خوش آمدید
بازیابری رمز عبور
رمز عبور جدید به ایمیل شما ارسال شد.
آسماننما – مجلهای برای دوستداران علم و طبیعت زمین و آسمان
نهچندان نفرتانگیز!
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
سلول خورشیدی؛ نیروگاه برق ابدی
همهچیزخوار نظافتکار
نپال؛ سرزمین کوههای سربهفلککشیده
پنجرهای رو به گذشتهی کیهان
متقارن و باشکوه
مار خوش خط و خال آسمانی
دور و نزدیک در یک قاب
محتوای مجله
مجله آسماننما شماره ۴
مردِ مریخی میآید – نگاهی به جایگاه علم در رمان مریخی
رقص ستارهها
نقطهٔ آبی – آخرین پناهگاه
نقطه آبی – من زمین را دوست دارم
جستجوی بزرگ
نهچندان نفرتانگیز!
علوم فضایی – راهورسم آپولو هوا کردن
علوم فضایی – پلوتو
کودک و نجوم – سیارهٔ پلوتو
مصاحبه – لمس آسمان در دنیای ششنقطهای
کودک و نجوم – آدم فضاییها
نجومافزار – مروری بر دوربین اکیوتر ۸۰؛ چشم تیزبین طبیعتگردان
نجومآموز – مقارنه، گرفت، گذر و اختفا
آسمان؛ رویای شیرین همهٔ نسلها
همهچیزخوار نظافتکار
جهانگرد – دیدار با غولهای نگهبان زیر آسمان کویریِ طبس
سلول خورشیدی؛ نیروگاه برق ابدی
نپال؛ سرزمین کوههای سربهفلککشیده
علم و شبه علم – پدیدهای به نام «یوفو»: واقعیت یا دروغ؟
به نظارهی بهترین بارش شهابی سال
دنبالهدار ۴۶P/Wirtanen به زمین نزدیک میشود
«ماه آبی» چیست؟
انواع سیارات فراخورشیدی (بخش اول)
خوش آمدید
بازیابری رمز عبور
رمز عبور جدید به ایمیل شما ارسال شد.
بعضیها تصور میکنند که در داستانهایی که برچسب علمی-تخیلی میخورند، فقط باید به دنبال رؤیاهایی نابخردانه در مورد فضا و دستگاههای پیشرفته و تعامالات ناپخته بین کاراکترها بود. باورش دشوار است، اما تلقی بسیاری از داستانهای علمی-تخیلی اینگونه است.
کسانی که انس و الفتی با این ژانر از داستانها دارند که در زیر پوسته این داستانها، مانند هر داستان دیگری میتوان مضامینی انسانی را پیدا کرد و جالب است که ویژگیهای خاص این داستانها گاه، امکان بیان مضامینی را میدهند که طرحشان در داستانهای معمولی، ناممکن یا دستکم دشوار است.
به سبک ظهر روزهای جمعه این بار داستانی علمی -تخیلی دیگری را برای شما انتخاب کردهام، این داستان «جنگ آخر» نام دارد و توسط نویسندهای به نام «و. بکرووسکی» نوشته شده بود و در مجله دانشمند با ترجمه «م. کاشیگر» به چاپ رسیده بود. قسمت اول این داستان را که در زیر میخوانید، در زمان نوجوانی به به خاطر اتمام مجله، تا همین دو سه سال پیش نخوانده بودم. متأسفانه جستجوی من در اینترنت برای پیدا کردن اطلاعاتی در مورد این نویسنده یا اثرش به جایی نرسید.
داستانی که خواهید خواند طرحی ضد جنگ دارد. این روزها با جستجویی ساده در اینترنت میتوانید انبوهی از کتابهای ضد جنگ را بیابید که بسیاری از آنها هم به فارسی ترجمه شدهاند یا فیلمهای اقتباسشده از آنها در دسترس هستند. این داستان در خرداد سال ۶۷، یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به چاپ رسیده بود و تصور میکنم نخستین داستان ضد جنگی بود که تا آن زمان خوانده بودم.
داستان با هوشمندی با جان بخشیدن و شخصیت بخشیدن به بمبها، آنها را به مانند یک کاراکتر در مقابل آدمها قرار میدهد.
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
جنگ آخر – ۱
داستان علمی – تخیلی
نوشتهٔ و. بکرووسکی
ترجمهٔ م. کاشیگر
بمبها از انبار فرار کردند. جمعا” ۱۴۸۵ تا بودند. جمهوری برقرار کردند و خطاب به همه کشورها اعلام کردند: کاری بهکارمان نداشته باشید، وگرنه همگی با هم در یکلحظه خودمان را منفجر خواهیم کرد!
مرد: «اگر دست من بود، بنای یادبود آن انسانی را میساختم که وقتی برای اولینبار بمبهای خردمند ساخته شد بهاین فکر میافتاد که رویشان تابلویی بزند و بنویسد: «لطفا” هرکس رد میشود تف کند!» جدا” که فکر ساختن بمبهای مغزدار جنایتکارانهترین فکرها بود. البته منظورم فقط آن مردکی نیست که بمبهای خردمند را ساخت: همهٔ آن کسانی که به جرمش گوش دادند و کارش را تأیید کردند، آنهایی که پول و کارخانه و آزمایشگاه در اختیارش گذاشتند. جانیانی که ماشین حسابهایشان و فرمولهایشان را به کار انداختند و محاسبه کردند بمب چطور ساختهشود تا چند میلیون نفر بیشتر را بکند. همه و همه جنایتکار بودند.
من البته اینرا میفهمم که توی دعوا حلوا پخش نمیکنند. قبول دارم وقت جنگ کمتر کسی نگران مسائل اخلاقی است و هدف فقط برنده شدن است و بس. درک میکنم که از این دیدگاه شاید وجود بمبهایی قابلتوجیه باشد که بتوانند خودشان اوضاع را بسنجند و خیلی سریع و مناسب تصمیم بگیرند. انتخاب هدف، شناسایی بهترین نقطهٔ نفوذ. محاسبهٔ دقیق مسیر. در رفتن از سیستم دفاعی دشمن، کمین کردن و بعد منفجر شدن، اینها بود چیزهایی که از این بمبهای خردمند میخواستند. اما بمب کجا و خرد کجا؟ مگر میشود، مگر روا بود که به بمب عقل و خرد داده شود؟
و بعد جنگ نشد، جنگ هر سال و هر سال عقب افتاد و بمبهای خردمند همینطور در انبارها روی ننوشتههایشان ماندند در انتظار این که سرانجام چه وقت به سراغشان خواهند رفت…
عقل و خرد یک کامپیوتر جزئی از تکنولوژی روز است. نیست که هر وقت خواستی از برق بکشی. عقل را ممکن است بشود موقتا” تخفیف داد، اما نمیتوان برای همیشه از بین برد. عقل بر حافظه متکی است و اگر حافظه نباشد عقلی هم نیست. جنگ هر سال عقب میافتاد و در این مدت بمبها فکر میکردند، به رادیو گوش میدادند، خبرها را به حافظهشان میسپردند و با هم بحث و تبادل نظر میکردند… تا این که سرانجام معاهدهٔ خلع سلاح کامل امضا شد و توافق بر این قرار گرفت که بمبهای خردمند به کلی از صحنهٔ گیتی محو شوند.
مسائل از همین لحظه شروع شد.
بمب: وقتی انفجار را برایمان ممنوع کردند، ملال و کلافگی به سراغمان آمد. ما البته هیچ کداممان نمیدانستیم انفجار چیست، اما خب همهمان در آرزوی منفجر شدن بودیم. انفجار یکچیز عجیب بزرگ، عجیب داغ و عجیب سیاه بود. به سیاهی کهربا؛ عجیب پر هیاهو بود و در همان حال عجیب ساکت. یکی از بروبچههایمان حساب کرده بود که ماها تا کسری از ثانیه پس از انفجار هنوز زنده خواهیم بود چون هنوز همهچیز در درونمان بههم نخواهدریخت و ساختارمان هنوز پابرجا خواهدبود. شاید یک هزارم ثانیه، شاید هم یک میلیونم ثانیه، اما توی این فاصلهٔ کوتاه همهٔ نیروی پنهانمان خلاص خواهد شد و ما این خلاصی را خواهیم دید: انفجارمان را خواهیم دید! انفجارمان که توانمند، آنی، نورانی و عظیم است خواهیم دید!
زندگیِ روی زمین برای مغز ما زیادی سخت است، چون خیلی کند است. در زمین، میان دو رویداد یک ابدیت فاصله است. در حالی که سرعت فکر ما بمبها خیلی بالاست. این سرعت که در جنگ خیلیخوب است، وقتی جنگ نباشد کلافهکننده میشود. بمب، دائم کلی چیز بیخود یادش میآید و نمیتواند یکلحظه تمرکز داشته باشد.
اما خب ما همه یکچیز را فهمیده بودیم: بنا بود نابود شویم، آن هم بدون اینکه منفجر شویم!
یک روز یک نفر ناشناس وارد انبار شد و بیآنکه سلام کند چراغ را روشن کرد و رفت پیش میز فرمان. همین گوش بهزنگمان کرد، چون نگهبانها و نظافتچیها همیشه با ما چاق سلامتی میکردند و حرف میزدند. از نظر ما بمبها و آدمها همه شکل هماند، اما این یکیرا من تصور نمیکنم. قیافهاش هرگز از حافظهٔ هیچ بمبی زدوده شود: چهرهای رنگ بریده، چشمهای خیره.
انبار روشن شده بود- چیزی که خیلی کم اتفاق میافتاد- و ما رقص نور را روی تنهایمان میدیدیم. توی ننوهایمان تاب میخوردیم و بازتاب نور به هر سو لیز میخورد.
درِ کناری انبار خیلی آرام باز شد و گاری خودکار آزمایشگاه وارد شد و رفت زیر ننوی بمب شمارهٔ هفت ایستاد. البته ماها بمب شماره هفت را به یک اسم دیگر صدا میکردیم. اما ترجمهٔ اسمش به زبان آدمها خیلی مشکل است.
مردک دکمههای میز فرمان را فشار داد و ننوی شمارهٔ هفت کج شد.
هفت گفت: چه کار کنم؟ میخواهند مرا بکشند و من نمیخواهم بمیرم!
– همههان خواهند کشت!
– من نمیخواهم بمیرم!
– چه کار کنیم؟
– من نمیخواهم بمیرم!
نمیشد صدای بمبها را از هم تشخیص داد و فهمید که صدا از کیست.
قیل و دادمان خیلی طول کشید: چندین و چندهزارم ثانیه. شده بودیم مثل آدمها: به جای اینکه به سوالی که ازمان شده بود جواب بدهیم، هر کداممان حرف خودمان را میزدیم.
هفت یکهو گفت: گاز را ول میدهم.
– نه! آن یارو کشته خواهد شد!
– بشود!
یکی فریاد کشید: «خودت را نجات بده»! و ناگهان شعلهای از هفت زبانه کشید.
هوای انبار کمی گرم شد. همه نگاهمان به مرد بود: رخت و لباسش پودر شد و خودش فقط توانست دو دست را به چهرهاش ببرد. بعد افتاد. من یکی که قیافهاش را هرگز فراموش نخواهم کرد.
هفت از ننویش پایین آمد و کنار گاری بیمغز که هی چنگکهایش را در هوا تکان میداد ایستاد. هفت به طرف در لغزید. ما هم دنبالش سر خوردیم.
مرد: بمبها از انبار فرار کردند. جمعا” ۱۴۸۵تا بودند. نگهبانها را تار و مار کردند، نوعی جمهوری برقرار کردند و خطاب به همهٔ کشورها اعلام کردند: کاری به کارمان نداشته باشید، وگرنه همگی با هم در یکلحظه خودمان را منفجر خواهیم کرد!
چنین انفجاری به معنای نابودی سیاره بود. همه ترسیدند، خاصه آن که هیچ کاری هم نمیشد کرد، فقط میتوانستیم شب و روز، بیوقفه، مراقبشان باشیم. ماهوارهها گزارش پشت گزارش میفرستادند و همه از اینخبر میدادند که بمبها پیوسته در جنب و جوشاند و دائم حرف میزدند. راجع به چه؟ معلوم نبود. از بس زیاد حرف میزدند و تند، یک لشکر از متخصصان کشف رمز گذاشته بودیم و این لشکر نمیتوانست حرفشان را بفهمد. تنها امیدمان به این بود که بالاخره را بفهمد. تنها امیدمان به این بود که بالاخره سوختشان تمام خواهد و آن وقت گیرشان خواهم انداخت. اما وقتی سوختشان تمام شد، فهمیدیم که در این فاصله یاد گرفتهاند خودشان سوختشان را از زمین بگیرند.
بمب: انرژیمان داشت تمام میشد. همه در انتظار مرگ بودیم که یکیاز بمبها – حالا دیگر یادم نمیآید کداممان – به این فکر افتاد که ما هیچ مجبور نیسیتیم تا ابد الدهر هر از همان سوخت استفاده کنیم و میشود به جای سوخت قبلی از مخلوط دیگری استفاده کرد که اجزایش در همهجا هست: آب و سیلسیوم و آلومینیوم.
اما برای تأمین سوخت نیازمند دست بودیم… با محملهای تلسکوپیمان کانال کندیم، خاکِ آهندار را کوبیدیم و ابزار ریختیم. کار در اوایل خوب پیش نمیرفت. اما کمکم ماهر شدیم. بسیاری از ما ربای موفقیت برنامهمان هر چه داشتند دادند و بیسوخت مردند.
از دست دادن انرژی رنج وحشتناکی است، رنجی است که هیج رنجی را نمیتوان با آن مقایسه کرد. اول قدرت حرکت را از دست میدهی، بعد صدایت ضعیف میشود و شنوایی و بیناییات از بین میرود. آخرین چیزی که هنوز در وجودت گرمای ولرمی دارد رادیو است: خرخری میشنوی که قبلا” صدا بود. اگر به خودت زحمت بدهی. اما ضعف و خستگی چنان بر جانت چنگ میاندازد که…
یک ماه بعد دست داشتیم و خیلی کارها ازمان ساخته بود.
مرد: بعد مشخص شد که صلح نخواهد بود: تا بمبی باشد، خیال صلح عبث است.
بمبها مثل سوسک به هر کجا رسوخ میکردند. شهری را که نزدیک انبار بود و از سکنه تخلیه شده بود اشغال کردند، خانهها را خراب کردند و سرگرم ساختمان شدند! جدا” که مسخره بود! اما معلوم بود قصد دارند برای مدتی طولانی در شهر اقامت کنند.
در آن زمان بود که هنگ مخصوص تشکیل شد. امیدوارم که هنگ ما آخرین ارتش در تاریخ بشر باشد.
من آن وقتها بچه بودم و کنجکاو و ماجراجو. به محض آن که اعلام شد سرباز میگیرند، فوری دویدم و اسمم را نوشتم. فکر میکردم باید این کار را بکنم.
اولین درسی که به ما دادند این بود: انضباط مهم است و وقتشناسی! بقیه چیزها را همه فراموش کنید! سرنوشت بشر به شماها بستگی دارد!
و یادم میآید که روی این کلمه “بشر” تاکید میشد.
فرماندهی جوخهٔ ما با آدمی بود به اسم کلاس تسامبرگوئر. مردی بود با پس گردن باریک و چهرهای پهن و همچون چهرهٔ دائمالخمرها سرخ. اما لب به مشروب نمیزد. طوری بود انگار خونش نه از قلبش بلکه از ته اندرونههای تنش به بیرون میجوشد.
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
تمرینها موفق بودیم، از خوشحالی در پوست نمیگنجید. اصلا” از او خوشمان نمیآمد.
اولین بمب را کلاس کشت.
آن بمب وسط خیابان مشغول کاری بود. کلاس از پنجره او را میپایید. فکر میکنم کلاس ۲۴ ساعتی را مراقب بمب بود و بعد با لیزر تن بمب را شکافت و مغزش را سوراخ کرد.
بمبها دیگر فرصت مناسب را برای انفجار دستهجمعی از دست داده بودند و بعد از آن هرگز نتوانستند به اتفاق نظر برسند.
شاید هم که دیگر علاقهای به انفجار نداشتند.
بمب: فرصت مناسب را برای منفجرشدن از دست داده بودیم.
قتل عام ما شروع شد و ما روزگار را بهدفع الوقت میگذراندیم. برخی از بمبها میگفتند که حالا دیگر وقت انفجار رسیده است. اما برخی دیگر بر این باور نبودند و میگفتند که هنوز وقتش نرسیده. چون هنوز عملا” با هیچ انسانی روبهرو نشده بودیم و بالاخره هم همین عده برنده شدند. چرا که راستش- بیآنکه شهامتش را داشته باشیم که به این موضوع اعتراف کنیم- دلمان میخواست یکجوری زنده بمانیم. یکروز هم که بالاخره با انسانها روبهرو شدیم، این روبهرو شدن هم نتوانست انگیزهای برای انفجار باشد، چون اگر عدهای در فکر کشتن ما بودند لزومی نداشت ما همهٔ مردم را بکشیم و کافی بود همین وعده را از بین ببریم.
در این که ما بمبها غریزهٔ بقا نداریم حرفی نیست، اما ما میخواستیم زنده بمانیم چون زندگی جالب بود.
همیشه حملههایشان نامترقبه بود. پارازیت میفرستادند و مانع از این میشدند که ما بمبها با هم تماس داشته باشیم. عدهای از ما سعی کردند به فضا بروند و فرار کنند، اما کشته شدند.
ما هم البته از خودمان دفاع میکردیم. کمکم دیگر نمیشد خیلی ساده به نزدیکمان رسید و ما را کشت. ما هم شروع کردیم به کشتن. من خودم یکی را کشتم. ما هنوز اسلحه نداشتیم. پاهایش را دیدم که پشت یک اتوبوس قایم شده، لیزرش را به کار انداخت، جاخالی کردم و اتوبوس را روی تنش برگرداندم. یک ابدیت جیغ زد و بعد مرد.
سلام« داستان قبلی که خودتون نوشتین برم جذاب تر بود.به نظرم ایده مناسب تری داشت هر چند که با دو موضوع کاملا متفاوت روبرو شدم ولی انسجام قبلی رو بیشتر پسندیدم.
با تشکر
جدا عالی بود، عجیبه چطور اصلن یادم نبود این داستان. دانشمندای اون سالو همشو داشتم.
خیلی خلاقانه بوده، خصوصا اونجایی که به تفاوت سرعت فکر کردن بین نورنهای الکتریکی مغز بمب ها و اتفاقات کند دنیای انسانها اشاره می کنه ? حتی الان این مقدار هم محاسبه شده!
آخه یه مغز الکترونیکی واقعا باهوش می تونه سه میلیون بار سریعتر از مغز شیمیایی ما فکر کنه و واقعا پیگیری رفتارهای سه میلیون بار کند تر مثل این میمونه که ابدیتی بین لحظه ها باید صبر کنی.
البته ممکنه نویسنده خودش دقیقا این مطلب مد نظرش نبوده! اما امروزه گاهی میشه منظور نویسنده رو بهتر از خودش فهمید ?
یک ابدیت جیغ زد!
لطفا اگه یکی از داستان های یون-تیخی رو دارین(اونی که تکثیر میشه تو فضا پیما) اونو بذارین ، خیلی من دنبالش گشتم و حتی سالای ۸۰-۸۳ دو بار نمایشگاه کتاب به غرفه مجله دانشمند هم رفتم، نتونستم پیداش کنم.
اوم….ایده جالبی بود……بمب های با هوش
سلام
داستان خوبی بود
شما خودتون تا حالا داستان ترجمه کردید؟
به نظرم اگه امتحان کنید بد نیست. برای مثال یه داستان از هاین لاین که تاحالا ترجمه نشده یا از استانیسلاولم میتونه خیلی جالب باشه.
اگه هم از داستانهای یون تیخی بذارید خیلی عالیه
تا حالا داستانی به این سبک نخونده بودم. جالب بود برام
واقعاخسته نباشید
بعضی جمله هاش خیلی تاثیرگذار بود “شده بودیم مثل آدمها: به جای اینکه به سوالی که ازمان شده بود جواب بدهیم، هر کداممان حرف خودمان را میزدیم.”
هر چند که شخصا علاقۀ چندابی به این سبک از داستــــان ندارم ولی با خواندن چند داستان با این سبک در داستان ِ همشهری نظرم به کلی تغغیر کرد.
دو اشتباه نگارشی در متن داستان وجود دارد:
۱٫ قسمت مکالمه
– همههان خواهند کشت!
اون یکیش هم یادم رفت!
here is the correct info about the name and author:
http://www.isfdb.org/cgi-bin/title.cgi?1479497
دیدگاه
وبسایت
آدرس ایمیل خود را وارد کنید و در مرحله بعد یادتان نرود که حتما تأیید کنید:
ساده ترین تعریف برای یک داستان علمی تخیلی جمله ای است به نقل از یکی از معروفترین نویسندگان در این زمینه یعنی آیزاک آسیموف که می گفت داستان علمی یعنی تخیل بی کران و نوشتن علمی در قالبی زیبا. این تعریف می تواند انواع گوناگونی از داستان را در بر بگیرد. از نمونه های کلاسیک این داستانها نظیر سفر به ماه و سفر به اعماق زمین که نویسنده معروف فرانسوی ژول ورن آنها را به رشته تحریر درآورده، تا نوشته های فلسفی و عمیق سی کلارک، و از داستانهای صرفاً علمی آسیموف، تا رمانهای مذهبی، تاریخی و علمی دن براون و مجموعه رمز داوینچی، همه و همه را می توان نمونه هایی از این شاخه از داستان نویسی قلمداد نمود.
برای نوشتن یک داستان علمی تخیلی، ابتدا باید به اصول داستان نویسی آگاه شد. این کار نیز مثل هر کار دیگری نیاز به داشتن ابزار مناسب دارد. ابزار مناسب این کار، آگاهی به رموز نوشتن صحیح و استفاده از قالب مناسب است.
اگر داستان کوتاه را به عنوان قالب انتخاب کرده اید باید بدانید که این قالب دارای سه قسمت مقدمه، اوج و نتیجه گیری است. در یک داستان کوتاه مجال شخصیت پردازی برای نویسنده وجود ندارد و خواننده با قسمتی کوتاه از زندگی اشخاص موجود در داستان آشنا می شود. در این قالب نمی توان چندین موضوع را به راحتی شرح و بسط داد و بهتر است که تنها یک موضوع علمی، و نه بیشتر، برای ارایه به خواننده مد نظر باشد. در این قالب هرچه گره داستانی پیچیده تر و جالب تر باشد و دیرتر دست نویسنده برای خواننده باز شود، داستان پر کشش تر و زیبا تر خواهد بود. نمونه های زیبای این داستانها، آنهایی هستند که با خواندن سطور آخرین آن، کل موضوع داستان به نحو متفاوتی برای خواننده روشن می شود.
اگر قصد نوشتنِ یک داستان خیالی حماسی را دارید، خواندن داستانهایی از این ژانر، ایدهی خوبی است. حاصلِ تلاش برای نوشتن در ژانری که هرگز کتابی دربارهاش نخواندهاید، یک اثر پیشپاافتاده خواهد شد و بدونشک، خوانندگانِ مشتاق این ژانر متوجه فقدان توانایی شما خواهند شد.
تمام داستانهای تخیلی شامل عناصر جادویی نمیشوند، اما آن داستانهایی که این عناصر را در خود دارند، با نظم به قلمروی جادو پا میگذارند. جادو به نوعی منطق و روش نیاز دارد و باید برای خوانندگان روشن و غیرمبهم باشد.
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
جلب توجه خواننده از آغاز، برای هر داستانی مهم است، بهویژه اگر داستان تخیلی باشد. خوانندگان علاقهمند به این ژانر تمایل دارند وقتی که برای خواندن میگذارند، ارزشش را داشته باشد، درنتیجه ناکامی در جلب توجه خوانندگان در آغاز داستان ممکن است سبب از دست رفتن علاقهی آنها شود.
بسیاری از نویسندگان ژانر تخیلی، داستانشان را صحنههای نبرد شروع میکنند. بااینکه این رویکرد میتواند هیجانانگیز باشد و برخی از خصوصیات خاصِ شخصیتهای اصلی را فاش کند، واقعیت این است که خوانندگان متوجه نمیشوند آن شخصیتها که هستند یا چرا مرگ آنها (یا پیروزیشان) معنادار است.
جزئیات روش خوبی برای تقویت و پیشبرد داستان هستند. با این حال، توضیحات بیش از حد میتواند با تغییر مسیرها و اطلاعات حاشیهای، روند داستان را با مشکل مواجه کند. اجازه بدهید خیالاتی که در سر دارید با انتخاب مهمترین و بهجاترین جزئیات برای هر صفحه، جان بگیرند.
آنچه در این میان باقی می ماند، توصیه ای است از آرتور سی کلارک در پاسخ به سوال شاگردش استفان بکستر که از او پرسید: استاد چه کنم تا نوشته هایم بهتر شوند.
او پاسخ داد: بیشتر بنویس!
ما در موسسه پژوهش برتر با در اختیار داشتن کادری مجرب و حرفهای جهت ترجمه تخصصی مقالات، پذیرش مقالات در مجلات ISI ، ISC ، SCOPUS و سایر مجلات داخلی و خارجی آمـادهی ارائه خدمات به کلیهی اساتید، فرهیختگان و دانشجویان هستیم.
ارسال سفارش چاپ و ترجمه در کوتاه ترین زمان
نام شما (الزامی)
آدرس پست الکترونیکی شما (الزامی)
شماره تماس (الزامی)
سرویس مورد نظر استخراج مقاله ترجمه تخصصی ویرایش مقاله چاپ مقاله ترجمه کتاب چاپ کتاب واریز هزینه مقالات شرکت در همایش
انتخاب کارشناس کارشناس 1: مسعودی کارشناس 2: شکاری
آپلود فایل
توضیحات سفارش
اگر سوالی دارید و یا نیاز به راهنمایی دارید تماس بگیرید
نام شما (الزامی)
آدرس پست الکترونیکی شما (الزامی)
شماره تماس (الزامی)
موضوع
پیام شما (الزامی)
کارشناس 1: مسعودی کارشناس 2: شکاری
برای ارتباط با ما همواره میتوانید از طریق پل های ارتباطی زیر اقدام فرمایید
ساعات تماس تلفنی همه روزه غیر از روزهای تعطیل ساعت 9 صبح تا 7 عصر.
کانال تلگرام
صفحه اینستاگرام
لینکدین
کارشناس 1: مسعودی
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
09911755943
isipaper100@gmail.com
کارشناس 2: شکاری
09214572013 | 04133376501
p.bartar100@gmail.com
سامانه مشاوره و راهنمایی پژوهش برتر که با بهره گیری از کادری مجرب و کار آزموده به صورت کاملاً مکانیزه و رایگان خدمات مشاوره ی ارائه می نماید. برای ارتباط، تماس تلفنی با بخش مشاوره شرکت برقرار نموده و سوالات خود را مطرح نمایئد یا با پرکردن فرم تماس سریع، مشاوران با شما تماس حاصل فرمایند .
© تمامی حقوق برای موسسه پژوهشی تحقیقاتی پژوهش برتر محفوظ می باشد
«وقتی قلم به دست میگیرم تا کاراکتری خلق کنم دیگر خودم نیستم؛ خودم را به جای تک تک شخصیتهای داستان میگذارم؛ گاهی خوشحال میشوم؛ گاهی مایوس؛ گاهی شیطون؛ گاهی خجالتی و … وقتی یک تصویرگر هستی هر چیزی که در اطرافت هست برایت رنگ و جان دارند. یک تصویرگر متفاوت […]
« تاحالا شده یه پلنگ شما رو به تصویرسازی و خلق شخصیت ترغیب کنه!؟ پلنگی که بهم زل زده و درست روبروی من نشسته تنها منبع الهام منه و گاهی اوقات اینقدر بهم نزدیک میشه که میشه خود من! با هم ازکوهها و صخرهها، ازجنگل و دریا و شهرهای مختلف […]
« پروژه ای به نام ” دنیـا خانـه ی مـن ” به سفارش انتشارات علمی فرهنگی برای کودکان در سال گذشته طراحی شد که این مجموعه شامل داستان های اصیل از کشورهای مختلفی مانند: شیلی، فلسطین، آرژانتین، افغانستان و… بود. داستانی که من تصویرگری آن را برعهده گرفتم، داستان “سه […]
« این پروژه به سفارش سازمان برنامه ریزی و آموزش و پرورش برزیل برای کودکان مقطع اول و دوم ابتدایی مدارس برزیل در سال ۲۰۱۹ طراحی و توسط دانیل کابرال (نویسنده برزیلی) نوشته شده است که به مدت ۶ ماه کار فشرده تا نهایی شدن پروژه طول کشیده است. داستان […]
« احمد میر هستم؛ در دانشگاه گرافیک خواندهام اما بعد از فارغالتحصیلی به عنوان طراح بکگراند و استوری برد آرتیست وارد حوزه انیمیشن شدم؛ بعد از چند سال تجربه در زمینههای مختلف انیمیشن به عنوان کاراکتر دیزاینر و تصویرساز با شرکتهای بازیسازی همکاری کردم و در نهایت جذب دنیای کمیک […]
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
« از کودکی غرق در دنیای رنگ بودم. کاغذ،مداد و رنگ برایم عطر زندگی میداد. اکثر سرگرمیهای کودکیام با مدادهای رنگی گره خورده بودند. یکی از سرگرمیهایم، رنگ آمیزی مجدد مجلات و کتاب داستانهایم بود؛ گاهی هم، داستانهایی را که خودم نوشته بودم به تصویر میکشیدم. کتابهایی داشتم که نویسنده […]
رویای من از کودکی تصویرسازی بود. به یاد میآورم وقتی فقط ۶ سال داشتم داستان های تصویری زیادی میکشیدم و در مهد کودک برای دوستانم داستانهای خودم را تعریف میکردم؛ همیشه ذهن و خیالم جلوتر از من بود. بعد از دانشگاه فکر میکردم برای اینکه تصویرگر شوم باید راهی طولانی […]
«طراحیهای اولیه داستان فرغولی و از ما بهترون به نویسندگی حمید اباذری را اوایل سال ۱۳۹۶ شروع کردم. این کتاب به سفارش نشر طوطی به من داده شد. برای طراحیهای اولیه بیشترین درگیری من با تصاویر، دور شدن از تصویرهای کلیشهای و ساخت شخصیتها و دنیایی بود که با مخاطب […]
« پس از برگزیده شدن اثرم در سومین دوره نمایشگاه کتاب شارجه ۲۰۱۴، از طرف ناشری لبنانی به نام “دارالحدائق” سفارشی به من داده شد که بر مبنای علاقه آنها به اثر من در شارجه بود. بعد از اینکه متن داستان در اختیارم قرار گرفت، طراحی کاراکترها و استوری بردها […]
« قبل از این پروژه، تصاویر و فریمهای متعددی برای داستانها و افسانههای قدیمی ایرانی بر اساس علاقه شخصی خودم به تصویر کشیدن انجام داده بودم؛ مثل اجرای سه فریم برای متنی از صمد بهرنگی که برنده جایزه دوم در یازدهمین دوسالانه تصویرگری تهران شد و یا تصویرهایی برای داستان […]
«خیلی خوش شانس بودم که کودکیام را در کانون پرورش فکری گذراندم. کودکی من با صفحههای رنگارنگ کتابها گره خورد. برای اولین بار با نویسندهها و تصویرگران در لابلای کتابها آشنا شدم. رویای کودکی من نقاش شدن بود. در دانشگاه نقاشی خواندم و شغل تصویرگری را انتخاب کردم و هیچ […]
مجموعه ای که در پست امروز خواهید دید، مربوط به داستان هایی برای گروه سنی ” الف” با عنوان “سه نقطه” و نویسندگی ” رفیع افتخار” هستند که براساس ۱۵ داستان کوتاه کار شده اند. تصاویر این کتاب، به سفارش انتشارات ” آیینه قلم” (تاووس) در شهریور ماه ۱۳۹۶ تصویر […]
« دوست دارم اتفاقات خوشایند زندگی را به تصویر بکشم اما گاهی زندگی آنقدر کسالت بار و تلخ می شود که به صورت ناخودآگاه در کارهایم نیز تاثیر گذارند. کار با جوهر را چون بافت خوبی دارد و در حین انجامش اتفاقاتی رخ می دهد که غیرقابل پیش بینی است دوست […]
« “چشمه جادو” عنوان داستانی از داستان های هزار و یک شب است. پروژه ای شخصی که سال ۹۲ و با مداد انجامش دادم. طلسم و جادو، کلید واژه های این داستان هستند. عنصر سنجاق قفلی تداعی کننده این دو واژه در من بود. به همین علت است که در فضاسازی از […]
« پروژه ای که امسال به سفارش انتشارات “نسیم حیات” انجام دادم سه جلد از مجموعه هفت جلدی “رنگین کمان دعا” بود که هم اکنون در حال آماده سازی برای چاپ هستند. شعرهای این مجموعه با موضوعات مختلف مانند “دعا برای همسایه ها”، “دعا برای درخت ها”، “دعا برای تشکر […]
بخش بزرگی از دنیای تصویرسازی امروز جهان ، تصویرسازی برای داستان های تخیلی و علمی تخیلی است که در کشور ما چندان به آن پرداخته نمی شود. مجموعه ای که در ادامه می بینید تصویر سازی و طراحی جلد مجموعه کتاب های ” وارکرفت” است. رمانی تخیلی با مخاطب نوجوان […]
” مای کاستلیک ” در اسلوونی متولد شده است، جایی که نقاشی، فلسفه و هنرهای تجسمی خوانده و قبل از تصویرگری چندین سال در زمینه ترمیم و مرمت آثار دیوارنگاری مشغول به کار بوده. مای موفق به کسب جایزه ” کلاغ سفید” از کتابخانه بینالمللی جوانان و برای جشنواره کتاب […]
پروژه امروز روزرنگ مجموعه تصویرسازی هایی است که براساس داستان آشنای کودکی هایمان کار شده. داستانی فولکلور به قلم ” احمد شاملو” و تصاویر ” عليرضا اسدی”: « تصویرگری کتاب ” بز زنگوله پا” سال۹۳ و به سفارش نشر چشمه انجام شد. ایده اولیه در تصویرگریِ یک داستان، پس از […]
داستانی تخیلی، پرتنش و احساسی از موجودی که برخلاف همیشه نمی خواهد کسی را بترساند . تصویرسازی های “من مترسکم ولی می ترسم” نوشته” احمد اکبرپور” که به تازگی منتشر و وارد بازار کتاب شده است، به پروژه امروز روزرنگ دعوت شده اند. « مترسک در طول داستان احساسات گوناگونی […]
« پروژه ای که الان مشغول آن هستم داستانی است با عنوان« پادشاه شن ها» نوشته« دنیل کابرال» برزیلی، کتابی که در همین کشور هم منتشر خواهد شد. قصه در مورد عشق بین پادشاه سرزمین شن ها و شاهزاده دویا، دختر پادشاه سرزمین غرب است و ماجرای بسیار زیبایی که […]
” امیلی هیوز” Emily Hughes، نویسنده و تصویرگر، دوران نوجوانی خود را در هاوایی گذراند و در حال حاضر در بریتانیا ساکن و مشغول کار است. کتابهای تصویری او به طور گسترده در جهان منتشر و شناخته شده اند. سال ۲۰۱۵ ، امیلی به عنوان نماینده بریتانیا در دوسالانه تصویرگری […]
حامیان روزرنگ:
. . .
حامیان روزرنگ:
درمهارت نوشتاری
داستان زیبا و رایگان از ریشه تا برگ
در پست داستان زیبا و علمی تخیلی با موضوع ” از ریشه تا برگ ” به صورت اختصاصی توسط تیم دانشچی تهیه شده است، یکبار ارزش خواندن دارد با دانشچی همراه باشید.
یک روز بهاری بود.
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
ابر کوچولو در گوشه ای از آسمان کز کرده بود. درخت گفت: ابری جان چرا امروز بی حوصله ای و حرکت نمی کنی!؟
ابری گفت: آخه امروز باد مهربون نیومده که با هم بازی کنیم و منو این طرف و اونطرف هل بده ، منم از بیکاری حوصلم سر رفته…
درخت با لبخند گفت: میخوای کاری کنم که سرگرم بشی؟
ابری گفت: چطور تو که نمی تونی بیای این بالا و با من بازی کنی؟
درخت گفت : اما تو که میتونی بیای پایین.
ابری با تعجب گفت: من! من بیام پایین که چی بشه؟
درخت گفت: ابری جون تبدیل به بارون شو و ببار تا تو رو ببرم به درون خودم و ببینی که خدای مهربون چقدر من رو شگفت انگیز آفریده.
ابری گفت: چی!؟ میخوای منو بخوری!؟ من دوست دارم توی آسمون بمونم.
درخت گفت: حالا تو بیا، من قول میدم دوباره برگردونمت به آسمان و ابر بشی.
ابری که میدونست درخت مهربون هیچ وقت دروغ نمی گه، بهش اعتماد کرد و گفت: باشه قبول میکنم، حالا بگو باید چی کار کنم؟
درخت گفت: قرار نیست تو کار خاصی کنی فقط تبدیل به بارون شو و روی خاک ببار.
ابری بارون شد و روی خاک ریخت.
ابری که حالا آب شده بود توی خاک فرو رفت، خاک پر بود از رشته های درازی متصل به هم که به انتهای درخت وصل بود.
آب گفت: درخت جون این رشته ها چی اند!؟ چقدر زیادند.
درخت با خنده گفت: اینها رشته نیستند بلکه ریشه من هستند، من به وسیله این ریشه ها آب و غذا را از خاک می گیریم و برای زنده بودنم استفاده میکنم، این ریشه ها خیلی مهم هستن حتی وقتی که من یک دونه بودم و توی زمین کاشته شدم، اولین قسمتی که رشد کرد همین ریشه ها بودن و اگر این ریشه ها از بین برن من هم از بین میرم.
آب گفت خدا نکنه، اما چه چیزهایی باعث از بین رفتن ریشه ات میشه؟
درخت گفت: خشکسالی یا آب زیاد، کمبود اکسیژن، بعضی از قارچ ها و حشرات میتونن ریشه من رو از بین ببرن. خب حالا نزدیک این ریشه هام بشو تا تو رو به درون خودم ببرم.
آب نزدیک ریشه شد گفت: وای درخت جون این پرزها چی هستند!؟ چقدر با مزه اند، قلقلکم میاد.
درخت گفت: اینها تارهای کِشنده هستند و دروازه ی ورود به درون من.
ناگهان تار کشنده آب را گرفت و به داخل کشید.
آب داخل ریشه شد و گفت: وای چقدر به من چسبید.
داخل ریشه اتاقهای کوچکی بود که با درهای کوچکی به هم متصل بود،
آب گفت: چه اتاقهای با مزه ای.
درخت گفت: اینها سلولهای من هستن.
آب از هر اتاق به اتاق دیگری می رفت تا رسید به یک لوله شبیه دود کش که ناگهان به طرف بالا کشیده شد.
آب ترسید و فریاد زد: چه اتفاقی افتاده چرا دارم بالا می روم!
درخت گفت: نترس، تو الان در آوند من هستی، وظیفه آوند این است که آب و مواد غذایی را از ریشه به برگ ها و قسمتهای مختلف من برساند و حالا تو داری به قسمت برگ منتقل می شوی.
آب به برگ رسید، خیلی ذوق زده شده بود. برگ مانند یک کار خانه پیشرفته بود که پُر بود از دستگاههای سبز رنگ.
در سقف آنجا سوراخهایی بود که دائما باز و بسته میشد و از داخل سوراخها موادی داخل می شدند و موادی خارج می شدند.
آب گفت: این سوراخها چیست؟ این دستگاههای سبز رنگ چیست؟ این موادی که به دستگاه سبز رنگ داخل می شوند و خارج می شوند چه هستند؟
درخت گفت: این سوراخها روزنه برگهایم هستن که به وسیله آنها دی اکسید کربن را از هوا جذب میکنم و بخار آب و اکسیژن را خارج می کنم، اگر این روزنه ها کار نکنند برگهایم خشک می شوند چون نمی توانند مواد مورد نیاز شان را دریافت کنند،
در ضمن وقتی که هوا گرم می شود این روزنه ها بسته می شوند تا آب برگها بخار نشود.
آن دستگاه های سبز رنگ هم کلروپلاست هستن که به خاطر وجود کلروفیل سبز رنگ به نظر می رسند. سبز بودن برگ درختان هم به خاطر همین است.
این دستگاه ها وظیفه فتوسنتز را دارند؛ یعنی به وسیله نور و دی اکسید کربن، مواد قندی و اکسیژن تولید می کنند و این موادی که از دستگاه خارج می شوند قند و اکسیژن است.
قسمتی از اکسیژن تولید شده درون برگ ذخیره می شود و قسمت زیادی از طریق روزنه ها خارج شده و وارد محیط می شوند، بنابراین من در حیات موجودات زمین بسیار موثر هستم؛ زیرا با فتوسنتز اکسیژن مورد نیاز موجودات زنده را تولید می کنم. مواد قندی تولید شده هم در قسمت های مختلفم از جمله میوه، ریشه و برگ ذخیره می شود.
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
آب که خیلی شگفت زده شده بود گفت: وای تو چقدر مفید هستی من همیشه فکر می کردم که فقط تو به من احتیاج داری، اما امروز فهمیدم که من هم به تو احتیاج دارم؛ چون من هم از اکسیژن و هیدروژن ساخته شده ام و اگر اکسیژن نباشد من هم نخواهم بود. امروز به من خیلی خوش گذشت و چیزهای زیادی یاد گرفتم، از تو خیلی ممنونم درخت مهربان.
درخت گفت: خیلی خوشحالم که به تو خوش گذشت، فکر کنم باد آمده و دنبال تو میگردد، حالا می خواهم به قولم عمل کنم و تو را دوباره به آسمان برگردانم. حالا نزدیک روزنه شو .
آب نزدیک روزنه شد، روزنه باز شد و با تابیدن آفتاب آب بخار شد و به آسمان رفت و دوباره ابر شد.
باد آمد و گفت : ابری جان کجا بودی خیلی دنبالت گشتم، بیا برویم بازی کنیم.
ابری گفت رفته بودم یک جای خوب بعدا برایت تعریف میکنم اما حالا خیلی خسته ام و میخواهم استراحت کنم و فردا باهم بازی می کنیم.
باد گفت باشد فردا میایم ، ولی یادت نرود که بگویی کجا رفته بودی !
ابری که چشمانش داشت به خواب میرفت خمیازه کشان گفت باشه میگویم و به خواب رفت.
انشا و داستان علمی تخیلی از ریشه تا برگ _ علوم پنجم ابتدایی _ اختصاصی _ نویسنده: دانشچی
برچسب زده شده با :از ریشه تا برگ علوم پنجم انشا از ریشه تا برگ داستان از ریشه تا برگ داستان از ریشه تا برگ علوم پنجم داستان تخیلی از ریشه تا برگ رایگان سفر آب از ریشه تا برگ یک داستان علمی تخیلی باعنوان از ریشه تا برگ بنویسید
ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *
دیدگاه
نام *
ایمیل *
9
−
5
=
.hide-if-no-js {
display: none !important;
}
ماه و ستاره ها
قصه کودکانه سینمای شب
در یک شب آروم و مهتابی آسمون پر از ستاره های ریز و درشت بود. ماه، زیبایی آسمونو چند برابر کرده بود. یه شب که ماه مثل همیشه گشتی تو آسمون زد تا از حال ستاره ها با خبر بشه، دید که دو تا از بچه ستاره ها سر جاشون نیستند. از بقیه ستاره ها سراغ اون دو تا را گرفت، اما اونا گفتند ستاره کوچولوها چند شبه که میرن زمین و شبا دیر میان خونه. ماه زیبا نگران شد . فوری باد مهربونو صدا زد و گفت : دو تا ستاره چند شبه میرن زمین دیر برمی گردن. زودتر پیداشون کن و بیارشون پیش من.
باد مهربون به سرعت به زمین رفت.گشت و گشت و گشت تا اینکه اونا رو پیدا کرد. اون دو ستاره پشت شیشه ی یه خونه نشسته بودن وتلویزیون تماشا می کردن. . یه فیلم ترسناک که مربوط به بزرگترها بود. اون ها کلی هم ترسیده بودن.
اون شب باد ماه مهربون به زور اونها رو برد پیش ماه زیبا و گفت : ماه زیبا این دو تا را به سختی آوردمشون. داشتند از پنجره یه خونه فیلم های زمینی رو نگاه می کردن. یه فیلم که توش جنگ ماه و ستاره ها بود . اصلا مناسب ما آسمونی ها نبود. ماه زیبا خیلی ناراحت شد. ستاره ها که هم ترسیده بودن، پشت باد مهربون قایم شده بودن و از اون فیلم صحبت می کردن.
ماه و ستاره
ماه زیبا فکر کرد و گفت : شما چند تا اشتباه کردین. یکیش که بدون اجازه به زمین رفتید. دوم ابنکه فیلم هایی که مربوط به شما نبوده رو تماشا کردید. سوم حرف باد مهربونو گوش نکردین.
یکی از ستاره کوچولوها گفت :ما رو ببخشید اشتباه کردیم. اما رو زمین تلویزیون هست. سینما هست. خیلی خوش می گذره. اما ما شبا تو آسمون هیچی نداریم که سرگرم بشیم. فقط شبا چشمک می زنیم و می درخشیم . همین وبس.
ماه زیبا دوباره با خودش فکر کرد و گفت : درست می گید شما . آسمون ما خیلی قشنگه. ولی باید یه کاری کنم که شبا بیکار نمونید و گرنه ستاره های قشنگم یکی یکی میرن زمین و آسمون تاریک میشه.ماه بلافاصله ابر پنبه ای رو صدا زد به اون گفت هر چه زودتر یه سینمای بزرگ برای آسمون درست کنید که شبا هم برنامه بچه ها داشته باشه هم برنامه بزرگترها. اما یه سینما بدون صدا. چون آسمون باید شبها ساکت ساکت باشه تا آدمها و حیوونها راحت بتوونند بخوابند. می خواهم ستاره ها دیگه به زمین نرند و همین جا تو آسمون همه چی داشته باشند.
ابر پنبه ای قبول کرد و رفت تا به کمک بقیه ابرها یه سینمای آسمونی بسازن. ستاره های کوچولو هم خوشحال و آروم دویدن سر جاهاشون و آروم و بی صدا به خواب رفتند.
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
نام داستان : قصه کودکانه سینمای شب
نویسنده زهرا محمدی
ایستکاه کودک
خلاصه داستان جادوگر شهر اوز
خلاصه داستان تام سایر
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
این سؤالی است که نیل گیمن، از سرشناسترین نویسندههای ادبیات کودک و نوجوان، در سخنرانی خود به آن پاسخ داده است:
کتاب « جسیکا کجاست؟ » داستانی علمی تخیلی و ماجراجویانه است با موضوع دوستی و یافتن دوستان خوب.
سفر به درون بدن از مجموعه کتاب های سفرهای علمی با اتوبوس جادویی مدرسه است. در این جلد از این مجموعه اطلاعاتی درباره بدن وقتی که بیمار می شویم به مخاطب داده می شود. شیوه ارایه اطلاعات کتاب غیرمستقیم، خلاقانه و به شکل داستان علمی تخیلی است که در آن خانم فریزل که معلم مدرسه است با اتوبوس جادویی خود بچه ها را به درون بدن کودکی که بیمار است، می برد تا بچه ها با نحوه مبارزه بدن با آن بیماری آشنا شوند.
“موزا” پسری ۹ ساله و دورگه ای است که با پدربزرگش در دهکده ای در صحرای لاکوتا در میان سرخپوستان زندگی می کند. مادر سرخپوستش در هنگام تولد او می میرد و پدر سفید پوستش پزشکی است که موزا هرگز او را ندیده و در کلان شهری (تکنوسیتی) ساخته شده ی دست انسان و با استفاده از تکنولوژی مدرن و هوای مصنوعی زندگی می کند.
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
قصه ها گرد جهان می گردند
وبلاگ کتاب هدهد با نوشتههایی کاربردی برای خانوادهها و معلمان
همه حقوق سایت کتابک برای پدیدآورندگان آن محفوظ و باز نشر نوشته ها و تصویرها با آوردن منبع آزاد است.
Copyright 2008 – 2019 ©
جستجو
اون روز که ستاره ها اومدن رو زمین، پرنده ها و حیوونا از دیدن ستاره ها خیلی تعجب کردن. اما خوششون اومد و خوشحال شدن. حس کردن با اومدن ستاره ها ترسشون کم تر شده.
قصه ی جادوگر و ستاره ها
یکی بود و یکی نبود. یه شهری بود خیلی بزرگ. از همه رنگ. رنگ و وارنگ. چه شهری بود؟ شهر ستاره ها. ستاره های رنگارنگ که از همه جای آسمون اومدن رو زمین. یکی از روزها جادوگر بلا، سوار جاروش می شه و می ره به اون بالا بالاها. به آسمون. به آسمون مهربون. تمام ستاره ها رو جمع می کنه و می ریزه تو دامنش. ستاره ها رو میاره تو شهر خالی و سوت کورش خالی می کنه. دامنش و تکون می ده و همه ی ستاره ها رو تو شهرش پخش می کنه. ستاره ها با رنگ هایی که داشتند به شهر جادوگر رنگ دادن، نور دادن. اما به خاطر این که از آسمون اومدن پایین خیلی ناراحت بودن. به همین خاطر نورشون کم شده بود. اما جادوگر هر ستاره ای که نورش کم می شد و با جاروش می زد و اون ستاره مجبور بود تا پرنور شه. غروب جادوگر که خسته از کارها و جادوگری هاش به خونه اش می رفت، پرنده ها و حیوونا که خیلی از قیافه و صدای جادوگر می ترسیدن از لونه هاشون میومدن بیرون. پرنده ها و حیوونا خیلی نگران این بودن که جادوگر، جادوشون کنه. اون روز که ستاره ها اومدن رو زمین، پرنده ها و حیوونا از دیدن ستاره ها خیلی تعجب کردن. اما خوششون اومد و خوشحال شدن. حس کردن با اومدن ستاره ها ترسشون کم تر شده. شهرشون قشنگ تر شده. اما نگاه به آسمون کردن. هوا تاریک شده بود و هیچ ستاره ای تو آسمون نبود. ستاره پروین گریه می کرد و ناراحت بود که تو آسمون نیست. ستاره ی قطبی رو زمین گرمش شده بود و همش عرق می کرد. ستاره سهیل زانوهاش و بغل کرده بود و یه گوشه نشسته بود. ستاره ها با هیچ کسی حرف نمی زدن. هرچی پرنده ها و حیوونا ازشون می پرسیدن چرا اینجا اومدین یا چه جوری اومدین، ستاره ها جواب نمی دادن. خرگوش کوچولو می رفت جلوی هر ستاره و با چشم های گرد تو صورتش نگاه می کرد: «شما واقعا ستاره این؟ می تونم بهتون دست بزنم؟» دستش رو برد سمت ستاره ی قطبی. اما سریع دستش و پس کشید: «وای تو چقدر سردی؟» ستاره پروین هم همینطور گریه می کرد، گفت: «اگر ما تو آسمون نباشیم، آدما راهشون و گم می کنن. ما خونمون تو آسمونه نه روی زمین. جغد که خودش هم به خاطر حرف جادوگر مجبور بود شب ها بخوابه و صبح ها بیدار بمونه و از دست جادوگر خسته شده بود، دلش برای ستاره ها سوخت. از روی درخت پایین اومد و کنار ستاره ها نشست: «می دونم سخته. اما چیکار می شه کرد؟ جادوگر دوست داره همه چی متناسب خواسته ی خودش باشه. باید یه کاری کنیم تا دیگه جادوگر نتونه بهمون زور بگه. اینجوری شماها هم می تونین برگردین به آسمون. ستاره سهیل نگاهی به ستاره پروین کرد که از حرف های جغد گریه اش بند آمده بود: «اما اگر ما بتونیم برگردیم به آسمون هم نمی شه. ما راه اومدن و رفتن به زمین و بلد نیستیم. ستاره پروین اشک های مونده رو صورتش و پاک کرد و گفت:
یک داستان علمی تخیلی با تصویر
«آره ما بلد نیستیم. جادوگر ما رو ریخت تو دامنش و ما رو آورد اینجا. اما ما باید برگردیم. ببین شب آسمون چه سیاه و تاریکه.»
جغد چند لحظه ای ساکت شد و گفت: «شب وقتی که جادوگر خوابید باید بریم به اتاقش و کتاب راهنمای جادوگری رو برداریم. از روی اون کتاب شاید بتونیم جادوهاشو خنثی کنیم.»
شب که شد همه ی حیوونا و ستاره ها راه افتادن به سمت خونه ی جادوگر. ستاره ها نورشون و کم کردن تا جادوگر متوجه اون ها نشه. اونا وارد اتاق جادوگر شدن. سعی کردن همه جا رو بگردن تا اون کتاب راهنما رو پیدا کنند. زیر تخت، توی کابینت، زیر فرش همه جا رو دیدن. یه دفعه جاروی جادوگر تکون خورد و افتاد و جادوگر بیدار شد. جادوگر به اطرافش نگاه کرد و فکر کرد چه خواب جالبی. بهتره بره ستاره ها رو از آسمون بیاره رو زمین و توی شهرش پخش کند.
هانیه عسگری نیا
عضو ارشد آفرینش های ادبی
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مازندران
0