خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

دوره مقدماتی php
خلاصه نويسي يك داستان كودكانه
خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

شما می‌توانید از این طریق به بایگانی شماره های قبلی مجله دسترسی پیدا کنید و از مطالب قبلی مجلات رشد جوانه بهره‌مند شوید. برای استفاده از شمارگان قبلی نیاز به خرید اشتراک مجله ندارید و می‌توانید بصورت رایگان به مطالعه آن‌ها بپردازید.

 

گام اول: آموزش خلاصه‌سازی به شیوه صحبت کردن با کودکان درباره فعالیت‌های روزمره آن‌ها

1. به کودکان در هر سنی کمک کنید که درباره روزی که گذرانده‌اند حرف بزنند. اجازه بدهید که مدتی طولانی و بی‌وقفه صحبت کنند و همه‌چیز را بگویند و شما فقط به آن‌ها گوش دهید. تعریف کردن یک قصه طولانی واقعی و حرف زدن درباره آن، زمینه را برای خلق خلاصه، به‌ویژه خلاصه داستانی، آماده می‌کند. خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

2. به کودکان بیاموزید که روی یک واقعه خاص تمرکز کنند و پس از تمرکز بر آن رویداد، آن را بازگو نمایند. برای آسان‌تر کردن این بازگویی از کودک بخواهید بر شش محور اصلی متمرکز شود. این کار به او کمک خواهد کرد که مهم‌ترین بخش‌های یک ماجرا یا قصه را بردارد و آن را خلاصه کند.

دوره مقدماتی php

پس، بر این شش محور اصلی باید تمرکز کنند: چه کسی، چه چیزی، چه وقت، کجا، چگونه، و چرا.

برای مثال، بچه‌ها را وادار کنید درباره امتحانی که داده‌اند صحبت کنند؛ از جمله درباره اینکه معلم آن درس کیست، از چه موضوعی امتحان گرفته، چه زمانی امتحان گرفته، امتحان چه مدت طول کشیده است و چرا آن‌ها فکر می‌کنند که خوب امتحان داده‌اند یا بد.

البته در بعضی وقایعی که در زندگی ما پیش می‌آید، طرح این شش سؤال و پاسخ دادن به همه آن‌ها، به‌ویژه سؤال «چرا»، سخت است. پس، یادتان باشد که گاهی نمی‌توان به هر شش سؤال پاسخ داد.

 

گام دوم: توضیح دادن خلاصه‌نویسی با یک مثال برای کودکان همه سنین

1. قسمت کوتاهی از یک متن، یا یک داستان کوتاه را انتخاب کنید که چندان طولانی و از نظر اطلاعاتی متراکم نباشد. در این صورت، می‌توانید مفاهیم مورد نظر خود را با حداقل درگیری به کودکان آموزش دهید.

2. متن یا داستان را به دقت بخوانید. به کودکان بیاموزید که کل یک قطعه یا داستان را بی‌صدا یا با صدای بلند بخوانند. بعضی از بچه‌ها وقتی متن را بلند می‌خوانند آن را بهتر درک می‌کنند. در حالی‌که بعضی‌ در صورت بی‌صدا خواندن بهتر می‌فهمند. بر خواندن دقیق متن تأکید کنید و به کودکان بگویید که از چیزی، نخوانده رد نشوند.

3. توضیح دهید که خلاصه باید شامل چه اطلاعاتی باشد. اگر چند مفهوم و موضوع کلیدی و مهم متن را به کودکان معرفی کنید و بخواهید که آن‌ها را به خاطر بسپارند یا یادداشت کنند، خلاصه کردن برایشان آسان‌تر خواهد شد.

هنگام خواندن یک متن داستانی، با هدف خلاصه کردن، به عناصر و مؤلفه‌های مهم آن باید توجه کرد. این عناصر و مؤلفه‌ها عبارت‌اند از:

الف. طرح یا پیرنگ؛ که چارچوب و نقشه داستان، با تکیه بر روابط علت و معلولی و پاسخی دقیق به این پرسش است که داستان درباره چیست.

ب. شروع: نقطه خروج داستان از حالت تعادل و توازن و ورود آن به موقعیت کشمکش و ناپایداری است. شروع داستان و فضای آن و نیز لحن نویسنده در این بخش، نقش مهمی در جذب خواننده به داستان دارد.

پ. کشمکش: طرح داستان از موقعیتی پایدار شروع می‌شود و با پیش آمدن کشمکش به حالت ناپایدار می‌رسد و به پیش می‌رود. این کشمکش در داستان ممکن است بین افراد انسان، انسان و طبیعت، انسان و جامعه، و انسان و خودش باشد.

ت. گسترش: کشمکش و ناپایداری باعث پیدایش سؤال‌هایی در داستان می‌شود که پاسخ دادن به آن‌ها، موجب می‌شود داستان گسترش ‌یابد.

ث. تعلیق: وضعیتی که در آن خواننده با شخصیت‌ها همذات‌پنداری می‌کند و دلش می‌خواهد بداند برای آن‌ها چه اتفاقی می‌افتد اما قادر به پیش‌بینی دقیق ادامه ماجرا نیست.

ت. نقطه‌ اوج: جایی است که تنش داستان به اوج می‌رسد و بزرگ‌ترین چرخش‌ها در شخصیت‌ها یا ماجرای داستان پیش می‌آید.

ث. گره‌گشایی: در این بخش، گره‌های کور داستان باز می‌شوند و داستان به سطح تازه‌ای از تعادل می‌رسد.

ج. پایان: صحنه‌ای کوتاه پس از گره‌گشایی است که داستان در آن بسته می‌شود.

چ. شخصیت‌ها: افرادی که در داستان حضور دارند و در روند داستان تأثیر می‌گذارند.

ح. جزئیات صحنه (فضاسازی): شامل مکان و زمان وقوع رویدادهاست.

خ. پیام اصلی داستان: که از کلیت متن درک و دریافت می‌شود.

4. به کودکان نشان دهید که ایده اصلی متن در کجاست. در داستانی که انتخاب کرده‌اید ایده اصلی را مشخص کنید و بگویید که این ایده معمولاً در کجا قرار دارد و چرا مهم است. (اغلب در نزدیکی نقطه آغاز داستان، در چند بند اولیه است اما در سراسر متن گسترش می‌یابد.)

5. به کودکان نشان دهید که جزئیات مهم در کجا هستند. همان‌طور که متن را می‌خوانید و پیش می‌روید، نمونه‌هایی را به آن‌ها نشان بدهید. توضیح دهید که چگونه این جزئیات در پیشبرد ایده اصلی اهمیت دارند. از آن‌ها بخواهید جزئیاتی را که مهم می‌دانند، بیان کنند و توضیح دهند که چرا بعضی جزئیات مهم‌ترند.

6. متن را در یک یا دو جمله خلاصه کنید و با این کار، نمونه‌ای عملی از خلاصه‌سازی را در اختیار کودکان بگذارید. دادن یک نمونه، از اضطراب کودکان می‌کاهد و به آنان نشان می‌دهد که شما چه انتظاری از آنان دارید. به کودکان نشان دهید که چگونه در خلاصه‌سازی، ایده اصلی و جزئیات مهم با توصیفی مختصر به هم پیوند می‌خورند.

 

گام سوم: ارائه یک نمونه عملی خلاصه‌سازی به کودکان مدرسه‌ای

1. به کودکان بیاموزید که یک قطعه یا عبارت را در یک بند خلاصه کنند.

آن‌ها ابتدا باید بتوانند با استفاده از شش سؤال اصلی، مشخص کنند که در یک متن گفتاری یا نوشتاری چه حقایق و اطلاعاتی اهمیت دارند. پس از آن، می‌توانند خلاصه‌سازی بخشی از یک کتاب یا نوشته و یا یک داستان کوتاه را تمرین کنند. تمرین حتماً باید روی یک متن کوتاه صورت گیرد؛ چون خواندن و استخراج اطلاعات مهم از آن آسان‌تر است.

در صورت موفقیت در این تمرین، کودکان با تلاش بیشتر موفق به خلاصه‌سازی متن‌های طولانی‌تر خواهند شد.

2. به کودکان نشان دهید که ایده اصلی را چگونه پیدا کنند. در آثار ادبی، کل متن حاوی یک ایده مرکزی و اصلی و هر بند (پاراگراف) نیز دربردارنده یک ایده اصلی است. این ایده، اغلب در جمله اول یا جمله موضوعی قرار دارد اما می‌تواند در هر جای بند هم باشد. اگر بچه‌ها بتوانند ایده اصلی هر بند را پیدا کنند، دنبال کردن ایده اصلی داستان برایشان بسیار آسان خواهد شد.

3. برای بچه‌ها، درباره اهمیت جزئیاتی که ایده اصلی را حمایت می‌کنند توضیح دهید. در کنار جمله اول یا جمله موضوعی، که ایده اصلی در آن قرار گرفته است، بقیه جمله‌های یک بند کمابیش حمایت‌کننده ایده اصلی هستند. البته همه جزئیات حاوی اطلاعات اصلی نیستند و بنابراین، فقط از بعضی از آن‌ها در خلاصه استفاده می‌شود.

از کودکان بخواهید که متن را با دقت بخوانند و به دنبال جزئیاتی بگردند که به کمک آن‌ها می‌توانند به شش سؤال اصلی پاسخ دهند.

برای مثال، اگر متن درباره رویدادی تاریخی است، باید جست‌وجو کنند که آن رویداد چه وقت، کجا، به وسیله چه کسی، چرا و… پیش آمده است.

4. کودکان می‌توانند از اطلاعاتی که متن به آن‌ها می‌دهد، یادداشت بردارند.

 

خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

گام چهارم: تهیه یک خلاصه نوشتاری همراه با کودکان

1. از کودکان بخواهید که بند خلاصه خود را با یک جمله موضوعی (حاوی ایده اصلی) شروع کنند. وقتی کودک از همه جزئیات مهم یادداشت برداشته باشد و آن‌ها را می‌داند، لازم است به او کمک کنید تا خلاصه‌اش را بنویسد. یافته‌ها و اطلاعات او باید به هم پیوند بخورند و به کمک عناصر زبانی، در قالب یک بند خلاصه کوتاه و بامفهوم قرار گیرند.

2. به کودکان کمک کنید که جمله‌های سازنده بدنه خلاصه را به کمک جزئیات پشتیبانی‌کننده شکل دهند. آن‌ها را راهنمایی کنید که بعضی از جزئیات را که حاوی اطلاعات مهمی هستند، به زبان خود توضیح دهند و در متن خلاصه بگنجانند. جمله‌هایی را هم که به شش سؤال پیشین جواب می‌دهند در خلاصه بیاورند.

• مهم است که جمله‌ها در خلاصه تا حد امکان کوتاه و فشرده و دقیق باشند.

1. به کودکان بگویید که بند خلاصه را بازخوانی کنند. وقتی نوشتن خلاصه تمام می‌شود، باید آن را بخوانند تا مطمئن شوند که متن از اول تا آخر خوب پیش رفته است. آن‌ها همچنین باید خلاصه را با متن اصلی مقایسه کنند و مطمئن شوند که نکات اصلی به شیوه‌ای فشرده در متن خلاصه آمده است.

• اگر خلاصه‌نویسی تکلیف مدرسه بچه‌هاست و با هدف گرفتن نمره صورت می‌گیرد، مهم است که در آن از جمله‌های دستوری صحیح، علائم سجاوندی بجا و کلمه‌هایی با املای درست استفاده شده باشد. البته اگر از خلاصه فقط به‌عنوان راهنمای شخصی هم استفاده می‌شود، تأکید بر دستور زبان صحیح مناسب و املای درست و نشانه‌گذاری بجا که خواندن و فهمیدن خلاصه را آسان‌تر می‌کند، لازم است.

4. از کودکان بخواهید که خلاصه‌نویسی را هر روز تمرین کنند. از آنجا که اولین خلاصه‌نویسی‌های کودکان ممکن است خیلی ضعیف و سرسری باشد، به آن‌ها درباره کیفیت نوشته‌هایشان بازخورد بدهید و به ویژه، بگویید که دفعه بعد چه موردی را باید در نوشته خود بهبود بخشند. این امر نه فقط در این شکل از نوشتن به آن‌ها کمک می‌کند بلکه آنان را برای موفقیت در نوشتن متن‌های دشوارتر بعدی آماده می‌سازد.

حجم خلاصه تابع حجم متنی است که قرار است خلاصه شود. گفته می‌شود که متن‌های کوتاه، به ویژه کتاب‌های کودک و نوجوان را در یک بند و کتاب‌های طولانی‌تر (برای مثال رمان) را در چند بند می‌توان خلاصه کرد. البته بعضی هم می‌گویند که حجم خلاصه می‌تواند یک چهارم () متن اصلی باشد.

لازم است کودکان و نوجوانان خلاصه‌های خود را به زبان معیار رسمی که در مدرسه آموزش داده می‌شود، بنویسند. آن‌ها ضمن به‌کارگیری این زبان، خلاصه را طبق روایت و لحن خود می‌نویسند. پس، لازم نیست در نوشته‌شان مطالب را به‌طور مستقیم از زبان نویسنده نقل کنند. استفاده مکرر از زبان و منطق خود در هنگام نوشتن خلاصه، توانایی منطقی خلاصه‌نویس را در نوشتن و استدلال کردن افزایش می‌دهد. در عین حال، خواندن متن او را برای دیگران آسان‌تر می‌کند. گاهی پیش می‌آید که بچه‌ها جمله‌ای از متن اصلی را دوست دارند و دلشان می‌خواهد آن را به‌طور مستقیم در خلاصه خود بیاورند؛ در این صورت: 1. نباید زیاد از چنین جمله‌هایی استفاده کنند و 2. گفته‌های نویسنده را در گیومه بیاورند؛ یک گیومه در ابتدای گفته نویسنده و یک گیومه در انتهای آن!

مهارت خلاصه‌نویسی کودک را قادر می‌سازد که اطلاعات مورد نیازش را به خاطر بسپارد، مفاهیم اصلی و کلیدی متونی را که می‌خواند، درک کند، به ارتباط میان عناصر و مؤلفه‌های متن پی ببرد و هنگام نوشتن، این ارتباط را در متن خود برقرار سازد. همچنین در شناخت اشتباهات نگارشی و خطاهای املایی و منطقی خود توانا شود و در نهایت، با مدیریت مناسب، متن بلندی را در عباراتی اندک جای دهد و حفظ کند. به علاوه، دانش‌آموز باید ضرورت تعامل با دیگران و قدر نهادن به نظرات آنان را بیاموزد و تمرین کند که چگونه از این نظرات برای هرچه بهتر کردن نوشته‌اش بهره‌مند شود.

 

 

بیایید یک داستان را با هم خلاصه کنیم

ممکن است برای شما هم، پیش آمده که داستانی را خوانده و دوست داشته‌اید آن را خلاصه کنید؛ یا اینکه معلم در کلاس فارسی کتابی را به شما معرفی کرده و خواسته است که، به‌عنوان تکلیف، خلاصه آن را بنویسید، ولی شما نمی‌دانسته‌اید که چگونه باید این کار را انجام دهید. برای همین، از بزرگ‌ترها پرسیده‌اید یا با مراجعه به کتاب‌های راهنما و اینترنت، در این‌باره اطلاعاتی کسب کرده‌اید. به هر حال، اگر هنوز هم نمی‌دانید که چگونه باید یک کتاب را خلاصه کنید، این مقاله را بخوانید. در اینجا درباره اینکه خلاصه‌نویسی چیست و چگونه باید انجام گیرد اطلاعاتی کسب می‌کنید. در نوشتن این مقاله، ما از داستان «قدم یازدهم» نوشته خانم سوسن طاقدیس به‌عنوان نمونه عملی استفاده کرده‌ایم.

خلاصه، شکل مختصر و کوتاه یک متن مفصل با توجه به نکات اصلی و مهم آن است. مهارت خلاصه‌نویسی برخلاف ظاهر ساده‌اش یکی از مهارت‌های نوشتاری پیچیده است اما اگر منظور از آن را بدانید و مراحل آن را بیاموزید، انجام دادنش برایتان آسان خواهد شد؛ درست مثل آب خوردن. پس آماده باشید! می‌خواهیم مراحل خلاصه‌نویسی یک کتاب داستانی را با هم مرور کنیم.

مرحله اول: خواندن داستان

1. داستان را به دقت بخوانید. یادتان باشد که خلاصه کردن داستان بدون خواندن دقیق آن، اگرچه غیرممکن نیست اما دشوار است. بنابراین کتابی را که خودتان برای خلاصه کردن انتخاب کرده‌اید یا قرار است، به‌عنوان تکلیف درسی، خلاصه کنید، بردارید و شروع به خواندن کنید. اگر به جای کتاب، داستان را به‌صورت صوتی در اختیار دارید، گوشی را در گوشتان بگذارید و با آی‌پاد یا تلفن همراه شنیدن داستان را شروع کنید.

توجه: به بسیاری از خلاصه‌هایی که در سایت‌های اینترنتی گذاشته شده‌اند، نمی‌توانید اطمینان کنید؛ چون ممکن است دقیق و درست نباشند. همان‌طور که دارید قصه را می‌خوانید (یا می‌شنوید)، طرح یا نقشه آن را دنبال کنید. مثلاً در قصه «قدم یازدهم» طرح داستان این است که بچه شیری که در باغ‌وحش زندگی می‌کند، در قفسش باز مانده است، اما چون قدم یازدهم را برنمی‌دارد، نمی‌تواند از این موقعیت استفاده کند و از قفس بیرون برود و آزادی خود را به دست آورد!

یادتان باشد که این مرحله، اولین مرحله آماده شدن برای خلاصه‌نویسی است. پس اگر هنوز در مسیر داستان قرار نگرفته‌اید، با دقت بیشتری بخوانید (یا بشنوید) و به‌طور کامل بر کتاب تمرکز کنید. هیچ‌چیز نباید حواستان را پرت کند. در ادامه‌ خواندن کتاب، بر داستان احاطه پیدا می‌کنید و می‌توانید همراه با طرح و نقشه داستان پیش بروید.

2. یادداشت بردارید.

هنگام خواندن کتاب، نکاتی را که مهم می‌دانید یادداشت کنید. از این یادداشت‌ها در خلاصه‌تان حتماً استفاده خواهید کرد. موقع نوشتن خلاصه، تصمیم می‌گیرید که بعضی از نکات فرعی و غیرلازمی را که یادداشت کرده‌اید، کنار بگذارید اما در این مرحله، همه نکاتی را که مهم به نظر می‌رسند، یادداشت کنید. در یادداشت‌هایتان به دنبال پاسخ دادن به این سؤال‌ها باشید: چه کسی؟ چه چیزی؟ چه وقت؟ چگونه؟ کجا و چرا؟ این سؤال‌ها اساس مطلبی است که قرار است در خلاصه بنویسید.

در یادداشت‌هایتان:

3. شخصیت‌های اصلی را شناسایی کنید.

شما باید بدانید که داستان درباره کیست. کدام شخصیت‌ها اصلی و مهم‌اند و کدام‌ها در جریان داستان اهمیت چندانی ندارند. اگر تعداد شخصیت‌ها زیاد است، می‌توانید بسیاری از آن‌ها را که اهمیت کمتری دارند، از قلم بیندازید و در خلاصه هم درباره‌شان چیزی ننویسید.

برای مثال، در داستان «قدم یازدهم» شیر کوچولو، مادرش، و نگهبان باغ‌وحش سه شخصیت اصلی هستند که  داستان را به پیش می‌برند، پس اگر هرکدام از آن‌ها نباشد، داستان دچار مشکل می‌شود و ادامه پیدا نمی‌کند. بنابراین نمی‌توانید، آن‌ها را حذف کنید. اما مردم، مأمورهای باغ‌وحش، گوینده رادیو، آن‌ها که از شیر خوششان می‌آمد، آن‌ها که از شیر بدشان می‌آمد و… شخصیت‌های فرعی این داستان هستند؛ یعنی نبودنشان در جریان داستان تغییر چندانی ایجاد نمی‌کند اگرچه بودنشان باعث رونق و گسترش داستان می‌شود. پس، لازم نیست در خلاصه درباره آن‌ها بنویسید، یا بهتر است فقط اشاره‌ای به آن‌ها داشته باشید.

4. درباره فضای داستان بنویسید.

منظور از فضای داستان، زمان و مکانی است که حوادث در آن روی می‌دهند. اگر صحنه داستان شما جاهای مختلف باشد، کارتان دشوار می‌شود، اینجا نیز بهتر است محل‌های مهم را در خلاصه بیاورید و غیر مهم‌ها را از قلم بیندازید یا به آن‌ها فقط اشاره کنید. در داستان «قدم یازدهم»، قصه در یک باغ‌وحش اتفاق می‌افتد؛ بنابراین، باغ‌وحش و قفس شیرها فضای اصلی داستان است.

5. «کشمکش» داستان را بنویسید.

منظور از کشمکش، مشکل یا مشکلات اصلی است که شخصیت‌ها باید بر آن (یا آن‌ها) غلبه کنند. در بعضی داستان‌ها، کشمکش میان شخصیت‌هاست (کشمکش انسان با انسان)؛ در حالی‌که در بعضی دیگر، کشمکش انسان با طبیعت یا با جامعه و یا با خودش است. در داستان «قدم یازدهم» «کشمکش»  از گم شدن شیر کوچولو به‌وجود می‌آید. پس، کشمکش اصلی، گم شدن شیر کوچولو و نگرانی همه از رفتن او به میان مردم و خطری است که مردم را تهدید می‌کند. در خلاصه هم کافی است به همین کشمکش اشاره کنید. کشمکش‌های فرعی داستان نیز میان شیر کوچولو و شرایط جدید او است، یعنی همین موقعیتی که شیر کوچولو با آن آشنا نیست، چون حالا دیگر در قفس و کنار مادرش نیست بلکه در فضای ناآشنای زیر بوته یاس خوابش برده است.

6. حوادث اصلی را بنویسید.

مهم‌ترین بخش‌های هر داستان حوادث اصلی هستند. لازم نیست در خلاصه خود، همه کارهایی را که یک شخصیت، حتی شخصیت اصلی انجام می‌دهد، بنویسید بلکه باید به کارهای مهم که مشکل را افزایش می‌دهند و یا به حل و رفع آن کمک می‌کنند اشاره کنید. برای مثال، ضرورتی ندارد که در خلاصه داستان «قدم یازدهم» به همه‌ کارهایی که شیر کوچولو یا مادرش هر روز انجام می‌دهند یا همه کارهایی که مردم یا مأموران باغ‌وحش پس از گم شدن شیر کوچولو انجام می‌دهند اشاره کنید، اما نوشتن درباره اینکه چه شد که شیر کوچولو گم شد یا شیر کوچولو در بیرون از قفس چه کرد، لازم است.

7. نتیجه را بنویسید.

نتیجه، حادثه‌ای بزرگ است که اغلب، کشمکش یا مشکل اصلی داستان را فیصله می‌دهد و مشکلات را حل می‌کند. در داستان «قدم یازدهم» برگشتن شیر کوچولو به قفس، پایان و نتیجه داستان است و باعث حل همه مشکلات او می‌شود (گره‌گشایی). بازگشت شیر کوچولو درواقع، گره کور داستان را باز می‌کند؛ آن هم زمانی که نگرانی مردم به اوج رسیده است و همه در حال تلاش برای پیدا کردن شیر کوچولو هستند (اوج داستان). اگر در داستانی که خلاصه می‌کنید گفت‌وگو زیاد است، لازم نیست در خلاصه آن همه گفت‌وگوها را بیاورید.

 

مرحله دوم: نوشتن خلاصه

1. یادداشت‌هایتان را سروسامان بدهید.

اگر از همه آنچه که گفتیم یادداشت برداشته‌اید، حالا برای خلاصه‌نویسی آماده‌اید. پس یادداشت‌هایتان را براساس وقایعی که به ترتیب در داستان رخ داده‌است سازماندهی کنید. توجه داشته باشید که داستان از کجا شروع و در کجا تمام می‌شود و شخصیت‌های اصلی چگونه از اول داستان به آخر آن می‌رسند.

2. خلاصه را بنویسید.

حالا که همه یادداشت‌هایتان را با ترتیب مناسب مرتب کرده‌اید، نوشتن خلاصه آسان است. داستان‌های کوتاهی مثل «قدم یازدهم» را در یک بند (پاراگراف) خلاصه کنید و در آن به شش سؤال مهمی که قبلاً به آن‌ها اشاره کرده‌ایم، پاسخ دهید. البته پاسخ مناسب آن‌ها را هم قبلاً در یادداشت‌هایتان فراهم کرده‌اید. در همین بند کوتاه:

• نخست، کتاب را معرفی کنید؛ نام کتاب، نویسنده، سال نشر و نام ناشر را بیاورید.

• اگر داستان جایزه خاصی برده یا پرفروش بوده است، آن را مطرح کنید. مثلاً «قدم یازدهم» در سال 1384 برنده جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شده است.

• خلاصه داستان را به دقت بنویسید. یادتان باشد که پاسخ آن شش سؤال اصلی را باید در آن بیاورید. البته، به سؤال «چرا» بعضی وقت‌ها پاسخی داده نمی‌شود!

• خلاصه را می‌توانید به زمان حال یا گذشته بنویسید. فرقی نمی‌کند که زمان قصه حال است یا گذشته؛‌ فقط هر زمانی را که انتخاب می‌کنید، در سراسر خلاصه آن را رعایت کنید.

• اگر شخصیت اصلی اول شخص مفرد (من) است و قصه از زبان او نقل می‌شود، هنگام خلاصه‌نویسی «من» را به «او» تغییر دهید؛ مثلاً اگر در داستان آمده است: «من آن روز دیر به مدرسه رسیده بودم؛ برای همین می‌ترسیدم مدیر سر برسد و موقع رفتن به کلاس، مرا ببیند.» شما بنویسید: این چند جمله را این‌طور تغییر بدهید: «او آن روز دیر به مدرسه رسیده بود؛ برای همین، می‌ترسید مدیر سر برسد و موقع رفتن به کلاس او را ببیند.» و این‌طور خلاصه کنید: «آن‌روز دیر به مدرسه رسیده بود و می‌ترسید مدیر موقع رفتن به کلاس او را ببیند.»

• حجم خلاصه شما تا حدودی به حجم داستانی که آن را خلاصه می‌کنید، بستگی دارد. البته گفته‌اند که خلاصه می‌تواند یک چهارم () متن اصلی باشد، اما آن را کوتاه‌تر هم می‌توانید بنویسید. بهتر است داستان‌های کوتاه را در یک بند و داستان‌های بلند و رمان‌ها را در چند بند خلاصه کنید.

• قضاوت و داوری خود را وارد خلاصه نکنید. مثلاً اگر در متن از یکی از شخصیت‌ها خوشتان نمی‌آید، درباره او بد ننویسید. به رأی و نظر نویسنده احترام بگذارید و از دریچه چشم او داستان را خلاصه کنید.

• در سراسر نوشته خود رعایت نکاتی، از جمله ارتباط جمله‌ها با هم، پرهیز از درازگویی، تمرکز بر موضوع و نکته‌های اصلی، و خودداری از بیان جزئیات غیرمهم و فرعی را در نظر داشته باشید.

در اینجا خلاصه داستان «قدم یازدهم» را با هم می‌خوانیم.

 

خلاصه کتاب «قدم یازدهم»

کتاب «قدم یازدهم» نوشته سوسن طاقدیس در سال 1384 منتشر شده و ناشر آن کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. این کتاب در همان سال انتشار موفق به دریافت جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شده است. کتاب، داستان زندگی بچه شیری است که با مادرش در یک باغ‌وحش زندگی می‌کند. او در قفس به دنیا آمده و همان جا در کنار مادرش رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. طول قفس برای شیر کوچولو فقط ده قدم است؛ بنابراین، او پس از این ده قدم به انتهای قفس می‌رسد.

یک روز اتفاق جالبی می‌افتد. نگهبان یادش می‌رود در قفس را ببندد و شیر کوچولو، هنگام قدم زدن، از قفس بیرون می‌رود، اما چون در قفس هر بار فقط ده قدم برداشته و به میله‌های قفس رسیده است، فکر می‌کند حالا هم اگر قدم یازدهم را بردارد، سرش به میله‌های قفس می‌خورد و درد می‌گیرد. او نمی‌داند که اگر قدم یازدهم را بردارد می‌تواند آزاد شود و برود. شیر کوچولو در بیرون قفس، زیر درخت یاس خوابش می‌برد. نگهبان وقتی متوجه می‌شود که شیر کوچولو در قفس نیست، فوراً همه را خبر می‌کند. رادیو اعلام می‌کند که شیری از قفس گریخته و خطرناک است. عده‌ای از شنیدن این خبر خوشحال و عده ای ناراحت می شوند و دنبال شیر کوچولو می‌گردند اما نمی‌توانند او را پیدا کنند. سرانجام، وقتی نگهبان غذای شیرها را به قفسشان می‌آورد، شیر کوچولو که بوی غذا را شنیده است، ده قدم می‌دود و می‌پرد کنار ظرف غذا و شروع به خوردن می‌کند. همه خوشحال می‌شوند و به یکدیگر خبر می‌دهند که شیر کوچولو به قفس برگشته است.

 

مرحله سوم: بازنگری و ویرایش

در این مرحله، خلاصه‌ای را که نوشته‌اید، به دقت بخوانید و خطاهای دستوری، نقطه‌گذاری و غلط‌های املایی را که ممکن است در نوشته‌تان باشد اصلاح کنید. مطمئن شوید که رویدادها با ترتیب درست و مناسب آمده‌اند و شخصیت‌ها درست معرفی شده‌اند. کنترل کنید که نام محل‌ها و شخصیت‌ها درست و با تلفظ صحیح ثبت شده باشد. نکات تکراری، اسامی، ضمیرها و فعل‌های اضافه را حذف کنید. جمله‌های بلند را هم بشکنید و به‌صورت چند جمله کوتاه بنویسید. یادتان باشد که خلاصه حتماً باید روشن و شفاف و بدون ابهام باشد؛ به طوری که هر کس بتواند به راحتی آن را بخواند و بفهمد. پس، اگر ابهامی در متن می‌بینید، آن را از بین ببرید.

• بهتر است خلاصه‌تان را به یک دوست یا یکی از اعضای خانواده‌تان بدهید تا اگر غلطی از چشم شما افتاده است، آن را اصلاح و تصحیح کند.

• نام خود و معلمتان را روی خلاصه بنویسید. (بالای برگه، سمت راست یا زیر خلاصه).

• اگر خلاصه‌تان را تایپ کرده‌اید، از آن یک کپی خوانا و تمیز بگیرید. در غیر این صورت، با خط خوش و خوانا، آن را پاک‌نویس کنید. خلاصه‌هایی را که می‌نویسید، در یک پوشه قرار بدهید و نگه دارید. مطمئن باشید که روزی به دردتان می‌خورد؛ زمانی که به سختی سعی می‌کنید قصه‌ای را به یاد بیاورید و نمی‌توانید! آن‌وقت به سراغ پوشه‌تان می‌روید و لذت خواندن یک کتاب کامل را می‌برید!

 

 

ادامه

فصلنامه آموزشی، تحلیلی و اطلاع‌رسانی رشد جوانه، نشریه‌ای تخصصی ویژه سامان‌دهـی منـابع آموزشـی و تربیتـی برای ناشران، پدیدآورندگان، معلمان، مدیران مدارس، اولیا و کارشناسان آموزشی و پرورشی می‌باشد.

نشانی دفتر مجله تهران، صندوق پستی 6585/ 15875 (فصلنامه‌ رشد جوانه)
رایانامه مجله: javaneh@roshdmag.ir
تلفن دفتر مجله: 88839166 – 021

کودکان علاقه زیادی به شنیدن قصه های مختلف دارند بنابراین بهتر است والدین و یا مربیان مهد کودک داستان های کوتاه و آموزنده را برای کودکان تهیه کنند, در ادامه انین مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را ملاحظه خواهید کرد.

قصه های کودکانه مضامین مختلفی دارند و بهتر است شما داستان های کوتاه با مضامین آموزنده و جالب را برای کودکان در منزل تعریف کنید تا کودکان در عین اینکه سرگرم می شوند درس های زیادی از شنیدن این داستان های آموزنده بگیرند. از قصه کوتاه برای کودکان می توانید به عنوان قصه شب نیز استفاده کنید.

شعر ها و داستان های کودکانه از بهترین روش ها برای سرگرم کردن کودکان هستند بنابراین بهتر است علاوه بر سرگرم کردن کودکان با کمک نقاشی های کودکانه در ساعاتی از روز اشعار و قصه های کودکانه را نیز برای آن ها بازگو کنید. در ادامه چهار قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را در اختیار شما همراهان عزیز قرار داده ایم که هر کدام از این داستان ها به نوبه خود حکایتی شنیدنی و جالبی دارند.

خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

یکی بود یکی نبود توی جنگل کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند.
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه, معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید.
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و سر هایشان را لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید.
به جوجه ها گفت : نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد.

پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نامیدند.
این قصه کوتاه برای کودکان به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتند. اونا هر روز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن. یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن.
یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت:
راستی چرا ما ماشین نداریم؟ چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه آنقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم ولی چطوری ؟ مورچه ها با چه وسیله ای می تونن ماشین بسازن ؟
اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن. هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن.

یکی از مورچه ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن.
مورچه ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن .
مورچه ها اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن، خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن. وقتی به خونه رسیدن مورچه های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می یومدن. مورچه ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن.
ملکه مورچه ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه ای کار مورچه ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن.

در این مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان با موضوعات جالب و شنیدنی را ملاحظه کردید که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا و جالب نهایت لذت را ببرند, در صورت تمایل می توانید برای مشاهده انواع قصه های کودکانه با موضوعات مختلف به بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟



تخفیف ویژه ساعت مچی لوکس به مدت محدود


با خواندن این مقاله تور عمان مقصد بعدی شماست!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

در این مطلب بیش از صدها خلاصه داستان کوتاه کودکانه درباره شجاعت، اسراف، حیوانات؛ بهداشت؛ مفاهیم اجتماعی؛ اقتصادی؛ فرهنگی؛جنسی و… آورده شده است.

این داستان ها به دلیل نگارش ساده ای که دارند؛ کودکان را درگیر جزئیات بی اهمیت نمی کنند و مفهوم اصلی داستان را به کودکان منتقل می کنند. 

با توجه به بازخوردهای خانواده های عزیز، تیم رادیو کودک تصمیم گرفته است که بیش از ۲۰۰ داستان کوتاه کودکانه از زبان های مختلف جهان را بازنویسی کرده و در صفحه ای جداگانه با نام خلاصه داستان کودکانه کوتاه در اختیار شما عزیزان قرار دهد.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

اون که تا حالا خروس ندیده بود،

با خودش گفت:

“وای چه موچود ترسناکی!

عجب نوک و تاج بزرگی!

حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

 کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.

اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

پیش خودش گفت:

“این چقد حیوون خوشگلیه!

عجب چشمایی داره.

چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت:

“ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!

اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!

اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.

اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.

گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و

تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.

پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

موش رو به آسمون کرد و گفت: “خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟

من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش.”

خدا از توی آسمون بهش جواب داد:

“برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.

دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم.”

موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.

دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.

(به دندون های فیل میگن عاج)

خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

پس رو کرد به آسمون و گفت: “خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام.”

اما فیل بهش گفت: “نه نه! اینکارو نکن.

درسته که دندون های من خیلی بزرگه.

ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.

اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.

تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟”

موش یکم فکر کرد و بعد گفت: “راست میگی.

دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.

بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم.”

آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند

سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست

یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست

پس آدم های سالم ثروتمند هستند

همه باید مراقب ثروتشان باشند

بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟

مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.

جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.

هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند.

و بعضی بدتر.

اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.

آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.

هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود

چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه

پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد

یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .

گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

در این داستان به کودکان از شجاعت، خودگذشتکی و حمایت از همنوع و غیر همنوع های خود را آموزش می دهد.

 

یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»

شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند. 

شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

نویسنده کلر ژوبرت

این داستان تاکید بسیاری بر حمایت خانواده از بلند پروازی های کودکان خود دارد، این همراهی با کودکان باعث احترام متقابل کودکان از خانواده خود نیز می شود.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»

مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

شتره گفت: «منم نمی دونم!»

بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»

مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»

مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم

یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.

یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.

بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.

یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»

بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم… نم… نم… تو یه بادبادک ندیدی… دی… دی…»

بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»

باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»

بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»

آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.

نویسنده محمدرضا شمس

یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.

از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.

خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.

به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست تکون میداد

از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه  شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.

آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست تکون میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست. 

خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسی, فیل کوچولو و ببری بودن. 

شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند.

توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این پهلو و اون پهلو چرخید خوابش نبرد فکر کرد چکار کنه آخه خیلی کلافه شده بود.

یاد دوستش فیل کوچولو افتاد با خودش گفت بهتره برم از فیل کوچولو بپرسم که چکار کنم خوابم ببره. فیل کوچولو نزدیک خونه ی اونا زندگی میکرد.

شیر قصه ما از جاش بلند شد وراه افتاد به طرف خونه فیل کوچولو. به خونه فیلی که رسید سلام کرد فیلی هم سلام کرد و گفت چی شده شیر کوچولو شیر کوچولو گفت خیلی خوابم میاد الانم که شب شده و موقع خوابه ولی من خوابم نمیبره اومدم پیش تو ببینم میتونی یادم بدی بخوابم.

فیل کوچولو گفت: کاری نداره که باید سرت رو بزاری روی بالشت تا خوابت ببره.

شیر کوچولو از فیلی تشکر کرد و رفت خونشون و سرش رو گذاشت رو بالشش که بخوابه ولی بازم خوابش نمیبرد. از این پهلو به اون پهلو شد ولی خوابش نبرد که نبرد کلافه شد و این بار به یاد دوستش زرافه افتاد و با خودش گفت شاید زرافه بدونه که باید چکار کنم.

آرام بلند شد و رفت پیش زرافه بعد از سلام و احوالپرسی به زرافه گفت خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم اومدم ازت بپرسم میدونی باید چکار کنم تا بتونم بخوابم.

زرافه گفت خوب باید سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی شیر کوچولو گفت اینکار رو کردم ولی بی فایده بود. 

زرافه گفت: وقتی سرت رو گذاشتی رو بالشت چشمهات رو بسته بودی شیر کوچولو گفت نه.

زرافه گفت پس برای همین بوده دیگه که خوابت نبرده باید چشمهاتم میبستی. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و سریع به خونه برگشت و رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشش و چشمهاشو بست ولی متاسفانه بازم خوابش نبرد کمی صبر کرد دوباره یه دست چپ وراستش چرخید ولی نشد که نشد.

دوباره از جاش بلند شد و این بار رفت پیش دوستش خرس تا بپرسه باید چکار کنه که خوابش ببره بعد از سلام واحوالپرسی با خرسی در مورد مشکلش به خرسی گفت و ازش کمک خواست.

خرسی گفت باید سرت رو بزاری روی بالشت. شیر گفت اینکار رو کردم خوابم نبرد گفت باید چشمهاتم میبستی شیر کوچولو  گفت بستم خرسی گفت به خواب هم فکر کردی.

شیر کوچولو گفت: نه چه جوری باید به خواب فکر کنم خرسی گفت: کاری نداره که باید به این فکر کنی که الان موقع خوابه و همه ی دوستاتم خوابن تو هم خوابت میبره شیر کوچولو از خرسی بابت کمکی که کرده بود تشکر کرد و به خونه برگشت و به اتاقش رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.

چشمهاشو بست و سعی کرد به خواب فکر کنه همون جور که دوستش خرسی گفته بود ولی بازم خوابش نبرد باز از این پهلو به اون پهلو شد ولی اصلا فایده نداشت دیگه کلافه شده بود چشمهاش قرمز شده بود و پف کرده بود دوباره از جاش بلند شد اینبار رفت پیش ببری به ببری سلام کرد.

ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی.

ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی

شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود

ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی

شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم

ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی

شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت

ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره.

شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده

شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه.

مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن.

شیر کوچلو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بوسید و رفت

اطلاعات تماس:

.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

خلاصه سازی به دانش آموزان در درک مطلب کمک می‌کند. به کمک خلاصه سازی یک متن، دانش آموزان می‌آموزند چگونه ایده و اندیشه اصلی داستان را دریابند.

آموزش خلاصه سازی به دانش آموزان از اهمیت بالایی برخوردار است چراکه به آنان می‌آموزد چگونه مهم‌ترین تفکر و اندیشه‌های درون متن را دریابند، چگونه از اطلاعات نامربوط یا غیرضروری متن چشم‌پوشی کنند و چگونه تفکرات و ایده‌های اصلی کتاب یا متن را با روشی معنی‌دار با یکدیگر ادغام کنند. آموزش خلاصه سازی به دانش آموزان منجر می‌شود مهارت یادآوری آنچه که پیش‌تر خوانده‌اند، در آنان تقویت شود. استراتژی‌های خلاصه سازی تقریبا می‌توانند در هر سطحی از محتوا استفاده شوند.

خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

وبلاگ‌ کتاب هدهد با نوشته‌هایی کاربردی برای خانواده‌ها و معلمان

همه حقوق سایت کتابک برای پدیدآورندگان آن محفوظ و  باز نشر نوشته ها و تصویرها با آوردن منبع آزاد است.

Copyright 2008 – 2019 ©

جاوا اسكریپت

 مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی
ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان،
دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند
درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با
شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!!
درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل
از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر
اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از
زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.

وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید
شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا
بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های
بهتر بالاخره از راه می رسند…

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

………………………………………….

گویند روزی حضرت سلیمان از مورچه ای پرسید: ” غذای تو در سال چه مقدار است؟”

مورچه جواب داد : ” سه دانه ی گندم ” . حضرت سلیمان مورچه را در جعبه ای گذاشت و

سه دانه گندم در آن ریخت و به مدت یک سال مورچه را در آن نگه داشت .

بعد از یک سال وقتی به سراغ مورچه رفت دید یک دانه و نصفی هنوز باقی است .

چون حضرت دلیلش را پرسید مورچه گفت : ترسیدم یادت برود و بعد از یک سال سراغم

نیایی . این بود که با خودم قرار گذاشتم مقداری از گندم ها را برای روز مبادا نگه دارم.

یکی
بود، یکی‌ نبود. در زمان حضرت پیغمبر(ص)، در یک روز گرم تابستانی، مردی از
صحرایی رد می‌شد. آفتاب به همه‌جا می‌تابید و زمین داغ داغ بود. مرد از
تشنگی، به سختی راه می‌رفت. ناگهان چشمش به سگی افتاد که روی زمین دراز
کشیده بود. سگ از شدت تشنگی، در حال مرگ بود. مرد به فکر چاره افتاد؛ آنقدر
گشت تا چاهی پیدا کرد. اما چاه خیلی گود بود. مرد، کلاه خود را از سر
برداشت. پارچه‌ای را هم که به سرش بسته بود، رشته رشته کرد. سپس آن را به
صورت طناب درآورد. طناب را به کلاه بست و با آن، از چاه آب کشید. سگ آب را
نوشید و از مرگ نجات پیدا کرد.

کسانی که به خدمت پیغمبر (ص)
می‌رفتند، این داستان را برای ایشان تعریف کردند. حضرت محمد (ص) فرمود:
«کار این مرد در نظر خداوند خیلی بزرگ است. برای همین، اگر گناهی هم از او
سر زده باشد، تمام آنرا می‌بخشد.»

کسانی که این سخنان را شنیدند، با
خود گفتند: «وقتی در نظر خداوند، محبت کردن به سگی پاداش دارد، محبت و نیکی
به مردم چه قدر پاداش خواهد داشت؟»

 

                                        

سایت کودک و نوجوان تبیان

                                                                                      
داستانی از بوستان سعدی

هستی نه سال دارد. امسال به کلاس سوم می‏رود. او مثل خیلی از بچه‏های ایران تابستان خوبی را پشت سر گذاشته است و خودش را برای آخرین روزهای این فصل گرم آماده می‏کند.

یک روز عصر که هستی
به کلاس نقاشی رفته بود. وقتی همراه پدر به خانه برگشت. چیزهای تازه‏ای
دید. مادر همه جای خانه را تمیز کرده و برق انداخته بود. روی میز وسط 
پذیرایی چند تا گلدان را پر از گل گذاشته بود. خودش هم زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و عطر خوش بویی به خودش زده بود. هستی با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: «مامان! عید شده؟ یا می‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مامان خندید و گفت: «هر دوتا. هم عید شده. هم می‏خواهیم برویم مهمانی!» هستی با خودش فکر کرد: «حالا که عید نوروز نیست.
پس چه عیدی است؟» با این فکر، رفت که کیف و وسایل نقاشی‏اش را توی اتاقش
بگذارد. وقتی می‏خواست لباس‏هایش را در بیاورد. یاد حرف مادر افتاد و
پرسید: «مامان! لباس‏هایم را در بیارم؟» مادر گفت: «آره دخترم!» هستی دوباره پرسید: «مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟» مادر گفت: «چرا ولی اول باید بروی حمام
و خودت را تر و تمیز بشویی!» هستی، زود لباس‏هایش را عوض کرد و دوید توی
حمام دو تا کار را خیلی دوست داشت؛ یکی حمام کردن و یکی لباس‏های نو و قشنگ پوشیدن.

وقتی که هستی از حمام بیرون آمد، مادر داشت توی آشپزخانه غذا درست می‏کرد. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود و هوش از کله آدم می‏برد. هستی تند وتند بدنش را با حوله خشک کرد و رفت و پیش مادر و با شوق زیاد گفت: «مامان! خودم را شستم. حالا کدام لباسم را بپوشم؟» مامان با لبخندی گرم و مهربان گفت: «هر کدام را که خودت دوست داری! فقط لباس زمستانی نبوش!»

هستی، از این حرف مامان خیلی خوشحال شد. اما کمی هم تعجب کرد. چون مادر همیشه اجازه نمی‏داد که هستی، هر لباسی را که دوست داشت، بپوشد. در این موقع بوی خوش غذا به دماغ هستی خورد و با تعجب پرسید: «مامان! مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مادر گفت: «می‏دانم برای چی می‏ترسی دخترم! مهمانی، همین جا توی خانه ماست» هستی
پرسید: «چی؟ همین جا؟ توی خانه خودمان؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «آره
عزیزم، توی خانه خودمان، چون ما «مهمان خدا» هستیم و خدای مهربان، خودش از
ما پذیرایی می‏کند. امشب شب اول «ماه رمضان» است. ماه رمضان هم، ماه مهمانی خداست. خدا هم که همه جا هست. حتی توی خانه خودمان!»

هستی
تازه فهمید که منظور مادر از «مهمانی» چیست. با خوشحالی رفت توی اتاقش تا
بهترین و قشنگ‏ترین لباس‏هایش را بپوشد و خودش را برای مهمانی آماده کند.

هستی، زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و با پدر و مادر سر سفره شام نشسته بود. پدر، مرتب از شام خوشمزه مادر تعریف می‏کرد.

در این موقع تلویزیون یک آهنگ شاد پخش کرد و گفت: «فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، عید مومنان و بهار قرآن را به همه مسلمانان تبریک می‏گوییم» یک دفعه چیزی به ذهن هستی آمد و پرسید: «بابا: فقط آدم‏هایی که روزه
می‏گیرند. مهمان خدا هستند؟» پدر گفت: «نه دخترم! شاید خیلی از آدم‏ها
نتوانند روزه بگیرند، مثل: بچه‏ها، آدم‏های بیمار و سالخورده. مسافرها و بعضی‏های دیگر… اما همه آنها در این ماه قشنگ مهمان خدا هستند.» هستی گفت: «من هم دوست دارم که روزه بگیرم!» مادر به هستی قول داد که اجازه بدهد یک روز روزه بگیرد.

 سایت کودک و نوجوان تبیان

پروانه ی زیبا

یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.

این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.

حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.

سنجاب
کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می
کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم.” سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.

کم
کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، پروانه ی زیبا را
دیدند و گفتند:”ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده
ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم.”خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.

چند
ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با
هم آواز بخوانیم.”

پروانه گفت:”نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم.”

گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.

بالاخره مهمانی شروع شد. جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.

هوا
که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. دید همه ی
حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. انگار هیچ کس منتظر او نبود.
یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. آن پروانه
هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه  زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن
پروانه نگاه کرد.

بعد
خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام
وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. وقتی
برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به
خانه هایشان رفته بودند.

پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.

 

 

 

دل کوچک دخترک شکست. چشم های عسلی اش پر از اشک شد. او کسی را نداشت تا آرامش کند. پدر و مادرش از دنیا رفته بودند. ارباب به سر او داد زد. دخترک ترسان و لرزان به مغازه ی خرما فروش رفت. با خجالت زیاد به او گفت:« آقا! اربابم این خرماها را نمی خواهد.» مرد خرما فروش بد اخلاق شد و داد زد:« به من چه که نمی خواهد. از اینجا برو، زود باش.»دخترک دوباره گریه کرد. اما ترسید به خانه برود. رفت کنار یک دیوار نشست. صدای گریه اش بلند شد.

مرد مهربانی که از آنجا می گذشت، بالای سرش ایستاد. چشم هایش قشنگ بود. پیراهنش پر از بوی گل شب بو بود. دخترک گریه اش را خورد. مرد مهربان به سرش دست کشید و پرسید:« دخترم! چرا گریه می کنی؟»

دخترک ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد مهربان دست او را گرفت و جلوی مغازه ی خرمافروش برد. بعد به آن مرد گفت:« آقا چرا خرمای این دختر را پس نمی گیری؟»

مرد خرمافروش بیشتر عصبانی شد و به سر او هم داد زد. مرد مهربان عصبانی نشد. فقط سکوت کرد. پیرمردی که آنجا بود فوری در گوش مرد خرما فروش گفت:« چرا سر او داد می زنی؟ او خلیفه ی مسلمانان، حضرت علی(ع) است.»

مرد خرما فروش ترسید. من و من کرد. صورتش خیس عرق شد. فوری جلوی حضرت علی (ع) خم شد و راست شد و گفت:«ببخشید من اشتباه کردم. آن ها را پس می گیرم.»

حضرت علی (ع) به او گفت:« سعی کن از این به بعد خرمای خوبی به مردم بفروشی.»

مرد خرما فروش گفت:«چشم، چشم، من این خرماها را عوض می کنم.»

بعد فوری خرماها را پس گرفت. سکه های دخترک را کف دستش گذاشت. صورت دخترک از خنده، زیبا شد. حضرت علی (ع) او را تا سر کوچه شان همراهی کرد. دخترک او را نمی شناخت؛ او مثل پدرش مهربان و دوست داشتنی بود.

 

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

 

در آن بعد از ظهر خنک، گاه نسیم ملایمی می وزید؛ شاخ و برگ درخت های نخل را تکان می داد و برگ های ریخته بر کوچه را به بازی می گرفت. داخل کوچه چند کودک خردسال مشغول بازی بودند. سلمان فارسی از کنار کودکان در حال بازی گذشت و به سمت خانه حضرت علی (علیه السلام) رفت. مسئله ای برایش پیش آمده بود که می خواست با حضرت (علیه السلام) در میان بگذارد. وقتی پشت در خانه علی (علیه السلام) رسید، لحظه ای ایستاد. بعد به آرامی در زد. در را به رویش باز کردند. سلمان فارسی وقتی داخل حیاط شد، صحنه ای را دید که باعث شد برای لحظه ای به فکر فرو رود. او حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دید که مقداری جو در ظرفی ریخته تا آرد کند. چند لباس هم در تشت گذاشته تا بشوید. در آن لحظه کودک شیرخوارش هم بی تابی می کرد. سلمان فارسی می دانست که با تولد زینب کبری (سلام الله علیه)، خانه حضرت (علیه السلام) صاحب سه کودک خردسال شده بود؛ امام حسن (علیه السلام) چهار ساله، امام حسین (علیه السلام) سه ساله و زینب هم که خردسال بود. حالا دیگر وقت آن رسیده بود که یک نفر برای کمک به کارهای خانه پیش حضرت زهرا (سلام الله علیه) بماند و فضه این کار را به عهده گرفته بود.

سلمان فارسی جلوتر رفت و به حضرت زهرا (سلام الله علیه) گفت: «ای دختر پیغمبر! «فضه»، خدمتکار شما حاضر است، چرا به او دستور نمی دهید تا کاری انجام دهد؟»

حضرت زهرا (سلام الله علیه) فرمود: «فضه در نوبت خود کار کرده، امروز نوبت من است.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، باز هم به فکر فرو رفت.

حضرت زهرا (سلام الله علیه) دوباره فرمود: «اکنون وقت مطالعه، تفکر و عبادت فضه است که نباید از آن محروم باشد. پدرم به من سفارش کرده است یک روز فضه کار کند و یک روز من.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، سکوت کرد و چشم به نخل ها دوخت که در نسیم عصر گاهی تکان می  خوردند و باعث خنکی هوا در آن بعد از ظهر می شدند. او به یاد آورد، فضه خود از پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) تقاضا کرد که اجازه دهد او خدمتکار حضرت فاطمه (سلام الله علیه) باشد.

مردم او را کنیز حضرت فاطمه (سلام الله علیه) می دانستند و حضرت زهرا (سلام الله علیه) هم او را دوست خود می نامید. حالا سلمان فارسی با چشم های خود می دید که رفتار حضرت زهرا (سلام الله علیه) با فضه، در عمل هم مانند رفتار با یک دوست است.

سلمان فارسی هنوز به حرف های حضرت زهرا (سلام الله علیه) درباره فضه فکر می کرد که بی اختیار اشک شوق در چشم هایش جاری شد.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

برای دیدن تصویر یک قورباغه نورانی ادامه مطلب را کلیک کنید

روزی توی یک مرداب قشنگ چند تا ماهی کوچولو در کنار هم زندگی می کردند. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدند با هم بازی می کردند تا شب که آنقدر خسته می شدند و نمی دانستند که کجا خوابشان می برد. بین این ماهی ها یک ماهی کوچولویی بود که خیلی با… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی. ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد… ادامه مطلب »

در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه… ادامه مطلب »

پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود. پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه. مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می… ادامه مطلب »خلاصه نويسي يك داستان كودكانه

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه بود و کم حوصله. دست و صورت نشسته راه افتاد توی جنگل تا برای صبحانه یه چیزی پیدا کنه. حسابی هوس عسل کرده بود. یه راست رفت سراغ لونه زنبورا. دید زنبورا دارن عسل می فروشن. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوونا، هم توی صف ایستادن.… ادامه مطلب »

هر روز غروب که می شد پژمان کوچولو دست از بازی می کشید و به اتاق می رفت ولی چون هیچ خواهر و برادری نداشت دلش تنگ می شد و می خواست که با کسی حرف بزند. مادر پژمان که بیشتر وقت ها سرگرم انجام کارها بود، وقت و حوصله کافی برای حرف زدن با… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. دختری بود که شبیه هیچ کس نبود. او روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند. یک روز، دخترک، موش زبلی را… ادامه مطلب »

ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر… ادامه مطلب »

یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید… ادامه مطلب »

گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟” هاپی هاپو گفت:… ادامه مطلب »

روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع به آه و ناله کرد و پشت سر هم می… ادامه مطلب »

در یک جنگل همه حیوانات با صلح و صفا در کنار یکدیگر زندگی می کردند و شاد و خوشحال بودند تا وقتی که جمیما (Jemima) به آن جنگل آمد. جمیما بسیار قد بلند با یک گردن کاملا خمیده بود. او همیشه حیوانات دیگر را خیلی عصبی می کرد، چون تنها حیوان در جنگل بود که… ادامه مطلب »

روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد. یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه… ادامه مطلب »

زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! فیل کوچولو… ادامه مطلب »

یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید. دانه رز گفت: کیه؟ صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می… ادامه مطلب »

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریب زیادی داشت. یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. فرشته آرزو که داشت از آن جا می گذشت، صدای زرافه کوچولو را شنید. به او لبخند زد و آرزوی او را برآورده کرد و گردن زرافه کوچولو دراز شد، دراز و درازتر. رفت و رفت تا… ادامه مطلب »

روزگاری پسرک چوپانی در روستایی زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم روستا را از روستا به تپه های سبز و خرم نزدیک می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز حوصله او خیلی سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز… ادامه مطلب »

یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد. روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن… ادامه مطلب »

روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت… ادامه مطلب »

Copyright © 2016 kadbanoo.net, All rights reserved.

خلاصه نويسي يك داستان كودكانه
خلاصه نويسي يك داستان كودكانه
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *