قصه ها برای کودکان

دوره مقدماتی php
قصه ها برای کودکان
قصه ها برای کودکان

در جستجوي دايناسور

سياره ي سرد

لوكوموتيو

دوره مقدماتی php

دانه ي خوش شانس

مراقبت از سگ كوچولو

قصه ها برای کودکان

درخت آرزو

گرگي در لباس ميش

 قورباغه و گاو نر

تكاليف مدرسه ي پاتريك

گنج دزد دريائي

دو موش بد

 چهار خرگوش كوچولو

چوپان دروغگو

 چشمه سحرآميز

چه كسي كمك مي كند؟

باني خرگوشه و فيلم ترسناك

خرسي بنام وولستن كرافت

 اردک خوش شانس

راپونزل و موهاي جادويي

جوجه اردک زشت

گردش لاک پشت ها

سفيدبرفي _
فلش

قورباغه اي بنام … _
فلش با صدا

مرد ماهيگير و همسرش

مامانم كجاست ؟
_ تصويري

پرنده مهربان
_ تصويري

صداي عجيب  


شنل قرمزي  

قصه
پول  

مورچه
بي دقت 

سيندرلا 

يك
روز باراني 

گربه
ي تنها

شبي در باغ وحش

خرگوش
باهوش

دخترك
كبريت فروش 

دوچرخه
پير ـ بازيافت زباله 

كيميا
ـ نفت 

بزبزك
زنگوله پا 

هزارپا
غوله 

قصه ها برای کودکان

كي
از همه قويتره 

دو
دوست 

كفشدوزك
و دوستانش 

جوجه
كوچولو 

سه
قدم دورتر شد از مادر 

بره
آوازخوان 

بادبادك
بازي 

خر
و گاو 

فينگيلي
و جينگيلي 

بهترين
باباي دنيا 

سلام
يادتون نره 

سه
بچه خوك 

مهمانهاي
ناخوانده 

گربه
و روباه 

گرگ
و الاغ 

صلح
حيوانات 

سه
ماهي 

كلاغ
و روباه 

كدو
قلقله زن 

مسواك
موش موشك 

    
طراحي
صفحات توسط سايت
كودكان دات او آر جي  ،
هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد

رادیو قصه کودکانه

خاله سمینا

برای خرید کلیک کنید!

مجموعه بی نظیری از بهترین قصه کودکانه، قصه کودکانه صوتی، قصه صوتی کودکانه و قصه شب برای کودکان به صورت صوتی که برای سنین ۲ تا ۱۲ سال مناسب هستند را در این صفحه می‌توانید گوش دهید. در اینجا قصه های کودکانه صوتی بدون تقسیم بندی مشخصی قرار گرفته اند. برای مشاهده قصه ها با گروه سنی مشخص به بخش های مربوطه آن مراجعه کنید. ما در این سایت شما را به شنیدن بیش از ۱۰۰ داستان کودکانه صوتی، قصه شب صوتی و قصه صوتی برای کودکان دعوت می‌کنیم. هم چنین در انتهای صفحه مجموعه‌ای از داستان‌های صوتی سریال (پنی قشقرق، یه قل دوقل و …) قرار گرفته است.

 تمام صداهایی که جایی، قصه‌ای را برایمان گفتند در گوشمان طنین انداز است. از صدای مادربزرگ، شخصیت‌های شهرقصه، نقالی‌خوانی‌های شاهنامه در کافه‌ها و ده‌ها صدای دیگر که خاطرات شخصی ما را می‌سازند. برای همین است که می‌گوییم: قصه‌ها برای بچه‌ها قصه نمی‌مانند. قصه کودکانه با بچه‌ها بزرگ می‌شوند. قصه‌ها درون بچه‌ها حک می‌شوند، خاطره می‌مانند. قصه کودکانه صوتی به این دلیل که فضای خیال‌پردازی را برای کودکان ایجاد می‌کند و در واقع به او در یک خط داستانی مشخص، امکان خیال‌پردازی و تصویرگری ذهنی را می‌دهد، بر پرورش کودکان بسیار تاثیر گذار است. قصه‌های کودکانه صوتی همانطور که در مقالات قبلی نیز اشاره شد، پرورش قدرت تخیل و تحلیل، پرورش صحیح احساسات کودک در جریان داستان و رشد منطق کودک در کشمکش‌های داستانی، ایجاد روحیه چالش‌گری در کودک و موارد بسیار زیاد دیگری که در مقالات مختلف به آن اشاره شده است، از تاثیرات داستان‌های کودکانه، به خصوص قصه کودکانه صوتی است. در سیستم مدرن آموزشی جهان، تمرکز زیادی بر روی پرورش کودکان از طریق قصه‌های کودکانه صوتی شده است که این مهم، علی رغم اینکه ایران از پیشگامان این مساله در دوران جدید نیز بوده است، آنگونه که باید مورد حمایت قرار نگرفته است. رادیو قصه با هدف ارتقا سطح تربیتی کودکان در قالب قصه کودکانه صوتی ایرانی و سایر کشورها، سعی در نزدیک شدن به کودکانه‌ی کودکان و نشا روح اخلاقی، انسانی و ایجاد روحیه تلاش فردی برای حفظ کرامت انسانی در کره خاکی دارد.قصه ها برای کودکان

گروه رادیو قصه با ارائه قصه شب و قصه روز، سعی در بهتر شدن محصولات دارد و لحظه به لحظه برای نزدیک‌تر شدن به اهداف ذکر شده تلاش خواهد کرد. در این مسیر همراه این گروه باشید. داستان‌های زیر از مجموعه کتاب‌های انتشارات قدیانی است. برای خرید مجموعه کتاب‌های نارنجی نوشته فریبا کلهر می‌توانید از فروشگاه آنلاین آن اقدام به خرید نمایید. ما به شما پیشنهاد می‌کنیم حتما کتاب‌ها را تهیه کنید و آن‌ها را در اختیار کودکان خود قرار دهید.

 در حال حاضر گروه هایی هستند که به صورت متمرکز بر روی مسایل مرتبط با کودک تمرکز کرده اند اما جای خالی تربیت کودک از طریق قصه کودکانه صوتی به جد مشخص است. در داستان‌هایی که در ادامه گوش خواهید کرد، بااستفاده از روش‌های جدید روانشناسی کودک با کمک قصه کودکانه صوتی توسط خاله سمینای عزیز، سعی در پرورش استعدادهای کودکان شما داریم. فراموش نکنید: قصه‌ها برای بچه‌ها قصه نمی مانند. قصه‌ها با بچه‌ها بزرگ می‌شوند. قصه‌ها درون بچه‌ها حک می‌شوند، خاطره می‌مانند.

کامل ترین مرجع قصه کودکانه صوتی و داستان صوتی کودکانه شب از سن ۲ تا ۱۲ سال در اختیار شماست، در صورت علاقمندی به یک قصه صوتی لطفا بازخورد خود را نیز از آن داستان برای ما بنویسید تا خانواده های دیگر نیز بتوانند از آن داستان ها استفاده کنند. حالا اگر به دنبال داستان و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات سری داستان کوتاه کودکانه، کتاب قصه برای کودکان دبستانی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

داستان های صوتی در این صفحه بدون دسته بندی آورده شده اند اما اگر شما به دنبال داستان صوتی با محوریت خاصی مثل مسائل محیط زیستی یا تربیتی هستید می توانید از گزینه فیلتر استفاده کنید یا بر روی برچسب هر داستان صوتی کلیک کنید.

اگر به دنبال داستان های کودکانه برای فرزند پیش دبستانی یا دبستانی خود هستید. می توانید در این صفحه آن ها را پیدا کنید.

دختری بود به نام عسل که با دوستش سحر هر روز صبح به مدرسه می رفت.

اما بعد از مدتی سحر مریض شد و در بیمارستان بستری شد. بعد از اینکه سحر از بیمارستان به خانه آمد، عسل به دیدنش رفت و قرار شد در درس ها به دوستش کمک کند. این برنامه در شب شهادت امام سجاد علیه السلام پخش شده است.قصه ها برای کودکان

داستان”دوستی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

دختری بود به نام عسل که با دوستش سحر هر روز صبح به مدرسه می رفت.

اما بعد از مدتی سحر مریض شد و در بیمارستان بستری شد. بعد از اینکه سحر از بیمارستان به خانه آمد، عسل به دیدنش رفت و قرار شد در درس ها به دوستش کمک کند. این…

توی یک جنگل بزرگ و سر سبز رودخونه زیبا و آرامی بود که از بین گل ها و درخت ها می گذشت.

یک روز سنگ بزرگی جلوی مسیر آب را گرفته بود و همه حیوانات از این اتفاق ناراحت بودند. بنابراین جلسه ایی گذاشتند تا مشکل را حل کنند. اول ماهی ها تصمیم گرفتند سنگ را جابجا کنند و بعد از ماهی ها، لاکپشت ها و قوباغه ها و … اقدام کردند. اما سنگ تکان نخورد که نخورد.

داستان”همکاری” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یک جنگل بزرگ و سر سبز رودخونه زیبا و آرامی بود که از بین گل ها و درخت ها می گذشت.

یک روز سنگ بزرگی جلوی مسیر آب را گرفته بود و همه حیوانات از این اتفاق ناراحت بودند. بنابراین جلسه ایی گذاشتند تا مشکل را حل کنند. اول…

دو برادر به نام های علی و محمد، با پدر و مادرشان در روستایی زندگی می کردند.

علی و محمد هر دو به پدرشان در گندم زار کمک می کردند. این دو برادر همیشه با هم بودند و به همه کمک می کردند. علی و محمد یک روز در گندم زار دو کبک را دیدند که درلانه خودشان چهار تخم کوچک داشتند.

داستان”برکت گندم زار” با اجرای خانم مریم نشیا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

دو برادر به نام های علی و محمد، با پدر و مادرشان در روستایی زندگی می کردند.

علی و محمد هر دو به پدرشان در گندم زار کمک می کردند. این دو برادر همیشه با هم بودند و به همه کمک می کردند. علی و محمد یک روز در گندم زار دو کبک…

اولین سالهای ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا بود. این دو بزرگوار دو تا پسر داشتند امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام.

پیامبر بزرگ اسلام با نوه هایشان خیلی بازی می کردند. یک روز پیامبر (ص) وقتی در حال نماز خواندن بودند امام حسین (ع) و امام حسن (ع) روی پشت پیامبر (ص) رفتند. پیامبر (ص) منتظر شدند تا نوه ها پایین بیاییند. این برنامه در شب رحلت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم پخش شده است.

داستان”مهربونی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

اولین سالهای ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا بود. این دو بزرگوار دو تا پسر داشتند امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام.

پیامبر بزرگ اسلام با نوه هایشان خیلی بازی می کردند. یک روز پیامبر (ص) وقتی در حال نماز خواندن…

برگی روی درختی خودش را محکم به شاخه چشبانده بود و هر چه دوست هاش به او می گفتند روی باد سوار شو و پایین بیا.

دوست های برگ سرخ که روی درخت افرا بودند همه به دست باد همه جا پخش شده بودند. اما فقط برگ سرخ روی شاخه محکم چسبیده بود ومی ترسید که روی باد سوار بشود. این برنامه در فصل پاییز پخش شده است.

داستان”برگ زرد و تنها” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

برگی روی درختی خودش را محکم به شاخه چشبانده بود و هر چه دوست هاش به او می گفتند روی باد سوار شو و پایین بیا.

دوست های برگ سرخ که روی درخت افرا بودند همه به دست باد همه جا پخش شده بودند. اما فقط برگ سرخ روی شاخه محکم…

احسان کوچولو پسر خوبی بود فقط یه عادت بدی داشت و اونم این بود که لج بازی می کرد.

احسان کوچولو هر چیزی که پدر و مادرش به او می گفتند لج می کرد و برعکسش را انجام می داد. احسان کوچولو یک بار که با مادرش لج بازی کرد توی اتاقش رفت و تصمیم گرفت که نقاشی بکشد. اما دفتر و جعبه مداد رنگی لج بازی کردند و باز نشدند.

داستان”تصمیم احسان کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

احسان کوچولو پسر خوبی بود فقط یه عادت بدی داشت و اونم این بود که لج بازی می کرد.

احسان کوچولو هر چیزی که پدر و مادرش به او می گفتند لج می کرد و برعکسش را انجام می داد. احسان کوچولو یک بار که با مادرش لج بازی کرد توی…

مرجان کوچولو قرار بود برای ناهار به خانه مادربزرگ برود و مادربزگ هم گفته بود که یک غذای خوشمزه برای او خواهد پخت. دل توی دل مریم نبود تا ببیند مادربزرگ چه غذایی برای او پخته است.قصه ها برای کودکان

غذای مادر بزرگ آبگوشت بود و مرجان آبگوشت دوست نداشت. اما رنگ خوش آبگوشت و بوی خوب غذا حسابی مرجان را سر شوق آورده بود و مادر بزرگ هم قصه ایی به نام آبگوشت برای مرجان کوچولو تعریف کرد. این برنامه در فصل زمستان تهیه و پخش شده است.

داستان”غذای مادربزرگ” با اجرای خانم مریم نشیبا درصدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

مرجان کوچولو قرار بود برای ناهار به خانه مادربزرگ برود و مادربزگ هم گفته بود که یک غذای خوشمزه برای او خواهد پخت. دل توی دل مریم نبود تا ببیند مادربزرگ چه غذایی برای او پخته است.

غذای مادر بزرگ آبگوشت بود و مرجان آبگوشت…

سعید پسر خوب و با ادبی بود، سعید با مادرش در کلبه ایی کوچک زندگی می کردند و فیل کوچکی داشت.

سعید برای فیلش زنگوله ایی تهیه کرده بود تا هیچ وقت گم نشود. اما فیل کوچولو زنگوله دوست نداشت چون هر وقت و هر جا می رفت همه متوجه می شدند و می فهمیدند که او آمده است.

داستان”فیل زنگوله دار” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

سعید پسر خوب و با ادبی بود، سعید با مادرش در کلبه ایی کوچک زندگی می کردند و فیل کوچکی داشت.

سعید برای فیلش زنگوله ایی تهیه کرده بود تا هیچ وقت گم نشود. اما فیل کوچولو زنگوله دوست نداشت چون هر وقت و هر جا می رفت همه…

بالای درختی بلند دو تا کبوتر با هم زندگی می کردند. اسم مادر ،کبوتر خانم بود و دخترش به اسم سپید پر بود.

یک روز کبوتر خانوم به دختر کوچولوش گفت من باید دنبال غذا برم و تو باید تنها توی لانه بمانی و مراقب خودت باشی و کار خطرناکی هم نکنی. سپیدپر کمی بالهایش ر اتمیز کرد و بعد سراغ نقاشی رفت و سعی کرد نقاشی کند. بعد به بیرون لانه نگاه کرد و مورچه ها را دید.

داستان”سپیدپر” با اجرای خانم مریم نشیبا د رصدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

بالای درختی بلند دو تا کبوتر با هم زندگی می کردند. اسم مادر ،کبوتر خانم بود و دخترش به اسم سپید پر بود.

یک روز کبوتر خانوم به دختر کوچولوش گفت من باید دنبال غذا برم و تو باید تنها توی لانه بمانی و مراقب خودت باشی و کار…

باغ زیبا و قشنگی بود که باغبان پیر و مهربانی داشت که خیلی به گل ها رسیدگی می کرد.

توی شاخه های درختان این باغ پرنده ها لانه کرده بودند. بین یکی ازشاخه ها گنجشک کوچولویی بود که روی یک تخم سفید و کوچولو نشسته بود. بعد از مدتی تخم شکست و یک جوجه زیبا بیرون آمد به نام جیک جیکی. جیک جیکی مهربان بود و گل ها را دوست داشت.

داستان”اشتباه جیک جیکی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

باغ زیبا و قشنگی بود که باغبان پیر و مهربانی داشت که خیلی به گل ها رسیدگی می کرد.

توی شاخه های درختان این باغ پرنده ها لانه کرده بودند. بین یکی ازشاخه ها گنجشک کوچولویی بود که روی یک تخم سفید و کوچولو نشسته بود. بعد از…

توی یک جنگل زیبا، حیوانات دور هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.

یک روز صبح که حیوانات دور برکه جمع شده بودند، حیوان جدیدی به جنگل آمد. این حیوان جدید لاک پشت بود. روز های بعد وقتی لاک پشت برای گردش رفت خاله خرگوشه و سنجاب کوچولو از او در مورد دریا و حیوانات دریا و بقیه چیزها سوال کردند

داستان”اشتباه خاله خرگوشه و سنجاب کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یک جنگل زیبا، حیوانات دور هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.

یک روز صبح که حیوانات دور برکه جمع شده بودند، حیوان جدیدی به جنگل آمد. این حیوان جدید لاک پشت بود. روز های بعد وقتی لاک پشت برای گردش رفت خاله خرگوشه و…

پرستو کوچولو داستان ما در دسته بزرگ پرستو ها زندگی می کرد. پرستو ها دو بار در سال مهاجرت می کنند.

مرتضی کوچولو برای پرستو ها توی ایوان، لانه درست کرده بود. پاییز از راه رسیده بود و هوا داشت کم کم سرد می شد و پرستو ها برای کوچ آماده می شدند. اما روزی که پرستو ها کوچ کردند یک پرستو کوچولو توی لانه ماند و مرتضی کوچولو از او نگهداری کرد.

داستان”مسافر کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

پرستو کوچولو داستان ما در دسته بزرگ پرستو ها زندگی می کرد. پرستو ها دو بار در سال مهاجرت می کنند.

مرتضی کوچولو برای پرستو ها توی ایوان، لانه درست کرده بود. پاییز از راه رسیده بود و هوا داشت کم کم سرد می شد و پرستو ها…

یه روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندکی میکردند. اونا همه جا باهم میرفتن و همیشه پیش هم بودن. روزا میرفتن از دشت های سرسبز علف میخوردن و از چشمه ی خنکی که داشتن آب میخوردن. بچه ها باهم میدویدن و بازی میکردن.

بین این اسب ها…

اسب سفید مهربونی بود که توی دشتی زندگی می کرد و به همه کمک می کرد.

روزی اسب توی راه پیر مردی خسته را دید که باری را حمل می کرد. اسب جلوی پیرمرد زانو زد و پیرمرد سوار شد و اسب او را به خانه اش رساند.

داستان”اسب سفید” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

اسب سفید مهربونی بود که توی دشتی زندگی می کرد و به همه کمک می کرد.

روزی اسب توی راه پیر مردی خسته را دید که باری را حمل می کرد. اسب جلوی پیرمرد زانو زد و پیرمرد سوار شد و اسب او را به خانه اش رساند.

داستان”اسب…

مادر بزرگ برای بهار قصه ایی می گفت به اسم بچه های آسمان.

مادر یزرگ از دو فرشته ای گفت که همه اسمشان را گذاشته بودند بچه های آسمان. گیس طلا و نقره نشان دو فرشته مهربان بودند که یکی فرشته شب و دیگری فرشته روز بودو این دوفرشته به همه جا سر می زدند و به همه کمک می کردند.

داستان”بچه های آسمون” بااجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

مادر بزرگ برای بهار قصه ایی می گفت به اسم بچه های آسمان.

مادر یزرگ از دو فرشته ای گفت که همه اسمشان را گذاشته بودند بچه های آسمان. گیس طلا و نقره نشان دو فرشته مهربان بودند که یکی فرشته شب و دیگری فرشته روز بودو این…

درخت سپیداری در کنار خیابانی زندگی می کرد. برگهای درخت سپیدار کم کم قرار بود که به خواب زمستانی بروند و برگ ها در حال تغییر رنگ بودند.

اما برگی بود که برگ آیینه نام داشت دلش نمی خواست رنگش زرد بشود و سوار بر باد روی زمین بیفتد. درخت سپیدار هر روز برگ های زیادی را از دست می داد. اما برگ آیینه قصد نداشت به بقیه دوستانش ملحق بشود.

داستان”برگ تنها” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

درخت سپیداری در کنار خیابانی زندگی می کرد. برگهای درخت سپیدار کم کم قرار بود که به خواب زمستانی بروند و برگ ها در حال تغییر رنگ بودند.

اما برگی بود که برگ آیینه نام داشت دلش نمی خواست رنگش زرد بشود و سوار بر باد روی…

پگاه دختر خوبی بود ولی یک عادت زشت داشت و آن هم این بود که دلش نمی خواست صبح ها صورتش را بشوید.

پگاه کوچولو یک روز صبح صدای چند بچه گربه را شنید و وقتی به زیر زمین رسید، دید چند بچه گربه کوچولو بدون مادرشان در حال بازی و ورجه ورجه کردن هستند. پگاه از پشت پنجره منتظر برگشت مادر بچه گربه ها شد اما خبری از مادربچه گربه ها نشد بنابراین پگاه با مادرش برای بچه گربه ها شیر بردند.

داستان”بچه گربه های تمیز” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

پگاه دختر خوبی بود ولی یک عادت زشت داشت و آن هم این بود که دلش نمی خواست صبح ها صورتش را بشوید.

پگاه کوچولو یک روز صبح صدای چند بچه گربه را شنید و وقتی به زیر زمین رسید، دید چند بچه گربه کوچولو بدون مادرشان در حال بازی…

بهار نزدیک شده بود، اما پرنده بهاری هنوز مژده آمدن بهار را به حیوانات جنگل نداده بود.

حیوانات جنگل نگران پرنده بهاری بودند و قصد داشتند به دنبال پرنده بروند. سنجاب و خرگوش و آهو و جوجه تیغی و لاکپشت کوچولو و … با هم به دنبال پرنده بهاری رفتند اما…

این برنامه در شب میلاد امام محمد باقر علیه السلام و فصل بهار پخش شده است.

داستان”پرنده بهاری” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

بهار نزدیک شده بود، اما پرنده بهاری هنوز مژده آمدن بهار را به حیوانات جنگل نداده بود.

حیوانات جنگل نگران پرنده بهاری بودند و قصد داشتند به دنبال پرنده بروند. سنجاب و خرگوش و آهو و جوجه تیغی و لاکپشت کوچولو و … با هم…

این داستان دو همسایه در درخت زاری هست که گنجشک پرنده ای توانا و کلاغ پرنده ای تبنل است.

این داستان دو همسایه در درخت زاری هست که گنجشک پرنده ای توانا و کلاغ پرنده ای تبنل است.

سلام بچه‌ها. شبتون بخیر. امشبم مثل شبای قبل قصه داریم. اسم قصه‌مون قمری و هیزم‌شکن فقیره.

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ‌کی نبود. یه هیزم‌شکنی بود بچه‌ها که با زن مهربونش توی یه خونه توی یه دهکده‌ای که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک زندگی می‌کردن. اونا خونشون خیلی کوچیک بود و زندگیشون خیلی سخت. برای اینکه هیزم‌شکن هر روز از صبح تا شب کار می‌کرد اما درآمد کافی برای اینکه گذران زندگی کنن به‌دست نمی‌آورد.

یه روز هیزم‌شکن تبر و تیرکمونشو برداشت و رفت جنگل. تا ظهر کار کرد و کار کرد. بعدش خسته و گرسنه شد. به خاطر همین روی تنۀ یه درخت نشست تا یه کمی خستگی در کنه که یهویی از بالای سرش یه صدایی شنید. سرشو بلند کرد. واااای اون بالا یه دسته قمری دید. اونا همینطوری لابه‌لای شاخۀ درختا پرواز می‌کردن. هیزم‌شکن با عجله تیرکمونشو برداشت تا یکی از اونا رو شکار کنه. یکی از قمریا که خیلی هم کوچولو بود یهویی داد زد: دست نگه دار هیزم‌شکن ما رو شکار نکن. قمریای دیگه وقتی که صدای اونو شنیدن فهمیدن که جونشون در خطره و پرواز کردن رفتن. اما قمری کوچیکه اومد پایین و روی پایین‌ترین شاخۀ درخت و رو کرد به هیزم‌شکن. بهش گفت: ببین هیزم‌شکن! گوش کن ببین من چی می‌گم. اگه قول بدی که قمریای دیگه رو شکار نکنی، اگه قول بدی که از این به بعد بذاری قمریای دیگه راحت و آسوده و بیان و لابه‌لای شاخۀ درختا پرواز کنن اون‌وقت هر آرزویی که بکنی من برآورده می‌کنم.

هیزم‌شکن وقتی حرفای قمری رو شنید خیلی تعجب کرد اما قول داد که باشه دیگه قمریا رو شکار نمی‌کنم. بعدم آرزو کرد که یه خونۀ قشنگ و بزرگ داشته باشه. وقتی هیزم‌شکن از جنگل برگشت با ناامیدی به خونه‌ش نگاه کرد چون فکر می‌کرد که قمریه بیخودی گفته. مگه می‌شه که بتونه آرزوی منو برآورده کنه؟

اما بچه‌ها می‌دونید چی دید؟ دید که زن مهربونش جلوی یه خونۀ بزرگ و قشنگ وایساده و داره براش دست تکون می‌ده. هیزم‌شکن و زن مهربونش خوشحال و خوشبخت توی اون خونۀ بزرگ و قشنگ زندگی می‌کردن. اما، اما مدتی که گذشت هیزم‌شکن دیگه راضی و شاد نبود چون دیگه دلش می‌خواست به جای این خونۀ بزرگ، یه قصر بزرگ داشته باشه با لباسای خیلی قشنگ و اسبای رنگ‌ووارنگ. به خاطر همین دوباره رفت جنگل. رفت و قمری رو صدا کرد و ازش خواست که آرزوشو برآورده کنه. قمری هم به حرفش گوش داد. برای همین هیزم‌شکن وقتی به خونه برگشت دید که به جای خونۀ خودش یه قصر خیلی باشکوه اونجاست. زن مهربونش هم با لباسای خیلی قشنگ پشت پنجره وایساده و داره براش دست تکون می‌ده.

از اون به بعد هیزم‌شکن فکر می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم روی زمینه. حالا دیگه هم ثروتمند بود هم اینکه دهقانای همسایه خیلی بهش احترام می‌ذاشتن.

اما بچه‌ها می‌دونید چی شد؟ دوباره یه مدت که گذشت هیزم‌شکن بازم راضی و شاد نبود. دوباره رفت جنگل و این بار از قمری خواست که اونو شاه سرزمین خودش کنه.

بچه‌ها هیزم‌شکن شاه شد. حالا دیگه همه ازش اطاعت می‌کردن. اما اون اصلا شاه عادلی نبود. از همۀ دهقانای فقیر پول خیلی زیادی می‌گرفت. اونا مجبور بودن که یه عالمه از درآمد خودشونو بدن به شاه چون‌که ازش می‌ترسیدن. حالا دیگه شاه خیلی خیلی ثروتمند شده بود اما هنوزم خوشحال و راضی نبود. چرا؟ به خاطر اینکه اون فقط شاه سرزمین خودش بود، دلش می‌خواست که تمام سرزمینای دور و اطرافش هم مال خودش بشه. اون دلش می‌خواست شاه شاهان بشه. به خاطر همینم از بین همۀ دهقانا قوی‌ترین مرد رو انتخاب کرد و با اون یه سپاه خیلی بزرگ درست کرد. بعدشم شروع کرد حمله کردن به کشورای همسایه. اما سربازای کشورای همسایه با تیر و توپ از سرزمینشون دفاع کردن. سربازای شاه که همون دهقانا بودن از ترس فرار کردن و اومدن تو مزرعه‌هاشون قایم شدن.

شاه که خیلی عصبانی بود از بلندترین برج قصر خودش رفت بالا و قمری رو صدا کرد. بهش گفت: زود باش قمری، زود باش آخرین آرزوی منو برآورده کن. یه سپاه قوی به من بده که بتونم همۀ شاهان رو شکست بدم و بشم شاه شاهان. قمری گفت: نه، من دیگه آرزوی تو رو برآورده نمی‌کنم. تا حالا هر چی که خواستی به‌دست آوردی اما نتونستی تو صلح و شادی باهاشون زندگی کنی. می‌دونم که اگه شاه شاهان هم بشی بازم راضی نمی‌شی.

شاه که از عصبانیت سرخ شده بود و به خودش می‌پیچید دستور داد که با توپ به قمری حمله کنن.

بچه‌ها توپه غرید و غرید و غرید اما به‌جای اینکه بخوره به قمری، خورد به یکی از برجای قصر. قصر آتیش گرفت. شعله‌های آتیش بود که از پنجره‌ها و در و دیوار قصر میومدن بیرون. بعد یه مدت قصر سوخت و خراب شد. تمام ثروت شاه هم با قصرش رفت. این بود که از این به بعد هیزم‌شکن با آرزوی شاه شاهان شدنش موند و یه تبر و یه کلبۀ کوچیک و زن مهربونش.

بچه‌ها قصۀ ما به سر رسید. حالا چشماتونو ببندید که می‌خوام براتون لالایی بخونم.

عروسک جون عروسک جون

دیگه شب شد لالا

به قربون دو چشمونت

 لالا کن لالا

دلم می‌خوا که تو خواب ناز بری نازنین

شب چراغون خدا رو تو آسمون ببینی

عروسک جون عروسک جون

دیگه شب شد لالا

به قربون دو چشمونت

لالا کن لالا

شب بخیر.

سلام بچه‌ها. شبتون بخیر. امشبم مثل شبای قبل قصه داریم. اسم قصه‌مون قمری و هیزم‌شکن فقیره.

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ‌کی نبود. یه هیزم‌شکنی بود بچه‌ها که با زن مهربونش توی یه خونه توی یه دهکده‌ای که نه خیلی دور…

در روستای قشنگی دختری به نام نرگس با خانواده اش زندگی می کرد.

یک روز پدر نرگس کوچولو،یک بره کوچولو برای او آورد. بره کوچولو پشم های سفید قشنگی داشت به همین خاطر نرگس کوچولو اسم بره اش را برفی گذاشت. چند روز بعد پدر پشم های برفی را چید و نرگس با دیدن بره اش شروع به گریه کرد.

داستان”بره سفید” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

در روستای قشنگی دختری به نام نرگس با خانواده اش زندگی می کرد.

یک روز پدر نرگس کوچولو،یک بره کوچولو برای او آورد. بره کوچولو پشم های سفید قشنگی داشت به همین خاطر نرگس کوچولو اسم بره اش را برفی گذاشت. چند روز بعد پدر پشم…

کبوتری بود که چهار جوجه داشت سه تا جوجه با طوق قهوه ای و و یک جوجه عجیب و غریب.

سه جوجه طوق قهوه ایی داشتند و جوجه آخر گردنش سفید و بدون طوق بود. همه جوجه ها برای گردش و تفریح و بازی می رفتند و فقط جوجه آخری توی لانه می ماند.

داستان”اشتباه جوجه کبوتر” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

کبوتری بود که چهار جوجه داشت سه تا جوجه با طوق قهوه ای و و یک جوجه عجیب و غریب.

سه جوجه طوق قهوه ایی داشتند و جوجه آخر گردنش سفید و بدون طوق بود. همه جوجه ها برای گردش و تفریح و بازی می رفتند و فقط جوجه آخری توی لانه می…

توی یه باغ بزرگ گل های رنگارنگی با هم زندگی می کردند، هر روز صبح خورشید خانم روی سر گل ها دست می کشید و اونها رو بیدار می کرد.

تا اینکه یک روز علفی توی باغ در آمد و گل ها با دیدن علف خیلی ناراحت شدند و می خواستند که باغبان بوته علف را از باغ گل بکند. تنها گلی که اعتراض نکرد گل نیلوفر بود. باغبان که به باغ آمد نیلوفر برگ هایش راروی علف انداخت و باغبان متوجه علف نشد.

داستان”مهربونی چقدر خوبه” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یه باغ بزرگ گل های رنگارنگی با هم زندگی می کردند، هر روز صبح خورشید خانم روی سر گل ها دست می کشید و اونها رو بیدار می کرد.

تا اینکه یک روز علفی توی باغ در آمد و گل ها با دیدن علف خیلی ناراحت شدند و می خواستند که…

توی یک مزرعه سر سبز و قشنگ خانم مرغه دنبال یک آشیونه می گشت.

سحر و سپهر که با پدرشون توی انبار رفته بودند، خانم مرغه را دیدند که روی چند تخم نشسته بود. سپهر و سحر از آن روز به بعد هر روز چند بار برای دیدن خانم مرغه می رفتند. اماخانم مرغه برای خوردن آب و دونه بلند نمی شد.

داستان”مرغ مزرعه مادر بهتریه” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یک مزرعه سر سبز و قشنگ خانم مرغه دنبال یک آشیونه می گشت.

سحر و سپهر که با پدرشون توی انبار رفته بودند، خانم مرغه را دیدند که روی چند تخم نشسته بود. سپهر و سحر از آن روز به بعد هر روز چند بار برای دیدن خانم مرغه می…

مادر یک روز به سینا گفت من چند روز مرخصی گرفتم تا خانه تکانی عید را انجام بدهیم.

مادربزرگ و خاله ناهید برای کمک به آنها آمدند. سینا دوست داشت که کمک کند. و دوست داشت که ظرف ها را خشک کند اما یکی از ظرف ها را شکست و دست سینا برید.

داستان” اشتباه سینا کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

مادر یک روز به سینا گفت من چند روز مرخصی گرفتم تا خانه تکانی عید را انجام بدهیم.

مادربزرگ و خاله ناهید برای کمک به آنها آمدند. سینا دوست داشت که کمک کند. و دوست داشت که ظرف ها را خشک کند اما یکی از ظرف ها را شکست و دست…

علی کوچولو با پدر و مادر و مادر بزرگش زندگی می کرد و هر روز بعد از رفتن مادر و پدر به سر کار، با مادر بزرگش می ماند.

ماه رمضان بود و علی هر روز به مادر بزرگ کمک می کرد. علی همچنین هر روز با مادر بزرگ قرآن می خواند و گاهی معنی کلمات را می پرسید. این برنامه در ماه مبارک رمضان پخش شده است.

داستان”کتاب آسمانی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

علی کوچولو با پدر و مادر و مادر بزرگش زندگی می کرد و هر روز بعد از رفتن مادر و پدر به سر کار، با مادر بزرگش می ماند.

ماه رمضان بود و علی هر روز به مادر بزرگ کمک می کرد. علی همچنین هر روز با مادر بزرگ قرآن می خواند و…

در مزرعه ای زیبا اسبی با پدر و مادرش زندگی می کرد. دراین مزرعه بره ای هم زندگی می کرد.

یک روز که مادر بره کوچولو قصد داشت که بره اش را به بیرون مزرعه ببرد، اسب کوچولو از خانم گوسفند خواست تا بره را پیش او بگذارد تا با هم بازی کنند. بره و اسب کوچولو با هم بازی کردند. اسب کوچولو به خوبی از بره کوچولو نگهداری کرد.

داستان”اسب مهربان و بره کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

در مزرعه ای زیبا اسبی با پدر و مادرش زندگی می کرد. دراین مزرعه بره ای هم زندگی می کرد.

یک روز که مادر بره کوچولو قصد داشت که بره اش را به بیرون مزرعه ببرد، اسب کوچولو از خانم گوسفند خواست تا بره را پیش او بگذارد تا با…

توی شهری دور آقای موافق یک اسباب بازی فروشی داشت و دوست داشت که همه بچه های شهر اسباب بازی هایی را که دوست دارند داشته باشند.

یک روز پدری پیش او آمد و برای پسرش سفارش مزرعه حیوانات را داد. آقای موافق شروع به ساخت مزرعه با حیوانات مختلف و گاری و … کرد. بعد هم شروع به رنگ آمیزی حیوانات مزرعه کرد.

داستان”مزرعه عجیب” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی شهری دور آقای موافق یک اسباب بازی فروشی داشت و دوست داشت که همه بچه های شهر اسباب بازی هایی را که دوست دارند داشته باشند.

یک روز پدری پیش او آمد و برای پسرش سفارش مزرعه حیوانات را داد. آقای موافق شروع به ساخت مزرعه…

توی یه دشت بزرگ چند تا مزرعه بود که کشاورزها با حیواناتشون اونجا زندگی می کردند.

هر کدام از حیوانات مسئولیت و کاری داشتند. توی یکی از مزرعه ها خانم مرغه صاحب چند جوجه شده شده بودند. بین جوجه ها جوجه ایی بود با دم بلند طلایی که بهش دم طلایی می گفتند. یک روز صبح، جوجه طلایی که بیدار شد، دید همه جا سفید شده و فکر کرد آردهای عمو آسیابون همه جا پخش شده است.

داستان”یه اشتباه کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یه دشت بزرگ چند تا مزرعه بود که کشاورزها با حیواناتشون اونجا زندگی می کردند.

هر کدام از حیوانات مسئولیت و کاری داشتند. توی یکی از مزرعه ها خانم مرغه صاحب چند جوجه شده شده بودند. بین جوجه ها جوجه ایی بود با دم بلند…

توی یه جنگل قشنگی حیوانات زیادی زندگی می کرد و از بین جنگل رودخانه ایی می گذشت.

یک روز طوفانی آمد و فردا صبح همه حیوانات با تعجب دیدند که آب رودخانه در حال قطع شدن است. قرار شد آقا کلاغه برای پیدا کردن دلیل قطعی آب پرواز بکنه تا از بالا ببینه چرا آب رودخانه قطع شده است.

داستان”هر کاری یه راهی داره” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یه جنگل قشنگی حیوانات زیادی زندگی می کرد و از بین جنگل رودخانه ایی می گذشت.

یک روز طوفانی آمد و فردا صبح همه حیوانات با تعجب دیدند که آب رودخانه در حال قطع شدن است. قرار شد آقا کلاغه برای پیدا کردن دلیل قطعی آب…

میمون کوچولو هر وقت با اسباب بازی هاش بازی می کرد آنها را جمع نمی کرد و مادرش از این موضوع ناراحت بود.

یک روز در جنگل قرار شد که مسابقه نقاشی گذاشته شود و میمون کوچولو هم خیلی خوشحال شد و چون نقاشی اش خوب بود فکر می کرد که در مسابقه اول می شود. اما میمون کوچولو فقط دو تا از مدادرنگی هایش را پیدا کرد و فقط مداد آبی و قرمز داشت.

داستان”مسابقه نقاشی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

میمون کوچولو هر وقت با اسباب بازی هاش بازی می کرد آنها را جمع نمی کرد و مادرش از این موضوع ناراحت بود.

یک روز در جنگل قرار شد که مسابقه نقاشی گذاشته شود و میمون کوچولو هم خیلی خوشحال شد و چون نقاشی اش خوب بود فکر می کرد…

روز تولد پرستو بود و دوست های پرستو برای او هدیه های قشنگی آورده بودند.

زهرا کوچولو برای پرستو یک دفتر نقاشی هدیه آورده بود. پرستو خیلی خوشحال شد چون پرستو عاشق نقاشی کشیدن بود. پدر پرستو برای او یک جعبه مداد رنگی خریده بود . این برنامه درفصل زمستان پخش شده است.

داستان”دفتر نقاشی” بااجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

روز تولد پرستو بود و دوست های پرستو برای او هدیه های قشنگی آورده بودند.

زهرا کوچولو برای پرستو یک دفتر نقاشی هدیه آورده بود. پرستو خیلی خوشحال شد چون پرستو عاشق نقاشی کشیدن بود. پدر پرستو برای او یک جعبه مداد رنگی خریده…

باران می بارید و قطره های آب همه جا می ریختند. اما یک قطره آب روی سنگ ماند و هر چقدر دوست هایش صدایش کردند، پایین نیامد که نیامد.

قطره ها رود کوچکی شدند و با هم به سمت باغ رفتند. اما قطره کوچولو دوست داشت به دریا برود و با باد همراه شد.

داستان”سفر قطره کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و یمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید کرده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

باران می بارید و قطره های آب همه جا می ریختند. اما یک قطره آب روی سنگ ماند و هر چقدر دوست هایش صدایش کردند، پایین نیامد که نیامد.

قطره ها رود کوچکی شدند و با هم به سمت باغ رفتند. اما قطره کوچولو دوست داشت به دریا برود و…

باغبان باشی در حال شخم زدن زمین بود و بعد هم به باغچه کود داد و شاخه ها را هرس کرد.

فصل بهار رسید و باران بارید و درخت ها که تشنه آب و غذا بودند، بیدار شدند و دیدند باغبان مهربان برای بیدار شدنشان همه چیز را آماده کرده است. درخت ها کود و آب خوردند و به بهار سلام کردند. این برنامه در ماه اسفند پخش شده است.

داستان”باغبان باشی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

باغبان باشی در حال شخم زدن زمین بود و بعد هم به باغچه کود داد و شاخه ها را هرس کرد.

فصل بهار رسید و باران بارید و درخت ها که تشنه آب و غذا بودند، بیدار شدند و دیدند باغبان مهربان برای بیدار شدنشان همه چیز را آماده کرده…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

در این مطلب سه قصه قبل از خواب زیبا و شیرین را در اختیار کودکان دختر و پسر قرار داده ایم که امیدواریم کودکان دوست داشتنی و عزیز از مطالعه این قصه های زیبا نهایت لذت را ببرند.

بعضی از کودکان در زمان خواب به دنبال بهانه ای برای فرار کردن از خواب می گردند و دل به خواب نمی دهند که بهتر است والدین برای رفع این مشکل کودکان انواع قصه قبل از خواب را برای آن ها تعریف کنند و این روند را ادامه دهند تا اشتیاق کودکان برای خوابیدن بیشتر شود.

قصه قبل از خواب برای کودکان در انواع مضامین مختلف موجود هستند و با توجه به اینکه کودکان از شنیدن قصه های کودکانه برای خواب لذت می برند شما می توانید این قصه ها را هر شب برای آن ها تعریف کنید تا راحت تر بخوابند.

یکی از مهم ترین جنبه های مراقبت از کودکان خواب آن ها است و والدین باید به خواب کودک خود اهمیت زیادی بدهند زیرا خواب می تواند روی رشد و روحیه و پوست کودکان تاثیرگذار باشد. برخی از کودکان بدخواب هستند و اگر فرزند شما هم از این دسته از کودکان است بهتر است قبل از خواب قصه کودکانه زیبایی که در مورد خوابیدن است را برای او تعریف کنید. در ادامه سه قصه قبل از خواب برای کودکان را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم این قصه ها مورد توجه کودکان عزیز قرار بگیرند.قصه ها برای کودکان

قصه قبل از خواب ( شیر کوچولو )

شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره.

لارا دخترشادی بود. او دوست های زیادی داشت. لارا هر روز صبح کیف مدرسه اش را برمی داشت و با مادرش خداحافظی می کرد و به مدرسه می رفت.

هر روز در مسیر مدرسه خانم ملخه و خانم پروانه را می دید. با آن ها سلام و احوال پرسی می کرد و بعد از کمی حرف زدن راهی مدرسه می شد. کمی جلوتر خانم عنکبوته را می دید. خانم عنکبوته هم هر روز منتظر دیدن لارا بود. وقتی هم که وارد مدرسه می شد، دوستان زیادی داشت که منتظر بودند تا لارا را ببیننند و با هم بازی کنند. همه دوست های لارا قرمز بودند. اما لارا زرد رنگ بود و از این موضوع بسیار ناراحت بود. او دوست داشت مثل بقیه کفشدوزک ها قرمز باشد.

تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم. مادر لارا با مهربانی به لارا گفت: عزیزم درست است که رنگ تو با بقیه فرق دارد، اما همه تو را دوست دارند و تو را از خودشان می دانند. اما لارا این حرف ها را قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من را عوض کنید. مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده ای ندارد، گفت باشد نگران نباش من الان تو را مثل بقیه می کنم. آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد و بال های لارا را قرمز کرد. لارا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. لحظه شماری می کرد تا زودتر صبح شود و بال های قرمز رنگش را به دوستانش نشان دهد. با این امید خوابید.

صبح که شد با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد. در راه اول خانم پروانه را دید. سلام بلندی کرد و گفت : سلام امروز قشنگ شدم؟ پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟ لارا گفت: منم لارا. خانم پروانه با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت. خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار را داشتند. لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان را برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده است. اصلا هیچ کس او را نشناخته و همه به او گفتند که دروغگو هستی چون لارا زرد بوده و تو قرمزی. مادرش گفت: عزیزم تفاوتی ندارد که رنگ تو چه رنگی است. وقتی زرد بودی همه تو را دوست داشتند. دوستان زیادی داشتی و شاد بودی. مهم این است عزیزم.

لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بال هایش را زرد کنید. مادر به لارا گفت: راه حل بسیار ساده است. فقط کافی است رنگ بالهایت را بشویی. لارا حمام رفت و بال هابش را شست. دوباره مثل روز اول زرد شد.

از آن روز به بعد لارا شاد و خوشحال در کنار دوستانش زندگی کرد. بله عزیزانم، مهم این است که در هر موقعیتی هستیم از زندگی لذت ببریم و خواب خوبی داشته باشیم.

در این مطلب سه قصه قبل از خواب برای کودکان دختر و پسر را گردآوری کرده ایم که امیدواریم این قصه های کودکانه مورد توجه بچه های عزیز و دوست داشتنی قرار بگیرند. در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع قصه کودکانه با مضامین مختلف به بخش داستان کودک مجله آرگا مراجعه کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



تخفیفات مناسبتی جذاب برای خانم های خوش پوش



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟



بهترین فستیوال های تابستانی لبنان

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.قصه ها برای کودکان

کودکان علاقه زیادی به شنیدن قصه های مختلف دارند بنابراین بهتر است والدین و یا مربیان مهد کودک داستان های کوتاه و آموزنده را برای کودکان تهیه کنند, در ادامه انین مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را ملاحظه خواهید کرد.

قصه های کودکانه مضامین مختلفی دارند و بهتر است شما داستان های کوتاه با مضامین آموزنده و جالب را برای کودکان در منزل تعریف کنید تا کودکان در عین اینکه سرگرم می شوند درس های زیادی از شنیدن این داستان های آموزنده بگیرند. از قصه کوتاه برای کودکان می توانید به عنوان قصه شب نیز استفاده کنید.

شعر ها و داستان های کودکانه از بهترین روش ها برای سرگرم کردن کودکان هستند بنابراین بهتر است علاوه بر سرگرم کردن کودکان با کمک نقاشی های کودکانه در ساعاتی از روز اشعار و قصه های کودکانه را نیز برای آن ها بازگو کنید. در ادامه چهار قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را در اختیار شما همراهان عزیز قرار داده ایم که هر کدام از این داستان ها به نوبه خود حکایتی شنیدنی و جالبی دارند.

قصه ها برای کودکان

یکی بود یکی نبود توی جنگل کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند.
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه, معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید.
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و سر هایشان را لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید.
به جوجه ها گفت : نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد.

پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نامیدند.
این قصه کوتاه برای کودکان به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتند. اونا هر روز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن. یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن.
یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت:
راستی چرا ما ماشین نداریم؟ چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه آنقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم ولی چطوری ؟ مورچه ها با چه وسیله ای می تونن ماشین بسازن ؟
اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن. هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن.

یکی از مورچه ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن.
مورچه ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن .
مورچه ها اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن، خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن. وقتی به خونه رسیدن مورچه های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می یومدن. مورچه ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن.
ملکه مورچه ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه ای کار مورچه ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن.

در این مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان با موضوعات جالب و شنیدنی را ملاحظه کردید که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا و جالب نهایت لذت را ببرند, در صورت تمایل می توانید برای مشاهده انواع قصه های کودکانه با موضوعات مختلف به بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



تخفیفات مناسبتی جذاب برای خانم های خوش پوش



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟



بهترین فستیوال های تابستانی لبنان

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد… ادامه مطلب »

در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه… ادامه مطلب »

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می… ادامه مطلب »قصه ها برای کودکان

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.… ادامه مطلب »

هر روز غروب که می شد پژمان کوچولو دست از بازی می کشید و به اتاق می رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می شد و می خواست که با کسی حرف بزند. مادر پژمان که بیشتر وقت ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود. او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند. یک روز، دخترک، موش زبلی را… ادامه مطلب »

ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید… ادامه مطلب »

گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت:… ادامه مطلب »

روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع به آه و ناله کرد و پشت سر هم می… ادامه مطلب »

در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که… ادامه مطلب »

روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه… ادامه مطلب »

زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو… ادامه مطلب »

یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید. دانه رز گفت: کیه؟ صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می… ادامه مطلب »

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریب زیادی داشت. یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. فرشته آرزو که داشت از آن جا می گذشت، صدای زرافه کوچولو را شنید. به او لبخند زد و آرزوی او را برآورده کرد و گردن زرافه کوچولو دراز شد، دراز و درازتر. رفت و رفت تا… ادامه مطلب »

روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم روستا را از روستا به تپه های سبز و خرم نزدیک می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد. روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن… ادامه مطلب »

روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت… ادامه مطلب »

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

                                  به وبلاگ من خوش آمدید                       

                               

       

 

قصه ها برای کودکان

 

وبلاگ داستان برای کودکان**

انگوری یک گربه سیاه کوچولو بود. یک روز مادر صدایش زد و گفت:«انگوری جان! امروز این ظرف پنیر را برای خاله پیش پیش ببر. توی راه مواظب سگ ها باش. سگ ها دشمن گربه ها هستند. آن ها را دنبال می کنند و می گیرند و می خورند.»

انگوری گفت: «باشه مامان، مواظبم.»

و پنیر را در سبد کوچکی گذاشت و به راه افتاد. خاله پیش پیش در دهکده دیگری زندگی می کرد.

انگوری رفت و رفت. او تا آن روز هیچ سگی را ندیده بود. انگوری از کنار مزرعه ای می گذشت که حیوان سبز کوچکی دید. او وسط راه نشسته بود و اطراف را نگاه می کرد.

انگوری با خود گفت: «نکند این سگ باشد؟ ولی با این کوچولویی چطوری می خواهد مرا دنبال کند و بگیرد؟»

انگوری جلو رفت و با صدای بلندی گفت: «سلام آقا سگه! حتماً خیلی دلت می خواهد که مرا دنبال کنی و بگیری.»

آن حیوان سبز، یک قورباغه بود. با صدای بلندی خندید، قورقور کرد و گفت: «چه گربه کوچولوی نادانی هستی! من که سگ نیستم. قورباغه ام. حالا راهت را بگیر و برو. اگر واقعاً یک سگ دیدی، خیلی مراقب باش.»

انگوری دوباره به راه افتاد. رفت و رفت. این بار یک حیوان سفید کوچولوی پشمالو دید.

انگوری فکر کرد: «چه حیوان قشنگی! حتماً مثل قورباغه بی آزار است!»

بعد گفت: «سلام پشمالو سفیده! تو این دور و بر سگ دیده ای! البته فکر نمی کنم هیچ سگی بتواند مرا بگیرد!»

حیوان سفید پشمالو که یک سگ بود، واق واقی کرد و گفت: «معلومه که این دور و برها یک سگ دیده ام! خودم!»

و به طرف انگوری پرید. انگوری فرار کرد، آن هم چه فراری! سبدش را انداخت و از درختی بالا رفت.

سگ سفید مدتی زیر درخت ماند و واق واق کرد. بعد هم خسته شد و از آنجا رفت.

انگوری باز هم مدتی روی درخت ماند و دید که هیچ خبری از آقا سگه نیست. آرام آرام پایین آمد و گفت: «کی فکر می کرد که آن حیوان سفید پشمالو یک سگ باشد؟!»

بعد سبدش را برداشت و دید که پنیر سرجایش است. آن وقت با احتیاط به طرف خانه خاله پیش پیش به راه افتاد.

یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌كرد. روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشك‌ها می‌پرید.

یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه می‌خواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌كند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره… برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت كرد.

گنجشك‌های كوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشكه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه كند، ولی روباه مكار كه فكر می‌كرد از همه زرنگ‌تر و مكارتره، 4چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یك فرصتی آنها را یه لقمه چرب كند.

خانم گنجشكه فكری كرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم… همین طور كه با خودش صحبت می‌كرد، ناگهان فكری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیك روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا…!

روباه گفت: سلام گنجشك مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یك سری به شماها بزنم.


روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌كنم. برو خیالت راحت باشه.

گنجشك گفت: روباه عزیز! برعكس صحبت‌هایی كه درباره‌ات می‌كنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم كه تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری كردی.

روباه گفت: چی؟ چی گفتی… كدام مریضی؟

قصه ها برای کودکان

گنجشك گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا كرده كه كشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است.

روباه با شنیدن این حرف گنجشك گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟

گنجشك گفت: تنها دارویش نوشیدن یك جرعه از آبی است كه از قله كوه پس از آب شدن برف‌ها بیاید.

روباه راهی شد به سمت كوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید كه مرده است. گنجشك‌ها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند.

و گنجشك هم خوشحال بود از این‌كه حیله‌گرتر از روباه است.

خانم خرسه و آقاخرسه با دختر کوچولوی تپل مپلشان خرس گل گلی ،توی یک خانه ی بزرگ زندگی می کردند.آنها خانواده ی شاد و مهربانی بودند.روزها همراه دخترشان یعنی خرس گل گلی به جنگل می رفتند و میوه های جنگلی جمع می کردند و به خانه می آوردند و برای زمستانشان انبار می کردند.دختر آنها همیشه یک پیراهن گلدار می پوشید،برای همین او را گل گلی صدا می زدند.یک روز خاله ی گل گلی به دیدنشان آمد.خانه ی خاله ی گل گلی نزدیک دریا بود.او هر روز کنار دریا می رفت و صدفهایی را که همراه موج ها به ساحل می ریخت،جمع می کرد و با آنها گردنبند و گوشواره و دستبندهای زیبایی درست می کرد.آن روز خاله خرسه یک گردنبند خیلی قشنگ به گل گلی هدیه کرد.گل گلی خیلی خوشحال شد.خاله اش را بوسید و از او تشکر کرد و گردنبند را به گردنش آویخت.او با پیراهن گلدار و گردنبند صدفی،از همیشه زیباتر شده بود.گل گلی هر روز جلوی آینه می ایستاد و گردنبندش را نگاه می کرد و از دیدنش لذت می برد.

یک روز خانم و آقای خرس در خانه بودند و داشتند آش کدو می پختند.گل گلی اجازه گرفت تا از خانه بیرون برود و کمی بازی کند.بابا و مامانش هم اجازه دادند و گفتند تا آش آماده شود می تواند بیرون بماند و بازی کند.گل گلی بیرون خانه مشغول لی لی کردن بود که چشمش به خرگوش سفید افتاد.خرگوش سفید به گل گلی سلام کرد و گفت:گل گلی جان،چه گردنبند قشنگی داری!خیلی بهت میاد!

گل گلی خندید و گفت:آره خیلی قشنگه!خاله ام این گردنبند را به من هدیه داده،خیلی دوستش دارم.

خرگوش سفید گفت:مبارکت باشه و جست و خیزکنان به سوی تپه دوید و از گل گلی دور شد.

گل گلی مدتی بازی کرد تا این که مادرش او را صدا زد و گفت:گل گلی جان،آش حاضره بیا تو آش بخور.گل گلی با خوشحالی به خانه رفت.دستهایش را شست و سر میز نشست تا آش بخورد.مادر به دستهای او نگاه کرد تا ببیند تمیز شسته است یانه.اما نگاهش به گردن گل گلی افتاد و با تعجب پرسید:گردنبندت کجاست؟گل گلی دستش را به طرف گردنش برد و با ناراحتی گفت:نیست،نمی دونم چطور شده!مادرش گفت:برو بیرون روی زمین را نگاه کن شاید اونجا افتاده.گل گلی با عجله بیرون رفت.روی زمین را نگاه کرد اما چیزی ندید.به خانه برگشت و با ناراحتی سر میز نشست.خانم خرسه و آقاخرسه فهمیدند که او گردنبندش را پیدا نکرده.اما چیزی نگفتند و صبرکردند تا غذاخوردنشان تمام شد.آن وقت هرسه با هم برای پیداکردن گردنبند بیرون رفتند.اما هرچه گشتند،آن را پیدا نکردند.هیچ کس نزدیک خانه ی آنها دیده نمی شد.ناگهان خرگوش سفید از تپه پایین آمد و به آنها نزدیک شد.به خانم و آقاخرسه سلام کرد و پرسید:چی شده؟دنبال چی می گردید؟

گل گلی گفت:گردنبندم گم شده،تو آن را ندیدی؟

خرگوش سفید گفت:نه ندیدم.

گل گلی با اوقات تلخی گفت:اما تو از اینجا ردشدی.مطمئنم که گردنبندم را تو پیدا کردی و برای خودت برداشتی.زود باش بهم پس بده!

خرگوش سفید با ناراحتی گفت:به من چه که گردنبندت گم شده؟مگه من برداشتم ؟من ندیدمش.

گل گلی گفت:دروغ میگی!تو برداشتی،تو گفتی گردنبندم قشنگه،تو برش داشتی.

خرگوش سفید داد می زد و می گفت:نه ،من برنداشتم و گل گلی داد می زد:تو برداشتی …

خانم خرسه و آقاخرسه هاج و واج به آنها نگاه می کردند.بالاخره آقاخرسه وسط دعوای آنها پرید و گفت:هردوتا تون ساکت باشید ببینم چی شده؟خرگوش سفید تو بگو ببینم گل گلی چی میگه؟

خرگوش سفید گفت که یک ساعت پیش که از اینجا رد می شده گل گلی را دیده و از گردنبند او خوشش آمده و گفته که خیلی قشنگ است اما آن را برنداشته،اصلاً چطور می توانسته گردنبندی را که به گردن گل گلی آویزان بوده برای خودش بردارد؟

خانم و آقاخرسه حرفهای خرگوش سفید را قبول کردند و به گل گلی گفتند که نباید بیخودی خرگوش سفید را متهم به برداشتن گردنبندش کند.آنها از خرگوش سفید خواهش کردند تا همراه آنها دنبال گردنبند بگردد.خرگوش سفید گفت:باشه،من هم دنبال گردنبند می گردم.ممکنه که گردنبند از گردن گل گلی باز شده باشه و توی بوته ها و لای سنگها افتاده باشه.برای این که به گل گلی ثابت کنم که گردنبند پیش من نیست،من هم همراه شما می گردم تا پیدا ش کنیم.

آنها گشتند و گشتند اما روی زمین چیزی پیدا نکردند.تا اینکه یک موش صحرایی، از توی سوراخ بزرگی سرش را بیرون آورد و گفت:سلام دوستان،دارید چه کار می کنید؟

خرگوش سفید ماجرای گم شدن گردنبند را برای او تعریف کرد.موش صحرایی گفت:صبرکنید ،من می دانم گردنبند کجاست و با عجله به سوراخ رفت و لحظه ای بعد با گردنبند گل گلی برگشت و گفت:این گردنبند شما نیست؟

گل گلی با خوشحالی گفت:خودشه!همین گردنبند منه،کجا پیداش کردی؟

موش صحرایی جواب داد:پسرم از خونه بیرون رفت تا کمی قدم بزنه که این گردنبند را نزدیک خونه ی شما روی زمین پیداکرد و آورد به من داد.فکر کردم شاید مال شما باشه.می خواستم بیام و بهتون بگم که صداتون را شنیدم و اینجا دیدمتون.

گل گلی با خوشحالی گردنبند را به گردنش بست و از موش صحرایی تشکر کرد.خرگوش سفید گفت:دیدی زود قضاوت کردی؟من گردنبند تو را برنداشته بودم.

گل گلی سرش را زیر انداخت و خجالت کشید.بعد هم از خرگوش سفید معذرت خواست و گفت:ببخشید،من اشتباه کردم.اگر منو ببخشی ،قول میدم دیگه بیخودی به کسی شک نکنم .منو می بخشی؟

خرگوش سفید که خیلی مهربان بود با خوشرویی گفت:البته که می بخشمت.به شرطی که قول بدی همیشه با من دوست باشی و هروقت دلت خواست بیایی با هم بازی کنیم.

گل گلی گفت:قول میدم.

خانم و آقاخرسه خندیدند و از خرگوش سفید و موش صحرایی و پسرش دعوت کردند تا به خانه ی آنها بروند و آش کدو بخورند؛چون هنوز هم توی دیگشان آَش کدو داشتند.آنها هم دعوت خرسها را قبول کردند و همه باهم به خانه ی خرسها رفتند و آش خوردند.آن روز به همه ی آنها خیلی خوش گذشت.گل گلی از رفتارخودش با خرگوش سفید شرمنده بود؛اما خرگوش سفید او را بخشید و آنها حسابی با هم دوست شدند و هنوز که هنوز است با هم دوست هستند.

روزی روزگاری اژدهای مهربانی را می شناختم که دریک غار زندگی می کرد. اویک بدن سبز و پر از پولک داشت واسم اش هکتور بود.این اژدهای مهربان آنقدر در ته آن غار حوصله اش سر رفته بود که تصمیم گرفت از آن جا خارج شود. تا بین حیوانات دیگر برای خودش دوست پیدا کند.

بالاخره یک روز صبح، برای پیدا کردن هم بازی های جدید از خانه اش بیرون رفت. همین طور که داشت درجنگل می گشت. ناگهان شروع کرد به عطسه کردن. مشکل این جا بود که هربار موقع عطسه کردن، از دهانش آتش به بیرون پرت می شد. هرچه دراطرافش بود را می سوزاند. هکتور حسابی حالش گرفته شد؛ چون هر بار به یک گوزن، یک جغد، یک خرگوش یا هر حیوان دیگری نزدیک می شد، عطسه می کرد ودوست های جدیدش از ترس سوختن پرها و پشم های شان با سرعت هر چه تمام تر فرارمی کردند.

اژدهای قصه ما همین طور که داشت درجنگل وعلفزار راه می رفت به یک روستای کوچک رسید. مردم که تصور می کردند اژدهاها از مدت ها پیش ناپدید شده اند، با دیدن هکتور که وارد ده کوچک شان شده بود. خیلی ترسیدند. یکی از اهالی آن جا که مرد جوان وشجاعی بود، شمشیرش را برداشت تا اژدها را شکار کند؛ اما موفق نشد، چون هکتور به وحشت افتاد وبه سرعت فرار کرد.با وجود این ، عطسه هایش تمام نشد ودیگر نمی دانست کجا باید خودش را مخفی کند. همه را می ترساند. پس مطمئناً نمی توانست دوستی برای خودش پیدا کند، نه بین حیوانات ونه حتی در بین آدم ها. بنابراین تصمیم گرفت به غارش برگردد. فقط یک مشکل وجود داشت؛ اژدهای بیچاره آنقدر راه رفته بود که دیگر نمی دانست از کدام سمت باید به خانه اش برگردد. درحالی که خیلی ناامید شده بود، پشت یک بوته پنهان شد وبلند بلند شروع کرد به گریه.

یک خرگوش کوچک وصورتی، به نام هویجک که از آن جا رد می شد، صدای گریه هکتور را شنید. خیلی آرام نزدیک شد وپشت بوته را نگاه کرد. اول از دیدن چنین حیوان گنده ای که داشت گریه می کرد تعجب کرد؛ اما بعد خم شد و پرسید:

– چرا داری گریه می کنی؟

– َم مَ مَن..نَ نَ نتونستم…دوس پیدا کنم…اوهو اوهواوهو…هیشکی نمی خواد…با…با من…َح َح حرف بزنه..ای هی ای هی ای هی … مَ مَ مَن..هَمَ رو…می …می …می ترسونم…اَهَ…اَهَ…اَهَ….

ها….ها…هاپیتچی!اَاَاَاَاَاَاَاَاَ ….ها…ها….

خرگوش فوری جلوآمد ودمش را زیر بینی هکتور گذاشت تا مانع عطسه کردنش بشود.

اژدها گفت:

آه….خیلی ممنون!

خرگوش پرسید:

خب، حالا بهم بگوچرا نمی تونی دوستی واسه خودت داشته باشی؟ تو که خیلی مهربون به نظر می آی!

اژدها جواب داد:

آخه نمی تونم جلوی عطسمو بگیرم؛ این، باعث می شه همش از دهنم آتیش پرت شه بیرون وهمه فرارکنن.

خرگوش کمی فکر کردو گفت:

اوهوم، معلومه! ببینم، تا حالا کسی هم بهت گفته عافیت باشه؟

اِ …خب….راستش…نمی دونم!…گمون نکنم!…چرا این سؤالو ازم می پرسی؟

آخه می دونی چیه…عطسه کردن مثل جادو می مونه و وقتی بند می آد که یه نفر این جمله رو بهت بگه. حالا ما با هم صبر می کنیم تا تو دوباره عطسه کنی.

هویجک کنار هکتور نشست ومنتظر ماند هنوز خیلی از نشستن خرگوش نگذشته بود که اژدهای مهربان عطسه بلندی کرد وچمن هایی را که جلویش نشسته بود، سوزاند.

خرگوش عجیب قصه ما فرار نکرد؛ کنار هکتور ماند وبه او گفت:عافیت باشه، دوست عزیز من!

آخیش…ممنونم خرگوش کوچولو!!! اما من درست شنیدم؟ راستی راستی می خوایی دوستم باشی؟

خرگوش خندید وگفت:

البته! چرا که نه؟! کی هست که نخواد دوست یه اژدها باشه؟

هکتور با شادی فریاد زد:

متشکرم… هزاربار متشکرم. حالا به من بگو اسمت چیه؟

اسم من هویجکه. اسم توچیه ؟

منم هکتورم.

سپس آن 2 با هم رفتند ودرجنگل گردش کردند. هویجک هر حیوانی را که می دید به هکتور معرفی می کرد. حالا دوست های زیادی داشت ودیگراحساس تنهایی نمی کرد.

تا آن جا که من خبر دارم، هکتور دیگر هرگز عطسه نکرد؛ البته به جز وقت هایی که سرما می خورد!

اردکها هر وقت دلشون می خواست می پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می کردند و به حق بقیه ی حیوونا که می خواستن آب بخورن اهمیت نمی دادن.

زرافه ی مغرور که به خاطر قد بلندش می تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه ی پرنده هایی که روی شاخه های درختا بودند رو خراب می کرد و فرار می کرد.

روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.

میمون بازیگوش هم هر وقت می رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می خورد و پوستشونو توی راه پرت می کرد و با همین کارش باعث می شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن .

خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود .

حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن .اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن .اما کلانتری بدون پلیسه نمی شه.حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه ؟

چاره ی کار قرعه کشی بود .ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن .قرعه کشی شروع شد و بعد از دوساعت نتایج اون اعلام شد .

1- مار خالخالی

2- یوزپلنگ تیزپا

3- کلاغ راستگو

اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه ی مساوی رأی آورده بودند.از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن.

اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن.می خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد.آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه ،کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .خرگوشه داد می زد :آی دزد ،دزد .کمکم کنید،دزد همه ی پولامو برد، بدبخت شدم.

یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه، انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد .مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه ی حیوونارو برد کنار برکه .

نقاب رو که از چهره ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای، که دوست صمیمی خرگوشه است .

قضیه این بود که سنجاب قهوه ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن.

همه، از این فکر خوب،خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.

در قصه های بعدی ماجراهایی پر از هیجان راجع به اقدامات این سه پلیس جنگل خواهید خواند.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

توی جنگل سبز،یک مدرسه بود. در آن مدرسه حیوانات زیادی درس می خواندند.بچه های آهو،خرگوش، روباه، شغال،میمون،موش،فیل،طاووس،عقاب،کلاغ،کبوتر،هدهد و چندتا حیوان و پرنده ی دیگر هم بودند. خانم جغد، معلم خیلی خوبی بود. او به بچه ها خیلی چیزها یاد می داد: حساب، هندسه،تاریخ،جغرافی،خواندن و نوشتن و نقاشی و ورزش.

همه ی حیوانات مدرسه را دوست داشتند و هر روزبا خوشحالی به مدرسه می رفتند و درس می خواندند. مبصر کلاس، یک بچه میمون کوچولوی بامزه به اسم زیرک بود.او توی همه ی کارها به خانم معلم کمک می کرد و کلاس را ساکت و مرتب نگه می داشت.

یک روز یک خرس قهوه ای از جای دوری به جنگل سبز آمد. او یک دختر داشت. اسم دخترش تپلک بود. تپلک دختر چاق و خنده رویی بود. خانم جغده، تپلک را کنارزیرک نشاند. زیرک که خودش لاغر و ریزه میزه بود، با دیدن هیکل چاق تپلک خنده اش گرفت و یواشکی زیر گوش تپلک گفت:« تو چقدر چاق و گنده ای! درست مثل یه بشکه، یه بشکه ای که حرکت می کنه!» تپلک چیزی نگفت و سرش را زیر انداخت و ساکت نشست. زنگ تفریح تمام بچه ها دور او جمع شدند.سیاه چشم که آهوی مهربانی بود، می خواست با او حرف بزند وبا او دوست شود؛ اما زیرک با صدای بلند به تپلک خندید و گفت:«بچه ها نگاش کنید چه قدر چاق و خپله! مثل یه بشکه می مونه!» بچه ها خندیدند و تپلک خجالت کشید و ناراحت شد.بعد همه ی بچه ها از دور و بر تپلک کنار رفتند و او تنها گوشه ی حیاط ایستاد، چون کسی حاضرنبود با یک حیوان چاق و خپل که شکل بشکه بود ،دوست شود. وقتی مدرسه تعطیل شد، تپلک به خانه برگشت و با گریه به مادرش گفت:« مامان من دیگه به مدرسه نمیرم.میخوام توی خونه بمونم و تو کارهای خونه کمکت کنم. من این مدرسه و بچه های شیطون رو دوست ندارم.»

مامانش وقتی فهمید که زیرک و بقیه ی بچه ها تپلک را مسخره کرده اند، خیلی ناراحت شد. رفت پیش خانم جغده و ماجرا را برایش تعریف کرد. خانم جغده گفت:« شما تپلک را به مدرسه بیارید، من مشکلشو حل می کنم.» خانم خرسه تپلک را به مدرسه آورد و خودش به خانه برگشت. تپلک با ناراحتی کنار زیرک نشست و سرش را پایین انداخت. خانم جغد که متوجه شده بود زیرک بیشتر از همه ی بچه ها، تپلک را مسخره می کند فکری کرد و نامه ای نوشت و به زیرک داد و گفت:« پسرم، این نامه را بخون و به من کمک کن تا بتونیم به بچه ها یاد بدیم که دیگه تپلک رو مسخره نکنن…»

زیرک به گوشه ای رفت و نشست و نامه را باز کرد و خواند.خانم جغد نوشته بود:« زیرک عزیز، به کمکت احتیاج دارم.حتماً تو هم فهمیدی که از دیروز که تپلک به این مدرسه آمده، بچه ها آزارش داده اند و مسخره اش کرده اند؛ برای همین مدرسه را دوست ندارد. تو پسرزرنگی هستی و می توانی به بچه ها بگویی که قیافه ی یک شخص نمی تواند نشان دهنده ی اخلاق و شخصیت او باشد. اگر تپلک چاق است و هیکل درشتی دارد، اما در عوض بسیار مهربان و خوش اخلاق است. اگر تو به بچه ها یاد بدهی که با تپلک مهربان باشند، دیگر کسی او را اذیت نخواهد کرد و او هم مدرسه را دوست خواهد داشت. از تو به خاطر همکاری با خودم تشکر می کنم.معلم تو: خانم جغد»

زیرک نامه را چندین بار خواند و فکرکرد.فهمید که خانم جغد متوجه شده که او تپلک را ناراحت کرده است. از خودش خجالت کشید وتصمیم گرفت دیگر کسی را مسخره نکند. همان روز رفتارش با تپلک عوض شد، با او دوست شد و دیگر او را مسخره نکرد. بقیه بچه های مدرسه هم از او یاد گرفتند که با تپلک مهربان باشند.چند روز گذشت. تپلک به مدرسه علاقه مند شد و هر روز با خوشحالی به مدرسه می آمد. زیرک و بچه ها به او یاد می دادند تا ورزش کند، چون می خواستند به او کمک کنند تا لاغر شود.آخر سال تپلک کمی لاغر شده بود و دوستان زیادی هم داشت. حتماً شما هم فهمیدید که چرا تپلک به مدرسه علاقه مند شد،مگرنه؟ خانم جغده هم با خوشحالی به بچه ها درس می داد و خدا را شکر می کرد که همه ی شاگردانش بچه های خوب و حرف شنو و مهربانی هستند.

قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه ش نرسید

بابا دلش نمی خواست قصه بگه آخه خسته بود و خوابش میومد. اما مانی کوچولو پیله کرده بود که قصه بگو قصه بگو .بابا گفت یکی نبود یکی بود.

بعدش گرگه تو خونشون بود شنگول و منگول و حبه ی انگور اومده بودن بخورنش . مانی با تعجب به بابا نگاه کرد و گفت :”وا ،چرا “

بابا گفت آخه از بس که این گرگه اذیت می کنه وقتی باباش خسته است هی می گه قصه بگو قصه بگو. مانی اخم کرد و گفت بابا بابا بابا درست قصه بگو ،این جوری دوست ندارم .

بابا گفت خیلی خوب اصلا شنگول و منگول و حبه ی انگور با گرگه رفته بودن شهر بازی ولی گرگه رو راه ندادن .

مانی دوباره گفت چرا: بابا گفت واسه اینکه باباش خسته بوده خوابش میومده هی می گفته بابا قصه بگو قصه بگو .به خاطر همین هم مامورای شهر بازی راهش ندادن .

مانی دوباره اخم کرد و گفت بابا ….

بابا گفت خیلی خوب اصلا گرگه شنگول و منگول و حبه ی انگور رو خورد و مامانشون هم نتونست اونارو نجات بده .

مانی خیلی ناراحت شد گفت نه دوست ندارم بخورتشون .خواهش می کنم قصه رو درستش کنین من قول می دم که دیگه اصرار نکنم قصه بگین .

بابا خندید و گفت این حرفا شوخی بودند. شنگول و منگول و حبه ی انگور با مامانشون رفته بودن شهر بازی و آقا گرگه هم با زن و بچه های خودش اومده بود تو شهر بازی .اونجا باهم دوست شدن و آقا و خانم گرگه با مامان و بابای شنگول و منگول نشستن و حسابی حرف زدن و میوه خوردن. بچه های گرگه هم با شنگول منگول و حبه ی انگور رفتن بازی .خیلی خیلی هم خوش گذشت . و قصه ی ما هم تموم شد.

مانی گفت تو شهر بازی چی سوار شدن ؟

بابا چپ چپ نگاه کرد و گفت ماشین سوار شدن و یکسره رفتن خونشون .

مانی فهمید چون زیر قولش زده الان بابا دوباره قصه رو خراب می کنه .گفت بهتره تا بابا ماشینشونو تو راه خراب نکرده بگیرم بخوابم و دیگه از بابا سوالی نپرسم.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند.

ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.»

همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد.

چندتا از نگهبان ها زیر بدن او له شدند. زنبور بزرگ می خواست به زور از دالان تنگ ورودی شهر عبور کند اما هیکل درشتش در آن دالان جا نمی شد و با هر حرکت ِاو، قسمتی از دالان خراب می شد.

مورچه ها که دیدند اگر کاری نکنند، زنبور قرمز تمام لانه هایشان را ویران می کند،همه با هم به او حمله کردند. آنها به سر زنبور ریختند و تا می توانستند گازش گرفتند و کتکش زدند.زنبور قرمز عصبانی شد و خواست مورچه ها را از خودش دور کند.بدنش را تکان داد و تعداد زیادی از مورچه ها را پایین ریخت اما یک دسته ی دیگر از مورچه ها به او حمله کردند و گازش گرفتند.

زنبور قرمز که دید زورش به آنها نمی رسد، از همان راهی که آمده بود برگشت و پرید و فرار کرد.مورچه های سالم به کمک مورچه های زخمی آمدند و آنها را به بیمارستان رساندند.بعد از آن هم، با کمک همدیگر دروازه و دالانی را که زنبور قرمز خراب کرده بود،تعمیرکردند و ساختند.

زنبور قرمز که خیال می کرد مورچه ها موجودات ضعیف و ناتوانی هستند، وقتی اتحاد و همکاری آنها را دید، فهمید که اشتباه کرده است. او فهمید که وقتی مورچه های کوچک با یکدیگر همکاری می کنند، قدرتشان زیاد می شود و می توانند دشمنانشان را شکست بدهند.

زنبور قرمز با خودش گفت:« این مورچه ها مرا خیلی زود از شهرشان بیرون کردند.شاید اگر به جای من یک شیر هم وارد لانه می شد، آنها همین بلا را به سرش می آوردند و شکستش می دادند

این داستان « بابو » است. فیلی که همه وقتش را صرف خوردن یا فکر کردن دربارۀ کیک می کرد. او آنقدر شکمو بود که نمی توانست فکر چیز دیگری بکند.

میل او برای کیک آنقدر زیاد بود که بمحض اینکه یک کیک می دید شروع بکشیدن نقشه می کرد. که چطور آن را بدست بیاورد.

پدر و مادر او دائماً می گفتند اینقدر کیک نخورد.

اما بابو هیچوقت به حرف پدر و مادرش گوش نمیداد و هر چه کیک می دید می خورد حتی کیکهائی که مال دیگران بود.

پدر و مادر بابو تصمیم گرفتند که پیش دکتر بروند تا بلکه او بتواند این میل شدید به خوردن در او را، درمان کند.

دکتر به آنها گفت که بعد از ظهر آن روز بابو را پیش او بفرستند و دکتر به آنها اطمینان داد که بابو را معالجه خواهد کرد.

دکتر هیپو یک بادکنک باد کرد و آن را با خامه شکلاتی و گیلاس تزئین کرد.تا اینکه شبیه یک کیک بزرگ بنظر رسید و منتظر بابو شد تا بخانه او بیاید.

بابو گفت: من از شما خیلی ممنون هستم که همه این کیک را بمن بدهید. او پشت میز نشست و با اشتها شروع به خوردن کیک بزرگ کرد.همینکه او کیک را با چاقو برید با صدای ترسناکی ناپدید شد.

بادکنک ترکیده بود و خامه و گیلاسها سر و پای بابو پاشیده شده بود.

وقتیکه پدر و مادر بابو او را دیدند، به او خندیدند و گفتند: این برای تو درسی خواهد شد.

بعد از آن بابو هرگز دلش یک عالمه کیک نمی خواست

 

 

 

 

 

قصه ها برای کودکان
قصه ها برای کودکان
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *