داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

دوره مقدماتی php
داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار
داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

آره دیگه چون دیروز کلی ست رو کادو پیچ کردم دادم ملت بازم ولن اومد و من تنهام آخی تا کی خدا خب باشه شروع نمیکنم چرا میزنیین خب ؟!!

امسال چی هدیه میدین؟!

چی هدیه میگیرین؟!

چی هدیه گرفتین؟!

داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

دوره مقدماتی php

برای چند نفر هدیه گرفتین؟!

کسی رو از قلم که ننداختین شیطون ها؟!

امیدوارم ولن بهتون خوش بگذره و امیدوارم که بعد از ولن هم خوش باشین و امیدوارم که به عشقتون برسین و اون هایی که تنها هستند هم اشکال نداره ایشا الله سال دیگه که خودم یکیشم که هر سال میگم سال دیگه سال دیگه در هر صورت خوش باشییییین

عشق و همسایه ما

عشق

 چیزی که باعث خوشحالی انسان ها در زندگی میشود
باعث خاطرات شیرین باعث انتطار های طولانی زندگی های شیرین اشک و لبخند ها داستان
های شیرین و تلخ  معشوقه هایی که داستان
عشقشان فراتر از مرز های باور است جوری که نسل به نسل سینه به سینه گشته است از
روی عشقشان کتاب ها نوشتن شعر ها گفتن فیلم ها ساختن و همیشه از عشق های سوزناکشان
گفته اند شاید در آن روزگار فکر این را نمیکرده اند که شاید فرهاد هم قبل از شیرین
کسی دیگر را دوست داشته است هیچ وقت نگفته اند که رومو نیز شاید قبل از ژولیت
معشوق هاییی داشته است  اما فقط و فقط دل
بستگی های زود گذر بوده اند و جایی در زندگیشان دختری آمده و دل که نه همه
زندگیشان را با خودش برده است جوری که به جنون رسیده اند به جاییی که حتی خودشان
را نیز کشته اند تا به عشقشان برسند و امروز در این خیابان های شلوغ در این زندگی
مدرن در گوشه کنار های این شهر ها کافه هایی هست که عشاقی دارن با هم میخندن با هم
زندگی میکنن در خیالاتشان زندگی هایی میسازن از کاخ های مرمری از زندگی هایی مدرن
و حتی اسم فرزندانشانم نیز انتخاب میکنن اما در کنار این عشاق ها معشوق هایی هستن
که همان گوشه کنار نشسته اند آریاگر کمی سرات را برگردانی قطعا میبینیشان که زمانی
نیز عاشق سینه چاک دختری بوده اند که همه زندگیشان بوده است در خواب و رویا و
خیالشان با اسمش زندگی میکرده اند برایش از جان مایه می گذاشته اند اما آن معشوقه
زیبا که روزی ادعای عاشقی بی حد و مرز میکرد الان نیست رفته است شاید بقل یک مرد
دیگر شاید در ماشین یک مرد دیگر شاید در رستوران شیکی بالای برج میلاد با یک مرد
خوش چهره تر که نصف که چه شاید یک دهم هم دخترک یا همه معشوقه اش را دوست نداشته
باشد اما دختر با او شاد هست و این نیز برای اون دلنشین است به ذاهر اما در گوشه
کنار آن کافه ای که نشسته و دارد قهوه تلخ مینوشد قهوه ای که تلخ تر از تمام
زندگیش بوده است قهوه ای که وقتی با معشوقه اش بر سر همان میز مینوشید برایش از
عسل هم شیرین تر بوده است قهوه ای که تلخیش در حد خیانتی که دیده است نا چیز است
قهوه ای که تلخیش از مشروبی که تلخ و تلخ مینوشید تا یادش برود که چه بوده و چه
شده نیز از یادش برود تلخ تر بود

آن مرد شاید من باشم
شاید تو باشی شاید این همسایه مان باشید کسی که من شاید در عمرم اورا  سه بار هم ندیده ام مردی که اگر بمیرد هم شاید
هیچ کس هیچ وقت نفهمد که مرده است مردی که از همه کس بیزار است و حتی دوستی نیز
ندارد مردی که هیچ کس نمیشناسدش روزی وقتی خرد سال بودم از مادرم پرسیدم چرا او
هیچ وقت از خانه اش بیرون نمی آید چرا هیچ وقت هیچ کس رو دوس نداشته است مادرم
برایم تعریف کرده است که روزی وقتی که او معلم بوده است عاشق دختری میشود دختری که
همکارش بوده است و او یک دل نه که صد دل عاشقش میشود اما آن دختر را بهش نداده اند
او نیز اینگونه شده است و الان من درکش میکنم شاید قصه اش این نبوده است شاید قصه
اش این بوده است وقتی او را دیده ازش خوشش امده همه اراده خود را جمع کرده پیشش
رفته با حجب وحیایی که داشته حرف دلش را زده و آن دختر آن روز دست رد به سینه اش
نزده است شاید آن دختر گفته باشد من نیز از شما خوشم آمده است و این شده رابطه یک
زوج عاشق و هر روزی که رد میشده آن مرد برای اینکه زودتر معشوقه اش را ببیند از
خوابش زده است تا کمی بیشتر با معشوقه اش باشد از تفریحش زده است که با معشوقه اش
خوش باشد و شاید در یک روز سرد  زمستانی در
حالی که با دستانی یخ زده و گلی قرمز به قرمزی عشق پاکش منتطر دختر آرزو هایش بوده
که از او بخواهد که برای همیشه ماله او شود منتطرش بوده است و در حالی که با خود
فکر میکرده که چطور پیشنهادش را بدهد دخترک از راه رسیده است اما اینبار نیامده که
بماند آمده بگوید که من دیگر نمیتوانم با تو باشم بگوید که معشوقه ای جدید پیدا
کرده است که برایش خانه ای رویایی خریده است و از از نظر تیپ و ذاهر از تو سر تر
است بگوید دوستی ما تمام شد بگوید و برود و مرد قصه ما بماند با گل سرخی که در آن
هوای سرد پژمرده شد و مُرد مثل مرد قصه ما و وقتی دخترک داشت میرف شاید دلش میسوخت
برایش و به آینده اش فکر نمیکرد شاید در این فکر بود که از یادش میرود از یاد کسی
که روزی عاشقانه و دیوانه وار دوستش داشته است و میرفت که به معشوقه جدیدش برسد و
اما آن مرد که در آن غروب سرد زمستان شکست, خورد شد و مُرد وقتی برگشت دیگر خودش نبود از همه بیزار بود از
همه چی بریده بود شب های طولانی خوابش نبرد به فکر انتقام افتاد اما دلش نمی آمد
در اوج این که نیاز داشت دوستی کنارش باشد و به اون گوش دهد از اخلاقش نرنجد در آن
حالت کسی درکش نکرد و این شد که آن مرد مُرد پیش خودش گفت من زورم به کسی نمیرسد
به خودم که میرسد شد یک مرده مُرده بین زنده ها و دیگرهیچ کس اورا هیچ جا ندیید او
از همه چی برید از زندگی,خانواده ,مردم دوستانش کارش تنها شد و از همه بیزار حتی از نور خورشید او زنده
بود اما زنده ای که فقط نفس میکشید و غذا میخورد نه کسی که زندگی میکرد انسانیت در
او مٌرد زیبایی ها در اون مٌرد اوماند و هق هق شبانه او ماند و تنهایی او ماند و
عشقی که سوزاندش او دگر زنده نبود شاید میرفت برای تدریس شاید میرفت به قهوه خانه
ای که روزی با معشوقش رفته بود شاید میرف جایی که با او خاطره ساخته بود اما به
عنوان یک مرده وهیچ کس درکش نکرد به اون تهمت دیوانه گی زدند و او ماند و یک دنیا
حسرت و دختری که الان دگر زن شده بود  اما
به دست یک مرد دیگر از عشق سوزناکش هیچ کس کتابی ننوشت هیج کس خاطره ای تعریف نکرد
حتی نزدیکترین کسانش هم نفهمیدن که چه شد که آن مرد خندان و شاد که روزی باعث میشد
که اطرافیانش هم انرژی بگیرند اینگونه شود و الان من درکش میکنم میفهمم چرا خودش
را در خانه اش حبس کرده چرا دوستی نداشته است میفهمم چرا دگر طرف هیچ دختر و هیچ
زنی نرفته است آما ان دختر که الان بقل مرد خودش هست نمیداند که اینطرف شهر کسی را
کشته است اما شاید در یک غروب سرد زمستان وقتی که درست جای خوب زندگیش است پسرش
گریان و داغون از راه میرسد و وقتی از او میپرسد چه شده عزیز دلکم میگوید رفت مادر
میگوید مرا با شاخه گل قرمزی برایش گرفته بودم رهایم کرد و گفت من ماله تو نیستم
معشوقه ای پیدا کردم که هم از ذاهر از تو سر تر است هم از نظر مالی میگوید مادر
مٌردم وقتی که رفت همه چیزم را برد شکستم مادر خورد شدم میگوید بی هیچ تفاوتی دلم
را شکست دلی که فقط برای او میتپید دلی که فقط ماله او بود میفهمی مادر و در حالی
که اشک هایش بر گونه هایش جاری است آن دختر که الان مادر شده بود یادش بیایید که
این صحنه چقدر برایش آشناست یادش بیایید روزی او نیز با پسری که هم سن پسرش بود
همین کار را کرده است در یک روز سرد زمستانی او نیز دل پسری را شکسته بوده و
روزگار چه زیبا دارد بهش نشان میدهد که اون با آن پسر چه کرده بود وقتی که ببیند
چطور پسرش جلوی چشمانش خورد شد له شد شکست و مُرد شاید بفهمد با آن معشوقه اش چه
کرد  آری مطمنئم که روزی او نیز میفهمد که
انسانی را کشته است و در یک روز سرد زمستانی رهایش کرد او نیز روزی میفهمد که چه
کرده است و شاید الان که من این نوشته را دارم مینویسم او فهمیده باشد که قتلی غیر
عمد انجام داده است اما دگر برای عاشق پیشه قصه ما فایده ای ندارد چون زمان زخم
اورا تسکین داده است اما وقتی دوباره زمستان می آید آن زخم چرک میکند و مرد قصه ما
با اشک هایش زخمش را تسکین میدهد و با نمک آن را میپوشاند تا یادش باشد که دگر
عاشق نشود دلم برایش میسوزد نه از سر ترحم برای این که فکر میکنم درکش میکنم و
بالاخره روزی میروم پیشش و باهایش صحبت میکنم یک پاکت سیگار و یک شیشه مشروب من و
او یک شب سرد زمستانی خاطراتی از معشوقه ای که روزی دوستش داشته ایم یکی من و یکی
او شاید کمی سبک شود  شاید او نیز مثل من
نیاز داشته باشد با کسی دردل کند کسی که درکش کند مطمنئم که او نیز دوست دارد در دامن
یک دوست گریه کند و دوستش نپرسد چرا فقط و فقط باشد دوستی که تسکین درد باشد و نه
اینکه خودش یک درد باشد شاید آن زمانی که او نیز بریده بود و داشت خرد میشد یک
دوست داشت که درکش میکرد هیچ وقت اینطور نمیشد کسی بود که درکش میکرد میدانی چیست
من نیز مثل او بریده ام و الان در این زمانی که نیاز دارم کسی دور و برم باشد هیچ
کس نیست درکش میکنم جوری که وقتی داشتم این داستان رو مینوشتم خودم نیز گریه ام گرفت خودم نیز بغض کردم من درکش میکنم و میدانم که
چی کشید شاید بگید چرا این رو از زبان مردان نوشته ام اما بدانید مردان شده اند
ستون زندگی شده اند نمونه استقامت و مطمئن باشید عشق مردان از زنان سوزناک تر است
مثال شیرین  وفرهاد که فرهاد از عشق شیرینش
مجنون شد اما شرین چطور؟میدانم در روزگار زنانی بوده اند که عشقشان واقعا سوزان
بوده است اما این را بدانید که مردان عاشقانی هستند که عشقشان را بروز نمیدهند خود
خوری میکنند تا همان ستون محکمی که فکر میکنیم هستند باشند اما هیچ کس از درون این
ستون ها خبر ندارد راستی یادم رفت بگویم معشوقه زیبایم که مرا نیز تنها گذاشته ای
امیدوارم به آن چه میخواهی رسیده باشی اما این را بدان فقط دعا میکنم خداوند بهت
پسری دهد و بقیش رو روزگار خودش بلد است که چطور مرا از ته خاطراتی که دارد خاک
میخورد پیدا کند و به رخت بکشد و بدان زخمی که به من زدی خوب میشود اما هر سال در
همان ساعت سر باز میکند و من نیز بر رویش نمک میریزم تا یادم باشد که با من چه
کردی و روزگار ازت ممنونم که خود میدانی چطور انتقام عاشق هایی که دلشان روزی
شکسته شد را بگیری…

یه روز دوتا دوست بودن از غذا این دوتا دوست داخل دانشگاه با هم دوست شده بودن دوست اولی یه پسر

خیلی خوشگل بود با پوست سفید و چشمای رنگی به زبون خودمون بچه خوشگل دوست دومی یه پسر

معمولی و خوشتیپ با پوست سفید بچه خوشگل نبود اما…

حتما برید به ادامه مطلب این داستان واقعی رو بخونید

وای وای وای باز آمد بوی ماه مدرسه البته بنده حاضرم آمونیاک خالص رو بو کنم اما اینو بوی ماه رو که همش با دردسر هست رو نه اوه اوه ببخشید سلام یادم رفت همش 3 روز نبودم اومدم دیدم کلی نظر گذاشتین ممنون تازه کلی هم اعصبانی داشتم و شاکی شانس آوردم نبودم هه شوخی کردم من انتقاد پذیرم همه رو هم خوندم اونایی که باید رو هم ج دادم برید نطر هاتون رو بخونید میبینید حالا از این بگذریم اومدم یکم مدرسه ای هارو اذیت کنم فقط حس کنید امشب مامان میگه: زود بخواب عزیزم فردا باید بری مدرسه 5 دقیقه بعد ددی میگه : عزیزم بخواب آفرین فردا باید بری مدرسه و بالاخره امشب بعد از 3 ماه شب بیداری و روز خوابیدن زود میخوابی فردا با چک و لگد و پارچ آب و عزیزم و همه جوره همه جا باید از خواب پاشی آخ آخ متنفرم البته الان دانشجو هستم اما یاد اون دوران می افتم بدم میاد میری مدرسه خیلیا میرن مدرسه قبلیشون خیلی ها میرن مدرسه جدیدبا کلی آدم و معلم جدیید یواش یواش معلم هارو گلچین میکنن آره خانم فلانی خوبه آقای فلانی عجب معلمیه سال بالایی ها میان بهتون زور میگن شخصا از این کار بدم میاد باشه باشه گریه نکنیین حالا بزار از آب خوری ها و توالت ها بگم براتون چی؟ آهان از اتاق فرمان اشاره میکنن که نگم وگرنه رتته ا ببخشین منظورشون همون بد بیراه هاییه که تو نظر ها میگین اشکال نداره اینا نیز بگذرد اما اونایی که هنوز درس انشا دارن اگه موضوع درس خوبه یا ثروت رو بهتون دادن بگین هیچ چیز بهتر از داشن بابای پول دار نیست اگر نگرفتین چی گفتم به سن من که رسیدیدن میفهمین چی شد از این دوران استفاده کنید من از اون اول که شانس نداشتم از اون اول مدرسمون تک جنسی بود تا الان که دانشجو هستم هی میگن میخواییم دو جنسی کنیم کسی نیست دید بزنیم یکم بخندیم راستی تابستنتون چجوری گذشت؟ هر کی هر خاطره ای داره بزاره تو نظر ها که همشون رو یجا یه بار پست بزارم به اسمه خودتون بیایید بخونید تلخ و شیرین هم ندارن رو دربایسی هم نکنید از هر چی خاطره دارید بزارید دوس پسر ,دوس دختر, پدر, مادر, باغ ها, مسافرت ها, فیلم ها ,عاشقانه ها, رستوران ها, و… همه چی بزارید چند تا نصیحت

1 درساتون رو بخونید (یکی نیست به خودم بگه)

2 مواظب کیف هاتون باشید

3 گوشی  مدرسه نبرین میگیرن نامردا بعدم یه راس میرن تو اس هاتون آخ آخ آخ

4 دانشچو های تازه وارد هفته اول نمیرن دانشگاه

5 دانشجو های تازه وارد دانشگاه هیچی یاد نمیدن باید به فکر نمره باشید 

6 دانشو های تازه وارد هفته اول عاشق نشید ها شاخا دانشگاه از هفته سوم و چهارم میان

7 دانشجو های تازه وارد ترم اول بهتون میگن چس ترم اما همه ما یه روزی چس ترم بودیم

8 دانشجو های تازه وارد تمام رفیق های ترم یک هستن که برات میمونن از ترم های بعد متفرقه میشن تو کلاسا اما تو محوطه همش با همونایی

9 معلم ها و استاد هایی که به این وبلاگ میایین سعی کنیین جوری رفتار کنیین که اگه حتی نمره ندادین یا بد درس دادین دانشجو یا دانش آموز دوس داشته باشه که سر کلاستون بیاد مخصوصا استاد ها و همیشه در یاد دانش آموزتون و دانشجوتون بمونید

10امیدوارم امسال پر از خاطره های خوش براتون باشه بچه ها

یادم رفت بگم پسرا دم مدرسه دخترا تک چرخ نزنین دیگه این کارا قدیمی شده خوتونو به کشتن میدیید در ضمن اگر تابستان عاشق شدین حتما بدون اینکه دوس دخترتون بفهمه برید ببینیدش توی اون مانتو گشاد و با ابرو های پر و بدون آرایش حتما دیدن دارن پسرا هم تو سر کله هم نزیین دعوا کنیین مثل وحشیا روز اول ملت بهتون بخندن دخترا هم بابا اینقدر ناز میکنیین کسی که ازت خوشش اومده اونم ازت خوشش اومده شماره رو بگیر دیگه دختر

اینایی که نوشتم همشون جنبه شوخی داشت لطفا به من رحم کنید در نظر ها دوستون دارم بچه ها

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده. خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم. گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره. گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند : تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه …. گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میکنی بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون . می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه. گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم آی می چسبید ، آی می چسبید. دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم. مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم ، پیر. پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد. آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس. به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش. هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و … گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی. گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید . بزار حرف بزنن . بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از “هیس “خوشش نمی یادداستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

اینو تو فیس بوک نوشته بود اما مادر بزرگ خودمم یه بار داستانشوبرام گفت مثل این بود برای همین گذاشتم

سلام امروز جمعه 1392/6/22 آقا ما یه بار دلمون گرفت ساعت 2 شب هیشکی رو نداشتم اینجا اومدم از

دل تنگیم نوشتم از دوستام از خیانت هایی که دیدم از کار هایی که دوست دارم انجام بدم من نه قصدم

توهین به کسی بود نه قصد داشتم بگم هرزم من فقط اون شب بریده بودم دمتون گرم خیلی بهم لطف

داشتین نظر های جالبی دادین اما من خواستم منو درک کنید  دختر های گرامی من قصد توهین به کسی رو

ندارم و نداشتم در ضمن اونایی که به من گفتنن دختر بازی نکن و دخترا رو شما اذیت میکنید و دخترا

همش بازیچه هستن بخدا به مولا به پیر به جون خودم من اینقدر خیانت دیدم از همین دختر ها اینقدر دیدم

که واسه یه ادم پول دار یکی که کمتره رو ول کردن حتی با اینکه میدونستن طرف دوس دختر داره و

لاشیه بازم چون پول دار بود ترجیهش دادن به کسی که دوسشون داشت الانم نمیگم ما پسرا فرشته ایما

خودمم قبول دارم لاشی زیاده اما دلیل نمیشه همه لاشی باشن من خواستم بگم تنهام منظور از دختر بازی

این نبود برم با دل دختر بازی کنم ببینید خوده شما دخترا وقتی شیطون میشید میرید پسر بازی من خیلی تو

جمع دخترانه بودم و دیدم و شنیدم که دخترا وقتی از یکی خوشتون بیاد چجوری راجبهش صحبت میکنن

نخ میدن اما در مورد دل شکستن براتون بگم شما دختراخوب میدونید دل شکستن یعنی چی همیشه هم در

تمام رابطه هاتون دوس پسراتون مقصر هستن اما خودتونم میدونید مقصرین همش میگید چرا پسرا ابرو

بر میدارن شلوارشون تا فلان جاشونه موهاشون اینجوریه اما خداییش شده یه بار به یکی پا بدین که

موهاش فشن نیست مدل محمودیه آستین بلند میپوشه و تیپ نمیزنه ابرو هاشم پیوندیه و دس نمیزنه اصا

پا میدین محل میدین؟ طرفتونم نیاد تو دلتون میگید که بابا چه اسکولیه آره خانم نه نگو میدونم که میگی

میدونی که میگی سر منو کلاه میزاری به خودت که نمیتونی دروغ بگی میتونی؟ پس مقصری خانم شما در

جامعه ای که پسر ابرو برداره مقصری شما در جامعه ای که پسر شلوارش تا رو باسنش باشه مقصری

):((text-align: right;”>البته پسر ها هم کم مقصر نیست در جامعه ای که دختر بدونه آرایش نداره ها چون به نطر پسر ها هم  اون

دختر اسکوله پس همه مقصریم البته همه جا همیشه خوب بد داره اما بیایید قبول کنید که ههمون مقصریم

آهای خانما که اومدین دل داری دادین اما گفتین نرو دختر بازی دختر بازی چرا چی میگفتم؟ میگفتم دوس

دارم برم عرق بخورم بگم دوس دارم جونی نکنم یعنی چون من اینجا مینویسم و راستشو میگم حق ندارم

برم بیرون؟ من نمیخواستم چیزی بگم اما بعضی نظر هایی که گذاشتین به جا دلداری آتیشم زد چاقو زد به

قلبم خوردم کرد اما بازم ممنون از همتون

بابام فارسی کتابی اس ام اس میده

یه بار بابام پیام داد : سلام آیا میتوانی نان بخری ؟

منم پیام دادم : آری پدر به سرعت خودم را به نانوا خواهم رساند و از شاتر طلب نان خواهم کرد

پدر از شاتر چند عدد نان طلب کنم ؟

زنگ زد بهم گفت : پدر سگ منو مسخره میکنی اگر جرأت داری امشب بیا خونه و
قطع کرد

  آیا به نظر شما امشب من به خانه خواهم رفت ؟؟ 

سلام. حال همه ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند. با این همه عمری اگر باقی بود٬ طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان… تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود میدانم همیشه حیات آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است اما تو لااقل حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟ راستی خبرت بدهم خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار هی بخند بی پرده بگویمت چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نیک خواهم گرفت. دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما میگذرد باد بوی نامهای کسان من میدهد. یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟ نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد، بی حرفی از ابهام و آینه، از نو برایت مینویسم: حال همه ی ما خوب است، اما تو باور نکن. سید علی صالحی | نامه‌ها

قلب تقاضای عفو برای عشق را داشت ولی همه مخالف بودن..

قلب شروع کرد به دفاع از عشق..

آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز دوسدار دیدن چهره زیبایش بودی؟؟؟

ای گوش  مگرتو نبودی که هر روز دوسدار شنیدن صدایش بودی؟؟؟

و شما پاهای لعنتی که همیشه در حال رفتن به سویش بودید..

چرا حالا اینچنین با او (عشق ) مخالفید…؟

همه اعضا روی برگرداندند

وبه نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ،

تنها در جلسه عقل و قلب و عشق ماندند…

عقل گفت:

دیدی قلب : همه از عشق بی زارند؟

ولی متحیرم با وجود اینکه عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی؟

قلب نالید و گفت:

من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود

  بلکه تنها تکه گوشتی هستم

که هر ثانیه کاره ثانیه قبل را تکرار میکند…

  من فـقـط بـا عشق

مـی تـوانـم یـک قـــــلـــــب واقـعـی بـاشـم همین. 

داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

لحظه های عاشقی یکی از زیباترین داستان های موجود می باشد.زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .

 

در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید…زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : “چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟

 

“شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: “آره یادمه…”شوهرش به سختی‌ گفت:

 

یادته پدرت وقتی ما را پیدا پیدا کرد؟_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست…)_یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!آره اونم یادمه…مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم..

id naf_nam2006 add konin

دوستانی که می خواهند با وبلاگ من تبادل لینک کنند داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

اول وبلاگ منو با نام

 

 .:: داستان طنز و عشقی ::.

 

لینک کنند بعد خبر دهید که شمارو با چه نامی لینک کنم

 

به وبهای دیگه من هم حتما سر بزنید

 دیوووونه خونه

بیاتو نترس

شیطان موزیک

صفحه فيسبوك شيطان add كنين

 

به دو دلیل اجازه نمیدم مخاطب خاصم به آیفون فایوم دست بزنه :

یک اینکه من آیفون فایو ندارم !

دو اینکه اصلا من مخاطب خاص ندارم

 

به فزرندان خود چیزی نیاموزید ! دو روز دیگه شاخ میشن واستون

 

الان نشستم با هر ديني كه حساب كردم ديدم آخرش بايد برم جهنم

 

با كسي كه خره بحث نكنيد . سوارش بشيد

 

 

 

 

 

صفحه فيسبوك شيطان add كنين

یه دوست چینی داشم !

ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩتش تو ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ رفتم و کنار تختش ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم…چند دقیقه دست پا شکسته با من فارسی حا احوال کرد

دیدم یهو رنگش عوض شد مدام به من با حالت اخم میگفت:داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

ﭼﻴﻨﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﭼَﻦ ﭼﻮﻭﻥ ﻭ ؛ ..!!

بعد چندبار تکرار تا پرستارا برسن ” مرد”

خیلی ناراحت بودم

ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭ ﭼﻴﻦ ﺳﻔﺮ ﻛﺮﺩم…!و در اون جا از یه مرد چینی معنیش رو پرسیدم و اون مرد

 چینی به من گفت معنیش این میشه:

ﭘﺎﺗﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﻴﻠﻨﮓ ﺍﻛﺴﻴﮋﻥ ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻛﺼﺎﻓﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻂ

 

صفحه فيسبوك شيطان add كنين

چرا اینقدر دیوث میباشی؟

امضاش کردم گذاشتم رو میز تحریر …

در ضمن دیوث هم خودتی …!

من از بچگي 1ستاره رو نشون کردم تو آسمون ميگفتم

اين ستاره منه وقتي فهميدم چراغ دکل مخابراته کمرم شکست :((

يک قانون نانوشته هست که مي گه:

هر موقع نگاهت به زمين ميفته

دقيقا همون نقطه اي که صد نفر اونجا تف کردنو مي بيني !

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

 

تو خیابون با دوستم نشسته بودیم رو کاپوت یه بنزه

 

.بعد دختره اومد گفت : آقا ماشینتون خراب میشه ها ، کاپوتش فرو میره
!

 

منم گفتم : نترس خانم یکی دیگه میخریم ؛ جایی میرید برسونمتون ؟

 

بعد یه نگاه بهمون کرد در بنزو باز کرد گازشو گرفت رفت !

 

مام سینه خیز اومدیم تا خونه

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

 

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

رفت و آمدی می گذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر

بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد!

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده

است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره

توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار

به زمین افتاده بود جلب کند.پسرک گفت: “اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی

از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی

برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی

نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد …نتیجه اخلاقی : خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات

زمانی که وقت نداریم به ندای قلبمان گوش کنیم، او مجبور می شود بگونه ای عمل کند

که شاید به مزاجمان خوش نیاید … در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور ….

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟!

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و … بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟

لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟!

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟!

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم… آیا ارزشش را داشت …؟!   

  

 زیبائی در فراتر رفتن از روزمره‌ گی‌هاست…

 

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماهها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد . بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت :

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تورا بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم . سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .

با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال ودارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟     كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .   سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت وخانواده ای فوق العاده . یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده وباید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل ازاینكه اقدامی بكند ، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از اینبود كه پدر ، تمام اموال . بنابراین لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . خود را به او بخشیده است هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم  پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد . در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد  نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :  تمام مبلغ پرداخت شده است.

 

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینكه وقايع به آن صورتی كه ما انتظار داریم رخ نداده اند … ؟

 

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي دهد كه چگونه همة چيزها ايراد دارند : مدرسه ، خانواده ،دوستان و …

در اين هنگام مادر بزرگ كه مشغول پختن كيك است ، از پسر كوچولو مي پرسد كه آيا كيك دوست دارد و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است .

–      روغن چطور ؟  نه !

–      و حالا دو تا تخم مرغ . نه ! مادر بزرگ .

–      آرد چي ؟ از آرد خوشت مي آيد ؟ جوش شيرين چطور ؟

–       نه مادر بزرگ ! حالم از آنها به هم مي خورد .

 بله ، همة اين چيزها ، به تنهايي بد به نظر مي رسند . اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند ،‌يك كيك خوشمزه درست مي شود . خداوند هم به همين ترتيب عمل مي كند . خيلي از اوقات تعجب مي كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم . اما او مي داند كه وقتي همة اين سختي ها به درستي در كنار هم قرار گيرد ، نتيجه ، هميشه خوب است ! ما تنها بايد به او اعتماد كنيم ، در نهايت همة اين پيشامد ها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي رسند .

پدربزرگ پير تصميم گرفت تا با پسر و عروس و نوه چهارساله خود زندگي كند ، دستان پدربزرگ ميلرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي ميتوانست راه برود . شبي هنگام شام خوردن ليوان از دست پدربزرگ رها شد و پس از برخورد با بشقاب آنرا شكست و بر زمين افتاد و غذاي پدربزرگ مقداريش روي ميز و قدري هم بر كف اطاق ريخت . پسر و عروسش از اين كثيف كاري پيرمرد ناراحت شدند . بايد درباره پدربزرگ كاري بكنند و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد . آنها يك ميز كوچك در گوشه اطاق قرارداده و پدربزرگ را وادار ساختند به تنهائي سر آن ميز نشسته و غذايش را بخورد . بعد از شكسته شدن بشقاب پدربزرگ را مجبور ساختند تا در كاسه چوبي غذاي خود را بخورد . پسر و عروس دائماً پدر بزرگ را سرزنش ميكردند ، بخاطر شكستن يك بشقاب ، و پدربزرگ تنها اشك ميريخت و هيچ نمي گفت .

يك روز عصر قبل از شام ، پدر متوجه فرزند چهار ساله خود شد كه داشت در كنار اطاق با چند تكه چوب بازي ميكرد ، پدر رو به او كرد و گفت پسرم چه مي كني ؟ پسر با شيرين زباني رو به پدر كرد و گفت : دارم براي تو و مامان كاسه چوبي درست مي كنم كه وقتي پير شديد در آنها غذا بخوريد ! و تبسمي كرد و بكار خود ادامه داد . از آن روز به بعد همة اعضاء خانواده با هم سر يك ميز شام مي خورند .

مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد…!

 وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد

اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.

 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!

 مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم…

 ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد…

 بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد…

 هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.

 ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.

 بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد…

مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است

چه افسانه ی زیبایی

 چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت،

 همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش،

به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.

 در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه

 

ازدواج اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر مي کني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرمي کني که خوب اين که تعهدي نداره، مي تونه به راحتي دل بکنه و بره، مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جايي که ممکنه ازش لذت ببري، شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه…

 و این تفاوت عشق است با ازدواج

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی…

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید…

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

سری جدید داستان کوتاه خنده دار و مطالب خواندنی طنز را در ادامه مشاهده خواهید نمود. این داستان های کوتاه علاوه بر نشاندن لبخند بر لبان شما، نکات آموزنده و مهمی دارد که در قالب طنز و موضاعات خنده دار بیان شده است.

برای همه ما خواندن داستان کوتاه خنده دار و طنز، دلنشین و جذاب است و ترجیح می دهیم در زمان استراحت و اوقات فراغت داستان های طنز کوتاه را مطالعه کنیم. در ادامه شما را با چند داستان کوتاه جدید و خنده دار آشنا میکنیم و امیدواریم از مطالعه آنها لذت ببرید. تا پایان همراه ما باشید.

مطالب خواندنی طنز و انواع داستان کوتاه خنده دار جدید و جالب

داستان کوتاه طنز موتور گازی:

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.

همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.

خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله … داداش…. خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی… آخه … کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!

داستان طنز خلقت زن:

از هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شیش روز میگذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت: چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟ خداوند پاسخ داد: دستور کار اورا دیده ای؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، ک همگی قابل جایگزینی باشند، باید بتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد، بوسه ای داشته باشد ک بتواند همه دردهارا، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند. او میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خیلی نرم آفریدی.
خداوند : بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمیتوانی بکنی ک او تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد. آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک برای چیست؟
خداوند گفت: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی…
فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحیر میکنند.
خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب بزرگ دارد
فرشته گفت: چه عیبی؟
خداوند فرمود : پارک دوبل بلد نیست”

داستان کوتاه خنده دار بلا:

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می کنم، چه بلائی سر من میاری !!!

داستان کوتاه طنز صندلی:

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»

داستان کوتاه خنده دار اعصاب زن ها:

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و

دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

 بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن

*زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم

بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .

خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !

روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود

و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .

* زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .

روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ،

خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .

 *زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !

اما روز اول چیزی ندیدم !

روز دوم هم چیزی ندیدم !

روز سوم هم چیزی ندیدم !

شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

امیدواریم از خواندن این پنج داستان کوتاه خنده دار لذت برده باشید. برای مشاهده مطالب خنده دار و داستان های متنوع تر به بخش مطالب طنز مراجعه فرمایید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)



نحوه درست کردن اسموتی هندوانه با 4 طعم معرکه


ایده های دوست داشتنی برای تزیین منزل با وسایل دور ریز

سایتتون عالیییییییییییییییییییییییییییییههه
حرف نداره
ممنون

عالییییییییییییییی بود

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان کوتاه طنز داستانهای جالبی هستند هم به عنوان تفریح میتوانید انها را بخوانید . با این کار هم حوصله تان سر نمی رود، هم خنده به لبتان می اید و هم درس عبرتی از برخی از انها میگیرد .

در این بخش از سایت جوک های بیست تعدادی داستان کوتاه طنز برایتان گرداوری کرده ایم . امیدواریم از خواندن انها لذت ببرید . با ما همراه باشید.

داستان طنز

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ !
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮجمه ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ !
۱ : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ !
۲ : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ۴ ﺟﻮﻻﯼ !!
ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ !
۳ : ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !!
ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ !
۴ : ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !

داستان کوتاه طنز

داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.»

دو زن با هم حرف می‌زدند. ناگهان یکی از آن دو که بی‌وقفه حرف می‌زد و تقریباً اجازه حرف زدن به دیگری نمی‌داد، گفت: «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی از دهان همسایه‌ات درباره تو شنیدم…»
دوستش گفت: «این دروغ است!»
زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت: «وا، من که هنوز چیزی نگفتم، چطور ادعا می‌کنی که من دروغ می‌گم؟!»
دوستش جواب داد: «من اصلاً نمی‌تونم فکر کنم تو چیزی شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس اجازه حرف زدن نمی‌دهی.»
.
.

داستان کوتاه طنز

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم سپس دزد اسلحه را  به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت .
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید!
.
.

داستان کوتاه طنز

ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

دی 29, 1395

دی 29, 1395

دی 21, 1395

دی 21, 1395

شما باید وارد حساب خود شوید تا بتوانید یک نظر ارسال کنید

خريد بک لينک
خريد رپورتاژ
ترمیم مو
محافظ تشک
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودي
انتشارات گيلنا
دانلود آهنگ جدید
درب اتوماتیک

عشق معقوله ای است که هیچ کس تا اخر عمر مفهوم کامل ان را در نخواهد یافت. سعی کنید قدر عشقتان را بدانید. درباره او قضاوت الکی نکنید و برای رسیدن به او صبر داشته باشید.


در این بخش از سایت جوک های بیست چند داستان کوتاه عاشقانه برای شما گرداوری کرده ایم. امیدواریم که از مطالعه انها بهره کافی را ببرید.


داستان کوتاه عاشقانه

داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد…


طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.


گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.


صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.


برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.


مبهوت.گیج.مَنگ.هاج و واج نِگاش کردم.

توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.


چهار و چهل و پنج دقیقه!


گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!


در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.


اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.


“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” داستان کوتاه عاشقانه


ثروت جواب داد:


“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”


عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”


“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”


داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”


شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:


” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند


ناجی به راه خود رفت.


عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”


دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”


دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”


بخوانید : داستان بامزه کوتاه و آموزنده خیانت


پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد



مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .



قشنگ ترین داستان زندگیمه به نظرم

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها…. اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم….روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ … اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه….



امیدواریم از مطالعه این داستان ها خوشتان امده باشد.

دی 29, 1395

دی 29, 1395

دی 21, 1395

آذر 26, 1395

شما باید وارد حساب خود شوید تا بتوانید یک نظر ارسال کنید

خريد بک لينک
خريد رپورتاژ
ترمیم مو
محافظ تشک
كنكور آسان است
اوج يادگيري
كنكور آسان است
مهندس امير مسعودي
انتشارات گيلنا
دانلود آهنگ جدید
درب اتوماتیک

داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار
داستان های کوتاه عاشقانه و خنده دار
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *