داستان قدیمی محلی لری

دوره مقدماتی php
داستان قدیمی محلی لری
داستان قدیمی محلی لری

داستان پريان، قصه اي است که در آن شاهد اتفاقات ماوراءالطبيعي، شگفت انگيز در خلقت انسان هستيم، مقطع زماني و مکاني در اين داستان ها نامشخص و خيالي است. داستان لري «دختر دال»، حکايت «زادن اسطوره اي» دختري از درون تخم يک پرنده است که توسط دال (سيمرغ) در غاري در دل کوه پرورش مي يابد. دختر دال با حيله پير زن اجير شده اي گرفتار مي شود ولي نهايتا با کمک شاهزاده اي از دل ني ها باززاده مي شود و با او ازدواج مي کند. در اين مقاله، با رويکردي اسطوره شناختي و با استفاده از روش اسنادي و کتابخانه اي، قصه هايي با درون مايه مشترک گردآورده و به شيوه اي توصيفي- تفسيري، قواعد حاکم بر اين گونه قصه ها را با هدف تبيين بن مايه اسطوره اي مشترک و جهاني آن ها مورد بررسي قرار داده ايم. نگارندگان در پي آن هستند به کمک تحليل محتوا و بر مبناي عناصر رمزي و اسطوره اي؛ به مدد اسطوره شناسي تطبيقي؛ واکاوي روايات اساطيري و حماسي ايران، ديگر ملت ها و اقوام و با تحليل بن مايه هاي اسطوره اي شخصيت دختر دال ثابت کنند که دختر دال، يک پري و نمادي از ايزد گياهي است و در نهايت به اين پرسش اساسي پاسخ دهند که دختر دال و شخصيت هاي ديگر داستان هر کدام نماد چه کساني هستند و بن مايه اين داستان چه چيزي را نشان مي دهد. پاسخ مقدر به اين فرضيه ها و پرسش ها، دختر دال را مام- ايزدي معرفي مي نمايد که توسط شاهزاده از سرزمين ديوان رها مي شود تا سرسبزي را به طبيعت مرده بازگرداند. پيرزن نيز، نماينده ساکنين ديار تاريکي است که نمي خواهند زمين را بارور ببينند. داستان دختر دال بن مايه تقابل حيات آبي/ گياهي را با بي آبي/ مرگ نشان مي دهد.

نشانی: تهران، بزرگراه اشرفی اصفهانی، نرسیده به پل بزرگراه شهید همت، خیابان شهید قموشی، خیابان بهار، نبش کوچه چهارم، پلاک 1

کدپستی: 1461965381

داستان قدیمی محلی لری

تلفن و دورنگار: 4 الی 44265001

کارگاه های آموزشی

دوره مقدماتی php

اخبار

JCR

خبرگزاری سیناپرس

پیوندهای مرتبط

قصه ملک جمشید و چهـل گیسو بانو یا قصه چـین و ماچین ( راوی: علی محمد دالوند، متولد 1310 شمسی ساکن بروجرد) ر  یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید. بعد پسر گفت من درسی را که می خواستم یاد بگیرم گرفتم. پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند به شکار. در حین شکار آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پرید باید شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بیابان شروع کرد به اسب تاختن.  رفت تا دم غروب رسید به جایی دید سیاه چادری زده و آهو رفت زیر سیاه چادر. شاهزاده از اسب پیاده شد و رفت زیر سیاه چادر. دید بله یک دادا (عجوزه – پیر زال) نکره ای زیر چادر نشسته و قلیان می کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: “بفرما!” شاهزاده گفت: “من دنبال آن آهـو هستم که آمد زیر چادر؛ یک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام”. دادا گفت: “حالا بنشین خستگی درکن و چای بنوش، قلیان بکش، بعد شکارت را به تو می دهم”.پسر هم نشست و خستگی در کرد و داشت قلیان می کشید که دید یک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلی مثل حوری پری! پسر هوش از سرش رفت و یک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: ” این هـم آهویی که دنبالش می گشتی”.پسر یک مدتی آنجا ماند و گفت: “من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشید است و این دختر را می خواهـم. دادا هم یک خرجی به او برید و گفت: “برو این را بیاور، این دختر مال تو”. پسر پادشاه برگشت به قصر و حکایت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: “تو کجا و دختر بیابانگرد چادر نشین کجا؟ نه چنین چیزی نمی شود”. ملک جمشید هم قهر کرد و چهار پنج روزی لوری (روی یک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توی جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزیر رفت، حکیم باشی رفت، هر که رفت ملک جمشید بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهیه سفر دیدند و رفتند طرف سیاه چادر. وقتی رفتند دیدند جا تر است و بچه نیست، و رفته اند.  پسر قدری اینور و آنور گشت و دید نامه ای نوشته و بین دوتا سنگ نهاده که ای پسر! این مادر من ریحانهًجادوست؛ اگر می خواهی دنبالم بیا تا شهر چین و ماچین! پسر نامه را که دید به همراهانش گفت: “شما برگردید که من میخواهم بروم چین و ماچین”. آنهان هر چه کردند که از سفر چین و ماچین منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشید سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از یک شبانه روز رسید به یک قلاچه. نگاهی کرد و دید وسط قلاچه سیاه چادری زده اند و جوانی زیر آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: “مهمانم!”. جوان گفت: “بفرما قدم روی چشم”؛ نشستـند و آن جوان آنطور که باید و شاید مهمانداری کرد و خوابیدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشید و گفت: ” ای پسر آیا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم یا نه؟” ملک جمشید گفت: “بله، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد”. جوان گفت خب حالا من یک شرطی دارم. ملک جمشید گفت شرطت چیست؟ گفت باید با هم گشتی بگیریم.  شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاویز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حریف را بلند کرد و زد بر زمین. دید که کلاه از سر حریف به زمین افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن از زیر کلاه بیرون ریخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآید، مرا بگو می خواهم به شهر چین و ماچین بروم زن بیاورم و از صبح تا به حال تازه یک دختر را زمین زده ام.  خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با دختر نشستند و دختر گفت بختت بیدار بود و الاّ کشته شده بودی. این را گفت و ملک جمشید را برد بالای چاهی که در وسط قلاچه بود. ملک جمشید دید دست کم پانصد جوان را این دختر به زمین زده و کشته و جنازه شان را انداخته توی چاه. دختر گفت ای ملک جمشید بختت بیدار بود که مرا به زمین زدی امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هیچ کس عروسی نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از این به بعد من کنیز توام و تو هم شوهر و آقای من. ملک جمشید گفت باشد امّا بدان که من یک نامزدی هم دارم که دختر ریحانهًجادوست و باید بروم دنبالش تا شهر چین و ماچین. نسمان عرب گفت مانعی ندارد من هم می آیم.شهـر حاکم کـُش (راوی: مسعود غفوری نژاد 35 ساله، قومیّت بختیاری، ساکن اطراف شوشتر) یکی بود یکی نبود. یک شهری بود که هر والی و حاکمی می رفت آنجا و ظلم می کرد، وقتی مردم شهر به تنگ می آمدند و دعا می کردند، آن حاکم و والی ظالم می مرد و از بین می رفت. خلیفه از بس حاکم فرستاد ذلّه شد و گفت اصلاً بگذار آن شهر بدون والی باشد. اما یک مردی رفت پیش خلیفه و گفت حکومت این شهر حاکم کش را بده به من. خلیفه گفت می میری ها. مرد گفت عیبی ندارد. خلیفه هم او را فرستاد به حکومت شهر حاکم کش. حاکم جدید آمد و فهمید بله، علت درگیر بودن ( یا اجابت شدن) دعای مردم این شهر این است که فقط مال حلال می خورند. پیش خود گفت اگر کاری کنم که این مردم مثل جاهای دیگر حرام خوار بشوند، آن وقت خدا ظالم را بر آنها مسلط می کند و دیگر به دادشان نمی رسد و دعایشان گیرا نمی شود. با این فکر آمد و شروع کرد به حکومت. مالیات ها را کم کرد و هر چه پول مالیات جمع کرد، همه را برد ریخت وسط میدان شهر. بعد دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسید بیاید از این پولها ببرد. مردم هم طمع برشان داشت و حمله آوردند برای پول ها. اما چون آن پولها مال حرام بود، آنها حرام خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت. ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خیال راحت شروع کرد به ظلم کردن. ماند تا یک مدتی. خلیفه دید که این حاکم جدید نه تنها نمرد بلکه هر سال از سال پیش بیشتر مالیات می فرستد. علتش را جویا شد، حاکم قضیه را به او گفت. این است که گفته اند ظلم ظالم سببش نیّت و عمل خود مردم است.شاه عـباس و چاره نویس ( راوی: سید موسی رشیدی، 70 ساله، ساکن شوش دانیال) یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکی نبود. در روزگار قدیم یک پادشاهی بود به نام شاه عباس. هر وقت که کسی از مردم او ناراحت و گرفتار می شدند، شاه عباس دلش درد می گرفت و او می فهمید که یکی از مردمش دچار گرفتاری شده. آن وقت او لباس درویشی می پوشید و می رفت توی کوی و برزن می گشت و به هر جا سرک می کشید تا آن شخص یا خانواده گرفتار را پیدا می کرد و مشکلشان را حل می کرد. آن وقت دل دردش آرام می گرفت و برمی گشت به قصر. روزی از روزها که شاه عباس در قصر شاهی نشسته و مشغول رسیدگی به کارهای لشگری و کشوری بود یکمرتبه دلش شروع کرد به تیر کشیدن. شاه عباس فهمید که باز هم یکی از مردمش گرفتار درد و بدبختی شده است. این بود که تندی پاشد لباسهای پادشاهی را کند و خرقه درویشی پوشید و کشکول و تبر زین را به دوش انداخت و یا علی گویان از قصر بیرون رفت. شاه عباس رفت و رفت تا به خرابه ای رسید. دید در آنجا پیرمردی با همسر حامله اش زندگی می کند. پیرمرد از درویش دعوت کرد تا شب را در کلبه خرابه او بماند. درویش هم قبول کرد و ماند. از قضای روزگار همان شب همسر پیرمرد که موعد زایمانش رسیده بود، دردش شروع شد و پس از چند ساعتی زایمان کرد و پسری بدنیا آورد. شاه عباس که در گوشه منزل آرام دراز کشیده و مراقب اوضاع بود دید در تاریکی شب یک کسی از بالای سرش گذشت و رفت بالای سر زائو و نوزاد ایستاد و کمی بعد برگشت و از همان راهی که آمده بود خواست برود. شاه عباس پرید و محکم مچش را گرفت و هر کاری کرد مچش را رها نکرد. هر چه آن شخص التماس کرد فایده ای نداشت. شاه عباس گفت تا نگویی که کیستی و اینجا چه کار می کنی ولت نمی کنم. آن شخص وقتی دید که شاه عباس ولش نمی کند گفت ای مرد بدان که من چاره نویس ( کسی که سرنوشت و آینده افراد را می نویسد) هستم و هر کس که تازه متولد می شود می روم بالای سرش و چاره اش را برایش می نویسم. شاه عباس با شنیدن این سخن گفت پس بگو ببینم که آینده این پسر چیست؟ چاره نویس گفت این یک راز است و من نمی توانم که آن را به تو بگویم. شاه عباس گفت تا نگویی من دستت را ول نمی کنم. از چاره نویس انکار و از شاه عباس اصرار تا آخر سر چاره نویس راضی شد و گفت بدان که این پسر طالع خیلی بلندی دارد و در آینده با دختر شاه عباس که او نیز همین الان از مادر متولد شده است عروسی خواهد کرد. حرف چاره نویس که تمام شد گفت حالا دستم را ول کن که باید بروم و چاره بچه های دیگر را هم بنویسم. شاه عباس مات و مبهوت دست چاره نویس را ول کرد و در فکر فرو رفت. خیلی ناراحت شد و با خود گفت آخر چطور می شود دختر من که پادشاه هستم با یک آدم فقیر و بدبخت عروسی کند؟ نه هر طور شده باید جلوی این کار را بگیرم. خلاصه، شاه عباس تا صبح نخوابید و فکر کرد و چاره جویی کرد. صبح که شد رفت سراغ پیرمرد صاحبخانه و گفت ای مرد بیا و این بچه ات را به من بفروش، هر چه بخواهی به تو می دهم. پیرمرد گفت درست است که ما فقیر و بیچاره هستیم اما بچه مان را دوست داریم. نمی توانیم آن را بدهیم دست تو که اصلا نمی دانیم او را به کجا می بری. شاه عباس گفت اما شما با این حال و روزتان از عهده نگهداری این بچه برنمی آئید. شکم خودتان را هم بزور سیرمیکنید. بیا و راضی شو. من کشکول خود را که پر از سکه است به تو می دهم. تو و زنت باز هم می توانید بچه دار شوید. خلاصه شاه عباس آنقدر اصرار کرد که پیرمرد و زنش راضی شدند و بچه را به او فروختند. شاه عباس هم بچه را برداشت و با خود به کوهی برد و در آنجا با شمشیر شکمش را پاره کرد و او را در غاری گذاشت و رفت. اما به حکم خدا همان روز از گله ای که همان اطراف به چرا آمده بود بزی جدا شد و آمد توی غار و مشغول شیر دادن به بچه شد. از مع مع بز چوپان خبر دار شد و آمد توی غار و بچه زخمی را پیدا کرد و با خود به خانه برد و شکمش را دوخت و مداوا کرد. خلاصه، سالهای سال گذشت و بچه بزرگ شد. روزها با چوپان به صحرا می رفت و گله را می چراند. روزی از روزها شاه عباس از آن حوالی می گذشت و چشمش به گله افتاد و آنجا آمد. وقتی با پسر برخورد کرد، از طرز سخن گفتن او خوشش آمد و از چوپان خواست تا او را به شاه بسپارد، تا چایی ریز مخصوص کاخ شود. چوپان هم قبول کرد و پسر را فرستاد به کاخ. پسر که به کاخ آمد یواش یواش پیش اه عزیز شد، تا جایی که از چای ریزی به سپهسالاری رسید. دختر شاه عباس هم که عاشق او شده بود از پدرش خواست که او را به عقد پسر درآورد. خلاصه، پسر چوپان شد داماد شاه عباس. شب حجله، دختر شاه دید که زیر شکم پسر جای زخم کهنه است. فردا که شد جریان را به پدرش گفت. شاه عباس چوپان را خواست و ماجرای زخم شکم پسر را پرسید و چوپان هم قصه پیدا کردن او را در غار برای شاه گفت. شاه تا قصه را شنید سجده شکر به جای آورد و از خدا بخاطر گناهی که کرده بود طلب مغـفرت کرد و فهمید که با بخت و چاره نمی شود در افتاد.قصهً مادیان چـل کـُرّه (راوی: علی محمد دالوندی، متولد 1310 ش. ساکن بروجرد) یکی بود یکی نبود. در عهد قدیم پادشاهی بود که سه دختر و سه پسر داشت. وقت مرگ به پسرها وصیت کرد که هر کس با هر شکلی آمد خواستگاری خواهرهایتان، هر چه بود و هر که بود به او بدهیدش تا ببرد. مدتی از مرگ پادشاه گذشت؛ قلندری وارد شهر شد و آمد خواستگاری دختر بزرگ شاه. برادران گفتند ما دختر به قلندر نمی دهیم. اما پسر کوچک گفت باید به وصیت پدرمان عمل کنیم. خلاصه دختر را دادند به قلندر و او عقدش کرد و رفت.ماند تا مدّتی دیگر. دیدند این بار یک شیری آمد خواستگاری خواهر دوم. باز برادران بزرگتر گفتند ما دختر به شیر بدهیم؟ نه نمی دهیم. باز برادر کوچکتر گفت این وصیت پدرمان است. خلاصه دختر دوم را هم دادند به شیر. او هم عقد کرد و بلند کرد و رفت. ماند تا مدتی دیگر. این بار نره دیوی آمد خواستگاری خواهر کوچک. باز برادران بزرگتر گفتند ما خواهرمان را به نره دیو نمی دهیم. و باز برادر کوچک گفت این وصیت پدرمان است. دختر سوم را هم دادن به نره دیو و او هم بلند کرد و رفت. گذشت و گذشت تا اینکه برادران گفتند برویم و سری به خواهرهایمان بزنیم. ببینیم حال و روزشان چطور است؟ بارشان چیست؟ کارشان چیست؟ خلاصه، حرکت کردند و رفتند؛ در بین راه رسیدند به قلاچه ای(قلعه کوچک). رفتند داخل دیدند سه تا دختر نشسته اند مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاهزاده ایم و شما را خواستگاری میکنیم، آیا با ما عروسی می کنید؟ دخترها قبول کردند و زن شاهزاده ها شدند. چند روزی ماندند و بعد حرکت کردند و آمدند تا رسیدند به یک قبرستان. اما بشنو که یک کسی به آنها گفته بود در راه که می روید نه در آبادی منزل کنید و نه در خرابه و نه قبرستان. اما اینها یادشان رفته بود و در قبرستان منزل کردند. شب که شد کسی آمد و زن برادر کوچکتر را که از همه خوشکلتر بود بلند کرد و رفت. صبح که شد برادر کوچکتر به برادرانش گفت شما بروید. من باید بروم پی زنم یا بمیرم یا پیدایش کنم. برادران به راهی رفتند و برادر کوچک هم به راهی دیگر. آمد تا رسید به قلاچه ای. نشست سر چشمه تا خستگی در کند، دختری او را دید و رفت به خانم قلعه خبر داد. خانم قلعه پی پسر فرستاد. او را بردند به قلعه. خانم دید این پسر برادر کوچکش است. دست در گردن هم کردند و برادر حکایت خود را برای خواهرش تعریف کرد. ساعتی بعد از آن، شوهر خواهر که همان قلندر بود آمد و او هم حکایت را شنید. قلندر گفت آن که زن ترا برده او را می شناسم؛ او یک آدم یک پا است که هیچکس حریفش نمی شود و اسب سه پایی هم دارد که باد به گردش نمی رسد. من و برادرم دنیا را مثل انگشتر در انگشت کرده ایم، اما آن شخص یک پا از بس حرامزاده و همه فن حریف است ما را روی انگشت کوچکش می گرداند. این را بدان که تیغ تو به او نمی برد. بهتر است که از خیر زنت بگذری چون دیگر دستت به او نمی رسد. اما برادر کوچک زیر بار نرفت و گفت من یا باید بمیرم و یا زنم را بگیرم و بیاورم. بعد از یک هفته برادر کوچک از خواهر بزرگش خداحافظی کرد و آمد به قلعه خواهر دومش که زن شیر شده بود. آنجا هم حکایت خود را تعریف کرد و شیر هم همان حرفهای قلندر را زد و او را بیم داد و گفت بهتر است از خیر زنت بگذری و جانت را سالم برداری و ببری. اما پسر باز زیر بار نرفت و همان جواب قبلی را داد. یک هفته ماند و آمد پیش خواهر سوّمش که زن نره دیو بود. نره دیو هم حکایت را شنید و نصیحت کرد امّا پسر قبول نکرد که نکرد. بالاخره نره دیو وقتی که دید پسر نصیحت پذیر نیست او را برداشت و برد وسط صحرا و از دور قلاچه ای نشانش داد و گفت آن قلاچه مال همان شخص یک پاست.برادر کوچک رفت تا رسید به قلاچه. آهسته وارد شد و دید بله سر یک آدم یک پایی روی زانوی زنش است و زن دارد نوازشش می کند تا بخوابد. صبر کرد تا یک پا خوابید. بعد یواشکی رفت پیش دختر و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا از توی طویله شیهه کشید. یک پا بیدار شد و دنبالشان کرد. در یک آن به آنها رسید. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که او را کشتی بگذارش پشت اسبش تا به قلعه خواهرش ببرد و آنجا کفن و دفنش کنند. یک پا قبول کرد و جنازه پسر به خانه خواهر کوچکش رسید. خواهر با نره دیو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و الحاح و التماس به درگاه خدا تا او را زنده کند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هی گریه کرد و هی گریه کرد و زاری کرد تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده کرد. برادر کوچک تا زنده شد سراغ زنش را گرفت. قصه کشته شدنش را که شنید گفت من باید دوباره بروم سراغ زنم. نره دیو گفت بابا جان از خیر این کار بگذر، تو حریف او نمی شوی. مگر ندیدی که چه جور ترا کشت؟ برو دعا کن به جان خواهرت که آنقدر دعا و زاری کرد تا زنده شدی. بیا و از خیر این کار بگذر و بر جوانی خودت رحم کن. جوان گفت اگر هزار بار هم کشته شوم باز دست برنمی دارم؛ یا باید بمیرم یا زنم را پس بگیرم. نره دیو که اصرار پسر را دید گفت باشد حالا که می خواهی بروی برو اما حرفی می گویم که گوش کن. گفت بگو. گفت آن اسب سه پا ننه ای دارد به نام مادیان چل کره؛ در فلان قلاچه است. می روی کمی علف می ریزی توی آب و جلویش می گذاری. می خورد تا مست می شود؛ وقتی مست شد سوارش می شوی و می روی زنت را بلند می کنی و در می روی. آن اسب سه پا کره این مادیان است شاید دنبالش نکند؛ تنها راه و چاره تو اگر بشود این است. پسر خداحافظی کرد و آمد و به قلاچه مادیان چل کره. علف را کند و ریخت توی آب و گذاشت جلوی مادیان. خورد تا مست شد. جوان رفت او را زین کرد و سوار شد. آمد به قلعه و مرد یک پا و دختر را بلند کرد و در رفت. اسب سه پا باز شروع کرد به شیهه کشیدن. مرد یک پا بیدار شد و روی اسب پرید و با یک پرش به مادیان چل کره رسید. مادیان چل کره برگشت و به اسب سه پا گفت اگر دنبال من بیایی شیرم را حلالت نمی کنم. اسب سه پا این را که شنید یکدفعه میخکوب شد. مرد یک پا شلاق محکمی زد به کفل اسب. او هم از زور عصبانیت جفتک زد و یک پا را به زمین زد و کشت. برادر کوچک هم با زنش آمد و به مراد دلش رسید.شاه عباس و کریم دریایی (راوی: علی محمد دالوند، متولد 1310 ش. ساکن بروجرد) یک روز شاه عباس لباس درویشی پوشید و رفت توی شهر. گشت تا رسید به یک خانه ای. دید سه تا دختر نشسته اند. اولی می گوید اگر شاه عباس مرا بگیرد جفتی پسر کاکل زری برایش به دنیا می آورم. دومی گفت اگر مرا بگیرد غذایی برایش درست می کنم که تمام لشگرش بخورند و تمام نشود. و دختر کوچکتر گفت کاش روزی بیاید که شاه عباس چهل شب زیر حکم من باشد. شاه عباس حرف ها را شنید و برگشت به قصر. دستور داد هر سه دختر را احضار کردند. دو تا دختر اولی را عقد کرد اما سومی را داد دست کسی و گفت ببرش بیابان و سرش را ببر، و دستمال خونی آن را هم بیاور. آن شخص دختر را برد بیابان و شمشیر کشید که سرش را ببرد. دختر به التماس درآمد که ای برادر کشتن دختر بدبختی مثل من چه فایده ای به حال تو دارد؟ بیا و بخاطر خدا از خون من بگذر. آن شخص دلش به رحم آمد و دختر را رها کرد و به جایش پرنده ای را کشت و دستمال را با خون آن سرخ کرد و برد برای شاه. دختر سرگذاشت در بیابان و رفت تا رسید به یک مرد چوپان. چوپان دید که دختر خیل خوشکل است گفت به من شوهر می کنی؟ دختر گفت بله چرا نکنم. اما اول سر گوسفندی را ببر تا کباب کنیم و بخوریم و بعد به تو شوهر می کنم. چوپان گوسفندی سر برید و کباب کرد و خوردند. بعد دختر گفت حالا برو آبادی، مادری، خواهری، هر کسی داری بردار بیاور تا عقد کنیم. همینطوری که نمی شود. چوپان گفت باشد. رفت که خواهر و مادرش را بیاورد. دختر شکمبهًگوسفند را به سرش کشید و فرار کرد و رفت تا رسید به باغ بزرگی. باغبان او را دید فکر کرد جوان کچلی است و چون پیر شده بود و احتاج به کارگر داشت رو به دختر کرد و گفت هی کچل! شاگرد من می شوی؟ دختر گفت باشد و ماند پیش باغبان پیر.چند روز که گذشت آمد به میان باغ که یک تخته سکوئی درست کند. وسط باغ را چال کرد دید از زیر خاک هفت خم خسروی (سکه طلا) درآمد. باغبان را صدا کرد و گفت پدر صاحب این باغ کیست؟ گفت صاحبش یک شخصی است در این شهر ” وری یرد (نام اصلی و محلی شهر بروجرد) “. گفت بیا این پولها را بگیر برو به هر قیمتی شده باغ را از او بخر و قباله اش کن به نام من. باغبان رفت به وری یرد و باغ را خرید و قباله اش کرد به نام دختر. یک مدتی که گذشت دختر کاخی در آن باغ بنا کرد که هیچ پادشاهی تا آن وقت نه به چشم دیده و نه به گوش شنیده بود. این را هم بگوئیم که توی آن گنج خسروی که دختر پیدا کرده بود گردی هم بود که اگر آن را به مس میزدی طلا می شد. خلاصه گذشت تا یک روز درویشی آمد در کاخ دختر و قدری مدح علی گفت. دختر منزل به او داد. ظرفهایی که در آنها به درویش غذا دادند همه از طلا بود. همه را به درویش بخشید. صبح هم که خواست برود صد تومان دیگر به او دادند. از قضا مدتی بعد، همین درویش رفت در قلعه شاه عباس و شروع کرد به مداحی. شاه عباس به او پنج تومان صدقه داد و روانه اش کرد. درویش پیغام فرستاد به شاه که ای شاه تو ناسلامتی پادشاه یک مملکت هستی به این بزرگی، اما سخاوتت به اندازه زنی هم نیست. شاه عباس قضیه را جویا شد، و درویش هم از سیر تا پیاز برایش گفت. شاه عباس به اهل کاخ گفت این درویش را نگهدارید و پذیرایی کنید تا من بروم و ببینم که این دختر کیست و کجاست؟خلاصه شاه عباس با لباس درویشی آمد منزل دختر و سه روز و سه شب ماند. هر چه برایش آوردند ظرفهایش از طلا بود. همه اش را به خودش بخشیدند. سر آخر هم سیصد تومان به او دادند و روانه اش کردند. شاه عباس وقتی می خواست برود به یکی از کلفت ها گفت برو به خانمت بگو مگر سرمایه تو از چیست که اینهمه بخشش می کنی و تمام نمی شود؟ کلفت آمد و به خانم حرف شاه عباس را گفت. خانم گفت برو به درویش بگو تو اوّل برو یک کوری هست که نشسته بر سر یک چاهی و می گوید هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او بپرس چرا این حرف را می گوید؟ بعد که جواب آوردی من هم می گویم که ثروت و سرمایه ام از چیست که تمام نمی شود. شاه عباس رفت و رفت تا رسید به یک کوری که سر چاه نشسته بود و می گفت هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. از او پرسید چرا این را می گویی؟ با جای آن بگو هر کس به من رحم کند خدا هم به او رحم کند. کور گفت نه، نه. هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. شاه عباس گفت آخر بگو ببینم علّت این گفته تو چیست؟ کور گفت یک پادشاهی است در این شهر، به او می گویند پادشاه بی غم. تو برو از او بپرس چرا بی غم است؟ همه خلایق از شاه گرفته تا گدا غم دارند اما به او می گویند شاه بی غم. اگر جواب گرفتی و آوردی، من هم علت این حرفم را به تو می گویم. شاه عباس کور را ول کرد و رفت تا رسید به شهر. رفت به کاخ شاه بی غم. از او پرسید چرا به تو می گویند پادشاه بی غم؟ پادشاه بی غم گفت یک کریمی هست، سر پلی توی دریا نشسته و از صبح تا غروب برنج و خورشت و مرغ پخت می کند و توی دریا می ریزد. برو از او بپرس که چرا اینکار را می کند؟ اگر جواب آوردی من هم علت بی غمی ام را به تو می گویم. خلاصه شاه عباس آمد رسید به کریم دریایی دید بله از کله سحر تا تنگ غروب برنج و خورشت و مرغ پخت می کند و می ریزد توی دریا. شاه عباس از او پرسید حاج کریم، چرا اینهمه غذا را می ریزی توی دریا؟ کریم دریائی گفت ای درویش قصه من دراز است اگر حالش را داری بنشین تا برایت تعریف کنم. شاه عباس نشست و کریم دریایی شروع به حکایت کرد:ر من یک زمانی جوان کچلی بودم و در این شهر گوساله چرانی می کردم، زمستانها هم بیکار بودم. یک روز زمستان که بیکار بودم یک شخص حاجی تاجری آمد و گفت آقا نوکر نمی شوی چهل شب؟ گفتم به چقدر؟ گفت چهل شب نوکر من بشو من صد تومان به تو می دهم. همه خرج نان و آبت هم با خودم. گفتم باشد و رفتم. او اول کار صد تومان به من داد بردم دادم به مادرم و آمدم پیش حاجی. یک هفته ای گذشت تا اینکه او هفت قاطر و یک گوساله بزرگ برداشت و با هم حرکت کردیم و رفتیم تا رسیدیم به کنار یک دریایی؛ وسط دریا یک جزیره و کوه بلندی بود. باروبندیلمان را گذاشتیم و جاجی گفت سر این گوساله را ببر تا گوشتش را بخوریم، اما پوستش را نگاه دار که کارش دارم. سر گوساله را بریدیم و خوردیم و یکی دو روز گذشت. توی این مدّت من هر چه آت و اشغال و ریزه نان سفره بود می ریختم توی دریا تا ماهی ها بخورند. خلاصه، وقتی گوشت گوساله تمام شد، حاجی پوست گوساله را آورد و پهن کرد و به من گفت بیا برو توی این پوست دراز شو. من هم از همه جا بی خبر رفتم و دراز شدم؛ تا آمدم بگویم آره یا نه، حاجی مرا توی پوست پیچاند و در پوست را محکم دوخت و رفت گوشه ای پنهان شد. کمی که گذشت یکمرتبه یک دالی(عقاب) از آسمان آمد مرا به چنگال گرفت و برد روی کوه وسط دریا. دال پوست را درید که بخورد من از پوست درآمدم. حاجی داد زد گفت پسرم اصلاً نترس، از آن سنگ و کلوخ ها که زیر پایت است بردار و با قلاب سنگ بینداز از این طرف؛ قلاب سنگ را هم توی پوست گوساله گذاشته بود. خلاصه، من هر چه دستم رسید از صبح تا غروب از آن سنگها توی قلاب سنگ گذاشتم و پرت کردم. حاجی هم همه را توی گونی ریخت و بار قاطرها کرد و رفت. من هر چه داد زدم حاجی پس من چی؟ مرا نمی بری؟ گفت تو بمان همین جا که بابات مرده! من تازه فهمیدم که آن سنگ ها گوهر شب چراغ بوده اند. نگاه کردم دیدم این حاجی خدانشناس قبل از من هم عده زیادی را گول زده و به جزیره آورده، به دست آنها جواهر از جزیره جمع کرده و برده و آنها را همان جا گذاشته و رفته تا مرده اند. گفتم دیدی چه خاکی بر سرم شد؟ مدتی حیران و سرگردان بودم. آخر گفتم برای چه اینجا بمانم؟ خودم را به این دریا می زنم یا به ساحل می رسم یا می میرم و خوراک نهنگ و ماهی می شوم. از اینجا ماندن بهتر است. وقتی خودم را به دریا زدم دیدم دو تا ماهی با هم صحبت می کنند؛ و یکی به دیگری می گوید این همان کچلی است که برای ما نان ریزه می ریخت، حالا که گرفتار شده باید نجاتش بدهیم. این را گفتند و شانشان را زیر من زدند و از دریا نجاتم دادند. من هفت روز و هفت شب گرسنه و تشنه از بیابان گذشتم تا رسیدم به شهر. ماندم تا مدتی. دیدم بله باز هم آن حاجی خدانشناس سراغ نوکر می کند. من شکل و شمایلم را عوض کردم و رفتم پیش حاجی. دوباره نوکرش شدم. یک هفته که گذشت قاطرها و گوساله ای را برداشت و هفت شب و هفت روز از توی بیابان برهوت رفتیم تا دوباره رسیدم به ساحل دریا. سرگوساله را بریدیم و پوستش را کندیم و گوشت گوساله را خوردیم. گوشت ها که تمام شد حاجی گفت برو توی پوست دراز بکش. من خودم را به نفهمی و نابلدی زدم. یا با سر میرفتم یا با پا. آخرش به حاجی گفتم من بلد نیستم تو برو توی آن تا من یاد بگیرم. حاجی رفت توی پوست تا یاد من بدهد، امّا تا آمد بخودش بجنبدپوست را پیچیدم و درش را دوختم. دال آمد و او را برد بالای کوه جزیره. پوست را پاره کرد و حاجی از توی پوست درآمد. داد زدم حاجی نترس من همان کچلی هستم که دفعه قبل آوردی اینجا. با کمک خدا از جزیره نجات پیدا کردم. راه و چاه نجات از جزیره را بلدم، اگر می خواهی نجاتت بدهم شرطش این است که دخترت را به عقد من درآوری و نصف مال و ثروتت را با قباله به نام من کنی. حاجی نامه نوشت و مهر و امضا کرد و سنگی توی آن پیچاند و با قلاب سنگ برای من انداخت. بعد گفت حالا بگو چگونه بیایم؟ گفتم بابات مرده! حالا آنقدر اینجا بمان تا بپوسی. خلاصه حاجی خدانشناس را گذاشتم و با بار قاطرها برگشتم. خانواده حاجی سراغ او را گرفتند. گفتم حاجی بین راه مریض شد و مرد. مرا وصی و جانشین خود کرد. این هم وصیتنامه مهر و موم شده اش. نامه حاجی را آوردم دادم به خانواده اش. خلاصه ای درویش این بود قصه من. الآن دختر آن حاجی زن من است و من از ثروت بی حساب او هر روز می پزم و برای ماهی های دریا که سبب نجات من شدند می ریزم. این است که می گویند تو نیکی می کن و در دجله انداز. به همین علّت هم به من می گویند کریم دریایی. شاه عباس قصه کریم دریایی را که شنید برگشت و آن را به شاه بی غم گفت. شاه بی غم هم به شاه عباس گفت راز بی غمی من این است که زنی دارم که دختر عمویم است. ما با هم عهد کرده و قسم خورده بودیم که اگر من زودتر مردم او شوهر نکند و اگر او زودتر مرد من زن نگیرم. تا اینکه یک روز دختر عمویم مریض شد و به حال مرگ افتاد. من که از او قطع امید کرده بودم برای اینکه به عهد خود وفا کنم رفتم و خودم را مقطوع النسل کردم. اما دختر عمویم نمرد و فردای آن روز کم کم حالش جا آمد و خوب شد. مدتی گذشت، دختر عمو از من خواست تا با او هم بستر شوم تا بچه دار شویم. اما وقتی جریان خود را به او گفتم و او فهمید ناراحت شد و گفت من شوهری می خواهم که پدر بچه هایم باشد! من هم گفتم از این نوکرهای قصر هرکس را که می خواهی انتخاب کن و از او بچه دار شو. حالا ای عمو درویش بدان که غم همه عالم روی دل من است اما مردم از روی مسخره به من می گویند پادشاه بی غم. شاه عباس قصه پادشاه بی غم را که شنید با ناراحتی از او خداحافظی کرد و آمد پیش مرد کور که سر چاه نشسته بود و داستان شاه بی غم را برای او گفت. کور هم چنین حکایت کرد که بله من هم گماشته ای بودم که این چاه را می کندم. پسری داشتم جوان که بالای چاه می ماند و دلو را می کشید. روزی ته چاه جعبه ای دم کلنگ من افتاد. گفتم حتما این گنج است، اگر پسرم بفهمد ممکن است طمع کند و با سنگ مرا ته چاه بکشد و گنج را خودش ببرد. روی همین حساب پسر را صدا زدم که پائین بیاید. تا آمد ته چاه با کلنگ زدم توی سرش و او را کشتم. جعبه را برداشتم و آمدم بالا. در جعبه را باز کردم تا ببینم در آن چه هست که ناگهان گردی از درون جعبه درآمد و چشمهایم را کور کرد. از آن وقت تا الآن من سر همین چاه نشسته ام و می گویم هر کس به من رحم کند خدا به او رحم نکند. چون من که پسر خودم را به طمع مال کشته ام مستحق رحم نستم. خلاصه شاه عباس پیش دختر آمد و قصه کور را برای او تعریف کرد. بعد از او خواست که راز ثروت خود را برای او فاش کند. دختر به شاه عباس گفت از موقعی که از اینجا رفته ای چند شب گذشته است؟ شاه عباس گفت چهل و یک شب. دختر گفت پس بدان ای شاه عباس که من همان دختری هستم که آن شب پشت در خانه ما آمدی و آرزویم را که چهل شب حکمرانی بر تو بود شنیدی و دستور قتلم را دادی. اما لطف خدا کار خودش را کرد و مرا به این ثروت و به آن آرزو رسانید و تو چهل و یک شب دنبال حکم من رفتی. این را گفت و سجده شکر بجای آورد و همه قصه خود را از یافتن گنج خسروی و گرد کیمیا برای شاه عباس تعریف کرد. شاه عباس هم از زنده بودن او خوشحال شد و او را به نکاح خود در آورد.شاه طهماسب و شاه عباس ( راوی: سید موسی رشیدی، 70 ساله ساکن شوش دانیال )شاه طهماسب چـند تا زن داشت که یکی از آنها را خیلی خیلی دوست داشت. از قضای روزگار رمال دربار عاشق همین زن شده بود. اما به هر دری که زد و هر کاری که کرد زن زیر بار او نرفت که نرفت. رمال هم کینه او را به دل گرفت.مدتی گذشت، زن حامله شد و پسری به دنیا آورد که از بس زیبا بود چشم خلایق از دیدنش خیره می ماند. با آمدن این زن عشق و علاقه شاه طهماسب به آن زن بیشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود یک شب یواشکی به بالین پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد؛ چاقو را هم انداخت توی جیب مادر بچه! صبح که شد خبر به شاه رسید که دیشب سر بچه را بریده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بیاندازد و قاتل بچه را پیدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هی دو سه بار زیر لب آه کشید و زمزمه کرد و هی با خود گفت نه نه ممکن نیست! مگر میشود؟ نه اصلا شدنی نیست! و خلاصه چند بار رمل انداخت و همان ادا و اطوارها را درآورد. شاه که از فرط عصبانیت مثل مار زخمی ره خود می پیچید، حوصله اش سر رفت و داد کشید آخر بگو ببینم چه می بینی که اینقدر آه و واویلا می کنی؟ قاتل کیست؟ رمال هم که دید نقشه اش خوب گرفته و تیرش به هدف خورده است گفت قبله عالم به سلامت باد. اینگونه که از رمل پیداست مادر بچه، قاتل است. او بچه را کشته است! شاه طهماسب این را که شنید فریاد زد چه می گویی؟ مگر می شود؟ رمال گفت تعجب و آه و واویلای من هم از این بود! اما خودتان که دیدید چند بار رمل انداختم و رمل این را نشان داد. حالا هر تصمیمی می گیرید بگیرید که دیگر از من کاری ساخته نیست. شاه طهماسب دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوی خونین را از جیب مادر بچه پیدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آیه آورد و الحاح کرد فایده نداشت و نکرد. شاه طهماسب چون زن را خیلی دوست داشت او را نکشت و فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند. اما چون همه نوکرها و کلفت های دربار از دست زن جز خیر و خوبی هیچ چیز دیگری ندیده بودند، در بیرون کردن زن طفره رفتند تا اینکه قرعه این کار به نام رمال باشی خورد. رمال باشی هم از خدا خواسته زن را برداشت و بیرون برد. در بین راه رو بزن کرد و گفت حالا دیگر در اختیار من هستی و باید زن من بشوی والا بلایی به سرت می آورم که مرغن هوا به حالت گریه کنند. زن بینوا که می دانست همه این بلاها که بر سرش آمده زیر سر رمال باشی خائن است، گفت هر کاری می خوای بکن. پس از بچه نازنینم می خواهم روی دنیا نباشم. رمال هر چه اصرار و الحاح کرد دید فایده ای ندارد. آخر کار، جفت چشمهای زن بیچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازه سر بریده پسرش تک و تنها گذاشت توی بیابان و برگشت به کاخ. زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نیاز می کرد که ناگهان سواری از راه رسید و از زن پرسید اینجا چه می کنی؟ زن گفت همانطور که می بینی کور شده ام و جفت چشمهایم را درآورده اند، سر پسرم را هم بریده اند. سوار از اسب آمد پائین و چشمهای زن را برداشت و گذاشت سر جایش، سر بچه را هم گذاشت روی تنش، بهد دعائی کرد و وردی خواند؛ در یک چشم بر هم زدن زن بینا و پسرش زنده شد. زن به دست و پای سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسید. سوار گفت من حضرت عباس هستم. بعد به زن گفت ای زن زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو و اسم پسرت را هم عباس بگذار و از این حکایت هم به کسی نگو تا موقعش.خلاصه زن خدا را شکر کرد و با بچه اش عباس راه افتاد و رفت تا رسید به کربلا. آنجا ماند و ناشناس زندگی کرد. سالها گذشت تا عباس بزرگ شد. روزی از روزها مادر عباس کمی پول داد به او تا برود نفت و فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توی حرم امام حسین تا زیارتی بکند. همینکه رفت توی حرم، درویشی را دید که مشغول مدح امام حسین بود و با صدای خیلی قشنگی مداحی می کرد. عباس که خیلی از صدای گرم درویش خوشش آمده بود همه پول را داد به او و برای اینکه مادرش نفهمد کمی از آب حوض حرم را توی فانوس ریخت و برگشت به خانه. تا رسید به خانه فانوس را داد به مادرش و تندی رفت توی رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهمید که بجای نفت، آب توی آن است، او را دعوا نکند. اما به حکم خدا و از برکت امام حسین آن شب فانوس بهتر از هر شبی می سوخت و روشن تر و پرنورتر بود. صبح که عباس بیدار شد مادرش از او پرسید نفت دیشب را از کجا خریدی؟ هر روز برو از همان جا بخر. عباس که فکر می کرد مادرش از روی طعنه و تمسخر این را می گوید از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. اما دید که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشنتر از همیشه می سوزد. از آن به بعد عباس مداح امام حسین شد و هر روز به حرم می رفت و با صدای رسای خود در مدح امام حسین و دیگر امامان شعر می خواند. روزها گذشت تا اینکه روزی شاه طهماسب پادشاه ایران به قصد زیارت آمد به کربلا. از قضا رمال باشی هم با او بود. وقتی زیارت شاه طهماسب تمام شد صدای پسرک مداح که با شیرینی و گرمی بسیار می خواند، به گوش او رسید. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسیار قشنگی به او پوشاندند و مقداری سکه نیز به او دادند و روانه اش کردند. عباس با خوشحالی به خانه آمد و حکایت را برای مادرش تعریف کرد.فرای آن روز پسرک بازهم در حرم مداحی کرد. شاه طهماسب دوباره او را احضار کرد و این بار از او خواست که شب را پیش او بماند و برایش مدح بخواند. اما عباس گفت من اول باید از مادرم اجازه بگیرم. شاه طهماسب او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگوید که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت برو به شاه بگو این تویی که به شهر ما آمدی و مهمان ما هستی، اگر قدم رنجه کنی و بر ما منت بگذاری فبهاالمراد! عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذیرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذای کمی که مادر عباس پخته بود کم نیامد و همه همراهان شاه از همان دیگ کوچک غذا خوردند و سیر شدند! شام که تمام شد شاه طهماسب که از کرامت آن زن و پسرش عباس پیش خدا و امام حسین آگاه شده بود؛ از زن خواست که قصه زندگی خودش را برای او تعریف کند، تا همه بفهمند که آن زن چطور مورد نظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته. زن آهی کشید و گفت قصه من دراز است و سرتان را درد می آورد از آن بگذرید؛ اما شاه طهماسب اصرار کرد. بالاخره زن با این شرط که در حین گفتن قصه اش هیچ کس حق خروج از خانه را ندارد راضی شد که قصه اش را بگوید. شاه طهماسب هم دستور داد تمام درهای خانه را بستند و پشت هر در دو تا نگهبان گذاشت. بعد زن شروع کرد و همه حکایت خود را از زندگی در کاخ شاه و عاشق شدن رمال باشی به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و کور شدنش و معجزه حضرت عباس و … همه را نقل کرد و اشک ریخت. شاه طهماسب که قصه را شنید آه از نهادش برآمد و فهمید که این زن مومن و محترم و این پسر زیبا و خوش صدا زن و بچه خود او هستند. همان جا اول دستور داد سر رمال باشی نامرد را از تن جدا کردند. بعد سجده شکر به جای آورد و تاج پادشاهی را با دست خودش روی سر عباس گذاشت و او را جانشین خودش کرد.شاه عباس و بلبل سخنگو ( راوی: قشنگ حسن زاده، 80 ساله ساکن بروجرد )یک شب شاه عباس لباس درویشی پوشید و رفت توی شهر تا گشتی بزند و سر و گوشی آب بدهد ببیند مردم در چه حال و روزی هستند. از کنار پنجره ای رد می شد که شنید سه تا دختر دارند با هم حرف می زنند؛ یکی میگفت اگر من با شاه عباس عروسی کنم یک غذایی برایش درست می کنم که اگر همه لشگر و خدمش بخورند تمام نشود؛ دومی گفت اگر من زن شاه عباس بشوم یک قالی برایش می بافم که جز خودش کسی روی آن نشیند؛ و سومی گفت اگر من زن شاه عباس بشوم یک پسر و یک دختر برایش می زایم که موی دختر از طلا و موی پسر از نقره باشد. شاه عباس اینها را که شنید برگشت ب

به گزارش پایگاه تحلیل و اطلاع رسانی صبح زاگرس به نقل ازسفیر دنا؛سخن از دورهم نشینی های روستایی وقدیم که می شود، لذتی دلچسب و حسی بی نهایت خوب وجود را فرا می گیرد ،همه دوست داریم زمان به عقب برگردد وآن روزها وخاطرات شیرین تکرار شوند، با این همه این روزها سهم مان از همه آن روزهای خوب آه وحسرتی  عمیق ویک یادش بخیر شده است .

اما حکایت شب نشینی های شب چله ویلدا در میان روستا نشینان دنا شنیدنی است.

باید اینجا بگیم یادش بخیر… شب چله، یلدا و یا همان دور هم نشینی در مناطق روستانشین دنا، به قول برخی صفای دیگری داشت.

در مورد شب های یلدا داستانهای و افسانه های زیبا و زیادی گفته شده به گونه ای که در این محفل گرم و صمیمی پدر بزرگ و مادر بزرگ های روستانشین در کنار های اجاق های هیزم سوز همیشه و همه جا برای نوه ها خود داستانهای شیرینی سروده و گفته اند.


یادش بخیر…

داستان قدیمی محلی لری

رسم دیرینه شب یلدا و متیل های زیبای این شب برای هر کس، روزگاری خوش را داشته و داستانک های زیبای این شب با گذشت روزگاران در ذهن و خاطرات مانده و هر روز باید با رسیدن سرمای زمستون و داستان خاله پیرزن برای نجات دوفرزندش احمعیل و محمعیل این داستانها دوباره برای ما تداعی میشود.


به گفته روستان نشینان، یادش بخیر …. وقتی خردسال بودیم و قصد رفتن به خانه پدر بزرگ در زیر شرشر آخرین بارانهای آذرماه را داشتیم، خوشحال و کنجاو از این بودیم که دوباره به محفل گرم و دلنشین مادر بزرگ می رفتیم تا ننه برایمان از داستانها و افسانه های قدیمی قصه بگه و دوباره دوران زیبا و کودکی ما محو این داستانهای زیبا شود.

یادش بخیر…، وقتی زیر یه چتر خیس، قدم زنان زیر برف وبارون زیبای پاییز در کوچه پس کوچه های روستا راه می رفتیم و در یک چشم بهم زدن خودت رو زیر ایون زیبای خانه ننه بزرگ می دیدی، بسیارخرسند بودیم که ننه بزرگ برای رسیدن ما به خونه شون منتظر ما نشسته، چه حس خوبی بهت دست می داد، واقعاً یادش بخیر..

چه شبی بود شب یلدا و شب چله، اون وقت که دخترا پیش ننه می نشستن و ننه شهربانو از داستانهای “ماتی تی و آلا زُنگی”حتی هفت برادرون و داستان “خاله پیرزن” برای آنها داستان سرایی می کرد و ما پسرا  برای بازیگوشی به گشت و گذار در کوچه های روستا و پله های خونه بابا بزرگ مشغول بودیم.


شبهای برفی یلدا ،یادش بخیر…

یادش بخیر… ،شبهای چله در کنار خانه مادر بزرگ و دیدن اون قطرات زیبای برف از پشت پنجره خانه ننه بزرگ، وقتی می دیدی که قطرات زیبای برف و بارون با هم دیگه بر روی آب رودخانه و جوی زیبایی که در کنار خانه ننه بزرگ بر زمین می خورد و همش می گفتی، کاشکی این شب هیچ وقت صبح نشه؟..یاش بخیر


یادش بخیر… وقتی با بچه ها زیر برف زیبای اولین روز زمستون،چهار پنج تایی قدم می زدیو  زیر شیربوم خونه خاله جوون بازیگوشی می کردیم و هر کسی برای خودش یه داستانی از داستانهای بابابزرگ رو جسته و گریخته می خوند و هر کودکی تا دلش می خواست خودش را جای اون قهرمانهای قصه می گذاشت، همش یه خاطره از دیروزه که امروز دیگه جای در بین ما ندارده. پس بایدگفت یادش بخیر…

یادم می آید وقتی داشتیم با بازیهای کودکانه زیر ایون خاله جوون به داستان سرایی می پرداخیتم خاله جوون می آمد و می گفت، بچه ها  تو بارون نایستید، سرما می خوردید بیاید و کنار این اجاق هیزم سوز بایستید، و وقتی ما می رفتیم به رسم هدیه چند تا بادوم وحشی، بنه و مویز به ما می داد که اینکار بااین هدیه یه دنیا به ما داده بوده اند. یادش بخیر…


چنین گفت رستم به اسفندیار

یادش بخیر شبی بود به نام شب یلدا، یادم می آید وقتی دیگه خسته از بازی توی اون شب بارونی می شدیم، به محفل گرم پدر بزرگ پیش بزرگترها می رفتیم که با پذیرایی ساده از جنس چای و بنه و مویز؛ اما صمیمیت، همه دلشون شاد بود و هیچ غمی از  غصه های دنیای امروزی ما رو نداشتند.

چه خوش بود وقتی داستانهای زیبای شاهنامه را از لسان زیبای بابا بزررگ می شنیدی که می گفت”چنین گفت رستم به اسفندیار…که کردار ماند زما یادگار” وقتی بابا بزرگ با آن شاهنامه خونی زیبایش این شعر را می گفت، ناخواسته خودت را جای قهرمانهای شاهنامه جا می زدی ومی گفتی؛ آخه یه روز میشه منم جای رستم باشم و بتونم کاری کنم.


در کنجاوی های شب یلدای خودت به محفل گرم ننه بزرگ می رفتی که داستان”ماتی تی و آلا زُنگی” را برای دخترا تعریف می کرد و همیشه این داستان زیبای مادر بزرگ رو یادم میاد که می گفت”ماه تی تی گفت:نباید از هم جدا شویم. باید با هم باشیم و به راهی که نمی شناسیم پا نگذاریم” و در آخر هر بیتی چون ما محو قصه شده بودیم می گفت، “کی خوابه کی بیدار” خودمونیم عجب شبی بود شب یلدا…


متیل های شب یلدا تا افسانه احمعیل و محمعیل

آداب شب یلدا در طول زمان تغییری آنچنانی نکرده و خانواده های ایرانی با دور هم جمع شدن در خانه بزرگان ، پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و دور هم نشینی با گفتن متیل ها( داستانهای قدیمی ) به یاد بلندترین شب سال به درازای یک دقیقه اولین روزهای سرد سال را جشن می گیرند.

آداب شب یلدا آدابی بسیار زیبا و دل نشین در بین ایرانیان از دوران باستان تا به امروز بوده که سینه به سینه بین اقوام ایرانی دست به دست شده و به شکل امروزی خود رسیده است.

 این آداب در طول زمان تغییری آنچنانی نکرده و خانواده های ایرانی با دور هم جمع شدن در خانه بزرگان ، پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و دور هم نشینی با گفتن متیل ها( داستانهای قدیمی ) به یاد بلندترین شب سال به درازای یک دقیقه اولین روزهای سرد سال را جشن می گیرند.

 شب یلدا که از دیر باز در بین اقوام لرزبان زاگرس رسومی زیبا و دیرینه داشته دارای جذابیت های پرمعنایی برای مردمان روستاهای دنا نشین حوزه زاگرس بوده و گفتن داستانها و یا همان متیل ها خود یادآور خاطرات خوب گذشته از زبان پدر بزرگها و مادربزرگهاست.


یلدا در بین دنا نشینان

شب یلدا در میان لرنشینان هوایی دیگری نسبت به دیگر نقاط ایران زمین دارد هرچند که هر منطقه ای به فراخور خود از رسومات خود بهره می بر د اما نشستن در میان مردمان سخت کوش دنا نشین و شنیدن داستانهای پدر بزرگ از شاهنامه و متیل های مادر بزرگ از دختران ایل و داستانهای زیبای احمیل و محمیل خود بازگو کننده خوشی های دلنشین این شب رویایی است.


ما برای بهتر آشناشدن مخاطبان این پایگاه خبری در یک گفتگوی صمیمی با یکی از موسفیدان دنا نشین از زیبایی شب یلدا و رسومات شب یلدا جویا شده ایم. که خالی از لطف نیست.

شنیدن داستانهای شب یلدا آن هم در بین اقوام لر نشین زاگرس ناخواسته ذهن و روح خواننده را به روزهای کهن ایل و آوای زیبای های کوچ کوچ عشایر و لالایی زیبای مادران ایل می برد.

 میراز محمد عبدی زاده که همه آن را موسفید روستا و قابل احترام می دانند از زیبایی های این شب(یلدا یا چله)و گفتن متیل ها و داستانهای شیرمردان عشایر،شاهنامه  و متیل های دلنشین ننه های ایل اشاره کرد.

هرچند قدم زنان در روستایی زیبای کریک که خود در زمان های نچندان دور نامی و نشانی از خود گذاشته است توصیف ناپذیر است ،اما نشستن در کنار میرزا و اجاق هیزم سوز آن که روح و جان آدمی را ناخودآگاه به سالهای دور می برد خود صفایی دیگری دارد.


شبی به درازای یک دقیقه

میرزا اول از همه به آداب و رسوم شب یلدا در بین لر نشینان اشاره می کندو می گوید:شب یلدا همانند شب های دیگ سال بوده با این تفاوت که بلندی این شب نسبت به دیگر شب ها یک دقیقه است.

 وی بیان کرد: یلدا همان میلاد به معنای زایش، زاد روز یا تولد است حتی در برخی از آداب و رسوم ایران باستان این شب را نیز به نام شب چله نیز می شناسند.


این شاهنامه خوان دنا نشین به رسوم باستانی این شب در بین لر نشینیان اشاره می کند و خاطر نشان می سازد: در این شب خانواده با جمع شدن در خانه یکی از بزرگان با هیزم افروختن و گفتن داستانهای قدیمی شامل افسانه های احمعیل و محمعیل تا سپیده دم بشارت شکست تاریکی و ظلمت و آمدن روشنایی و گرمی را می دهند زیرا که به زعم آنان در این شب، تاریکی و سیاهی در اوج خود است.


 پذیرایی ساده با دلی پر از امید

 میرزا از خوش نشینی این شب و اقلام پذایرایی آن در بین خانواده ها اشاره می کند و می گوید:: در این شب پدر بزرگ ها و مادر بزرگ با سفره پهن کردن و تجهیز آن به تنقلات محلی از جمله،گندم برشتوک، زرت بو داده یا همان (پِشکو) برنج کوفته شده( گمک)کشمش(مویز)بادام وحشی از نوه ها و اهل خانواده پذیرایی می کنند و به داستان سرایی می پردازند.

این شاهنامه خوان دنا نشین ابراز می کند: این سفره جنبه دینی داشته و مقدس است و حاضران از ایزد خورشید روشنایی و برکت می طلبند تا زمستان را به خوشی سر کنند و میوه های تازه و خشک و چیزهای دیگر در سفره تمثیلی از آن است که بهار و تابستانی پربرکت داشته باشند و همه شب را در پرتو چراغ و نور و آتش می گذراندند تا از فتنه اهریمن به دور باشند.داستان قدیمی محلی لری


داستان سرایی مادر بزرگ برای نوه ها

میراز یکی از زییایی های این شب را داستان سرایی مادر بزرگها برای نوه ها در این شب می داند و می گوید: در ایام های قدیم با جمع شدن نوه ها در پیش مادر بزرگ، مادر بزرگ برای نوه ها از متیل ها و داستانهای باستانی سخن به میان می آورد و آنها را مجزوب این داستان سرایی ها می کرد که تا سالها در ذهن خردسالان جاری بود.

میراز یکی دیگر از آداب این روز را برابری انسان ها می داند و گفت: در این روز همگان از جمله بزرگان و کدخداها لباس ساده می پوشیدند تا یکسان به نظر آیند و کسی حق دستور دادن به دیگری را نداشت و کارها داوطلبانه انجام می گرفت.

از افسانه  احمعیل و محمعیل تا شاهنامه خوانی بزرگ مردان

 وی به یکی از متیل ها(داستانهای افسانه ای) این شب در بین لر نشینیان اشاره می کند و می گوید:یکی ازمتیل ها این شب ،داستان دو برادر به نام احمعیل و محمعیل بوده که مادر پیری داشتند و در سرمای سرد زمستان در یک غار دچار یخ زدگی می شوند.


میراز ادامه می دهد: این داستان از آنجا شور پیدا می کند که مادر این دو جوانان در جستجوی آنان با یک هیزم آتشین به کوه می رود و هیزم آتشین خود را برای نجات فرزندان به دهانه کوه پرتاب می کند.

 این شاهنامه خوان دنانشین ابراز می کند: بعد از اصابت این هیزم آتشین به دهانه کوه، یخ ها و برفهای کوه ذوب شده و فرزندان این پیر زن که در سرما گیر افتاده بودند رهایی می یابند، که این داستان نشانه گر برف و باران و  روز افزونی در پایان زمستان است.

میراز به دیگر رسومات محلی این شب در فرهنگ عشایر اشاره می کند و  می گوید: ایرانیان نزدیک به چند هزار سال است که شب یلدا آخرین شب پاییز را که درازترین و تاریکترین شب در طول سال است تا سپیده دم بیدار می‌مانند و در کنار یکدیگر خود را سرگرم می کنند تا اندوه غیبت خورشید و تاریکی و سردی روحیهٔ آنان را تضعیف نکند.

 وی یکی دیگر از رسومات این شب را شاهنامه خوانی پیران و شاهنامه خوانان در این شب می داند و می گوید: شاهنامه به دلیل داشتن یک صبغه قدیمی و باستانی و شور آفرین از دیرباز در بین لر نشینان از قدمت و قداست بالایی برخودار بوده و در این شب کهن سالان و جوانان با دور هم جمع شدن در خانه یکی از بزرگان در کنار آتش، داستان سرایی می کردند.


رنگ قرمز انار نشان از روزی و برکت دارد

میراز به آداب سفره پهن کردن  و بودن انار و هندوانه بر سر سفره ها نیز اشاره می کند و  می گوید: آیین شب یلدا یا همان شب چله، همراه با خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه‌های گوناگون صورت می گیرد که همه جنبهٔ نمادین دارند و نشانه برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند.


وی ادامه می دهد: همچنین در این شب انار و هندوانه با رنگ سرخشان نمایندگانی از خورشید در شب به‌شمار می‌روند.

از گرفتن فال حافظ تا گردو شکستن برای آینده گویی

سفید موی دنا نشین به فرهنگهای اسلامی در این شب نیز اشاره کرد و گفت: در این شب فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم است و حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پُری آن، آینده‌گویی می‌کنند.

میراز یکی دیگر از آداب این شب را آتش روشن کردن و به قول لر نشینان( وجاق) می داند و تصریح می کند: یکی از اهداف این آتش روشن کردن دوری از اهریمن و زنده داری یک خانواده است و در دوران قدیم برای در امان بودن از خطر اهریمن، در این شب همه دور هم جمع می شدند و با برافروختن آتش از خورشید طلب برکت می‌کردند.


گرمای خانواده،سرمای زمستان را از بین می برد

شاهنامه خوان دنا نشین یکی از اهداف برگزاری این شب را دور هم نشینی و تحمل سرمای زمستان و وحدت بیشتر بین اهالی روستا و دعا برای رزق و روزی می داند و می گوید:آیین شب زنده داری  شب یلدایکی از کهن ترین جشن های ایران باستان است و در اصطلاح به آن شب چله هم می گویند.

میرازبه چله نشینی و ایام زمستان بعد از شب یلدا اشاره می کند و  ادامه می دهد: چله بزرگ از اولین روز دی ماه جشن خرم روز تا دهم بهمن که جشن سده است به طول می انجامد و آن را چله بزرگ می نامند به آن دلیل که شدت سرما بیشتر است، آنگاه چله کوچک فرا می رسد که از دهم بهمن تا بیستم اسفند به طول می انجامد و سرما کم کم کاسته می‌شود و به قول لر نشینان در این ایام همان خاله پیرزن افسانه احمعیل و محمعیل عصا و یا همان(جمت) خود را برای نجات فرزندان خود به گوه پرتاب می کند.


در ادامه این داستان سرایی به سراغ ننه بزرگ رفتیم تا از داستانهای شب یلدا بیشتر برای ما بگویید و از رازهای آن شب و داستانهایی زیبایی که بران دختران روستا نقل می کنند.

ننه شهربانو با آغوش گرم پذایرای ما بود و به آداب زیبای شب یلدا در روستا اشاره کرد و گفت: در زمانهای نچندان دور که مردم با صفای بیشتری در کنار همدیگر بویژه شب یلدا بودند، محفل خانه های پدر بزرگ و مادر بزرگ همیبشه گرم بود و ما هم به داستان سرایی برای نوه های خود می پرداختیم.


یک سال و یک روز خوشحالی وصف ناپذیر

وی ادامه داد: در این شب نوه ها همه باشوق و اشتیاق وافر به خانه ما می آمدند و ما هم خوشحال از همیشه بودیم و این شب برای ما بسیار عزیزتر از شبهای دیگر بود.

ننه شهربانو به داستانهای نقل شده در این شبها برای ما اشاره کرد و گفت: با توجه به رسومی که به زنان روستا رسیده بود، اولین کارهای که در این شب ننه بزرگ ها انجام می دادند  پذایریی از مهمانان بوییه نوه ها بود که هرکدام به نحوی صورت می گرفت.


وی ادامه داد: در این شب با آماده کردن، نان شیرین محلی، گندم برشتوک، مویز و حتی بادم های وحشی وحتی بنه از مهمان پذایرایی می کردیم و چاشنی محفل ما به جزء چای آتشین، داستانهای ما برای دختران بود.

این مادر بزرگ شیرین زبان دنا نشین ابراز داشت: در این شبها معمولاً ما داستانهایی را برای نوه هایمان نقل می کردیم که در آینده برای انها می توانست مثمر ثمر باشد و  هدف بیبشتر داستانهای ما نترس بودن و کمک کردن به همه نوع خود بوید.


داستانی برای با هم بودن

ننه شهریانو یکی از داستانهای زیبای این شب را داستان “ما تی تی و آلا زنگی” دانست و گفت: این داستان پر از رمز و رازهای گوناگون و حتی دانستنی های زیاد برای نوه هایمان بود که هر کسی با شینیدن آن به نوعی منقلب می شد.

این مادر بزرگ دنا نشین به داستان خاله پیرزن و نجات  دادن فرزندانش بنام احمعیل و محمعیل اشاره کرد و گفت: در اینه زمینه نیز شعرهای سروده شده که می توان به داستان مبارزه پسران پهلوان خاله پیرزن در جنگ با شاه نظر اشاره کرد که این داستان را بیشتر برایب پسر بچه از سوی ما سروده می شد.

 ننه شهربانو در ادامه با دلخوری از کم شدن این شب نشینی ها گفت: امروز این شیب نشینی دیگر مثل گذشته نسیت و باید گفت که مهر محبت کم کم با آومدن گوشی و به قول برخی فضای واتساپی از بین رفته و پدر بزرگ و مادر بزرگ ها امروز تنها تر از گذشته شده اند.


 بر اساس افسانه ها و داستانهای ایران باستان، چله اول که اولین روز زمستان و یا نخستین شب آن است تولد مهر و خورشید شکست ناپذیر است، زیرا مردم دوره های گذشته که پایه زندگی شان برکشاورزی و چوپانی قرار داشت در طول سال با سپری شدن فصل ها و تضادهای طبیعت خو داشتند و براثر تجربه و گذشت زمان با گردش خورشید و تغییر فصول و بلندی و کوتاهی روز و شب و جهت حرکت و قرار ستارگان آشنایی یافته و کارها و فعالیتشان را براساس آن تنظیم می کردند و به تدریج دریافتند که کوتاهترین روزها آخرین روز پاییز یعنی سی ام آذر و بلندترین شب ها شب اول زمستان است، اما بلافاصله بعد از این با آغاز دی روزها بلندتر و شب ها کوتاه تر می‌شود.

جشن شب یلدا جشنی است که از ۷ هزارسال پیش تاکنون در میان ایرانیان برگزار می‌شود، ۷ هزار سال پیش نیاکان ما به دانش گاه شماری دست پیدا کردند و دریافتند که نخستین شب زمستان بلندترین شب سال است.

بعد از گپ و گفتی زیبا و دلنشین از میراز و نه شهربانوخداحافظی می کنیم اما همیشه یاد و خاطر این افسانه های زیبای ایل ،داستانها و متیل های پدر بزرگ و مادر بزرگ در شب سرد یلدا با گرمای سخنان پدربزرگها و مادربزرگ ها همیشه در خاطرمان خواهد ماند.


 


انتهای پیام/ر

داستان قدیمی محلی لری

متل به زونه لری بختیاری

فقیری داشت از تِه دُکون کِواو فروشی رَد اِوید ،

پیایِ کِواو فروش گوشتانِه به سیخ کِرده بید و ناهادِه بید

ری تَش و باد اِزِید و بوءِ خوش کِواو مین هوا پیچیدَه آئیدَه بید .

بیچارَه پیای فقیر چون گشنَه بید و  پیلی هم نآشت که کِواو بُخورَه ،

تیکه نونِ حُشکینِه که مین توروَه داشت دِراُورد به در و

  گرفت ری دیدِ کواو وُ ناهاد به دونِس

.  بعدِسَم همیجوری چند تیکه نون و دید  خوردُ  وَست به رَه

 که اِز اوچُو رُوءَ ، ولی پیای کِواو فروش وا سرعت

  اِز دُکون اُوِید به در و دست فقیرِنِه گرفت و گفت کجا رِئی ؟

  پیله دید کِواونِه که خوردیَه بده . هَمو موقَع مُلا نصرالدین داشت

اِز اوچُو رد اِوید و جریانِنِه دید و متوجه آئید که

فقیر دارَه التماس اِکُنَه که کواوفروش  وِلِس کُنَه رُوءَ  ولی کواوی

اِخاست پیلِه دیدنِه که  فقیرخوردَه بِگِرَه .

مُلا دلس سی فقیر سُخت وُ جلو

رفت و به کواو فروش گفت:

ای پیانِه آزاد کن تا رُوءَ . مو پیل دیدنِه که خورده اِدُم .

کِواو فروش قبول کِرد و  فقیرِنِه وِل کرد

  . مُلا بعد از رفتن فقیر چند سکه از

جیبِس دراُورد  و در حالی که دونَه دونَه اِوَندِسون ری زمین به پیای

کِواو فروش گفت : بیا هِنَم صدای پیل دیدی که او پیا خوردَه بید ،

بشمارو تحویل بگِر  . پیای کِواوی وا تعجُو به مُلا سیل اِکرد و گفت :

هِه چه طرز پیل دادنَه مرد خدا ؟  مُلا همیجوری که پیلانِه اِرِخت ری

زِمین تا صداسون بیا

گفت : خُو جون مو کسی که دید کِواوُ بوسِه بفروشَه و بِخا سیس پیل

بگرَه ! اِوا به جا پیل صدای پیلنِه تحویل بگرَه

واژه ها :

کِواو : کباب             توروَه : توبره ، کیسه

حشک : خشک                  دید : دود 

وندن : انداختن                خو :خوب

درج این مطلب در دیگر سایتها و وبلاگ ها با ذکر منبع بلا مانع است

 

بنام خدا

چند روز پیش یاد یکی از قصه های قدیمی که مادر بزرگم برام تعریف میکرد افتادم. تا اینکه تونستم اون قصه رو بدست بیارم . یه دفعه به این فکر افتادم که این قصه رو برای شما هم تعریف کنم . خوندن یا شنیدن این قصه و قصه های قدیمی دیگه خالی از لطف نیست کما اینکه این قصه ها جزئی از فرهنگ ما هستند و حیف میشه اگه از بین برن .

درضمن چون قصه به زبان لری هست یه کم نگارشش سخته . پس به بزرگی خودتون ببخشید.

این قصه هم مثل قصه های دیگه با یکی بود یکی نبود شروع میشه .داستان قدیمی محلی لری

اسم قصه هست : هی ور خراسون ( ه کسره – ی ساکن – و ضمه – ر ساکن – بر وزن هی کر (ای پسر) ) ( خراسون = خراسان )

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود .

روزی روزگاری یه دالویی ( پیرزنی ) بود که هر روز صو (صبح) یه ظرف شیر انها (میگذاشت ) که سی ناشتایی بخوره .اما یه رووا (روباه ) ایووید(میامد)و شیرنه اخرد. تا اینکه یه رو دالو یه لوله داغ اکنه انه سر ظرف شیر . رووا که ایا شیرنه بخوره دهونس اسوزه . ایا با دین (دم) ظرفنه ورداره دینس اسوزه و اکنه (کنده میشود ) . دالو دیننه اورداره (برمیداره) رووا گو دالو دینمه بده دالو گو رووا شیرمه بده .

 رووا رهد و رهد تا رسی (رسید) به گا . رووا گود ( گفت ) گا شیر بدم شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم (بگذارم ) هیور خراسون . گا گود ار شیر اخوی وا سیم علف بیاری .

رووا رهد و رهد تا رسی به علفزار . رووا گود علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . علفزار گود ار علف اخوی وا  سیم  او (آب ) بیاری .

 رووا رهد و رهد تا رسی به چشمه . به چشمه گود : چشمه او بدم . او علف زار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . چشمه گود ایر (اگر ) او ایخوی وا ریز (ریگهای کف چشمه) سیم بیاری .

رووا رهد و رهد تا رسی به ره (راه شوسه!) . گود ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون .ره گود ایر ریز ایخوی وا   بم (به من )دو (دویدن ) بدی .

رووا رهد و رهد تا رسی به اسب . گود : اسب دو بدم . دو ره بدم . ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . اسب گود ایر دو ایخوی وا  بم نال (نعل) بدی .

رووا رهد و رهد تا رسی به آهنگر . گود : آهنگر نال بدم . نال اسب بدم . اسب دو بدم . دو ره بدم . ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . آهنگر گور ایر نال ایخوی وا  سی بچم ( بچه ام ) تخم مرغ بیاری .

 رووا رهد و رهد تا رسی به مرغ . گود : مرغ تخم بدم . تخم آهنگر بدم . آهنگر نال بدم . نال اسب بدم . اسب دو بدم . دو ره بدم . ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . مرغ گود ایر تخم ایخوی وا بم  دون (دانه)  بدی .

 رووا رهد و رهد تا رسی به تاپو  ( معنی تاپو رو خودتون بگید . توی قسمت نظرات . اینم یه راهی برای نظر گرفتن از همشهریان عزیز !!! ). گود : تاپو دون بدم . دون مرغ بدم . مرغ تخم بدم . تخم آهنگر بدم . آهنگر نال بدم . نال اسب بدم . اسب دو بدم . دو ره بدم . ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون .

تاپو به رووا دون دا (داد ) . رووا دونه دا به مرغ . مرغ بس تخم دا . تخمنه دا به آهنگر . آهنگر بس نال دا . نال دا به اسب . اسب بس دو دا . دونه دا به ره . ره بس ریز دا . ریزنه دا چشمه . چشمه بس او دا . اوونه دا علفزار . علفزار بس علف دا . علفنه دا به گا . گا بس شیر دا . شیرنه دا به دالو . دالو دین رووانه دوخت سر جاس . رووا سر نها به بیاوون و دیه طرف دالو نه رهد .

یادمه وقتی قصه های مادر بزرگ تموم میشد این بیت رو میخوند .

رهدیم بالا دوغ بید    اوودیم ( آمدیم ) پایین ماست بید قصه ما راست بید.

 

 

{ خدابیل بمدرسه میرود } قسمت چهل و نه _ 49

آقا که تو بوی ..

ایر خومه نیزیدوم به بیهوشی .. می دام ولوم اکرد ؟؟ خُم ایشنهدومس ، ایدونستم ای فندو فیل منه کاروم نبوو .. تازه دستاس گرمآبیدن .. خوشس ایاهه به کُتک زیدن .. تازه جور خوفاش شب وا دوسه قولوپ ز خینوم خوره تا آروم آبوو .. خمه زیدوم به بیهوشی ..
دام تا فهمی سستآبیدوم زیر دستو پاس .. ز کتک زیدنوم دس کشی .. چنوو
لیلها نفتس صدا اکردن ..طی خم گدوم الان حرارت ز لیلها نِفتس جور پُخارا
شرکت .. ازنه سحرا .. بخوم گدوم خدابیل ایچوو دی جا سفتیه وا هرچه داری ری بکنی ، که اوضا خرابه .. چنوو شل کردوم زخُم که همسون بآور کردن ..

دام شوینی به مهرجون ..

داستان قدیمی محلی لری

بس گوو : دُر پلاته کندی جغله که این زحال اره .. روو یه پاله اُوو بیار بزنوم به ریس تا کروم یه چی وآس نوآبیده ..
تا مهرجون رهد اُوو بیاره دام یه کم ولاندُوم .. یکم قربون صدقوم رهد ..
عقومه گره بلندوم کرد مونم شلکردوم زخم سروم جور مرغی که حروم آبیده بوو
وست یه طرف .. دیده بیدوم مرغیکه حروم ابوو چطور اوو ز دهونس ازنه به در ..
هرچه تف منه دهونوم بی جم کردوم زگوشه لووم رختوم سحرا ..( البت اوسوو که
کوچیر بیدوم یه طاسه خفیف هم داشتوم ) اوو دهونم که رخت ..

 بآورکرد که زحال رهدوم ..

شروو کرد به چی گودن بخوس ..که یو چکاری بی که مو کردوم ..وو هی گریوست ..
یواش طوریکه دام نفهمه زلا مرزنگام نیشتوم .. دیدوم تیاس پر ز حرسن ..طی
خم گدوم باریکلا به خوت ..خدابیل که خووو جِستی ز کوتک خردن .. مهرجون
پاله اُوونه دا بدام ..

دامم هموطورکه نون کولنه اُوو زنن چنگسه پُر اُوو
کرد پیشکِنی منه ریم ..

مو هم یه مست مرزنگامه تند تند زیدون به یک .. یه
ناله ای کردوم .. ازنوو تیامه بستوم .. وو خم زیدوم بمردن ..

ایدونستوم نوا
زیاد کشس بدوم ..

دام رُند بوم که بوروم منه حونه .. تا وریستاد وا
کِل .. تیامه گوشیدوم ..جور یه ناله خفیف گدوم : ها دا چه وآبیده ..مو
کوینم ..ایچوو کوینه ..خوی بریم کویه ..می چه وآبیده .. دام گوو : دا رودوم هیچی نوآبیده .. هیچی نی .. تازه کرومه بروم داغل بال تش تا گرمسآبوو .. منه همیوو که ابردوم بال تش .. کارا بعدیمم ردیف کردوم که بعد یوو وا چه بکنوم .. دام نهادوم بال تش بمهرجونم گوو ویرتآکروم بوو تا یه چی بیاروم سی کروم بخوره جون بگرده بس .. طی خم گدوم : به به .. افتوو رهد هموچوو که دل دُز اخواست .. خمو مهرجون ، تنها منه طوو .. بال تش ادامه در قسمت بعد .. خدابیل “


منه ره که داشتیم ایورگشتیم بمال خمون ..

مهرجون .. هم دلس ایسوهد سی شیخل ..هم دندوناس بُن جیت گلیس کار ایکرد .. یه دم چی بس اگوو .. یه دم دلسوزی اکرد سیس .. یه بار اگوو : حلا خوو آ ووی ؟!! ..

دِلت لِس نِها ؟!! عالم وو آدُوم ز خوت بَری کردی !! حلا دی دلت خُنوکه ؟؟!!!!

پَ چه ز پیا ایخواستی بَرد پرکونس کردی ، سرسه طوقلا کردی ، که بِ دُوخته
نیا !!!

پ کُر چه وآت بی ؟؟ دِربین داشتی ؟؟؟

بگوو بینوم .. تو که زیدیس پ
دی سیچه قامس نکردی ؟؟ پَ سیچه بت نوآستا ؟؟ سیچه نیشتی منه تیاس .. بِر آ
بیدی .. تا بفهمه کار خوت بی ..

می بت نگودوم بی : ای زت پرس کِرد ، ننیری
منه تیاس .. سرته وَن وآ زیر جواوس بده ..

می همه یونونه بِ خوتو خدابیل
نگوده بیدوم ؟؟ هاااااا ؟؟؟

یه دم ساکت ابی ..

ایرهد منه فرگ .. اما
نونم بِ چه فرگ ایکرد .. بعد ایگوود : ای خدا رُحی .. بالاتر رُوآی .. دی
بِ گِل نَدرآی .. مُونه نیکُشی ؟؟

جونومه بستون خلاصوم کن ..

چطور ننیشتی
بروز همینو ؟؟ یونوو خوو نون ندارن بخورن ..

چطور ننیشتی به دا بوو فقیرس
.. تمام امیدسون همی جغله بی که درس بخونه .. بلکه یه چی آبوو سی روز سیا
خوس ..

یونم زسون استیدی ؟؟!! بالا تر روآی .. همچنوو .. که هیچ ملاضه هیشکینه نیکنی ..
یه دم دی اِز نُوو همباز ساکت ابی ..

ایدفه با گریوه اگوو : حلا وا چطورنی
بمال بگوم چه وآبیده ..الصن سیچه مو وابسون بگوم حال حَکایت چنه ؟؟

فقیر نونست وا چه بکنه وو چه بگوو !! همیطور منه سرمون ور زی .. تا رسیدیم بمال .. خلاصه که حرو شلنه برد تا منه حوشسون وو تحویل داس دادسو ..

چِل مُنم گره وا خوس کشی بُرد ..

چنو قهرس بی ترسیدوم دُنگ آس دُوم .. لیمسه کشیدوم یوآش ز
دینس ایرهدوم تا رسیدیم دَم حونمون ..

بام اوی طی دام .. وو حال حَکایته
سیس گوو ..

داستان قدیمی محلی لری

دامم نیشت بُم گوو : سلطون بِِرُیم نهلات .. نکه تو هم واباس بیدی ؟؟
وو تا دستس جون داشت .. کُفت منه گوشوم که تا یه ساعت گوشوم درنگِشت
ایکرد وو دی نفهمیدوم اگوو چه .. فقد ایدیدوم چیلس تکون اخوره وو دندوناس
ایخردن سر یک هی کف وو تف دهونس پِشک اِبی مِنه ریِم ..

وو گم ازی بکولوم
.. تا مهرجون اووی حالیس بکنه که مو دَخالتی منه ای ماجرا نداروم ..

دام
ورکشی بُم .. حلا نزن وو کی بزن .. زیدوم تا کش اوردوم ..

باور کن منه کتک
خردن آرزوو اکردوم که ای کاش مو جا شیخل زدست آقای نوروزی کتک بخردوم وو
ایطور ز دست دام کتک نیخردوم ..

بدبختی مو یو بی که دام گزایلی بی .. دیر گرم ابی .. هرفک هم گرم ابی سرد کردنس کار هر کسی نبی … غیرا ز بووم حرف شنوی داشت ..
بعد مهرجون سیم گوو : هرچه داد ایزیدوم کچی .. کچی .. ای فقیر هوو دخالت
نداشت .. کار خدابیل نبی .. یوو خور نداره … الصن گوشس بدهکار نبی ..
زورومم بس نیرسی .. هیشکی هم نبی ز زیر دستو پاس بدرارت ..

یه دم پا
اینها بِ خِرِت .. یه دم گم ایزی بت .. یه دم بلندت ایکرد اینهادت نُک سر
.. ایکفتت سر گِل .. تا دی خوس خسته وآبی ولت کرد ..

مونم بیهوش .. http://khodabill.blogsky.com/ ادامه در قسمت بعد .. دوستان و همتباران عزیز .. بابت تاخیر فرآوان ازتون پوزش میخوام .. مشکلات فرآوان و نداشتن نت . باعث شد که به تاخیر بیوفته .. دوستدار شما .. خدابیل “


اُو روز بار غم دنیانِه ، ایگووی .. نهاده بیدن بِ ری دِلُوم ..

چونُوو
زُور ایَاوُرد بُم ، که ایگووی ، دُون گندومیه که زیر سنگینیه بَرد آسییوو
خاک اِبییدوو اِییَاَرِست ..

چنوو آسمون دلومه اَوور تاریک گرهده بی ، که
گمون نیکردُوم ، دی سا بگره .. و افتونه بخوس بوینه ..

دلوم ایخواست تا
قیوم قیامت بگریوستوم وو بگریوستومه وو بگریووم .. تا اَوو تیام بِ پالِستن
.. تا دی نبینوم چه بروزمون ایاره ای روزگار ضعیف کُش ..

آسمون اَووره گره دنیانه کرد تنگ .. مو چطوور دل خَش کنوم با ای همه درد

روزگار چه زُم اخووی چه زُم اِجوری .. آستاره بخت مونه بُردی ب کوری

روزگار چه زم اخوی وستیه ب دینوم .. نی هلی که روزخَش وا خم بوینوم

ای دل ای باور مکن دنیا خش آبوو .. چاله سرد ایلمون پر ز تش آ بوو

روزگار چه زم اخووی که خم ندوونوم .. ای زنی کِرکیت غم بِ تار جُونُوم

اُوسوو که دا شیخل اَشنی که کُرِسِه وندِن بِ سیاچال ..

چنوو گریوست تا
پای تموم زنگل آبادی جمآبیدن دورس وو باس هُمدردی کِردِن ..

هر کی اِخواست
یه طُوری دلداری بدس وو آرومس کنه .. اما می آرُوم اِبی ، خدا نکنه ..

صووح ترینس که رهدیم کلاس ، حونوآده شیخل ز خجالتی خوسون هیشکی نووید طی
نوروزی ..

نوروزی هم ایگوی نفت رختی کِرِس وو کِربیت کشیدی بس .. چنوو داغ
کرده بی که ن گِمونُم اوو گودار لندر هم خُنوکِس بکرد ..

ره شیخله ز منه
انباری درآورد پس عقسه گره ، سرکشس کرد تا منه کلاس ..

چنوو دارو دشمونس
کرد ، چنوو چی لیش بس گوو ، چنوو ناروا بس گوو که آدوم خجالت اِکشی ..

نوروزی اخواست شخصیتسه جلوو بچیل خیرد کنه ، مجبورس کرد سر یه پا وو یه دست
واسته تا زنگ آخر ..

فقیر چنوو ب تنگ بی که مست ب خوس ..

اما نه تنها هیشکی
نخندی ، ب منه تیا خم دیدوم که دُرگل یواشکی اگریوستن سیس .. زنگ آخر هم
نوروزی به قول خوس وفا کرد .. یه چوو بلند اَوردن ، کُوُوش وو جُرآب شیخله ز
پاس کندن ..

پاسه بستن بِ چوو .. با ترکه چنوو قایوم زی ب تنگه پاس ، که
ته پاس پندوو کردن .. مجبورس کرد واسته سر پا .. اما شیخل فقیر می ای
ترست واسته سر پا ..

جور یه آدوم اِفلیج ، چَوَول اَووی بی .. وو ن ترست
بره بِ ره ..

نوروزی بس گوو : این بلا رو سرت آوردم ، که هیچ وقت امروز وو
فرآموش نکنی ..

بچیله مرخص کرد وو خوسم ره ب حونه ..

خموو مهرجون هرکاری
کردیم نَ ترستیم شیخله بریمس بِ آبادی خمون .. چنوو ته پاس پندوو کرده بی
که سر پا نترست واسته ..

پریما گوو واستین تا بروم حرمونه بیاروم .. جلدی
واگشت ، اوسار بدست ..

دوسه نفری کمک دادن تا نهادیمس سر حر .. مهرجون مونم
نها سر حر تا ویروم واس بوو .. خوسم اوسار گره دست تُرُوکستیم طرف آبادی
خمون ..

آقای نوروزی نه گوو ها ، نه گوو نه ، بِ پشت دست کُفت منه ایلوآر شیخل ..
گو : پدر سوخته دیگه کارت بجائی رسیده که از پشت سر با سنگ میزنی تو سر
خدا بخشی ؟؟ بگوو ببینم کی بت گفت بزنیش ؟؟ اصلا بگوو بینم چرا زدیش ؟؟
نگفتی ممکنه بال هوا جونش بزنه بِ دَر ؟؟ اونوقت مگه ولت میکردم ؟؟ کاری
بروزت می برم که مرغای آسمون بحالت گریه کنن .. بی پدر و مادر بگوو تا
شهیدت نکردم .. عقسه گره ، سرسه کُفت منه تخته سیا .. چپ وو راستس کِرد ..
چنوو زیدس که دل آدوم کواوو اِبی سیس .. یکی ز جغلیله فشنا ز دین کهخدا
.. بس گوو بروو بش بگوو : اگه آب دستته بذارش زمین بیا ، شیخل سرسه
وندآ زیر ، هیچ نیگوو .. منه یه رُب ساعت نگودشت که کهخدا وا کُرس اویدن ..
تا رسیدن سیس گوو که همی جغله بی که خدا بشقینه ز پشت بِ بَرد زیدس ..
کهخدا نییَشت به شیخل .. بس گوو : کُرُوم پَ یو چِکاری بی کِردی ؟؟ اِخواستی
خینسه ونی نا خوت ؟؟ طی خُوُت نگودی ، خین دار ابوی ، رودُوم ؟؟

تو نُومت چنه ؟
کُرِ کینی ؟؟ شیخل با ترس وو صدا لرزون گو : شیخل ، کر علی پنا کُتُوکی ..
کهخدا ره منه فِرگ ..

بس گوو : بُوُته یَشنُوم .. دستِس پتیه ، اما پیا
آبروو مندیه .. اهل شرومی گرومی نی .. کهخدا ری کِرد به نوروزی بس گوُ : اینو
آدوما ضعیفین ، بوُس پیا اُوفتاده حالیه ، که کارس بکار کسی نی .. ایر
صلا دونی ز خبطِس بگودرتین ..

نوروزی با عصبانیت ، که رگ منه تشنیس وَرَم
کِرده بی ، گو : چی ؟ از کاریکه کرده بگذرم ؟؟ جناب کهخدا شما دیگه چرا ؟؟
خودت میدونی که خدا بخشی بیچاره از دَم مرگ برگشت .. اگه زحمت شما و حسن
آقا وو بقیه نبود .. امروز باید مراسم سه وو هفتشو میگرفتیم .. چنوُو عصبانی
بی ، که برگشت ، چنوو کُفت منه دِهوون شیخل ، که خین ز دهونس وست آ ره ..

کهخدا بِ نوروزی گو : با ای حال اِخووی چه بکنی؟؟

نوروزی گو : میخوام
کاری کنم که درس عبرت بشه واسه بقیه .. تا هر وقت سنگو ببینه یاد امروز
بیوفته ..

فعلا میندازمش تو انباری تا فردا ، فردا یه آشی براش می پزم که
بُوش تا هفتا آبادی اونطرف تر بره ..

دست بُرد منه جیب کلیت انبار دِرآوُرد
، پَس عقه شیخل گره ، بُرد پردِس کِرد منه انبارِ تنگ و تاریک ، دَرَم
قُلف کِرد ریس ..

به مو وو مهرجونم گوو به خونوادش خبر بدین که بَچشون چه
دسته گلی به آب داده .. کهخدا بس گو : آقای نوروزی ، تو خوت بختیاری هدی ،
اِدونُم حق بدستته .. سی پیا هُمکارت ناراحتی ، ایر خُمم بجات بیدوم ، شاید
بدتر بروزس بوُردوم ، اما بجان خوت ، که خاطرت خیلی سیم عزیزه ، دُو بیشتر
سی دل بُوو جغله عرض اکنوم خذمتت ..

چینا که خیلی پیا فقیریه .. مو ندُونم
ای جغله سیچه ایکاره کرده .. البت طی خوس دلیلی داره ، سی کاری که کرده ..
هرچه نبوو ناراحتی سرکار ، بجا .. اما یه تجدید نظر منه تصمیمت بفرما ..

اما اوطور که نوروزی اینیشت به شیخل .. معلوم بی چه خَووی دیده بی سیس ..

بعد فهمیدوم که اوو شوو ، نه قیت ز گلی شیخل ره بِ لَم .. نه یه پتوو
درستوو حساووی داشت .. فقد یه دوتا پتوو خرابه بس دا که ز سرما چَوَول
نوابوُو ..

ادامه در قسمت بعد

مهرجون هی سیمون تعریف اکرد .. که چه بکنیم وو چه بگویم .. ار زمون پرس
کردن .. وختی رسیدیم بچیل همه ز تفاق روز چارشنبد ، که چه وآبی وو چه نوآبی
تعریف اکردن .. هی گوش اکردیم بوینیم ، فهمیدن کار کی بی ، که خدابشقینه
به برد زیده بی ؟؟ یا نه ؟؟ هرکی یه چی اگوو .. هرکی به یکی شک اِبُرد ،
اما هیشکی شک نبُرد که کار ، کار شیخله ..

مهرچون بمون گوو : الحمدلا مَنی
کسی سر نکِرد .. ویرتون بوو چه بتون گودوم ؟؟ار زتون پرس کردن ، بگوین:
ایما هیچی نیدیم ..

بلاخره آقای نوروزی اُوُوی سرکلاس با اوقات تَحل ، که
با صد من عاسل نترستی خوُریس .. تا رسی .. خیرد نیشت به همه ..وو یکی ، یکی
نییَشت منه تیامون ..

مو که زترس دل شیوه گرهده بیدوم ، اما یادوم وست به
حرفا مهرجون که بمون گوو : ای ترسیدی ، سر اکنن که ز ماجرآ خوور داری ..

اوسوو دی ول بکنت نیدن .. پی سه اگرن تا بفهمن کار کی بی ..

بعدس ، شروو
کرد به تعریف کردن ماجرا .. وو ترس نِها زیر پا همه ..

که اییر کسی بدونه
کار کی بی وو نگوو .. شریک جرم بحساب ایاهه ، وو تا آخر عُرم وا گوشه زندون
بِ پیسه ..

ادونست که کیا رهده بیدن وو کیا واستادن .. ز همه اونو که
نواستاده بیدن شروو کرد به پرس وو جوو کردن ، تا رسی به شیخل ..

زس پرس
کِرد ، که : روز چارشنبد ، کجا بودی ؟؟ چرا نواستادی با مهرجون وو خدابیل ،
مثل هر روز وآ یک برین ؟

شیخل ، زونس گره ، وو ملث گِر سوز که نفتس تموم
کرده بوو ، وست وآ پِ توُو پِ ت .. نوروزی هم دی ول بکنس نبی ..تیاس
اویده بیدن عینا یه پاله خین ..

بس گوو : بیا بیرون واستا اون گوشه تا بت
بگم از یه من دوغ چقد کره میگیرن ..

نیشتوم به مهرجون ، دیدوم مثل خوم ،
حال خوشی نداره ..

نیشت منه تیام با تیاس بُم گوو : دیدی چه وآ بی ؟ دیدی
آخرس سر کِردن بمون ؟؟

ادامه در قسمت بعد ..

 

شکارچی تازه کار هاس یه روئا شکار بکه.سی یِنَه (این) رَت صحرا و گشت و گشت تا بالاخره دِه دیر (از دور) یه روئا خِلی قشنگ که پوس خُشرَنگی داشت دی و آرِم آرم اِفتا دوم سرش (دنبالش) تا روئا رت مین لونش ..

 

مسعود سیفی، انجمن تحصیل کردگان لر

داستان قدیمی محلی لری

ترجمه:عبدالله (عودلا) lisk.blogfa.com

 

روئا حواس جَم

(روباه محتاط)

 

روزی بی روزگاری بی…

یه رو یه شکارچی تازه کار هاس یه روئا شکار بکه.سی یِنَه (این) رَت صحرا و گشت و گشت تا بالاخره دِه دیر (از دور) یه روئا خِلی قشنگ که پوس خُشرَنگی داشت دی و آرِم آرم اِفتا دوم سرش (دنبالش) تا روئا رت مین لونش.شکارچیکَه (شکارچیِه) لونه روئان یاد کِرد و رت نِزیک لونه روئا یه چاله کَن و لَش یه مرغِن وَن دِش (انداخت توش).شکارچی سر چالَن وا شاخه و بَلگ و پیش (خار و خاشاک) پوشنی و خُش رت پُش یه درخت کُل گِرِت (کمین کرد) و خُشاخُش گُت (با خودش گفت):بالاخره روئاکَه می که در وختی بو گوشتن می شنُئَه (می شنود) میا تِه (پیش) چاله و مِفته دِه (درون) چاله.بعدش پوس قشنگش میکنم و وَن (آنرا) وه قیمت خویی می فروشم.

کمی گذشت و روئا آرم آرم ده لونش دروما و دوم سر بو گوشت رَت تا رَسِس لُو (لب) چاله.بعد هِسا (ایستاد) و خُشاخُش گت: دُرِسه مه پتم خو کار می که،منم چَن وخته سیر غذا نَهَردِمه ولی ممکنه یَه (این) یِه تله بایَه.شائَتَم حِوونی مرده و خاک و خُل ریش جَم بیه.ولی ده اوچنی که مه حوو زُمُختیِم (حیوان باهوشیم) نبائَد تِما (طمع) بَکِم.یَه سی مه ننگه.پَه عَقِل مُئَه (میگه) حواسم جَم بایه و ده خیر یِنَه (این) بَگذرم.بیتِرَه رُئِم سراغ چی هَنی (دیگر) که دِش مطمئن بام.آ،یَه بیتره (آره،این بهتره)!

روئا ای فگرن کرد و ده خیر او گوشت گذشت.چَن دِقه(دقیقه) هَنی که روئا ده ته چاله رت، پلنگی رَسِس و گُسنه سراغ گوشتِن گرت.خُشِن (خودش را) وَن ده چاله و وا ای که دَس و پاش درد گِرِتین (درد گرفته بودند) هَم (باز هم) گوشتِن هَرد.

شکارچیکَم که ده پُش درخت کُل گِرِتی (کمین کرده بود) وختی صدا اِفتائِه حوونِن ده چاله اِشنفت (شنید) خُشال (خوشحال) بی و خشاخش فگر کرد کِه روئا افتائه ده تله.ذوق کِردی (کرده بود) و هیچ فگر نمی کرد اِشتِبا بَکه و دُئِس (دوید) طرف چاله و سی گِرِته روئا رت نِها (جلو).سَرشِن خَم کرد ری وه چاله تا وه خیال خُش روئان بِیرَه (بگیره) که پِلَنگِکَه (پلنگه) وا یه حرکت شکارچین هلاک کرد.

کمی گذشت و روئا وِرگشت و دِه پِتکِنَه کاریش ( از کنجکاویش) رت سراغ چاله و دی لَش شکارچی افتائه ده چاله و جا پا پلنگم دور وَر چالا (چاله است).وختی گِرد (تمام) یِنون (اینها را) دی فَمِس چی بیه و گت: اَر ای شکارچی قُژَل (خُل) جور (مثل) مه حواس جَم بی و احتمال می ده که ده جا (به جای) روئا پلنگ افتائه ده چاله ایسه (الان) زِنه (زنده) بی.

روئا یَن (اینو) گت و وا خُشالی رَت مین لونَش.

 

ترجمه:عبدالله (عودلا) lisk.blogfa.com

 

دانلود فای پی دی اف داستان (100 کیلوبایت)

دانلود فایل صوتی داستان (2 مگابایت)

نام (درخواست شده)

تازه کردن

               داستان بختیاری (تی به ره)                      

 

یکی بی
یکی نبی          غیر از خدا هیچکس نبی

 

داستان قدیمی محلی لری

 

یه مرد
جوانی بود به اسمه کلزاد که ازقضا پسره یکی از خان های طوایف بختیاری بوده ولی
نمیدونم چرا ایلش رو ترک میکنه و میره و بعد از اینکه از ایل خودش میره…

میره تو یه ایل دیگه و دست یار خان اون ایل میشه ولی کسی اونجا نمیدونه که
اون پسره خان یه ایل دیگست

خلاصه بعد
مدتی که میگذره کلزاد عاشق دختر خان ایلی که توش کار میکرده میشه و دختره که اسمش
تی به ره(یعنی چشم به راه) (واقعا چه اسمه قشنگی! نه؟)بوده هم عاشق کلزاد میشه

ولی وقتی
خان از موضوع خبر دار میشه کلزاد رو زندانی میکنه ومیخواد دخترشو به عقد یکی دیگه
در بیاره  ولی شب عروسی دوست کلزاد اونو از
زندان ازاد میکنه و کلزاد دختره رو از حجلش میدزده و سه نفری فرار میکنندو خان که
میفهمه با افرادش و داماد میرن دنبالشون و کلزاد اینا هم میزنند به کوه ولی خان
محاصرشون میکنه و میگه اگه بیایید بیرون کاریتون نداریم ولی اونا نمیان و خان هم
شروع میکنه طرفشون تیر اندازی و دختره به کلزاد میگه تفنگتو بده من وتو تفنگ یه
تیر میذاره و میگه اگه بر نگشتی من خودمو  با همین یه تیر میکشم و از بالا کوه میندازم تو
رودخونه و کلزاد هم میگه منتظرم بمون و میره کمک دوستش که بش شلیک میکردن ولی
دوستشو میکشن کلزاد هم بعد کلی گریه برا رفیقش بر میگرده سراغ تی به ره ولی پیداش
نمیکنه و وقتی از گشتن به دنبال تی به ره ناامید میشه و از دست خان فرار میکنه با
فکر اینکه تی به ره خودشو کشته برمیگرده طایفه خودش و مردم طایفه هم میگن بابات
مرده و کلزاد میشه خان جدید و وقتی از بابت
تی به ره کاملا ناامید میشه ازدواج میکنه و بچه دار میشه و  بعدها وقتی پیر میشه یه سال که ایل میخواسته
کوچ کنه کلزاد بر اساس رسمی که داشتند میگه منو بذارید تو غارو اب و غذای کافی هم
برام بذاریدو برید چون نمیخوام حرکت ایل رو کند کنم مردم ایل مخالفت میکنند که خان
رو نمیشه گذاشتو رفت ولی کلزاد راضیشون میکنه و اونا میرن و ایل کوچ میکنه و کلزاد
تنها تو غار میمونه تا  ایل برای قشلاق
برگردند

یکی از
همون شبایی که تو غار تنها نشسته صدای یه پیرزن رو میشنوه و از غار میاد بیرون و
اونو میبینه و بش میگه این وقت شب تنها اینجا چیکار میکنی پیرزن میگه راه رو گم
کردم و گشنم کلزاد میگه من توی این غار تنهام بیا با من تا چیزی بت بدم بخوری
پیرزن هم همراهش میره

پیرزن از
کلزاد در مورد زندگیش میپرسه و کلزاد هم کل زندگیشو از رفتن از ایلو اشنایی با تی
به ره و عشقش به تی به ره و خلاصه کل زندگیشو برا پیرزنه  تعریف میکنه و همینطور که کلزاد خاطراتشو تعریف
میکرده خودشو پیرزنه شروع میکنند به کندن کوه تا راه اب رو برای ایل وقتی که بر
میگردند باز کنند که ایل تشنه نمونند و وقتی راه اب باز میشه دیگه به برگشتن ایل
هم چیزی باقی نمونده بوده و کلزاد هم کل زندگیشو برا پیرزن تعریف کرده بوده

وقتی راه
اب باز میشه و اب جاری میشه کلزاد و پیرزن از خوشحالی میرن زیر آب و شادی میکنند
ولی پیرزن سرما میخوره و حالش هی بدتر میشه تا اینکه وقتی داشته میمرده به کلزاد
میگه انگار دیگه وقت رفتنه و از اینکه تونستم این مدت با تو توی غار زندگی کنم
واقعا خوشحالم

کلزاد
بالای سر پیرزن میشینه و میگه ای پیرزن من همه ی داستان زندگیمو برات تعریف کردم
ولی تو هیچی از خودت برام نگفتی حالا من رو سنگ قبرت چی بنویسم؟

پیرزنه یه
جمله میگه و میمیره

پیرزن
میگه:رو سنگ قبرم بنویس: (تی به ره کشته ی کلزاد)

 

کلزاد
وقتی میفهمه تی به ره زنده مونده و این پیرزن همون تی به ره خودشه اونو خاک میکنه
و بالای کوه به عصاش تکیه میده و به اب که از کوه جاری شده خیره میمونه و ایل وقتی
میرسند و اب رو جاری میبینند خیلی خوشحال میشند و دنبال خان میگردند و نوه ی کلزلد
داد میزنه اوناهاش بابابزرگ بالای کوه ایستاده پسرش هم میگه ببینید چطور اب رو راه
انداخته و با صلابت بالای کوه ایستاده وهمه به طرف خان میرند ولی وقتی تکانش میدن
میبینند تکیه زده به عصاش مرده بله کلزاد هم با تی به رهش میمیره

                                     (عشق و دوست داشتن پایدار است!…)

                                                                                                     پایان

داستان قدیمی محلی لری
داستان قدیمی محلی لری
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *