داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

دوره مقدماتی php
داستان نویسی کوتاه کلاس ششم
داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال
اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت:
من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که
تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین
کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.


زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را
بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر
بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل
کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از
کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن
مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من
خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.

البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم
ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در
تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند
!!

داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

دوره مقدماتی php

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !

پرسیدند : چه می کنی ؟

 پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟

 پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !

منبع:dastanekootah.in

 

*ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.

 

وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.*

 

*وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.

 

پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.*

 

*مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟  مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :” بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته”. مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.*

 

*براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.

 

براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.*

 

نکته:

*تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.*

 

منبع:weare.ir

 

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط
جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد.
بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته
سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد . حاكم
اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و … با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر
نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را
كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه
را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت
نوشته بود : ” هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد .

 

روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.از او پرسیدند:کجا می روی؟گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.گفتند:واقعا که مسخره ای!تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.مورچه گفت:مهم نیست . همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم

داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

 

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

” آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای واقعی آرامش است.”

 

 

روزی فردی به آرایشگاه رفت تا موهای خود را مرتب کند. هنگامی که نوبت به او رسید روی صندلی، مقابل آینه نشست، آرایشگر کار خود را آغاز کرد و طبق معمول سر صحبت بین آرایشگر و مشتری باز شد و از هر دری سخنی گفته شد تا این‌که کار به اعتقاد به خدا و دین و مذهب کشید.

در این هنگام آرایشگر گفت راستش من که به خدا اعتقادی ندارم، چون اگر آن طور که بعضی‌ها می‌گویند خدایی مهربان و حکیم و عادل بر این جهان حکومت می‌کرد، این ‌همه فقر و گرسنگی و بیماری، و ظلم و گرفتاری وجود نمی‌داشت.

مشتری که مردی معتقد و دین‌دار بود از پاسخ درماند و سکوت اختیار کرد و تا آخر سخنی نگفت.

در پایان کار وقتی می‌خواست از آرایشگاه خارج شود ناگهان در آن سوی خیابان چشمش به مردی با موهای ژولیده و ریشی نامرتب افتاد، ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد، به داخل برگشت و به آرایشگر گفت: ببخشید می‌توانم سؤالی از شما بپرسم؟

آرایشگر گفت: بله، بفرمایید!

و مشتری پرسید: به نظر شما در این شهر اصلاً آرایشگاهی وجود دارد؟!

مرد آرایشگر با عجب نگاهی به مشتری انداخت و گفت پس می‌فرمایید این‌جا کجاست؟!!! مگر آرایشگاه نیست؟!!

مشتری گفت: اگر این طور است پس آن مرد که آن طرف خیابان نشسته چرا سر و وضع چنین ژولیده‌ای دارد؟

آرایشگر از پشت پنجره نگاهی به آن سوی خیابان انداخت و سپس با نگاهی عاقل اندر سفیه و با لحنی حق

به‌جانب به مشتری گفت: این دیگر چه حرفی است؟!!! هر آدم عاقلی این را می‌فهمد که وضع آشفته‌ی آن مرد

دلیلی بر نبود آرایشگاه، نمی‌شود، مشکل در این‌‌جاست که او به آرایشگاه مراجعه نکرده است!

آن وقت مرد مشتری گفت: پس اگر مردم هم گرفتارند، اگر فقر و گرسنگی، و ظلم و بیماری هست، معنایش این

نیست که خدایی وجود ندارد، بلکه وجود همه‌ی این مشکلات به این دلیل است که مردم از خداوند غافل شده‌اند

و برای حل معضلاتشان به او مراجعه نمی‌کنند!

www.aryaclub.ir

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

آنهایی که رانندگی تازه یاد گرفته اند را تازه دیده اید سفت و محکم به رل چسبیده اند،سرشان را به شیشه نزدیک می کنند و با دقت و وسواس عجیبی به جلو زل می زنند.به محض اینکه راننده کناری بوق می زند بلافاصله و بدون هیچ مکثی سریعأ به سمت دیگر فرار می کنند و وقتی مجبورند در موقعیت های سخت سریع واکنش نشان دهند در مقابل حجم بالای اطلاعاتی که باید پردازش کنند و به کار بگیرند قفل می کنند و وسط چهارراه ترمز می زنند و بقیه را به زحمت می اندازند.

هیچ کس حق ندارد با راننده در ماشین صحبت کند او همه ی حواسش را به تک تک اتفاقاتی که در جاده می افتد معطوف کرده است .این راننده ها معمولأ بعد از رانندگی از بس که به اعصاب و ذهن خود فشار آورده اند به ساعت ها استراحت نیاز دارندو هر وقت صحبت از رانندگی در جاده های پر پیچ و خم می شود مثل بچه ها وحشت می کنند و سعی می کنند در ساعات خلوت وارد جاده ها شوند.

همین راننده های مبتدی چند سال که می گذرد و به قولی حرفه ای می شوند بسیار آسوده و راحت موقع رانندگی به صندلی تکیه می دهند و بدون زل زدن به جلو نگاهشان را طوری تنظیم می کنند که هم زمان با دیدن جلو،روی آینه های بغل و آینه های جلو اشراف داشته باشند آنها واکنش شان بسیار سریع و به موقع است می توانند موقع رانندگی با بقیه صحبت کنند و حتی اگر مجبور باشند و با وجود این که منع قانونی دارد چای بنوشند و صحبت کنند.

جاده های پر پیچ و خم و جاده های خلوت برای آنها فرقی ندارد در شرایط بحرانی واکنش های درستی از آنها سر میزند.

اگر در زندگی تان با یک عالمه مشکل و درگیری روبه رو هستید شاید به خاطر آن است که با دقت و تمام توجه به این مشکلات چسبیده اید کمی کنار بروید و انرژی و دقت کمتری روی مشکلات صرف کنید آن موقع می بینید که چه قدر راحت مشکلات یکی پس از دیگری رفع می شوند.

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و
راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را
پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در
همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم
راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می
دهند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از
رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می
شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما
شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من
برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد
برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید…

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان
افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن
ساختم…

 

بقال کاغذ
رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی
زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به
عنوان جایزه برداری.

اما دختر
کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن
شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک
پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟

بقال با
تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه
مشت شما از مشت من بزرگتره!

بعضي وقتها
حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از
مشت ما بزرگتره

امام صادق
علیه السلام در دعایی می‌فرماید: یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ
صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ
الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏

ای عطا
کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ
آن چنان که در خور تو است ـ عطا نما. کافی، ج۲،

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

 

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.

آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم.

چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه

 اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى

آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

هنوز سخن زن تمام نشده بود که …

پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت.بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:«کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . »این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد .

او به خود گفت :او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم .

در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت :

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند

و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

 

می خواست برگرده جبهه بهش گفتم:
پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…
… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد…
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.

در قدیم که شهر مشهد مقدس به گستردگی کنونی
نبود،‌ روستای معروفی به نام «نخودک» کنار آن قرار داشت که شهرت خود را
مرهون «شیخ حسنعلی اصفهانی» مشهور به شیخ نخودکی است.

این عارف، فقیه و فیلسوف بزرگ متولد سال
۱۲۴۱ در اصفهان است و از اساتید مشهور وی می‌توان میرزا جهانگیر خان قشقایی
را نام برد. آیت‌الله نخودکی در مقطعی نیز با شهید مدرس هم‌حجره‌ای بوده
است.


 

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت
و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما
می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش
بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش
برگردد.”

حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟”

پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”

حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی
برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای
استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”

صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن
صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی
بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.

پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”

حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب
قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند
بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!”

روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این
برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی
تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت:
“من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”

حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!”

روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”

حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!”

پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر
به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب
شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین
شام خود به آشپزخانه برگشت.

پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”

حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم
نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش
کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش
می‌گرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی
خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم
بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر
او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی
به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه
خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش
نامهم نمی‌شوند.”


ليوان پر از غم!!!

یک استاد دانشگاه کلاسش را با بالا بردن لیوانی که درونش مقداری آب بود شروع کرد. او لیوان را به

 اندازی که همه آنرا ببینند بالا گرفت و از دانشجویان پرسید: “فکر میکنید وزن این لیوان چقدر است؟”


دانشجویان پاسخ دادند…


“50 گرم!”…


“100 گرم!”…..”150 گرم!”


استاد گفت:


“تا زمانی که آنرا وزن نکنم واقعاً نمی دانم.


اما سوال من این است که اگر برای چند دقیقه لیوان را به همین صورت نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟”


دانشجویان پاسخ دادند: “هیچی!”


استاد پرسید: “خوب اگر همین حالت به مدت یک ساعت نگه دارم چطور؟”


یکی از داشجویان گفت: “دستتان درد می گیرد.”


 

او را وارد اتاقي نمود که جمـعي از مردم در اطراف يـک ديـگ بـزرگ غـذا نشسته
بودند. همه گرسنه، نااميد و در

عـذاب بودند.هرکدام قـاشقي داشت که به ديگ مي رسيد
ولي دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوي آن ها بـود،

بطوري که نمي توانستند قاشق را به
دهانـشان برسانند!

ا

خدا و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرداما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بودکودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟…خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بوددر آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را …*** مـادر***صدا کنی

در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می‌کرد. پدر خانواده از اینکه دختر ۵ساله‌شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته‌بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.

صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا! این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی‌دانی وقتی به کسی هدیه می‌دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: باباجان! من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد. دختر خردسالش را بغل و او را غرق بوسه کرد.

دیروز به تاریخ پیوست. فردا معماست و امروز هدیه است.

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند :

*خدایا شکر*

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد… فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند … هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند… و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه … مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه …به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من …! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است…ای کاش فکر می کردیم

با دستور وزری محترم آموزش و پرورش به مدارس کل کشور از پارسال پیک نوروزی که در سال های قبل استافاده می شد . حذف و داستان نویسی و خاطره نویسی نوروز 98 جایگزین آن شده است .منظور از داستان نویسی کلیه خاطرات و اتفاقات که در طور تعطیلات نوروز 98 برای شدانش اموزان عزیز می افتد می باشد .

ویژه های پایه اول ، دوم ، سوم  برای ایام نوروزی 1398

تعداد صفحات این فایل 15 صفحه  بصورت pdf قابل چاپ

شرح مختصری ازین فایل

 پیک نوروزی امسال با نام تکلیف نوروزی و خاطرات نوروزی من مخصوص بچه های کلاس اول و دوم و سوم با فعالیت های سرگرم کننده تعدادی صفحه خاطره نویسی کوتاه که بچه ها خاطرات نوروزی رو توی چند جمله بنویسن نقاشی ، رنگ امیزی ، داستان کوتاه ، جدول ، جمله نویسی تصویری و… در ۱۶ صفحه با طراحی زیبا تمام رنگی آماده دانلود و استفاده شما استداستان نویسی کوتاه کلاس ششم

پیک پیش دبستانی یا همان پیک نوروزی در این روزها تبدیل به دغدغه ای برای معلمهای عزیز و والدین دانش آموزان شده است. امروز قصد داره با معرفی پیک های نوروزی که از لحاظ کیفی رده بالایی دارند قدمی در جهت رفع این موضوع برداره پس با ها همراه باشید

پیک پیش دبستانی نوروزی سال 1397 دارای 18صفحه تمرین های متنوع و جذاب است که در آن سعی شده از سرگرمی ها و رنگ آمیزی های زیبا و مناسب کودک پیش دبستانی استفاده شود

ویژه های پایه اول ، دوم ، سوم  برای ایام نوروزی 1398

تعداد صفحات این فایل 15 صفحه  بصورت pdf قابل چاپ

شرح مختصری ازین فایل

 پیک نوروزی امسال با نام تکلیف نوروزی و خاطرات نوروزی من مخصوص بچه های کلاس اول و دوم و سوم با فعالیت های سرگرم کننده تعدادی صفحه خاطره نویسی کوتاه که بچه ها خاطرات نوروزی رو توی چند جمله بنویسن نقاشی ، رنگ امیزی ، داستان کوتاه ، جدول ، جمله نویسی تصویری و… در ۱۶ صفحه با طراحی زیبا تمام رنگی آماده دانلود و استفاده شما است

دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه اول تا پنجم دبستان

فرمت خاطره نویسی یک بصورت pdf قابل چاپ  15 صفحه برای هر پایه

فرمت داستان نویسی pdf اف و قابل چاپ 4 صفحه برای هر پایه

فرمت فایل تکلیف word  و قابل چاپ 17 صفحه برای هر پایه

دانلود: اول – دوم – سوم – چهارم – پنجم – ششم

کسب درآمد

ضمن عرض خوش آمد گویی خدمت بازدیدکنندگان گرامی از اینکه اسپورت کردستان را انتخاب نمودید سپاسگذاریم.  بانه کردستان بزرگترین مرجع فروش غیر حضوری ال سی دی، ال ای دی و کولر گازی با بیش از 10 سال سابقه فعالیت در فروش لوازم خانگی در شهرستان بانه به صورت تخصصی در خرید حضوری و غیر حضوری در خدمت هموطنان گرامی میباشد.

 

برای کسب اطلاعات کافی و خرید بهتر از صفحه ی راهنمایی بانه کردستان نیز دیدن فرمائید.

 

کولر گازی اجنرال

داستـان های کوتـاه و خوانـدنیچنگیز خان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود …چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.و بر بال دیگرش نوشتند:هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه “شیخ بهائی” رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع ” اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من “اصالت” ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که “تربیت” مهم تر است.بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم “تربیت” از “اصالت” مهم تر است ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت “تربیت” است.شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب …این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه “تربیت” هم بسیار مهم است ولی”اصالت” مهم تر. یادت باشد با “تربیت” می توان گربه اهلی را رام و آرام كرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و “اصالت” خود بر می گردد.

نجار زندگی

داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.این داستان ماست.ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.اما اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم.فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، دیگر ممکن نیست.شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

حکایت وقت رسیدن مرگ

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد …مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه … اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر … مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره …توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت …مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیستو منتظر شد تا مرگ بیدار شه …مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !

پیرمرد و بچه ها

یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها ۳ تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند.این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از اینکه می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی ۱۰۰۰ تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آنکه چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن؟! اگه فکر می کنی به خاطر ۱۰۰ تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

فرصتی برای خودشناسی

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است.اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟کشاورز که ترسیده بود گفت:سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم.شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم …چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟آیا هیچگاه جرات ریسک را به خود داده اید؟

ماجرای چوپان و مشاور‎

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروكله ی یك اتومبیل جدید كروكی از میان گرد و غبار جاده های خاكی پیدا شد. رانندۀ آن اتومبیل كه یك مرد جوان با لباس Brioni ، كفشهای Gucci ، عینك Ray-Ban و كراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم كه دقیقا چند راس گوسفند داری، یكی از آنها را به من خواهی داد؟چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش كه به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارك كرد و كامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی كه میتوانست سیستم جستجوی ماهواره ای( GPS ) را فعال كند، شد. منطقۀ چراگاه را مشخص كرد، یك بانك اطلاعاتی با 60 صفحۀ كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدۀ عملیاتی را وارد كامپیوتر كرد.بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یك چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالی كه آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.چوپان گفت: درست است. حالا همینطور كه قبلا توافق كردیم، میتوانی یكی از گوسفندها را ببری.آنگاه به نظاره ی مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم كه چه كاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟ مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا كه نه!چوپان گفت: تو یك مشاور هستی.مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو كه این را از كجا حدس زدی؟چوپان پاسخ داد: كار ساده ای است. بدون اینكه كسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی كه خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینكه هیچ چیز راجع به كسب و كار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ گله را برداشتی.

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.

ابراهیم و آتش و گنجشک

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد …و خوشا به حال گنجشکان سرفراز

روزی یك مرد ثروتمند پسر بچه كوچكش را به یك ده برد تا به او نشان دهد مردمی كه در آنجا زندگی می كنند چقدر فقیر هستند.آن دو یك شبانه روز در خانه محقر یك روستایی مهمان بودند.در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:عالی بود پدر!پدر پرسید:آیا به زندگی آنها توجه كردی؟پسر پاسخ داد:بله پدر! و پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر كمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:فهمیدم كه ما در خانه یك سگ داریم و آنها چهار تا.ما در حیاطمان یك فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند كه نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!  با  شنیدن حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه كرد: (متشكرم پدر تو به من نشان دادی كه ما چقدر فقیر هستیم…!؟)

حتما بخوانید می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟…مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!…به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟…گفتند: مردم چه می گویند؟!…می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!…گفتم: چرا؟… گفت:مردم چه می گویند؟!…می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟… گفت: مردم چه می گویند؟!…بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند…می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…*مُردم.برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!…از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!… خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!…

برگرفته از وبلاگ آموزش ابتدایی (فرهنگیان نیوز)

داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

 

یک بازرگان موفق و ثروتمند، از یک ماهی گیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هر روز تعداد کمی ماهی صید می کرد و می فروخت پرسید: چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری؟ماهی گیر پاسخ داد: مدت خیلی کمی

بازرگان گفت: چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟

پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است

بازرگان متعجب پرسید: پس بقیه وقتت را چیکار می کنی؟

ماهی گیر جواب داد: با بچه هایم گپ می زنم. با آن ها بازی میکنم. با دوستانم گیتار می زنم .

بازرگان به او گفت: اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن قایق های دیگری خریداری کنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت. بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و بعدها به نیویورک و به مرور آدم مهمی می شوی.ماهی گیر پرسید: این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید: حدودا بیست سال.و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکتت را به قیمت بالا میفروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند.

ماهی گیر پرسید: بعد چه اتفاقی می افتد ؟بازرگان حواب داد: بعد زمان بازنشستگی فرا می رسد. به یک دهکده ساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میکنی. زمان بیشتری با همسر و خانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.

ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه کرداما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟

برگرفته از وبلاگ  الف … خشت اول آموزش آقای جوانبخت

نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

گاهی یادم میرود که هستی

کاش بیشتر نسیم می وزید……..

 

هر گاه بتوانیم پس از شکست لبخند بزنیم، شجاع خواهیم بود.

                                                                  ابراهام لینکین

 

آدمهای بزرگ،کسانی نیستند که شکست نخورده‌اند

کسانی هستند که بعد از شکست ، پیروز شده‌اند . . .

نگردیدند هرگز گرد باطل                           حقیقت را پرستیدند و رفتند

                                          “پروین اعتصامی”

استفاده از این داستانهای صوتی آموزنده بر عهده شما معلم عزیز هست و شما می توانید برای هر درسی که مناسب می بینید استفاده کنید.

هدف من به اشتراک گذاشتن این فایل ها در اختیار همکاران است.

فایل صوتی داستان  حضرت نوح(ع)

داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

دانلود

استفاده از این داستانهای صوتی آموزنده بر عهده شما معلم عزیز هست و شما می توانید برای هر درسی که مناسب می بینید استفاده کنید.

هدف من به اشتراک گذاشتن این فایل ها در اختیار همکاران است.

داستان بیرون آمدن شتری از دل کوه

حضرت صالح(ع)

 

دانلود

آدامس ها بزرگترین اساتید معنویت هستند

از کودکیمان تلاش می کنند به ما بفهمانند

”هیچ شیرینی ای ماندگار نیست . . . “

 

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دوتا از آن ها به داخل گودال عمیقی افتادند.بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی  دیدند که گودال چقدر عمیق است , به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست , شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرف ها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند, اما قورباغه ها ی دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند , چون نمی توانند از گودال بیرون بیایند.بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های آن ها شد و دست از تلاش برداشت و به داخل گودال پرت شد و مرد.اما قورباغه ی دیگر دست از تلاش برنداشت و با تمام توان تلاش می کرد.هرچه قورباغه های دیگر فریاد می زدند که دست از تلاشش بردارد , او مصمم تر میشد تا اینکه بالاخره از گودال به بیرهن پرید.وقتی بیرون آمد بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند که ((مگر تو حرف های ما رو نمیشنیدی؟))معلوم شد که قورباغه ناشنوا است, و در واقع او در تمام این مدت فکر می کرد که آن ها دارند او را تشویق می کنند …

بستنی

 پسر بچه ای وارد یك بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یك لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:یك بستنی میوه ای چند است؟پیشخدمت پاسخ داد:۵۰ سنت.پسر  بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن كرد.بعد پرسید:یك بستنی ساده چند است؟در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:۳۵ سنت.پسر دوباره سكه هایش را شمرد و گفت:لطفا یك بستنی ساده.پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال كار خود رفت.پسرك پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت كرد.آنجا در كنار ظرف  خالی بستنی ۲سكه ۵ سنتی و ۵ سكه ۱ سنتی گذاشته شده بود-برای انعام پیشخدمت.


تعداد کل صفحات : 2 ::     
1  
2  

هیچ چیزی را نمی توان به کسی یاد داد، ولی می توان به او کمک کرد تا پاسخ ها را از درون خود بیابد….

با سلام وحید لطفی هستم آموزگار پایه ششم شهرستان تایباد
ورودی سال 85 به مرکز تربیت معلم علامه طباطبایی سبزوار هستم و در سال 87 به عنوان سهمیه شهرستان باخرز کار خود را شروع کردم و بعد از 3 سال به تایباد منتقل شدم و تا کنون در شهرستان تایباد مشغول به کارم .
در طول خدمت در همه پایه ها تدریس کردم و در چند سال اخیر فقط در کلاس ششم مشغول خدمت هستم .
معلم نمونه شهرستان تایباد با 11 سال سابقه در سال 97-96

گر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری

روزی
فردی داخل مجلس امیری گردید و در حضور امیر یك طبق شیرینی بود.

امیر به
خدمتكارش گفت: یك عدد شیرینی به او بدهید.

آن فرد
چون شیرینی را خورد و گفت: ای امیر، پروردگار متعال در سوره یس فرمود: «فارسلنا
الیهم اثنین».

امیر
دستور داد یك عدد دیگر به او دادند.

چون
خورد گفت: ای امیر خدا می فرماید : «فعزّزنا بثالث».داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

امیر
گفت: یكی دیگر به او بدهند.

چون
خورد گفت: ای امیر خدا می فرماید: «فخذا اربعة منّ الطّیر».

امیر
گفت یكی دیگر به او دادند.

چون
خورد گفت: ای امیر خدا می فرماید: «فخذوا اربعة منّ الطّیر».

امیر
گفت: یكی دیگر به او دادند.

گفت خدا
می فرماید: «خمسة سادسهم كلبهم».

یكی
دیگر به او دادند.

گفت:
خدا می فرماید: «انّا خلقنا السّموات و الارض فی ستّة ایّام».

یكی
دیگر به او دادند و گفت:خدا می فرماید:«سبع سموات طباقاً» یكی دیگر به او دادند.

گفت:
خدا می فرماید: «ثمانیة ازواج». یكی دیگر به او دادند.

گفت:
خدا می فرماید : «تسعة رهطٍ». یكی دیگر به او دادند.

گفت:
خدا می فرماید: «تلك عشرة كاملة».ب از یكی به او دادند

گفت:
خدا می فرماید: «احد عشر كوكباً». باز یكی دیگر به او دادند

گفت:
خدا می فرماید: «انّ عدّة الشّهور عندالله اثنی عشر شهراً» یكی ديگر به او دادند.

گفت:
خدا می فرماید: «ان یكن منكم عشرون صابرون»، هشت عدد دیگر نیز به او دادند.

گفت:خدا
بعد از آن می فرماید:«یغلبرا مأتین».

پس امیر
دستور داد شیرینی را با طبقش پیش او گذاشتند.

گفت: ای
امیر اگر چنین دستور نمی دادی هر آینه آن آیه شریفه را می خواندم كه خدا می فرماید:
«فارسلنا الی مأة الف او یزیدون»

امیر
گفت: مرحبا به هوش و ذكاوت تو، چه بسیار خوشدل شدم از كلمات تو كه از قرآن كریم
بیان داشتید.

شخصی
تیری به مرغی انداخت. خطا رفت.

رفیقش
گفت: احسنت!

تیر
انداز بر آشفت که مرا ریشخند می کنی؟

گفت: نی
می گویم احسنت اما به مرغ!

شخصی
خانه ای به کرایه گرفته بود. چوبهای سقف بسیار صدا می کرد.

به
خداوند خانه از
بهر مرمت آن سخن بگشاد.

پاسخ
داد که چوبهای سقف ذکر خدا می کنند.

گفت:
نیک است اما می ترسم که این ذکر منجر به سجده شود!

روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می کرد . روزی از راهی می گذشت و هیزم شکنی را دید.

پادشاه به هیزم شکن گفت داری چه کار می کنی؟

گفت:  در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم.

هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟ داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

پادشاه گفت :در حال پادشاهی.

هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی.

 

پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف
های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه های
مختلف.

تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند.

اما پادشاه گفت مرا نکشید و به من مجال دهید من می توانم برایتان کار کنم دزد ها از او پرسیدند چه کاری می توانی انجام دهی؟

پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم.

دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد.

روز ها پشت سر هم می گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده ی او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند.

بعد گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود.

قالی را به دست دزدان داد و گفت این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می خرند.

دزدان که سواد نداشتند نوشته های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند.

همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا
پنهان کرده اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات
دادند.

پس از آزادی پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند.

هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران.

در همین حال مدتی گذشت،
تا آنکه استاد خود را،
بالای سرش دید، که با
تعجب و حیرت؛ او را،
نظاره می کند!
استاد پرسید:
برای چه این
همه ابراز ناراحتی و گریه
و زاری می کنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش
و گذشت خداوند از گناهانم،
و برخورداری از لطف
خداوند!
استاد گفت:
سوالی می پرسم
، پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را،
پروش دهی ، هدف تو از
پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت:
خوب معلوم است
استاد؛ برای آنکه از گوشت
و تخم مرغ آن بهره مند
شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ،
برایت گریه و زاری کند،
آیا از تصمیم خود، منصرف
خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه…!نمی
توانم هدف دیگری از پرورش
آن مرغ، برای خود، تصور
کنم!
استاد گفت: حال اگر این
مرغ ، برایت تخم طلا دهد
چه؟ آیا باز هم او را،
خواهی کشت، تا از آن بهره
مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز
استاد، مطمئنا آن تخمها،
برایم مهمتر و با ارزش تر
، خواهند بود!
استاد گفت :

پس
تو نیز؛ برای خداوند،
چنین باش!

مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، …پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .- فرقی نداره . فقط … ، فقط دردش کم باشه !

ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و
هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و
حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای
آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی
می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه
عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و
اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.

چشم غره

بیچاره عیال ملا هر وقت می خواست لباس بشوید هوا بارانی می شد.ملانصرالدین
به عیالش گفت: فکری به خاطرم رسید تا تو بتوانی لباس چرکها را بشویی، باید
کاری کنم که خدا متوجه نشود که ما چه وقت می خواهیم این کار را بکنیم.زن گفت: ملا، کفر نگو مگر می شود چیزی از خدا پنهان کرد؟ملا گفت: چرا نمی شود، یک روز که هوا خوب بود تو به من اشاره کن تا من بروم بازار و برایت صابون بخرم و بیارم بعد تو لباسها را بشوی.چند
روز گذشت و هوا خوب و آفتابی بود. زن ملا اشاره ای به ملا کرد و ملا راه
بازار را در پیش گرفت. صابونی خرید و همین که پایش را از بازار بیرون گذاشت
دید نم نم باران شروع شده است. ملا سرش را بالا گرفت و نگاهی به آسمان
انداخت. یک دفعه آسمان شروع شد و رعد و برق تندی زد. ملانصرالدین صابون را
زیر قبایش قایم کرد و گفت: خدایا، غلط کردیم دیگر این همه توپ و تشر و چشم
غره رفتن لازم نیست. از قرار معلوم امروز هم نمی توانیم لباسهایمان را
بشوییم.

 

اختلاف رنگ

روزی
مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا”
ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و
موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان
می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.

من
از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس
دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا
امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده
بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی
که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک
کرد.

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.
خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که
پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی
دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید
که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به
او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور
رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی
کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان
انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات
آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک
برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی
برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ
پرداخت شده است.

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.

اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت

فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید

ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد

صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت

پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد

با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت

و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند

زیر گوش میوه فروش گفت : ” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

یکی از روزهای سال برادر بزرگتر پسرک خواست عروسی کنه .
شب قبل عروسی پسرک برای اینکه در مجلس عروسی حضور نداشته باشه که نکنه
اتفاقی بیوفته و عروسی داداشش بهم نخوره تصمیم گرفت فردا به بیرون از روستا
بره

و صبح اول وقت از خانه به سمت باغی که در اطراف روستا
داشتند راهی شد تا به باغ رسید در داخل باغ نهری بود که اب ان به حیاط خونه
پسرک منتهی میشد پسرک شروع به ابیاری باغ کرد و خودش را سرگرم کرد تا ساعت
به 12 ظهر رسید

یهو به ذهنش خورد که الان سر ظهر است و همه داخل حیاط
خونه برای صرف نهار نشسته اند فکری به سرش زد و پیش خودش گفت من که توی
عروسی نیستم اما بذار از گلهای باغ برای عروس و داماد یه دسته گل زیبا
بچینم و با خودم به خانه ببرم . پسرک دسته گل زیبایی رو چید و خواست به
خانه ببره که یهو چشمش به نهر خورد و گفت نه بذار این دسته گل را به داخل
نهر بندازم که نهر انرا ببرد نکنه خودم برم و باز اتفاقی بیوفته پسرک کنار
نهر نشست و دسته گل را به داخل نهر انداخت تا اب نهر انرا به داخل حیاط
پسرک ببره چون اب نهر همانطور گفتم به خانه پسرک منتهی میشد

پسرک دسته گل را به داخل نهر انداخت و اب انرا به خانه پسرک اورد در
داخل خانه حوض بزرگی بود که اب نهر به داخل ان ریخته میشد خلاصه دسته گل
به خونه پسرک رسید و چند تا پسر بچه برای گرفتن دسته گل به دور جوی نهر
رفتن تا دسته گل رو بگیرن که ناگهان پای یکیشون لیز خورد و داخل حوض بزرگ و
پر از اب افتاد

پسرک میبینه هوا داره تاریک میشه میگه خوب دیگه برگردم
خونه الانم عروسی به خیر خوشی تموم شده پسرک راهی خونه میشه و به روستا که
میرسه میبینه صدای شیون و گریه و زاری میاد میگه چه خبره مگه عروسی داداشم
نیست پس چرا مردم شیون میکنناز اهالی روستا میپرسه که چه اتفاقی افتاده
و اهالی جریان رو براش میگن و میگن که پسر بچه که داخل حوض افتاده خفه شده
میگه خوب من اون دسته گل رو به اب دادم که هدیه من باشه به داداش و
زنداداشم پدرش میگه ای پدر سوخته باز تووووو باعث شدی یه اتفاق بیوفته پسرک میگه به خدا من بیگناهم من فقط دسته گل به اب دادم همین

و از انجا واژه دسته گل به اب دادن به وجود اومد و تا اتفاقی میوفته میگن فلانی دسته گل به اب داده

  حکایت زندگی ما         


موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید !

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد .

همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد !

ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !

از مرغ برایش سوپ درست کردند !

گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند !

گاو را برای مراسم ترحیم کشتند .

و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و

به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد.

سال‌ها دو برادر با هم در
مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. یک روز به خاطر
یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها
زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح، درِ خانۀ برادر بزرگ‌تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،
مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: «من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم،
فکرکردم شاید شما کمی خرده‌کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان
دارد که کمکتان کنم؟»

برادر بزرگ‌تر جواب داد: «بله، اتفاقا من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در
وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک‌تر من است. او هفتۀ
گذشته چند نفر را استخدام کرد. آنها وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین
مزرعه ما افتاد. او حتما این کار را به‌خاطر کینه‌ای که از من به دل دارد
انجام داده.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: «در انبار مقداری الوار دارم، از تو
می‌خواهم بین مزرعۀ من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و ارّه کردن الوار. برادر بزرگ‌تر
به نجار گفت: «من برای خرید به شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری بگو
برایت بخرم.»

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: «نه، چیزی لازم ندارم.»

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار، یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: «مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش
دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ‌ترش را در آغوش
گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ‌تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: «دوست دارم بمانم، ولی پل‌های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

شما بگویید:شما تا به حال چند پل ساخته‌اید؟

 

چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت مي برد مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فرياد او را صدا زد پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود صداي فرياد مادر را شنيد به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد. پسر را سريع به بيمارستان رساندند دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کرد پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد : سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت اين زخمها را دوست دارم، اينها خراش هاي «عشق مادرم» هستند ☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼ گاهي مثل يک کودکِ قدرشناس خراشهاي عشق خداوند را به خودت نشان بده خواهي ديد چقدر دوست داشتني هستند

داستان بزرگترين درس زندگي

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید …

باتشکر از همکار گرامی مهین قدرتی

داستان کوتاه هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟

فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد

همه وزيران را صدا زد وگفت

وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند

دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند

وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند

پیرمردی
ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه چهارساله اش زندگی
کند . دستان پیرمرد می لرزید ، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود .

اعضای
خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند ، اما دستان لرزان پدر بزرگ و
ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت . نخود فرنگی ها از توی
قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند ، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا
شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت . پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش
کلافه شدند .
پسر گفت : ” باید فکری برای پدربزرگ کرد . به قدر کافی ریختن
شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام .‌”
پس زن و شوهر برای پیرمرد ، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند . در
آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد ، در حالی که سایر اعضای خانواده سر
میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود
حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند . 
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد
می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می
خورد چشمانش پر از اشک است . اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می
آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به
او می دادند .
اما کودک چهارساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها
بود . یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که
روی زمین ریخته بود . با مهربانی از او پرسید :

” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌

پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با
آن به تو و مامان غذا بدهم .” و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد .

این
سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبان شان بند آمد و سپس اشک از
چشمانشان جاری شد . آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به
سمت میز شام برد .داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

                                           اولیای گرامی

                                یادمان باشد . فراموش نکنیم

قدرت درک کودکان فوق العاده است . چشمان آنها پیوسته در
حال مشاهده ، گوشهای شان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های
دریافت شده است . اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک
می بینیم ، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند .

جانان

گنجینه شعر و فرهنگ

معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ۵ سیب‌زمینى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.
معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

نتیجه اخلاقى داستان
کینه هر کسى را که به دل دارید بیرون بریزید وگرنه باید آن را تا آخر عمر با خود حمل کنید. بخشیدن دیگران بهترین کارى است که می‌توانید بکنید. دیگران را دوست بدارید حتى اگر آن‌ها شما را دوست نداشته باشند.

با سلام
بسیار عالی و به جا بود
ممنون میشم از نظراتتون منو بهره مند کنیدداستان نویسی کوتاه کلاس ششم

حجاب سنتر

مرسی . عالی بود من تو درس ازادم اینو نوشتم.

منم تو درس هشتم ششم دبستان که آزاد بود این ونوشتم

من هم در درس ازادم در پایه ی ششم از این متن استفاده کردم و معلمم استقبال زیادی کرد

خوبه افرین من هم همین رو نوشتم اکه حکایتش هم بود چه بهتر

منم همین طور

راست میگین عالی بود

واقعا عالی بود تو درس ازادم اینو نوشتم

سلام من مهتا هستم داستانت خیلی قشنگ بود من برای درس آزادم برداشتم

بسیار جالب بود تشکر

سلام عالی بود خداقوت

سلام با اجازه من از داستان کوتاه شما در وبلاگم استفاده کردم موفق باشید

خواهش می کنم.

همچنین

بسیار جالب وآموزنده بود . تشکر

بسیار زیبا بود با اجازه من در کتاب خود این داستان را نوشتم

واقعا زیبا بود این مطلب را برای درس آزاد خود را نوشتم البته با ذکر منبع لطفا مطالب جدید بگذارید ممنونم

من هم همینطور چون به فصل اخلاق فردی و اجتماعی می خورد

با سلام خدمت شما
بسیار بسیار اموزنده بود.

دوستون دارم
به خاطر داستانای که با اونا درس زندگی یادمون میدین مرسی دوستان

واقعا مطلب خوبی بود؛حتما سر کلاس برای دانش آموزانم مطرح میکنم.

بسیارجالب واثرگذار بود
التماس دعا

دستتون درد نکنه مطلب جالبی بود

خیای عالی بود به درد مدرسمم خورد متشکرم

عالی بود به درد مدرسمم خورد متشکرم

خخخخخخخخخخخخخخخخخخییییییییللللللللییییی عععععععععععععععععااااااااللللللللللللللللیییییییییی ببببببببببببببببببببببووووووووووووووووووددددددددددد مممممممممممممممممممتتتتتتتتتتتتششششششششششککککککککککرررررررررررممممممممم من این داستانو برای درس ازاد فارسی ام نوشتم

زیبا بود بهتره گفت عالی بود!!!!!!!!!!

ریشه فساد ناشی از نظام آموزشی و تربیتی

۲۱۸- کل فساد و واژگونسازی ناشی از آموزش و تحصیل اجباری حاصل حفظ کردن

است زیرا واقعه منی کردن و خودی ساختن پدیده ها، در همین جریان حفظ کردن در

حافظه است که واقعه ای براستی شکنجه بار برای کودکان و نوجوانان است که

مهمترین انگیزه نفرت از آموزش و تعلیم و تربیت است. که این امر نیز حاصل نیت

والدین و مسئولین آموزشی در مسئله آموزش و تحصیل و تعلیم و تربیت می باشد که

همان اراده به سلطه و مالکیت جهان است، اراده به دکتر و مهندس و دانشمند و رئیس

و وزیر و وکیل و شاه شدن! یعنی نیت استکباری بشر در امر آموزش اساس واژگونسازیداستان نویسی کوتاه کلاس ششم

شعور و ایمان و اراده و فطرت بشر است و کفرش! و این مصداق قلم ضد قلم و علم ضد

علم است زیرا ذات قلم و علم، عبودیت و عدالت و محبت و ایمان است نه سلطه و ستم و

برتری جوئی! این عین نماز ضد نماز معاویه و ابن ملجم و شمر است که بجای تقرب

الی الله تقرب الی الشیطان می آورد.

از کتاب ” سرّ ایمان ” استاد علی اکبر خانجانی

سلام این داستان خیلی جالب بود.من این داستان را دردرس ازاد نوشتم.

عالی بود من برای درس آزاد فارسی ازش استفاده کردم خیلی ممنون.

hazara twon

ای کاش فقط یک داستان کوردی میگذاشید ممنونم

عالی بود خوشم اومد

ممنون قشنگ بود منم استفاده کردم

بسیاربسیارزیبابود
متشکرم

ممنون

عالیه خیلی خوب بود

ممنون بسیار آمونده بود . من در درس آزاد فارسی کلاس ششم نوشته ام چون مربوط به فصل دین و اخلاق بود.باز هم یک دنیا ممنون:)

عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

سیم کش قالب وبلاگ رو خراب کردی :/

داستان جالب و آموزنده بود من داستان را بالای منبر گفتم با تشکر

خیلی صریح و گویا بود. ای کاش ما روزانه این داستانهای آموزنده رو در کنار نیایش هامون بخونیم تا بتونیم در رفتار روزانمون تجدید نظر بکنیم. کینه انسان رو از سعادت دور میکنه

عالی منم اینو تو درس ازادم نوشتم
🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂

عالی بود ممنووونمم…
برای درس آزاد ششم عالیییییییییییی بوووووووود………………
مر۳۰ 🙂

مرررررررررررررررررررررررررررررررسی بسسسسسسسسسسسسسیارررررررر عالی بود من درس اخلاق رو برای درررررررررررررررررررررررررسسسسس اااااااااااااااااااااااااااااااااااااازاااااااااااااااااااااااااااااااادددددددددددددددمممممممم ننننننننننننننووووووووووووشستتتتتتتتتتتتممممممممممم ببببببببببببببببببببباااااااااااااازززززززززززززززززززمممممممممممممممممم تتتتتتتتتتتتتتتشششششششششششککککککککککککککککککررررررررررررررررررررر مممممممممممممممممیییییییییییییییی ککککککککککککککککنننننننننننننننننننننمممممممممممم ببببببببببببببسسسسسسسسسسسسسسسسسسیییییییییییییییییییییییییییییاااااااااااااا ر

خیلی خوب بود به انشام نوشتم

خیلی خیلی ممنون بابت مطلب.. این داستان عالی بود..با اجازه برای درس آزادم نوشتمش.

خیلی عالی بود من این داستان را توی درس آزادم مینویسم.

نتیجه داستان: به تعداد هر نفری که از آنان بدشان می آمد سیب زمینی گندیده داشتند، به تعبیری در برابر هر نفرت یک گندیدگی یا بوی گند. کسی که با هیچ کسی دشمنی ندارد کیسه او از بوی هر نفرتی خالی است و به هر تعداد که نفرت بیش تر تعفن وجودی تو بیش تر.

این داستان ازکیست؟

سلام واقعا عالیییییییییییی بود ممنونم من هم برای درس آزادم استفاده کردم

مرسی خوب بود
دوست داشتم

ممنون بایت مطالب خوبتون

سلام از مطالب سایتتون خیلی یاد گرفتم ممنون از شما

با اجازه من از داستان شما در درسم استفاده کردم

عالییییی بود

ممنون از مطلب تون

عالیییییییییییییییییییسیییییسییییی بود

عالی بود نه

ممنون عالییییییییییییییییی بود لطفا شعر و حکایت هم بگزارید✌

نهم درس ۵ آزاد اینو نوشتم ممنون ✌ لطفا حکایت و شعر خم بگذارید

ممنون پسرا خیلی باحال بود به کارم اومد توی کلاس نهم استفاده کردم .. به بل بازیا .مررررررسی.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وبسایت


Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم؛ زورقی در پی
ما غرق شد. دو برادر به گردابی درافتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را، که بگیر این
هر دو آنرا که بهر یک پنجاه دینارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن
دیگری هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تاخیر کرد و در
آن‌دگر تعجیل. ملاح بخندید و گفت آنچه تو گفتی یقین است، دگر میل خاطر برهانیدن
این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشانده و ازدست آن‌دگر
تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی. گفتم صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اسا فعلیعا.
تا توانی درون کس
مخراش     کاندرین راه خارها باشدکار 
درویش   مستمند  برآر     که ترا نیز کارها
باشد

داستان:

داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

با تشکر از دوست خوبم فاطمه ی عزیز 

مدیر وبلاگ لحظه ها

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

 

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی  به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و  هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

 

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

 

گفت : تو اشتباه می کنی!

جبران خلیل جبران

 

 

برگرفته از سایت بیتوته

آزمون درس مطالعات اجتماعی پایه ششم 

آزمون علوم پایان مهر ماه پایه چهارم

داستان نویسی کوتاه کلاس ششم

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشکاست.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

داستان جالب کلاه فروش

 

کلاه فروشی روزی از
جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی
استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه
کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را
دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه
کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند
ودید که میمون ها همین
کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که
میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه
خود را روی
زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین
پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد
نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف
کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه
برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی
استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به
خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را
برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی
میمون ها این کار را نکردند.
یکی از
میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو
پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون
ندارد

 

امتحان وزیران

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد

و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،

پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود

و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد

کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد،

سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!

 

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود. 

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

         همیشه دیگران را ببخش؛

             نه به خاطر اینکه آنها سزاوار بخشش اند؛

                 بلکه تو سزاوار آرامش هستی …

   

مادر

 یک کودک ،کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او
پرسید: “می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و
بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد:
“از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در
انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. ” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می
خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و
اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد گفت: ” فرشته تو برایت آواز
خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد
خواهی بود. ” کودک ادامه داد: ” من چطور می توانم بفهمم مردم چه می
گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟” خداوند او را نوازش کرد و گفت:
“فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو
زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”
کودک با ناراحتی گفت: ” وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟” خداوند
برای این سوال هم پاسخی داشت: “فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو
یاد می دهد که چگونه دعا کنی. “کودک سرش را برگرداند و پرسید : ” شنیده
ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
“فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
“کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی
توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود. “خداوند لبخند زد و گفت: “فرشته
ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت،
گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود، اما
صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او
به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر باید همین حالا بروم ،
لطفا نام فرشته ام را به من بگویید. “خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ
داد: “نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .

 

           روزی نه چندان دور دور او هم نگاری بوده است 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم       

   که تا ناگه زیکدیگر نمانیم     

  چه آمد برسراقوام و خویشان

     که گردید جمعشان اینطور پریشان  

لطفا بقیه ی این شعر زیبارو که واقعیت خیلی از زندگی هاست  در ادامه ی مطلب بخوانید .

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: “چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟” مرد با درشتی می گوید: “دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!” خان می پرسد: “وقتی اموالت به سرقت می رفت تو كجا بودی؟” مرد می گوید: “من خوابیده بودم!!!” خان می گوید: “خوب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟” مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.

خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گوید: “این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم…”

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.

شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . 

پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد . 

در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد . 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .

– آهای ، آقا پسر !

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد . پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :

– شما خدا هستید ؟

– نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !

برسنگ قبرکشیشی چنین نوشته شده بود:آن هنگام که جوان بودم وفارغ ازهمه چیزوتخیلم مرزومحدوده ای نمی شناخت درسرآرزوی تغییردنیارا می پروراندم. بزرگتر و خردمندترکه شدم دریافتم جهان تغییرناپذیراست پس افق اندیشه ام رامحدودترکردم وبرآن شدم تا تنها کشورم راتغییردهم. اما این عملی نبود. پس ازسالها زندگی وتجربه آخرین تلاش نومیدانه خود را صرف تغییرخانواده ام کردم اما افسوس آن ها نیزکه نزدیک ترین کسان به من بودند تغییر نکردند. اکنون که دربسترمرگ آرمیده ام به ناگاه حقیقتی رایافته ام . تنها اگرخودم راتغییرداده بودم آن گاه نمونه ای می شدم برای اعضای خانواده ام تا آنان نیز خود را تغییر دهند . با انگیزه و تشویق آنها چه بسا که کشورم نیز اندکی اصلاح می شد. شاید می توانستم دنیا را هم تغییر بدهم!

 

روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.

شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست.

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون پرسید چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟

شیطان پاسخ داد زیرا می دانستم که از نسل او همانند تویی به وجود می آید.

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند. آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…… و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.

بچه قورباغه گفت: “من عاشق سرتا پای تو هستم”.

کرم گفت: “من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی”.

بچه قورباغه گفت :”قول می دهم”.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت:”تو زیر قولت زدی”.

بچه قورباغه التماس کرد: “من را ببخش دست خودم نبود… من این پا ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم”.

کرم گفت: “من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی”.

بچه قورباغه گفت: “قول می دهم”.

ولی مثل عوض شدن فصل‌ها، دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد: “این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی”.

بچه قورباغه التماس کرد:”من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم”.

کرم گفت: “و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه‌ی آخر است که می بخشمت”.

  ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.

کرم گفت:”تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی”.

بچه قورباغه گفت: “ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی”.

کرم: “آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ”.

 کرم از شاخه‌ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی،

کرم از خواب بیدار شد…

آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود… اما علاقه‌ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش…

بال‌هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند…

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

 پروانه گفت: “بخشید شما مروارید…”

ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :”…سیاه و درخشانم را ندیدید؟”

قورباغه جهید بالا و او را بلعید، و درسته قورتش داد.

…و حالا قورباغه آنجا منتظر است…

…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می‌کند….

…نمی داند که کجا رفته.

 

 جی آنه ویلیس

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!


سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

 

 

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.

شیر نری دلباخته ای اهوی ماده ای شد

 شیر نگران معشوق بود و میترسید به وسیله حیوانات دیگر دریده شود

 از دور مواظبش بود بس چشم از آهو بر نداشت تا یک بار که از دور او

 را می نگریست شیری را دید که به آهوحمله کرد فوری از جا برید

 و جلو آمد دید ماده شیری است چقدر زیبا بود.گردنی مانند مخمل سرخ

 و بدنی زیبا و طناز داشت با خود گفت:حتما گرسنه است.همان جا 

 ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد و هرگز ندید و هرگزنفهمید که

 اهو خرده شده است

 نکته اخلاقی:

 هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!و در دنیا روی سه چیز حساب

نکنید.اولی:خوشکلی تون. دومی:معشوقتون.سومی:یادم رفت اها این

 جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

 

      استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.

سپس از شاگردان پرسید:         به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟      شاگردان جواب دادند:      50گرم ، 100 گرم ، 150 گرم       استاد گفت:      من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است:       اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟      شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.      استاد پرسید:      خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟      یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..       حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟      شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند       و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.      استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟      شاگردان جواب دادند: نه       پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟      شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.      استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.      اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.      اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد  خواهند آمد.      اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری       نخواهید بود.      فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است  که درپایان هر روز و       پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.      به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید       و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!      دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!» زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

 

 

 

 

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟»

 شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!»

روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!»

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟»

شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!»

 

الاغ و امید

كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …نتیجه اخلاقی: مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم …مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم …

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …

همکار و دوست گرامی امروز میخوام نظرتونو درباره ی معلمی که اول سال قبل از شروع درس و مدرسه درباره ی وضعیت روحی و روانی و خانوادگی دانش آموزاش تحقیق نمیکنه بدونم . ماشاا… تو این کار همه تون صاحب نظرید پس بسم ا…

• گوسفند بع بع می كرد،• سگ واق واق می كرد،• و همه با هم فریاد می زدند حسنك كجایی؟• شب شده بود اما حسنك به خانه نیامده بود.حسنك مدت های زیادی است كه به خانه نمی آید.• او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می كند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.• موهای حسنك دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.• دیروز كه حسنك با كبری چت می كرد .كبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.كبری تصمیم داشت حسنك را رها كند و دیگر با او چت نكند چون او با پتروس چت می كرد.• پتروس همیشه پای كامپیوترش نشسته بود و چت می كرد.پتروس دید كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد می كرد چون زیاد چت كرده بود.او نمی دانست كه سد تا چند لحظه ی دیگر می شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.• برای مراسم دفن او كبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما كوه روی ریل ریزش كرده بود.• ریزعلی دید كه كوه ریزش كرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبری و مسافران قطار مردند.• اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و كور بود.• الان چند سالی است كه كوكب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سیر كند.• او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.• او كلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.• او آخرین بار كه گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است كه دیكر در كتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .

داستان نویسی کوتاه کلاس ششم
داستان نویسی کوتاه کلاس ششم
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *