داستان شاهنامه رستم و سهراب

دوره مقدماتی php
داستان شاهنامه رستم و سهراب
داستان شاهنامه رستم و سهراب

The tragedy of Rostam and Sohrab forms part of the 10th-century Persian epic Shahnameh by the Persian poet Ferdowsi. It tells the tragic story of the heroes Rostam and his son, Sohrab.

Rostam lived in Sistan, Iran , hero and one of the favorites of King Kaykavous. Once, following the traces of his lost horse, he enters the kingdom of Samangan where he becomes the guest of the king during the search for his horse. There, Rostam meets princess Tahmina. She admires Rostam and knows of his reputation. She goes into his room at night and asks if he will give her a child and in return, she will bring his horse. Rostam leaves after he impregnates Tahmina and his horse is returned. Before he leaves, he gives her two tokens. If she has a girl, she is to take the jewel and plait it in the girl’s hair. If she has a boy, she is to take the seal and bind it on the boy’s arm. Nine months later, she bears his child—a son, whom she later names Sohrab. Years go by before Rostam and Sohrab meet. Finally, a new war between Persia and Turan is on the horizon. The two armies face each other and prepare for the imminent battle. By then, Sohrab has become known as the best fighter of Turan army. But Rostam’s legend precedes him and the Turan army cowers before the hero. No one else dares to fight Rostam, so Sohrab is sent to wrestle with the legendary Khurasaan hero. Though Sohrab knows his father’s name, he is unaware that the man before him is Rostam. On the battlefield, Rostam and Sohrab fight for what seems like an eternity, neither knowing the true name of his opponent.

After a very long and heavy bout of wrestling, Rostam breaks Sohrab’s back and stabs him. Sohrab, dying, tells Rostam that his father will avenge his death and only then do they realize their identities. Sohrab produces the necklace that Rostam once gave Tahmina, who gave it to her son to keep him safe during the war. Rostam grieves heavily but cannot save his son. When she finds out her son is dead, Tahmina burns Sohrab’s house and gives away all his riches. Then “the breath departed from out her body, and her spirit went forth after Sohrab her son.”[1]

«رستم و سهراب» یکی از داستان‌های شاهنامه است. داستان مرگ سهراب جوان را به تصویر می‌کشد که بر اثر جنگ با رستم، به دست پدر کشته می‌شود.[۱]

روزی از روزها رستم اسباب شکار را آماده کرد و همراه اسبش رخش عازم مرزهای کشور توران شد. آن روز رستم در نزدیکی شهر سمنگان گوری شکار کرد و بعد از خوردن گور به خواب رفت. چندتن از سواران تورانی که از آن محل می‌گذشتند، رخش را دیدند که در دشت به چرا مشغول است. از آن رو که رخش اسب بی نظیری بود، آن را گرفته و با خود به شهر سمنگان بردند. سپس رستم از خواب بیدار شد و اسب خویش را نیافت، بسیاراندوهگین شد و به ناچار با پای پیاده برای یافتن رخش عازم شهر سمنگان شد. پادشاه سمنگان وقتی شنید که رستم برای پیدا کردن اسبش به شهر او آمده است، شادمان گشته و به پیشواز رستم شتافت. شاه سمنگان رستم را به کاخ خویش دعوت کرد و به وی قول داد که به زودی رخش را یافته و برای او خواهد آورد. تهمتن دعوت شاه را پذیرفت و به کاخ او رفت و به خوردن می و تفریح مشغول شد تا اینکه شب فرا رسید. برای رستم خوابگاه ویژه‌ای آماده کردند، رستم به خوابگاه رفت تا قدری بیاساید. چون پاسی از شب گذشت، دختری زیبارو و خوش‌اندام به خوابگاه وارد شد. رستم بیدار شد و با تعجب به دختر نگاه کرد و سپس پرسید تو کیستی؟ دختر جواب داد که من تهمینه، دختر شاه سمنگان هستم. رستم وقتی آن همه زیبایی را دید سریع موبدی را برای خواستگاری تهمینه نزد شاه سمنگان فرستاد. شاه از خواسته رستم بسیار خشنود گشت و رستم و تهمینه همان شب با هم ازدواج کردند. سپس رستم مهره‌ای را که به بازوی خویش بسته بود، درآورد و به تهمینه داد و گفت اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیسویش ببند و اگر پسر بود، مهره را به بازوی او ببند. فردا صبح شاه سمنگان به رستم خبر داد که رخش را یافته‌است. پس رستم از تهمینه خداحافظی کرد و همراه رخش به سوی زابلستان رهسپار شد. نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد که بسیار شبیه پدرش بود و نام او را سهراب نهاد.

سهراب به سرعت رشد می‌کرد و بزرگ می‌شد به طوری که در ده سالگی چنان قوی هیکل و نیرومند شده بود که در آن نواحی کسی قدرت نبرد با او را نداشت. روزی از روزها سهراب نزد مادر رفت و از نام و نشان پدر خویش پرسید؛ و مادر به گفت که تو از دودمان نریمان و فرزند رستم دستان هستی. سهراب چو این گفته شنید بسیار خشنود شد. بعد گفت من به زودی لشکر از پهلوانان توران گرد هم خواهم آورد و به ایران حمله خواهم کرد تا کی کاووس، شاه ایران که فردی نالایق است را از تخت به زیر کشم و پدرم رستم را بر تخت پادشاهی نشانم. سپس همراه با پدرم به توران حمله خواهیم کرد و افراسیاب را نابود خواهیم کرد. از آن طرف جاسوسان این خبر را برای افراسیاب بردند. وقتی افراسیاب شنید که سهراب فرزند رستم است و قصد دارد برای یافتن پدر به ایران لشکر به کشد با خود فکری کرد و گفت شاید در این لشکرکشی رستم به دست پسرش سهراب کشته شود. پس به هومان و بارمان که از سرداران لشکرش بودند فرمان داد تا لشکری متشکل از دوازده هزار سرباز گرداورند و به یاری سهراب بشتابند. سپس افراسیاب به آن‌ها گفت که سهراب نباید هرگز پدرش را بشناسد تا شاید رستم پهلوان به دست پسرش کشته شود. سرداران سریع لشکری فراهم کردند و به یاری سهراب شتافتند. سهراب فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفت و به سوی مرز ایران شتافت. در مرز ایران دژ بزرگی بود که به آن دژ سپید می‌گفتند و هجیر پهلوان فرمانده دژ سپید بود. هجیر وقتی لشکر تورانیان را دید که به دژ نزدیک شده‌اند خشمگین شد و به تندی زره پوشید و سوار بر اسب شد و به تنهایی به میدان جنگ رفت. سهراب که هجیر را دید سوار بر اسب شد و به سوی هجیر تاخت. سهراب بعد از کمی مبارزه هجیر را اسیر کرد و دست بسته او را نزد هومان فرستاد.

دوره مقدماتی php

رستم دستان، پدر سهراب، در نبردی با او رویارو می‌شود و بدون آگاهی از اینکه سهراب پسرش است، پهلوی او را می‌دَرَد و چون سهراب در حال جان دادن است، نشان سهراب را می‌بیند و درمی‌یابد که او فرزندش است. پس، گودرز را سراغ کاووس می‌فرستد تا از او نوشدارو بگیرد و کاووس از این کار سر باز می‌زند.[۲] ابوالقاسم انجوی‌نژاد در فردوسی‌نامه، ادامهٔ داستان را چنین توصیف می‌کند:[۳] .mw-parser-output blockquote.templatequote{margin-top:0}.mw-parser-output blockquote.templatequote div.templatequotecite{line-height:1em;text-align:right;padding-right:2em;margin-top:0}.mw-parser-output blockquote.templatequote div.templatequotecite cite{font-size:85%}

رستم خشمگین می‌شود و به طرف بارگاه حرکت می‌کند. خبر به کیکاووس می‌دهند که رستم خشمگین شده و به طرف تو می‌آید. کیکاووس از درِ حرمسرا فرار می‌کند و رستم وارد کاخ می‌شود. که می‌بیند از کاووس خبری نیست، دارو را برمی‌دارد و به طرف سهراب می‌رود اما متأسفانه دیر می‌رسد. منجّم می‌آید و می‌گوید که کار از کار گذشته‌است.

داستان شاهنامه رستم و سهراب

مرشد عباس زریری، از نقالان شهیر شاهنامه، ادامهٔ بخشی از ادامهٔ داستان را که در شاهنامه به آن اشاره نشده‌است این چنین تقریر می‌کند:[۴]

رستم چون برای آوردن نوشدارو پا در رکاب شد، سهراب به هوش آمد و رستم را خواست. رستم بازگشت و دوباره گودرز را برای گرفتن نوشدارو به درگاه کاووس فرستاد: «گویند گودرز در این مرتبه نوشدارو را آورد که سهراب داعی حق را لبیک گفته بود».

بهرام بیضایی نمایشنامهٔ سهراب‌کشی را بر اساس این داستان رستم نوشته است.

آثار برگرفته: (شاهنامه ابومنصوری * شاهنامه طهماسبی * شاهنامه داوری * شاهنامه رشیدا * شاهنامه دموت * شاهنامه فلورانس * شاهنامه قرچغای خان)

رستم و سهراب نام یک پویانمایی ایرانی است که در شهر بروجرد تولید شده است و محصول مشترک مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی و استودیو انیمیشن آریا (برادران دالوند) است. کیانوش دالوند کارگردان این اثر سه بعدی است. حق کپی‌رایت این پویانمایی توسط روسیه و امارات متحده عربی خریداری شد.[۱][۲][۳]

رستم قهرمان بزرگ ایران زمین، در پی یافتن اسب گمشده خود (رخش) به شهر سمنگان پا می‌گذارد و در نهایت دل در گرو عشق تهمینه، شاهزاده زیبا روی سمنگانی می‌نهد. اما تقدیر چیز دیگری می‌خواهد و رستم برای کمک به میهنش، پیش از تولد فرزند خود مجبور به ترک سمنگان و رفتن به جنگ می‌شود و …

بر خلاف داستان اصلی رستم و سهراب، در پایان این انیمیشن سهراب بدست پدر کشته نمی‌شود.

آثار برگرفته: (شاهنامه ابومنصوری * شاهنامه طهماسبی * شاهنامه داوری * شاهنامه رشیدا * شاهنامه دموت * شاهنامه فلورانس * شاهنامه قرچغای خان)

رستم و سهراب (انگلیسی: Rustom O Sohrab) یک نمایش‌نامه حماسی اثر آقا حشر کشمیری شاعر و نمایش‌نامه‌نویس اهل کشمیر است که به زبان اردو نوشته و برای اولین بار در سال ۱۹۲۹ منتشر شد.[۱][۲]

این نمایش‌نامه بازگوکننده داستان «رستم و سهراب» غم‌انگیزترین تراژدی شاهنامه فردوسی است.

آثار برگرفته: (شاهنامه ابومنصوری * شاهنامه طهماسبی * شاهنامه داوری * شاهنامه رشیدا * شاهنامه دموت * شاهنامه فلورانس * شاهنامه قرچغای خان)

رستم و سهراب اپرایی تک‌پرده‌ای ساختهٔ لوریس چکناواریان است که براساس داستان رستم و سهراب در شاهنامهٔ فردوسی ساخته شده‌است.
چکناواریان کار بر روی این اپرا را پس از دریافت کمک‌هزینه‌ای از کارل ارف در زالتسبورگ، اتریش آغاز کرد. ساخت رستم و سهراب ۲۵ سال به طول انجامید و در نهایت، پس از ۱۵ سال از پایان تصنیف آن، به رهبری لوریس چکناواریان و با تک‌خوانی دریا دادور در نقش تهمینه، در تالار وحدت تهران اجرا شد.

اجرای این اپرا در حدود ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه زمان می‌بَرَد.[۱][۲]

به گفتهٔ چکناواریان، موسیقی زورخانه‌ای و موسیقی که در دسته‌های عزاداری ماه محرم در ایران نواخته می‌شود، دو منبع الهام او در تصنیف موسیقی اپرای رستم و سهراب بوده‌اند. چکناواریان در مجموع هشت نسخهٔ متفاوت از اپرا را در مدت ۲۵ سال تصنیف کرد. نسخهٔ هفتم تنها با سازهای ایرانی و نسخهٔ هشتم (نسخهٔ نهایی) برای ارکستر بزرگ نوشته شده‌است.[۱]

آثار برگرفته: (شاهنامه ابومنصوری * شاهنامه طهماسبی * شاهنامه داوری * شاهنامه رشیدا * شاهنامه دموت * شاهنامه فلورانس * شاهنامه قرچغای خان)

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان شاهنامه رستم و سهراب

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان شاهنامه رستم و سهراب

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان شاهنامه رستم و سهراب

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان های شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسیماجراهای سینا و لاکیhttps://goo.gl/bx2EjUشکرستان سری 3https://goo.gl/6a9UEMرعنا دختر دهقانhttps://goo.gl/pxyBNGشکرستان- سری دومhttps://goo.gl/oQjDjaاین چیه؟https://goo.gl/ImXmdkقصه های بی بی و باباhttps://goo.gl/CgCiTgمن و مدرسهhttps://goo.gl/cIXey0شجاعانhttps://goo.gl/Ox4BlLآموزش بازی های سنتی و محلی برای بچه هاhttps://goo.gl/DouJZpجوجه جوجه طلاییhttps://goo.gl/YiqJNfمثل های فارسی برای کودکانhttps://goo.gl/aQCJ2bبرف خونهhttps://goo.gl/JueWKKقصه های گلنارhttps://goo.gl/YDYFhmحکایات و حکایت های سعدیhttps://goo.gl/q96kXSماجراهای بهادرhttps://goo.gl/mMepcOنمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEعسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAشهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglیکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://goo.gl/13t6n0پندانهhttps://goo.gl/wIsBKLشکرستان عروسکیhttps://goo.gl/rLOUygشکرستان تمامی قسمتهاhttps://goo.gl/S3g04jحیات وحشhttps://goo.gl/sXrp6qداستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://goo.gl/6FFYwEمهارتهای زندگی برای کودکانhttps://goo.gl/nXJMoIماجراهای سمنو و شقاقلhttps://goo.gl/KoS7Zyخانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://goo.gl/jOjaJQقصه های کهنhttps://goo.gl/KR54COقصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://goo.gl/D1v5asقصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://goo.gl/hUAh5Dتاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://goo.gl/AhGwgcکلیله و دمنهhttps://goo.gl/CO5Xcwدومان و داستان‌های ایلhttps://goo.gl/aZWzJkداستان های بهلولhttps://goo.gl/x3MaE7مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/nZopCTقصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/wkMPAX #کارتون #انیمیشن #داستان #رستم #انیمیشن #فردوسی #شاهنامه-This video is under CC licenceAuthor: iribtvwebpage: https://www.irib.ir/ https://www.telewebion.com/Licence: ATTRIBUTION LICENSE 3.0 (http://creativecommons.org/licenses/b…)-

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

داستان شاهنامه رستم و سهراب

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان های شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسیماجراهای سینا و لاکیhttps://goo.gl/bx2EjUشکرستان سری 3https://goo.gl/6a9UEMرعنا دختر دهقانhttps://goo.gl/pxyBNGشکرستان- سری دومhttps://goo.gl/oQjDjaاین چیه؟https://goo.gl/ImXmdkقصه های بی بی و باباhttps://goo.gl/CgCiTgمن و مدرسهhttps://goo.gl/cIXey0شجاعانhttps://goo.gl/Ox4BlLآموزش بازی های سنتی و محلی برای بچه هاhttps://goo.gl/DouJZpجوجه جوجه طلاییhttps://goo.gl/YiqJNfمثل های فارسی برای کودکانhttps://goo.gl/aQCJ2bبرف خونهhttps://goo.gl/JueWKKقصه های گلنارhttps://goo.gl/YDYFhmحکایات و حکایت های سعدیhttps://goo.gl/q96kXSماجراهای بهادرhttps://goo.gl/mMepcOنمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEعسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAشهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglیکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://goo.gl/13t6n0پندانهhttps://goo.gl/wIsBKLشکرستان عروسکیhttps://goo.gl/rLOUygشکرستان تمامی قسمتهاhttps://goo.gl/S3g04jحیات وحشhttps://goo.gl/sXrp6qداستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://goo.gl/6FFYwEمهارتهای زندگی برای کودکانhttps://goo.gl/nXJMoIماجراهای سمنو و شقاقلhttps://goo.gl/KoS7Zyخانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://goo.gl/jOjaJQقصه های کهنhttps://goo.gl/KR54COقصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://goo.gl/D1v5asقصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://goo.gl/hUAh5Dتاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://goo.gl/AhGwgcکلیله و دمنهhttps://goo.gl/CO5Xcwدومان و داستان‌های ایلhttps://goo.gl/aZWzJkداستان های بهلولhttps://goo.gl/x3MaE7مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/nZopCTقصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/wkMPAX #کارتون #انیمیشن #داستان #رستم #انیمیشن #فردوسی #شاهنامه-This video is under CC licenceAuthor: iribtvwebpage: https://www.irib.ir/ https://www.telewebion.com/Licence: ATTRIBUTION LICENSE 3.0 (http://creativecommons.org/licenses/b…)-

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

 

                                 

داستان شاهنامه رستم و سهراب

                                    رستم
و سهراب

کنون رزم سهراب و رستم شنو                 

 دگرها شنیدستی این هم شنو

یکی داستانست پرآب چشم                       

دل نازک از رستم آید به خشم

اگر تندبادی برآید ز کنج                           

به خاک افکند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانمش ار دادگر                    

هنرمند گویمش ار بی هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست؟               

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

از این راز جان تو آگاه نیست                  

بدین پرده اندر ترا راه نیست

 

 

 

 

  

 


روزی
رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر
از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری
که شکار کرده بود چون سیخی فرو برد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و
نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال
کردند . رخش دوتا از آنها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس
آنها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و
رخش را ندید غمگین شد و پیاده به سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .

چنینست رسم سرای درشت                  

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

وقتی
رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را
گم کرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد .
رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر اورا بیابی پاداشت می دهم وگرنه سر
بزرگانت را خواهم برید .شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش . رخش پنهان نمی
ماند و ما او را پیدا می کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به خوبی
پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به
بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود . رستم از دیدن او
شگفت زده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه کاری داری؟
دخترک پاسخ داد : من تهمینه
دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزاگان کسی همتای من نیست . کسی تاکنون
رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد
شنیده ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون
اولا شیفته تو شده ام و ثانیا می خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم
اینکه تمامی سمنگان را می گردم تا رخش تو را پیدا کنم . وقتی رستم زیباروی
پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند .

وقتی
صبح شد بر بازوی رستم مهره ای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان می
شناختند .آن را به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او
ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به
سوی شاه سمنگان رفت پس او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش
شد و شاد و سرحال به سوی ایران و از آنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه
ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب
نهادند. وقتی یکماهه شد مانند کودک یک ساله بود و در سه سالگی به میدان
قدم نهاد و در پنج سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده سالگی کسی نمی
توانست با او نبرد کند .روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی
بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان
سام و زال می باشی . نامه ای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و
سه کیسه زر که پدرش زمانیکه او بدنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت
افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم
پدرت بداند که تو چنین یلی شده ای تو را نزد خودش می برد و من از دوری تو
ملول می شوم . اما سهراب کفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو
نباید این را پنهان می کردی . اکنون من از ترکان سپاهی آماده می کنم و به
ایران می روم و کاووس را از تخت به زیر میاورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو
و گستهم و نوذر و بهرام را نابود میکنم و بعد رستم را به جای کاووس می
نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می کشم و تو را بانوی شهر
ایران می کنم .سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب
هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی می آوردند تاب تحمل دست سهراب را
هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کره ای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد
شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از
او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانه اش کرد.

داستان شاهنامه رستم و سهراب

افراسیاب
باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با
کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی
روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی
هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس
در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم
انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه ای از
افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران
و توران یکی می شود و ما به تو کمک می کنیم .سپاهیان به سوی مرز ایران
رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی
داشتند و نگهبان آن هم هجیربود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت
. وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب
شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و
نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می کنم. سهراب خندید و به سرعت جلو
رفت و بعد از زد و خورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر
غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ
وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از
موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و
جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و
سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزه ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب
خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید
.گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک خود را از
سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت زده شد
و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او
را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟
تا کنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر
دو لشکر نظاره گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنون که دژ در
تسخیر توست . پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد .
سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ
انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد .
سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی
پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی شوند . من
قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر
شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده ای شاه و رستم خشمناک می شوند و
تو تاب رستم را نداری و شکست می خوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به
توران برگردی.

 

                                                          

                                                         

سهراب
گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می گیریم و بالاخره من تو را به
چنگ می آورم . وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه ای برای کاووس نوشت که سپاه
زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و
من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او
هجیر را شکست داد و الان هجیر اسیر اوست . گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت
از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از
همان راه فرار کردند . وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب
نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند
بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده اند .سهراب
دربدر به دنبال گردآفرید بود و افسوس می خورد که چنین تیکه زیبایی را از
دست دادم . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت
.سهراب همینطور خودش را می خورد و نمی خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق
پنهان نمی ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود . هومان
باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به
کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد .الان تمام یلان ایران به جنگ ما
می آیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان
را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند . از این سخنان سهراب بیدار شد .

هومان
افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد و او شاد شد . اما وقتی کاووس باخبر
شد باناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آنها بیاید
و کمکشان کند . وقتی گیو نزد رستم رسید و ماجرا را گفت : رستم تعجب کرد و
گفت : چگونه ممکن است در میان ترکان چنین پهلوانی بوجود آید . من از دختر
شاه سمنگان پسری دارم که هنوز کوچک است و چهارده سال بیش ندارد . رستم به
گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . دوباره
گیو به او گفت کاووس به من گفته است در زابل نمانیم و فورا به ایران برویم .
رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت می کنیم اما روز بعد هم حرکت نکردند و
روز سوم هم به رامش و مستی گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود
کسی را نمی شناسد . رستم گفت : ناراحت مباش او به ما نمی شورد . پس رخش را
زین کردند و سپاهی آراستند که پهلوان سپاه زواره بود .وقتی رستم به ایران
رسید بزرگانی چون طوس و گودرز به استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او
عصبانی بود و بر سر گیو بانگ زد و بعد به رستم پرخاش کرد و سپس به طوس گفت
:برو هردو را دار بزن . طوس دست تهمتن را گرفت پس رستم آشفته شد و به شاه
گفت: همه کارهایت از دیگری بدتر است و شهریاری شایسته تو نیست . مصر و شام و
هاماوران و روم و سگسار و مازندران خسته از شمشیر من هستند و همه بنده رخش
منند پس دست طوس را پس زد و رفت و بر رخش نشست و کفت : اگر من خشمگین شوم
کاووس و طوس کیستند که مرا به بند آورند ؟ من بنده شاه نیستم بلکه بنده خدا
هستم . همه می خواستند مرا پادشاه کنند اما من قبول نکردم . اگر من تاج و
تخت را می پذیرفتم تو به این بزرگی نمی رسیدی . من بودم که کیقباد را به
تخت نشاندم و اگر او را به ایران نمی آوردم تو به این بزرگی نمی رسیدی.

اگر
من به مازندران نمی آمدم و دیو سپید را نمی کشتم تو الان در اینجا نبودی .
سپس به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان
باشید که زورتان به سهراب نمی رسد . این را گفت و رفت .

بزرگان ناراحت شدند و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز می شود . پس نزد شاه دیوانه برو و او را به راه بیاور .

گودرز
نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین
می رویم. شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور.
گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند و گفتند : تو می دانی که کاووس مغز
ندارد . او می گوید و پشیمان می شود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان
که گناهی ندارند . رستم گفت: من از کاووس بی نیازم و دیگر با او کاری ندارم
. گودرز باز هم با او صحبت کرد و نرمش کرد و گفت: ننگ است که توران به ما
غلبه کنند . رستم گفت:می دانی که من از جنگ فرار نمی کنم و با اینکه شاه
قدر مرا نمی داند بازمی گردم. وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت:
که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم و چون دیرکردی
ناراحت شدم وگرنه پشتگرمی من به توست و من پشیمان هستم از اینکه تو را
آزردم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه و گوش به فرمانت هستیم .

شاه
گفت : بهتر است امروز را جشن بگیریم و فردا آماده نبرد شویم . وقتی خورشید
سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب
سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . هومان از ترس آه کشید . سهراب
گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست و من فرد
نامداری نمی بینم .

صبحگاه
تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم
جامه ترکان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای ترکان را می شنید پس داخل شد .

زمانیکه سهراب می خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم
را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در
یک طرفش ژنده رزم و طرف دیگر هومان و بارمان بودند ژنده رزم برای کاری
بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا
ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد و او در دم جان داد .

سهراب
که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد . خبرآوردند که او مرده است .
سهراب ناراحت شد و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست . سهراب
قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه
ایران رسید در راه گیو را دید که پاسداری می دهد . گیو خروشید : کیستی؟
رستم خندید . گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد . روز بعد
که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید و با مغفر و تیغ هندی براه افتاد و در
بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند پس هجیر را به نزد خود طلبید و از او
خواست تا با صداقت پاسخش را بدهد و هجیر هم پذیرفت .سهراب از شاه و گیو و
طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آنها را به من نشان
بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه
است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت
: او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید
آنکه در سراپرده سبز است کیست|؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او
بشناسانم ممکن است ناگاه به طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر
گفت : او نیکخواهی از چین است که به تازگی نزد شاه آمده است . سهراب نامش
را پرسید و او گفت: چون من مدتهاست که در این دژ هستم و او بعد از رفتن من
نزد شاه آمده است نامش را نمی دانم.

سهراب
از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست
اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را می شناختی و می فهمیدی نمی توانی
از پس او برآیی.

سهراب
عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت و به شاه گفت : چرا نام خود را کاووس
کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته
شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم و کاووس را به دار بزنم .
از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت .

کاووس
طوس را نزد رستم فرستاد و گفت که من همتای او کسی را ندارم و تو باید به
کمکمان بشتابی رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته
به خاطر جنگهایش بوده است ومن از کاووس جز رنج ندیده ام .

رستم
ببربیان پوشید و بر رخش نشست و زواره را به جای خود در سپاه قرار داد.
وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: از اینجا به سوی دیگر رویم و بجنگیم.
سهراب پذیرفت و تقاضای جنگ تن به تن کرد و گفت : تو فرسوده ای و توان جنگ
با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس
صبر کن تا مرا در جنگ ببینی.دلم به حالت می سوزد و نمی خواهم تو را بکشم .
ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی
. رستم گفت : نه من رستم نیستم .

هر
دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغها ریز ریز شد پس با
عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زره های هردو پهلوان پاره شد .
تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود .همانا حیوانات بچه های خود را می
شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی گذارد .

رستم
با خود گفت : تا کنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ
هیچ است. پس هردو به سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می شد پس تصمیم
گرفتند کشتی بگیرند اما بی فایده بود .

سهراب
با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند
از پس هم برنمی آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله
کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس
زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب
گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.

رستم
گفت شب شده است فردا با هم کشتی می گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان
گفت که فردا حساب او را می رسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب
سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من
فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آنها را مکن و به زابل نزد زال و
رودابه برو و آنها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه
مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرا می رسد و کسی جاودان نیست .

خورشید
که سرزد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت :
هرچه بیشتر به او نگاه می کنم فکر می کنم که او خود رستم است و من نباید با
او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست .

سهراب
خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و با روی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت
؟ بیا بنشین با هم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده می
شود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته اند پس تو نامت
را پنهان مکن .

رستم
گفت : دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی خورم پس به
کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی با هم در نبرد بودند که بالاخره سهراب
کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این
است که کسیکه شخصی را به زمین می زند بار اول سرش را نمی برد بلکه بار دوم
که او را زمین زد این کار را می کند .سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم
جوانمرد بود . هومان از نبرد آنها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت .
هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد . نباید به دشمن فرصت دهی .

سهراب
گفت دیر نشده است حالا می بینی با او چه می کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب
رها شد به طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سالهای گذشته افتاد
که نیروی زیادش باعث دردسرش می شد و از خدا خواسته بود از نیرویش بکاهد
اما حالا که در برابر سهراب قرار گرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته
ام را به من بازگردان .

دوباره به سوی میدان جنگ رفت و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .

 

سهراب
در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به
لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از
تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .

وقتی
رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان
داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب
دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به
مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست
حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها
را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.

سپاه
ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد .
سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او
سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام
داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ
داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد
هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات
دادند . رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و
گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می ماند
اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز
گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از
می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس
داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم
که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می گفت : کاووس کیست ؟ و
با من به زشتی یاد کرد؟

آیا
یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را می کشم و سر کاووس را به دار می
زنم اگر او زنده بماند نمی توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس
را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب
مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .

رستم
خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک بر سر می ریخت و گفت: چه کار
کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می کند ؟

کاووس
وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا
ببندیم عاقبت همه ما مرگ است .من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان
نیست . حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد .

رستم
گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش
. شاه گفت : اگرجه آنها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول
می کنم .

شاه
به سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت . وقتی به زابل رسیدند
بزرگان بر سر خاک می ریختند .زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه
دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است .
زال اشک می ریخت و رستم می گفت : تو رفتی و من خوار و زار ماندم . وقتی
رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و
یال و موی سهراب را می دیدند از خود بیخود شده و اشک می فشاندند. چندین
روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می سوخت .  

                                                   

جهان را بسی هست زین سان به یاد               

بسی داغ بر جان هرکس نهاد

پس
خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را
شنیدند جامه برتن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویه کنان می گفت :

چرا آن نشانی که مادرت داد                      

ندادی برو بر نکردیش یاد

نشان داده بود از پدر مادرت                    

ز بهر چه نامد همی باورت

کنون مادرت ماند بی تو اسیر                  

پر از رنج و تیمار و درد و زحیر

چرا نامدم با تو اندر سفر                        

که گشتی بگردان گیتی سحر

مرا رستم از دور بشناختی                       

ترا با من ای پور بنواختی

  

پس
سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه می زد و رویش را به سمهایش می
مالید.دستور داد در و دیوار را سیاه کنند و روز و شب کارش ناله و مویه بود و
بالاخره یکسال پس از مرگ سهراب در غم او بود .

دل اندر سرای سپنجی مبند                     

سپنجی نباشد بسی سودمند

 

 

بسیار زیبا بود . داستان بسیار زیبایی رو نوشتین .واقعا اگه هزاران بار هم خونده شود باز هم قشنگترین داستانها، داستانهای شاهنامه میباشد

تشکر از توجهتان

سلام پستت خیلی عالی بود
خدایی کیف کردم
موضوعاتت هم فوق العاده بود
اگه خواستی من با این موضوع لینک کن:
جک لطیفه و اس ام اس
و با ادرس
1sms9.ir

ممنون . من شما را لینک کردم

سلام برفریناز گرامی
جهان را بسی هست زین سان به یاد
بسی داغ بر جان هرکس نهاد

بسیار زیبا بود با عکس های زیبا
همیشه داستانهایت بسی قشنگ ودلنشین است
این داستانت هم بی نظیر بود
براستی شاهنامه همش قشنگه
ممنون عزیزم

تشکر نیره جون . نظراتت باعث دلگرمی منه.

فریناز ♕ سرماست
✴ ✽ ✿ ❀✼ ❄ ❅ ❆ ❇ ❈ ❉ باز هم تولدت مبارک ✴ ✽ ✿ ❀✼ ❄ ❅ ❆ ❇ ❈ ❉
دوستت داریم

ما بیشتر


♥♥♥♥

خیلی دوستت دارم.

سلام ؛طراوت خاصی درنوشته ها یتان تداعی دارد؛کامیاب باشید.

ممنون از نگاهتان

سلام فریناز عزیز بانو نیره چی گفتند ؟ تولدت بوده اگه بوده مبارک باشه در ضمن متن که جای خود دارد و لی تصاویرت ای ول به قول قدیمیا خیلی خیلی خیلی شکیل و زیبا بودند ممنونم که بهم سر زدید امیدورام که همواره پاینده و سر بلند باشی

ممنون دوست عزیزم.

سلام
بابا تواستادی از من حرف کشیدی هیچ کس نمیدوته از من حرف بکشه
آخه چرااین موقع گلودرد گرفتی

نه بابا . شانسی تیرم به هدف خورد.نمیدونم . ولی خاطره این تولد همیشه باهام هست.بازم ممنونم نیره عزیزم.

slaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam tavalodet mobarak eshshshshshshshshshshgham bebakhsh dir shod

مرسی عزیز دلم. همیشه تو قلبمی.

بسیار عالی.
اگر ممکنه داستان هایی از دیگر آثار حماسه ایران در وبلاگت وقرار بده مثل ظفر نامه و….
دستت درد نکنه
🙂

ممنون دوست عزیز اما این وبلاگ مختص شاهنامه فردوسی است

farinazam pas kjaii????? baia to webam sorperaiz daram vasat

دیدم عزیز دلم . حرف نداری.

hala khoshkel bood??? baba hanoz kamel nashode bood bebakhshid dir shod
hamaro khondi?? ghalbam ham didi??[:S004

خیلی زیبا بود . ممنون از اینکه به فکرم بودی . کارت حرف نداشت .

ey jan nababa ghabel nadasht..tavalodet khosh gozasht??

بله . فقط گلودرد و سرما خوردگی حالم رو گرفت چون نتونستم کیکم را بخورم.

ey vay elahi che bad hala eybi nadare bia az keike man bkhor

ممنون.

emroz karname gereftam .. vay farinaz man farda mikham beram vaksan bezenam

خیره . خوب بزن ! نگو که میترسی که خندم میگیره!

سلام فریناز عزیز
مثل همیشه پست ت عالی بود

ممنون طاهره جون.

سلام
دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف
لیکن رفیق برهمه چیزی مقدم است.
سعدی

بی دوست زندگانی ذوقی چنان ندارد . سعدی

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

ای دوست قبولم کن وجانم بستانمستــم کـــن وز هر دو جهانم بستانبـا هـــر چـــه دلم قرار گیـــرد بــی تـــوآتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمای سعادت رفیق بود رفیق

حافظ

تا در ره دوست بی سر و پا نشویبی درد بمانی و به دردی نرسیابوسعید ابوالخیر.

مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویش اند.

سعدی

چشمی دارم همه پر از صورت دوستبا دیده مرا خوشست چون دوست در اوستاز دیده دوست فرق کردن نه نکوستیا دوست به جای دیده یا دیده خود اوستمولوی

درود بردوست شاعرم
من که به پای تونمی رسم مهربونم

خواهش میکنم عزیزم . فقط خواستم ارادتم را برسونم.آری آغاز دوست داشتن است// گرچه پایان راه ناپیداست// من به پایان دگر نیندیشم// که همین دوست داشتن زیباست

کارت درسته عزیزم…
ممنون

آپمممممم

مرسی . اومدم.

همیشه در سختی ها به خودم می گفتم

” این نیز بگذرد ..”

هنوز هم می گویم ..

اما حال می دانم آنچه می گذرد عمرِ من است ، نه سختی ها

آره یه دفعه به خودت میای می بینی چه زود گذشت ! اما من هنوز کودک درونم زنده است . حتی اگه صد ساله بشم !

باز شاهکاری دیگه از شاهنامه،
داستانی که بیش از
داستان های دیگه آدم واقعی بودنشو
حس می کنه! داستانی که هر آدمی با هر سنی
رو تحت تاثیر قرار میده،
شاید معروف ترین هم باشه…!
براتون آرزوی شادکامی دارم،زنده باشید

ممنون میلاد گرامی.

خشنوثره مزداهه اهورهه
ای اهورامزدا! بی گمان پاداش آرمانی و گران بهای خود را به تن و جان کسی ارزانی می داری که با منش نیک، کار می کنند و در پرتو راستی، آموزش خرد نیک تو را به درستی پیش می برند و برای پیشترفت گیتی می کوشند
(گات های سرورمان اشو زرتشت، یسنا 34 بند 14)
درود بر دوست ارجمندم فریناز
شما هیچ گاه من را پذیره نمی شوید برای نوشتارهایتان جای گلایه دارد آیا؟
با پاره ی دیگر از جستار« فرا زمینیان و استوره های ایرانی» در خویشکاری شما هستم.
چشم در راهم برایت با چراغی از روشنی سبز و پرنیان بنفش[گل][گل][گل]

نه کارن عزیز ،تاکنون روشم دعوت کردن از دوستان نبود و فکر میکردم که دوستان واقعی خود خواهند آمد. اما حالا که فرمودید از این به بعد ، دعوتتان خواهم کرد. حتماً سر میزنم.

خاله تولدت دیرادیر مبارک

ممنون محسن جان

سلام
با پست جدید به روزم

چشم سرمیزنم.

سلام عزیزم
دلم بارانی است وگریه می خواهد
ولیکن دوستانی دارم که آنهارا دوست می دارم

خدا نکنه دلت گرفته باشه نیره من .

slm farinazam khobi?? soraghi az ma nagiri??

چشم الان میام.

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .
کوروش بزرگ

آیا ما واقعاً موفق میشیم اختیار سرنوشتمان را در دست بگیریم؟!با این وصف من هنوز به دنیا نیومدم!

سلام برفریناز گرامی

سلام

زندگی

خواب پریشانیست

و من

با ساده لوحی

انتظاری بی سبب

زین خواب بی تعبیر دارم…

امیدوارم زودتر سرحال بشی.

با افتخار لینک شدید

ممنون .

علاقه خاصی به این داستان دارم وخاطرالت زیادی از کلاسهای استاد محبتی….

یادش بخیر

ممنون فرینازجون.

خواهش میکنم عزیزم.

عاشق این داستانشم

این عکسا ک گذاشتی همش از توی آرامگاه خود استاده

فریناز جان قسمت اولو گذاشتم نمیدونم دیدی یا ن دومیش چیه ک بزارم؟

بله دیدم . ممنون .دومیش پادشاهی فریدون است.

جهان سربه سر، حکمت و عبرت است

چرا بهره ی ما همه غفلت است؟

آره به خدا.

سلام برفریناز عزیزم
پیروزی غرور آفرین تیم ملی را به جام جهانی به شما وهمه مردم ایران تبریک می گویم
شادباشی

مرسی نیره عزیزم. این برد غرور آفرین بر شما هم مبارک باد.

ارهایشالا قهرمانییییییییییییییی تو جام جهانی

به امید روزهای بهتر و پربارتر.

slaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam yooooohoooo che hali dada bad 12 sal raftim jamjahani

مبارکا باشه .

ممنونم. لینکتون نمودم. روزتان خوش

تشکر . روز خوش.

درود فریناز گرامی
مثه اینکه جشن زاد روز بدنیا اومدنتو یواشکی تو تارنمای دوستان برپا کردی.
خب اگه اینجوریه منم بسهم خودم بهترین شادباش رو میگم بهت و برات سبد سبد شادی تا همیشه ی زندگیت که دراز باد.
سالهاییکه که در سلامتی و شادکامی و خوشبختی بگذرونی…53

ممنون از لطف و توجهتان

درود بر شما با اطلاعیه ی شماره یک….! به روزم قدمتان طراوت اندیشه و نگاهتان فصل رویش بهار[گل]

سرمیزنم فرید عزیز.

بیت اول منویادکتاب اول دبیرستانم انداخته

ممنون که سرزدی.

slam farinazam khobi ?? namard delam vasat tangide kam sar mizani,roz javan bar to mobarak

داشتیم؟! البته من دلم جوونه!!!

همیشه منتظرت هستم

خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته در را عوض میکنم
انگار کسی در میزند
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم :
بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین

“کیکاووس یاکیده”

خیلی زیبا بود. واقعاً ممنون.

سلاااااااااااااااام فریناز عزیزم
شادی را زمانی می خواهم که لبخند را به روی لبان دوستان ببینم

داشتم فکر میکردم ما دو تا همدیگر را ندیدیم اما قلبمون به هم راه داره. وای که دوست داشتن چه قدرتی دارد. خیلی دوستت دارم.

اینو کسی برام
فرستاده مال من نیست
ممکنه مسخره به نظر بیاد ولی واقعا اتفاق میافته!می خوای صورت کسی رو که واقعا دوست داره ببینی؟
اینو به ۱۰ نفر بفرست بعد برو به ادرس
http://amour-en-portrait.ca.cx/(این یه بازی فرانسویه)صورت کسی که دوست داره ظاهر میشه خطر سوپریز شدن!(تقریبا ۹۰%شبیه)من خواستم این بازیو دور بزنم مستقیما رفتم به اون ادرس گفت اینطوری نمیشهباید به۱۰نفر بفرستیش نمیدونم چه طوری فهمید..امتحانش مجانیه

دست خوش منو میزاری سر کار؟!

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم
حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا

ممنون از شعر زیبایت.

درود

بابت تاخیــر در لینک شدنتون عذر خواهی میکنم..

با افتخار لینک شدید..

منو هم با تاریخ پارسیان لینک کنید.

با سپاس..

منتظر حضور گرمتان

ممنون. خدمت میرسم.

سلام
منبعش کدوم کتاب و گردآورند و ناشر هست؟؟؟

دوست گرامیمن از روی شاهنامه دکتر محمد دبیر سیاقی اشعار را به نثر درآوردم.ناشر علی اکبر علمی. سال 61 .

بابت گذاشتن سروده های حکیم فرودوسی به نثر ازتون ممنونم فوق العاده زیبا و دلنشین بود

از توجهتون متشکرم.

به آوردگه رفت نیزه بکفت

همى ماند از گفت مادر شگفت‏

یکى تنگ میدان فرو ساختند

بکوتاه نیزه همى باختند

نماند ایچ بر نیزه بند و سنان

داستان شاهنامه رستم و سهراب

بچپ باز بردند هر دو عنان‏

بشمشیر هندى بر آویختند

همى ز آهن آتش فرو ریختند

بزخم اندرون تیغ شد ریز ریز

چه زخمى که پیدا کند رستخیز

گرفتند زان پس عمود گران

غمى گشت بازوى کند آوران‏

ز نیرو عمود اندر آورد خم

دمان بادپایان و گردان دژم‏

ز اسپان فرو ریخت بر گستوان

زره پاره شد بر میان گوان‏

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

یکى را نبد چنگ و بازو بکار

به آوردگه رفت نیزه بکفت

همى ماند از گفت مادر شگفت‏

یکى تنگ میدان فرو ساختند

بکوتاه نیزه همى باختند

نماند ایچ بر نیزه بند و سنان

بچپ باز بردند هر دو عنان‏

بشمشیر هندى بر آویختند

همى ز آهن آتش فرو ریختند

بزخم اندرون تیغ شد ریز ریز

چه زخمى که پیدا کند رستخیز

گرفتند زان پس عمود گران

غمى گشت بازوى کند آوران‏

ز نیرو عمود اندر آورد خم

دمان بادپایان و گردان دژم‏

ز اسپان فرو ریخت بر گستوان

زره پاره شد بر میان گوان‏

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

یکى را نبد چنگ و بازو بکار

تن از خوى پر آب و همه کام خاک

زبان گشته از تشنگى چاک چاک‏

یک از یکدگر ایستادند دور

داستان شاهنامه رستم و سهراب

پر از درد باب و پر از رنج پور

جهانا شکفتى ز کردار تست

هم از تو شکسته هم از تو درست‏

ازین دو یکى را نجنبید مهر

خرد دور بد مهر ننمود چهر

همى بچّه را باز داند ستور

چه ماهى بدریاچه در دشت گور

نداند همى مردم از رنج و آز

یکى دشمنى را ز فرزند باز

همى گفت رستم که هرگز نهنگ

ندیدم که آید بدین سان بجنگ‏

مرا خوار شد جنگ دیو سپید

ز مردى شد امروز دل ناامید

جوانى چنین ناسپرده جهان

نه گردى نه نام آورى از مهان‏

بسیرى رسانیدم از روزگار

دو لشکر نظاره بدین کارزار

چو آسوده شد باره هر دو مرد

ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد

بزه بر نهادند هر دو کمان

جوانه همان سالخورده همان‏

زره بود و خفتان و ببر بیان

ز کلک و ز پیکانش نامد زیان‏

غمى شد دل هر دو از یکدگر

گرفتند هر دو دوال کمر

تهمتن که گر دست بردى بسنگ

بکندى ز کوه سیه روز جنگ‏

کمربند سهراب را چاره کرد

که بر زین بجنباند اندر نبرد

میان جوان را نبود آگهى

بماند از هنر دست رستم تهى‏

دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند

همه خسته و گشته دیر آمدند

دگر باره سهراب گرز گران

ز زین بر کشید و بیفشارد ران‏

بزد گرز و آورد کتفش بدرد

بپیچید و درد از دلیرى بخورد

بخندید سهراب و گفت اى سوار

بزخم دلیران نه پایدار

برزم اندرون رخش گویى خرست

دو دست سوار از همه بتّرست

اگر چه گوى سروبالا بود

جوانى کند پیر کانا بود

بسستى رسید این ازان آن ازین

چنان تنگ شد بر دلیران زمین‏

که از یکدگر روى برگاشتند

دل و جان باندوه بگذاشتند

تهمتن بتوران سپه شد بجنگ

بدانسان که نخچیر بیند پلنگ‏

میان سپاه اندر آمد چو گرگ

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ‏

عنان را بپیچید سهراب گرد

بایرانیان بر یکى حمله برد

بزد خویشتن را بایران سپاه

ز گرزش بسى نامور شد تباه‏

دل رستم اندیشه کرد بد

که کاؤس را بى‏گمان بد رسد

ازین پر هنر ترک نو خاسته

بخفتان بر و بازو آراسته‏

بلشکرگه خویش تازید زود

که اندیشه دل بدان گونه بود

میان سپه دید سهراب را

چو مى لعل کرده بخون آب را

سر نیزه پر خون و خفتان و دست

تو گفتى ز نخچیر گشتست مست‏

غمى گشت رستم چو او را بدید

خروشى چو شیر ژیان برکشید

بدو گفت کاى ترک خونخواره مرد

از ایران سپه جنگ با تو که کرد

چرا دست یازى بسوى همه

چو گرگ آمدى در میان رمه‏

بدو گفت سهراب توران سپاه

ازین رزم بودند بر بى‏گناه‏

تو آهنگ کردى بدیشان نخست

کسى با تو پیگار و کینه نجست‏

بدو گفت رستم که شد تیره روز

چه پیدا کند تیغ گیتى فروز

برین دشت هم دار و هم منبرست

که روشن جهان زیر تیغ اندرست‏

گرایدون که شمشیر با بوى شیر

چنین آشنا شد تو هرگز ممیر

بگردیم شبگیر با تیغ کین

برو تا چه خواهد جهان آفرین‏

باسلام.احتراما از جنابعالی دعوت مینماید در نشستهای آزاد شاهنامه خوانی /حافظ خوانی استاد شجاع پور که روزهای سه شنبه از ساعت ۱۸-۱۶ در فرهنگسرای ملل برگزار میباشد شرکت فرمایید ./پارک قیطریه .۲۲۲۱۵۰۶۲

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

با سلام اردیبهشت ماه به آرامگاه خیام رفتم واقعا مکان زیبایی…

دیار ترک به جایی گفته میشود که مردمان زرد پوست و چشم بادمی ت…

داستان جالبی بود دمت گررررررم!!…

با تاریخ تولد و وفات و مکانی که متولد و وفات یافته مسلماً مذ…

جالب بود…

دوات آنلاین-روز که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید و با مغفر و تیغ هندی به راه افتاد و در بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند. پس هجیر را به نزد خود طلبید و از او خواست تا با صداقت پاسخش را بدهد و هجیرهم پذیرفت. سهراب از شاه و گیو و طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت: آن‌ها را به من نشان بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست؟

 

هجیر گفت : او کاووس شاه است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت : او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است. سهراب پرسید آنکه در سراپرده سبز است کیست؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او بشناسانم ممکن است ناگاه به‌طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر گفت : او نیک‌خواهی از چین است که به‌تازگی نزد شاه آمده است. سهراب نامش را پرسید و او گفت: چون من مدت‌هاست که در این دژ هستم و او بعد از رفتن من نزد شاه آمده است نامش را نمی‌دانم.

 

سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت رستم اینجا نیست اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را می‌شناختی و می‌فهمیدی نمی‌توانی از پس او برآیی.

داستان شاهنامه رستم و سهراب

 

سهراب عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت و به شاه گفت: چرا نام خود را کاووس کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم و کاووس را به دار بزنم . از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت.

 

کاووس طوس را نزد رستم فرستاد و گفت که من همتای او کسی را ندارم و تو باید به کمک‌مان بشتابی. رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته به خاطر جنگ‌هایش بوده است و من از کاووس جز رنج ندیده‌ام .

 

رستم ببر بیان پوشید و بر رخش نشست و زواره را به‌جای خود در سپاه قرارداد. وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: ازاینجا به‌سوی دیگر رویم و بجنگیم.

 

سهراب پذیرفت. تقاضای جنگ تن‌به‌تن کرد و گفت: تو فرسوده‌ای و توان جنگ با مرا نداری. رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس صبر کن تا مرا در جنگ ببینی. دلم به حالت می‌سوزد و نمی‌خواهم تو را بکشم.

 

ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی . رستم گفت : نه من رستم نیستم .

 

هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند. تیغ‌ها ریزریز شد. پس با عمود باهم جنگیدند. عمودها هم شکست و زره‌های هردو پهلوان پاره شد . تن‌هایشان پر از عرق و لب‌هایشان خشک بود.

 

رستم با خود گفت : تاکنون نهنگی چون او ندیدم. جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به‌سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می‌شد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی‌فایده بود .

 

 

سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی‌آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی؟ سهراب گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.

 

رستم گفت شب شده است فردا باهم کشتی می‌گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که فردا حساب او را می‌رسم. رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت. پس از صرف غذا و آب به زواره گفت: اگر من فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آن‌ها را مکن و به زابل نزد زال و رودابه برو و آن‌ها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرامی‌رسد و کسی جاودان نیست.

 

خورشید که سر زد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت. سهراب به هومان گفت : هرچه بیشتر به او نگاه می‌کنم فکر می‌کنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم.  هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده‌ام او رستم نیست .

سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و با روی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت؟ بیا بنشین باهم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم. من دلم به تو کشیده می‌شود. من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته‌اند پس تو نامت را پنهان مکن .

 

رستم گفت : دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی‌خورم.

 

پس به کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی باهم در نبرد بودند که بالاخره سهراب کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این است که کسی که شخصی را به زمین می‌زند بار اول سرش را نمی‌برد بلکه بار دوم که او را زمین زد این کار را می‌کند. سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم جوانمرد بود. هومان از نبرد آن‌ها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت. هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد . نباید به دشمن فرصت دهی .

سهراب گفت دیر نشده است حالا می‌بینی با او چه می‌کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد به‌طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سال‌های گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش می‌شد و ازخداخواسته بود از نیرویش بکاهد اما حالا که در برابر سهراب قرارگرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته‌ام را به من بازگردان .

دوباره به‌سوی میدان جنگ رفت و باهم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید. سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت: مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هر جا که باشد انتقام خون مرا از تو می‌گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می‌رسد.

وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان ‌داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند. وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا بازکن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین .

 

رستم اشک می‌ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالا که من می‌میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ با آنها را نکند که آن‌ها به خاطر من به جنگ آمدند.

سپاه ایران نگران رستم بود. رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد . سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند. زواره از او سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند.

 

رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و گودرز گفت: چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می‌ماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟

 

داستان شاهنامه رستم و سهراب

رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می‌گفت : کاووس کیست؟ و با من به زشتی یاد کرد؟ آیا یادت رفته که سهراب می‌گفت : ایرانیان را می‌کشم و سر کاووس را به دار می‌زنم؟ اگر او زنده بماند نمی‌توانم مهارش کن.

 

م پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب مرد و دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .

 

رستم خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک ‌برسر ریخت و گفت: چه‌ کار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می‌کند؟

 

کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا ببندیم عاقبت همه ما مرگ است. من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان نیست . حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد .

 

رستم گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش . شاه گفت : اگرچه آن‌ها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول می‌کنم .

 

شاه به‌سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت. وقتی به زابل رسیدند بزرگان بر سر خاک می‌ریختند. زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است.

 

زال اشک می‌ریخت و رستم می‌گفت : تو رفتی و من خوار و زار ماندم. وقتی رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و یال و موی سهراب را می‌دیدند از خود بیخود شده و اشک می‌فشاندند. چندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می‌سوخت.

 

پس خبر به توران رسید که سهراب کشته شد. وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را شنیدند جامه بر تن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویه‌کنان می‌گفت :

چرا آن نشانی که مادرت داد

ندادی برو برنکردیش یاد

نشان داده بود از پدر مادرت

ز بهر چه نامد همی باورت

کنون مادرت ماند بی تو اسیر

پر از رنج و تیمار و درد و زحیر

چرا نامدم با تو اندر سفر

که گشتی بگردان گیتی سحر

مرا رستم از دور بشناختی

ترا با من ای پور بنواختی

 

پس سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه می‌زد و رویش را به سم‌هایش می‌مالید. دستور داد در و دیوار را سیاه کنند و روز و شب‌ کارش ناله و مویه بود و بالاخره یک سال پس از مرگ سهراب در غم او بود .

 

 

منبع: کافه داستان

 

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.

با مجله اینترنتی هنرات همراه باشید :

 

 داستانهای کوتاه شاهنامه


 

داستان شاهنامه رستم و سهراب

روزی رستم برای شکار به نزدیکی‌های مرز توران می‌رود، پس از شکار به خواب می‌رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می‌شود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمی‌بیند. در پی اثر پای او به سمنگان می‌رسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب می‌شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید می‌کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می‌کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی می‌پذیرد.

در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرو می‌شود و عاشق او می‌شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می‌کند. فردای آن روز رستم مهره‌ای را به عنوان یادگاری به تهمینه می‌دهد و می‌گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ایران می‌شود و این راز را با کسی در میان نمی‌گذارد.

فرزندی که تهمینه به دنیا می‌آورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می‌پرسد. مادر حقیقت را به او می‌گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می‌بندد و به او هشدار می‌دهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می‌شنود، تصمیم می‌گیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد.

افراسیاب با حیله به عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به یاری او می‌فرستد و به آنان سفارش می‌کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حمله‌ور می‌شود و کاووس شاه، رستم را به یاری می‌طلبد، رستم و سهراب با هم روبرو می‌شوند. سهراب از ظاهر او حدس می‌زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می‌کند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره می‌شود و می‌خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او می‌گوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، حریف را از پای درمی آورند.

ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز آن است به سهراب رحم نمی‌کند و همین که او را از پای در می‌آورد، مهره نشان خود را بر بازوی او می‌بیند. و گریه و زاری سر می‌دهد.

سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است می‌تواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن آن خودداری می‌کند. پس از آنکه کاووس را راضی می‌کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.

   داستان کوتاه زال

 سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا می‌شود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سال‌ھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.

سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می‌آید و مژده داد که فرزند تو زنده است.

سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده‌اند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.

جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھی می‌رسانم. من دل به تو بسته‌ام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود را به تو می‌دھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.

سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند.

منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.

در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج را به زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.

روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدت‌ھا نامه‌نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت می‌کند.

سام نیز که فرزند را بکام دل خویش می‌بیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال می‌سپارد.


منبع : مجله چه نیوز

برای ارسال نظر باید وارد سیستم شوید

کلیه حقوق برای هنرات محفوظ است 1398


کد فعال سازی *


نام *


کد فعال سازی *

۱۵ اسد ۱۳۹۸

/

نویسنده: سیامک وکیلی
بخش نخست

به گونۀ معمول، تصور می‌شود که کشتن پسر به‌دست پدر در ایرانِ کهن، یک امر عادی به شمار می‌رفته، و به همین‌جهت بوده که جلوه‌هایی هم در هنر داشته، مانند داستان «رستم و سهراب». اما بازهم به گونۀ معمول، یک امر عادی نمی‌تواند ویژه‌گی‌های تراژیک داشته باشد و یک غم‌نامه به شمار آید، مانند هزاران جنایتی که هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال به‌دست پدران و پسران و مادران و دختران رخ می‌دهد (که البته نه یک‌دیگر، بل دیگران را می‌کشند) و هیچ‌کدام آن‌ها هم غم‌نامه به شمار نمی‌آید و ویژه‌گی تراژیک هم ندارد. بنابراین، به نظر می‌رسد آن‌چنان‌که برخی‌ها باورمندند ـ و در این مورد پافشاری هم می‌کنند و اصطلاح پسرکشی را هم در همین راستا آفریده‌اند ـ پسرکشی در ایرانِ کهن یک سنت معمول نبوده، بلکه مذموم هم بوده است. از این رو، رخ دادن آن ـ چون به ندرت رخ می‌داده ـ اثرات عاطفی در پی داشته، و این اثرات عاطفی، همان است که بنیان معنای «غم‌نامه یا تراژدی» شده است و چند داستان بر اساس آن آفریده شده که زیباترین آن‌ها، همین داستان رستم و سهراب و سپس داستان رستم و اسفندیار است.
داستان رستم و اسفندیار را می‌توان دارای درون‌مایۀ پسرکشی دانست، چون گشتاسپ پسر خویش ـ اسفندیار ـ را آگاهانه به رزم رستم می‌فرستد تا کشته شود؛ اما رستم در داستان رستم و سهراب پسر خود را نمی‌شناسد، و بنابراین او پسر خود را نمی‌کشد، بلکه دشمنی را از پای درمی‌آورد که به میهنش یورش آورده و قصد ویرانی میهن و کشتار مردم او را دارد. به ویژه که در شاهنامه، ما پارسی‌زبان‌ها برای دفاع از جان و مال و میهن‌ خویش، رستم را به رزم سهراب می‌فرستیم، وگرنه رستم به هیچ دلیل دیگری نمی‌توانست با سهراب روبه‌رو شود. بنابراین دادن لقب پسرکش به رستم، به هیچ روی عادلانه نیست.
اکنون با بررسی داستان «رستم و سهراب» از شاهنامه اصل و سپس ماجرای «رفتن گشتاسپ به روم» از شاهنامه افزوده می‌کوشیم نشان دهیم که: ۱ـ در حالی‌که ماجرای رفتن گشتاسپ به روم، یک قصۀ فراباور کودکانه است، رستم و سهراب همه ویژه‌گی‌های یک داستان بسیار خوب را داراست؛ و ۲ـ چه‌گونه می‌شود که نویسنده‌یی در یک بخش از کتابش بتواند داستانی همجون غم‌نامۀ رستم و سهراب را بنویسد، اما در بخش دیگر همان کتاب، از عهده نوشتن ماجرای رفتن گشتاسپ به روم بر نیاید؟
غم‌نامه رستم و سهراب
در داستان «رستم و سهراب» نویسنده اصل (توضیح برای کسانی که پژوهش معمای شاهنامه را نخوانده‌اند: در این کتاب کوشیده‌ام ثابت کنم که فردوسی نویسنده کل شاهنامه نیست، بلکه او از پادشاهی لهراسپ، بدون داستان رستم و اسفندیار، به پس را نوشته که در این‌جا شاهنامه افزوده نامیده می‌شود و نویسنده بخش نخست شاهنامه از آغاز تا پایان پادشاهی کیخسرو، به همراه داستان رستم و اسفندیار، که شاهنامه اصل نامیده می‌شود کس دیگر است) از همان آغاز با چند بیت بسیار زیبا، ما را آماده رویارویی با یک فاجعه می‌کند و احساس غم و اندوه را در قلب ما می‌کارد. سپس با آرامش از هوس رستم به شکار و رفتن او به سمنگان می‌آغازد و پس از آن صحنۀ بسیار زیبای آمدن تهمینه به بالین رستم در هنگام شب را می‌آورد که در آن تهمینه با رستم گفت‌‌وگو می‌کند و در این گفت‌وگو یکی از زیباترین توصیف‌های رستم را در سراسر شاهنامه اصل از زبان تهمینه به دست می‌دهد.
میوۀ این برخورد شبانه و عاشقانه، پیوند رستم و تهمینه است. پس از آن رستم به ایران باز می‌گردد و تهمینه باردار می‌شود. با گذشت چند ماه سهراب زاده می‌شود و از همان آغاز ویژه‌گی‌های پدرش ـ رستم ـ را در خود نشان می‌دهد. سهراب پس از آن‌که بزرگ‌تر می‌شود و خود را می‌شناسد، تفاوت خود با دیگران را نیز در می‌یابد و مادرش را برای شناختن پدرش زیر فشار می‌گذارد و درمی‌یابد که رستم دستان، پدر اوست.
تا این جا هنوز ما در دیباچۀ این غم‌نامه ایستاده‌ایم. داستان واقعی از آن‌جایی آغاز می‌شود که سهراب، چون نام رستم را به عنوان پدرش می‌شنود، منی می‌زند و با خامی بسیار برای یافتن پدرش به ایران یورش می‌برد. و در واقع خامی اوست که اساس غم‌نامه‌اش را می‌ریزد و چنان که گفته‌اند:
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می‌رود دیوار کج

سهراب خشت نخست را کج می‌گذارد و لاجرم دیوار زنده‌گی‌اش به کجی بالا می‌رود. در غرب، غم‌نامه را «افتادن از اوج» تعریف می‌کنند، اما در ایران این «اشتباهات» است که غم‌نامه‌ها را بنیان می‌گذارد. اشتباهاتی که خشت نخست زنده‌گی را کج می‌کند؛ چیزی که در غم‌نامه سهراب رخ می‌دهد. از این‌رو اخلاق، جایگاه بسیار ویژه‌یی در غم‌نامه‌های پارسی دارد؛ چیزی که در غم‌نامه‌های غربی دیده نمی‌شود، چرا که بنیان غم‌نامه در غرب، گروهی و اجتماعی‌ست، اما در فرهنگ و ادب ما، فردی و پرورشی ـ اخلاقی.
او با شناخت رستم به عنوان پدرش، ناگهان خود را شکست‌ناپذیر می‌یابد و از هیجان آن سر از پا نمی‌شناسد و ناگهان خود را گم می‌کند.
چنین گفت سهراب کاندر جهان
بزرگان جنگاور از باستان
نبرده نژادی که چونین بود
کنون من ز ترکان جنگاوران
برانگیزم از گاه کاووس را
به رستم دهم تاج و تخت و کلاه
از ایران به توران شوم جنگ‌جوی
بگیرم سر تخت افراسیاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
چو روشن بود روی خورشید و ماه
کسی این سخن را ندارد نهان
ز رستم زنند این زمان داستان
نهان کردن از من چه آیین بود؟
فراز آورم لشکری بی‌کران
ز ایران ببرم پی توس را
نشانمش برگاه کاووس شاه
ابا شاه روی اندر آرم به روی
سر نیزه بگذارم از آفتاب
نباید به گیتی کسی تاجور
ستاره چرا برفرازد کلاه؟
ج ۲/۱۷۹
این اندیشه بسیار خودپرستانه و خودخواهانه و خام، پایه نخستین رویداد اصلی این غم‌نامه ـ یورش به ایران ـ می‌شود. اگر یادتان باشد رستم هم در پیرامون همین سال‌ها است که فیل سپید را می‌کشد و آرزوی بودن در رزم‌ها را می‌کند. اما او پدری هم‌چون زال دارد که او را آموزش می‌دهد. سهراب بدون چنین پدری است که رشد می‌کند و دارای پرورش درست نیست و رفتارش به کوچه‌گردان بیشتر شباهت دارد. اوست که در هنگام پرسیدن نام پدر خود از مادرش، او را تهدید می‌کند که:
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
ج ۲/۱۷۸
در سراسر شاهنامه اصل، تنها دو چهره سهراب و اسفندیار هستند که چنین رفتاری با مادران‌شان(= زنان) دارند. اسفندیار نیز در داستان رستم و اسفندیار هنگامی‌که مادرش در برابر وی از نیکی‌ها و نیروی رستم یاد می‌کند تا بدین وسیله از رفتن اسفندیار به رزم رستم جلو گیرد، اسفندیار بر او خشم می‌گیرد و وی را ناسزا می‌گوید و بی‌احترامی می‌کند. جالب است که هر دو چهره ـ سهراب و اسفندیار ـ در شاهنامه اصل، منفی هستند. پیداست که نویسنده اصل رفتار آن‌ها نسبت به مادران‌شان را با آگاهی توصیف کرده و با آوردن چنین صحنه‌یی ـ که در آن سهراب، مادرش را تهدید می‌کند ـ نیز می‌خواسته نشان دهد که اگر سهراب کشته نمی‌شد و رستم هم او را هم‌چون پسرش می‌شناخت و رزمی با هم نداشتند، بازهم سهراب کسی نبود که بشود او را اداره کرد. ما پس از این خواهیم دید که این معنی به هیچ روی از خرد دور نیست.
سهراب کسی‌ست که ـ هرچند در نخست می‌گوید که می‌خواهد ایران را بگیرد و بسپارد به رستم اما ـ‌ پیداست نه تنها به رستم حسادت می‌کند، بلکه او را به چیزی هم نمی‌شمارد. با این‌که دریافته رستم پدر اوست، با این وجود هنگامی که هجیر از رستم ستایش می‌کند که:
کسی را که رستم بود هم‌نبرد
تنش زور دارد به صد زورمند
چنو خشم گیرد به روز نبرد
هماورد او بر زمین پیل نیست
سرش زآسمان اندر آید به گرد
سرش برترست از درخت بلند
چه همرزم او ژنده پیل و چه مرد
چو گرد پی رخش او نیل نیست
ج ۲/۲۱۷
اما سهراب به جای آن‌که از داشتن پدری هم‌چو رستم شادان شود و هجیر را پاداش دهد که چنان ستایشی از پدر او می‌کند، به او خشم می‌گیرد:
بدون گفت سهراب از آزاده‌گان
چرا چون ترا خواند باید پسر
سیه‌بخت گودرز کشوادگان
بدین زور و این دانش و این هنر
ج ۲/۲۱۷
و هم‌چنین به رستم نیز حسادت می‌کند و در ادامه به هجیر می‌گوید:
تو مردان جنگی کجا دیده‌ای
که چندین ز رستم سخن بایدت
از آتش ترا بیم چندان بود
چو دریای سبز اندر آید زجای
سر تیره‌گی اندر آید به خواب
که بانگ پی اسپ نشنیده‌ای
زبان بر ستودنش بگشایدت
که دریا به آرام و خندان بود
ندارد دم آتش تیزپای
چو تیغ از میان برکشد آفتاب
ج ۲/۲۱۸
می‌بینید که سهراب به جای آن‌که از ستایش‌های هجیر درباره رستم شادان شود و به او بگوید که رستم پدر اوست، برعکس به او خشم می‌گیرد و نسبت به رستم هم حسادت می‌کند و هم می‌کوشد تا او را ناچیز و خوار بشمارد ، چنان‌که او را به تیره‌گی و خود را به آفتاب همانند می‌کند. اکنون می‌توان گمان زد که اگر چنین کسی زنده می‌ماند، چه می‌توانست رخ دهد. آیا اسیر وسوسه‌های افراسیاب نمی‌شد و ایران را با خاک یکسان نمی‌کرد؟
گذشته از همه این‌ها که درباره سهراب گفته شد، بی‌تجربه‌گی او را نیز ـ که در هیچ رزمی نبوده ـ بیافزایید. بنابراین اگر دست به چنین اشتباهی می‌زند، در مورد او، از واقعیت دور نیست.

داستان شاهنامه رستم و سهراب

Comments are closed.

روزنامه ماندگار شماره ۲۵۴۸

تمام حقوق مادی و معنوی مطالب وبسایت برای روزنامه ماندگار محفوظ میباشد و استفاده از مطالب بدون ذکر منبع مجاز نیست.

داستان شاهنامه رستم و سهراب
داستان شاهنامه رستم و سهراب
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *