همه کودکان از شنیدن قصه های قدیمی لذت می برند؛ در ادامه این مطلب داستان رستم و سهراب برای کودکان با بیانی ساده و شیرین را در اختیار کودکان عزیز قرار می دهیم که امیدواریم بچه های دوست داشتنی از شنیدن این داستان نهایت لذت را ببرند.
داستان رستم و سهراب از انواع داستان های غمگین و در عین حال زیبا است این داستان قدیمی پر از عبرت های شنیدنی است. قصه رستم و سهراب هیچوقت قدیمی نمی شود و اگر شما تمایل دارید کودک تان را با یکی از حکایت های قدیمی و ایرانی آشنا کنید بهتر است این داستان را با بیانی کودکانه برای فرزند خود تعریف کنید.
داستان های کودکانه امروزه در مضامین مختلف وجود دارند و بهتر است والدین و مربیان عزیز داستان های آموزنده را برای کودکان تعریف کنند تا آن ها را با راه و رسم زندگی آشنا سازند. داستان رستم و سهراب از داستان های زیبا با حکایت شنیدنی است که بهتر است برای آشنایی کودکان با تاریخ ایرانی این داستان را برای کودک خود تعریف کنید.
یک روز رستم برای شکار به صحرا رفته بودکه بعد از شکار و استراحت متوجه شد که اسبش گم شده است. برای پیداکردن اسب خود به شهر سمنگان که درآن نزدیکی بود،رفت.
شاه سمنگان از او پذیرایی کرد و به او قول داد که اسبش را پیدا کند و تا شب به قولش عمل کرد. شاه سمنگان دختری داشت به نام تهمینه؛ رستم با او ازدواج کرد و پس از مدتی خواست که به ایران باز گردد پس مهره ای به تهمینه داد و گفت:«اگر فرزندی به دنیا آوردی که دختر بود این مهره را به موهای او ببند ولی اگر فرزندمان پسر شد آن را به بازویش ببند تا بتوانم او را بشناسم.»
خلاصه داستان شاهنامه برای کودکان
رستم رفت و تهمینه پس از مدتی پسری به دنیا آورد و نامش را سهراب گذاشت.
سال ها گذشت و سهراب بزرگ شد و خواست به دنبال پدرش،رستم برود. مادرش مهره ی پدر را به بازوی اوبست و گفت:« با این نشانه پدرت تو را خواهد شناخت. سهراب با لشکری بزرگ به طرف ایران حرکت کرد. شاه ایران که در آن زمان کی کاووس بود برای مقابله با دشمن رستم را برای جنگ به سوی سهراب فرستاد.
رستم و سهراب در میدان جنگ همدیگر را نشناختند و به جنگ پرداختند. پس از مبارزه ای طولانی رستم سهراب را شکست داد و او را کشت.
سهراب قبل از مرگ به رستم گفت:«من پسر رستم هستم و اگر او بداند که من کشته شده ام تو را زنده نخواهد گذاشت.»
رستم گفت:«از کجا بدانم که تو پسر رستم هستی؟» سهراب بازو بندش را نشان داد و رستم او را شناخت امّا پشیمانی سودی نداشت و رستم پسر خود را کشته بود!!
در این مطلب داستان رستم و سهراب برای کودکان را به طور خلاصه و با بیانی کودکانه مطالعه کردید شما می توانید این داستان زیبا را برای کودکان خود به عنوان قصه شب نیز تعریف کنید؛ در صورت تمایل می توانید برای مطالعه انواع داستان کودک کلیک کنید.
منبع : آرگا
موهاتو ابریشمی کن !
روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !
چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟
معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما
تبلت جدید و خوش قیمت سامسونگ را با 8 درصد تخفیف بخرید
ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
در این مطلب داستان شاهنامه برای کودکان دختر و پسر را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم بچه های دوست داشتنی از شنیدن این قصه های جالب نهایت لذت را ببرید.
شاهنامه داستان های جالب و شنیدنی دارد و شما می توانید برای آشنایی کودکان با فرهنگ کهن ایرانی انواع داستان شاهنامه برای کودکان را تعریف کنید و آن ها را با این قصه های زیبا و قدیمی ایرانی آشنا سازید.
داستان رستم و سهراب و داستان کیومرث و اهریمن از انواع داستان شاهنامه برای کودکان می باشند که این داستان ها جالب و شنیدنی هستند و اگر شما تمایل دارید برای کودکان قصه هایی دلنشین و شنیدنی را تعریف کنید بهتر است این داستان ها را برای آن ها تعریف نمایید.
داستان شاهنامه برای کودکان شنیدنی و قابل توجه است و شما می توانید با تعریف کردن انواع داستان کودکانه شاهنامه برای بچه ها آن ها را به بهترین شکل ممکن در مهدکودک و یا منزل سرگرم کنید همچنین می توانید به عنوان قصه شب این داستان ها را برای کودکان تعریف کنید. در ادامه داستان کیومرث و اهریمن را که داستانی زیبا در شاهنامه را در اختیار شما عزیزان قرار داده ایم.
خلاصه داستان شاهنامه برای کودکان
یکی بود یکی نبود، کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.
روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.
دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیوها چهارشاخ داشتند.اهریمن گفت: «من جهان را مانند شب تاریک می کنم!»
کیومرث گفت: «من جهان را مانند روز روشن می کنم.»
اهریمن به دیوها گفت: «باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید!»
صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند. آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیوها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.
دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مردها به جنگ دیوها رفتند و بچه ها مثل خرگوش ها فرار کردند. اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غارها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.
کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود و تاریکی را شکافت. اسم گاو کیومرث زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی بر همه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها و ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند. دیوها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. صدای او در کوه و دشت و بیابان پیچید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسوها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند.
همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: «دیوها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند. حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند.»
یکباره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. گنجشک ها جیک جیک کردند. طوفان هوهو کرد. باد زوزه کشید. زمین و آسمان پر از غرش و فریاد و جیک جیک و هوهو و زوزو شد. از آن سو شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیوها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت.
دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی فرار می کردند. هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شد و به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت. اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد.
خورشید تاریکی را شکافت و بیرون آمد. روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیوها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رقصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.
آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.
در این مطلب داستان شاهنامه برای کودکان را مشاهده کردید که امیدواریم این داستان زیبا و شنیدنی مورد توجه کودکان قرار بگیرند. در صورت تمایل می توانید برای مشاهده داستان کودک کلیک کنید.
منبع : آرگا
موهاتو ابریشمی کن !
روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !
چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟
معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما
تبلت جدید و خوش قیمت سامسونگ را با 8 درصد تخفیف بخرید
ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
اطلاعات تماس:
.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹
خلاصه داستان شاهنامه برای کودکان
اطلاعات تماس:
.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲
کتاب های ادبیات پیشین ایران کتاب هایی سراسر آموزنده و چند جانبه هستند اما به دلیل نگارش سخت این کتاب ها خوانش آن ها سخت و طاقت فرسا است و از حوصله زندگی های پرسرعت این روزه خارج است به همین دلیل برخی انتشارات با ساده سازی این داستان ها برای کودکان سعی در ایجاد نزدیکی بین نسل جدید و این کتاب ها دارند.
اطلاعات تماس:
.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲
تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.
یکی از داستانهای دلانگیز شاهنامهی فردوسی، ماجرای عشق بیژن و منیژه است. این داستان غنایی در کتاب حماسی شاهنامه، ماجرای عشق جوانِ دلاور و زیباروی ایرانی به نام بیژن، به منیژه، دختر بزرگترین دشمن ایران (افراسیاب) است که این دلبستگی او را تا پای دار میبرد اما بالاخره به کمک رستم از مرگ نجات مییابد.
بیژن و منیژهاز شاهنامهی فردوسیخلاصهنویسی: محسن مردانی
فردوسی این داستان را به صورت دل انگیزی آغاز میکند.در شبی طولانی و بدون مهتاب، شاعر از خواب برمیخیزد و دلآزرده از این شب تیره و دلگیر ، یارش را بیدار میکند. او چون بیخواب شده است از دلبرش میخواهد که برایش بزمی بیاراید و چنگ بنوازد. پس از کامجویی از آن بزم، شاعر از یارش میخواهد که از دفتر پهلوی (تاریخ شاهان باستان ایران زمین) داستانی را بخواند تا او به شعر آورد.
داستان از بزمی در حضور کیخسرو شروع میشود. ناگهان خبر میآورند ارمنیان که در مرز ایران و توران زندگی میکنند به دادخواهی آمدهاند. آنان زاریکنان میگویند که گلهای از گرازان به بیشهای که کشتزار و باغهایشان آنجاست، حمله کردهاند و محصولات و دامهای آنان را نابود میکنند.کیخسرو دستور میدهد ظرف زرین بزرگی را در میان مجلس قرار داده و آن را لبریز از گوهرهای گرانبها کنند و میگوید: «کدام دلاوری داوطلب از بین بردن گرازهاست تا این گنج را پاداش بگیرد»کسی پاسخ نمیدهد تا اینکه بیژن (فرزند گیو و نوهی دختریِ رستم) پیشقدم میشود، اما پدرش او را بر این جسارت ملامت میکند که: «بیتجربه هستی و توانایی این کار را نداری».بیژن که جوانی جویای نام است، بر ادعایش اصرار میورزد. شاه این مأموریت را برعهدهی بیژن میگذارد و گرگین که سرداری با تجربه است را برای راهنماییاش در این سفر، با او همراه میکند.
خلاصه داستان شاهنامه برای کودکان
وقتی به بیشه ارمنستان میرسند، بیژن…….
بقیه داستان را را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه بیژن و منیژه
سياوش (یا سیاوخش) يكي از شخصيتهاي مهم شاهنامه است كه كاملاً مثبت و به عبارتي، «خير مطلق» است.
او تولدي عجيب دارد. مادرش دختري از تورانيان است كه به طور اتفاقي (وشايد معجزه آسا) به دربار كاووس راه مييابد. او جواني در نهايت زيبايي، دلاوري، پارسايي ، مهرباني و گذشت است. سیاوش تن به گناه نميدهد، آتش برپاكدامنياش گواهي ميدهد و دراثر حسد و كينهتوزي انسانهاي پليد، مظلومانه كشته ميشود. اين اسطوره ايراني به سه شخصيت اديان ابراهيمي شباهت انكارناپذيري دارد. مانند يوسف از دام گناهي كه زني حيلهگر براي او افكنده مي گريزد، چون ابراهيم به لطف الهي آتش گزندي به او نميرساند، و چون يحيي مظلومانه كشته ميشود و قاتلان او تاوان سنگيني براي اين جنایت ميپردازند.
قبل از اسلام به مناسبت سوگ سياوش هر ساله مراسمي برگزار ميشد كه بزرگداشت همه انسان هاي خوبي بود كه مظلومانه كشته شدهاند، اما يادشان فراموش نميشود. اين مراسم نمايشگونه، بعد از حمله اعراب به ايران، جنبهی اسلامي گرفت و با آئين عزاداري امام حسين (ع) تركيب شد و از آن تعزيه به وجود آمد.
چه تفاوت ميكند؟ بزرگداشت انسانهاي خوب و شريف كار پسنديدهاي است، چه سياوش ایرانی باشد يا حسين عربنژاد.
داستانهایی از ادبیات فارسی (۱۰)داستان سیاوشاز شاهنامه فردوسیخلاصهنویسی: محسن مردانی
روزي طوس به همراه گودرز و گيو و چندسوار، براي شكار به نخجیرگاه ميروند و در آنجا دختر زيبارويي ميبينند. دختر ميگويد از خويشاوندان گرسيوز(برادر افراسياب پادشاه توران) است و چون پدرش درحال خشم قصد كشتن او را داشته، به ايران گريخته است. طوس و گيو هردو از دختر خوششان ميآيد و قصد ازدواج با او را دارند و بر سر اين موضوع درگير ميشوند. آنها داوري را به نزد کیكاووس پادشاه ايران مي برند، اما كيكاوس خود دلبستهی دخترشده و با او ازدواج ميكند. حاصل اين پيوند، پسري زيباروي است كه با بهدنيا آمدنش دلِشاه لبريز از شادي ميشود و نام سياوخش را براو مي نهد. اما ستارهشناسان طالع او را بسيار آشفته دیده و به كاووس هشدار ميدهند. شاه، سياوش را براي پرورش و تربیت به دست رستم ميسپارد. رستم او را برای پرورش به زابلستان ميبرد و . . . . .
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه داستان سیاوش
داستان كاوهی آهنگر، افسانهای است برپایهی واقعیتهای اجتماعی و تاریخی، که هیچ زمانی کهنه نمیشود.زمامداری که با غرور و خودسریهایش، مشروعیت حکومتش را از دست میدهد و مردم را از خود رویگردان میکند (جمشید). بیگانهای ظالم و بیرحم که از فرصت استفاده کرده و کشور را مورد تاخت و تاز قرار میدهد (ضحاک) و کسی نیز به کمک حاکم مغرور نمیآید. سالهای پُر از بیداد و ستم میگذرد و ناگهان، خشم جامعهای که شکیباییاش را از این همه ظلم از دست میدهد و سر به شورش برمیدارد و پادشاه و سلسلهای جدید را به حاکمیت میرساند. این داستان بارها در طول تاریخ، در سرزمینهای مختلف و به نامها و با شخصیتهای گوناگون تکرار شده است.فردوسی در شاهنامه، با زبانی فاخر و زیبا، روایت ایرانی و اسطورهای این واقعیت تاریخی را برای ما بیان میکند.در خلاصهنویسی این داستان (همچون داستانهای قبلی) سعی کردهام نهایت اختصار را بهکار ببرم، بدون آنکه نکتههای اصلی داستان را از قلم بیندازم.
داستان كاوهی آهنگراز شاهنامهی فردوسیخلاصهنویسی: محسن مردانی
جمشيد پادشاه بزرگ و تواناي ايرانزمین بود كه در زمان او براي اولين بار، پارچه بافتن، جامه دوختن، ساختنِ خانه و گرمابه، استفاده از آهن و… رواج مییابد و حكومت او به نهايت قدرت و اقتدار میرسد. اما جمشيد ظرفيت اين همه نعمتهاي الهي ندارد و آنچنان مغرور ميگردد كه ادعاي جهانآفرینی و خدايي ميكند. اين گناه بزرگ باعث ميشود بخت از او برگردد ومردم از او گریزان شوند.
ضحاكِ تازي(عرب) فرزند اميري عادل و نيك سرشت به نام مرداس است که اهريمن او را مي فريبد تا پدرش را بكشد و . . . . . . .
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه داستان کاوه آهنگر
رستم و سهراب یکی از زیباترین و همچنین غمانگیزترین داستانهای شاهنامه است. داستانی پر از عبرت و نکتههای شنیدنی از زندگی انسانها که در هیچ زمانی کهنه نمیشود. من این داستان را تا حدی که به چارچوب داستان لطمه نخورد، خلاصه کردهام. اما خواندن این خلاصه، شما را از خواندن داستان کامل در شاهنامهی فردوسی بینیاز نمیکند
غمنامهی رستم و سهراباز شاهنامهی فردوسیخلاصهنویسی: محسن مردانی
روزي رستم پهلوان ايراني براي شكار به نزديكي شهر سمنگان در مرز توران ميرود. او در دشتي گورخرهاي فراواني را ميبيند و گوري را شكار كرده وكباب ميكند. او پس از خوردن غذا اسبش رخش را در دشت رها مي كند تا به چرا مشغول شود. خودش نیز زين رخش را زير سر مي گذارد و به خواب مي رود.
سواراني چند از تورانيان درحال گذر از آن دشت، اسبي كوهپیكر و رهوار را ميبينند كه در حال چراست به دنبال آن ميافتند تا به چنگش بياورند. رخش به آنان حمله كند و به ضرب دندان وسم، سه تن از آنان را مي كشد اما بالاخره به كمند آنان اسيرشده وسواران رخش را با خود مي برند.
وقتي رستم بیدار ميشود اثري از رخش نميبيند و پس از جستجوي بسيار عاقبت ردپاي او را به سوي شهر سمنگان مییابد بنابراین زين رخش و سلاح خود را به دوش ميگيرد و به سوي شهر سمنگان به راه مي افتد. درشهر شاه وبزرگان سمنگان وقتي خبر آمدن رستم را ميشنوند به استقبالش مي روند و از او به گرمي پذيرايي ميكنند. رستم ميگويد كه: «اسبم رخش را هنگامي كه خواب بودم ربودهاند و من ردش را تا اين شهر گرفتهام؛ اگر آن را بیابید و به من بازگردانديد سپاسگزار شما خواهم بود وگرنه دمار از روزگار بزرگان شهر درمي آورم.» شاه سمنگان قول ميدهد تا بامداد روز بعد، رخش را بيابد و به او تحويل دهد و از رستم دعوت ميكند كه شب را مهمان او باشد. دركاخ شاه سمنگان به افتخار رستم جشني برپا ميگردد.
پس از جشن رستم به بستر ميرود. در نيمههاي شب . . . .
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه داستان شاهنامه برای کودکان
خلاصه داستان رستم و سهراب
حرف هایی به دخترم
(به مناسبت ۲۵ اردیبهشت روز بزرگداشت فردوسی بزرگ)
غزل دختر خوب و دلبند منکنارم نشین، گوش کن،این سخن
نه پند و نصیحت که گردی ملولبه طعنه بگویی که: «باشد قبول»
کلامی است چون حرفهای دو دوستنه وعظ و خطابه، که یک گفتگوست
عزیزم در این سرزمینِ کهنبسی گنج باشد زِ شعر و سخن
همه حاصلِ علم و عشق و خِرَدکزآن برتر اندیشه برنگذرد
یکی از چنین گنجهای سخنکه شد مایهی افتخارِ وطن
کتابی است چون گوهر شاهوارز فردوسی نامور، یادگار
بلی شاهنامه، نه تنها کتابکه از روشنی همچو صد آفتاب
پر از معرفت، دانش و راز و پندنه تلخ و دلآزار، شیرین چو قند
بِدان! قدرِ این گوهرِ باستانمخوانش تو، افسانهی کودکان
به دقت بخوان شاهنامه، و ز آنبه هر قصهای نکتهاش را بِدان
ز جمشید، شاهی که مغرور شدبدان نخوت از لطفِ حق دور شد
که ضحاک ظالم، به گیتی نماندوگرچه بسی جور و بیداد راند
ز ایرج که شد طعمهی خاک گورز کین و حسد بردنِ سلم و تور
چو شد ریخته خون آن بیگناهشده خاندانی سراسر تباه
چرا سام، فرزند نیکونهادز کفران نعمت، به سیمرغ داد
ز رودابه و عشق پاکش به زالکه شد ماجرایی پر از قیل و قال
ز فرزندشان رستم پهلوانبه مازندران، قصهی هفت خوان
جوانمردیش بین که قبل از نبردز خواب گران، دیو، بیدار کرد
ز تهمینه آن دختر تیرهبختز فرجام عشقش که شد تلخ و سخت
به سهرابِ خود دلخوش، اما پسرشده کشته، آن هم به دست پدر
ز گردآفریدی که آن شیرزننهاده به کف، جان به راه وطن
سیاوش که چون یوسف راستگویبِگرداند مردانه از ننگ، روی
بر آن ننگ چون متهم نیز گشتچو فرزند آزر، ز آذر گذشت
چو یحیی سپس قوم بیدادگرسرش را بریدند، در تشت زر
بجوشید خونش به روی زمیننگون کرد بنیادِ آن ظلم و کین
سخن را به پایان برم، این زماندگر خود بخوان شرحِ هر داستان
بیندیش بسیار در این کتابو مقصود هر قصهاش را بیاب
محسن مردانی 23 اردیبهشت 1392
منظور از قیل و قال در داستان عشق زال و رودابه ماجرایی است که نزدیک بود به دستور منوچهر پادشاه ایران تمام خاندان مهراب (پدر رودابه) نابود شوند و با فداکاری زال، منوچهر از این دستور منصرف شد و اجازه داد زال با رودابه (که از نسل ضحاک بود) ازدواج کند.
منظور از فرزند آزر حضرت ابراهیم است. اسطورهی سیاوش با سه داستان ادیان ابراهیمی (یوسف، ابراهیم و یحیی) شباهتهای شگفتانگیزی دارد.
داستان دلدادگی زال و رودابه (پدر و مادر رستم) یک از دلانگیزترین داستانهای شاهنامه است. برای خلاصهنویسی این داستان از کتاب داستانهای شاهنامه نوشته دکتر احسان یار شاطر کمک گرفتهام و مثل همیشه سعی کردهام از حداکثر ایجاز استفاده کنم.
داستان زال و رودابه
از شاهنامه فردوسی
خلاصه نویسی و تایپ: محسن مردانی
در زمان پادشاهی منوچهر، سام نریمان سردار و پهلوان ایران زمین، حاکم زابلستان است. او صاحب پسری سپیدموی میشود. سام که این نقص مادرزادی کودکش را ننگی برای خود میشمارد؛ دستور میدهد کودک را در کوهستان البرز رها کنند تا طعمهی پرندگان و درندگان شود. اما پرندهای بهنام سیمرغ گریهی کودک را میشنود و بر او رحم آورده و در کنار فرزندان خود بزرگش میکند.
پس از سالها سام فرزندش را بهخواب میبیند که زیبا و قوی و دلاور شده است. در خواب کسی به او پرخاش میکند که: «ای مرد! چرا خداوند را ناسپاسی کردی و فرزند معصومت را بیپناه در کوهستان رها نمودی؟ تو موی سپیدش را دیدی اما جسم و روح پاک ایزدیش را ندیدی. تو چگونه پدری هستی که اکنون باید پرندهای از فرزندت نگهداری کند؟»
سام بیدار میشود و از کردهی خویش پشیمان میگردد. او با سپاهیانش به کوهستان البرز میرود. اما آشیانهی سیمرغ آنچنان بلند است که دسترسی به آن امکان ندارد. عاقبت سیمرغ، لشکریان را میبیند و میفهمدکه بهدنبال جوان سپیدموی (که او را دستان نامیده) آمدهاند. سیمرغ به او میگوید: «ای دلاور! ……
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه زال و رودابه
تقدیم به روح فردوسی بزرگ و تمام هنرمندانی که چون استادان آشفته و پریش در زمان حیاتشان آنچنان که باید ارزش و قدرشان شناخته نشد
بمیر ای هنرمند ایران زمیندر این خاک بیرحم ظلمآفرین
به عمرت سراغت نگیرد کسیبگریند اما به مرگت بسی
در اینجا که بخت هنر تیره استبه فرهنگمان، بیهنر چیره است
هرآنکس که باشد هنر، پیشهاشسزای تبر شد رگ و ریشهاش
چنان خوار و جان بر لبش میکنندکه محتاج نان شبش میکنند
هنرمند را نام مطرب دهندبه پیشانیاش داغ تهمت نهند
نه امروز، این درد تاریخ ماستکه اینشیوه، مرسوم بس سالهاست
زمانی نجس خوانده شد مثنویکتاب گرانمایهی مولوی1
لب فرخی2 را به نخ دوختندز حق دم فروبستن آموختند
چو مشتاق3 رندی یکی روزگاربه کرمان بشد بیگنه سنگسار
چه رنجی بهجان، ناصرِخسرو بردکه آواره در کوه یمگان4 بمرد
به جرمی که او لفظ دُرّ دریبه خوکان نبخشید چون عنصری
ز فردوسی نامور یاد بادکه بادا روانش به فردوس شاد
چو محمود پرنخوت بدنهادبه او جز بهای فقاعی5 نداد
ز سلطان اگر دید رنج و ستمبر او شد جفایی پس از مرگ هم
که شیخی بر او نام بددین نهادبه او جای دفنی به شهرش نداد6
چنیناست رایج در این مرز و بوممرام نکوهیده و رسم شوم
تعصب چو غالب در این خاک شدهنرمند خس گشت و خاشاک شد
محسن مردانی – 14 شهریورماه 1390
1- کتاب مثنوی معنوی در زمان صفویه جزء کتابهای ضاله و منحرف کننده شمرده میشد و نگهداشتن و خواندنش مجازات در پی داشت.
2- در نوروز سال 1289 فرخی یزدی شعری بر علیه مدح گویان حکومت سرود و در دارالحکومه خواند . همین امر باعث عصبانيت ضيغم الدوله حاکم يزد گرديد دستور داد دهان فرخی را با نخ و سوزن به هم دوختند و او را به زندان انداختند.
3- مشتاقعلیشاه معروف به مشتاق، درویشی بود که 21 رمضان 1205 یا 1206 هجری قمری / مه 1791 (دو سال پس از انقلاب کبیر فرانسه) به فتوای ملا عبداله کرمانی سنگسار شد ، گویند جرم او این بود که قرآن با نوای سه تار همراه می خواند.
4- ناصر خسرو قبادیانی از ظلم پادشاهان سلجوقی و متعصبان مذهبی به بدخشان گریخت و پس از 20 یا 25 سال آوارگی در کوهستان یمگانِ آن منطقه درگذشت.
5-پس از آن که سلطان محمود غزنوی به وعدهاش در مورد دادن 60 هزار دینار طلا در ازای نامیدن کتاب شاهنامه به اسم او، عمل نکرد و فقط 20 هزار درهم نقره به او داد. فردوسی آن پول را (به نشانهی تحقیر سلطان) بین یک حمامی و فروشنده فقاع (نوعی نوشیدنی) تقسیم کرد و هجونامهای بر ضد محمود سرود.
6- به روایت نظامی عروضی در چهارمقاله، واعظی در شهر طبران طوس، پس از مرگ فردوسی، او را به جرم رافضی (شیعه) بودن تکفیر کرد و اجازه نداد در قبرستان مسلمانان دفنش کنند. به ناچار او را در باغی که ملک شخصی فردوسی بود دفن کردند.
حدود هفت سال پیش که من در جهاد کشاورزی استان چهارمحال و بختیاری کار میکردم مدیریت ترویج نشریهای چاپ میکرد به نام “هی جار” و من در همکاری با این نشریه شعر طنزی در مورد مشکلات کشاورزان در مورد دریافت تسهیلات بانکی سرودم که در آن نشریه چاپ شد. چند روز پیش که از وبلاگ یکی از ساکنان روستای کره دهاقان به نام آقای عباسعلی ذوالفقاری (وبلاگ”نقاب خنده ” ) بازدید میکردم این شعر بهصورت پیام برایش فرستادم. حالا بیمناسبت ندیدم که برای خالی نبودن عریضه !! آن شعر را در وبلاگم قرار دهم. گرچه گمان نمیکنم مشکلات کشاورزان در این چند سال کاهش یافته باشد.
هفت خوان مش رحمت در بانکيكي داستان است پُر آب چَشمدلِ نازك از آن بيايد به خَشم كه روزي برفتم به بانكي بزرگكه وامي بگيرم كلان و سِتُرگبه زخمي زنم پول آن وام رابه خوبي گذارم من ايّام راچو دادم تقاضا به مسئول آنبههم ريختگوئي زمين و زمانبه من گفت اي مرد نيكو سرشتتو اكنون برون آمدي از بهشت ز صد جا تو بايد بگيري فرازگواهي و پروانه و هم جوازرَوي صد اِداره به صد جاي شهرببيني هزاران رخ همچو زهردو صد فرم وبرگ و ورق را تمامبگيري وتو پُركني بهر وامبه اينجا كني التماس زيادبه آنجا زني نعره و جيغ ودادتو بايد تمامش تحمل كنيسپس هم سر كيسه را شل كنيبسي پول ريزي به چندين حساببياري چك وسفته ها با شتاببيابي دو تا ضامن معتبركه باشند با پول بسيار و زَرسَنَد هم بود بهر وامت نيازكه باشد گرو روزگاري درازخلاصه چواين كارها سر به سرشد انجام با سختي ودردِ سراز آن وام يك سوّمش كنده شدكه آن شامل سهم آورده شدز ته ماندهاش مبلغي باز رفتبه اجبار بهر پسانداز رفتز وامم كمي آنچه هم يافت شدبه من طيّ ده قسط پرداخت شدكنون گر كه در آب ماهي شومويا چون شب اندر سياهي شومو گر چون ستاره شوم بر سپهربِبُرم ز روي زمين پاك مهربيابد مرا بانك در هر زمانبگيرد ز من وام و هم سود آنخدايا تو داني كنون اين كلامز بانكي گرفتن كمي پول و وامبود سخت تر صد هزاران هزارز جنگ دليران و صد كارزارخدايابه قرض و به قسط و به واممكن مبتلا هيچكس والسّلاممحسن مردانی1383
دراين شعر 3 بيت از داستان رستم و سهراب قرض گرفته شده اما رعايت امانت نگرديده و شعرها تغيير يافته است كه از روح فردوسي بزرگ پوزش ميطلبم
زنگ تفریح
تصویر بالا تبدیل عکس کودکی من به دو تصویر آخر بزرگسالی ام است
اگر میخواهید تصویر بزرگتر را ببینید روی لینک زیر کلیک کنید
این قافلهی عمر عجب میگذرد
داستان شاهنامه برای کودکان فارسی زبان
برگرفته از شاهنامه فردوسی
روزی کیخسرو، شهریار بزرگ ایران، جشن بزرگی ترتیب داده بود که همه ی پهلوانان به آن دعوت شده بودند. همه غرق شادی بودند که چوپانی وارد و گفت:
پادشاه سلامت باد. گورخری غول پیکر که مانند شیر خشمگین است، هر روز به گله ی اسب ها ما حمله می کند و اسبان را می کشد. پهلوانان ما در جنگ با او کشته شده اند و زندگی بر ما تلخ شده است.
کیخسرو به چهره ی تک تک پهلوانان نگاه کرد انا آن ها همگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. شاه فهمید که همگی ترسیده اند و این نبرد تنها از دست رستم برمی آید.
فوراً نامه ای برای رستم نوشت و به دست یکی از پهلوانان داد و گفت: به رستم بگو که اگر آب در دست دارد زمین بگذارد و خودش را به من برساند. وقتی که رستم به پایتخت رسید، کیخسرو بعد از گفتن مشکل، از او خواست حیوان وحشی را پیدا کند تا خیال مردم راحت و دل شاه شادمان شود.
رستم به نشانه ی ادب دست بر پیشانی گذاشت و گفت: وقتی یاوری مانند خدا و پادشاهی دانا و عادل همچون کیخسرو دارم از دیو و اژدها نمی ترسم. و بدون اتلاف وقت با رخش سوی چراگاه راه افتاد.
خلاصه داستان شاهنامه برای کودکان
سه روز گذشت و روز چهارم در روشنایی آفتاب حیوان غول پیکر و ظلایی رنگ را دید و به دنبال او تاخت. اما هر بار که نزدیکش می شد، حیوان مسیرش را عوض می کرد. رستم فکر کرد: نباید از تیر و کمان استفاده کنم. چنین حیوانی باید زنده دسگیر شود. اما همین که کمندش را از گوشه ی زین باز کرد حیوان با سرعت باد ناپدید شد.
رستم مطمئن شد که ان حیوان باهوش گور خر نیست و به یاد سخن مردم دانا افتاد که گفته بودند: این دشت جای اَکوانِ دیو است که نشانه ای از گفتار، پندار و کردار زشت مردم ناسپاس است.
تو مَر دیو را مردم بدشناس
کسی که ندارد ز یزدان سپاس
هر آن کو گذشت از رهِ مردمی
ز دیوان شِمُر، مَشمُرَش آدمی
چشم رستم دوباره به اکوان دیو افتاد و سعی کرد او را به چنگ در آورد اما دیو باز ناپدید شد.
رستم یک روز و یک شب دیگر در آن دشت به هر طرف تاخت. بعد از روزها تعقیب و گریز آن قدر خسته شده بود که روی اسب به خواب رفت. در خواب و بیداری بود که به چشمه ای از آب زلال و سایه ای از درخت رسید. از اسب پیاده شد و از خستگی کنار چشمه به خواب رفت.
اکوان دیو که از دور مواظب رستم بود، وقتی که دید پهلوان به خواب رفته، خودش را به رستم رساند و او را با دو دست از جا بلند کرد. رستم از خواب بیدار شد و فهمید که اسیر اکوان شده است.
قصه های بیشتر برای کودکان: قصه های کودکانه
دیو گفت : ای پیلتن! خودت بگو کجا بیندازمت؟ دریا یا کوه؟
رستم فکر کرد: امکان ندارد این دیو به خواسته من عمل کند. پس گفت من شنا کردن بلد نیستم و از آب می ترسم. مرا به کوه بینداز تا راحت جان بدهم!
دیو خندید و فریاد زد: برو خوراک ماهی های دریا شو! و پهلوان را به دریا پرتاب کرد.
رستم که پیش بینی اش درست از آب در آمده بود. با یک دست و پاهایش به شنا پرداخت و با دست دیگرش ماهی های مهاجم را از سر راهش دور کرد و به سمت ساحل شنا کرد.
وقتی به ساحل رسید به هر طرفی نگاه کرد اثزی از رخش ندید. به سختی و با پای پیاده به هر طرف رفت. سرانجام در گوشه ای چشمش به چراگاهی سرسبز و گله ی اسبان افتاد و در میان اسب ها رخش را دید. رخش با دیدن پهلوان شیهه کشید و پیش او آمد. رستم اسبش را در آغوش گرفت و نوازش کرد و به سوی اکوان دیو حرکت کرد.
اکوان با دیدن رستم فریاد زد : حال که از دریا و دندان حیوانات دریایی نجان پیدا کردی تو را خوراک پرندگان و درندگان می کنم.
چنگ شدیدی میان آن دو در گرفت. آن ها تمام روز را با هم جنگیدند تا این که سرانجام دیو خسته شد و رستم گرزش را دور سرش چرخاند و بر سر دیو ترسناک کوبید، بعد با شمشیرش سرش را از تنش جدا کرد و راهی قصر کیخسرو شد.
شاه و بزرگان از رستم استقبال کردند و از دیدن سر اکوان دیو شگفت زده شدند و پیروزی رستم را جشن گرفتند.
سرش چون سرِ پیل و مویش دراز
دهان پر ز دندان همه چون گراز
دو چشمش سپید و لبانش سیاه
تنش را نَشایِست کردن نگاه
کیخسرو هدایای بسیاری به رستم داد و جشن پیروزی برپا کرد. پس از چند روز جشن، کیخسرو و پهلوانان، رستم را بدرقه کردند و رستم برای دیدن پدرش زال روانه ی زابلستان شد.
منبع : همشهری بچه ها
ایستگاه کودک
خلاصه داستان جادوگر شهر اوز
خلاصه داستان تام سایر
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
تاریخ و فرهنگ ایران زمین
جستجو
سام، فرزند نریمان، قویترین مرد جهان، سالهاست که در انتظار پسری هست تا پس از او بر زابلستان حکمرانی کند. همسرش پسری میآورد. اما سپید مو. با دیدن فرزند سپید مویش. سام عقل از کف میدهد و او “فرزندی شیطانی” میخواند و فرمان میدهد به دور کردن پسر چنانکه هیچکس نتواند او را دیدن. سیمرغ خردمند کودک معصوم را بر بلندای کوه البرز مییابد. او را بزرگ میکند و از او جوانی قدرتمند میسازد.
خداوند چنان مهری به سیمرغ داد که از شکار کودک چشم پوشید. از آسمان به زیر آمد و کودک را از آن سنگ سخت برداشت و به سوی آشیانهاش پرواز کرد تا او را به بچههایش نشان بدهد.
بچه سیمرغهای گرسنه، چشم به راه بودند تا مادر برایشان غذا بیاورد. از گرسنگی بیتابی میکردند که سیمرغ از راه رسید و کودک را میان آشیانه بر زمین گذاشت. بچه سیمرغها به خیال شکار پیش دویدند. سیمرغ بانگ زد: «فرزندان من، چه میکنید؟ این کودک بیگناه را ببینید. من او را گرسنه و بیپناه بر تخته سنگی تنها یافتم. دل من بر او سوخت. به این نوزاد بیگناه که رنگ سپید را از سیاه نمیشناسد، چه ستمی روا داشتهاند! نه مادری، نه دایهای؛ و نه گهواره و بستری. کاش مادرش پلنگ بود و نه آدمیزاد که پلنگ هم بچهاش را تنها و بی پناه رها نمیکند!»…
خلاصه داستان شاهنامه برای کودکان
0