غزل عاشقانه “من غلام قمرم” از مولانا
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
شعر غزل زيبا
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
******
غزل عاشقانه “ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم” از مولانا:
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
شعر غزل زيبا
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
******
غزل عاشقانه “از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست” از سعدی:
از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست
شبهای بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
******
غزل عاشقانه “از در درآمدی و من از خود به درشدم” سعدی:
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
*********
غزل عاشقانه “من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم” سعدی
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
********
غزل عاشقانه “باد آمد و بوی عنبر آورد” از سعدی:
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیدهام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد
***********
غزل عاشقانه “خدای را که چو یاران نیمه راه مرو ” از هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)
خدای را که چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو
تو را که چون جگر غنچه جان گلرنگ است
به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو
به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو
مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو
مباد کز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو
چو راست کرد تو را گوشمال پنجه ی عشق
به زخمه ای که غمت می زند ز راه مرو
هنر به دست تو زد بوسه ، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو
گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست
به خون گوشه نشینان بی گناه مرو
چراغ روشن شب های روزگار تویی
مرو ز آینه ی چشم سایه ، آه مرو
********
غزل عاشقانه “امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ” از هوشنگ ابتهاج:
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام ، دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
فریاد ، ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
***********
غزل عاشقانه ” تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی” از هوشنگ ابتهاج:
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
***********
غزل عاشقانه “یار پسندید مرا” از هوشنگ ابتهاج:
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد ، دیدمش ودید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کآینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
********
غزل عاشقانه “زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست” از هوشنگ ابتهاج:
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم حکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سرپوش
لاله محمدی
۱۳۹۸/۴/۳۱ – ۱۴:۲۱
Permalink
محمد ابراهیم خاني
۱۳۹۸/۳/۱۶ – ۲۲:۰۴
Permalink
زینب خوشانس
۱۳۹۸/۳/۱ – ۱۱:۵۲
Permalink
کاربر مهمان
۱۳۹۷/۱۰/۱۱ – ۲۳:۲۴
Permalink
نام اصلی: هروویه میلیچ
زادروز: ۱۰ مهٔ ۱۹۸۹
زادگاه: اوسییک، کرواسی
قد: ۱٫۸۳ متر (۶ فوت ۰ اینچ)
وزن: ۷۴ کیلو
پست: مدافع چپ / وینگر
بیوگرافی مانوئل پوکیارلی
نام کامل: مانوئل پوکیارلی (manuel pucciarelli)
تاریخ تولد: ۱۷ ژوئن ۱۹۹۱
زادگاه: پراتو
قد: ۱٫۷۴ متر (۵ فوت ۸ ۱⁄۲ اینچ)
پست : مهاجم دوم/هافبک هجومی
نام کامل:مودیبو مایگا
تولد:۳ سپتامبر ۱۹۸۷
زادگاه:باماکو، مالی
قد:۱٫۸۵ متر( ۶ فوت ۱ اینچ)
پست:مهاجم، هافبک
نام کامل: فرناندو کانسین ماتوس
نام به انگلیسی: Fernando Canesin Matos
زادروز: ۲۷ فوریهٔ ۱۹۹۲
زادگاه: ریبرآ پرتو، برزیل
قد: ۱٫۷۶ متر
پست: هافبک
نام کامل: شیخ تیدیانه دیاباته( فرانسوی:Cheick Tidiane Diabaté)
تاریخ تولد: ۱۹۸۸
محل تولد: باماکو، مالی
قد: ۱٫۹۴ متر
پست: مهاجم
باشگاه سابق: الامارات
نام کامل: گابریل اومبرتو کالدرون (Gabriel Humberto Calderón)
تاریخ تولد: ۷ فوریهٔ ۱۹۶۰
محل تولد: راوسون، آرژانتین
باشگاه سابق: القطر
باشگاه کنونی: پرسپولیس (سرمربی)
نام کامل: آنته چاچیچ
زادروز: ۲۹ سپتامبر ۱۹۵۳
زادگاه: زاگرب، یوگسلاوی
پست: سرمربی
تحصیلات : فارغ التحصیل رشته تربیت بدنی
نام کامل: آندره آ استراماچونی
تاریخ تولد: ۱۸ ژوئن ۱۹۷۶
محل تولد: رم، ایتالیا
حرفه: مربیگری فوتبال
باشگاه فعلی: استقلال تهران
گزیدهای از بیوگرافی مارک ویلموتس
نام کامل: مارک روبر ویلموتس
تاریخ تولد: ۲۲ فوریهٔ ۱۹۶۹ (۵۰ سال)
محل تولد: ژودوآنی، بلژیک
قد: ۱ متر و ۸۳ سانتی متر
درود
اعدام کار خوبی نیست،در یک دادگاه صالحه محاکمه بشن.البته کل مجموعه نظام و حاکمیت
بابا رکود منظورش رسیدگی به پرونده های مفاسد اقتصادی بود.
روسری برند ابتکار رو ببینید پس تولید ملی چرا استفاده نمیکنین
با این بیگناه گیری شما کی میتونه برای دفاع از حقوقش مثل کشورای دیگه اعتراض کنه آقای وزیر
مگه اینکه مردم رو هم مثل خودتون کاخ نشین کنین نه چادرنشین
دلم خواسته بود بگویم نرو ، به تو نه ، به همه آدم های کوچه ، به پرنده هایی که می نشستند روی درخت های تازه برگ داده ، به گربه هایی که توی حیاط می دویدند، به کلاغی که بلند می پرید و صدای قارقارش تو را یاد حیاط مادربزرگ می انداخت .
من تو را دوست دارم، تو اما …
من فراموشي خاطراتم
احتمالاً غبارم، تو اما…
هيچكس اين طرفها ندارد
هيچ كاري به كارم، تو اما…
شعر غزل زيبا
گوش كن، من رگِ خشكِ باغم
من كجا جويبارم، تو اما…
برگ زردم، بله، ميپذيرم
پوچ و بياعتبارم، تو اما…
چهرة دردناك و تبسم؟
خندهاي مستعارم، تو اما…
بيپناهم، سپر هم ندارم
چشم اسفنديارم، تو اما…
صورتم سرخ … آري، قشنگ است
از درون هم انارم، تو اما…
فصلها از بهارم گذشتند
خب، تمام است كارم، تو اما…
گفتمت: فصل خوبي است، گفتي:
خستهام، كار دارم، تو اما…* * *
باز در چشم من خيره ماندي
باز بياختيارم، تو اما…
قلعهاي ماسهام روي ساحل
سخت ناپايدارم، تو اما…
زخم، پاشيده شب را به جانم
مرگ دنبالهدارم، تو اما…
بي تو اي ماه! اي ماه! اي ماه!
ظلمت روزگارم، تو اما…
شيهة اسب من را خريدند
اين هم از افتخارم، تو اما…
ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم، تو اما
… آخرين سرفة يك مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما…
من خودت را به تو ميسپارم
جز تو چيزي ندارم، تو اما
محمد رمضانی فرخانی
نوشتم اول خط بسمه تعالی سربلند مرتبه پیکر بلندبالا سرفقط به تربت اعلات سجده خواهم کردکه بندهی تو نخواهد گذاشت هرجا سرقسم به معنی “لا یمکن الفرار از عشق”که پر شده است جهان از حسین سرتاسرنگاه کن به زمین! ما رایت الا تنبه آسمان بنگر! ما رایت الا سرسری که گفت من از اشتیاق لبریزمبه سرسرای خداوند میروم با سرهرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنممباد جامه مبادا کفن مبادا سرهمان سری که یحب الجمال محوش بودجمیل بود جمیلا بدن جمیلا سرسری که با خودش آورد بهترینها راکه یک به یک همه بودند سروران را سرزهیر گفت حسینا! بخواه از ما جانحبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سرسپس به معرکه عابس “اجننی” گویاندرید پیرهن از شوق و زد به صحرا سربنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:برو به معرکه با سر ولی میا با سرخوشا بحال غلامش، به آرزوش رسیدگذاشت لحظهء آخر به پای مولا سردر این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شدهمان سری است که برده برای لیلا سرسری که احمد و محمود بود سر تا پاهمان سری که خداوند بود پا تا سرپسر به کوری چشمان فتنه کاری کردپر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
شعر غزل زيبا
به پیشگاه تو آورده ام خدایا سرمیان خاک کلام خدا مقطعه شدمیان خاک الف لام میم طا ها سرحروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسبچه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سرتنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بودبه هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
ادامه داشت ادامه سه روز …اما سر -جدا شده است و سر از نیزهها درآورده استجدا شده است و نیافتاده است از پا سرصدای آیهء کهف الرقیم میآیدبخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سربسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلامکه آفتاب درآورد از کلیسا سر
چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد
نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سرعقیله غصه و درد و گلایه را به که گفتبه چوب، چوبهء محمل نه با زبان با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانیدلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.
برقعی
چرا زهم بگریزیم،راهمان که یکی است سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر مسیر میکده وخانقاهمان که یکی است تو گر سپیدی روزی ومن سیاهی شب هنوز گردش خورشید وماهمان که یکی است تو از سلاله لیلی من از تبار جنون اگر نه مثل همیم اشتباهمان که یکی است من وتو هردو به دیوار ومرز معترضیم چرا دو توده ی آتش؟ گناهمان که یکی است اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است
محمد سلمانی
قاسم صرافان
فاطمیه که شروع می شود دل برای فاطمه می گیرد
اینــگونه در نظام جهـــان دست می بری!
دامن خلیج، چهره خزر، مو هزار چم
در یک نگاه پنجره ای رو به کشوری
خواهان “پهلوی” شده این شهر، .بلکه تو
برداری از هراس “رضـــا شاه ” روسری
باور نکردنی است پس از قرنها هنـــوز
چون دلبران دوره ی سعدی ستمگری
مویت سپاه موج و دلم قلعه ای شنی است
جنگــی نبـــوده است بــــه ایـــن نابرابری!
زیبــــــاترین لبــاس جهان است بر تنت
از تن اگــــر هر آنچه که داری ، درآوری
“از هر چه بگذرم سخن دوست خوش تراست”
از دوست بگذرم … کـــه تــو از دوست بهتری!
عبدالمهدی نوری
یا دست کم بخاط من دیرتر برو
دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای – بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی امـ…ا شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو –
به به مبارک است :دل خوش – لباس نو
دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
×××
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبور نیستی که بمانی …
ولی نرو
مهدی فرجی
آقای حمید سبزواری
بايد نشست و يك غزل تازه كار كرد
در كوچه ميگذشتم و پايم به سنگ خورد
سنگي كه فكر و ذكر دلم را دچار كرد
از ذهن من گذشت كه با سنگ ميشود
آيا چه كارها كه در اين روزگار كرد
با سنگ ميشود جلوي سيل را گرفت
طغيان رودهاي روان را مهار كرد
يا سنگ روي سنگ نهاد و اتاق ساخت
بيسرپناهها همه را خانهدار كرد
يا ميشود كه نام كسي را بر آن نوشت
با ذكر چند فاتحه، سنگ مزار كرد
يا مثل كودكان شد و از روي شيطنت
زد شيشهاي شكست و دويد و فرار كرد
با سنگ مفت ميشود اصلا به لطف بخت
گنجشكهاي مفت زيادي شكار كرد
يا ميشود كه سنگ كسي را به سينه زد
جانب از او گرفت و بدان افتخار كرد
يا سنگ روي يخ شد و القصه خويش را
در پيش چشم ناكس و كس شرمسار كرد
ناگاه بيمقدمه آمد به حرف، سنگ
اين گونه گفت و سخت مرا بيقرار كرد:
تنها به يك جوان فلسطينيام بده
با من ببين كه ميشود آنگه چه كار كرد!علی فردوسی
نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است
خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است
همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست
همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است
بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است
نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است
به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است
ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است
به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست
که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است
قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است
تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست
که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است …
رویا باقری
سکوت عین سکوت است، بی همانند استکه پیشوند ندارد، بدون پسوند استزبان رسمی اهل طریقت است سکوتسکوت حرف کمی نیست، عین سوگند استزمین یخ زده را گرم می کند آرامسکوت، معجزه ی آفتاب تابنده استسکوت پاسخ دندان شکن تری داردسکوت مغلطه ها را جواب کوبنده استسکوت ناله و نفرین، سکوت دشنام استسکوت پند و نصیحت، سکوت لبخند استسکوت کرد علی سالهای پی در پیهمان علی که در قلعه را ز جا کنده استهمان علی که به توصیف او قلم در دستمردّدم بنویسم خداست یا بنده ستعلی به واقعه جنگید با زبان سکوتکه ذوالفقار علی در نیام برّنده استعلی به واقعه کار مهم تری داردکه آیه آیه کتاب خدا پراکنده استاز آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم!از آن سکوت که لحظه به لحظه اش پند استاز آن سکوت که در عصر خود نمی گنجداز آن سکوت که ماضی و حال و آینده استاز آن سکوت که نامش عقب نشینی نیستاز آن سکوت که هنگام جنگ ترفند استاز آن سکوت که دستان حیله را بستهو دور گردن فتنه طناب افکنده است
سکوت کرد علی تا عرب خیال کندابو هریره به فن بیان هنرمند استصحابه ای که فقط یک سوال شرعی داشتپیاز عکه به ذی الحجه دانه ای چند است؟!
علی خلیفه شود پیرمرد بیغوله
یکی است در نظرش با حسن که فرزند استملاک او به رگ و ریشه نیست، از این رو؛محمد بن ابوبکر آبرومند استعلی خلیفه شود شیوه ی حکومت اوبرای عده ای از قوم ناخوشایند استستانده می شود آن رفته های بیت المالازین درخت اگر میوه ای کسی کنده استاگر به پای کنیزانشان شده خلخالاگر به گردن دوشیزگان گلوبند استعلی خلیفه شد آخر اگر چه دیر ولیچقدر بر تنش این پیرهن برازنده استکنون لباس خلافت چنان زنی باشدکه توبه کار شده، از گذشته شرمنده استبرادرم! به تریج قبات برنخوردکه ناگزیر زبان قصیده برّنده استاگرچه روی زبان زبیر تبریک استاگرچه بر لب امثال طلحه لبخند استاگرچه دور و بر او صحابه جمع شدندولیکن از دلشان باخبر خداوند است
حمیدرضا برقعی
شعری سروده ام همه از ماجرای تو !
زیباتر از سروده ی من چشم های تو !
پایین تر از مسیر تو چادر زدیم تا
هنگام رفتنت ، بنشینم به پای تو
گفتی دلت گرفته ؟ کمی جابه جا شویم !
تا قلب من همیشه بگیرد به جای تو
خوب اند واژه های من اما نه مثل تو
عالی ست ، شعر من ، نه شبیه صدای تو
چشم تو مشق شاعری ام می دهد عزیز !
هر چه غزل مراست ، یکایک فدای تو !
حال و هوای شاعری ات را به من بده
تا گم شود هوای دلم در هوای تو
با خنده آفریده تو را و مرا از اشک
خیلی ست فرق خالق من با خدای تو !
ماندانا ملکی
حسین جعفریان
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بودیکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
یکی نبود که جانی به داستان بدهدو مثل آینه او را به او نشان بدهد
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهدیکی که نور خودش را از او عبور دهد
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشودو قصه خواست که این مثنوی غزل بشود
نوشت آینه و خواست برملا باشدنخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد
نوشت آینه و محو او شد آیینهنخواست آینه اش از خودش جدا باشد
شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شدکه انعکاس خداوندی خدا باشد
شکفت آینه و شد دوازده چشمهو خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد
و چشمه ها همه رفتند تا به او برسندبه او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد
نگاه کرد، و آیینه را به بند کشیدکه اصلاً از همه ی قیدها رها باشد
خدا، خدای جلالت خدای غیرت بودکه خواست، آینه ناموس کبریا باشد
نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداختو نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت
در این حجاب، جلال و جمال “او” پیداست”هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست”
نشاند پیش خودش یاس آفرینش راو داد دسته ی دستاس آفرینش را
به دست او که دو عالم، غبار معجر اوو داد دست خدا را به دست دیگر او
به قصه گفت ببیند یکی نبودش رابنا کند پس از این گنبد کبودش را…
…
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبودزنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود
چرا که دست خداوند، رفته بود از فرشانار تازه بچیند برای او در عرش
کمی بلندتر از گریه های کودکشاندرخت های جهان در حیاط کوچکشان
کنار باغچه، زن داشت ربنا می کاشتبرای تک تک همسایه ها دعا می کاشت
و بی قرارتر از کودکی که در بر داشتغروب می شد و زن فکر شام در سر داشت
چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زدفدای قلب تو وقتی یتیم در می زد
صدای پا که می آمد تو پشت در بودیبه یاد در زدن هر شب پدر بودی
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بوداسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود
صدای پا که می آید… علی ست شاید… نه…همیشه پشت در اما…کسی که باید… نه…
نسیمی از خم کوچه، بهار می آوردعلی برای حبیبش انار می آورد
خبر دهان به دهان شد انار را بردندو سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردندانار را همه بردند و نار آوردند
قرار بود نرنجی ز خار هم… اما…به چادرت ننشیند غبار هم… اما…
قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنینه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی
فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟رمق نمانده برایت…شفا نمی خواهی؟
…
صدای گریه ی مردی غریب می آیدتو می روی همه جا بوی سیب می آید
تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماهبه عزت و شرف لاإله إلاالله
…
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بودیکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
و قصه رفت بگرید، یکی نبودش راسیاه پوش کند گنبد کبودش را
حسن بیاتانی
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
باد یک نامه بی واژه به کنعان آورد
بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد
به سر شعر هوای غزلی زیبا زد
دختر حضرت موسی به دل دریا زد
چادرش دست نوازش به سر دشت کشید
دشت هم از نفس چادر او گل می چید
چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید
من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید
باور این سفر از درک من و ما دور است
شاعرانه غزلی راهی “بیت النور” است
آمد اینگونه ولی هر چه که آمد نرسید
عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید
که اویس قرنی هم به محمد(ص) نرسید
عاقبت حضرت معصومه(س) به مشهد نرسید
ماند تا آینهء مادر دنیا باشد
حرم او حرم حضرت زهرا(س) باشد
صبح شب می شد و شب نیز سحر هفده روز
چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز
بین سجاده ، ولی چشم به در هفده روز
چشم در راه برادر شد اگر هفده روز
روز و شب پلک ترش روضه مرتب می خواند
شک ندارم که فقط روضهء زینب می خواند
سیدحمیدرضا برقعی
وقتی که میرسند پسرها یکی یکی
باب نیاز باب شهادت درِ بهشت
روی تو باز شد همه درها یکی یکی
سردار بیسر آمدهای تا که خم شوند
از روی دارها همه سرها یکی یکی
رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما
مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی
رفتی که بین مردم دنیا عوض شود
دربارهی بهشت نظرها یکی یکی
در آسمان دهیم به هم ما نشانشان
آنان که گم شدند سحرها یکی یکی
آنان که تا سحر به تماشای یادشان
قد راست میکنند پدرها یکی یکی
مهدی رحیمی
دل سپرده به آسمان و ولی ، سفرش بال و پر نمی خواهد
روضه خوان یک نفس بخوان امشب ، روضه ی اشک و آه و ماتم را
عاشقی که شکسته بال و پرش ، غیر ِ چشمان تر نمی خواهد
لرزه افتاده بر تَنِ شاعر ، هی زمین می خورد وَ می افتد
تارسیدن به گنبد ِ سرخت ، یک قدم بیشتر نمی خواهد
بی خبر آمدم به سوی شما ، السلام علیک: ثارالله ….
عذر من را قبول کن آقا ، عشق – اما – اگر نمی خواهد
آه ….آقا …لب ِ شکسته ِ دلی ، درد های نگفته ای دارد
چشم دارد به مهر و لطف شما ، کفتر نامه بر نمی خواهد
روضه خوان ، می رسد به طفل صغیر ، تشنه لب روبروی شط ِ فرات
شور پرواز ناگهان دارد ….! طفل معصوم ((پَر )) نمی خواهد
تاب ِ گفتن ندارد انگاری ، سینه ی روضه خوان عطش دارد
کنج مخروبه کودکی تشنه ، آب را بی پدر نمی خواهد
آتشی شعله می کشد از دل ، درد در نای و نی نمی گنجد
خیزران خیزران غم و اندوه ، شکوه ی مختصر نمی خواهد
موعظه کن امام خوبیها ، روی ((نی )) آیه های یاسین را …
آه ….از بی وفایی کوفه ، آه …هم گوش کر نمی خواهد
شیعه مدیون ظهر عاشوراست ، سر به تن بی شما نمی ارزد
تا قیامت به یاد خواهد داشت ، سرفرازی که ((سَر )) نمی خواهد
سید مهدی نژاد هاشمی
پیش از طلوع صبح فردا گریه می کرد
تقدیر می خواهد دلش فردا نیاید …
عالم برای چه سرا پا گریه می کرد …؟!
فردا چه روزی است در تاریخ عالم …
یحیی (س)برایش پیش تر ها گریه می کرد
درآسمان خورشید دیگر خواهد آمد ….
مهتاب اما روی (نی) را گریه می کرد
آخر چرا قابیلیان شمشیر بستید …؟!
وقتی بدون شک… اهوارا گریه می کرد
دیگر چه می خواهید ای نامرد …مردم
دنیا نمی بینید آیا گریه می کرد …؟
دل پاره کرد از دستتان کوه و در و دشت …
تیغ از تمامی ِ زوایا گریه می کرد
سر از نجیب قبله ی ایمان بریدید …
وقتی که خنجر بی محابا گریه می کرد
شب با وجود زخم های بس عمیقش …
باید ورق می خورد اما گریه می کرد
یجی بن زکریا از پیامبران الهی که شبیه امام حسین (ع) سرشان بریده شد و از واقعه کربلا خبر داشت
سيد مهدي نژادهاشمي
حتی عبور ثانیه ها فرق می کند
این روزها که بغض، دلم را گرفته است
با روزهای قبل چرا فرق می کند؟
این پرچم سیاه همین بیرق و علم
حاکی ست با همیشه فضا فرق می کند
دارند بچه ها کتیبه به دیوار می زنند
حتی سروده ی شعرا فرق می کند
یک راست می روم سر اصل مصیبت ام
آقای من عزای شما فرق می کند
هر چند کعبه کعبه و بیت الهی است
اما هوای کرببلا فرق می کند
آقا نگیر خرده اگر شور می زنند
عشق تو با همه به خدا فرق می کند
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
آقا ببخش حال خودم هم عوض شده
این است جای قافیه ها فرق می کند
تا گفت: «یا اُخَیَّ » دلش بی قرار شد
سوز صدا و سوز صدا فرق می کند
بانو نشسته بود و سری روی نیزه بود
اینجا غروب با همه جا فرق می کند
مهدی صفی یار
آیا نمی رسد به حضورت صدای ما؟
شنبه دوباره شنبه دوباره سه نقطه چین
بی تو چه زود می گذرد هفته های ما
در این فراق تا که ببینی چه می کشیم
بگذار چشم های خودت را به جای ما
موعود خانواده! کی از راه می رسی؟
کی مستجاب می شود “آقا بیای ما”؟
کی می شود بیایی و از پشت ابرها
خورشید های تازه بیاری برای ما
آقا اگر نیایی و بالی نیاوری
از دست می رود سفر کربلای ما
علی اکبر لطیفیان
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
صدای کیست که این گونه روشن و گیراست؟
که بود و کیست که از این مسیر میآید؟
چه گفته است مگر جبرییل با احمد؟
صدای کاتب و کلک دبیر میآید
خبر به روشنی روز در فضا پیچید
خبر دهید:کسی دستگیر میآید
کسی بزرگتر از آسمان و هر چه در اوست
به دستگیری طفل صغیر میآید
علی به جای محمد به انتخاب خدا
خبر دهید: بشیری به نذیر میآید
کسی که به سختی سوهان، به سختی صخره
کسی که به نرمی موج حریر میآید
کسی که مثل کسی نیست، مثل او تنهاست
کسی شبیه خودش، بینظیر میآید
خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت
خبر دهید به یاران: غدیر میآید
به سالکان طریق شرافت و شمشیر
خبر دهید که از راه، پیر میآید
خبر دهید به یاران:دوباره از بیشه
صدای زنده یک شرزه شیر میآید
خم غدیر به دوش از کرانهها، مردی
به آبیاری خاک کویر میآید
کسی دوباره به پای یتیم میسوزد
کسی دوباره سراغ فقیر میاید
کسی حماسهتر از این حماسههای سبک
کسی که مرگ به چشمش حقیر میآید
غدیر آمد و من خواب دیدهام دیشب
کسی سراغ من گوشه گیر میآید
کسی به کلبه شاعر، به کلبه درویش
به دیده بوسی عید غدیر میآید
شبیه چشمه کسی جاری و تپنده، کسی
شبیه آینه روشن ضمیر میآید
علی (ع) همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر میآید
به سربلندی او هر که معترف نشود
به هر کجا که رود سر به زیر میآید
شبیه آیه قرآن نمیتوان آورد
کجا شبیه به این مرد، گیر میآید؟
مگر ندیدهای آن اتفاق روشن را؟
به این محله خبرها چه دیر میآید!
بیا که منکر مولا اگر چه آزاد است
به عرصه گاه قیامت اسیر میآید
بیا که منکر مولا اگر چه پخته، ولی
هنوز از دهنش بوی شیر میآید
علی همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر میآید…
مرتضي اميري اسفندقه
و ناگزیری باران و راهبندان را
“من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب”
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را
چراغ قرمز و من محو گل فروشی که
حراج کرده غم و رنج های انسان را
کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست
بلند کرده کسی لای لای شیطان را
چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد
چقدر آه کشیدم شهید چمران را
ولیعصر…ترافیک…دود…آزادی…
گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را
غروب می شود و بغض ها گلوگیرند
پیاده می روم این آخرین خیابان را…
عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه
نگاه می کند از پشت شیشه باران را
دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست
و چای می خورم و حسرت خراسان را
سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز
و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را
عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق
به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را
سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم
همین که چند صباحی غروب تهران را…
صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس
نگاه می کنم از پنجره بیابان را
نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است
چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را…
چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است
چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را
نسیم از طرف مشهدالرضاست…ولی
نگاه کن!
حرم سرور شهیدان را…
حسن بیاتانی
دختران جوان اورشلیم، موبدان قلمرو بودا
همه در انتظار یک روزن در دل برگ های تقویمند
چشمشان خیره مانده سوی افق، دلشان در امید فرداها…
کودکان گرسنه ی هایتی، مادران اسیر بحرینی
بغض دارند، بغض دلتنگی، گله دارند از خدا حتی
بوی باروت می رسد از مصر، از یمن بوی تند خودسوزی
بچه های یتیم غزه هنوز ناامیدند از همه اما…
…
بیت پنجم رسید و تا اینجا شش نفر از گرسنگی مردند
درد تو چیست جز یتیمی که بی غدا مانده آن سوی دنیا
ما هم این گوشه از جهان خوبیم ،حالمان… ای… بدون تو بد نیست…
سامری ها فریبمان دادند، دور دیدیم چشم موسی را
…
یک شب جمعه…
جمکران…
باران
مهر و سجاده ای به سبک کمیل
آسمان ها به سجده افتادند، کاش می شد شما همین فردا…
محمد جواد الهی پور
. ???:
خدا هر بنده ی درمانده را ضایع نگرداند
غمت را جای عشقت سهم این طالع نگرداند
شعر غزل زيبا
به اخمم می کشی آخر برای جان به در بردن ،
مرا از مهلکه بی مهرتو ،قانع نگرداند
شبیه خشم چنگیزی ،دعا کردم خدا شاید
چنین کشتن به رسم عشق را شایع نگرداند
خمارچشم هایت دربه در می آیم و ای کاش
خدا میخانه ات را مسجد جامع نگرداند
تورا می جویم و ای کاش این دنیا حجابی را
میان ِ چشم من با چشم تو مانع نگرداند
تو را در آسمان می جویم و دست قضا ،ای کاش
تو را روی زمین دور از نظر واقع نگرداند
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجادل سرگشته کجا و صفا رخ یار کجاقصۀ عشق من و زلف تو دیدن داردنرگس مست کجا همدمی خار کجاسرّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توستور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجامنّتی بود نهادی که خریدی ما رارو سیه برده کجا میل خریدار کجاهر کسی را که پسندی بشود خادم توخدمت شاه کجا نوکر سربار کجاکاش در نافله ات نام مرا هم ببریکه دعای تو کجا عبد گنهکار کجامِهر من گر که فتد در دل تو می فهممشهد دیدار کجا دوریِ از یار کجابه خدا چون دل زهرا نگران است دلمیک شه تشنه لب و لشگر بسیار کجاکاش زینب نرسد کوفه بدون تو حسینزینب خسته کجا کوچه و بازار کجایاد گیسوی رقیه جگرم می سوزددست عباس کجا پنجۀ اغیار کجا
شاعر : قاسم نعمت
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 10:30 توسط محمد | نظر بدهيد
رفته.هنوز هم نفسم جا نیامده ستعشق کنار وصل به ماها نیامده ستمعشوق آنچنان که تویی دیده روزگارعاشق چو من هنوز به دنیا نیامده ستصد بار وعده کرد که فردا ببینمش صد سال پیر گشتم و فردا نیامده ستیک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم یکبار هم برای تماشا نیامده ستای مرگ جام زهر بیاور که خسته ایمامشب طبیب ما به مداوا نیامده ستدلخوش به آنم از سر خاکم گذر کندگیرم برای فاتحه ی ما نیامده ست
حامد عسکری
برچسبها: حامد
نوشته شده در سه شنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 9:31 توسط محمد | نظر بدهيد
در دلش مهرتو بود اما به لب انکار کرد
شیخ تا چشمش به تو افتاد ،استغفار کرد
گفت باید دورشد، از دام شیطانِ رجیم
دوستت هرگز نخواهم داشت را تکرار کرد
از گزندت ایمنی می خواست دور خویش را
با نماز و روزه و تسبیح خود ، دیوار کرد
شعر غزل زيبا
ای که دلسنگی و دلتنگی نمی باید مگر !؟
تا که فرصت هست ،اندیشه ، به حال زار کرد
جای این دیوار های تفرقه انداز، کاش
شهر را نقاشی ِ گیسوی گندم زار کرد
#
رفته ای از دیده باید با چه رویی ،جمله ی ….
مانده ای در قلب من محفوظ را اقرار کرد
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 10:34 توسط محمد | نظر بدهيد
التماست میکنم ، با عشق درگیرم نکن
من حریفش نیستم هم پنجه با شیرم نکن
تازگیها از تب تند جنون برخاستم
باز با دیوانگهایت زمینگیرم نکن
قهرمان آرزوهایت نبودم ، نیستم
بی سبب در ذهن خود اینطور تصویرم نکن
مرد رویایی تو من نیستم بانوی من
با نگاه دلفریبت باز زنجیرم نکن
شاعرم با یک نگاه مست عاشق میشوم
التماست میکنم با عشق درگیرم نکن
حسن رفعت پور
برچسبها: غزل, عاشقانه, حس
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 10:38 توسط محمد | نظر بدهيد
تنهایی ام را با تو قسمت می كنم سهم كمی نیست گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست حوای من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست همواره چون من نه : فقط یك لحظه خوب من بیندیشلبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
استاد محمد علی بهمنی
برچسبها: غزل, عاشقانه, محم
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 10:52 توسط محمد | نظر بدهيد
یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشمبیمحکمه زندانی بازوی تو باشمپیچیده به پای دل من پیچش مویتتا باز زمینخوردهی گیسوی تو باشمکم بودن اسپند در این شهر سبب شددلواپس رؤیت شدن روی تو باشمطعم عسل عالی لبهات دلیلیستتا مشتری دائم کندوی تو باشمتو نصف جهانی و همین عامل شُکر استمن رفتگری در پل خاجوی تو باشم
امیر سهرابی
عجب از عشق که من را به کجاها برده است
دل رســــوا شــده ام را به تماشــا برده است
او همان است که یک روز سر یاری داشت
او همان است که عمریست دل از ما برده است
این سرابست در این دشت که من میبینم؟؟؟
یا که نه… عشق مرا تا لب دریا برده ست؟؟؟
من که مجنـــونم و بی عشق پریشـــان حالم
دیر وقتیست دلـــم را غـــم لیــلا برده است
در نسیمی دل من را به ســر زلفش بست
نکنــــد قلب مــــرا باد به یغمــــا برده است
هوش و تاب و دلم از دست برفته است ببین
عشق از زندگی ام این دو سه یکجا برده است
در تپش ماند دلم … کوچه…غزل …چشمانش
چه کنم ؟دست خودم نیست … دلم را برده است
محمد شفیعی بویینی
رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیستبس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیستمرا به بند می کشی از این رهاترم کنی
زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنیاز همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شدتمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیستوقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شدتمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیستوقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست
روزبه بمانی
زهی این عشق عاشق کش…
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد
بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد
چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد
الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد
زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد
ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد
درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد
دهان سایه می بندند و باز از عشوه ی عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد
سایه
بسنده کن
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
درد دل تو را چه کسی گوش میکند ؟
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
دستت به گیسوان رهایش نمیرسد
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
سرمستی صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
اهل نظر نگاه به دنیا نمیکنند
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن
سجاد سامانی
پیغمبرت را پس بگیر اعجاز ممنوع است دل را هوایی کردن و پرواز ممنوع است
حرف دلت را بی محابا بر زبان آور یا با منی یا نیستی ،اغماز ممنوع است
جمع است جمعت با رقیبان خاطرت هم جمع حرف و حدیث تفرقه انداز ممنوع است
حرف دلم باشد برای فرصت بعدی خوش باش اشعار جهنم ساز ممنوع است
گاهی برای دوستت دارم همین کافی ست خود را کمی قانع کنم ابراز ممنوع است
راهی که روشن نیست پایانش برای من مسدود یا باز است از آغاز ممنوع است
شاعر شدم مست تو باشم غافل از اینکه حتی شراب کهنه ی شیراز ممنوع است
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
شرمی ست در نگاه من ، اما هراس نهکم صحبتم میان شما ، کم حواس نهچیزی شنیده ام که مهم نیست رفتن ات !
درخواست می کنم نروی ، التماس نه
از بی ستارگی ست دلم آسمانی استمن عابری ” فلک ” زده ام ، آس و پاس نهمن می روم ، تو باز می آیی ، مسیر مابا هم موازی است ولیکن مماس نهپیچیده روزگار تو ، از دور واضح استاز عشق خسته می شوی اما خلاص نه
کاظم بهمنی
در استکان من غزلی تازه دم بریزمُشتی زغال بر سرِ قلیان غم بریزهِی پُک بزن به سردیِ لبهای خسته اماز آتش دلت سرِ خاکسترم بریز گیراییِ نگاه تو در حدّ الکل استدر پیک چشم های تَرَم عشوه کم بریزوقتی غرورِ مرد غزل توی دستِ توستبا این سلاح نظم جهان را به هم بریز
بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کنهرچه بت است بشکن و جایش صنم بریزلطفاً اگر کلافه شدی از حضور منبر استوای شرجیِ لبهات سم بریز…!
امید صباغ نو
نویسنده : عارفه یزدان پناهتاریخ ارسال : بیست و چهارم فروردین ماه ١٣٩٧
هزاران قصه و احوال پرسی های تکراریولی یکبار نشنیدم بگویی دوستم داری؟شبیه دوره گردی که بساط عاشقی دارددلی دارم که ویران است،محبوبم،خریداری؟تمام روز در راهت نشستم باز خندیدیکه یا مجنون شدی آخر و یا بی عار و بیکاری!نمیدانم که چندین بار از عشقت زمین خوردمبده قولی اگر افتاد قلبم، زود برداریفراوانی لبخندی تجمع شد به لبهایمفراتر رفت و ترسیدی از آن تصویر آماری!بیا یکبار با قلبت کمی رو راست تر تا کناگر دل باختی ناگه،چرا در فکر انکاری ؟بگو آرام در گوشم همه شب گریه هایت راکه مهمان است در چشمان من تا صبح بیداریبه ترس دلنشینی که درون سینه ام دارمپیاپی باز میگویم که من را دوست میداری……
اهدنا العینی که با محبوب بازی کرده است چشم تو با خمره ی مشروب بازی کرده است نسخه ی خطی ِ ابروی کمانت سالها باخیال ابن شهرآشوب بازی کرده است می رسد تفسیر عشق و عاشقی برگونه ای سیب که با این دل مغضوب بازی کرده است سرخی لبهات با پیراهن ِ خونین به تن مثل یوسف با دل یعقوب بازی کرده است بوسه ی داغی بزن بر روی لبهای ترم خوب می دانی که با منخوب بازی کرده است خوب می دانی نگاه مهربانت ، ناگهان با من از جنس سنگ و چوب بازی کرده است دارد از سر می رود صبر من و چشمان تو با دل بی طاقت ایوب بازی کرده است رج به رج می بافی از عشق و جنون و نقش تو با من بر دار تو مصلوب بازی کرده است دکتر سید مهدی نژادهاشمی
گلچین شعر معاصر
۴ سال پیش
286
چه بود؟ جز خفگی،جز سکوت و بیم نبودشبیه خانه… ولی خانه ی قدیم نبود
میان برف پریدیم و سهم مان چیزیبه جز نوازش شلیک مستقیم نبود
تگرگ می زد و طوفان گرفته بود،اماکسی به فکر دو گنجشک ِ روی سیم نبود
کسی به گربه ی نزدیک ِتنگ ،سنگ نزدکسی به یاد دو تا ماهی ِ یتیم نبود
…تو را به گریه قسم :بازگرد…آن بوسهبرای آنکه خداحافظی کنیم نبود
من و تو دور شدیم و خدا نگاه نکردمن و تو دور شدیم و خدا کریم نبود…
حامد ابراهیم پور
مباد شور و شری دیگر دوباره راه بیندازی
مرا دوباره بپیچـــانی بـــه اشتباه بیندازی
مباد شایبه ای موهوم تورا به وسوسه وادارد
که بر همیشه ی پرهیزم خش گنـاه بیندازی
تو از قبیله ی قاجاری به چشمهای تو مشکوکم
رسیده ای کــــه امیری را ز چشم شاه بیندازی
نشانه های خیانت را شناسنامه چه میداند؟
برادرم شده ای شاید مرا بــــه چـــاه بیندازی
پلنــــگ زخمـــی مغرورم! گُدار دره سزایت بود؟
که گفته پنجه خون آلود به سمت ماه بیندازی؟
هنوز در شب این صحراستارگان شگفتی هست
کــــه از شکـــوه بلنداشان سر از کلاه بیندازی
محمد سلمانی
نویسنده : میلاد منظور الحجه تاریخ ارسال : هفتم شهریور ماه ١٣٩٧
از حرکت موزون به روی شعری از یک درداز بوسه های لحظه ای روی لب تاریختا خواستگاری کردن ابلیس از حواقبل از هبوط آدم بی روح بر مریخاز چین دامن های ارزان قیمت و کوتاهوهم خیال راحت مرتاض روی میخاز نظم پاداش و جزاء اجتماع گرگدر حسرت ترفیع و رفع ترس از توبیخبیدار بودم خواب می دیدم که بیدارم#خالی ترین مغز زمین از سوژه یا ابژهذهن چگال و شرطی ماموت های پیرهمخوابگی با تانک های دشمن فرضییک مرد تا دندان مسلح با خودش درگیراز عصر یخبندان پریدن در مدرنیتهاحساس تحمیل خطر با قرمز آژیریک مرد شکل نوعی از نوع بشر بی شکلبا روح مفقود الاثر یا فاقد تکثیرتصویر شطرنجی و ماتی از خودم دارم#درباره ی فهم بشر، خود را نفهمیدندر باره ی انسان پوچ آلوده ی خوش بینرو خوانی از قانون فعلی با خط میخیالگوی رفتاری حیوانات با خورجینخوابیدن سرمایه و بیزاری از بازاردر باره ی آینده ی موهوم مید این چین!سقط جنین با بیمه اما شخص ثالث باهمفکری ترسای پیر پیرهن چرکینبعد از سقوط خوابگاهی مرد، افکارم#پیدایش دیر مغان در صورت و معنیرژگونه ی دردی کشان شیک میخانهبی خوابی مزمن، نزاع کوشش و جوششمرفوع مخبون با کمی ژست ادیبانهبازار داغ عکس های یادگاری بایک مشت مشت بسته با یک ایل دیوانهحرف نمادین، با عباراتی نظیر اینزلف پریشان، یار، اشک شمع، پروانهدارم خودم را توی گور شعر می کارم
نویسنده : مجتبی حیدری تاریخ ارسال : هفتم شهریور ماه ١٣٩٧
بستند زبان باغ را بند به بندخشکید دهان غنچه ها بی لبخندمردم به طمع به باغبان ها گفتنداز ما تبر،از شما درختان بلندشک،خنجر تیزی که به تن تاخته استاز هیچ برای ما بُتی ساخته استگلدسته صلیبی است که دستانش رادر جنگ میان کفر و دین باخته استخورشید،شبیه شمع افروخته استدر سایه ی او دست زمین سوخته استاین لکه ی سرخ در افق جا ماندهچشمی است که آسمان به من دوخته استهر روز به روز قبل،زنجیرتریمبا زندگی از همیشه درگیرتریمموهای تو برف و صورت من بارانآیینه بگو کداممان پیرتریم؟در حلقه ی این معرکه انگشتم نیستمی گردم و جز نام تو در مشتم نیستهر صبح که خورشید به جنگم آیدافسوس که جز سایه کسی پشتم نیست
به عقل جمعیت با سواد شک دارم به عشق، هرچه که داد و نداد شک دارم
به آسمان و زمین ِ منِ هوایی تو به عمر آدم ِ رفته به باد شک دارم
به تو که داعیه ی فهم بیشتر داری به خود به آینه خیلی زیاد شک دارم
به انتزاع و تخیل به پیچش ذهنی به کل ِ فلسفه ی اعتماد شک دارم
چقدر جای تو خالیست در تمام تنمچقدر من به همین اعتیاد شک دارم
شکسته اند پر هرکه اهل پرواز است سکوت کن که به هر انتقاد شک دارم
بهشت را به بهانه نمی دهند و تویی اگر بهانه به روز معاد شک دارم
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
نویسنده : بهزاد سعیدی تاریخ ارسال : شانزدهم شهریور ماه ١٣٩٧
امروز را آرام تر…، با من مدارا کنآه ای پری، وردی بخوان، بر من دری وا کندلگیرم از تو، از خودم، از “بی تو بودن” هاکمتر مرا درگیر حس “منزوی” ها کندنیای تابستانی ات، از من چه می داندمن شاعرم، پاییز را اینگونه پیدا کنتا ما شدن چیزی نمانده، یک بغل کافیست!من نه… تو نه… کمتر از این آغوش پروا کنیک پنجره مرز میان ماست، آئینه!!!گاهی خودت را در غزل هایم تماشا کنمیخواستی واضح ببینی شور را در من؟پس اندکی نزدیک تر بر شیشه ام ها کن…
خیلی وقته دیگه بارون نمیادکمر بیل و زمین خم کردهآسمون خلیفه ی خسیسیهسر کیسه هاشو محکم کردهخیلی وقته دیگه بارون نمیادسبد مزرعه از خالی پرهزمینا ترک ترک شدن ولیگونه ها هر چی بخوای آب میخورهیکی نیس بیاد به آسمون بگهبچه های سر راهیم مگه ما ؟هی دعا کردیمو بارون نیومدآسمون !گربه سیاهیم مگه ما ؟هی دعا کردیمو بارون نیومدحتی با جمبل و جادو نیومدبختمون تا دم در اومد ولیوقتی حالمونو دید توو نیومدکدخدا سوخته دلش به حال مااومده میخواد بازم ثواب کنهمیدونه تشنه ی آبیمو میخوادسر تشنه هارو زیر آب کنهبه چی خوش کنی دل مزرعه رووقتی خشکی وصله ی ناجورهدل ببندیم به ابری که کره ؟یا قناتی که اجاقش کوره ؟تاکمون خماره ، سرومون خمهکوزه مون شکسته توو بی خبریصبحه اما صبح خان و کدخداستبه چی دلخوشی خروس سحری؟آسمون خوابه و با مرثیه هاتگلی از خاک ما بیرون نمیادچتر این دلخوشی خیس و ببندخیلی وقته دیگه بارون نمیاد
نویسنده : هما تیمور نژادتاریخ ارسال : سی ام آذر ماه ١٣٩٧
صدای سمّ اسب سرکش جنونشکافِ سینه ام به درّه های خوننهنگ خفته در گلوی مادیونبه شیهه می کشاندم به زیر پاجهان چو جام شوکرانِ تلخ و گسخروس خوان سفره های پر مگسسکوت نای کبک های در قفسسپید می نشاند برف بر سرشبه گه کشانده زندگی سگ پدرگلوی استخوان دریده ی بشردرون کوچه های شوم دربدرچه بوی جزّ و خون بلند گشته است! بشر که حلقه ی کلَک به گوش کردو سیب های کرم خورده نوش کردبهشت سمت درّه ای خروش کردجهان که نام دیگرش جهنم استبه اهدنا صراط های مستقیمجهنّم و بهشت و حور و زرّ و سیمچه زخم های تاولانه ای وخیمبه قلب و جان و روح آدمی نشست
نویسنده : جعفر رضاپورتاریخ ارسال : هجدهم اردیبهشت ماه ١٣٩٨
مگر که هرچه بگویم به گفته می آیی؟تو از کدام جهان نهفته می آیی؟در استعاره و تشبیه ها نمی گنجیتو گویی از دل شعری نگفته می آییبرای دیدن تو چشم ها نمی خوابندولی تو خوابی و در چشم خفته می آیی برای فهم من و روزگار ما زودیتو چون گلی که زمستان شکفته می آیینمی شود که تو را گفت آن چنان که توییمگر که هرچه بگویم به گفته می آیی؟
نه دیگر جای خود این دل دوباره بند خواهد شد نه هرکس دل بلرزاند به تو مانند خواهد شد
به فروردین مکن دلخوش که بی حال و هوای خوشتمام فصل های زندگی اسفند خواهد شد
مشو بازیچه ی طرح هلال ماه در برکه دلت گاهی دچار تلخی ِ لبخند خواهد شد
چنان حیران و سرگردان شبیه باد پاییزیبه چیزی غیر عشق آیا دلت پابند خواهد شد
پرنده می شوی آخر پرو بال تو در زندان رها از بند این چون و چرا و چند خواهد شد
تورا می خواهم اما سهم من از عشق میدانم همانی که مرا از پای می افکند خواهد شد
مزن دل را به دریا که دلت از دست خواهد رفت سرآخر هم همانگونه که می گویند خواهد شد
تو جانی و جهانی و به دنبال تو خواهم رفت دوباره حرف آنکه از جهان دل کند خواهد شد
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
درد را انکار باید کرد هرکس عاشق است راز خود را می کند در سینه مدفون بیشتر
دلفریبی می کنی باشند بی چون و چرا مردمان ،تحت الشعاع چشم افسون بیشتر
راست می گویند چشمانت مخدر داشته می کشد ما را اگر در دام افیون بیشتر
هرکه اهل دل شود با سور و سات عشق تو برسرش می آورد ،غم ،چرخ گردون بیشتر
چشم هایت گرم خواب است و نمی دانی به من می زند هر نیمه شب فکرت ، شبیخون بیشتر
دل به فردایت نباید داد محتاجیم ما هرچه باشد باز از آینده ،اکنون ،بیشتر
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
مرد باشی و فقط اسب وتفنگت باشد
غم یک فاجعه در پشت فشنگت باشد
مردباشی و به میدان بروی رستم وار
داغ سهراب اگر مایه ی ننگت باشد
همچو سرباز پر از صبر که در دژبانی
نبض آرامش یک مرز به چنگت باشد
گرد آیینه ی تقدیر تو رد خواهد شد
در مسیری که فقط معدن سنگت باشد
رمز شب!اسم کسی ورد زبانت سخت ست
راز دیوانگی این دل تنگت باشد
باحمایل چه خوش آماده ی رفتن باشی
و شبیخون که فقط نقشه ی جنگت باشد
– فرزادالماسی بردمیلی
آبادی همیشه ازان ِ کلاغ ها درکوچه باغ های دل انگیز تا به چند
چون صخره درکشاکش امواج خیره سر حسرت به دل کشیدن و پرهیز تا به چند
گاهی سری به دار بیرزد به زندگی دوران یکه تازی چنگیز تا به چند
ایوب نیست آنکه به عشقت شده اسیرسر رفتن از بهانه ی لبریز تا به چند
گاهی تمام عالم و آدم تو می شوی خط می کشی به روی همه چیز تا به چند
سید_مهدی_نژاد_هاشمی
دست مرا ای کاش ناغافل بگیرید باید دکان عاشقی را گل بگیرید
آنقدر بدبختی کشیدم که دلم را وقتش رسیده تا ازآب و گل بگیرید
در من نهنگی راه گم کرده نشسته دلتنگی ام را کاش از ساحل بگیرید
تنگ غروب غم سراغ من بیایید از دست من یک شعر ناقابل بگیرید
دیوانه ای را که فراموشی گرفته تحویل تر از یک نفر عاقل بگیرید
در پوشش یک شاعر قرن معاصردل داده بر شعر من از من دل بگیرید
یا اینکه جانم را برای آخرین بار با آتش چشمانتان کامل بگیرید
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
چنین که جوی روان کردهام به گریهی خودبه چرخ آمده است آسیاب کهنهی من
هنوز پاسخ من جز تو نیست پس بپذیرکه قصد تازه ندارد جواب کهنهی من
چقدر عکس تو اصلا به من نمیآیدچقدر مستَحَقَت نیست قاب کهنهی من
به هیچ گوهر نااصل دل نخواهم بستکه جُسته است تو را گنجیاب کهنهی من
تو آفتاب و من آیینهی غبارآلودچه کوچک است تو را بازتاب کهنهی من
برای تسویهی دوریات نیامدهامچقدر مانده فقط از حساب کهنهی من؟
حمزه کریم تباح فر
*پگاه احمدی*
شعر روز
*شلیک کن *
مریم حبیبی
شعر غزل زيبا
*علی بابا چاهی *
همیشه به آتش ِ سیگار
دل نمی بندند
مست و خمار چشمه هایت بره آهوها
نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است
…
خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است
شعر غزل زيبا
همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست
همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است…
بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است
نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است
به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است
ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است
به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست
که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است
قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است
…
تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛
که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است
از : رویا باقری
پس شاخههاي ياس و مريم فرق دارندآري! اگر بسيار اگر كم فرق دارندشادم تصور ميكني وقتي ندانيلبخندهاي شادي و غم فرق دارندبرعكس ميگردم طواف خانهات راديوانهها آدم به آدم فرق دارندمن با يقين كافر، جهان با شك مسلمانبا اين حساب اهل جهنم فرق دارندبر من به چشم كشتة عشقت نظر كنپروانههاي مرده با هم فرق دارند
فاضل نظری
سعدی شاعر شیرین سخن شیراز در باره روزگار و ناپایداری دنیا و اینکه دنیا طعم شهد آلود ولی همراه با زهر ناب دارد نظراتی خاص ارائه میدهد که در این مقاله کوتاه بدان پرداخته می شود.
وضعیت جهان، وجود انسان، عمر آدمی و مدتی که در روی زمین می گذراند، ناپایداری عمر و بی اعتباری جهان، سعی و تلاش انسان بر روی زمین، دشواری و آسایش و غم و شادی بشر در مدت عمر و کوتاه بودن مدت زندگی بشر نسبت به عمر جهان هستی همیشه مورد توجه و دقت نظر و به صورت پرسش بزرگی برای بشر بر روی زمین مطرح بوده و در باره این موضوعات تفکر و اندیشه می کرده است و برای خود بنیاد فکری ایجاد می کرده و براساس آن حرکت و سعی و تلاشش را شکل می داده است
سعدی نیز یکی از شاعران و سخن سرایان نامدار ایران زمین است که دیدگاهش نسبت به طبع جهان و وضعیت روزگار و نحوه دیدگاه انسان به عمر و تعلق خاطر به مطاع و حطام دنیا، تفکری مانند حکیم خیام و سایر متفکران خوش سخن سرزمین ایران دارد .
سعدی غنیمت شمردن امروز را سفارش می کند و تفکر و در مورد گذشته و نگرانی نسبت به آینده ای که نامعلوم است را ، نمی پسندد :
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن ، فرصت شمار امروز راشعر غزل زيبا
سعدی مثال بدیع و جالبی در مورد عمر انسان دارد و می گوید که عمر چون گردویی است که بر گنبد مدوری قرار گرفته است و این گردو ممکن است بر اثر باد یا تکان کوچکی از گنبد دوار روزگار فرو افتد پس نبایست بدان چندان دل بست :
منه دل بر سرای عمر، سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
این روزگار ناپایدار ، ممکن است در ابتدا به انسان ، روی خوش هم نشان بدهد ، ولی انسان عاقل به این شیرینی و خوشی پای بند نمی شود ، زیرا بهرحال و بی گمان جهان ناپایدار ، همراه این شهد شیرین ، زهر خودش را به انسان خواهد خوراند :
ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود
کی گمان بردم که شهد آلوده زهر ناب داشت
***
سعدی گر آسمان بشکر پرورد ترا
چون می کشد به زهر ندارد تفضلی
سعدی می گوید اگر انسانی متوجه بشود و بداند که دنیا و روزگار، با غم بسر بردن ارزشی ندارد ، پس باید با اطرافیان و دوستان خوش بود و خرم زیست نمود، وقتی کسی به صورت قطعی می داند که هر روزی که می گذرد، یک روز از عمر و فرصت او در دنیا، کم می شود بنابراین باید هر روز ، عمر را غنیمت بداند.
هر کس باید آگاه و هوشیار باشد که روزگار و عمر با همه شیرینی و خوشی هایش ، اساس و بنیاد محکمی ندارد و بالاخره روزی این بنای نااستوار فرو می ریزد ، پس نباید بدان دل بست و نااستواری آن از یادمان برود .
همچنین وقتی می دانیم که روزی نه چندان دور یا در زمانی که ما وقتش را نمی توانیم تعیین کنیم ، طعمه خاک خواهیم شد ، پس چرا غم بخوریم و بلکه برعکس باید شاد بود و شادی کرد :
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
بروی دوستان خوشباش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می شود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می خورد چندین مخور غم
***
عقلم بدزد لختی، چند اختیار دانش؟
هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟
***
سعدی وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنج روز عمر بیا تا وفا کنیم
خیام هم همین اعتقاد را داشت، حکیم نیشابور هم سفارش به طلبیدن شادی می کرد چون آگاهانه می دانست که در مقابل کهکشان و گردون گردان، کل عمر بشر خوابی و خیالی، و حاصل عمر چون دمی است :
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
آنچه از عمر در دنیای فانی، نصیب انسان می گردد ، وقت و زمان است که باید قدر آن را دانست و دم را غنیمت شمرد، سعدی تاکید دارد که انسان هوشمند آن کسی است که نصیب خود را از دنیا بدست آورد و نقد وقت را به راحتی از دست ندهد :
نصیب از عمر دنیا ، نقد وقتست
مباش ای هوشمند از بی نصیبان
سعدی هم مانند بسیاری از شاعران و پارسی گویان دیگر به قضا و قدر و تعیین سرنوشت انسان از ازل، معتقد بوده است و به همین دلیل، سفارش می کند که که وقتی روزگار سر سازگاری ندارد ، با آن ستیزه نشاید کرد و بهتر است با شرایط روزگار بسازیم :
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد
ضرورتست که با روزگار درسازی
مانند سایر شاعران پارسی گوی، تعبیر مسافر بودن انسان در این روزگار و دنیا را، سعدی نیز بکار گرفته است همچنین چون سراب بودن دنیا برای انسان مسافر را در بیتی استفاده کرده است و سفارش آنکه بر این چنین دنیای نبایستی تکیه داشت و یا اینکه به هر حال، این دنیا را باید گذاشت و همه چیز را به به دیگری سپرد :
تو مسافری و دنیا سرآب کاروانی
نه معولست پشتی که برین پناه داری
***
کام همه دنیا را بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید پرداخت بناکامی
در اخلاق : بی شک می توان بوستان و گلستان سعدی را دایره المعارف بزرگ اخلاقی به شمار آورد. نکته های نغز و ظرایف اخلاقی در جامه حکایت و داستان با کلامی ساده و روان بیان شده است و بسیاری از این مثل ها در این گروه یعنی مثل های اخلاقی می گنجند.
در سخن و تاثیر آن شیخ شیراز گفته است :
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
در باب سخن و کلام سعدی شعری دیگر گفته است :
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد ازو به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنی در سنگ
در اخلاق اجتماعی نیز می توان کلام های شگفتی را در اشعار سعدی یافت مانند :شعر غزل زيبا
گاوان و خران بار بردار
به ز آدمیان مردم آزار
***
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
***
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سعدی در همراهی و دوستی چنین می سراید :
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
و در پیمودن راه بی حاصل، شیخ شیراز چنین می گوید :
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که توی می روی به ترکستان است
سعدی در نفی و انزجار از تظاهر می سراید :
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان زبقال کوی
به بازار گندم فروشان گرای
که این جو فروشی است گندم نمای
و در توصیه به زورمندان و احتراز از ضعیف آزاری چنین می گوید :
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی به پایش در افتی چو مور
در تربیت : آن که معلم اخلاق است، تربیت را در جایگاهی بلند و رفیع نشانده ، بسیار ارج می نهد، ولی به نظر می رسد که سعدی نیکی انسان را بیشتر نتیجه وراثت می داند تا تربیت و چنین می سراید:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
***
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
ولی با این حال تربیت در کلام سعدی از جایگاه رفیعی برخوردار است :
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش برکنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر
یکی از راه های تربیت تحمل مرارت و سختی است و سعدی در این زمینه می گوید :
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
***
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
و یکی دیگر از شیوه های تربیت توجه به عکس العمل رفتار و کردار خویش است و سعدی چنین می گوید :
چو دشنام گویی دعا نشنوی
به جز کشته خویشتن ندروی
در قناعت :
توصیه سعدی به قناعت و صد البته در جوانب مادی زندگی و نه معنوی آن است، این خصلت حسنه در کلام سعدی یکی از برجسته ترین خصایل انسانی است.
آن شنیدستی که در اقصای غور
با رسالاری بیفتاد از ستور
گفت: چشم تنگ دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
***
هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد
***
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
و خود یک راه عملی قناعت را چنین توصیه می کند:
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد.
و یکی از راه های قناعت را هم ترازی آرزوها و امکانات می داند:
دوستی با پیل بانان یا مکن
یا طلب کن خانه ایی در خورد پیل
در دوستی : بی شک دوستی حادثه ایی آن جهانی است که به اقتضای رحمانیت خدای بر زمین نازل شده است. دوستی دری است که بر بیابان تنهایی و عزلت بسته می شود.
در بخش اخلاقیات سعدی ویژگی دوست را دست گیری در پریشان حالی و درماندگی می داند و چنین می سراید:
از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
***
بادآمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
توکل بر خدا : توکل بر سرچشمه آفرینش از نشانه های ایمان و مایه پیروزی مومن است. سعدی در شعری دلپذیر چنین می سراید :
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش
چو بی چاره گفت این سخن نزد جفت
نگر تازن او را چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هم آن کس که دندان دهد نان دهد
و همچنین در توبه و بازگشت به سوی خدا سعدی چنین می سراید:
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
و جایی دیگر در لزوم اعتماد به رحمت پروردگار چنین می گوید:
خدای ار به حکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم دیگری
در تدبیر : بهره جستن از فکرت ورای در زندگی تنها راه درست زیستن و عمر به سلامت بردن است.
مکن خانه بر راه سیل ای غلام
که کس را نگشت این عمارت تمام
در میان اشعار و سخنان سعدی ابیات و یا مصرع هایی است که در فرهنگ عامه رسوخ یافته ولی نمی توان آنها را در هیچ کدام از دسته بندی های فوق گنجانید :
در پرسش نابجا :
چو دانی و پرسی سوالت خطاست
و یا سعدی در کلامی عاشقانه و در توصیف معشوق می گوید :
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
و در شرح احوال عاشق دل از دست رفته :
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر می دهد از سر ضمیر
فال حافظ
سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن
سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک
کپی برداری ممنوع !
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.
مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.
خوش تر از دوران عشق ایام نیست
زیباترین اشعار عاشقانه و احساسی کوتاه و بلند برای همسر و عشق زندگی با موضوعات : ابراز عشق، دلتنگی و غمگین سوزناک، دوری و جدایی، دلشکسته بودن و شعرهای عاشقانه زیبا و رمانتیک عاطفی از شاعران مشهور ایران و جهان برای زن و شوهر های عاشق و دوران نامزدی
میخواهمت که خواستنی تر از هر کسی …
******
شعر عاشقانه زیبا برای همسرم
شعر غزل زيبا
تورا دوست دارم
بدون آن که علتش را بدانم
محبتی که علت داشته باشد
یا احترام است یا ریا …
******
شعر عاشقانه زیبا و کوتاه برای همسر
کی می رسد آن صبح
که من صدایت بزنم
تو بگویی جانا
***
سلام من
به آن پرنده سپیده و شادمان
که در سپیده با نسیم
ترانه ساز می شود
صبح زیبات بخیر
******
اشعار عاشقانه زیبا و کوتاه
از چهره ى تو
چیز زیادى یادم نیست
جز این که
اقیانوس آرامى
ریخته بود بین چشمهات
و روى طراوت لب هات
زمزمه ى تردى بود
که گنگم مى کرد
و نمى گذاشت
از چهره ى تو چیز زیادى
یادم باشد
******
چه شد در من نمی دانم
فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم
که خیلی دوستت دارم …
******
تو معشوق ناب من هستی
همیشه عاشقت و مجنون تو می مانم لیلی جانم
تک بیتی عاشقانه زیبا برای شوهرم
صبح خورشید نگاهت به سرش خواب ندارد؟
پس بیا خوب نگهم کن که دلم تاب ندارد
******
شعر عاشقانه زیبا و غمگین
یا مشکل ارسال پیام از دل ما بود
یا منبع گیرنده ی قلب تو خراب است
زاییده ی دردیم و به بار آمده ی عشق
در مکتب ما عشق فقط حرف حساب است
یک جمله بگو دلبرکم حرف دلت چیست
عاشق شده این شاعر و دنبال جواب است
******
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
******
شعر نو عاشقانه زیبا برای همسرم
صدا بزن مرا
مهم نیست به چه نامی
فقط میم مالکیت را آخرش بگذار
می خواهم باور کنم، مال تو هستم …
***
همسر عزیزم، تو تنها یار و همدم زندگی ام هستی
چه بخواهی چه نخواهی تا ابد در قلب من می مانی …
دوستت دارم
******
اگر باغ نگاهم پر ز خار است، گلم تاراج دست روزگار است
به چشمانت قسم، با بودن تو، زمستانی ترین روزم بهار است
******
شعر عاشقانه برای همسر عزیزم
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟
شهریار
گرمای دستات آرامش منه
******
شب وقتی زیبا است که بدانی
یک نفر، یک جایی از این دنیا
با تصویرسازی آغوش تو به خواب رفته است
و چه زیباتر میشود وقتی که آن یک نفر
همانی باشد که تو هم هرشب
در خیال خودت در آغوشش میگیریشعر غزل زيبا
******
شعر رمانتیک زیبا برای عشقم
امروز
بیشتر از هر روز دیگری دوستت دارم
دست خودم نیست جمعهها عاشقترم!
مخصوصا اگر
چشم در چشم #تُ
از خواب بیدار شوم…
******
شعر دوبیتی عاشقانه زیبا
یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
بابا طاهر
***
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
فریدون مشیری
******
شاعر میگه :
لا تقسوا علی أنثی إلا فی عناقها…
به زن سخت نگیرید
مگر به هنگام در آغوش کشیدنش :))
******
شعر عاشقانه برای همسر مهربانم
بوی شور انگیز باراڹ می دهی
با نگاهت بر دلم جان می دهی
بسکه خوب و مھربان و صادقی
بر دلم عشقی فراوان می دهی
خواهشا با قلب تنھایم بمان
چون فقط تو بوی انسان می دهی
******
شعر عاشقانه زیبا و رمانتیک
من سردم و سردم ، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست
با گرمترین پرتو خورشید بیارا
از دیده بر آنم همه را جز تو برانم
پاکیزه کنم پیش رخت آینه ها را
من برکه ی آرام وُ تو پوینده نسیمی
دریاب ز من لذت تسلیم و رضا را
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
هر لحظه که گل بشکفد آن لحظه بهار است
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را
می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
از باده اگر مستی جاوید بخواهی
آن باده منم، جام تنم بر تو گوارا
سیمین بهبهانی
******
شعرهای عاشقانه زیبا و دلنشین جدید
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است
ملک الشعرای بهار
******
فکر هایم تکه تکه شده اند
تو که نباشی
بهانه ایی برای جمع کردنشان ندارم
کاش باشی
تا فکرهایم بکر و خواستنی باشند
******
شعر عارفانه عاشقانه زیبا
بیا بیا دلدار من دلدار من
درآ درآ در کار من در کار من
تویی تویی گلزار من گلزار من
بگو بگو اسرار من اسرار من
******
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست
آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست
عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست
شهدیست با شرنگ و نشاطیست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیست
آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست
سنایی
******
تو را با قلب و جانم برگزیدم
وزین نا مردمی ها دل بریدم
به شوق دیدن روی تو ای دوست
هزاران غمزه و نازت خریدم
******
اشعار عاشقانه جدید و زیبا
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
******
شعر دلتنگی و جدایی زیبا
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست کوچه دیدار است
آن گونه تو را در انتظارم که اگر
این چشم بخوابد ، آن یکی بیدار است
******
بیراهه دور میزند بی تو دلم
لبخند به زور میزند بی تو دلم
هر وقت که دیر میکنی مثل سه تار
در مایه شور میزند بی تو دلم
احسان افشاری
******
شغر غمگین و عاشقانه زیبا
ببار ای باران، ببار که غم از دلم رفتنی نیست
اشک های روی گونه ام دیدنی نیست
ببار ای باران که این تنهایی تمام شدنی نیست
آن لحظه های زیبا تکرار شدنی نیست
ببار ای باران که شعر تلخ جدایی خواندنی نیست
غم تلخی که در سینه دارم فراموش شدنی نیست
******
گر تو گرفتارم کنی من با گرفتاری خوشم
داروی دردم گر تویی در اوج بیماری خوشم
مولانا
******
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
محمد علی بهمنی
******
غزل عاشقانه زیبا
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
حافظ
******
گفتم که پر از عطر بهاری بانو
خب حرف بزن گاه گداری بانو
گفتی به خدا حرف ندارم آقا
گفتم به خدا حرف نداری بانو
بهمن بنیهاشمی
******
شعر انگلیسی عاشقانه زیبا
To my dear Husband
I just want to say
You made my life complete
On our Wedding Day
I Love You
شوهر عزیزم فقط یه چیزی می خواهم بگم
تو در روز عروسی
زندگی مرا کامل کردی
دوستت دارم
******
شعر عاشقانه برای ابراز عشق
اگر دریای دل آبی ست
تویی فانوس زیبایش
اگر آیینه یک دنیاست
تویی معنای دنیایش
تو یعنی یک شقایق را
به یک پروانه بخشیدن
تو یعنی از سحر تا شب
به زیبایی درخشیدن
تو یعنی یک کبوتر را
ز تنهایی رها کردن
خدای آسمان ها را
به آرامی صدا کردن
تو یعنی چتری از احساس
برای قلب بارانی
تو یعنی در زمستان ها
به فکر پونه افتادن
اگر یک آسمان دل را
به قصد عشق بردارم
میان عشق وزیبایی ترا من دوست می دارم
******
هوا خواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
******
کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگ آخر تقویم عشق
خبر از یک روز بارانی نداشت
******
مانند یک بهار مانند یک عبور
از راه می رسی و مرا تازه می کنی
همراه تو هزار عشق از راه می رسد
همراه تو بهار
بر دشت خشک سینه من سبز می شود
وقتی تو می رسی، در کوچه های خلوت و تاریک قلب من مهتاب می دمد
وقتی تو می رسی
ای آرزوی گم شده بغض های من
من نیز با تو به عشق می رسم
******
شعر عاشقانه در وصف یار
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
هوشنگ ابتهاج
******
عشق تو چیزی دارد که به من آرامش میبخشد
حتی اگر همه جهان بلرزد
من با عشق تو محکم و استوار بی ترس میخوابم
******
بگیر این گل از من یاد بودى
که تنها لایق این گل تو بودى
فراوان آمدند این گل بگیرند
ندادم چون عزیز من تو بودى
******
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم تو را دوست دارم
***
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود
در سینهی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
قیصر امین پور
******
نه به چاهی نه به دام هوسی افتاده
دلم انگار فقط یاد کسی افتاده
******
شعر عاشقانه زیبا برای همسر
منم تنها ترین تنهای تنها
و تو زیبا ترین زیبای دنیا
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
نگاهت را پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هرچه دارم
******
غزل عاشقانه زیبا
ممکن ز تو چون نیست که بر دارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
***
شعر عاشقانه برای همسر از مولانا
هم نظری هم خبری هم قمران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
مولانا
******
یار با ما بی وفایی میکند
بی گناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی میکند
سعدی
******
چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش
خاقانی
******
شعر زیبای عاشقانه برای عشقم
ای روی خوب تو سبب زندگانی ام
یک روزه وصل تو طرب جاودانی ام
جز با جمال تو نبود شادمانی ام
جز با وصال تو نبود کامرانی ام
بی یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانی ام
دردی نهانیاست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانی ام
انوری
******
شعر عاشقانه زیبا برای عشقم
به جان جوشم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزوهای منی، کاش
یکی از آرزوهای تو باشم
محمدرضا شفیعی کدکنی
******
شعرهای عاطفی و احساسی زیبا
کافیست
صبح که چشمانت را باز میکنی
لبخندی بزنی جانم
صبح که جای خودش را دارد
ظهر و عصر و شب هم
بخیر میشود
محمد خسرو آبادى
******
بوسه یعنی وصل جانان وصل عشق
بوسه یعنی یک شدن در درس عشق
فال حافظ
سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن
سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک
کپی برداری ممنوع !
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.
مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
شعر غزل زيبا
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
شعر از حامد عسگری
شعر از فاضل نظری
چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟
مرا در خانه قلبی هست…با آن زنده می مانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم
هوای دیگری دارم… نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم
بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم
شعر غزل زيبا
شعر : محمدمهدی سیار
چشمم به حرف آمده و بی قرار، لب
کی بشکند سکوت مرا بی گدار، لب
تقدیم تو هزاره ی من! یک هرات چشم
نا قابل است سهم تو یک قندهار، لب
“بودا” دل من است که تخریب می
شود
بوسه است مرهم دل ومرهم گذار: لب
می رقصمت چنین که تویی در نواختن
نی : لب، کمانچه : لب، دف و چنگ و دوتار:
لب
در حسرتم که اول پائیز بشکفد
بر شاخه ات شکوفه ی سرخ انار – لب
شعر: سیده کبری موسوی قهفرخی
از گریه گر گرفته به گهواره کودکم
قلبم
به شوق توست که دلتنگ می زند
این طفل بی زبا ن چه کند چون که گرسنه است
بر سینه های مادر خود چنگ می زند
هرآرزو که سر بکشد در سرشت من
سرخورده اراده
من می شود ولی
هرگاه قصد فتح نگاه تو میکنم
تیمور وار
پای دلم لنگ می زند
ای مو به موی زلف تو در پیچ و تاب عشق
بی
تو سیاه چشم سیاه است سرنوشت
چون منشاء سیاه و سفید است چشم تو
کی چرخشش
به روز و شبم رنگ می زند
هر چند چشمه سار حقیقی است عشق دوست
من
ماهیم به تنگ مجاز نگاه تو
تا سنگ قلب توست در این عشق عاقبت
دست تو
تنگ را به سر سنگ میزند
ای دل تو در خیال به دنبال کیستی
در آب
عکس ماه مگر صید کردنی ست
فرق است بین جست پلنگانه سوی ماه
با چنگ
روی آب که خرچنگ می زند
تا کی رها شوند چنین مردمان اشک
از قله
نگاه تو بر دره دلم
رنگین کمان بیاور و بارانیم نکن
قلبم به
عشق توست که دلتنگ می زند
شعر: حمید درویشی
دستی كه نان و نور به من داد میرود
من مرده بودم او كه مرا زاد میرود
این روزها كه میگذرد بی صدای او
تقویم پارهایست كه در باد میرود
از من مخواه آینه باشم که در دلم
یک چهره مانده و … مگر از یاد می رود
بودن برای او قفسی تنگ بود و حال
مرغ از قفس پریده و آزاد می رود
از عشق بیست سالگی ام حرف می زنم
مردی که در اوایل مرداد می رود
شعر: سیده کبری موسوی قهفرخی
شاعر : محمد قهرمان
هنوز از بوی گیسویی پریشان می توانم شد
به روی خوب چون آیینه حیران می توانم شد
ز پیری گرچه خاکستر نشسته بر سر و رویم
چو اخگر شسته رو از باد دامان می توانم شد
پس از عمری زند گر خنده ای آن گل به روی من
به چندین رنگ چون بلبل غزل خوان می توانم شد
به جرم ناتوانی کاش از چشمم نیندازد
که بر گردش توانم گشت و قربان می توانم شد
به هیچم گر که می دانی گران ای عشق مهلت ده
ز قحط مشتری زین بیش ارزان می توانم شد
جهان گر از بخیلی برنچیند زود خوانش را
دو روزی بر سر این سفره مهمان می توانم شد
مرا کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد
اگر جستم ز دام او مسلمان می توانم شد
میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم
ز برق خنده ات چون ابر گریان می توانم شد
ز هجرت خشک تر از شاخه در فصل زمستانم
رسی گر چون بهار از ره گل افشان می توانم شد
به بازی بازی از میدان هستی می روم بیرون
مشو غافل که زود از دیده پنهان می توانم شد
شاعر: سعید بیابانکی
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم
تو از مساحت پیراهنم بزرگ تریببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین خوش است همین حال خواب و بیداری همین بس است که نوشیده ام … نمی نوشم
خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می معاشران بفشارید پنبه در گوشم
شبیه بار امانت که بار سنگینی است سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ….
شاعر: غلامرضا طریقی
با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است اگر آفریده است
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه ی هر آفریده است
شاعر: پانته آ
صفایی
تو ریختی عسل ناب را به
کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته
اند شب بوها
شبی به دست تو موگیر از
سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت
موج گیسوها
تو موی ریخته بر شانه را
کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای
شب بوها
و ساقه ها همه از برگ ها
برهنه شدند
و پیش هم که نشستند
آلبالوها_
تو مثل باد شدی؛ گردباد
… و می پیچید
صدای خنده ی خلخالها،
النگوها
و دستهای تو تالاب انزلی
شد و …بعد،
رها شدند در آرامش تنت
قوها
***
شبیه لنج رها روی ماسه
هایی و باز
چقدر خاطره دارند از تو
جاشوها
تو نیستی و دلم چکه چکه
خون شده است
مکیده اند مرا قطره قطره
زالوها
«فروغ» نیستم و بی تو
خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فرش ها و
جارو ها»
شنیده ام که به جنگل قدم
گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به
حال آهوها…
شاعر: فرامرز عرب عامری
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شویگر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن
خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به منعشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن
عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اندعمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توامرفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
(یکی از خوانندگان این شعر را از عبدالمتین کریمی می دانند)
شاعر: مهدي عابدي
روان چون چشمه بودم، جذبهات خشکاند و چوبم کرد
بنازم آن نگاهت را که درجا ميخکوبم کرد
شب و روزِ مرا در برزخ يک لحظه جا دادي
طلوعم داد لبخند تو و اخمت غروبم کرد
کنون از گرد و خاک عشقهاي پيش از اين پاکم
که سيلاب تو از هر رويدادي رُفتوروبم کرد
تَنَت تلفيقِ گُنگِ عنصر باد است با آتش
نفسهايت شمالي سرد، لبهايت جنوبم کرد
دوا؟ جادو؟ نميدانم، شفا در حرفهايت بود
نميدانم چه در خود داشت اما خوب خوبم کرد!
شاعر: مهدي عابدي
ميان اينهمه نجواها، صداي ماست که ميماند
بخوان بخوان! که فقط از ما، همين صداست که ميماند
صداي پِچپِچ صيادان، نماندني است، کبوتر باش!
طنين بالزدنهاي پرندههاست که ميماند
پس از وجودِ خداوندي، تو رکنِ اولِ دنيايي
فراتر از تو که ميآيم فقط خداست که ميماند
بيا شبانه از اين بُنبست، بدون واهمه بگريزيم
که از گريختنت با من، دو ردّ پاست که ميماند
هميشه يادِ نخستين عشق، زبانزد است به مانايي
تو عشقِ اول من بودي، غمت بهجاست که ميماند
شاعر: قربان
ولیئی
ای ابر، ابر خفته در آغوش آسمان
بشكن سكوت و مثنوی تازه ای بخوان
شعری بخوان به وزن خروشان رودها
سرشار از تخیل سّیال بی امان
شعری كه در عروق هوا منتشر شود
شعری شهاب گونه، شكافنده، ناگهان
لبریز از شكوه تصاویر دلپذیر
جاری به ژرفنای زمین، سطر سطر آن
آغاز كن مكالمه ای وحشیانه را
بیزارم از طبیعت آرام واژگان
در جست و جوی كشف زبانی تپنده ام
هم ریشه با زبان تو، همذات آسمان
آن سان كه كودكان تخیل روان شوند
دنبال بادبادك شعرم دوان دوان
ای كاش این غزل، غزل آخرین شود
باران فرود آید و برخیزم ازمیان
شاعر: محمود اکرامی فر
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
دل درنایی من اینهمه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاع است اگر بگذارند
عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند
غضب آلوده نگاهم میکنید ای مردم
دل من مال شماهاست اگر بگذارند
شاعر: اصغر
عظیمیمهر
تا که چشمت مثل موجی مسخ
از من می گذشت
جـای خون انگار از
رگـهــایم آهـــن می گذشت
مـی گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر
با غروری
سر به مهر ابری سترون می گذشت
یا که عـزرایـیل با
مـردان خود با سـاز و برگ
از میــان
نقـب رازآلــود معـــدن مـی گذشـت
قطعه قطعه می شـدم هر
لحـظه مـثل جمله ای
که مردد از
لبان مردی الکن می گذشت
ساحران ایمان می آوردند
موسی را اگر
ماه نو از
کوچه ها در روز روشن می گذشت
شوق انگشتان من در لای
گیسوهای تو
باد
آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت
کلبه ای در سینه ی کوهم
کسی باور نکرد
حجم آواری
که بر من وقت بهمن می گذشت
شاعر: عبدالحمید رحمانیان:/ جهرم
هرچه ای بانو دل من ساده است
زیرکی های تو فوق العاده است
زیر بازوهای تردم را بگیر
عشق امشب کار دستم داده است
عشق تا خواهی نخواهی های ما
مثل سیبی اتفاق افتاده است
هرچه تا امروز دیدی پیچ بود
هرچه از فردا ببینی جاده است
هرچه از غم نابلد بودم رفیق
منحنی های تو یادم داده است
منحنی ها راست می گفتند راست
عشق هذیان های یک آزاده است
گاه یک بادا مبادای بزرگ
گاه داغی بر سر سجاده است
سیب یک شوخی ست با آدم بله
یک گناه پیش پا افتاده است
این صدا سوت قطار قسمت است
یا که نه خط روی خط افتاده
است
بیش از این پشت هم اندازی نکن
دل برای باختن آماده است
شاعر: مهدی میچانی فراهانی
من
که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟
بی
حضور یک نفر دنیا چه فرقی میکند؟
لا
به لای ازدحام این همه بود و نبود
هستیام
با نیستی آیا چه فرقی میکند؟
با
شما هستم شمایی که مرا نشنیدهاید!
با
شما خانم و یا آقا چه فرقی میکند؟
اینکه
هر شب یک نفر از خویش خالی میشود
واقعاً
در چشم آدمها چه فرقی میکند؟
من
به هر حال آمدم تا با تو باشم مهربانِ
واقعیٌت باش
یا رویا چه فرقی میکند؟
واقعیت
باش، رویا باش یا اصلاً نباش!
من
که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟
شاعر: محمد علی رضازاده
کسی
خواستم مثل من، ایلیاتی
شبیه
خودم پا برهنه، دهاتی
تو
آبیتر از آبهای جهانی
برایم
وجود تو باشد حیاتی
تو
را احتمالا کمی دوست دارم
تویی
اتفاق نفسهای آتی
شکوفاترم
کن بهار تبسم
مرا
وارهان از حیات نباتی
شاعر: محمد
رضا رستمپور
گمان نمی کنم این دستها
به هم برسند
دو دلشکسته ی در انزوا به
هم برسند
کدام دست رسیده به دست
دلخواهش
که دست های پر از عشق ما
به هم برسند
فلک نجیب نشسته است وموذیانه
به فکر…
که پیش چشم من این ،
دوچرا به هم برسند
شکوه عشق به زیرسوال
خواهد رفت
وگرنه می شود آسان دو تا به هم برسند
شاعر:محمدمهدی
سیار
چشمش اگرچه
مثل غزلهای ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود
معجون جنگ و صلح و سکوت و غرور و غم
بانوی نسل سومی انقلاب بود
مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود، گرچه کمی بد حجاب بود
با چشم می شنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف می زد، حاضر جواب بود
کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آنقدر خوب بود که انگار خواب بود
شاعر: مریم آریان
چرا نمیشود بگویم از شما
علامت سوال
نمیشود بگویم از شما چرا
علامت سوال
به هر طرف که میروم مقابل من
ایستاده است
همیشه مثل نقطه زیر یک عصا
علامت سوال
تو آن طرف کنار خط فاصله-
نشستهای و من
در این طرف در انتهای جمله با
علامت سوال
نمیشود به این طرف بیایی آه
نه… به من نگو!
دو نقطه بسته است راه جمله
را.. علامت سوال
نخواستند آه! من وَ تو
برای هم… ولی برای چه؟
برای چه نخواستند ما دو تا…
علامت سوال؟؟
تو رفتهای و نقطهچین تو هنوز
مانده است
به روی صفحه بعد واژه کجا…
علامت سوال
دوباره شاعری که داخل گیومه
بود میگریست
و بین هق هق شکسته شش هجا- علامت سوال…
شاعر: بهروز ياسمي
به جستوجوي تو در چارراه رهگذران
نگاه دوختهام در نگاه رهگذران
تمام رهگذران، چيزي از تو کم دارند
نظارة تو کجا و نگاه رهگذران؟
در ازدحام خيابان، شبي تو را ديدم
که ناپديد شدي در پناه رهگذران
مرا به ياد تو و بخت خود مياندازد
لباسهاي سفيد و سياه رهگذران
بدون بودن تو، ميلههاي زندان است
خطوط پيرهن راهراه رهگذران
تو نيستي که ببيني براي يافتنت
چگونه زُل زدهام در نگاه رهگذران
ولي بپرس از اين مردم غریب بپرس
که من چه ميکشم از قاهقاه رهگذران
شاعر: محمدسعید میرزایی
انار شو که تمام لب تو را بمکم
به بغضم اینهمه سوزن مزن که میترکم
شب است و عطر خوش نان تازة تن تو
بگو چه کار کنم با دل پر از کپکم؟
دهانم آب میافتد، چقدر میافتد
دهانم آب برایت، انار با نمکم!
انار سوختهام من دل مرا بچلان
نمک بریز و بنوش از دل ترک ترکم
شبی که بغض کنی، صبح میچکد گل گل
صدای گریة تو از لبان نیلبکم
مخواه دختر چوپان! که باد حمله کند
به دشتهای پر از گلههای شاپرکم
تو میشوی ملکه-گوشوارهات گیلاس
بساز با نخ گیسوت، تاج و قاصدکم
شبیه تکة ابری غریبهام تو بگو
به چشمهات که باران کنند نمنمکم
ببین به دست من- این تا به فرق در
مرداب-
بدل شده است به فریاد آخرین کمکم
تو چون عروسک خاموش قصهها شدهای
و من غریبة شهر هزار آدمکم
شبیه غربت یک لاکپشت در برکه
همیشه دور و بر چشمهات میپلکم
شاعر:
محمد رمضانی فرخانی
محمد رمضانی فرخانی
عشق من! بيقرارم! تو اما…
من تو را دوست دارم، تو اما …
من فراموشي خاطراتم
احتمالاً غبارم، تو اما…
هيچكس اين طرفها ندارد
هيچ كاري به كارم، تو اما…
گوش كن، من رگِ خشكِ باغم
من كجا جويبارم، تو اما…
برگ زردم، بله، ميپذيرم
پوچ و بياعتبارم، تو اما…
چهرة دردناك و تبسم؟
خندهاي مستعارم، تو اما…
بيپناهم، سپر هم ندارم
چشم اسفنديارم، تو اما…
صورتم سرخ … آري، قشنگ است
از درون هم انارم، تو اما…
فصلها از بهارم گذشتند
خب، تمام است كارم، تو اما…
گفتمت: فصل خوبي است، گفتي:
خستهام، كار دارم، تو اما…
* * *
باز در چشم من خيره ماندي
باز بياختيارم، تو اما…
قلعهاي ماسهام روي ساحل
سخت ناپايدارم، تو اما…
زخم، پاشيده شب را به جانم
مرگ دنبالهدارم، تو اما…
بي تو اي ماه! اي ماه! اي ماه!
ظلمت روزگارم، تو اما…
شيهة اسب من را خريدند
اين هم از افتخارم، تو اما…
ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم، تو اما…
آخرين سرفة يك مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما…
من خودت را به تو ميسپارم
جز تو چيزي ندارم، تو اما
شاعر:آرش پورعلیزاده
دوست دارم شب باراني را
مثل يك شهر چراغاني را
دوست دارم اگر امكان دارد
با تو يك صحبت طولاني را
شانه هايي كه به آن تكيه كنم
مثل موهات پريشاني را
بعد تصميم بگيرم بروم
بعد احساس پشيماني را
بعد هم بي سر و سامان بشوم
بعد هم بي سر و ساماني را
بعد هم حرف دلم را بزنم
پهن كن سفره ي مهماني را
من كه كم هستم اين قدر چرا
نخورم با تو فراواني را ؟
دوست دارم اگر امكان دارد
همه ي آنچه كه مي داني را
مثل يك پيرهن پاره درآر
كفر يك عمر مسلماني را
دل به دريا بزن اي كشتي نوح
ترك كن ساحل طوفاني را
ترك كن اي پري دريايي
صحبت غول بياباني را
نمی شه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره؟
میشه این قافله مارو توی خواب جا بذاره؟
دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دوتارو
ببره از اینجاو اون ور ابرا بذاره
دلامون قرارگذاشتن همیشه باهم باشن
روقرارش نکنه یهو دلت پا بذاره؟
دلم از اون دلای قدیمیه٬ از اون دلاست
که میخواد عاشق که شد٬پا روی دنیا بذاره
یه پا مجنون دلم٬ به شوق لیلی که میخواد
باروبندیلو ببنده٬ سر به صحرا بذاره
تودلت بوسه میخواد٬ من میدونم٬ اما لبت
سر هر جمله دلش میخواد٬ یه اما بذاره
بی تو دنیا نمی ارزه٬ تو با من باشو بذار
همه دنیا منو٬ همیشه تنها بذاره
من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی برام٬ چشم تماشا بذاره
حسین منزوی
شاعر: جواد زهتاب
سه حرف
قشنگ -اولین حرفها-
که عشق
است و زیبا ترین حرفها
به شوق
نگاهت غزل پا گرفت
به ذوق تو
شد دستچین حرفها
تو گفتی
از این حرفها بگذریم
و خامت
شدم با همین حرفها
دوباره
جنون بود و آن کارها
که خواندی
به گوشم از این حرفها
به پایان
رسیدیم و بیچاره من!
که میترسم
از آخرین حرفها
حميد درويشي
از شوري چشم اهالي ترس دارم
از مردمان اين حوالي ترس دارم
از خود که گاهي آبم اما گاه آتش
از اين دل حالي به حالي ترس دارم
از اينکه ما مثل دو تا ماهي بچرخيم
در برکههاي بيخيالي ترس دارم
هر چند با تو شادمانم لحظهها را
از گريههاي احتمالي ترس دارم
هر چند چون پيچک تو را در بر گرفتم
همواره از آغوش خالي ترس دارم
ما دو درخت در کنار رود هستيم
با اين همه از خشکسالي ترس دارم
از چشم بد بايد تو را زيبا بپوشم
از شوري چشم اهالي ترس دارم
شاعر : علی محمد مودب
کو صدای روشنت تا جان خاموشم بجنبد
روشنی در کلبهی قلب فراموشم بجنبد
ماندهام رودی تهی، بیهیچ جریان زلالی
کو تنی از آب تا قدری در آغوشم بجنبد
تک درختی خسته ام،جاری شو بر من چون نسیمی
بلکه در دست نوازشها سر و گوشم بجنبد
گیسوانت را بیاور؛ پیشتر از بوسهی مرگ
پیش از آنکه مار و عقرب بر سر دوشم بجنبد
شاید آری غفلت من بشکند با بودن تو
ماهیای مثل تو چون در برکهی هوشم بجنبد
حافظ یکی از مشهورترین شعرای ایرانی است که دارای شهرت جهانی است. اشعار عاشقانه حافظ را اکثر عشاق حفظ هستند و ناگفته نماند فقط شعرهای عاشقانه حافظ و همینطور غزلیات عاشقانه حافظ نیست که دارای طرفداران زیادی هستند.
از آنجایی که این شاعر بزرگ ایرانی ارتباط عمیقی با قرآن داشته است، در بین ما ایرانیان از جایگاهی خاص برخوردار است. از این رو است که تفال به حافظ یکی از مهمترین کارهایی است که شاید شما هم تا به حال انجام داده باشید.
بر همین اساس هم فال حافظ داری طرفداران خاص خود است. به این ترتیب است که اشعار حافظ شیرازی دارای اهمیت هستند. شهرت این شاعر مشهور ایرانی در خارج از کشور پیچیده است و اکثر فرهنگ دوستان از سراسر جهان به ایران سفر کرده و به آرامگاه این شاعر ایرانی مراجعه کرده اند. ما در این مطلب از پارسی نو در مورد بزرگترین شاعر ایرانی، یعنی حضرت حافظ مطالبی را گردآوری و منتشر کرده ایم.
خواجه شمس الدین محمد بن بهاءالدّین محمد حافظ شیرازی (زاده ح. ۷۲۷ (قمری) – درگذشته ۷۹۲ (قمری))، معروف به لسان الغیب، ترجمان الاسرار، لسانالعرفا و ناظمالاولیا شاعر بزرگ سدهٔ هشتم ایران (برابر قرن چهاردهم میلادی) و یکی از سخنوران نامی جهان است. بیشتر شعر های او غزل هستند که به غزلیات حافظ شهرت دارند.شعر غزل زيبا
گرایش حافظ به شیوهٔ سخنپردازی خواجوی کرمانی و شباهت شیوهٔ سخنش با او مشهور است. او از مهمترین تأثیرگذاران بر شاعران پس از خود شناخته میشود. در قرون هجدهم و نوزدهم اشعار او به زبانهای اروپایی ترجمه شد و نام او به گونهای به محافل ادبی جهان غرب نیز راه یافت. هرساله در تاریخ ۲۰ مهر ماه مراسم بزرگ داشت حافظ در محل آرامگاه او در شیراز با حضور پژوهشگران ایرانی و خارجی برگزار میشود. مطابق تقویم رسمی ایران این روز روز بزرگداشت حافظ نامیده شدهاست.
حافظ را چیره دست ترین غزل سرای زبان فارسی دانستهاند موضوع غزل وصف معشوق، می، و مغازله است و غزل سرایی را باید هنری دانست ادبی، که درخور سرود و غنا و ترانهپردازی است. با آنکه حافظ غزل عارفانه ی مولانا و غزل عاشقانه ی سعدی را پیوند زده، نوآوری اصلی او در تک بیتهای درخشان، مستقل، و خوش مضمون فراوانی است که سرودهاست. استقلالی که حافظ از این راه به غزل داده به میزان زیادی از ساختار سورههای قرآن تأثیر گرفتهاست، که آن را انقلابی در آفرینش اینگونه شعر دانستهاند.
بی تردید حافظ شیفته شیوایی زبان قرآن بوده و از صنایع و بدایع آن در شعر خود بهره بردهاست. بیشتر صنایع بدیع قرآن را که نزدیک به یکصد گونه دانستهاند، در دیوان حافظ میتوان یافت. از پر شمارترین این صنایع میتوان ایجاز، استعاره، ایهام، انسجام، ارسال المثل، ترصیع، تلمیح، تمثیل، تشبیه، تقابل، تکرار، توزیع، تناسب، جناس، تسمیط، کنایه، مقارنه و تقسیم را نام برد. حافظ خواندن قرآن با چارده (چهارده) روایت را مایه افتخار خود میدانسته و گمان میرود به همین خاطر حافظ تخلص میکرده. در سراسر دیوان حافظ به ابیاتی برمیخوریم که به صراحت به تأثیر قرآن در زندگی او اذعان داشتهاست.
آرامگاه حافظ در شهر شیراز و در منطقهٔ حافظیّه در فضایی آکنده از عطر و زیبایی گلهای جانپرور، درآمیخته با شور اشعار خواجه، واقع شدهاست. امروزه این مکان یکی از جاذبههای مهمّ گردشگری بهشمار میرود و بسیاری از مشتاقان شعر و اندیشه حافظ را از اطراف جهان به این مکان میکشاند. در زبان اغلب مردم ایران، رفتن به حافظیّه معادل با زیارت آرامگاه حافظ گردیدهاست. اصطلاح زیارت که بیشتر برای اماکن مقدّسی نظیر کعبه و بارگاه امامان بهکار میرود، بهخوبی نشانگر آن است که حافظ چه چهرهٔ مقدّسی نزد ایرانیان دارد. برخی از معتقدان به آیینهای مذهبی و اسلامی، رفتن به آرامگاه او را با آداب و رسوم مذهبی همراه میکنند. از جمله با وضو به آنجا میروند و در کنار آرامگاه حافظ به نشان احترام، کفش خود را از پای بیرون میآورند. سایر دلباختگان حافظ نیز به این مکان بهعنوان سمبلی از عشق راستین و نمادی از رندی عارفانه با دیدهٔ احترام مینگرند.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
گلچین اشعار حافظ
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست…
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست…
شعرهای شاد و عاشقانه حافظ شیرازی
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــیمــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی…
زیباترین غزلیات حافظ
شعر غزل زيبا
عیب رندان مکنای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت
هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد…
شعر معنی دار و کوتاه حافظ
ای بـــیخبــــر بکــــوش کــــه صاحب خبـــر شوی
تــا راهــــرو نباشـــی کـــــی راهـبــــــر شــــوی
در مکـــتب حقـــایق پیــــش ادیـــب عشـــق
هــان ای پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی…
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
شعر حافظ شیرازی
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
تفال به حافظ با معنی
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
شعرهای زیبای خواجه شیرازی
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
اشعار معروف حافظ شیرازی
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
عکس نوشته شعر حافظ برای پروفایل
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
غزلیات عاشقانه و مشهور حافظ با معنی
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
حافظ شیرازی کیست؟
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
اشعار عاشقانه و غمگین حافظ
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
خوب بود دمتون گرم مشتیا چاکریم
خوب بود
بسیار عالی...
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
عالی عاشقشم
حافظ شیرین بیان
عالی
احسنت
خیلی قشنگ بود باز هم بزارید ممنون
عالیییییی بسیارزیبا
عالیست متشکرم از نویسنده(بزار یکم ادبی باشیم خخ)
خیلی خوب بود،من امشب واسه دختر ۴سالم خوندم و خوابید
حافظ همیشه فوق العاده است. وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند…
دیدگاه
Current ye@r *
Leave this field empty
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهــم♥
کپی برداری فقط با ذکر نام و آدرس سایت مجاز می باشد.
Copyright Parsino.com © 2018 – Allrights Reserved
شعر غزل زيبا
اي بـیخبــر بکــوش کـه صاحب خبــر شوی
تــا راهــــرو نباشی کـی راهـبـر شـوی
در مکتب حقایق پیش ادیـب عشـق
هان اي پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی…
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی اي عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
اي سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو درنظر آصف جمشید مکان باش
“حافظ”
خـرم ان روز کـز ایـــن منـزل ویـران بــروم
آسان جان طلبــم و از پـی جـانان بــــروم
گـر چــه دانم که بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر ان زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
شعر غزل زيبا
بـــه هـــــواداری ان سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـده گـریان بــروم
نـذر کـردم گـر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکده شادان و غـزل خــــوان بـــــروم
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا ان شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
اي جوان سروقد گویی ببر
پیش از ان کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سرخود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد ان کنند
پیش چشمم کمتر است از قطرهاي
این حکایتها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ستم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه اي دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند
سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
“حافظ”
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي میشنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
اي نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
ان کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد ان سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان اینکار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما رابه آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت ان درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
ان جـــا جــز ان کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
پادشاه جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه ی بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه ی بر لعل لب و گردش جام است
مژده اي دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی می آید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی می آید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهاي ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاي می شنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من ان جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز ان میانه یکی کارگر شود
اي جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت حریف
یا رب مباد ان که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه ان دام و من
بر امید دانهاي افتادهام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمهاي از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده هم چون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
ان شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در ان جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف ان روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه ی شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز ان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد ودر آرزوی روی تو بود
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه ی را پوزش بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش ان نیست که از شعله او خندد شمع
آتش ان است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن رابه قلم شانه زدند
ناگهان پرده برانداختهاي یعنی چه
مست از خانه برون تاختهاي یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان حریف
اینچنین با همه ی درساختهاي یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهاي
قدر این مرتبه نشناختهاي یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهاي یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهاي یعنی چه
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد ودر خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
اي چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
اگر ان ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از ان حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
عیب رندان مکن اي زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خودرا باش
هر شخصی ان دروَد عاقبت کار که کشت
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ ودر شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم گرچه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
فهرست شعرها به ترتیب آخر حرف قافیه گردآوری شده است. برای پیدا کردن یک شعر کافی است حرف آخر قافیهٔ آن را در نظر بگیرید تا بتوانید آن را پیدا کنید.
مثلاً برای پیدا کردن شعری که مصرع چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد مصرع دوم یکی از بیتهای آن است باید شعرهایی را نگاه کنید که آخر حرف قافیهٔ آنها «د» است.
ا | ب | ت | د | ر | ز | س | ش | غ | گ | ل | م | ن | و | ه | ی
غزل ۱: اول دفتر به نام ایزد دانا
غزل ۲: ای نفس خرم باد صبا
شعر غزل زيبا
غزل ۳: روی تو خوش مینماید آینه ما
غزل ۴: اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
غزل ۵: شب فراق نخواهم دواج دیبا را
غزل ۶: پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
غزل ۷: مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
غزل ۸: ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
غزل ۹: گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
غزل ۱۰: با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
غزل ۱۱: وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
غزل ۱۲: دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
غزل ۱۳: وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
غزل ۱۴: امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
غزل ۱۵: برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
غزل ۱۶: تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
غزل ۱۷: چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
غزل ۱۸: ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
غزل ۱۹: کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
غزل ۲۰: لاابالی چه کند دفتر دانایی را
غزل ۲۱: تفاوتی نکند قدر پادشایی را
غزل ۲۲: من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
غزل ۲۳: رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
غزل ۲۴: وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
غزل ۲۵: اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
غزل ۲۶: ما را همه شب نمیبرد خواب
غزل ۲۷: ماه رویا روی خوب از من متاب
غزل ۲۸: سرمست درآمد از خرابات
غزل ۲۹: متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
غزل ۳۰: هر که خصم اندر او کمند انداخت
غزل ۳۱: چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
غزل ۳۲: معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
غزل ۳۳: کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
غزل ۳۴: دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
غزل ۳۵: دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
غزل ۳۶: بنده وار آمدم به زنهارت
غزل ۳۷: مپندار از لب شیرین عبارت
شعر غزل زيبا
غزل ۳۸: چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
غزل ۳۹: بی تو حرامست به خلوت نشست
غزل ۴۰: چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
غزل ۴۱: دیر آمدیای نگار سرمست
غزل ۴۲: نشاید گفتن آن کس را دلی هست
غزل ۴۳: اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
غزل ۴۴: بوی گل و بانگ مرغ برخاست
غزل ۴۵: خوش میرود این پسر که برخاست
غزل ۴۶: دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
غزل ۴۷: سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
غزل ۴۸: صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
غزل ۴۹: خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
غزل ۵۰: عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
غزل ۵۱: آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شبست
غزل ۵۲: آن ماه دوهفته در نقابست
غزل ۵۳: دیدار تو حل مشکلاتست
غزل ۵۴: سرو چمن پیش اعتدال تو پستست
غزل ۵۵: مجنون عشق را دگر امروز حالتست
غزل ۵۶: ای کاب زندگانی من در دهان توست
غزل ۵۷: هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
غزل ۵۸: اتفاقم به سر کوی کسی افتادست
غزل ۵۹: این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست
غزل ۶۰: شب فراق که داند که تا سحر چندست
غزل ۶۱: افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
غزل ۶۲: ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست
غزل ۶۳: از هر چه میرود سخن دوست خوشترست
غزل ۶۴: این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست
غزل ۶۵: عیب یاران و دوستان هنرست
غزل ۶۶: هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
غزل ۶۷: فریاد من از فراق یارست
غزل ۶۸: چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
غزل ۶۹: عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست
غزل ۷۰: ای که از سرو روان قد تو چالاکترست
غزل ۷۱: دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
غزل ۷۲: پای سرو بوستانی در گلست
غزل ۷۳: دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
غزل ۷۴: شراب از دست خوبان سلسبیلست
غزل ۷۵: کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
غزل ۷۶: یارا بهشت صحبت یاران همدمست
غزل ۷۷: بر من که صبوحی زدهام خرقه حرامست
غزل ۷۸: امشب به راستی شب ما روز روشنست
غزل ۷۹: این باد بهار بوستانست
غزل ۸۰: این خط شریف از آن بنانست
غزل ۸۱: چه رویست آن که پیش کاروانست
غزل ۸۲: هزار سختی اگر بر من آید آسانست
غزل ۸۳: مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
غزل ۸۴: ز من مپرس که در دست او دلت چونست
غزل ۸۵: با همه مهر و با منش کینست
غزل ۸۶: بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
غزل ۸۷: گر کسی سرو شنیدست که رفتست اینست
غزل ۸۸: با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست
غزل ۸۹: بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
غزل ۹۰: سرمست درآمد از درم دوست
غزل ۹۱: سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
غزل ۹۲: کس به چشم در نمیآید که گویم مثل اوست
غزل ۹۳: یار من آن که لطف خداوند یار اوست
غزل ۹۴: خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
غزل ۹۵: آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
غزل ۹۶: ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
غزل ۹۷: صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
غزل ۹۸: گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
غزل ۹۹: صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
غزل ۱۰۰: این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
غزل ۱۰۱: ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
غزل ۱۰۲: تا دستها کمر نکنی بر میان دوست
غزل ۱۰۳: ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
غزل ۱۰۴: مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
غزل ۱۰۵: آب حیات منست خاک سر کوی دوست
غزل ۱۰۶: شادی به روزگار گدایان کوی دوست
غزل ۱۰۷: صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
غزل ۱۰۸: مرا خود با تو چیزی در میان هست
غزل ۱۰۹: بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
غزل ۱۱۰: هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست
غزل ۱۱۱: مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
غزل ۱۱۲: زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
غزل ۱۱۳: مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
غزل ۱۱۴: دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
غزل ۱۱۵: کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
غزل ۱۱۶: گر صبر دل از تو هست و گر نیست
غزل ۱۱۷: ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
غزل ۱۱۸: جان ندارد هر که جانانیش نیست
غزل ۱۱۹: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
غزل ۱۲۰: خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
غزل ۱۲۱: با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
غزل ۱۲۲: در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
غزل ۱۲۳: در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
غزل ۱۲۴: روز وصلم قرار دیدن نیست
غزل ۱۲۵: کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
غزل ۱۲۶: نه خود اندر زمین نظیر تو نیست
غزل ۱۲۷: دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
غزل ۱۲۸: چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
غزل ۱۲۹: خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
غزل ۱۳۰: دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
غزل ۱۳۱: دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
غزل ۱۳۲: چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت
غزل ۱۳۳: خیال روی توام دوش در نظر میگشت
غزل ۱۳۴: دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
غزل ۱۳۵: آن را که میسر نشود صبر و قناعت
غزل ۱۳۶: ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
غزل ۱۳۷: کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
غزل ۱۳۸: عشق در دل ماند و یار از دست رفت
غزل ۱۳۹: دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غزل ۱۴۰: چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت
غزل ۱۴۱: هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
غزل ۱۴۲: ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
غزل ۱۴۳: این که تو داری قیامتست نه قامت
غزل ۱۴۴: ای که رحمت مینیاید بر منت
غزل ۱۴۵: آفرین خدای بر جانت
غزل ۱۴۶: ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
غزل ۱۴۷: جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
غزل ۱۴۸: چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
غزل ۱۴۹: چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت
غزل ۱۵۰: خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
غزل ۱۵۱: گر جان طلبی فدای جانت
غزل ۱۵۲: بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
غزل ۱۵۳: سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
غزل ۱۵۴: جان من جان من فدای تو باد
غزل ۱۵۵: زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
غزل ۱۵۶: فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
غزل ۱۵۷: پیش رویت قمر نمیتابد
غزل ۱۵۸: مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
غزل ۱۵۹: نه آن شبست که کس در میان ما گنجد
غزل ۱۶۰: حدیث عشق به طومار در نمیگنجد
غزل ۱۶۱: کس این کند که ز یار و دیار برگردد
غزل ۱۶۲: طرفه میدارند یاران صبر من بر داغ و درد
غزل ۱۶۳: هر که می با تو خورد عربده کرد
غزل ۱۶۴: دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
غزل ۱۶۵: که میرود به شفاعت که دوست بازآرد
غزل ۱۶۶: هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
غزل ۱۶۷: گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
غزل ۱۶۸: کس این کند که دل از یار خویش بردارد
غزل ۱۶۹: تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
غزل ۱۷۰: غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
غزل ۱۷۱: مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
غزل ۱۷۲: هر آن ناظر که منظوری ندارد
غزل ۱۷۳: آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
غزل ۱۷۴: آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
غزل ۱۷۵: بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
غزل ۱۷۶: آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
غزل ۱۷۷: هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد
غزل ۱۷۸: کیست آن فتنه که با تیر و کمان میگذرد
غزل ۱۷۹: کیست آن ماه منور که چنین میگذرد
غزل ۱۸۰: انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
غزل ۱۸۱: باد آمد و بوی عنبر آورد
غزل ۱۸۲: زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
غزل ۱۸۳: کدام چاره سگالم که با تو درگیرد
غزل ۱۸۴: دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد
غزل ۱۸۵: کسی به عیب من از خویشتن نپردازد
غزل ۱۸۶: بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
غزل ۱۸۷: هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
غزل ۱۸۸: به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد
غزل ۱۸۹: آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
غزل ۱۹۰: از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد
غزل ۱۹۱: کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد
غزل ۱۹۲: گر آن مراد شبی در کنار ما باشد
غزل ۱۹۳: شورش بلبلان سحر باشد
غزل ۱۹۴: شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
غزل ۱۹۵: از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
غزل ۱۹۶: سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
غزل ۱۹۷: نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
غزل ۱۹۸: با کاروان مصری چندین شکر نباشد
غزل ۱۹۹: تا حال منت خبر نباشد
غزل ۲۰۰: چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد
غزل ۲۰۱: آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
غزل ۲۰۲: جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
غزل ۲۰۳: تو را نادیدن ما غم نباشد
غزل ۲۰۴: گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
غزل ۲۰۵: اگر سروی به بالای تو باشد
غزل ۲۰۶: در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
غزل ۲۰۷: تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمیباشد
غزل ۲۰۸: مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد
غزل ۲۰۹: تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
غزل ۲۱۰: خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
غزل ۲۱۱: امروز در فراق تو دیگر به شام شد
غزل ۲۱۲: هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
غزل ۲۱۳: دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
غزل ۲۱۴: سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غزل ۲۱۵: ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
غزل ۲۱۶: روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
غزل ۲۱۷: آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
غزل ۲۱۸: آن سرو که گویند به بالای تو ماند
غزل ۲۱۹: کسی که روی تو دیدست حال من داند
غزل ۲۲۰: دلم خیال تو را ره نمای میداند
غزل ۲۲۱: مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
غزل ۲۲۲: حسن تو دایم بدین قرار نماند
غزل ۲۲۳: عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند
غزل ۲۲۴: گلبنان پیرایه بر خود کردهاند
غزل ۲۲۵: اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند
غزل ۲۲۶: درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
غزل ۲۲۷: آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند
غزل ۲۲۸: کاروان میرود و بار سفر میبندند
غزل ۲۲۹: پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
غزل ۲۳۰: شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
غزل ۲۳۱: تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند
غزل ۲۳۲: دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
غزل ۲۳۳: روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
غزل ۲۳۴: آفتاب از کوه سر بر میزند
غزل ۲۳۵: بلبلی بیدل نوایی میزند
غزل ۲۳۶: توانگران که به جنب سرای درویشند
غزل ۲۳۷: یار باید که هر چه یار کند
غزل ۲۳۸: بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند
غزل ۲۳۹: کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
غزل ۲۴۰: چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
غزل ۲۴۱: میل بین کان سروبالا میکند
غزل ۲۴۲: سرو بلند بین که چه رفتار میکند
غزل ۲۴۳: زلف او بر رخ چو جولان میکند
غزل ۲۴۴: یار با ما بیوفایی میکند
غزل ۲۴۵: هر که بی او زندگانی میکند
غزل ۲۴۶: دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
غزل ۲۴۷: با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
غزل ۲۴۸: شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
غزل ۲۴۹: این جا شکری هست که چندین مگسانند
غزل ۲۵۰: خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
غزل ۲۵۱: اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند
غزل ۲۵۲: نشاید که خوبان به صحرا روند
غزل ۲۵۳: به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند
غزل ۲۵۴: اخترانی که به شب در نظر ما آیند
غزل ۲۵۵: تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
غزل ۲۵۶: نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
غزل ۲۵۷: از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
غزل ۲۵۸: مرا راحت از زندگی دوش بود
غزل ۲۵۹: ناچار هر که صاحب روی نکو بود
غزل ۲۶۰: من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
غزل ۲۶۱: یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
غزل ۲۶۲: عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
غزل ۲۶۳: گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
غزل ۲۶۴: هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
غزل ۲۶۵: هر که را باغچهای هست به بستان نرود
غزل ۲۶۶: در من این عیب قدیمست و به در مینرود
غزل ۲۶۷: سروبالایی به صحرا میرود
غزل ۲۶۸: ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
غزل ۲۶۹: آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
غزل ۲۷۰: هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
غزل ۲۷۱: بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
غزل ۲۷۲: آن که نقشی دیگرش جایی مصور میشود
غزل ۲۷۳: هفتهای میرود از عمر و به ده روز کشید
غزل ۲۷۴: چه سروست آن که بالا مینماید
غزل ۲۷۵: نگفتم روزه بسیاری نپاید
غزل ۲۷۶: به حسن دلبر من هیچ در نمیباید
غزل ۲۷۷: بخت بازآید از آن در که یکی چون درآید
غزل ۲۷۸: سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید
غزل ۲۷۹: فراق را دلی از سنگ سختتر باید
غزل ۲۸۰: مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
غزل ۲۸۱: امیدوار چنانم که کار بسته برآید
غزل ۲۸۲: مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
غزل ۲۸۳: سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
غزل ۲۸۴: به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
غزل ۲۸۵: کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
غزل ۲۸۶: اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
غزل ۲۸۷: نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
غزل ۲۸۸: که برگذشت که بوی عبیر میآید
غزل ۲۸۹: آن نه عشقست که از دل به دهان میآید
غزل ۲۹۰: تو را سریست که با ما فرو نمیآید
غزل ۲۹۱: آنک از جنت فردوس یکی میآید
غزل ۲۹۲: شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
غزل ۲۹۳: آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر
غزل ۲۹۴: آمد گه آن که بوی گلزار
غزل ۲۹۵: خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
غزل ۲۹۶: دولت جان پرورست صحبت آموزگار
غزل ۲۹۷: زنده کدامست بر هوشیار
غزل ۲۹۸: شرطست جفا کشیدن از یار
غزل ۲۹۹: ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
غزل ۳۰۰: یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
غزل ۳۰۱: هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
غزل ۳۰۲: به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور
غزل ۳۰۳: پروانه نمیشکیبد از دور
غزل ۳۰۴: آن کیست که میرود به نخجیر
غزل ۳۰۵: از همه باشد به حقیقت گزیر
غزل ۳۰۶: ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر
غزل ۳۰۷: دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
غزل ۳۰۸: فتنهام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
غزل ۳۰۹: ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
غزل ۳۱۰: ای به خلق از جهانیان ممتاز
غزل ۳۱۱: متقلب درون جامه ناز
غزل ۳۱۲: بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
غزل ۳۱۳: برآمد باد صبح و بوی نوروز
غزل ۳۱۴: مبارکتر شب و خرمترین روز
غزل ۳۱۵: پیوند روح میکند این باد مشک بیز
غزل ۳۱۶: ساقی سیمتن چه خسبی خیز
غزل ۳۱۷: بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
غزل ۳۱۸: امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس
غزل ۳۱۹: هر که بی دوست میبرد خوابش
غزل ۳۲۰: یاری به دست کن که به امید راحتش
غزل ۳۲۱: آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
غزل ۳۲۲: خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
غزل ۳۲۳: هر که نازک بود تن یارش
غزل ۳۲۴: هر که نامهربان بود یارش
غزل ۳۲۵: کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش
غزل ۳۲۶: دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
غزل ۳۲۷: چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
غزل ۳۲۸: رها نمیکند ایام در کنار منش
غزل ۳۲۹: خوشست درد که باشد امید درمانش
غزل ۳۳۰: زینهار از دهان خندانش
غزل ۳۳۱: هر که هست التفات بر جانش
غزل ۳۳۲: هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
غزل ۳۳۳: خطا کردی به قول دشمنان گوش
غزل ۳۳۴: قیامت باشد آن قامت در آغوش
غزل ۳۳۵: یکی را دست حسرت بر بناگوش
غزل ۳۳۶: رفتی و نمیشوی فراموش
غزل ۳۳۷: گر یکی از عشق برآرد خروش
غزل ۳۳۸: دلی که دید که غایب شدست از این درویش
غزل ۳۳۹: گردن افراشتهام بر فلک از طالع خویش
غزل ۳۴۰: هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
غزل ۳۴۱: گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
غزل ۳۴۲: یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
غزل ۳۴۳: نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ
غزل ۳۴۴: ساقی بده آن شراب گلرنگ
غزل ۳۴۵: گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
غزل ۳۴۶: مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
غزل ۳۴۷: جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
غزل ۳۴۸: چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
غزل ۳۴۹: بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
غزل ۳۵۰: من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول
غزل ۳۵۱: نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
غزل ۳۵۲: جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
غزل ۳۵۳: رفیق مهربان و یار همدم
غزل ۳۵۴: وقتها یک دم برآسودی تنم
غزل ۳۵۵: انتبه قبل السحر یا ذالمنام
غزل ۳۵۶: چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
غزل ۳۵۷: حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
غزل ۳۵۸: زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام
غزل ۳۵۹: ساقیا می ده که مرغ صبح بام
غزل ۳۶۰: شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام
غزل ۳۶۱: ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
غزل ۳۶۲: مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
غزل ۳۶۳: روزگاریست که سودازده روی توام
غزل ۳۶۴: من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
غزل ۳۶۵: به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
غزل ۳۶۶: گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
غزل ۳۶۷: من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
غزل ۳۶۸: دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
غزل ۳۶۹: چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
غزل ۳۷۰: من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
غزل ۳۷۱: من از آن روز که دربند توام آزادم
غزل ۳۷۲: عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
غزل ۳۷۳: هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
غزل ۳۷۴: از در درآمدی و من از خود به درشدم
غزل ۳۷۵: چنان در قید مهرت پای بندم
غزل ۳۷۶: خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
غزل ۳۷۷: شکست عهد مودت نگار دلبندم
غزل ۳۷۸: من با تو نه مرد پنجه بودم
غزل ۳۷۹: آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
غزل ۳۸۰: عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
غزل ۳۸۱: دو هفته میگذرد کان مه دوهفته ندیدم
غزل ۳۸۲: من چون تو به دلبری ندیدم
غزل ۳۸۳: میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
غزل ۳۸۴: نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
غزل ۳۸۵: یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
غزل ۳۸۶: شب دراز به امید صبح بیدارم
غزل ۳۸۷: من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
غزل ۳۸۸: منم این بی تو که پروای تماشا دارم
غزل ۳۸۹: باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
غزل ۳۹۰: نه دسترسی به یار دارم
غزل ۳۹۱: من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
غزل ۳۹۲: من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
غزل ۳۹۳: گر به رخسار چو ماهت صنما مینگرم
غزل ۳۹۴: به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
غزل ۳۹۵: گر من ز محبتت بمیرم
غزل ۳۹۶: من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
غزل ۳۹۷: از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
غزل ۳۹۸: نظر از مدعیان بر تو نمیاندازم
غزل ۳۹۹: خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
غزل ۴۰۰: وه که در عشق چنان میسوزم
غزل ۴۰۱: یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
غزل ۴۰۲: من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
غزل ۴۰۳: در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
غزل ۴۰۴: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
غزل ۴۰۵: هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
غزل ۴۰۶: بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
غزل ۴۰۷: تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
غزل ۴۰۸: امروز مبارکست فالم
غزل ۴۰۹: تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
غزل ۴۱۰: چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
غزل ۴۱۱: گر تیغ برکشد که محبان همیزنم
غزل ۴۱۲: آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
غزل ۴۱۳: آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
غزل ۴۱۴: اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
غزل ۴۱۵: ای مرهم ریش و مونس جانم
غزل ۴۱۶: بس که در منظر تو حیرانم
غزل ۴۱۷: سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
غزل ۴۱۸: گر دست دهد هزار جانم
غزل ۴۱۹: مرا تا نقره باشد میفشانم
غزل ۴۲۰: ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
غزل ۴۲۱: چون من به نفس خویشتن این کار میکنم
غزل ۴۲۲: آن کس که از او صبر محالست و سکونم
غزل ۴۲۳: ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
غزل ۴۲۴: من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
غزل ۴۲۵: منم یا رب در این دولت که روی یار میبینم
غزل ۴۲۶: دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
غزل ۴۲۷: من از این جا به ملامت نروم
غزل ۴۲۸: نه از چینم حکایت کن نه از روم
غزل ۴۲۹: تو مپندار کز این در به ملامت بروم
غزل ۴۳۰: به تو مشغول و با تو همراهم
غزل ۴۳۱: امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
غزل ۴۳۲: ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
غزل ۴۳۳: ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم
غزل ۴۳۴: ما در خلوت به روی خلق ببستیم
غزل ۴۳۵: ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی
غزل ۴۳۶: عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
غزل ۴۳۷: بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
غزل ۴۳۸: ما دل دوستان به جان بخریم
غزل ۴۳۹: ما گدایان خیل سلطانیم
غزل ۴۴۰: کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
غزل ۴۴۱: عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
غزل ۴۴۲: گر غصه روزگار گویم
غزل ۴۴۳: بکن چندان که خواهی جور بر من
غزل ۴۴۴: یا رب آن رویست یا برگ سمن
غزل ۴۴۵: در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن
غزل ۴۴۶: ای کودک خوبروی حیران
غزل ۴۴۷: برخیز که میرود زمستان
غزل ۴۴۸: خوشا و خرما وقت حبیبان
غزل ۴۴۹: چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
غزل ۴۵۰: بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
غزل ۴۵۱: دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
غزل ۴۵۲: فراق دوستانش باد و یاران
غزل ۴۵۳: سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان
غزل ۴۵۴: دیگر به کجا میرود این سرو خرامان
غزل ۴۵۵: خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
غزل ۴۵۶: ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن
غزل ۴۵۷: چند بشاید به صبر دیده فرودوختن
غزل ۴۵۸: گر متصور شدی با تو درآمیختن
غزل ۴۵۹: نبایستی هم اول مهر بستن
غزل ۴۶۰: خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن
غزل ۴۶۱: سهل باشد به ترک جان گفتن
غزل ۴۶۲: طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
غزل ۴۶۳: چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
غزل ۴۶۴: دست با سرو روان چون نرسد در گردن
غزل ۴۶۵: میان باغ حرامست بی تو گردیدن
غزل ۴۶۶: تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
غزل ۴۶۷: آخر نگهی به سوی ما کن
غزل ۴۶۸: چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
غزل ۴۶۹: گواهی امینست بر درد من
غزل ۴۷۰: ای روی تو راحت دل من
غزل ۴۷۱: وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
غزل ۴۷۲: ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
غزل ۴۷۳: دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من
غزل ۴۷۴: نشان بخت بلندست و طالع میمون
غزل ۴۷۵: بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین
غزل ۴۷۶: صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
غزل ۴۷۷: چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این
غزل ۴۷۸: ای چشم تو دلفریب و جادو
غزل ۴۷۹: من از دست کمانداران ابرو
غزل ۴۸۰: گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
غزل ۴۸۱: صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
غزل ۴۸۲: هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
غزل ۴۸۳: راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
غزل ۴۸۴: بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
غزل ۴۸۵: ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو
غزل ۴۸۶: آن سرو ناز بین که چه خوش میرود به راه
غزل ۴۸۷: پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به
غزل ۴۸۸: ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای
غزل ۴۸۹: ای رخ چون آینه افروخته
غزل ۴۹۰: ای که ز دیده غایبی در دل ما نشستهای
غزل ۴۹۱: حناست آن که ناخن دلبند رشتهای
غزل ۴۹۲: ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
غزل ۴۹۳: سرمست بتی لطیف ساده
غزل ۴۹۴: ای یار جفاکرده پیوندبریده
غزل ۴۹۵: میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه
غزل ۴۹۶: ای صورتت ز گوهر معنی خزینهای
غزل ۴۹۷: خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
غزل ۴۹۸: قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
غزل ۴۹۹: خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی
غزل ۵۰۰: تا کیم انتظار فرمایی
غزل ۵۰۱: تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
غزل ۵۰۲: تو با این لطف طبع و دلربایی
غزل ۵۰۳: تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
غزل ۵۰۴: چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
غزل ۵۰۵: خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
غزل ۵۰۶: دریچهای ز بهشتش به روی بگشایی
غزل ۵۰۷: گرم راحت رسانی ور گزایی
غزل ۵۰۸: مشتاق توام با همه جوری و جفایی
غزل ۵۰۹: من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
غزل ۵۱۰: نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
غزل ۵۱۱: هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
غزل ۵۱۲: همه چشمیم تا برون آیی
غزل ۵۱۳: ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی
غزل ۵۱۴: ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی
غزل ۵۱۵: چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی
غزل ۵۱۶: کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی
غزل ۵۱۷: ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی
غزل ۵۱۸: تو خون خلق بریزی و روی درتابی
غزل ۵۱۹: سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
غزل ۵۲۰: که دست تشنه میگیرد به آبی
غزل ۵۲۱: سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات
غزل ۵۲۲: تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
غزل ۵۲۳: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
غزل ۵۲۴: یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
غزل ۵۲۵: اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
غزل ۵۲۶: تعالی الله چه رویست آن که گویی آفتابستی
غزل ۵۲۷: ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
غزل ۵۲۸: یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
غزل ۵۲۹: سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
غزل ۵۳۰: ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
غزل ۵۳۱: ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
غزل ۵۳۲: چون خراباتی نباشد زاهدی
غزل ۵۳۳: ای باد بامدادی خوش میروی به شادی
غزل ۵۳۴: دیدی که وفا به جا نیاوردی
غزل ۵۳۵: مپرس از من که هیچم یاد کردی
غزل ۵۳۶: مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
غزل ۵۳۷: چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
غزل ۵۳۸: گفتم آهن دلی کنم چندی
غزل ۵۳۹: نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
غزل ۵۴۰: خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
غزل ۵۴۱: مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
غزل ۵۴۲: آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
غزل ۵۴۳: ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
غزل ۵۴۴: ای که بر دوستان همیگذری
غزل ۵۴۵: بخت آیینه ندارم که در او مینگری
غزل ۵۴۶: جور بر من میپسندد دلبری
غزل ۵۴۷: خانه صاحب نظران میبری
غزل ۵۴۸: دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
غزل ۵۴۹: دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
غزل ۵۵۰: دیدم امروز بر زمین قمری
غزل ۵۵۱: رفتی و همچنان به خیال من اندری
غزل ۵۵۲: روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
غزل ۵۵۳: سرو بستانی تو یا مه یا پری
غزل ۵۵۴: کس درنیامدست بدین خوبی از دری
غزل ۵۵۵: گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
غزل ۵۵۶: گر کنم در سر وفات سری
غزل ۵۵۷: هرگز این صورت کند صورتگری
غزل ۵۵۸: هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
غزل ۵۵۹: چونست حال بستان ای باد نوبهاری
غزل ۵۶۰: خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
غزل ۵۶۱: خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
غزل ۵۶۲: دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری
غزل ۵۶۳: عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
غزل ۵۶۴: مرا دلیست گرفتار عشق دلداری
غزل ۵۶۵: من از تو روی نپیچم گرم بیازاری
غزل ۵۶۶: نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
غزل ۵۶۷: اگر به تحفه جانان هزار جان آری
غزل ۵۶۸: کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
غزل ۵۶۹: حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
غزل ۵۷۰: هرگز نبود سرو به بالا که تو داری
غزل ۵۷۱: تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
غزل ۵۷۲: این چه رفتارست کارامیدن از من میبری
غزل ۵۷۳: تو در کمند نیفتادهای و معذوری
غزل ۵۷۴: ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
غزل ۵۷۵: هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
غزل ۵۷۶: اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی
غزل ۵۷۷: امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
غزل ۵۷۸: تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
غزل ۵۷۹: تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
غزل ۵۸۰: گر درون سوختهای با تو برآرد نفسی
غزل ۵۸۱: همیزنم نفس سرد بر امید کسی
غزل ۵۸۲: یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
غزل ۵۸۳: ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی
غزل ۵۸۴: هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
غزل ۵۸۵: اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمیپوشی
غزل ۵۸۶: به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
غزل ۵۸۷: به قلم راست نیاید صفت مشتاقی
غزل ۵۸۸: عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
غزل ۵۸۹: دل دیوانگیم هست و سر ناباکی
غزل ۵۹۰: عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
غزل ۵۹۱: سخت زیبا میروی یک بارگی
غزل ۵۹۲: روی بپوش ای قمر خانگی
غزل ۵۹۳: بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
غزل ۵۹۴: ترحم ذلتی یا ذا المعالی
غزل ۵۹۵: هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
غزل ۵۹۶: مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
غزل ۵۹۷: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
غزل ۵۹۸: تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
غزل ۵۹۹: چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
غزل ۶۰۰: صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی
غزل ۶۰۱: ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
غزل ۶۰۲: آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
غزل ۶۰۳: اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
غزل ۶۰۴: زنده بی دوست خفته در وطنی
غزل ۶۰۵: سروقدی میان انجمنی
غزل ۶۰۶: کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
غزل ۶۰۷: من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
غزل ۶۰۸: ای سرو حدیقه معانی
غزل ۶۰۹: بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی
غزل ۶۱۰: بندهام گر به لطف میخوانی
غزل ۶۱۱: بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
غزل ۶۱۲: جمعی که تو در میان ایشانی
غزل ۶۱۳: ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
غزل ۶۱۴: کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
غزل ۶۱۵: ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
غزل ۶۱۶: نگویم آب و گلست آن وجود روحانی
غزل ۶۱۷: نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
غزل ۶۱۸: همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی
غزل ۶۱۹: چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
غزل ۶۲۰: فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
غزل ۶۲۱: سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی
غزل ۶۲۲: چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
غزل ۶۲۳: دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
غزل ۶۲۴: روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی
غزل ۶۲۵: شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غزل ۶۲۶: امروز چنانی ای پری روی
غزل ۶۲۷: خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
غزل ۶۲۸: تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
غزل ۶۲۹: گلست آن یاسمن یا ماه یا روی
غزل ۶۳۰: مرحبا ای نسیم عنبربوی
غزل ۶۳۱: وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
غزل ۶۳۲: سرو سیمینا به صحرا میروی
غزل ۶۳۳: ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
غزل ۶۳۴: ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی
غزل ۶۳۵: اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
غزل ۶۳۶: نشنیدهام که ماهی بر سر نهد کلاهی
غزل ۶۳۷: ندانم از من خسته جگر چه میخواهی
0