داستان ضحاک ماردوش

دوره مقدماتی php
داستان ضحاک ماردوش
داستان ضحاک ماردوش


امتیاز کاربران

حمیده احمدیان راد

براساس قصه های شاهنامه، ضحاک، پسر مرداس پادشاه سرزمین تازیان (اعراب) بود. مرداس پادشاهی خوب و خداترس بود. مرداس آن قدر گله داشت که گفته بود هر کس که بخواهد می تواند از آنها بردارد، شیرشان را بدوشد و از پشم و پوستشان استفاده کند. لازم هم نیست پولی برای آنها بدهد.

اما ضحاک پسر مرداس مرد ناپاکی بود. ایرانیان به ضحاک “بیوراسپ” می گفتند. چون هزاران اسب داشت.

دوره مقدماتی php

داستان ضحاک ماردوش

یک روز صبح زود شیطان به شکل انسانی که خوبی ضحاک را می خواهد، پیش او رفت. شیطان آن قدر حرف های شیرین گفت و داستان های جالب تعریف کرد تا ضحاک از او خوشش آمد. بعد شیطان به ضحاک گفت که من رازهای زیادی را می دانم که هیچ کس به جز من این رازها را نمی داند.

ضحاک به او گفت:”از این رازها به من هم بگو”. شیطان گفت:”به تو هم این رازها را می گویم اما نباید آنها را به کس دیگری بگویی. هرچه هم که من می گویم باید انجام دهی”. ضحاک این شرط ها را قبول کرد.

بعد شیطان گفت:”چرا باید مرداس شاه باشد؟ تو باید پادشاه باشی”. ضحاک اول از این حرف ناراحت شد. ولی شیطان گفت که تو قسم خورده ای که هر چه را که من می گویم انجام دهی. عاقبت ضحاک حرف های شیطان را قبول کرد.

مرداس در خانه اش باغی داشت که هر شب سروتنش را می شست و برای عبادت به آن باغ می رفت. او چراغی هم با خودش نمی برد. یک شب شیطان ضحاک را همراه خودش به آن باغ برد. آنها چاهی بر سر راه مرداس کندند و شیطان روی چاه را با علف پوشاند. آن شب وقتی مرداس به باغ رفت در چاه افتاد و مرد. بعد از مرگ مرداس ضحاک به جایش پادشاه شد.

وقتی ضحاک شاه شد، شیطان برایش نقشه دیگری کشید. این دفعه شیطان جوان زیبا و خوش سخنی را به کاخ ضحاک فرستاد. جوان به ضحاک گفت:”من آشپزم و می توانم غذاهایی بپزم که شاه هیچ وقت از آنها نخورده است”. ضحاک هم او را رییس آشپزخانه کرد.

در آن زمان ها مردم جانوران را برای خوردن نمی کشتند. آنها مرغ و تخم مرغ و گوشت نمی خوردند. آنها بیشتر نان می خوردند و نان را با مواد مختلف درست می کردند.

اما فرستاده شیطان که آشپز ضحاک شد، کشتن و خوردن جانوران را به ضحاک یاد داد و از آن به بعد مردم هم گوشت خوردند.

جوانی که شیطان پیش ضحاک فرستاده بود، اول از زرده تخم مرغ برای او خوراک درست کرد. بعد از گوشت پرندگان و چهارپایان برایش غذا درست کرد. ضحاک هم با خوشحالی از این غذاها می خورد و به جوان آفرین می گفت.

بعد جوان نقشه جدیدی کشید. او شروع کرد به درست کردن سفره هایی پر از غذاهای جورواجور و بهترین غذاها را برای ضحاک آماده می کرد. روز چهارم که برای ضحاک سفره رنگینی چیده بود، ضحاک به او گفت:”هر آرزویی که داری بگو من برایت برآورده می کنم”. جوان گفت:”من آرزو دارم که تو اجازه بدهی تا شانه هایت را ببوسم و صورت و چشمم را روی شانه های تو بمالم”.

ضحاک از این حرف مغرور شد و به جوان گفت:”بیا شانه من را ببوس”. مأمور شیطان هم شانه او را بوسید و پس از این کار ناپدید شد و رفت.

مدتی بعد دو تا مار سیاه از جایی که مأمور شیطان بوسیده بود بیرون آمد. مارها هر روز بزرگ و بزرگ تر می شدند. ضحاک دستور داد که دو تا مار را از ریشه ببرند. اما دوباره دو مار سیاه از شانه های او روییدند. مردم هم از راز دو ماری که از شانه های ضحاک بیرون می آمدند باخبر شدند.

 

⊕ شیطان در لباس پزشک به دیدن ضحاک می آید

ضحاک پزشکان مشهور را جمع کرد. ولی آنها هر دارویی که درست کردند و به او دادند فایده ای نداشت. این بار هم شیطان در لباس پزشک به دیدن ضحاک آمد. او به ضحاک گفت:”بریدن مارها فایده ای ندارد. تو باید به آنها غذا بدهی تا آرام شوند و تو را اذیت نکنند. غذای این مارها هم مغز سر انسان است. شاید اگر مدتی مغز سر انسان بخورند، خودشان بمیرند. بنابراین دستور بده هر روز دو نفر را بکشند و مغز سرشان را بیرون بیاورند و به مارها بدهند”.

پس از این ماجرا به دستور ضحاک هر روز دو انسان را می کشتند و او مغزشان را به مارها می داد. مردم هم از ضحاک می ترسیدند. آنها اوایل می دیدند که هر شب دو جوان در شهر ناپدید می شوند. بعد فهمیدند که هر شب دو جوان را به کاخ ضحاک می برند و مغز سرشان را به مارها می دهند. ولی هیچ کس جرأت اعتراض کردن نداشت.

ضحاک به همین صورت هزار سال پادشاهی کرد. در زمان او دانش و هنر از بین رفت. دیوها آزاد شدند و جادوگری زیاد شد. یکی از کارهایی که او انجام داد کشتن جمشید پادشاه ایران بود. ضحاک، جمشید را که خودش را خدا نامیده بود کشت و خواهرانش را که اسم یکیشان شهناز و اسم دیگری ارنواز بود به کاخ خودش برد.

چهل سال به پایان زندگی ضحاک مانده بود که او خواب بدی دید. او خواب دید که جوانی گرزی به شکل گاو را به سرش کوبید و جوانی دیگر او را با چرم بست و بعد آن دو با جوانی دیگر، هر سه نفرشان با اسب او را به طرف کوه دماوند بردند. بعد از این کابوس، ضحاک همه دانشمندان و ستاره شناسان و عالمان دینی را جمع کرد تا بگویند خوابش چه معنی ای دارد.

هیچ کدام از این افراد جرأت نکردند معنی خواب ضحاک را به خودش بگویند. تا این که در روز چهارم ضحاک عصبانی شد و گفت:”اگر راستش را نگویید دارتان می زنم”. یکی از موبدان (عالمان دینی آن روزگار) که شجاع تر از بقیه بود گفت:”همه می میرند. کسی به نام فریدون هم به دنیا می آید که با گرزی فولادی به جنگ تو می آید. گرز را به سرت می کوبد و تو را از کاخ بیرون می آورد. چون تو دایه او را که گاوی مهربان است می کشی.

به خاطر همین هم او گرزش را به شکل سر گاو درست می کند. این پسر هنوز به دنیا نیامده”. وقتی ضحاک این حرف را می شنود بیهوش می شود و آن عالم دینی که خواب ضحاک را تعبیر کرده بود هم از فرصت استفاده می کند و فرار می کند.

بعد از مدتی ضحاک نشانی های فریدون را به همه جا فرستاد. در همان زمان فریدون هم به دنیا آمد. مادر فریدون وقتی شنید ضحاک به دنبال پسرش می گردد او را به مردی که مورد اعتمادش بود و در کوه زندگی می کرد سپرد. فریدون با خوردن شیر گاوی به نام پرمایه که در آنجا بود زندگی می کرد. پرمایه سه سال به فریدون شیر داد و از او مواظبت کرد.

در همان زمان جاسوسان ضحاک جای فریدون را پیدا کردند و به ضحاک خبر دادند. ضحاک هم فوری به صحرایی که فریدون در آن بود رفت. اما او را پیدا نکرد. چون فریدون به کوه رفته بود. ضحاک هم پرمایه را کشت و دستور داد که خانه ای که فریدون در آن زندگی می کرد را آتش بزنند. وقتی فریدون 16 ساله شد از کوه پایین آمد، پیش مادرش رفت و داستان زندگیش را از او پرسید.

فریدون وقتی داستان زندگی خودش و بلایی را که ضحاک بر سر پرمایه و پدرش آورده بود شنید تصمیم گرفت به جنگ ضحاک برود. او به یاد پرمایه به آهنگران گفت که برایش گرزی به شکل سر گاومیش درست کنند. برادرانش که از او بزرگ تر بودند هم او را همراهی می کردند.

 

⊕ مردم بر ضد ضحاک به پا می خیزند

در همین زمان ضحاک که می دانست فریدون جوانی شده به فکر راه حلی افتاد. او تصمیم گرفت عهدنامه ای بنویسد که همه بزرگان آن را امضا کنند. این عهدنامه می گفت که ضحاک در ایران و سایر سرزمین ها جز خوبی کاری نکرده تا اگر فریدون پیدایش شد این عهدنامه را نشانش بدهد و به او بگوید که آدم خوبی بوده. همه از ترس آن را امضا کردند. اما آهنگری به نام کاوه که با داد و بیداد وارد کاخ شد، عهدنامه را پاره کرد. او مردم را به دور خودش جمع کرد و بر ضد ضحاک به پا خواست.

در ساعتی که شگون داشت سپاه فریدون به سوی شهر اعراب که محل پادشاهی ضحاک در آن بود به راه افتادند. پیام آور ایزدی هم به فریدون چیزهای زیادی آموخت.

فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد. آنها صبر کردند تا شب شد و سپاهیان ضحاک خوابیدند. کاوه آهنگر زیر درفش کاویان و نیزه به دست همراه سپاهش به پیش رفتند تا به اروند رود رسیدند. فریدون از رودبانان خواست تا هر چه که کشتی و قایق دارند بیاورند تا او با سپاهش از رود عبور کنند. ولی آنها گفتند که ضحاک دستور داده هر گروهی که می خواهد از رود عبور کند باید نامه ای با مهر ضحاک داشته باشد. فریدون عصبانی شد. سوار اسبش شد و به داخل رود رفت. سپاهش هم به دنبالش رفتند و همگی از رود گذشتند.

 

⊕ ضحاک به دام می افتد

فریدون با همان چیزهایی که از پیام آور ایزدی یاد گرفته بود طلسم ضحاک را به نام خدا باطل کرد و تمام جادوگران و دیوها را از بین برد. او خواهران جمشید را هم آزاد کرد. اما خود ضحاک به هندوستان رفته بود. چون که مارهایش دیگر با مغز انسان ها سیر نمی شدند و شیطان هم این بار به او گفته بود که برای درمان باید سروتنش را در خون انسان بشوید. شیطان گفته بود که اگر این کار را بکند حرف ستاره شناسان درباره این که فریدون او را می کشد هم درست از آب در نمی آید.

کمی بعد به ضحاک خبر دادند که فریدون وارد کاخ او شده. ضحاک سپاه خودش و دیوان را جمع کرد و از بیراهه به شهرش برگشت و کاخ خودش را محاصره کرد. فریدون هم اجازه داد که او وارد شهر شود. اما مردم شهر که از ضحاک بدشان می آمد با دیدنش از دیوارها به سوی او و سپاهش سنگ و خشت انداختند.

سرانجام ضحاک از یک راه میان بر وارد کاخ شد. فریدون که پنهانی او را نگاه می کرد گرزش را بالا برد و به سر او زد. فریدون خواست یک بار دیگر گرز را به سر او بکوبد که پیام آور ایزدی ظاهر شد و به او گفت:”مرگ برای ضحاک کم است. او را ببند و به بیابان ببر. در آن جا دو کوه نزدیک به هم می بینی که یک دره تنگ میان آنها است. ضحاک را در آن کوه ببند و اجازه نده کسی او را ببیند”.

ضحاک را درست مثل خوابی که دیده بود با چرم شیر محکم بستند. او را پشت اسبی انداختند و به راه افتادند. دوباره پیام آور ایزدی ظاهر شد و از فریدون خواست ضحاک را به کوه دماوند ببرد. فریدون بر اساس گفته سروش او را به غاری برد. میخ های بلندی آوردند و دست ضحاک را به کوه بستند. طوری که نه پایش بر زمین باشد و نه دستش به کوه و همان جا آویزان بماند.

020 سایت علمی، فرهنگی و هنری است. هدف ما در 020 این است که مطالب علمی و آموزشی را با شیوه های آموزشی روز دنیا همراه کنیم تا خواندن آنها لذت بخش باشد. هدف دیگر ما این است که دانش آموزان و دانشجویان بتوانند از مطالب سایت 020 در کارهای تحقیقاتی بهره ببرند و برای مخاطبان عام هم در زندگی رومزه به کار آید.

داستان ضحاک ماردوش

بیشتر بدانید …

در صورت تمایل به:

• پشتیبانی مالی (اسپانسری) از سایت در ازای ذکر نام

• دادن آگهی

• اهدای کمک

با تلفن 09226452161 تماس بگیرید.

تمامی حقوق سایت متعلق به سایت 020 می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است | طراحی سایت و سئو : مستر وب


Please publish modules in offcanvas position.

ضَحّاک (اوستایی: اَژی‌دهاکه/AŽI DAHĀKA؛ ارمنی: اَدَهَک/Àdahak)[۲] از پادشاهان افسانه‌ای ایران است. نام وی در اوستا به صورت اژی‌دَهاکه آمده‌است و معنای آن «مار اهریمنی» است. در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه‌وران است. او پس از کشتن پدرش بر تخت می‌نشیند. ایرانیان که از ستم‌های جمشید، پادشاه ایران، به ستوه آمده‌اند، به نزد ضحاک می‌روند و او را به شاهی برمی‌گزینند. ابلیس، دستیار ضحاک، دو بوسه بر دوش ضحاک می‌دهد و دو مار از جای بوسه‌ها بیرون می‌جهد. پس از این واقعه ابلیس نسخه‌ای تجویز می‌کند که باید هر روز مغز دو جوان را خوراک مارها سازد تا گزندی به او نرسد.

دوران ضحاک هزار سال بود. رفته‌رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هر شب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوراک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن به نام‌های ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هر ماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشت‌ها را پیش گیرند.

در اوستا[۳] ضحاک یا اژی دهاک، اژدهایی سه‌سر است که ثریتونا (فریدون) با او می‌جنگد. تنها در نوشته‌های پس از اوستاست که او را به شکلِ انسان می‌بینیم.

در فرهنگِ واژه‌های اَوستا[۴] واژهٔ دَهَه کَهَ برابر با ویران‌گر، نابود سازنده و واژهٔ دَهاکَه برابر با گزیدن، نیش زدن، اژدها و واژهٔ اژی دهاک برابر با مار نیش‌زننده، زهاک (ضحاک) آمده‌است. در پی‌نوشت واژهٔ اژی دهاک در فرهنگِ واژه‌های اَوستا می‌خوانیم:

در شاهنامه، فردوسی او را مردی شناسانده که دو مار به انگیزهٔ بوسهٔ اهریمن از شانه‌هایش درآمده بود و سالیان دراز در ایران به ستمکاری و کشتار جوانان ایران و سودجویی از مغز آنان برای خورش مارهای روی شانه‌هایش می‌پرداخت، تا سرانجام با رستاخیز کاوه آهنگر و فریدون پور آبتین، زهاک دستگیر و در البرزکوه زندانی گردید. واژهٔ اژدها یک واژهٔ اسطوره‌ای است و آن باید کوه آتش‌فشان ویران‌گر و نابودکننده باشد.»[۵]

داستان ضحاک ماردوش

در اوستا چگونگیِ نبردهای ضحاک با سه دشمنش، آتش (آتَر)، جم (یمه)، و فریدون (ثری ایدون) گزارش شده‌است.

در اوستا ضحاک با پاژنامِ (صفت) ثری زَفَن برابر با سه پوزه و سه دهن و ثری کَمِرِذ برابر با سه کله یا سر نیز آمده‌است.

در اوستا، یشت ۱۹–۳۷ چنین می‌خوانیم:

(فریدون) که کشت

(مار) زهاک سه پوزهٔ سه سر را

با شش چشم و هزار گونه دریافت (ادراک)، آن دیو بسیار توانای دروغگو را.

بر پایه گزارش اوستا، ضحاک مردی سه‌سر، سه‌پوزه و شش‌چشم و دارای هزارگونه چالاکی و از مردم بابل است، سرزمینی که ایرانیان طایفه‌ای عرب‌نژاد از ساکنان آنجا را تازی می‌نامیدند؛ نامی که بعدها به همه اعراب دادند. در اوستا همچنین آمده‌است که ضحاک در سرزمین بوری بر چکاد (قله) کوهی برای اَرِدویسوَر اَناهیتا، فدیه و پیشکش بسیار کرد و از وی خواست که او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد ولی او خواهش او را برنیاورد. در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

۲۹

«اَژیدَهاکِ» سه پوزه در زمین «بَوری» صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد…

۳۰

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!

مرا این کامیابی ارزانی دار که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.

در اوستا زاده شدنِ فریدون، ارمغانی است که به آبتین -پدر فریدون- و در پی ساختن نوشابهٔ هوم برای دومین بار در جهان به دستش، به او داده شده‌است و همان گاه ارمغان پیروزیِ او بر اژی دهاک نیز داده شده‌است. در یسنا، هاتِ ۹ چنین می‌خوانیم:

(۶)

ای هَومِ!

کدامین کس، دیگر باره در میان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟

(۷)

آنگاه هَومِ اَشَوَن دور دارنده مرگ، مرا پاسخ گفت:

دومین بار در میان مردمان جهان استومند، «آبتین» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد:

«فریدون» از خاندان توانا…

(۸)

… آن که «اژی دهاک» را فرو کوفت؛ [اژی دهاک] سه پوزه سه کله شش چشم را، آن دارنده هزار [گونه] چالاکی را،

آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دروند آسیب‌رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.

همچنین داستان خواستار شدن فریدون از اهورامزدا پیروزی بر ضحاک را، در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

(۳۳)

فریدون پسر آبتین از خاندان توانا، در سرزمین چهار گوشهی وَرِنَ، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد…

(۳۴)

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!

مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اَژیدهاک» – [اژیدهاکِ] سه پوزهی سه کلهی شش چشم، آن دارندهی هزار [گونه] چالاکی، آن دیو بسیار آرزومندِ دروج، آن دُروَند ِ آسیب رسانِ جهان و آن زورمندترین دروجی که اَهریمن برای تباه کردن جهانِ اَشَه، به پتیارگی در جهان اَستومَند بیافرید – پیروز شوم و هر دو همسرش «سَنگهَوک» و «اَرنَوَک» را – که برازندهی نگاهداری خاندان و شایستهی زایش و افزایش دودمانند – از وی بِرُبایم.

(۳۵)

اَرِدویسوَر اَناهیتا – که همیشه خواستار زَور نیازکننده و به‌آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.

ولی پس از چیرگی فریدون بر ضحاک، اهورمزدا فریدون را از کشتن ضحاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضحاک را بکشی زمین از باشندگان موذی و زیان‌آور پر خواهد شد.» پس فریدون ضحاک را به بند کشید و در غاری به چکاد دماوند بیاویخت.

درپایان زمان، ضحاک زنجیر خود را خواهد گسست و یک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گرشاسب را از زابلستان برمی‌انگیزد تا آن نابکار را از میان بردارد. گمان می‌رود که داستان این نجات از خاطره هجوم تازیان که پیش از به پادشاهی رسیدن مادها و هخامنشیان بارها به ایران حمله آوردند سرچشمه گرفته باشد. به گمانی دیگر، ممکن است این افسانه منشأ طبیعی داشته باشد، زیرا در روزگاران گذشته کوه البرز آتش‌فشانی فعال بود که هرچند یک بار به خروش درمی‌آمد و رودهای گدازه از آن به‌سان مارهایی دهشتناک و آتشین سرازیر می‌شدند. داستان به بند کشیده شدن ضحاک در البرز بلخ شاید هم‌زمان با فروکش کردن آتش‌فشانی‌های البرز پیدا شده باشد. همچنان که هراس همیشگی از بند گسستن دوباره ضحاک نیز نشانی از نگرانی پیرامون فعالیت دوباره این آتش‌فشان دارد.

داستان ضحاک ماردوش

سبب آن‌که فریدون ضحاک را نمی‌کشد در سودکار نسک چنین آمده‌است که چون فریدون چند بار کوشش به کشتن او می‌کند و زهاک از پای درنمی‌آید، سرانجام اهورامزدا به او پیام می‌دهد که زهاک نباید کشته شود زیرا با کشته شدن او هزاران جانور موذی مانند مار و عقرب و خزنده‌های زهرآگین از بدنش در جهان پراکنده خواهند شد. پس بهتر آن‌که فریدون او را در کوهی به بند کشد.

در نوشته‌های پهلوی چون بُن دهش ۶–۳۱ او را گاه دهاک و گاه اژی دهاک می‌خوانند و تا آن جا پیش می‌رود که تا چهارده پشت او را برمی‌شمارد و سرانجام او را به اهریمن می‌رساند.

در نوشته‌های پهلوی، ضحاک با پاژنام (صفت) بیور اسب برابر با دارندهٔ هزار اسب (اسبان بسیار) نیز آمده‌است.

چگونگی برخاستن ضحاک در پایان زمان و نبرد او با گرشاسپ در اوستا نیامده‌است. برای آگاهی از چگونگی این نبرد و سرنوشت ضحاک باید به زند وهومن یسن نگاه کنیم. در آن‌جا چنین می‌خوانیم:

در هزارهٔ هوشیدر ماه (دومین هزاره از سه هزارهٔ نجات بخشی جهان در جهان بینی زرتشتی) مردم در پزشکی چنان ماهر باشند و دارو و درمان چنان به کار آورند و برند که جز به مرگ دادستانی (مرگ مقدّر) نمیرند، اگر چه به شمشیر و کارد بزنند و کشند… پس بی‌دینی، از روی کین برخیزد و به بالای آن کوه دماوند به سوی بیور اسب (ضحاک) رود و گوید: اکنون نُه هزار سال است، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند نگسلی و برنخیزی که این جهان پر از مردم است… اژدها از بیم فریدون نخست آن بند را نگسلد تا آن که آن بد کار آن بند را وچوب را از بُن بگسلد. پس زورِ دهاک افزوده شود، بند را از بُن بگسلد، به تازش ایستد (یورش آغاز کند)، همان‌جا آن بد کار را ببلعد و گناه را کردن را در جهان رواج دهد و بی‌شمار گناهِ گران کند. یک سوم از مردم و گاو و گوسپند و آفریدگان دیگر اهورامزدا را ببلعد و آب و آتش و گیاه را تباه کند.

پس آب و آتش و گیاه پیش اورمزد خدای به گِله ایستند و بنالند که فریدون را باز زنده کن تا اژدها را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد این نکنی ما در جهان نتوانیم بود. آتش گوید روشنی ندهم، و آب گوید که روان نشوم، و پس من دادار اورمزد به سروش و ایزد نریو سنگ گویم که: تن گرشاسپ سام را بجنبانند تا برخیزد. پس سروش و ایزد نریو سنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند، بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، به نبرد اژدها رودو او (اژدها) سخن گرشاسپ نشنود، و گرشاسپ گُرز پیروزگر بر سر اژدها بکوبد و او را بزند و بکشد. پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم. پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک بسازد و رستاخیز و تنِ پسین باشد.

بر پایهٔ روایات کُهن پهلوی، پهلوانی که می‌تواند ضحاک را یکسره از بین ببرد، گرشاسب، پهلوان افسانه‌ای ایران است که در هزارهٔ چهارم، ضحاک را که بند گسسته و جهان را برآشفته‌است از پای در خواهد انداخت:

«در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: «هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، پس بیاورید؛ تا او را بجویم.» و آتش و آب و گیاه از بدی که مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛ و گویند که: «فریدون را برخیزان تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، به زمین نباشیم.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: «برخیز و ضحاک را بکش!» روان فریدون گوید که: «من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.» (روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، ۱۳۶۷، ص ۶۰)

بر پایه گزارش نوشته‌های فارسی میانه، دماوند (دُمباوند) جایگاه به بند کشیده شدن ضحاک است.

یاقوت حَمَوی در معجم البلدان پس از گزارشی کوتاه پیرامون شکوه و بزرگی و بلندی دماوند می‌نویسد که ضحاک مار دوش را فریدون یا به گفتهٔ خودش، افریدون ابن اثفیان الاصبهانی، در دماوند به بند کشیده‌است. از آن جا که پذیرفتن باور مردم کوچه و بازار برای یاقوت دشوار می‌نماید، خود از کوه بالا می‌رود تا به چشم خویش آن را ببیند. او می‌نویسد که:

من با زحمت و خطر جانی فراوان تا نیمهٔ آن کوه رسیدم و گمان نمی‌کنم تا آن روز کسی از من بالاتر رفته باشد. نگاه کردم، چشمه‌ای از سرب مذاب بود که پیرامون آن چشمه سرب‌ها خشکیده بودند و هنگامی که خورشید به آن‌ها می‌تابید چون آتش می‌درخشیدند. میان کوه غارها و گودال‌هایی بود که وزش بادها از سوی‌های گوناگون در آن‌ها تولید پژواک‌ها و آهنگ‌های گوناگون درفواصل معین می‌کرد. یک بار چون شیههٔ اسب به گوش می‌رسید، یک بار چون عرعر خر و گاهی چون بانگ بلند و رسای مردمان که به کلی نا مفهوم می‌نمود و اهالی محل آن را زبان مردم بدوی می‌دانستند. دودهایی را که به نفس ضحاک تعبیر می‌کنند، بخاری است که از آن چشمهٔ مذاب برمی‌خیزد.[۶]

مسعودی در مروج الذهب از به بند کشیده شدن ضحاک در کوه دماوند به دست فریدون و دود و دمه و برفچهٔ همیشگی بر چکاد (قلّه) دماوند و از رودی به رنگ زرد مانند زر که از پایینش جریان دارد سخن می‌گوید.[۷]

به گزارش علی ابن زید (؟):

از این کوه (دماوند) گوگرد خارج می‌شود که پارسیان معتقدند که آن زهر بیور اسب (ضحاک) است. آنان هفتاد سوراخ بر می‌شمرند که از آن بخار گوگرد متصاعد می‌شود. مردی اظهار می‌داشت که این دمه، نفس بیور اسب است.[۸]

به گزارش ابو حنیفه دینوری در اخبار الطوال:

.. و او (نمرود = فریدون) تمام خویشاوندان ضحاک را در سرزمین بابل فرو گرفت و بر کشور و پادشاهی ضحاک پیروز شد و چون این خبر به ضحاک رسید به سوی نمرود آمد که نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنی ضربتی بر فرق ضحاک زد و او را زخمی ساخت. سپس او را استوار بست و در غاری در دماوند افکند و غار را مسدود ساخت. پادشاهی بر نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان کس است که ایرانیان او را فریدون خوانند.[۹]

به گزارش اصطخری در المسالک و الممالک:

کی ضحاک در این کوه (دماوند) است و هر شب جادوان برآورند.[۱۰]

به گزارش محمد بن جریر طبری در تاریخ طبری:

ضحاک را هفت سر بوده و هم‌اکنون در کوه دماوند در بند است، ارباب تواریخ و سیَر بر آن‌اند که او بر تمام اقطار عالم دست یافته و ساحر و فاجر بود…

او در ادامه می‌نویسد:

… شنیده‌ام که ضحاک همان نمرود بابلی بوده و ابراهیم خلیل الرحمان در عهد او به دنیا آمده و او همان کسی است که آهنگ سوزانیدن وی کرد… فریدون در دماوند متولد شده و هنگامی سوی که وی غایب و به هندوستان رفته بوده… چون ضحاک از ماجرا آگاه شد سوی فریدون در حرکت آمد. لیکن خداوند نیروی او سلب کرد و دولتش زوال یافت. فریدون بر او حمله کرد و دست و بازوی او را ببست… پس از ان او را به کوه دماوند برد و به چاه افکند.[۱۱]

به گفته گردیزی در تاریخ گردیزی:

….. و افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی بر گرفت و او را بدان ببست و به سوی کوه دماوند برد و و اندر راه فریدون را خواب برد. مر بنداد بن فیروز را فرمود تا ضحاک را نگه دارد که ابن بنداد معروف بود به دلیری و شیر مردی؛ و افریدون بخفت. ضحاک مر بنداد را گفت: اگر تو مرا رها کنی نیمی از پادشاهی تو را دهم. افریدون بشنید و برخاست و بندهای دیگر بر وی نهاد… پس او را به کوه دماوند برد.[۱۲]

به گزارش ابن اثیر در تاریخ قم ضحاک از بند فریدون بگریخت و:

افریدون در پی او برفت. او را یافت به موضعی که امروزه برابر قم است و معدن نمک است و در آن جا به قضای حاجت نشسته بود و غایط او نمک شده و معدن نمک گشت.[۱۳]

به گزارش ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه:

چون فریدون، ضحاک (بیوراسب) را از میان برد، گاوهای اثفیان (فریدون) را که ضحاک در موقعی که او را محاصره کرده بود و نمی‌گذاشت اثفیان به آن‌ها دست رسی داشته باشد را رها کرد و به خانه بازگردانید.[۱۴]

گزارش تاریخ طبری از این داستان به گونهٔ دیگری است:

فریدون پس از در بند کردن ضحاک بدو گفت: من تو را چون گاوی که در خانهٔ جدّم ذبح می‌شد می‌کشم.[۱۵]

این گزارش در تجارب الامم این گونه آمده‌است که فریدون در پاسخ بیوراسب که از او خواست: مرا به کین نیای خود، جم مکش؛ گفت:…… من تو را به خون خواهی گاو نری که در خانهٔ نیای من بود می‌کشم.[۱۶]

در دیگر نوشته‌های فارسی میانه که در آن‌ها گزارش‌های داستان ضحاک آمده‌است:

التنبیه والاشراف (مسعودی، ترجمه ابولقاسم پاینده، ص ۸۲)، تاریخ ثعالبی (ترجمهٔ محمد فضایلی، پارهٔ نخست، ص ۲۷–۳۵)، آفرینش و تاریخ (مطهر ابن طاهر مقدسی، ترجمهٔ محمد رضا شفیعی کدکنی، ج۳- ص ۱۲۲–۱۲۳)، فارسنامه ابن بلخی (به اهتمام گای لسترنج و رینولد نیکلسون، ص۳۶–۳۷)، زین الاخبار گردیزی (زین الاخبار، ص۳۶–۳۹)، مجمل التواریخ و القصص (به تصحیح ملک الشعرا بهار، ص ۲۶–۲۷)، تاریخ کامل ابن اثیر (ترجمهٔ سید حسن روحانی، ص ۸۱–۸۲)، تاریخ طبرستان (محمد ابن اسفندیار کاتب، به تصحیح عباس اقبال، ص ۵۷–۵۸)، تاریخ گزیده (حمدالله مستوفی، به اهتمام عبد الحسین نوایی، ص۸۳–۸۴)، تاریخ قم (حسن ابن محمد حسن قمی، ترجمهٔ عبد الملک قمی، به تصحیح جلال الدین تهرانی) و روضة الصفا.[۱۷]

تاریخ بلعمی (به تصحیح ملک الشعرا بهار و پروین گنابادی، ص ۱۴۶–۱۴۷)، تجارب الامم (ابو علی مسکویه رازی، ترجمه ابولقاسم امامی، ص۵۹)، آثار الباقیه (ابوریحان بیرونی، ترجمه اکبر دانا سرشت، ص۳۳۹)، طبقات ناصری[۱۸] و تاریخ بناکتی[۱۹] اشاره شده‌است.

(به فتح ضاد و حاء مشدد) دهاک، ده‌آک، اژدهاک، بنابر داستان شاهنامه پنجمین پادشاه پیشدادی که جمشید را کشت و جانشین او شد، مردی بدسرشت و ستمگر بود، دو مار از دو کتف او روییده بود که خوراک آن‌ها مغز سر آدمی بود و هر روز دو نفر را می‌کشت و مغز سرشان را به مارها می‌داد، عاقبت مردم به پیشوایی کاوه آهنگر بر او شوریدند و فریدون را به پادشاهی برگزیدند، فریدون ضحاک را گرفت و در کوه دماوند بند کرد[۲۰]

ضَحّاک (اوستایی: اَژی‌دهاکه/AŽI DAHĀKA؛ ارمنی: اَدَهَک/Àdahak)[۲] از پادشاهان افسانه‌ای ایران است. نام وی در اوستا به صورت اژی‌دَهاکه آمده‌است و معنای آن «مار اهریمنی» است. در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه‌وران است. او پس از کشتن پدرش بر تخت می‌نشیند. ایرانیان که از ستم‌های جمشید، پادشاه ایران، به ستوه آمده‌اند، به نزد ضحاک می‌روند و او را به شاهی برمی‌گزینند. ابلیس، دستیار ضحاک، دو بوسه بر دوش ضحاک می‌دهد و دو مار از جای بوسه‌ها بیرون می‌جهد. پس از این واقعه ابلیس نسخه‌ای تجویز می‌کند که باید هر روز مغز دو جوان را خوراک مارها سازد تا گزندی به او نرسد.

دوران ضحاک هزار سال بود. رفته‌رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هر شب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوراک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن به نام‌های ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هر ماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشت‌ها را پیش گیرند.

در اوستا[۳] ضحاک یا اژی دهاک، اژدهایی سه‌سر است که ثریتونا (فریدون) با او می‌جنگد. تنها در نوشته‌های پس از اوستاست که او را به شکلِ انسان می‌بینیم.

در فرهنگِ واژه‌های اَوستا[۴] واژهٔ دَهَه کَهَ برابر با ویران‌گر، نابود سازنده و واژهٔ دَهاکَه برابر با گزیدن، نیش زدن، اژدها و واژهٔ اژی دهاک برابر با مار نیش‌زننده، زهاک (ضحاک) آمده‌است. در پی‌نوشت واژهٔ اژی دهاک در فرهنگِ واژه‌های اَوستا می‌خوانیم:

در شاهنامه، فردوسی او را مردی شناسانده که دو مار به انگیزهٔ بوسهٔ اهریمن از شانه‌هایش درآمده بود و سالیان دراز در ایران به ستمکاری و کشتار جوانان ایران و سودجویی از مغز آنان برای خورش مارهای روی شانه‌هایش می‌پرداخت، تا سرانجام با رستاخیز کاوه آهنگر و فریدون پور آبتین، زهاک دستگیر و در البرزکوه زندانی گردید. واژهٔ اژدها یک واژهٔ اسطوره‌ای است و آن باید کوه آتش‌فشان ویران‌گر و نابودکننده باشد.»[۵]

داستان ضحاک ماردوش

در اوستا چگونگیِ نبردهای ضحاک با سه دشمنش، آتش (آتَر)، جم (یمه)، و فریدون (ثری ایدون) گزارش شده‌است.

در اوستا ضحاک با پاژنامِ (صفت) ثری زَفَن برابر با سه پوزه و سه دهن و ثری کَمِرِذ برابر با سه کله یا سر نیز آمده‌است.

در اوستا، یشت ۱۹–۳۷ چنین می‌خوانیم:

(فریدون) که کشت

(مار) زهاک سه پوزهٔ سه سر را

با شش چشم و هزار گونه دریافت (ادراک)، آن دیو بسیار توانای دروغگو را.

بر پایه گزارش اوستا، ضحاک مردی سه‌سر، سه‌پوزه و شش‌چشم و دارای هزارگونه چالاکی و از مردم بابل است، سرزمینی که ایرانیان طایفه‌ای عرب‌نژاد از ساکنان آنجا را تازی می‌نامیدند؛ نامی که بعدها به همه اعراب دادند. در اوستا همچنین آمده‌است که ضحاک در سرزمین بوری بر چکاد (قله) کوهی برای اَرِدویسوَر اَناهیتا، فدیه و پیشکش بسیار کرد و از وی خواست که او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد ولی او خواهش او را برنیاورد. در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

۲۹

«اَژیدَهاکِ» سه پوزه در زمین «بَوری» صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد…

۳۰

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!

مرا این کامیابی ارزانی دار که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.

در اوستا زاده شدنِ فریدون، ارمغانی است که به آبتین -پدر فریدون- و در پی ساختن نوشابهٔ هوم برای دومین بار در جهان به دستش، به او داده شده‌است و همان گاه ارمغان پیروزیِ او بر اژی دهاک نیز داده شده‌است. در یسنا، هاتِ ۹ چنین می‌خوانیم:

(۶)

ای هَومِ!

کدامین کس، دیگر باره در میان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟

(۷)

آنگاه هَومِ اَشَوَن دور دارنده مرگ، مرا پاسخ گفت:

دومین بار در میان مردمان جهان استومند، «آبتین» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد:

«فریدون» از خاندان توانا…

(۸)

… آن که «اژی دهاک» را فرو کوفت؛ [اژی دهاک] سه پوزه سه کله شش چشم را، آن دارنده هزار [گونه] چالاکی را،

آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دروند آسیب‌رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.

همچنین داستان خواستار شدن فریدون از اهورامزدا پیروزی بر ضحاک را، در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

(۳۳)

فریدون پسر آبتین از خاندان توانا، در سرزمین چهار گوشهی وَرِنَ، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد…

(۳۴)

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!

مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اَژیدهاک» – [اژیدهاکِ] سه پوزهی سه کلهی شش چشم، آن دارندهی هزار [گونه] چالاکی، آن دیو بسیار آرزومندِ دروج، آن دُروَند ِ آسیب رسانِ جهان و آن زورمندترین دروجی که اَهریمن برای تباه کردن جهانِ اَشَه، به پتیارگی در جهان اَستومَند بیافرید – پیروز شوم و هر دو همسرش «سَنگهَوک» و «اَرنَوَک» را – که برازندهی نگاهداری خاندان و شایستهی زایش و افزایش دودمانند – از وی بِرُبایم.

(۳۵)

اَرِدویسوَر اَناهیتا – که همیشه خواستار زَور نیازکننده و به‌آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.

ولی پس از چیرگی فریدون بر ضحاک، اهورمزدا فریدون را از کشتن ضحاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضحاک را بکشی زمین از باشندگان موذی و زیان‌آور پر خواهد شد.» پس فریدون ضحاک را به بند کشید و در غاری به چکاد دماوند بیاویخت.

درپایان زمان، ضحاک زنجیر خود را خواهد گسست و یک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گرشاسب را از زابلستان برمی‌انگیزد تا آن نابکار را از میان بردارد. گمان می‌رود که داستان این نجات از خاطره هجوم تازیان که پیش از به پادشاهی رسیدن مادها و هخامنشیان بارها به ایران حمله آوردند سرچشمه گرفته باشد. به گمانی دیگر، ممکن است این افسانه منشأ طبیعی داشته باشد، زیرا در روزگاران گذشته کوه البرز آتش‌فشانی فعال بود که هرچند یک بار به خروش درمی‌آمد و رودهای گدازه از آن به‌سان مارهایی دهشتناک و آتشین سرازیر می‌شدند. داستان به بند کشیده شدن ضحاک در البرز بلخ شاید هم‌زمان با فروکش کردن آتش‌فشانی‌های البرز پیدا شده باشد. همچنان که هراس همیشگی از بند گسستن دوباره ضحاک نیز نشانی از نگرانی پیرامون فعالیت دوباره این آتش‌فشان دارد.

داستان ضحاک ماردوش

سبب آن‌که فریدون ضحاک را نمی‌کشد در سودکار نسک چنین آمده‌است که چون فریدون چند بار کوشش به کشتن او می‌کند و زهاک از پای درنمی‌آید، سرانجام اهورامزدا به او پیام می‌دهد که زهاک نباید کشته شود زیرا با کشته شدن او هزاران جانور موذی مانند مار و عقرب و خزنده‌های زهرآگین از بدنش در جهان پراکنده خواهند شد. پس بهتر آن‌که فریدون او را در کوهی به بند کشد.

در نوشته‌های پهلوی چون بُن دهش ۶–۳۱ او را گاه دهاک و گاه اژی دهاک می‌خوانند و تا آن جا پیش می‌رود که تا چهارده پشت او را برمی‌شمارد و سرانجام او را به اهریمن می‌رساند.

در نوشته‌های پهلوی، ضحاک با پاژنام (صفت) بیور اسب برابر با دارندهٔ هزار اسب (اسبان بسیار) نیز آمده‌است.

چگونگی برخاستن ضحاک در پایان زمان و نبرد او با گرشاسپ در اوستا نیامده‌است. برای آگاهی از چگونگی این نبرد و سرنوشت ضحاک باید به زند وهومن یسن نگاه کنیم. در آن‌جا چنین می‌خوانیم:

در هزارهٔ هوشیدر ماه (دومین هزاره از سه هزارهٔ نجات بخشی جهان در جهان بینی زرتشتی) مردم در پزشکی چنان ماهر باشند و دارو و درمان چنان به کار آورند و برند که جز به مرگ دادستانی (مرگ مقدّر) نمیرند، اگر چه به شمشیر و کارد بزنند و کشند… پس بی‌دینی، از روی کین برخیزد و به بالای آن کوه دماوند به سوی بیور اسب (ضحاک) رود و گوید: اکنون نُه هزار سال است، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند نگسلی و برنخیزی که این جهان پر از مردم است… اژدها از بیم فریدون نخست آن بند را نگسلد تا آن که آن بد کار آن بند را وچوب را از بُن بگسلد. پس زورِ دهاک افزوده شود، بند را از بُن بگسلد، به تازش ایستد (یورش آغاز کند)، همان‌جا آن بد کار را ببلعد و گناه را کردن را در جهان رواج دهد و بی‌شمار گناهِ گران کند. یک سوم از مردم و گاو و گوسپند و آفریدگان دیگر اهورامزدا را ببلعد و آب و آتش و گیاه را تباه کند.

پس آب و آتش و گیاه پیش اورمزد خدای به گِله ایستند و بنالند که فریدون را باز زنده کن تا اژدها را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد این نکنی ما در جهان نتوانیم بود. آتش گوید روشنی ندهم، و آب گوید که روان نشوم، و پس من دادار اورمزد به سروش و ایزد نریو سنگ گویم که: تن گرشاسپ سام را بجنبانند تا برخیزد. پس سروش و ایزد نریو سنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند، بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، به نبرد اژدها رودو او (اژدها) سخن گرشاسپ نشنود، و گرشاسپ گُرز پیروزگر بر سر اژدها بکوبد و او را بزند و بکشد. پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم. پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک بسازد و رستاخیز و تنِ پسین باشد.

بر پایهٔ روایات کُهن پهلوی، پهلوانی که می‌تواند ضحاک را یکسره از بین ببرد، گرشاسب، پهلوان افسانه‌ای ایران است که در هزارهٔ چهارم، ضحاک را که بند گسسته و جهان را برآشفته‌است از پای در خواهد انداخت:

«در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: «هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، پس بیاورید؛ تا او را بجویم.» و آتش و آب و گیاه از بدی که مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛ و گویند که: «فریدون را برخیزان تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، به زمین نباشیم.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: «برخیز و ضحاک را بکش!» روان فریدون گوید که: «من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.» (روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، ۱۳۶۷، ص ۶۰)

بر پایه گزارش نوشته‌های فارسی میانه، دماوند (دُمباوند) جایگاه به بند کشیده شدن ضحاک است.

یاقوت حَمَوی در معجم البلدان پس از گزارشی کوتاه پیرامون شکوه و بزرگی و بلندی دماوند می‌نویسد که ضحاک مار دوش را فریدون یا به گفتهٔ خودش، افریدون ابن اثفیان الاصبهانی، در دماوند به بند کشیده‌است. از آن جا که پذیرفتن باور مردم کوچه و بازار برای یاقوت دشوار می‌نماید، خود از کوه بالا می‌رود تا به چشم خویش آن را ببیند. او می‌نویسد که:

من با زحمت و خطر جانی فراوان تا نیمهٔ آن کوه رسیدم و گمان نمی‌کنم تا آن روز کسی از من بالاتر رفته باشد. نگاه کردم، چشمه‌ای از سرب مذاب بود که پیرامون آن چشمه سرب‌ها خشکیده بودند و هنگامی که خورشید به آن‌ها می‌تابید چون آتش می‌درخشیدند. میان کوه غارها و گودال‌هایی بود که وزش بادها از سوی‌های گوناگون در آن‌ها تولید پژواک‌ها و آهنگ‌های گوناگون درفواصل معین می‌کرد. یک بار چون شیههٔ اسب به گوش می‌رسید، یک بار چون عرعر خر و گاهی چون بانگ بلند و رسای مردمان که به کلی نا مفهوم می‌نمود و اهالی محل آن را زبان مردم بدوی می‌دانستند. دودهایی را که به نفس ضحاک تعبیر می‌کنند، بخاری است که از آن چشمهٔ مذاب برمی‌خیزد.[۶]

مسعودی در مروج الذهب از به بند کشیده شدن ضحاک در کوه دماوند به دست فریدون و دود و دمه و برفچهٔ همیشگی بر چکاد (قلّه) دماوند و از رودی به رنگ زرد مانند زر که از پایینش جریان دارد سخن می‌گوید.[۷]

به گزارش علی ابن زید (؟):

از این کوه (دماوند) گوگرد خارج می‌شود که پارسیان معتقدند که آن زهر بیور اسب (ضحاک) است. آنان هفتاد سوراخ بر می‌شمرند که از آن بخار گوگرد متصاعد می‌شود. مردی اظهار می‌داشت که این دمه، نفس بیور اسب است.[۸]

به گزارش ابو حنیفه دینوری در اخبار الطوال:

.. و او (نمرود = فریدون) تمام خویشاوندان ضحاک را در سرزمین بابل فرو گرفت و بر کشور و پادشاهی ضحاک پیروز شد و چون این خبر به ضحاک رسید به سوی نمرود آمد که نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنی ضربتی بر فرق ضحاک زد و او را زخمی ساخت. سپس او را استوار بست و در غاری در دماوند افکند و غار را مسدود ساخت. پادشاهی بر نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان کس است که ایرانیان او را فریدون خوانند.[۹]

به گزارش اصطخری در المسالک و الممالک:

کی ضحاک در این کوه (دماوند) است و هر شب جادوان برآورند.[۱۰]

به گزارش محمد بن جریر طبری در تاریخ طبری:

ضحاک را هفت سر بوده و هم‌اکنون در کوه دماوند در بند است، ارباب تواریخ و سیَر بر آن‌اند که او بر تمام اقطار عالم دست یافته و ساحر و فاجر بود…

او در ادامه می‌نویسد:

… شنیده‌ام که ضحاک همان نمرود بابلی بوده و ابراهیم خلیل الرحمان در عهد او به دنیا آمده و او همان کسی است که آهنگ سوزانیدن وی کرد… فریدون در دماوند متولد شده و هنگامی سوی که وی غایب و به هندوستان رفته بوده… چون ضحاک از ماجرا آگاه شد سوی فریدون در حرکت آمد. لیکن خداوند نیروی او سلب کرد و دولتش زوال یافت. فریدون بر او حمله کرد و دست و بازوی او را ببست… پس از ان او را به کوه دماوند برد و به چاه افکند.[۱۱]

به گفته گردیزی در تاریخ گردیزی:

….. و افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی بر گرفت و او را بدان ببست و به سوی کوه دماوند برد و و اندر راه فریدون را خواب برد. مر بنداد بن فیروز را فرمود تا ضحاک را نگه دارد که ابن بنداد معروف بود به دلیری و شیر مردی؛ و افریدون بخفت. ضحاک مر بنداد را گفت: اگر تو مرا رها کنی نیمی از پادشاهی تو را دهم. افریدون بشنید و برخاست و بندهای دیگر بر وی نهاد… پس او را به کوه دماوند برد.[۱۲]

به گزارش ابن اثیر در تاریخ قم ضحاک از بند فریدون بگریخت و:

افریدون در پی او برفت. او را یافت به موضعی که امروزه برابر قم است و معدن نمک است و در آن جا به قضای حاجت نشسته بود و غایط او نمک شده و معدن نمک گشت.[۱۳]

به گزارش ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه:

چون فریدون، ضحاک (بیوراسب) را از میان برد، گاوهای اثفیان (فریدون) را که ضحاک در موقعی که او را محاصره کرده بود و نمی‌گذاشت اثفیان به آن‌ها دست رسی داشته باشد را رها کرد و به خانه بازگردانید.[۱۴]

گزارش تاریخ طبری از این داستان به گونهٔ دیگری است:

فریدون پس از در بند کردن ضحاک بدو گفت: من تو را چون گاوی که در خانهٔ جدّم ذبح می‌شد می‌کشم.[۱۵]

این گزارش در تجارب الامم این گونه آمده‌است که فریدون در پاسخ بیوراسب که از او خواست: مرا به کین نیای خود، جم مکش؛ گفت:…… من تو را به خون خواهی گاو نری که در خانهٔ نیای من بود می‌کشم.[۱۶]

در دیگر نوشته‌های فارسی میانه که در آن‌ها گزارش‌های داستان ضحاک آمده‌است:

التنبیه والاشراف (مسعودی، ترجمه ابولقاسم پاینده، ص ۸۲)، تاریخ ثعالبی (ترجمهٔ محمد فضایلی، پارهٔ نخست، ص ۲۷–۳۵)، آفرینش و تاریخ (مطهر ابن طاهر مقدسی، ترجمهٔ محمد رضا شفیعی کدکنی، ج۳- ص ۱۲۲–۱۲۳)، فارسنامه ابن بلخی (به اهتمام گای لسترنج و رینولد نیکلسون، ص۳۶–۳۷)، زین الاخبار گردیزی (زین الاخبار، ص۳۶–۳۹)، مجمل التواریخ و القصص (به تصحیح ملک الشعرا بهار، ص ۲۶–۲۷)، تاریخ کامل ابن اثیر (ترجمهٔ سید حسن روحانی، ص ۸۱–۸۲)، تاریخ طبرستان (محمد ابن اسفندیار کاتب، به تصحیح عباس اقبال، ص ۵۷–۵۸)، تاریخ گزیده (حمدالله مستوفی، به اهتمام عبد الحسین نوایی، ص۸۳–۸۴)، تاریخ قم (حسن ابن محمد حسن قمی، ترجمهٔ عبد الملک قمی، به تصحیح جلال الدین تهرانی) و روضة الصفا.[۱۷]

تاریخ بلعمی (به تصحیح ملک الشعرا بهار و پروین گنابادی، ص ۱۴۶–۱۴۷)، تجارب الامم (ابو علی مسکویه رازی، ترجمه ابولقاسم امامی، ص۵۹)، آثار الباقیه (ابوریحان بیرونی، ترجمه اکبر دانا سرشت، ص۳۳۹)، طبقات ناصری[۱۸] و تاریخ بناکتی[۱۹] اشاره شده‌است.

(به فتح ضاد و حاء مشدد) دهاک، ده‌آک، اژدهاک، بنابر داستان شاهنامه پنجمین پادشاه پیشدادی که جمشید را کشت و جانشین او شد، مردی بدسرشت و ستمگر بود، دو مار از دو کتف او روییده بود که خوراک آن‌ها مغز سر آدمی بود و هر روز دو نفر را می‌کشت و مغز سرشان را به مارها می‌داد، عاقبت مردم به پیشوایی کاوه آهنگر بر او شوریدند و فریدون را به پادشاهی برگزیدند، فریدون ضحاک را گرفت و در کوه دماوند بند کرد[۲۰]

ضَحّاک (اوستایی: اَژی‌دهاکه/AŽI DAHĀKA؛ ارمنی: اَدَهَک/Àdahak)[۲] از پادشاهان افسانه‌ای ایران است. نام وی در اوستا به صورت اژی‌دَهاکه آمده‌است و معنای آن «مار اهریمنی» است. در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه‌وران است. او پس از کشتن پدرش بر تخت می‌نشیند. ایرانیان که از ستم‌های جمشید، پادشاه ایران، به ستوه آمده‌اند، به نزد ضحاک می‌روند و او را به شاهی برمی‌گزینند. ابلیس، دستیار ضحاک، دو بوسه بر دوش ضحاک می‌دهد و دو مار از جای بوسه‌ها بیرون می‌جهد. پس از این واقعه ابلیس نسخه‌ای تجویز می‌کند که باید هر روز مغز دو جوان را خوراک مارها سازد تا گزندی به او نرسد.

دوران ضحاک هزار سال بود. رفته‌رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هر شب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوراک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن به نام‌های ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هر ماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشت‌ها را پیش گیرند.

در اوستا[۳] ضحاک یا اژی دهاک، اژدهایی سه‌سر است که ثریتونا (فریدون) با او می‌جنگد. تنها در نوشته‌های پس از اوستاست که او را به شکلِ انسان می‌بینیم.

در فرهنگِ واژه‌های اَوستا[۴] واژهٔ دَهَه کَهَ برابر با ویران‌گر، نابود سازنده و واژهٔ دَهاکَه برابر با گزیدن، نیش زدن، اژدها و واژهٔ اژی دهاک برابر با مار نیش‌زننده، زهاک (ضحاک) آمده‌است. در پی‌نوشت واژهٔ اژی دهاک در فرهنگِ واژه‌های اَوستا می‌خوانیم:

در شاهنامه، فردوسی او را مردی شناسانده که دو مار به انگیزهٔ بوسهٔ اهریمن از شانه‌هایش درآمده بود و سالیان دراز در ایران به ستمکاری و کشتار جوانان ایران و سودجویی از مغز آنان برای خورش مارهای روی شانه‌هایش می‌پرداخت، تا سرانجام با رستاخیز کاوه آهنگر و فریدون پور آبتین، زهاک دستگیر و در البرزکوه زندانی گردید. واژهٔ اژدها یک واژهٔ اسطوره‌ای است و آن باید کوه آتش‌فشان ویران‌گر و نابودکننده باشد.»[۵]

داستان ضحاک ماردوش

در اوستا چگونگیِ نبردهای ضحاک با سه دشمنش، آتش (آتَر)، جم (یمه)، و فریدون (ثری ایدون) گزارش شده‌است.

در اوستا ضحاک با پاژنامِ (صفت) ثری زَفَن برابر با سه پوزه و سه دهن و ثری کَمِرِذ برابر با سه کله یا سر نیز آمده‌است.

در اوستا، یشت ۱۹–۳۷ چنین می‌خوانیم:

(فریدون) که کشت

(مار) زهاک سه پوزهٔ سه سر را

با شش چشم و هزار گونه دریافت (ادراک)، آن دیو بسیار توانای دروغگو را.

بر پایه گزارش اوستا، ضحاک مردی سه‌سر، سه‌پوزه و شش‌چشم و دارای هزارگونه چالاکی و از مردم بابل است، سرزمینی که ایرانیان طایفه‌ای عرب‌نژاد از ساکنان آنجا را تازی می‌نامیدند؛ نامی که بعدها به همه اعراب دادند. در اوستا همچنین آمده‌است که ضحاک در سرزمین بوری بر چکاد (قله) کوهی برای اَرِدویسوَر اَناهیتا، فدیه و پیشکش بسیار کرد و از وی خواست که او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد ولی او خواهش او را برنیاورد. در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

۲۹

«اَژیدَهاکِ» سه پوزه در زمین «بَوری» صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد…

۳۰

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!

مرا این کامیابی ارزانی دار که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.

در اوستا زاده شدنِ فریدون، ارمغانی است که به آبتین -پدر فریدون- و در پی ساختن نوشابهٔ هوم برای دومین بار در جهان به دستش، به او داده شده‌است و همان گاه ارمغان پیروزیِ او بر اژی دهاک نیز داده شده‌است. در یسنا، هاتِ ۹ چنین می‌خوانیم:

(۶)

ای هَومِ!

کدامین کس، دیگر باره در میان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟

(۷)

آنگاه هَومِ اَشَوَن دور دارنده مرگ، مرا پاسخ گفت:

دومین بار در میان مردمان جهان استومند، «آبتین» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد:

«فریدون» از خاندان توانا…

(۸)

… آن که «اژی دهاک» را فرو کوفت؛ [اژی دهاک] سه پوزه سه کله شش چشم را، آن دارنده هزار [گونه] چالاکی را،

آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دروند آسیب‌رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.

همچنین داستان خواستار شدن فریدون از اهورامزدا پیروزی بر ضحاک را، در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

(۳۳)

فریدون پسر آبتین از خاندان توانا، در سرزمین چهار گوشهی وَرِنَ، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد…

(۳۴)

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!

مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اَژیدهاک» – [اژیدهاکِ] سه پوزهی سه کلهی شش چشم، آن دارندهی هزار [گونه] چالاکی، آن دیو بسیار آرزومندِ دروج، آن دُروَند ِ آسیب رسانِ جهان و آن زورمندترین دروجی که اَهریمن برای تباه کردن جهانِ اَشَه، به پتیارگی در جهان اَستومَند بیافرید – پیروز شوم و هر دو همسرش «سَنگهَوک» و «اَرنَوَک» را – که برازندهی نگاهداری خاندان و شایستهی زایش و افزایش دودمانند – از وی بِرُبایم.

(۳۵)

اَرِدویسوَر اَناهیتا – که همیشه خواستار زَور نیازکننده و به‌آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.

ولی پس از چیرگی فریدون بر ضحاک، اهورمزدا فریدون را از کشتن ضحاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضحاک را بکشی زمین از باشندگان موذی و زیان‌آور پر خواهد شد.» پس فریدون ضحاک را به بند کشید و در غاری به چکاد دماوند بیاویخت.

درپایان زمان، ضحاک زنجیر خود را خواهد گسست و یک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گرشاسب را از زابلستان برمی‌انگیزد تا آن نابکار را از میان بردارد. گمان می‌رود که داستان این نجات از خاطره هجوم تازیان که پیش از به پادشاهی رسیدن مادها و هخامنشیان بارها به ایران حمله آوردند سرچشمه گرفته باشد. به گمانی دیگر، ممکن است این افسانه منشأ طبیعی داشته باشد، زیرا در روزگاران گذشته کوه البرز آتش‌فشانی فعال بود که هرچند یک بار به خروش درمی‌آمد و رودهای گدازه از آن به‌سان مارهایی دهشتناک و آتشین سرازیر می‌شدند. داستان به بند کشیده شدن ضحاک در البرز بلخ شاید هم‌زمان با فروکش کردن آتش‌فشانی‌های البرز پیدا شده باشد. همچنان که هراس همیشگی از بند گسستن دوباره ضحاک نیز نشانی از نگرانی پیرامون فعالیت دوباره این آتش‌فشان دارد.

داستان ضحاک ماردوش

سبب آن‌که فریدون ضحاک را نمی‌کشد در سودکار نسک چنین آمده‌است که چون فریدون چند بار کوشش به کشتن او می‌کند و زهاک از پای درنمی‌آید، سرانجام اهورامزدا به او پیام می‌دهد که زهاک نباید کشته شود زیرا با کشته شدن او هزاران جانور موذی مانند مار و عقرب و خزنده‌های زهرآگین از بدنش در جهان پراکنده خواهند شد. پس بهتر آن‌که فریدون او را در کوهی به بند کشد.

در نوشته‌های پهلوی چون بُن دهش ۶–۳۱ او را گاه دهاک و گاه اژی دهاک می‌خوانند و تا آن جا پیش می‌رود که تا چهارده پشت او را برمی‌شمارد و سرانجام او را به اهریمن می‌رساند.

در نوشته‌های پهلوی، ضحاک با پاژنام (صفت) بیور اسب برابر با دارندهٔ هزار اسب (اسبان بسیار) نیز آمده‌است.

چگونگی برخاستن ضحاک در پایان زمان و نبرد او با گرشاسپ در اوستا نیامده‌است. برای آگاهی از چگونگی این نبرد و سرنوشت ضحاک باید به زند وهومن یسن نگاه کنیم. در آن‌جا چنین می‌خوانیم:

در هزارهٔ هوشیدر ماه (دومین هزاره از سه هزارهٔ نجات بخشی جهان در جهان بینی زرتشتی) مردم در پزشکی چنان ماهر باشند و دارو و درمان چنان به کار آورند و برند که جز به مرگ دادستانی (مرگ مقدّر) نمیرند، اگر چه به شمشیر و کارد بزنند و کشند… پس بی‌دینی، از روی کین برخیزد و به بالای آن کوه دماوند به سوی بیور اسب (ضحاک) رود و گوید: اکنون نُه هزار سال است، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند نگسلی و برنخیزی که این جهان پر از مردم است… اژدها از بیم فریدون نخست آن بند را نگسلد تا آن که آن بد کار آن بند را وچوب را از بُن بگسلد. پس زورِ دهاک افزوده شود، بند را از بُن بگسلد، به تازش ایستد (یورش آغاز کند)، همان‌جا آن بد کار را ببلعد و گناه را کردن را در جهان رواج دهد و بی‌شمار گناهِ گران کند. یک سوم از مردم و گاو و گوسپند و آفریدگان دیگر اهورامزدا را ببلعد و آب و آتش و گیاه را تباه کند.

پس آب و آتش و گیاه پیش اورمزد خدای به گِله ایستند و بنالند که فریدون را باز زنده کن تا اژدها را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد این نکنی ما در جهان نتوانیم بود. آتش گوید روشنی ندهم، و آب گوید که روان نشوم، و پس من دادار اورمزد به سروش و ایزد نریو سنگ گویم که: تن گرشاسپ سام را بجنبانند تا برخیزد. پس سروش و ایزد نریو سنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند، بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، به نبرد اژدها رودو او (اژدها) سخن گرشاسپ نشنود، و گرشاسپ گُرز پیروزگر بر سر اژدها بکوبد و او را بزند و بکشد. پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم. پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک بسازد و رستاخیز و تنِ پسین باشد.

بر پایهٔ روایات کُهن پهلوی، پهلوانی که می‌تواند ضحاک را یکسره از بین ببرد، گرشاسب، پهلوان افسانه‌ای ایران است که در هزارهٔ چهارم، ضحاک را که بند گسسته و جهان را برآشفته‌است از پای در خواهد انداخت:

«در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: «هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، پس بیاورید؛ تا او را بجویم.» و آتش و آب و گیاه از بدی که مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛ و گویند که: «فریدون را برخیزان تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، به زمین نباشیم.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: «برخیز و ضحاک را بکش!» روان فریدون گوید که: «من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.» (روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، ۱۳۶۷، ص ۶۰)

بر پایه گزارش نوشته‌های فارسی میانه، دماوند (دُمباوند) جایگاه به بند کشیده شدن ضحاک است.

یاقوت حَمَوی در معجم البلدان پس از گزارشی کوتاه پیرامون شکوه و بزرگی و بلندی دماوند می‌نویسد که ضحاک مار دوش را فریدون یا به گفتهٔ خودش، افریدون ابن اثفیان الاصبهانی، در دماوند به بند کشیده‌است. از آن جا که پذیرفتن باور مردم کوچه و بازار برای یاقوت دشوار می‌نماید، خود از کوه بالا می‌رود تا به چشم خویش آن را ببیند. او می‌نویسد که:

من با زحمت و خطر جانی فراوان تا نیمهٔ آن کوه رسیدم و گمان نمی‌کنم تا آن روز کسی از من بالاتر رفته باشد. نگاه کردم، چشمه‌ای از سرب مذاب بود که پیرامون آن چشمه سرب‌ها خشکیده بودند و هنگامی که خورشید به آن‌ها می‌تابید چون آتش می‌درخشیدند. میان کوه غارها و گودال‌هایی بود که وزش بادها از سوی‌های گوناگون در آن‌ها تولید پژواک‌ها و آهنگ‌های گوناگون درفواصل معین می‌کرد. یک بار چون شیههٔ اسب به گوش می‌رسید، یک بار چون عرعر خر و گاهی چون بانگ بلند و رسای مردمان که به کلی نا مفهوم می‌نمود و اهالی محل آن را زبان مردم بدوی می‌دانستند. دودهایی را که به نفس ضحاک تعبیر می‌کنند، بخاری است که از آن چشمهٔ مذاب برمی‌خیزد.[۶]

مسعودی در مروج الذهب از به بند کشیده شدن ضحاک در کوه دماوند به دست فریدون و دود و دمه و برفچهٔ همیشگی بر چکاد (قلّه) دماوند و از رودی به رنگ زرد مانند زر که از پایینش جریان دارد سخن می‌گوید.[۷]

به گزارش علی ابن زید (؟):

از این کوه (دماوند) گوگرد خارج می‌شود که پارسیان معتقدند که آن زهر بیور اسب (ضحاک) است. آنان هفتاد سوراخ بر می‌شمرند که از آن بخار گوگرد متصاعد می‌شود. مردی اظهار می‌داشت که این دمه، نفس بیور اسب است.[۸]

به گزارش ابو حنیفه دینوری در اخبار الطوال:

.. و او (نمرود = فریدون) تمام خویشاوندان ضحاک را در سرزمین بابل فرو گرفت و بر کشور و پادشاهی ضحاک پیروز شد و چون این خبر به ضحاک رسید به سوی نمرود آمد که نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنی ضربتی بر فرق ضحاک زد و او را زخمی ساخت. سپس او را استوار بست و در غاری در دماوند افکند و غار را مسدود ساخت. پادشاهی بر نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان کس است که ایرانیان او را فریدون خوانند.[۹]

به گزارش اصطخری در المسالک و الممالک:

کی ضحاک در این کوه (دماوند) است و هر شب جادوان برآورند.[۱۰]

به گزارش محمد بن جریر طبری در تاریخ طبری:

ضحاک را هفت سر بوده و هم‌اکنون در کوه دماوند در بند است، ارباب تواریخ و سیَر بر آن‌اند که او بر تمام اقطار عالم دست یافته و ساحر و فاجر بود…

او در ادامه می‌نویسد:

… شنیده‌ام که ضحاک همان نمرود بابلی بوده و ابراهیم خلیل الرحمان در عهد او به دنیا آمده و او همان کسی است که آهنگ سوزانیدن وی کرد… فریدون در دماوند متولد شده و هنگامی سوی که وی غایب و به هندوستان رفته بوده… چون ضحاک از ماجرا آگاه شد سوی فریدون در حرکت آمد. لیکن خداوند نیروی او سلب کرد و دولتش زوال یافت. فریدون بر او حمله کرد و دست و بازوی او را ببست… پس از ان او را به کوه دماوند برد و به چاه افکند.[۱۱]

به گفته گردیزی در تاریخ گردیزی:

….. و افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی بر گرفت و او را بدان ببست و به سوی کوه دماوند برد و و اندر راه فریدون را خواب برد. مر بنداد بن فیروز را فرمود تا ضحاک را نگه دارد که ابن بنداد معروف بود به دلیری و شیر مردی؛ و افریدون بخفت. ضحاک مر بنداد را گفت: اگر تو مرا رها کنی نیمی از پادشاهی تو را دهم. افریدون بشنید و برخاست و بندهای دیگر بر وی نهاد… پس او را به کوه دماوند برد.[۱۲]

به گزارش ابن اثیر در تاریخ قم ضحاک از بند فریدون بگریخت و:

افریدون در پی او برفت. او را یافت به موضعی که امروزه برابر قم است و معدن نمک است و در آن جا به قضای حاجت نشسته بود و غایط او نمک شده و معدن نمک گشت.[۱۳]

به گزارش ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه:

چون فریدون، ضحاک (بیوراسب) را از میان برد، گاوهای اثفیان (فریدون) را که ضحاک در موقعی که او را محاصره کرده بود و نمی‌گذاشت اثفیان به آن‌ها دست رسی داشته باشد را رها کرد و به خانه بازگردانید.[۱۴]

گزارش تاریخ طبری از این داستان به گونهٔ دیگری است:

فریدون پس از در بند کردن ضحاک بدو گفت: من تو را چون گاوی که در خانهٔ جدّم ذبح می‌شد می‌کشم.[۱۵]

این گزارش در تجارب الامم این گونه آمده‌است که فریدون در پاسخ بیوراسب که از او خواست: مرا به کین نیای خود، جم مکش؛ گفت:…… من تو را به خون خواهی گاو نری که در خانهٔ نیای من بود می‌کشم.[۱۶]

در دیگر نوشته‌های فارسی میانه که در آن‌ها گزارش‌های داستان ضحاک آمده‌است:

التنبیه والاشراف (مسعودی، ترجمه ابولقاسم پاینده، ص ۸۲)، تاریخ ثعالبی (ترجمهٔ محمد فضایلی، پارهٔ نخست، ص ۲۷–۳۵)، آفرینش و تاریخ (مطهر ابن طاهر مقدسی، ترجمهٔ محمد رضا شفیعی کدکنی، ج۳- ص ۱۲۲–۱۲۳)، فارسنامه ابن بلخی (به اهتمام گای لسترنج و رینولد نیکلسون، ص۳۶–۳۷)، زین الاخبار گردیزی (زین الاخبار، ص۳۶–۳۹)، مجمل التواریخ و القصص (به تصحیح ملک الشعرا بهار، ص ۲۶–۲۷)، تاریخ کامل ابن اثیر (ترجمهٔ سید حسن روحانی، ص ۸۱–۸۲)، تاریخ طبرستان (محمد ابن اسفندیار کاتب، به تصحیح عباس اقبال، ص ۵۷–۵۸)، تاریخ گزیده (حمدالله مستوفی، به اهتمام عبد الحسین نوایی، ص۸۳–۸۴)، تاریخ قم (حسن ابن محمد حسن قمی، ترجمهٔ عبد الملک قمی، به تصحیح جلال الدین تهرانی) و روضة الصفا.[۱۷]

تاریخ بلعمی (به تصحیح ملک الشعرا بهار و پروین گنابادی، ص ۱۴۶–۱۴۷)، تجارب الامم (ابو علی مسکویه رازی، ترجمه ابولقاسم امامی، ص۵۹)، آثار الباقیه (ابوریحان بیرونی، ترجمه اکبر دانا سرشت، ص۳۳۹)، طبقات ناصری[۱۸] و تاریخ بناکتی[۱۹] اشاره شده‌است.

(به فتح ضاد و حاء مشدد) دهاک، ده‌آک، اژدهاک، بنابر داستان شاهنامه پنجمین پادشاه پیشدادی که جمشید را کشت و جانشین او شد، مردی بدسرشت و ستمگر بود، دو مار از دو کتف او روییده بود که خوراک آن‌ها مغز سر آدمی بود و هر روز دو نفر را می‌کشت و مغز سرشان را به مارها می‌داد، عاقبت مردم به پیشوایی کاوه آهنگر بر او شوریدند و فریدون را به پادشاهی برگزیدند، فریدون ضحاک را گرفت و در کوه دماوند بند کرد[۲۰]

ضَحّاک (اوستایی: اَژی‌دهاکه/AŽI DAHĀKA؛ ارمنی: اَدَهَک/Àdahak)[۲] از پادشاهان افسانه‌ای ایران است. نام وی در اوستا به صورت اژی‌دَهاکه آمده‌است و معنای آن «مار اهریمنی» است. در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه‌وران است. او پس از کشتن پدرش بر تخت می‌نشیند. ایرانیان که از ستم‌های جمشید، پادشاه ایران، به ستوه آمده‌اند، به نزد ضحاک می‌روند و او را به شاهی برمی‌گزینند. ابلیس، دستیار ضحاک، دو بوسه بر دوش ضحاک می‌دهد و دو مار از جای بوسه‌ها بیرون می‌جهد. پس از این واقعه ابلیس نسخه‌ای تجویز می‌کند که باید هر روز مغز دو جوان را خوراک مارها سازد تا گزندی به او نرسد.

دوران ضحاک هزار سال بود. رفته‌رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هر شب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوراک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن به نام‌های ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هر ماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشت‌ها را پیش گیرند.

در اوستا[۳] ضحاک یا اژی دهاک، اژدهایی سه‌سر است که ثریتونا (فریدون) با او می‌جنگد. تنها در نوشته‌های پس از اوستاست که او را به شکلِ انسان می‌بینیم.

در فرهنگِ واژه‌های اَوستا[۴] واژهٔ دَهَه کَهَ برابر با ویران‌گر، نابود سازنده و واژهٔ دَهاکَه برابر با گزیدن، نیش زدن، اژدها و واژهٔ اژی دهاک برابر با مار نیش‌زننده، زهاک (ضحاک) آمده‌است. در پی‌نوشت واژهٔ اژی دهاک در فرهنگِ واژه‌های اَوستا می‌خوانیم:

در شاهنامه، فردوسی او را مردی شناسانده که دو مار به انگیزهٔ بوسهٔ اهریمن از شانه‌هایش درآمده بود و سالیان دراز در ایران به ستمکاری و کشتار جوانان ایران و سودجویی از مغز آنان برای خورش مارهای روی شانه‌هایش می‌پرداخت، تا سرانجام با رستاخیز کاوه آهنگر و فریدون پور آبتین، زهاک دستگیر و در البرزکوه زندانی گردید. واژهٔ اژدها یک واژهٔ اسطوره‌ای است و آن باید کوه آتش‌فشان ویران‌گر و نابودکننده باشد.»[۵]

داستان ضحاک ماردوش

در اوستا چگونگیِ نبردهای ضحاک با سه دشمنش، آتش (آتَر)، جم (یمه)، و فریدون (ثری ایدون) گزارش شده‌است.

در اوستا ضحاک با پاژنامِ (صفت) ثری زَفَن برابر با سه پوزه و سه دهن و ثری کَمِرِذ برابر با سه کله یا سر نیز آمده‌است.

در اوستا، یشت ۱۹–۳۷ چنین می‌خوانیم:

(فریدون) که کشت

(مار) زهاک سه پوزهٔ سه سر را

با شش چشم و هزار گونه دریافت (ادراک)، آن دیو بسیار توانای دروغگو را.

بر پایه گزارش اوستا، ضحاک مردی سه‌سر، سه‌پوزه و شش‌چشم و دارای هزارگونه چالاکی و از مردم بابل است، سرزمینی که ایرانیان طایفه‌ای عرب‌نژاد از ساکنان آنجا را تازی می‌نامیدند؛ نامی که بعدها به همه اعراب دادند. در اوستا همچنین آمده‌است که ضحاک در سرزمین بوری بر چکاد (قله) کوهی برای اَرِدویسوَر اَناهیتا، فدیه و پیشکش بسیار کرد و از وی خواست که او را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی سازد ولی او خواهش او را برنیاورد. در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

۲۹

«اَژیدَهاکِ» سه پوزه در زمین «بَوری» صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد…

۳۰

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!

مرا این کامیابی ارزانی دار که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.

در اوستا زاده شدنِ فریدون، ارمغانی است که به آبتین -پدر فریدون- و در پی ساختن نوشابهٔ هوم برای دومین بار در جهان به دستش، به او داده شده‌است و همان گاه ارمغان پیروزیِ او بر اژی دهاک نیز داده شده‌است. در یسنا، هاتِ ۹ چنین می‌خوانیم:

(۶)

ای هَومِ!

کدامین کس، دیگر باره در میان مردمان جهان استومند، از تو نوشابه برگرفت؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟

(۷)

آنگاه هَومِ اَشَوَن دور دارنده مرگ، مرا پاسخ گفت:

دومین بار در میان مردمان جهان استومند، «آبتین» از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد:

«فریدون» از خاندان توانا…

(۸)

… آن که «اژی دهاک» را فرو کوفت؛ [اژی دهاک] سه پوزه سه کله شش چشم را، آن دارنده هزار [گونه] چالاکی را،

آن دیو بسیار زورمند دروج را، آن دروند آسیب‌رسان جهان را، آن زورمندترین دروجی را که اهریمن برای تباه کردن جهان اشه، به پتیارگی در جهان استومند بیافرید.

همچنین داستان خواستار شدن فریدون از اهورامزدا پیروزی بر ضحاک را، در آبان یشت، کردهٔ ۸ چنین می‌خوانیم:

(۳۳)

فریدون پسر آبتین از خاندان توانا، در سرزمین چهار گوشهی وَرِنَ، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد…

(۳۴)

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا! ای نیک! ای تواناترین!

مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اَژیدهاک» – [اژیدهاکِ] سه پوزهی سه کلهی شش چشم، آن دارندهی هزار [گونه] چالاکی، آن دیو بسیار آرزومندِ دروج، آن دُروَند ِ آسیب رسانِ جهان و آن زورمندترین دروجی که اَهریمن برای تباه کردن جهانِ اَشَه، به پتیارگی در جهان اَستومَند بیافرید – پیروز شوم و هر دو همسرش «سَنگهَوک» و «اَرنَوَک» را – که برازندهی نگاهداری خاندان و شایستهی زایش و افزایش دودمانند – از وی بِرُبایم.

(۳۵)

اَرِدویسوَر اَناهیتا – که همیشه خواستار زَور نیازکننده و به‌آیین پیشکش آورنده را کامروا کند – او را کامیابی بخشید.

ولی پس از چیرگی فریدون بر ضحاک، اهورمزدا فریدون را از کشتن ضحاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضحاک را بکشی زمین از باشندگان موذی و زیان‌آور پر خواهد شد.» پس فریدون ضحاک را به بند کشید و در غاری به چکاد دماوند بیاویخت.

درپایان زمان، ضحاک زنجیر خود را خواهد گسست و یک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گرشاسب را از زابلستان برمی‌انگیزد تا آن نابکار را از میان بردارد. گمان می‌رود که داستان این نجات از خاطره هجوم تازیان که پیش از به پادشاهی رسیدن مادها و هخامنشیان بارها به ایران حمله آوردند سرچشمه گرفته باشد. به گمانی دیگر، ممکن است این افسانه منشأ طبیعی داشته باشد، زیرا در روزگاران گذشته کوه البرز آتش‌فشانی فعال بود که هرچند یک بار به خروش درمی‌آمد و رودهای گدازه از آن به‌سان مارهایی دهشتناک و آتشین سرازیر می‌شدند. داستان به بند کشیده شدن ضحاک در البرز بلخ شاید هم‌زمان با فروکش کردن آتش‌فشانی‌های البرز پیدا شده باشد. همچنان که هراس همیشگی از بند گسستن دوباره ضحاک نیز نشانی از نگرانی پیرامون فعالیت دوباره این آتش‌فشان دارد.

داستان ضحاک ماردوش

سبب آن‌که فریدون ضحاک را نمی‌کشد در سودکار نسک چنین آمده‌است که چون فریدون چند بار کوشش به کشتن او می‌کند و زهاک از پای درنمی‌آید، سرانجام اهورامزدا به او پیام می‌دهد که زهاک نباید کشته شود زیرا با کشته شدن او هزاران جانور موذی مانند مار و عقرب و خزنده‌های زهرآگین از بدنش در جهان پراکنده خواهند شد. پس بهتر آن‌که فریدون او را در کوهی به بند کشد.

در نوشته‌های پهلوی چون بُن دهش ۶–۳۱ او را گاه دهاک و گاه اژی دهاک می‌خوانند و تا آن جا پیش می‌رود که تا چهارده پشت او را برمی‌شمارد و سرانجام او را به اهریمن می‌رساند.

در نوشته‌های پهلوی، ضحاک با پاژنام (صفت) بیور اسب برابر با دارندهٔ هزار اسب (اسبان بسیار) نیز آمده‌است.

چگونگی برخاستن ضحاک در پایان زمان و نبرد او با گرشاسپ در اوستا نیامده‌است. برای آگاهی از چگونگی این نبرد و سرنوشت ضحاک باید به زند وهومن یسن نگاه کنیم. در آن‌جا چنین می‌خوانیم:

در هزارهٔ هوشیدر ماه (دومین هزاره از سه هزارهٔ نجات بخشی جهان در جهان بینی زرتشتی) مردم در پزشکی چنان ماهر باشند و دارو و درمان چنان به کار آورند و برند که جز به مرگ دادستانی (مرگ مقدّر) نمیرند، اگر چه به شمشیر و کارد بزنند و کشند… پس بی‌دینی، از روی کین برخیزد و به بالای آن کوه دماوند به سوی بیور اسب (ضحاک) رود و گوید: اکنون نُه هزار سال است، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند نگسلی و برنخیزی که این جهان پر از مردم است… اژدها از بیم فریدون نخست آن بند را نگسلد تا آن که آن بد کار آن بند را وچوب را از بُن بگسلد. پس زورِ دهاک افزوده شود، بند را از بُن بگسلد، به تازش ایستد (یورش آغاز کند)، همان‌جا آن بد کار را ببلعد و گناه را کردن را در جهان رواج دهد و بی‌شمار گناهِ گران کند. یک سوم از مردم و گاو و گوسپند و آفریدگان دیگر اهورامزدا را ببلعد و آب و آتش و گیاه را تباه کند.

پس آب و آتش و گیاه پیش اورمزد خدای به گِله ایستند و بنالند که فریدون را باز زنده کن تا اژدها را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد این نکنی ما در جهان نتوانیم بود. آتش گوید روشنی ندهم، و آب گوید که روان نشوم، و پس من دادار اورمزد به سروش و ایزد نریو سنگ گویم که: تن گرشاسپ سام را بجنبانند تا برخیزد. پس سروش و ایزد نریو سنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند، بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، به نبرد اژدها رودو او (اژدها) سخن گرشاسپ نشنود، و گرشاسپ گُرز پیروزگر بر سر اژدها بکوبد و او را بزند و بکشد. پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم. پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک بسازد و رستاخیز و تنِ پسین باشد.

بر پایهٔ روایات کُهن پهلوی، پهلوانی که می‌تواند ضحاک را یکسره از بین ببرد، گرشاسب، پهلوان افسانه‌ای ایران است که در هزارهٔ چهارم، ضحاک را که بند گسسته و جهان را برآشفته‌است از پای در خواهد انداخت:

«در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: «هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، پس بیاورید؛ تا او را بجویم.» و آتش و آب و گیاه از بدی که مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛ و گویند که: «فریدون را برخیزان تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، به زمین نباشیم.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: «برخیز و ضحاک را بکش!» روان فریدون گوید که: «من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید.» پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.» (روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، ۱۳۶۷، ص ۶۰)

بر پایه گزارش نوشته‌های فارسی میانه، دماوند (دُمباوند) جایگاه به بند کشیده شدن ضحاک است.

یاقوت حَمَوی در معجم البلدان پس از گزارشی کوتاه پیرامون شکوه و بزرگی و بلندی دماوند می‌نویسد که ضحاک مار دوش را فریدون یا به گفتهٔ خودش، افریدون ابن اثفیان الاصبهانی، در دماوند به بند کشیده‌است. از آن جا که پذیرفتن باور مردم کوچه و بازار برای یاقوت دشوار می‌نماید، خود از کوه بالا می‌رود تا به چشم خویش آن را ببیند. او می‌نویسد که:

من با زحمت و خطر جانی فراوان تا نیمهٔ آن کوه رسیدم و گمان نمی‌کنم تا آن روز کسی از من بالاتر رفته باشد. نگاه کردم، چشمه‌ای از سرب مذاب بود که پیرامون آن چشمه سرب‌ها خشکیده بودند و هنگامی که خورشید به آن‌ها می‌تابید چون آتش می‌درخشیدند. میان کوه غارها و گودال‌هایی بود که وزش بادها از سوی‌های گوناگون در آن‌ها تولید پژواک‌ها و آهنگ‌های گوناگون درفواصل معین می‌کرد. یک بار چون شیههٔ اسب به گوش می‌رسید، یک بار چون عرعر خر و گاهی چون بانگ بلند و رسای مردمان که به کلی نا مفهوم می‌نمود و اهالی محل آن را زبان مردم بدوی می‌دانستند. دودهایی را که به نفس ضحاک تعبیر می‌کنند، بخاری است که از آن چشمهٔ مذاب برمی‌خیزد.[۶]

مسعودی در مروج الذهب از به بند کشیده شدن ضحاک در کوه دماوند به دست فریدون و دود و دمه و برفچهٔ همیشگی بر چکاد (قلّه) دماوند و از رودی به رنگ زرد مانند زر که از پایینش جریان دارد سخن می‌گوید.[۷]

به گزارش علی ابن زید (؟):

از این کوه (دماوند) گوگرد خارج می‌شود که پارسیان معتقدند که آن زهر بیور اسب (ضحاک) است. آنان هفتاد سوراخ بر می‌شمرند که از آن بخار گوگرد متصاعد می‌شود. مردی اظهار می‌داشت که این دمه، نفس بیور اسب است.[۸]

به گزارش ابو حنیفه دینوری در اخبار الطوال:

.. و او (نمرود = فریدون) تمام خویشاوندان ضحاک را در سرزمین بابل فرو گرفت و بر کشور و پادشاهی ضحاک پیروز شد و چون این خبر به ضحاک رسید به سوی نمرود آمد که نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنی ضربتی بر فرق ضحاک زد و او را زخمی ساخت. سپس او را استوار بست و در غاری در دماوند افکند و غار را مسدود ساخت. پادشاهی بر نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان کس است که ایرانیان او را فریدون خوانند.[۹]

به گزارش اصطخری در المسالک و الممالک:

کی ضحاک در این کوه (دماوند) است و هر شب جادوان برآورند.[۱۰]

به گزارش محمد بن جریر طبری در تاریخ طبری:

ضحاک را هفت سر بوده و هم‌اکنون در کوه دماوند در بند است، ارباب تواریخ و سیَر بر آن‌اند که او بر تمام اقطار عالم دست یافته و ساحر و فاجر بود…

او در ادامه می‌نویسد:

… شنیده‌ام که ضحاک همان نمرود بابلی بوده و ابراهیم خلیل الرحمان در عهد او به دنیا آمده و او همان کسی است که آهنگ سوزانیدن وی کرد… فریدون در دماوند متولد شده و هنگامی سوی که وی غایب و به هندوستان رفته بوده… چون ضحاک از ماجرا آگاه شد سوی فریدون در حرکت آمد. لیکن خداوند نیروی او سلب کرد و دولتش زوال یافت. فریدون بر او حمله کرد و دست و بازوی او را ببست… پس از ان او را به کوه دماوند برد و به چاه افکند.[۱۱]

به گفته گردیزی در تاریخ گردیزی:

….. و افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی بر گرفت و او را بدان ببست و به سوی کوه دماوند برد و و اندر راه فریدون را خواب برد. مر بنداد بن فیروز را فرمود تا ضحاک را نگه دارد که ابن بنداد معروف بود به دلیری و شیر مردی؛ و افریدون بخفت. ضحاک مر بنداد را گفت: اگر تو مرا رها کنی نیمی از پادشاهی تو را دهم. افریدون بشنید و برخاست و بندهای دیگر بر وی نهاد… پس او را به کوه دماوند برد.[۱۲]

به گزارش ابن اثیر در تاریخ قم ضحاک از بند فریدون بگریخت و:

افریدون در پی او برفت. او را یافت به موضعی که امروزه برابر قم است و معدن نمک است و در آن جا به قضای حاجت نشسته بود و غایط او نمک شده و معدن نمک گشت.[۱۳]

به گزارش ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه:

چون فریدون، ضحاک (بیوراسب) را از میان برد، گاوهای اثفیان (فریدون) را که ضحاک در موقعی که او را محاصره کرده بود و نمی‌گذاشت اثفیان به آن‌ها دست رسی داشته باشد را رها کرد و به خانه بازگردانید.[۱۴]

گزارش تاریخ طبری از این داستان به گونهٔ دیگری است:

فریدون پس از در بند کردن ضحاک بدو گفت: من تو را چون گاوی که در خانهٔ جدّم ذبح می‌شد می‌کشم.[۱۵]

این گزارش در تجارب الامم این گونه آمده‌است که فریدون در پاسخ بیوراسب که از او خواست: مرا به کین نیای خود، جم مکش؛ گفت:…… من تو را به خون خواهی گاو نری که در خانهٔ نیای من بود می‌کشم.[۱۶]

در دیگر نوشته‌های فارسی میانه که در آن‌ها گزارش‌های داستان ضحاک آمده‌است:

التنبیه والاشراف (مسعودی، ترجمه ابولقاسم پاینده، ص ۸۲)، تاریخ ثعالبی (ترجمهٔ محمد فضایلی، پارهٔ نخست، ص ۲۷–۳۵)، آفرینش و تاریخ (مطهر ابن طاهر مقدسی، ترجمهٔ محمد رضا شفیعی کدکنی، ج۳- ص ۱۲۲–۱۲۳)، فارسنامه ابن بلخی (به اهتمام گای لسترنج و رینولد نیکلسون، ص۳۶–۳۷)، زین الاخبار گردیزی (زین الاخبار، ص۳۶–۳۹)، مجمل التواریخ و القصص (به تصحیح ملک الشعرا بهار، ص ۲۶–۲۷)، تاریخ کامل ابن اثیر (ترجمهٔ سید حسن روحانی، ص ۸۱–۸۲)، تاریخ طبرستان (محمد ابن اسفندیار کاتب، به تصحیح عباس اقبال، ص ۵۷–۵۸)، تاریخ گزیده (حمدالله مستوفی، به اهتمام عبد الحسین نوایی، ص۸۳–۸۴)، تاریخ قم (حسن ابن محمد حسن قمی، ترجمهٔ عبد الملک قمی، به تصحیح جلال الدین تهرانی) و روضة الصفا.[۱۷]

تاریخ بلعمی (به تصحیح ملک الشعرا بهار و پروین گنابادی، ص ۱۴۶–۱۴۷)، تجارب الامم (ابو علی مسکویه رازی، ترجمه ابولقاسم امامی، ص۵۹)، آثار الباقیه (ابوریحان بیرونی، ترجمه اکبر دانا سرشت، ص۳۳۹)، طبقات ناصری[۱۸] و تاریخ بناکتی[۱۹] اشاره شده‌است.

(به فتح ضاد و حاء مشدد) دهاک، ده‌آک، اژدهاک، بنابر داستان شاهنامه پنجمین پادشاه پیشدادی که جمشید را کشت و جانشین او شد، مردی بدسرشت و ستمگر بود، دو مار از دو کتف او روییده بود که خوراک آن‌ها مغز سر آدمی بود و هر روز دو نفر را می‌کشت و مغز سرشان را به مارها می‌داد، عاقبت مردم به پیشوایی کاوه آهنگر بر او شوریدند و فریدون را به پادشاهی برگزیدند، فریدون ضحاک را گرفت و در کوه دماوند بند کرد[۲۰]

مرداس شاه دشت نیزه وران که از نژاد تازی بوده و قلمروش در منطقه امروزی کشور سوریه قرار داشت.[۲] تاریخ پادشاهی مرداس همزمان با پادشاهی جمشید در ایران بود. ریشه اسمی مرداس و ضحاک به زبان آرامی نزدیکتر است.ضحاک به کمک ابلیس پدر خود مرداس را از پای دراورد

از گنجینه‌ها و آثاری که از قلعه ضحاک در آذربایجان ایران بدست آمده احتمال عرب بودن ضحاک را بیشتر می‌کند. به‌هرحال مرداس پدر ضحاک است که با نیرنگ او کشته می‌شود. مرداس بنابر روایت فردوسی مردی نیک و گرانمایه بود که دادگری می‌کرد و از خدای جهان‌دار می‌ترسید و شاید بخاطر همین خصائص مردم ایران که از ظلم و بیداد خسته شده بودند به استقبال پسرش ضحاک شتافتند و او را بجای جمشید برای پادشاهی ایران ترجیح دادند. باز هم بنابر روایتی از شاهنامه روزی ابلیس به وسوسه کردن ضحاک یا (آژی دهاک) آمد و ضحاک را به کشتن پدر برانگیخت.

تازی، تازنده، تازیک یا تاژیک، نامی است که ایرانیان به عرب‌ها دادند. در معنا و اتیمولوژی این واژه اختلاف نظر وجود دارد. برخی آن را کوتاه شده واژه تازنده از مصدر تاختن می‌دانند؛ از آنجا که راهزنان عرب‌تبار مدام به سرزمین‌های ایرانی، کاروانان و پاسگاه‌های مرزی امپراتوری ساسانیان حمله‌ور می‌شدند. در این صورت مردمان تازی به معنای مردمانی است که (مدام) می‌تازند. تفسیری دیگر اما تازی را شیوهٔ تلفظ ایرانیان از نام قبیله طایی دانسته‌اند که به معنای عرب است که در زبان پارسی میانه و زبان پارتی به کار می‌رفت. گفته می‌شود که قبیله طایی نخستین عرب‌هایی بودند که ایرانیان در دوران پیش از اسلام با ایشان مواجهه داشتند و بعدها این واژه را برای همه عرب‌ها به صورت عمومی بکار بردند. در دوران پس از اسلام و ورود اعراب مسلمان به ماوراالنهر این لغت تغییر معنا داد و در مقابل قبایل ترک ساکن در ترکستان غربی، به همه مسلمانان آن نواحی فارغ از قومیتشان تازیک یا تاژیک گفتند.[۱]

شکل سغدی واژه تازی همان واژه تاجیک است که هنوز امروزه برای فارسی زبانان ماوراءالنهر و بخش شرقی فلات ایران استفاده می‌شود. دلیل خطاب کردن مسلمانان با این واژه این است که اکثر «اعرابی» که با این عنوان خطاب می‌شدند، در واقع ایرانیانی بودند که به اسلام گرویده بودند.[۲]

نام تازی ظاهراً تغییریافتهٔ واژه طی‌زی است به معنای کسی که در قبیله طی زندگی می‌کند.[۳]بعدها ایرانیان این نام را به کل عربان اطلاق کردند.

در پارسی میانه تازی را تازیک می‌گفتند.

فرزانه بهرام بن فرزانه فرهاد تاز، نام یکی از پسران سیامک بوده و تازیان از نسل اویند و از بعضی تواریخ نیز چنین معلوم می‌شود که تاز پسرزاده ٔ سیامک بن میشی بن کیومرث بوده و پدر جمله ٔ عرب است و نسب تمام عرب به تاز می‌رسد.[۴]

داستان ضحاک ماردوش

چنانکه نسب همه عجم به هوشنگ شاه می‌رسد. (آنندراج) (انجمن آرا)… و در سراج اللغات نوشته که تازی بمعنی عربی و این منسوب به تاز است چون لفظ تاز بمعنی تازنده نیز آمده و در اوائل اسلام عربان تاخت و تاراج بسیار در ایران کرده‌اند، بدین جهت نسبت به تاز کرده. (غیاث اللغات). بعضی حدس زده‌اند که تازی اصلاً بمعنی چادرنشین است، از کلمه ٔ تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت، و همیشه آن را مقابل دهقان آرند. پس دهقان بمعنی روستانشین و تازی بمعنی چادرنشین است، طوائف چادرنشین که ییلاق و قشلاق کنند، مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد. طبق این حدس کلمه ٔ مورد بحث بار اول بمعنی مطلق چادرنشین بوده‌است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده‌است. مردم چین عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ ازکلمه ٔ فارسی تاژی یا تازیست که بمعنی چادرنشین است و این نشان می‌دهد که مردم چین در اول عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته‌اند.[۴]

از ایران و از ترک وز تازیان / نژادی پدید آید اندر میان (فردوسی)

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود / سخن‌ها به کردار بازی بود(فردوسی)

ز تازی و هندی و ایرانیان / ببستند پیشش کمر بر میان (فردوسی)

سر مرد تازی بدام آورید / چنان شد که فرمان او برگزید (فردوسی)

نباشند یاور ترا تازیان / چو از تو نیابند سود و زیان (فردوسی)

هرکس به عید خویش کند شادی / چه عبری و چه تازی و چه دهقان (فرخی یزدی)

سواران تازنده را نیک بنگر / درین پهن میدان ز تازی و دهقان (ناصر خسرو)

ای ز تیغ تو در سرفرازی / ملک ترک و ملت تازی (انوری)

دید مرا گرفته لب آتش فارسی ز تب / نطق من آب تازیان برده به نکته دری (خاقانی)

موی به مویت ز حبش تا طراز / تازی و ترک آمده در ترکتاز (نظامی)

که سعدی راه و رسم عشقبازی / چنان داند که در بغداد تازی (سعدی، گلستان سعدی)

طاما صحاظ به تازیست و می‌همی / به پارسی کنم اما صحای او (منوچهری)

به سیم و به می‌کرد خواهم من امشب / بر آن ترک تازی زبان ترکتازی (سوزنی سمرقندی)

نماند خوف اگر گردی روانه / نخواهد اسب تازی تازیانه (شبستری)

«پادشاهی ضحاک» پنجمین داستانِ پادشاهان و پنجمین پادشاهی در میان پیشدادیان در شاهنامهٔ فردوسی است که دورانِ هزارسالهٔ پادشاهیِ ضحاک را داستان می‌کند. ضحاک پادشاهی بیگانه در میان پیشدادیان است.

دوران ضحاک هزار سال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک‌نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کُردان از آن نژادند.

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد.
آنگاه اهریمن گفت: «ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.

اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت: «چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»
ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به دررفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت: «اندوهگین مباش چاره این کار با من است.»
مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون‌بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت: «من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورش‌ها و غذاهای شاهانه است.»

داستان ضحاک ماردوش

ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورش‌های گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگر سفره رنگین‌تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.

روز چهارم ضحاک شکم‌پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت: «هرچه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت: «شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن این‌که اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه رویید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آن‌ها بی‌درنگ دو مار دیگر رویید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هرچه کوشیدند سودمند نیفتاد.

وقتی همه پزشکان درماندند، اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آن‌که ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آن است که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آن‌ها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام ماران بمیرند.»

اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.
ضحاک معرب اژی دهاک(اژدهازدر داستان های ایرانی،ظاهرخوب شیطان است و زشتی و بدی،در اوستا موجودی است (سه پوزه سه سر شش چشم)دوازده و مایه آسیب آدمیان و فتنه و فساد.به روایت فردوسی،ضحاک بارها فریب ابلیس را میخورد

در همین روزگار بود که جمشید را خودبینی فراگرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی‌خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.

ضحاک سپاه فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سرانجام در کنار دریای چین به دام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با اره به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره و شکوه او پادشاهی نبود، سرانجام به تیره‌بختی از جهان رفت.

جمشید دو دختر خوب‌رو داشت: یکی شهرناز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او درآمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.

گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهرناز و ارنواز و آن دو تن که نیک‌دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.

نام دختران جمشید در اوستا:

ارنواز در اوستا با نام‌های اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمده‌است. در پی‌نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژه‌های اوستا آمده‌است:

ارنواز (ارنواجی) به برگردان پروفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامی که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.

از نام شهرناز در فرهنگ واژه‌های اوستا چیزی یافت نشد.

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرد و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دل‌ها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و به سوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان‌کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آن‌ها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).

ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب‌گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را بازگفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌باک‌تر بود. وی گفت: «شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجوی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

از ایرانیان آزادمردی بود به نام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.

آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین برخوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو برنداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت «ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد؛ ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.

آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت «ای فرند دلیر، پدر تو آزادمردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی برخواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت: «مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»

فرانک گفت: «فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی درافتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست به شمشیر مبر.»

از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.

روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت: «شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی برانداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بدخواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تندخو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند – همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد – فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند – او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.

کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم‌اکنون آخرین فرزندم را نیز می‌خواهند بکشند – ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌روند.

این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.

فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.

فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.

فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.

فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.
فریدون را در تاریخ ادبیات پارسی به نام افریدون و آفریدن نیز شناخته‌اند؛ و گنج فریدونی یا گنج افریدون در تاریخ نیز مشهور بوده‌است که گویند زروسیم بسیار داشته و حتی خاقانی که شاعری مشهور بوده‌است درزندان قصیده‌ای سروده‌است که نیم بیت شعرش اشاره به گنج افریدون دارد. آنجا که می‌گوید: «گنج افریدون چه سود اندر دل شیدای من»

داستان ضحاک ماردوش

فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فروآمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش بازمی‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

«پادشاهی ضحاک» پنجمین داستانِ پادشاهان و پنجمین پادشاهی در میان پیشدادیان در شاهنامهٔ فردوسی است که دورانِ هزارسالهٔ پادشاهیِ ضحاک را داستان می‌کند. ضحاک پادشاهی بیگانه در میان پیشدادیان است.

دوران ضحاک هزار سال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک‌نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کُردان از آن نژادند.

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد.
آنگاه اهریمن گفت: «ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.

اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت: «چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»
ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به دررفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت: «اندوهگین مباش چاره این کار با من است.»
مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون‌بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت: «من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورش‌ها و غذاهای شاهانه است.»

داستان ضحاک ماردوش

ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورش‌های گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگر سفره رنگین‌تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.

روز چهارم ضحاک شکم‌پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت: «هرچه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت: «شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن این‌که اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه رویید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آن‌ها بی‌درنگ دو مار دیگر رویید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هرچه کوشیدند سودمند نیفتاد.

وقتی همه پزشکان درماندند، اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آن‌که ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آن است که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آن‌ها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام ماران بمیرند.»

اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.
ضحاک معرب اژی دهاک(اژدهازدر داستان های ایرانی،ظاهرخوب شیطان است و زشتی و بدی،در اوستا موجودی است (سه پوزه سه سر شش چشم)دوازده و مایه آسیب آدمیان و فتنه و فساد.به روایت فردوسی،ضحاک بارها فریب ابلیس را میخورد

در همین روزگار بود که جمشید را خودبینی فراگرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی‌خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.

ضحاک سپاه فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سرانجام در کنار دریای چین به دام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با اره به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره و شکوه او پادشاهی نبود، سرانجام به تیره‌بختی از جهان رفت.

جمشید دو دختر خوب‌رو داشت: یکی شهرناز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او درآمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.

گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهرناز و ارنواز و آن دو تن که نیک‌دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.

نام دختران جمشید در اوستا:

ارنواز در اوستا با نام‌های اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمده‌است. در پی‌نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژه‌های اوستا آمده‌است:

ارنواز (ارنواجی) به برگردان پروفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامی که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.

از نام شهرناز در فرهنگ واژه‌های اوستا چیزی یافت نشد.

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرد و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دل‌ها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و به سوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان‌کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آن‌ها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).

ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب‌گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را بازگفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌باک‌تر بود. وی گفت: «شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجوی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

از ایرانیان آزادمردی بود به نام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.

آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین برخوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو برنداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت «ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد؛ ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.

آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت «ای فرند دلیر، پدر تو آزادمردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی برخواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت: «مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»

فرانک گفت: «فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی درافتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست به شمشیر مبر.»

از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.

روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت: «شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی برانداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بدخواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تندخو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند – همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد – فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند – او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.

کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم‌اکنون آخرین فرزندم را نیز می‌خواهند بکشند – ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌روند.

این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.

فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.

فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.

فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.

فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.
فریدون را در تاریخ ادبیات پارسی به نام افریدون و آفریدن نیز شناخته‌اند؛ و گنج فریدونی یا گنج افریدون در تاریخ نیز مشهور بوده‌است که گویند زروسیم بسیار داشته و حتی خاقانی که شاعری مشهور بوده‌است درزندان قصیده‌ای سروده‌است که نیم بیت شعرش اشاره به گنج افریدون دارد. آنجا که می‌گوید: «گنج افریدون چه سود اندر دل شیدای من»

داستان ضحاک ماردوش

فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فروآمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش بازمی‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

«پادشاهی ضحاک» پنجمین داستانِ پادشاهان و پنجمین پادشاهی در میان پیشدادیان در شاهنامهٔ فردوسی است که دورانِ هزارسالهٔ پادشاهیِ ضحاک را داستان می‌کند. ضحاک پادشاهی بیگانه در میان پیشدادیان است.

دوران ضحاک هزار سال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک‌نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کُردان از آن نژادند.

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد.
آنگاه اهریمن گفت: «ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.

اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت: «چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»
ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به دررفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت: «اندوهگین مباش چاره این کار با من است.»
مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون‌بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت: «من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورش‌ها و غذاهای شاهانه است.»

داستان ضحاک ماردوش

ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورش‌های گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگر سفره رنگین‌تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.

روز چهارم ضحاک شکم‌پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت: «هرچه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت: «شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن این‌که اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه رویید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آن‌ها بی‌درنگ دو مار دیگر رویید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هرچه کوشیدند سودمند نیفتاد.

وقتی همه پزشکان درماندند، اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آن‌که ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آن است که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آن‌ها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام ماران بمیرند.»

اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.
ضحاک معرب اژی دهاک(اژدهازدر داستان های ایرانی،ظاهرخوب شیطان است و زشتی و بدی،در اوستا موجودی است (سه پوزه سه سر شش چشم)دوازده و مایه آسیب آدمیان و فتنه و فساد.به روایت فردوسی،ضحاک بارها فریب ابلیس را میخورد

در همین روزگار بود که جمشید را خودبینی فراگرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی‌خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.

ضحاک سپاه فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سرانجام در کنار دریای چین به دام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با اره به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره و شکوه او پادشاهی نبود، سرانجام به تیره‌بختی از جهان رفت.

جمشید دو دختر خوب‌رو داشت: یکی شهرناز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او درآمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.

گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهرناز و ارنواز و آن دو تن که نیک‌دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.

نام دختران جمشید در اوستا:

ارنواز در اوستا با نام‌های اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمده‌است. در پی‌نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژه‌های اوستا آمده‌است:

ارنواز (ارنواجی) به برگردان پروفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامی که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.

از نام شهرناز در فرهنگ واژه‌های اوستا چیزی یافت نشد.

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرد و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دل‌ها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و به سوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان‌کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آن‌ها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).

ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب‌گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را بازگفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌باک‌تر بود. وی گفت: «شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجوی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

از ایرانیان آزادمردی بود به نام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.

آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین برخوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو برنداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت «ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد؛ ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.

آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت «ای فرند دلیر، پدر تو آزادمردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی برخواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت: «مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»

فرانک گفت: «فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی درافتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست به شمشیر مبر.»

از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.

روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت: «شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی برانداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بدخواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تندخو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند – همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد – فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند – او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.

کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم‌اکنون آخرین فرزندم را نیز می‌خواهند بکشند – ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌روند.

این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.

فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.

فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.

فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.

فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.
فریدون را در تاریخ ادبیات پارسی به نام افریدون و آفریدن نیز شناخته‌اند؛ و گنج فریدونی یا گنج افریدون در تاریخ نیز مشهور بوده‌است که گویند زروسیم بسیار داشته و حتی خاقانی که شاعری مشهور بوده‌است درزندان قصیده‌ای سروده‌است که نیم بیت شعرش اشاره به گنج افریدون دارد. آنجا که می‌گوید: «گنج افریدون چه سود اندر دل شیدای من»

داستان ضحاک ماردوش

فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فروآمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش بازمی‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

«پادشاهی ضحاک» پنجمین داستانِ پادشاهان و پنجمین پادشاهی در میان پیشدادیان در شاهنامهٔ فردوسی است که دورانِ هزارسالهٔ پادشاهیِ ضحاک را داستان می‌کند. ضحاک پادشاهی بیگانه در میان پیشدادیان است.

دوران ضحاک هزار سال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک‌نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کُردان از آن نژادند.

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد.
آنگاه اهریمن گفت: «ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.

اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت: «چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»
ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به دررفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت: «اندوهگین مباش چاره این کار با من است.»
مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون‌بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت: «من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورش‌ها و غذاهای شاهانه است.»

داستان ضحاک ماردوش

ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورش‌های گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگر سفره رنگین‌تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.

روز چهارم ضحاک شکم‌پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت: «هرچه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت: «شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن این‌که اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه رویید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آن‌ها بی‌درنگ دو مار دیگر رویید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هرچه کوشیدند سودمند نیفتاد.

وقتی همه پزشکان درماندند، اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آن‌که ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آن است که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آن‌ها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام ماران بمیرند.»

اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.
ضحاک معرب اژی دهاک(اژدهازدر داستان های ایرانی،ظاهرخوب شیطان است و زشتی و بدی،در اوستا موجودی است (سه پوزه سه سر شش چشم)دوازده و مایه آسیب آدمیان و فتنه و فساد.به روایت فردوسی،ضحاک بارها فریب ابلیس را میخورد

در همین روزگار بود که جمشید را خودبینی فراگرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی‌خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.

ضحاک سپاه فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سرانجام در کنار دریای چین به دام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با اره به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره و شکوه او پادشاهی نبود، سرانجام به تیره‌بختی از جهان رفت.

جمشید دو دختر خوب‌رو داشت: یکی شهرناز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او درآمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.

گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهرناز و ارنواز و آن دو تن که نیک‌دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.

نام دختران جمشید در اوستا:

ارنواز در اوستا با نام‌های اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمده‌است. در پی‌نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژه‌های اوستا آمده‌است:

ارنواز (ارنواجی) به برگردان پروفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامی که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.

از نام شهرناز در فرهنگ واژه‌های اوستا چیزی یافت نشد.

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرد و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دل‌ها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و به سوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان‌کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آن‌ها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).

ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب‌گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را بازگفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌باک‌تر بود. وی گفت: «شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجوی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

از ایرانیان آزادمردی بود به نام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.

آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین برخوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو برنداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت «ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد؛ ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.

آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت «ای فرند دلیر، پدر تو آزادمردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی برخواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت: «مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»

فرانک گفت: «فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی درافتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست به شمشیر مبر.»

از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.

روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت: «شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی برانداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بدخواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تندخو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند – همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد – فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند – او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.

کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم‌اکنون آخرین فرزندم را نیز می‌خواهند بکشند – ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌روند.

این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.

فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.

فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.

فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.

فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.
فریدون را در تاریخ ادبیات پارسی به نام افریدون و آفریدن نیز شناخته‌اند؛ و گنج فریدونی یا گنج افریدون در تاریخ نیز مشهور بوده‌است که گویند زروسیم بسیار داشته و حتی خاقانی که شاعری مشهور بوده‌است درزندان قصیده‌ای سروده‌است که نیم بیت شعرش اشاره به گنج افریدون دارد. آنجا که می‌گوید: «گنج افریدون چه سود اندر دل شیدای من»

داستان ضحاک ماردوش

فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فروآمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش بازمی‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

«پادشاهی ضحاک» پنجمین داستانِ پادشاهان و پنجمین پادشاهی در میان پیشدادیان در شاهنامهٔ فردوسی است که دورانِ هزارسالهٔ پادشاهیِ ضحاک را داستان می‌کند. ضحاک پادشاهی بیگانه در میان پیشدادیان است.

دوران ضحاک هزار سال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سر آنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک‌نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند. به گزارش شاهنامه اکنون کُردان از آن نژادند.

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد.
آنگاه اهریمن گفت: «ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.

اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت: «چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»
ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به دررفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت: «اندوهگین مباش چاره این کار با من است.»
مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون‌بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت: «من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورش‌ها و غذاهای شاهانه است.»

داستان ضحاک ماردوش

ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورش‌های گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگر سفره رنگین‌تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.

روز چهارم ضحاک شکم‌پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت: «هرچه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت: «شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن این‌که اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه رویید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آن‌ها بی‌درنگ دو مار دیگر رویید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هرچه کوشیدند سودمند نیفتاد.

وقتی همه پزشکان درماندند، اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آن‌که ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آن است که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آن‌ها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام ماران بمیرند.»

اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.
ضحاک معرب اژی دهاک(اژدهازدر داستان های ایرانی،ظاهرخوب شیطان است و زشتی و بدی،در اوستا موجودی است (سه پوزه سه سر شش چشم)دوازده و مایه آسیب آدمیان و فتنه و فساد.به روایت فردوسی،ضحاک بارها فریب ابلیس را میخورد

در همین روزگار بود که جمشید را خودبینی فراگرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی‌خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.

ضحاک سپاه فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سرانجام در کنار دریای چین به دام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با اره به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره و شکوه او پادشاهی نبود، سرانجام به تیره‌بختی از جهان رفت.

جمشید دو دختر خوب‌رو داشت: یکی شهرناز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او درآمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.

گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهرناز و ارنواز و آن دو تن که نیک‌دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.

نام دختران جمشید در اوستا:

ارنواز در اوستا با نام‌های اَرِنَواچی و اَرِنَواچ آمده‌است. در پی‌نوشت نام ارنواز در فرهنگ واژه‌های اوستا آمده‌است:

ارنواز (ارنواجی) به برگردان پروفسور کانگا نام یکی از خواهران جمشید شاه است. بنا بر شاهنامهٔ فردوسی ارنواز نام یکی از دختران جمشید است که هنگامی که ضحاک به جمشید شاه پیروز شد او و خواهرش شهرناز، هر دو به دست ضحاک افتادند و سرانجام به دست فریدون از بند ضحاک رهایی یافتند.

از نام شهرناز در فرهنگ واژه‌های اوستا چیزی یافت نشد.

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرد و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دل‌ها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و به سوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان‌کشان به‌طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچید و ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آن‌ها بخواهی تا خواب تو را بگزارند (تعبیر کنند).

ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب‌گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را بازگفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌باک‌تر بود. وی گفت: «شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجوی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

از ایرانیان آزادمردی بود به نام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.

آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین برخوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو برنداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت «ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد؛ ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد. جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی‌دانست فرزند کیست. چون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.

آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت «ای فرند دلیر، پدر تو آزادمردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی برخواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت: «مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»

فرانک گفت: «فرزند دلاورم، این سخن از روی دانایی نیست. تو نمی‌توانی با جهانی درافتی. ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار به خدمتش می‌آیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته‌ای دست به شمشیر مبر.»

از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌است و به خون او تشنه.

روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت: «شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی برانداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بدخواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تندخو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری و نیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند – همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد – فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند – او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.

کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم‌اکنون آخرین فرزندم را نیز می‌خواهند بکشند – ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌روند.

این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.

فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.

فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.

فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.

فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.
فریدون را در تاریخ ادبیات پارسی به نام افریدون و آفریدن نیز شناخته‌اند؛ و گنج فریدونی یا گنج افریدون در تاریخ نیز مشهور بوده‌است که گویند زروسیم بسیار داشته و حتی خاقانی که شاعری مشهور بوده‌است درزندان قصیده‌ای سروده‌است که نیم بیت شعرش اشاره به گنج افریدون دارد. آنجا که می‌گوید: «گنج افریدون چه سود اندر دل شیدای من»

داستان ضحاک ماردوش

فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فروآمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش بازمی‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

Skip to main content


Search the United States Holocaust Memorial Museum site:

ابوالقاسم فردوسی در سال ۹۴۰ در روستایی در نزدیکی شهر توس در استان خراسان، امپراتوری ایران به دنیا آمد. او بیشتر سال‌های زندگی خود را طی سالهای ۹۸۰ تا ۱۰۱۰ صرف خلق شاهکار ادبی خود، “شاهنامه” کرد. ایرانیان او را معمولاً به نام “فرودسی توسی” (فردوسی اهل توس) می شناسند.

داستان ضحاک با قصه‌ی جمشید آغاز می شود. جمشید پادشاهی اسطوره‌ای بود که هفتصد سال با بزرگواری بر ایران حکومت کرد و در دوره‌ی حکمرانی خود، به لطف پروردگار، آرامش و عدالت، تمدن، بهداشت و سلامت، هنر و شکوه، شادکامی و خوشبختی برای این سرزمین به ارمغان آورد. ولی سرانجام موفقیت، او را مغرور و متکبر کرد. او مدعی شد که مردم باید نه تنها او را فرمانروا بلکه خالق جهان بدانند. تکبر، سبب سرنگونی او شد زیرا خداوند «فره» یا شکوه شاهانه‌ی الهی، ثروت و خرد جمشید را از او گرفت. افول ستاره‌ی بخت جمشید باعث ظهور ضحاک شد.

اهریمن (شیطان) ضحاک را فریب داد تا پدرش مرداس را که نجیب زاده‌ای عرب بود، برای تصاحب ثروت و قدرت او بکشد. اهریمن در این کار او را با کندن گودالی در باغ در مسیر روزانه‌ی حرکت مرداس برای نیایش و پوشاندن آن گودال با شاخ و برگ، یاری کرد. مرداس در گودال افتاد و جان سپرد. ضحاک به قدرت رسید.

داستان ضحاک ماردوش

اهریمن در لباس آشپز ظاهر شد و ضحاک، فرمانروای جدید را سه روز مهمان غذاهای لذیذ و رنگانگ تهیه شده از گوشت پرندگان و حیوانات کرد. روز چهارم، ضحاک که از کار آشپز خوشحال شده بود، از او خواست که هر چه دوست دارد از ضحاک بخواهد. اهریمن که منتظر چنین فرصتی بود، گفت که چیزی جز خوشحالی ضحاک نمی‌خواهد و اگر ضحاک اجازه دهد که او شانه‌هایش را ببوسد، بسیار خوشحال خواهد شد. اجازه صادر شد و اهریمن پس از بوسیدن شانه‌های ضحاک ناپدید شد. دو مار سیاه در محل تماس لبهای اهریمن ظاهر شدند. از بین بردن مارها ممکن نبود، زیرا با کشتن هر یک از آنها، مار جدیدی به جای مار کشته شده ظاهر می‌شد. همه‌ی پزشکان و حکیمان آن سرزمین از حل مشکل مارها عاجز ماندند. اهریمن به شکل پزشکی ماهر در دربار حاضر شد و دستور داد که هر روز مغز انسانی جوان به هر مار داده شود تا ضحاک از شر آنها در امان بماند. اهریمن، که از خوشبختی انسان‌ها بیزار بود، دستور کشتن همه‌ی انسان‌ها را صادر کرد. در زمانی که جمشید فر الهی خود را از دست داده بود، ضحاک از فرصت برای حمله به ایران استفاده کرد. جمشید شکست خورد، فرار کرد و صد سال پنهانی زندگی کرد. او سرانجام دستگیر شد و به دستور ضحاک به دو نیم شد. ضحاک مدعی تاج و تخت جمشید شد. او سال‌ها همانند حاکمی شرور سلطنت کرد و بسیاری از جوانان بی گناه را برای تغذیه‌ی مارها کشت. یک شب او در رویا دید که مورد حمله‌ی سه جنگجو قرار گرفته و آنها او را در میان شادی مردم به سمت کوه دماوند در نزدیکی تهران می‌کشیدند. این رویا ضحاک را آشفته کرد. او با بسیاری از مردان خردمند و خوابگزاران مشورت کرد. مردی شجاع سرانجام به ضحاک گفت که از عمر او چند روزی بیشتر نمانده است و شاه جدید، فریدون، او را سرنگون خواهد کرد.

در این میان، کاوه آهنگر یک روز وارد قصر ضحاک شد تا آشکارا به دستگیری پسر هشتم خود که قرار بود همانند هفت پسر قبلی خوراک مارها شود، اعتراض کند. ضحاک که از شجاعت کاوه غافلگیر شده بود، دستور آزادی پسر کاوه را صادر کرد ولی از کاوه خواست که با امضا کردن سندی که قبلاً به امضای بزرگان آن سرزمین رسیده بود، سخاوت شاهانه، عدالت و خیرخواهی ضحاک را تایید کند.

کاوه آن سند را پس از خواندن با خشم پاره کرد و درباریان بزدل و حیرت زده را به دلیل خدمت به این شاه ستمگر سرزنش کرد. کاوه با پسرش از دربار خارج شد، پیشبند چرمی خود را به سر نیزه‌ای بست و از مردم دعوت کرد که برای سرنگونی حاکم ستمگر به او بپیوندند. مردم دعوت او را پذیرفتند و بدین ترتیب قیام کاوه آغاز شد و پیشبند او به پرچم ملی مشهور (درفش کاویانی) تبدیل شد.

جوانی شجاع به نام فریدون، از تبار تهمورث، شاه ایران، که پدرش به دست ضحاک کشته شده بود، قبلاً برای خونخواهی پدرش قیام کرده بود. کاوه، پسرش و پیروان او، این جوان نجیب زاده را به عنوان شاه انتخاب کردند و فر الهی خورشید مانند را در وجود او مشاهده کردند. آنها چندین روز سوار بر اسب حرکت کردند و پس از گذشتن از اروند رود (رودخانه اروند، اکنون بین ایران و عراق جاری است و به خلیج فارس می ریزد) عازم پایتخت ضحاک شدند. آنها پس از تصرف شهر و قصر، زندانیان را آزاد کردند ولی ضحاک و ارتش او بیرون از شهر بودند. ضحاک پس از این که از اشغال قصر خود آگاه شد، با ارتش خود عازم پایتخت شد ولی مردم از همه طرف به سوی او هجوم آوردند. سرانجام ضحاک با ضربه‌ای که فریدون در کنار کاوه و پسرش به سر او زد، شکست خورد (همچنان که ضحاک در خواب دیده بود، آن سه مرد او را محاصره کردند و مرد جوان تر ضربه کاری را به سر او زد). ضحاک را با دست و پای بسته به غاری در زیر کوه دماوند بردند و در آنجا به زنجیر کشیدند. فریدون پس از آن شروع به از بین بردن همه‌ی آثار ظلم ضحاک کرد.

نوشته فریبرز مختاری، در کتاب “در سایه‌ی شیر: شیندلر ایرانی و سرزمین مادریش در جنگ جهانی دوم”

100 Raoul Wallenberg Place, SW
Washington, DC 20024-2126
Main telephone: 202.488.0400
TTY: 202.488.0406

#WeRemember #HolocaustRemembrance

The ceremony at the US Capitol, featuring a candle-lighting and names reading, is happening now.

Join us right now to watch a live interview with a survivor, followed by a question-and-answer session.

The Museum’s commemoration ceremony, including remarks by the German ambassador and a Holocaust survivor, is happening now.

#WeRemember

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان ضحاک ماردوش

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

ضحاك مار دوش

داستان ضحاك با پدرش

ضحاك فرزند امیری(پادشاهی) نیك سرشت و دادگر(عادل) به نام« مرداس» بود. اهریمن كه در جهان جز فتنه و آشوب كاری نداشت كمر به گمراه كردن ضحاك جوان بست. به این مقصود خود را به صورت مردی نیكخواه و آراسته درآورد و پیش ضحاك رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز(شیرین) و فریبنده گفت. ضحاك فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت: « ای ضحاك، می خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری كه این راز را با كسی نگویی.» ضحاك سوگند خورد.

اهریمن وقتی مطمئن شد گفت: « چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاه باشد؟ چرا سستی می كنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه كاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»

ضحاك كه جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در كشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی دانست چگونه پدر را نابود كند. اهریمن گفت: « غم مخور چاره این كار با من است.» مرداس باغی دلكش و زیبا داشت. هر روز بامداد برمی خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن عبادت می كرد. اهریمن بر سر راه او چاهی كند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت كه برای عبادت می رفت در چاه افتاد و كشته شد و ضحاك ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

داستان ضحاک ماردوش

فریب اهریمن

چون ضحاك پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاك رفت و گفت: « من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه است.» ضحاك ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار كرد. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده كرد. ضحاك خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم كرد و همچنین هر روز غذای بهتری می ساخت. روز چهارم ضحاك شكم پرور چنان شاد شد كه رو به جوان كرد و گفت: « هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن كه جویای این فرصت بود گفت: « شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی خواهم. تنها یك آرزو دارم و آن اینكه اجازه دهی دو كتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاك اجازه داد. اهریمن لب بر دو كتف شاه گذاشت و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

روئیدن مار بر دوش ضحاك

بر جای لبان اهریمن، بر دو كتف ضحاك دو مار سیاه روئید. مارها را از بن(ریشه) بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاك پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشكان هر چه كوشیدند سودمند نشد. وقتی همه پزشكان درماندند اهریمن خود را به صورت پزشكی ماهر درآورد و نزد ضحاك رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنكه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست كه هر روز دو تن را بكشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»

اهریمن كه با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می خواست از این راه همه مردم را به كشتن دهد و نسل آدمیان را براندازد.

گرفتار شدن جمشید

در همین روزگار بود كه جمشید را غرور گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاك فرصت را غنیمت دانست و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان كه در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از جور و ستمگری ضحاك او را بر خود پادشاه كردند. ضحاك سپاهی فراوانی آماده كرد و بدستگیری جمشید فرستاد .

 جمشید تا صد سال خود را از دیده ها نهان می داشت. اما سرانجام در كنار دریای چین بدام افتاد. ضحاك فرمان داد تا او را با اره به دو نیم كردند و خود تخت و تاج و گنج و كاخ او را صاحب شد . جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشكوه او پادشاهی نبود سرانجام به تیره بختی از جهان رفت. جمشید دو دختر خوب رو داشت : یكی«شهر نواز» و دیگری «ارنواز» . این دو نیز در دست ضحاك ستمگر اسیر شدند و از ترس بفرمان او در آمدند . ضحاك هر دو را به كاخ خود برد و آنان را با دو تن به پرستاری ماران گماشت. گماشتگان ضحاك هر روز دو تن را به ستم میگرفتند و به آشپزخانه میاوردند تا مغزشان را طعمه ماران كنند . اما شهرنواز و ارنواز و آن دو تن كه نیكدل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یكی از آنان را آزاد می كردند و روانه كوه و دشت مینمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می ساختند.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

منبع:  P30WORLD

مطالب مرتبط:

دوستی 

کروکودیلی به نام ابر سفید

اطلاعات لطفاً!

پیرمرد لبو فروش

میهمان آن شب ما

کوهنورد 

 


ضحاك ماردوش و فريدون

بعد از پادشاهي
طهمورث، فرزندش جمشيد به تخت نشست .او با قبول دو منصب پادشاهي و
موبدي مسئوليتي جديد براي خودش مي پذيرد . زيرا كه پيش از او
پادشاهان وظيفه حفظ امنيت را بر عهده داشتند و هدايت خلق وظيفه
موبدان بود .

اولين كار او
فراهم آوردن سلاح بود و از آهن سلاح و زره و كلاهخود ساخت كه
اينكار پنجاه سال بطول انجاميد و بعد به اختراع و ترويج صنعت
نساجي مي پردازد و هنر بافتن و پوشيدن لباس رواج مي يابد . و
وقتي امنيت در جامعه برقرار شد و مردم لباس بر تن كردند به فكر
تقسيم بندي


طبقات اجتماعي مي
افتد .

داستان ضحاک ماردوش


 


 

جمشيد مردم را بر
چهار گروه تقسيم كرد اولين گروه مردان ديني بودند و آنها را از
جامعه دور كرد و به كوه ها فرستاد . گروه دوم مردان رزم بودند كه
موجب امنيت كشور بودند . گروه سوم برزگران كه كارشان كاشتن و
درويدن بود و چهارم پيشه وران و كارگران بودند.

بعد به ديوان تحت
فرمانش دستور داد كه آب و خاك را با هم آميختند و گل درست كردند
و خشت زدند و با سنگ و گچ حمام و كاخها را بنا كرد .

وقتي نيازهاي
اوليه زندگي را برطرف نمود ، گوهرها را از معادن استخراج كرد و
سپس در جستجوي بوي خوش برآمد و به گلاب و عنبر و عود دست يافت .

و با آموختن رموز
پزشكي براي تندستي دردمندان اقدام نمود .

با ساخت كشتي بر
آب چيره شد و با كشتي به سفر پرداخت .

بدينشان جمشيد با
خردمندي بر همه هنرها دست يافت . سپس تختي گوهر نشان ساخت و در
آن نشست و به ديوان دستور داد كه تخت را از زمين بر آسمان ببرند
.او كه همانند خورشيد در آسمان سير مي كرد جهانيان را شگفت زده
كرد . و آن روز را كه برابر با اول فروردين بود بزرگان شادي
كردند و اين روز فرخنده را نوروز ناميدند و ساليان سال اين روز
را جشن گرفتند .

و مراسم عيد نوروز
از آن روزگار به ياد مانده است .

جمشيد سيصد سال
همين گونه پادشاهي كرد و اينگونه بود كه غرور در دلش راه يافت و
ناسپاسي پيش گرفت و ادعاي خدايي كرد


 


 



 

داستان ضحاك و پدرش


 

در گوشه اي از
قلمرو پادشاهي جمشيد ، آنطرف اروندرود در ديار تازيان ، مرد
خداشناسي به نام مرداس بر قبيله خود حكومت مي كرد . مرداس مرد
خدا ترسي بود و از نعمتهايي كه در اختيارش بود به مردم دريغ نمي
كرد و مردم اجازه داشتند كه از گله هاي بز و شتر و ميش او شير
بدوشند و بنوشند .

مرداس فرزند پسري
داشت بنام ضحاك كه اندك بهره اي از مهر و محبت در وجودش نبود .
او فردي جاه طلب و گستاخ و عجول بود . به او لقب پيوراسپ داده
بودند زيرا ده هزار اسب تازي با دهنه  لگام زرين در اختيار
داشت . قسمت اعظم شب و روز بر اسب سوار بود نه از براي جنگاوري 
و دفع دشمن بلكه براي خودنمايي .

و اينگونه بود كه
ابليس او را براي دستيابي به نقشه هايش مناسب ديد . و روزي بصورت
فردي نيكخواه نزد او آمد و ضحاك فريفته حرفهاي او شد و از نقشه
شوم او آگاه نبود .  ابليس كه ديد ضحاك تهي مغز فريفته
ستايشهاي او شده است خوشحال شد و به او گفت : سخنهاي زيادي دارم
كه كسي جز من آنرا نمي داند ولي اول بايد با من پيمان ببندي .
ضحاك هم با او پيمان بست و سوگند خورد كه راز او را من با كسي
نگويد . سپس ابليس كه شرايط را مناسب ديد به او گفت : وقتي پسر
جواني چون تو هست چرا بايد پدر پيرت فرمانروائي كند ؟ پدري كه
پسري همانند تو دارد زنده ماندنش چه ارزشي دارد ؟ اين پند را از
من بشنو و او را از ميان بردار تا صاحب همه اين كاخها و گنجها
شوي .

جوان از تصور قتل
پدر دلش پر از اندوه مي شود . و به ابليس مي گويد كه انجام اين
كار شايسته نيست و راهي دگر بجويد .

اما ابليس پيمانش
را يادآور مي شود و به او مي گويد اگر با من همراه نباشي بر
پيمانت وفادار نبودي . وهميشه ننگ پيمان شكستن را بهمراه خواهي
داشت و پست مي گردي .

بدين ترتيب مرد
تازي را رام كرد تا سر به فرمان او آورد . ضحاك از او پرسيد كه
حال بايد چه كرد ؟

ابليس به او گفت
من چاره آنرا مي دانم و كافي است كه تو سكوت كني زيرا  نياز
به كمك كسي ندارم .

مرداس باغ دلگشايي
داشت . او قبل از طلوع آفتاب از خواب بر مي خواست و براي غسل
بامدادي و ستايش پروردگار بدون چراغ يا همراهي آنسوي باغ مي رفت
.و اين فرصت مناسبي براي نقشه هاي شوم ابليس بود . و ابليس بر سر
راه او چاه عميقي كند و روي آنرا با خاشاك و گياهان خشك پوشاند .
و چون مرداس از آنجا عبور كرد در آن چاه افتاد و بلافاصله مرد .

و آن پدري كه در
همه شرايط به فرزندش محبت كرده بود و او را در ناز و نعمت بزرگ
كرده بود ، فرزندش او را بي شرمانه بدون آنكه رعايت خويشاوندي را
كند از سر راهش برداشت . و هيچ فرزندي حتي شيران نر هم اينگونه
خون پدرشان را نمي ريزند . مگر اينكه واقعيت چيز ديگري باشد و
بايد از مادرش پرسيد كه آيا او واقعا فرزند اين پدر بود ؟

و اينگونه بود كه
ضحاك تخت فرمانروايي پدر را تصاحب كرد  .

ابليس كه سخنش
موثر افتاده بود شروع به بد آموزي تازه اي كرد .به او گفت كه اگر
از من اطاعت كني و از فرمان من سر پيچي نكني عالم را به كام تو
مي كنم و پادشاهي جهان را تصاحب خواهي كرد .


 


 


 

 

صفحه  
1 ،
2 ، 3 ، 
4 ، 5 ،
6  ، 7
، 8 

 

 

صفحه اصلي سايت كودكان
 > 
قصه   >

كتابخانه
نوجوان

قصه ضحاك و فريدون

داستان ضحاک ماردوش

 

 


    

طراحي
صفحات توسط
سايت
كودكان دات
او آر جي
 ،
هر نوع كپي
برداري
پيگرد
قانوني دارد

در این قسمت در مورد طلسم ضحاک و تدبیر #اهریمن برای آرام کردن مارهای روی دوش ضحاک می شنوید برای شنیدن سرنوشت #جوانان ایران زمین و خوراک مارهای #ضحاک با ما همراه با شیدwww.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a

#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#شاهنامه#گردآفرید#دستان118

در این داستان به قدرت گرفتن سرند( ضحاک زاده ) و رفتن طورک جهان پهلوان به نبرد با اودر این اپیزود از کک هم نام برده می شود که د رآینده مفصل درباره اون گفته خواهد شد و اما ادامه داستان

در این قسمت درباره به دام افتادن ویسه وتنبیه او روایت میشه و وساطت تورک برای ازادی ویسه ادامه ماجرا را در این اپیزود بشنوید

داستان ضحاک ماردوش

در این داستان پس از کشته شدن ایرج و آوردن تابوت ایرج نزد فریدون بین ایرانیان و تورانیان نبرد و پیکار در میگیرد و ادامه ماجرا…www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی

#شاهنامه #داستان …

در این قسمت داستان غم انگیز مرگ ایرج و اوردت تابوت ایرج نزد فریدون و احوال فریدون را می شنوید www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی

#شاهنامه #داستان #طومار_شاهنامه #ایران

در این قسمت می شنوید :آمدن ایرج به دیدار برادرانش سلم و تور ورفتار ناجوانمردانه سلم و تور با ایرج و کشتن او و ادامه ماجرا…www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#ریتوییت #شاهنامه #داستان …

در این قسمت از پادکست در مورد تقسیم جهان بین سلم و تور و ایرج توسط فریدون می شنوید و در ادامه در مورد کینه توزی سلم و تور و لشکر کشی به ایران .با ما باشید و ما را به دوستان معرفی کنید www.dastan118.ir…

در این قسمت می شنوید فریدون با توجه به سوالات اطرافیان اقدام به ازودن پسرانش می کنو و ایرج… ادامه ماجرا را بشنوید و ما را به دوستان معرفی کنیدwww.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#ریتوییت

داستان خواستگاری برای شاه زادگان ایران و نقشه شوم وزیر یمن برای کشتن شاهزادگان وادامه ماجرا…. با ما با شید و ما را به دوستان معفی کنید www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#ریتوییت …

فریدون فرخ برای سلم و تور و ایرج از دختران یمن خواستگاری می کند می توانید ادامه داستان را بشنوید با ما باشید و اگر خوشتون اومد ما را به دوستان معرفی کنیدwww.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی

در این قسمت ماجرای ازدواج فریدون وبزرگ شدن فرزنداش و ازدواج فرزندانش را می شنویدما را به دوستان معرفی کنیدwww.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#ریتوییت #شاهنامه #داستان #طومار_شاهنامه …

در این داستان در مورد نبرد فریدن و ضحاک و عاقبت ضحاک خواهید شنید با ما باشید در ادامه داسانها…www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#ریتوییت #شاهنامه #داستان #طومار_شاهنامه #ایران

در این قسمت داستان کاوه آهنگر را می شنوید با ماباشید….

www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#ریتوییت #شاهنامه #داستان #طومار_شاهنامه #ایران

در این قسمت داستان به دنیا آمدن فریدون را می شنوید

www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#ریتوییت #شاهنامه #داستان #طومار_شاهنامه #ایران

با قسمت بعدی خواب ضحاک با ما باشید و ما را به دوستان معرفی کنید.www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#ریتوییت #شاهنامه #داستان #طومار_شاهنامه #ایران

پیدا شدن آبتین نوه جمشید و خواستگاری رفتن اوwww.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a#بزرگداشت_فردوسی#فردوسی#ریتوییت #شاهنامه #داستان #طومار_شاهنامه #ایران

در این قسمت داستان دختر کورنگ را می شنوید که عاشق جمشید میشه و ماجراهایی که پیش میاد و گیر افتادن جمشید بدست ضحاک و کشته شدنش بدست این اهریمن ماردوش با ما باشید و به دوستانتان ما را معرفی کنیدwww.dastan118.ir…

در ادامه داستانهای شاهنامه در این قسمت از مرداس تازی پدر ضحاک می شنوید و اینکه چطور ضحاک به فرمان اهریمن پدرش را هلاک می کند.همچنین در ادامه داستان در مورد جمشید و ضحاک خو اهید شنیدبا ما باشید و ما را به دوستان معرفی …

شاهنامه فردوسی به نثر روان و صوتیآغاز شاهنامه این قسمت در مورد طهمورث می شنوید و در ادامه در مورد جمشید شاه و ساختن جهان طهمورث دیوبند دو پسر داشت و هنگام مرگ ان دو رافرا خواند به انها گفت(ادامه داستان را بشنوید…

کلاس شاهنامه خوانی دکتر محجوب www.dastan118.irwww.instagram.ir/dastan118a———————از اپیزود بعد به انتشار داستانهای شاهنامه به نثر روان خواهیم پرداخت قسمتها کوتاهتر هستند برای شنیدن روزانه ی داستانها

کلاس شاهنامه دکتر محجوبwww.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a

اطلاعات بسیار خوبی در مورد سرایش و نگارش شاهنامه در این پادکست داده شده بشنوید و لذت ببرید.www.dastan118.ir

کلاس شاهنامه خوانی دکتر محجوب و باز گویی داستان رستم و اسفندیار از جذابترین داستانهای شاهنامه با ما باشید و بشنوید.www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a

www.dastan118.irwww.instagram.com/dastan118a

محمدجعفر محجوب در سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. کارشناسی رشته علوم سیاسی خود را در سال 26 از دانشکدهٔ حقوق و کارشناسی رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی را در سال 33 از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دریافت کرد. محمد جعفر محجوب …

اپيزود اول پادكست دستان١١٨

داستان ضحاک ماردوش

Download the RadioPublic app for
 FREE and never miss an episode.

داستان ضحاک ماردوش
داستان ضحاک ماردوش
0

دوره مقدماتی php
ارسال شده در دسته‌ها دسته‌بندی نشده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *