برای دانلود قانونی کتاب ماه پیشونی و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.
برای دانلود قانونی کتاب ماه پیشونی و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان دانلود کنید.
کتاب ماه پیشونی نوشتهی فاطمه قنبری، داستانی کودکانه است که به صورت مصور و با بیانی ساده و دلنشین به رشتهی تحریر درآمده.
در بخشی از کتاب ماه پیشونی میخوانیم:
باد کلاف پنبه را با خودش به جنگل برد. گلنار هم به دنبالش! کلاف رفت و رفت تا اینکه وارد کلبهای جنگلی شد؛ گلنار به دنبال پنبه تا جلوی در کلبه رفت و صدا زد: صاحبخانه؟ جوابی نیامد، با شک و تردید جلو رفت و در زد، در باز شد و گلنار وارد کلبه شد. انگار کلبه سالها تمیز نشده بود، گلنار به دنبال پنبهاش میگشت، یکهو پیرزنی وارد کلبه شد و گفت: آهای دختر، تو با اجازهی کی وارد کلبهی من شدی؟
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
برای دانلود کتاب ماه پیشونی و دسترسی قانونی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را نصب کنید.
کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله، و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتابها و کتابخانه خود دسترسی دارید و میتوانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقهها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتابهایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.
ط
قیمت قبل از تخفیف : ۰ تومان
۱۰,۰۰۰ تومان
شما عضو کتابخانه همگانی هستید
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
رایگان
نویسندگان: بهروز واثقی استودیو نجوا
سازمان جوانان هلال احمر
قیمت قبل از تخفیف : ۰ تومان
۱۰,۰۰۰ تومان
شما عضو کتابخانه همگانی هستید
رایگان
«ماهپیشونی و دیو هفتچهره» نام مجموعه داستانی است نوشته بهروز واثقی (-۱۳۵۸)، درباره انواع بلایای طبیعی و مفهوم امداد و کمک در رویدادهای طبیعی ناگوار.
این کتاب دربردارنده ۷ داستان به نامهای «سیل فراموشی»، «آتش بیخیالی»، «کینه قدیمی»، «رویای واقعی»، «گل باران»، «زلزله عجیب» و «سایه شوم ترس» است.
نسخه
الکترونیک
کتاب ماه پیشونی
به همراه
هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا
دانلود کنید
مجموعه قصه ای نو از افسانه… نگاهی تازه و دوباره به قصه هایی است که آنها را بسیار شنیده اید، اما این با رنویسنده کهنه کار و شناخته شده ادبیات کودک و نوجوان این قصه ها را با ماجراهایی تازه و شگفت انگیز برای شما بازآفرینی کرده است. در این کتاب با قصه ماه پیشونی آشنا می شوید.
شما به آخر نمونه کتاب رسیدهاید، برای خواندن نسخه کامل، کتاب
الکترونیک را خریداری نمایید و سپس با نصب اپلیکیشن فیدیبو آن را
مطالعه کنید:
در حال بارگذاری…
فردریک بکمن
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
استفان کاوی
الیف شافاک
احمد شاملو
امام موسی صدر
گروه نویسندگان
شرمین نادری
مایکل گرنفل
ديويد بيسينگر
داریوش صادقی، فاطمه ندافی
صادق زیبا کلام
کارل آن مورو
عباس جهانگیریان
فاضل ترکمن
ناصر کشاورز
ناهید رضاعلی
ناصر کشاورز
مهدی بهرامی
محمدحسن حسینی
مصطفی رحماندوست
مصطفی رحماندوست
مصطفی رحماندوست
مصطفی رحماندوست
فرهاد حسنزاده
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا یوسفی
نام کتاب، نویسنده، مترجم، ناشر یا هر واژه مورد نظرتان را
بنویسید
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
iOS
اندروید
ویندوز
https://fidibo.com/book/3295
کتاب مورد نظرتان را درخواست کنید تا در صورت امکان آن را به فروشگاه اضافه کنیم.
يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود.
يک مردي بود يک زني داشت که خيلي خاطرش را ميخواست. از اين زن دختري پيدا کرد خيلي قشنگ و پاکيزه، که اسمش را گذاشتند شهربانو و بزرگ که شد فرستاندش مکتبخانه پيش ملاباجي. اين ملاباجي که شوهرش مرده بود گاهي که بچهها براش پيشکشي و هِل و گُلي ميبردند ميديد مال شهربانو از بقيه سر است؛ فهميد کار و بار پدر او از باقي بچهها روبهراهتر است. بنا کرد زيرپاکشي و ته و تو درآوردن، تا فهميد حدسش درست بوده: پدر شهربانو مرد چيزميزداري است و خيلي هم خوب زنداري ميکند. رفت تو اين فکر که يک جوري مادر شهربانو را از ميدان درکند خودش بشود مياندار. با شهربانو گرم گرفت و همهجور در حقش مهرباني کرد؛ بعد از آن که خوب چم دختره را دست آورد يک روز يک کاسه بش داد گفت: ـ اين را ببر خانهتان از قول من سلام و دعاي زياد به ننهات برسان بگو ملاباجي گفت يکخرده سرکه اينتو برام بفرستيد. وقتي ننهات رفت تو زيرزمين، از هر خمرهئي که خواست سرکه بردارد تو بگو «نه، از آنيکي» تا برسد به خمرة هفتم. آن وقت همچين که خم شد سرکه بردارد تو جَلدي پاهايش را از عقب بلند کن بيندازش تو خمره درش را بگذار!
شهربانو گفت: «باشد.» و همين کار را کرد و مادره را انداخت تو خمرة سرکه.
از آن طرف، شب پدره آمد خانه ديد شهربانو تنهاست. پرسيد: ـ ننهات کو پس؟
گفت: ـ رفت لب نهر رخت آب بکشد، افتاد آب بردش.
فردا هم که رفت مکتب، تفصيل را به ملاباجي گفت. ملاباجي خيلي خوشحال شد، بغلش کرد و ماچش کرد و دست به سر و گوشش کشيد و، يک هفته ده روزي که گذشت يک روز به شهربانو گفت: ـ اگر ميخواهي بِت خوشبگذره بايد يک کاري بکني پدرت مرا بگيرد بياورد تو خانهتان.
شهربانو پرسيد: ـ چهکار بايد بکنم؟
ملاباجي گفت: ـ امشب يک مشت خاکشير بريز لالوهاي موهات، وقتي روبهروي بابات جلو منقل مينشيني سرت را تکان بده خاکشيرها بريزد تو آتش دَرْق و دورق کند. بابات که پرسيد اين چي بود کشکي بزن زير گريه که: «من بيچاره کسي را ندارم بم برسد ببردم حمام و رخت و لباسم را بشورد. سر و تنم غرق رشک و شپش شده. حالا که مادرم از دست رفته اقلاً يک زنبابا هم ندارم که جاش را برايم پر کند.» ـ آن وقت بابات ازت ميپرسد: «دلت ميخواهد زنبابائي چيزي داشته باشي؟» ـ تو بگو: «چرا نه؟ هم خودت را تروخشک مي کند هم يک دستي به سر من ميکشد.» ـ آن وقت اگر پرسيد: «چهجوري و از کجا؟». بگو: «راهش آسان است: يک دست دل و جگر بگير بيار بالاي درِ خانه آويزان کن، هرکي اول از همه آمد و سرش خورد به آن همان را بگير.»
باز شهربانو گفت: «چشم» و همان کار را کرد و همين حرفها را به باباش زد و، فردا صبح زود هم باباهه رفت يک دست دل و جگر از دکان قصابي گرفت آورد آويزان کرد به چفت بالاي در و، ملاباجي هم که گوشبهزنگ بود و هواي کار را داشت فوري به يک بهانهئي سروکلهاش آنجا پيدا شد و، آمد که پا بگذارد توي حياط سرش خورد به دل و جگر، دروغکي بنا کرد لُنديدن که: «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم رخت و لباسم را کثيف کرد؟» ـ و خب ديگر، باقي حکايت معلوم است: بيرون آمدن باباي شهربانو و کُلّي عذرخواهي و تعريف کردنِ تفصيل قضيه و، اول ناز و نوز کردن و بعد رضا دادنِ ملاباجي و، رفتن محضر و جاري کردن صيغة عقد و باقي حرفها…
اما، چيزي که من نگفته گذاشتم و شما هم نشنيده گذشتيد اين که خود ملاباجي هم از شوهر قبليش ـ که سرش را خورده بود ـ يک دختر داشت که او هم اسمش شهربانو بود. گيرم هرچه شهربانوي ما خوشگلي و نمک داشت شهربانوي ملاباجي کج و کوله و سياسوخته و بدترکيب بود و تُرش، عين کاسه ترشي. ـ عقد را که بستند و ملاباجي رفت بند و بساطش را جمع کند بيايد خانة اينها، آن عتيقه را هم رو جل و جهازش گذاشت برداشت با خودش آورد و، رسيده نرسيده هم با شهربانوي ما که حالا ديگر شده بود نادختريش بناي بدرفتاري را گذاشت. تمام کارهاي خانه را، از جاروپارو و بشور و بمال و بگذار و بردار، گذاشت به عهدة او و از وشگون و بامبيچه و سُقُلمه و توسري هم مضايقه نميکرد. تو خورد و خوراک و رخت و لباس هم خيلي بش سخت ميگرفت و درست و حسابي شهربانو را کرده بود کلفت خانه. او هم از ترس جرأت جيکزدن نداشت.
از آن ور بشنويد که طفلکي مادر شهربانو بعد از چهل روز گاو زردي شد از خُم آمد بيرون و ملاباجي هم گرفت برد بستش تو طويله و شهربانو را صدا زد بش گفت: ـ از فردا صبح بايد پيش از آفتاب بيدار بشوي اتاقها و حياط را جارو کني و ظرفهاي شبمانده را بشوري. بعد دوک و يک بقچه پنبه برداري با گاو ببري صحرا، گاو را بچراني و پنبهها را بريسي و غروب برگردي خانه که شام شب را بپزي!
شهربانو گفت: ـ چشم! (و تو دلش گفت: «هرچه نباشد دستِ کم قيافة تو و آن سليطة ديگر را نميبينم و از شگون سقلمهات هم در امانم، خودش کُلّي غنيمت است!»)
فردا کلّة سحر پاشد کارهاش را کرد و پيش از آن که باقي اهل خانه از خواب بيدار بشوند بقچة پنبه و دوک را برداشت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد. فقط فکر و غصهاش اين بود که «خدايا، من اگر دِهتا دست هم داشته باشم نميتوانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم. نريسم هم که خونم پاي خودم است!» ـ آمد وسط صحرا گاو را ول کرد به چَرا، خودش گرفت زير درختي رو سبزهها نشست بنا کرد پنبه ريسيدن، نزديک غروب ديد بقچة پنبه نصف هم نشده. نشست به حال زار خودش زد زير گريه، که ناگهان گاوه آمد جلو، اول يکخرده دخترش را ليسيد و ناز و نوازشش کرد بعد تند و تند بنا کرد پنبهها را خوردن و از آنور نخ پس دادن… هنوز زردي آفتاب نوک درختها بود که تمام پنبهها نخ شده بود. شهربانو هم خوشحال، دست انداخت گردن گاوه حالا ماچش نکن و کي ماچش کن! گاو را پيش انداخت، بند و بساط را جمع کرد برگشت به خانه، گاو را برد تو طويله، نخها را داد به نامادريه و رفت شام شب را حاضر کرد و يک تکه نان خشکي را که ملاباجي به خود او داد آب زد و خسته و مانده با چشم گريان و دل بريان يک گوشه گرفت خوابيد. صبح که کارهاي خانه و جارو و پارو و شستن ظرفهاي شبمانده را تمام کرد و خواست گاور را بردارد ببرد صحرا، ديد نامادرش امروز بهجاي يک بقچه پنبه سهتا بقچه گذاشته پهلوي دوک. خواهناخواه بقچهها را بهکول کشيد و گاو را انداخت جلو رفت صحرا جاي ديروزش نشست، آمد دوک را راست و ريس کند که يکهو بادي بلند شد بقچههاي پنبه را غلتان غلتان برد و تا شهربانو آمد بفهمد چيبهچيست انداختشان تو چاه قنات.
شهربانو زد تو سر خودش صورتش را با ناخن خراشيد و گفت: «حالا ديگر چه خاکي به سرم بريزم؟ اگر هر شب فقط کتک و توسري بود امشب ديگر لابد داغ و درفش است!» ـ نشست به حال زار خودش گريه کردن که يک وقت ديد باز گاوه آمده دارد او را با يکعالم دلسوزي ميليسد. سرش را که بالا کرد گاوه به زبان آمد و گفت: ـ نترس دخترجان. توي چاه يک نردبان هست. ازش برو پايين، آن ته ميبيني ديوي نشسته. برو جلو سلامش کن. او اينجور ميگويد تو اينجور جوابش بده. بعد به تو ميگويد اين کار را بکن و آن کار را بکن، چون کار ديوها وارونه است هرکاري را که گفت تو عکسش را بکن…
خلاصه، از سير تا پياز ياد شهربانو داد که چه چيزها را بگويد و چه چيزها را نگويد، چه کارها را بکند و چه کارها را نکند. شهربانو هم خوشحال شد و آمد رفت توي چاه. ته چاه که رسيد ديد باغچة پُر دار و درختي است و ديو نتراشيده نخراشيدهئي آنجا لميده. شهربانو تا چشمش به او افتاد همانجور که گاو بش ياد داده بود سلام بالا بلندي تحويلش داد، جوري که ديو کيفور شد و گفت: ـ آهاي چشم سياهِ دندان سفيد، اگر يکلحظه ديرتر براي عرض ادب به خودت جنبيده بودي يک لقمة چپم کرده بودمت! خب، حالا بگو ببينم تو کجا اينجا کجا؟ اينجا جايي است که آهو سُم مياندازد، سيمرغ پر، پهلوان سپر…
شهربانو هم دوزانو جلو ديو نشست و شرححال خودش را از اول تا آخر براش شرح داد. ديوه که خوب حرفهايش را شنيد گفت: ـ حالا بيا جلوتر، آن سنگ را بردار سرِ مرا بشکن!
شهربانو خزيد جلوتر، با يک دنيا محبت سر ديو را گذاشت رو زانوش و بنا کرد موهاش را جُستن و رِشکهاش را گرفتن و شپشهاش را کشتن.
ديوه گفت: ـ نگفتي سرِ من پاکيزهتر است يا سر نامادريت.
شهربانو گفت: ـ مردهشور سر نامادريم را ببرد! البته که سر شما پاکيزهتر است.
ديوه گفت: ـ خيلي خوب. حالا پاشو آن کلنگ را بردار خانه را خراب کن!
شهربانو سرِ ديوه را از رو زانوش برداشت با محبت زياد گذاشت رو زمين، بعد پاشد جارو را گرفت و حياط را حسابي جارو کرد. کارش که تمام شد، ديوه گفت: ـ نگفتي حياط من باصفاتر است يا حياط خودتان.
شهربانو گفت: ـ حياط ما از خشتِ نپخته است و گِلِ خام، مال شما همهاش سنگِ مرمر است و رُخام… حياط ما چه دخلي دارد به حياط شما؟
ديوه گفت: ـ خيلي خوب. حالا بِپَّر ظرفها را بشکن که دير شد!
شهربانو پريد تو مطبخ ظرفها را چنان شست که انگار تازة تازهاند.
ديوه گفت: ـ نگفتي ظرفهاي من بهتر است يا ظرفهاي خانة بابات.
شهربانو گفت: ـ ظرفهاي ما از گِل است و سُفال، ظرفهاي شما از طلاي توقال… ظرفهاي شما چهربطي دارد به ظرفهاي ما؟
ديو گفت: ـ آفرين يه تو دختر حالا که اينقدر خوب و کدبانويي برو کنج حياط پنبههاي نخشدهات را بردار برو.
شهربانو آمد ديد تمام پنبهها رشته و کلاف شده است و پهلوي بقچهها هم همينجور کيسهکيسه پول طلا است که روي هم چيدهاند. بقچههاش را برداشت و بياينکه نگاهي به طلاها بکند از ديوه سپاسگزاري و خداحافظي کرد و نردبان را گرفت آمد بالا، همچين که رسيد وسطهاي چاه ديوه داد زد: ـ بادِ سفيد، دختر را بتکان!
بادِ سفيد آمد دختر را تکاند چيزي ازش نريخت.
سر چاه که رسيد باز داد ديو درآمد که: ـ باد سياه دختر را بتکان!
باد سياه هم آمد دختر را حسابي تکاند هيچي ازش نريخت.
ديو پا شد دختر را گرفت از بالاي نردبان گذاشتش پايين، گفت: ـ هنوز کارت تمام نشده. اينها را بگذار زمين، از اين حياط برو تو حياط دومي، از حياط دومي برو تو حياط سومي، آنجا يک نهر هست. بنشين لب نهر. آبِ زرد مياد بش دست نميزني. آبِ سياه مياد بش دست نميزني. آبِ سفيد که آمد دست و روت را باش ميشوري و ميآيي.
دختر گفت: ـ فرمان فرمان شما است!
رفت تو حياط سوم لب نهر نشست صبر کرد تا آب سفيد آمد. آنوقت دست و رويش را شست و برگشت. ديوه گفت: ـ حالا اگر ميخواهي بروي، به سلامت! هروقت هم کارت گير کرد بيا سراغ خودم.
شهربانو گفت: «به ديده مِنَّت!» ـ بقچهها را برداشت خداحافظي کرد از چاه آمد بيرون، دوکش را برداشت گاو را هي کرد و راه افتاد طرف خانه، اما ديد با آنکه هوا تاريک شده عجب پيش پاش روشن است؛ عين مهتاب شب چهارده. خوب که اينور و آنور را نگاه کرد؛ ديد روشني نور روي خودش است. نگو وقتي از آن آب سفيد به صورتش زده يک ماه به پيشانيش درآمده يک ستاره به چانهاش. فکر کرد اگر با اين وضع برود به خانه نامادريش روزگارش را سياه ميکند. چه بکند چه نکند؟ که يکهو گاوه به زبان آمد و گفت: ـ نترس، ماهپيشاني! روسريت را ببيند به پيشانيت، دستمالت را هم ببند به چانهات. اگر پرسيد، بگو رفتم پنبه بريسم گاو دررفت، رفتم گاو را بگيرم پنبهها را باد برد، دويدم اينور و آنور، خوردم زمين پيشاني و چانهام زخمي شد.
آمد، گاو را فرستاد طويله و نخ را تحويل داد به نامادريش. ملاباجي که از يک بقچه نخريسي ديروز شهربانو ماتش برده بود امشب ديگر پاک انگشت بهدهن ماند که چهطور توانسته سهتا بقچه پنبه را يکروزه بريسد! نخها را زير و بالا کرد که بهانهئي پيدا کند، ديد از آن بهتر نميشود رِشت. خشکش زد. گفت: ـ يالله بجنب ديگ را بگذار روي بار، کف آشپزخانه را هم همچين جارو کن که عسل بريزي روغن جمع کني!
رفت تو آشپزخانه ديگ را بار گذاشت و صداي جارو که بلند شد ملاباجي با خودش گفت: «حکماً چون تو تاريکي است ميتوانم درست مشت و مالش بدهم!» ـ چند دقيقه صبر کرد بعد رفت طرفِ مطبخ، هنوز نرسيده بود انگار آنتو هزارتا جار و چلچلراغ روشن کردهاند. تعجب کرد. رفت تو، ديد بيا و تماشا کن!: نوري از صورت و پيشاني دختر ميتابد و يک صورتي بههم زده که از خوشگليش دهن آدم باز ميماند. دستش را کشيد اوردش بيرون بردش تو اتاق نشاندش، خودش هم دوزانو گرفت جلوش نشست گفت: ـ خُب، حالا تا کُتَکِه را نوش جان نکردهاي و فحش و فضيحت به جان خودت نخريدهاي مثل بچة آدم راستش را ميگويي تا بدانم قضيه چي است!
شهربانو هم با صدقِ صاف هرچي را که پيش آمده بود از باي بسمالله تا تاي تَمَّت براي ملاباجي تعريف کرد.
ملاباجي گفت: ـ «که اينجور!» و رفت تو فکر که فردا دختر خودش را بفرستد، بلکه او هم برود توي چاه از آن آب بزند به روش. خدا بزرگ است؛ شايد او هم ماهي تو پيشانيش دربيايد ستارهئي زير چانهاش پيدا بشود ريخت و قيافهئي بههم بزند که بشود تو صورتش نگاه کرد. ـ اين بود که بنا کرد روي خوش به شهربانو نشان دادن و ناز و نوازشِ الکي کردن که: ـ شهربانو جان! تو دختر نازنين خودمي. به کي به کي قسم اگر من يکذره بين تو و شهربانوي خودم فرق بگذارم! تا حالا خودت بايد با آن هوش و ذکاوتي که داري اين را فهميده باشي… (و دست آخر هم گفت:) فردا که گاو را ميبري صحرا خواهرجانت را هم با خودت ببر، او را هم بفرست ته چاه و کارهايي را که خودت کردهاي و چيزهايي را که خودت گفتهاي يادش بده شايد آن طفلکي هم از اين نمد کلاهي نصيبش بشود.
شهربانو گفت: ـ چه عيب دارد.
ملاباجي فردا صبح عوض نان خشک و پنير ماندة هميشگي نان شيرمال و مرغ بريان تو سفره گذاشت داد زيرِ بغل شهربانو، صورتش را هم ماچ کرد دستِ دخترِ خودش را گذاشت تو دست او و گفت: ـ برو که ماهِ تابان برگردي!
باري. شهربانو و دختر ملاباجي با گاو و بقچة پنبه و سفرة مرغ بريان راه افتادند طرف صحرا. رسيده نرسيده شهربانوي ملاباجي از شهربانوي ماهپيشاني پرسيد: ـ يالله زود باش! چاه کدام است؟
شهربانو چاه را نشان داد اما تا خواست يادش بدهد که چي بايد بگويد و چهکار بايد بکند، ناخواهريش پنبه را انداخت توي چاه و خودش هم مثل برق و باد پريد آن تو و رفت پايين، ديد که بعله: ديو نتراشيده نخراشيدهئي آن ته کنار باغچه لميده. ديو از صداي پاي دختر بيدار شد ديد نه سلامي نه عليکي، راست آنجا ايستاده بِرّ و بِرّ نگاهش ميکند. چشمش که به دختر افتاد تا آخر قضيه را خواند. پرسيد: ـ خُب، حالا چرا لالْموني گرفتهاي؟ اينورها آمدهاي که چي؟
گفت: ـ پنبهام افتاد آمدم بردارم.
ديو گفت: ـ بادي نبود که پنبهات را بياورد بيندازد تو چاه… اما خيلي خوب، باشد. حالا بيا اول سر مرا بجور، بعد برو پنبهات را بردار.
دختر قُرقُرکنان آمد با يک عالم آه و اوه و پوفّ و پيفّ بنا کرد سر او را جستن.
ديو پرسيد: ـ چه ميگويي؟ سر من پاکيزهتر است يا سر ننهات؟
دختر گفت: ـ چه حرفها! معلوم است که سرِ ننهام… سرِ تو عوض رِشک و اين چيزها پُر از رُتيل و عقرب است و بوي پشکل ميدهد.
ديو گفت: ـ خيلي خوب، حالا بايد حياط را جارو کني.
دختر با نِکّ و نال پا شد جارو را برداشت يکخرده خاک پَلَک کرد و آمد. ديو گفت: ـ نگفتي حياط من با صفاتر است يا حياط شما.
دختر گفت: ـ چه چيزا! تو به اين قوطي کبريت ميگويي حياط؟ معلوم است مال ما بهتر است.
ديو گفت: ـ خيلي خوب، حالا بايد ظرفهايم را بشويي.
دختر با قُرّولُند و اَدا اطوار پا شد رفت ظرفها را يکجوري گربهشور کرد برگشت. ديو گفت: ـ ظرفهاي من بهتر است يا ظرفهاي سر جهازي ننهات؟
دختر گفت: ـ تو به اين باديه قراضهها ميگويي ظرف؟ معلوم است مال ما بهتر است.
گفت: ـ خوب ديگر، بس کن، برو پنبهات را از کنج حياط بردار برو پي کارت.
دختر آمد کنج حياط، ديد خدا بدهد برکت!: کنار بقچة پنبهاش تَلِّ جواهر است. جيب و بغل و لالوهاي بقچه را پُر کرد و بيخداحافظي راه افتاد نردبان را گرفت رفت بالا، به وسطهاي چاه رسيده بود که ديو داد زد: ـ باد سفيد، بِپَّر اين خيرنديده را بتکان!
باد سفيد پريد دختره را تکاند، هرچي تو جيب و بغلش جواهر چپانده بود شُرّي ريخت پايين.
سر چاه رسيده بود که باز دادِ ديوه درآمد: ـ بادِ سياه، بِپَّر اين خيرنديده را بتکان!
باد سياه هم آمد دختره را چنان تکاند که باقي جواهرهايي هم که تو بقچه تپانده بود تا دانة آخر ريخت ته چاه.
ديو پا شد دختر را گرفت از بالاي نردبان کشيد پايين، گفت: ـ کجا؟ هنوز بات کار دارم. بقچهات را بگذار زمين از اين حياط برو تو حياط دومي از حياط دومي برو تو حياط سومي، يک نهر آنجا ميبيني، بنشين لب نهر. آب سفيد مياد دستش نميزني، آب زرد مياد دستش نميزني، آب سياه که آمد دست و روت را باش ميشوري و ميآيي.
دختر گفت: ـ خدايا چه گيري کردم!
رفت تو حياط سوم لب نهر نشست صبر کرد وقتي آب سياه آمد دست و روش را با آن شست و برگشت بقچهاش را برداشت از چاه آمد بيرون. شهربانو ماهپيشاني که سرِ چاه منتظر بود نگاهش که به صورت او افتاد دهنش از وحشت واماند. چي بود چي نبود؟ ـ جانم برايتان بگويد: يک دستِ خري از وسط پيشاني دختر ملاباجي درآمده بود يک فلان بدقواره هم از وسط چانهاش!
کاري نميشد کرد. ميشد؟ ـ ناچار راه افتادند طرف خانه. هنوز دست به در نگذاشته بودند که ملاباجي پريد در را واکرد و، چشمتان روز بد نبيند! دوبامبي زد تو سر خودش و بنا کرد جيغ و ويغ کردن و گيس و گُلِ خودش را کندن که: ـ خدا مرگم بده! دختر، چي به سر خودت آوردي؟
و دختره را اول تا آخر، هرچه کرده بود و هر حرفي را که با ديوه رَدّ و بدل کرده بود براي ملاباجي تعريف کرد. او هم يک بامبيجة ديگر کوبيد تو سر شهربانو دستِخرپيشاني که: ـ خاک بر سرِ بيعرضهات کنند! حيفِ ساية همچو من مادري که بالاي سرِ تو ماچه سگِ پتياره است!
آنوقت پريد يک فصل هم شهربانو ماهپيشاني را با مشت و لگد کوبيد، بعد چادرش را انداخت سرش دست دخترش را گرفت همان شبانه برد خانة حکيمباشي. حکيمباشي گفت: ـ اينجور چيزها را نميشود درمان کرد چون که ريشهشان توي دل است. فقط يکروز درميان با يک کاردِ تيز از ته بِبُر جاشان نمک بپاشريال شايد افاقه کند.
خب ديگر، کار ملاباجي حَنّاطه درآمد: يک روز درميان دختره را دراز ميکرد دست و پاش را ميبست ماسْماسَکهاش را از ته ميبريد و جاشان نمک ميزد. منتها چه فايده؟ از اينور ميبريد از آنور سبز ميشد! ـ رفتارش با ماهپيشاني هم که ديگر گفتن ندارد! روزگاري براش درست کرده بود که، روزگار سگ! ـ تا اينکه زد و عروسي دختر پادشاه پيش آمد و يک شب همة اهل شهر را دعوت کردند به دربار، که بياييد بزنيد و بکوبيد و برقصيد و وليمة عروسي بخوريد. ملاباجي، وقت رفتن به مجلس عروسي، دخترش را هفتقلم بزک کرد و چانه و پيشانيش را با دستمال ابريشمي بست. وقتي چشمش افتاد ديد ماهپيشاني آنجور به حسرت نگاهشان ميکند و دلش براي آمدن به مهماني غنج ميزند، زودي رفت جام کرمانيشان را از بالاي رَفْ آورد پايين، سهچهار تا کيسه نخود و لوبيا و لپه هم آورد با هم قاطي کرد گذاشت جلو شهربانو، گفت: ـ تا ما برگرديم تو بايد آنقدر اشک بريزي که اين جام پُر بشود و اين نخود و لوبيا و لپّهها را هم از هم سوا کرده باشي… اين هم عروسي رفتن تو!
آنها با بگو بخند از در رفتند بيرون و شهربانو کنار حوض زانوها را بغل زد و رفت تو غصه که حالا بايد آن جام لعنتي را از اشک پر کند و چهجوري بايد آنهمه بُنشَنِ کوفتي را از هم سوا کند؛ که يکهو ياد حرف ديو افتاد که بش گفته بود هروقت گراته به کارت افتاد بيا سراغ من. ـ پا شد مثل برق و باد خودش را رساند به ديو، سلامي کرد و عليکي گرفت و تفصيل کار خودش را گفت. ديو گفت: ـ هيچ غصه نخور که خودم برايت درست ميکنم.
آنوقت يک مشت نمک دريايي و يک خروس آورد داد به شهربانو، گفت: ـ اين نمک را بريز تو جام، آبش کن و هم بزن ميشود شور و زلال مثل اشک چشم. اين خروس را هم بينداز به جان بنشنها، سر يک ساعت همهشان را برات از هم سوا ميکند و يک روز ديگر هم يک دردِ ديگرت را دوا ميکند به شرطي که خروس خانة خودتان را تار کني تا نامادريت خيال کند اين همان است. خودت هم اگر دلت ميخواهد به عروسي دختر پادشاه بروي بگو تا اسبابش را برايت فراهم کنم.
ماهپيشاني گفت: ـ راستش دلم براي رفتن به عروسي لَک زده.
ديو جَلدي رفت يک بقچه آورد گذاشت جلو شهربانو که توش يک دست لباسِ سرتاپاي عروس بود، از تاج سر تا گُلِ کمر و کفشِ پا تا گردنبند و سينهريز و انگشتر الماس و النگوي طلا. گفت: ـ خودت را برسان به خانه و اينها را بپوش و برو عروسي. اما يادت باشد که حتماً پيش از به هم خوردن مجلس بايد از آنجا آمده باشي بيرون. آنوقت حُقّهئي از زير دُشکچهاش بيرون اورد و از روغني که آن تو بود به پاهاي شهربانو ماليد که فرز بشود. بعد يک دسته گل داد اين دستش يک ذره خاکستر داد آن دستش، گفت: ـ وقتي ميرقصي اين خاکستر را فوت کن طرف ملاباجي و دختر عتيقهاش، اين دستهگُل را پرت کن طرف عروس و داماد و مهمانها.
شهربانو آمد خانه جام را پر از آب کرد نمک را ريخت توش هم زد، خروس را هم انداخت به جان بنشنها، لباسهايي را که ديو داده بود پوشيد زر و زينتش را زد هفت قلم هم از خال و خطاط و وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرک آرايش کرد و رفت به مهماني دربار. ديگر چه بگويم؟ از بس همهچي تمام بود خيال کردند لابد يکي از بزرگان ولايت است و پيش پاش بلند شدند بردند آن بالا بالاها جاش دادند. ملاباجي و دخترش تو کفشکن نشسته بودند. شهربانوي دستخرپيشاني هِي آرنج ميزد به ننهاش، ميگفت: ـ ننه ننه، ببين، اين شهربانوي خودمان است!
ننهاش هم آرنج او را ميزد کنار، ميگفت: ـ ساکت بمير، جوانمرگشده! آن خير نديده کجا اين ماه تابان کجا؟ او الان دارد تو خانه زار زار تو جام کرماني اشک ميريزد يکي تو سر خودش ميزند يکي تو سرِ نخود لوبيا لپّهها! تازه، تو يک جاليز که ميروي هزارتا بادمجان ميبيني شکلِ هم؛ ميخواهي تو يک شهر دوتا آدم به هم ديگر نمانند؟
آخرهاي مجلس که قرار گذاشتند همة دخترها نوبتي برقصند. نوبت شهربانو که رسيد پاشد رقصِ تمامي کرد و وسطهاي رقص دستي را که توش خاکستر بود تکاند طرف ملاباجي و دخترش، که يکهو آن يکذره خاکستر يک کُپّة گُنده شد و آن دوتا تا آمدند بفهمند دنيا دست کيست ديدند خاکسترنشين شدهاند و همه ماتشان برده که اين ديگر چه حال و حکايتي است! از آن طرف هم دستهگُل را انداخت طرف عروس و مهمانهاي ديگر، که شد يک خرمن و همه غرقِ گُل شدند. شهربانو که حس کرد ديگر بايد آخرهاي مجلس باشد چرخ آخر را هم زد و خودش را از تو تالار انداخت بيرون. نگو پسر پادشاه که او را از پشت پرده ديده بود و تير عشقش را خورده بود کشيکش را ميکشيد. وقتي ديد دختر مثل برق و باد ميرود دويد دنبالش. او بدو دختر بدو، تا ناگهان دختر رسيد لب جوي آبي و همچين که خواست بپرد لنگه کفشش افتاد توي جو. پسر پادشاه لنگه کفش را برداشت داد دست دايهاش بش گفت: ـ اگر دستِ من به دستِ دختر صاحب اين کفش نرسد. مرا از هرجا که گذاشتهايد برداريد!
از آن طرف ملاباجي و دخترش با اوقات تلخ و دل و دماغ سوخته بلند شدند آمدند خانه که دق دلشان را سر شهربانو درآرند. از گرد راه نرسيده ملاباجي داد زد: ـ جام را بيار ببينم پُرش کردي يا نه؟
شهربانو جام را آورد داد دستش، زبان زد ديد آره اشک چشم است. بعد رفت سراغ نخود لوبيا لپّهها، ديد آنها را هم جداجدا کرده کيسه کرده. انگشت به دهن ماند حيران که آدم اگر دلِ خوش داشته باشد و دستش به کار برود بايد يهماهِ آزگار جان بکند تا اينها را سوا کند؛ اين جِزِّ جگرزده چهطوري توانسته هم زارزار تو جام اشک بريزد هم ترتيب اينها را بدهد؟ لابد اين گاوِ زردِ تو طويله ننة جادوگرِ شهربانو است و با عِلم و اشاره راهکارها را نشانش ميدهد. بايد اين گاوِ حرامزاده را سربهنيست کرد!
اين را گفت و رفت سر گذر، پهلوي حکيمباشي چشم و ابرويي نشان داد و با حکيمباشي ساخت و پاخت کرد که خودش را بزند به ناخوشي، وقتي او را آوردند بالا سرش، بگويد: «اِلاّ و لِللا، علاجِ مرضِ اين جگرِ گاوِ زرد است.»
برگشت و صبر کرد وقتي شوهره آمده و ناله را سر داد که: «آخ دلم! آخ کمرم! خدايا مُردم!» مردک دستپاچه شد، گل گاوزبان و عنّاب و سِپستان براش دم کرد به خوردش داد، افاقه نکرد. فرداش که شد يک ذرّه زردچوبه ماليد به صورتش يکخرده نان خشک گذاشت که زير دُشَکش، غروب که مردکه آمد ريخت و روز زنکه را ديد هول کرد يک پا کفش و يک پا گيوه دويد سراغ حکيمباشي آوردش بالا سر مريض. حکيمباشي نبض زنکه را گرفت، زبان و قارورهاش را نگاه کرد، گفت: ـ اين بينوا علاجش خوردن جگر گاو زرد است. اگر تا فردا بش رسانديد که جسته، اگر نه براش فکر گور و کفن باشيد!
مردکه گفت: ـ از قضا خودمان يک گاو زرد داريم. حالا که شب است، فردا سلاخ ميآورم ذبحش کند جگرش را بدهيم بخورد.
شهربانو که اينها را شنيد دود از دلش درآمد و ديگر حالش را نفهميد. فکرهايش را جمع کرد ديد نه، راه به جايي نميبرد. گفت بهتر است پا شوم بروم سراغ ديو. همان شبانه، وقتي خاطرجمع شد همة اهل خانه کپهشان را گذاشتهاند رفت پيش ديوه توي چاه و تفصيل را براش گفت. ديو گفت: ـ ترتيبش را ميدهم. تو برو مادرت را بيار تو بيابان ول کن. من همزادش را عوض او ميفرستم تو طويله.
شهربانو دويد رفت مادرش را آورد سر داد به صحرا و برگشت پيش ديوه. ديوه همزادِ مادر شهربانو را که به شکل همان گاو زرد بود همراه شهربانو فرستاد و بهاش سفارش کرد: ـ وقتي اين را کشتند مبادا به گوشتش لب بزني! کاري که ميکني استخوانهايش را با دقت تو کيسهئي چيزي جمع کن يک گوشه تو طويله بکن زير خاک.
صبح که شد مرد که رفت با سلاخ برگشت، گاو را از طويله کشيدند بيرون آوردند لب باغچه سرش را بريدند جگرش را کباب کردند براي خودشان، اما شهربانو را هرکار کردند بخورد نخورد که نخورد. بعد هم همانجور که ديوه گفته بود استخوانها را جمع کرد دور از چشم ديگران برد تو طويله چال کرد. ملاباجيه هم ديگر با دمبش گردو ميشکست که روزگار به کامش است و کسي نيست راه و چاه يادِ نادختريش بدهد.
از آنور بشنويد که پسر پادشاه از عشق شهربانو ناخوشِ سخت شد افتاد تو رختخواب و هرچه دوا درمان کردند نتيجهئي نداد، تا دست آخر دايه رفت پيش مادر شازده قضية لنگه کفش را تعريف کرد و گفت: ـ گمان کنم ناخوشي شاهزاده از عشق آن دختر باشد.
مادره که اين را شنيد رفت پسرش را دلداري داد گفت: ـ خاطرت از هر لحاظ جمع باشد. اگر دختر تو قلة قاف باشد برات پيداش ميکنم دستش را ميگذارم تو دستت!
و از همان ساعت لنگهکفشِ دختر را داد دستِ چندتا از گيسسفيدهاي مارخورده اژدهاشدة اندرون، فرستاد بروند شهر را محله به محله و خانه به خانه بگردند صاحب کفش را پيدا کنند. آنها هم که درسشان را روان بودند بنا کردند به جستوجو. خانه به خانه رفتند پرسوجو کردند و کفش را به پاي هر زن و دختري که ديدند اندازه زدند، اما جور درنميآمد. انگار اصلاً هنوز پاي به آن ظريفي از تو کارخانة خدا بيرون نيامده بود… خلاصه، همهجا را گشتند و گشتند تا رسيدند به خانة پدر شهربانو. ملاباجي که آن روز از صبح گوشبهزنگ بود، تا تَقِّة در بلند شد شهربانو را چپاند تو تنور و درِ تنور را گذاشت و يک سيني پُر ارزن هم گذاشت روش و خروسه را هم انداخت تو سيني که به ارزنها نوک بزند تا اگر نالهئي از دختر درآمد صدا تو صدا بيفتد به گوش آنها نرسد.
باري. گيسسفيدها آمدند تو پرسيدند: ـ شما دختر داريد؟
ـ بله که داريم.
ـ بگوييد بيايد.
شهربانو دستِخرپيشاني آمد جلو. کفش را دادند بپوشد، پاش نرفت. ديگر داشتند کفري ميشدند. پرسيدند: ـ دختر ديگري نداريد؟ ميان در و همسايهتان دختري سراغ نداريد که ما نديده باشيم؟
ملاباجي گفت: ـ تا آنجا که من ميدانم، نه.
گيس سفيدها داشتند خسته و نااميد برميگشتند که خروسه بنا کرد به خواندن:
ـ قوقولي قو، وقتِ آلا
باغ پايين، باغ بالا،
ماهپيشوني توي تنور
يه سنگ مرمر به درش
يه سيني ارزن به سرش
قوقولي قوقو!
قوقولي قوقو!
اينها تعجب کردند برگشتند گفتند: ـ اين خروس انگار يک چيزهايي ميگويد…
ملاباجي زود دولاّ شد يک ريگ برداشت انداخت به طرف خروسه، گفت: ـ اين همان خروس بيمحل معروف است. خيال داريم همين امروز بگذاريمش لاي پلو!
اما خروس که جلوِ سنگ جاخالي داده بود دوباره صداش را به سرش انداخت که:
ـ قوقولي قو، وقتِ آلا
باغ پايين، باغ بالا،
ماهپيشوني توي تنور
يه سنگ مرمر به درش
يه سيني ارزن به سرش
قوقولي قوقو!
قوقولي قوقو!
گيسسفيدها گفتند: ـ نخير، اين قضيه بيهيچّي نيست. بايد تو تنور را يک نگاهي بکنيم ببينيم موضوع چيست.
آمدند در تنور را برداشتند ديدند يک دختر آنتو هست مثل ماه شب چهارده که به آفتاب ميگويد قايمشو من درآمدم!
بزرگ گيسسفيدها دست دختر را گرفت آوردش بيرون از خوشحالي داد زد: ـ غلط نکنم اين همان دخترِ شب عروسي است که همه را حيران کرده بود!
و فوري به دست خودش کفش را پاي شهربانو کرد، که ديدند درست قالبِ پاش است. رو کرد به ملاباجي که: ـ پسر قبله عالم از عشق اين دختر ناخوشِ سخت شده افتاده. هرجوري که شده ما بايد اين دختر را بهاش برسانيم که دردش علاج ديگري ندارد. حالا بگوييد ببينيم: براي بردن دختر چي بايد بياوريم؟ هرچي که شيربهايش است بيمضايقه بگوييد.
ملاباجي که خونْخونش را مي خورد گفت: ـ جندان چيزي ازتان نميخواهيم؛ همهاش دو زرع کرباسِ آبي ميخواهيم با نيم من سير و نيم من پياز!… اينها را بياريد دختره را برداريد ببريد، فقط يک شرط دارد آن هم اين است که دختر ديگرم را حتماً بايد پسر وزير بگيرد.
فردا شد، خواستگارها آمدند کرباس و سير و پياز را آوردند و قول دادند که شب بعد از عروسي پسرِ پادشاه اين يکي دختر را هم براي پسر وزير ببرند. ملاباجي گفت: ـ خيلي خوب، حالا که اين جور است ميتوانيد فردا بياييد عروستان را ببريد.
ملاباجي امشبه را بيدار ماند يک پيرهن کرباسي گل و گشاد به قامت ماهپيشاني دوخت. فردا ناهار هم آش آلوچة چرب و چيلي را که پخته بود با يک من سير و پيازي که اورده بودند به ضرب مشت و تو سري به خوردّ طفلکي داد. عصر که شد، گيسسفيدها که آمدند، دست شهربانو را با آن پيرهن کرباسي گل و گشادي که تنش کرده بود داد دست آنها، گفت: ـ قابلتان را ندارد!
از خانه که پاگذاشتند بيرون، شهربانو گفت: ـ تو را خدا از بيرون شهر برويم که بتوانم با مادرم خداحافظي کنم.
گفتند: ـ مگر مادرت همين نبود؟
گفت: ـ نه، اين زنبابام است.
گفتند: ـ پس بگو! براي اين بود که تو را از ما قايم ميکرد و بعد هم يک همچين شيربهاي خفتآوري برايت خواست.
باري. شهربانو آنها را يکخرده دور از چاه گذاشت خودش آمد پيش ديوه خداحافظي. ديو با تعجب گفت: ـ کجا داري ميري با اين پيرهنِ کرباس و دهني که گند سير ازش ميزنه بيرون؟
ماهپيشاني گفت: «عروسيم است.» ـ و حال و حکايت خودش را براي او تعريف کرد. ديوه هم فوري رفت يک دست لباس حرير با يک تاج ياقوت و يک انگشتر الماس و يک جفت گوشوارة زمرد و يک جفت کفش زرين آورد به شهربانو پوشاند دهنش را هم پر از مشک و عنبر کرد که جلوِ بوي سير و پياز را بگيرد، و بش گفت پسر پادشاه هرچه شراب به او ميدهد از دستش بگيرد و اما جوري که نفهمد بريزد دور؛ اگر هم آشهايي که ملاباجي به خوردش داده شب نصف شب خواست کاري دستش بدهد اين کار را بکند و آن کار را بکند.
ماهپيشاني با ديوه وداع کرد آمد پيش گيسسفيدها. از ديدن سرووضعِ آراستة او خوشحال شدند و گفتند: ـ هيچکي واسه آدم مادر نميشود! ببين چه رخت و لباسي براي عروسي دخترش تهيه ديده که اگر همة جامهخانة زنِ پادشاه را هم زيرورو کني لنگهاش را گير نمياري.
باري. ماهپيشاني را آوردند به قصر. مجلس عقد آماده بود: صيغة عقد را جاري کردند، شب هم دست به دستشان دادند کردند تو حجلهخانه. وقتي بستان بيسرخر شد پسر پادشاه بنا کرد با عروسش به بوسهبازي و دستبازي و، متصل به سلامتي شهربانو شراب ريخت و جام به جام هم زدند، اما شهربانو جام خودش را اينور و آنور خالي ميکرد و شاهزاده از هيجاني که داشت آنقدر خورد تا ديگر نتوانست رو پاهاش بند بشود؛ افتاد و غلتي زد و خوابش برد. شهربانو هم يک گوشه دراز شد و هواي کار خودش را داشت، تا بالاخره دلش پيچي زد و قارّوقورّش بلند شد. پاشد همانجور که ديوه يادش داده بود توک پنجه رفت تو زيرجامة پسر پادشاه ترتيب کار را داد و خودش را راحت کرد. او هم همچنان مست و خراب افتاده بود که اصلاً حاليش نشد تا سحر، که به حال و هوش آمد و ديد اوضاع خيت و پيت است. خيلي پکر شد. ماند سرگردان که حالا چه بايد بکند. نگو شهربانو بيدار است. پرسيد: ـ چهتان شده، بلاتان به سرم، چرا مثل بچههايي که تو جاشان از آن کارها ميکنند سنگين سنگين تکان ميخوريد؟
بيچاره پسر پادشاه! ديد چارهئي نيست، ناچار به جُرمِ نکرده اقرار کرد و گفت: ـ بدبدختي اينجاست که نميدانم چهجور بعد از اين بايد پيش کنيزها و کلفتها سر بلند کنم!
شهربانو گفت: ـ اين حرفها چيست، دردتان بهجانم، مگر من خودم مردهام؟
رفت دزدکي از جامهخانه که همان پهلو بود براش زيرجامة تازه آورد کثيفه را برداشت برد پايين سرش داد به آب و، خب ديگر، اين کارها هم پسر پادشاه را بيشتر شيفته و شيداي او کرد.
حالا اينها را همينجا داشته باشيد و بشنويد از ملاباجي.
ملاباجي همة اين کلکها را سوار کرده بود که همان شب اول دل و رودة پسر پادشاه از کثافتکاري شهربانو بههم بخورد او را نصفشبي با همان پيراهن کرباسي پس بيارند بگويند مالِ بد بيخ ريشِ صاحبش. ـ اما تا ظهر صبر کرد ديد انگار خبري نيست. پا شد راه افتاد رفت قصر که سر و گوشي آب بدهد. شهربانو را که ديد گفت: ـ بميرم برات! ديشب تا صبح دلم برات شور ميزد که نکند زيادي آش بِت داده باشم نِصبِ شبي کار دستت بدهد. الحمدلله ميبينم نگرانيم بيجا بوده… الهي شکر!
شهربانو گفت: ـ دست بر قضا همان هم شد. بهچنان دلپيچهئي افتادم که از ناچاري پاشدم همان کنج حجلهخانه سرقدم رفتم. با خودم ميگفتم لابد صبحِ اول آفتاب به خواري و زاري از قصر مياندازندم بيرون که عروس ريغو لايقِ گيسِ نامادريش. اما کار به عکس درآمد: گفتند اين نشانة باز شدن گرههاي بسته است و، کلي خوشحال شدند؛ جوري که اين سينهريز و گوشواره و انگشتر و النگو را هم بم مشتلق دادند!
بُغِّ زنکه از شنيدنِ اين قضيه همرفت. پا شد برگشت خانه شان، ديد از خانة وزير آمدهاند خواستگاري دخترش. پرسيدند:
ـ چي بايد بياوريم براش؟
گفت: ـ پنجاه سکة نقره شيربها، صد سکه طلا مهر، هفت دست رختِ هفترنگ براي هفت روزِ اولِ عروسي، با انگشتر و طوق النگو و چيزهاي ديگر…
خواستگارها گفتند: ـ چهطور براي آنيکي دختر دو ذرع کرباس و نيم من سير و نيم من پياز خواستي براي اينيکي اينها را؟
گفت: ـ اين دخترم وَراي آنيکي است. آن پتياره صبح تا شام رو پشتبام با جوانهاي همسايه جيکجيک ميکرد، همان دو زرع کرباس هم واسه سرش زياد بود. اما اينيکي تا به اين سن و سال رسيده صداش را مرد نشنيده، از زن آبستن رو ميگيرد که مبادا کُرّهاش نر باشد.
باري قرار شد فردا چيزهايي را که خواسته بود بيارند دختر را ببرند.
ملاباجي که حرفهاي ماه پيشاني را باور کرده بود فرداش آش آلوچة مفصلي پخت و ساعت به ساعت به خوردِ دستِخرپيشاني داد تا غروب شد و از خانة وزير آمدند دنبالش. ملاباجي هم که ماسْماسَکهاي چانه و پيشاني دختره را پاکتراش کرده بود و بسته بود، لباسِ نو تنش کرد و با ينگههايي که آمده بودند عقبش فرستادش خانة وزير. پسر وزير ديد دختره را از زشتي نميشود نگاه کرد، اما «شاه فرموده» بود و جرأت جيک زدن نداشت. با دل بريان نشست پاي سفرة عقد و دست به دستشان دادند کردندشان توي حجله. دختر از زورِ آش آلوچه هِي آروغ ميزد و اتاق را بو گند ميانداخت تا نصف شب شد و تنگش گرفت و همانجور که از مادرِ حَنّاطهاش دستور گرفته بود تو چهارگوشة اتاق گره از کار بسته وا کرد!
پسر وزير که تازه پشت چشمش گرم شده بود از جا پريد دادش درآمد که: ـ اين ديگر رسم کدام خرابشدهئي است؟
گفت: ـ حاليت نيست بابا، اين نشانة آمدِ کار است که عروس شب زفاف قِرّاقِر بگيرد شکمْرَوِش پيدا کند!
پسر وزير پريد شمع را روشن کرد چشمش به صورت دختر افتاد، ديد ـ بَهبَه ـ همه را وِل کن اين را بچسب!… نعرهزنان دويد طرف اتاق مادرش تفضيل را گفت، مادره هم رفت به وزير گفت، وزير هم رفت به پادشاه گفت، پادشاه به زنش گفت، زن شاه به پسرش گفت پسرش به هم به شهربانو. آنوقت شهربانو نشست شرححال خودش و مادرش و مکتب و ملاباجي و خمرة سرکه و (جانم براتان بگويد) گاوِ زرد و پنبه و چاه و ديوه را مو به مو براي پسر پادشاه تعريف کرد. پسر پادشاه رفت براي مادرش تعريف کرد، مادرش رفت براي پادشاه تعريف کرد، پادشاه هم وزير را خواست و قصه را از سير تا پياز براش تعريف کرد و آخر سر هم گفت: ـ حالا تو به حرف من گوش دادي و اطاعت امر مرا کردي من هم تلافي ميکنم و عوضِ دستخرپيشاني دختر خودم را به پسرت ميدهم.
وزير گفت: ـ قبلة عالم به سلامت باد! حالا با اين مادر و دختر چه بايد کرد؟
شاه امر کرد آنها را تو گوني کنند ببرند از بالاي باروي شهر پرتشان کنند تو خندق؛ و امرش هم پيش از آن که باد بخورد بيات بشود اجرا شد. همان شب هم بساط عقد و عروسي مفصلي چيدند دختر پادشاه را دادند به پسر وزير که، دست بر قضا آنها هم پنهاني عاشق و دلخستة همديگر بودند. همه به مرادي که داشتند رسيدند جز ماهپيشاني که همة هوش و حواسش پهلوي مادر بيچارهاش بود و نميتوانست با خيال راحت مزة خوشبختي را بچشد.
يکروز پا شد رفت تو چاه سراغِ ديوه ازش خواست اگر از دستش برميآيد مادرش را به صورت اولش دربياورد. او هم رفت گاوه را آورد و با تيغ الماس پوستش را از پشت سر تا دم شکافت، که يکهو مادره از جلد گاو پريد بيرون دست انداخت گردن شهربانو، گفت: ـ دخترجان! اين رسمِ روزگار بود که مرا تو خمره بيندازي؟
شهربانو که از خجالت خيس آب و عرق شده بود گفت: ـ عقل آدميزاد از پس ميآيد مادر. اميدوارم مرا ببخشي و گناه نافهميم را به پام ننويسي. عوضش تلافيش را درآوردهام.
دوتايي با ديوه خداحافظي کردند و آمدند به قصر. پسر پادشاه که ديد مادرزن به اين محشري دارد خوشحال شد داد يک کوشکِ مخصوص براي او و شوهرش ساختند با خواجه و غلام و کنيز و همهجور وسايل و سالها و سالها به خوبي و خوشي همه کنار هم زندگي کردند.
انشاءالله همانطور که آنها به مراد و مطلبي که داشتند رسيدند شما هم به مراد و مطلبتان برسيد. بگوييد «انشاءالله!»
برگرفته از کتاب «قصههاي کتاب کوچه»، احمد شاملو، انتشارات مازيار، چاپ اول، اسفند۱۳۷۹، ص ۳۳۴-۳۱۲
باسلام از آقای شاملو بابت باز نویسی این داستان متشکرم این داستان رو مادربزرگم برای ما تعریف میکرد
با سلام
اتفاقا منم این قصه رو از زبان مادر بزرگم شنیده بودم
تجدید خاطره شد برام
تشکر میکنم
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
سلام .ممنون از اقای نویسنده.من داستان و با کمی سانسور برای بچه هام خوندم .خیلی خیلی لذت بردن برای خودم هم خاطره انگیز بود.ممنونم
ماه پیشونی اثر احمد شاملو؟!!!
ماه پیشونی از قصههای کهن ایرانیه!
رسم سرقت ادبی این اهرمن چیثره بعد از سقط شدنش هم ادامه داره!!
مرتیکه ،اگه چشم کورتو باز میکردی و درست میخوندی نوشته بود باز نویسی از احمد شاملوی بزرگ.پس قبل ازینکه اون دهن کثیفتو باز کنی و اسم شاملوی بزرگ رو بیاری اول ببین در حدی هستی که اسمش رو بیاری یا نه که مطمعنم نیستی.قشنگ معلومه که از کدوم دار و دسته ای پست پلشت حقیر.
واقعا عالی بود از خوندن این داستان خیلی لذت بردم ..ممنونم که دوباره این داستان قدیمی رو برای خوندن باز نویس کردین و گذاشتینo (∩ ω ∩) o
Cum sociis natoque penatibus et magnis dis parturient montes, nascetur ridiculus mus. Pellentesque consequat quam et augue laoreet ac hendrerit mauris tempus.
Vivamus leo ante, consectetur sit amet vulputate vel, dapibus sit amet lectus.
تبدیل تاریخ شمسی و میلادی
تبدیل کد HTML به Java, PHP, ASP
تبدیل واحد ها
دانلود کتاب صوتی ماه پیشونی
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
در این مطلب کتاب صوتی ماه پیشونی را برای شما آماده کرده ایم.
قصه ماه پیشونی درباره زندگی دختر زیبا و مهربانی است که با نامادری بدجنس خود زندگی سختی را میگذراند و اتفاقات جالب و هیجان آوری در این قصه برای ماه پیشونی زیبا میفتد.
این قصه شیرین برای کودکان و نوجوانان و همچنین بزرگتر ها جالب و جذاب است.
در ادامه مطلب میتوانید این کتاب صوتی را دانلود نمایید.
دانلود کتاب صوتی (حجم 8.1 مگابایت)
تاریخ انتشار: 97/10/08
سایر کتاب های صوتی
پسورد فایل دانلود شده، www.sarzamindownload.com میباشد.
چنانچه مشکلی برای دانلود فایل و یا اجرای آن دارید، به صفحه راهنمای سایت مراجعه کنید.
سوالات و نظرات خود را در مورد این مطلب، از طریق فرم نظرات در پایین همین صفحه مطرح کنید.
سوالات و نظرات کاربران در مورد این مطلب
عضویت در خبرنامه سرزمین دانلود
قصه ماه پیشونی یکی از انواع قصه های زیبا و جذاب برای کودکان و نوجوانان است که و والدین می توانند با خواندن داستان زیبای ماه پیشونی برای کودکان آن ها را سرگرم کنند و فرزند دلبندشان را با یک حکایت آموزنده و شیرین آشنا سازند.
همه کودکان به شنیدن قصه های زیبا و جذاب علاقه مند هستند بنابراین بهتر است والدین عزیز داستان های زیبا و آموزنده ای را برای کودک خود تهیه کنند و این قصه ها را به عنوان قصه شب برای فرزند دلبند خود تعریف نمایند. یکی از داستان های قدیمی و ماندگار قصه ماه پیشونی است که مانند داستان سیندرلا طرفداران زیادی دارد و در ادامه این مطلب این داستان را به زبانی کودکانه و شیرین در اختیار شما همراهان عزیز و گرامی قرار داده ایم.
قصه ماه پیشونی درباره زندگی دختر زیبا و مهربانی است که با نامادری بدجنس خود زندگی سختی را می گذراند و اتفاقات جالب و هیجان آوری در این قصه برای ماه پیشونی زیبا می افتد. این قصه شیرین برای کودکان و نوجوانان و همچنین بزرگتر ها جالب و جذاب است.
قصه ماه پیشونی که برای کودکان در مجله آرگا قرار دادیم نوشته فضل الله مهتدی نویسنده خوب و توانای کشورمان است. امیدواریم کودکان شما از شنیدن و خواندن داستان ماه پیشونی نهایت لذت را ببرند.
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
یکی بود یکی نبود …. زیر گنبد کبود تو یه شهر دور دختری با پدرش زندگی می کرد… دختر قصه ما مادرش رو تو بچگی از دست داده بود.
تا اینکه پدرش ازدواج کرد…اون خانوم یه دختر درست هم سن و سال دختر قصه ما داشت …وقتی دختر تو خونه بود این مادر و دختر خیلی اذیتش می کردن و هر وقت دختر به پدرش شکایت می کرد پدر اونو دلداری میداد…تا از بد روزگار پدر در یک حادثه از بین رفت و دختر بی نوا خیلی تنها شد …دختر از صبح مجبور بود همه کارهای خونه رو انجام بده ولی خواهر ناتنیش همش مشغول بازی بود …یه روز نامادری یه مقدار پنبه به دختر داد و گفت اینها رو ببر و بریس…
دختر هم رفت تو صحرا و برای خودش مشغول ریسیدن بود که یه دفعه یه باد شدید اومد و پنبه ها رو با خودش برد دختر گریه کنان دنبال باد دوید تا اینکه باد پنبه را داخل یه چاه انداخت…دختر رفت سرچاه و تصمیم گرفت که بره پایین و پنبه را بیاره …یه طناب پیدا کرد و از چاه پایین رفت و دید اونجا یه دیو با سر و روئی آشفته نشسته و یه دفعه جا خورد و سلام کرد …دیو گفت : دختر اینجا چیکار می کنی؟؟ ببخشید باد زد و پنبه ام افتاد اینجا ..دیو گفت خوب حالا که دختر مودبی هستی بیا اینجا و سر من را بگرد و ببین چی توش می بینی…دختر رفت و تو موهای بلند و به هم ریخته دیو کلی عنکبوت و عقرب و مار دید با خودش فکر کرد و گفت :اینجا چیزی نیست خیلی تمیزه…
دیو که از زیرکی دختر خوشش اومده بود گفت خوب برو دم او چشمه یه آب سیاه میاد نزن به صورتت ..یه آب قرمز میاد نزن به صورتت…یه آب سفید میاد بزن به صورتت..دختر هم رفت و همون کاری که دیو گفته بود رو انجام داد و یه دفعه یه ماه زیبا و نقره ای روی پیشونیش دراومد و زیبایی دختر را صد چندان کرد….از اینجا بود که اسم دختر قصه ما شد ماه پیشونی … دیو پنبه ها رو ریسید و داد به ماه پیشونی و ماه پیشونی هم تشکر رفت.
وقتی به خونه رسید نامادریش با تعجب نگاهش کرد و گفت چه اتفاقی افتاده؟؟ ماه پیشونی هم داستان را تعریف کرد… فردای اون روز نامادری به دختر خودش هم پنبه داد و دختر به صحرا رفت و یه باد اومد و پنبه را برد و به چاه انداخت….دختر از چاه رفت پایین… دیو گفت چیکار داری؟؟ دختر با بی ادبی گفت که پنبه ام افتاده اینجا …دیو گفت بیا سرم را بگرد ببین چی می بینی؟؟؟ دختر تا نزدیک دیو رفت گفت اه اه چه بوی بدی می دین… چقدر مار و عقرب تو سرتونه… من دست نمی زنم… دیو که از بی ادبی دختر دلخور شده بود گفت برو اونور یه آب سفید میاد نزن به صورتت… یه آب قرمز میاد نزن به صورتت… یه آب سیاه میاد بزن به صورتت… دختر هم رفت و آب سیاه رو زد به صورتش و یه خال گوشتی سیاه بزرگ روی پیشونیش دراومد و دیو پنبه را به دختر داد و دختر گریه کنان به خونه برگشت … مادر دختر وقتی که اونو به اون شکل دید خیلی ناراحت شد و با ماه پیشونی دعوا کرد …
اما بچه های خوب در ادامه قصه ماه پیشونی روزها گذشت و گذشت تا یه روز تو شهر اعلام کردند که شاهزاده مهمونی گرفته و از همه دخترهای جوان شهر دعوت کرده که در این مهمونی شرکت کنن… مادر و دختر خودشون رو آماده مهمونی کردن و هرچی ماه پیشونی خواهش کرد که اون را هم با خودشون ببرن گفتن نه تو باید در خونه بمونی…روز مهمونی که فرا رسید مادر و دختر آماده شدن و قشنگ ترین لباسهایی که داشتن رو پوشیدن و رفتن… نامادری یه عالمه نخود و لوبیا را باهمدیگه قاطی کرد و به دختر گفت بشین این ها رو جدا کن تا ما برگردیم…ماه پیشونی همینطور که داشت نخود لوبیا ها رو جدا می کرد کلی گریه کرد و از اشکهاش چند تا سطل پرشد… یه دفعه در زدن رفت در رو باز کرد و دید پری مهربون پشت دره… پری گفت چرا گریه می کنی و ماه پیشونی ماجرا را براش تعریف کرد… پری گفت تو به مهمونی برو من میشینم و کارهات رو انجام میدم.. ماه پیشونی خوشحال شد ولی یه دفعه دوباره غم تو چشاش نشست… پری گفت دیگه چی شده؟؟؟ماه پیشونی گفت آخه من لباس ندارم … پری مهربون یه وردی خوند و یه دفعه ماه پیشونی خودشو تو یه لباس قشنگ دید …پ ری گفت فقط قبل از اینکه نامادریت برگرده بیا خونه…
ماه پیشونی خوشحال و خندان به سمت قصر رفت وقتی وارد تالار مهمونی شد همه نگاها به سمتش برگشت .. هیچ کس تا بحال دختری به این زیبایی ندیده بود … وارد مهمونی شد و یه گوشه نشست … شاهزاده وقتی ماه پیشونی را دید ازش درخواست رقص کرد و با هم رقصیدن ..همه حتی زن بابای بدجنس و دخترش داشتن درمورد ماه پیشونی حرف می زدن… خواهر نا تنی ماه پیشونی به مادرش گفت :چقدر قیافه این دختر برام آشناست… شبیه ماه پیشونیه!!! مادرش گفت نه بابا اون کجا این کجا!!! ماه پیشونی الان داره تو خونه لوبیا و نخود پاک می کنه….
آخر مهمونی که شد ماه پیشونی تا دید که نامادریش داره آماده رفتن میشه بدو بدو از میدون رقص خارج شد و هر چی شاهزاده داد زد کجا میری گوش نداد و رفت ….ولی یه لنگه کفشش اونجا افتاد و دیگه نتونست پیداش کنه…
خلاصه رفت خونه و سریع لباس های کثیف و پاره خودش را پوشید و مشغول انجام دادن کارهایش شد… پری هم دیگه رفته بود… وقتی نامادری و دختر برگشتن خونه دیدن که ماه پیشونی همه کارها رو انجام داده و یه لیخندی از روی بدجنسی به همدیگه زدن…
ماه پیشونی گفت چه خبر خوش گذشت؟؟؟ و اونها همه ماجراهارو با آب و تاب تعریف کردن …حتی گفتن یه دختر خیلی زیبا اومد و توجه شاهزاده را کلی جلب کرد…
مدتی که گذشت جارچی ها اومدن تو میدون شهر اعلام کردن که شاهزاده دنبال صاحب این کفش می گرده و هر کسی که شب در مهمونی بوده بیاد تا به پاش اندازه کنیم …
همه دخترهای شهر صف کشیدن ولی کفش پای هیج کدومشون نرفت ….مدتی گذشت تا اینکه روزی در خونه به صدا دراومد… ماه پیشونی رفت در را باز کرد…ماموران شاه بودن که خونه به خوونه کفش را به پای همه دخترها امتحان می کردن…
به دختر گفتن اسمت چیه ؟؟گفت ماه پیشونی…تا ماه پیشونی خواست کفش را امتحان کنه نامادری اومد گفت اون کلفت این خونست و نمی تونه کسی باشه که شما دنبالشین …دخترش را صدا کرد تا کفش را امتحان کنه …دختر به زور کفش را به پاش می کرد ولی کفش اندازه اش نبود …یه دفعه یکی از مامورها گفت خوب حالا که اندازه پای دخترتون نشد بذارین که به پای اون دختر هم امتحان کنیم …ماه پیشونی خوشحال شد و کفش را پاش کرد و همه تعجب کردن وقتی دیدن که کفش اندازه ی اندازه پای ماه پیشونی بود…مامورهای قصر خیلی خوشحال شدن که بالاخره بعد چند ماه تونستن صاحب کفش را پیدا کنن…و از ماه پیشونی خواستن که فردا با سر و وضعی مرتب به قصر بره…
فردای اون روز ماه پیشونی آماده شد که بره …نامادر بدجنس چند کیلو شلغم گرفت و به زور به ماه پیشونی داد که وقتی میره اونجا آبرو ریزی راه بندازه ….همین موقع پری مهربون از راه رسید و شکم ماه پیشونی را از شلغم خالی کرد و به جاش اشرفی گذاشت و گفت رفتی اونجا دستشویی که داشتی بگو برات لگن بیارن…
ماه پیشونی رفت به قصر و شاهزاده از دیدنش خیلی خوشحال شد ..وسط مهمونی ماه پیشونی احساس کرد که دستشویی داره و گفت که یه لگن بیارن و وقتی روش نشست همینطور اشرفی بود که ازش خارج می شد .. همه تعجب کرده بودن …شاهزاده اومد و ماه پیشونی را بوسید ….
فردای اون روز نامادری وقتی از جریان با خبر شد کلی شلغم خرید و به دختر داد و فرستادش به مهمونی…وسط مهمونی دختر خواست که لگن بیارن و همه چون می دونستن که خواهر ماه پیشونیه براش اینکار رو انجام دادن …چشمتون روز بد نبینه همه قصر را به کثافت کشید …شاهزاده اومد گفت که زبونت را بیار بیرون تا ببوسم و تا آورد بیرون چاقو را برداشت و برید ….دختر هم گریه کنان به خوونه برگشت و در زد مادرش گفت کیه؟؟ دختر نمی تونست حرف بزنه و گفت د دد د دد مادر گفت کیه باز دختر گفت دددددد
مادر با عصبانیت در رو باز کرد و دید دخترش با زبون بریده و خونی پشت در وایساده و خیلی ناراحت شد و دختر را برد تو خونه… ماه پیشونی هم تو قصر موند و با شاهزاده زندگی قشنگی را شروع کردن. قصه ماه پیشونی به سر رسید …کلاغه به خونش نرسید.
امیدواریم از مطالعه قصه ماه پیشونی نهایت لذت را ببرید شما می توانید این داستان زیبا و دلنشین را به عنوان یک قصه کودکانه شیرین و جذاب برای فرزندتان تعریف کنید. در صورت تمایل می توانید برای مطالعه داستان های جدید و قدیمی به بخش داستان کودک مجله آرگا مراجعه کنید.
منبع : آرگا
موهاتو ابریشمی کن !
روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !
مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب
چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟
تخفیف ویژه ساعت مچی لوکس به مدت محدود
همه چیز در مورد مجموعه واترگاردن در تور استانبول
کتاب صوتی ماه پیشانی
نویسنده: احمد شاملو – زمان کل: ۱ ساعت و 5 دقیقه اجرا: فرح ربیعی
——یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود. یک مردی بود یک زنی داشت که خیلی خاطرش را میخواست. از این زن دختری پیدا کرد خیلی قشنگ و پاکیزه، که اسمش را گذاشتند شهربانو و بزرگ که شد فرستاندش مکتبخانه پیش ملاباجی. این ملاباجی که شوهرش مرده بود گاهی که بچهها براش پیشکشی و هِل و گُلی میبردند میدید مال شهربانو از بقیه سر است؛ فهمید کار و بار پدر او از باقی بچهها روبهراهتر است. بنا کرد زیرپاکشی و ته و تو درآوردن، تا فهمید حدسش درست بوده: پدر شهربانو مرد چیزمیزداری است و خیلی هم خوب زنداری میکند.برای شنیدن ادامه داستان فایل صوتی را که شامل 5 ترک میباشد دانلود کنید و گوش دهید.
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
» احترام به حقوق مولف
سایت مای بوک در راستای احترام به حق نشر کتب و آثار الکترونیکی و حقوق ناشر و نویسنده حاضر به دریافت شکایات بوده و خود را مبرا از اشتباهات نمی داند و ممکن است کتابی بدون اجازه ناشر و نویسنده به اشتباه توسط کاربران برای انتشار در سایت ارسال شود.در صورتی که شما خود را ناشر و یا نویسنده این کتاب میدانید و مخالف انتشار الکترونیکی اثر خود میباشید از طریق تماس با ما مراتب را با ما در میان بگذارید تا کتاب مورد نظر سریعآ برداشته شود.
نویسنده: هستی اسکای
ژانر: عاشقانه اجتماعی
ایران ابطحی در گذشته قربانی تجاوز بوده. حالا ایران با تلاش خودش تونسته
به موقعیت اجتماعی بالایی دست پیدا کنه. به سختی گذشته تلخش و فراموش
کنه. با ورود جاوید نواب به زندگیش دوباره جرات تکیه کردن به مردی و پیدا می کنه. جاوید نواب که مردی با اخلاق خاص خودش از گذشته تلخ ایران چیزی نمیدونه ولی
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
اتفاق های باعث میشه گذشته ایران مخفی باقی نمونه.
ناتوان به دیوار تکیه زدم سرم و بین زانوهام و دستام زندانی کرده ام. صدای نفس زدنش تنها
چیزی بود که سکوت بینمون رو می شکست. هنوز که هنوزه صدای عربده های مردم تو گوشم پژواک می شد. بین خورده شیشه های که
روی زمین ریخته بود قدم های هیستریک برمی داشت. زیر لب با خودش کلامت نامفهومی
زمزمه می کرد. روبه روم ایستاد سرم و بلند کردم نگاهم روی قامت بلند بالاش لغزید. نگاه
دلخور و غمگینش و تاب نیوردم. با شرم چشم دزدیدم. چشم دوختم به سیبک گلوش که
ثانیه به ثانیه بالا پایین می شد. مردم بغض داشت . دلم به خاطر بغض مردانش که از سر غیرتش بود داشت می پوکید. مرد: چرا نمیگی اشتباه شده؟ چرا نمیگی اشتباه میکنم؟ حرف بزن بگو گلی بگو تا خودم
برم بزنم تو دهن همه اشون ، بگو دروغ تا خودم تیکه تیکه کنم کسی رو که پشت ناموس من حرف مفت زده. جوابم تموم سوال هاش شد شکسته شدن بغضم و صدای بلند هق هق هام هرچی می گذشت امید واهیش کمرنگ و گمرنگ تر می شد. مرد: محض رضای خدا یه چیزی بگو گلی ، دارم تو برزخ دست و پا میزنم بگو خلاصم کن اخه بی مروت. مهر سکوتی که به لب هام زده بودم باز نمی شد. برق امید چشم هاش کم سو کم سو تر شد
انقدر که رنگ نگاهش کدر شد. ازم فاصله گرفت. قدم هاش دیگه محکم و استوارنبود . پاهاش
روی زمین کشیده می شد. لعنت به من، با مردم چیکار کرده بودم؟! دستش روی دستگیره در خشک شد. به در تکیه زد. صداش می لرزید. کاش ساکت می شد .
کاش اینجوری با التماس صدام نمی زد. کاش من می مردم ، کاش!!!! مرد: گلی ؟! آخ گلی قلبم داره میترکه ، آخ گلی . به تن بی جونم تکون دادم و ایستادم. گوشه لبم ذوق ذوق می کرد. سمت چپ صورتم به
خاطره سیلی که نثارم کرده بود بی حس شده بود. – من ، من … هق هق هام واشکام امان حرف زدن بهم نمی دادن. مرد : تو چی؟ تو چی گلی؟ انگشتانم و در هم قفل کردم و سعی داشتم زبون فلج شده ام و به کار بندازم. – من نمی خواستم این جوری بشه . قسم می خورم نمی خواستم. مرد: خراب کردی گلی ! زندگیمون و با دستای خودت خراب کردی. دسترسی به کانال سایت رمانکده
دلنوشته های عاشقانه و زیبا جهت دسترسی کلیک کنید
این رمان اختصاصی سایت رمانکده میباشد و کپی برداری از این اثر به هر دلیلی ممنوع میباشد و در صورت مشاهده برابر با قوانین کپی رایت برخورد خواهد شد.
عالی بود ،خیلی لذت بردم،قلمتون عالی بود
خیلییییی عالی بود، قلمتون عالیو پخته بود، شخصیت پردازیها عالی، اتفاقات و روابط منطقی بود واقعاً همراه با شخصیت داستان میشد عاشق شد و گریه کرد، خیلی ممنون.
خیلی عالی بود خیلی
قشنگ ترین رمانی بود ک خونده بودم
عالییییییییییییییی خیلی قشنگ بود لطفا بازم از این دسته رمان ها بنویس
عالی بود
عععااااللییییییی مرسی..
خیلی عالی و قوی بود قلمشون.ولی حیفه یه همچنین قلم قوی به کتاب تبدیل نشه
رمان عالی بود.من همچنان دنبالشم ک داشته باشمش اما موفق نشدم
نویسنده عزیز شما دو کتاب بانوی قصه و بن بست رو ترکیب کرده بودید البته قلمتون اصلا به خوبی نویسنده این دوکتاب نیست. حتی شخصیت ها تغییر نکرده بودن فقط شکلشو یکم عوض کرده بودین. تلاش کرده بودید متفاوت باشه ولی نبود. نمیدونم خواسته بود یا نا خواسته امیدوارم ناخواسته باشه به هر حال براتون آرزوی موفقیت میکنم خسته نباشید.
ممنون بخاطر قلمتون که خیلی تکراری نبود
ممنون از قلم زیبای شما..عالللللی
بی نظیر بود . خسته نباشید .
رمان زیبا و دلنشینى بود، دست نویسنده عزیز درد نکند، بسیار لذت بردم از رمانى با شخصیتهایى واقعى، نه پولدار خوشگل و همه چى تمام که نه أدب دارند نه معنا متشکرم، امیدوارم بازهم از شما رمانهاى دیگرى هم بخوانم
خوب
داستان قشنگی بود ، شخصیت ایران هم یه شخصیت دوستی داشتنی و با تشکر از نویسنده عزیز و به امید اینکه کتاب های دیگه ای هم از ایشون بزودی منتشر بشه.
خیلی خوب بود /.ممکنه کتابهای دیگه این نویسنده رو هم معرفی کنید ؟
عاللللللیییییی بود مرسی از نویسنده بابت رمان خوبشون
عالیییی بود مرسی از نویسنده بابت رمان خوبشون
دانلود کتاب قصه ماه پیشونی
اگه میشه apk رو درست کنین
رمان قشنگی بود از این مدل رمان ها بیشتر بذارید
خسته نباشید فایل apk چرا باز نمیشه؟
با سپاس فراوان عالی بود
دست شما درد نکند واقعا عالی بود
romanjadidbezarid
roman jaded bezarid
این رمان عالی♥
وای عالی بود
رمانکده را در رسانه ها دنبال کنید…
جهت دریافت آخرین مطالب منتشر شده ایمیل خود را وارد نمایید.
تمامی حقوق مطالب وب سایت رمانکده محفوظ و هر گونه استفاده از کتابهای قرار داده شده بر روی سایت رمانکده به هر نحوی (انتشار از طریق اپلیکیشن های موبایل، کپی بر روی سایت و وبلاگ ها حتی با ذکر منبع و…) ممنوع می باشد و با متخلفین طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای برخورد می شود. و تیم رمانکده هیچ گونه رضایتی از قرار دادن فایل رمان ها در تلگرام و …. ندارد و از نظر اخلاقی کار صحیحی نیست.©0