با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
شعر زيبا از شاعران معاصر
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
شعر از حامد عسگری
شعر از فاضل نظری
چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟
مرا در خانه قلبی هست…با آن زنده می مانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم
هوای دیگری دارم… نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم
بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم
شعر زيبا از شاعران معاصر
شعر : محمدمهدی سیار
چشمم به حرف آمده و بی قرار، لب
کی بشکند سکوت مرا بی گدار، لب
تقدیم تو هزاره ی من! یک هرات چشم
نا قابل است سهم تو یک قندهار، لب
“بودا” دل من است که تخریب می
شود
بوسه است مرهم دل ومرهم گذار: لب
می رقصمت چنین که تویی در نواختن
نی : لب، کمانچه : لب، دف و چنگ و دوتار:
لب
در حسرتم که اول پائیز بشکفد
بر شاخه ات شکوفه ی سرخ انار – لب
شعر: سیده کبری موسوی قهفرخی
از گریه گر گرفته به گهواره کودکم
قلبم
به شوق توست که دلتنگ می زند
این طفل بی زبا ن چه کند چون که گرسنه است
بر سینه های مادر خود چنگ می زند
هرآرزو که سر بکشد در سرشت من
سرخورده اراده
من می شود ولی
هرگاه قصد فتح نگاه تو میکنم
تیمور وار
پای دلم لنگ می زند
ای مو به موی زلف تو در پیچ و تاب عشق
بی
تو سیاه چشم سیاه است سرنوشت
چون منشاء سیاه و سفید است چشم تو
کی چرخشش
به روز و شبم رنگ می زند
هر چند چشمه سار حقیقی است عشق دوست
من
ماهیم به تنگ مجاز نگاه تو
تا سنگ قلب توست در این عشق عاقبت
دست تو
تنگ را به سر سنگ میزند
ای دل تو در خیال به دنبال کیستی
در آب
عکس ماه مگر صید کردنی ست
فرق است بین جست پلنگانه سوی ماه
با چنگ
روی آب که خرچنگ می زند
تا کی رها شوند چنین مردمان اشک
از قله
نگاه تو بر دره دلم
رنگین کمان بیاور و بارانیم نکن
قلبم به
عشق توست که دلتنگ می زند
شعر: حمید درویشی
دستی كه نان و نور به من داد میرود
من مرده بودم او كه مرا زاد میرود
این روزها كه میگذرد بی صدای او
تقویم پارهایست كه در باد میرود
از من مخواه آینه باشم که در دلم
یک چهره مانده و … مگر از یاد می رود
بودن برای او قفسی تنگ بود و حال
مرغ از قفس پریده و آزاد می رود
از عشق بیست سالگی ام حرف می زنم
مردی که در اوایل مرداد می رود
شعر: سیده کبری موسوی قهفرخی
شاعر : محمد قهرمان
هنوز از بوی گیسویی پریشان می توانم شد
به روی خوب چون آیینه حیران می توانم شد
ز پیری گرچه خاکستر نشسته بر سر و رویم
چو اخگر شسته رو از باد دامان می توانم شد
پس از عمری زند گر خنده ای آن گل به روی من
به چندین رنگ چون بلبل غزل خوان می توانم شد
به جرم ناتوانی کاش از چشمم نیندازد
که بر گردش توانم گشت و قربان می توانم شد
به هیچم گر که می دانی گران ای عشق مهلت ده
ز قحط مشتری زین بیش ارزان می توانم شد
جهان گر از بخیلی برنچیند زود خوانش را
دو روزی بر سر این سفره مهمان می توانم شد
مرا کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد
اگر جستم ز دام او مسلمان می توانم شد
میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم
ز برق خنده ات چون ابر گریان می توانم شد
ز هجرت خشک تر از شاخه در فصل زمستانم
رسی گر چون بهار از ره گل افشان می توانم شد
به بازی بازی از میدان هستی می روم بیرون
مشو غافل که زود از دیده پنهان می توانم شد
شاعر: سعید بیابانکی
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم
تو از مساحت پیراهنم بزرگ تریببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین خوش است همین حال خواب و بیداری همین بس است که نوشیده ام … نمی نوشم
خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می معاشران بفشارید پنبه در گوشم
شبیه بار امانت که بار سنگینی است سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ….
شاعر: غلامرضا طریقی
با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زودگذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است اگر آفریده است
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه ی هر آفریده است
شاعر: پانته آ
صفایی
تو ریختی عسل ناب را به
کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته
اند شب بوها
شبی به دست تو موگیر از
سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت
موج گیسوها
تو موی ریخته بر شانه را
کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای
شب بوها
و ساقه ها همه از برگ ها
برهنه شدند
و پیش هم که نشستند
آلبالوها_
تو مثل باد شدی؛ گردباد
… و می پیچید
صدای خنده ی خلخالها،
النگوها
و دستهای تو تالاب انزلی
شد و …بعد،
رها شدند در آرامش تنت
قوها
***
شبیه لنج رها روی ماسه
هایی و باز
چقدر خاطره دارند از تو
جاشوها
تو نیستی و دلم چکه چکه
خون شده است
مکیده اند مرا قطره قطره
زالوها
«فروغ» نیستم و بی تو
خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فرش ها و
جارو ها»
شنیده ام که به جنگل قدم
گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به
حال آهوها…
شاعر: فرامرز عرب عامری
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شویگر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن
خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به منعشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن
عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اندعمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توامرفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
(یکی از خوانندگان این شعر را از عبدالمتین کریمی می دانند)
شاعر: مهدي عابدي
روان چون چشمه بودم، جذبهات خشکاند و چوبم کرد
بنازم آن نگاهت را که درجا ميخکوبم کرد
شب و روزِ مرا در برزخ يک لحظه جا دادي
طلوعم داد لبخند تو و اخمت غروبم کرد
کنون از گرد و خاک عشقهاي پيش از اين پاکم
که سيلاب تو از هر رويدادي رُفتوروبم کرد
تَنَت تلفيقِ گُنگِ عنصر باد است با آتش
نفسهايت شمالي سرد، لبهايت جنوبم کرد
دوا؟ جادو؟ نميدانم، شفا در حرفهايت بود
نميدانم چه در خود داشت اما خوب خوبم کرد!
شاعر: مهدي عابدي
ميان اينهمه نجواها، صداي ماست که ميماند
بخوان بخوان! که فقط از ما، همين صداست که ميماند
صداي پِچپِچ صيادان، نماندني است، کبوتر باش!
طنين بالزدنهاي پرندههاست که ميماند
پس از وجودِ خداوندي، تو رکنِ اولِ دنيايي
فراتر از تو که ميآيم فقط خداست که ميماند
بيا شبانه از اين بُنبست، بدون واهمه بگريزيم
که از گريختنت با من، دو ردّ پاست که ميماند
هميشه يادِ نخستين عشق، زبانزد است به مانايي
تو عشقِ اول من بودي، غمت بهجاست که ميماند
شاعر: قربان
ولیئی
ای ابر، ابر خفته در آغوش آسمان
بشكن سكوت و مثنوی تازه ای بخوان
شعری بخوان به وزن خروشان رودها
سرشار از تخیل سّیال بی امان
شعری كه در عروق هوا منتشر شود
شعری شهاب گونه، شكافنده، ناگهان
لبریز از شكوه تصاویر دلپذیر
جاری به ژرفنای زمین، سطر سطر آن
آغاز كن مكالمه ای وحشیانه را
بیزارم از طبیعت آرام واژگان
در جست و جوی كشف زبانی تپنده ام
هم ریشه با زبان تو، همذات آسمان
آن سان كه كودكان تخیل روان شوند
دنبال بادبادك شعرم دوان دوان
ای كاش این غزل، غزل آخرین شود
باران فرود آید و برخیزم ازمیان
شاعر: محمود اکرامی فر
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
دل درنایی من اینهمه بیهوده مگرد
خانه دوست همین جاست اگر بگذارند
سند عقل مشاع است اگر بگذارند
عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند
غضب آلوده نگاهم میکنید ای مردم
دل من مال شماهاست اگر بگذارند
شاعر: اصغر
عظیمیمهر
تا که چشمت مثل موجی مسخ
از من می گذشت
جـای خون انگار از
رگـهــایم آهـــن می گذشت
مـی گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر
با غروری
سر به مهر ابری سترون می گذشت
یا که عـزرایـیل با
مـردان خود با سـاز و برگ
از میــان
نقـب رازآلــود معـــدن مـی گذشـت
قطعه قطعه می شـدم هر
لحـظه مـثل جمله ای
که مردد از
لبان مردی الکن می گذشت
ساحران ایمان می آوردند
موسی را اگر
ماه نو از
کوچه ها در روز روشن می گذشت
شوق انگشتان من در لای
گیسوهای تو
باد
آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت
کلبه ای در سینه ی کوهم
کسی باور نکرد
حجم آواری
که بر من وقت بهمن می گذشت
شاعر: عبدالحمید رحمانیان:/ جهرم
هرچه ای بانو دل من ساده است
زیرکی های تو فوق العاده است
زیر بازوهای تردم را بگیر
عشق امشب کار دستم داده است
عشق تا خواهی نخواهی های ما
مثل سیبی اتفاق افتاده است
هرچه تا امروز دیدی پیچ بود
هرچه از فردا ببینی جاده است
هرچه از غم نابلد بودم رفیق
منحنی های تو یادم داده است
منحنی ها راست می گفتند راست
عشق هذیان های یک آزاده است
گاه یک بادا مبادای بزرگ
گاه داغی بر سر سجاده است
سیب یک شوخی ست با آدم بله
یک گناه پیش پا افتاده است
این صدا سوت قطار قسمت است
یا که نه خط روی خط افتاده
است
بیش از این پشت هم اندازی نکن
دل برای باختن آماده است
شاعر: مهدی میچانی فراهانی
من
که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟
بی
حضور یک نفر دنیا چه فرقی میکند؟
لا
به لای ازدحام این همه بود و نبود
هستیام
با نیستی آیا چه فرقی میکند؟
با
شما هستم شمایی که مرا نشنیدهاید!
با
شما خانم و یا آقا چه فرقی میکند؟
اینکه
هر شب یک نفر از خویش خالی میشود
واقعاً
در چشم آدمها چه فرقی میکند؟
من
به هر حال آمدم تا با تو باشم مهربانِ
واقعیٌت باش
یا رویا چه فرقی میکند؟
واقعیت
باش، رویا باش یا اصلاً نباش!
من
که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟
شاعر: محمد علی رضازاده
کسی
خواستم مثل من، ایلیاتی
شبیه
خودم پا برهنه، دهاتی
تو
آبیتر از آبهای جهانی
برایم
وجود تو باشد حیاتی
تو
را احتمالا کمی دوست دارم
تویی
اتفاق نفسهای آتی
شکوفاترم
کن بهار تبسم
مرا
وارهان از حیات نباتی
شاعر: محمد
رضا رستمپور
گمان نمی کنم این دستها
به هم برسند
دو دلشکسته ی در انزوا به
هم برسند
کدام دست رسیده به دست
دلخواهش
که دست های پر از عشق ما
به هم برسند
فلک نجیب نشسته است وموذیانه
به فکر…
که پیش چشم من این ،
دوچرا به هم برسند
شکوه عشق به زیرسوال
خواهد رفت
وگرنه می شود آسان دو تا به هم برسند
شاعر:محمدمهدی
سیار
چشمش اگرچه
مثل غزلهای ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود
معجون جنگ و صلح و سکوت و غرور و غم
بانوی نسل سومی انقلاب بود
مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود، گرچه کمی بد حجاب بود
با چشم می شنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف می زد، حاضر جواب بود
کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آنقدر خوب بود که انگار خواب بود
شاعر: مریم آریان
چرا نمیشود بگویم از شما
علامت سوال
نمیشود بگویم از شما چرا
علامت سوال
به هر طرف که میروم مقابل من
ایستاده است
همیشه مثل نقطه زیر یک عصا
علامت سوال
تو آن طرف کنار خط فاصله-
نشستهای و من
در این طرف در انتهای جمله با
علامت سوال
نمیشود به این طرف بیایی آه
نه… به من نگو!
دو نقطه بسته است راه جمله
را.. علامت سوال
نخواستند آه! من وَ تو
برای هم… ولی برای چه؟
برای چه نخواستند ما دو تا…
علامت سوال؟؟
تو رفتهای و نقطهچین تو هنوز
مانده است
به روی صفحه بعد واژه کجا…
علامت سوال
دوباره شاعری که داخل گیومه
بود میگریست
و بین هق هق شکسته شش هجا- علامت سوال…
شاعر: بهروز ياسمي
به جستوجوي تو در چارراه رهگذران
نگاه دوختهام در نگاه رهگذران
تمام رهگذران، چيزي از تو کم دارند
نظارة تو کجا و نگاه رهگذران؟
در ازدحام خيابان، شبي تو را ديدم
که ناپديد شدي در پناه رهگذران
مرا به ياد تو و بخت خود مياندازد
لباسهاي سفيد و سياه رهگذران
بدون بودن تو، ميلههاي زندان است
خطوط پيرهن راهراه رهگذران
تو نيستي که ببيني براي يافتنت
چگونه زُل زدهام در نگاه رهگذران
ولي بپرس از اين مردم غریب بپرس
که من چه ميکشم از قاهقاه رهگذران
شاعر: محمدسعید میرزایی
انار شو که تمام لب تو را بمکم
به بغضم اینهمه سوزن مزن که میترکم
شب است و عطر خوش نان تازة تن تو
بگو چه کار کنم با دل پر از کپکم؟
دهانم آب میافتد، چقدر میافتد
دهانم آب برایت، انار با نمکم!
انار سوختهام من دل مرا بچلان
نمک بریز و بنوش از دل ترک ترکم
شبی که بغض کنی، صبح میچکد گل گل
صدای گریة تو از لبان نیلبکم
مخواه دختر چوپان! که باد حمله کند
به دشتهای پر از گلههای شاپرکم
تو میشوی ملکه-گوشوارهات گیلاس
بساز با نخ گیسوت، تاج و قاصدکم
شبیه تکة ابری غریبهام تو بگو
به چشمهات که باران کنند نمنمکم
ببین به دست من- این تا به فرق در
مرداب-
بدل شده است به فریاد آخرین کمکم
تو چون عروسک خاموش قصهها شدهای
و من غریبة شهر هزار آدمکم
شبیه غربت یک لاکپشت در برکه
همیشه دور و بر چشمهات میپلکم
شاعر:
محمد رمضانی فرخانی
محمد رمضانی فرخانی
عشق من! بيقرارم! تو اما…
من تو را دوست دارم، تو اما …
من فراموشي خاطراتم
احتمالاً غبارم، تو اما…
هيچكس اين طرفها ندارد
هيچ كاري به كارم، تو اما…
گوش كن، من رگِ خشكِ باغم
من كجا جويبارم، تو اما…
برگ زردم، بله، ميپذيرم
پوچ و بياعتبارم، تو اما…
چهرة دردناك و تبسم؟
خندهاي مستعارم، تو اما…
بيپناهم، سپر هم ندارم
چشم اسفنديارم، تو اما…
صورتم سرخ … آري، قشنگ است
از درون هم انارم، تو اما…
فصلها از بهارم گذشتند
خب، تمام است كارم، تو اما…
گفتمت: فصل خوبي است، گفتي:
خستهام، كار دارم، تو اما…
* * *
باز در چشم من خيره ماندي
باز بياختيارم، تو اما…
قلعهاي ماسهام روي ساحل
سخت ناپايدارم، تو اما…
زخم، پاشيده شب را به جانم
مرگ دنبالهدارم، تو اما…
بي تو اي ماه! اي ماه! اي ماه!
ظلمت روزگارم، تو اما…
شيهة اسب من را خريدند
اين هم از افتخارم، تو اما…
ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم، تو اما…
آخرين سرفة يك مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما…
من خودت را به تو ميسپارم
جز تو چيزي ندارم، تو اما
شاعر:آرش پورعلیزاده
دوست دارم شب باراني را
مثل يك شهر چراغاني را
دوست دارم اگر امكان دارد
با تو يك صحبت طولاني را
شانه هايي كه به آن تكيه كنم
مثل موهات پريشاني را
بعد تصميم بگيرم بروم
بعد احساس پشيماني را
بعد هم بي سر و سامان بشوم
بعد هم بي سر و ساماني را
بعد هم حرف دلم را بزنم
پهن كن سفره ي مهماني را
من كه كم هستم اين قدر چرا
نخورم با تو فراواني را ؟
دوست دارم اگر امكان دارد
همه ي آنچه كه مي داني را
مثل يك پيرهن پاره درآر
كفر يك عمر مسلماني را
دل به دريا بزن اي كشتي نوح
ترك كن ساحل طوفاني را
ترك كن اي پري دريايي
صحبت غول بياباني را
نمی شه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره؟
میشه این قافله مارو توی خواب جا بذاره؟
دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دوتارو
ببره از اینجاو اون ور ابرا بذاره
دلامون قرارگذاشتن همیشه باهم باشن
روقرارش نکنه یهو دلت پا بذاره؟
دلم از اون دلای قدیمیه٬ از اون دلاست
که میخواد عاشق که شد٬پا روی دنیا بذاره
یه پا مجنون دلم٬ به شوق لیلی که میخواد
باروبندیلو ببنده٬ سر به صحرا بذاره
تودلت بوسه میخواد٬ من میدونم٬ اما لبت
سر هر جمله دلش میخواد٬ یه اما بذاره
بی تو دنیا نمی ارزه٬ تو با من باشو بذار
همه دنیا منو٬ همیشه تنها بذاره
من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی برام٬ چشم تماشا بذاره
حسین منزوی
شاعر: جواد زهتاب
سه حرف
قشنگ -اولین حرفها-
که عشق
است و زیبا ترین حرفها
به شوق
نگاهت غزل پا گرفت
به ذوق تو
شد دستچین حرفها
تو گفتی
از این حرفها بگذریم
و خامت
شدم با همین حرفها
دوباره
جنون بود و آن کارها
که خواندی
به گوشم از این حرفها
به پایان
رسیدیم و بیچاره من!
که میترسم
از آخرین حرفها
حميد درويشي
از شوري چشم اهالي ترس دارم
از مردمان اين حوالي ترس دارم
از خود که گاهي آبم اما گاه آتش
از اين دل حالي به حالي ترس دارم
از اينکه ما مثل دو تا ماهي بچرخيم
در برکههاي بيخيالي ترس دارم
هر چند با تو شادمانم لحظهها را
از گريههاي احتمالي ترس دارم
هر چند چون پيچک تو را در بر گرفتم
همواره از آغوش خالي ترس دارم
ما دو درخت در کنار رود هستيم
با اين همه از خشکسالي ترس دارم
از چشم بد بايد تو را زيبا بپوشم
از شوري چشم اهالي ترس دارم
شاعر : علی محمد مودب
کو صدای روشنت تا جان خاموشم بجنبد
روشنی در کلبهی قلب فراموشم بجنبد
ماندهام رودی تهی، بیهیچ جریان زلالی
کو تنی از آب تا قدری در آغوشم بجنبد
تک درختی خسته ام،جاری شو بر من چون نسیمی
بلکه در دست نوازشها سر و گوشم بجنبد
گیسوانت را بیاور؛ پیشتر از بوسهی مرگ
پیش از آنکه مار و عقرب بر سر دوشم بجنبد
شاید آری غفلت من بشکند با بودن تو
ماهیای مثل تو چون در برکهی هوشم بجنبد
بانك اشعار شاعران معاصر
معرفي شاعران معاصر
اصلا چه معنی میدهد زن ماه باشد ؟از سِر دلتنگی مرد آگاه باشد ؟باید بگیرد دست مردش را دو دستیشاید سر راهی که دارد چاه باشددر قرن تنهایی مردی خسته از رنجهمدم که نه باید که زن همراه باشدباید که گُل باشد ولی اصلا نبایدعمر عزیز و سایه اش کوتاه باشدهرکس که دنیا را پر از امید کردههرگز نباید در درونش آه باشدبی بی حکم روزهای سخت دورانباید همیشه در رکاب شاه باشدمن راضی ام از تو ولی ای کاش میشددنیا برایت مثل من دلخواه باشد
#سجاد_صادقی
شعر زيبا از شاعران معاصر
با مرگ من شاید علفها جان بگیرندشب بادهای هرزه ای میدان بگیرند
سرما بریزد در خطوط استواییصبح زمین را عصر یخبندان بگیرند
تندیسی از عشق و جنونم تا دم مرگای کاش دستانت مرا سیمان بگیرند
تو تکه ای از آسمان روی زمینیباید تو باشی ابرها باران بگیرند
من سخت گشتم تا تو را فهمیدم ای خوب!حیف است این مردم تو را آسان بگیرند
مردم چه می فهمند این عشق اتفاقی ست؟باید بیفتد قصهها جریان بگیرند
در چشمهای میش ها هم مادهگرگی ستتا استخوان عشق را دندان بگیرند
آقای اشعار عبوسم! زندگی کننگذار آغاز تو را پایان بگیرند
حیف است عشق از دست هایت جان نگیردزود است دستان تو بوی نان بگیرند
حتی تو هم حال مرا بهتر نخواهی کردیکبار کردی، بعد از این دیگر نخواهی کرد!
ناباوری ها چشم مشتاق ِ مرا بستندحالا که مردم در اتاق خوابمان هستند!
بیهوده می گویم… که حرفم را نمی فهمیمعنای رسوایی آدم را نمی فهمی!
خود را به نشنیدن زده هر کس مرا دیده ستاز جای خنجر زیر کتفم، بال روییده ست!
باید به این تقدیر ِ بی رحمانه عادت کرد“ما دوستیم آنقدر که باید خیانت کرد”!!
سخت است بر سنگ مزار عاشقی ریدن!اسطوره ات را در لحاف دیگری دیدن!
سخت است اینکه سینه هایش را…لبانش را…هر سگ که می آید بلیسد استخوانش را!
بیرون بیاور از لباسم بوی تندت رابیرون بکش ازسینه ام چاقوی کندت را
چنگیزه ی تخم جن ِ خونریز ِ خون آشام!زیبای وحشی! وحشی ِ زیبای دامن گیر
لیلالوند ِ لا اُبالی! لولی ِ لا قید!دیوانه در دیوانه ی زنجیر در زنجیر!
سگ باز ِ سگ پندار ِ سگ گفتار ِ سگ کردار!سگ مصب ِ سگ سان ِ سگ زاینده ی ِسگ زاد!
تخم سگ ِ سگ ذات ِ سگ اخلاق ِ سگ شهوت!زیبایی ات را جمع کن! شهر از کمر افتاد!
حوّای سیب آلوده ی وسواس ِ آدم کش!پتیاره ی قدیس ِ آیین ِ هم آغوشی
زیبایی ات را جمع کن! چشمانم از سو رفتتا کی از این خشکیده شاعر شیره می دوشی؟
پایان حرفت را بگو! صبرِ صبوری نیستتا جوجه ها را آخر پاییز بشمارم
از بس شبیه لاشخورها عاشقی کردیبوی تعفن می دهد این “دوستت دارم”!
میلاد روشن
درخت ها همه عریان شدند، آبان شدو باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
نیامدی و نچیدی انار سرخی راکه ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
نیامدی و ترک خورد سینه ی من و آهچقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد
چقدر باغ پر از جعبه های میوه شد وچقدر جعبه ی پر راهی خیابان شد
چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدرگذشتن از من و رفتن برایت آسان شد
چطور قصه ام اینقدر تلخ پایان یافت؟چطور آنچه نمیخواستم شود آن شد؟
انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتادو گوش باغ پر از خنده ی کلاغان شد
پانته آ صفایی
شعر زيبا از شاعران معاصر
هرجا * بدون تو یعنی عذاب منیعنی که پاره نیست از پشت پیرهنباید ببینمت هرچند چاره نیستبر زخم قلب من دائم نمک بزنحالی نمانده است وقتی ندارمتیعنی که زخمی ام در جنگ تن به تنچشمانت آسمان لبخند تو بهشتایمان می آورم آغوش تو وطنبا خنده های تو قند آب میشودشیرینی عسل افتاده از دهنتا حد مرگ و میر من دوست دارمتبا چادر خودت من را بکن کفن
* کاشان
#سجاد_صادقی
تو نیستی که ببینی چقدر تنهایمبه روی غُربتِ آیینه، دست می سایم…مگر که در شب و توفان کنارِ من باشیکه من بدون تو تا صبح هم نمی پایم !به من اجازه بده، ماهِ من! که برگردمکه خالی، است میانِ ستارگان، جایمطلوع کن نفسی، آسمانِ آبی منکه من غروبِ غم انگیز و تلخِ دریایمکلام و فلسفه هم در دلم افاقه نکردکه در جهانی ازاینگونه، چیست معنایم؟!دوباره برکه و باران، دوباره غارِ کبودسکوتِ آبی و نیلوفرینِ بودایمدکتر یدالله گودرزی
به دست عشق مردن را تو باور می کنی هرگزترحم های دشمن را تو باور می کنی هرگزتو را با هر تپش خواندم ولی فریاد من گم شدسکوت تلخ یک زن را تو باور می کنی هرگزچنان پاییز هجرانت مرا خشکاند در غم هابه دست خود شکستن را تو باور می کنی هرگزچه شد خورشید بخت من به خواب مرگ راضی شدغروب صبح روشن را تو باور می کنی هرگزشدم پروانه ای عاشق به گرد شعله ای سوزانبگو ای جان، بگو من را تو باور می کنی هرگز.پروین جاویدنیا
آنکس که شد دلبند تو ،چون میرهد از بند توآشفته شد احوال دل ،با فتنه ی لبخند توبرگرد تو پروانه سان ،گردم اگر سوزد پرممنعم نکن از عشق خود، بیزارم از این پند تولب را چه گویم مختصر،کندویی ازشهد وشکربا بوسه ای کام ودهن، شیرین کنم از قندتوگفتم خریدارش تویی، گرمای بازارش توییحقّا روا باشد دهد ،جان برسر سوگند توهر لحظه با سنبل رخان، خلوت نشینی میکنیگویی روایت میکنم، از زلف میخک بند توباید تورا زندان کنم، همچون زلیخا زین سبباز خواهشم داری حذر، دل شد گلایه مند توای دل حذر از دیده کن هردم فریبت میدهدسوزد تورا سوزد تورا از ریشه تا آوندتونسرین حسینی
دلگیری و عبوس ، غمگین و دلخوریتردید میکنی ، از من که بگذریهرچند تا ابد ، دنیا به کام توستدنبال عشق نو ، با یار بهتری هم شعر گفته ای ، هم بد شنیده ایمی خوانی از خودت ، با شعر انوریآتش کشیده ای ، میخانه ی مراهم قد شعله ی ، یلدای آذریمعشوقه های تو ، در عالم عدد با دردهای من ، دارد برابریربط میان ما ، بسیار اندک استاز یاد برده ای ، رسم برادریحال و هوای تو ، کوک است دلبرممن در مقابلت ، بیمار و بسترییلدا رسیده است ، هرچند دلخوریاما گلایه کن ، در وقت دیگریباید ببینمت ، دلتنگ تر شدمافسانه ی نگاه ، بس نیست دلبری؟#سجاد_صادقی
ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭﻧﻔﺮﺗﻢ ﺍﮔﺮﺑﻪ ﻣﺸﺖ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪﺟﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﺯﺁﺩﻣﯽ ﺑﻪ ﻗﺼﺪﮐﺸﺖ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪﺍﮔﺮﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﺧﺸﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼﯾﮕﺎﻧﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﺘﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﻭﭼﺸﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼﺑﻪ ﺧﺪﻋﻪ ﻭﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻠﮏ ﻃﯽ ﻃﺮﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪﺳﻼﻡ ﺭﺍﺑﻪ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺑﺮﺳﺮﺗﯿﻎ ﻣﯿﮑﻨﺪﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻟﮕﺪ ﮐﻨﺪ ﺳﻮﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﻧﺪﻫﺰﺍﺭﺧﺮﻗﻪ ﻣﯿﺪﺭﺩ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺭﺍﺑﻪ ﺯﯾﻦ ﺯﻧﺪﺑﺠﺎﯼ ﯾﺎﺭﯼ ﻭﻣﺪﺩ ﺟﻮﺭ ﻭ ﻋﻨﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪﺑﺠﺎﯼ ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪﺭﻓﯿﻖ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺵ ﮐﻨﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﻪ ﻧﯿﻢﺣﺮﯾﻢ ﯾﺎﺭﺑﺸﮑﻨﺪ ﻧﻬﺪﭼﻮ ﭘﺎﯼ ﺩﺭ ﺣﺮﯾﻢﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺐ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﺳﯿﺮ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺸﻮﺩﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺑﺎﺧﺪﺍ ﺷﺮﯾﮏ ﺍﺭﺙ ﻣﯿﺸﻮﺩﺑﮕﻮﺗﻮ ﺍﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍﯼ ﻗﺎﺩﺭ ﻓﻠﻖﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺯﺷﺮ ﺍﻧﭽﻪ ﻣﺎﺧﻠﻖ
سلیم حمادی
تو با گیسوی آبی در عزای رود می میریمیان مه میان صخره های دود می میریمیان خانه ی جن ها بدون ذکر بسم اللهمیان قلعه ی ای تار و غبار آلود می میرینفس یخ می زند گاهی صدا هم گاه می لرزددر این شهر شکایت عابرمن زود می میریدر اینجا رقص شمشیر و در آنجا غرش شیریتو از ترس صدا صبح هراس اندود می میریتو را جادوگری از گوی بی رنگی در آوردهبه تو فهمانده در سرمای بینالود می میری#مجید_مومن.
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
شعر از حامد عسگری
ابرهای بغض در رؤیای بارانی شدنسینهها؛ دریاچهای در حال طوفانی شدن
پنجهی خونین بالشها پُر از پَرهای قوخوابها دنبال هم در حال طولانی شدن
زندگی آن مردِ نابینای تنهاییست که –چشمها را شسته در رؤیای نورانی شدن
قطرهای پلک مرا بدجور سنگین کرده استمثل اشک برهها در شام قربانی شدن
خوب میفهمم چه حالی دارد از بیهمدمیپابهپای گرگها سرگرم چوپانی شدن
برکههای تشنه میبینند با چشمان خیسنیمهشبها خواب گرمِ ماهپیشانی شدن
خالیام از اشتیاق بودن و تلخ است تلخجای هر حسی پر از حس پشیمانی شدن
چارهی لیلای بی مجنون این افسانه چیست؟یا به دریا دل سپردن… یا بیابانی شدن
من یک غریب بی پناه و دوره گردمبُگذار گِرداگردِ چشمانت بگردمآن چشمها، عطّار نیشابوری ام کردمن شاعر فیروزه های لاجوردمآبی تر از چشمانِ تو هرگز ندیدممن دل به دریا می زنم دریانوردمآواره ام، چون کولیانِ بی سرانجامدیوانه ام، با اندرونم در نبردممی خواهمت ای سرنوشتِ ارغوانیعمری اگرچه در پی ات تاخیر کردمقطعی ترین بُرهانِ ایمانم تویی، تو!باور مکن از انتخابم باز گردمآخر به قلبِ سُرخِ خنجر می زنم من!پایانِ خونینِ شهابِ سهروردم ! #یدالله_گودرزی
دلم مهمان پذیری دنج ، اقامت میکنی بانو ؟اگر دعوت کنم از تو ، اجابت میکنی بانو ؟تلنبار است اندوهی درون سینه ی تنگمدچارم من به تنهایی ، طبابت میکنی بانو ؟تو را از دور میدیدم شبیه درد و زخمی ، ترولی با این همه اوصاف ، رفاقت میکنی بانو ؟خیالم جمع دیگر نیست به آدم های این دنیااگرچه خاطر من را تو راحت میکنی بانو …حیا و شرم دارم که بگویم : ” دوستت دارم “تو میدانی همین را و نجابت میکنی بانو یقین دارم تو از جنس خدای مهربان هستیتو هر جای جهان باشی محبت میکنی بانوتمام کوچه های شهر برایت آب و جارو شدتو با نبض قدم هایت قیامت میکنی بانو #سجاد_صادقی
مانده ام در تنگناي اين حصارِ آهنيسخت تاريكم در اين شهرِ تهي از روشني! اي اهورايي ترين انسان! مرا آزاد كنروح من پژمرد در اين خلوت اهريمنيدشنه هاي ناروا از چارسو مي وزندكو جنون غيرتي تاسربرآرد گردني؟!سکّه گشته کار وبارِ پارسای دین فروشمی کند با خنده از جیبِ رعیّت رهزنی !شهرزادِ قصّه گو در سیرک بازیگر شدههمسری را برگزیده از نژادِ ژِرمنی !عصمتِ ديرين و رازآلوده ي شرقي كجاستعشوه ها گُل مي كند از چهره هاي روغنيخسته ام اي رستم ِمغموم ! دستم را بگيرخسته از دست ِبرادرخوانده هاي ناتني…#یدالله_گودرزی
با شیر آهویی که مقابل نشسته بوددر انتظار غرش قاتل نشسته بوددر بطن قلعه قلب عزا دار لشکرمدر انتظار حمله ی باِبل نشسته بودوقتی ز نور روز چو باران حیا نکردخورشید من چو کشتی در گل نشته بوددر تیر رس برابر صیاد ماهریآسوده چون کبوتر غافل نشسته بوددنبال گرگ بره ی ما همیشه بودچوپان ما به دفاع باطل نشسته بوداز دید من که واجب عینیست حکم عشقفتوای ما به صدر رسائل نشسته بودشاید نماز عشق به قلبم اثر نکردوقتی که رو به قبله و مایل نشسته بوداصلا محاسبات دلم اشتباه بودبی راه حل به حل مسائل نشسته بود
سید حمید رضا حسینی
شبیه سریالی که پایان یافته با جمله ی «ادامه دارد…»ادامه خواهم داشت، در فصل های پیشِ رو…
#سورنارخشا
پیش از آنی که با غزل آیی، دفترم شوره زار ماتم بود ماه برکوی دل نمیتابید، خانه ام انتهای عالم بود
کنج آیینهام نمی خندید برق سوسوی کوکب بختم بیسحرگاه خنده خیست، باغ بیباغ، قحط شبنم بود
تا رسیدی خدا تبسم کرد، با عبور تو کوچه پیدا شد قبل از آنی که بگذری از دل، عطر در انحصار مریم بود
محو شب مانده بودم و مبهوت از خیالی که با تو زیبا شد قد کشیدی از عمق احساسم، لرز قلبم چو شانه بم بود
بین عقل و جنون غزل رویید، شانه در شانه، خستگی خوابید دست عشقت چه قدرتی دارد، کارد آن سوی استخوانم بود
چشمهایت مرا صدا میکرد، روح من سر به زیر میانداخت رد شدم آزمون جرات را، درصد عشقبازیام کم بود
ماه؛ بین من و تو قسمت شد، عشق از روی سادگی خندیدجای انگشتهای حوا ماند روی سیبی که دست آدم بود
عباس کریمی
تو مثل ِ سرزمین ِ من بـــزرگیکه هر شب داره به تاراج میره
یکی از دامنت میره به معراجیکی با دامنت معراج ، میره !
همون جایی که بـــــه تیراژ ِ موهاتکتاب ِ ضــعــفــتـــو ، تالیف کردی
نشستی مشق ِ چشماتو نوشتییه دنیا رو بلاتکلیف کردی
اسیر ِ بی گناه ِ ترس و تقدیــررفیـــق ِ اشک و خون و آه و ناله
دلــیـل ِ اختلاف ِ بین ِ ادیانمعــمّـــایی ترین بحث ِ رساله
تو مرز بین اسلام و یهودیگناه ِ سیب ِ لبنانو بپوشون
یه چیزی رو تنت بنداز دختربلندی های جولانو بپوشون !
چقد باید سر ِ تو جنگ باشهسَر ِ دنیا رو با چی گرم کردی
تو باید دست ِ شیطونو ببندیتو کــــه حتی خدا رو نرم کردی
تو مثل سرزمین من بزرگیکه هر شب داره به تاراج میره
یکی از دامنت میره به معراجیکی با دامنت معراج میره
قلبی به پهنای تمامکهکشان دارماز آینه راهی به عمق آسمان دارمهم سن و سال نوح کشتیبان دریایمپیراهنی از جنس باد و بادبان دارمماه حرامم شد هلال بوسه های منحافظ،منم، فتوایی از پیر مغان دارمبا دیدنم دیو سپیدی پیکرش لرزیدای تهمتن مانند تو گرزی گران دارمبا فوت خود طوفانی از شن می کنم برپااین ارث را از هود پاک و مهربان دارمباران همیشه بر سرم پیوسته می باردچون بایزید ابری به جای سایبان دارمبوی بهشت سیب دارد باغ بالاییشدادم و من هم بهشتی در جهان دارم#مجید_مومن
دیوارها را بلند تر از آن ساخته اند که پسر همسایه بتواند مرا ببیندصورتم را برای که بند بیندازم هم چراغی؟ولش کن،فالمان را بفروشیم
#سورنارخشا
اندوه من این است که در عصر حواشییک لحظه به فکر ِ من ِ بیچاره نباشیدریاچه ی قم باشی و بر زخم دل مناز شوری خود بر دلم هربار بپاشییک منبع عالِم خبر آورد که یک عمرتو عامل هرگونه غم و درد و خراشیاز دست تو رنجور شد آبادی عاشقای وای به حال دل معشوقه ی ناشیحاشا که دهاتیست دل نازک و تنهامامروز که دل بست به تو بچه ی کاشیاز منظر من عشق دلیل است به عالَمدر نزد تو هم باز چه کشکی و چه آشیسنگین شده در سینه ی من قلب رئوفماز دست تو ای کارگر سنگ تراشی#سجاد_صادقی
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی.. اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی! آه از نفس پاک تو و صبح نشابور از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی.. پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی! ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار! هشدار! که آرامش ما را نخراشی.. هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم! اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی..
علیرضا بدیع
با من چه کرده است ببین بی ارادگیافتاده ام به دام تو ای گل به سادگی
جای ترنج،دست و دل از خود بریده اماین است راز و رمز دل از دست دادگی
ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت هاافتادگی شنیده ام و ایستادگی
روحی زلال دارم و جانی زلال ترآموختم از آینه ها صاف و سادگی
با سکّه ها بگو غزلم را رها کنندشاعر کجا و تهمت اشراف زادگی ….
سعید بیابانکی
آن کسی که این چنین از این ور آن ور می خوردچون به خلوت می رود آن چیز دیگر می خورد
ای برادر تو همه اندیشه بودی پس چراریش دارد ریشه هایت را سراسر می خورد؟
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرسیک نماینده کجای صحن بهتر می خورد؟
چرخ می چرخد برای هرکه می چرخاندمچیزهای تیز هم بر چرخ پنچر می خورد
گاو ما از بچگی گوساله ای خرفهم بودجای شیر مادرش شیر سماور می خورد
آن که دائم در رژیم است آخرش خواهیم دیدهرچه بر سفره بیاید خشک یا تر می خورد
مال خود را پیش چشم مال مردم خور نخورمال مردم مال او بوده، به او برمی خورد!
او زمین خوار است و خار هر زمین را… حافظا!خرس گنده توی خوابش دب اکبر می خورد
می روی استخر بغض خویش را پنهان کنیداخل استخر اشکت را شناور می خورد
شعرهای من میان قلب مردم زنده استگرچه او شعر مرا دفتر به دفتر می خورد
صابر قدیمی
روز ، روز شکوه باورهاستعاشقی را دوباره تمرین کنسبز شو در برابر دشمنسرخ ، خود را فدایی دین کنروز زرّین دانش آموز استدانش آموزی آفتابی باشبا تو ایران بهار می ماندپس بمان سبز و انقلابی باشباش ” فهمیده ” ، بابصیرت ، چونکفترانی که بی ریا رفتندمثل آنان که در چنین روزیپر گشودند و تا خدا رفتندسروهایی که در برابر حقسجده کردند و روسپید شدندغزل سرخ عشق را خواندندلاله لاله ، همه شهید شدندواژه واژه شدند جاری تاواژگون شد خطوط استکبارپای طاغوت را قلم کردندوَ سروده شدند معنادارروزی از جنس روزهای خداستقدر آن قدر لیله القدر استبرکاتش برای ما این ” روز “پربها مثل غزوه ی بدر استپس بیا تا توان به تن داریحرمتش را بدار فرزندم !تا همیشه شعارت این باشد :« من به این انقلاب پابندم »حنظله ربانی
مادرت را ببخش دخترکم شعر آتش به خانه اش زده است روزگارش شبیه گنجشکی ست که سموری به لانه اش زده است
بین انبوهی از تفاوت ها شاعران درد مشترک دارند مثل ظرفی عتیقه زیبایند منتهی از درون ترک دارند
آفت شعر را بکش در خود نکشی کل باغ می میرد لاکپشتی که روی لاک افتاد زیر خورشید داغ می میرد
دخترم فرض کن که جادوگر یک طلسم سیاه آورده کوچه ی خلوت خیالت را برده و چار راه آورده
مثلا فرض کن خدایت را گاه غولی سیاه می بینی در همین گیر و دار گرگی را بره ای بی پناه می بینی
ناگهان شکل واژه می گیرند همه ی چیزهای دور و برت سطری از شعر می شود حتی آن لباس نشسته ی پدرت
مادرت آن نهال کوچک بود که به فصل جوانه اش نرسید تا قیامت کلاغ قصه ی من شعر گفت و به خانه اش نرسید
@royaebrahimii
#رویاابراهیمی
RSS
statistics
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجادل سرگشته کجا و صفا رخ یار کجاقصۀ عشق من و زلف تو دیدن داردنرگس مست کجا همدمی خار کجاسرّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توستور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجامنّتی بود نهادی که خریدی ما رارو سیه برده کجا میل خریدار کجاهر کسی را که پسندی بشود خادم توخدمت شاه کجا نوکر سربار کجاکاش در نافله ات نام مرا هم ببریکه دعای تو کجا عبد گنهکار کجامِهر من گر که فتد در دل تو می فهممشهد دیدار کجا دوریِ از یار کجابه خدا چون دل زهرا نگران است دلمیک شه تشنه لب و لشگر بسیار کجاکاش زینب نرسد کوفه بدون تو حسینزینب خسته کجا کوچه و بازار کجایاد گیسوی رقیه جگرم می سوزددست عباس کجا پنجۀ اغیار کجا
شاعر : قاسم نعمت
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 10:30 توسط محمد | نظر بدهيد
رفته.هنوز هم نفسم جا نیامده ستعشق کنار وصل به ماها نیامده ستمعشوق آنچنان که تویی دیده روزگارعاشق چو من هنوز به دنیا نیامده ستصد بار وعده کرد که فردا ببینمش صد سال پیر گشتم و فردا نیامده ستیک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم یکبار هم برای تماشا نیامده ستای مرگ جام زهر بیاور که خسته ایمامشب طبیب ما به مداوا نیامده ستدلخوش به آنم از سر خاکم گذر کندگیرم برای فاتحه ی ما نیامده ستشعر زيبا از شاعران معاصر
حامد عسکری
برچسبها: حامد
نوشته شده در سه شنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 9:31 توسط محمد | نظر بدهيد
در دلش مهرتو بود اما به لب انکار کرد
شیخ تا چشمش به تو افتاد ،استغفار کرد
گفت باید دورشد، از دام شیطانِ رجیم
دوستت هرگز نخواهم داشت را تکرار کرد
از گزندت ایمنی می خواست دور خویش را
با نماز و روزه و تسبیح خود ، دیوار کرد
ای که دلسنگی و دلتنگی نمی باید مگر !؟
تا که فرصت هست ،اندیشه ، به حال زار کرد
جای این دیوار های تفرقه انداز، کاش
شهر را نقاشی ِ گیسوی گندم زار کرد
#
رفته ای از دیده باید با چه رویی ،جمله ی ….
مانده ای در قلب من محفوظ را اقرار کرد
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 10:34 توسط محمد | نظر بدهيد
التماست میکنم ، با عشق درگیرم نکن
من حریفش نیستم هم پنجه با شیرم نکن
تازگیها از تب تند جنون برخاستم
باز با دیوانگهایت زمینگیرم نکن
قهرمان آرزوهایت نبودم ، نیستم
بی سبب در ذهن خود اینطور تصویرم نکن
مرد رویایی تو من نیستم بانوی من
با نگاه دلفریبت باز زنجیرم نکن
شاعرم با یک نگاه مست عاشق میشوم
التماست میکنم با عشق درگیرم نکن
شعر زيبا از شاعران معاصر
حسن رفعت پور
برچسبها: غزل, عاشقانه, حس
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 10:38 توسط محمد | نظر بدهيد
تنهایی ام را با تو قسمت می كنم سهم كمی نیست گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست حوای من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست همواره چون من نه : فقط یك لحظه خوب من بیندیشلبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
استاد محمد علی بهمنی
برچسبها: غزل, عاشقانه, محم
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 10:52 توسط محمد | نظر بدهيد
یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشمبیمحکمه زندانی بازوی تو باشمپیچیده به پای دل من پیچش مویتتا باز زمینخوردهی گیسوی تو باشمکم بودن اسپند در این شهر سبب شددلواپس رؤیت شدن روی تو باشمطعم عسل عالی لبهات دلیلیستتا مشتری دائم کندوی تو باشمتو نصف جهانی و همین عامل شُکر استمن رفتگری در پل خاجوی تو باشم
امیر سهرابی
عجب از عشق که من را به کجاها برده است
دل رســــوا شــده ام را به تماشــا برده است
او همان است که یک روز سر یاری داشت
او همان است که عمریست دل از ما برده است
این سرابست در این دشت که من میبینم؟؟؟
یا که نه… عشق مرا تا لب دریا برده ست؟؟؟
من که مجنـــونم و بی عشق پریشـــان حالم
دیر وقتیست دلـــم را غـــم لیــلا برده است
در نسیمی دل من را به ســر زلفش بست
نکنــــد قلب مــــرا باد به یغمــــا برده است
هوش و تاب و دلم از دست برفته است ببین
عشق از زندگی ام این دو سه یکجا برده است
در تپش ماند دلم … کوچه…غزل …چشمانش
چه کنم ؟دست خودم نیست … دلم را برده است
محمد شفیعی بویینی
رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیستبس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیستمرا به بند می کشی از این رهاترم کنی
زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنیاز همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شدتمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیستوقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شدتمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیستوقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست
روزبه بمانی
زهی این عشق عاشق کش…
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
چه خواهش ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد
بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد
چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد
الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد
زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد
ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد
درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد
دهان سایه می بندند و باز از عشوه ی عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد
سایه
بسنده کن
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
درد دل تو را چه کسی گوش میکند ؟
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
دستت به گیسوان رهایش نمیرسد
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
سرمستی صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
اهل نظر نگاه به دنیا نمیکنند
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن
سجاد سامانی
پیغمبرت را پس بگیر اعجاز ممنوع است دل را هوایی کردن و پرواز ممنوع است
حرف دلت را بی محابا بر زبان آور یا با منی یا نیستی ،اغماز ممنوع است
جمع است جمعت با رقیبان خاطرت هم جمع حرف و حدیث تفرقه انداز ممنوع است
حرف دلم باشد برای فرصت بعدی خوش باش اشعار جهنم ساز ممنوع است
گاهی برای دوستت دارم همین کافی ست خود را کمی قانع کنم ابراز ممنوع است
راهی که روشن نیست پایانش برای من مسدود یا باز است از آغاز ممنوع است
شاعر شدم مست تو باشم غافل از اینکه حتی شراب کهنه ی شیراز ممنوع است
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
شرمی ست در نگاه من ، اما هراس نهکم صحبتم میان شما ، کم حواس نهچیزی شنیده ام که مهم نیست رفتن ات !
درخواست می کنم نروی ، التماس نه
از بی ستارگی ست دلم آسمانی استمن عابری ” فلک ” زده ام ، آس و پاس نهمن می روم ، تو باز می آیی ، مسیر مابا هم موازی است ولیکن مماس نهپیچیده روزگار تو ، از دور واضح استاز عشق خسته می شوی اما خلاص نه
کاظم بهمنی
در استکان من غزلی تازه دم بریزمُشتی زغال بر سرِ قلیان غم بریزهِی پُک بزن به سردیِ لبهای خسته اماز آتش دلت سرِ خاکسترم بریز گیراییِ نگاه تو در حدّ الکل استدر پیک چشم های تَرَم عشوه کم بریزوقتی غرورِ مرد غزل توی دستِ توستبا این سلاح نظم جهان را به هم بریز
بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کنهرچه بت است بشکن و جایش صنم بریزلطفاً اگر کلافه شدی از حضور منبر استوای شرجیِ لبهات سم بریز…!
امید صباغ نو
نویسنده : عارفه یزدان پناهتاریخ ارسال : بیست و چهارم فروردین ماه ١٣٩٧
هزاران قصه و احوال پرسی های تکراریولی یکبار نشنیدم بگویی دوستم داری؟شبیه دوره گردی که بساط عاشقی دارددلی دارم که ویران است،محبوبم،خریداری؟تمام روز در راهت نشستم باز خندیدیکه یا مجنون شدی آخر و یا بی عار و بیکاری!نمیدانم که چندین بار از عشقت زمین خوردمبده قولی اگر افتاد قلبم، زود برداریفراوانی لبخندی تجمع شد به لبهایمفراتر رفت و ترسیدی از آن تصویر آماری!بیا یکبار با قلبت کمی رو راست تر تا کناگر دل باختی ناگه،چرا در فکر انکاری ؟بگو آرام در گوشم همه شب گریه هایت راکه مهمان است در چشمان من تا صبح بیداریبه ترس دلنشینی که درون سینه ام دارمپیاپی باز میگویم که من را دوست میداری……
اهدنا العینی که با محبوب بازی کرده است چشم تو با خمره ی مشروب بازی کرده است نسخه ی خطی ِ ابروی کمانت سالها باخیال ابن شهرآشوب بازی کرده است می رسد تفسیر عشق و عاشقی برگونه ای سیب که با این دل مغضوب بازی کرده است سرخی لبهات با پیراهن ِ خونین به تن مثل یوسف با دل یعقوب بازی کرده است بوسه ی داغی بزن بر روی لبهای ترم خوب می دانی که با منخوب بازی کرده است خوب می دانی نگاه مهربانت ، ناگهان با من از جنس سنگ و چوب بازی کرده است دارد از سر می رود صبر من و چشمان تو با دل بی طاقت ایوب بازی کرده است رج به رج می بافی از عشق و جنون و نقش تو با من بر دار تو مصلوب بازی کرده است دکتر سید مهدی نژادهاشمی
گلچین شعر معاصر
۴ سال پیش
286
چه بود؟ جز خفگی،جز سکوت و بیم نبودشبیه خانه… ولی خانه ی قدیم نبود
میان برف پریدیم و سهم مان چیزیبه جز نوازش شلیک مستقیم نبود
تگرگ می زد و طوفان گرفته بود،اماکسی به فکر دو گنجشک ِ روی سیم نبود
کسی به گربه ی نزدیک ِتنگ ،سنگ نزدکسی به یاد دو تا ماهی ِ یتیم نبود
…تو را به گریه قسم :بازگرد…آن بوسهبرای آنکه خداحافظی کنیم نبود
من و تو دور شدیم و خدا نگاه نکردمن و تو دور شدیم و خدا کریم نبود…
حامد ابراهیم پور
مباد شور و شری دیگر دوباره راه بیندازی
مرا دوباره بپیچـــانی بـــه اشتباه بیندازی
مباد شایبه ای موهوم تورا به وسوسه وادارد
که بر همیشه ی پرهیزم خش گنـاه بیندازی
تو از قبیله ی قاجاری به چشمهای تو مشکوکم
رسیده ای کــــه امیری را ز چشم شاه بیندازی
نشانه های خیانت را شناسنامه چه میداند؟
برادرم شده ای شاید مرا بــــه چـــاه بیندازی
پلنــــگ زخمـــی مغرورم! گُدار دره سزایت بود؟
که گفته پنجه خون آلود به سمت ماه بیندازی؟
هنوز در شب این صحراستارگان شگفتی هست
کــــه از شکـــوه بلنداشان سر از کلاه بیندازی
محمد سلمانی
نویسنده : میلاد منظور الحجه تاریخ ارسال : هفتم شهریور ماه ١٣٩٧
از حرکت موزون به روی شعری از یک درداز بوسه های لحظه ای روی لب تاریختا خواستگاری کردن ابلیس از حواقبل از هبوط آدم بی روح بر مریخاز چین دامن های ارزان قیمت و کوتاهوهم خیال راحت مرتاض روی میخاز نظم پاداش و جزاء اجتماع گرگدر حسرت ترفیع و رفع ترس از توبیخبیدار بودم خواب می دیدم که بیدارم#خالی ترین مغز زمین از سوژه یا ابژهذهن چگال و شرطی ماموت های پیرهمخوابگی با تانک های دشمن فرضییک مرد تا دندان مسلح با خودش درگیراز عصر یخبندان پریدن در مدرنیتهاحساس تحمیل خطر با قرمز آژیریک مرد شکل نوعی از نوع بشر بی شکلبا روح مفقود الاثر یا فاقد تکثیرتصویر شطرنجی و ماتی از خودم دارم#درباره ی فهم بشر، خود را نفهمیدندر باره ی انسان پوچ آلوده ی خوش بینرو خوانی از قانون فعلی با خط میخیالگوی رفتاری حیوانات با خورجینخوابیدن سرمایه و بیزاری از بازاردر باره ی آینده ی موهوم مید این چین!سقط جنین با بیمه اما شخص ثالث باهمفکری ترسای پیر پیرهن چرکینبعد از سقوط خوابگاهی مرد، افکارم#پیدایش دیر مغان در صورت و معنیرژگونه ی دردی کشان شیک میخانهبی خوابی مزمن، نزاع کوشش و جوششمرفوع مخبون با کمی ژست ادیبانهبازار داغ عکس های یادگاری بایک مشت مشت بسته با یک ایل دیوانهحرف نمادین، با عباراتی نظیر اینزلف پریشان، یار، اشک شمع، پروانهدارم خودم را توی گور شعر می کارم
نویسنده : مجتبی حیدری تاریخ ارسال : هفتم شهریور ماه ١٣٩٧
بستند زبان باغ را بند به بندخشکید دهان غنچه ها بی لبخندمردم به طمع به باغبان ها گفتنداز ما تبر،از شما درختان بلندشک،خنجر تیزی که به تن تاخته استاز هیچ برای ما بُتی ساخته استگلدسته صلیبی است که دستانش رادر جنگ میان کفر و دین باخته استخورشید،شبیه شمع افروخته استدر سایه ی او دست زمین سوخته استاین لکه ی سرخ در افق جا ماندهچشمی است که آسمان به من دوخته استهر روز به روز قبل،زنجیرتریمبا زندگی از همیشه درگیرتریمموهای تو برف و صورت من بارانآیینه بگو کداممان پیرتریم؟در حلقه ی این معرکه انگشتم نیستمی گردم و جز نام تو در مشتم نیستهر صبح که خورشید به جنگم آیدافسوس که جز سایه کسی پشتم نیست
به عقل جمعیت با سواد شک دارم به عشق، هرچه که داد و نداد شک دارم
به آسمان و زمین ِ منِ هوایی تو به عمر آدم ِ رفته به باد شک دارم
به تو که داعیه ی فهم بیشتر داری به خود به آینه خیلی زیاد شک دارم
به انتزاع و تخیل به پیچش ذهنی به کل ِ فلسفه ی اعتماد شک دارم
چقدر جای تو خالیست در تمام تنمچقدر من به همین اعتیاد شک دارم
شکسته اند پر هرکه اهل پرواز است سکوت کن که به هر انتقاد شک دارم
بهشت را به بهانه نمی دهند و تویی اگر بهانه به روز معاد شک دارم
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
نویسنده : بهزاد سعیدی تاریخ ارسال : شانزدهم شهریور ماه ١٣٩٧
امروز را آرام تر…، با من مدارا کنآه ای پری، وردی بخوان، بر من دری وا کندلگیرم از تو، از خودم، از “بی تو بودن” هاکمتر مرا درگیر حس “منزوی” ها کندنیای تابستانی ات، از من چه می داندمن شاعرم، پاییز را اینگونه پیدا کنتا ما شدن چیزی نمانده، یک بغل کافیست!من نه… تو نه… کمتر از این آغوش پروا کنیک پنجره مرز میان ماست، آئینه!!!گاهی خودت را در غزل هایم تماشا کنمیخواستی واضح ببینی شور را در من؟پس اندکی نزدیک تر بر شیشه ام ها کن…
خیلی وقته دیگه بارون نمیادکمر بیل و زمین خم کردهآسمون خلیفه ی خسیسیهسر کیسه هاشو محکم کردهخیلی وقته دیگه بارون نمیادسبد مزرعه از خالی پرهزمینا ترک ترک شدن ولیگونه ها هر چی بخوای آب میخورهیکی نیس بیاد به آسمون بگهبچه های سر راهیم مگه ما ؟هی دعا کردیمو بارون نیومدآسمون !گربه سیاهیم مگه ما ؟هی دعا کردیمو بارون نیومدحتی با جمبل و جادو نیومدبختمون تا دم در اومد ولیوقتی حالمونو دید توو نیومدکدخدا سوخته دلش به حال مااومده میخواد بازم ثواب کنهمیدونه تشنه ی آبیمو میخوادسر تشنه هارو زیر آب کنهبه چی خوش کنی دل مزرعه رووقتی خشکی وصله ی ناجورهدل ببندیم به ابری که کره ؟یا قناتی که اجاقش کوره ؟تاکمون خماره ، سرومون خمهکوزه مون شکسته توو بی خبریصبحه اما صبح خان و کدخداستبه چی دلخوشی خروس سحری؟آسمون خوابه و با مرثیه هاتگلی از خاک ما بیرون نمیادچتر این دلخوشی خیس و ببندخیلی وقته دیگه بارون نمیاد
نویسنده : هما تیمور نژادتاریخ ارسال : سی ام آذر ماه ١٣٩٧
صدای سمّ اسب سرکش جنونشکافِ سینه ام به درّه های خوننهنگ خفته در گلوی مادیونبه شیهه می کشاندم به زیر پاجهان چو جام شوکرانِ تلخ و گسخروس خوان سفره های پر مگسسکوت نای کبک های در قفسسپید می نشاند برف بر سرشبه گه کشانده زندگی سگ پدرگلوی استخوان دریده ی بشردرون کوچه های شوم دربدرچه بوی جزّ و خون بلند گشته است! بشر که حلقه ی کلَک به گوش کردو سیب های کرم خورده نوش کردبهشت سمت درّه ای خروش کردجهان که نام دیگرش جهنم استبه اهدنا صراط های مستقیمجهنّم و بهشت و حور و زرّ و سیمچه زخم های تاولانه ای وخیمبه قلب و جان و روح آدمی نشست
نویسنده : جعفر رضاپورتاریخ ارسال : هجدهم اردیبهشت ماه ١٣٩٨
مگر که هرچه بگویم به گفته می آیی؟تو از کدام جهان نهفته می آیی؟در استعاره و تشبیه ها نمی گنجیتو گویی از دل شعری نگفته می آییبرای دیدن تو چشم ها نمی خوابندولی تو خوابی و در چشم خفته می آیی برای فهم من و روزگار ما زودیتو چون گلی که زمستان شکفته می آیینمی شود که تو را گفت آن چنان که توییمگر که هرچه بگویم به گفته می آیی؟
نه دیگر جای خود این دل دوباره بند خواهد شد نه هرکس دل بلرزاند به تو مانند خواهد شد
به فروردین مکن دلخوش که بی حال و هوای خوشتمام فصل های زندگی اسفند خواهد شد
مشو بازیچه ی طرح هلال ماه در برکه دلت گاهی دچار تلخی ِ لبخند خواهد شد
چنان حیران و سرگردان شبیه باد پاییزیبه چیزی غیر عشق آیا دلت پابند خواهد شد
پرنده می شوی آخر پرو بال تو در زندان رها از بند این چون و چرا و چند خواهد شد
تورا می خواهم اما سهم من از عشق میدانم همانی که مرا از پای می افکند خواهد شد
مزن دل را به دریا که دلت از دست خواهد رفت سرآخر هم همانگونه که می گویند خواهد شد
تو جانی و جهانی و به دنبال تو خواهم رفت دوباره حرف آنکه از جهان دل کند خواهد شد
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
درد را انکار باید کرد هرکس عاشق است راز خود را می کند در سینه مدفون بیشتر
دلفریبی می کنی باشند بی چون و چرا مردمان ،تحت الشعاع چشم افسون بیشتر
راست می گویند چشمانت مخدر داشته می کشد ما را اگر در دام افیون بیشتر
هرکه اهل دل شود با سور و سات عشق تو برسرش می آورد ،غم ،چرخ گردون بیشتر
چشم هایت گرم خواب است و نمی دانی به من می زند هر نیمه شب فکرت ، شبیخون بیشتر
دل به فردایت نباید داد محتاجیم ما هرچه باشد باز از آینده ،اکنون ،بیشتر
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
مرد باشی و فقط اسب وتفنگت باشد
غم یک فاجعه در پشت فشنگت باشد
مردباشی و به میدان بروی رستم وار
داغ سهراب اگر مایه ی ننگت باشد
همچو سرباز پر از صبر که در دژبانی
نبض آرامش یک مرز به چنگت باشد
گرد آیینه ی تقدیر تو رد خواهد شد
در مسیری که فقط معدن سنگت باشد
رمز شب!اسم کسی ورد زبانت سخت ست
راز دیوانگی این دل تنگت باشد
باحمایل چه خوش آماده ی رفتن باشی
و شبیخون که فقط نقشه ی جنگت باشد
– فرزادالماسی بردمیلی
آبادی همیشه ازان ِ کلاغ ها درکوچه باغ های دل انگیز تا به چند
چون صخره درکشاکش امواج خیره سر حسرت به دل کشیدن و پرهیز تا به چند
گاهی سری به دار بیرزد به زندگی دوران یکه تازی چنگیز تا به چند
ایوب نیست آنکه به عشقت شده اسیرسر رفتن از بهانه ی لبریز تا به چند
گاهی تمام عالم و آدم تو می شوی خط می کشی به روی همه چیز تا به چند
سید_مهدی_نژاد_هاشمی
دست مرا ای کاش ناغافل بگیرید باید دکان عاشقی را گل بگیرید
آنقدر بدبختی کشیدم که دلم را وقتش رسیده تا ازآب و گل بگیرید
در من نهنگی راه گم کرده نشسته دلتنگی ام را کاش از ساحل بگیرید
تنگ غروب غم سراغ من بیایید از دست من یک شعر ناقابل بگیرید
دیوانه ای را که فراموشی گرفته تحویل تر از یک نفر عاقل بگیرید
در پوشش یک شاعر قرن معاصردل داده بر شعر من از من دل بگیرید
یا اینکه جانم را برای آخرین بار با آتش چشمانتان کامل بگیرید
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
چنین که جوی روان کردهام به گریهی خودبه چرخ آمده است آسیاب کهنهی من
هنوز پاسخ من جز تو نیست پس بپذیرکه قصد تازه ندارد جواب کهنهی من
چقدر عکس تو اصلا به من نمیآیدچقدر مستَحَقَت نیست قاب کهنهی من
به هیچ گوهر نااصل دل نخواهم بستکه جُسته است تو را گنجیاب کهنهی من
تو آفتاب و من آیینهی غبارآلودچه کوچک است تو را بازتاب کهنهی من
برای تسویهی دوریات نیامدهامچقدر مانده فقط از حساب کهنهی من؟
حمزه کریم تباح فر
انگار که بر بال ملائک شده زائرهر کس که گذر کرده خیابان ارم را
هر قدر حرم آمدم از یاد نبردمآن بار که با مادر خود آمده ام را
آباد شد از پا قدم ابر،بیابانبخشیده وجود از نظر لطف،عدم را
در آینه کاری حرم فلسفه اینستبسیار کنند از کرم این طائفه کم را
در جمع گدایانم و تفسیر نموده استبا یک نظر لطف خود آیات کرم را
میخواست که وصفش کند اما نتوانستشاعر خجل از کار خود انداخت قلم را
عباس جواهری رفیع
شعر زيبا از شاعران معاصر
خواندن شعر علاوه بر بالابردن نبوغ میتواند با گفتن شعر در جمع شما را بالا ببرد و بقیه به طرز دیگری روی شما حساب باز کنند .
سلام، خداحافظ / چیزی تازه اگر یافتید / بر این 2 اضافه کنید / تا بل / باز شود این در گم شده بر دیوار…
حسین پناهی
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم تو را / ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم تو را / زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون / جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم تو را / رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی / در حال خود گویم همی، یادی بود کارم تو را…
انوری
روی بنمایی و دل از من شوریده ربایی
تو چه شوخی که دل از مردم بیدیده ربایی
تو که خود فاش توانی دل یک شهر ربودن
دل شوریده روا نیست که دزدیده ربایی
شوریده شیرازی
چه میشد آه ای موسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه میکردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر میشد همه محراب را میخانه میکردم
علیرضا قزوه
وقتی تو گریه میکنی، ای دوست در دلم
انگار که ابرهای جهان گریه میکنند
حسین منزوی
بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است
سعید بیابانکی
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
خیام
چرا مردم نمیدانند
که لادن اتفاقی نیست،
نمیدانند در چشمان دم جنبانک امروز
برق آبهای شط دیروز است؟
چرا مردم نمیدانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟
سهراب سپهری
شعر زيبا از شاعران معاصر
از اهل زمانه عار میباید داشت
وز صحبتشان کنار میباید داشت
از پیش کسی کار کسی نگشاید
امید به کردگار میباید داشت
ابوسعید ابوالخیر
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست!
عماد خراسانی
جوونی هم بهاری بود و بگذشت
به ما یک اعتباری بود و بگذشت
میون ما و تو یک الفتی بود
که آن هم نوبهاری بود و بگذشت
باباطاهر
چه بگویم سحرت خیر؟توخودت صبح جهانی من شیدا چه بگویم؟که توهم این وهم آنی
به که گویم که دل ازآتش هجرتوبسوخت؟شده ای قاتل دل ؛ حیف ندانی که ندانی
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی
من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانیشعر زيبا از شاعران معاصر
به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی
بشنو”صبح بخیر”از من درویش و برو که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی#استاد_شهریار
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد
بعید نیست و بگذار هرچه می خواهد
قبیله ام به دروغ و دغل به باد دهد
زبان سرخ و سرسبز و چند نقطه …، مرا
دو صد کنایه و ضرب المثل به باد دهد
قفس چه دوره ی سختی ست ، می روم هرچند
مرا جسارت این راه حل به باد دهد
چقدر نقشه کشیدم برای زندگی ام
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد
#نجمه_زارع
گر تو باشی ماه من ، تاریکی شب دیدنی است چشم تو در خواب باشد ، نازنین بوسیدنی است
خالق هستی چو نقاشی ، کشیده روی تو مثل گیلاس است لبهایت ، نگارم چیدنی است
دست و پا گم میکنم ، تا بوی عطرت میرسد ضرب قلبم چند برابر ، حال و روزم دیدنی است
میشود شاعر به شوقت ، هم قلم هم دفترم شعردر وصف تو باشد ، نازنینم خواندنی است
گاه گاهی سر بزن ، بر عاشق دل خسته ات رد پایت تا ابد ، بر خاطراتم ماندنی است
خنده کن بشکن سکوتی که به شبها آمدهبا صدای خنده ات ، غصه ز دنیا راندنی است
عشق این سنگ صبور ، با تو شود معنا عزیزعشق از چشمان خسته ، نازنینم خواندنی است #جواد_الماسی
یخ کرده ام ! اما نه از سوز زمستان !اما نه از شب پرسه های زیر باران
یخ کرده ام یخ کردنی در تب ، تبی کهجسمم نه دارد باورم ٬ می سوزد از آن
یخ کرده ام اما تو ای دست نوازشروح یخی را با چنین شولا مپوشان
گرمم نخواهی کرد و فرقی هم نداردیخ بسته ای پوشیده باشد یا که عریان
یخ کرده ام چون قطب ٬ آری این چنین استوقتی نمی تابی تو ای خورشید پنهان
یخ کرده ام ! یخ کرده ام ! ها … جان پناهم !مگذار فریادت کنم در کوهساران
#ﻣﺤﻤﺪﻋﻠﯽ_ﺑﻬﻤﻨﯽ
ارزش و منزلت علم و هنر کم شده است
سینه ی اهلِ قلم غصه و ماتم شده است
کو؟کجاست؟ آنکه مرا پند و نصیحت میداد
زندگی سخت شده است مثل جهنّم شده است
کمر و قامت من عیب ندارد، به درک
کمر زندگی از بار گران خم شده است
ما نوشتیم که علم از زر و ثروت خوب است
خوب اگر هست چرا سکه مقدم شده است؟
شعر زيبا از شاعران معاصر
درد ما آمدنِ دانش و دانشکده بود
دانش و ثروت و ثروتکده با هم شده است
سهل و آسان شده است مدرک دانشگاهی
رشوه دادن به هنر نیز فراهم شده است
زندگی آنچه که استاد به ما گفت نبود
ارزش و شأن ومقام یکسره بر هم شده است
زندگی صحنه ی غم خوردنِ ما بوده و هست
زندگی صحنه ی غم خوردن ِ آدم شده است
عقل بیهوده سر طرح معما داردبازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفتسر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکستآینه تازه از امروز تماشا دارد**بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویندقطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده استچه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفتچه سخن ها که خدا با من تنها دارد
#فاضل_نظری
عقل بیهوده سر طرح معما داردبازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفتسر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکستآینه تازه از امروز تماشا دارد**بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویندقطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده استچه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفتچه سخن ها که خدا با من تنها دارد
#فاضل_نظری
عقل بیهوده سر طرح معما داردبازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفتسر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکستآینه تازه از امروز تماشا دارد**بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویندقطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده استچه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفتچه سخن ها که خدا با من تنها دارد
#فاضل_نظری
عقل بیهوده سر طرح معما داردبازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفتسر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکستآینه تازه از امروز تماشا دارد**بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویندقطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده استچه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفتچه سخن ها که خدا با من تنها دارد
#فاضل_نظری
عقل بیهوده سر طرح معما داردبازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفتسر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکستآینه تازه از امروز تماشا دارد**بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویندقطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده استچه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفتچه سخن ها که خدا با من تنها دارد
#فاضل_نظری
در تاریخ ادبیات ایران شعرای زیادی بوده و هستند که هر کدام هم قالب فکری و سبک هنری خاص خود را داشته اند و دارند؛ شاید به همین علت است که ما شاهد وجود دو تقسیم بندی در بین این شاعران بزرگ ایرانی هستیم.
یکی مربوط به شعرای قدیمی می شودد که سعدی، حافظ و.. را در بر می گیرند و دسته دیگر شعرای معاصر ایرانی هستند که اکثریت هم به تقلید از نیما یوشیج پیرو سبک نو در شعر گفتن هستند.
فاضل نظری یکی از این شعرای معاصر و مشهور ایرانی است که در این مقاله از پارسی نو برای شما زندگینامه فاضل نظری را منتشر کرده ایم ضمن این که مجموعه شعرهای عاشقانه فاضل نظری با عکس نوشته های زیبا و مرتبط با شعرهای او را هم گردآوری و منتشر کرده ایم که امیدواریم بپسندید؛ ما را همراهی کنید.
فاضل نظری متولد ۱۰ شهریور ماه سال ۱۳۵۸ در خمین واقع در جنوب استان مرکزی است. او یک شاعر ایرانی، استاد دانشگاه و مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. در مورد وضعیت تحصیلی او باید بدانید که او تحصیلات ابتدایی تا پایان متوسطه خود را در شهرهای خمین و خوانسار سپری کرده است. و با پذیرفته شدن در دانشگاه در سال ۱۳۷۶ برای ادامه تحصیل در رشته مدیریت به تهران مهاجرت کرد و تحصیلات خود را تا أخذ مدرک دکترای رشته مدیریت تولید و عملیات در دانشگاه شهید بهشتی پی گرفت.شعر زيبا از شاعران معاصر
او دارای عناوین ادبی خاصی است از جمله دبیری سه دوره جشنواره بینالمللی فیلم صد، دبیری علمی جشنواره بینالمللی شعر فجر و عضویت در شورای علمی گروه ادبیات انقلاب اسلامی فرهنگستان زبان و ادب فارسی. در مورد آثار او باید بدانید که تا کنون از این شاعر پر طرفدار، پنج مجموعه شعری با نامهای گریههای امپراتور، اقلیت، آنها، ضد و «کتاب» به چاپ رسیده و در اختیار نخاطبان قرار گرفته است. سه مجموعه اول از مجموعههای شعری او از سوی انتشارات سوره مهر در یک بستهبندی مجزا تحت عنوان سهگانه شعریِ فاضل نظری منشر شده است؛ و در نهایت هر پنج مجموعه شعری در قالب «پنج دفتر» عرضه شدهاند.
فاضل نظری علاوه بر سابقهٔ ۱۰ سال ریاست حوزه هنری استان تهران، رئیس مرکز موسیقی، رييس جشنواره ها و معاون هنري حوزه هنري و عضو شورای عالی شعر سازمان صدا و سیما نیز بوده و از سال ۱۳۸۳ در دانشگاههای تهران در حوزه مدیریت تدریس میکند.
از کتاب او بهعنوان برگزیدهٔ کتاب سال جمهوری اسلامی در سال ۱۳۸۷ تقدیر شد. همچنین از او بهعنوان شاعر جریانساز در دههٔ ۱۳۸۰ و همچنین پرمخاطبترین شاعر به انتخاب مردم در سال ۱۳۹۱ تجلیل به عمل آمدهاست. از دیگر افتخارات او انتخاب وی بهعنوان یکی از پنج چهرهٔ شاخص هنر سال ۱۳۹۳ در ایران است که در روز هنر انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۹۴ اعلام و از او تقدیر شد.
گزیدهٔ برخی آثار او در کشورهای فارسی زبان منتشر شدهاست. همچنین گزیدهٔ اشعار وی در سال ۱۳۹۲ در دو قطعِ رقعی و جیبی بههمراه مقدمهای دربارهٔ غزل به قلم او در انتشارات مروارید منتشر شدهاست که تا کنون بیش از ۱۵ نوبت تجدید چاپ شدهاست. آخرین اثر او با نام «کتاب» با هجده هزار نسخه فروش در ده روز عنوان پرفروشترین کتاب نمایشگاه در سال ۱۳۹۵ را از آن خود ساخت. او از آذرماه ٩٦ مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است.
گریههای امپراتور (چاپ ٥٤)، ۱۳۸۲، سورهٔ مهر اقلیت (چاپ ۴٣)، ۱۳۸۵، سورهٔ مهر آنها (چاپ ۴٦)، ۱۳۸۸، سورهٔ مهر گزیدهٔ شعر (چاپ ۱۶)، ۱۳۹۰، انتشارات مروارید ضد (چاپ ٣٤)، ۱۳۹۲، سورهٔ مهر کتاب (چاپ٢٨)، ۱۳۹۵، سورهٔ مهر
غزل اغراق
این رقص موج زلف خروشندهء تو نیست این سیب سرخ ساختگی، خندهء تو نیست
ای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیاز اغراق صنعتی است که زیبندهء تو نیست
در فکر دلبری ز من بینوا مباش صیدی چنین حقیر، برازندهء تو نیست
شبهای مه گرفته مرداب بخت من ای ماه! جای رقص درخشندهء تو نیست
گمراهی مرا به حساب تو می نهند این کسر شأن چشم فریبندهء تو نیست
ای عمر! چیستی که به هرحال عاقبت جز حسرت گذشته در آیندهء تو نیست
شعر چاپ نشده
نخ به پاي بابادك هاي كم طاقت مبند
زندگي را هر چه آسانتر بگيري بهتر است
شعر بی وفایی
مرگ در قاموس ما از بیوفایی بهتر است در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است قصهی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه دل بهدست آوردن از کشورگشایی بهتر است تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است باشد ای عقل معاشاندیش، با معنای عشق آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست اینکه در آیینه گیسو میگشایی بهتر است کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است …
از کتاب کتاب
اي بی وفای سنگدل قدرناشناس! از من همین که دست کشیدی تو را سپاس
با من که آسمان تو بودم روا نبود چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس
آیینه ای به دست تو دادم که بنگری خود را در این جهان پر از حیرت و هراس
پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟ کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس
دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت! روزی به امر کردن و روزی به التماس
مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس
«من عاشقم و جناب خان نام من است تنها سندم این دل ناکام من است گر وقت به تلخی گذرد باکی نیست شیرینی عمر یاد احلام من است»
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
تــا بپـیـــونـدد به دریـا کـــــوه را تنـــها گــــذاشت رود رفــت امـــا مســیر رفـتنــش را جـــا گذاشت هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود دیده گلگون کـــرد و ســر بر دامـن صحرا گذاشت هــر کــه ویران کـــرد ویران شد در این آتش سرا هیـــزم اول پـایـــه ی ســــوزاندن خـــود را نهــاد اعتبـار ســـر بلنــدی در فـــروتـــن بــودن اســـت چشــمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت مــــوج راز ســــر به مهری را به دنیا گفت و رفت با صــدف هایی که بین ســـاحل و دریا گذاشت
مــن کــــــه در تنـــگ بــــرای تــو تـمـــاشــا دارم بــــا چـــــه رویـــــی بنــــویـســم غــم دریا دارم؟ دل پر از شوق رهایی سـت ،ولی ممکن نیست بـــــــه زبــــــان اورم ان را کـــــــــه تــمــنـــا دارم چــیســـــتم؟! خــــاطــره زخـــم فرامــوش شده لـــب اگــــر بــاز کـــنم بـا تــو ســخن هـــــا دارم بـا دلــت حســـرت هم صحبتی ام هست ،ولی ســنگ را بــا چـــه زبانــــی بــه ســـخن وادارم؟ چیـــزی از عمــر نمانده ست ،ولی می خواهم خــانــه ای را کــــه فــــروریــختـــه بــر پــا دارم…
مجموعه ایی از اشعار فاضل نظری شاعر معاصر
شعر زيبا از شاعران معاصر
شـــعـــلـه انـفـــس و آتــــشزنــــه آفــــــاق اسـت غــــم قـــــرار دل پــــــــرمشــــغله عشــــاق است جــــام مــــي نزد مـــن آورد و بـــر آن بوســـه زدم آخــــــرين مــــرتبـــه مســتشــدن اخــلاق است بيـــش از آن شــوق كــــه مــن بـا لب ساغر دارم لب ســــاقـــي به دعـــاگويــي من مشتاق است بـعـد يــك عــــمر قنــاعــــت دگــــــر آمــــوختــــهام عشق گنجي است كه افزونياش از انفاق است بـاد، مشـتــــي ورق از دفـــتـر عمـــــر آورده است عشـــق ســرگــرمـــي سـوزاندن اين اوراق است
اشعار زیبای فاضل نظری
هــــــم دعـــا کـن گره از کار تو بگشايد عشق هــــــم دعـــا کــــن گره تـازه نيــــفزايـد عشق قـايقـــي در طلـــب مـــوج بــــه دريـــا پيوست بايـــد از مــــرگ نترســـــيد ،اگـــــر بايد عشق عــــاقــبـت راز دلــــم را بــــه لبــــانـــش گفتم شايد اين بوسه به نفرت برسد ،شايد عشق شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد مــــي توان ســـوخت اگــر امـر بفرمايد عشق پيلــــه ي عشق مـــن ابــــريشم تنهايي شد شـمع حـق داشت، به پروانه نمي آيد عشق
شعر کوتاه فاضل نظری
ناگـــزیرم از سـفر بــــی سرو سامان چون باد بـــه گـــرفـتـار رهــــایـــی نتـــوان گــــفـت ازاد کوچ تا چند؟! مگـر می شود از خویش گریخت بــال تنهـــا غـــــم غــــربت بــه پرســتو ها داد ایــن کـــه مردم نشــناسند تورا غربت نیست غـــربت ان است کــــه یـــاران ببرنـــدت از یـاد
راحت بخواب اي شهر! آن ديوانه مرده است در پـــيلـــه ابــريشمـش پــروانــه مرده است در تُــنــگ، ديـگــر شـور دريا غوطهور نيست آن ماهــي دلتنگ، خوشبخـتانه مرده است يــــك عـــمــر زيـــر پــا لگـــد كــــردنــــد او را اكنون كه مــيگيرند روي شانه، مرده است گـــنجشـكها! از شـــانـــههـــايــم بــرنخيـزيد روزي درختـــي زيــــر ايــن ويرانه مرده است ديـگــــر نخـــواهد شد كســـي مهمان آتش آن شــمع را خاموش كن! پروانه مرده است
اشعار عاشقانه فاضل نظری
پس شاخههــــاي ياس و مريم فرق دارند آري! اگـــر بســـيار اگـــر كـــم فـــرق دارند شــادم تصــور مـــيكني وقتـــي ندانـــي لبخندهــــاي شـــادي و غـــــم فرق دارند برعكـــس مــــيگــردم طـواف خانـهات را ديــوانــههــا آدم بــــه آدم فـــرق دارنــــــد من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان با ايــن حســـاب اهل جهنم فرق دارند…
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد
خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد
من دهان باز نکردم که نرنجی از من مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد
دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی ست
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من صدای پَر زدن مرغهای دریاییست
سکه این مهر از خورشید هم زرینتر است خون ما از خون دیگر عاشقان رنگینتر است
رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت میروی اما بدان دریا ز من پایینتر است
ما چنان آیینهها بودیم، رو در رو ولی امشب این آیینه از آن آینه غمگین تر است
گر جوابم را نمیگویی، جوابم کن به قهر گاه یک دشنام از صدها دعا شیرینتر است
سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است
پر شـــد آیینه از گـــل چینی آه از ایــن جلوه های تزیینی سکــه ی زندگــی دو رو دارد گاه غمگین و گـاه غمگینــی شاخه های همیشه بالایی ریشه های همیشه پایینی عاقبت مـــیهمان یک نفریم مــرگ با طعم تلخ شیرینی
گرچه چشمان تو جز از پی زیبایی نیست دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدنها آیا دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره میآیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
عکس نوشته اشعار فاضل نظری برای پروفایل
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
عقل بیهوده سر طرح معما دارد بازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت سر سربسته چرا این همه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه قلب شکست آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند قطرهای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخنها که خدا با من تنها دارد
گـــــرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست ای اجل! مهمان نوازی کــن کـــــه دیگر تاب نیست بیــن مـــاهی های اقیانـــوس و ماهـــی های تنگ هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!…
اشعار فاضل نظری شاعر معاصر
موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
زخمی کینه من این تو و این سینه من من خودم خواستهام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریست وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
راز ایـــن داغ نـــه در سجـــده ی طولانـی ماست بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست شـادمـــانیم کـــــه در سنگــــدلی چـــون دیــــوار بـــاز هــــم پنجـــره ای در دل سیمانی ماست…
اشعار زیبای فاضل نظری
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی میشکست پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه تختهسنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
شعله انفس و آتشزنه آفاق است غم قرار دل پرمشغله عشاق است
جام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم آخرین مرتبه مستشدن اخلاق است
بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است
بعد یک عمر قناعت دگر آموختهام عشق گنجی است که افزونیاش از انفاق است
باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است
عکس نوشته عاشقانه با شعر فاضل نظری
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی می شکست پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
در گذر از عاشقان رسید به فالم دست مرا خواند و گریه کرد به حالم
روز ازل هم گریست آن ملک مست نامه تقدیر را که بست به بالم
مثل اناری که از درخت بیفتد در هیجان رسیدن به کمالم
هر رگ من رد یک ترک به تنم شد منتظر یک اشاره است سفالم
بیشه شیران شرزه بود دو چشمش کاش به سویش نرفته بود غزالم
هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد در جگرم آتش است از که بنالم
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست جای گلایه نیست که این رسم دلبریست
هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست تنها گناه آینهها زود باوریست
مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است سهم برابر همگان نابرابریست
دشنام یا دعای تو در حق من یکیست ای آفتاب هر چه کنی ذره پروریست
ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد
من و تو پنجرههای قطار در سفریم سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد
ببر به بیهدفی دست بر کمان و ببین کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد
خبرترین خبر روزگار بیخبریست خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد
مرا به لفظ کهن عیب میکنند و رواست که سینهسوخته از «می» حذر نخواهد کرد
ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
در فــــكر فتــح قــلـــه قـافـم كـــه آنجاست جـــايي كــــه تا امروز برآن پرچمي نيست از صلح مــيگويند يا از جنگ ميخوانند؟! ديـــوانهها آواز بــــيآهنگ مـــــيخـــوانند گاهــــي قناريــــها اگــــر در باغ هم باشند مانند مـــرغان قفس دلتنگ مـــــيخوانند كنــج قفس مــيميرم و اين خلق بازرگان چـــون قصهها مـــرگ مرا نيرنگ مـيدانند ســنگم به بـدنامی زنند اكنون ولي روزی نام مـــرا با اشـــك روي سنگ مـيخوانند اين ماهـــــی افتــــاده در تنگ تماشـــا را پس كی به آن دیایی آبی رنگ ميخوانند
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟
زندهام بی تو همین قدر که دارم نفسی از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بیسود و زیان پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهدشکن
باز با گریه به آغوش تو بر میگردم چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
شعر عشقولانه از فاضل نظری
ای که برداشتی از شانه موری باری بهتر آن بود که دست از سر من برداری
ظاهر آراستهام در هوس وصل، ولی من پریشانترم از آنم که تو میپنداری
هرچه میخواهمت از یاد برم ممکن نیست من تو را دوست نمیدارم اگر بگذاری
موجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر به دل سنگ تو از من نرسد آزاری
بیسبب نیست که پنهان شدهای پشت غبار تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟!
همچنین بخوانید
دیدگاه
Current ye@r *
Leave this field empty
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهــم♥
کپی برداری فقط با ذکر نام و آدرس سایت مجاز می باشد.
Copyright Parsino.com © 2018 – Allrights Reserved
0