داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان

دوره مقدماتی php
داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان
داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان

” + obj.innerHTML + “


winPreview = window.open(“”, “winPrint”, “width=800,height=500, menu=0, toolbar=0, status=0,scrollBars=1”)
winPreview.document.write(strContent)
winPreview.print()
}
else {
// alert(“Page does not contain print page!”)
window.print()
}
}

به نام حضرت دوست – اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

میهمانان علی (ع)

دوره مقدماتی php

مردی با پسرش، به عنوان میهمان، بر علی – عليه‏السلام – وارد شدند. علی(ع) با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف علی(ع)، حوله‏ای و طشتی و ابريقی برای شستن دست آورد. علی (ع) آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست میهمان را بشويد. میهمان خود را عقب كشيد و گفت: مگر چنين چيزی ممكن است كه من دست هايم را بگيرم و شما بشویيد. علی(ع) فرمود: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نيست، می خواهد عهده دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می خواهی مانع كارثوابی بشوی؟” باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر علی(ع) او را قسم داد كه: من می خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع كار من مشو. میهمان با حالت شرمندگی حاضر شد. علی فرمود: خواهش می کنم دست خود را درست و كامل بشويی، همان طوری كه اگر قنبر می خواست دستت را بشويد می شستی، خجالت و تعارف را كنار بگذار. همين كه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت: دست پسر را تو بشوی. من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر اين پسر در اينجا نمی بود و تنها خود اين پسر میهمان ما بود من خودم دستش را می شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسری هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود. محمد به امر پدر برخاست و دست پسر میهمان را شست.

داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان

امام حسن عسكری(ع) وقتی كه اين داستان را نقل كردند، فرمودند: شيعه حقيقی بايد اين طور باشد.”

داستان راستان – علامه شهید مرتضی مطهری – به نقل از: بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه. 598

 

سلام دوستان عزیزم. با خودم فکر کردم که بهتره به مناسبت میلاد با سعادت امیرمومنان حضرت علی علیه السلام. داستانی از زندگی ایشان رو از کتاب ارزشمند و گران سنگ استاد شهید علامه مطهری نقل کنم. امیدوارم که خداوند علی اعلی به همه ما توفیق استفاده از این سرمشق های نورانی زندگی رو عنایت فرماید. انشاالله.

شناسنامه کتاب:
عنوان: داستان امام راستان امیر مؤمنان(ع) به روایت شهید مطهری
موضوع: سیره حضرت علی(ع) / کتابشناسی
زبان: فارسی
تیراژ: 3000
نویسنده: حسین علی‌زاده و سید مجتبی ضمیری
ناشر: دفتر نشر و پخش معارف
سال چاپ: 1379
تعداد صفحات: 254 صفحه

  چند داستان کوتاه، جالب و آموزنده از کتاب «داستان راستان»، اثر استاد شهید مرتضی مطهّری، این جا قرار دادم که امیدوارم مفید واقع بشوند 🙂

هم‌چنین فایل pdf این کتاب را نیز می‌توانید از لینک مقابل دریافت کنید: دانلود فایل pdf «داستان راستان»

 

    «هم‌سفر حج»

داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان

 

  مردی از سفر حج برگشته بود و سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می‌کرد.

  به خصوص یکی از هم‌سفران خویش را بسیار می‌ستود که چه مرد بزرگواری بود: «ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم، یک‌سره مشغول طاعت و عبادت بود، همین که در منزلی فرود می‌آمدیم او فوری به گوشه‌ای می‌رفت و سجّاده‌ی خویش را پهن می‌کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.»

  امام: «پس چه کسی کارهای او را انجام می‌داد؟ و که حیوان او را تیمار می‌کرد؟»

– البته افتخار این کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدّس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.

– بنابراین همه‌ی شما از او برتر بوده اید.

 

 

     «مستمند و ثروتمند»

 

  رسول اکرم (ص) طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرت‌شان حلقه زده بودند و او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یکی از مسلمانان – که مرد فقیر ژنده پوشی بود – از در رسید و طبق سنّت اسلامی – که هر کس در هر مقامی هست، همین که وارد مجلسی می‌شود باید ببیند هر کجا جای خالی است همان‌جا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا می‌کند در نظر نگیرد – آن مرد به اطراف متوجّه شد، در نقطه‌ای جای خالی یافت، رفت و آن‌جا نشست.

  از قضا پهلوی مرد متعیّن و ثروتمندی قرار گرفت.

  مرد ثروتمند جامه‌های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید.

  رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت: «ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟»

– نه یا رسول‌الله!

– ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟

– نه یا رسول‌الله!

– ترسیدی که جامه‌هایت کثیف و آلوده شود؟

– نه یا رسول‌الله!

– پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟

– اعتراف می‌کنم که اشتباهی مرتکب شده‌ام  و خطا کردم. اکنون به جبران این خطا و به کفاره‌ی این گناه حاضرم نیمی از دارایی خود را به این برادر مسلمان خود که درباره‌اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم.

  مرد ژنده‌پوش: «ولی من حاضر نیستم که بپذیرم.»

  جمعیت: «چرا؟»

– چون می‌ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آن‌چنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد.

 

     «غزالی و راهزنان»

 

  غزالی، دانشمند شهیر اسلامی، اهل طوس(روستایی در نزدیکی مشهد) بود. در آن وقت؛ یعنی، در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می‌شد. طلّاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می‌آمدند. غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سال‌ها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه‌هایی که چیده از دستش نرود، آ‌نها را مرتّب مینوشت و جزوه میکرد. آن جزوهها را که محصول سال‌ها زحمتش بود، مثل جان شیرین دوست می‌داشت.

  پس از سالها عازم بازگشت به وطن شد. جزوهها را مرتّب کرده در توبرهای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد کرد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آن‌چه مال و خواسته یافت می‌شد یکی یکی جمع کردند.

  نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. همین که دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت: «غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.»

  دزدها خیال کردند که حتماً در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز کردند، ولی جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.

  گفتند: «این‌ها چیست و به چه درد می‌خورد؟»

  غزالی گفت: «هر چه هست به درد شما نمی‌خورد، ولی به درد من می‌خورد.»

– به چه درد تو می‌خورد؟

– این‌ها ثمره‌ی چند سال تحصیل من است. اگر این‌ها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می‌شود و سال‌ها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می‌رود.

داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان

– راستی معلومات تو همین است که در این‌جاست؟

– بلی.

– علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فکری به حال خود بکن.

– این گفته‌ی ساده و عامیانه، تکانی به روحیه‌ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی‌وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، پس از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دِماغ خود را با تفکّر پرورش دهد و بیش‌تر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد.

غزالی میگوید: «من به‌ترین پندها را، که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم.»

 

 

با اندکی ویرایش و تصحیح

پدرام شاکری نوا

بیست و پنجم تیر ماه سال یک هزار و سی‌صد و نود و دو خورشیدی

 

۱.  الامام علی صوت العدالة الانسانية، صفحه 63 نيز بحار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه 598 (با اختلافی).

الف) نظر اسلام در مورد زن چیست؟ بالأخره روش تربیت اسلامى بر چه اصولى تکیه دارد؟ عقیده ما در مورد جهان آخرت چگونه باید باشد؟ این‏ها و صدها سؤال دیگر ذهن بسیارى از ما را مشغول کرده است و براى یافتن جواب، یا مرجعى براى پاسخگویى پیدا نمى‏کنیم یا با جوابهاى متفاوت و متضادّ روبرو مى‏شویم و یا اگر کمر همّت مى‏بندیم تا با مراجعه به منابع اصیل معارف اسلامى جواب خود را بیابیم، در پیمودن راه دشوارى که براى جداکردن حقّ از باطل و سخن مستند از دروغ و کتاب صحیح از تحریف شده و کلام واقعى از تقیّه و نقل صادقانه از مغرضانه و… وجود دارد درمانده مى‏شویم.

پاورقی : 1. بحار الانوار، جلد۱۱، حالات امام باقر، صفحه83

پاورقی: 1. نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 37

داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان

در آن ايام، در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامی، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته‏ بود كه، چه فرمانی صادر می‏كند و چه تصميمی می‏گيرد. در خارج اين شهر دو نفر، يكی مسلمان و ديگری كتابی (يهودی يامسيحی‏ يا زردشتی) روزی در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه می‏رود، و آن مرد كتابی درهمان نزديكی، جای‏ ديگری را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقداری از مسافرت‏ راهشان يكی است باهم باشند و بايكديگر مصاحبت كنند. راه مشترك، با صميميت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طی شد. به‏ سر دو راهی رسيدند، مرد كتابی با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق‏ مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت، و از اين طرف كه او می‏رفت،‏ آمد . پرسيد : «مگر تو نگفتی من می‏خواهم به كوفه بروم ؟» -مسلمان: «چرا». -کتابی: «پس چرا از اين طرف می‏آئی؟ راه كوفه كه آن يكی است». -مسلمان: «می‏دانم، می‏خواهم مقداری تورا مشايعت كنم. پيغمبر ما فرمود: “هرگاه دو نفر در يك راه بايكديگر مصاحبت كنند، حقی بريكديگر پيدا می‏كنند”. اكنون تو حقی بر من پيدا كردی. من به خاطر اين حق كه به‏ گردن من داری می‏خواهم چند قدمی تو را مشايعت كنم. و البته بعد به راه‏ خودم خواهم رفت». -کتابی: «اوه، پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتی در ميان مردم پيدا كرد، و باين سرعت دينش در جهان رائج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه‏اش بوده». تعجب و تحسين مرد كتابی در اين هنگام به نهایت درجه رسيد، كه برايش‏ معلوم شد، اين رفيق مسلمانش، خليفه وقت، علی ابن ابيطالب(ع)بوده. طولی نكشيد كه همين مرد مسلمان شد، و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب علی(عليه‏السلام) قرار گرفت».

پاورقی : . 1 اصول كافی، ج 2، باب “حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر”، صفحه670

قافله‏ای از مسلمان كه آهنگ مكه داشت، مدينه که رسيد چند روزی توقف و استراحت كرد، و بعد به مقصد مكه به راه افتاد. در بين راه مكه و مدينه، در يكی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف‏ شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد …

پاورقی : ۱. كحل البصر، صفحه 68

مردی از سفر حج برگشته، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای‏ امام صادق تعريف می‏كرد، مخصوصا يكی از همسفران خويش را بسيار می‏ستود كه، چه مرد بزرگواری بود، ما به معيت همچو مرد شريفی مفتخر بوديم. يكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همينكه در منزلی فرود می‏آمديم او فورا به گوشه‏ای می‏رفت، و سجاده خويش را پهن می‏كرد، و به طاعت و عبادت‏ خويش مشغول می‏شد. امام : «پس چه كسی كارهای او را انجام می‏داد؟ و كه حيوان او را تيمار می‏كرد؟» مرد: «البته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهای مقدس خويش‏ مشغول بود و كاری به اين كارها نداشت». امام: «بنابر اين همه شما از او برتر بوده‏ايد».

پاورقی : ۲. كحل البصر، محمد قمی، صفحه 69

پاورقی : ۱. وسائل، چاپ امير بهادر، ج 2، صفحه 529

آنگاه جمله‏ای اضافه كرد: «لكن من برای تعليم و داناكردن فرستاده شده‏ام»، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت، و در حلقه آنها نشست.»

یکی از رفقا می گفت : قصد ازدواج داشتم گفتم برم مشهد و از امام رضا (ع) یه زن خوب بخوام رفتم حرم و درخواستمو به آقا گفتم شب شد و جایی واسه خوب نداشتم هر جای حرم که میخوابیدم خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که ” آقا بلند شو …. ” متوجه شدم کنار پنجره فولاد یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن کسی هم کاری به کارشون نداره . رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و تااا صبح راحت خوابیدم …

صبح شد پارچه رو وا کردم پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم …چشتون روز بد نبینه یهو یکی داد زد : آی ملت …شفا گرفت …

به ثانیه نکشید ریختن سرم و نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان … مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تائید کنن

آقا بیخیال شفا کدومه ؟!

داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان

خوابم میومد جا واسه خواب نبود رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم …همین …

تا اینو گفتم یه چک خوابوند در گوشم و گفت : تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی …خیلی دلم شکست رفتم در پنجره فولاد و با بغض گفتم : آقا دست درد نکنه … دمت گرم …زن که بهمون ندادی هیچ یه کشیده آب دار هم خوردیم .

همینطور که داشتم نق میزدم یهو یکی زد رو شونمو گفت سلام پسرم مجردی ؟ گفتم آره

“من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت  …

خلاصه تا این که شدیم دوماد این حاج آقا

بعد ازدواج با خانومم اومدیم حرم از آقا تشکر کردم و گفتم آقا ما حاضریما … یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه بهمون بدیا ….منبع : https://www.instagram.com/p/BZ9XzEEnbXx/

 

شخصى با حضرت عيسى (عليه السلام) همسفر شد تا به كنار آبى رسيدند سه قرص
نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و يكى ديگر را در آن محل گذاردند و
براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را
گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا
آهويى با دو بچه آهو به نظر حضرت عيسى (عليه السلام) در آمدند آن حضرت يكى
از آن دو آهوى بچه را طلبيد به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت كرد به خدمت
حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و كباب و بريان كردند به اتفاق رفيق ميل
كردند.

بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره كشته شده كردند و فرمودند: قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.

حضرت با رفيق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدايى كه اين آيه بزرگ
را به تو نشان داد بگو كه آن قرص نان را كه برداشت گفت: نمى‏دانم (انسان
گرفتار دنيا است و مال دنيا، ببينيد اين شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگويد
شايد به دنيا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسيدند به روى آب روان
و يا رودخانه حضرت عيسى (عليه السلام) دست آن رفيق را گرفت به روى آب روان
گشتند.

چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مى‏كنم بحق آن خدايى كه اين
معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را كه برداشت، باز گفت: نمى‏دانم و
خبر ندارم، از آنجا نيز عبور كردند در بيابان نشستند حضرت عيسى پاره خاك
فراهم فرمود و امر كرد: كن ذهبا باذن الله
يعنى: طلا بشويد به اذن خداوند تعالى، آن خاك و ريگ به فرمان الهى طلا
گرديد، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، يك قسمت را خودش برداشت، قسمت
ديگر را به رفيق داد، قسمت سوم را فرمود براى كسى گذاشتم كه آن گرده نان را
برداشته باشد.

مريض حريص گفت: من برداشتم، حضرت عيسى وقتى اين جريان را ديدند هر سه قسمت
را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بيابان ماند
كه دو نفر ديگر به او رسيدند و به طمع آن مال خطير به دنبال او افتادند و
قصد كشتن او را نمودند ناچار زبان ملايمت گشودند و گفتند: اين سه قطعه طلا
را تقسيم مى‏كنيم هر كدام يك قطعه برداشتند.

چون به منزل رسيدند، يكى از رفقا را براى خريد نان به قريه نزديك فرستادند
رفيقى كه براى تهيه نان رفته بود با خود فكر كرد كه طعام را با زهر مسموم
كند و به خورد دو رفيق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نمايد و همين عمل
را انجام داد.

اتفاقا آن دو رفيق هم در بيابان نقشه قتل او را طرح كردند كه وقتى آمد او
را بكشند و تمام طلاها را تصرف كنند، چون آن رفيق، آن دو نفر آمد او را
كشتند سپس بدون اطلاع از جريان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو
مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه كشته شده در بيابان افتاده
بود.

بار ديگر حضرت عيسى (عليه السلام) با حواريين از آن طرف عبورشانافتاد و آن
سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه كردند حضرت عيسى صورت بطرف اصحاب خود
كرد و حكايت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنيا فاحذروها،
يعنى اين است دنيا پس دورى كنيد از آن دنيا و دل به آن نبنديد كه نتيجه
بعدى گرفتارى است كه ملاحظه فرموديد، كه دل بستن به دنيا چه عاقبت بدى
بوجود آورد .

منبع : http://www.ghadeer.org

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى
گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت :

به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد!

خضر گفت :

من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه
به تو دهم .

فقير گفت :

بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه
(عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو
آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى
.

خضر گفت :

تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى
و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى .

فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به
نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى
توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن !

فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد
درهم فروخت .

خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند،
اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد.

خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من
كار واگذار نمى كنى ؟

خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت
اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى
.

خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى
بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر!

با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر
در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد.

خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت :

آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر
بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد.

داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان

روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به
مسافرت برود، به خضر گفت :

من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت
بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون
پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است .

خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست .

خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن
تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا
نمود.

خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت
را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت :

تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى
تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت
:

– چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب
مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما
بگويم :

فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى
از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان
غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت .

اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى
چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد
كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها
استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى
شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت :

مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت
انداختم .

خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى
و درباره ام نيكى نمودى .

خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام
هستى ام در اختيار شماست .

خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را
عبادت كنم .

خريدار: تو آزاد هستى !

خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى
مرا آزاد نمود.

منبع : http://www.ghadeer.org

 

    سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند: میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.

    امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟  آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و … هستم.

    یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد،   پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد،

    و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.

    امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم.

     آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید.  پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته

    پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشود، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه خواهد شد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟

    مرد به مردم نگاه کرد و گفت: این مرد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر! آیا این مرد را ضمانت میکنی؟

     ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین

    فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم!

    ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.

    آن مرد رفت . و زمان به سرعت سپری شد. روز اول و دوم و سوم …

    و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود…

    اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.

     و در حالیکه خیلی خسته بود،

     مقابل امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد:

     گنج را به برادرم دادم و اکنون تحت فرمان شما هستم

    تا بر من حد را جاری کنی.

     امام علی (ع) فرمودند:

    چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

    آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند “وفای به عهد” از بین مردم رفت…

    امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

    ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند “خیر رسانی و خوبی” از بین مردم
رفت…

    اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم…

     امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

    گفتند: میترسیم که بگویند “بخشش و گذشت” از بین مردم رفت…

    و اما من این پیام را برای شما در اینجا آوردم تا نگویند “دعوت به
خیر” از میان مردم رفت…

این داستان بر گرفته از کتاب داستان راستان یکی از آثار استاد شهید مرتضی مطهری است .

مدت داستان :   2:43    |    حجم داستان :  802 کیلوبایت

برای شنیدن داستان  کلیک  کنید

حضرت رضا عليه‏السلام از اميرمؤمنان على عليه‏السلام
نقل كرده است که :

يافث پسر نوح عليه‏السلام بعد از طوفان، در
كناره چشمه‏اى نهال درخت صنوبرى را كاشت كه به آن درخت شاه درخت، و به آن
چشمه دوشاب مى‏گفتند، اين قوم در مشرق زمين زندگى مى‏كردند، و داراى دوازده
آبادى در امتداد رودخانه‏اى بودند كه به آن رودخانه، رس مى‏گفتند.  نامهاى
اين قريه‏ها دوازدهگانه به اين نام‏هاى (ى دوازدهگانه ماه‏هاى عجم) معروف
بود، به اين ترتيب: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردين، ارديبهشت،
خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور، بزرگترين شهر آن‏ها اسفندار نام داشت كه
پايتخت شاهشان به نام تركوذبن غابور، نوه نمرود بود، درخت اصلى صنوبر و
چشمه مذكور در اين شهر قرار داشت، از بذر همين درخت در هر يك از شهرهاى
ديگر كاشته بودند و رشد كرده و بزرگ شده بود، آن قوم جاهل، آن درخت‏هاى
صنوبر را خداهاى خود مى‏دانستند، نوشيدن آب چشمه و رودخانه را بر خود و
حيوانات، حرام كرده بودند، هر كس از آن آب مى‏نوشيد، او را اعدام مى‏نمودند
و مى‏گفتند: اين آب مايه حيات خدايان ما است، و كسى حق استفاده از آن را
ندارد!!

بقیه در ادامه مطلب …

امام
باقر (ع) : قوم لوط بهترین خلق خدا بودند و یکی از کارهای نیک انها این بود
که در انجام کارهای خیر با هم متحد بودند و همه اقدام به انجام ان کارها می
کردند شیطان به اتحاد انها در کارهای نیک حسد برده و برای به انحراف کشیدن
قوم لوط سعی فراوانی نموده و پی فرصتی مناسب می گشت که انها را فریب دهد تا
اینکه به فکر افتاد که اول باید زراعت و کشاورزی مردم را خراب کند و میوه
های انها را تباه کند

و
به این کار مشغول شد.مردم هر صبح که به باغ و مزرعه خود می رفتند مشاهده
می کردند که زمینهایشان خراب و میوه هایشان تباه شده است. مردم باهم گفتند
که:باید کمین کنیم و ان کسی را که زراعت ما را خراب می کند شناسایی و
مجازات کنیم.

وقتی
کمین کردند،دیدند جوانی زیبا،خوشرو،و خوش لباس آمد و مشغول خراب کردن زراعت
و میوه های انان شد مردم او را دستگیر کردند و گفتند:ای جوان آیا تو زراعت
مارا خراب می کنی و حاصل مارا تباه می نمایی؟جوان با کمال جرات و شهامت و
شجاعت گفت:بلی ،من هستم که هر شب باعث خرابی زمین و از بین رفتن محصول شما
می باشم،مردم همه متفق القول شدند که باید این جوان خرابکار را به قتل
برسانیم بنابر این او را به دست شخصی سپردند که شب از او نگبانی کندو فردا
صبح جمع شوند و او را به قتل برسانند

آن شخص جوان را به خانه بردند و در رختخوابی در خانه خود خواباند .نیمه شب ان
جوان شروع به فریاد و گریه کرد و به صاحب خانه گفت :من هر شب روی شکم پدرم
می خوابیدم و امشب تنها هستم و می ترسم .صاحب خانه هم بی خبر از همه چیز
گفت:نترس،امشب بیا روی شکم من بخواب آن ملعون با صاحب خانه کاری کرد که او
را مجبور به لواط نمود،اول دستور داد که صاحب خانه با او لواط کند و بعد هم
خود با صاحب خانه لواط کرد و فرار نمود صبح مردم جمع شدند که جوان خراب
کار را اعدام کنند صاحب خانه دستور داستان شب گذشته را برای آنها تعریف
کرد.مردم این عمل را یاد گرفتند و با یک دیگر انجام دادند و کار به جایی
رسید که زنان خود را رها کرده و هر کس وارد شهرشان می شد ،با او این عمل
زشت را انجام میدادند وقتی شیطان متوجه شد که مردم به این عمل حیوانی عادت
کردند و دیگر سراغ زنان خود نمی روند به فکر افتاد تا زنان آنها را هم
منحرف گرداند.

در
این جا بود که خود را شبیه زن زیبا و خوش قیافه در اورده امد پیش زنان ان
شهر و گفت:شنیدم مردان شما زنان خود را رها کرده و با یک دیگر عمل ننگین
لواط را انجام می دهند گفتن : آری چنین است مدتهاست که مردان ما سراغ ما
دیگر نمی آیند و عمل زنا شویی مارا ترک کرده اند.بعد گفت اکنون که مردان شما
با هم لواط میکنند شما نیز با هم مساحقه (هم جنس بازی) را انجام دهید و بعد
زنان هم به این عمل عادت کردند و به موعظه ها و نصیحت حضرت لوط گوش ندادند
،خداوند ۳فرشته مقرب خود را یعنی میکائیل،جبرائیل،و اسرافیل را برای هلاکت
انها فرستاد .این ۳فرشته هم نزدیکی های صبح شهر را به اسمان برده و رها
کردند بعد از ان سنگ از اسمان بر انآن  شهر به باریدن گرفت و همه به هلاکت
رسیدند.

روزي حضرت موسي براي مناجات به كوه طور مي رفت و شيطان هم در
پي او رفت. يكي از فرشتگان شيطان را نهيب زد و گفت: از دنبال موسي برگرد كه
او كليم خداست مگر اميد داري كه بتواني او را بفريبي؟ شيطان گفت: آري. چنان
كه پدر او حضرت آدم را به خوردن گندم فريفتم از موسي هم اميد دارم كه چنين
شود حضرت موسي متوجه شد .

شيطان گفت: اي موسي كليم مي خواهي تو را شش پند
بياموزم؟ حضرت موسي فرمود:  خير. من احتياج ندارم از من دور شو. جبرئيل
نازل شد و گفت: ای موسی صبر کن و گوش بده ، او الان نمیخواهد که تو را فریب دهد . موسی ایستاد و فرمود هر چه میخواهی بگو ،شيطان گفت: آن شش پند اين است:

اول : در وقت دادن صدقه به يادم باش و زود صدقه بده كه ممكن است زود
پشيمانت كنم گرچه آن صدقه كم و كوچك باشد چون ممكن است همان صدقه كم تو را
از هلاكت نجات دهد و از خطر حفظ نمايد.

دوم : اي موسي با زن بيگانه و
نامحرم خلوت نكن چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فريفته و به فتنه
مي اندازم و وادار به زنا مي كنم.

سوم : اي موسي در حال غضب به يادم
باش زيرا در حال غضب تو را به امر خلاف وادار مي نمايم و آرزو مي كنم كه
اولاد آدم غضب كند تا من مقصودم را عملي سازم.

چهارم : چيزهايي كه
خداوند ازآنها  نهي كرده نزديك نشو چون  هر كس به آنها نزديك شود من او را
به حرام و گناه مي اندازم.

پنجم : در دل خود فكر گناه وكار خلاف راه
مده چون اگر من دلي را چرکین ديدم به طرف صاحبش دست دراز میکنم و او را اغوا میکنم ، تا آن کار خلاف را انجام دهد .

ششم :تا خواست كه ششم را بگويد جبرئيل حضرت موسي(ع) را نهيب زد و
فرمود: اي موسي حركت كن و گوش مده كه او مي خواهد در نصيحت ششم تو را
بفريبد. لذا موسي حركت كرد و رفت. شيطان فرياد زد و گفت: واي بر من پنج
موعظه را كه اساس كارم  در آنها بود شنيد و رفت مي ترسم كه آنها را به
ديگران  بگويد و آنان هدايت شوند. من مي خواستم پس از پنج کلمه حق ، او را به دام
اندازم و او و ديگران را فريب دهم ولي از دستم رفت.

 

1-              خواهش دعا

شخصی
باهیجان و اضطراب ، به حضور امام صادق ” ع ” آمد و گفت : ” درباره من
دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، که‏ خیلی فقیر و تنگدستم ”
. امام : ” هرگز دعا نمی‏کنم ” . – ” چرا دعا نمی‏کنید ؟ ! ” ”
برای اینکه خداوند راهی برای اینکار معین کرده است ، خداوند امر کرده که
روزی را پی‏جویی کنید ، و طلب نمایید . اما تو می‏خواهی در خانه‏ خود
بنشینی ، و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی ! “

 

2-              بستن زانوی شتر

داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان

قافله
چندین ساعت راه رفته بود . آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته
بود . همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود ، قافله فرود آمد . رسول
اکرم نیز که همراه قافله بود ، شتر خویش را خوابانید و پیاده‏ شد . قبل از
همه چیز ، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را
فراهم کنند . رسول
اکرم بعد از آنکه پیاده شد ، به آن سو که آب بود روان شد ، ولی‏ بعد از
آنکه مقداری رفت ، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید ، به طرف مرکب‏ خویش
بازگشت . اصحاب و یاران با تعجب باخود می‏گفتند آیا اینجا را برای فرود
آمدن نپسندیده است و می‏خواهد فرمان حرکت بدهد ؟ ! چشمها مراقب و گوشها
منتظر شنیدن فرمان بود . تعجب جمعیت‏ هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به
شتر خویش رسید ، زانوبند را برداشت‏ و زانوهای شتر را بست ، و دو مرتبه به
سوی مقصد اولی خویش روان شد .

فریادها
از اطراف بلند شد : ” ای رسول خدا ! چرا مارا فرمان ندادی که‏ این کار را
برایت بکنیم ، و به خودت زحمت دادی و برگشتی ؟ ما که با کمال افتخار برای
انجام این خدمت آماده بودیم ” . در
جواب آنها فرمود : ” هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید ، و
بدیگران اتکا نکنید ، ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد.


3-              همسفر حج

مردی
از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای‏ امام صادق
تعریف می‏کرد ، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می‏ستود که ، چه مرد
بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و
عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود می‏آمدیم او فورا به گوشه‏ای می‏رفت ، و
سجاده خویش را پهن می‏کرد ، و به طاعت و عبادت‏ خویش مشغول می‏شد . امام : ” پس چه کسی کارهای او را انجام می‏داد ؟ و که حیوان او را تیمار می‏کرد ؟ ” – البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهای مقدس خویش‏ مشغول بود و کاری به این کارها نداشت . – ” بنابر این همه شما از او برتر بوده‏اید ” .

4-              غذای دسته جمعی

همینکه
رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند ، و بارها را بر زمین
نهادند ، تصمیم جمعیت براین شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند. یکی از اصحاب گفت : ” سر بریدن گوسفند با من ” . دیگری : ” کندن پوست آن بامن ” . سومی : ” پختن گوشت آن بامن ” . چهارمی : . . . رسول اکرم : ” جمع کردن هیزم از صحرا بامن ” . جمعیت : ” یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید ، ما خودمان‏ با کمال افتخار همه اینکارها را می‏کنیم ” . رسول
اکرم : ” می‏دانم که شما می‏کنید ، ولی خداوند دوست نمی دارد بنده‏اش را
در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که ، برای خود نسبت به‏ دیگران
امتیازی قائل شده باشد “. سپس به طرف صحرا رفت . و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد

var azkar=new Array(7);
var rooz=new Array(7);

azkar[0]=”یا ذاالجلال و الاکرام”;
azkar[1]=”یا قاضی الحاجات”;
azkar[2]=”یا ارحم الراحمین”;
azkar[3]=”یا حی و یا قیوم”;
azkar[4]=”لا اله الا الله الملک الحق المبین”;
azkar[5]=”اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم “;
azkar[6]=”یا رب العالمین”;

rooz[0]=”یکشنبه”;
rooz[1]=”دوشنبه”;
rooz[2]=”سه شنبه”;
rooz[3]=”چهارشنبه”;
rooz[4]=”پنج شنبه”;
rooz[5]=”جمعه”;
rooz[6]=”شنبه”;

var funrooz=new Date();
var funrooz2=funrooz.getDay();
var funzekr=azkar[funrooz2];
var funrooz3=rooz[funrooz2];

document.write(“ذکر روز “+funrooz3+” : “+funzekr+””);

دریافت کد

داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان
داستان راستان شهید مطهری زندگی امامان
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *