شعر زیبای شبانگاهی

دوره مقدماتی php
شعر زیبای شبانگاهی
شعر زیبای شبانگاهی

شاعر علی مزاری

شبانگاهی دهانم باز کردم به فریادی سخن آغاز کردم درونم چون شبی خاموش گشته که من را چون کسی بیهوش گشته نمی دانم چرا هرلحظه شیاد؟ مرا خواند به پستی، بردم از یاد تمام لحظه های توبه ام را تمام ناله ها و گریه ام را نمی دانم که امشب همچو هر شب زبانم یاکه مست است یاکه درتب نمی دانم دلم دیوانه گشته و یا با روشنی بیگانه گشته درونم جای دل سنگست شاید و ناله، ناله گرگست شاید نمی دانم که مستم یا که هوشیار نمی دانم که خوابم یا که بیدار سخنهای درونم گش …

شاعر احمد صاحبی کلات

عشقت گریزگاه شبانگاهی من است در روزگار درد آندم که زندگی ابری سیاه می آورد بر سر آبی قلب من از یک مشاجره با آدمی ضعیف از یک شکست ساده در اقتصاد از یک سنگ ساده که زندگی در راه می نهد آندم که باز می مانم از امید عشقت عجیب مرا امید می دهد چراغها همه روشن می شوند نواهای موسیقی لبریز می شود پرواز می کنم دوباره می بینم من هم وجود دارم و تو با یک نگاه مرا آرام می کنی یک سیب سرخ زدستت مرا زنده می کند زیبا می شوم خنده درون چشم من لانه می کند نگ …

شاعر محمد علی شیردل

شعر زیبای شبانگاهی

نمی دانم چرا قابل نمی دانی ، تو اشعارم نمی پرسی هر از گاهی ، خبر زین حال بیمارم معطر می کنم شعرم به باران شبانگاهی مکن منعم ز بنوشتن ، که من ناچار از این کارم تسلی می دهم خود را که تقصیر از من است ، از من ولی هربار می آیم ، مکرر می کنی خوارم دلم رنجیده از نامهربانی های چشمانت شدم قربانی عشقت ، به گیسویت مکن ، دارم هزاران بار کوبیدم به درب دوستی ، دل را ولی رندانه ام گفتی : برو …من از تو بیزارم!! به رویم درب گفتار دل انگیزت مبند …

دوره مقدماتی php

شاعر مهران سليمي

ای شاهد ویرانی من..ای سر و تن پاک ای غزلواره ی احساسی و غمناک .. این برق به جا مانده ز آن رعد نگاهت دیواره ی احساس مرا کرد پر از چاک… ای واژه ی تنهایی اشعار غمینم دل خسته ی آسمانی ای ..ستاره چینم گر سهم من از عشق جداییست..طبیعیست من معنی تنهایی شبهای زمینم… ای عابر شبهای خیابان وجودم ای بهانه ی زندگی و بود و نبودم آشفته تر از من چه کسی بود برایت؟؟ ای دعای هر دفعه ی رکعت وسجودم… ای بغض شبانگاهی من درگذر از آب… ای دختر بارانی و ای خواهر مهتا …

شاعر مائده جلالی

باز شب شد باز شب شد ومن خندیدم شب خنده دار نیست لبخند من شبانگاهی است دیری است دل بسته ام به نورهای شبانگاهی دلم این نورها وعده های فردا را میدهند به من وعده وعید اینکه می ایی دوست داشتنی است و می خنداند مرا… هر انچه که تو را به همراه داشته باشد دوست داشتنی است این وعده های وعید!!! …

شاعر فرزین خورشیدوند

جادوی شبانگاهی به شمع و باده مشهوری در این سرما و سردِستان.. برو تا باده برخیزد ملال انگیزِ بی جادو… کجا،در سایه هم دردی چنان از باده منفوری.. بلای آسمان گشتی گناهان، از تو ایمانم نوید نانشان دارد… در این بزمی که پروانه بلای بی نشان باشد، اگر پروانه ای دیدم پر از آیینه می گردم… اگر هم مبتلا گشتم نه از پروانه می ترسم نه جادوی شبانگاهی… فرزین خورشیدوند …

شاعر ایوب محبی تکیه

حکم ما تنهایی ست از بسته شدن نطفه ها تا درازای زیستن با خود مرگ سرآغاز فهمیدن است، لمسِ دستِ نحیفِ شهوت انگیزش بر صورت ما آرزوییست. در شب ما سایه ها نیز نیست باد خروشان سیه افروزی ماه جاودان ظلمت شب نه رهی و نه رهگذریست رهوار بر این روح خسته و زار پس دائم با کوله باری از تهی در سفریم سفری برای پاییدن شب در تیره بیراهی از جنس عدم. جرم ما غریبْ آوایی ست با سرخی دو چشم پر تب و تاب در گردشی بر ابعاد جهان خوش ننشستیم با هر فغانی بر قله های منح …

شاعر علیرضا خمری

اشک های شبانگاهی نمیدانم تو همراهی و یا جانم تو می خواهی نمیدانم به این احوال بخندم یا کشم آهی نمیدانم تو با مایی و یا تنها به یک راهی نمیدانم تو می آیی و یا تنها در آنراهی نزد چشمان تو چشمک به چشمانم نه گهگاهی به سوی ما که صد افسوس به اشک های شبانگاهی نیامد طعم لبهایت چرا کردی تو کوتاهی ندیدم لب که بگذاری به لبهایم به درگاهی تو را دیدم که میرفتی به آرامی به تنهایی نپرسیدی تو احوالم به یک روزی و یا ماهی منم با دل چنین گفتم چه می گویی …

شاعر فروغ فرخزاد

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم سکه خورشیدی را در کوره ظلمت رها سازند خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی کوهها را در دهان باز دریا ها فرو می ریخت می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد دختر آتش برقصد مست در …

شاعر نیما یوشیج

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده رفته تا آنسوی این بیداد خانه باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه. نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده. می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما) جور دیده مردمان را. با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد، می دهد پیوندشان در هم می کند از یاس خسران بار آنان کم می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را. بسته در راه گلویش او داستان مردمش را. رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند …

شاعر شفیعی کدکنی (م.سرشک)

مثل هزارپایی ‚ مجروح و ناتوان و بی روح خود را کشاله می کند اندام های شب ریزابه های ابر شبانگاهی بر سنگفرش ها جمع ستارگان را مهمان کوچه کرده ست از دور دور آتش سیگار و چند مست بیکار با خنده های قه قاه و نغمه های تکرار …

شاعر شفیعی کدکنی (م.سرشک)

نیلوفری شدم بر آبهای غربت بالیدم نالیدم گفتم با انقراض سلسله ی سرما این باغ مومیایی بیدار می شود وانگاه آن چکاوک آواره حزن درخت ها را در چشمه سار سحر سرودش خواهد شست وینک درمانده ام که امشب در زیر برف پر حرف نعش سروده های شبانگاهی اش را آیا کجا به خاک سپردند ؟ …

شاعر نصرت رحمانی

این گنگ بودی در من گریز را رخصت دهنده است بن بست از دو سوست شب تار می تند بر آسمان کوچه راکد آری همیشه کوچه بن بست راکد است شاید که باز ، خود را فریب گشته ام این بوی پای رهگذاران شبانه است که امید خفته را ، تحریک می کند ؟ بن بست از دو سوست این گنگ بوی وسوسه را ، شاید اما … فریب ، فریبی نمی دهد بگشای پنجره تا این غریب بوی ، بیالاید شب را بخون خویش بن بست از دو سوست شب تار می تند این بویناک وسوسه آلود است محراب پاک بستر ایمان را این گنگ … آه نه …

شاعر نادر نادرپور

شب ها ، به کنج خلوت من می گفت افسانه های روز جدایی را با خنده های تلخ ، نهان می داشت در چشم خویش ، راز خدایی را آن آتشی که شعله به جان می زد دیگر نمی شکفت به چشمانش وز گریه های تلخ پشیمانی اشکی نمی نشست به دامانش شوقی که جاودانه مرا می سوخت دیگر نمی گداخت نگاهش را وان قطره های اشک شبانگاهی از دل نمی زدود گناهش را چشمی که با نگاه سخن می گفت افسانه های روز جدایی داشت چون غنچه ی کبود سحرگاهی از خواب ناز ، دیده گشایی داشت در چشم او که آینه ی دل بود …

شاعر نادر نادرپور

به خود گفتم ای مرد گم کرده خاک چرا ز جهان روی گردانده ای ؟ چه سود از بر و بوم خود یافتی که در حسرتش جاودان مانده ای ؟ در این شهر غربت که مأوای توست چنان زندگی کن که در زادگاه و گرنه خون به چشمت کم از آب نیست بر آن خاک خونین ، میفکن نگاه چو دیدی که گردون به کامت نگشت ازو ، انتقامی دلیرانه گیر چو در خاک خود ،‌ کامیابت نکرد مراد از بر و بوم بیگانه گیر شبانگاهی از خانه ،‌ بیرون خرام شرابی به رنگ شفق ،‌ نوش کن زمام خرد را به مستی سپار غم زندگی را …

فریبا نوری

ژیلا شجاعی

علی چناری

ستار سلطانیان

فریبا نوری

یوسف هاشمی

محمد واحدی ترشیزی

شاعر فریبا نوری

با درود به دوستان این مطلب هم اینک در بخش عمومی سایت نیز منتشر شده و در روزهای آینده نیز از ب

شاعر فرزین مرزوقی

شعر زیبای شبانگاهی

ای کاش در این لحظه از تو خبری آید بلبل بزند نغمه شانه به سری آید پرواز کند خورشید تاریکی دگر

شاعر فریبا نوری

با درود به دوستان این مطلب هم اینک در بخش عمومی سایت نیز منتشر شده و در روزهای آینده نیز از ب

شاعر سلمان مولایی

… صدای باد در اواخر چین دار پرده گم می شد پرنده ها به آشیانه ی دلتنگ باز می گشتند و آف

شاعر علی معصومی

ابا صالح المهدی ع از جاده بیایی و دل‌، آرام بگیرد با مهر تو این مرحله انجام بگیرد آنروز چه روزی ب

شاعر فرزین مرزوقی

ای کاش نمی گفتم دیوانه ترین هستم با چشم سیاه تو عمریست که سرمستم با چرخش گیسویت آن طاق دو ابر

شاعر سپیده طالبی

شتاب کردی و جا به جای پایت ، بر گدار ِ بی‌تابی ام ، نقشی نگاشتی گودتر ! با هر زبانی بخوانی‌ ا

شاعر علیرضارضایی(سورنا)

آشنایی بسیار آشنا آنقدر آشنایی که همیشه دیر می آیی!!!!! علیرضارضایی (سورنا)

شاعر محمدرضانعمت پور

در دشتِ وسیع دلم تا چشم کار می کند کسی در این برهوت دیده نمی شود جز خیالِ کالِ داشتنِ تو!

شاعر محمد جلائی

پاسخی ندیده نامه های من کجا رسید این همه چکامه های من آی قاصدک دلیل این دلی برای

شاعر بامداد همراه

آیا صدای ِ من به شما می رسد هنوز؟! بعد از تمام ِ خسته شدن ها و خودسری من هستم آنکه چشم به دیدار ِ

شاعر سامان سعیدی

در نمایش خانه تاریک دنیا گر تو هم با زیگر خوبی نباشی از تمام دلخوشی های قشنگت بیگناه و بیصد

شاعر سلیمان ابوالقاسمی

عیـدِ قربان است قـربانـی کنیم چاره ها بر نفسِ شیطانی کنیم گوسفند کشتیم نکشتیم نفس را قلب و

شاعر علی سلطانی نژاد

دنیا،تو هم در عشق او،یک سرسپرده‌ای چنگیز خون‌ آشام صد احساس مرده‌ای تاراج بی شرمانه ات یادم

با قرار دادن لوگو زیر در سایت و یا وبلاگ خود از شعر نو حمایت کنید.

حتما تهیه بفرمایید و از خواندنش لذت ببرید

 

http://nabzehonar.com/book/آخرین-یکشنبه-پاییز

 

از لینک بالا

شعر زیبای شبانگاهی

 

 

 

 

 

http://nabzehonar.com/book/آخرین-یکشنبه-پاییز

 

 

 

 

سيه زنجير گيسو بـــاز كن، ديوانـــــــــه اش با من

 

 

 

كه مي گويـد كه مي نتوان زدن بي جـام و پيمانه ؟!

 

شراب از لــــعل گلگونت بده، پيمـــــــانه اش با من

 

 

 

مگرنشنيده اي گنجينه در ويــــــرانه دارد جـــــــاي ؟!

 

عيان كـن گنج حسنت اي پري!، ويـــرانه اش با من

 

 

 

ز سوز عشق ليلي در جهان مجنون شد افسانه

 

تو مجنون ساز از عشقت مرا، افســانه اش با من

 

 

 

بگفتم: صيد كـــــــردي مرغ دل، نيكو نگهــــــــدارش

 

سر زلفش نشانم داد و گفتــــــــــا: لانه اش با منشعر زیبای شبانگاهی

 

 

 

ز تــــــــــرك مي اگر رنجيد از من پير ميخـــــــــــانه

 

نمودم تـــوبه، زين پس رونق ميخــــــانه اش با من

 

 

 

مگو شمع رخ مـــــــــه پيكران پروانه هـــــــــــا دارد

 

تـــــو شمع روي خود بنمـــــا، بُتا ! پروانه اش با من

 

 

 

پي صــــــــيد دل آن بلبل بــــــــــاغ صفــــــا، ساقی!

 

به گلزار صفـــــــا دامي بگستر، دانـــــــه اش با من

 

محمد تقوی

 

زیباترین    اشعار    هر   روز   در    ایمیل   شما

 

با

 

                                                 عضویت

 

تمام ماه تو آبه

 

شبیه عکسه یک رویاست 

 

تو خوابیدی جهان خوابه

 

 

به وصالت نـرسيديم و نديديم تو را

 

روزي مـا فـقـرا شـربـت وصل تو نبـود

زهر هجر تو چشيديم و نديديم تو را

 

شايد ايام کهن سالي ما جلوه کني!

در جواني که دويديم و نديديم تو را

 

چه قدَر چلّه نشستيم و عزادار شديم

چه قدَر شمع خريديم و نديديم تو را

 

گاهي اندازه ي يک پرده فقط فاصله بود

پرده را نيز کشيديم و نديديم تو را

 

سعي کرديم شبي خواب ببينيم تورا

سحر از خواب پريديم و نديديم تو را

 

مدتي در پي تو رند و نظر باز شديم

همه را غير تو ديديم و نديديم تو را

 

فکر کرديم که مشکل سر دلبستگي است

از همه جز تو بريديم و نديديم تو را

 

لاقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم

تابگوییم: رسیدیم و ندیدیم تو را

 

 با تو ام ! با تو ! خدایا ! بزنم یا نزنم ؟

 

همه ی حرف دلم با تو همین است که « دوست … » 

 

 چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟

 

 عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم 

 

 زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟

 

گفته بودم که به دریا نزنم دل ، اما 

 

 کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟

 

 از ازل تا به ابد… پرسش آدم این است: 

 

 دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم ؟

 

 به گناهی که تماشای گل روی تو بود

 

خار در چشم تمنّا بزنم یا نزنم ؟

 

 دست بر دست همه عمر در این تردیدم :

 

 بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟

 

 

من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم

تو در نگاه من چه میخواهی نمیدانم

اما به جای من تو پاسخ می دهی : آری

ما هر دو می دانیم

چشم و زبان پنهان و پیدا راز گویانند

و آنها که دل با یکدگر دارند

حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند

ننوشته می خوانند

من دوست دارم را

پیوسته در چشم تو می خوانم

نا گفته می دانم

من آنچه را احساس باید کرد

یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی پرسم

هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟

قلب من وچشم تو می گوید به من آری

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد

ترس از رقیب بود ، که آخر زیاد شد

 

این قدرهام نصف جهان جمعیت نداشت

با کوچ او به شهر، مهاجر زیاد شد

 

یک لحظه باد روسری اش را کنار زد

از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد

 

هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت

هی کار شاعران معاصر زیاد شد 

 

از بس که خوب چهره و عالم پسند بود

بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد

 

گفتند با زبان خوش از شهر ما برو

ساک سفر که بست، مسافر زیاد شد

 

از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم

هنوز پیرهنم را ، نشُسته می پوشم

 

هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام

نرفته است که خود رابه عطر بفروشم

 

عجب مدار از این جوششی که در من هست

که من به هرم نفسهای توست…می جوشم

 

کجا به پیری وسستی وضعف روی آرم

منی ک آب حیات از لب تومی نوشم

 

به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه

برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم

 

برای آنکه بدانی که بر سر عهدم

برای آنکه بدانی نشد فراموشم

 

قسم به بوسه ی آخر…قسم به اشک تو…من

هنوز پیرهنم را ؛ نشُسته می پوشم

 

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست

بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست

غرق رویای خودش پشت همین پنجره ها

شاعری محوتماشای کسی هست که نیست

درخیالم وسط شعر کسی هست که هست

شعر آبستن رویای کسی هست که نیست

کوچه درکوچه به دستان توعادت میکرد

شهری ازخاطره منهای کسی هست که نیست

مثل هرروز نشستم سرمیزی که فقط

خستگی های منوچای کسی هست که نیست

زیر باران دو نفر,کوچه،به هم خیره شدن

مرگ این خاطره ها پای کسی هست که نیست

و سالهاست برای خودش غمی دارد

تو در کنار خودت نیستی،نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد

نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد

گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار اگر باز هم “نمی” دارد

 

آه ، این بغض گران

 

صبر چه می داند چیست

 

ﺷﺎﻋﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺗﻨﻢ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ

ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺷﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﺲ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﺷﻌﺮ ﻭ ﻏﺰﻝ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ

ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ ﺷﻌﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﺠﻤﻮﻉ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ

ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺱ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ

ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﺪﺍ ﺩﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﭘﺲ ﻧﮕﻮ ﭘﺲ ﺑﮑﺸﻢ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﻋﺸﻖ

ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ بهتر شده است

بین ما این فاصله “بسیار” باشد بهتر است

من به دنبال کس‍ی بودم که “دلسوزی” کند

همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است

خانه ی بیچاره ای که سرنوشتش زلزله است

از همان روز نخست آوار باشد بهتر است

گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کن

گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است

 

جوی و دو جفت چکمه و گل بود و ما دوتا …

 

وقتی نگاه من به تو افتاد , سرنوشت

تصدیق گفته های « هگل » بود و ما دوتا …

 

روز قرار اول و میز و سکوت و چای

سنگینی هوای هتل بود و ما دوتا

 

افتاد روی میز ورق های سرنوشت

فنجان و فال و بی بی و دل بود و ما دوتا

 

کم کم زمانه داشت به هم می رساندمان

در کوچه ساز و تمبک و کل بود و ما دوتا …

 

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام

دنیا چقدر سرد و کسل بود و ما دوتا

 

از خواب می پریم که این ماجرا فقط

یک آرزوی مانده به دل بود و ما دوتا …

 

 

همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند

دیو هستند و لی مثل پری می پوشند

گرگ هایی که لباس پدری می پوشند

آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند

عشق ها را همه با دور کمر می سنجند

خب طبیعی است که یکروزه به پایان برسد

عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

. . .

صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت

بی خبر با دل درویش خودم خواهم رفت

می روم تا در میخانه کمی مست کنم

جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم

بی خیال همه کس باشم و دریا باشم

دائم الخمر ترین آدم دنیا باشم

آنقدر مست که اندوه جهانم برود

استکان روی لبم باشد و جانم برود

برود هر که دلش خواست شکایت بکند

شــهر بـــاید به من الــکـــلی عـــــادت بکند.

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من توستگوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندیدحالیا چشم جهانی نگران من و توستگرچه در خلوت راز دل ما کس نرسیدهمه جا زمزمه عشق نهان من و توستگو بهار دل و جان باش و خزان باش ،ارنهای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستاین همه قصه فردوس و تمنای بهشتگفت و گویی و خیالی ز جهان من و توستنقش ما گو ننگارند به دیباچه عقلهرکجا نامه عشق است نشان من و توستسایه زاتشکده ماست فروغ مه مهروه از این آتش روشن که به جان من و توست

باز دیشب حالت من حالتی جانکاه بود

تا سحرسودای دل با ناله و با آه بود

چشم شوق گریه در سر داشت، من نگذاشتم

ور نه از طوفان روح من خدا آگاه بود

صحبت از ما بود و من در پرده کردم شکوه ها

شرم رهزن شد والا ّ اشک من در راه بود

کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند

سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود

سوختم از آتشت،خاکسترم بر باد رفت

داستان عشق ما کوتاه و بس کوتاه بود

تا ببینم شاید,عکس تنهایی خود را در اب,

اب در حوض نبود.

“هیچ تقصیر درختان نیست.”

ظهر دم کرده ی تابستان بود,

پسر روشن اب,لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید,امد او را به هوا برد که برد.

 

به درک راه نبردیم به اکسیژن اب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی ان نور درشت,

عکس ان میخک قرمز در اب

که اگر باد می امد دل او,پشت پرچین تغافل می زد,

چشم ما بود.

روزنی به اقرار بهشت.

 

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی,همت کن

و بگو ماهی ها,حوضشان بی اب است.

 

باد می رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا می رفتم.

 

گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش

چون گنه را عذر می‌آرم، خداوندا، ببخش

بشکن دلم که رایحه ی درد بشنوی

کس از برون شیشه نبوید گلاب را

 

 

به کوهِ رفته به بادَم، نسیم تو فهماند

که کاه،هر چه که باشد،همیشه یک کاه است

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن

همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردنزمدینه تا به کعبه سرو پا برهنه رفتن

دولب از برای لبیک به وظیفه باز کردنبه مساجدو معابد همه اعتکاف جستن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردنشب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردنبه خدا که هیچکس را ثمر آنقدر نباشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

 RSS

POWERED BY
BLOGFA.COM

منبع بهترین کدهای جاوااسکریپت


که صد خورشید آتش
برده از خاکستر سردم


به بادم دادی و شادی
، بیا ای شب تماشا کن


که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم


شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست

شعر زیبای شبانگاهی


که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم


به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست


چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم


وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان


چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم


در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد


نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم


بر آر ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی


که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم


ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بد خواهان


دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم


چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز


ز خاکستر نشین سینه آتش وام می کردم

استاد ابتهاج (سایه)

بعد از تو این دل
نگران می کشد مرا
صدها هزار حدس و گمان می کشد مرا
رفتی سوار بنز پسرخاله ات شدی
دارد عجیب سوزش آن می کشد مرا!
با من نمی پری به درک ضایعم نکن
جان تو طعنه دگران می کشد مرا
روزی دو نخ به عشق تو سیگار می کشم
این نیکوتین و این قطران می کشد مرا
دیگر ز کم محلی تو عقده ای شدم
این عقده می شود سرطان، می کشد مرا
بر فرض هم که سر به خیابان گذاشتم
این چشم های چشم چران می کشد مرا
این دفعه توی کوچه ببیند اگر مرا
دارم یقین که مادرتان می کشد مرا
گر لنگه کفش مادرتان هم اثر  نکرد
مامان من به زخم زبان می کشد مرا
وقتی که نیستی کشدم درد انتظار
وقتی که می رسی هیجان می کشد مرا
از این مواردی که برایت شمرده ام
آخر یکی خلاصه بدان می کشد مرا
در سر اگرچه شوق وصالت نمانده است
عشق تو در دل است و همان می کشد مرا!

عباس احمدی

اي‌ امام‌ هدا سلام‌ عليك‌
وي‌ سراپا وفا سلام‌عليك‌
بر زمين‌ شاه‌
و بر فلك‌ ماهي‌
نور ارض‌ و سما، سلام‌ عليك‌
خادمت‌ جبرئيل‌
و ميكائيل‌ مركبت‌ مصطفا، سلام‌
عليك‌
عاصيان‌ را
اميدگاه‌ تويي‌ شاه‌ روز جزا، سلام‌ عليك‌
جگر مرتضي‌، وليِ خدا جان‌
خيرالنّسا، سلام‌ عليك‌
كشتي‌ نوحِ
بردبار تويي‌ ناخدايت‌ خدا،
سلام‌ عليك‌
بلبل‌ و قمري‌
تو حور و ملك‌ سر و گلگون‌قبا، سلام‌ عليك‌
گلشن‌ آرزو ز
فيض‌ تو سبز موج‌ بحر عطا، سلام‌ عليك‌
ميِ اين‌ هفت‌ خُم‌ به‌ دور تو عام‌ جام‌
گيتي‌نما، سلام‌ عليك‌
توبة‌ آدم‌ از
تو يافت‌ قبول‌ اثر
هر دعا، سلام‌ عليك‌
چمن‌آراي‌
مدحت‌، ابراهيم‌ اسمعيلت‌ فدا، سلام‌ عليك‌
پدرِ نُه‌
امام‌ پاك‌ تويي‌ سبع‌ اوليا، سلام‌ عليك‌
پرتو مهر توست‌ مشعل‌ مهر ماه‌ اوج‌ سخا،
سلام‌ عليك‌
مرهم‌ جان‌
خستة‌ محسن‌ درد دل‌ را دوا، سلام‌
عليك‌

ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!
ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!

جای “بنشین” و “بفرما”-
“بتمرگی” گفتند..!…
ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟

“تو” نگفتیم و “شمایی” نشنیدیم و
هنوز
ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!

دل سپردیم به آن “دال” سر دشمن و دوست
دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟!

چه “چراها” که شنیدیم و ندانیم چرا
ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟

شادی_صندوقی

پیش رو کوچه بن بست و خیابان سکوت

مثل یک جمله به پایان خودم نزدیکم

منتظر منتظر نقطه ی پایان سکوت

من و این دفتر شرجی زده از بس پی شعر

خیره بر خویش نشستیم در ایوان سکوت

منتشر می شود از ما به همین زودی ها

حجمی اندازه ی دل تنگی دیوان سکوت

ناودان ها همه خاموشتر از من شده اند

من و بی چتر ترین پرسه و باران سکوت

شانه های تو اگر بود سر پر شورم

اینچنین خسته نمی ماند، به دامان سکوت

شاید این چند سحر فرصت آخر باشد

شعر زیبای شبانگاهی

که به مقصد برسیم

بشناسیم خدا را و بفهمیم

که یک عمر چه غافل بودیم

می شود آسان رفت

می شود کاری کرد که رضا باشد او

ای سبک بال در این راه شگرف

در دعای سحرت 

در مناجات خدایی شدنت

هرگز از یاد  نبر من جا مانده بسی محتاجم

رمضان مبارک  التماس دعا

 

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را
بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را
دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟… نمی‌فهمم سبب‌ها را
بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را

     نجمه زارع

من از دیار غربت
بی مقصد و بهانه

با درد می گریزم
تا انزوای خانه

در کوچه های
مهتاب ؛ آثار شادمانی

بر چهره ای نروید
جز اشک غمگنانه

از ماجرای من هم
کس با خبر نگردید

اینجا کسی ندارد
از هیچکس نشانه

خواندم ز باغ
حیرت از برگ برگ پاییز

در چهره شقایق اندوه
صد فسانه

با این غریو
طوفان چه می کنی ؛ سر انجام

ای مرغ بی پر و
بال ؛ گم کرده آشیانه !

مستان لاابالی ؛
در کوی می فروشان

از حال ما ملولند
یا از می شبانه ؟

آهنگ کوچ مرغان
آغاز رفتن ماست

چون آه بی
سرانجام از گردش زمانه

ماییم و اشک سردی
بر گونه های زردی

کز یاد رفته ؛
آنهم ؛ بی نام و بی نشانه

آثار شبنمی کو در
جویبار مهتاب

بر شاخه ای نروید
بی روی تو جوانه 

پیش روی ما گذشت این ماجرااین کری تا چند، این کوری چرا؟ناجوانمردا که بر اندام مردزخمها را دید و فریادی نکردپیر دانا از پسِ هفتاد سالاز چه افسونش چنین افتاد حال؟سینه می بینید و زخم خون فشانچون نمی بینید از خنجر نشان؟بنگرید ای خام جوشان بنگریداین چنین چون خوابگردان مگذریدآه اگر این خواب افسون بگسلداز ندامت خارها در جان خلدچشمهاتان باز خواهد شد ز خوابسر فرو افکنده از شرم جوابآن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتنسینه ها از کینه ها انباشتنآن چه بود؟ آن جنگ و خونها ریختنآن زدن، آن کشتن، آن آویختنپرسشی کان هست همچون دشنه تیزپاسخی دارد همه خونابه ریزآن همه فریاد آزادی زدیدفرصتی افتاد و زندانبان شدیدآن که او امروز در بند شماستدر غم فردای فرزند شماستراه می جستید و در خود گم شدیدمردمید، اما چه نامردم شدیدکجروان با راستان در کینه اندزشت رویان دشمن آیینه اندآی آدمها این صدای قرن ماستاین صدا از وحشت غرق شماستدیده در گرداب کی وا می کنید؟وه که غرق خود تماشا می کنید

 هوشنگ ابتهاج

بعد از نیما (پس از درگذشت نیما، هوشنگ ابتهاج غزلی در رثای دوستش نیما، خطاب به شهریار سرود)…شهریار نیز در پاسخ به سایه غزلی با مطلع «سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟» سرود.با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان داغ و درد است همه نقش و نگار دل من بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان پاسخ شهریار:«سایه» جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟درس این زندگی از بهر ندانستن ماستاین همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روزدوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟آری این زهر هلاهل به تشخص هر روزبچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجلما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اندهی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستنهی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکستکاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟گر رهایی است برای همه خواهید از غرقورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیمکفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه؟مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک باراین قدر پای تعلل بکشانیم که چه؟شهریارا دگران فاتحه از ما خوانندما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟

عـمـری برای وصلش چشم انتظار باشیآن وقت پیش چشمش بی اعتبار باشیاین منتهای درد است، سوزان و سینه فرسانه لاله نه شقـایق، باید چـنار باشی…!باید که چشم خود را بر آبرو ببندیوقتی که دست خالی، پای قمار باشیآیینۀ غرورم جفتِ عزیز من بودگفتی که بشکن آن را تا بی شمار باشینفرین به جام اوّل کز عشق سرکشیدمآه از لبی که پیشش بی اختیار باشیپای گلایه مگذار، واللّه دست من نیستتا کفرهم بگویی وقتی خمار باشی

 

برای همه جوانها و پسر و دختر م

دعایت می کنم، عاشق شوی روزیبفهمی زندگی بی عشق نازیباستدعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشیبه لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرماییبیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب هابخوانی نغمه ای با مهردعایت می کنم، در آسمان سینه اتخورشید مهری رخ بتابانددعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکیبیاید راه چشمت راسلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهردعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنیبا دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود رادعایت می کنم، روزی بفهمی با خداتنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داریو هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد دادمپوشانی تنت را از نوازش های بارانیدعایت می کنم، روزی بفهمیگرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک استدعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسدبا عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداستشبانگاهی، تو هم با عشق با نجوابخوانی خالق خود رااذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نورببوسی سجده گاه خالق خود رادعایت می کنم، روزی خودت را گم کنیپیدا شوی در اودو دست خالیت را پرکنی از حاجت وبا او بگویی:بی تو این معنای بودن، سخت بی معناستدعایت می کنم، روزینسیمی خوشه اندیشه ات راگرد و خاک غم بروباندکلام گرم محبوبیتو را عاشق کند بر نوردعایت می کنم، وقتی به دریا می رسیبا موج های آبی دریا به رقص آییو از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزیبسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانیلباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانیبه کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانیدعایت می کنم، روزی بفهمیدر میان هستی بی انتها باید تو می بودیبیابی جای خود را در میان نقشه دنیابرایت آرزو دارمکه یک شب، یک نفر با عشق در گوش تواسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرددعایت می کنم، عاشق شوی روزیبگیرد آن زبانتدست و پایت گم شودرخساره ات گلگون شودآهسته زیر لب بگویی، آمدمبه هنگام سلام گرم محبوبتو هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت راندانی کیستیمعشوق عاشق؟عاشق معشوق؟آری، بگویی هیچ کسدعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستیببندی کوله بارت راتو را در لحظه های روشن با اودعایت می کنم ای مهربان همراهتو هم ای خوب منگاهی دعایم کن

 

میدونم دلت نسوخته واسه این ساده دلمحالا موندم توی فکر برای حل مشکلمنمیدونم چی بگم تا غصه مو باور کنی چی بگم از راه بیای تنهاییامو سر کنیچی بگم مثل قدیم لبات به خنده وا بشهدل میخواد هر چی غمه از دل تو جدا بشهدوست دارم قهقه خنده ات دیوارو بلرزونههمه عالم بدونن ماتم ازت گریزونهاما انگار چند روزه صدای خنده ات نمیادمنو انداختی بیرون از خاطر و از دل و یادشنیدم عاشق شدی عاشق از ما بهترونما رو کاشتی این وسط رفتی خودت با دیگرونشنیدم عاشقشی زل میزنی توی چشاشبش میگی دوستش داری هستی ات رو میریزی به پاشیه روزی خوب جا تو وا کردی تو دل با خنده هاتاما زود پاتک زدی شاه رو گرفتی گفتی ماتگفتی تو بچه شدی از زندگی نمیدونیگفتی تو دیوونه ای از عاشقی چه میدونیآره اون مجنون تو قصه منم اما تو چیاونیکه تا آخرش می خواست بمونه اون منم اما تو چیحالا من هیچ چی نمیگم تا میخوای هوار بزنبگو آرش آدمش نیست توی دنیا جار بزنیه گوشه میخزم و بزرگ میشم قد میکشمروزها و ثانیه های رو میشمارم خط میکشمهمه ی دنیا میشن گوش می شنون چی بهت میگمحالا نوبت منه میام بیرون بهت میگمتا چشات سختی رو دید منو بیرون کردی ز دلحالا نوبت منه ترسو تویی ای بزدل !

آرش رشید قامت

بی روی تو رنگ بو نداریم

می در قدح و سبو نداریم

با نام خوشت همیشه مستیم

بی عشق تو آبرو نداریم

شب نیست که با دو چشم مستت

در میکده های و هو نداریم

از عشق تو با کسی نگفتیم

چون جرات گفتگو نداریم

با غیر اگر ترا ببینیم

با تو سر روبه رو نداریم

از هر چه به غیر عشق رویت

دیگر به دل آرزو نداریم

گمانم کربلا بودی تو ای آب

نوای نینوا بودی تو ای آب

تو را حق مهر زهرا کرد اما

بکام اشقیا بودی تو ای آب

برای کشتن آل پیمبر

شروع ماجرا بودی تو ای آب

ز اهل کوفه گویا خو گرفتی

که بی مهر و وفا بودی تو ای آب

عطش در خیمه ها بیداد میکرد

چرا بی اعتنا بودی تو ای آب

تو بودی تشنه اکبر رفت میدان

چه بی شرم و حیا بودی تو ای آب

تو بودی جسم قاسم توتیا شد

چرا بیگانه گردیدی ز سقا

تو یار آشنا بودی تو ای آب

در وقتی که اصغر بال میزد

کجا بودی کجا بودی تو ای آب

ژولیده نیشابوری

 

دلم گرم است، می دانم‎

چه زیبا خالقی دارمدلم گرم است می دانمکه فردا باز خورشیدیمیان آسمان، چون نور می آید شبی می خواندم …. با مهرسحر می راندم ….. با نازچه بخشنده خدای عاشقی دارمکه می خواند مرا، با آنکه میداندگنه کارماگر رخ بر بتابانمدوباره می نشید بر سر راهمدلم را می رباید، با طنین گرم و زیبایشکه در قاموس پاک کبریایی، قهر نازیباستچه زیبا عاشقی را دوست می دارمدلم گرم است می دانم، که می داندبدونِ لطف او، تنهای تنهایماگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی، امادلم گرم است، می دانم خدای من، خدایی خوب می داندو می داند که سائل را نباید دست خالی رانددلم گرم خداوندی ستکه با دستان من، گندم برای یاکریم خانه می ریزدو با دستان مادر، کاسه آبی را، برای قمری تشنهدلم گرم خداوند کریمِ خالق نوریستکه گر لایق بداندروشنی بخشد، به کرم کوچکی با نوردلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریستکه شب ها می نشیند در کنارمتا که بیند می رسد آن شبکه گویم عاشقش هستم؟خداوندا، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد، نشانم دهخداوندا، مسلمانی عطایش کننخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم رانبندد پای زیبای پرستو رانسوزاند پر پروانه های عاشق گل رانچیند بال مینا رادعایش می کنم آن عهد بشکستهدعایش می کنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینادعایش می کنمآن سان دعایی چون مرا با لعنت و نفرین قراری نیستتو آیا هیچ می دانی خدایم کیست؟چنان با من به گرمی او سخن گویدکه گویی جز من او را بنده ای، در این زمین و آسمانها نیستهزاران شرم باد بر منچنان با او به سردی راز می گویمکه گویی من جز او و بی گمانیکصد خدا دارمچنان با مهر می بخشدکه گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارمالا ای آنکه خواب از چشمها بردیتو را آرامش شب ها گوارایتنهال خنده مهمان لبانتتو ای با مذهب عشاق بیگانهبرایت عاشقی را آرزو دارمالا ای آنکه گریاندی مرا تا صبحبرای تو، هزار و یک شب آرام و پر لبخند رامن آرزو دارمتو را ای آرزویت، قفل بر لب هابرای تو، کلید فهم معنای تفاهم آرزو دارمتو ای با عشق بیگانهاگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها راتو می فهمی، که مرگ مهربانی، آخر دنیاستاگر ناز نگاه آهوان دشت می دیدیتفنگت را شکسته، مهربانی پیشه می کردیچه لذت صید مرغان رها در پهنه آبی؟اگر معنای آزادی، به یاد آرینم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدینمازت را ادای تازه میکردینمی دانم دگر باید چه می گفتمبه در گفتم، تمام آنچه در دل بودبدان امید، شاید بشنود دیوار.

 

شعر اول را  حمید مصدق گفته بوده که همه خوندن یا شنیدن :تو به من خنديدي و نمي دانستيمن به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدمباغبان از پي من تند دويدسيب را دست تو ديدغضب آلود به من كرد نگاهسيب دندان زده از دست تو افتاد به خاكو تو رفتي و هنوز،سالهاست كه در گوش من آرام آرامخش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارمو من انديشه كنان غرق در اين پندارمكه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشتبعد  .  فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:من به تو خنديدمچون كه مي دانستمتو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديديپدرم از پي تو تند دويدو نمي دانستي باغبان باغچه همسايهپدر پير من استمن به تو خنديدمتا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهمبغض چشمان تو ليكلرزه انداخت به دستان من وسيب دندان زده از دست من افتاد به خاكدل من گفت: بروچون نمي خواست به خاطر بسپاردگريه تلخ تو راو من رفتم و هنوزسالهاست كه در ذهن من آرام آرامحيرت و بغض تو تكرار كنانمي دهد آزارمو من انديشه كنان غرق در اين پندارمكه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشتبعد از سالها یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی به این دو تا شاعر  جوابی دادهکه خیلی جالبه بخونید :دخترک خندید وپسرک ماتش برد !که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیدهباغبان از پی او تند دویدبه خیالش می خواست،حرمت باغچه و دختر کم سالش رااز پسر پس گیرد !غضب آلود به او غیظی کرد !این وسط من بودم،سیب دندان زده ای که روی خاک افتادممن که پیغمبر عشقی معصوم،بین دستان پر از دلهره ی یک عاشقو لب و دندان ِتشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودمو به خاک افتادمچون رسولی ناکام !هر دو را بغض ربود…دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! “پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! “سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،همه اندیشه کنان غرق این پندارند:این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت

  “خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی”

اما تو تک ستاره ای و من شب بی نهایتی

 

بگذار در کنار تو باشم اگر چه هست

در قلب تیره ام ثمر بی لیاقتی

 

صد بار دیده ای سر راهت نشسته ام

محتاج هر چه شد، شده یک بی تفاوتی

 

قبل از تو چهره ام چو گلی نوشکفته بود

حالا بمان، که نمانده شباهتی

 

حالا بمان که کشیدم هر آن چه بود

حالا که نیست سرزنشی یا ملامتی

 

باشد! تمام می کنم این عجز و لابه را

“خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی”

(فاطمه رجبی)

پس چرا یار نیآمد که نثارش باشیم !!؟؟

سالها منتظر سیصد و اندی مرد است

آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم

آگر آمد خبر رفتن ما را بدهید

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم

بهجت العارفین

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی…

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز

 

دلخوش عشق شما نیستم من ای اهل زمین عشق را در آسمان قلب و روح من ببین عشق من در ذهن و در جان من است عشق من تنها خدای ِ آسمان روشن است عشق من یادش بود آرام دل ،یاد او هر غصه ای را مرهم است گر، به او دل خوش بدارم روز و شب جان خسته کی فتد در تاب و تب ؟گر سزاوار ره کویش شوم فارغ از دنیا شده ، سویش رومدل زقید بندها وا میشود در بهشت اولینش باز ماوا میشود مرغ دل تنها سبکبال و رها رو بسوی عرش اعلا میشود

می گذشتی بر گلستانم شبی      شاید ملول

می نشستی خیره می ماندی به من

غرق در افکار و رویاهای دور

کاش دستی می کشیدی        روی گلبرگ دلم

می شنیدی آه بی جان مرا

کاش می دیدی گل بی رنگ قالی اطاق

بر دوش کسی بار کسی بار نباشد

شلاق ستم دست ستمکار نباشد

دل باشد و دلدار که اغیار نباشد

دین باشد و کس بنده دینار نباشد

کن با خبر آنرا که خبر دار نباشد

کامد به جهان جان جهان سید امجد

مکی ؛ مدنی ؛ احمد و محمود و محمد

او آمده تا داد ز بیداد بگیرد

با داد توان از تن الحاد بگیرد

نا خوانده الف کلک ز استاد بگیرد

تا علم از او عمل یاد بگیرد

یاری ز خدا خواهد و امداد بگیرد

تا آنکه بشر حق خود آزاد بگیرد

کامد به جهان جان جهان سید امجد

مکی ؛ مدنی ؛ احمد و محمود و محمد

او آمده تفسیر کند نو جلی را

جار بکند چشمه فیض ازلی را

از بن بکند نخل سیاه دغلی

اثبات کند جاذبه لم یزلی را

بر تخت ولایت بدهد جای ولی را

در سینه ما مهر زند مهر علی را

کامد به جهان جان جهان سید امجد

مکی ؛ مدنی ؛ احمد و محمود و محمد

ژولیده نیشابوری

تو خود بکوش که ناید کسی به کار کسی

مقام جد و پدر هم منشاء مقام مدان

که افتخار نمایی به افتخار کسی

چو میوه زحمت خود به دوش شاخه مبند

رضا مشو که شوی در زمانه بار کسی

به استقامت پایت اراده کن فرزند

خجالت است نشستن به انتظار کسی

برو بسوی خدا کو بر آورد کارت

امیدواریت به حق باشد نه دیگری نه کسی

مجوی در همه عالم کمک به خود آباد

که نیست از خود بیگانه و کسی آباد

خسته ام
دیگر ازین فریاد ها
خسته از بی مهری و بی دادها

خسته از دلبستگی و یاد ها
خسته از شیرین و از فرهاد ها
خسته ام از این همه دیوانگی
خسته از نادانی فرزانگی

خسته از این دشمنان خانگی
خسته ام ازین همه بیگانگی

خسته ام از گردش چرخِ فلک
خسته از تنهایی و شب های تک

خسته از ایمانم و تردید و شک
خسته از دیو و دَد و دوزو کلک

خسته ام دیگر ازین آوارها
خسته از سنگینی دیوارها

خسته از ظلم و بد و آزارها
خسته از بی یاری بیمارها

خسته ام از تابش مهر و قمر
خسته از نامردمی های بشر

خسته از بی فطرتان بی هنر
خسته ام از خستگی ها، بیشتر…

خسته ام، خسته ام…

صبح یک روز سرد پائیزی روزی از روز های اول سال

بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال

بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود

هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود

تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده

باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

شبنم از روی برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم

زنگ تفریح را که پنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد

هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد

با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من این ست

“زنده یاد قیصرامین پور”

با غم تو فارغم از کفر و دین

چشم تو سرچشمه عین الیقین

این همه گفتند : بیا و ببین

عشق چه می گفت ؟ بیا و ببین

فتنه ندیدم که ندیدم در آن

چشم کماندار تو را در کمین

دست من و دامن آن آستان

چشم من و گوشه  این آستین

ای همه غمهای تو خوش ؛ مرحبا

ای همه حزن  تو برین  ؛  آفرین

ای دل من دستخوش درد تو

جز غم تو هیچ ندارم  ؛  همین

یار عزیزی به سفر می رود

عاشقی و صبر ؟ مگر می شود

خاطره از یاد مگر می رود

تا برساند به تو پیغام من

این قلم از شوق به سر می رود

چون تو در آیی ز در   از اشتیاق

از سر من عقل به در می رود

حس غریبی است مشام مرا

حوصله کیست که سر می رود

راز لبت را که بگویم به خلق

رونق بازار شکر می رود

خلیل جوادی

 

با غم تو فارغم از کفر و دین

چشم تو سرچشمه عین الیقین

این همه گفتند : بیا و ببین

عشق چه می گفت ؟ بیا و ببین

فتنه ندیدم که ندیدم در آن

چشم کماندار تو را در کمین

دست من و دامن آن آستان

چشم من و گوشه  این آستین

ای همه غمهای تو خوش ؛ مرحبا

ای همه حزن  تو برین  ؛  آفرین

ای دل من دستخوش درد تو

جز غم تو هیچ ندارم  ؛  همین

زنده یاد قیصر امین پور

ای حسین (ع) فاطمه (س) امداد کن

از گدای خسته خود یاد کن

دل ز طوفان هوس ویران شده

خانه دل را بیا آباد کن

در دل بشکسته ام با دست خود

لطف کن میخانه ای بنیاد کن

جای می بر جام چشمم اشک ریز

با نگاهت خسته ای را شاد کن

ذکر یا زهرا (س) بگو در گوش من

تا دم مرگم مرا ارشاد کن

تا نگیرد خواب غفلت این دلم

بانگ هل من ناصرت فریاد کن

آن صفای کربلا را یا حسین (ع)

در دل آلوده ام ایجاد کن

با توام ، با تو ! خدا را ! بزنم یا نزنم ؟

همه حرف دلم با تو همین است که دوست ..

چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است :

دست بر میوه حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم ؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم :

بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟

قیصر امین پور

سخت آشفته و غمگین بودم…

 به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم…

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم…

سومی می لرزید…

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود…

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید…

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را…

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد…

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد…

همچنان می گریید…

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند…

خجل و دل نگران، منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است

درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک…

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را…

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید،گرهی بگشایم

با خشونت هرگز…

          با خشونت هرگز…

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم : تو را دوست دارم

نه خطی نه خالی ! نه خواب و خیالی

من ای حسن مبهم تو را دوست دارم 

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم : تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما

تو را دوست دارم ؛ تو را دوست دارم

 دست عشق از دامن دل دور باد !

می توان آیا به دل دستور داد ؟

می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد ؟

موج را آیا توان فرمود : ایست !

باد را فرمود : باید ایستاد ؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد

ما

زندگی را

بازی گرفتیم .

امروز  ؛ او

ما را

فردا ؟

توی که به قول خودت ساده ای

چه کاریست این دست ما داده ای

دلی را که بردی به دوز و کلک

دوباره به من پس فرستاده ای

بیا واقعا راستش را بگو

چرا بادل من چپ افتاده ای

نگفتم نگهداریش مشکل است ؟

نگفتی که صد در صد آماده ای ؟

نباید ترا پیش بینی کنم

تو یک اتفاق نیفتاده ای

 خلیل جوادی

از دل و دیده ؛ گرامی تر هم

آیا هست ؟

دست ؛

آری ؛ ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

***

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ؛

بی گمان دست گران قدر تر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ؛ دستاوردست !

هر چه اسباب جهان باشد ؛ در روی زمین ؛

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین !؟

***

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوش ترین مایه دلبستگی من با اوست .

***

در فرو بسته ترین دشواری ؛

در گران بار ترین نومیدی ؛

بارها بر سر خود ؛ بانگ زدم :

هیچت از نیست مخور خون جگر ؛

دست که هست !

بیستون را یاد آر ؛

دست هایت را بسپار به کار ؛

کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی ست ؛

دست هایی که به هم پیوسته ست !

به یقین ؛ هر که به هر جای ؛ در آید از پای

دست هایش بسته ست !

***

دست در دست کسی ؛

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی ؛

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ؛

دانی ؛ دست ؛

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست !

لحظه ای چند که از دست طبیب ؛

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

***

چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست ؛

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشگر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

***

دست گنجینه مهر و هنر است ؛

خواه بر پرده ساز ؛

خواه در گردن دوست ؛

خواه بر چهره نقش ؛

خواه بر دنده چرخ ؛

خواه بر دسته داس ؛

خواه در یاری نابینایی ؛

خواه در ساختن فردایی !

***

آنچه آتش به دلم می زند ؛ اینک ؛ هر دم

سر نوشت بشر است ؛

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده ست ؛ ولی

دست هامان ؛ نرسیده است به هم …!

فریدون مشیری

درون آینه ها در پی چه میگردی ؟

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

بیا ز سنگ بپرسیم ؛

          زان که غیر از سنگ

کسی حکایت فرجام را نمی داند !

همیشه از همه نزدیکتر به ما سنگ است !

نگاه کن ؛

نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ

چه سنگ بارانی !  گیرم گریختی همه عمر ؛

کجا پناه بری ؟

                 خانه خدا سنگ است !

***

به قصه های غریبانه ام ببخشایید !

که من  ؛  که سنگ صبورم ؛

                             نه سنگم  و نه صبور  !

دلی که می شود از غصه تنگ ؛ می ترکد

چه جای دل که در این خانه سنگ  می ترکد !

در آن مقام  ؛ که خون از گلوی نای چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد

چنان درنگ به ما چیره شد ؛ که سنگ شدیم !

دلم از این همه سنگ و درنگ می ترکد .

***

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

از آن که عاقبت کار جام با سنگ است !

بیا ز سنگ بپرسیم

نه بی گمان ؛ همه در زیر سنگ می پوسیم

و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟

درون آیینه ها در پی چه می گردی ؟

قفسی باید ساخت

هر چه گنجشک و قناری هست ؛

با پرستوها ؛

و کبوتر ها

همه را باید یک جا به قفس انداخت !

***

روزگاری است که پرواز کبوترها

در فضا ممنوع است .

که چرا

به حریم حرم جت ها خصمانه تجاوز شده است !

***

روزگاری ست که خوبی خفته است

و بدی بیدار است

و هیاهوی قناری ها ؛

خواب جت ها را آشفته ست !

***

غزل { حافظ } را می خواندم :

{ مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو }

تا به آنجا که وصیت می کرد :

{ گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو }

***

دلم از نام مسیحا لرزید

از پس پرده اشک

من مسیحا را بالای صلیبش دیدم

با سر خم شده بر سینه ؛ که باز

به نکو کاری ؛ پاکی ؛ خوبی

عشق می ورزید .

و پسرها یش را

که چه سان { پاک و مجرد } ! به فلک تاخته اند

و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند

و برادرها را خانه بر انداخته اند !

***

دود در{ مزرعه سبز فلک } جاری است ؛

تیغه نقره { داس مه نو } زنگاری است ؛

و آنچه { هنگام درو } حاصل ماست ؛

لعنت و نفرت و بیزاری است !

***

روزگاری است که خوبی خفته ست

و بدی بیدار است

و غزل های قناری ها

خواب جت ها را آشفته است !

***

غزل { حافظ  } را می بندم

از پس پرده اشک ؛

خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم

می بینم :

در دل شعله و دود

می شود { خوشه پروین } خاموش !

پیش خود می گویم :

عهد خود رایی و خود کامی ست ؛

عصر خون آشامی ست ؛

که درخشنده تر از خوشه پروین  سپهر

خوشه اشک یتیمان ویتنامی

فلسطینی

افغانی

عراقی

سومالی

 و….  است !؟

فریدون مشیری

چه غم انگیز تر از پاییز است

کوفه گردیده سیه پوش امشب

با غم ودرد هم آغوش است

کوفه امشب چقدر تاریک است

گوئیا مرگ علی (ع) نزدیک است

رسد از دور به صد جوش و خروش

ناله طفل یتیمی بر گوش

گوید ای مادر غم پرور من

بنشین ساعتی اندر بر من

مادرا از چه نیاید پدرم

که کشد دست نوازش به سرم

آنکه می داد به گفتارم گوش

آنکه می برد مرا بر سر دوش

گوئیا دیده خطائی از من

که چنین کرده جدائی از من

دوست دارم که بیاید به برم

بنهد تاج محبت به سرم

ناگه از هاتف غیبش در گوش

گفت او را به دو صد جوش و خروش

آه دیگر زدل ریش مکش

انتظار پدر خویش مکش

بر سر سجده علی (ع) را کشتند

حجت لم یزلی را کشتند

ژولیده نیشابوری

ای سبز ترین ستاره دریاب مرا

ای وسعت بی کناره دریاب مرا

قربان دلت که کوفیان خون کردند

با آن دل پاره پاره  دریاب مرا

ای حادثه غدیر با حکم خدا

ای صبر هزار پاره دریاب مرا 

با یاس سفید تو چه کردند آقا ؟

می سوزم از این اشاره دریاب مرا

تاوان جهالت گروهی سفله !

و آن مردم بی قواره دریاب مرا

با دست دعا علی تو را می خوانم

ای دست خدا   هماره دریاب مرا

فرهاد

دلا شبها نمی نالی به زاری؟!!!!!!!!!

   سر راحت به بالین می گذاری؟!!!!!!!

 تو صاحب درد بودی!

ناله سر کن  ، ناله سر کن!

خبر از درد بی دردی نداری

بنال ای دل  که رنجت ،  شادمانیست

بمیر ای دل  که مرگت ، زندگانیست 

دلی خواهم که از او  درد  خیزد

بسوزد ، عشق ورزد ، اشک ریزد

حریم دل   http://nasimemasiha.blogfa.com

بشنو این ناله ی شبانه ی منناسزا کرده او روانه ی منتا ابد حکمران فرداهامیدهد بوی غم ترانه ی منقسمتم تا کی و کجا مردنپیر شد حس نو جوانه ی منمی کشد نقطه ی امید مراشب سیه کرده اشیانه ی منفاتحان زمین به غفلت و خوابکهنه شد درد عارفانه ی منفصل زرد زمین و فرطه ی شورزخمه زد ترس بی بهانه ی منمی زند بانگ شوم تنهايییخ زد این قلب کودکانه ی من … مریم چراغی

بخوان ما را

منم پروردگارتخالقت از  ذره ای نا چیزصدایم كن مراآموزگار قادر خود راقلم را، علم را، من هدیه ات كردمبخوان ما رامنم معشوق زیبایتمنم نزدیك تر از تو، به تواینك صدایم كنرها كن غیر ما را، سوی ما باز آِمنم پرو دگار پاك بی همتامنم زیبا، كه زیبا بنده ام را دوست میدارمتو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید:تو را در بیكران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم كردبساط روزی خود را به من بسپاررها كن غصه یك لقمه نان و آب فردا راتو راه بندگی طی كنعزیزا، من خدایی خوب می دانمتو دعوت كن مرا بر خودبه اشكی یا صدایی، میهمانم كنكه من چشمان اشك آلوده ات را دوست میدارمطلب كن خالق خود رابجو ما را    

 تو خواهی یافتكه عاشق میشوی بر ماو عاشق می شوم بر توكه وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم ، خدایی عالمی داردقسم بر عاشقان پاك باایمانقسم بر اسب های خسته در میدانتو را در بهترین اوقات آوردمقسم بر عصر روشن تكیه كن  بر منقسم بر روز، هنگامی كه عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن، اما دوررهایت من نخواهم كردبخوان ما راكه می گوید كه تو خواندن نمی دانی؟تو بگشا لبتو غیر از ما، خدای دیگری داری؟رها كن غیر ما راآشتی كن با خدای خودتو غیر از ما چه می جویی؟تو با هر كس به جز با ما، چه می گویی؟و تو بی من چه داری؟هیچ!بگو با من چه كم داری عزیزم، هیچ!! هزاران كهكشان و كوه و دریا را و خورشید و گیاه و نور و هستی رابرای جلوه خود آفریدم منولی وقتی تو را من آفریدمبر خودم احسنت می گفتمتویی ز یباتر از خورشید زیبایمتویی والاترین مهمان دنیایمكه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشتتو ای محبوب تر مهمان دنیایمنمی خوانی چرا ما را؟؟مگر آیِا كسی هم با خدایش قهر میگردد؟هزاران توبه ات را گرچه بشكستی ببینم، من تو را از در گهم راندم؟اگر در روزگار سختیت خواندی مرااما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمیكردیبه رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟كه می ترساندت از من؟رها كن آن خدای دورآ‌ن نامهربان معبود آن مخلوق خود رااین منم پرور دگار مهربانت، خالقتاینك صدایم كن مرا،با قطره اشكیبه پیش آور دو دست خالی خود رابا زبان بسته ات كاری ندارملیك غوغای دل بشكسته ات را من شنیدمغریب این زمین خاكیمآیا عزیزم، حاجتی داری؟تو ای از ماكنون برگشته ای، اماكلام آشتی را تو نمیدانی؟

ببینم، چشم های خیست آیا ،گفته ای دارند؟بخوان ما رابگردان قبله ات را سوی مااینك وضویی كنخجالت میكشی از منبگو، جز من، كس دیگر نمی فهمدبه نجوایی صدایم كنبدان آغوش من باز استبرای درك آغوشمشروع كن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من

 من نمی دونم این شعر را چه کسی گفته لطفا اگه کسی میدونه به م هم اطلاع بده تا نام شاعر را نیز اضافه کنم

با خدا باشیم چون او با ماست

نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه کلامم

نه سلامم نه علیکم

نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم…

گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویــم

تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را

آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی

طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست

با چشمهای روشنِ براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما :

یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر

شفیعی کدکنی

بی وضو در کوچه ی ليلا نشست

عشق آن شب مستِ مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پُر ز ليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده ای

بر صليب عشق دارم کرده ای

جام ليلا را به دستم داده ای

وندر اين بازی شکستم داده ای

نيشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از ليلاست آنم می زنی

خسته ام زين عشق ، دل خونم نکن

من که مجنونم ، تو مجنونم نکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلای تو … من نيستم

گفت ای ديوانه ليلايت منم

در رگ پنهان و پيدايت منم

سالها با جور ليلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق ليلا در دلت انداختم

صد قمار عشق يکجا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربَّت

غير ليلا بر نيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

ديدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی

در حريم خانه ام در می زنی

حال اين ليلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو ليلا کشته در راهت کنم

 

در این خاک زرخیز ایران زمیننبودند جز مردمی پاک دینهمه دینشان مردی و داد بودوز آن کشور آزاد و آباد بودچو مهر و وفا بود خود کیششانگنه بود آزار کس پیششانهمه بنده ناب یزدان پاکهمه دل پر از مهر این آب و خاکپدر در پدر آریایی نژادز پشت فریدون نیکو نهادبزرگی به مردی و فرهنگ بودگدایی در این بوم و بر ننگ بودکجارفت آن دانش و هوش ماکه شد مهر میهن فراموش ماکه انداخت آتش در این بوستانکز آن سوخت جان و دل دوستانچه کردیم کین گونه گشتیم جوار؟خرد را فکندیم این سان زکارنبود این چنین کشور و دین ماکجا رفت آیین دیرین ما؟به یزدان که این کشور آباد بودهمه جای مردان آزاد بوددر این کشور آزادگی ارز داشتکشاورز خود خانه و مرز داشتگرانمایه بود آنکه بودی دبیرگرامی بد آنکس که بودی دلیرنه دشمن در این بوم و بر لانه داشتنه بیگانه جایی در این خانه داشتاز آنروز دشمن بما چیره گشتکه ما را روان و خرد تیره گشتاز آنروز این خانه ویرانه شدکه نان آورش مرد بیگانه شدچو ناکس به ده کدخدایی کندکشاورز باید گدایی کندبه یزدان که گر ما خرد داشتیمکجا این سر انجام بد داشتیمبسوزد در آتش گرت جان و تنبه از زندگی کردن و زیستناگر مایه زندگی بندگی استدو صد بار مردن به از زندگی استبیا تا بکوشیم و جنگ آوریمبرون سر از این بار ننگ آوریم

 فردوسی

Powered By
 

BLOGFA.COM

جهان خرابه ای است

که بادهای آسیمه سر

ته مانده های پاره پوره اش را

از یکسو به دیگر سو می برند

با اینهمه در این جهان

شعر زیبای شبانگاهی

به هیچ جمله ای قول نوشتن نداده ام

وازهمه ی واژگان

برائت جسته ام

آخر مرا چه به نوشتن

تنها به تو قول می دهم

که در ذیل همین سطر

با حماسی ترین واژه ها

چنان ترا به هیات شعر درآورم

که خون از دماغ هیچ واژه ای نیاید….

.:: GetBC(81);::.

ای دوچشم مست تودراین حوالی بی نظیر

خسته ام ، تنهاترینم ، دست هایم را  بگیر

 

قطره قطره آب شد، دل درغمت بی تاب شد

زیر خورشید  فروزان  نگاهت  ناگزیر

 

آه اگر صد سال بنشینم  تماشایت  کنم

من نخواهم شد زچشمان تو هرگزسیرسیر

 

باامید با تو ماندن ،  ازتو گفتن زنده ام

بی تو من می میرم ای بالا بلند سر به زیر

 

بس که دنبال تو راه افتاده ام دیوانه وار

رد پایم مانده بر شن های گرم این کویر

 

ای دلیل ماندن من در کویرستان درد

سایه عشق خودت را ازسرمن برمگیر

.:: GetBC(80);::.

 

زیباتر ازنگاه تو، هرگز ندیده ام

این شد که از تمامی مردم بریده ام

 

با خود نشسته ام که دراین روزهای تلخ    

نام تورا چگونه و از کی شنیده ام؟

 

شعر زیبای شبانگاهی

باز از میان این همه اسم تصنعی      

خطی به دور اسم قشنگت کشیده ام

 

خطی بدور اسم تو ای مهربان ترین  

یعنی تورا برای خودم برگزیده ام

 

تنها گواه صادق عشق میان ماست     

این دستمال خیس به آب دودیده ام

 

این دستمال کاغذ نرم سفید رنگ   

من بارها به زیر دو ابرو کشیده ام

 

در دوره ای که هرکه به فکرغنیمت است   

عشق  تورا به قیمت جانم خریده ام

 

بین من وتو فاصله بسیار بوده است    

با این وجود فاصله ام  را دویده ام

 

مثل پرنده، خسته از این ماجرای تلخ

از شاخه ای به شاخه دیگر پریده ام

 

فرصت به ما نداد زمان زندگی کنیم 

سارا تمام شد، رگ خود را بریده ام

 

دیگر وقوع  معجزه هم کارساز نیست

چون نقطه ای به آخراین خط رسیده ام

.:: GetBC(79);::.

نقره ای نور تنش بر شب من تابیده

 

بر تن ساحلیِ خیس ِ عرق کرده من

مثل باران فراوان خدا باریده

 

بس که آتش زده ای، در شریان های تنم

دود آه دل من، سر به فلک ساییده

 

سر به صحرا زده از غصه نادیدن تو

مردی از دست زمان، دست زمین نالیده

 

مثل یک شعله ی بی حوصله درمعرض باد

در هوای تو به هر ساز زمان رقصیده

 

اینک ای مرگ، که مردم ز تو رو گردانند

سخت مشتاق رسیدن به توام _نادیده _

 

تو اگر باشی و رویات نباشد با من

چون درختم که شب از بادخزان خشکیده

 

“آن سفرکرده که صد قافله دل همره است”

آنکه بر شوکت و زیبایی خود بالیده

 

نامه در بدری های مرا ناخوانده

قصه ی کوچ شبانگاه مرا نشنیده

 

فارغ از حال دگرگون شده این عاشق

زلف بر شانه فرو ریخته و خوابیده

 

.:: GetBC(78);::.

ای نگاه تو، سرآغاز پریشانی من

گرمی بوسه ی تومانده به پیشانی من

 

اشک شوقی که ز چشم تو فرو می ریزد

بهترین هدیه برای دل طوفانی من

 

کاش در قحطی احساس و محبت یکبار 

شاد وسرمست بیایی، تو به مهمانی من

 

مثل یک کودک جذاب، پراز شوروشری

آه ای عشق جگرسوز دبستانی من

 

بی تو ازخود، چه بگویم که به هم ریخته ام

زندگی نیز شده مایه ی ویرانی من

 

نکند، ها، نکند مثل من عاشق شده ای

که می آیی به تماشای غزل خوانی من

 

مانده در خاطرم آن روز که گفتی با ناز

سرنوشت تو گره خورده به پیشانی من

.:: GetBC(77);::.

 دیدن روی تو و، پشت به دنیا کردن

 

ای خوشا صبح که چشمان سحردرخواب است

گره از زلف به هم ریخته ات وا کردن

 

دست دردست تو تا آن سر دنیا رفتن

بعد ازآن کلبه ای ازعشق، مهیا کردن

 

صبح در آینه ی چشم به من دوخته ات

خویش را دیدن وصد حادثه برپا کردن

 

روبروی نگهت مثل شهیدی عاشق

سینه ام را سپرِ تیر بلاها کردن

 

کاش ای کاش که می شد که  بدانم تا کی؟

از غم عشق تو با خویش مدارا کردن

 

باز، خورشید سفر کرد و شب از راه رسید

چاره ای نیست بجز تکیه به فردا کردن

 

.:: GetBC(76);::.

پارک خالی، چشم عاشق بازهم، تر شد

دسته گل در دست هایش زرد و پرپر شد

 

او که سرشار از نشاط و شادمانی بود

رنگ از رویش پرید و جور دیگر شد

 

خسته بود ازبس که می چرخید دورخود

خسته  از اینکه شبی بی روی او سر شد

 

نیمکت ها در سر او راه می رفتند

حال او چون روزهای پیش بدتر شد

 

چهره اش در دود یک سیگار گم می شد

خاطرش از دست آدم ها مکدر شد

 

گریه های بی صدایش را فرو می خورد

گوش جانش ازصدای مبهمی کر شد

 

با خودش درگیر بود و زیر لب می گفت:

عشق هم خواب و خیالی بود و آخر شد

 

.:: GetBC(73);::.

یکی از غزل های عاشقانه سال های دور تقدیم شده به همسرم (ف.ل) که در لابه لای شعرهای دیگرم مجال انتشار نیافت… 

 

نشد تا در کنار تو به دنیا فخر بفروشم

پس از تو من برای زندگی دیگر نمی کوشم

 

نشد تا در کنارت بشکنم قفل سکوتم را

نشد تا از صدای گام هایت پر شود گوشم

 

امیدی نیست خوشبختی به من هرگز نمی آید

شبیه سیر و سرکه در خودم هرلحظه می جوشم

 

سراغ شانه و آیینه را دیگر نمی گیرم

 پس از تو، هیچ روزی من، لباس نو، نمی پوشم

 

چرا از تارهای بی شمار خانه بگریزم

که مثل عنکبوتی پیر دائم خانه بر دوشم

 

تماسی ناموفق در مکانی دور خواهم ماند

سراغی از کسی هرگز نمی گیرم که خاموشم

 

چرا دلخوش شوم با روزهای مانده تقویم؟

که بعد از تو، شده دنیا و لذت ها، فراموشم

.:: GetBC(72);::.

یعنی حواست نیست من می خواهمت خیلی؟

 

از چشم من این گرگ باران دیده ی بی خواب

یک روز از دست تو جاری می شود سیلی

 

وقتی تو می خندی خدا در آسمان پیداست

وقتی که غمگینی، پرم از آه و واویلی

من از سکون روزهای جمعه فهمیدم

حال قطاری که برون افتاده از ریلی

 

 حتی فراموشی بگیرد کل دنیا را

مجنون همیشه یاد خواهد کرد از لیلی

 

من واژه ها را چیده ام یک یک کنار هم

شاید بفهمی دوست می دارم تو را خیلی…

 

.:: GetBC(71);::.

من عاشق چشمان سیاهی بودم

دیوانه ی روی همچو ماهی بودم

 

چون کوه به عشق پرچم افراشته ام                       

پیش از تو شبیه پر کاهی بودم

 

دنبال تو با شوق فراوان هرروز                       

هرجا که بخواهی و نخواهی بودم

 

قبل از تو خداوند خودش می داند                      

من آدم خوب و سر به راهی بودم

 

امروزمبین که هاج و واج ام درعشق                   

پیش از تو شبیه پادشاهی بودم

 

پیراهن من عمق غم غربت داشت                       

 من یوسف افتاده به چاهی بودم

از خواب دم صبح چه شیرین تربود                 

 آن لحظه که مات یک نگاهی بودم…

.:: GetBC(70);::.

از قطار که پیاده می شوی

خیابان در سر من

راه می رود

به قدر یک پلک

به نوشیدن که می ایستی

دنیا بر سرم آوار می شود

نگاه که می کنی

شراب های کهنه ی جهان

در من تلو تلو می خورند

لطفا برو

و پشت سرت را نگاه نکن

بگذاراین شعر

 ناتمام بمیرد

.:: GetBC(69);::.

باد انداخته در سر، هوس پنجره ات را

تا که با خود ببرد گوشه ای از خاطره ات را 

 

کوه ها تشنه ی موسیقی زیبای کلامت

بتکان بغض فرو مانده ی درحنجره ات را

 

باد بی تاب تر از قبل شده تا که بگیرد

سر موهای پریشان گره در گره ات را

 

عشق ای دشت بلاخیز نشد در همه ی عمر

یک دل سیر، ببینم همه ی منظره ات را ؟

 

مثل یک جنگل خاموش پر از راز جهانی

کاش می شد که بگردم همه ی گستره ات را

 

به خدا حوصله ای نیست که دیگر بنشینم

بار سنگین و نفسگیر غم و دلهره ات را

 

من سر راه تو سبزم، همه جا در همه احوال

کم بگو، می جود آخر پدرم خرخره ات را

 

گرگِ اندوهِ نبودِ تو رسیده است لب چاه

ای زلیخا برسان زود سر قرقره ات را

 

عمرت از نیمه گذشته است تو ای شاعرعاشق

بس کن این عاشقی لعنتی مسخره ات را

.:: GetBC(68);::.

 

دانلود فایل صوتی غزل دروغ

 

دانلود فایل صوتی غزل کفش کتانی

 

 

.:: GetBC(67);::.

هر جور حساب می کنم

سن و سال ام

به چیزی قد نمی دهد

شاید

روزهای با تو بودن را شمرده ام 

 

 2)

 بدون هیچ دلیلی

قهرمان صدمتر خواهم شد

از بس که زیبایی ات

در سرم راه می رود…

 

3)

 با این روال 

 بانی جنگ جهانی می شوی 

 زیبایی تو

 مرزها را به هم ریخته است

 

.:: GetBC(64);::.

من هم

خیال تو را…

بی شک

خیالبافی قشنگی می شود…

.:: GetBC(63);::.

آه ای چشم سیاهی که سرآمد هستی

با منِ عاشق بیچاره، چرا بد هستی؟ 

 

 برسرِ قلب مَنِ خانه خراب از اول

بانی و باعث هرچیز که آمد هستی

 

 دیدنت وسوسه انداخته در خلق خدا

شک ندارم که نظرکرده ی ایزد هستی

 

 مات و مبهوت، زبان همه بند آمده است

بس که توصاحب زیبایی بی حد هستی

 

 توهمانی که پس ازشدت تنهایی و رنج

با تو آرامشی ازعشق، می آید هستی

 

 همه قاعده ها با تو به هم می ریزد

بی جهت نیست که اینگونه زبانزد هستی

 

 درمن و قصه دلدادگی ام شکی نیست

تو هنوزم که هنوز است مردد هستی….

.:: GetBC(62);::.

برای دکتر کرامت اله زیاری استاد تمام دانشگاه تهران 

 

من برای دیدنت لحظه شماری می کنم

مثل سربازاسیری بی قراری می کنم

 

با تواعضای وجودم غرق درآرامش است

غیرتو، با هرکسی ناسازگاری می کنم

 

چون دو تا کشورکه مرزمشترک دارند، من

با تواحساسِ قشنگ هم جواری می کنم

  

شب به همراه تمام ابرهای آسمان

دشت اندوهِ دلم را آبیاری می کنم

 

یاد توشیرین ترین رنج است باورکن که من

همچو ایوب پیمبر، بردباری می کنم

 

جزغم عشق تو خوردن روزو شب درزندگی

نه به جایی می زنم سر، نه که کاری می کنم

 

مثل چشم روزه دارانی که می جویند ماه

من برای دیدنت لحظه شماری می کنم

.:: GetBC(61);::.

سلام ،بعد از مدتی با غزلی تازه در خدمت ام، و در ادامه یک غزل کوردی برای دانلودگذاشته ام.

 

 گرچه دنیامان پر از درد سر است

 حال و روزم با تو خیلی بهتر است

 

 بر شبِ شعر خیالاتم  بتاب

 چلچراغ چشم هایت محشر است

 

 با تو ساعت زودتر طی می شود

 دوری از تو، واقعا رنج آور است

 

 زورقِ دل، در خیالت غرق شد

 موج های یاد تو ویرانگر است

 

 سیل با من بیشتر رخ می دهد

 دود آهم، ابر باران آور است

 

 گاه گاهی نیستی و غافلی

 همچنان اما خیالت در سر است

 

 مرده شورِماه و سال و روزگار

 بی تو مرگ از زندگانی بهتر است

 

 ساز شعرم باز تاثیری نداشت

 گوش قلب سنگ تو، گویا کر است

 

 

دانلود شعر کوردی ساز

.:: GetBC(60);::.

کار ما دو تا  شده، جستجوی یکدگر

خو گرفته ایم با ، رنگ و بوی یکدگر

 

آسمان بی کران، پرستاره می شود

تا نگاه می کنیم، ما به سوی یکدگر

 

درمسیر زندگی بی بهانه می شویم

عاشق صداقت و خلق وخوی یکدگر

 

زیر چترابرها، همچنان نشسته ایم

مثل آه و آینه ، روبروی یکدگر

 

روح ما دوباره هم، زنده می شود به عشق

آب می خوریم ما، از گلوی یکدگر

 

در نشیب این زمین،در فراز ابرو باد

عمر ما گذشته در ، جستجوی یکدگر

.:: GetBC(59);::.

او هم به باریدن خود، انگار ایمان ندارد

هی اشک هی ناله و درد،نقش خیالات عاشق

این غصه هر شب من، افسوس پایان ندارد

ما را گرفتار خود کرد، در کوچه باغ نگاهش

تنها به جرم نگاهی ،جرمی که زندان ندارد

شب با لباس سیاه و با موی پر پیچ و تابش

مانند معشوقه من، زلفی پریشان ندارد

دریا در آشوب خود سوخت، بی آنکه ساحل بداند

شاید که همزاد دریاست، این سر که سامان ندارد

گر آتش و خون ببارد، طغیان کند هرچه دریا

دل در پی دیدن او، ترسی زطوفان ندارد

بگذار مردم بدانند، بگذار مردم بفهمند

عشق میان من واو، پیدا وپنهان ندارد

                                                       مهرماه 1374

.:: GetBC(58);::.

جمعه و شنبه7و8 شهریور در کنگره بین اللمللی شعر کردی رضوی درکردستان شعرخوانی خواهم داشت…

——————————————————————————————————————

 

نشد رفیق ماه وسال من باشی

نشد عزیزِ بی مثال من باشی

 

برای لحظه ای، به قدریک آغوشنشد کمی به فکر حال من باشی

 

دل عزیز تو چگونه راضی شدبه اینکه باعث ملال من باشی

 

برای فتح قله های این عالمنشد عزیز من، که بال من باشی

 

سوال می شوم ،چگونه دل بستم؟؟نشد تو پاسخ سوال من باشی

 

به ریل های یک قطار می مانیمخدا نخواست که تو مال من باشی

 

نمی رسیم… گرچه ما به همدیگرقرار نیست بی خیال من باشی

 

پانوشت: این غزل را مدیون ((نه )) گفتن های مداوم همسرم در جهار سال پیش هستمچه بسا اگر جواب بله را زودتر می داد این شعر هم زاده نمی شد

.:: GetBC(57);::.

شهررا دنبال خود ،دیوانه خود کرده بود

آبشار گیسوان برشانه خود کرده بود

کوچه کوچه عشق وحسرت ، کوچه کوچه اشتیاق

هر خیابان را زیارت خانه خود کرده بود

بی گمان ، شیطان ملعونی که می گویند را

آشنا و رام و هم پیمانه خود کرده بود

عقل را از جایگاه خود فراری داده بود

قلب را بی واسطه ویرانه خود کرده بود

دسته ای هم سن وسال از ساکنان شهر را

بی گمان سرگرمی روزانه خود کرده بود

 چشم های رنگی او بر خلاف دیگران

 آسمان بی کران را لانه خود کرده بود

روبرویم بود وبا لبخندی از جنس غرور

دست ها را تکیه گاه چانه خود کرده بود

.:: GetBC(56);::.

نمی دانم چرا ما را ز یکدیگر جدا کردند

تمام رنج دنیا را ، نصیب جان ما کردند

تلف کردم جوانی را ، به پای دوستانی که

مرا تنها و سرگردان به حال خود رها کردند

برای آن که محرومم کنند از بودنِ با تو

به دور از چشم من آشوب وغوغایی به پا کردند

چه روزی بود روزی که زمین و آسمان با هم

نگاه خسته ام را با نگاهت آشنا کردند

چه روزی بود روزی که زمین و آسمان با هم

مرا به مستی چشم سیاهت مبتلا کردند

ولی یک عده آدم در لباس دوستی هر دم…

کسی هر گز نمی داند که با روحم ، چه ها کردند

چگونه دستِ آنها را به دستِ دوستی گیرم

همان هایی که یک مدت تو را از من جدا کردند

.:: GetBC(55);::.

برای  ف .ل

 

 سر وعده نرسیدیم و کمی دیر شده است

 اشک شاید که بر آن ، گونه سرازیر شده است

 

  گونه ات سیب ترین میوه دنیای خدا

 که لبم در هوس چیدن آن پیر شده است

 

 چه بگویم چو بپرسی ز دل خسته من

 کی ، کجا ، یا چه کسی باعث تاخیر شده است؟

 

 دشمن خونیِ جان خودم از دیدن تو

 با تو ذرات وجودم همه تسخیر شده است

 

 دل من همچو سپاهی است که در حال شکست

 عاقبت در غم عشق تو زمینگیر شده است

 

 باورم نیست که تو با همه خوبی هات

 دل دریایی ات اینگونه زمن سیر شده است

 

 گرچه از فاصله دور مرا می خوانی

 نوبت تا تو رسیدن به خدا دیر شده است

 

.:: GetBC(54);::.

 

 جمعه هشتم آذر در اصفهان  شعرخوانی خواهم داشت

خیابان پروین. خیابان عسکریه.کوی گلستان

  

یک نفرعشق مرا باز برانگیخته است

با دوتا چشم عسل، خون مرا ریخته است

 

یک نفر بخت خودش را به گذرگاه خیال

بر سر موی پریشان تو آویخته است

  

مثل یک آدم دلمرده به دورازهمه کس

اشک رخساره به خون دلم آمیخته است

 

آنکه اندیشه و فکرش ، همه آزار من است

سرب ، در حنجره زخمی من ریخته است

 

شاعران گرچه گرفتار خیال اند ولی

عاشق روی تو یک آدم فرهیخته است

 

مانده ام با همه پرهیز من ازآدم ها

 یک نفرعشق مرا باز برانگیخته است

تهران -آبان ۷۶

.:: GetBC(53);::.

و

سرانجام اتفاق افتاد

۲۱ شهریورماه میهمان کنگره بین المللی شعر کردی رضوی در کردستان بودم . دعوت این دوستان را نتوانستم اجابت کنم چراکه درهمین روز بعد از چند سال نه شنیدن و آمدن و رفتن  و به قولی پاشنه در  رو در آوردن  بالاخره جواب بله رو گرفتم وپای سفره عقد نشستم.  شعرهای من به  نوعی همه وامدار اویند وشعرزیرهم تقدیم به ایشان که شریک خوشی ها و دلتنگی هایم هستند…

=================================

 

چه شد از چشمت افتادم ، مرا دیگرنمی خواهی؟

بیا محض خدا بردار دست از ناز و خودخواهی

 

از احساس من عاشق که چیزی کم نخواهد شد

به قدر یک سر سوزن ،  به قدر یک پر کاهی

 

همیشه سربه زیر و پرتلاش و ساده تا دیروز

پس از تو در سراشیب سقوط و رو به گمراهی

 

نیازی نیست گفتن از تب و سرگیجه و گریه

تو که از حال و روز هر شب من خوب آگاهی

 

بدون تو چراغ عمر آدم رو به خاموشی

سفید روزهای هفته هم در حال کوتاهی

 

درون خلوت شب های سرشار از مناجاتت

تورا جان عزیز خود به من هم فکرکن گاهی

 

خدا حرف دو دستت را یقینا گوش خواهد داد

دعای دختری چون تو به این خوبی به این ماهی

 

دعا کن با خلوص نیت از عمق وجود خود

برای ما دوتا شاید خدا پیدا کند راهی !!

 

.:: GetBC(52);::.

اشاره: دوستان زیادی این غزل رو قبل ازمن در وبلاگ هایشان درج کرده اند و صد البته بدون ذکر نامی از بنده حقیر . یادمه چند سال پیش بیت اول و سوم این کار رو در زیر یک تصویر جوان پسنددر یکی از فرهنگسراهای تهران دیدم که به چاپ انبوه رسیده بود و بازهم حق و حقوقی در کار نبود .گله ای نیست کسی حال و حوصله ذکر ماخذ و پرداخت دستمزد هنرمند رو نداره …

 

آن که برچشم  پُرازنازتودلباخته است

سالها با غم تو سوخته و ساخته است

 

در جهانی که همه در پی لذت هستند

غیرعشق تو به خود هیچ نپرداخته است

 

کاش حرفِ دلِ پردردِ مرا می دانست

آن که بین من و تو فاصله انداخته است

 

بعدِ آن روز که رفتی ، دل من در هر جا

پرچم عشق تو را باز برافراخته است

 

عشق تو مثل سواری است که همراه نسیم

سمتِ کوتاهی دیوارِ دلم تاخته است

 

کی شود باز ببینم که در این هُرمِ غریب

مهردستت به سرم سایه ای انداخته است

.:: GetBC(51);::.

دقیقا سال ۱۳۸۰بود که بعد از برگشتن ازشعرخوانی در دانشگاه شهید بهشتی تهران مهمان دانشجویان مقطع دکتری بودم نیمه های شب بود که دکتر شهرام جلیلیان ترجمه ای از چند غزل بنده را نشانم داد که زمینه ترجمه کتاب شبانه های بی تو شد.از قضا همان شب با دکتر جواد رافع مترجم غزل هایم آشنا شدم .خلاصه ناشر که از فروش شبانه های بی تو راضی بود ترجمه کتاب را نیز به سرعت به چاپ رساند. همان سالها بود که من در مناطق محروم استان ایلام مشغول تدریس بودم .دکتر عزیزی استاد دانشگاه ایلام ضمن استقبال از ترجمه قول داد تا زمینه معرفی کتاب را بعنوان یکی از متون ترجمه ای دانشجویان زبان و ادبیات انگلیسی فراهم آورد. برای استفاده علاقه مندان به ترجمه شعر متن ترجمه کتاب را برای دانلود علاقه مندان گذاشته ام

دانلود ترجمه مجموعه شعر شبانه های بی تو nocturnes without you

 

ای جان من خسته درمانده فدایت

من منتظرم بشنوم ازدورصدایت 

 

شاید به صدایت کمی آرام بگیرد

این قلب به خون خفته ازجوروجفایت

 

دین و دل و دنیا وهرآن چیز که دارم

رفته به سر زلف پریشان رهایت

 

من راه فراری زحصار تو ندارم

خون من ودل گردن خیل مژه هایت

 

کوچیده ام ازخویش و به سوی تو شتابان

تا بال و پرم را بگشایم به هوایت

 

از حال خرابِ من عاشق خبرت نیست

عشق تو به جان و دل من کرده سرایت

  

دریاب دلم را که از این فاصله دور

افتاده چنان پیچک سرگشته به پایت

 

عمری ست به دنبال توام خسته و تنها

عمری ست که من می زنم از دورصدایت

 

 دوراز من و بی پاسخ و سردی و همیشه

من خواب ندارم – به خداوند – برایت

                                             مهرماه ۷۴- انجمن ادبی نیما – ایوان

.:: GetBC(50);::.

 ای خدا این کیست دریک گوشه ای مانند ماه ؟

می زند آتش به جان خسته ام  با یک نگاه

 

مثل گلبرگی عرق کرده ، پراز شرم بهار

من ولی با کوله باری سهمگین از هر گناه

 

هرچه پاکی و نجابت هست در حالات اوست

می توان خواند از نگاه بی قرارش گاه گاه

 

بعد یک شب آشنایی، بعد یک دنیا سکوت

باز هم پایان شب ، آغاز یک روز سیاه

 

لحظه لحظه عمرمن بی او پرازجان کندن است

بعد از او دست من و دار بلند قتلگاه

 

می رود سوی همان راهی که نامش زندگی است

ای بهارِعمر کوتاهم ، خدا پشت و پناه

 

من که ازبس ساده بودم ، فکر می کردم خدا

می کند روزی بساط  وصل ما را ، روبراه

 بهمن 78

.:: GetBC(49);::.

شنبه ۱۴/۲  به دعوت اهالی شعر و ادب در گرامیداشت مقام معلم درکرمانشاه شعر خوانی داشتم. دست مریزاد به دست اندرکاران این شب شعر……..ودیگراین که

پنج شنبه و جمعه۲۶و۲۷ اردیبهشت به دعوت دوستان ادیب در کنگره ملی شعر خیلج فارس در خوزستان حاضر خواهم بود

 

 من مانده ام این چشم چرا این همه کال است

 چشمان تو آرامش دریای خیال است 

 

 تو قله ی دنیایی و من خسته ترینم

حالی بده سیمرغ دلم بی پروبال است

 

 کم حوصله ترازمن عاشق که کسی نیست

 یاد تو قرار دل من در همه حال است

 

 در شدت وابستگی من به نگاهت

 نه جای شک و شبهه و نه جای سوال است

 

 حال من ویران شده  تعریف  ندارد

 چون کشور بحران زده درحال زوال است

 

 دوراز تو نشستن به خداوند حرام است

 بوسیدن  لبهای تو در شرع حلال است

 

  تا زهر به لبخند تو آمیخته هر دم

 از باغ لبت چیدن یک بوسه محال است

 

 من عاشق لج بازی شیرین تو هستم

 لج بازی تو مثل تن آب زلال است

 

 برخیز و بیا تا تو نخواهی به خداوند

 وضع من  وتوطبق همین شکل و روال است

یک عکس در ادامه مطلب

.:: GetBC(48);::.

Powered By
blogfa.com
Copyright © 2009 by shabanehaye-bito
This Themplate By
Theme-Designer.Com

مجموعه کامل از زیباترین شعرهای بلند عاشقانه و غمگین احساسی برای همسر و عشق زندگی در قالب غزل، رباعی و شعر نو فارسی

شعر نو بلند عاشقانه

روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کار ناتمامی نداشته باشی

یادت باشد
حرف‌های آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی

فکر برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سرت بیرون کنشعر زیبای شبانگاهی

تو
در جاده‌ای بی‌بازگشت قدم می‌گذاری
که شباهتی به خیابان‌های شهر ندارد

با تردید
بی‌تردید
کم می‌آوری..

دکتر افشین یداللهی

******

تقدیم به همسر عزیزم

آغوشت را با تمام دنیا معامله نمی کنم

همین که گرما بخش وجودم هستی دنیایی ثروت است

عاشقانه می پرستمت تا نفس در آغوشت می کشم زنده ام

******

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه‌ها، این هم غمی نیست

دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

چشمی حقیقت بین کنار کعبه می‌گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست

******

متن شعر بلند عاشقانه

دلم، دریا به دریا، از تماشای تو می‌گیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو می‌گیرد

جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگ تماشا از تماشای تو می‌گیرد

نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خو درا از تماشای تو می‌گیرد

مگو سیاره‌ها بیهوده بر گرد تو می‌گردند
که این تکرار معنا از تماشای تو می‌گیرد

تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دل آیینه تنها از تماشای تو می‌گیرد

فاضل نظری

******

شعرهای زیبا و طولانی عاشقانه

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم‌

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

محمدرضا شفیعی کدکنی

******

ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم

غصه معنایی نداره تا تو میخندی برایم

شعر زیبای شبانگاهی

پیش تو از یاد بردم روزهای سختی ام را

عشق مدیون تو هستم لحظه ی خوشبختی ام را

تقدیم به همسر عزیزم

******

این برگ‌های زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه می‌افتند
قرار است تو از این کوچه بگذری

و آن‌ها
پیشی می‌گیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت..

گنجشک‌ها
از روی عادت نمی‌خوانند،
سرودی دسته‌ جمعی را تمرین می‌کنند
برای خوش‌آمد گفتن
به تو..

باران برای تو می‌بارد
و رنگین‌کمان
ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش
سرک کشیده از پس کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند

نسیم هم مدام
می‌رود و بازمی‌گردد
با رویای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربه‌ ی ساعت‌ ها
برای تو می‌گردند
و من
به دور تو!

یغما گلرویی

******

شعر عاشقانه حافظ

ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم…

******

شعر بلند غمگین و عاشقانه برای عشق

حدیث آمدنت یک فسانه گشته بیا
نگاه بیم و امید آهوانه گشته بیا
نمانده یک سر سوزن فضای پروازی
گلوی عاشق ما بی ترانه گشته بیا
به خاطر دل پر مهر خود نه آب دیده ی ما
که در مسیر دعاها روانه گشته بیا
تو ای نسیم گذر می کنی چو از کویش
بگو که آسمان جفا بی کرانه گشته بیا
بدون ناز نگاهت امام هستی بخش
غزل سرودن ما بی بهانه گشته بیا

مهری مقدمی

******

همسر عزیزم بهترین دارایی ام
با یک حس قشنگ می گویم
همه آرامش من از محبت توست

مهربانم نثارت می کنم یک قلب پر
از عطر دوست داشتن
با تمام وجودم می گویم :

دوستت دارم عزیزم

******

شعر عاشقانه بلند برای همسر

عشق بازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهی ست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم‌

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی
گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

خاک نعلین تو‌ای دوست نمی‌یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

سعدی

******

ای دل به خدا قسم، ضرر دارد عشق
صد درد و هزار دردسر دارد عشق

هشدار مرا از این رباعی بشنو
از حادثه دور شو، خطر دارد عشق

جمیله موسوی

******

شعر بلند عاشقانه و غمگین

امشب از آسمان دیده‌ی تو
روی شعرم ستاره می‌بارد
در زمستان دشت کاغذ ها
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد

شعر دیوانه‌ی تب‌آلودم
شرمگین از شیار خواهش‌ها
پیکرش را دوباره می‌سوزد
عطش جاودان آتش‌ها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

شب پر از قطره‌های الماس است
از سیاهی چرا هراسیدن
آنچه از شب به جای می‌ماند
عطر سکرآور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه‌ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می‌خواهم
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو.. بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می‌خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو می‌خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه به تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد

******

اشعار بلند عاشقانه و غمگین زیبا

با همه‌ ی بی سر و سامانی‌ ام
باز به دنبال پریشانی‌ ام

طاقت فرسودگی‌ ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ ام

آمده‌ ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ ی طوفانی‌ ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ ام تا تو بسوزانی‌ ام

آمده‌ ام با عطش سال‌ ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ ام

خوب‌ ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ ترین حادثه می‌دانی‌ ام؟

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ ام

حرف بزن، حرف بزن، سال‌ هاست
تشنه‌ ی یک صحبت طولانی‌ ام

ها به کجا میکشی‌ ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ ام!

محمدعلی بهمنی

******

شعر بلند عاشقانه ترکی آذری

یوجه داغلار آشدیم، اورمانلار کئچدیم
گؤزللر ایچینده بیر گؤزل سئچدیم

بن او گوندن یارادانا آند ایچدیم
دونیا گؤزل اولسا، دؤنمه‌م یاریمدان

بنیم یاریم آل یاناقلی ملک‌دیر
تازه آچمیش سئویملی بیر چیچک‌دیر

قهر اولسون او قهر‌مان کی، دؤنک‌دیر
دونیا گؤزل اولسا، دؤنمه‌م یاریمدان

حسین جاوید

ترجمه فارسی به نظم :

گذشتم از ره دریا و صحرا
نمودم دلبری دردانه پیدا

همانجا یاد کردم من قسم‌ها
که ندهم یار خود را بر جهانی

نگار من فرشته­ گونه ­سرخ است
به بستان نوگلی تازه شکفته ­ست

بمیرد آنکه مرد نیمه­ راه است
که ندهم یار خود را بر جهانی

مترجم : اکبر حمیدی علیار

******

تا شب نشده
خورشید را
لای موهایت می‌گذارم
و عاشق می‌شوم
فردا،
برای گفتن
دوستت دارم
دیر است

جلیل صفربیگی

******

تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم

نیما یوشیج

******

نمی‌خواستم
این عشق را فاش کنم
ناگاه به خود آمدم،
دیدم همه کلمات راز مرا می‌دانند

این است که
هرچه می‌نویسم
عاشقانه‌ای برای تو می‌شود

شهاب مقربین

******

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی‌کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود

******

شعر غمگین بلند و رمانتیک

باران چرا دیگر نمی شویی غمم را
از دست دادم در عطش ها آدمم را

هر سو که پلکم می پرد انبوه درد است
باران بیاور سمت چشمم مرهمم را

تو آگهی از درد و رنج بی حسابم
تو میشناسی خوبتر پیچ و خمم را

دریاچه ی چشمان من خشکید وقتی
دیگر کسی جدی نمیگیرد نمم را

کم کم ببار و مرده دل را زنده تر کن
روحی بده این سرنوشت مبهمم را

چیزی بگو حرفی بزن جانی طلب کن
در دست میگیرم خودم ارگ بمم را

ای توی روحت ابر بی باران خالی
باران بیاور تا بشوراند غمم را …

#سجاد_صادقی

******

تکه یخی که عاشق ابر عذاب می‌شود
سر قرار عاشقی همیشه آب می‌شود

به چشم فرش زیر پا، سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانه خراب می‌شود

کنار قله‌های غم نخوان برای سنگ‌ها
کوه که بغض می‌کند سنگ مذاب می‌شود

باغ پر از گلی که شب به آسمان نظر کند
صبح به دیگ می‌رود، غنچه گلاب می‌شود

چه کرده‌ای تو با دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می‌کنم شعر حساب می‌شود

کاظم بهمنی

******

نگارینا دل و جانم ته داری
همه پیدا و پنهانم ته داری‌

نمی‌دونم که این درد از که دارم
همی دونم که درمانم ته داری

بابا طاهر

******

از انتهای خیالت تا هر کجا بروی به هم می رسیم
زمین بیهوده گرد نیست
فرقی ندارد
شرق
یا غرب
شمال
یا جنوب
من تو را به هرجهت دوست دارم

******

تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال‌هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می‌دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق

******

نیوتن اگر
جاذبه را درست می‌فهمید
معشوقه‌ اش از درخت متنفر نبود
و در دفتر خاطراتش نمی‌نوشت :
اشک‌ های من هم
به زمین می‌ افتاد
اما تو
سیب را ترجیح دادی

هومن شریفی

******

حالا که روز و روزگارمون یکی شد

حالا که حرف دلامون یکی شد

حالا که آسمون پر ستاره

شبامون یکی شد

حالا که دست تو دست

سمت نگامون یکی شد

حالا که تیک تیک

قلبامون یکی شد

حالا که عطر

نفس هامون یکی شد

بذار یه چی بهت بگم

بگم؟!

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

******

ای بانو!
بیا حواسمان را پرت کنیم
مال هرکس دورتر افتاد
عاشق‌تر است
اول خودم،
حواسم را بده تا پرت کنم

کیکاووس یاکیده

******

برلین و پاریس
تهران و پراگ
فرقی ندارد
پایتخت عشق
همین آغوش توست
مرا در آغوش‌ ات بگیر و ببوس

نگین وضعی

******

شعر عاشقانه مولانا

ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی

در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده

عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود

******

کلماتم را
در جوی سحر می‌شویم
لحظه‌هایم را
در روشنی باران‌ها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و‌هامون
با تو بی‌پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون

محمدرضا شفیعی کدکنی

******

یکی باید باشد
یکی که آدم را صدا کند
به نام کوچک‌ اش صدا کند
یک جوری که حال آدم را خوب کند
یک جوری که هیچ کس دیگر بلد نباشد
یکی باید آدم را بلد باشد

مریم ملک‌دار

******

این که شمعدانی را «جانم» صدا میزنم
دست خودم نیست
همیشه فکر می‌کنم که گل‌ ها را
تو به دنیا آورده‌ای…
نگاه کن
زیبایی‌ شان به تو رفته
تنهایی‌ شان به من

حمید جدیدی

فال حافظ

سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن

سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک

کپی برداری ممنوع !

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.

مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.

پرونده «شعر عاشقانه» سایت شهرستان ادب، پنجره‌ای‌ست به بهترین شعرهای عاشقانه امروز و دیروز ایران و جهان؛ و هدیه‌ای برای تمام عاشقان!
بهترین دوست و بیشترین منبع الهام «شعر» کسی نیست جز «عشق»؛
پیراهن شعر، آغشته به خون عشق است و دفتر عشق آراسته به خط شعر.
شعر، عاشقانه است ذاتا؛ و در این میان فرقی بین شعری که موضوع عشق دارد و شعری که موضوعش عشق نیست، نیست.
و اگر نیک بنگریم «شعر عاشقانه» هم قدیمی‌ترین طرز شعر و هم صمیمی‌ترین نحوۀ ابراز عشق است؛ لحظۀ دیدار دو جهان زیبا. به قول شاعر عاشقانه‌های امروز: لحظه دیدار جسم و جان.
خوشا شعر و خوشا عشق!

شهرستان ادب:‌بین این همه مناسبت تقویمی و روز ملی یا جهانیِ عشق، به‌راستی روز عشق و دلدادگی کدام است؟ شاید هر یک از ما نخستین نگاه، نخستین سلام یا نخستین روز پیوند یا وصل را روزی از روزهای عشق در تقویم شخصیِ زندگی‌مان برشمریم، اما باید اولین روز ماه ذی‌الحجه را یکی از زیباترین روزها در این باب دانست؛ یعنی سالروز پیوند آسمانی امام…


شهرستان ادب: در آستانۀ سال نو و در تازه‌ترین مطلب از پروندۀ شعر عاشقانه، با هم بیست شعر کوتاه عاشقانه از شاعران داخل و خارج از ایران را مرور خواهیم کرد. هر یک از این شعرها می‌تواند پیامک و هدیه‌ای باشد از جانب شما به آن‌ها که دوستشان دارید.
 
مهدی اخوان ثالث
ما چون دو دریچه، روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام …


شعر زیبای شبانگاهی

شهرستان ادب: در استقبال از شب یلدا شما را به شنیدن دکلمه‌موسیقی «شب یلدا بدون تو» اثر تولید شده‌ در دفتر موسیقی موسسه شهرستان ادب برای این آیین دیرینۀ ایرانیان دعوت می‌کنیم.
در این قطعۀ موسیقایی «سید محمدحسین موسوی‌تبار» گویندۀ هنرمند، غزل زیبای دکتر «محمدمهدی سیار» را دکلمه کرده اس…


دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست
کسی به‌سان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
خیال دوست گل‌افشان اشک من دیده‌ست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
نه من ز حلقهٔ دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که ب…


جز در پناه وصل و دل استوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود
از التماس دشمن و از اعتبار دوست
صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق
آن هم به سعی غمزهٔ مردم شکار دوست
هرگز بهار لطف و خزان ستم نبود
در بوستان حسن همیشه بهار دوست
بر سر کلاه عزت عشقم حرام باد
گر وقت صحبتش ننهم بر کنار دوست
عرفی به حال نزع رسیدی …


عشق با نام شما در صدد تاختن است
نام تو معنی دل بردن و دل باختن است
قیمت دوستی ای دوست! اگر جان باشد
این خریدار تو آمادۀ پرداختن است
تا زمانی که نیابیم تو را، کار جهان
سنگ در برکۀ بیهودگی انداختن است
بشناسیم و نبینیم تو را حرفی نیست
غصۀ ما همه از دیدن و نشناختن است
با غم یار بسوزیم و بسازیم ولی
همۀ قصه مگر سوختن و ساختن است؟


آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهن‌ات روی طناب رخت
باران را
اگر که می‌بارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز می‌خوانی
من خداپرست شده‌ام…


به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری
ندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری
دم وصل را نخواهی که رسد به سینه من
نفس بهشتیان را ز سقر در…


دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد
بسته بار گیسوان از نافۀ چین خواهد آمد
از تبار دلستان لولیان بیستونی
شنگ، شیطان، با همان رفتار شیرین خواهد آمد
باز رسم سامری را ساحری آموز نازش
تا دوباره از که بستاند دل و دین خواهد آمد
با همان آنی، که پنداری خود از روز نخستین
شعر گفتن را به حافظ داده تلقین خواهد آمد
بی گمان از آینه، جشن غرورآمیز حُ…


از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا …


برخیز طبیبا که دل آزرده‌ام امروز
بگذار مرا، کز غم او مرده‌ام امروز
چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم
کو آن گل سیراب؟ که پژمرده‌ام امروز
چون گوشه دامان من از خون شده رنگین
هر گوشه که دامان خود افشرده‌ام امروز
امروز مرا چون فلک آورد به افغان
من نیز فغان را به فلک برده‌ام امروز
ای قبله مقصود، ز من روی مگردان
کز هر دو …


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه ایم و چون سایه دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین با…


ای عشق تو ما را به کجا می‌کشی ای عشق!
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می‌پزی و می‌چشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه می‌کنمت هر ششی ای عشق
رخسارهٔ مردان نگر آراستهٔ خون
هنگامهٔ ح…


من چای می‌نوشم، تو هم گویا دلت اینجاست
از صافی لیوان چای ما جهان زیباست
دریای سرخی هست و در نزدیکی ساحل
مهمانی افتاده، غریقی خسته و تنهاست
امواج ناآرام را سر می‌کشم، اما
گوشم پر از فریادهای آی آدم‌هاست
تو چای می‌نوشی و می‌گویی کمی تلخ است
– این شعر هم؟
با خنده می‌گویی: نه، بی همتاست!
می‌نوشی و از آخر این …


چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشه ای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت
قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟
چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید
به‌جای خرقه به قوال جان توان اند…


از حدود بیست و چار-پنج سال آزگار
می‌رود به قطعۀ دوازده، ردیف چار
پیرمرد عاشقی که سال‌هاست زائر است
پنج‌شنبه‌های سال‌نامه‌های بی‌بهار
«یاد چهارشنبه‌ای که عاشقت شدم به‌خیر
در مسیر کوچه‌های توپخانه-لاله‌زار
بعد سال‌ها هنوز خاطرم نرفته است
طعم چای دبش قهوه‌خانه‌های پامنا…


بی‌دلم ای یار! همچنان که تو دیدی
دیده گهربار، همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من
هست گرفتار، همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمن بر!
بهرهٔ من خار، همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست
ناله من زار، همچنان که تو دیدی
پرسی و گویی چگونه‌ای تو؟ چه گویم؟
بی‌دل و بی‌یار، همچنان که تو دیدی…


شاخه نبات! نیشکر من! موضوع شعرهای ترِ من!
بر من بتاب، شب‌زده‌روحم، خورشید جان من! سحر من!
تلفیقی از غرور و نیازم، معجونی از ابهّت و نازی
در را نبند روی من ای خوب! آرامِ روحِ دربه‌درِ من!
با آن تبار جنگی و تازی، بر قلعه‌ام همین که بتازی
نفعی نمی‌کند بگریزم، سودی نمی‌دهد سپر من
من اهل اشتباه نبودم، عاشق به یک نگاه …


هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آی…


ای در غم عشقت مرا اندیشه بهبود نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه
گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم تو را
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه!
از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان می‌دهیم و هم چنان از ما دلت خشنود نه
تا روی خویش از چشم من پوشیده‌ای، ای مهربان!
از چشم من بی روی تو جز خون دل پالود؟ ن…شعر زیبای شبانگاهی


چقدر بارش باران موسمی خوب است
چقدر اینکه فروکش کند غمی خوب است
تو باید از همۀ شهرها عبور کنی
تنفس تو برای هر آدمی خوب است
درست لحظۀ آخر به داد هر که رسی
به طرز معجزه‌آسا و مبهمی خوب است
چقدر مثل خودم بوده‌ام هزاران سال
چقدر مثل تو باشم اگر کمی خوب است
دمی به خنده می‌اندازی و دمی گریه
چقدر مثل تو معشوق دمدمی خوب است


صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم؟
من که مردم ز غمت حوصله تا چند کنم؟
تا سر زلف پریشان تو دیدم گفتم
از پریشانی خاطر گله تا چند کنم؟
روزگاری ست که با زلف تو در کشمکشم
پنجه در پنجۀ یک سلسله تا چند کنم؟
به امیدی که بیفتم عقب محمل دوست
جای در جلد سگ قافله تا چند کنم؟
گاه قربانی جان است به تقصیر نگاه
به طواف حرمت هروله تا چند کنم؟
بعد از این ب…


هرگز نخواستم که به چشم تو زندان شوم مقابل پروازت
می‌خواستم که بال سفر باشم یا جاده‌ای برای سرآغازت
می‌خواستم به سفرۀ تنهاییت یک تکه نان گرم شوم هر شب
هر روز در هیاهوی کار و کار، آغوش مهر و محرم هر رازت
هرچند بی‌پناهم و دل‌خسته بگذار جان پناه غمت باشم
هم‌بغض دردهای شبانگاهت در هر سرود شوق هم‌آوازت
بی تو تمام …


برای کشتن من تیغ تیز لازم نیست
به غیر ابروی تو هیچ‌چیز لازم نیست
چنین که می‌کشی و جان تازه می‌بخشی
برای صید تو پای گریز لازم نیست
کشید کار دل من به صلح با آن چشم
میان این دو کمان‌کش ستیز لازم نیست
غزال رامی و من هم پلنگ دست‌آموز
تو را فرار و مرا پای خیز لازم نیست
غلام حلقه به گوش توام کنارم باش
برای کلبۀ عاشق کنیز …


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان‌ست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل‌ست و فراغ از دو جهانم
گر چنان‌ست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشهٔ آنم که روان بر تو فشانم
نه…


 
بیا بیا که به سر، باز هم هوای تو دارم
به سر هوای تو دارم، به دل وفای تو دارم
مرا سری‌ست پر از شور و التهاب جوانی
که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم
چو گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم
چو لاله بر دل خود، داغ از جفای تو دارم
بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم
شکایت از تو ندارم، که از خدای تو دارم
به هجر کرده دلم خو، طمع ز وصل برید…


زیر و رو کن دفترم را زیر و رو، بی‌فایده‌ست
نیست غیر از عشق چیزی، جست‌وجو بی‌فایده‌ست
خاطراتم را بگرد و داغ‌ها را تازه کن
جست‌وجو دنبال هرچه غیر او بی‌فایده‌ست
زندگی بی عشق یک باغ گل مصنوعی است
هم‌نشینی با گل بی‌رنگ و بو بی‌فایده‌ست
عقل می‌ترساندم از این‌که رسوایم کند


ای منتها مسیر تماشا تو
من نامۀ نگاهم و امضا تو
با تو پر از سکوت، پر از صبحم
غرق هزار خاطره‌ام با تو
آهسته در تو می‌نگرم پنهان
تا می‌شوی در آینه پیدا تو
آیینه گفت و ریخت تو را تا دید:
زیباتر از هر آن‌چه فریبا تو
آنقدر از هوای تو لبریزم
در حیرتم منم که منم یا تو
می‌آیمت به شوق و نمی‌پرسم
تا کی به راه و تا به ک…


ای جان نازنین من ای آرزوی دل
میل من است سوی تو میل تو سوی دل
بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد
وا حسرتا! اگر ندهی آرزوی دل
چون غنچه بسته‌ام سر دل را به صد گره
تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل
جان را به یاد تو به صبا می‌دهم که او
می‌آورد ز سنبل زلف تو بوی دل
تا دیده دید روی تو را روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل
دیگر …


ای کاش می‌شد لحظه‌ای باران بگیرد
تا تیرگی ابرها پایان بگیرد
باران – رفیق کوچه‌های خاکی شهر –
عطر گلاب قمصر کاشان بگیرد
امکان ندارد تو نباشی و دل من
آرامشی در عالم امکان بگیرد
از رفتنت هرکس که حرفی گفته باشد
باید زبان خویش را دندان بگیرد
ای کاش قبل از آن نبرد تلخ، تقدیر
سهراب را از رستم دستان بگیرد


آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعلۀ نظر برم
آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظ…


چنان بریده‌ام از زندگی که تو از من
گرفته روح مرا رفتنت گرو از من
زمینی‌ام که به روی من آب را بستی
نمی‌شود پس از این حاصلی درو از من
شروع حادثه از اولین عبور تو بود
که ساخت رد شدنت یک پیاده‌رو از من
عصا به دست عقب مانده، بارها دیدم
که هر که پشت سرم بود زد جلو از من
همین برای من و هفت پشت من کافی‌ست
از این که هست دگر…



ای کمان ابرو به عاشق کن ترحم گاه‌گاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی
آفتابا از عطوفت، بخش بر جان‌ها فروغی
پادشاها از ترحم، کن به درویشان نگاهی
گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بی‌گناهی
من کی‌ام تا دل نبازم پیش چشم کینه‌جویت
کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی
بینمت چونان ک…


سلام! آینۀ آفتاب‌زادۀ من!
صبیحِ جبهه‌فروز جبین گشادۀ من!
اتاق را همه خورشید می‌کنی هر صبح
سلام آینۀ روی رف نهادۀ من!
همه کدورت پیچیده در تو نقش من است
مگر نه آینه‌ای تو؟ زلال سادۀ من!
به برگ‌های گل از تو غبار روبم، اگر
خزان امان دهدم، هست این ارادۀ من
«فرشته عشق نداند»، که گفت؟ اینک تو:
فرشتۀ همه هستی ب…


به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خون بها جز تو
به‌جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته‌ایم
که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو
خدای می نپذیرد دعای قومی را
که مدعا طلبیدند از دعا جز تو
مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست
که کس نمی‌کند این درد را دوا جز تو
کجا شکایت بی مهریت توانم برد
که هیچ‌کس ننهاده‌ست این بنا…


ای دل مبتلای من شیفته هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جمله جان عاشقان مست می ل…


مثل برف عمیق کوهستان ژرف و آرام دوستت دارم
تا زمانی که می‌تپد قلبم سرخ و مادام دوستت دارم
استخوان گلوی بلبل را آفریدند و نغمه معجزه کرد
غرق آواز نغمه‌سازترین بلبلِ بام دوستت دارم
به سپیدی بامداد قسم، به سپیدی یخچه‌های بلور
به دل روشن صدف سوگند گل بادام دوستت دارم
مثل یک شاخه در اسارت برف که گره می‌خورد شکوفه به آن
مثل آغو…


خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آن را که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دل شده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائی‌ست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد
تا دم بازپسین غرقه دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد
هرکه خواه…


تا کی در این محله این کوچه‌ها بگردم
این‌جا محل من نیست تا کی؟ چرا بگردم؟
این خانه‌های مرده یک قبر جا ندارد
دنبال جای مردن این‌جا کجا بگردم؟
چون بطری شکسته در جوی زخمی شهر
سر در هوا بچرخم بی دست و پا بگردم
چون برگ زرد پاییز از شاخه در کف باد
بی سر صدا بیفتم بی سر صدا بگردم
در کوچه‌های بی‌رحم دنبال جرعه‌ای م…


نه به دستت تیغ داری، نه شرنگ آورده‌ای
نازشستت! خوب این دل را به چنگ آورده‌ای
این که چشمانت مرا انداخت از پا کافی است
ابروانت را چرا دیگر به جنگ آورده‌ای؟
در کدامین کارگاه حسن صورت یافتی
از کدامین شهر جادو آب و رنگ آورده‌ای؟
دیگران را آبرو دادی خوشا بر دیگران
پس برای من چرا ای عشق، ننگ آورده‌ای
مثل مویت پشت گوش انداخ…



چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشنتر از ستاره روشنگر است اشک
گوهر اگر ز قطره باران شود پدید
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک
با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را
غم پرور است ناله و جان پرور است اشک
بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ
چون گوی سینه بت سیمین بر است اشک
خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابناک
همرنگ چهره تو پری پیکر است اشک
از داغ آتشین …


وه! که امروز چه آشفته و بی خویشتنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصه نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم
گر بمیرم من…


رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت
تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی
هست در سینهٔ من آنچه به کس نتوان گفت
از نهانخانه دل خوش غزلی می‌خیزد
سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت
شوق اگر زنده جاوید نباشد عجب است
که حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت…


طوفان‌تر از همیشه به سمتم وزیده‌ای
مردی شکست‌خورده‌تر از من ندیده‌ای
از من مخواه راحت از این‌جا گذر کنم
وقتی هزار پیله به دورم تنیده‌ای
یادم نرفته است همان ابتدای کار
گفتی چه‌قدر دغدغه داری، تکیده‌ای
ما سرنوشت مشترکی را قدم زدیم
مثل من از بهشت، تو هم سیب چیده‌ای
این شعر را به چشم تو تقدیم می…


اگر ماه بودم به هر جا که بودم
سراغ تو را از خدا می‌گرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر ره‌گذار تو جا می‌گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می‌نشستی
و گر سنگ بودی به هر جا که بودم
مرا می‌شکستی،
مرا می‌شکستی…


بعد از این دست من و دامن ماه دگری
من و سودای سر زلف سیاه دگری
چون تو پیمان وفا بشکنم و بنشینم
به امید نگهی، بر سر راه دگری
چشم خود فرش کنم، زیر کف پای دگر
خرمن خویش بسوزم به نگاه دگری
گر گناه است نظر بر رخ خوبان کردن
بعد از این پشت من و بار گناه دگری
آن‌قدر آه کشیدم به فراقت شب و روز
که نمانده است مرا طاقت آه دگری
به‌جز از اشک ک…


شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی‌فهمد
نگاهی شیشه‌ای دارم، به سنگ مردمک‌هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی‌فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی‌فهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دل‌هاشان
محبت مانده شمشیری که گرد…


زیرِ گوش دلم هزاران بار، خواندم از عشق بر حذر باشد
خیره‎سر یک‎نفس مرا نشنید، حال بگذار خون‌جگر باشد
این لجوج، این صمیمی، این ساده، خون نمی‌شد اگر، نمی‌فهمید
زود جا باز می‌کند در دل، عشق هر قدر مختصر باشد
من و دل هر چه نابلد بودیم، عشق در کارِ خویش وارد بود
من و دل را نخوانده از بر داشت، تا نگاهش به دور و بر باشد
آم…


آرزویم فقط این است زمان برگردد
تیرهایی که رها شد به کمان برگردد
سال‌ها منتظر سوت قطارم که کسی
با سلام و گل سرخ و چمدان برگردد
من نوشتم که تو را دوست ندارم ای کاش
نامه‌ام گم بشود، نامه‌رسان برگردد
روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من
باید امروز ورق‌های جهان برگردد
پیرمردی به غزل‌های من ایمان آورد
به سفر رفت و قسم خورد ج…


این عینک سیاهت را بردار دلبرم
این‌جا کسی تو را نمی‌شناسد
هر شب، شب تولد توست 
و چشم روشنی هیجان است
در چشم‌های ما
از ژرفای آینهٔ روبه‌رو
خورشید کوچکی را انتخاب کن
و حلقه کن به انگشتت
یا نیمتاج روی موی سیاهت
فرقی نمی‌کند، در هر حال
این‌جا تو را با نام مستعار شناسایی کردند
نامی شبیه معشوق
لطفا
آهوی خسته…


روزی که کلک تقدیر در پنجهٔ قضا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود
زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی
ما را خیال لعلت سرمایهٔ بقا بود
روزی که می‌گرفتند پیمان ز نسل آدم
عشق از میان ذرات در جستجوی ما بود
ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد
گر پاره شد ز مستی پیراهنم بجا بود
بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلائی
ما خیل عشق‌بازان هجران‌مان بل…


بارانی از بنفشه گرفت، آه! پشت بنفشه‌ها تو نبودی
یا بودی و صدام نکردی، یا گریهٔ مرا نشنودی
پشت بنفشه کلبه و مه بود، من خسته سمت کلبه دویدم
یا کلبهٔ تو خواب مرا دید، یا در زدم، تو در نگشودی
پشت بنفشه دختری آمد، در دامنش هزار گل سرخ
یک‌یک به نام کوچک گل‌ها، پرسیدمش، ولی تو نبودی
من شاعرم، و جرم من این است: گل را به نام کوچک خواندم…


دل عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت کش به بادامی بسازد


سلام دکلمهٔ دلنوازِ اقبالم
سلام صورت منقوش در ته فالم
از این‌که در دل من یاد توست، ممنونم
از این‌که حال تو خوب است نیز خوشحالم
به آن زنی که به رغم تمام اندوهش
کتاب شعر بخواند… همیشه می‌بالم
به چای تازه‌دم چشم‌هات معتادم
به گوش دادن موسیقی‌ات سبکبالم
تو گرم صحبتی امّا منی که آینه‌ام
چگونه با چه زبانی بگو…


چه شود اگر که بری ز دل همه دردهای نهانیم
به کرشمه‌های نهانی و به تفقدات زبانیم
نه به ناز تکیه کند گلی نه به ناله دلشده بلبلی
تو اگر به طرف چمن دمی بنشینی و بنشانیم
ز غم تو خون دل ناتوان، ز جفات رفته ز تن توان
به لب است جان و تو هر زمان، ستمی ز نو برسانیم
ز سحاب لطف تو گر نمی، برسد به نخل امید من
نه طمع ز ابر بهاری و نه زیان ز باد خزانیم…


من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟
نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟
چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟
من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟
جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم
از پی دوستی تو به بلا افتادم
حاصلم از غم عشق تو نه جز خون جگر
من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟
پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر
که بشد کار من از دست و ز پ…


مرا به باغ و بهاران چه کار دور از تو؟
مرا چه کار به باغ و بهار دور از تو؟
بهار آمده امّا نه سوی من که نسیم
زند به خرمن عمرم، شرار دور از تو
به سرو و گل نگراید دل شکستهٔ من
که سر به سینه زند سوگوار دور از تو
هم از بهار مگر عشق، عذر من خواهد
اگر ز گل شده‌ام شرمسار دور از تو
به غنچه ماند و لاله، بهار خاطر من
شکفته تنگ دل و داغدار دور از …


هزار سال به امید تو توانم بود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال
نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود
من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
همیشه صید تو خواهم بدن که چهرهٔ تو
نمودنی بنمود و ربودنی بربود


از استاد (شفیعی کد کنی )

چهارشنبه سوم مهر ۱۳۹۲  توسط محرم قربانی زرنقی  |

GetBC(1543);

شعری بسیار زیبا از : شفيعي كدكني

دارم سخني با تو و گفتن نتوانم

شعر زیبای شبانگاهی

وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم كه شنفتن نتوانم

شادم به خيال توچو مهتاب شبانگاه

گردامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه ايم وچون سايه ديوار

گامي ز سر كوي تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شبها

چون شمع سحر يك مزه خفتن نتوانم

فرياد ز بي مهريت اي گل كه در اين باغ

چون غنچه پاييزشكفتن نتوانم

اي چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم

دارم سخني با تو و گفتن نتوانم

شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۱  توسط محرم قربانی زرنقی  |

GetBC(1285);

شعر زیبا ی خوناب خزان(شفیعی کدکنی)

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟

شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

میخزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان

نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو ، میدان سپاه دشمن

شعر زیبای شبانگاهی

شیهه اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

گرد غم ریخته سرتاسر بام و در تو

تا بشوید ز رخت ، نم نم بارانت کو؟

سوت و کورست شب و میکده ها خاموشند

نعره و عربده باده گسارانت کو؟

چهره ها در هم و دلها همه بیگانه ز هم

روز و پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت ، همه جا ؛ سقف یکی زندان است

روشنای سحر این شب تارانت کو؟

چهارشنبه دوم اسفند ۱۳۹۱  توسط محرم قربانی زرنقی  |

GetBC(1248);

خا موش ترین سکوت صحرا ها

با من، سخن از تو در میان آوردند **** گلبرگ بهار، در خزان آوردند

خاموش ترین سکوت صحراها را **** با نام تو، باز در فغان آوردند

یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۱  توسط محرم قربانی زرنقی  |

GetBC(1214);

شعر زیبای حتی به روزگاران از (شفیعی کد کنی )

آیینة نگاهت، پیوند صبح و ساحل

بازآ که در هوایت، خاموشی جنونم،

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز

گفتی: « به روزگاران مهری نشسته…» گفتم:

بیگانگی زحد رفت، ای آشنا مپرهیز

پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند

وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند

جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۱  توسط محرم قربانی زرنقی  |

GetBC(934);

مگذر از من

سه شنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۱  توسط محرم قربانی زرنقی  |

GetBC(884);

می رسم اما به تو روزی دگر پنجره را باز گذاری اگر

هر چه شکفتم تو ندیدی مرا                 رفتی و افسوس نچیدی مرا

ماندم و پژمرده شدم ریختم                       تا که بدامان تو آویختم

دامن خود را متکان ای عزیز           این منم ای دوست به خاکم نریز

وای مرا ساده سپردی به باد                حیف که نشناخته بردی ز یاد

همسفر بادم از آن پس مدام                  می گذرم بی خبر از بام و شام

می رسم اما به تو روزی دگر                     پنجره را باز گذاری اگر

پنجشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۱  توسط محرم قربانی زرنقی  |

GetBC(807);

 

 

 

 

 

 

 

 

امارگیر حرفه ای سایت

.:
Weblog
Themes By Blog Skin

:.


 

مقدمه
اگر با دیوان حافظ عزیز«که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست»انس و الفت داشته باشیم، بعید است به حال و هوای شبانه این دیوان و منزلت خاص«شب»در آن پی نبرده باشیم.حافظ که قدر وقت را می‏شناسد، شب را مغتنم می‏شمارد و عزیز می‏دارد.او غواص دریای شب و صیاد صدفهای سحرگاهی اعماق این دریاست.سحرخیزی و شب زنده‏داری حافظ، هرگز از چشم روشن بینان دور نبوده و ارادتمندان به خواجه بزرگوار، در توصیف مقام معنوی وی، این نکته را دریافته‏اند و به آن اجمالا اشاره کرده‏اند. (1) غرض از این مقاله آن است که با رجوع به دیوان اشعار حافظ، این اشارات اجمالی را به تفصیل آوریم و با تحقیق در اشعاری که به احوال شبانه حافظ مربوط می‏شود، کم و کیف حضور شب را در سروده‏های حافظ و کم و کیف حضور حافظ را در خلوت راز و نیاز شبانه او، در حد توان، نمودار سازیم.
هر گنج سعادت که خداداد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
اشاره‏ای به ارزش مقام تهجد
پیش از مراجعه به دیوان حافظ، مناسب است اشاره‏ای به اهمیت و ارزش مقام تهجد داشته باشیم.شب وقت ملاقات بندگان خاص خدا با اوست.هنگامی که همگان خفته‏اند و همه جا آرام است و همه چیز در پرده تاریکی مستور، حضور قلب و انقطاع از غیر، که لازمه توجه به معبود و محبوب است، بیشتر و بهتر حاصل می‏شود.بیداری و شب زنده‏داری از بیداری و زنده بودن دل حکایت می‏کند. در قرآن کریم بیش از ده بار از شب زنده‏داری و سحرخیزی و نماز شب سخن به میان آمده (2) و در احادیث و ادعیه نیز بر اهمیت و فضیلت این عبادت تأکید فراوان شده است.در این جا به اختصار به ذکر یک نمونه از آیات و یک نمونه از روایات مربوط به تهجد اکتفا می‏کنیم.خداوند در سوره سجده پس از آنکه از ایمان مؤمنان به آیات الهی و سجود و تسبیح و خشوع و خاکساری آنان یاد می‏کند در توصیف‏ بیشتر آنان می‏گوید:
«تتجافی جنوبهم عن المضاجع یدعون ربهم خوفا وم طمعا و مما رزقناهم ینفقون فلاتعلم نفس ما اخفی لهم من قرة اعین جزاء بما کانوا یعلمون»(سجده/17 و 16):اینان (شبها)تن از بستر بر می‏گیرند و خدای خود را با بیم و امید می‏خوانند و از آنچه روزیشان کرده‏ایم انفاق می‏کنند.هیچ کس نمی‏داند که چه روشنی چشمی برای آنان(نزد ما) نهفته است، این پاداش کاری است که می‏کنند.
چنانکه ملاحظه می‏شود خداوند پاداش شب‏خیزی و شب‏زنده‏داری را هم چنان عظیم دانسته که در بیان عظمت آن فرموده است هیچ کس از آن آگاه نیست.
در حدیث آمده است:«اشراف امتی حملة القرآن و اصحاب اللیل» (3) .شرافتمندان امت من، حاملان قرآن (حافظان و مروجان قرآن)اند و شب زنده داران (4) .
حال اگر ارتباط حافظ را با قرآن به یاد آوریم و مخصوصا به این نکته توجه کنیم که او حامل و حافظ قرآن بوده و آن را در سینه داشته و با چهارده روایت قرائت می‏کرده، تصدیق خواهیم کرد که شب زنده‏داری و سحرخیزی برای اوامری طبیعی است.
یک بررسی آماری
چنانکه گفتیم شب زمان حال عارفانه و وقت خوش عاشقانه حافظ است.شب، موعد و میعاد او با دوست و میقات دریافت الهامهای غیبی اوست و به همین سبب لفظ«شب»و الفاظ همه معنای آن مانند«سحر»و«دوش»و «دیشب»و«شام»در دیوان او فراوان است.
حافظ برای خود کلمات عاشقانه و شاعرانه‏ای دارد که در کارگاه خیال، ابزار دائمی کار اویند.بعضی از این کلمات عبارت‏اند از:دل، جان، عشق، چشم، یار، گل، غم، زلف، جام، خاک، ساقی، جهان، خدا، یاد، باد، لب، رخ، صبا، دیده، روز، دم، پیر و…و«شب»در ردیف این کلمات است که هشتاد و هفت بار در دیوان وی تکرار شده است. این بسامد با بسامد الفاظی مانند سحر و سحرگه و سحرگاه و سحرگاهان(جمعا هفتاد و پنج‏بار)و«دوش» (پنجاه و هفت بار)و«شام»(پانزده بار)و«نیمشب و نیمشبی»(جمعا یازده بار)و«دیشب»(سه بار)، روی هم رفته کلاّ دویست و چهل و هشت بار آمده است که اگر این رقم را با مجموع بسامد الفاظ«باده»و«شراب»و«می»که یکصد و هشتاد و پنج بار است، مقایسه کنیم، تصدیق می‏کنیم که حضور شب در دیوان حافظ، از بسیاری از عناصر دیگری که ومی به آنها اشتهار یافته، بیشتر است. علاوه بر این اگر در کنار الفاظی مانند شب و شام و دوش، بسامد الفاظ دیگری مانند«شمع»و«شبستان»و«شبگیر» و«صبح»و«صبحدم»و«بلبل سحری»و«نسیم صبح»و «نسیم سحر»را که از لوازم و توابع شب محسوب می‏شوند و با شب به ذهن می‏آیند، در نظر بگیریم، حضور شب را در دیوان حافظ و شبانه بودن اشعار او را بیشتر تصدیق خواهیم کرد و خواهیم پذیرفت که شب در دیوان حافظ موج می‏زند. (5)
مقایسه‏ای با سعدی
کمتر شاعر بزرگی را می‏توان یافت که عظمت اسرارآمیز و زیبایی رازآمیز شب را وصف نکرده و احوال شبانگاهی خود را در شعرهای شبانه، نسروده باشد.حافظ و سعدی نیز چنین‏اند و می‏توان غزلهای شبانه آن دو را با هم مقایسه کرد.
اگر بر حسب تعریف، غزلی را«غزل شبانه»بنامیم که مطلع آن بیان حال یا واقعه‏ای شبانه باشد و آن گاه در غزلیات سعدی و حافظ به جستجوی این گونه غزلها برآییم چنین نتیجه می‏گیریم که در دیوان سعدی از ششصد و هشتاد و پنج غزل، سی و شش غزل (6) و در دیوان حافظ از چهارصد و نود و پنج غزل، چهل و دو غزل، (7) غزل شبانه است.به عبارت دیگر، فراوانی غزلهای شبانه در دیوان سعدی، در حدود پنج درصد و در دیوان حافظ، بیش از هشت و نیم درصد است.
اما مهمتر از این افزونی کمّی، تفاوت کیفی و ماهوی غزلهای شبانه حافظ با غزلهای شبانه سعدی است.هر دو شاعر هم در فراق و هم در وصال شعر بسیار سروده‏اند، چرا که این دو ملازم یکدیگرند و مخصوصا اگر فراق نباشد عشق هم معنی نخواهد داشت، لکن سعدی در غزلهای شبانه خود غالبا از فراق می‏نالد و شبهای او شب فراق است، چنانکه می‏گوید«شب فراق که داند که تا سحر چند است».اما شبهای حافظ، غالبا شب وصال و شب صحبت است، چنانکه می‏گوید«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند».سعدی در سی و شش غزل شبانه، هجده غزل را به فراق و هجده غزل را به وصال اختصاص داده و حال آنکه از چهل و دو غزل شبانه حافظ، سی و سه غزل، غزل وصال و تنها نه غزل، بیان درد فراق و گله از شب‏ هجران است.از این مقایسه معلوم می‏شود که نه تنها توجه حافظ به شب و سحرگاه از سعدی بیشتر بوده که اصولا احوال شبانگاهی این دو شاعر، متفاوت بوده است.
قدم به خلوت شبهای حافظ
اکنون هنگام آن است که قدم به خلوت شبهای حافظ نهیم و بااحوال شبانه او آشنا شویم.ابیات و غزلهایی که ما را به شبهای حافظ می‏تواند برد بسیار است و ما برای سهولت بحث، آنها را به سه دسته به شرح زیر تقسیم می‏کنیم و اذعان داریم که همه آنچه در باب شبهای حافظ در دیوان اوست در این اقسام سه گانه نمی‏گنجد و معدودی از آنها از دایره این تقسیم بیرون می‏ماند.
الف:اشعاری که در آنها شناختن قدر شب و ارزش بیداری را توصیه می‏نماید و خواب را مذمت می‏کند.(حافظ بیدار) ب:اشعاری که در آنها از سحرخیزی و شب زنده‏داری خود یاد می‏کند و به صراحت می‏گوید که هر چه دارد از سحرخیزی و شب زنده‏داری است.(حافظ سحرخیز)
ج:اشعاری که در آنها به شرح احوال و آرزوها و مشاهدات و مکاشفات و دستاوردهای شبانه خود می‏پردازد.(حافظ شب زنده‏دار)
الف:حافظ بیدار
حافظ اگر چه در خواب هم با خیال محبوب و معشوق مأنوس است و خیال خواب دوشین در سرش غوغا می‏کند و دیدن کرشمه چشم ساقی و پیاله گرفتن را ولو در خواب، به مراتب از بیداری بهتر و خوبتر می‏داند، بارها و بارها خود و دیگران را به بیداری و سحرخیزی و شب زنده‏داری توصیه می‏کند و از خواب سحر بر حذر می‏دارد.
مگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‏گویم پری در خواب می‏بینم
صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‏کند در سر خیال خواب دوشینم
سحر کرشمه چشمت به خواب می‏دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
حافظ با درد و دریغ بسیار از فرصتهای عیش شبگیری خود که در خواب سحرگاهی از دست رفته، یاد می‏کند.
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
و هشدار همراه با نیشخند مغبچه باده فروش را به خاطر می‏آورد که چگونه او را-که با خواب آلودگی آرزو و ادعای سلوک داشته-به بیداری دعومت می‏کرده است.
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه‏تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شوای رهرو خواب آلوده
او خواب شیرین صبحگاهی را، که از آن به«شکر خواب صبحدم»تعبیر می‏کند، نشانه غفلت و محرومیت از لذت حضور در محفل بزم جانان می‏داند و ملامت کنان از خویش می‏پرسد که تا کی می‏خواهد به جای می شبانه، می صبوح بنوشد و شکر خواب صبحدم بچشد؛چرا به عذر نیم شبی و گریه سحری نمی‏کوشد، چرا هشیار نمی‏شود و گذشت عمر را نمی‏بیند، چرا از خواب بر نمی‏خیزد.
تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
می صبوح شکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
به یمن همت حافظ امید هست که باز
آری اسامر لیلای لیلة القمر
و چرا صدای غلغل جرس کاروان رفته را نمی‏شنود و به کاروانیان نمی‏پیوندد و از راه دور و بیابان هولناکی که در پیش است نمی‏اندیشد؟
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی
آیا نمی‏داند که حافظ از برکت و رد نیم شب و درس صبحگاه به بارگاه قبول راه یافته است؟
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
این خواب و خور، موجب بی‏خبری است، همین خواب و خورست که ما را از مقام اصلی و شایسته شأن انسانیمان دور کرده است و مادام که بی خواب و خور نشویم به حقیقت ذات خویش و اصل نخواهیم شد.
ای بی‏خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آنگاه رسی به خویش که بی‏خواب و خور شوی
همان طور که بیماری که مرض کشنده‏ای دارد دیده بر هم نمی‏نهد، چشم بیمار ما هم نباید به خواب رود.
چشم بیمار مرا خواب نه در خور باشد
من له یقتلب داء دنف کیف ینام
حافظ، گاه از بیداری و بی‏خوابی خود یاد می‏کند و می‏گوید هیهات که دو چشم من از خیال تو در خواب رود، چشمانی که از خواب بجز خیال خواب چیز دیگری نمی‏بیند.
رود به خواب دو چشم از خیال تو، هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
چون من خیالن رویت جانا به خواب بینم؟
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی
در یک رباعی، تأکید می‏کند که نه نقشی جز نقش یار دیده و نه کویی جز کوی یار نوردیده و نه در روزگار او، در چشم خویش، خواب را با همه شیرینی و خوشی وارد کرده است.
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ار چه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
اما توصیه‏های فراوان او به شب زنده‏داری شنیدنی است. شبن صحبت را باید غنیمت دانست و در آن فرصت باید خوشدلی را به حد اعلا رساند و مهتاب دل افروز و لاله‏زار خوش و خرم را نباید از دست داد.
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دلفروزستب و طرفت لاله‏زاری خوش
عشرت شبگیر و باده‏نوشی، رفتار راهیان راه عشق است و داروغه شبروان این راه را می‏شناسد و راه بر آنان نخواهد گرفت:
عشرت شبگیر کن، می‏نوش، کاندر راه عشق
شبروان را آشناییهاست با میر عسس
روز وقت درس و کار و کسب هنر است، تا وقتی شب گرداگرد خرگاه افق پرده سیاه نیفکنده نباید به سراغ باده رفت،
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغست که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
* مگر نه آن است که خطاب سحرگاهی به او تعلیم داده است که دعای صبح و آه شب، کلید گنج مقصود است و هر که طالب وصال دلدار است باید از این راه و روش روی برنگرداند؟
سحر با باد می‏گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصودست
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
آه نیم شب را نباید از دست داد، زیرا آهی است که نه تنها آینه را تارو کدر نمی‏سازد، بلکه موجب درخشندگی آن می‏شود.
سرمکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
(*)-استاد شهید مطهری در حاشیه دیوان حافظ خود(تصحیح قزوینی)در کنار این دو بیت چنین مرقوم فرموده‏اند:مقصود این است که روز وقت خلوت و حالات خاص نیست(آن لک فی النهار سبحا طویلا).شب است که وقت خلوت و انس و فیض گرفتن است(آن ناشئة اللیل هی اشد و طأ و اقوم قیلا-و من اللیل فتهجد به نافلة.لک عسی ان یبعشک ربک مقامام محمودا)بنابراین این دو بیست در ردیف ابیاتی است که از کر ورود و مناجات و خلوت سحر یاد کرده است.
ب:حافظ سحرخیز
حافظ به کزات به سحرخیزی و شب زنده‏داری خود اشاره می‏کند، و البته این اشارات چنان است که از هیچ یک از آنها بوی زهد فروشی و ریا کاری شنیده نمی‏شود.او وصف حال خویش می‏گوید و حدیث نفس می‏کند.شعر، موج طبیعی و همیشگی دریای روح اوست.کسی که به قول محمد گلندام در مقدمه دیوان، * حتی به گردآوری و ثبت و ضبط اشعار خود نپرداخته و از قید تعلقه چنان آزاد بوده که ازر مجموع اشعار خود، دیوان و دفتری فراهم نیاورده، چگونه ممکن است خواسته باشد با ذکر شب‏زنده داریهای خود، در پی تظاهر و ربا کاری باشد.او به گنج سعادت رسیده است و در مقام شکر این نعمت، آن را ذکر می‏کند و خود را مدیون دعای شب و ورد سحری می‏داند.
هر گنجی سعادت که خداداد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
و این صبح خیزی و سلامت طلبی را بی‏واسطه و به تمامه از دولت و برکت قرآن معرفی می‏کند.
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
و خود را با دعای نیمه شب و ورد صبحگاه، محتاج هیچ ورد دگر نمی‏شناسد.
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
دعای نیمه شب و ورد صبحگاهت بس
حافظ به اندازه‏ای به گریه سحری و نیاز نیمشبی خودب مستظهر است که تا دعا و درس قرآن را در کنج فقر و خلوت شبهای تار دارد دیگر غمی ندارد.
بیار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گریه سحری و نیاز نیمشبی است
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا درس قرآن غم مخور
او در عین حال که خود را باز جمله بندگان پادشاه می‏شمارد، دم از پادشاهی ملک صبحگاه می‏زند و خود را مرغی آسمانی می‏داند که هر شام و سحرگاه صفیرش از بام عرش به گوش می‏رسد.
گر چه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می‏آید صفیرش
این مرغ سحری که از دم صبح و از انفاس نسیم مدد یافته و همدم و همناله مرغان صبح خوان شده، تنها مرغی است که قدر مجموعه گل را می‏شناسد.
غنچه گوتنگدل از کار فرو بسته مباش
کز دم صبح مددیابی و انفاس نسیم
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
حافظ، گاه خود را«حافظ سحرخیز»و گاهی«حافظ شب‏خیز»و گاهی«حافظ شب زنده‏دار»و گاه نیز«حریف شبانه»می‏نامد و از«نوای سحری»خود یاد می‏کند.
به خدا که جرعه‏ایه ده توبه حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شب‏خیز غلامی داری
ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گوجام زر به حافظ شب زنده دار بخش
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
(*)-اما به واسطه محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوی و احسان و بحث کشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصباح و تحصیل قوانین ادب و تجسس دو اوین عرب به جمع اشتات غزلیات نپرداخت و به تدوین و اثبات ابیات مشغول نشد.(مقدمه جامع دیوان حافظ، صفحه قو، حافظ مصحح قزوینی و غنی).
منم که گوشه میخانه خانقاه منست
دعای پیرمغان ورد صبحگاه منست
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذر خواه منست
و از سمن بویان و پری رویان می‏خواهد که سرشک درمانند گوشه گیران را دریابند و رخ مهر از سحرخیزان نگردانند.
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رو.یان قرار از دل چو بستیزند بستانند
سرشک گوشه‏گیران را چو دریا بند دریابند
رخ مهر از سحر خیزان نگردانند اگر دانند
رقیب را نیز از آه سحرخیزان که به گردون می‏رود بر حذر می‏دارد، آهی که زلف دار را هم می‏تواند مشوش سازد.
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گر تو زین دست مرا بی‏سرو سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
شاعر شب زنده‏دار ما، شب تا روز اختر شماری می‏کند و دست بر می‏دارد و چاره دل غمدیده خویش را، دعا می‏کند.
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می‏شمارم
ما برآریم شبی دست و دعایی بکنیم
چاره این دل غمدیده به چایی بکنیم
دعایی که محصول آن را در ره جانانه می‏نهد.شب، همه شب، بلبل صفت، گل خوش نسیم خود را از سر صدق دعا می‏کند و پاسبان حرم دل می‏شود تا اندیشه‏ای جز اندیشه «او»به دلش نگذرد.
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
ای گل خوش نسیم من، بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می‏کند شب همه شب دعای تو
پاسبان حرم دل شده‏ام شب همه شب
تا درین پرده جز اندیشه او نگذارم
دعای شب، تنها گوهری است که سزای قدر محبوب عالی مقدار اوست.
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
و اگر او شبی یا سحرگاهی دست به دعا بردارد و بنالد، همه باید از آن حذر کنند و بیشندیشند و با آن نستیزند، چون مستی شبانه و راز و نیاز او، از نماز زاهد کارسازتر است
امروز مکش سر ز دعای من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
با دعای شب خیزان ای شکر دهان مستیز
در پناه یک اسمست خاتم سلیمانی
زاهد چو از نماز تو کاری نمی‏رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
ج:حافظ شب زنده‏دار
احوال شبانه حافظ را جز خدا کس دیگری نمی‏داند، زیرا در مجلس انس و خلوت شبهای او جز حافظ و یار کسی راه ندارد.
یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
اما قطره خونهای گرم و معطری که از امواج آتشین دریای احوال شبانه او، بر صفحات دیوان چکیده، می‏توماند ما را جسته و دگریخته با احوال و آرزوها و مشاهدات و مکاشفات و دستاوردهای او آشنا سازد.
شبهای حافظ، فرصت حکایت دل گفتن با نسیم سحر است و سخن گفتن با لعل خاموش محبوب و شنیدن بوی زلف دلدار، که مونس جان اوست.
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‏آید
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
شبهای حافظ، شبهایی است که او تا دل شب از قصه گیسوی سیاه و سلسله موی معشوق سخن می‏گوید و از معاشران می‏خواهد گره از زلف یار باز کنند و شب را با این قصه طولانی، طولانیتر سازند.
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می‏گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‏داد
ورنه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه‏اش دراز کنید
باد صبا و شمع دو همدم و همراز شبهای حافظ
شمع سوزان و باد صبا، همدم و همراز شبهای حافظاند. یکی در کنار او می‏ایستد و با اوم می‏گرید و می‏سوزد و آن دیگری برای او مژده و پیغام می‏آورد و از کنار او می‏گذرد. شبها، حافظ و شمع، با هم و سر در شانه هم، گریه می‏کنند.
شب ظلمت و بیابان، به کجا توان رسیدن؟
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سوز و گداز حافظ تا به حدی است که حتی دل شمع هم بر بسیاری آتش اشک او می‏سوزد.
سوز و گداز حافظ تا به حدی است که حتی دل شمع هم بر بسیاری آتش اشک او می‏سوزد.
سوز دل بین که زین آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مه رچو پروانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
به راستی که حافظ در شبهای خویش، با آن همه اشک و آه و آن همه کوششی که برای فنای خویشتن می‏کند، خود شمعی می‏شود که به وفاداری در عشق، نزد خوبان، مشهور می‏شود و چراغ کوی سربازان و رندان شب نشین می‏گردد. شمعی که واپسین نفس خود را نگاه داشته است تا وقتی چهره صبح آسای دوست را دیدار می‏کند، با دیدن یک تبسم او، جان به پایان افشاند.
به جانت ای بت شیرین دهان که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
در وفای عشق تو. مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ورنه از آهم جهانی را بسوزانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقی است تا دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
اما نسیم سحر، قاصدی است که حافظ نشان آرامگه یار عاشق کش عیار خویش را از او می‏پرسد و در شب تاریک وادی ایمن، از او آتش طور و موعد دیدار طلب می‏کند.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا، موعد دیدار کجاست
نسیم صبحگاهی طبیب درد شب نشینان است و پیام آوری است که پیغام دوست را همچون عطری از سرزمین پر گل و ریحان عالم ملکوت در خود می‏پیچید و با خود می‏آورد. *
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
(*)-امام خمینی قدس سره در تعلیقاتی که بر شرح فصوص الحکم قیصری مرقوم نموده‏اند، ذیل عبارت«و نسوق المجرمین و هم الذین استحقوا المقام الذی ساقهم الیه بربح الدبور»در بیان معنی عرفانی باد دبور و باد صبا مرقوم فرموده‏اند:«التی هی من مغرب الطبیعة کما ان ربح الصبا من شرق الحقیقه کما حکی عن رسول الله صلی الله علیه و آله انه قال نصرت بالصبا و اهلک عاد بالدبور.»(تعلیقات علی شرح فصوص الحکم و مصباح الانس، پاسدار اسلام، تهران»1406 ق)
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
باد صبح، آگهی بخش یار سفر کرده اوست و حافظ که وجود ضعیف خود را سدر غم فراق، از دست رفته می‏بیند هر چه باد اباد می‏گوید و دل به باد می‏دهد و برای آنکه مژده وصل بشنود چراغ روشن چشم خود را به راه باد می‏آویزد تا باد خانه او را گم نکند.
دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
باد صبا که عطر گیسوی یار را دارد، گواهی می‏دهد که شاعر شب زنده دار ما، همه شب تا دم صبح، جز بوی زلف یار، مونس جان دیگری ندارد.
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جانست که بود
حافظ، هر سحر با صبا بسی گفت و شنید و حکایت دل و حتی صد عربده و ماجرا دارد.
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
سحر گاهی از صبا می‏پرسد این همه شهیدان خونین کفن که عالم را همچون چمن لاله سرخ رو کرده‏اند، در غم عشق که جان باخته‏اند، و صبا تغافل می‏کند و جز به رمز و راز به او پاسخی نمی‏دهد.
با صبا در چمن لاله سحر می‏گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
گریه‏های شبانه
حافظ عاشق است و مثل همه عشقا عالم، خنده و گریه او از جایی دیگر است و اینجایی و این جهانی نیست، مویه و گریه وی وقت خاصی دارد و سحر وقت مویه کردن اوست.
خنده و گریه عشاق ز جایی دگرست
می سرایم به شب و وقت سحر می‏مویم
* شبها جز«سوز دل»، «اشک روان»، «آه سحر»و«ناله شب» کار دیگری ندارد.آه و ناله به او امان نمی‏دهد تا دمی دیده بر هم نهد.
سوز دل، اشک روان، آه سحر، ناله شب
این همه از نظر لطف شما می‏بینم
گفتم روم به خ.واب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‏دهد
چنان می‏گرید که مرغ و ماهی را از افغان خود بی خواب می‏کند و ناهید و ماه را هم از آه آتشناک و سوز سینه شبگیر خود با خبر می‏سازد.
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست
بادل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
همه شب با ناله و زاری دریغا گوی آن است که چرا به وداع دوست نرسیده است.
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
(*)-از مصر«می‏سرایم به شب و وقت سحر می‏موبم»و از قرائن متعدد دیگری که در این مقاله به آنها اشاره شده می‏توان حدس زد که حافظ بسیاری از غزلهای خود را در همین سوز و گداز و راز و نیاز شبانه می‏سروده و استاد او علامه میر سید شریف گرگانی صاحب شرح مواقف هم گویی بر این نکته واقف بوده که در مجلس درس صبحگاه از او می‏پرسیده است«بر شما چه الهام شده است، غزل خود را بخوانید.»
«نوشته‏اند هرگاه در مجلس درس میر سید شریف علامه گرگانی شعر خوانده می‏شد می‏گفت:«به عوض این ترهات به فلسفه و حکمت بپردازید»، اما چون شمع الدین محمد می‏رسید، علامه گرگانی می‏پرسید:«بر شما چه الهخام شده است غزل خود را بخوانید»، شاگردان علامه به وی اعتراض می‏کردند «این چه ریازی است که ما ریا از رودن شعرمنع می‏کنی ولی به شنیدن شعر حافظ رغبت نشان می‏دهی»و استاد در پاسخ می‏گفت:«شعر حافظ همه الهامات و حدیث قدسی و لطائف حکمی و نکات قرآنی است» (سیدب ابوالقاسم انجوی، مقدمه دیوان خواجه حافظ شیرازی، ص 83 به نقل از حافظ شیرین سخن، محمد معین، یص 184). اگر خون جگر شفیعخ نشود و دامن چشم را نگیرد، سیلاب گریه سحرگاهی می‏رود تا بنای وجود او را خراب کند.
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
اگر نه خون جگر می‏گرفت دامن چشم
می‏داند که دوست ناله شبهای بیداران را دوست دارد و می‏کوشد تا باناله شبگیر، خود را همچون صبا، مگر به کوی معشوق رساند.
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهای بیداران خوشست
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
در شام غریبان خود، چون به نماز می‏ایستد گریه آغاز می‏کند و با مویه‏های غریبانه قصه پرغصه دل خود را می‏آمیزد و به یاد یار و دیار چنان می‏گرید که می‏خواهد ره و رسم سفر را از جهان براندازد.
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
بسان باده صافی در آبگینه شامی
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‏های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم
شبها راه خواب را با سیل اشک می‏بندد و می‏برد، گوشه محراب ابروی یار را در نظر می‏آورد و خرقه را می‏سوزاند و جامی می‏زند و آن وقت در کارگاه دیده بی‏خواب خویش، تا سپیده دم، نقش خیال روی دوست را، که در آن هنگامه اشک سیل آسا، نقش بر آب است، ترسیم و تصویر می‏کند.
دیشب به سیل اشک ره خواب می‏زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می‏زدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب می‏زدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بیخواب می‏زدم
آرزوی وصال
او در آرزوی وصال است.حتی خیال دوست را هم مرتبه‏ای از وصال می‏داند، خیالی که لحظه‏ای او را رها نمی‏کند و همچون شبروان عیار، حتی وقتی در هم به رویش بسته می‏شود از پنجره، از راه دیگر، به سراغ حافظ می‏آید و با لطف بیکران خود، او را از هلاکت در شب تنهایی نجات می‏دهد.
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبروست، او، از راه دیگر آید
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدایا با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چنان آرزومند وصال است که از صبا عاجزانه در خواست می‏کند تا در شبی که از عزت و شرف همقدر شب قدر است او را مدد فرماید تا همچو گل در سحرگاه بشکفد.
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتم هوس است
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه ک در دانه‏ای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشب مدد فرمای
که سحرگاه شکفتنم هوس است
از معشوق و محبوب به التماس می‏خواهد که از در در آید و شبستان او را که مجلس روحانیان است منور و معطر سازد.
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
ستاره شب هجران نمی‏فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه بر کن
شبها از حسرت فروغ رخ همچو ماه محبوب خویش، با هر ستاره‏ای سر و کار و راز و نیاز دارد.
با هر ستاره‏ای سرو کارست هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو هزار جهد می‏کند تا یاریار او شود و چراغ دیده شب زنده‏دار او گردد، انیس خاطر امیدوار دل سوکوارش شود و به جای اشک روان در کنارش بنشیند.
هزار جهاد بکردم که یار من باشی
مراد بخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده شب زنده‏دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
جانش در شب تیره هجران به لب آمده و در آرزوی دیدن روی چون ماه تابان محبوب می‏سوزد.
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
همه شب امیدوار است تا نسیم صبحگاهی، او را با پیامی از یار آشنا نوازش کند و بشارت دهد.
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را
شب حافظ، شب دعاست، وقت سخنهای نهانی گفتن با لعل خاموش محبوب است، وقت ایستادن در محراب ابروی دوست و دست دعا برداشتن و شمع دیده افروختن است.
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا بر آرم و در گردن آرمت
پس از چندین شکیبایی، شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
می‏سوزد، اما می‏داند که سوز و گداز و راز و نیاز نیمشبی، صد بلا را از او دفع خواهد کرد.از تقارن فرخنده وقت دعا با دمیدن صبح صادق، تفأل به خیر می‏زند که حاجت روا خواهد شد.
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
گوییا خواهخد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح صادق می‏دمید
مژده وصل
سرانجام، ناله‏ها و گریه‏ها، دعاها و گله‏های شب فراق ثمر می‏دهد، شب هجران می‏گذرد و بوی خوش وصل، به مشام جان این عاشق شیدا می‏رسد.
کوپیک صبح تا گله‏های شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سحرگاهی در افق از سمت و سوی منزل لیلی برقی می‏درخشد و آتش در خرمن مجنون دل افگارمی‏زند.
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
اینجاست که حافظ، که خوش لهجه و خوش آواز نیز هست، دیگر سر از پا نمی‏شناسد و مبارک باد می‏خواند.
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‏گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
حافظ در مقام وصل، همانند یک بلبل سحری، بی‏اختیار گلبنانگ عاشقانه سر می‏دهد و با هزار دستان نغمه‏سرایی می‏کند.
دلت به وصل گل ای بلبل سحر خوش باد
که در چمن، همه گلبانگ عاشقانه توست
وقتی از هدهخد خوش خبر باد صبا مژده وصل می‏شنود، در مقدم با شکوه سلیمان گل، که نشسته بر فرش گلبرگ، چرخ زنان از راه هوا نزول اجلال می‏کند، نغمه داوودی سر می‏دهد و دل شوریده‏اش به تکاپو می‏افتد و صوفی و ارجام و پیمانه می‏گیرد.
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
برکش ای مرغ سحر نغمه داودی باز
که سلیمان گل از باد هوا باز آمد
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‏آورد
دل شوریده ما را به بو در کار می‏آورد
عجب می‏داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی‏کردم که صوفی وار می‏آورد
سروش عالم غیب به او در حال مستی نوید می‏دهد که فیض رحمت دوست شامل حال همه و از جمله، او خواهد شد.
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
نوید داد که عامست فیض رحمت او
و هاتف غیبی ندا می‏دهد که از لعل لب یار چاره کار خواهد یافت.
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب، ندا داد که اری بکند
شبانگاه از نسیم صبا مژده می‏شنود که روز محنت و غم کوتاه خواهد شد.از شنیدن این خبر خوش چنان از خود بی‏خبر می‏شود که جامه چاک می‏کند و آن را به رسم مژدگانی به مطربان صبوحی می‏بخشد.
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
در خلوت اندرون، ندای عشق محبوب می‏شنود و فضای سینه‏اش، فردا و فرداها از پژواک خوش آهنگ آن ندا آکنده می‏شود.
ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز هنوز پرز هواست
وقتی می‏خواهد خبر مژده وصل و دیدار دلدار را بازگو کند، دیگر روی پای خود بند نمی‏شود و به ترنم در می‏آید در این حال، دست افشان و پایک وبان شعر می‏گوید و شعر می‏خواند.شعر او دراین حالت، بیش از هر زمان دیگر، طبیعت موسیقی‏وار خود را ظاهر می‏کند، چنان شعر می‏گوید که گویی به جای کلمات، نت می‏نویسد و آهنگ می‏نوازد و ضرب می‏گیرد.آری، همزمان با علم افراشتن خسرو خاور بر کوهساران مشرق، یارش به دست مرحمت، بر در خانه دل امیدوار او دق الباب کرده و صبح با خنده‏ای خوش آشکار شده است.نگار عیارش در مجلس شبانه، گره از ابرو گشوده، به عزم رقص بپا خاسته و رهزن دلهای شب زنده‏داران شده است.
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد، ره شب زنده‏داران زد
در این حال، زاهد خلوت نشین، پیمبان شکنی می‏کند و دوباره به سر وقت پیمانه می‏رود.صوفی مجلس هم که با حرکات دیوانه‏وار خود جام و قدح را می‏شکست، با یک جرعه می، عاقل و فرزانه می‏شود، شاهد عهد شباب، دوباره به پیرانه سر، او را عاشق و دیوانه می‏سازد و این شادی و شکرانه، از آن است که می‏بیند آن همه قطره باران که از ابر دیده بر دامن کل چکیده، در صدف خلوت شبانگاهی گوهری پدید آمده است.
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‏شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یکدانه شد
وقتی در سحرگاه توفیق چشیدن یک دو جامی از شراب‏ لب ساقی اتفاق می‏افتد، خود را از بلندی بخت با آفتاب، هم حجره می‏بیند و از خوابگزاران در خواست تعبیر حوش می‏کند.
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
ای معبر مژده‏ای فرما که دوشم آفتاب
در شکر خواب صبوحی هم وثاق افتاده بود
آری دولت ببیدار به بالین او آمده و خبر آمدن آن خسرو شرین را آورده است.حافظ با شنیدن این خبر آماده استقبال می‏شود، قدحی در می‏کشد و خرامان و سر خوش به راه می‏افتد تا آمدن نگار خود را تماشا کند.از فرط شادی، از خلوتی نافه گشای، که کسی جز خود او نیست، مژدگانی می‏خواهد و حق با هموست، زیرا سرانجام گریه‏های شبانه آبی بر آتش رخسار سوختگان شده و ناله به فریاد رسی عاشقان مسکین آمده است.
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت بر خیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی در کش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مژدگانی بده ای خلومتی نافه گشای
که ز صحرای ختن، آهوی مشکین آمد
گریه آبی به رخ سوختگان باز آورد
ناله فریاد رس عاشق مسکین آمد
ره آوردهایی از سفرهای شبانه
اگر از این عاشق شب زنده‏دار بخواهیم ما را با آنچه در خلوت شبهای خویش دیده و شنیده آشنا سازد و از این سفر تحفه‏ای به ما کرامت فرماید، اظهار عجز می‏کند، شاید هم علاقه‏ای به افشای راز خلوتیان ندارد و نمی‏خواهد آنچه را که خود از دهان دلبر برگزیده خود شنیده باز گو کند.
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‏ام که مپرس
اما از بعضی از اشعار او می‏توان دانست که سحرها در کوی پرمشغله میکده، هنگامه‏ای بر پاست که در آن شاهد و ساقی و شمع و مشعله از زمین و زمان می‏جوشد.حدیث عشق این شبها در قالب حرف و صوت نمی‏گنجد، تنها می‏توان آن را از خروش و ولوله ناله دف و نی شنید که آن هم فقط شنیدنی است و گفتنی نیست.آنجا مجلس جنون است و مباحث مجلس جنون، مجالی فراتر از قال و قیل مدرسه و مسأله می‏خواهد.
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد وساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنی است
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون می‏رفت
ورای مدرسه و قیل و قال مسأله بود
ز اخترم نظری سعد در رهست که دوش میان ماه و رخ یار من مقابله بود
گاهی که می‏خواهد شمه‏ای از کام و ناکامی شبانه خود را، در آن هنگام که نسیم سحری در گلستان، زلف سنبل را پریشابن و آشفته می‏داشته، بر زبان آرد، در همان آغاز، گفت و شنفت را کوتاه می‏کند و می‏گوید(سخن عشق نه آن است که آید به زبان»، فی الحال تقصیر را به گردن اشک می‏اندازد که پرده‏دری کرده و سوز غم عشق را نهان نداشته و خرد و صبر را به دریا انداخته و دسته گلی به آب داده است.
در گلستان ارم، دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‏آشفت
گفتم ای مسند جم‏جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چکند سوز غم عشق نیارست نهفت
گاه در یک کلام، شب وصل را شب قدر معرفی می‏کند، همان شب قدری که اهل خلوت از آن دم می‏زنند، همان شبی که تا سپیده دم، همه سلام و سلامت است.
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تأثیر دولت از کدامین کوکب است
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر
و گاه در یک کلمه خبر از دیدن نور خدا می‏دهد و با ملک الحاج محاجه می‏کند که«تو، خانه می‏بینی و من خانه خدا می‏بینم»و به اجمال و ابهام اظهار می‏کند که آنچه من هر سحر از باد صبا می‏بینم هیچ کس حتی از مشک ختن و نافه چین هم ندیده است.
در خرابات مغان نور خدا می‏بینم
این عجب بین که چو نوری ز کجا می‏بینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‏بینی و من خانه خدا می‏بینم
سوز دل، اشک روان، آه سحر، ناله شب
این همه از نظر لطف شما می‏بینم
کس ندیدست ز مشک ختن و نافه چین
آنچه من هر سحر از باد صبا می‏بینم
یک شب مشکل خویش بر پیر مغان می‏برد و او را می‏بیند که با شکوه و جلال تمام خرم و خندان، قدح باده‏ای در دست دارد و در آن صد گونه تماشا می‏کند و آن گاه همان قدح باده را که جام جهان بین و جهان نماست، به او می‏بخشد و حافظ به دلالت او در آن آیینه، نظر می‏اندازد و از حسن جمال دوست آگاه می‏شود
مشکل خویش بر پیر مغان بر دم دوش
کو به تائید نظر حل معما می‏کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و ندر آن آینه صد گونه تماشا می‏کرد
پیر میخانه، سحر جام جهان بینم داد
و ندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
حافظ که شبانگاه از لب ساقی راز می‏شنود، صوفی وار عهد و توبه می‏شکند و«کف زنان»، مثل خود باده، دوباره بر سر خم می‏رود.
صوفی که بی‏تو توبه زمی کرده بود، دوش
بشکست عهد، چون در میخانه دید باز
چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز
هاتف میخانه که البته دولتخواه اوست، در همان سحرگاه به اوم که مقیم دیرینه درگاه میخانه است توصیه می‏کند که بی‏ترس از گناه، جرعه‏ای درکشد تا از پرتو جام جهان بین بر اسرار دو جهان آگاهی یابد.
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت باز آی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
در همین میخانه‏های شبانگاهی است که سروش عالم غیب، به مژدگانی او را شاهباز سدره نشین خطاب می‏کند و صفیر«یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی»را از کنگره عرش به گوش او می‏رساند تا قدر خویش بشناسد و در کنج محنت آباد، به دام نیفتد.
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده‏ها دادست
که ای بلند نظر شاهباز سدره‏نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
ترا ز کنگره عرش می‏زنند صفیر
ندانمت که درین دامگه چه افتادست
هر چند بنای حافظ بر راز پوشیدن است و زبان ناطقه وی در وصف شوق لال می‏ماند، در چند غزل پرده را مختصری به کنار می‏زند و اجمال را اندکی به تفصیل می‏رساند و قدری فراتر از اشاره از مواجید و مکاشفات و مشاهدات شبانگاهی یاد می‏کند و بی محابا اعلام می‏دارد که دوش وقت سحر از غصه نجاتش داده‏اند و او را در ظلمات شب به چشمه پنهان آب حیات رهنمون گشته و سیرابش کرده‏اند.این چشمه آب حیات جاودانه، تشعشع و تابش پرتو ذات الهی است که از اعماق ظلمت عدم آسای «ما سوی الله»می‏تابد و حافظ را در مقام مشاهده، از خود بی‏خود می‏سازد و هستی او را هم بدان گونه که در طور کوه را از هم فرو پاشید، متلاشی می‏سازد.حافظ، البته تاب مشاهده تجلی پرتو ذات را ندارد، لذا در مقامی فرو دست‏تر، به او باده‏ای از جام تجلی صفات می‏نوشانند و نورهای رنگارنگ و خیره کننده عوالم غیب را به چشم او می‏نمایانند.وه چه سحر مبارکی، چه شب فرخنده‏ای، شب قدری که برات آزادی و سعادت را در آن شب به حافظ داده‏اند و او هم با خود عهد می‏کند که زان پس روی از آیینه صفات جمال الهی نگرداند تا بتواند جلوات ذات را در آیینه صفات تماشا کند.پس از این اشارت، کم‏کم دامن سخن را فرا می‏چیند و می‏گوید این صبر و تحمل او بر جور و جفا بوده که او را مستحق این کامروایی و خوشدلی ساخته و این شاخه نبات شیرین و بلورین وصل را به پاداش تلخی صبری که در هجران چشیده، به او عطا کرده‏اند و سرانجام اینکه همت حافظ، یعنی نفس پاک و حق و دم گرم و گیرای سحر گاهی او کلید گنج مقصود و گشاینده راه نجات وی از بند غم ایام بوده است.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و ندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی‏خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی‏خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده ازجام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مسحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می‏ریزد
اجر صبریست کزان شاخه نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که زبند غم ایام، نجاتم دادند
دریک غزل شبانه دیگر در مقام مکاشفه و مشاهد، خلقت آدم را شهود می‏کند.فرشتگان را می‏بیند که در میخانه را می‏کوبند تا گشوده شود، آنان گل آدم را سرشته‏اند و خمیر کرده‏اند و آورده‏اند تا آن را به پیمانه زنند و به قالب درآورند.مگر نه آن است که خدا در قرآن می‏فرماید:«فاذاخ سویته و نفخت فیه من روحی..»، لاجرم، پس از«تسویه»که همان سرشته شدن و موزون بر آمدن انسان از طبیعت است، نوبت آن می‏رسد که روح خدا در این کالبد خاکی دمیده شود.این روح خدایی، همان چیزی است که ملائکه برای آن، در میخانه عشق و آگاهی را می‏کوبند و آن همان بار سنگین امانتی است که آسمانها و زمنی و کوهها و خلاصه هر که و هر چه غیر انسان است از پذیرفتن آن شانه خالی کردند، چون توانایی حمل آن را نداشتند و انسان ظلوم جهول که حافظ او را«من دیوانه» خوانده است، نامزد شد تا آن امانت را بر گیرد و از خم میخانه‏ای«کاندر آنجا طینت آدم مخمر می‏کنند»باده‏ای بنوشد و از خود بی‏خود و خراب شود.این چنین است که مقام آدم راه نشین و خاکی و منزلت این گل دیر مانده و این «حمأمسنون»به جایی می‏رسد که فرشتگان مقرب الهی با او هم پیمانه و هم پیاله می‏شوند.
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
سکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه‏نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت، نتوانست کشید
قرعه کار، به نام من دیوانه زدند
اما غزل شبانه دیگری که یکسره شرحی است بر آنچه حافظ، به وقت سحر از عشوه نگار می فروشس دیده و از ملامت ساقی کمان ابرو شنیده، غزلی است که با مصراع «سحرگاهان که مخمور شبانه»آغاز می‏شود.حافظ که مست و مخمور از باده و سرمست از چنگ و چغانه است، عقل را با رهتوشه و زاد و برگ«می»مجهز می‏سازد و با همین زاد راه او را از خود بی‏خود و به بیان دیگر از شهر «هستی»به صحرای عدم، روانه می‏سازد، و در این مستی و سرمستی که فراتری از مرحله عقل تعین طلب و تعین‏شناس است، دم از وحدت می‏زند، وحدتی که هیچ تعینی در آن راه نیافته است.در این حال، حافظ مستعد دریافت عشوه نگار می‏فروش خود می‏شود و با آن عشوه از مکر زمانه ایمن می‏گردد و به آرامش و اطمینان می‏رسد، همچنین از «لطف به انواع عتاب آلوده»ساقی کمان ابرو نیز برخوردار می‏شود و از همان کمان به تیر ملامت گرفتار می‏آید.او مستحق ملامت است، زیرا«ظلوم و جهول» است، جهل و ظلم او از آنجاست که قدر مقامی را که از همه قیدها و صفتها منزه است نمی‏شناسد و نمی‏داند.
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را رهتوشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می‏فروشم عشوه‏ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که این تیر ملامت را نشانه از زبان ساقی می‏شنود که شرط آنکه از میان نازک یار، کمروار، طرفی ببندی، آن است که خود را فانی سازی و خود را نبینی.اگر خود را در میانه ببینی و برای خود، به عنوان خود، شأن مستقلی قائل باشی، او را نخواهی دید و از وصال او طرفی نخواهی بست.معشوق، عنقای بلند آشیانی است که شکار کس نمی‏شود و به دام کس در نمی‏آید و هر که در آن قله بلند، دام گسترد، جز باد به دام نخواهد آورد.در این حال، حافظ مانند عقابی بلند پرواز، اوج می‏گیرد و چندان ارتفاع پیدا می‏کند که خود از نظرها محو می‏شود.او به مقام غیب الغیوبی ذات الهی اشاره می‏کند که مرتبه‏ای است ورای مرتبه احدیت و مرتبه واحدیت و هیچ تعینی که برای عقل قابل فهم و درک باشد در آن راه ندارد و این همان مقام عنقایی ذات الهی است که به هیچ دام و دانه‏ای رام نم گردد.
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلندست آشیانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق ورزد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
در این دریای ناپیدا کرانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
مرتبه‏ای نازل‏تر از این مقام، مرتبه ظهور از مقام غیب در مرتبه احدیت است، در اینجا سخن از حسن شاهی است که هر چه هست اوست و جز او هیچ نیست، شاهی که«ندیم و مطرب و ساقی»همه اوست و جز او کسی نیست تا که او عشق‏ورزی کند و اگر عشقی و تعشفی در عالم هست، عشق خود او با خویشتن است تا جاودان.هر چه جز اوست «آب و گل»است و این آب و گل، بهانه‏ای است تا سالک به خیال آن قدم در راه نهد و چون به او رسد داند که آن آب و گل بهانه‏ای بیش نبوده است.
این مقام و مرتبه که هیچ دوگانگی و دوگونگی و هیچ تمایز و حجاب و اختفایی در آن راه ندارد، دریای ناپیدا کرانه‏ای است که عقل در آن غرق و هلاک می‏شود و در آن جز با کشتی می سیر نتوان کرد، میئی که خرابی از خود و بی خویشتنی تأثیر آن و عشق و آگاهی ثمره آن است و اگر در این دریا کسی بپرسد که وجود ما چه معنا و چه محلی از اعراب دارد پاسخ حافظ آن است که در آغاز«معما» می‏نماید و چون حل شود جز افسانه و افسون هیچ نخواهد بود.
فنای خویشتن
دستاورد عظیم و بلکه اعظم مواجید حافظ در خلوت شبهای خود، همانا بی‏خودی و بی‏خویشتنی، و در یک کلمه«فنا»ست، فنایی که بقاء بالله را در خود و با خود دارد.به جان بت شیرین خود سوگند می‏خورد که در شبان تیره مرادی جز فنای خویشتن ندارد.
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
و می‏کوشد تا خود را با ناله شبگیر، همانند صبا، به کوی معشوق رساند و همچون شمع برای رهایی از آتش هجران، هیچ راه و چاره‏ای جز فنای خویش نمی‏شناسد.
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
در یک غزل دردآلود، با بیانی جانسوز و جانگداز، احوال خوش شبی را بیان می‏کند که چشم بر رخسار معشوق و لب بر لب جام هلالی داشته و در تاریکی زلف معشوق، دل گمشده خود را جستجو می‏کرده است و در این لحظه شرین وصال که معشوق را با گیسوی پر پیچ و تاب در برداشته، لب بر لب او نهاده و جان و دل خویش را فدا کرده است.
مرا می‏بینی و هر دم زیادت می‏کنی در دم
ترا می‏بینم میلم زیادت میشود هر دم
شبی دل را به تاریکی ز زلف باز می‏جستم
رخت می‏دیدم و جامی هلالی باز می‏خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
غزلهای شبانگاهی و سحرگاهی حافظ، بسیار است و همه حاوی اشاراتی از دستاوردهای شبانه او.در یک اشاره، سحرگاه از قول سالکی، معماوار توصیه می‏کند و تذکار می‏دهد که شراب، تا یک اربعین در شیشه نماند صاف نخواهد شد.
سحرگه، رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی
و در جایی دیگر قول آن صنم را در مجلس شبانه مغان به یاد می‏آورد و می‏گوید:
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‏پرستی
سخن را کوتاه می‏کنیم، چرا که با ین همه شاهد زیبا که در اثبات مراد و مقصود خویش از دیوان حافظ آورده‏ایم نیازی به دلیل و برهان دیگری نمانده است.وقت آن است که مقال و مقاله را با شعری از خود حافظ، که شمع خلوتگه پارسایی است، خطاب به خود او به پایان آوریم و بگوییم:
کرا رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
یادداشتها
(1).از جمله رجوع کنید به:مرتضی مطهری، تماشاگه راز، صدرا، چاپ اول، 1359، ص 49.
(2).رجوع شود به:آل عمران/17 و 113، اسراء/79، فرقان/64، سجده/17 و 16، ق/40، زاریات/18 و 17، طور/49، مزمل/9-1 و 20، دهر/ 26.
(3).بحار الانوار، تج 87، ص 138، حدیث 6، نقل از امالی صدوق.
(4)-برای اطلاع از روایات مربوط به تهجد.
مراجعه شود به:رساله لقاء الله، آیت الله میرزا جواد آقای ملکی تبریزی، به ضمیمه مقاله‏ای از امام خمینی، با مقدمه و ترجمه و توضیحات، سید احمد فهری، 1360، انتشارات نهضت زنان مسلمان، شب مردان خدا، سید محمد ضیاء آبادی، انتشارات بنیاد بعثت، چاپ دوم، 1367.
(5).رجوع شود به:فرهنگ واژه‏نمای حافظ به انضمام فرهنگ بسامدی، مهین دخت صدیقیان، باهمکاری میرعابدینی، امیرکبیر، تهران، 1367.به استناد همین فرهنگ بسامدی که بر اساس حافظ به تصحیح خانلری تنظیم شده در دیوان حافظ«شبستان»دوبار، «شمع»هفتاد و هفت بار، «شبگیر»پنج بار، «صبح»چهل و دوبار، «صبحدم»یازده بار، و«صبوح»و«صبوحی»و «صبوحی‏زده»و«صبوحی کردن»شانزده بار آمده است.
(6).غزلهای شبانه سعدی بر حسب شماره غزلهای در کلیات سعدی به تصحیح محمد علی فروغی عبارتند از غزل شماره 5، 14، 26، 60، 78، 83، 130، 131، 133، 159، 171، 193، 194، 213، 258، 261، 301، 314، 318، 319، 343، 347، 355، 356، 360، 384، 386، 389، 455، 519، 532، 548، 601، 625، 652، 662.
(7).مطلع غزلهای شبانه حافظ از این قرار است:آن شب قدری که گویند…-ای نسیم سحرآرامگه..-منم که گوشه میخانه…-به کوی میکده یا رب… -زلف آشفته و خوی کرده و..-زاهد خلوت نشین…-دلابسوز که سوز تو…-دوش آگهی ز بار…-دوش از جناب آصف….-دوش در حلقه ما…-دوش دیدم که ملائک…-دوش وقت سحر از…-دیدم به خواب خوش…-سحر بلبل حکایت…-سحر چون خسرو خاور..-سحرم دولت بیدار…-صبا وقت سحر بویی…-معاشران ز حریف شبانه..- معاشران گره از زلف…-نسیم باد صبا دوشم…-یک دو جامم دی سحرگه…-شب وصلت و طی..-سحر زهاتف غیبم…-هاتفی از گوشه «میخانه»دوش…-در وفای عشق تو مشهور…-به عزم تو به سحر…-تو همچو صبحی و من…-دوش بیماری چشم تو…-دوش سودای رخش…-دیشب به سیل اشک…-ما شبی دست برآریم و…-ما درس سحر بر در میخانه…-نماز شام غریبان چو…-ز در درآو شبستان ما…- دوش رفتم به در میکده…-سحرگاهان که مخمور…-بلبل ز شاخ سرو… -دیدم به خواب دوش…-سحر با باد می‏گفتم…-سحرگه رهروی در… -سحرم هاتف میخانه…-می‏خواه و گل افشان….

شعر زیبای شبانگاهی
شعر زیبای شبانگاهی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *