مرورگر شما قادر به پخش ویدیو نمی باشد.
داستان ایرانی قدیمی مخصوص کودکان
وقتی مامان بز زنگوله پا از خانه بیرون می رود و به شنگول و منگول و حبه انگور می سپارد که در را روی غریبه باز نکنند ولی گرگ تیز دندان سر می رسد…
برای ارسال نظر لطفا وارد حساب کاربری خود شوید.
مرورگر شما قادر به پخش ویدیو نمی باشد.
داستان ایرانی قدیمی مخصوص کودکان
وقتی مامان بز زنگوله پا از خانه بیرون می رود و به شنگول و منگول و حبه انگور می سپارد که در را روی غریبه باز نکنند ولی گرگ تیز دندان سر می رسد…
برای ارسال نظر لطفا وارد حساب کاربری خود شوید.
قصه شب فرشته ها، کاری از رادیو مهرآوا… قصه گو و ادیت: بتول عباسی، دبیر بخش: نوید صیادزاده… رادیو مهرآوا در تلگرام و اینستاگرام: radiomehrava@، سایت رسمی رادیو مهرآوا: www.radiomehrava.com
روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز بزبز قندی با سه بزغالهش زندگی میکردن. بز بز قندی اسم بچههاش رو گذاشته بود: شنگول، منگول و حبه انگور.
بز بز قندی همیشه بچهها رو نصیحت میکرد و میگفت هرگز در را به روی کسی که نمیشناسند باز نکنند و خیلی مواظب آقا گرگه باشند.
او میگفت که آقا گرگه همیشه در کمینه.
یک روز بز بز قندی تصمیم گرفت برای خرید از کلبه بیرون بره.
او به بچههاش گفت: شنگولم منگولم حبه انگورم، من دارم میرم. در رو روی کسی باز نکنین ها!داستان صوتي شنگول و منگول
بچهها با هم گفتند: نه مامان بزی، خیالت راحت باشه.
بز بز قندی بچه هارو بوسید و خداحافظی کرد و رفت.
حالا براتون بگم از آقا گرگه که پشت درختا ایستاده بود و کلبه بزبز قندی رو تماشا میکرد.
وقتی بز بز قندی از کلبه بیرون رفت آقا گرگه خوشحال شد. او میخواست برای ناهار سه بزغاله خوشمزه بخوره. کمی که گذشت آقا گرگه به طرف کلبه رفت و در زد.
بچهها پرسیدند: کیه کیه در میزنه؟
گرگه گفت منم منم مادرتون. مادر مهربونتون. غذا آوردم براتون. درو باز کنین.
بچهها گفتند: مامان ما صدای لطیف و نازکی داشت. صدای تو کلفته. تو مادر ما نیستی.
گرگه همان جا ایستاد و فکر کرد و چند دقیقه بعد دوباره در زد و با صدای نازکی گفت:
بچههای خوب من. من مادرتون هستم، درو باز کنین.
بچهها گفتند: اگه تو مامان ما هستی دستاتو از زیر در نشون بده. آقا گرگه از زیر در دستاشو نشون داد.
بچهها گفتن واه واه واه! چه دستای سیاهی. چه ناخونای بلندی. مامان ما دستای سفیدی داره و ناخوناش تمیزه. تو مامان ما نیستی.
آقا گرگه کمی فکر کرد و بعد به طرف آسیاب دوید و دستاشو تو آرد فرو برد. ناخوناشو کوتاه کرد به طرف کلبه دوید و دستاشو از زیر در نشون داد.
بچهها گفتن: مامان ما حنا به دست داشت. تو مامان ما نیستی.
آقا گرگه به طرف خونه دوید دستاشو حنا بست و به سرعت برق و باد به کلبه مامان بزی برگشت.
بچهها با دیدن دستای سفید و حنا بسته گرگ ناقلا گول خوردند و درو باز کردن. آقا گرگه به داخل کلبه پرید و بچهها رو دنبال کرد.
حبه انگور که از همه کوچکتر بود به داخل تنور پرید و قایم شد ولی شنگول منگول بیچاره جایی برای قایم شدن پیدا نکردن.
خلاصه گرگ ناقلا در یک چشم به هم زدن بزغالهها رو قورت داد. لبهایش را لیسید و با خوشحالی گفت:
به به چه ناهار خوشمزه ای نوش جان کردم. اون یکی بزغاله باشه برای بعد. الان شکمم جا نداره و بس که سنگین شده بود همان جا نشسته خوابش برد.
حالا بشنوید از مامان بزی: او با سبد خرید از شهر برگشت و چه چیزی دید؟
گرگ ناقلا با شکم باد کرده دراز به دراز افتاده بود و اثری از بچهها نبود.
بزبز قندی شروع به گریه کرد. حبه انگور که صدای مامان بزی رو شنید از تنور بیرون پرید و اشک ریزون ماجرا رو تعریف کرد.
بزبز قندی عصبانی شد. چاقوی آشپزخونه رو برداشت به طرف گرگ پرید و شکمش رو پاره کرد. شنگول و منگول بیرون پریدند و مادرشون رو بوسیدند.داستان صوتي شنگول و منگول
بزبز قندی شکم آقا گرگه رو پر از کاه کرد و اونو دوخت . بعد گرگ گریان رو با لگد انداخت توی چاه.
بچه ها که درس بزرگی گرفته بودند به مامانشون قول دادند که همیشه حواسشون جمع باشه و گول
کسی رو نخورند.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
شهر مشاغل کارالند در طبقه سوم برج تجاری اداری آرمیتــاژ گلشن، امکان کسب تجربه کار در شرایطی نزدیک به واقعیت و البته با محوریت بازی را برای کودکان 3 تا 12 سال فراهم می آورد.
آدرس :مشهد مقدس، بلوار هفت تیر، نبش خیابان گلشن، برج آرمیتاژ گلشن طبقه سوم
تلفن تماس: 38335300-051
اینستاگرام: karalandcity@
ساعت کاری : 10:30 صبح الی 23
کلیه حقوق برای شرکت توسعه بازیهای نوین آفرین(تبنا)محفوظ می باشد © 1396-1397
منبع داستان صوتی: audiolib.ir
در پایه یک کوه بلند، ده کوچک و سر سبزی قرار داشت که در آن گله های زیادی از گاو و گوسفند و بز زندگی می کردند.
چوپان ده هر روز صبح این گله ها را به صحرا می برد و غروب که می شد آن ها را با شکم سیر به آغل باز می گرداند.
یک روز صبح زود، وقتی چوپان ده به آغل بزها رفت تا آن ها را به چرا ببرد، متوجه شد یکی از بزها هفت بزغاله ریز و درشت به دنیا آورده است.
چوپان از به دنیا آمدن بزغاله ها خیلی خوشحال شد و برای اینکه بزغاله مادر ناراحت نشود او را با بچه هایش در آغل تنها گذاشت و بقیه را به صحرا برد.
چند روزی از به دنیا آمدن بزغاله ها گذشته بود و آن ها روز به روز بزرگتر و بازیگوش تر می شدند.
اما در میان بچه بزغاله ها از همه بازیگوش تر شنگول و منگول وحبه انگور بودند.
یک روز وقتی مادر بزغاله ها می خواست از آغل بیرون برود،به شنگول و منگول وحبه انگور وبچه های دیگر سفارش کرد که:این اطراف گرگ زیاد است. اگر کسی در رابه صدا درآورد اول نام ونشان او را بپرسید وبعد در را باز کنید.داستان صوتي شنگول و منگول
اما از بخت بد هنوز مدتی از رفتن مادر هفت بزغاله نگذشته بود که سر و کله آقا گرگه برای خوردن شنگول ومنگول و حبه انگور و بقیه بزغاله ها پیدا شد.
گرگ گرسنه چند بار به در کوبید تا بزغاله ها آن را باز کنند.
اما شنگول که هنوز حرف مادر را به خاطر داشت گفت:کیه؟کیه در می زنه؟
گرگ ناقلا گفت:باز کنید بچه های عزیزم،منم مادرتون…
منگول و حبه انگور با شنیدن صدای گرگ گفتند:اگر راست می گویی اول دستت را از سوراخ در بیار تو تا ببینم!
آقا گرگه وقتی دشتش را دراز کرد، بزغاله ها فهمیدند که رنگ پوست مادرشان،با رنگ پوست آقا گرگه خیلی فرق دارد.
پس گفتند:نه،نه…تو مادر ما نیستی،رنگ پوست مادر ما سفیده…آقا گرگه که فهمیده بود،به این سادگی نمی تواند بزغاله ها را به چنگ بیاورد،خیلی ناراحت شد.
آقا گرگه فکری به خاطرش رسید ویک راست رفت سراغ نانوای ده.
نانوای ده ،تا چشمش به گرگ افتاد،شروع به لرزیدن کرد وگفت:اگر منو نخوری هر کاری بگی برایت انجام می دهم.
آقا گرگه گفت: پس پوست منو با آرد سفید کن تا کاری به تو نداشته باشم.
وقتی آقا گرگه دست های خود را با آرد سفید کرد با خوشحالی به طرف آغل بزغاله ها به راه افتاد.
آقا گرگه باز در آغل را به صدا درآورد.
شنگول پرسید:کیه در می زنه؟گرگ گرسنه گفت:من هستم !مادر شما،در را باز کنید.
بعد آقا گرگه دستش را که سفید شده بود از سوراخ در داخل کرد و گفت:زود باشید در را باز کنید….
شنگول ومنگول وحبه انگور وبقیه بزغاله ها وقتی دست سفید آقا گرگه را دیدند خیلی خوشحال شدند وبه خیال این که مادرشان آمده است در را باز کردند.
گرگ گرسنه وقتی داخل آغل شد، در یک چشم به هم زدن این طرف وآن طرف پرید و شنگول ومنگول را به دندان گرفت و همراه خود به صحرا برد.
حبه انگور و بقیه بزغاله ها هم از ترس به گوشه ای پناه بردند و شروع به گریه کردند.
وقتی غروب شد مادر بزغاله ها از راه رسید.
اول صدا زد :شنگول،منگول،حبه انگور…کجا هستید؟اما هیچ صدایی نیامد.
مادر بزغاله ها ناراحت شد.نگاهی به اطراف کرد ومتوجه شد که همه جیز به هم ریخته است.
گریه کنان فریاد زد:کجا هستید بچه های قشنگ من…در همین موقع حبه انگور که در گوشهای پنهان شده بود،بیرون آمد و ماجرای آمدن گرگ وبردن شنگول ومنگول را برای مادرش تعریف کرد.
مادر بزغاله ها که خیلی ناراحت شده بود،شاخ هایش را تیز کرد وبرای پیدا کردن گرگ به صحرا رفت.
رفت ورفت تا که رسید به یک رودخانه.
در آنجا چشمش به گرگ بد جنس افتاد که شنگول و منگول را در چنگال خود گرفته بود تا آن ها را بخورد.
مادر بزغاله ها کمی فکر کرد. و بعد عقب رفت و با سرعت به طرف گرگ دوید وبا شاخ های تیزش محکم به شکم او کوبید.
گرگ از درد زوزه ای کشید و به طرف رودخانه پرتاب شد وآب او را با خود برد.
شنگول ومنگول که زخمی شده بودند،پس از نجات یافتن از چنگال گرگ گرسنه، همراه مادرشان،دوباره به آغل بر گشتند.
حبه انگور و بقیه خواهر و برادر های شنگول ومنگول از دیدن آن ها خیلی خوشحال شدند وتصمیم گرفتند که از این به بعد، حرف مادرشان را خوب کوش کنند ودر را به روی هیچ غریبه ای باز نکنند!
منبع: نون و آب
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
وبسایت
این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش میشوند.
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
داستان صوتي شنگول و منگول
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
شنگول و منگول و حبهء انگور
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження списків відтворення…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
داستان صوتي شنگول و منگول
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
شنگول و منگول و حبهء انگور
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження списків відтворення…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
داستان صوتي شنگول و منگول
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
اَفسانه داستانی خیالی است؛ اما هر افسانهای از راستی تهی نیست. آدمی زمانی که تفکر فلسفی نداشت آرزوها و آرمان خویش را در قالب قصه و افسانه میریخت. هم اکنون نیز چنین است. برای مثال کارتونهای ساخت «والت دیسنی» اغلب بر اساس افسانههای کودکان ساخته شدهاند.افسانهها، بخش عظیمی از فرهنگ عامه(فولکور) هر ملتی را تشکیل میدهند. افسانه؛ تاریخ خصوصی مردم است.دو قرن پیش در آلمان؛ برادران گریم Brüder Grimm داستان بزبز قندی را (با افسانه های دیگر) گردآوری و منتشر نمودند.صادق هدایت، هوشنگ ایرانی، حسین کوهی کرمانی، احمد شاملو، انجوی شیرازی، فضل الله صُبحی مهتدی، یحیی آرین پور، غلامحسین ساعدی، بهمن مفید و خیلیهای دیگر هم به داستان بزبز قندی اشاره کردهاندمضمون این داستان ورا تر از «به رنگ بره در آمدن گرگ»، سرشاخ شدن بُز با وی و رهایی بره هاست.باید دندان گرگان را کشید و بره ها را نجات داد، اما این همه داستان نیست.زیستن هرچند کوتاه مدت در شکم گرگان، میتواند بخشی از سلولها و آنزیمهای شکم آنان را به برهها بخوراند و در سیستم و کارکرد آنان تغییراتی ایجاد کند…»ظاهراً برهها رها شده و از شکم گرگ رستهاند اما سایه گرگ در نمام حرکات و سکناتشان پیداست. بعد از خلاص شدن، تازه نوبت گندردایی است وگرنه عملکرد گرگی، از رفتار و کردار قربانی (حتی وقتی دیگر در شکم گرگ نیست) دست برنمیدارد.شنگول و منگول ظاهراً از شکم گرگ جسته اند و شکم گرگ هم تیکه پاره شده، اما و چه امای بزرگی، رفتاری گرگی بر تمام حرکات و سکنات شنگول و منگول سایه انداختهاست…باقی این گفته آید بی زبان در دل آنکس که دارد نور جانبعد ازین گر شرح گویم ابلهیستزانک شرح این ورای آگهیست…مقاله مربوط به این بحث در آدرس زیر است:http://www.hamneshinbahar.net/article………سایت همنشین بهار http://www.hamneshinbahar.net
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження списків відтворення…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
داستان صوتي شنگول و منگول
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження…
Завантаження…
اَفسانه داستانی خیالی است؛ اما هر افسانهای از راستی تهی نیست. آدمی زمانی که تفکر فلسفی نداشت آرزوها و آرمان خویش را در قالب قصه و افسانه میریخت. هم اکنون نیز چنین است. برای مثال کارتونهای ساخت «والت دیسنی» اغلب بر اساس افسانههای کودکان ساخته شدهاند.افسانهها، بخش عظیمی از فرهنگ عامه(فولکور) هر ملتی را تشکیل میدهند. افسانه؛ تاریخ خصوصی مردم است.دو قرن پیش در آلمان؛ برادران گریم Brüder Grimm داستان بزبز قندی را (با افسانه های دیگر) گردآوری و منتشر نمودند.صادق هدایت، هوشنگ ایرانی، حسین کوهی کرمانی، احمد شاملو، انجوی شیرازی، فضل الله صُبحی مهتدی، یحیی آرین پور، غلامحسین ساعدی، بهمن مفید و خیلیهای دیگر هم به داستان بزبز قندی اشاره کردهاندمضمون این داستان ورا تر از «به رنگ بره در آمدن گرگ»، سرشاخ شدن بُز با وی و رهایی بره هاست.باید دندان گرگان را کشید و بره ها را نجات داد، اما این همه داستان نیست.زیستن هرچند کوتاه مدت در شکم گرگان، میتواند بخشی از سلولها و آنزیمهای شکم آنان را به برهها بخوراند و در سیستم و کارکرد آنان تغییراتی ایجاد کند…»ظاهراً برهها رها شده و از شکم گرگ رستهاند اما سایه گرگ در نمام حرکات و سکناتشان پیداست. بعد از خلاص شدن، تازه نوبت گندردایی است وگرنه عملکرد گرگی، از رفتار و کردار قربانی (حتی وقتی دیگر در شکم گرگ نیست) دست برنمیدارد.شنگول و منگول ظاهراً از شکم گرگ جسته اند و شکم گرگ هم تیکه پاره شده، اما و چه امای بزرگی، رفتاری گرگی بر تمام حرکات و سکنات شنگول و منگول سایه انداختهاست…باقی این گفته آید بی زبان در دل آنکس که دارد نور جانبعد ازین گر شرح گویم ابلهیستزانک شرح این ورای آگهیست…مقاله مربوط به این بحث در آدرس زیر است:http://www.hamneshinbahar.net/article………سایت همنشین بهار http://www.hamneshinbahar.net
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Завантаження…
Виконується…
Завантаження списків відтворення…
اشتراک گذاری
دانلود
گزارش
دیدگاه
نمی پسندم
داستان صوتي شنگول و منگول
می پسندم
یکی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش میگفتن بز زنگوله پا. این بز 3 تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. اینها با مادرشان در خانهای نزدیک چراگاه زندگی میکردند. روزی بز خبردار شد که گرگ تیز دندان در آن دور و برها خانه گرفته و همسایهاش شده، خیلی نگران شد و به بچهها سپرد که مراقب باشید. اگر کسی آمد و در زد از درز در و سوراخ کلید خوب نگاه کنید، اگر من بودم در را باز کنید، اگر گرگ یا شغال بود در را باز نکنید.
داستان: شنگول و منگول و حبه انگور
بچهها گفتند: چشم.
بُز رفت یک ساعت دیگر گرگ آمد در زد.
بچهها گفتند: کیه؟
گفت: «منم، منم مادرتان!»
بچهها گفتند: «دروغ میگی، صدای مادر ما نازکه، اما صدای توکلفته.»
دوباره برگشت و در زد.
باز بچهها پرسیدند: «کیه؟»
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: «منم، منم مادرتون.»
بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «دروغ میگی، مادر ما دستش سفیدِ تو دستت سیاهه.» گرگ رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه آرد. دستش را سفید کرد و برگشت و همان حرفها را زد. باز بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «تو دروغ میگی مادر ما پاهاش قرمزه، تو پاهات قرمز نیست.»
داستان: شنگول و منگول و حبه انگور
گرگ هم رفت به پاهاش حنا گذاشت وقتی که پاهاش رنگ حنا شد، آمد در خانه بز و همان حرفها را زد. بچهها این دفعه در را باز کردند، گرگ یکهو پرید توی خانه. شنگول و منگول را خورد اما حبه انگور رفت توی سوراخ راه آب پنهان شد. نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت وقتی به در خانه رسید، دید در باز است، تعجب کرد. بچهها را صدا زد اما جوابی نشنید. حبه انگور از ته سوراخ راه آب صدای مادرش را شنید بیرون آمد و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. مادرش پرسید: «گرگ آمد یا شغال؟»
حبه انگور گفت: «نمیدانم.»
بز رفت در خانه شغال و گفت: «شنگول و منگول مرا تو خوردی؟»
شغال گفت: «بیا خانه مرا ببین، چیزی توش نیست، شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار گرگه. بز رفت خانه گرگ. گرگ هم یک دیگ را آتش کرده بود و داشت برای بچهاش، آش میپخت. بز روی پشت بام شروع کرد به جست و خیز کردن (بالا و پایین پریدن). گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:«کیه کیه پشت بام توپ و تاپ میکنه؟! آش بچههای مرا پر از خاک و خل میکنه؟!» بز گفت: «منم منم، بز زنگوله پا کی برده شنگول من؟! کی خورده منگول من؟! «
گرگ گفت:«منم منم گرگ تیز دندان من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو. «بز گفت:«چه روزی میای به جنگ من؟» گرگ گفت: «روز جمعه. فردا.»
بز آمد به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاودوش تا شیرش را بدوشد و یک ظرف کره و سرشیر درست کند. وقتی که درست شد، کره و سرشیر را برداشت و برد برای سوهانکار و گفت: شاخ را تیز کن. سوهانکار شاخ بز را تیز کرد. گرگ هم رفت پیش دلاک و گفت: «دندانهای مرا تیز کن.» دلاک گفت: «کو مزدش.» گرگ گفت: «مگه مزد هم میخوای. «
دلاک گفت:« بله، بدون مزد که نمیشه.» گرگ هم رفت یک انبان (کیسه) برداشت و پر از باد کرد و برای دلاک برد. دلاک تا سرانبان (کیسه) را باز کرد دید همهاش بادِ، اما به روی خودش نیاورد وگفت:«بلایی به سرت در بیارم که تو داستانها بنویس. به جای مزد فیس میدی.» گاز انبر را برداشت و دندانهای گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت. فردای آن روز، گرگ و بز وسط میدان آمدند. گفتند که پیش از جنگ باید آب بخوریم. بز پوزش را توی آب فرو برد، اما آب نخورد ولی گرگ آنقدر آب خورد تا شکمش باد کرد و سنگین شد. گرگ و بز به میدان آمدند. بز هم آمد با شاخ تیز و سر و گردن کشیده.
گرگ گفت: «برای من سروکله میکشی. الان نشانت میدم.» …..
حالا اگه گفتی بقیه قصه چی میشه؟
از کودک بخواهید ادامه داستان را خودش بسازد. اما میتوانید بعد از قصهگویی کودک، آخر داستان را برایش بخوانید. در افسانه ادامه داستان اینگونه آمده است: گرگ پرید که خرخره بز را بگیرد. اما دندانهای پنبهایاش از دهانش افتاد بیرون. بز هم به گرگ فرصت نداد. رفت عقب و آمد جلو و با شاخ زد توی پهلوی گرگ تیز دندان. پهلوی گرگ شکافت و شنگول و منگول از شکم گرگ افتادن بیرون. بُز شنگول و منگول را به خانه برد و حبه انگور راهم صدا کرد و گفت: «بچهها بعد از این دانا باشید و دشمن را از دوست بشناسید.»
شنگول و منگول و حبه انگور | Wolf and The Seven Goat kids Story in Persian | داستان های فارسی | قصه های کودکانه | Dastanhaye Farsi | داستانهای فارسی | قصه های فارسی | 4K UHD | Persian Fairy Tales
تا کنون برای این ویدئو دیدگاهی نوشته نشده است.
اشتراک گذاری ویدئو
در دیدستان شما قادر خواهید بود ویدئوهای خود را با دیگران به اشتراک بگذارید و از اخبار رویدادها اطلاع پیدا کنید
با دریافت اپلیکیشن اندرویدی دیدستان، در هر زمان، هر مکان و با هر سرعت اینترنت، از تماشای آنلاین ویدئو بر روی گوشی یا تبلت خود لذت ببرید.
اشتراک گذاری
دانلود
گزارش
دیدگاه
نمی پسندم
داستان صوتي شنگول و منگول
می پسندم
یکی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش میگفتن بز زنگوله پا. این بز 3 تا بچه داشت شنگول، منگول، حبه انگور. اینها با مادرشان در خانهای نزدیک چراگاه زندگی میکردند. روزی بز خبردار شد که گرگ تیز دندان در آن دور و برها خانه گرفته و همسایهاش شده، خیلی نگران شد و به بچهها سپرد که مراقب باشید. اگر کسی آمد و در زد از درز در و سوراخ کلید خوب نگاه کنید، اگر من بودم در را باز کنید، اگر گرگ یا شغال بود در را باز نکنید.
داستان: شنگول و منگول و حبه انگور
بچهها گفتند: چشم.
بُز رفت یک ساعت دیگر گرگ آمد در زد.
بچهها گفتند: کیه؟
گفت: «منم، منم مادرتان!»
بچهها گفتند: «دروغ میگی، صدای مادر ما نازکه، اما صدای توکلفته.»
دوباره برگشت و در زد.
باز بچهها پرسیدند: «کیه؟»
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: «منم، منم مادرتون.»
بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «دروغ میگی، مادر ما دستش سفیدِ تو دستت سیاهه.» گرگ رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه آرد. دستش را سفید کرد و برگشت و همان حرفها را زد. باز بچهها از پشت در نگاه کردند و گفتند: «تو دروغ میگی مادر ما پاهاش قرمزه، تو پاهات قرمز نیست.»
داستان: شنگول و منگول و حبه انگور
گرگ هم رفت به پاهاش حنا گذاشت وقتی که پاهاش رنگ حنا شد، آمد در خانه بز و همان حرفها را زد. بچهها این دفعه در را باز کردند، گرگ یکهو پرید توی خانه. شنگول و منگول را خورد اما حبه انگور رفت توی سوراخ راه آب پنهان شد. نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت وقتی به در خانه رسید، دید در باز است، تعجب کرد. بچهها را صدا زد اما جوابی نشنید. حبه انگور از ته سوراخ راه آب صدای مادرش را شنید بیرون آمد و همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. مادرش پرسید: «گرگ آمد یا شغال؟»
حبه انگور گفت: «نمیدانم.»
بز رفت در خانه شغال و گفت: «شنگول و منگول مرا تو خوردی؟»
شغال گفت: «بیا خانه مرا ببین، چیزی توش نیست، شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار گرگه. بز رفت خانه گرگ. گرگ هم یک دیگ را آتش کرده بود و داشت برای بچهاش، آش میپخت. بز روی پشت بام شروع کرد به جست و خیز کردن (بالا و پایین پریدن). گرگ سرش را بیرون آورد و فریاد زد:«کیه کیه پشت بام توپ و تاپ میکنه؟! آش بچههای مرا پر از خاک و خل میکنه؟!» بز گفت: «منم منم، بز زنگوله پا کی برده شنگول من؟! کی خورده منگول من؟! «
گرگ گفت:«منم منم گرگ تیز دندان من خوردم شنگول تو، من بردم منگول تو، من میام به جنگ تو. «بز گفت:«چه روزی میای به جنگ من؟» گرگ گفت: «روز جمعه. فردا.»
بز آمد به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاودوش تا شیرش را بدوشد و یک ظرف کره و سرشیر درست کند. وقتی که درست شد، کره و سرشیر را برداشت و برد برای سوهانکار و گفت: شاخ را تیز کن. سوهانکار شاخ بز را تیز کرد. گرگ هم رفت پیش دلاک و گفت: «دندانهای مرا تیز کن.» دلاک گفت: «کو مزدش.» گرگ گفت: «مگه مزد هم میخوای. «
دلاک گفت:« بله، بدون مزد که نمیشه.» گرگ هم رفت یک انبان (کیسه) برداشت و پر از باد کرد و برای دلاک برد. دلاک تا سرانبان (کیسه) را باز کرد دید همهاش بادِ، اما به روی خودش نیاورد وگفت:«بلایی به سرت در بیارم که تو داستانها بنویس. به جای مزد فیس میدی.» گاز انبر را برداشت و دندانهای گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت. فردای آن روز، گرگ و بز وسط میدان آمدند. گفتند که پیش از جنگ باید آب بخوریم. بز پوزش را توی آب فرو برد، اما آب نخورد ولی گرگ آنقدر آب خورد تا شکمش باد کرد و سنگین شد. گرگ و بز به میدان آمدند. بز هم آمد با شاخ تیز و سر و گردن کشیده.
گرگ گفت: «برای من سروکله میکشی. الان نشانت میدم.» …..
حالا اگه گفتی بقیه قصه چی میشه؟
از کودک بخواهید ادامه داستان را خودش بسازد. اما میتوانید بعد از قصهگویی کودک، آخر داستان را برایش بخوانید. در افسانه ادامه داستان اینگونه آمده است: گرگ پرید که خرخره بز را بگیرد. اما دندانهای پنبهایاش از دهانش افتاد بیرون. بز هم به گرگ فرصت نداد. رفت عقب و آمد جلو و با شاخ زد توی پهلوی گرگ تیز دندان. پهلوی گرگ شکافت و شنگول و منگول از شکم گرگ افتادن بیرون. بُز شنگول و منگول را به خانه برد و حبه انگور راهم صدا کرد و گفت: «بچهها بعد از این دانا باشید و دشمن را از دوست بشناسید.»
شنگول و منگول و حبه انگور | Wolf and The Seven Goat kids Story in Persian | داستان های فارسی | قصه های کودکانه | Dastanhaye Farsi | داستانهای فارسی | قصه های فارسی | 4K UHD | Persian Fairy Tales
تا کنون برای این ویدئو دیدگاهی نوشته نشده است.
اشتراک گذاری ویدئو
در دیدستان شما قادر خواهید بود ویدئوهای خود را با دیگران به اشتراک بگذارید و از اخبار رویدادها اطلاع پیدا کنید
با دریافت اپلیکیشن اندرویدی دیدستان، در هر زمان، هر مکان و با هر سرعت اینترنت، از تماشای آنلاین ویدئو بر روی گوشی یا تبلت خود لذت ببرید. 0