سلام.
حالتون چه طوره؟
خب من اومدم به قولی که چند روز پیش به شما داده بودم عمل کنم.
میخوام از امروز، نوار قصه هایی که در سالهای قبل توسط شرکت چهل و هشت قصه تولید و منتشر شد رو به مرور براتون بذارم.
این مجموعه شامل حدودً پنجاه و دو یا سه نوار قصه هست که در دهه ی شصت و اگر اشتباه نکنم، اوایل دهه ی هفتاد منتشر شده و شرکت چهل و هشت قصه هم منحل شده.
تا امروز، توی محله، سه تا از این نوار قصه ها منتشر شده.
دوتاش رو خیلی قبلتر، مینا منتشر کرد و یکیش رو هم هفته ی پیش مجتبی براتون گذاشت.
هدف من از ادامه ی راه این دو عزیز اینه که این نوار قصه ها که با زحمت زیادی توسط اساتید بزرگ نمایش و دوبله ی ایران تولید شده و فوق العاده آموزنده و سرگرم کننده هم هست و مطمئنً همه ی ما که سن و سال کودکیمون به اون دوران برمیگرده، خاطرات به یاد ماندنی از این نوار قصه ها داریم، به دست کودکان و نوجوانان امروز هم برسه و اونها هم از این آثار فاخر و تکرار نشدنی، استفاده کنن.
همینجا از کسانی که این امکان براشون هست خواهش میکنم که این نوار قصه ها رو از اینجا دانلود کنند و به کودکان شهر خودشون، به خصوص کودکان نابینا برسونن.
این فایلها رو دانلود کنید و به انجمنهای نابینایان، مهد کودکها و مدارس دبستان بدید تا به بچه ها بدن و این قصه های آموزنده بار دیگه در ایران عزیز فراگیر بشه.
امیدواریم گوشکن، بار دیگه از پیشگامان احیای این آثار با ارزش و فراموش شده در ایران نزد کودکان بشه.
حالا بریم سر نوار قصه ها.
شما ابتدا میتونید نوار قصه ی شش جوجه کلاغ و یک روباه رو از:
این پست مینا،
و نوار قصه ی تیزچنگال ماهیچه دوست رو از:
این پست مینا،
و نوار قصه ی خاله سوسکه رو از:
این پست مجتبی
دانلود کنید.
ولی بریم سراغ نوار قصه ای که خودم براتون آوردم.
چون مجتبی قصه ی خاله سوسکه رو گذاشته بود، من هم یکی دیگه از نوار قصه های خاله سوسکه رو براتون میذارم.
میدونید که خاله سوسکه قصه های مختلفی دربارش گفته شده.
شما میتونید لبه ی اول نوار قصه ی خاله سوسکه کجا میری رو با حجم نوزده مگابایت از:
اینجا
و لبه ی دوم رو با حجم هجده مگابایت از:
اینجا
دانلود کنید.
این کار شروعش با مینا و ادامش با مجتبی بود که جا داره از هر دو دوست خوبمون تشکر کنم.
امیدوارم بتونیم با همکاری همدیگه لحظات خوشی رو برای کودکانمون رقم بزنیم.
مطمئنً من به تنهایی نمیتونم اون کاری رو که لازم هست به درستی انجام بدم.
تکتک شما دوستان باید کمکم کنید تا اتفاق خوبی رو رقم بزنیم.
کمترین کاری که میتونید بکنید رسوندن این قصه ها به کودکانی که میشناسید، مثل کودکان فامیل و همسایه هست، یا اگر معلم هستید به شاگردانتون برسونید یا هر راه دیگه ای که فکر میکنید میشه این حرکت بزرگ فرهنگی رو گسترش داد.
خب از طولانی شدن پست هم پوزش میخوام.
امیدوارم استقبال از این پستها به شکلی باشه که دلسرد نشم.
موفق باشید.
بدرود.
سلام
اول شدم. پست را کامل خوندم و همچنین پسندیدم.
ممنون.
موفق باشید.
سلام نازنین.
اولیت مبارک.
ممنون که خوندی.
ولی قرارمون یادت نره.
قرار شد این قصه ها رو به بچه های فامیل و همسایه و هرکی که میتونی برسونی.
موفق باشی.
داشت عباسقلي خان پسري .پسر با ادب و با هنري …اسم او بود پرواز ….
سلام زهره.
خب همینجا جا داره از زهره ی گرامی هم به خاطر کامنت پرمحتوایی که گذاشت تشکر کنیم.
سلام
میگما این نوار قصه ها رو برا بچه ها میذارید ولی همش ما داریم گوش میدیمااااا
فکر کنم باید بنویسید یه نوار قصه برای کوچولو های بزرگ
سلام خانم بشارت.
خخخ. آره ظاهرً باید به کوچولوها بگم این نوارها رو دانلود کنن به دست بزرگتراشون برسونن.
ولی خوبه.
یه چهارتا نوار قصه گوش کنیم لا اقل چهار روز دیگه خواستیم برای یه بچه قصه تعریف کنیم ضایع نشیم هیچی بلد نباشیم خخخ.
ممنون از حضورتون.
سلام شهروز تو هتمن گوش بده برات خوبه برای آینده بدرد میخوره
هاهاهاهاهاهاهاهاهاها
سلام طاها.
برای من به درد میخوره یا تو.
راستی دانلود کن ببر برای شاگردهای خانمت دیگه.
میگم این چهارتا رو فعلً ببر بده به مؤسسه جعفر اینا گوش کنن.
خخخ.
نه جدی ببر بده برای بچه هاشون بذارن.
با من هم کلکل نکن عزیزم.
آخر عاقبت نداره هااااااا!
داداش ما که بخت ما خابیده کسی را نداریم
برای تو خوبه از ما زوتر آستین بالا زدی
من آستین کوتاه میپوشم عزیزم.
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
ملکها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد
چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد
آورین آورین.
سلام شهروز جان.
شاید بعضی وقتها نتونم بیام و از این پستهای خوبت تشکر کنم ولی بدون که من یکی از طرفداران نوار قصه و کارتون و مستند و رمان و از این جور چیزها هستم.
پس همیشه یادت باشه که اگر باشم در اینگونه پستهایت حتما نظر میزارم و سپاسگزارم.
موفق باشی.
سلام بر محمد عزیز.
به خاطر لطفت ممنون.
این خیلی خوبه که به این قبیل چیزها علاقه داری.
فعلً این چهارتا نوار قصه ای که گذاشتم رو بگیر.
تا آخر سال سعی میکنم همه ی نوارهای منتشر شده رو اینجا براتون بذارم.
موفق باشید.
دورود خسته نباشید خسته نباشید میگن به همه از مدیر سایت گرفته تا عزیزان نگهدار و پشتیبان سرور تا برسه به ماها که در خانه نشستیم و مرور خاطرات را با خیال راحت انجام میدهیم همگی خسته نباشید دستت طلا جناب حسینی اما ای کاش همگی بتوانید یه جورایی فیل بزارید همانند مجتبی چون می خواهیم قصه ها و فیلم های آن دوران را که همانند گنجینه هایی دست نیافتنی است را به کودکانمان نشان بدهیم پس اگر براتون مقدور بود همانند مجتبی خوان هم فیلم قصه ها را بزارید هم نوار های به سصوتی تبدیل شده یه آنها را یا اینکه اگر براتون مقدور بود فیلمهای آن زمان را هم در قسمت های مختلف برای دانلود قرار بدهید بینهایت سپاسگزارم از لطفتان خدا وند یکتا یارتان باد و موفق باشید با تشکر فاروق خسروی از استان کرمانشاه
فاروق عزیز سلام.
خوشحالم که یکی از بچه های قدیمی شهید محبی رو اینجا دیدم.
میگم فیلم اون شبی که اومدید هیأت خونه ی ما هستهاااااااا میخوای بذارم خخخ.
تازه داییم هم هنوز تو رو یادشه.
ولی فیلمهایی که خواستی، مشخص نیست که نسخه ی صوتی توضیحدارش موجود باشه یا نه.
چون فایل تصویریش که به درد این سایت نمیخوره.
ولی از بچه ها اگر کسی سایت قدرتمندی در این مورد میشناسه خوشحال میشیم بهمون معرفی کنه.
این نوارها، تقریبً پراکنده شدن و تقریبً هیچ کس یا سایتی همه ی اونها رو یکجا نداره.
هر کس بالاخره آرشیوش یه کم و کسری داره.
ولی اگر خدا بخواد میخوام گوشکن اولین یا یکی از معدود سایتهای انگشتشماری باشه که هر پنجاه و سه تا نوار رو برای دانرود داشته باشه.
اینطوری حتی خیلی از بیناها هم برای دانلود این نوارها میان اینجا و این فرصتیه برای فرهنگسازی درباره ی تواناییهامون و اثبات خودمون.
ممنون که نظر دادی.
موفق باشید.
سلام.
مثل اینکه دیر رسیدم.
این روزها من زیاد دیر می رسم. یعنی هستم ها ولی انگار نیستم. وای قصه! آخجون! میشه فقط مال کودکان نباشه؟ یعنی بزرگ ها هم دل دارن. الان چرا این مدلی تماشا می کنید خوب قصه دوست دارم مگه چیه؟
جناب شهروز من۱عالمه قصه دارم ولی کیفیت خیلی هاشون افتضاحه. درضمن به احتمال خیلی قوی شما همهش رو دارید. پس صبر می کنم شما هرچی قصه دارید رو کنید تا ببینم هر کدوم رو که نداشتید من بذارم. مثلا تیز چنگال رو با کیفیت افتضاح اون هم نصفه داشتم که الان میرم واسه دانلودش!
مینا جان! جناب شهروز و آقای خادمی! این کار خیلی قشنگیه. اگر از من می شنوید حتما ادامهش بدید. چه کامنت های زیرش زیاد باشه چه نباشه. من یکی از طرفدار های سفت و سختش هستم و خیلی هم سفت پاش ایستادم. اتفاقا طالب های این قصه ها رو هم سراغ دارم. موندم چطور تا الان به فکرم نرسید که می تونم هر هفته یکی از این قصه ها رو براشون پخش کنم! از شما ممنونم. بابت این قصه و این پست و این پیشنهاد و پیشاپیش هم ممنونم بابت باقیش که امیدوارم هرگز دلسرد نشید و ادامه بدید.
دوباره من اومدم با پر حرفی هام! همه ببخشید! چی خیال کردید؟ کامنت های انشاییم این طرف ها نبود گفتید دیگه رفت خلاص شدیم؟ مطمئن باشید که نشدید. من هستم با کامنت های طولانیم و با دعای همیشگیم برای همهتون از ته دل.
ایام به کام.
سلام پریسا.
حالا ما میگیم برای بچه ها ولی خودمون گوش میکنیم کی به کیه؟
من خودم چند روز پیش داشتم دالیموشه گوش میکردم خخخ.
یه حالی داااااااااااااااد!
قطعً به کمک و دلگرمی همه ی شما احتیاج دارم.
من هم ممکنه یه سریهاش رو نداشته باشم.
اونجاست که یکی مثل تو میاد به کمکم و این آرشیو رو توی گوشکن باهم کامل میکنیم.
ممنون از حضورت و لطفت.
موفق باشید.
سلااام شهروز جووونم
آخ جون
آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته
من خییییلیییی دوست دارم قصه رو
اگه میشه سیندرلا رو هم بذار
من خیلی دوست دارم اون قصه رو ولی نمیدونم نوارشو کجا گذاشتم.
میسی میسی از پست و نوار موفق باشی
سلام اصغر.
باشه. اگر پیداش کردم، احتمالً دوشنبه برات میذارم.
آقا از بین این پنجاه و دو نوار، اولویت با نوارهایی هست که توی کامنتها درخواست میشه.
فعلً سیندرلا در اولویته.
اصغر ممنون از حضورت.
واااااآاااااییییی آآآآخ جون قصه قصه قصه جوووووٱوووونمی ایول شهروزی،،عاشقم قصه رو عااااااشقم زیااااد قصه دوست دارم وااااایییی که چقد خوشحالم خداااااااییییااا میسی میسی شهروز زیااااد،،همیشه برا ما قصه بزار که من که خودم دوست دارم…تا چند سال پیش مامان بابام برام قصه میگفتن اما حالا کهمثلا بزرگ شدم نه دیگه خجالتم میاد که برم بگم برام قصه بگن بازم بعضی وقتا مامانیمو میگم برام داستان بگه اما روم نمیشه بهش بگم برام قصه بگه هاااا،،خلاصه که بسیاااار از این کار خوشمان آمد رفتم که دانلود کنم یهههههووووٱوووٱووووٱووو هوهو هوهو
خدافسی
وااااایییی راستی از بس حول بودم سلام یادم رفت ببخشید
خوب حالا خدافسی باااااای باااایییی
سلام ملیسا.
خخخ.
خب یعنی تا چند سال پیش تا کِی یعنی؟
حالا برو دانلود کن گوش کن.
خدافظی.
سلام واسه داستان خاله سوسکه ممنون خیلی گشتم تا پیداش کنم ،میخواستم واسه دختر داداشم بزارمش.
سلااااااااااااام
بخدا عالی بودین کلی دنبال قصه خاله سوسکه بچگیام می گشتم که عاشقش بودم و اینجا پیدا کردم
هرچند الان نوارشو دارد ولی ممنون که شما فایلشو گذاشتیییییین
سلام امروز کاملا اتفاقی داستانای قدیمی رو سرچ کردم و این پیجو دیدم خیلی ازتون ممنونم کارتون خیلی قشنگه فقط یه سوال دارم چطوری میتونم لیست همه قصه هایی که گذاشتید رو ببینم بازم ممنون از کار قشنگتون
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
وبسایت
+
هشت
=
16
مشترک نمی شوم
دریافت همه دیدگاه های این نوشته
فقط دریافت پاسخ دیدگاه های خودم
اگه کامنت جدیدی اومد با ایمیل به شما اطلاع داده بشه؟ البته حتی اگه کامنت هم ندی میتونی مشترک کامنت دونی بشی!
Username
Password
Remember Me
آدرس ایمیلتان را وارد کنید:
پیادهسازی توسط فید برنر
حق کپی رایت برای سایت گوشکن محفوظ است.
انتشار مطالب سایت با اجازه ی کتبی از مدیر سایت، بلامانع است.
خیلی وقت هستش که تو اینترنت می گردم دنبال نوار قصه های زمان کودکی خودم . خیلی ها این نوارها رو تبدیل به فایلهای صوتی کردن اما من جایی ندیدم یه منبع کاملی از اونا باشه . برای همین تو این پست چند تایی رو که پیدا کردم با لینکهای دانلودش براتون قرار می دم . لازم به ذکر است که این پست به تدریج تکمیل می شود . از دوستانی هم که چنین نوارهایی رو دارن خواهش می کنم حتما لینک دانلودش رو برام بفرستن تا اینجا به نام خودشون قرار بدم .
۱- امیر ارسلان نامدار – کاست شماره یک لینک اول لینک دوم لینک سوم
۲- سیندرلا دختر یتیم لینک اول لینک دوم لینک سوم
۳- پری کوچولو لینک اول لینک دوم لینک سوم
۴- غنچه گل سرخ لینک اول لینک دوم لینک سوم
دانلود نوار قصه های قدیمی خاله سوسکه
۵- ماجراهای سندباد قسمت اول لینک اول لینک دوم لینک سوم
۶- زورو لینک اول لینک دوم لینک سوم
۷- نمایشنامه ماه و پلنگ لینک اول لینک دوم لینک سوم
۸- گربه های اشرافی لینک اول لینک دوم
۹- علی مردان خان لینک اول لینک دوم
۱۰ – حسنی و خانم حنا لینک اول لینک دوم
۱۱- آوازخوان شهر قصه لینک اول لینک دوم
۱۲- خاله سوسکه لینک اول لینک دوم
۱۳- سیندرلا لینک اول لینک دوم
۱۴- تیز چنگال ماهیچه دوست لینک اول
۱۵- دزد و مرغ فلفلی لینک اول
۱۶- شاپرک خانم قسمت اول قسمت دوم
۱۷- شهر قصه قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم
۱۸- گرگ بد گنده و سه بچه خوک لینک اول
۱۹- علاالدین و چراغ جادو لینک اول
۲۰- جن پینه دوز لینک اول
۲۱- گالیور گرگ بد گندهجنّ پینه دور گربه های اشرافیآوازخوان شهر قصّهعلیمردان خان امیر ارسلان نامدارتیزچنگال ماهیچه دوست ۱تیزچنگال ماهیچه دوست ۲ آلیس در سرزمین عجایبگربه چکمه پوش حسن و خانم حناجوجه اردک زشتسرباز حلبیپینوکیوتام بندانگشتی خاله سوسکه زنگ تفریح ۱زنگ تفریح ۲ ننه غوزیپلنگ صورتی ۱رامین و رامش در جنگل ۱رامین و رامش در جنگل ۲زورو ۱زورو ۲
تازه اضافه شده :
بز زنگوله پا (طرف اول کاست)، بز زنگوله پا – پوپک (طرف دوم کاست به همراه یک داستان کوتاه دیگر)قصه گو: زنده یاد حمید عاملیهنرمندان: مهین نثری، منوچهر آذری، مسعود تاج بخش، فریدون اسماعیلی،هنرمندان خردسال: پانی (پانته آ) و خسروبا گویندگی: پروین صادقیمحصول سازمان صداسرا – نوار شماره ۳
بابا ریش برفی – مورچه و جیرجیرکیک بلوط و چهل کلاغانتشارات قصه جهان نما – نوار شماره ۱۲
شهر موش ها – کاست اول، طرف اولشهر موش ها – کاست اول، طرف دومشهر موش ها – کاست دوم ، طرف اولشهر موش ها – کاست دوم ، طرف دومشرکت شهر داستان
ماهی سیاه کوچولونمی دونم ضبط کدوم شرکته ولی این قصه صمد بهرنگی، برنده جایزه نمایشگاه بولون ایتالیا تو سال ۱۹۶۹و جایزه بی ینال براتیسلاوا چکسلواکی همون سال بوده.
راهنمای استفاده از کد QR
دانلود نوار قصه های قدیمی خاله سوسکه
قصه های صوتی به یاد ماندنی از خاطرات دوران کودکی بچه های دیروز
در این مجموعه شما با داستان های کاملا حرفه ای با گفتاری زیبا و کیفیتی خوب مواجه هستید که می تواند ساعتها فرزند شما را سرگرم نماید.
همه داستان ها به صورت موزیکال می باشند و مانند یک فیلم سینمایی شما را به سفری طولانی و اسرار آمیز خواهند برد. از جمله داستان های این مجموعه شامل :
علی مردان خان
امیر ارسلان نامدار
سفید برفی و آینه جادویی
سیندرلا
آلیس در سرزمین عجایب
شنل قرمزی
گربه های اشرافی
جن پینه دوز
خاله سوسکه
و…
مجموعه ای بسیار بی نظیر و جذاب.
شما هم حتما با هر کدام از این قصه ها یک دنیا خاطره دارید.
با سفر به دوران کودکی حال و هوای دیگه ای پیدا میکنید .
یادتون میاد که برای بدست آوردن هر کدام از این قصه ها چقدر تلاش میکردین؟
دوست دارید یک بار دیگه همه اون داستانها رو بشنوید ؟؟
بچه هاتونو از شنیدن این داستانهای زیبا که ۲۰ سال پیش خودتون از شنیدنشون لذت میبردید محروم نکنید.
این مجموعه رو از دست ندیدن و به بچه های نسل جدید هم معرفی کنید
منابع: شرکت 48 داستان (سوپراسکوپ) و…
ذکر منابع در اپلیکیشن و توضیحات
علیمردان خان سنبل و نشانه بچه های لوس و ننر و عزیز دردونه ای که به علت نوازش بیش از حد پدر و مادر بی تربیت و از خود راضی بار می آیند که انشاالله شما هرگز از این گروه بچه ها نیستید.
ماجرا از اونجا شروع میشه که چندین و چند سال قبل در یکی از شهرهای بزرگ ایران مرد به اصطلاح محترم و متولی به نام عباسقلی خان که به قول معروف ثروتش از پارو بالا نمی رفت برای اینکه دریاچه ثروتش رو به اقیانوس تبدیل کنه با یکی از پیردخترهای متکبر، اشرافی، ثروتمند و از خود راضی به نام شازده قمصورالملوک السلطنه ازدواج می کنه. سالها از اون ازدواج می گذره و اونها صاحب فرزند نمی شوند. از دکتر گرفته تا حکیم، خلاصه به هر دری که می زنند بچه دار نمی شوند.
اون زمان ها خرافات و جادو مخصوصا بین زنان طبقات اشرافی خیلی طرفدار داشت. یه روز برای زن عباسقلی خان خبر میارند که رمال زبردستی به شهرشون اومده و از زن عباسقلی خان می خواهند که پیش اون رمال زبردست بره. زن عباسقلی خان اولش راضی نبود و می گفت اگه عباسقلی خان بفهمه که اون رفته پیش رمال ، از اون جدا میشه. اما بلاخره راضی میشه و می روند میش رمال
علیک سلام همشیره
بفرمایید بفرمایید چه اتفاقی افتاده
رنگ به رخسار ندادرین چرا پریده رنگتون
دعوا شده منزلتون
قهر کردین از شوهرتون
هوو آورده سرتون
بگین خجالت نکشین
رمال باشه محرمتون
بگین درد دلتون
تا حل کنم مسالتون
رمال باشی مخلصتون
چاره هر مشکلتون
خلاصه رمال باشی از مشکلشون خبردار میشه و یه سری دارو به اونها می ده .
دانلود نوار قصه های قدیمی خاله سوسکه
پخش آنلاین و دانلود mp3 و کلیپ در ادامه:
دانلود کلیپ داستان علیمردان خان با عکس های کتاب از شرکت ۴۸ داستان از سری ترانه های کودکانه قدیمی
منبع : ایستگاه کودک
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
یکی از زیباترین و جذاب ترین قصه های دوران کودکی همه ما، قصه خاله سوسکه است که بارها شنیده ایم اما از آن خسته نشده این و همچنان مشتاق شنیدن آن هستیم. در این مطلب می توایند این قصه زیبا را مطالعه نموده و همچنین برای کودکانتان بخوانید.
قصه خاله سوسکه داستانی در رابطه با زندگی سوسک جوانی است که قصد ازدواج دارد و بعد از مدتی با آقای موش ازدواج می کند و زندگی آنها خود داستان های زیبایی را می سازد. در این مقاله این قصه زیبا و دوست داشتنی را ارائه داده ایم که می تواند علاوه بر یادآوری و مرور خاطرات کودکی شما، قصه ایی جذاب و دوست داشتنی برای کودک تانا باشد. تا پایان با قصه خاله سوسکه و روایت زیبای زندگی او همراه ما باشید.
همانطور که گفتیم در این بخش قصه خاله سوسکه را با روایتی زیبا و جذاب برای کودکان مطرح می کنیم که این قصه کودکانه زیبا می تواند برای همه شما جذاب و خواندنی باشد. این قصه جالب را در ادامه مشاهده فرمایید.
خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود….
در سالهای دور، در شهری زیبا یه خاله سوسکه قشنگی بود که یه روز پیراهنی از پوست پیاز، روسری از پوست سیر، چادری از پوست بادمجان و یه جفت کفش خیلی قشنگ از پوست سنجد دوخت و پوشید و بیرون رفت. رفت و رفت و رفت تا به بقال رسید. بقال گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
بقال سنگ ترازو رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بقال نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به قصاب رسید. قصاب گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون پتنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
قصاب ساتور رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن قصاب نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به بزاز رسید. بزاز گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
بزاز مترش رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بزاز نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به خیاط رسید. خیاط گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت:من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
خیاط قیچی رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن خیاط نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد رفت و رفت و رفت تا به کنار چشمه رسید. آقا موشه همین که خاله سوسکه رو دید یه دل نه صد دل عاشق شد
و به خاله سوسکه گفت: ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، زنم میشی؟
خاله سوسکه گفت: اگه من زنت بشم، وقتی دعوامون بشه، منو با چی میزنی؟
– با دم نرم و نازکم.
– راستی راستی میزنی؟
– نه، نمیزنم!
– زنت میشم.
خلاصه آنها با هم عروسی کردند…
در اینجای قصه خاله سوسکه ، چند روزی از ازدواج آنها می گذشت که، یه روز خاله سوسکه رفت لب چشمه که یه دفعه پاش سر خورد و افتاد توی آب.(اوخ اوخ اوخ…)
خاله سوسکه داد زد: آقا موشه…آقا موشه…گل گلدونت، چراغ ایونت، تو آب افتاده، داره غرق میشه.
آقا موشه مثل برق و باد خودش رو به رودخونه رسوند و گفت: خاله قزی جون! دستت رو بده من!
– وا دستم که میشکنه.
– پس پات رو بده.
– پام رگ به رگ میشه.
– پس چی کار کنم؟؟
– یه نردبان برام بیار.
آقا موشه زور یه هویج برداشت و با دندانش جوید و برای خاله سوسکه توی آب انداخت. خاله سوسکه از نردبان بالا رفت و با آقا موشه به خانه رفتند و زندگی خوبی داشتند.
امیدواریم از خواندن قصه خاله سوسکه لذت برده باشید و این داستان زیبا و خواندنی را در کنار سایر قصه های کودکانه جدید برای بچه ها تعریف نمایید. پیشنهاد می کنیم از دیگر داستان ها و همچنین قصه های شیرین بچه ها در بخش داستان کودک دیدن فرمایید.
منبع : آرگا
موهاتو ابریشمی کن !
روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !
چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟
مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)
نحوه درست کردن اسموتی هندوانه با 4 طعم معرکه
ایده های دوست داشتنی برای تزیین منزل با وسایل دور ریز
سلام خیلی ممنون از قصه های آموزنده که ارائه کردید من هر شب برای پسرم از این قصه ها می خونم
قشنگ بود منو برد به بچگی هام
مبشه داستان عروسی دختر خاله عنکبوت رو هم بذارین
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
خاله سوسکه نام یک متل ایرانی است و در مورد سوسکی است که برای سفر به همدان دچار مشکلاتی میشود.[۱] او در پاسخ به خواستگارهای متعدد خود در پایان با «آقاموشه» ازدواج میکند.[۲] این متل از دوره قاجار تاکنون در دهها روایت گوناگون چاپ و منتشر شدهاست. به گونهای که به یکی از تکراریترین عناوین کتابهای کودک در ایران تبدیل شدهاست. همچنین نمایشنامهها و فیلمنامههای متعددی بر اساس این حکایت تهیه شدهاست. این متل به برخی زبانهای دیگر نیز ترجمه شدهاست.
در این موضوع که این حکایت نمونهای از کلیشههای جنسیتی علیه زنان بوده یا نمادی از اراده زن ایرانی است اختلاف نظر وجود دارد. راوی اولیه داستان و زمان تقریبی پیدایش آن مشخص نیست، ولی ریشه این متل در روایت کنونی آن احتمالاً به دوره قاجار بازمیگردد. این داستان همچنان در حال نقد، بررسی و بازنویسی است.
حکایت خاله سوسکه افسانهای ایرانی است که ریشه در ادبیات عامه ایرانیان دارد و سینه به سینه از مادربزرگها منتقل شدهاست.[۴] داستان یا دستکم روایتی از آن که اکنون شناختهشدهتر است، مربوط به دوره قاجار و مقارن ورود تنباکو به ایران است. چرا که در روایت فعلی، «کشیدن قلیان بلور» نشانه رفاه و اشرافیت زنان بودهاست. از دیگر سو، چادری از جنس پوست پیاز، نشان میدهد که روایت اصلی داستان نیز مربوط به پیش از ورود اسلام به ایران نیست.[۵]
محل زندگی و کار آقاموشه، قصر حاکم است. هانا ناصرزاده از همین موضوع نتیجه میگیرد که واقعه در زمانی رخ داده که حکومت ملوکالطوایفی وجود داشته و حاکم موردنظر، مسئولیت اداره مکان اتفاق افتادن قصه (شهری نزدیک به همدان) را از طرف حاکم کل (که اگر زمان وقوع عهد قاجار دانسته شود، در تهران ساکن بوده)، بر عهده داشتهاست.[۶]
یک نمونه مکتوب و مصور از این قصه همراه با داستانهای سلیم جواهری و چهار درویش بدون تاریخ منتشر شدهاست و نوشین نفیسی آن را در میان دو کتاب به تاریخهای ۱۲۷۵ و ۱۲۸۲ معرفی نمودهاست. در این جزوه چند صحنه داستان نیز به تصویر کشیده شدهاست. قهرمان داستان شلوار پرچین و چادر سیاه پوشیده و روبندهای بلند دارد که تا زانو میرسد و تنها دو سوراخ مقابل چشمان دارد. یکی از نقاشیهای کتاب، دکان قصاب را با گوسفندان آویخته با دنبههای ضخیم نشان میدهد و دیگری دکان نانوا را با توتکهای مختلفی که روی پیشخوان گستردهاست.[۷] به هرحال در دوره قاجار قصه خاله سوسکه همراه با قصههایی همچون خاله قورباغه و شنگول و منگول به چاپ مصور میرسیدهاند.[۸] خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
برخلاف سالهای پیش از انقلاب که منظومههای فولکوریک، به دقت توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ثبت میشد و این امر یکی از اهداف برنامهریزی شده این مؤسسه بود، امروزه این هدف یکی از اهداف کاملاً فراموش شده این سازمان و ناشران دیگر قلمداد شده و افسانههای فولکوریکی همچون خاله سوسکه فقط با اهداف تجاری و برای سلیقههای فردی و بازارپسند بهطور مکرر منتشر میشوند.[۹]
در میان عناوین کتابهای منظومی که در سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۲ برای کودکان در ایران منتشر شده، سه عنوان «شنگول و منگول»، «کدوی قلقلهزن» و «خاله سوسکه» دارای بیشترین تکرار بودهاند.[۱۰]
در ابتدای سال ۱۳۹۰ کمیته آموزش و ترویج شورای کتاب کودک در نخستین نشست تخصصی خود به تحلیل و نگاهی نو به این افسانه کهن پرداخت.[۱۲] در پایان سال ۱۳۸۹ نیز این داستان به همراه برخی دیگر از داستانهای فولکوریک ایرانی بازنویسی و بازآفرینی شدند.[۱۳]
شکوه قاسمنیا، شاعر کودکان نیز از جمله کسانی است که بازآفرینیهایی در زمینه خاله سوسکه داشتهاست. کارهایی همچون مجموعه شعر «خاله سوسکه و آقا موشه» و مجموعه شعر «خاله سوسکه و وروجک» از نمونه کارهای او در این زمینهاست.[۱۴] به گفته شهرام رجبزاده، این کارهای قاسمنیا با انتظاری که از شعر میرود فرسنگها فاصله داشته و «سریکاریهایی» است که فقط حول یک شخصیت «سر انداخته» شدهاست.[۱۵]
مهدی آذریزدی نیز در یک مجموعه قصه منتشر نشده به نام قصههای مکتبخانه، داستان خاله سوسکه را بازنویسی کردهاست.[۱۶]
خسرو صالحی اثری پژوهشی را با عنوان خاله سوسکه در سال ۱۳۸۷ راهی بازار کتاب نمودهاست. در این اثر ۴۰۰ صفحهای، ۱۵۰ روایت منتشر شده از متل خاله سوسکه بررسی شدهاست. این کتاب دارای یک مقدمه ۴۰ صفحهای است.[۱۷]
در سال ۱۳۸۱ کتاب «خاله سوسکه کجا میری؟» در کشور ژاپن منتشر شد. نگارههای این کتاب به قلم مرتضی زاهدی و در سبک اکسپرسیونیسم پدید آمده بود.[۱۸] همچنین روت براون، قصهگوی کانادایی نسخه منحصربهفردی از این قصه پدیدآوردهاست.[۱۹] این نسخه کتاب از پارچه ساخته شده و به کتابخانه تحقیقاتی شورای کتاب کودک ایران نیز هدیه شدهاست.[۲۰]
پدر خاله سوسکه از بیشوهر ماندن دخترش خسته میشود و به او پیشنهاد میکند به همدان برود و همسر «مش رمضون» بشود و «نان گندم بخورد، قلیان بلور بکشد، منت بابا نکشد». خاله سوسکه با چادری از پوست پیاز و کفشهایی از چوب گردو به سوی همدان به راه میافتد. در طول مسیر کسبه بازار همچون قصاب و نانوا از وی خواستگاری خشنی میکنند که با پاسخ سرد خاله سوسکه مواجه میشوند. خاله سوسکه از آنان میپرسد که اگر همسر آنان شود، در موقع دعوا او را چگونه خواهند زد. خواستگاران هریک به فراخور شغل خود روش خشونت باری برای تنبیه احتمالی او در نظر میگیرند و خاله سوسکه به همین دلیل از ازدواج با آنان منصرف میشود. آخرین خواستگار «آقا موشه» است که با لحنی ملاطفتآمیز از وی خواستگاری میکند و در پاسخ به پرسش تکراری او، عنوان میکند که به جای تنبیه احتمالی، با دم نرم خود سرمه به چشم عروس خواهد کشید. ازدواج این دو سر میگیرد؛ ولی خاله سوسکه در نهر آب میافتد و پس از نجات به وسیله آقا موشه و به کمک نردبان طلا، بیمار میشود و آقاموشه که مشغول پختن شوربا برای تیمار همسر بیمار خود است، به داخل دیگ آش میافتد و میمیرد. به همین دلیل خاله سوسکه پس از آن سیاهپوش میشود.
سیاهپوش بودن سوسک در عزای شوهر، دوستداری حیوانات و جان بخشیدن به خودیترین و چندشآورترین حشرات و جانوران و تعیین مثبت و منفی بودن شخصیتها، نه براساس جنس، نه بر روال داستان از نکات مهم این قصهاست.[۲۱]
هانا ناصرزاده احتمال میدهد که این قصه، روایتی واقعی از قصه پرداز آن است.[۲۲] ثریا قزلایاق، پزوهشگر بازیهای سنتی ایرانی[۲۳] نیز خالق این قصه را یک زن میداند که در این قصه با هوشمندی و ظرافت از حق خود دفاع کردهاست.[۲۴]
هانا ناصرزاده خاستگاه داستان را غرب کشور و شهرهای اطراف همدان میداند. جایی که امکان سفر به همدان با پای پیاده وجود داشتهاست. در قصه هیچ اشارهای به وسایل حمل و نقل نمیشود.[۲۵]
سمیرا اصلانپور این قصه را متعلق به کودکان نمیداند. به گفته وی بسیاری از قصهها و افسانههای عامیانهای که برای کودکان گفته میشود، همچون این قصه، اصلاً موضوعات کودکانهای ندارد.[۲۶]
هفتهنامه سلامت در شماره ۲۳۳ خود به تحلیل طنز این داستان از دیدگاه نشانه شناسی پزشکی پرداخت.[۲۷] شهرام شکیبا نیز مطلب طنزی با موضوع قصه خاله سوسکه دارد.[۲۸]
خاله سوسکه دختری از جامعهای سنتی است که در انتظار گشوده شدن بخت خود نمینشیند و دست روی دست نمیگذارد، بلکه با به دست گرفتن ابتکار عمل، خود آیندهاش را رقم زده و برای خود همسری میگزیند.[۲۹] او سرانجام از میان خواستگاران کاسبکار و مالدار، موشی نرمخوی و خوش زبان، هرچند ندار را انتخاب میکند. موشی که سرانجام جان در ره عشق او (پختن شوربایی برای خاله سوسکه بیمار) میگذارد. ابزار و تنها برگ برنده خاله سوسکه در جذب خواستگاران، جلوهگری زنانه است.[۳۰]
دنیای خاله سوسکه، دنیایی کاملاً مرد سالار است. این پدر است که تصمیم میگیرد دختر را به شوهر بدهد. شوهری که (در برخی روایتها) حرمسرایی دارد و از زنان ریزنقش خوشش میآید. در طول مسیر سفر خاله سوسکه، مردان به خود اجازه میدهند که بیمقدمه از نام و نشان و قصد او از سفرش پرس و جو کنند. در داستان دلیل این رفتارهای جنسیتی، عدم استقلال اقتصادی زنان عنوان میشود. فقط مردان قصه هستند که نقشی اقتصادی و اجتماعی (بقال، قصاب،…) در جامعه دارند و خاله سوسکه سرانجام با ازدواج با آقاموشه «سر و سامان» میگیرد. تنها جایی در قصه که آقاموشه نقش جنسیتی را زیر پا میگذارد و دست به آشپزی میزند، تاوان سختی میپردازد. از ابتدای داستان هم پدر خاله سوسکه به دلیل ناتوانی اقتصادی تصمیم به ازدواج دخترش با مشرمضون میگیرد. در این میان ایدهآلهای خاله سوسکه نیز اغلب اقتصادی است. وقتی او در جوی آب افتاده و آقا موشه قصد نجات او را دارد، خاله سوسکه به کمتر از نردبان طلا برای نجات خویش راضی نمیشود.[۳۱] از ابتدای داستان نیز توجیه خاله سوسکه برای آغاز سفر، خوردن نان گندم و قلیان بلور در خانه مشرمضون است.[۳۲] با اینحال شروط خاله سوسکه برای ازدواج مادی نیست. او در هنگام پاسخ دادن به خواستگاران خود بر جنبه مبادلهگری ازدواج و مهریه سنگین تأکید نمیکند. او فقط به دنبال همسری است که در کنار او عمر را به پیری برساند.[۳۳]
شادی صدر، فعال حقوق زنان، قصه خاله سوسکه را بزرگترین مثال کلیشههای جنسیتی در ادبیات کودک میداند.[۳۴] خاله سوسکه نمادی از ارادهٔ زن ایرانی و آرزوهای دست نیافته و فروخوردهاش تصویر شدهاست. هانا ناصرزاده خاله سوسکه را دختری مستقل و آزاداندیش، ولی محدود به عرف و محدودیتهای موجود اجتماعی میداند. خاله سوسکه زنی است که از سرکوفتهای خانه پدری به تنگ آمده و به ناچار تن به ازدواج با «مش رمضان» (که شاید خاله سوسکه جای نوه او باشد) دادهاست.[۳۵] پولدار بودن مش رمضان از لقب مشهدی و دورهای که داستان به آن تعلق دارد برمیآید.[۳۶]
آذردخت بهرامی خاله سوسکه را زنی میانسال میدانست که به دنبال شوهر مطلوب خویش میگردد.[۳۷] خاله سوسکه زنی متکی به نفس است که در اجتماع، به مزاحمتها و اهانتهای رندان جواب دندان شکن میدهد؛ ولی به گفته هانا ناصرزاده، او کتک خوردن از همسر را به عنوان یک اصل غیرقابل تغییر پذیرفتهاست.[۳۸] خاله سوسکه اصل را بر این گرفته که گریزی از تنبیه بدنی ندارد. در واقع پیام ضمنی قصه این است که کتک زدن زن در جامعه امری است بدیهی و نهادینه شده. نهایت تدبیری که خاله سوسکه میتواند بیندیشد این است که تن به ازدواج با چه کسی دهد تا کمتر کتک بخورد.[۳۹] به گفته فریده پورگیو، داستانسرا حتی تلاش نمیکند تا آزار جسمی زن توسط شوهر را به چالش بکشد، بلکه در صدد پذیرش آن و القای طبیعی بودن چنین رفتاری است.[۴۰]
در دیدگاهی دیگر و به گفته حبیبالله لزگی، اگرچه این قصه خشونت را به عنوان یک واقعیت اجتماعی طرح میکند، ولی خواننده را به پذیرش آن ترغیب نمیکند و وی را به عصیان در برابر این پدیده فرا میخواند. از سوی دیگر فعل کتک خوردن هیچگاه در داستان از حرف به عمل در نمیآید.[۴۱]
جمالالدین اکرمی، خاله سوسکه را نه یک قصه و داستان، بلکه یک متل معرفی میکند که لحن روایی آن، نمایه مسلط بر آن است. وی خاله سوسکه را در ردیف «اتل متل» و « «دویدم و دویدم» برمیشمرد.[۴۲] محمدهادی محمدی و زهره قاینی نیز خاله سوسکه را متل معرفی کرده و اضافه میکنند: «خاله سوسکه از متلهای ویژه کودکان… و قصهای سرگرمکننده و شادیبخش است که تنها برای سرگرمی کودک پدید آمده و آموزههای اخلاقی و آموزشی ندارد»[۴۳]
احمدرضا احمدی، شاعر کرمانی نیز خاله سوسکه را به دلیل تحمیل همیشگی فضای ادبیات بزرگسال به ادبیات کودک شعر یا داستان نمیداند. بلکه آن را خردهروایت و قصه عامیانهای میداند که به دنبال پایان قصهاست.[۴۴]
عبدالحسین زرینکوب قصههایی از قبیل خاله سوسکه را در ردیف افسانههای زنجیری قرار میدهد. در افسانههای زنجیری زبان فارسی، شخصیتهای داستان پی در پی از یکدیگر سؤال میپرسند تا بالاخره به جواب اصلی برسند. این سؤالات در قالب عبارتهای موزون هستند که به صورت ترجیع تکرار میشود.[۴۵] اولریش مارزلف نیز خاله سوسکه را در شمار قصههای زنجیرهای و با شماره ۲۰۲۳ در کتاب خود به نام «طبقهبندی قصههای ایرانی» جای داده است.[۴۶]
در سال ۱۳۸۸ فیلم مستند خاله سوسکه به کارگردانی نادره ترکمانی ساخته شد. این فیلم به روایت تغییرات افسانه خاله سوسکه، از اولین روایت چاپی تا زمان ساخت فیلم پرداخته بود. در این فیلم سحر ولدبیگی در نقش خاله سوسکه نقش آفرینی کردهاست.[۴۷]
علیرغم تمایل استانداری همدان به ساخته شدن این فیلم در این استان، فیلم در بازار سرپوشیده اراک ساخته شدهاست. این فیلم برداشت آزادی از تحقیقات مندرج در کتاب «خاله سوسکه از اولین روایت چاپی تا امروز» نوشته و پژوهش «خسرو صالحی» است. کارگردان این فیلم با توجه به قابلیت بصری بالای افسانه خاله سوسکه، ابزار تکنولوژی و جلوههای ویژه سینمای ایران را برای تقویت فضای فانتزی مورد نیاز اینگونه افسانهها بسیار اندک دانستهاست.[۴۸]
این فیلم در فرهنگسرای انقلاب تهران نقد شدهاست.[۴۹]
خاله سوسکه بر آثار سینمایی دیگری نیز تأثیر غیرمستقیم داشتهاست. در سکانسی از فیلم گبه اثر محسن مخملباف، شخصیت اصلی فیلم که مردی میانسال و مجرد است، به دنبال دختر روستایی جوانی به سرچشمه میرود. دختر که با لباس قشقایی مشغول شستن ظرف است، در پاسخ به خواستگاری مرد میپرسد: «اگر از دستم عصبانی بشی چطوری تلافی میکنی؟» و مرد که منشأ سؤال دختر را میداند پاسخ میدهد «برات شعر میخونم»[۵۰]
در آبانماه سال ۱۳۹۰ یک گروه نمایش عروسکی از اصفهان، نمایشی بر اساس این داستان را به کارگردانی اعظم مختاری در جشنواره بین الملی تئاتر کودک و نوجوان در همدان و همچنین هشتمین جشنواره سراسری تئاتر ماه به روی صحنه برد.[۵۱] این نمایش برنده لوح تقدیر و جوایزی از این دو جشنواره گردید.[۵۲][۵۳]
خاله سوسکه نام یک متل ایرانی است و در مورد سوسکی است که برای سفر به همدان دچار مشکلاتی میشود.[۱] او در پاسخ به خواستگارهای متعدد خود در پایان با «آقاموشه» ازدواج میکند.[۲] این متل از دوره قاجار تاکنون در دهها روایت گوناگون چاپ و منتشر شدهاست. به گونهای که به یکی از تکراریترین عناوین کتابهای کودک در ایران تبدیل شدهاست. همچنین نمایشنامهها و فیلمنامههای متعددی بر اساس این حکایت تهیه شدهاست. این متل به برخی زبانهای دیگر نیز ترجمه شدهاست.
در این موضوع که این حکایت نمونهای از کلیشههای جنسیتی علیه زنان بوده یا نمادی از اراده زن ایرانی است اختلاف نظر وجود دارد. راوی اولیه داستان و زمان تقریبی پیدایش آن مشخص نیست، ولی ریشه این متل در روایت کنونی آن احتمالاً به دوره قاجار بازمیگردد. این داستان همچنان در حال نقد، بررسی و بازنویسی است.
حکایت خاله سوسکه افسانهای ایرانی است که ریشه در ادبیات عامه ایرانیان دارد و سینه به سینه از مادربزرگها منتقل شدهاست.[۴] داستان یا دستکم روایتی از آن که اکنون شناختهشدهتر است، مربوط به دوره قاجار و مقارن ورود تنباکو به ایران است. چرا که در روایت فعلی، «کشیدن قلیان بلور» نشانه رفاه و اشرافیت زنان بودهاست. از دیگر سو، چادری از جنس پوست پیاز، نشان میدهد که روایت اصلی داستان نیز مربوط به پیش از ورود اسلام به ایران نیست.[۵]
محل زندگی و کار آقاموشه، قصر حاکم است. هانا ناصرزاده از همین موضوع نتیجه میگیرد که واقعه در زمانی رخ داده که حکومت ملوکالطوایفی وجود داشته و حاکم موردنظر، مسئولیت اداره مکان اتفاق افتادن قصه (شهری نزدیک به همدان) را از طرف حاکم کل (که اگر زمان وقوع عهد قاجار دانسته شود، در تهران ساکن بوده)، بر عهده داشتهاست.[۶]
یک نمونه مکتوب و مصور از این قصه همراه با داستانهای سلیم جواهری و چهار درویش بدون تاریخ منتشر شدهاست و نوشین نفیسی آن را در میان دو کتاب به تاریخهای ۱۲۷۵ و ۱۲۸۲ معرفی نمودهاست. در این جزوه چند صحنه داستان نیز به تصویر کشیده شدهاست. قهرمان داستان شلوار پرچین و چادر سیاه پوشیده و روبندهای بلند دارد که تا زانو میرسد و تنها دو سوراخ مقابل چشمان دارد. یکی از نقاشیهای کتاب، دکان قصاب را با گوسفندان آویخته با دنبههای ضخیم نشان میدهد و دیگری دکان نانوا را با توتکهای مختلفی که روی پیشخوان گستردهاست.[۷] به هرحال در دوره قاجار قصه خاله سوسکه همراه با قصههایی همچون خاله قورباغه و شنگول و منگول به چاپ مصور میرسیدهاند.[۸] خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
برخلاف سالهای پیش از انقلاب که منظومههای فولکوریک، به دقت توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ثبت میشد و این امر یکی از اهداف برنامهریزی شده این مؤسسه بود، امروزه این هدف یکی از اهداف کاملاً فراموش شده این سازمان و ناشران دیگر قلمداد شده و افسانههای فولکوریکی همچون خاله سوسکه فقط با اهداف تجاری و برای سلیقههای فردی و بازارپسند بهطور مکرر منتشر میشوند.[۹]
در میان عناوین کتابهای منظومی که در سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۲ برای کودکان در ایران منتشر شده، سه عنوان «شنگول و منگول»، «کدوی قلقلهزن» و «خاله سوسکه» دارای بیشترین تکرار بودهاند.[۱۰]
در ابتدای سال ۱۳۹۰ کمیته آموزش و ترویج شورای کتاب کودک در نخستین نشست تخصصی خود به تحلیل و نگاهی نو به این افسانه کهن پرداخت.[۱۲] در پایان سال ۱۳۸۹ نیز این داستان به همراه برخی دیگر از داستانهای فولکوریک ایرانی بازنویسی و بازآفرینی شدند.[۱۳]
شکوه قاسمنیا، شاعر کودکان نیز از جمله کسانی است که بازآفرینیهایی در زمینه خاله سوسکه داشتهاست. کارهایی همچون مجموعه شعر «خاله سوسکه و آقا موشه» و مجموعه شعر «خاله سوسکه و وروجک» از نمونه کارهای او در این زمینهاست.[۱۴] به گفته شهرام رجبزاده، این کارهای قاسمنیا با انتظاری که از شعر میرود فرسنگها فاصله داشته و «سریکاریهایی» است که فقط حول یک شخصیت «سر انداخته» شدهاست.[۱۵]
مهدی آذریزدی نیز در یک مجموعه قصه منتشر نشده به نام قصههای مکتبخانه، داستان خاله سوسکه را بازنویسی کردهاست.[۱۶]
خسرو صالحی اثری پژوهشی را با عنوان خاله سوسکه در سال ۱۳۸۷ راهی بازار کتاب نمودهاست. در این اثر ۴۰۰ صفحهای، ۱۵۰ روایت منتشر شده از متل خاله سوسکه بررسی شدهاست. این کتاب دارای یک مقدمه ۴۰ صفحهای است.[۱۷]
در سال ۱۳۸۱ کتاب «خاله سوسکه کجا میری؟» در کشور ژاپن منتشر شد. نگارههای این کتاب به قلم مرتضی زاهدی و در سبک اکسپرسیونیسم پدید آمده بود.[۱۸] همچنین روت براون، قصهگوی کانادایی نسخه منحصربهفردی از این قصه پدیدآوردهاست.[۱۹] این نسخه کتاب از پارچه ساخته شده و به کتابخانه تحقیقاتی شورای کتاب کودک ایران نیز هدیه شدهاست.[۲۰]
پدر خاله سوسکه از بیشوهر ماندن دخترش خسته میشود و به او پیشنهاد میکند به همدان برود و همسر «مش رمضون» بشود و «نان گندم بخورد، قلیان بلور بکشد، منت بابا نکشد». خاله سوسکه با چادری از پوست پیاز و کفشهایی از چوب گردو به سوی همدان به راه میافتد. در طول مسیر کسبه بازار همچون قصاب و نانوا از وی خواستگاری خشنی میکنند که با پاسخ سرد خاله سوسکه مواجه میشوند. خاله سوسکه از آنان میپرسد که اگر همسر آنان شود، در موقع دعوا او را چگونه خواهند زد. خواستگاران هریک به فراخور شغل خود روش خشونت باری برای تنبیه احتمالی او در نظر میگیرند و خاله سوسکه به همین دلیل از ازدواج با آنان منصرف میشود. آخرین خواستگار «آقا موشه» است که با لحنی ملاطفتآمیز از وی خواستگاری میکند و در پاسخ به پرسش تکراری او، عنوان میکند که به جای تنبیه احتمالی، با دم نرم خود سرمه به چشم عروس خواهد کشید. ازدواج این دو سر میگیرد؛ ولی خاله سوسکه در نهر آب میافتد و پس از نجات به وسیله آقا موشه و به کمک نردبان طلا، بیمار میشود و آقاموشه که مشغول پختن شوربا برای تیمار همسر بیمار خود است، به داخل دیگ آش میافتد و میمیرد. به همین دلیل خاله سوسکه پس از آن سیاهپوش میشود.
سیاهپوش بودن سوسک در عزای شوهر، دوستداری حیوانات و جان بخشیدن به خودیترین و چندشآورترین حشرات و جانوران و تعیین مثبت و منفی بودن شخصیتها، نه براساس جنس، نه بر روال داستان از نکات مهم این قصهاست.[۲۱]
هانا ناصرزاده احتمال میدهد که این قصه، روایتی واقعی از قصه پرداز آن است.[۲۲] ثریا قزلایاق، پزوهشگر بازیهای سنتی ایرانی[۲۳] نیز خالق این قصه را یک زن میداند که در این قصه با هوشمندی و ظرافت از حق خود دفاع کردهاست.[۲۴]
هانا ناصرزاده خاستگاه داستان را غرب کشور و شهرهای اطراف همدان میداند. جایی که امکان سفر به همدان با پای پیاده وجود داشتهاست. در قصه هیچ اشارهای به وسایل حمل و نقل نمیشود.[۲۵]
سمیرا اصلانپور این قصه را متعلق به کودکان نمیداند. به گفته وی بسیاری از قصهها و افسانههای عامیانهای که برای کودکان گفته میشود، همچون این قصه، اصلاً موضوعات کودکانهای ندارد.[۲۶]
هفتهنامه سلامت در شماره ۲۳۳ خود به تحلیل طنز این داستان از دیدگاه نشانه شناسی پزشکی پرداخت.[۲۷] شهرام شکیبا نیز مطلب طنزی با موضوع قصه خاله سوسکه دارد.[۲۸]
خاله سوسکه دختری از جامعهای سنتی است که در انتظار گشوده شدن بخت خود نمینشیند و دست روی دست نمیگذارد، بلکه با به دست گرفتن ابتکار عمل، خود آیندهاش را رقم زده و برای خود همسری میگزیند.[۲۹] او سرانجام از میان خواستگاران کاسبکار و مالدار، موشی نرمخوی و خوش زبان، هرچند ندار را انتخاب میکند. موشی که سرانجام جان در ره عشق او (پختن شوربایی برای خاله سوسکه بیمار) میگذارد. ابزار و تنها برگ برنده خاله سوسکه در جذب خواستگاران، جلوهگری زنانه است.[۳۰]
دنیای خاله سوسکه، دنیایی کاملاً مرد سالار است. این پدر است که تصمیم میگیرد دختر را به شوهر بدهد. شوهری که (در برخی روایتها) حرمسرایی دارد و از زنان ریزنقش خوشش میآید. در طول مسیر سفر خاله سوسکه، مردان به خود اجازه میدهند که بیمقدمه از نام و نشان و قصد او از سفرش پرس و جو کنند. در داستان دلیل این رفتارهای جنسیتی، عدم استقلال اقتصادی زنان عنوان میشود. فقط مردان قصه هستند که نقشی اقتصادی و اجتماعی (بقال، قصاب،…) در جامعه دارند و خاله سوسکه سرانجام با ازدواج با آقاموشه «سر و سامان» میگیرد. تنها جایی در قصه که آقاموشه نقش جنسیتی را زیر پا میگذارد و دست به آشپزی میزند، تاوان سختی میپردازد. از ابتدای داستان هم پدر خاله سوسکه به دلیل ناتوانی اقتصادی تصمیم به ازدواج دخترش با مشرمضون میگیرد. در این میان ایدهآلهای خاله سوسکه نیز اغلب اقتصادی است. وقتی او در جوی آب افتاده و آقا موشه قصد نجات او را دارد، خاله سوسکه به کمتر از نردبان طلا برای نجات خویش راضی نمیشود.[۳۱] از ابتدای داستان نیز توجیه خاله سوسکه برای آغاز سفر، خوردن نان گندم و قلیان بلور در خانه مشرمضون است.[۳۲] با اینحال شروط خاله سوسکه برای ازدواج مادی نیست. او در هنگام پاسخ دادن به خواستگاران خود بر جنبه مبادلهگری ازدواج و مهریه سنگین تأکید نمیکند. او فقط به دنبال همسری است که در کنار او عمر را به پیری برساند.[۳۳]
شادی صدر، فعال حقوق زنان، قصه خاله سوسکه را بزرگترین مثال کلیشههای جنسیتی در ادبیات کودک میداند.[۳۴] خاله سوسکه نمادی از ارادهٔ زن ایرانی و آرزوهای دست نیافته و فروخوردهاش تصویر شدهاست. هانا ناصرزاده خاله سوسکه را دختری مستقل و آزاداندیش، ولی محدود به عرف و محدودیتهای موجود اجتماعی میداند. خاله سوسکه زنی است که از سرکوفتهای خانه پدری به تنگ آمده و به ناچار تن به ازدواج با «مش رمضان» (که شاید خاله سوسکه جای نوه او باشد) دادهاست.[۳۵] پولدار بودن مش رمضان از لقب مشهدی و دورهای که داستان به آن تعلق دارد برمیآید.[۳۶]
آذردخت بهرامی خاله سوسکه را زنی میانسال میدانست که به دنبال شوهر مطلوب خویش میگردد.[۳۷] خاله سوسکه زنی متکی به نفس است که در اجتماع، به مزاحمتها و اهانتهای رندان جواب دندان شکن میدهد؛ ولی به گفته هانا ناصرزاده، او کتک خوردن از همسر را به عنوان یک اصل غیرقابل تغییر پذیرفتهاست.[۳۸] خاله سوسکه اصل را بر این گرفته که گریزی از تنبیه بدنی ندارد. در واقع پیام ضمنی قصه این است که کتک زدن زن در جامعه امری است بدیهی و نهادینه شده. نهایت تدبیری که خاله سوسکه میتواند بیندیشد این است که تن به ازدواج با چه کسی دهد تا کمتر کتک بخورد.[۳۹] به گفته فریده پورگیو، داستانسرا حتی تلاش نمیکند تا آزار جسمی زن توسط شوهر را به چالش بکشد، بلکه در صدد پذیرش آن و القای طبیعی بودن چنین رفتاری است.[۴۰]
در دیدگاهی دیگر و به گفته حبیبالله لزگی، اگرچه این قصه خشونت را به عنوان یک واقعیت اجتماعی طرح میکند، ولی خواننده را به پذیرش آن ترغیب نمیکند و وی را به عصیان در برابر این پدیده فرا میخواند. از سوی دیگر فعل کتک خوردن هیچگاه در داستان از حرف به عمل در نمیآید.[۴۱]
جمالالدین اکرمی، خاله سوسکه را نه یک قصه و داستان، بلکه یک متل معرفی میکند که لحن روایی آن، نمایه مسلط بر آن است. وی خاله سوسکه را در ردیف «اتل متل» و « «دویدم و دویدم» برمیشمرد.[۴۲] محمدهادی محمدی و زهره قاینی نیز خاله سوسکه را متل معرفی کرده و اضافه میکنند: «خاله سوسکه از متلهای ویژه کودکان… و قصهای سرگرمکننده و شادیبخش است که تنها برای سرگرمی کودک پدید آمده و آموزههای اخلاقی و آموزشی ندارد»[۴۳]
احمدرضا احمدی، شاعر کرمانی نیز خاله سوسکه را به دلیل تحمیل همیشگی فضای ادبیات بزرگسال به ادبیات کودک شعر یا داستان نمیداند. بلکه آن را خردهروایت و قصه عامیانهای میداند که به دنبال پایان قصهاست.[۴۴]
عبدالحسین زرینکوب قصههایی از قبیل خاله سوسکه را در ردیف افسانههای زنجیری قرار میدهد. در افسانههای زنجیری زبان فارسی، شخصیتهای داستان پی در پی از یکدیگر سؤال میپرسند تا بالاخره به جواب اصلی برسند. این سؤالات در قالب عبارتهای موزون هستند که به صورت ترجیع تکرار میشود.[۴۵] اولریش مارزلف نیز خاله سوسکه را در شمار قصههای زنجیرهای و با شماره ۲۰۲۳ در کتاب خود به نام «طبقهبندی قصههای ایرانی» جای داده است.[۴۶]
در سال ۱۳۸۸ فیلم مستند خاله سوسکه به کارگردانی نادره ترکمانی ساخته شد. این فیلم به روایت تغییرات افسانه خاله سوسکه، از اولین روایت چاپی تا زمان ساخت فیلم پرداخته بود. در این فیلم سحر ولدبیگی در نقش خاله سوسکه نقش آفرینی کردهاست.[۴۷]
علیرغم تمایل استانداری همدان به ساخته شدن این فیلم در این استان، فیلم در بازار سرپوشیده اراک ساخته شدهاست. این فیلم برداشت آزادی از تحقیقات مندرج در کتاب «خاله سوسکه از اولین روایت چاپی تا امروز» نوشته و پژوهش «خسرو صالحی» است. کارگردان این فیلم با توجه به قابلیت بصری بالای افسانه خاله سوسکه، ابزار تکنولوژی و جلوههای ویژه سینمای ایران را برای تقویت فضای فانتزی مورد نیاز اینگونه افسانهها بسیار اندک دانستهاست.[۴۸]
این فیلم در فرهنگسرای انقلاب تهران نقد شدهاست.[۴۹]
خاله سوسکه بر آثار سینمایی دیگری نیز تأثیر غیرمستقیم داشتهاست. در سکانسی از فیلم گبه اثر محسن مخملباف، شخصیت اصلی فیلم که مردی میانسال و مجرد است، به دنبال دختر روستایی جوانی به سرچشمه میرود. دختر که با لباس قشقایی مشغول شستن ظرف است، در پاسخ به خواستگاری مرد میپرسد: «اگر از دستم عصبانی بشی چطوری تلافی میکنی؟» و مرد که منشأ سؤال دختر را میداند پاسخ میدهد «برات شعر میخونم»[۵۰]
در آبانماه سال ۱۳۹۰ یک گروه نمایش عروسکی از اصفهان، نمایشی بر اساس این داستان را به کارگردانی اعظم مختاری در جشنواره بین الملی تئاتر کودک و نوجوان در همدان و همچنین هشتمین جشنواره سراسری تئاتر ماه به روی صحنه برد.[۵۱] این نمایش برنده لوح تقدیر و جوایزی از این دو جشنواره گردید.[۵۲][۵۳]
خاله سوسکه نام یک متل ایرانی است و در مورد سوسکی است که برای سفر به همدان دچار مشکلاتی میشود.[۱] او در پاسخ به خواستگارهای متعدد خود در پایان با «آقاموشه» ازدواج میکند.[۲] این متل از دوره قاجار تاکنون در دهها روایت گوناگون چاپ و منتشر شدهاست. به گونهای که به یکی از تکراریترین عناوین کتابهای کودک در ایران تبدیل شدهاست. همچنین نمایشنامهها و فیلمنامههای متعددی بر اساس این حکایت تهیه شدهاست. این متل به برخی زبانهای دیگر نیز ترجمه شدهاست.
در این موضوع که این حکایت نمونهای از کلیشههای جنسیتی علیه زنان بوده یا نمادی از اراده زن ایرانی است اختلاف نظر وجود دارد. راوی اولیه داستان و زمان تقریبی پیدایش آن مشخص نیست، ولی ریشه این متل در روایت کنونی آن احتمالاً به دوره قاجار بازمیگردد. این داستان همچنان در حال نقد، بررسی و بازنویسی است.
حکایت خاله سوسکه افسانهای ایرانی است که ریشه در ادبیات عامه ایرانیان دارد و سینه به سینه از مادربزرگها منتقل شدهاست.[۴] داستان یا دستکم روایتی از آن که اکنون شناختهشدهتر است، مربوط به دوره قاجار و مقارن ورود تنباکو به ایران است. چرا که در روایت فعلی، «کشیدن قلیان بلور» نشانه رفاه و اشرافیت زنان بودهاست. از دیگر سو، چادری از جنس پوست پیاز، نشان میدهد که روایت اصلی داستان نیز مربوط به پیش از ورود اسلام به ایران نیست.[۵]
محل زندگی و کار آقاموشه، قصر حاکم است. هانا ناصرزاده از همین موضوع نتیجه میگیرد که واقعه در زمانی رخ داده که حکومت ملوکالطوایفی وجود داشته و حاکم موردنظر، مسئولیت اداره مکان اتفاق افتادن قصه (شهری نزدیک به همدان) را از طرف حاکم کل (که اگر زمان وقوع عهد قاجار دانسته شود، در تهران ساکن بوده)، بر عهده داشتهاست.[۶]
یک نمونه مکتوب و مصور از این قصه همراه با داستانهای سلیم جواهری و چهار درویش بدون تاریخ منتشر شدهاست و نوشین نفیسی آن را در میان دو کتاب به تاریخهای ۱۲۷۵ و ۱۲۸۲ معرفی نمودهاست. در این جزوه چند صحنه داستان نیز به تصویر کشیده شدهاست. قهرمان داستان شلوار پرچین و چادر سیاه پوشیده و روبندهای بلند دارد که تا زانو میرسد و تنها دو سوراخ مقابل چشمان دارد. یکی از نقاشیهای کتاب، دکان قصاب را با گوسفندان آویخته با دنبههای ضخیم نشان میدهد و دیگری دکان نانوا را با توتکهای مختلفی که روی پیشخوان گستردهاست.[۷] به هرحال در دوره قاجار قصه خاله سوسکه همراه با قصههایی همچون خاله قورباغه و شنگول و منگول به چاپ مصور میرسیدهاند.[۸] خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
برخلاف سالهای پیش از انقلاب که منظومههای فولکوریک، به دقت توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ثبت میشد و این امر یکی از اهداف برنامهریزی شده این مؤسسه بود، امروزه این هدف یکی از اهداف کاملاً فراموش شده این سازمان و ناشران دیگر قلمداد شده و افسانههای فولکوریکی همچون خاله سوسکه فقط با اهداف تجاری و برای سلیقههای فردی و بازارپسند بهطور مکرر منتشر میشوند.[۹]
در میان عناوین کتابهای منظومی که در سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۲ برای کودکان در ایران منتشر شده، سه عنوان «شنگول و منگول»، «کدوی قلقلهزن» و «خاله سوسکه» دارای بیشترین تکرار بودهاند.[۱۰]
در ابتدای سال ۱۳۹۰ کمیته آموزش و ترویج شورای کتاب کودک در نخستین نشست تخصصی خود به تحلیل و نگاهی نو به این افسانه کهن پرداخت.[۱۲] در پایان سال ۱۳۸۹ نیز این داستان به همراه برخی دیگر از داستانهای فولکوریک ایرانی بازنویسی و بازآفرینی شدند.[۱۳]
شکوه قاسمنیا، شاعر کودکان نیز از جمله کسانی است که بازآفرینیهایی در زمینه خاله سوسکه داشتهاست. کارهایی همچون مجموعه شعر «خاله سوسکه و آقا موشه» و مجموعه شعر «خاله سوسکه و وروجک» از نمونه کارهای او در این زمینهاست.[۱۴] به گفته شهرام رجبزاده، این کارهای قاسمنیا با انتظاری که از شعر میرود فرسنگها فاصله داشته و «سریکاریهایی» است که فقط حول یک شخصیت «سر انداخته» شدهاست.[۱۵]
مهدی آذریزدی نیز در یک مجموعه قصه منتشر نشده به نام قصههای مکتبخانه، داستان خاله سوسکه را بازنویسی کردهاست.[۱۶]
خسرو صالحی اثری پژوهشی را با عنوان خاله سوسکه در سال ۱۳۸۷ راهی بازار کتاب نمودهاست. در این اثر ۴۰۰ صفحهای، ۱۵۰ روایت منتشر شده از متل خاله سوسکه بررسی شدهاست. این کتاب دارای یک مقدمه ۴۰ صفحهای است.[۱۷]
در سال ۱۳۸۱ کتاب «خاله سوسکه کجا میری؟» در کشور ژاپن منتشر شد. نگارههای این کتاب به قلم مرتضی زاهدی و در سبک اکسپرسیونیسم پدید آمده بود.[۱۸] همچنین روت براون، قصهگوی کانادایی نسخه منحصربهفردی از این قصه پدیدآوردهاست.[۱۹] این نسخه کتاب از پارچه ساخته شده و به کتابخانه تحقیقاتی شورای کتاب کودک ایران نیز هدیه شدهاست.[۲۰]
پدر خاله سوسکه از بیشوهر ماندن دخترش خسته میشود و به او پیشنهاد میکند به همدان برود و همسر «مش رمضون» بشود و «نان گندم بخورد، قلیان بلور بکشد، منت بابا نکشد». خاله سوسکه با چادری از پوست پیاز و کفشهایی از چوب گردو به سوی همدان به راه میافتد. در طول مسیر کسبه بازار همچون قصاب و نانوا از وی خواستگاری خشنی میکنند که با پاسخ سرد خاله سوسکه مواجه میشوند. خاله سوسکه از آنان میپرسد که اگر همسر آنان شود، در موقع دعوا او را چگونه خواهند زد. خواستگاران هریک به فراخور شغل خود روش خشونت باری برای تنبیه احتمالی او در نظر میگیرند و خاله سوسکه به همین دلیل از ازدواج با آنان منصرف میشود. آخرین خواستگار «آقا موشه» است که با لحنی ملاطفتآمیز از وی خواستگاری میکند و در پاسخ به پرسش تکراری او، عنوان میکند که به جای تنبیه احتمالی، با دم نرم خود سرمه به چشم عروس خواهد کشید. ازدواج این دو سر میگیرد؛ ولی خاله سوسکه در نهر آب میافتد و پس از نجات به وسیله آقا موشه و به کمک نردبان طلا، بیمار میشود و آقاموشه که مشغول پختن شوربا برای تیمار همسر بیمار خود است، به داخل دیگ آش میافتد و میمیرد. به همین دلیل خاله سوسکه پس از آن سیاهپوش میشود.
سیاهپوش بودن سوسک در عزای شوهر، دوستداری حیوانات و جان بخشیدن به خودیترین و چندشآورترین حشرات و جانوران و تعیین مثبت و منفی بودن شخصیتها، نه براساس جنس، نه بر روال داستان از نکات مهم این قصهاست.[۲۱]
هانا ناصرزاده احتمال میدهد که این قصه، روایتی واقعی از قصه پرداز آن است.[۲۲] ثریا قزلایاق، پزوهشگر بازیهای سنتی ایرانی[۲۳] نیز خالق این قصه را یک زن میداند که در این قصه با هوشمندی و ظرافت از حق خود دفاع کردهاست.[۲۴]
هانا ناصرزاده خاستگاه داستان را غرب کشور و شهرهای اطراف همدان میداند. جایی که امکان سفر به همدان با پای پیاده وجود داشتهاست. در قصه هیچ اشارهای به وسایل حمل و نقل نمیشود.[۲۵]
سمیرا اصلانپور این قصه را متعلق به کودکان نمیداند. به گفته وی بسیاری از قصهها و افسانههای عامیانهای که برای کودکان گفته میشود، همچون این قصه، اصلاً موضوعات کودکانهای ندارد.[۲۶]
هفتهنامه سلامت در شماره ۲۳۳ خود به تحلیل طنز این داستان از دیدگاه نشانه شناسی پزشکی پرداخت.[۲۷] شهرام شکیبا نیز مطلب طنزی با موضوع قصه خاله سوسکه دارد.[۲۸]
خاله سوسکه دختری از جامعهای سنتی است که در انتظار گشوده شدن بخت خود نمینشیند و دست روی دست نمیگذارد، بلکه با به دست گرفتن ابتکار عمل، خود آیندهاش را رقم زده و برای خود همسری میگزیند.[۲۹] او سرانجام از میان خواستگاران کاسبکار و مالدار، موشی نرمخوی و خوش زبان، هرچند ندار را انتخاب میکند. موشی که سرانجام جان در ره عشق او (پختن شوربایی برای خاله سوسکه بیمار) میگذارد. ابزار و تنها برگ برنده خاله سوسکه در جذب خواستگاران، جلوهگری زنانه است.[۳۰]
دنیای خاله سوسکه، دنیایی کاملاً مرد سالار است. این پدر است که تصمیم میگیرد دختر را به شوهر بدهد. شوهری که (در برخی روایتها) حرمسرایی دارد و از زنان ریزنقش خوشش میآید. در طول مسیر سفر خاله سوسکه، مردان به خود اجازه میدهند که بیمقدمه از نام و نشان و قصد او از سفرش پرس و جو کنند. در داستان دلیل این رفتارهای جنسیتی، عدم استقلال اقتصادی زنان عنوان میشود. فقط مردان قصه هستند که نقشی اقتصادی و اجتماعی (بقال، قصاب،…) در جامعه دارند و خاله سوسکه سرانجام با ازدواج با آقاموشه «سر و سامان» میگیرد. تنها جایی در قصه که آقاموشه نقش جنسیتی را زیر پا میگذارد و دست به آشپزی میزند، تاوان سختی میپردازد. از ابتدای داستان هم پدر خاله سوسکه به دلیل ناتوانی اقتصادی تصمیم به ازدواج دخترش با مشرمضون میگیرد. در این میان ایدهآلهای خاله سوسکه نیز اغلب اقتصادی است. وقتی او در جوی آب افتاده و آقا موشه قصد نجات او را دارد، خاله سوسکه به کمتر از نردبان طلا برای نجات خویش راضی نمیشود.[۳۱] از ابتدای داستان نیز توجیه خاله سوسکه برای آغاز سفر، خوردن نان گندم و قلیان بلور در خانه مشرمضون است.[۳۲] با اینحال شروط خاله سوسکه برای ازدواج مادی نیست. او در هنگام پاسخ دادن به خواستگاران خود بر جنبه مبادلهگری ازدواج و مهریه سنگین تأکید نمیکند. او فقط به دنبال همسری است که در کنار او عمر را به پیری برساند.[۳۳]
شادی صدر، فعال حقوق زنان، قصه خاله سوسکه را بزرگترین مثال کلیشههای جنسیتی در ادبیات کودک میداند.[۳۴] خاله سوسکه نمادی از ارادهٔ زن ایرانی و آرزوهای دست نیافته و فروخوردهاش تصویر شدهاست. هانا ناصرزاده خاله سوسکه را دختری مستقل و آزاداندیش، ولی محدود به عرف و محدودیتهای موجود اجتماعی میداند. خاله سوسکه زنی است که از سرکوفتهای خانه پدری به تنگ آمده و به ناچار تن به ازدواج با «مش رمضان» (که شاید خاله سوسکه جای نوه او باشد) دادهاست.[۳۵] پولدار بودن مش رمضان از لقب مشهدی و دورهای که داستان به آن تعلق دارد برمیآید.[۳۶]
آذردخت بهرامی خاله سوسکه را زنی میانسال میدانست که به دنبال شوهر مطلوب خویش میگردد.[۳۷] خاله سوسکه زنی متکی به نفس است که در اجتماع، به مزاحمتها و اهانتهای رندان جواب دندان شکن میدهد؛ ولی به گفته هانا ناصرزاده، او کتک خوردن از همسر را به عنوان یک اصل غیرقابل تغییر پذیرفتهاست.[۳۸] خاله سوسکه اصل را بر این گرفته که گریزی از تنبیه بدنی ندارد. در واقع پیام ضمنی قصه این است که کتک زدن زن در جامعه امری است بدیهی و نهادینه شده. نهایت تدبیری که خاله سوسکه میتواند بیندیشد این است که تن به ازدواج با چه کسی دهد تا کمتر کتک بخورد.[۳۹] به گفته فریده پورگیو، داستانسرا حتی تلاش نمیکند تا آزار جسمی زن توسط شوهر را به چالش بکشد، بلکه در صدد پذیرش آن و القای طبیعی بودن چنین رفتاری است.[۴۰]
در دیدگاهی دیگر و به گفته حبیبالله لزگی، اگرچه این قصه خشونت را به عنوان یک واقعیت اجتماعی طرح میکند، ولی خواننده را به پذیرش آن ترغیب نمیکند و وی را به عصیان در برابر این پدیده فرا میخواند. از سوی دیگر فعل کتک خوردن هیچگاه در داستان از حرف به عمل در نمیآید.[۴۱]
جمالالدین اکرمی، خاله سوسکه را نه یک قصه و داستان، بلکه یک متل معرفی میکند که لحن روایی آن، نمایه مسلط بر آن است. وی خاله سوسکه را در ردیف «اتل متل» و « «دویدم و دویدم» برمیشمرد.[۴۲] محمدهادی محمدی و زهره قاینی نیز خاله سوسکه را متل معرفی کرده و اضافه میکنند: «خاله سوسکه از متلهای ویژه کودکان… و قصهای سرگرمکننده و شادیبخش است که تنها برای سرگرمی کودک پدید آمده و آموزههای اخلاقی و آموزشی ندارد»[۴۳]
احمدرضا احمدی، شاعر کرمانی نیز خاله سوسکه را به دلیل تحمیل همیشگی فضای ادبیات بزرگسال به ادبیات کودک شعر یا داستان نمیداند. بلکه آن را خردهروایت و قصه عامیانهای میداند که به دنبال پایان قصهاست.[۴۴]
عبدالحسین زرینکوب قصههایی از قبیل خاله سوسکه را در ردیف افسانههای زنجیری قرار میدهد. در افسانههای زنجیری زبان فارسی، شخصیتهای داستان پی در پی از یکدیگر سؤال میپرسند تا بالاخره به جواب اصلی برسند. این سؤالات در قالب عبارتهای موزون هستند که به صورت ترجیع تکرار میشود.[۴۵] اولریش مارزلف نیز خاله سوسکه را در شمار قصههای زنجیرهای و با شماره ۲۰۲۳ در کتاب خود به نام «طبقهبندی قصههای ایرانی» جای داده است.[۴۶]
در سال ۱۳۸۸ فیلم مستند خاله سوسکه به کارگردانی نادره ترکمانی ساخته شد. این فیلم به روایت تغییرات افسانه خاله سوسکه، از اولین روایت چاپی تا زمان ساخت فیلم پرداخته بود. در این فیلم سحر ولدبیگی در نقش خاله سوسکه نقش آفرینی کردهاست.[۴۷]
علیرغم تمایل استانداری همدان به ساخته شدن این فیلم در این استان، فیلم در بازار سرپوشیده اراک ساخته شدهاست. این فیلم برداشت آزادی از تحقیقات مندرج در کتاب «خاله سوسکه از اولین روایت چاپی تا امروز» نوشته و پژوهش «خسرو صالحی» است. کارگردان این فیلم با توجه به قابلیت بصری بالای افسانه خاله سوسکه، ابزار تکنولوژی و جلوههای ویژه سینمای ایران را برای تقویت فضای فانتزی مورد نیاز اینگونه افسانهها بسیار اندک دانستهاست.[۴۸]
این فیلم در فرهنگسرای انقلاب تهران نقد شدهاست.[۴۹]
خاله سوسکه بر آثار سینمایی دیگری نیز تأثیر غیرمستقیم داشتهاست. در سکانسی از فیلم گبه اثر محسن مخملباف، شخصیت اصلی فیلم که مردی میانسال و مجرد است، به دنبال دختر روستایی جوانی به سرچشمه میرود. دختر که با لباس قشقایی مشغول شستن ظرف است، در پاسخ به خواستگاری مرد میپرسد: «اگر از دستم عصبانی بشی چطوری تلافی میکنی؟» و مرد که منشأ سؤال دختر را میداند پاسخ میدهد «برات شعر میخونم»[۵۰]
در آبانماه سال ۱۳۹۰ یک گروه نمایش عروسکی از اصفهان، نمایشی بر اساس این داستان را به کارگردانی اعظم مختاری در جشنواره بین الملی تئاتر کودک و نوجوان در همدان و همچنین هشتمین جشنواره سراسری تئاتر ماه به روی صحنه برد.[۵۱] این نمایش برنده لوح تقدیر و جوایزی از این دو جشنواره گردید.[۵۲][۵۳]
خاله سوسکه نام یک متل ایرانی است و در مورد سوسکی است که برای سفر به همدان دچار مشکلاتی میشود.[۱] او در پاسخ به خواستگارهای متعدد خود در پایان با «آقاموشه» ازدواج میکند.[۲] این متل از دوره قاجار تاکنون در دهها روایت گوناگون چاپ و منتشر شدهاست. به گونهای که به یکی از تکراریترین عناوین کتابهای کودک در ایران تبدیل شدهاست. همچنین نمایشنامهها و فیلمنامههای متعددی بر اساس این حکایت تهیه شدهاست. این متل به برخی زبانهای دیگر نیز ترجمه شدهاست.
در این موضوع که این حکایت نمونهای از کلیشههای جنسیتی علیه زنان بوده یا نمادی از اراده زن ایرانی است اختلاف نظر وجود دارد. راوی اولیه داستان و زمان تقریبی پیدایش آن مشخص نیست، ولی ریشه این متل در روایت کنونی آن احتمالاً به دوره قاجار بازمیگردد. این داستان همچنان در حال نقد، بررسی و بازنویسی است.
حکایت خاله سوسکه افسانهای ایرانی است که ریشه در ادبیات عامه ایرانیان دارد و سینه به سینه از مادربزرگها منتقل شدهاست.[۴] داستان یا دستکم روایتی از آن که اکنون شناختهشدهتر است، مربوط به دوره قاجار و مقارن ورود تنباکو به ایران است. چرا که در روایت فعلی، «کشیدن قلیان بلور» نشانه رفاه و اشرافیت زنان بودهاست. از دیگر سو، چادری از جنس پوست پیاز، نشان میدهد که روایت اصلی داستان نیز مربوط به پیش از ورود اسلام به ایران نیست.[۵]
محل زندگی و کار آقاموشه، قصر حاکم است. هانا ناصرزاده از همین موضوع نتیجه میگیرد که واقعه در زمانی رخ داده که حکومت ملوکالطوایفی وجود داشته و حاکم موردنظر، مسئولیت اداره مکان اتفاق افتادن قصه (شهری نزدیک به همدان) را از طرف حاکم کل (که اگر زمان وقوع عهد قاجار دانسته شود، در تهران ساکن بوده)، بر عهده داشتهاست.[۶]
یک نمونه مکتوب و مصور از این قصه همراه با داستانهای سلیم جواهری و چهار درویش بدون تاریخ منتشر شدهاست و نوشین نفیسی آن را در میان دو کتاب به تاریخهای ۱۲۷۵ و ۱۲۸۲ معرفی نمودهاست. در این جزوه چند صحنه داستان نیز به تصویر کشیده شدهاست. قهرمان داستان شلوار پرچین و چادر سیاه پوشیده و روبندهای بلند دارد که تا زانو میرسد و تنها دو سوراخ مقابل چشمان دارد. یکی از نقاشیهای کتاب، دکان قصاب را با گوسفندان آویخته با دنبههای ضخیم نشان میدهد و دیگری دکان نانوا را با توتکهای مختلفی که روی پیشخوان گستردهاست.[۷] به هرحال در دوره قاجار قصه خاله سوسکه همراه با قصههایی همچون خاله قورباغه و شنگول و منگول به چاپ مصور میرسیدهاند.[۸] خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
برخلاف سالهای پیش از انقلاب که منظومههای فولکوریک، به دقت توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ثبت میشد و این امر یکی از اهداف برنامهریزی شده این مؤسسه بود، امروزه این هدف یکی از اهداف کاملاً فراموش شده این سازمان و ناشران دیگر قلمداد شده و افسانههای فولکوریکی همچون خاله سوسکه فقط با اهداف تجاری و برای سلیقههای فردی و بازارپسند بهطور مکرر منتشر میشوند.[۹]
در میان عناوین کتابهای منظومی که در سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۲ برای کودکان در ایران منتشر شده، سه عنوان «شنگول و منگول»، «کدوی قلقلهزن» و «خاله سوسکه» دارای بیشترین تکرار بودهاند.[۱۰]
در ابتدای سال ۱۳۹۰ کمیته آموزش و ترویج شورای کتاب کودک در نخستین نشست تخصصی خود به تحلیل و نگاهی نو به این افسانه کهن پرداخت.[۱۲] در پایان سال ۱۳۸۹ نیز این داستان به همراه برخی دیگر از داستانهای فولکوریک ایرانی بازنویسی و بازآفرینی شدند.[۱۳]
شکوه قاسمنیا، شاعر کودکان نیز از جمله کسانی است که بازآفرینیهایی در زمینه خاله سوسکه داشتهاست. کارهایی همچون مجموعه شعر «خاله سوسکه و آقا موشه» و مجموعه شعر «خاله سوسکه و وروجک» از نمونه کارهای او در این زمینهاست.[۱۴] به گفته شهرام رجبزاده، این کارهای قاسمنیا با انتظاری که از شعر میرود فرسنگها فاصله داشته و «سریکاریهایی» است که فقط حول یک شخصیت «سر انداخته» شدهاست.[۱۵]
مهدی آذریزدی نیز در یک مجموعه قصه منتشر نشده به نام قصههای مکتبخانه، داستان خاله سوسکه را بازنویسی کردهاست.[۱۶]
خسرو صالحی اثری پژوهشی را با عنوان خاله سوسکه در سال ۱۳۸۷ راهی بازار کتاب نمودهاست. در این اثر ۴۰۰ صفحهای، ۱۵۰ روایت منتشر شده از متل خاله سوسکه بررسی شدهاست. این کتاب دارای یک مقدمه ۴۰ صفحهای است.[۱۷]
در سال ۱۳۸۱ کتاب «خاله سوسکه کجا میری؟» در کشور ژاپن منتشر شد. نگارههای این کتاب به قلم مرتضی زاهدی و در سبک اکسپرسیونیسم پدید آمده بود.[۱۸] همچنین روت براون، قصهگوی کانادایی نسخه منحصربهفردی از این قصه پدیدآوردهاست.[۱۹] این نسخه کتاب از پارچه ساخته شده و به کتابخانه تحقیقاتی شورای کتاب کودک ایران نیز هدیه شدهاست.[۲۰]
پدر خاله سوسکه از بیشوهر ماندن دخترش خسته میشود و به او پیشنهاد میکند به همدان برود و همسر «مش رمضون» بشود و «نان گندم بخورد، قلیان بلور بکشد، منت بابا نکشد». خاله سوسکه با چادری از پوست پیاز و کفشهایی از چوب گردو به سوی همدان به راه میافتد. در طول مسیر کسبه بازار همچون قصاب و نانوا از وی خواستگاری خشنی میکنند که با پاسخ سرد خاله سوسکه مواجه میشوند. خاله سوسکه از آنان میپرسد که اگر همسر آنان شود، در موقع دعوا او را چگونه خواهند زد. خواستگاران هریک به فراخور شغل خود روش خشونت باری برای تنبیه احتمالی او در نظر میگیرند و خاله سوسکه به همین دلیل از ازدواج با آنان منصرف میشود. آخرین خواستگار «آقا موشه» است که با لحنی ملاطفتآمیز از وی خواستگاری میکند و در پاسخ به پرسش تکراری او، عنوان میکند که به جای تنبیه احتمالی، با دم نرم خود سرمه به چشم عروس خواهد کشید. ازدواج این دو سر میگیرد؛ ولی خاله سوسکه در نهر آب میافتد و پس از نجات به وسیله آقا موشه و به کمک نردبان طلا، بیمار میشود و آقاموشه که مشغول پختن شوربا برای تیمار همسر بیمار خود است، به داخل دیگ آش میافتد و میمیرد. به همین دلیل خاله سوسکه پس از آن سیاهپوش میشود.
سیاهپوش بودن سوسک در عزای شوهر، دوستداری حیوانات و جان بخشیدن به خودیترین و چندشآورترین حشرات و جانوران و تعیین مثبت و منفی بودن شخصیتها، نه براساس جنس، نه بر روال داستان از نکات مهم این قصهاست.[۲۱]
هانا ناصرزاده احتمال میدهد که این قصه، روایتی واقعی از قصه پرداز آن است.[۲۲] ثریا قزلایاق، پزوهشگر بازیهای سنتی ایرانی[۲۳] نیز خالق این قصه را یک زن میداند که در این قصه با هوشمندی و ظرافت از حق خود دفاع کردهاست.[۲۴]
هانا ناصرزاده خاستگاه داستان را غرب کشور و شهرهای اطراف همدان میداند. جایی که امکان سفر به همدان با پای پیاده وجود داشتهاست. در قصه هیچ اشارهای به وسایل حمل و نقل نمیشود.[۲۵]
سمیرا اصلانپور این قصه را متعلق به کودکان نمیداند. به گفته وی بسیاری از قصهها و افسانههای عامیانهای که برای کودکان گفته میشود، همچون این قصه، اصلاً موضوعات کودکانهای ندارد.[۲۶]
هفتهنامه سلامت در شماره ۲۳۳ خود به تحلیل طنز این داستان از دیدگاه نشانه شناسی پزشکی پرداخت.[۲۷] شهرام شکیبا نیز مطلب طنزی با موضوع قصه خاله سوسکه دارد.[۲۸]
خاله سوسکه دختری از جامعهای سنتی است که در انتظار گشوده شدن بخت خود نمینشیند و دست روی دست نمیگذارد، بلکه با به دست گرفتن ابتکار عمل، خود آیندهاش را رقم زده و برای خود همسری میگزیند.[۲۹] او سرانجام از میان خواستگاران کاسبکار و مالدار، موشی نرمخوی و خوش زبان، هرچند ندار را انتخاب میکند. موشی که سرانجام جان در ره عشق او (پختن شوربایی برای خاله سوسکه بیمار) میگذارد. ابزار و تنها برگ برنده خاله سوسکه در جذب خواستگاران، جلوهگری زنانه است.[۳۰]
دنیای خاله سوسکه، دنیایی کاملاً مرد سالار است. این پدر است که تصمیم میگیرد دختر را به شوهر بدهد. شوهری که (در برخی روایتها) حرمسرایی دارد و از زنان ریزنقش خوشش میآید. در طول مسیر سفر خاله سوسکه، مردان به خود اجازه میدهند که بیمقدمه از نام و نشان و قصد او از سفرش پرس و جو کنند. در داستان دلیل این رفتارهای جنسیتی، عدم استقلال اقتصادی زنان عنوان میشود. فقط مردان قصه هستند که نقشی اقتصادی و اجتماعی (بقال، قصاب،…) در جامعه دارند و خاله سوسکه سرانجام با ازدواج با آقاموشه «سر و سامان» میگیرد. تنها جایی در قصه که آقاموشه نقش جنسیتی را زیر پا میگذارد و دست به آشپزی میزند، تاوان سختی میپردازد. از ابتدای داستان هم پدر خاله سوسکه به دلیل ناتوانی اقتصادی تصمیم به ازدواج دخترش با مشرمضون میگیرد. در این میان ایدهآلهای خاله سوسکه نیز اغلب اقتصادی است. وقتی او در جوی آب افتاده و آقا موشه قصد نجات او را دارد، خاله سوسکه به کمتر از نردبان طلا برای نجات خویش راضی نمیشود.[۳۱] از ابتدای داستان نیز توجیه خاله سوسکه برای آغاز سفر، خوردن نان گندم و قلیان بلور در خانه مشرمضون است.[۳۲] با اینحال شروط خاله سوسکه برای ازدواج مادی نیست. او در هنگام پاسخ دادن به خواستگاران خود بر جنبه مبادلهگری ازدواج و مهریه سنگین تأکید نمیکند. او فقط به دنبال همسری است که در کنار او عمر را به پیری برساند.[۳۳]
شادی صدر، فعال حقوق زنان، قصه خاله سوسکه را بزرگترین مثال کلیشههای جنسیتی در ادبیات کودک میداند.[۳۴] خاله سوسکه نمادی از ارادهٔ زن ایرانی و آرزوهای دست نیافته و فروخوردهاش تصویر شدهاست. هانا ناصرزاده خاله سوسکه را دختری مستقل و آزاداندیش، ولی محدود به عرف و محدودیتهای موجود اجتماعی میداند. خاله سوسکه زنی است که از سرکوفتهای خانه پدری به تنگ آمده و به ناچار تن به ازدواج با «مش رمضان» (که شاید خاله سوسکه جای نوه او باشد) دادهاست.[۳۵] پولدار بودن مش رمضان از لقب مشهدی و دورهای که داستان به آن تعلق دارد برمیآید.[۳۶]
آذردخت بهرامی خاله سوسکه را زنی میانسال میدانست که به دنبال شوهر مطلوب خویش میگردد.[۳۷] خاله سوسکه زنی متکی به نفس است که در اجتماع، به مزاحمتها و اهانتهای رندان جواب دندان شکن میدهد؛ ولی به گفته هانا ناصرزاده، او کتک خوردن از همسر را به عنوان یک اصل غیرقابل تغییر پذیرفتهاست.[۳۸] خاله سوسکه اصل را بر این گرفته که گریزی از تنبیه بدنی ندارد. در واقع پیام ضمنی قصه این است که کتک زدن زن در جامعه امری است بدیهی و نهادینه شده. نهایت تدبیری که خاله سوسکه میتواند بیندیشد این است که تن به ازدواج با چه کسی دهد تا کمتر کتک بخورد.[۳۹] به گفته فریده پورگیو، داستانسرا حتی تلاش نمیکند تا آزار جسمی زن توسط شوهر را به چالش بکشد، بلکه در صدد پذیرش آن و القای طبیعی بودن چنین رفتاری است.[۴۰]
در دیدگاهی دیگر و به گفته حبیبالله لزگی، اگرچه این قصه خشونت را به عنوان یک واقعیت اجتماعی طرح میکند، ولی خواننده را به پذیرش آن ترغیب نمیکند و وی را به عصیان در برابر این پدیده فرا میخواند. از سوی دیگر فعل کتک خوردن هیچگاه در داستان از حرف به عمل در نمیآید.[۴۱]
جمالالدین اکرمی، خاله سوسکه را نه یک قصه و داستان، بلکه یک متل معرفی میکند که لحن روایی آن، نمایه مسلط بر آن است. وی خاله سوسکه را در ردیف «اتل متل» و « «دویدم و دویدم» برمیشمرد.[۴۲] محمدهادی محمدی و زهره قاینی نیز خاله سوسکه را متل معرفی کرده و اضافه میکنند: «خاله سوسکه از متلهای ویژه کودکان… و قصهای سرگرمکننده و شادیبخش است که تنها برای سرگرمی کودک پدید آمده و آموزههای اخلاقی و آموزشی ندارد»[۴۳]
احمدرضا احمدی، شاعر کرمانی نیز خاله سوسکه را به دلیل تحمیل همیشگی فضای ادبیات بزرگسال به ادبیات کودک شعر یا داستان نمیداند. بلکه آن را خردهروایت و قصه عامیانهای میداند که به دنبال پایان قصهاست.[۴۴]
عبدالحسین زرینکوب قصههایی از قبیل خاله سوسکه را در ردیف افسانههای زنجیری قرار میدهد. در افسانههای زنجیری زبان فارسی، شخصیتهای داستان پی در پی از یکدیگر سؤال میپرسند تا بالاخره به جواب اصلی برسند. این سؤالات در قالب عبارتهای موزون هستند که به صورت ترجیع تکرار میشود.[۴۵] اولریش مارزلف نیز خاله سوسکه را در شمار قصههای زنجیرهای و با شماره ۲۰۲۳ در کتاب خود به نام «طبقهبندی قصههای ایرانی» جای داده است.[۴۶]
در سال ۱۳۸۸ فیلم مستند خاله سوسکه به کارگردانی نادره ترکمانی ساخته شد. این فیلم به روایت تغییرات افسانه خاله سوسکه، از اولین روایت چاپی تا زمان ساخت فیلم پرداخته بود. در این فیلم سحر ولدبیگی در نقش خاله سوسکه نقش آفرینی کردهاست.[۴۷]
علیرغم تمایل استانداری همدان به ساخته شدن این فیلم در این استان، فیلم در بازار سرپوشیده اراک ساخته شدهاست. این فیلم برداشت آزادی از تحقیقات مندرج در کتاب «خاله سوسکه از اولین روایت چاپی تا امروز» نوشته و پژوهش «خسرو صالحی» است. کارگردان این فیلم با توجه به قابلیت بصری بالای افسانه خاله سوسکه، ابزار تکنولوژی و جلوههای ویژه سینمای ایران را برای تقویت فضای فانتزی مورد نیاز اینگونه افسانهها بسیار اندک دانستهاست.[۴۸]
این فیلم در فرهنگسرای انقلاب تهران نقد شدهاست.[۴۹]
خاله سوسکه بر آثار سینمایی دیگری نیز تأثیر غیرمستقیم داشتهاست. در سکانسی از فیلم گبه اثر محسن مخملباف، شخصیت اصلی فیلم که مردی میانسال و مجرد است، به دنبال دختر روستایی جوانی به سرچشمه میرود. دختر که با لباس قشقایی مشغول شستن ظرف است، در پاسخ به خواستگاری مرد میپرسد: «اگر از دستم عصبانی بشی چطوری تلافی میکنی؟» و مرد که منشأ سؤال دختر را میداند پاسخ میدهد «برات شعر میخونم»[۵۰]
در آبانماه سال ۱۳۹۰ یک گروه نمایش عروسکی از اصفهان، نمایشی بر اساس این داستان را به کارگردانی اعظم مختاری در جشنواره بین الملی تئاتر کودک و نوجوان در همدان و همچنین هشتمین جشنواره سراسری تئاتر ماه به روی صحنه برد.[۵۱] این نمایش برنده لوح تقدیر و جوایزی از این دو جشنواره گردید.[۵۲][۵۳]
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
داستان خاله سوسکه با صدای حمید عامریحکایت خاله سوسکه افسانهای ایرانی است. مربوط به دوره قاجار و مقارن با ورود تنباکو به ایران است. چرا که در روایت فعلی، «کشیدن قلیان بلور» نشانه رفاه و اشرافیت زنان بودهاست. خاله سوسکه نام یک متل ایرانی است و در مورد سوسکی است که برای سفر به همدان دچار مشکلاتی میشود.راوی اولیه داستان و زمان تقریبی پیدایش آن مشخص نیست، ولی ریشه این متل در روایت کنونی آن احتمالاً به دوره قاجار باز میگردد. این داستان همچنان درحال نقد، بررسی و بازنویسی است.
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження списків відтворення…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
داستان خاله سوسکه با صدای حمید عامریحکایت خاله سوسکه افسانهای ایرانی است. مربوط به دوره قاجار و مقارن با ورود تنباکو به ایران است. چرا که در روایت فعلی، «کشیدن قلیان بلور» نشانه رفاه و اشرافیت زنان بودهاست. خاله سوسکه نام یک متل ایرانی است و در مورد سوسکی است که برای سفر به همدان دچار مشکلاتی میشود.راوی اولیه داستان و زمان تقریبی پیدایش آن مشخص نیست، ولی ریشه این متل در روایت کنونی آن احتمالاً به دوره قاجار باز میگردد. این داستان همچنان درحال نقد، بررسی و بازنویسی است.
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження списків відтворення…
?️ فیلم و سریال
سریال هشتگ خاله سوسکه به تهیه کنندگی حسین مصطفوی و کارگردانی محمد مسلمی (عمو فیتیلیه ای) برای پخش در شبکه نمایش خانگی ساخته شده است و در زمستان سال 1397 از سوی موسسه سرو رسانه پارسیان پخش می شود.
خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
خلاصه داستان سریال هشتگ خاله سوسکه : شهر افسانه ها توسط دیو بزرگ دچار طلسم تکرار می شود، این در حالی است که شب هزار و یکم شهرزاد قصه گو به صبح رسیده و قرار است به دستور حاکم بزرگ جشن عروسی خاله سوسکه و آقا موشه برگزار شود اما…
عکس های سریال هشتگ خاله سوسکه
عکس بهاره کیان افشار
الناز حبیبی در سریال هشتگ خاله سوسکه
عکس های سریال شبکه نمایش خانگی هشتگ خاله سوسکه
تصاویر سریال هشتگ خاله سوسکه سریال جدید
سریال ایرانی هشتگ خاله سوسکه
عکس بازیگران سریال هشتگ خاله سوسکه
بازیگران سریال هشتگ خاله سوسکه
زمان پخش سریال هشتگ خاله سوسکه
پشت صجنه سریال هشتگ خاله سوسکه
Thanks for telling us about the problem.
Be the first to ask a question about عروسی خاله سوسکه و آقا موشه
Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.
رده: داستان, گلچین
یکی بود، یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک خاله سوسکه بود، که در این دار دنیا، جز یک پدر کسی را نداشت. یک روز پدره گفت: “من دیگر نمی توانم خرج تو را بدهم، پیر شده ام و زمین گیر، پاشو، فکری به حال خودت بکن!” گفت: “چه کنم، کجا برم؟” گفت: “شنیده ام در همدان عمو رمضانی است پولدار که از دخترهای ریز نقش خوشش می آید، پاشو برو خودت را به او برسان، که اگر همچین کاری بکنی و خودت را توی حرم سرایش بیندازی نانت توی روغن است.” خاله سوسکه وقتی از پدرش این حرف ها را شنید گفت: “راست می گویی ما توی این خانه لنگه کفش کهنه شدیم، از این در به آن در می افتیم.”
آهی کشید و نفسی از دل برآورد، پاشود رفت جلوی آیینه و بزک و هفت قلم آرایش کرد، به صورت و لپش سفید آب و سرخاب مالید، میان ابروهایش را خط کشید و به گوشه لپش خال گذاشت. به چشم هاش سرمه کشید. ابروها را هم وسمه گذاشت و دستش را هم با حنا نگاری کرد و روی موهاش هم زرک ریخت. آن وقت از پوست پیاز پیرهنی درست کرد و پوشید و از پوست سیر روبندی زد و از پوست بادنجان چادری دوخت و به سر کرد و از پوست سنجد هم یک جفت کفش به پا کرد. و با چم و خم و کش و فش و آب و تاب، مثل پنجه ی آفتاب، آمد بیرون.
رسید دم دکان بقالی، بقاله گفت: “خاله سوسکه کجا میری؟” گفت: “خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!” بقاله گفت: “پس چی بگویم؟” گفت:”بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر. کجا می ری؟” “می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کند و بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم.” گفت: “زن من می شی؟” گفت: “اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟” گفت: “با سنگ ترازو” گفت: “واخ، واخ! زنت نمی شم، اگه بشم کشته می شم.”خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
از آنجا رد شد تا رسید به دکان قصابی، قصابه وقتی چشمش به خاله سوسکه خورد گفت: “خاله سوسکه کجا می ری؟” در جوابش گفت: “خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!” گفت: “پس چی بگویم؟” گفت:”بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر. کجا می ری؟” گفت: “می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلوربکشم، منت بابا نکشم.” قصابه گفت: “زن من می شی؟” گفت: اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟” گفت: “با ساتور قصابی.” گفت: “واخ، واخ! زنت نمی شم،اگه بشم کشته می شم.”
از اونجا هم رد شد رسید به دکان علافی، تا چشمش به خاله سوسکه خورد، داد زد “آی خاله سوسکه کجا می ری؟” خاله سوسکه گقت: “خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!” علاف گفت: “پس چی بگم؟” گفت:”بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر. کجا می ری؟” گفت: “می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم.” گفت: “زن من می شی؟” گفت: “اگه من زنت بشم ، اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی؟” گفت: “با این چوب قپان!” گفت: “زنت نمی شم. اگر بشم کشته می شم!”
از آن جا رد شد، تا رسید سر کپه ی خاکی. آن جا آقا موشه ایی نشسته بود. آرخلق قلمکار پوشیده بود، شب کلاه ترمه به سرش و شلوار قصب بپاش. تا چشم آقا موشه به خاله سوسکه خورد، آمد جلو کرنش بالا بلندی کرد و گفت: “ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر؟ کجا میری؟” خاله سوسکه گفت: “ای عالی نسب، تنبان قصب. می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم!” گفت: “خاله قزی جان، جان جانان! می توانی راه را نزدیک کنی و زن من بشی؟” گفت:”البته که می شم! چرا نمی شم! اما بگو ببینم مرا کجا می خوابانی؟” گفت: “روی خیک شیره” گفت: “کی می تواند روی چمن چسبان بخوابد؟” گفت: “روی خیک روغن” گفت: “کی روی چیز چرب و چیلی می خوابد؟” گفت: “روی مشک دوغ.” گفت: “کی روی چیز تر و تیلی می خوابد؟” گفت: “روی کیسه گردو” گفت: “کی روی چیز قلمبه سلمبه می خوابد؟” گفت: روی زانوام می خوابانم” گفت: “چی زیر سرم می گذاری؟” گفت: “بازوم را” گفت: “گفت خوب اگه یه روزی روزگاری از دست من اوقاتت تلخ شد، مرا با چی می زنی؟ ” گفت: “با دم نرم و نازکم” گفت: “راستی راستی می زنی؟” گفت: “نه دمم را به سرمه می زنم و به چشمت می کشم” گفت: “حالا که این طور است زنت می شم.”
باری کارها را راست و درست کردند و هر چه موش و سوسک تو شهر بود وعده گرفتند و عروسی را راه انداختند. شب عروسی دیگ ها را بار گذاشتند، قندها را به آب ریختند، بزن و بکوب خوبی هم راه انداختند. کارها که رو براه شد، عروس را با باینگه و دار و دسته اش به خانه داماد آوردند. داماد هم تا سر کوچه با ساقدوش ها پیشواز آمد. آخر سر، کار چاق کن ها دست عروس را گرفتند و گذاشتند توی دست داماد و مبارک باد را خواندند.
دیگر زندگی را درست کردند، خاله سوسکه سر و سامانی پیدا کرد. چند روزی گذشت. آقا موشه دنبال کارش رفت، و خاله سوسکه افتاد توی خانه داری. یک روز عرق چین و پیراهن و زیر شلواری آقا موشه را برد دم آب که بشورد، پاش سرید افتاد توی آب. به هزار زحمت خودش را به علفی رساند و آن جا بند شد. پی چاره می گشت و می خواست تا غرق نشده آقا موشه را خبر دار کند، در این میان یکی از سوارهای شاهی پیدا شد. خاله سوسکه فریاد زد: “ای سوارک – رکی، دم اسبت اردکی، بتو می گویم، به اسب دلدلت می گویم، به قبای پرگلت می گویم، برو تو آشپزخانه شاه، آن جا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت، نازنینت، گل بستانت، چراغ شبستانت، تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بیرون.”
سوار آمد به خانه ی شاه و تو آب افتادن خاله سوسکه و حرف هاش را برای شاه و وزیر تعریف کرد و آن ها را خنداند، نگو آقا موشه هم که همان وقت از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، این ها را شنید. مثل برق و باد خودش را رساند دم آب، بنا کرد توی سرش زدن، که: ای حلال و همسرم، خاک عالم بر سرم، که گفت تو آب بیفتی؟ زود باش دستت را بده بکشمت بیرون، گفت: ” وا دستم نازک است ور میاد.” گفت: “پاتو بده” گفت: “پام رگ به رگ می شود” گفت: “زلفت را بده” گفت: “پریشان می شود” گفت: “پس چه کنم چاره کنم؟” گفت: “من که به تو پیغام دادم، که نردبان طلا بیار، تا بیام بیرون.”
موشه دوید، رفت تا دکان سبزی فروشی یک هویج دزدید، با دندانش جوید و دندانه – دندانه اش کرد و آورد برای خاله سوسکه و گذاشت توی آب. خاله سوسکه با قر و غمزه، یواش یواش آمد بالا و آقا موشه کولش گرفت و بردش خانه، رختخواب را پهن کرد و خواباندش. صبح که از خواب بیدار شد، استخوان درد گرفته بود و سرما سختی هم خورده بود. آقا موشه دستپاچه شد، که: نکند، سینه پهلو کرده باشد! تند و تیز به سراغ حکیم رفت. حکیم آمد و گفت: “چاییده، باید شوربای شلغم بخورد” بیچاره آقا موشه باز رفت، این طرف و آن طرف دنبال شلغم دزدی و لپه دزدی و چیزهای دیگر. وقتی که همه را فراهم کرد، رفت توی آشپزخانه و یک دیگ را بارگذاشت و زیرش را آتش کرد، آب که جوش آمد، لپه و لوبیا را ریخت، بعد هم شلغم ها را پوست کند و خرد کرد و ریخت توی دیگ. اما همین که آمد بهم بزند افتاد توی دیگ آش،
از آن طرف خاله سوسکه هر چه صبر کرد دید آقا موشه نیامد. هم دلواپس شده بود هم گرسنه بنا کرد به صدا زدن: “آقا موشه، آقا موشه!” دید جوابی نمی آید. به هزار زحمت چادرش را پیچید دور کمرش و آمد توی آشپزخانه، دید: آقا موشه نیست. رفت سر دیگ، کفگیر را گرفت که دیگ را بهم بزند (چشت چیز بد نبیند) دید آقا موشه پخته و بریان توی دیگ آش شنا می کند…
دوبامبی زد تو سرش. بنای گریه و زاری گذاشت. گیس کشی کرد، سینه کوبید، اشک ریخت تا از حال رفت – همسایه ها خبر شدند، آمدند مشت و مالش دادند، کاه گل به دماغش رساندند، گلاب به صورتش زدند، تا به حال آمد و گفت: “دیگه زندگی به چه درد می خوره؟” باری شب و روز خوراک خاله سوسکه اشک چشم بود و خون جگر، سر هفته که شد، با در و همسایه سر خاکش رفت، چله اش را هم گرفت. سالش را هم برگزار کرد. بعد از آن هم هر چه خواستگار آمد جواب داد و گفت: “من بعد از آن نازنین دو کار نمی کنم: نه اسم شوهر می آورم، نه سیاهی از خود دور می کنم!” اینست که از آن روز تا حالا خاله سوسکه از غم آقا موشه سیاه پوش است.
این بود سرگذشت خاله سوسکه. بالا رفتیم ماست بود. پایین آمدیم دوغ بود. قصه ی ما دروغ بود.
خوب بود ولی اخرش غمگین بود
مثبت ۱۶ سالیه! :دی
رده سنیش خیلی بالا بودا!!!
این که -۳ نبود ولی خوب بود
همشون باحال هستن واقعا سایت بسیار جالبیه باتشکر فراوان از شما
خوب بود ولی مناسب بچه های کوچیک نیست..بد اموزی داره.
یاد خاطرات بچگیم افتادم
یادش بخیر
اگر امکان داره قصه نمکی و آلوزنگی هم بگذارید.با تشکر.
سلام . خیلی ممنون از قصه خوبتون ولی آخرش واقعا غمگین بود . همینطور که میخوندم داشتم برا دخترم هم تعریف میکردم مجبور شدم آخرشو عوض کنم …
با اینکه برای ما خاطره انگیزه ولیواقعا برای بچه ها مناسب نیست. فکر کنم مامان من آخر داستان و تغییر میداد که اینقدر درام نشه
والا بلا ما زمان بچه گیمون آقا موشه که با خاله سوسکه عروسى کرد به خوبى و خوشى تموم شد اینا رو نداشت که
ولى به هر حال ممنون از قصه تون
سلااام خدابیامرزه مامانی مهربونمو ..یادش به خیر..همیشه میدویدم بغلش و میگفتم مامانی خاله سوسکه رو بگو..خواهش میکنم هرکی پست منو میخونه برای شادی روحش یه صلوات بفرسته..ممنووونم از همتون..خدا مادربزرگای هرکی داره رو براش حفظ کنه و هرکی نداره بیامرزه..
والله منم قصه رو که برای پسر۶ ساله ام میخوندم ؛ یه جاهایی شرمسار بودم ، بخونم ،نخونم . ولی جالب بود پسرم قصه رو کامل میدونست ! مادر بزرگش با تمام جزییات براش تعریف کرده بود . برام خیلی جالب بود! امان از دست این مادربزرگا!
سلام مرسی از قصه ی خوبتون اما ب نظرم خیلی ادبی نوشته شده بود من واسه برادر زادم که ۶ سالشه خوندم میگفت معنی این کلمه یعنی چی اما ب هر حال ممنون
از پدرا و مادرا تمنا می کنم که آگاه باشند و این داستان ضدزن رو برای بچه هاشون نخونند!! یعنی چی “منو با چی می زنی؟” + یعنی چی که زن بیوه سیاهپوش بمونه و ازدواج دوباره نکنه؟ یعنی چی که یه زن جز اطوار چیز دیگه ای بلد نباشه؟؟؟ این داستان قدیمی هست درست.ولی مثل فرهنگ قدیمی ما ضدزن و افتضاحه افتضاح!!
ممنون از متن داستان من وقتی بچه بودم نوار قصه شو داشتم و همیشه هم گوش می دادم، همه شو از حفظ بودم. یه روی نوار خاله سوسکه بود و اون طرفش بز زنگوله پا و شعر دویدم و دویدم. متنی که نوشتین دقیقا عین نوار قصه ش بود.عالی بود. برای دخترم که ۸ سالشه چند بار خودم قصه شو اجرا کرده بودم، داشتم تو سایتها دنبال دانلود قصه می گشتم که متن قصه رو اینجا پیدا کردم. ممکنه اگه قصه صوتیش رو پیدا کردین بذارین لطفا. خیلی خاطره انگیز بود برای من. دخترم هم وقتی براش قصه رو میگم خوشش میاد
خیلی زیبا بود. می خواستم بگم وقتی شما برای کودکانتان این قصه زیبا را تعریف میکنید آن ها از این زاویه به داستان نگاه نمیکنند البته شما بهتر از من میذانید چون من هم هنوز ۱۵ سالم نشده ولی وقتی من بچه بودم دقیقا همین رو برام تعریف میکردند و من فقط به این توجه میکردم که آقا موشه و خاله سوسکه خیلی همدیگه رو دوس داشتن ولی باز مادر پدرا خودشون صلاح بچه هاشونو میدونن من کیم که دخالت کنم ولی ممنون از سایتتون
البته ببخشید که بد صحبت کردم
البته من در بعضی قسامت با نظر والدین موافقم
خوبه
عالی بود. وقتی بجه بودم نوارشو داشنم ولی گمش کردم و برای خواهر کوچکترم قسمت هایی که یادم بود فقط می خوندم . لطفا فایل های صوتی قصه ها هم قرار بدین . ممنون
من بچه ک بودم مامانیم بادوتا قصه منومیخابوند یکیش خاله سوسک بود ولی الان دیگ یادش نیس. برام بخونه ولی امسب باشوهرم دوتایی قصه رو خوندیم خعلی قشنگ بود من عاشششششق این قصه ام الان عاقامون منو باقصه میخابونه.
اصلا مناسب بچه هانیست
خلاصه داستان عروسی خاله سوسکه
به نظر منم برا بچه ها خوب نیست اینا برا بچه ها که نه براینوجوانان هست
همچنین
سلام. این داستان با این سبک و ادبیات اصلا برای بچه ها مناسب نیست! آموزش کتک زدن زن، آموزش دزدی، آموزش قر و فر فراوون و بی عرضگی، آموزش بیهوده بودن و … من فیلمشو دیدم با بازی سحر ولدبیگی، بیشتر مناسب سن بزرگترهاست.
هرچند از داستانهای قدیمیه فارسیه ولی واقعا بداموزی داره در درجه اول پدری که به بچه دخترش میگه برو و در درجه دوم بهش میگه شوهر کن از سر من وا شو. اینکه قبلش به خودش نمیرسید حرف شوهر میشه سفیداب میزنه . قشنگ نیست. چرا برای ازدواج دنبال کتک خوردنه. اینا همه تو ذهن بچه ها اثر داره . و درنهایت چرا تو دیگ؟؟؟؟ ادم حالش بهم میخوره یه موش بادکرده و پخته . حداق می افتاد تو اب
قصه اصلا مناسب بچه ها نیست
باسلام بسیار زیبا و جالب بود ممنون که کمک میکنید برای حفظ فرهنگ این مرز و بوم …برای دوستانی که نقد داشتن میگم که توجه داشته باشید که این قصه بسیار قدیمی و فولکلور هست بنابر این در اون بازه زمانی بسیار هم آموزشی بوده و آمیخته با فرهنگ شما میتونید به خواسته خودتون بخشهایی از اون رو تغییر بدهید اما حتما روزگاری اصل قطه رو برای بچه هاتون بگید چون یکی از مهم ترین منابع شناخت و حفظ یک فرهنگ زبانه که در قالب مثل ها و متل ها سینه به سینه انتقال داده میشه و اجازه کشف خط سیر یک فرهنگ رو میدهد. .
بنظر منم مناسب بچه ها نبود مادرم ک برای دخترم تعریف کرد چیزی نگفتم ولی وقتی گفت مامان خاله سوسکه رو بگو گفتم میره شهر پیش ی نفر کار کنه یا نگفتم تومنو میزنی زنت نمیشم گفتم اون تحصیلات نداشت کمالات نداشت یا خیلی جاهای دیگرو تغییر دادم
ایول به نگرشش زن رو باید کتک زد از همه پرسید منو با چی میزنی بعدشم همش دنبال پول و نیغ زدن بود صرفا برای راحتیش همین نگرش شده حاکم بر جامعه الان من نمیدونستم همچین داستانیم هس!
اگه والدین میدونستند چقدر این سیک ادبیات روی روحیه بچه و اخلاقش در آینده اثر میذاره عمرا همچین چیزی رو براش نمیخوندن.زن ستیزی.دزدی.اتفاقات ناگوار.اثرات منفی طلاق در قدیم و … همه خیلی داغونن انصافا!!!مامان من که برام نمیخوند خداروشکر!!
ععععععاااااااااااا لللییییییییییی
به دلیل استفاده کودکان تمام دیدگاهها پیش از نمایش بازبینی میشوند. آدرس ایمیل شما نمایش داده نمیشود. گزینه هایی که با * مشخص شده اند باید پر شوند.
خلاصه داستان
جلد کتاب خاله سوسكه و آقا موشک. بسعی میرزا آقا قاضی سعیدی خوانساری. بیجا: مطبعه خوانساری، ۱۳۵۵ق=۱۳۱۵خ. ادبیات مکتبخانهای
پدر خاله سوسکه از بیشوهر ماندن دخترش خسته میشود و به او پیشنهاد میکند به همدان برود و همسر «مش رمضون» بشود و «نان گندم
بخورد، قلیان بلور بکشد، منت بابا نکشد». خاله سوسکه با چادری از پوست
پیاز و کفشهایی از چوب گردو به سوی همدان به راه میافتد. در طول مسیر
کسبه بازار همچون قصاب و نانوا از وی خواستگاری خشنی میکنند که با پاسخ
سرد خاله سوسکه مواجه میشوند. خاله سوسکه از آنان میپرسد که اگر همسر
آنان شود، در موقع دعوا او را چگونه خواهند زد. خواستگاران هریک به فراخور
شغل خود روش خشونت باری برای تنبیه احتمالی او در نظر میگیرند و خاله
سوسکه به همین دلیل از ازدواج با آنان منصرف میشود. آخرین خواستگار «آقا
موشه» است که با لحنی ملاطفت آمیز از وی خواستگاری میکند و در پاسخ به
پرسش تکراری او، عنوان میکند که به جای تنبیه احتمالی، با دم نرم خود سرمه
به چشم عروس خواهد کشید. ازدواج این دو سر میگیرد. ولی خاله سوسکه در نهر
آب میافتد و پس از نجات به وسیله آقا موشه و به کمک نردبان طلا، بیمار
میشود و آقاموشه که مشغول پختن شوربا برای تیمار همسر بیمار خود است، به داخل دیگ آش میافتد و میمیرد. به همین دلیل خاله سوسکه پس از آن سیاهپوش میشود.
نقد و تحلیلسیاهپوش بودن سوسک در عزای شوهر، دوستداری حیوانات و جان بخشیدن به خودیترین و چندشآورترین حشرات و جانوران و تعیین مثبت و منفی بودن شخصیتها، نه براساس جنس، نه بر روال داستان از نکات مهم این قصهاست.[۵]
هانا ناصرزاده احتمال میدهد که این قصه، روایتی واقعی از قصه پرداز آن است.[۵] ثریا قزلایاق، پزوهشگر بازیهای سنتی ایرانی[۲۰] نیز خالق این قصه را یک زن میداند که در این قصه با هوشمندی و ظرافت از حق خود دفاع کردهاست.[۲۱]
هانا ناصرزاده خاستگاه داستان را غرب کشور و شهرهای اطراف همدان میداند. جایی که امکان سفر به همدان با پای پیاده وجود داشتهاست. در قصه هیچ اشارهای به وسایل حمل و نقل نمیشود.[۴]
سمیرا اصلانپور این قصه را متعلق به کودکان نمیداند. به گفته وی بسیاری از قصهها و افسانههای عامیانهای که برای کودکان گفته میشود، همچون این قصه، اصلاً موضوعات کودکانهای ندارد.[۲۲]
هفتهنامه سلامت در شماره ۲۳۳ خود به تحلیل طنز این داستان از دیدگاه نشانه شناسی پزشکی پرداخت.[۲۳] شهرام شکیبا نیز مطلب طنزی با موضوع قصه خاله سوسکه دارد.[۲۴]
نقد جنسیتی
شادی صدر خاله سوسکه را نمونه یک کلیشه جنسیتی در ادبیات کودک میداند
خاله سوسکه دختری از جامعهای سنتی است که در انتظار گشوده شدن بخت خود
نمینشیند و دست روی دست نمیگذارد، بلکه با به دست گرفتن ابتکار عمل، خود
آیندهاش را رقم زده و برای خود همسری میگزیند.[۲۵]
او سرانجام از میان خواستگاران کاسبکار و مالدار، موشی نرمخوی و خوش
زبان، هرچند ندار را انتخاب میکند. موشی که سرانجام جان در ره عشق او
(پختن شوربایی برای خاله سوسکه بیمار) میگذارد. ابزار و تنها برگ برنده خاله سوسکه در جذب خواستگاران، جلوهگری زنانه است.[۲۶]
دنیای خاله سوسکه، دنیایی کاملاً مرد سالار است. این پدر است که تصمیم
میگیرد دختر را به شوهر بدهد. شوهری که (در برخی روایتها) حرمسرایی دارد و
از زنان ریزنقش خوشش میآید. در طول مسیر سفر خاله سوسکه، مردان به خود
اجازه میدهند که بیمقدمه از نام و نشان و قصد او از سفرش پرس و جو کنند.
در داستان دلیل این رفتارهای جنسیتی، عدم استقلال اقتصادی
زنان عنوان میشود. فقط مردان قصه هستند که نقشی اقتصادی و اجتماعی (بقال،
قصاب،…) در جامعه دارند و خاله سوسکه سرانجام با ازدواج با آقاموشه «سر و
سامان» میگیرد. تنها جایی در قصه که آقاموشه نقش جنسیتی
را زیر پا میگذارد و دست به آشپزی میزند، تاوان سختی میپردازد. از
ابتدای داستان هم پدر خاله سوسکه به دلیل ناتوانی اقتصادی تصمیم به ازدواج
دخترش با مشرمضون میگیرد. در این میان ایدهآلهای خاله سوسکه نیز اغلب
اقتصادی است. وقتی او در جوی آب افتاده و آقا موشه قصد نجات او را دارد،
خاله سوسکه به کمتر از نردبان طلا برای نجات خویش راضی نمیشود.[۲۷] از ابتدای داستان نیز توجیه خاله سوسکه برای آغاز سفر، خوردن نان گندم و قلیان بلور در خانه مشرمضون است.[۴] با اینحال شروط خاله سوسکه برای ازدواج مادی نیست. او در هنگام پاسخ دادن به خواستگاران خود بر جنبه مبادلهگری ازدواج و مهریه سنگین تاکید نمیکند. او فقط به دنبال همسری است که در کنار او عمر را به پیری برساند.[۲۸]
شادی صدر، فعال حقوق زنان، قصه خاله سوسکه را بزرگترین مثال کلیشههای جنسیتی در ادبیات کودک میداند.[۲۹] خاله سوسکه نمادی از ارادهٔ زن ایرانی
و آرزوهای دست نیافته و فروخوردهاش تصویر شدهاست. هانا ناصرزاده خاله
سوسکه را دختری مستقل و آزاداندیش، ولی محدود به عرف و محدودیتهای موجود
اجتماعی میداند. خاله سوسکه زنی است که از سرکوفتهای خانه پدری به تنگ
آمده و به ناچار تن به ازدواج با «مش رمضان» (که شاید خاله سوسکه جای نوه
او باشد) دادهاست.[۳۰] پولدار بودن مش رمضان از لقب مشهدی و دورهای که داستان به آن تعلق دارد برمیآید.[۴]
آذردخت بهرامی خاله سوسکه را زنی میانسال میدانست که به دنبال شوهر مطلوب خویش میگردد.[۳۱]
خاله سوسکه زنی متکی به نفس است که در اجتماع، به مزاحمتها و اهانتهای
رندان جواب دندان شکن میدهد. ولی به گفته هانا ناصرزاده، او کتک خوردن از
همسر را به عنوان یک اصل غیر قابل تغییر پذیرفتهاست.[۳۰] خاله سوسکه اصل را بر این گرفته که گریزی از تنبیه بدنی
ندارد. در واقع پیام ضمنی قصه این است که کتک زدن زن در جامعه امری است
بدیهی و نهادینه شده. نهایت تدبیری که خاله سوسکه میتواند بیندیشد این است
که تن به ازدواج با چه کسی دهد تا کمتر کتک بخورد.[۲۵]
به گفته فریده پورگیو، داستانسرا حتی تلاش نمیکند تا آزار جسمی زن توسط
شوهر را به چالش بکشد، بلکه در صدد پذیرش آن و القای طبیعی بودن چنین
رفتاری است.[۳۲]
در دیدگاهی دیگر و به گفته حبیبالله لزگی، اگرچه این قصه خشونت را به
عنوان یک واقعیت اجتماعی طرح میکند، ولی خواننده را به پذیرش آن ترغیب
نمیکند و وی را به عصیان در برابر این پدیده فرا میخواند. از سوی دیگر
فعل کتک خوردن هیچگاه در داستان از حرف به عمل در نمیآید.[۲۵]
نقد ادبیجمالالدین
اکرمی، خاله سوسکه را نه یک قصه و داستان، بلکه یک متل معرفی میکند که
لحن روایی آن، نمایه مسلط بر آن است. وی خاله سوسکه را در ردیف «اتل متل» و
««دویدم و دویدم» برمیشمرد.[۹] محمدهادی محمدی
و زهره قاینی نیز خاله سوسکه را متل معرفی کرده و اضافه میکنند:«ﺧﺎﻟﻪ
ﺳﻮﺳکﻪ از ﻣﺘﻞﻫﺎی ویﮋه کودﻛﺎن… و ﻗﺼﻪای ﺳﺮﮔﺮم ﻛﻨﻨﺪه و ﺷﺎدیﺑﺨﺶ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ
ﺑﺮای ﺳﺮﮔﺮﻣی ﻛﻮدک ﭘﺪﻳﺪ آﻣﺪه و آﻣﻮزهﻫﺎی اﺧﻼﻗی و آﻣﻮزﺷی ﻧﺪارد»[۳۳]
احمدرضا احمدی، شاعر کرمانی نیز خاله سوسکه را به دلیل تحمیل همیشگی فضای ادبیات بزرگسال به ادبیات کودک شعر یا داستان نمیداند. بلکه آن را خردهروایت و قصه عامیانهای میداند که به دنبال پایان قصهاست.[۳۴]
عبدالحسین زرینکوب قصههایی از قبیل خاله سوسکه را در ردیف افسانههای زنجیری قرار میدهد. در افسانههای زنجیری زبان فارسی،
شخصیتهای داستان پی در پی از یکدیگر سؤال میپرسند تا بالاخره به جواب
اصلی برسند. این سؤالات در قالب عبارتهای موزون هستند که به صورت ترجیع
تکرار میشود.[۳۵]
اولریش مارزلف نیز خاله سوسکه را در شمار قصههای زنجیرهای و با شماره
۲۰۲۳ در ﻛﺘﺎب ﺧﻮد ﺑﻪ ﻧﺎم «ﻃﺒﻘﻪﺑﻨﺪی ﻗﺼﻪﻫﺎی اﻳﺮاﻧی» ﺟﺎی داده اﺳﺖ.[۳۳]
فیلم
پوستر فیلم خاله سوسکه با بازی سحر ولدبیگی
در سال ۱۳۸۸ فیلم مستند خاله سوسکه به کارگردانی نادره ترکمانی ساخته شد. این فیلم به روایت تغییرات افسانه خاله سوسکه، از اولین روایت چاپی تا زمان ساخت فیلم پرداخته بود. در این فیلم سحر ولدبیگی در نقش خاله سوسکه نقش آفرینی کردهاست.[۳۶]
علیرغم تمایل استانداری همدان به ساخته شدن این فیلم در این استان، فیلم در بازار سرپوشیده اراک
ساخته شدهاست. این فیلم برداشت آزادی از تحقیقات مندرج در کتاب «خاله
سوسکه از اولین روایت چاپی تا امروز» نوشته و پژوهش «خسرو صالحی» است.
کارگردان این فیلم با توجه به قابلیت بصری بالای افسانه خاله سوسکه، ابزار
تکنولوژی و جلوههای ویژه سینمای ایران را برای تقویت فضای فانتزی مورد نیاز اینگونه افسانهها بسیار اندک دانستهاست.[۲] این فیلم در فرهنگسرای انقلاب تهران نقد شدهاست.[۳۷]
خاله سوسکه بر آثار سینمایی دیگری نیز تاثیر غیرمستقیم داشتهاست. در سکانسی از فیلم گبه اثر محسن مخملباف، شخصیت اصلی فیلم که مردی میانسال و مجرد است، به دنبال دختر روستایی جوانی به سرچشمه میرود. دختر که با لباس قشقایی
مشغول شستن ظرف است، در پاسخ به خواستگاری مرد میپرسد:«اگر از دستم
عصبانی بشی چطوری تلافی میکنی؟» و مرد که منشاء سؤال دختر را میداند پاسخ
میدهد «برات شعر میخونم»
پدر خاله سوسکه از بیشوهر ماندن دخترش خسته میشود و به او پیشنهاد میکند به همدان برود و همسر «مش رمضون» بشود و «نان گندم
بخورد، قلیان بلور بکشد، منت بابا نکشد». خاله سوسکه با چادری از پوست
پیاز و کفشهایی از چوب گردو به سوی همدان به راه میافتد. در طول مسیر
کسبه بازار همچون قصاب و نانوا از وی خواستگاری خشنی میکنند که با پاسخ
سرد خاله سوسکه مواجه میشوند. خاله سوسکه از آنان میپرسد که اگر همسر
آنان شود، در موقع دعوا او را چگونه خواهند زد. خواستگاران هریک به فراخور
شغل خود روش خشونت باری برای تنبیه احتمالی او در نظر میگیرند و خاله
سوسکه به همین دلیل از ازدواج با آنان منصرف میشود. آخرین خواستگار «آقا
موشه» است که با لحنی ملاطفت آمیز از وی خواستگاری میکند و در پاسخ به
پرسش تکراری او، عنوان میکند که به جای تنبیه احتمالی، با دم نرم خود سرمه
به چشم عروس خواهد کشید. ازدواج این دو سر میگیرد. ولی خاله سوسکه در نهر
آب میافتد و پس از نجات به وسیله آقا موشه و به کمک نردبان طلا، بیمار
میشود و آقاموشه که مشغول پختن شوربا برای تیمار همسر بیمار خود است، به داخل دیگ آش میافتد و میمیرد. به همین دلیل خاله سوسکه پس از آن سیاهپوش میشود.
در انیمیشن چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم: دنیای پنهان ، هنگامی که هیک…
عروسی خاله سوسکه و آقا موشه Persian fiction – کانال عسل (آنتی نامرد) – aparat.com/antinamard
عروسی خاله سوسکه و آقا موشه Persian fiction – کانال عسل (آنتی نامرد) – aparat.com/antinamard0
Be the first to ask a question about عروسی خاله سوسکه و آقا موشه
Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.
کارگردان شهرام خوارزمی
در انیمیشن چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم: دنیای پنهان ، هنگامی که هیک…
«عروسی خاله سوسکه و آقا موشه» / قصه برای کودکان / نویسنده «منوچهر احترامی» / باصدای «محسن مردانی»
Vahid Ezati
اشعار کودکانه
ارسال دیدگاه
شعر عروسی خاله سوسکه و آقا موشه “
عروسی خاله سوسکه و آقا موشه
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
کتاب داستان عروسی خاله سوسکه و آقا موشه
آقا موشه ، موش موشک
بلبله گوشک
انبونه دوشک
توی انبونش پر لواشک
در پیر گرگ همدون
تو دکه ی مش رمضون
نشسته بود روی قپون
مادر آقا موشه گفت :
مادرکم ، تر گلکم ، گل پسرم
دردو بلاهات به سرم
پیرهن چلوارتو بپوش
کفش سگک دارتو بپوش
بیرون بیا از عطاری
میخوایم بریم خواستگاری
خاله سوسکه قزقزون
مو وزوزون
کفش قرمزون
نشسته بود تو خونشون
تق تق اومد صدای در
کی بود ، کی بود ، چیه چه خبر ؟
مادر آقا موشه گفت :
برای موش موشک
بلبله گوشک
نیم وجبی ، ته تغاری
شاگرد توی عطاری
ساکن کنج انباری
آمده ایم خواستگاری
تا بکنیم عروس داری
آیا بشه ، آیا نشه
عمه ی خاله سوسکه گفت :
مبارکه ، مبارکه !!!
مادر خاله سوسکه گفت :
سوسک سیاه قزقزون
مو وزوزون
کفش قرمزون
کتاب داستان عروسی خاله سوسکه و آقا موشه
به کس کسونش نمیدم
به همه کسونش نمیدم
به کسی میدم که کس باشه
قبای تنش اطلس باشه
به موش موشک ، بلبله گوشک
شاگرد توی عطاری
ساکن کنج انباری
آیا بدم آیا ندم
مادر آقا موشه گفت :
این آقا موشه موش موشک
انبونه دوشک
طوق طلا به گردنش
قبای اطلس به تنش
آیا بخواد ، آیا نخواد
خواهر خاله سوسکه گفت :
از ما به یک آینه چراغ
چهل تا گوسفد و یه باغ
خواهر آقا موشه گفت :
از ما دو دست رخت و دو جفت کفش و دوتا پیرهن چلوار و سه تا چارقد گلدار و یه شلوار و یه پوستین بی آستین و چهار دامن چین چین و یه پاچین و یه چاقچور و یه سربند و یه من قند و یه جفت پا پوشه تیماج
عمه خاله سوسکه گفت :
مبارکه ، مبارکه !!!
صبح روز بعد
مادر و خواهر و عمه و خاله و دختر خاله ی عروس و داماد ، با دل شاد ریسه شدن رفتن خرید
چی بخریم ؟ چی نخریم ؟
اطلس گلدار بخریم
سفره قلمکار بخریم
فاستونی و شال و برک
کتان و چلوار و قدک
چیت و دبیت و کودری
ململ و تور و استری
مخمل و مقتال و حریر
کرپ دوشین و وال و جیر
پارچه ی آق بانو میخوام
کلاغی اسکو میخوام
پارچه میخوام تافته باشه
با ابریشم بافته باشه
مبارکه مبارکه !!!
بزاز باشی توی دکان نشسته بود
آنها رو دید فریاد کشید
جناب بزاز باشی ام
پارچه فروش ناشی ام
دکه ی بزازی دارم
اجناس خرازی دارم
شب کلاه ترمه دارم
گلابتون و سرمه دارم
پارچه های اعلا دارم
چوچونچه و چوقا دارم
چه پارچه ها که من دارم
پارچه ی خوب کرباسی
نرخ قدیم ، دو عباسی
حراجیه ، حراجیه
از روی لاعلاجیه
بزازمو پارچه فروش
بخر و ببر بدوزو بپوش
مادر خاله سوسکه گفت :
چی بدوزیم ؟ چی ندوزیم ؟
دامن چین چین بدوزیم
شال بدوزیم ، یل بدوزیم
ژاکت مخمل بدوزیم
ژاکت مخمل نمیخواد
پیرهن ململ بدوزیم
خواهر آقا موشه گفت :
چی بدوزیم ؟ چی ندوزیم ؟
پیرهن چلوار بدوزیم
قبای خزدار بدوزیم
قباش باید سه چاک باشه
شیک و تمیز و پاک باشه
طرح شکار داشته باشه
اسب و سوار داشته باشه
پیراهنش قدک باشه
آرخلقش برک باشه
دور یقه اش ترمه دوزی
سر آستینش سرمه دوزی
مبارکه ، مبارکه !!!
آینه بخر ، چراغ بخر
خوانچه بیار ، جهاز ببر
آینه چراغ جلو جلو
توی طبق تلو تلو
پشت سرش نو بیات
پشت سرش شاخه نبات
پشت سرش رخت و لباس
پشت سرش فرش و اثاث
پشت سرش بقچه داره
صندق و صندوقچه داره
طبق کشای نازنین
خوش آمدین ، خوش آمدین
مبارکه ، مبارکه !!!
عروسیه ، دامادیه
موقع شور و شادیه
عروس کجاست ؟ تو پنج دری
چی پوشیده ؟ پیرهن زری
مبارکه ، مبارکه !!!
عروس خانم
مو وزوزون ، کفش قرمزون
تاج عروسی به سرش
خانباجی ها دورو برش
داماد اومد
بلبله گوش ، انبونه دوش
کلاه خزدار به سرش
ساقدوش ها اینور اونورش
مبارکه ، مبارکه !!!
توی اتاق توی حیاط
قند و شکر ، نقل و نبات
از اون عقب تا این جلو
دیگ خورش ، دیگ پلو
مبارکه ، مبارکه !!!
منقلا رو آتیش کنید
اسفندارو قاطیش کنید
به حق این آتیش و دود
بترکه چشم حسود
مبارکه ، مبارکه !!!
عمه ی عروس :
لی لی ، لی لی ، لی لی ، مبارکه !!!
مرحوم منوچهر احترامی
برچسباشعار کودکانه خاله سوسکه و آقا موشه داستان عروسی خاله سوسکه و آقا موشه
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
وبسایت
یکی از زیباترین و جذاب ترین قصه های دوران کودکی همه ما، قصه خاله سوسکه است که بارها شنیده ایم اما از آن خسته نشده این و همچنان مشتاق شنیدن آن هستیم. در این مطلب می توایند این قصه زیبا را مطالعه نموده و همچنین برای کودکانتان بخوانید.
قصه خاله سوسکه داستانی در رابطه با زندگی سوسک جوانی است که قصد ازدواج دارد و بعد از مدتی با آقای موش ازدواج می کند و زندگی آنها خود داستان های زیبایی را می سازد. در این مقاله این قصه زیبا و دوست داشتنی را ارائه داده ایم که می تواند علاوه بر یادآوری و مرور خاطرات کودکی شما، قصه ایی جذاب و دوست داشتنی برای کودک تانا باشد. تا پایان با قصه خاله سوسکه و روایت زیبای زندگی او همراه ما باشید.
همانطور که گفتیم در این بخش قصه خاله سوسکه را با روایتی زیبا و جذاب برای کودکان مطرح می کنیم که این قصه کودکانه زیبا می تواند برای همه شما جذاب و خواندنی باشد. این قصه جالب را در ادامه مشاهده فرمایید.
کتاب داستان عروسی خاله سوسکه و آقا موشه
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود….
در سالهای دور، در شهری زیبا یه خاله سوسکه قشنگی بود که یه روز پیراهنی از پوست پیاز، روسری از پوست سیر، چادری از پوست بادمجان و یه جفت کفش خیلی قشنگ از پوست سنجد دوخت و پوشید و بیرون رفت. رفت و رفت و رفت تا به بقال رسید. بقال گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
بقال سنگ ترازو رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بقال نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به قصاب رسید. قصاب گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون پتنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
قصاب ساتور رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن قصاب نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به بزاز رسید. بزاز گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
بزاز مترش رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بزاز نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به خیاط رسید. خیاط گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت:من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
– پس چی بگم؟
– بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
– میرم کمی گردش کنم.
– خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
– اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
خیاط قیچی رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن خیاط نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد رفت و رفت و رفت تا به کنار چشمه رسید. آقا موشه همین که خاله سوسکه رو دید یه دل نه صد دل عاشق شد
و به خاله سوسکه گفت: ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، زنم میشی؟
خاله سوسکه گفت: اگه من زنت بشم، وقتی دعوامون بشه، منو با چی میزنی؟
– با دم نرم و نازکم.
– راستی راستی میزنی؟
– نه، نمیزنم!
– زنت میشم.
خلاصه آنها با هم عروسی کردند…
در اینجای قصه خاله سوسکه ، چند روزی از ازدواج آنها می گذشت که، یه روز خاله سوسکه رفت لب چشمه که یه دفعه پاش سر خورد و افتاد توی آب.(اوخ اوخ اوخ…)
خاله سوسکه داد زد: آقا موشه…آقا موشه…گل گلدونت، چراغ ایونت، تو آب افتاده، داره غرق میشه.
آقا موشه مثل برق و باد خودش رو به رودخونه رسوند و گفت: خاله قزی جون! دستت رو بده من!
– وا دستم که میشکنه.
– پس پات رو بده.
– پام رگ به رگ میشه.
– پس چی کار کنم؟؟
– یه نردبان برام بیار.
آقا موشه زور یه هویج برداشت و با دندانش جوید و برای خاله سوسکه توی آب انداخت. خاله سوسکه از نردبان بالا رفت و با آقا موشه به خانه رفتند و زندگی خوبی داشتند.
امیدواریم از خواندن قصه خاله سوسکه لذت برده باشید و این داستان زیبا و خواندنی را در کنار سایر قصه های کودکانه جدید برای بچه ها تعریف نمایید. پیشنهاد می کنیم از دیگر داستان ها و همچنین قصه های شیرین بچه ها در بخش داستان کودک دیدن فرمایید.
منبع : آرگا
موهاتو ابریشمی کن !
روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !
چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟
مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)
نحوه درست کردن اسموتی هندوانه با 4 طعم معرکه
ایده های دوست داشتنی برای تزیین منزل با وسایل دور ریز
سلام خیلی ممنون از قصه های آموزنده که ارائه کردید من هر شب برای پسرم از این قصه ها می خونم
قشنگ بود منو برد به بچگی هام
مبشه داستان عروسی دختر خاله عنکبوت رو هم بذارین
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
خسرو و شیرین عنوان اثری منظوم و عاشقانه از شاعر ایرانی، نظامی گنجوی است که همچنین منظومهٔ لیلی و مجنون را هم سرودهاست. این منظومه، داستان عشق خسرو پرویز پادشاه بزرگ شاهنشاهی ساسانی و شاهزاده ارمنی، شیرین، که بعدها ملکهٔ ارمنستان میشود را روایت میکند. این داستان را به غیر از نظامی، فردوسی در شاهنامه و شاعران دیگر هم آوردهاند و نسخههای مختلفی از آن با عنوانهای «شیرین و فرهاد» هم موجود است.
در شاهنامه، فردوسی بیشتر بر جنبههای حماسی، تاریخی و رزمآوری داستان تمرکز کرده، اما نظامی بیشتر بر روی جنبهٔ عاشقانه و عاطفی داستان تمرکز خود را معطوف داشتهاست. این داستان یکی از نامدارترین منظومههای عاشقانه ادبیات فارسی است که تأثیر زیادی بر روی شاعران پسین گذاشتهاست.
نظامی این داستان را به سفارش شاه سلجوقی، سلطان ارسلان سرودهاست. سلطان از نظامی خواسته بود که داستانی عاشقانه بسراید، اما موضوع آن را مشخص نکرده بود، نظامی داستان خسرو و شیرین را انتخاب کرد که در همان ناحیهٔ محل زندگی او رخ داده بود، و تا حدودی بر طبق رویدادهای تاریخی واقعی بود. نظامی خودش آن را شیرینترین داستان دنیا به حساب آوردهاست. این داستان پس از نظامی توسط دیگر شاعران بارها بازگویی شدهاست. نظامی آن را با تأثیر از فردوسی و منظومه ویس و رامین اثر فخرالدین اسعد گرگانی سرودهاست. این منظومه ۶٬۱۵۰ بیت دارد و نظامی برای سرودن آن بیش از ۱۶ سال وقت صرف کردهاست که تاریخ آن را مابین ۵۷۱ تا ۵۸۷ میدانند. دانشنامه ایرانیکا مینویسد که امکان دارد نظامی این داستان را در سال ۵۷۱ پس از بر تخت نشستن طغرل به جای پدرش آغاز کردهاست. همین دانشنامه از قول Bertel مینویسد که نظامی آن را پس از مرگ همسر اول عزیزکرده خویش، آفاق سرودهاست.[۱]
ساموئل ریچاردسون رمان پاملا را تألیف کردهاست که داستان آن شباهت زیادی به داستان خسرو و شیرین دارد.[۲]
نظامی داستان را با تعریف و تفسیر عشق، زادن خسرو پرویز و آموزش و تربیت او آغاز مینماید.[۳] سپس به بیان عیش و نوش خسرو در خانهٔ یک دهقان میپردازد. خسرو با همراهان خود به شکار رفته، شبانگاه به خانهٔ دهقانی میرود به شادخواری چنگ و نوا مشغول میشود. بامدادان اسبی از آنها به مزرعهٔ دهقان میرود و از محصول مزرعه میخورد و غلام خسرو نیز به مزرعه درمیآید و غورهها را میخورد و تباه میکند. این کارها موجب خشم پدرش، هرمز چهارم گشته، دستور میدهد غلام را به صاحب خانه ببخشند، اسب را بکشند، چنگ را بشکنند، و خانه را به صاحب خانه ببخشند.[۴] اما با پادرمیانی بزرگان، هرمز، خسرو را میبخشد. همان شب خسرو در خواب، پدربزرگ خویش، خسرو انوشیروان را میبیند که به او مژده میدهد که به جای آن چهار رویداد ناگوار، چهار اتفاق خوب برای او خواهد افتاد: به جای آن غلام و غوره ترش، شیرین دلبر، به جای اسب از دست رفته، شبدیز، به جای آن تخت و خانه، تخت شاهی، و به جای آن چنگ، نواسازی و باربدی پرآوازه.[۵][۶]
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
کمی بعد، خسرو از دهان نقاش دربار که شاپور نام داشت، تعریف شیرین و شبدیز را میشنود و هنوز شیرین را ندیده، دلباختهٔ او میشود. و خسرو، شاپور را به ارمنستان میفرستد تا پیام دلدادگی خسرو را به شیرین برساند. شاپور در ارمنستان، چهرهٔ خسرو را میکشد و بر سر راه شیرین قرار میدهد، شیرین با دیدن نگارهٔ خسرو، دلباختهٔ او میشود. شاپور خودش را در نقش مغان درآورده و نزد شیرین میرود و داستان دلدادگی خسرو را را بیان میکند. شاپور انگشتر خسرو را به شیرین داده و به او میگوید که فردا به عزم شکار، بر شبدیز نشین، اما به تیسپون برو. روز بعد شیرین با کنیزان عزم شکار کرده، اما بیخبر از آنها سوار شبدیز شده و به تیسپون میتازد. شیرین به چشمهای میرسد، رختهایش را از تن برآورده و مشغول شنا و آبتنی میشود. در آن سو خسروپرویز در تیسپون به نام خود سکه میزند که موجب خشم پدر میشود و به ناچار مجبور به ترک تیسپون میشود و به همان چشمهای میرسد که شیرین در آن مشغول آبتنی بود. خسرو که هنوز شیرین را ندیده و نمیشناخت، با دیدن شیرین شور و غلغلهای در دلش بپا میشود و مخفیانه از پشت درخت نظارهگر او میشود.[۷] شیرین نیز از آب بیرون آمده و خسرو را میبیند، دلش به او نوید عشق میداد، ولی عقل میگفت که شاید او خسرو نباشد. بیدرنگ بر اسب سوار شده و سوی تیسپون میرود. شیرین در تیسپون وقتی که باخبر میشود خسرو گریخته، اندوهگین میشود، درخواست میکند در مرغزاری خوش و خرم برای او قصری بسازند و او در آنجا منتظر خسرو میشود. خسرو پس از رسیدن به ارمنستان، شاپور را میبیند که خبر رفتن او به تیسپون را به خسرو میدهد. خسرو نزد مهینبانو، عمهٔ شیرین میرود. مهینبانو که نگران گمشدن شیرین بوده، به استقبال او رفته، و پس از اینکه میشنود شیرین حالش خوب است، دلش آرام میگیرد. مهینبانو اسبی تیزرو به نام «گلگون» که همتاز شبدیز است به شاپور میدهد تا نزد شیرین رفته و او را به ارمنستان بیاورد. در همین اوقات، خبر مرگ هرمز را برای خسرو که در ارمنستان بود میآورند و خسرو بیتاب میشود و سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد و اینگونه میشود که وقتی شیرین به ارمنستان میرسد، خسرو را در آنجا نمییابد.[۸]
در همین اوقات بهرام چوبین شورش کرده و تخت شاهنشاهی را غصب میکند و جان خسرو به خطر میافتد. خسرو به ارمنستان گریخته[۹] و بهطور اتفاقی در شکارگاهی شیرین را ملاقات میکند.[۱۰] از نام و نشان هم پرسیده و وقتی خود را همان عاشق و معشوق گمشده میبینند، سر از پا نشناخته و غرق شادی میشوند.
مهین بانو به شیرین سفارش میکند که خسرو را هزاران خوبروست، تو نباید فریب خورده و گوهر خویش از دست بدهی، تا مبادا چون کام یافته، رهایت کند. شیرین با جان و دل قول میدهد که جز با ازدواج، با خسرو همبستر نشود.[۱۱] هر شب بزمی بود، خسرو را سرخوشی و شیرین را سرکشی، شیرین گوهر خویش را پاس میداشت و خسرو را به صبر دعوت میکرد. شیرین با خسرو عهد میکند که باید تخت شاهی را از بهرام پس گیرد. خسرو سوار بر اسب شده، سوی روم میتازد، قیصر روم سپاهی در اختیار خسرو گذاشته، دختر خود، مریم را هم به همسری او درمیآورد و او را راهی تیسپون میکند. در تیسپون، بهرام چوبینه شکست خورده، متواری میشود[۱۲] و خسرو بر تخت مینشیند.[۱۳] در همین اوقات مهین بانو از دنیا میرود و تخت ارمنستان به شیرین میرسد.[۱۴] اما مریم، مانع از رسیدن خسرو و شیرین به هم میشود.
شیرین گلهای از گوسفندان، فرسنگها دورتر از قصر خویش بر فراز کوه بیستون داشت که هر روز خدمتکاران از آنجا برای شیرین، شیر میآوردند. شیرین در پی چاره برای کم کردن زحمت خدمتکاران بود، چرا که آوردن گله به نزدیکی امکان نداشت، چون گیاهی وحشی در آنجا میرویید که با خوردن آن توسط گوسفندان، شیر گوسفندان سمی میشد. شاپور، همکلاسی قدیم خویش، فرهاد را به شیرین معرفی میکند که یک مهندس بود. فرهاد با دیدن شیرین دلباختهٔ او میشود[۱۵] و جوبی از سنگ بین کوه و قصر بنا میکند تا شیر را از طریق آن به قصر منتقل کنند. ماجرای عشق فرهاد به گوش خسرو میرسد، تصمیم میگیرد که به زر او را از سر راه بردارد و اگر کارساز نبود، او را به سنگتراشی فراوان وادارد تا از عشق شیرین دست بردارد.[۱۶] خسرو فرهاد را نزد خود میخواند و گفتگویی بین آن دو رخ میدهد:[۱۷]
خسرو که میبیند فرهاد را با پول نتوان خرید، او را فریب داده و به دروغ به او میگوید که «کوهی در سر راه ماست که آمد و شد را دشوار کرده، اگر از میان آن راهی بسازی که آمد و شد را آسان کند، از عشق شیرین در خواهم گذشت». فرهاد میپذیرد و دست به کار میشود.[۱۸]
آوازهٔ کار فرهاد به شیرین هم میرسد که یک شب برای او ساغری از شیر میبرد. هنگام برگشت، اسب شیرین به حال مرگ میافتد و اگر فرهاد به موقع نرسیده بود، شیرین را بر زمین زده بود. فرهاد شیرین و اسبش را بدون کوچکترین آسیبی بر روی دوش خود به کاخ میرساند. جاسوسان خسرو خبر دیدار آن دو را برای خسرو میبرند. خسرو خشمگین شده و پیکی نزد فرهاد میفرستد و به دروغ به او میگوید که شیرین مردهاست. فرهاد از غم شنیدن این خبر، داغ بر دلش میافتد و جان به جانآفرین تسلیم میکند.[۱۹] شیرین با شنیدن خبر درگذشت فرهاد، به سوگ مینشیند و خسرو هم اگرچه نفس راحتی میکشد، اما از مرگ او در دل غمگین میشود.
در همین اثنا، مریم همسر خسرو هم به بستر بیماری میافتد و از دنیا میرود.[۲۰] خسرو پس از چهل روز سوگواری، نامهای برای شیرین مینویسد و از او میخواهد تا به کاخ خسرو برود. اما شیرین جز به ازدواج با کابین سزاوار و احترام کاملی که چون ملکه به کاخ نرود، به هیچ چیز دیگری راضی نمیشود.[۲۱] خسرو که اصرار را بیفایده میبیند، تصمیم میگیرد حسادت زنانه شیرین را با عشقبازی با زنی دیگر به نام شکر که در اصفهان سکونت داشته، برانگیزد[۲۲] که این کار موجب دیرکرد بیشتر وصال آن دو میشود. درنهایت، خسرو به قصر شیرین رفته تا او را ببیند. شیرین که میبیند خسرو سرمست است، او را به داخل کاخ خویش راه نمیدهد و خصوصاً او را به خاطر دمسازی با شکر سرزنش میکند. خسرو غمگینانه آنجا را ترک میکند.
شیرین پس از رفتن خسرو، دلش به آب و تاب میافتد و از کار خویش پشیمان میگردد[۲۳] و پس از یکسری رخدادهای عاشقانه، خسرو که میبیند شیرین بدون ازدواجی شکوهمندانه با کابین لازم، اجازه وصال نمیدهد، قول میدهد که هر چه زودتر مقدمات ازدواجی باشکوه را فراهم کند و کمی بعد ازدواجی باشکوه ترتیب داده میشود. با وجود اینکه خسرو به شیرین قول داده بود در شب وصال بادهگساری نکند، اما بر پیمان خود پایدار نبود و آن شب را بیش از هر شب دیگری مشغول بادهگساری میشود.[۲۴]
شیرین که این را میبیند، دایهٔ پیر و زشت خود را آرایش کرده و به جای خود بر بستر خسرو میفرستد. خسرو که مست بود، به او حملهور شده و جام و باده از دست پیرزن میافتد و تا خسرو قصد همبستری با او را میکند، شیرین از پشت پرده بیرون میآید و دایه را نجات میدهد و خودش هم در کنار خسرو به خواب میرود. صبح خسرو به هوش میآید و شیرین را در کنار خود میبیند، دیگر وقت وصال رسیده بود. آنها یک ماه را در حجله زفاف میمانند. خسرو که به همهٔ آرزوهایش رسیده بود، حکومت ارمنستان را به شاپور میبخشد.
در این موقع، نظامی گفتگویی فلسفی از زبان خسرو و وزیرش را دربارهٔ موضوعات مختلف بیان میدارد.
خسرو از همسر پیشین خود، مریم، پسری بدگهر به نام شیرویه داشت که به چشم شهوت به شیرین مینگریست. شیرویه حتی وقتی نه ساله بود میگفت «شیرین کاشکی بودی مرا جفت». پدر همواره از پسر ناخشنود بود. پس از اتفاقاتی که موجب خلع سلطنت خسرو میشود، شیرویه بر تخت نشسته و قصد جان خسرو را میکند، پس از رشته اتفاقاتی، شیرویه بالاخره خسرو و تمام برادران خود را میکشد و نامهای برای شیرین مینویسد و به او میگوید که یک هفتهٔ بعد باید به قصر او برود. شیرین بسیار دلگیر میشود. در مراسم کفن و دفن خسرو، مردم فراوان گرد میآیند و جنازهٔ خسرو را سوی دخمه میبرند. همه سران کشور تا غلامان و کنیزان مشغول سوگواری بودند، جز شیرین، او چنان شاد وانمود میکرد که همه میپنداشتند انگار او را غمی نیست. شیرویه نیز شاد بود که میدید شیرین دیگر در اختیار اوست.[۲۵]
پس از اینکه تابوت را به درون گنبد میبرند، شیرین به داخل گنبد رفته و از موبدان و دیگران میخواهد که همانجا بمانند و وارد گنبد نشوند. سپس خسرو را میبوسد و با فرود آوردن خنجری بر جگرگاه خویش، خودکشی میکند. آنها را در یک گور دفن میکنند.
نظامی گنجوی در داستان خسرو و شیرین، شکوه باستانی ایران و ارزش والای زن و ازدواج در ایران باستان و نقش و اهمیت پیشوایان دینی، حکیمان و هنرمندان را بیان میکند. در این داستان، اصالتهای اخلاقی و انسانی ایران باستان و نقش والای فکر و کرامتهای انسانی در آن زمان نشان داده شدهاست، مثلاً شیرین ضمن داشتن عشقی شدیدی و سوزناک به خسرو، در برابر تمایلات و خواستههای هوسانگیز خسرو از خود استقامت نشان میدهد و گوهر خویش را حفظ میکند. نظامی در این داستان که در شمال و غرب ایران رخ میدهد، با توصیف آبادانیها، باغها و بوستانهای زیبا، آبادانی کشور و ارزشدهی به کار و کوشش را در آن دوران نشان میدهد. در آن سو، نظامی بیان میدارد که چگونه عواملی همچون خیانتکاری سران کشور، غرور و ستمگری شاهان و شاهزادگان، موجب پریشانی کشور شده و راه را برای گشودن ایران به دست اعراب باز میکند. در این داستان چهار نوع عشق وجود دارد. عشق پاک و خالص فرهاد نسبت به شیرین، عشق هوسآلود خسرو نسبت به شیرین، عشق خردمندانهٔ شیرین نسبت به خسرو، و عشق خائنانه، هوسناک و سلطهگرانهٔ شیرویه نسبت به شیرین.[۲۶]
در مقایسه با داستان لیلی و مجنون، از همین شاعر، خسرو و شیرین در مکانی سرسبز و خرم اتفاق میافتد، اما لیلی و مجنون در صحرای خشک عربستان. ایرانیان مردمانی شاد و شادخوار، ثروتمند، اهل رزم و بزم و میگساری و شکار بودند، در حالی که اعراب به تعصب و خشکمغزی معروف بودهاند. در خسرو و شیرین، زن نقش اول را در انتخاب همسر و حتی حکومت دارد. زنان دوش به دوش مردان و همسان با آنان به حکمرانی، بزم و شادی، شکار و سرگرمی میپردازند و در عین حال گوهر عفاف خود را پاس داشته و با عزت نفس و شخصیت مساوی مردان به سر میبردند. مثلاً در داستان خسرو و شیرین، شیرین خود به تنهایی به شکار رفته، به تنهایی سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد، بر تخت سلطنت مینشیند، و در عین حال، در برابر کامخواهی خسرو مقاومت کرده و گوهر عفاف خویش را پاس میدارد. شیرین خسرو را به بازپسگیری تخت و تاج تشویق میکند و سرانجام هم بدون ازدواج و کابین درخور هرگز تن به ازدواج به خسرو نمیدهد. شیرین در نهایت در راه عشق با شجاعت و ایثار خود را فدا میکند. در مقابل، لیلی زنی بینوا و تحت ستم است که جز آه و اشک نصیبی ندارد و حتی به او اجازهٔ دیدار مجنون هم داده نمیشود. لیلی از حق انتخاب همسر محروم است، چه رسد به شکار و بزم و حکومت و رقص و غیره.
در داستان خسرو و شیرین، علم و حکمت و دانش و اخلاق ایرانیان باستان تشریح شده، در حالی که در لیلی و مجنون از این سخنان خبری نیست. بلکه تعصب و غیرت و گاه جوانمردی و مروت دیده میشود. داستان خسرو و شیرین سراسر امید و شور و شوق است، در حالی که داستان لیلی و مجنون سراسر درد و داغ و سوز و هجران، در جامعهای که عشق در آن حرام است و جرم زن خیمهنشینی و خانهنشینی که حق انتخاب ندارد.[۲۷]
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
خسرو و شیرین عنوان اثری منظوم و عاشقانه از شاعر ایرانی، نظامی گنجوی است که همچنین منظومهٔ لیلی و مجنون را هم سرودهاست. این منظومه، داستان عشق خسرو پرویز پادشاه بزرگ شاهنشاهی ساسانی و شاهزاده ارمنی، شیرین، که بعدها ملکهٔ ارمنستان میشود را روایت میکند. این داستان را به غیر از نظامی، فردوسی در شاهنامه و شاعران دیگر هم آوردهاند و نسخههای مختلفی از آن با عنوانهای «شیرین و فرهاد» هم موجود است.
در شاهنامه، فردوسی بیشتر بر جنبههای حماسی، تاریخی و رزمآوری داستان تمرکز کرده، اما نظامی بیشتر بر روی جنبهٔ عاشقانه و عاطفی داستان تمرکز خود را معطوف داشتهاست. این داستان یکی از نامدارترین منظومههای عاشقانه ادبیات فارسی است که تأثیر زیادی بر روی شاعران پسین گذاشتهاست.
نظامی این داستان را به سفارش شاه سلجوقی، سلطان ارسلان سرودهاست. سلطان از نظامی خواسته بود که داستانی عاشقانه بسراید، اما موضوع آن را مشخص نکرده بود، نظامی داستان خسرو و شیرین را انتخاب کرد که در همان ناحیهٔ محل زندگی او رخ داده بود، و تا حدودی بر طبق رویدادهای تاریخی واقعی بود. نظامی خودش آن را شیرینترین داستان دنیا به حساب آوردهاست. این داستان پس از نظامی توسط دیگر شاعران بارها بازگویی شدهاست. نظامی آن را با تأثیر از فردوسی و منظومه ویس و رامین اثر فخرالدین اسعد گرگانی سرودهاست. این منظومه ۶٬۱۵۰ بیت دارد و نظامی برای سرودن آن بیش از ۱۶ سال وقت صرف کردهاست که تاریخ آن را مابین ۵۷۱ تا ۵۸۷ میدانند. دانشنامه ایرانیکا مینویسد که امکان دارد نظامی این داستان را در سال ۵۷۱ پس از بر تخت نشستن طغرل به جای پدرش آغاز کردهاست. همین دانشنامه از قول Bertel مینویسد که نظامی آن را پس از مرگ همسر اول عزیزکرده خویش، آفاق سرودهاست.[۱]
ساموئل ریچاردسون رمان پاملا را تألیف کردهاست که داستان آن شباهت زیادی به داستان خسرو و شیرین دارد.[۲]
نظامی داستان را با تعریف و تفسیر عشق، زادن خسرو پرویز و آموزش و تربیت او آغاز مینماید.[۳] سپس به بیان عیش و نوش خسرو در خانهٔ یک دهقان میپردازد. خسرو با همراهان خود به شکار رفته، شبانگاه به خانهٔ دهقانی میرود به شادخواری چنگ و نوا مشغول میشود. بامدادان اسبی از آنها به مزرعهٔ دهقان میرود و از محصول مزرعه میخورد و غلام خسرو نیز به مزرعه درمیآید و غورهها را میخورد و تباه میکند. این کارها موجب خشم پدرش، هرمز چهارم گشته، دستور میدهد غلام را به صاحب خانه ببخشند، اسب را بکشند، چنگ را بشکنند، و خانه را به صاحب خانه ببخشند.[۴] اما با پادرمیانی بزرگان، هرمز، خسرو را میبخشد. همان شب خسرو در خواب، پدربزرگ خویش، خسرو انوشیروان را میبیند که به او مژده میدهد که به جای آن چهار رویداد ناگوار، چهار اتفاق خوب برای او خواهد افتاد: به جای آن غلام و غوره ترش، شیرین دلبر، به جای اسب از دست رفته، شبدیز، به جای آن تخت و خانه، تخت شاهی، و به جای آن چنگ، نواسازی و باربدی پرآوازه.[۵][۶]
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
کمی بعد، خسرو از دهان نقاش دربار که شاپور نام داشت، تعریف شیرین و شبدیز را میشنود و هنوز شیرین را ندیده، دلباختهٔ او میشود. و خسرو، شاپور را به ارمنستان میفرستد تا پیام دلدادگی خسرو را به شیرین برساند. شاپور در ارمنستان، چهرهٔ خسرو را میکشد و بر سر راه شیرین قرار میدهد، شیرین با دیدن نگارهٔ خسرو، دلباختهٔ او میشود. شاپور خودش را در نقش مغان درآورده و نزد شیرین میرود و داستان دلدادگی خسرو را را بیان میکند. شاپور انگشتر خسرو را به شیرین داده و به او میگوید که فردا به عزم شکار، بر شبدیز نشین، اما به تیسپون برو. روز بعد شیرین با کنیزان عزم شکار کرده، اما بیخبر از آنها سوار شبدیز شده و به تیسپون میتازد. شیرین به چشمهای میرسد، رختهایش را از تن برآورده و مشغول شنا و آبتنی میشود. در آن سو خسروپرویز در تیسپون به نام خود سکه میزند که موجب خشم پدر میشود و به ناچار مجبور به ترک تیسپون میشود و به همان چشمهای میرسد که شیرین در آن مشغول آبتنی بود. خسرو که هنوز شیرین را ندیده و نمیشناخت، با دیدن شیرین شور و غلغلهای در دلش بپا میشود و مخفیانه از پشت درخت نظارهگر او میشود.[۷] شیرین نیز از آب بیرون آمده و خسرو را میبیند، دلش به او نوید عشق میداد، ولی عقل میگفت که شاید او خسرو نباشد. بیدرنگ بر اسب سوار شده و سوی تیسپون میرود. شیرین در تیسپون وقتی که باخبر میشود خسرو گریخته، اندوهگین میشود، درخواست میکند در مرغزاری خوش و خرم برای او قصری بسازند و او در آنجا منتظر خسرو میشود. خسرو پس از رسیدن به ارمنستان، شاپور را میبیند که خبر رفتن او به تیسپون را به خسرو میدهد. خسرو نزد مهینبانو، عمهٔ شیرین میرود. مهینبانو که نگران گمشدن شیرین بوده، به استقبال او رفته، و پس از اینکه میشنود شیرین حالش خوب است، دلش آرام میگیرد. مهینبانو اسبی تیزرو به نام «گلگون» که همتاز شبدیز است به شاپور میدهد تا نزد شیرین رفته و او را به ارمنستان بیاورد. در همین اوقات، خبر مرگ هرمز را برای خسرو که در ارمنستان بود میآورند و خسرو بیتاب میشود و سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد و اینگونه میشود که وقتی شیرین به ارمنستان میرسد، خسرو را در آنجا نمییابد.[۸]
در همین اوقات بهرام چوبین شورش کرده و تخت شاهنشاهی را غصب میکند و جان خسرو به خطر میافتد. خسرو به ارمنستان گریخته[۹] و بهطور اتفاقی در شکارگاهی شیرین را ملاقات میکند.[۱۰] از نام و نشان هم پرسیده و وقتی خود را همان عاشق و معشوق گمشده میبینند، سر از پا نشناخته و غرق شادی میشوند.
مهین بانو به شیرین سفارش میکند که خسرو را هزاران خوبروست، تو نباید فریب خورده و گوهر خویش از دست بدهی، تا مبادا چون کام یافته، رهایت کند. شیرین با جان و دل قول میدهد که جز با ازدواج، با خسرو همبستر نشود.[۱۱] هر شب بزمی بود، خسرو را سرخوشی و شیرین را سرکشی، شیرین گوهر خویش را پاس میداشت و خسرو را به صبر دعوت میکرد. شیرین با خسرو عهد میکند که باید تخت شاهی را از بهرام پس گیرد. خسرو سوار بر اسب شده، سوی روم میتازد، قیصر روم سپاهی در اختیار خسرو گذاشته، دختر خود، مریم را هم به همسری او درمیآورد و او را راهی تیسپون میکند. در تیسپون، بهرام چوبینه شکست خورده، متواری میشود[۱۲] و خسرو بر تخت مینشیند.[۱۳] در همین اوقات مهین بانو از دنیا میرود و تخت ارمنستان به شیرین میرسد.[۱۴] اما مریم، مانع از رسیدن خسرو و شیرین به هم میشود.
شیرین گلهای از گوسفندان، فرسنگها دورتر از قصر خویش بر فراز کوه بیستون داشت که هر روز خدمتکاران از آنجا برای شیرین، شیر میآوردند. شیرین در پی چاره برای کم کردن زحمت خدمتکاران بود، چرا که آوردن گله به نزدیکی امکان نداشت، چون گیاهی وحشی در آنجا میرویید که با خوردن آن توسط گوسفندان، شیر گوسفندان سمی میشد. شاپور، همکلاسی قدیم خویش، فرهاد را به شیرین معرفی میکند که یک مهندس بود. فرهاد با دیدن شیرین دلباختهٔ او میشود[۱۵] و جوبی از سنگ بین کوه و قصر بنا میکند تا شیر را از طریق آن به قصر منتقل کنند. ماجرای عشق فرهاد به گوش خسرو میرسد، تصمیم میگیرد که به زر او را از سر راه بردارد و اگر کارساز نبود، او را به سنگتراشی فراوان وادارد تا از عشق شیرین دست بردارد.[۱۶] خسرو فرهاد را نزد خود میخواند و گفتگویی بین آن دو رخ میدهد:[۱۷]
خسرو که میبیند فرهاد را با پول نتوان خرید، او را فریب داده و به دروغ به او میگوید که «کوهی در سر راه ماست که آمد و شد را دشوار کرده، اگر از میان آن راهی بسازی که آمد و شد را آسان کند، از عشق شیرین در خواهم گذشت». فرهاد میپذیرد و دست به کار میشود.[۱۸]
آوازهٔ کار فرهاد به شیرین هم میرسد که یک شب برای او ساغری از شیر میبرد. هنگام برگشت، اسب شیرین به حال مرگ میافتد و اگر فرهاد به موقع نرسیده بود، شیرین را بر زمین زده بود. فرهاد شیرین و اسبش را بدون کوچکترین آسیبی بر روی دوش خود به کاخ میرساند. جاسوسان خسرو خبر دیدار آن دو را برای خسرو میبرند. خسرو خشمگین شده و پیکی نزد فرهاد میفرستد و به دروغ به او میگوید که شیرین مردهاست. فرهاد از غم شنیدن این خبر، داغ بر دلش میافتد و جان به جانآفرین تسلیم میکند.[۱۹] شیرین با شنیدن خبر درگذشت فرهاد، به سوگ مینشیند و خسرو هم اگرچه نفس راحتی میکشد، اما از مرگ او در دل غمگین میشود.
در همین اثنا، مریم همسر خسرو هم به بستر بیماری میافتد و از دنیا میرود.[۲۰] خسرو پس از چهل روز سوگواری، نامهای برای شیرین مینویسد و از او میخواهد تا به کاخ خسرو برود. اما شیرین جز به ازدواج با کابین سزاوار و احترام کاملی که چون ملکه به کاخ نرود، به هیچ چیز دیگری راضی نمیشود.[۲۱] خسرو که اصرار را بیفایده میبیند، تصمیم میگیرد حسادت زنانه شیرین را با عشقبازی با زنی دیگر به نام شکر که در اصفهان سکونت داشته، برانگیزد[۲۲] که این کار موجب دیرکرد بیشتر وصال آن دو میشود. درنهایت، خسرو به قصر شیرین رفته تا او را ببیند. شیرین که میبیند خسرو سرمست است، او را به داخل کاخ خویش راه نمیدهد و خصوصاً او را به خاطر دمسازی با شکر سرزنش میکند. خسرو غمگینانه آنجا را ترک میکند.
شیرین پس از رفتن خسرو، دلش به آب و تاب میافتد و از کار خویش پشیمان میگردد[۲۳] و پس از یکسری رخدادهای عاشقانه، خسرو که میبیند شیرین بدون ازدواجی شکوهمندانه با کابین لازم، اجازه وصال نمیدهد، قول میدهد که هر چه زودتر مقدمات ازدواجی باشکوه را فراهم کند و کمی بعد ازدواجی باشکوه ترتیب داده میشود. با وجود اینکه خسرو به شیرین قول داده بود در شب وصال بادهگساری نکند، اما بر پیمان خود پایدار نبود و آن شب را بیش از هر شب دیگری مشغول بادهگساری میشود.[۲۴]
شیرین که این را میبیند، دایهٔ پیر و زشت خود را آرایش کرده و به جای خود بر بستر خسرو میفرستد. خسرو که مست بود، به او حملهور شده و جام و باده از دست پیرزن میافتد و تا خسرو قصد همبستری با او را میکند، شیرین از پشت پرده بیرون میآید و دایه را نجات میدهد و خودش هم در کنار خسرو به خواب میرود. صبح خسرو به هوش میآید و شیرین را در کنار خود میبیند، دیگر وقت وصال رسیده بود. آنها یک ماه را در حجله زفاف میمانند. خسرو که به همهٔ آرزوهایش رسیده بود، حکومت ارمنستان را به شاپور میبخشد.
در این موقع، نظامی گفتگویی فلسفی از زبان خسرو و وزیرش را دربارهٔ موضوعات مختلف بیان میدارد.
خسرو از همسر پیشین خود، مریم، پسری بدگهر به نام شیرویه داشت که به چشم شهوت به شیرین مینگریست. شیرویه حتی وقتی نه ساله بود میگفت «شیرین کاشکی بودی مرا جفت». پدر همواره از پسر ناخشنود بود. پس از اتفاقاتی که موجب خلع سلطنت خسرو میشود، شیرویه بر تخت نشسته و قصد جان خسرو را میکند، پس از رشته اتفاقاتی، شیرویه بالاخره خسرو و تمام برادران خود را میکشد و نامهای برای شیرین مینویسد و به او میگوید که یک هفتهٔ بعد باید به قصر او برود. شیرین بسیار دلگیر میشود. در مراسم کفن و دفن خسرو، مردم فراوان گرد میآیند و جنازهٔ خسرو را سوی دخمه میبرند. همه سران کشور تا غلامان و کنیزان مشغول سوگواری بودند، جز شیرین، او چنان شاد وانمود میکرد که همه میپنداشتند انگار او را غمی نیست. شیرویه نیز شاد بود که میدید شیرین دیگر در اختیار اوست.[۲۵]
پس از اینکه تابوت را به درون گنبد میبرند، شیرین به داخل گنبد رفته و از موبدان و دیگران میخواهد که همانجا بمانند و وارد گنبد نشوند. سپس خسرو را میبوسد و با فرود آوردن خنجری بر جگرگاه خویش، خودکشی میکند. آنها را در یک گور دفن میکنند.
نظامی گنجوی در داستان خسرو و شیرین، شکوه باستانی ایران و ارزش والای زن و ازدواج در ایران باستان و نقش و اهمیت پیشوایان دینی، حکیمان و هنرمندان را بیان میکند. در این داستان، اصالتهای اخلاقی و انسانی ایران باستان و نقش والای فکر و کرامتهای انسانی در آن زمان نشان داده شدهاست، مثلاً شیرین ضمن داشتن عشقی شدیدی و سوزناک به خسرو، در برابر تمایلات و خواستههای هوسانگیز خسرو از خود استقامت نشان میدهد و گوهر خویش را حفظ میکند. نظامی در این داستان که در شمال و غرب ایران رخ میدهد، با توصیف آبادانیها، باغها و بوستانهای زیبا، آبادانی کشور و ارزشدهی به کار و کوشش را در آن دوران نشان میدهد. در آن سو، نظامی بیان میدارد که چگونه عواملی همچون خیانتکاری سران کشور، غرور و ستمگری شاهان و شاهزادگان، موجب پریشانی کشور شده و راه را برای گشودن ایران به دست اعراب باز میکند. در این داستان چهار نوع عشق وجود دارد. عشق پاک و خالص فرهاد نسبت به شیرین، عشق هوسآلود خسرو نسبت به شیرین، عشق خردمندانهٔ شیرین نسبت به خسرو، و عشق خائنانه، هوسناک و سلطهگرانهٔ شیرویه نسبت به شیرین.[۲۶]
در مقایسه با داستان لیلی و مجنون، از همین شاعر، خسرو و شیرین در مکانی سرسبز و خرم اتفاق میافتد، اما لیلی و مجنون در صحرای خشک عربستان. ایرانیان مردمانی شاد و شادخوار، ثروتمند، اهل رزم و بزم و میگساری و شکار بودند، در حالی که اعراب به تعصب و خشکمغزی معروف بودهاند. در خسرو و شیرین، زن نقش اول را در انتخاب همسر و حتی حکومت دارد. زنان دوش به دوش مردان و همسان با آنان به حکمرانی، بزم و شادی، شکار و سرگرمی میپردازند و در عین حال گوهر عفاف خود را پاس داشته و با عزت نفس و شخصیت مساوی مردان به سر میبردند. مثلاً در داستان خسرو و شیرین، شیرین خود به تنهایی به شکار رفته، به تنهایی سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد، بر تخت سلطنت مینشیند، و در عین حال، در برابر کامخواهی خسرو مقاومت کرده و گوهر عفاف خویش را پاس میدارد. شیرین خسرو را به بازپسگیری تخت و تاج تشویق میکند و سرانجام هم بدون ازدواج و کابین درخور هرگز تن به ازدواج به خسرو نمیدهد. شیرین در نهایت در راه عشق با شجاعت و ایثار خود را فدا میکند. در مقابل، لیلی زنی بینوا و تحت ستم است که جز آه و اشک نصیبی ندارد و حتی به او اجازهٔ دیدار مجنون هم داده نمیشود. لیلی از حق انتخاب همسر محروم است، چه رسد به شکار و بزم و حکومت و رقص و غیره.
در داستان خسرو و شیرین، علم و حکمت و دانش و اخلاق ایرانیان باستان تشریح شده، در حالی که در لیلی و مجنون از این سخنان خبری نیست. بلکه تعصب و غیرت و گاه جوانمردی و مروت دیده میشود. داستان خسرو و شیرین سراسر امید و شور و شوق است، در حالی که داستان لیلی و مجنون سراسر درد و داغ و سوز و هجران، در جامعهای که عشق در آن حرام است و جرم زن خیمهنشینی و خانهنشینی که حق انتخاب ندارد.[۲۷]
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
خسرو و شیرین عنوان اثری منظوم و عاشقانه از شاعر ایرانی، نظامی گنجوی است که همچنین منظومهٔ لیلی و مجنون را هم سرودهاست. این منظومه، داستان عشق خسرو پرویز پادشاه بزرگ شاهنشاهی ساسانی و شاهزاده ارمنی، شیرین، که بعدها ملکهٔ ارمنستان میشود را روایت میکند. این داستان را به غیر از نظامی، فردوسی در شاهنامه و شاعران دیگر هم آوردهاند و نسخههای مختلفی از آن با عنوانهای «شیرین و فرهاد» هم موجود است.
در شاهنامه، فردوسی بیشتر بر جنبههای حماسی، تاریخی و رزمآوری داستان تمرکز کرده، اما نظامی بیشتر بر روی جنبهٔ عاشقانه و عاطفی داستان تمرکز خود را معطوف داشتهاست. این داستان یکی از نامدارترین منظومههای عاشقانه ادبیات فارسی است که تأثیر زیادی بر روی شاعران پسین گذاشتهاست.
نظامی این داستان را به سفارش شاه سلجوقی، سلطان ارسلان سرودهاست. سلطان از نظامی خواسته بود که داستانی عاشقانه بسراید، اما موضوع آن را مشخص نکرده بود، نظامی داستان خسرو و شیرین را انتخاب کرد که در همان ناحیهٔ محل زندگی او رخ داده بود، و تا حدودی بر طبق رویدادهای تاریخی واقعی بود. نظامی خودش آن را شیرینترین داستان دنیا به حساب آوردهاست. این داستان پس از نظامی توسط دیگر شاعران بارها بازگویی شدهاست. نظامی آن را با تأثیر از فردوسی و منظومه ویس و رامین اثر فخرالدین اسعد گرگانی سرودهاست. این منظومه ۶٬۱۵۰ بیت دارد و نظامی برای سرودن آن بیش از ۱۶ سال وقت صرف کردهاست که تاریخ آن را مابین ۵۷۱ تا ۵۸۷ میدانند. دانشنامه ایرانیکا مینویسد که امکان دارد نظامی این داستان را در سال ۵۷۱ پس از بر تخت نشستن طغرل به جای پدرش آغاز کردهاست. همین دانشنامه از قول Bertel مینویسد که نظامی آن را پس از مرگ همسر اول عزیزکرده خویش، آفاق سرودهاست.[۱]
ساموئل ریچاردسون رمان پاملا را تألیف کردهاست که داستان آن شباهت زیادی به داستان خسرو و شیرین دارد.[۲]
نظامی داستان را با تعریف و تفسیر عشق، زادن خسرو پرویز و آموزش و تربیت او آغاز مینماید.[۳] سپس به بیان عیش و نوش خسرو در خانهٔ یک دهقان میپردازد. خسرو با همراهان خود به شکار رفته، شبانگاه به خانهٔ دهقانی میرود به شادخواری چنگ و نوا مشغول میشود. بامدادان اسبی از آنها به مزرعهٔ دهقان میرود و از محصول مزرعه میخورد و غلام خسرو نیز به مزرعه درمیآید و غورهها را میخورد و تباه میکند. این کارها موجب خشم پدرش، هرمز چهارم گشته، دستور میدهد غلام را به صاحب خانه ببخشند، اسب را بکشند، چنگ را بشکنند، و خانه را به صاحب خانه ببخشند.[۴] اما با پادرمیانی بزرگان، هرمز، خسرو را میبخشد. همان شب خسرو در خواب، پدربزرگ خویش، خسرو انوشیروان را میبیند که به او مژده میدهد که به جای آن چهار رویداد ناگوار، چهار اتفاق خوب برای او خواهد افتاد: به جای آن غلام و غوره ترش، شیرین دلبر، به جای اسب از دست رفته، شبدیز، به جای آن تخت و خانه، تخت شاهی، و به جای آن چنگ، نواسازی و باربدی پرآوازه.[۵][۶]
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
کمی بعد، خسرو از دهان نقاش دربار که شاپور نام داشت، تعریف شیرین و شبدیز را میشنود و هنوز شیرین را ندیده، دلباختهٔ او میشود. و خسرو، شاپور را به ارمنستان میفرستد تا پیام دلدادگی خسرو را به شیرین برساند. شاپور در ارمنستان، چهرهٔ خسرو را میکشد و بر سر راه شیرین قرار میدهد، شیرین با دیدن نگارهٔ خسرو، دلباختهٔ او میشود. شاپور خودش را در نقش مغان درآورده و نزد شیرین میرود و داستان دلدادگی خسرو را را بیان میکند. شاپور انگشتر خسرو را به شیرین داده و به او میگوید که فردا به عزم شکار، بر شبدیز نشین، اما به تیسپون برو. روز بعد شیرین با کنیزان عزم شکار کرده، اما بیخبر از آنها سوار شبدیز شده و به تیسپون میتازد. شیرین به چشمهای میرسد، رختهایش را از تن برآورده و مشغول شنا و آبتنی میشود. در آن سو خسروپرویز در تیسپون به نام خود سکه میزند که موجب خشم پدر میشود و به ناچار مجبور به ترک تیسپون میشود و به همان چشمهای میرسد که شیرین در آن مشغول آبتنی بود. خسرو که هنوز شیرین را ندیده و نمیشناخت، با دیدن شیرین شور و غلغلهای در دلش بپا میشود و مخفیانه از پشت درخت نظارهگر او میشود.[۷] شیرین نیز از آب بیرون آمده و خسرو را میبیند، دلش به او نوید عشق میداد، ولی عقل میگفت که شاید او خسرو نباشد. بیدرنگ بر اسب سوار شده و سوی تیسپون میرود. شیرین در تیسپون وقتی که باخبر میشود خسرو گریخته، اندوهگین میشود، درخواست میکند در مرغزاری خوش و خرم برای او قصری بسازند و او در آنجا منتظر خسرو میشود. خسرو پس از رسیدن به ارمنستان، شاپور را میبیند که خبر رفتن او به تیسپون را به خسرو میدهد. خسرو نزد مهینبانو، عمهٔ شیرین میرود. مهینبانو که نگران گمشدن شیرین بوده، به استقبال او رفته، و پس از اینکه میشنود شیرین حالش خوب است، دلش آرام میگیرد. مهینبانو اسبی تیزرو به نام «گلگون» که همتاز شبدیز است به شاپور میدهد تا نزد شیرین رفته و او را به ارمنستان بیاورد. در همین اوقات، خبر مرگ هرمز را برای خسرو که در ارمنستان بود میآورند و خسرو بیتاب میشود و سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد و اینگونه میشود که وقتی شیرین به ارمنستان میرسد، خسرو را در آنجا نمییابد.[۸]
در همین اوقات بهرام چوبین شورش کرده و تخت شاهنشاهی را غصب میکند و جان خسرو به خطر میافتد. خسرو به ارمنستان گریخته[۹] و بهطور اتفاقی در شکارگاهی شیرین را ملاقات میکند.[۱۰] از نام و نشان هم پرسیده و وقتی خود را همان عاشق و معشوق گمشده میبینند، سر از پا نشناخته و غرق شادی میشوند.
مهین بانو به شیرین سفارش میکند که خسرو را هزاران خوبروست، تو نباید فریب خورده و گوهر خویش از دست بدهی، تا مبادا چون کام یافته، رهایت کند. شیرین با جان و دل قول میدهد که جز با ازدواج، با خسرو همبستر نشود.[۱۱] هر شب بزمی بود، خسرو را سرخوشی و شیرین را سرکشی، شیرین گوهر خویش را پاس میداشت و خسرو را به صبر دعوت میکرد. شیرین با خسرو عهد میکند که باید تخت شاهی را از بهرام پس گیرد. خسرو سوار بر اسب شده، سوی روم میتازد، قیصر روم سپاهی در اختیار خسرو گذاشته، دختر خود، مریم را هم به همسری او درمیآورد و او را راهی تیسپون میکند. در تیسپون، بهرام چوبینه شکست خورده، متواری میشود[۱۲] و خسرو بر تخت مینشیند.[۱۳] در همین اوقات مهین بانو از دنیا میرود و تخت ارمنستان به شیرین میرسد.[۱۴] اما مریم، مانع از رسیدن خسرو و شیرین به هم میشود.
شیرین گلهای از گوسفندان، فرسنگها دورتر از قصر خویش بر فراز کوه بیستون داشت که هر روز خدمتکاران از آنجا برای شیرین، شیر میآوردند. شیرین در پی چاره برای کم کردن زحمت خدمتکاران بود، چرا که آوردن گله به نزدیکی امکان نداشت، چون گیاهی وحشی در آنجا میرویید که با خوردن آن توسط گوسفندان، شیر گوسفندان سمی میشد. شاپور، همکلاسی قدیم خویش، فرهاد را به شیرین معرفی میکند که یک مهندس بود. فرهاد با دیدن شیرین دلباختهٔ او میشود[۱۵] و جوبی از سنگ بین کوه و قصر بنا میکند تا شیر را از طریق آن به قصر منتقل کنند. ماجرای عشق فرهاد به گوش خسرو میرسد، تصمیم میگیرد که به زر او را از سر راه بردارد و اگر کارساز نبود، او را به سنگتراشی فراوان وادارد تا از عشق شیرین دست بردارد.[۱۶] خسرو فرهاد را نزد خود میخواند و گفتگویی بین آن دو رخ میدهد:[۱۷]
خسرو که میبیند فرهاد را با پول نتوان خرید، او را فریب داده و به دروغ به او میگوید که «کوهی در سر راه ماست که آمد و شد را دشوار کرده، اگر از میان آن راهی بسازی که آمد و شد را آسان کند، از عشق شیرین در خواهم گذشت». فرهاد میپذیرد و دست به کار میشود.[۱۸]
آوازهٔ کار فرهاد به شیرین هم میرسد که یک شب برای او ساغری از شیر میبرد. هنگام برگشت، اسب شیرین به حال مرگ میافتد و اگر فرهاد به موقع نرسیده بود، شیرین را بر زمین زده بود. فرهاد شیرین و اسبش را بدون کوچکترین آسیبی بر روی دوش خود به کاخ میرساند. جاسوسان خسرو خبر دیدار آن دو را برای خسرو میبرند. خسرو خشمگین شده و پیکی نزد فرهاد میفرستد و به دروغ به او میگوید که شیرین مردهاست. فرهاد از غم شنیدن این خبر، داغ بر دلش میافتد و جان به جانآفرین تسلیم میکند.[۱۹] شیرین با شنیدن خبر درگذشت فرهاد، به سوگ مینشیند و خسرو هم اگرچه نفس راحتی میکشد، اما از مرگ او در دل غمگین میشود.
در همین اثنا، مریم همسر خسرو هم به بستر بیماری میافتد و از دنیا میرود.[۲۰] خسرو پس از چهل روز سوگواری، نامهای برای شیرین مینویسد و از او میخواهد تا به کاخ خسرو برود. اما شیرین جز به ازدواج با کابین سزاوار و احترام کاملی که چون ملکه به کاخ نرود، به هیچ چیز دیگری راضی نمیشود.[۲۱] خسرو که اصرار را بیفایده میبیند، تصمیم میگیرد حسادت زنانه شیرین را با عشقبازی با زنی دیگر به نام شکر که در اصفهان سکونت داشته، برانگیزد[۲۲] که این کار موجب دیرکرد بیشتر وصال آن دو میشود. درنهایت، خسرو به قصر شیرین رفته تا او را ببیند. شیرین که میبیند خسرو سرمست است، او را به داخل کاخ خویش راه نمیدهد و خصوصاً او را به خاطر دمسازی با شکر سرزنش میکند. خسرو غمگینانه آنجا را ترک میکند.
شیرین پس از رفتن خسرو، دلش به آب و تاب میافتد و از کار خویش پشیمان میگردد[۲۳] و پس از یکسری رخدادهای عاشقانه، خسرو که میبیند شیرین بدون ازدواجی شکوهمندانه با کابین لازم، اجازه وصال نمیدهد، قول میدهد که هر چه زودتر مقدمات ازدواجی باشکوه را فراهم کند و کمی بعد ازدواجی باشکوه ترتیب داده میشود. با وجود اینکه خسرو به شیرین قول داده بود در شب وصال بادهگساری نکند، اما بر پیمان خود پایدار نبود و آن شب را بیش از هر شب دیگری مشغول بادهگساری میشود.[۲۴]
شیرین که این را میبیند، دایهٔ پیر و زشت خود را آرایش کرده و به جای خود بر بستر خسرو میفرستد. خسرو که مست بود، به او حملهور شده و جام و باده از دست پیرزن میافتد و تا خسرو قصد همبستری با او را میکند، شیرین از پشت پرده بیرون میآید و دایه را نجات میدهد و خودش هم در کنار خسرو به خواب میرود. صبح خسرو به هوش میآید و شیرین را در کنار خود میبیند، دیگر وقت وصال رسیده بود. آنها یک ماه را در حجله زفاف میمانند. خسرو که به همهٔ آرزوهایش رسیده بود، حکومت ارمنستان را به شاپور میبخشد.
در این موقع، نظامی گفتگویی فلسفی از زبان خسرو و وزیرش را دربارهٔ موضوعات مختلف بیان میدارد.
خسرو از همسر پیشین خود، مریم، پسری بدگهر به نام شیرویه داشت که به چشم شهوت به شیرین مینگریست. شیرویه حتی وقتی نه ساله بود میگفت «شیرین کاشکی بودی مرا جفت». پدر همواره از پسر ناخشنود بود. پس از اتفاقاتی که موجب خلع سلطنت خسرو میشود، شیرویه بر تخت نشسته و قصد جان خسرو را میکند، پس از رشته اتفاقاتی، شیرویه بالاخره خسرو و تمام برادران خود را میکشد و نامهای برای شیرین مینویسد و به او میگوید که یک هفتهٔ بعد باید به قصر او برود. شیرین بسیار دلگیر میشود. در مراسم کفن و دفن خسرو، مردم فراوان گرد میآیند و جنازهٔ خسرو را سوی دخمه میبرند. همه سران کشور تا غلامان و کنیزان مشغول سوگواری بودند، جز شیرین، او چنان شاد وانمود میکرد که همه میپنداشتند انگار او را غمی نیست. شیرویه نیز شاد بود که میدید شیرین دیگر در اختیار اوست.[۲۵]
پس از اینکه تابوت را به درون گنبد میبرند، شیرین به داخل گنبد رفته و از موبدان و دیگران میخواهد که همانجا بمانند و وارد گنبد نشوند. سپس خسرو را میبوسد و با فرود آوردن خنجری بر جگرگاه خویش، خودکشی میکند. آنها را در یک گور دفن میکنند.
نظامی گنجوی در داستان خسرو و شیرین، شکوه باستانی ایران و ارزش والای زن و ازدواج در ایران باستان و نقش و اهمیت پیشوایان دینی، حکیمان و هنرمندان را بیان میکند. در این داستان، اصالتهای اخلاقی و انسانی ایران باستان و نقش والای فکر و کرامتهای انسانی در آن زمان نشان داده شدهاست، مثلاً شیرین ضمن داشتن عشقی شدیدی و سوزناک به خسرو، در برابر تمایلات و خواستههای هوسانگیز خسرو از خود استقامت نشان میدهد و گوهر خویش را حفظ میکند. نظامی در این داستان که در شمال و غرب ایران رخ میدهد، با توصیف آبادانیها، باغها و بوستانهای زیبا، آبادانی کشور و ارزشدهی به کار و کوشش را در آن دوران نشان میدهد. در آن سو، نظامی بیان میدارد که چگونه عواملی همچون خیانتکاری سران کشور، غرور و ستمگری شاهان و شاهزادگان، موجب پریشانی کشور شده و راه را برای گشودن ایران به دست اعراب باز میکند. در این داستان چهار نوع عشق وجود دارد. عشق پاک و خالص فرهاد نسبت به شیرین، عشق هوسآلود خسرو نسبت به شیرین، عشق خردمندانهٔ شیرین نسبت به خسرو، و عشق خائنانه، هوسناک و سلطهگرانهٔ شیرویه نسبت به شیرین.[۲۶]
در مقایسه با داستان لیلی و مجنون، از همین شاعر، خسرو و شیرین در مکانی سرسبز و خرم اتفاق میافتد، اما لیلی و مجنون در صحرای خشک عربستان. ایرانیان مردمانی شاد و شادخوار، ثروتمند، اهل رزم و بزم و میگساری و شکار بودند، در حالی که اعراب به تعصب و خشکمغزی معروف بودهاند. در خسرو و شیرین، زن نقش اول را در انتخاب همسر و حتی حکومت دارد. زنان دوش به دوش مردان و همسان با آنان به حکمرانی، بزم و شادی، شکار و سرگرمی میپردازند و در عین حال گوهر عفاف خود را پاس داشته و با عزت نفس و شخصیت مساوی مردان به سر میبردند. مثلاً در داستان خسرو و شیرین، شیرین خود به تنهایی به شکار رفته، به تنهایی سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد، بر تخت سلطنت مینشیند، و در عین حال، در برابر کامخواهی خسرو مقاومت کرده و گوهر عفاف خویش را پاس میدارد. شیرین خسرو را به بازپسگیری تخت و تاج تشویق میکند و سرانجام هم بدون ازدواج و کابین درخور هرگز تن به ازدواج به خسرو نمیدهد. شیرین در نهایت در راه عشق با شجاعت و ایثار خود را فدا میکند. در مقابل، لیلی زنی بینوا و تحت ستم است که جز آه و اشک نصیبی ندارد و حتی به او اجازهٔ دیدار مجنون هم داده نمیشود. لیلی از حق انتخاب همسر محروم است، چه رسد به شکار و بزم و حکومت و رقص و غیره.
در داستان خسرو و شیرین، علم و حکمت و دانش و اخلاق ایرانیان باستان تشریح شده، در حالی که در لیلی و مجنون از این سخنان خبری نیست. بلکه تعصب و غیرت و گاه جوانمردی و مروت دیده میشود. داستان خسرو و شیرین سراسر امید و شور و شوق است، در حالی که داستان لیلی و مجنون سراسر درد و داغ و سوز و هجران، در جامعهای که عشق در آن حرام است و جرم زن خیمهنشینی و خانهنشینی که حق انتخاب ندارد.[۲۷]
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
خسرو و شیرین عنوان اثری منظوم و عاشقانه از شاعر ایرانی، نظامی گنجوی است که همچنین منظومهٔ لیلی و مجنون را هم سرودهاست. این منظومه، داستان عشق خسرو پرویز پادشاه بزرگ شاهنشاهی ساسانی و شاهزاده ارمنی، شیرین، که بعدها ملکهٔ ارمنستان میشود را روایت میکند. این داستان را به غیر از نظامی، فردوسی در شاهنامه و شاعران دیگر هم آوردهاند و نسخههای مختلفی از آن با عنوانهای «شیرین و فرهاد» هم موجود است.
در شاهنامه، فردوسی بیشتر بر جنبههای حماسی، تاریخی و رزمآوری داستان تمرکز کرده، اما نظامی بیشتر بر روی جنبهٔ عاشقانه و عاطفی داستان تمرکز خود را معطوف داشتهاست. این داستان یکی از نامدارترین منظومههای عاشقانه ادبیات فارسی است که تأثیر زیادی بر روی شاعران پسین گذاشتهاست.
نظامی این داستان را به سفارش شاه سلجوقی، سلطان ارسلان سرودهاست. سلطان از نظامی خواسته بود که داستانی عاشقانه بسراید، اما موضوع آن را مشخص نکرده بود، نظامی داستان خسرو و شیرین را انتخاب کرد که در همان ناحیهٔ محل زندگی او رخ داده بود، و تا حدودی بر طبق رویدادهای تاریخی واقعی بود. نظامی خودش آن را شیرینترین داستان دنیا به حساب آوردهاست. این داستان پس از نظامی توسط دیگر شاعران بارها بازگویی شدهاست. نظامی آن را با تأثیر از فردوسی و منظومه ویس و رامین اثر فخرالدین اسعد گرگانی سرودهاست. این منظومه ۶٬۱۵۰ بیت دارد و نظامی برای سرودن آن بیش از ۱۶ سال وقت صرف کردهاست که تاریخ آن را مابین ۵۷۱ تا ۵۸۷ میدانند. دانشنامه ایرانیکا مینویسد که امکان دارد نظامی این داستان را در سال ۵۷۱ پس از بر تخت نشستن طغرل به جای پدرش آغاز کردهاست. همین دانشنامه از قول Bertel مینویسد که نظامی آن را پس از مرگ همسر اول عزیزکرده خویش، آفاق سرودهاست.[۱]
ساموئل ریچاردسون رمان پاملا را تألیف کردهاست که داستان آن شباهت زیادی به داستان خسرو و شیرین دارد.[۲]
نظامی داستان را با تعریف و تفسیر عشق، زادن خسرو پرویز و آموزش و تربیت او آغاز مینماید.[۳] سپس به بیان عیش و نوش خسرو در خانهٔ یک دهقان میپردازد. خسرو با همراهان خود به شکار رفته، شبانگاه به خانهٔ دهقانی میرود به شادخواری چنگ و نوا مشغول میشود. بامدادان اسبی از آنها به مزرعهٔ دهقان میرود و از محصول مزرعه میخورد و غلام خسرو نیز به مزرعه درمیآید و غورهها را میخورد و تباه میکند. این کارها موجب خشم پدرش، هرمز چهارم گشته، دستور میدهد غلام را به صاحب خانه ببخشند، اسب را بکشند، چنگ را بشکنند، و خانه را به صاحب خانه ببخشند.[۴] اما با پادرمیانی بزرگان، هرمز، خسرو را میبخشد. همان شب خسرو در خواب، پدربزرگ خویش، خسرو انوشیروان را میبیند که به او مژده میدهد که به جای آن چهار رویداد ناگوار، چهار اتفاق خوب برای او خواهد افتاد: به جای آن غلام و غوره ترش، شیرین دلبر، به جای اسب از دست رفته، شبدیز، به جای آن تخت و خانه، تخت شاهی، و به جای آن چنگ، نواسازی و باربدی پرآوازه.[۵][۶]
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
کمی بعد، خسرو از دهان نقاش دربار که شاپور نام داشت، تعریف شیرین و شبدیز را میشنود و هنوز شیرین را ندیده، دلباختهٔ او میشود. و خسرو، شاپور را به ارمنستان میفرستد تا پیام دلدادگی خسرو را به شیرین برساند. شاپور در ارمنستان، چهرهٔ خسرو را میکشد و بر سر راه شیرین قرار میدهد، شیرین با دیدن نگارهٔ خسرو، دلباختهٔ او میشود. شاپور خودش را در نقش مغان درآورده و نزد شیرین میرود و داستان دلدادگی خسرو را را بیان میکند. شاپور انگشتر خسرو را به شیرین داده و به او میگوید که فردا به عزم شکار، بر شبدیز نشین، اما به تیسپون برو. روز بعد شیرین با کنیزان عزم شکار کرده، اما بیخبر از آنها سوار شبدیز شده و به تیسپون میتازد. شیرین به چشمهای میرسد، رختهایش را از تن برآورده و مشغول شنا و آبتنی میشود. در آن سو خسروپرویز در تیسپون به نام خود سکه میزند که موجب خشم پدر میشود و به ناچار مجبور به ترک تیسپون میشود و به همان چشمهای میرسد که شیرین در آن مشغول آبتنی بود. خسرو که هنوز شیرین را ندیده و نمیشناخت، با دیدن شیرین شور و غلغلهای در دلش بپا میشود و مخفیانه از پشت درخت نظارهگر او میشود.[۷] شیرین نیز از آب بیرون آمده و خسرو را میبیند، دلش به او نوید عشق میداد، ولی عقل میگفت که شاید او خسرو نباشد. بیدرنگ بر اسب سوار شده و سوی تیسپون میرود. شیرین در تیسپون وقتی که باخبر میشود خسرو گریخته، اندوهگین میشود، درخواست میکند در مرغزاری خوش و خرم برای او قصری بسازند و او در آنجا منتظر خسرو میشود. خسرو پس از رسیدن به ارمنستان، شاپور را میبیند که خبر رفتن او به تیسپون را به خسرو میدهد. خسرو نزد مهینبانو، عمهٔ شیرین میرود. مهینبانو که نگران گمشدن شیرین بوده، به استقبال او رفته، و پس از اینکه میشنود شیرین حالش خوب است، دلش آرام میگیرد. مهینبانو اسبی تیزرو به نام «گلگون» که همتاز شبدیز است به شاپور میدهد تا نزد شیرین رفته و او را به ارمنستان بیاورد. در همین اوقات، خبر مرگ هرمز را برای خسرو که در ارمنستان بود میآورند و خسرو بیتاب میشود و سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد و اینگونه میشود که وقتی شیرین به ارمنستان میرسد، خسرو را در آنجا نمییابد.[۸]
در همین اوقات بهرام چوبین شورش کرده و تخت شاهنشاهی را غصب میکند و جان خسرو به خطر میافتد. خسرو به ارمنستان گریخته[۹] و بهطور اتفاقی در شکارگاهی شیرین را ملاقات میکند.[۱۰] از نام و نشان هم پرسیده و وقتی خود را همان عاشق و معشوق گمشده میبینند، سر از پا نشناخته و غرق شادی میشوند.
مهین بانو به شیرین سفارش میکند که خسرو را هزاران خوبروست، تو نباید فریب خورده و گوهر خویش از دست بدهی، تا مبادا چون کام یافته، رهایت کند. شیرین با جان و دل قول میدهد که جز با ازدواج، با خسرو همبستر نشود.[۱۱] هر شب بزمی بود، خسرو را سرخوشی و شیرین را سرکشی، شیرین گوهر خویش را پاس میداشت و خسرو را به صبر دعوت میکرد. شیرین با خسرو عهد میکند که باید تخت شاهی را از بهرام پس گیرد. خسرو سوار بر اسب شده، سوی روم میتازد، قیصر روم سپاهی در اختیار خسرو گذاشته، دختر خود، مریم را هم به همسری او درمیآورد و او را راهی تیسپون میکند. در تیسپون، بهرام چوبینه شکست خورده، متواری میشود[۱۲] و خسرو بر تخت مینشیند.[۱۳] در همین اوقات مهین بانو از دنیا میرود و تخت ارمنستان به شیرین میرسد.[۱۴] اما مریم، مانع از رسیدن خسرو و شیرین به هم میشود.
شیرین گلهای از گوسفندان، فرسنگها دورتر از قصر خویش بر فراز کوه بیستون داشت که هر روز خدمتکاران از آنجا برای شیرین، شیر میآوردند. شیرین در پی چاره برای کم کردن زحمت خدمتکاران بود، چرا که آوردن گله به نزدیکی امکان نداشت، چون گیاهی وحشی در آنجا میرویید که با خوردن آن توسط گوسفندان، شیر گوسفندان سمی میشد. شاپور، همکلاسی قدیم خویش، فرهاد را به شیرین معرفی میکند که یک مهندس بود. فرهاد با دیدن شیرین دلباختهٔ او میشود[۱۵] و جوبی از سنگ بین کوه و قصر بنا میکند تا شیر را از طریق آن به قصر منتقل کنند. ماجرای عشق فرهاد به گوش خسرو میرسد، تصمیم میگیرد که به زر او را از سر راه بردارد و اگر کارساز نبود، او را به سنگتراشی فراوان وادارد تا از عشق شیرین دست بردارد.[۱۶] خسرو فرهاد را نزد خود میخواند و گفتگویی بین آن دو رخ میدهد:[۱۷]
خسرو که میبیند فرهاد را با پول نتوان خرید، او را فریب داده و به دروغ به او میگوید که «کوهی در سر راه ماست که آمد و شد را دشوار کرده، اگر از میان آن راهی بسازی که آمد و شد را آسان کند، از عشق شیرین در خواهم گذشت». فرهاد میپذیرد و دست به کار میشود.[۱۸]
آوازهٔ کار فرهاد به شیرین هم میرسد که یک شب برای او ساغری از شیر میبرد. هنگام برگشت، اسب شیرین به حال مرگ میافتد و اگر فرهاد به موقع نرسیده بود، شیرین را بر زمین زده بود. فرهاد شیرین و اسبش را بدون کوچکترین آسیبی بر روی دوش خود به کاخ میرساند. جاسوسان خسرو خبر دیدار آن دو را برای خسرو میبرند. خسرو خشمگین شده و پیکی نزد فرهاد میفرستد و به دروغ به او میگوید که شیرین مردهاست. فرهاد از غم شنیدن این خبر، داغ بر دلش میافتد و جان به جانآفرین تسلیم میکند.[۱۹] شیرین با شنیدن خبر درگذشت فرهاد، به سوگ مینشیند و خسرو هم اگرچه نفس راحتی میکشد، اما از مرگ او در دل غمگین میشود.
در همین اثنا، مریم همسر خسرو هم به بستر بیماری میافتد و از دنیا میرود.[۲۰] خسرو پس از چهل روز سوگواری، نامهای برای شیرین مینویسد و از او میخواهد تا به کاخ خسرو برود. اما شیرین جز به ازدواج با کابین سزاوار و احترام کاملی که چون ملکه به کاخ نرود، به هیچ چیز دیگری راضی نمیشود.[۲۱] خسرو که اصرار را بیفایده میبیند، تصمیم میگیرد حسادت زنانه شیرین را با عشقبازی با زنی دیگر به نام شکر که در اصفهان سکونت داشته، برانگیزد[۲۲] که این کار موجب دیرکرد بیشتر وصال آن دو میشود. درنهایت، خسرو به قصر شیرین رفته تا او را ببیند. شیرین که میبیند خسرو سرمست است، او را به داخل کاخ خویش راه نمیدهد و خصوصاً او را به خاطر دمسازی با شکر سرزنش میکند. خسرو غمگینانه آنجا را ترک میکند.
شیرین پس از رفتن خسرو، دلش به آب و تاب میافتد و از کار خویش پشیمان میگردد[۲۳] و پس از یکسری رخدادهای عاشقانه، خسرو که میبیند شیرین بدون ازدواجی شکوهمندانه با کابین لازم، اجازه وصال نمیدهد، قول میدهد که هر چه زودتر مقدمات ازدواجی باشکوه را فراهم کند و کمی بعد ازدواجی باشکوه ترتیب داده میشود. با وجود اینکه خسرو به شیرین قول داده بود در شب وصال بادهگساری نکند، اما بر پیمان خود پایدار نبود و آن شب را بیش از هر شب دیگری مشغول بادهگساری میشود.[۲۴]
شیرین که این را میبیند، دایهٔ پیر و زشت خود را آرایش کرده و به جای خود بر بستر خسرو میفرستد. خسرو که مست بود، به او حملهور شده و جام و باده از دست پیرزن میافتد و تا خسرو قصد همبستری با او را میکند، شیرین از پشت پرده بیرون میآید و دایه را نجات میدهد و خودش هم در کنار خسرو به خواب میرود. صبح خسرو به هوش میآید و شیرین را در کنار خود میبیند، دیگر وقت وصال رسیده بود. آنها یک ماه را در حجله زفاف میمانند. خسرو که به همهٔ آرزوهایش رسیده بود، حکومت ارمنستان را به شاپور میبخشد.
در این موقع، نظامی گفتگویی فلسفی از زبان خسرو و وزیرش را دربارهٔ موضوعات مختلف بیان میدارد.
خسرو از همسر پیشین خود، مریم، پسری بدگهر به نام شیرویه داشت که به چشم شهوت به شیرین مینگریست. شیرویه حتی وقتی نه ساله بود میگفت «شیرین کاشکی بودی مرا جفت». پدر همواره از پسر ناخشنود بود. پس از اتفاقاتی که موجب خلع سلطنت خسرو میشود، شیرویه بر تخت نشسته و قصد جان خسرو را میکند، پس از رشته اتفاقاتی، شیرویه بالاخره خسرو و تمام برادران خود را میکشد و نامهای برای شیرین مینویسد و به او میگوید که یک هفتهٔ بعد باید به قصر او برود. شیرین بسیار دلگیر میشود. در مراسم کفن و دفن خسرو، مردم فراوان گرد میآیند و جنازهٔ خسرو را سوی دخمه میبرند. همه سران کشور تا غلامان و کنیزان مشغول سوگواری بودند، جز شیرین، او چنان شاد وانمود میکرد که همه میپنداشتند انگار او را غمی نیست. شیرویه نیز شاد بود که میدید شیرین دیگر در اختیار اوست.[۲۵]
پس از اینکه تابوت را به درون گنبد میبرند، شیرین به داخل گنبد رفته و از موبدان و دیگران میخواهد که همانجا بمانند و وارد گنبد نشوند. سپس خسرو را میبوسد و با فرود آوردن خنجری بر جگرگاه خویش، خودکشی میکند. آنها را در یک گور دفن میکنند.
نظامی گنجوی در داستان خسرو و شیرین، شکوه باستانی ایران و ارزش والای زن و ازدواج در ایران باستان و نقش و اهمیت پیشوایان دینی، حکیمان و هنرمندان را بیان میکند. در این داستان، اصالتهای اخلاقی و انسانی ایران باستان و نقش والای فکر و کرامتهای انسانی در آن زمان نشان داده شدهاست، مثلاً شیرین ضمن داشتن عشقی شدیدی و سوزناک به خسرو، در برابر تمایلات و خواستههای هوسانگیز خسرو از خود استقامت نشان میدهد و گوهر خویش را حفظ میکند. نظامی در این داستان که در شمال و غرب ایران رخ میدهد، با توصیف آبادانیها، باغها و بوستانهای زیبا، آبادانی کشور و ارزشدهی به کار و کوشش را در آن دوران نشان میدهد. در آن سو، نظامی بیان میدارد که چگونه عواملی همچون خیانتکاری سران کشور، غرور و ستمگری شاهان و شاهزادگان، موجب پریشانی کشور شده و راه را برای گشودن ایران به دست اعراب باز میکند. در این داستان چهار نوع عشق وجود دارد. عشق پاک و خالص فرهاد نسبت به شیرین، عشق هوسآلود خسرو نسبت به شیرین، عشق خردمندانهٔ شیرین نسبت به خسرو، و عشق خائنانه، هوسناک و سلطهگرانهٔ شیرویه نسبت به شیرین.[۲۶]
در مقایسه با داستان لیلی و مجنون، از همین شاعر، خسرو و شیرین در مکانی سرسبز و خرم اتفاق میافتد، اما لیلی و مجنون در صحرای خشک عربستان. ایرانیان مردمانی شاد و شادخوار، ثروتمند، اهل رزم و بزم و میگساری و شکار بودند، در حالی که اعراب به تعصب و خشکمغزی معروف بودهاند. در خسرو و شیرین، زن نقش اول را در انتخاب همسر و حتی حکومت دارد. زنان دوش به دوش مردان و همسان با آنان به حکمرانی، بزم و شادی، شکار و سرگرمی میپردازند و در عین حال گوهر عفاف خود را پاس داشته و با عزت نفس و شخصیت مساوی مردان به سر میبردند. مثلاً در داستان خسرو و شیرین، شیرین خود به تنهایی به شکار رفته، به تنهایی سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد، بر تخت سلطنت مینشیند، و در عین حال، در برابر کامخواهی خسرو مقاومت کرده و گوهر عفاف خویش را پاس میدارد. شیرین خسرو را به بازپسگیری تخت و تاج تشویق میکند و سرانجام هم بدون ازدواج و کابین درخور هرگز تن به ازدواج به خسرو نمیدهد. شیرین در نهایت در راه عشق با شجاعت و ایثار خود را فدا میکند. در مقابل، لیلی زنی بینوا و تحت ستم است که جز آه و اشک نصیبی ندارد و حتی به او اجازهٔ دیدار مجنون هم داده نمیشود. لیلی از حق انتخاب همسر محروم است، چه رسد به شکار و بزم و حکومت و رقص و غیره.
در داستان خسرو و شیرین، علم و حکمت و دانش و اخلاق ایرانیان باستان تشریح شده، در حالی که در لیلی و مجنون از این سخنان خبری نیست. بلکه تعصب و غیرت و گاه جوانمردی و مروت دیده میشود. داستان خسرو و شیرین سراسر امید و شور و شوق است، در حالی که داستان لیلی و مجنون سراسر درد و داغ و سوز و هجران، در جامعهای که عشق در آن حرام است و جرم زن خیمهنشینی و خانهنشینی که حق انتخاب ندارد.[۲۷]
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
خسرو و شیرین عنوان اثری منظوم و عاشقانه از شاعر ایرانی، نظامی گنجوی است که همچنین منظومهٔ لیلی و مجنون را هم سرودهاست. این منظومه، داستان عشق خسرو پرویز پادشاه بزرگ شاهنشاهی ساسانی و شاهزاده ارمنی، شیرین، که بعدها ملکهٔ ارمنستان میشود را روایت میکند. این داستان را به غیر از نظامی، فردوسی در شاهنامه و شاعران دیگر هم آوردهاند و نسخههای مختلفی از آن با عنوانهای «شیرین و فرهاد» هم موجود است.
در شاهنامه، فردوسی بیشتر بر جنبههای حماسی، تاریخی و رزمآوری داستان تمرکز کرده، اما نظامی بیشتر بر روی جنبهٔ عاشقانه و عاطفی داستان تمرکز خود را معطوف داشتهاست. این داستان یکی از نامدارترین منظومههای عاشقانه ادبیات فارسی است که تأثیر زیادی بر روی شاعران پسین گذاشتهاست.
نظامی این داستان را به سفارش شاه سلجوقی، سلطان ارسلان سرودهاست. سلطان از نظامی خواسته بود که داستانی عاشقانه بسراید، اما موضوع آن را مشخص نکرده بود، نظامی داستان خسرو و شیرین را انتخاب کرد که در همان ناحیهٔ محل زندگی او رخ داده بود، و تا حدودی بر طبق رویدادهای تاریخی واقعی بود. نظامی خودش آن را شیرینترین داستان دنیا به حساب آوردهاست. این داستان پس از نظامی توسط دیگر شاعران بارها بازگویی شدهاست. نظامی آن را با تأثیر از فردوسی و منظومه ویس و رامین اثر فخرالدین اسعد گرگانی سرودهاست. این منظومه ۶٬۱۵۰ بیت دارد و نظامی برای سرودن آن بیش از ۱۶ سال وقت صرف کردهاست که تاریخ آن را مابین ۵۷۱ تا ۵۸۷ میدانند. دانشنامه ایرانیکا مینویسد که امکان دارد نظامی این داستان را در سال ۵۷۱ پس از بر تخت نشستن طغرل به جای پدرش آغاز کردهاست. همین دانشنامه از قول Bertel مینویسد که نظامی آن را پس از مرگ همسر اول عزیزکرده خویش، آفاق سرودهاست.[۱]
ساموئل ریچاردسون رمان پاملا را تألیف کردهاست که داستان آن شباهت زیادی به داستان خسرو و شیرین دارد.[۲]
نظامی داستان را با تعریف و تفسیر عشق، زادن خسرو پرویز و آموزش و تربیت او آغاز مینماید.[۳] سپس به بیان عیش و نوش خسرو در خانهٔ یک دهقان میپردازد. خسرو با همراهان خود به شکار رفته، شبانگاه به خانهٔ دهقانی میرود به شادخواری چنگ و نوا مشغول میشود. بامدادان اسبی از آنها به مزرعهٔ دهقان میرود و از محصول مزرعه میخورد و غلام خسرو نیز به مزرعه درمیآید و غورهها را میخورد و تباه میکند. این کارها موجب خشم پدرش، هرمز چهارم گشته، دستور میدهد غلام را به صاحب خانه ببخشند، اسب را بکشند، چنگ را بشکنند، و خانه را به صاحب خانه ببخشند.[۴] اما با پادرمیانی بزرگان، هرمز، خسرو را میبخشد. همان شب خسرو در خواب، پدربزرگ خویش، خسرو انوشیروان را میبیند که به او مژده میدهد که به جای آن چهار رویداد ناگوار، چهار اتفاق خوب برای او خواهد افتاد: به جای آن غلام و غوره ترش، شیرین دلبر، به جای اسب از دست رفته، شبدیز، به جای آن تخت و خانه، تخت شاهی، و به جای آن چنگ، نواسازی و باربدی پرآوازه.[۵][۶]
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
کمی بعد، خسرو از دهان نقاش دربار که شاپور نام داشت، تعریف شیرین و شبدیز را میشنود و هنوز شیرین را ندیده، دلباختهٔ او میشود. و خسرو، شاپور را به ارمنستان میفرستد تا پیام دلدادگی خسرو را به شیرین برساند. شاپور در ارمنستان، چهرهٔ خسرو را میکشد و بر سر راه شیرین قرار میدهد، شیرین با دیدن نگارهٔ خسرو، دلباختهٔ او میشود. شاپور خودش را در نقش مغان درآورده و نزد شیرین میرود و داستان دلدادگی خسرو را را بیان میکند. شاپور انگشتر خسرو را به شیرین داده و به او میگوید که فردا به عزم شکار، بر شبدیز نشین، اما به تیسپون برو. روز بعد شیرین با کنیزان عزم شکار کرده، اما بیخبر از آنها سوار شبدیز شده و به تیسپون میتازد. شیرین به چشمهای میرسد، رختهایش را از تن برآورده و مشغول شنا و آبتنی میشود. در آن سو خسروپرویز در تیسپون به نام خود سکه میزند که موجب خشم پدر میشود و به ناچار مجبور به ترک تیسپون میشود و به همان چشمهای میرسد که شیرین در آن مشغول آبتنی بود. خسرو که هنوز شیرین را ندیده و نمیشناخت، با دیدن شیرین شور و غلغلهای در دلش بپا میشود و مخفیانه از پشت درخت نظارهگر او میشود.[۷] شیرین نیز از آب بیرون آمده و خسرو را میبیند، دلش به او نوید عشق میداد، ولی عقل میگفت که شاید او خسرو نباشد. بیدرنگ بر اسب سوار شده و سوی تیسپون میرود. شیرین در تیسپون وقتی که باخبر میشود خسرو گریخته، اندوهگین میشود، درخواست میکند در مرغزاری خوش و خرم برای او قصری بسازند و او در آنجا منتظر خسرو میشود. خسرو پس از رسیدن به ارمنستان، شاپور را میبیند که خبر رفتن او به تیسپون را به خسرو میدهد. خسرو نزد مهینبانو، عمهٔ شیرین میرود. مهینبانو که نگران گمشدن شیرین بوده، به استقبال او رفته، و پس از اینکه میشنود شیرین حالش خوب است، دلش آرام میگیرد. مهینبانو اسبی تیزرو به نام «گلگون» که همتاز شبدیز است به شاپور میدهد تا نزد شیرین رفته و او را به ارمنستان بیاورد. در همین اوقات، خبر مرگ هرمز را برای خسرو که در ارمنستان بود میآورند و خسرو بیتاب میشود و سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد و اینگونه میشود که وقتی شیرین به ارمنستان میرسد، خسرو را در آنجا نمییابد.[۸]
در همین اوقات بهرام چوبین شورش کرده و تخت شاهنشاهی را غصب میکند و جان خسرو به خطر میافتد. خسرو به ارمنستان گریخته[۹] و بهطور اتفاقی در شکارگاهی شیرین را ملاقات میکند.[۱۰] از نام و نشان هم پرسیده و وقتی خود را همان عاشق و معشوق گمشده میبینند، سر از پا نشناخته و غرق شادی میشوند.
مهین بانو به شیرین سفارش میکند که خسرو را هزاران خوبروست، تو نباید فریب خورده و گوهر خویش از دست بدهی، تا مبادا چون کام یافته، رهایت کند. شیرین با جان و دل قول میدهد که جز با ازدواج، با خسرو همبستر نشود.[۱۱] هر شب بزمی بود، خسرو را سرخوشی و شیرین را سرکشی، شیرین گوهر خویش را پاس میداشت و خسرو را به صبر دعوت میکرد. شیرین با خسرو عهد میکند که باید تخت شاهی را از بهرام پس گیرد. خسرو سوار بر اسب شده، سوی روم میتازد، قیصر روم سپاهی در اختیار خسرو گذاشته، دختر خود، مریم را هم به همسری او درمیآورد و او را راهی تیسپون میکند. در تیسپون، بهرام چوبینه شکست خورده، متواری میشود[۱۲] و خسرو بر تخت مینشیند.[۱۳] در همین اوقات مهین بانو از دنیا میرود و تخت ارمنستان به شیرین میرسد.[۱۴] اما مریم، مانع از رسیدن خسرو و شیرین به هم میشود.
شیرین گلهای از گوسفندان، فرسنگها دورتر از قصر خویش بر فراز کوه بیستون داشت که هر روز خدمتکاران از آنجا برای شیرین، شیر میآوردند. شیرین در پی چاره برای کم کردن زحمت خدمتکاران بود، چرا که آوردن گله به نزدیکی امکان نداشت، چون گیاهی وحشی در آنجا میرویید که با خوردن آن توسط گوسفندان، شیر گوسفندان سمی میشد. شاپور، همکلاسی قدیم خویش، فرهاد را به شیرین معرفی میکند که یک مهندس بود. فرهاد با دیدن شیرین دلباختهٔ او میشود[۱۵] و جوبی از سنگ بین کوه و قصر بنا میکند تا شیر را از طریق آن به قصر منتقل کنند. ماجرای عشق فرهاد به گوش خسرو میرسد، تصمیم میگیرد که به زر او را از سر راه بردارد و اگر کارساز نبود، او را به سنگتراشی فراوان وادارد تا از عشق شیرین دست بردارد.[۱۶] خسرو فرهاد را نزد خود میخواند و گفتگویی بین آن دو رخ میدهد:[۱۷]
خسرو که میبیند فرهاد را با پول نتوان خرید، او را فریب داده و به دروغ به او میگوید که «کوهی در سر راه ماست که آمد و شد را دشوار کرده، اگر از میان آن راهی بسازی که آمد و شد را آسان کند، از عشق شیرین در خواهم گذشت». فرهاد میپذیرد و دست به کار میشود.[۱۸]
آوازهٔ کار فرهاد به شیرین هم میرسد که یک شب برای او ساغری از شیر میبرد. هنگام برگشت، اسب شیرین به حال مرگ میافتد و اگر فرهاد به موقع نرسیده بود، شیرین را بر زمین زده بود. فرهاد شیرین و اسبش را بدون کوچکترین آسیبی بر روی دوش خود به کاخ میرساند. جاسوسان خسرو خبر دیدار آن دو را برای خسرو میبرند. خسرو خشمگین شده و پیکی نزد فرهاد میفرستد و به دروغ به او میگوید که شیرین مردهاست. فرهاد از غم شنیدن این خبر، داغ بر دلش میافتد و جان به جانآفرین تسلیم میکند.[۱۹] شیرین با شنیدن خبر درگذشت فرهاد، به سوگ مینشیند و خسرو هم اگرچه نفس راحتی میکشد، اما از مرگ او در دل غمگین میشود.
در همین اثنا، مریم همسر خسرو هم به بستر بیماری میافتد و از دنیا میرود.[۲۰] خسرو پس از چهل روز سوگواری، نامهای برای شیرین مینویسد و از او میخواهد تا به کاخ خسرو برود. اما شیرین جز به ازدواج با کابین سزاوار و احترام کاملی که چون ملکه به کاخ نرود، به هیچ چیز دیگری راضی نمیشود.[۲۱] خسرو که اصرار را بیفایده میبیند، تصمیم میگیرد حسادت زنانه شیرین را با عشقبازی با زنی دیگر به نام شکر که در اصفهان سکونت داشته، برانگیزد[۲۲] که این کار موجب دیرکرد بیشتر وصال آن دو میشود. درنهایت، خسرو به قصر شیرین رفته تا او را ببیند. شیرین که میبیند خسرو سرمست است، او را به داخل کاخ خویش راه نمیدهد و خصوصاً او را به خاطر دمسازی با شکر سرزنش میکند. خسرو غمگینانه آنجا را ترک میکند.
شیرین پس از رفتن خسرو، دلش به آب و تاب میافتد و از کار خویش پشیمان میگردد[۲۳] و پس از یکسری رخدادهای عاشقانه، خسرو که میبیند شیرین بدون ازدواجی شکوهمندانه با کابین لازم، اجازه وصال نمیدهد، قول میدهد که هر چه زودتر مقدمات ازدواجی باشکوه را فراهم کند و کمی بعد ازدواجی باشکوه ترتیب داده میشود. با وجود اینکه خسرو به شیرین قول داده بود در شب وصال بادهگساری نکند، اما بر پیمان خود پایدار نبود و آن شب را بیش از هر شب دیگری مشغول بادهگساری میشود.[۲۴]
شیرین که این را میبیند، دایهٔ پیر و زشت خود را آرایش کرده و به جای خود بر بستر خسرو میفرستد. خسرو که مست بود، به او حملهور شده و جام و باده از دست پیرزن میافتد و تا خسرو قصد همبستری با او را میکند، شیرین از پشت پرده بیرون میآید و دایه را نجات میدهد و خودش هم در کنار خسرو به خواب میرود. صبح خسرو به هوش میآید و شیرین را در کنار خود میبیند، دیگر وقت وصال رسیده بود. آنها یک ماه را در حجله زفاف میمانند. خسرو که به همهٔ آرزوهایش رسیده بود، حکومت ارمنستان را به شاپور میبخشد.
در این موقع، نظامی گفتگویی فلسفی از زبان خسرو و وزیرش را دربارهٔ موضوعات مختلف بیان میدارد.
خسرو از همسر پیشین خود، مریم، پسری بدگهر به نام شیرویه داشت که به چشم شهوت به شیرین مینگریست. شیرویه حتی وقتی نه ساله بود میگفت «شیرین کاشکی بودی مرا جفت». پدر همواره از پسر ناخشنود بود. پس از اتفاقاتی که موجب خلع سلطنت خسرو میشود، شیرویه بر تخت نشسته و قصد جان خسرو را میکند، پس از رشته اتفاقاتی، شیرویه بالاخره خسرو و تمام برادران خود را میکشد و نامهای برای شیرین مینویسد و به او میگوید که یک هفتهٔ بعد باید به قصر او برود. شیرین بسیار دلگیر میشود. در مراسم کفن و دفن خسرو، مردم فراوان گرد میآیند و جنازهٔ خسرو را سوی دخمه میبرند. همه سران کشور تا غلامان و کنیزان مشغول سوگواری بودند، جز شیرین، او چنان شاد وانمود میکرد که همه میپنداشتند انگار او را غمی نیست. شیرویه نیز شاد بود که میدید شیرین دیگر در اختیار اوست.[۲۵]
پس از اینکه تابوت را به درون گنبد میبرند، شیرین به داخل گنبد رفته و از موبدان و دیگران میخواهد که همانجا بمانند و وارد گنبد نشوند. سپس خسرو را میبوسد و با فرود آوردن خنجری بر جگرگاه خویش، خودکشی میکند. آنها را در یک گور دفن میکنند.
نظامی گنجوی در داستان خسرو و شیرین، شکوه باستانی ایران و ارزش والای زن و ازدواج در ایران باستان و نقش و اهمیت پیشوایان دینی، حکیمان و هنرمندان را بیان میکند. در این داستان، اصالتهای اخلاقی و انسانی ایران باستان و نقش والای فکر و کرامتهای انسانی در آن زمان نشان داده شدهاست، مثلاً شیرین ضمن داشتن عشقی شدیدی و سوزناک به خسرو، در برابر تمایلات و خواستههای هوسانگیز خسرو از خود استقامت نشان میدهد و گوهر خویش را حفظ میکند. نظامی در این داستان که در شمال و غرب ایران رخ میدهد، با توصیف آبادانیها، باغها و بوستانهای زیبا، آبادانی کشور و ارزشدهی به کار و کوشش را در آن دوران نشان میدهد. در آن سو، نظامی بیان میدارد که چگونه عواملی همچون خیانتکاری سران کشور، غرور و ستمگری شاهان و شاهزادگان، موجب پریشانی کشور شده و راه را برای گشودن ایران به دست اعراب باز میکند. در این داستان چهار نوع عشق وجود دارد. عشق پاک و خالص فرهاد نسبت به شیرین، عشق هوسآلود خسرو نسبت به شیرین، عشق خردمندانهٔ شیرین نسبت به خسرو، و عشق خائنانه، هوسناک و سلطهگرانهٔ شیرویه نسبت به شیرین.[۲۶]
در مقایسه با داستان لیلی و مجنون، از همین شاعر، خسرو و شیرین در مکانی سرسبز و خرم اتفاق میافتد، اما لیلی و مجنون در صحرای خشک عربستان. ایرانیان مردمانی شاد و شادخوار، ثروتمند، اهل رزم و بزم و میگساری و شکار بودند، در حالی که اعراب به تعصب و خشکمغزی معروف بودهاند. در خسرو و شیرین، زن نقش اول را در انتخاب همسر و حتی حکومت دارد. زنان دوش به دوش مردان و همسان با آنان به حکمرانی، بزم و شادی، شکار و سرگرمی میپردازند و در عین حال گوهر عفاف خود را پاس داشته و با عزت نفس و شخصیت مساوی مردان به سر میبردند. مثلاً در داستان خسرو و شیرین، شیرین خود به تنهایی به شکار رفته، به تنهایی سوار بر اسب سوی تیسپون میتازد، بر تخت سلطنت مینشیند، و در عین حال، در برابر کامخواهی خسرو مقاومت کرده و گوهر عفاف خویش را پاس میدارد. شیرین خسرو را به بازپسگیری تخت و تاج تشویق میکند و سرانجام هم بدون ازدواج و کابین درخور هرگز تن به ازدواج به خسرو نمیدهد. شیرین در نهایت در راه عشق با شجاعت و ایثار خود را فدا میکند. در مقابل، لیلی زنی بینوا و تحت ستم است که جز آه و اشک نصیبی ندارد و حتی به او اجازهٔ دیدار مجنون هم داده نمیشود. لیلی از حق انتخاب همسر محروم است، چه رسد به شکار و بزم و حکومت و رقص و غیره.
در داستان خسرو و شیرین، علم و حکمت و دانش و اخلاق ایرانیان باستان تشریح شده، در حالی که در لیلی و مجنون از این سخنان خبری نیست. بلکه تعصب و غیرت و گاه جوانمردی و مروت دیده میشود. داستان خسرو و شیرین سراسر امید و شور و شوق است، در حالی که داستان لیلی و مجنون سراسر درد و داغ و سوز و هجران، در جامعهای که عشق در آن حرام است و جرم زن خیمهنشینی و خانهنشینی که حق انتخاب ندارد.[۲۷]
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
شیرین از شهبانوان پرنفوذ ساسانی و از معشوقههای مشهور و کامروای ادب فارسی است. او محبوبترین همسر خسرو پرویز شاهنشاه مقتدر ساسانی بودهاست. شیرین را شهبانویی ایرانی ارمنیالاصل دانستهاند که خسروپرویز دلباخته او شد.[۱] بر اساس نوشتهها، سخت زیبا و مورد مهر و پرستش خسرو پرویز بود.
بنا به منابع، شیرین در ابتدای پادشاهی خسرو با وی ازدواج کرد و با اینکه مقامی پایینتر از شاهدخت مریم دختر موریس امپراتور روم که همسر نخست خسرو بود داشت اما از جهت علاقه وافری که خسرو به وی ابراز میکرد نفوذش در خسرو بیاندازه بود. ثعالبی گوید:خسرو در ایام ولیعهدی به عشق شیرین گرفتار بود و با او رابطه داشت تا آنکه به آشوب بهرام چوبین گرفتار گشت و مدتی شیرین را از یاد برد اما بعد از اینکه تخت شاهی را پس گرفت وی را بلافاصله به زنی گرفت و همه جان و دل به او سپرد و او را چون مردمک چشم عزیز میداشت؛[۲] بزرگان را این ازدواج ناخشنود آمد چرا که عقیده داشتند شیرین که دوشیزه و باکره بود خود را بدون نکاح در اختیار خسرو نهاده بود و با او عشق میباخت و چنین زنی در خور شان ازدواج با پادشاه نیست اما خسرو گفت که او بخاطر من بدنام گشته و حالا که با ما ازدواج کرده چون جام زرینی پاک و پاکیزه گشته است و بزرگان سخن وی را تأیید کردند[۳]
فردوسی نیز این سخنان را در شاهنامه به زیبایی تمام به نظم درآورده است. شیرین مادر ۴ یا ۵ تن از پسران خسروپرویز به نامهای شهریار، مردانشاه، نستور، فرود و احتمالاً فرخزاد خسرو پنجم و مادربزرگ یزدگرد سوم بود؛ همچنین آمدهاست که شیرین در ابتدا باردار نمیشد. پزشکی رومی بنام گابریل رئیس پزشکان دربار خسرو پرویز، موفق به درمان او شده و شیرین فرزندی یافت که او را مردانشاه نامیدند و سپس فرزندان دیگری زایید. از آن پس مرتبه و مقام گابریل، در نزد خسرو، بسیار بالاتر رفت. گابریل، ابتدا کیش نسطوری داشت و سپس مسیحی یعقوبی شده و بشدت از این فرقه حمایت میکرد. شیرین نیز تابع عقیده یعقوبی شد و این فرقه در دربار بجای فرقه نسطوری تسلط پیدا کرد.[۴]
مورخان او را زیباترین زن طول تاریخ نام بردهاند که آوازه زیباییش در همه جا گسترده بود. ثعالبی در باب او گوید «… و شیرین که گلستان زیبایی و ماهپاره ای بود که مانند او در خوبروئی و برازندگی دیده نشده است» پرستارانش گواهی میدهند که از زمان هوشنگ به این سو، یعنی ازآغاز خلقت، ماهرویی چون او «بر تخت ناز» ننشسته است.[۵]
بلعمی گوید: تمام روم و ترک را گشتن و نیافتند از وی نیکوتر و خوشخوی تر؛ این زن همان بود که فرهاد سپهبد فریفته آن شد و خسرو چون گناهی برای کشتن وی پیدا نکرد او را به کندن کوه بیستون گماشت تا جان سپرد.[۶]
یاقوت حموی مینویسد که خسروپرویز سه چیز داشت که برای هیچیک از شاهان قبل و بعد نبوده و نخواهد بود: اسب وی شبدیز، زن ماهروی وی شیرین که زیباترین مخلوق خدا بود، و خنیاگر وی باربد.[۷] در کتاب مجمل التواریخ و القصص آمده است: «… و شیرین که تا جهان بود کس به زیبایی او صورت نشان نداده است». ابوبکر الخوارزمی گوید: «از کثرت زیبایی هر بار که ظاهر میشود یادآوری میکند که طلوع آفتاب گستاخی است. با وجود گذشتن سنوات جوانی بر زیباییش روز به روز میافزاید همچنان که شراب هر چه کهنه تر شود مطبوع تر است».[۸]فردوسی گوید که پرویز جز شیرین هیچکدام از دختران بزرگان و شاهان را نمیپسندید:
[۳]
نظامی در باب وی گوید:
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
[۹]
خصایصی چون عشق، صلابت، استواری، صبر، وفاداری به شوهر و پاکدامنی و مرگ پرافتخارش او را به زنی اعلا و آرمانی در تاریخ و ادبیات بدل کردهاست. به روایت نظامی گنجوی شیرین بزرگ زادهای از تبار شاهان ارمنستان بود که بعدها نیز یک چند به جای عمهاش بر تخت نشست اما بعد از ازدواج با خسرو فرمانروایی بر ارمنستان را رها کرد. براساس همین روایت او زنی پاکدامن و وفادار و صبور بود و وفاداری و عشق خالص او به خسرو زبانزد بود. در منظومهٔ نظامی حدیث وصال خسرو و شیرین پس از فراز و نشیبها و دوریهای فراوان، با آب و تاب بازگفته شده و صورتی بس عاشقانه خود، گرفتهاست.
چهره شیرین در شاهنامه استوارتر و با صلابت تر است هر چند از او در شاهنامه کم سخن به میان رفته اما او نماد یک زن نمونه است که همواره در کنار و همدم شوهر خویش است و جز او مهر کسی را در دل ندارد به حدی که وقتی شیرویه پس از مرگ پدر به او پیشنهاد همخوابگی و اعتبار و ثروتهای کلان دوره پدرش را میدهد او مرگ در کنار تنها عشقش را به خفت همخوابگی با شیرویه ترجیح میدهد و به چهره ای آرمانی مبدل میگردد.
شاعران و مورخان زیادی در باب او شعرها سروده و داستان سراییها کردهاند.
به گفته نظامی و برخی مورخان فرهاد که مهندسی برجسته در سنگتراشی و نگارگری بود در مأموریتی دل در گرو عشق شیرین بست و شیفته وی شد (به عقیده نظامی این جریان زمانی اتفاق افتاده بود که شیرین هنوز به ازدواج رسمی با خسرو درنیامده بود و در کاخی در بهیستون اقامت داشت) خسروپرویز از این جریان اطلاع یافت و خشمگین شده اما چون جرمی برای کشتن او ندید او را فریفت و به کندن کوه بیستون واداشت، با این شرط که اگر در این کار توفیق یافت دل از عشق شیرین میکشد، اما امید او به این بود که جان بر سر این کار ببازد. فرهاد با شوق و توانایی خاصی به این کار پرداخت و پارههای سنگین کوه را که ده مرد از برداشتن آن عاجز بودند، کَند. گویند به تحریک خسرو پرویز پیرزنی به دروغ خبر مرگ شیرین را به او داد و فرهاد به شنیدن این خبر تیشهٔ خود را بر فرق خویش کوبید و در دم جان سپرد.
کاخ خسروشیرین در شهرستان کنونی قصرشیرین که با نام عمارت خسرو نیز شناخته میشود بدستور خسروپرویز به عنوان تفرجگاه و محلی امن بدور از مسائل سیاسی و حکومتی برای آسایش همسر محبوبش شیرین در منطقه ای گرمسیری و خوش آب و هوا ساخته شد که خرابههای آن در این شهرستان هنوز باقیست. خسرو و شیرین و همراهانشان زمستان را در این منطقه گرمسیری به تفریح و شکار و خوشگذرانی میپرداختند. شهرستانقصر شیرین نیز بعلت مجموعه کاخهایی که برای شیرین بنا شدهاست به این نام مشهور گشته است. (برای اطلاعت بیشتر مراجعه به ویکیپدیا؛ کاخ خسرو)
طبق منابع، نفوذ شیرین بر خسرو به حدی بود که در سال ۶۲۷ میلادی خسرو پسرش مردانشاه را که از شیرین زاده شده بود بجای شیرویه پسر ارشدش که از ماریا(مریم) همسر رومی اش بود به عنوان ولیعهد و جانشین بعد از خود انتخاب نمود، این کار بعدها موجب توطئه ای خونین در دربار شد و شیرویه بعد از نیل به مقصود خود و بدست آوردن تاج و تخت شاهی نخست مردانشاه برادر ناتنی اش که ولیعهد قانونی بود را کشت و سپس ۱۷ برادر تنی و ناتنی اش را.
شیرویه پسر خسروپرویز که از مریم رومی بود، و پس از مرگ پدر شاه شد به شیرین چشم داشت، با آنکه بیش از پنجاه بهار از عمر شیرین گذشته بود اما همچنان بسیار جذاب و دلربا بود و بقول ابوبکر خوارزمی هر چه بر سنش میافزود روز به روز زیباتر میشد پس کس نزد شیرین فرستاد که یا به زناشویی من درآ یا مجازات شو که اگر به زنی من درآیی تو را
همچون دوران پدر سرور زنان کنم و حتی بیشتر به تو بخشم شیرین که در ظاهر به خواست شیرویه رضا داده بود دو شرط برای او گذاشت و ان دو شرط این بود: نخست اینکه اموال و داراییهای او و فرزندانش را که غصب کردهاند به وی بازگردانند دوم اینکه پیش از آنکه پرویز را به خاک سپارند به مزار او برودو شیرویه با کمال میل پذیرفت، سپس شیرین اموال خود به نیازمندان بخشیده و کنیزان و خدمتکارانش را آزاد کرد سپس بهترین و پاکیزهترین لباسها را پوشیده خود را به زیبایی تمام بیاراست و انگشتری که زیر نگین زهری کشنده جا داده بود در انگشت کرد و به مزار خسرو درآمد کالبدش را در آغوش گرفت با دندان نگین را کند و زهر را نوشید و درحالیکه دست در گردن خسرو داشت جان سپرد… خبر آن را به شیرویه رسانیدند، دریغ و افسوس گفت و دستور داد شیرین را همانگونه که هست در کنار پیکر خسرو باز گزارند و در دخمه را بندند و چنان کردند. (ثعالبی: ص ۴۰۳_۴۰۴)
شیرین از شهبانوان پرنفوذ ساسانی و از معشوقههای مشهور و کامروای ادب فارسی است. او محبوبترین همسر خسرو پرویز شاهنشاه مقتدر ساسانی بودهاست. شیرین را شهبانویی ایرانی ارمنیالاصل دانستهاند که خسروپرویز دلباخته او شد.[۱] بر اساس نوشتهها، سخت زیبا و مورد مهر و پرستش خسرو پرویز بود.
بنا به منابع، شیرین در ابتدای پادشاهی خسرو با وی ازدواج کرد و با اینکه مقامی پایینتر از شاهدخت مریم دختر موریس امپراتور روم که همسر نخست خسرو بود داشت اما از جهت علاقه وافری که خسرو به وی ابراز میکرد نفوذش در خسرو بیاندازه بود. ثعالبی گوید:خسرو در ایام ولیعهدی به عشق شیرین گرفتار بود و با او رابطه داشت تا آنکه به آشوب بهرام چوبین گرفتار گشت و مدتی شیرین را از یاد برد اما بعد از اینکه تخت شاهی را پس گرفت وی را بلافاصله به زنی گرفت و همه جان و دل به او سپرد و او را چون مردمک چشم عزیز میداشت؛[۲] بزرگان را این ازدواج ناخشنود آمد چرا که عقیده داشتند شیرین که دوشیزه و باکره بود خود را بدون نکاح در اختیار خسرو نهاده بود و با او عشق میباخت و چنین زنی در خور شان ازدواج با پادشاه نیست اما خسرو گفت که او بخاطر من بدنام گشته و حالا که با ما ازدواج کرده چون جام زرینی پاک و پاکیزه گشته است و بزرگان سخن وی را تأیید کردند[۳]
فردوسی نیز این سخنان را در شاهنامه به زیبایی تمام به نظم درآورده است. شیرین مادر ۴ یا ۵ تن از پسران خسروپرویز به نامهای شهریار، مردانشاه، نستور، فرود و احتمالاً فرخزاد خسرو پنجم و مادربزرگ یزدگرد سوم بود؛ همچنین آمدهاست که شیرین در ابتدا باردار نمیشد. پزشکی رومی بنام گابریل رئیس پزشکان دربار خسرو پرویز، موفق به درمان او شده و شیرین فرزندی یافت که او را مردانشاه نامیدند و سپس فرزندان دیگری زایید. از آن پس مرتبه و مقام گابریل، در نزد خسرو، بسیار بالاتر رفت. گابریل، ابتدا کیش نسطوری داشت و سپس مسیحی یعقوبی شده و بشدت از این فرقه حمایت میکرد. شیرین نیز تابع عقیده یعقوبی شد و این فرقه در دربار بجای فرقه نسطوری تسلط پیدا کرد.[۴]
مورخان او را زیباترین زن طول تاریخ نام بردهاند که آوازه زیباییش در همه جا گسترده بود. ثعالبی در باب او گوید «… و شیرین که گلستان زیبایی و ماهپاره ای بود که مانند او در خوبروئی و برازندگی دیده نشده است» پرستارانش گواهی میدهند که از زمان هوشنگ به این سو، یعنی ازآغاز خلقت، ماهرویی چون او «بر تخت ناز» ننشسته است.[۵]
بلعمی گوید: تمام روم و ترک را گشتن و نیافتند از وی نیکوتر و خوشخوی تر؛ این زن همان بود که فرهاد سپهبد فریفته آن شد و خسرو چون گناهی برای کشتن وی پیدا نکرد او را به کندن کوه بیستون گماشت تا جان سپرد.[۶]
یاقوت حموی مینویسد که خسروپرویز سه چیز داشت که برای هیچیک از شاهان قبل و بعد نبوده و نخواهد بود: اسب وی شبدیز، زن ماهروی وی شیرین که زیباترین مخلوق خدا بود، و خنیاگر وی باربد.[۷] در کتاب مجمل التواریخ و القصص آمده است: «… و شیرین که تا جهان بود کس به زیبایی او صورت نشان نداده است». ابوبکر الخوارزمی گوید: «از کثرت زیبایی هر بار که ظاهر میشود یادآوری میکند که طلوع آفتاب گستاخی است. با وجود گذشتن سنوات جوانی بر زیباییش روز به روز میافزاید همچنان که شراب هر چه کهنه تر شود مطبوع تر است».[۸]فردوسی گوید که پرویز جز شیرین هیچکدام از دختران بزرگان و شاهان را نمیپسندید:
[۳]
نظامی در باب وی گوید:
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
[۹]
خصایصی چون عشق، صلابت، استواری، صبر، وفاداری به شوهر و پاکدامنی و مرگ پرافتخارش او را به زنی اعلا و آرمانی در تاریخ و ادبیات بدل کردهاست. به روایت نظامی گنجوی شیرین بزرگ زادهای از تبار شاهان ارمنستان بود که بعدها نیز یک چند به جای عمهاش بر تخت نشست اما بعد از ازدواج با خسرو فرمانروایی بر ارمنستان را رها کرد. براساس همین روایت او زنی پاکدامن و وفادار و صبور بود و وفاداری و عشق خالص او به خسرو زبانزد بود. در منظومهٔ نظامی حدیث وصال خسرو و شیرین پس از فراز و نشیبها و دوریهای فراوان، با آب و تاب بازگفته شده و صورتی بس عاشقانه خود، گرفتهاست.
چهره شیرین در شاهنامه استوارتر و با صلابت تر است هر چند از او در شاهنامه کم سخن به میان رفته اما او نماد یک زن نمونه است که همواره در کنار و همدم شوهر خویش است و جز او مهر کسی را در دل ندارد به حدی که وقتی شیرویه پس از مرگ پدر به او پیشنهاد همخوابگی و اعتبار و ثروتهای کلان دوره پدرش را میدهد او مرگ در کنار تنها عشقش را به خفت همخوابگی با شیرویه ترجیح میدهد و به چهره ای آرمانی مبدل میگردد.
شاعران و مورخان زیادی در باب او شعرها سروده و داستان سراییها کردهاند.
به گفته نظامی و برخی مورخان فرهاد که مهندسی برجسته در سنگتراشی و نگارگری بود در مأموریتی دل در گرو عشق شیرین بست و شیفته وی شد (به عقیده نظامی این جریان زمانی اتفاق افتاده بود که شیرین هنوز به ازدواج رسمی با خسرو درنیامده بود و در کاخی در بهیستون اقامت داشت) خسروپرویز از این جریان اطلاع یافت و خشمگین شده اما چون جرمی برای کشتن او ندید او را فریفت و به کندن کوه بیستون واداشت، با این شرط که اگر در این کار توفیق یافت دل از عشق شیرین میکشد، اما امید او به این بود که جان بر سر این کار ببازد. فرهاد با شوق و توانایی خاصی به این کار پرداخت و پارههای سنگین کوه را که ده مرد از برداشتن آن عاجز بودند، کَند. گویند به تحریک خسرو پرویز پیرزنی به دروغ خبر مرگ شیرین را به او داد و فرهاد به شنیدن این خبر تیشهٔ خود را بر فرق خویش کوبید و در دم جان سپرد.
کاخ خسروشیرین در شهرستان کنونی قصرشیرین که با نام عمارت خسرو نیز شناخته میشود بدستور خسروپرویز به عنوان تفرجگاه و محلی امن بدور از مسائل سیاسی و حکومتی برای آسایش همسر محبوبش شیرین در منطقه ای گرمسیری و خوش آب و هوا ساخته شد که خرابههای آن در این شهرستان هنوز باقیست. خسرو و شیرین و همراهانشان زمستان را در این منطقه گرمسیری به تفریح و شکار و خوشگذرانی میپرداختند. شهرستانقصر شیرین نیز بعلت مجموعه کاخهایی که برای شیرین بنا شدهاست به این نام مشهور گشته است. (برای اطلاعت بیشتر مراجعه به ویکیپدیا؛ کاخ خسرو)
طبق منابع، نفوذ شیرین بر خسرو به حدی بود که در سال ۶۲۷ میلادی خسرو پسرش مردانشاه را که از شیرین زاده شده بود بجای شیرویه پسر ارشدش که از ماریا(مریم) همسر رومی اش بود به عنوان ولیعهد و جانشین بعد از خود انتخاب نمود، این کار بعدها موجب توطئه ای خونین در دربار شد و شیرویه بعد از نیل به مقصود خود و بدست آوردن تاج و تخت شاهی نخست مردانشاه برادر ناتنی اش که ولیعهد قانونی بود را کشت و سپس ۱۷ برادر تنی و ناتنی اش را.
شیرویه پسر خسروپرویز که از مریم رومی بود، و پس از مرگ پدر شاه شد به شیرین چشم داشت، با آنکه بیش از پنجاه بهار از عمر شیرین گذشته بود اما همچنان بسیار جذاب و دلربا بود و بقول ابوبکر خوارزمی هر چه بر سنش میافزود روز به روز زیباتر میشد پس کس نزد شیرین فرستاد که یا به زناشویی من درآ یا مجازات شو که اگر به زنی من درآیی تو را
همچون دوران پدر سرور زنان کنم و حتی بیشتر به تو بخشم شیرین که در ظاهر به خواست شیرویه رضا داده بود دو شرط برای او گذاشت و ان دو شرط این بود: نخست اینکه اموال و داراییهای او و فرزندانش را که غصب کردهاند به وی بازگردانند دوم اینکه پیش از آنکه پرویز را به خاک سپارند به مزار او برودو شیرویه با کمال میل پذیرفت، سپس شیرین اموال خود به نیازمندان بخشیده و کنیزان و خدمتکارانش را آزاد کرد سپس بهترین و پاکیزهترین لباسها را پوشیده خود را به زیبایی تمام بیاراست و انگشتری که زیر نگین زهری کشنده جا داده بود در انگشت کرد و به مزار خسرو درآمد کالبدش را در آغوش گرفت با دندان نگین را کند و زهر را نوشید و درحالیکه دست در گردن خسرو داشت جان سپرد… خبر آن را به شیرویه رسانیدند، دریغ و افسوس گفت و دستور داد شیرین را همانگونه که هست در کنار پیکر خسرو باز گزارند و در دخمه را بندند و چنان کردند. (ثعالبی: ص ۴۰۳_۴۰۴)
شیرین از شهبانوان پرنفوذ ساسانی و از معشوقههای مشهور و کامروای ادب فارسی است. او محبوبترین همسر خسرو پرویز شاهنشاه مقتدر ساسانی بودهاست. شیرین را شهبانویی ایرانی ارمنیالاصل دانستهاند که خسروپرویز دلباخته او شد.[۱] بر اساس نوشتهها، سخت زیبا و مورد مهر و پرستش خسرو پرویز بود.
بنا به منابع، شیرین در ابتدای پادشاهی خسرو با وی ازدواج کرد و با اینکه مقامی پایینتر از شاهدخت مریم دختر موریس امپراتور روم که همسر نخست خسرو بود داشت اما از جهت علاقه وافری که خسرو به وی ابراز میکرد نفوذش در خسرو بیاندازه بود. ثعالبی گوید:خسرو در ایام ولیعهدی به عشق شیرین گرفتار بود و با او رابطه داشت تا آنکه به آشوب بهرام چوبین گرفتار گشت و مدتی شیرین را از یاد برد اما بعد از اینکه تخت شاهی را پس گرفت وی را بلافاصله به زنی گرفت و همه جان و دل به او سپرد و او را چون مردمک چشم عزیز میداشت؛[۲] بزرگان را این ازدواج ناخشنود آمد چرا که عقیده داشتند شیرین که دوشیزه و باکره بود خود را بدون نکاح در اختیار خسرو نهاده بود و با او عشق میباخت و چنین زنی در خور شان ازدواج با پادشاه نیست اما خسرو گفت که او بخاطر من بدنام گشته و حالا که با ما ازدواج کرده چون جام زرینی پاک و پاکیزه گشته است و بزرگان سخن وی را تأیید کردند[۳]
فردوسی نیز این سخنان را در شاهنامه به زیبایی تمام به نظم درآورده است. شیرین مادر ۴ یا ۵ تن از پسران خسروپرویز به نامهای شهریار، مردانشاه، نستور، فرود و احتمالاً فرخزاد خسرو پنجم و مادربزرگ یزدگرد سوم بود؛ همچنین آمدهاست که شیرین در ابتدا باردار نمیشد. پزشکی رومی بنام گابریل رئیس پزشکان دربار خسرو پرویز، موفق به درمان او شده و شیرین فرزندی یافت که او را مردانشاه نامیدند و سپس فرزندان دیگری زایید. از آن پس مرتبه و مقام گابریل، در نزد خسرو، بسیار بالاتر رفت. گابریل، ابتدا کیش نسطوری داشت و سپس مسیحی یعقوبی شده و بشدت از این فرقه حمایت میکرد. شیرین نیز تابع عقیده یعقوبی شد و این فرقه در دربار بجای فرقه نسطوری تسلط پیدا کرد.[۴]
مورخان او را زیباترین زن طول تاریخ نام بردهاند که آوازه زیباییش در همه جا گسترده بود. ثعالبی در باب او گوید «… و شیرین که گلستان زیبایی و ماهپاره ای بود که مانند او در خوبروئی و برازندگی دیده نشده است» پرستارانش گواهی میدهند که از زمان هوشنگ به این سو، یعنی ازآغاز خلقت، ماهرویی چون او «بر تخت ناز» ننشسته است.[۵]
بلعمی گوید: تمام روم و ترک را گشتن و نیافتند از وی نیکوتر و خوشخوی تر؛ این زن همان بود که فرهاد سپهبد فریفته آن شد و خسرو چون گناهی برای کشتن وی پیدا نکرد او را به کندن کوه بیستون گماشت تا جان سپرد.[۶]
یاقوت حموی مینویسد که خسروپرویز سه چیز داشت که برای هیچیک از شاهان قبل و بعد نبوده و نخواهد بود: اسب وی شبدیز، زن ماهروی وی شیرین که زیباترین مخلوق خدا بود، و خنیاگر وی باربد.[۷] در کتاب مجمل التواریخ و القصص آمده است: «… و شیرین که تا جهان بود کس به زیبایی او صورت نشان نداده است». ابوبکر الخوارزمی گوید: «از کثرت زیبایی هر بار که ظاهر میشود یادآوری میکند که طلوع آفتاب گستاخی است. با وجود گذشتن سنوات جوانی بر زیباییش روز به روز میافزاید همچنان که شراب هر چه کهنه تر شود مطبوع تر است».[۸]فردوسی گوید که پرویز جز شیرین هیچکدام از دختران بزرگان و شاهان را نمیپسندید:
[۳]
نظامی در باب وی گوید:
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
[۹]
خصایصی چون عشق، صلابت، استواری، صبر، وفاداری به شوهر و پاکدامنی و مرگ پرافتخارش او را به زنی اعلا و آرمانی در تاریخ و ادبیات بدل کردهاست. به روایت نظامی گنجوی شیرین بزرگ زادهای از تبار شاهان ارمنستان بود که بعدها نیز یک چند به جای عمهاش بر تخت نشست اما بعد از ازدواج با خسرو فرمانروایی بر ارمنستان را رها کرد. براساس همین روایت او زنی پاکدامن و وفادار و صبور بود و وفاداری و عشق خالص او به خسرو زبانزد بود. در منظومهٔ نظامی حدیث وصال خسرو و شیرین پس از فراز و نشیبها و دوریهای فراوان، با آب و تاب بازگفته شده و صورتی بس عاشقانه خود، گرفتهاست.
چهره شیرین در شاهنامه استوارتر و با صلابت تر است هر چند از او در شاهنامه کم سخن به میان رفته اما او نماد یک زن نمونه است که همواره در کنار و همدم شوهر خویش است و جز او مهر کسی را در دل ندارد به حدی که وقتی شیرویه پس از مرگ پدر به او پیشنهاد همخوابگی و اعتبار و ثروتهای کلان دوره پدرش را میدهد او مرگ در کنار تنها عشقش را به خفت همخوابگی با شیرویه ترجیح میدهد و به چهره ای آرمانی مبدل میگردد.
شاعران و مورخان زیادی در باب او شعرها سروده و داستان سراییها کردهاند.
به گفته نظامی و برخی مورخان فرهاد که مهندسی برجسته در سنگتراشی و نگارگری بود در مأموریتی دل در گرو عشق شیرین بست و شیفته وی شد (به عقیده نظامی این جریان زمانی اتفاق افتاده بود که شیرین هنوز به ازدواج رسمی با خسرو درنیامده بود و در کاخی در بهیستون اقامت داشت) خسروپرویز از این جریان اطلاع یافت و خشمگین شده اما چون جرمی برای کشتن او ندید او را فریفت و به کندن کوه بیستون واداشت، با این شرط که اگر در این کار توفیق یافت دل از عشق شیرین میکشد، اما امید او به این بود که جان بر سر این کار ببازد. فرهاد با شوق و توانایی خاصی به این کار پرداخت و پارههای سنگین کوه را که ده مرد از برداشتن آن عاجز بودند، کَند. گویند به تحریک خسرو پرویز پیرزنی به دروغ خبر مرگ شیرین را به او داد و فرهاد به شنیدن این خبر تیشهٔ خود را بر فرق خویش کوبید و در دم جان سپرد.
کاخ خسروشیرین در شهرستان کنونی قصرشیرین که با نام عمارت خسرو نیز شناخته میشود بدستور خسروپرویز به عنوان تفرجگاه و محلی امن بدور از مسائل سیاسی و حکومتی برای آسایش همسر محبوبش شیرین در منطقه ای گرمسیری و خوش آب و هوا ساخته شد که خرابههای آن در این شهرستان هنوز باقیست. خسرو و شیرین و همراهانشان زمستان را در این منطقه گرمسیری به تفریح و شکار و خوشگذرانی میپرداختند. شهرستانقصر شیرین نیز بعلت مجموعه کاخهایی که برای شیرین بنا شدهاست به این نام مشهور گشته است. (برای اطلاعت بیشتر مراجعه به ویکیپدیا؛ کاخ خسرو)
طبق منابع، نفوذ شیرین بر خسرو به حدی بود که در سال ۶۲۷ میلادی خسرو پسرش مردانشاه را که از شیرین زاده شده بود بجای شیرویه پسر ارشدش که از ماریا(مریم) همسر رومی اش بود به عنوان ولیعهد و جانشین بعد از خود انتخاب نمود، این کار بعدها موجب توطئه ای خونین در دربار شد و شیرویه بعد از نیل به مقصود خود و بدست آوردن تاج و تخت شاهی نخست مردانشاه برادر ناتنی اش که ولیعهد قانونی بود را کشت و سپس ۱۷ برادر تنی و ناتنی اش را.
شیرویه پسر خسروپرویز که از مریم رومی بود، و پس از مرگ پدر شاه شد به شیرین چشم داشت، با آنکه بیش از پنجاه بهار از عمر شیرین گذشته بود اما همچنان بسیار جذاب و دلربا بود و بقول ابوبکر خوارزمی هر چه بر سنش میافزود روز به روز زیباتر میشد پس کس نزد شیرین فرستاد که یا به زناشویی من درآ یا مجازات شو که اگر به زنی من درآیی تو را
همچون دوران پدر سرور زنان کنم و حتی بیشتر به تو بخشم شیرین که در ظاهر به خواست شیرویه رضا داده بود دو شرط برای او گذاشت و ان دو شرط این بود: نخست اینکه اموال و داراییهای او و فرزندانش را که غصب کردهاند به وی بازگردانند دوم اینکه پیش از آنکه پرویز را به خاک سپارند به مزار او برودو شیرویه با کمال میل پذیرفت، سپس شیرین اموال خود به نیازمندان بخشیده و کنیزان و خدمتکارانش را آزاد کرد سپس بهترین و پاکیزهترین لباسها را پوشیده خود را به زیبایی تمام بیاراست و انگشتری که زیر نگین زهری کشنده جا داده بود در انگشت کرد و به مزار خسرو درآمد کالبدش را در آغوش گرفت با دندان نگین را کند و زهر را نوشید و درحالیکه دست در گردن خسرو داشت جان سپرد… خبر آن را به شیرویه رسانیدند، دریغ و افسوس گفت و دستور داد شیرین را همانگونه که هست در کنار پیکر خسرو باز گزارند و در دخمه را بندند و چنان کردند. (ثعالبی: ص ۴۰۳_۴۰۴)
شیرین از شهبانوان پرنفوذ ساسانی و از معشوقههای مشهور و کامروای ادب فارسی است. او محبوبترین همسر خسرو پرویز شاهنشاه مقتدر ساسانی بودهاست. شیرین را شهبانویی ایرانی ارمنیالاصل دانستهاند که خسروپرویز دلباخته او شد.[۱] بر اساس نوشتهها، سخت زیبا و مورد مهر و پرستش خسرو پرویز بود.
بنا به منابع، شیرین در ابتدای پادشاهی خسرو با وی ازدواج کرد و با اینکه مقامی پایینتر از شاهدخت مریم دختر موریس امپراتور روم که همسر نخست خسرو بود داشت اما از جهت علاقه وافری که خسرو به وی ابراز میکرد نفوذش در خسرو بیاندازه بود. ثعالبی گوید:خسرو در ایام ولیعهدی به عشق شیرین گرفتار بود و با او رابطه داشت تا آنکه به آشوب بهرام چوبین گرفتار گشت و مدتی شیرین را از یاد برد اما بعد از اینکه تخت شاهی را پس گرفت وی را بلافاصله به زنی گرفت و همه جان و دل به او سپرد و او را چون مردمک چشم عزیز میداشت؛[۲] بزرگان را این ازدواج ناخشنود آمد چرا که عقیده داشتند شیرین که دوشیزه و باکره بود خود را بدون نکاح در اختیار خسرو نهاده بود و با او عشق میباخت و چنین زنی در خور شان ازدواج با پادشاه نیست اما خسرو گفت که او بخاطر من بدنام گشته و حالا که با ما ازدواج کرده چون جام زرینی پاک و پاکیزه گشته است و بزرگان سخن وی را تأیید کردند[۳]
فردوسی نیز این سخنان را در شاهنامه به زیبایی تمام به نظم درآورده است. شیرین مادر ۴ یا ۵ تن از پسران خسروپرویز به نامهای شهریار، مردانشاه، نستور، فرود و احتمالاً فرخزاد خسرو پنجم و مادربزرگ یزدگرد سوم بود؛ همچنین آمدهاست که شیرین در ابتدا باردار نمیشد. پزشکی رومی بنام گابریل رئیس پزشکان دربار خسرو پرویز، موفق به درمان او شده و شیرین فرزندی یافت که او را مردانشاه نامیدند و سپس فرزندان دیگری زایید. از آن پس مرتبه و مقام گابریل، در نزد خسرو، بسیار بالاتر رفت. گابریل، ابتدا کیش نسطوری داشت و سپس مسیحی یعقوبی شده و بشدت از این فرقه حمایت میکرد. شیرین نیز تابع عقیده یعقوبی شد و این فرقه در دربار بجای فرقه نسطوری تسلط پیدا کرد.[۴]
مورخان او را زیباترین زن طول تاریخ نام بردهاند که آوازه زیباییش در همه جا گسترده بود. ثعالبی در باب او گوید «… و شیرین که گلستان زیبایی و ماهپاره ای بود که مانند او در خوبروئی و برازندگی دیده نشده است» پرستارانش گواهی میدهند که از زمان هوشنگ به این سو، یعنی ازآغاز خلقت، ماهرویی چون او «بر تخت ناز» ننشسته است.[۵]
بلعمی گوید: تمام روم و ترک را گشتن و نیافتند از وی نیکوتر و خوشخوی تر؛ این زن همان بود که فرهاد سپهبد فریفته آن شد و خسرو چون گناهی برای کشتن وی پیدا نکرد او را به کندن کوه بیستون گماشت تا جان سپرد.[۶]
یاقوت حموی مینویسد که خسروپرویز سه چیز داشت که برای هیچیک از شاهان قبل و بعد نبوده و نخواهد بود: اسب وی شبدیز، زن ماهروی وی شیرین که زیباترین مخلوق خدا بود، و خنیاگر وی باربد.[۷] در کتاب مجمل التواریخ و القصص آمده است: «… و شیرین که تا جهان بود کس به زیبایی او صورت نشان نداده است». ابوبکر الخوارزمی گوید: «از کثرت زیبایی هر بار که ظاهر میشود یادآوری میکند که طلوع آفتاب گستاخی است. با وجود گذشتن سنوات جوانی بر زیباییش روز به روز میافزاید همچنان که شراب هر چه کهنه تر شود مطبوع تر است».[۸]فردوسی گوید که پرویز جز شیرین هیچکدام از دختران بزرگان و شاهان را نمیپسندید:
[۳]
نظامی در باب وی گوید:
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
[۹]
خصایصی چون عشق، صلابت، استواری، صبر، وفاداری به شوهر و پاکدامنی و مرگ پرافتخارش او را به زنی اعلا و آرمانی در تاریخ و ادبیات بدل کردهاست. به روایت نظامی گنجوی شیرین بزرگ زادهای از تبار شاهان ارمنستان بود که بعدها نیز یک چند به جای عمهاش بر تخت نشست اما بعد از ازدواج با خسرو فرمانروایی بر ارمنستان را رها کرد. براساس همین روایت او زنی پاکدامن و وفادار و صبور بود و وفاداری و عشق خالص او به خسرو زبانزد بود. در منظومهٔ نظامی حدیث وصال خسرو و شیرین پس از فراز و نشیبها و دوریهای فراوان، با آب و تاب بازگفته شده و صورتی بس عاشقانه خود، گرفتهاست.
چهره شیرین در شاهنامه استوارتر و با صلابت تر است هر چند از او در شاهنامه کم سخن به میان رفته اما او نماد یک زن نمونه است که همواره در کنار و همدم شوهر خویش است و جز او مهر کسی را در دل ندارد به حدی که وقتی شیرویه پس از مرگ پدر به او پیشنهاد همخوابگی و اعتبار و ثروتهای کلان دوره پدرش را میدهد او مرگ در کنار تنها عشقش را به خفت همخوابگی با شیرویه ترجیح میدهد و به چهره ای آرمانی مبدل میگردد.
شاعران و مورخان زیادی در باب او شعرها سروده و داستان سراییها کردهاند.
به گفته نظامی و برخی مورخان فرهاد که مهندسی برجسته در سنگتراشی و نگارگری بود در مأموریتی دل در گرو عشق شیرین بست و شیفته وی شد (به عقیده نظامی این جریان زمانی اتفاق افتاده بود که شیرین هنوز به ازدواج رسمی با خسرو درنیامده بود و در کاخی در بهیستون اقامت داشت) خسروپرویز از این جریان اطلاع یافت و خشمگین شده اما چون جرمی برای کشتن او ندید او را فریفت و به کندن کوه بیستون واداشت، با این شرط که اگر در این کار توفیق یافت دل از عشق شیرین میکشد، اما امید او به این بود که جان بر سر این کار ببازد. فرهاد با شوق و توانایی خاصی به این کار پرداخت و پارههای سنگین کوه را که ده مرد از برداشتن آن عاجز بودند، کَند. گویند به تحریک خسرو پرویز پیرزنی به دروغ خبر مرگ شیرین را به او داد و فرهاد به شنیدن این خبر تیشهٔ خود را بر فرق خویش کوبید و در دم جان سپرد.
کاخ خسروشیرین در شهرستان کنونی قصرشیرین که با نام عمارت خسرو نیز شناخته میشود بدستور خسروپرویز به عنوان تفرجگاه و محلی امن بدور از مسائل سیاسی و حکومتی برای آسایش همسر محبوبش شیرین در منطقه ای گرمسیری و خوش آب و هوا ساخته شد که خرابههای آن در این شهرستان هنوز باقیست. خسرو و شیرین و همراهانشان زمستان را در این منطقه گرمسیری به تفریح و شکار و خوشگذرانی میپرداختند. شهرستانقصر شیرین نیز بعلت مجموعه کاخهایی که برای شیرین بنا شدهاست به این نام مشهور گشته است. (برای اطلاعت بیشتر مراجعه به ویکیپدیا؛ کاخ خسرو)
طبق منابع، نفوذ شیرین بر خسرو به حدی بود که در سال ۶۲۷ میلادی خسرو پسرش مردانشاه را که از شیرین زاده شده بود بجای شیرویه پسر ارشدش که از ماریا(مریم) همسر رومی اش بود به عنوان ولیعهد و جانشین بعد از خود انتخاب نمود، این کار بعدها موجب توطئه ای خونین در دربار شد و شیرویه بعد از نیل به مقصود خود و بدست آوردن تاج و تخت شاهی نخست مردانشاه برادر ناتنی اش که ولیعهد قانونی بود را کشت و سپس ۱۷ برادر تنی و ناتنی اش را.
شیرویه پسر خسروپرویز که از مریم رومی بود، و پس از مرگ پدر شاه شد به شیرین چشم داشت، با آنکه بیش از پنجاه بهار از عمر شیرین گذشته بود اما همچنان بسیار جذاب و دلربا بود و بقول ابوبکر خوارزمی هر چه بر سنش میافزود روز به روز زیباتر میشد پس کس نزد شیرین فرستاد که یا به زناشویی من درآ یا مجازات شو که اگر به زنی من درآیی تو را
همچون دوران پدر سرور زنان کنم و حتی بیشتر به تو بخشم شیرین که در ظاهر به خواست شیرویه رضا داده بود دو شرط برای او گذاشت و ان دو شرط این بود: نخست اینکه اموال و داراییهای او و فرزندانش را که غصب کردهاند به وی بازگردانند دوم اینکه پیش از آنکه پرویز را به خاک سپارند به مزار او برودو شیرویه با کمال میل پذیرفت، سپس شیرین اموال خود به نیازمندان بخشیده و کنیزان و خدمتکارانش را آزاد کرد سپس بهترین و پاکیزهترین لباسها را پوشیده خود را به زیبایی تمام بیاراست و انگشتری که زیر نگین زهری کشنده جا داده بود در انگشت کرد و به مزار خسرو درآمد کالبدش را در آغوش گرفت با دندان نگین را کند و زهر را نوشید و درحالیکه دست در گردن خسرو داشت جان سپرد… خبر آن را به شیرویه رسانیدند، دریغ و افسوس گفت و دستور داد شیرین را همانگونه که هست در کنار پیکر خسرو باز گزارند و در دخمه را بندند و چنان کردند. (ثعالبی: ص ۴۰۳_۴۰۴)
شیرین از شهبانوان پرنفوذ ساسانی و از معشوقههای مشهور و کامروای ادب فارسی است. او محبوبترین همسر خسرو پرویز شاهنشاه مقتدر ساسانی بودهاست. شیرین را شهبانویی ایرانی ارمنیالاصل دانستهاند که خسروپرویز دلباخته او شد.[۱] بر اساس نوشتهها، سخت زیبا و مورد مهر و پرستش خسرو پرویز بود.
بنا به منابع، شیرین در ابتدای پادشاهی خسرو با وی ازدواج کرد و با اینکه مقامی پایینتر از شاهدخت مریم دختر موریس امپراتور روم که همسر نخست خسرو بود داشت اما از جهت علاقه وافری که خسرو به وی ابراز میکرد نفوذش در خسرو بیاندازه بود. ثعالبی گوید:خسرو در ایام ولیعهدی به عشق شیرین گرفتار بود و با او رابطه داشت تا آنکه به آشوب بهرام چوبین گرفتار گشت و مدتی شیرین را از یاد برد اما بعد از اینکه تخت شاهی را پس گرفت وی را بلافاصله به زنی گرفت و همه جان و دل به او سپرد و او را چون مردمک چشم عزیز میداشت؛[۲] بزرگان را این ازدواج ناخشنود آمد چرا که عقیده داشتند شیرین که دوشیزه و باکره بود خود را بدون نکاح در اختیار خسرو نهاده بود و با او عشق میباخت و چنین زنی در خور شان ازدواج با پادشاه نیست اما خسرو گفت که او بخاطر من بدنام گشته و حالا که با ما ازدواج کرده چون جام زرینی پاک و پاکیزه گشته است و بزرگان سخن وی را تأیید کردند[۳]
فردوسی نیز این سخنان را در شاهنامه به زیبایی تمام به نظم درآورده است. شیرین مادر ۴ یا ۵ تن از پسران خسروپرویز به نامهای شهریار، مردانشاه، نستور، فرود و احتمالاً فرخزاد خسرو پنجم و مادربزرگ یزدگرد سوم بود؛ همچنین آمدهاست که شیرین در ابتدا باردار نمیشد. پزشکی رومی بنام گابریل رئیس پزشکان دربار خسرو پرویز، موفق به درمان او شده و شیرین فرزندی یافت که او را مردانشاه نامیدند و سپس فرزندان دیگری زایید. از آن پس مرتبه و مقام گابریل، در نزد خسرو، بسیار بالاتر رفت. گابریل، ابتدا کیش نسطوری داشت و سپس مسیحی یعقوبی شده و بشدت از این فرقه حمایت میکرد. شیرین نیز تابع عقیده یعقوبی شد و این فرقه در دربار بجای فرقه نسطوری تسلط پیدا کرد.[۴]
مورخان او را زیباترین زن طول تاریخ نام بردهاند که آوازه زیباییش در همه جا گسترده بود. ثعالبی در باب او گوید «… و شیرین که گلستان زیبایی و ماهپاره ای بود که مانند او در خوبروئی و برازندگی دیده نشده است» پرستارانش گواهی میدهند که از زمان هوشنگ به این سو، یعنی ازآغاز خلقت، ماهرویی چون او «بر تخت ناز» ننشسته است.[۵]
بلعمی گوید: تمام روم و ترک را گشتن و نیافتند از وی نیکوتر و خوشخوی تر؛ این زن همان بود که فرهاد سپهبد فریفته آن شد و خسرو چون گناهی برای کشتن وی پیدا نکرد او را به کندن کوه بیستون گماشت تا جان سپرد.[۶]
یاقوت حموی مینویسد که خسروپرویز سه چیز داشت که برای هیچیک از شاهان قبل و بعد نبوده و نخواهد بود: اسب وی شبدیز، زن ماهروی وی شیرین که زیباترین مخلوق خدا بود، و خنیاگر وی باربد.[۷] در کتاب مجمل التواریخ و القصص آمده است: «… و شیرین که تا جهان بود کس به زیبایی او صورت نشان نداده است». ابوبکر الخوارزمی گوید: «از کثرت زیبایی هر بار که ظاهر میشود یادآوری میکند که طلوع آفتاب گستاخی است. با وجود گذشتن سنوات جوانی بر زیباییش روز به روز میافزاید همچنان که شراب هر چه کهنه تر شود مطبوع تر است».[۸]فردوسی گوید که پرویز جز شیرین هیچکدام از دختران بزرگان و شاهان را نمیپسندید:
[۳]
نظامی در باب وی گوید:
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
[۹]
خصایصی چون عشق، صلابت، استواری، صبر، وفاداری به شوهر و پاکدامنی و مرگ پرافتخارش او را به زنی اعلا و آرمانی در تاریخ و ادبیات بدل کردهاست. به روایت نظامی گنجوی شیرین بزرگ زادهای از تبار شاهان ارمنستان بود که بعدها نیز یک چند به جای عمهاش بر تخت نشست اما بعد از ازدواج با خسرو فرمانروایی بر ارمنستان را رها کرد. براساس همین روایت او زنی پاکدامن و وفادار و صبور بود و وفاداری و عشق خالص او به خسرو زبانزد بود. در منظومهٔ نظامی حدیث وصال خسرو و شیرین پس از فراز و نشیبها و دوریهای فراوان، با آب و تاب بازگفته شده و صورتی بس عاشقانه خود، گرفتهاست.
چهره شیرین در شاهنامه استوارتر و با صلابت تر است هر چند از او در شاهنامه کم سخن به میان رفته اما او نماد یک زن نمونه است که همواره در کنار و همدم شوهر خویش است و جز او مهر کسی را در دل ندارد به حدی که وقتی شیرویه پس از مرگ پدر به او پیشنهاد همخوابگی و اعتبار و ثروتهای کلان دوره پدرش را میدهد او مرگ در کنار تنها عشقش را به خفت همخوابگی با شیرویه ترجیح میدهد و به چهره ای آرمانی مبدل میگردد.
شاعران و مورخان زیادی در باب او شعرها سروده و داستان سراییها کردهاند.
به گفته نظامی و برخی مورخان فرهاد که مهندسی برجسته در سنگتراشی و نگارگری بود در مأموریتی دل در گرو عشق شیرین بست و شیفته وی شد (به عقیده نظامی این جریان زمانی اتفاق افتاده بود که شیرین هنوز به ازدواج رسمی با خسرو درنیامده بود و در کاخی در بهیستون اقامت داشت) خسروپرویز از این جریان اطلاع یافت و خشمگین شده اما چون جرمی برای کشتن او ندید او را فریفت و به کندن کوه بیستون واداشت، با این شرط که اگر در این کار توفیق یافت دل از عشق شیرین میکشد، اما امید او به این بود که جان بر سر این کار ببازد. فرهاد با شوق و توانایی خاصی به این کار پرداخت و پارههای سنگین کوه را که ده مرد از برداشتن آن عاجز بودند، کَند. گویند به تحریک خسرو پرویز پیرزنی به دروغ خبر مرگ شیرین را به او داد و فرهاد به شنیدن این خبر تیشهٔ خود را بر فرق خویش کوبید و در دم جان سپرد.
کاخ خسروشیرین در شهرستان کنونی قصرشیرین که با نام عمارت خسرو نیز شناخته میشود بدستور خسروپرویز به عنوان تفرجگاه و محلی امن بدور از مسائل سیاسی و حکومتی برای آسایش همسر محبوبش شیرین در منطقه ای گرمسیری و خوش آب و هوا ساخته شد که خرابههای آن در این شهرستان هنوز باقیست. خسرو و شیرین و همراهانشان زمستان را در این منطقه گرمسیری به تفریح و شکار و خوشگذرانی میپرداختند. شهرستانقصر شیرین نیز بعلت مجموعه کاخهایی که برای شیرین بنا شدهاست به این نام مشهور گشته است. (برای اطلاعت بیشتر مراجعه به ویکیپدیا؛ کاخ خسرو)
طبق منابع، نفوذ شیرین بر خسرو به حدی بود که در سال ۶۲۷ میلادی خسرو پسرش مردانشاه را که از شیرین زاده شده بود بجای شیرویه پسر ارشدش که از ماریا(مریم) همسر رومی اش بود به عنوان ولیعهد و جانشین بعد از خود انتخاب نمود، این کار بعدها موجب توطئه ای خونین در دربار شد و شیرویه بعد از نیل به مقصود خود و بدست آوردن تاج و تخت شاهی نخست مردانشاه برادر ناتنی اش که ولیعهد قانونی بود را کشت و سپس ۱۷ برادر تنی و ناتنی اش را.
شیرویه پسر خسروپرویز که از مریم رومی بود، و پس از مرگ پدر شاه شد به شیرین چشم داشت، با آنکه بیش از پنجاه بهار از عمر شیرین گذشته بود اما همچنان بسیار جذاب و دلربا بود و بقول ابوبکر خوارزمی هر چه بر سنش میافزود روز به روز زیباتر میشد پس کس نزد شیرین فرستاد که یا به زناشویی من درآ یا مجازات شو که اگر به زنی من درآیی تو را
همچون دوران پدر سرور زنان کنم و حتی بیشتر به تو بخشم شیرین که در ظاهر به خواست شیرویه رضا داده بود دو شرط برای او گذاشت و ان دو شرط این بود: نخست اینکه اموال و داراییهای او و فرزندانش را که غصب کردهاند به وی بازگردانند دوم اینکه پیش از آنکه پرویز را به خاک سپارند به مزار او برودو شیرویه با کمال میل پذیرفت، سپس شیرین اموال خود به نیازمندان بخشیده و کنیزان و خدمتکارانش را آزاد کرد سپس بهترین و پاکیزهترین لباسها را پوشیده خود را به زیبایی تمام بیاراست و انگشتری که زیر نگین زهری کشنده جا داده بود در انگشت کرد و به مزار خسرو درآمد کالبدش را در آغوش گرفت با دندان نگین را کند و زهر را نوشید و درحالیکه دست در گردن خسرو داشت جان سپرد… خبر آن را به شیرویه رسانیدند، دریغ و افسوس گفت و دستور داد شیرین را همانگونه که هست در کنار پیکر خسرو باز گزارند و در دخمه را بندند و چنان کردند. (ثعالبی: ص ۴۰۳_۴۰۴)
نام (اجباری)
آدرس پست الکترونیکی (اجباری است اما نمایش داده نمیشود)
اس ام اس برای دلشکسته ها.اس ام اس تابستون.عاشقانه.سرکاری.اس ام اس به زبان ترکی.انواع فال و تست.دانلود موزیک و موزیک ویدیو و رمیکس
داستان واقعی شیرین و فرهاد
داستان واقعی شیرین و فرهاد داستان کامل شیرین و فرهاد در ادامه مطلبهرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم میشود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میکند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میکند: اسب خسرو را میکشد؛ غلام او را به صاحب باغی که داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد. مدتی از این جریان میگذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میکشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان که دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میکرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میکند و به واسطهی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مکانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میکند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میکند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن میکند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میکند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند. شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او میکوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میکرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود. در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میکند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک مینماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت میکند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمیتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میکند که ادراک از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی که از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه میزد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاک میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترک غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او مینویسد و به یادش میآورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکر نام که توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایتها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأکید میکند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میکند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو که معشوق را در کنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میکند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
نوشته شده در جمعه 8 مردادماه سال 1389ساعت
19:55 توسط بهنام سعیدعصر نظرات (7)
داستان واقعی شیرین و فرهاد
داستان واقعی شیرین و فرهاد داستان کامل شیرین و فرهاد در ادامه مطلبهرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم میشود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میکند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میکند: اسب خسرو را میکشد؛ غلام او را به صاحب باغی که داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد. مدتی از این جریان میگذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میکشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان که دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میکرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میکند و به واسطهی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مکانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میکند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میکند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن میکند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میکند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند. شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او میکوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میکرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود. در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میکند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک مینماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت میکند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمیتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میکند که ادراک از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی که از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه میزد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاک میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترک غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او مینویسد و به یادش میآورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکر نام که توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایتها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأکید میکند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میکند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو که معشوق را در کنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میکند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
نوشته شده در جمعه 8 مردادماه سال 1389ساعت
19:55 توسط بهنام سعیدعصر نظرات (7)
داستان واقعی شیرین و فرهاد
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
همیشه داستان شیرین و فرهاد ما به این فکر هستیم که شیرین عاشق فرهاد بوده است. اما اینطور نیست. فرهاد عاشق شیرین بوده است اما شیرین عاشق خسرو. البته کمی هم عشقی به فرهاد داشته است. که در پایان این افسانه هم شیرین بخاطر عشق زیادی که به خسرو داشته باعث مرگ فرهاد شده است. برای بررسی بیشتر این داستان با ویندوزسنتر همراه باشید.
بر طبق افسانهها فرهاد در مأموریتی شیفتهٔ شیرین معشوقهٔ خسرو پرویز شد و خسرو او را به کندن کوه بیستون واداشت، با این شرط که اگر در این کار توفیق یافت شیرین را به او واگذارد، اما به این امید که او جان بر سر این کار ببازد. فرهاد با شوق و توانایی خاصی به این کار پرداخت و پارههای سنگین و عظیم کوه را که ده مرد بلکه صد مرد از برداشتن آن عاجز بودند، کَند. گویند به تحریک خسرو پرویز پیرزنی به دروغ خبر مرگ شیرین را به او داد و فرهاد به شنیدن این خبر تیشهٔ خود را بر فرق خویش فرو آورد و در دم جان سپرد. شخصیت فرهاد همچون اسطورهٔ پاکبازی عشق و پایمردی در هالهای از افسانه در شعر و ادب فارسی عرضه شدهاست و بر محور داستان عشق او به شیرین و رقابتش با خسرو پرویز داستانهای منظوم بسیاری به وجود آمدهاست که به رغم برخی اختلافات در اساس با هم اشتراک دارد.
همچنین در ادبیات ایران آمده که لاله از خون فرهاد از زمین برخاسته است.
زحسرت لب شیرین هنوز میبینیم // که لاله میدمد از خون دیدهٔ فرهاد
زندگی عاشقانه خسرو و شیرین بر اساس زندگی پر فراز و نشیب خسرو و شیرین شاهزاده ارمنی رقم خورده است. خسروپرویز در سال 590 میلادی تاجگذاری نمود و رسما شاهنشاه شد. اتفاقات بسیاری در طول حکومت وی رخ داد که در این مکان نمی گنجد ولی زندگی زناشویی این پادشاه حماسه ای را در کشور ما رقم زد که امروز نیز جای خود را در تاریخ ما به شکل زیبایی حفظ کرده است. بسیاری از بزرگان شعر و ادب و تاریخ پیرامون این حماسه سروده هایی را از خود به جای گذاشتند تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند همچون فردوسی بزرگ، نظامی گنجوی، وحشی بافقی و چند تن دیگر از بزرگان .
نکته جالب این ماجرا در این است که مادر شیرین که شهبانوی ارمنستان بوده به دختر خویش در این مورد هشدار می دهد که از جریان ویس و رامین عبرت بگیرد و آن را تکرار نکند. ماجرا در بسیاری وقایع همچون ویس و رامین در صدها سال قبل از خسرو و شیرین است.
فردوسی بزرگ می فرماید: خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکی از خصایص برجسته ای برخوردار بود وی پیکری ورزیده و قامتی بلند داشت. از دیدگاه دانش و خرد و تیر اندازی وی بر همگان برتری داشت.
به گفته تاریخ نگاران او می توانست شیری را با تیر به زمین بزند و ستونی را با شمشیر فرو بریزد. در سن چهارده سالگی به فرمان پدرش وی به فیلسوف بزرگ بزرگمهر سپرده شد. خسرو شبی در خواب پدر بزرگ اندیشمند و فریهخته خود انوشیروان دادگر را به خواب دید که به او از دیدار با عشق زندگی اش خبر می داد و اینکه به زودی اسب جدیدی به نام شبدیز را خواهد یافت که او از طوفان نیز تندرو تر است. سپس او را از نوازنده جدیدش به نام باربد که میتواند زهر را گوارا سازد آگاهی داد و اینکه به زودی تاج شاهنشاهی را بر سر خواهد گذاشت.داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
فردوسی بزرگ می فرماید :
ز پرویز چون داستانی شگفت // ز من بشنوی یاد باید گرفت
که چونان سزاواری و دستگاه // بزرگی و اورنگ و فر و سپاه
کز آن بیشتر نشنوی در جهان // اگر چند پرسی ز دانا مهان
ز توران و از چین و از هند و روم // ز هر کشوری که آن بد آباد بوم
همی باژ بردند نزدیک شاه // برخشنده روز و شبان سیاه .
روزی خسرو از دوست خویش شاهپور که هنرمندی شایسته بود درباره زنی به نام مهین بانو در قلمرو حکومتی ارمنستان بوده است سخنهایی می شنود. از دختر زیبایش شیرین می شنود که شاهزاده ای برجسته و با کمالات است. شاهپور وی را به خسرو پیشنهاد میکند و خسرو که از تمجید های وی شگفت زده شده بود پیشنهاد وی را می پذیرد . روزی شاپور تصور نقاشی خسرو را به ارمنستان می برد و در حکم دوست نقش واسطه را برای خسرو ایفا میکند . شیرین نیز با نگاهی به فرتور با ابهت خسرو عاشق و دلباخته وی می شود . شاپور حلقه ای را با خود برده بود تا در صورت پاسخ مثبت از شاهزاده آن را به وی تقدیم کند و چنین نیز کرد و شیرین را به تیسپون مدائن در بغداد امروزی که پایتخت ساسانی بود دعوت نمود .
شیرین روزی به بهانه شکار از مادر درخواست اجازه نمود و با اسبی تندرو به نام شبدیز همراه با یارانش راهی تیسفون می گردد . در میان راه به دریاچه ای کوچک ( به نام سرچشمه زندگانی ) برخورد میکند و از فرط خستگی همانجا توقف میکند . شیرین برای خنک کردن خویش لباسهایش را از تن بدر میکند و برای شنا راهی آب میگردد . به گفته مورخین چهره شیرین و اندام وی چنان زیبا و محسور کننده بوده که چشمان آسمان پر از اشک می شده است . شیرین در روزگار خویش در زیبای چهره و اندام سرآمد روزگار خود بود و نمونه بارزی از یک زن از نسل آریا. در این میان خسرو که در تیسفون درگیری شخصی به نام بهرام چوبین بود ( بهرام که برای گرفتن تاج و مقام بر ضد شاه شورش کرده بود و سکه هایی به نام خود ( بهرام ششم ) ضرب کرده بود . ) به اندرز بزرگ امید یا بزرگمهر پایتخت را برای مدتی ترک میکند.
به همین به یارانش در تیسپون می سپارد که اگر شیرین شاهزاده ارمنستان به دیدار وی آمد از او به مهربانی پذیرایی کنند . خسرو پس از این وقایع سوار بر اسب خویش تیسفون را به همراه سپاهی بزرگی با درفش کاویانی به دست ترک میکند و از قضای روزگار خسرو به همان منطقه ای می رسد که از نظر سبزی و زیبایی بر دیگر مناطق برتری داشته است و شیرین نیز همانجا با بدن عریان مشغول آب تنی بوده است . شیرین با خود اندیشه میکند که این شخص چه کسی می تواند باشد که چنین احساساتی را در وی بوجود آورده است بیگمان تنها خسرو است که مرا گرفتار خویش کرده است . ولی از طرفی خسرو شاه شاهان چگونه ممکن است با چنین لباس و ظاهری عادی در دشت ها و مزارع حاضر شود . پس لباس خویش را بر تن میکند و بر سوار بر اسپ خویش میگردد و دور می شود . خسرو نیز که تصویر وی را توسط شاپور دیده بود او را شناخت و دقایقی که مهو زیبایی شیرین شده بود او را از دست داد و هنگامی که در پی او جستجو کرد وی را نیافت . خسرو اشکی از دیدگانش فرو می ریزد و خود را سرزنش میکند و به راه خود ادامه می دهد .
فردوسی بزرگ می فرماید :
چنان شد که یکروز پرویز شاه // همی آرزوی کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان // که بودند ازو پیشتر در جهان
چو بالای سیصد ب زرین ستام // ببردند با خسرو نیکنام
همه جامه ها زرد و سرخ و بنفش // شاهنشاه با کاویانی درفش
چو بشنید شیرین که آمد سپاه // بپیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشکبوی // بپوشید و گلنارگون کرد روی .
شیرین نیز به پایتخت رسید و خود را به دربار معرفی نمود. زنان دربار که از زیبایی او شگفت زده شده بودند وی را احترام گذاشتند و او را راهنمایی کردند. شیرین پس از ساعتی متوجه آشوبهای پایخت می شود و از اطرافیان می شنود که خسرو به همین منظور دربار را ترک کرده است. در این لحظه متوجه می شود که شخصی که در میان راه در حال آبتنی مشاهده کرده بود کسی نبوده جز خسروپرویز معشوقه خود. در همین حال خسرو به ارمنستان رسید. و به دیدار مهین بانو شهبانوی ارمنستان رفت و در کنار وی شرابی نوشید و از فقدان شیرین ابراز ناراحتی نمود . خسرو پس از چند روز اقامت در ارمنستان پیکی از تیسپون دریافت میکند که بزرگان برای وی نوشته بودند . متن نامه حکایت از آن داشت که پدر خسرو ( هرمزد ) درگذشته است و حال تاج و تخت کشور در انتظار اوست . خسرو راهی تیسپون می شود و پس از رسیدن به آنجا مشاهده میکند که شیرین تیسفون را ترک کرده است .
شیرین نیز پس از مدتی به ارمنستان باز میگردد تا با خسرو دیدار کند ولی هر دو در یک روز ترک مکان کرده بودند و موفق به دیدار یکدگیر نشدند. در این میان بهرام چوبین از وقایع عاشق شدن خسرو بر شیرین آگاه می شود و در آنجا شایع می کند که شاهنشاه از عشق وی دیوانه شده است و توانایی اداره کشور را ندارد . پس از چنین شایعاتی شورشهایی بر ضد شاه صورت میگیرد و بر اثر همین شایعات خسرو با مشورت بزرگان پایتخت را دگر بار ترک میکند و راهی آذربایجان و سپس ارمنستان میگردد و در همانجا با معشوقه خود دیدار میکند . وقایع این دو دلداده باعث میگردد که مادر شیرین ( مهین بانو ) به دخترش تذکر بدهد که یا به همسری وی بیایی یا وی را ترک کنی .
مادر بار دگر شیرین را از راهی که ویس رفت بر حذر می دارد و به عواقب غیر اخلاق آن هشدار میدهد ولی او نمی دانست که دست روگاز دقیقا همان ماجرا را باردیگر رقم می زند و او نمی تواند مانع از وقوع آن شود . خسرو نیز از سخنان آنان آگاهی یافت و این امر مایه کدورت هایی بین آنان شد که در نهایت با سخنانی تند خسرو آنان را ترک میکند و راهی قسطنطنیه ( در استانبول ترکیه کنونی ) شد . خسرو آنجا از ارتش بیزانس درخواست یاری کرد تا شورش غاصب تاج و تخت بهرام چوبینه را خاموش کند . برای این امر مجبور به گزیدن مریم – دختر امپراتور روم به همسری شد تا پیمان خانوادگی خود را با امپراتور مستحکم کند و از او درخواست ارتش کند . پس از درگیری میان بهرام چوبین و خسرو بهرام شکست میخورد و به چین می گریزد… پس از آرام شدن پایتخت و تاجگذاری پادشاه – خسرو باردگیر به اندیشه معشوقه خود می افتاد و برای همین امر به نوازندگان مشهور خود نکسیا و باربد فرمان میدهد سرودها و موسیقی هایی را در ستایش این عشق جاودانه بنوازند . در این میان مادر شیرین میهن بانو که شاه ارمنستان بود با زندگی بدرود حیات میکند و تاج شاهی به شیرین دختر وی می رسد .
ولی در این برهه از زمان شخصی به نام فرهاد که به فرهاد سنگ تراش مشهور بود وارد جریان می شود . روزی که شیرین در شکار بود با فرهاد رودر روی می شود و فرهاد ناخواسته عاشق و دلباخته شیرین می شود و از زیبایی او حیران می گردد . فرهاد برای رسیدن به شاهزاده ارمنی دست به هر کاری می زد و این تلاشهای در نهایت به خسرو گزارش شد . خسرو در مرحله نخست با او سخن گفت و کوشش کرد که وی را از ادامه این راه منصرف نماید . ولی فرهاد نپذیرفت . خسرو کیسه های طلا و جواهراتی را به او هدیه داد تا اندیشه شیرین را از یاد ببرد . ولی فرهاد هیج یک از این پاداشها را نمی پذیرد . در نهایت خسرو مجبور به دادن فرمانی می شود که شاید فرهاد را منصرف کند .
خسرو به فرهاد می گوید که اگر میخواهی به شیرین برسی بایستی شکافی بزرگ در کوه بیستون ایجاد کنی تا کاروانها بتوانند از آن عبور کنند . فرهاد این کار غیر ممکن را به شرطی می پذیرد که خسرو دست از شیرین بردارد . فرهاد شروع به کندن بیستون میکند . شیرین روزی برای فرهاد شیر تازه می آورد تا خستگی را از تن بدر کند . ولی در هنگام بازگشت اسبش از پای می افتد و هلاک می شود . فرهاد از این امر آگاهی می یابد و شیرین را بر دوش می گیرد و شاهانه به قصرش می رساند و خبر این ماجرا به خسرو می رسد . خسرو که استقامت فرهاد را در ربودن شیرین می بیند و به این اندیشه می افتاد که شاید وی روزی بتواند بیستون را شکاف دهد پس اخبارهای جعلی در شهر پراکنده می کند و قاصدی نزد فرهاد می فرستد که شیرین فوت شده است . فرهاد که در بالای کوه مشغول کندن بیستون بود با شنیدن خبر درگذشت شیرین دیگر ادامه راه برایش غیر ممکن بود و هیچ تمایلی به زندگی نداشت پس خود را از بالای کوه به پایین پرت میکند و جان می سپارد . مریم همسر خسرو پس از مدتی فوت یا مسموم می شود. امادختری به نام شکر که در زیبایی و معصومیت در شهر خود مشهور است را به همسری برمیگزیند .
ولی پس از مدتی دوباره به اندیشه شیرین می افتد . پس دست به نوشتن نامه هایی برای شیرین می زند . شیرین پس از مدتی به دعوت خسرو راهی تیسپون می شود و به سرودهای مشهور باربد و نکیسا که در ستایش این دو عاشق قدیمی سروده بودند گوش فرا می دهد . همین امر باعث میگردد تا آنها کدورتهای گذشته را کنار بگذارند و با اجرای مراسمی با شکوه و سلطنتی به عنوان ملکه برگزیده می شود و همسری خسرو را با جان و دل بپذیرد . روزگار این دو عاشق قدیمی پس از بدنیا آمدن چند فرزند به نقطه های پایانی رسید و شیرویه پسر خسرو ( از مریم ) برای کسب تاج و تخت پدر شبی به کنار وی رفت و پدر را برای رسیدن به مقام پادشاهی با ضرب چاقویی می کشد . این اتفاق در سال 628 میلادی رخ داد .
صبح آن روز خبر کشته شدن خسرو تمام شهر را پر کرد و او را با مراسمی رسمی به خاک سپاردند و آرامگاهی برایش بنا کردند . پس از این ماجرای شیروی درخواست ازدواج با شیرین را می دهد ولی شیرین که دیگر معشوقه اش را از دست داده بود به در پاسخ به نامه شیروی چنین گفت که من زنی آبرومند هستم و عاشق همسرم و اینک تنها یک خواهش از جانشین خسروپرویز دارم و آن این است که درب آرامگاه همسرم را یک بار دیگر باز کنید .
چنین گفت شیرین به آزادگان // که بودند در گلشن شادگان
که از من چه دیدی شما از بدی // ز تازی و کژی و نابخری
بسی سال بانوی ایران بودم // بهر کار پشت دلیران بودم
نجستم همیشه جز از راستی // ز من دور بود کژی و کاستی
چنین گفت شیرین که ای مهتران // جهاندیده و کار کرده سران
به سه چیز باشد زنان را بهی // که باشد زیبای تخت مهی
یکی آنکه شرم و باخواستت // که جفتش بدو خانه آراستست
دگر آن فرخ پسر زاید اوی // زشوی خجسته بیفزاید اوی
سوم آنکه بالا و روشن بود // بپوشیدگی نیز مویش بود
بدانگه که من جفت خسرو شدم // بپیوستگی در جهان نو شدم.
شیروی که در اندیشه رسیدن به شیرین بود موافقت کرد. شیرین به کنار کالبد بیجان خسرو رفت که با پارچه ای پوشیده شده بود. سپس خود را به روی بدن همسر و معشوقه اش انداخت و ساعتها گریه کرد و در نهایت برای اثبات پایداری در عشق اش زهری که با خود آورده بود را نوش کرد و آرام و جاودانه پس از دقایقی به روح خسرو پیوست و با زندگی بدرود حیات گفت. خودکشی شیرین تا سالها زبان زد مردمان منطقه بود و استواری راستین او به همسر و عشق دیرینه اش درس عبرت برای جوانان آینده این مرز و بوم گشت .
فردوسی بزرگ می فرماید :
نگهبان در دخمه را باز کرد // زن پارسا مویه آغاز کرد
بشد چهره بر چهره خسرو نهاد // گذشته سختیها همی کرد یاد
سلان آقای راد دستت درد نکنه واقع داستان بسیار زیبایی است من واقعا لذت بردم این هم بگم که خیانت کردن و فریبکاری و در خواب با خنجر کشتن دشمنان و حتی دوستان از خصوصیات ترکهای عثمانی بوده است
تشکر از شما دوست عزیز
درسته موافقم با شما
شما که گفتید قالب سایت درحال عوض شدنه اینکه عوض نشد همونه
دوست عزیز در حال عوض کردن به چند تا مشکل خوردیم فعلا برگشتیم تاکدنویس قالب خود کارارو انجام بده. به هرحال فکر میکنم تا فردا انجام بشه.
خارج از گود ولی قشنگ و ارزشمند
تنوع در کار از عسل هم شیرین تره
اقا راد با اینکه خودم هم یک نویسنده معمولی هستم و تو سایتتون انتقاد های زیادی کردم ولی در باطن اولین سایتی که باز میکنم شما هستید و خبراتون و اطلاعات واقعا عالیه به غیر از یکی دو مورد ک رفع شد
موفق باشید
پست متنوع= کامنت های تشکر و امیدوار کننده
We loving Windowsphone And windowsCenter
تشکر از شما دوست عزیز
فقط مدیریت محترم یه مشکل هست اونم اینه ک هرزگاهی در حال نظر دادن وقتی فرستادن رو میزنم میزنه دیدگاه تکراری و قبلا اینو فرستادین و بعد ک خارج میشم میبینم نظرم ثبت شده
درود بر شما فقط با سایت ما این مشکل رو دارید؟
http://www.zoomit.ir/articles/mobile/27731-zoomit-smartphone-war-final-galaxy-note-5-vs-lumia-950xl
ما رای میخوایم هوراااا!!!! ?
آقو قالب سایتو خیلی خوب شده
قالب جدید مناسب نیست و سنگینه بسیار
قالب سایت زیباست اما سنگینه فونت ها همه خاکستری
طراحی سایتتون خیلی جالبه
فقط چند تا پیشنهاد
هر پست تب جدید باز میکنه (اگر توی همون تب باشه بهتره)
انیمیشن سایت زیاده البته فقط بار اول که لود میشه سنگینه
منوی بار بالای صفحه هماهنگ نیست توی حالت عمودی بهم میریزه میره توی هم
توی هر پستی که میره لودینگ طولانی داره انگار تم نیوکه اصلا برای وردپرس این لودینگ جالب نیست
ولی مبارکه خوب شده سر حالتر شده
like o dislike روی دکمه پاسخ افتاده
بله دقیقا 😕
قالب خیلی قشنگه. اون نوار بالا ست نیست. سنگینه ولیداستان خسرو و شیرین واقعی است؟
خبر ها و اطلاعات جدید رو در تلگرام ویندوز سنتر دنبال کنید
…
سلام دوست عزیز
توی تلگرام بهم پیام بدید کار مهمی با شما دارم
manoffam@
منتظرم
مرسی عاااالی بود 🙂
سلام آقای راد هستم در خدمتتون ولی فکر کنم لینک تلگرامتونو اشتباه نوشتین
آقای هادی لطفا توهین نکن.حرفت رو با کدوم مدرک و دلیل میزنی؟؟؟؟
آره با سایت شما
چرا دیگه دکمه پاسخ نیست؟
آقافرشاد بااین دلیل که حکومت منحوس عثمانی 40هزار شیعه آذری رو شهید کردندوداشتن نسل ترکان شیعه وارامنه رو ازبین میبردن.یکم تاریخ بخونید بدنیست قارداش.اگر شاه عباس نبود وسیاست زیرکانه اش الان تورک آذری وجود نداشت.همینطور که اکراد شیعه رونسل کشی کردن والان عده کمی از کردهای کرمانج شیعه موندن که اونم نادر شاه نجاتشون داد.تاریخی باشارماق یاخجیدی.یاشاسین ایرانیم.آقای راد جالب بود ممنون ازهمه عزیزان ویندوز سنتر.
سلام پس چرا دیگه پست نمیذارین
مشکل کش دارید حتما. f5 رو بزنید پست ها براتون نمایش داده میشه.
یه جوروای سرهم آوردی داستان چون نمیشه تمام داستان واینجا بنویسم چندتاازاشتباهات بسنده میكنم وقتی شیرین دربیستون اطراق میكنه چون عادت داشته هرروزصبح مقدارزیادی شیرتازه مصرف كنه احتمال حمام شیرمیگرفته ازطرفی آوردن شیرازچراگاهای بالای كوه كاری سخت برای خدم وندیمه هاش بوده چاره كارازروستایی ها میپرسه بهش میگن مهندسی هست به نام فرهاد اون میتونه كارتوراه بندازه وقتی فرهاد وارد خیمه شیرین میشه شیرین ازپشت پرده باهاش صحبت میكنه فرهاد حتی صورت شیرین روهم درخیمه نمیبینه وعاشق صداش میشه انچنان شیدا میشه كه وقتی ازخیمه بیرون میاد نفهمیده چیكارازش خواسته وازندیمش میپرسه خانم چیكاربامن داشته وظرف چندروزچنان لوله كشی مهندسی ازبالای كوه به وان كنارتخت شیرین انجام میده كه هنوز آثاری ازاین سازه برپیكربیستون باقیست البته قسمت تراشیده شده ش نه لوله فقط كافی بوده چوپان ازبالای كوه شیرو بریزه داخل حوض چندلحضه بعد شیرین كنارتختش تحویل میگرفته شیراغشته به عشقو
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
نام شما (الزامی)
ایمیل شما (الزامی)
آدرس وبسایت
این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش میشوند.
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت محفوظ می باشد و کپی مطالب بدون ذکر منبع پیگرد قانونی دارد
در این منظومه داستان کوچکتری هم وجود دارد؛ دربارهی عشق جوانی کوهکن بهنام فرهاد که دلباختهی شیرین است و در واقع او عاشق واقعی شیرین است که عاقبت بهنیرنگ خسرو کشته میشود. در پایان، خسرو و شیرین با هم ازدواج میکنند اما خسرو بهمجازات ظلمی که بر فرهاد کرده است میرسد و به دست پسر خود کشته میشود. نظامی داستان خسرو و شیرین را در سال 576 هجری قمری به نظم درآورده است.
نکتهای که در این داستان وجود دارد، توجه نظامی به فرهنگ و عرف جامعه است. زنان داستان و مخصوصاً شیرین پاکدامن هستند. شیرین حتی با اصرار خسرو و قول او مبنی بر ازدواج بههیچوجه حاضر نمیشود قبل از پیمان زناشوئی، دست خسرو به او برسد که این کار، بارها باعث عصبانیت خسرو گشته و برای او غم هجران و ترغیب خسرو به رو آوردن به زنان را بهبار میآورد. این داستان را میتوان با داستان ویس و رامین سرودهی فخرالدین اسعد گرگانی مقایسه کرد. آن داستان پر از روابط غیراخلاقی بین زنان و مردان است همچون اظهار عشق موبد به شهرو که زنی شوهردار است، ازدواج ویس با برادرش ویرو (که گرچه بر اساس دین زرتشتی آن زمان غیر شرعی نبوده است ولی در جامعه اسلامی بسیار زشت تلقی میشود)، رابطه رامین با دایه که زنی مسن است، رابطه ویس با رامین که برادر شوهرش است و . . . . . . ناگفته پیداست که اگر در داستان اصلی خسرو و شیرین هم این روابط وجود داشته است؛ نظامی در هنگام سرودن داستان آنها را تعدیل کرده است. به همین دلیل داستان خسرو و شیرین که یک قرن بعد از ویس و رامین سروده شده است؛ بیشتر مقبولیت یافته و مورد پسند جامعه قرار گرفته است. عبید زاکانی در مطلبی طنزآمیز میگوید ” از دختری که داستان ویس و رامین میخواند توقع پاکدامنی نداشته باشید!!”
داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
خسرو ندیم و همنشینی بهنام شاپور دارد که مردی جهاندیده و در نقاشی و صورتگری چیرهدست است. شاپور روزی از دیده و شنیدههای خود در سفرهایش سخن میگوید و کلامش بهآنجا میرسد که: «در سرزمین ارمنستان و کنار دریای خزر زنی از نسل شاهان بهنام مهینبانو حکومت میکند. این زن برادرزادهای بهنام شیرین داردکه در زیبائی و دلبری در تمام دنیا بیهمتاست. و مهینبانو او را به ولیعهدی خود برگزیده است. شیرین اسب سیاهرنگی بهنام شبدیز دارد که در تاخت و تاز، هیچ اسبی به گرد او نمیرسد و او همیشه (با هفتاد دختر که در خدمت او هستند) به گردش و تفریح در دشت و صحرا مشغول است. »
خسرو ندیده عاشق شیرین میشود و شاپور را برای بهدست آوردن او به ارمنستان میفرستد. شاپور در کوهستانهای ارمنستان به دیری میرسد که راهبان (عابدان مسیحی که ترک دنیا کردهاند) در آنجا به عبادت مشغولند. از آنان سراغ شیرین را میگیرد. راهبان میگویند که در پائین این کوه چمنگاهی است که هر روز جمعی از دختران، صبح تا عصر در آنجا تفریح میکنند.نآنجا ا شاپور سحرگاه قبل از آنکه شیرین و همراهانش بیایند، به چمنگاه آمده ؛ تصویری از خسرو را، با دقت تمام میکشد و آن را به درختی چسبانده و بهسرعت دور میشود.
وقتی شیرین و ندیمههایش برای تفریح میآیند؛ شیرین تصویر خسرو را روی درخت میبیند و دلباختهاش میشود. اما همراهان او، از ترس اینکه مبادا تصویر طلسم یا افسونی باشد آن را پاره میکنند.
شاپور دو روز دیگر این کار را تکرار میکند. در سومین مرتبه شیرین بیقرار میشود و به یکی از ندیمههایش دستور میدهد بر سر راه بنشیند تا شاید یکی از رهگذران از صاحب تصویر اطلاعی داشته باشد. شاپور به صورت رهگذری از آنجا عبور میکند و ندیمه او را به نزد شیرین میبرد. شیرین تصویر را به او نشان میدهد و میپرسد: «آیا او را میشناسی؟» شاپور (که نقشهاش عملی شده است) زبان به تعریف و تمجید از خسرو میگشاید که : «صاحب این تصویر خسرو پرویز ولیعهد و پادشاه آیندهی ایران است که در هفت کشور کسی به زیبائی، ثروت و قدرت او پیدا نمیشود.»
شیرین که طاقت از دست داده است راز دل را بر شاپور میگشاید و از او میخواهد اگر میتواند چارهای کند که او خسرو را ببیند. شاپور پاسخ میدهد: «در حقیقت من از طرف خسرو آمدهام؛ چون او نیز با شنیدن آوازهی زیبائیت عاشق تو شده است. برای رسیدن به او، روزی به بهانهی شکار بیرون بیا و به سمت مدائن (پایتخت ساسانیان) حرکت کن. در آنجا به قصر برو و این انگشتر را که به تو میدهم به کنیزان او نشان بده تا تو را بپذیرند. در آنجا منتظر خسرو بمان تا به دیدار تو بیاید.»
شبهنگام شیرین از مهینبانو اجازهی شکار میگیرد و صبح با یارانش به شکار میرود. او در شکارگاه از یاران جدا میشود و به سرعت بهسوی ایران حرکت میکند. همراهانش گمان میکنند که اسب او (شبدیز) رم است اما هرچه به دنبال او میگردند اثری از او نمییابند. بنابراین به شهر برمیگردند و خبر گم شدن شیرین را به مهینبانو میدهند. مهینبانو با غم بسیار به این نتیجه میرسد که هیچ سواری به گرد پای شبدیز نمیرسد. پس منتظر میشود که شاید از او خبری برسد.
از سوی دیگر شیرین پس از چندین روز اسب تاختن به چمنزار و چشمهای میرسد و برای رفع خستگی، جامه از تن در میآورد ؛ پارچهای آبی رنگ به کمر میبندد و برای شستشو به داخل آب چشمه میرود.
در ایران، پس از آنکه شاپوربه ارمنستان میرود؛ دشمنان خسرو، بهنام او (که هنوز به پادشاهی نرسیده است) سکه ضرب میکنند و به شهرها میفرستند. با این کار، هرمز به فرزندش بدگمان میشود و تصمیم میگیرد او را بهزندان بفرستد. خسرو بهکمک یکی از درباریان از قصد پدر آگاه میشود و چاره را در آن میبیند که تا آرام شدن اوضاع، از کشور دور شود. پس به قصرش میرود و به کنیزانش سفارش میکند اگر دختری زیباروی با اسبی سیاه به اینجا آمد از او پذیرائی کنید و سپس بهسوی ارمنستان میگریزد.
پس از چندین روز سفر، خسرو در مسیرش به چمنزاری میرسد. تصمیم میگیرد ساعتی در آنجا به استراحت بپردازد. او بهتنهائی برای گردش بهسوی چشمهای که در آن نزدیکی است میرود. در آنجاست که شیرین مشغول شستشو و آبتنی است و موهایش بر صورتش ریخته و از دور و برش غافل است. وقتی شیرین موهایش را کنار میزند و بهاطرافش نگاهی میاندازد، جوان زیبائی را میبیند که او را تماشا میکند. او از ترس بهخود میلرزد و با موهایش بدنش را میپوشاند. خسرو که فریفتهی شیرین شده است لحظهای از او چشم برنمیدارد ولی وقتی میبیند دختر از نگاه او در رنج است چشم از او برمیگیرد و به مناظر دیگر نگاه میکند. شیرین از فرصت استفاده کرده و لباس پوشیده و بر شبدیز سوار میشود و بهسرعت دور میشود. وقتی خسرو دوباره به سوی چشمه نگاه میکند دیگر اثری از دختر نمیبیند. این دو نفر گرچه یکدیگر را نشناختهاند ولی نادانسته بههم علاقمند میشوند.
شیرین به سفرش ادامه میدهد تا به مدائن میرسد و بهقصر خسرو وارد میشود. در آنجا کنیزان او را میپذیرند اما از روی حسادت با او بدرفتاری میکنند. شیرین از آنان میخواهد تا قصری جداگانه برای او در محلی خوش آب و هوا بسازند. ولی کنیزان به بنّائی که قرار است قصر شیرین را بسازد فرمان میدهند که قصر را در محلی دورافتاده و و دلگیر بسازد. بنّا هم قصر را در محلی سنگلاخ و بد آبوهوا در 60 کیلومتری کرمانشاهان میسازد. شیرین بههمراه چند کنیز به آنجا (که بیشباهت به زندان نیست) رفته و بهانتظار خسرو مینشیند.
از سوی دیگر خسرو به ارمنستان میرسد و مهینبانو او را با احترام فراوان استقبال کرده از او میخواهد مدتی در ارمنستان مهمان او باشد. خسرو مدتی در آنجا به عیش و خوشی میپردازد تا وقتی که شاپور به حضورش میرسد و ماجرای شیرین و رفتن او به مدائن را تعریف میکند. خسرو مطمئن میشود که دختری را که در چشمه مشغول آبتنی دیده است همان شیرین بوده است. خسرو شاپور را مأمور برگرداندن شیرین به ارمنستان میکند.
همان روز مهینبانو وارد بزم خسرو میشود و خسرو ماجرای آمدن شاپور و رسیدن شیرین به مدائن را بهاو خبر میدهد و میگوید بهزودی شاپور را برای بازگرداندن شیرین به مدائن میفرستم. مهینبانو پیشنهاد میکند که برای رفتن شاپور به مدائن از اسبی بهنام گلگون که همانند شبدیز تندرو و رهوار است استفاده شود و خسرو میپذیرد.
وقتی شاپور به مدائن میرسد و سراغ شیرین را میگیرد؛ او در قصرش مییابد و چون از او میپرسد چرا در این جای دلگیر ساکن شدهاست شیرین میگوید: ” اینجا را به همنشینی با کنیزان فتنهجوی خسرو ترجیح میدهم “. شاپور خبر رسیدن خسرو به ارمنستان را به او شیرین میدهد و از او میخواهد که با هم بهنزد خسرو بروند.
قبل از اینکه شیرین و شاپور به ارمنستان برسند؛ به خسرو خبر میدهند که پدرش هرمز درگذشته است و او باید برای تصاحب تاج و تخت به مدائن برگردد. خسرو به مدائن میرود و بر تخت سلطنت مینشیند. پس از سامان گرفتن کارها، وقتی جویای شیرین میشود به او میگویند که مدتی قبل به همراه شاپور به جائی نامعلوم رفته است.
هنگامی که شیرین و شاپور به ارمنستان میرسند خسرو از آنجا رفته است. اما مهینبانو از شیرین استقبال میکند؛ فرار بیخبر او را بهرویش نمیآورد و دوباره آن هفتاد ندیمه و قصر و خدمتکاران را به او میدهد تا روزگار را به شادی بگذراند.
در مدائن پس از مدتی، یکی از سرداران هرمز (پدر خسرو) بهنام بهرام چوبین به طمع پادشاهی، سپاهیان را بر ضد خسرو میشوراند و به همه اعلام میکند که خسرو مسبب مرگ پدرش است و لیاقت پادشاهی را ندارد. خسرو وقتی میبیند توانائی مقابله با توطئهگران را ندارد؛ به آذربایجان میگریزد.
خسرو در شکارگاههای آذربایجان و نزدیک ارمنستان گروهی را میبیند که بهشکار آمدهاند وقتی نزدیک میگردند معلوم میشود که شیرین و همراهانش هستند. در این لحظه عاشق و معشوق برای اولین بار رودرو با هم صحبت میکنند و همدیگر را میشناسند. شیرین خسرو را به ارمنستان دعوت میکند. در ارمنستان مهینبانو از خسرو استقبال میکند و کاخی به همراه وسائل پذیرائی و خدمتکاران در اختیار او قرار میدهد.
مهینبانو که از عشق خسرو و شیرین خبردار شده است به برادرزادهاش اندرز میدهد: « تو دختری پاک و بیتجربه هستی؛ حواست باشد که در عشق پاکدامن باشی و نگذاری خسرو با کامجوئی از تو بدنامت کند». شیرین قول میدهد که: «بهجز پس از ازدواج بر طبق دین و آئین، دست خسرو به من نخواهد رسید. »
یک ماه را خسرو و شیرین به تفریح و شکار و بزم، در کنار هم میگذرانند. روزی خسرو در مجلسی که خالی از بیگانگان است به شیرین اظهار عشق میکند و از او میخواهد که آرزوی دیرینهایش را برآورد. اما شیرین میگوید: «فرصت بسیار است. تو بهتر است اول سلطنت موروثی خود را از غاصبان بگیری. سپس من به همسری تو درمیآیم. » خسرو خشمگین میشود و میگوید: «عشق تو سلطنت مرا بر باد داد؛ اکنون هر کدام به راه خود خواهیم رفت» و از آنجا سوار بر شبدیز (که شیرین به او هدیه کرده است) یکسره به قسطنطنیه نزد قیصر (امپراطور) روم میرود.
قیصر روم از خسرو بهگرمی استقبال میکند و دخترش مریم را به همسری او در میآورد. پس از مدتی خسرو به کمک سپاهیانی که امپراطور روم در اختیارش قرار داده است به بهرام چوبین حمله میکند و دوباره تخت سلطنت را تصاحب میکند. وقتی کار مملکت سر و سامان میگیرد؛ عشق شیرین دوباره در دل خسرو شوری بر میانگیزد.
شیرین هم از دوری خسرو بیتاب میشود اما مهینبانو او را بهشکیبائی فرا میخواند. چندی بعد، مهینبانو بیمار میشود و از دنیا میرود. پس از او شیرین سلطنت را بهدست میگیرد. از ایران خبرهائی دربارهی بهسلطنت رسیدن خسرو میرسد که شیرین را خوشحال میکند اما از ماجرای مریم دلگیر میشود؛ چون مریم از خسرو پیمان گرفتهاست که جز او همسری برنگزیند.
عاقبت شیرین از فراق خسرو طاقت از دست داده ؛ سلطنت را به فرد دیگری میسپارد و بههمراه شاپور به قصد دیدار خسرو به ایران میرود و در قصر خودش ساکن میشود. خبر آمدن شیرین به خسرو میرسد ولی از ترس مریم جرأت رفتن به دیدار او را پیدا نمیکند.
روزی خسرو در حرمسرا بهنزد مریم میرود و میگوید: « شیرین به عشق من مشهور است؛ بهتر است برای اینکه زبان بدخواهان را ببندیم او را به این قصر آورده و در جائی تحت نظر بگیریم. » اما مریم قبول نمیکند و میگوید: «میدانم که اگر او به اینجا بیاید با دلبریهایش تو را اسیر خود میکند. اگر او را به اینجا بیاوری من خودم را میکشم.» خسرو میفهمد که آوردن شیرین به حرمسرا غیرممکن است. بنابراین به پیامهائی که شاپور میبرد و میآورد قناعت میکند.
روزی خسرو صبوری از کف میدهد و شاپور را میفرستد که شیرین را پنهانی به حرمسرا بیاورد اما شیرین با پرخاش این خواسته را رد میکند که معشوقهی پنهان خسرو باشد و این ننگ را نمیپذیرد.
شیرین بیش از هر غذا و نوشیدنی به شیر علاقه دارد اما فاصلهی قصر دلگیر او تا محل گوسفندان بیش از 2 فرسنگ است؛ بنابراین به شیر تازه دسترسی ندارد. شاپور پیشنهاد میکند جوئی سنگی در کوه بکنند که با دوشیدن شیر در کوه، شیر بهسوی قصر سرازیر شود. او برای این کار سنگتراشی به فرهاد را معرفی میکند و شیرین میپذیرد.
وقتی فرهاد را به آنجا میآورند تا شیرین چگونگی اجرای کار را برای او توضیح دهد (گرچه شیرین از پشت پرده با او سخن میگوید) فرهاد فقط با شنیدن صدای او عاشقش میشود و در حالی که زبانش بند آمده است؛ فقط با گذاشتن دست بر چشم، انجام کار را بر عهده میگیرد.
فرهاد با شور عشقی که در دلش شعله کشیده است؛ در زمان اندکی جوی و حوضی که برای جمعآوری شیر لازم است را آماده میکند. به شیرین خبر میدهند که جوی شیر آماده است. او برای بازدید میرود و با خوشحالی بر دست و بازوی فرهاد آفرین میگوید و چند گوهر گرانقیمت را به او میدهد تا بفروشد و سرمایهای برای خودش بیاندوزد. فرهاد میپذیرد و تشکر میکند. سپس آن جواهرات را نثار قدمهای شیرین میکند.
فرهاد از عشق شیرین سر به کوه و بیابان میگذارد و داستان عشق او بر سر زبانها میافتد. خبر به خسرو میرسد و او نگران از این رقیب سرسخت با نزدیکانش مشورت میکند. آنان کشتن او را بهصلاح نمیدانند و پیشنهاد میکنند یا او را با پول و ثروت راضی کند یا کاری در مقابلش قرار دهد که تا عمر دارد از آن فراغت پیدا نکند. به دستور خسرو او را به دربار میآورند. اما فرهاد توجهی به شکوه و ثروت خسرو نمیکند. پس از مناظرهای بین این دو، خسرو متوجه میشود که فرهاد در عشق شیرین ثابتقدم است. خسرو شرط صرفنظر کردنش از عشق شیرین را، کندن راهی در میان دو کوه قرار میدهد (به امید اینکه او از پس این کار برنیاید). اما فرهاد شرط را قبول میکند و با قدرتی که از عشق گرفته است مشغول به کار میشود. او تصویری از شیرین بر کوه حک میکند و ضمن راز و نیاز هر روزه با او، دلیرانه به کندن کوه ادامه میدهد.
روزی شیرین به دیدار فرهاد میرود و جامی از شیر به او میدهد. فرهاد نیروئی تازه گرفته و با سرعت بیشتری به کارش ادامه میدهد. هنگام برگشتن، اسب شیرین از رفتن باز میماند. فرهاد اسب و سوار را بر گردنش میگذارد و به قصر شیرین میآورد.
به خسرو خبر میدهند: «از روزی که شیرین به دیدن فرهاد رفته است نیروئی تازه گرفته است و مطمئناً تا یک ماه دیگر جاده را آماده میکند». خسرو از مشاورانش کمک میخواهد. آنان میگویند قاصدی به سویش بفرست که به دروغ خبر مرگ شیرین را به او بدهد تا شاید مدتی دست از کار بکشد و بتوان چارهای برای این کار پیدا کرد. اما وقتی خبر مرگ شیرین را به فرهاد میدهند؛ او خود را از کوه به پائین پرتاب میکند و با فریاد کردن نام شیرین از دنیا میرود.
شیرین از مرگ فرهاد باخبر میگردد و با شیون و زاری، او را چون بزرگزادهای با تشریفات کامل به خاک میسپارد و مزار او زیارتگاه عاشقان میگردد.
خسرو در نامهای طعنهآمیز به شیرین مینویسد: « از مرگ فرهاد غمگین مباش که اگر بلبلی از گلستانت کم شد عمر گل دراز باد که دیگر عاشقان تو زندهاند». در همین ایام، مریم همسر خسرو هم از دنیا میرود و شیرین به تلافی نامهای به خسرو مینویسد و به او سرسلامتی میدهد که: «اگر یکی از عروسان قصرت از دنیا رفت؛ عروسان دیگری داری که به آنان دلخوش باشی».
خسرو پس از مرگ مریم، اگر چه به ظاهر عزادار است؛ قاصدی میفرستد که شیرین را به حرمسرایش بیاورد. اما شیرین پیام میدهد فقط در صورتی به کاخ خسرو میآید که آشکارا مراسم ازدواج او برگزار شود.
خسرو که از بهدست آوردن شیرین ناامید شدهاست به دنبال دلدار دیگری بهنام شکر (که ساکن اصفهان است) میرود. اما این زیبارو عیبی بزرگ دارد؛ او بسیار گستاخ و بیپرواست و هر شبی را با کسی سر میکند. خسرو شبی با غلامی به اصفهان میرود و شکر او را به گرمی میپذیرد. پس از جشن و پذیرائی هنگامی که موقع خلوت میرسد شکر به بهانهای بیرون میآید و کنیزی همقد و همشکل خود را بهبستر خسرو میفرستد. صبح قبل از اینکه خسرو بیدار شود کنیز جایش را با شکر عوض میکند. پس از بیدار شدن، خسرو از شکر میپرسد: «مرا چگونه دیدی؟» شکر میگوید: «در تو عیبی ندیدم جز اینکه دهانت بو میدهد. اما اگر یک سال، هر روز سیر بخوری این بیماریت برطرف میشود». خسرو این پند شکر را بهکار میبرد و سال بعد هم به سراغ او میآید. شکر دوباره همان نیرنگ را به او میزند. صبح دوباره از شکر میپرسد: «دیگر عیبی در من سراغ نداری؟» شکر میگوید: « همان یک عیب هم برطرف شده است. » اما خسرو پاسخ میدهد: « اما تو عیب بزرگی داری که پاکدامن نیستی و هر شب را با مردی بهسر میبری». شکر میگوید: « من دامن عفتم را آلوده نکردهام و آنان که شب را با دیگران بهسر میبرند کنیزان من هستند». خسرو وقتی از پاکدامنی (! !) شکر مطمئن میشود؛ او را به عقد خود در میآورد.داستان خسرو و شیرین واقعی است؟
اما شیرینی شکر هم عشق شیرین را از دل خسرو بیرون نمیکند. و او اگر چه میخواست با این ازدواج، موجب عذاب شیرین شود؛ از رنج خودش نیز، ذرهای کاسته نمیشود. از آن سو شیرین هم غریب و تنها مانده است و به درگاه پروردگار دعا میکند که خدایا از این هجران و فراق نجاتم ده. ناله و تضرع شیرین به آستان الهی مؤثر میافتد و دوباره شعلهی عشق شیرین، در دل خسرو شعله میکشد.
روزی خسرو به شکار میرود. پس از مدتی گردش و شکار، ناگهان راهش را بهسوی قصر شیرین کج میکند. به شیرین خبر میدهند که خسرو بهسوی قصر او میآید. او دستور میدهد درهای قصر را ببندند و خودش به بام کاخ میرود تا آمدن خسرو را تماشا کند. وقتی خسرو به قصر میرسد نگهبانان و خدمتگزاران با تشریفات کامل از او استقبال میکنند. اما خسرو از بسته بودن در قصر تعجب میکند و از شیرین میپرسد: « مگر تو را از آمدن من خبر نکردند؟» شیرین پاسخ میدهد: « در بیرون قصر، خیمهای زرین برای پذیرائی شما مهیاست.» خسرو میپرسد: « از یک سو پذیرائی و احترامم میکنی و از سوی دیگر در را به روی میبندی! این چه معنی دارد؟»
شیرین جواب میدهد: «من از آبروی خودم میترسم. تو اگر مرا میخواهی باید رسماً به خواستگاری من بیائی چون بازیچهی هوسرانیهای تو شدن، در شأن من نیست. »
خسرو میگوید: « من هم قصد ازدواج با تو دارم اما درِ قصر را باز کن تا با هم به گفتگو نشینیم». شیرین جواب میدهد: « من چون چشمهای کوچک، ظاهر و باطنم پیداست اما تو چون دریای عمیقی، ظاهر و باطنت پیدا نیست. تو با اینکه هنوز دستت به من نرسیده است؛ دیگران به من طعنه میزنند و ملامتم میکنند و جز رنج، از عشق تو نصیبی نبردهام؛ وای به اینکه شبی را با من بگذرانی». عاقبت شیرین حتی با التماس خسرو تسلیم نمیشود و او با عصبانیت به لشگرگاه برمیگردد.
خسرو در لشگرگاه به شاپور شکایت میکند که: « شیرین نه دلدار من که دشمن غدار من است و امروز حرمت مرا نگه نداشت و آبرویم را برد». شاپور جواب میدهد: « ناز و ترشروئی شیوهی همهی زیبارویان است و کلاً زنان لحظهای عشق مردان را رد میکنند و لحظهای دیگر به سوی آنان میشتابند.»
پس از رفتن خسرو، شیرین دلتنگ شده و از رفتار تندش با خسرو خجل میگردد. پس شبانه بهسوی لشگرگاه خسرو میرود. در آنجا شاپور را میبیند و از او میخواهد در دو مطلب کمکش کند. اول اینکه خسرو را ترغیب کند که او به رسم و آئین به همسری خود درآورد و دوم او را بهجائی ببرد که بزم خسرو را ببیند و چهرهی او را تماشا کند. شاپور میپذیرد و او را پنهانی به بزم خسرو میبرد.
در بزم خسرو دو خواننده به نامهای باربد و نکیسا هنرنمائی میکنند و آواز میخوانند. شیرین به شاپور میگوید: « یکی از خوانندگان را نزدیک من بیاور تا من شرح عشقم به خسرو را برایش بگویم که او به آواز بخواند. » شاپور نکیسا را نزدیک او میآورد و نکیسا رازهای عشق شیرین را بهآواز میخواند. وقتی نوبت به باربد میرسد او از زبان خسرو راز عشق میگوید. پس از چند بار رد و بدل شدن این آوازها، خسرو میفهمد که کسی از پشت پرده نکیسا را یاری میدهد. بنابراین مجلس را خلوت میکند و از شاپور میخواهد وارسی کرده و آن شخص را پیدا کند. در این لحظه شیرین از پرده بیرون میآید و بر پای خسرو افتاده از گستاخی خود عذر میخواهد. خسرو باز آتش طمعش شعلهور میشود اما شیرین دیگربار چهره درهم میکشد. شاپور در گوش شاه علت ناراحتی شیرین را جلوگیری از بدنامیش میداند و خسرو سوگند میخورد جز به رسم و آئین دست بهسوی شیرین دراز نکند. پس همان شب شیرین را به قصر برمیگرداند و مقدمات ازدواج با او را فراهم میکند. مدتی بعد شاه، باشکوه تمام عروسش را به مدائن میآورد.
در شب عروسی، شیرین به خسرو پیام میدهد امشب از بادهگساری و مستی صرفنظر کن. اما خسرو بهرسم همیشگی، شرابخواری از حد گذرانده و مست و لایعقل به حجله میآید. شیرین که از این کار خسرو دلخور شده است؛ برای تنبیه او، دایهاش (که پیرزنی فرتوت است) را لباس عروس پوشانده و به حجله میفرستد. اما پس از مدتی، از فریاد کمک پیرزن متوجه میشود خسرو آنچنان مست نیست که فرق گل و خار را نفهمد. بنابراین در کمال زیبائی و دلبری، قدم به حجلهی خسرو میگذارد . . . . . . .
پس از ازدواج، خسرو با تشویق شیرین، به گسترش عدل و دانش میکوشد؛ مجلس میآراید و از دانشمندان حکمت میآموزد.
خسرو از مریم پسری بدنهاد بهنام شیرویه دارد که در بددلی آنچنان است که در هنگام عروسی خسرو و شیرین (هنگامی که کودکی دهساله است) میگوید: « کاش شیرین همسر من بود». شیرویه هنگامی که به جوانی میرسد؛ زمانی که خسرو برای عبادت به آتشکده رفته است زمام امور را در دست میگیرد و خسرو را زندانی میکند. در زندان تنها مونس او، همسر وفادارش شیرین است که از او دلجوئی میکند. شبی پس از آنکه شیرین با کلام مهربانش به خسرو دلداری میدهد؛ هر دو بهخواب میروند. ناگهان به دستور شیرویه، دژخیمی وارد زندان شده و با خنجر، پهلو و جگرگاه خسرو را از هم میدرد. خسرو از شدت درد بیدار میشود و خود را زخمی و خونین میبیند. او که به خاطر خونریزی زیاد تشنه شده است تصمیم میگیرد شیرین را بیدارکند تا ظرف آبی بهدستش دهد. اما میاندیشد اگر شیرین را در این حال بیدار کنم وقتی مرا اینچنین خونآلود ببیند دیگر از شدت گریه و زاری خوابش نخواهد برد. پس بهخاطر آرامش شیرین، تنها و غمگین و تشنه به تلخی جان میسپارد.
مدتی بعد، شیرین از رطوبت خون خسرو بیدار میشود؛ او که خواب بدی هم دیده است؛ پیکرشوهرش را غرق خون میبیند. شیرین فریاد به گریه و زاری بلند میکند و پس از عزاداری و شیون بسیار، پیکر خسرو را با گلاب و کافور میشوید و آمادهی برگزاری مراسم مرگ او میشود.
شیرویه که دلباختهی شیرین است پنهانی به او پیغام میدهد: «دلخوش باش. من عاشق توام و پس از چند هفته سوگواری، تو را به همسری خود در میآورم و دوباره ملکهی ایران زمین خواهی شد. » شیرین با اینکه از این بیشرمی و گستاخی شیرویه خشمگین است اعتراضی نمیکند تا او را فریب دهد. سپس تمام اسباب و لوازم و لباسهای خسرو را به فقیران میبخشد.
در مراسم تشییع، به رسم زرتشتیان پیکر خسرو را در تابوتی گذاشته و به دخمه میبرند. به دنبال تابوت شاه، شیرین چون عروسی با زیباترین لباس و آرایش، پایکوبان و شادیکنان قدم برمیدارد؛ بهشکلی که گمان میرود از مرگ خسرو غمگین نیست. او هنگامی که جسد خسرو را در دخمه میگذارند؛ دیگران را از دخمه بیرون میفرستد تا با خسرو وداع کند. سپس با خنجری به سوی پیکر خسرو میرود. محل زخم خسرو را باز میکند ؛ بر آن بوسه میزند و همان محل از جگرگاه و پهلوی خود را با خنجر از هم میدرد. زخم خسرو با خون شیرین تازه میشود. شیرین فریاد میزند: « اکنون دل به دلدار پیوست و جان به جانان رسید. » آنگاه لب بر لب خسرو میگذارد و در آغوش او جان میسپارد.
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
ساعت حدود ۱۱ بود. نشسته بودم تو اتاقم داشتم دیوار روبروی تختم رو نگاه میکردم! آره داشتم به دیوار کوفتی روبروی تختم که هیچ چیز هم بهش آویزون نشده بود نگاه میکردم! شاید شما بپرسید ‹چرا؟!› ولی من دیگه نزدیگ ۲۴ ساعت میشد که با این کلمه بیگانه شده بودم! چون کارهایی انجام داده بودم که اگر هر کس یا حتی وجدان از دست رفتهی خودم٬ این کلمه رو در مقابلشون قرار میداد هیچ جوابی براشون نداشتم !
اینقدر مغر و اعصابم تحریک شده بود که گذر زمان برام مثل سابق نبود. گاهی ۵ دقیقه برام مثل یک ساعت میگذشت و گاهی هم متوجه گذشت ساعتها نمیشدم.
از عصر فکر میکنم حدود ۲۰ بار گوشیم رو چک کردم ببینم مسیج دارم یا نه. از کاری که صبح کرده بود کمی ترسیده بودم! برای همین مدام چک میکردم.
بالاخره یکم به خودم اومدم. گفتم پاشم ی سر به کامپوتر بزنم تا روشنش کردم و اسکایپ بالا اومد دیدم ازش درخواست ویدئو چت اومد!
قبول کردم دیدم خودش نیست نامزدشه. گفتم:
‹سلام›
«شنیدم امروز شورت منو لیس زدی ننه جنده! »
‹خانم دستور دادن …›
«تو هم که منتظر بهانه بودی ! (خنده)»
ی دفعه لپ تاپ رو دورتر کرد و کیرش رو در آورد و گرفت دستش و گفت:
«پس خودشو کی میخوای بلیسی کونده!؟»
من چیزی نگفتم
«با توام مادر سگ! مگه شرتمو نلیسیدی؟ کدوم آدم سالمی اینکارارو میکنه؟ تو دوست داری! لیاقت همینه! خودت که توشو لیسیدی ننهی کثافت جندتم که الان میره روش میخوابه تا صبح بو میکشدش!! خانوادگی بندهی کیر من شدین(خنده)»
«خوب گوشاتو باز کن حرومزاده من امثال تورو خوب میشناسم! با خودتون تعارف دارید. یکی مثل من رو لازم دارید که بهتون نشون بده چه کثافتهای بی ارزشی هستین. شما لیاقت لیسیدن توالت خونهی منم ندارین! دارم بهت لطف میکنم میگم بیا کیرمو بخور میفهمی کونده؟!»
«د بنال دیگه کسکش»
‹ببینید من وقتی با خانم آشنا شدم و در مورد این مسائل صحبت کردیم بهشون گفتم من نمیتونم بردهی مرد باشم برام سخته شدنی نیست›
«حرف زدنو! ‹ببینید› !!! (خنده) اول پارس کن »
سکوت کردم
» پارس کن پدرسگ وگرنه همین الان زنگ میزنم خونتون هرچی از دهمنم در میاد نثار اون ننهی جندت میکنم!»
ترسیدم یکم ولی نمیخواستم جا بزنم
ی دفعه پاشد گوشیشو برداره که سریع شروع کردم به پارس کردن براش
«بلند تر تخم سگ!»
‹هاپ هاپ›
«خوبه ! یادت باشه تو اینی ! برای من روشن فکر بازی در نیار حالا خوب گوش کن»
«ما تو این مدت چند نفر دیگه رو هم برای بردگیمون زیر سر داشتیم ولی یا اون ردشون کرد یا من٬ تو تنها کسی هستی که جفتمون بهش اوکی دادیم »
مکث کرد و من رو نگاه میکرد. منم سکوت کردم که ادامه بده
» نمیخوای تشکر کنی تخمسگ؟!»
‹ببخشید چرا٬ ممن….›
«د باز شروع کردی به حرف زدن که ! گفتم پارس کن فقط !»
‹هاپ هاپ›
«این شد! کجا بودم ؟ آهان آره دیگه تو تنها پدرسگی بودی که هم من٬ هم عشقم٬ جفتمون میخوایم ننشو بگاییم (خنده)»
‹میشه حالا منم بگم؟›
«بنال!»
‹ خب من علاقهای به این موضوع ندارم! من نمیخواستم و نمیخوام بردهی پسر باشم.›
» اولا که مشکل خودته! دوما هم با این همه فیلمی که ازت دارم فکر میکنی میتونی مثل سفارش پیتزا سریع زنگ بزنی و کنسلش کنی؟!!»
«ببین تو از همین الان سگ ما هستی! این موضوع تموم شده هست! فکر میکنی وقتی میرن سگ بخرن نظر خود سگ رو هم میپرسن؟! (خنده) نه اوسکل جان ! قلاده میزنن بهش تا رام بشه همین! حالا قلادهی توهم این فیلمهایی هست که ازت گرفتیم!»
خیلی اعصابم خورد شده بود. تابحال حرفی از فیلم ها به میون نیومده بود. این دیگه رسما میشه اخاذی! گفتم:
‹کدوم فیلم منظورتونه؟
از فیلم های که دیروز از توی خونتون گرفته تا کارهایی که دیشب تو وبکم برامون کردی و کفش لیسی امروزت ! الحق که سگی ! توش داره بهت میگه با اون کفش رفته توالت باشگاه پاشم همهجا مالیده اونوقت تو ی لحظه هم کوتاه نمیای داری ی بند میلیسی انگار آبنباته !!! (خنده بلند)
نمیدونستم چی بگم بهش٬ قبول میکردم واقعا برام نه تنها لذت بخش نبود٬ بلکه زجر آور هم بود! قبول نمیکردم هم این دیوانهها رو با این فیلمها چیکار میکردم؟!
«حالا که فهمیدی دنیا دسته کیه از این به بعد من رو ارباب صدا میکنی مادرسگ! فهمیدی؟!»
‹بله ارباب›
«ننت سگ کیه؟»
‹سگ شماست ارباب›
«خوبه! توهم فعلا برو گمشو ولی دم دست باش. هنوز زیر دوش هست اومد فکر کنم باهات کار داشته باشه»
بعد هم طبق معمول بدون خداحافظی یا هیچ حرف دیگهای قطع کرد.
راستش فکر نمیکردم بخواد وضع از وضعیت دیشب و امروز بدتر هم بشه ولی گویا این چاهی که من توش رفته بودم ته نداره و من فعلا ۲ روز هست که در حال سقوط آزاد هستم و هیچ خبری هم از زمین نیست که بخورم بهش و راحت بشم از این فلاکتی که توش گیر کردم!
آخه من چی فکر میکردم چی نصیبم شد. اخاذی!
با خودم تو فکر بودم که دیدم اسکایپ کال زد. ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۱۲ بود. ایندفعه خودش بود
‹ سلام›
«چیه کشتیهات غرق شده؟!»
‹مگه در جریان چتی که نامزدت … ببخشید ارباب با من کرد نیستی؟›
«چرا میدونم٬ برام تعریف کرد. ما چیزی رو از هم پنهان نمیکنیم. خب!؟»
‹خب برای همون اعصابم خورده دیگه!›
«ببینم مگه تو واقعا به حرفهایی که باهم میزدیم اعتقاد نداشتی؟ اینکه تو جدا از نظر طبقاتی زیر امثال من هستی و باید کل زندگیت رو فدای راحتی و لذت ما بکنی؟ خب حالا وقت عملش رسیده! چرا داری جا میزنی؟ خب میدونم اولش سخته٬ به هر حال تو ی عمر با توهم آدم بودن زندگی کردی ولی حالا من دارم ذات واقعیت رو بهت نشون میدم و میشونمت سر جای واقعیت که روی چهار دست و پات هست با ی قلاده به گردنت!»
‹بله خانم›
«دیشب بعد از سکس در مورد تو باهم صحبت میکردیم به این نتیجه رسیدیم که بعد از ازدواج تورو بیاریم خونمون نگهداریم. به عنوان خدمتکار یا نوکر یا هرچیز دیگه ولی در واقعیت تو هر چیزی هستی که ما بخوایم باشی. از خدمتکار گرفته تا توالت شخصیمون !! (خنده) »
«ببین اکثر مردهای به سن تو وقتی بهشون بگن باید توالت ی زن و مرد دیگه بشن نه تنها خوششون نمیاد بلکه حالشون بد هم میشه ولی خودت ی نگاه به اونجات بکن! من از اینجا که لپتاپت رو گذاشتی نمیبینم ولی خودت نگاه بکن ببین دیگه از این راست تر هم میشه؟!»
راست میگفت جدا راست کرده بود. سرمو به نشونهی تایید تکون دادم و بعد انداختم پایین ! ازش خجالت میکشیدم. از خودم خجالت میکشیدم کم مونده بود گریم بگیره که گفت:
«مگه خودت خواستی اینطوری باشی؟ مگه تو انتخابی هم داشتی؟ از وقتی خودت رو شناختی اینطوری بودی و تمام عمر سعی کردی انکارش کنی ! نقش ی آدم عادی رو بازی کردی ولی نتونستی ذات خودت رو عوض کنی چون شدنی نیست !»
«سعی کن با خودت رو راست باشی منم هنوز مثل قدیم دوست دارم. فقط مثل ی سگ دوست دارم میفهمی؟ من نمیتونم کسی که برای لیسیدن کفشای کثیفم له له میزنه رو مثل ی آدم معمولی دوست داشته باشم. حد خودت رو بدون. جات رو جلوی ما بفهم و بعد خودت رو به ما تقدیم کن! بدون قید و شرط ! خودت رو هدیه کن به ما تا از خورد کردن ذره ذرهی وجودت لذت ببریم ! فهمیدی عزیزم؟»
‹تو چشمام اشک حلقه زده بود. بهش نگاه کردم و گفتم:
‹دوستت دارم›
با خنده ی چشمک بهم زد و گفت:
«خب دیگه برو گمشو و قطع کرد و رفت.»
باز من موندم و خودم! شروع کردم به فکر کردن حرفاش. با ی عزیزم گفتنش به من کل اراجیف و تهدید های نامزدش از یادم رفت. با اینکه گفت منو فقط به اندازهی ی سگ دوست داره ولی بازهم دوست داشت. اون واقعیت من رو میدونست٬ هیچ چیز رو ازش مخفی نکرده بودم. تو عمرم با هیچکس اینقدر رو راست نبودم٬ ولی باز منو دوست داشت! اون هم بخاطر ذات خودم نه بخاطر ظاهری که برای خوشایند دیگران برای خودم ساخته بودم. اگه حالا ذات خودم چیز تحقیرآمیز و ناخوشایندی هست که تقصیر اون نبود! تقصیر من هم نبوده و نیست! من از وقتی خودم رو شناختم همینطور بودم و هر کاری هم برای تغییر کردم هیچوقت کاری از پیش نبرد.
وقتی با آرامش به حرفاش فکر کردم دیدم درسته! هرچه بیشتر دقت میکردم بیشتر ایمان میاوردم
پاشدم رفتم مسواک زدم که بخوابم ولی فکر کردن به تمام بالا پایین های زندگی ذهنم رو به خودش مشغول کرد و تا حدود ساعت ۳ و نیم بیدار بودم تا اینکه بالاخره از فشار خستگی بیهوش شدم.
ادامه دارد….
ایول بازم ادامه بده
داستان حقارت قسمت سوم
دوست داشتندوست داشتن
ممنون دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
سلام. این قسمت را نسبت به دوقسمت دیگر بیشتر خوشم امد. دیالوگهای آخر بین خانم و پسره بسیار خوب و حساب شده بود و باور پذیر. اما در دو قسمت قبلی بعضی قسمتهاش باور پذیر نبود ضمنا خانمومه خیلی بد دهنی میکنه فهشاش هم شبیه پسراست. بهتر احساس حقارت بیشتر با رفتارهای خانمومه منتقل بشه نه با فهش. ضمن اینکه اسم هیچ یک از شخصیتهای داستان را نمیدونیم. در کل خوب بود خسته نباشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از همراهی شما دوست عزیز
امیدوارم از باقی داستان لذت ببرید
دوست داشتندوست داشتن
عالی لایک
دوست داشتندوست داشتن
خیلی عالی بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
Yes my god
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست من وقتی بعضی از دیالوگ ها رو خوندم اشک تو چشام جمع شد چون یک جورایی حقیقت مخفی شده ی بعضی از آدم هاست انسان هایی که عادی نیستن چیزی از درون زجرشون میده ولی سعی میکنن عادی باشن و این باعث عذابشون میشه آدم هایی که انتخاب های زیادی نداشتن ………………….
وای چقدر حالم خرابه
خیلی خوشحال میشم بامن در ارتباط باشی نوشته هات از نظر ادبی و فنی فوق العاده است
ممنون
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون از اینکه نظرت رو نوشتی
هر مطلبی هست همینجا بفرمایید من پاسخگو هستم
اگر هم کامنت خصوصی دارید در ابتدا قید کنید که منتشرش نکنم
موفق باشید.
دوست داشتندوست داشتن
داستانتون رو تا اخرین قسمت خوندم .علی بود خیلی لذت بردم.اگه ممکنه دوست دالم باهاتون در ارتباط باشم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم مورد پسند بوده
من از طریق همین بلاگ در خدمت همه عزیزان علاقمند هستم
دوست داشتندوست داشتن
من دیشب پیش مسترم بودم …. از وقتی داستانهای شما رو میخونم یا توی سایت شهوانی قسمت برده خیلی راحت شدم و همه ی تجربیاتم داره واسم تغییر میکنه. ممنون حرف زدن و نوشتن خالصانه و خوندن و فکر کردن در مورد وجود حقیرم که دوست داشته نوازش بشه و زیباییهاش دیده بشه داره یه نفسه راحت میکشه. کتاب نیمه ی تاریک از دبی فورد کاملا اینو توضیح داده و با نوسته های شما کامل شد.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
داستان حقارت قسمت سوم
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
بعد از صحبت های اونشبمون٬ دیدم به این موضوع عوض شده بود. دیگه فکر نمیکردم که اونها دارن ازم سوء استفاده میکنند٬ بلکه بیشتر اینطور فکر میکردم من دارم براشون انجام وظیفه میکنم.
چند روزی بود که سرش شلوغ بود و وقت نکرده بود بهم سر بزنه و یکی دو بار هم بیشتر اساماس نداده بود. تا اینکه ساعت ۵ بعد از ظهر چهارشنبه بهم زنگ زد و گفت:
» بالاخره کارهای سختمون تموم شد!»
‹ پرسیدم کارهای سخت چی؟›
» مگه بهت نگفته بودم؟!! آهان! نه نگفته بودم! آخه کی تورو آدم حساب میکنه کثافت!!(خنده) تدارک ازدواجمون دیگه خله !»
‹ آهان به سلامتی ! ‹
» ببند بابا !»
‹ چشم!›
«ببین امشب ما پیش هم هستیم و میخوایم یکم باهاتون تفریح کنیم!»
پیش خودم گفتم: باهاتون؟ منظورش از باهاتون چیه؟ با تعجب و سوال گفتم:
‹در خدمتم!›
» هم تو هم اون ننت باید در خدمتم باشین امروز !»
‹ یعنی چی خانم؟›
» حالا خودت میفهمی! فقط حرفای اربابت که یادت نرفته؟ گه زیادی بخوای بخوری همهی اون فیلما رو میرسونیم دست همه کست !»
‹ بله میدونم خانم›
» خوبه ساعت ۵ و نیم به ی بهانهای میگی میخوای استراحتی کنی و حالت خوب نیست! میای تو اتاق پشت سیستم و هر کاری که بهت گفتم انجام میدی ! دست از پا خطا کنی خودت میدونی»
اینو گفت و قطع کرد
من تو این چند دقیقهای که مونده بود کاری رو که بهم دستور داده بود انجام دادم به مادرم گفتم سرم درد میکنه میرم دراز بکشم. اومدم تو اتاقم و در رو قفل کردم. بعد رفتم رو تخت و لپتاپ رو روشن کردم دیدم آنلان هستش.
‹سلام خانم من کارایی که دستور دادین رو انجام دادم›
» خوبه تخم سگ! بشین از نمایش لذت ببر و صداتم در نیاد تا وقتی که بهت بگم باید چه گهی بخوری!»
یکم ترسیده بودم ولی خب چه میشد گفت بجر:
‹ بله چشم خانم!›
پاشد از جلوی وبکم رفت و چند لحظه بعد با نامزدش اومدند. خودش نشست جلوی میزی که لپتاپش روش بود نامزدش رفت رو کاناپهی پشت سرش لم داد. صورتش دیده نمشد ولی کیر دسته خرش! رودر آورده بود و میمالید. دیدم گوشیش دستشه. در همین حین صدای تلفن خونمون رو شنیدم! یعنی میخواستن چیکار کنن؟!!!!!!!!
حالم داشت از شدت نگرانی و اضطراب بهم میخورد!! از توی هدفون با ویدئو چت میشنیدم چی میگفت:
«فریده رو صداش کن کارش دارم!»
از توی خونمون هم صدای مادرم میومد که:
‹ اشتباه گرفتید آقا›
» نه اشتباه نگرفتم فریده رو صدا کن»
‹ آقای محترم عرض کردم اشتباه گرفتید ما اینجا فریده نداریم!›
» مگه شماره تلفن ۶۶۵۴… نیست؟»
‹ شماره درسته ولی کسی که میخواین اینجا نیست›
» زنیکه داری به من میگی دروغگو؟»
‹ این چه طرز حرف زدنه من جای مادرتم …›
» تو گه خوردی جای مادر من باشی؟ تو جای سگ منم نیستی کثافت لجن! گفتم فریده رو صداش کن بگو چشم!»
به اینجا که رسید من همزمان هم به شدت داشتم میمردم از ترس و اضطراب و هم به شدت تحریک شده بودم!
مادرم تلفن رو قطع کرد ! اونها هم داشتن میمردن از خنده !
ارباب به خانم گفت: الحق که خوب اینها رو شناختی! همهشون ذاتا ذلیل و توسری خورن! میتونیم آروم آروم هر فانتزی داشته باشیم سر این کثافتا خالی کنیم!!!
خانم هم بهش ی چشمک زد و رو کرد به طرف من و ادامه داد:
«خوشت میاد نه؟»
سکوت کردم. بهم خندید و به نامزدش اشاره کرد و گفت: دوباره بگیر ایندفعه بیشتر بار اون زنیکهی جنده بکن !!(خنده)
اونم که انگار از خداش باشه تندتر با کیرش شروع کرد ور رفتن و دوباره گرفت
صدای زنگ تلفن اومد
‹بله؟›
» حالا میری صداش کنی یا نه زنیکه کثافت؟»
‹ د مگه نمیفهمی ؟ میگم ما فریده نداریم اینجا!›
«درست صحبت کن با من کثافت! نفهم جد و آبادته حروم زاده پدرسگ!»
‹توداری همش فحش میدی و خجالت هم نمیکشی!›
«حق دارم که میگم! داری مثل سگ بهم دروغ میگی! حقت هم هست که بهت فحش بدم! فهمیدی؟ فحشم و چیزای دیگم همه نوش جونت لاشی»
‹ آخه به چه زبونی من بهت بگم اشتباه گرفتی؟›
» من اشتباه نمیکنم سگ پدر کثافت !»
مادرم دوباره دید چیزی نداره بگه قطع کرد
اونها داشتن میترکید از خنده وقتی قطع کرد! بعد خانم به ارباب گفت: عزیزم دیگه وقتشه تمومش کنی
» باشه عزیز به این سگ توله هم بگو آماده باشه!»
و دوباره شروع کرد به شماره گرفتن
خانم به من گفت:
«تلفنتون روی پیغامگیره دیگه نه؟»
‹بله خانم›
» الان مادرت میاد صدات کنه که گوشی رو بگیری و مثلا جوابش رو بدی! بعد ما قطع میکنیم! تو این فاصله شما میرید تو اتاقی که تلفنتون هست همونجا صبر میکنید٬ به مادرت میگی پیش میاد اشتباه بگیرن! و میگی گوشی رو بر ندار خودش میفهمه دیگه زنگ نمیزنه! با گوشی موبایل خودتم شماره منو میگری و میزاری تو جیبیت تا ما گوش کنیم اونجا چی میگذره فهمیدی؟»
‹بله خانم›
دوباره زنگ زد:
» اونجا جنده خونس؟ ی مرد نیست بیاد گوشی رو بگیره ازت زنیکهی هرزه؟ هان؟ نکنه خوشت میاد بهت فحش میدم لاشی؟»
مادرم دیگه نتونست حرف بزنه اومد در اتاق من رو زد.
منم طبق دستورشون عمل کردم
گوشیمو برداشتم شمارهی خانم رو گرفتم وصل که شد گذاشتمش تو جیبم و در رو باز کردم و خودم رو زدم به اینکه تازه از صدای در بیدار شدم. میدونستم هرچی از حالا بگم اونا میشنون پس حواسم حسابی باید جمع باشه!
مادرم گفت ی مرتیکهی احمق هی زنگ میزنه میگه با فریده کار دارم! هرچی میگم اشتباه گرفتی هی بد و بیراه هم میگه!
گوشی رو گرفتم دیدم قطع کردن. طبق دستور گفتم: پیش میاد دیگه اشتباه میشه بهتره گوشی رو برنداریم خودش میفهمه و رفتیم که گوشی رو بزارم روی تلفن. تا گذاشتم از صدای بوقش تو موبایلم شنیدن و زنگ زد. من گفتم بر ندار خودشون میفهمن زنگ نمیزنن
داشت زنگ میخورد که تازه فهمیدم میخوان چیکار کنن ! الان میخواستن وقتی گوشی میره رو پیغامگیر و با بلندگوش بلند پخش میکنه به مادرم جلوی من فحش بدن!!! اگه هم من میخواستم نقششون رو بهم بزنم از تو موبایلم میشنیدن و بعدا پدرم رو در میاوردن!! نمیدونستم باید چکار کنم! میخواستم تا ابد اون زنگ ها طول بکشه و گوشی روی پیغامگیر نره ولی مثل همیشه ۶ تا زنگ خورد و رفت رو پیغامگیر:
«حالا میزاری بره روی پیغامگیر زنیکهی خراب؟ داری چه گهی میخوری که وقت نداری گوشی رو برداری؟ داری گه منو میخوری؟ لاشی گوشی رو بردار ! بهت میگم بردار کثافت جنده !»
من خشکم زده بود نمیدونستم باید چیکار کنم ! مادرم هم خشکش زده بود و منو نگاه کرد. یکدفعه انگار به خودم اومده باشم گوشی رو با عجله برداشتم.و با صدای لرزان گفتم:
– بله؟!
و از اتاق رفتم بیرون
» خوشت اومد ننتو به باد فحش گرفتم سگ پدر کثافت؟ »
سکوت کردم
» حالا میری پیش ننه ي سگت و جلوی اون از من عذر خواهی هم میکنی بخاطر سوء تفاهمی که پیش اومده!!! و بعد میبخشمت و میرم فهمیدی؟ میخوام ببینه تو هیچی نیستی! از کسی که به ننت میگه جندهی گه خور! تلفنی جلوی خودش عذر خواهی هم میکنی!»
‹بله ‹
» بله چی؟»
آروم گفتم:
‹ بله ارباب›
«برو تو اتاق ننهی جندت٬ گه خور!»
رفتم تو اتاق٬ مادرم نشسته بود لبهی تخت . شروع کردم:
‹ بله بله گفتم که سوء تفاهم شده آقا›
اون که میدونست من باید نقش بازی کنم و مادرمم صداشو نمیشنوه بیشتر من رو اذیت میکرد:
» آره سوء تفاهم شده ! ننتم مثل تو سگ منه نه؟ !!!»
‹ بله درسته آقا›
صدای خندهی خانم اومد !
«وقتی تورو بردهی خونمون کردیم ی فکری هم به حال ننهی جندت میکنم! از چزوندش خیلی خوشم اومده»
‹ بله درسته هرطور شما بفرمایید›
» خب حالا میتونی از طرف خودت و ننهی سگت ازم عذز خوای کنی»
‹به هر حال اگه بی احترامی هم شده من عذر میخوام›
» بیشتر التماسم کن سگ پدر!»
‹شما به بزرگی خودتون ببخشید›
مادرم که میشنید با تعجب به من گفت: اون به من اینهمه بد و بیراه گفته داری ازش عذر خواهی هم میکنی !؟
جلوی گوشی رو گرفتم گفتم: بزار تموم بشه دیگه
«بیشتر به گه خوردن بیوفت !»
‹من بازم از شما عذر میخوام به هر حال مارو ببخشید قربان›
از پشت تلفن صدای خانم اومد که گفت : «مجبورش کن بگه مادرش غلط کرده»
» شنیدی که ؟! باید بگی ننهات غلط کرده»
من داشتم میمردم اون وسط! دلم رو زدم به دریا با خودم فکر کردم چیزی که ازم میخوان رو بگم و این کابوس رو تموم کنم!!
سرم رو انداختم پایین چشمم رو بستم و گفتم:
‹ حالا اون ی غلطی کرده شما به بزرگی خودتون مارو ببخشین›
خانم اینقدر خوشش اومد که ی جیغ بلندی کشید و قطع کردن
سرم رو به زمین بود! اینقدراز اینکه به مادرم نگاه کنم خجالت میکشیدم که انگار سرم چند صد کیلو وزن داشت! پرسید: بنظرت ما اشتباه کار بودیم که به اون یارو گفتی مادرت غلط کرده؟
‹من که نبودم نمیدونم چی شده خواستم فقط تموم بشه بره پی کارش! دیگه اینجا زنگ نمیزنه. ‹
با ناراحتی جفتمون از اتاق اومدیم بیرون. من رفتم تو اتاق خودم و مادرم هم رفت آشپزخونه
رفتم لپتاپ رو برداشتم دیدم دارن باهم حرف میزنن تا منو دیدن اومدن جلو. خانم گفت:
» آفرین سگ من! خیلی به ما حال داد ولی امروز بیشتر ی تست بود!»
«ماه جمعه همین هفته عروسی میکنیم و از شنبهی دو هفته دیگه که از ماه عسل برگردیم میریم خونهی خودمون! برای اینکه بهت اطمینان کامل کنیم که به عنوان بردهی تمام وقت بیای اینجا در خدمت ما باشی٬ برات این تست رو گذاشته بودم ببینیم حرف شنویت چقدره که نه تنها ما رو به مادرت ترجیح دادی بلکه مثل ی سگ حرف گوش بودی و کم مونده بود کون اربابتو از پشت تلفن ماچ کنی و از گههایی که به خورد مامان جونت داده بود تشکر هم بکنی!!! (خنده)»
» مامانت حالش بده نه؟»
‹ بله خیلی ناراحت شد›
خانم ی آهی کشید که فقط از لذت جنسی میشه اون صدا از آدم در بیاد. بعد هم گفتن که چقدر از این کار خوششون اومده و باید بعدا تکرارش کنن ! بعد ادامه داد:
«همیشه میدونستم شکوندن ی مادر و پسر جلوی هم خیلی تحریکم میکنه ولی فکر نمیکردم اینطوری ارضا بشم!!!»
«خب بگذریم حالا گوش کن تخم سگ: این چند روزه ما سرمون شلوغه و کار داریم! ببخشید که تو و مادرت رو برای مراسم عروسی دعوت نمیکنیم! روی کارت نوشته از آوردن حیوانات خانگی خودداری کنید !!!! (با هم شروع کردن به خنده)»
«خب دیگه حوصلم از قیافت سر رفت میتونی گمشی!»
و قطع کرد.
بعد از چند دقیقه پاشدم رفتم بیرون ببینم حالش چطوره که دیدم داره تلویزیون نگاه میکنه منم یکم آب خوردم و خواستم برگردم که روشو کرد به من ی نگاهی به من کرد که پر بود ار ناامیدی! چیزی نگفت و سرشو برگردوند. من هم برگشتم به اتاقم. خیلی وقت بود خودارضایی نکرده بودم! کلا از وقتی با اینها بودم اینقدر همهچیز شدید شده بود که از حدی که بتونم تو آرامش باشم و برم سراغ لذت بردن گذشته بود و اینکار امروز هم بدتر از همه!
وقتی اینها از پشت اسکایپ و تلفن اینکارهارو با من میکنند وقتی حضوری بخوام بردشون بشم میخوان چه بلاهایی سرم بیارن؟
قشنگ بود زودتر بقیه رو ادامه بده دمت گرم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
داستان حقارت قسمت سوم
سعیام رو میکنم دوست عزیز ( ولی میخوام کیفیت داستان بالا بمونه برای همین یکم آرومتر مینویسم)
ممنون از همراهیت
دوست داشتندوست داشتن
سلام.دو قسمت اول رو توی لوتی خونده بودم.
اونجا نظر گذاشتم ولی منتشر نشد.داستانت عالیه.حس منم همینه.فقط لطفا یه کاری کن.مادره رو هم بیار تو داستان.یعنی اینکه اونم با میل خودش ( نه زوری یا از سر ناچاری) بخواد برده بشه.بخصوص برده دختره. خیلی حال میده. قول بده که مادره رو هم وارد داستان کنی.بذار مادره از تمام فضولات دختره بخوره.
ببخشید اینقدر رک گفتم. منتظرم.
(اگر تونستی این ظنر رو منتشر نکن.ممنون)
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیز!
به بلاگ خوش آمدید!
بله اونجا متاسفانه مشکلاتی داره که حالا نمیخوام عنوان کنم. چطور شد ایجا رو تونستید پیدا کنید؟ گوگل؟
چند نفد دیگه از دوستان هم در اون سایت به داستان ابراز لطف داشتند٬ اگه تونستید به اونها هم اطلاع رسانی کنید که ادامه داستان رو پیگیر باشند
ــــــــ
چرا خواستین نظرتون رو منتشر نکنم؟ دلیل خاصی داره؟اگه نه که بمونه ولی اگه مشکلی دارید در یاهو مسنجر بهم بگید تا پاکش کنم. اینجا نظرات نه نیاز به تایید داره و نه من قصد سانسور دارم.
دوست داشتندوست داشتن
تو که اینهمه دوست داری چرا از خانواده خودت یه داستان نمیسازی !
تصورش هم عذاب آوره که ارزش یه و یک زنو حتی تو داستان خیالی هم اینجوری خدشه دار بشه
این بیماری هست
ذات نیست رفیق بیماریه
هیچکس ذاتا برده نمیشه .تمایل به بردگی یه انحراف ذهنی هست که در عصر حاظر هیچ توجیهی برای به رسمیت شناخته شدنش وجود نداره
ما در عصر مدرن متجدد دموجراسی محور برای ایچنین اشخاصی مکانی تدارک دیدیم به اسم تیمارستان .
دوست داشتندوست داشتن
اول بزار یکم در مورد این جوک بگم که یک فعال مدنی در ایران از شدت کمبود موضوع برای فعالیت کارش کشیده به این بلاگ!
یعنی هیچ موضوعی که زندگی و آزادی حقیقی افراد رو تحت تاثیر قرار بده نبوده و فقط مونده که فانتزی جنسی یک عده ناچیز از مردم اصلاح بشه و دیگه همه چیز اوکیه!
به این هم کاری ندارم که چی رو سرچ کردی که سر از اینجا در آوردی که البته اون برای منه ادمین بلاگ قابل مشاهده هست!
حالا میای برای من جانماز هم آب میکشی؟!
در بالای بلاگ صفحه ای هست به نام درباره بلاگ حقارت که در اون توضیح داده شده که این بلاگ در چه موضوعی هست و به درد چه کسانی میخوره و چه گروهی نباید اینجا باشند وگرنه خودشون آزار میبینند
گویا باید ی مقدار هم برای اذهان مشعشعی مثل جناب عالی پیرامون تفاوت واقعیت و داستان مینوشتم
ببینم شما هر فیلم مهیج و اکشنی که میبینی از خونه میزنی بیرون به دنبال اسلحه و نارنجک میگردی؟!!!
تمام نویسنده های این نوع فیلم ها قاتل و جانی و روانی هستند؟!!!
نه اینطور فکر نمیکنی ولی اگه بحث جنسی رو جایگزین اکشن کنیم انگار مستند ساز شدیم و هر چیزی هم بگیم یعنی خودمون هم همونیم!!!
با آرزوی شفای عاجل برای امثال جناب عالی که البته آرزوی دست نیافتی هم هست
دوست داشتندوست داشتن
ای جونم شستی و پهنش کردی بوس…
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوباره.والا اره از گوگل پیدا کردم.چون علاقه مند بودم.راستش خیلی دوست ندارم نظراتم علنی باشه. توش میخوام از علایقم بگم و اینکه نظرمو راجع به داستان بگم.خیلی دوست ندارم نظرمو کسی به غیر خودت بخونه.بازم میل خودته.راستی من بیصبرانه منتظر اون مطلبی که توی نظر قبلم گفتم،توی قسمت جدید داستان هستم.اینجور داستانا خیلی کمه .حتما مادره رو وارد داستان کن.البته با میل خودش و … بازم ممنون
دوست داشتندوست داشتن
من تو پست آغاز بلاگ هم نوشتم که : برای بلاگ نظرات مثل سوخت برای ماشین هست!
از شما و خوانندهگان عزیز دیگه خواهش دارم حتما نظرات خودشون رو زیر هر قسمت مطرح کنند.با اینکه چهارچوب اصلی داستان مشخص هست ولی خب نظرات قطعا بیتاثیر نیست.
در ضمن دوست من راحت باش اینجا همه تقریبا علایق یکسانی داریم و لازم به مخفی کاری نیست. ولی اگه بجز نظرات پیرامون داستان مورد خاصی هست که خصوصی هست و نمیخوای اینجا مطرح کنی من در یاهو در خدمت هستم.
موفق باشی
دوست داشتندوست داشتن
لطفا ادامه بده داستان و مادر رو نیار تو داستان،اونو جدا بنویس،بنظرم لذت جنسیشو کم میکنهه،خوندن داستانت دارم مثل سگ پارس میکنم،زودتر بنویس،
دوست داشتندوست داشتن
سلام دوست عزیز!
به بلاگ خوش آمدید!
ممنون از لطفی که به بلاگ داشتید
سعی میکنم تمام سلایق رو پوشش بدم
دوست داشتندوست داشتن
خب برای اینکه این دوستمون ناراحت نشه اگه ممکنه لطف کنید یه داستان مجزا بنویسین.اینطوری اگر کسی علاقه نداشته باشه،خب نمیخونه.بازم ممنون.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قسمت بعدی رو کی میزاری رفیق میشه یه تایم بندی داشته باشه؟
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
چشم در اولین فرصت ممکن قسمت بعد رو قرار میدم
سعیام این هست که کیفیت رو فدای کمیت نکنم
دوست داشتندوست داشتن
NiCe
فقط اگه میشه داستاناتو کوتاه تر کن ولی تنوعشو بیشتر کن
بازم خسته نباشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
واقعا اين داستان اتفاق ميوفته؟ منظورم اينه كه كسى هست كه تمايلات جنسيش اين شكلى باشه؟!!!! اين يه نوع بيماريه؟! اصلا واسم قابل به هضم نيست كه چطور يه نفر از توهين ميتونه لذت ببره، اگه امكانش هست يه توضيحى بدين ببينم چه جورياس
دوست داشتندوست داشتن
توصیه میکنم همیشه قبل از خواندن هر بلاگی صفحه about یا در باره بلاگ رو مطالعه کنید
https://hegharat.wordpress.com/about/
دوست داشتندوست داشتن
من ففط موندم مگه شماره روی تلفن نمیفته؟ پس مادرت چطور گوشی رو از کسایی که دو ثانیه پیش فحشش دادن برداشته؟
داستان حقارت قسمت سوم
دوست داشتندوست داشتن
مادرت؟!!!
من جواب شما رو وقتی میدم که شما در حدی باشی که معنی کلمه داستان رو که اون بالا نوشته متوجه بشی !
انگار داره مستند میبینه !!
دوست داشتندوست داشتن
بزار منطقی باشیم
شما در جایگاه نویینده اولین شخصی هستین که باید از ایده هاتون که در داستان اونارو پیاده کردین دفاع کنید
شما آگاهانه یک زن و یک مادر تنها که در جامعه مدنی مدرن ارزشی کمتر از هیچ زن و مردی نداره در مقام یک حقیر وارد داستانتون کردین
هیچ کس هم نیست که در دنیا زیر بار این حقارت بره که (حتی اگر واقعا چنین وضعیتی داشته باشه) مسئولیت فرزندی چنین مادری بیچاره را بپذیره.
پس بار مسئولیتش به دوش خودتونه
شما مطمعنا نه جای این شخصید و نه مادرتون جای اون زن حقیر
ولی خودتون بودین که اونارو ساختین
پس میئولیتشونو بپذیرین
دوست داشتندوست داشتن
جواب افاضه اولت رو دادم شامل دوم هم میشه خواستی برو همون رو بخون
دوست داشتندوست داشتن
عالی لایک
دوست داشتندوست داشتن
جذابتر میتونس بشه بازم عالی لایک
دوست داشتندوست داشتن
اصلا نمیدونم چی بگم
دوست داشتندوست داشتن
?????????
دوست داشتندوست داشتن
دوست عزیز صرف فانتزی جنسی نویسی که آخه که چی؟ معلوم در جامعه بسته ما اینها طرفدار داره اما خوب انگیزه ات از نوشتن این اراجیفی که حتی اصول داستان نویسی را هم نداره چیه؟ جلب توجه؟ راه دیگه ای نمیشناسی؟ اگر ساد مطالب جنسی مینوشت هدف داشت با نوشت داستانهای سکسی اش کل نظام روحانیت را به چالش کشید اخه نوشتن 4 تا فانتزی اونم از سنخ تخمی اش نمیفهمم یعنی چی؟ اینجاست که اتفاقا از دموکراسی بیزار میشم . شما برادر داری عقده هاتو خالی میکنی ولی برای جامعه مضری
دوست داشتندوست داشتن
در قسمت آخر داستان نظر دادی که تمام قسمت های داستان رو خوندی
با این اشتیاق در ۴۸ ساعت این حجم داستان رو خوندی که بگی بده؟ بگی بنظرت اشتباه؟
تو دقیقا نماد افرادی هستی که بعد از ارضا شدن از خواسته های ۵ دقیقه پیششون پشیمان میشند
شخصا وقتی کتاب داستانی رو بر میدارم و چند صفحه اولش توجهم رو جلب نکنه ادامه نمیدم
نمیشینم تو ۴۸ ساعت بصورت کنتراتی! داستان رو بخونم که مطمئن بشم بده و بدردم نمیخوره بعد بیاد نقد بنویسم که چرا بنظرم بده!
میدونی چرا؟
چون برای وقتم ارزش بیشتری قائل هستم!
طوری برخورد میکنی که انگار این بلاگ سر راه مردم سبز شده!
این یک بلاگ رایگان هست که در ایران فیلتر شده!
تا کسی کلمه مربوط به این روابط رو در گوگل جستجو نکنه این بلاگ رو پیدا نمیکنه
در مورد ساد هم که اشاره کردی من قصد رسیدن به درجه ساد رو نداشتم و ندارم ولی باید بدونی که اصل مشکلی که حکومت وقت با داستان های ایشون داشت بحث هنجارشکنی بود. همین چیزی که بخاطرش بمن گفتی برای جامعه مضر هستم!
دوست داشتندوست داشتن
نویسنده عزیز انرژی خودتو صرف اون ابله هایی نکن که فاز آدم سالم و فعال مدنی و دلسوز اجتماعی ورمیدارن و نظرات نکوهشی و نهیی میزارن. اینا همون بنجلایی هستن که از زندگیشون کثافت میباره، میان اینجا دو تا کامنت مثلا آدم حسابی گونه میزارن که خودشون رو قانع کنن آدمن. اینا همون جماعتی هستن که شاعرای بکر و آگاه ما از حافظ و سعدی بگیر برو تا نیما و… قرنهاست ازشون مینالن و در مزحکه کردنشون شعرها سرودند. با حرف و دلیل و منطق درست نمیشن اینا، نیازمند اصلاح نژادی هستن و یه دوره آموزشی طولانی مدت به بلندای چند قرن تا تازه از تخم و ترکه آیندشون شاید یه موجودات انسان مانندی در بیاد. شما کار خودتو بکن و به این بی خردا کار نداشته باش.
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ای جونم مرسی دقیقا عسلم….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید
بعد از اون روز کذایی که جدا برام خیلی گرون تموم شد٬ مدت زیادی بود ازشون خبری نداشتم. قرارمون این شده بود که از ماه عسل که برگشتند با من تماس بگیرند ولی الان نزدیک بیست و هفت – هشت روزی میشد که هیچ خبری ازشون نبود ! پیش خودم تمام سناریوهای ممکن رو مجسم میکردم! یا سرشون گرم بود و داشتن از زندگی مشترکشون نهایت لذت رو میبردن! طوری که کلا من رو فراموش کرده بودند ! یا براشون مشکلی پیش اومده بود ! یا اینکه کلا تصمیم گرفته بودند من رو فراموش کنند و به هر دلیلی دیگه کلا با من تماس نگیرند!
وضع خونهی ما هم گرچه کمی بهتر از اون روز تلفن شده بود ولی خب قضیه اون روز زخمی بود که فکر نمیکردم به این زودیها بهبود پیدا کنه!
چند روز دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره ازشون خبر رسید! برام ی اساماس داد:
– امشب ساعت ۸ و نیم میای به این آدرس …
من تابحال گذرم به اون منطقهی تهران نیوفتاده بود و زیاد با آدرس آشنایی نداشتم ولی مسیرش سر راست بود. ی دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم برم که مادرم پرسید کجا اینوقت شب؟ چون معمولا من شب ها بیرون نمیرفتم براش کمی عجیب بود. گفتم:
– کاری پیش اومده باید برم حالا بعدا توضیح میدم
— پس گوشیت رو فراموش نکنی بهت زنگ میزنم
گفتم باشه و راه افتادم. تو راه اینقدر به اینکه یعنی چیکار میخواند بکنند و چی میخواند بگند فکر کردم که نفهمیدم چطور رسیدم در خونشون! از اون خونه هایی بود که باید بعد از اینکه در رو باز میکردن و میرفتی تو حیاط دوباره ی خط تاکسی سوار میشدم تا برسم به ساختمان اصلی !!!
نگاه کردم دیدم خوشبختانه نهتنها دیر نکردم بلکه ۱۰ دقیقه هم زودتر رسیدم! رفتم زنگ رو زدم! توی آیفون من رو دید و بدون مقدمه گفت:
— مادر سگ مگه نگفتم ۸ و نیم! الان که ۸ و بیست دقیقه هست ؟ وقتی میگم ۸ و نیم٬ یعنی ۸ و نیم ! از این به بعد همیشه زودتر از وقتی که برات تعیین میکنم میای پشت در میایستی تا موقعاش بشه بعد زنگ میزنی٬ فهمیدی نکبت؟
ـ بله خانم عذر میخوام
صدا قطع شد
ی مدت بود بهم از این فحش و بدوبیراه ها نگفته بود یکم برام عجیب شده بود! ولی خب برای اون همهچیر روال عادی داشت و کلمهی اولش بعد از نزدیک ۱ ماه دوری از من٬ مادرسگ بود!
سر ساعت ۸ و نیم زنگ زدم ایندفعه بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد. رفتم تو. هوا نسبتا تاریک بود و بغیر از وسعت زیاد خونه چیز زیادی از جزییاتش رو نمیدیدم. به سمت تنها قسمت روشن حیاط رفتم. ی آلاچیق نسبتا بزرگ بود که سایهی یک نفر روی یکی از صندلی راحتی هاش دیده میشد.
رفتم جلو دیدم نامزد سابق و شوهر جدیدش هست! رفتم جلو گفتم:
– سلام …
— خفهشو بشین زمین تا نگفتم هم صدا ازت در نمیاد
انتظار این برخورد رو هم داشتم٬ هم نداشتم ! میدونستم همچین آدمی هست ولی خب تابحال حضوری باهم نبودیم و پیش خودم فکر میکردم وقتی حضوری باهم باشیم یکم آرومتر از تلفن و ویدئو چت باشه ولی اشتباه میکردم!
من نشستم زمین و اون هم با موبایلش ورمیرفت. چند دقیقهای گذشت تا اینکه صدای در از سمت ساختمون اصلی اومد و بعد هم صدای شلق شلق دمپایی که دیدم خودشه! ولی چقدر فرق کرده بود تو این یک ماه! خیلی به خودش بیشتر از قبل رسیده بود. مدل موهاش هم عوض شده بود!
وقتی اومد جلو من جلوش ایستادم که سلاموعلیک کنم و تبریک بگم ازدواجشون رو که با بیمیلی و خستگی نشست روی صندلی راحتی و با صدایی که انگار قبلش کوه کنده بود به من گفت :
— بگیر بشین
میدونستم نباید روی صندلی بشینم برای همین جلوی صندلی راحتیش روی زمین نشستم
بعد شروع کردن به باهم حرف زدن در مورد یکی از دوستاشون! چند لحظه که گذشت رو کرد به من و گفت:
— خب ما دیگه برگشتیم و حالا اون کاری که بهت گفته بودم رو میخوایم انجام بدیم. اینجا خونهی خودمون نیست٬ خونه مامانم ایناست٬ فعلا تا چند ماهی رفتن کانادا به برادرم سر بزنند اینجا خالی هست و چون آپارتمان خودمون هنوز کامل اماده نشده شبها فعلا اینجا هستیم .
— تو از این به بعد باید ۲۴ ساعته در خدمت ما باشی. امشب که رفتی خونه هر جفنگی دلت خواست به اون زنیکه میگی و صبح سر ساعت ۹ لباس و وسایلت رو برمیداری میاری اینجا!
— تمیزکردن خونه جدیدمون و نگهداری از اینجا ی نوکر ۲۴ ساعته میخواد. در ضمن اینجا بخاطر بزرگتر بودنش برای تربیت تو بیشتر بهم کمک میکنه. سربازی که رفتی؟
– نه خانم من معافیت کفالت گرفتم بخاطر مادرم
— خاک بر سرت که هیچی نیستی
نکتهی طنزی که بعدا فهمیدم این بود که شوهر خودش هم معاف شده بود ! حتما اون موقع از این حرف زنش ناراحت شده بوده ولی چیزی به روی خودش نیاورد. ادامه داد:
— حداقل آموزشی که میدونی چیه ؟!!
– بله خانم
— خوبه! مدتی که اینجا هستی رو برای خودت میتونی مثل دوران آموزشی بحساب بیاری! اینجا قرار سختی بیشتری بکشی تا بعدا بتونی بهتر به ما خدمت کنی. تو هم که تنها خواستت اینه که ما از کارهای تو راضی باشیم مگه همینطور نیست؟
– چرا خانم دقیقا همینه
— حالا از این حرفا گذشته برای امشب باید ی کارهایی بکنی. میدونم برات سخته ولی اینکارها رو باید انجام بدی و هیچ راهی نداره ازش فرار کنی
— همسر من یعنی اربابت خیلی روی من حساس هستش٬ برای اینکه بتونی بیای اینجا و ۲۴ ساعته خدمت کنی باید ۲ کار رو انجام بدی
— اول اینکه باید از فردا که میای این رو ببندی به دودولت!
دست کرد توی جیب لباسش و ی چیزی پرت کرد سمت من. برش داشتم فهمیدم چیه! توی سایت های خارجی دیده بودمش بهش میگفتن chastity حتما تو ماه عسلشون از خارج گرفته بودن جیزی نبود که بخوای از ایران بخری. اینو میبندند به آلت برده تا نتونه خود ارضایی کنه.
— این رو که ببندی دیگه کنترل اون دودولت دسته خودت نیست و نمیتونی غلط زیادی باهاش بکنی! کنترلش میره دسته کسی که کلیدش رو داشته باشه! و خودت خوب میدونی که وقتی خودت مال من هستی اونجاتم ماله منه.
— خب این از این! حالا کار دومی که باید بکنی… بزار با ی مثال بهت بگم ! میدونی توی جنگل خرس ها برای اینکه قلمروی خودشون رو به خرس های دیگه نشون بدند چیکار میکنند؟ روی درخت های محل زندگیشون با پنجه هاشون خراش میاندازند و بعد روش ادرار میکنند تا مشخص بشه این منطقهی اونهاست!
— اینجا هم فقط ی مرد هست و اون هم شوهر منه! حالا برای اینکه سوء تفاهم پیش نیاد که تو هم مردی !!! (خنده) باید ی کاری بکنیم که تو حد خودت رو از همین اول حضورت درک کنی فهمیدی؟
– یعنی باید چیکار کنم خانم
تا این رو گفتم شوهرش بلند گفت:
— اینقدر با این مادرسگ حرف نزن عزیزم برای چی وقت میزاری براش توضیح میدی؟ این آدم نیست که! سگزادهاست! ننهاش یادت رفته؟!
خانم شروع کرد به خندیدن
بعد هم ارباب سریع اومد سمت من و گفت: زانو بزن!
منم زانو زدم. بعد شلوارکش رو کشید پایین و بدون لحظهای مکث شروع کرد به شاشیدن به سر و صورت و بدنم!
من اینقدر شکه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم!
دست کرد موهامو گرفت و داد زد: دهنتو باز کن پدرسگ !
باز کردم و همینطور میشاشید. مثل اینکه حسابی خودش رو برای اینکار آماده کرده بود چون انگار شاشش نمیخواست تموم بشه! ی نگاه به خانم کردم شاید اون ی چیزی بگه که دیدم داره با چه اشتیاقی نگاه میکنه و لذت میبره!
کارش که تموم شد موهامو ول کرد و برگشت روی صندلیش.
خانم رفت تو بغلش نشست و شروع کرد لبهاش رو خوردن. من به خودم که اومدم و صورتم رو پاک کردم دیدم تمام لباسهام شده ادرار و زیر سرم٬ روی کف سیمانی ناهماهنگ آلاچیق که داشت پدر زانوهام رو هم در میاورد ی چالهی کوچیک درست شده بود پر از ادرار ارباب.
اونها لب گرفتنشون که تموم شد. منو نگاه کردن و یکم بهم خندیدن بعد خانم گفت:
— سگ خوبی بودی آفرین
– ممنون خ…
ی دفعه خانم چنان دادی سرم زد که گوشم زنگ زد
— کثافت تخم سگ ! فقط حق داری پارس کنی!!!!
شروع کردم به پارس کردن براشون که دوباره خانم داد زد:
— بلــــــــــــــــندتر مادرسگ!
منم تا جایی که میتونستم بلندتر پارس میکردم. از صدای سگ درآوردن خودم به اون بلندی یکم تعجب میکردم تاحالا صدای خودم رو اونطوری نشنیده بودم. خیلی حالت حیوانی پیدا کرده بود.
چند دقیقهای تا جایی که جون داشتم براشون پارس کردم و اونها هم باهم عشقبازیشون رو میکردن که ناگهان موبایلم شروع کرد به زنگ زدن. حتما مادرم بود نگران شده بود زنگ زده بود.
خانم گفت:
— اگه می خوای جواب بدی میتونی ولی یادت باشه فقط اجازه داری پارس کنی!(بلند بهم خندید) مطمئن باش مادرت هم پارس کردن رو میفهمه! سگا زبون هم رو میفهمن!
منم بدون اینکه تلاشی برای جواب دادن بکنم به پارس کردن و زوزه کشیدن براشون ادامه دادم.
بعد خانم بلند شد و برای خودشون از روی میز شراب ریخت و برد که باهم بخورند و به من هم گفت تو هم میخوری؟
اومدم چیزی بگم که یادم افتاد فقط باید صدای سگ دربیارم. با زوزه کشیدن اینطور حالیش کردم که میخورم. خیلی میخواستم با ی چیزی مزهی ادرار رو از دهنم بشورم و ببرم.
بعد اومد جلوی من که چهار دست و پا رو زمین بودم و دمپاییش رو گذاشت روی سرم و شروع کرد به فشار دادن تا اینکه سرم رفت توی اون چالهی ادرار و بهم گفت:
— مثل سگ با زبونت بخورش! از توی چاله هورت بکش کثافت!
وقتی داشت اینا رو میگفت احساس ی لرزشی رو توی صداش کردم و بعد هم پاش که روی سرم بود یکم لرزید. مشخص بود که داشت ارضا میشد. بعد همونطور که با پاش روی سر فشار میاورد گفت:
— بخورش کثافت! به سلامتی ما بخور!
شوهرش هم پاشد اومد پیشش و بعد صدای به هم خوردن گیلاس هاشون رو شنیدم سرم چسبیده بود زمین٬ منم چارهای نداشتم بجز هورت کشیدن و خورن ادرار شوهرش..
بعد از ۵-۶ تا هورت کشیدن پاشو از سرم برداشت و ی تف کرد توی همون چاله و با هم رفتن نشستن.
من هم سریع بالا کشیدمش و قورتش دادم.
یکم سردم شده بود آخه تمام جلوی پیراهنم خیس بود. بعد از اینکه شرابشون رو خوردن و گیلاسهاشون رو گذاشتن روی میز اومدن کار من رو ی چک کنند که دیدن تقریبا چیزی از ادرار باقی نمونده !
خانم بهم گفت:
* آفرین توله سگ من !
میدونستم خوشش نمیاد چون صورتم کثیف هست خودم رو به پاهاش بزنم٬ برای همین فقط سرم رو بردم نزدیک پاهاش روی زمین گذاشتم و شروع کردم به زوزه کشیدن تا متوجه ابراز بندگی من بشه. خانم هم با کف دمپاییش پشت سر من میکشید و با صدایی زیبا و آروم که برای من مثل لالایی بود گفت:
*الان آرامش بیشتری نداری سگ من؟ الان احساس نمیکنی جای واقعی خودت هستی؟ زیر پاهای صاحبت ؟
من انگار توی آسمون بودم ! چشمام بسته بود و تو اوج آرامش بودم. براش طوری زوزه کشیدم که فهمید حرفش رو تایید میکنم.
چند لحظه که برای من یکی از آرومترین لحظههای عمرم بود گذشت و بعد بهم گفت:
— خب من و اربابت به نوکری قبولت کردیم میتونی بری. ولی فردا سر ساعتی که بهت گفتم اینجا هستی با همهی وسایل شخصیت و یادت نره که اون چیزی که بهت دادم رو هم به خودت ببندی.
خواستم پارس کنم که گفت:
— میتونی حرف بزنی
– ممنون خانم که به من افتخار دادین سگ خونگیتون بشم
— قدرش رو بدون و کاری نکن که ازت نا امید بشیم! از ارباب هم بابت نوشیدنی که بهت داد تشکر کن!
ـ ممنون ارباب
— از این لطفها زیاد بهت میکنم! هم به خودت هم به اون ننهی جندت! کثافت!
اینو گفت و با لگد زد تو سرم! خانم خندهاش گرفت. بعد باهم رفتن سمت خونه.
من تازه چند لحظه بعد از رفتنشون یادم اومد کجا هستم !
لباسم خیس خیس بود و بو گرفته!!
سردم بود !
به فکر این بودم که چطوری یا این سر و وضع باید برمیگشتم خونه؟!
چرا هربار با اینها ارتباط برقرار میکنم تو وضعیتی قرار میگیرم که سخت تر از دفعه قبل بود ولی باز هم میخوام بیشتر پیشش باشم؟
داستان حقارت قسمت سوم
ادامه دارد…
خوب بود مثل همیشه.مادره رو زیاد کن دیگه….
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی بود فقط خواهشا یه زمان بندی بگو که دنبال کنیم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
دوست عزیز میتونید من رو در یاهو اد کنید به محض قرار دادن هر قسمت اطلاع رسانی میکنم
دوست داشتندوست داشتن
عالی مخصوصان اون قسمت ادرار لایک
دوست داشتندوست داشتن
بنظرمن زیاد تخیلی شد مثلا خوردن شاش تو اون چاله و بقیه جاهاش خوب بود مرسی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
عالی دمت گرم
دوست داشتندوست داشتن
دختر برده هستم ولی اعتراف میکنم با اینکه از این مدل داستانا متنفرم اما این فوق العاده نوشته شده و دست ب قلمت عالیه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
خوشحالم مورد پسند بود دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
وقتی داستاناتونو میخونم به شدت تحریک میشم و دلم شدیدا بردمو میخاد …. من بانویی سوییچ هستم. ممنون بینهایت هیجان زدم و قلبم داره از حا در میاد ….
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
حقارت
داستان ها و مطالبی پیرامون رابطهی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن
حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید
با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کنندهی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر میکردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس میزدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
میدونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل میاندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر میخوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری میکنید ی لباس کهنهای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس میکنم خانم من جدا حالم بد هست و نمیدونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس میکنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگزادهی عوضی گه میخوری بدون قرار قبلی زنگ در خونهی صاحبت رو میزنی !! همین الان در رو میبندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمیبینم وگرنه کاری میکنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند میخندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوبآب و … ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش میدیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونهی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون میدونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو میخواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمیشد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خستهشد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درشآوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپتاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کردهی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو میکشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمیرسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست میکردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا میخوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس میخواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمیترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها میخواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده میکردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمیخواستم خوابآور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار میموندم و فردا خوابآلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید میکرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانهی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من ! امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه برمیگشتم قطعا دیر میرسیدم و به هیچوجه نمیخواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چیمیشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس میگیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخمسگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمیخوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر میخوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم میخواستن رو من براشون انجام میدادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمیشدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت میپرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمیکردم و موبایلم رو جا نمیگذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهارنعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیدهی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمیخوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت میخواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزهی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من میخوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همهی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگهای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخمسگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمیشد یک ثانیه بعدش حدس بزنم میخواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز میکرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم میخواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی میخوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت میگم فهمش رو داشته باشی میفهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمیتونی بدون اجازهی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو میکردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم میخوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست میکردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمیشد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله میخوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار میکشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو میبینی کنار پارکینگها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده میکردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونهی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰ متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! میتونم مجبورت کنم توی کوچه شبها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو میکنیم بعد که برگشتیم میری لونهی خودتو واسهی شبت آماده میکنی
— لباسهاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباسهام رو میپوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلیراحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم میخواست چیکار کنه؟ اون هم که میدونست ترسیدم سعی میکرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. میخواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه میکرد سختم بود نمیتونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمیکرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی میخوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت میکشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم میگفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغالهایی که من معمولا سوار میشدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— میتونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفتهی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همهی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برشدارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمهی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت میکنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیکتر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان میخوام همینکارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابهی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمیدونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمیداد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!
ادامه دارد…
داستان حقارت قسمت سوم
خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
ممنون .خوب بود
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی میکنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز
دوست داشتندوست داشتن
نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بابا ادامه بده دیگه
ممنون
دوست داشتندوست داشتن
عالی
دوست داشتندوست داشتن
فوق العاده
خسته نباشی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
بنظرم از این بهتر نمیشه
دوست داشتندوست داشتن
درود و سپاس
دوست داشتندوستداشتهشده توسط 1 نفر
از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی
دوست داشتندوست داشتن
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
داستان حقارت قسمت سوم
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 370 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
مهشید و نسترن هاج و واج مانده بودند…داستانهایی از کهریزک و تجاوز به زندانیان مرد شنیده بودند ولی اصلا به مخیله شان هم خطور نمیکرد که در بازداشتگاههای زنان هم نسبت به بازداشت شدگان رفتارهایی اینچنین صورت بگیرد…آنها نمیدانستند جایی که هستند نه یک بازداشتگاه زیر نظر نهادهای امنیتی که بازداشتگاهی غیر قانونی و مخفی ست که گروهی انسان خود سر با هدف پاک کردن جامعه از عناصر نامطلوب و یا فاسد تشکیل داده بودند…این افراد تقریبا همگی گرایشات سادیستی داشتند…مالک اصلی این بازداشتگاه و یا به قول خودشان «خانه تنبیه» فردی به نام ایرج بود…محل بازداشتگاه هم کارخانه ی متروکه ای در حاشیه شهر تهران بود که در اصل متعلق به پدر ایرج بود…ایرج که پس از مرگ پدرش کارخانه متروکه را نیز در کنار خیلی چیزهای دیگر به ارث برده بود تصمیم گرفت که ایده ای را که همیشه در ذهن داشت عملی کند…او از پول و امکانات خود استفاده کرد و شروع به تهیه مقدمات کار نمود…برای این کار علاوه بر پول و امکانات نیاز به ایدئولوژی ای داشت که بتواند افرادی را در گروه خود جذب کند و مهمتر آنکه این افراد را در گروه نگاه دارد…و چه ایدوئولوژی بهتر از اصلاح جامعه ای ناپاک و غیر قانونمند…؟
ایرج از طریق فروم هایی در اینترنت با افرادی که گرایشاتی مانند او داشتند ارتباط برقرار کرد و پس از مدتی با جلب اعتماد آنها و تبیین دیدگاه هایش توانست تیمی متشکل از سه مرد و چهار زن تشکیل دهد…»خانوم» اولین کسی بود که به عضویت گروه در آمد و بعد از ایرج ارشد ترین فرد گروه بود…معمولا افراد به صورت دوره ای در گروه فعالیت میکردند و روز دستگیری مهشید و نسترن تنها چهار نفر در جلسه بازجویی مقدماتی حضور داشتند…ایرج اما خود پای ثابت گروه بود…روال کار این بود که تیم شکار به سطح شهر میرفت و قانون شکنان را شناسایی و در اولین فرصت تحت پوشش مامورین امنیتی اقدام به بازداشت آنها میکرد…در انتخاب سوژه ها که همگی زن بودند فرم بدن و صورت و نحوه پوشش آنها اهمیت داشت…ماههای اول صرفا بر روی زنان خیابانی زوم میکردند ولی بعدها ایرج که میدید که تحقیر یا شکنجه جنسی یک زن هرجایی که بعضا به این رفتارها عادت دارند لطفی ندارد دستور جدیدی داد…و آن این بود که قانون شکنان حتی در حد عبور از یک چراغ قرمز نیز باید دستگیر و تنبیه شوند و از آن روز بیشتر زنان و دخترانی که به دام او می افتادند از قشرهای بالای اجتماع و یا دختران کم سن و سال بودند…
وقتی دستگیر شدگان را می آوردند تنها بخش کوچکی از سالن را با پروژکتورهای پر نور روشن میکردند و متهمان را با چشمان بسته درست زیر نور قرار میدادند و ایرج یا بقیه اعضای مرد تیم که حضور داشتند بدون اینکه قربانیان متوجه باشند در کنج تاریکی از سالن صرفا شاهد بازجویی مقدماتی از دستگیر شدگان بودند…این کاربرای این بود که به زنان این احساس را بدهند که در یک بازداشتگاه زنان هستند و اگر بد رفتاری و تحقیری هم هست روال کار معمول در اینجور محیطهاست…تجربه به ایرج ثابت کرده بود که تحقیر زنی که حس کند در اسارت یک سیستم است بسیار لذت بخش تر از تحقیر زنی ست که احساس کند در اسارت یک فرد قرار دارد…
کار بازجویی های مقدماتی را «خانوم» و خانم اردلان انجام میدادند…خانوم یک میسترس تمام عیار بود و عاشق این کار بود…دختران کم سن و یا ریز نقش انتخاب اولش بود و معمولا در جلسات بازجویی اش اول به آنها گیر میداد و یک چیزی را بهانه میکرد و به اسم تنبیه و زهر چشم گرفتن از بقیه هر بلایی دلش میخواست بر سر قربانی اش می آورد…لذت این تنبیه ها برای او به این بود که در جلوی چشم قربانیان دیگر و شریک خود خانم اردلان و در حالی که میدانست ایرج هم نظاره گر است تصمیم میگرفت با قربانی چه کند…ان روز همان اول که دخترک را دید و فهمید که مادرش هم همراه اوست به شدت هیجان زده شده بود…تحقیر یک مادر ودختر جلوی چشم یکدیگر چیزی نبود که بتواند از آن چشم پوشی کند…و این مادر و دختر هم به سادگی بهانه لازم را به او دادند…
این نکته را هم بگوئیم و به ادامه جلسه بازجویی مقدماتی بپردازیم و آن اینکه اکثر زنان دستگیر شده همه ی تقلا و تلاششان قبل از دستگیری بود…یعنی سعی میکردند سوار ون نشوند و خیلیها نیز که سمج تر بودند اینگونه از خانه تنبیه جسته بودند…اما آنهایی که دستگیر میشدند و چشم بند به روی چشمشان قرار میگرفت چون داستانهای زیادی از وضعیت بد بازداشتگاهها شنیده بودند هر اتفاقی که می افتاد فکر میکردند روال عادی بازجویی ست و برای اینکه بیشتر تنبیه و تحقیر نشوند در سکوت یا میان هق هق گریه شاهد اذیت و آزار دوستانشان و یا مطیع فرامینی بودند که صادر میشد…
اولین چیزی که بعد از بیرون آوردن لباسها به چشم می آمد سینه های عمل کرده مادر دخترک بود…و البته کس بی مویی که کمی لبه هایش آویزان مینمود ولی با این حال هوس انگیز بود…
خانوم با خنده گفت:
– خانم اردلان…اصلا زیر اون مانتوی دراز و بی ریخت فکر نمیکردم یه همچین هیکلی قایم شده باشه…چطوره؟
خانم اردلان که سر دخترک را رها کرده بود آمد آن سوی میز و با پا از داخل به ساق پای زن ضربه زد …زن پاهایش را کمی باز کرد…مچ دستهایش را گرفت و گذاشت پشت گردنش…به سمت میز برگشت و طناب بلندی آورد و خیلی سریع یک سرش را پرتاب کرد بالا…طناب آن بالا از بین میله ای که بالای سر زنان بود رد شد و برگشت…خانم اردلان که معلوم بود انقدر این کار را تکرار کرده که همه مراحلش را حفظ است مچ دستهای زن را با آن بست و سپس سر آزاد طناب را کشید…دستهای مادر دخترک بالا رفت…طناب را از میان یک ستون رد کرد و با همه قدرت کشید…مادر دخترک با فریاد به اندازه ده سانت از روی زمین بالا کشیده شد…طناب را فیکس کرد و آمد و میله ای که دو سر آن حلقه هایی بود را به پاهای زن بست…این برای این بود که پاهای زن باز نگه داشته شوند…همه این کارها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد…زن جیغ میزد و معلوم بود کتفهایش دارد از جا در می آید…خانم اردلان میان لباسهای زن و دخترش گشت و شورت هر دو را پیدا کرد و مچاله کرد و چپاند توی دهان زن…
حالا مادر زیر نور با پاهایی باز آویزان بود و روبرویش دخترک گریانش به میز با پاهای باز بسته شده بود و منتظر سرنوشتش بود…
خانوم همانطور که با تیغ توی دستش بازی میکرد رو کرد به نسرین و مهشید.
– دلتون نسوزه…باید بهشون یاد بدیم که بازداشتگاه جای عره گوز کردن اضافی نیست…مخصوصا شما خانوم (اشاره کرد به مهشید)…حواستون رو جمع کنین…میتونستین شما جای این زن باشین…حالا یکی تون داوطلب شه پشمای این دختر رو بزنه…
مهشید و نسترن آشکارا تکان خوردند…صدایی ازشان بیرون نمی آمد…
در همین حال خانم اردلان دوباره به سمت میز رفت و یک تکه کابل بیرون آورد…خانوم گفت:
– چرا خشکتون زده…؟ نکنه توقع دارین گند و کثافت لای پای این دخترک رو من تمیز کنم…؟ رو کرد به مهشید…
– تو…اون تیغ رو بر میداری…و قشنگ شیو میکنی کسش رو…البته ما اینجا کف نداریم…همینجوری میتراشی…اگه خیلی دلت سوخت براش میتونی تف بزنی…تا زمانی که شیو این دخترک تموم بشه ننه ش این بالا شلاق میخوره…پس اگه دوست داری این زن کمتر زجر بکشه زود کارت رو تموم کن…خانوم اردلان حاضری شما؟
خانم اردلان دستی به بدن برهنه زن کشید و با علامت سر جواب مثبت داد…
مهشید هنوز هاج و واج مانده بود که صدای صفیر کابل و سپس برخورد با بدن برهنه زن او را از جا پراند…خانم اردلان با همه قدرت دستش را عقب میبرد و کابل را بر تن زن فرود می آورد…بلافاصله پس از هر ضربه رد آتشین آن بر تن زن باقی میماند…زن مثل یک ماهی که بیرون از آب افتاده باشد پیچ و تاب میخورد…
خانوم به طرف دخترک رفت و از پشت هر دو دست او را محکم گرفت…
مهشید گیج و حیران به طرف دخترک رفت…تیغ را برداشت…و خیلی آرام شروع کرد از بالای کس تراشیدن…بدن دخترک از شدت عرق خیس خیس بود و همین کار را کمی راحت میکرد…اما جیغ و فریاد دخترک سالن را برداشته بود…معلوم نبود از درد تراشیدن فریاد میزند یا به خاطر شرایط مادرش است…مهشید برای اینکه درد دخترک را کمتر کند آب دهانش را بر روی کس دخترک ریخت و با دست آن را پخش کرد…از ترس اینکه دخترک را زخمی نکند با احتیاط این کار را میکرد…از طرفی دستش میلرزید و جلوی اشکهایش را نمیتوانست بگیرد…صدای صفیر شلاق دائم به گوش میرسید…خانوم به صدا در آمد:
– اینجوری که تو میتراشی که ننه ش میمیره اون بالا…
مهشید کنترلی روی لرزش دستانش نداشت و گاه خراشهای کوچکی ایجاد میشد و خون به آرامی به جریان میفتاد…با خودش فکر کرد باید سریع این کار را تمام کند و به هر حال چند خراش بین پاهای دخترک بدتر از ضربات آن کابل نیست…پاهای دخترک کاملا باز بود و حتی مقعد دخترک هم زیر نور در معرض دید قرار داشت و مانعی بر سر حرکت تیغ نبود…عانه دخترک را که تراشید رسید به جاهای حساس تر که دقت بیشتری میخواست…مشکل اینجا بود که تیغ کند بود و هر ناحیه را باید چند بار میکشید تا کاملا بدون مو شود و مجبور بود لبه های کس دخترک را بگیرد و بکشد تا حرکت تیغ در آن نواحی میسر شود…
خانم اردلان سبک شلاق زدن خودش را داشت…اول پشت زن قرار میگرفت و به ضربان را به کمر و باسن زن مینواخت…سپس جا عوض میکرد و می آمد جلو و بر روی شکم و سپس پستانها ضربه میزد…تقریبا همه ضربه ها را افقی مینواخت…وقتی خطهای سرخ بر روی بدن سفید زن زیاد شدند سعی میکرد ضربات را درست روی کس زن بنشاند…پاهای زن به خاطر آن میله تقریبا به زاویه نود درجه باز بود…در این حالت حرکت شلاق از پایین به بالا و عمودی بود…
مهشید نمیتوانست این صحنه ها را ببیند ولی صدای سفیر کابل و برخوردش با پوست لخت زن او را متوجه وخامت اوضاع کرده بود…نسترن اما در سکوت شاهد این بی رحمی بود…
انقدر بریدگی و خراش بر روی کس دخترک به وجود امده بود که دختر تقریبا از حال رفته بود و بین پاهایش هم ورم کرده و خونین مینمود…مهشید گفت تمام شد…صدای شلاق قطع شد…خانوم دخترک را که بی حال افتاده بود رها کرد و امد جلو…سرش را برد نزدیک…یک بطری آب از کنار میزش برداشت و روی کس دخترک ریخت که خونها و موها را بشوید…مهشید فرصتی پیدا کرد که نگاهی به مادر دخترک بیندازد…تقریبا از هوش رفته بود و تمام بدنش را رد شلاق پوشانده بود…
خانوم سرش را نزدیک تر برد…هنوز اینجا و آنجا تکه هایی از مو به پوست اطراف کس دخترک چسبیده بود…خانوم رو به مهشید کرد و گفت:
– خوب نیست کارت… کس خودت رو هم همینجوری میتراشی؟
مهشید سرش گیج رفت…تکیه داد به میز که زمین نیفتد…خانوم از جیب لباسش فندکی بیرون آورد…روشن کرد و در کمال ناباوری آن را به طرف کس دخترک برد…شعله را به آن قسمتی که هنوز کمی مو داشت نزدیک کرد…موها شروع کردند به کز خوردن و بوی مو و سوختگی بلند شد…دخترک ناگهان جیغ بلندی زد و تکانی خورد و دو دستش را که حالا آزاد شده بود جلوی بدنش گرفت تا مانع از این کار شود…خانم اردلان شلاق را گوشه ای انداخت و به طرف دخترک رفت…و هر دو دستش را گرفت و به پشت بدنش پیچاند…
خانوم در حالی که میخندید با شعله فندکش بازی میکرد…
نسرین که تا ان لحظه ساکت بود با نا امیدی نالید که:
– آخه چرا این کارا رو می کنین؟
خانوم بی توجه به نسترن رو کرد به مهشید:
– چرا این دوستت خفه نمیشه؟
و اشاره کرد به خانم اردلان که دختر را باز کند…پاهای دختر را که باز کردند به سختی توانست روی پاهایش بایستد…دخترک گریه میکرد و میلرزید…خانوم دستور داد مادر دخترک را هم که به هوش آمده بود پایین بیاورند…خانم اردلان شورتها را یکی یکی از دهان مادر دخترک بیرون کشید و بعد دست و پای زن را باز کرد…زن به شدت به سرفه افتاده بود و نفسهای تند و سریعی میکشید…میخواست روی زمین بنشیند که خانوم گفت همانجا سر پا باید بایستد وگرنه دوباره او و دخترش تنبیه میشوند…زن به هر جان کندنی که بود با بدنی پر از جای شلاق این بار ساکت و بدون سر و صدا ایستاد و دخترکش را در آغوش گرفت…
از هر دوی آنها خواسته شد که شورتهایشان را پایشان کنند و ساکت سر جایشان بایستند…شورتها کاملا از بزاق دهان مادر دخترک خیس شده بود و چنان به بدن آنها میچسبید که زیاد فرقی با نپوشیدنش نداشت…
از مهشید خواسته شد که با یک جارو و خاک انداز تمام موهای ریخته شده را جمع کند و لباسهای اضافی را نیز همه را گوشه ای روی هم انباشت کند…
کارها که انجام شد همه را درست مثل اول به خط کردند و «خانوم» ظاهرا خطاب به همه گفت…:
– خب ما اینجا دو تا خانوم محترم داریم و دو تا خانوم تقریبا لخت …موقع اومدن اینجا همه تون یه شکل بودین…همه تون باد دماغ داشتین…فکر میکردین یه شهروند محترم هستین و حقوق شهروندی دارین…یا لااقل انسان هستین…الان مطمئنم لااقل این دو تا خانوم (اشاره کرد به مادر و دختری که تقریبا لخت ایستاده بودند و میلرزیدند) کمی توی پیش فرضهای ذهنیشون تجدید نظر کردن…ولی خب شما دو تا خانوم…مخصوصا شما خانوم وکیل…احتمالا این حس رو ندارین…توی دلتون میگین اون دو تا اشتباه کردن و تنبیه شدن…خوشحالین که شما اشتباه نکردین…و شایدم خوشحالین که من بهتون گیر ندادم…
مکثی کرد و دوباره ادامه داد…
– اینجا فقط قسمت پذیرش بازداشتگاه هست…ما هنوز کسی رو به معنای واقعی کلمه تنبیه نکردیم…اصلا من بدون اجازه از مافوقم چنین اختیاری ندارم که کسی رو تنبیه کنم…من فقط به این مادر و دختر لطف کردم و برای اقامت در بازداشتگاه آماده شون کردم…به شما دو تا این لطف رو نکردم…اول از همه اینکه از اون در که رد بشین (اشاره کرد به دری که احتمالا در سمت راست قرار داشت و در تاریکی قابل دیدن نبود) تازه میفهمین اینجا کجاست…بعضیها لخت و تحقیر شده و شلاق خورده از اون در رد میشن…و بعضیها هم مثل شما دو تا خانوم محترم همینجوری ترگل ورگل…با رژ گونه و کفش پاشنه ده سانت…
(در همین حال اشاره کرد به خانوم اردلان)
– خانم اردلان…کفشای این خانوم رو هم بیارین براشون تا بپوشن و اینجور پا برهنه روی این زمین سرد راه نرن…همونجور که توی خیابون قدم میزدن بذار از این در رد شن…
خانم اردلان سری با خنده تکان داد و بیرون رفت…
خانوم ادامه داد:
– من انتخاب رو میذارم به عهده خودتون…میتونم آماده تون کنم…مثل این مادر و دختر…که اونجا کمتر بهتون سخت بگذره…یا اینکه بذارم واقعیت این بازداشتگاه شما دو تا رو غافلگیر کنه…و این رو هم بدونین…نود درصد کسانی که من بهشون لطف نمیکنم هیچوقت از اینجا بیرون نمیرن…
سکوتی برقرار شد…کسی حرفی نزد…پس از یک دقیقه صدای باز شدن در آمد و خانم اردلان از تاریکی سمت چپ سالن وارد محوطه پر نور شد…کفشهای پاشنه دار را انداخت جلوی مهشید و رفت با پوزخندی کنار خانوم ایستاد…
مهشید اما تکان نخورد…نسترن درون خودش داشت با خودش کلنجار میرفت…مطمئن نبود این زن بلوف میزند و یا واقعا به نفعشان است خودشان را در اختیار این زن قرار دهند…چیزهایی که در همین مدت دیده بود آنقدر عجیب و غیر قابل باور بود که حدس زدن اتفاقات بعدی برایش ممکن نبود…تصمیم گرفت ریسک کند و خودش را از تک و تا نیندازد…میدانست اگر آنجا یک بازداشتگاه قانونی باشد به خاطر آشنا بودنش به مسائل حقوقی ممکن است نسبت به او سخت گیری کمتری کنند…تصمیمش را گرفت و رو به مهشید کرد و گفت:
– کفشهات رو پات کن…این خانوم صرفا مسئول پذیرش بازداشتگاه هست و قطعا هیچ اختیاری نداره…این داره از ترس ماها سوء استفاده میکنه…برای این کارش هم توی دردسر میفته…
مهشید آشکارا میلرزید…
خانوم چشمانش برق زد…و گفت:
– تصمیم بگیرید…تا یک دقیقه دیگر چشم بندهایتان را میزنیم و دستهاتون رو میذارین روی شونه همدیگه و با هدایت خانم اردلان از این در رد میشین…و رو کرد به مهشید و ادامه داد:
– دوستت ظاهرا تصمیم خودش رو گرفته…تو هم فکرهات رو بکن…میتونی همه لباسهات رو در بیاری همین الان…
کمی مکث کرد و گفت:
– اگه کس ت مو داشته باشه همینجا و درست همونجوری که این دختر رو شیو کردی شیو میشی….با پاهای باز و جلوی چشم دوست وکیلت و این دو مادر و دختر…و البته من و خانوم اردلان…دوستت مهشید این کار رو برات میکنه و تو هم ازش میخوای که این کار رو انجام بده… به حرف من که ظاهرا گوش نمیده…تا زمانی که اون بین پاهات رو نتراشیده حق نداری بدون لباس از این در رد شی…البته همه اینها در صورتی هست که تو هم مثل این خوک کوچولو (اشاره کرد به دخترک) کست پر مو باشه…اگه دوست نداشته باشی به نصیحت من گوش بدی باید با لباس کامل وارد بازداشتگاه بشی…که البته این کار همونطور که گفتم میتونه عواقب بدی برات داشته باشه…تو نمیدونی پشت اون در چه اتفاقی برای زنهایی که با لباس وارد میشن میفته…ولی من میدونم…
با سر اشاره کرد به ان مادر و دختر و ادامه داد:
– فکر میکنی برای چی دستور دادم این دو تا شورتهاشون رو نگه دارن؟…برای اینکه حقشون نیست کاملا لخت از این در رد بشن…امیدوارم این رو بفهمی…
مهشید انقدر ترسیده بود که قدرت فکر کردن نداشت…به خودش میلرزید و آرام آرام اشک میریخت…نسترن بازویش رو گرفت و تکان داد…
– نترس مهشید…این کاری رو که من میگم بکن…کفشهات رو بپوش و به حرفش گوش نکن…
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
داستان حقارت قسمت سوم
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…
اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com
(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 107 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…
خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…
خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…
با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….
ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:
داستان حقارت قسمت سوم
– همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …
مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…
– خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟
– این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!
یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…
– باز کن ببینم…
دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…
– آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…
در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…
صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…
یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:
– نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…
زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:
– ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!
– اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟
– اون دختر آخریه راست کار خودته ها…
– میدونم…
ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…
صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:
– چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟
– ای بابا…این که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…
چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:
– خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟
دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…
ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟
– نه خانوم…نخوردم…
– خب حالا میخوری…
ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:
– آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…
دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:
– الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…
نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…
(ادامه دارد…)
خیلی خوب داره پیش میره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه
فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.
داستان حقارت قسمت سوم
خیلی خوبه
!
امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !
زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود
جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه
mishe saritar bezarid lotfan
edamash chi shod jenab salo?
واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم
be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede
مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!
پس کو ادامه ش؟ :/
منتظرمون نذار لطفا
خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین
عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .
hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim
baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah
سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر
من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا
لطفا بقيه داستان رو بذارين
خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده
kheili khashen bood
سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه
bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige
khaheshan baghiasham bezarin
man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood
in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?
yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?
ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره
kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…
داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.
از مامانه بیشتر بنویس
ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.
اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com
masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim
خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟
آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟
خوبه
Master_jack_2007@yahoo
اگه اجباری نبود قشنگ تر بود
در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایلها کلیک نمایید:
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن /
تغییر دادن )
درحال اتصال به %s
مرا از دیدگاههای جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
مرا در مورد نوشتههای تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.
آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…
اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com
(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)
Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.
به 107 مشترک دیگر بپیوندید
دنبالکردن
قسمت چهل یک
نمی دونم چقدر تو اون حال وهوا موندم.اما وقتی به خودم اومدم که دیدم هوا تقریباً تاریک شده.صدای در حیاط
باعث شد تکانی به خودم بدم. واز رو تختم بلند شم.
تو آینه نگاه کوتاهی به خودم انداختم.لبم کمی ورم داشت وکبودی کم رنگی هم رو انحنای پشت لبم دیده می
شد.خوشبختانه به کمک مختصر لوازم آرایشی که به اصرار مامان گهگداری می خریدم سریع کبودی رو پوشوندم و
رژ ماتی هم رو لبم کشیدم.اینطوری ورمش به چشم نمی اومد.
_گلاره جان خونه ای؟
از اتاق بیرون اومدم.
_سلام…خسته نباشین.
حواسش به بسته های خریدی که تو دستاش جابه جا میکرد بود.نگام به در هال افتاد.فراموش کرده بودم دستگیره
ی خونی رو تمیز کنم.با خودم گفتم)نکنه دیده باشه؟(
مامان سرشو بلند کرد.
_حواست کجاست دختر…بیا اینارو…
باقی حرفشو خورد وبه صورتم مات شد.از ترس اینکه متوجه ی کبودی رولبم شه سرمو پایین انداختم وبه طرفش
رفتم.
_اونارو بدین به من.
_آرایش کردی؟!
بی دلیل سرخ شدم وبسته هارو از دستش گرفتم.
_ایرادی داره؟
بی حرف بسته هارو به آشپزخونه بردم.دنبالم راه افتاد.
_عماد اینجا بود؟!
از فکری که به ذهنش خطور کرد،عرق سردی رو ستون فقراتم نشست.با دلخوری سرتکان دادم.
_شما چی میخواین از من بشنوین؟
یه صندلی برای خودش عقب کشید ودر حالیکه خستگی از سر وروش می بارید با بی حالی پشت میز نشست.
_پس اینجا بوده.
از کنارش گذشتم ودر حالیکه از آشپزخونه بیرون می رفتم،خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه.
سریع به طرف در هال رفتم.باید تا قبل از اینکه رد خونو ببینه پاکش می کردم.این بی توجهی لحظه ی ورودشو
مدیون تاریکی هوا وخرید های زیادش بودم.
نمی خواستم ونمی تونستم از رفتار زشت عماد فعلا حرفی بزنم.فقط چون حالت غیر عادیشو موقع سیلی زدنم
فراموش نکرده بودم،سعی کردم اینقدر زود قضاوت نکنم.
با این سکوت از کاراشتباهش چشم پوشی نمی کردم فقط می خواستم اینقدر زود خونواده مو از اون که هنوز فرصتی
برای توضیح پیدا نکرده بود، نا امید نکنم.والبته خیال نداشتم این فرصت رو حالا حالاها بهش بدم.فکر می کنم این
کمترین تنبیهی بود که می تونستم براش در نظر بگیرم.
با اکراه دست جلو بردم ودستگیره رو با دستمال خیسی که تو دستام بود پاک کردم.این کارم یه جورایی مثل این می
موند که دارم رد هرنوع حقارت وخوردشدنو از سر وروی زندگیم پاک میکنم.
تا چند روز بعد اون برخورد نا امیدکننده از عماد نه جواب تماس هاشو می دادم ونه اون سی وخورده ای پیامکی که
فرستاده بود،خوندم.
حالا دیگه مامان وبابا هم یه حدسایی بابت جو نامساعد بینمون می زدن.وبراشون یه جورایی مسجل شده بود که
امکان داره جوابم منفی باشه واز هم جدا شیم.اونم فقط بعد بیست ویک روز که از اون محرمیت کذایی میگذشت.
با مامان پشت دار فرش نشسته بودیم ومن داشتم پرزهارو قیچی می کردم.که صدای زنگ در اومد.
با تعجب گفتم:بابا که الان رفت.
مامان از جاش بلند شد وچادرشو از دور کمرش باز کرد.
_فکر نکنم بابات باشه.
بدون اینکه کنجکاوی بیشتری نشون بدم دوباره مشغول شدم…صدای مامان باعث شد دست از کار بکشم.
_بیا تو پسرم…گلاره جان آقا عماد اومده.
قیچی رو پایین آوردم.ودست چپم نا خودآگاه مشت شد.دلم نمی خواست باهاش به این زودی روبروشم.نه اینکه
آدم کینه ای ولجوجی باشم.فقط می خواستم زشتی کارش به مرور زمان برام کمرنگ شه وبتونم ببخشمش.والبته این
بخشش به اون معنی نبود که جوابم به درخواستش مثبته.
_سلام.
سرمو پایین انداختم.وبا ناراحتی به ترنج نیمه بافته خیره شدم.دسته گل رز سفیدی که تو دست داشت کنارم
گذاشت.
_هنوزم ازم دلخوری؟
_نباید باشم؟
داستان حقارت قسمت سوم
_من می رم یه چایی آماده کنم.
با لبخند تلخی به مسیر رفتنش خیره شدم.بهتر دیده بود مارو تنها بذاره.
عماد سرخم کرد وزیر لب گفت:ممنونم.
با تعجب به طرفش برگشتم.
_بابته؟!!
-بهشون چیزی نگفتی.
دستامو تو هم قلاب کردم ونگاهمو ازش گرفتم.
_فقط نخواستم تا موقعی که توضیحی لابابتش ندادی دیدشون رو بهت خراب کنم.
_جواب تماس هامو ندادی.وگرنه زودتر از این توضیح می دادم.هرچند تو پیامک هایی که دادم همه چیو گفتم.اگه
هنوز قانع نشدی…
حرفشو قطع کردم.
_هیچ کدومشو نخوندم.
_چرا؟!!
صادقانه جواب دادم.
_از دستت عصبانی بودم.
سرشو پایین انداخت.
_بهت حق میدم. کارم خیلی اشتباه بود. اما باور کن تو اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم…اون حرکتم عمدی نبود.
خیلی جدی گفتم:ازت توضیح خواستم نه توجیه.
با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت که به دسته گلی که برام خریده بود دوخت.
حرفشو دوباره قطع کردم.
_اما این پیشنهاد تو بود.
مردد از جواب دادن سکوت کرد.با ناباوری گفتم:یعنی بهشون نگفتی؟!
_همینجوری هم از دستم به خاطر اینهمه یکدندگی شاکین.
_اونا که همه جوره باهات راه میان این یکی هم روش.
_این دفعه دیگه نمی شد…بابا با اهرم قرار دادن شغلم تهدیدم کرد.
مثل پسر بچه های تخس خطاکار با پاش رو زمین ضرب گرفت.با تاسف سرتکان دادم وبی توجه به حضورش
مشغول قیچی زدن پرزها شدم.
_آخه به چه زبونی بگم تحت فشار عصبی بودم.تو هم که مدام با یادآوریه مدت این صیغه خونمو به جوش می
آوردی.باور کن یهویی شد.البته حضور پسر شریفی هم بی تقصیر نبود…یادت رفته چطوری داشت نگامون می کرد؟
_اینجور که معلومه همه مقصرن غیر خودت…آفرین واقعا تحت تاثیرم قرار دادی.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_بگم غلط کردم راضی میشی؟
توچشماش خیره شدم تا باورم شه اون اظهار پشیمونی چند درصدش واقعیه…چیزی که دیدم فقط دلخوری بود شاید
انتظار داشت بعد اینهمه توضیح که در تبرئه ی خودش برام ردیف کرد می بخشیدمش.
_اینو باید عذرخواهی به حساب بیارم؟
_من واقعا پشیمونم…یعنی اینقدر برات باورش سخته؟
_تو باورشو برام سخت کردی عماد.
_من دوستت دارم…چرا درکم نمیکنی؟
_اما من اینو دوست داشتن، نمی دونم.نه الاقل تا وقتی که رنگ ولعاب ترس وخودخواهی وتوقع به خودش گرفته.
با لجبازی جواب داد.
_هر اسمی که میخوای روش بذار.ولی من هنوزم میگم از رو دوست داشتنمه که اینقدر روت حساسم.
_این حساسیت بی دلیل نگرانم میکنه.چند روز پیش به خاطر یه توضیح،که دادنش هم بی مورد بود تو دهانم
کوبیدی.فردا اگه جوابم نه باشه چیکار میکنی؟
_بهم فرصت بده تا ثابت کنم اینجوری نیست.نمی ذارم جوابت نه شه.
حالا تو چشماش فقط ترس بود.به زبونم نیومد بگم)عماد این ترس هات منو هم می ترسونه(
نفس عمیقی کشیدم.وبرای قبول خواسته ش به همه چیز وهمه کس جز خودم فکر کردم.
به امیدها وآرزوهای مامان وبابا…به آبروی خونواده ی رحیمی…به بیست وچهارسالگیم و رسیدن زمان ازدواجم…به
احساسی که عماد مدعیش بود…به اصراری که داشت…به خودش.
چیزی به اسم فداکاری وجود نداشت.قرار نبود خودمو قربونی این وضعیت مبهم کنم.فقط می خواستم بهش یه
فرصت ده روزه بدم.همین.
فردا عصر به مناسبت این آشتی کنان ظاهری منو برای خوردن شام به یه فست فود دعوت کرد.اینبار واقعا از
پیشنهادش استقبال کردم.محیط کوچیک اونجا ودیدن جمعیتی که بعد پشت سرگذاشتن یه هفته مشغله کاری با
خونواده یا دوستانشون تو همچین مکانی دور هم جمع شده بودن منو به سر شوق می آورد.خوشحال بودم که
ایندفعه عماد به خواسته م احترام گذاشته.
لبخند دلگرم کننده ای رو لبم اومد.
_آره…جای خوبیه.
_هنوزم از دستم ناراحتی؟
صادقانه گفتم:سعی میکنم نباشم.
نا امید نگاهشو ازم گرفت وبه دستاش خیره شد.
_ای کاش نبودی.
_همیشه همه چیز بر وقف مراد آدم نمی شه.تو مدام از خودت وآدمای دور وبرت وروابطت انتظارات بالا داری.خب
این درست نیست.چون اینطوری خود به خود ظرفیت قبول چیزی که برخلاف میلته از دست میدی.واین کامال با
روحیه ی محتاط وریسک ناپذیرت همخونی داره.اونوقت می دونی چی می شه؟
به چشمام خیره شد انگار که خودشم قبول داشت حرفام درسته.اما این پذیرش سریع یکم غیر عادی بود.یاد واکنش
تند بهراد بعد به رخ کشیدن ترساش افتادم.اون با اینکه می دونست توضیحاتم تا چه حد درسته اما کوتاه نیومد.
نگاه متفکر عماد باعث شد به خودم بیام ودوباره حواسمو جمع کنم.وبا یه پیش زمینه ی ذهنی ادامه بدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان قسمت اول را با کلیک بخوانید.
?قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار را در قسمت سرگرمی سایت دنبال کنید
دیدگاه
داستان اربابان و بردگان
بخش پنجم : بهشت !
تو همین حال و هوا بودم که یه مرد کت و شلواری که به گردنش یه قلاده بی بند بود با یه برگه در دست وارد سالن شد و گفت میسترس الناز تشریف بیارند لطفا و از گوشه سالن یه دختر زیبا با برده ش بلند شد و با مرد از اتاق خارج شد معلوم شد که کار شروع شده هر چند لحظه یه بار یک برده می اومد و از روی لیست اسامی و صدا می زد و هر ارباب در حالی که قلاده برده ش دستش بود به طرف اتاقی که با دو در بزرگ چوبی قهوه ای باز می شد حرکت می کرد ! سالن تقریبا خالی شده بود که بالاخره نوبت ما شد میسترس ساناز درحالی که با میس سپیده دیده بوسی می کردن گفتن _ امشب پارتی یادت نره عجقم بوس بوووووسسسسسسس بعد قلاده من و کشیدن و همراه مستر پدارم در حالی که خسی با یخچال جادوییش پشت سرمون حرکت می کرد وارد اتاق مدیر موسسه شدیم ! در آخرین لحظه به حیوون پشمالو که زیر فشار بدن میسترس سپیده خیس عرق شده بود نگاهی انداختم اونم یه لحظه نگاهی لبریز از ناامیدی و حقارت بهم انداخت و بعد پشت پاهای بلورین خدای خودم وارد دفتر میسترس تینا شدیم .
اسم خانم مدیر موسسه میسترس تینا بود خانمی تقریبا 50 ساله جا افتاده اما در عین حال با اندامی به شدت سکسی … وقتی وارد اتاق شدیم اول از همه بزرگی اتاق توجهم و جلب کرد جای جای اتاق محسمه های بزرگ با شمایل مختلف برده و ارباب قرار داشت و قاب عکس های بزرگ نقاشی با تصاویر عجیب و غریب دیوارهای رو پوشیده بودند روی یکی مرد ثروتمندی بود که لباسی شبیه دوران قاجار پوشیده و زیر پاهاش مرد برهنه ای درحالی که قلاده ای آهنی به گردن داره زانو زده بود. تصویر دیگر بانویی با لباس بلند رسمی سبک باروک در حال قدم زدن در طبیعت در حالی که قلاده برده اش در دستانشه و مشغول پیاده روی است . میسترسی دیگر مشغول شلاق زدن برده اش و مستری که برده اش و باندپیچ کرده و برده مثل کرم کنار ارباب درمزرعه در حال خزیدنه ! میس تینا به احترام میس ساناز و مستر پدرام از پشت میز بلند شدن و به ما خوشامد گفتن و بعد با قدم هایی آهسته به سمت مبل های وسط اتاق رفتن و با دست اشاره کردن که بنشینین هر دو رو صندلی نشستن و من مثل سگ باسنم و رو زمین گذاشتم و درحالی که کف دستهام رو زمین بود با تعجب به اطراف خیره شدم و میس تینا هم روبروی من روی صندلی قاب طلاییشون نشستن و پاهای زیباشون و روی هم انداختن میس تینا به شدت درشت بود قدشون تقریبا 190 می نمود و بدنی نسبتا چاق داشتند اما اصلا چاق نشون نمی دادن و بر عکس به شدت چاقی ایشون سکسی بود ! منظورم اینه که دقیقا مثل میسترس های روسی 50 ساله با موهایی قرمز لخت یک پیراهن و دامن لاتکس تنگ مشکی و البته کفش های پانزده سانتیشون که ایشون و درشت تر و البته زیباتر نشون می دادند
محو زیبایی باشکوه این بانوی میانسال بودم که یهو از گوشه سالن یه موجود ریزه میزه سفید بدو بدو به سمت من اومد شروع کرد بدنم و بو کشیدن، یه کم جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم که فهمیدم این موجود کوچولو نه سگ که یه پیرمرد تقریبا 70 یا شایدم 80 ساله ست ! تمام موهای بدنش سفید بود و معلوم بود سالهاست که موهای بدنش و اصلاح نکرده اما موها اصلا کثیف نبودن و یه جورایی بوی خوبی هم می دادن اما روی پوست بدنش آثار شلاقهای زیادی دیده می شد به حدی که انگار رو بدنش حک شدن و جای بعضی از زخم ها هنوز نو بود و میتونستی ترکیب موهای سفید و با قرمزی خون و به خوبی ببینی ! دستها و پاهاش پنجه های پلاستیکی مثل سگ داشت و به صورتش هم یه ماسک سگی مثل مال خسی وقتی اولین بار دیدمش بسته بود با این تفاوت که ماسکش بزرگتر بود و کل سرش و در بر می گرفت موهای سفیدش از زیر ماسک بیرون زده بودن و دقیقا مثل سگ ریخته بودن رو گردنش ! به نظر می رسید سالهاست لباس نپوشیده و تابش نور آفتاب موهای بدنش و به شدت بلند کرده بود و تمام بدنش و پشم سفید یک دستی پوشیده بود .. دقیقا مثل یه سگ ! واقعا موجود عجیبی بود مثل دیوونه ها داشت من و بو می کشید که میس تینا درحالی که بشکن می زدن گفتن
داستان حقارت قسمت سوم
لئوووو بس کن بیا اینجا سگ پیر مثل برق گرفته ها یهو برگشت و با سرعت رفت زیر پاهای میس تینا و سرش و گذاشت کنار کفش های پاشنه بلند قرمز اربابش خدای من اون واقعا یه پیرمرد قد کوتاه بود شاید اگه رو پاهاش می ایستاد به زحمت 150 سانت میشد ولی تو مقایسه با میسترس تینا وقتی ایشون رو صندلی نشسته بودن دقیقا مثل یه سگ خونگی کوچولو به نظر می رسید ! شاید دقیقا به همین دلیل میس تینا اون و بعنوان سگ خونگیش انتخاب کرده بودن چون حقارت و کوچیکیش در مقابل میسترسش به شدت به چشم می اومد میس تینا رو کردن به میس ساناز و گفتن واقعا عذر می خوام لئو دیگه واقعا انگار مغزش و از دست داده خیلی ها میگن بفرستش جزو سگهای نگهبان گاراژ ولی دلم براش می سوزه می دونم یه لحظه هم اونجا دووم نمیاره … ولی واقعا بعضی وقتا غیر قابل تحمل میشه
میس ساناز هیجان زده جیغ زدن – وااااااای طفلی لئوووو خیلی دلم براش تنگ شده بود یادمه اولین بار که با پاپا اومدیم اینجا هنوز موهاش خاکستری بودددد و هی از این ور اتاق می پرید اونور هنوز بعد 20 سال عوض نشدههههه کثافت بعد بشکنی زدن و گفتن بیا اینجا ببینم لئو اول یه لحظه تردید کرد و نگاهی به میس تینا انداختن و میس تینا با حرکت سر بهش اجازه دادن و لئو با جهش باورنکردنی که اصلا به سن وسالش نمی اومد خودش و پرت کرد رو زانوهای میس ساناز و شروع کرد به خودش و ناز کردن، میس ساناز هم با خنده دستشون و می کردن لای موهاش و تکرار میکردن پسرهههه خوبببببب لئو سرش و می کرد زیر کفشهای میس ساناز و با ولع کفشاشون و لیس می زد و بعد می رفت سراغ کفش های مستر پدرام بعد از یکی دو دقیقه میس تینا دوباره بشکن زدن و لئو مثل برق گرفته ها در حالی که زوزه می کشید رفت زیر پاهای میسترسش نشست و سرش و گذاست رو زمین درست کنار پاهای اربابش. میس تینا سرشون و بلند کردن و گفتن خوب پس فیفی اینه بعد نگاهی وراندازانه به من انداختن
یه لحظه قلبم تند زد و خواستم سلام کنم که سریع جلوی خودم و گرفتم و فقط یه زوزه کوچولو کشیدم و سر تکون دادم میس تینا با انگشت روی دسته مبل ضربه ای زدن و لئو با سرعت رفت یه پوشه و قلم از روی میز برداشت و تقدیم اربابش کرد. ایشون هم نفس عمیقی کشیدن و یه سری مشخصات کلی درباره من از میسترس نسترن پرسیدن تحصیلاتم . اعتقادات مذهبیم . وضع خانوادگیم و … یعد از میسترس پرسیدن سگ محض می خواین یا برده و سگ که میس ساناز جواب دادن برده و سگ ! بعد میس تینا برگه رو به میس ساناز و مستر پدرام دادن تا زیرش و امضا کنن و بعدش دکمه کوچکی و که روی دسته صندلیشون بود فشار دادن ناگهان در باز شد همون برده بی قلاده کت شلواری داخل شد و یه ضرب اومد به سمت من. قبل از اینکه قلادم و بگیره میس ساناز کمی از رو صندلی خم شدن و نگاهی بهم انداختن و گفتن امیدوارم برده خوبی بشی و من و جلوی پاپا سربلند کنی
و دستی به موهام کشیدن بلند شدن و با میس تینا خداحافظی کردن و رفتن
از پشت، بدن زیبای میسترس و نگاه می کردم که داشتن دور می شدن یه لحظه خواستم بدوم و خودم و بهشون برسونم و بگم که چقدر دیوونتونم و حاضرم به خاطر یک تار موی بلوند زیباتون خودم و به کشتن بدم ولی صبر کردم و فقط دور شدنشون و نظاره کردم تا اینکه در بسته شد و من موندم و برده مشکی پوش.
برده مشکی پوش با یک دست قلادم و گرفت و با دست دیگه یخچال کوچک جادویی و با هم از اتاق خارج شدیم هنگاه خروج میس سپیده و سگ پشمالوشون و دیدم که وارد می شدن رئیس دانشگاه سابق قلاده به گردن داشت با وحشت در و دیواراتاق و نگاه می کرد که از زاویه دید من خارج شدن … از در پشتی ساختمون خارج شدیم بعد برده، من و سوار یه ماشین شاسی بلند وانت مانند کردپشت وانت 6 تا لونه کوچیک سگ قرار داشت جز یکی همشون پر بود یهو همه برده ها برگشتن من و نگاه کردن برده کت و شلواری قلادم و کشید سمت لونه خالی که یعنی برو تو! اول خواستم از سر وارد قفس بشم بعد فهمیدم اگه اینکار و کنم بیرون و نمیتونم ببینم برای همین ب سرعت چرخی زدم و عقب عقب وارد قفس شدم برده کت و شولواری در قفس و بست و رفت سوار ماشین شد حدود ده دقیقه ای تو راه بودیم که ماشین نگه داشت. دوباره منتظر بودم که برده کت و شلواری بیاد پیشمون که ناگهان قامت یک میسترس مو مشکلی زیبا با شلوار لاتکس مشکی و کفش پاشنه بلند ده سانت و بلوز سفید جلوی چشمام ظاهر شد. میسترس به سمت چپشون که ما نمی دیدیم اشاره ای کردن و برده کت و شلواری بالاخره دوباره پیداش شد و در قفس ها رو یکی یکی باز کرد و تک تک برده ها رو بیرون اورد بعد قلاده هممون و یکی کرد و داد دست میسترس . میسترس با بی توجهی در حالیکه سیگار می کشیدن شروع به قدم زدن کردن یه محوطه چمن کاری شده بود که گوشه و کنارش داشتن چند تا برده زیر نظر یه میسترس کار می کردن چند تا ساختمون چند طبقه هم به چشم می خورد اما ما داشتیم می رفتیم سمت یه سوله نسبتا بزرگ که جایی شبیه طویله بود . تو همین حال و هوا بودم که یهو یه کالسکه با سرعت از جلومون رد شد راننده میسترس مو بلوندی بود که عینک آفتابی قاب مشکی به چشم داشت و قلاده برده اسب مانندش به دستش بود و همینطور که شلاقش می زد می گفت تند تر حیوون تند تررر یه لحظه داشت خشکم می زد ! چیزی مثل این و فقط تو سایت اووک دیده بودم ! پادشاهی زنها در کشور چک ! خیلی از برده های دنیا آرزوی زندگی تو این پادشاهی و دارن و حالا اینجا بغل گوش خودم در ایران چنین پادشاهی ای وجود داشت و من سالها روحمم از وجودش خبر نداشت ! با شلاق میسترس لاتکس پوش به خودم اومدم میسترس بلند فریاد زد – راه بیفتین توله سگاااااااا نگران نباشین ازین چیزا قراره دیگه زیاد ببین
درست حدس زده بودم سوله در واقع یه طویله بزرگ بود که برده ها اونجا می خوابیدن ! داخل طویله دو ردیف بزرگ لونه چوبی سگ قرار داشت که کف هرکدومشون یه کم کاه ریخته بودن ! بالای هر لونه هم اسم برده رو نوشته بودن بیشتر لونه ها پر بود از کنار لونه ها که رد می شدم چهره ماتم زده بعضی از برده ها رو می دیدم که سرشون از لونه هاشون بیرون اورده بودن و به ما تازه واردا نگاه می کردن میسترس لاتکس پوش مطابق فرمی که دستش بود تک تک برده ها رو می گذاشت تو لونه شون تا این که به لونه من رسیدیم بالای لونه به لاتین نوشته بودن . فیفی میسترس با لگد من و انداختن داخل لونه . سقف کوتاهی داشت و البته کمی تاریک بود می تونستی توش دور خودت بچرخی اما برای خواب نمی تونستی کاملا پاهات و دراز کنی گوشه لونه هم یه سطل کوچیک بود که فکرکنم برای مدفوع کردن بود و یه ظرف مخصوص غذای سگ سمت دیگه لونه به چشم می خورد که کمی آب توش ریخته بودن چون به شدت تشنه م بود با دوتا دستام ظرف آب و برداشتم تا سر بکشم که یهو صدای پارس خفیفی حواسم و پرت کرد ! لونه روبروییم بود یه پسر تقریبا بیست ساله با موهای مشکی و یه عالمه جای شلاق رو شونه هاش سرم و بلند کردم که بگم چی می گی ؟ که حرفم و خوردم فقط سرم و تکون دادم که چی کار داری ؟ برده زبونش و از دهنش بیرون اورد و ادای لیس زدن و دراورد یعنی باید مثل سگ آب بخوری. نگاهی با تردید بهش انداختم بعد آروم ظرف و گذاشتم زمین و مثل سگ شروع کردم به به لیس زدن . تازه داشت حالم سر جاش می اومد که با صدای بلند گو به خودم اومدم … میس تینا داشتند صحبت می کردند !
…………………….
دم در سوله میس تینا در حالی که قلاده لئو تو دستشون بود ایستاده بودن وقتی میس تینا تو دفترشون روی مبل نشسته بودن لئو خیلی نسبت به ایشون کوچیک نشون می داد ولی الان که ایشون تو کفش های پاشنه 15 سانتیشون ایستاده بون لئو دقیقا مثل یه سگ پا کوتاه سفید به نظر می رسید ! میس تینا شروع به قدم زدن بین دو ردیف لونه ها کردن تازه تو اون لحظه بود که متوجه شدم که چقدر اندام زیبا و خوش هیکلی دارند ! با هر قدم سینه های بزرگشون که تو یه نیم دکلته شرابی به سختی بسته شده بود بالا و پایین می رفت و دامن مشکی تنگ کوتاهشون به زیبایی باسن و رونهای توپرشون وبرجسته می کرد و کفش پاشنه بلند مشکلی لگ داری که آدم و به پرستش وا می داشت ! موهای قرمز خوش رنگشون و از پشت بسته بودن و گردنبند یاقوت قرمزشون، سفیدی گردنشون و چندبرابر می کرد. آروم و با وقار و بدون هیچ عجله ای قدم می زدن و لئو مثل یه حیوون خونگی کوچولو پشت پاهاشون اینطرف و اونطورف می جهید . دقیقا مرکز سالن ایستادن و سخنرانی فوق العادشون و آغاز کردن
_ خب خب خب جلقی های آشغال حتما تا الان متوجه شدین که پاتون و کجا گذاشتین ؟ کاری که ما اینجا با شما می کنیم خیلی ساده است ما شما رو از برده های تئوریک و بالقوه به برده های واقعی و بالفعل تبدیل می کنیم دنیا به دودسته موجود تبدیل میشه اربابان و برده ها از هزاران سال پیش روی زمین این داستان وجود داشته تا الان و احتمالا تا همیشه، بعضی ها بطور مادرزاد ارباب بدنیا میان و بعضی ها برده ! ولی خب همیشه تعداد برده ها بیشتر بوده و تقریبا 80 درصد برده ها با آرزوی بردگی برای اربابشون می میرند و هیچوقت رنگ یک ارباب و تو زندگیشون نمی بینن برای همین شماها باید خیلی خوشحال باشین که الان اینجایین چون دارین مطابق ذات وجودیتون زندگی می کنین برای همین رنج کمتری می بینین یعنی شاید برده های دیگه ظاهرا اون بیرون مثل کرم دارن تو خودشون می لولن اما چون مطابق خواسته درونیشون که همون بردگی باشه زندگی نمی کنن دارن شکنجه روانی می شن ولی شماها درسته که شاید سخت ترین شکنجه ها در انتظارتون باشه ولی چون با تمام وجود همین و می خواین انگار دارین تو بهشت زندگی می کنین ! پس ازین بابت باید از اربابانتون ممنون باشین که امکان بالفعل کردن ذات حقیرتون و بهتون داده ! بدون ارباب شما ها به راستی خودتون نیستین برده در دوری اربابش مدام زوزه می کشه و رنج می بره ارباب برای برده مثل اکسیژن می مونه شاید بدن فیزیکی یک برده بدون ارباب بتونه دووم بیاره اما روح اون برده درواقع مرده ! اون برده یه زامبیه که راه می ره و غذا می خوره اما نمیتونه لذت ببره زندگی کنه ! ارباب بهتون فرصت زندگی کردن و می ده اون چیزی که شماهارو زنده نگه می داره نه آب و غذا که وجود اربابتونه
بعد از مکثی چند ثانیه ای تا ما بتونیم کمی حرف های ایشون و هضم کنیم ادامه دادن
پس ای برده های بدبخت … یه چیزی و در تمام مدت زندگی حقیرانه تون در این دنیا فراموش نکنید و اون هم این که
– بدون ارباب همتون خواهید مرد !
تو همین لحظه میسترس تینا بشکنی زدن و دو برده در حالی که صندلی طلایی بزرگی و حمل می کردن وارد سوله شدن صندلی و کنار میسترس قرار دادن و ایشون با حرکت پر عشوه ای روی صندلی نشستن و پاهاشون و روی هم انداختن و ادامه دادن
– از حالا به بعد قوانینی وجود داره … اگه از قوانین پیروی کردین و تونستین تو این سه ماه دووم بیارین، می تونین شانس این و داشته باشین که تا آخر عمر برده خونگی ارباب و فرزندانش باشین اگر نه بزرگترین فرصتی که هر برده ممکنه تو زندگی حقیرش بدست بیاره و از دست می دین و این ضربه روحی خیلی شدیدیه … برده های زیادی و می شناختم که نتونستن دوره آموزشی و تموم کنن و بعد از مردود شدن از شدت اندوه خودکشی کردن … پس بهتره حواستون به این نکته باشه که فقط یکبار فرصت دارین که برده بودن خودتون و به اربابتون ثابت کنین ! تو این مدت هیچکدوم حق ندارین با دیگری حرف بزنه ما تو لونه هاتون شنود جاسازی کردیم همینطور بین شماها، برده های با تجربه ای هستند که کارشون کنترل شما و گزارش هرگونه نافرمانی به میسترس مخصوصه … به مدت سه ماه حتی یک کلمه هم حق حرف زدن ندارین تنها صدایی که از شما باید شنیده بشه پارس کردنه یا زوزه کشیدن
تو این مدت هر چند نفرتون تحت نظر یک میسترس آموزش داده میشین نکته ای که باید به یاد داشته باشین اینه که شما ها هیچ چیزی نیستین شماها هرچیزی هستین که اربابتون اراده کنه تصور اشتباه بعضی برده ها اینه که برده باید سگ میسترس باشه اما درست تر اینه که برده در مقابل اربابش مثل یک موم خام در برابر خالقش می مونه که می تونه اون و به هرشکلی که خواست دربیاره … یکبار سگ یک روز کرم روز دیگه فرش . کمد . جا کفشی یا ….. توالت !
برده هرچیزیه که اربابش بخواد و به هرشکلی در می یاد که میل و هوس او اقتضا کنه ! تو این دوره کاملا مطیع بودن و یاد می گیرید این که هر بلایی که ارباب سرتون در بیاره رو تحمل کنید و دم نزنین و از صمیم قلبتون خوشحال باشین که دارین کمترین خدمتی به سرورتون می کنین ! اینجا دنیای فانتزی های جنسی تون نیست اینجا هزاران برابر ترسناک تر مخوف تر و البته برای شماها لذت بخش تر از فانتزی های جنسی تونه ! بعد از صندلیشون بلند شدن و فریاد زدن اینجا کوچکترین نافرمانی با سخت ترین مجازات پاسخ داده می شه و ناگهان شلاقشون و بلند کردن و با شدت روی سر و صورت لئو فرود اوردن ! لئو از درد به خودش می پیچید میسترس با قدرت شلاق و پیاپی فرود می اوردن و پشم سفید لئو داشت به سرخابی تغیر رنگ می داد ! تو چهره میسترس خشم همراه با لذتی و می تونستی ببینی ! گویی نمایش سادیسم واقعی بود مقابل چشمان برده های تازه کار ! بعد از چند دقیقه میسترس شلاق زدن و متوقف کردن و با دست چپشون بشکنی زدن لئو که خسته و زخمی و خون آلود بود به زحمت خودش و جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و بعد خم شد و دست هاشو به زمین چسبوند به حالت سجده کامل و در این لحظه پرده دوم سادیسم شروع شد ! میستریس تینا با وزنی حدود 110 کیلو با کفش های پاشنه بلند نوک نیز قرمزشان روی کمر لئو ایستادند ! حتی تصور این که این سگ پیر لاغر چطور می تونست وزن اربابش و تحمل کنه عرق سردی به پیشونی همه برده ها می نشوند ! میسترس تینا با آرامش کمر لئو رو لگد مال می کرد و لئو از درد زوزه های ضعیفی می کشید ! با خودم گفتم حتما بعد از سالها لگدمال شدن بدن لئو مثل بدن گربه منعطف شده و می تواند چنین وزنی را تحمل کند ! میسترس تینا در همان حالت بدون این که عجله ای برای پائین آمدن از کمر لئو داشته باشن سرشون و به سمت انبوه بردگان بلند کردن و فرمودن
به بهشت خوش آمدین !
و با قدمهایی سنگین و آرام به سمت در خروجی سوله گام برداشتند در حالی که سگ ایشان نیمه جان و سینه خیز کنار پاهای سفید و زیبای اربابش حرکت می کرد !
سالن فرودگاه استانبول از مسافريني كه بليط در دست هراسان و نگران به دنبال گيشه پرواز خود مي گشتند موج مي زد. با هر مسافر كوهي از چمدان در ارابههاي دستي به اين طرف و آن طرف كشيده مي شد. هركدام از مسافرین سعي مي كردند زودتر خود را به صفی که مقابل گيشه مورد…
دوباره وضع خودمان را توضيح دادم ولي او با ناباوري پرسيد: «اگر به شما اجازه ورود داده بودند بايد در پاسپورتتان مهر مي زدند در صورتي كه من مهری در پاسپورت های شما نمي بينم» و چون نهايتاً دلايل ما را قانع كننده ندانست با اين جرم كه غير قانوني وارد خاك ايتاليا شدهايم همگي…
چسبيده به ديوار بقّالي پشت خانه استاد حبیب بنا سقّاخانهاي بود كه گهگاه اهالي محل به عنوان نذر و نياز يك يا چند شمع در آن روشن ميكردند و در همان حال با حالتی ملتسمانه و محزون از ائمه اطهار و يا حضرت عباس ـ كه او را بابالحوائج نیز مينامیدند ـ تقاضا میکردندتا حاجت…
داستان حقارت قسمت سوم
یکی از مشاغلی که اغلب مهاجرین در بدو ورودشان بهکانادا ـ و قبل از یافتن کاری دائم ـ بهآن میپردازند دلیوری پیتزا و یا رانندگی تاکسی است. البته رانندگی تاکسی به دلیل مشکلاتی چند از قبیل شناسائی شهر و یا امتحان گواهینامه رانندگی تاکسی و همچنین پرداخت هزینههای مربوطه به طول میانجامد شغل دلیوری پیتزا…
ابتدا هيچگونه شکی بهكارش نكردم و چون دوست او در كنارم ايستاده بود فكر كردم رفيقش به زودي با كارت اعتباري باز ميگردد ولي چون زماني بيش از انتظار گذشت و آن شخص نيامد نگران شدم و از دوستش علت تأخير را سؤال كردم. آن مرد با قيافهاي متعجّب كه نشان ميداد او هم از…
عمو نوروز پیر ما در راه است، همین روزهاست که بهار با تمام صلابت خود از راه میرسد و دشت و دمن را پر از شکوفه گلهای رنگارنگ میکند. بوی گل اقاقیا از همه جا استشمام میشود. باد بهاری درختان لخت و سرما زده را تکان میدهد تا از خواب زمستانی بیدار شوند. یخهای زمستانی…
آن خانم سفارش را گرفت و یک اسکناس پنجاه دلاری در دستم نهاد، پنج دلار به او دادم و چون خواستم دو دلار ديگر به او بدهم متوجّه شدم پول خرد در جيب ندارم لذا از آن خانم خواستم تا چنانچه پول خرد در خانه دارد بياورد تا با او تسویه حساب كنم ولي او…
هنگامي كه با معرفي يكي از مؤسسات آموزشي كانادا براي استخدام در آزمايشگاه شركت (A) رفته بودم با جورج سرپرست آزمایشگاه آشنا شدم. درخواست من پس از رؤيت رئيس شركت براي ارزشيابي و مصاحبه براي او فرستاده شده بود. اين اولين مصاحبه من پس از ورود به كانادا بود و با اينكه مؤسسه آموزشي فوق…
جرج خنديد و گفت: «تو آدم خوشبختي هستی چون كه اندرزهای پدرت را هميشه به خاطر داری و مطمئنم که حتماً آنرا به كار ميبندی، مثل اينكه منهم ناچارم از اندرز پدر تو پيروی كرده راجع به کاری که در پیش دارم بيشتر فكر كنم». آن روز ديگر صحبتی در اين مورد نكرديم تا اينكه…
۱دیدار غیر منتظرهآن روز غروب مثل روزهای گذشته منصور لحاف چهل تکهای را که مادرش تازه برایش دوخته بود زیر بغل زد و از پلههای بام بالا رفت تا بستر خود را روی بام پهن کند. او اینکار را هر روز غروب انجام میداد تا بستر آفتاب خورده و داغش را که صبح همان روز…
اینهمه باعث شده بود تا او از هر نظر مورد احترام و تحسین اهالی محل و فامیل و بستگان خود باشد. او از این بابت به خود میبالید و احساس غرور میکرد ولی کمروئی و شرم بیحد او در رویاروئی با دختران همسایه و فامیل او را رنج میداد و از این بابت همیشه مورد…
طاهره خنده نمكيني كرد و گفت: «آفرين منصور آقا، از اين حرفهام كه بلدي» و بعد اضافه كرد: «ميخوام تا خيابونهاي بالای شهر براي خريد برم، از تنها رفتن ميترسم، دوست داري تا اونجا همراهی ام کنی». باورش نميشد، فكر كرد ميخواهد با او شوخي كند ولي چون طاهره را جدّي و مصمّم ديد فوري…
منصور که انتظار این حرکت را نداشت دست بر دیوار مانند مجسّمهاي سنگی بر جاي خود خشك شد و چون موجودی هيپنوتيزم شده به جاي خالي او در تاریکی خيره ماند، پس از چند لحظه بياختيار و با ناباوری دست بر لبهای خود نهاد و در حاليكه شيريني بوسه او را همراه با حرارت لبهايش…
تاریکی قیرگون شب همه جا را فرا گرفته بود و ابر سیاهی ستارگان آسمان را از دید پنهان میکرد. صدائی از بامهای اطراف شنیده نمیشد و این خود نشان میداد که شب بهنیمه نزدیک شده و همسایگان همه بهخواب رفتهاند. در این موقع که میرفت تا لشگر خواب بر چشمهای او غلبه کند صدای قژ…
بالاخره در یکی از روزها او را در بازارچه محل ديد. به دنبالش راه افتاد و در فرصتي کوتاه و دوراز چشم رهگذران خود را بهاو رسانده سلام كرد. طاهره هم با خوشروئي جواب سلامش را داد. منصور پرسيد: «اين مدت كجا بودي و چرا براي خوابيدن به بام نميآمدي». طاهره جواب داد: «حال خالهام…
1کسانی که به کوههای پس قلعه رفته اند قدری بالاتر از سر بند به پهنه وسیعی که در رأس یک بلندی در کنار گذرگاه کوهنوردان قرار گرفته است، میرسند. هنگام عصر که کوهنوردان از بند یخچال و ارتفاعات پس قلعه و یا از قله توچال باز میگردند برای رفع خستگی لحظاتی چند بر روی این…
سعید زهر خند دیگری زد وگفت: «هیچ میدانی که سیاوش نیز از فعالین سیاسی است و مرا خوب میشناسد زیرا مدتی با هم در یک منطقه فعالیت میکردیم». زانوهایم لرزیدن گرفت. باورم نمی شد افرادی که زمانی هم فکر و هم آرمان بوده اند و آشنائی کاملی با اصول روابط اجتماعی و خانوادگی داشته اند…
روزي هنگام صحبت با يكي از دوستان شکایت می کرد: «هنگامیکه بچه بودم و روزها از مدرسه به خانه باز ميگشتم تا ميخواستم كيف و كتاب را به گوشه اي انداخته براي برداشتن قطعه اي نان و پنیر به سوي آشپزخانه بروم مادرم فوري انگشت خودرا به علامت سكوت بر لبها نهاده ميگفت: «هيس! پدرت…
(1)زائرين بهشت زهرا كه شبهاي جمعه براي خواندن فاتحه و ديدار با عزيزان از دست رفته خود به آنجا ميروند هر هفته بر سر يكي از قبرها زني نه چندان سالمند را ميبينند كه گاه آهسته و گاه با صداي بلند شیون کرده اشک می ریزد، زمانی سنگ قبر را چون طفلي شیرین در آغوش…
زمان به سرعت ميگذشت، پس از سالی چند هر دو دارای خانواده ای پر اولاد شده بودیم، من و همسرم داراي دو دختر و يك پسر و آنها هم صاحب دو دختر و دو پسر شده بودند. افزوده شدن هزینه های زندگی و مشکلات آن سبب شده بود تا ضمن کار به تحصیل نیز ادامه…
او درعين حال رفتارش همچون دوران كودكي شاداب و سرزنده بود و در مجالس خانوادگي با گفتن جوك و داستانهاي شيرين حاضرين را در شادي خود شريك ميكرد. البته حالا دیگر محسن نميتوانست مانع گفتار او شود حتي اگر جوك هاي او در حد ادب هم نمی بود. با تولد اولين فرزندشان كه پسر بود…
تازه گواهینامه ششم ابتدائی را گرفته و در یکی از چاپخانه های تهران که در تقاطع خیابان اکباتان و سعدی قرارداشت شروع به کار کرده بودم. صبح یکی از روزها هنگام رفتن به محل کارموقتی به اول خیابان سعدی رسیدم متوجه شدم مردم دسته دسته به طرف شمال خیابان ومیدان مخبرالدوله میروند. از یکی پرسیدم:…
دو سال قبل که برای دیدن خانواده به ایران رفته بودم فرزند یکی از دوستان قدیمی خود را ـ که درگذشته های دور با پدرش در یک کمپانی کار میکردیم ـ در خیابان دیدم، خوشحال ازاین برخورد او را در آغوش گرفته پس از قدری خوش و بش از حال پدرش جویا شدم که جواب…
احمد توی محل ما به شرارت و مردم آزاری مشهور بود. تو مدرسه هیچکدام از شاگردان و معلمین از دست او آسایش نداشتند، از آنجائی که اغلب از مدرسه فرار میکرد پس از دو سال رفوزه شدن تازه کلاس چهارم ابتدائی را تمام کرده بود. کاسبی توی محل نبود که از شرارت های او در…
در احاديث آمده است كه انسان بهترين و كاملترين مخلوق خداست، از اينرو هنگامی که خداوند از كار خلقت انسان فراغت يافت به تمام فرشتگان دستور داد تا در مقابل اين مخلوق جديد به سجده درآيند. تمام فرشتگان درگاه باريتعالي بدون چون و چرا دستور خداوند را لبيك گفتند و در مقابل انسان سجده کردند….
لیونا نیز مانند هزاران مهاجری که به امید زندگی بهتر روانه کانادا میشوند از کشور خود فیلیپین به کانادا آمد. مراحل اولیه ورود را همانند آنهائیکه غیرقانونی وارد میشوند طی کرد و با کمک اعضای فعال کامیونیتی خود توانست کارت بهداشتی بگیرد و چون نتوانست برای مدارک تحصیلی خود قبولی گرفته وارد دانشگاه شود برای…
کامران عاشق خواندن داستانهای پلیسی و جنائی بود و از خواندن داستانهای ترسناک مانند دراکولا مرد خون آشام و یا داستانهای اسرار آمیزی که حوادث آن در قصرهای قدیمی و اطاقها و راهروهای سنگی و تاریک و پلههای پیچ درپیچ و هولانگیز اتفاق میافتاد ترس توأم با لذتی بیحساب سراسر وجودش را فرا میگرفت. هنگام…
از آن به بعد ديگر چیزهائی را که درباره ساكنين آن خانه شنيده بود برايش از مرز داستان گذشته و واقعيت پيدا كرده بود. ديگر باورش شده بود كه كساني در داخل آن خانه زندگي ميكنند و شبها بهقصد گرفتن بچهها در آن هشتي تاریک به كمين مينشينند. از آن به بعد روزها نيز از…
همه مي دانيم كه ايتاليائي ها در صنعت پيتزا و پختن انواع آن هميشه حرف اول را مي زنند و به هر كجا قدم مي گذارند بلافاصله اين صنعت را داير و گسترش مي دهند. چندی قبل از اينكه وارد كانادا شوم تصميم گٌرفتم گشتي به دور دنيا زده جاي دنج و مناسبي براي اقامت…
با خوردن دومین تنگ شراب سرها کم کم از باده گرم شد، يكي از دوستان کت خود را از تن خارج و در نظر داشت آن را به دسته صندلي آويزان كند ولي پيشخدمت رستوران محترمانه تذكر داد كه بهتر است آن را به جا لباسي مخصوصی كه در گوشه رستوران قرار داده بودند برده…
1حاج ابوتراب یاالله گویان از چهارچوب درب خانه که همچون کاروانسرا همیشه باز بود وارد حیاط شد و مستقیماً به سمت اطاق پنجدری زهرا خانم در انتهای حیاط رفت. از وقتی زهرا را سه طلاقه کرده بود دیگر جرأت نمی کرد شب های جمعه از او دیدن کند ولی چون مالک خانه بود به بهانه…
وقتی زن حاجی از موضوع خبردار شد چون کوهی از آتش بر سر حاجی فرود آمد و در خانه آتش به پا کرد ولی حاجی به دروغ برای او قسم خورد که فقط زهرا را برای مدتی کوتاه صیغه کرده است و با این تدبیر مدتی آتش جنگ را در خانه خاموش نمود ولی از…
ديشب هم مثل شبهاي گذشته بچه ها كنار ديوار تنها سقّاخانه محله نشسته بودند و از هر دري سخن مي گفتند. در میان صحبت ها فوت استاد حبيب بنا پیش آمد كه هفته قبل از دنیا رفته بود. حسن يكي از بچهها گفت: «چون استاد حبيب شب هنگام فوت كرد جسد او را به مسجد…
5 زهرا از گفته های شیخ دانسته بود او فامیل و یا بستگان نزدیکی در شهر ندارد و با زرنگی خاص خود درک کرده بود که شیخ از او خوشش می آید و طعمه خوبی برای انجام منظورش می باشد لذا از زمانی که به حاجی قول داده بود محللی سر به راه پیدا کند…
برخلاف بچههائی که در کودکی از رفتن به دبستان هراس دارند از اولین روزی که پا به محوطه زیبا و با صفای دبستان گذاردم عاشق آن شدم. برای کودکی که در خانهای چند اطاقه، پر جمعیت و عاری از درخت و محیط سبز زندگی کرده بود و فضای قابل استفاده ای برای بازی کودکان وجود…
گاه از یکی از شاگردان خواب آلود میخواستم پای تخته برود تا آنچه را فهمیده برای دیگران شرح دهد. این ترفند تنها برای مدت کوتاهی کارساز بود و توجه تعدادی از شاگردان را به درس جلب میکرد ولی پس از لحظاتی چند دوباره سرها روی شانهها خم میشد. تلاش میکردم تا چون دبیران گذشته خود…
مادرم سری به علامت موافقت تکان داد وگفت: «آقای اکرمی هم همین عقیده را دارد و میگوید وضع روانی او بهبود یافته و برای همین هم او را موقتاَ آزاد کردهاند تا رفتار و برخوردش را با مردم بیازمایند.» خوشحال از این خبر گفتم: «حال که حالش بهتر شده میتواند اطلاعات با ارزشی در مورد…
در آن موقع در تلویزیون فیلمی نشان میدادند که قهرمان فیلم اسب سیاهی بود به نام «توسن» عاشق توسن بودم و جست و خیزهای او را دوست داشتم و سعی میکردم حرکات او را در حال دویدن تقلید و مانند او که گهگاه سم بر زمین میکوبید من نیز پا بر زمین بکوبم. در نهایت…
داستان حقارت قسمت سوم
ولی علی بیگی چون پی برده بود که من از این ضعف جسمانی خود در مقابل شاگردان کلاس خجالت میکشم برای حقارت و ضربه زدن به روحیه ام اغلب اولین نفر در کلاس بودم که برای پاسخ دادن به درس روز قبل باید پای تخته کلاس میرفتم و وقتی در دادن جواب درنگ میکردم با…
مدیر دبستان که آمبولانس خبر کرده بود اطلاعاتی را که علی بیگی بهاو داده بود به شرح زیر در اختیار دکترها گذاشت: «شاگرد شروری است، تکالیف خود را خوب انجام نمیدهد، با معلم خود قلدری و از دستورات او سرپیچی مینماید» و در پایان نظر خود را اینطور اضافه کرده بود که: «از نظر روانی…
با توجه به توصیه وکیل از شکایت منصرف شدیم ولی نکتهای که از آن غافل بودیم و به آن توجه نکرده بودیم پرونده بیمارستان بود. زمانی که با علی بیگی درگیری پیدا کرده و کارم به بیمارستان کشیده شده بود. نظر به اینکه تمام گزارشهای بیمارستان با توجه به اطلاعات اخذ شده از مدیر و…
شاهین که گویا با یادآوری حادثه فوق دوباره اعصابش شدیداً تحت تأثیر جو آن روز قرار گرفته بود از گفتن باز ماند ولی پس از چند لحظه که آرامش خود را دوباره باز یافت شروع به شرح وقایع نمود و گفت: «دنباله حادثه درست یادم نیست، تنها چیزی که در آن حالت برایم اهمیت داشت…
در همان حال پدر و مادرم سعی می کردند با دادن دلگرمی به من و اینکه در صورت روشن شدن موضوع می توانند راهی برای ورودم به دانشگاه پیدا کنند فکر خودکشی را از مغزم بیرون کنند. دلگرمی های فوق سبب شد تا اعتصاب غذا را بشکنم ولی اشتهائی به خوردن و آشامیدن نداشتم، مسؤلین…
حالا دیگر باورم شده بود که با عاقلترین دیوانه در عمرم آشنا شدهام. او در طول شش سال عمر خود در تیمارستان وقت تلف نکرده و چیزی یافته بود که عاقلترین انسانها نیز در طول عمر طولانی خود به آن نمی رسیدند. *** سالها گذشت و از شاهین بیخبر بودم، کار روانکاویام رونق گرفته بود…
در خیابان بوذرجمهری مقابل سقاخانه نوروزخان کوچه باریکی وجود داشت که در اواسط آن تابلوی پهنی بر سر در خانه ای دیده می شد و روی آن نوشته شده بود (چاپ سعدی). از در کـه وارد می شدی به حیاط وسیعی می رسیدی با اطاقهائی چند در اطراف آن که تعدادی از آن ها مختص…
در سال 1355 فرصتی دست داد تا از بخش دلگان در قسمت شرقی هامون جاز موریان واقع در استان بلوچستان (ایران) دیدار کنم. استان بلوچستان به خصوص در اطراف جاز موریان به دلیل گرمای فوقالعاده هوا در تابستان و نقصان بارندگی (درحدود یکصد میلیمتر در سال) سرزمینی است خشک و کویری که پیشروی شن های…
چون زمان برای بازدید منطقه محدود و کوتاه بود لذا از بلوچ ها خواستیم تا صبح روز بعد در جلوی ساختمان مدرسه برای حرکت آماده باشند ولی آنها خواهش کردند در صورت امکان بهتر است آن ها را در مقابل کپرشان سوار کنیم». روز بعد هنگامی که آن ها را در مقابل کپرشان سوار می…
تا آن زمان نه دیده و نه شنیده بودم که در ایران چنین روشی را برای رام کردن شترها به کار برند. وقتی این مطلب را با آموزگار دبستان درمیان گذاردم گفت: «همان طور که مشاهده می کنید بلوچ ها زندگی سخت و طاقت فرسائی دراین قسمت از خاک وطن دارند. گرمای طاقت فرسای منطقه،…
در نيمروز يكي از روزهاي زيباي بهار كه آفتاب گرماي لذّت بخش خود را بر درختان بلند كوچه ما مي تاباند و از ميان شاخ و برگهای آن اشكالي سايه روشن را بر در و ديوار خانههای اطراف نقش مي كرد مادرم در خانه را كمي باز کرد و از ميان دو لنگه در سرش…
قادر ضمن اصرار بر دادن اسلحه گفت: «در این جا همه برای حفظ جان خود اسلحه حمل می کنند، ژاندارم ها نیز این را می دانند» و اضافه کرد: «داشتن اسلحه در این جا جرم نیست، استفاده از آن در شرایط نا مشروط جرم است» چون دلایل پسر کدخدا را منطقی یافتم و در عین…
روزی که اسلحه را از پسر کدخدا گرفتم به هیچ وجه فکر نمی کردم ممکن است زمانی مجبور به استفاده از آن شوم. در شب هائی که با همکارم برای حمام کردن به طرف قنات می رفتیم اغلب متوجه می شدیم موجوداتی در اطرافمان جولان می دهند، آنها را نمی دیدیم ولی وجود آن ها…
حدود دو ماه از مأموریت ما در گلمورتی گذشته بود که ذخیره آردمان به اتمام رسید و نان برای خوردن نداشتیم، غذاهای کنسرو شده نیز در شرف اتمام بود، یک حلب خرمای اهدا شده از طرف کدخدای گلمورتی نیز به ته رسیده بود، ضمناً می بایستی با دفترشرکت نیز تماس و آن ها را در…
موقع رفتن رو به همه ما کرد و گفت: «تا موقعی که در این منطقه کار میکنید مواظب سلامتی و حفظ جان خودتان باشید چون در این جا خطر همیشه پشت گوشتان است، کوچک ترین اشتباه ممکن است به قیمت جانتان تمام شود.» روز بعد همکارم حادثه را این گونه برایم شرح داد: «موقع رفتن…
در کتابها خوانده ام که نیوتون یکی از دانشمندان معروف انگلیس روزی زیر درخت سیبی نشسته بود، یک سیب از درخت جدا شده روی سرش می افتد و همین حادثه باعث می شود که او به نیروی جاذبه زمین پی ببرد و بعد ها قوانینی در مورد جاذبه زمین بنویسد. در دنباله این کشف بزرگ…
نمي دانم چه كسي براي اولين بار به اين حقيقت تلخ پي برد كه بشر «اشرف مخلوقات» است، چرا كه قدرت تشخيص و تميز دارد و قادر است خوب را از بد تشخيص دهد و دريابد چه چيزي درست و چه چیزی نادرست است. تا آن جا که معلوم شده اين صفت بارز و مهم…
در يكی از نيمه شب های گرم تابستان كه اهالی کوچه آبشار و گذر سید ابراهیم در شرق تهران فارغ از كار روزانه تن خسته خود را در ميان تشک های پنبه ای روی بام رها كرده و با وزش نسيم خنكی که از دامنه های البرز به سوی تهران گرما زده مي وزيد به…
کمتر کسی از قدمت بازارچه و نامی که بر آن نهاده بودند اطلاع داشت. تا آن جا که اهالی محل به یاد می آوردند بازارچه درقدیم سرپوشیده ودارای سقف بود ولی در زمان وقوع داستان ما سقفی بر روی آن دیده نمی شد و حرارت و گرمای نور خورشید در تابستان و باران و برف…
در محيط كار مردی بسيار مستبد و يك دنده بود كه با قدرت حوزه مديريت خودرا اداره مي کرد. مقررات سفت و سختی در محدوده كار خود به وجود آورده بود و كوچكترين خطا را با شديدترين عقوبت پاداش و اغلب بدون چون و چرا حكم اخراج خاطی را صادر مي نمود، روابط حسنه او…
از آن جائي كه تمام حواسش متوجه شنيدن صدای راضيه و اطلاع از حضور او در آن جا بود متوجه حركت آهسته موجودی ديگر نشد كه خیلی سریع از جلوی راهرو عبور کرد و خودرا پشت درختان حياط پنهان نمود. در اين موقع كه محمود بي تاب ديدار يار به انتظار باز شدن در اطاق…
اين جمله مثل آب سردی بود كه روی سر آقای مختاری ريختند، بدون اين كه به كاغذ نگاه كند فهميد حق با محمود است و كار تمام مي باشد. در حالي كه از فرط خشم توان ايستادن نداشت ناخودآگاه با دست های لرزان ساعت طلای خود را از جيب جليقه اش بيرون آورد تا نگاهی…
آقای مختاری تا آن جا كه مي توانست مختصر و موجز شرح وقايع را برای دادستان تعريف كرد و ادامه داد: «راستش اين كه من به هيچ وجه مايل به ازدواج آن دو نبوده و نيستم و مي خواهم هرطور شده جلو اين كار را بگيرم، ضمناً مايلم اين مردك بی تربيت كه آبروی ما…
احمد فوراً از جا پريد و صبحانه نخورده لباس پوشید و عازم بيرون شد. سركوچه حسين را ديد كه با يك نفر از اهالی صحبت مي كند. از آن جائی که همیشه با حسین شوخی داشت جلو رفت وبا لحنی طنز از او پرسيد: «حسين آقا چی شده؟ چه خبره، مثل اين كه باز هم…
راضيه به هيچ وجه مشكوك نشد و خوشحال از اين که پس از سالها دوری از مادر مي توانست مدتی هرچند كوتاه نزد او بماند، از تصميم آقای مختاری و خانمش استقبال كرد. پدرش سالها قبل درگذشته بود و مادرش به تنهائی زندگی خود را با پولی كه راضيه از تهران برايش مي فرستاد اداره…
پدرش سری تكان داده و گفته بود: «آقای اصلان پور از همه اهالی محل خواسته تا هر اطلاعی راجع به حوادث پيش آمده داشته باشند در اختيارش بگذارند، من فكر مي كنم او مشتاق دريافت چنين خبرهائی حتی از بچه ها نيز هست.» احمد از اين كه مي تواند خبرهای مفیدی در اختيار كارآگاه جنائی…
احمد كه به سهم خود مي ترسيد خشم اسد يقه او را نيز بگيرد زود از مغازه بيرون رفت و به سوی قهوه خانه دوید تا همان طورکه اصغر آقا گفته بود سفارش يك چای تميز را به قهوهچی بدهد. وقتی برگشت اثری از اسد زاغی نبود. از اصغر آقا پرسيد: «چی شد، مثل اين…
اهالی محل خیلی زود از بازگشت راضيه و حامله بودن او با خبر شدند و در عين حال دريافتند كه دختر آقای مختاری از پذيرفتن او خودداری کرده و او لاجرم به خانه شاطرغلام پدر محمود رفته است. حالا ديگر داستان عشق محمود و راضيه و حوادث متعددی كه در یکی دو ماه گذشته برای…
اصغرآقا بیاختيار روی صندلی نشست و با فراست دريافت كه احمد باید خبر مهمی داشته باشد لذا با بی صبری پرسيد: «پسرجون، خوب حرف بزن، بگو به بينم چی دستگيرت شده.» حالا ديگر از اخم و تندخوئی صبح اصغرآقا خبری نبود و بیاختيار او را پسر جون خطاب مي كرد ولی احمد برای اين كه…
سلمان كه متوجه شد چند تا از مشتريها برگشته به آن ها نگاه مي كنند با خشم و دندان قروچه حرف اسد را قطع كرد و گفت: «خوب تمومش كن، همين كه گفتم، بهتره ديگه از جيبت درش نياری.» فكری مثل برق از كله احمد گذشت، با خود گفت: «چرا سلمان اين قدر اصرارداره كه…
به محمود اطلاع داده بودند كه ملاقاتی دارد ولی نمي دانست ملاقات كننده كيست. خوشحال بود كه مي تواند از ملاقات كننده ـ هركه باشد ـ خبری درمورد راضيه به گيرد. هنگامي كه در اطاق ملاقات و از پشت ميله ها چشمش به راضيه افتاد بیاختيار فريادی از ناباوری و تعجب كشيد و در حالي…
احمد كه خود را آماده كرده بود تا دوستانه و گرم با او سلام و احوالپرسی كند از اين حركت ناگهانی او جا خورد. فكر كرد حسین بايد خيلی از او دلخور باشد كه چنين روی از او بر می گرداند ولی هرچه فكر كرد چيزی كه مايه دلخوری بين آن ها باشد به دست…
در آن موقع هر كس اقدس خانم را مي ديد باورش نمي شد كه او شغل ظريف و حساسی مثل آرايش سر و صورت خانم ها را دارد و با همان دست ها صورت ظریف خانم ها را نوازش و آرایش می کند. او پس از ادب كردن سلمان خطاب به او گفت: «حالا بهتر…
دو هفته از ديدن راضيه پشت در خانه آقا حیدر گذشت. در این مدت احمد هنوز نتوانسته بود راز رفت و آمدهای مخفيانه آن ها را كشف كند و عدم موفقیت دراین باره او را سخت رنج می داد. قبلاً تصميم گرفته بود اصلان پور را ملاقات و خبر ديدن اسد و سلمان و گفتگوهای…
حالا سیاهی شب خیمه از روی بام ها برداشته و نور خورشید که می رفت تا از افق سر برآورد آسمان و فضا را به خوبی روشن کرده بود. وقتی احمد و پدرش به خرابه رسیدند عده ای از اهالی محل در آن جا جمع شده و در باره مرد مجروحی که در خرابه افتاده…
احمد گفت: «یکی دیگر هم مانده و او اسد زاغی است که دست به چاقوش خیلی خوبه و دل و جرئت استفاده از آن را هم دارد، مضافاً این که روابط بین او و سلمان در این اواخر چندان هم خوب نبود و می تواند دلیلی برای از بین بردن او باشد.» حسین سرش را…
کارآگاه نگاهی به احمد كرد و گفت: «از اين كه آمدی ممنون هستم، نظر به این که تو ديروز جزو اولين افرادی بودی كه جسد را در خرابه پیدا کردی خواستم چند سؤال از تو بکنم.» احمد با اشاره سرجواب داد كه برای سؤال و جواب آماده است. کارآگاه پرسيد: «صبح به آن زودی برای…
احمد ضمن تأیید صحبت های حسین گفت: «من هم معتقدم شبحی که آن شب دیدم خیلی شبیه هیکل اسد زاغی بود.» حسین گفت: «نمی دانم، شاید هم کس دیگری بوده باشد ولی تعجب این جاست که چرا اقدس خانم در پلکان بام را برای او باز گذاشته بود، او می توانست همکار خودرا از در…
احمد برای این که پدر و مادرش نیز از غیبت او نگران نشوند به آن ها می گفت که شب ها برای دیدن بعضی از دوستان همکلاسش به خانه آن ها می رود و ممکن است قدری دیر بیاید، البته به والدینش قول داده بود که این تأخیر از ساعت ده شب فراتر نرود. چند…
بدون این که به عقب بنگرد آهسته و بی صدا خود را به لبه بام مشرف به حیاط خانه رساند و نگاهی سریع به پنجره اطاق ها انداخت. با دیدن روشنائی کمی که از پشت پرده یکی از پنجره ها بیرون می آمد حدس زد اقدس خانم و دوستانش باید در آن اطاق باشند. با…
در حالی که مرد احمد را به طرف یکی از اطاق ها می برد، اقدس خانم نگاهی سریع به سرتاسر کوچه انداخت و پس از اطمینان از این که کسی متوجه آن ها نشده در را بست و به دنبال آن ها وارد اطاق شد و به مرد گفت: «خیالت راحت باشد، کسی در کوچه…
ستار تأکید کرد: «می خواهی من با تو بیایم تا اگر اتفاقی افتاد کمکت کنم.» اقدس خانم پاسخ داد: «نه، بهتر است این کار را به تنهائی انجام دهم» و برای این که خیال او را از هر جهت راحت کرده باشد گفت: «برو، فردا در خانه ساغر تو را خواهم دید.» در این موقع…
کارآگاه لبخندی زد و به احمد گفت که نگران نباشد چون به زودی همه آن ها را دستگیر خواهند نمود. سپس از جای برخاست و به اطاق دیگر رفت. احمد می شنید که به افسران همراهش دستوراتی می دهد. وقتی دوباره به اطاق برگشت به احمد گفت: «دستور دادم خانه اقدس خانم را در محاصره…
تصور این موضوع تا اندازه ای اعصاب او را آرام کرد. بقچه را زیر بغل زد و چادر را نیز به سر کشید و با قوت قلب و اعتماد به نفسی که از موفقیت در کارش یافته بود به سمت در خانه رفت، آن را گشود و محکم و قویدل قدم در کوچه گذاشت. روز…
اقدس خانم مدتی سعی کرد تا خود را در ربودن جواهرات خانم و آقای مختاری و موضوع قتل ها بیگناه جلوه دهد ولی چون دزدی او در سرقت جواهرات دختر مختاری آشکار شده بود و کارآگاه اصلان پور کلیدهای خانه و جعبه های جواهرات را از داخل بقچه او به دست آورده بود، او را…
راز قتل خانواده مختاری هنوز روشن نشده بود و کسی از نتیجه تحقیقات اداره آگاهی خبر نداشت تا اینکه در یکی از روزها مردی با کت و شلوار و کلاه شاپو که مخصوص کارمندان دولت بود برای اصلاح سر و صورت وارد مغازه او شد. اصغرآقا فوری او را شناخت که از بازجویان اداره آگاهی…
اسد فوری یکی توی سر سلمان زده میگوید: «خوب خر دیوانه ببین کلیدها را کجا میگذارد، بردار و بیار، با هم جواهرات را برداشته میفروشیم و کلی پول بهجیب میزنیم.» سلمان جواب میدهد: «اگر مادرم بفهمد که من کلیدها را برداشتهام کارم ساخته است.» اسد میگوید: «نمیگذاریم او بفهمد، کلیدها را بیاور من میدهم از…
موش هاي خانگي قرن هاست که يكي از پا برجا ترين ساكنان محلات قديمي تهران هستند ولی از آن جائی که اجازه زندگی آزاد بر روی زمین را نداشته اند به ناچار با ايجاد حفره هائی وسیع در زیر پوسته زمین برای خود خانه و مأوا ساخته و یک زندگی غار مانند را برای خود…
روزي در حياط خانه بازي مي كردم، ناگهان صداي مادرم را از داخل اطاق شنيدم كه با صدای بلند مي گفت: «الله اكبر، الله اكبر» وقتي وارد اطاق شدم او را بر سر سجّاده نماز ايستاده ديدم كه با انگشت خود سجّاده را نشان مي دهد و مي گوید: « الله اكبر، الله اكبر.» فكـر…
براي ريختن قير مذاب شب را انتخاب كردند زيرا این تصور وجود داشت که موش ها درشب خواب هستند و امكان فرار ندارند. آن شب ما را هم به خانه فاميل فرستادند تا هنگام كار مزاحمتی برای کارگران ایجاد نکنیم. به طوري كه بعداَ مطلع شدم قير مذاب را قبلا آماده كرده و همزمان از…
هنگامی که قسمتی از داستان موشها و آدمها را چاپ کرده بودم ایمیلی از یکی از خوانندگان به دستم رسید که نوشته بود در یکی از روزنامه های تهران خوانده که: «شمار موش های تهران پنج برابر شده است.» با این که در دوران کودکی تماس بسیار نزدیک و ملموسی با موش های تهران داشتم…
مدتی بود که پدر و مادر با هم قهر بودند و حرف نمي زدند، هر وقت هم پدر سؤالي از مادر مي كرد جز يك بله و يا نه جوابي نمي شنيد. بیش از شش سال نداشتم و فكر مي كردم تنها بچه ها هستند كه اغلب با هم قهر مي كنند و حرف نمي…
آن روز هنگامی که عازم محل کارم بودم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. از یک جهت شاد بودم که در کنکوردانشگاه قبول شده ام و از طرف دیگر نگران این بودم که با رفتن به دانشگاه باید کارم را ترک کنم و یافتن کار جدید کار ساده ای نبود و با به وجود…
چند سال قبل عموی خانمم که ما او را خان عمو می نامیم برای دیدن ما به کانادا آمده بود. در یکی از روز ها که صحبت از درندگی سگ های پیت بال در کانادا بود و دانست قرار است طبق قانون از نگه داری آن ها درخانه ها و گرداندن در سطح شهر جلوگیری…
خان عمو خندید و گفت: «جان دلم اگر صبر کنی به آن جا هم می رسیم» و چنین ادامه داد: «این وضع مشقت بار سال ها و سال ها برای سگ ها ادامه داشت تا این که بعضی از سگ های جسور و گرسنه که برای سیر کردن شکم خود هر از گاه مخفیانه به…
ده سالم بود كه با خانواده ام در يكي از محلات قديمي تهران در خانه ای که متعلق به یک آخوند بود زندگي مي كرديم، آخوند صاحبخانه پيرمردي بود سيّد و نابينا كه او هم به اتفاق همسر و دخترش که پسری همسن و سال من داشت، در همان خانه زندگی می کردند. شغل پيرمرد…
در دنیای امروز که در اکثر نقاط کشور حتی روستاهای دوردست يخچال های برقي وجود دارد و مردم می توانند ضمن حفظ و نگهداري مواد غذائي در یخچال از قسمت یخ ساز آن نیز یخ های بلوری به قطعات كوچك و بزرگ تهیه کنند هیچگاه به یاد نمی آورند که در زمان های گذشته برای…
(function() {
if (!window.mc4wp) {
window.mc4wp = {
listeners: [],
forms : {
on: function (event, callback) {
window.mc4wp.listeners.push({
event : event,
callback: callback
});
}
}
}
}
})();
و داغ ترین اخبار کانادا را سریعا در ایمیلتان دریافت کنید
آخرین اخبار و مطالب سلام تورنتو را در تلگرام دریافت کنید
بابت تبلیغات زیاد معذوریم سایت برای بقا نیاز به درامد است
با تشکر وب سایت هلپ کده راهنمایی: اگر دوباره خواستید این مطلب را پیدا کنید اسم مطلب را با هلپ کده سرچ کنید.