داستان کودکانه خاله کفشدوزک

دوره مقدماتی php
داستان کودکانه خاله کفشدوزک
داستان کودکانه خاله کفشدوزک

قصه های کودکانه، کاری از رادیو مهرآوا… قصه گو، ادیت و دبیر بخش: نوید صیادزاده… رادیو مهرآوا در تلگرام و اینستاگرام: radiomehrava@، سایت رسمی رادیو مهرآوا: www.radiomehrava.com

 

 

دوره مقدماتی php

داستان کودکانه خاله کفشدوزک

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.

یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.

جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.

پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.

داستان کودکانه خاله کفشدوزک

پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.

روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟

پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!

پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.

جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.

صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.

بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟

دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.

پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.

کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟

پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.

کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.

پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم.

گلنوشا صحرانورد
***

من خودم از پایان داستان شوکه شدم، دخترم که جای خود دارد!!!

نویسنده این قصه خانم گلنوشا صحرانورد هستن و ایشان اینطور نوشته اند؛ اما حق با شماست و پایان قصه ویرایش شد. امیدوارم خانم گلنوشا صحرانورد موافق باشند.

یهو‌ تمام شد و من ناچار شدم خودم یه چیزایی بهش بچسبونم تا دخترم راضی بشه

قصه چرا اینجوری تموم شد مجبور شدم خودم سروته قصه رو هم بیارم.. ولی در مجموع قصه های خوبی دارین و من هر شب یه قصشو برای دخترام میخونم موفق باشید.

داستان یهو تموم شد؛من خودم بهش اضافه کردم؛اصن مشخص نشد ک جغد این وسط چکاره بود؛ بعد هم انگار داستان یا طوری بود ک انگار ازش یه. مقدار ویرایش و حذف شده؛داستان خوب شروع شده بود و تا وسطاش هم خوب بود ولی پایان خوبی نداشت؛البته این نکته رو یادآوری کنم ک کفشدوزک قرمزه با خال های سیاه نه خال قرمز؛

قصه ی خوبی نبود، برای بچه های زیر ۵ سال که اصلا مناسب نیست.

این قصه برای بچه ها جالب نیست، چون باعث میشه بچه ها فک کنن میتونن به کسانی که ممکن بهشون آسیب برسونن دوست بشن، این قصه باعث میشه بچه ها به کسانی که خانواده ها منع کردند اعتماد بکنن. لطفا قصه های اینجوری نخونید برای بچه هاتون، جامعه به اندازه کافی خطرناک شده.

خیلی داستان بدی بود،حیف از سایت شما.قبل از اشتراک گذاری حداقل یکبار خودتون بخونیدشون

قصه خوبی بود البته اوایلش بچه ها رو به کنجکاوی و کند وکاو تشویق میکنه ولی از آخر داستان هیچ خوشم نیومد خوذم تغییر دادم
چرا با کسی که دشمن، طرح دوستی باید ریخت بچه ها هم که قلبشون پاک و زودباور

اینقد یهو تموم شد من اخرش موندم چجوری جمع و جور کنم!ولی بازم ممنون

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه


In order to pass the CAPTCHA please enable JavaScript

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند. مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد. همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند. بابا کفـشدوزک هم کفش های دوخته شده را به فروشگاه جنگل می برد و می فروخت. خال خالی کوچولو خیلی می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند: تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده ،تو حالا حالاها باید بازی کنی.

خال خالی کوچولو توی کارگاه پیش مامانش نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد. یک روز خبر خوشی توی جنگل پیچید خبر عروسی خاله سوسکه . همه دلشان می خواست با کفش و لباس نو در جشن عروسی شرکت کنند. بابا کفشدوزک اسم حیواناتی را که کفش می خواستند نوشت و به مامان کفشدوزک داد تا برایشان کفش بدوزد. مامان کفشدوزک چند روز پشت سرهم کارکرد.

انقدر دوخت تا خسته و بیمار شد و دررختخواب خوابید. خال خالی و بابا کفشـدوزک هم مواظبش بودند تا حالش خوب شود. سه روز بیشتر به عروسی خاله سوسکه نمانده بود که خانم هزار پا به سراغ مامان کفشدوزک امد و از او خواست برایش کفش بدوزد تا بتواند با کفش نو در جشن عروسی خاله سوسکه شرکت کنه . اما وقتی دید او در رختخواب خوابیده و حالش خوب نیست ناراحت شد و رفت.
فردای ان روز وقتی مامان و بابا کفـشدوزک از خواب بیدار شدند دیدند یک عالمه کفش اندازه ی پای هزار پا توی کارگاه کنار هم چیده شده است. وقتی در گوشه ی کارگاه خال خالی را دیدند که خوابش برده فهمیدند کسی که کفش ها را دوخته خال خالب بوده ؛اقای کفشدوزک خال خالی را بغل کرد و او را توی تختش گذاشت تا راحت بخوابد.

روز جشن عروسی تمام حیوانات کفشهای نو پوشیده بودند. هزار پا کفشهایش را به دوستانش نشان می داد و می گفت: ببینید خال خالی کوچولو چقدر هنرمنده! این کفش ها را خال خالی دوخته. حالا مامان کفشدوزک یه همکار خوب و زرنگ داشت. مامان کفشـدوزک و بابا کفشـدوزک به پسرشان افتخار می کردند. ان روز حیوانات جنگل سبز به افتخار خال خالی وپدر و مادرش دست زدند و هورا کشیدند . از انها تشکر کردند. خاله سوسه هم دسته گل قشنگی را که توی دستش گرفته بود به خال خالی کوچولو هدیه کرد.

کودکانی که بهره هوشی آنها از ۱۳۰ بالاتر باشد کودکان تيزهوش نامیده می شوند. به این افراد کودکان استثنایی نیز گفته می شود. یعنی اینکه کودکان عقب مانده ذهنی و…

داستان کودکانه خاله کفشدوزک

بیماری اوتیسم (Autism) بیماری اوتیسم به نوعی از اختلال های رشدی گفته می شود که عمدتا در سه ساله اول زندگی کودک خود را نشان می دهد. تاثیری که این…

ترشح واژن در کودکان ضرورت درمان کامل خروج ترشح مخنصر «واژن» نرد دحسران جوان شایع است ، این گونه ترشحات، در بیشتر موارد ناشی از کرمهای بیاهم است که به…

بیماری اوتیسم در کودکان و راه های درمان آن بیماری اوتیسم به نوعی از اختلال های رشدی گفته می شود که عمدتا در سه ساله اول زندگی کودک خود را…

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

کفشدوزک شادابی بود که از گلی به گل دیگر می‏رفت و از روز خوب آفتابی لذّت می‏برد. او خیلی کنجکاو بود و دوست داشت که از هر چیز جدیدی سر در بیاورد.

 

کفشدوزک در جاده پرواز می‏کرد و خانه‏های اطراف پارک را می‏دید. هر خانه یک حیاط کوچک و یک عالم گل داشت. گل‏های مورد علاقه‏ی او رزهای قرمز بودند. سپس او به خانه‏ای رفت که بیشترین رز قرمز را داشت. «م م م م چه رزهای زیبا و خوشمزه‏ای؟» وقتی با لذت از گلی به گل دیگر می‏رفت، متوجه در جلویی خانه شد. یک مرد از خانه بیرون رفت و در کمی باز ماند. کفشدوزک وارد خانه شد. خانم خانه هم داشت بیرون می‏رفت. زن رفت و در را با صدای محکم بست. وای، کفشدوزک داخل خانه گیر افتاد!

 

کفشدوزک اول اهمیت نداد. می‏خواست بگردد. او به اتاق رفت؛ مرتب و زیبا بود. بعد به حمام پرواز کرد. آنجا خیلی کسل کننده بود و او زود بیرون آمد. بعد به آشپزخانه پرواز کرد و مقداری خرده‏نان گاز زد. او یک لکه شربت روی میز پیدا کرد و آن را هم لیس زد.

داستان کودکانه خاله کفشدوزک

حالا کفشدوزک همه جا را دیده بود و آماده بود که برود؛ اما چطور می‏توانست؟ وقتی همه‏ی درها و پنجره‏ها بسته بود! تصمیم گرفت که منتظر بماند تا خانم و آقا به خانه برگردند و او دوباره از شکاف در بیرون برود.

 

کفشدوزک منتظر ماند و منتظر … تا از انتظار خسته شد. گرسنه هم بود. تصمیم گرفت که به آشپزخانه پرواز کند تا لیس دیگری به شربت روی میز بزند. اما همان وقت مرد و زن به خانه آمدند و در را پشت سرشان بستند. کفشدوزک شانس را از دست داد. او مجبور بود که روز بعد دوباره سعی کند. با خود فکر کرد که زیر چراغ کنار در مخفی شود. او زیر چراغ خوابید و به خواب عمیقی رفت؛ چون خیلی خسته بود و روز طولانی را گذرانده بود. وقتی خواب‏های کفشدوزکی می‏دید، صدای باز و بسته شدن در را شنید. چه اتفاقی افتاد؟ او گفت: «دوباره فرصت را از دست دادم!»

 

به نظر می‏رسید کفشدوزک خیلی خسته بود که حتی صدای بیدار شدن، لباس پوشیدن و بیرون رفتن مرد و زن  را نشنیده بود. کفشدوزک گفت: «چرا اینها آنقدر زود سر کار می‏روند؟ ممکن است هیچ وقت نتوانم  بیرون بروم.» بعد به آشپزخانه پرواز کرد تا دوباره کمی از خرده‏ نان‏هایی را که پیدا کرد که خیلی خوشمزه بود. او خوش شانس بود. یک قطره کوچک آب پرتقال هم پیدا کرد و با خوشحالی لیس زد. با خود گفت: «واقعاً صبحانه‏ی‏ مفصلی بود؛ اما حال باید فکر کنم چطور از اینجا بیرون بروم و به خانه‏‏ام برگردم. حتماً خانواده‏ام تا حالا نگرانم شده‏اند.»

ادامه دارد…

مترجم:شیرین سلیمی-اکبر روحی

تنظی: بخش کودک و نوجوان

فیل به درد نخور(1)

شهر شلخته ها(1)

چرا خرس‌ها با هم می‌جنگند؟(1)

موفرفری و موقرمزی(1)

خانوم گلی

آگهی گربه ای

خورشید از کجا در می‌آید؟

قوری قلعه

فیل به درد نخور(2)

چرا خرس‌ها با هم می‌جنگند(2)

قصه ي کفشدوزک هايکي بود يکي نبود غير از خدا هيچ کس نبود بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالي در جنگل سبز زندگي مي کردند. مامان کفشدوزک کفش هاي قشنگي درست مي کرد. همه ي حيوانات جنگل مشتري کفش هاي او بودند. بابا کفشدوزک هم کفش هاي دوخته شده را به  فروشگاه جنگل مي برد و مي فروخت.خال خالي کوچولو خيلي دلش مي خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولي پدر و مادرش به او مي گفتند: «تو هنوز کوچکي و کار کردن براي تو زوده، تو حالا حالاها بايد بازي کني.» خال خالي کوچولو هم توي کارگاه، پيش مامانش مي نشست و کفش دوختنش را تماشا مي کرد. يک روز خبر خوشي توي جنگل پيچيد، خبر عروسي خاله سوسکه. اين خبر حيوانات را به فکر خريدن کفش و لباس نو انداخت. همه دلشان مي خواست با کفش و لباس نو در جشن عروسي شرکت کنند. بابا کفشدوزک اسم حيواناتي را که کفش مي خواستند نوشت و به مامان کفشدوزک داد تا براي شان کفش بدوزد. مامان کفشدوزک چندين روز پشت سر هم کارکرد. آنقدر دوخت تا خسته شد اما براي تمام حيواناتي که کفش سفارش داده بودند، کفش دوخت. بابا کفشدوزک تمام کفش ها را به حيوانات داد. آن ها خوشحال شدند و از او و مامان کفشدوزک تشکر کردند. در جنگل سبز رسم بر اين بود که هر کس براي ديگران کاري انجام مي داد، آن ها هم در مقابل برايش کاري انجام مي دادند؛ مثلاً برايشان خوراکي مي آوردند. حيوانات جنگل آنقدر خوراکي براي بابا و مامان کفشدوزک آوردند که انبارشان پرشد. آن ها از اين موضوع خوشحال بودند ولي مامان کفشدوزک آن قدر کار کرده بود که خسته و بيمارشد و در رختخواب خوابيد.

خال خالي و بابا کفشدوزک هم مواظبش بودند تا حالش خوب شود. سه روز بيشتر به عروسي خاله سوسکه نمانده بود که آقا و خانم هزارپا به سراغ مامان کفشدوزک آمدند و از او خواستند برايشان کفش بدوزد تا بتوانند با کفش نو در جشن عروسي خاله سوسکه شرکت کنند، اما وقتي ديدند او در رختخواب خوابيده و حالش خوب نيست، ناراحت شدند و رفتند. فرداي آن روز وقتي مامان و بابا کفشدوزک  از خواب بيدار شدند، ديدند يک عالمه کفش اندازه ي پاي هزارپاها توي کارگاه کنارهم چيده شده است. آن ها با تعجب به کفش ها نگاه مي کردند و نمي دانستند چه کسي آن همه کفش را دوخته است. اما وقتي در گوشه ي کارگاه خال خالي را ديدند که لنگه کفشي در دست دارد و خوابش برده است، فهميدند کسي که کفش ها را دوخته، خال خالي بوده که تمام شب بيدار مانده و براي خانم و آقاي هزارپا کفش دوخته است. آقاي کفشدوزک خال خالي را بغل کرد و او را توي تختش گذاشت تا راحت بخوابد. مامان کفشدوزک هم استراحت کرد تا بلکه حالش زودتر خوب شود. بابا کفشدوزک به خانه ي هزارپاها رفت و کفش هاي آماده شده را به آن ها داد. هزارپاها خيلي خوشحال شدند و به بابا کفشدوزک مقداري داروي گياهي دادند تا به مامان کفشدوزک بدهد. بابا کفشدوزک داروها را به مامان کفشدوزک داد. حال مامان کفشدوزک خيلي زود خوب شد و توانست همراه خال خالي و بابا کفشدوزک در جشن عروسي خاله سوسکه شرکت کند. روزجشن عروسي، تمام حيوانات کفش هاي نو پوشيده بودند. هزارپاها که فهميده بودند کفش هاي آن ها را خال خالي دوخته، کفش هايشان را به دوستانشان نشان مي دادند و مي گفتند: «ببينيد خال خالي کوچولو چقدر هنرمنده! اين کفش ها را خال خالي دوخته. ببينيد چقدر قشنگ دوخته، دستش دردنکنه، حالا مامان کفشدوزک يه همکار خوب و زرنگ داره و مي تونه براي همه کفش بدوزه.» مامان کفشدوزک و بابا کفشدوزک هم خوشحال بودند و به پسرشان افتخار مي کردند. آن روز حيوانات جنگل سبز به افتخار خال خالي و پدر و مادرش دست زدند و هورا کشيدند و از آن ها تشکر کردند. خاله سوسکه هم دسته گل قشنگي را که توي دستش گرفته بود به خال خالي کوچولو هديه کرد.


 


 

اين مقاله تا چه اندازه براي شما مفيد بوده است؟

داستان کودکانه خاله کفشدوزک



یكی بود یكی نبود. در یك جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در كنار هم زندگی می‌كردند. پرنده كوچولو هم جیك‌جیك‌كنان این‌ور و آن‌ور می‌پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده كوچك قصه ما به همه قسمت‌های جنگل سر زد و دنبال چیزهای جالب و جدید می‌گشت، چون خیلی كنجكاو بود.یك روز پرنده كوچولو داشت در جنگل قدم می‌زد كه ناگهان روی یك بوته برگ سبز یك عالمه دانه قرمز دید. با كنجكاوی جلو رفت تا ببیند كه این دانه‌‌های ریز چیست؟ اول فكر كرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یك نوك به آن زد، اما یكدفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.

 

جوجه كوچولو كه خیلی ترسیده بود دوید و پشت شاخه درخت‌ها پنهان شد و بعد از مدتی كه گذشت این طرف و آن طرف را نگاه كرد و یواش‌یواش از پشت شاخه‌ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته‌ها نگاه كرد و همان دانه‌‌های قرمز را دید كه روی برگ‌ها در حال حركت هستند.

داستان کودکانه خاله کفشدوزک

پرنده كوچولو خیلی تعجب كرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند كه می‌توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده كنجكاو دوباره كم‌كم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یكی از دانه‌‌های قرمز به سمتش حمله‌ور شد. پرنده كوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ‌های درختان خودش را پنهان كرد و صبر كرد تا اوضاع آرام شود و یواشكی اطراف را نگاه كرد، ولی این بار خبری از دانه‌‌های قرمز نبود.

روز بعد پرنده كوچك جغد پیر را دید و با او احوالپرسی كرد. جغد پیر گفت: جوجه كوچولو تو از من سوال داری؟

گنجشك گفت: جغد پیر از كجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه‌ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!

پرنده كوچك گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ‌های سبز كه هم راه می‌رفتند و هم پرواز می‌كردند. من از آنها خیلی ترسیدم.

جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟

جوجه گفت: بله قرمز بود.

جغد گفت: یعنی خال‌های سیاه هم رویش نداشت؟

جوجه گفت: نه نه نداشت.

جغد گفت: این دفعه كه دیدی بیشتر دقت كن و نشانی‌هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی‌ات كنم.

صبح روز بعد پرنده كوچولو كه از خواب بلند شد بعد از این كه خستگی‌اش را در كرد ناگهان دوباره یكی دیگر از آن دانه‌‌های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش كند، اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی كشید و فرار كرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده كوچولو كه دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه‌ای نشستند. پرنده كوچولو رو كرد به دانه قرمز و گفت: من نمی‌خواستم بگیرمت فقط می‌خواستم نگاهت كنم. راستی اسمت چیه؟

دانه قرمز گفت: من یك كفشدوزك هستم و می‌دانم كه پرنده‌ها دشمن ما هستند. ”‹پرنده كوچك گفت: من كه به تو كاری نداشتم، تو خودت فرار كردی. من می‌خواستم باهات دوست بشوم.

كفشدوزك خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو كه می‌خواستی من را بخوری؟

پرنده كوچولو گفت: نه تو اشتباه می‌كنی ما می‌توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.

كفشدوزك گفت: نه پرنده‌ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند.پس من باید از تو دوری كنم.

پرنده كوچولو گفت: من به تو قول می‌دهم كه هیچ‌وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می‌خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود كه ناگهان یك پرنده دیگر به سمت كفشدوزك حمله‌ور شد و او را شكار كرد.

منبع : جام جم آنلاین

.

نمی دونیم که زیر کدوم یکی از سقف های این سرزمین دوست داشتنی زندگی می کنید.
نمی دونیم تو دنیای شما چند تا کوچولوی نازنین هست.
و نمی دونیم که شما رو مامان بابا صدا می کنند و یا خاله و عمو.
اما می دونیم با هر عنوان و از هرجا که باشید یک عالمه مطلب و ایده عالی تو سایت ما هست که به دردتون می خوره و می تونه زندگی تون را شادتر و زیبا تر کنه.
راستی اینم می دونیم که خیلی چیزا هست که تو سایت ما نیست و وظیفه سنگین بابا مامان هاست. مثل تربیت و اخلاق و همه چیزهایی ارزشمندی که فقط بابا مامان ها می تونن به دلبندشون یاد بدن.
ما اینجا تلاش می کنیم سوالاتی که دنبالش هستید رو جواب بدیم ، تو آموزش هایی که کوچولو ها نیاز دارند کمکتون کنیم و ایده هایی را برای لحظه های با هم بودن فراهم کنیم.
پس تند تند بهمون سر بزنيد و به دوستانتون هم خبر بدید، ما هم قول ميديم زود زود مطلب هاي جديد و فوق العاده آپ كنيم.

داستان کودکانه خاله کفشدوزک
داستان کودکانه خاله کفشدوزک
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *