داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

دوره مقدماتی php
داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی
داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

جاوا اسكریپت

 مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی
ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان،
دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند
درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با
شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!!
درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

دوره مقدماتی php

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل
از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر
اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از
زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.

وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید
شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا
بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های
بهتر بالاخره از راه می رسند…

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

………………………………………….

گویند روزی حضرت سلیمان از مورچه ای پرسید: ” غذای تو در سال چه مقدار است؟”

مورچه جواب داد : ” سه دانه ی گندم ” . حضرت سلیمان مورچه را در جعبه ای گذاشت و

سه دانه گندم در آن ریخت و به مدت یک سال مورچه را در آن نگه داشت .

بعد از یک سال وقتی به سراغ مورچه رفت دید یک دانه و نصفی هنوز باقی است .

چون حضرت دلیلش را پرسید مورچه گفت : ترسیدم یادت برود و بعد از یک سال سراغم

نیایی . این بود که با خودم قرار گذاشتم مقداری از گندم ها را برای روز مبادا نگه دارم.

یکی
بود، یکی‌ نبود. در زمان حضرت پیغمبر(ص)، در یک روز گرم تابستانی، مردی از
صحرایی رد می‌شد. آفتاب به همه‌جا می‌تابید و زمین داغ داغ بود. مرد از
تشنگی، به سختی راه می‌رفت. ناگهان چشمش به سگی افتاد که روی زمین دراز
کشیده بود. سگ از شدت تشنگی، در حال مرگ بود. مرد به فکر چاره افتاد؛ آنقدر
گشت تا چاهی پیدا کرد. اما چاه خیلی گود بود. مرد، کلاه خود را از سر
برداشت. پارچه‌ای را هم که به سرش بسته بود، رشته رشته کرد. سپس آن را به
صورت طناب درآورد. طناب را به کلاه بست و با آن، از چاه آب کشید. سگ آب را
نوشید و از مرگ نجات پیدا کرد.

کسانی که به خدمت پیغمبر (ص)
می‌رفتند، این داستان را برای ایشان تعریف کردند. حضرت محمد (ص) فرمود:
«کار این مرد در نظر خداوند خیلی بزرگ است. برای همین، اگر گناهی هم از او
سر زده باشد، تمام آنرا می‌بخشد.»

کسانی که این سخنان را شنیدند، با
خود گفتند: «وقتی در نظر خداوند، محبت کردن به سگی پاداش دارد، محبت و نیکی
به مردم چه قدر پاداش خواهد داشت؟»

 

                                        

سایت کودک و نوجوان تبیان

                                                                                      
داستانی از بوستان سعدی

هستی نه سال دارد. امسال به کلاس سوم می‏رود. او مثل خیلی از بچه‏های ایران تابستان خوبی را پشت سر گذاشته است و خودش را برای آخرین روزهای این فصل گرم آماده می‏کند.

یک روز عصر که هستی
به کلاس نقاشی رفته بود. وقتی همراه پدر به خانه برگشت. چیزهای تازه‏ای
دید. مادر همه جای خانه را تمیز کرده و برق انداخته بود. روی میز وسط 
پذیرایی چند تا گلدان را پر از گل گذاشته بود. خودش هم زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و عطر خوش بویی به خودش زده بود. هستی با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: «مامان! عید شده؟ یا می‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مامان خندید و گفت: «هر دوتا. هم عید شده. هم می‏خواهیم برویم مهمانی!» هستی با خودش فکر کرد: «حالا که عید نوروز نیست.
پس چه عیدی است؟» با این فکر، رفت که کیف و وسایل نقاشی‏اش را توی اتاقش
بگذارد. وقتی می‏خواست لباس‏هایش را در بیاورد. یاد حرف مادر افتاد و
پرسید: «مامان! لباس‏هایم را در بیارم؟» مادر گفت: «آره دخترم!» هستی دوباره پرسید: «مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟» مادر گفت: «چرا ولی اول باید بروی حمام
و خودت را تر و تمیز بشویی!» هستی، زود لباس‏هایش را عوض کرد و دوید توی
حمام دو تا کار را خیلی دوست داشت؛ یکی حمام کردن و یکی لباس‏های نو و قشنگ پوشیدن.

وقتی که هستی از حمام بیرون آمد، مادر داشت توی آشپزخانه غذا درست می‏کرد. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود و هوش از کله آدم می‏برد. هستی تند وتند بدنش را با حوله خشک کرد و رفت و پیش مادر و با شوق زیاد گفت: «مامان! خودم را شستم. حالا کدام لباسم را بپوشم؟» مامان با لبخندی گرم و مهربان گفت: «هر کدام را که خودت دوست داری! فقط لباس زمستانی نبوش!»

هستی، از این حرف مامان خیلی خوشحال شد. اما کمی هم تعجب کرد. چون مادر همیشه اجازه نمی‏داد که هستی، هر لباسی را که دوست داشت، بپوشد. در این موقع بوی خوش غذا به دماغ هستی خورد و با تعجب پرسید: «مامان! مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مادر گفت: «می‏دانم برای چی می‏ترسی دخترم! مهمانی، همین جا توی خانه ماست» هستی
پرسید: «چی؟ همین جا؟ توی خانه خودمان؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «آره
عزیزم، توی خانه خودمان، چون ما «مهمان خدا» هستیم و خدای مهربان، خودش از
ما پذیرایی می‏کند. امشب شب اول «ماه رمضان» است. ماه رمضان هم، ماه مهمانی خداست. خدا هم که همه جا هست. حتی توی خانه خودمان!»

هستی
تازه فهمید که منظور مادر از «مهمانی» چیست. با خوشحالی رفت توی اتاقش تا
بهترین و قشنگ‏ترین لباس‏هایش را بپوشد و خودش را برای مهمانی آماده کند.

هستی، زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و با پدر و مادر سر سفره شام نشسته بود. پدر، مرتب از شام خوشمزه مادر تعریف می‏کرد.

در این موقع تلویزیون یک آهنگ شاد پخش کرد و گفت: «فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، عید مومنان و بهار قرآن را به همه مسلمانان تبریک می‏گوییم» یک دفعه چیزی به ذهن هستی آمد و پرسید: «بابا: فقط آدم‏هایی که روزه
می‏گیرند. مهمان خدا هستند؟» پدر گفت: «نه دخترم! شاید خیلی از آدم‏ها
نتوانند روزه بگیرند، مثل: بچه‏ها، آدم‏های بیمار و سالخورده. مسافرها و بعضی‏های دیگر… اما همه آنها در این ماه قشنگ مهمان خدا هستند.» هستی گفت: «من هم دوست دارم که روزه بگیرم!» مادر به هستی قول داد که اجازه بدهد یک روز روزه بگیرد.

 سایت کودک و نوجوان تبیان

پروانه ی زیبا

یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.

این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.

حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.

سنجاب
کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می
کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم.” سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.

کم
کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، پروانه ی زیبا را
دیدند و گفتند:”ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده
ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم.”

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.

چند
ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با
هم آواز بخوانیم.”

پروانه گفت:”نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم.”

گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.

بالاخره مهمانی شروع شد. جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.

هوا
که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. دید همه ی
حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. انگار هیچ کس منتظر او نبود.
یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. آن پروانه
هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه  زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن
پروانه نگاه کرد.

بعد
خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام
وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. وقتی
برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به
خانه هایشان رفته بودند.

پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.

 

 

 

دل کوچک دخترک شکست. چشم های عسلی اش پر از اشک شد. او کسی را نداشت تا آرامش کند. پدر و مادرش از دنیا رفته بودند. ارباب به سر او داد زد. دخترک ترسان و لرزان به مغازه ی خرما فروش رفت. با خجالت زیاد به او گفت:« آقا! اربابم این خرماها را نمی خواهد.» مرد خرما فروش بد اخلاق شد و داد زد:« به من چه که نمی خواهد. از اینجا برو، زود باش.»دخترک دوباره گریه کرد. اما ترسید به خانه برود. رفت کنار یک دیوار نشست. صدای گریه اش بلند شد.

مرد مهربانی که از آنجا می گذشت، بالای سرش ایستاد. چشم هایش قشنگ بود. پیراهنش پر از بوی گل شب بو بود. دخترک گریه اش را خورد. مرد مهربان به سرش دست کشید و پرسید:« دخترم! چرا گریه می کنی؟»

دخترک ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد مهربان دست او را گرفت و جلوی مغازه ی خرمافروش برد. بعد به آن مرد گفت:« آقا چرا خرمای این دختر را پس نمی گیری؟»

مرد خرمافروش بیشتر عصبانی شد و به سر او هم داد زد. مرد مهربان عصبانی نشد. فقط سکوت کرد. پیرمردی که آنجا بود فوری در گوش مرد خرما فروش گفت:« چرا سر او داد می زنی؟ او خلیفه ی مسلمانان، حضرت علی(ع) است.»

مرد خرما فروش ترسید. من و من کرد. صورتش خیس عرق شد. فوری جلوی حضرت علی (ع) خم شد و راست شد و گفت:«ببخشید من اشتباه کردم. آن ها را پس می گیرم.»

حضرت علی (ع) به او گفت:« سعی کن از این به بعد خرمای خوبی به مردم بفروشی.»

مرد خرما فروش گفت:«چشم، چشم، من این خرماها را عوض می کنم.»

بعد فوری خرماها را پس گرفت. سکه های دخترک را کف دستش گذاشت. صورت دخترک از خنده، زیبا شد. حضرت علی (ع) او را تا سر کوچه شان همراهی کرد. دخترک او را نمی شناخت؛ او مثل پدرش مهربان و دوست داشتنی بود.

 

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

 

در آن بعد از ظهر خنک، گاه نسیم ملایمی می وزید؛ شاخ و برگ درخت های نخل را تکان می داد و برگ های ریخته بر کوچه را به بازی می گرفت. داخل کوچه چند کودک خردسال مشغول بازی بودند. سلمان فارسی از کنار کودکان در حال بازی گذشت و به سمت خانه حضرت علی (علیه السلام) رفت. مسئله ای برایش پیش آمده بود که می خواست با حضرت (علیه السلام) در میان بگذارد. وقتی پشت در خانه علی (علیه السلام) رسید، لحظه ای ایستاد. بعد به آرامی در زد. در را به رویش باز کردند. سلمان فارسی وقتی داخل حیاط شد، صحنه ای را دید که باعث شد برای لحظه ای به فکر فرو رود. او حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دید که مقداری جو در ظرفی ریخته تا آرد کند. چند لباس هم در تشت گذاشته تا بشوید. در آن لحظه کودک شیرخوارش هم بی تابی می کرد. سلمان فارسی می دانست که با تولد زینب کبری (سلام الله علیه)، خانه حضرت (علیه السلام) صاحب سه کودک خردسال شده بود؛ امام حسن (علیه السلام) چهار ساله، امام حسین (علیه السلام) سه ساله و زینب هم که خردسال بود. حالا دیگر وقت آن رسیده بود که یک نفر برای کمک به کارهای خانه پیش حضرت زهرا (سلام الله علیه) بماند و فضه این کار را به عهده گرفته بود.

سلمان فارسی جلوتر رفت و به حضرت زهرا (سلام الله علیه) گفت: «ای دختر پیغمبر! «فضه»، خدمتکار شما حاضر است، چرا به او دستور نمی دهید تا کاری انجام دهد؟»

حضرت زهرا (سلام الله علیه) فرمود: «فضه در نوبت خود کار کرده، امروز نوبت من است.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، باز هم به فکر فرو رفت.

حضرت زهرا (سلام الله علیه) دوباره فرمود: «اکنون وقت مطالعه، تفکر و عبادت فضه است که نباید از آن محروم باشد. پدرم به من سفارش کرده است یک روز فضه کار کند و یک روز من.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، سکوت کرد و چشم به نخل ها دوخت که در نسیم عصر گاهی تکان می  خوردند و باعث خنکی هوا در آن بعد از ظهر می شدند. او به یاد آورد، فضه خود از پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) تقاضا کرد که اجازه دهد او خدمتکار حضرت فاطمه (سلام الله علیه) باشد.

مردم او را کنیز حضرت فاطمه (سلام الله علیه) می دانستند و حضرت زهرا (سلام الله علیه) هم او را دوست خود می نامید. حالا سلمان فارسی با چشم های خود می دید که رفتار حضرت زهرا (سلام الله علیه) با فضه، در عمل هم مانند رفتار با یک دوست است.

سلمان فارسی هنوز به حرف های حضرت زهرا (سلام الله علیه) درباره فضه فکر می کرد که بی اختیار اشک شوق در چشم هایش جاری شد.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

برای دیدن تصویر یک قورباغه نورانی ادامه مطلب را کلیک کنید

پایه سوم ابتدایی 97,داستان نویسی,خاطره نویسی,دفتر کتابخوانی

محتویات این بسته طلایی شامل :

جهت مشاهده و دانلود کلیک کنید

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

دفتر داستان نویسی وخاطره نویسی پایه سوم دبستان نوروز 13976 روز پیش  دفتر داستان نویسی وخاطره نویسی پایه سوم دبستان نوروز 1397دانلود فایل کتاب  خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه ششم دبستان(ویژه نوروز1397)اهداف داستکلاس سومی ها – داستان های کوتاه18 ژوئن 2013  پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه  ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود  پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!» مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید،  اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید آموزش داستاننویسی به دانشآموزان ابتدایی – لیزنا2 فوریه 2015  این پژوهشگر گفت: در این کتاب نویسنده ضمن آموزش داستاننویسی با شیوهای  بسیار روان و ساده و ضمن پرداختن به نکات کلیدی داستاننویسی همچون سوژهیابی،  چگونگی خلق شخصیتها و مکانها با مثالهایی ملموس از افسانهها و داستانها کتابی را در  دو جلد ویژه کودکان سوم تا سوم ابتدایی و سوم تا ششم این پایه نوشته استدانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم 7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان دانلود  تکلیف نوروزی پایه سوم ابتدایی فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 4 صفحه ارزشیابی نگارش سوم دبستان | داستان نویسی: قدردانی از مادر | دانلود نمونه سوال مقطع دبستان پایه سوم رشته درس فارسی آزمونکدانلود داستان نویسی و خاطره نویسی نوروزی سوم 1397 – معلم فایلکالیف نوروزی سال 1397 تکالیف نوروزی سال 1397 پایه سوم تکلیف نوروزی پایه  سوم سال 1397 خاطره نویسی پایه سوم دبستان خاطره نویسی نوروزی پایه سوم سال  1397 داستان نویسی با فرمت  داستان نویسی با فرمت  پایه سوم داستان  نویسی پایه سوم سال 1397 داستان نویسی نوروزی 1397 پایه سوم داستان نویسی و  خاطره نویسی   داستان نویسی سوم دبستانکسب مقام سوم مسابقه داستان نویسی فرانسه توسط دانش آموزان ایرانی ترافیک شادی  در مجتمع آموزشی شهید مهدوی موفقیت دانش آموزان مجتمع آموزشی شهید مهدوی در آزمون  سراسری مراسم افطاری فارغ التحصیلان – خرداد ۹۶ جشن پایان تحصیلی پیش  دبستان کسب دیپلم افتخار نهمین دوره مسابقه بین المللی ریاضیات کانگورو  برگزاری نشست کسب مقام سوم مسابقه داستان نویسی فرانسه توسط دانش آموزان ایرانی22 ا کتبر 2017  دانش آموزان مجتمع آموزشی شهید مهدوی موفق شدند مقام سوم مسابقه داستان نویسی به زبان  فرانسه با عنوان “در قلب کلمات” را کسب کنند به گزارش روابط عمومی مجتمع آموزشی  شهید مهدوی، دانش آموزان مجتمع آموزشی شهید مهدوی با شرکت در مسابقه داستان نویسی به  زبان فرانسه با عنوان “در قلب کلمات” و نگارش داستانی در خصوص خاطرات من – مشکلات و راه حل های نوشتن انشای پایه سوم ابتداییانواع انشا در پایه سوم ابتدایی : انشای توصیفی – خاطره نویسی – داستان نویسی –  انشای تخیلی – نامه نگاری – برگرداندن شعر به نثر – خلاصه نویسی – انشا تحقیقی  – نقاشی ( نقاشی هم می تواند نوعی انشا وبیان احساسات باشد ) مشکلات : درس انشا  بسیار مهم و بی اندازه جذاب است  اگر تا کنون وزارت آموزش وپرورش یا دست اندر کاران  برنامه دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی  – درسی فایل7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان دانلود  تکلیف نوروزی پایه سوم ابتدایی فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 4 صفحه دانلود داستان نویسی و خاطره نویسی نوروزی سوم 1397 – معلم فایلکالیف نوروزی سال 1397 تکالیف نوروزی سال 1397 پایه سوم تکلیف نوروزی پایه  سوم سال 1397 خاطره نویسی پایه سوم دبستان خاطره نویسی نوروزی پایه سوم سال  1397 داستان نویسی با فرمت  داستان نویسی با فرمت  پایه سوم داستان  نویسی پایه سوم سال 1397 داستان نویسی نوروزی 1397 پایه سوم داستان نویسی و  خاطره نویسی دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم 3 روز پیش  دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه  نوروز1397)اهداف داستان نویسی وخاطره نویسی:1- متناسب کردن فعالیتهای یادگیری  ب  خاطره نویسی سوم ابتداییپیشنهاد ارزشیابی معلمان,پیشنهاد ارزشیابی معلمان رایگان,پیشنهاد ارزشیابی  معلمان ابتدایی,پیشنهاد برای ارزشیابی معلمان,نمونه پیشنهاد ارزشیابی معلمان,نمونه  پیشنهاد برای ارزشیابی معلمان,پیشنهاد ارزشیابی مدیر,پیشنهاد ارزشیابی مدیر  مدرسه,پیشنهاد ارزشیابی مدیران,پیشنهاد ارزشیابی مدیران مدارس,پیشنهاد ارزشیابی  فرهنگیان گروه آموزشی پایه سوم دوره ابتدایی – آموزش انشا در پایه سوماین روش در کلاس اوّل هم قابل اجراست ، در کلاس دّوم و سوّم جای شکی نیست انواع انشا در  پایه سوم ابتدایی 1- انشای توصیفی 2- خاطره نویسی 3- داستان نویسی 4- انشا  شفاهی 5- نامه نگاری روش ارزشیابی درس انشا در کلاس سوم در مقطع ابتـدایـی  بخصوص در پایه سوم چون سومین سالی است که انشا تدریس میگردد، معلم دلایل برتری  انشاهای دفتر کتابخوانی داستان نویسی و خاطره نویسی کلاس سوم ابتدایی 972 روز پیش  دانلود رایگان دفتر کتابخوانی داستان نویسی و خاطره نویسی کلاس سوم ابتدایی 97  تا یک روز با کیفیت بسیار خوب پیک نوروزی در غالب داستان نویسی و خاطره  نویسی ویژه عید نوروز 97 مدتیست که پیک نوروزی به…دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی سوم ابتدایی 97 – 2 روز پیش  دانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی سوم ابتدایی عید 97 آپارات  پیک نوروزی سوم دبستانپیک نوروزی پایه سوم دبستان ویژه بهار · گنجینه آموزشی  مدارس بازدید سال پیش · ویدیو پیک نوروزی پایه سوم دبستان ویژه بهار · گنجینه  آموزشی مدارس بازدید سال پیش سرویس اشتراک ویدیو در آپارات شما قادر خواهید دانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس سوم دبستان دانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی و خاطره نویسی پایه سوم دبستان 1397دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس و پایه سوم 1 روز پیش  دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس و پایه سوم ابتدایی 97برای  مشاهده و دانلود کلیک کنیدما سومین نیستیم ولی بی شک برترین هستیمهموطن گرامی  سلاتماس با من :: دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس سوم دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی کلاس سوم ابتدایی ۹۷ خلاصه آمار  بایگانی اسفند ۱۳۹۶ (۳) نویسندگان   (3) پیوندهای روزانه پاسخ به سوالات  وبلاگ نویسان · آخرین وبلاگ های به روز شده · زندگی به سبک بیان! پیوندها ساخت  وبلاگ جدید در  · نرم افزار مهاجرت به  · وبلاگ رسمی شرکت بیان · صندوق  بیاندانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی سوم ابتدایی 97 2 روز پیش  دانلود دفتر کتابخوانی داستان نویسی وخاطره نویسی پایه و کلاس سوم ابتدایی عید  97 تا سه روز رایگان تکلیف نوروزی کلاس سوم ابتدایی سال 1397 در قالب ورد  کتابخوانی پایه سوم دبستان سال 1397 دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم 7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه نوروز  1397) دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان  دانلود تکلیف نوروزی پایه سوم ابتدایی فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 14  صفحه فرمت فایل تکلیف  اف و قابل چاپ 19 صفحه شرح مختصری دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم 7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه نوروز  1397) دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان  دانلود تکلیف نوروزی پایه سوم ابتدایی(3فایل) فرمت خاطره نویسی یک بصورت   قابل چاپ 15 صفحه فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 4 صفحه دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان 6 روز پیش  5- تقویت مهارتهای خلاصه نویسی و مستندسازی منابع داستان نویسی وخاطره نویسی:  از قالبهای متنوع، متناسب با توان و علایق بچهها برای لذت یادگیری استفاده شود و  استانها گزارشی از فرآیند اجرا به همراه بازخوردهایی از احساس دانش آموزان و خانوادهها از  مناطق و مدارس جمعآوری و حداکثر تا 30 فروردین به معاونت آموزش ابتدایی دانلودفایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه چهارم 7 مارس 2018  دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه چهارم دبستان دانلود  تکلیف نوروزی پایه چهارم ابتدایی فرمت داستان نویسی  اف و قابل چاپ 4 صفحه خاطره: بهترین روز دوران دبستان :: زنگ انشاتا اونجا یادمه ازکلاس سوم یا سوم ابتدایی کامل گرفتم اما خاطره ای هیچ وقت فراموشم  نمیشه این بود عید سال66 جبهه بودم برگشت ما اردیبهشت ماه بوددرست سوم روز ماه مبارک  ما در راه برگشت بودیم وقتی تهران رسیدیم علنا غذا میخوردیم غافل از اینکه ماه رمضانه  پلیس ترمینال شرق ما رو بازداشت کرد تا یک ساعت از بازداشتی مان خبر نداشتیم واسه  دانلود خاطره نویسی نوروزی پایه سوم :: پیشنهاد ارزشیابی فرهنگیان8 ا کتبر 2013  روزی که قرار بود به کلاس سوم بروم  انشا الله که عید امسال هم بدون مشق بگذرد تا در  خاطرات بعدی از دوران تحصیل امسال را به عنوان بهترین خاطره بنویسم  آن موقع من  کلاس سوم ابتدایی بودم که به علت بارش برف مدارس تعطیل شده بودند و من بی خبر از  این موضوع صبح زود از خواب بیدار شدم و منتظر سرویس مدرسه ام ماندم

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد که در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود:

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند .پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده.پسر دوم گفت: نه.. درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شکفتن.پسر سوم گفت: نه.. درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا و عطرآگين.. و باشکوهترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام.پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها.. پر از زندگي و زايش!مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نميتوانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان ميشود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند!اگر در ” زمستان” تسليم شويد، اميد شکوفايي ” بهار” ، زيبايي “تابستان” و باروري “پاييز” را از کف داده ايد!مبادا بگذاري درد و رنج يک فصل، زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند!زندگي را فقط با فصلهاي دشوارش نبين ؛در راههاي سخت پايداري کن: لحظه هاي بهتر بالاخره از راه ميرسند! هميشه همينطوري نميمونه که: زندگي گلابي تر از اين حرفاس.

داستان جالب کلاه فروش

 

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درختمدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شدمتوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادیمیمون را دید که کلاه را برداشته اند.فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرشرا خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشتودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاهخود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها رابطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اشرا تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمدچگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیردرختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهشرا برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمینانداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشتودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد

 

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 

 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد …

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 

 

 

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. 

 

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 

 

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. 

 پسرم داستان زیر را به دقت بخوان و هر آن چه از آن به یادت ماند در دفترت بنویس.

خوان
كسري

در مَحضر كَسري خوان گُستردند ، هنگامي كه كاسه هاي طعام
چيده شد ، اندكي طعام از ظرفي بر سُفره ريخت . كَسري بدون سبب نگاهي خَشمناك به
خوان گُستر افكند . وي دانست كه بدان سبب كُشته خواهد شد ، اين شد كه آن ظرف را
واژگون كرد و تَمام بر سر سُفره ريخت .

كسري پرسيدش : (( اين چه كاري بود كه كردي ؟ ))

پاسخ داد: (( پادشاها ! چون دانستم كه سَبَب آن اتّفاق كوچك
خواهيم كُشت ، و اين معني باعث سرزنش تو شود كه به كاري كوچك وي را كُشت ، از اين
رو خواستم كاري كنم كه اگر كُشتي سَرزنشت نكنند . ))

كَسري وي را بخشيد و به خُود نزديك كرد .

 

واژه نامه :

خوان گُستردند : سفره پهن كردند .

بدان سَبَب : به همين دليل

واژگون كرد : سرنگون كرد .

پرسيدش : از او پرسيد

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

سَرزنش : مَلامَت

به خُود نزديك كرد :  مقام بالايي به او داد .

 

                                                                                  برگرفته
از كتاب مرزبان نامه

                                                                                                نوشته
ي مرزبان ابن رستم 

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

برای خواندن بقیه داستان در ادامه ی مطلب کلیک فرمایید .

سلام پسر گلم 

در سایت زیر اگر بری داستان بعضی ضرب المثل های معروف نوشته شده است . برای تحقیق به این سایت برو

 و داستان های ضرب المثل ها را بخوان و هر کدام را که دوست داشتی در یک برگه آ 4 بنویس و به کلاس بیاور و 

برای بچه ها بخوان  .

http://sampadcity.com/forum/index.php?topic=4633.0

در ادامه ی مطلب یک سری ضرب المثل همراه با تصویر آمده است این ضرب المثل ها 

هر کدام مفهومی دارد در دفتر مشقت آن را به همراه مفهوم آن بنویس و برای یک شنبه به کلاس بیاور.

شهیده «سهام خیام» 25 بهمن ماه 1347 در بخش ساحلی شهر هویزه دیده به جهان گشود؛

یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت.

پرنده گفت: ای مرد بزرگوار!!!

تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن

بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.

پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.

مرد قبول کرد.

پرنده گفت:

پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن. مرد بلافاصله او را آزاد کرد.

پرنده بر سر بام نشست…

گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی.

مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟

یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟

پند اول این بود که سخن ناممکن را باور نکنی.

ای ساده لوح!!!

همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟

مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.

 

پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟

پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است…!

سلام پسر گلم 

امیدوارم که در سلامت کامل باشی و با دقت تمام این داستان را بخوانی و در دفتر انشای خود این داستان را  خیلی زیبا بنویسی

داستان پیرمرد و حضرت موسی

موسی(ع) در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده

موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و….

موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!

اگر به دیگران آموختی،ممکن است قدر دانت نباشند اما تو در هر حال آموزنده باش

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

 

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

 

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

 

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم

ادامه ی مطلب بنویس . از شما خواهم خواست که در هفته ی آینده خلاصه ی آن ها را در دفتر انشا بنویسی 

اما می خواهم ببینم چه کسی زودتر بهترین نظر را راجع به این داستان ها می دهد .

امیدورام در پناه خداوند متعال سلامت و سربلند باشی .

تلاش آغازی برای موفقیت

مردی یك پیله پروانه پیدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. یك روز سوراخ كوچكی در آن پیله ظاهر گشت مرد كه این صحنه را دید به تماشای منظره نشست ساعتها طول كشید تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلای فراوان قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بیرون بكشد.پس از مدتی به نظر رسید كه آن پروانه هیچ حركتی نمی كند و دیگر نمی تواند خود را بیرون بكشد. بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه كمك كند!او یك قیچی برداشت و با دقت بسیار كمی آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از این كار پروانه به راحتی بیرون آمد.اما چیزهایی عجیب به نظر می رسید… پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروك بود. در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند. چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند. گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم. اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم .

پائولو کوئلیو، نویسنده ی مشهور برزیلی (یکی از محبوب ترین نویسندگان خارجی در ایران)، یک از افرادی ست که در زمینه ی داستان کوتاه کارهای بسیاری انجام داده است، ذکر این نکته ضروری به نظر می رسد که وی به ندرت داستان کوتاهی از فکر خود نوشته است و آنچه معمولا به نام «داستان کوتاه پائولو کوئلیو» در وب سایت های فارسی درج می شود، چیزی نیست جز بیان حکایت های های عامیانه و قدیمی فرهنگ های متفاوت به زبان عامیانه و با لحنی جذاب و غالبا طنز. در کتاب های او داستان هایی از سعدی و ابوسعید ابوالخیر و دیگر بزرگان فارسی نیز بسیار یافت می شود.

شهسواری به دوستش گفت:بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می­کند برویم. می­خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی­کند.

دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمان می­آیم.

وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگ­های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید.

شهسوار اولی گفت: می­بینی؟ بعد از چنین سعودی او از ما می­خواهد که بار سنگین­تری را حمل کنیم! محال است که اطاعت کنم.

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسیدند، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ­هایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد.

آنها خالص­ترین الماسها بودند.

خیلی وقتها در زندگی ما خداوند برنامه­های بسیار عالی رو تدارک می­بینه که شاید ما خرابش می­کنیم.

برای رسیدن به اون هدایای عالی فقط نیاز به ایمان داریم.

بزرگترین شکست از دست دادن ایمان است، متبرک کسی است که علی رغم رویدادها قلب خود را به سوی خدا می­گیرد و می­گوید: به تو توکل می­کنم.

تصمیمات خداوند مرموزنداما همواره به نفع ما هستند. پائولوکوئلیو

فرازی از وصیت نامه ی شهید شوشتری در ادامه ی مطلب  آمده است که خواندن آن خالی از لطف نیست .

را بنویسی و در روز خواسته شده به کلاس بیاوری .

 

شیطان و فرعون

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

 

 

 

داستان دو برادر مهربان

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگرمساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند

برای خواندن کل داستان در ادامه ی مطلب کلیک فرمایید .

قالب وبلاگ

body{cursor: url(‘http://avazak.ir/Java/mose/icon/03.ani’)}
کد تغییر شکل موس

کد ساعت فلش

دریافت همین آهنگ

فال حافظ

با دستور وزری محترم آموزش و پرورش به مدارس کل کشور از پارسال پیک نوروزی که در سال های قبل استافاده می شد . حذف و داستان نویسی و خاطره نویسی نوروز 98 جایگزین آن شده است .منظور از داستان نویسی کلیه خاطرات و اتفاقات که در طور تعطیلات نوروز 98 برای شدانش اموزان عزیز می افتد می باشد .

ویژه های پایه اول ، دوم ، سوم  برای ایام نوروزی 1398

تعداد صفحات این فایل 15 صفحه  بصورت pdf قابل چاپ

شرح مختصری ازین فایل

 پیک نوروزی امسال با نام تکلیف نوروزی و خاطرات نوروزی من مخصوص بچه های کلاس اول و دوم و سوم با فعالیت های سرگرم کننده تعدادی صفحه خاطره نویسی کوتاه که بچه ها خاطرات نوروزی رو توی چند جمله بنویسن نقاشی ، رنگ امیزی ، داستان کوتاه ، جدول ، جمله نویسی تصویری و… در ۱۶ صفحه با طراحی زیبا تمام رنگی آماده دانلود و استفاده شما است

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

پیک پیش دبستانی یا همان پیک نوروزی در این روزها تبدیل به دغدغه ای برای معلمهای عزیز و والدین دانش آموزان شده است. امروز قصد داره با معرفی پیک های نوروزی که از لحاظ کیفی رده بالایی دارند قدمی در جهت رفع این موضوع برداره پس با ها همراه باشید

پیک پیش دبستانی نوروزی سال 1397 دارای 18صفحه تمرین های متنوع و جذاب است که در آن سعی شده از سرگرمی ها و رنگ آمیزی های زیبا و مناسب کودک پیش دبستانی استفاده شود

ویژه های پایه اول ، دوم ، سوم  برای ایام نوروزی 1398

تعداد صفحات این فایل 15 صفحه  بصورت pdf قابل چاپ

شرح مختصری ازین فایل

 پیک نوروزی امسال با نام تکلیف نوروزی و خاطرات نوروزی من مخصوص بچه های کلاس اول و دوم و سوم با فعالیت های سرگرم کننده تعدادی صفحه خاطره نویسی کوتاه که بچه ها خاطرات نوروزی رو توی چند جمله بنویسن نقاشی ، رنگ امیزی ، داستان کوتاه ، جدول ، جمله نویسی تصویری و… در ۱۶ صفحه با طراحی زیبا تمام رنگی آماده دانلود و استفاده شما است

دانلود دفتر کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه اول تا پنجم دبستان

فرمت خاطره نویسی یک بصورت pdf قابل چاپ  15 صفحه برای هر پایه

فرمت داستان نویسی pdf اف و قابل چاپ 4 صفحه برای هر پایه

فرمت فایل تکلیف word  و قابل چاپ 17 صفحه برای هر پایه

دانلود: اول – دوم – سوم – چهارم – پنجم – ششم

کسب درآمد

ضمن عرض خوش آمد گویی خدمت بازدیدکنندگان گرامی از اینکه اسپورت کردستان را انتخاب نمودید سپاسگذاریم.  بانه کردستان بزرگترین مرجع فروش غیر حضوری ال سی دی، ال ای دی و کولر گازی با بیش از 10 سال سابقه فعالیت در فروش لوازم خانگی در شهرستان بانه به صورت تخصصی در خرید حضوری و غیر حضوری در خدمت هموطنان گرامی میباشد.

 

برای کسب اطلاعات کافی و خرید بهتر از صفحه ی راهنمایی بانه کردستان نیز دیدن فرمائید.

 

کولر گازی اجنرال

برای دانلود پیک نوروزی سوم ابتدایی ۹۷ این https://goo.gl/zdxP7r لینک را در مروگر خود سرچ کنید و برای پشتیبانی با ایدی تلگرام @dabirfile در تماس باشید. دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه نوروز1397)

برای دانلود پیک نوروزی سوم ابتدایی ۹۷ این https://goo.gl/zdxP7r لینک را در مروگر خود سرچ کنید و برای پشتیبانی با ایدی تلگرام @dabirfile در تماس باشید. دانلود فایل کتاب خوانی ،داستان نویسی ،و خاطره نویسی پایه سوم دبستان(ویژه نوروز1397)

                                                                

 

يكي ديگه از سرگرمي ها در ايام فراغت خواندن كتاب داستان است …سعي كنيد

كتاب داستان زياد بخوانيد و بعد هر ۲ يا ۳ داستان  را كه خواندين يكي را خلاصه نويسي

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

كنيد يك دفتر براي اين كار تهيه كنيد هر داستاني را كه خلاصه مي كنيد يك نقاشي براي

اون بكشيد….خواندن كتاب داستان علاوه بر اينكه به روان خواني كمك مي كنه دامنه ي

لغات شما رو افزايش داده و در ضمن املاتونم قوي مي كنه پس خلاصه نويسي در

تابستون فراموش نشه….

 

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم؛ زورقی در پی
ما غرق شد. دو برادر به گردابی درافتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را، که بگیر این
هر دو آنرا که بهر یک پنجاه دینارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن
دیگری هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تاخیر کرد و در
آن‌دگر تعجیل. ملاح بخندید و گفت آنچه تو گفتی یقین است، دگر میل خاطر برهانیدن
این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشانده و ازدست آن‌دگر
تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی. گفتم صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اسا فعلیعا.
تا توانی درون کس
مخراش     کاندرین راه خارها باشدکار 
درویش   مستمند  برآر     که ترا نیز کارها
باشد

داستان:

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

با تشکر از دوست خوبم فاطمه ی عزیز 

مدیر وبلاگ لحظه ها

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

 

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی  به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و  هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

 

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

 

گفت : تو اشتباه می کنی!

جبران خلیل جبران

 

 

برگرفته از سایت بیتوته

آزمون درس مطالعات اجتماعی پایه ششم 

آزمون علوم پایان مهر ماه پایه چهارم

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشکاست.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

داستان جالب کلاه فروش

 

کلاه فروشی روزی از
جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی
استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه
کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را
دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه
کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند
ودید که میمون ها همین
کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که
میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه
خود را روی
زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین
پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد
نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف
کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه
برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی
استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به
خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را
برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی
میمون ها این کار را نکردند.
یکی از
میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو
پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون
ندارد

 

امتحان وزیران

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد

و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،

پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود

و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد

کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد،

سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!

 

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود. 

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

         همیشه دیگران را ببخش؛

             نه به خاطر اینکه آنها سزاوار بخشش اند؛

                 بلکه تو سزاوار آرامش هستی …

   

مادر

 یک کودک ،کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او
پرسید: “می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و
بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد:
“از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در
انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. ” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می
خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و
اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد گفت: ” فرشته تو برایت آواز
خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد
خواهی بود. ” کودک ادامه داد: ” من چطور می توانم بفهمم مردم چه می
گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟” خداوند او را نوازش کرد و گفت:
“فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو
زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”
کودک با ناراحتی گفت: ” وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟” خداوند
برای این سوال هم پاسخی داشت: “فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو
یاد می دهد که چگونه دعا کنی. “کودک سرش را برگرداند و پرسید : ” شنیده
ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
“فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
“کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی
توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود. “خداوند لبخند زد و گفت: “فرشته
ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت،
گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود، اما
صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او
به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر باید همین حالا بروم ،
لطفا نام فرشته ام را به من بگویید. “خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ
داد: “نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .

 

           روزی نه چندان دور دور او هم نگاری بوده است 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم       

   که تا ناگه زیکدیگر نمانیم     

  چه آمد برسراقوام و خویشان

     که گردید جمعشان اینطور پریشان  

لطفا بقیه ی این شعر زیبارو که واقعیت خیلی از زندگی هاست  در ادامه ی مطلب بخوانید .

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: “چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟” مرد با درشتی می گوید: “دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!” خان می پرسد: “وقتی اموالت به سرقت می رفت تو كجا بودی؟” مرد می گوید: “من خوابیده بودم!!!” خان می گوید: “خوب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟” مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.

خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گوید: “این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم…”

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.

شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . 

پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد . 

در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد . 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .

– آهای ، آقا پسر !

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد . پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :

– شما خدا هستید ؟

– نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !

برسنگ قبرکشیشی چنین نوشته شده بود:آن هنگام که جوان بودم وفارغ ازهمه چیزوتخیلم مرزومحدوده ای نمی شناخت درسرآرزوی تغییردنیارا می پروراندم. بزرگتر و خردمندترکه شدم دریافتم جهان تغییرناپذیراست پس افق اندیشه ام رامحدودترکردم وبرآن شدم تا تنها کشورم راتغییردهم. اما این عملی نبود. پس ازسالها زندگی وتجربه آخرین تلاش نومیدانه خود را صرف تغییرخانواده ام کردم اما افسوس آن ها نیزکه نزدیک ترین کسان به من بودند تغییر نکردند. اکنون که دربسترمرگ آرمیده ام به ناگاه حقیقتی رایافته ام . تنها اگرخودم راتغییرداده بودم آن گاه نمونه ای می شدم برای اعضای خانواده ام تا آنان نیز خود را تغییر دهند . با انگیزه و تشویق آنها چه بسا که کشورم نیز اندکی اصلاح می شد. شاید می توانستم دنیا را هم تغییر بدهم!

 

روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.

شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست.

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون پرسید چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟

شیطان پاسخ داد زیرا می دانستم که از نسل او همانند تویی به وجود می آید.

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند. آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…… و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.

بچه قورباغه گفت: “من عاشق سرتا پای تو هستم”.

کرم گفت: “من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی”.

بچه قورباغه گفت :”قول می دهم”.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت:”تو زیر قولت زدی”.

بچه قورباغه التماس کرد: “من را ببخش دست خودم نبود… من این پا ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم”.

کرم گفت: “من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی”.

بچه قورباغه گفت: “قول می دهم”.

ولی مثل عوض شدن فصل‌ها، دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد: “این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی”.

بچه قورباغه التماس کرد:”من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم”.

کرم گفت: “و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه‌ی آخر است که می بخشمت”.

  ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.

کرم گفت:”تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی”.

بچه قورباغه گفت: “ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی”.

کرم: “آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ”.

 کرم از شاخه‌ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی،

کرم از خواب بیدار شد…

آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود… اما علاقه‌ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش…

بال‌هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند…

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

 پروانه گفت: “بخشید شما مروارید…”

ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :”…سیاه و درخشانم را ندیدید؟”

قورباغه جهید بالا و او را بلعید، و درسته قورتش داد.

…و حالا قورباغه آنجا منتظر است…

…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می‌کند….

…نمی داند که کجا رفته.

 

 جی آنه ویلیس

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!


سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

 

 

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.

شیر نری دلباخته ای اهوی ماده ای شد

 شیر نگران معشوق بود و میترسید به وسیله حیوانات دیگر دریده شود

 از دور مواظبش بود بس چشم از آهو بر نداشت تا یک بار که از دور او

 را می نگریست شیری را دید که به آهوحمله کرد فوری از جا برید

 و جلو آمد دید ماده شیری است چقدر زیبا بود.گردنی مانند مخمل سرخ

 و بدنی زیبا و طناز داشت با خود گفت:حتما گرسنه است.همان جا 

 ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد و هرگز ندید و هرگزنفهمید که

 اهو خرده شده است

 نکته اخلاقی:

 هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!و در دنیا روی سه چیز حساب

نکنید.اولی:خوشکلی تون. دومی:معشوقتون.سومی:یادم رفت اها این

 جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

 

      استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.

سپس از شاگردان پرسید:         به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟      شاگردان جواب دادند:      50گرم ، 100 گرم ، 150 گرم       استاد گفت:      من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است:       اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟      شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.      استاد پرسید:      خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟      یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..       حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟      شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند       و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.      استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟      شاگردان جواب دادند: نه       پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟      شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.      استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.      اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.      اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد  خواهند آمد.      اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری       نخواهید بود.      فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است  که درپایان هر روز و       پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.      به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید       و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!      دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!» زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

 

 

 

 

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟»

 شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!»

روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!»

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟»

شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!»

 

الاغ و امید

كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …نتیجه اخلاقی: مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم …مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم …

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …

همکار و دوست گرامی امروز میخوام نظرتونو درباره ی معلمی که اول سال قبل از شروع درس و مدرسه درباره ی وضعیت روحی و روانی و خانوادگی دانش آموزاش تحقیق نمیکنه بدونم . ماشاا… تو این کار همه تون صاحب نظرید پس بسم ا…

• گوسفند بع بع می كرد،• سگ واق واق می كرد،• و همه با هم فریاد می زدند حسنك كجایی؟• شب شده بود اما حسنك به خانه نیامده بود.حسنك مدت های زیادی است كه به خانه نمی آید.• او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می كند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.• موهای حسنك دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.• دیروز كه حسنك با كبری چت می كرد .كبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.كبری تصمیم داشت حسنك را رها كند و دیگر با او چت نكند چون او با پتروس چت می كرد.• پتروس همیشه پای كامپیوترش نشسته بود و چت می كرد.پتروس دید كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد می كرد چون زیاد چت كرده بود.او نمی دانست كه سد تا چند لحظه ی دیگر می شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.• برای مراسم دفن او كبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما كوه روی ریل ریزش كرده بود.• ریزعلی دید كه كوه ریزش كرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبری و مسافران قطار مردند.• اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و كور بود.• الان چند سالی است كه كوكب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سیر كند.• او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.• او كلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.• او آخرین بار كه گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است كه دیكر در كتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .

داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی
داستان نویسی کلاس سوم ابتدایی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *