داستان شکست عشق مهراب

دوره مقدماتی php
داستان شکست عشق مهراب
داستان شکست عشق مهراب

تو رو خدا درکم کنین روزه ام بودم فاتحم خونده شد:( از حامد

Завантаження…

Завантаження…

دوره مقدماتی php

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان شکست عشق مهراب

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان شکست عشق مهراب

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…


بـــهـــانـــه


داستان شکست عشقی

  یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردندجلوی ویترین یک مغازه می ایستند…دختر:وای چه پالتوی زیبایی…پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده..پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟فروشنده:360 هزار تومان…پسر: باشه میخرمش…دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش..چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند..دختر: ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری…پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم..بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن..پسر:عزیزم من رو دوست داری؟دختر: آره.پسر: چقدر؟دختر: خیلی..پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟دختر: خوب معلومه نه..یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم…دست دختر را میگیرد..فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشقچشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند…فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبیدختر ناگهان دست و پایش را گم میکند…پسر وا میرود…دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد…چشمان پسر پر از اشک میشود..رو به دختر می ایستدو میگویید :او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم..دختر سرش را پایین می اندازد..پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی..ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم ..نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟؟؟دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد …

داستان شکست عشق مهراب

+
نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۲/۱۸ساعت ۱:۴ ب.ظ توسط یخ فروش جهنم

|

GetBC(750);


من ديروز متولد شدم امروز فرصت زندگي كردن دارم و فردا خواهم مرد.می خواهم فریاد بلندی بکشمکه صدایم به شما هم برسدمن به فریاد همانند کسیکه نیازی به تنفس داردمشت می کوبد بر درپنجه می سایدبر پنجره هامحتاجممنهموارم را سر خواهم دادچاره درد مرا باید این داد کنداز شما خفته چندچه کسی می اید با من فریاد کند ؟______________________تنها ترين تنها منم پسري هستماز جنس تنهايي كه چشماني منتظر دارد و زخمهاي زمانهبر قلبش، حكم مرگ را برايشصادر كرده است…يه عمر تنهامخودم خبر ندارم خدا جون ازت يهخواسته بيشتر ندارم اونم اين كهمنو ببري پيش خودت همينو بسفكر نكنم چيزه زيادي باشه منو ببر ديگه قلبمو هر كسيشكست.دلموهرکسي لهش كرد بسه ديگه تو ديگه اذيتم نكن منو ببر ديگه خوب؟دلم خيلي گرفتهنميدونم چرا ولي احساسخوبي ندارم….دلم ميخواد ازاينجا فرار کنم و برم يه جاي دورجايي که هيج کس منو نشناسه…هيچ کس نباشه……سکوت و سکوت…دلم ميخواست کسي پيدا بشهوطاقت شنيدن اين همه درد روداشته باشه اين همه فکر واسهيه ذهن کوچيک.اين همه درداين همه کلمه ي نگفته….اين همه سکوت….______________________شناسنامه زندگینام:رنجنام پدر:مشقتشهرت:اوارهشغل:ولگردیمحل صدور:دنیای فراموش شدگانشماره شناسنامه:نامعلومنام مادر:سلطان غمنام همسر:گریهدین:یهودیمحل کار:شرکت نا امیدیمحل سکونت:شهر مکافاتمحکومیت:زندگی کردنجرم:به دنیا امدنهدف:دنیای اخرتتاریخ تولد:هزاروسیصدوهیچگروه خونی:نفت سیاهادرس:خیابان بدبختیچهارراه تنهاییکوچه دربدریبلوک بی نهایت______________________ميتوني نگام نكني اما نميتوني جلوي چشامو بگيري ميتوني بگي دوست ندارم اما نميتوني بگي دوستم نداشته باش ميتوني از پيشم بري اما نميتوني بگي دنبالم نيا پس من:نگاهت ميكنم دوستت دارم و تا ابد دنبالت ميام______________________چراغ ها رو خاموش کنهوا، هوای دردهدوست ندارم ببینیچشمی که گریه کردهچراغ ها رو خاموش کنسرگرم گریه باشممیخوام به روم نیارمباید ازت جدا شمفکر نبودن تودنیامو می سوزونهچراغ ها رو خاموش کنچشم و چراغ خونهیه خورده آرومم کننشون نده که سردیحالا وقته دروغهبگو که برمی گردیاز ترس اشکای منرفتی چرا یه گوشهازم خجالت نکشچراغ ها که خاموشهاگه دلت هنوزمباهام یکم رفیقهیه خورده دیرتر بروفقط یه چند دقیقه…


یک جریان شکست خورده عشق که حقیقت دارد طبق گفته نویسنده نامه

دوستان با عرض سلام و خسته نباشید و تبریک سال جدید می خواستم تا قبل از اینکه مطلب زیر را بخونید این را بدانید که متن زیر را یکی از دوستانم برام میل کرده که هر کی خواست اصل میل را براش می فرستم و بنده هیچگونه مسولیتی در قبال این متن قبول نمی کنم و قصد توهین به هیچ آیین  و مذهب و هیچ شخصیت خاصی را ندارم فقط من نامه را از جنبه عشق دیدم واینجا گذاشتم که شما هم بخونید طبق در خواست نویسنده این نامه دوستتون دارم

مهرداد

 

سلام

داستان شکست عشق مهراب

چیه مرد ؟ مثل اینکه غم بزرگی رو قسمتت کردن . اون قد بزرگ که دل ما رو هم به آتیش کشید . این دل صاب مرده رو می گم . اونقدر صاحبش مرده که دیگه هیچ وقت سری به این جگر پر خون نمی زنه .

ای کاش نمی رفتم سرغ وبلاگت . ولی حالا که اومدم مجبورم از این به بعد هم زیاد بیام . چون دلم رو به آتیش کشید . تو هم مثل من غم داری . می دونم . تو هم مثل من جگر پر خون داری . میدونم .

اما تا دنیا دنیاست ما عاشق ها تا لب مرگ می ریم و از آخر هم یکی دیگه کبوتر ما رو خیلی راحت از لب بوم ما می دزده .

وقتی که اون کبوتر سفید داره خوشحال و راضی میره ما از پایین فقط نگاهش می کنیم . نمی تونیم پلک بزنیم اما اشک دیدمون رو تار می کنه . حالا که داره از دید ما محو میشه توی غروب آفتاب هنوز هم با چشمای خستمون داریم تعقیبش می کنیم . دیگه توی اون غروب خاطرات صدایی هم برامون نمونده که داد بزنیم و صداش کنیم تا شاید برگرده . فقط یه چیزی خیلی سنگین داره گلومون رو فشار میده . دلمون می خوا صدامون در می یومد تا آخر آسمون رو بشکنیم . اما افسوس و صد افسوس که … .

بگذریم . تا دنیا دنیاست ما عاشقا …

فقط من می فهمم که وقتی آخر شب تنها داری برای وبلاگت مطلب می نویسی به پهنای صورتت اشک ریختی . بذار یه مطلب هم من بهت بگم . ای کاش این مطلب رو بذاری توی سایتت تا به نمایندگی از داستانهای واقعی طعم تلخ شکست توی عشق مرحمی باشه برای عاشقای دلشکسته واقعی .

21 شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من …

بالاخره بعد از چند سال از آخر 21 شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و …

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .

به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟

364 روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه 24 ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .

بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .

چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟

وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا …

وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به 2 دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .

اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .

من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .

منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .

هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .

بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .

با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه – سربازی رو تموم کن – درست رو تموم کن – شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .

می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او … آه چقد روز های سختی بود

بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون … آه … اون به گریه های من می خندید .

می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو 4 ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .

بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .

بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .

وفا کردم و جز جفا ندیدم —– از دست اون من چه ها کشیدم

از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .

اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .

آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .

شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .

یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .

حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.

اینم داستان جدایی از دو عشق .

داستان شکست عشق مهراب

بدرود .

 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

درباره وبلاگ


فهرست اصلی

لینک های روزانه


فهرست موضوعی یادداشت ها


نوشته های پیشین


لوگوی وبلاگ من


لینک دوستان من


اشتراک در خبرنامه

قلب

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با

تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری

داستان شکست عشق مهراب

نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من

خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت

زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران

نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای

شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته

شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت

سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو

انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا

هیچوقت حرفاشو باور نکردم…


عشق واقعی

عشق واقعی

 پسرکی بود عا شق دخترکی

 روزها گذشت و دخترک نیز عاشق شد

 هر دو عاشق   دلتنگ   بدون هم زندگی برا شون معنی نداشت

 گاهی اوقات که با هم  میرفتن بیرون اونقدر مست هم میشدن که  فراموش میکردن

 مردم دارن نگاه هشون میکنن .اونا همیشه وقتی همدیگه رو میدیدن عشق بازی را

 شروع میکردن اونقدر لذت میبردن

 که اگه یه روز از هم دور بودن از دلتنگی دق میکردن.

داستان شکست عشق مهراب

 روز ها میگذشت و اونا هم با روزگار عشقشون را نسبت به هم بیشتر بیشتر میکردن

  تا گذشت و روزی دخترک حالش بد شد و از حال رفت

 پسرک هول شده بود  نگران نمیدونست چی کار کنه

 سریع اونو به بیمارستان رسوند .

 دکتر وقتی اونو ماینه کرد رو به پسرک کرد و گفت با اون چه نسبتی داری؟

 پسرک سرش را بالا گرفت

 و گفت اون لیلی منه عشق منه من مجنونه اونم من عشق اونم . . .

 دکتر از صداقت پسرک خوشش آمد و به او

 گفت حالش خوبه فقط باید یک آزمایش بدهد .

 دخترک پس از به هوش آمدن وقتی پسرک را دید دردش را فراموش کرد.

 اون رفت و آزمایش داد .

 روزه بعد پسرک با جوابه آزمایش پیشه دکتر رفت .

 وقتی دکتر جواب آزمایش را دید دهنش قلف شده بود.

 رفت کنار پسرک و با کلی مقدمه چینی به پسرک گفت: . . .

 ناگهان دنیا برای پسرک سیاه شد.

 از حال رفت دیگه دوست نداشت چشماش را باز کنه

 تا نیمه های شب در خیابان ها قدم میزد قدم هایی  پر از نا امیدی

 حتی دیگر جواب تلفن های دخترک را هم نمی تونست بده .

 روزه بعد  با دخترک قرار داشت با نا امیدی رفت.

 برای این که دخترک ناراحت نشود  به عشق بازی هایش ادامه داد و هیچ نگفت.

 ولی دخترک از جواب آزمایش سراغ میگرفت و پسرک هر روز بهانه ای میاورد.

 هر روز افسرده و افسرده تر میشد تا اینکه دیگر دخترک تاب نیاورد و از او

 خواهش کرد که بگوید .

 اونقدر اسرار کرد که پسرک به او گفت :

اگر میخوای بدونی فردا بیا خونه مون  تا بهت بگم.

 دخترک تعجب کرد آخه تا حالا پسرک از او نخواسته بود که به خونشون برود.

  برای آرامش پسرک قبول کرد.

 روز بعد دخترک آمد.

 ابتدا کمی صحبت کردن و بعد از دقایقی پسرک روبه دختر کرد و به او  گفت:

 میخواهم امروز با هم س ک س داشته باشیم.

 ناگهان دخترک به خود آمد و گفت چی؟!

 پسرک گفت : س ک س

 دخترک بر خود افسوس میخورد که چرا به او اعتماد کرده و عاشق شده

 بلند شد و راه افتاد که برود

 ناگهان پسرک جلوی اون ایستاد و بهش گفت: باید امروز با هم س ک س داشته باشیم.

 دخترک سیلی محکمی به پسرک زد و به اون گفت خفه شو

 پسرک دستای اونو گرفت و با خواهش از او خواست

 دخترک با گریه میگفت میدونی الان اولین باری که به من دست زد ی

 تو پاک بودی اما چرا حالا …

 پسرک نذاشت چیزه دیگه ای بگه

 پسرک اونو گرفت و به سمت اتاق خوابش برد.

 دخترک جیق میکشید.

 پسرک لباسهای اون را به زور در آورد و بعد از خودش را.

 دخترک جیق میکشید  التماس میکرد گریه اما . . .

 پسرک به دخترک تجاوز کرد و دخترک هیچ کاری نمی تونست بکند و

 فقط گریه میکرد به حال خودش که چرا. . .

 بعد از تمام شدن کارش کنار دخترک دراز کشید و اشکاش را پاک میکرد

 و آروم موهاش را نوازش میکرد.

 دخترک دیگر حتی توان نداشت دست پسرک را کنار بزند.

 فقط میگفت: خیلی پستی کثافت و به حرفاش ادامه میداد

 پسرک بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد و با لبخندی معصومانه گفت:

 حالا دیگه منم ایدز دارم !!!!!!!!!!!!!!

 ناگهان دخترک ساکت شد هیچ نگفت و فقط به چشمانه پسرک خیره شده بود.

 با بغض سنگینی به پسرک گفت یعنی من . . .

 بغض شکست و اشک هایش جاری شد

 با خود میگفت : او چقدر عاشقم بود؟!

 پسرک اورا در آغوش کشید

 پسرک هم دیگر نمیتوانست او را ساکت کند

چون چشم های خودشم هم خیسه خیس بود.

 در آغوش هم عریان به خواب رفتند و فردا دیگر بیدار نشدند.

 بغض

 سکوت

اون بهترین دوستم بود

داداشی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون

منو “داداشی” صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما

اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم

گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم

پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام

فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2

ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت

:”متشکرم ” .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای

مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن

رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و

حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق

به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب

خیلی خوبی داشتیم ” .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ

التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا

مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و

من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ

التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو

بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله”

رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق

به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من

کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست

توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش

رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع

نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای

من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم

که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

اهنگ شکست عشقی از مهراب برای دل شکسته ??

داستان شکست عشق مهراب
داستان شکست عشق مهراب
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *