یک داستان زیبا و خیلی کوتاه

دوره مقدماتی php
یک داستان زیبا و خیلی کوتاه
یک داستان زیبا و خیلی کوتاه

چندین داستان آموزنده جالب و کوتاه و حکایات پندآموز و خواندنی که در ادامه میتوانید به مطالعه آنها پرداخته و از تجربیات و پند های گذشتگان در مورد مسائل مختلف زندگی، استفاده و بهره ببرید و برای مشاهده این داستان های کوتاه و آموزنده در ادامه مطلب همراهمان باشید.

همه ما در طول زندگی انواع داستان آموزنده و حکایات پند آموز و زیبا را مطالعه کرده و یا شنیده ایم که اغلب برای ما جالب و قابل توجه می باشند. در ادامه مطلب میتوانید چند داستان کوتاه آموزنده را مشاهده کنید که نکات جالب و مفیدی را بیان می کنند و تجربه ایی ناب و تازه به همراه دارند. با این داستان های زیبا و خواندنی تا پایان همراهمان باشید.

حکایت های خواندنی و  چند داستان آموزنده جالب و ناب برای کسانی که به دنبال کسب تجربه هستند و تمایل دارند از داستان های کوتاه و تجربیات دیگران بهره ببرند.

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

یک داستان زیبا و خیلی کوتاه

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

دوره مقدماتی php

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرداستاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

 پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 “پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”.*

 *ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

 *پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم”.

هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد

آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل ….

آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد.

روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند!

امیدواریم از این شش داستان آموزنده و حکایات پندآموز بهره کافی را برده باشید، برای مشاهده داستان های کوتاه و زیبای دیگر به مطالب خواندنی مراجعه کنید.


منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


تبلت جدید و خوش قیمت سامسونگ را با 8 درصد تخفیف بخرید



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.یک داستان زیبا و خیلی کوتاه

 

مسعود قلیمرادی:

 

او به تو خندید و تو نمیدانستی

این که او می داند

یک داستان زیبا و خیلی کوتاه

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

از پی ات تند دویدم

سیب را دست دخترکم من دیدم

غضبآلود من نگاهت کردم

بر دلت بغض دوید

بغض چشمت را دید

دل دستش لرزید

سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک

و در آن دم فهمیدم

آنچه تو دزدیدی سیب نبود

دل دردانه ی من بود که افتاد به خاک

ناگهان رفت و هنوز

سالهاست که در چشم من آرام آرام

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان

می دهد آزارم

چهره ی زرد و حزین دختر من هر دم

می دهد دشنامم

کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که خدای عالم

زچه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

Justin Bieber – Right_Here_Feat_Drake.album Believe201

download file

این برای آبجیل عزیزم

Justin Bieber – Thought_of_You-.album Believe2012

این برای آبجیل

تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!

نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا…اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…

بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیمیک داستان زیبا و خیلی کوتاه

فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه…فقط نگاه…

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌ جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاه شان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد. سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کردند و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ پیرزن جواب داد: بفرمایید. جوان گفت: چرا شما چیزی نمی‌خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید، منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دندانها!

خدایا ۱۰۰۰ سال برات چقدره؟

خدا می گه:

به اندازه ی یک دقیقه!

باز از خدا می پرسه:

خدایا ۱۰۰۰۰۰۰۰ دلار برات چقدره؟

خدا می گه:

به اندازه ی یک ریال!

می گه:

پس خدا یک ریال به من بده!

خدا می گه:

باشه فقط یک دقیقه صبر کن!

علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟

دانیال: خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن.

علی:آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم.

وای که چه موهای لختی داره پارمیدا.

آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط

عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا

چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم

از توی بغلم تکون …

دانیال: ببین ادامه نده. پارمیدا اسم زنمه! اسم دخترم معصومه ست!

منبع:p30data.com

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:«نصف قلمرو
پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند تمام آدم های دانا دور
هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد اما هیچ  یک ندانست تنها
یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند اگر
یک آدم خوشبخت را پیدا کنید اپیراهنش را بردارید و تن شاه کنید شاه معالجه می شود

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت
فرستاد.

آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند
آدم خوشبختی پیدا کنند

حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد آن که
ثروت داشت، بیمار بود آن که ثروت داشت، بیمار بود آن که سالم بود در فقر دست و پا
می زد،

یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت یا
اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودندخلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت
کند

آخرهای یک شب،

پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید

شکر خدا که کارم را تمام کرده ام

سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و
بخوابم چه چیز دیگری می توانم بخواهم

پسر شاه
خوشحال شد

و دستور
داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند

پیک ها برای بیرون آوردن
پیراهن مرد توی کلبه رفتند،

اما مرد
خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت

 

زنی رو به خدا کرد و گفت: چرا باید دیه ما نصف مردها باشد؟

خداوند مهربانانه فرمود: بنده ی من!

اگر با کشتن، تو را از شوهرت بستانند،

به او بیست میلیون می رسد،

ولی اگر او را بکشند تو صاحب چهل میلیون می شوی

زن خندید و گفت: خدایا حکمتت را شکر!

يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه:

امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه…!

بعد يه صندلي مياره و ميذاره جلوي کلاس و به دانشجوها ميگه:با توجه به مطالبي که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلي وجود نداره؟!

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روي برگه…

بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد…

روزي که نمره ها اعلام شده بود، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود !

اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود:

.

کدوم صندلي ؟

منبع : طنز ایرانیان

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.

همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.

او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه … همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.

سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!

زنی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي زن ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش

زن نفس راحتي كشيد و با تعجب دور و برش را نگاه كرد اما كسي را نديد. به هر حال نجات پيدا كرده بود. 

به راهش ادامه داد.

به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست زن ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.

بازهم نجات پيدا كرده بود.

زن پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . زن فكري كرد و گفت :

– اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد …..یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …..آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش …..همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه …..قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن …..اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟جوون گفت اّره ….. سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ….. سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ….. شیکم گشنه سَنگم مُخُوره …..جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ….. اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!جوونه رنگش عوض شد ….. یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …..پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟جوون گفت: چراپیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه …..بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

زاهدی گوید:

جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار
من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا
میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!دوم مستی دیدم که …افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟سوم
کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این
روشنایی کجا رفت؟چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن . گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

سلام دوستان این رو از وبلاگ یک بنده ی خدایی کپی کردم میگه واقعی و برای دوستش اتفاق افتاده …

حتما بخونیدش باهاله …

بادها رفتندو ما هم میرویم از یادها…….شهریور ١٣٨١ بود
که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت
غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون
برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق
دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به
خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه
نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من …بالاخره
بعد از چند سال از آخر ٢١ شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه
آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول
بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش
دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش
. اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از
روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود .
رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم
این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟

قرآن.- از کجای قرآن؟- انا فتحنا….نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.نادر گفت: چر ا نمی گیری؟گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.نادر گفت: به او بگو نادر داده است.پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده
شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او
ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز
به چشم نمی‌آمد.سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ….

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از
جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،
بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا
چگونه توانستی با من چنین کنی؟»صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد
مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب
را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !….

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟پسر پاسخ داد: فکر می کنم !پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ پسر
کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن
ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را
دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا
یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده
بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو،
پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو
بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده
تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه
کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

ما
تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌ آقا
شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و
کوسه نشون می داد، حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این
بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی‌ می‌بنده. ما فکر می‌کنیم که منظور
علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم کوسه هم پینوکیو
که دروغ می گفت.فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند،
پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان
دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله
مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند
تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند وگذاشتند
شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفهمیدیم چطور دردشان
نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌
می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه
خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت
کسی‌ سر ما را نبرد.ما نتیجه می گیریم : که خیلی‌ خوب شد که ما در
ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند
استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های
آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در
ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود. از دور مواظبش بود… پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد. دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، …

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد. و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…نتیجه
اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب
نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو
یاد کسی بمونید وقتی لازمه .

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما
به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی
می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک
به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی
دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟
چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

قدرت انديشه

 

* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا
زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار
خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در
زندان بود .

 

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 

“پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال
نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، 
چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي
پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که
اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

 

پسرش كه دنیا آمد؛‌ تپل و مپل بود عینهو
یك پهلوان.‌.. یك رستم درست و حسابی.‌  از روزی كه دنیا آمد وقتی پدر دستش
را نوازش كرد؛ انگشتان كوچولویش را دور انگشت اشاره پدر گــره كرد. پدر ذوق
زده به همه نشان داد:‌  ببینید میشه روش حساب كرد از حالا دستمو محكم
گرفته!‌ مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی كه برای
زایمان زنش؛‌ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش
می‌كردند.‌ بچه در آغوش زنش بود؛‌ به هم عمیق نگاه كردند و هر دو بالای سر
نوزاد را بوسیدند…!

 

بچه ها كه بزرگ می‌شوند یادمان می‌رود چه
عادتهایی دارند؛‌ اما بعضی از عادتهای آنها باقی می‌ماند؛ همیشه عادت كرده
بود انگشت پدر را محكم بگیرد..تازه كه می‌خواستند راهش بیندازند پدر
انگشتان اشاره اش را به سمت او می‌گرفت و او با دستان كوچك و تپلش انگشتش
را می‌گرفت؛‌ بالاخره همینجوری راه افتاد. پدر می‌گفت:‌ دیدی گفتم میشه روش
حساب كرد دستمو محكم می‌گیره..

 

زنش از اداره آمده بود و داشت برای شام
آشپزی می‌كرد؛‌ لبخندی زد و به هردو نگاه كرد. پدر گفت ای جانم!‌ خسته شدم
بگذار دراز بكشم؛‌ آهان حالا چاقالو بیا روی شكمم…و اول یك پایش را خم
می‌كرد بعد آن یكی پا را خیلی با احتیاط  صاف دراز میكرد و می‌نشست و بعد
دراز می‌كشید و بچه را میگذاشت روی شكمش و بازی می‌كردند…

 

 

در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق
بستري بودند . يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي
تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر
مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آن
ها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازي
يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند .

 

هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار
پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد ، براي هم
اتاقيش توصيف مي كرد .بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي
دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت .

 

مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به
آن باز مي شد مي گفت . اين پارك درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قو ها در
درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند .
درختان كهن منظره زيبايي به آن جا بخشيده بودند و تصويري زيبا از شهر در
افق دور دست ديده مي شد. مرد ديگر كه نمي توانست آن ها را ببيند چشمانش را
مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد.

 

روز ها و هفته ها سپري شد .

 

يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن
آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با
كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان
بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .

 

مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار
پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از
راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد .

 

آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را
به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد .
حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند .

 

هنگامي كه از پنجره به بيرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد

 

مرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟

 

پرستار پاسخ داد : شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي نمي توانست اين ديوار را ببيند .

 

منبع:forum.persiantools.com


بسیار شیكتر و به روز تر از آن بود كه به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟ درست حسابی جانباز….

 

اما مگه باور میكردی؛ شیك و خوش قیافه و با اطلاعات؛ دكترا داشت و استاد بود نگاهش كه میكردی فكر میكردی همین الان میخوان باهاش مصاحبه مطبوعاتی كنند پیرامون موضوع: چگونه این همه سلامت هستید؟

و اولین سئوال این خواهد بود: راز سلامتی و شادابی شما چیست؟

غافل از اینكه تصور كنی كه جواب این باشه: من چند تركش در نخاعم دارم؛ شیمیائی شدم و سرطان خون دارم؛ و در ضمن یك تركش هم در لگنم……اگر اولین بار كه اینها را شنیدم شوكه نشدم؛ تنها دلیل این بود كه قبلا دورادور پرسیده بودم ایشان كی هستند؟

و جواب شنیده بودم: ایشان رئیس فلان امور هستند و استادند و درضمن جانباز و مجروح جنگی…

 

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و
میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون
عکسی همه جا همراهم بود .

 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

ir=”rtl” lang=”fa-IR” prefix=”og: http://ogp.me/ns#”>

با سایت اس ام اس همراه باشید و تفاوت را در کیفیت پیام ها و اس ام اس ها احساس کنید

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست ، پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید : یک بستنی میوه ای چند است ؟ پیشخدمت پاسخ داد : 50 سنت. پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد و بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است ؟ در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : 35 سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفا یک بستنی ساده.
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت ؛ وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت …

یک داستان زیبا و خیلی کوتاه

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم ، هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده …
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هروقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم ! بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را میداند ؛ اسم این موجود “اطلاعات لطفاً” بود و به همه سوالها پاسخ می داد … ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد !
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیرزمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم ، دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد ! انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه میرفتم تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم …

داستان زیبای آرزوی غم انگیز
آبجی کوچیکه گفت : زودی یه آرزو کن ، زودی یه آرزو کن !!!
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد …
آبجی کوچیکه گفت : چپ یا راست ؟ چپ یا راست ؟
آبجی بزرگه گفت : م م م راست …
آبجی کوچیکه گفت : درسته ، درسته ، آرزوت برآورده میشه ، هورا … بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت !
آبجی بزرگه گفت : تو که از زیر چشم چپ ورداشتی ؟!؟!
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره … دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت و گفت : دیدی ؟ آرزوت میخواد برآورده شه ، دیدی ؟ حالا چی آرزو کردی ؟؟؟
آبجی بزرگه گفت : آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه …
بغض عجیبی روی صورت هر سه تاشون نشست ؛ آبجی کوچیکه ، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی !

داستان تقدیر خداوند
آرتور اِش “Artur esh” ستاره سیاهپوست تنیس جهان که قهرمانی در مسابقات جایزه بزرگ ویمبلدون را در کارنامه درخشان ورزشی اش دارد در سال 1983 مصادف با 1362 به سبب خون آلوده ای که هنگام عمل جراحی قلب به وی تزریق کرده بودند با بیماری HIV درگذشت. هنگامی که مشخص شد او به بیماری HIV مبتلا گشته صدها هزار نامه از هوادارانش در سراسر دنیا برای همدردی و حمایت برایش ارسال شد.
در یکی از نامه ها با طعنه از وی پرسیده شده بود که : چرا خدا تو را برای گرفتار شدن به این بیماری ناعلاج انتخاب کرده است ؟
آرتور بسیار در این باره اندیشید ، سپس چنین جوابی داد : “دوست مهربانم در سراسر این گیتی پهناور حدود 50 میلیون کودک شروع به بازی تنیس می کنند ، 5 میلیون نفر بازی کردن تنیس را یاد می گیرند ، 500 هزار نفر تنیس باز حرفه ای می شوند ، 50 هزار نفر در مسابقات تنیس در سطوح مختلف بازی می کنند ، 5000 نفر در مسابقات حرفه ای شرکت می کنند ، 500 نفر در مسابقات مقدماتی گرند اسلم “Grand slem” شرکت می کنند ، 50 نفر به مسابقه ویمبلدون راه می یابند ، 4 نفر به نیمه نهایی و 2 نفر به مسابقه نهایی می رسند و سر انجام یک نفر پیروز می شود. وقتی من برنده تنیس ویمبلدون شدم ، هرگز از خدا نپرسیدم که : چرا من ؟ و امروز که در بستر بیماری افتاده ام و درد سراپای وجودم را گرفته نیز نباید از خدا بپرسم : چرا من ؟

داستان بهترین جنگجو
جنگجویی از استادش پرسید : بهترین شمشیر زن کیست ؟
استادش پاسخ داد : به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.
شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم ؟ سنگ پاسخ نمی دهد !!!
استاد گفت خوب با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد : این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند و اگر با دست هایم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست ؟
استاد پاسخ داد : بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند ، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد نشان می دهد که هیچکس نمی تواند بر او غلبه کند.

© 1393 اس ام اس خور

درس آموزگار به شاگردانش

معلم
یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها
گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی
که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در
کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها
گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها
به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی
های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار
سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم
از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید
چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و
سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه
معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه
وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می
دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند
و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب
زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی
بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در
خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این
حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی
و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!یک داستان زیبا و خیلی کوتاه


گفتند:…

آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز
هنگام گرفتاری به کار آید.
گفت:آری جزئ
نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای
گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری
بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا
ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی
داشت.

گویند
روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن
بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست
دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و
من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی
می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

داستانی از زندگی چرچیل

چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو
من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند.
وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم
نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار
داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک
بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه
میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!

پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی
دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای
قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و
گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو
چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!

چه کسانی مانع پیشرفت شما هستند؟

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!  شما را به شرکت
در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت
می کنیم!

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات
کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم  بالا رفت. همه پیش خود فکر
می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب
شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به
درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد،
تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:(تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز
خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما
تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر
گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید)
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود
کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول
زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از
دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است

فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟  دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.  وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم…می‌گویند :زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛  سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.   زیرا “حس زیبا دیدن” همان عشق است … 

ردپا

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا
قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان
صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق
داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید
که …

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در
این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را
ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با
من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت
رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج
داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت
نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را
میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.

عاقبت زن نق نقو!

مرد کشاورزی یک زن نق نقو
داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش
مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش
برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به
خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم،
کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر
وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می
داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد
عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به
نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را
پرسید.

کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر
خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می
کردم.»کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»

کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»

آهنگری
با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از
دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست
داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می
دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت
دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ،
مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار!

تعداد کل صفحات : 15 ::     
1  
2  
3  
4  
5  
6  
7  
…  


هدایــت بـه بــآلآ

کُـدهــآیِ مــوسِ مهســآیـے

یک داستان زیبا و خیلی کوتاه

 

9 حکایت جالب و خواندنی در اینجا

 

1. حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.

 

 

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

 

بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.

 

 دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

 

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.

 

 

 

 

حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»

 

 

 

 

چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.

 

 

 

 

 حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»یک داستان زیبا و خیلی کوتاه

 

 

 

داستان و حکایت پندآموز

ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟

فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!

 

 

 

 

حکایت پند آموز عبرت

« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»

 

 

 

 داستان و حکایت پند آموز

نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.

حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.

 

 

 

 حکایت پند آموز زن کامل

ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد:  فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.

پس چرا با او ازدواج نکردی؟  آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!

 

منابع:

al-falah.ir

daneshnameh.roshd.ir

یک داستان زیبا و خیلی کوتاه
یک داستان زیبا و خیلی کوتاه
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *