خب شاید بافتنی.. اَه..بی خیال هر کوفتی که هست اموزشیه دیگه.. چشمامو ریز کرده بودم و به دستای اون خانمه نگاه می کردم که تند تند داشت سوزن و تو پارچه ی نرم و ظریفی که تو دستش داشت فرو می کرد که.. اِِِِِ تموم شد؟؟!!..ای بابااااااا..شانس و نیگا تو رو خدا.. از حرصم خاموشش کردم..همون بهتر که آف باشه..والا.. از این 5 تا کانال یکیش جذبم نمی کنه..ادم بی خوابی به سرش بزنه بشینه پای تلویزیون و برنامه هاش ، سه سوت همچین خوابش می بره که انگار 6 سال کسری خواب داشته.. ماهواره هم که قربونه نبودنش..از بس روش پارازیت فرستاده بودن که از این همه کانال 2 تا درست و حسابیش و نشون نمی داد.. هی..حالا چکار کنم؟..با انگشتم رو دسته ی مبل ضرب گرفته بودم و همونطور که لبامو کج کرده بودم دور تا دور خونه رو واسه ی هزارمین بار دید زدم صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد.. شیرجه زدم روش و پیامک و باز کردم..از طرف فرهاد بود.. «سلام خانم خانما..وقتی زنگ می زنم جواب بده نگرانتم».. خواستم جواب و واسه ش بفرستم که زنگ زد..با شیطنت خندیدم و رد تماس زدم..براش نوشتم..«اس بده..حال ندارم حرف بزنم».. جوابش و فرستاد.. «باز تَمبَلیت عود کرده؟».. «نمی دونم شما دکتری..چکارم داشتی؟».. «می خواستم بهت بگم اگه حوصله ت سر رفته منم عینه خودتم پایه ای بزنیم بیرون؟».. یه کم فکرکردم..پیشنهاده بدی نبود.. «باشه حرفی نیست..کِی و کجا؟».. «الان راه میافتم..هر کجا که تو بگی».. «اوکی پس بیا تا اون موقع منم فکرام و می کنم بهت میگم» .. «باشه».. به ساعتم نگاه کردم..11 صبح بود..این موقع روز کجا بریم که بشه حسابی خوش گذروند؟….هیچ کجا مثل ” باغ رویا ” بهمون خوش نمی گذشت..مطمئنم فرهادم قبول می کنه.. در کل باهاش راحت بودم..مثل یه برادر..دوست..یه کسی که سالهاست می شناسمش قبولش داشتم و همه جوره بهش اعتماد داشتم.. تنها فردی بود که از اقوامم برام مونده بود..فرهاد برام بهترین پشتیبان بود..و خوشحال بودم که لااقل اون و دارم و می تونم روش حساب کنم.. همیشه اینو بهش می گفتم.. و اون در جوابم می خندید و می گفت « بهم همه چی میاد الا اینکه حامی توی اتیشپاره باشم.. انقدرمنو بزرگ نکن کوچیکتیم دلی خانم ».. پسر شاد و مهربونی بود..در کنارش بودن ادم و به هیچ وجه خسته نمی کرد..ای کاش می شد به پری هم بگم باهامون بیاد..ولی خب شاید فرهاد خوشش نیاد..یا پری راحت نباشه.. همونطور که با خودم فکر می کردم لباسام و پوشیدم..یه مانتوی سفید که کمی از زانوم بالاتر بود..یه شلوار پارچه ای مشکی و کمی براق ..شال سفیدم که خط های کج و معوج مشکی و طوسی داشت که به رنگ خاکستری چشمام می اومد..کیفم رو مشکی و کفشامو سفید و طوسی انتخاب کردم..رنگ بندیش هارمونی جالبی داشت.. عادت نداشتم موهام و از شال بیرون بذارم..نمی دونم چرا بر خلافه هم سن و سالام از اینکار خوشم نمی اومد.. نه اینکه شالم و تا روی پیشونیم بکشم و..نه اصلا اینطوری نبودم..کمی از موهای جلوم از شال بیرون می زد ولی نه اونطور که همه تا وسط سرشون و بیرون می ریختن و.. همیشه ساده بودم ولی بد فرم لباس نمی پوشیدم..نه جذب و بدن نما .. نه گشاد و افتضاح..در حد تعادل که افراط هم نکرده باشم.. زنگ خونه زده شد..از در ویلا که اومدم بیرون یکی از نره غولاش جلوم و گرفت..مثلا اونجا می ایستادن که از خونه محافظت کنن.. با صدای نکره ش گفت: خانم کجا؟.. حق به جانب نگاش کردم.. -هر کجا..باید به تو هم جواب پس بدم؟.. –خودتون می دونید که اقا چی دستور دادن.. -اره می دونم قبلا ازش اجازه گرفتم.. –ولی کسی به من چیزی نگفت.. رفتم تو شکمش تا بگم ” گفته یا نگفته بکش کنار باد بیاد بینم “..که یکی از هم قُماشای خودش اومد جلو .. — بی خیالش شو ..رئیس به من گفته..بذار بره.. نگاش کرد : مطمئنی؟.. –اره..اون موقع پست ِ تو نبود.. یه کم نگام کرد..بعدم هیکله قِناصش و کشید کنار..بدون اینگه نگاهشون کنم رد شدم.. در مواقعی که خونه نبود و زیر دستاش و می فرستاد مرخصی منم یواشکی با ماشینش می زدم بیرون..اوایل از این جراتا نداشتم ولی خب توی این 3 سال تونستم اعتمادش و جلب کنم.. البته این ازادی ها هم قانون ِ خودش و داشت..یکیش سرویس دادن به مهماناش و دیگری گوش دادن به تمامه اوامرش ..اونم بدون چون و چرا.. پولی که بهم نمی داد منم باید ازش سواستفاده می کردم..مفت مفتم که نمی شد.. البته نه اینکه هیچ پولی بهم نده..منظورم کارمزد بود..وگرنه که 100 سال یه بار چندرغاز مینداخت جلوم که به گدا می دادی قهر می کرد.. توقعیم نداشتم..همون که جا داشتم خودش خیلی بود..به دَرَک که براش خیلی کارا می کردم ولی لااقل بی ابرو نمی شدم.. نون و جا بهم می داد خب به جاش براش کار می کردم..میذاشت برم بیرون که خب حقم بود..گاهی که واسه خرید می خواستم برم بیرون می ذاشت با یکی از مدل پایین ترین ماشیناش بزنم بیرون اونم با تایمی که برام مشخص می کرد که خب در مقابلش می شدم ساقی و کلفت و هزار کوفت و زهرمار دیگه.. گاهیم به روم می اورد ولی باید بی خیالی طی می کردم..کار دیگه ای از دستم ساخته نبود.. همین که از در رفتم بیرون ماشین فرهاد و دیدم که جلوی ویلا ترمزکرد..ماشینش یه پرشیای نقره ای بود..عینک افتابیش به چشماش بود وبا لبخنده جذابی از تو ماشین نگام می کرد.. پاهاش که معلوم نبود ولی یه بلوزه استین کوتاهه مردونه ی سفید تنش بود که وقتی نزدیکش شدم دیدم یه بیت شعر از حافظ گوشه ی سمت چپ از بلوزش نوشته شده .. مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود..پزشک مملکته خب.. نشستم کنارش..با لبخند سلام کردم.. — سلام خانم پرستار..خوبی؟.. – عــالی..اتیش کن بریم.. یه کم از پشت عینک نگام کرد و خندید.. –ای به چشم..اتیش کنم بعدش کجا بریم؟.. با لبخند نگاش کردم.. – اگه گفتی؟.. عینکشو برداشت..چشمای مشکی و خوش حالتش برق می زد ..یه کم تو چشمای خندون و شیطونم خیره شد ..لبخندش رفته رفته پررنگ شد.. سر تکون داد و عینکش و به چشم زد..همونطور که داشت حرکت می کرد گفت: — باغ رویا؟!.. دستمو تو هوا تکون دادم .. – خودشه..دکی جون زدی تو خال، بتازون این یابوی خوشگلت و که دیر ِ.. -تو هنوز یاد نگرفتی به ماشین من نگی یابو؟.. پریدم وسط حرفش.. – چرا خب؟..یابو به این باکلاسی.. و به ماشینش اشاره کردم..غش غش خندید.. –اره خب لابد چون تو میگی.. – دقیقا.. به ضبط ماشینش نگاه کردم و گفتم: تو پخش چی داری؟.. انگشتمو بردم سمت دکمه ش که گفت: پِلی کن همین اهنگی که اولش هست خوبه.. سرمو تکون دادم و دکمه ش و زدم.. سرمو به صندلی تکیه دادم .. از شیشه ی پنجره بیرون و نگاه کردم.. آهنگش حرف نداشت.. ( آهنگ «باورم کن» از محسن یگانه ) نه خودش موند نه خاطره هاش تنها چیزی که مونده جای خالیشه قصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا مثل یه ستاره از ذهنم رد میشه دل خوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت حالا فقط منم،منه بی انگیزه کسی که دنیای من بوده یه روز نبودنش داره دنیامو بهم میریزه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ** نه خودش موند نه خاطره هاش دلخوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت هنوز هاج و واجم که چجوری شد هر کاری کردم که از پیشم نره نمیدونستم که از این فاصله ها از این جدایی داره لذت میبره اون که میگفت مثله منه از جنس منه نمیدونستم دلش اینقدر از سنگه چقدر به خودم دروغی میگفتم الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ******************** رو کردم بهش و با شیطنت خندیدم.. -به به..چه اهنگایی گوش میدی..نکنه عاشق شدی و این وسط ما بیخبریم؟.. نگاهه کوتاهی بهم انداخت و لبخند زد.. –چیه..بهم نمیاد؟.. -گوش دادن به این اهنگا؟.. — نخیر خانمه خوش حواس..عاشقی رو میگم.. یه کم جا به جا شدم و لبامو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم.. – نمی دونم..خب بهت که میاد..ولی بستگی داره .. ابروش و انداخت بالا..عینکش و از رو چشماش برداشت و انداخت رو داشبورت.. نیم نگاهی بهم انداخت و جدی گفت: به چی بستگی داره؟.. بیرون و نگاه کردم..کلافه گفتم: چه می دونم..تا حالا عاشق نشدم بفهمم چی میگی.. نگاش کردم..نُچی کرد و با لبخنده کجی سرشو تکون داد.. نفسشو محکم داد بیرون و گفت: آره خب..درده یه عاشق و.. نگام کرد و ادامه داد: یه عاشقه که می فهمه.. – یعنی تو میگی من نمی تونم بفهمم؟.. ابروش و انداخت بالا که یعنی « نه».. پوزخند زدم: پس عااااشقی.. سرشو تکون داد..کنار خیابون نگه داشت و همزمان با گفتنه: شاید…. پیاده شد.. نگاهی به اطرافم انداختم..رسیده بودیم..منم تند پریدم پایین..درا رو قفل کرد..شونه به شونه ش حرکت کردم.. هر دو ساکت بودیم..حرفاش یه جورایی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..یعنی فرهاد عاشقه کیه؟!.. ولی با دیدن باغ به کل همه چیز و فراموش کردم..«باغ ِ رویا» رو خودم و فرهاد کشف کرده بودیم..البته جایی هم نبود که کسی نشناسه.. یه باغه خصوصی که همه چی توش پیدا می شد.. « سفره خونه ی سنتی – شهر بازی که خیلی کوچولو موچولو بود ولی از هیچی بهتر بود – پارک که اونم کوچیک بود و با صفا – رستوران سنتی که قسمتی ازهمون سفره خونه رو به خودش اختصاص داده بود» جای معرکه ای بود..چون شخصی بود خرجش هم زیاد می شد..ولی می ارزید..هم غذاهاش عالی بود و هم اینکه جای بکر و رمانتیکی محسوب می شد..من که عاشقش بودم.. یه روز اتفاقی گذرمون به اینجا افتاد و منم زودی دلم و دادم بهش و پاگیرش شدم..کی بود که با دیدن اینجا خاطرخواش نشه؟.. — خب حالا چکار کنیم؟.. -اول بریم شهربازی..یه کم بگردیم بعدم میایم رستوران ناهارمی خوریم.. خندید: پس شد اول گردش و تفریح..اوکی بریم.. راه افتادیم سمته شهربازی که شامل ِ یه چرخ و فلکه نسبتا بزرگ و یه قصر ِ بادی می شد .. قسمتی از شهربازی هم حالته استخر بود که توش قایق پدالی گذاشته بودن.. هر وقت می اومدم اینجا امکان نداشت که از خیره قایقاش بگذرم.. واسه همین تا رسیدیم فرهاد گفت: تو برو تو یه کدومش بشین منم الان میام.. رفت سمته بوفه و منم مونده بودم بین اون 5 تا قایق که کدوم و انتخاب کنم؟.. رنگ و وارنگ بودن..ولی من عاشقه رنگه سرخم.. خواستم یه ضرب بپرم توش ولی ترسیدم موج بگیره پرت شم تو آب.. نشستم لبه استخر..پای راستم و بردم پایین..قایق رو اب تکون می خورد.. پای چپم و اوردم پایین که اونم بذارم تو قایق..دستم لبه ی استخر رو محکم چسبیده بود که یهو یکی از پشت اروم هولم داد..جیغ ِ کَرکننده ای کشیدم و پرت شدم تو قایق..شیرجه زدم و اماده ی پرت شدن تو اب استخر بودم و درهمون حال چشمام درست اندازه ی چشمای قورباغه زده بود بیرون که یکی از پشت مانتوم و گرفت و کشید سمت خودش.. همچین نفس نفس می زدم که گفتم الان هر چی سیستم تنفسی دارم از حلقم می زنه بیرون..بدجور وحشت کرده بودم..وای خدا .. صدای قهقهه ش و که شنیدم با خشم برگشتم و نگاش کردم.. فرهاد در حالی که یه پاکت ِ بزرگه چیپس تو دستش داشت بالا سرم وایساده بود و می خندید..منم عینه ماست اب رفته ولو شده بودم رو صندلی ِقایق و نگاش می کردم.. وقتی به اوج عصبانیت رسیدم همچین سرش داد زدم که خفه خون گرفت بیچاره.. — مــــررررررررررض..مگه سادیسم داری دیوونه؟..یه لحظه مردم و زنده شدم..اگه سکته کرده بودم چی؟..خیر سرت دکتری……. ریلکس با لبخند نشست رو صندلی کنارم و با شیطنت نگام کرد..پاکت باز شده ی چیپس و گرفت جلوم و با لحنه بامزه ای گفت: تا بوده این بوده که بادمجون بم آفت به خودش ندیده پس غمت نباشه بفرما چیپس.. از لحنش هم خنده م گرفته بود و هم تا سر حده انفجاااااااار حرصی شده بودم.. پاکت چیپس و پس زدم طرفش و گفتم: می دونی الان چی دلم می خواد؟.. با تعجب گفت: نه..چی؟!.. دستام و عینه قاتلا اوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم..انگار که می خوام خفه ش کنم.. -اینکه گردنت و بگیرم تو دستام و خرخره ت و تا می تونم بجوَم.. آب دهنش و با ترس ظاهری قورت داد.. دست مو یه کم بردم جلو که سرشو کشید عقب..چشمای مشکی ونافذش شیطون تر از همیشه شده بود.. لرزون گفت: دختر تو فیلمه ادمخورا رو زیاد نیگا می کنی انگار..اصن من منصرف شدم..قایق سواری بخوره تو سرم ..جونم واجب تره.. دستشو گرفت لبه استخر و خواست از جاش بلند شه که بلوزشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم..باز نشست.. وقتی لبخند رو رو لبام دید..اروم خندید .. چشمک با مزه ای زد و عین بچه ها گفت:بریم آب بازی؟.. منظورش و فهمیدم..همیشه وقتی می رفتیم وسطای استخر مشتش و پر از اب می کرد و می پاشید به سر و صورتم..منم که می دیدم دلش یه دل سیر اب تنی می خواد براش کم نمیذاشتم و خوب خیسش می کردم.. -اوکی ولی نه تا حدی که خیس بشیم..می ترسم مثل اون دفعه شدید سرما بخورم نتونم از پسه کارام بر بیام.. — باشه خانم پرستار..هوات و دارم.. شروع کردیم به پدال زدن و بینش هم چیپس خوردن.. گاهی اذیتم می کرد و جهت قایق و عوض می کرد که یهو محکم می خوردیم به دیواره ی استخر و منم تا نصفه پرت می شدم جلو و باز بر می گشتم عقب..دل و روده م پیچیده بود تو هم بس که اینکار و تکرار کرد.. – نکن فرهاد.. با لبخند نگام کرد..حال و روزم و که دید لبخندش محو شد.. –چی شد دلی؟.. محکم زدم به بازوش.. – مرض و چی شد..این چه وضعش اخه؟.. –شرمنده خانمی..قصدم شوخی بود.. قایق و به عقب هدایت کرد..دیگه نمی خندید..انگار بدجور زده بودم تو ذوقش.. حالم خوب شده بود..دیدم تو خودش ِ یه مشت اب برداشتم و بی هوا پاشیدم تو صورتش..چون تو باغ نبود انگار که ازخواب پریده باشه چشماش تا اخرین حد گشاد شد و هراسون نگام کرد.. غش غش زدم زیر خنده..درهمون حال نگاش کردم و گفتم:کجایی پسر؟.. هیچی نمی گفت..خنده م با نگاهه مستقیم و نافذش کم و کمتر شد..چرا اینجوری نگام می کنه؟!.. یه کم که خیره شد تو چشمام سرش و چرخوند و گفت: میگم بریم رستوران..حسابی گرسنمه.. – تو حالت خوبه؟.. فقط سرش و تکون داد..منم هیچی نگفتم.. ******************** پشت میز نشسته بودیم..هنوز ساکت بود.. -فرهاد؟.. سرش و بلند کرد..نگاش و دوخت تو چشمام.. -چرا تو خودتی؟..چی شده؟.. بازم سکوت کرد.. خندیدم: ببینم نکنه تو داری با نگات باهام حرف می زنی؟..خب ببین من که زبونش و نمی فهمم..زیرنویس اگه داره بفرست روش ..از کی تا حالا تو خماریش موندم بفهمم دردت چیه؟.. دهنش و باز کرد حرف بزنه که همون موقع گارسون واسه گرفتن سفارش اومد.. جوجه سفارش دادیم مثله همیشه.. گارسون که رفت نگام کرد..انگار تردید داشت .. دستاش و گذاشت رو میز..بهشون نگاه کرد و اروم گفت: دلارام..من می خواستم.. ساکت شد..چشمام و ریز کردم و گفتم: چی می خواستی؟..بگو می شنوم..غریبی می کنی؟.. با این حرفم خندید وسرش و تکون داد.. نگام کرد وگفت: من از هرکی غریبی بکنم با تو راحتم..اینو مطمئن باش.. لبخند زدم: پس چی؟..بگو هم خودت و خلاص کن هم منو..چی شده؟.. مرموز خندید: خیلی دوست داری بشنوی؟.. لبام و جمع کردم .. – امان از کنجکـــاوی.. بلندتر خندید: اره خب..پدره فضولی بسوزه.. خندیدم: مرض دیوونه..خب بگو دیگه.. خنده ش اروم اروم کمرنگ شد..تا اینکه به پوزخند بدل شد .. –میگم..ولی قبلش ازت یه خواهشی داشتم.. ای بابا..معما پشت معما.. همون موقع سفارشمون و اوردن..گارسون که رفت زل زدم بهش تا شاید فرجی بشه و بگه چی می خواد.. و همین که خواست بگه یکی از پشت سرم گفت: دلی خانم شما کجا اینجا کجا؟.. سریع شناختمش..برگشتم و با ذوق گفتم: پـــری.. خودش بود..مثل همیشه شیک پوش و جذاب..یه مانتوی شکلاتی..شال کرمی و شلوار همرنگش..کیف و کفش شکلاتی..عالی شده بود.. همو بغل کردیم وبعد از روبوسی رو بهش گفتم: به به یه پا کیک شکلاتی شدی دختر..ادم دلش می خواد یه گازه اساسی ازت بزنه .. خندید و زد به بازوم.. –برو خدا رو شکر کن که دختری..اگه یه پسر اینو بهم گفته بود اونوقت.. –سلام.. با شنیدن صدای فرهاد هر دو به طرفش برگشتیم..پری با دیدن فرهاد لبخنده پت و پهنی زد و متین وخانومانه جواب سلامش و داد.. واسه سومین بار بود که همدیگرو می دیدن..اون 2 بارم پری با من بود و فرهاد دیده بودش.. پری نامزد داشت..یه پسره خر پول و گردن کلفت به اسم کیومرث که همه کیو صداش می زدن ..همه ی زندگی این بشر تو پولاش خلاصه می شد و به قوله پری حتی تو خوابم اسکناس می شمرد.. تعارفش کردم ..بدون رودروایسی نشست پشت میز .. قربونش برم همیشه خونگرم وصمیمی بود و با هیچ بنی بشری هم تعارف نداشت.. ادامه دارد…

برچسبدانلود رمان دانلود رمان گناهکار رمان رمان عاشقانه رمان گناهکار

1398/05/10

1398/05/07

1398/04/29

رمان فوق العاده مزخرفی بود حیف وقتی که حروم خوندنش کردم

کاملا موافقم

افتضاح به معنی واقعی کلمه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

متن کامل رمان گناهکار

وب‌سایت

2
 − 
یک
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

رمان گناهکار قسمت بیست و سوم

لبخندم کمرنگ شد..سرم و زیر انداختم و بعد هم به دریا نگاه کردم..– هیچی..— هیچی؟؟!!..– به ظاهرهیچی..— دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟..– چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد..چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمیشه به دست اورد..شاهد چنین زندگی هایی بودم..نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم….با محبت..گذشت..وفاداری و از همه مهمتر….با « عشق » میشه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد..مهر من همینه…..

— به من نگاه کن..اروم سرم و چرخوندم و تو چشماش خیره شدم..نگاش تو چشمام می چرخید ..به دنبال صداقت تک تک حرفام..حرفای من از روی دلم بود..عقلم بهش مهر تایید زده بود ..پس چرا تردید داشته باشم؟..— تو کی هستی؟!..با تعجب نگاش کردم..بازوهام و گرفت..— تو..دلارام تو از من..از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟..فاصله مون و پر کردم..با عشق نگاش کردم..نگاه آرشام بر خلاف این امواج سهمگین اروم بود..اروم ِ اروم..زمزمه وار گفتم: مهرمو…….با صدایی شاید اهسته تر از من، جوابم و داد: کدوم مهر؟!..دستام و گذاشتم رو قفسه ی سینه های مردی که تپش های بلند و محکمش رو به راحتی و با تمام وجود زیر پوست ظریف انگشتام حس می کردم..حتی از روی لباس..این تپش ها با ضربان تند قلبم عجین شده بود..در حالی که نگاهمون تو هم گره خورده بود نجواکنان گفتم: همون مهری که الان..جلوی خودت به زبون اوردم..مهریه ی حقیقی من همینه..مهریه ای که با دل بسته بشه..مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو تو زندگیمون از بین ببره..مهریه ی من همونیه که گفتم..یه بار، اونم برای همیشه..قفسه ی سینه ش با چه شتابی بالا و پایین می شد..نگاش سرگردون بود ولی در کنار این سردرگمی یه حس خاص هم نهفته بود..به خودم اومدم..سرم رو سینه های پهن و عضلانیش بود..صدای قلبش..به همون واضحی که حسش کردم..تنگ منو تو اغوشش گرفته بود و هیچ کدوم قصد جدا شدن از دیگری رو نداشتیم..زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ت پیش منه..می دونم ازم چی می خوای..به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی وهستی شک نکن چون باورت دارم..به اینکه از نظر من ذاتت به ارومی اسمت ِ شک نداشته باش..سخته..اینکه بخوام بگم..حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم..شاید احتیاج دارم که اروم بشم..اینکه تو ارومم کنی..ولی قبل از هر چیز..قبل از هر اتفاقی تو باید همه چیز و درمورد من بدونی..گذشته ی مبهمی که گریبانگیرم شده..بعد از شنیدن تموم حرفام حق رو به تو میدم که یه تصمیم درست بگیری..اینکه بازم مهریه ت و از من طلب می کنی؟..اینکه سر حرفت می مونی؟..تو باید حرفامو بشنوی دلارام………………محکمتر منو به خودش فشرد و با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد گفت: بعد از اون هر چی که بخوای همون میشه..اینو بهت قول میدم..به نرمی از تو بغلش بیرون اومدم..مات و مبهوت نگاش کردم..سر در نمیارم..آرشام چی داره میگه؟!..گذشته ی ارشام چه ربطی به زندگی ِالانمون داره؟!..مهرم « عشق آرشام » به من بود..و حالا..این مهر در گروی گذشته ی اونه؟!..دستمو گرفت.. مخالف دریا حرکت کرد..جنگلی که با فاصله از دریا قرار داشت..درسکوت هر دو قدم بر می داشتیم..هرکدوم تو یه فکری بودیم..آرشام رو نمی دونم ولی من..حسابی گیج و منگم…………چراغ قوه ی کوچیکی رو از تو جیبش در اورد و روشن کرد..هوا دیگه تاریک شده بود..دستم تو دستش بود..ایستاد..سرم و که بلند کردم خودم و رو به روی کلبه ی چوبیی دیدم که از ظاهرش مشخص بود یه نفر توش زندگی می کنه..چون هم کنار کلبه دیواری از هیزم روی هم چیده شده بود و هم اینکه حال وهواش نشون نمی داد سالهاست رها شده و کسی سراغش نیومده..دستم و کشید..دنبالش رفتم..کلبه تا در ورودیش دو تا پله می خورد..در رو باز کرد ..داخلش تاریک بود..صدای کشیده شدن فندک و بعد نوری که ازش تو صورتم افتاد..آرشام دستم و ول کرد..دور تا دور کلبه شمع گذاشته بود که با همون فندک زیپوی طلایی رنگش روشنشون کرد..فضای کلبه از نور شمع های کوچیک و بزرگ روشن شد..یه تخت نسبتا بزرگ ولی یک نفره گوشه ی کلبه زیر پنجره..یه میز چوبی کنارش که روش پر بود از شمع هایی به رنگ سفید..ملحفه های سفید روی تخت و یه پتوی یک نفره ی شکلاتی رنگ..یه هواپیمای بزرگ که گوشه ی دیوار از سقف اویزون شده بود..تابلوهای زیبایی که از مناظر مختلف، چه غروب افتاب و چه از امواج دریا و چه از سبزی درختای جنگل شمال ترسیم شده بودند تو جای، جای ِ کلبه هم روی دیوار و هم روی زمین به چشم می خورد..– اینجا مال کیه؟!..خیلی خوشگله..روی صندلی چوبی که کنار تخت بود نشست و به منم اشاره که رو تخت بشینم..به طرفش رفتم و آهسته روی تخت چوبی نشستم..نگاهی به اطرافش انداخت و زمزمه کرد: من..– جدی؟!..یه کلبه اونم وسط جنگل ..خیلی باحاله..— این مدت که خونه ی عمومحمد نبودم می اومدم اینجا..– چرا اینجا؟!..نگام کرد..پوزخند زد وسرش و چرخوند..— واسه فکر کردن..– به چی؟!..بلند شد ایستاد..آروم رفت کنارپنجره..— به همه چیز..از وقتی عقد کردیم برای گفتن خیلی چیزا تردید دارم..تا قبل از اون به خودم می گفتم چرا باید پرده از رازی بردارم که جای اون تنها باید توی قلبم باشه؟!..قلبی که روزی فکر می کردم همزاده سنگه..به سنگ بودن خودم به غرور و تکبری که داشتم افتخار می کردم..از غرورم می گفتم..به خودم می بالیدم..افراط گری..سیاهی وتباهی..غرور بیش از حد..گناه..همه و همه شدن جزوی از زندگی یک گناهکار به اسم آرشام..– منظورت از این حرفا چیه؟!..آرشام چی داری میگی؟!..اصلا چرا اومدیم اینجا؟!..نگاهش و از پنجره گرفت و به من دوخت..جدی بود..حتی می تونستم بگم جدی تر از همیشه..— چرا هیچ وقت ازم نپرسیدی دلارام؟..چرا ازم نپرسیدی سر و کار ِ من با شایان چیه؟..چرا ازم نخواستی برات توضیح بدم کینه ی من از ارسلان به خاطر چیه؟..دلارام چرا حتی یکبار از خودت نپرسیدی این مردی که دارم براش کار می کنم..این مردی که منو تو نقشه هاش شریک کرده کیه؟..چکاره ست؟..چجور ادمیه؟..کارش با ادمای دور و اطرافش چیه؟..چرا ادمی مثل شایان اونجور ازش حساب می بره که همون اول به زور منو از چنگش در نیاورد؟..نقش ارسلان تو زندگی پر از رمز و رازش چیه؟..تو گذشته ی این مرد سرسخت و مغرور چه اتفاقاتی افتاده؟……………………… و بلندتر ادامه داد: چرا برای یک بار هم که شده از من نپرسیدی آرشام تو چجور ادمی هستی؟..پاکی یا گناهکار؟..چرا دلارام؟..چرا انقدر ساده از همه چیز حتی از زندگی و آینده ت گذشتی؟..چرا نخواستی بفهمی؟..چرا چشمت و به روی تموم حقیقت ها بستی و حاضر شدی به عقد مردی در بیای که هیچی ازش نمی دونی؟..من هنوز برای تو مبهمم دلارام..می تونم درک کنم که تو هنوز منو به درستی نمی شناسی..رفتارای من برای تو عجیب و غریبه..پس چطور حاضر شدی بدون هیچ سوال و پرسشی در برابر همه چیز کوتاه بیای؟!..چطــــــور؟!..جوابم بهش فقط سکوتم بود و نگاهی که رفته،رفته داشت بارونی می شد..با حرفایی که از ارشام شنیدم..قلبم با هر جمله ش می لرزید..جواب تموم سوالاتش فقط یه جمله بود..« چون من عاشق آرشام بودم.. » عشق چشم ادم و کور می کنه..ادم عاشق همیشه کور ِ ..من ندیدم چون نخواستم که ببینم چون عشق چشمام و بسته بود..من نخواستم که باور کنم آرشام می تونه گناهکار باشه چون هر بار این عشق بود که مانعم می شد..عشق عقل و منطق سرش نمیشه..— همه چیزو برات میگم..دیگه نمی تونم ساکت باشم..تو الان زن منی..تا به الان سکوت کردی ولی دیشب برای اولین بار خواستی که از گذشته م بدونی..این یعنی اینکه الان وقتشه..فقط وقتی همه چیزو فهمیدی خودت تصمیم می گیری که باید چکار کنیم..من توی زندگیم اونم تا به الان به هیچ کس اجازه ندادم برای زندگی و آینده م تصمیم بگیره ولی حالا برای اولین بار دارم به یه دختر..به کسی که همسرمه این اجازه رو میدم..بهت اجازه میدم زندگیم و تغییر بدی..چه باهام بمونی و تا اخرش کنارم باشی، درحالی که خودمم نمی دونم ته این خط به کجا می رسه..و چه ترکم کنی و منو تو باتلاقی که دارم دست و پا می زنم رها کنی….و اینو فراموش نکن اگه انگیزه ای نداشتم هیچ وقت به دست و پا زدن نمی افتادم..ولی حالا دیگه نمی تونم..می خوام از مرگ دور باشم..چون برای زندگیم هدف دارم..زندگی که سراسرش شده یک مرداب تا منو درون خودش بکشه و نابود کنه..همین امشب..توی همین کلبه همه چیزو برات میگم..تو خودت خواستی که بشنوی پس….منم دیگه سکوت نمی کنم..

«آرشام»

متن کامل رمان گناهکار

– همیشه آرزوی اینو داشتم که سراسر زندگیم با تموم اتفاقات تلخ و شومش فقط وفقط یه خواب باشه.. تا اون موقع امید داشته باشم با یه تلنگر می تونم بیدار شم و ببینم که تموم اون اتفاقات ِ بد یه کابوس بوده.. ولی از واقعیت های زندگی نمیشه فرار کرد..باید تحملشون کرد..نمی تونی رو زخمای دلت مرهمی بذاری چون توی اون مرحله ای از زندگی قرار داری که کسی نیست مرهمه دلت باشه..همه رفتن و تنهات گذاشتن..باید بمونی و بسوزی و….بسازی.. من موندم و سوختم..ولی نتونستم بسازم.. خواستم که بجنگم.. خواستم بر خلاف رودخونه شنا کنم و خودم و به جایی برسونم که از اونجا پرت شدم.. ولی یه همچین چیزی هیچ وقت امکان پذیر نیست..اینکه بخوای زمان رو به عقب برگردونی.. ای کاش می شد..با علم به تموم اتفاقات بر می گشتم و جلوی اون حوادث و می گرفتم.. همه ی زندگی من یه کابوسه.. یه خواب.. یا یه روزی بیدار میشم ..و یا به خواب ابدی فرو میرم و بازگشتی برام نمی مونه.. انتخاب دست من نیست..تقدیرم رقم خورده، درست از وقتی که پا به این دنیا گذاشتم.. به دلارام نگاه کردم..کنجکاو بود.. اون باید می دونست.. خوشحال بودم با سکوتش به من اجازه ی تمرکز، واسه بیان خاطراتم رو میده…. -آرشام ..فرزند ارشد خانواده ی بزرگ و سرشناس ِ تهرانی نسب.. فرهاد تهرانی نسب پدرم تاجری قدرتمند و موفق بود..مردی مستبد و مغرور.. و دریا مادرم، زنی زیبا ..عاری از محبت و مهر مادری با نگاهی سرد و پر غرور.. من تو خانواده ای رشد کردم که هیچ کدوم بویی از عشق و انسانیت نبرده بودند.. پدرم بر حسب اجبارو موقعیت شغلی، و مادرم به خاطر پول و ثروت حاضر به ازدواج با هم شدند.. پدرم تک فرزند بود و تموم اعضای خانواده ش خارج از کشور زندگی می کردند..مادرمم یه خواهر به اسم ساحل داشت که همراه شوهر و بچه هاش تو کیش ساکن بود.. 3 سال و نیم بعد از متولد شدن من مادرم باردار شد..یه خواهر و برادر دوقلو..آرام و آرتام.. از همون ابتدا با همون سن کم نسبت بهشون احساس مسئولیت می کردم..در همه حال مراقبشون بودم.. هیچ کدوم از ما سه نفر تو دامن پرمهر مادر، بزرگ نشدیم..پرستار از ما مراقبت می کرد و نگاهه گرمی از جانب پدر و یا مادر نصیب هیچ کدوم از ما نشد.. هر سه ی ما روز به روز بزرگ تر می شدیم و احساس مسئولیت من در مقابل خواهر و برادرم بیشتر.. فقط اونا رو داشتم..خواهر مهربونی که به زیبایی اسمش به وجودم آرامش می بخشید .. و آرتام..شیطون و بازیگوش بود و حتی بیشتر از سنش می تونست اتفاقاته اطرافش رو درک کنه.. با یاداوریشون ناخداگاه لبخند کمرنگی نشست رو لبام..لبخندی از جنس غم.. یه چیزی تو گلوم سنگینی می کرد.. – 19 سالم بود..شاد و پرانرژی..با اینکه تو خانواده ی سرد و مستبدی بزرگ شده بودم ولی نخواستم که مثل پدرم خشک و مغرور باشم.. یا مثل مادرم با نگاهی سرد و بی روح که پول و سفرهای اروپایی و مهمانی های انچنانی رو به بچه هاش ترجیح می داد.. خواستم که مخالف اونا رفتار کنم..شاید با خودم لج کرده بودم.. یادمه یه روز آرتام یه نخ سیگار تو دستم دید..از دوستام شنیده بودم بکشی دردات و فراموش می کنی ولی تمومش دروغ بود..دردام و که فراموش نکردم هیچ وابسته شم شده بودم.. ارتام اومد کنارم نشست ..اخم کرده بود .. با اینکه 15 سالش بود ولی یه نوجون شاداب و جذاب بود..یه جورایی برعکس ارام که درست مثل اسمش اروم و ساکت بود و با دلی مهربون.. با اینکه ارام و ارتام دوقلو بودن ولی از لحاظ ظاهری شباهتی به هم نداشتن .. زل زد تو چشمام و جدی گفت: داداش آرشام چرا جون خودت و من و آرام، واسه ت مهم نیست؟.. با تعجب گفتم: سیگار بکشم ضررشو خودم می بینم چرا اسم خودت و آرام و میاری؟.. با بغض سرش و انداخت پایین و جوابم و داد: مامان و بابا هیچ علاقه ای به هم ندارن..خودم هر روز شاهد بگو مگوهاشون هستم..ما سه نفر کسی رو جز همدیگه نداریم..اگه می بینی تا الان من و آرام درمقابلشون ساکت بودیم و تو خودمون ریختیم فقط به خاطره اینه که می دونیم اگه از داشتن مهر پدر و مادر بی نصیب موندیم ولی تو رو داریم..همیشه کنارمون بودی و ازمون مراقبت کردی..نذاشتی کمبودی احساس کنیم..فکر نکن بچه م چیزی حالیم نیست..نه داداش تمومش یادمه..که وقتی بچه بودیم شبا از ترس جیغای مامان می اومدیم تو اتاقت و تو ما رو می گرفتی تو بغلت و می گفتی چیزی نیست مامان مریض شده واسه همین جیغ میزنه.. ولی وقتی بزرگتر شدیم دلیلش و فهمیدیم ..تونستیم درک کنیم که چرا اون دروغا رو بهمون می گفتی تا ناراحت نشیم.. می دونم همیشه سعی کردی کمبود محبت پدر و مادر و تو زندگیمون حس نکنیم..ولی حالا اگه خدایی نکرده سلامتیت به خطر بیافته من و ارامم نابود میشیم..نمی خوایم تنها کسی که داریم و از دست بدیم.. وبا گریه سرش و گذاشت رو شونه م و گفت: تو رو خدا با خودت اینکارو نکن داداش.. چشمام و بستم.. سوزشش داره هر لحظه بیشتر میشه.. دردی ناگهانی تو قلبم حس کردم..یه درد سرد.. دستم و ناخداگاه گذاشتم رو سینه م..مشتش کردم.. توی این قلب کوهی از درد نشسته .. تحملش سخته..خیلی سخت.. -آرتام حرفایی زد که قلبمم و به درد اورد..نفرتم از از اون دو نفر روز به روز بیشتر می شد.. غم تو نگاهه آرتام و اشک ِ تو چشمای آرام.. دیگه ارامشی نداشتم.. یادمه با چه نفرتی اون نخ سیگار و زیر پام له کردم.. سکوت کردم..دستام مشت شد.. هنوزم سیگار می کشم.. گاهی که به گذشته بر می گردم و با خودم لج می کنم به دور از قسمی که به خاطر آرتام و آرام خوردم اینکارو می کنم.. چون دیگه آرامی نیست که بشه مرهم زخمای برادرش.. دیگه آرتامی وجود نداره که با شیطنتاش لبخند و مهمون لبام کنه.. –آرشام حالت خوبه؟!.. نگاش کردم..نگرنی تو چشماش موج می زد.. فقط سرم و تکون دادم و باز از پنجره بیرون و نگاه کردم.. – شایان رابطه ی نزدیکی با پدرم داشت..ارسلان برادرزاده ی شایان یکی از دوستان صمیمی من بود..پسری تنوع طلب ولی تو رفاقت کم نمیذاشت..لااقل اون زمان من اینطور فکر می کردم.. پای ارسلان کم کم به خونه ی ما باز شد..به هر بهانه ای که می تونست به دیدنم می اومد.. پسر توداری بودم و دوست نداشتم دوستام و به خونمون دعوت کنم..می خواستم مشکلاتمون بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه.. ولی ارسلان زرنگ تر از این حرفا بود و من دست کم گرفتمش.. یه روز که از دانشگاه برگشتم خونه صدای جر و بحث از اتاق پدر ومادرم نظرم و جلب کرد..برای اولین بار کنجکاو شدم و دلیلشم دو چیز بود..بین مکالماتشون شنیدم که مادرم مرتب اسم «زن دوم» و «لیلا» رو می اورد و با خشونت حرف می زد.. اون روز متوجه شدم پدرم مجددا ازدواج کرده.. مادرم حالا که فهمیده بود قصد داشت جدا بشه..پدرمم مخالفتی از خودش نشون نداد.. مادرم قهر کرد و رفت خونه ی پدریش..پدر و مادرش سالها پیش مرده بودن و اون تنها بود.. بی توجه به سه تا فرزندش که با نگاهی غم زده و اشک آلود به مادرشون خیره شده بودند که چمدون به دست از در ویلا بیرون رفت.. لبام و رو هم فشار دادم.. هنوزم اون لحظه رو فراموش نکردم.. گریه های آرام و التماس های آرتام برای نگه داشتن مادر.. منی که با در اغوش کشیدنشون سعی داشتم ارومشون کنم ولی حال خودم دست کمی از اونا نداشت و ناخواسته اشک می ریختم.. چه روزای سختی بود.. -تا اون موقع اوضاع خوبی نداشتیم و حالا وضع بدترم شده بود.. پدرم تا نیمه های شب بیرون از خونه بود و اخر شب خسته و گرفته بر می گشت .. بدون اینکه چشمش به ما بیافته و بگه مُردید یا زنده اید و اصلا مشکلی دارید یا نه یه راست می رفت تو اتاقش.. آرام گریه می کرد..بغلش می کردم و دلداریش می دادم که بالاخره یه روز همه چیز درست میشه.. بهش امید واهی می دادم..از اینده ای که برای هر سه ی ما مبهم بود.. نمی دونم تا حالا اینو شنیدی یا نه که کسی اگه از جانب خانواده ش مورد بی مهری قرار بگیره ناخواسته به سمت شخصی کشش پیدا می کنه که حتی شده کوچکترین محبتی از جانبش دیده باشه.. و آرام تو این مرحله قرار داشت..خواهرمهربون وساده ی من گول حرفای پوچ و تو خالی و به ظاهر عاشقانه ی ارسلان و خورده بود.. با اینکه از همه طرف ذهنم درگیر بود ولی هیچ وقت از خواهر و برادرم غافل نشدم.. آرام دیگه آرام ِ سابق نبود..نوعی بی قراری رو تو رفتارش می دیدم.. از مدرسه که بر می گشت بدون هیچ حرفی می رفت تو اتاقش و تا صداش نمی زدم بیرون نمی اومد.. ساکت و گوشه گیر شده بود و گاهی وقتی کتاب می خوند بی دلیل لبخند می زد.. می دونستم فکرش یه جای دیگه ست.. حتی آرتام هم متوجه این قضیه شده بود.. یه شب رفتم تواتاقش تا باهاش حرف بزنم..وقتی دید جدیم با من من و تردید شروع کرد به تعریف کردن.. گفت که ارسلان براش نامه می نویسه و از عشقش به آرام میگه..هر روز بعد ازمدرسه همدیگه رو می بینن و ارسلان همونجا نامه رو بهش میده.. با نفرت سرم و چرخوندم وبه صورتم دست کشیدم.. فقط خدا می دونه تا چه حد از ارسلان بیزارم.. از تموم اون کسایی که توی نابودی زندگی ما نقش داشتند و پدر و مادرم با بی مسئولیتی خودشون خیلی راحت به اونا چنین اجازه ای رو دادن.. -تا مرز جنون پیش رفته بودم..حاضرم قسم بخورم که اگه ارسلان همون موقع دم دستم بود گردنش و خرد می کردم.. آرام عصبانیتم و دید..سرش داد زدم..گریه می کرد..می گفت اونم ارسلان و دوست داره..می گفت عشق ارسلان و قبول داره.. هرچی بهش گفتم با زندگیت اینکارو نکن آرام..ارسلان اون کسی نیست که بتونه صادقانه عاشق دختری بشه قبول نکرد و محکم رو حرفش ایستاد.. گفت چون من غیرتی شدم دارم اینو میگم..گفت ارسلان بهش گفته که نذار آرشام چیزی از این موضوع بفهمه وگرنه مخالفت می کنه چون منو قبول نداره.. ولی من با چشم خودم شاهد ه*و*س بازی های ارسلان بودم و دوست نداشتم خواهر ِساده و زود باورم تو دامش بیافته.. رفتم سر وقتش و تا می خورد گرفتمش زیر مشت و لگد..اونم کم نمیاورد ولی وقتی دید کوتاه نمیام گفت دیگه سمت خواهرت پیدام نمیشه ولی اینطور نشد و وقتی آرام و تعقیب کردم دیدم که هنوز باهاش رابطه داره.. خام ِ حرفای ارسلان شده بود.. اومد پیشم و با عصبانیت و گریه گفت که حق ندارم تو زندگیش دخالت کنم..گفت از دید اون ارسلان کاملا ایده ال ِ و همونیه که می تونه خوشبختش کنه.. بهش گفتم بی خیال ِ ارسلان بشه و درسش و بخونه، این ادم حتی ارزش فکر کردنم نداره چه برسه عشق ِ تو که انقدر پاک و مهربونی.. اما قبول نکرد.. بهش گفتم اگه بهت ثابت کنم چی؟.. مردد بود..ولی منو هم قبول داشت..می دونست حرفی رو بی دلیل نمی زنم.. قبول کرد..تنها به این شرط که بهش ثابت بشه ارسلان ادم درستی نیست..

– پای لیلا توسط پدرم به خونه مون باز شد..پدرم گفت که از حالا به بعد لیلا با ما زندگی می کنه..یه دختر نسبتا زیبا و جذاب.. شک نداشتم که اونم چشمش دنبال ثروت پدرمه و به همین خاطر حاضر شده با وجود این همه اختلاف سنی ِ بینشون به عقدش در بیاد..

تو خوش گذرونی افراط می کرد ولی تنها خوبی که داشت این بود که کاری به کار ما نداشت .. گاهی با من حرف میزد .. هرچی بهش محل نمی دادم ول کن نبود.. همیشه از رنگ سیاه متنفر بود..با یاداوری اینکه به خاطر نفرتم از اون همیشه تیره می پوشیدم تا به خیال خودم اینجوری عذابش بدم پوزخند زدم.. لیلا همون کسی بود که با خیانتش وضعیتمون رو از چیزی که بود بدتر کرد.. شاید اگه مادرم مثل همه ی مادرای دنیا با نجابت زندگی می کرد و عاشق بچه هاش بود الان آرام و کنارم داشتم و سرنوشت آرتام اونطور دردناک نمی شد.. من به این روز نمی افتادم و در حسرت خانواده ای که هیچ وقت نداشتم نمی سوختم.. اگه پدرم کمی مسئولیت پذیر بود و به خانواده ش توجه می کرد هیچ کدوم از اون اتفاقات نمی افتاد.. هر دوی اونا رو مسبب اصلی تموم این حوادث می دونستم.. –آرشام اگه می خوای ادامه ش و …….. برگشتم و نگاش کردم..نگرانم بود..یه حس خوب بین این همه احساس منفی..یه جور ل*ذ*ت داشت.. – من حالم خوبه.. –ولی چشمات اینو نمیگه.. از روی غم لبخند زدم.. چشمام و بستم و باز کردم.. سکوت کرد..تو چشماش که زل می زدم نمی تونستم لب از لب باز کنم.. برای همین صورتم و برگردوندم.. – به آرتام قضیه ی ارسلان و گفتم..اونم نتونست آرام و متقاعد کنه که این کارش درست نیست.. نقشه م و باهاشون در میون گذاشتم.. اینکه یه دختر رو بفرستم جلو و آرام عکس العمل ارسلان و ببینه.. مخالف بود ولی برای قبولی این نقشه و دیدن نتیجه ش چاره ی دیگه ای نداشت.. نقشه همونطور که می خواستم پیش رفت..ارسلان به حدی با اون دخترگرم گرفت که آرام یک لحظه ازشون چشم بر نداشت.. اون دختر تو ماشین ارسلان بود.. صحنه ی بوسیدنشون رو آرام با چشم خودش دید..وقتی ارسلان اونو برد خونه ی خودش و…….. اون دختر اینکاره بود پس مشکلی پیش نمی اومد..از طریق یکی از دوستام پیداش کرده بودم که فکر می کردم برای این کار مناسبه.. آرام همه چیز و دید و یه کلمه هم حرف نزد..حتی گریه هم نمی کرد.. وقتی رسیدیم خونه گفت که می خواد استراحت کنه و خسته ست..بهش حق دادم..باید با خودش خلوت می کرد.. اون شب بابت این قضیه حسابی حالم گرفته بود.. پدرم گفت که یکی از دوستان نزدیکش یه مهمونی ِ خاص ترتیب داده لیلا هم همراهش بود و به اصرار لیلا پدرم ازم خواست که منم همراهیشون کنم.. گفت که جوونای زیادی تو مهمونی شرکت دارن و می تونم اونجا سرم و گرم کنم.. تو فکر این چیزا نبودم..ناراحته آرام بودم..با اینکه آرتامم پیشش بود.. نمی دونم چی شد که دقیقه ی آخر تصمیم گرفتم همراهشون برم.. لب فرو بستم..رفتم و رو تخت نشستم..حضور دلارام و کنارم حس کردم.. شاید قسمت سخت گذشته ی من همینجا بود.. برای گفتنشون تردید داشتم.. همیشه می ترسیدم که وقتی خواستم از گذشته م بگم تو این قسمت از زندگیم کم بیارم و ندونم باید چکار کنم.. ترس از این که با فهمیدنشون اون و از دست بدم.. من گناهی نداشتم..مادرم و بی گناه نمی دونستم ولی حتی به زبون اوردنشم برام سخت بود.. اینکه مادرت یه ف*ا*ح*ش*ه باشه………… ولی………. – مهمونی تا قبل از شام رسمیت خودش و حفظ کرده بود ولی بعد از اون هر کس برای خودش یه گوشه مشغول شد.. مشروب سرو می شد و کسی هم واسه خودش کم نمی ذاشت.. صدای خنده از گوشه و کنار قطع نمی شد.. نمی دونستم مادرمم تو مهمونی حضور داره..از مدت طلاقشون 1 ماه گذشته بود..با اینکه دل خوشی ازش نداشتم ولی یه جورایی دلم براش تنگ شده بود.. یکی از مستخدمین به طرفم اومد و کاغذی رو داد دستم..روش یه نوشته بود ( بیا طبقه ی بالا سمت راست راهروی اول اتاق چهارم) .. با تعجب نگام و به طبقه ی بالا دوختم..نمی دونستم این پیغام از طرف کیه..ولی کنجکاو بودم دلیلش و بدونم.. طبق همون نوشته عمل کردم.. خیلی خوب یادمه که اون شب بارون می اومد..صدای رعد و برق و واضح می شنیدم، بالا سر و صدا کمتر بود.. از توی اتاق صدای زنی رو شنیدم که با صدایی با عشوه و ناز همراه ِچند نفر مشغول حرف زدن بود..لای در باز بود .. فضای اتاق نیمه تاریک.. درو کمی بیشتر باز کردم..تعجبم از این بود که اگه کسی تو اتاقه چرا درو باز گذاشته؟!.. فک منقبض شده م و محکم تر روی هم فشار دادم.. صورتم از این همه حرارت سرخ شده بود و به نفس نفس افتاده بودم.. خدایا چقدر سخته.. حتی تصور کردن اون لحظه و به یاداوردنش برام عذاب اوره.. ای کاش برای همیشه تو سینه م نگهش می داشتم و به زبون نمی اوردم.. انگار داشتم شکنجه می شدم.. نمی تونم از دلارام بگذرم.. اون باید همه چیزو بدونه.. اما نه.. همه چیز نه.. حالا نه…….. صدام می لرزید..به وضوح می دیدم که بغض تو گلوم هر لحظه داره سنگین تر میشه.. ای کاش فقط صدام بود ولی همه ی وجودم از روی عصبانیت و خشم می لرزید .. سعی داشتم بغضم و مخفی کنم.. سخت بود.. دلارام بازوم و چسبید..اونم بغض داشت..صداش می لرزید: آرشام خواهش می کنم بس کن..چرا اینجوری می کنی؟.. صدام گرفته بود: من خوبم دلارام..خوبم.. — نه خوب نیستی..داری می لرزی..آرشام…. دستم و رو دستش گذاشتم..دستش سرد بود.. اب دهنم و قورت دادم….برگشتم به گذشته..به اون اتاق لعنتی.. – رو تخت 5 تا مرد بودن..دو تا آباژور پایه بلند کنار تخت روشن بود..چهره ی هر 5 نفر برام اشنا بود..از دوستای نسبتا دور پدرم بودن..من اونا رو می شناختم ولی اونا نه…. هر 5 نفر تاجر و ثروتمند..و یه زن…. با لباسی نیمه ب*ر*ه*ن*ه بین اونا نشسته بود و با ناز می خندید و حرف می زد .. نگاهه ه*و*س* آ*ل*و*د*ه اون مردای پست فطرت به اندام زن خیره بود.. صداش توی گوشم زنگ می زد..یه صدای آشنا..شک داشتم.. دستم رو دستگیره بود و می لرزید.. اون 5 نفر مست بودن و قهقهه می زدن.. عرق سردی نشست رو پیشونیم ..سر خوردن ِ قطرات عرق و روی ستون فقراتم حس می کردم.. منتظر بودم برگرده تا چهره ش و ببینم و مطمئن شم که خودش نیست و من دارم اشتباه می کنم.. رعد و برق می زد و صدای شرشر بارون با صدای خنده های دلبرانه ی زن عجین شده بود.. بالاخره برگشت و من اونچه که نباید ببینم و دیدم..مادرم با صورتی غرق در ارایش از همیشه زیباتر شده بود و توی اون لباس نیمه ب*ر*ه*ن*ه* ی مشکی جلوی اون 5 نفر با اون نگاه های وقیح، شوی سک*** راه انداخته بود.. یکی از اونا به بدنش دست کشید..ناخداگاه چشمام و بستم و پلکام و رو هم فشردم.. دست چپم و مشت کردم..گوشه ی لبم و گزیدم..نفس نفس می زدم..از زور خشم..نفرت..از صحنه ای که پیش روم بود و با چشمای خودم شاهد بودم.. با شنیدن صدای ناله چشم باز کردم..مادرم تو اغوش اون 5 نفر بود و………… سکوت کردم..صدام از شدت بغض می لرزید.. چقدر دردناکه که یه پسر شاهد عشق بازی مادرش با مردای غریبه باشه.. غیرتی که تو وجودم می جوشید در حال لبریز شدن بود.. توی اون لحظه ارزوم این بود از روی خجالت و سرافکندگی مرگم و هر چه زودتر ببینم.. مغزم قفل کرده بود..به روی هر تصمیمی.. دلاارم ساکت بود..فشار خفیفی به دستش اوردم.. – نتونستم خودم و کنترل کنم وهمین که خواستم برم تو اتاق دستی نشست رو شونه م..تند برگشتم و نگاش کردم.. لیلا بود که با لبخند محوی رو لباش منو نگاه می کرد.. اون زن پست فطرت.. از روی حسادت هر کاری انجام می داد، اونم تنها به خاطر اینکه هر چه زودتر نابودی مادرم و ببینه.. اینکه چطور اون شب جلوی چشم پسرش حقیر شد.. بازوم و گرفت و به زور منو از اتاق دور کرد.. لیلا اون شب بهم گفت که مادرم با 4 تا مرد دیگه هم رابطه ی پنهانی داره و یکی از اونا معشوقه ش ِ .. وقتی اینو شنیدم داد زدم ..یادمه سیلی محکمی خوابوندم تو صورتش ولی یه نفر جلوم و گرفت که اگه اون نبود تیکه تیکه ش می کردم.. می خواستم همه ی حرصم و سر اون خالی کنم.. جنون پیدا کرده بودم..دست خودم نبود.. به کمک همون مرد جلوم و گرفت وگرنه اگه پام به اتاق می رسید معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد.. خون جلوی چشمام و گرفته بود.. لیلا اسم تک تکشون و بهم گفت..ولی اسمی از معشوقه ش نیاورد.. به قدری عصبانی بودم و به دنبال حقیقت که ازش نپرسیدم توی لعنتی این همه اطلاعات و از کجا اوردی؟!.. امارش و گرفتم که کجا با اون مرد قرار داره.. فکرشم نمی کردم تو خونه ی …کسی که مادر صداش می زدم و.. مکث کردم..تو موهام دست کشیدم.. -اون شب رفتم ولی نتونستم چهره ی اون مرد و ببینم..پشتش به من بود و وقتی مقابل مادرم نشست ستون وسط هال مانع از دیدم شد.. وقتی صدای سگش و از تو باغ شنیدم مجبور شدم از روی دیوار فرار کنم.. همه ی حرفای لیلا درست از اب در اومد..وقتی از خودش پرسیدم بهم گفت که دوست مادرمه ..دوستای صمیمی ..و همه ی این اطلاعات و خود مادرم قبلا در اختیارش گذاشته ..اما حالا هیچ رابطه ای با هم ندارن.. خواستم باور کنم ولی نتونستم..یه جای کار می لنگید .. برام مهم نبود..هراونچه که باید می دیدم و دیده بودم.. خواستم با پدرم حرف بزنم ولی فایده ای نداشت..پدرم همون موقع در مقابل مادرم احساس مسئولیت نمی کرد و حالا که کوچکترین ارزشی براش نداشت.. شبا کابوس می دیدم..چهره ی همونایی که با مادرم بودن تو یه هاله ای از تاریکی..مثل یه سایه.. از همون شب تو مهمونی خواب و خوراک ازم گرفته شد.. از لیلا نفرت داشتم..اونو توی این ماجرا نقش اصلی می دونستم.. اینکه مادرم به این روز افتاد تقصیر اون بود.. یه حسی بهم می گفت لیلا نمی تونه یه ادم معمولی باشه.. اون لحظه داغ بودم و حالیم نبود که کسی مادرم و مجبور نکرده و به خواسته ی خودش تموم اینکارا رو انجام داده.. وضعیتم داغون بود .. یه روز زد به سرم خواستم برم در خونه ش ولی بین راه بهم خبر دادن که آرام خودکشی کرده و الان تو بیمارستانه.. وقتی خودم و رسوندم که دیر شده بود.. خواهرم، کسی که با حضورش تو زندگیم بهم آرامش می داد چشماش و برای همیشه به روی این دنیای پر از ریا و گناه بست و رفت.. نتونستم خودمو کنترل کنم.. قطره اشکی که ناخواسته نزدیک بود روی گونه م بنشینه رو با فشار دادن انگشتم به روی چشمام جلوی ریزششون و گرفتم.. 10 ساله که گریه نکردم..یاد گرفتم محکم باشم ولی حالا با به خاطر اوردن تک تک لحظه های نحس و شوم زندگیم نمی تونم کنترلی رو خودم داشته باشم.. آرام خواهرم بود..خواهر مهربونی که قلب پاکی داشت..هنوز خیلی زود بود که بخواد اسیر خاک بشه ..جوون بود..آرزوهای زیادی داشت.. همیشه به باعث و بانیش لعنت می فرستادم.. تو زندگیم کم از این دنیا ضربه نخورده بودم.. صدای هق هق ریز دلارام به حال خرابم دامن می زد و بغض تو گلوم و سنگین تر.. صدام می لرزید: با مرگ آرام خرد شدم..حس می کردم یه پدرم که فرزندش و از دست داده..بی مسئولیتی کردم..نتونستم از آرامم مراقبت کنم..اون به خاطر من مرد..من باعثش بودم و خودم و مقصر می دونستم.. برام نامه نوشته بود و گذاشته بود تو اتاقم..وقتی نامه ش و باز کردم که لباس عزاش و به تن داشتم و چشمام پر از اشک بود..

تو نامه ش نوشته بود که دیگه نمی تونه این زندگی و تحمل کنه..زندگی که از همون اول روی ناسازگاریش و نشونمون داد.. گفت که ارسلان و دوست داشته و همیشه خداروشکر می کرده که حالا بعد از این همه سختی و بی مهری یکی رو داره که اینطور دوسش داشته باشه..ولی ازش خیانت دیده .. نوشته بود که دیگه انگیزه ای واسه زنده بودن نداره..نه از پدر محبت دیده و نه از مادر.. نوشته بود می خواد به خدا نزدیکتر بشه شاید اون بهش بگه چرا زندگی رو انقدر برامون تلخ رقم زده؟.. نوشته بود اگه به خاطر ارسلان سرت داد زدم داداشی منو ببخش..اینو بدون همیشه دوست داشتم و دارم..مجبورم تنهات بذارم..

سرم و زیر انداختم و چشمام و بستم..شونه هام زیر بار این همه درد و غم می لرزید.. دلارامم هق هق می کرد و سرشو به شونه م تکیه داده بود.. آرامم..خواهر جوون و مهربونم، ندونست با رفتنش چقدر عذاب کشیدم..به خاطر بی مهری پدر و مادرم هیچ وقت اشک نریختم ولی به خاطر آرام و آرتام یه گوشه می نشستم و بی صدا به یاد خاطراتشون گریه می کردم.. به خاطر دردناک بودنش..به خاطر تموم زجرایی که کشیدم همیشه از گذشته م فراری بودم.. طی این 10 سال، سردی ِچشمام سدی شد تا جلوی اشکام و بگیرم..ولی گرمی این اشکا کم کم داره یخ چشمام و ذوب می کنه.. – با مرگ آرام و کابوسای شبانه م به یه مرده ی متحرک تبدیل شدم.. وضعیت آرتام از من بهتر بود..اونم خواهر دوقلوش و از دست داده بود و این براش سخت بود ولی فقط همین و می دونست و کم کم بهش عادت می کرد.. ولی من چی؟..منی که شاهد گناهکار بودن مادرم بودم..گناهی که هیچ بخششی درش جایز نبود.. مادرم تو مراسم آرام حاضر شد و شاهد نگاهه مملو از نفرت من به خودش بود.. وقتی اطرافمون خلوت شد رفتم پیشش ..هر اونچه که می دونستم و از سر بیزاری بهش گفتم.. زار می زد و چیزی نمی گفت.. با شونه های خمیده از کنار قبر آرام بلند شد..سرش و زیر انداخته بود.. فقط بهش گفتم چرا؟..چرا با ما اینکارو کردی؟.. نگام نکرد..گریه امونش نمی داد..میون هق هقاش گفت که ایدز داره..گفت اون عوضیا بهش نظر داشتن و به خاطر اوناست که الان زندگیش و از دست داده.. می خواسته انتقام بگیره..وقتی از پدرم جدا شده فهمیده ایدز داره.. به پدرم گفته و اونم ازمایش داده ولی اون مبتلا نشده..چون مدت زمان طولانی با هم رابطه نداشتن.. گفت زمان زیادی برای زنده بودن نداره..داره میره فرانسه و دیگه هم به اینجا بر نمی گرده.. اون رفت.. شوک بزرگی بود.. و اینجا رازی وجود داشت که نمی خواستم دلارام از وجودش با خبر بشه.. بهش نگاه کردم..داشت اشکاش و پاک می کرد..نوک بینی و چشماش قرمز شده بود..دلم خواست بغلش کنم.. اما جلوی خودم و گرفتم..دلم ضعف اون اغوش و داشت..حتم داشتم ارومم می کنه..ولی به سختی روم و ازش گرفتم.. نمی دونم تردید و تو چشمای سرخم دید یا نه.. صدام و با تک سرفه ای صاف کردم.. -نموند تا ازش بپرسم..هنوز قانع نشده بودم..منو تو ابهامات گذاشت و رفت.. همه ی نفرتم از اون 9 نفر بود..کسایی که زندگیمون و به نابودی کشیدن..کسایی که به مادرم نظر داشتن.. اونا مبتلا نشدن چون مادرم نموند تا انتقامش و بگیره..گفت که اون شب در اون حد باهاشون نبوده.. هیچ نمی تونستم اینو تحمل کنم..در کنار درسم به دنبال راه چاره ای بودم.. هیچی از درس و دانشگاه نمی فهمیدم ولی چون جزو دانشجویان نمونه بودم می تونستم تا جایی خودم و بالا بکشم.. باید جبران می کردم..باید می موندم و می جنگیدم..هدفمم همین بود.. رشته ی مهندسی کامپیوتر، رشته ی مورد علاقه م بود.. به خلبانی هم علاقه ی زیادی داشتم..ولی گنجایشش و نداشتم..سفر با هواپیما و داشتن تمرکز در حین خلبانی.. هیچ کدوم و تو خودم نمی دیدم.. به هواپیمایی که از سقف کلبه اویزون بود نگاه کردم.. عاشق خلبانی بودم.. حس پرواز.. سبکبالی و رهایی از هر چیزی.. واقعا ل*ذ*ت *بخش بود.. هیچ وقت به اونچه که می خواستم نرسیدم.. – نقاشی می کردم..کابوس های شبانه م و به روی بوم میاوردم..همون سایه ها..تک تک برام تکرار می شدن..تصویر مادرم.. نسبت به همه چیز سرد شده بودم..هیچ چیز تو زندگی رنگ و بوی خودش و نداشت..همه چیز برام سیاه و کدر شده بود.. از همه نفرت داشتم..از همه..پدرم..مادرم..اطرافیانم.. چند ماه گذشت..پدرم گفت که داره واسه چند روزی میره سفر کاری خارج از کشور..همون شهری که اقوامش ساکن بودن..لیلا به بهانه ای همراهش نرفت ..اینکه مادرش مریض ِ و نمی تونه تنهاش بذاره.. در عوض پدرم از من و آرتام خواست توی این سفر کنارش باشیم..می دونستم به خاطر مرگ آرام کمی رفتارش نسبت به ما نرم شده ولی دیگه فایده ای نداشت..قلب من نسبت بهش سرد شده بود و دیگه هیچ احساسی نداشتم.. ولی آرتام قبول کرد..منم مانعش نشدم چون حس می کردم به این تحول نیاز داره.. به شب نکشید خبر اوردن هواپیمایی که آرتام و پدرم توش بودن به علت نقص فنی اتیش می گیره و منفجر میشه.. تو لیست پرواز هم اسماشون بوده و سوار هواپیما شدن.. با خدا قهر کرده بودم چون اونو هم مقصر می دونستم.. از همون زمان با خودم عهد کردم که دیگه اسمش و نیارم.. ولی نتونستم.. خیلی جاها یادش می افتادم اما با لجبازی اونو نادیده می گرفتم..فکر می کردم خدا رو فراموش کردم ولی وقتی ………. سرمو چرخوندم سمتش..نگاهمون تو هم گره خورد..یه حس خوب تو قلبم.. دستش و گرفتم و انگشتای ظریفش و لمس کردم..هیچی نمی گفت..فقط با اون چشمایی که نم اشک درش پیدا بود مظلومانه نگام می کرد..از وقتی با دلارام اشنا شدم و فهمیدم هنوز زنده م و حق حیات دارم اروم اروم به وجود خدا پی بردم.. -همه ی اتفاقات شوم پشت سر هم.. گاهی باورم نمیشه همه ی این حوادث برای من و خانواده م اتفاق افتاده باشه.. پیش خودم میگم مگه میشه؟!..از همون اول تا به الان؟!.. از خدا گله داشتم.. با این وجود من موندم و قلبی که، سخت تر از سنگ شد.. همه رو از دست داده بودم..دیگه کسی رو نداشتم که به عنوان خانواده بهش تکیه کنم.. بعد از یه مدت کوتاه لیلا سهمش و گرفت و رفت پی کارش.. تو فکر انتقام بودم..حالا که هیچ انگیزه ای واسه زندگیم نداشتم..یه جوونه 20 ساله با کوهی از مشکلات.. همون موقع بود که شایان اومد پیشم و باهام حرف زد..بهم گفت که حاضره راهنماییم کنه..گفت باهاش کار کنم و قسم بخورم که 10 سال کنارش می مونم و در مقابل دِینی که بهش دارم براش کار کنم.. کارایی که تنها از من بر می اومد و کسی رو دستم بلند نمی شد..آرشامی که روزی قلب مهربونی داشت و به عشق خواهر و برادرش تو سینه ش می تپید، تبدیل شد به یه ادم سخت و نفوذ ناپذیری که همه ی سدها رو از سر راهش بر می داشت.. وقتی درسم تموم شد بیشتر مواقع کارای شرکت و می سپردم دست شرکا و خودم با شایان همراه می شدم.. ازهمون اول قانون خودم و بهش گفتم..اینکه ادم نمی کشم..به بچه ها کاری ندارم..اهل دختر و خانم بازی هم نیستم.. ولی 3 نفر و ناخواسته کشتم..قصد نابود کردن من و داشتن و نتونستم کاری کنم..دستم به خون، الوده شد و از این بابت خودم و گناهکار می دونم.. ازاون 9 نفر 8 نفر رو پیدا کردم ..قصدم این بود هر کدوم که دختر داشت باهاشون طرح دوستی بریزم و با احساساتشون بازی کنم و در اخر که ازشون سواستفاده کردم رهاشون کنم..ولی حاضرم قسم بخورم که حتی دستمم به تن و بدنشون نزدم..چشم به جسمشون ندوخته بودم فقط با روحشون کار داشتم.. می دونستم هر ادمی از نظر روحی بالاترین اسیب و می بینه که حتی جسم هم نمی تونه اون درد رو به این شفافی حس کنه.. می دونستم باید از نقطه ضعف طرفم استفاده کنم تا به هدفم برسم.. خوشبختانه یه جا شانس باهام یار بود که همه شون یک یا دو تا دختر و داشتن..در غیراینصورت باید یه فکر دیگه می کردم.. نفر نهم دلربا بود اونم به این خاطر که منو یاد مادرم مینداخت..با همون بلند پروازی ها و اینکه خیلی راحت با وجود عشقی که به ظاهر به من داشت به خاطر اهدافش همه چیز و نادیده گرفت.. من علاقه ای بهش نداشتم و تموم توجهم از روی همین شباهت بود و حدسم در موردش کاملا درست از آب در اومد.. باهاش مثل بقیه رفتار نکردم ولی خودش نخواست کنار بکشه.. بارها خواستم اونو از سرم باز کنم ولی نتونستم.. اون با سیاست خاصش هر لحظه به من نزدیک تر می شد.. هر روز بیشتر از قبل شاهد شباهت های اخلاقی اون دو نفر به هم بودم.. و دلیل اصلی که خواستم ازش انتقام بگیرم همین بود.. بعد از مکث کوتاهی دلارام دستش و از زیر دستم بیرون کشید..نتونستم نگاش کنم..بهش حق می دادم.. ولی هنوز کنارم بود.. اب دهنم و قورت دادم و چشمامو بستم و باز کردم..به صورتم دست کشیدم.. – اون 8 نفرکه از دوستان پدرم بودن و با مادرم رابطه داشتن زیاد از نزدیک منو ندیده بودن..چون نه تو محافلشون ظاهر می شدم و نه باهاشون حرف می زدم واسه همین شناخته زیادی رو من نداشتن.. جدا از اون مرد که معشوقه ی مادرم بود.. وقتی به کمک شایان همه ی دارایی پدرم و فروختم از نو شروع کردم و کارخونه ی جدید تاسیس کردم ..کارخونه ی خرید و فروش و ساخت قطعات کامپیوتری ِ پیشرفته.. «نسب» رو از فامیلیم حذف کردم..همه فکر می کردن تنها بازمانده ی خانواده ی تهرانی نسب رفته خارج و دیگه بر نمی گرده ولی این ذهنیت رو من به کمک شایان برای همه شون ساختم.. و یه جور دیگه بهشون نزدیک شدم..سال ها گذشت تا تونستم خودم و اماده کنم.. با ارسلان رابطه ی خوبی ندارم به خاطر خواهرم.. اگه می بینی هنوز زنده ست و داره نفس می کشه بدون که تمومش به خاطر شایان ِ.. ولی حالا دیگه اوضاع فرق کرد..دیگه اون آرشام سابق نیستم.. مطمئن باش اگه 1 روز از عمرم باقی مونده باشه بالاخره ازش انتقام خون خواهرم و می گیرم.. آرام پاک بود و لیاقتش این نبود که به خاطر وجود ننگ و کثیف ارسلان نصیب خاک بشه.. نمی تونم به گذشته برگردم ولی می خوام از این به بعد بدون دغدغه زندگی کنم..واقعا خسته شدم.. نگاش کردم.. صورتش از اشک خیس بود و دستاش و با استرس تو هم فشار می داد.. چشمای خاکستری و آرومش در اثر گریه سرخ شده بود.. اخمام و تو هم کشیدم..طاقت نداشتم ببینم.. سرم و زیر انداختم .. لحنم آروم بود.. – هنوز دنبال نفر دهم می گردم..دلربا نفر نهم بود که ازش گذشتم..اون 8 نفر رو پیدا کردم و همه رو یه جا جمع کردم.. بعضیاشون تغییر کرده بودن ..ولی هنوز تعدادیشون خلق و خوی گذشته رو تو خودشون داشتن.. وقتی شنیدم که چندتا از اون دخترا به خاطر کار من خودکشی کردن یاد آرام افتادم..گذشته جلوی چشمام جون گرفت.. وقتی جسم سردش و تو اغوشم گرفتم و تو گوشش با گریه می نالیدم و حرف می زدم.. ولی این دخترا جون سالم به در برده بودن.. ولشون کردم ولی قبل از اون جوری به وحشت انداختمشون که هر گناهی تو گذشته مرتکب شده بودن و 100 بار جلوی چشماشون اوردم.. من اون کسی نبودم که بخوام مجازات کنم..فقط می خواستم انتقام بگیرم ولی خدا خیلی وقت پیش اینکارو کرده بود..اونا هر کدوم تقاص کارشون و پس داده بودن..هر کدوم به نوعی.. بازم وجودش و حس کرده بودم..اینکه اگه من فراموشش کردم اون هیچ وقت تنهام نذاشت.. ای کاش تا اینجا پیش نمی رفتم و همه چیز و به خودش سپرده بودم ..ای کاش هیچ وقت فکر انتقام به سرم نمی زد و خدا رو از یاد نمی بردم، تا حالا اینقدر احساس گناه نکنم.. خود کرده را تدبیر نیست..خودم خواستم تا به این روز بیافتم..پس حق گله کردن ندارم.. توی این مدت از شایان کارای درستی ندیدم..خیلی جاها خواست بهم نارو بزنه ولی نتونست.. بالاخره یه روز این بازی رو تمومش می کنم.. خاطراتم و تو یه دفتر ثبت کردم و پیش خودم نگه داشتم.. یه دفترچه ی کوچیک که مال آرام بود..به یادگار با خودم داشتم و هر اونچه که به ذهنم می رسید و درش یادداشت می کردم.. صداش خشک بود..اما سرد نبود..هنوزم بغض داشت.. — و این صلیبی که همیشه به گردنته………. به گردنم دست کشیدم..صلیب و لمس کردم.. – این گردنبند یادگار پدرمه..قبل از سفرش بهم داد..از وقتی تصمیم گرفتم مثل خودش سرسخت و مغرور باشم اینو به گردنم انداختم.. مکث کردم..بدون اینکه نگاش کنم.. -حالا تو از گذشته ی من با خبری..می دونی چیا به من گذشته و چه گناهانی رو خواسته و ناخواسته تو زندگیم مرتکب شدم.. ازت می خوام در مورد همه شون خوب فکر کنی.. تصمیمت هر چی که باشه قبول می کنم.. بلند شدم و راه افتادم سمت در..تو درگاه ایستادم..سرم و بلند کردم و نفس عمیق کشیدم.. ترسی مبهم تو دلم بهم اجازه نمی داد قدم بعدی رو بردارم.. می ترسیدم از دستش بدم.. فقط اونو داشتم.. اون انگیزه ی من برای ادامه ی این زندگی بود.. دلارام کسی بود که تونست قلب یخ زده م و گرم کنه.. صورتم و به حالت نیمرخ، سمتش برگردوندم.. و لحنی که گرفتگی صدام و به وضوح نشون می داد.. -ازت می خوام این مدتی که با هم بودیم و به یاد بیاری..دوست دارم به همه چیز خوب فکر کنی ..به تموم حرفام..به گذشته م ..به کارایی که کردم..ازت می خوام تصمیم عجولانه نگیری..از حالا به بعد می خوام دنبال آرامش باشم..اونو کنار تو پیدا کردم..آرامش از دست رفته م و تو بهم برگردوندی..پس……….. نمی تونم بهش بگم.. حس می کنم هنوزم باید سکوت کنم.. بدون هیچ حرفی از در کلبه بیرون رفتم..

« دلارام»

با پشت دست اشکامو پاک کردم..ازهمون موقع که شروع کرد هر لحظه در حال تجزیه و تحلیل گفته هاش بودم.. احساس گرمای شدید اذیتم می کرد..گره ی شالم و باز کردم ..از زور گرما احساس خفگی بهم دست داد.. سردی زنجیرو به روی دستم حس کردم..تو مشتم گرفتم و فشردم.. از جام بلند شدم و رفتم تو درگاه ایستادم..پایین پله ها کمی با فاصله از کلبه آتیش روشن کرده بود و کنارش نشسته بود.. نگاهه خیره ش به اتیش نشون می داد تو فکر ِ .. از کلبه بیرون رفتم ..درست رو به روش کنار آتیش نشستم..هر دو سکوت کرده بودیم.. چند لحظه گذشت.. صدام می لرزید.. گرمم بود و گرمای اتیش حالم و بدتر می کرد.. چرا داغ شدم؟!.. – می خوام چند تا سوال ازت بپرسم..می تونم؟.. نگاش و از آتیش گرفت..یه چوب نسبتا باریک تو دستش بود و با همون چوب، هیزما رو زیر و رو می کرد.. صدای سوختن چوبا و شعله ور شدن آتیش سکوت بینمون و برهم می زد.. سرش و تکون داد.. لبامو با نوک زبون تر کردم.. اب دهنم و قورت دادم ..نگاهم و به شعله های آتیش دوختم.. – چرا حس می کنم همه ی گذشته ت اون چیزی نیست که برام گفتی؟!.. –این چه سوالیه؟!.. نگاش کردم..چشم ازم گرفت و به اتیش نگاه کرد.. ******************************************** «آرشام» دلارام با سوال غیرمنتظره ای که پرسید شوکه م کرد.. سعی کردم اروم باشم..نفس عمیق کشیدم .. – من همه چیزو برات گفتم..موضوع ِ دیگه ای نمونده .. با سرسختی تمام گفت: ولی من مطمئنم..وسطای داستان تا قبل از اینکه به قضیه ی مادرت برسی همه چیزو مو به مو تعریف می کردی ولی از اونجا به بعدش و خلاصه کردی..دیدم که چطور آشفته شدی..حالا که قصد داری حقایق زندگیت وبرام بگی می خوام که همه چیزو بگی.. کلافه از کنار اتیش بلند شدم .. -نمی تونم..تا همینجاشم دارم عذاب می کشم.. با بغض جوابم و داد.. -من نمی خوام تو رنج بکشی آرشام..به خدا قصدم این نیست ولی دوست دارم هرچی که تو دلت داری رو بریزی بیرون..اینجوری هم من می تونم درست فکر کنم و هم تو سبک میشی..تا کی می خوای سکوت کنی؟!.. با حرص خاصی به تیکه چوبی که جلو پام بود لگد زدم و با خشم به دلارام نگاه کردم.. -دلارام تو از گذشته ی من فقط همینایی رو می دونی که برات گفتم..اگه همه چیزو نگفتم لااقل حرف دروغی هم از جانبم نشنیدی.. – پس اشتباه نکردم تو داری یه چیزی رو پنهون می کنی.. با خشم و عصبانیت غیرقابل کنترلیداد زدم: آره..آره چون حتی نمی خوام به زبون بیارم..چرا حالیت نیست دلارام؟..تا همینجا تونستم خودم و کنترل کنم بس نیست؟.. اشک تو نگاهه افسونگرش حلقه بست.. چشماش و بست وسرش و تکون دادم ..معصومیت چهره ش دلم و به درد اورد.. ریتم نفسام نامنظم بود.. وقتی صدای گرفته و غمگینم و شنید چشماش و اروم باز کردم.. — چی بهت بگم؟..چی رو می خوای بدونی؟..اینکه از اسم و رسم واقعیم هیچی نمی دونم؟..اینکه از اسم و نام خانوادگیم فقط اسمم و به خاطر دارم ؟……….. و بلندتر همراه با همون بغض لعنتی داد زدم: اینکه من آرشام تهرانی نسب نیستـــــم؟؟!!.. مات و مبهوت نگام کرد.. با صدایی که رفته رفته ارومتر می شد و بغض تو گلوم رو واضح تر نشون می داد ادامه دادم: خیلی خب، حالا که دلت می خواد بدونی پس گوش کن.. من فقط آرشامم.. من پسر فرهاد تهرانی نسب تاجر بزرگ و ثروتمند نیستم.. من پسر همون مردی هستم که همه اون رو به چشم معشوقه ی مادرم می شناختن.. من پسر کسی هستم که ازش هیچ اسم و فامیلی ندارم.. مادرم منو به دنیا اورد ولی نه از فرهاد .. قبل از اینکه به عقد فرهاد در بیاد با اون مرد ازدوج کرد..1 ماه بعد از عروسی اونو تنها گذاشت.. زندگی که بر پایه ی عشق شروع شده بود یه شبه نابود شد.. به اجبار پدرش غیابی طلاق می گیره.. وقتی با فرهاد ازدواج کرد که منو باردار بود..با هزار بدبختی و پارتی بازی منو از چشم خانواده ی شوهرش پنهون می کرد.. فرهاد از روی علاقه با مادرم ازدواج نکرد تنها به خاطر موقعیته شغلیش و اینکه پدربزرگم در قباله انجام کارهای خلاف و پارتی بازی که توی این کار میشه گفت حرفه ای به حساب می اومد ازش می خواد با دخترش که مادر من بود ازدواج کنه .. فرهاد برای اینکه از مقام و منصبش چیزی کم نشه هیچ وقت نزدیک کارای خلاف نمی شد ولی حالا با وجود این معامله از همه نظر می تونست خودش و تامین کنه چرا که پدربزرگمم کم از اون پول و ثروت نداشت.. تو تجارت با هم شریک بودن و هردو با وجود این وصلت سود خوبی به جیب می زدن.. فرهاد ِمتشخص و خوش تیپ و ثروتمند..نظر هر دختری رو به راحتی جلب می کرد و مادرم رفته رفته به خاطر ثروت و مقام فرهاد حاضر شد به عقدش در بیاد.. ولی نبود ِ محبت تو زندگی مشترکشون باعث میشه هر روز از هم فاصله بگیرن..زندگیی که بر پایه ی یک معامله شروع شد نه از روی علاقه.. کنار آتیش زانو زدم.. سرتا پام می لرزید..دستام و به زانوم گرفتم و کمی به سمت آتیش مایل شدم .. کف دستام و به روی چشمام فشار دادم..لعنتی.. آرشام هنوزم باید مغرور باقی بمونه.. باید سرسخت بودنش و حفظ کنه.. دستامو اوردم پایین و نگام و که اشک درش حلقه بسته بود به شعله های رقصان ِ آتیش دوختم.. دلارام حال خرابم و که دید سکوت کرد.. ازش ممنون بودم..به این سکوت نیاز داشتم..اینکه تو حال خودم باشم و حرفای تلنبار شده ی رو دلم و بریزم بیرون.. – لیلا دوست به ظاهر صمیمی مادرم خیلی راحت بهش خیانت کرد..و این درست زمانی بود که پدر واقعی من بعد از مدت ها برگشته و می خواد با مادرم رابطه ی عاشقانه ی گذشته ش و از نو شروع کنه.. اون زمان من بچه بودم و چیزی حالیم نبود.. لیلا عاشق فرهاد میشه.. من سن واقعی اون و بهت نگفتم در حالی که لیلا تقریبا هم سن مادرم بود ولی با چهره ای شاداب تر.. به فرهاد نزدیک میشه و با ترفند های زنانه خیلی راحت اونو خام خودش می کنه و این در صورتیه که رابطه ی دوستیش و با مادرم حفظ می کنه.. اونم از همه جا بی خبر بهش اعتماد داشت.. از فرهاد روز به روز بیشتر فاصله می گرفت که مقصر هر دوشون بودن و از طرفی با وجود عشق قدیمیش که ازش یه پسرم داشته بهش نزدیکتر میشه.. اون مرد برای دومین بار مادرم و فریب داد..میگه که مجبور بوده ترکش کنه..مادرم و ترغیب به طلاق می کنه تا بعد از جدایی باز با هم ازدواج کنن ولی مادرم به خاطر آرام و آرتام قبول نمی کنه.. با این حال رابطه ش و با اون مرد قطع نمی کنه..چون حس می کرده که هنوز عاشقش ِ و می تونه اشتباهات گذشته ش و ببخشه.. دوستای پدرم تو مهمونی مادرم و می بینن ..با وجود متاهل بودن چشم به زنی داشتن که هم شوهر داشت و هم بچه .. دقیقا تو یه فاصله ی مشخص شده دل ه*و*س بازشون و به مادرم نباختند بلکه هر کدوم با نقشه ای حساب شده قصد به دست اوردن اون و داشتن.. مادرم زن فوق العاده زیبایی بود و می تونست به راحتی دل هر مردی رو به دست بیاره..البته جز فرهاد که هیچ وقت نخواست عاشقش باشه.. اون 8 نفر به هر طریقی قصد برقراری رابطه با مادرم و داشتن..ولی اون تموم مدت با ترس و وحشت از دستشون فرار می کرد.. حتی یه بار به فرهاد میگه که دیگه اونا رو تو خونه راه نده ولی برخلاف تصورش اون قهقهه می زنه و میگه که مادرم خودشیفته ست و توهمه اینو داره که همه ی مردا بهش نظر دارن.. خیلی وقتا ساده از موضوعی گذشتن می تونه عواقب بد و ناخوشایندی رو در پی داشته باشه..مثل فرهاد که هیچ وقت نخواست باور کنه مادرم ناموسشه و ما بچه هاش.. گرچه من از رگ و ریشه ش نبودم ولی همیشه اون و به چشم پدرم می دیدم.. رشته ای به نام محبت بین دریا و فرهاد وجود نداشت تا اونا رو بهم پیوند بده.. می دید که فرهاد تا چه حد نسبت بهش بی توجهه و به همین خاطر با خودش و زندگیش لج کرد.. اونم افکارش مثل فرهاد بود..به جای اینکه به فکر بچه هاش باشه و اینده شون براش مهم باشه راهی رو در پیش گرفت که هیچ برگشتی درش نبود.. بد کرد..با من و بقیه بد کرد.. این راهش نبود و ای کاش یه جو علاقه تو وجودش نسبت به ما داشت و پول و زیبایی رو ملاک خوشبختیش قرار نمی داد.. اشتباه کرد.. اون از زیباییش برای انتقام گرفتن از مردای ه*و*س* ب*ا*ز استفاده کرد.. وقتی که فهمید رسیده ته خط و دیگه راه برگشتی نداره.. کلافه تو موهام دست کشیدم و به اسمون شب خیره شدم.. بهش نگاه نمی کردم..نمی تونستم…. هیچ وقت نخواستم دل کسی برام بسوزه.. همیشه دنبال ارامش بودم ولی نذاشتم کسی با دلسوزی نگام کنه.. می دونستم دلارام همچین دختری نیست ولی اونم یه ادم ِ .. –آرشام من.. دستم و بلند کردم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: بذار بگم دلارام..فقط بذار بگم…… سکوت کرد.. نفسم و عمیق و سنگین بیرون دادم.. – یه شب میره خونه ی اون مرد که حتی نمی خوام اونو پدر خطاب کنم، از سر ناراحتی درخواست خوردن مشروبش و قبول می کنه.. هردو مست می کنن و دیگه تو حال خودشون نبودن..اون شب اتفاقی که نباید بیافته میافته و مادرم غافل از اینکه اون مرد مبتلا به ایدز ِ فرداش با حالی زار و خسته نادم از کاری که کرده بر می گرده خونه.. وقتی می فهمه که خودش موضوع و با مادرم در میون میذاره.. میگه که از زور مستی نمی دونسته داره چکار می کنه..اینکه نباید باهاش رابطه داشته باشه و.. مادرم ناراحت بوده که چرا زودتر متوجه نشده و اون مرد در جوابش میگه که چون نمی خواستم به این دلیل ترکم کنی.. از جام بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن.. دستم و تو جیبم فرو بردم و با خشونت خاصی که رفتارم کاملا اینو نشون می داد به سنگ ریزه هایی که جلوی پام بود لگد زدم.. – وقتی می فهمه نابود میشه .. باعث و بانیش کسی جز معشوقه ش نبوده.. مردی که همیشه عاشقش بود..بهش میگه که تازه 2 سال ِ مبتلا شده و اون هم به خاطر رابطه با یه زن هر جایی.. می فهمه که دیگه آخر خطه..و این درست زمانیه که لیلا از مشکلش باخبر بوده و از این فرصت سواستفاده می کنه.. بالاخره با فرهاد عقد می کنن اونم به دور از چشم مادرم.. از فرهاد جدا میشه.. مادرم به فرهاد علاقه ای نداشت ولی از خیانت دوستش ناراحت بود..از زندگی می بره و می خواد از همه ی مردای ه*ی*ز* و ه*و*س باز انتقام بگیره.. فکر می کنه رسیده آخر خط می خواد تا اونجایی که می تونه خودش و به مردایی که قصد خیانت دارن و چشمشون دنبال زنای متاهل ِ نزدیک کنه.. ولی اون شب من متوجهه قضایا میشم..لیلا می خواست خرد شدن مادرم و ببینه اونم جلوی پسرش که همینطورم شد.. یه حسادت همراه با بی مسئولیتی زندگیمون و به گند کشید.. مادرم شکست وقتی که فهمید من از همه چیز خبر دارم.. بعد از چند روز یه پاکت به دستم رسید.. توی پاکت یه نوار بود و یه نامه..همه چیز و با صدای خودش ضبط کرده بود..و توی نامه ازم خواسته بود که حلالش کنم.. گفته بود تو زندگیش مرتکب گناه شده و از خدا می خواد اونو ببخشه.. مدتی بعد از فرانسه برام نامه اومد، یکی از دوستان مادرم اونو فرستاده بود ..

نوشته بود که دریا مرده..با شوک این خبر رفتم فرانسه تا ببینم حقیقت داره یا نه..دوستش می گفت هر روز غروب می نشسته کنار پنجره و با گریه زل می زده به اسمون و زیر لب با خودش حرف می زده..می گفت زن بیچاره از غصه دق کرد و با وجود بیماریش دووم نیاورد..از همون روز رابطه ی من با لیلا سرد شد..نگام بهش از سر نفرت بود و کینه ای که ازش تو دلم داشتم..وقتی فهمیدم فرزند واقعی فرهاد نیستم تا یه مدت رفتم شمال و با هیچ کس حرف نزدم..فقط می خواستم فکر کنم..به همه چیز..به تموم اتفاقاتی که پشت سرهم برام افتاده بود.. هنوزم خودم و آرشام تهرانی نسب می دونستم..حاضر نبودم به اسم و رسمم شک کنم..مادرم نه توی نوار و نه توی نامه ش هچ چیز از پدر واقعیم نگفت..ظاهرا همه ی مدارک مربوط به اون و از بین برده بود..هنوزم نمی دونم زنده ست یا مرده..گرچه به زنده بودنش شک دارم ولی دست بردار نیستم و تا پیداش نکنم حتی مرده ش و اروم نمی شینم..فهمیدن این موضوع شوک بزرگی رو بهم وارد کرد ولی مشکلات من تو زندگی یکی دو تا نبود ..عمومحمد و بی بی تو ویلای مادرم زندگی می کردن..وقتایی که می رفتیم ویلا بی بی آشپزی می کرد و عمومحمد به درختا می رسید..اون موقع بچه هاش زنده بودن ..اون ویلا منو یاد خاطره های تلخم مینداخت..برای همین فروختمش..سندش به نامم بود..اون موقع که مادرم به نامم زد تعجب کردم که چرا من؟!..ولی حالا دلیلش و می دونستم..بی بی گفت که می خوان برگردن روستا..قبول کردم ولی هیچ وقت ازشون غافل نشدم..کسی از وجود اونا باخبر نبود..و بقیه ی ماجرا همونایی ِ که برات تعریف کردم..نگاه دلارام گرفته بود ..و صداش سنگین و پر از بغض ..-باورم نمیشه..واقعا گذشته ی عجیبی داری..پوزخند زدم..— زندگی من تلخ تر از زهر ِ ..-حتی الان؟!..تو چشماش خیره شدم..اشک رو خاکستر چشماش برق می زد….نه..الان دیگه نه..– همیشه بر خلاف ظاهر سرد و خشکم به دنبال آرامش بودم..کارای شایان عصبیم می کرد..اگه پای اجبار وسط نبود نه خودش و زنده میذاشتم نه ارسلان ِ پست فطرت و که خواهرم و به روز سیاه نشوند..ولی با این حال سیاستم و حفظ کردم..برای رسیدن به هدفم باید خیلی جاها نقش بازی می کردم..یاد گرفته بودم که چطور یه بازیگر حرفه ای باشم..مکث کردم و بدون اینکه نگاش کنم ادامه دادم: وقتی کنارت بودم وآرامش نگاهت و می دیدم یاد آرام میافتادم..تو شیطنت می کردی ولی اون همیشه ساکت بود..وقتی اسمت و شنیدم به حرکاتت دقیق شدم..درست به معنای اسمت بودی..با نگاهی پر گلایه زل زد تو چشمام ..– پس منو کنار خودت نگه داشتی چون من تو رو یاد خواهرت میندازم؟!..محو صورتش شده بودم که با اخمای در هم به آتیش زل زده بود و حتی پلک هم نمی زد..همه چیز این دختر خواستنی بود..صدام و که شنید سرش و بلند کرد..هر لحظه بیشتر حس می کردم که بهش نیاز دارم..-اون ارامش ِ پاکی که من دنبالش بودم اره..اون و تو هر دوی شما می دیدم..ولی……….— ولی چی؟!..درگیر نگاهه افسونگرش بودم..نمی خواستم چشم از اون چهره ی دلنشین که حالا یه نوع معصومیت رو توش می دیدم بردارم..– تو یه دختر خاصی..حتی طرز نگاهت..تموم حرکات و رفتارت..در عین حال که می تونی منبع آرامشم باشی خیلی راحتم می تونی درونم و طوفانی کنی..دقیقا می دونی چه کاری رو تو چه زمانی انجام بدی..همینم تو رو برای من خاص کرده..لبخند زد..با لبخند چهره ش دلنشین تر می شد و هر بار تپش های قلبم وکوبنده تر تو سینه م حس می کردم..دیگه طاقت نداشتم..– تصمیمت و گرفتی؟..لبخندش اروم اروم محو شد..بعد از سکوت کوتاهی جوابم و داد:هنوز سوالام تموم نشده ..– بپرس، مطمئن باش بی جواب نمی مونی..— تو گذشته ت چیز خاصی ندیدم که بخوام بگم نمیشه ازش گذشت…..نگاهه دقیقی به چهره ش انداختم که محکم ادامه داد: کاری که با اون دخترا کردی واسه م قابل هضم نیست..نمی تونم درکت کنم که به خاطر انتقام از پدراشون با زندگی و اینده شون بازی کردی..واسه این چه توضیحی داری که قانع کننده باشه؟..اخمام و کشیدم تو هم..حدس می زدم مشکلش با کدوم قسمت از گذشته م باشه..– من برای نابود کردن اون ادما باید نقطه ضعفشون و در نظر می گرفتم..اون زمان حس انتقام جوییم منطقم و ازم گرفته بود..هیچ وقت با کلک و زبون چرب و نرم اون دخترا رو به سمت خودم نکشیدم..با میل و خواسته ی خودشون بهم نزدیک می شدن..نمونه ش شیدا که تو برقراری رابطه اولین قدم و اون برداشت..می خواستم از سرنوشتم انتقام بگیرم..از سرنوشتی که چیزی جز تلخی و نفرت و کینه برای من نداشت..از هر کسی که باعث و بانی نابودی زندگیم بود..بعد از مرگ فرهاد و آرتام هنوز چهلمشون سر نشده بود که لیلا تصادف می کنه و توی این حادثه جفت پاهاش و از دست میده..خوشحال بودم که بالاخره تقاص کاراش و پس داده ..تو این کار من دستی نداشتم..از شایان به خاطر هوس بازیاش و اینکه حتی به زنای شوهردارهم رحم نمی کرد متنفر بودم..ولی مجبور بودم تحملش کنم..گاهی زندگی بهت دو راه واسه انتخاب بیشتر نمیده..انتخاب اول بهت فرصت میده بمونی و با انگیزه برای هدفت مبارزه کنی..و انتخاب دوم، بازم فرصت موندن بهت میده ولی اینجا دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگیت نداری ..چون حس می کنی به پوچی رسیدی..درست همون حسی که من داشتم وشایان با حرفایی که بهم زد باعث شد به فکر انتقام بیافتم..هیچ کدوم از این اتفاقات تصادفی نبود..فرهاد به خاطر موقعیت مالیش دشمن زیاد داشت..چون خیلی وقتا می دیدم که خطرات ِ احتمالی از جانب دشمناش و تو خونه مطرح می کرد..سعی داشت به ما بفهمونه که بیشترمراقب خودمون باشیم..گرچه سرنخی پیدا نکردم ولی هنوز هم به اون اتفاق مشکوکم..منتظر بودم چیزی بگه..ولی انگار واسه پرسیدنش تردید داشت..نگاهش و تو چشمام دوخت و با لحن ارومی گفت:از کارایی که توی این 10 سال کردی پشیمونی؟..جدی و محکم جوابش و دادم: شاید نشه اسمشو پشیمونی گذاشت..ولی احساس گناه می کنم..همیشه خودم و یه گناهکار می دونستم فقط به دو دلیل..فریب اون9 نفر که دلربا هم جزوشون بود و..3 نفری که ناخواسته به دستم کشته شدن..نخواستم که یه قاتل باشم ولی برای رسیدن به هدفم باید زنده می موندم و از خودم دفاع می کردم..اونا ادمای درستی نبودن..— ولی من نمی تونم مثل تو انقدر ساده ازش بگذرم..به نظرم تو اول باید قبول کنی که مرتکب اشتباه شدی..اینکه میگی قبول داری گناهکاری درست ولی هنوز احساس پشیمونی نمی کنی..با لحنی که خشونت درش به وضوح پیدا بود گفتم: می خوای حس ندامت و تو چشمام ببینی؟!..اگه بگم پشیمونم چی میشه؟..من حق تصمیم گیری رو بهت دادم..تا حالا از رازی که تو زندگیم داشتم با کسی حرف نزدم.. ولی تو رو از بقیه سوا می دونستم..بهت گفتم فهمیدم کارم درست نبوده و نباید با زندگی اون دخترا بازی می کردم..گفتم اون 3 تا قتلی که انجام دادم و به گردن می گیرم و به خاطر نجات جون خودم اون کارو کردم..با شایان همکاری کردم چون بهش نیاز داشتم..اگه شده یه لحظه خودت و جای من بذاری می تونی درکم کنی که چرا اینکارا رو انجام دادم..بدون هیچ حرف اضافه ای فقط می خوام بهم بگی..2 تا راه پیش رومون هست..یا همینجوری که هستم قبولم می کنی و باهام می مونی یا اگرم نمی تونی با من و گذشته م و کارایی که انجام دادم کنار بیای..می تونی بری و پشت سرتم نگاه نکنی..فقط وقتی رفتی بدون من بازم سر حرفم هستم و دیگه نمی خوام به همون آرشام سابق برگردم..گرچه دیگه امیدی ندارم ولی اگه زندگیم به 2 روز ختم بشه می خوام توی این 2 روز جوری زندگی کنم که ازاد باشم..به دور از گناهانی که تا به الان مرتکب شدم..می خوام فراموش کنم..روی کمکت حساب کرده بودم ولی تو هم حق داری که برای اینده ت تصمیم بگیری..مطمئنا زندگی در کنار مردی مثل من که همه چیزش و حتی هویتش و باخته اسون نیست..تصمیمت هرچی که باشه قبول می کنم..

«دلارام»

نتونستم جلوی زبونم و بگیرم.. خودمم تردید داشتما .. اما.. نتونستم ساکت بمونم.. -ولى من نمى تونم با این مسائل كنار بيام.. با همون اخمى كه رو صورتش بود سرش و تكون داد ..از آتیش فاصله گرفت.. به تنه ى يكى از درختا تكيه داد.. حقيقت و بهش نگفتم..من هيچ وقت نمى تونم نسبت به آرشام بی تفاوت باشم.. حتى اگه بخوامم نمى تونم..قلبم اين اجازه رو بهم نمی داد.. از كارايى كه كرده پشيمون نيست و فقط احساس گناه مى كنه.. از اين بابت نگران بودم..اگه الان احساس پشيمونى نكنه چه تضمينى وجود داره كه در آينده بازم تصميم به انجام چنين كارايى نگيره؟ .. نگران بودم..نگران آينده..آينده اى كه برام مهم بود.. از جانب آرشام مطمئن نبودم.. اينكه احساساتمون متقابله؟..چه چيزى قراره تو زندگى ضامن خوشبختيمون بشه؟.. ميگه بمون تا آرامش بگيرم.. تا بتونم به كمكت گذشته م و فراموش كنم.. ولى يه بار در نميشه بگه مى خوامت چون دوست دارم.. باهات مى مونم چون قلبم به عشق تو ِ که تو سینه م مى تپه.. آخه اين مرد تا چه حد مغروره ِِِِِِِِ؟.. شايد اينجورى فرجى شد.. با اين كارم مى خوام به هر دومون كمك كنم.. تو خودش بود..اروم بلند شدم.. بدون هيچ سر و صدايى رفتم پشت كلبه.. پشت ديوار چوبی كلبه ايستادم و بدون اينكه ديده بشم به آرشام نگاه كردم.. وای که اینجا چقدر تاریکه..علاوه بر اون سردمم شده بود.. شاید از روی استرس ِ ..ولی هوا هم خیلی سرد بود.. قطره قطره بارون شروع به باریدن کرد.. تا چند دقيقه كه اصلا حواسش به اطراف نبود..به خودش اومد و از درخت فاصله گرفت.. رفت سمت آتيش و خاموشش كرد.. حتما فكر كرده برگشتم تو كلبه.. آتيش و كه خاموش كرد كاملا اطرافم تاريک شد.. نور شمع از پنجره تو صورتم مى افتاد و به كمك اونا مى تونستم متوجهه اطرافم باشم.. از همونجا زير نظر داشتمش.. شايد كارم بچگانه باشه ولى خوى سركشم دوباره بيدار شده بود و دوست داشتم عكس العمل آرشام و توى اون لحظه ببينم.. با قدم هايى شمرده اروم رفت تو کلبه و حالا از پنجره مى تونستم چهره ى درهم و گرفته ش و ببينم.. از اين بابت ناراحت بودم..با ترديد به صورتش نگاه كردم و خواستم از پنجره فاصله بگيرم تا برم تو ولى با ديدن عكس العملش جورى ايستادم كه نتونه منو ببينه.. نگاش و يه دور اطراف كلبه چرخوند..داشت دنبالم مى گشت.. با يه مكث كوتاه در حالى كه ترس و نگرانى رو تو چهره و حركاتش مى ديدم اسمم و صدا زد.. به سرعت از در كلبه زد بيرون ..با صدای بلند اسمم و صدا مى زد.. — دلارام..دلارام كجايى؟..دلارام الان وقت شوخى نيست هر جا هستى بيا بيرون..اين اطراف تاريكه دختر ممكنه بلايى سرت بياد.. چراغ قوه ش دستش بود..تشويش و نگرانى تو صداش موج مى زد.. پشتش به من بود .. و بدون اينكه خودش متوجه بشه آهسته قدم برداشتم و پشت سرش ايستادم.. با شنيدن صدام تند برگشت و پشت سرش و نگاه كرد.. نور چراغ قوه تو صورتم افتاد..اذيتم مى كرد براى همين با اخم صورتم و برگردوندم.. – چرا تظاهر به نگرانى مى كنى؟..چرا نمى تونم باور كنم كه نگات به خاطر من …………… نذاشت ادامه بدم داد زد:منظورت از اين قائم موشك بازيا چيه؟..چى رو نمى تونى باور كنى؟..اينكه نگرانتم؟…….و بلندتر ادامه داد: اینکه نمى تونم حتى يه لحظه به نداشتنت فكر كنم؟.. دستم و گرفت و با حرص نگام كرد..اما لحنش بر خلاف نگاش اروم بود.. –يعنى با من بودن انقدر برات سخته؟.. دستم و از تو دستش بيرون کشیدم..نمى خواستم در مقابلش كم بيارم ولى دست خودم نبود .. سخته تو یه همچین موقعیتی مقابلش باشم و بی تفاوت ازش بگذرم.. -با تو بودن اونم بدون احساس ِ متقابل سخته..سخته كه نتونم بهت اعتماد كنم..مى ترسم.. خواستم برگردم تو كلبه ..ولی با حضور ناگهانیش درحالی که رو به روم ایستاده بود خشکم زد.. دستم و گرفت…. –پس حرف حسابت سر بى اعتمادی ِ .. -تو ازم مى خواى بمونم و بهت كمك كنم..ولى اگه موندم چه تضمينى وجود داره كه كاراى گذشته ت و تكرار نكنى؟..تو كه ميگى احساس پشيمونى نمى كنى .. دستمو از تو دست داغ كشيدم بیرون و رفتم تو كلبه.. پشت سرم اومد.. –صبر كن ، جوابت و بگير……… رو به روم ايستاد……… — واسه توجيه كردن تو اين حرفا رو نمى زنم واسه تبرئه كردن خودمم نيست..اما بدون اگه از كارايى كه كردم پشيمون نبودم هيچ وقت تصميم نمی گرفتم که بخوام تغییر کنم.. تا همين چند ماه پيش جورى رفتار مى كردم كه تبديل به يه ادم مغرور و متكبر شده بودم.. از بالا به اطرافيانم نگاه مى كردم .. هيج كس و جز خودم و هيچ كارى رو جز كاراى خودم قبول نداشتم.. حتى به خدا پشت كرده بودم.. كسى مثل من اگه يه روز تصميم بگيره و بخواد يه ادم ديگه بشه شك نكن كه مى تونه.. تنها انگيزه و اميده كه بهش اين قدرت و ميده…………………….. و با لحنی ارومتر در حالى كه نگاهه نافذش محو چشمام بود ادامه داد: اميد من تويى..چرا مى خواى نااميدم كنى؟..بهم اعتماد كن..من كسى نيستم كه از حرفم برگردم.. اگه تو رو تو زندگیم نداشتم شك نكن هنوز همون ارشام گذشته بودم.. پس مطمئن باش.. هيچ كس جز من نمى تونه اين اطمينان و بهت بده .. چند لحظه تو چشمام نگاه کرد..نگاهش برق می زد..می خواستم همونی باشه که پیش خودم حدس می زدم..همونی که قلبمم بهم نهیب می زد.. سکوتم و که دید چشماش و بست..فکش منقبض شده بود..اخماش و کشید تو هم و صورتش و برگردوند.. پشت به من ايستاد..دستاش و برد تو جيبش و سرش و بالا گرفت.. قلبم ديوانه وار تو سينه م مى زد..داغ کرده بودم..انگار که بین شعله های آتیش دارم دست و پا می زنم.. چقدر بی تابشم..قلبم برای آغوشش پر می کشید.. دوست داشتم از پشت بغلش کنم و سرم و بذارم رو شونه ش و دستام و رو سینه ش قفل کنم.. و فقط بهش بگم نمیرم..می خوام باهات بمونم..فقط با تو آرشام.. ولی این غرور لعنتی..این ترس مبهم.. خدایا چکار کنم؟!..حس می کنم کم کم دارم طاقتم و از دست میدم.. نمی تونم یه لحظه بدون آرشام سر کنم.. حتم داشتم می تونه رو حرفش بمونه چون ادم مغروری مثل آرشام وقتی اینطور با ندامت حرف می زنه حتما می دونه می خواد چکار کنه.. چرا بهش یه شانس واسه اثبات خودش و احساسش ندم؟.. چرا اون و از خودم دور کنم؟.. گذشته ی ارشام هر چی که بوده نباید برات تا این حد مهم باشه دلارام.. اینو خودت گفتی که عشق ارشام رو با هیچ چیز عوض نمی کنی .. دلارام به خودت بیا.. مغرور نباش.. لااقل تو این یه مورد غرورت و در نظر نگیر چون اونو برای همیشه از دست میدی.. تو اینو نمی خوای….دلارام..بهش بگو.. لبمو گزیدم..چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم.. با لبخند چشم باز کردم و تا اومدم دهنم و باز کنم و حرفام و بهش بزنم صداش تو گوشم پیچید و دهنمو بست……………. جدى بود.. ولى چرا حس مى كنم كه صداش می لرزه؟.. شایدم نه.. شاید این احساس من باشه.. ولی نه.. مطمئنم.. — بيشتر از اين اصرار نمى كنم..می دونم که تصميم خودت و گرفتى..همیشه هر چیزی رو که خواستم به اجبار به دست اوردم..ولی حالا می بینم که همه چیز و نمیشه به زور تصاحب کرد..مخصوصا…………. « آهنگ دو راهی از میلاد کیانی » چشمامو روی تو میبندم، جلوی اشکامو میگیرم به دروغ به خودم میگم که دلتنگت نیستم وقتی میرم نفسش و آه مانند از سینه بیرون داد.. سرش و به طرفین تکون داد و به در کلبه نگاه کرد.. هیچ تغییری تو ژستش ایجاد نکرد..حتی برنگشت نگام کنه.. عین مجسمه خشکم زده بود.. جاده آمادست تا راهی شم، تورو به خاطراتم بسپارم با اینکه خودم تمومش کردم اما تو رفتن تردید دارم — توی این بارون نمی تونیم برگردیم..هوا هم تاریکه ……… از فردا ازادی که هر کار خواستی انجام بدی..یه کم دیگه صبر کنی ترتیب انتقالت و به یه جای امن میدم….یه جایی که من نباشم.. رفت کنار پنجره و به قطرات بارون نگاه کرد ..که چطور محکم خودشون و به شیشه ی پنجره می کوبیدند.. لحنش آروم تر از قبل شد.. حالش یه جورایی گرفته بود.. — باهات ازدواج کردم ولی نه از روی اجبار..از روی دلم..پیش خودم نگهت داشتم نه به خاطر منافع خودم چون یه چیزی مانعم می شد..یه چیزی که برام تازگی داشت.. وقتی طبق نقشه وارد خونه ی شایان شدی دیدم نمی تونم طاقت بیارم و خواستم که برگردی ولی تو موندی..چون قصد انتقام از شایان و داشتی..حاضر بودم جون خودم تو خطر بیافته ولی تو..هرگز اتفاق بدی واسه ت نیافته…… به صورتش دست کشید.. دستش و رو گونه ش گذاشت و سرش و بالا گرفت.. –حاضر شدم از گذشته م برات بگم..پرده از رازی برداشتم که تنها تو از اون باخبری..برای اولین بار طی این 10 سال گناهانم رو قبول کردم ..حس پشیمونی رو برای اولین بار تجربه کردم.. برگشت و نگام کرد..پوزخند محوی نشست رو لباش..پوزخندی که جنبه ی تمسخر نداشت..از روی غم بود.. –با اینکه بهت حق می دادم ولی احمقانه رفتار کردم..اینکه می مونی و تنهام نمیذاری.. ولی تو باید بری..حتی اگه من بخوام بمونی.. من اون کسی نیستم که کنارم خوشبخت بشی.. یه ادم سرد با غروری که ستایشش می کنه..زندگی در کنار چنین ادمی برای تو خشک وبی روح ِ..و از شناختی که من روی تو دارم می دونم نمی تونی با چنین مردی زندگی کنی.. من خوشبختت نمی کنم دلارام.. من اون ادم نیستم.. و با قدم هایی تند و شتابزده از در کلبه زد بیرون.. نگاهه غم زده م به پنجره افتاد..بارون ِ تندی شروع به باریدن کرده بود..اسمون رعد و برق می زد.. اشکام راه خودش و پیدا کردن.. سر دو راهی می مونم همیشه نه می توم برم و نه بمونم تو فراموشم نمیشی عزیزم چراش و خودم نمی دونم چشمام و بستم و سعی کردم بغض سنگین ِ تو گلوم و قورت بدم.. به گردنم دست کشیدم..سردی زنجیر دقیقا متضاد با حرارت بدنم بود.. تو مشتم فشارش دادم.. چشمام و باز کردم و به سرعت از کلبه بیرون رفتم.. تو حواست پرته اما من تک تک دردات و می دونم من پر از بغضم اما بازم تو و چشمات و می خندونم با صدای آرومی هق هق می کردم..همه جا تاریک بود..اطرافم و نگاه کردم تا شاید اونو ببینم.. از کلبه فاصله گرفتم..همونجایی که آرشام قبلا آتیش روشن کرده بود ایستادم .. صورتم و رو به اسمون بلند کردم..گریه می کردم و قطرات بارون همراه با اشکایی که از چشمام جاری بود رو صورتم سر می خوردن.. از ته دل صداش زدم ..جیغ کشیدم :آرشــــــام.. چند بار پشت سرهم .. و با هق هق دور خودم چرخیدم.. دلم داشت از جاش کنده می شد.. با اینکه بد میشی می خوامت، من حتی اخماتم دوست دارم ای کاش می تونستم اسمت رو از کنار اسمم بردارم می خواستمش..نمی تونم خدا.. روزی 100 بار جون بدم ولی اون و از دست نمیدم.. در حالی که نگام اون دور و اطراف می چرخید زیر رگبار بارون بلند گفتم: آرشام تو رو خدا برگرد..به ارواح خاک مادرم هیچ وقت تنهات نمیذارم..آرشام تو رو جون هرکی که دوست داری برگرد..نمیرم..به خدا نمیرم.. همون لحظه دستی قوی از پشت دور کمرم حلقه شد.. سرش و گذاشت رو شونه م.. گرمای اغوشش برام اشنا بود.. به نفس نفس افتاده بودم و در همون حال گریه می کردم.. صدای لرزونش زیر گوشم زیباترین نجوایی بود که می تونست قلب بی قرارم و توی اون لحظه اروم کنه.. — دلارام می مونی؟.. با گریه سرم و تکون دادم: می مونم.. — برای همیشه؟.. – برای همیشه.. — من ادمی نیستم که به راحتی ولت کنم دلارام..باید تا اخر عمر همینطور که اسیر اغوش ِ هم شدیم کنارم باشی.. – می دونم..به خدا خودمم همین و می خوام….آرشام ..من………. –هیسسسسسس..الان نه.. – چرا؟..چرا نه؟..می خوام بگم من………….. –دلارام.. لبم و گزیدم..قفسه ی سینه م از روی هیجان شتابزده بالا و پایین می شد.. بی قرارتر از قبل برگشتم و خودم و محکم بهش فشار دادم.. دستام و دور گردنش حلقه کردم.. محکم بغلم کرده بود..جوری که نفس تو سینه م حبس شد.. زیر این بارون.. با قلبایی که به عشق همدیگه تو سینه هامون می تپید.. با تموم وجود عاشقش بودم.. ولی نذاشت بهش بگم..چرا؟.. چون نمی خواست اعتراف کنه؟.. غرورش و دوست داشتم..ولی یه روز مجبور میشه که اعتراف کنه..اینو دلم میگه.. رفتیم تو کلبه..آرشام درو بست.. هر دو حسابی زیر بارون خیس شده بودیم.. به آرشام نگاه کردم که موهای خوش حالتش خیس روی پیشونیش ریخته بود..

رفت سمت شومینه ی چوبی ِ گوشه ی کلبه .. کمی از هیزمایی که کنارش بود و برداشت ..ریخت تو شومینه و روشنش کرد..لباسش خیس شده بود ولی درش نیاورد..رو تخت نشستم..شده بودم عین ِ موش آب کشیده..لباس به تنم چسبیده بود..هوای شمال و دوست داشتم..بارون که می بارید آب و هواش محشر می شد..آرشام پشتش به من بود..یکی یکی دکمه های مانتوم و باز کردم و از تنم در اوردم..زیرش یه تاپ بندی سفید پوشیده بودم..با اینکه هوا سرد بود ولی زورم می اومد لباس گرم بپوشم..هیچ وقت عادت نداشتم..پاچه های شلوارم تا زیر زانو خیس شده بود..لبه ش و تا زانو لا زدم..مثل شلوارک شد..از اینکه لباس، خیس تو تنم باشه بدم میاد..چاره نداشتم وگرنه همین و هم در می اوردم..شالم و که همون اول از سرم برداشته بودم..اگه می چلوندمش راحت یه سطل آب ازش در می اومد..موهام و با ملحفه ی رو تخت خشک کردم..نمناک بود..هوا هم که سرده، امشب سرما نخوریم خیلی ِ ..باز خوبه شومینه هست..یه لحظه به این فکر کردم که امشب با آرشام اینجا تنهام..تو دلم یه جوری شد ..دستم رو ملحفه موند..از گوشه ی چشم نگاش کردم..هنوزم باورم نمیشه مال هم شدیم..انگار که تمومش یه خوابه..ولی واقعیت داره..الان من زن مردی هستم که همه ی وجودش پر شده از غرور..مردی که با تموم اخما و بد اخلاقی هاش دنیای دلارام ِ ..ملحفه رو انداختم رو تخت و موهام و با دست زدم پشتم..دستام و گذاشتم رو تخت و خودمو به عقب مایل کردم..پا روی پا انداختم و تو همون حالت شیش دونگ حواسم و دادم به آرشام که با چه دقتی سعی داشت شعله های آتیش و ثابت نگه داره..از لای در و پنجره سوز بدی می اومد..سردم شده بود ولی چیزی نداشتم بپوشم..یکی از بندای تاپم از روی شونه م سر خورد ..و من بی خیال داشتم از پشت ِ سر آرشام و دید می زدم..ناغافل برگشت و منو نگاه کرد..تا نگاه مسخ شده ش و رو خودم دیدم تنم گر گرفت..ضربان قلبم بالا رفت ..رو زانو نشسته بود ..و تو همون حالت که سرش و سمت من کج کرده بود اروم اروم از جاش بلند شد..با تردید دستام و از رو تخت برداشتم و سرم و چرخوندم ..که مثلا دارم تابلوها رو نگاه می کنم ولی حرکتم زیادی تابلو بود ..میگن کرم از خود درخته..با یه تاپ بندی جلوش نشستم خب توقع دارم چکار کنه؟..معلومه دیگه..نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم..بار اولم نیست که جلوش اینجوری لباس می پوشم ولی نمی دونم چرا امشب به کل رفتارم عوض شده..گونه های ملتهبم سرخ شده بود..هی گوشه ی لبم و می گزیدم..دقیقا زمانی که به طرفم قدم برداشت کم مونده بود قلبم از حلقم بزنه بیرون..روبه روم که ایستاد نگاش کردم..تو چشمام خیره شد..بعد از چند لحظه نگاهش و به شونه های ل*خ*ت*م و از همه بدتر تاپی که نصفه و نیمه تو تنم بند شده بود دوخت..خم شد رو صورتم..داغی تنم بیشتر شد و همزمان چشمام و بستم..گرمی حضورش و از فاصله ی نزدیک حس کردم..و بعد از اون نرمی پتویی که رو شونه هام نشست ..مات و مبهوت چشم باز کردم..نگاهه نافذش تو چشمام بود..توی اون لحظه قدرت هیچ حرکتی و در خودم نمی دیدم..لحنش گرم بود..آروم..— هوا سرد ِ می خوای سرما بخوری ؟..کلبه که هنوز گرم نشده ..قفسه ی سینه م از زور هیجان می سوخت..کی گرمای شومینه رو خواست؟..آغوش خودش از هر آتیشی حرارتش بیشتر ِ ..من فقط اون و می خواستم..خواست سرش و بلند کنه که نذاشتم و بی هوا دستام و دور گردنش حلقه کردم..سر جاش خشک شد..با چشمای متعجبش بهم زل زد..از تو چشماش می خوندم چی می خواد..همونی که من بی تابش بودم..حلقه ی دستام و تنگ تر کردم..مجبور شد کنارم رو تخت بشینه ..خودمو انداختم تو بغلش .. سفت کمرش و گرفتم..صورتم رو قفسه ی سینه ش بود که زمزمه وار گفتم: گرمای آغوشت از هیزم و آتیش سریعتر می تونه تن یخ زده م و گرم کنه..وقتی تو بغلت باشم به هیچی نیاز ندارم..همین برام بس ِ ..آهسته پتو رو از روی شونه هام پس زد .. محکم تر از قبل منو تو بغلش فشار داد..ناخداگاه از حسی که اون لحظه بهم دست داد آه کشیدم و صورتم و تو سینه ش فشردم..صدای لرزونش زیر گوشم بود..لرزشی که همراه با آرامش بود..— برای با هم بودنمون تردید ندارم..اما….زندگى با مردى مثل من آسون نيست..ترسم از اینه نتونم تو رو اونطور که باید تو زندگی خوشبخت کنم..برای اولین بار از اینده واهمه دارم..تو زندگیم از چیزی نترسیدم..ترس برام معنایی نداشت ولی حالا .. تو رو دارم..از همین می ترسم..که نتونم..وسط راه زانو بزنم و تو…………سرم و بلند کردم..هنوز تو بغلش بودم..از فاصله ی نزدیک تو چشماش خیره شدم..با تموم صداقت و عشقی که تو خودم سراغ داشتم..– چرا اينجورى فكر مى كنى؟..تو نمى تونى ادم بدى باشى..گاهى وقتا ادما تو شرايط خاص عكس العملاى متفاوتى ازخودشون نشون ميدن..تو هم اون موقع فكر مى كردى دارى كار درست و انجام ميدى..مخصوصا اينكه شايان وسوسه ت كرده بود اون كارا رو بکنی..سرش و اورد پایین..گذاشت رو شونه م..نفس عمیق کشید..— نمی دونم..انگار بین زمین و هوا گیر کردم..نمی دونم باید چکار کنم..شایان هميشه دنبال منافع خودش بود..با حقه بازى و كلک نيمى از ثروت پدر ارسلان و تصاحب كرد..ارسلان فهميد ولى اون موقع ديگه كارى ازش ساخته نبود..سر همين قضيه رابطه ى خوبى با شايان نداشت..ارسلان هم ازش آتو داشت واسه همين خيلى وقتا شايان در مقابلش كوتاه مى اومد….ازم فاصله گرفت..انگشتاش و تو موهاش فرو برد..دستم و گذاشتم رو شونه ش..— شايان به ظاهر مرد قدرتمنديه وگرنه همه ازش يه آتويى دارن..چجورى هميشه ازت حساب مى برد؟..— هميشه نه ..ولى خب شايان مى دونست هر كارى ازم برمياد..از طرفى به اهداف من واقف بود..بنابراين وقتى سرسختى منو تو كارم ديد متوجه شد من ادمى نيستم كه به كسى باج بدم..از کنارم بلند شد.. رفت سمت شومينه و چندتا هيزم ديگه انداخت تو اتيش تا خاموش نشه..الان دیگه با گرماى حضورش هيچ سرمايى رو حس نمى كردم..روى زمين زانو زده بود و كمى به سمت شومينه خم شده بود..از جام بلند شدم..زنجير و از دور گردنم باز كردم.. «الله»اى كه فقط براى اون خريده بودم..حواسش به شعله هاى اتيش بود..پشت سرش ايستادم..دستم و پايين بردم و قفل زنجيرش و باز كردم..گرنبند ِ صليب و از دور گردنش باز كردم..بی حرکت مونده بود..صليب و تو دستش گرفت..«الله» و اوردم پايين و اروم به گردنش بستم قفلش كه بسته شد، تو جاش ايستاد..برگشت و نگام كرد..تعجب و تو چشماش ديدم..با لبخند نگاش كردم..صليب تو مشتش بود و «الله» به گردنش..حس مى كردم تو چشمام دنبال توضيح كارم مى گرده..با لحنى كه حتم داشتم دل واحساش و قلقك ميده گفتم: اون روز كه به حرفت گوش نكردم و با ارسلان رفتم خريد و یادته؟..با اخم سرش و تکون داد..با لبخند کمرنگی سرم و زير انداختم ..– از روى لجبازى با تو اون كارو كردم..وگرنه حتى چشم ديدنش و هم نداشتم..اون روز وقتى ارسلان تو مغازه بود داشتم يكى يكى ويترين مغازه ها رو نگاه مى كردم كه چشمم افتاد به اين پلاك زنجير ِ مردونه..ازش خوشم اومد..نمى دونم چرا ولى دوست داشتم اونو بخرم..شايد چون اونو تو گردن تو تصور مى كردم..از خودم پول نداشتم واسه همين گردنبندم و از گردنم باز كردم و به فروشنده ش گفتم مى خوام تعويض كنم..با هزار بدبختى قبول كرد..مى گفت تا رسيد خريدش نباشه نمی تونم تعويض كنم منم كلى واسه ش دليل اوردم..بماند که چقدر به خاطرش دروغ گفتم..سرم و بلند كردم ..نگاش چقدرعمیق بود..-ارسلان بهم گفته بود که تولدته و مى خواستم اونو جاى هديه ى تولد بهت بدم..با اينكه ازت دلگير بودم..مكث كوتاهى كردم ..– اون شب نتونستم ..با اتفاقاتى كه پيش اومد نشد.. گردنبند و پيش خودم نگه داشتم تا تو يه فرصت مناسب اونو بهت بدم..امروز وقتى گفتى حاضر بشم تا بريم بيرون وقتى داشتم لباسام و مى پوشيدم يادش افتادم..انداختم گردنم تا اگه فرصتى پيش اومد………….مکث کردم………-هميشه اين صليب و به گردنت مى ديدم ..گرچه برام جاى سوال داشت اما زمانی که گفتى از وقتى تصميم گرفتى سرسخت و مغرور باشى يادگار كسى رو به گردنت انداختى كه هميشه با غرور رفتار می کرده خواستم كه ديگه اون و تو گردنت نبینم..چون حالا تصميم گرفتى كه تغيير كنى..ميگى كه ديگه نمى خواى به گذشته ت برگردى پس باید هر اونچه كه به قبل مربوط ميشه رو فراوش كنى..و در همون حال با لحنى دلنشين و نگاهى خواستنى سرم و كمى به راست كج كردم و گفتم: حالا اين هديه رو از من قبول مى كنى؟..هيج حركتى نمى كرد..بدون اينكه حتى پلک بزنه نگاش و تو جزء جزء ِ اعضاى صورتم چرخوند..دستمو تو دستش گرفت..بدون مکث منو كشيد سمت خودش..سفت بين بازوهاش نگهم داشت..دستام و گذاشتم رو سينه ش..حین اینکه کمرم و نوازش می كرد زير گوشم زمزمه كرد:دلارام….دلارام ،دختر تو منو دیوونه می کنی..هر دقیقه..هر ثانیه..هرروز که تو رو می بینم حس می کنم بهترین لحظاتم و دارم می گذرونم..و باز یه حس مبهم وتلخ بهم میگه شاید عمر این لحظات کوتاه باشه..می خوام این حس و پس بزنم ولی نمی تونم….صورتم و تو دستاش گرفت..درحالی که تو چشمام زل زده بود با صدایی که تپش های قلبم و بالاتر از حد معمول می برد نجوا کرد: تو زندگی رو به من برگردوندی………………..و ارومتر از قبل در حالی که جوشش اشک و تو چشمام حس می کردم ادامه داد: چطور شد که مال من شدی؟..قطره ای اشک رو گونه م نشست..پلک زدم..نگام بارونی بود..مثل اسمون ِ امشب..با بغض نگاش کردم..صورتش و تو دستام قاب گرفتم..نگام و مملو از عشق کردم و تو چشماش دوختم..سرش و رو صورتم خم کرد..اینبار چشمام و نبستم..صورتش و نزدیک و نزدیک تر کرد..تا جایی که مرزی بین لبامون نموند..گرمایی از اون بوسه به همه ی وجودم تزریق کرد که اگه تو کوهی از برف هم گیر افتاده بودم همین حرارت برای گرم شدنم کافی بود..دستاش و رو بازوهام حرکت داد..نفسای هر دو مون ملتهب بود و نگاهمون تب دار..اینجا..توی این کلبه..کسی جز من و آرشام نبود..فقط ما..با قلبایی که برای هم و به عشق هم می تپید..با تنی گر گرفته از جنس آتش..از حرارت ِ ن*ی*ا*ز..از التهاب عشق..عشقی که مستقیم به زبون نیاوردیم..ولی با دلامون تونستیم ثابتش کنیم..چشمای هر دومون خمار شده بود..رو دست بلندم کرد..رفت سمت تخت..شرشر بارون و صدای برخودش با شیشه ی پنجره سکوت بینمون رو می شکست..منو گذاشت رو تخت..هنوز تو اغوشش بودم..خواهانش بودم..خواهان کسی که بعد از این همه ی دنیام بود..تو چشمای هم خیره شدیم..هر دو به نفس نفس افتاده بودیم..روم خیمه زد..صورتش و برد سمت گردنم..تو گودی گردنم و بوسید..دستام و ناخداگاه اوردم بالا..دکمه های پیراهنش و یکی یکی باز کردم..چشمام خمار بود وسرم و بالا گرفته بودم..هیچ حرفی نمی زدیم..حتی در حد زمزمه.. نفسامون از روی هیجان نامنظم بود..تو موهاش چنگ زدم..تو حال خودم نبودم..کم مونده بود دیوونه بشم..تن گر گرفته م از این همه حرارت در حال سوختن بود..هیچ ترسی نداشتم..وقتی که هنوز با آرشام ازدواج نکرده بودم همیشه از چنین شبی توی زندگیم واهمه داشتم..شب اولی که با همسرم رابطه داشته باشم..چه اون موقع که هنوز باهاش اشنا نشده بودم چه تا قبل از اینکه مال هم بشیم..ولی از وقتی به عقدش در اومدم این ترس هر لحظه کمرنگ تر شد..حس تعلق ِ خاطر..حس اینکه دیگه مانعی بینمون نیست ..و با عشق اون و کنار خودم دارم باعث می شد ترس و از دلم دور کنم….سرش و بلند کرد..صورتش و رو به روی صورتم قرار داد..چشم تو چشم هم دوختیم..ریتم نفساش منظم نبود..لباش و برد زیر گوشم ..— دلارام.. تصمیمت برای موندن جدی ِ ؟!..تا کار از کار نگذشته ..بهم بگو..اگه تو نخوای.. همین الان…………….کمرش و گرفتم..محکمتر به خودم فشارش دادم..نذاشتم جمله ش و کامل کنه .. صورتم و به صورتش چسبوندم..– برات قسم خوردم آرشام..باید چکار کنم تا باورت بشه؟….اگه زمینم جاش و به اسمون بده بازم حرف من همینه..هیچ وقت تا این حد رو تصمیمم جدی نبودم..من تو رو می خوام..با همه ی وجودم ..هر چی َم می خواد بشه، بشه..فقط تو برام مهمی..تو چشمام نگاه کرد..صداقت گفته هام و از تو چشمام خوند..بوسه ی ریزی از لبام گرفت ..جای جای ِ صورتم و تو بوسه هاش غرق کرد ..از اینکه بخوام باهاش باشم ترسی نداشتم..از اینکه دارم صفحه ی جدیدی از زندگیم و ورق می زنم و..از اینکه از فردا ….. دیگه دختر نیستم….

–دلارام گرسنه ت نیست؟.. سرم و به نشونه ی مثبت تکون دادم..واقعا گرسنه م بود، با وجود اینکه توی اون لحظه برام مهم نبود..اروم ازم فاصله گرفت..نفس نفس می زد.. چند تا نفس عمیق پشت سرهم کشید و چشماش و بست و بعد از چند لحظه باز کرد.. از روم بلند شد..هنوز داغ بودم..

رفت گوشه ی کلبه ..یه پارچه ی نازک و از رو یه چیزی که شبیه صندوق بود برداشت.. یخچال شارژی بود .. درش و باز کرد و دو تا بسته رو بیرون اورد با 2 تا نوشابه.. نگاش و از روم می دزدید..منم که از اون بدتر هنوز صورتم از هیجان سرخ بود.. — شام امشبمون ساندویچ ِ سرد ِ..تو این گیر و دار از هیچی بهتره.. خودم و رو تخت بالا کشیدم و نشستم.. در همه حال فکرش کار می کرد..پس اینجا همه چی داره.. وقتی داشتم ساندویچم و می خوردم سنگینی نگاهش و کامل رو خودم حس می کردم..که اگه نوشابه نبود لقمه هام از گلوم پایین نمی رفت.. بعد از شام با یه کتری نسبتا کوچیک رو آتیش شومینه چایی درست کرد.. تو خودم بودم..تو شوک کاری که چند دقیقه پیش داشتیم می کردیم ..اون حرارت و گرما.. وقتی چاییم و خوردم لیوان و دادم دستش که همراه با لیوان دستمم گرفت..نگام و از رو دستش تا تو چشماش بالا کشیدم .. و اون چشما.. داد می زدن که تو دلش چه خبره …. و نگاهه تب الود ِ من که وجود آرشام رو هر لحظه بیشتر از قبل طلب می کرد.. همونطور که نگاهش تو چشمام بود لیوان و گذاشت رو میز کنار تخت و کنارم نشست.. بدون هیچ حرفی اروم شونه هام و گرفت و خوابوندم رو تخت.. روم خیمه زد و در حالی که چشم تو چشم بودیم صورتش و به صورتم نزدیک کرد..هنوزم داغ بود..بوسه هاش دیوونه م می کرد.. اگه اون شب به فکر شام نمی افتاد بدون شک از زور ضعف از حال می رفتم.. هر دو خیس از عرق کنار هم افتادیم..اون نفس نفس می زد و من حس می کردم دیگه چشمام و نمی تونم باز نگه دارم.. تنم خرد بود..نا نداشتم تکون بخورم.. آرشام با چشمای خمار نفس زنون صورتش و برگردوند سمتم و نگام کرد.. لباسامون هر کدوم یه طرف افتاده بود..با دیدنم توی اون حال و روز سریع رو تخت نشست و لباساش و پوشید.. بدون اینکه چیزی بگه بلند شد.. چشمام بسته شد ..ندیدمش داره چکار می کنه ولی چند لحظه بعد صدای چرخش قاشق و تو لیوان شنیدم.. آهسته لای چشمام و باز کردم..گلوم خشک شده بود..از بس نفس نفس زده بودم.. کنارم نشست ..و با لحنی اروم که نگرانی رو هم می تونستم توش حس کنم گفت: از این شربت بخور تا فشارت بیاد بالا..رنگت پریده .. لیوان و گذاشت رو میز کنار تخت و دستش و گذاشت زیر سرم ..کمک کرد بشینم.. و نشستنم همانا و جیغ کشیدنم از شدت درد همان…. درد بدی تو دل و کمرم پیچید..دردش جوری بود که یه لحظه شدید می شد و یه لحظه چیزی ازش حس نمی کردم.. یه جورایی مثل دوره ی ماهانه م منتهی این شدیدتر بود.. حینی که منو تو بغلش گرفته بود لیوان شربت و به لبام نزدیک کرد..احساس تشنگی می کردم واسه همین تا نیمه های لیوان و سر کشیدم.. شیرینی شربت بی تاثیر نبود و حس کردم می تونم چشمام و باز نگه دارم ولی دردم زیاد بود.. — درد داری؟.. با گریه نالیدم: خیلی..دلم و کمرم خیلی درد می کنه.. روی سرم و بوسید و موهام و نوازش کرد..سرم و گذاشت رو سینه ش و تو همون حالت که نوازشم می کرد گفت: اگه بارون بند می اومد می شد یه کاری کرد ولی تو این وضعیت نمی تونیم از کلبه بریم بیرون..تا خودمون و برسونیم به ماشین حالت بدتر میشه.. -درد دارم آرشام……..و با گریه چشمام و رو هم فشار دادم و نالیدم.. اشکام قفسه ی سینه ش و خیس کرده بود..از کنارم بلند شد..تا به خودم بیام و ببینم می خواد چکار کنه رو دستاش بلندم کرد .. رفت سمت شومینه..کنار اتیش نشست و منو گذاشت رو زمین.. بعدشم رفت بالشت و پتو رو اورد..رو به اتیش نشست و منو گذاشت بین پاهاش..از پشت تو بغلش بودم وسرم رو سینه ش بود.. بالشت و گذاشت کنارم و پتو رو کشید روم..موهای بلندم و نوازش کرد.. چه حس خوبی بود.. هنوزم درد داشتم ولی حس می کردم حالا کمتر شده.. دیگه شرمی ازش نداشتم.. — بدنت باید گرم بمونه اینجوری بهتره..کنار اتیش دردت کمتر میشه.. لبام و با زبون تر کردم..خواستم لبخند بزنم ولی نتونستم..یه رد کمرنگی ازش نشست رو لبام.. – دیوونه ی این.. توجه کردناتم.. خم شد زیر گوشم گفت: هر کی خربزه می خوره پای لرزشم باید بشینه دیگه.. داغ شدم..اروم با چشمای خمار گفتم: منظورت که من نبودم؟!..خودت و میگی دیگه؟!.. — چی فکر می کنی؟.. – من میگم تو.. –کاری که کردم و حالا دارم جورش و می کشم.. – جورش و کشیدن سخته؟.. صداش برام مثل لالایی بود..اروم و گوش نواز.. — فقط با تو باشم..در اونصورت هر چیزی برام اسون میشه.. چشمام داشت بسته می شد..گرمای آغوشش کنار آتیش بی تاثیر نبود.. – هر ..چیزی؟!.. و صداش نرمتر از قبل شد.. — چشمات و ببند.. -آرشام..تو….من…….. –هیسسسسس..بخواب گربه ی وحشی ِمن.. بین خواب و بیداری خندیدم..هنوزم بهم می گفت گربه ی وحشی.. ولی حالا حس مالکیت رو هم بهش اضافه می کرد.. ما فقط مال هم بودیم..همه ی وجودم متعلق به آرشام بود .. حتی تقدیر و سرنوشت هم نمی تونه بینمون جدایی بندازه.. ***************************** نور کمی از پنجره نشست رو صورتم که باعث شد اروم لای چشمام و باز کنم.. چشمای خمارم و چند بار باز و بسته کردم..هنوز هوشیار نشده بودم.. نگام و اطراف کلبه چرخوندم..تازه همه چیز و به یاد اوردم.. من و آرشام.. دیشب تو کلبه با هم……. حواسم به خودم نبود یه دفعه رو تخت نشستم..آخ.. همونطور که ملحفه رو تا بالای سینه هام نگه داشته بودم با اون یکی دستم زیر دلم و گرفتم..یه کم درد داشتم..دردش سرد بود واسه همین تا حدی اذیتم می کرد.. با وجود اتفاقات دیشب جای تعجب نداشت.. حتما آرشام منو آورده بود رو تخت..تا جایی که یادم میاد کنار اتیش خوابم برده بود.. تو کلبه نبود..پرده ی حریر و نازکی که پنجره رو پوشونده بود و کنار زدم..صبح شده بود..دیگه بارون نمی اومد.. اروم اروم با هزار بدبختی لباسام و پوشیدم..ولی مانتوم و تنم نکردم..دیشب تا صبح کنار اتیش خشک شده بود.. ملحفه رو دورم پیچیدم و رفتم بیرون.. احساس گرما می کردم..نیاز داشتم یه کم هوا بخورم.. دستم و گذاشتم رو دستگیره ی چوبی و درو باز کردم..در با صدای قیژی باز شد..رفتم بیرون.. آرشام پشت به در به ستون چوبی کلبه تکیه داده بود.. با صدای در برگشت و نگام کرد.. با دیدنم تکیه ش و از ستون برداشت و اومد سمتم .. اخماش تو هم رفت.. – چرا بلند شدی؟..بیرون سرد ِ برو تو.. هنوزم بی حال بودم.. – تو کلبه گرمم بود..بذار یه کم باشم بعد میرم.. تا جمله م تموم شد دستش و گذاشت رو پیشونیم..بعد هم گونه هام.. لحن و صداش نگران شد.. — دختر تو که تب داری.. دستش و از رو گونه م برداشتم و تو دستم گرفتم.. – چیزی نیست حتما به خاطر دیشبه که زیر بارون بودم..فک کنم سرما خوردم.. دست چپش و دور شونه م حلقه کرد و وادارم کرد برم تو.. — داری تو تب می سوزی اونوقت میگی چیزی نیست؟..رنگت حسابی پریده..نباید راه بری.. نشوندم رو تخت و خودش رفت سمت شومینه..کتری ِ رو اتیش و با دستمال برداشت.. دو تا لیوان دسته دار رو زمین گذاشت و اروم اروم شیر تو کتری رو ریخت تو لیوانا.. تو یکیش کمی شکر ریخت و شیرینش کرد..لیوان شیر و داد دستم و تو چشمام نگاه کرد.. عین پدری که با تحکم داره با بچه ش حرف می زنه انگشت اشاره ش و سمتم گرفت و گفت: لیوان و خالی ازت می گیرم.. لبام و ورچیدم و به لیوان ِ تو دستم نگاه کردم.. – خیلی زیاده..اشتها ندارم.. و جدی تر از قبل جوابم و داد: این بهونه ها رو من جواب نمیده….دیگه باید راه بیافتیم.. -بر می گردیم خونه؟.. و لبخندی که رو لبام کش اومده بود با جواب ارشام کشش پاره شد.. — میریم پیش دکتر.. تا اسم دکتر و اورد تند گفتم: نه، دکتر واسه چی ؟؟!!..باور کن حالم خوبه..من که………. — دلارام………. لبام به هم دوخته شد..همون نگاهه خیره و جدی کافی بود که بفهمم نباید حرف رو حرفش بیارم.. اخمام و کشیدم تو هم و زیر لب جوری که نشنوه گفتم: اونوقت بهش میگم خودخواه بدش میاد..زورگو…….. رو به روم رو صندلی چوبی نشسته بود و لیوانش دستش بود.. تو همون حالت که داشتم شیرم و مزه مزه می کردم زیر چشمی نگاش کردم.. از گوشه ی چشم چپ چپ نگام می کرد..فهمیدم جمله ی زیر لبیم و شنیده.. لیوان و از لبام دور کردم و عین اینایی که مچشون و گرفتن لبخند پت و پهنی تحویلش دادم .. نتونست طاقت بیاره و با دیدن حالت صورتم که حتما با اون لبخند خنده دارترم به نظر می رسیدم لبخند همیشگیش نشست رو لباش وسرش و انداخت پایین.. به صورتش دست کشید و دستش و گذاشت رو لباش..صورتش سرخ شده بود.. از جاش بلند شد رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد.. لیوان شیرش و تا ته سر کشید.. با چشمای از کاسه بیرون زده داشتم نگاش می کردم که برگشت و نگام کرد.. با دیدن حالت متعجبم ابروهاش و انداخت بالا.. – چجوری تونستی شیر ِ به اون داغی رو تا ته سر بکشی؟!.. لیوانو اورد بالا و نگاش کرد.. — داغ نبود.. با تردید شیرم و مزه کردم..لبم یکم سوخت.. نه اونجوری که خیلی داغ باشه ولی خب یه نفس هم نمی شد سر کشید..

ادامه دارد…

****************************************************

رمان گناهکار قسمت بیست و چهارم

این کلبه و همه ی اتفاقاتش، برامون بهترین خاطره ها رو رقم زد..جوری که دل کندن ازش برام سخت بود..ارشام منو رو دست بلند کرد..دیگه هیچ دردی نداشتم ولی تبم هنوز پایین نیومده بود..با لبخند نگاش کردم ولی اون با اخم حواسش به جلو بود….. – آرشام بذارم زمین یکی ببینه بد میشه.. — صبح به این زودی کسی این دور و اطراف نیست.. – می تونم راه برم..باور کن حالم خوبه.. تو چشمام نگاه کرد.. — درد نداری؟.. سرم و تکون دادم.. – نه..هیچی.. آروم گذاشتم زمین..دستش و گذاشت رو پیشونیم.. — ولی هنوز تب داری.. – مهم نیست..یه سرماخوردگی ساده ست.. همون موقع یه عطسه کردم.. دستم و گرفت.. — راه بیافت باید بریم درمانگاه.. هیچی نگفتم ودنبالش رفتم..وقتی اینطور بهم توجه می کرد دیگه رو زمین بند نبودم.. ماشین همون جایی بود که دیروز عصر پارکش کرده بود.. سوار شدیم و ارشام حرکت کرد.. ****************************** دکتر یه سرم برام تجویز کرد که همونجا برام تزریق کردن با چند تا آمپول وقرص و شربت…. تبم کمتر شده بود ولی هنوز احساس گرما می کردم.. بعد از اون رفتیم رستوران .. ارشام سفارش یه میز صبحونه ی مفصل داد.. حالا که سرحال تر شده بودم احساس گرسنگی می کردم..از همه مهمتر اینکه ارشام رو به روم نشسته بود و گرمی نگاهش و لحظه ای ازم دریغ نمی کرد.. صبحونه رو خوردیم و حرکت کردیم..فکر می کردم میریم خونه ی عمومحمد، ولی آرشام می رفت سمت شهر.. – مگه برنمی گردیم روستا؟.. نیم نگاهی بهم انداخت و در حالی که تموم حواسش به جاده بود گفت: یه کم ِ دیگه صبر کنی رسیدیم.. – کجا؟!.. جوابم و نداد و چند لحظه بعد رو به روی یه فروشگاه نگه داشت.. – پیاده شو.. اروم در ماشین وباز کردم و پیاده شدم..آرشام اومد و کنارم ایستاد..دستم و تو دستش گرفت و رفت سمت فروشگاه.. – اینجا اومدیم چکار؟!.. — صبر کن می فهمی.. رفتیم تو..یه فروشگاه پر از لباس و کیف و کفش..همه هم خوش دوخت و شیک .. بعد از اینکه با اصرار آرشام کلی خرید کردیم برگشتیم تو ماشین.. آرشام خریدارو گذاشت رو صندلی عقب و ماشین و روشن کرد.. – این همه خرید واسه چیه؟!..هر چی ازت پرسیدم گفتی بعد بهت میگم.. — من و تو در حال حاضر با هم زن و شوهر هستیم یا نه؟.. – خب اره..این چه سوالی ِ ؟!.. — اونوقت ما چه جور زن وشوهری هستیم که یه عکس دو نفر ِ از خودمون نداریم؟.. با تعجب نگاش کردم.. نگام کرد و به نشونه ی «چیه چرا ماتت برده؟..» سرش و تکون داد.. – سوالت یه کم غیرمنتظره بود..چرا اینو پرسیدی؟.. کنار خیابون زد رو ترمز و خم شد سمتم..از شیشه ی پنجره به بیرون اشاره کرد و گفت: واسه این.. مسیر نگاهش و دنبال کردم.. »« آتلیه و استودیو عکاسی شمیم »« با ذوق برگشتم و نگاش کردم.. – ای جـــونم یعنی می خوای دو نفری عکس بگیریم؟!.. با اخم شیرینی نگام کرد و گفت: تو این زمینه خیلی دیـــر می گیری .. پیاده شد.. ذوق داشتم..همچین پریدم پایین که یه کم کمرم درد گرفت.. — چکار می کنی؟..هنوز حالت کامل خوب نشده.. با لبخند نگاش کردم.. – عالیم..بهتر از این نمیشه….خب بریم دیگه.. خواستم برم سمت اتلیه که دستم و گرفت: کجــــا؟!..عجله نکن میریم هنوز لباسا تو ماشین ِ .. به محض اینکه لباسا رو برداشت دستم و دور بازوش حلقه کردم .. رفتیم تو ..3 تا دختر و 1 پسر هر کدوم مشغول یه کاری بودن.. انگار ارشام و می شناختن ..کلی تحویلمون گرفتن.. یکی از دخترا منو برد تو یه اتاق و گفت اماده شم.. لباسام و یکی یکی پوشیدم..مانتوم سفید بود..تا کمی بالاتر از زانو که یه کمربند چرم سفید هم تو قسمت کمرش کار شده بود..و شال و کیف دستی کوچیک و شیک به رنگ قرمز اتشین..کفشمم سفید بود با شلوار کتان سفید شیری.. از وقتی فهمیده بودم می خوایم عکس دو نفره بندازیم احساس می کنم حالم از قبل خیلی بهتر شده.. آرشام کت وشلوار مشکی براق گرفته بود با «پیراهن سفید شیری» و کراوات مشکی دودی.. این یه نشونه ی خوب بود.. آرشام همیشه از رنگای تیره استفاده می کرد اما حالا تصمیم گرفته بود از پیراهنی استفاده کنه که رنگش متضاد لباسایی بود که همیشه می پوشید.. با دیدنش توی اون کت وشلوار خوش دوخت، که هیکل چهارشونه ش و کیپ تو خودش جای داده بود خشکم زد..فوق العاده شده بـــــود.. هنوز کسی تو اتاق نیومده بود..چند بار نگاش و رو هیکلم چرخوند..رضایت و شیفتگی رو تو چشماش خوندم.. به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.. تو چشماش زل زدم: بابا خوش تیــــپ…………و با دست یقه ش و مرتب کردم و دستام و گذاشتم رو سینه ش.. خودم و کامل بهش چسبوندم..خیره شده بود تو چشمام.. با شیطنت ابروهام و انداختم بالا و با لبخند گفتم: شوهر به این خوش تیپی رو خدا قسمت هر کس نمی کنه ها.. لبخند کمرنگی نشست رو لباش..رو گونه هاش چال افتاد.. با ذوق دستم و گذاشتم رو گونه ی راستش.. و چال اون یکی گونه ش و بوسیدم.. سرم و اروم کشیدم عقب..دستاش و دو طرف صورتم گذاشت ..سرش و اورد جلو..چشمام و بستم..لبای داغش و پشت پلکام حس کردم …. و اروم چشمام و بوسید.. صورتش و برد پایین و زیر گوشم گفت: تو دختر فوق العاده ای هستی..تلاش واسه دور شدن از تو بی فایده ست..از اینکه من و به خودم اوردی پشیمون نیستم.. به صورتم دست کشید.. – هیچ وقت به خاطر صورت زیبایی که داشتی سمتت کشیده نشدم..همیشه به رفتارت توجه کردم….و تو رو دست نیافتنی دیدم …………… صورتش و اورد نزدیک……………… اروم تر از قبل ادامه داد:همین منو و*س*و*س*ه کرد بهت نزدیک بشم و…….. صدای در باعث شد ناخداگاه از هم فاصله بگیریم……….. نفس تو سینه م حبس شده بود.. دستم و تو دستش گرفت..سرم و بلند کردم.. نگاهه گیرا و نافذش از همیشه قوی تر منو جذب خودش می کرد.. چند تا عکس دو نفره تو ژستای مختلف انداختیم.. قرار شد یه سری با فتوشاپ روشون کار بشه و بقیه رو اصلشون و بهمون بدن.. اون پسر ِ که معلوم بود مسئول اونجاست گفت تا عصر حاضرشون می کنه و تحویلمون میده.. **************************** بی بی اروم در و باز کرد.. با دیدن ما پشت در لباش به لبخندی پر از مهربونی باز شد.. در همون حال که درو کامل باز می کرد تا بریم تو گفت: الهی دورت بگردم مادر..خداروشکر که برگشتین..دیشب تا صبح خوابم نبرد..گفتم تو این بارون کجا موندین.. بغلش کردم و بوسیدمش.. – ببخش بی بی نگرانتون کردیم..نتونستیم برگردیم بارون شدید بود.. — می دونم مادر ..چون با آقا بودی خاطرم جمع بود چیزی نمیشه….بیاین تو هوا سرده.. داشتم کفشام و در می اوردم که بی بی رو به آرشام گفت: راستی پسرم مهمون داریم.. — کیه بی بی؟!.. صاف وایسادم..با نگرانی نگاش کردم ولی لبخند اطمینان بخشی رو لبای بی بی بود که تا حدی خیالم و راحت کرد.. – نگران نباش دخترم آشناست..می گفت اسمش کیوان ِ ..تو روستا عمومحمد و می بینه وسراغ آقای مهندس و ازش می گیره ……….. رو به آرشام گفت: پسرم یادمه که قبلا گفته بودی اگه همچین ادمی با این نشونی اومد پیشمون تو خونه راش بدیم ما هم اوردیمش اینجا..دیشب می خواست بیاد دنبالت ولی بارون می اومد، بنده خدا نتونست..مرتب می گفت یه کار مهم باهات داره..خیلی عجله داشت.. آرشام سرش و تکون داد و به من نگاه کرد.. رو به بی بی گفت: دلارام حالش زیاد خوب نیست دیشب سرما خورده مراقبش باشید .. بی بی زد رو دستش و منو نگاه کرد.. آرشام رفت تو اتاق.. بی بی – خدا مرگم بده دختر چرا نگفتی مریض شدی؟..برو تو..برو تو دخترم هوا سرده حالت خدایی نکرده بدتر میشه .. – بی بی خوبم..آرشام قضیه رو بزرگش کرده وگرنه چیزیم نیست.. دستش و گذاشت پشتم و رفتیم تو.. — حتما شوهرت یه چیزی می دونه که میگه مادر..برو تو اتاقت استراحت کن تا برم واسه ت یه سوپ خوشمزه و گرم درست کنم..یه استکان جوشونده که بخوری و استراحت کنی زود خوب میشی.. هر چی تعارف کردم قبول نکرد..خدا می دونه که چقدر دوسش داشتم..واسه همچین مادری حیفه که داغ عزیزش و ببینه.. ولی خب..هیچ کار خدا بی حکمت نیست.. — دیشب تا حالا گوشیت خاموش ِ ..واسه اولین بار ِ می بینم گوشیتو خاموش کردی..آرشام ما الان تو اوضاع درستی نیستیم..حواسمون جمع نباشه کارمون ساخته ست.. با شنیدن صدای مردی که برام غریبه بود فهمیدم همون کیوان ِ که بی بی در موردش به آرشام می گفت، حواسم جمع ِ اتاقی شد که هر دوی اونها اونجا داشتن با هم حرف می زدن.. آرشام_ خبری شده؟.. — اوضاع اونور ریخته بهم.. -آرشام_ تا دیروز صبح که باهات حرف می زدم همه چیز رو به راه بود.. — شایان واسه چند نفر مشکل درست کرده..شکوهی و تموم کارکنان ویلات و با خودش برده..تهدید کرده تا تو نیای ولشون نمی کنه..یکی از گروگانا که سنشم بیشتر ِ ظاهرا مشکل قلبی پیدا کرده ..بچه ها خبر دادن اگه به موقع نرسه بیمارستان تموم می کنه..توشون یه بچه هم هست..مثل اینکه بچه ی یکی ازخدمه هاست که اورده بوده پیش خودش.. آرشام با عصبانیت داد زد: به خدا با همین دستای خودم می کشمش کثافت ِ رذل و..این حیوون چرا دست بردار نیست؟.. — اون فقط تو رو می خواد..از طرفی، دلارام……………… آرشام_خفه شو کیوان.. دیگه ادامه نده.. — خیلی خب..باشه اروم باش..تو میگی چکار کنیم؟..بچه ها منتظر یه اشاره ی تو وایسادن همین که دستور بدی تمومه.. آرشام- که بعدشم اون بی همه چیز خیلی راحت مثل آب خوردن دخل اون بدبختا رو بیاره اره؟!..نه این راهش نیست.. — پس راهش چیه؟..می خوای خودت و تسلیمش کنی؟..لیاقت چنین ادمی فقط یه چیزه .. آرشام_ ولی قصد من یه چیز دیگه ست..شایان هنوز تاوان کارایی که کرده رو پس نداده.. — فعلا که یه عده ی دیگه دارن تاوانش و پس میدن..آرشام تو بد مخمصه ای افتادیم..از اینجا به بعدش دیگه به ما ربط پیدا نمی کنه..بذار……………….. آرشام_ خودت می فهمی چی داری میگی؟..اون ادما به خاطر من گیر شایان افتادن..نمی تونم ساده از این قضیه بگذرم.. — چکار می کنی؟.. آرشام_ از دلارام خیالم راحته اینجا جاش امنه..من و تو همین امشب بر می گردیم تهران.. این بازی ِ کثیف و خودم شروع کردم خودمم تمومش می کنم..هر چی دست رو دست بذاریم وضع از اینی که هست بدتر میشه.. — اما این کاری که می خوای بکنی یه ریسکه..بذار از راهش وارد شیم…. آرشام_ تنها راهش همینه..تا وقتی که شایان تاوان کارایی که کرده رو پس نده نمی خوام کاری بکنی.. –خیلی خب….اگه تصمیمت اینه منم حرفی ندارم..ولی چطور می خوای دلارام و راضی کنی؟!.. آرشام_..نمی دونم…. مات و مبهوت دستم و گذاشتم رو دهنم.. آروم عقب عقب رفتم و از در فاصله گرفتم.. پشتم خورد به دیوار.. چشمام پر از اشک شد.. بغض بدی تو گلوم نشسته بود که با شوک ِ شنیدن حرفاشون هر لحظه سنگین تر می شد..احساس خفگی بهم دست داده بود..خدایا..آرشام………. در اتاق باز شد .. آرشام تو درگاه ایستاد و با دیدن من توی اون حال و روز اولش با تعجب نگام کرد .. ولی خیلی زود به خودش اومد و.. به طرفم دوید.. شونه هام و گرفت ..با بغض و نگاه اشک الودم زل زدم تو چشماش.. – تـو….تو و دوستت داشتید چی به هم می گفتید؟..آرشام تو.. نتونستم جلوی خودم و بگیرم و صدای هق هقم بلند شد.. سرمو گذاشت رو سینه ش و سعی داشت ارومم کنه.. ولی چطور می تونستم اروم باشم؟.. آرشام با پای خودش داره میره تو دهن شیر.. می خواد تنهام بذاره و بره.. چطور می تونستم طاقت بیارم؟.. –هیسسسس..دختر اروم باش هنوز که چیزی نشده.. دستم و رو پیراهنش مشت کردم و صورتم و تو سینه ش فشار دادم.. – می خوای منو اینجا تنها ول کنی و بری ..آرشام نرو..اون عوضی خطرناکه هر کار ازش بر میاد…… همونطور که تو بغلش بودم راه افتاد سمت اتاق..اشکام و با دست پاک کردم.. کیوان و دیدم که تو درگاه ایستاده و با ناراحتی ما رو نگاه می کنه.. رفتیم تو و آرشام درو بست..هر دو تنها تو اتاق بودیم و به هیچ عنوان حاضر نبودم از تو بغلش بیام بیرون.. نشست رو زمین و منو تو اغوشش نگه داشت.. شال و از رو سرم برداشت و روی موهام و بوسید.. اروم گفت: چرا با خودت اینجوری می کنی دلارام؟..من که بهت گفته بودم باید این بازی رو تمومش کنم.. سرم و با شتاب از رو سینه ش بلند کردم.. زل زدم تو چشماش و تند تند با حالت عصبی گفتم: نه..من نمیذارم بری..تو گفتی گذشته ت و فراموش کردی می خوای به آیندمون فک کنی..گفتی که من برات مهمم پس نباید بری..باید پیشم بمونی.. — دلارام متوجهم تو الان تو وضعیت خوبی نیستی..وقتی اروم شدی حرف می زنیم.. با دست پسش زدم و از جام بلند شدم.. رو بهش با صدای بلند گفتم: چی چی رو اروم باشم؟..حتی اگه 10 سالم بگذره باز با رفتنت مخالفم..تو به من قول دادی..مرد و مردونه بهم گفتی تنهام نمیذاری..گفتی باهام می مونی.. بلند شد و رو به روم ایستاد..تموم مدت اخماش تو هم بود.. سعی کرد اروم حرف بزنه.. — هنوزم سر حرفم هستم..من هیچ وقت تنهات نمیذارم اینو بهت قول دادم ولی دیشب کنار اتیش وقتی از گذشته م برات گفتم اینو هم گفتم که باید به این بازی خاتمه بدم..الان جون چندتا ادم بی گناه تو خطره..اونم به خاطر من.. بازوهام و گرفت و خیره شد تو چشمام.. –دلارام خواهش می کنم درکم کن..من باید برم..نمی تونم بی تفاوت از این همه اتفاق بگذرم..من میرم ولی خیلی زود بر می گردم.. دستاش و پس زدم و با بغض گفتم: اگه برنگشتی چی؟..هان؟..اگه رفتی و اون کثافتا یه بلایی سرت اوردن چی؟…ما تازه دیشب ….. بغض تو گلوم باعث شد صدام بگیره ………. با هق هق زانو زدم و صورتم و تو دست گرفتم..چند لحظه بعد گرمای حضورش و کنارم حس کردم .. سرش و به سرم چسبوند و زیر گوشم با صدای لرزونی گفت: دلارام با خودت اینکارو نکن..اره می دونم ما دیشب رسما مال هم شدیم..ولی تو رو به همون خدایی که می پرستی قسمت میدم بهم فرصت بده کار نیمه تمومم و تموم کنم..تا کی باید مثل دوتا فراری، توی این همه تشویش و اضطراب زندگی کنیم؟.. اگه بهم اعتماد داری قبول کن تا با خیال راحت امانتیم و دست عمومحمد و بی بی بسپارم.. دستم و از رو صورتم برداشتم و با هق هق دور گردنش حلقه کردم.. برام سخته.. نمی تونم .. این کارش ریسک بود..یه ریسک ِ بزرگ.. حس بدی داشتم..حسی که هر لحظه قوی تر می شد.. سرم و بلند کرد و با دستاش صورتم و قاب گرفت..اروم اروم اشکام و پاک کرد .. – تو دختر محکمی هستی………. و با لبخند زل زد تو چشمام و ادامه داد: بیخود که انتخابت نکردم..زن ارشام باید قوی باشه.. یادت نره تو همون دختری هستی که به من امید ِ زندگی داد..حالا که دارمت چرا فکر می کنی روی زندگیم ریسک می کنم؟..من دیگه تنها نیستم، تو رو دارم ..پس برمی گردم.. محکم بغلش کردم..یک دم گریه م بند نمی اومد.. حرفاش می تونست ارومم کنه….ولی دلم.. تو دلم ترس بدی نشسته بود.. ترس از دست دادن کسی که همه ی دنیام بود.. شاید فقط یه حس باشه..اما………. خدایا می ترسم……….. *************************** از همون موقع که تصمیم به رفتن گرفت، ماتم گرفته بودم ..چشمام فقط اون و می دید..با زبون ِ بی زبونی با همون نگاه پر از غمم بهش می گفتم که نمی خوام بری.. متوجه می شد و سرش و به ارومی تکون می داد..می گفت نمی تونم..مجبورم که برم.. خواستم باهاش قهر کنم ..اما نتونستم.. دلم نمی اومد این دم رفتن دلخوری بینمون باشه.. گفتم قهر کنم به این بهونه می مونه ولی اون آرشام بود.. درسته..الان دیگه اون ادم سرد و خشک ِ قدیم نیست..محبت و درک می کرد و با عشق بیگانه نبود.. ولی هنوزم غرور ِ مختص به خودش و داشت.. همراه بقیه تو هال نشسته بودیم که آرشام کاملا نامحسوس با سر به اتاق اشاره کرد.. نگام و تو جمع چرخوندم..کسی حواسش نبود.. بی بی داشت تو استکانا چایی می ریخت..عمومحمد و کیوانم با هم حرف می زدن.. اروم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق..چند لحظه بعد آرشامم اومد تو و آهسته درو بست.. رفتم پشت پنجره ودست به سینه به دیوار تکیه دادم..برنگشتم نگاش کنم.. ازش دلگیر نبودم اما……… راضی به رفتنشم نبودم..رو همین حساب دلم پر بود.. حضورش و پشت سرم احساس کردم..یه دستش و دور کمرم حلقه کرد و دست دیگه ش و گرفت جلوم.. تو دستش یه جعبه بود..با تعجب بدون اینکه حرفی بزنم سرم و چرخوندم و نگاش کردم.. به جعبه ی تو دستش اشاره کرد که یعنی بگیرش.. جعبه رو ازش گرفتم و اروم درش و باز کردم.. یه شیشه عطر بود..بیرون اوردم و بوش کردم..مات و مبهوت به شیشه نگاه کردم.. بوی عطر یاس!.. عطر ِ آرشام!…. حتی اون شب رو میز تو اتاقش شبیه این شیشه رو دیده بودم.. – این همون……. زیر گوشم زمزمه کرد: همیشه علاقه ی خاصی به گل یاس داشتم..از همون بچگی..عادت کرده بودم هر شب قبل از خواب کمی از این عطر تو اتاقم بزنم..باورت میشه بدون اون خوابم نمی برد..هر عادتی که داشتم و طی این 10 سال تونستم ترک کنم ولی اینو نه.. کمرم و محکم به خودش فشار داد ..شال و از رو سرم برداشت و موهام و بویید.. هرم ِ آتیش ِ نفس هاش که لا به لای موهام پیچید باعث شد چشمام و آهسته ببندم وسرم و کمی به عقب مایل کنم..چه حس خوبی بود.. ولی وقتی به این فکر کردم که تا 1 ساعت دیگه باید باهاش خداحافظی کنم اشک تو چشمام حلقه بست.. — تا وقتی برگردم هر شب قبل از خواب اینو بزن .. می خوام همیشه منو کنار خودت احساس کنی.. لرزش شونه هام و حس کرد..سرش و کنار کشید..شونه هام و گرفت و برم گردوند..با دیدن صورت خیس از اشکم اخماش تو هم رفت .. سکوت کرده بودیم..نگاهه خیره ی هردومون تو چشمای همدیگه بود.. سرم و زیر انداختم ..به شیشه ی عطر که تو دستام بود نگاه کردم.. انگشتش و گذاشت زیر چونه م و وادارم کرد سرم و بلند کنم.. نگام افتاد به گردنبند «الله» ای که تو گردنش بود.. خدایا خودت نگهدارش باش.. با پشت دست اشکام و پاک کردم..صورتش و به صورتم نزدیک کرد..زل زدم تو چشماش.. بوسه ی غیرمنتظره ای که رو لبام نشوند، وجودم سرما زده م رو گرم کرد.. لباش رو لبام بود که دست سردم و تو دستش گرفت..تنم داغ بود ولی دستام درست متضاد حرارت بدنم سرد و یخ زده بودن.. با عطش خاصی لبام و می بوسید.. شیشه ی عطرو از دستم گرفت و تو همون حالت که تو بغلش بودم دستش و برد پشت و شیشه رو گذاشت رو صندوقی که درست پشت سرم بود.. محکم بغلش کردم..چقدر بهش نیاز داشتم.. دستای آرشام دور کمرم حلقه شده بود و دستای من دور گردنش..سفت همو بغل کرده بودیم.. نفسای هردومون تند و نامنظم شده بود..و احساس گرمای شدید….داشتم می سوختم.. با عطش ازش جدا شدم و نفس زنون درحالی که نگاهه خمارم به لباش بود گفتم:آرشام..کم مونده دیوونه بشم..حس می کنم دارم تو کوره ای از اتیش می سوزم.. حال اونم دست کمی از من نداشت..نفساش که تو صورتم می خورد پوستم و می سوزوند.. گونه م و بوسید.. لباش و برد زیر گوشم و لاله ی گوشم و به دندون گرفت..یه حالی شدم..که اگه آرشام کمرم و محکم نگرفته بود افتادنم حتمی بود.. دستام و گذاشتم رو شونه هاش.. – آرشام، خواهش می کنم..الان اگه یکی درو باز کنه و…………. نذاشت ادامه بدم و.. به لبام مهر سکوت زد….شدیدتر از قبل منو بوسید و در همون حال کمرم و نوازش کرد.. عقب عقب رفت سمت در.. ولم نکرد..خواستم بکشم کنار نذاشت.. پشت به در ایستاد و همونطور که منو تو آغوشش داشت دستش و برد پشت و درو قفل کرد.. با بدبختی خودم و عقب کشیدم..زورش خیلی زیاد بود.. صورت هر دومون سرخ شده بود.. -چرا درو قفل کردی ؟…………. شونه هام و گرفت و چسبوندم به دیوار.. همونطور که زیر گردنم و نرم می بوسید با صدای ارومی گفت: زنمی، می خوام چند دقیقه باهات تنها باشم.. خندیدم وسرم و بالا گرفتم..چشمای خمارم و بستم.. پچ پچ کردم:خودخواه.. به همون ارومی جوابم و داد:شک داشتی؟…. لبخند زدم..صورتم و بوسید.. محکم به دیوار فشارم می داد..شدت بوسه هاش هر لحظه بیشتر می شد.. زیر گردنم و گاز گرفت.. -آخ.. دستاش و ستون کرد کنار سرم و تو چشمام زل زد..نفساش داغ بود..این گرما رو دوست داشتم.. هر جای صورتم و که می بوسید یه تیکه از جمله ش و به زبون می اورد.. — وقتی پیشت باشم نمی تونم جلوی خودم و بگیرم..چراش و نپرس چون خودمم نمی دونم..تا حالا اینجوری نشده بودم…………. با خنده شونه هاش و گرفتم..صورتش و به صورتم چسبوند.. -احساسمون متقابله.. سرش و برد عقب و نگام کرد.. با عطش.. با نیاز.. حتی با.. عشق.. همه رو از پشت حریری از اشک می دیدم.. با لحنی که تب و تاب و ازم می گرفت گفت: نمی دونی چقدر بهت نیاز دارم .. کمرش و گرفتم.. – پس چرا نمی مونی؟..منم بهت نیاز دارم .. گونه م و بوسید..صورت شو کنار نکشید.. — برای رسیدن به خوشبختی باید بهاش و هم پرداخت..خوشبختی ِ حقیقی آسون به دست نمیاد دلارام.. سکوت کردم..چی باید می گفتم؟..همه ی حرفاش و قبول داشتم.. فقط نمی دونستم با دلم چکار کنم؟.. – پس بذار منم باهات بیام..می خوام کنارت باشم.. سرش و عقب کشید..با اخم خیره شد تو چشمام.. با تحکم گفت: هیچ می فهمی چی میگی؟..من برای اینکه تو در امان باشی حاضرم از جونمم بگذرم اون وقت با دستای خودم تو رو به سمت آتیش هول بدم؟..برای اینکه دست اون عوضیا بهت نرسه همه کاری کردم..فقط برای اینکه تو رو داشته باشم..هنوزم تا اونجایی که بتونم نمیذارم کسی بهت اسیب بزنه.. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید.. اینبار این من بودم که برای بوسیدن عشقم پیش قدم می شدم.. اروم صورتم و جلو بردم..هیچ حرکتی نمی کرد..فقط تو چشمام زل زده بود و نگاهه عاشق ِ من به لبای کسی بود که از خودمم بیشتر دوسش داشتم.. لبام که لباش و حس کرد چشمام و بستم و…. بوسه ای از سر عشق..از روی قلبم..با تموم احساسم…. قلبم با هر تپش ِکوبنده ش این عشق و فریاد می زد.. خواستم عقب بکشم، نذاشت.. جوری لبم و بوسید که حتم داشتم جاش کبود میشه.. از هم فاصله گرفتیم..هر دو تو چشمای هم خیره شدیم.. لبای اون می لرزید..مال منم همینطور.. انگار می خواستیم چیزی رو زمزمه کنیم ولی نمی تونستیم.. من منتظر یه اشاره از جانب اون بودم .. تا داد بزنم که چقدر دوستش دارم.. دستش و به گردنش کشید و صورتش و برگردوند.. ناخداگاه لبخند زدم وسرم و زیر انداختم..هنوزم مغرور ِ..حتی تو این شرایط.. آرشام با همین غرور ِ محکمش ستودنی بود.. اروم و گرفته گفتم: میشه همینجا از هم خداحافظی کنیم ؟.. با تعجب نگام کرد.. اما نگاهش رو لبام میخکوب موند.. بهشون دست کشیدم..یه کم می سوخت.. با تردید رفتم سمت طاقچه وتو اینه به خودم نگاه کردم..لبام حسابی قرمز شده بود.. خندیدم و برگشتم نگاش کردم..به صورتش دست کشید و لبخند زد.. – خوبه پس بهونه شم جور شد..با این سر و وضع بیرون نیام بهتره.. فقط نگام کرد.. رفتم سمتش و رو به روش ایستادم.. – بهم قول میدی مواظب خودت باشی؟.. سر تکون داد که چپ چپ نگاش کردم و گفتم: نخیر اینجوری قبول نیست لفظی قول بده..مرد و مردونه.. با همون لبخند بازوهام و تو دست گرفت .. — هرجور که تو بخوای ..شرطشم اینه که قول بدی در نبودم بی تابی نکنی و فقط منتظرم باشی.. لبخندم پررنگ شد و چشمام و بستم و باز کردم.. – منتظرتم.. لباش و اورد جلو و به چشمام بوسه زد.. کنار پنجره ایستاده بودم و از پشت شیشه نگاش می کردم.. آرشام و عمومحمد و کیوان هر 3 بیرون ایستاده بودن و آرشام داشت با عمومحمد حرف می زد.. به پاکت توی دستم نگاه کردم..عکسایی که امروز صبح انداخته بودیم و آرشام قبل از رفتن اونا رو بهم داد.. و فقط یکی از عکسا رو از توش برداشت و گفت با خودش می بره.. هر دو توی عکس کنار هم ایستاده بودیم و دست چپ آرشام دور کمرم حلقه شده بود و من با لبخند دلنشینی تو دوربین نگاه می کردم در حالی که دست چپم رو سینه ی آرشام بود.. هیچ اخمی رو پیشونیش نداشت..چشماش خوشحال بود.. به تصویرش دست کشیدم.. عکس و به لبام نزدیک کردم و صورتش و بوسیدم.. اوردمش پایین و همزمان بیرون و نگاه کردم..با دیدنش در حالی که لای در ایستاده بود و نگاه مستقیمش سمت پنجره بود ضربان قلبم و شدیدتر از قبل تو سینه م حس کردم.. عکس و گذاشتم رو سینه م و شیشه ی پنجره رو جای صورت جذابش لمس کردم.. و نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد.. یه چیزی رو زیر لب زمزمه کرد..نفهمیدم چی گفت.. با سر بهش اشاره کردم تا یه بار دیگه بگه.. ولی در جوابم فقط چشماش و بست و باز کرد ..و با لبخند کمرنگی سرش و تکون داد.. نگاش و ازم گرفت و به سرعت از در بیرون رفت.. ناخداگاه قلبم تیر کشید و دستم رو شیشه مشت شد.. در که بسته شد حس کردم توان ایستادن ندارم..زانوهام خم شد و همونجا زیر پنجره نشستم.. سرم و به دیوار تکیه دادم و در حالی که پاکت عکسا رو به سینه م فشار می دادم قطرات اشک خود به خود رو صورتم نشستند.. نخواستم جلوی خودم و بگیرم..دلم پر بود..داشتم دق می کردم.. راهی که داشت می رفت سرتا سرش پر از خطر و دلهره بود.. شایان نیت خوبی نداشت..شک نداشتم برای به دام انداختن آرشام نقشه های شومی داره.. فقط همه ی امیدم به خدا بود.. همه ش خودم و دلداری می دادم که آرشام می تونه از پسش بر بیاد.. صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد..تنم لرزید..انگار که مطمئن بودم خودشه.. تو همون حالت با بغض لبخند زدم و تند از جام بلند شدم.. گوشیم تو کیفم بود.. درش اوردم و با شوق خاصی به صفحه ش نگاه کردم.. شماره ش و همراه ِ اسمش که دیدم نزدیک بود جیغ بکشم که سریع با دست جلوی دهنم و گرفتم.. هنوز چند دقیقه بیشتر نیست ازم جدا شده ولی از نظرم زمان هر لحظه طولانی تر میشه .. دستم می لرزید.. پیامش و باز کردم.. « تو آرام آمدی نرم و بی صدا مثل قطره ای باران بر قلبم چکیدی به سان برف آرام آرام در من ذوب شدی تکه ای از وجودم شدی در این سنگستان نمی دانم تو را چه بنامم تو که امدی ارام شدم چیزی در درونم خواند.. زمزمه کرد.. این آغاز دوست داشتن است!!..» بارها و بارها پیامی که فرستاده بود و خوندم.. خدایا خواب نیستم؟!.. رویا نمی بینم؟!.. این پیام خود آرشام ِ !!.. انگشتام خود به خود رو دکمه های گوشیم لغزید.. لبخند رو لبام بود با این حال این بغض لعنتی دست از سرم بر نمی داشت.. خدایا اگه پیشم بود و این شعر و واسه م می خوند می مردمم نمی ذاشتم امشب بره.. محتاجش بودم.. محتاج ِ یه نگاه حتی شده با اخم و غرور.. بهش نیاز داشتم..به اغوش گرم ومهربونش.. خدایا تا برگرده چطور روزام و بدون اون شب کنم؟.. آروم آروم نوشتم: «آمدی مغرور بی کلام در نگاهت هزارمعما و برلبانت مهر خاموشی.. اندکی گذشت.. آرام آرام نزدیک شدی مغرور بی کلام کمی مهربان!! وعشق را به امانت به من دادی و دور شدی!!..» بدون مکث براش ارسال کردم.. گوشه ی لبم و از هیجان می جویدم و چشم از صفحه ی گوشیم بر نمی داشتم.. دستام یخ بسته بود.. چند لحظه بیشتر طول نکشید که جواب پیامم و داد.. « تا زنده م به همونی که امانت دادم دستت نیاز دارم..یه چیزی رو نتونستم با خودم ببرم..تا وقتی که برگردم مراقبش باش».. لبام و رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه.. منظور آرشام به قلبش بود!!.. قلبی پر از عشق رو پیش من به امانت گذاشته بود.. دوست داشتم جیغ بکشم و اسمش و بلند صدا کنم.. براش نوشتم: « یادت نره یکی اینجا چشم به راهته .. منتظرم نذار آرشام چون می دونم طاقتش و ندارم».. منتظر چشم به صفحه دوختم تا اینکه جوابش و برام فرستاد.. « شرطم و یادت نره».. لبخند پر از غمی نشست رو لبام.. انگشتام از سرما سر شده بود.. نتونستم گوشی رو تو دستام نگه دارم.. شرطت و فراموش نکردم آرشام… نه تا وقتی که تو قولت و فراموش نکنی.. ***************************** بی بی _ دخترم با خودت اینکارو نکن..صبح تا شب می شینی پشت این پنجره لب به هیچیم نمی زنی اینجوری از پا در میای مادر..بیا یه لقمه بذار دهنت رنگ و روت پریده..تو الان امانتی دست ما .. بیا مادر بیا بشین کنار من خودم واسه ت لقمه می گیرم..بیا.. با لبخند مصنوعی که سعی داشتم همونطور رو لبام حفظش کنم رو به بی بی با صدایی گرفته گفتم:به خدا نمی تونم بی بی..ازگلوم پایین نمیره.. — توی این چند روز سر جمع 3 وعده غذا هم نخوردی دخترم..همین امروز و فرداست که شوهرت برگرده و وقتی تو رو توی این حال و روز ببینه نگران میشه ..تو که اینو نمی خوای مادر.. صاف تو جام نشستم و با ذوق و شوق ِ خاصی گفتم: عمومحمد ازش خبر گرفته؟..بی بی تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگید.. اومد و کنارم نشست..سرم و به سینه ش گرفت و نوازشم کرد.. — نه دخترم..نه عزیز مادر..اروم باش…. چونه م از بغض لرزید..دیگه این بغض برام عادت شده بود.. حتی با گریه های شبانه و اشک ریختای تو خلوت ِ پر از تنهایی و انتظارهم نتونستم اونو بشکنم.. چقدر سخته که از حال عشقت بی خبر باشی و فقط انتظار بکشی.. گوشیش خاموش بود..می دونستم نباید روشن بذاره ولی دلم که این چیزا سرش نمی شد.. بی بی _ غصه نخور دخترم..میدونم بی قرار ِ شوهرتی..به وَالله اگه خبری ازش داشته باشیم بهت میگیم..دارم غم تو چشمات و می بینم…می دونم تو گلوت بغض نشسته عزیز ِ دلم..ولی طاقت بیار..این انتظار کشیدنا رسم عاشقی ِ..برای سلامتیش دعا کن دخترم..با اون دل پاک و مهربونت از خدا بخواه شوهرت وصحیح و سالم بهت برگردونه..تو عاشقی، اونم خاطرت و می خواد دلاتون به هم راه داره مادر..تو غصه بخوری اونم این غم و حس می کنه..به خاطر خوشبختی و آسایشتون خطرو به جون خریده پس تو هم کمکش کن..با دعا..با صبر.. منتظرش بمون دخترم…. با گریه سرم و رو سینه ش تکون دادم .. – بی بی تک تک ِحرافت و قبول دارم..ولی به خدا سخته..هر لحظه که می گذره و اون بر نمی گرده انگار یکی داره بند بند ِ وجودم و از هم پاره می کنه…. صدای بی بی هم بغض داشت.. روی سرمو بوسید.. بی بی _ می دونم دخترم..اما چکار کنیم چاره ای جز صبر نداریم..خدا شاهده آقا رو مثل پسر خودم می دونم..از وقتی رفته هر شب سر نماز دارم واسه ش دعا می کنم و دو رکعت نماز به نیت سلامتیش می خونم..ولی بازم خدا بزرگه ..صلاح همه ی مارو اون بهتر از هر کس می دونه دخترم.. ************************** داشتم موهام و شونه می زدم که نگام به کبودی گردنم افتاد که حالا یه رد کمرنگی ازش باقیمونده بود.. یاد اون روز افتادم که می خواستیم خداحافظی کنیم.. می دونم تموم اونکارا رو کرد تا کمتر غصه بخورم..تا یادم بره که جدایی تا چه حد سخته.. ولی یادم که نرفت هیچ با وجود اون همه نزدیکی بیشتر از قبل دلتنگش شدم.. به گردنم دست کشیدم..عکسمون تو طاقچه بود..برش داشتم و به صورتش نگاه کردم.. آخه تو کجایی آرشام؟!.. چرا خبری از خودت بهمون نمیدی؟!.. می دونم ناچاری ولی بی انصاف به فکر منم باش که اینجا دارم دق می کنم.. کارم شده هر لحظه و هر ثانیه چشم بدوزم به این درتا ببینم کی میای تو.. اینبار قسم می خورم که برگردی تموم عشق و احساسم و به پات می ریزم.. فقط برگرد…. بی بی از تو حیاط صدام زد..عکسش و بوسیدم و گذاشتمش تو طاقچه.. روسریم و سرم کردم و رفتم تو بالکن .. کنار حوض داشت ماهی می شست.. – جانم بی بی..کارم داشتی؟.. — جونت سلامت دخترم.. دستم بنده، اون قابلمه کوچیکه رو از تو آشپزخونه واسه م میاری؟.. با لبخند سرم و تکون دادم و راه افتادم سمت آشپزخونه.. در کابینت و باز کردم.. تو جا ظرفی کنار سینک و هم نگاه کردم ..اونجا بود.. برش داشتم و برگشتم تا از در اشپزخونه برم بیرون که یه دفعه درد بدی رو تو سینه م حس کردم.. یه دردی که همراهش حس بدی رو بهم القا کرد.. قابلمه از دستم افتاد رو زمین و از صدای برخوردش با زمین بی بی هراسون خودش و به اشپزخونه رسوند و با نگرانی تو درگاه ایستاد.. دستم رو سینه م مشت شد.. احساس خفگی بهم دست داد.. حس می کردم دردم از یه چیز دیگه ست..یه حس بدی داشتم.. انگار که بخواد یه اتفاق بد بیافته.. بی بی _ یا ابوالفضل..خدا مرگم بده دخترم چت شده؟.. نمی تونستم حرف بزنم..سرم گیج می رفت..با اون یکی دستم سرم و چسبیدم و بدو از آشپزخونه زدم بیرون..تلو تلو می خوردم.. داشتم خفه می شدم..انگار راه تنفسم بسته شده بود.. لب حوض زانو زدم و مشتام و پر از اب کردم و به صورتم پاشیدم..سرد بود و همین سرما تونست واسه م یه شوک باشه.. با یه نفس بلند راه تنفسم باز شد.. بی بی با گریه کنارم نشسته بود و کمرم و ماساژ می داد.. نفسای بلند و نامنظم می کشیدم..پشت سر هم.. بی بی _دلارام..دلارام مادر حالت خوبه؟..دخترم دارم سکته می کنم تو رو به «علی» جوابم و بده.. دستم و بالا اوردم وبهش اشاره کردم خوبم.. ولی خوب نبودم.. تو سینه م تیر می کشید و انگار یکی با شدت داشت به گلوم چنگ می نداخت.. ناخداگاه از جام بلند شدم و به سمت خونه دویدم..بی بی از پشت سر با صدای بلند صدام زد ولی من بی توجه و هراسون رفتم تو خونه.. دنبال گوشیم می گشتم.. دنبال یه راه ِ امید.. بالاخره پیداش کردم..چشمام تار می دید ..شماره ش و گرفتم.. « دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد..» با نفرت از شنیدن این صدای عذاب اور که توی این مدت مرتب تو سرم تکرار می شد گوشی رو انداختم کنار…. به دیوار تکیه دادم و زانوهام و بغل گرفتم.. سرم و گذاشتم روشون و صدای هق هقم بلند شد.. دست نوازش گر ِ بی بی و رو سرم حس کردم.. — دخترم داری منو می ترسونی..تو که حالت خوب بود………. بغلش کردم و با گریه نالیدم: بی بی حالم خوب نیست..یه حس بدی دارم..نمی دونم چیه ولی ….می ترسم بی بی..می ترسم.. پشتم و نوازش کرد.. با حرفا و دلداریاش مثل همیشه سعی داشت ارومم کنه.. ولی اینبار فرق داشت..هیچ جوری اروم نمی شدم.. نمی تونستم.. انگار که دست خودم نبود.. اروم لای چشمام و باز کردم..سرم بدجور درد می کرد..دستم و گذاشتم رو پیشونیم و با درد اخمام و جمع کردم..با شنیدن صدای بی بی و عمومحمد سرم و چرخوندم سمت در..لای در باز بود..عمومحمد_ دختر بیچاره حق داره..بی بی _ نمی دونی چقدر گریه کرد..پریشون وسرگردون از در اشپزخونه زد بیرون و رفت لب حوض نشست تند تند به صورتش اب زد ..انگار نفسش بالا نمی اومد..می خواست به شوهرش زنگ بزنه ولی خاموش بود جواب نمی داد..از همون موقع تا حالا که چشم رو هم گذاشته یا داره تو خواب اسمش و صدا می زنه یا با ترس می پره و رو صورتش عرق می شینه..نذر کردم آقا صحیح و سالم برگرده و این دختر دلش اروم شه..به خدا وقتی تو این حال و روز می بینمش دلم اتیش می گیره..عمومحمد _ خدا بزرگه بی بی.. نگران نباش….صدای زنگ در بلند شد..تو جام نشسته بودم..سرم و چرخوندم سمت پنجره..پتو رو کنار زدم و بلند شدم..نای راه رفتن نداشتم..تو درگاه ایستادم..فقط بی بی تو هال وایساده بود..– بی بی کی در می زنه؟..— دخترم بیدار شدی؟..حالت خوبه؟..– خوبم بی بی..کی بود؟..— چی بگم مادر؟..نمی دونم..عمومحمد رفته ببینه کیه ..راه افتادم سمت راهرو..درو باز کردم و رفتم تو بالکن..بی بی _ اینجوری نرو دخترم الان عرق داری سرما می خوری..لااقل مانتوت و بپوش..سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه نمی خواد..گره ی روسریم و که داشت باز می شد محکم کردم..عمومحمد درو باز کرد..نتونستم ببینم کیه چون لای در ایستاده بود..چند لحظه بعد عمومحمد رفت کنار و کسی که پشت در بود اومد تو..با تعجب به ماموری که لباس فرم سبز رنگ تنش بود نگاه کردم..پله ها رو یکی یکی طی کردم و رفتم سمتش..بی بی پشت سرم اومد..اون مامور که یه مرد حدودا 37،38ساله بود داشت با عمومحمد حرف می زد که با دیدن من ساکت شد ..— سلام .. ببخشید مزاحمتون میشم………….و به پرونده ای که تو دستش بود نگاه کرد و سرش و تکون داد: خانم دلارام امینی درسته؟..با تعجب نگام و بین عمومحمد و اون مامور چرخوندم..-بله..خودم هستم..چی شده؟..— شما با اقای آرشام تهرانی چه نسبتی دارید؟..تو دلم یه جوری شد..هر لحظه با سوالاتی که می پرسید بیشتر می ترسیدم..– معذرت می خوام ..میشه…………هنوز جمله م کامل نشده بود که سرش و تکون داد و گفت: بله بله متوجه هستم..و کارتی رو از تو جیبش بیرون اورد و رو به من گرفت..نگاش کردم..— سرگرد فروزش از اداره ی مبارزه با مواد مخدر….کارت و برگردوند تو جیبش .. تو پرونده نگاه کرد..— حالا میشه بدونم نسبت شما با اقای آرشام تهرانی چیه؟..اب دهنم و قورت دادم..گلوم می سوخت..بی بی کنارم ایستاد و دستم و گرفت..فهمید حالم خرابه..– من همسرشم..چی شده؟!..عمومحمد _ بریم تو اینجا سرده، دخترمم حالش خوب نیست..سرگرد به نشونه ی موافقت سرش و تکون داد و پشت سر عمومحمد راه افتاد ..به بی بی نگاه کردم..–آروم باش عزیزم ایشاالله که خیر ِ ..سرم و تکون دادم..اما دلم گواهه بد می داد..بی بی دستم و گرفت و رفتیم تو..*****************************سرگرد_ همسر شما به همراه شخصی به نام کیوان شجاعی دقیقا 5 روز پیش از شمال به سمت تهران حرکت کردند درسته؟..بهت زده نگاش کردم..– شما.. اینا رو از کجا می دونید؟!..— براتون توضیح میدم..شما همایون شایان و برادرزاده شون ارسلان شایان رو می شناسید؟..-بـ..بله..چطور؟!..— ما الان مدتهاست شایان و دار و دسته ش و زیر نظر داریم..توضیح بیشتری نمی تونم بدم متاسفم فقط تا جایی که بدونم به شما مربوط میشه رو میگم .. کیوان با ما همکاری می کرد و به کمک اون مدارک نسبتا قابل توجهی رو بر علیه شایان در دست داشتیم..ولی این مدارک برای گیر انداختن شایان کافی نبود..اسنادی که به کمک اونها می تونستیم برای دستگیری باند شایان اقدام کنیم تنها در دست شوهر شما یعنی آقای تهرانی بود..ولی متاسفانه ایشون با ما چندان همکاری نکردند..چون اصرار داشتند که دیگه کاری با شایان ندارن ..ولی ما به اون مدارک نیاز داشتیم..کیوان همون شب با همسر شما این مسئله رو در میون میذاره منتهی ایشون بازم قبول نمی کنند..ظاهرا مقصودشون تنها انتقام از شایان و برادرزاده ش بوده که ما کاملا در جریان این موضوع قرار نداشتیم..ما هم منتظر موقعیتی بودیم تا بتونیم اون مدارک و به دست بیاریم..اون شب اونها به دیدن شایان میرن..کسی که 8 نفر ادم بی گناه رو گروگان گرفته بود اون هم به خاطر شوهر شما..شایان با وجود همسرتون اونها رو ازاد نمی کنه و خواسته ش و به اقای تهرانی میگه..اون هم مبنی بر اینکه مدارک و اسنادی که شوهرتون در دست داشته بعلاوه ی دختری به اسم دلارام رو به اون تحویل بده..ما از طریق کیوان و فرد نفوذی که در بین اونها داشتیم از راه غیرمستقیم متوجه قضایا بودیم..ظاهرا همسرتون وقتی درخواست شایان رو می شنوه کنترلش و از دست میده و با هم درگیر میشن..و این درست تو زمانی اتفاق میافته که ما اماده ی اجرای عملیات بودیم..برای نجات جون اون 8 نفر..که با شنیدن صدای گلوله بدون ذره ای درنگ ساختمون و محاصره کردیم..شوهر شما به کمک کیوان اون 8 نفر رو فراری دادند که بچه های ما اونها رو با ماشین از اون محل دور کردند..کیوان و همسرتون هنوز داخل ساختمون بودند..یه ساختمون قدیمی تو دورافتاده ترین نقطه از تهران..تو درگیری که بچه های ما با ادمای شایان داشتن ما متوجه شدیم که کیوان و شوهر شما پشت ساختمون موفق به فرار میشن ولی با این وجود یک ون مشکی که متعلق به افراد شایان بوده اونها رو تعقیب می کنه..توی این عملیات همایون شایان درست زمانی که قصد فرار داشته به دست افراد ما کشته میشه..ولی ارسلان فرار می کنه..از طریق ردیابی که تو ماشین کیوان جاساز کرده بودیم تونستیم پیداشون کنیم اما…………..سکوت کرد..با دقت گوش می دادیم …چرا دیگه حرفی نمی زنه؟..د لامصب یه چیزی بگو دیگه طاقت ندارم..یه پاکت پلاستیکی رو گذاشت جلوم..با تعجب نگاش کردم..— وسایل داخل این پاکت و می تونید شناسایی کنید؟..نمی دونم چرا دستم می لرزید..می خواستم برش دارم ولی انگار یکی جلوم و می گرفت..اب دهنم و قورت دادم تا از سوزش گلوم کم بشه ولی با این کار بغضم سنگین تر شد..دست سردم و دراز کردم و پاکت و از رو زمین برداشتم..لازم نبود درش و باز کنم محتویات توش کاملا مشخص بود..مات و مبهوت نگاهم و روشون گردوندم..خدایا ..نـــه..حلقه ی آرشام..پلاک «الله» ای که اون شب تو کلبه بهش هدیه دادم..ساعت مچیش..فندک زیپویی که همیشه با خودش داشت..و یه سری مدارک که نصفشون سوخته بود..-ایـ..اینا..اینا همه شون..اینا متعلق به همسرمه..این گردنبند ارشام ِ ..اینا..اینا دست شما چکار می کنه؟!..این مدارک چرا سوخته؟!..صدام که با بغض گرفته بود هر لحظه بلندتر می شد..بی بی دستم و گرفت و زمزمه کرد اروم باشم….نمی تونستم..مغزم به کل قفل کرده بود..سرگرد _ خانم امینی لطفا اروم باشید..من همه چیزو با جزئیات براتون توضیح دادم تا در جریان اتفاقات قرار بگیرید..قصد بازجویی از شما رو هم نداشتم وگرنه ازتون می خواستم با من به اداره بیاید..پس……….بلند گفتم: تو رو خدا حرفتون و نپیچونید..راست وحسینی بگید چی به سر ارشام ِ من اومده؟..تو رو قرآن، مگه حال و روزم و نمی بینید؟..عمومحمد_ دخترم اروم باش بذار جناب سرگرد حرفش و بزنه..رو بهش با بغضی که چیزی تا شکستنش نمونده بود گفتم: چطور اروم باشم عمومحمد؟..ببینید..رو به بی بی پاکت و گرفتم و تکونش دادم……….– بی بی نگاه کن اینا وسایل ِ آرشام ِ ..این همون حلقه ای ِ که شما سر عقد بهمون دادید..بی بی تو رو خدا نگاه کن..این همون گردنبندی ِ که بهش دادم..خودم با دستای خودم «الله» و به گردنش بستم بی بی..گفتم می خوام اسم «خدا» همیشه همرات باشه..صدای هق هقم بلند شد..پاکت و تو دستام فشار دادم..بی بی سرم و تو اغوشش گرفت ..اونم گریه می کرد..تموم حالات و رفتارم عصبی بود..سرم و از تو سینه ش بیرون اوردم و رو به سرگرد که اخماش و کشیده بود تو هم و با ناراحتی به زمین نگاه می کرد گفتم: بگید..بگید من ارومم..به خدا حتی گریه م نمی کنم..فقط بگید..بذارید خیالم راحت شه..و با حرص اشکام و پاک کردم..اروم و قرار نداشتم..نمی فهمیدم دارم چکار می کنم..سرگرد_ شما حالتون خوب نیست خانم، بذارید……داد زدم: من خوبم..شما فقط به من بگید چی به سر شوهرم اومده؟..فقط همین..می خوام بدونم..سرش و تکون داد: باشه..من فقط به وظیفه م عمل می کنم..متاسفانه باید بگم توی مسیر راننده که کیوان بوده توسط افراد داخل ون تیرمی خوره..در جا تموم می کنه چون گلوله به سرش اصابت می کنه..خارج از شهر بودن و کنار جاده ی باریکی که سینه ی کوه بوده پرتگاه های بلند و خطرناکی قرار داشته..همون موقع که شلیک میشه ماشین منحرف میشه سمت چپ و…..ماشین تو دره سقوط می کنه..و میانه ی راه اتیش می گیره و هر دو سرنشین خودرو ………………….با حمله ی عصبی که بهم دست داد جیغ کشیدم و پاشدم..فریاد می کشیدم مرتب می گفتم :نــــه..این دروغه..آرشـــــام..تو سر و صورتم می زدم..به صورتم چنگ می نداختم..گریه می کردم و به خدا شِکوه می کردم..بی بی با گریه سریع اومد سمتم …سعی داشت دستام و بگیره ولی نمی تونست از پسم بر بیاد..هیچ کس جلودارم نبود..از ته دل جیغ می کشیدم و داد می زدم..کف هال زانو زدم و رو به زمین خم شدم..دستم و رو سینه م مشت کرده بودم و با صدای بلند اسمش و صدا می زدم..عمومحمد اومد کمک بی بی ..پسش زدم و با مشت به زمین کوبیدم..صدای عمومحمد و سرگرد تو گوشم می پیچید ولی تو حال خودم نبودم..صدای هق هقم گوش فلک وکر می کرد..صدای شیون زاریم همه ی خونه رو برداشته بود..ضجه می زدم و اسم خدا رو همراه ِ آرشام صدا می زدم.. سرگرد_ هر دو جنازه الان تو سردخونه ن..می تونید فردا صبح اقدام کنید..لازم به ذکر ِ که هر دو به طرز فجیعی سوختن..از روی مدارک و لوازمی که همراه داشتن تونستیم شناساییشون کنیم..همراه اقای تهرانی این وسایل بود..گردنبند دور گردنش بود و حلقه هم به انگشتش..اون فرد نفوذی هم تایید کرده که جنازه ها متعلق به کیوان شجاعی وآرشام تهرانی ِ چون زمان وقوع حادثه توی اون ون بوده و با چشم همه چیز و دیده، شهادت داده..حتی دیده که شوهر ایشون سعی داشتن مسیر ماشین و از سمت دره منحرف کنند ولی متاسفانه موفق نمیشن..اون دریاب برای پیدا کردنشون تا زمانی به ما کمک کرد که ماشین اتیش نگرفته بود….بهتون تسلیت میگم……….همونطور که رو به زمین خم شده بودم کمرم و تا نیمه راست کردم و سرم و بلند کردم..با گریه و ضجه به بی بی نگاه کردم..– بی بی بگو که اینا هیچ کدومش حقیقت نداره…آرشام ِ من زنده ست..اون نمرده..برمی گرده..قسم خورد بر می گرده..وقتی خواست بره بهم قول داد..بی بی با هق هق بغلم کرد….– بی بی خودش گفت..گفت میاد..گفت تنهام نمیذاره..بگو که اینا همه ش یه کابوسه..من خوابم مگه نه؟!……ازته دل جیغ کشیدم..آرشــــــــام…..خدایا این چه بخت و اقبال ِسیاهی ِ که من دارم؟..چرا نباید یه لحظه توی این دنیا رنگ خوشبختی رو ببینم؟..خدایا بیچاره تر از اینم نکن..خدایــــــا………— عزیز ِ دل ِ بی بی اروم باش..داری خودت و از بین می بری..دخترم اینکار و نکن..به خاطر ِ بی بی…….از بس جیغ کشیده بودم و به سر و صورتم زده بودم که دیگه جون نداشتم حرف بزنم..حتی نا نداشتم لای چشمام و باز نگه دارم..-آ..آرشام ..آرشام زنده ست..می دونه هنوز چشم به راهشم..قول داد چشم به رام نذاره..ای کاش ..می مُردم..می مُردم و.. نمی ..نمی ذاشتم ..بره..بی..بی..من..نمی…………تو بغل بی بی اروم اروم چشمام بسته شد و تاریکی چون پرده ای سیاه جلوی چشمام و گرفت..دیگه متوجه اطرافم نبودم..هر چی که بود فقط..سیاهی ِ محض بود.. اروم لای چشمام و باز کردم..تو سرم احساس سنگینی می کردم..دیدم تار بود ولی کم کم بهتر شد..با ناله چشمام و چند بار بستم و باز کردم..گیج و منگ نگاهم و اطرفم چرخوندم..با تعجب به سرمی که تو دستم بود نگاه کردم..من کجام؟!..هنوز کامل حواسم جمع نشده بود که در اتاق آهسته باز شد..با دیدنش تنم لرزید..قلبم بی امان تو سینه م می تپید و هجوم اشک رو به چشمام حس کردم..نا نداشتم صداش کنم..حالم اصلا خوب نبود..با همون لبخند همیشگیش بهم نگاه می کرد..خواستم اسمش و زمزمه کنم نتونستم..تو جام نیمخیز شدم که با قدم هایی بلند و شتابزده خودش و بهم رسوند..کنارم ایستاد و دستم و تو دستش گرفت..ولی…..دستاش…. سرد بود!..نگاش کردم..بهت و ناباوری رو تو چشمام خوند..هنوزم همون لبخند و رو لباش داشت..اب دهنم و قورت دادم تا بغضم و رد کنم ولی نشد..لبام لرزید..ازهم بازشون کردم..-آ..آرشا..آرشام….آرشام..آرشام تو…….تو………دوست داشتم بلند صداش کنم اما نتونستم..رو صورتم خم شد..ناخداگاه چشمام و بستم..اشکام خودسرانه رو صورتم جاری شدن..لباش و به پیشونیم چسبوند..سرد بود!..حتی بوسه ای که رو پیشونیم زد..تنم با همون بوسه یخ بست..دستام شروع کردن به لرزیدن..تو دستش گرفت..چشمام و باز کردم..تنش سرد و نگاهش سوزان بود..اما چرا این گرما رو حس نمی کنم؟!..سرمای دستاش این اجازه رو بهم نمی داد..زمزمه کرد..اروم ..با نگاهی شفاف و نافذ مثل همیشه..–شرطمون و یادت رفت؟..خواستم لبخند بزنم و بهش بگم نه..نه تو دیگه پیشمی و به قولت وفا کردی پس پاش وایسادم..ولی نتونستم..فقط نگاش کردم..با چشمایی که سیل غم و تنهایی رو به رخش می کشید..تا بدونه توی این مدت چی کشیدم و تو تنهاییام چقدر اشک ریختم ..به صورتم دست کشید..اشکام و پاک کرد..— نذار این چشما اینطور بباره ..این اشکا..هیچ وقت لایقشون نبودم………..نتونستم بیشتر از اون ساکت بمونم ..بغضم هنوز سر جاش بود..صدام پر از گلایه شد..پر از شِکوه و شکایت..-آرشام..آرشام تو..تو..تو زنده ای..تو برگشتی..پس همه ش دورغ بود….آرشام ِ من سالمه…………..حواسم به سرم ِ توی دستم نبود و تو همون حالت محکم بغلش کردم..دستم سوخت و درد گرفت ولی بی خیال فقط خودم و تو اغوشش حس کردم..تندتند پشت سر هم با گریه باهاش حرف می زدم..-سر قولت موندی..مرد و مردونه گفتی میای پیشم و تنهام نمیذاری..ازت ممنونم..خدایا ازت ممنونم……….پشتم و نوازش کرد..صداش به همون ارومی بود..— محکم باش دلارام..سعی کن با تموم اتفاقات کنار بیای..من خواستم با سرنوشت بجنگم ولی نتونستم..می دونم سخته ولی من همیشه کنارتم..فکر نکن تنهات گذاشتم و زیر قولم زدم..منو توی قلبت حس کن..سرم و از رو سینه ش بلند کردم..تو چشماش خیره شدم..با ترس و وحشت خاصی سرم و تکون دادم و گفتم: نه..تو دیگه برگشتی ..من تنها نیستم ارشام تو پیشمی..بگو که همه ش یه کابوس بود..بگو اون همه ضجه و التماس وَهم و خیال بود..آرشام پیشم می مونی مگه نه؟….نگاهه ملتمسانه م و تو چشمای سیاه و جذابش دوختم..نگام کرد و بعد از چند لحظه با آه عمیقی که از سینه ش بیرون داد سرم و به سینه ش گرفت..نوازشم کرد و رو موهام و بوسید..— همیشه پیشتم دلارام ..همیشه..همیشه……………..صداش بارها و بارها تو سرم تکرار شد..قلبم با همون یه جمله اروم گرفت..چشمام و رو هم فشار دادم و لبخند زدم..نمی دونم چی شد..یه حسی داشتم..یه حس عجیب و تلخ..احساس خلاء می کردم..تنم سرد شد..چشمام سنگین شده بود و نمی تونستم پلکام و تکون بدم..صداها..نجواها..تو سرم سوت می کشید..از این همه هیاهو..— دلارام..دخترم چشمات و باز کن..تو رو به خدا چشمات و باز کن عزیز دلم..پلکام لرزید..زیر لب یه چیزی رو زمزمه می کردم.. انقدر آهسته که حتی خودمم نمی شنیدم..— اقای دکتر ..خانم پرستار دخترم داره بهوش میاد..پلکاش لرزید..چشمام و آهسته باز کردم..تار می دیدم..بستمشون..بعد از چند لحظه صدای یه مرد و شنیدم..— خانم امینی..صدای منو می شنوید؟..اروم چشمام و باز کردم..دیدم بهتر شده بود ..سرم داشت منفجر می شد..نگام و اطرافم چرخوندم..همون اتاق ..پس خواب نبودم..تو دلم خدا رو شکر کردم..نگام به بی بی و عمو محمد افتاد که کنار تختم با چشمای گریون وایساده بودن..با شنیدن صدای همون مرد نگاهم و بالا کشیدم..روپوش پزشکی تنش بود با یه گوشی دور گردنش ..یه پرستار جوون هم کنارش ایستاده بود..دکتر لبخند به لب نگام کرد ..— خانم امینی احساس درد یا تهوع و یا حتی سرگیجه نمی کنید؟..سرم و به نشونه ی نه تکون دادم ..– فقط ..سرم..خیلی درد می کنه..–مشکلی نیست ..بعد از 2 روز تازه چشماتون و باز کردید و این علائم طبیعی ِ ..با تعجب نگاش کردم..رو به پرستار یه سری سفارشات کرد ..پرستار همراه دکتر از اتاق بیرون رفت..بی بی اومد جلو و دستم و گرفت..با بغض گفت: خوبی دخترم؟..-خوبم..بی بی آرشام کجاست؟..می خوام ببینمش..با غم و اشک سرش و چرخوند سمت عمومحمد ..رو به عمومحمد گفتم: میشه ارشام و صدا کنید؟..نکنه برگشته خونه؟..عمو می خوام برم پیشش، به دکتر بگید مرخصم کنه باید برم پیش ارشام..بی بی با هق هق گوشه ی چادر مشکیش و به چشماش فشار داد ..اینا چشون شده؟!..واسه چی دارن گریه می کنن؟!..عمومحمد اشکاش و پاک کرد و زیر لب یه چیزایی گفت..چرا حرف نمی زدن؟!..دست بی بی رو اروم فشار دادم..– بی بی چرا گریه می کنی؟..دیدی گفتم ارشام زنده ست؟..اون مامور داشت بهمون دروغ می گفت..خودم باهاش حرف زدم..توی همین اتاق دستم و گرفت و گفت پیشم می مونه..بی بی به دکترمیگی مرخصم کنه؟..بی بی هق هق کنان ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت..بهت زده به عمومحمد نگاه کردم..چند بار اومد رو زبونم بگم چرا لباس سیاه تنتونه؟!..– عمو بی بی چش شده؟..چرا گریه می کنه؟..آرشام که زنده ست..منم که خوبم .. عمو تو یه کاری کن دکتر مرخصم کنه..ارشام تو خونه منتظرمه..تو رو خدا عمو بهش میگی؟..اومد سمتم..کنارم ایستاد .. اروم با چشمای خیس از اشک باهام حرف زد..— باهاش حرف می زنم دخترم .. حالا اروم باش..لبخند پر از آرامشی نشست رو لبام..– ممنونم..به خدا خوبم..فقط یه کم سرم درد می کنه..اگه برم پیش ارشام کامل خوب میشم..به صورتش دست کشید..شونه هاش می لرزید..— عمو گریه می کنی؟..دستش و برداشت..چشماش سرخ شده بود..— نه دخترم..بعد از 2 روز بهوش اومدی از خوشحالیه..-یعنی چی 2 روز؟!..— تو خونه از حال رفتی….دکتر گفت به خاطر فشار عصبی ِ ، بهت شوک ِ بزرگی وارد شده و واسه همین…………..– کی بهوش اومدم؟..— همین الان .. دکترم که بالا سرت بود دخترم….با تعجب نگاش کردم..– ولی..نه عمومحمد من با ارشام حرف زدم..اون موقع بهوش اومده بودم..وقتی چشمام و باز کردم کسی تو اتاق نبود بعد که در باز شد آرشام اومد تو ..خودم دیدمش..توی همین اتاق بود..خوب یادمه..نمی دونم چرا تا اسم آرشام و میاوردم نگاهش گرفته و بارونی می شد..— دخترم بذار برم با دکترت حرف بزنم ببینم می تونیم مرخصت کنیم یا نه..سرم و تکون دادم..ازاتاق که بیرون رفت نگاهم و چرخوندم سمت پنجره..تعجبم هر لحظه بیشتر می شد..مگه از وقتی با ارشام حرف زدم چقدر گذشته ؟!..خوب یادمه اون موقع هوا روشن بود..نور از پنجره افتاده بود تو اتاق .. ولی حالا..هوای بیرون کاملا تاریک بود..با دیدن سیاهی ِ شب یاد عمومحمد و بی بی افتادم..که چرا لباس سرتا سر مشکی پوشیده بودن؟؟!!..به خودم امید می دادم که دیدار من و آرشام خواب یا «رویا» نبوده..اون واقعا اینجا بود..من مطمئنم..یاد دستای سردش افتادم..قلبم لرزید..آرشام هیچ وقت دستاش سرد نبود..حتی وقتی تو اغوشش بودم سرمای تنش و حس کردم..چرا بعدش و یادم نیست؟..من تو بغلش بودم که وقتی چشم باز کردم دیدم بی بی و عمومحمد تو اتاقن..خدایا دارم دیوونه میشم……….****************************چشمام و بستم تا تو رو ببینم..ببینم که کنارمی .. سرم و میذارم رو شانه هات .. سرت و به سرم تکیه دادی ..گرمای وجودت و حس می کنم .. با حضورت تموم غم های دنیا رو فراموش می کنم..چشمام و بستم..دوست دارم همینجا..درست کنارت..توی اغوشت….بگم که برات می میرم..چقدر بهم نزدیکی..نزدیک تر از خون توی رگ هام ..خواب به چشمام نمیاد..انگار باهاش غریبه م..دوست دارم نوازشم کنی..سالهاست که نیستی با صدات ارومم کنی..کسی که با نگاش گرمم کنه..سرمای وجودم و ذوب کنه..تنهایی سرده..سکوت مرگ اوره..می ترسم..از دنیای بدون تو وحشت دارم..شبا قبل از اینکه چشمام و ببندم بوی عطرت و حس می کنم..بوی عطر یاس..عطری که می گفتی برات یه عادته..عادت..ولی به من نگفتی تو هم برام یه عادتی..گفتی این یه اغازه..یه اغاز واسه دوست داشتن..گفتی بدون من نمی تونی..ولی حالا این منم که بدون تو نمی تونم..بدون اکسیژن نفس کشیدن سخته..دردناکه..بی بی گفت عطر جدایی میاره..ولی من گفتم خرافاته..آرشام از من جدا نشده..ارشام کنارمه..کی گفته عطر جدایی میاره؟..همه ش دروغه..شبا با هر نفس دارم تو رو کنارم حس می کنم..من حست می کنم..هر شب..چشمام بسته ست ولی می بینمت..خاموش..بی صدا..ای کاش هیچ وقت مجبور نشم چشمام و باز کنم..مرگت و باور ندارم..هیچ وقت باور نداشتم..ارشام ِ من نمرده..آرشام لایق خاک نیست..یادته همیشه دنبال آرامش بودی؟..می خواستی من با دستام این ارامش و بهت بدم..می گفتی نگات و ازم نگیر..ولی خاک به عشقمون خیانت کرد..خاک بی صدا ما رو از هم جدا کرد..تو با دستای خاک به ارامش رسیدی نه با دستای من..می دونم اینو نمی خواستی….سرنوشت ..تقدیر..می گفتی می خوای باهاش بجنگی..گفتی برای رسیدن به خوشبختی باید بهاش و بدی..بهای خوشبختیمون چی بود؟..زندگی؟!..بهت اعتماد کردم..گفتی مطمئن باش بر می گردم..گفتی امانتیم و می سپرم دست عمومحمد و بی بی..ولی حالا کجایی؟..5 سال گذشته و..تو نیستی..گفتم تنهام..گفتی من و تو میشیم ما.. ..گفتم تو چشمام دنیایی از غم نشسته..گفتی این چشما دنیای منه و غم توش جایی نداره..گفتم بی تو چکار کنم؟!..گفتی زندگی..گفتم نمی تونم..زندگیم تویی..گفتی مجبوریم..گفتم برگرد..گفتی نمی تونم..گفتم چرا؟!..سکوت کردی..دیگه هیچی نگفتی..بی صدا نگام کردی..حالا رنگ نگاهه تو هم از جنس ِ منه..رنگ ِ انتظار..پس کجایی که آرومم کنی؟!..کجایی که به این انتظار خاتمه بدی؟!.. درسته.. 5 ساله که دارم تو انتظار می سوزم.. تو تنهاییام به یادش اشک می ریزم و کسی نیست که بتونه قلب شکسته و نگاهه غم زده م و اونطور که باید درک کنه.. برای خاکسپاری حضور نداشتم..حاضر نبودم پام و تو قبرستون بذارم.. عمومحمد اصرارکرد.. نرفتم.. بی بی اشک و ناله سر داد بازم.. نرفتم.. همه گفتن عشقت دیگه مرده به چی دل خوش کردی؟.. بدون کوچکترین مکثی جوابشون و می دادم که آرشام ِ من زنده ست..توی قلبم زنده ست.. می گفتن جنازه ش و پلیس پیدا کرده..این لوازم باهاش بوده که حالا تو دستای تو ِ .. می گفتم مرگ اخر هر چیز نیست..مرگ نمی تونه عشقش و تو قلبم از بین ببره.. تا وقتی این ضربان و تو سینه م حس می کنم و نفس می کشم عشقش رو هم تو سینه م حفظ می کنم.. خوب یادمه 3 ماه بعد بود که یه شب با کابوس بدی از خواب پریدم.. آرشام لب یه پرتگاه ایستاده بود ..منم رو به روش بودم..خواب عجیبی بود.. بدون اینکه لبامون تکون بخوره با هم حرف می زدیم..من صداش و می شنیدم..اونم همینطور.. بهم گفت مراقب خودت باش..نمی خوام هیچ وقت تو چشمای نازت که یه روز آرامش من بود غم بشینه.. خواستم جوابش و بدم که یه سنگ از زیر پاش سر خورد و آرشام به سمت پرتگاه مایل شد..جیغ کشیدم..خواستم به سمتش بدوم ولی پاهام به زمین چسبیده بود.. نگاهشون کردم..دو تا دست اونا رو نگه داشته بود.. خواستم برگردم تا بینم اون کیه ولی با صدای فریاد آرشام نگام و سمت پرتگاه چرخوندم..آرشام دیگه اونجا نبود..پرت شده بود پایین.. از ته دل جیغ کشیدم و صداش زدم.. جوری تو خواب داد می کشیدم که بی بی و عمومحمد هراسون اومدن بالا سرم .. خیس عرق از خواب پریدم..نفس نفس می زدم.. وحشت زده اطراف و نگاه کردم..بی بی بغلم کرد..با زمزمه هاش سعی داشت ارومم کنه.. با دیدن اون کابوس حالم یه جوری شده بود..می ترسیدم.. با اینکه هنوز منتظرش بودم ولی می ترسیدم که خوابم حقیقت داشته باشه و ارشام……… به خودکشی فکر کردم..بارها و بارها.. هیچ ترسی از مرگ نداشتم.. اما کسی به مرگ فکر می کنه که از «انتظار» خسته شده باشه.. کسی که «امید»ی به بازگشت عشقش نداشته باشه.. کسی که مرگ عزیزش و باور کرده باشه.. ولی من باور نداشتم..من حتی پام و تو قبرستون نمی ذاشتم.. چون ایمان داشتم که عشقم زنده ست..مثل دیوونه ها یه گوشه می نشستم و با خودم حرف می زدم.. پلاک «الله» جلوی چشمام تکون می خورد و من خیره به اون، تصویر صورت آرشام و پیش چشمم می دیدم که این پلاک و به گردنش داشت.. انگار که دارم با ارشام حرف می زنم مرتب اسمش و زیر لب زمزمه می کردم.. اون اوایل چند تا تماس ناشناس داشتم که عمومحمد سیم کارتم و عوض کرد.. دیگه با هیچ کس در ارتباط نبودم.. 6 ماه از مرگ آرشام گذشته بود که عمومحمد و بی بی تصمیم گرفتن به خاطر من مدتی رو خونه ی برادرشون تو مشهد بگذرونن.. با همون حال ِ زارم اصرار کردم اینکارو نکنن..ولی عمومحمد می گفت این به نفع همه ست مخصوصا من.. مرغ و خروسا و گوسفنداشون و فروختن به اهالی روستا و راهی شدیم.. کسی تو خونه زندگی نمی کرد..خانواده ی برادرش تهران بودن.. ولی خونه اسباب اثاثیه داشت….یه خونه ی کوچیک ولی کامل.. خونه شون به حرم فاصله داشت ولی با اتوبوس 10 دقیقه بیشتر راه نبود.. هفته ای 3 بار می رفتم و تو صحنش می نشستم..به گنبد طلاییش خیره می شدم … و با تموم غمی که تو دلم داشتم از خدا می خواستم به حرمت امامش بهم صبر بده تا بتونم به انتظار عشقم بنشینم.. تو دلم نجوا می کردم«خدایا دلم و گرم کن..سرمای وجودم و از بین ببر و بهم امید و استقامت بده».. 1 سال و نیم گذشته بود که یه شب تو خواب عمومحمد قلبش درد گرفت..تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرد.. این تقدیر لعنتی با مرگ عمومحمد دومین ضربه ش و هم بهم زد.. بی بی هر شب سر نماز گریه می کرد و شاهد غصه خوردناش بودم.. و من هر شب تو بستر خواب، بی صدا به یاد یگانه عشقماشک می ریختم.. همینطور به یاد مردی که اون و مثل پدر خودم می دونستم ..مردی که درسته از پوست و گوشت و خونش نبودم اما….از پدرمم بیشتر دوسش داشتم و جای خالیش و با تموم وجود حس می کردم.. به خاطر خاکسپاری عمومحمد برگشته بودیم شمال..وصیت کرده بود کنار پدر و مادرش دفنش کنن و بی بی به وصیتش عمل کرد.. 2 ماه گذشته بود.. یه روز که از کنار ساحل برمی گشتم خونه تو مسیر در حال قدم زدن بودم که یه ماشین کنارم زد رو ترمز.. فکر کردم مزاحمه..بی تفاوت از کنارش رد شدم ولی با شنیدن صدای زنی که از پشت سر صدام می زد ایستادم.. برگشتم و با دیدن پری که با لبخند به طرفم می اومد، متعجب سر جام موندم.. دیدن بهترین دوستم اونم بعد از این همه مدت.. بردمش خونه و با بی بی اشناش کردم.. خبر نداشت چی به روزم اومده وقتی دید حتی یه لبخند کوچیک هم رو لبام نمیشینه و تو سکوت فقط نگاش می کنم، کنجکاو شد بدونه تو این مدت چیا بهم گذشته.. باهاش درد و دل کردم..همه ی اتفاقات و براش مو به مو تعریف کردم..پری پا به پام اشک ریخت و با غصه بغلم کرد.. بهم گفت پدرش 1 سالی میشه که در اثر سکته ی مغزی فوت شده و اون و مادرش تنها تو تهران زندگی می کنن.. واسه کاری مجبور میشه بیاد شمال که اتفاقی منو می بینه و……….. در مورد کیومرث ازش پرسیدم که گفت چون تو کار خلاف بوده بالاخره گیر پلیس میافته .. جرمش قاچاق مواد بوده و خلافای سنگین تری هم انجام می داده .. ظاهرا همون موقع که دستگیرش می کنن تو خونه ش 2 کیلو شیشه داشته و با این اوصاف جرمش سنگین تر از قبل میشه و حکم اعدام واسه ش می برن .. وقتی داشت اینا رو واسه م تعریف می کرد هیچ غم و ناراحتی تو چهره ش ندیدم..خوشحال نبود ولی ناراحتم نبود.. کیومرث کم اذیتش نکرده بود.. خدا جای حق نشسته.. همیشه گفتن خدا حق بنده هاش و شاید دیر بگیره ولی سخت می گیره.. کیومرث چوب کاراش و خورد .. شماره م و بهش داده بودم و ماهی 2 یا 3 بار بهم سر می زد و هر روز تلفنی با هم در ارتباط بودیم.. بی بی رو خیلی دوست داشت بی بی اَم همونطور که به من محبت نشون می داد اون و هم مثل دختر خودش دوست داشت.. پری اصرار داشت خونه رو بفروشیم و برای همیشه بریم تهران زندگی کنیم تا اینجوری به اونام نزدیک باشیم.. بی بی قبول نمی کرد و می گفت اینجا رو دوست داره.. اما پری هم دختر یه دنده ای بود و بالاخره بعد از 2 ماه تونست بی بی رو راضی کنه.. خونه رو فروختیم و رفتیم تهران..ولی خونه های اونجا خیلی خیلی گرون تر از شمال بود.. پول ما برای خرید یه خونه ی کلنگی توی پایین ترین نقطه ی تهران کافی بود ولی پری اجازه نمی داد..واقعا دختر لجبازی بود.. تا اینکه اصرار کرد بریم خونه ی اونا..اینبار علاوه بر بی بی منم قبول نکردم.. پری گفت خونه شون یه ساختمون مجزا پشت ساختمون اصلی داره که می تونن اونو بهمون «اجاره» بدن.. رو این حساب هیچ کدوم حرفی نداشتیم..اینجوری برای ما هم بهتر بود که دیگه تنها نباشیم.. خونه شون و عوض کرده بودن..دیگه تو خونه ی سابقشون زندگی نمی کردن.. روزها و ماهها پشت سرهم می گذشتن.. پری تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار بود.. بهم پیشنهاد کرد منم یه جا مشغول شم ولی من مثل اون نبودم و تو هیچ کاری مهارت نداشتم.. از طرفی دیگه حوصله ی درس خوندنم نداشتم..نه ذهنم می کشید و نه دیگه تواناییش و داشتم.. منی که این همه گوشه گیر و ساکت شده بودم چطور می تونستم به فکر موفقیت و تحصیل باشم؟!.. همیشه از رنگای تیره استفاده می کردم.. پری می گفت تو که رفتن آرشام و باور نداری پس چرا لباسای تیره می پوشی؟.. می گفتم نمی خوام شاد باشم و هیچ رنگ شادی رو تو تنم ببینم..کسی که عاشقانه دوسش داشتم کنارم نیست..همیشه ادم برای مرگ ِ کسی رخت عزا به تن نمی کنه..لباسای تیره ی من محض عزاداری نبود.. من تیره می پوشیدم چون عزیزم وکنارم نداشتم.. چون شاد نبودم.. چون تو سیاهی غرق شده بودم .. کسی هم جز آرشام نمی تونست ناجی من باشه.. یه مقدار پول از فروش خونه و مرغ و خروسا و گوسفندا تو بانک بود که با همون زندگیمون و می گذروندیم..ولی تا کی باید سربار این پیرزن درد کشیده می بودم؟..حالا که کمی به خودم اومده بودم خجالت می کشیدم…. تا به اینجا هم منو مثل دختر خودش دونست و کمکم کرد ولی دیگه نمی خواستم اینطور ادامه بدم.. پری وقتی فهمید دنبال کار می گردم سریع بهم پیشنهاد منشی گری تو همون شرکتی رو داد که خودشم اونجا کار می کرد.. به کمک پری تونستم مشغول به کار بشم.. 1ماه ازمایشی که با توجه به رضایت رئیسم به صورت دائم توی شرکت موندم.. پلاک آرشام و هیچ وقت از خودم دور نمی کردم..همیشه به گردنم بود.. حلقه ش و انداخته بودم تو انگشتم..درست تو انگشت اشاره م چون گشاد بود می ترسیدم وقتی حواسم نیست یه جا بیافته و گم بشه..تا اون و نمی بوسیدم و جلوی چشمام نمی ذاشتم خوابم نمی برد.. قبل از خواب اونطور که خودش دوست داشت به خودم عطر می زدم و رو تختم دراز می کشیدم.. تو دلم باهاش حرف می زدم..هنوزم اون شیشه ای که بهم داده بود و داشتم.. ولی دیگه عطری توش نبود..برای همین هر ماه یه شیشه ازش می خریدم.. من با یاد ارشام زندگی می کردم..هیچ وقت احساس نکردم که اون و برای همیشه از دست دادم..حتی از انتظار هم ناامید نشدم .. قبل از خواب چشمام و می بستم و باهاش حرف می زدم..صورتش و با چشمای بسته می دیدم.. پشت پرده ای از سکوت.. همون چهره ی مغرور و جذاب.. هر شب خودم و آرشام و تو رویاهام کنار هم می دیدم.. رویاهایی که شبیه به واقعیت بود.. واقعیتی که ارزوم بود یه روز تحقق پیدا کنه.. و حالا 5 سال گذشته.. از اون روزی که ترکم کرده و من به انتظارش نشستم.. همه چیز تغییر کرده.. دیگه من اون دختر شاد و سرزنده نیستم.. رد پای گذر زمان رو چهره ی رنج کشیده ی بی بی به وضوح دیده میشه.. 5 سال از عمرم رو به دست تندباد زمانه سپردم.. به انتظار روزی که تمومی رویاهام به حقیقت تبدیل بشه.. به هیچ کس اجازه نمی دادم از مرگ آرشام حرف بزنه.. بی بی به این موضوع واقف بود و همیشه دلداریم می داد.. پری هم کمتر بهش اشاره می کرد ولی هر بار محض نصیحت یه چیزی می گفت که تا می دید از حرفش ناراحت شدم دیگه ادامه نمی داد.. مادرش و صدا می زدم لیلی جون.. اسمش لیلی بود و دوست داشت اینطوری صداش کنیم..زن فوق العاده مهربونی بود.. دوست و همسایه ی دلسوز ِ بی بی.. واقعا رابطه شون با هم خوب بود .. چند بار در مورد فرهاد از پری پرسیدم..اینکه هنوز اون و دوست داره یا نه.. و درکمال تعجب دیدم با پوزخند جوابم و داد که حتی بهش فکرم نمی کنه.. می گفت یه حس زودگذر بوده .. گفت فرهاد هیچ وقت عاشق اون نمی شده و پری هم گدای عشق نیست و اگه بناست روزی عاشق بشه به کسی دل می بنده که اونم پری رو بخواد.. می گفت از عشق یکطرفه متنفره.. از فرهاد هیچ خبری نداشتم.. دوست داشتم تو بی خبری از من بمونه.. با حضورش یاد گذشته ها میافتادم.. آرشام هیچ وقت دوست نداشت اون و کنارم ببینه.. حتی وقتی باهاش حرف می زدم نسبت بهش حسادت می کرد.. نمی دونم..شاید کارم درست نباشه ولی من هنوزم به آرشام وفادارم و از چیزایی که یک روز اون ازشون خوشش نمی اومد دوری می کنم.. پری وقتی حرفام و می شنید می زد زیر خنده و می گفت دیوونه ای به خدا دختر..مگه فرهاد چکارت کرده؟.. و جواب من تنها بهش سکوت بود.. سکوتی سرد.. من دیوونه بودم.. یه دیوونه ی عاشق.. دیوونه ی کسی که هیچ وقت مرگش و باور نکردم و به انتظار اومدنش نشستم.. چون بهم قول داد.. چون قسم خورد.. آرشام مردی نبود که زیر قولش بزنه.. حتی شده یه نشونه از خودش بهم میده.. تا خودش بهم ثابت نکنه هیچ وقت هیچ چیزو باور نمی کنم.. هیچ وقت.. **************************** پری_ دلی حالش و داری یه کم باهات حرف بزنم؟.. عینک مطالعه م و از روی چشمام برداشتم و برگه های توی دستم و گذاشتم رو تخت……… – اره حتما..چی شده؟.. رو به روم نشست و زانوهاش و عین بچه ها گرفت تو بغلش .. چونه ش و گذاشت رو پاهاش و نگام کرد.. — هیچی نشده..یعنی شایدم شده باشه..نمی دونم دلی حسابی گیجم .. – واسه چی؟ .. مکث کرد و نگاهش و زیر انداخت..چونه ش و از رو زانوهاش برداشت .. بعد از چند لحظه نگام کرد و اروم گفت: فکر کنم جدی جدی از یکی خوشم اومده.. یه تای ابروم و انداختم بالا و با تعجب گفتم: جدی؟!..کیه من می شناسمش؟!.. — نه بابا تا حالا ندیدیش..اسمش امیر ِ ..پسر یکی از دوستای قدیمی مامانم….کیش زندگی می کردن تازه چند ماهه اومدن تهران..آهان راستی مهندس کشاورزی ِ .. – خب مبارک باشه عزیزم..ایشاالله که خوشبخت بشی.. زد به پام.. — چی چیو مبارک باشه؟..هنوز نه به دار ِ نه به بار ِ ..فقط یه جورایی غیر مستقیم مامانش به مامانم گفته که امیر از من خوشش اومده.. – مگه چندبار همو دیدین؟.. –مهناز جون ، مامان امیر زیاد اینجا سر می زنه..تا حالا ندیدیش؟.. سرم و به نشونه ی نه تکون دادم.. — تعجبم نداره از صبح تا عصر که تو شرکتی بعدشم میای تو اتاقت می شینی رمانت و می نویسی..راستی هنوز تموم نشده؟.. – نه هنوز.. — کی میشه تو اینو چاپ کنی من بیام ازت امضا بگیرم..دیگه نیازی هم نیست برم تو صف فقط کافیه یه سر بیام پشت در اتاقت..نویسنده رو بیخ ِ ریشمون داریم چی از این بهتر؟.. داشتم دست نوشته هام و از رو تخت جمع می کردم تو همون حالت پرسید: اسمش و چی می خوای بذاری؟.. برگه ها رو دسته کردم……. – اسم ِ چی رو؟!.. — اسم بچه ت و..دختر حواست جمع نیستا..اسم رمانت و میگم دیگه.. – هنوز اسم واسه ش انتخاب نکردم.. — اهان خب اره اینم حرفیه تا بچه به دنیا نیاد که واسه ش اسم انتخاب نمی کنن.. نگاش کردم که گفت: تو از اون مامانا میشی که تا بچه ت به دنیا نیاد به فکر اسمش نمیافتی..ولی من مثل تو نیستم از همین الان اسم بچه هام و انتخاب کردم.. – 27 سالته ولی عین نوجوونا حرف می زنی..پس کی به بلوغ فکری می رسی تو؟.. از رو تخت بلند شدم و برگه ها رو گذاشتم تو کشوی میزم.. — وا مگه چی گفتم؟!.. – تو کار و بدبختی نداری هر دقیقه اینجایی؟.. –خب اینم کار ِ دیگه..می دونی چقدر به خودم زحمت میدم هِلِک هِلِک از اون سر باغ می کوبم میام این سر باغ تا به تو سر بزنم؟.. – پس یه جورایی باید ممنونتم باشم.. — باش ما که بخیل نیستیم.. – اگه سر زدنت تموم شده پاشو برو می خوام یه کم استراحت کنم.. یه کم فکر کرد و با هیجان گفت : آهان یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم.. نشستم لب تخت و نگاش کردم.. – خب بگو.. بی مقدمه با نیش باز گفت: فرداشب قراره واسه ت خواستگار بیاد.. با چشمای گرد شده نگاش کردم..یه دفعه از جام پریدم که با من پری هم از جاش بلند شد و یه قدم رفت عقب.. با اخم بهش گفتم: وای به حالت پری اگه جدی گفته باشی..خودت می……… دستاش و به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت: خیلی خب بابا داشتم شوخی می کردم.. نفسم و عصبی دادم بیرون و نشستم..سرم و تو دست گرفتم و چشمام و محکم رو هم فشار دادم.. پری کنارم نشست..دستش و اروم گذاشت پشتم.. به صورتم دست کشیدم و نگاش کردم.. — خب دیگه ناراحت شدن نداره..ببخشید داشتم مثل همیشه باهات شوخی می کردم.. – می دونی از این حرفا خوشم نمیاد بازم تو……… — اوکی، بگم غلط کردم خوبه؟.. نگام و ازش گرفتم.. — حالا بذار جمله م و تصحیح کنم که خواستگار میاد، منتهی نه واسه تو..واسه من……… – نکنه همین پسر دوست لیلی جون؟.. با لبخند سرش و تکون داد.. — اره همون.. – پس چرا از اول نگفتی؟.. — خواستم سر به سرت بذارم که نشد.. چپ چپ نگاش کردم.. خندید.. – از همین الان استرس گرفتم..دل تو دلم نیست.. — دوسش داری؟.. لباش و جمع کرد.. — خب اره..میگم، ازش بدم نمیاد پسر خوبیه .. یه اخلاقای خاصی داره.. – خوبه پس جوابت مثبته.. — حالا تا ببینیم..فعلا بیان تا بعد.. – کی قراره بیان؟.. — فردا شب..درضمن تو و بی بی هم حتما باید باشید..البته مامان به بی بی گفته اونم در جریانه.. روی تخت دراز کشیدم و مچ دستم و گذاشتم رو پیشونیم.. به سقف اتاقم خیره شدم.. – تو که می دونی من…….. — اِِِِِِ دلی باز شروع نکن تو رو قرآن..اصلا من واسه همین اومدم باهات حرف بزنم چون می دونستم اگه از بی بی بشنوی قبول نمی کنی……..مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:خواهر ِ عزیز..دوست ِ گرام..حتما باید بهت التماس کنم تا قبول کنی؟.. -اومدن من چه فایده ای داره آخه؟..همینجا بمونم بهتره.. — که مثل همیشه تنها یه گوشه بشینی و به دیوار زل بزنی؟.. از گوشه ی چشم نگاش کردم وبا اخم گفتم : به دیوار؟!……… –خب به عکسی که رو دیوار ِ ..حالا چه فرقی می کنه؟..بالاخره که زل می زنی.. – پری در این مورد با من حرف نزن چون هیچ وقت به یه نتیجه ی مشترک نمی رسیم.. — باشه کاری به کارت ندارم ولی جون پری فرداشب تو هم با بی بی بیا..باشه؟.. ملتمسانه نشسته بود لب تخت و نگام می کرد.. — دلی خواهش کردم ازت……. – خیلی خب.. با خوشحالی خم شد صورتم و بوسید.. –ایشاالله جبران کنم.. – لازم نکرده.. از رو تخت بلند شد و رفت سمت در.. — باشه باشه من برم تا نظرت بر نگشته.. – بی بی کجاست؟.. — پیش مامان..کارش داری؟.. – نه.. –باشه پس فعلا.. از اتاق رفت بیرون و با بسته شدن در منم چشمام و بستم.. سرم درد می کرد..دیگه به این دردا عادت کرده بودم.. هیچ قرص و دارویی تسکینم نمی داد.. پری رو مثل خواهرم دوست داشتم..فقط گاهی اوقات از روی شیطنت بعضی حرفا رو می زد .. با وجود اینکه می دونه ناراحت میشم.. توی این مدت کم برامون زحمت نکشید.. می دونستم واسه اینکه تنها نباشم اصرار کرد پیششون بمونیم.. هیچ وقت تنهام نذاشت..در همه حال سعی داشت لبخند و رو لبام بیاره ولی تلاشش بی فایده بود.. با دلی پر از غم، چطور می تونستم شاد باشم و بخندم؟.. داشتم موهام و شونه می زدم که نگام رو حلقه ی توی انگشتم ثابت موند.. دستمو آروم پایین اوردم.. نرم و آهسته روی حلقه ی آرشام و بوسیدم.. به حلقه ی خودم نگاه کردم..هیچ وقت نخواستم که از دستم درش بیارم..به همین خاطر هر کی منو می دید با وجود این حلقه پیش خودش می گفت که متاهلم و از این بابت خوشحال بودم.. شالم و انداختم رو سرم..داشتم مرتبش می کردم که پری مثل همیشه بی اجازه اومد تو اتاق.. – کی عادت می کنی قبل از ورود در بزنی؟.. –وا، نامحرم که نیستی من…….و با صدای نسبتا بلندی صدام زد که سریع چرخیدم سمتش.. — دلـــــی؟!.. – چته چرا داد می زنی؟.. — این چیه پوشیدی؟..من هنوز نمردما.. نگاهی گذرا به سر تا پام انداختم..یه دست کت و دامن طوسی تیره و براق.. و شال همرنگش.. – مگه چشه؟.. — بگو چش نیست؟..جون من بیا یه امشبَ َرو از خیر تیپ کلاغ پسندت بگذر..بابا می دونیم بالا تر از سیاهی رنگی نیست ولی دیگه نه انقدر.. اخمام و کشیدم تو هم……. – پری هر دقیقه یه چیز ازم می خوای..یا گیر میدی میگی تو مراسم خواستگاریم تو هم باش یا حالا که به رنگ لباسم بند کردی.. پشت سر هم گفت:اصلا هر چی دوست داری بپوش اگه من حرف زدم..بیا بریم تا 10 دقیقه دیگه می رسن.. – داشتم می اومدم، تو چرا پاشدی اومدی اینطرف؟.. — بی بی گفت بیام دنبالت.. -بی بی؟!.. –اون بنده خدا هم چشمش از تو ترسیده که یه وقت بزنی زیر حرفت..آهان راستی من چطورم؟..سر و تیپم میزونه؟.. چشمام و رو هیکلش چرخوندم.. کت و دامن راسته ی شیری..یه گل نقره ای هم گوشه ی یقه ش بود..با شال شیری و نقره ایش ست کرده بود.. — تو اگه گونی هم بپوشی بهت میاد.. — اینی که الان گفتی مثلا تعریف بود؟.. راه افتادم سمت در.. – دقیقا.. پشت سرم با لبخند اومد.. — تعریف کردنت از پهنا تو حلقم خواهر.. ******************************* پری و لیلی جون پشت در به استقبال خواستگارا ایستاده بودن..پری با اضطراب این پا و اون پا می کرد..با اون ژست و حالتی که به خودش گرفته بود واقعا بامزه شده بود.. من و بی بی تو پذیرایی نشسته بودیم.. سالن از همونجا به راهرو دید داشت..لیلی جون در و باز کرد..اول از همه یه زن میانسال و کاملا شیک پوش وارد شد .. خیلی گرم وصمیمی با لیلی جون و پری شروع به احوال پرسی کرد .. لابد مادر اقا داماده که پری می گفت اسمشم مهناز ِ.. بعد از اون یه مرد جوون و قد بلند با یه سبد گل بزرگ وارد شد که بالا تنه ش و کامل پوشونده بود .. سبد گل و از جلوی صورتش کنار زد و کاملا اروم و متین با پری و مادرش سلام و احوال پرسی کرد.. ظاهرا فقط همین دو نفر بودند .. اقا داماد که همون امیر بود سبد گل و با احترام ِخاصی داد دست پری..پری هم که گونه ش هاش حسابی گل انداخته بود با لبخند دلنشینی دسته گل و از امیر گرفت و تشکر کرد.. لیلی جون به پذیرایی اشاره کرد و تعارفشون کرد ..من و بی بی از جامون بلند شدیم.. سعی کردم یه امشب و به خاطر پری لبخند بزنم..هر چند مصنوعی بودنش کاملا حس می شد.. با مهناز خانم دست دادم و سلام کردم..جوابم و با خوشرویی داد..چهره ی مهربونی داشت و یک لحظه لبخند از رو لباش محو نمی شد.. امیر رو به روم ایستاد..سرم و زیر انداخته بودم که وقتی اون و جلوم دیدم آروم نگاهم و بالا کشیدم ..جواب سلامم و آهسته داد.. خیره شده بود تو چشمام.. صورتم و برگردوندم و کنار بی بی نشستم.. لیلی جون تعارف کرد ..امیر و مادرش درست رو به روی من و بی بی نشستن.. پری رفت تو اشپزخونه منم تموم مدت نگام و به حلقه ی توی دستم دوخته بودم و اروم اروم با سر انگشتم لمسش می کردم.. سنگینی نگاهی رو حس کردم.. با ورود پری سرم و بلند کردم و همون موقع با امیر چشم تو چشم شدیم.. و تا نگاهه منو رو خودش دید سرش و زیر انداخت..یه جور دستپاچگی رو تو حرکاتش می دیدم.. حتی وقتی فنجون چای و از تو سینی برداشت دستش به وضوح می لرزید.. چهره ی جذابی داشت..ابروهای پر پشت ِمردونه و چشمای قهوه ای .. پوست گندمی و بینی متناسب که نه زیاد بزرگ بود و نه زیاد کوچیک..یه ته ریش خیلی کمرنگ هم رو صورتش داشت.. ناخداگاه صورتش با اون ته ریش منو یاد آرشام انداخت.. لبم و گزیدم و چشمام و واسه 3 ثانیه بستم و باز کردم.. کف دستام عرق کرده بود..هر بار که یادش میافتادم قلبم بی امان تو سینه م می زد.. طبق رسوم دو طرف حرفاشون و زدن..و از زبون مهناز خانم مادر امیر متوجه شدم که همسرش سالهاست به رحمت خدا رفته..2 تا پسر داره که امیر کوچیکتره.. پیشنهاد کرد که دختر و پسر با هم چند دقیقه ای حرف بزنن..لیلی جون با روی خوش قبول کرد.. پری با لبخند از جاش بلند شد و راه افتاد سمت در..می خواستن برن تو باغ.. امیر با قدمهایی کوتاه ولی محکم از کنارم رد شد..نگاهش و حس کردم ولی سرم و بلند نکردم.. مهناز خانم _ ببخشید دخترم شما دوست صمیمی پری جون هستید درسته؟.. – بله..من و پری سال هاست با هم دوستیم.. –بله از لیلی جون شنیده بودم……و با مکث کوتاهی که انگار واسه زدن حرفش تردید داشت من من کنان گفت: راستیَتِش چندبار اومد رو زبونم ازت بپرسم عزیزم ولی هر بار به خودم گفتم شاید دارم اشتباه می کنم.. – نه خواهش می کنم بفرمایید.. — دخترم چهره ت خیلی برام آشناست..انگار که قبلا تو رو یه جا دیدم..یادم نیست کجا اما….نمی دونم به خدا، شایدم دارم اشتباه می کنم.. با لبخند کمرنگی سرم و تکون دادم ..چی داشتم که بگم؟..حتما اشتباه می کرد.. به بی بی نگاه کردم..درست کنارم نشسته بود.. لیلی جون با مهناز خانم سرگرم صحبت شدند.. بی بی اروم زیر گوشم گفت: نکنه تو رو می شناسه مادر؟.. زیر لب جوابش و دادم.. – نه بی بی فک نکنم..حتما منو با یکی عوضی گرفته.. — پسره رو دیدی چطور نگات می کرد؟!.. – چطور؟!.. — انگار اومده خواستگاری ِ تو..وقتی َ م سرت پایین بود نگاش و از روت بر نمی داشت..تا جایی که مادرشم فهمید.. با دلخوری ارومتر از قبل گفتم: نکنه پری هم……. — نه مادر اون بنده خدا که همه ش سرش و انداخته بود زیر..بچه م از شرم تو صورت پسره نگاه هم نکرد.. – پری و خجالت؟!.. — خب دیگه عزیزم شب خواستگاری دختر چه بخواد و چه نخواد شرمش میشه..پری هم پیش خودمون ماشاالله سر زبون دار ِ وگرنه جلو مردم دختر سنگین و ارومی ِ …. سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم..بی بی هم خوب پری رو شناخته بود.. بعد از نیم ساعت برگشتن .. از چهره ی پری با اون لبخندی که رو لباش داشت می خوندم که جوابش به داماد مثبته.. هر دو با شرم ِ خاصی که تو چشماشون بود به ما نگاه می کردن.. مهناز خانم _دخترم دهنمون و شیرین کنیم؟.. پری به مادرش نگاه کرد..لیلی جون با لبخند سرش و تکون داد..پری با شرم نگاهش و به زمین دوخت و لبخند خواستنی رو لباش نشست.. مهناز خانم هم که فهمیده بود سکوت ِ پری علامت رضایتشه شروع کرد به کِیل کشیدن.. لیلی جون رو به من گفت: دختر گلم تو شیرینی تعارف کن.. از این حرفش تعجب کردم..فکر می کردم رسمه عروس شیرینی تعارف کنه ..نتونستم مخالفت کنم.. ظرف شیرینی رو از روی میز برداشتم..جلوی مهناز خانم گرفتم.. — پیر شی دخترم..ایشاالله که همه ی دختر پسرای جوون خوشبخت بشن.. جلوی بی بی گرفتم وقتی داشت شیرینی بر می داشت نگاش تو صورتم بود.. اروم گفت: دخترم چرا رنگت پریده؟!..خوبی؟!.. لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم .. – خوبم بی بی نگران نباش.. لیلی جون هم برداشت و ظرف و جلوی پری گرفتم .. صورتش و بوسیدم و تو گوشش تبریک گفتم اونم ریز جوابم و داد و تشکر کرد.. نوبت به امیر رسید..به صورتش نگاه نکردم ..نگام به ظرف توی دستم بود.. – تبریک میگم.. آروم یه شیرینی از تو ظرف برداشت و زیر لب تشکر کرد.. برگشتم سر جام و ظرف شیرینی رو گذاشتم رو میز.. اون شب همه چیز به خیر و خوشی تموم شد..و قرار شیرینی خورون رو به اتفاق بزرگترای فامیل واسه 2 شب دیگه گذاشتن که همونجا رسما نامزدیشون اعلام بشه.. تو مسیر برگشت از شرکت بودیم..هر روز با پری می رفتم و می اومدم.. اون اوایل که سوار اتوبوس می شدم بدجور شاکی می شد تا جایی که لیلی جون و انداخت جلو .. خیلی خوب می شناختمش.. تا به اون چیزی که می خواد نرسه دست بردار نیست.. – پری.. با حالت گرفته ای برگشت و نگام کرد.. — هوم؟.. – چته تو امروز؟..همه ش تو خودتی، اتفاقی افتاده؟.. نفسش و عمیق بیرون داد و نگاهش و به جاده دوخت.. — دلی یه چیز میگم ولی مدیونی اگه فک کنی حسودم..فقط یه کم حساسم همین.. – خیلی خب بگو.. — قول؟.. – پری…… — خیلی خب میگم..دیروز که مرخصی گرفتم یادته؟.. سرم و تکون دادم .. با یه مکث کوتاه ادامه داد: هیچی دیگه امیر زنگ زده بود به گوشیم که می خوام ببینمت..منم که دل تو دلم نبود یه کم واسه ش ناز کردم که اره کار دارم و الان نمیشه و این حرفا.. ولی شدید اصرار کرد منم قبول کردم..تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم.. فک کردم چی می خواد بگه که این همه اصرار کرد تا باهام حرف بزنه.. با کلی ذوق و شوق پاشدم رفتم پیشش آقا بعد از 10 دقیقه احوال پرسی و این حرفا یه ریز از تو و گذشته ت و ..خلاصه هر چی که به تو مربوط می شد پرسید.. با تعجب نگاش کردم.. – جدی میگی؟!.. — اره بابا تو این یه مورد مگه خرم شوخی کنم؟.. – ازش دلیلش و نپرسیدی؟.. — چرا اتفاقا، ولی جواب درست و حسابی بهم نداد…فقط گفت انگار تو رو می شناسه و واسه همین کنجکاو شده در موردت بدونه..انقدرام دیگه پپه نیستم که نفهمم جواب این سوالا واسه ش چقدر مهم بوده که منو از محل کارم کشونده اونجا.. – تو چیا بهش گفتی؟.. –چیز زیادی نگفتم..پیش خودم گفتم شاید راضی نباشی.. – ممنونم..پری ببخش من……… — دلی بی خیال شو تو چه تقصیری داری اخه؟..آره خب دوسش دارم، اونم منو می خواد..بچه نیستم که نفهمم چی به چیه..ناراحتیم از اینه که چرا منو کشونده اونجا تا این همه سوال پیچم کنه؟.. – به قول خودت بی خیال..شاید قصد و قرضی نداشته و محض کنجکاوی بوده..اخه مادرشم اون شب می گفت انگار منو یه جایی دیده.. — جون ِ پری؟!.. – اره بنده خدا اخرشم در شد گفت شاید دارم اشتباه می کنم..لابد امیر واسه همین کنجکاو شده..در هر صورت من که اونا رو نمی شناسم ولی چطور شده که میگن براشون اشنام نمی دونم.. — پس با این حساب بیخودی داشتم حرص و جوش می خوردم.. – این که کار همیشه ت ِ .. چپ چپ نگام کرد..با لبخند کمرنگی سرم و چرخوندم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم.. به این فکر می کردم که دلیل کنجکاویای امیر در مورد من چی می تونه باشه؟!.. ************************* شب نامزدی بود..یه دست کت و دامن شکلاتی تیره پوشیده بودم با شال همرنگش که یکی دو درجه تیره تر بود.. کنار بی بی پیش بقیه ی خانما نشسته بودم..بزرگترا صحبتاشون و شروع کردن ..نوبت به تعیین مهریه رسید.. به پیشنهاد خود پری 14 تا سکه و 5 سفر زیارتی به ترتیب به مشهد و کربلا و نجف و سوریه و مکه .. ظاهرا پیشنهادش به مزاج عموها و دایی هاش خوش نیومد.. قصد اونا سنگین تر کردن مهریه بود ولی پری با جدیت تمام گفت که می خواد مهرش همین قدر باشه.. خوشحالی رو تو چشمای هر دوشون می دیدم..پری و امیر واقعا به هم می اومدن.. لیلی جون_ مهناز پس چرا آرتام نیومد؟..ناسلامتی نامزدی برادرش ِ .. مهناز خانم _ نتونست بیاد..خیلی دوست داشت تو مراسم شرکت کنه ولی خب یه سفر کاری براش پیش اومد مجبور شد بره..ایشاالله واسه عقد امیر جبران می کنه.. لیلی جون_ ایشاالله.. نگاهم و چرخوندم سمت پری و امیر که کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن.. آخر شب وقتی همراه بی بی برگشتم خونه بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم.. تا نزدیکای صبح با آرشام حرف زدم..از ارزوهام براش گفتم..از شب عروسی خودمون..از اون شب و تموم اتفاقاتش تو کلبه ..از حرفامون کنار دریا و غروب افتابی که هر دو شاهدش بودیم.. درسته جسمش و کنارم نداشتم ولی حضورش و هر شب حس می کردم..می دیدم بالا سرم نشسته و با لبخند همیشگیش زل زده بهم.. و من تا زمانی که چشمام گرم خواب بشه خیره میشم تو چشمای جذاب و خواستنیش که واسه م مملو از ارامش ِ ….درست زمانی که می خوام چشمام و ببندم زیر لب بهش شب بخیر میگم.. به تنها کسی که قلبم به عشق اون تو سینه می تپید.. کسی که با هر نفس می تونم ببینمش.. آرشام تو هر ثانیه از زندگیم با من بود.. پری _ دلی این تن بمیره..مرگ من..بابا چی میشه تو َم بیای آخه؟..پرونده ها رو گذاشتم تو کشوی کنار میزم و درش و بستم..کم کم داشتم از دستش کلافه می شدم..– پری گفتم نه یعنی نه نمی فهمم این همه اصرار واسه چیه؟..— د ِ آخه من واسه خودت میگم بس که چسبیدی تو اون دخمه داری خُل میشی..اینا رو با لحن شوخی می گفت ولی من حال و حوصله نداشتم..نشستم رو صندلی و مثلا با خودکار و کاغذی که رو میزم بود خودم و سرگرم کردم تا بی خیالم شه ……….دستاش و گذاشت رو میز .. صداش پر بود از التماس..— دلی من تو رو مثل خواهرم می دونم..خودتم اینو می دونی ..وقتی میگم تو َم با ما بیا به این خاطره که دوست دارم خواهرمم کنارم باشه..به خدا اگه نیای دلم و می شکنی..پوفی کردم و خودکار و انداختم رو کاغذ..نخیر انگار دست بردار نیست..به هر طریقی می خواد راضیم کنه..– خانواده ی نامزدت تو و مادرت و دعوت کردن من دیگه واسه چی بیام؟..— اولا بی بی هم هست..دوما مهنازجون تاکید کرد تو هم بیای..– لابد تو بهش گفتی دیگه، ازت بعید نیست..با همون لبخند شیطونش یه چشمک ریز تحویلم داد و گفت: حــــالا..– حالا و مرض..می شناسمت خب..آبرو واسه م نذاشتی..— من چکار به ابروی تو دارم؟!..خود مهناز جون از خداش بود.. اصلا انگار حرف دلش و زده باشم تا اسمت و اوردم با ذوق قبول کرد..– حتما بیچاره تو رودروایسی مونده..— تو چکار به اونش داری؟..فقط بگو میام و تمام..– نمیام وسلام..— دلی خیلی یه دنده ای ..مرغت در همه حال یه پا داره ..لبام و جمع کردم..– برو سر کارت، رئیس ببینه اینجایی بد میشه..یه جور خاصی نگام کرد..پر از گله و ناراحتی..— دلی به خداوندی خدا اگه باهام به این مهمونی نیای دیگه نه من نه تو..فکر می کردم انقدری پیشت ارزش دارم که اگه خواسته ای ازت داشتم قبول کنی..روش و برگردوند و قدم ِ اول و به دوم برنداشته بود که از رو صندلیم بلند شدم و صداش زدم..پشت به من ایستاد..– چته پری؟..منظور منو خوب متوجه نشدی وگرنه……..برگشت و نگام کرد..— دلارام هیچ کس بهتر از من درکت نمی کنه..1 روز و2 روز نیست که می شناسمت ولی نمی دونم چرا گاهی اوقات تا این حد نسبت بهم بی اعتماد میشی..– چرا شلوغش می کنی پری؟..اصلا بحث اعتماد و این حرفا نیست..— حرف من همینه دلی یا تا اخر این مراسم کنارم باش و تنهام نذار یا از همین الان میرم رد کارم و دیگه هم دور و برت پیدام نمیشه..– چرا اصرار می کنی؟…….— اصرار نکردم..خواهش کردم..ولی تو قبول نکردی..طاقت این نگاه و لحن دلخور و پر گلایه رو از جانب بهترین دوستم نداشتم..کسی که تو روزای تنهاییم کنارم موند ..پس چرا حالا که اون می خواد کنارش باشم وتنهاش نذارم اینطور جوابش و میدم؟!..— قبول می کنی دلی؟..زل زدم تو چشماش..سرم و که به نشونه ی مثبت تکون دادم با ذوق اومد سمتم و از اونور ِ میز خم شد صورتم و بوسید..با اخم به شوخی پسش زدم ..-د ِ چه کاریه دختر خودت و جمع کن..— وای دلی نمی دونی چقدر خوشحالم کردی .. توقع نداشتم قبول کنی..یعنی کلا ناامید شده بودم ازت..– دوستی به درد همین موقع ها می خوره..یه روز تو رفاقت و در حقم تموم کردی حالا هم نوبت منه……چشماش از خوشحالی برق می زد..حالش و درک می کردم..منم این روزا رو گذرونده بودم..درسته پر از تشویش و اضطراب بود اما..با وجود عشق ترس کمتر حس می شد و در کنارش شاهد هیجانی بودم که برام قابل وصف نبود..ای کاش بر می گشتم به اون روزا..هر چند سختی های زیادی رو متحمل شدم..اما لااقل عشقم و کنار خودم داشتم..اگه «امید» و تو زندگیم نداشتم تا الان منم زیر خروارها خاک خوابیده بودم..اما «انتظار» و حسی که با وجودش قلبم و گرم می کرد باعث می شد امید و تو جای جای ِ زندگیم حس کنم ..از این بابت خدا رو شکر می کردم..*******************************هر 4 نفر از ماشین پری پیاده شدیم..نگاهم و یه دور کامل اطراف ویلا چرخوندم..چراغای پایه بلند و سفید کنار یه راهه سنگلاخی وباریک تا جلوی ساختمون ردیف نصب شده بودن و با وجود اونا باغ کاملا زیبا و چشمگیر به نظر می رسید..و درست روبه روی ما ساختمونی با نمای سفید و پنجره های شکلاتی که زیر نور مستقیم چراغای باغ واقعا می تونستم بگم جلوه ی خاص و منحصر به فردی داشت..آخر از همه به سمت در ورودی حرکت کردم..مهناز خانم همراه امیر به استقبالمون اومدن ..بعد از روبوسی و سلام و احوال پرسی با مهناز خانم رو به امیر کاملا سرسنگین فقط سلام کردم که اونم متین و اروم جوابم و داد..هنوزم وقتی نگاش بهم می افتاد زیاد از حد رو صورتم خیره می شد..سعی می کردم خودم و بزنم به اون راه و بی تفاوت باشم..سبک و تزئین داخل ساختمون کاملا فانتزی و مدرن بود..همه چیز شیک و جذاب..یه سالن بزرگ سمت راست که مهناز خانم به اون سمت راهنماییمون کرد..یه دست مبل و یه دست کامل صندلی که هر دو با رنگ های سفید و دودی ست شده بودن..پرده های شیک ولی در عین حال ساده، ترکیبی از رنگ های نقره ای وسفید و دودی..در کل دکور داخلی خونشون به نظرم جالب اومد..روی مبل کنار پری نشستم که امیر هم اونطرف پری رو یه مبل تک نفره نشست..2 تا خدمتکار مشغول پذیرایی شدن..نمی دونم چرا ولی حس می کردم مهناز خانم یه جورایی حال و روزش خوب نیست..مرتب با دستپاچگی جواب لیلی جون و بی بی رو می داد..امیر هم که کلا ساکت بود..1 ساعت که گذشت دیدم نمی تونم این فضا رو تحمل کنم..اینجور مواقع که معذب می شدم احساس خفگی بهم دست می داد..نمی دونم چم شده بود ولی احساس راحتی نمی کردم..با یه ببخشید از جام بلند شدم و زیر نگاهه سنگین بقیه از سالن زدم بیرون..یه نفس عمیق کشیدم و کنار ِ یه ستون ایستادم..بعد از چند لحظه پری همراه امیر اومد و کنارم ایستاد..پری_ حالت خوب نیست دلی؟..می دونستم رنگم پریده..– خوبم نگران نباش..امیر جلوم ایستاد و اروم گفت: ولی رنگتون پریده..بهتره اینجا بشینید..و یه صندلی از پشت میز کنار ستون برداشت و گذاشت جلوم ..با تشکر زیر لبی نشستم و به صورتم دست کشیدم..احساس گرمای شدیدی می کردم..دوست داشتم برم تو باغ تا هوای تازه بخورم..ولی با وجود امیر واسه بیان کردنش معذب بودم..هرچی نباشه خونه ی مردمه همینجوری پاشم برم بیرون که نمیشه..پری – دلی بریم این اطراف یه کم قدم بزنیم، شاید حالتم بهتر شد..از خدا خواسته قبول کردم..باز راه برم بهتره تا یه جا بی حرکت بشینم اونم با وجود نگاه های گاه و بی گاهه امیر..امیر پشت سرمون بود و گه گاه با پری حرف می زد..یه وقتایی حس می کردم پسر خجول و سر به زیری ِ اما به هیچ وجه معنی اون نگاه های خیره ش و درک نمی کردم..داشتم به تابلوهایی که رو دیوار نصب شده بود نگاه می کردم..اونطرف سالن یه محیط باز بود همراه با یه شومینه ی فانتزی که انگار محض دکور گذاشته بودنش اونجا و بالای شومینه یه تابلوی نسبتا بزرگ نصب شده بود..نمایی از غروب افتاب..و روی شومینه قاب عکسای کوچیک و بزرگی کنار هم چیده شده بود..انگار که عکسای خانوادگیشون بود..پری رو به امیر کرد و با لبخند پرسید: تو هم توی این عکسا هستی؟..امیر با لبخند سرش و تکون داد و به یکی از عکسا اشاره کرد..— اینو وقتی نوجوون بودم انداختم..اینجا هم کم سن وسال تر بودم..پری به یکی از عکسا اشاره کرد که دو تا پسربچه کنار هم ایستاده بودن و اونی که قدش کمی بلندتر بود دستش و انداخته بود رو شونه ی اون یکی وهر دو با لبخند تو دوربین نگاه می کردن..پری _ این دو تا کین؟…. و با مکث به امیر نگاه کرد و ادامه داد: یکیشون که خیلی به عکس نوجوونیات شبیهه..امیر نیم نگاهی به من و پری انداخت و لبخند زد..— اونی که کوچیکتر ِ خودمم..اونی هم که دستش و انداخته دور گردنم برادرم آرتامه..این عکس برای ما خیلی عزیزه.. پری _ از مهنازجون در مورد برادرت شنیدم..راستی امشب ندیدمش ..احساس کردم با این حرف ِ پری حالت صورت امیر گرفته شد..از گوشه ی چشم نگاهه کوتاهی به من انداخت ..لبخند زد ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود..— یکی از دوستاش دچار مشکل شده بود باید می رفت..گفت خودش و می رسونه….راستی بریم باغ و هم بهتون نشون بدم مطمئنم خوشتون میاد..پری با روی باز قبول کرد..من که از اولم قصدم همین بود اروم دنبالشون راه افتادم..اونا جلو می رفتن و من پشت سرشون .. ناخواسته داشتم به حرفای امیر فکر می کردم..وقتی اسم آرتام می اومد خیلی راحت متوجه می شدم که میره تو خودش..تو حیاط داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری َم با هم حرف می زدن..دیگه داشت حوصله م سر می رفت..دوست داشتم تنها باشم ..خواستم بهشون بگم که همون موقع موبایل امیر زنگ خورد..گوشیش و از تو جیبش در اورد و جواب داد..— الو………..نگاش و بین من و پری چرخوند و سرش و زیر انداخت و با یه «ببخشید» ازمون فاصله گرفت..پشتش به من بود ولی صداش و تا حدی می شنیدم..— آرتام هیچ معلوم هست کجایی؟….چی؟!…..اره…….کی کارت تموم میشه؟..می خوای منم بیام که…….خیلی خب، باشه..فعلا……….من و پری تموم مدت مثلا خودمون و سرگرم ِ گلا نشون دادیم..دستم و نوازشگرانه روی یکی از گلهای سرخ و خوشبوی تو باغچه کشیدم..لبخند زدم..چه حس خوبی بود……..صدای امیر و شنیدم..پشت سرم بود و درست کنار پری….— از گلا خوشتون میاد؟..برگشتم و نگاش کردم..چشماش تو تاریکی ِ شب و زیر نور کمرنگ چراغا تیره تر به نظر می رسید..به جای من پری با لبخند جوابش و داد: اوف، چه جورم..گلای تو باغچه مون و که دیدی؟….امیر سرش و تکون داد و پری ادامه داد: تمومش کار دلی ِ .. مامان اول مخالف بود می گفت اذیت میشی ولی کی حریفش می شد؟…..و به شوخی بهم چشمک زد: خواهر خودمه دیگه..با لبخند کمرنگی سرم و زیر انداختم..امیر رو به پری گفت: از چه گلی خوشت میاد؟..پری هم با علاقه ی خاصی اروم گفت: نرگس..امیر با لبخند سرش و کمی رو به پری خم کرد و آهسته زمزمه کرد: پس از این نظر سلیقه هامون مثل همه .. البته من از یاسم خیلی خوشم میاد..و به من نگاه کرد .. نگاهش هر چند کوتاه بود ولی با اوردن اسم گل یاس و نگاهی که از روی پری به سمت من کشید باعث تعجبم شد..منظورش از اون نگاه چی بود؟!..شایدم منظوری نداشت..اما……..همون لحظه یه اس ام اس واسه ش اومد..بعد از خوندنش با یه معذرت خواهی ِ کوتاه ازمون فاصله گرفت و به سرعت رفت تو ساختمون..پری رو به من با تعجب گفت: امیر چش شد یهو؟..شونه م و انداختم بالا ..– تو زنشی از من می پرسی؟..چپ چپ نگام کرد..خواستم قدم بزنم..پری هم پشت سرم اومد..پری _ از اینجا خیلی خوشم امده..هر جا رو نگاه می کنی گل و درخته..چی می شد اگه یه بید مجنونم اون سمت که فقط چمنکاری شده داشتن و زیرش یه دست میز و صندلی فر فورژه می ذاشتن وای تابستونا معرکه ست که بشینی اونجا و هندونه بخوری..– حالا که عروسشون شدی خیلی خوبم تز میدی، به امیر بگی سریع واسه ت جورش می کنه..پری_ نه بابا میز و صندلیش جور شه درخت بیدش و از کجا بیاریم؟..– دغدغه ی تو الان همینه؟..خندید و خواست جوابم و بده که.. یه دفعه از حرکت ایستادم..مات و مبهوت رو به روم و نگاه می کردم..پری_ دلی جن دیدی؟!..دلی با تو َ م……راه افتادم..پری با تردید کنارم اومد..مسیر نگاهم و دنبال کرد..پری- اولالا اینجا رو باش چقدر گل ..همه هم یاس..روبه روشون ایستادم..گل های یاسی که مثل پیچک سراسر دیوار باغ رو پوشونده بودن..بوی عطر یاس مشامم و نوازش داد..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..پری_ اینا از مام بیشتر گل یاس دارن..دلی نگاه کن چه خوشگل رو دیوار پیچ خوردن ..سر انگشتم و اروم کشیدم روشون..لمس کردنشونم بهم حس خوبی می داد..یه حس عجیب..پری _دلی برگردیم، زشته این همه وقت اومدیم بیرون..با پری موافق بودم..ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از این گلا دل بکنم..تا وقتی که از اونجا دور نشدیم همه ش بر می گشتم و نگاهشون می کردم..هر کی که اینا رو پرورش داده واقعا تو کارش مهارت داشته..چقدر دوست داشتم همونجا بمونم..****************************************چیزی تا عقد پری و امیر نمونده بود..امروز واسه خرید رفتن که طبق معمول پری کلی اصرار کرد باهاشون برم ولی اینبار دیگه نتونست قانعم کنه..بهتر بود با هم تنها باشن و منم اگه باهاشون می رفتم تا اخر خرید حس می کردم بینشون فقط یه مزاحمم ..مثل روزای دیگه که عصرا می نشستم و رو داستانم کار می کردم امروزم مشغول بودم که صدای پری رو از بیرون شنیدم..عینکم و از رو چشمام برداشتم و اماده شدم تا بدون اجازه در و باز کنه و بیاد تو..که البته زیادم منتظرم نذاشت ..در با شتاب باز شد و پری شاد و سرحال اومد تو اتاق..دستاش پر شده بود از پاکت خرید و بسته های کوچیک و بزرگ..از پشت میزم بلند شدم و رفتم طرفش..– چه خبرا؟ خوش گذشت؟..اومد جلو و صورتم و بوسید..— معرکه بود دختر نمی دونی چقدر راه رفتیم دیگه پاساژ و مغازه ای نبود که زیرپا نذاشته باشیم..خریداش و گذاشت رو تخت و خودش و هم کنارشون پرت کرد ..— وای هلاک شدم به خدا..– چیزی می خوری بیارم؟..— نه اتفاقا بی بی هم می خواست برام میوه و شربت بیاره گفتم نمی خورم بیرون با امیر یه چیزی خوردم دیگه اشتها ندارم..کنارش نشستم و خریداش و مرتب کردم..یه دفعه صاف نشست و با هیجان ِ خاصی گفت: دلــــی امروز بالاخره دیدمش..– کیو؟!..— داداش ِ امیر و دیگه..امروز اتفاقی تو یکی از پاساژا دیدیمش..بی تفاوت شونه م وانداختم بالا..– خوش به حالت..چشم روشنی می خوای؟..— اِ مسخره زدی تو ذوقم..– دیدن برادرشوهرت باعث شده ذوق کنی؟..— نه دیوونه این چه حرفیه؟..اخه تا حالا ندیده بودمش واسه همین..وای دلی جا برادری خیلی جذابه..پاکتا رو کنار هم چیدم پایین تخت ..— ول کن اینارو یه دقیقه به من گوش کن..– گوشم با تو ِ..–د ِ نیست دیگه، از کی تا حالا دارم حرف می زنم حواست و دادی به خریدای من..– بدکاری ِ برات مرتبشون کردم؟..خودت که شلخته ای یکی مثل من باید جمع و جورشون کنه..— خب حالا بی خیال این حرفا داشتم از آرتام برات می گفتم…….– آرتام به من چه؟!..— دلی همت کردی امروز بزنی تو حال ِ منا….آهان تا یادم نرفته اینو بگم قراره سفره ی عقدم و تو تزئین کنی..با تعجب نگاش کردم..– چی میگی تو؟!..حالت خوبه؟!..— به مرحمت شما..– مسخره هیچ می فهمی چی میگی؟!..به لیلی جون گفتی؟!..— آره بابا همه می دونن..مشکلش چیه؟..مشکلش این بود که همه می گفتن من یه زن بیوه م..حضورم تو اینجورمراسم ها شگون نداره..یه مشت باورهای غلط که هر کی رسیده به خورد یکی دیگه داده و همه قبولش داشتن..پری منظورم و از تو نگام فهمید..چیز جدیدی نبود شده وِرد ِ زبون ِ این و اون..هیچ وقت قبول نکردم که یه بیوه م..ولی حرف مردم یه چیز دیگه بود..پری دستم و گرفت و خواهرانه تو دستش به ارومی فشرد..— دلی بس کن، اصل کاری من و مامانمیم که دوست داریم تو اینکارو بکنی..باور کن روزی نیست که مامان تو خونه اسمت و نیاره و نگه که چقدر دوست داره….و با خنده ادامه داد: می دونی که مامی ِ من زن روشنفکری ِ به همین اسونی خرافات روش تاثیر نمیذاره..سرم و زیر انداختم..تو چشمام اشک نشسته بود..جلوی خودم و گرفتم که گریه نکنم.. و تا حدی موفق هم شدم..پری _ قبول می کنی؟..به خاطر من….– ولی..پری مردم که………….— به مردم چکار داری؟..عروس منم که میگم فقط تو..-پس امیر چی؟..مادرشوهرت….— اونا هم در جریانن نگران نباش مهنازجون که از خداش ِ ..تو این مدت ِ کم بدجور خودت و تو دلش جا کردی….حالا قبوله؟..سکوت کردم..— نکنه باید زیر لفظی بدم؟..با لبخند سرم و بلند کردم..–آهان حالا شد..پس خودت و اماده کن و هر چی ایده ی خوشگل و شیک داری رو کن که می خوام واسه ابجیت سنگ ِ تموم بذاری..تو گلوم بغض نشسته بود می ترسیدم حرف بزنم و بترکه..از پری ممنون بودم که اینهمه بهم توجه می کنه..همینطور از لیلی جون که تموم مدت مادرانه بهم محبت کرد..بی بی که شده بود همه کسم..مادرم..پدرم..سنگ صبورم..چه شبهایی که سرم و رو زانوهاش نذاشتم و زیر سایه ی دستای پر مهرش اشک نریختم..دلداریم می داد..بهم می گفت صبور باشم..با دلی پر از غصه پری رو بغل کردم و سر روی شونه ش گذاشتم..هق هقم و تو آغوش مهربونش سر دادم و بغضم و خالی کردم..پر بودم..پر از غم..پر از حسرت..پر از حس تلخ و عذاب اور تنهایی..پری اروم پشتم و نوازش کرد ..چقدر به این سکوت بینمون نیاز داشتم.. ادامه دارد… ********************************************* رمان گناهکار قسمت بیست و پنجم

مهناز خانم_ دخترم هر چی که لازم داری رو لیست کن بده آرتام برات تهیه کنه..با لبخندی از روی خجالت سرم و زیر انداختم..– شرمنده م نمی خواستم مزاحمتون بشم ولی پری خیلی اصرار کرد..نتونستم حریفش بشم…..

دستم و گرفت..سرمو بلند کردم و نرم تو چشماش خیره شدم.. — دیگه این حرف و نزن دخترم..مزاحم چیه تو هم برای ما عزیزی..پری خیلی دوستت داره مثل خواهرش می مونی .. بارها خودش گفته، پس دیگه اینو نگو که ناراحت میشم.. و به اتاقی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: این اتاق فکر می کنم واسه عقد مناسب باشه..هم بزرگه و هم اینکه جا واسه مهمونا هست..نظرت چیه ؟..

نگاهی اجمالی دور تا دور اتاق انداختم.. – به نظر منم مناسبه..هر طور خودتون صلاح بدونید.. –پیر شی عزیزم پس تا تو لیست و اماده می کنی برم ببینم باز این پسرکجا غیبش زده.. از اتاق که بیرون رفت من موندم و کاغذ و قلمی که تو دستام اماده نگه داشته بودم تا لوازمی که احتیاج بود و توش لیست کنم.. تا حالا از این کارا نکرده بودم واسه همین از تو بعضی سایتا یه سری اطلاعات گرفته بودم.. چند متر تور نقره ای و طلایی.. ساتن سفید و شکلاتی.. بادکنک های سفید و نقره ای.. و چندتا چیز دیگه که باید با سفره و وسایلش ست می کردم.. امیدوار بودم که بتونم از پسش بر بیام .. لیست که کامل شد از اتاق رفتم بیرون..دنبال مهنازخانم می گشتم ولی توسالن پیداش نکردم.. رو به یکی از خدمه ها سراغش و گرفتم که گفت رفته تو باغ….. تو درگاه رخ به رخ شدیم.. – وای ببخشید..داشتم دنبالتون می گشتم تا لیست و بهتون بدم.. — تو باغ بودم دخترم، آرتام تو ماشینه عجله داره، بده تا نرفته ببرم بدم بهش.. کاغذ و دادم دستش اونم با لبخند مهربونی که نثار صورتم کرد از در رفت بیرون.. برگشتم تو اتاق و به کمک یکی از خدمه ها مشغول جا به جایی اسباب و اثاثیه های تو اتاق شدیم.. تقریبا 1ساعت و نیم گذشته بود.. خدمتکار از اتاق رفت بیرون درم پشت سرش نبست.. حسابی مشغول بودم .. دستم به تابلوهای رو دیوار بند بود که داشتم یکی یکی برشون می داشتم تا جاشون بادکنک و تور بزنم.. با پشت دست عرق روی پیشونیم و پاک کرد..حسابی خسته شده بودم.. مهنازخانم هر چند دقیقه یک بار بهم سر می زد و بنده خدا همه جوره ازم پذیرایی می کرد.. زن خونگرم و ارومی بود.. دست به کمر داشتم اطرافم و نگاه می کردم که توی همون لحظه یه چیزی و رو خودم حس کردم..مثل….سنگینی ِیک نگاه.. برام عجیب بود..کسی که تو اتاق نیست.. سرم و چرخوندم سمت در..اما اونجام کسی نبود.. ضربان قلبم و عادی حس نمی کردم…. یهو چم شد؟!.. نفس حبس شده م و عمیق بیرون دادم و راه افتادم سمت در.. تا خواستم سرم و ببرم بیرون خدمتکار عین جن جلوم ظاهر شد.. با ترس جیغ خفیفی کشیدم و پریدم عقب.. اون بنده خدام بدتر از من رنگش پریده بود.. — بـ..ببخشید خانم نمی دونستم اینجا وایسادین.. – اشکال نداره تو رو هم ترسوندم.. به صورتش دست کشید.. نگام به پاکتای توی دستش افتاد.. – اینا چیه؟.. –آهان اینا رو آقا دادن گفتند بدمشون به شما..اتفاقا تا پشت درم اومدن ولی نمی دونم چی شد یه دفعه برگشتن دادن دست من.. – باشه ممنون.. — خانم باشم یا برم؟.. – نه نصب کردنشون کاری نداره..فقط بادکنکا باید باد بشن که اینکارو میذاریم آخر سر .. –پس من برم به خانم کمک کنم.. بعد از رفتنش چرخیدم سمت اتاق و یه نفس عمیق کشیدم..وای خدا هنوزم قلبم داره تند می زنه.. پاکتا رو یکی یکی خالی کردم کف اتاق.. همه رو گرفته بود..با دیدن ساتن سفید و شکلاتی ناخداگاه رو لبام لبخند نشست .. روشون دست کشیدم..چقدر نرم و لطیفن.. تو دلم برای عزیزترین دوستم ارزوی خوشبختی کردم.. خدایا عشق رو تو هر ثانیه از زندگیشون ..و مهربونی و محبت و تو دلای عاشقشون حفظ کن .. لوازم و کنارهم گذاشتم .. یه پاکت کوچیک بینشون بود..توش و نگاه کردم و با لبخند سرش و کج کردم .. دو تا قلب اکلیلی قرمز و خوشگل افتاد تو دستم.. زیر نور لوستر می درخشیدند.. خواستم پاکت و بذارم کنار ولی….ناخداگاه به بینیم نزدیک کردم.. بوی خوبی می داد.. با تعجب قلبا رو بو کردم.. خدایا.. بوی عطر.. بوی.. بوی یاس.. چند بار پشت سر هم بو کشیدم.. نه اشتباه نمی کنم.. هیچ کدوم از لوازم این بو رو نمی داد..فقط همین دوتا قلب قرمز و درخشان.. حس می کردم سر انگشتام سر شده.. قلبم دیوانه وار تو سینه م می تپید.. چرا فقط این دوتا قلب باید بوی عطر بده؟..اونم عطر یاس.. شتابزده از جام بلند شدم و رفتم سمت در.. رو به یکی از خدمه ها که تو دستش چندتا ملحفه ی تا شده داشت پرسیدم: ببخشید.. اقا آرتام کجا هستند؟.. — نمی دونم خانم شاید تو باغ باشن.. زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم سمت در.. به همون خدمتکاری بر خوردم که تو جا به جایی اثاثیه کمکم کرد.. با دیدنم لبخند زد.. — به چیزی نیاز دارید خانم؟.. – نه نه..فقط.. — فقط چی خانم؟..هر چی می خواین بگید براتون میارم.. -آرتام..یعنی اقا آرتام کجاست؟..باهاشون یه کار فوری داشتم.. با تعجب نگام کرد.. — آقا همین الان از ویلا رفتن بیرون.. – کجا؟…. تعجبش با این سوالم بیشتر شد.. – منظورم اینه که کجا رفتن؟..آخه کارم خیلی مهمه.. — نمی دونم خانم..ایشون هیچ وقت برای انجام کاری به کسی توضیح نمیدن..من که یه خدمتکار ساده م خانم.. با ناامیدی نفسم و فوت کردم بیرون وسرم و تکون دادم.. – باشه ..بازم ممنون.. –خواهش می کنم.. از کنارم رد شد ولی مرتب بر می گشت و نگام می کرد.. لابد فکر کرده خل شدم دارم اینجوری دنبال رئیسش می گردم.. دست خودم نبود..یه حسی داشتم.. بعد از 5 سال برای اولین بار بود که قلبم اینطور خودش و بی تاب و بی قرار نشون می داد.. باید یه دلیلی داشته باشه.. به قلبای توی دستم نگاه کردم.. دو مرتبه بوشون کردم.. این بوی ِ آشنا .. همراه با یه حس ِ آشنا.. خدایا …………………

مهمونای درجه 1 عروس و داماد تو اتاق نشسته بودن.. داماد همراه عاقد بیرون بود..

کلاه ِشنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم.. خواستم از کنارش رد شم که دستم و گرفت..لبه ی کلاهش و یه کم بالا داد و نگام کرد.. اروم گفت: کجا میری؟.. آهسته تر ازخودش جوابش و دادم: میرم بیرون، الان عاقد میاد.. — خب بیاد چکار به عاقد داری همینجا باش.. -پری زشته ول کن دستمو.. — چی چی رو زشته می خوام خواهرم تو مراسم عقد کنارم باشه این کجاش زشته؟.. لیلی جون _ چی شده دلارام جون؟.. – از پری بپرسید دستم و گرفته میگه تو اتاق عقد بمون.. — خب دخترم بمون مگه چی میشه؟.. – لیلی جون شما دیگه چرا؟!..یه نگاه به مهمونا بندازید، ببینید چطور دارن نگام می کنن..من اینجا نباشم بهتره..حرف و سخنشم کمتره.. پری_ لازم نکرده..هر کی هر چی می خواد بگه بهت گفتم که واسه م مهم نیست.. – پری الان وقت لجبازی نیست..بمونم اذیت میشم طاقت این نگاه ها رو ندارم بذار برم بیرون.. لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود.. لیلی جون متوجهه حال خرابم شد.. لیلی جون_ پری بذار خودش تصمیم بگیره.. پری_ چی میگی مامان؟..مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟..اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده رو تموم باورهای غلطشون..غیر از اینه؟.. – من حرفاشون و قبول ندارم این چه حرفیه پری؟..فقط خودم و می شناسم می دونم بمونم زیر این همه نگاهه سنگین بالاخره طاقتم و از دست میدم و اشکم درمیاد..تو اینو می خوای؟.. تو سکوت فقط نگام کرد.. لیلی جون _ دخترم عاقد بیرون منتظره خانما دارن حاضر میشن حاج آقا بیاد تو..پری کلاهت و درست کن زشته مادر.. با لبخند تو چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد.. کلاهش ومرتب کردم و زیر گوشش اروم گفتم: برات بهترینا رو ارزو می کنم خواهرم..لیاقت خوشبختی رو داری به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی هر چی تو زندگیت از خدا می خوای بهت بده..ازت ممنونم پری.. با بغض اب دهنم و قورت دادم.. سنگین تر شد.. لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم.. به محض اینکه پام به بیرون ازاتاق رسید دویدم سمت باغ.. صدای بی بی رو شنیدم ولی بی توجه فقط قدمام و تندتر بر می داشتم.. بیرون خلوت بود..رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم.. کنار باغچه دامن لباسم و جمع کردم و نشستم.. دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و بغضم شکست.. مهمونا تو ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن..هلهله و شادی سر داده بودن .. و من با دلی پر از غم هنوزم تو تنهایی هام اسیر بودم.. خدایا صبرم و بیشتر کن.. خدایا یه راه چاره نشونم بده.. کجا دنبالش بگردم؟.. توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم.. خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالش و سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونه ش و هم فروخته به شرکاش.. با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغش و ازش بگیرم.. تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی تو یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود.. و من حتی یکبار نرفتم تا ببینمش.. حتی یک بار حس نکردم که ارشام ِ من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده .. اگه هنوز نفسم میاد و میره به خاطر اینه که مرگش و باور نکردم…. می دونم آرشام ِ من نمرده.. آرشام اهل نامردی نبود.. ادمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش.. آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت..اون یه ادم معمولی نبود.. همه چیزش خاص بود.. غرورش ستودنی بود.. حتی وقتی بهم ابراز علاقه کرد بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه.. چنین ادمی لایق خاک نیست.. خدایا جهنم و دارم به چشم می بینم.. هرروز.. هر شب.. خدایا بهم امید دادی..با اینکه 2 بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده ولی بازم رفتنش و قبول نکردم.. کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟.. همیشه سرگردونم..هنوزم هستم.. هیچ وقت تو آرامش روزم و به شب نرسوندم.. تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم تلخی روزگار بهم فهموند عمر ِ لحظات ِ خوش خیلی خیلی کوتاهه.. من قدرش و ندونستم..گذاشتم بره.. باهاش خداحافظی کردم.. دلم می گفت جلوش و بگیر نذار بره.. اینبار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم ولی نکردم..آرشام سرسخت تر از این حرفا بود.. به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم.. از رو زمین بلند شدم و دامن لباسم و تکون دادم..یه شال حریر خاکستری انداخته بودم رو سرم که همرنگ لباسم بود.. بی حوصله مرتبش کردم…. تو همون حالت که داشتم اشکام و پاک می کردم یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم .. قدمام و به همون سمت برداشتم..از داخل صدای موزیک می اومد .. فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همونجایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم.. هنوز چند قدم بهشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم..مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود .. خواستم بگردم اما…. نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره، پیش می رفت.. یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم..از صدای پاهام متوجه ِ حضورم شد.. آهسته از جاش بلند شد.. هنوز پشتش به من بود.. دقیق نگاش کردم.. قامت بلند و کشیده.. کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت.. بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد.. – ببخشید انگار مزاحمتون شدم.. نباید اینو می گفتم..باید راهم و می کشیدم و از اونجا دور می شدم.. نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم.. حرکات و رفتارم دست خودم نبود.. انگار بی اراده شده بودم.. دستم و رو شالم گذاشتم..رو همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد..چه واضح حسش می کردم.. دست راستش مشت شد..محکم فشارش داد و بازش کرد.. ناخداگاه بهش نزدیک شدم..پشت سرش ایستادم.. حتی برای یه لحظه هم بر نگشت .. خواستم بی تفاوت باشم..با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم.. جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم.. لبخندی به لطافت گلبرگ های یاس نشست رو لبام.. تو حال خودم بودم..انگار چهره ی جذاب آرشام رو همراه با همون نگاهه مغرور توی تک تک گلبرگ هاشون می دیدم..

زیر لب زمزمه می کردم..نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود..حواسم به اطرافم نبود..انگار تو باغ خونه ی پری شون ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم..گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم….با مهر و محبت قطرت اب رو اروم به تن لطیف و شکننده شون می پاشیدم..هیچ وقت نذاشتم ریشه شون آسیب ببینه..هر کدوم از اونها همراه با دقایق ِغرق در انتظار ِمن رشد کرده بودند..زمزمه کردم:در لابه لای ابرهای تیره بود رویای آمدن دوباره ی تو آن شبی که آسمان گریست………..اشک تو چشمام نشست..حال وهوای چشمام بارونی بود..خدایا چقدر دلم از غم پر ِ ..آن شبی که قطره های اشک من به روی برگ های یاسمن چکیدصدام می لرزید..بغض داشتم..صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد..یاسمن شکست ابر تا صبح نالید آسمان غروب کرد

اشک هایم خشک شد چشم هایم کور شد زندگی سراب شدیاد روزهایی افتادم که توی هر لحظه ش هزار بار مرگ و به چشم می دیدم..بدون اون..نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا بود..روزها گذشت یاسمن جوان شد زندگی شاداب شد چشم های خسته ام ولی.. به راه جاده های انتظار تا ابد ماندگار شد رویای آمدن دوباره ی تو مونس روزهای همیشه تار شدچونه م از بغض می لرزید ..چشمام و بستم و بعد از چند لحظه باز کردم..دوست داشتم داد بزنم و بغضم و یه جوری خالی کنم..همه ی وجودم می لرزید..آسمان دگر سیاه نیست یاسمن آرام خوابید ابرکم کم ناپدید شد رویای آمدن دوباره ی تو انتظار همیشه جاودان دل ها شدخدایا جدایی چقدر سخته..تنهایی تا چه حد می تونه درداور باشه..مرگ تو یک لحظه اتفاق میافته.. و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون میدم..صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم..تو همون حالت برگشتم..صورتم خیس از اشک بود..رو به روم ایستاد..نگاه خروشان و بی قرارم رو تو چشماش دوختم..دست راستم روی گل های یاس مونده بود..تنم یخ بست..گلا تو دستم مشت شد..کم کم داشتم توانم و از دست می دادم..همه جا سکوت بود..هیچ صدایی رو نمی شنیدم..حتی صدای ..صدای ………لباش تکون می خورد..انگار داشت صدام می کرد..دستاش نشست رو بازوهام..داره لمسم می کنه..دیگه سرد نیست..با نگرانی نگام می کرد..دهنش باز و بسته می شد ولی من چیزی نمی شنیدم..فقط نگاش می کردم..خواستم لبخند بزنم..نتونستم..خواستم دستم و به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟!..اما نتونستم..خواستم خودم و از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم..ولی…. بازم نتونستم..فقط حس کردم چشمام داره اروم اروم بسته میشه..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..زانوهام تا شد..قبل از اینکه زمین بخورم دو تا دست قوی نگهم داشت..اما چشمام بسته شد..هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا..دنیا رو هم پیش ِ چشمام تو سیاهی ِ محض می دیدم..*********************************سردی قطرات اب رو، روی صورتم حس کردم..نا نداشتم لای چشمام و باز کنم..— داره بهوش میاد ..— اطرافش و خلوت کنید بذارید نفس بکشه بنده خدا..اروم چشمام و باز کردم..نور مستقیم خورد تو صورتم..دومرتبه بستمشون..–چراغا رو خاموش کنید..بذارید نور اباژور روشن باشه..دیگه از اون نور خبری نبود..لای چشمام و باز کردم..گیج و منگ نگاهم و اطرافم چرخوندم..پری کنارم نشسته بود و امیر بالا سرم ایستاده بود..لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی نگام می کردند..بی بی پایین تخت نشسته بود و دستم و دستش داشت..چشماش سرخ و متورم بود..به سرم دست کشیدم..پری _ دلی حالت خوبه؟..-خوبم..— پــــوف، دختر نصف عمرمون کردی..خداروشکر فک کردم دستی دستی از دست رفتی..لیلی جون_ اِ دختر زبونت و گاز بگیر..سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم..هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد چشمام گشادتر از حد معمول می شد..بی هوا نشستم..پری که کنارم بود با ترس تو جاش پرید..امیر دستش و گرفت..پری _ چته تو سکته م دادی؟!..– کوش؟!کجاست؟!….پری_ چی کجاست؟!..رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش..به ارواح خاک مادرم دیدمش..توی باغ کنار گلای یاس..بی بی دیدی گفتم اون زنده ست؟..بی بی……….دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم:نمی تونید انکارش کنید..من تو باغ شما آرشام و دیدم..حتما جزو مهموناتون بوده، الان کجاست؟..امیر گرفته و ناراحت نگاهش و به مادرش دوخت..بعد از اون رو به من اروم گفت: دارید اشتباه می کنید اونی که شما دیدید برادر من آرتامه..با حالت عصبی دستم و مشت کردم و جوابش و دادم: من اشتباه نمی کنم..من اون نگاه و می شناسم توی این 5 سال باهاش زندگی کردم..اون مردی که جلوم ایستاده بود ارشام بود..شوهر من.. چرا حرفم و باور نمی کنید؟..— امیر درست میگه………همه ی نگاه ها چرخید سمت در..با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند..کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته..خودش بود..آرشام!..جلو اومد و کنار امیر ایستاد..اخم داشت..مثل همیشه نگاهش مغرور بود و….سرد..اما چرا؟!..حس می کردم با این نگاه غریبه م ..ولی نه..خودش بود..من مطمئنم………….زل زد تو چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه..آرتام سمایی…………چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون….باورش برام سخته ..چرا انکار می کرد؟..هنوز اون نگاهه نگران ….و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه..وقتی داشتم میافتادم منو گرفت..دستاش گرم بود..نگاهش به من..نه خدایا غریبه نبود..پس چرا حالا…………تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون .. امیر هم پشت سرش رفت و در و بست..با بسته شدن در تنم لرزید وچشمام و رو هم گذاشتم..جوشش اشک رو از لا به لای مژه های بلندم حس کردم..و در کسری از ثانیه صورتم خیس شد..چشمام و باز کردم..همه رفته بودن بیرون جز پری و بی بی………..پری سرش و انداخته بود پایین ..بی بی ، بیصدا گریه می کرد..– بی بی اون آرشام ِ نه آرتام..تو که ارشام ودیده بودی بی بی..مگه میشه 2 نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟!..بی بی دارم دق می کنم..تو رو خدا تو بهم بگو که اینا تمومش یه کابوس ِ..بی بی هق هق کنان سرش و گذاشت لب تخت..پری در حالی که با پشت دست اشکاش و پاک می کرد از اتاق زد بیرون……..

دستم و گذاشتم رو سر بی بی..خودمم داشتم گریه می کردم..– بی بی این اشکا واسه چیه؟..سرش و بلند کرد ..دستم و تو دستش گرفت و با هق هق خفه ای گفت: آروم باش دخترم…..– چطور اروم باشم بی بی؟چطور؟..چرا آرشام با من اینکارو می کنه؟..نمی بینه توی این همه سال چطور از داغ دوریش شکستم و نابود شدم؟..گناهه من چیه بی بی؟..اون آرشام ِ ..حاضرم قسم بخورم که خودشه..زل زدم تو چشمای غمگین و خیس از اشکش ..– بی بی تو که حرفش و باور نمی کنی ؟..سکوت کرد..بلندتر گفتم: بی بی چرا ساکتی گفتم حرفش و که باور نکردی؟….سرم و تو دست گرفتم و با گریه نالیدم: حتما یه چیزی شده..اون منو یادش نمیاد..آره من مطمئنم وگرنه با نگاهش تا این حد غریبه نبودم..— همه چیز و به زمان بسپر مادر اروم باش..خودم و تکون می دادم و تو همون حال اشک می ریختم..– چی میگی بی بی؟..دیگه چقدر صبر کنم؟..5 سال از عمرم و دادم تا یه روز بتونم تو چشماش زل بزنم و همه ی غم هام و فراموش کنم..ولی حالا که پیداش کردم میگه با من غریبه ست..دیگه کشش ندارم بی بی..به خدا طاقتم تموم شده..نشست کنارم و سرم و تو بغلش گرفت..تو همون حالت که نوازشم می کرد اروم اروم زیر گوشم زمزمه کرد: بازم صبوری کن دخترم..می دونم داری چی می کشی..کاری از دستم بر نمیاد مادر..فقط از خدا خیر و خوشبختیت و می خوام عزیز دلم..بالاخره یه روز پاداش سالهایی که به انتظار نشستی رو می بینی..اون روز خیلی دور نیست گلکم توکل کن به خدا………..دیگه چکار باید می کردم؟..تموم این مدت نگاه های بد و سنگین مردم و رو خودم دیدم و دم نزدم..گفتن بیوه ای گفتم شوهرم زنده ست..گفتن انتظار چی رو می کشی؟ گفتم کسی که نفسم به نفسش بسته ست….گفتن اون هیچ وقت نمیاد گفتم قلبم هیچ وقت بهم دورغ نمیگه..و حالا اومده و داره جسم و روحم و ازم می گیره..جسمی که به امید اون زنده ست و حالا….غریبانه زل می زنه تو چشمام و میگه من اونی که تو فکر می کنی نیستم..ولی من مطمئنم..مطمئنم که اون.. آرشام ِ نه آرتام….*******************************پری_ دلی یه لحظه امون بده تا برات توضیح بدم..– چیو می خوای توضیح بدی؟..من تو رو مثل خواهرم می دونستم..تو دوستم بودی..چرا پری؟چرا ازم پنهون کردی؟..تو که اون روز گفتی دیدیش پس چرا بهم نگفتی برادر امیر، آرشام ِ؟..با بغض نشست رو تخت: چون نیست..اون آرشام نیست دلی چرا حرفم و باور نمی کنی؟..بلندتر از حد معمول سرش داد زدم: اون آرشام ِ ..هیچ کس به اندازه ی من اونو نمی شناسه..چطور میشه که دو نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟..— منم اینو نمی دونم ولی دیدی که امیر عکس بچگیاشون و نشونمون داد..خودشم که داره میگه اسمش آرتامه..هیچ تصادفی هم نکرده که بگیم حافظه ش و از دست داده..مادرش مهناز ِ و امیرم برادرش ِ همه هم به اسم آرتام سمایی می شناسنش دیگه چی رو باید ازت پنهون کنم؟..– خیلی خب مگه نمیگی اون آرشام نیست؟..پس چرا اون روز بهم نگفتی که انقدر بهش شبیه ِ ؟..اینو چرا ازم مخفی کردی؟..— چی باید می گفتم؟..می گفتم برادر شوهرم کپی ِ شوهرت ِ ؟کسی که سالهاست داری انتظارش و می کشی؟..دلی به خدا قسم هرکاری که کردم فقط به خاطر خودت بوده چون دوستت دارم..با درموندگی نشستم کنارش و سرم و تو دست گرفتم..– خسته م..خیلی خسته…حس می کنم رسیدم ته خط..بریدم پری دیگه نمی تونم ادامه بدم..دستش و گذاشت پشتم..— اینو نگو تو زن قوی هستی..می دونم سخته..جدایی و تنهایی ادم و از پا در میاره..اما محض رضای خدا یه کمم به فکر خودت باش..تا کی می خوای تو رویا و خیال زندگی کنی؟..به خودت بیا دلارام……..شونه هام از زور هق هق می لرزید..– نمی تونم..–چرا می تونی، فقط نمی خوای..تو داری به خودت تلقین می کنی که یه روز آرشام بر می گرده در صورتی که نمی خوای حقیقت و قبول کنی..حقیقت همینه که با چشمات شاهدش هستی..از جام بلند شدم..با پشت دست اشکام و پاک کردم..– بس کن پری تمومش کن..بذار تنها باشم..از رو تخت بلند شد..— باشه می دونم الان واقعا نیاز داری که تنها باشی و فکر کنی..ولی دلارام مطمئن باش ما هیچ وقت بدت و نمی خوایم..آهسته از اتاق بیرون رفت ..خسته و افسرده خودم و پرت کردم رو تخت و از ته دل زار زدم..باید چکار می کردم؟..من می دونم اون مرد آرشام ِ ولی هیچ کس حرفم و باور نمی کنه..بی بی که در مقابلم فقط سکوت می کرد..پری با اطمینان می گفت که اون آرتام ِ ..و تو نگاهه امیر و مادرش یه غم عجیبی می دیدم که برام گنگ بود..ولی من بهشون ثابت می کنم..به تک تکشون می فهمونم که 5 سال از عمرم و بیهوده تباه نکردم..پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش کنم..دیگه نمی تونم اینطوری زندگی کنم..نباید از خودم ضعف نشون بدم..وجود گل های یاس توی باغ..و مردی که اون شب اونجا دیدم..خود آرشام بود با همون نگاهه آشنا..اون دو تا قلب قرمز اکلیلی ..اینکه مرتب خودش و ازم پنهون می کرد……هیچ کدوم از اینا نمی تونه اتفاقی باشه..من آرشام و می شناسم..برای شروع همین کافی بود..********************************پری _ دیگه که از دستم عصبانی نیستی؟..– خودت چی فکر می کنی؟..— اِِِِِ دختر کوتاه بیا دیگه..گفتم که…….– قانع نشدم..— خب چکار باید می کردم؟..دلی برات قسم خوردم که همه ش به خاطر خودت بود..می دونستم بهت بگم بهم می ریزی و میگی آرتام همون آرشامه..نمی خواستم تو اون وضع ببینمت..– هنوزم همین و میگم..پوفی کرد و سرش و تکون داد که یعنی نخیر انگار حرف حساب تو گوشت نمیره…..واقعا هم نمی رفت..چون حرفش از روی حساب نبود..یه جای کار می لنگید..اینکه کجا و واسه چی؟..بالاخره می فهمم..تو مسیر خونه بودیم که پری پیچید تو کوچه..کمی جلوتر درست زیر درخت جلوی در خونه مردی شیک پوش و قد بلند وایساده بود..صورتش و با وجود عینک آفتابی خوش فرمی که به چشماش داشت درست ندیدم..پری _ اون کیه جلو در؟..– نمی دونم ولی یه جورایی به نظرم اشناست..

جلوی خونه نگه داشت.. هر دو پیاده شدیم..مرد با شنیدن صدای ماشین برگشت ..عینک آفتابیش رو با کمی تامل از روی صورتش برداشت..حیرت زده با دهانی باز از تعجب نگاش کردم…..فرهاد!!!!………لای در ماشین وایساده بودم اروم بستمش و یه قدم رفتم سمتش..با لبخند به طرفم اومد..با همون چهره ی مهربون و لبخند دلنشین همیشگیش تو چشمام زل زده بود..– باورم نمیشه..فرهاد ..خودتی؟!..— بعد از گذشت 5 سال چطور موندم؟..فکر می کردم دیگه منو نمی شناسی..متوجه لحن دلخورش شدم و لبخندی که حالا کمرنگ شده بود..به خودم اومدم..با دستپاچگی لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم ..برگشتم سمت پری..اونم از دیدن فرهاد تعجب کرده بود..نگاش که به من افتاد گفت: دلی من ماشین ومی برم تو…….سرم و تکون دادم..پری سوار ماشین شد و رفت تو ویلا……..– بریم تو اینجا که خوب نیست..نیم نگاهی به ویلا انداخت و گفت: اینجا زندگی می کنی؟..— اره..مستاجریم……..با تعجب تکرار کرد: مستاجرید؟!..با کی؟!..– حالا بریم تو…….. و با دست به در که باز بود اشاره کردم..بی بی هم با دیدن فرهاد تعجب کرد..حقم داشت.. فرهاد بدجور غافلگیرمون کرده بود..نشسته بودم رو به روش و بی بی هم داشت با میوه و چایی ازش پذیرایی می کرد..نگاهه فرهاد تموم مدت روم سنگینی می کرد..اصلا تغییر نکرده بود..هنوزم همون فرهاد سابق بود فقط چند تار از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..فرهاد_ می دونم از دیدنم حسابی تعجب کردید..خودمم باورم نمیشه..وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت دختری که سالهاست داری دنبالش می گردی رو تو مراسم عقد دوست خانمش دیده باورم نشد..خندیدم و گفتم حتما داری اشتباه می کنی ولی اون مطمئن بود که تو رو دیده..عکست و قبلا تو خونه م دیده بود واسه همین شک نداشت که اون دختر تو هستی..به کمک خانمش ادرست و پیدا کردم……….با لبخند سرش و زیر انداخت ..با سوئیچ ماشینش ور می رفت..بعد از چند لحظه سرش و بلند کرد ..نگاهش به من گرفته بود..— وقتی رفتم ایتالیا تموم مدت فکرم اینجا بود..چند باری به گوشیت زنگ زدم ولی جوابم و ندادی..سرم اونجا حسابی شلوغ بود..درگیر درس و کار شده بودم..ولی هیچ وقت از یادت غافل نشدم..تو بی خبری ازت داشتم می سوختم و روی کارم تمرکز نداشتم..واسه اینکه خیالم راحت بشه کارام و کردم تا واسه یکی دو روز بیام بهت سر بزنم و برگردم..ولی وقتی اومدم دیدم دیگه شمال نیستید..از همسایه ها سراغتون و گرفتم اما کسی ازتون خبر نداشت..رفتم خونه ی آرشام ولی اونجا رو خیلی وقته پیش فروخته بودن..ادرس کارخونه ش و بلد بودم به اونجا هم سر زدم ولی گفتن …………سکوت کرد با تردید تو چشمام نگاه کرد..با لحن اروم تری ادامه داد: گفتن قبل از مرگش سهامش و فروخته .. از شنیدن خبر مرگش شوکه شدم ..به هرکجا که می دونستم سر زدم..حتی با بدبختی ادرس وکیلش و پیدا کردم و از اونم سراغت و گرفتم بازم فایده نداشت ..از یه طرف تو رو پیدا نمی کردم و از طرفی باید بر می گشتم ..توی این مدت هر وقت که فرصت می کردم می اومدم ایران ..هنوزم امید داشتم که پیدات می کنم..1 ساله برگشتم الان تو یکی از بیمارستانای مجهز و پیشرفته مشغول به کارم …….. با لبخند در حالی که نگاهش برق خاصی داشت گفت:ادرست و که گرفتم سریع حرکت کردم..هنوزم باور نمی کنم که پیدات کردم..باید از دوستم ممنون باشم……..سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود..بی بی «یاعلی» گفت و از جاش بلند شد..رو به فرهاد با مهربونی ذاتیش گفت: من برم واسه شام یه چیزی حاضر کنم..فرهاد متین و متواضع جوابش رو داد: نه بی بی کار دارم باید برم، مزاحم نمیشم..— کارو بعدم میشه انجام داد پسرم بعد از مدت ها اومدی نمیذارم شام نخورده از پیشمون بری..بی بی که رفت تو اشپزخونه فرهاد نگام کرد و با لبخند گفت: بی بی هنوزم همونطور مهربون و دست و دلباز ِ ..اصلا عوض نشده ..با لبخند سرم و تکون دادم..– خیلی دوسش دارم، همه کسم الان بی بی ِ ..عمومحمد و هم مثل پدرم دوست داشتم..خداییش هیچ وقت باهام مثل یه غریبه رفتار نکرد..من و آرشام و مثل بچه های خودشون دوست داشتن…….لبخندش کمرنگ شد و اروم گفت: متاسفم دلارام..وقتی خبر کشته شدنش و شنیدم تا چند روز تو شوک بودم..بازم همون بغض همیشگی .. با این حال صدام گرفته بود..– اما آرشام زنده ست..— چی ؟!..یعنی چی زنده ست؟!..فرهاد باید همه چیز و می دونست..خدا می دونه که چقدر از دیدنش خوشحال بودم اما نمی تونستم حقیقت و هم بهش نگم..برای همین همه ی اتفاقات و به طور خلاصه واسه ش تعریف کردم..تموم مدت مات حرفام شده بود ..بدون مکث پرسید: پس چرا به من چیزی نگفتی؟..– همه چیز یه دفعه ای شد..وقتی داشتی می رفتی خواستم بگم ولی پیش خودم فکرکردم با گفتنش در حقت ظلم می کنم واسه همین سکوت کردم..— چی داری میگی دلارام ؟..تو الان..تو زن آرشام بودی؟..پس چرا این همه مدت خودت و مخفی کردی؟..– باید چکار می کردم؟..عمومحمد و بی بی خواستن برن مشهد اونم به خاطر من، وقتی هم برگشتیم که واسه خاکسپاری عمومحمد اومدیم شمال..بعدشم که گفتم چطور شد اومدیم تهران..— چرا نرفتی پیش وکیل ارشام؟..با وجود اینکه همسر قانونیش بودی و اونم وارثی نداشت همه ی اموال و داراییش به تو می رسید پس چرا…………..تند و جدی پریدم وسط حرفش: فرهاد ازت خواهش می کنم ادامه نده .. من هیچ وقت به ثروت آرشام چشم نداشتم که بعد از مرگش بخوام دنبالش و بگیرم ..آرشام تو قلبم زنده بود..زندگی ما خلاصه شد تو چند روز و با وجود ترس و دلهره ای که داشتیم برامون بهترین روزا رو رقم زد..اما عمر این خوشبختی طولانی نبود..حالا دیگه همه چیز فرق کرده…………— پس تو فکر می کنی آرتام همون آرشامه درسته؟..– فکر نمی کنم، مطمئنم…..— اما اون خودش و بهت آرتام معرفی کرده اینو که انکار نمی کنی؟……….– فعلا نمی خوام راجع بهش فکر کنم..— ولی اگه اون آرشام باشه این یعنی هنوز شوهرته ..و داره به دروغ خودش و یه فرد دیگه معرفی می کنه..– آخه چرا باید اینکارو بکنه؟..— حتما واسه ش یه دلیل محکم داره..اما امکانشم هست که درست بگه….– نمی دونم فرهاد خودمم گیجم..نمی تونم درست تصمیم بگیرم..5 سال انتظار کشیدم که با چشمای خودم ببینم برگشته ولی حالا که اومده می بینم فرسنگ ها از هم فاصله داریم..حضورش برام مثل یه سراب ِ ..— دلارام می دونم الان چه حالی داری..ولی اگه یه درصد هم احتمال بدیم اون مرد آرتام باشه چی؟..اونوقت می خوای چکار کنی؟..سکوت کردم..نه این امکان نداره..اگه….نه دلارام همه ی شواهد نشون میده که اون مرد آرشام ِ ..ولی بازم..اگه احتمالش باشه که…………فرهاد که دید حسابی با افکار بهم ریزم درگیرم چیزی نگفت و گذاشت تو خودم باشم..

اون شب بی بی زرشک پلو با مرغ درست کرده بود..دست پختش حرف نداشت..فرهاد از خاطراتش تو ایتالیا برامون تعریف می کرد و بعضی از خاطراتش به قدری بامزه بود که نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم و نخندم..طی این مدت این اولین شبی بود که تو ارامش سپری کردم..به شوخی رو بهش گفتم: راستی نگفتی تونستی یک از اون دختر خارجیای خوشگل و مو بور و تور کنی یا نه؟..همونطور که با یه تیکه از مرغ تو بشقابش بازی می کرد لبخند زد و گفت: من با دخترای خارجی میونه ی خوبی ندارم..اما یه دختر ایرانی اونجا هم دانشگاهیم بود که……..با لبخند تکرار کردم:کــه…….!خب خب بقیه ش..سرش و بلند کرد ..برق شیطنت و تو چشماش دیدم..— خانم و با شخصیت بود ولی خب از نظر سنی با هم مشکل داشتیم..– ازت کوچیکتر بود؟!..می دیدم چطور داره جلوی خودش و می گیره که حتی لبخندم نزنه..— نه من ازش خیلی کوچیکتر بودم..یه دفعه بی بی با تعجب گفت: اوا خدا مرگم بده .. مگه چند سالش بود؟..لحن و نگاهه بی بی جوری بود که نه فرهاد تونست جلوی خودش و بگیره نه من..فرهاد همونطور که می خندید گفت: دور از جون بی بی .. بنده خدا سنی نداشت فقط 45 سالش بود..بی بی لبش و گزید و اروم زد تو صورتش..خنده ی من و فرهاد بلند تر شد..– اون وقت تو جدی جدی عاشقش شده بودی؟..— نه بابا تو هم باور کردی؟..داشتم شوخی می کردم…..یه دفعه مثل قدیما با اخم ساختگی زدم به بازوش و گفتم: ازار داری؟……..هر دو متوجه شدیم..لبخند رو لبای فرهاد ثابت باقی موند ولی من دیگه نمی خندیدم..با شرم خاصی نیم نگاهی به بی بی انداختم که تموم حواسش به من بود ..نگاهم و انداختم رو بشقابم ..جو حسابی سنگین شده بود..دیگه اون دختر 22 ساله ی شیطون نبودم که هر کاری رو از روی جوونی و شیطنت انجام می داد..فرهاد هم نسبت به اون موقع ها پخته تر و مردونه تر شده بود..بی بی خواست یه جوری این سکوت سنگینی که بینمون افتاده بود و از بین ببره رو به فرهاد گفت: راستی پسرم الان کجا زندگی می کنی؟..فرهاد با مکث کوتاهی جوابش و داد..– سعادت آباد..تا اینجا نیم ساعت راهه..بعد از شام فرهاد شماره م و گرفت و قبل از خداحافظی گفت که فرداشب میاد دنبالم تا با هم شام بریم بیرون..من من کنان خواستم درخواستش و رد کنم یا حتی یه جوری از زیرش در برم اما به قدری اصرار کرد که نتونستم چیزی بگم..هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که سر و کله ی پری پیدا شد..بعد از اینکه ظرفا رو کمک بی بی شستم رفتم تو اتاقم تا رو داستانم کار کنم که پری هم پشت سرم اومد..به قیافه ش که عین علامت سوال شده بود خندیدم و خونسرد نشستم پشت میزم…….پری _ من دارم از فضولی می ترکم تو می خندی؟..– اتفاقا منم به همین می خندم..قشنگ ترکیدگیت مشخصه..— یالا زود باش، بگو فرهاد اینجا چکار می کرد؟..– اتفاقی پیدام کرده بود..ظاهرا شوهر یکی از دوستات منو تو مراسم عقدت دیده از قضا با فرهاد دوست بوده و ……..دیگه بقیه شم که معلومه..— اون وقت واسه چی اومده اینجا؟……– وا ..خب فرهاد تنها فامیل منه..اینو که می دونی…….لباش و کج کرد و ادامو در اورد: همچین میگه تنها فامیلمه انگار کی هست حالا..– یکی از بهترین پزشکای این شهره که تو ایتالیا تخصصش و گرفته..از نظر تیپ و قیافه و اخلاق هم که بیسته حالا به نظرت واسه خودش کسی نیست؟..— چی شد؟! چی شد؟!..نکنه داری بهش فکر می کنی؟..یه کم نگاش کردم..مشکوک می زد……..– پری……— هوم؟..اونجوری نگام نکنا..من پسر نیستم اینجوری بخوای خرم کنی..لامصب با اون چشاش ادم و مسخ می کنه..خنده م گرفته بود..اما لحنم جدی بود..– ببینم تو که دیگه به فرهاد فکر نمی کنی؟..پری راستش و بگیا….خیره شد تو صورتم و یه دفعه بلند زد زیر خنده…..— دختر خل شدی؟!..من چی میگم تو چی میگی..– پری جدی پرسیدم ازت..— دیوونه من عاشق امیرم..اون الان شوهرمه..بهت گفتم که دیگه حتی به فرهاد فکرم نمی کنم…تمومش یه حس زود گذر بود همین..سکوتم و که دید گفت: حس می کنم فرهاد بی دلیل نیومده اینجا..هنوزم دوستت داره درسته؟..شونه م و بالا انداختم..–در هر صورت من که بهش گفتم قبلا با آرشام ازدواج کردم..درضمن از مرگ آرشام با خبر بود..چشمای پری قد توپ پینگ پنگ گرد شد ..– دلـــی..چی گفتی تو؟؟!!..– چی گفتم؟..— گفتی آرشام مر….یعنی الان..آرشام……– اِ درست بگو ببینم چی میگی؟..— یعنی تو واقعا قبول کردی که آرشام…….خونسرد جوابش و دادم: مگه تو نگفتی اون مرد آرتامه نه آرشام؟..خب دیگه حرفی نمی مونه…..با استرسی که تو رفتارش مشهود بود، تند تند گفت: دلی دلی من که باورم نمیشه..دلی جون من بگو که داری شوخی می کنی..آخه….چرا اینجوری می کنی؟..–چجوری؟..5 سال از عمرم و هدر دادم تا بیاد و تموم عشق و علاقه م و زیر پاهاش له کنه و اخرشم باهام غریبه بشه؟………..پوزخند زدم: نه ..دیگه نمی خوام مثل یه احمق زندگی کنم..کسی که از غرورش گذشت و گذاشت پشت سرش هزار جور حرف بزنن تهشم اَنگ دیوونگی بهش چسبوندن حالا باید به اینجا برسه؟..من دیگه با اون مرد کاری ندارم..حالا می خواد آرتام باشه یا هر کس دیگه..مهم اینه که اون آرشام ِ من نیست..دارم باور می کنم که برای همیشه اون و از دست دادم..صورت پری از اشک خیس شد..با صدایی که از بغض می لرزید گفت: دلی تو رو خدا..دلی یه کم بیشتر فکر کن، چرا لج می کنی؟..می دونم وقتی اینجوری حرف می زنی می خوای با زندگی و اینده ت بازی کنی….همونطورکه دست نوشته هام و مرتب می کردم گفتم: نگران نباش..تازه فهمیدم باید چطور زندگی کنم..آرشام توی قلبم زنده ست..همونطور که خودش خواست..اومد جلو ودستش و گذاشت رو شونه م..انگشتام می لرزید..خودکار و تو دستم فشار دادم..پری _ دلی تو که……….عصبی دستش و از رو شونه م پس زدم و بلند شدم..رو بهش بلند گفتم: مگه این تو نبودی که هر روز و هر شب تو گوشم می خوندی تا به زندگیم برگردم و دیگه به آرشام فکر نکنم؟..خب حالا که دارم زندگیم و از نو می سازم چرا می خوای جلوم و بگیری؟..من ارشام و هیچ وقت فراموش نمی کنم ولی دیگه نمی خوام با یه مشت افکار پوچ و بی ارزش زندگیم وخراب کنم..دیگه بسمه..این چند سال به اندازه ی کافی عذاب کشیدم..حق دارم نفس بکشم..حق دارم مال خودم باشم..منم ادمم………پری سرش و با ناباوری به طرفین تکون داد..زیر لب زمزمه کرد: نکن دلی..نکن…….اشک تو چشمام حلقه بست..به زور جلوی خودم ومی گرفتم که اشکام سرازیر نشن..پری دستش و گذاشت رو دهنش و از اتاق بیرون رفت ..داغون بودم..هیچ حسی تو پاهام نداشتم..افتادم رو تخت..رو تختی رو تو مشتم گرفتم و سرم و با حرص رو بالشت کوبیدم ……..گریه م بلند بود ولی صدام و تو بالشتم خفه می کردم ..گرمای دستی و رو سرم حس کردم..گریه کنان نگاش کردم..بی بی بود که با غم نگام می کرد..بغلش کردم..سر رو شونه ش گذاشتم و زار زدم..نوازشم کرد..حس می کردم قلبم داره تو سینه م منفجر میشه..از درون داشتم نابود می شدم..تصمیم خودم و گرفته بودم..دیگه نمی تونستم اروم یه گوشه بنشینم و فقط یه تماشاچی باشم..ساده بودم..گذاشتم همه باهام بازی کنن..ولی دیگه تموم شد..حالا می دونم باید چکار کنم..

عطر همیشگیم و از روی میز آرایشم برداشتم و به مچ دستم و کنار شالم زدم.. نفس عمیق کشیدم و به چهره ی خودم تو اینه لبخند زدم..

بعد از 5 سال این اولین باره که اینطور به خودم می رسم.. مانتوی سفیدی که رو قسمت کمرش یه کمربند پهن همرنگش می خورد..و شلوار سفید که رو قسمت مچ تنگ شده بود .. شالم به رنگ بنفش سیر که با کیف و کفشم ست کرده بودم.. ارایش کمرنگی که رو چهره م نشونده بودم از نظر خودم که حرف نداشت..سایه ی کمرنگ طوسی پشت پلکام هارمونی جالبی رو با چشمای خاکستریم ایجاد کرده بود.. و لبایی که خیلی دوست داشتم از اینم پررنگترش کنم اما جلوی خودم و گرفتم.. از زیاده روی بدم می اومد ولی از این به بعد…. کمی افراط لازم بود.. کیفم و از رو تخت برداشتم واز اتاق رفتم بیرون.. بی بی بعد از نماز رفته بود اونطرف ِ ویلا، پیش لیلی جون .. فرهاد رو گوشیم اس داد که پشت در منتظرمه..دستی به مانتوم کشیدم و سعی کردم رفتارم و همینطور سنگین و متین حفظ کنم.. از در رفتم بیرون.. اون طرف کوچه درست رو به روی در تکیه ش و داده بود به ماشینش که یه بی ام و مشکی بود .. با لبخند از ماشین فاصله گرفت.. نزدیکش که شدم همزمان در ماشین و برام باز کرد و گفت: سلام خانم خانما.. بفرمایید خواهش می کنم.. و خیلی بامزه سرش و سمت ماشین کج کرد.. به روش لبخند زدم و اروم نشستم .. به شالم دست کشیدم و مرتبش کردم.. فرهاد تا نشست پشت فرمون حرکت کرد.. — چه افتخاری نصیب من شده امشب.. خندیدم.. – یه شب که هزار شب نمیشه اقای دکتر.. به شوخی اخماش و کشید تو هم.. — نه بابا داشتیم؟.. – مگه قرار بود نداشته باشیم؟.. خندید وسرش و تکون داد..با لبخند از شیشه ی جلو، خیابون و نگاه کردم.. — دلم واسه کل کل کردنامون تنگ شده بود.. نگاش کردم..دیگه لبخند نمی زد.. سرم و چرخوندم..چند لحظه بعد صداش و شنیدم.. — چرا ساکتی؟.. – چی بگم؟.. — هرچی!..فقط ساکت نباش.. سرم و تکون دادم.. باید اروم باشم..یه امشب و دلارام سعی خودت و بکن.. – کجا میریم؟.. –یه امشب و میگم هر جا تو بگی…. یه دفعه بدون اینکه لحظه ای فکر کنم گفتم: مطبق چطوره؟.. فرهاد که فکر کرده بود بی دلیل اونجا رو انتخاب کردم با همون لبخند جذابی که رو لباش داشت گفت: مثل همیشه انتخابت محشره.. تو فکر بودم.. برگشته بودم به چندسال پیش..درست اون شبی که آرشام و تو مطبق دیدم..وقتی بی هوا برگشت و خوردیم بهم و من پرت شدم رو زمین.. (- ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!..مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و..) نگام که تو چشماش افتاد حس کردم قلبم دیگه نمی زنه..از ترس زبونم بند اومده بود.. تا خواست بهم نزدیک بشه، تر و فرز از جام بلند شدم وشروع کردم به دویدن.. با یاداوری اون شب و بلایی که سرش اوردم لبخند نشست رو لبام ..اما به همون سرعت جاش و به بغض بدی توی گلوم داد.. قطره اشکی که کم مونده بود روی گونه م بشینه رو با سر انگشت گرفتم.. — دلارام حالت خوبه؟.. صدام بغض داشت..واسه همین گرفته بود.. نگاش نکردم.. – خوبم..چیزی نیست.. لحنم اونقدری خشک و جدی بود که بفهمه نمی خوام درمودش حرف بزنم.. تا خود دربند نه اون حرف زد نه من.. دوست داشتم تو خودم باشم.. ************************* فرهاد _ دختره حسابی مست کرده بود منم که ناوارد فکر کردم اینجوری دارم بهش لطف می کنم.. تا اومدم بگم خانم اسمت چیه؟خونت کجاست؟ بگو ببرم برسونمت …. دیدم یکی از پشت یقه م و گرفت کوبوندم به دیوار و به زبون خودش عربده کشید که تو با دوست دختر من چکار داری ؟!…. یارو هیــکل داشت مثل چی….تا خواستم بهش بفهمونم بابا من قصدم خیر بوده چکار به کار دوست دختر تو دارم؟ یه مشت محکم خوابوند تو صورتم که با همون یه مشت همه ی امواتم اومدن جلو چشمام …. دوست دخترشم که مست بود غش غش داشت به زد و خورد ما می خندید.. اخرشم که طرف، خوب عقده هاش و با مشت و لگد، سر تن و بدن من خالی کرد دست تو دست هم رفتن سمت ماشین پسره….اون ضرب المثله چی بود که میگن آش نخورده و دهن سوخته..این حکایته منه بدبخته.. از بس خندیده بودم اشک تو چشمام نشسته بود..هی جلوی دهنم و می گرفتم صدام بلند نشه ولی بازم نمی تونستم.. فرهاد به قدری بامزه تعریف می کرد که هر کس دیگه ای هم جای من بود نمی تونست جلو خودش و بگیره.. – وای فرهاد..خدا بگم چکارت نکنه ..هنوزم مثل اونوقتا ………. لبخند اروم اروم رو لبام خشک شد.. فرهاد رد نگام و دنبال کرد..درست رو به روی ما…. حیرت زده آهسته کنار گوشم گفت: این که…….. قلبم تند تند می زد..زمزمه کردم: آرتام…….. — باورم نمیشه..اینکه کپی آرشام ِ .. به خودم اومدم..نگاهم و از روشون برداشتم.. مگه همین و نمی خواستم؟.. مگه دنبال موقعیت نبودم؟.. راه افتادم سمتشون.. پری و امیر و آرتام دور یه میز نشسته بودن…. «اره، از حالا به بعد باید بگم آرتام..نباید کاری می کردم که دستم پیششون رو بشه».. خدایا خودت کمکم کن.. امیر پشتش به ما بود و پری هم کنارش نشسته بود ..ولی آرتام دقیقا رو به رومون بود که وقتی داشتم می خندیدم و با فرهاد حرف می زدم نگاهش و رو خودم دیدم و لال شدم……. امیر و پری نگاهه آرتام و که رو ما دیدن برگشتن..همون موقع رسیدیم سر میزشون.. دست و پاهام می لرزید..مرتب اب دهنم و قورت می دادم چون همه ش تو گلوم احساس خشکی می کردم.. پری با تعجب به من و فرهاد نگاه کرد.. اون که بلند شد امیر هم با لبخند در حالی که رد تعجب و تو چشماش می دیدم از جا بلند شد و حین سلام و علیک با من و فرهاد دست داد.. گونه ی پری رو بوسیدم .. فرهاد و به امیر و آرتام معرفی کردم.. تو نگاه فرهاد رد تعجب رو می دیدم.. – دکتر فرهاد رادفر یکی از اقوام من هستند.. نگام و به آرتام دوختم..چشماش رو من بود.. آروم از روی صندلیش بلند شد ..دستم و که سعی می کردم لرزشش رو مخفی کنم به سمتش دراز کردم.. لبخند زدم و نگام و زووم کردم تو چشماش..هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد.. – سلام..خوشحالم اینجا می بینمتون اقای سمایی.. با تردید دستم و تو دستش گرفت..همین یه حرکت کوچولو کافی بود تا شدید احساس گرما کنم ..و ضربان قلبم و که تو حالت نرمال نبود بالا ببره.. دستم سرد بود و دستای اون گرم..چه تضاد عجیبی و در عین حال…. چطور می تونم بگم آرامش بخش در حالی که….اون خودش و آرشام ِ من نمی دونست؟!.. دستم و شل کردم تا ولش کنه ..مکث کرد و..به ارومی دستش و عقب کشید.. با فرهاد دست داد..خیلی کوتاه و مختصر.. امیر تعارف کرد سر میزشون بشینیم..با لبخند کنار پری نشستم.. پری _ چه جالب نمی دونستم قرار ِ بیاین اینجا.. فرهاد مثل همیشه که وقتی تو جمع می رسید آروم و متین می شد گفت: پیشنهاد دلارام بود.. به آرتام نگاه کردم که همزمان سرش و بلند کرد و تو چشمام خیره شد..ولی نگاهش زیاد روم طولانی نشد خیلی زود صورتش و برگردوند.. امیر _ اتفاقا به موقع رسیدید ما هنوز سفارش ندادیم شما چی می خورید؟.. فرهاد _ ما مزاحمتون نمیشیم شما راحت باشید.. و خواست بلند شه که امیر تند گفت: این چه حرفیه؟..باشید دور هم بیشتر خوش می گذره..مگه اینکه ما رو قابل ندونید آقای دکتر.. فرهاد متواضعانه لبخند زد .. فرهاد _ اختیار دارید .. پری با لبخند زیر گوشم گفت: عجب ادمی هستیا این همه بهت اصرار می کردم یه بار پاشو باهام بیا دربند می گفتی حال و حوصله ش و ندارم.. حالا چی شده؟! …….به تیپم اشاره کرد……. اینورا آفتابی شدی؟.. واسه ش پشت چشم نازک کردم و با لبخند و لحن کشداری گفتم: همپاش و پیدا نکرده بودم.. چپ چپ نگام کرد..به فرهاد نگاه کردم در حالی که لبخند می زد نگاهش و رو خودم دیدم..منم متقابلا جوابش و با لبخند دادم.. نگام چرخید سمت آرتام..ولی اون نگام نمی کرد..دستاش و گذاشته بود رو میز و انگشتاش و تو هم قفل کرده بود.. گارسون با منو کنارمون ایستاد تا سفارش بگیره..همون موقع آرتام از پشت میز بلند شد و گفت: بر می گردم.. نگاش کردم..به قد و قامت بلندش.. هر قدمش و محکم و کوتاه بر می داشت.. حتی راه رفتنشم مثل آرشام بود.. یه بلوز جذب چهارخونه ی سرمه ای تنش کرده بود با شلوار جین مشکی .. خوش تیپ و جذاب ..مثل همیشه.. همه سفارش جوجه دادن..هنوز چند دقیقه نگذشته بود که منم از جام بلند شدم و گفتم : من برم دستام و بشورم بر می گردم.. دیگه صبر نکردم و زیر نگاه های سنگین فرهاد و پری از اونجا زدم بیرون.. سرگردون دنبالش می گشتم….ولی نبود.. جلوی رستوران بین اون همه جمعیت نمی تونستم پیداش کنم.. کمی جلوتر رفتم.. یاد اون شب افتادم..وقتی ارشام دنبالم کرد و تو یه جای خلوت گیرم انداخت.. همون سمت راه افتادم ..درست همونجایی ایستادم که تو بغلش بودم.. (- ولم کن اشغال..بلایی که اون سری سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشد اره؟..–می دونستی خیلی پررویی؟..ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای رو بکنه و رو من دست بلند کنه.. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم.. – تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه..) و کشیده های پی در پی ای که خوابوند تو صورتم.. صداشون هنوز تو گوشم بود.. به گونه م دست کشیدم.. (— کشیده ی اول و زدم به خاطر کار اون شبت .. کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات ..و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه..) خوب یادمه که چطور تو صورتش چنگ انداختم و با ارنجم کوبوندم تو شکمش.. از درد نالید و خم شد که همون موقع هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.. (کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟..پدرت و در میارم خیال کردی چی؟عوضی..) به سمتم خیز برداشت که پا گذاشتم به فرار..به خاطر جمعیت دستش بهم نرسید .. اون موقع چقدر خوشحال بودم که از دستش فرار کردم.. اون شبم با فرهاد اومده بودم اینجا..منصوری مسافرت بود و تونسته بودم از موقعیت استفاده کنم…….. — فکر نمی کردم دستشویی بیرون از رستوران باشه و این همه طول بکشه.. صداش و از پشت سر شنیدم..با ترس دستم و گذاشتم رو قلبم..از حضورش اونم اینطور ناگهانی شوکه شده بودم.. اروم برگشتم سمتش.. صورت جذابش زیر نور ِکم ِ چراغای اطراف دیدنی بود..

با اخم نگاش کردم..برخلاف چیزی که تو دلم، داشتم حسش می کردم..– شما همیشه عادت دارید ادما رو از پشت سر غافلگیر کنید؟..پوزخند زد..نگاهش پر از غرور بود..یه تای ابروش و داد بالا و گفت: شاهد بودید؟!..اینبار منم جوابش و با پوزخند دادم: کم نه……….خواستم از کارش رد شم که با شنیدن صداش ایستادم..پشتم بهش بود..و اون پشت سرم ایستاده بود و حضورش عجیب گرمایی داشت..برای منی که بی تاب یک نگاهه هر چند آشنای اون بودم..— این همه اصرار واسه چیه؟..آروم برگشتم سمتش..با تعجب گفتم: منظورتون چیه؟!..چشماش و باریک کرد..خیره شده بود تو چشمام..— قبلا گفته بودم اون کسی که شما فکر می کنید من نیستم..مستقیم به قضیه اشاره کرده بود..خدایا دارم دیوونه میشم..– کی گفته من به شما اصرار کردم؟!..اتفاقا من مطمئنم که شما ارشام نیستید..ابروهاش و با تعجب ظاهری بالا انداخت گفت: جدا؟!..– شک نکنید..شما حتی نگاهتونم شبیه به آرشام ِ من نیست..— آرشام ِ شما؟!..یعنی انقدر دوستش داشتید؟!..نتونستم چیزی بگم..نمی خواستم الان جواب این سوال و بدم..تا وقتی مطمئن نشدم و به زبون نیاورده که خود ِ آرشام ِ نه..بی توجه پشتم و بهش کردم ولی قدم اولم به دوم نرسیده بود، با شنیدن جمله ای که به زبون اورد سر جام میخکوب شدم..— از امیر شنیده بودم که همسرتون فوت شده درسته؟!..نفسم و با حرص بیرون دادم..این داره چی میگه؟!..برگشتم و نگاش کردم..یه قدم بهش نزدیک شدم که با اینکارم اون یه قدم کوتاه به عقب برداشت..گستاخ و وحشی زل زدم تو چشماش..– شما حق ندارید از من در مورد شوهرم چیزی بپرسید..تاکید کرد: شوهر مرحومتون!..— شوهر من زنده ست اقای محترم..بار اخرتون باشه که …….اون یه قدم و هم پر کرد و سینه به سینه م ایستاد..به معنی واقعی کلمه خفه شدم..جدی و مصمم..با نگاهی مملو از غروری سرد زل زد تو چشمام ..— شوهرتون زنده ست و شما این موقع از شب با یه مرد،تنها اومدید یه همچین جایی؟..قفل زبونم باز شد..ولی صدام می لرزید..– این به شما ربطی نداره..— به شوهرتون چطور؟!..با تعجب نگاش کردم..ادامه داد: می گید زنده ست پس کجاست؟!..– چرا باید به شما جواب پس بدم؟..— جای شما هر خانم دیگه ای هم بود همینا رو ازش می پرسیدم..وقتی با اطمینان می گید همسرتون زنده ست اینکه در نبودش با یه مرد دیگه بیرون میرید و خوش گذرونی می کنید به نظرتون می تونه کار درستی باشه؟!..این اسمش خیانت نیست؟!..اسم خیانت و که اورد اشک تو چشمام حلقه بست..حسابی جوش اورده بودم..دستم و بالا اوردم و بی اراده خوابوندم تو صورتش..جوری زدمش که کف دستم آتیش گرفت..مات و مبهوت دستش و گذاشت رو جای سیلی ..همه ی وجودم می لرزید..از زور بغض..عصبانیت..حرص..عقده ای که این همه سال تو دلم تلنبار شده بود..دیگه باهاش رسمی حرف نمی زدم..بذار بفهمه که چقدر داغونم..– اقای به ظاهر محترم که خیلی هم حفظ روابط بین زن و شوهرا برات مهمه اینو خوب تو گوشات فرو کن که من مثل خیلی از زنای دیگه نیستم..حق نداری حتی یه لحظه تو ذهنت من و یه زن هرجایی تصور کنی که می تونه خیلی راحت به شوهرش خیانت کنه..تو چی می دونی؟..تو از من و زندگیم چی می دونی که به خودت اجازه میدی اینطور درمورد کسی که نمی شناسیش قضاوت کنی؟..اره من شوهر دارم..میگم زنده ست..میگم نمرده ولی حرفای مردم..نگاهاشون و رفتاراشون..اون سنگ قبر تو شمال و اون مدارک سوخته همه و همه نشون میده که شوهر من مرده..من تموم این سالها به عنوان یه زن بیوه که تو دوران جوونی داغ عزیز به دلش مونده زندگی کردم..تو هیچی از من نمی دونی..پس حق نداری هرچی که به ذهنت رسید و به زبون بیاری..دیگه کسی جلودارم نبود..اشک صورتم و خیس کرده بود..می خواستم بدونه..اگه اون آرشام باشه باید بدونه که چی به من گذشته..بفهمه که من هیچ وقت به شوهرم خیانت نکردم حتی وقتی که تایید کردن اون مرده من باز جلوشون ایستادم و گفتم همه تون دارید دروغ می گید..مات مونده بود و نگام می کرد..پشتم و بهش کردم و راه افتادم سمت ماشین..نمی خواستم برگردم تو رستوران..با این حال و روزم حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس و نداشتم..کنار ماشین فرهاد ایستادم و براش اس فرستادم که دم ماشین منتظرشم..بنده خدا هراسون خودش و بهم رسوند فکرکرد چیزیم شده..اشکام و پاک کرده بودم ولی چشمام هنوز قرمز بود..هزار جور دلیل براش اوردم که خوبم و چیزیم نیست..وقتی خواستم بشینم تو ماشین یه لحظه سرم و چرخوندم سمت رستوران و آرتام و دیدم که به دیوار تکیه داده بود و منو نگاه می کرد..نشستم تو ماشین .. فرهاد حرکت کرد..به کف دستم نگاه کردم..توی اون لحظه به قدری عصبانی شده بودم که نتونستم خودم و کنترل کنم و اون سیلی رو بهش زدم..فرهاد _ دلارام نمی خوای بگی که چی شده؟..سکوت کردم..— با آرتام حرفت شده درسته؟..نگاش کردم..فرهاد_ وقتی اومد تو رستوران دید تو نیستی پری گفت چند دقیقه ست رفتی دستات و بشوری هنوز برنگشتی ..پری رفت تو دستشویی رو نگاه کرد ولی اونجا نبودی..شماره ت و گرفتم می گفت در دسترس نیستی..خواستم بیام دنبالت که آرتام نذاشت ..با این حال پشت سرش اومدم بین راه جوش اورد ..رسمی باهام حرف می زد..گفت برم پشت رستوران و دنبالت بگردم منم حرفی نزدم..ولی خبر نداشتم اون می دونه کجا می تونه تو رو پیدا کنه .. وقتی اس ام اس دادی اومدم پیشت همون موقع دیدمش که کنار دیوار وایساده و داره نگات می کنه..ساکت بودم..فرهاد که دید هیچ جوری قصد ندارم سکوت بینمون رو بشکنم گفت:می خوام یه چیزی رو بهت بگم..آرتام خیلی خیلی شبیه ِ آرشام ِ ..درسته منم تموم حرفات و قبول دارم..ولی اگه آرشام بود فکر می کنی می تونست اینقدر آروم رفتار کنه و انگار نه انگار که زنش با یه مرد مجرد که از قضا یه روزی َ م ازش متنفر بوده و چشم دیدنش و نداشته خیلی راحت بیاد بیرون و اونم چیزی نگه؟!..پوزخند زدم..فرهاد چه می دونست که همه ی بحث من و اون سر همین موضوع بوده و حتی سر همین قضیه تو صورتش سیلی زدم..– یعنی می خوای بگی اون آرشام نیست؟!..–نمی دونم..نگاش یه چیز میگه و رفتارش یه چیز دیگه..اگه آرشام نباشه پس نباید رفتارش تا این حد خشک باشه..همون غرور، همون اخم و همون جذبه ای که قبلا تو آرشام دیده بودم و تو ارتامم می بینم..به خاطر همین میگم رفتارش کاملا با نگاهش تناقض داره..در حالی که سرم و زیر انداخته بودم آروم گفتم: فرهاد من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم..–واسه چی؟!..– به خاطر کار امشبم..من می خواستم…………خندید و حرفم و قطع کرد: بهش فکر نکن ..من همون موقع که تو رو با این تیپ و قیافه دیدم حدس زدم واسه چی داری اینکارا رو می کنی..تو حاضری هر راهی و امتحان کنی تا بفهمی اون مرد آرشام هست یا نه…. من بهت کمک می کنم..با تعجب نگاش کردم..با همون لبخند گفت: شوخی نمی کنم باور کن..من حاضرم بهت کمک کنم..نیازیم به معذرت خواهی نیست..همه ی احساس من مربوط به گذشته ست..نمی خوام بهت دروغ بگم ولی تا وقتی که نفهمیدم ازدواج کردی سعی کرده بودم این حس و تو قلبم حفظ کنم..ولی وقتی دیشب بهم گفتی با ارشام ازدواج کردی و اون الان زنده ست فهمیدم دیگه نمی تونم از دید سابق بهت نگاه کنم چون تو الان دیگه متاهلی..می دونم تموم این مدت به مرد زندگیت وفادار موندی تا جایی که مرگش و هم باور نکردی..این نشون میده تا چه حد ارشام و دوست داری..سعی کردم این احساس و تو قلبم از بین ببرم..یا تا جایی که می تونم فراموشت کنم..گرچه دوری و بی خبری، تو این مدت تاثیر خودش و گذاشته..ولی از حالا میشم همونی که تو می خواستی..مثل یه برادر پشتت می ایستم و کمکت می کنم..در داشبورد و باز کرد ..جعبه ی دستمال کاغذی رو گرفت جلوم..— دیگه ابغوره گرفتنت واسه چیه دختر خوب؟..ببین عجب شانسی داری خدا سر بزنگاه یه داداش خوش تیپ و باحال برات فرستاد..پس بخند غصه ی چی رو خوردی؟..از حالا به بعد باید شاد باشی..با دستمال اشکام و پاک کردم ..– تو خیلی خوبی فرهاد..چطور می تونم محبتات و جبران کنم؟..–فقط بخند..لبخند و که رو لبات ببینم واسه م کافیه..چشمام هنوز بارونی بود ولی میونش لبخند زدم و نگاش کردم..فرهاد واقعا یه فرشته بود..کسی که خدا توی این روزهای سخت سر راهم قرار داد تا بتونم سیاهی و غم رو از تو زندگیم پاک کنم..حالا فقط یه چیز از خدا می خواستم..آرشامم و بهم برگردونه..اگه منو فراموش کرده به یاد بیاره..اگه دیگه دوستم نداره بهم بگه..حاضرم بی مهری و سنگدلیش و به جون بخرم فقط از زبون خودش بشنوم که اون ارشام ِ ..دیگه از این بلاتکلیفی خسته شدم..جلوی خونه نگه داشت..با شرمندگی نگاش کردم ..– ببخش، شب ِ تو رو هم خراب کردم..خندید..خونسرد بود..— پس باید یه جوری جبرانش کنی..– چجوری؟!..— الان میریم تو و شما خانم خانما با دستای خودت یه شام خوشمزه درست می کنی بنده هم در خدمتت هستم..– این موقع از شب؟!..چی درست کنم؟!..حینی که پیاده می شد گفت: هر چی که دلت می خواد..پیاده شدم و فرهاد قفل ماشین و زد..اون شب کوکو سیب زمینی درست کردم و با کلی مخلفات تزئینش کردم و کنار بی بی با شوخی و خنده خوردیم..بی بی وقتی ما رو دید تعجب کرد ولی واسه ش توضیح دادم که می خوایم شام و خونه بخوریم..بنده خدا چقدر اصرار کرد خودش شام و بپزه اما فرهاد اجازه نداد ….چقدر این روحیه ش و دوست داشتم..هر وقت که اراده می کرد شوخ می شد و هر وقتم که می دید موقعیتش جور نیست کاملا جدی رفتار می کرد..و با حرفاش مثل یه برادر بزرگتر راهنمای راهم می شد..ادم خودخواهی نیستم اما….عشقم به ارشام خیلی خیلی قوی ِ و نمی تونم هیچ مرد دیگه ای رو تو قلبم جای بدم..همه چیز من ارشام ِ ..همه ی عشق و امیدم فقط اونه..هرگز فراموش نمیشه..نه می خوام و نه می تونم..مهم قلبمه که نمیذاره یاد و خاطرش لحظه ای تو ذهنم کمرنگ بشه..بالاخره اعتراف می کنه..اون روز خیلی دور نیست….

تا دم در فرهاد و بدرقه کردم موقع برگشت پری رو تو حیاط دیدم..براش دست تکون دادم و خواستم برم قسمت خودمون که اروم صدام زد..با قدمای بلند خودش و بهم رسوند و بازوم و گرفت..– اِ چته؟چکار می کنی؟!..–هیسسسسس نمی خوام مامان بشنوه..بریم اونور..-خیلی خب لااقل دستم و ول کن کنده شد..اروم ولم کرد..رفتیم زیر یکی از درختا تو حیاط و لب باغچه نشستیم..– تو حالت خوبه؟!..چشماش و باریک کرد و گفت: تو که از من بهتری..دلی معلوم هست چکار می کنی؟..با تعجب زل زدم تو چشماش..– مگه چکار کردم؟!..— خودت و نزن به اون راه، تو عوض شدی..– یه جوری حرف بزن منم بفهمم چی میگی..— می دونم متوجه منظورم شدی..رفتار امشبت ..اینکه پاشدی با فرهاد اومدی مطبق..حرکاتت جلوی آرتام و…………دستم وگرفتم جلوش..ساکت شد..– صبر کن ببینم خودت می فهمی داری چی میگی؟..اولا اومدن ما به اونجا کاملا اتفاقی بود..دوما مگه من جلوی ارتام چطور رفتار کردم که اینطوری بستیم به رگبار؟..— من تو رو به رگبار نبستم..ولی از وقتی فرهاد برگشته تو دیگه اون دلی سابق نیستی..با حرص پشت سر هم گفتم: اره من دیگه اون دلی احمق و کودن نیستم که 5 سال ِ تموم عین کبک سرش و کرد زیر برف و همه هم تا تونستن به خریتش خندیدن..چند لحظه تو چشمام خیره شد..اروم تر از حد معلوم گفت:یعنی به اون همه انتظار و عشق میگی خریت؟!..بغض داشتم ولی نذاشتم بشکنه..به چشمام دست کشیدم..– من هنوزم عاشقشم..عشق و انتظارم و پای خریتم نذار..خریت کردم چون سکوت کردم..چون خام بودم..چون گذاشتم هرکی هرچی خواست بگه و هرکاری خواست بکنه..ساده لوح بودم به خاطر اینکه فکر می کردم اگه با قلبی مالامال از عشق ِ به آرشام، به انتظار بشینم معجزه میشه و اون برمی گرده..ولی نمی دونستم این همه مدت دارم تو توهم و خیال زندگی می کنم..درست همون چیزی که تو بهم می گفتی و من باور نداشتم..— حالا باور کردی؟!..حالا دلارام؟!..– هنوزم دیر نشده..— ولی تو می گفتی منتظرش می مونی..– انتظار کشیدم تا برگرده..حالا برگشته و ازم دوری می کنه..تا جایی که احساساتم و به بازی گرفته و تو چشمام زل می زنه میگه من آرشام نیستم..انگارکه با یه ادم بی شعور و نفهم طرفه..من حالیمه پری..اگه نتونم با عقلم اونو بشناسم با قلبم می تونم..سکوت کرد وچیزی نگفت..چند لحظه بعد با صدایی گرفته رو بهش گفتم: پری مگه تو نبودی که می گفتی عوض شو؟..به زندگیت برگرد و تو خیال زندگی نکن؟..حالا که می بینی راه درست و انتخاب کردم چرا حرفت و پس گرفتی؟!..–دلارام تو رو خدا عاقلانه فک کن..مگه من دیوونه م که هر دقیقه یه چیز بگم؟..من هنوزم سر حرفم هستم تو درست متوجه منظورم نشدی..من گفتم با واقعیت رو به رو شو نه اینکه دستی دستی خودت و بنداز تو چاه..لبای خشکم و با زبون تر کردم..اب دهنم و قورت دادم و به دستام خیره شدم که با چه استرسی توهم قلابشون کرده بودم..– من یه تصمیمی گرفتم..قبلا مطمئن نبودم اما حالا..وضع فرق کرده..— چه تصمیمی؟!..صداش مضطرب بود..انگار می تونست حدس بزنه که چی تو سرمه..اما مطمئن بودم هیچ وقت پی به خواسته ی قلبیم نمی بره..– من می خوام ازدواج کنم..از جاش پرید..–چـــــــــی؟؟؟؟!!!!!با چشمای گشاد شده از تعجب بهش نگاه می کردم که چطور با وحشت رو به روم ایستاده بود و زل زده بود تو چشمام..با تته پته گفت: یه بار دیگه بگو..دلی……….سعی کردم خونسرد باشم..سرم و تکون دادم و دستام و بیشتر تو هم قلاب کردم..سر انگشتام سر شده بود..-می خوام به اینده م فکر کنم..اونم جدی……..— دختر تو پاک زده به سرت، نمی فهمی داری چی میگی..دلی من درکت می کنم ..ولی خواهرانه دارم بهت میگم این راهش نیست..با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..– چی درست نیست؟..اینکه می خوام زندگیم و از نو بسازم درست نیست؟..مگه همه تون نمی گید آرشام مرده؟..خیلی خب منم نگفتم فراموشش کردم…….محکم زدم رو سینه م..– این وامونده هنوزم به عشق اون داره می تپه..اگه باور کرده بودم مرده کاری می کردم برای همیشه ساکت بمونه..دیگه نزنه..سرد بشه..زیر خروارها خاک بپوسه..ولی منه خاک بر سر انتظارش ومی کشیدم..امید داشتم..با امید زنده موندم و صبر کردم..اما چی شد؟..به خودم اشاره کردم ……….– ببین منو..ببین به کجا رسیدم..غرورم و اون لعنتی زیر پاهاش خرد کرد..بارها خواستم برم خونه شون و رو در روش بایستم و بگم چرا؟..چرا این بازی کثیف و با من کردی؟..چرا ترکم کردی؟..اما ترسیدم..ترس از اینکه اینبار علاوه بر غرور روحمم بشکنه..جسمم واسه م مهم نیست میگم به درک..اما دیگه نا ندارم این همه عذاب و به تنهایی بکشم..می خوام این رشته ی پوسیده رو پاره کنم..اون منو نمی خواد اینو می فهمی پری؟..اون منو ترک کرد چون منو نمی خواست..بغلم کرد..سر رو شونه ش گذاشتم و بی صدا گریه کردم….پری پشتم و نوازش کرد..صدای اونم پر از بغض بود..— آروم باش دلی..به خدا درکت می کنم..فقط ازت می خوام بازم صبر کنی..اگه ایمان داری که اون آرشام ِ صبر کن..از تو بغلش خودم و کشیدم بیرون..با نگاه اشک الود و خسته م خیره شدم تو چشماش..– پری تو چی می دونی؟..چرا میگی صبر کنم؟..هول شده بود..اینو به وضوح حس کردم..–من..من فقط……….– پری خواهش می کنم حرف بزن..تو از آرشام….شونه هاش از زور هق هق می لرزید..— نه دلی من..دلی خواهش می کنم……..لیلی جون _ بچه ها چرا اونجا وایسادین؟!.. بیاین تو…….پری که پشتش به مامانش بود سریع اشکاش و پاک کرد و برگشت ..لیلی جون تو بالکن وایساده بود و فاصله ش با ما زیاد بود..— الان میام مامان شما برو تو…….لیلی جون_ دختر این موقع شب داد نزن همسایه ها خوابیدن..توی تاریکی نمی تونست تشخص بده که صورتامون خیسه..در حالی که سرش و تکون می داد رفت تو….پری هم که فرصت و مناسب دیده بود عقب عقب رفت و گفت: من دیگه برم صدای مامان در اومد..شب بخیر..-پری……پری با تواَم…..برگشت ودستش و برام تکون داد..دوید و تند رفت تو خونه ..اشکام و پاک کردم..اینا چی رو دارن ازم پنهون می کنن؟!..چرا هر لحظه بیشتر به تشویش و اضطرابم دامن می زدن؟!..خدایا کی داره حقیقت و میگه؟!..

ادامه دارد…

 

 

 

متن کامل رمان گناهکار

 

 

 

 

 

 

 

برچسبدانلود رمان دانلود رمان گناهکار رمان رمان عاشقانه رمان گناهکار

1398/05/10

1398/05/07

1398/04/29

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

1
 + 
پنج
 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}


یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..کسی اون اطراف دیده نمی شد.. جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..ابرومو بردی..بدبختم کردی..به روز سیاه نشوندیم..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟..

 

هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟..متن کامل رمان گناهکار

 

هق هق می کرد..به خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود..

 

نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..اینکه اونها رو تا پای نابودی بکشونم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند..

 

من..آرشام هستم..کسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود..فقط خودم..مهم من بودم..نه هیچ کس دیگه..

 

یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم..

 

سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی..

 

عصبانی شدم..

نباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت.. یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فکم منقبض شده بود..

تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟.. بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک رو تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن..و اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید..

هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود.. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم..

از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد..انقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید.. آرشام هیچ وقت نمی خندید..فقط وقتی که تو بازی پیروز می شد..شاد می شد و از شکست طرفش سرمست ..اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم..

ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای کارم بهم دست می داد..

صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود..و از این بابت خوشحالم..

دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودند..می گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود..هه..عشق.. اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودند..مثل یه حیوون رامم می شدن..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار..هرکــار..

از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت..

دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم.. صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم ..

وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختم..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم..

(اهنگ دار مکافات.. امیرعلی)

آهای دنیا آهای دنیا همین امشب خلاصم کن اگر کفره بزار باشه اگه حقه جوابم کن

آهای دنیا ببین دارم با چشم خون بهت میگم بیا این بار و مردی کن بگو آسوده میمیرم

تو هر کار که دلت میخواد با این جون و تنم کردی آهای دنیا آهای دنیا چه بی رحمی و نامردی

نزاشتی یک شبم باشه بدون حسرت و خواهش ببین حتی یه روزم تو نداشتی باهام سر سازش

همیشه گریه و زاری همش روزای تکراری یه دنیا غصه و ماتم همش درد و گرفتاری تا اینجا که رسیدم من یه روز خوش ندیدم من میگن داره مکافاتی به این جمله رسیدم من

با حرص ضبط رو خاموش کردم..این اهنگ حس من رو نشون نمی داد..ولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم.. تهش هم پشیمون می شدم..ازانتخاب اهنگ..از..از..نه..تمامش هیچی بود..پوچ و تو خالی..عین حباب…اره..این حسم عین حباب بود..تهی از هر احساسی..

جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین رو بردم تو .. هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. اروم پیاده شدم..

همه سراشون روبه پایین بود..به هیچ کدومشون نیازی نداشتم..ولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند..

ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد..

از رمز و راز من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشت..انقدری که به دردم بخوره..همین و بس..

نگاهش کردم..با همون نگاه فهمید که باهاش کار دارم..یک قدم به طرفم برداشت..دستاش رو جلوش گرفته بود ..

سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان..

متن کامل رمان گناهکار

مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنید..تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم..همین.. نه می خواستم و نه بلد بودم..

با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتم..بقیه هم پشت سرم حرکت کردند.. توی سالن ایستادم..رو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردم..سریع از جلوی چشمام پراکنده شدند..

به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه در نبودم..

اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد..

هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کند..در غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود..

جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو..

می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و..

دستمو بالا اوردم ..سکوت کرد..پشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم..

تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم..

دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابه..اینجا باید تاریک می موند..فقط تاریکی..هیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به اینجا رو نداشت..به نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم..

مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود..کمد مخصوصم..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود..و همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود..

هه..عکس..اره عکس ولی نه هر عکسی..عکس همه ی اونایی که می اومدن تو چنگم..عکس اسباب بازی هام..

اونایی که باید تقاص پس می دادن..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم..

حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..بر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن..

این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم.. و بین این ۱۰ نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت..

پشت میز نشستم..با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم..انگشتام رو در هم گره زدم ..نگاهی به اطراف انداختم..

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد..به قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم..

ولی نه..من برای انجام کارم..برای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای مجازات شدن..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت..

از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط ۳ نفر باقی مونده بود..از ۱۰ نفر..۳ نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم..

طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردم..به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم..

فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شد..اون هم به خواسته ی خودم..دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین..ارامش بخش..حرفای دلم رو می زد..حرفای آرشام ..

(آهنگ پرونده.. از حمید عسکری)

این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش

یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک طلاییم روشنش کردم..فندک رو پرت کردم روی میز..پک عمیقی به سیگار زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش رو به ارومی بیرون دادم ..

وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتاد..به طرفش رفتم..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود..

زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم..پوزخند زدم..

ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتم..روی عکس دو تا خط به حالت ضربدر کشیدم..دو تا خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر..به..شیدا صدر..

پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید

همه شون یک مشت ه ر ز ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند.. کارم رو بلد بودم..حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اون ها ادمهای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم..

با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد

” آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر نامردی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام”..

صداشون توی گوشم زنگ می زد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر ۷ نفرشون.. اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..اونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و..روحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود..

مردی که غرورش رو نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونه..ولی نخواستن که باور کنند..قدرت من رو نادیده گرفتند..

و حالا..منتظر مجازات باشند..پک دوم رو به سیگارم زدم..

آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش

لبخند تلخی نشست روی لبام..از روی غمی بود که تو دلم داشتم..غمی که منو مجاب به این انتقام میک رد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکر..خواب و شایدم..یه کابوس.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت می پیوست..و اینبار هم همینطور می شد..

با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش..من دارم میام..

پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم.. عکس رو از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود..باید می رفتم..نفر هشتم ..منتظرم بود..منتظر آرشام..

خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومد..مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد..

-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟..

–بله آقا..منتظر بودند تا شما تشریف بیارید..

سرمو تکان دادم..بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم..اتاق شایان درست سمت راست بود..خدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد کسی راهنماییم کنه..برای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت..

با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتم..صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود..از این صدا خوشم می اومد.. هر چند محکم تر قدم برمی داشتم..صدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد.. این نشانه ی محکم بودن خودم..و قدرتم بود..

پشت در اتاق ایستادم..تقه ای زدم..صداش رو شنیدم..سرد..جدی..مثل همیشه..

–بیا تو..

دستم روی دستگیره ثابت مانده بود..مثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختم..هیچ چیز تغییر نکرده بود..همانطوری بود که از اینجا رفتم..

–بیا تو آرشام..خوش اومدی پسر..

یه قدم به داخل برداشتم..در رو بستم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود.. با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده..

روی صندلی لم داده بود..نگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بود..ابروهاش رو جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد.. بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد..

–مثل همیشه به موقع اومدی..بیا جلوتر..

فقط نگاهش کردم..دوست نداشتم کسی بهم دستور بده..حتی اون..حتی شایان..کسی که فقط استادم بود.. چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم..نخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد..

رو به روش ایستادم..همون اخم همیشگی مهمون صورتم بود..مثل خودش سرد نگاهش کردم..

جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی..

زل زد تو چشمام..سرش رو تکون داد..می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن نکرد..

با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..باید هم می بود..یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به راحتی همه رو درس می داد..خودش یه پا استاد شده بود.. ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت من ازش فراری بودم..

یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد..

–بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت رو درست انجام بدی..فقط ۱ ماه فرصت داری..ب..

-فهمیدم..

و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدم..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردم..من هر کس نبودم..خودش هم می دونست که ارشام با بقیه متفاوته..

اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود.. ولی من..ارشام بودم..کسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته.. فقط نگام کرد..اون هم اخم کرده بود..

پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد.. اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم.. ****************** جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..مشکی..رنگ مورد علاقه ی من بود.. امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم..

شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و موچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که می خواستم..برای امشب مناسب بود..

تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت..

پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..شیدا صدر..منتظرم باش..ارشام داره میاد..بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال کنی..

دیگه توی اینه نگاه نکردم..سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه..

یه فراری مشکی….رنگش خاص بود..مثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود..

حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود.. مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..ولی من..با دادن هدیه م به اون در قبالش یک چیز هم دریافت می کردم.. و اون هم..قلب شیداست..امشب اون قلبش رو به من می بازه..

فصل دوم

*************** وسط باغ باشکوهشون ایستادم..ظاهرا جشن رو خارج از ویلا برگزار کرده بودند.. دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم..

تعداد مهمان ها شاید بیش از ۳۰۰ نفر می رسید..زیاد نبودند..نه..برای چنین مهمانی تعداد کم بود.. صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرده بود..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش ونوش ..

نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومد..حالتم رو تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم..

رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..مغرور.. لبخند از روی لب هاش محو شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم..ولی آرشام اهل این کارها نبود..

دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سلام مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید..

نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادم..بلاتکلیف ایستاده بود..دستم رو از توی جیبم دراوردم.. باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی ” سلام ” اکتفا کردم..

به مهمان ها اشاره کرد:بفرمایید..چرا اینجا ایستادید؟..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما..

همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد.. –بله اقا.. صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کن..بهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در اختیارشون بذار..در ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن.. –چشم قربان.. صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد..

نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد..برای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم..

قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود..هر کجا که قدم می گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم..

ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود..نگاه شیدا..دختر مهندس صدر..اون باید به دامم می افتاد..به دام من..به دام افکاری که در سر داشتم..

درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید..که روی هر کدام از انها انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود..

سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند..

روی صندلی نشستم..هیچ کس اون نزدیکی نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم..خوبه..

خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم..

و بالاخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود.. دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم..

تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود.. ارایش انچنانی نداشت..یعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر است..کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کند..

همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود..

نگاهم رو چرخوندم..نباید متوجه نگاهم می شد..چشم های زیادی روی من بود..برای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به شیداست یا نه..باید صبر می کردم..مطمئن بودم قدم جلو میذاره..وهمینطور هم شد..

لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دستم مرخصش کردم..

به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم..

لیوان رو از لبام دور کردم..نگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت..

نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم رو چرخوندم.. مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم.. بازی شروع شد..

حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..گذاشتم روی میز..حالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم..

صداش رو شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت.. -سلام..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!..

مکث کردم..اروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم.. نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود..

دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بله..شما منو می شناسید؟.. با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید..

توی دلم پوزخند زدم..ولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد.. -چطور؟.. –خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستید..واقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید..

نگاه کوتاهی بهش انداختم.. -سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم.. لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود..

–بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم.. سرم رو تکون دادم :عالیه.. –چی عالیه؟..

توی صداش شیفتگی موج می زد..می دونستم تمام جملاتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید.. برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود.. مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟..

وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو شرکت پدرم هستم..

سرم رو تکان دادم..و ترجیح دادم سکوت کنم.. –شما خیلی کم حرف می زنید.. سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم.. –اوه..خیلی خوبه..تعریفتون رو زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون.. -می تونستید به شرکتم بیاید.. –درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم..

نگاهش کردم..حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد..

نگاه خاصی بهش انداختم.. – شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید.. صورتم روبرگردوندم..نمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت..

صداش ذوق زده بود..ظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود.. –وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم.. نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید..

همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد.. صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم.. نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود.. -چیزی شده خانم صدر؟.. بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.. به نگاهم رنگ تعجب دادم.. -چطور؟!..

سرش رو پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد.. –هیچی..ولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم.. -چه اجازه ای؟..

سرش رو بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..ولی می تونست جذاب و لوند باشه..برای من از هر دختری معمولی تر جلوه می کرد.. –اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..

تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم.. دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد.. –اجازه بدید خودم براتون بریزم..

سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نمی خواستم جلوش رو بگیرم..این بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه.. همین رو می خواستم..این که در برابر من تسلیم بشه..قلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم.. بر اونها حق بود..اینکه نابود بشن..خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم..

نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود.. نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم..

تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود..هیچ کس قادر به شناخت آرشام نبود..هیچ کس..

صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد..

نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم.. نگاهم دقیق بود..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاش..با نوک انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد..

متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم ..بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم.. اینبار اهنگ ملایمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند..

چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم..

همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرد..از گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کاملا خونسرد بودم و توجهی به اون نداشتم..

با لبخند کاملا ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت.. نگاهش کردم..در حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد.. ******************** توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم.. توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند..

حالا ذهنم درگیر اون پاکت سفید بود..شایان و درخواست جدیدش..هنوز هم درش رو باز نکرده بودم.. بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بود..ولی حالا که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم..

خیابان فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت ۱۲ شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم..

ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد..

سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خورد..انگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد.. اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم ..همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاهش کردم..

شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود .. با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی که مطمئنم توش استادی..

با تعجب نگاهش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟..

تا خواستم دهان باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر داد زد :بیا پایین ببین چه به روز عروسکم اوردی..د مگه با تو نیستم؟..کر و لالی الحمدالله؟..چه بهتر..وقتی یه خسارته تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوتو بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز ..

ظرفیتم کامل شد..بیش از حد بهم توهین کرده بود..خسارت می خواست؟..هه..خب بهش می دادم..

در ماشین رو باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که از گفتار دختر عصبانی هستم ولی درونم جور دیگری بود..

پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم رو روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم.. قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش رو بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد ..

اون هم عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من.. در ماشین رو محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد..

با همون اخم تو چشماش زل زدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم به عقب رفت.. دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کرد..حالا ترس رو توی چشماش می دیدم..ولی توی حرکاتش..نه..

سرشو انداخت بالا وبا گستاخی گفت :چیه؟..ادم ندیدی؟..چشماتو درویش کُنا وگرنه .. -وگرنـه؟!..

صدام اروم ولی با تحکم بود..ساکت شد و فقط نگام کرد..ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه بلایی به سرت میارم که خودت حض کنی..

پوزخند زدم.. بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم..اینبار از جاش تکون نخورد..هه..نه..مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست..بسیار خب..حرفی نیست..

با همون لحن محکم و جدی همیشگیم گفتم :شما فاصله ت رو با ماشین من حفظ نکردی..با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترم..با این حال من حرفی ندارم..می تونید زنگ بزنید پلیس بیاد تا کروکی بکشه..اگر بنا بود من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت..

با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جزاش رو هم ببینید..خب..حالا چی میگید؟..خسارت می خواین؟..

کاملا مشخص بود از لحن و گفتارم وحشت کرده..ولی با این حال با سرسختیِ تمام نمی گذاشت که ظاهرش تغییر کنه..

اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی میشد اون رو تشخیص داد.. — واقعا که روتون خیلی زیاده..خسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟..خیلی پررو تشریف داری حضرت اقا..اصلا شما کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..برو کنار ببینم..

وقتی دید همچنان جلوش ایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم با حرص لبه ی کتم رو گرفت و کشید کنار..ولی باز هم از جام تکون نخوردم..هر چی سعی می کرد بی فایده بود.. پوزخند زدم..اروم نگاهش رو بالا کشید و با تردید توی چشمام خیره شد.. -چی شد؟..پس چرا نمیری؟.. اب دهانش رو قورت داد و گفت :هیکل گنده ت رو بکش کنار ببین چطوری میرم..

با غرور یک تای ابروم رو بالا انداختم..اروم رفتم کنار تا بتونه رد بشه..با این حرکتم انگار جسورتر شد و پوزخند زد..حالا نگاه اون مغرور بود.. همین که از کنارم رد شد دستم رو به سمتش دراز کردم..مهم نبود که دستشو گرفتم یا استین لباسش یا..فقط می خواستم جلوی این دختر بی پروا رو بگیرم..

کشیدمش جلو..بدون اینکه برگردم..دستش توی دستم بود..محکم فشارش دادم..با درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.. -کجـــا؟..هنوز که تسویه حساب نکردیم.. نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصلا خسارت رو بی خیال شدم..فقط گیر نده خواهشا.. -چــرا؟..خب من می خوام خسارتت رو بدم..به هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی..

تمام جملاتم رو با لحنی سرد و جدی بیان می کردم..و باعث می شد بیش از پیش وحشت وجودش رو پر کنه..همین رو می خواستم..

خواست دستش رو که اسیر دست من بود رو ازاد کنه ولی نتونست.. با حرص گفت:مگه با تو نیستــم؟..میگم ولــم کن اصلا غلط کردم بکش کنار دیگه..

توی چشماش خیره شدم..ترسیده بود..باید بهش می فهموندم که هیچ کس نمی تونه به آرشام توهین کنه..حتی اون هایی که من رو نمی شناختند..نمی تونستم این حرکتش رو تحمل کنم..به هیچ عنوان..

دستش رو کشیدم وبردمش طرف ماشین ..در کنارم رو باز کردم و پرتش کردم تو..وحشت کرده بود .. سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم..ماشین و روشن کردم..که صدای جیغش فضای سر بسته ی ماشین رو پر کرد..

–کثافته رذل داری چکار می کنی؟..درو باز کن.. -بهتره باهاش کشتی نگیری..چون این درحالا حالاها باز نمیشه.. –تو خیلی بیجا می کنی..بهت میگم بازش کن..د بــــاز کن این لکنتَه رو.. تقلا می کرد تا در رو باز کنه ولی موفق نمی شد..تا من نخوام اون نمی تونه حتی قدمی به بیرون برداره..

-بهتره اروم باشی..مطمئن باش نمیذارم امشب بهت بد بگذره.. باپوزخند نگاش کردم..رنگ از رخش پرید.. -می دونم اینکاره ای..وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟..پس بهتره هیچی نگی و با من راه بیای..

ماشین رو به حرکت در اوردم..اشک روی صورتش نشسته بود..ولی من بی توجه به اون با سرعت تو خیابونِ خلوت می راندم..

به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کن..بذار برم عوضی..چرا اینجوری می کنی؟..من که کاریت نداشتم.. -هم نمیشه و هم نمی خوام که بشه..پس خفه شو .. –من اینکاره نیستم ..ولم کن.. -هه..باشه باور کردم.. –د نکردی لعنتی..وگرنه دست از سرم برمی داشتی..رفته بودم بیمارستان..به خدا دارم از اونجا بر می گردم..بذار برم.. از گوشه ی چشم نگاهش کردم..اخمامو بیشتر در هم کشیدم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشه..از منم سالم تری.. –نگفتم به خاطرخودم رفتم..اصلا چرا باید برای تو توضیح بدم؟..بکش کنار بذار پیاده شم.. -این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟..نه..بهتره با خودم باشی که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم..

با هق هق گفت :چه تسویه ای؟..چی داری میگی روانی؟..من که از خیرش گذشتم.. همچین سرش داد زدم که خودش رو جمع کرد وچسبید به در.. -خفــــه شــــو..به چه حقی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف رو سر هم کردی؟..هه..به من میگی روانی و به ماشین من اهانت می کنی؟..پس بهتره بدونی هیچ عمل نابخشودنی جلوی چشم من بدون مجازات نخواهد بود..

عصبانی بودم..درست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنم..دخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون.. این دختر یکی از اونها نبود..ولی چیزی هم کم نداشت..اونها با هدف نابود می شدند واین بی هدف..برای تنوع بد نبود..

با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم به شدت سوخت..داد زدم وسریع نگاهش کردم..یه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به شدت بیرون می زد ..بهم حمله کرد که زدم کنار..فکر اینجاشو نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه..

همین که زدم کناردستاشو اورد جلو تا بهم ضربه بزنه..داد می زد و تمام تلاشش رو می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه.. ولی دستاشو محکم نگه داشته بودم..از طرفی خون از بازوم جاری بود و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه.. پرتش کردم عقب..پشتش محکم خورد به در..محکم به در می کوبید تا بتونه بازش کنه..وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود.. قفل در رو زدم..مثل برق پرید پایین و فرار کرد..از تو اینه ی جلو نگاهش کردم..خیلی تند می دوید..دنده عقب گرفتم ..

یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتشو بیشتر کرد..رفت تو خیابون اصلی..از ماشین بیرون اومدم وبه طرفش رفتم..ولی بهش نرسیدم چون سریع پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد..

دست چپم روی بازوم بود و از لا به لای انگشتام خون جاری بود..یک لحظه یاد ماشینش افتادم..باید می رفتم سراغش..خیلی دختر با دل و جراتی بود که چنین کاری رو باهام کرد.. ولی وقتی رسیدم دیدم اثری از ماشینش نیست..رفته بود..لعنتی..

فقط ای کاش یک بار دیگه به پستم می خورد..در اونصورت می دونستم باهاش چکار کنم..به بدترین شکل ممکن شکنجه ش می کردم..جوری که از کرده ی خودش روزی هزاران بار به غلط کردن بیافته.. فقط ای کاش همچین روزی برسه..برای اولین بار از جانب یک دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد.. اینکه آرشام از یک دختر ضربه ببینه..اینبار اگر گیرم می افتاد نابودش می کردم..نابود..


حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا..

گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو..

گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!..متن کامل رمان گناهکار

چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه..

این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن.. آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره..

ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!..

دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا.. دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره..

و اما

شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟..

خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار..

پس..


«آرشام»مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود.. کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دست و زیر گردنم زدم.. بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد.. سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از تلخی و سرما باشه……

همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت.. به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود……….

در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..متن کامل رمان گناهکار

با اخم غلیظی نگاهش کردم..گریه می کرد..برام مهم نبود..ای کاش خفه می شد..صداش رو اعصابم بود..

رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین ..دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم..

با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من چنین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟..

از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت..

غریدم :

حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا..

گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو..

گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!..

چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه..

این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن.. آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره..

ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!..

دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا.. دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره..

و اما

شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟..

خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار..

پس..

 

نویسنده :  فرشته27

 

تعداد قسمت ها: 33 قسمت

‍‍‍‍‍

ژانر : هیجان انگـیز ، اجتماعی ، عاشقانه، پر رمز و راز

دانلود رمان گناهکار

 

تمامی مطالب و طرح قالب برای ناب رمان محفوظ است.

هرگونه کپی برداری از مطالب و محتویات سایت بدون ذکر منبع مجاز نمی باشد.

نرم‌افزار اندروید ویسگون
مستقیم
بازار

دانلود نرم‌افزار اندروید ویسگون

دانلود از بازار

stareh29

دانلود نرم‌افزار اندروید ویسگون

دانلود از بازار

موضوع : رمان,رمان جدید,رمان عاشقانه,رمان نودهشتیا,رمان های ترسناک

خلاصه رمان :

زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ حرفه ای بود..یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای ، شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه. و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد. و من دیدم ، به چشم دیدم. بزرگترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم. نفرت همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.. من…
آرشام… اسمم گناهکار ، رسمم تباهکار

کانال عاشقانه را دنبال کنید تا از آخرین اخبار سریال ها , متن و عکس های عاشقانه، آموزنده بهرمند شوید.همچنین جدیدترین موزیک ها و رمان های عاشقانه را دریافت خواهید کرد.متن کامل رمان گناهکار


برای عضویت با موبایل روی عکس بالا کلیک کنید.

برای عضویت با کامپیوتر اینجا کلیک کنید.

عاشقانه همه جا با شما !
نرم افزار اندروید عاشقانه رو حتما دانلود کنید
جدیدترین پست ها با محیطی زیبا در موبایل شما

لایک و نظر فراموش نشه امیدوارم خوشتون بیاد

لایک و نظر فراموش نشه امیدوارم خوشتون بیاد

متن کامل رمان گناهکار
متن کامل رمان گناهکار
0

داستان کامل رمان گناهکار

داستان کامل رمان گناهکار
داستان کامل رمان گناهکار

رمان گناهکار قسمت اول

ز این دل را کسی صاحب نیست

اگر باشد پس کسی عاقل نیست صاحب دل باش اما کوچک نبین  دنیاها جا دارد ز درون بین این دل گر بشکنی جز تو کسی نامرد نیست شکسته دل مرحم ندارد محبت را آغاز کن چون جز آن دل را نامی از دل نیست بشکند دستی که آن دل را شکست چون به جز خود کسی گناهکارنیست بربستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم وباانگشت برروی ان چنین می نویسمگناهکار،گناهکار،گناهکارم منداستان کامل رمان گناهکار

رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین .. با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من همچین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟.. به خاطرجیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت.. غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم.. یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..پرنده پر نمی زد……… جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..به روز سیاه نشوندیم..با احساساتم بازی کردی..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟.. هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟.. هق هق می کرد..همه ی آرایشش تو صورتش پخش شده بود.. نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند.. من کسی هستم که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود.. یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم.. سرش و بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی.. با عصبانیت یقه ش و چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فک منقبض شده م رو محکمتر روی هم فشار دادم.. تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار دارم بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟.. بلندتر داد زدم :عاشق اینم که خرد شدنتون و ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک و تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن.. اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید.. هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود.. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم.. از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش و انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد.. خنده ای از روی حرص.. خشم.. به حد جنون عصبی بودم……….. هیچ وقت نمی خندیدم.. فقط وقتی که از شکست دادن غرور و خرد کردن احساساتشون سرمست می شدم.. اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم.. ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای نقشه م بهم دست می داد.. صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود.. جنس مخالف برام یک جور وسیله ی سرگرمی بود..می گرفتمشون تو مشتم و هر وقت که می خواستم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود.. از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردند دیگه کنترلی از خودشون نداشتند..مثل یه حیوون رامم می شدند..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار.. از تو اینه ی جلو به صورتم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت.. خوشحال بودم..یه خوشحالی ِ تلخ..وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور مینداختم می شدم اینی که الان هستم!..نبضم تند می زد..با خشم..از روی حرص..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا و داغی ِ خون توی رگهام اروم می شدم..این گرما از سر نفرت بود..فقط نفرت!……

جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین و بردم تو .. هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. نگاهی کوتاه به تک تکشون انداختم.. از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یه جورایی دست راستم محسوب می شد.. از رمز و راز کارهای من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم..انقدری که به دردم بخوره.. سنگین نگاهش کردم.. یک قدم به طرفم برداشت.. سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان.. تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم.. با قدم هایی محکم وارد ویلا شدم.. به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه درغیابم.. اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق و داشت بی برو برگرد باید سزاش رو هم می دید.. جلوی در رو به شکوهی کردم و با همون اخمی که رو صورت داشتم گفتم : بگو.. می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم و کاری به جزئیات ندارم.. — قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و.. دستم و بردم بالا..سکوت کرد..بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم.. تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم.. نمی خواستم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق راه پیدا کنه..تاریکی و سیاهی جزوی از اسرار ِ این اتاق بود.. مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود.. کمد مخصوص..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود.. و همینطور مجموعه ای کامل و بی نقص از عکس هایی که با وجود اونها من رو قدم به قدم به هدفم نزدیک می کرد.. تمامی اونها رو تو یک ردیف کنار هم به دیوار زده بودم.. «عکس» ولی نه هر عکسی..تصویر همه ی اونایی که با اشتیاق تو چنگم می اومدند ..کسایی که علاوه بر احساس ارامش بعد از انتقام مدتی هم من رو سرگرم می کردند.. اونایی که باید تقاص پس می دادند..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم.. نابودی حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن.. این گناه من بود ..و تا سر حد مرگ تو لذت این گناه غرق میشم.. و بین این 10 نفر ..فقط نفر دهم با بقیه فرق داشت..

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای انجام مجازات ..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت.. از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط 3 نفر باقی مونده بود..از 10 نفر..3 نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم.. اما کار نفر نهم رو یه جورایی نیمه تموم گذاشته بودم .. به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم.. دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین….و پر از آرامش.. (آهنگ پرونده.. از حمید عسکری) این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک زیپوم روشنش کردم..فندک طلایی رو پرت کردم رو میز..پک عمیقی به سیگارم زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش و به ارومی بیرون دادم .. وقتی چشمام و باز کردم نگاهم بهش افتاد..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود.. زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم.. پوزخند زدم.. پک بعدی رو هم به سیگارم زدم.. ماژیک قرمز و از روی میز برداشتم..روی عکس دو خط به حالت ضربدر کشیدم..دو خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر.. شیدا صدر.. پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید یک مشت ه*ر*ز*ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اونا ادمای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم.. با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد ” آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر دلسنگی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام”.. صدای نحسشون توی گوشم تکرار می شد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر 7 نفر.. اونهایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..دخترانی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و روحشون توسط من به تباهی کشیده شد.. مردی که غرورش و نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به قعر سیاهی بکشه..ولی نخواستند باور کنند.. و حالا..باید منتظر مجازات باشند.. پک سوم و به سیگارم زدم.. آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش لبخند تلخی رو لبام نشست..از روی غم..غمی که منو مجاب به این انتقام می کرد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد..فکر..خواب ..و شایدم..یک کابوس!!.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت تبدیل می شدند.. با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش.. پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش و تو صورتش بیرون دادم.. عکس و از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود.. نفر هشتم ..منتظرم بود..

همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت.. به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود……….

در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..

با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد.. –سلام..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و.. –کارتــو بکن دکتــر.. با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود و واسه ی من روضه می خوند.. نگاهش کردم..با همون لبخند سرش و تکون داد.. به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟.. مکث کردم.. -تهرانی.. سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان و کنارم گذاشت.. استین لباسم و بالا زد..ابروهام از درد جمع شد.. –خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون زیاد عمیق نیست اروم باشید تا.. -من ارومم..فقط کارتو بکن.. دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم و شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم.. –نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون افتاده؟!..اینکه کار کیه و.. -نـــه.. به ارومی سرش و تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید.. سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد.. پرستار وارد اتاق شد.. –دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند.. –بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم.. –باشه چشم.. پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکشاش و در اورد .. همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من.. -نیازی نیست.. با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم و در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم و روی همون تن کردم..همین کافی بود.. خواستم از اتاق بیرون برم که صداش و شنیدم..اما برنگشتم .. –بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون و سر موقع تعویض کنید..در ضمن.. رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه.. نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی.. همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد.. با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟.. –خیلی خب..بریم.. از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت.. بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم.. خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود.. ************************ روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم.. با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.. کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم.. صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک.. پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند.. (اهنگ ببار بارون..سعید اسایش).. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب دست داغم و روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم.. چشمام و بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم می پیچید.. چشمامو روی هم فشردم.. اون شب بارونی..اون..اونجا..کثافتای رذل..اون اشغالای عوضی.. چشمامو باز کردم..دستم و مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم و بهش تکیه دادم.. تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد.. من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد برده..نمی خوام هیچ چیز رو به یاد بیارم.. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم..سرمو بالا گرفتم..حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند.. چشمام و محکم روی هم فشار دادم.. (آرشـــام.. آرشـام..من اینجام..چرا نگام نمی کنی؟..منو ببین..نگام کن آرشام..چشماتو باز کن).. عربده کشیدم و چشمامو باز کردم..با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و پرتش کردم وسط اتاق.. صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز منو به جنون می رسوند.. جای زخمم می سوخت..ولی برام مهم نبود..خشمم کنترل شده نبود..افسار گسیخته بود..داشتم دیوونه می شدم..یا شاید هم شدم..اره..آرشام دیوونه ست..دیوونه ش کردن..آرشام و روانی کردن..اون لعنتیا.. (آرشام..آرشام..).. صدام نکن لعنتی..صدام نکن..صدام نکن.. زانو زدم..سرم به پایین خم شد..اهنگ هنوز هم پخش می شد..باز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد.. می خواستم اروم باشم..می خواستم این آهنگ ارومم کنه ولی الان..الان فقط خشم بود که وجودم و احاطه کرده بود..دستامو مشت کردم.. فقط انتقام ..این حس شیرین بود که ارومم می کرد.. انتقام..حسی که همراه با جنون بود..منو تسخیر خودش کرده بود و..راه برگشتی هم نداشتم.. باید تا انتهای این راه و می رفتم..راهی.. بی بازگشت..

1 هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت و باز نکرده بودم..بیشتر از این نمی شد پشت گوش بندازم.. پاکت و از توی گاوصندق بیرون اوردم..با تقه ای که به در اتاق خورد سرم و بلند کردم.. -بیا تو.. –قربان قهوه تون و اوردم.. با نگاهم به میز اشاره کردم..بعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم و روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت و هم باز کردم.. دود که از جلوی چشمام محو شد عکس و بیرون کشیدم..با دیدنش یک تای ابروم و بالا انداختم..پس اینبار نوبت این بود..کسی که خودمم منتظرش بودم..

ظاهرا نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نخواهد داشت.. خیانت به شایان .. به من و همه ی گروه بود.. من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم.. شهیاد..نفر بعدی ..کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بود..چند تا مدرک ازش تو مشت داشتم..می دونستم از من دل خوشی نداره..به ظاهر دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد..چندجا مشتش و باز کرده بودم ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کرد..ازش مدرک داشتم.. اینکه .. قصد داره منو از سر راهش برداره.. هدف من کشتن ادما نبود..گرچه اینها آدم نیستند..انگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیز به حساب می اومد.. ولی من مجبورم..برای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم و به روی خیلی چیزا ببندم.. اما کسایی که بخوان نابودم کنند و مانع رسیدن به هدفم بشن و از سر راه بر میدارم.. همشون از قماش شایان بودند..اگه بهش دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف خودم می رسیدم.. ولی……. به زودی مسیرم یکطرفه میشه .. ****************** تو خونه ش نبود..بی شک می دونست دنبالشم..از مخفیگاش خبر داشتم.. از پشت گاوداری رفتم تو..ماشینم و درست وسط گاوداری نگه داشتم.. دیدمش..وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود..با شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کرد..وحشت و ازهمون فاصله توی چشماش دیدم.. پوزخند زدم و عینک افتابیم و روی چشمام جا به جا کردم.. فرار کرد.. به سرعت می دوید.. پام و روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم.. به دیوار که رسید ازش بالا رفت..سریع پریدم پایین و کتم و کندم و همراه عینکم پرت کردم تو ماشین.. پریدم و دستم و به لبه ی دیوار گرفتم..خودمو کشیدم بالا و پریدم اونطرف.. رفت پشت گاوداری ..به سرعت باد پشت سرش دویدم.. با توجه به سنش تر و فرز بود..لوله ی گاز و گرفت و بالا رفت از همونجا می تونست بپره توی گاوداری.. پشت سرش رفتم .. خواست بپره که سریع دستمو دراز کردم..یقه ش و از پشت گرفتم و از بالای دیوار پرتش کردم پایین..از درد ناله کرد..مطمئن بودم یا دست و پا یا دنده هاش خرد شدند.. رفتم کنارش..اونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبود..بردمش لا به لای درختا..نیمه بیهوش بود..همون ضربه کار خودشو کرده بود.. پرتش کردم رو زمین..به خودش می پیچید..صدا خفه کن و روی اسلحه نصب کردم ..نشونه گرفتم.. لای چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد.. نالید :نکن آرشام..ما که با هم همکاریم.. -خفه شو..من با خیانتکارا همکاری نمی کنم.. –مجبور شدم لعنتی..اونا تهدیدم کردن.. -ببر صدات و کثافت..فکر نکن از کارات خبــــر ندارم..که نقشه ی قتل منو می کشی آره؟..در ضمن تو به بزرگترین دشمن ما نیمی از اصرار گروهه شایان و لو دادی..خودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی مجازاتت چیه.. –اره..می دونم..مرگ..این تو قانونه اون شایانه کثافته..پایانه هر چیزه..می دونستم ولی بازم اینکارو کردم.. -عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدم..تو چی فکر کردی؟..نفس بکشی شایان از همه چیز مطلع میشه..اونوقت تویِ هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟..از پشت به هر دوی ما خنجر زدی..علی الخصوص به من که یه جورایی بهت اعتماد داشتم..تو به اعتمادم خیانت کردی..با اینکه دستت و خونده بودم اما بازم شک داشتم تو پشت تموم این قضایا باشی..هنوزم من و شایان و دست کم گرفتی.. –اره خب..بایدم طرفداریش و کنی..چون اون.. –خفه شو..بسه..دیگه هرچی که گفتی بسه..تموم شد.. –خیلی خب..حرفی ندارم..اره..خیانت کردم جزاش و هم می بینم..فقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرم..از همه تون بیــــزارم..مطمئن باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد از روی زمین نیست و نابودت می کردم..سر راهه من قرار گرفتی ..توی حرومزاده حقت بود که اونطور بهت پشت کنم..حالا هم بزن..نزنی این منم که اعزرائیل و میارم پیشوازت..بزن..چرا منتظری؟.. چشماش و بست..خشم همه ی وجودم و گرفته بود..کثافت عوضی چطور جرات می کرد به من بگه حروم زاده؟.. اسلحه رو توی دستم فشردم..نوک اسلحه مرکز پیشونی شهیاد رو نشونه گرفته بود.. شمارش معکوس شروع شد..3……….2………..1……….. لبامو روی هم فشردم..چشمامو بستم و باز کردم..خواستم ماشه رو بکشم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست اسلحه ش و در بیاره شلیک کردم..و همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتاد..نفس حبس شده م و بیرون دادم..اسلحه رو اوردم پایین.. یک خائن کشته شد..این قانون جزای هر خیانتکاری بود..چه تو قانونه من..چه شایان.. خائن مستحق مجازات بود.. ********************* –اجرا شد؟.. -تمومش کردم.. –خوبه..برات یه ماموریته جدید دارم ارشام.. -گوش می کنم.. –یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد بشه..انقدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم توی هیچ کدوم تا به این مدت حساس نبودم.. پس اینو بدون که بالاترین اهمیت و برام داره..می خوام شخصا خودِت روش نظارت کنی..تنها کسی که توی گروه بهش اعتماده کامل دارم و می دونم تحت هر شرایطی با عقل تصمیم می گیره تو هستی.. باید محدوده ت و تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنی..یه خطه جدا بهت میدم که از طریق اون با من در ارتباط باشی..خونه و هر چیزی که بهش احتیاج داری و برات محیا می کنم..از این بابت مشکلی نیست.. تا زمانی که بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنی..بعد از اون با شُرَکا و خریدارا وارد معامله می شیم که بازم روی کمک تو حساب می کنم.. یک بار گفتم بازم میگم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه ..برای همین تو رو انتخاب کردم ..می دونم از پسش بر میای.. سکوت کردم..فکر نمی کردم..نه..چون نیازی به فکر کردن نبود.. هیچ وقت تو کار قاچاق نبودم ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردم..فقط و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم.. سودش تنها توی جیب اون می رفت..از اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین مهره رو داشته باشم.. برای همین موقعیتم و حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اون رو به پایان می رسوندم.. -بسیار خب..کی باید حرکت کنم؟.. –اخر همین هفته..هفته ی دیگه محموله وارد میشه.. سرم و تکون دادم..باید اماده می شدم.. اینطور که از گفته های شایان مشخص بود این ماموریت با ماموریتای دیگه فرق داشت!.. ولی خب.. منم کارم و بلدم.. تقه ای به در خورد..همونطور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت و بررسی می کردم گفتم :بیا تو.. در باز و بسته شد ..صدای قدم هاش و شنیدم که به طرفم می امد.. خانم رحمانی منشی شرکت بود.. سرم و بلند نکردم و در همون حال گفتم :بگو.. –قربان این برگه ها رو باید امضا کنید .. -کدوم برگه ها؟.. –برگه های تحویل کالاهای جدید..بعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستند..نیاز به تایید شما دارن.. -بذار روی میز بعد امضا می کنم.. –باشه چشم..راستی قربان یه نفر می خواد شما رو ببینه.. اینبار سرمو بلند کردم ..نگاهش کردم و جدی گفتم :گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم.. با ترس من من کنان گفت :بـ..بله بله..بهشون گفتم ولی ..ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید.. -خودشو معرفی کرد؟.. -یه خانمی هستن..فکر کنم گفتن صدر..درسته گفت شیدا صدر .. نفسم و بیرون دادم .. به در اشاره کردم :بسیار خب بگو بیاد داخل..درضمن 2 تا فنجون قهوه همراه کیک بیار اتاقم .. تعجب و تو چشماش دیدم ولی چون می دونست اگه دیر به دستوراتم عمل کنه بی برو برگرد حکمش اخراجه بعد از گفتن ” چشم قربان..همین الان”..سریع از اتاق بیرون رفت.. ****************** نگاهم و توی چشماش دوختم..همونطور که انتظارش و داشتم..شیک و چشمگیر.. با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم :چطور شد سرزده اومدید شرکت؟..مهندس صدر چطورند؟.. انگشتای کشیده ش و با ناز تو هم گره زد و با لبخند نگام کرد:ایشونم خوبن و سلام رسوندن..خب دیگه حُسنش به همین سرزده اومدنم بود.. -چطور؟!.. –خب از شب تولدم به اینطرف دیگه خبری ازتون نداشتم..این شد که خدمت رسیدم.. -بله..کمی سرم شلوغ بود.. –الان چی؟..هنوزم سرتون شلوغه؟.. نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچکترین تغییری بدم گفتم :نه..تا قبل از اینکه شما بیاید ..ولی الان تمام وقت در اختیارتون هستم.. نگاهش رو دیدم که برقی درش جهید..نگاهم به انگشتان دستش افتاد که با استرس اونها رو در هم می فشرد..پاهاش و تکون می داد و اینها همه نشون می داد که اروم و قرار نداره..مطمئنا بی دلیل اینجا نیومده بود.. شگردم تو کار این بود..چون ماری زهرالود و کشنده اروم، اروم به طعمه نزدیک می شدم..بدون اینکه اون رو به وحشت بندازم..و در بهترین زمان ممکن طبق اونچه که من می خوام طعمه اسیرم می شد..به طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمیذاشتم.. –راستش برای یه کاری مزاحمتون شدم..البته بیشترین قصدم دیدن خود شما بود..اخه..با همون دیدار اول ..چطور بگم.. با لبخند ادامه داد :بگذریم.. -کارتون با من چیه؟..کمکی ازم ساخته ست؟.. –بله..البته اگر قابل بدونید..من یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتم..تا به الان هیچ قصدی روش نداشتم..ولی وقتی تعریف شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم و اینکه چقدر توی کارتون مهارت دارید..می خواستم اگه مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم و در عوض من و شریک خودتون بدونید..دوست دارم در کنار شما مشغول به کار شم.. -شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید.. –بله درسته..ولی اگه شما پیشنهادم و قبول کنید می خوام کنار شما باشم.. -می دونید کار ما چیه؟.. –بله..البته تا حدودی..اینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید.. -بعلاوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم.. –خب حالا نظرتون چیه؟..من و هم تو جمع شرکاتون قبول می کنید؟.. متفکرانه نگاهش کردم..بهترین موقعیت بود..اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم..خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که براش پهن کرده بودم قدم میذاشت.. -جوابتون و فرداشب میدم..به صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر..نظرتون چیه؟.. لبخند زد و سرش و تکون داد :عالیه.. -بسیار خب..خودم میام دنبالتون..منتظرم باشید..زمانش و بعد بهتون خبر میدم.. از جا بلند شد ولی من از روی صندلیم کوچکترین حرکتی نکردم..تا همینقدرم زیاد از حد تحویلش گرفتم.. ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از خط قرمز.. دستش و جلو اورد..نگاهم و از توی چشمای سبز و براقش به دستش دوختم.. مکث کوتاهی کردم .. دستش و میان انگشتانم گرفتم و نرم و اروم فشردم.. –ازتون ممنونم..در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید..همکاری با شما باعث افتخارمه..فعلا.. دستش و اروم رها کردم ..به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت.. –شماره ی منو دارید دیگه درسته؟.. سرمو تکون دادم.. کمی نگام کرد..وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت.. خودکار و توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم..نگاهم مستقیم به در بود .. به فرداشب فکر می کردم..اینکه قرار بود رویاییش کنم..برای شیدا صدر..و قدم اصلی رو بردارم.. تا مقصد نهایی خیلی راه مونده بود..ولی فرداشب..اصلی ترین برگ از نقشه م ورق می خورد..

تو مسیر برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه ش افتاده بود نگاه کردم..شایان.. نفس عمیق کشیدم و جواب دادم.. –الو..آرشام.. -بله..چیزی شده؟.. –اگه اب دستته بذار زمین سریع خودتو برسون اینجا.. -چی شده؟!.. –فقط کاری که گفتم و بکن..زود باش.. -باشه..الان تو راهم..دارم میام..

صداش مضطرب نبود..بیشتر هیجان داشت.. کنجکاو بودم بدونم اینبار ازم چی می خواد..به سرعت به طرف خونه ی شایان روندم.. ********************* مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و دود سیگار اطرافش و پر کرده بود.. اشاره کرد نزدیکش بایستم..با چند قدمِ بلند رو به روش قرار گرفتم..سکوت کردم تا خودش حرف بزنه و دلیل این همه عجله رو توضیح بده.. سیگارش و توی جاسیگاریش خاموش کرد..دودها کم و کمتر شدند و من تونستم چهره ی شایان رو بهتر و واضح تر ببینم.. چشمان قهوه ای روشن و خمار..که وقتی عصبانی می شد باریک تر از حد معمول نشون می داد..لبان نسبتا کلفت و بینی گوشتی..که در حین خشونت چین می افتاد و لبانش رو روی هم می فشرد..چونه ی تقریبا باریک و موهای پرپشت و بلند جو گندمی ازاون یک مردِ قوی و محکم ساخته بود..چهارشونه و قد بلند.. گذر زمان روی چهره ش تاثیر چندانی نگذاشته بود حتی روی ..ذاتش.. بدون هیچ حرفی در کشوی میزش و باز کرد و 2 تا پاکت بیرون اورد..یکی قرمز و دیگری سفید..انداخت روی میز و به طرفم سُر داد.. –برشون دار.. اروم دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم.. –بازشون نکن..به هیچ وجه.. اینبار با تعجب نگاهش کردم..پاکت ها رو توی دستم فشردم.. -چطور؟!.. –زمانش که برسه بهت میگم ..فعلا تموم فکر و ذهنت و بذار روی ماموریتی که بهت واگذار کردم..فردا حرکت می کنی؟.. -اره، فردا عصر.. –بسیار خب..چنگیز و اسکندر و جمشید و هم باهات می فرستم..می دونم خودت از پس هر کاری بر میای..ولی نیاز به بادیگارد داری..چون این محموله های جدید خواهان زیادی داره..ممکنه دست دشمنامون بیاد تو کار.. –من با بودن اونا مشکلی ندارم..گرچه نیازی هم بهشون نیست.. –می دونم..ولی اینجوری خیالم راحت تره..به محض اینکه محموله برسه 2 روز بعد منم خودمو بهتون می رسونم..باید همه چیز طبق برنامه پیش بره..مراقب پلیسا باش..خودت که بهتر می دونی؟.. -کاملا.. پاکتا رو توی هوا تکون دادم .. – و نمی خوای درمورد اینا توضیح بیشتری بدی؟.. –فعلا نه..توی پاکت سفید تموم توضیحات و دادم..ولی توی پاکت قرمز..ماموریت جدیدت و گذاشتم..یه ماموریت فوق حساس و ماهرانه..تو رو انتخاب کردم اون هم به دلایلی که بعد خودت می فهمی.. -از کی باید ماموریت جدید و شروع کنم؟.. –بهت میگم..ولی تا اون موقع به هیچ وجه در پاکت ها رو باز نکن..این خیلی مهمه..چون نمی خوام ذهنت بیخود درگیر بشه تا به وقتش..درحال حاضر ماموریت فعلی که بهت محول کردم مهمتره.. سرمو به نشانه ی تایید ِ حرفاش تکون دادم..حتما باز واسه کسی نقشه کشیده که انقدر محافظه کارانه رفتار می کرد.. شایان هیچ حرفی رو بی دلیل نمی زد وبرای تک تک کلمات و حرفاش دلایل محکمی داشت.. –هر وقت خواستی حرکت کنی و همینطور به محل رسیدی بهم زنگ بزن.. یه گوشی موبایل گذاشت رو میز و گفت :اینو بردار..یه خط محرمانه و حفاظت شده ست..هیچ کس نمی تونه این خط و ردیابی کنه..حتی پلیسا.. گوشی رو برداشتم..برای اولین بار نبود که از چنین خطی استفاده می کردم.. –لحظه به لحظه گزارش کارا رو بهم بده..می دونم نیاز به گفتن این حرفا نیست ولی تاکید می کنم که مراقب همه چیز باش.. -این ماموریتم مثل سایر ماموریتا با موفقیت انجام میشه ..شک نداشته باش.. سرش و تکون داد و با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد.. ******************** جلوی ویلای صدر توقف کردم..مثل همیشه تیپم فقط مشکی بود..بوی ادکلن مخصوصم فضای ماشین رو پر کرده بود..هیچ هیجانی نداشتم..ازهمیشه اروم تر بودم.. بهش پیام دادم که پشت درمنتظرم..از اینکه براش بوق بزنم و کلا از اینجور کارها متنفر بودم.. بعد از 5 دقیقه حاضر و اماده ،شیک و جذاب از در بیرون اومد..ست قرمز زده بود..موهاش و کج ریخته بود یه طرف صورتش و بقیه رو صاف ریخته بود روی شونه هاش..شال سرخی که روی سرش انداخته بود رو ازادانه رها کرده بود.. از ماشین پیاده نشدم..در و باز کرد و نشست..بوی عطر تندی که به خودش زده بود باعث شد اخمام و تو هم بکشم..از این بو متنفر بودم..ولی باید تحمل می کردم.. دستش و به سمتم دراز کرد.. –سلام..چه وقت شناس..راس ساعت رسیدی.. دستش و فشردم.. -سلام..من همیشه وقت شناسم و از اینکه کسی معطلم بذاره متنفرم.. لحنم بیش از حد جدی نبود..امشب رو باید تا حدی از جلد واقعیم بیرون می امدم .. –وقتی پیام دادی که 9 اماده باشم نمی دونی با چه سرعتی حاضر شدم.. حرکت کردم..راه زیادی نمونده بود که پرسید :نمی خوای بگی توی کدوم رستوران میز رزرو کردی؟.. نگاهش کردم..نگاه اون هم روی من بود..توی دلم پوزخند زدم و به جاده خیره شدم.. – مدیترانه.. –اوه..باید جای خوبی باشه..تا حالا نرفتم.. -به نظر خوبه.. –حتما همینطوره..چون تو انتخابش کردی.. چه زود جای «شما» رو به «تو» داد..تا دیروز توی شرکت می گفت مهندس تهرانی ولی الان….خب این عالیه.. ماشین و کناری پارک کردم و هر دو پیاده شدیم.. شیدا با طنازی مختص به خودش به طرفم امد و دستانش و دور بازوم حلقه کرد..چیزی نگفتم.. وارد رستوران شدیم..تا به حال اینجا نیومده بودم..ولی برای اولین بار جای بدی نبود.. –واو..چه جای محشریه..انتخابت عالیه آرشام.. یکی از خدمه ها با لباس فرم به طرفمون اومد.. با احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت :سلام..به رستوران مدیترانه خوش امدید.. -من قبلا میز رزرو کرده بودم.. –اسم شریفتون؟.. -تهرانی..آرشام تهرانی.. توی لیست و چک کرد و با لبخند گفت :بله..بفرمایید تا راهنماییتون کنم..از این طرف لطفا.. همراهش رفتیم.. موسیقی .. فضای کاملا تمیز و چشمگیر..جای بدی نبود.. صندلی رو برای شیدا و من کشید و گفت :بفرمایید..این هم از میزی که سفارش داده بودید.. منو رو روی میز گذاشت و بعد هم از کنارمون رفت.. یکی از منوها رو برداشتم..شیدا هم داشت انتخاب می کرد.. گارسون بعد از چند دقیقه سر و کله ش پیدا شد:انتخاب کردید قربان؟.. به شیدا اشاره کردم و گفتم :اول خانم.. شیدا با لبخند رو به گارسون گفت :اینجا همه نوع غذایی دارید؟.. –بله..استیک .. انواع جوجه ..انواع کباب ..سوپ .. ماهی .. میگو.. –عالیه..ترجیح میدم یه غذای دریایی بخورم..خوراک میگو لطفا.. –چشم..نوشیدنی چی میل دارید؟.. –ترجیحا فقط اب..ممنونم.. –سوپ چطور؟.. –عالیه.. –و شما قربان؟.. -برای منم خوراک میگو بیارید.. –بله چشم.. با رفتن گارسون شیدا لبخند زد و نگام کرد..سعی کردم لبخند بزنم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود.. اجبارا هیچ وقت نمی خندیدم..حتی تو یه همچین موقعیتی..مضحک بود.. در حین خوردن غذا هیچ کدوم حرفی نزدیم.. بعد از صرف شام رو بهش گفتم :اگه وقت داری می تونیم بریم دربند و اونجا حرفامون و بزنیم.. با رضایت نگام کرد وخندید:من تمام وقت در خدمتت هستم..فکر خوبیه..دربند تو شب خیلی دیدنی و با صفاست.. میز و تسویه کردم و از رستوران بیرون امدیم.. توی ماشین که نشستم متوجه شدم بیش از حد با من احساس راحتی می کنه..مرتب با ناز پاهاش و تکان می داد و دستشو روی اونها می کشید.. نگاهش از پنجره به بیرون بود ولی تموم حرکاتش و زیر نظر داشتم..

-کدوم رستوران؟.. –خودت کدوم و بیشتر می پسندی؟.. با لبخند نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به جاده بود..رسیدیم..کنار محوطه پارک کردم .. -یعنی انتخاب انقدر سخته؟.. –نه..انتخاب کردم..منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی..

چند لحظه نگاش کردم.. هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم.. بازوم و محکم توی دست گرفت و گفت :من میگم بریم مطبق..چطوره؟.. -حرفی نیست.. ***************** پشت میز نشستیم..مثل همیشه شلوغ بود.. –خیلی خوبه که اینجا هیچ وقت خلوت نمیشه.. سرم و تکون دادم وبه اطراف نگاهی انداختم.. -هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا.. — برای همین اینجا رو انتخاب کردی؟.. سرم و تکون دادم…… –باهات موافقم..می تونیم بعد کمی این اطراف قدم بزنیم.. قهوه و کیک سفارش دادیم..من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم..زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی اینها اون رو هر روز مزه مزه می کردم..پس این تلخی زود گذر که در مقابل اونها چیزی نبود.. قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت..ولی زندگیِ من..هم تلخ بود و هم ..متعفن.. طعم زهرش رو با تمام وجود می چشیدم و در اخر سر می کشیدم.. این بود زندگی تلخ تر از زهر ِ آرشام.. ولی چرا؟!.. تنها خودم می دونستم و .. سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به اسمون انداختم..با اون هم قهر بودم..خیلی وقته که آرشام خدا رو فراموش کرده..خیلی وقته که اسمش و به زبون نمیاره.. 10 ساله که دیگه نگفتم خدایا واسه همین اندک چیزی هم که بهم دادی..شکرت.. نه.. من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام اسمش و بیارم..خدایی که همه چیزم و ازم گرفت..خدایی که می تونست جلوی اون همه کثافتکاری و مصیبت رو بگیره ولی نگرفت..می تونست و.. آه..اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم..اینجا فقط هدفم مهمه..همین.. وقتی این هدف شد مسیر انتخابیم دیگه یاد خدا درش هیچ معنایی نداره.. انتقام.. فقط انتقام.. با صدای شیدا به خودم اومدم..قهوه م سرد شده بود و با این حال تا ته سر کشیدم.. تلخیش ازارم نداد..دوست داشتم..چون طعم داشت..اگر زندگی من هم یکی از این دو تا رو داشت شاید..آرشام این راه رو انتخاب نمی کرد ولی نحسیِ زندگی من یکی دوتا نبود.. –آرشام نمی خوای نظرت رو در مورد پیشنهادم بگی؟!.. فنجون خالی قهوه رو توی دستم فشردم..نگاهم و بالا کشیدم و روی صورتش نگه داشتم.. -من حرفی ندارم..فردا می تونی بیای شرکت؟..باید درمورد یه سری مسائل مربوط به کارمون باهات حرف بزنم.. با خوشحالی نگام کرد ودر حالی که لبخند پهن و بزرگی روی لباش خودنمایی می کرد گفت :چرا که نه؟..از این به بعد تماما در اختیارتم..وای آرشام نمی دونی چقدر خوشحالم..همکاری با تو باعث افتخارمه..اصلا باورم نمیشه که انتخابم کردی..اخه شنیده بودم تو همینجوری به کسی اعتماد نمی کنی که بعد هم بخوای اونو شریک خودت بدونی.. فنجونم و با ارامش گذاشتم روی میز و متفکرانه نگاش کردم..برق خوشحالی هنوزم درون چشمانش می درخشید.. خونسرد گفتم :تو برای من هر کس نیستی..و اینو بدون که اگه همه چیز و درموردت نمی دونستم هیچ وقت قبولت نمی کردم..اما.. به پشتی صندلیم تکیه دادم..از توی نگاهش می خوندم که کنجکاوه بدونه چی می خوام بگم.. بیش ازاین منتظرش نذاشتم وگفتم :اگه در طول همکاری با شرکته من و مشارکتت توی گروه بتونی کاملا اعتمادم و جلب کنی..حاضرم خیلی کارها برات انجام بدم.. دستام و روی میز قرار دادم و با انگشت بهش اشاره کردم : و تمومه اینها به خود تو بستگی داره.. –مطمئن باش من از پسش بر میام..می دونم شرکت شما جزو بهتریناست و از این بابت افتخار می کنم که بتونم باهاتون شریک باشم..من هر کاری می کنم تا بتونم نظر و اعتمادت و به خودم جلب کنم.. -امیدوارم.. از پشت میز بلند شدم .. -من میرم دستامو بشورم..وقتی برگشتم حرکت می کنیم.. با لبخند سرش و تکون داد.. ***************** به فضای اطرافم نگاه کردم..تصمیم گرفتم چند دقیقه ای بی خیال شیدا بشم و کمی از این هوا استفاده کنم.. تو فکر بودم که برگشتم و همون موقع یکی محکم بهم تنه زد ..کامل برگشتم سمتش .. یه دختر افتاده بود رو زمین و با ناله دستش و ماساژ می داد.. سرش پایین بود و فقط صداش و شنیدم.. نالید :ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!.. سرش و بلند کرد و با خشم گفت :مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و.. با تعجب نگاش کردم..همون دختری بود که اون شب با چاقو بازوم و زخمی کرد.. یه قدم به طرفش برداشتم که تند و فرز از جاش بلند شد و دوید..درست پشت سرش بودم..تیز بود و خیلی سریع می دوید.. از بین مردم که کنار رودخونه ایستاده بودن به سختی رد شدم و مسیر نگام فقط به سمت اون دختر بود که گمش نکنم.. داشت می رفت سمت درختا..بهترین جا واسه غافلگیریش بود..پیچیدم سمت چپ که یه راه باریکه بود و حتم داشتم به همون مسیری می رسه که دختره داشت فرار می کرد.. و حدسم درست بود چون تا رسیدم سر راهش قرار گرفتم و تا خواست برگرده بازوش و گرفتم و کشیدمش تو بغلم.. هیچ کس اونجا نبود..تنها چراغای اون سمت کمی اطراف و روشن کرده بود.. محکم بین بازوهام نگهش داشتم.. با حرص گفت :ولم کن اشغال..بلایی که اون سری سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشد اره؟.. –می دونستی خیلی پررویی؟..ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای رو بکنه و رو من دست بلند کنه.. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم.. دست از تقلا برداشت و سرش و بالا گرفت ..نفس نفس می زد و گرمی نفسش توی صورتم می خورد.. مستقیم زل زد توی چشمام و با خشم گفت : تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه.. زانوش و محکم اورد بالا و خواست ضربه بزنه که با دست ازادم گرفتمش ..محکم فشارش دادم که با درد اخماش جمع شد.. زانوش و ول کردم و یه کشیده ی محکمی خوابوندم توی صورتش..صدای کشیده م انقدر بلند بود که سکوت اونجا رو بر هم زد..کشیده ی دوم رو هم زدم و صورتش به سمت چپ برگشت و اینبار جیغ خفیفی کشید.. از روی شال موهاش و گرفتم و سرشو به عقب کشیدم.. — کشیده ی اول و زدم به خاطر کار اون شبت .. کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات ..و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه.. یه دفعه دستش و محکم کشید بیرون و با تموم زورش به صورتم چنگ زد..نیمه ی چپ صورتم سوخت ولی ولش نکردم که اینبار با آرنجش کوبید توی شکمم که از درد خم شدم..برخلاف تصورم زورش خیلی زیاد بود .. داد زد :کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟..پدرت و در میارم خیال کردی چی؟عوضی.. به طرفش خیز برداشتم که فرار کرد…دنبالش دویدم ..با اینکه دو تا کشیده ی محکم ازم خورده بود ولی بازم فرز بود.. به یکی تنه زدم که تا برگشتم در این بین حواسم پرت شد و اینبار لابه لای جمعیت گم و گور شد.. با حرص و عصبانیت دستامو مشت کردم و کوبیدم رو یکی از ماشینایی که اونجا پارک شده بود..صدای دزدگیرش بلند شد .. کلافه تو موهام دست کشیدم و به طرف رستوران رفتم..دستمالم و روی خراشی که اون دختر با ناخنای بلندش روی صورتم ایجاد کرده بود گذاشتم.. شیدا با دیدنم از جا بلند شد و با نگرانی نگام کرد.. –کجا بودی آرشام؟!..حتی به موبایلتم زنگ زدم جواب ندادی.. -همین اطراف بودم..گوشیم روی سایلنته.. دستم و از روی صورتم برداشتم..جای خراش کمی می سوخت..با دیدن صورتم با اخم و شک نگام کرد.. –چرا انقدر اشفته ای آرشام؟!..با کسی دعوا کردی؟..روی صورتت جای ناخن ِ.. با اخم غلیظی نگاش کردم که سکوت کرد..زیادتر از حدش سوال می پرسید و من هم عادت به جواب دادن اون هم به چنین سوالاته بیخودی نداشتم.. -بریم.. بدون هیچ حرفی کیفش و برداشت و حرکت کردیم..مرتب به اطراف نگاه می کردم تا شاید بتونم اون دختر و پیدا کنم ولی انگار اب شده بود و رفته بود توی زمین.. تا حالا ندیده بودم یه دختر این همه زور و جسارت داشته باشه..با اون جُثه و هیکلِ ظریف این همه زور..جای تعجب داشت.. صداش توی سرم تکرار شد.. (- تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه..) دلارام.. اینبار جون سالم به در برد ولی با وجود امشب مطمئنم که باز هم می بینمش.. ولی کی و کجا؟!.. نمی دونم.. حتم داشتم که ما بازم همدیگه رو می بینیم..و اینبار وضعیت کاملا فرق می کرد..مطمئنا این دیدارها نمی تونه اتفاقی باشه..

-الو.. –آرشام..تو راهی؟.. -اره، دارم میرم پیشواز.. –عالیه..به محض تحویل و جا به جایی بهم زنگ بزن..فراموش نکن مراقب همه چیز باش..می دونم که نیازی به توضیحاته دوباره ی من نیست..پس خوب حواست و جمع کن..

از اینکه این همه سفارش می کرد هیچ خوشم نمی اومد..من کارم و حرفه ای انجام می دادم و هیچ نیازی به یاداوری های مکرر و بی مورد شایان نبود.. -همه چیز و می دونم.. –بسیار خب..فعلا.. گوشی و پرت کردم رو صندلی کنارم..با دقت همه جا رو زیر نظر داشتم..چه از پشت سر و چه رو به رو..حتی اطراف و تموم ماشین هایی که تو مسیر بودند.. هر 3 تا بادیگارد پشت سرم حرکت می کردند.. حتی به این سه تا مزاحم هم نیازی نداشتم..ولی این ماموریته شایان بود و اون بود که تصمیم می گرفت.. چند ساعت توی راه بودم ..محموله از مرز رد شده بود و حالا وقت تحویلش رسیده بود.. از ماشین پیاده شدم..اون سه نفر هم پشت سرم بودند..به طرف راننده رفتم..کنارش چند تا مرد قوی هیکل ایستاده بودند که 2 تاشون افغانی بودن.. -همه چیز باید چک بشه.. –حرفی نیست..برو ببین..فقط زودتر تا واسه م دردسر نشده..تا اینجا هم جونم به لبم رسید..دو تای دیگه هم تو راهه تا نیم ساعت دیگه می رسه.. محموله رو چک کردم..مشکلی نداشت..اون 2 تای دیگه هم رسید..بعد از بررسی های لازم کاری نمونده بود.. من جلو افتادم و بقیه هم تو مسیر دنبالم می اومدند..راه رو خیلی خوب بلد بودم..این راه خاکی و دور افتاده دقیقا همون مسیری بود که من به شایان پیشنهاد دادم.. بی خطر و بی دردسر برای حمل و انتقال محموله های قاچاق.. جلوی انبار نگه داشتم.. -با دقت محموله ها رو خالی می کنید و می بریدشون همون جای همیشگی..مراقب باشید که اگه کوچکترین ضرری به محموله ی شایان برسه همینجا خلاصتون می کنم..شیر فهم شد؟.. –بله قربان.. سر جمع 10 نفر بودند که در مدت زمان کوتاهی تموم بار و انتقال دادن داخل انبار.. **************** شماره ی شایان و گرفتم.. –چی شد؟.. -کار محموله ها تموم شد..دیگه مشکلی نیست.. صدای سرمستش توی گوشی پیچید.. –عالیه ..بهتر از این نمیشه..کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه.. -دستور جدید چیه؟.. –فعلا هیچی..مهمترین مرحله ش به اجرا در اومد..بازم باید احتیاط کنی که پلیسا بویی نبرده باشن..تعداد نگهبانا رو بیشتر کن..اون سه تا غول تشن و هم بذار همونجا بمونن..تهدیدشون کن که چهار چشمی مراقب محموله ها باشن.. -همین کار و کردم..باشه ..و دیگه؟.. –برو به همون ادرسی که بهت دادم..تا پایان ماموریت، موندنت توی اون خونه الزامیه.. -باشه..الان حرکت می کنم.. –موفق باشی.. -فعلا.. گوشی رو گذاشتم توی جیبم..با همون اخمی که روی پیشونی داشتم نگاه جدی به تک تکشون انداختم.. -چنگیز..اسکندر..جمشید.. –بله قربان.. –بله.. –بله رییس.. -شماها اینجا می مونید.. رو به تک تکشون که 14 نفر بودند بلند و جدی داد زدم :اگه یکی از شماها کوتاهی بکنه و نتونه به وظیفه ش درست عمل کنه..فقط با یه گلوله از اسلحه ی من یا شایان طرفه..می دونید که با هیچ کدومتون شوخی ندارم..پس حواستون و خوب جمع کنید..شیر فهم شد؟.. همگی اطاعت کردند.. -فردا دوباره سر می زنم..شاید خود شایان هم شخصا همراه من بیاد..پس کاری نکنید که برای تک تکتون گرون تموم بشه..اگه یکی از شماها مرتکب خطایی بشه..افراد دیگه هم مجازات میشن.. عینک افتابیم و به چشم زدم و سوار ماشین شدم..شیشه رو پایین دادم..با دست به اسکندر اشاره کردم..به طرفم دوید و کنار پنجره ایستاد.. –بله رییس.. -لحظه به لحظه امار اینجا رو به من میدی.. –چشم رییس.. حرکت کردم..مستقیم به همون ادرسی که شایان داده بود..درست تو بالاترین نقطه ی تهران قرار داشت.. تا انبار محموله، فاصله ای نداشت..با ماشین 20 دقیقه راه بود.. پس برای همین اینجا رو انتخاب کرد..فکر همه جاش و کرده بود.. ********************* ماشین و بردم تو..خونه حتی سرایدار هم نداشت..ظاهرا اینجا تنها و مستقلم.. به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشتم..اگه می تونستم و نیازی نداشتم خونه ی خودم و هم مشابه غار می ساختم ولی با نمایی پیشرفته..تاریک..سرد..بی روح و..پر از سکوت.. یه خونه ی ویلایی بود..پر از دار و درخت و گل وگیاه..خونه های اطراف همه تو همین سبک بودند.. نمای ساختمان تماما سنگ بود..از پله ها بالا رفتم و روی بالکن ایستادم..دور تا دور بالکن ستون های بلند با نقش و نگار های زیبا و در عین حال قدیمی ساخته شده بود.. با پام به در ضربه زدم..محکم باز شد ..چمدونم و کشیدم و رفتم تو..هیچ وقت به ظواهر توجه ای نمی کردم..برای همین یه نگاه سرسری به اطراف انداختم..همه چیز معمولی بود..وسایل ساده و.کاملا خلوت.. روی مبل توی سالن پذیرایی نشستم.. موبایلم زنگ خورد..با خستگی به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.. شیدا.. تک سرفه ای کردم تا صدام و صاف کنم.. -الو..بفرمایید.. صدای پر از هیجانش و شنیدم.. –الو سلام آرشام..خوبی؟.. -ممنونم.. –زنگ زدم ازت تشکر کنم..اینکه از امروز رسما می تونم در کنارتون فعالیت کنم منو هیجان زده کرده.. پوزخند زدم..ولی صدام اینو نشون نمی داد.. –خوشحالم..امیدوارم بتونی در کنار ما و توی گروه هدف مشخصی رو دنبال کنی.. –حتما همینطوره..مرسی..امروز که گفتی وقت نداری ناهار بریم بیرون..امشب چی؟..میشه؟.. -نه..متاسفم..مدتی و اومدم مسافرت..تا اخر همین هفته به احتمال زیاد بر می گردم.. صداش پکر شد..زمزمه وار گفت :پس من تا اون موقع چکار کنم؟..بدجور وابسته ت شدم.. –چیزی گفتی؟.. آه کشید :هیچی..بی خیال..بهت خوش بگذره.. –ممنونم..اگرکاری نداری می خوام قطع کنم..تازه رسیدم و خسته م.. تند گفت :باشه باشه..شرمنده بد موقع مزاحم شدم.. -نه..مشکلی نیست.. –اوکی برو..بای.. -به امید دیدار.. سکوت کرد اما قطع نکرد..ولی اینطرف خط بر لبم لبخند تمسخر امیزی بود و در همون حال تماس و قطع کردم.. دستام و از هم باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.. باید یه دوش می گرفتم..واقعا خسته بودم.. به خاطر اینکه به موقع برسم زودتر حرکت کردم .. و حالا نیاز به استراحت کامل داشتم..

حوله م و دورم پیچیدم و از حموم بیرون امدم.. حوله ی کوچیکتری روی سرم انداختم و مشغول خشک کردن موهام شدم.. جلوی آینه ایستادم..با حرص حوله رو از روی موهام کشیدم..کار ِ همیشه م بود..وقتی تند تند حوله رو روی موهام می کشیدم یه حس کلافگی بهم دست می داد..

نگاهی به اتاق و وسایل داخلش انداختم..یه تخت دونفره زیر پنجره ی اتاق..اباژور های کریستال.. نگاهم و به راست چرخوندم..آینه ی قدی..میز و صندلی..سمت چپ هم 2 تا در قرار داشت که یکی حمام و دیگری دستشویی بود.. به پشت روی تخت افتادم و دست راستم و زیر سرم گذاشتم..داشتم به همه چیز و..شاید هم هیچ چیز فکر می کردم.. ذهنم مثل همیشه درگیر اتفاقات اخیر بود..از طرفی برنامه های خودم ..و از یه طرف دیگه ماموریتایی که از طرف شایان به پستم می خورد..همه و همه کلافگیم و بیشتر می کرد.. ولی نه..برنامه های خودم کاملا متفاوت و جدا از این قضایا بودند..برای اونها هدف داشتم..برای رسیدن به اون چیزی که انتهای این بازی قرار داشت لحظه شماری می کردم.. اون شخص..اون کسی که مهره ی اصلی توی دستاش بود..منتظر اون بودم..کسی که شخصا ..نفر دهم بازی من محسوب می شد.. شیدا هشتم بود و بعد از نفر نهم..نوبت به اون می رسید..ولی تمام درگیری های ذهنیم از این بابت بود که..نمی دونستم اون کیه.. اون فرد مجهول که مهره ی اصلی این بازی ِ چه کسیه؟!..جنسیتش با تموم کسایی که تا الان توی بازیم بودن فرق داشت.. جنسیت لطیفی چون مهره های توی دستم نداشت..باید تقاص کارش و پس بده.. اگه هنوز زنده ست..بالاخره پیداش می کنم.. نفر دهم.. مهره ی اصلیه منه.. *********************** داشتم با لپ تاپم کار می کردم که صدای گوشیم بلند شد..همانطور که نگام مستقیم به صفحه ی مانیتور بود دستم و دراز کردم و گوشی رو از روی میز برداشتم.. صفحه ی مانیتور رو بستم..به شماره نگاه کردم..اسکندر بود.. -.. –سلام قربان.. به پیشونیم دست کشیدم :بگو چی شده؟!.. — قربان..دیشب یه سری مزاحم اومدن و گرد و خاک کردن ولی حمله شون بی نتیجه موند..تهش همه شون و آش و لاش کردیم.. -نفهمیدید از کدوم دار و دسته بودن؟!.. –نه قربان..یکیشون زنده ست..هرکار می کنیم مُقور نمیاد.. -بسیار خب..الان خودم و می رسونم..تا وقتی که نیومدم هیچ کاری نکنید.. –چشم قربان.. گوشی رو قطع کردم..گوشه ش و به لب گرفتم و به فکر فرو رفتم..باید به شایان خبر می دادم..تصمیم نهایی با اون بود.. سریع شماره ش و گرفتم.. –بله.. بی مقدمه گفتم :دیشب اونطرف سر و صدا شده.. –مشکل چیه آرشام؟!.. -دارم میرم یه سر و گوشی اب بدم..ظاهرا بچه ها یکیشون و زنده گرفتن ولی چیزی رو لو نداده.. –می دونم کارتو بلدی..پس تمومش کن.. -باشه..فعلا.. به محض اینکه تماس و قطع کردم از جا بلند شدم..کتم و از روی چوب لباسی توی راهرو برداشتم و از خونه بیرون زدم.. ******************* با تک بوقی که زدم در انبار باز شد..ماشین و داخل بردم..عینک افتابیم و برداشتم و پرت کردم تو ماشین.. همه ی افراد دور تا دور انبار ایستاده بودند..اون فرد مزاحم هم روی صندلی درست تو قسمت مرکزی انبار روی صندلی نشسته بود .. دست و پاهاش و با زنجیر بسته بودند و سرشم رو به زمین خم شده بود.. رو به روش بودم..اسکندر کنارم ایستاد.. — قربان هر کار کردیم لب از لب باز نکرد..دیگه کم مونده بود با یه تیر خلاصش کنیم که شما دستور دادید دست نگه داریم و.. دستمو بالا اوردم..ساکت شد.. -همگی برید بیرون..یالا.. در کمترین زمان ممکن انبار خالی شد و حالا جز من و اون هیچ کس اونجا نبود.. چرخی دورش زدم.. –من فقط 1 فرصت بهت میدم..اینکه بدون شکنجه به حرف بیای و بگی از طرف چه گروه یا شخصی اجیر شده بودید تا به محموله دسترسی پیدا کنید؟!..پس جواب بده..مطمئن باش به نفع خودت تموم میشه.. رو به روش ایستادم..ساکت بود.. -سرتو بالا بگیر.. هیچ حرکتی نکرد..با یک حرکت موهاش و توی دست گرفتم و سرش و به عقب کشیدم..از درد صورتش جمع شد.. داد زدم: مُقور میای یا نـــه؟!..یا اینکه دوست داری ترفند اصلیم و روی تو هم پیاده کنم؟!.. پوزخند زد:هر کار دلت می خواد بکن..من هیچ کسی و لو نمیدم..نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی.. با خشم به عقب هلش دادم..با صندلی پرت شد.. -که نمی دونی دارم در مورد چی حرف می زنم اره؟!..دیشب که گرد و خاک راه انداخته بودید چی؟!..نکنه در مورد اونم چیزی نمی دونی؟!..خیلی خب..کاری می کنم که همه چیز و به یاد بیاری..نگران نباش این فراموشی کوتاه مدته..چون راه درمانش پیش منه.. بلندتر داد زدم :وسایل و بیارید.. در انبار باز شد و 1 میز چرخ دار توسط نگهبان کنارم قرار گرفت..با حرکت دست مرخصش کردم.. انبر فلزی رو از روی میز برداشتم..جلوی چشماش ..توی دستم چرخوندم..زیر نور می درخشید.. یقه ش و گرفتم و به حالت اول برش گردوندم..انبر و جلوی صورتش گرفتم.. -می دونی می خوام با این وسایل چکار کنم؟!..اره؟!..بذار خودم بهت بگم..تموم اینا برای اینه که حافظه ت و بهت برگردونم..و اینو بدون تا وقتی که برنگشته باشه سرجاش..منم دست از کار نمی کشم.. نفس نفس می زد..ولی خیلی خوب خودش و کنترل می کرد..انبر و دور انگشتش محکم کردم.. نگام توی صورتش بود و با خشم دندونام و روی هم ساییدم..انبر و تاب دادم که همراهش انگشتش هم برگشت.. صدای فریاد گوش خراشش بلند شد.. کنار ایستادم..مثل مار به خودش می پیچید و ناله می کرد.. -خودت این راه و انتخاب کردی.. اگه بازم چیزی نگی اینبار با چاقو و شاید چیزای بدتری طرف باشی.. صورتش خیس از عرق بود ..با ته مونده ی جونی که براش باقی مونده بود داد زد:رییسم همتون و می فرسته به جهنم..هم تو و هم اون شایانه کثافت و..این محموله هم عاقبت سهم رییس من میشه..اون اروم نمیشینه.. چونه ش و محکم تو دست گرفتم و فشردم: زیادی حرف می زنی..فکر نکنم سن و سالت اونقدری باشه که بخوای واسه من نطق کنی..رییست؟!..خب بگو ببینم اون کیه؟!.. توی چشمام زل زد ..به صورتم تف انداخت.. –من هیچ کسی و لو نمیدم..با یه تیر خلاصم کن عوضیه بی پدر و مادر.. دستم و به صورتم کشیدم..همیشه از این کار متنفر بودم.. با حرفی که بهم زد وکاری که کرد دست گذاشت روی نقطه ضعفم..و اگرم نمی خواستم کارش و تموم کنم حالا عزمم راسخ شده بود که به درک واصلش کنم.. همیشه روی این دو چیز حساس بودم..دیگه هیچ راهی براش باقی نمونده بود.. اسلحه م و در اوردم..مثل همیشه صدا خفه کن و روش نصب کردم..نشونه گرفتم.. -کار خوبی نکردی ..فکر نمی کنم بیشتر از 30 داشته باشی..اما خیلی خوب بلدی به وظایفت عمل کنی..همیشه با کلام شروع می کنم..با شکنجه ادامه میدم و..در اخر اگر به نتیجه نرسیدم.. یه خط فرضی روی گردنم کشیدم و با پوزخند ادامه دادم :خلاص می کنم..ولی نه کلام و نه شکنجه روی تو تاثیری نداشت..با حرفا و کاری که کردی هیچ راهی به جز پیاده کردن راه سوم نذاشتی..پس پیشنهاد می کنم قبل از فشردن ماشه اون هم توسطه من..اخرین فرصت و از دست ندی..یا همکاری با ما و یا..اتمام زندگیت.. –هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست..نه می خوام که با شماها همکاری کنم.. و نه اینکه به زندگیم ادامه بدم..چون در هر دو صورت کشته میشم..پس همین الان تمومش کن.. اسلحه رو به طرفش نشونه گرفتم و تکون دادم..بلند گفتم:برای اخرین بار می پرسم..با ما همکاری می کنی؟!..داری آخرین فرصت و هم از دست میدی.. فقط نگام کرد..و از توی چشماش خوندم که منتظره کارش و تموم کنم.. یعنی انقدر اون شخص براش مهم بود که حتی به قیمت جونشم یه کلمه ازش حرفی نمی زد؟!..مطمئنا اون شخص افراد وفادار و تحت پوشش و فرستاده که از این بابت خیالش راحت باشه..و این ترفند کار هیچ کسی نیست جز..منصوری.. اماده ی شلیک شدم و در اخرین لحظه رو بهش گفتم :منصوری..درسته؟!.. چشماش از تعجب بازتر شد..پس حدسم درست بود.. تا خواست حرفی بزنه بچه ها رو صدا زدم..اسلحه رو پرت کردم طرف یکیشون که رو هوا قاپید.. پوزخند زدم و در حالی که نگام به اون بود گفتم: می سپرمش به شماها..دستور شایان رو اجرا کنید.. –چشم اقا.. پشتم و بهش کردم و به طرف ماشینم رفتم.. دنده عقب گرفتم و از انبار بیرون امدم.. چنگیز با دیدنم به طرفم اومد.. ترمز کردم.. -بیشتر مراقب باشید..فردا با شایان بر می گردم..می خوام وقتی که اومد همه چیز مرتب باشه.. –اطاعت رئیس..فقط اگه بازم سرو کلشون پیدا شد چی؟.. – دیگه اینورا پیداشون نمیشه با وجود اینکه یه سری از افرادش و از دست داده اگه بخواد بازم حمله کنه ریسک کرده..واسه تغییر محل محموله شایان باید دستور بده .. جنسا تا فردا معامله میشه زمان زیادی نداریم درضمن جا به جایی ِ محموله ی به این بزرگی کار اسونی نیست تا مجبور نشدیم نباید کاری کنیم..در حال حاضر فقط منتظر دستور شایان می مونیم .. –چشم رئیس هر چی شما دستور بدید.. سرم و تکون دادم.. با طمانینه عینکم رو به چشم زدم و حرکت کردم..

کتم و تنم کردم..توی حیاط باغ قدم می زدم..منتظر شایان بودم که گفته بود راس ساعت 11 خودش و می رسونه..

می دونستم وقت شناسه ..هنوز 10 دقیقه مونده بود..روی صندلی زیر درخت نشستم..آرنج دستامو به دسته ی صندلی تکیه دادم.. توی فکر بودم..نگاهم مستقیم به درخت بید مجنونی بود که درست اونطرف استخر قرار داشت.. از بید مجنون متنفر بودم..منو یاد اون عوضی می انداخت..با نفرت روم و برگردوندم.. حتی یادش هم ازارم می داد.. بعد از این همه سال..هنوزم مرور خاطرات اذیتم می کرد..ای کاش می تونستم یه جوری این قسمت از زندگیم و چه از توی ذهنم و چه زندگیم حذف کنم.. ای کاش می تونستم با یه پاک کُن ِ معمولی خط به خط..جزء به جزِء ِ گذشته رو با همه ی حوادثه بد و شومش پاک کنم و بعد هم با خیال راحت به صفحه ی سفید و خالی از خاطره هام نگاه کنم.. بی شک این خوشحالم می کرد.. ولی حیف.. همه ش ای کاش بود و حسرت .. ******************* همراه شایان تو مسیرِ انبار بودیم.. –به بچه ها گفتی امروز قراره از محموله بازدید کنم؟.. -اره یاداوری کردم.. –امیدوارم تا پایان همه چیز همینطور بی سر و صدا پیش بره.. -همچین بی سرو صدا هم نبود..اون گروهی که بهمون حمله کردن و فراموش کردی؟!.. –نه..می دونم تمومش کار منصوریه..اون همیشه به اجناس و محموله های من ناخونک می زنه.. -اینبار هم بچه ها مجبور شدن چند نفر و بکشن.. –این کار و حرفه ی ماست آرشام..فراموش نکن برای رسیدن به اونچه که هدفت مقدور کرده باید ریسک پذیر باشی و همه ی اون چیزهایی که سد راهت هستن و برداری.. -با قتل؟!.. –قتل؟!..نه آرشام..این اسمش قتل نیست..این هم بخشی از کار و هدف ماست..برات یه مثال می زنم..تو اگه بخوای قله ای رو فتح کنی باید موانع رو هم از سر راهت برداری..اون موانع هر چیزی می تونه باشه.. چه موجودی که دارای حیاته..چه حتی یه تخته سنگ که اگه زیر پات گیر کنه تو رو به عقب پرت می کنه ..یعنی به نوعی تو رو ازهدف که همون رسیدن به قله ست دور می کنه.. پس باید محوشون کنی..نیست و نابودشون کنی..و 2 راه بیشتر نداری..یا رسیدن به هدف و مقصدی که برات مشخص شده ..یا..حفظ انسانیت و پیروی از قلبت.. این دو در کنار هم جایی ندارند..چرا که هیچ وقت تاریک و روشنی..سیاهی و سفیدی.. نمی تونن با هم یک جا باشن..در اونصورت جذابیته هم رو از دست میدن..ولی اگه تنها باشن..هر کدوم جذابیته وجودیه خودش رو حفظ می کنه.. -و راه و هدف ما تاریکی و سیاهیه..درسته؟.. –پشیمونی؟!.. -به هیچ وجه..ولی من تو هر چیز افراط و قبول ندارم..فقط کار خودم و می کنم.. –و این نشون میده که هدفت برات مهمه..پس مجبوری که این راه و انتخاب کنی.. -راه برگشتی هم هست؟!.. –این و همون موقع که با من پیمان دوستی بستی بهت گفتم..مسیری که من جلوی پات میذارم مقصدش مشخصه ولی یه طرفه ست..هیچ راه برگشتی نداری..وقتی الوده شدی دیگه شدی و هیچ کاری هم نمیشه کرد..و الودگی پایانش چیه؟.. سکوت کردم..چون جوابش و می دونستم.. به 10 سال پیش فکر کردم..درست زمانی که با شایان این پیمان و بستم..ازش خواستم منو اونطور که می خوام تعلیم بده .. جوری که از سنگ هم سخت تر و بی احساس تر بشم..و همینطورم شد.. به مرور سخت تر و نفوذ ناپذیرتر شدم..جوری که گاهی یادم میره کی بودم.. یه پسر شاد و سرزنده..ولی اون ماله زمانی بود که نمی دونستم اطرافم چه خبره.. وقتی که چشمم به روی حقیقت ها باز شد..وقتی که فهمیدم توی این دنیا باید درّنده باشی تا توسط دیگران دریده نشی.. یه جوون 20 ساله که از همون سن راه سنگ شدن و بی احساس بودن و اموخت..و کم کم تبدیل شد به کوهی از غرور و تکبر..خودخواهی و گناه.. و من خودم این راه و انتخاب کردم..چون به کمکش می تونستم به اون چیزی که می خوام دست پیدا کنم..پس مجبور بودم.. از شایان خواستم منو اموزش بده و در مقابل دینم و بهش ادا کردم.. و من از آرشامِ شاد و خوشحال تبدیل شدم به ارشامِ مغرور و ..گناهکار.. همیشه این واژه توی ذهنم بود که من یک گناهکارم..شاید صدای وجدانی بود که سالهاست خفته نگهش داشتم.. ولی گه گاه زیر لب این کلمه رو تکرار می کردم ” گناهکار “.. بودم..و برای بودنم افتخار می کردم..برای خرد کردن باید محکم بود..جوری که حتی ذره ای ترک ، بر احساست چیره نشه.. و من تونستم..سخت و نفوذ ناپذیر.. این همون چیزی بود که می خواستم..

شایان تمام محموله ها رو بازرسی کرد..همیشه شخصا خودش روی اونها نظارت داشت..توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد..

–همه چیز عالیه..همونطور که می خواستم.. مردونه دستش و گذاشت روی شونه م و کمی فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..مثل همیشه.. یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد.. داد زدم: مگه نگفتم تا دستور ندادم وارد نشید؟.. وحشت زده گفت: قربان پلیسا.. تیز نگاش کردم: پلیسا چی؟!.. –محاصره مون کردن قربان.. نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد.. — پس شکور چه غلطی می کرد؟!..مگه نگفتم به محض دیدنه مورد مشکوک خبرم کنید؟.. –قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن..الانم با چند تا از بچه ها درگیرن.. -لعنتیااااااا.. زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم..با دست لباسش و گرفتم و پرتش کردم اونطرف.. رفتم بیرون..صدای تیراندازی از پشت انبار بود..اسلحه م و در اوردم..اماده ی شلیک شدم..اروم از کناره ی انبار به اونطرف سرک کشیدم..چند تا ماشین و افراد پلیس اون طرف اماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردن.. لعنتیا..همینو کم داشتیم.. شایان کنارم ایستاد..اسلحه ش و در اورد .. -هنوز اینطرف نفوذ نکردن.. –می دونی که باید چکار کنی؟.. سرمو تکون دادم.. –من از چپ میرم..تیراندازی می کنیم به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن..اگه تار و مار شدن که هیچی ولی اگه اونطور که می خواستیم پیش نرفت..دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد.. -کارم و بلدم.. –فقط هر کار می تونی بکن ..من نباید این محموله رو از دست بدم..کلی ضرر می کنم..می فهمی که چی میگم؟.. -نمیذارم حتی یه گوشه از محموله دستشون بیافته.. زد رو شونه م و گفت:خوبه..مراقب باش.. ازم دور شد و رفت سمت چپ..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم..بار اولم نبود که اینطور توسط پلیسا محاصره می شدیم..برای اینجور مواقع هم روش های خودم و داشتم تا گیر نیافتیم.. رفتم سمت راست..چسبیده به دیوار انبار حرکت می کردم..هنوز کسی متوجه من نشده بود..خیز برداشتم سمت درختا چند تا شلیک به طرفم شد که سرم و دزدیدم..پشت درخت کمین کردم.. گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید.. بی سیم و در اوردم.. -چنگیز..صدامو می شنوی؟!.. –بله رییس..صداتون و واضح دارم.. -به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن..تا.. یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد..خیز برداشتم و به سرعته باد از لابه لای درختا رد شدم..پشت یکیشون کمین کردم و از همونجا اونطرف و می پاییدم.. –رییس..رییس .. نفس حبس شده م و بیرون دادم..نفس زنان گفتم: گوش کن ببین چی میگم..به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید تا خودم دستور بدم..شیر فهم شد؟.. –چشم رییس.. -اوضاع چطوره؟.. -2 تا از بچه ها زخمی شدن ولی از اونا یکی هم کم نشده.. -فقط اماده باش و به دستورام عمل کن..بچه ها رو هم در جریان بذار.. –چشم رییس.. بی سیم و گذاشتم تو جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید.. –بهتره خودتون و تسلیم کنید..این به نفع همه تونه..دستاتون و بذارید روی سرتون و بیاید بیرون.. اره خب تو اینو گفتی بقیه هم عمل می کنن..افراده من جوری تعلیم دیده بودن که بدون اجازه ی من نفسم نمی کشیدن.. حتی اگه توسط پلیسا تیکه تیکه هم می شدن نه گروه و لو می دادن و نه از دستورات سرپیچی می کردند.. و حالا با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اونها رو وادار به تسلیم کنه.. با پوزخند برگشتم..سنگ بزرگی که پشت درخت بود و حرکت دادم..شاخ و برگ ها رو کنار زدم..اسلحه ها اونجا بودند..برای این چنین مواردی تو زمین جاسازیشون کرده بودم.. از جای اونها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم.. کنترل..اسلحه و نارنجک..در کل مهماته اولیه برای تار و مار کردن دشمن..اون هم در کسری از ثانیه.. جعبه ی اسلحه ی پیستول و بیرون اوردم..یکی از اسلحه های قدرتمنده من بود..با تمومه تجهیزاتش.. سریع اوردمش بیرون و اماده ش کردم..از قبل پرش کرده بودم و الانم اماده ی شلیک بود.. خشابش ظرفیت 12 گلوله رو داشت..و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم.. یکی از نارنجک ها رو برداشتم..کنترل رو گذاشتم توی جیبم..دوباره سنگ و گذاشتم روی مهمات و اینبار محتاطانه به طرف درختی رفتم که نزدیک به افراده پلیس بود.. متوجه من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد مستقیم منو نشونه می گرفتند.. ولی هنوز نشونه گیری ارشام و ندیده بودن..باید نشونشون می دادم..خوب نبود دست خالی راهیشون کنم.. تا چند لحظه بی حرکت موندم..هنوزم صدای تیراندازی می امد..سرمو کمی خم کردم..به طرفم شلیک شد..خیلی سریع سرمو دزدیدم.. حالا که موقعیت و سنجیده بودم وقتش بود..با یه حرکته حساب شده ولی تند و سریع به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم و به طرف انبار طی کردم.. فاصله م باهاشون زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم.. دستم و روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم..اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه مهارتهای کافی رو داشتم.. یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصله ش باهام کم بود بازومو خراش داد..ناله م و تو گلوم خفه کردم و لبم و گزیدم.. سرعتم و بیشتر کردم.. پشت دیوار انبار مخفی شدم..نفس نفس می زدم..حتی با چندتا نفس عمیق هم حالم جا نیومد..انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند..خیلی خب..خودتون خواستید.. به بازوم نگاه کردم..چیز مهمی نبود..یه خراش کاملا سطحی.. –چنگیز..صدامو می شنوی؟.. چند لحظه سکوت بود..تا اینکه صداش به گوشم خورد.. –صداتونو دارم رییس.. -اوضاع اونطرف چطوره؟.. –خوب نیست رییس.. -نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم.. –چشم رییس..الان با بچه ها هماهنگ می کنم.. صدای تیراندازی قطع شده بود..پوزخنده مرموزی روی لبام نشست.. کنترل و در اوردم…فقط 3 تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود.. توی دستم تکونش دادم..نیم نگاهی به اونطرف انداختم..اماده ی شلیک بودند ولی حرکتی نمی کردند..انگار تعجب کرده بودند اوضاع به نظرشون مشکوک بود.. نگاهم و به سمت چپ دوختم..زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی ردیف کنار هم چیده شده بودند..دکمه ی اول و فشار دادم..صدای مهیب انفجار اطراف و پر کرد.. بینشون همهمه افتاد…با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود اوضاعشون بدتر شد..حتم داشتم می دونستن که هدف انفجار سوم تو مرکز و درست جایی ِ که ایستاده بودند.. فرمانده دستور عقب نشینی داد..همگی نشستن تو ماشیناشون و برگشتن عقب..گذاشتم کمی از اونجا دور بشن و..دکمه ی سوم و فشردم و اینبار که بمب توی زمین کار شده بود منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد.. باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست.. بچه ها ریختن بیرون..با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند..کنترل و گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو.. شایان کنارم ایستاد..چشماش از خوشحالی برق می زد..دستم و با موفقیت فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..تو معرکه ای..فکر نمی کردم جواب بده..چون تا حالا ازمایشش نکرده بودیم.. مغرور نگاش کردم..درست می گفت..این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود.. –از اینکه تو گروهه منی و با من همکاری می کنی خیلی خوشحالم آرشام.. سکوت کردم و چیزی نگفتم.. –دستت چی شده؟!.. -چیز مهمی نیست.. نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم..دیگه اینجا امن نیست..شاید همین الانم زیر نظر باشیم یا حتی برگردن.. –درسته..اما اونام مطمئنن که محموله رو جا به جا می کنیم..اگه الان تو دیدرسشون باشیم چطور می خوای منتقلش کنی؟.. -یه نقشه دارم.. هر دو از افراد گروه فاصله گرفتیم.. –نقشه ت چیه ؟!.. -یکی از تریلی ها رو مختص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم تو جاده که اگه خواستن تعقیبمون کنن اون ماشین تو دیدرس شون باشه..اول ماشین خالی رو می فرستیم کمی بعد که دیدیم اوضاع اروم ِ و بچه ها خبردادن نظر پلیسا به تریلی خالی جلب شده این یکی رو انتقال میدیم..یه جورایی باید دورشون بزنیم.. -ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!.. –اون با من..مشکلی نداره..من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردش و بگیره.. کمی نگام کرد..معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داشت.. –بسیار خب..چاره ای نیست..در هر صورت ریسکه.. -من دستورش و میدم.. سرش و تکون داد.. -کجا انتقال بدیم؟!.. –معامله تو همون ویلایی انجام میشه که تو الان درش اقامت داری..به نظرم مورد مناسبی ِ .. -پس می فرستیمش همونجا..یه جای پرت و دور افتاده ست کسی شک نمی کنه….ادمای مورد اعتمادین؟!.. –از اون گردن کلافتایی که نمیشه رو حرفشون حرف زد.. پوزخند زدم و سرم و تکون دادم.. محموله رو در ظرف مدت 30 دقیقه بار زدیم..فرصته زیادی نبود.. شاید همین الانم ما رو زیر نظر داشته باشن..پلیس به همین راهی عقب نشینی نمی کرد..فقط دنبال سرنخ بودن که ما همه جا رو پاکسازی کردیم.. تریلی ای که قرار بود محموله توش قرار بگیره تو انبار بود مطمئنا پلیسا متوجهش نشده بودند..تریلی خالی رو هم واسه رد گم کنی بیرون از انبار نگه داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم.. همه چیز طبق نقشه پیش رفت.. ****************** گروهی که طرف معالمه ی شایان بودند تو مهمونی حضور داشتند..از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد.. محموله معامله شد و شایان از این موفقیته جدید خوشحال بود .. دستور داد به این مناسب مهمانی با شکوهی تو ویلای خودش برگزار کنند..

” دلارام “

داشتم لباسا رو می ریختم تو ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد..یه نگاه به صفحه ش انداختم..پریا بود.. دستامو که خیس بود با حوله خشک کردم و جواب دادم.. -سلام بچه مایه دار.. –سلام و زهر مار..یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟.. -خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟..یه باره میرم سر اسم و رسمت.. –لابد اسمم بچه و رسمم مایه دار اره؟!.. -دقیقااااا.. –مرض.. -ندارم..چی شده بعد از چند هفته یادت افتاده یه رفیقی هم داری؟!.. –باور کن مسافرت بودم..اونجا هم سرم حسابی شلوغ بود وقت نشد بهت بزنگم.. -چه خبرا؟.. –هیچی زنگ زدم بگم بیام عصر دنبالت با هم بریم خرید؟.. -نه .. جونه پری نمی تونم.. –باز تو بهونه اوردی؟..بیا دیگه خوش می گذره.. -با دیو ِ دوسر چکار کنم؟!.. –اوه اوه مگه برگشته؟!.. -اره همین دیشب.. –چیزی نگفت؟!.. -چی داره بگه؟..هنوز از راه نرسیده یه نگاهه چپ بهم انداخت بعدم خبر مرگش رفت تو اتاقش..صبح زود هم زد بیرون.. –عجب رویی داره.. -اوهوم..سن جده بابابزرگه منو داره اونوقت.. –صد بار بهت گفتم بزن بیرون از اون خراب شده..گوش نکردی..حالا بخور.. -چی میگی تو؟!..الله بختکی یه حرفی رو هوا می زنیا..من اگه اینجا رو ول می کردم که باید اشغال دونی های کنار خیابون و دو دستی می چسبیدم.. –خب می اومدی پیش من.. -که دو روز دیگه بابات جفتمون و بندازه از خونه ش بیرون؟!.. –دیگه اونجوریا هم نیست.. -حالا هرچی..منت بالا سرمه و منم نمی خوام باشه..اصلا تا کی اونجا باشم؟..نمیشه.. –نه اینکه اونجا سرت منت نمی ذارن..اخه کدوم ادمی با پرستارش اینکارو می کنه؟..3 ساله داری تر و خشکش می کنی عین خیالشم نیست.. -اگه بود که الان عین کوزت در حال شستن و سابیدن نبودم.. –تو فقط وظیفه داری مراقب سلامتیش باشی نه اینکه کلفتیش و بکنی.. -اینو منم می دونم..یکی باید به این پیره هاف هافو بگو.. خندید: می خوای من بیام بگم؟!.. -اگه سرت به تنت زیادی کرده بیا.. — نه هنوز.. -پس خفه.. هر دو خندیدیم.. –الان در چه حالی؟!.. -جات خالی دارم رخت می شورم..به اندازه ی 1 سال لباس چرکای تَلَنبار شدش و اورده واسه منه بدبخت.. آه کشید..مثل همیشه ناراحت شده بود.. -چرا آه می کشی؟..به جونه پری دلسوزی کنی همچین می زنم تو.. –هوووووووی کی خواست دلسوزی کنه تو هم.. -گفتم گوشی دستت بیاد.. –اومده..خیلی وقته.. -اِِِِِ..چه زود.. خندید..مکث کردم وگفتم: فرداشب مهمونی دعوته.. –خوبه دیگه میری یه حال و هوا هم عوض می کنی.. -اونجور جاها راحت نیستم..دوست ندارم برم.. –ولی مجبورت می کنه.. -می دونم..همیشه عین اشرافیا باید تیپ بزنم که چی؟..اقا رو این مسائل حساســـــه..د اخه به من چه..من یه پرستار و بیشتر هم نقش خدمتکار رو واسه ش دارم نمی فهمم چرا باید عین ادم پولدارا لباس بپوشم برم محفله دوست و اشناهاش مانور بدم.. –این که حرص خوردن نداره دیوونه..مگه چه اشکالی داره؟..راستی نکنه بهت نظر مَظَر داره؟!.. بلند خندیدم: برو گمشو تو هم..طرف 60 سالشه.. –خب تو هم 22 سالته.. -تفاوت رو احساس کردی؟!.. –اره خداوکیلی خیلیه.. خندیدم..ادا در اوردم و با ناز گفتم: حالا ایناش به کنــــار مشکل اینجاست عاشقشم نیستــــم..عشقه من باید حداقل چند سال از خودم بزرگتر باشه نه یه قرن..این دیگه به درد من نمی خوره..خاک می طلبه.. غش غش خندید: خاک تو سرت..ارزوی مرگش و داری؟!.. لبامو جمع کردم: خداییش نه..درسته اذیتم میکنه..اخم و تخم می کنه و..ولی نه..من هیچ وقت ارزوی مرگه کسی و نداشتم..اهل نفرین و این حرفا هم نیستم حتی واسه اونی که مسبب همه ی این مشکلات شد.. –هنوزم یادش می افتی؟!.. پوزخند زدم: دیوونه ای ها..بابام بوده..باید از یادم بره؟!.. سکوت کرد..جوابی نداشت بده.. -خب دیگه من برم به کار و بدبختیم برسم.. –باشه برو..ولی خودتو زیاد اذیت نکن.. -مگه دسته منه؟!..دستور میده باید اجراش کنم..نکنم میندازتم بیرون.. –انقدر عوضیه؟.. -فراتر از تصورت..خب کاری نداری؟.. نفسشو داد بیرون و گفت:نه .. -اوکی..فعلا بای.. –بای.. گوشی و قطع کردم.. همونطور که لباسا رو با حرص می چپوندم تو ماشین لباسشویی زیر لب با خودم غرغر می کردم: خاک تو سرت دلارام که انقدر تو سری خوری.. دستام اروم اروم از حرکت ایستاد..مات به دیوار اشپرخونه نگاه کردم..زیر لب گفتم: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟..یا باید حرف بشنوم یا.. حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..اینجا لااقل اونجوری حقیر نمی شدم..فقط چون اینجا زندگی می کردم مجبور بودم کاراشم انجام بدم..به عنوان پرستارش استخدام شدم ولی..چی فکر می کردم و چی شد.. مهم نیست..من راه خودم و میرم..این زندگی منه و خودمم براش تصمیم می گیرم.. چند بار زیر لب تکرار کردم تا بشه ملکه ی ذهنم..با اینکه شده بود..ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.. آه عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم..برم به کارام برسم که این فکر و خیالا نه واسم نون میشه نه اب.. **************** عصر برگشت خونه..مثل همیشه اخماش و کشیده بود تو هم انگار ارثه بچه هاشو کوفت کردم.. –یه لیوان اب بده من.. سرمو تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه..با لیوان اب برگشتم تو سالن..ولی نبود..رفتم پشت در اتاقش..خواستم در بزنم که صداش باعث شد ناخداگاه فالگوش وایسم..اهلشم نبودم..ولی اون لحظه حسه فضولی داشت خفه م می کرد.. –بهش بگو یه زنگ به من بزنه……….یه جوری ساکتش کن..نذار چیزی بگه……….خیلی خب فردا میام سر می زنم……….. دیگه چیزی نگفت..ای کاش زودتر اومده بودم..لااقل بیشتره حرفاشو می شنیدم..حالا بی خیال خوبه گفتم اهلش نیستم..ولی منظورش از اینکه گفت” یه جوری ساکتش کن” کی بود؟!.. تقه ای به در زدم.. –بیا تو.. درو باز کردم و رفتم تو اتاق..روی صندلیش پشت پنجره نشسته بود و بیرون و تماشا می کرد.. موهای یه دست سفید..چشمایی که در اثر کهولت سن بی فروغ شده بودن ولی همچنان خشک و جدی..دست چروکیده ش و اورد جلو و لیوان و از دستم گرفت.. وایسادم ابش و بخوره بعد بزنم به چاک.. لیوان و ازش گرفتم.. خواستم برم بیرون که خشک و سرد گفت: در نبوده من خبری نشد؟.. -نه.. –خیلی خب برو بیرون می خوام استراحت کنم..امشب زود شام می خورم پس اماده ش کن.. دندونامو روی هم ساییدم..نوکره بابات غلام سیاه.. -باشه.. –می تونی بری.. بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون..ای کاش یه جوری از دستش راحت می شدم..حالا ای کاش فقط همین بود.. شامش و اماده کردم..طبق معمول رژیمی..بی نمک..بدون روغن..چه اشغالی از اب در اومد..چطوری اینو می خوره؟!.. میزو اماده کردم و صداش زدم..به عصاش تکیه داده بود و میزو نگاه می کرد..اروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن..مثل همیشه اروم و بی سرو صدا.. -با من کاری ندارید؟.. سرشو به نشونه ی نه تکون داد.. -شب بخیر.. هیچی نگفت..توقعی هم نداشتم.. از اشپزخونه اومدم بیرون..خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد.. رفتم تو اتاقم ..مثل هر شب درو از تو قفل کردم .. کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم..حالا چکار کنم؟!.. کتاب بخونم؟..بی خیال حسش نیست.. اهنگ گوش کنم؟..نه بابا میرم تو فاز اشک و اه همینجوریش خفن رفتم تو حال و هوای افسردگی دیگه بدتر میشم.. اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟..اره خب فکر خوبیه ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست.. پس بتمرگ کم زر بزن.. نشستم رو تخت..به فرداشب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی.. بازم لبخندای مصنوعی..نگاه های ه*ر*ز*ه و پیشنهادات وقیحانه..دیگه خسته شدم..کی این کابوس لعنتی تموم میشه؟!.. وقتی که موهام رنگ دندونام سفید شد؟!..چند ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم..از وقتی مادرم و همه ی کسم و از دست دادم دیگه یه روز ِ خوش بهم نیومده..آه.. حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد.. باید چکار می کردم؟!.. مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش.. شراب سرو کن.. غذا اماده کن.. خونه رو تمیز کن.. بشور.. بساب.. بمیر.. اَاَاَاَاَه..چقدر زندگیه من نکبتیه.. ادم یه دفعه بیافته بمیره ولی اینجوری زجرکش نشه..اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی صد پله بدتر از شکنجه شدنه.. اینم خودش نوعی شکنجه ست..ولی یه جوره دیگه و به یه روشه دیگه.. انقدر با خودم غرغر کردم و اه و ناله سر دادم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد..

ادامه دارد…

****************************************************

رمان گناهکار قسمت  سوم

از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..از همونجا گفتم: بله!!..صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت………….. –همون لباسی که برات اوردم و بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..نفسمو محکم دادم بیرون..-باشه ..دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت “بگو چشم” ..چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست از سرام برداره..ولی وقتی به چیزی بند می کرد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور و برداشتم..فوق العاده بود..یه و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..ولی فقط ای کاش بود همین..اگه عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..لباس و از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری بهم نظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..بازم شک داشتم..خب اگه حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم و ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام و بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..مانتوم و روی لباس پوشیدم ..شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم و هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..کفشای مشکی پاشنه بلندم و پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای و قرمز بودند..کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب و گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..شونه م و انداختم بالا و دنبالش رفتم..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت و بعدم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم و باید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگه نگاه های بده مردای ب*و*ل*ه*و*س رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..**************************جلوی ساختمون ترمز کرد..–چرا نقابت و نزدی؟!..-حتما باید بزنم؟!..–اجباره..زود باش..به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش فهمیدم یکی از خدمه های همین خونه ست سوئیچ و ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگه بابامم منو می دید عمرا نمی شناخت..باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزم توی گوشم بود..سرم و اروم تکون دادم..نباید بهش فکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم، خودمو ازار بدم؟..تو حیاط ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود..اونطرف تر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده بود..واقعا زیبا بود..به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره کنند ست..عجب جاییه..رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زنا و مردای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودن..با ظاهری فخار و شیک..گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..با چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد ” دختر خونده م “..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه؟!..گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد..منم مشغول دید زدن بقیه و صد البته به دوش کشیدن نگاه های ه*ر*ز*ه و مستقیم مردانه حاضر در سالن بودم..آی که چقدر دلم می خواست چشماشون و با همین ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..ولی حیف که نمی شد..زنایی که توی این مهمونی حضور داشتن همگی به صورتاشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40 ساله که مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم و قورت می داد..با لبخند درحالی که نگاش به من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..ولی این دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به یه لبخند مصنوعی رو لبام بسنده کردم..جوابش و داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاش و زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..کاره دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟!..دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیت در حال رقص و می رقصیدم..ولی بازم حوصله ش و نداشتم..ادم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگ سره جاش..اطراف و نگاه می کردم که همهمه ها کم شد..ظاهرا فقط خانما ساکت شده بودن..نه همشون..یه عده که بیشتریاشون جوون و خوشگل بودن..نکنه دسته جمعی برق گرفتتشون؟!..مسیر نگاهشون و دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای خدااااااااا..قلبم اومد تو دهنم..این..این که..این..زبونم بند اومده بود..خودش بود..اره..خوده خودش بود..اینجا چکار می کرد؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..سِت کت و شلواره خوش دوخت ِ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی و نافذش و با نگاهی بی تفاوت یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد..نمی تونستم چشم ازش بگیرم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه متعجب بودم..جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم نمی شد اونم امشب اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم وگرنه حتما منو می شناخت..با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با نگاهی مغرور..اصلا غرور و تکبر از سر تا پای این بشر می بارید..ولی انصافا بهش می اومد ..واقعا جذاب بود..بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..یعنی بیشتره این سر و صداها از طرف خانماست؟!..عجبا!!..ولی..با تعجب بهشون نگاه کردم..همه داشتن از ویلا می رفتن بیرون..کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمونی اونجا برگزار میشه..– خب چه کاریه؟!..همینجا هم..–بریم..با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..خدایا امشب و بخیر بگذرون.. همگی رفتن قسمته پشتی ویلا.. فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از قسمت جلویی ویلا باشه.. یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود.. درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود.. گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن.. همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیم مهمونا معذبم کرده بود.. لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابمم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود.. ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی اون هم دوست داشت به چشم بیام..هیچ کس مثل من لباس نپوشیده بود..همه یا یه نیم تنه ی فوق العاده باز به تن داشتن یا یه تاپ و شلوار یا حتی تاپ و دامن .. ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمانها لباس پوشیده بود من بودم..فقط یه تاج کم داشتم.. از این فکر لبخند زدم و تو دلم گفتم باز رفتی تو خیالت وَرِت داشت دلارام ؟!..فانتزی نزن دختر…انقدر به خودت نگیر..اینا همه ش فرمالیته ست.. اره خب..همه ش ظاهری بود..این مردایی هم که بهم خیره می شدن همه ظاهرم و می دیدن و عاشقه قد و هیکلم می شدن نه خودم و باطنم..ای که برن گمشن همه از دَمممم.. نگام اطراف و می کاوید..دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم..بین این همه مرد واقعا جذابترینشون بود..چه از نظره تیپ و هیکل چه ظاهر و قیافه..در کل بیست بود لامصب.. بخوره تو سرش.. هر چیش رو بشه تحمل کرد اون غروره بیخودش و هیچ رقمه نمیشه .. کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟!..این جنابه مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کسه دیگه؟!.. سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم شاید بتونم ازش بپرسم ولی حواسش به من نبود..داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرمه صحبت بود.. باز رفتم تو نخه شازده که دیدم یه دختره خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن..ولی دریغ از یه لبخنده خشک و خالی.. دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده ولی یه پوزخند هم رو لباش نبود چه برسه به لبخند..این دیگه کیه؟!..حتی به دخترا هم توجه نداشت.. حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه..اخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت.. داشتن با هم نوشیدنی می خوردن و گپ می زدن..یه دونه انگور گذاشتم دهنم..اومممم چه شیرینه..رفتم تو کاره پرتقاله که بدجور بهم زل زده بود..عیبی نداره تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه..لامصب قده هندونه درشت بود..روشو زمین ننداختم و برش داشتم.. همونطور که داشتم پوستشو می گرفتم تا از خجالتش در بیام یه سایه افتاد روم..قلبم ریخت..با خودم گفتم لابد خودشه.. نگاهمو با تردید و دلهره اوردم بالا ولی با دیدن مرد غریبه ای که کنارم ایستاده بود یه اخیش گفتم که خداروشکر زیر لبی بود نشنید.. به سر تا پاش یه نگاهه سرسری انداختم..یه جوونه 24 یا 25 ساله ..بسیاااار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد..چشم و ابرو مشکی..موهای فشن کرده..کت و شلوار نوک مدادی اسپرت..از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت.. عینه طلبکارا بالا سرم وایساده بود و هیچی نمی گفت..نگاش از پرتقاله توی دستم به روی صورتم چرخید..لابد بنده خدا پرتقال می خواد..وا خب این همه پرتقال چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه؟!! .. واسه اینکه شرش کم بشه پرتقاله پوست کنده رو گرفتم جلوش..چشماش از تعجب گرد شد.. ریلکس گفتم: بفرمایید.. با تعجب: چی؟!.. -پرتقال.. –نه مرسی.. مردد دستمو کشیدم عقب.. -چیزی می خواین؟!.. — نه!.. حرصم گرفت..انگار منگول بود بیچاره.. -طلبکاری؟!.. همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند.. من من کرد:نه!..چطور مگه؟!.. -گفتم اگه طلبی دسته من دارید بدم دیگه اینجا واینستید خدایی نکرده خسته می شید خب.. لحنم پر از تمسخر بود..اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد غش غش زد زیر خنده.. چشمام گشاد شد..بلند می خندید..خب دررررد..خنده ت دیگه واسه چیه؟!.. صداش انقدر بلند بود که نگاهه اطرافیان به سمتمون چرخید ..حتی اون..با اخم زل زده بود به ما..اوه اوه انگار بدش اومد.. خوب که خنده هاش و کرد کمی خودشو جمع و جور کرد..دیگه داشت ابروش می رفت که نیششو بست.. –میشه کنارتون بشینم؟!.. با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه.. بازم تعجب کرد. –حتما جای کسیه؟!.. عجب سیریشیه ها..روی کَنه رو سفید کرده..مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!.. به بهمن نگاه کردم..اینبار داشت با یه خانمه خوشگل و شیک پوش حرف می زد..درست کناره ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات اویزون کرده بود.. با صدای مزاحم نگام به طرفش چرخید : می تونم ازتون درخواست کنم که منو همراهی کنید؟!.. – کجا؟!.. خندید: رقص.. تازه منظورش و فهمیدم..اره خب اولش با رقص شروع میشه بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه..دیگه بعدش هم که..بعلــــه!!.. واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم من همپای خوبی نیستم.. بدجور خورد تو پَرِش..به درک..دنبال دختری واسه مخ زدن؟!..د اخه من از اوناش نیستم خوش تیپ.. بگرد دنباله اهلش.. قیافه ش داد می زد قصدش همینه..انقدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود فوته اب بودم که الان تو سرش داره چی می گذره.. یه اخمه کمرنگ نشوند رو پیشونیش .. زیر لب یه “با اجازه” گفت و رفت اونطرف..با چشم دنبالش کردم..دیدم داره میره سمت میزی که چند تا دختره جوون دورش نشسته بودن.. ناخداگاه پوزخند زدم.. مشغول خوردنِ پرتقاله بی نوا بودم که موزیک لایت شد..مهمونا زوج زوج رفتن وسط و اروم شروع کردن به رقصیدن..نگام به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با هم رفتن وسط.. من و چند نفر از هم ردیفیای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم.. یه دفعه متوجهش شدم..همون دختره مو بلوند و قد بلند رو تو اغوشش داشت و داشتن می رقصیدن..نرم و اروم.. لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد..اون هم اروم و گه گاه با تکون دادنِ سر حرفاش و تایید می کرد ولی بازم اثری از لبخند رو لباش دیده نمی شد.. بابا غروررررت تو حلقم کوتااااااه بیا..یخم بود تا الان با این همه ناز وعشوه اب شده بود.. انقدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم لبخند می زنم..وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود.. نگاهش چرخید و روی صورته خندونه من ثابت موند..وقتی نگاهه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد..بدبختیش اینجا بود نقاب فقط چشما و بینیم و می پوشوند..لبام کاملا معلوم بود.. عین عصا قورت داده ها سیخ سرجام نشستم..ولی هنوز سنگینی نگاهش و روی خودم حس می کردم.. نمی دونم چرا گرمم شده بود..از هیجان بود نمی دونم..شاید هم ترسیدم..ولی ترس نداره فوقشم فهمید من کیم همون بلایی و به سرش میارم که دفعاته پیشم از دست و پنجه م نوشه جان کرده بود.. نمی دونم دختره تو گوشش چی گفت که نگاش و از روم برداشت و چرخید..هر دو رفتن و یه گوشه نشستن.. همون موقع موبایلم زنگ خورد..از تو کیفم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود.. با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا..از بس صدای موزیک بلند بود که صدا به صدا نمی رسید.. سر راه یه لیوان شربت برداشتم..رنگ سرخش بهم چشمک می زد .. یه قلوپ از شربتم خوردم و جواب تلفن و دادم..-الو..سلام فرهاد..–سلام خانمه بی خیال..خوبی؟..-مرسی تو خوبی؟..حالا چرا بی خیال؟!..–خوبم..چرا دیر جواب دادی؟!..دیگه داشتم قطع می کردم..-دستم بند بود..–به چی؟!..خندیدم..اونم خندید..-به لیوانِ شربت..تو مهمونی ام..–با رئیست؟!..-اره..بازم منو دنبال خودش کشونده..–خب نرو دختر خوب..پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟..یه چی میگی ها..خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من..درش طاق به طاق به روت بازه..خندیدم: دستت درد نکنه..امره دیگه باشه؟..–عرضی نیست..-دیوونه..بلند خندید..فرهاد پسر دایی مادرم بود..پدر و مادرش تو یه تصادف فوت شده بودن..اون هم تنها زندگی می کرد..همیشه اصرار داشت که پیش اون زندگی کنم ولی هیچ وقت حاضر نشدم اینکار و کنم..هم درست نبود هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم ومردم برای هر دوتامون حرفای ناجور در بیارن..حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه..منم با خنده در جوابش گفته بودم: من زن هر کس نمیشم ..اونم می گفت: من هر کسم؟!..وقتی می گفتم: نه تو همه کسمی..لبخندش اروم محو می شد و سرشو می نداخت پایین..اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم..ولی دروغم نگفتم..فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود..از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم..ولی بعد از مرگه مادرم رفت و آمدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کمرنگ تر ..ولی بعد از اون اتفاق باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار می کردیم..مثل یه برادر دوستش داشتم..چون جای برادرم و تا به الان پر کرده بود و خودشم از این بابت ناراضی نبود..–الوووووووو..کجایی دختر؟!..الو..قطع شد؟!..دلارام..حواسم جمع شد..-نه قطع نشد ..خب کاری داشتی؟!..— نه فقط خواستم حالتو بپرسم..مزاحمت نمیشم..برو به مهمونیت برس..-مهمونی من که نیست..تو هم هیچ وقت مزاحم نیستی..همیشه مراحمی..سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..خوشحال شدم صداتو شنیدم..مواظب خودت باش..شبت بخیر..-تو َم همینطور..شب بخیر..گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و یه قلوپ از شربتم خوردم..هنوز خنک بود..کمی عقب رفتم .. بی هوا برگشتم که ” اخ “..وااااااااای خودش بود..نصفه شربتم خالی شده بود رو کت و شلواره خوش دوختش..مات مونده بودم سر جام..سرم پایین بود و نگام به لباسش که از شربت خیس بود..ولی چون رنگ کتش مشکی بود دیده نمی شد..جرات نداشتم سرمو بلند کنم..صدای نفس های بلندش و می شنیدم..نگام اروم کشیده شد رو قفسه ی سینه ش که یکی از دکمه هاش باز بود .. عضله های سینه ش نمایان بود و به تندی بالا و پایین می شد..وای خدا این یعنی خیلی عصبانیه..یه گردنبند صلیب هم به گردنش داشت..خوشگل بود..بالاخره جرات کردم و نگاش کردم..یاااااا پنج تن..حالا کدوم وَری در برم؟!..فکش منقبض شده بود و دندوناش و روی هم فشار می داد..رگه گردنش برجسته شده بود..صورتش کمی به سرخی می زد..وای چشماش که ادمو اتیش می زد..مشکی ِخالص و نافذ..زبونم بند اومده بود ولی به زور بازش کردم..-ب..ببخشید..وای..اصلا حواسم نبود..من..صداش بلند نبود ولی همچین زیر لب غرید که از صد تا صدای بلندم بدتر به تن و بدنم رعشه انداخت..–بســـه خانم..نیازی به توضیح نیست..-و..ولی..من..با عصبانیت تقریبا بلند..— گفتم ساکت شو..خفه خون گرفتم..ولی بازم کارم و در اون حد نمی دیدم که بخواد اینجوری باهام برخورد کنه..انگار همین نهیب کوچیک کافی بود که دلم قرص شه ..برگشتم به جلده دلارامه اصلی که کسی جرات نداشت بهش پرخاش کنه..صاف و صامت وایسادم و از پشت نقاب زل زدم تو چشماش که لامصب وجود هر کس و به اتیش می کشید..جدی و سرد ..– گفتم که از عمد نبود..این برخورده شما اصلا درست نیست..توپید: درست نیست؟!..خانم محترم لیوان شربتتون و خالی کردید رو لباسم..بعد هم جلوم می ایستید و می گید رفتارم درست نیست؟!..پس میشه بدونم من الان باید با شما چه رفتاری داشته باشم؟!..همه ی اینار و سرد و جدی به زبون میاورد..حالا چی بهش بگم؟!..خدا وکیلی اگه یکی همین کارو با من می کرد عینه روزنامه باطله از وسط جرش می دادم مچاله ش می کردم می نداختمش تو سطل اشغال..کلا به این چیزا حساس بودم..ترجیح دادم جوابشو ندم تا بیشتر از این 3 نشده برم رده کارم..خواستم از کنارش رد شم.. ولی ازحرفی که بهم زد وحشت کردم: صدات خیلی برام اشناست..با وحشت به رو به روم نگاه کردم..خاک تو سرت دلی که بدبخت شدی..فهمیــــد..خودمو نباختم..سعی کردم اروم باشم..– ولی من اینطور فکر نمی کنم..حتی تا حالا شما رو ندیدم..مشکوک نگام کرد..خداروشکر این نقاب به صورتم بود وگرنه به 3 سوت هم نمی کشید که رسوا می شدم..–مطمئنی؟!..فقط سرمو تکون دادم و زدم به چاک..وای خدا رحم کرد و بخیر گذشت..ولی تموم مدت نگاش و روی خودم حس می کردم..چند دقیقه گذشت..گشنه م بود ولی انگار حالا حالاها شام بده نیستن..بازم داشتم کم حوصله می شدم که خواننده یه اهنگه شاد خوند..همیشه عاشقه رقص بودم..تا حدودی َم از همه مدل یه کمیش و بلد بودم..الان هم دلم ضعف می رفت برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..شلوغ شده بود حسابی..مغرورالسلطنه رو ندیدم..لابد رفته رخت و لباسه شربتیشو عوض کنه..وای که چقدر حال میده حالش و یه جوری بگیری..درسته تا مرز سکته رفتم و برگشتم ولی می ارزید..خرامان خرامان رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن..انقدر اون قسمت نور کم بود و جمعیت زیاد که داشتم خفه می شدم..ولی اهنگش بدجور ادمو وادار به رقص می کرد..از اینکه یه گوشه بشینم ملت و دید بزنم که بهتر بود..تهش هم خیلی خوش شانس بودم به اون مرتیکه ی جذابه سگ اخلاقه مغرووووور برخورد می کردم..همینجا باز بهتره..جا کم بود نمی تونستم راحت برقصم ..هر کی تو حاله خودش بود .. عده ای مست کرده بودن و داشتن با رقص و حرکاته تند انرژیشون و تخلیه می کردن..بعضی هام که مشروب نخورده بودن سرحال می رقصیدن و دخترا هم تو بغله مردا ناز و عشوه می اومدن..منم که کلا مستمع آزاد .. نه مردی بود که بچپم تو بغلش تا محضه عُقده ای نشدن دو تا ناز و غمزه هم براش بیام..نه اینکه می خواستم..تو حال و هوای خودم سیر می کردم که یه دفعه حس کردم یکی دستش رو کمرمه..بعد هم دستاش و از پشت اورد جلو و دور شکمم حلقه کرد..یا خدااااا..مو به تنم سیخ شد..اول به دستای مردونه ش نگاه کردم..چه خوش فرمه.. تند برگشتم تا ببینم خودش کدوم خریه که با دیدنش خشکم زد.. بدون اینکه لبخند بزنه با اخم زل زده بود تو چشمام..گیج و منگ و مات و مبهوت زل زده بودم تو صورتش و چشماش..عینه مجسمه صاف تو بغلش بودم..محکم منو به خودش فشار داد و زیر گوشم جدی و خشن گفت: فکر کردی نشناختمت؟!..من رو صداها خیلی حساسم و حافظه ی قوی دارم..فکر نمی کردم سومین ملاقاتمون اینجا باشه..واقعا جالبه..حس می کردم دیگه جونی برام نمونده..حتی نمی تونستم وایسم..انقدر کمرم و سفت فشار می داد که احتمال می دادم هر ان خرد و خاکشیر بشه..عجب زوری داشت..منو به خودش می فشرد و نفس های داغش پوست صورتمو می سوزوند..نگام از پشته نقاب با ترس توی چشماش میخکوب بود..نفهمیدم چی شد که..نقاب و با یک حرکت از رو صورتم برداشت.. قلبم توی دهنم می زد..تنم یخ بسته بود..همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای مشکی و نافذش که مشکوفانه تو صورتم می چرخید .. خواستم خودمو بکشم عقب که با پوزخند محکمتر منو به خودش فشار داد.. خونسرد و جدی زیر گوشم گفت: کجا؟!.. التماس نکردم ولی اروم گفتم: بذار برم..اصلا گذشته رو فراموش کن خب؟..بی خیاله من شو.. –نه..من هیچ وقت الکی بی خیاله چیزی نمیشم..در حقیقت بی تفاوت از کناره خیلی چیزها نمی گذرم.. لباش و به گوشم چسبونده بود و با حرارت نجوا می کرد..وای نفسش انقدر داغ بود که حس می کردم گوشم از حرارتش داره می سوزه.. از طرفی هم حالم داغون بود..ترس و دلهره و..حسه داغی ..همگی با هم سمتم هجوم اورده بودن و اصلا حال ِ خودمو نمی فهمیدم.. شالم کنار رفته بود و بازوهای برهنه م تو دستای نیرومندش در حاله خرد شدن بود..و تنه لرزونم که تو اغوشش اروم و قرار نداشت.. از طرفی قلبم که دیوانه وار خودشو به سینه م می کوبید و ضربانش رو تا توی حلقم حس می کردم..وای که دارم می میرم.. به خودم که اومدم دیدم داره باهام می رقصه..همچین سفت منو چسبیده بود که عمرا نمی تونستم جُم بخورم ..عین یه عروسکه بی جون تو دستاش بودم و اون منو حرکت می داد.. سرش هنوز هم کنار سرم و لباش زیر گوشم بود.. -د..داری..چکار می کنی؟!.. خونسرد گفت: می رقصیم!!.. -اما.. –هیسسسسس..فقط ساکت شو..بعد به خدمتت می رسم..بعد.. از کلام سرد و لحن خشنش یه حالی شدم.. دستامو به زور اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش..به عقب هولش دادم ولی دریغ از یه میلیمتر فاصله..انگار با چسب چسبونده بودنش به من..نقابم دستش بود و تو همون حالت نرم و اروم منو به رقص وا می داشت.. من که هیچ حرکتی نمی کردم..ولی اون معلوم بود از اون هفت خطای ماهره..اگه می خواستم جوری جلوش می رقصیم که تا عمر داره یادش نره و خودش که هیچ هفت جد و ابادش هم اون لحظه رو فراموش نکنن..ولی نه می خواستم و نه می تونستم..از طرفی هم عینه کنه بهم چسبیده بود و توانه هر کاری رو ازم گرفته بود.. اروم و لرزان ولی با حرص گفتم: ولم کن ..با تو َ م روانی.. سکوت کرده بود..چرا اغوشش انقدر گرمه؟!.. دست راستشو از روی شونه م به سمت پایین کشید..بازوم..ارنج..و..مچ دستم و دراخر انگشتای کشیده و مردونه ش بین انگشتای ظریفه من قفل شد.. دستش صد برابر از اغوشش داغ تر بود..باز هم تقلا کردم..حتی خواستم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی نذاشت..انگار اسیرش شدم.. حتی صدای موزیک و هم نمی شنیدم..حالم یه جوری بود..دیوونه کننده..حس کردم داره با انگشتای دستم بازی می کنه..اره..داشت همین کارو می کرد.. بدنم کم کم داشت شل می شد..گرمایی که اغوشش داشت..حرارتی که دستش داشت و کارایی که باهام می کرد..حتی هرمه گرم نفساش هم باعث شده بود که حال و روزه خودمو درست نفهمم.. چشمام و بستم..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..اَه..فایده نداشت.. یه دفعه منو از خودش جدا کرد..قلبم ریخت..با وحشت چشم باز کردم ..همزمان برم گردوند و حالا پشت به اون ایستاده بودم ولی همچنان بهم چسبیده بود.. دست راستش و که تو پنجه هام قفل شده بود گذاشت رو شکمم و صورتش و تو گودی گردنم فرو کرد.. خدایا چرا فضای اینجا انقدر تاریکه؟!..چرا هیچ نوری نیست؟!..یکی هم پیدا نمیشه من و با این ببینه بر حسب ِ ابرو و ابروداری هم که شده بکشه کنار.. ولی خب از اونجایی که خوش شانس لقبه من بود عمرا اگه یک کدوم از اینا برعکس می شد..همه دست به دست هم داده بودن که یه حال ِ حسابی ازم بگیره.. وای خدا اصلا حالم خوب نیست..چه خاکی تو سرم بریزم ؟!..چرا ولم نمی کنه؟!.. با غیض زیر گوشم زمزمه کرد.. –به روی آرشام چاقو می کشی و زخمیش می کنی؟!.. دستتو روی من بلند می کنی دختره ی احمق؟!.. اهانت؟..اونم به من؟!..کسی که چنین جراتی رو حتی به نزدیک ترین ادمای اطرافش هم نمیده چه برسه به یه دختره غریبه ی بی سر و پا..بد کردی دختر..چه با خودت و چه..با زندگیت.. از حرفاش یه جورایی ترسیده بودم..نمی فهمیدم منظورش چیه؟!.. -چی داری میگی؟..دیوونه شدی؟!..هر کاری هم کردم حقت بوده..خودت خواستی اونجوری بشه..ولم کن دیوونه..چی از جونم می خوای؟!.. محکمتر منو به خودش فشرد..اخ دلم..عجب وحشی بود.. -خفه شو..هنوز کارم باهات تموم نشده.. پوزخند زد و با لحن خاصی ادامه داد: در اصل هنوز شروع نشده..دیگه وقتی هم برای اماده شدن نداری.. پرتم کرد..به موقع خودمو کنترل کردم..با اون کفشای پاشنه بلندم معجزه بود که تونستم بایستم..برگشتم تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم ولی نبود.. با تعجب اطراف و کاویدم..نه..انگار اب شده و رفته بود تو زمین.. یعنی کجا غیبش زد؟!..اونم با این سرعت.. ***************** سر میز شام بودیم..به به اینجا رو بااااااش..چه کرررردن.. داشتم با حض و خوشی به غذاهای متنوعی که روی میز چیده بودن نگاه می کردم که صدای بهمن و درست زیر گوشم شنیدم: آرشام بهت چی می گفت؟!.. سیخ توجام وایسادم..یعنی ما رو دیده بود؟!.. بدون اینکه نگاش کنم یه تیکه جوجه چپوندم تو دهنم..به بهونه ی لقمه کمی طولش دادم ..بی صاحاب پایینم نمی رفت..بالاخره با نوشابه ردش کردم.. برگشتم دیدم هنوز کنارم وایساده..با اخم نگام می کرد..نخیر انگار دست بردار نیست.. به ناچار گفتم: هیچی..درخواست رقص داد..منم قبول کردم.. –زیر گوشت چی می گفت؟!.. چشمام گرد شد..عجب چشماااایی داشت..از اون فاصله متوجه شده بود ما داریم با هم حرف می زنیم.. بدون اینکه هول یا دستپاچه بشم گفتم: هیچی..داشت ازم تعریف می کرد.. حالا اون بود که با تعجب نگام می کرد.. –آرشام از تو تعریف می کرد؟!.. -مشکلش چیه؟!.. پوزخند زد و نگاش و به بالای میز دوخت.. –از آرشام بعیده..با یه دختر..اصلا نمیشه باور کرد.. تند نگام کرد و گفت: راستش و گفتی؟!.. -چرا باور کردنش براتون انقدر سخته؟!.. اخم کرد و جوابی نداد..در عوض دیگه چیزی نگفت و مطلقن سکوت کرد.. چرا تعجب کرد؟!..درسته تعریف نکرده بود ولی اگرم می کرد انقدر تعجب داشت؟!.. به سر میز جایی که مسیر نگاهه بهمن بود نگاه کردم.. خودش بود..کنار همون دختر ایستاده بود و هر دو اروم غذا می خوردن..گه گاه دختر تو گوشش پچ پچ می کرد و اونم سر تکون می داد.. بی خیاااال دلی..غذاها رو بچسب..به به..ادم نمی دونه کدومو بخوره..همه شونم خوشمزه بودن.. زرشک پلو با مرغ..چند جور سالاد..خورش فسنجون..باقالی پلو با گوشت..سوپ..کباب..جوجه.. وای که چه حالی میده از هر کدوم یه کم بخوری..همین کار و هم کردم..از همه ش یه مقداره خیلی کم ریختم تو بشقابم..چه چیزی شد..یه بشقاب که توش همه جور غذایی پیدا می شد..فقط یه کم سالاد کم داشتم که متاسفانه تو همین بشقاب جا نشد بریزم.. یه ظرفه کوچیک برداشتم وکمی سالاد ریختم توش..همونجا کنار میز شروع کردم به خوردن..اومممم.. فسنجونش حرف نداشت..به به زرشک پلوشونوووووو..کلا نمی ذاشتم به شکمم بد بگذره.. داشتم یه کوچولو کبابی که جویده بودم رو قورت می دادم که با شنیدن صدایی از پشت سر تو جام پریدم.. — بشقابِ بزرگتر هم هست..بگم براتون بیارن؟!.. به سرفه افتادم..یه قلوپه بزرگ از نوشابه خوردم..وای ..داشتم خفه می شدم.. برگشتم و نگاش کردم..پشت سرم با پوزخند ایستاده بود و نگاش توی صورتم خیره بود..دیگه نقاب نداشتم و مردها ازادانه نگام می کردن..بعضی ها هم که به روم لبخند می زدند با یه اخمه برق اسا اون لبخنده بیخودشون رو تار و مار می کردم.. با پررویی جلوی چشمش یه تیکه جوجه گذاشتم دهنم وبا ولع خوردمش..نگاش پر از تعجب شد.. با لبخند لقمه م رو قورت دادم و گفتم: خب از اول همون بشقابای بزرگتون و می ذاشتید سر میز که مهموناتون اذیت نشن..مجبور شدم سالادمو بریزم تو یه ظرفه دیگه..حالا اگه لطف کنید بیارید که ممنونتونم میشم.. هیچی نمی گفت و فقط با تعجب نگام می کرد..این کلا خصلته من بود..ذاتا همینجور بودم..طرف بهم تیکه می نداخت..به ثانیه نمی کشید یه دونه تپــــل میذاشتم تو کاسه ش..خوب و بد همین بودم.. لیوان نوشیدنیش رو کمی تو دستش تکون داد..یه قدم اومد جلو که انگار یه چیزی به پاش گیر کرد نیمخیز شد طرفه من که همزمان نصف نوشیدنیش خالی شد تو یقه م.. وای خنکی بی حد و اندازه ش باعث شد مور مورم بشه..هول شده بودم..یقه ی لباسمو گرفتم جلوم که خیسیش اذیتم نکنه..تو جام اروم بالا و پایین می شدم..واااااای چه سرده..زیر لب هر چی لایقش بود نثارش کردم.. با اخم یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون عوضی انداختم..ولی دیگه نبود..مثل اونبار غیبش زده بود..روحه سرگردانه؟!..یا شایدم جن ِ..د اخه چرا یهو غیبش می زد؟!.. غذام که کوفتم شد حالا با این لباس چکار کنم؟!..خیلی ضایع بود..مخصوصا سینه هام که حسابی از نوشیدنی خیس شده بودن و اذیتم می کرد.. حتم داشتم این کارش از قصد بود..شاید هم اتفاقی..نمی دونم.. ولی انقدر شدید نیمخیز نشده بود که نصف لیوانش خالی بشه رو من..اونم دقیق تو یقه م .. فعلا وقته فکر کردن به این چیزا نبود..باید تا کسی حواسش نیست یه گلی به سرم بگیرم.. اروم رفتم تو ساختمون..این خراب شده یه اتاق نداشت ؟!..تند تند دور خودم می چرخیدم و دنبال یه اتاق می گشتم که بالاخره پیداش کردم.. یه دره قهوه ای تیره..بازش کردم..تاریک بود..دستمو کشیدم رو دیوار..چند دقیقه طول کشید تا کلید برق و پیدا کنم.. در و بستم و بی توجه به اطرافم و وسایلِ تو اتاق یه راست رفتم جلوی ایینه ایستادم..انقدر هول شده بودم که یادم نبود در و قفل کنم.. شال حریر و نازکمو پرت کردم رو تختی که تو اتاق بود..با هزار مکافات و تقلا زیپ لباسم و پایین کشیدم ..کامل از تنم در نیاوردم..فقط تا روی شکمم کشیدم پایین..یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و شروع کردم به پاک کردن نوشیدنی ..لامصب پاک هم نمی شد..پوست سفیدم سرخ شده بود.. خیسیش از بین می رفت ولی بوش نه..بی خیالش شدم..لباسم و نمی تونستم کاریش کنم.. بهترین راه همین شال بود..باید رو شونه ها و قسمت جلوی لباسم کیپ می کردم..همینو میندازم رو لباسم تا لکه ش معلوم نباشه.. حالا با این چکار کنم؟!..بوی مشروب می دادم.. هنوز کمی خیس بود..لامصب انگار کل لیوانش و خالی کرده بود رو من..چرا هر چی دستمال می کشم پاک نمیشه؟!.. همچنان با دستمال و پوست ِ بیچارم در جدال برای از بین بردن خیسی نوشیدنی بودم که یه دفعه در اتاق طاق به طاق باز شد..همچین جیغ کشیدم و با ترس پرت شدم عقب که قلبم اومد تو دهنم.. به پشت افتاده بودم رو تخت..تند و سریع شال حریر رو کشیدم روم و دستامو هم گذاشتم روش که معلوم نباشه.. خوده عوضیش بود..تو درگاه ایستاده بود و منو نگاه می کرد..تو نگاش هیچ چیز و نمی شد خوند.. در اتاق و که پشت سرش بست چشمام از ترس گرد شد..به طرفم که قدم برداشت قلبم برای یه لحظه ایستاد..وای خدا چقدر من بد شانسم و اون عوضی خوش شانس.. کم کم پوزخنده مرموزی رو لباش جا خشک کرد و نگاش رنگ گرفت..مرموز بود ..یعنی چی تو سرشه؟!.. روبه روم..کنارتخت ایستاد..نگاهم وحشت زده روی صورتش میخکوب بود..نگاهه خیره ش و توی چشمام دوخته بود.. کمی خودمو عقب کشیدم که گوشه ی حریر و تو دستش گرفت.. محکم نگهش داشتم..مکث کرد..ولی هنوز گوشه ی حریر تو دستش بود..هر چی کشیدم رهاش نکرد..اب دهنم و با وحشت قورت دادم..چشمام گشاد شده بود..نکنه خر بشه کار دستم بده؟!..از فکرشم تا سر حد مرگ وحشت داشتم..کنارم نشست..هیچی نمی گفت..همه ش سکوت بود و نگاهه خیره ی اون به من..بیشتر خودمو کشیدم عقب ولی گوشه ی حریر تو دستش و به کمکه همون نگهم داشته بود..زورشم انقدر زیاد بود که نمی تونستم هیچ جوری از دستش خلاص بشم…کم کم همه رو جمع کرد تو مشتش..در همون حال که با اخم توی چشمام خیره شده بود به طرفم اومد..داشت روم نیمخیز می شد..من که حواسم سر جاش بود پامو اوردم بالا که پیشروی نکنه ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود ..با اون یکی دست پامو محکم نگه داشت و بعد هم با یه حرکت خوابوندش..واااااای که بدجور دردم گرفت..اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و وحشت زده گفتم: چی از جونم می خوای لعنتی؟..انقدر کینه ای هستی که کارمو باید یه جوری تلافی کنی؟!..پوزخند زد: تلافی؟!..تلافی هم واسه ش کمه..بهتره بگی تاوان..دیگه کامل روم نیمخیز شده بود ..قلبم دیوانه وار خودش و به سینه م می کوبید..ترس و وحشت سرتا پامو گرفته بود..تن و بدنم یخ بسته بود و همه ی وجودم می لرزید..از این همه استرس تنها با خیرگی تو چشماش نگاه می کردم..منتظر حرکت بعدیش بودم که دیگه رسما تموم کنم..حاضرم نبودم ازش معذرت بخوام..شاید قبول نکرد پس چرا خودمو الکی کوچیک کنم؟!..روی صورتم خم شد..در همون حال بلند سرم داد زد:پس چرا لال مونی گرفتی؟..از ترس لرزیدم..صداش انقدر بلند و نزدیک بود که حتم داشتم پرده ی گوشم جر خورد..-چ..چی..بگم؟!..–معذرت خواهی کن..التماس کن تا ببخشمت..هرطور که می تونی..هر جوری که بلدی..فقط خواهش کن..بگو..دهنم باز مونده بود..این مرتیکه ی عُقده ای چی بلغور می کرد؟!..التماس؟!..خواهش؟!..معذرت خواهی؟!..به کل انگار موقعیتی که درش بودیم و فراموش کرده بودم که باز شیر شدم و بلند گفتم: برو بابا خیالات برت داشته؟..هه..من بیام التماستو بکنم؟!..که چی بشه؟!..مرتیکه خوده تو مقصربودی..اونی که باید معذرت بخواد تویی نه من..می خواست با زور و به کار بردن حیله و نیرنگ.. غرورم و خورد کنه..تموم مدت که سرش داد می زدم نگام تو چشماش بود..من موندم این همه جسارت و از کجام میارم؟!..کارد می زدی خونش در نمی اومد..حتی نبض کنار شقیقه ش رو هم می دیدم که تندتند می زنه..انقدر محکم دندوناشو رو هم می سایید که گفتم هر ان می شکنه می ریزه تو دهنش..یه دفعه بلند نعره کشید و همزمان حریر رو با یک حرکت از رو بدنم برداشت..جیغ کشیدم و سریع دستمو گرفتم جلوم..تو دلم به غلط کردن افتاده بودم ..از تو جیبش یه چاقوی کوچیکه جیبی بیرون اورد ..به نفس نفس افتادم..وای خدا نکنه می خواد همینجا دخلمو بیاره؟!..لال بمیری دلی که 2 دقیقه نمی تونی جلوی اون زبونه وامونده ت و بگیری..حالا که قیمه قیمه ت کرد می فهمی هر جا و جلوی هر ننه قمری نباید اون زبونه درازه 6 متریت و به رخ بکشی..علی الخصوص جلوی مردای دیوونه و مشکل دار..ای کاش دستمو نگرفته بود تا اون موقع جلوی لباسمو می کشیدم رو تنم..ولی با گرفتن دستام نمی ذاشت هیچ کاری بکنم..چاقو رو گرفت بالا..درست جلوی صورتم..با خشم زیر لب غرید:که معذرت نمی خوای اره؟..التماس و خواهشی هم درکار نیست درسته؟..بسیار خب..می دونی این چیه؟..تیغه ش برق زد..دلم ریخت..–چاقو..درست مثل همونی که اونشب باهاش بازوم و زخمی کردی..زخمی که هنوزم جاش هست..یادگاری از ضرب دسته یه دختره جسور که با گستاخی جوابه هر مردی رو میده..-ج..جوابتو دادم..چون حقت بود..چرا انکارش می کنی؟..مگه همین خوده تو..نبودی که داشتی اذیتم می کردی؟..ناچار شدم اون کارو بکنم..چون پای پاکی و نجابتم در میون بود..پوزخندش عمیق تر شد..سرشو اورد پایین..–نجـــابــت؟!..هه..جالبه..نمی دونستم با چنین واژه ای هم اشنایی ..با اخم نگاش کردم ..-تو حق نداری به..همچین سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید..–من حق دارم هر کار که دلم می خواد بکنم..شیرفهم شد؟..وحشت زده نگاش کردم ..جرات نداشتم هیچ حرکتی بکنم..غرید: میگی پاکی و نجابت؟!..این مزخرفات رو به رخه من نکش..همه تون عینِ همدیگه اید..اونا از تو بدتر تو از اونا صد پله بدتر..همگی ه*ر*ز*ه و…….چیه؟..حقایقیه که اگه خودتم نمی دونی بهتره یکی بهت یاداوری کنه..خواستم محکم بخوابونم زیر گوشش.. ولی هم دستمو گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم با هر عمله من اون هم تحریک بشه و دیگه..واویلاااااا..تیغه ی چاقو رو اورد پایین..سردیش و به روی بازوم حس کردم..با ترس چشمامو بستم..لحنش سرد بود..حتی کمترین لرزش یا حتی احساس درش ندیدم..خدایا این چه موجودیه؟!..–این پوست نرم و سفید..اگر یه خراشه عمیق روش بیافته چی میشه؟..به نظرت خون سرخی که بزنه بیرون به درخشندگیِ پوستت میاد؟..کمی فشار داد ولی چیزی نشد..وحشت زده چشمامو باز کردم..محکم خودمو کشیدم عقب..همونطور دستامو به حالت ضربدر گذاشته بودم رو سینه هام..تو جام نشستم..پشتمو به بالای تخت تکیه دادم..دنبالم اومد..با کمترین فاصله ازم نشست..فکر می کردم تو فکرش اینه که بخواد بهم دست درازی کنه..ولی حالا..در کمال تعجب قصد جونمو کرده بود..–چرا فرار می کنی؟..از چی؟..من یا این چاقو؟..فکر نمی کنم دختره گستاخی مثل تو از من بترسه..از این چاقو هم شک دارم..دختری که به راحتی با خودش چاقو اینور و اونور می بره..پس حتی دیدنش هم براش یه چیزه معمولیه..چسبید بهم..صورتمو برگردوندم و جیغ کشیدم..داد زد: مگه عاشقه اینکار نیستی؟..اونشب خیلی خوب از خودت دفاع کردی..حالا چی شده؟..چرا ساکتی؟..چرا تلاش نمی کنی تا از دستم فرار کنی؟..این بار سومه..پس راهی برای برگشت نداری..باید برای خودت متاسف باشی..انقدر ترسیده بودم که نفهمیدم اشکام صورتمو خیس کردن..اروم اروم به هق هق افتادم..-تو..تو یه روانیه به تمام معنایی..بدجور بهش برخورد..فریاد زد: اره..من روانیم..دیوونه م..کلا یه ادمی هستم که با همه چیز و همه کس مشکل داره..و تو هم جزوی از اون ادمایی..-باشه..ولم کن..اگه با معذرت خواهی دست از سرم برمی داری میگم که معذرت می خوام..حالا بذار برم..به صورتم دست کشید..داغی دستش صورت خیسم و اتیش زد..اروم ولی جدی گفت: من از ادمای ساده و منزوی به شدت متنفرم..ولی تو..خیلی زرنگ و گستاخی..از تو بیزارم..با این تفاوت که اخلاق و رفتارت رو ندید می گیرم..به بازوهای برهنه م دست کشید..نفسم تو سینه حبس شد..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..دیگه تو دستش چاقو نبود..برای همین ازادانه بازوهامو تو دست داشت..کمی فشرد..بیشتر..و باز هم فشار دستشو بیشتر کرد..دردم اومد ولی دم نزدم..–نرم..ظریف..و نازک..خیلی شکننده ای..بهت نمی خوره ولی هستی..به راحتی می تونم استخوناتو توی مشتم خورد کنم..همینو می خوای؟..اره؟..تندتند به نشونه ی ” نه ” سرمو تکون دادم..گرمی نفسش و به روی گردنم حس کردم..کاری نمی کرد ولی اون گرما بینمون بود و من حسش می کردم..زیر گوشم با خشم غرید: تازه پیدات کردم و فهمیدم کجایی..دیگه نمی خوام ببینمت..و اگه دیداری تو کار باشه بهتره بی سر و صدا و به دور از هر اتفاقی باشه..در غیراینصورت..به هیچ عنوان ولت نمی کنم..تا به التماس نندازمت رهات نمی کنم..پس بهتره حواست و خیلی خوب جمع کنی..حالیته که چی میگم؟!..مکث کردم..با سر حرفشو تایید کردم..هم بغض داشتم و هم ترسیده بودم..ای کاش اشک نمی ریختم ولی از ترس بود..بی دفاع در مقابلش نشسته بودم..چکار باید می کردم؟..اصلا کاری ازم ساخته نبود..از رو تخت بلند شد..نگام نمی کرد..بدون هیچ حرفی پشتش و بهم کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت..همچین درو به هم کوبید که لرزیدم و تند چشمامو بستم..حالم دگرگون بود و ظاهرم عینه بدبختا..چشمامو باز کردم..پست فطرته عوضی..امیدوارم اگه بناست دوباره همدیگرو ببینیم جوری باشه که بال بال زدنت و به چشم ببینم..نامرده کثافت..سر و وضعم و مرتب کردم..حریر و انداختم جلوی یقه م تا لکه ی نوشینی معلوم نباشه..مطمئن بودم اینکارش از عمد بوده..اینکار و کرد تا بیام اینجا و..منو تا سر حد مرگ بترسونه..واقعا که پست بود..پست و رذل..اون شب سر درد و بهانه کردم ..بهمن که دید حال خوشی ندارم قبول کرد برگردیم..خودشم حسابی خسته شده بود و موقع خوردن داروهاش بود ..تو ماشین بودیم..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..تو فکر بودم..خدا کنه دیگه هیچ وقت چشمم به چشمای نافذ و سردش نیافته.. “آرشام”با عصبانیت پرونده رو کوبیدم رو میز..منشی با این حرکت وحشت زده نگام کرد..دستام و مشت کردم و از اتاق زدم بیرون..صورتم از عصبانیت عرق کرده بود.. زیر لب غریدم:گردنش و خُرد می کنم..مرتیکه ی پست فطرت.. در اتاقش و با خشم به شتاب باز کردم..پشت میزش بود و با تلفن حرف می زد..با عجله از رو صندلی بلند شد..نگاهش که به صورت سرخ شده از خشم من افتاد با ترس گوشی رو گذاشت.. –ق..قر..قربان..چیزی شده؟!.. صدای خانم منشی باعث شد با خشم برگردم و سرش فریاد بزنم.. –اقای رئیس من که.. -خفه شو و برو بیرون..د ِ یالاااا.. با رنگی پریده همراه با ترس عقب گرد کرد و پشت میزش نشست.. دندونام و روی هم فشار دادم و درو محکم پشت سرم بستم..نگاش کردم..صورتش به سفیدی می زد..بی رنگ و مات.. از سر خشم پوزخند زدم..کلافه دور خودم چرخیدم..صداش عذابم می داد..عذاااااب.. –ق..قربان چرا..من که.. خودشم نمی دونست چی می خواد بگه..می ترسید..هراس داشت..از کاری که کرده بود.. کنترلم و از دست دادم..نعره ای از سر خشم کشیدم و به طرفش رفتم..قبل از اینکه کاری بکنم از ترس عقب عقب رفت.. به دیوار چسبید.. یقه ش و تو دست گرفتم..دستام مشت شده بود..فشار دادم..محکم..به طرف گردنش..دوست داشتم خُردش کنم..بشکنم و از هستی ساقتش کنم.. فریاد زدم: کثـــافت..از کی دستور می گیری؟..بگو تا خفه ت نکردم..حبیب تا همینجا دخلتو نیاوردم بنال و بگو کاره کی بوده؟..خودت یا کسِ دیگه؟.. وحشت زده لباش و تکون می داد ولی حرفی نمی زد..انگار لال شده بود.. بلندتر داد زدم: چرا خفه خون گرفتــــی؟..بگو تا جنازه ت و کف همین اتاق پهن نکردم..چرا بهم خیانت کردی؟..چرااااا؟.. با دادی که سرش زدم به حرف اومد..تنش گوشه ی دیوار می لرزید و یقه ش تو مشتم بود.. وحشت زده لب باز کرد وگفت: به خدا کار من نبود قربان..من.. محکم تکونش دادم و کمرش و کوبیدم به دیوار..فریادش بلند شد..مشت محکمی به صورتش زدم..انقدر قوی که خون تو دهنش جمع شد و با مشت دوم به هوا پاشیده شد..دیوار سفید اتاق از خون حبیب رنگین شد.. با دو تا مشت توان و مقاومتش تحلیل رفت و روی زمین افتاد ..ولی ول کُنش نبودم..باید اعتراف می کرد که اون اشغال کیه؟!.. گردنش و گرفتم..با خشم فریاد زدم و سرش وکوبیدم رو میز ..بلند نالید..به گردنش فشار اوردم.. -بگو پست فطرت..از کی دستور می گرفتی؟..چرا تو گروهه من نفوذ کردی؟..بگو کثافت..بگوووووو تا خردش نکردم.. به گریه افتاد..یک مرد تقریبا 40 ساله..2 سال برای من کار می کرد و 1 سال بود که بهش اعتماد کرده بودم..ولی نه در هر زمینه ای از کارم..فقط اون چیزایی که بهش مربوط می شد..ولی حالا دستش برام رو شده بود..اینکه تموم مدت ادمه یکی دیگه بود و به من خیانت می کرد.. فشار دستم و بیشتر کردم..صدای “تیریک.. تیریک” مهره های گردنش و به راحتی شنیدم.. با خشم غریدم: می دونی سزای کسی که به من و افرادم خیانت می کنه چیه؟..می دونــــی؟.. صداش اروم به گوشم رسید..نالید و گفت: براتون..توضیح ..میدم.. لبام و به گوشش نزدیک کردم..با خشم ولی زیر لب گفتم: نترس..الان نمی کشمت..نه تا وقتی که بهم نگفتی اون کیه..ولی اگه بگی..نمی دونم چی میشه..دو تا احتمال وجود داره..یا زنده ت میذارم و یا..به درک واصلت می کنم..همه چیز بستگی به خودت داره..پس بگو..اون کیه؟..د حرف بزن اشغال ِ بی همه چیز.. سرشو بلند کردم..رو به روم نگهش داشتم..چشماش باز نمی شد..از گوشه ی پیشونیش خون جاری بود.. زیر لب و ناتوان همراه با لکنت گفت:با..باشه.. م..میگم.. او..اون..م..منصوری ِ…. او..اون..رئیسه ..منه.. با شنیدن اسمش خشمم دو برابر شد..اتیش گرفتم..واین حرارت و التهاب شعله ور شد و کنترلم و از دست دادم..فریاد زدم و خیلی محکم پرتش کردم سمت دیوار..کمرش محکم با دیوار برخورد کرد..نالید و نقش زمین شد.. برگشتم..صورتم خیس از عرق بود..کلافه چشمام و بستم..نفس نفس می زدم..نمی خواستم اروم باشم..نمی خواستم با چند تا نفسِ عمیق خودم و از این التهاب خلاص کنم..این اتش ِخشم باید همینطور شعله ور باقی بمونه..بهش نیاز داشتم..برای خلاص شدن از شر کسایی که مخالفم بودن باید خشمم و دو برابر می کردم.. می کشمت منصوری..نابودت می کنم..تلاش 1 ساله ی من و به تباهی کشوندی..ازت به همین اسونی نمی گذرم.. زنگ زدم دو تا از بچه های گروه اومدن و جسمِ نیمه جونش و از تو اتاق بردن..به بقیه هم سپردم اونجا رو مرتب کنن.. ******************* رو تختم نشستم..به ارومی دراز کشیدم..یه چیزی تو تنم فرو رفت..یه شیء کوچیک ولی نوک تیز.. با تعجب برگشتم و نگاش کردم..گیره ی سر؟!.. برداشتم و تو دستم گرفتم..مشکوکانه نگاهش کردم..کی روی تختِ من خوابیده بود؟!..این گیره ی زنونه.. و خیلی زود به خاطر اوردم..این گیره متعلق به اون دختر بود..دخترِ گستاخ و زبون درازی که با نگاهه مغرور و بی پرواش به روی هر کس شلاق می کشید..ولی روی من جواب نمی داد..چون می تونستم همه ی وجودش و توی مشتم بگیرم و کنترلش کنم.. گیره رو تو دستم چرخوندم..چرا رهاش کردم؟..چرا تا سرحد مرگ عذابش ندادم؟.. وقتی سرش فریاد کشیدم حس ارامش بهم دست داد..وقتی نگاه وحشت زده و گریانش و دیدم حس کردم اون چیزی که می خواستم و ارومم می کرد در من ارضا شد..و اون چاقو..بی نهایت دوست داشتم که روی بازوش حتی شده یک خراش ِعمیق ایجاد کنم..کاری که اون با من از روی ترس کرد من با اگاهی و از عمد بکنم.. ولی فقط تونستم به دستم فشار بیارم..برعکس همیشه اینبار تردید کردم و افکاری که تو ذهنم داشتم رو عملی نکردم.. گیره رو تو دستم مشت کردم و فشردم..انگار داشتم گردن اون دختر رو تو دستام فشار می دادم..ولی اون تردیدم و بعد هم رها کردنش با قصد بود..اگه همون موقع زجرش می دادم لذتش آنی بود و..تموم می شد ولی ذره ذره..به نظرم ایده ی عالیی بود..مخصوصا الان که برای این ایده دلیل داشتم.. اون دختر حالا حالاها نمی تونه از دست من فرار کنه..باهاش خیلی کارا دارم..نه از سر انتقام..نه.. من انتقامم و همون شب روی همین تخت گرفتم..ولی کاری که مِن بعد باهاش داشتم..فراتر از این حرف ها بود.. آرشام هیچ کاری رو بی دلیل و بی بهانه انجام نمیده..و زمانی که انجامش داد..هیچ کس از دستش رهایی نخواهد داشت..هیچ کس.. *************** پاکتا رو تو دستم فشردم و به شایان زل زدم.. –دیدیش؟.. سرمو تکان دادم.. –توضیحات رو هم خوندی؟..اون از همه برای من مهمتره.. -جزء به جزء..می دونم باید چکار کنم..هر دوی ما هدف مشترکی داریم.. –چطور؟!..موضوعه جدیدی پیش اومده؟!.. -منصوری ظاهرا هنوزم دست از تلاش برنداشته..اینبار جوری حرفه ای عمل کرد که من طی دو سال متوجه نشدم یکی از زیر دستاش با هدف وارد شرکت من شده ..حالا با برملا شدن قصد و نیتش پی بردم که تمومه مدت یک پنجم از موقعیت و مسائل ِ مربوط به من و بقیه ی گروه و می دونه.. –خب در این صورت تو هم با هدف پیش میری.. -اره..اینبار می دونم باید چکار کنم.. –مطمئنم مثل همیشه از پسش بر میای..تو الان مثل شیرِ زخمی هستی که در فکر انتقامه..فقط مراقب باش و بدون اون کسی که زخمیت کرده فرده معمولی و سُستی نیست..باید قوی باشی و انگیزه داشته باشی تا بتونی قوی تر از خودت رو نابود کنی..از کی شروع می کنی؟.. زل زدم تو چشماش..پوزخند ِ خاصی روی لبام نقش بست..پوزخندی که افکار و ذهنیتم رو می تونست به راحتی نشون بده.. -فردا.. سر تکون داد..باید خودم و اماده می کردم..مقابله با منصوری برای دیگران راحت نبود ولی من..از پسش بر می اومدم.. داشتم خرابکاری های حبیب و ماست مالی می کردم ..مرتیکه ی اشغال تمومه زحماتم و به باد ِ هوا داد.. با پرونده ها سر و کله می زدم که منشی از حضور یکی از زیر دستام توی شرکت با خبرم کرد.. -بگو بیاد تو.. –بله قربان.. بعد از چند لحظه وارد اتاق شد..با دیدنش تند از جام بلند شدم و پرسیدم:بگو..چی شد؟.. با تردید و کمی ترس اب دهنش و قورت داد.. –قربان انگار اب شده رفته تو زمین..هر جا رو که بگین دنبالش گشتیم ولی هیچ اثری ازش نیست.. با خشمی ناگهانی از شنیدن ِاین خبر دستم و مشت کردم و محکم روی میز کوبیدم ..به طوری که شماعی یک قدم به عقب رفت.. سرم و تند تند تکون دادم .. در حالی که نگاه ِ مستقیمم به نقطه ای نامعلوم بود غریدم: باید هر طور که شده پیداش کنی و کت بسته بیاریش همونجایی که گفتم.. نگاش کردم و ادامه دادم: چندتا حرفه ای و کارکشته از بین افرادت انتخاب کن و مخصوص این کار بذار..اگه بتونید پیداش کنید پاداش خوبی پیش من دارید..در غیراینصورت دماری از روزگارتون در میارم که اسم خودتونم از یاد ببرید.. بلندتر فریاد زدم: شنیدی چی گفتــــم؟.. نگاه ِ مرددی بهم انداخت..ترس رو تو نگاهش خوندم.. –ق..قربان.. ما شما رو قبول داریم..ولی منصوری هم کم ادمی نیست..باور کنید چند باری که گفته بودید تعقیبش کنیم و چشم ازش بر نداریم من چند تا حرفه ای رو گذاشته بودم واسه اینکار ولی مرتیکه همه ی مارو دور زد .. اصلا نفهمیدیم 1 ساعته داریم دور خودمون می چرخیم و اون ادم منصوری نیست..اصلا نمی دونم چطوری جاشو با یکی دیگه عوض کرد..برای همین میگم پیدا کردنش وقت می بره.. پشت میزم نشستم..دستام و در هم گره کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم..متفکرانه نگاش کردم ..به ظاهر خونسرد ولی از درون پر از خشم.. – یعنی هیچ کدوم از شما مفت خورا نمی تونه از پسه یه کار بر بیاد؟!..خوبه مثلا چند تا حرفه ای استخدام کردم..نمی دونستم فقط به درد ِ لای جرز می خورید..برام پیداش کن..تا 10 روز مهلت داری..وگرنه.. هراسون میان حرفم پرید: و..ولی.. قربان..من.. داد زدم: همین که گفتم..تا 10 روز..می تونی بری.. لال شده بود ..با سری زیر افتاده از اتاق بیرون رفت.. سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم.. کجا در رفتی پست فطرت؟..زیر سنگم که باشی پیدات می کنم.. هه….در به در شدی اره؟..فهمیدی می خوام پیدات کنم دنباله سوراخ موش می گردی؟..ولی فکر نکنم اینبار راه ِ گریزی برات پیدا بشه…. بیچاره ت می کنم منصـــــوری.. با حرص لبام و روی هم فشردم.. تو فکر بودم که بی اجازه در اتاقم باز شد ..با تعجب به فردی که وارد شده بود نگاه کردم..شیدا.. با لبخندی به ظاهر دل فریب به من زل زده بود..منشی وحشت زده نگام کرد.. -قربان به خدا بهشون گفتم بذارید اول از رئیس اجازه بگیرم ولی.. -بسیار خب..برو بیرون.. با تردید نگام کرد.. اگه جای شیدا هر کس ِ دیگه ای اینطور بی اجازه وارد اتاق شده بود بی شک باهاش محترمانه و با روی خوش رفتار نمی کردم..درست برعکس..به طوری که اگه شماره شناسنامه ش و فراموش می کرد به هیچ عنوان در زدن قبل از ورود به اتاقم و کسب اجازه از جانب خود من رو فراموش نمی کرد.. این هم یکی از قوانینه آرشام بود.. منشی از اتاق بیرون رفت..نگاه ِ مستقیمم به شیدا بود و لبخندی که به لب داشت.. جلو اومد و دستش و دراز کرد.. –سلام آرشام جان..خوبین؟.. نگام از تو چشماش به پایین کشیده شد..دست ظریف و شکننده ش و به آرومی بین انگشتام فشردم.. نو دلم پوزخند زدم..ظاهرا خیلی دوست داشت صمیمی برخورد کنه ولی از طرفی احوالم و رسمی می پرسید.. باید با من احساس صمیمیت می کرد..باید از چند جانب کوتاه می امدم و از خیلی چیزها چشم پوشی می کردم.. سرد جوابش و دادم..جزئی از خصلتم شده بود..راهی برای تغییر دادنش هم وجود نداشت.. -سلام..ممنونم.. دستش و رها کردم ولی اون به حالت لمس ِ انگشتام کمی مکث کرد و دستش و به کف دستم کشید.. خودم و متوجه نشون ندادم..ولی نگاهه اون بیانگره خیلی حرف ها بود.. به صندلی اشاره کردم..با لبخند و تشکر نشست.. -اقای صدر چطورند؟.. از اینکه مستقیما حال خودش و نپرسیده بودم اخماش و درهم کشید ولی چیزی از ناز ِ صداش کم نشد.. –خوبن ممنون..البته نپرسیدید..ولی دوست داشتم که بگم منم خوبم.. به اجبار لبخند زدم ولی حتی شبیه ش هم نبود.. -بله..ظاهرا فراموش کردم.. –چطور؟!.. به در اتاق اشاره کردم و با طعنه گفتم:دوست داشتم قبل از ورود در بزنید..اینو به همه ی کارکنان ِ اینجا گفتم و همه رعایت می کنند.. با شرمندگی لبخند زد و کمی خودش و جمع و جور کرد.. –اوه ســــاری..واقعا من رو ببخشید آرشام جان..اخه من تو شرکت پدرم که بودم همینطور وارد اتاق خودش و کارکنان می شدم..در کل دختر راحتی هستم..برای همین، بر حسب ِ عادت بود.. بین حرفش اومدم.. -ولی بازم این عمل شما دلیل بر این نمیشه که بی اجازه وارد اتاق بشید..اونجا شرکته پدرتونه و شما رئیسید .. اینجا شرکته منه و رئیسشم خودم هستم..این دو کاملا از هم جدا هستن..اینطور نیست؟.. حق به جانب نگام کرد.. –پس شرکا چی؟.. پوزخند زدم..کاملا مشهود.. -شرکا؟!..اونها تنها در سهامه شرکت شریک هستند نه عمدتا کل ِ شرکت و کارخونه..در ضمن فراموش نکنید که نیمی کثیر از سهامه شرکت به نام ِ شخص خودمه .. نفس عمیق کشیدم و ریلکس به صندلی تکیه دادم.. -در هر صورت این موضوع مسئله ای نیست که بخوام در موردش بیش از حد توضیح بدم..کم کم خودتون متوجه همه چیز می شید.. حالت صورتش نشون می داد که از گفته هاش پشیمون شده ولی به روی خودم نیاوردم تا بحثی صورت نگیره..حتی حرف زدن با این دختر عذابم می داد و ای کاش به این کار مجبور نمی شدم.. اما باید تا اخرش می رفتم..کاری رو که شروع کنم حتما به اتمام می رسونم.. -خب با من کاری داشتید؟..این ملاقات دلیلش چی می تونه باشه؟.. لبخند زد و برگشت به همون حالت ِ قبل.. — راستش کاری که نداشتم..خب به صورت رسمی امروز روز اولی هست که تو این شرکت مشغول به کار میشم و.. – درسته..ولی اتاقه شما اینجا نیست.. پی به نیش کلامم برد..لبخندش جمع شد.. –بله می دونم..ولی خب گفتم اول بیام پیش شما و از خودتون کسب تکلیف کنم.. بلند شدم..با قدمهایی محکم به سمت دیوار شیشه ای رفتم..نیمی ازدیوارهای کناری..درست سمت چپ تماما شیشه کار شده بود..وقتی رو به روش می ایستادم ازهمونجا احساس می کردم نیمی از شهرِ تهران به زیرِ پاهای من قرار داره و این جلوه و نما در شب ستودنی بود.. اروم تر از معمول ولی محکم گفتم: نیازی به کسب تکلیف نبود..می تونید مشغول بشید..در ضمن اشکالی نداره که اگه با من راحت باشید..من این اجازه رو به هر کس نمیدم.. صداش پر شد از شادی .. ولی کاملا مشخص بود که نمی خواد اینو بفهمم..صداش و نزدیک به خودم شنیدم.. درست کنارم.. –ازت ممنونم آرشام..جدا از رفتارت خیلی خوشم میاد..یه جورایی ضد و نقیضه..گاهی حس می کنم ازم خوشت نمیاد و گاهی مثل الان احساس می کنم تمومه افکاری که نسبت بهت داشتم بیخوده و .. ادامه نداد..منم چیزی نگفتم..نه حرفی داشتم که بهش بزنم و نه می تونستم چیزی رو براش بازگو کنم.. درسته..رفتارهای من ضد و نقیض بود ولی کاملا کنترل شده..تنها برای رسیدن به مقصودم.. صداش زمزمه وار شد..نزدیکتر از قبل.. –گفتی که این اجازه رو به هر کس نمیدی!!..پس این یعنی من برای تو با بقیه فرق دارم..درسته؟!.. مکث کردم..به ارومی برگشتم..کاملا نزدیک به من ایستاده بود..به طوری که وقتی برگشتم صورتم شاید یک وجب با صورتش فاصله داشت.. -شاید ..اگه بخوای..و اگه بخوام.. لبخند زد..نگاه سبزش و مخمور کرد و تو چشمام دوخت.. زمزمه وار گفت: من می خوام..تو چطور؟!.. داشت با لحن و شیوه ی خاص زنانه ش منو مجبور به انجامه کاری می کرد که همیشه ازش دور بودم.. بدون اینکه کوچکترین تغییری تو لحن و کلامم ایجاد کنم سرد گفتم: فعلا هیچی نمی دونم و حتی نمی دونم چی می خوام..بهتره بری و به کارات برسی.. با تعجب نگام کرد.. این کارم باعث می شد تشنه تر از قبل، در تمومه کارها ثابت قدم باشه..و حتی پیش قدم.. هیچ حرکتی نمی کردم ولی خودش با اگاهی کامل به من نزدیک می شد.. سرش و به ارومی تکون داد و با صدایی گرفته گفت: بسیار خب..ولی مطمئن باش من صادقانه حرفم و زدم..با اجازه.. از اتاق که بیرون رفت باز برگشتم و از پشت دیوار شیشه ای بیرون و نگاه کردم..شهری شلوغ و پر تردد..نگاهم به بالا کشیده شد..آسمون از پس مه ای رقیق از دود و دم شهر بزرگی چون تهران هنوزم آبی بود .. ای کاش این راه تو زندگی من نبود و به اینجا نمی رسیدم.. حس می کردم خسته م..از این همه هیاهو و جنجال..ولی بازم نوعی عادت و دنبال می کردم..اینها همه برای من حکم ِ عادت داشت و راهی که پیش رو داشتم به انتخاب ِ خودم بود چون باید انتخابش می کردم.. “باید” از اول هم تو زندگی من ریشه داشت و تا به الان که قصد داشت به ثمر برسه.. باید شایان و هم در جریان تصمیمم قرار می دادم.. اینبار تو باغ روی صندلی درست زیر درخت بید مجنون نشسته بود.. رو به روش ایستادم..با اخم کمرنگی به استخر زل زده بود..سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود ژستش و تکمیل می کرد..خشک و پر ابهت.. مسیر نگاهش و دنبال کردم..3 تا دختر با مایو توی استخر شنا می کردن..این تفریح همیشگی ِ شایان بود..اون برخلافه من به این چیزا شدیدا اهمیت می داد.. نگام و که سمت دخترا دید صدام زد..لبخنده خاصی تحویلم داد..فکرشو خوندم..ولی علاقه ای به عملی کردنش نداشتم.. سیگارش و به ارومی تو جا سیگاری کریستال خاموش کرد..از رو صندلی بلند شد..با وجود سنش مردی شاداب و سرزنده بود..با لبخند به دخترا نگاه می کرد که سر و صداشون کل باغ و برداشته بود.. — نمی دونی وقتی صدای خنده هاشون و می شنوم چه روحیه ای می گیرم.. ناخداگاه پوزخند زدم..متوجه شد..دستش و روی شونه م گذاشت .. –چیه؟..خوشت نیومد؟..اره می دونم..نیازی هم نیست جواب بدی.. دستش و پایین اورد و چند بار پشت سر هم به بازوم زد.. –تا جوونی ، جوونی کن پســـر..نذار این هیکل و اندامه ورزیده مفت و بی استفاده باقی بمونه..ازشون به بهترین شکل ِ ممکن استفاده کن.. خشک گفتم: چه استفاده ای؟.. به دخترا اشاره کردم که حالا تو اب شناور بودن وبه من نگاه می کردن.. رو به شایان با پوزخند ادامه دادم: بدم دسته اینا؟.. کمی نگام کرد..قهقهه زد وسرش و بالا گرفت..دستاش و برد بالا و تکون داد.. بلند گفت:تو با همه فرق داری..همه چیزت عکسه بقیه ست..و این تو رو خاص می کنه.. مستقیم نگام کرد.. — فقط جوونی کن آرشام..خوش گذرونی کن..همه چیز کار نیست..یه وقتاییم باید هدفت و بذاری یه گوشه و بی خیالی طی کنی ..انرژی بگیر..شاد باش.. سکوت کردم..چون به این قسمت از حرفاش اعتقادی نداشتم..پس همون بهتر که چیزی نگم تا با همین باورهای پوچش خوش باشه.. جلو افتاد..پشت سرش رفتم..قسمتی که استخر قرار داشت کمی سرپوشیده بود..یعنی استخری که مستطیل شکل بود فقط از 2 قسمت باز بود..درست رو به ویلا..و از پشت دید نداشت..دخترا با مایوی دو تیکه توی استخر شنا می کردند و هر کدوم با نگاهی خاص به من و شایان خیره شده بودند.. از لبخندای پر نیازی که تحویلم می دادن نفرت داشتم و از این نگاه های مملو از ه*و*س بیزار بودم..ولی نه می خواستم و نه می تونستم به روم بیارم..باید تظاهرمی کردم..به همه چیز..سال هاست که دارم این کار و می کنم..و بازهم باید به تظاهر کردنم ادامه بدم..فقط از روی عادت.. یه اتاقک با دیواره ای پلاستیکی ولی کدر و تیره گوشه ی استخر درست بالای اون قرار داشت..اتاقک نسبتا بزرگ و مخصوص تعویض لباس بود.. –برو تو اتاق مایو بپوش یه تنی به اب بزن..با وجوده دخترا بد نمی گذره.. جدی گفتم: از اینکار خوشم نمیاد.. ایستاد..با اخم نگام کرد.. –از چی؟..ازشنا؟..یا اینکه بین ِ 3 تا دختر باشی و از وجودشون لذت ببری؟.. با اخم..درست مثل خودش جواب دادم: برام فرقی نمی کنه.. –ولی باید فرق کنه..باهات کارای مهمی دارم آرشام..پس اینبار باید کوتاه بیای.. ابروهام و جمع کردم و نگاهم و تیز بهش دوختم.. -چی شده؟.. لبخند زد و سرش و تکون داد.. –بهت میگم..فعلا یه تنی به اب بزن..قول میدم دیگه نتونی از لذتش بگذری.. قهقهه ش و سر داد و رفت تو اتاقک..کلافه دور خودم چرخیدم..منتظر بودم بیاد بیرون.. چی می خواد بگه؟.. برگشتم وبه دخترا نگاه کردم..با دیدن 2 تاشون حال بدی بهم دست داد..همدیگرو در اغوش گرفته بودن و…. با نفرت رو ازشون گرفتم و به در اتاقک نگاه کردم..از چنین محیطی بیزار بودم..مخصوصا چنین کسانی که لایقه نگاه کردن هم نبودن.. ولی باید بهش تن می دادم..مثل خیلی از کارا که به میلم نبود ولی به اونچه که می خواستم مربوط می شد..این هدف یا بهتره بگم اهداف دستم رو بسته بودند..به روی خیلی چیزها.. لباسام و با لباس شنا تعویض کردم.. وقتی از اتاقک اومدم بیرون چشمم به شایان افتاد که یکی از دخترا با شراب و میوه ازش پذیرایی می کرد..دو تای دیگه هم تو اغوشش بودند ..از یکیشون کام می گرفت و دیگری نوازشش می کرد..موزیک ِ لایت و ارامش بخشی تو فضا پخش بود.. با دیدن من لبخند زد و به داخل استخر اشاره کرد..توجهی بهشون نداشتم..با یک جهش و به صورت کاملا حرفه ای پریدم تو استخر..همون زیر شناور بودم..رفتم انتهای استخر.. اب نه سرد بود و نه گرم..باعث شد رخوتی نوازشگر تنم و اروم کنه.. سرم و از اب بیرون اوردم ونفس عمیق کشیدم..قطرات اب از روی موهام به روی شونه و قفسه ی سینه م می چکید..پوله زیادی خرج این عضله ها کرده بودم.. دستامو از هم باز کردم و لبه ی استخر گذاشتم..سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم..چند لحظه گذشته بود که حس کردم یکی کنارم ِ..چشم باز کردم..سردی شراب به روی قفسه ی سینه م باعث شد نگاش کنم..جام شراب و خم کرده بود و بدنم رو خیس از شرابه سرخ می کرد.. همون دختری بود که داشت از شایان پذیرایی می کرد..موهای بلوند..چشمای مشکی و پوست سفید..لب های سرخ و لبخندی ه*و*س الود .. مسخش شده بودم..شاید چون حضورش برام ناگهانی بود..با همون لبخند کج شد و من تماس زبون گرم و خیسش و رو سینه م احساس کردم..داشت شراب و با لب ها و زبونش از روی پوست سینه م می گرفت و مزه مزه می کرد.. کارش حالم و بد کرد..شاید توی اون لحظه حالت عادیش این بود که در اغوش بگیرمش و چون شایان ازش کام بگیرم..ولی افکار من با اونا فرق می کرد.. شونه ش و تو دستام گرفتم..چشماش خمار شده بود..با این حرکتم لبخندش پررنگ تر شد.. به شدت هولش دادم عقب و به روی افکارش خط باطل کشیدم.. با اخم غلیظی که تحویلش دادم و خشمی که از چشمام شعله می کشید با ترس عقب عقب شنا کرد..دستم و مشت کردم و شلاق مانند به روی اب زدم که به هوا پاشیده شد..رفتم زیر اب..شراب و از روی تنم پاک کردم..بدون کوچک ترین توجهی به شایان از استخر بیرون اومدم.. لباسام و پوشیدم..رفتم تو ویلا..موهام نمناک بود..خدمتکار حوله به دست کنارم ایستاد..حوله رو از دستش گرفتم و رو موهام کشیدم.. تو سالن منتظرش نشستم..فهمیده بود به اندازه ی کافی عصبانی هستم ..از انتظار تو یه همچین موقعیتی نفرت داشتم.. چشمم به شیشه ی کریستال از شراب روی میز افتاد..با اخم رفتم طرفش ..حرکاتم تند و عصبی بود.. از چی؟..یا حتی از کی؟.. شاید از افکارم..شاید هم..از گذشته.. لیوانم و پرکردم.. گذشته ی لعنتی..دست از سرم برنمی داشت.. یه ضرب سر کشیدم.. خاطرات ازار دهنده..لحظاتی چون کابوس.. چشمام و بستم .. مزه ش تلخ بود..چون زهر..ولی نه مثل زهری که روزگار به وجودم تزریق کرده بود.. به گلوم نیش می زد.. ولی نیشی که از گذشته رو تنم باقی مونده کشنده ست.. — زیاده روی نکن پسر..باهات حرف دارم.. لیوان و کوبیدم رو میز ..سرم و خم کردم ودستام و به لبه ی میز تکیه دادم..چشمام و بستم و نفس عمیق کشیدم.. برگشتم و نگاش کردم..حوله ش و به تن داشت و روی مبل نشسته بود.. حوله رو از روی گردنم برداشتم و رو مبل انداختم ..رو به روش نشستم و پا روی پا انداختم.. یه سیگار از تو جعبه در اورد و روشن کرد..به طرفم گرفت..بی حرف ازش گرفتم..بهش نیاز داشتم..باید اروم می شدم.. پک محکمی زدم..با ژست ِ خاصی دودش و بیرون دادم..هنوزم عصبی بودم..ولی رفته رفته اروم می شدم.. از پشت دود ِ سیگار نگاش کردم.. از خونه ی شایان که زدم بیرون به حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر می کردم..خیلی جالب بود..یه جورایی تصمیم ِمن با نظر و حرفای شایان مشابهه هم از اب در اومده بود..به نظرم اینطوری بهترشد..برای به دام انداختن منصوری هر ریسکی رو باید پذیرفت.. ******************* ” دلارام “ عجیب حوصله م سر رفته بود..رئیسمم که طبق معمول رفته بود مسافرت و این وسط مونده بودم که چرا منو نگه داشته؟!..هه..لابد باید بمونم تو خونه از در و دیوار وماهی های توی اکواریوم و اون افتاب پرسته بدقواره ش پرستاری کنم.. خب چیز ِ دیگه ای هم نبود که دلم بهش خوش باشه..باز دم ِ پری گرم که بهم زنگ می زد..از طرفی چند بار تلفنی با فرهاد حرف زده بودم.. هر بار که می گفتم تو خونه تنهام با نگرانی می گفت « چرا انقدرلج می کنی دلی بیا اینجا بمون من که لولوخورخوره نیستم..باور کن کاری باهات ندارم ..نگرانه چی هستی؟!..» اونو قبول داشتم..ولی از حرف مردم می ترسیدم..ای که ادم می مونه اینجور مواقع به خودش فحش بده یا به زمین و زمان و این مردم که هر چی رو می بینن واسه ش حرف در میارن..حتی به خودشون زحمت نمیدن 2 تا سوال و پرسش کنن ببینن اینی که دهن به دهن می چرخونن راسته یا دروغ!!.. راحت طلبن و همونی که ببینن و قبول می کنن..اگه اینطور نبود که وضعه من الان این نبود..آه.. اره « آه » بکش دلی خانم..بکش که کاره دیگه ای از دستت بر نمیاد.. نشستم جلوی تلویزیون..یه دستم زیر چونه م بود یه دستم به ریموت.. زدم شبکه ی 1..طبق معمول اخبار..مگه چقدر خبر تو دنیا هست که روزی چندبار تکرارش می کنن؟..مثلا اخباره وگرنه سرش و بزنی و تهش و نگهداری بازم هیچیش به یه خبره درست و حسابی شبیه نیست.. زدم2..پوووووف..بحث و گفتگو درمورده فلان و فلان و فلانی..زیرنویس داده که سریال ِ (……) چه ساعتی پخش میشه..یه قسمتش رو دیده بودم که از اول تا اخرش یاده بدبخت بیچارگی ها و بی پولی ودر به دری خودم افتادم.. جعبه ی دستمال کاغذی وَره دلم بود و هی فین و فین پشت سر هم و.. خلاصه اولش یارو رو بردن بیمارستان..وسطش رفت تو کما تهش یه راست سینه ی قبرستون..این شد قسمت اول سریال..اولش که این بود خدا اخرش و بخیر کنه.. زدم3..اَکه هی..داره فوتبال میده..یه بار نشد من بزنم اینجا و مثلا یه برنامه ی اموزشی بده..اونم نه یکی عینه ادم حرف بزنه..اولش فوتبال..اخرش خبر از فوتبال و اخر شب هم نقد و بررسی فوتباااااال..یه وقتایی هم نمی دونم چی می شد درحده معجزه اتفاق می افتاد که یهو راز بقا می داد..ولی از شانسه من الان داشت فوتبال پخش می کرد و کی راز بقا می داد رو خدا داند و مدیرشبکه ش.. بی خیاله 4 شدم که کلا ول معطل بود..هر وقت این شبکه رو نگاه می کردم میرفتم تو چُرت.. زدم 5..باریک الله..باز این بهتره..داره لحیم دوزی اموزش میده..نه بابا روبان دوزیه..نه خب شاید بافتنی.. اَه..بی خیال هر کوفتی که هست اموزشیه دیگه.. چشمامو ریز کرده بودم و به دستای اون خانمه نگاه می کردم که تند تند داشت سوزن و تو پارچه ی نرم و ظریفی که تو دستش داشت فرو می کرد که.. اِِِِِ تموم شد؟؟!!..ای بابااااااا..شانس و نیگا تو رو خدا.. از حرصم خاموشش کردم..همون بهتر که آف باشه..والا.. از این 5 تا کانال یکیش جذبم نمی کنه..ادم بی خوابی به سرش بزنه بشینه پای تلویزیون و برنامه هاش ، سه سوت همچین خوابش می بره که انگار 6 سال کسری خواب داشته.. ماهواره هم که قربونه نبودنش..از بس روش پارازیت فرستاده بودن که از این همه کانال 2 تا درست و حسابیش و نشون نمی داد.. هی..حالا چکار کنم؟..با انگشتم رو دسته ی مبل ضرب گرفته بودم و همونطور که لبامو کج کرده بودم دور تا دور خونه رو واسه ی هزارمین بار دید زدم صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد.. شیرجه زدم روش و پیامک و باز کردم..از طرف فرهاد بود.. «سلام خانم خانما..وقتی زنگ می زنم جواب بده نگرانتم».. خواستم جواب و واسه ش بفرستم که زنگ زد..با شیطنت خندیدم و رد تماس زدم..براش نوشتم..«اس بده..حال ندارم حرف بزنم».. جوابش و فرستاد.. «باز تَمبَلیت عود کرده؟».. «نمی دونم شما دکتری..چکارم داشتی؟».. «می خواستم بهت بگم اگه حوصله ت سر رفته منم عینه خودتم پایه ای بزنیم بیرون؟».. یه کم فکرکردم..پیشنهاده بدی نبود.. «باشه حرفی نیست..کِی و کجا؟».. «الان راه میافتم..هر کجا که تو بگی».. «اوکی پس بیا تا اون موقع منم فکرام و می کنم بهت میگم» .. «باشه».. به ساعتم نگاه کردم..11 صبح بود..این موقع روز کجا بریم که بشه حسابی خوش گذروند؟….هیچ کجا مثل ” باغ رویا ” بهمون خوش نمی گذشت..مطمئنم فرهادم قبول می کنه.. در کل باهاش راحت بودم..مثل یه برادر..دوست..یه کسی که سالهاست می شناسمش قبولش داشتم و همه جوره بهش اعتماد داشتم.. تنها فردی بود که از اقوامم برام مونده بود..فرهاد برام بهترین پشتیبان بود..و خوشحال بودم که لااقل اون و دارم و می تونم روش حساب کنم.. همیشه اینو بهش می گفتم.. و اون در جوابم می خندید و می گفت « بهم همه چی میاد الا اینکه حامی توی اتیشپاره باشم.. انقدرمنو بزرگ نکن کوچیکتیم دلی خانم ».. پسر شاد و مهربونی بود..در کنارش بودن ادم و به هیچ وجه خسته نمی کرد..ای کاش می شد به پری هم بگم باهامون بیاد..ولی خب شاید فرهاد خوشش نیاد..یا پری راحت نباشه.. همونطور که با خودم فکر می کردم لباسام و پوشیدم..یه مانتوی سفید که کمی از زانوم بالاتر بود..یه شلوار پارچه ای مشکی و کمی براق ..شال سفیدم که خط های کج و معوج مشکی و طوسی داشت که به رنگ خاکستری چشمام می اومد..کیفم رو مشکی و کفشامو سفید و طوسی انتخاب کردم..رنگ بندیش هارمونی جالبی داشت.. عادت نداشتم موهام و از شال بیرون بذارم..نمی دونم چرا بر خلافه هم سن و سالام از اینکار خوشم نمی اومد.. نه اینکه شالم و تا روی پیشونیم بکشم و..نه اصلا اینطوری نبودم..کمی از موهای جلوم از شال بیرون می زد ولی نه اونطور که همه تا وسط سرشون و بیرون می ریختن و.. همیشه ساده بودم ولی بد فرم لباس نمی پوشیدم..نه جذب و بدن نما .. نه گشاد و افتضاح..در حد تعادل که افراط هم نکرده باشم.. زنگ خونه زده شد..از در ویلا که اومدم بیرون یکی از نره غولاش جلوم و گرفت..مثلا اونجا می ایستادن که از خونه محافظت کنن.. با صدای نکره ش گفت: خانم کجا؟.. حق به جانب نگاش کردم.. -هر کجا..باید به تو هم جواب پس بدم؟.. –خودتون می دونید که اقا چی دستور دادن.. -اره می دونم قبلا ازش اجازه گرفتم.. –ولی کسی به من چیزی نگفت.. رفتم تو شکمش تا بگم ” گفته یا نگفته بکش کنار باد بیاد بینم “..که یکی از هم قُماشای خودش اومد جلو .. — بی خیالش شو ..رئیس به من گفته..بذار بره.. نگاش کرد : مطمئنی؟.. –اره..اون موقع پست ِ تو نبود.. یه کم نگام کرد..بعدم هیکله قِناصش و کشید کنار..بدون اینگه نگاهشون کنم رد شدم.. در مواقعی که خونه نبود و زیر دستاش و می فرستاد مرخصی منم یواشکی با ماشینش می زدم بیرون..اوایل از این جراتا نداشتم ولی خب توی این 3 سال تونستم اعتمادش و جلب کنم.. البته این ازادی ها هم قانون ِ خودش و داشت..یکیش سرویس دادن به مهماناش و دیگری گوش دادن به تمامه اوامرش ..اونم بدون چون و چرا.. پولی که بهم نمی داد منم باید ازش سواستفاده می کردم..مفت مفتم که نمی شد.. البته نه اینکه هیچ پولی بهم نده..منظورم کارمزد بود..وگرنه که 100 سال یه بار چندرغاز مینداخت جلوم که به گدا می دادی قهر می کرد.. توقعیم نداشتم..همون که جا داشتم خودش خیلی بود..به دَرَک که براش خیلی کارا می کردم ولی لااقل بی ابرو نمی شدم.. نون و جا بهم می داد خب به جاش براش کار می کردم..میذاشت برم بیرون که خب حقم بود..گاهی که واسه خرید می خواستم برم بیرون می ذاشت با یکی از مدل پایین ترین ماشیناش بزنم بیرون اونم با تایمی که برام مشخص می کرد که خب در مقابلش می شدم ساقی و کلفت و هزار کوفت و زهرمار دیگه.. گاهیم به روم می اورد ولی باید بی خیالی طی می کردم..کار دیگه ای از دستم ساخته نبود.. همین که از در رفتم بیرون ماشین فرهاد و دیدم که جلوی ویلا ترمزکرد..ماشینش یه پرشیای نقره ای بود..عینک افتابیش به چشماش بود وبا لبخنده جذابی از تو ماشین نگام می کرد.. پاهاش که معلوم نبود ولی یه بلوزه استین کوتاهه مردونه ی سفید تنش بود که وقتی نزدیکش شدم دیدم یه بیت شعر از حافظ گوشه ی سمت چپ از بلوزش نوشته شده .. مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود..پزشک مملکته خب.. نشستم کنارش..با لبخند سلام کردم.. — سلام خانم پرستار..خوبی؟.. – عــالی..اتیش کن بریم.. یه کم از پشت عینک نگام کرد و خندید.. –ای به چشم..اتیش کنم بعدش کجا بریم؟.. با لبخند نگاش کردم.. – اگه گفتی؟.. عینکشو برداشت..چشمای مشکی و خوش حالتش برق می زد ..یه کم تو چشمای خندون و شیطونم خیره شد ..لبخندش رفته رفته پررنگ شد.. سر تکون داد و عینکش و به چشم زد..همونطور که داشت حرکت می کرد گفت: — باغ رویا؟!.. دستمو تو هوا تکون دادم .. – خودشه..دکی جون زدی تو خال، بتازون این یابوی خوشگلت و که دیر ِ.. -تو هنوز یاد نگرفتی به ماشین من نگی یابو؟.. پریدم وسط حرفش.. – چرا خب؟..یابو به این باکلاسی.. و به ماشینش اشاره کردم..غش غش خندید.. –اره خب لابد چون تو میگی.. – دقیقا.. به ضبط ماشینش نگاه کردم و گفتم: تو پخش چی داری؟.. انگشتمو بردم سمت دکمه ش که گفت: پِلی کن همین اهنگی که اولش هست خوبه.. سرمو تکون دادم و دکمه ش و زدم.. سرمو به صندلی تکیه دادم .. از شیشه ی پنجره بیرون و نگاه کردم.. آهنگش حرف نداشت.. ( آهنگ «باورم کن» از محسن یگانه ) نه خودش موند نه خاطره هاش تنها چیزی که مونده جای خالیشه قصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا مثل یه ستاره از ذهنم رد میشه دل خوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت حالا فقط منم،منه بی انگیزه کسی که دنیای من بوده یه روز نبودنش داره دنیامو بهم میریزه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ** نه خودش موند نه خاطره هاش دلخوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت هنوز هاج و واجم که چجوری شد هر کاری کردم که از پیشم نره نمیدونستم که از این فاصله ها از این جدایی داره لذت میبره اون که میگفت مثله منه از جنس منه نمیدونستم دلش اینقدر از سنگه چقدر به خودم دروغی میگفتم الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ******************** رو کردم بهش و با شیطنت خندیدم.. -به به..چه اهنگایی گوش میدی..نکنه عاشق شدی و این وسط ما بیخبریم؟.. نگاهه کوتاهی بهم انداخت و لبخند زد.. –چیه..بهم نمیاد؟.. -گوش دادن به این اهنگا؟.. — نخیر خانمه خوش حواس..عاشقی رو میگم.. یه کم جا به جا شدم و لبامو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم.. – نمی دونم..خب بهت که میاد..ولی بستگی داره .. ابروش و انداخت بالا..عینکش و از رو چشماش برداشت و انداخت رو داشبورت.. نیم نگاهی بهم انداخت و جدی گفت: به چی بستگی داره؟.. بیرون و نگاه کردم..کلافه گفتم: چه می دونم..تا حالا عاشق نشدم بفهمم چی میگی.. نگاش کردم..نُچی کرد و با لبخنده کجی سرشو تکون داد.. نفسشو محکم داد بیرون و گفت: آره خب..درده یه عاشق و.. نگام کرد و ادامه داد: یه عاشقه که می فهمه.. – یعنی تو میگی من نمی تونم بفهمم؟.. ابروش و انداخت بالا که یعنی « نه».. پوزخند زدم: پس عااااشقی.. سرشو تکون داد..کنار خیابون نگه داشت و همزمان با گفتنه: شاید…. پیاده شد.. نگاهی به اطرافم انداختم..رسیده بودیم..منم تند پریدم پایین..درا رو قفل کرد..شونه به شونه ش حرکت کردم.. هر دو ساکت بودیم..حرفاش یه جورایی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..یعنی فرهاد عاشقه کیه؟!.. ولی با دیدن باغ به کل همه چیز و فراموش کردم..«باغ ِ رویا» رو خودم و فرهاد کشف کرده بودیم..البته جایی هم نبود که کسی نشناسه.. یه باغه خصوصی که همه چی توش پیدا می شد.. « سفره خونه ی سنتی – شهر بازی که خیلی کوچولو موچولو بود ولی از هیچی بهتر بود – پارک که اونم کوچیک بود و با صفا – رستوران سنتی که قسمتی ازهمون سفره خونه رو به خودش اختصاص داده بود» جای معرکه ای بود..چون شخصی بود خرجش هم زیاد می شد..ولی می ارزید..هم غذاهاش عالی بود و هم اینکه جای بکر و رمانتیکی محسوب می شد..من که عاشقش بودم.. یه روز اتفاقی گذرمون به اینجا افتاد و منم زودی دلم و دادم بهش و پاگیرش شدم..کی بود که با دیدن اینجا خاطرخواش نشه؟.. — خب حالا چکار کنیم؟.. -اول بریم شهربازی..یه کم بگردیم بعدم میایم رستوران ناهارمی خوریم.. خندید: پس شد اول گردش و تفریح..اوکی بریم.. راه افتادیم سمته شهربازی که شامل ِ یه چرخ و فلکه نسبتا بزرگ و یه قصر ِ بادی می شد .. قسمتی از شهربازی هم حالته استخر بود که توش قایق پدالی گذاشته بودن.. هر وقت می اومدم اینجا امکان نداشت که از خیره قایقاش بگذرم.. واسه همین تا رسیدیم فرهاد گفت: تو برو تو یه کدومش بشین منم الان میام.. رفت سمته بوفه و منم مونده بودم بین اون 5 تا قایق که کدوم و انتخاب کنم؟.. رنگ و وارنگ بودن..ولی من عاشقه رنگه سرخم.. خواستم یه ضرب بپرم توش ولی ترسیدم موج بگیره پرت شم تو آب.. نشستم لبه استخر..پای راستم و بردم پایین..قایق رو اب تکون می خورد.. پای چپم و اوردم پایین که اونم بذارم تو قایق..دستم لبه ی استخر رو محکم چسبیده بود که یهو یکی از پشت اروم هولم داد..جیغ ِ کَرکننده ای کشیدم و پرت شدم تو قایق..شیرجه زدم و اماده ی پرت شدن تو اب استخر بودم و درهمون حال چشمام درست اندازه ی چشمای قورباغه زده بود بیرون که یکی از پشت مانتوم و گرفت و کشید سمت خودش.. همچین نفس نفس می زدم که گفتم الان هر چی سیستم تنفسی دارم از حلقم می زنه بیرون..بدجور وحشت کرده بودم..وای خدا .. صدای قهقهه ش و که شنیدم با خشم برگشتم و نگاش کردم.. فرهاد در حالی که یه پاکت ِ بزرگه چیپس تو دستش داشت بالا سرم وایساده بود و می خندید..منم عینه ماست اب رفته ولو شده بودم رو صندلی ِقایق و نگاش می کردم.. وقتی به اوج عصبانیت رسیدم همچین سرش داد زدم که خفه خون گرفت بیچاره.. — مــــررررررررررض..مگه سادیسم داری دیوونه؟..یه لحظه مردم و زنده شدم..اگه سکته کرده بودم چی؟..خیر سرت دکتری……. ریلکس با لبخند نشست رو صندلی کنارم و با شیطنت نگام کرد..پاکت باز شده ی چیپس و گرفت جلوم و با لحنه بامزه ای گفت: تا بوده این بوده که بادمجون بم آفت به خودش ندیده پس غمت نباشه بفرما چیپس.. از لحنش هم خنده م گرفته بود و هم تا سر حده انفجاااااااار حرصی شده بودم.. پاکت چیپس و پس زدم طرفش و گفتم: می دونی الان چی دلم می خواد؟.. با تعجب گفت: نه..چی؟!.. دستام و عینه قاتلا اوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم..انگار که می خوام خفه ش کنم.. -اینکه گردنت و بگیرم تو دستام و خرخره ت و تا می تونم بجوَم.. آب دهنش و با ترس ظاهری قورت داد.. دست مو یه کم بردم جلو که سرشو کشید عقب..چشمای مشکی ونافذش شیطون تر از همیشه شده بود.. لرزون گفت: دختر تو فیلمه ادمخورا رو زیاد نیگا می کنی انگار..اصن من منصرف شدم..قایق سواری بخوره تو سرم ..جونم واجب تره.. دستشو گرفت لبه استخر و خواست از جاش بلند شه که بلوزشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم..باز نشست.. وقتی لبخند رو رو لبام دید..اروم خندید .. چشمک با مزه ای زد و عین بچه ها گفت:بریم آب بازی؟.. منظورش و فهمیدم..همیشه وقتی می رفتیم وسطای استخر مشتش و پر از اب می کرد و می پاشید به سر و صورتم..منم که می دیدم دلش یه دل سیر اب تنی می خواد براش کم نمیذاشتم و خوب خیسش می کردم.. -اوکی ولی نه تا حدی که خیس بشیم..می ترسم مثل اون دفعه شدید سرما بخورم نتونم از پسه کارام بر بیام.. — باشه خانم پرستار..هوات و دارم.. شروع کردیم به پدال زدن و بینش هم چیپس خوردن.. گاهی اذیتم می کرد و جهت قایق و عوض می کرد که یهو محکم می خوردیم به دیواره ی استخر و منم تا نصفه پرت می شدم جلو و باز بر می گشتم عقب..دل و روده م پیچیده بود تو هم بس که اینکار و تکرار کرد.. – نکن فرهاد.. با لبخند نگام کرد..حال و روزم و که دید لبخندش محو شد.. –چی شد دلی؟.. محکم زدم به بازوش.. – مرض و چی شد..این چه وضعش اخه؟.. –شرمنده خانمی..قصدم شوخی بود.. قایق و به عقب هدایت کرد..دیگه نمی خندید..انگار بدجور زده بودم تو ذوقش.. حالم خوب شده بود..دیدم تو خودش ِ یه مشت اب برداشتم و بی هوا پاشیدم تو صورتش..چون تو باغ نبود انگار که ازخواب پریده باشه چشماش تا اخرین حد گشاد شد و هراسون نگام کرد.. غش غش زدم زیر خنده..درهمون حال نگاش کردم و گفتم:کجایی پسر؟.. هیچی نمی گفت..خنده م با نگاهه مستقیم و نافذش کم و کمتر شد..چرا اینجوری نگام می کنه؟!.. یه کم که خیره شد تو چشمام سرش و چرخوند و گفت: میگم بریم رستوران..حسابی گرسنمه.. – تو حالت خوبه؟.. فقط سرش و تکون داد..منم هیچی نگفتم.. ******************** پشت میز نشسته بودیم..هنوز ساکت بود.. -فرهاد؟.. سرش و بلند کرد..نگاش و دوخت تو چشمام.. -چرا تو خودتی؟..چی شده؟.. بازم سکوت کرد.. خندیدم: ببینم نکنه تو داری با نگات باهام حرف می زنی؟..خب ببین من که زبونش و نمی فهمم..زیرنویس اگه داره بفرست روش ..از کی تا حالا تو خماریش موندم بفهمم دردت چیه؟.. دهنش و باز کرد حرف بزنه که همون موقع گارسون واسه گرفتن سفارش اومد.. جوجه سفارش دادیم مثله همیشه.. گارسون که رفت نگام کرد..انگار تردید داشت .. دستاش و گذاشت رو میز..بهشون نگاه کرد و اروم گفت: دلارام..من می خواستم.. ساکت شد..چشمام و ریز کردم و گفتم: چی می خواستی؟..بگو می شنوم..غریبی می کنی؟.. با این حرفم خندید وسرش و تکون داد.. نگام کرد وگفت: من از هرکی غریبی بکنم با تو راحتم..اینو مطمئن باش.. لبخند زدم: پس چی؟..بگو هم خودت و خلاص کن هم منو..چی شده؟.. مرموز خندید: خیلی دوست داری بشنوی؟.. لبام و جمع کردم .. – امان از کنجکـــاوی.. بلندتر خندید: اره خب..پدره فضولی بسوزه.. خندیدم: مرض دیوونه..خب بگو دیگه.. خنده ش اروم اروم کمرنگ شد..تا اینکه به پوزخند بدل شد .. –میگم..ولی قبلش ازت یه خواهشی داشتم.. ای بابا..معما پشت معما.. همون موقع سفارشمون و اوردن..گارسون که رفت زل زدم بهش تا شاید فرجی بشه و بگه چی می خواد.. و همین که خواست بگه یکی از پشت سرم گفت: دلی خانم شما کجا اینجا کجا؟.. سریع شناختمش..برگشتم و با ذوق گفتم: پـــری.. خودش بود..مثل همیشه شیک پوش و جذاب..یه مانتوی شکلاتی..شال کرمی و شلوار همرنگش..کیف و کفش شکلاتی..عالی شده بود.. همو بغل کردیم وبعد از روبوسی رو بهش گفتم: به به یه پا کیک شکلاتی شدی دختر..ادم دلش می خواد یه گازه اساسی ازت بزنه .. خندید و زد به بازوم.. –برو خدا رو شکر کن که دختری..اگه یه پسر اینو بهم گفته بود اونوقت.. –سلام.. با شنیدن صدای فرهاد هر دو به طرفش برگشتیم..پری با دیدن فرهاد لبخنده پت و پهنی زد و متین وخانومانه جواب سلامش و داد.. واسه سومین بار بود که همدیگرو می دیدن..اون 2 بارم پری با من بود و فرهاد دیده بودش.. پری نامزد داشت..یه پسره خر پول و گردن کلفت به اسم کیومرث که همه کیو صداش می زدن ..همه ی زندگی این بشر تو پولاش خلاصه می شد و به قوله پری حتی تو خوابم اسکناس می شمرد.. تعارفش کردم ..بدون رودروایسی نشست پشت میز .. قربونش برم همیشه خونگرم وصمیمی بود و با هیچ بنی بشری هم تعارف نداشت.. ادامه دارد…

برچسبدانلود رمان دانلود رمان گناهکار رمان رمان عاشقانه رمان گناهکار

1398/05/07

1398/04/29

1398/04/27

رمان فوق العاده مزخرفی بود حیف وقتی که حروم خوندنش کردم

کاملا موافقم

افتضاح به معنی واقعی کلمه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

داستان کامل رمان گناهکار

وب‌سایت

 − 
2
 = 
صفر

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}


حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا..

گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو..

گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!..داستان کامل رمان گناهکار

چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه..

این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن.. آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره..

ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!..

دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا.. دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره..

و اما

شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟..

خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار..

پس..


یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..کسی اون اطراف دیده نمی شد.. جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..ابرومو بردی..بدبختم کردی..به روز سیاه نشوندیم..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟..

 

هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟..داستان کامل رمان گناهکار

 

هق هق می کرد..به خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود..

 

نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..اینکه اونها رو تا پای نابودی بکشونم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند..

 

من..آرشام هستم..کسی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود..فقط خودم..مهم من بودم..نه هیچ کس دیگه..

 

یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم..

 

سرشو بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی..

 

عصبانی شدم..

نباید با چنین جسارتی زل می زد توی چشمام و اینها رو می گفت.. یقه ش رو چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فکم منقبض شده بود..

تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟.. بلند تر داد زدم :عاشق اینم که خورد شدنتون رو ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک رو تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام با اشک زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن..و اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید..

هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود.. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم..

از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد..انقدر بلند می خندیدم که تو باور خودم هم نمی گنجید.. آرشام هیچ وقت نمی خندید..فقط وقتی که تو بازی پیروز می شد..شاد می شد و از شکست طرفش سرمست ..اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم..

ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که حتی اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای کارم بهم دست می داد..

صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود..و از این بابت خوشحالم..

دخترا برام یک جور وسیله ی سرگرمی بودند..می گرفتم تو مشتم و هر وقت که می خواستم به میل خودم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود..هه..عشق.. اونا هم از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردن دیگه بیرون برو نبودند..مثل یه حیوون رامم می شدن..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار..هرکــار..

از تو اینه ی جلو به صورت خودم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت..

دستمو دراز کردم سمت ضبط و دستگاه پخش رو روشن کردم.. صداش رو تا جایی که می تونستم بالا بردم ..

وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور می انداختم..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا اروم می شدم..

(اهنگ دار مکافات.. امیرعلی)

آهای دنیا آهای دنیا همین امشب خلاصم کن اگر کفره بزار باشه اگه حقه جوابم کن

آهای دنیا ببین دارم با چشم خون بهت میگم بیا این بار و مردی کن بگو آسوده میمیرم

تو هر کار که دلت میخواد با این جون و تنم کردی آهای دنیا آهای دنیا چه بی رحمی و نامردی

نزاشتی یک شبم باشه بدون حسرت و خواهش ببین حتی یه روزم تو نداشتی باهام سر سازش

همیشه گریه و زاری همش روزای تکراری یه دنیا غصه و ماتم همش درد و گرفتاری تا اینجا که رسیدم من یه روز خوش ندیدم من میگن داره مکافاتی به این جمله رسیدم من

با حرص ضبط رو خاموش کردم..این اهنگ حس من رو نشون نمی داد..ولی نمی دونم چرا هر بار همین رو گوش می کردم.. تهش هم پشیمون می شدم..ازانتخاب اهنگ..از..از..نه..تمامش هیچی بود..پوچ و تو خالی..عین حباب…اره..این حسم عین حباب بود..تهی از هر احساسی..

جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین رو بردم تو .. هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم که مثل همیشه چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. اروم پیاده شدم..

همه سراشون روبه پایین بود..به هیچ کدومشون نیازی نداشتم..ولی چون بیشتر مواقع مهمانی های مربوط به کارم رو اینجا برگزار می کردم نیاز داشتم که توی خونه م حضور داشته باشند..

ولی از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یک جورایی دست راست من محسوب می شد..

از رمز و راز من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم اطلاعات داشت..انقدری که به دردم بخوره..همین و بس..

نگاهش کردم..با همون نگاه فهمید که باهاش کار دارم..یک قدم به طرفم برداشت..دستاش رو جلوش گرفته بود ..

سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان..

داستان کامل رمان گناهکار

مثل همیشه هیچ جوابی از جانب من نشنید..تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم..همین.. نه می خواستم و نه بلد بودم..

با قدم هایی محکم به طرف ساختمان رفتم..بقیه هم پشت سرم حرکت کردند.. توی سالن ایستادم..رو به خدمه دستم رو بالا اوردم و با یک اشاره مرخصشون کردم..سریع از جلوی چشمام پراکنده شدند..

به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه در نبودم..

اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید جلوی چشمام مجازات می شد..

هچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که زیر دست من از فرمانم سرپیچی کند..در غیراینصورت جزاش خیلی خیلی سنگین بود..

جلوی در رو به شکوهی کردم وبا همون اخمی که بر صورت داشتم گفتم :بگو..

می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم نه جزئیات گفت :قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و..

دستمو بالا اوردم ..سکوت کرد..پشتمو بهش کردم و بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم..

تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم..

دوست نداشتم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق بتابه..اینجا باید تاریک می موند..فقط تاریکی..هیچ کس و هیچ چیز جز آرشام حق ورود به اینجا رو نداشت..به نور هم چنین اجازه ای رو نمی دادم..

مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود..کمد مخصوصم..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود..و همینطور صفحه ی عکسام که به دیوار نصب شده بود..

هه..عکس..اره عکس ولی نه هر عکسی..عکس همه ی اونایی که می اومدن تو چنگم..عکس اسباب بازی هام..

اونایی که باید تقاص پس می دادن..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم..

حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..بر همه شون حق بود و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن..

این گناه من بود و من با این گناه تا سر حد مرگ غرق لذت می شدم.. و بین این ۱۰ نفر فقط نفر دهم با بقیه یه جورایی برام فرق داشت..

پشت میز نشستم..با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم..انگشتام رو در هم گره زدم ..نگاهی به اطراف انداختم..

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد..به قدری که دوست نداشتم قدم به بیرون از اتاق بذارم..

ولی نه..من برای انجام کارم..برای تموم کردن هدفم و به سرانجام رسوندن اون باید از این اتاق بیرون می رفتم.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای مجازات شدن..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت..

از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط ۳ نفر باقی مونده بود..از ۱۰ نفر..۳ نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم..

طبق معمول که می خواستم نقشه م رو مرور کنم و نفر بعد رو انتخاب کنم موسیقی مختص به خودم رو گوش می کردم..به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم..

فقط یک اهنگ از این ضبط پخش می شد..اون هم به خواسته ی خودم..دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین..ارامش بخش..حرفای دلم رو می زد..حرفای آرشام ..

(آهنگ پرونده.. از حمید عسکری)

این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش

یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک طلاییم روشنش کردم..فندک رو پرت کردم روی میز..پک عمیقی به سیگار زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش رو به ارومی بیرون دادم ..

وقتی چشمامو باز کردم نگاهم بهش افتاد..به طرفش رفتم..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود..

زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم..پوزخند زدم..

ماژیک قرمز رو از روی میز برداشتم..روی عکس دو تا خط به حالت ضربدر کشیدم..دو تا خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر..به..شیدا صدر..

پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید

همه شون یک مشت ه ر ز ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. به هفته ی دوم نمی کشید که خامم می شدند.. کارم رو بلد بودم..حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اون ها ادمهای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم..

با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد

” آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر نامردی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام”..

صداشون توی گوشم زنگ می زد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر ۷ نفرشون.. اونایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..اونایی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و..روحشون توسط من به تباهی کشیده شده بود..

مردی که غرورش رو نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به نابودی بکشونه..ولی نخواستن که باور کنند..قدرت من رو نادیده گرفتند..

و حالا..منتظر مجازات باشند..پک دوم رو به سیگارم زدم..

آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش

لبخند تلخی نشست روی لبام..از روی غمی بود که تو دلم داشتم..غمی که منو مجاب به این انتقام میک رد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد.فکر..خواب و شایدم..یه کابوس.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت می پیوست..و اینبار هم همینطور می شد..

با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش..من دارم میام..

پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش رو تو صورتش بیرون دادم.. عکس رو از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود..باید می رفتم..نفر هشتم ..منتظرم بود..منتظر آرشام..

خدمتکار مخصوص شایان به استقبالم اومد..مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد..

-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟..

–بله آقا..منتظر بودند تا شما تشریف بیارید..

سرمو تکان دادم..بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم..اتاق شایان درست سمت راست بود..خدمتکار می دونست به هیچ عنوان خوشم نمیاد کسی راهنماییم کنه..برای همین بدون اینکه خودم بهش تذکر بدم راهش رو کشید و رفت..

با قدم هایی بلند ولی محکم به طرف اتاقش رفتم..صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود..از این صدا خوشم می اومد.. هر چند محکم تر قدم برمی داشتم..صدا توی گوشم روح نوازتر جلوه می کرد.. این نشانه ی محکم بودن خودم..و قدرتم بود..

پشت در اتاق ایستادم..تقه ای زدم..صداش رو شنیدم..سرد..جدی..مثل همیشه..

–بیا تو..

دستم روی دستگیره ثابت مانده بود..مثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختم..هیچ چیز تغییر نکرده بود..همانطوری بود که از اینجا رفتم..

–بیا تو آرشام..خوش اومدی پسر..

یه قدم به داخل برداشتم..در رو بستم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود.. با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده..

روی صندلی لم داده بود..نگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بود..ابروهاش رو جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد.. بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد..

–مثل همیشه به موقع اومدی..بیا جلوتر..

فقط نگاهش کردم..دوست نداشتم کسی بهم دستور بده..حتی اون..حتی شایان..کسی که فقط استادم بود.. چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم..نخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد..

رو به روش ایستادم..همون اخم همیشگی مهمون صورتم بود..مثل خودش سرد نگاهش کردم..

جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی..

زل زد تو چشمام..سرش رو تکون داد..می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن نکرد..

با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..باید هم می بود..یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به راحتی همه رو درس می داد..خودش یه پا استاد شده بود.. ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت من ازش فراری بودم..

یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد..

–بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت رو درست انجام بدی..فقط ۱ ماه فرصت داری..ب..

-فهمیدم..

و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدم..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردم..من هر کس نبودم..خودش هم می دونست که ارشام با بقیه متفاوته..

اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود.. ولی من..ارشام بودم..کسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته.. فقط نگام کرد..اون هم اخم کرده بود..

پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد.. اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم.. ****************** جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..مشکی..رنگ مورد علاقه ی من بود.. امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم..

شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و موچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که می خواستم..برای امشب مناسب بود..

تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت..

پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..شیدا صدر..منتظرم باش..ارشام داره میاد..بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال کنی..

دیگه توی اینه نگاه نکردم..سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه..

یه فراری مشکی….رنگش خاص بود..مثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود..

حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود.. مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..ولی من..با دادن هدیه م به اون در قبالش یک چیز هم دریافت می کردم.. و اون هم..قلب شیداست..امشب اون قلبش رو به من می بازه..

فصل دوم

*************** وسط باغ باشکوهشون ایستادم..ظاهرا جشن رو خارج از ویلا برگزار کرده بودند.. دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم..

تعداد مهمان ها شاید بیش از ۳۰۰ نفر می رسید..زیاد نبودند..نه..برای چنین مهمانی تعداد کم بود.. صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرده بود..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش ونوش ..

نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومد..حالتم رو تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم..

رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..مغرور.. لبخند از روی لب هاش محو شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم..ولی آرشام اهل این کارها نبود..

دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سلام مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید..

نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادم..بلاتکلیف ایستاده بود..دستم رو از توی جیبم دراوردم.. باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی ” سلام ” اکتفا کردم..

به مهمان ها اشاره کرد:بفرمایید..چرا اینجا ایستادید؟..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما..

همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد.. –بله اقا.. صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کن..بهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در اختیارشون بذار..در ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن.. –چشم قربان.. صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد..

نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد..برای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم..

قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود..هر کجا که قدم می گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم..

ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود..نگاه شیدا..دختر مهندس صدر..اون باید به دامم می افتاد..به دام من..به دام افکاری که در سر داشتم..

درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید..که روی هر کدام از انها انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود..

سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند..

روی صندلی نشستم..هیچ کس اون نزدیکی نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم..خوبه..

خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم..

و بالاخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود.. دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم..

تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود.. ارایش انچنانی نداشت..یعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر است..کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کند..

همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود..

نگاهم رو چرخوندم..نباید متوجه نگاهم می شد..چشم های زیادی روی من بود..برای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به شیداست یا نه..باید صبر می کردم..مطمئن بودم قدم جلو میذاره..وهمینطور هم شد..

لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دستم مرخصش کردم..

به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم..

لیوان رو از لبام دور کردم..نگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت..

نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم رو چرخوندم.. مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم.. بازی شروع شد..

حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..گذاشتم روی میز..حالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم..

صداش رو شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت.. -سلام..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!..

مکث کردم..اروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم.. نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود..

دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بله..شما منو می شناسید؟.. با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید..

توی دلم پوزخند زدم..ولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد.. -چطور؟.. –خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستید..واقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید..

نگاه کوتاهی بهش انداختم.. -سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم.. لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود..

–بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم.. سرم رو تکون دادم :عالیه.. –چی عالیه؟..

توی صداش شیفتگی موج می زد..می دونستم تمام جملاتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید.. برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود.. مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟..

وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو شرکت پدرم هستم..

سرم رو تکان دادم..و ترجیح دادم سکوت کنم.. –شما خیلی کم حرف می زنید.. سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم.. –اوه..خیلی خوبه..تعریفتون رو زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون.. -می تونستید به شرکتم بیاید.. –درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم..

نگاهش کردم..حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد..

نگاه خاصی بهش انداختم.. – شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید.. صورتم روبرگردوندم..نمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت..

صداش ذوق زده بود..ظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود.. –وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم.. نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید..

همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد.. صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم.. نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود.. -چیزی شده خانم صدر؟.. بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.. به نگاهم رنگ تعجب دادم.. -چطور؟!..

سرش رو پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد.. –هیچی..ولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم.. -چه اجازه ای؟..

سرش رو بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..ولی می تونست جذاب و لوند باشه..برای من از هر دختری معمولی تر جلوه می کرد.. –اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..

تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم.. دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد.. –اجازه بدید خودم براتون بریزم..

سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نمی خواستم جلوش رو بگیرم..این بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه.. همین رو می خواستم..این که در برابر من تسلیم بشه..قلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم.. بر اونها حق بود..اینکه نابود بشن..خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم..

نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود.. نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم..

تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود..هیچ کس قادر به شناخت آرشام نبود..هیچ کس..

صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد..

نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم.. نگاهم دقیق بود..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاش..با نوک انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد..

متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم ..بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم.. اینبار اهنگ ملایمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند..

چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم..

همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرد..از گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کاملا خونسرد بودم و توجهی به اون نداشتم..

با لبخند کاملا ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت.. نگاهش کردم..در حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد.. ******************** توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم.. توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند..

حالا ذهنم درگیر اون پاکت سفید بود..شایان و درخواست جدیدش..هنوز هم درش رو باز نکرده بودم.. بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بود..ولی حالا که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم..

خیابان فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت ۱۲ شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم..

ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد..

سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خورد..انگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد.. اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم ..همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاهش کردم..

شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود .. با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی که مطمئنم توش استادی..

با تعجب نگاهش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟..

تا خواستم دهان باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر داد زد :بیا پایین ببین چه به روز عروسکم اوردی..د مگه با تو نیستم؟..کر و لالی الحمدالله؟..چه بهتر..وقتی یه خسارته تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوتو بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز ..

ظرفیتم کامل شد..بیش از حد بهم توهین کرده بود..خسارت می خواست؟..هه..خب بهش می دادم..

در ماشین رو باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که از گفتار دختر عصبانی هستم ولی درونم جور دیگری بود..

پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم رو روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم.. قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش رو بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد ..

اون هم عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من.. در ماشین رو محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد..

با همون اخم تو چشماش زل زدم ..هیچ حرکتی نمی کرد..یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم به عقب رفت.. دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کرد..حالا ترس رو توی چشماش می دیدم..ولی توی حرکاتش..نه..

سرشو انداخت بالا وبا گستاخی گفت :چیه؟..ادم ندیدی؟..چشماتو درویش کُنا وگرنه .. -وگرنـه؟!..

صدام اروم ولی با تحکم بود..ساکت شد و فقط نگام کرد..ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه بلایی به سرت میارم که خودت حض کنی..

پوزخند زدم.. بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم..اینبار از جاش تکون نخورد..هه..نه..مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست..بسیار خب..حرفی نیست..

با همون لحن محکم و جدی همیشگیم گفتم :شما فاصله ت رو با ماشین من حفظ نکردی..با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترم..با این حال من حرفی ندارم..می تونید زنگ بزنید پلیس بیاد تا کروکی بکشه..اگر بنا بود من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت..

با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جزاش رو هم ببینید..خب..حالا چی میگید؟..خسارت می خواین؟..

کاملا مشخص بود از لحن و گفتارم وحشت کرده..ولی با این حال با سرسختیِ تمام نمی گذاشت که ظاهرش تغییر کنه..

اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی میشد اون رو تشخیص داد.. — واقعا که روتون خیلی زیاده..خسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟..خیلی پررو تشریف داری حضرت اقا..اصلا شما کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..برو کنار ببینم..

وقتی دید همچنان جلوش ایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم با حرص لبه ی کتم رو گرفت و کشید کنار..ولی باز هم از جام تکون نخوردم..هر چی سعی می کرد بی فایده بود.. پوزخند زدم..اروم نگاهش رو بالا کشید و با تردید توی چشمام خیره شد.. -چی شد؟..پس چرا نمیری؟.. اب دهانش رو قورت داد و گفت :هیکل گنده ت رو بکش کنار ببین چطوری میرم..

با غرور یک تای ابروم رو بالا انداختم..اروم رفتم کنار تا بتونه رد بشه..با این حرکتم انگار جسورتر شد و پوزخند زد..حالا نگاه اون مغرور بود.. همین که از کنارم رد شد دستم رو به سمتش دراز کردم..مهم نبود که دستشو گرفتم یا استین لباسش یا..فقط می خواستم جلوی این دختر بی پروا رو بگیرم..

کشیدمش جلو..بدون اینکه برگردم..دستش توی دستم بود..محکم فشارش دادم..با درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.. -کجـــا؟..هنوز که تسویه حساب نکردیم.. نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصلا خسارت رو بی خیال شدم..فقط گیر نده خواهشا.. -چــرا؟..خب من می خوام خسارتت رو بدم..به هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی..

تمام جملاتم رو با لحنی سرد و جدی بیان می کردم..و باعث می شد بیش از پیش وحشت وجودش رو پر کنه..همین رو می خواستم..

خواست دستش رو که اسیر دست من بود رو ازاد کنه ولی نتونست.. با حرص گفت:مگه با تو نیستــم؟..میگم ولــم کن اصلا غلط کردم بکش کنار دیگه..

توی چشماش خیره شدم..ترسیده بود..باید بهش می فهموندم که هیچ کس نمی تونه به آرشام توهین کنه..حتی اون هایی که من رو نمی شناختند..نمی تونستم این حرکتش رو تحمل کنم..به هیچ عنوان..

دستش رو کشیدم وبردمش طرف ماشین ..در کنارم رو باز کردم و پرتش کردم تو..وحشت کرده بود .. سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم..ماشین و روشن کردم..که صدای جیغش فضای سر بسته ی ماشین رو پر کرد..

–کثافته رذل داری چکار می کنی؟..درو باز کن.. -بهتره باهاش کشتی نگیری..چون این درحالا حالاها باز نمیشه.. –تو خیلی بیجا می کنی..بهت میگم بازش کن..د بــــاز کن این لکنتَه رو.. تقلا می کرد تا در رو باز کنه ولی موفق نمی شد..تا من نخوام اون نمی تونه حتی قدمی به بیرون برداره..

-بهتره اروم باشی..مطمئن باش نمیذارم امشب بهت بد بگذره.. باپوزخند نگاش کردم..رنگ از رخش پرید.. -می دونم اینکاره ای..وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟..پس بهتره هیچی نگی و با من راه بیای..

ماشین رو به حرکت در اوردم..اشک روی صورتش نشسته بود..ولی من بی توجه به اون با سرعت تو خیابونِ خلوت می راندم..

به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کن..بذار برم عوضی..چرا اینجوری می کنی؟..من که کاریت نداشتم.. -هم نمیشه و هم نمی خوام که بشه..پس خفه شو .. –من اینکاره نیستم ..ولم کن.. -هه..باشه باور کردم.. –د نکردی لعنتی..وگرنه دست از سرم برمی داشتی..رفته بودم بیمارستان..به خدا دارم از اونجا بر می گردم..بذار برم.. از گوشه ی چشم نگاهش کردم..اخمامو بیشتر در هم کشیدم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشه..از منم سالم تری.. –نگفتم به خاطرخودم رفتم..اصلا چرا باید برای تو توضیح بدم؟..بکش کنار بذار پیاده شم.. -این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟..نه..بهتره با خودم باشی که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم..

با هق هق گفت :چه تسویه ای؟..چی داری میگی روانی؟..من که از خیرش گذشتم.. همچین سرش داد زدم که خودش رو جمع کرد وچسبید به در.. -خفــــه شــــو..به چه حقی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف رو سر هم کردی؟..هه..به من میگی روانی و به ماشین من اهانت می کنی؟..پس بهتره بدونی هیچ عمل نابخشودنی جلوی چشم من بدون مجازات نخواهد بود..

عصبانی بودم..درست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنم..دخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون.. این دختر یکی از اونها نبود..ولی چیزی هم کم نداشت..اونها با هدف نابود می شدند واین بی هدف..برای تنوع بد نبود..

با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم به شدت سوخت..داد زدم وسریع نگاهش کردم..یه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به شدت بیرون می زد ..بهم حمله کرد که زدم کنار..فکر اینجاشو نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه..

همین که زدم کناردستاشو اورد جلو تا بهم ضربه بزنه..داد می زد و تمام تلاشش رو می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه.. ولی دستاشو محکم نگه داشته بودم..از طرفی خون از بازوم جاری بود و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه.. پرتش کردم عقب..پشتش محکم خورد به در..محکم به در می کوبید تا بتونه بازش کنه..وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود.. قفل در رو زدم..مثل برق پرید پایین و فرار کرد..از تو اینه ی جلو نگاهش کردم..خیلی تند می دوید..دنده عقب گرفتم ..

یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتشو بیشتر کرد..رفت تو خیابون اصلی..از ماشین بیرون اومدم وبه طرفش رفتم..ولی بهش نرسیدم چون سریع پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد..

دست چپم روی بازوم بود و از لا به لای انگشتام خون جاری بود..یک لحظه یاد ماشینش افتادم..باید می رفتم سراغش..خیلی دختر با دل و جراتی بود که چنین کاری رو باهام کرد.. ولی وقتی رسیدم دیدم اثری از ماشینش نیست..رفته بود..لعنتی..

فقط ای کاش یک بار دیگه به پستم می خورد..در اونصورت می دونستم باهاش چکار کنم..به بدترین شکل ممکن شکنجه ش می کردم..جوری که از کرده ی خودش روزی هزاران بار به غلط کردن بیافته.. فقط ای کاش همچین روزی برسه..برای اولین بار از جانب یک دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد.. اینکه آرشام از یک دختر ضربه ببینه..اینبار اگر گیرم می افتاد نابودش می کردم..نابود..

موضوع : رمان,رمان جدید,رمان عاشقانه,رمان نودهشتیا,رمان های ترسناک

خلاصه رمان :

زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ حرفه ای بود..یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای ، شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه. و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد. و من دیدم ، به چشم دیدم. بزرگترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم. نفرت همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.. من…
آرشام… اسمم گناهکار ، رسمم تباهکار

کانال عاشقانه را دنبال کنید تا از آخرین اخبار سریال ها , متن و عکس های عاشقانه، آموزنده بهرمند شوید.همچنین جدیدترین موزیک ها و رمان های عاشقانه را دریافت خواهید کرد.داستان کامل رمان گناهکار


برای عضویت با موبایل روی عکس بالا کلیک کنید.

برای عضویت با کامپیوتر اینجا کلیک کنید.

عاشقانه همه جا با شما !
نرم افزار اندروید عاشقانه رو حتما دانلود کنید
جدیدترین پست ها با محیطی زیبا در موبایل شما

دانلود رمان گناهکار نوشته فرشته27 fereshteh تات شهدوست رمان عاشقانه ایرانی در مورد آرشام و دلارام رمان گناکار فرمت apk epub pdf
http://www.tak-site.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%af%d9%86%d8%a7%d9%87%da%a9%d8%a7%d8%b1/ ادامه


شروع از

ابعاد ویدیو

640×360
560×315
320×180
ابعاد دلخواه
واکنش گرا (Responsive)

عرض:
ارتفاع:

داستان کامل رمان گناهکار


شروع از

نظرات

(۱)

niaw
۲ سال پیش

سلام ببخشید من دنباله نرم افزاری میگردم که بتونم باهاش کلیپ درست کنم میتونین کمک کنین؟؟

دانلود رمان گناهکار نوشته فرشته27 fereshteh تات شهدوست رمان عاشقانه ایرانی در مورد آرشام و دلارام رمان گناکار فرمت apk epub pdf
http://www.tak-site.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%af%d9%86%d8%a7%d9%87%da%a9%d8%a7%d8%b1/ ادامه


شروع از

ابعاد ویدیو

640×360
560×315
320×180
ابعاد دلخواه
واکنش گرا (Responsive)

عرض:
ارتفاع:

داستان کامل رمان گناهکار


شروع از

نظرات

(۱)

niaw
۲ سال پیش

سلام ببخشید من دنباله نرم افزاری میگردم که بتونم باهاش کلیپ درست کنم میتونین کمک کنین؟؟

ادامه


شروع از

ابعاد ویدیو

640×360
560×315
320×180
ابعاد دلخواه
واکنش گرا (Responsive)

عرض:
ارتفاع:

داستان کامل رمان گناهکار


شروع از

نظرات

(۲۹)

Sɑhel
۳ سال پیش

لایک نفس

rozhan
۳ سال پیش

مرسی جیگر

Atoos
۳ سال پیش

فوق العادس

rozhan
۳ سال پیش

آره خیلی فوق العادس

atena
۳ سال پیش

لااااااااااااااااااااااااااااااااایک عزیزم

rozhan
۳ سال پیش

مرسی عزیزم

Jedal_Asheqane
۳ سال پیش

عزیزم میشه هرچی تیزر از رمان های مختلف پیدا کردی بزاری؟؟؟ راستیییییییییییییییییییییییییییی مرسی خیلی قشنگه لایک

rozhan
۳ سال پیش

باشه عزیزم

Mobina
۳ سال پیش

روژان جونم یادته قبل عید گفته بودی اهنگ اگه یه روزی نام تو فریالو بزارم گذاشتما

rozhan
۳ سال پیش

مرسی عزیزم لطف کردی الان میبینم


۳ سال پیش

عاشق رمانشم چهار بار خوندمش

لارا- uzerli
۳ سال پیش

لایکــــــــــــــــ

rozhan
۳ سال پیش

mrc

لارا- uzerli
۳ سال پیش

عکسای رمان گناهکار http://wisgoon.com/Aleksandra…/

✩♡ ٻے نإمــ♡★
۳ سال پیش

لایک عزیز/اخریش عکس خوده نویسندش فرشته اس درست؟

rozhan
۳ سال پیش

آره عزیزم فرشته اس

داستان کامل رمان گناهکار

……
۳ سال پیش

لایک گلمممم

rozhan
۳ سال پیش

مرسی عزیزم

زینب رحیمی | نویسنده رمان |
۲ سال پیش

توییییییییییی؟؟؟

✌ kosar✌
۳ سال پیش

رمانشو خوندی ؟ عالیییییییییییییییییییییییییییههه

rozhan
۳ سال پیش

آره خوندم خیلی عالیه

مهدیه
۳ سال پیش

لاااااااااااااااااایک داری

rozhan
۳ سال پیش

مقسی

لارا- uzerli
۳ سال پیش

لایک لطفا بازم از گناهکار بذار… من هر روز سر میزنم

rozhan
۳ سال پیش

Ok

ستی
۳ سال پیش

سلام .اسم واقعی آرشام چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

lily
۲ سال پیش

واقعا خنده داره که یکی واسه شخصیت های رماناش از پورن استارهای خارجی استفاده می کنه

rozhan
۲ سال پیش

واااااااا چرا؟

فاطمه
۲ سال پیش

قشنگ بود.

ادامه


شروع از

ابعاد ویدیو

640×360
560×315
320×180
ابعاد دلخواه
واکنش گرا (Responsive)

عرض:
ارتفاع:

داستان کامل رمان گناهکار


شروع از

نظرات

(۲۹)

Sɑhel
۳ سال پیش

لایک نفس

rozhan
۳ سال پیش

مرسی جیگر

Atoos
۳ سال پیش

فوق العادس

rozhan
۳ سال پیش

آره خیلی فوق العادس

atena
۳ سال پیش

لااااااااااااااااااااااااااااااااایک عزیزم

rozhan
۳ سال پیش

مرسی عزیزم

Jedal_Asheqane
۳ سال پیش

عزیزم میشه هرچی تیزر از رمان های مختلف پیدا کردی بزاری؟؟؟ راستیییییییییییییییییییییییییییی مرسی خیلی قشنگه لایک

rozhan
۳ سال پیش

باشه عزیزم

Mobina
۳ سال پیش

روژان جونم یادته قبل عید گفته بودی اهنگ اگه یه روزی نام تو فریالو بزارم گذاشتما

rozhan
۳ سال پیش

مرسی عزیزم لطف کردی الان میبینم


۳ سال پیش

عاشق رمانشم چهار بار خوندمش

لارا- uzerli
۳ سال پیش

لایکــــــــــــــــ

rozhan
۳ سال پیش

mrc

لارا- uzerli
۳ سال پیش

عکسای رمان گناهکار http://wisgoon.com/Aleksandra…/

✩♡ ٻے نإمــ♡★
۳ سال پیش

لایک عزیز/اخریش عکس خوده نویسندش فرشته اس درست؟

rozhan
۳ سال پیش

آره عزیزم فرشته اس

داستان کامل رمان گناهکار

……
۳ سال پیش

لایک گلمممم

rozhan
۳ سال پیش

مرسی عزیزم

زینب رحیمی | نویسنده رمان |
۲ سال پیش

توییییییییییی؟؟؟

✌ kosar✌
۳ سال پیش

رمانشو خوندی ؟ عالیییییییییییییییییییییییییییههه

rozhan
۳ سال پیش

آره خوندم خیلی عالیه

مهدیه
۳ سال پیش

لاااااااااااااااااایک داری

rozhan
۳ سال پیش

مقسی

لارا- uzerli
۳ سال پیش

لایک لطفا بازم از گناهکار بذار… من هر روز سر میزنم

rozhan
۳ سال پیش

Ok

ستی
۳ سال پیش

سلام .اسم واقعی آرشام چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

lily
۲ سال پیش

واقعا خنده داره که یکی واسه شخصیت های رماناش از پورن استارهای خارجی استفاده می کنه

rozhan
۲ سال پیش

واااااااا چرا؟

فاطمه
۲ سال پیش

قشنگ بود.

داستان کامل رمان گناهکار
داستان کامل رمان گناهکار
0