خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

دوره مقدماتی php
خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو
خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

ادبیات اقلیت ـ خلاصه داستان شازده کوچولو نوشتۀ آنتوان سنت اگزوپری به این شرح است:

کتاب شازده‌کوچولو از زبان خلبانی روایت می‌شود که هواپیمایش در یکی از صحراهای دوردست آفریقا خراب شده است و آن‌جا با موجود کوچک عجیبی آشنا می‌شود: شازده‌کوچولو. که از سیاره‌ای دوردست به زمین آمده است. شازده‌کوچولو بسیار کنجکاو و دوست‌داشتنی است و در ضمن این‌که سؤالاتش را از خلبان می‌پرسد و با او حرف می‌زند، ماجرای سفرش را نیز برای او تعریف می‌کند:

او از سیارۀ بسیار کوچکی آمده است که در آن تنها زندگی می‌کرده است. روزی متوجه روییدنِ گل زیبایی در سیاره‌اش می‌شود و بعد از بگومگویی که با گلش می‌کند، قصد می‌کند که سیاره‌اش را ترک کند. او سفرش را آغاز می‌کند و به سیارات مختلفی می‌رود که زمین، آخرین آن‌هاست.

در سیارۀ اول یک پادشاه زندگی می‌کند که به دنبال یک رعیت است و از شازده‌کوچولو می‌خواهد رعیت او باشد؛ سیارۀ دوم خانۀ مردی خودپسند است که دوست دارد شازده‌کوچولو ستایش‌گر او باشد؛ سیارۀ سوم جایگاه می‌خواره‌ای است که مدام می‌خورد تا می‌خواره بودنش را فراموش کند؛ در سیارۀ چهارم تاجری زندگی می‌کند که مدام در حال شمردن و تملک چیزها، همۀ چیزها حتا ستارگان و سیاره‌هاست و درگیر عدد و رقم است؛ در سیارۀ پنجم شازده‌کوچولو به فانوس‌بانی برمی‌خورد که موظف است هر یک دقیقه، فانوس سیاره را روشن و خاموش کند چون سیاره بسیار کوچک است و هر یک دقیقه به دور خودش می‌چرخد و شب و روزش بسیار کوتاه است؛ شازده‌کوچولو در سیارۀ ششم جغرافی‌دانی را می‌بیند که مدام مشغول ثبت چیزها در کتاب‌های قطور خود است اما او گل‌ها را چون «فانی» هستند در کتاب‌های خود ثبت نمی‌کند.

شازده‌کوچولو نهایتاً به زمین فرود می‌آید؛ در صحرای بی‌آب و علفی در آفریقا. او  ماری را می‌بیند که به او می‌گوید حتی اگر پیش آدم‌ها هم برود احساس تنهایی خواهد کرد و به او قول می‌دهد که اگر روزی دلش خواست دوباره به سیاره‌اش برگردد، می‌تواند او را با قدرت جادویی‌اش دوباره به آن‌جا برگرداند؛ زیرا او حلال تمام معماها و مشکلات است. او پس از آن به گلی برمی‌خورد که روزی عبور کاروانی را از صحرا دیده و به همین دلیل تعداد آدم‌ها را شش هفت تا می‌داند که چون ریشه ندارند، باد آن‌ها را این طرف و آن طرف می‌برد. شازده‌کوچولو از کوهی بالا می‌رود و هرچه سلام می‌کند، تنها تکرار صدای خودش را می‌شنود و گمان می‌کند زمین سیارۀ عجیبی است که آدم‌هایش هرچه را می‌شنوند، تکرار می‌کند در حالی که در سیارۀ خودش گلی داشته که همیشه اول حرف می‌زده. او همچنین به باغ گلی برمی‌خورد که پر از گل‌های زیبا همانند گل خودش در سیارۀ خودش هستند، می‌فهمد گلش به دروغ خودش را تنها گل جهان می‌دانسته. اما در ادامه با روباهی آشنا می‌شود که نگاهش را به گلش تغییر می‌دهد زیرا با او دربارۀ اهلی شدن و وابستگی و زمانی صحبت می‌کند که او برای گلش گذرانده و همین، باعث می‌شود که گلِ او برای او یگانه باشد.

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

دوره مقدماتی php

در انتهای داستان، عاقبت شازده‌کوچولو نزد مار بازمی‌گردد تا به قولش وفا کند و او را به سیارۀ خودش بازگرداند…

خلاصه داستان شازده کوچولو / خلاصه داستان شازده کوچولو / خلاصه داستان شازده کوچولو

کتاب صوتی شازده کوچولو

***

شازده کوچولو یا شهریار کوچولو یا شاهزاده کوچولو (به فرانسوی: Le Petit Prince) داستانی اثر آنتوان دو سنت اگزوپری است که نخستین بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نیویورک منتشر شد.

این کتاب به بیش از ۲۸۰ زبان و گویش ترجمه شده و با فروش بیش از ۲۰۰ میلیون نسخه، یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های تاریخ محسوب می‌شود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شده‌ترین» و «ترجمه شده‌ترین» کتاب فرانسوی‌زبان جهان است و به عنوان بهترین کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شده است. از این کتاب به طور متوسط سالی ۱ میلیون نسخه در جهان به فروش می‌رسد. این کتاب در سال ۲۰۰۷ نیز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزیده شد.

ادبیات اقلیت / ۱۲ فروردین ۱۳۹۶

در این قسمت خلاصه داستان شازده کوچولو از زیر مجموعه صد رمان برتر جهان را به همراه تحلیل اختصاصی برای شما دوستان آماده کرده ایم

نام کتاب :شازده کوچولو

نويسنده کتاب : آنتوان دوسنت اگزوپری

ژانر کتاب  :رمان خیالی ، حکایت تمثیلی

قالب ادبي : رمان ، داستانی برای کودکان

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

زبان : فرانسوی

تاريخ خلق اثر : تابستان و پاییز سال 1942 زمانی که آنتوان دوسنت اگزوپری در نیویورک زندگی می کرد.

تاريخ چاپ :  اولین نسخه ی کتاب ، به ترجمه ی انگلیسی در سال 1943 در انگلستان چاپ شد ، اما نسخه ی فرانسوی کتاب در سال 1946 رونمایی شد.

ناشر: انتشارات گالیمارد ، آخرین انتشاراتی است که حقوق چاپ هر دو نسخه انگلیسی و فرانسوی این کتاب را بر عهده دارد.

راوي : راوی این داستان ، خلبانی است که هواپیمایش در یک صحرا سقوط کرده است و او در آنجا با شازده کوچولو ملاقات می کند. او ( راوی ) روایت دیدارش را با شازده کوچولو شش سال بعد از اتفاق افتادن ماجرا تعریف می کند.

زاويه ي ديد داستان : راوی از یک زاویه دید اول شخص استفاده می کند . اما تمرکز اصلی راوی بر روی روایت کردن سفرهایی است که شازده کوچولو در آن ها حضور داشته است. از این رو یک زاویه ی دید شناور را ما در طول داستان خواهیم داشت.

لحن اثر :   روایت راوی در دو دنیای آدم بزرگ ها و دنیای شازده کوچولو اتفاق می افتد که در دنیای شازده کوچولو همه چیز به گونه ای فانتزی همراه با تلخی ها و شیرینی ها صورت می گیرد و در دنیای آدم بزرگ ها همه چیز شرمسار کننده از دید راوی روایت می شود.

روايت زماني اثر : گذشته ( ماضی)

مکان رويداد داستان : کویر ساهارا و جهان بیرون از زمین ، فضا

زمان رخداد داستان : زمان رویداد این داستان مشخص نیست و تنها زمانی که در این داستان در اختیار داریم ، زمانی است که راوی از آن به ” شش سال قبل بود ” اشاره کرده است.

شخصيت اصلي : شازده کوچولو ، خلبان

کشمکش اصلي داستان : روایت دید شازده کوچولو ، از جهانیان و همچنین جدال و کشمکش هایی که او با خلبان بر سر دنیای آدم بزرگ ها دارد .

کنش صعودي داستان : کنش صعودی داستان از آنجایی شکل می گیرد که شازده کوچولو گل رز خودش را از شاخه جدا می بیند و تصمیم می گیرد که به سیارات مختلف سفر کند و نهایتا نیز توسط یک روباه پیدا می شود.

اوج داستان : اوج داستان زمانی اتفاق می افتد که شازده کوچولو توسط روباه پیدا می شود و روباه به او درس های زندگی خودش را منتقل می کند و آن زمان است که شازده کوچول می فهمد که به چه اندازه باید قدر گلش را بداند.

نمادها وموتيف هاي داستاني :  بیابان ، ستاره ها ، گل رز ، روباه ، نقاشی های شازده کوچولو ، صحبت با راوی و دنیای آدم بزرگ ها

رمان شازده کوچولو یکی از برترین رمان ها و نام آشناترین رمان های تاریخ رمان نویسی و نویسندگی در دنیاست.در ادامه قصد داریم که خلاصه رمان شازده کوچولو را برایتان بگوییم .

اما به این امر توجه داشته باشید که ” خلاصه ی داستان ” ، هیچ گاه تمام زیبایی های ادبی ، شاکله ی داستان و محتوا و هدف اصلی داستان را بهمراه نخواهد داشت.

از سوی دیگر ، به این علت که قرار است بسیاری از مخاطبین ما ، به مطالعه ی این کتاب بپردازند ، در خلاصه ی داستان نکات مجهولی بنا کرده ایم که حس کنجکاوی شما را تحریک کرده تا بتوانید با شور و شوق بیشتری به مطالعه ی این کتاب بپردازید و لذت وافی را از این کتاب ببرید.

پس با ما همراه باشید که یک خلاصه ای از این داستان را بخوانیم و بعد که مشتاق این خلاصه داستان شدید ، به کتابفروشی ها سری بزنید و یک نسخه از داستان ارزشمند شازده کوچولو را تهیه کنید و بخوانید.

داستان شازده کوچولو روایت خلبانی است که هواپیمایش در یکی از صحراهای آفریقا خراب می شود و روی زمین فرود می آید و در آنجا پسرک جوانی را می بیند که به نام شازده کوچولو معروف است.

شازده کوچولو ، پسرکی است که از فضا آمده و در آخرین مقصد سفر خود به زمین رسیده است. روایت گفتگوی شازده کوچولو با خلبان محل شکل گیری این رمان است.

اما اگر بخواهیم بر اساس روندی که خود آنتوان دوسنت اگزوپری در زمان شازده کوچولو به آن اشاره کرده است ، پیش برویم ، باید بگوییم که : ” حدودا شش ساله بودم که یک کتاب دستم رسید که خیلی برایم جالب بود. اسم کتاب داستان های واقعی بود اما درباره ی جنگل ها حرف می زد.

من توی اون کتاب عکس یک مار بوآ رو دیدم که داشت یک حیوون رو درسته می بلعید. یه تصویرم از اون مار بوآ توی کتاب کشیده شده بود که برام شگفت انگیز بود.

توی اون کتاب نوشته شده بود که مار بوآ بعد از اینکه یک حیوونی رو شکارمی کنه ، بدون اینکه اونو توی دهنش بجوه ، قورتش می ده و از اونجایی که همه ی حیوونا تقریبا به لحاظ جثه از مار بوآ بزرگتر هستند ، مار بوآ بعد از خوردنشون دیگه جون حرکت کردن نداره میگیره میخابه.

این خابشم یک روز و دو روز نیست ، بلکه شش ماه میگیره میخابه که غذایی که درسته قورتش داده ، هضم شه. ” . من همونجا با خوودم فکر کردم که آخه یک مار بوآ چطوری می تونه یک غذا رو درسته قورت بده و بخوره. اونم نه یک غذای ساده ، بلکه یک حیوون بزرگ مثلا مثل فیل.

هر چی با خودم فکر کردم دیدم به نتیجه ای نمیرسم و دلم می خاد یک تصویر از این ماجرا داشته باشم. این شد که یک مداد رنگی پیدا کردم و هر چی که توی ذهنم از این ماربو آ بود و کشیدم روی کاغذ.

بعد از اینکه این کار را انجام دادم ، حس کردم که یک طرح فوق العاده دارم . پس رفتم و به هر چی آدم بزرگ که دورم بود نشونش دادم . اما همه به جای اینکه حس کنند که نقاشی من یک مار بوآ است. یک چیز دیگر می گفتند و مرا مسخره می کردند که این تصویر چیست که تو کشیده ای.

طرح من راستش را بخواهید خیلی هم ترسناک بود.چون من یک مار بوآ رو کشیده بودم که داشت یک فیل رو هضم می کرد. ترسناک نیست؟ اینقدر به اونا توضیح می دادم که این ماره که داره فیل رو میخوره  ، تا که آخرش فقط یه سری تکون میدادن و میرفتن ، اونم فقط بخاطر اینکه از دست من راحت بشند

.من دیدم اینطوری فایده ندارد ، رفتم و یک فیل را داخل شکم مار بوآ تصویر کردم . اما این بار یه جوری این فیل رو کشیدم که همه ببیننش . بعدش که به آدم بزرگ ها نشون دادم ، همه فیلو دیدن و هیشکی هم نفهمید که این یک فیله که تو شکم ماربوا داره هضم میشه.

هیچی دیگه، منم هر چی طرح می کشیدم ، آدم بزرگ ها مسخره ام می کردند. این شد که آخرش از بس نصیحتم کردند که نقاشی رو ول کردم و رفتم سراغ جبر و تاریخ و جغرافیا.

بعد از اینکه یک خرده بزرگ تر شدم ، مجبور شدم برای اینکه زندگیمو بچرخونم ، یک شغل پیدا کنم . من رفتم به یه جایی که کارشون ، روندن هواپیماها بود. اونحا بود که برای اولین بار با زندگی خیلی جدی برخورد کردم.

من شغلمو گرفتم و به واسطه ی شغلی هم که داشتم آدمهای متفاوت میدیدم ولی اصلا برام فرقی نمی کرد. آدم بزرگ ها همشون یه جورن دیگه ، هیچ کدوم با هم فرق ندارند.

من همینجوری میون آدم بزرگ ها تنها بودم تا اینکه شش سال پیش ، درست شش سال پیش ، یه جایی حوالی کویر ساهارا ، کویر کبیر آفریقا ، هواپیمام خراب شد و مجبور شدم که روی صحرا فرود بیام و شایدم یک سقوط ناقص که من بهتر می دونم اسمش رو همون فرود بزارم.

وقتی مجبور به فرود شدم ، دیدم که موتور هوایپما شکسته و توی اون بیابون هم که کسی نبود که هواپیمای منو تعمیر کنه. البته نه مسافری داشتم و نه هیچ کس دیگری همراهم بود. واسه همین گفتم دیگه چاره ای نیست ، مگر اینکه خودم هوایپما رو تعمیر کنم.

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

آخه دیگه مسئله به همین راحتیا نبود. من واسه یه هفته بیشتر آب نداشتم ، اونم تازه اگر می رسید به یه هفته. مرگ رو جلوی چشای خودم میدیدم و بازی مرگ و زندگی بود.

به هر طریق ، شب اول رسید. شب اول رو روی همون ماسه ها خوابیدم ، دور از هر چی آبادیه . حتی یه چراغم از اونجایی که من بودم دیده نمی شد. شب روخوابیدم و صبح بود که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود اما با یه صدای عجیب و نازک بیدار شدم از خواب.

صدایی که گفت : “آقا بی زحمت یه گوسفند برای من میکشی؟ ” . من که تعحب کرده بودم پرسیدم : ” چی؟ ” . و صدا دوباره تکرار کرد که : ” یه گوسفند برای من بکش. ” .

تا دوباره صدا رو شنیدم فهمیدم که خواب نیستم ، یه جوری از جام پریدم که انگار رعد و برق خورده تو سرم. بلند که شدم ، چشمامو خوب مالیدم تا ببینم کیه که این حرفو به من میزنه. یهو یه آدم کوچولوی عجیب و غریب دیدم که خیلی با وقار و شیک منو نگاه می کرد.

حالا که دارم یادش می یارم . میتونم یه تصویر ازش بکشم . یه تصویری که فکر می کنم بعد اون همه سالی که نقاشی رو ول کردم ، میتونه بهترین تصویر من باشه.

شما نمی تونید درک کنید که من چه حالی داشتم . فقط کافیه یادتون بیاد که من دور از هر آبادی بودم و هیچ چراغی رو هم نمی دیدم و یهو یه آدمی دیدم که نه گشنه بود. نه خسته بود. نه خوابش میومد. نه می ترسید و من نمیدونم چرا اصلا این آدم شبیه آدمایی نبود که تو بیابون سر درگم شده باشن.

من تا حالا تو عمرم گوسفند نقاشی نکرده بودم . ولی گشتم تو وسایلم و هر چی که تو ذهنم میومد رو براش کشیدم. راستشو بخواید. من گوسفند نکشیدم. من همون مارهای بوآ رو کشیدم که یه فیل خورده بود و توی شکمش یه فیل داشت.

تا این تصویر رو کشیدم یهو این آدم کوچولو به من گفت : ” نه نه من که تصویر فیل در شکم ماربوآ که نمیخام. مار بوآ خطرناکه و فیل هم خیلی دست و پاگیره و من توی جایی که زندگی می کنم زیاد جا ندارم و یه گوسفند که داشته باشم برام کافیه و هر چی دیگه باشه دست و پاگیرم میشه.پس همون گوسفند برام نقاشی کن. ” .

من که تعحب کرده بودم از اینکه بالاخره یه نفر تو این دنیا پیدا شد که فهمید من ماربوا و فیل توی شکمش رو کشیدم ، یه تصویر گوسفند براش کشیدم که شاید دست از سرم برداره و برم سراغ تعمیر هواپیما .

وقتی برایش تصویر را کشیدم کمی تعجب کرد و من هم که دیدم راهی ندارم . گفتم که این یک جعبه است ، این یه جعبه ایه که گوسفند تو داخلش زندگی می کنه. تا اینو گفتم اون آدم کوچولو خندید و خوشحال شد و گفت : ” وای خدایا این درست همون چیزیه که من میخاستم . ”

بعدشم با یه تعجب خاصی ازم پرسید که این گوسفند زیاد علف میخوره؟ . بهش گفتم برای چی این سوالو میپرسی. شازده کوچولو هم برگشت و گفت ، آخه وطنی که من دارم ، خیلی کوچیک تر از این حرفاست و نمیشه به همین راحتیا به این گوسنفند زیاد علف داد.

من هم که میدانستم شازده کوچولو چه می گوید ، برگشتم و به او گفتم که : ” نه زیادی هم علف نمی خواهد.این یک گوسفند کوچولو است. ” . شازده کوچولو نگاه کرد و گفت : ” ولی زیادم کوچولو نیستا ، الان چون خوابش برده اینقدر کوچولو به نظر میاد. ” .

و اینجوری بود که من با یه پسر بچه ی عجیب و غریب به نام شازده کوچولو آشنا شدم.

یه چند وقتی گذشت تا که بفهمم دقیقا از کجا آمده . اما شازده کوچولو تا دلتان بخواهد از من سوال می پرسید. از هر چیزی که بگی برای من سوال می پرسید و گاهی هم حس می کردم که او فقط جواب ها را می شنود و ازش که سوال می پرسی هیچ چی رو نمی شنوه.

فقط بعضی اوقات یه حرفایی میزد که کم کم میتونستم بفهمم از کجا اومده و داره به چی فکر می کنه یا اینکه چی میگه. یه روزی از من پرسید که : ” تو هم از آسمون اومدی نه؟ اهل کدوم سیاره ای؟ ” . همونجا بود که فهمیدم شازده کوچولو انگار زمینی نیست.

ازش پرسیدم که تو خودت مگر از یه سیاره ی دیگه اومدی؟ . هیچی نگفت و فقط به هواپیمام نگاه کرد. سرشو تکون داد و گفت : ” آخه فکر نمی کنم با این وسیله از جای دوری امده باشی. تو مال یه جایی همین نزدیکایی. ” .

و همین طوری بود که فهمیدم سیاره ی او جایی است که او زندگی می کند و به ان وطن می گوید. یک جاییه که یک خرده از یک خونه بزرگ تره ولی برای شازده کوچولو همه ی زندگیشه.

من هر چقدری که با خودم فکر کردم به این نتیحه رسیدم که شازده کوچولو از یه سیاره ای اومده که ما بهش می گیم خرده سیاره ب 612 . من مطمئنم که این رو می گم. این خرده سیاره در سال 1909 توسط یه ستاره شناس ترک پیدا شده .

این ستاره شناس ترک با دوربین نجومی این سیاره خرد رو دیده و وقتی هم توی انجمن ستاره شناس ها این قضیه رو گفته ، کسی حرفشو باور نکرده جون یک لباس ترکی تنش بوده . راستشو بخاید ، آذم بزرگ ها همینجورین دیه ، همشون عجیب و غریبن.

راستشو بخوای از نظر من آدم بزرگ ها فقط عاشق عددها هستن. اصلا دیوونه ی اعدادو ارقام هستن.

شما اگر بروید و به یک آدم بزرگ بگویید که من یک دوست جدید پیدا کرده ام ، هیج کدام به شما نمی گویند که اخلاقش چطور است؟ آهنگ صدایش چیست؟ آیا پروانه جمع می کند یا خیر و یا اینکه چه بازی هایی دوست دارد.

تنها چیز هایی که از تو می پرسن این است که چند سالشه؟ چقد قدشه؟ وزنش چقده؟ پدرش چقدر در آمد داره؟ و فقط اونموقع است که فکر می کنند اون دوست جدید شما رو شناختن . آدم بزرگن دیگه.

هر روزی که از حرف زدن با شازده کوچولو می گذشت ، من یه اتفاق جدید را می فهمیدم. سه روز بود که از صحبت ما با هم گذشته بود که من فهمیدم یه ماجرایی وجود داره به نام درخت های بائوباب.

این درخت ها مثل اینکه خاطرات تلخی رو برای شازده کوچولو زنده می کردند. اما شازده کوچولو بازم از گوسفندی که هنوز خوابیده بود استفاده می کند و از من می پرسد؟ ” راستی این گوسفندی که برام کشیدی ، درخت و درختچه رو هم می خورند؟  ” .

من بهش گفتم که آره می خورند. گفت یعنی درخت های یائوباب رو هم می خورند؟ به شازده کوچولو گفتم که آخه بائوباب درختجه نیست. یک درخت خیلی بزرگ هست که توی کلیسا میزارندش.

و اون مثل همیشه که بسیار شیرین زبان و حاضر به جواب است ، گفت  :” بائوباب پیش از این که یک درخت بزرگ در کلیسا بشه ، یک درخت کوچیک بوده ” . منم بهش گفتم که : ” آره حرف تو راسته ولی خوب چرا می خای که این گوسفند درخت بائوباب رو بخوره.

اینجا بود که بازم اون سکوت کرد و من فهمیدم که باید خودم قضیه رو بفهمم. کمی که فکر کردم و مشخصات سیاره ی و طن شازده کوچولو را مرور کردم فهمیدم که سیاره ی شازدو کوچولو بسیار کوچک است.

یعنی وقتی شما از سیاره ی کوچک حرف می زنید نباید در آن درختی رشد کند. دلیلش را هم برایتان می گویم.

وقتی شما یک زمین کوچک دارید ، اگر داخل این زمین ، گل ها رشد کنند ، شما می توانید به اونها اجازه بدید که هر جور که میخان رشد کنن ، چون کاری با کسی ندارن. ولی اگر یه سری علف هرز رشد کننن شما باید سریع از شرشون خلاص شید ، چون اگر حواستون نباشه ، زودی کل زمینتونو میگیرن.

اما یه سری چیزها هم هستن مثل همین درخت بائوباب ، که اگر رشد کنند نه تنها زمین و وطنت رو ازت میگیرن ، بلکه به این دلیل که ریشه های قوی ای دارند ، باعث می شوند که اگر به مرکز سیاره برسند ، سیاره بترکد. واسه همین است که شازده کوچولو دنبال این میگشت که گوسفند درخت های بائوباب را بخورد و از شر آن  ها توی سیاره اش خلاص شود.

یکی دو روز دیگر گذشت و باز هم شازده کوچولو بحث گوسفند را پیش کشید. باز هم من باید خودم همه چیز را می فهمیدم اما گفتم که هر چه هست بزار بپرسد. یکباره از من پرسید که گوسفند ها گل رو هم می خورند.

من هم بهش گفتم که گوسفند ها هر چیزی رو می خورند. گفت حتی گلی که خار داشته باشه. گفتم اره حتی گلی که خار داشته باشد. گفت پس خار چه به درد می خورد.

منم اون زمان که درگیر پیچ های هواپیمام بودم چیزی نگفتم. چون از یه طرف دیدم که هواپیما درست شدنی نیست و از سوی دیگرم دیدم که نه تنها هواپیما برای من دردسر شده ، بلکه آب آشامیدنی هم نداریم. ولی شازده کوچولو ول کن نبود. باز هم پرسید که پس خارها به چه دردی می خورند.

من هم میدونستم که شازده کوچولو وقتی یه سوالی رو میپرسه دیگه ول کن نیست و تا جواب نشنود ، هیچ چیز نمی گوید. منم که عصبانی شده بودم و درگیر هواپیما هم بودم برگشتم و بهش گفتم که خارها به هیچ دردی نمی خورند. فقط گل ها رو کمی موذی تر نشون میدن.

شازده کوچولو برگشت و گفت که این حرفها چیه که میزنی ، گلها خیلی ساده اند. ضعیف اند. فقط اونها فکر می کنند که با خار داشتنشون می تونن دیگران رو بترسونن .

شازده کوچولو خیلی خشمگین شده بود ، اینو میشد توی صورتش دید . یکهو شروع به حرف زدن کرد وگفت  که : ” من یک سیاره دارم که روبرویش یک سیاره دیگر وجود دارد که یک آدم سرخ توی اون زندگی می کنه. اونم مثل تو جدیه. کارهاش هر روز اینه که بشینه یه سری عدد رو جمع کنه و خودش رو بگیره و هی بگه که من جدی هستم.

اون از نظر خودش خیلی آدم مهمیه ولی از نظر من اصلن اون یه آذم نیست بلکه یه قارچه. آب دهنی قورت داد و باز هم به عصبانیتش اضافه شد. یکهو گفت : ” ببین میلیون ها سال است که گل ها خار می دهند.  میلیون ها ساله که گل ها گوسفند ها رو می خورند. پس خارها به درد هیجی نمیخورند. به نطرت این جدی نیست که خارهایی که گل ها می سازند ، به درد هیچ چیز نخورد.

اگر من یه گلی داشته باشم و بشناسم که هیچ کجای دنیا مثل اون نباشه و یهو یه گوسفند بیاد اونو بخوره ، این جدی نیست؟ این مهم نیست؟ ”  . شازده کوچولو نتونست بیش تر از این ادامه بده و یکهو زد زیر گریه و شروع کرد به گریه کردن. دیگه نمی دونستم بهش چی بگم. اخه نمی دونستم چی جوابشو بدم.احساس کردم که خیلی بی مصرفم. این حس را داشتم . درون خودم این حس را داشتم.

بعد از مدتی خیلی زود تونستم اون گل رو بهتر بشناسم. فهمیدم که شازده کوچولو یه گلی داره که بسیار هم ساده است و شازده کوچولو اونو از خودشم بیشتر دوس داره.

این گل جای زیادی نگرفته. مزاحم کسی نشده . اصن معلومم نیست که از کجا اومده ، بلکه یک گلی هستش که خودش روییده . یکهو از زیر خاک سر درآورده و خودش شده یک گل زیبا و قشنگ.

شازده کوچولو نیز درست از همان زمانی که این گل سر از خاک بر آورده از او مراقبت کرده است و غنچه دادنش را تماشا کرده است و او را بزرگ کرده است. اما این گل برای شازده کوچولو خیلی ناز می کرده.

و دقیقا روزی که غنچه اش وا شده ، شازده کوچولو اونجا بوده و به گل می گه : ” وای شما چقدر زیبا هستید. ” . گل هم که عشوه گر بوده میگه : ” بله که زیبا هستم . من و خورشید با هم در اومدیم . ” . شازده کوچولو همانجا فهمید که این گل آنقدرها هم که فکر می کرد ، فروتن نیست.

اما شازده کوچولو از محبتی که به گل داشت کم نکرد او هر روز از گل مراقبت می کرد. او هر روز برای گل حرف می زد. و باز هم گل با او ناز می کرد.

تا این که یک روز که شازده کوچولو قصد سفر کردن کرد. به پیش گل رفت و گفت : ” خداحافظ گل ” . گل به او جوابی نداد. شازده کوچولو دوباره از گل خداحافظی کرد و گل که حرفهای شازده کوچولو را شنیده بود به او گفت  : ” من خیلی احمق بودم . از تو عذر خواهی می کنم. امیدوارم هر جا که میری موفق باشی. ” .

شازده کوچولو از اینکه این بار ناز گل را ندید و ملامتی از او نشنید تعجب کرد و گل ادامه اد  :” من تو رو دوست داشتم . تو هیچ وقت اینو نفهمیدی شازده کوچولو. من تقصیرکارم. می دونم که باهات برخورد کردم . حالا هم دیگه چیزی برای من مهم نیست. من دیگه به هیچ چیزی نیاز ندارم.

شازده کوچولو به او گفت که پس بگذار رویت یک حباب شیشه ای بگذارم ، آخر من نگران تو هستم. گل گفت من به هیچ چیز نیاز ندارم. اگر نگران باد هستی. باید بگویم که باد شب ها می تواند حال مرا جا بیاورد. اگرم که نگران حیوانات هستی ، باید بگویم که من خار دارم . خارهایی که می توانند از من مراقبت کنند.حالا هم که می خواهی بروی از اینجا برو ، دیگر مهم نیست. فقط سریع تر برو .

(برای اینکه بفهمید شازده کوچولو چرا می خواست سفر کند ، بهترین کار این است که خود رمان را بخوانید. ما حواسمان هست که داستان را لو ندهیم. خیالتان راحت ) . شازده کوچولو سفرش را آغاز کرد.

مقصد اول : سیاره ی شاه

اولین مقصدی که شازده کوچولو به آن سفر کرد. سیاره ی شاه بود. او به محض اینکه وارد سیاره شد ناگهان با صدای بلندی روبرو شد که گفت :  بیا اینم یکی رعیت های من.  شازده کوچولو که از تعحب شاخ درآورده بود با خودش گفت : ” آخه این که منو نمی شناسه. اصلن منو ندیده ، چطوری همچین حرفی میزنه؟ ” .

شازده کوچولو دور و برش رو نگاه کرد تا یه جایی پیدا کنه بشینه اما هر جا رو که نگاه می کرد ، می دید که شنل شاه همه جای سیاره رو گرفته و باید همان جا بایستد. شازده کوچولو که ذهنش پر از سوال های بی جواب شده بود برگشت و به شاه گفت که ، شاه می تونم یک سوال بپرسم؟ شاه برگشت و گفت که : ” به تو دستور میدهم که سوال بپرسی. ” .

شازده کوچولو که دیگه نمی دونست چی بگه برگشت و گفت : ” آخه آقای شاه شما دقیقا به چه چیزی الان تسلط دارید و پادشاهی می کنید؟ ” . پادشاهم سینه اشو سپر کرد و گفت : ” برهمه چیز. ” .شازده کوچولو که مونده بود چی بگه گفت : ” برهمه چیز؟ ” و شاه یه تکونی به خودش داد و با دستش به همه ی سیارات و ستاره ها اشاره کرد و گفت به همه ی اینا دارم پادشاهی می کنم. ” .

شازده کوچولو که نمی دونست چه اتفاقی افتاده برگشت و گفتش که : ” مطمئنید به همه ی اینا شما پادشاهی می کنید؟ بعد اونا هم از شما فرمان می برن؟ ” . شاه باز هم با تمام غرورش گفت : ” بله همشون از من فرمان می برن. ” .

شازده کوچولو که دید شاه تا این حد غرور داره کسل شد و به شاه گفتش که : ” شاه من میخام برم ، کاری نداری؟” . شاه گفت :  ” نه نرو ، من اینجا وزیرت می کنم. ” . شازده کوچولو که دیگه حوصلشم سر رفته بود برگشت و گفت : ” وزیر چی اخه؟ ” .

شاه با خودش فکر کرد و گفت که : ” وزیر دادگستری چطور است؟ وزیر دادگستری من شو. ” . شازده کوچولو گفت : ” آخه اینجا کسی نیس که بخایم محاکمش کنیم. ” . شاه گفت : ” از کجا معلوم؟ من هنوز قلمرو پادشاهیم رو نگشتم. خیلی هم پیر شدم و از پیاده روی زود خسته میشم. ” .شازده کوچولو گفت : ” ولی من همه جا رو دیدم اون جا هم کسی نیستا. ”

شاه گفت : ” پس تو می تونی خودت رو محاکمه کنی. این کار مشکلیه. اصلا مشکل ترین کار دنیاست. اگر بتوانی خودتو درست محاکمه کنی معلوم میشه که یک وزیر خوب هستی.”

شازده کوچولو گفت :  ” من هر جا باشم می تونم خودم رو محاکمه کنم. نیازی به این نیست که بخام حتما این جا باشم و خودمو محاکمه کنم. ” .این را گفت و از پیش شاه رفت.

به سیاره ی دوم که رسید ، سیاره یه مرد مغرور و خودپسند بود. مرد خودپسند همین که شازده کوچولو رو دید با صدای بلند گفت که  : ”  به به یکی از ارادتمندانم به دیدن من آمده. ” .

شازده کوچولو سلام کرد و گفت : ” شما خیلی کلاه عجیبی دارید. ” .  مرد گفت : ” این کلاه رو برای این دارم که به دیگران سلام بدم. یعنی وقتی که همه برام دست میزنند و من رو تشویق می کنند اونو بردارم و به همه سلام بدم. اما فعلا که کسی به اینجا نیومده.

شازده کوچولو که چیزی از حرفهای مرد نفهمیده بود گفت  :” من متوجه نشدم . چطور؟ ” . مرد گفت : ” دست هایت را به هم بزن. ” . شازده کوچولو تا دست زد ، مرد بلند شد و کلاهش رو از سرش برداشت و به شازده کوچولو سلام داد. مرد گفت : ” تو واقعا منو تحسین می کنی ؟ ” . شازده کوچولو گفت : ” تحسین کردن یعنی چی؟ ” . مرد گفت  :” یعنی تو هم باور داری که من زیباترین و خوشتیپ ترین مرد دنیام و از همه هم پولدارتر و باهوش ترم؟ ” .

شازده کوچولو گفت : ” من آخه کس دیگه ای رو جز تو در این سیاره نمی بینم. چطوری بهت بگم که تو بهترین هستی؟ ” . مرد گفت : ” حالا تو این لطفو در حق من داشته باش و من رو تحسین کن . “و شازده کوچولو مرد را بدون هیچ پرسشی تحسین کرد و از اونجا رفت.

مقصد بعدی شازده کوچولو سیاره ای بود که در اونجا یک مست زندگی می کرد.

یک مرد مستی که با کلی بطری خالی روبرویش نشسته بود. شازده کوچولو سلام کرد و گفت : ” چه کار می کنی؟ ”  مرد گفت که ” می می خورم. ” .شازده کوچولو گفت ” چرا؟ “. مرد گفت : ” تا که فراموش کنم. ” . شازده کوچولو گفت : ” چه چیزی را فراموش کنی؟ ” . مرد گفت : ” تا فراموش کنم که چقدر شرمنده ام. ”  . شازده کوچولو گفت : ” چرا از چی شرمنده ای؟ ”  . مرد گفت  : ” از این که همیشه مستم و شراب می خورم.” . شازده کوچولو هاج و واج موند و از اونجا رفت.

سیاره ی چهارمی که شازده کوچولو پاشو توش گذاشت سیاره ی یک مرد تاجر بود.

این تاجر ، این قدر سرش مشغول بود که اصلن نگاهی به شازده کوچولو نکرد. شازده کوچولو سلام کرد و گفت: ” ببخشید آقا شما سیگارتان خاموش شده است. ” .  تاجر گفت : ” سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده. دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. نمی رسم روشنش کنم.”.

هر چند که تاجر اصلا توجهی به شازده کوچولو نداشت اما شازده کوچولو باز هم سوال کرد . بهش گفت که : ” چطور می تونیم ستاره داشته باشیم؟ ”  . تاجر پرسید:” ستاره ها مال کیست؟ ” . شازده کوچولو گفت : ” نمی دونم. مال هیچکس نیست. ” . تاجر گفت : پس همه ی این ستاره ها مال  من است چون من اولین نفری بودم که پیدایشان کردم. ”

شازده کوچولو گفت : ” همین به نظرت کافیه؟ ” . تاجر گفت : ” بزار یه سوال بپرسم. اگر تو یه جزیره برای خودت پیدا کنی که هیشکی قبل تو پیداش نکرده باشه ، طبیعتا اون جزیره مال توئه مگه نه؟  ستاره ها هم مال منن دیگه. یه فکر جدید که هیچکس به اونا فکر نکرده. ”

شازده کوچولو ، به هیچ وجه با این عقاید آدم بزرگ  ها کنار نمی آمد. واسه  همینم جواب شاه رو اینطوری داد که  : “من یک گل دارم که هر روز آبش می دهم. سه تا آتش فشان هم دارم که هفته به هفته پاکشان می کنم، چون آتش فشان خاموش را هم پاک می کنم. آخر از کجا معلوم که همیشه اینجور بماند. برای آتش فشان هایم و برای گلم مفید است که من صاحبشان باشم. ولی تو برای ستاره ها فایده ای نداری.” . تاجر هر چه سعی کرد جوابی بدهد . نتوانست و شازده کوچولو هم از آنجا رفت که رفت.

سیاره ی پنجم اما بسیار عجیب بود. سیاره ی پنجم از همه سیاره ها کوچیک تر بود و فقط جای یه فانوس و یک مردی که فانوس ها را روشن می کرد جا داشت.

شازده کوچولو هر چی با خودش فکر کرد که آخه این سیاره گوشه یه آسمون که نه توش یه خونه هست و جز این فانوس افروز یه آدمم توش نیست ، فانوس و فانوس افروز چی کار می کنند و به چه درد می خورن ، به نتیجه ای نمیرسید.

بهر حال سعی کرد یه دلیلی برای خودش پیدا کنه و گفت : ” شاید این مرد یه کار غیر معقول انجام بده ولی حداقل به اندازه ی اون قبلیا، کار غیر معقولی نمی کنه. وقتی که فانوسش رو روشن می کنه ، مثل اینه که یک گل یا یک ستاره ی دیگه اضافه کرده . وقتی هم که فانوسش روخاموش می کنه انگار یک گل یا یه ستاره رو خوابونده دیگه. این کار خیلی قشنگه.”

شازده کوچولو خیلی مودب جلو رفت و گفت : ” سلام. چرا فانوستون رو خاموش کردین؟ ” . مرد گفت : ” این یک دستوره. ” . شازده کوچولو گفت :  ” دستور چیه؟ ” . مرد گفت : ” این یه دستوره که باید بری و فانوستو خاموش کنی.” . شازده کوچولو گفت : ” نمی فهمم. ” . مرد گفت : ” آخه فهمیدن نمی خواد . دستور یه دستوره و باید انجامش داد.

قبلنا خیلی این کار معقول بود. الان یه جوری شده که سرعت چرخش سیاره زیاد شده و من فقط یک ثانیه وقت دارم که این رو خاموش و روشن کنم. نمی دونم باید چیکار کنم.” .شازده کوچولو با خودش گفت : ”  شاید به نظر من این مرد به هیچ وجه مضحک و خنده دار نباشد. چرا که او می داند دقیقا دارد چه کار می کند حتی اگر یک دستور باشد. ”

سیاره ششم ، ششمین مقصد شازده کوچولو بود. این سیاره از همه ی سیاره هایی که دیده بود ده برابر بزرگ تر بود. توی این سیاره یک آقای پیری بود که کتاب های بزرگ و بسیار ارزشمند البته از نظر خودش می نوشت.

این آقای پیر تا چشمش به شازده کوچولو افتاد گفت : ” به به یک کاشف اینجا اومده. از کجا اومدی؟ ” . شازده کوچولو بدون اینکه به سوال آقای پیر جواب دهد گفت : ” این کتاب های بزرگ چیه که اینجاست؟ شما اینجا چیکار می کنید؟ “. مرد پیر گفت : ” من یه جغرافی دانم. ”

شازده کوچولو از این که در طول این سفرها ، با یه آدم درست و حسابی برخورد کرده بود خیلی خوشحال شد و به این آقای جغرافی دان گفت که  :” شما سیارتون خیلی قشنگه. سیارتون اقیانوسم داره؟ ” . پیرمرد گفت : ” من از کجا بدونم که اقیانوس داره یا نه؟ ” . شازده کوچولو گفت : ” کوه چطور؟ ” . پیرمرد بازم گفت : ” من نمی دونم آخه. ” . شازده کوچولو برگشت وگفت : ” خب به من بگو، آخه مگه نگفتی جغرافی دانی.پس چجوری نمیدونی ؟ ”

پیرمرد گفت که  : ” درسته که جغرافی دان هستم. ولی باید بهت بگم که من فقط یک جغرافی دانم. ولی کاشف که نیستم .کار جغرافی دان قرار نیست که از این شهر به اون شهر بره و یا اینکه بدونه که سیاره اش کوه و دریا داره یا نه. جغرافی دان مقامش بالاتر از این حرفاس. در واقع کار جغرافی دان اینه که از خونه اش بیرون نره وبلکه فقط کاشف ها رو پبذیره و اونها برند جستجو کنند و جغرافی دان خاطرات اون ها رو تو کتابش بیاره.”

.شازده کوچولو گفت : ” خب حالا که شما جغرافی دان هستید ، می شه به من بگید که کجای دنیا رو باید برم بگردم؟ ” . پیرمرد گفت که  : ” اگر نطر منو میخای برو به سیاره ی زمین. این سیاره شهرت خیلی خوبی داره. ” و شازده کوچولو از آنجا رفت.

دست آخر نیز سیاره ی هفتم ، همان زمین شد.

زمینی که معمولی نیست. زمینی  که صد و یازده شاه دارد. هفت هزار حغرافی دان دارد و نهصد هزار تاجر و هفت میلیون می خواره و باور کردنی نیست که سیصد و یازده میلیون نیز آدم خودپسند. یعنی حدود دو میلیارد ادم روی این سیاره ی بسیار محدود و کوچیک با هم زندگی می کنند. از نگاه شازده کوچولو   ، زمین چیزی است ….

( باقی این داستان را بخوانید و حتما برای ما نظر بگذارید. این داستان زیبا را به هیچ وجه از دست ندهید . این داستان می تواند به کلی دیدگاه شما را نسبت به زندگی تغییر دهد. )

داستان شازده کوچولو شخصیت های قابل توجهی دارد که هر کدام بار بخشی از داستان را به دوش می کشند.

هر چند که رمان شازده کوچولو بر اساس یک شخصیت محوری پیش می رود و به قولی شخصیت محور است ، اما می توانیم به جرئت بگوییم که شخصیت های مکمل آن در طول داستان نقش بسزایی در برجسته شدن نقش اصلی این رمان داشته اند و از این رو می توان هر کدام از آنها را تحلیل کرد.

تحلیل هایی که برای شخصیت ها شکل می گیرد ، می تواند به شکل های متفاوت باشد. شما می توانید تحلیل های روانشناختی داشته باشید. می توانید تحلیل ادبی داشته باشید ، اما باید بگوییم که بهترین نوع تخلیل شخصیت ها این است که ابتدا به فضای ذهنی نویسنده سفر کنیم و سپس تحلیل را انجام دهیم.

ما در این تحلیل شخصیت ها، سعی خود را بر آن گذاشته ایم که تا می توانیم به سالهای زندگی آنتوان دوسنت اگزوپری رفته و او را در زمان خودش به همراه داستان خارق العاده اش ، یعنی شازده کوچولو مورد تحلیل و بررسی قرار داده ایم .

شما نیز می توانید برای این بخش مطالعه، دو رویکرد داشته باشید.

نخست اینکه پیش از مطالعه، تحلیل این شخصیت ها را مطالعه کنید و بنای خود را بر آن بگذارید که در طول مطالعه ی این رمان با پیش فرض هایی که در این بخش به دست می آورید ، بسیار هدفمند و تحلیلگرانه این رمان را بخوانید.

یا اینکه رویکرد دوم را انتخاب کنید، یعنی آنکه بگذارید پس از خواندن کتاب و مروری بر تمامی شخصیت های این کتاب ، آنگاه نظر خودتان را با نظری که ما در این بخش تحلیلی برایتان ارائه داده ایم تطبیق کنید و ببینید که چه میزان نظر شما و نظر آنتوان دوسنت اگزوپری در نوشتن شازده کوچولو هم سو بوده است.

به هر طریق هر کدام از این رویکردها را در پیش می گیرید ، حتما و حتما به این بخش سری بزنید.

تحلیل شخصیت ها باعث می شود که شما نیز یک تحلیل جامع از بخش های مختلف داستان داشته باشید. و این بخش های مختلف این امکان را به شما میدهند که شما برای همیشه رمان را در خاطر بسپارید. پس حتما بخش تحلیل شخصیت ها را جدی بگیرید.

اما همانطور که گفتیم ، شخصیت های داستان شازده کوچولو نسبت به دیگر داستان هایی که در این بخش بررسی کردیم ، بسیار ساده تر و خطی تر نگارش شده اند. عمدتا افراد این داستان جز شازده کوچولو نقش کوچکی در داستان دشته اند اما دیالوگ هایی که آن ها بیان می کنند باعث نقش تاثیر گذار آن ها می شوند.

پس  می توانیم از این بخش هم یک درسی داشته باشیم و آن این است که:

شخصیت پردازی ها در یک داستان حتما لزومی به مدت زمان حضور یک شخصیت در یک داستان ندارد بلکه شما می توانید در کوتاه ترین زمان ممکن و تنها با اشاره به این امر که دیالوگ های خوبی را به کار ببرید و یا فضاسازی مناسب داشته باشید ، یک شخصیت پردازی بی نظیر و ماندگار داشته باشید و داستان تان را پیش ببرید.

این هدفی است که شما باید دنبال کنید. چه در حوزه ی داسنان نویسی و چه در حوزه ی نقد ادبی توجه به این نکته می تواند به شما بسیار کمک کند.

اما وقت آن است که سری به شخصیت های این داستان بزنیم و هر کدام از شخصیت های این داستان را به تفصیل برایتان بررسی کنیم. طبیعتا نخستین شخصیتی که بررسی خواهیم کرد شازده کوچولو خواهد بود.

شازده کوچولو

شازده کوچولو ، یکی از شخصیت های اصلی داستان شازده کوچولو و محوری ترین شخصیت آن است.

شخصیت شارده کوچولو ، در یک سیاره کوچک زندگی می کند که تمام دارایی او یک گل رز است.او در بازه ای از زندگی خود این احساس نیاز را در خود می بینید که برای یافتن سیاره های دیگر و کسب آگاهی بیشتر ، از سیاره خود عزیمت کند و به دور سیاره های دیگر بچرخد.

در واقع شخصیت شازده کوچولو ، یک جستجو گر است و این در تمام داستان به روشنی تمام واضح است. شخصیت شازده کوچولو با آدم بزرگ ها و رفتاری که دارند ، دچار مشکل است و در طول داستان ، مخالفت خودش را با این رفتارها بارها اعلام می کند.

دیگر اتفاقی که بسیار در این داستان نقش اساسی دارد ترک گل رز توسط شازده کووچولو است. او با توجه به علاقه ی بسیاری که به گل دارد اما گل را ترک می کند و به هدف خود که شناخت و آگاهی درباره ی دیگر سیاره هاست می پردازد.

شخصیت شازده کوچولو ، بسیار معصوم است و یک صداقت و سادگی خاصی در شخصیت او مشاهده می کنید. اما نکته ی جالب این است که شازده کوچولو در تمام طول داستان خود ، حتی زمانی که با بسیاری از افراد ملاقات می کند ، هیچگاه گل رز خودش را فراموش نمی کند.

در عنوان شازده کوچولو ، شما یک آرایه ی ادبی بسیار زیبا می بینید. در واقع آنتوان دوسنت اگزوپری ، نماد یک شخصیتی را نشان میدهد که علاوه بر کوچک بودن و معصومیت خاص به مانند یک شهریار و یک شاهزاده می ماند ، چرا که از بند بسیاری از ناآگاهی ها و غفلت ها آزاد است.

اگر نگاهی دقیق به محتوای سفر او به دیگر سیاره ها داشته باشید ، دو نکته را می بینید:

نکته ی اول این است که در هر سیاره افرادی حضور داشتند که درسی از زندگی را به شازده کوچولو می دانند و جنس آن درس این بود که شازده کوچولو می فهمید که چقدر ناآگاهی در دنیا بد است و او چقدر با همه متفاوت است

اما درس دومی که شازده کوچولو می گیرد ، درس سفر به زمین است. در تمامی طول مدتی که شازده کوچولو در سفرهای خودش به گشت و گذار می پرداخته است ، به دنبال یک مفهوم گمشده بوده ، که آن مفهوم گمشده را در زندگی خودش در زمین می یابد و آن مفهوم عشق است.

این زمین بوده است که از شازده کوچولو یک انسان متفاوت می سازد. شازده کوچولو در زمین درس عشق می گیرد و این قضیه باعث می شود ، که روحیات او به کلی دچار تحول شود.

دیگر مفهومی که در شازده کوچولو بسیار عیان است ، این است که او روحیه ای پرسشگر دارد. روحیه ی پرسشگری شازده کوچولو درسی است که آنتوان دوسنت اگزوپری در قالب این شخصیت به ما ارائه می کند.

در واقع آنتوان دوسنت اگزوپری در رمان شازده کوچولو به این مورد اشاره می کند که پرسشگری است که انسان ها را به هدفشان می رساند و تفاوتی نمی کند که انسان ها به چه میزان سن داشته باشند و یا مالک چه چیزی باشند. مهم این است که همیشه روحیه ی پرسشگری خودشان را در اختیار داشته باشند.

از نظر آنتوان دوسنت اگزوپری نویسنده ی رمان شازده کوچولو ، مهم ترین و محوری ترین عمل در رسیدن به آگاهی و موفقیت ، پرسش و پرسشگری است.

اگر نگاهی به تمامی مراحل سفر شازده کوچولو داشته باشید و اگر حتی خلاصه ی داستان شازده کوچولو را بخوانید ، می توانید ببینید که شازده کوچولو به محض ورود به هر سیاره ای نخسین حرفی که به زبان می آورد ، در قالب یک سوال است.

این سوالها باعث می شود که او عیار هر کدام از شخصیت های داستان را با سوالاتش ، بسنجد و نکته ای جدید بیاموزید.

پس یادتان نرود که اگر رویکردتان به خواندن تحلیل شخصیت ها پیش از مطالعه ی اصل رمان است ، به این نکته توجه داشته باشید که در هر کدام از سیاره هایی که شازده کوچولو پا می گذارد ، سوال ها را بررسی کنید و در نهایت متوجه خواهید شد که رابطه ای عمیق میان سوال ها وجود دارد و اگر هم که رمان را مطالعه کرده اید ، منتظر باشید که در پایان همین بخش ، در تفسیر و تحلیل رمان شازده کوچولو، ما به راز این سوال ها و ارتباط آن ها با هم اشاره خواهیم کرد.

راوی ( خلبان)

نمی دانیم می دانید یا نه ، اما راوی رمان شازده کوچولو یعنی همان خلبانی که از آن صحبت کردیم ، خود آنتوان دوسنت اگزوپری است.

آنتوان دوسنت اگزوپری ، پیش از اینکه این رمان را بنویسید ، دچار یک سانحه ی هوایی درست مانند همین سانحه ی هوایی که در این داستان صورت گرفته است ، شد و این مسئله باعث شد که او ایده ی این چنین رمانی به ذهنش بخورد.

این ایده و این خاستگاه رمان او ، مورد تحلیل بسیاری از منتقدین قرار گرفته است که ما به تفصیل در بخش نقد و بررسی تحلیل خواهیم کرد. راوی داستان یا همان خلبان روایتگر مردی است که هواپیمایش در بیابانی در آفریقا دچار سانحه شده است و به محض فرود اضطراری با یک انسان عجیب وغریب روبرو می شود که بعدها نقش شازده کوچولو را در داستان ایفا خواهد کرد.

او و شازده کوچولو ، هشت روز با هم زندگی کردند و هشت روز با هم صحبت کردند و پس از آن شازده کوچولو به خانه ی خودش که همان سیاره ی شخصی اش است ، برمی گردد.

در این روز هشت روز اتفاقاتی می افتد که ساختار کلی داستان ما در شازده کوچولو ، را شکل می دهد. نکته ی جالب در باب شخصیت راوی این است که او نیز به مانند شازده کوچولو آگاهی را بیشتر از هر اتفاقی در زندگی اش دنبال می کند.

او با توجه به اینکه دچار سانحه شده است و هواپیمایش هم خراب شده است و از سویی دیگر نیز جیره ی غذا و آبش هم یک هفته بیشتر برایش دوام نمی کند اما با این حال ، بسیار محو شازده کوچولو است.

او با شازده کوچولو حرف می زند. اهمیت حرف هایش را درک می کند و از او بعنوان یک انسان آگاه یاد می کند. با این اوصاف می توان یک درس بسیار بزرگ از شخصیت او گرفت و آن این است که او نیز به مثابه شازده کوچولو در یک سفر نا آگاهانه زندگی خودش را طی می کرده است و سانحه باعث شده است که او نیز با مفهوم عشق و زندگی از نگاه شازده کوچولو آشنا شود.

در واقع او طی صحبت هایی که  با شازده کوچولو داشته است به این نکته پی می برد که عشق چیست و چرا تا به کنون این چنین مفهوم عظیمی را در جهان درک نکرده است.

باز هم از دل این اتفاق می توان به یک نکته ی ارزشمند دیگر در این داستان اشاره کرد و آن زبان عشق است. زبانی که خلبان و شازده کوچولو را کنار هم می نشاند ، زبان عشق است.

حال شاید شما به درک عمیق از عشق در میان سخنان آنها نرسید ، چرا که گفتگوی آنها ساده است درست مثل شخصیت آن ها .

اما گفتگویی از عشق وگفتگویی که مسیر رسیدن به عشق را بیان می کند ، دقیقا چیزی است که میان آن دو، یک مودت و یک گره برای هم نشینی ایجاد کرده است.

گل رز

گل رز در تمام طول داستان، معشوقه ی نهان شازده کوچولو و دلیل او برای عشق ورزیدن است. او در تمامی سفر خود به هر کجا که می رود یاد گل رز خویش می کند و با او به صورت پنهانی خاطره بازی و عشق بازی می کند.

گل رز ، گلی است که شازده کوچولو خودش با دستان خودش آن را رشد و پرورش داده است اما گل رز بعد از اینکه سر از غنچه ی خود باز می کند ، دچار خودستایی می شود و این امر شازده کوچولو را بسیار دل آزرده می کند و حتی موجبات سفر او را نیز فراهم می کند.

اما درست زمانی که شازده کوچولو قصد سفر به دیگر سیارات را می کند گل رز به او ابراز علاقه می کند و این امر باعث می شود که شازده کوچولو با دلی مملو از عشق او و البته پر از دل نگرانی سیارکش را ترک کند.

بسیاری از تحلیل گران و منتقدان این رمان ، رابطه ی میان گل و شازده کوچولو را رابطه ی میان آنتوان دوسنت اگزوپری و همسرش بیان کرده اند.

در واقع طبیعی هم هست که یک نویسنده بخواهد بخشی از زندگی خودش را و یا بخشی از روحیات خودش را در نوشته اش بگنجاند. به این کار در ادبیات بیان حدیث نفس می گویند.

حدیث نفس در واقع چیزی است که نویسنده در پس زمینه ی فکری خود بسیار به آن فکر می کند و هنگامی که دست به نوشتن می برد ، آن را نمایان می کند. بسیاری از روانشناس ها در این باب تحقیق کرده اند و نهایتا به این نتیجه رسیده اند که بسیاری از افکاری که انسان ها دارند ، در کنج ذهن آن ها نقش بسته است و این افکار به هنگام نوشتن خود را بروز می دهد.

دلیل اینکه این افکار پنهان ، در نوشتن خود را بروز میدهد این است که نوشتن و نویسندگی سفر به لایه های پنهان ذهن است و از عمیق ترین نقطه ی ذهن است که کلمات بر روی کاغذها نوشته می شوند.

این هنر نویسندگی است که انسان را به یک سفر درونی می برد. اما از این ها که بگذریم ، جدای از اینکه گل رز می تواند نماد همسر اگزوپری باشد ، می تواند نماد یک عشق جهانی نیز باشد.

نماد عشقی که در هر انسانی شکل می گیرد و بار مسئولیت را بر روی دوش او می گذارد. این حقیقتی است که شازده کوچولو در تمام داستان به این موضوع فکر می کرده است که گلش در چه وضعیتی است و در دوری او چه می کند.

البته باید به این امر هم اشاره کنیم که در ادبیات ، سمبل ها و نمادها نقش مهمی دارند و گل رز به تنهایی یک نماد عاشقی در سراسر جهان محسوب می شود. اما این گمانه زنی ها در باب ادبیات است که ادبیات را همیشه جذاب تر کرده است.

پس شما نیز بر این گمان باشید که گل رز همان همسر آنتوان دوسنت اگزوپری است که او در تمام زندگی اش ، به فکر او بوده است.

روباه

روباه یکی از شخصیت های تاثیر گذار در رمان شازده کوچولو است. روباه در ابتدا ، شازده کوچولو را بابت ترک سیارکش و ترک گل رز ، شماتت می کند اما سپس به او درس هایی از زندگی می آموزد که بسیار در زندگی او تاثیر می گذارد.

این درس ها زندگی شازده کوچولو را کامل دچار تغییر می کند. روباه راه زندگی را به شازده کوچولو می آموزد. در واقع آنچه که مهم است و روباه به آن اشاره دارد ذکر این نکته است که هر کسی در زندگی می تواند به آنچه که می خواهد به آن دست پیدا کند برسد و تنها باید راه عاشقی را در پیش بگیرد تا به همه ی هدف های زندگی خودش برسد.

آنچه روباه به شازده کوچولو یاد میدهد سه درس مهم است.

این سه درس به تنهایی هم برای شازده کوچولو و هم در تحلیل این داستان نقش بسیار مهمی ایفا کرده است.

مار

نخستین شخصیتی که شازده کوچولو در زمین ملاقات می کند. شخصیت مار است . این شخصیت نمادی از ماجرای آذم و حوا است که مار باعث خروج آنان از بهشت خداوند شده است.

شاه

شاه نخستین میزبان شازده کوچولو در سفرهای کاوشی اوست. هنگامی که شازده کوچولو قصد به سفر می کند. اولین مقصدی را که انتخاب می کند و به آن می رود ، سیاره ی یک شاه است. شاه انسانی است که ادعا می کند بر همه ی زمین و آسمان تسلط دارد اما با این حال کسی در سیاره ی او هم زندگی نمی کند و او ختی رعیتی هم ندارد.

مرد خودبین

دومین میزبان شازده کوچولو ، مرد خودبین است. مردی که کلاهی عجیب بر سر دارد و آرزو دارد که مردم برای آن چیزی که او ندارد و هیچ معباری هم برای آن وجود ندارد ، یعنی زیبایی او ، او را تحسین کنند و او را مورد ستایش قرار دهند تا او با کلاهی که دارد ، به آن ها سلام و احترام دهد.

مرد مست

مرد مست ، سومین مقصد سفر شازده کوچولو را در این سفر شامل می شود. مرد مست انسانی است دائم الخمر که شراب می خورد تا شراب خواری های پیش تر خورده اش را فراموش کند.

مرد تاجر

چهارمین مقصد از سفرهای شازده کوچولو را مرد تاجر شکل میدهد. مرد تاجر مدام در حال حساب و کتاب است و بر این اندیشه است که همه ی ستاره ها و سیاره ها برای اوست، چرا که او نخستین کسی است که به این فکر افتاده و خودش را صاحب هستی می داند.

فانوس بان

پنجمین مقصد شازده کوچولو به سیاره ی کوچکی است که در آن تنها یک فانوس بان و یک فانوس وجود دارد که مرد فانوس بان ، بنا بر یک دستوری که دقیقا هم مشخص نیست از کجا مدام این فانوس را روشن و خاموش می کند.

جغرافی دان

فردی که کتاب های قطور در باب جغرافیا می نوشت اما هیچ چیز از سیاره ی خودش هم نمی دانست. او معتقد بود که جغرافی دان که نباید به کاوش بپردازد.او باید فقط بنویسد. او نماد آدم های تو خالی پر ادعا بود.

رمان شازده کوچولو را می توان در زمره ی رمان های کوتاه اما بسیار پر محتوا جای داد. رمان شازده کوچولو دارای المان های بسیاری است که هر کدام از این المان ها به تنهایی می توانند خود یک مقاله ی تحقیقی در باب این رمان باشند.

اما دیدگاهی که ما به این رمان داریم کمی متفاوت با دیدگاه هایی است که تا کنون عرضه شده است. دید ما به این رمان علاوه بر دید تحلیلی یک دید تطبیقی نیز می باشد.

در واقع ما قصد داریم علاوه بر نقد و بررسی این رمان بصورت ادبی ، آن را با دیگر مفاهیم موجود در ادبیات سایر کشورهای دنیا نیز مقایسه کنیم و وجه اشتراکی میان آن ها برقرار کنیم.

در واقع بسیار مهم است که شما بدانید یک ادیب به چه میزان می تواند جهان شمول بنویسید و به چه میزان می تواند ذهن دو ادیب از دو نقطه ی جهان با یکدیگر همخوانی داشته باشد و مسائل بسیار مشابهی را از دیدگاه ها و زاویه های مختلف بیان کنند.

نخست ، دلمان می خواهد که مروری بر چند مقوله ی ادبی داشته باشیم و سپس وارد مقوله ی سخت و پیچیده ی تحلیل رمان شازده کوچولو بشویم که امیدواریم این قلم ما را یاری دهد تا به نقطه ای که می خواهیم برسیم ، دست پیدا کنیم.

نخستین مفهومی که می خواهیم بدان اشاره کینم ، مفهوم ادبیات تطبیقی و یا ادبیات جهان است.

اگر بخواهیم نگاهی دقیق به تعاریف ادبیات تطبیقی داشته باشیم و گستردگی آن را تنها در یکی دو جمله خلاصه کنیم می توانیم به این امر اشاره کنیم که هر ادبیاتی در هر کشوری دارای یک جایگاه والا و ارزشمند است و از سویی دیگر ادبیات منحصر به مرزها نمی شود و این شگفتی ادبیات است که با گستردگی تمام زیر یک پرچم شناخته و عرضه می شود.

از این رو می توانیم بگوییم که هم نشینی ادبیات دو کشور و یا چند فرهنگ در کنار یکدیگر و مقایسه ی آن به صورت های گوناگون را ادبیات تطبیقی می گوییم ، اما سوال این جاست که این هم نشینی ادبیات میان دو کشور و یا فرهنگ را چه چیزی تعیین می کنید و چه چیز باعث می شود که ما ادبیات را یک مفهوم واحد بدانیم و آن را از همه ی کشورها ، مرزها و فرهنگ ها جدا کنیم و یک مفهوم یکپارچه را به ادبیات اطلاق کنیم؟

سوال بسیار حساس و چالش برانگیزی است و شاید تنها سوالی باشد که در دنیای ادبیات ، با پاسخ دادن آن می توانیم تمامی پرده هایی که موجب غفلت ما در مورد ادبیات شده است را برداریم و نوع نگاهمان را به ادبیات به کلی عوض کنیم.

اگر بخواهیم دلیل این هم نشینی و یکپارچگی را بگوییم ، بهتر است که یک تعریف صادقانه از ادبیات بخواهیم .

در واقع ادبیات ، بیان احساسات مشترک انسان ها در قالب های گوناگون ادبی نظیر رمان ، شعر ، حماسه سرایی ، نامه نگاری و .. می باشد.

احساساتی که ریشه در جان آذمی دارند و جغرافیا و زمانه تنها عواملی هستند که این احساسات را فرم میدهند. بگذارید یک مثال برایتان بزنم.

جنگ را فرض کنید. جنگ در تمام دنیا فرم یکسانی ندارد. گاهی جنگ باعث کشتار هزاران نفر می شود و گاهی جنگ تنها مانع ارتباط میان دو ملیت ، دو ملت و دو فرهنگ می گردد. در هر صورت اما جنگ یک عامل جدا کننده و غم بار است.

از این رو اگر ادبیات مربوط به جنگ در کشورهای جنگ زده را مرور کنیم می بییم که همه ی شان به اشکال مختلف به جنگ نگاه کرده اند و بعید می دانیم که یک تصویر تکراری در ادبیات مربوط به جنگ در کشورهای مختلف مشاهده کنیم ، چرا که احساسات انسان های جنگ زده در هر جنگی بسته به نوع جنگ فرم گرفته است و در قالب یک اثر ادبی خود را نمایان ساخته است.

اما ریشه ی این احساس چطور؟ آیا غم ، اندوه ، از دست دادن عزیزان ، فقر و سایر مسائلی که در یک جنگ اتفاق می افتد نیز دستخوش تغییر می گردد و فرم می پذیرد ؟  خیر. یقینا خیر. چرا که درهر صورت این انسان است که با این احساسات روبرو می شود و احساسات انسانی تنها در نوع عرضه فرم می پذیرند و در ریشه ساختاری یکسان دارند.

اگر دو انسان جنگ زده را به یک مصاحبه ی تلویزیونی دعوت کنید و سپس از آنها بخواهید که در مورد جنگ با شما صحبت کنند ، شما یقینا در پایان مصاحبه به یک نقطه ی مشترک میان این دو انسان می رسید ، چرا که هر دو جنگ زده هستند و هر دو یک ماتم را از درون یک روح بازگو می کنند اما این زبان آن هاست که فرم گفتگو را برای آنان تعیین کرده است و اگر به قلب آن ها نگاه کنیم خواهیم دید که روح آنها یک مفهوم مشترک را در حال بازگویی است و درست از یک درد با یک احساس مشترک رنج می برد.

حال می خواهیم این قضیه را به ادبیات تعمیم دهیم. در ادبیات نیز احساسات در تمام دنیا یکی است ، غم در همه جای دنیا غم است ، اما در دنیای ادبیات یک قلم ، اشک را تصویر می کند ویک قلم دیگر فقر را. یک قلم اشک کودک را با چهره ای خیس در یک حمله ی نظامی تصویر می کند و دیگری اشک یک پیرمرد از ، از دست دادن فرزند جوانش را.

اشک ، اشک است. غم ، غم است و میان این دو تفاوتی نیست ، مگر آنکه قالب زبان بیاید و دست بگذارد روی احساسات و آنگاه ما بنا به هر قلمی و هر زبانی نوع متفاوتی از عرضه و بیان غم می بینیم ، اما در یک دید کلی غم یکپارچه است و مرز نمی شناسد.

همه ی آدمهای جهان غم را چشیده اند و می دانند که غم چیست ، حال ممکن است برای هر نفر غم یک صورت جداگانه به خودش بگیرد.پس نتیجه می گیریم که احساسات در دنیا مشترک هستند و در پیش از این نتیجه در طرح مسئله به این نکته اشاره کردیم که ادبیات حاصل برون ریزی احساسات آدمی در قالب های ادبی است.

پس می توانیم نتیجه بگیرم که ریشه ی ادبیات که همان ریشه ی احساسات است نیز در تمام دنیا یکسان است و همین دلیل ساده و صد در صد فیلسوفانه کفایت می کند که ما بتوانیم به این امر اشاره کنیم که ادبیات یک مفهوم یک پارچه است و جدایی در آن راه ندارد.خب حالا با این مقدمه می توانیم به یک مفهوم گسترده تر یعنی ادبیات نطبیقی دست پیدا کنیم.

ادبیات تطبیقی از دیدگاه ما ، مجموع احساسات مشترک انسان ها به دور قالب های ادبی موجود در جهان است.

پس ما می توانیم از طریق ادبیات و از طریق جمع کردن احساسات بشری به دور یک مفهوم مشترک ، یعنی احساسات مشترک ، پلی بزنیم به روح و روان یک نویسنده و او را در قالب یک انسان جهانی با دیگر انسان هایی که این پل را درون خود پذیرا هستند ، مورد تحلیل قرار دهیم.

البته باید به این امر هم اشاره کنیم که پل زدن به روح و روان یک نویسنده و ارتباط دادن آن نویسنده با دریچه های ذهنی یک نویسنده ی دیگر حداقل امر یک رخصتی می خواهد. اما یادتان باشد نویسنده که شدید ، این رخصت را داده اید تا بخوانند ، قضاوت کنند ، پل بزنند و زندگی کنند. این دنیای زیبای نویسندگی است که باید به آن بسیار نیز احترام گذاشت.

دومین مقوله ای که می خواهیم در مورد آن صحبت کنیم ، مرز اندیشه ها است.

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که در گذر یک کسب و کار و یا در حل کردن یک مشکل ساده یا پیچیده در زندگی ، در یک جمعی قرار گرفته باشیم و قرار باشد که این جمع راه حل های خودشان و پیشنهادهای خودشان را در قالب یک نامه ارائه کنند.

اتفاق بدیع و دور از انتظاری نیست که یک یا دو همکار دیگر و یا یک دو تن از اعضای خانواده ی شما دقیقا راهکارهایی پیشنهاد بدهند که با راهکار شما یکی است. این اتفاق بسیار می افتد.اما در دنیای ادبیات نیز این اتفاق بسیار می افتد ولی در جاهایی اتفاق افتاده است که مرز تاریخ ادبیات مورد تحول قرار گرفته است.

ادیبانی بوده اند که در قالب های مختلف شعر و داستان و حماسه سروده اند و به هنگام عرضه ی آن حتی پس از قرون دیگر شباهت های بی نظیری میان اثرشان با دیگر آثار جهانی یک نویسنده  ی دیگر یافت می شود و آن ها تازه متوجه شده اند که به هیچ وجه نیز دسترسی به این کتاب ها نداشته اند و اصلا هم این کتاب ها را نخوانده اند اما بطور ناخودآگاهی میان اندیشه ی آنان و اندیشه ی دیگر نویسنده ای که هم مضمون با او دست به قلم شده است ، به چه میزان به هم نزدیک است.

این امر را مرزهای اندیشه می گویند. یعنی آنکه اندیشه ی شما بعنوان یک نویسنده با دیگر اندیشه  های یک نویسنده در یک مرز قرار گرفته اند حتی اگر هیچ گاه هیچ برخوردی هم با یکدیگر نداشته باشید.

شاید این سوال برایتان پیش بیاید که مگر ادبیات بی مرز نبود ، پس چرا از واژه ی مرز اندیشه استفاده کردید ؟ دقت داشته باشید ما گفتیم ادبیات مرز ندارد. ادبیات حاصل احساسات بود و یقینا بدانید که اندیشه مرز دارد. مرزی نه بی نهایت ، اما بی منتهی دارد.

حال اگر بخواهیم یک مثال در باب این قضیه داشته باشیم باید چنین بگوییم که اگر شما ادبیات دو تمدن بزرگ یعنی یونان و ایران را مطالعه کنید ، در می یابید که دو اثر بزرگ یعنی شاهنامه و ایلیاد و ادیسه ، منشا تاریخ ، احساسات و نقطه ی شکل گیری تاریخ ادبیات این دو کشور را شامل می شوند.

شاید در هنگام نگارش این مقاله تاریخ دقیقی از زمان عرضه ی این دو مجموعه در ذهن نداشته باشیم ، اما یقینا فاصله ای میان آن ها بوده است. اما شما اگر نگاه کنید می بینید که بسیاری از مفاهیمی که در این دو کتاب نگارش شده است ، تماما شبیه هم هستند.

مفهوم رد شدن از آتش سیاوش ، دقیقا در ایلیاد و ادیسه نیز وجود دارد. مفهوم رویین تن بودن افراسیاب ، دقیقا در ماجرای آشیل وجود دارد و تنها تفاوت های جزئی در این ها شما می بینید.

پس می توان گفت که مرز اندیشه ، دیگر مقوله ای است که ما باید به آن در حوزه ی نقد و بررسی ادبیات آگاهی داشته باشیم. حال همه ی این ها را گفتیم تا برسیم به یک مقوله که می خواهیم در مورد شازده کوچولو به آن اشاره کنیم.

شازده کوچولو از نگاه ما یک رمان نیست. یک مکتب فکری است.

شاید اگر می خواستیم عنوانی مجدد برای آن انتخاب کینم باید یگوییم که هفت شهر عشق به روایت اگزوپری  بهترین عنوان برای این کتاب می تواند باشد.

اگزوپری در این کتاب روایتی از یک تحول بنیادین در یک انسان را به ما نشان میدهد که منتهی به عشق می شود و این دقیقا همان چیزی است که عطار به آن اشاره دارد. نوع نگاه ما به این رمان قرار است از چنین دیدی بررسی شود.

اما ما نمی خواهیم تمام گفته های خودمان را بر روی مقایسه ی میان عطار و اگزوپری بگذاریم ، بلکه می خواهیم از این سرنخ استفاده کنیم و هفت مرحله ای که اگزوپری در رمان شازده کوچولو به آن ها اشاره داشته است را برایتان باز کنیم .

پس بگذارید هر چه زودتر به سراغ این هفت مرحله و این هفت سیاره برویم و آن ها را برایتان بازگو کنیم. ، اما نمیدانیم چرا هر وقت می خواهیم برویم سر اصل مطلب، یک چیز دیگر در خاطر ما می آید که باز هم باید برایتان یک مقدمه بچینیم.

باور کنید هر کدام از این نکته ها که اینطور پشت سر هم برایتان می گوییم ، همه در دل این داستان عظیم نهفته است و لازم می دانیم که شما هم بدانید و باور کنید که تنها از روی مسئولیت است که ما نکات را پشت سر هم برایتان قطار کرده ایم و به هیچ وجه قصد نداریم دیدگان شما را آزار دهیم.

اما قبل از اینکه مرحله ی اول را شروع کنیم ، باید به این نکته اشاره کنیم که شازده کوچولو ، سیارک خود را ترک می کند تا به دنبال دیگر سیاره ها و به دنبال یک مفهوم ناشناخته در زندگی خود بگردد.

این اولین مقوله ای است که ما به پاسخ آن نیاز داریم که چرا شازده کوچولو قصد سفر می کند ، تا بتوانیم آنگاه به تمامی بخش های هفت گانه برسیم و آن ها را باز کنیم.

شازده کوچولو از نگاه، یک جویای حقیقت است. درست مانند سالک هایی که ما در ادبیات خودمان داریم . کسانی که برای رسیدن به حقیقت و آگاهی ترک دیار می کنند تا به آن چیزی که می خواهند برسند و ما دقیقا همچین روحیه ای را در شازده کوچولو  می بینیم.

در واقع ما با یک شخصیتی روبرو هستیم ، که حاضر است از تمامی آنچه که دوستش دارد ، دل بکند تا به آن چیزی که احساس می کند در زندگی اش باید یافت کند برسد.

در واقع این دل کندن را ما در تمامی متون ادبی خودمان نیز داریم و در بسیاری دیگر از متون ادبی جهان نیز ما با این قضیه روبرو هستیم و حتی در کتاب مسیحی ها ، نیز قضیه ی مهاجرت عیسی مسیح ذکر شده است و دقیقا با شرایطی مشابه هم ذکر شده است که مسیح نیز باید هر آنچه داشت می گذاشت تا به آن حقیقت اولی دست پیدا کند.

پس ما می توانیم ریشه ی این دست از تفکرات را در یک باور مذهبی و یا شاید صحیح تر بگوییم ماورایی در آنتوان دوسنت اگزوپری ببنیم.

شاید یکی از بزرگترین آرزوهایی که در دنیای ادبیات وجود دارد و مطمئنا منتقد ها در صف اول آرزومندان به این قضیه هستند ، این است که بدانند نویسنده هنگام نگارش کتاب و هر بخش آن دقیقا به چه چیزی فکر می کرده است ؟

بعنوان مثال همین مقوله ی سفر یکی از نکاتی است که دلمان می خواهد بدانیم آنتوان دوسنت این چنین سفری و این چنین فراقی با گل سرخ را برای چه وارد  داستان خود کرده است و به چه نکته ای فکر می کرده است. این دقیقا چیزی است که باید بعنوان یک مفسر دنبال آن باشیم.

پس ما در نگاه اول ، مسافری داریم که به مثابه سالک های راه عشق ، تمام کوله بارش را بسته است و به یک سفر می رود که از ابتدا با درد جدایی و فراق یک گل سرخ شروع می شود.

اما حالا دیگر نوبت آن است که ، به این هفت مرحله بپردازیم و این هفت مرحله را طی کنیم تا به آگاهی در باب مسیر رسیدن به آگاهی توسط شازده کوچولو آن هم از نگاه آنتوان دوسنت اگزوپری برسیم.

مرحله ی نخست : دیدار با شاه

نخستین مرحله ای که شارده کوچولو پشت سر می گذارد دیدار با شاه است. دیدار با شاه برای شازده کوچولو اولین درس های مسیر رسیدن به آگاهی را در پی دارد .

اگر به دیدار این دو در طول داستان توجه کرده باشید می بینید که شازده کوچولو با شاهی روبرو می شود که عملا بر هیچ، پادشاهی می کند و نخستین سوالی هم که شازده کوچولو می پرسد این است که، شما برچه چیزی پادشاهی می کنید؟

این سوال از همان سوال هایی است که سابقا خدمتتان گفتیم، سوالی که می تواند سرنوشت داستان را تعیین کند و ذهن شما را نیز بعنوان یک مخاطب به چالش بکشد.

دیدگاه آنتوان دوسنت اگزوپری در باب این مقوله این است که انسان های این کره زمین همیشه به دنبال قدرت طلبی هستند. قدرت طلبی ای که عملا بر روی هیچ بنا شده است.

اگر دقت کرده باشید ، شازده کوچولو در این سوال به دو نکته اساسی اشاره می کند ، نخستین مقوله این است که او می پرسد ”  بر چه چیزی؟ ” و حقیقت هم همین است که انسان ها دقیقا بر چه چیزی در این جهان که هیچ برای آنها بهمراه ندارد ، حکومت می کنند.

و دومین نکته نیز دقیقا مقوله ی حکومت کردن است. حکومتی که هیچ بنیانی ندارد. حکومتی که از بین می رود و زوال انسان پایان دهنده ی آن است.

پس نخستین درسی که شازده کوچولو از شاه می آموزد این است که انسان بر هیچ چیز حاکم نیست و چیزی نیز در اختیار انسان نیست که بر او حاکم باشد.

اما بعد ، یک مقوله ی دیگر در دیالوگ میان این دو بیان میشود و آن وزیر دادگستری بودن است. شاه از شازده کوچولو می خواهد که وزیر دادگستری شود و شازده کوچولو می پرسد در این جا که کسی نیست که او را محاکمه کنم ، پس برای چه وزیر دادگستری شوم و شاه می گوید که خودت را محاکمه کن و شازده کوچولو نیز راهش را می گیرد و می رود.

دو مقوله ی اساسی در این جا وجود دارد ، نخست آنکه وزیر دادگستری بودن ، به این معناست که انسان قدرت قضاوت را داشته باشد. و شازده کوچولو صحیح میداند که وقتی انسان بر چیزی حاکم نباشد و چیزی برای قدرت طلبیدن وجود نداشته باشد ، طبیعتا قدرت قضاوت کردن نیز وجود ندارد.

پس درس بعدی در این جاست که شازده کوچولو می آموزد که قضاوت کردن به هیچ وجه در این دنیا جایز نیست و این امر خود یک بند از پای شازده کوچولو باز می کند که قضاوت کردن را کنار بگذارد. کاری که او نسبت به گل خویش کرد و باعث جدایی او شد.

اما دومین نکته کمی پیچیده تر است اما سعی می کنیم که به زبان ساده برایتان توضیح دهیم. دومین نکته شامل این مطلب می شود که هنر داستان نویسی اگزوپری بدانجایی می رسد که از دل یک شصیت فرعی و منفی داستان، یک نکته بیرون می کشد و یک درس می آموزد.

پادشاه به شازده می گوید که: خب حالا که کسی در این سیاره نیست که محاکمه اش کنی ،خودت را محاکمه کن و به شازده کوچولو می گوید که از این کار سخت تر در جهان نیست که آذمی خودش را محاکمه کند.

شاید بهتر است اینطور بگوییم که ترک کردن شاه توسط شازده کوچولو ، به هیچ وجه نشان از بی ارزش بودن سخن شاه نیست ، بلکه این شازده کوچولو است که در پی پاسخ به پرسش های دیگران می رود و این خود بنایی میسازد تا که در مسیر صحیح تری نسبت به هدف خود پیش برود.

درس بعدی ای که شازده کوچولو می آموزد این است که هیچ کاری سخت تر از محاکمه کردن خود انسان نیست و این نشان از آگاه شدن شازده کوچولو به این امر دارد که قضاوت دیگران و محاکمه ی آن ها به همان میزان رنج آور است که انسانی خودش را محاکمه کند.

پیام اگزوپری از نگاه ما به مخاطبان این است که، هر گاه توانستی خودت را محاکمه کنی آن گاه خواهی توانست به بی ارزش بودن قضاوت و نکوهیده بودن این کار پی ببری.

مرحله دوم : دیدار با مرد خودپسند

دومین مرحله از مراحل هفتگانه ای که شازده کوچولو پشت سر گذاشته است ، مرحله ی دیدار با مرد خودپسند است.

ابتدای به امر جا دارد که به ویژگی های این مرد خود پسند اشاره داشته باشیم و سپس سوال های شازده کوچولو و درس هایی که شازده کوچولو از همین مرحله گرفته است را برایتان بازگو کنیم.

مرد خودپسند با آن کلاه عجیب و غریبش در سیاره ای تک و تنها مدام بدنبال آن بوده است که کسی او را تخسین کند. تحسین کردن از نگاه مرد خودپسند این بود که همه او را خوشتیپ ترین و بهترین و سرمایه دارترین مرد تمامی سیاره ها بدانند و او را تشویق کنند و در پی این تشویق ، او هم کلاه از سر بردارد و به آن ها سلام دهد.

شازده کوچولو ، به محض ورود به این سیاره، نخستین سوالی که می پرسد این است که این کلاه عجیب و غریب چیست که بر شما است؟ و مرد خودپسند آنگاه میگوید که این کلاه را گذاشته ام تا زمانی که مرا تشویق می کنند از سرم بردارم و به آن ها سلام بدهم.

در واقع کلاه نماد خود پسندی است. انسان ها در جهانی که زندگی می کنند ، بسیار بدنبال دیده شدن هستند . اما برای بعضی از افراد دیده شدن رویکرد دیگری دارد و به آن اعتیاد پیدا می کنند و این اعتیاد آنان را به مرز یک احتیاج می رساند.

در واقع انسان هایی که به درد غرور مبتلا هستند ، همیشه به این می اندیشند که کسی آن ها را ببیند و کسی آن ها را ستایش کند. در واقع می توان این چنین گفت که انسان ها مغرور زندگی خودشان را بر سر غرورشان می بازند.

اگر نگاهی دقیق و عمیق به این مرحله داشته باشیم می توانیم دو درس اساسی از این مرحله بگیریم.

نخست اینکه غرور ، انسان ها را منزوی کرده و از ارزش آن ها می کاهد. هنگامی که شازده کوچولو با صحبت های مرد مغرور مواجه می شود به این نکته فکر می کند که چه لزومی دارد که همه ی جهان و هر آنچه که در آن وجود دارد ، به ما احترامی والاتر از آنچه که حد انتظار آدمیت است ، بگذارند.

در واقع همه ی ما انسان ها یک حد از احترام و دیده شدن را نیاز داریم که بنا به انتخاب های خودمان در زندگی به این نکته و این اهداف دست پیدا می کنیم. اما هنگامی که ما دیده شدن بیشتر را طلب کنیم و یا اینکه خودمان را در معرض یک انتظار بی جا برای دیده شدن قرار می دهیم ، آنگاه است که همه چیز را می بازیم تا تنها به آنچه که قصد رسیدن به آن را داریم دست پیدا کنیم.

در واقع نکته ای که شازده کوچولو به آن پی برد این بود که غرور می تواند آدم ها را در چاه خودبینی بکشد و آن ها را از تک و تای زندگی بندازد.

اما مقوله ی بعدی که باید در این بخش به آن اشاره شود ذکر این نکته است که شازده کوچولو هنگامی که دید مرد پر غرور از شدت غرور نیاز به تحسین شدن پیدا کرده است دستهایش را بهم می زند و بدون هیچ انگیزه ای برای تشویق کردن ، مرد را به تعظیم وا می دارد و این چنین او را رها می کند.

شازده کوچولو درمی یابد که بسیاری از انسان ها را تنها باید با همان دل مشغولی های خودشان سیر کرد تا که هیچ به زندگی تو و افکار تو آشنا نباشند.شازده کوچولو نیز این کار را با مرد خودبین می کند و او را به حال خودش رها می کند.

مرحله سوم : مرد شراب خوار

بسیاری از انسان ها ، در گذشته ی شان درگیرند . آنها قدرت این را ندارند که لحظات را خوش کنند و از هر لحظه ی زندگی شان ، مقدمه ای بسازند برای رسیدن به لحظاتی خوش تر .

در این بخش از سفر شازده کوچولو به دیگر سیارات، ما دقیقا به همین نکته دست پیدا می کنیم که مرد می خواره فردی است که برای فراموشی گذشته ی خود ، حال خود را خراب می کند و برای فراموشی شرمساری از می خوردن دوباره شراب می نوشد تا که دچار فراموشی شود و این لحظات به شکل یک سلسله زنجیر در زندگی او تکرار می شوند.

این زنجیر لحظات ، می تواند مدلی خوب برای تحلیل این بخش از داستان شازده کوچولو باشد. بگذارید پیش از تحلیل این مدل ، نکته ای خدمتتان عرض کنیم که شاید امروزه بسیاری از آن به تعبیر غلط یاد کرده اند.

همه ی ما این روزه عبارتی را می شنویم که می گوید : ” در لحظه زندگی کن . ”  . اما این عبارت امروزه دارای کژتابی هایی شده است که به شدت از مسیر اصلی مفهوم این عبارت ما را دور می کند.

در واقع نکته ای که باید در باب این موضوع و این عبارت گفت ، این است که “در لحظه زندگی کن” به هیچ وجه به این معنا نیست که شما هر آنچه که داری و هر آنچه که می توانی انجام بدهی را بدون نگاه به آینده و بدون اینکه ببینی دقیقا چه هدفی داری انجام بده.

بسیاری از افرادی که به این جمله اعتقاد دارند رویکردشان این چنین است که معتقدند  : ” فقط باید به الان چسیبید و مهم نیست که بعدا چی میشه. ” . این باوری است که می تواند بسیار شما را به قهقرا نیز ببرد.

چرا که اگر دقت داشته باشید  ، زندگی مانند زنجیرهایی از لحظات است و شما باید برای هر کدام از رشته ها و حلقه های این زنجیر ، یک برنامه ریزی جدا گانه داشته باشید.

اگر عبارتی داریم به نام “در لحظه زندگی کن” ، به این معنا است که شما باید بدون توجه به گذشته و غم خوردن برای آن ، زندگی کنید و هر لحظه ی زندگی خود را مقدمه ای کنید برای گره خوردن دیگر زنجیر لحظات آن هم به سمت و سوی مثبت .

یعنی هر لحظه ای که شما در زندگی دارید باید مقدمه ای بشود برای یک حال زیباتر و عمیق تر . این بهترین انتخاب شما در تمام طول عمر برای یک زندگی آرام خواهد بود.

در واقع درسی که مرد شراب خوار به شازده کوچولو میدهد این است که انسان نباید هیچگاه از گذشته ی خود رنج ببرد و نباید به هیچ وجه آن را مایه ی شرمسازی بداند و از هر زمانی که یک انسان شروع به تغییر کند. تغییرات در او متحلی می شود و باقی عمرش را می تواند در کمال رضایت سر کند.

پس از لحظه های زندگی خودتان همیشه پله ای بسازید برای پیشرفت. این به شما کمک می کند که لحظه ها را به هم گره بزنید و در لحظه زندگی کنید.

مرحله چهارم : دیدار با مرد تاجر

تجارت و کار با ارقام و اعداد ، چیزی است که شازده کوچولو بارها به آن اشاره می کند و می گوید که این اخلاق آدم بزرگ هاست که عاشق اعداد و ارقام هستند و برای شازده کوچولو این کار بسیار ملامت آور است.

دیدار شازده کوچولو با تاجر نیز برای شازده کوچولو درس هایی دارد که او را برای رسیدن به آن نقطه ی دلخواهی که در ذهن داشته است نزدیک می کند و این نزدیکی باعث می شود که او بیشتر و بیش از پیش یاد گل خویش کند و علاقه اش به گل بیشتر شود.

تاجر در داستان شازده کوجولو نماد انسان حریص است. انسانی که هر چقدر می شمارد به هیچ چیز نمی رسد و معتقد است که اگر اولین نفر به جایی رسیدی و یا چیزی را کشف کردی این تویی که صاحب آنی .

اما شازده کوچولو چنین دیدگاهی ندارد. شازده کوچولو معتقد است که مهم نیست چقدر انسان ها مال داشته باشند و یا عدد ستاره هایشان زیاد باشد. مهم این است که آنچه را که در اختیار دارند ، بفهمند و با او ارتباط بگیرند.

از نگاه شازده کوچولو همان یک گل سرخ می تواند تمام زندگی او را تشکیل دهد  و نیازی نیست که حتی یک گل سرخ دیگر نیز وارد این ماجرا شود.

در این جاست که ما با یک نگاه مسئولانه از سوی شازده کوچول مواجه می شویم که دارایی های انسان در عدد و رقم نمی گنجد اما در قدرت محبت ، ارزشمندی خود را پیدا خواهد  کرد.

مرحله پنجم : دیدار با فانوس افروز و یا فانوس بان

این سیاره برای شازده کوچولو کمی هدفمند تر جلوه می کند ، چرا که مرد فانوس بان حداقل یک دلیل و یک خط مشی برای کارهایش دارد و بر روی یک محاسبه ای پیش می رود.

هر چند که شاید باز به فانوس بان هم بتوان ایرادی وارد گرفت مبنی بر اینکه او نمی داند این دستور از سمتی که برای او صادر شده است تا او فانوس ها را خاموش و روشن کند ، اما شازده کوچولو با زیرکی خاص خود به این نکته پی می برد که نظم در همه ی شرایط می تواند انسان را به سوی یک هدف معین سوق دهد و انسان را موفق کند.

مرحله ی ششم : دیدار با جغرافی دان

جغرافی دان نماد یک انسان عجیب است. انسانی که ادعا می کند یک جغرافی دان است اما هیچ گاه خودش را به زحمت نیانداخته است تا که ذره ای به کاوش های جغرافیایی بپردازد.

در این جاست که شازده کوچولو به این مقوله پی می برد که اگر چه او یک جغرافی دان نیست و یا حتی یک جلد کتاب هم ننوشته است ، اما او اقیانوس ها را دیده است. کوه ها را دیده است و با گل ها صحبت کرده است. این راز همان قدرت دانش و آگاهی درونی است که شازده کوچولو به دنبال آن بوده است.

شازده کوچولو در مرحله ی ششم به مجموع علوم درونی دست پیدا می کند.

او یاد می گیرد که تمامی امیال درونی اش را کنترل کند و هیچگاه خودش را درگیر غرور ، قضاوت ، اعداد و ارقام و از همه مهمتر گذشته و فنا کردن آینده نکند و حال در مرحله ی ششم به این مهم دست پیدا می کند که یک جمع بندی از تمامی آنچه که باید برای کسب دانش بلد باشد را در خود پیدا کرده است.

او تمام درس های زندگی را به جای شنیدن و از آن ها نوشتن ، تجربه کرده است و این خود یک ابزار مهم برای رسیدن به آن مفهوم والایی است که در طول سفر بدنبال آن بوده است.

مرحله ی هفتم : زمین

و نهایتا مرحله ی آخر ، یعنی زمین فرا می رسد. زمین محل ظهور همه ی استعدادهای درونی شازده کوچولو و آموختن راز حقیقی زندگی است.

بگذارید در همین ابتدا به شما بگوییم که مرحله ی هفتم را عملا هیچ کس نمی تواند برای شما بصورت جامع تشریح کند ، چون صحبت از زمینی است که هفت میلیارد انسان روی آن زندگی می کنند و هر فردی که این داستان را بخواند به این نکته پی می برد که راز جدیدی در ورود شازده کوچولو به زمین نهفته شده است.

زمین برای شازده کوچولو یک هبوط است. درست مانند قضیه ی آدم و حوا.

شاید به جرئت بتوان گفت که بزرگترین ثمره ی هبوط در تاریخ بشر ، پیدایش عشق است. انسان اگر در بهشت می ماند و اگر در بهشت خداوند به زندگی ادامه می داد ، یقینا با عشق ، با وصف کنونی آن آشنا نمی شد ، چرا که عشق به تنهایی می تواند ریشه های خرد آدمی را دگرگون کند و این امر تنها در زمین میسر می شود.

جایی که انسان برای رسیدن به مفهوم عشق ازلی و ابدی از یک آینه ی مجازین استفاده می کند تا بتواند به آنچه که  می خواهد دست پیدا کند. بزرگترین ثمره ی زمین برای شازده کوچولو ، یادگیری همان مفهوم والایی بوده است که او در تمام طول سفرش به دنبال آن می گردیده است و آن مفهوم نیز عشق می باشد.

اگر دقت کرده باشید ، انتوان دوسنت اگزوپری، روندی را در ادبیات خودش طی می کند که شاید کمی نامعمول اما بسیار قابل درک و قابل تامل است.

اگر دقت کرده باشید در اکثر متون ادبی جهان و خصوصا متون ادبی ایران ، یک انسان ابتدا عاشق می شود و سپس به آگاهی و رهایی از بندهای دنیا می رسد. ولی در شازده کوچولو شما می بینید که ابتدا او بندها را از پایش باز می کند و به آگاهی می رسد و سپس عشق را پیدا می کند.

این تفاوت می تواند ریشه در بسیاری از موارد داشته باشد ، اما ذکر همین نکته بس که نگاه آنتوان دوسنت اگزوپری ، یک نگاه نو است.انسان ها تا زمانی که به خودشان آگاهی پیدا نکنند ، عشق را نمی توانند تجربه کنند.

از دید آنتوان دوسنت اگزوپری ، انسانی می تواند خودش را بشناسد و خودش را پیدا کند که پیش از همه چیز ابتدا به آگاهی برسد و این آگاهی آنگاه او را به سمت خودشناسی ، عشق و دیگر مفاهیم بالای خلقت می رساند.

دیگر نکته ای که می توان در باب آخرین مرحله از سفر شازده کوچولو گفت مقوله ی آموختن عشق است. شاید در بسیاری از باورهای ادبیات ایران زمین به این نکته اشاره شده است که عشق آموختنی نیست و باید آن را حاصل کرد و در درون ایجاد می شود.

اما آنتوان دوسنت اگزوپری به صراحت می گوید که عشق مفهومی است که انسان باید بیاموزد و بدون آموختن عشق به هیچ وجه نمی توان آن را درک کرد.چرا که عشق نیز به سان خود یک علم و یک دانش است اما در صورتی معنوی.

ما از این مرحله از گفتارهای اگزوپری می توانیم این برداشت را داشته باشیم که انسان ها تنها در دانش های مادی گرفتار نیستند بلکه دانش های معنوی نیز نیاز به تحقیق و بررسی دارد و باید انسان آن ها را بیاموزد و به کار بگیرد و به یک نتیجه ی مطلوب خود را رهنمون سازد.

این هنر اگزوپری در بیان این نگاه جدید به عشق است.

اگزوپری به جد یکی از تاریخ نویسان عاشقی مدرن است که تجلی تمام افکار او و ریشه هایی که افکار او دارند را می توانید در متن کتاب شازده کوچولو مشاهده کنید.

شازده کوچولو در ایران از اقبال خوبی در طی سالیان اخیر برخوردار بوده است و جامعه ی ادبی ایران و مردم اهل مطالعه ی ایران نسبت به ارزش های این کتاب آگاه شده اند و مطمئنا بارها و بارها شما چاپ های مختلف با ترجمه های متعدد از این کتاب را دیده اید.

طبیعی است که شما نیز این سوال را در ذهن خود مطرح کنید که این کتاب با کدام ترجمه و از کدام ناشر بهتر است.

اما اگر بخواهیم حقیقت را بگوییم باید به این نکته اشاره کننیم که در ایران هیچ انتشاراتی حداقل تا جایی که ما اطلاع داریم ، اهل خریدن کپی رایت نیست و ما نمی توانیم به شما بگوییم که کدام یک از ناشرها بهترین نسخه از این کتاب را ارائه کرده اند ، اما یک چیز را می توانیم بگوییم و آن این است که ما در ایران هر گاه نام احمد شاملو را جلوی کتابی دیدیم ، می توانیم چشم بسته آن را بخریم و مطالعه کنیم .

پیشنهاد حال حاضر ما هم به شما این است که، ترجمه ی احمد شاملو را بخوانید. بدون هیچ تعصبی، اگر روزی ترجمه ای بهتر موجود بود ، حتما اطلاع رسانی خواهیم کرد.

در ادامه بخشی از شازده کوچولو را برای تان می آوریم. این بخش برگرفته از خود متن کتاب است.

روباه گفت: -سلام  .

شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید، با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام  .

صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب …

شازده کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!

روباه گفت: -یک روباهم من.

شازده کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته…

روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.

شازده کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.

اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟

شازده کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟

شازده کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.

-ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر.

اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.

شازده کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.

شازده کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.

روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -روی یک سیاره‌ی دیگر است؟

-آره.

-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟

-نه.

-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟

-نه.

روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!

اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی.

آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد.

اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت…

خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!

شازده کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.

روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست… تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!

شازده کوچولو پرسید: -راهش چیست؟

روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.

روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم.

ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟… هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.

شازده کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟

روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص.

پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.

شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.

روباه گفت: -همین طور است.

شازده کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!

روباه گفت: -همین طور است.

-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.

روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.

بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.

شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.

گل‌ها حسابی از رو رفتند.

شازده کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما.

اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

و برگشت پیش روباه.

گفت: -خدانگه‌دار!

روباه گفت: -خدانگه‌دار!… و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.

روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی…

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَ هستم.

– معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

عشق و علاقه به رشد و موفقیت و رسیدن به سطح والای لیاقت ها را مهمترین اصل در رسیدن به خواسته ها می دانم

سلام کتاب شازده کوچولو را خواندم تحلیلتان عالی بودش مرسی

درود سپاس از شما بانو سراج

سلام رمان شازده کوچولو یک کتاب فوق العاده هستش قبلا خوانده بودمش و با تحلیل دقیق شما هم مروری شد هم اطلاعاتم بیشتر شدش از شما کمال تشکر را دارم سایت خوبی دارید و امیدوارم ماندگار و پاینده باشید.

درود بر شما بانو یقمائی خرسندیم مورد پسند شما فرهیخته گرامی قرار گرفت. دیدگاه شما دلگرمی است برای تیم مطالعاتی تیموری سپاس فراوان

سلام خداقوت مقالتون خوب بودش

درود سپاس از

سلام یکی از بهترین کتابهایی که بنده مطالعه کردم شازده کوچولو بوده. مرسی از تحلیلتان

درود بر شما خرسندیم جناب تورجی مورد پسندتان بود. سپاس

سلام و تشکر می کنم از این مقاله های خوبتون

درود تیم مطالعاتی تیموری هم از شما همراه عزیز کمال تشکر را دارد سپاس

برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.

      محمدرضا تیموری

شازده کوچولو یا شهریار کوچولو یا شاهزاده کوچولو (به فرانسوی: Le Petit Prince) داستانی اثر آنتوان دو سنت اگزوپری است که نخستین بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نیویورک منتشر شد.[۱][۲]

این کتاب به بیش از ۳۰۰ زبان و گویش ترجمه شده[۳][۴] و با فروش بیش از ۲۰۰ میلیون نسخه، یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های تاریخ محسوب می‌شود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شده‌ترین» و «ترجمه شده‌ترین» کتاب فرانسوی‌زبان جهان است و به عنوان بهترین کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شده‌است. از این کتاب به‌طور متوسط سالی ۱ میلیون نسخه در جهان به فروش می‌رسد. این کتاب در سال ۲۰۰۷ نیز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزیده شد.[۵][۶]

در این داستان سنت اگزوپری به شیوه‌ای سوررئالیستی به بیان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستی می‌پردازد.[۷] طی این داستان سنت اگزوپری از دیدگاه یک کودک، که از سیارکی به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسیاری از آدم‌ها و کارهایشان است.

به مناسبت هفتادمین سالگرد تولد این رمان شیرین، در ماه مارس ۲۰۱۳ نسخه‌های جدیدی از آن منتشر شد: یک نسخه با جلد مقوایی برای نوجوانان، دیگری به همراه سی دی کتاب گویای شازده کوچولو با صدای ویگو مورتنسن، هنرپیشه فیلم «ارباب حلقه‌ها» و نسخه‌ای مصور به همراه نقاشی‌های ژوان سفار.[۸]

سال ۱۹۳۵، هواپیمای سنت اگزوپری، که برای شکستن رکورد پرواز بین پاریس و سایگون تلاش می‌کرد، در صحرای بزرگ آفریقا دچار نقص فنی شد و به ناچار در همان‌جا فرود آمد.[۹]

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

همین سانحه دستمایه نگارش شازده کوچولو شد که در آن شخصیت قهرمان داستان، خلبانی بی‌نام، پس از فرود در کویر با پسر کوچکی آشنا می‌شود. پسرک به خلبان می‌گوید که از سیارکی دوردست می‌آید و آنقدر آنجا زندگی کرده که روزی تصمیم می‌گیرد برای اکتشاف سیاره‌های دیگر دیار خود را ترک کند. او هم‌چنین برای خلبان از گل رز محبوبش می‌گوید که دل در گرو عشق او دارد، از دیگر اخترک‌ها تعریف می‌کند و از روباهی که او را این‌جا، روی زمین، ملاقات کرده‌است، می‌گوید. خلبان و شازده چاهی را می‌یابند که آنها را از تشنگی نجات می‌دهد. او در طی داستان با ماری برخورد می‌کند که زبان رازآلودی دارد. در نهایت شازده کوچولو تصمیم می‌گیرد به سیارک خود بازگردد.

شازده کوچولو ترجمه‌های متعددی به زبان فارسی دارد. محمدجواد کمالی دربارهٔ ترجمه‌های فارسی شازده کوچولو در کتاب تاریخ ترجمهٔ ادبی از فرانسه به فارسی می‌نویسد: .mw-parser-output blockquote.templatequote{margin-top:0}.mw-parser-output blockquote.templatequote div.templatequotecite{line-height:1em;text-align:right;padding-right:2em;margin-top:0}.mw-parser-output blockquote.templatequote div.templatequotecite cite{font-size:85%}

«داستان زیبا و تفکربرانگیزی که از پرفروش‌ترین کتابها در سطح جهان و اثر برگزیدهٔ قرن بیستم در فرانسه است و پس از انجیل، بالاترین رکورد ترجمه به سایر زبانها را داراست، در ایران بارها از فرانسه یا انگلیسی کم و بیش با همین عنوان به فارسی ترجمه یا بازنویسی شده و همواره در ردیف کتاب‌های پرخواننده قرار داشته‌است.»

برای نمونه:[۱۰]

در این داستان، شازده از سیارکی به نام ب۶۱۲ می‌آید. سیارکی با این نام در فهرستِ سیارک‌های کشف شده نیست. در سال ۱۹۹۳ سیارک ۴۶۶۱۰ را B-six-cents-douze نام نهادند که به زبان فرانسه معنی ب۶۱۲ می‌دهد. عدد این سیارک در پایه ۱۶ می‌شود ب۶۱۲.

نمایشنامه‌ای به نام در جستجوی دوست بر اساس شازده کوچولو نوشته شده و در پاریس و تهران چاپ شده و بر صحنه رفته‌است. نویسنده احمد کامیابی مسک می‌باشد.[۱۴][۱۵]

نام کاربری: perm_identity

رمز عبور: lock_open

وبلاگ

 

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

وقتی که شش ساله بودم، یک روز در کتابی به اسم “داستانهای واقعی” که دربارۀ جنگل های کهن بود، تصویر زیبایی دیدم: تصویر یک مار بوآ که داشت حیوانی را می بلعید. تصویر این جور بود:

در کتاب نوشته بود: “مارهای بوآ شکار خود را بی آنکه بجوند درسته فرو می دهند. بعد دیگر نمی توانند تکان بخورند و مدت شش ماه که هضمِ آن طول میکشد به خواب میروند”. آن وقت من دربارۀ حوادث جنگل خیلی فکر کردم و بعد با یک مداد رنگی توانستم اولین طرحم را بکشم، آن طرح این جور بود:

شاه کارم را به آدم بزرگها نشان دادم و پرسیدم: – از این تصویر میترسید؟ آنان گفتند: – مگر کلاه ترس دارد؟ طرح من که تصویر کلاه نبود. تصویر مار بوآ بود که داشت فیل هضم میکرد. آن وقت من اندرونِ مار بوآ را کشیدم تا آدم بزرگها بتوانند بفهمند. آخر به آنان همیشه باید توضیح داد تا بفهمند. طرح شمارۀ 2 من این جور بود:

آدم بزرگها نصیحتم کردند که از کشیدن مارهای باز و بسته دست بردارم و به جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان دل بدهم. این جور شد که من در شش سالگی شغل شریف نقاشی را کنار گذاشتم. پس ناچار شدم که دنبال یک شغل دیگر بروم و هواپیمارانی یاد گرفتم. از این راه بود که در زندگی با خیلی آدم های جدّی برخورد کردم. من پیش آدم بزرگ ها زیاد بوده ام و آنان را از نزدیک دیده ام. ولی نظرم دربارۀ آنان چندان فرقی نکرده است.

من همین جور تک و تنها و بدون همزبانی که با او بتوانم حقیقتاً حرف بزنم زندگی کردم تا شش سال پیش که هواپیمایم خراب شد و ناچار در صحرای کبیر افریقا به زمین نشستم. چیزی در موتور هواپیما شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود و نه مسافری داشتم خودم را آماده کردم تا دست تنها تعمیر دشواری انجام بدهم. مسئلۀ مرگ و زندگی بود. آب آشامیدنی فقط به اندازۀ یک هفته داشتم، آن هم به زور.

باری، شب اول، در فاصلۀ هزار مایلیِ هر آب و آبادی، روی ماسه ها خوابیدم. پس شگفتی مرا درمی یابید که هنگام طلوع آفتاب با شنیدن صدای نازک عجیبی از خواب پریدم. صدا می گفت: – بی زحمت یک گوسفند برای من بِکِش! – چی؟ – یک گوسفند برای من بکش …

چنان از جا جستم که گویی صاعقه بر من فرود آمده باشد. چشم هایم را مالیدم و خوب نگاه کردم. یک آدم کوچولوی عجیب و غریب دیدم که باوقار تماشایم می کرد. این بهترین تصویری است که مدتی بعد توانستم از او بکشم.

 

با چشم های دریده از حیرت به این صورت خیالی نگاه میکردم. یادتان باشد که من هزار میل از هر آب و آبادی به دور بودم. ولی آن آدم کوچولو به نظر من نه گم گشته می نمود و نه بی تاب از خستگی یا گرسنگی یا تشنگی یا ترس. اصلا ظاهرش به بچه ای نمی برد که در میان بیابان، سرگردان شده باشد.

چون به عمرم نقش گوسفند نکشیده بودم، یکی از همان دو طرح را که از دستم برمی آمد، یعنی تصویر مار بوآی بسته را برایش کشیدم. و سخت تعجب کردم از اینکه آدم کوچولو به من گفت: – نه! نه! من فیل در شکم بوآ نمی خواهم. مار بوآ خطرناک است و فیل هم خیلی دست و پاگیر است. وطن من خیلی کوچک است. من گوسفند لازم دارم. گوسفند برایم بکش. پس در عین بی حوصلگی، چون عجله داشتم که زودتر موتور هواپیما را پیاده کنم، این را سرهم کردم:

 

و گفتم: – این جعبه است. گوسفندی که تو میخواهی توی آن است. و با تعجب بسیار دیدم که قیافۀ داور نوجوانم از هم باز شد: – این درست همان است که من میخواستم! تو می گویی این گوسفند خیلی علف می خواهد؟ – چطور مگر؟ – آخر وطن من خیلی کوچک است. – حتما برایش کافی است. من یک گوسفند کوچولو به تو داده ام. چند لحظه به تصویر خیره شد و گفت: – آن قدرها هم کوچولو نیست، عجب! خوابش برده است… – و چنین بود که من با شازده کوچولو آشنا شدم.

مدت بسیار گذشت تا پی بردم که او از کجا آمده است. شازده کوچولو سؤال های بسیار از من می کرد، اما خودش انگار سؤال های مرا هیچ نمی شنید. فقط کلماتی که جسته گریخته از دهانش می پرید کم کم همه چیز را برایم روشن کرد.

شازده کوچولو گفت: – که تو هم از آسمان آمده ای! اهل کدام سیاره ای؟ همان دم پرتوِ روشن کننده ای در معمّای حضور او به چشمم خورد و بی درنگ پرسیدم:  پس تو از یک سیّارۀ دیگر آمده ای؟ ولی جوابم را نداد. به هواپیما نگاه می کرد و آرام سر تکان می داد: – پیداست که با این نمیشود از راه خیلی دور آمده باشی… چنین بود که توانستم این اطلاع بسیار مهم را به دست بیاورم که سیارۀ وطن و اندکی بزرگتر از یک خانه است!

من به دلایل محکم عقیده دارم که شازده کوچولو از سیّاره ای آمده بود که آن را “خرده سیّارۀ ب 612” میگویند. این خرده سیّاره را فقط یک بار در سال 1909 یک منجم ترک با دوربین نجومی دیده است. همان زمان، منجم ترک در “مجمع جهانی اخترشناسان” شرح کشّافی دربارۀ کشف خود داد، ولی چون قبای ترکی به تن داشت کسی سخنش را باور نکرد. آدم بزرگ ها این جورند دیگر.

آدم  بزرگ ها عدد و رقم دوست دارند. وقتی که با آنان از دوست تازه یافته ای حرف می زنید هیچ وقت دربارۀ مطالب اساسی چیزی از شما نمی پرسند. هیچ وقت به شما نمی گویند: “آهنگ صدایش چطور است؟ چه بازی هایی دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟” بلکه میگویند: “چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه قدر است؟ پدرش چه قدر درآمد دارد؟” و فقط آن وقت است که خیال می کنند او را شناخته اند.

هر روز اطلاع تازه ای از سیّارۀ شازده کوچولو و از عزیمت و مسافرت او به دست می آوردم. اینها همه اندک اندک و به تصادف، در ضمن اندیشه ها و گفته های او، بر من آشکار می شد. چنین بود که روز سوم از ماجرای تلخ درخت های بائوباب باخبر شدم.

این بار هم گوسفند بانیِ این تصادف بود، زیرا شازده کوچولو که انگار دچار شک شدیدی شده بود ناگهان از من پرسید: – راست است که گوسفندها درختچه ها را میخورند؟ – آره، راست است. – چه خوب! خوشحال شدم! پس لابد بائوباب را هم می خورند؟ به شازده کوچولو گوشزد کردم که بائوباب درختچه نیست، بلکه درختی به بزرگی کلیسا است. سپس خردمندانه گوشزد کرد که: – بائوباب پیش از اینکه بزرگ بشود یک درخت کوچک است. – درست است! ولی تو چرا میخواهی گوسفندهایت بائوباب های کوچک را بخورند؟ مثل اینکه مسئله بدیهی باشد جواب داد: – خوب دیگر!

و من ناچار هوشم را سخت به کار انداختم تا توانستم خودم به تنهایی از این مسئله سر دربیاورم. زیرا در سیّارۀ شازده کوچولو، مثل همۀ سیّاره های دیگر، هم گیاه خوب می رویید و هم گیاه بد. اگر شاخک تربچه یا گل سرخ باشد میتوان گذاشت که هر جور دلش میخواهد رشد بکند. ولی اگر شاخک گیاه بدی باشد همین که شناخته شد باید گیاه را هر چه زودتر از ریشه کند. و اما در سیّارۀ شازده کوچولو دانه های هولناکی پیدا می شد، که دانه های بائوباب بود. و درخت بائوباب جوری است که اگر دیر بجنبی دیگر نمی توانی شرّش را بِکنی. با ریشه هایش سیّاره را سوراخ می کند و سیّاره اگر خیلی کوچک باشد و بائوباب ها اگر خیلی زیاد باشند سیاره را میترکانند.

روز پنجم، باز هم به برکت گوسفند، آن راز شازده کوچولو بر من آشکار شد. مانند نتیجۀ مسئله ای که مدت ها آن را در دل اندیشیده باشد، ناگهان بی مقدمه از من پرسید: – گوسفند که درختچه ها را بخورد، گل ها را هم می خورد؟ – گوسفند هر چه گیر بیاورد می خورد. – حتی گل هایی را که خار دارند؟ – آره. حتی گل هایی را که خار دارند. – پس خار به چه درد می خورد؟ من چه می دانستم. در آن وقت هم مشغول باز کردنِ یکی از پیچ های بسیار محکم موتور هواپیمایم بودم. و سخت نگران بودم، زیرا کم کم در می یافتم که خرابی هواپیما بسیار جدّی است، و آب آشامیدنی که رو به پایان بود از وضع وخیم تر خبر میداد.

– خار به چه درد می خورد؟ – شازده کوچولو هر بار که چیزی می پرسید تا جواب نمی شنید دست برنمی داشت. من از آن پیچ موتور سخت کلافه بودم و همین جور سرسری جواب دادم: – – خار به هیچ دردی نمی خورد، فقط نشانۀ موذی گری گلها است! ولی شازده کوچولو، پس از لحظه ای سکوت، با بغض خاصی پرخاش کنان گفت: – حرفت را باور نمی کنم! گل ها ضعیف اند، ساده اند. هر طور که بتوانند به خودشان قوّت قلب می دهند. خیال می کنند که با خارهاشان میتوانند دیگران را بترسانند…

به راستی که سخت خشمگین شده بود. موهای طلایی خود را در برابر باد تکان میداد: – من سیّاره ای سراغ دارم که یک آقای سرخ رو در آن هست. او هرگز گلی بو نکرده است. هرگز ستاره ای تماشا نکرده است. هرگز کسی را دوست نداشته است. هرگز جز جمع زدن عددها کار دیگری نکرده است. و تمام روز مثل تو تکرار می کند: “من آدم جدی هستم!” و باد به غبغب می اندازد و به خودش می بالد. ولی او آدم نیست، قارچ است!

– میلیون ها سال است که گل ها خار می سازند. میلیون ها سال است که باز هم گوسفندها گل ها را می خورند. اینکه آدم بخواهد بفهمد چرا گل ها این قدر به خودشان زحمت می دهند تا خارهایی بسازند که هرگز به هیچ دردی نمیخورد، آیا این جدّی نیست؟ آیا این جدّی تر و مهم تر از جمع زدن های یک آقای گندۀ سرخ رو نیست؟ و اگر من گل بی همتایی در جهان بشناسم که جز در سیّارۀ من در هیچ جای دیگر یافت نشود و آن وقت یک گوسفند کوچک بتواند یک روز صبح آن را یک لقمه کند و خود نداند که چه می کند، لابد این هم مهم نیست! بیش از این نتوانست بگوید. ناگهان بغضش ترکید و به گریه افتاد.

دیگر نمی دانستم چه بگویم. حس می کردم که خام و ناتوانم. نمی دانستم چگونه به او برسم، کجا به او بپیوندم… چه رازآمیز است عالمِ اشک! خیلی زود توانستم آن گل را بهتر بشناسم. در سیّارۀ شازده کوچولو همیشه گل های بسیار ساده ای بوده اند، فقط با یک ردیف گلبرگ، که نه جای چندانی می گرفته اند و نه مزاحم کسی می شده اند. ولی این گل یک روز، از دانه ای که معلوم نبود از کجا آمده است، جوانه زده بود و شازده کوچولو از نهالی که به هیچ نهال دیگر شباهت نداشت با دلسوزی مراقبت کرده بود. نهال زود از رشد بازمانده و دست به کار برآوردن گل شده بود شازده کوچولو که شاهد روییدن غنچۀ درشتی بود حس می کرد که چیز معجزه آسایی از آن بیرون خواهد آمد. ولی گل، در پناه آشیانۀ سبزش، در کار خودآرایی بود. می خواست با تمامیِ جلوۀ جمالش تجلّی کند. آری، او عشوه گری تمام عیار بود! آرایش مرموزش روزها و روزها ادامه داشت. تا سرانجام، یک روز صبح، درست هنگام سر زدنِ آفتاب، از پرده به درآمد.

شازده کوچولو دیگر نتوانست شگفتی و شیفتگی خود را پنهان بدارد و گفت: – شما چه زیبایید! گل به نرمی پاسخ داد: – بله که هستم! من و خورشید با هم درآمده ایم… شازده کوچولو پی برد که او خیلی هم فروتن نیست. اما چه شورانگیز بود!

یک بار دیگر باز هم با من درد دل کرد: – من آن زمان نتوانسته بودم چیزی بفهمم. حق این بود که کردارش را بسنجم نه گفتارش را. او مرا معطّر می کرد، وجودم را روشن می کرد. کار درستی نبود که فرار کردم. حق این بود که پشت نیرنگ های کوچکش پی به محبتش ببرم. گل ها پر از تناقض اند! ولی من بسیار جوان بودم و هنوز نمی دانستم که چه گونه باید او را دوست بدارم.

صبح روز حرکت، سیاره اش را خوب مرتب کرد. تنورۀ آتش فشان های روشن را به دقت پاکیزه کرد. دو آتش فشان شعله ور داشت که صبحانه اش را روی آنها به آسانی گرم می کرد. شازده کوچولو با دلی گرفته آخرین نهال های بائوباب را نیز از ریشه کند. گمان می کرد که دیگر هرگز به آنجا برنمی گردد. اما همۀ این کارهای یک نواختِ روزمره در آن روز صبح برایش لطف دیگری داشت. و هنگامی که آخرین بار گل را آب داد و خواست تا حباب شیشه ای را روی آن بگذارد، حس کرد که دارد به گریه می افتد. رو به گل کرد و گفت: – خداحافظ. ولی گل جواب نداد. شاهزاده دوباره گفت: – خداحافظ. گل سرفه کرد. ولی این سرفه از زکام نبود. سرانجام به زبان آمد و گفت: – من احمق بودم. از تو عذر می خواهم. امیدوارم که خوشبخت بشوی.

شازده کوچولو از اینکه ملامتی از گل نشنید تعجب کرد. حیرت زده و حباب به دست ایستاده بود و از این مهربانی آرام سر درنمی آورد.

گل گفت: – آره، من دوستت دارم. تو هیچ وقت این را نفهمیدی، تقصیر خودم بود. حالا دیگر اهمیت ندارد. ولی تو هم مثل من احمق بودی. این حباب را بگذار کنار، دیگر آن را نمی خواهم. – ولی باد… – من آن قدرها هم زکام نیستم… هوای خنک شب سر حالم می آورد. آخر من گلم. – ولی حیوان ها… – من باید جورِ دو سه تا کِرم حشره را بکشم تا بتوانم با پروانه ها آشنا بشوم که گویا خیلی خوشگل اند. وگرنه دیگر که به دیدنم می آید؟ تو که رفته ای به دوردورها. از حیوان ها هم نمی ترسم. من برای خودم چنگال دارم. و با ساده دلی چهار تا خارش را نشان داد. سپس گفت: – این قدر طولش نده، حوصله م را سر می بری. تو تصمیم گرفته ای که بروی. خوب، برو!

شازده کوچولو به منطقۀ خرده سیّاره های 325 و 326 و 327 و 328 و 329 و 330 رسید.

همین که چشم شاه به شازده کوچولو افتاد به صدای بلند گفت: – خوب، این هم رعیتی از رعایای من! و شازده کوچولو با خود گفت: – از کجا مرا می شناسد؟ او که تا حالا مرا ندیده است!

شازده کوچولو با نگاه دنبال جایی میگشت تا بنشیند، ولی شنلِ قاقمِ مجلّلِ شاه همه جای سیّاره را گرفته بود. ناچار همان جا ایستاد. به شاه گفت: – قربان، جسارتم را عفو بفرمایید، میخواهم از شما سؤالی بکنم… شاه با عجله جواب داد: – به تو دستور می دهم که سؤال بکنی. – قربان، شما به چه سلطنت می کنید؟ شاه خیلی ساده جواب داد: – به همه چیز. – به همه چیز؟ شاه با حرکتی آرام به سیّارۀ خود و سیّاره های دیگر و ستاره ها اشاره کرد. شازده کوچولو پرسید: – به همۀ این ها؟ – به همۀ این ها. – و ستاره ها هم از شما فرمان می برند؟ – البته! همه بی درنگ فرمان می برند. من بی انضباطی را اجازه نمی دهم.

شازده کوچولو خمیازه کشید. در حسرت دیدار غروب آفتابش بود. از این گذشته، کمی هم کسل شده بود. به شاه گفت: – من اینجا دیگر کاری ندارم. می خواهم بروم! شاه که از داشتن رعیت به خود می بالید در جواب گفت: – نرو، نرو. من وزیرت می کنم! – وزیر چه؟ – وزیرِ… وزیرِ دادگستری! – ولی اینجا که کسی نیست تا محاکمه بشود. – از کجا معلوم؟ من هنوز قلمرو پادشاهی ام را نگشته ام. خیلی پیر شده ام، جا برای کالسکه ندارم، و از پیاده روی خسته می شوم.

شازده کوچولو که خم شده بود تا بار دیگر نگاهی به آن نیمۀ سیّاره بیندازد رفت: – ولی من نگاه کرده ام. آن جا هم کسی نیست… – پس تو می توانی خودت را محاکمه بکنی. این مشکل ترین کار است. محاکمه کردن، خود بسیار مشکل تر از محاکمه کردنِ دیگری است. اگر بتوانی دربارۀ خودت درست حکم کنی معلوم می شود که حکیم واقعی هستی.

شازده کوچولو گفت: – من هر جا که باشم می توانم دربارۀ خودم حکم کنم. لازم نیست که حتماً این جا باشم. سپس آهی کشید و به راه افتاد.

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

خودپسند همین که شازده کوچولو را از دور دید با صدای بلند گفت: – به به! ارادتمندی به دیدنم آمده است! شازده کوچولو گفت: – سلام. شما کلاه عجیبی دارید. – برای این است که سلام بدهم. یعنی وقتی که برایم دست می زنند و هلهله می کنند آن را بردارم و سلام بدهم. بدبختانه هیچ وقت گذار کسی به این طرف نمی افتد. شازده کوچولو که چیزی نفهمیده بود گفت: – عجب! چطور؟ – دست هایت را به هم بزن. شازده کوچولو دستهایش را به هم زد. خودپسند کلاهش را از سر برداشت و با فروتنی سلام داد. از شازده کوچولو پرسید: – آیا تو واقعا مرا خیلی تحسین می کنی؟ – تحسین کردن یعنی چه؟ – یعنی تو تصدیق می کنی که من زیباترین و خوش پوش ترین و پولدارترین و باهوش ترین مرد این سیّاره ام. – ولی غیر ز تو که کسی در این سیاره نیست! – تو این محبت را در حق من بکن. با وجود این مرا تحسین کن. باشد، تحسینت می کنم، ولی این چه فایده ای برایت دارد؟ و شازده کوچولو از آن جا رفت.

می خواره را دید که ساکت در برابر مجموعه ای از بطری های خالی و مجموعه ای از بطری های پر نشسته بود و به او  گفت: – چه می کنی؟ – می خورم؟ – چرا می خوری؟ – تا فراموش کنم. – چی را فراموش کنی؟ – فراموش کنم که شرمنده ام. – شرمنده از چی؟ – شرمنده از اینکه می می خورم!

می خواره این را گفت و یکسره به حال سکوت فرو رفت. شازده کوچولو حیران از آنجا رفت.

این مرد به قدری مشغول بود که با ورود شازده کوچولو حتی سر بلند نکرد. شازده کوچولو به او گفت: – سلام. سیگارتان خاموش شده است. – سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده. دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. نمی رسم روشنش کنم…. با این همه، باز از او سؤال هایی کرد: – چطور می توانیم ستاره دار بشویم؟ – ستاره ها مال کیست؟ – نمی دانم. مال هیچکس. – پس مال من است، چون من اول از همه فکرش را کردم. – همین کافی است؟ – البته. اگر یک جزیره پیدا کنی که مال کسی نباشد مال تو می شود. اگر یک فکر تازه به نظرت برسد، می روی آن را به ثبت می رسانی، مال تو می شود. ستاره ها هم مال من است.

شازده کوچولو دربارۀ چیزهای جدّی عقایدی بسیار متفاوت با عقاید آدم بزرگ ها داشت. باز گفت: – من یک گل دارم که هر روز آبش می دهم. سه تا آتش فشان هم دارم که هفته به هفته پاکشان می کنم، چون آتش فشان خاموش را هم پاک می کنم. آخر از کجا معلوم که همیشه اینجور بماند. برای آتش فشان هایم و برای گلم مفید است که من صاحبشان باشم. ولی تو برای ستاره ها فایده ای نداری… تاجر دهان باز کرد ولی جوابی نداشت که بدهد، و شازده کوچولو از آن جا رفت.

 

از همۀ سیّاره های دیگر کوچکتر بود. فقط به اندازۀ یک فانوس و یک فانوس افروز جا داشت. شازده کوچولو هر چه فکر کرد نتوانست سر دربیاورد که در گوشه ای از آسمان، در سیّاره ای که نه خانه ای در آن بود و نه جمعیتی داشت، فانوس و فانوس افروز به چه درد می خورد. با وجود این در دل گفت: – شاید رفتار این مرد نامعقول باشد. ولی نامعقول تر از رفتار شاه و خودپسند و تاجر و می خواره نیست. کار او دست کم معنایی دارد. وقتی که فانوسش را روشن می کند مثل این است که یک ستارۀ دیگر یا یک گل به وجود می آورد. وقتی که فانوسش را خاموش می کند انگار گل را یا ستاره را می خواباند. این کار بسیار زیبایی است. و حقیقتاً مفید است چون زیباست.

شازده کوچولو مؤدبانه به فانوس افروز سلام کرد: – سلام. چرا فانوست را خاموش کردی؟ – این دستور است. سلام، صبح به خیر. – دستور چیست؟ – این است که فانوسم را خاموش کنم. شب به خیر. – نمی فهمم. – فهمیدن ندارد. دستور دستور است دیگر. صبح به خیر. پیشترها این کار معقول بود. صبح خاموش می کردم و شب روشن. اما سرعت گردش سیّاره سال به سال بیشتر و بیشتر شده است، ولی دستور همان است که بود! – خوب، حالا؟ – حالا که سیّاره در هر دقیقه یک بار به دور خودش می گردد من دیگر یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم. هر دقیقه یک بار روشن می کنم و یک بار خاموش!

شازده کوچولو در حالی که سفرش را به جاهای دورتر ادامه می داد، در دل گفت: “این مرد را چه بسا دیگران تحقیر کنند، با این همه او، در این میان تنها کسی است که به نظر من مضحک نیست. شاید از این رو که به چیز دیگری جز وجود خودش می پردازد.”

چون چشمش به شازده کوچولو افتاد بلند گفت: – به به! یک کاشف آمد! از کجا می آیی؟ – این کتاب کت و کلفت چیست؟ شما این جا چه می کنید؟ – من جغرافی دانم. – خیلی جالب است. این را می گویند کار حسابی! سیّارۀ شما خیلی زیبا است. آیا اقیانوس هم دارد؟ – من از کجا بدانم؟ – عجب! کوه چطور؟ – این را هم از کجا بدانم؟ – ولی آخر شما جغرافی دانید!

– درست است که جغرافی دانم، ولی کاشف که نیستم. کار جغرافی دان این نیست که برود از شهرها و رودها و کوه ها و دریاها و اقیانوس ها سیاهه بردارد. مقام جغرافی دان بالاتر از آن است که اینور و آنور پرسه بزند. جغرافی دان از اتاق کارش بیرون نمی رود، بلکه کاشف ها را می پذیرد و از آنان پرس و جو می کند و از خاطراتشان یادداشت برمی دارد.

– به نظر شما بهتر است که من کجا را بروم ببینم؟ – برو به دیدن سیّارۀ زمین. این سیّاره شهرت خوبی دارد… و شازده کوچولو همچنان که به یاد گلش بود از آن جا رفت.

زمین از این سیّاره های معمولی نیست! سیّاره ای است با صد و یازده شاه (البته با احتساب شاهان سیاه پوست) و هفت هزار جغرافی دان و نهصد هزار تاجر و هفت میلیون و نیم می خواره و سیصد و یازده میلیون خودپسند، یعنی تقریبا دو میلیارد آدم بزرگ. جای آدم ها بر روی زمین بسیار کوچک و محدود است. اگر دو میلیارد نفر جمعیت زمین در کنار هم و مانند اجتماعات خیابانی، کمی فشرده به هم بایستند به آسانی می توانند در یک میدان عمومی به وسعت بیست میل در بیست میل جا بگیرند. پس همۀ افراد بشر را می شود در یک جزیرۀ کوچک اقیانوس آرام جا داد. البته آدم بزرگ ها حرفتان را باور نخواهند کرد، پس شما به آنان توصیه کنید که بنشینند و حساب کنند. آنان اعداد و ارقام را دوست دارند و از این کار خوششان می آید.

باری شازده کوچولو وقتی که به زمین رسید چون کسی را ندید سخت تعجب کرد. در این وقت یک حلقۀ مهتابی رنگ در میان ماسه ها تکان خورد. شازده کوچولو محض احتیاط گفت: – سلام. مار گفت: – سلام. – من روی چه سیّاره ای پایین آمده ام؟ – روی زمین، در آفریقا. – عجب! پس روی زمین کسی نیست؟ – اینجا بیابان است. در بیابان کسی نیست. زمین بزرگ است. تو این جا آمده ای چه کار؟ – میانه ام با یک گل شکرآب شده. – آهاه! – آدم ها کجایند؟ در بیابان، آدم کمی احساس تنهایی می کند… – پیش آدم ها هم احساس تنهایی می کند.

شازده کوچولو جواب نداد. مار گفت: – دلم به حال تو می سوزد، اگر روزی دلت هوای سیّاره ات را کرد من می توانم کمکت کنم. من می توانم… – آهاه! فهمیدم چه می خواهی بگویی، ولی تو چرا همه اش با معما حرف می زنی؟ – همۀ معماها را من حل می کنم! و هر دو خاموش شدند.

شازده کوچولو بیابان را پیمود و فقط به یک گل برخورد. یک گل با سه گلبرگ. شازده کوچولو گفت: – سلام. – سلام.

– آدم ها کجایند؟ – آدم ها؟ هیچ معلوم نیست که کجا بشود پیداشان کرد. باد آنان را با خودش به این طرف و آن طرف می برد. ریشه ندارند، به دردسر می افتند.

شازده کوچولو گفت: – خداحافظ. گل گفت: – خداحافظ.

در این وقت روباه پیدا شد. روباه گفت: – سلام. – سلام. تو کی هستی؟ خیلی خوشگلی… – من روباهم. – بیا با من بازی کن. من خیلی غمگینم. – نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند. – ببخش! اهلی کردن یعنی چه؟ – این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی پیوند بستن…

– پیوند بستن؟ – البته. مثلا تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی، مثل صد هزار پسربچۀ دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانۀ جهان خواهی شد و من برای تو. – کم کم دارم می فهمم. یک گل هست…. که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

روباه آهی کشید و گفت: – زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا. همۀ مرغ ها شبیه هم اند و همۀ آدم ها هم شبیه هم اند. این زندگی کمی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همۀ پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگران مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمۀ موسیقی از لانه بیرونم می آورد. نگاه کن! آن گندم زارها را می بینی؟ گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است تو را به یادم می آورد.

– دلم می خواهد اهلی ات کنم، ولی خیلی وقت ندارم. بسیار چیزها هست که باید بشناسم. – فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدم ها دیگر وقتِ شناختنِ هیچ چیز را ندارند. همۀ چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد، آدم ها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست میخواهی بیا و مرا اهلی کن!

پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد. و چون ساعت جدایی نزدیک شد روباه گفت: – آه!… من گریه خواهم کرد. – تقصیر خودت است. من بدِ تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلی ات کنم… ولی تو گریه خواهی کرد! – درست است. – پس حاصلی برای تو ندارد. – چرا دارد. رنگ گندم زارها…

رازی را به تو هدیه می دهم راز من این است: فقط باچشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است. آدم¬پ ها این را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی.

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلی اش کرده ای. تو مسئول گلت هستی…

سپس خداحافظی کردند.

از خرابی هواپیمایم در صحرا یک هفته می گذشت و من در حال آشامیدن آخرین قطرۀ ذخیرۀ آبم بودم. به شازده کوچولو گفتم: – خوب است به طرف چشمه ای برویم. – من هم تشنه ام… برویم یک چاه پیدا کنیم.

از سر خستگی حرکتی کردم. جستجوی چاهی به تصادف در فراخنای صحرا خیال باطل است. با این همه، هر دو به راه افتادیم. و همچنان که پیش می رفتم، هنگام طلوع آفتاب، چاه را یافتم. چاهی که به آن رسیده بودیم مثل چاه های صحرای افریقا نبود. چاه های صحرا گودال های ساده ای است که در ماسه کنده اند. این چاه به چاه روستاها شباهت داشت. اما در آن جا روستایی نبود، و من پنداشتم که خواب می بینم. شازده کوچولو گفت: – من تشنۀ این آبم. بده بخورم… من آب نوشیده بودم. آسوده نفس می کشیدم. ماسه هنگام طلوع آفتاب به رنگ عسل است. این رنگ عسل نیز به من لذّت می بخشید. پس چرا دلم گرفته بود؟ به او گفتم: – تو نقشه هایی داری که من از آنها بی خبرم… – آخر می دانی، از فرود من به روی زمین … فردا یک سال از آن می گذرد. من نزدیک همین جا به زمین آمدم.

– پس اتفاقی نبود که صبح روز آشنایی مان، یک هفته پیش تو دور از هر منطقۀ مسکونی گردش می کردی. می خواستی به نقطۀ فرودت برگردی؟ لابد برای روز سالگرد؟ شازده کوچولو سرخ شد. او هرگز به سؤال ها جواب نمی داد، ولی اگر کسی سرخ شود خود به معنی جواب مثبت است. مگر نه؟ به او گفتم: – من نگرانم… – تو حالا باید به کارت برسی. باید بروی سراغ هواپیمات. من همین جا منتظرت می مانم. فردا عصر برگرد… ولی خاطرم آسوده نبود. به یاد روباه افتادم. اگر کسی تن به اهلی شدن بدهد بسا که باید کمی هم گریه کند…

نزدیک چاه، یک دیوار کهنۀ سنگی نیمه ویران بود. فردا عصر که از کارم فارغ شدم و به آن جا برگشتم از دور شازده کوچولو را دیدم که بر سر آن دیوار نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود. و صدایش را شنیدم که می گفت: – مگر یادت نمی آید؟ قرارمان دقیقاً این جا نبود! لابد صدای دیگری به او جواب داد، چون شازده کوچولو باز گفت: – چرا! چرا! روزش درست است، ولی جاش این جا نیست…

راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. باز هم نه کسی را میدیدم و نه صدایش را میشنیدم. با این همه، شازده کوچولو دوباره گفت: – البته. خودت روی ماسه ها ردّ پای مرا خواهی دید که به کجا می¬رسد. همان جا منتظرم باش، شب که شد می آیم. به بیست متری دیوار رسیده بودم و باز چیزی نمی دیدم. شازده کوچولو پس از لحظه ای سکوت، دوباره گفت: – زهرت کاری هست؟ مطمئنی که خیلی زجرم نمی دهی؟

من با دلی پردرد بر جا ایستادم، ولی باز چیزی نمی فهمیدم. شازده کوچولو گفت: – حالا دیگر برو… می خواهم بیایم پایین! آن وقت من هم به پای دیوار نگاه کردم و از جا جستم! آن جا، سر برکشیده به سوی شازده کوچولو، یکی از آن مارهای زرد بود که در ظرف سی ثانیه هر آدمی را به دیار عدم می فرستند. من درست به موقع به پای دیوار رسیدم و شازده کوچولو را، رنگ پریده چون برف، در حال فرود به میان بازوانم گرفتم. صدای تپش قلبش را، مانند تپش قلب پرندۀ تیرخورده ای که دم مرگ باشد، حس می کردم. به من گفت:

– خوشحالم که نقص هواپیمایت را رفع کردی. حالا دیگر می توانی به وطنت برگردی. – تو از کجا می دانی؟ – من هم امشب به وطنم برمی گردم. راه من خیلی دورتر است… خیلی دشوارتر است… و باز خندید. سپس لحنش جدی شد و گفت: – امشب… تو نمی خواهد بیایی. – من تنهایت نمی گذارم. – امشب حالت کسی را خواهم داشت که درد می کشد. یک خرده هم حالت کسی را که دارد جان می دهد. خوب، همین طور است دیگر. نمی خواهد بیایی این را ببینی، چه لزومی دارد… آن شب رفتنِ او را ندیدم. بی صدا گریخته بود. وقتی که خودم را به او رساندم، با حالتی مصمّم و با گام های تند پیش می رفت. مرا که دید فقط گفت: – اِه! تو هم این جایی… و دستم را در دست گرفت. ولی باز نگران شد: – خوب نکردی که آمدی. می دانم که ناراحت می شوی. من ظاهراً خواهم مرد، ولی باطناً این طور نیست… می فهمی؟ آن جا خیلی دور است. نمی توانم این تن را با خودم آن جا ببرم، خیلی سنگین است. من هیچ نگفتم. و او نیز ساکت شد. چون گریه می کرد. – همین جا است. بگذار قدمی تنها بروم. و نشست، چون می ترسید. باز گفت: – می دانی… گل من… آخر من مسئولش هستم! و او خیلی ضعیف است. خیلی هم ساده دل است. من نشستم، چون دیگر نمی توانستم خودم را سرِ پا نگه دارم. گفت:

– هان … دیگر تمام شد… باز اندکی مردّد ماند. سپس برخاست. قدمی برداشت. من نمی توانستم تکان بخورم. جز نور زردی که کنار قوزک پایش برق زد چیز دیگری نبود. او لحظه ای بی حرکت ماند. فریادی نزد. مانند درختی که فروافتد آرام بر زمین افتاد. حتی صدایی برنخاست، چون روی ماسه ها افتاد.

در هر زمینه ای فعالیت می کنید، تبدیل به یک متخصص شوید.
فقط به حرفه ای بودن فکر کن…. این شعار همه تدریجی هاست. بیشتر درباره من

71 بازدید

126 بازدید

183 بازدید

239 بازدید

499 بازدید

به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

عالی بود

عالی

بسیار عالی بود.

متشکرم از خلاصه زیبا این کتاب. قشنگ بود .دوست داشتم.

ممنون از همراهی و دلگرمی شما ♥

دیدگاه

وب‌سایت

سایت تدریج در سال 1391 با هدف افزایش مهارت های فردی بویژه در زمینه مطالعه متولد شد و اکنون چند سالی است تمرکز خود را بر روی موضوع تجارت الکترونیک و کسب و کار اینترنتی گذاشته و آموزش های بسیار کاربردی تولید کرده است.

ماجرا  می شود كه شازده كوچولو كه متعلق به سیاره ای كوچك است یك روز صبح از خواب بر می خیزد متوجه روئیدن گل سرخی در سیاره خودش می شود كه بعد از دیدن گل سرخ شیفته اش می شود . اما گل سرخ مغرور است و قدر محبت پاك و بی آلایش شازده كوچولو را نمی داند . پس تصمیم می گیرد كه از سیاره خویش مهاجرت كند . او برای رسیدن به مقصد نهایی اش از چندین خرده سیاره عبور می كند كه هریك جایگاه شخصیتی خاص می باشد . خرده سیاره اول جایگاه شاهیست كه با دیدن شازده كوچولو او را رعیت خویش می خواند . خرده سیاره دوم جایگاه مردی خود پسند است . او نیز با دیدن شازده كوچولو آنرا ارادتمند خود می خواهد  و خرده سیاره سومی كه شازده كوچولو وارد می شود جایگاه شخصیت میخواره ایست كه در پاسخ او علت میخوارگیش را می پرسد می گوید  كه می،  می خورد تا فراموش كند شرمنده است و سیاره چهارمی كه خط عبور بعدی شاهزاده كوچك ماست ، جایگاه تاجری است كه پیوسته در حال شمارش اعداد و ارقام روزگار می گذراند و كارش را جدی ترین كار می داند از دیدگاه او اگر كسی پیش از هركس دیگری اولین نفری باشد كه در مورد یك چیز فكر كند آن چیز مال خودش می شود حتی اگر ستاره یا جزیره ای باشد . شازده كوچولو در سیاره پنجم كه بسیار عجیب و كوچك است به فانوس افروزی بر می خورد كه موظف است هر یك دقیقه یك بار فانوس خرده سیاره را روشن و خاموش كند . چون خرده سیاره در هر دقیقه یك بار به دور خودش می گردد .

او به فانوس افروز بیشتر علاقمند می شود زیرا او به چیز دیگری بر عكس صاحبان چند خرده سیاره پیش غیر از وجود خودش مشغول است . و ادامه در خرده سیاره ششم به پیر مردی بر می خورد كه كتابهای كلان می نویسد، او كه یك جغرافی دان است در كتاب خویش گلها را ثبت نمی كند چون به عقیده او این عناصر جاویدان هستند كه لیاقات ثبت شدن را دارند . زیرا بسیار بعید می نماید كه كوهی جابه جا شود یا اقیانوسی از آب خالی شود از نظر او كتابهای جغرافی از تمام كتابهای موجود جدی ترند و بالاخره شازده كوچولو وارد سیاره هفتم كه این زمین است می شود او به اول چیزی كه در زمین با آن روبرو می شود یك مار است . مار به او می گوید كه حتی در پیش آدمها هم احساس تنهایی خواهد كرد و به او وعده می دهد كه اگر روزی دلش هوای سیاره اش را كند  می تواند به او كمك كند تا به سیاره اش باز گردد زیرا او حلال تمام معماهاست، شازده كوچولو به صحرای افریقا وارد شده در ادامه مسیر خود به گلی بر می خورد كه روزی عبور كاروانی را در صحرا دیده به همین جهت تعداد آدمها را شش،  هفت عدد معرفی می كند. شازده در ادامه راه، از كوه بلندی بالا می رود و در آن جا هر چه فریاد می كشد صدای خود را می شنود در آن موقع او زمین را سیاره عجیبی می بیند كه آنچه می شنود عینا تكرار می كند در حالیكه در سیاره اش گلی داشته كه همیشه حرف اول می زده!!  او در ادامه راه خود درزمین به باغی پر گل وارد می شود كه به قول خودش اگر گل سرخی سیاره اش آنها را می دید حتما احساس بدبختی می كرد زیرا او خود را یگانه گل جهان می دانست در اثنای این تفكرات با روباهی آشنا می شود كه از بازی كردن با او سر باز می زند و دلیلش را اهلی نشدنش توسط آدم ها بیان می کند وقتی شازده معنای اهلی کردن پیوند بستن معنا می كند و نتیجه اش را شناخت معرفی می كند و ادامه می دهد كه :

«آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارد. همه چیز ها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند ولی به دلیل آن كه کسی كه دوست بفروشد در جایی نیست، آدمها دیگر دوستی ندارد» روباه از شازده می خواهد كه یك بار دیگر باز گردد و گلهای باغ را ببیند تا بداند گل خودش در جهان یكتا بوده و در همین حین رازی بسیار ساده اما پر تعمق را برای شازده كوچولو فاش می كند :« این را بدان فقط با چشم دل می توان خوب دید، اصل چیز ها از چشم سر پنهان است، همان مقدار وقتی كه برای گلت صرف كرده ای باعث ارزش و اهمیت گل شده و تو مسئول همیشگی چیزی می شوی كه اهلی اش كرده ای تو مسئول  گلت هستی و …» در انتهای داستان شازده كوچولو پیش مار باز می گردد تا بر طبق قولی كه داده بود او را به سیاره اش باز گرداند سرزمین و خاكی كه از آنجا آمده زیرا او دیگر فهمیده بود كه مسئول گلی ست كه برایش رنج كشیده ، مسئول…

 

اثر جاودان« شازده كوچولو» كه تا كنون به بیش از صد زبان و در بعضی زبان ها چندین بار ترجمه  شده بر طبق یك نظر سنجی كه در سال 1999 در فرانسه به عمل آمده و در روزنامه پاریزین به چاپ رسیده محبوب ترین كتاب مردم در قرن بیستم بوده و از این رو كتاب قرن نام گرفته، در واقع اگر آثار ادبی را از نظر مضمون و محتوا بتوان به چهار دسته ادبیات غنایی، حماسی ،تعلیمی و عرفانی تقسیم كرد می توان گفت این اثر زیبا و جذاب در گروه ادبیات تعلیمی و عرفانی كه البته در بعضی قسمت ها رنگ بویی فلسفی به خود می گیرد قرار دارد آنچه كه این كتاب ارزشمند را بیش از پیش جذاب و حیرت انگیز می سازد بیان روان ساده آن است كه مضامین و مفاهیم بسیار بلند را در پس خود جای داده شیوه ای كه« اگزوپری» در تبیین پیام خود به كار می برد ،روش تربیت و تعلیم از راه غیر مستقیم است که از دید گاه روانشناسان برترین روش برای تأثیر و دریافت نتیجه مطلوب از مخاطب می باشد چنانچه در ادبیات پر افتخار این مرزوبوم نیز از ترجمه كلیله و دمنه نصرالله منشی و گلستان سعدی و مثنوی معنوی مولانا در این زمینه می توان یاد كرد همانطور كه از نظر ادب دوستان ارجمند گذشت حتما متوجه شده اند كه شازده كوچولو نماد و سمبل یك سالك حقیقت جوست و برای  دریافت حقیقت آنچه به دنبالش است از هفت مرحله عبور می كند كه البته عدد هفت و هفت مرحله و هفت خان و هفت شهر در ادبیات حماسی و عرفانی كشور خودمان نیز ید طولانی دارند اما مسئله ای كه مباحث این داستان به ظاهر ساده را در خور توجه می كند بیان این هفت مرحله از دیدگاه یك نویسنده اروپایی آن هم زبان به زبان و روشی ساده رسا و در حد كودكان ونوجوانان است كاری كه متأسفانه در ادبیات خودمان كمتر بدان پرداخته شده و شاید به جرات بتوان گفت كه ادبیات عرفانی ما بیشتر تحت تسخیر بزرگ تر ها بوده تا كوچكتر ها، كه البته كوچك تر ها هم می توانند استفاده كنند به شرط آن كه صبر كنند تا بزرگ تر شوند!

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

شازده كوچولو برای رسیدن به آنچه در پی اش می گردد از هفت سیاره عبور می كند كه ساكنان هر سیاره نماد و تمثیلی از یك تیپ و گروه از انسانهایی هستند كه در سراسر هستی پراكنده اند ساكن سیاره اول نماد شاهان است كه تمام عرصه آفرینش را تحت ركاب و سلطه خود می دانند و می خواهند سیاره دوم نماد انسانهای مغرور و خود پسند است كه توقع دارند تمامی كائنات در برابر شان سجده كنند  سیاره سوم نماد آدمهای بد كردار و بی هدف است آنانی كه جز به لحظه و آنی خوش بودن به چیزی دیگر نمی اندیشند و ساكن سیاره چهارم :نماد تاجر مسلكانی كه آنچه بر ایشان مهم است عدد و رقم و شماره است و دیگر هیچ، آنهایی كه زندگی می كنند تا كار بكنند نه اینكه كار كنند تا زندگی بكنند و سیاره  پنجم نماد انسانهایی است كه همیشه فدا شده اند تا دیگران بمانند. سیاره ششم: نماد به اصلاح دانشمند است آنهایی که محبت عشق وخوبی حتی به اندازه ی کوچک آن برایشان بی اهمیت است آنها فقط باید ثبت کنند ولی زیبایی از دید گاهشان قابل ثبت نیست چون پایدار نمی ماند !سیاره ی هفتم زمین است و این آخرین مرحله ی مسیر کشف حقیقت شازده  کوچولو است زمینی که علاوه بر جا دادن انواع این شش شخصیت نمادین نامبرده در خویش گاه در گوشه هایی ازآن هم کسانی را پیدا می کنید که قلبی چون ستاره روشن وتابناک دارند نکته ی قابل توجه این است که حتی در گفت وگوهایی که میان شازده کوچولو و شخصیت های نمادین داستان رد وبدل می شود رد پای عرفان شرقی موج می زند مثلا آنجایی که شازده کوچولوآدرس آدم ها را از گلی که در صحرا به آن برمی خورد می پرسد. در واقع مثل ماهی که وقتی از دریا بیرون می پرد و دوباره باز می گردد اگر بخواهند که دنیا را تعریف کند حتما چیزی خواهد گفت که نشان دهد دنیا از دید گاه او همان اطراف دریاست چون بیشتر از این حد نتوانسته ببیند وقتی به این قسمت از داستان بر می خوریم این بیت زیبای عارف عاشق عرصه ی ادبیات عرفانی در ذهن زنده می شود :                                                  

هر کسی از ظن خود شد یار من  / ازدرون من نجست اسرار من

یا زمانی که جز انعکاس صدایش در کوه چیز دیگری نمی شنود به یاد بیت دیگری از مولانا می افتیم :  

این جهان کوه است وفعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا 

یا دوباره وقتی با خود می گوید: زمین چه سیاره ی عجیبی است آنچه در آن می شنوند تکرار می کنند به یاد پیام روشن سهراب در آن شعر می افتیم که می گوید:چشم ها را باید شست ،جور دیگر باید دید …یعنی درک و کشف زیبایی ها و آفریده ها با دیدن جدید وتازه نه با پیش زمینه قبلی ودریافتی دیکته شده.یا آنجایی که وقتی شازده کوچولو وارد باغ پر از گل شد و فهمید که چه اشتباهی می کرده که بر این تصور بوده گل سیاره خودش تنها ترین گل دنیاست ،داستان«هدیه بردن سبوی آب باران از بادیه به سوی بغداد برای امیرالمومنین توسط آن اعرابی که ذکر آن در دفتراول مثنوی آمده به ذهن متبادر می شود». 

و اما در نهایت داستان دلیل راه او مسئله ی مهمی برایش فاش می کند که فقر توجه به این موارد اساسی ومهم و جای خالی آن در جوامع امروزی مایه ی هلاک،دوری و برخورد ماشینی انسان های با یکد یگر شده :

بله شازده کوچولو در پایان فهمید که باید به جایی باز گردد که از آن آمده او در واقع در انتها به جایی رسید که در ابتدا متعلق به آن بود درست مثل آن سیمرغ منطق الطیر عطار که در انتها فهمیدند سیمرغ و هادی شان چیزی جدا از درون خودشان نبود:

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش

حال بر ماست که با دیدی عالمانه وکاوشگر این ادبیات غنی وسرشار از حکمت وعرفان را با زبانی  شایسته و جذاب اما ساده باز سازی یا حداقل بیان کرده تا کودکان و نوجوان این مرز و بوم نیز هر چه بیشتر نسبت به سیاره های فرهنگی و هنری کشور خویش  آگاه شده وبه ایران و فرهنگ ایرانی هر چه بیشتر افتخار و عمل نمایند وآن را دلیل وراهنمای هفت خان زندگی خود سازند.  

 

زهرا خورشیدی

تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی – ادبیات

اغلب شما به شكر
خدا، داستان شازده كوچولو را بلديد. او پسركي است كه در يك سياره زندگي مي
كند. در آن سياره چز يك درخت بائو باب بزرگ چند آتشفشان، چيزي وجود ندارد.
پسرك بسيار ظريف طبع و حساس است و شخصيتي جالب دارد. مثلاً او عاشق غروب
است؛ چون غروب هم زيبا و هم كمي اندوهبار است. از آنچا كه سياره اش خيلي
كوچولوست. هر بار كه صندليش را چا به چا مي كند، مي تواند غروب تازه اي را
تماشا كند. براي همين، روزي چهل و چهار بار غروب خورشيد را مي بيدد. خيلي
محشر است، مگر نه!
تا اينكه روزي دانه ي كوچكي در سياره ي او مي افتد و رشد مي كند و تبديل به
يك بوته ي گل سرخ مي شود. شازده كوچولو با دل وجان از آن مراقبت مي كند تا
وقتي كه غنچه مي دهد و تبديل به گل دلپذيري مي شود. شازده كوچولو به عمرش
گل سرخ نديده است. گل همين طور كه خوشگل تر مي شود، لوس تر و بي معني تر هم
مي شود ( اغلبشان همين طورند! ) او دائماً خود را آرايش مي كند و مي گويد:
«منو از آفتاب بپوشون»،«منو از باد بپوشون» و بالاخره چنان از شور به در
مي كند كه كفر شازده كوچولو بالا مي آيد و به اين نتيجه مي رسد كه اصلاً و
ابداً زبان گل سرخ را نمي فهمد. همين مسأله باعث مي شود كه بالاخره سياره
را ترك كند و به بقيه ي سياره ها برود. بلكه زبان بقيه را بهتر ياد
بگيرد،بفهمد عشق چيست، زندگي چيست و با شناختن اين ها و آشنا شدن با آدم
ها، حكمت بياموزد و اين درست همان چيزي است كه ما دلمان مي خواهد شماعزيزان
ياد بگيريد.
شازده كوچولو سر راهش با آدم هاي عجيب و غريب رو به رو مي شود كه هر كدام
به نوعي مشغول خود هستند. سرانجام هم با موجود بسيار عاقلي به اسم روباه
ملاقات مي كند. روباه به شازده كوچولو مي گويد: «منو اهلي كن» شازده كوچولو
مي گويد:«خب من كه نمي دونم اين ها كه مي گي يعني چي. به من بگو اهلي شدن
يعني چي» روباه مي گويد،«اهلي شدن يعني ايجاد ارتباط با ديگران، در ميانشان
راه پيداكردن، غمخوار شدن و غمخوارپيدا كردن»
باقي داستان را يا مي دانيد يا مي رويد و مي خوانيد. شازده كوچولو روباه
را اهلي مي كند، البته اهلي شدن، رنج و درد هم دارد. چون در لحظه ي جدايي،
كساني كه با هم ُانس گرفته اند، درد مي كشند.شازده كوچولو پس از اين تجربه
متوجه مي شود، اصلاً مهم نيست كه دنيا پر ا ز گل سرخ است. چون گل سرخ او
كسي است كه شازده كوچولو برايش زحمت كشيده و به خاطر عشقي كه صرفش كرده، گل
منحصر فردي است. بچه هاي ما هم گل سرخ هاي منحصر به فردي هستند درست مي
گويم؟

اف.ام رديف 106 مگاهرتز و ای.ام رديف 585 کيلوهرتز

نامگذاری سال 98 به نام سال «رونق تولید» از سوی مقام معظم رهبری

دکتراسماعیل آذر در رادیو فرهنگ مشاعره برگزار می کند

آفتاب خراسان با شعری از صادق رحمانیان

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

حفاظت از میراث فرهنگی ، حفاظت از تاریخ و تمدن ایران زمین

تقدیر از برنامه «جوانه ها» رادیو فرهنگ

تقدیر و قدردانی نیکنام حسینی پور مدیر عامل خانه کتاب از رادیو فرهنگ

خوشبختی چیست و خوشبخت کیست؟

حسین آهی 1332_1398

1398/05/15

برنامه «شنیدنی های تاریخ» امشب سه شنبه 15 مرداد ساعت 23:15 به شنیدنی هایی از حکیم کوچک (میرزا ابوالفتح تبریزی) از پزشکان معروف تبریز می پردازد.

1398/05/15

برنامه نگارخانه امروز ، سه شنبه 15 مرداد به معرفی اولین فستیوال هنری «بُن‌بَست» اختصاص دارد.

1398/05/15

مستند پژوهشی ترانه باران سه شنبه 15مرداد ماه در سفر به استان سمنان، ساربانی در این استان را معرفی می کند.

1398/05/15

برنامه « من می نویسم» در ادامه آموزش داستان کوتاه به تک گویی در داستان می پردازد.

هر یکشنبه21:00

پنج شنبه ها08:30

دوشنبه و پنج شنبه18:30

شنبه تا پنج شنبه23:15

دوشنبه15:45

پنج شنبه و جمعه13:15

شنبه تا پنج شنبهساعت 23:45

هر روز13:30

هر شب00:15

شنبه ها17:00

یکشنبه ها15:45

یکشنبه ها18:30

شنبه14:30

یکشنبه14:30

شنبه تا پنج شنبه22:00

1398/05/15

دکتر مریم فرضی روان شناس در برنامه ی « صبح به وقت فرهنگ» درباره ی حد و مرز فرصت طلبی توضیحاتی را ارائه داد .

1398/05/14

استاد جلال‌الدین همایی در تاریخ 13 دی 1278 در اصفهان دیده به جهان گشود. او نویسنده، ادیب، شاعر، ریاضی‌دان و تاریخ‌نگار برجستهء معاصر به شمار می رود. استاد، کل قرآن کریم را از بر بود و در شعر «سنا» تخلص می کرد.

1398/05/14

دکتر امیر عباس علی زمانی استاد فلسفه دانشگاه تهران درباره ی مفاهیم خوشبختی با یاسر هدایتی کارشناس مجری برنامه ی کیمیا گفتگو کرد .این استاد فلسفه با اشاره به رساله ی سقراط و گرگیاس گفت :” خوشبختی چیزی نیست جز تحقق آرزوها و اهداف » .

1398/05/13

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

ویکتوریا جونز، دختر 18 ساله ای است که تاکنون 32 بار زندگی فرزند خواندگی را تجربه کرده است.در ادامه او او با گلها روبرو می شود! و به این امید که دیگران بدانند هر گل، سمبل چیست و احساسش را دریابند در یک گل فروشی مشغول به کار می شود.

1398/05/15

1398/05/15

1398/05/15

1398/05/14

1398/05/13

1398/05/12

1398/05/12

1398/05/09

1398/05/09

1398/05/08

1398/05/07

1398/05/06

1398/05/06

1398/05/06

1398/05/05

1398/05/01

1398/05/01

1398/04/31

1398/04/31

1398/04/30

فریدون حافظی

فرهنگ شریف

فرهنگ شریف

منصور نریمان

مجید نجاحی

محمد موسوی

همایون خرم

جواد معروفی

حسن همایونفال

حسین مشفق (تهیه کننده)

محمدرضا مستشار – گوینده

محمدرضا مستشار

نازنین حاج سیف الله

فاطمه اسحاق تبار

محسن حکیم معانی

پرویز جمالی

سمیه نجفی

رکسانا حمیدی

زهره صادقی

وحید رستگاری

سهیلا رضایی

مریم مردانی

فرامرز علیخانی ( تهیه کننده)

طاهره جولانی

احسان همتی

بهروز رضوی (گوینده)

فریده گودرزی

محمد جعفر حسینی

سعید فرح آبادی

حامد عباسی(گوینده)

مرتضی اسد امرجی

فاطمه رکنی

سکینه ارجمندی (گوینده)

نقدي بر داستان ” شازده كوچولو ” اثر آنتون دوسنت اگزوپري نويسنده ی فرانسوي

 

 

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

 

خلاصه داستان

 

 

 ماجرا  مي شود كه شازده كوچولو كه متعلق به سياره اي كوچك است يك روز صبح از خواب بر مي خيزد متوجه روئيدن گل سرخي در سياره خودش مي شود كه بعد از ديدن گل سرخ شيفته اش مي شود . اما گل سرخ مغرور است و قدر محبت پاك و بي آلايش شازده كوچولو را نمي داند . پس تصميم مي گيرد كه از سياره خويش مهاجرت كند . او براي رسيدن به مقصد نهايي اش از چندين خرده سياره عبور مي كند كه هريك جايگاه شخصيتي خاص مي باشد . خرده سياره اول جايگاه شاهيست كه با ديدن شازده كوچولو او رارعیت خويش مي خواند . خرده سياره دوم جايگاه مردي خود پسند است . او نيز با ديدن شازده كوچولو آنرا ارادتمند خود مي خواهد  و خرده سياره سومي كه شازده كوچولو وارد مي شود جايگاه شخصيتي ميخواره ايست كه در پاسخ او علت ميخوارگيش را مي پرسد مي گويد  كه می،  مي خورد تا فراموش كند شرمنده است و سياره چهارمي كه خط عبور بعدي شاهزاده كوچك ماست ، جايگاه تاجري است كه پيوسته در حال شمارش اعداد و ارقام روزگار مي گذراند و كارش را جدي ترين كار مي داند از ديدگاه او اگر كسي پيش از هركس ديگري اولين نفري باشد كه در مورد يك چيز فكر كند آن چيز مال خودش مي شود حتي اگر ستاره يا جزيزه اي باشد . شازده كوچولو در سياره پنجم كه بسيار عجيب و كوچك است به فانوس افروزي بر مي خورد كه موظف است هر يك دقيقه يك بار فانوس خرده سياره را روشن و خاموش كند . چون خرده سياره در هر دقيقه يك بار به دور خودش مي گردد .

او به فانوس افروز بيشتر علاقمند مي شود زيرا او به چيز ديگري بر عكس صاحبان چند خرده سياره پيش غير از وجود خودش مشغول است . و ادامه در خرده سياره ششم به پير مردي بر مي خورد كه كتابهاي كلان مي نويسد او كه يك جغرافي دان است در كتاب خويش گلها را ثبت نمي كند چون به عقيده او اين عناصر جاويدان هستند كه لياقات ثبت شدن را دارند . زيرا بسيار بعيد می نمايد كه كوهي جابه جا شود يا اقيانوسي از آب خالي شود از نظر او كتابهاي جغرافي از تمام كتابهاي موجود جدي ترند و بالاخره شازده كوچولو وارد سياره هفتم كه اين زمين است مي شود او به اول چيزي كه در زمين با آن روبرو مي شود يك مار است . مار به او مي گويد كه حتي در پيش آدمها هم احساس تنهايي خواهد كرد و به او وعده مي دهد كه اگر روزي دلش هواي سياره اش را كند  مي تواند به او كمك كند تا به سياره اش باز گردد زيرا او حلال تمام معماهاست، شازده كوچولو به صحراي افريقا وارد شده در ادامه مسير خود به گلي بر مي خورد كه روزي عبور كارواني را در صحرا ديده به همين جهت تعداد آدمها را شش،  هفت عدد معرفي مي كند. شازده در ادامه راه، از كوه بلندي بالا مي رود و در آن جا هر چه فرياد مي كشد صداي خود را مي شنود در آن موقع او زمين را سياره عجيبي مي بيند كه آنچه مي شنود عينا تكرار مي كند در حاليكه در سياره اش گلي داشته كه هميشه حرف اول مي زده!!  او در ادامه راه خود درزمين به باغي پر گل وارد مي شود كه به قول خودش اگر گل سرخي سياره اش آنها را مي ديد حتما احساس بدبختي مي كرد زيرا او خود را يگانه گل جهان مي دانست در اثناي اين تفكرات با روباهي آشنا مي شود كه از بازي كردن با او سر باز مي زند و دليلش را اهلي نشدنش توسط آدم ها بیان می کند وقتی شازده معنای اهلی کردن پيوند بستن معنا مي كند و نتيجه اش را شناخت معرفي مي كند و ادامه مي دهد كه :

«آدمها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارد. همه چيز ها را ساخته و آماده از فروشنده ها مي خرند ولي به دليل آن كه کسي كه دوست بفروشد در جايي نيست، آدمها ديگر دوستي ندارد» روباه از شازده مي خواهد كه يك بار ديگر باز گردد و گلهاي باغ را ببيند تا بداند گل خودش در جهان يكتا بوده و در همين حين رازي بسيار ساده اما پر تعمق را براي شازده كوچولو فاش مي كند :« اين را بدان فقط با چشم دل مي توان خوب ديد، اصل چيز ها از چشم سر پنهان است، همان مقدار وقتي كه براي گلت صرف كرده اي باعث ارزش و اهميت گل شده و تو مسئول هميشگي چيزي مي شوي كه اهلي اش كرده اي تو مسئول  گلت هستي و …» در انتهاي داستان شازده كوچولو پيش مار باز مي گردد تا بر طبق قولي كه داده بود او را به سياره اش باز گرداند سرزمين و خاكي كه از آنجا آمده زيرا او ديگر فهميده بود كه مسئول گلي ست كه برايش رنج كشيده ، مسئول…

 

 

 

 

 

 

نقد داستان :

 

 

اثر جاودان« شازده كوچولو» كه تا كنون به بيش از صد زبان و در بعضي زبان ها چندين با  ترجمه  شده بر طبق يك نظر سنجي كه در سال 1999 در فرانسه به عمل آمده و در روزنامه پاريزين به چاپ رسيده محبوب ترين كتاب مردم در قرن بيستم بوده و از اين رو به كتاب قرن نام گرفته در واقع اگر آثار ادبي را از نظر مضمون و محتوا بتوان به چهار دسته ادبيات غنايي، حماسي ،تعليمي و عرفاني تقسيم كرد مي توان گفت اين اثر زيبا و جذاب در گروه ادبيات تعليمي و عرفاني كه البته در بعضي قسمت ها رنگ بويي فلسفي به خود مي گيرد قرار دارد آنچه كه اين كتاب ارزشمند را بيش از پيش جذاب و حيرت انگيز مي سازد بيان روان ساده آن است كه مضامين و مفاهيم بسيار بلند را در پس خود جاي داده شيوه اي كه« اگزوپري» در تبيين پيام خود به كار مي برد ،روش تربيت و تعليم از راه غیر مستقیم است که از دید گاه روانشناسان برترین روش برای تأثیر و دریافت نتیجه مطلوب از مخاطب مي باشد چنانچه در ادبيات پر افتخار اين مرزوبوم نيز از ترجمه كليله و دمنه نصرالله منشي و گلستان سعدي و مثنوي معنوي مولانا در اين زمينه مي توان ياد كرد همانطور كه از نظر ادب دوستان ارجمند گذشت حتما متوجه شده اند كه شازده كوچولو نماد و سمبل يك سالك حقيقت جوست و براي  دريافت حقيقت آنچه به دنبالش است از هفت مرحله عبور مي كند كه البته عدد هفت و هفت مرحله و هفت خان و هفت شهر در ادبيات حماسي و عرفاني كشور خودمان نيز يد طولاني دارند اما مسئله اي كه مباحث اين داستان به ظاهر ساده را در خور توجه مي كند بيان اين هفت مرحله از ديدگاه يك نويسنده اروپايي آن هم زبان به زبان و روشي ساده رسا و در حد كودكان ونوجوانان است كاري كه متأسفانه در ادبيات خودمان كمتر بدان پرداخته شده و شايد به جرات بتوان گفت كه ادبيات عرفاني ما بيشتر تحت تسخير بزرگ تر ها بوده تا كوچكتر ها، كه البته كوچك تر ها هم مي توانند استفاده كنند به شرط آن كه صبر كنند تا بزرگ تر شوند!



welcome_guest();
function welcome_guest() {
var thedate;
var thehour;
thedate = new Date();
thehour = thedate.getHours();
if (thehour <12)
document.write("خوش آمديد ميهمان")
else if (thehour < 17)
document.write("خوش آمديد ميهمان")
else
document.write("خوش آمديد ميهمان")
}

عضو شوید

عضویتسریع

آماروبسایت 

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو

بازدیدامروزبازدیددیروزبازدیدهفتهبازدیدماهبازدیدکلتعدادمطالبتعدادنظراتتعدادآنلاین

آمارمطالب

آمارکاربران

کاربرانآنلاین

آماربازدید

<!–
/* Font Definitions */
@font-face
{font-family:"Cambria Math";
panose-1:2 4 5 3 5 4 6 3 2 4;
mso-font-charset:1;
mso-generic-font-family:roman;
mso-font-format:other;
mso-font-pitch:variable;
mso-font-signature:0 0 0 0 0 0;}
@font-face
{font-family:Calibri;
panose-1:2 15 5 2 2 2 4 3 2 4;
mso-font-charset:0;
mso-generic-font-family:swiss;
mso-font-pitch:variable;
mso-font-signature:-1610611985 1073750139 0 0 159 0;}
/* Style Definitions */
p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal
{mso-style-unhide:no;
mso-style-qformat:yes;
mso-style-parent:"";
margin-top:0cm;
margin-right:0cm;
margin-bottom:10.0pt;
margin-left:0cm;
text-align:right;
line-height:115%;
mso-pagination:widow-orphan;
direction:rtl;
unicode-bidi:embed;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";
mso-ascii-font-family:Calibri;
mso-ascii-theme-font:minor-latin;
mso-fareast-font-family:Calibri;
mso-fareast-theme-font:minor-latin;
mso-hansiخلاصهداستانشازدهکوچولو  داستانشازدهکوچولويکداستانسورئاليستياستکهراويآنخلبانياستکهدرصحرايآفريقاهواپيمايشخرابشدهومشغولتعميرآنميباشد،درآنجاباشازدهکوچولوآشناميشودونقاشيهايشرابهاونشانميدهد شازدهمعنينقاشي خلبانراميفهمدوهمينموضوعباعثشگفتيخلبانوعلاقهاونسبتبهشازدهکوچولوميشودچونهروقتنقاشياشرابهآدمبزرگهانشاندادهبودآنهاچيزيازآننميفهميدندوگمانميکردندکهاينتصويريککلاهاستوذوقاورابهنقاشيدرهمانکودکيازبينبردهبودندوبهاوميگفتندکهبهکارهايجديترومهمترمثلرياضيوجغرافيبپردازدوشازدهاولينکسيبودکهگفتاينتصويريکفيلدرشکمبوآميباشدودرواقعشازدهکوچولواولينکسيبودکهباچشمدلبهنقاشينگاهکردهبودخلبانکمکمبازوايايديگرياززندگيشازدهپيميبردوميفهمدکهاوازيکخردهسيارهبهزمينآمدهودرآنخردهسيارهکهبهاندازهيکمنزلکوچکبودهبايکگلدوست بودهاست،وليچونبهنظرشازدهگلخودپسندبودهيکروزتصميمميگيردسيارهاشراترککند،خلبانبهعنوانراويماجرايسفرشازدهرابرايخوانندهتعريفميکندشازدهدراينسفرازششخردهسيارهعبورميکند تابهزمينميرسد ودرهريکازاينخردهسيارههابايکآدمبزرگآشناميشودکههريکازآنهاميتواندبازتابدهندهيکيازويژگيهاي آدمبزرگهاباشدشازدهدرزمينبايکباغپرازگلمواجهميشودکهدرآنهزارانگلشبيهبهگلخودشوجودداردشازدهباديدناينصحنه بسيارگريهکردزيراگلشقبلابهاوگفتهبودکهدرتمامعالمهيچگليشبيهاووجودنداردوحالاشازدههزارانگلشبيهبهاورادريکباغباهمديدهبودشازدهدرزمينبايکروباهآشناميشودونکاتزياديراازاوميآموزد،ازجملهاينکهاورابامفهوماهليکردنآشناميکندوبهاوميآموزد کهبههمهچيزباچشمدلنگاهکندشازدهباشنيدنحرفهايروباهميفهمدکهگلبهاودروغنگفتهودرواقعگلشدرتمامعالميکياستچونتنهااوستکهشازدهرااهليکردهاست

 کدراواردنمایید

تبادللینکهوشمندبرایتبادللینک ابتداماراباعنوانورزشیتفریحیدرسیوبازیوآدرسلینکنماییدسپسمشخصاتلینکخودرادرزیرنوشتهدرصورتوجودلینکمادرسایتشمالینکتانبهطورخودکاردرسایتماقرارمیگیرد

خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو
خلاصه ی داستان شاهزاده کوچولو
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *