داستان کوتاه پنجم دبستان

دوره مقدماتی php
داستان کوتاه پنجم دبستان
داستان کوتاه پنجم دبستان

دوره مقدماتی php


داستان کوتاه پنجم دبستان

در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا و با این حال بذله گو،

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. 

زین حسن تا آن حسن صد گز رسن

داستان:


غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»در چنین مواردی اگر پای قیاس

مرغ سعادت

خاركني بود كه يك زن داشت و دو تا پسر, يكي به اسم سعد و يكي به اسم سعيد.   ر

اين خاركن صبح به صبح مي رفت صحرا خار مي كند و عصر به عصر خارها را مي برد شهر مي فروخت و زندگيش را مي چرخاند.  ر

از بد روزگار زن خاركن مرد و خاركن بعد از مدتي زن ديگري گرفت.  ر

يك روز خاركن بار خارش را فروخت و راه افتاد در بازار كه براي بچه هاش خوراك بخرد. در راه به مرد فقيري رسيد و به قدري دلش به حال او سوخت كه همه پولش را داد به او و خودش دست خالي برگشت خانه.  ر

زن همين كه ديد شوهرش چيزي با خودش نياورده, سگرمه اش را كرد تو هم و گفت «مگر امروز كار نكردي؟» ر

مرد گفت «چرا.»    ر

زن پرسيد «پس چرا دست خالي آمده اي خانه؟»  ر

مرد جواب داد «داشتم مي رفتم خورد و خوراك براتان بخرم كه رسيدم به مرد فقيري و هر چه داشتم دادم به او.»ر

زن گفت «كار خوبي نكردي نان شب مان را بخشيدي.»   ر

و پاشد رفت از بالاي رف چند تا تكه نان خشك آورد؛ گرد و خاكشان را گرفت و نشستند با هم خوردند.   ر

روز بعد, خاركن دوبرابر روزهاي قبل خار كند؛ نصفشان را گذاشت تو غاري و بقيه را برد فروخت و خوشحال بود كه فردا زحمت خاركندن ندارد.  ر

فردا صبح؛ وقتي رفت سر وقت خارها, همين كه وارد غار شد, ديد همه خارهاش سوخته و روي خاكستر شان مرغ قشنگي نشسته.   ر

خاركن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاي گرم و نرمي درست كرد. يكي دو روز كه از اين ماجرا گذشت, زن خاركن ديد لانه مرغ روشن شده؛ تعجب كرد. رفت جلو و خوب كه نگاه كرد فهميد مرغشان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاريكي مثل چراغ مي درخشد. خيلي خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خاركن.   ر

خاركن تا چشمش افتاد به تخم طلا, نزديك بود از خوشحالي پر دربيارد. فوري آن را ورداشت برد بازار و داد به دست زرگري به اسم شمعون.   ر

شمعون تخم طلا را خوب وارسي كرد؛ بعد صد تومان داد به خاركن و آن را خريد.   ر

خاركن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه.  ر

دو روز كه گذشت, باز هم مرغ يك تخم طلاي ديگر گذاشت. خاركن به زنش گفت «از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مي گذارد و صحبت يكي دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براي چندر غاز جان بكنم و عرق بريزم.»   ر

زن گفت «تا حالا آن قدر زحمت كشيده اي كه براي هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشيني يك گوشه براي خودت استراحت كني و هر وقت هم محتاج شدي, يكي از تخم هاي طلا را ببري بازار بفروشي و هر چه دلت خواست بخري بياري خانه.»   ر

مدتي كه گذشت, خاركن باز محتاج پول شد و يك تخم طلاي ديگر ورداشت رفت پيش شمعون.   ر

شمعون تعجب كرد كه اين مرد اين تخم هاي طلا را از كجا مي آورد. پرسيد «عموجان! اين ها را از كجا مي آوري؟» ر

خاركن جواب داد «مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم.»   ر

شمعون گفت«چه شكلي است؟»  ر

خاركن نشاني هاي مرغ را بي كم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت «اين مرغ, مرغ سعادت است كه اگر كسي سرش را بخورد پادشاه مي شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يك كيسه اشرفي مي آيد زير سرش.»    ر

و رفت تو فكر كه هر طور شده مرغ را از چنگ خاركن درآورد. اما, نيتش را بروز نداد و گفت «خيرش را ببيني؛ خيلي مواظبش باش.»   ر

خاركن گفت «خدا به شما خير بدهد.»   ر

و پول را از شمعون گرفت و رفت.

در اين حيص و بيص خاركن كه پول و پله زيادي گيرش آمده بود هواي سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد.  رداستان کوتاه پنجم دبستان

شمعون كه منتظر فرصت بود, اين پيش آمد را به فال نيك گرفت و رفت سراغ پيرزني كه از حيله گري شيطان را درس مي داد. گفت «اي پيرزن! اگر من را به وصال زن خاركن برساني هزار اشرفي به تو پاداش مي دهم.» ر

پيرزن گفت «اشرفي هات را آماده كن و بگذار دم دست!»    ر

و بلند شد چادر چاقچور كرد و رفت در خانه خاركن را زد.  ر

زن خاركن در را واكرد و از پيرزن پرسيد «مادر! با كي كار داري؟»  ر

پيرزن جواب داد «دخترجان! الهي قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مي شدم, تشنه ام شد؛ گفتم بيام يك چكه آب بخورم.»   ر

زن خاركن گفت «چه عيبي دارد! بفرماييد تو.»   ر

پيرزن رفت تو و زن خاركن از چاه آب كشيد ريخت تو كاسه و داد دست پيرزن.   ر

پيرزن آب خورد و با چرب زباني سر صحبت را واكرد و از زن پرسيد «تو زن كي هستي؟»  ر

زن جواب داد «زن فلان خاركن هستم.»    ر

پيرزن با دست زد رو لپش و گفت «واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نكند؛ حيف نيست تو با اين بر و رو و اين قد و بالا زن يك خاركن باشي؟ خوشگل نيستي كه هستي. مقبول نيستي كه هستي. ماشاءالله از قشنگي مثل ماه شب چهاردهي. تو بايد شوهري داشته باشي لنگه خودت, جوان, با اسم و رسم, خوشگل و چيزدار. اين خاركن را مي خواهي چه كني؟ راست راستي كه اين قديمي ها درست گفته اند كه انگور شيرين نصيب شغال مي شود.» ر

زن خاركن گفت «چه كنم مادر؟ قسمت ما اين بود.»   ر

پيرزن گفت «اين حرف ها را نزن دختر. جلو ضرر را از هر جا كه بگيري منفعت است. ولش كن برود به جهنم. خودم برات شوهري پيدا مي كنم جفت خودت.»   ر

خلاصه! آن قدر به گوش زن افسون خواند كه او را از راه به در برد.  ر

وقتي دل زن خاركن نرم شد, پيرزن حرف را كشاند به شمعون و بنا كرد از او تعريف كردن. آخر سر گفت «راستش را بخواهي شمعون براي تو غش و ضعف مي كند و براي رسيدن به وصال تو تا پاي جان ايستاده.»  ر

بعد از گفت و گوي زياد, قرار شد زن خاركن فردا شب شمعون را دعوت كند به شام و مرغ تخم طلا را براش سر ببرد و بريان كند.  ر

عصر فردا, زن خاركن مرغ را كشت؛ خوب بريانش كرد و گذاشتش زير سبر كه براي شام حاضر باشد. بعد, رفت مشغول جمع و جور كردن اتاق شد.  ر

در اين موقع, سعد و سعيد از مكتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع كنند به خوردن, اما ترسيدند زن باباشان كتكشان بزند. اين بود كه يكي از آن ها سر مرغ را خورد و ديگري دل و جگرش را چون فكر مي كردند وقتي يك مرغ درشت و درسته هست, كسي به فکر سر و دل و جگرش نمي افتد.ر

همين كه هوا تاريك شد, شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خاركن. بعد از سلام و حال و احوال گفت «اول مرغ را بيار بخوريم كه خيلي گشنه ام.»  ر

زن سفره انداخت ورفت مرغ را گذاشت تو دوري, آورد براي شمعون و گفت «بسم الله! بفرما نوش جان كن.»  ر

شمعون به هواي سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اي داد و بي داد نه از سر مرغ خبري هست ونه از دل و جگرش. گفت «مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟»  ر

زن گفت «چرا.»  ر

شمعون پرسيد «پس كو؟»  ر

زن جواب داد «نمي دانم. برم ببينم چي شده؟»  ر

و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد «سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟»   ر

آن ها هم سرشان را انداختند پايين و از ترس جيزي نگفتند. زن سه جهار تا سقلمه زد به آن ها و برگشت پيش شمعون. گفت «كار همين وروجك هاي خير نديده است. حالا اصل كاريش كه دست نخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما.»   ر

شمعون گفت «تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه ها را بيار شكمشان را سفره كنيم و آن ها را در بياريم.»  ر

زن گفت «بهتر! اين طوري من هم از شر دو تا بچه دله دزد راحت مي شوم.»  ر

و از همان جا كه نشسته بود بچه ها را صدا زد. وقتي جوابي نشنيد, پاشد رفت توحياط, اين ور آن ور سرك كشيد و ديد خبري از آن هانيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد در خانه چارتاق باز است, برگشت پيش شمعون و گفت «هر دوتاشان در رفته اند.»  ر

شمعون هم بغ كرد. لب به مرغ نزد و پاشد برود.  ر

زن دست شمعون را گرفت و گفت «مرغ به جهنم. من كه هستم.»   ر

شمعون گفت «عجب زن نفهمي هستي! من به هواي سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا, آن وقت اين را به حساب خودت مي گذاري.»   ر

زن گفت «اي روباه حقه باز!»   ر

و بنا كرد به داد و فرياد.  ر

شمعون هم زد شكم زن را پاره كرد و خواست فرار كند كه همسايه ها سر رسيدند و حقش را گذاشتند كف دستش.  ر

حالا بشنويد از سعد و سعيد!  ر

وقتي شمعون و زن خاركن قرار گذاشتند بچه ها را بكشند و سر و دل و جگر مرغ را از شكم آن ها در بيارند, سعد و سعيد حرف ها شان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يك بند رفتند و رفتند تا كله سحر رسيدند به چشمه اي كه چند تا درخت كنارش بود.   ر

سعد وسعيد كه ديگر از خستگي نمي توانستند قدم از قدم بردارند, همان جا گرفتند خوابيدند.   ر

تازه آفتاب درآمده بود كه ميان خواب و بيداري شنيدند دو تا كفتر بالاي درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي از كفترها گفت «خواهرجان!»   ر

آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»   ر

ر«اين دو برادر كه زير اين درخت خوابيده اند, سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده اند. آنكه سر مرغ را خورده به پادشاهي مي رسد و آنكه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرش.»  ر

وقتي سعد وسعيد از خواب بيدار شدند, سعيد ديد يك كيسه اشرفي زير سرش است. خوشحال شد و گفت «اي برادر! معلوم مي شود حرف كفترها راست است و تو هم به پادشاهي مي رسي.»  ر

بعد پاشدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان كه نگاه كردند ديدند رو تخته سنگي نوشته شده اي دو نفري كه بدين جا مي رسيد, بدانيد و آگاه باشيد كه اگر هر دو به يك راه قدم بگذاريد كشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا كنيد به مقصود خواهيد رسيد.  ر

سعد و سعيد وقتي نوشته را خواندند غصه دار شدند. دست انداختند گردن هم, سر و روي همديگر را بوسيدند و هر كدام به راهي رفتند.  ر

سعد, بعد از چند شبانه روز رسيد به نزديك شهري و ديد غلغله غريبي است. مردم همه سياه پوشيده اند و جمع شده اند بيرون شهر. از مردي پرسيد «برادر! چرا همه اهل اين شهر سياه پوشيده اند و آمده اند بيرون؟»  ر

مرد نگاهي كرد به سعد و گفت «مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟»  ر

سعد جواب داد «غريبم و تازه از راه رسيده ام.»   ر

مرد گفت «بدان كه چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده, همه جمع شده اند اينجا كه باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه كسي مي نشيند تا او را پادشاه كنند. بعد, لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند.»   ر

در اين موقع, باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. باز چند مرتبه بالاي جمعيت چرخ زد و يكراست آمد پايين نشست رو سر سعد. مردم بنا كردند به پا كوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند كردن و با عزت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهي راگذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند.   ر

اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد!  ر

سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهري كه قصر زيبايي در وسط آن بود و يك دسته جوان رشيد و خوش سيما دور و بر قصر نشسته بودند تو خاكستر. رفت جلو از يكي پرسيد «اي جوان! اين قصر كيست و شماها چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟»  ر

جوان گفت «اين قصر, قصر دلارام دختر پادشاه اين ديار است كه در هفت اقليم همتا ندارد و هر كه بخواهد روي او را ببيند بايد شبي صد اشرفي بدهد. همه ما براي ديدن او دار و ندارمان را داده ايم و چون ديگر اعتنايي به ما نمي كند, ما هم از غم عشق او خاكستر نشين شده ايم.»  ر

سعيد در دلش گفت «من كه هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرم و ترسي ندارم كه مثل اين ها خاكستر نشين شوم, خوب است بروم اين دختر را ببينم و اقلاً يك هفته پيش او باشم.»   ر

و پيغام داد دلارام را مي خواهد ببيند. غلام ها پيغام را رساندند و برگشتند سعيد را بردند توي قصر و در اتاقي جاي دادند كه سقف و ديوارهاش همه از آينه بود و از زيبايي هوش از سر آدم مي برد.  ر

طولي نكشيد كه دلارام آمد پيش سعيد. به او خوش آمد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسيد. كنيزها سفره انداختند و شام و شراب و شيريني هاي جورواجور آوردند.   ر

بعد از شام, مطرب ها مشغول شدند به ساز و رقص و آواز تا وقت خواب رسيد و دلارام به بهانه اي رفت از اتاق بيرون.  ر

دلارام چهل كنيز داشت كه همه با او مثل سيبي بودند كه از وسط نصف كرده باشي. از آن شب به بعد, موقع خواب به بهانه اي مي رفت بيرون و يكي از آن ها را جاي خودش مي فرستاد پيش سعيد و صبح ها قبل از اينكه سعيد از خواب بيدار شود, كنيز مي آمد بيرون و دلارام مي رفت جاي او مي خوابيد.

سعيد چهل شب در خانه دلارام بود و از ديدن او سير نمي شد و هر روز طوري كه هيچ كس نفهمد صد اشرفي از زير سرش برمي داشت و مي داد به دلارام.

دلارام شك برش داشت كه سعيد اين همه اشرفي را از كجا مي آورد و آخر سر بو برد كه اين حوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. اين بود كه شب چهل و يكم شراب هاي كهنه را رو كرد و تا آنجا كه مي توانست به سعيد شراب داد و او را سياه مست كرد؛ طوري كه حال سعيد به هم خور و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا.  ر

دلارام فوري دل و جگر مرغ را شست و خورد و همان جا گرفت خوابيد.

فردا صبح, سعيد بيدار شد و دست برد زير سرش كه اشرفي ها را بردارد, اما ديد از اشرفي هيچ خبري نيست و فهميد چه بلايي آمده به سرش و بي سر و صدا از جا بلند شد و طوري كه هيچ كس ملتفت نشود از قصر دلارام زد بيرون و سرگذاشت به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به نزديك شهري و ديد سه تا جوان با هم دعوا دارند و داد و قال راه انداخته اند. جلو رفت و پرسيد «چه خبر است داد و بي داد مي كنيد؟»     ر

جواب دادند سر تقسيم ارث پدر دعوامان شده.»  ر

گفت «شما كي هستيد؟»   ر

گفتند «پسران شمعون.»   ر

گفت «از پدرتان چه خبر؟»   ر

گفتند «خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواي مرغ سعادت رفت خانه خاركن؛ ولي سر و دل و جگر مرغ را پسرهاي خاركن خوردند و فرار كردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شكم زن خاركن را پاره كرد و همسايه ها ريختند او را كشتند.»  ر

گفت «خدا رحمتش كند؛ حيف شد! حالا سر چي دعواتان شده؟»   ر

گفتند «سر قاليچه و انبان و سرمه دان حضرت سليمان.»  ر

گفت «اين ها چندان قابل نيستند كه سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداخته ايد.»   ر

گفتند «پس خبر نداري! اين چيزها به دنيايي مي ارزند.»  ر

گفت «چطور؟»   ر

گفتند «اگر رو قاليچه حضرت سليمان بنشيني و بگويي يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان, قاليچه بلند مي شود هوا و تو را صاف مي برد به جايي كه گفته اي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراكي كه از او بخواهي در يك چشم به هم زدن حاضر مي كند. اين سرمه هم خاصيتي دارد كه وقتي آن را به چشم بكشي هيچ كس تو را نمي بيند.»   ر

سعيد گفت «اگر اين طور است همه اين ها بايد مال كسي باشد كه از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاي با ارزشي حيف است پيش اين و آن پر و پخش بشود.»   ر

پسرها گفتند «قربان آن فهم و شعورت كه لب مطلب را گفتي. ما از همان اول كه پيدات شد باخودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار كني.»   ر

سعيد گفت «حالا من سنگي مي اندازم طرف بيابان؛ هر كه رفت آن را آورد, معلوم مي شود از بقيه زرنگتر است و همه اين ها مي شود مال او.»   ر

برادرها گفتند «قبول داريم.»   ر

سعيد سنگ سفيدي ورداشت. تمام زورش را جمع كرد تو بازوش و سنگ را انداخت.   ر

پسرهاي شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمه دان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام.ر»

قاليچه في الفور رفت هوا و برادرها كه برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبري نيست و از غصه لب و لوچه شان آويزان شد.   ر

سعيد به قصر كه رسيد قاليچه و انبان را گوشه اي قايم كرد؛ سرمه كشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام.  ر

دلارام تازه شروع كرده بود به غذا خوردن. سعيد نشست رو به روش و شروع كرد به لقمه گرفتن. دلارام يك دفعه ديد دوري غذا دارد خالي مي شود و بي آنكه كسي را ببيند, گاهي هم دستي به دستش مي خورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست كشيد و گفت «اي كسي كه تو اين اتاقي! جني؟ انسي؟ كه هستي؟ تو را قسم مي دهم به كسي كه مي پرستي از پرده بيرون بيا.»   ر

سعيد اين را كه شنيد, سرمه از چشم پاك كرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گفت «تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بي خبر رفتي ومن را تنها گذاشتي؟»   ر

و بنا كرد به زبان بازي. آن قدر از عشق و علاقه اش به سعيد گفت كه سعيد گول خورد و حرف هاش را باور كرد. ر

دلارام وقتي ديد دل سعيد را به دست آورده از او پرسيد «بگو ببينم چطور آمدي اينجا؟»  ر

سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براي دلارام تعريف كرد.  ر

چند روز بعد, دلارام به سعيد گفت «من از بچگي آرزو داشتم برم سري به كوه قاف بزنم. شكر خدا حالا كه وسيله اش آماده است خوب است بريم در كوه قاف با هم دوري بزنيم و زود برگرديم.»  ر

سعيد گفت «چه عيبي دارد؟ همين حالا پاشو بريم.»  ر

دلارام و سعيد رو قاليچه حضرت سليمان نشستند و رفتند به كوه قاف و شروع كردند به گردش, تا رسيدند به كنار چشمه اي. دلارام گفت «حالا كه تا اينجا آمده ايم, حييف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم.» ر

سعيد گفت «حالا كه تو دلت مي خواهد, من حرفي ندارم.»   ر

دلارام گفت «تو اول برو تو چشمه, چون مي خواهم بدن تو را در آب ببينم.»  ر

سعيد لخت شد رفت تو چشمه و دلارام سرمه دان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان.»   ر

و در يك چشم به هم زدن رسيد به قصرش.  ر

سعيد تا آمد جم بخورد, ديد اثري از دلارام نيست و او مانده و كوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون, رخت هاش را تن كرد و بي آنكه بداند بكجا مي رسد, به سمتي راه افتاد تا به كنار دريايي رسيد و غصه اش بيشتر شد. با خودش گفت «ديگر كارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس.»  ر

و از زور غصه و نا اميدي گرفت در سايه درختي خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار كه شنيد دو تا كفتر رو درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي شان گفت «خواهر جان!»  ر

آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»   ر

«اين جوان را كه خوابيده زير اين درخت مي شناسي؟»

«نه, خواهرجان!ر»

ر«اين همان سعيد برادر سعد است كه فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزي افتاده كه اميد نجات ندارد. اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردارد و با خودش ببرد, خيلي كارها مي تواند بكند و خودش را از اين وضعي كه به آن گرفتار شده نجات دهد.»   ر

«چطور؟»

«هر كس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مي تواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر كه بزند خر مي شود؛ دوباره بزند آدم مي شود و برگش دواي چشم كور و گوش كر است.»  ر

سعيد پاشد. از برگ و پوست و چوب درخت كند. قدري از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رد شد و به شهري رسيد. ديد همه اهل شهر دارند با هم پچ پچ مي كنند. پرسيد «چه خبر شده؟»   ر

گفتند «چند روز است دختر پادشاه اين شهر كر شده و شب و روز گريه مي كند و كم مانده از غصه دق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يك بچه را دارد طوري غصه دار شده كه حال و روزش را نمي فهمد.»  ر

سعيد گفت «چرا حكيم براش نمي آورند؟»  ر

گفتند «هر حكيمي در اين ديار بوده آمده به بالينش, اما هيچ كدام نتوانستند معالجه اش كنند.»  ر

سعيد يكراست رفت پيش پادشاه. گفت «من آمده ام دخترت را معالجه كنم.»  ر

پادشاه گفت «اگر معالجه اش كني او را مي دهم به تو.»   ر

سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد.  ر

پادشاه دستور داد شهر را آيين بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد.ر

چند روز كه از اين ماجرا گذشت, سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالي كند.  ر

پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد كه سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر.  ر

سعيد پله هاي قصر را گرفت و يكراست رفت به اتاق دلارام.  ر

دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گف «اي بي ادب! چرا بي اجازه آمدي تو اتاق من؟»  ر

سعيد گفت «آمده ام جل رويت بگذارم و سوارت شوم.»    ر

دلارام گفت «اي بي سر و پا! ادبت كجا رفته؟»   ر

و صدا زد «بياييد اين ديوانه را بندازيد بيرون.»

كنيزها ريختند تو اتاق كه سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آن ها يكي يك جوب زد و همه خر شدند و بنا كردند به عرعر .   ر

خلاصه! هر كس كه آمد ببيند چه خبر است, يك چوب خورد و خر شد؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم بگذارد جلو.  ر

سعيد رو همه خرها جل گذاشت و سنگ بارشان كرد و چارواداري را واداشت آن ها را شب و روز در كوچه هاي شهر راه برد تا از خستگي به جان آمدند.  ر

آخر سر دلارام راضي شد سرمه دان, انبان و قاليچه حضرت سليمان را پس بدهد و دوباره به صورت آدم درآيد.  ر

كار به اينجا كه رسيد, سعيد با اين شرط كه دلارام دل و جگر مرغ سعادت را پس بدهد قبول كرد. بعد, يكي يك چوب ديگر زد به خرها و همه را برگرداند به شكل اولشان.   ر

دلارام همين كه آدم شد, سعيد را دعوت كرد به قصرش. بعد, آن قدر شراب خورد كه قي كرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعيد هم آن را شست خورد و نشست رو قاليچة حضرت سليمان و برگشت پيش زنش.  ر

چند روز بعد, سعيد به فكر افتاد برود سري بزند به پدر پيرش و از حال و روز او جويا شود. اين بود كه نشست رو قاليچه و گفت «اي قاليچه حضرت سليمان! من را به خانه خودمان برسان.»  ر

سعيد به خانه شان كه رسيد, ديد پدرش از غم روزگار و غصه دوري از اولاد كور شده. سعيد با برگ درخت چشم هاي پدرش را بينا كرد و با او برگشت پيش زنش و سه تايي رفتند سراغ سعد.  ر

سعد تا برادر و كس و كار تازه اش را ديد از تخت پادشاهي آمد پايين, آن ها را در آغوش گرفت و از خوشحالي به گريه افتاد و تا چهل روز آن ها را پيش خودش نگه داشت و در تمام اين مدت در كنار هم خوش بودند و از روزگار گذشته حرف زدند.   ر

قصه ما به سر رسيد! ان شاءالله همان طور كه آن ها به هم رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.  ر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعدى در گلستان در فضيلت قناعت قريب بيست و چهار حكايت نقل نموده است كه آخرين آنها حكايت عابدى است كه با خوردن غذاى سلطان ، صفت پارسائى و قناعت را رها و به آزمندى دلبسته شد.سعدى گويد: عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهانيان ، به عبادت به سر مى برد و به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست و به رزق و برق دنيا اعتنائى نداشت .يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: از بزرگوارى خوى نيك مردان توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند.عابد فريب خورد و دعوت او را جواب مثبت داد و در كنار سفره شام آمد و از غذاى او خورد، تا سنت را بعمل آورده باشد.فردا شاه براى عذر خواهى و تشكر خود به سوى غار عابد روانه شد. عابد همين كه شاه را ديد به احترام او برخاست و او را كنارش نشانيد و او را ستود، پس شاه خداحافظى كرد و رفت !!بعضى از ياران عابد از روى اعتراض گفتند چرا آن همه در برابر شاه كوچكى كردى و بر خلاف سنت عابدان وارسته اظهار علاقه به او كردى ؟ گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند: به كنار سفره هر كسى بنشينى بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى

در زمان قديم زن و شوهري زندگي مي كردند كه خيلي فقير بودند و دو ماهي مي شد كه زن از بي پولي نرفته بود حمام.يك روز, زن به شوهرش گفت «آخر تو چه جور شوهري هستي كه نمي تواني ده شاهي بدهي به من برم حمام.»مرد از حرف زنش خجالت كشيد و بعد از مدتي اين در آن در زدن, به هر جان كندني بود, ده شاهي جور كرد و داد به او.

زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام كه رسيد ديد حمام قرق است. از حمامي پرسيد «كي حمام را قرق كرده؟»حمامي گفت «زن رمال باشي.»زن گفت «تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لاي كنيزها و دده ها بنشينم و حمام كنم. خيلي وقت بود مي خواستم بيام حمام و پولي تو دست و بالم نبود.»

حمامي دلش به حال زن سوخت و او را راه داد. زن رفت گوشه اي نشست و مشغول شد به شست و شوي خودش. در اين حيص بيص ديد كنيزها با سلام و صلوات زن بدتركيب و نكره اي را كه بلند بلند آروغ مي زد, آوردند به حمام.زن بيچاره تا چشمش افتاد به هيكل نتراشيده زن رمال باشي, سرش را بلند كرد به طرف آسمان و گفت «خدايا به كرمت شكر. من با اين حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمي توانم بيايم حمام, آن وقت بايد براي اين زن بدتركيب حمام را قرق كنند و او با اين جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بيايد.»بعد, هر طوري بود خودش را شست و شويي داد. از حمام درآمد و رفت خانه.شب, وقتي شوهرش آمد خانه, حكايت حمام رفتن زن رمال باشي را تمام و كمال براي او تعريف كرد و آخر سر گفت «اي مرد! تو هم از فردا بايد بري و رمال بشوي.»مرد گفت «مگر زده به سرت. من كه از رمالي چيزي سرم نمي شود.»

زن گفت «خودم كمكت مي كنم. الا و للا تو از فردا بايد رمال بشوي.»خلاصه! هر چه مرد به زنش گفت از عهده اين كار بر نمي آيد, زن زير بار نرفت و آخر سر گفت «يا تخته و رمالي يا طلاق و بيزاري.»مرد هر چه فكر كرد ديد زنش را خيلي دوست دارد و چاره اي ندارد كه حرفش را قبول كند. اين بود كه نرم شد و گفت «اي زن! پدرت خوب! مادرت خوب! مگر به همين سادگي مي شود رمال شد.»زن گفت «آن قدرها هم كه تو فكر مي كني مشكل نيست. فردا صبح زود مي روي بيل و كلنگ را مي فروشي. پولش را مي دهي يك تخته رمالي و دو سه تا كتاب كهنه كت و كلفت و مي روي مي نشيني يك گوشه مشغول رمل انداختن مي شوي. هر كه آمد گفت طالع من را ببين, اول كمي طولش مي دهي, بعد مي گويي طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنين مي شوي و چنان مي شوي.»مرد گفت «آمديم مشكل يكي و دو تا را شانسي رفع و رجوع كرديم, آخرش چي؟ بالاخره مي افتيم تو دردسر.»

زن گفت «آخر هر كاري را فقط خدا مي داند. نترس! خدا كريم است.»صبح زود, مرد بيل و كلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالي خريد و رفت نشست در مسجد شاه.چندان طول نكشيد كه جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت «جناب رمال باشي. شتري كه پول هاي پادشاه بارش بوده گم شده. رمل بنداز ببين كجا رفته.»رمال تو دلش گفت «خدايا! چه كنم؟ چه نكنم؟ حالا چه خاكي بريزم به سرم؟ ديدي اين زن سبك سر چطور دستي دستي ما را انداخت تو هچل.»بعد همين طور كه مانده بود چه كند, چه نكند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول كرد رو تخته. خوب نگاهشان كرد. كمي رفت تو فكر و گفت: «جلودارباشي! برو صد دينار بده نخود و به هر طرف كه دلت خواست راه بيفت و بنا كن دانه به دانه نخود ها را ريختن و رفتن. وقتي نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ. به هر طرف كه قرار گرفتي از زمين چشم برندار و به اين طرف آن طرف نگاه نكن. راست برو تا برسي به شتر گم شده.»

جلودار باشي يك شاهي گذاشت كف دست رمال و رفت و هر چه را كه گفته بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسيد به خرابه اي و ديد شتر رفته آنجا گرفته خوابيده.افسار شتر را گرفت. برد به قصر. حكايت گم شدن شتر و رمال را براي پادشاه تعريف كرد. بعد, برگشت پيش رمال و ده اشرفي به او انعام داد.مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفي, از خوشحالي دست و پاش را گم كرد. پيش از غروب بساطش را ورچيد توي بازار گشتي زد. هر چه لازم داشت خريد و با دست پر رفت خانه و گفت «اي زن! حق با تو بود و من تا حالا نمي دانستم رمالي چه دخل و مداخلي دارد. خدا پدرت را بيامرزد كه من را از فعلگي و دنبال سه شاهي صنار دويدن راحت كردي.»بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفتن و گل شنفتن.فرداي آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن كرد و همين كه نشست, چند تا غلام و فراش درباري مدند به او گفتند «پاشو راه بيفت كه پادشاه تو را مي خواهد.»اين را كه شنيد دلش افتاد به تپيدن و رنگ به صورتش نماند. با خودش گفت «بر پدر زن بد لعنت! ديدي آخر عاقبت ما را به كشتن داد. اگر پادشاه بو ببرد كه من بيق بيقم و حتي سواد ندارم, كارم زار است و گوش تا گوش سرم را مي برد.»خلاصه! با ترس و لرز اسباب رماليش را زد زير بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد. در راه هزار جور فكر و خيال كرد و از ترس جان به سر شد, تا رسيد به حضور پادشاه.

پادشاه نگاهي به قد و بالاي او انداخت و پرسيد «تو شتر را پيدا كردي, با بار پولي كه باش بود؟»مرد جواب داد «بله قربان.»پادشاه گفت «از امروز تو رمال باشي دربار هستي و از ما جيره و مواجب مي گيري. برو و كارت را شروع كن.»آن شب, وقتي مرد به خانه اش برگشت, گفت «اي زن! خانه ات خراب شود كه آخر به كشتنم دادي.»زن پرسيد «مگر چه شده؟»

جواب داد «مي خواستي چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشي دربارم كرد و از صبح تا شب هي خدا خدا كردم چيزي پيش نيايد كه بفهمد از رمالي هيچي سرم نمي شود و دارم بزنند.»زن گفت «اي بابا! بعد از آن همه بدبختي, تازه خدا يادش افتاده به ما وخواسته ناني بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو مي خواهي به يك پخ جا خالي كني. اين جور فكرها را از سرت بيرون كن و بي خيال باش. آخرش هم يك طوري مي شود. خدا كريم است.»

بگذريم! زن آن قدر از اين حرف ها خواند به گوش او كه مرد دل و جرئتي به هم زد و از آن به بعد مثل درباري هاي ديگر راست راست مي رفت دربار و مي آمد خانه.مدتي گذشت و هيچ اتفاقي نيفتاد, تا يك شب از قضاي روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند. همين كه صبح شد، پادشاه رمال باشي را خواست و گفت «زود دزدها و هر چه را كه از خزانه برده اند پيدا كن.»

رمال باشي گفت «حكم حكم پادشاه است.»بعد, آمد خانه به زنش گفت «روزگارم سياه شد.»

زن پرسيد «چي شده؟»مرد جواب داد «ديگر مي خواستي چي بشود؟ ديشب دزدها خزانه پادشاه را خالي كرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را كه برده اند از من مي خواهد. همين فردا مشتم وا مي شود و سرم به باد مي رود.»زن گف «فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگير تا ببينيم بعد چي مي شود.»رمال باشي رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت «اين هم چهل روز مهلت. بعدش چه خاكي بريزم به سرم؟»زن گفت «تا چهل روز ديگر كي مرده, كي زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا كله خرما بگير بيار و هر شبيكي از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله كه اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانيم روز چهلم چه روزي است.»

رمال باشي گفت «بد فكري نيست.»و رفت چهل تا كله خرما خريد و برگشت خانه.حالا بشنويد از دزدها!وقتي دزدها شنيدند پادشاه رمالي دارد كه از زير زمين و بالاي آسمان خبر مي دهد, ترس ورشان داشت. نشستند با هم به گفت و گوي كه چه كنند و چه نكنند تا از دست چنين رمالي جان سالم به در ببرند. آخر سر قرار گذاشتند هر شب يكي از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشي سر و گوشي آب بدهد و ببيند رمال باشي چه مي كند و براشان چه نقشه اي مي كشد.

شب اول, يكي از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشي و گوش تيز كرد ببيند رمال باشي چه مي كند. در اين موقع رمال باشي يكي از خرماها را خورد. هسته اش را ترقي پرت كرد تو دله و بلند گفت «اين يكي از چهل تا.»دزد تا اين را شنيد, از رو پشت بام پريد پايين. رفت پيش رفقاش و گفت «هر چه از اين رمال باشي گفته اند, كم گفته اند.»گفتند «چطور؟»گفت «تا رسيدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گير نشده بودم كه بلند گفت اين يكي از چهل تا.»دزدها خيلي پكر شدند و بيشتر ترس افتاد تو دلشان.خلاصه! از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشي و رمال باشي شبي يك كله خرما خورد. هسته اش را انداخت تو دله و گفت «اين دو تا از چهل تا. اين سه تا از چهل تا« و همين طور شمرد تا رسيد به سي و نه.شب سي و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند «يك شب بيشتر نمانده كه رمال باشي ما را بگيرد و كت بسته تحويل بدهد. اگر به زير زمين يا ته دريا هم بريم فايده ندارد و دست از سر مان بر نمي دارد. خوب است تا كار از كار نگذشته خودمان بريم خدمتش و جاي جواهرات خزانه را نشانش بدهيم. اين طوري شايد پادشاه از تقصيرمان بگذرد و از اين مهلكه جان به در ببريم.»

فرداي آن روز, دزدها يك شمشير و يك قرآن ورداشتند رفتند پيش رمال باشي و گفتند «اين شمشير, اين هم قرآن. يا ما را با اين شمشير بكش, يا به اين قرآن ببخش. جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زير خاك است.»رمال باشي دزدها را كمي نصيحت كرد. بعد جاي جواهرات را ياد گرفت و به آن ها گفت «الان مي روم پيش پادشاه ببينم چه كار مي توانم براتان بكنم.» و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جاي جواهرات را به او گفت و براي دزدها طلب شفاعت كرد.پادشاه كه از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد, گفت «رمال باشي! راستش را بگو چرا براي دزدها طلب بخشش مي كني؟»رمال باشي گفت «قربانت گردم! دزدها وقتي خبردار شدند پيداكردن آن ها و جواهرات را گذاشته اي به عهده من از خير هر چه برده بودند گذشتند و فرار كردند به مغرب زمين و حالا اگر بخواهي آن ها را برگرداني, دو مقابل خزانه بايد خرج قشون كني. آخرش هم معلوم نيست به نتيجه برسي يا نه.»

پادشاه حرف رمال باشي را قبول كرد و عده اي را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و كمال آوردند تحويل خزانه دار دادند و باز به رمال باشي خلعت داد و پول زيادي به او بخشيد.وقتي رمال باشي برگشت خانه به زنش گفت «امروز پادشاه آن قدر پول بخشيد به من كه براي هفت پشتمان بس است. حالا بيا فكري بكن كه از اين مخمصه خلاص بشوم. چون مي ترسم آخر گير بيفتم و جانم را بگذارم رو اين كار.»زن فكري كرد و گفت «اين را ديگر راست مي گويي. وقتش رسيده خودت را بزني به ديوانگي تا دست از سرت بردارند.»

مرد گفت «چطور اين كار را بكنم؟»زن گفت «فردا صبح, وقتي شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او. دست و پاش را بگير و مثل ديوانه ها از خزينه بندازش بيرون و لخت مادرزاد بنا كن به بشكن زدن و قر و قمبيل آمدن. آن وقت دوست و دشمن مي گويند رمال باشي پاك چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمي دارد.»مرد گفت «بد نگفتي.»و صبح فردا, همان طور كه زنش گفته بود, بعد از اينكه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا. نگهبان ها را كنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهاي پادشاه را گرفت و از خزينه كشيدش بيرون, كه يك مرتبه صدايي بلند شد و سقف خزينه رمبيد.

پادشاه وقتي ديد رمال باشي از مرگ حتمي نجاتش داده, مال بي حساب و كتابي به او بخشيد و همه كاره دربارش كرد.رمال باشي برگشت خانه و ماجراي آن روز را براي زنش تعريف كرد. زن گفت «يك كار ديگر هم مي تواني بكني.»مرد گفت «چه كاري؟»زن گفت «يك وقت كه همه اعيان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بكش پايين. بعد از اين كار, همه مي گويند عقل از سرت پريده و ديوانه شده اي. پادشاه هم مي گويد رمال ديوانه نمي خواهم و از دربار بيرونت مي كند. آن وقت با خيال راحت مي رويم گوشه دنجي مي نشينيم و خوش و خرم زندگي مي كنيم.»

رمال باشي حرف زنش را قبول كرد و منتظر فرصت ماند. تا يك روز همه اعيان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سينه جلو تختش صف بستند.رمال باشي ديد فرصت از اين بهتر دست نمي دهد و از ميان جمعيت پريد رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پايين, كه در همين موقع عقربي قد يك گنجشك از زير تشكي كه پادشاه روش نشسته بود, آمد بيرون.»همه به رمال باشي آفرين گفتند و از آن به بعد ديگر كسي نبود كه به اندازه رمال باشي پيش پادشاه عزيز باشد.

رمال باشي مطلب را با زنش در ميان گذاشت و آخر سر گفت «امروز هم كه اين جور شد و حالا بيشتر از عاقبت كار مي ترسم.»زن, شوهرش را دلداري داد و گفت «حالا كه خدا مي خواهد روز به روز كار و بارت بالا بگيرد و اجر و قربت پيش پادشاه بيشتر شود, چرا ما نخواهيم؟»رمال باشي گفت «درست مي گويي. بايد راضي باشيم به رضاي خدا.»

از آن به بعد, رمال باشي صبح به صبح مي رفت دربار و شب به شب برمي گشت خانه و با زنش به خوبي و خوشي زندگي مي كرد. تا روز از روزها كه همراه پادشاه رفته بود شكار, پادشاه ملخي را در مشتش گرفت و به او گفت «بگو ببينم! چي تو مشت من است؟»رمال باشي روش را كرد به طرف آسمان و در دل گفت «خدايا! خودت مي داني كه من مي خواستم از اين كار دست بكشم و تو نگذاشتي. حالا هم راضي ام به رضاي تو.»

بعد, آهسته گفت «يك بار جستي ملخو! دوبار جستي ملخو! آخر كف دستي ملخو.»پادشاه گفت «رمال باشي! داري با خودت چه مي گويي؟ بلندتر بگو.»رمال باشي با ترس و لرز بلندتر گفت «عرض كردم يك بار جستي ملخو! دوبار جستي ملخو! آخر كف دستي ملخو!»پادشاه گفت «آفرين بر تو.»

و دستش را واكرد و ملخ پريد به هوا. . .

قصه پسر تاجر

تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خيلي نااهل و بي خيال. هميشه خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد.  ر

تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند.  ريك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تـنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقه وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.»  رپسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟»  راين گذشت و مدتي بعد تاجر از دنيا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجي, پولي را كه پدرش در طول يك عمر جمع كرده بود, در طول يك سال به باد فـنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالي را فروخت؛ فردا اسباب ديگر را فروخت و يك مرتبه ديد از اسباب خانه چيزي باقي نمانده و شروع كرد به فروختن كنيز و غلام. يك روز كاكانوروز را فروخت و روز ديگر دده زعفران را و يك وقت ديد در خانه اش نه چيز فروختني پيدا مي شود و نه چيز گرو گذاشتني. رپسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پيغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستيم. سور و سات را جور كن وردار بيار آنجا.» رپاشد هر چه تو خانه گشت چيز قابلي پيدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پيش مادرش, شروع كرد به گريه و گفت ر«امشب بايد مهماني بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرويم پيش دوست و دشمن بر باد مي رود.»رمادر دلش به حال پسر سوخت و النگوي طلايش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردني خريد و هر طوري بود سور و سات مهماني پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه اي بست و داد به دست پسرش.  ر

پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغي كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بين راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمين و رفت نشست زير سايه درختي كه خستگي در كند و باز به راه بيفتد.  ردر اين موقع سگي به هواي غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگي انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا اين را ديد از جا پريد و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دويد كه از نفس افتاد؛ ولي به سگ نرسيد.  ربا چشم گريان و دل بريان رفت پيش رفقاش و حال و حكايت را گفت. همه زدند زير خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهيه كردند. نشستند به عيش و نوش و پسر را به جرگه خودشان راه ندادند.راينجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهميد ثروت پدرش را به پاي چه كساني ريخته و تصميم گرفت خودش را بكشد و از اين زندگي نكبتي خلاص شود كه يك مرتبه يادش افتاد به وصيت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستي خودت را بكشي, برو از حلقه وسط فلان اتاق خودت را حلق آويز كن.   ر

پسر در دلش گفت «در زندگي هيچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشيدم؛ حالا چه عيب دارد به وصيتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنيا كمتر شرمنده باشم.»  ربرگشت خانه؛ طناب و چارپايه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصيت كرده بود, رفت رو چارپايه, طناب را از حلقه وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپايه را انداخت.  ردر اين موقع, حلقه و يك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفي ريخت به سر و رويش.  رسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفي فهميد پدرش چقدر او را دوست مي داشت و از همان اول مي دانست پسرش به افلاس مي افتد و كارش به خود كشي مي كشد.  رپاشد اشرفي ها را جمع كرد و رفت پيش مادرش. ديد مادرش زانوي غم بغل كرده و نشسته يك گوشه. پسر يك اشرفي داد به او و گفت «پاشو! شام خوبي تهيه كن بخوريم.»  رمادرش خوشحال شد. گفت «اين را از كجا آوردي؟»   رپسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاري, خدا مي خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشيده ام و از اين به بعد مي دانم چطور زندگي كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.»  رمادرش گفت «الهي شكر كه عاقبت سر عقل آمدي. حالا بگو ببينم اين اشرفي را از كجا آورده اي و اين حرف ها را كي يادت داده.»   رپسر گفت «اين اشرفي را پدرم داده به من و اين حرف ها را هم پدرم يادم داده.»  رمادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خيلي وقت است رحمت خدا رفته.»   رپسر همه چيز را براي مادرش تعريف كرد و قول داد زندگيشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند.  ر

پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چيزي را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تميز كرد و مشغول تجارت شد.  ررفقاي پسر وقتي فهميدند زندگي او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و يك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلي بروند.  رروز مهماني, پسر تاجر دست خالي به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و مي خواست براي نهارمان كوفته درست كند كه يك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.»   يكي گفت «از اين اتفاق ها زياد مي افتد! هفته پيش هم آشپز ما داشت گوشت مي كوبيد كه موش آمد گوشت كوب و هر چزي كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.»  رديگري گفت «اينكه چيزي نيست! همين چند روز پيش موش آمد تو آشپزخانه ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگي كند و موش را بگيرد كه موش يقه آن بيچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبري نيست. حالا ديگر زنده است يا مرده, خدا مي داند.»  رپسر تاجر اين حرف ها را كه شيند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هيچ كدامتان باور نكرديد و من را در جمع خودتان راه نداديد؟»  ررفقاي پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند. پسر گفت «بله! آن روز كه من بيچاره بودم, حرف حقم را باور نكرديد. اما امروز كه مال و منالي به هم زده ام حرف دروغم را قبول كرديد و براي دلخوشي من اين همه دروغ شاخدار سر هم كرديد. بي خود نيست كه از قديم نديم ها گفته اند

تا پول داري رفيقتم   قربان بند كيفتم

شما پندي به من داديد كه تا روز قيامت فراموش نمي كنم.»   ربعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدري دل به كاداد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد.


بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

 قصاب و سگ باهوش 

داستان کوتاه پنجم دبستان

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…

 

 

 

((معلم و دانش آموز))

 

 

     

معلم گفت: بنويس “سياه” و پسرك ننوشت !

معلم گفت: هر چه مي داني بنويس! و پسرك گچ را در دست فشرد … معلم عصباني بود و گفت : املاي آن را نمي داني؟   

 

 

 

 

(( داستان بسیار زیبا ))

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت وزیر همواره میگفت : هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت : نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد

 

همه چیز به نگاه تو بر میگرده!!!!

 

 

داستان کوتاه پنجم دبستان

چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد .

فقط مادر 

گفت : من مادرت هستم ،

      

 

سخنران مشهوری سمینار خود را با بالا بردن یک اسکناس 500 روپیه ای شروع کرد.

 

 

حکایت زیبای پیر مرد تهی دست

   

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده است، می گوید: پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام.

مرد جوانی نزد شیوانا آمد و از او در مورد مشکل خویش راه چاره خواست.

مرد گفت: “پدرم یک کارگاه بزرگ قالیبافی دارد که تا این اواخر بهترین قالی‌ها برای بزرگان شهر در آن بافته می‌شد. حدود شش ماه است که پدرم به خاطر کهولت سن خانه‌نشین شده و من اداره این کارگاه را در دست گرفتم. اوایل کار مثل همیشه بود ولی به‌تدریج کیفیت قالی‌ها بدتر و بدتر شد و کار به جایی رسید که آخرین باری که فرستاده بودیم به خاطر خرابی و کیفیت نازل برگشت داده شد و مجبور شدم کلی غرامت بپردازم. تعجبم در این است که کارگران همان کارگران چند ماه پیش هستند و هیچ چیزی هم تغییر نکرده، اما دیگر قالی‌ها به آن زیبایی و مهارت بافته نمی‌شوند.”

 ((داستان زیبا ))

 قصه کوزه های آب پیرزن چینی 

پیرزن چینی دو کوزۀ آب داشت آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت.

كوهنوردي مي‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود كند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد

 

 

.

 به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم. فهمیدم که بیمارم … خدا فشار خونم را گرفت،

 

 

 

زیباترین چیز در دنیا

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد.

 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران ‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

 

(( داستان کوتاه وزیبا ))

 

 

(( داستان بسیار زیبا ))

 


بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

داستان کوتاه پنجم دبستان

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…

نتیجه اخلاقی: 

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسیرا بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را  .بیابیم

  با یاد و نام خدا 

    سلام 

    صبح جمعه تون به خیر. 

   از روی این متن با خط خوش بنویسید وبه کلاس بیاورید. روز چهارشنبه فرصت نشد آن را روی تابلو بنویسم. 

  با یاد ونام خدا

داستان کوتاه پنجم دبستان

  سرگذشت یک میز

  من یک درخت بودم و در جنگلی بزرگ کنار درختهای دیگر زندگی می کردم. هرسال می دیدم که افرادی می آمدند ودرختها را بریده و بار کامیون کرده و آنها را به جای نامعلومی می بردند. من و بقیّه ی درختها هیچوقت نفهمیدیم آنها را کجا بردند و هیچگاه هم فکر نمی کردیم یک روز هم به سراغ ما بیایند.

  امّا یک روز صبح زود با شنیدن صدای چند نفر از خواب بیدار شدم. چند مرد آمدند و ابتدا به درختها نگاه کردند و سپس با وسیله ای که در دست داشتند، روی تنه ی بعضی از ما علامت زدند و این بار روی تنه ی من هم علامت زدند.

  صبح روز بعد عدّه ای آمدند و با دستگاه پرسروصدایی که بعدها فهمیدم ارّه نام دارد، به جان درختها افتاده و آنهایی را که علامت زده بودند بریدند و مرا هم بریده و بار کامیون کرده و به ساختمانی بردند که به آن کارخانه می گفتند.

  در کارخانه با ارّه های بزرگ ابتدا ما را قطعه قطعه کرده و سپس به شکل صفحه های نازک بریدند. در اینجا نام من تخته شد. پس از آن تخته را بار کامیون کرده به جای دیگری بردند که به آن کارگاه نجّاری می گفتند. در نجّاری ما را به اندازه های مختلف بریدند و وسایل مختلفی ساختند.

از من و چند تخته ی دیگر وسیله ای ساختند که به آن میز می گفتند. رنگ زیبایی به من ودیگر میزها زده و مارا بار کامیون کرده و به جایی بردند که به آن مدرسه می گفتند. ما را در اتاقهایی که به آن کلاس می گفتند جا دادند.

  چند روز بعد با هیاهویی از خواب بیدار شدیم. بچّه های کوچک با لباسهایی زیبا و تمیز وارد کلاس شده، روی میزها نشسته و با هم مشغول بازی شدند. پس از مدّتی یک نفر که به او آموزگار می گفتند وارد کلاس شد، با بچّه ها صحبت کرد و کارش را شروع کرد.

  امروز که چند سال از آن روز می گذرد من می دانم که نامم نیمکت است و در کلاس درس یک دبستان قراردارم. حالا میز و نیمکتهایی را می بینم که برخلاف من از آهن و چوب ساخته شده اند. من دیگر فرسوده شده ام. می دانم مدّتی دیگر مرا هم مانند میزهای دیگری که فرسوده شده بودند به انباری در دبستان منتقل کرده و دیگر نمی دانم چه خواهد شد. نمی دانم این اتّفاق چه موقع می افتد امّا، تنها خوشحالی من این است که در زندگیم مفید بوده و بچّه های زیادی به کمک من درس خوانده و با سواد شده اند.    


دزدی
نیمه شبی به خانه ای رفت. صاحب خانه در گوشه اتاق خوابیده بود. دزد خورجینی را که
با خود داشت روی زمین انداخت تا اثاثیه خانه را در آن بگذارد و ببرد. امّا هرچه در
اتاق گشت چیزی پیدا نکرد. دزد که ناامید شده بود به سوی خورجین برگشت تا آن را
بردارد و برود. در همین موقع صاحب خانه غلتی زد و روی خورجین او خوابید! دزد که
خیلی ناراحت شده بود با صدای بلند و عصبانی گفت: ” عجب بخت و اقبالی دارم من!
چیزی به دست نیاوردم، خورجینم را هم از دست دادم!” سپس راه افتاد تا برود.
صاحب خانه با صدای بلند گفت: “آهای دزد، وقتی از خانه بیرون رفتی در را ببند
تا دزد دیگری به خانه نیاید.” دزد ایستاد و به صاحب خانه گفت: “من
زیرانداز را برای تو آوردم و حالا در را باز می گذارم شاید دیگری رواندازت را هم
بیاورد! تو از باز بودن در ضرر نکردی و نخواهی کرد!”

                                                     

داستان کوتاه پنجم دبستان

                                      گنجشک و عقاب     


گنجشکی روی شاخه ی درختی نشسته بود. ناگهان
عقابی را دید که روی یک گله گوسفند فرود آمد و بره ای را به چنگال گرفت و پرواز
کرد و رفت. گنجشک پیش خودش گقت: ” من هم باید همین کار را بکنم! مگر چه چیز
من از عقاب کمتر است؟ من بال دارم ، منقار دارم ، پرواز هم می توانم بکنم ! درست
مثل عقاب! ” سپس پرید و روی یک گوسفند پر پشم فرود آمد و کوشید تا گوسفند را
بلند کند! اما بدنش میان پشم های گوسفند گیر کرد و تکه ای پشم بر پایش پیچید.
گنجشک هر چه زور زد نتوانست بپرد. در همین موقع چوپان از راه رسید و او را گرفت و
به خانه برد و به بچه اش داد. بچه نگاهی به گنجشک کرد و پرسید: ” این چیست
پدر ؟ ” چوپان پاسخ داد: ” این یک گنجشک نادان است که اندازه و مقدار
زور و قدرت خودش را نمی دانست و گرفتار غرور بی جای خود شد!”

                                  

                                                                   بر اساس داستانی از هزار و یک شب

                

                                 


           برنده ی واقعی…

 پسر8 ساله من، دونده خوبی بود ودر اکثرمسابقات مدال می آورد.روزی

برای دیدن مسابقه اورفتم.درمسابقه اول مدال طلا را کسب کرد.مسابقه

دوم آغازشد.او شروع خوبی داشت اما درپایان مسابقه، حرکت خود را کند 

کرد و نفر چهارم  شد.برایدلداری به
سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن

ناراحت باشد.پسرم خنده معصومانه ای کرد
وگفت:”مامان یک رازی بهت می

گم ولی پیش خودمون بمونه.”کنجکاو شدم.
پسرم ادامه داد:”من یک مدال

برده بودم اما دوستم علی،هیچ مدالی نبرده بود و
خیلی دوست داشت یک

مدال برای مادربیمارش ببرد. برای همینگذاشتم او اول بشود.”
پرسیدم:”پس

چرا چهارم شدی؟” خندید و جواب داد:” آخه علی می دونه من
دونده خوبی

هستم. اگر دوم می شدم همه چیز را می فهمید.حالا می تونم بگم پایم

 پیچ
خورد و عقب افتادم.”

     


          

       وزیری که درویش شد


پادشاهی نسبت به وزیرش خشمگین شد واو را از کار
بر کنار کرد. وزیر بدون این که ناراحت شود به خانقایی رفت و درویش شد. پس از
مدّتی، دشواریهای زیادی برای پادشاه پیش آمد و وزیر جدید نتوانست آنها را حل کند.
پادشاه به یاد وزیر قدیمی افتاد و او را احضارکرد و از او عذر خواست و گفت: من
تازه متوجّه شده ام که تو انسان خردمند، توانا ودانایی بودی و حالا می خواهم مقام
گذشته ات را به تو بازگردانم. وزیر سابق بی درنگ گفت: انسان خردمند کسی است که
آرامش گذشته اش را فدای دلواپسی مقام و منصب نکند! پادشاهان حالت مشخص و روشنی
ندارند یک لحظه خوشحال و عادل هستند و لحظه ای دیگر خشمگین و ستمگر! پس یک انسان
خردمند هرگز به آنان نزدیک نمی شود و من هم دیگر مقامی نمی خواهم.

  

داستان کوتاه پنجم دبستان

                    

         اثر ماندگار


دریکی از
روستاها، پسر بچه ی شروری بود که دیگران را با حرف های زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی پدر جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت
ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب. روز اوّل پسرک بیست میخ
به دیوار کوبید. پدر از او خواست که سعی کند تعداد دفعاتی را که دیگران را می آزارد،
کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کم تر و کم تر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی
کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد. او گفت: بابا، امروز همه ی میخ ها
را از دیوار بیرون آوردم. پدر، دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند. پدر نگاهی
به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی، امّا به سوراخ های دیوار
نگاه کن، دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف
هایت دیگران را می رنجانی، آن حرف ها هم چنین آثاری بر انسان ها می گذارند.

                                           رضای خدا!!


/**/

مردی به خانه دوستش به میهمانی رفت، میزبان که
مرد فقیری بود تکه ای نان خشک جلوی میهمان گذاشت و گفت: ” مرا ببخش دوست
عزیز! چیز دیگری ندارم که برایت بیاورم.” میهمان گفت: ” اگر با این نان
تکه ای پنیر هم بود خیلی بهتر می شد.” میزبان بلند شد و به بازار رفت و کتش
را گرو گذاشت و تکه ای پنیر به خانه آورد. میهمان، نان و پنیر را خورد و بعد گفت:
” خدا را شکر! من به هرچه خدا می دهد راضی هستم.” میزبان گفت: ”
اگر به هرچه خدا می دهد راضی بودی که کت من به گرو دیگران نمی رفت! “

                                             

                                               ” براساس حکایتی از جوامع الحکایات عوفی”

    

                                                  مرد زشت رو و رهگذر


/**/
مردی به خانه اش می رفت. نزدیک خانه که رسید جوان زشت
و آبله رویی را دید با چشمان چپ و سر بی مو و دهان گشاد و لب های کلفت و پوستی
تیره. مرد رهگذر ایستاد و با نفرت به جوان زشت رو خیره شد و بعد ناگهان فریاد زد:
ای مردک از این جا برو و دیگر هم به این کوچه نیا! دیدن تو شرم است و آدم را
ناراحت می کند! جوان بدون این که ناراحت شود نگاهی به قبای پاره مرد انداخت و
ناگهان قبای نویی را که بر تن داشت درآورد و به مرد گفت: بگیر مال تو! من قبایم را
به تو می بخشم! مرد نگاهی به قبای خوش رنگ و رو و نو انداخت و ناگهان از کاری که
کرده بود شرمنده شد و کف دست راستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: مرا ببخش! من
رفتاربدی با تو کردم امّا تو داری لباست را به من می دهی! جوان با همان لبخند گفت:
ای دوست! بدان آدمی که ظاهر بد امّا باطن و درون و قلب پاکی داشته باشد به مراتب
بهتر از کسی است که ظاهر خوب  امّا قلبی
ناپاک و سیاه دارد! چهره مرد رهگذراز خجالت سرخ شد و دیگر نتوانست حرف بزند.

                                                        “براساس حکایتی از بوستان سعدی”

سوار و پیاده


مسافر
فقیر و پابرهنه ای به دنبال کاروانی، به سفر می رفت. پیرمرد ثروتمندی که بر شتر
بزرگی سوار بود به او گفت: “ای مرد! این چه کاری است که می کنی؟! با پای
پیاده در بیابان راه رفتن، نتیجه ای به جز مرگ و نابودی ندارد آن هم در این هوای
گرم!” مسافر فقیر پاسخی به مرد شتر سوار نداد و همچنان به دنبال کاروان می
رفت. دو روز گذشت و کاروان به راهش ادامه می داد و گاهی هم در جایی می ایستاد و
مسافران استراحت می کردند. روز سوم پیرمرد شتر سوار بیمار شد و دیگر نتوانست روی
شتر بنشیند. لحظه به لحظه حال پیرمرد بدتر می شد تا جایی که کاروان به ناچار
ایستاد و مسافران، پیرمرد را کنار راه خواباندند و سعی کردند او را درمان کنند
امّا ساعتی بعد او مرد. مرد فقیر و پیاده بالای سر پیرمرد مرده آمد و گفت: ”
خدا تو را بیامرزد! برخلاف آنچه می پنداشتی بر شتر سوار بودن و یا نبودن لزوماً دلیل
و علّت مرگ نیست و حال من که پیاده و پابرهنه بودم ماندم امّا تو که با غرور و
مطمئن بر شتر سوار بودی، مردی!”

                                                “بر اساس حکایتی از کتاب گلستان سعدی”

 پادشاه و مگس


/**/مرد دانا و با ایمانی در کنار پادشاهی مغرور و ستمگر
نشسته بود. پادشاه خسته و خواب آلود بود امّا هربار که سرش را به دیوار تکیه می
داد تا لحظه ای بخوابد مگسی روی صورتش می نشست و او با دست ضربه ای به صورتش می زد
و مگس را می پراند. ساعتی گذشت و پادشاه به خاطر مزاحمت های مگس نتوانست بخوابد.
سرانجام پادشاه خشمگین شد و به مرد دانا گفت: می دانی که من منتظر سردار جنگ هستم
که نتیجه جنگ با دشمن را به من خبر دهد. به همین علّت می خواهم هر طور شده کمی به
خود استراحت دهم تا موقع آمدن او هوشیار باشم امّا نمی دانم خدا چرا مگس را که
حشره موذی و مردم آزاری است، آفریده!؟ مرد دانا پاسخ داد: خداوند مگس را آفریده تا
ناتوانی آدم های مغرور و ستمگر را به آنها بفهماند و به آنها نشان دهد که با وجود
حکومت بر یک کشور و ملّت در برابر یک مگس ناتوانند! 

اطلاعات تماس:

.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹

داستان کوتاه پنجم دبستان

اطلاعات تماس:

.۴۴۲۸۸۰۵۰ .۰۹۱۲۸۱۸۰۲۰۸

در این مطلب می توانید لیست داستان ها و قصه های کوتاه و بلند را مشاهده کنید. اما اگر به دنبال قصه و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات قصه کودکانه صوتی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

با توجه به بازخورد روزهای اخیر خانواده ها، تیم محتوایی رادیو کودک بیش از ۲۰۰ داستان کودکانه از اقصی نقاط جهان را بازنویسی کرده، شما می توانید لیست این داستان های کودکانه را از صفحه ۲۰۰ خلاصه داستان کوتاه کودکانه دنبال کنید.

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

 

 

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.داستان کوتاه پنجم دبستان

همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.

روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.

دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا  بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

کرگدن پرسید: آیا این که من  از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد. 

کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.

کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

همانطوری که ما همیشه توصیه می کنیم، بازی، کاردستی و کتاب ساختار ذهنی کودکان در حل مسائل را بسیار شکل می دهد. در این مطلب شما کتاب های مناسب کودکان پیش دبستانی و دبستانی را مشاهده خواهید نمود.

اطلاعات تماس:

.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴

اطلاعات تماس:

.۴۴۲۸۸۰۵۰ .۰۹۱۲۸۱۸۰۲۰۸

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

 

در سال های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است

این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد

ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا و یک نامه پیدا کردداستان کوتاه پنجم دبستان

در نامه نوشته بود : هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

 صيادي در بياباني قصد شکار آهويي مي‌کند و آهو شکارچي را مسافت زیادی به دنبال خود مي‌دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام که اتفاقاً در آن حوالي تشريف‌فرما بوده است، مي‌اندازد. صياد که مي‌رود آهو را بگيرد، با ممانعت حضرت رضا عليه السلام مواجه مي‌شود. ولي چون آهو را صيد و حق شرعي خود مي‌داند، در مطالبه و استرداد آهو مبالغه و پافشاري مي‌کند. امام حاضر مي‌شود مبلغي بيشتر از بهاي آهو، به شکارچي بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچي نمي‌پذيرد و به عرض مي‌رساند: الا و بالله، من همين آهو را که حق خودم است، مي‌خواهم و لاغير … و آن وقت آهو به زبان مي‌آيد و سخن گفتن آغاز مي‌کند و به عرض امام مي‌رساند که من دو بچه شيري دارم که گرسنه‌اند و چشم به‌راه‌اند که بروم و شيرشان بدهم و سيرشان کنم. علت فرارم هم همين است و حالا شما ضمانت مرا نزد اين ظالم بفرماييد که اجازه دهد بروم و بچگانم را شير دهم و برگردم و تسليم صياد شوم… حضرت رضا عليه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچي مي‌فرمايد و خود را به صورت گروگاني در تحت تسلط شکارچي قرار مي‌دهد. آهو مي‌رود و به‌سرعت باز مي‌گردد و خود را تسليم شکارچي مي‌کند. شکارچي که اين وفاي به عهد را مي‌بيند، منقلب مي‌گردد و آن گاه متوجه مي‌شود که گروگان او، حضرت علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه است. بديهي است فوراً آهو را آزاد مي‌کند و خود را به دست و پاي حضرت مي‌اندازد و عذر مي‌خواهد و پوزش مي‌طلبد. حضرت نيز مبلغ زیادی به او مرحمت مي‌فرمايد و به‌علاوه، تعهد شفاعت او را در قيامت نزد جدش مي‌کند و صياد را خوش دل روانه مي‌سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت مي‌داند اجازه مرخصي مي‌طلبد و به سراغ لانه و بچگان خود مي‌دود

داستان کوتاه پنجم دبستان
داستان کوتاه پنجم دبستان
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *