درمهارت نوشتاری
داستان و معانی ضرب المثل با یک گل بهار نمیشود
در این پست با معنی و مفهوم، مثال و داستان برای مَثَل قدیمی و پرکاربرد ” با یک گل بهار نمی شود ” در زبان فارسی آشنا می شوید با دانشچی همراه باشید.
۱- برای تحقق هدف باید تمام مقدمات آن را فراهم کرد و یکی کافی نیست.نقاشی ضرب المثل با یک گل بهار نمی شود
۲- با یک آدم خوب همه دنیا درست نمیشود.
۳- انجام هر کاری تنها شاید اینکه یک نفر کارش را درست و خوب انجام بده، کافی نباشه. نیاز هست تا همه ما، هر یک بنا به سهم و نقشی که داره، بهترین عملکردش را داشته باشه و آنچه را که باید انجام بدهد.
۴- با یک گل بهار نمیشه و لازمه همه برای بهترشدن همدیگر و خودمون تلاش کنیم.
۵- با دیدن جزء و یک نشانه مثبت نمیتوان نتیجه گیری کاملا امیدوارانه و کلی کرد.
۶- برای این ضرب المثل می توان تصور کرد که تنها با وجود یک گل نمی توان به آمدن فصل بهار دلخوش بود و فصل بهار با وجود انبوهی از گل ها معنی خواهد داشت نه تنها یک گل.
۷- تقریبا معادل این ضرب المثل مثل «یک دست صدا ندارد» است.
❍ مثلا در شهری یک فرد باعث ناراحتی ما می شود ولی قضاوت ما نباید این باشد که همه افراد این شهر افراد بدی هستند.
❍ مثلا یک پزشک در مورد یک بیماری تشخیص اشتباه بدهد، ما نباید بگوییم که همه پزشکان بی سواد هستند.
❍ مثلا یک مغازه دار اگر چیزی را گران بدهد نباید این طور قضاوت شود که همه مغازه دارها بی انصاف هستند.
جوانی بیفکر تمام میراثی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند. جوانک روزی پرستویی را که پیش از فصل بهار از راه رسیده بود، دید و تصوّر کرد هوا رو به گرمی است و دیگر نیازی به بالاپوش ندارد. آنگاه جوانک بالاپوشش را نیز همانند وسایل دیگرش فروخت. امّا طولی نکشید که هوای زمستانی با یخبندانی سخت دوباره خودنمایی کرد.
یک روز که جوانک بهجایی میرفت چشمش به پرستویی افتاد که از سرما یخ زده بود و به او گفت: «پرندهی بیچاره، هم خودت را به خاک سیاه نشاندی و هم مرا.»
انتخاب زمان اشتباه، همیشه خطرناک است./ منبع داستان راسخون
برچسب زده شده با :با یک گل بهار نمیشود داستان کوتاه با یک گل بهار نمی شود ضرب المثل فارسی پنجم ابتدایی مثال برای با یک گل بهار نمی شود معنی با یک گل بهار نمی شود
ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *
دیدگاه
نام *
ایمیل *
−
یک
=
6
.hide-if-no-js {
display: none !important;
}
مثل همیشه، یکی بود، یکی نبود. گوشهی یک جنگل، درخت کاجی بود.
روی تنهی کلفت کاج، سوراخ کوچکی بود. توی این سوراخ تنگ و تاریک، ننه کفشدوزک با دختر یکی یک دانهاش خال خالی زندگی میکرد.
ننه کفشدوزک با پوست سرخ سنجد، کفشهای کوچک و بزرگ میدوخت. او از صبح تا شب، سرش گرم کار بود. ولی خال خالی، از صبح تا شب پشت پنجرهی خانه مینشست و بیرون را نگاه میکرد. جنگل پر از برف را میدید و آه میکشید و غصه میخورد. خال خالی دلش میخواست از خانه بیرون برود، بازی کند، سر به سرشتههای سبز و سیاه بگذارد، دنبال شاپرکهای بال رنگی بدود، اما… توی آن برف و بوران مگر میشد از خانه بیرون رفت؟ نه که نمیشد!
برای همین بود که خال خالی غصه میخورد و آه میکشید.
یک روز، دیگر خال خالی خیلی دلش گرفت. طاقتش تمام شد. پیش مادرش رفت و گفت: «ننه جان، بس است دیگر! چهقدر کفشمیدوزی؟ حوصلهام سر رفت. بلند شو کار دیگری بکنیم.»نقاشی ضرب المثل با یک گل بهار نمی شود
ننه کفشدوزک گفت: «آخه ننه جان، من اگر کفش ندوزم که اسمم را کفشدوزک نمیگذارند.
تو هم غصه نخور. همین روزها بهار میآید، هوا خوب میشود و تو میروی به بازی و تماشا.»
خال خالی خوشحال شد و گفت: «ننه جان، کی بهار میآید؟»
ننه کفشدوزک گفت: «وقتی که برفها قطره قطره آب شود.»
چند روز گذشت. یک روز خال خالی مثل همیشه پشت پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد خورشید خانم سرش را از لای ابرها بیرون آورده بود و او را تماشا میکرد. یک دفعه خال خالی صدای- چیک چیک شنید. بعد هم چند قطره آب روی سرش ریخت.
بالای سرش را نگاه کرد، دید که برف بالای پنجره دارد آب میشود.
خال خالی با خوشحالی مشتش را از قطرههای آب پر کرد. بعد دوید پیش مادرش رفت و داد کشید: «آی ننه جان! های ننه جان! تماشا کن! برفها دارد آب میشود. بهار آمده، بهار آمده!» ننه کفشدوزک نگاهی به مشت پر از آبخال خالی کرد و گفت: «به، ننه جان، با یک قطره آب که بهار نمیشود! صبر کن. صبر کن تا درختها هم جوانه بزنند. آن وقت بهار میآید.»
از آن روز به بعد، کار خال خالی این بود که روی شاخهی درختها، دنبال جوانه بگردد.
بالاخره یک روز، روی شاخهای یک جوانه دید. از خوشحالی داد و فریاد راه انداخت. به سراغ ننهاش رفت و گفت: «آی ننه جان! های ننه جان! درخت، جوانه زده. بهار آمده، بهار آمده!»
اما ننه کفشدوزک گفت: «نه ننه جان، با یک جوانه که بهار نمیشود! صبر کن. صبر کن تا گلها هم باز شوند.»
کنار جوی آب، ساقهی سبز گلی سرش را از لای برفها بیرون آورده بود.
وقتی ننه کفشدوزک حرف گل را زد، خال خالی یاد آن ساقهی سبز افتاد. سرش را از پنجره بیرون آورد و داد کشید: «آهای ساقهی سبز! پس کی گل میدهی؟»
چند روز بعد، وقتی خال خالی پنجره را باز کرد بوی عطر آمد. بعد هم گل شقایق را دید که روی ساقهی سبز شکفته بود.
اما ننه کفشدوزک باز هم سری تکان داد و گفت: نه ننه جان، با یک گل که بهار نمیشود! باز هم باید صبر کنی، بالاخره بهار میآید.»
خال خالی با غصه گفت: «باشه، باشه، صبر میکنم.» و شروع کرد به صبر کردن.
یک هفته گذشت. خال خالی دید که برفها قطره قطره آب میشوند. اما به خودش گفت: نه، هنوز بهار نیامده، باید صبر کنم.» دو هفته گذشت. خال خالی دید که روی شاخهی درختها پر از جوانه شده. اما به خودش گفت: «نه، هنوز بهار نیامده. باید صبر کنم.»
مدتی دیگر هم گذشت. کنار رودخانه پر از گل شقایق شد.
تمام برفها آب شد. تمام برگها سبز شد و عطر گلها و شکوفهها همه جا را پر کرد.
اما خال خالی هنوز انتظار میکشید که بهار از راه برسد.
سوسن طاقدیس
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
آقا گلی و لاله
سوسمار مهربان
سالار و گیاهان دارویی
مهربانی و دوستی
هزار مایل دور از زمین
نامه ای برای خدا
سیاره عجیب غریب سرد و تاریک
بچه گوزن اخمو
خرگوشی که میخواست عجیب باشد
موش می خوری یا آبگوشت؟!
با یک گل بهار نمیشه ” ضرب المثلی است که در مورد قضاوت های ناصحیحی است که بعضی مواقع انجام می دهیم .
با یک گل بهار نمیشه ” ضرب المثلی است که در مورد قضاوت های ناصحیحی است که بعضی مواقع انجام می دهیم . مثلا در شهری یک فرد باعث ناراحتی ما می شود ولی قضاوت ما نباید این باشد که همه افراد این شهر افراد بدی هستند . یا مثلا یک پزشک در مورد یک بیماری تشخیص اشتباه بدهد ، ما نباید بگوییم که همه پزشکان بی سواد هستند. یا مثلا یک مغازه دار اگر چیزی را گران بدهد نباید این طور قضاوت شود که همه مغازه دارها بی انصاف هستند و…
شما می توانید از کد زیر برای نمایش مستقیم ویدئو در وبلاگ و یا وب سایت خود استفاده نمایید:نقاشی ضرب المثل با یک گل بهار نمی شود
ثبتنام شما به منزله پذیرش تمامی قوانین و خط مشی شبکهما میباشد.
شما می توانید از کد زیر برای نمایش مستقیم ویدئو در وبلاگ و یا وب سایت خود استفاده نمایید:
تهران – میرداماد، جنب برج اسکان، پلاک ۳۶۹، طبقه سوم
تلفن های تماس : ۸۸۸۸۰۵۲۴ – ۸۸۸۷۰۲۶۱
جهت ارتباط با ما از فرم زیر بدین منظور استفاده نمائید.
ایمیل خود را وارد کنید تا آخرین مطالب به صورت خودکار برایتان ارسال شود:
مثل همیشه، یکی بود، یکی نبود.
در گوشهی جنگلی، یک درخت کاج بود. روی تنه کلفتِ کاج، سوراخ کوچکی بود. توی این سوراخ تنگ و تاریک، ننه کفش دوزک با دختر یکی یک دانهاش خالخالی زندگی میکرد.نقاشی ضرب المثل با یک گل بهار نمی شود
ننه کفش دوزک با پوست سرخِ سنجد، کفشهای کوچک و بزرگ میدوخت.
او از صبح تا شب سرش گرم کار بود. ولی خالخالی از صبح تا شب، پشت پنجره خانه مینشست و بیرون را نگاه میکرد. جنگل پر از برف را میدید و آه میکشید و غصّه میخورد. خالخالی دلش از خانه بیرون برود، بازی کند، سر به سر شَتِههایِ سبز و سیاه بگذارد، دنبال شاپرکهای بال رنگی بدود، اما… توی آن برف و بوران مگر میشد از خانه بیرون رفت؟ نه که نمیشد! برای همین بود که خالخالی غصه میخورد و آه میکشید.
یک روز، خالخالی دیگر خیلی دلش گرفت. طاقتش تمام شد. پیشِ مادرش رفت و گفت: «ننه جان، بس است دیگر! چقدر کفش میدوزی؟ حوصلهام سر رفت. بلند شو کارِ دیگری بکنیم.»
ننه کفشدوزک گفت: «آخه ننه جان، من اگه کفش ندوزم که اسمم را کفش دوزک نمیگذارند. تو هم غصّه نخور. همین روزها بهار میآید، هوا خوب میشود و تو میروی به بازی و تماشا.»
خالخالی خوشحال شد و گفت: «ننه جان، کی بهار میشود؟»
ننه کفشدوزک گفت: «وقتی که برفها قطره قطره آب شوند.»
چند روز بعد، وقتی خالخالی پنجره را باز کرد بویِ عطری شنید. بعد هم گل شقایق را دید که روی ساقهِ سبز شِکفته بود.
خالخالی خیلی خوشحال شد. او دیگر مطمئن بود که بهار آمده. دوید و رفت و ننهاش را آورد دَم پنجره. گل شقایق را به او نشان داد و گفت: «ببین ننه جان! گل هم باز شده. دیگر بهار آمده!»
اما ننه کفشدوزک باز هم سَری تکان داد و گفت: «نه، ننه جان با یک گل بهار نمیشود! باز هم باید صبر کنی، بالاخره بهار میآید.»
خالخالی با غصّه گفت: «باشه، باشه، صبر میکنم.» و باز هم صبر کرد.
یک هفته گذشت. خالخالی دید که برفها قطره قطره آب میشوند؛ اما به خودش گفت: «نه، هنوز بهار نیامده، باید صبر کنم.»
از آن روز به بعد، کار خالخالی این بود که روز شاخه درختها به دنبال جوانه بگردد.
بالاخره یک روز روی شاخهای جوانه دید. از خوشحال داد و فریاد راه انداخت. به سراغ ننهاش رفت و گفت: «آی ننه جان! درخت جوانه زده. بهار آمده، بهار آمده!»
اما ننه کفشدوزک گفت: «نه ننه جان. بایک جوانه که بهار نمیشود! صبر کن تا گلها هم باز شوند.»
کنارِ جویِ آب، ساقهِی سبز گلی سرش را از لای برفها بیرون آورده بود. وقتی ننه کفشدوزک حرفِ گل را زد خالخالی یادِ آن ساقه سبز افتاد. سرش را از پنجره بیرون آورد و داد کشید: «آقای ساقه سبز! پس کی گل میدهی؟»
چند روز گذشت. یک روز، خالخالی مثل همیشه پشت پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد. خورشید خانم سرش را از لایِ ابرها بیرون آورده بود و او را تماشا میکرد. یک دفعه خالخالی صدای چیک چیک شنید. بعد هم چند قطره آب روی سرش ریخت. بالای سرش را نگاه کرد، دید که برف بالای پنجره دارد آب میشود.
خالخالی با خوشحالی مشتش را از قطرههای آب پُر کرد. بعد، دوید و پیش مادرش رفت و داد کشید: «آی ننه جان! های ننه جان! تماشا کن! برفها دارند آب میشوند. بهار آمده، بهار آمده!»
ننه کفشدوزک نگاهی به مشت پُر از آب خالخالی کرد و گفت: «نه ننه جان، با یک قطره آب که بهار نمیشود! صبر کن. صبر کن تا درختها هم جوانه بزنند. آن وقت بهار میآید.»
دو هفته گذشت. خالخالی دید که روی شاخه درختها پُر از جوانه شده، اما به خودش گفت: «نه، هنوز بهار نیامده، باید صبر کنم.»
مدتی دیگر هم گذشت. کنار رودخانه پر از گل شقایق شد. تمام برفها آب شد. تمام برگها سبز شد و عطر گلها و شکوفهها همه جا را پر کرد.
بهار خیلی وقت بود که رسیده بود، اما خالخالی هنوز منتظر بود که بهار از راه برسد.
یک روز، ننه کفشدوزک چادرش را به سر کرد و به خالخالی گفت: «ننه جان، زود باش میرویم دیدن خاله قورباغه و بچههایش.»
خالخالی با تعجب گفت: «ولی تا بهار نرسد خاله قورباغه و بچههایش از خواب زمستانی بیدار نمی شوند.»
ننه کفشدوزک خندید و گفت: «خب، مگر نمی بینی که بهار رسیده، همه جا پر از گل و جوانه شده و برف ها آب شده است.»
خالخالی باورش نمیشد. پرسید: «راست میگویی؟حالا حتماً بهار رسیده است؟»
ننهاش گفت: «بله رسیده، زرود باش برویم گردش کنیم.»
خالخالی به راه افتاد.
آن بهار، به نظر خالخالی، زیباترین بهاری بود که تا آن موقع دیده بود. چون خیلی انتظارش را کشیده بود. خیلی…
کلیه حقوق این سایت متعلق به پایگاه اطلاع رسانی اصلاح می باشد. ذکر مطالب با ذکر منبع بلامانع است. © 2005-2018
0