داستان های ترسناک چند خطی

دوره مقدماتی php
داستان های ترسناک چند خطی
داستان های ترسناک چند خطی

خطا! ورودی را کنترل کنید


خطا! ورودی را کنترل کنید

ورود خودکار ؟

اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.

دوره مقدماتی php

اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.

داستان های ترسناک چند خطی

زندگی پیشتاز

یکی از برترین سایت‌های ترجمه و تالیف کتاب در کشور


نمایش برچسب‌ها

مشاهده قوانین
انجمن

Pioneer-life با همراه شدن و همکاری دو گروه pioneer-group و life-gate با هدف ارتقا کیفیت و خدمتی عظیم تر و منسجم تر به تمامی دوست داران کتاب‌های فانتزی در سال 1392 تشکیل شده است. پس از یک سال کسب تجربه و فعالیت هر یک از گروه‌ها در این زمینه و اقدامات فراوان آنها؛ اکنون با حضور این گروه امیدواریم بتوانیم با نیرویی جدید و روز افزون در راستای پیش برد و گسترش این هدف گام برداریم. زندگی پیشتاز مفتخر است که توسط فناوری اطلاعات ونوس میزبانی و پشتیبانی می‌شود.

نیرو گرفته از پوسته فلت‌لی

.کاربر‌گرامی، مرورگری که شما از آن استفاده می‌کنید اصلاً مناسب نیست.
بهتر است برای وبگردی راحت تر از آخرین نگارش مرورگر های گوگل‌کروم یا موزیلا فایرفاکس استفاده کنید.

آسمونی » خواندنی » دست نوشته » داستان های ترسناک چند خطی

اگر به خواندن داستان های ترسناک علاقه دارید این بخش آسمونی را حتما مطالعه نمایید چرا که داستان های کوتاه و چند خطی که بسیار ترسناک هستند را برای شما عزیزان تهیه و تنظیم کرده ایم. از شما همراهان خوبمان دعوت می کنیم تا پایان این مقاله ما را همراهی کنید.

با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم…

——————————————-

داستان های ترسناک چند خطی

زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم…

——————————————-

زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت…

——————————————-

با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود…

——————————————-

من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده…

——————————————-

هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی…

——————————————-

بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: \”بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه\” منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: \”بابایی یکی رو تخت منه\”…

——————————————-

یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم…

——————————————-

یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامنش به داخل اتاق کشیدش و گفت: \”منم شنیدم!\”….

——————————————-

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد… 12:06…. در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد…

یه بار توی باغ بودم که از کنار اسبمون صدای بابامو شنیدم که صدام زد وقتی گفتم بله صدای خنده شنیدم که یادم افتاد بابام رفته خونه به سگم غذا بده وبیاد

چه ترسناک

مردم خاک تو سرشون

هیچ چیزی مثل حموم کردن خوش نمیگذره ولی وقتی نصف شب حموم میکنی یهو از پشت سرت احساس سردی میکنی و موهای بدنت سیخ میشه.

یک روز ی پسره میخواد درسی را از معلمش بپرسه میره جای معلم میگه خانم این کلمه چیه معلم میگه الان بلند میگم که همه متوجه شوند وبعد فهمید معلمش 8 روز پیش مرده .?????????

منم یه شب احساس خفگی کردم،از خواب پریدم دیدم خواهرم کنارم نشسته،داره میخنده،بهش فحش دادم رفتم آب بخورم که خواهرم تو آشپزخونه دیدم/:….

تو که راس میگی

یه نفر مدیره تو حموم بعد زنگ حموم رو می‌زنه ومیگه حوله لطفاً مامانش میاد و حوله رو بهش می‌ده وقتی که مامانش میره ، طرف یهو یادش میاد که تو خونه تنهاست?

یا خداااا باران مال تو خیلی ترسناک تر بود

همسرخانومی هر موقع ک حموم میرفته درست بعد از 1ساعت تو حموم غیب میشده!!!و بعد2 ساعت دوباره ظاهر میشده.خانومه متوجه میشه و در دادگاه اینو مطرح میکنه…دوربینی در حمومشون نصب میکنن و اون آقا رو میفرسن حموم و درست میبینن ک آقاهه بعد یک ساعت غیب میشه و هیچ ازش تو دوربین نیست…و درست بعد 2ساعت ظاهر میشن تو دوربین???

ی روز ی دختر داشت راه میرفت ی جن دید جنه بهش گفت ب کسی نگو ک منو دیدی بعد ها ک دختر تزدواج کرد موضوع رو برای شوهرش گفت شوهرش برگشت نگاش کرد گفت مگه نگفتم ب کسی نگو

وای دختر مردم از ترس ??

وایییییییبیببببب چی ترسناک???????????????

تبلیغات در آسمونی

داستان های ترسناک چند خطی

021-22072529

asemooni.com/advertising

در این مطلب ۴ داستان کوتاه ترسناک را برای شما همراهان عزیز و گرامی گردآوری کرده ایم که امیدواریم این داستان های زیبا مورد توجه تان قرار بگیرند و از مطالعه آن ها نهایت لذت را ببرید.

اغلب افراد به خواندن داستان های ترسناک علاقه زیادی دارند. داستان های ترسناک در انواع مضامین مختلف نوشته شده اند و اگر  شما تمایل دارید در هنگام خواندن این داستان ها احساس هیجان و ترس بیشتری داشته باشید بهتر است مجموعه داستان کوتاه ترسناک این بخش از مجله آرگا را از دست ندهید.

در داستان کوتاه ترسناک اگر جزء به جزء داستان به صورت واقعی تشریح شده باشد خواننده احساس هیجان و ترس زیادی را تجربه می کنید و این احساس هیجان برای برخی از افراد شیرین و دوست داشتنی است.

داستان ترسناک اغلب در مورد جن و ارواح و مرگ نوشته شده اند و در این داستان ها اغلب افراد در محیط اطرافشان احساس می کنند که فردی دیگر وجود دارد که این احساس خوشایند نیست و باعث ایجاد ترس و وحشت می شود و این احساس گاهی اوقات نیز به خواننده داستان سرایت می کند. در ادامه این مطلب ۴ داستان کوتاه ترسناک با موضوعات هیجان انگیز را مشاهده خواهید کرد.

داستان های ترسناک چند خطی

داستان کوتاه ترسناک خانه دانشجویی 

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.

داستان کوتاه ترسناک وقتی که خواسته مرده ای برآورده نمی شود

ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. “می” زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند. از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود. مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند.
همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن. ما همگی به وحشت افتاده ایم!
بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را. پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد. آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم. شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را . پس لطفا ما را نترسان!

بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد. هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد. بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و به پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است.
بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد. بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد. چند روز بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند، کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت، دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اس خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند!

داستان کوتاه ترسناک روح دختر بچه 

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.

در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم.

داستان کوتاه ترسناک خانه قدیمی مادربزرگ

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟

درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد… کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…

 

در این مطلب مجموعه ای خواندنی از ۴ داستان کوتاه ترسناک را مطالعه کردید که امیدواریم این داستان ها مورد توجه تان قرار بگیرند و از مطالعه آن ها هیجان زده شوید. در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع داستان ترسناک کلیک کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


تبلت جدید و خوش قیمت سامسونگ را با 8 درصد تخفیف بخرید



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

داستان های ترسناک چند خطی

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

مرد آرایشگر همزمان که پیش بند مشتری اش را می بست پرسید :”چه مدلی بزنم؟” و پسر جوان گفت :” دومادی! ” .. آرایشگر هم خوشحال از اینکه یک مشتری نون و آب دار پستش خورده چند ساعت با وسواس تمام مشغول به کارش شد..اگر کارش خوب بود علاوه بر دستمزد انعام خوبی هم میتوانست بگیرد.

آرایشگر : ” بفرما شادوماد .. راضی هستی؟

جوان با نوعی حسرت و دلخوری نگاهی به آینه انداخت و گفت : ” خوبه .. دستت درد نکنه .. ولی.. “

آه بلندی کشید و گفت : ” حالا همشو از ته بزن .. فردا اعزام می شم .. فقط خواستم ببینم از سربازی که برگشتم و دوماد شدم چه شکلی می شم! “

داستان های ترسناک چند خطی

کنار پنجره هواپیما داشت بیرون را نگاه می کرد که دسته ای پرنده به هواپیما برخوردند. چندتایی به موتور  هواپیما برخورد کردند و در چشم بر هم زدنی همه چیز به هم ریخت.هواپیما شروع به لرزش کرد و چراغ هایش خاموش..

مرد که صورتش از عرق خیس شده بود با فریادی ار خواب پرید..همه چیز آرام بود و مرد نفس راحتی کشید و رفت تا آبی به صورتش بزند..دسته ایی پرنده داشتند به هواپیما نزدیک می شدند!

 

شب که از سر کار برگشت دیگر نای حرف زدن هم نداشت و زود خوابش برد..اما دخترش می خواست با او بازی کند و ول کن نبود..دستش را گرفته بود و مثل عروسک با آن بازی می کرد. کم کم داشت کلافه می شد و باعث شد سر دخترش داد بکشد.

صبح ساعتی روی دستش نقاشی شده بود و یک کارت کنارش بود : ” پدر این ساعت کادوی منه تا دیگه خواب نمونی روزا هم زمان از دستت نره! یادت نره رو زنگ بذاریش! “

” نور!..صدا!..دوربین؟..حرکت!!! “

همه از او امضا می خواستند..سعی می کرد جلو افکارش را بگیرد و حس استرس بگیرد. این اولین بار بود که فیلم بازی می کرد.آن هم در سکانس حساسش..

” همه پولا رو بریز اینجا تا نکشتمت! “

به پیشنهاد خودش که رییس همان بانک بود قرار شد از پول واقعی استفاده شود تا بیشتر حس بگیرد..

“تا ما نرفتیم کسی سر بلند نکنه “

دوربین مقابل صورتش ماند و او تمام حواسش را جمع کرده بود که به آن نگاه نکند و حس استرس اش از بین نرود..

چند ماه بعد در زندان همه با خنده او را آقای بازیگر صدا می زدند

– : “دربست؟”

مرد در را که بست بدون مقدمه ادامه داد : ” تو روزنامه نوشته یکی توهم زده دوستش رو آدم فضایی دیده خواسته بکشدش از دستش فرار کرده..” و بی اختیار انگشتانش را به هم فشرد.

راننده بدون حرف یا نگاهی فقط پوزخندی زد.

هر لحظه استرس مرد زیاد می شد.. هر لحظه سرعت ماشین زیاد می شد و همزمات راننده تغییر چهره می داد بعد خندید و با صدایی بیگانه گفت: ” حالا از اون خبر این همه ترسیدی یا از من؟”

راننده باز گفت : ” آقا صدامو میشنوین؟حالتون خوبه؟دربست تا کجا؟”

 

…به در قصر که رسید با زور فراوان در را باز کرد. در چندین برابر خودش بود. داخل نیمه تاریک بود و یک تخت بسیار بزرگ وسط اتاق بود. آنقدر بزرگ که حتی قدش به لبه ی تخت هم نمی رسید. ناگهان پایش به چیزی خورد و باعث شد کسی که روی تخت خوابیده بود بیدار شود..با اینکه خیلیی از خودش بزرگتر بود اما ترسناک نبود ..ابتدا تعجب کرد بعد لبخندی زد و او را از زمین بلند کرد.

– : ” جااااااان..عزیز مامان گرسنه ات بود اومدی اینجا؟”…

                                            

از دور صدای سگهای آبادی بلند بود..کمی لبان و گونه هایش را سرخ تر کرد و کارش تمام شد. یلدا از اول خیره مانده بود و چیزی نمی گفت..حتی در را هم که بست و رفت یلدا مثل همیشه به دنبالش نرفت گویی هر دو خجالت می کشیدند از هم!

چند ساعت بعد با دستای پر برگشت و رفت آرایشش را پاک کرد..سالها بود که شب های یلدا برای رسم “کوسه بر نشین” پدر او را انتخاب می کردند چون فقیر تر از همه بود و یلدا..امسال یلدا خجالت می کشید!

(کوسه بر نشین از قدیمی ترین رسوم یلداست..در غرب کشور معمولا فقیرترین شخص آبادی آرایشی مثل زن ها می کرد و در ده می چرخید. مردم می خندیدند و از آجیل های آن شب یا پول به او می دادند..امیدوارم ما هم فقرا رو فراموش نکنیم!)

مرد ماهیگیر زودتر از همیشه از کلبه اش بیرون آمد تا به دریا برود. هوا گرگ و میش بود و دریا آرام! به ساحل که رسید یک تکه کیک دید که خیلی عجیب بود. مرد نگاهی به اطراف انداخت و پس از آنکه مطمئن شد کسی نیست آن را برداشت و یک گاز زد..هنوز مزه اش را نچشیده بود که سوزشی در دهانش احساس کرد..انگار چیزی در لثه اش فرو رفته بود.

ناگهان چیزی از میان دریا که قلابش را به لثه ی مرد گیر کرده بود او را کشان کشان به داخل دریا کشید!

رقاصه پاهایش را روی هم انداخته بود و منتظر بود تا اجرایش آغاز شود..دیگر مثل قدیم شور و حالی نداشت اما چاره ای نداشت یعنی کار دیگری هم بلد نبود..داشت با نخی که از لباسش بیرون زده بود بازی میکرد..روی سن تاریک بود و برق می زد..اجرا نزدیک بود. رقاصه بلند شد و حاضر شد. از دور صدای گریه ی بچه ای بلند شد..نور شدیدی روی سن تابید.

مادر کودکش را خواباند و جعبه موسیقی بچگی اش را باز کرد. دوست قدیمی اش “رقاصه” با آهنگ زیبایی می رقصید.

داستان های ترسناک چند خطی

مرد جوان خیره به چهره نامزدش از او خواست آرزویی کند و دخترک معصومانه چشمانش را بست و آرزویی کرد.

جوان پرسید : ” کدوم چشمت؟ ” و دخترک گفت : “این یکی!” و جوان دست برد و مژه ای برداشت : “تبریک می گم آرزوت براورده شد! حالا چی آرزو کردی؟” دخترک که سعی می کرد بغض اش را بخورد گفت : ” آرزو کردم دیگه مژه هام و موهام نریزه..یا بمیرم یا از شر این سرطان راحت شم!”..

دست و پایش را مردانی که ماسک بر صورت داشتند محکم گرفته بودند زن همینطور جیغ می کشید اما دیگر نایی برایش نمانده بود و فقط گریه می کرد..درد سر تا پایش را می سوزاند و هیچکدام از التماس هایش سودی نداشت..دیگر حتی پاهایش هم توانی برای مقابله نداشتند..ولی مردان بی توجه کار خودشان را می کردند.. راحتتر از قبل!

– : ” بچه سرش چرخیده  بگید اتاق عمل حاضر باشه!”

بدون اینکه توجه کسی جلب شود در ماشین را باز کرد و سوار شد. نگاهی به عقب انداخت هنوز کسی مشکوک نشده بود و این یعنی اینکه تا اینجا همه چیز خوب پیش رفته بود. آرام دستی را خواباند و ماشین کم کم شتابش بیشتر شد.

ناگهان از پشت سر مردی فریاد زد :” یکی نگه اش داره!..یکی پسرمو نجات بده!”

مادر دستانش را همچون شانه لابلای موهای پسرش کشید و بعد یقه اش را مرتب کرد و بعد از اینکه از ظاهرش راضی شد پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در بدرقه کرد. اما گویی چیزی یادش رفته باشد سریع برگشت و چند لحظه بعد با یک سیب برگشت و آن را در کیف پسرش گذاشت :” تو راه بخور ضعف نکنی!”

پسر که اشک در چشمانش جمع شده بود دستان مادرش را بوسید و سوار ماشین شد. مادر در چارچوب در آسایشگاه سالمندان هر لحظه دورتر می شد!

زن تازه آرایش اش را تمام کرده بود که شوهرش از راه رسید و زن برای سورپرایز او پالتوی گرانقیمتی که خریده بود را پوشید و دم در رفت.شوهرش که با یک جعبه بزرگ دم در ایستاده بود از تعجب خشکش زد!

زن : “سلام عزیزم سالگرد ازدواجمون مبارک!..امروز خودم رفتم با همه پولایی که زیر فرش و لای کتابا و جاهای دیگه قایم کرده بودی که برام کادو بخری خودم این کارو کردم..یه پالتو پوست روباه!..قشنگه؟..اوه خدای من تو هم کادو گرفتی؟..چی هست؟”

مرد :” یه گاو صندوق!”

از خونه که بیرون اومد همه چیز جور دیگری بود..عینکش را برداشت و ها کرد و باز به چشمش زد اما انگار احتیاجی به آن نداشت..دلش نمی خواست سر کار برود یا حتی به منزلش برگردد..سالها بود که همین زندگی تکراری را ادامه می داد بی هیچ تغییری..اما الان انگار مکاشفه ای بزرگ دست یافته بود..حتی صدای هوا را هم می شنید..با خودش زمزمه کرد : ” عمر من دیگر چو مرداب است/ راکد و ساکت و آرام و خموش..”

پسرکی در چشمانش خیره شد و بعد رو به پدرش پرسید : ” اع..اعل..اعلامیه تحریم یعنی چی بابا”

پدر : “تحریم نه..ترحیم..یعنی مرگ..الانم بریم تا مدرسه تو و کار من دیر نشده!”

دخترک انگشتان تپلش را روبروی مادرش گرفته بود و می پرسید : “مامان این چنتا میشه؟”

– “این یکه عزیزم”

-“این؟”

ـ”سه تا خوشگلم”

ـ”این؟”

ـ”هشت”

ـ”هفت؟..این؟”

ـ”هشت!..اونم شیش!..”

ـ”هشت بزرگتره یا شیش؟”

ـ”وای چقد می پرسی..هشت!”

ـ”این”

ـ”ده..اعصابمو خورد کردی بچه این اول صبی”

ـ” از ده بیشتر چنده؟”

مادر اینبار فریاد زد :”هیچ!!”

کودک که بغض کرده بود با صدای لرزانی گفت :”مامان هیچ تا دوست دارم!”

همه چیزش را گرفتند: کتابهایش..عکس هایش..فیلم ها و مجلاتش..دوستانش..و از همه مهمتر آزادی اش را..

او محکوم به حبس ابد شده بود! فقط به خاطر یک اشتباه :

“با من ازدواج می کنی؟”

خیلی وقت بود که رابطه شان سرد شده بود اما چند وقتی بود که کارشان به دعوا هم کشیده شده بود و حالا پس از یک کتک کاری مفصل سردی چاقو را هم زیر گردنش احساس می کرد. این یک واقعیت بود که دیگر او را نمی خواست هیچ!حتی به خونش هم تشنه بود!

– : “مامان بازی بسه دیگه! بیا نهارتو بخور!”

– :”مامان عروسکم گردنش پاره شده ببین!..دیگه اینو نمی خوام..یکی نو میخری برام؟”

مرد جوان بی صبرانه انتظار مهمان آخرش را می کشید تا تفریح جدیدشان را شروع کنند. بالاخره چند دقیقه بعد ۴نفره دور میزی نشستند و یکی شروع کرد به سوال پرسیدن و نعلبکی را چرخاندن! 

شب به پایان رسید و میزبان از میهمانانش خداحافظی کرد. در را که بست می خواست قالب تهی کند چون  مهمان چهارم! دستش بسیار سرد بود.

مرد چشمانش را به صفحه دستگاه خودپرداز دوخته بود و منتظر بود.

Please wait..

مرد زیپ شلوارش را بالا کشید و رفت!

جز لباسهایش تمام زندگی اش را فروخت تا یک انگشتر الماس بخرد و به بیوه زن ثروتمند پیشنهاد ازدواج دهد تا به آن زندگی که همیشه خوابش را می دید برسد!

صبح که از خواب بیدار شد با یک نوشته روبرو شد :

” بابت انگشتر ممنون خیلی قشنگ بود!..از طرف یک فاحشه! “

ناگهان میان شلوغی فریاد کشید ” آی ی ی دزدددد!!!..” و توجه همه مردم جلب شد به یکی که جلوتر از همه می دوید. همه بدنبال او دویدند و آن که جلوتر از همه بود هم فریاد کشید ” آآآآآآآآآآآآآآآآآی دزددددد!!! دزد رو بگیرید!!! “..

و چند لحظه بعد همه بیهوده دنبال هم می دویدند!

از زندگی اش خسته شده بود.از خودش کارش حتی از اسمش هم خسته شده بود. همه جور دیگری در مورد او فکر می کردند. حتی از اسمش هم وحشت داشتند.

سمی که از صبح خورده بود هیچ تاثیری نداشت به همین خاطر شیشه سم را تا آخر سر کشید و بعد سراغ شیر گاز رفت و بعد به سرعت طناب دار را گردنش انداخت و از چارپایه بالا رفت اما بخاطر وزن سنگینش چارپایه شکست و طناب هم پاره شد و بخاطر طرز افتادنش هم تمام سمی که خورده بود را بالا آورد. در آن لحظه یادش آمد که گاز بخاطر تعمیرات حداقل تا ۱۰روز قطع است!

عزراییل بیچاره!!!

 

پس از یک دعوای مفصل بالاخره زن لب به اعتراف گشود: ” آره من به تو خیانت کردم! خیالت راحت شد؟ چند وقتی میشه با یه مرد دیگه ارتباط دارم..ولی فقط از طریق پیامک!!! و الانم عاشقش شدم ولی بخاطر عذاب وجدانم خواستم وفاداری تو رو امتحان کنم که..

حدسم درست بود و تو بعد از اولی نه..دومین پیامک جوابمو دادی..یه دل نه صد دل عاشقم شدی..می خواستی…”

زن همینطور حرف می زد اما مرد دیگر نمی شنید..چون این خود او بود که بار اول برای امتحان همسرش؟!!پیامک داده بود.. و حالا فهمیده بود زنی که می خواست بخاطرش زن خودش را طلاق دهد همان همسر خودش بود!

زمان به سرعت می گذشت.پیرمرد مستاصل و درمانده نفس عمیقی کشید و سعی کرد خیلی معمولی نشان دهد. عرق سردش را پاک کرد و باز به آنها نگاه کرد..سبز بود یا قرمز..شایدم سیاه! محکم جعبه زیر بغلش را فشرد. نمی دانست کارش درست  است یا نه؟ مغازه اسباب فروشی پر از بچه های کوچکی بود که دست والدینشان را گرفته بودند و اصلا پیرمرد را نمی دیدند.پیرمرد باز با خودش کلنجار می رفت. “اصلا اینجا چرا اومدم؟..چرا اینجا رو انتخاب کردم؟..این لعنتی کدومشه؟شاید این زرده باشه؟پس این سیاه و قرمز برا چی بودن؟..قلبش به شدت می کوبید..سعی کرد با دستش لرزش دست دیگرش را کنترل کند اما باید کاری میکرد..داشت دیر می شد!

نوه ی کوچک پیرمرد یک نخ قرمز به دستان پدربزرگش بسته بود تا عروسک تولدش یادش نرود اما شب شده بود و خبری از پیرمرد نبود!

نفس هایش به شماره افتاده بود.. ۹.غریبه: “بیاید یه بچه اینجاست ۸.سرفه ای کرد… ۷. صدا کرد : “کسی انجا نیست؟ آهااااااای” و رفت ۶.پاهایی نزدیک شد. خواست دستش را تکان دهد یا هر کاری که غریبه متوجه اش شود ۵.صبح شده بود و بچه حتما مرده بود..همه جا تاریک بود..انگار دیواری روی سینه اش سنگینی می کرد    ۴.با صدای بچه به خودش آمد..اما دستش به او نمی رسید ۳.ثانیه ای و بعد تاریکی ۲.همه زمین و زمان لرزید ۱.بچه اش را زمین گذاشت تا برایش شیر بیاورد…

۱۰ را دیگر فقط خدا می داند..!

خونه پر از بادکنکای رنگی رنگی شده بود. درست عین یه جشن بزرگ..چیزی که همیشه آرزوشو داشت!

دختر کوچولو گفت : “داداش این راسته که آرزوهاتو به بادکنکا بگی میرسونن آسمونا؟”پسرک به خواهرش لبخند زد و با وسواس تمام مشغول بادکردن اونا شد..ولی فکر پسرک جایی دیگه بود.

پسرک تو پارک داد می زد: ” بادکنکیییه..بادکنک!”

روی تختش دراز کشیده بود و منتظرش بود که زودتر پیدایش شود. چشمانش را بسته بود و دستانش را آرام روی شکم و بعد گردنش کشید.به اینجا که رسید حال عجیبی پیدا کرد..بالاخره صدای پایش را شنید. ضربان قلبش طوری در سینه میزد که هر لحظه ممکن بود از حلقش بیرون بزند.

صندلی زیر پایش را کشیدند و حکم اعدام با موفقیت پایان یافت!

روباه گفت: بی زحمت مرا اهلی کن!شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد ،ولی من زیاد وقت ندارم. خیلی چیزا هست که باید بشناسم.روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناخت هیچ چیز را ندارند.آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست مانده اند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف ها می نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ نمی گویی. زبان سرچشمه ی سوتفاهم است. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.فردا شازده کوچولو باز آمد…

اما دیگر از روباه خبری نشد..و شازده کوچولو هر روز با یک کفتار جدید می گردد!

آخر نامه اش اینطور پایان یافته بود:

“… با وجود این همه خاطره قشنگ اما..یادت هست ازم خواستی دنیامو خوابامو رنگا رو ..و..و.. توضیح بدم؟ گفتی تو دنیات زمینت سبزه آسمونت هم سبزه و درختا نارنجی و ساختمونات همه زرد و آبی و یه اندازه ! ولی  اونجور که تو دنیا رو می بینی من نمی بینم! و این بزرگترین تفاوت ماست متاسفم!”

 دخترک چندبار دیگر دستانش را روی خطوط نامه کشید و اشکهایش را پاک کرد.

عینک دودی اش را زد. عصای سفیدش را باز کرد و با احتیاط راه افتاد.


قالب وبلاگ

کد ساعت فلش

ترسناکترین داستان های چندخطی

برای خواندن به ادامه مطلب بروید

با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم…
——————————————-

زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم…
——————————————-

داستان های ترسناک چند خطی

زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت…
——————————————-

با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود…
——————————————-

من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده…
——————————————-

هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی…
——————————————-

بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: “بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه” منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: “بابایی یکی رو تخت منه”…
——————————————-

یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم…

——————————————-

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رو میزیم افتاد… 12:06…. در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد…

ایمیل شما بر روی سایت نمایش داده نخواهد شد

نام نمایشی *

ایمیل یا جیمیل *

سایت

Comment

شما میتونید از سیستم های تعریف شده برای نوشتار خود استفاده کنید

یه شب از خواب بیدار شدم دیدم یه صدایی از بیرون بنجره میاد .لی چند دقیقه بعد فهمیدم صدا از توی ایینه دیواری توی اتاقم میومد.

 

 

 

یه شب زنم بیدارم کرد گفت دزد اومده خونمون . 3سال گذشته دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت .

داستان های ترسناک چند خطی

 

 

 

یه روز توی گالری گوشیم یه عکس از خودم که خواب بودم دیدم . من تنهایی زندگی میکنم .

 

 

 

خیلی وقتا که به گربم نگاه میکنم حس میکنم که همش به من نگاه میکنه و بلک هم نمیزنه . ولی امروز فهمیدم که به شخصی که بشت

من وایساده داره نگاه میکنه .

 

هیچ صدایی به قشنگی صدای خنده ی یک نوزاد نیست مگر این که ساعت 12 شب و خونه تنها باشی.

 

 

یه روز اخرین ادم دنیا تنها تو اتاقش بود که ناگهان در زدند.

 

 

یه روز مادرش صداش کرد و گفت که بیاد طبقه ی بایین ولی ناگهان صدای مادرش از طبقه ی بالا امد که گفت نرو بایین منم صداش

رو شنیدم که صدات کرد.

 

یه شب بیدار شدم و دیدم زنم داره واسه بچم لالایی میخونه یهو دستم به زنم که کنارم بود برخورد کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان های ترسناک چند خطی
داستان های ترسناک چند خطی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *