این داستان که از داستانهای قدیمیه به صورت موزیکال و نمایشی بوده و برای بچه ها می تواند جذاب باشد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
در زمانهای قدیم ، در روستایی دور پیرزنی زندگی می کرد که هیچکس رو نداشت جز پسری که اسمش حسن بود این حسن آقای ما کچل بود. حتی یک تار مو هم به سر نداشت. سرش صاف صاف مثل کف دست. به همین خاطر همه بهش می گفتند حسن کچل.
این حسن کچل یه عیب بزرگ داشت . می دونین چه عیبی بچه ها . تنبلی! بله حسن کچل به قدری تنبل بود که مسلمان نشنوه کافر نبینه . صبح که از جاش پا می شد بدون اینکه از جاش پاشه داد و هوا را می انداختقصه حسن کچل کودکانه
حسن کچل : ننه ننه گرسنمه صبحونه می خواهم
ننه : باشه ننه اول پاشو دست و صورتتو بشو
-چی گفتی . هیچ می فهمی از من چی می خوای
-مگه چی خواستم ننه جون
– چی خواستی . دیگه چی می خواستی هم از جام بلند شم اوه اوه اوه . هم برم توی حیاط. هم دستامو یشورم . هم صورتمو وای می میرم ننه ها.
– خجالت بکش پسر . دیگه ۱۵ سالته . زن گرفته بودی قد من بچه داشتی . دیگه تا کی برم پای تنور برای مردم نون بپزم . دیگه به این قد رسوندمت خسته شدم
-ننه صبحونه می خوام . صبحونه می خوام …
حسن کچل نمونه تنبل ترین آدما بود بچه ها
خب بچه ها اگه می خواین بونین این حسن کچل قصه ما به کجا می رسه و آیا تنبلیش رو از خودش دور می کنه و می تونه آدم زرنگی بشه یا نه می تونین این قصه رو از طریق آنلاین گوش کنین و اگه هم دوسیت داشتین دانلود کنین .
قسمت اول:
قسمت دوم و آخر
سلام میشه لینک داخل مطلبو چک کنید.برای من مشکل داشت.ممنون
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
قصه حسن کچل کودکانه
از علیرضا
اطلاعات تماس:
.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹
قصه حسن کچل کودکانه
اطلاعات تماس:
.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲
حسن پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.
حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید
حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد
همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند
مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود
خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چکار کنه و یک روزی فکر خوب به ذهنش رسید
صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه خرید و به خونه برگشت
سیب ها رو دونه دونه از لب تنور تا پشت در حیاط به فاصله، چند قدمی گذاشت
حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده
حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره
داد زد ننه حسن بیا این سیب رو به من بده
ننه حسن گفت که نمیتونه بیاد وخودت باید بری برش داری
حسن که هم گرسنه بود هم سیب خیلی دوست داشت، سینه خیز رفت جلو وسیب رو برداشت
همون جور که دراز کشیده بود، خورد وقتی داشت سیب رو میخورد دید کمی اون طرفتر یه سیب دیگه روی زمینه
با خودش گفت آخ جون یه سیب دیگه چون سیب اولی سیرش نکرده بود بازم ننه حسن رو صدا کرد ولی ننه نیامد مجبور شد که خودش بره و سیب رو برداره
تا غروب این کار ادامه داشت حسن یه سیب دیگه پیدا میکرد و ننه اش را صدا میکرد و نمیامد و مجبور میشد خودش بره برداره
ننه حسن هم از دور مراقب کارهای حسن بود تا اینکه حسن به پشت در حیاط رسید وسیبی که بیرون حیاط بود را برداشت
مادرش فورا در حیاط رو بست وحسن بیرون خونه مونده بود
حسن که دید مادرش در رو به روی اون بسته شوکه شد به در کوبید و التماس مادرش رو کرد که در رو براش باز کنه ولی ننه حسن گفت که دیگه باید خودت بری و کار کنی من تو رو به خونه راه نمیدم
تا کی میخوای پیش من بمونی وبیکار و بی عار باشی
باید بری و کاری پیدا کنی و خودت مراقب خودت باشی
حسن پشت در حیاط نشست و پیش خودش فکر کرد یه کم که بگذره ننه در رو برام باز میکنه ولی فایده نداشت
وقتی دید که در رو براش باز نمیکنه گفت پس کمی غذا بهم بده تا برم مادرش هم تخم مرغ ونون وکرنا گذاشت تو خورجین در رو کمی باز کرد وخورجین رو به حسن داد و سریع در رو بست
حسن هم خورجین رو برداشت و به راه افتاد رفت و رفت تا از شهر خارج شد
همین جور که داشت توی صحرای خارج شهر پیش میرفت یه لاکپشت رو دید اونو برداشت و گذاشت توی خورجینش و به راحش ادامه داد
کمی جلوتر که رفت یه پرنده لای شاخه های درخت گیر کرده بود و نمیتونست پرواز کنه حسن پرنده را نجات داد و گذاشتش تو خورجینش
هوا ابری بود و معلوم بود که به زودی باران گفت ببین من چه جوری از سنگ آب می گیرم و تخم مرغ رو تو دستش شکست وفرستاد تو قلعه دیو دیگه خیلی ترسیده بود
با خودش فکر کرد خوبه بگم نعره بکشیم اینو دیگه نمیتونه و گفت ببینیم نعره ی کی قوی تره و بعد یه نعره کشید
حسن از صدای نعره دیو داشت سکته می کرد ولی خودش رو جمع وجور کرد و گفت باشه خودت خواستی حالا من نعره میکشم و با تمام نیروش تو کرنایی که مادرش تو خورجین گذاشته بود دمید
آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که گوش خود حسن هم درد گرفت
از صدای بلند کرنا باران شروع به باریدن کرد
حسن هم فوری لباسهاش رو از تنش در آورد و گذاشت زیرش و نشت روی لباسها
بارون اومد ولی چون حسن روی لباسهاش نشسته بود لباسها خشک بودند وبعد از بارون تنش کرد وبه راهش ادامه دادقصه حسن کچل کودکانه
همینجور که داشت میرفت به یه دیو رسید دیوه به حسن نگاه کرد و گفت چرا تو لباسهات خیس نشده تا همیتن چند دقیقه پیش داشت بارون میبارید
حسن گفت مگه نمیدونی که بارون نمیتونه شیطان رو خیس کنه
دیو گفت یعنی تو شیطانی پس بیا با هم زور آزمایی کنیم
دیو اینو گفت و یه سنگ از روی زمین برداشت و تو دستش گرفت و فشار داد وخوردش کرد سنگ چند تیکه شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و کمی آرد رو تو دستش گرفت و مثلا فشترش داد وبه دیو نشون داد
دیو ترسیده بود فکر کرد حسن سنگ رو اینقدر تونسته خوردش کنه و پودر بشه
دیوه گفت بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره و یه سنگ برداشت وبا تمام نیروش پرتاب کرد سنگ رفت و خیلی خیلی دور شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و پرنده رو برداشت و به سرعت پرتابش کرد
پرنده هم با سرعت پرید و رفت تا دیگه دیده نمیشد دیو که اینو دید با خودش گفت راست میگه این خود شیطانه و فرار کرد و رفت
وقتی دیو رفت حسن هم راه افتاد و رفت تا اینکه به یه قلعه بزرگی رسید
در قلعه رو زد و منتظر شد
صدای کلفتی از داخل قلعه گفت کیه داره در میزنه
حسن از شنیدن این صدا جا خورد ولی به خودش مسلط شد و با صدای کلفتی گفت: من شیطانم تو کی هستی صدا از داخل قلعه گفت من پادشاه دیوها هستم.
حسن با همون صدای کلفت گفت خوب شد پیدات کردم
مدتهاست که دارم دنبالت میگردم دیو ترسیده بود ولی به روی خودش نیاورد
گفت برو پی کارت من اصلا حوصله ندارم و میزنم ناقصت می کنم و یه شپش کنده از سرش رو به حسن نشون داد و گفت ببین این شپش سره منه، ببین چقدر بزرگه
حسن کچل گفت اگه راست میگی بیا زور آزمایی کنیم بعد دستش رو کرد تو خورجینش و لاکپشت رو از توی خورجین بیرون آورد و گفت ببین این شپش سره منه و لاک پشت را فرستاد تو قلعه دیو که لاکپشت رو دید با خودش گفت وقتی شپش سرش به این بزرگیه خودش چقدره
دیو برای اینکه کم نیاره گفت ببین من چه جوری این سنگ رو تو دستم خورد می کنم و سنگی رو تو دستش خاک کرد
حسن هم گفت ببین من چه جوری از سنگ آب میگیرم وتخم مرغ رو شکست و از زیر در فرستاد تو قلعه
دیو که اینو دید خیلی ترسید با خودش فکر کرد بزار نعره بکشم شاید اینو دیگه نتونه و گفت ببین من چه نعره ای میتونم بکشم و بعد آنچنان نعره ایی کشید که حسن داشت سکته میکرد ولی خودش رو جمع وجورد کرد
گفت حالا به نعره ی من گوش کن وبا تمام نیروش توی کرنایی که مامانش براش تو خورجین گذاشته بود
دمید آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که خود حسن هم ترسیده بود
پادشاه قولها هم باشنیدن این صدا پا به فرار گذاشت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد و از اونجا دور شد ودیگه هم برنگشت حسن وقتی دید دیو فرار کرد رفت تو قلعه
قلعه بسار زیبا بود باغ زیبایی داشت وسط باغ قصر زیباتری بود توشم پر بود از طلا و جواهرات و غذاهای خوشمزه
حسن برای خودش صاحب قصر پر از جواهر وطلا شده بود باغ قشنگی داشت
غذاهای رنگ وبارنگ حسن برای خودش خانی شده بود یه چند وقتی برای خودش تو این قصر خورد و خوابید
بعد یه روز رفت برای ننه ش تعریف کرد که چی شده و الان کجا زندگی میکنه بعد دست ننه اش رو گرفت
اون رو به قصرش برد وقصر رو به مادرش نشون داد
ننه حسن وقتی قصر رو دید و فهمید که حسن دیگه میتواند از پس خودش بربیاد
به حسن گفت باید زن بگیری و برای خودت خانواده داشته باشی
ننه حسن به زودی برای حسن زن گرفت و یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتند و به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردند
اطلاعات تماس:
.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴
اطلاعات تماس:
.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲
تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.
روزی، روزگاری یک ننه ای بود و یک پسری داشت، به اسم حسن، این حسن هم کچل بود هم
تنبل (این که، این دو خصوصیت چه ربطی به هم دارند، من هم نمی دانم؛ ولی در قصه
این طور آمده است. اما اگر زیاد متّه به خشخاش بگذارید و اصرار نمایید که حتماً
باید رابطه علت و معلولی در داستانتان رعایت شود، می توانیم علت های مختلفی برای
کچلی و یا تنبلی او بتراشیم؛ مثلاً به علت بیماری ناشناخته ای حسن قصه ما در کودکی
«حسن کچل» شد و به خاطر این که بچه ها مسخره اش نکنند، از خجالت آن قدر توی کوچه
نرفت و در خانه ماند که تنبل شد. یا این که بگوییم به دلیل تک فرزند بودن، لوس و
نُنر و تنبل، بارآمد و براثر تنبلی آن قدر حمام نرفت که سرش شپش و ساس و هزار جک و
جانور دیگر زد و کچل شد. اصلاً می خواهم بدانم، شما این همه قصه حسن کچل شنیده اید
و خوانده اید، یک بار پرسیده اید که چرا «حسن کچل» و نه «حسن مودار» که حالا گیر
داده اید به ما؟) خب برگردیم به قصه. حسن کچل، آن قدر تنبل بود که حتی برای
غذاخوردن هم زحمت آمدن به سرسفره را به خود نمی داد و ننه اش باید ظرف غذا را جلویش
می گذشت و گرنه آن قدر دادوفریاد می کرد که صدایش تا هفت کوچه آن طرف تر می رفت.
بیچاره ننه اش باید در خانه های مردم، کلفتی می کرد تا پول درمی آورد و می ریخت توی
شکم حسن کچل. اما بالاخره یک روز تحملش تمام شد و نشست و برای تنبلی پسرش نقشه ای
کشید؛ بعد رفت و از درخت سیب گوشه حیاط، چندسیب چید و به، ترتیب از جلوی در اتاق هر
چندقدم یک دانه روی زمین گذاشت تا رسید به در حیاط؛ در را باز کرد و یکی از سیب ها
را هم توی کوچه، جلوی در گذاشت؛ بعد آمد توی حیاط و با صدای بلند گفت: «وای … ظهر
شد. امروز قرار بود بروم خانه ملوک خانم را رو رفت وروب کنم. ملوک خانم هم که خیلی
بداخلاق است. حتماً به خاطر دیر رفتن، کلی دعوایم می کند.»
یک دفعه، حسن کچل داد زد: «اِهکی، پس غذای من چی؟»
ننه اش جواب داد: «الآن برایت می آورم.»
و بعد از چند لحظه، داد زد: «آخ … افتادم … وای خدا، سیب های حسن جانم ریخت زمین.
دیر هم که شده. حسن پسرم، سیب ها از دستم افتاد روی زمین؛ من هم فرصت ندارم جمعشان
کنم. خودت جمعشان کن و بخور. چندتایش هم توی کوچه افتاده؛ در را باز می گذارم تا
بروی و برداری.
حسن تا آمد داد و فریاد راه بیاندازد، مادرش گفت: «من رفتم … خداحافظ.»قصه حسن کچل کودکانه
اما رفت و پشت در، قایم شد. هرچه حسن کچل، عربده کشید، محل نگذاشت. کم کم حسن کچل
خسته شد. قبلاً هم که گرسنه بود؛ پس ساکت شد و شروع کرد به فکر کردن: «ننه که
حالاحالاها نمی آید؛ هرچه هم عربده می کشم، کسی به دادم نمی رسد؛ پس باید خودم کاری
کنم.»
دراز کشید و سرک کشید به بیرون اتاق. سیب جلوی در را دید با خود گفت: «اوووه، کی
می رود این همه راه را؟!» بعد کمی فکر کرد و دوباره با خود گفت: «کاشکی چیزی، مثلاً
به اسم تلفن همراه اختراع شده بود، که می شد از طریق آن با دوست هایم تماس بگیرم و
بگویم بیایند سیب ها را جمع کنند؛ نصف من ـ نصف آن ها؛ ولی بی فایده است. هنوز حتی
تلفن اختراع نشده، چه برسد به همراهش.»
خلاصه هرچه فکر کرد، چیزی به ذهنش نرسید به جز بلند شدن. پس هِنّ وهِن کنان و
عرق ریزان بلند شد و خودش را به جلوی در کشاند. سیب را برداشت و دوباره، تالاپ روی
زمین افتاد و با ولع، شروع به خوردن سیب کرد. سیب تمام شد، اما مگر حسن کچل با یک
سیب، سیر می شد؟ پس باز کشان کشان خود را به سیب دوم رساند و آن را هم خورد؛ ولی
بازهم سیر نشد. سومین سیب، روی پله ها بود. چهارمی وسط حیاط. پنجمین سیب را که
خورد، هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد، سیبی نبود مگر بر شاخه درخت که آن هم
دستش نمی رسید و حال پریدن هم نداشت. اما هنوز گرسنه بود. ناگهان چشمش به کوچه
افتاد. در حیاط باز بود و سیبی آن طرف در، توی کوچه افتاده بود. حسن کچل زیرلب غر
زد و گفت: «ای خدا، کسب روزی حلال، چه قدر سخت است!» و نفس نفس زنان به طرف در کوچه
راه افتاد. همین که پا به کوچه گذاشت، در پشت سرش بسته شد. برگشت و گفت: «اِ، چی
شد؟»
ننه اش از پشت در گفت: «هیچی، در را بستم …»
حسن کچل پرسید: «برای چی؟»
ننه اش جواب داد:«برای این که تنبلی را بگذاری کنار و بروی سرکار.»
حسن کچل گفت: «شوخی نکن!»
ننه اش گفت: «شوخی هم نمی کنم. تا وقتی حکم استخدام یا حداقل، قرارداد روزمزد یا
پیمانی کارَت را نیاوری، در را به رویت باز نمی کنم.»
هرچه حسن کچل، آه و ناله و التماس کرد، فایده نداشت. از آه و ناله کردن که خسته شد،
خواست راه بیفتد دنبال پیدا کردن کار، اما دید دیگر توانی برایش نمانده؛ پس همان
پشت در نشست به استراحت کردن. چند لحظه که گذشت، سروکله اصغری، پسر همسایه آن
طرفی شان پیدا شد، چند کتاب زیر بغل به طرف خانشان می آمد. به حسن کچل که رسید،
سلام کرد و خواست که رد شود، ولی حال زار حسن کچل را که دید ایستاد، احوال پرسی
کردن. حسن کچل هم ماجرا را برایش تعریف کرد. اصغری، ماجرا را که شنید، گفت: «چه قدر
بهت گفتم؛ مثل من درس بخوان، تا دانشگاه قبول شوی. هفته ای دو ـ سه روز می روی
دانشگاه بقیه اش هم الکی کتاب ها را جلویت باز می کنی یعنی دارم درس می خوانم.
استادها هم ـ چه بخواهی، چه نخواهی ـ نمره ای بهت می دهند. این طوری، لااقل
چهارسال کسی کاری بهت ندارد. غذا و جا و خرجت هم می دهند؛ تازه قربان صد قه ات هم
می روند. بعد چهارسال هم یک مدرک بهت می دهند. اگر هم بیکار باشی می شوی مهندس
بیکار، که کلاسش بالاتر است.»
حسن کچل گفت: «بروبابا، تو خرخوان بودی دانشگاه دولتی قبول شدی؛ من یا قبول نمی شدم
یا اگر می شدم، دانشگاه آزاد بود که پولش را نداشتم.»
اصغری هم ناراحت شد و رفت. چند لحظه بعد، سر و کله اکبری، پسر همسایه این طرفی شان
پیدا شد. لباس سربازی به تن از سرکوچه آمد. حسن کچل را که جلوی در دید. ایستاد و
گفت: «هی، کچـ …» اما جمله اش را کامل نکرد. دستی به سر تراشیده اش کشید و گفت:
«حسن آقا، چرا دمغی؟»
حسن هم همه ماجرای آن روزش را برای اکبری تعریف کرد. اکبری بعد از شنیدن ماجرای
حسن کچل، سینه اش را جلو داد و گفت: «یادت است بهت گفتم بیا با هم برویم سربازی؟!.
این طوری دو سال کسی کاری بهت ندارد. غذا و جا هم مجانی است؛ تازه اگر کمی هم شیطان
باشی، اضافه خدمت می خوری و مدت بیش تری می توانی از تسهیلات استفاده کنی.»
حسن کچل گفت:«بروبابا، خودشان مرا معاف کردند. گفتند: تو نان آور خانواده ای؛
نمی خواهد بیایی سربازی.»
اکبری هم گذاشت و رفت. حسن کچل، مدتی دیگر نشست؛ اما فایده ای نداشت. ننه اش گفته
بود: تا کار پیدا نکند به خانه راهش نمی دهد. پس با هر زور و زحمتی بود، بلند شد و
راه افتاد. به هرمغازه ای می رسید، داخل می شد و می پرسید: «شاگرد نمی خواهید؟»
هرکس جوابی می داد که معنی همه آن ها می شد: «نه»
یکی می گفت: «خودم هم اضافه هستم.»
یکی دیگر می گفت: «سهمیه کارگر با وام اشتغال زایی مان تمام شده.»
دیگری می گفت:«فقط جا برای کارآموز داریم.»
آن یکی می گفت:«باید فرم پرکنی، ده هزارتومان هم بریزی به حساب و منتظر قرعه کشی
بمانی، از بین صدهزار داوطلب، یکی را انتخاب می کنم. شاید آن یکی، تو باشی.»
حسن کچل آن قدر، این مغازه و آن مغازه سرزد و پرسید، تا خسته شد. گوشه ای نشست و
سربه دیوار تکیه داد. داشت خوابش می برد که سروکلّه چند مگس مزاحم پیدا شد. هرچه
حسن کچل با دست، آن ها را دور کرد، دوباره آمدند و روی سروکلّه و صورت حسن کچل
نشستند. بالاخره حسن کچل عصبانی شد. چوبی را که نزدیکش بود برداشت و با یک ضرب،
شش تای آن ها را چسباند به دیوار. بقیه مگس ها که این صحنه فجیع را دیدند، دمشان را
گذاشتند روی کولشان و فرار کردند. حسن کچل با غرور، نگاهی به اجساد له شده
مگس های روی دیوار انداخت و بعد تکه گچی از دیوار کند و با آن، روی چوب نوشت: «با
یک ضربه این سلاح، شش نفر را کشتم.» بعد، چوب را کنارش گذاشت و خوابید تا شاید
گشایشی در کارش شود. از قضا پادشاه، همراه با عده ای از اطرافیان و سربازانش از
همان محل می گذشتند. به حسن کچل که رسیدند ایستادند. پادشاه با تعجب به او نگاه کرد
و رو به وزیر گفت: «این جوان، توی مملکت ما در این ساعت روز، چرا خوابیده؟ مگر تو
نگفتی توی مملکت، بی کار و بی عار پیدا نمی شود؟»
وزیر که رنگش پریده بود، گفت: «قر… قربان، شاید از خستگی کار، خوابش برده.»
پادشاه گفت: «از شکم گنده اش معلوم است.»
همه خندیدند غیر از وزیر، که داشت با دقت حسن کچل را ورانداز می کرد تا راه چاره ای
بیابد؛ بالاخره هم گیر آورد. داد زد: «آن چیه؟»
و اشاره کرد به چوب کنار دست حسن کچل. یکی از سربازها رفت و آن را آورد به دست
پادشاه داد. پادشاه با خواندن نوشته روی چوب، سر عقب کشید و با چشم های از حدقه
بیرون آمده، به وزیر نگاه کرد. وزیر یک قدم عقب گذاشت و گفت: «ملاحظه فرمودید! حق
با این جانب بود.»
پادشاه گفت: «کجای حق با شما بود؟!»
وزیر یک قدم جلو گذاشت و گفت: «همین که گفتم، توی مملکت، بی کار وجود ندارد. این
جوانک هم قاتل بوده، حتماً حالا هم از زندان فرار کرده و این گوشه، بی کار خوابیده
و گرنه غیر از قاتل ها ـ که کاری را که نباید بکنند، کرده اند ـ بقیه همه سرکارند.»
پادشاه، سری به تأیید تکان داد و گفت: «بگیرید این … را.»
سربازها چشم به هم زدنی بر سر حسن کچل ریختند و او را کشان کشان به طرف زندان
بردند. حسن کچل هم که از خواب پریده بود، هرچه دادوفریاد کرد که: «بابا! داستان
این جوری نبود. توی قصه نوشته شما باید مرا به استخدام سپاهیانتان درآورید، کسی گوش
نداد؛ تازه پادشاه گفت: «چه پررو، با این سوء پیشینه ای که داری، حتماً باید
فرمانده لشکرت هم بکنم.»
خلاصه حسن کچل به زندان افتاد. ننه اش هم که فهمید هرچه این ور و آن ور زد و گریه و
زاری و پارتی و زیرمیزی به کار بست، فایده ای نکرد. از آن طرف، حسن کچل به برکت طرح
خودکفایی و خوداشتغالی زندانیان، چندتاحرفه یاد گرفت و بعد که بالاخره با
وثیقه گذاشتن سند خانه آزاد شد، وام خود اشتغالی زندانیان گرفت و رفت توی کار دلالی
و خریدوفروش (علت این که از حرفه هایی که توی زندان یاد گرفته بود استفاده نکرد،
این است که به دلیل سوء پیشینه ای که حسن کچل پیدا کرده بود، دیگر کسی به او کار
نمی داد.)
بعد از مدتی، یک روز که حسن کچل سرکوچه ایستاده بود و داشت با سوئیچ کنترلی، هی قفل
درهای زانتیایش را باز و بسته می کرد و کیف تلفن همراهش هم روی کمربندش نصب بود،
اصغری و اکبری دست توی گردن هم، لنگان لنگان به سرکوچه رسیدند. حسن کچل که حال زار
آن ها را دید پرسید: «چه طورید بچه ها؟»
اصغری و اکبری با صدایی که به گریه شبیه بود، گفتند: «چندماه است که از صبح تا شب،
دنبال کار می گردیم؛ ولی کو کار؟! تازه ننه هایمان گفته اند: اگر امروز کار پیدا
نکردید؛ همان بلایی که ننه حسن کچل سر او آورد، بر سرتان می آوریم.»
حسن کچل گفت: «یادتان هست چه قدر بهتان گفتم؛ این همه موهایتان را نشوئید تا کچل
شوید؛ چون کچل ها خوش شانسند. حالا هم دیر نشده، فقط اشکال کار این جاست که حالا
@@N@@روزی، روزگاری یک ننه ای بود و یک پسری داشت، به اسم حسن، این حسن هم کچل بود هم @@N@@تنبل (این که، این دو خصوصیت چه ربطی به هم دارند، من هم نمی دانم؛ ولی در قصه @@N@@این طور آمده است. اما اگر زیاد متّه به خشخاش بگذارید و اصرار نمایید که حتماً @@N@@باید رابطه علت و معلولی در داستانتان رعایت شود، می توانیم علت های مختلفی برای @@N@@کچلی و یا تنبلی او بتراشیم؛ مثلاً به علت بیماری ناشناخته ای حسن قصه ما در کودکی @@N@@«حسن کچل» شد و به خاطر این که بچه ها مسخره اش نکنند، از خجالت آن قدر توی کوچه @@N@@نرفت و در خانه ماند که تنبل شد. یا این که بگوییم به دلیل تک فرزند بودن، لوس و @@N@@نُنر و تنبل، بارآمد و براثر تنبلی آن قدر حمام نرفت که سرش شپش و ساس و هزار جک و @@N@@جانور دیگر زد و کچل شد. اصلاً می خواهم بدانم، شما این همه قصه حسن کچل شنیده اید @@N@@و خوانده اید، یک بار پرسیده اید که چرا «حسن کچل» و نه «حسن مودار» که حالا گیر @@N@@داده اید به ما؟) خب برگردیم به قصه. حسن کچل، آن قدر تنبل بود که حتی برای @@N@@غذاخوردن هم زحمت آمدن به سرسفره را به خود نمی داد و ننه اش باید ظرف غذا را جلویش @@N@@می گذشت و گرنه آن قدر دادوفریاد می کرد که صدایش تا هفت کوچه آن طرف تر می رفت. @@N@@بیچاره ننه اش باید در خانه های مردم، کلفتی می کرد تا پول درمی آورد و می ریخت توی @@N@@شکم حسن کچل. اما بالاخره یک روز تحملش تمام شد و نشست و برای تنبلی پسرش نقشه ای @@N@@کشید؛ بعد رفت و از درخت سیب گوشه حیاط، چندسیب چید و به، ترتیب از جلوی در اتاق هر @@N@@چندقدم یک دانه روی زمین گذاشت تا رسید به در حیاط؛ در را باز کرد و یکی از سیب ها @@N@@را هم توی کوچه، جلوی در گذاشت؛ بعد آمد توی حیاط و با صدای بلند گفت: «وای … ظهر @@N@@شد. امروز قرار بود بروم خانه ملوک خانم را رو رفت وروب کنم. ملوک خانم هم که خیلی @@N@@بداخلاق است. حتماً به خاطر دیر رفتن، کلی دعوایم می کند.»
@@N@@یک دفعه، حسن کچل داد زد: «اِهکی، پس غذای من چی؟»
@@N@@ننه اش جواب داد: «الآن برایت می آورم.»
قصه حسن کچل کودکانه
@@N@@و بعد از چند لحظه، داد زد: «آخ … افتادم … وای خدا، سیب های حسن جانم ریخت زمین. @@N@@دیر هم که شده. حسن پسرم، سیب ها از دستم افتاد روی زمین؛ من هم فرصت ندارم جمعشان @@N@@کنم. خودت جمعشان کن و بخور. چندتایش هم توی کوچه افتاده؛ در را باز می گذارم تا @@N@@بروی و برداری.
@@N@@حسن تا آمد داد و فریاد راه بیاندازد، مادرش گفت: «من رفتم … خداحافظ.»
@@N@@اما رفت و پشت در، قایم شد. هرچه حسن کچل، عربده کشید، محل نگذاشت. کم کم حسن کچل @@N@@خسته شد. قبلاً هم که گرسنه بود؛ پس ساکت شد و شروع کرد به فکر کردن: «ننه که @@N@@حالاحالاها نمی آید؛ هرچه هم عربده می کشم، کسی به دادم نمی رسد؛ پس باید خودم کاری @@N@@کنم.»
@@N@@دراز کشید و سرک کشید به بیرون اتاق. سیب جلوی در را دید با خود گفت: «اوووه، کی @@N@@می رود این همه راه را؟!» بعد کمی فکر کرد و دوباره با خود گفت: «کاشکی چیزی، مثلاً @@N@@به اسم تلفن همراه اختراع شده بود، که می شد از طریق آن با دوست هایم تماس بگیرم و @@N@@بگویم بیایند سیب ها را جمع کنند؛ نصف من ـ نصف آن ها؛ ولی بی فایده است. هنوز حتی @@N@@تلفن اختراع نشده، چه برسد به همراهش.»
@@N@@خلاصه هرچه فکر کرد، چیزی به ذهنش نرسید به جز بلند شدن. پس هِنّ وهِن کنان و @@N@@عرق ریزان بلند شد و خودش را به جلوی در کشاند. سیب را برداشت و دوباره، تالاپ روی @@N@@زمین افتاد و با ولع، شروع به خوردن سیب کرد. سیب تمام شد، اما مگر حسن کچل با یک @@N@@سیب، سیر می شد؟ پس باز کشان کشان خود را به سیب دوم رساند و آن را هم خورد؛ ولی @@N@@بازهم سیر نشد. سومین سیب، روی پله ها بود. چهارمی وسط حیاط. پنجمین سیب را که @@N@@خورد، هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد، سیبی نبود مگر بر شاخه درخت که آن هم @@N@@دستش نمی رسید و حال پریدن هم نداشت. اما هنوز گرسنه بود. ناگهان چشمش به کوچه @@N@@افتاد. در حیاط باز بود و سیبی آن طرف در، توی کوچه افتاده بود. حسن کچل زیرلب غر @@N@@زد و گفت: «ای خدا، کسب روزی حلال، چه قدر سخت است!» و نفس نفس زنان به طرف در کوچه @@N@@راه افتاد. همین که پا به کوچه گذاشت، در پشت سرش بسته شد. برگشت و گفت: «اِ، چی @@N@@شد؟»
@@N@@ننه اش از پشت در گفت: «هیچی، در را بستم …»
@@N@@حسن کچل پرسید: «برای چی؟»
@@N@@ننه اش جواب داد:«برای این که تنبلی را بگذاری کنار و بروی سرکار.»
@@N@@حسن کچل گفت: «شوخی نکن!»
@@N@@ننه اش گفت: «شوخی هم نمی کنم. تا وقتی حکم استخدام یا حداقل، قرارداد روزمزد یا @@N@@پیمانی کارَت را نیاوری، در را به رویت باز نمی کنم.»
@@N@@هرچه حسن کچل، آه و ناله و التماس کرد، فایده نداشت. از آه و ناله کردن که خسته شد، @@N@@خواست راه بیفتد دنبال پیدا کردن کار، اما دید دیگر توانی برایش نمانده؛ پس همان @@N@@پشت در نشست به استراحت کردن. چند لحظه که گذشت، سروکله اصغری، پسر همسایه آن @@N@@طرفی شان پیدا شد، چند کتاب زیر بغل به طرف خانشان می آمد. به حسن کچل که رسید، @@N@@سلام کرد و خواست که رد شود، ولی حال زار حسن کچل را که دید ایستاد، احوال پرسی @@N@@کردن. حسن کچل هم ماجرا را برایش تعریف کرد. اصغری، ماجرا را که شنید، گفت: «چه قدر @@N@@بهت گفتم؛ مثل من درس بخوان، تا دانشگاه قبول شوی. هفته ای دو ـ سه روز می روی @@N@@دانشگاه بقیه اش هم الکی کتاب ها را جلویت باز می کنی یعنی دارم درس می خوانم. @@N@@استادها هم ـ چه بخواهی، چه نخواهی ـ نمره ای بهت می دهند. این طوری، لااقل @@N@@چهارسال کسی کاری بهت ندارد. غذا و جا و خرجت هم می دهند؛ تازه قربان صد قه ات هم @@N@@می روند. بعد چهارسال هم یک مدرک بهت می دهند. اگر هم بیکار باشی می شوی مهندس @@N@@بیکار، که کلاسش بالاتر است.»
@@N@@حسن کچل گفت: «بروبابا، تو خرخوان بودی دانشگاه دولتی قبول شدی؛ من یا قبول نمی شدم @@N@@یا اگر می شدم، دانشگاه آزاد بود که پولش را نداشتم.»
@@N@@اصغری هم ناراحت شد و رفت. چند لحظه بعد، سر و کله اکبری، پسر همسایه این طرفی شان @@N@@پیدا شد. لباس سربازی به تن از سرکوچه آمد. حسن کچل را که جلوی در دید. ایستاد و @@N@@گفت: «هی، کچـ …» اما جمله اش را کامل نکرد. دستی به سر تراشیده اش کشید و گفت: @@N@@«حسن آقا، چرا دمغی؟»
@@N@@حسن هم همه ماجرای آن روزش را برای اکبری تعریف کرد. اکبری بعد از شنیدن ماجرای @@N@@حسن کچل، سینه اش را جلو داد و گفت: «یادت است بهت گفتم بیا با هم برویم سربازی؟!. @@N@@این طوری دو سال کسی کاری بهت ندارد. غذا و جا هم مجانی است؛ تازه اگر کمی هم شیطان @@N@@باشی، اضافه خدمت می خوری و مدت بیش تری می توانی از تسهیلات استفاده کنی.»
@@N@@حسن کچل گفت:«بروبابا، خودشان مرا معاف کردند. گفتند: تو نان آور خانواده ای؛ @@N@@نمی خواهد بیایی سربازی.»
@@N@@اکبری هم گذاشت و رفت. حسن کچل، مدتی دیگر نشست؛ اما فایده ای نداشت. ننه اش گفته @@N@@بود: تا کار پیدا نکند به خانه راهش نمی دهد. پس با هر زور و زحمتی بود، بلند شد و @@N@@راه افتاد. به هرمغازه ای می رسید، داخل می شد و می پرسید: «شاگرد نمی خواهید؟»
@@N@@هرکس جوابی می داد که معنی همه آن ها می شد: «نه»
@@N@@یکی می گفت: «خودم هم اضافه هستم.»
@@N@@یکی دیگر می گفت: «سهمیه کارگر با وام اشتغال زایی مان تمام شده.»
@@N@@دیگری می گفت:«فقط جا برای کارآموز داریم.»
@@N@@آن یکی می گفت:«باید فرم پرکنی، ده هزارتومان هم بریزی به حساب و منتظر قرعه کشی @@N@@بمانی، از بین صدهزار داوطلب، یکی را انتخاب می کنم. شاید آن یکی، تو باشی.»
@@N@@حسن کچل آن قدر، این مغازه و آن مغازه سرزد و پرسید، تا خسته شد. گوشه ای نشست و @@N@@سربه دیوار تکیه داد. داشت خوابش می برد که سروکلّه چند مگس مزاحم پیدا شد. هرچه @@N@@حسن کچل با دست، آن ها را دور کرد، دوباره آمدند و روی سروکلّه و صورت حسن کچل @@N@@نشستند. بالاخره حسن کچل عصبانی شد. چوبی را که نزدیکش بود برداشت و با یک ضرب، @@N@@شش تای آن ها را چسباند به دیوار. بقیه مگس ها که این صحنه فجیع را دیدند، دمشان را @@N@@گذاشتند روی کولشان و فرار کردند. حسن کچل با غرور، نگاهی به اجساد له شده @@N@@مگس های روی دیوار انداخت و بعد تکه گچی از دیوار کند و با آن، روی چوب نوشت: «با @@N@@یک ضربه این سلاح، شش نفر را کشتم.» بعد، چوب را کنارش گذاشت و خوابید تا شاید @@N@@گشایشی در کارش شود. از قضا پادشاه، همراه با عده ای از اطرافیان و سربازانش از @@N@@همان محل می گذشتند. به حسن کچل که رسیدند ایستادند. پادشاه با تعجب به او نگاه کرد @@N@@و رو به وزیر گفت: «این جوان، توی مملکت ما در این ساعت روز، چرا خوابیده؟ مگر تو @@N@@نگفتی توی مملکت، بی کار و بی عار پیدا نمی شود؟»
@@N@@وزیر که رنگش پریده بود، گفت: «قر… قربان، شاید از خستگی کار، خوابش برده.»
@@N@@پادشاه گفت: «از شکم گنده اش معلوم است.»
@@N@@همه خندیدند غیر از وزیر، که داشت با دقت حسن کچل را ورانداز می کرد تا راه چاره ای @@N@@بیابد؛ بالاخره هم گیر آورد. داد زد: «آن چیه؟»
@@N@@و اشاره کرد به چوب کنار دست حسن کچل. یکی از سربازها رفت و آن را آورد به دست @@N@@پادشاه داد. پادشاه با خواندن نوشته روی چوب، سر عقب کشید و با چشم های از حدقه @@N@@بیرون آمده، به وزیر نگاه کرد. وزیر یک قدم عقب گذاشت و گفت: «ملاحظه فرمودید! حق @@N@@با این جانب بود.»
@@N@@پادشاه گفت: «کجای حق با شما بود؟!»
@@N@@وزیر یک قدم جلو گذاشت و گفت: «همین که گفتم، توی مملکت، بی کار وجود ندارد. این @@N@@جوانک هم قاتل بوده، حتماً حالا هم از زندان فرار کرده و این گوشه، بی کار خوابیده @@N@@و گرنه غیر از قاتل ها ـ که کاری را که نباید بکنند، کرده اند ـ بقیه همه سرکارند.»
@@N@@پادشاه، سری به تأیید تکان داد و گفت: «بگیرید این … را.»
@@N@@سربازها چشم به هم زدنی بر سر حسن کچل ریختند و او را کشان کشان به طرف زندان @@N@@بردند. حسن کچل هم که از خواب پریده بود، هرچه دادوفریاد کرد که: «بابا! داستان @@N@@این جوری نبود. توی قصه نوشته شما باید مرا به استخدام سپاهیانتان درآورید، کسی گوش @@N@@نداد؛ تازه پادشاه گفت: «چه پررو، با این سوء پیشینه ای که داری، حتماً باید @@N@@فرمانده لشکرت هم بکنم.»
@@N@@خلاصه حسن کچل به زندان افتاد. ننه اش هم که فهمید هرچه این ور و آن ور زد و گریه و @@N@@زاری و پارتی و زیرمیزی به کار بست، فایده ای نکرد. از آن طرف، حسن کچل به برکت طرح @@N@@خودکفایی و خوداشتغالی زندانیان، چندتاحرفه یاد گرفت و بعد که بالاخره با @@N@@وثیقه گذاشتن سند خانه آزاد شد، وام خود اشتغالی زندانیان گرفت و رفت توی کار دلالی @@N@@و خریدوفروش (علت این که از حرفه هایی که توی زندان یاد گرفته بود استفاده نکرد، @@N@@این است که به دلیل سوء پیشینه ای که حسن کچل پیدا کرده بود، دیگر کسی به او کار @@N@@نمی داد.)
@@N@@بعد از مدتی، یک روز که حسن کچل سرکوچه ایستاده بود و داشت با سوئیچ کنترلی، هی قفل @@N@@درهای زانتیایش را باز و بسته می کرد و کیف تلفن همراهش هم روی کمربندش نصب بود، @@N@@اصغری و اکبری دست توی گردن هم، لنگان لنگان به سرکوچه رسیدند. حسن کچل که حال زار @@N@@آن ها را دید پرسید: «چه طورید بچه ها؟»
@@N@@اصغری و اکبری با صدایی که به گریه شبیه بود، گفتند: «چندماه است که از صبح تا شب، @@N@@دنبال کار می گردیم؛ ولی کو کار؟! تازه ننه هایمان گفته اند: اگر امروز کار پیدا @@N@@نکردید؛ همان بلایی که ننه حسن کچل سر او آورد، بر سرتان می آوریم.»
@@N@@حسن کچل گفت: «یادتان هست چه قدر بهتان گفتم؛ این همه موهایتان را نشوئید تا کچل @@N@@شوید؛ چون کچل ها خوش شانسند. حالا هم دیر نشده، فقط اشکال کار این جاست که حالا @@N@@
این مجله مخصوص کودک و نوجوان می باشد.
پیام زن
ویژه مسائل زنان و خانواده
دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم
محمد جعفری گیلانی
سید ضیاء مرتضوی
وب سایت تخصصی ویدیو کودک نوجوان در ایران
با هدف ارایه محتوای ویدیویی مناسب کودک و نوجوان راهاندازی شده است.
کودکان ونوجوانان تولیدات ویدیویی خود را اینجا با دیگران به اشتراک میگذارند.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
دانلود نرم افزار اندروید
ویدیا 24
وب سایت تخصصی ویدیو کودک نوجوان در ایران
با هدف ارایه محتوای ویدیویی مناسب کودک و نوجوان راهاندازی شده است.
کودکان ونوجوانان تولیدات ویدیویی خود را اینجا با دیگران به اشتراک میگذارند.
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
دانلود نرم افزار اندروید
روزي روزﮔﺎري، در ﺧﺎﻧﻪ اي کوﭼﻚ زن و ﺷﻮهر ﭘﻴﺮي ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮﺷﺎن زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ کردﻧﺪ. اﺳﻢ اﻳﻦ ﭘﺴﺮ ﺣﺴﻦ ﺑﻮد. ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻮد و ﻳﻚ ﻣﻮي ﺗﻮي ﺳﺮش ﻧﺒﻮد. ﻣﺎدر ﺑﺮاﻳﺶ ﻗﺼﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ و او ﺑﻪ ﻗﺼﻪ ي ﺣﺴﻦ کچل و دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻋﻼﻗﻪ داﺷﺖ. ﺣﺴﻦ کم کم ﺑﺰرگ ﺷﺪ وﻟﻲ دﻧﺒﺎل هیچ کاري ﻧﻤﻲ رﻓﺖ. ﺗﻨﺒﻞ ﻧﺒﻮد. همه دﻧﻴﺎﻳﺶ روﻳﺎ و ﺧﻴﺎل ﺑﻮد. ﭘﺎرﭼﻪ ي ﺳﻔﻴﺪي روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﺑﺴﺖ. ﻋﺒﺎﻳﻲ روي دوﺷﺶ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:(ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ داﻣﺎد ﺷﺎﻩ ﺑﺸﻢ) ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:” ﺁﺧﻪ ﭘﺴﺮم ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎي ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪي داري و ﻧﻪ ﺷﻐﻞ و ﻗﻴﺎﻓﻪ اي! ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺎﻧﺲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﺘﻮاﻧﻢﻳﻚ دﺧﺘﺮ کچل ﺑﺮات ﭘﻴﺪا کنم .« ﺣﺴﻦ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:» ﻣﺎدر ﭼﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻣﻲ زﻧﻲ؟ ﺷﺎﻧﺲ که ﺑﻪ ﭘﻮل داﺷﺘﻦ و ﻗﻴﺎﻓﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﮕﺮ ﺗﻮي ﻗﺼﻪ ي ﺧﻮدت ﺣﺴﻦ کچل همسر دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪ؟ « هر ﭼﻪ ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ زﻧﺪﮔﻲ واﻗﻌﻲ ﺑﺎ ﻗﺼﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻓﺮق دارد، ﺣﺴﻦ ﻗﺒﻮل ﻧﻤﻲ کرد . ﻣﺎدرش ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:» ﭘﺴﺮم اﮔﺮ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﺑﻪ ﮔﻮش ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﺮﺳﻪ ﺗﻴﻜﻪ ﺑﺰرﮔﺖ ﮔﻮﺷﺘﻪ.« اﻣﺎ ﮔﻮش ﺣﺴﻦ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ بدهکار ﻧﺒﻮد. ﺗﻮي کوچه و ﺑﺎزار ﭘﻴﺶ ﺑﭽﻪ و ﺑﺰرگ ﺳﻴﻨﻪ را ﺟﻠﻮ ﻣﻲ داد و ﻣﻲ ﮔﻔﺖ که ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻋﺮوﺳﻲ کنم .ﻣﺮدم ﺑﻪ او ﺣﺴﻦ دﻳﻮاﻧﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ. ﺑﻌﻀﻲ اوﻗﺎت هم او را دﺳﺖ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ و ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻨﺪ : » ﺧﺒﺮدار! اﻋﻠﻴﺤﻀﺮت واﻻﻣﻘﺎم، ﺣﺴﻦ کچل دﻳﻮاﻧﻪ وارد ﻣﻲ ﺷﻮد.« در روزهاي ﺟﺸﻦ، ﺣﺴﻦ کچل روي کدو ﺗﻨﺒﻞ ﺑﺰرﮔﻲ ﻋﻜﺲ ﺻﻮرت ﻣﻲ کشید و ﺁن را روي ﺳﺮش ﻣﻲ ﮔﺬاﺷﺖ و راﻩ ﻣﻲ رﻓﺖ. ﻣﺮدم ازﺧﻨﺪﻩ رودﻩ ﺑﺮ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ، ﭼﻮن ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ رﺳﻴﺪ، ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ دو کله ي کچل راﻩ ﻣﻲ رود. ﺷﻬﺮت ﺣﺴﻦ در ﺷﻬﺮ کوﭼﻜﺸﺎن ﭘﻴﭽﻴﺪ و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ هم ﺧﺒﺮدار ﺷﺪ که ﺑﺮاﻳﺶ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري ﭘﻴﺪا ﺷﺪﻩ اﺳﺖ؛ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪ و از ﭘﺪرش ﺧﻮاﺳﺖ، ﭘﻮﺳﺖ ﺣﺴﻦ کچل را ﺑﻜﻨﺪ. ﭘﺎدﺷﺎﻩ وﻗﺘﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪ ﺣﺴﻦ دﻳﻮاﻧﻪ اﺳﺖ، دﺳﺘﻮر داد او را ﺑﻪ ﻳﻚ ﺷﻬﺮ دورﺗﺒﻌﻴﺪ کنند. ﻣﺎﻣﻮران ﻧﺰد ﭘﺪر ﺣﺴﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ و دﺳﺘﻮر دادﻧﺪ ﭘﺴﺮش را ﺑﻪ ﻳﻚ ﺟﺎي دور ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ. ﭘﺪر ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮش ﮔﻔﺖ:» ﭘﺴﺮم ﺁﻧﻘﺪر دﻳﻮاﻧﮕﻲکردی که کاردﺳﺘﺖ داد. ﺑﺎﻳﺪ از اﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺟﺎي دور ﺑﺮوي.
وﻟﻲ ﺑﻪ هر ﺷﻬﺮ دﻳﮕﺮي که رﺳﻴﺪي ﻋﺎﻗﻞﺑﺎش و دﻳﮕﺮ ازاﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎها ﻧﺰن.«ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:» ﭘﺪر، اﻳﻦ را ﺑﺪان که کچل هـﺎ ﺷـﺎﻧﺲ دارﻧـﺪ. در ﺗـﺎرﻳﺦ هـﻢ ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺎهان کچل ﺑﻮدﻩ اﻧﺪ.«ﭘﺪرش ﮔﻔﺖ:» ﺧﻮب ﺗﻮ هم ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺷﺎﻧﺲ ﺧﻮدت ﺑﺮو. درﺧﺎﻧـﻪ ي ﻣـﺎ که ﺷـﺎﻧﺲ ﻧﺪاﺷـﺘﻲ.ﺷـﺎﻳﺪ هـﻢ داﺷﺘﻲ که ﺗﺎ ﺣﺎﻻ زﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ اي. ﺣﺘﻤاًﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻳﻦﺑﻮدﻩ که ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﻘﺐ دﻳﻮاﻧﻪ دادﻩ ﺑﻮدﻧـﺪ.« ﺣﺴـﻦ ﺟـﻮاب داد: » اﺗﻔﺎﻗـاً ﺑﻴﺸـﺘﺮ راهبران و ﺷـﺎهان ﺗﺎرﻳﺦ هم دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻮدﻩ اﻧﺪ . کمتر ﻳﻚ ﺁدم ﻋﺎﻗﻞ و داﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﻜﻮﻣﺖ رﺳﻴﺪﻩ، ﻣﺮدم ﭘﺸﺖ ﺳﺮ کسی که ﻣﺜﻞ ﺧﻮدﺷﺎن ﺑﺎﺷﺪ ﺳﻴﻨﻪ ﻧﻤﻲ زﻧﻨـﺪ.«ﭘـﺪر ﮔﻔﺖ:» ﺑﺴﻪ ﭘﺴﺮم.ﻣﻦ ﺑﻪ اﻧﺪازﻩ ي کافی ﻧﺎرﺣﺖ هستم . دﻳﮕﺮ از اﻳﻦ ﺣﺮف ها ﻧـﺰن. ﺧـﺪا ﻳـﻚ ﻋﻘـﻞ ﺳـﺎﻟﻤﻲ ﺑـﻪ ﺗـﻮ ﺑﺪهـﺪ.«ﺣﺴـﻦ ﻣﻘـﺪاري ﺁذوﻗـﻪ ﺑﺮداﺷﺖ و در ﺗﻮ ﺑﺮﻩ اي رﻳﺨﺖ، از ﻣﺎرش ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻲ کرد و راﻩ ﺑﻴﺎﺑﺎن را در ﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺖ. راﻩ ﻣﻲ رﻓﺖ و ﻓﻜﺮ ﻣﻲ کرد که کجای کارش اﺷـﺘﺒﺎﻩ ﺑـﻮدﻩ اﺳﺖ؟ ﭼﺮا دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻋﺎﺷﻖ او ﻧﺸﺪ. ﺧﺴﺘﻪ و ﮔﺮﺳﻨﻪ و ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮد.قصه حسن کچل کودکانه
ﺧﻮرﺷﻴﺪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﻲ ﺗﺎﺑﻴﺪ. ﻋﺮق از ﺳﺮ و ﺻﻮرش ﻣﻲ رﻳﺨﺖ. در اﻳﻦﻣﻮﻗﻊ ﺻﺪاﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪ. ﺻﺪا ﻣﻲ ﮔﻔﺖ:« ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻴﺮﻣﺮد کمک کنید .» ﺣﺴـﻦ ﺑـﻪ دﻧﺒﺎل ﺻﺪا، رﻓﺖ و رﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺮ ﭼﺎهی رﺳﻴﺪ. ﻣﺮدي ازداﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺗﻘﺎﺿﺎي کمک ﻣﻲ کرد. ﺣﺴﻦ کنار ﭼﺎﻩ رﻓﺖ وﮔﻔﺖ: « ﺳﻼم ﺑﺎﺑﺎ، ﭼﻪ کاري ﻣـﻲ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺮات اﻧﺠﺎم ﺑﺪم؟.» ﺻﺪا ﮔﻔﺖ:«ﺧﻮب ﻣﻌﻠﻮم اﺳﺖ، کمک کن و ﻣﻦ را از ﭼﺎﻩ در ﺑﻴـﺎور.» ﺣﺴـﻦ ﭘﺎرﭼـﻪ ي ﺳـﻔﻴﺪ روي ﺳـﺮش را ﺑـﺎز کرد و ﺁن را داﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﺳﺘﺎد و ﮔﻔﺖ:» ﺑﺎﺑﺎ، اﻳﻦ را ﺑﮕﻴﺮ ﺗﺎ ﺗﻮ را ﺑﺎﻻ ﺑﻜﺸﻢ.«ﺻﺪا ازداﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﮔﻔﺖ:» ﺧﺪا ﺧﻴﺮت دهد ﺟﻮان. ﺁن را ﺑـﻪ کمرم ﮔـﺮﻩ زدﻩ ام ﻣـﺮا ﺑـﺎﻻ ﺑﻜﺶ.« ﺣﺴﻦ ﺧﺪا را ﻳﺎد کرد و ﭘﺎرﭼﻪ را ﺑﺎﻻ کشید. وﻟﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮش ﺁﻣﺪ که ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺒﻚ اﺳﺖ. ﻓﻜﺮ کرد که ﮔـﺮﻩ ي ﭘﺎرﭼـﻪ ﺑـﺎز ﺷـﺪﻩ اﺳـﺖ. ﮔﻔـﺖ:« دوﺑﺎرﻩ ﭘﺎرﭼﻪ را ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲ اﻧﺪازم، اﻳﻦ کوله ﺑﺎر ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﮔﺮﻩ ﺑﺰن.» ﺻﺪا ﮔﻔﺖ:« ﻧﻪ ﭘﺴﺮم، ﮔﺮﻩ ﺑﺎز ﻧﺸﺪﻩ، ﺑـﺎﻻ ﺑﻜـﺶ.» ﺣﺴـﻦﭘﺎرﭼـﻪ را ﺑـﺎﻻ کشید و ﻟﺤﻈﻪ اي ﺑﻌﺪ ﭘﻴﺮﻣﺮد کوﺗﻮﻟﻪ اي ﺟﻠﻮﻳﺶ اﻳﺴﺘﺎدﻩ ﺑﻮد. ﺣﺴﻦ ﺳﻼم کرد و ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻴﺮﻣﺮد داﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﭼﻪ ﻣﻲ کردي؟
کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮ هستم. ﺑﺎ ﺗﻮ از اﻳﻦ ﻃﺮف ﻣﻲ رﻓﺘﻢ، ﺣﻮاﺳﻢ ﻧﺒﻮد، داﺧﻞ ﭼﺎﻩ اﻓﺘﺎدم.ﺣﺴﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ: اﺳﻢ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻧﺲ اﺳﺖ ﻳﺎ اﻳﻦ که ﺷﺎﻧﺲ ﻣﻦ هستی ؟ ﻣﻦ می خواهم ﺑﺎ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ازدواج کنم .ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻲ اﻳﻦ کار را ﺑﻜﻨﻲ؟کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ وﺳﻴﻠﻪ اي ﻣﻲ دهم که ﺑﺘﻮﻧﻲ ﻧﻈﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ را ﺟﻠﺐ کنی. ﺑﺎﻳﺪ از ﻣﻐﺰت هم کمک ﺑﮕﻴﺮي و ﻓﺮﻳﺐ ﻧﺨﻮري. ﺁن وﻗﺖ کوﺗﻮﻟﻪ کیسه اي ﺑﻪ ﺣﺴﻦ داد و ﮔﻔـﺖ: ﺑﺎ اﻳﻦ کیسه ﺑﻪ ﺷﻬﺮ دﻳﮕﺮي ﻏﻴﺮ ازﺷﻬﺮ ﺧﻮدت ﺑـﺮو. ازداﺧـﻞ اﻳـﻦ کیسه، هـﺮ ﺟـﻮر ﻣﻴـﻮﻩ اي که ارادﻩ کنی، ﺑـﺎ هـﺮ اﻧـﺪازﻩ که ﺑﺨـﻮاي، ﺑﻴـﺮون میاد.ﺣﺴﻦ کیسه را ﮔﺮﻓﺖ. ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺸﻜﺮ کند و ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺑﺎ ﻣﻴﻮﻩ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻈﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ را ﺟﻠﺐ کند، کوﺗﻮﻟﻪ ﻏﻴﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد.
ﺣﺴﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻪ راﻩ ﺧﻮد اداﻣﻪ داد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻬﺮي رﺳﻴﺪ. ﺑﻪ ﻣﻴﻮﻩﻓﺮوﺷﻲ رﻓﺖ و ﻗﻴﻤﺖ ﻣﻴﻮﻩ ها را ﺳﻮال کرد. ﭼﻨﺪ ﻗﺪم ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺗﺮ ﻣـﺮدي را دﻳـﺪ که در ﻣﻐﺎزﻩ اي ﺑﻴﻜﺎر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﺟﻠﻮ رﻓﺖ و ﺳﻼم کرد و ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﻣﺜﻞ اﻳﻦ که ﺷﻤﺎ ﭼﻴﺰي ﺑﺮاي ﻓﺮوش ﻧﺪارﻳﺪ؟ ﭘﻴﺮﻣﺮد ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﭘﺴـﺮم ﺳـﺮﻣﺎﻳﻪ اي ﻧﺪارم که ﺑﺎ ﺁن ﭼﻴﺰي ﺧﺮﻳﺪ و ﻓﺮوش کنم. ﺧﻼﺻﻪ ﺣﺴﻦﺑﺎ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﭘﻮﻟﻲ که داﺷﺖ ﻣﻐﺎزﻩ را ﺑﺮاي ﻣﺪﺗﻲ اﺟﺎرﻩ کرد . ﺷﺐ هم آﻧﺠﺎ ﺧﻮاﺑﻴﺪ. کیسه را از ﺟﻴﺐ در ﺁورد و ﮔﻔﺖ: ازهر ﻧﻮع ﻣﻴﻮﻩ ﺻﺪ کیلو ﻣﻲﺧﻮاهم. اﻧﻮاع ﻣﻴﻮﻩ ها ازدهاﻧﻪ ي کیسه ﺑﻴﺮون ﺁﻣﺪ و ﻣﻐﺎزﻩ ﭘﺮ ازﻣﻴـﻮﻩ هـﺎي درﺟـﻪ ﻳـﻚﺷـﺪ. روز ﺑﻌﺪ ﺣﺴﻦ ﻣﻴﻮﻩ ها را ﺑﻪ ﻧﺼﻒ ﻗﻴﻤﺖ ﻣﻴﻮﻩ ﻓﺮوﺷﻲ هاي دﻳﮕﺮ ﻓﺮوﺧﺖ . هر روز اﻳﻦ کار را اداﻣﻪ ﻣﻲ داد و ﺛﺮوت ﻋﻈﻴﻤـﻲ ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﺁورد. ﺁوازﻩ ي او ﺑﻪ ﮔﻮش ﭘﺎدﺷﺎﻩ رﺳﻴﺪ. کسی ﻧﻤﻲ داﻧﺴﺖ که اﻳﻦ همه ﻣﻴﻮﻩ های رﻧﮕﺎرﻧﮓ ﭼﻪ ﻣﻮﻗﻊ در ﻣﻐﺎزﻩ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﺷﻮد. ﭘﺎدﺷﺎﻩ از او دﻋـﻮت کرد که در ﭘﺎﻳﺘﺨﺖ ﻣﻴﻮﻩ ﻓﺮوﺷﻲ داﻳﺮ کند . ﺣﺴﻦ هم ازدﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري کرد و در ﺧﻮاﺳﺖ کرد او ﺑﺮاي ﻣﺬاکرﻩ ﻧﺰد ﺣﺴﻦ ﺑﻴﺎﻳﺪ.
دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ که وﺻﻒ ﺣﺴﻦ را ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮد ﻧﺰد ﺣﺴﻦ ﺁﻣﺪ و درﺧﺎﻧﻪ اي ﺑﺰرگ ﻣﻬﻤﺎن او ﺷﺪ. اﻳﻦ که ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻮد، دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑـﻪ روي ﺧـﻮدش ﻧﻴﺎورد و ﺑﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﺎ او ﺑﺮﺧﻮرد کرد و ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎﻣﺮد ﺑﺰرﮔﻲ هستید ، ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮم ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ازداوج کنم، وﻟﻲ ﻣـﻦ و ﭘﺎدﺷـﺎﻩ ﻣـﺎﻳﻠﻴﻢ ﺑـﺪاﻧﻴﻢﺷـﻤﺎ اﻳـﻦ همه ﻣﻴﻮ ﻩ هاي رﻧﮕﺎرﻧﮓ را از کدام ﺑﺎغ ﺗﻬﻴﻪ ﻣﻲ کنید ؟دوﺳﺖ دارم ﻗﺒﻞ از ازدواج در ﺑﺎغ هاي ﺷﻤﺎ ﻗﺪم ﺑﺰﻧﻢ و ﻟﺬت ﺑﺒﺮم.ﺣﺴﻦﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﻳﻚ راز اﺳﺖ، ﺑﻌﺪ از ازدواج همه ﭼﻴﺰ را ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮاهمﮔﻔﺖ.دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ اﺻﺮار کرد که زن و ﺷﻮهر ﺑﺎﻳﺪ ﺑـﺎ ﻳﻜـﺪﻳﮕﺮ ﻳﻜﺮﻧـﮓ ﺑﺎﺷـﻨﺪ و ﻗﺒـﻞ از ازدواج همه ﭼﻴﺰ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ را ﺑﺪاﻧﻨﺪ. ﺣﺴﻦ داﺳﺘﺎن ﺧﻮد را ﮔﻔﺖ. دﺧﺘﺮﭘﺎدﺷﺎﻩ وﻗﺘﻲ که ﻓﻬﻴﻤﺪ او همان ﺣﺴﻦ کچل اﺳﺖ، کیسه را از ﺣﺴﻦ ﮔﺮﻓﺖ و دﺳـﺘﻮر داد کتک ﻣﻔﺼﻠﻲ ﺑﻪ او ﺑﺰﻧﻨﺪ و او را از ﺷﻬﺮ ﺑﻴﺮون کنند .
ﺣﺴﻦ، ﺁوارﻩ، راهی ﺑﻴﺎﺑﺎن ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺳﺮ همان ﭼﺎﻩ رﺳـﻴﺪ وﻟـﻲ از کوﺗﻮﻟـﻪ ﺧﺒـﺮي ﻧﺒـﻮد و ﻏﺼـﻪ دار و ﻏﻤﮕـﻴﻦ ﺑـﻪ راﻩ ﺧـﻮد اداﻣـﻪ داد ﺗـﺎ ازﺧﺴـﺘﮕﻲ وﮔﺮﺳﻨﮕﻲ زﻳﺮ درﺧﺖ ﺧﻮاﺑﺶ ﺑﺮد. دﻟﺶﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺖ همان ﺟﺎ از ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﺑﻤﻴﺮد. وﻗﺘﻲ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ را ﺑﺎز کرد، دﻳﺪ کوﺗﻮﻟﻪ ي ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑـﺎﻻي ﺳـﺮش ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻲ زﻧﺪ. ﺣﺴﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲ داﺳﺘﺎن را ﺗﻌﺮﻳﻒ کرد. کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻳﺐ ﺧﻮردي . ﺑﺎز هم کمکت ﻣﻲ کنم. وﻟﻲ ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﺎش که دﻳﮕﺮ ﻓﺮﻳﺐ ﻧﺨﻮري.ﺣﺴﻦ ﻗﻮل داد و ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻧﺲ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻲ هستید . ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﻣﻲ ﮔﻘﺘﻢ که کچل ها ﺷـﺎﻧﺲ دارﻧﺪ، وﻟﻲ ﺑﺎور ﻧﻤﻲ کرد.کوﺗﻮﻟﻪ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮم همه ﺷﺎﻧﺲ دارﻧﺪ. وﻟﻲ ﺁدم هاي ﺑﺎهوش همان دﻓﻌﻪ ي اول ﺁن را از دﺳﺖ ﻧﻤﻲ دهند. ﺣـﺎﻻ ﻣـﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﻚ ﺷﻴﭙﻮر اﺳﺘﺜﻨﺎﻳﻲﻣﻲ دهم . ﺟﻠﻮي ﻗﺼﺮ ﺷﺎﻩ ﺑﺮو و ﻓﺮﻳﺎد کن که ﺷﺎﻩ و دﺧﺘـﺮش ﺣﻘـﻪ ﺑﺎزﻧـﺪ و ﻣـﺎل و ﺛـﺮوت ﺗـﻮ را ﺑـﻪ زور ﮔﺮﻓﺘـﻪ اﻧـﺪ، وﻗﺘـﻲ ﻣﺎﻣﻮران ﺷﺎﻩ ﺑﺮاي دﺳﺘﮕﻴﺮي ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺗﺎ در ﺷﻴﭙﻮر ﺑﺪﻣﻲ، ﺳﺮﺑﺎزان ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﻮر و ﻣﻠﺦ ازدهاﻧﻪ ي ﺁن ﺑﻴﺮون ﻣﻲ رﻳﺰﻧـﺪ و ﺗﻤـﺎم ﻟﺸـﻜﺮ ﭘﺎدﺷـﺎﻩ را ﻧـﺎﺑﻮد ﻣﻲ کنند .
ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ، ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻣﺠﺒﻮر ﻣﻲ ﺷﻮد ﺑﺎ ﺗﻮ ﺻﻠﺢ کند و ﺗﻘﺎﺿﺎي ﺗﻮ را ﺑﺮ ﺁوردﻩ کند.کوﺗﻮﻟﻪ ﺷﭙﻴﻮر را ﺑﻪ ﺣﺴـﻦ داد و ﻏﻴـﺐ ﺷـﺪ. ﺣﺴـﻦ کچل ﺟﻠـﻮي ﻗﺼﺮ ﺷﺎﻩ رﻓﺖ و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎد کرد : اﻳﻦ ﺷﺎﻩ، ﻇﺎﻟﻢ و ﺧﻮﻧﺨﻮار اﺳﺖ. دم از اﻧﺴﺎﻧﻴﺖ و راﺳﺘﮕﻮﻳﻲ و ﺧﺪا ﺷﻨﺎﺳﻲ ﻣﻲ زﻧﺪ وﻟﻲ ﻣﺎل ﻣﺮدم را ﻣﻲ دزدد، ﺁﻧﻬﺎ را کتک ﻣﻲ زﻧﺪ و ﺁوارﻩ ﻣﻲ کند. ﻣﺮدم ﺑﻪﺣﺮف اﻳﻦ ﻇﺎﻟﻤﺎن ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻜﻨﻴﺪ و اﻋﻤﺎل ﺁﻧﻬﺎ را ﺑﻨﮕﺮﻳﺪ که ﺣﻘﻪ ﺑﺎزي و رﻳﺎ اﺳـﺖ.ﺷـﺎﻩ ﺧﺸـﻤﮕﻴﻦ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ ﺣﺴﻦ کچل دﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ، ﻧﻤﺎﻳﻨﺪﻩ ي ﺧﺪا ﺗﻬﻤﺖ ﻣﻲ زﻧﺪ، او را ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ و ﭘﻮﺳﺘﺶ را ﺑﻜﻨﻴﺪ.ﺗـﺎ ﻣـﺎﻣﻮرﻳﻦ ﺑـﻪ ﺣﺴـﻦ کچل ﺣﻤﻠـﻪکردند ، در ﺷﻴﭙﻮرش دﻣﻴﺪ و ﻓﻮج ﺳﺮﺑﺎزها از ﺷﻴﭙﻮر ﺑﻴﺮون ﺁﻣﺪﻧﺪ و ﺳﺮﺑﺎزان ﺷﺎﻩ را ﻗﺘﻞ ﻋﺎم کردﻧﺪ. ﺷﺎﻩ که ﭼﻨﻴﻦ دﻳﺪ از دﺧﺘﺮش کمک ﺧﻮاﺳﺖ.دﺧﺘﺮ ﺷﺎﻩ ﺑﻴﺮون ﺁﻣﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﻦ، ﻋﺰﻳﺮم، همسر ﺁﻳﻨﺪﻩ ام، ﺑﺒﺨﺶ، ﻣﻦ اﺷﺘﺒﺎﻩکردم . ﻗﻮل ﻣﻲ دهم ﺑﺎ ﺗﻮ ازدواج کنم .ﺣﺴﻦ ﺷﻴﭙﻮر را در ﺟﻴﺐ ﮔﺬاﺷﺖ.
او را ﺑﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮدﻧﺪ. ﻗﺮار ﺷﺪ ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ دﺧﺘﺮ ﭘﺎﺷﺎﻩ را ﺑﻪ ﻋﻘﺪ او در ﺑﻴﺎروﻧـﺪ. ﺣﺴـﻦ ﺑـﺎ ﺧﻮﺷـﺤﺎﻟﻲ در ﻗﺼﺮ ﺷﺎﻩ ﺧﻮاﺑﻴﺪ ﺷﻴﭙﻮر را زﻳﺮ ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺖ. ﻧﻴﻤﻪ هاي ﺷﺐ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﭘﺎورﭼﻴﻦ ﭘﺎورﭼﻴﻦ داﺧﻞ اﺗﺎق ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺁراﻣﻲ ﺷﻴﭙﻮر را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺧـﺎرج ﺷﺪ و ﺻﺒﺢ زود ﺑﻪ اﺗﺎق ﺣﺴﻦ ﺁﻣﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﻴﻦ ﺷﻴﭙﻮر ﭘﻴﺶ ﻣﻦ اﺳﺖ. ﻣﻦ ﻓﻬﻤﻴﺪم ﺗﻮ همان ﺣﺴﻦ کچل ﺑﻲ ﻋﺮﺿﻪ هستی که اﮔـﺮ ﺷـﻴﭙﻮر را از ﺗﻮ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ هیچ کاری از دﺳﺘﺖ ﺑﺮ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ. دﻳﺸﺐ که ﺧﻮاب ﺑﻮدي ﺷﻴﭙﻮر را ﺑﺮداﺷﺘﻢ. ﺣﺎﻻ زود ﺗﺎ ﭘﺪرم ﺑﻴﺪار ﻧﺸﺪﻩ و ﭘﻮﺳـﺖ ﺳـﺮت را ﻧﻜﻨـﺪﻩ از اﻳـﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﺮو و دﻳﮕﺮ اﻳﻦ ﻃﺮف ﭘﻴﺪاﻳﺖ ﻧﺸﻮد. ﺣﺴﻦ ﻏﻤﮕﻴﻦ و ﺳﺮﮔﺮدان دوﺑﺎرﻩ راهی ﺑﻴﺎﺑﺎن ﺷﺪ، هنوز ﭼﻨﺪ ﻗـﺪﻣﻲ ﻧﺮﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد که کوﺗﻮﻟـﻪ ﭘﻴـﺪا ﺷـﺪ و ﮔﻔﺖ : ﻣﺜﻞ اﻳﻦ که ﺑﺎز ﺧﺮاﺑﻜﺎري کردی .ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﻲﺳﺮش را ﭘﺎﻳﻴﻦ اﻧـﺪاﺧﺖ. ﮔﻔـﺖ:ﺣﺴـﻦ ﺁﺧـﺮﻳﻦ ﺑﺎراﺳـﺖ که ﺷـﺎﻧﺲ ﺧـﻮدت را ﻣـﻲ ﺑﻴﻨﻲ. اﮔﺮ اﻳﻦ دﻓﻌﻪ ﻓﺮﻳﺐ ﺑﺨﻮري دﻳﮕﺮ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﺖﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ و ﺗﻮ همان ﺁدم اﺑﻠﻪ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻲ.
ﻣﻦ دو ﺗﺎ ﺳﻴﺐ ﺑﻲ ﻧﻈﻴﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ دهم ﺑﺎﻳﺪ هرﻃﻮر ﻣﻲ داﻧﻲ ﻳﻜﻲ ازﺁﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﺨﻮارﻧﻲ و ﻳﻜﻲ را ﺑﻪ دﺧﺘﺮش. اﮔﺮ اﻳﻦ کار را ﺑﻜﻨﯽ روي ﺳﺮ هرکدام ﺷﺎخ ﺑﻠﻨﺪي در ﻣﻲ ﺁﻳﺪ. ﭘﻤﺎدي ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ دهم که اﮔﺮ ﺑﻪﺷﺎخ ها ﺑﺰﻧﻲ ﻣﺤﻮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ. ﺗﺎ کوﺗﻮﻟﻪ ﺳﻴﺐ و ﭘﻤﺎد را دﺳﺖ ﺣﺴﻦ داد ﻏﻴﺐ ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺣﺴﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺪاد از او ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺳﻴﺐ ها را ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺑﺨﻮارﻧﺪ. ﺣﺴﻦ در راﻩ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ کرد. ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ از ﻳﻜﻲ از ﺧﺪﻣﺘﻜﺎران که ﺑﺎ او ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮد و از کلکی که ﺑﻪ او زدﻩ ﺑﻮدﻧﺪ ﺳﺨﺖ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد کمک ﺑﺨﻮاهد . ﻧﺰدﻳﻚ ﻗﺼﺮ در ﺟﺎﻳﻲ ﭘﻨﻬﺎن ﺷﺪ. ﺗﺎ ﻳﻚ ﺷﺐﺁن ﻣﺮد را دﻳﺪ. ﺟﻠﻮ رﻓﺖ و ﺳﻼم کرد. ﻣﺮد ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮوﻳﻲ ﺑﺎ او ﺑﺮﺧﻮرد کرد . ﺣﺴﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺑﻪ ﻣﻦ کمک ﻣﻲ کنی ؟ ﻣﺮد ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﻪ کمکی؟ ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ دو ﺳﻴﺐ را ﺑﻪ ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺨﻮرﻧﺪ.« ﻣﺮد ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺳﻴﺐ هاي ﻗﺸﻨﮕﻲ! اﻳﻦ ها ﻣﺴﻤﻮم ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ؟ ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪا ﻣﺴﻤﻮم ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺳﻴﺐ هاي دﻧﻴﺎ هستند .
اﮔﺮ ﺑﺎز هم از اﻳﻦﺳﻴﺐ ها ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﮕﻮ ﻣﻦ دادﻩ ام. ﺷﺎﻳﺪ دﻟﺸﺎن ﺑﻪ رﺣﻢ ﺑﻴﺎﻳﺪ. ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ هستم . ﺑﺎ اﻳﻦ همه ﺳﺘﻤﻲ که ﺑـﻪ ﻣـﻦ کرده ، ﻧﻤﻲ ﺧﻮاهم ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻣﻮ از ﺳﺮش کم ﻣﻲ ﺷﻮد. ﺧﺪﻣﺘﻜﺎر ﻗﺒﻮل کرد . ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺳﻴﺐ ها را ﺧﻮردﻧﺪ. روز ﺑﻌﺪ دو ﺷﺎخ ﺑﻠﻨـﺪ از ﺳﺮﺷـﺎن ﺧﺎرج ﺷﺪ که ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ رﺷﺪ ﻣﻲ کرد . ﺷﺎخ ها ﭼﻨﺎن ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ رﺷﺪ ﻣﻲ کردﻧﺪ که ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﻗﺎدر ﻧﺒﻮدﻧﺪ از هیچ دري ﺧﺎرج ﻳﺎ داﺧﻞ ﺷـﻮﻧﺪ و ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ دﺳﺘﺸﻮﻳﻲ دل درد ﺷﺪﻳﺪي ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. هر ﭼﻪ ﺷﺎخ ها را ارﻩ ﻣﻲ کردﻧﺪ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ رﺷﺪ ﻣﻲ کرد . ﺧﺪﻣﺘﻜﺎر ﻓﻬﻤﻴﺪ که اﻳـﻦ ﺑﺎﻳـﺪ کار ﺣﺴﻦ ﺑﺎﺷﺪ و ﺣﺴﻦ را ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁورد. ﺣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﭼﺎرﻩ اي ﺑﺮاي ﺷﺎخ ها دارم ﺑﻪ ﺷﺮط اﻳﻦ که اول ﺧﻄﺒﻪ ي ﻋﻘﺪ ﻣﻦ و دﺧﺘﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩﺟﺎري ﺷﻮد، ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺷﺎخ ها را ﭼﺎرﻩ ﻣﻲ کنم . ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻗﺒﻮل کرد و دﺧﺘﺮش ﮔﻔﺖ:به ﺧﺎﻃﺮ اﻳﻦ که ﻓﻬﻤﻴﺪم ﺑﺎ ﻋﺮﺿﻪ اي، ازﺗﻮ ﺧﻮﺷﻢ ﺁﻣـﺪ. و ﻗـﻮل داد که زن ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺑﺮاي ﺣﺴﻦ ﺑﺎﺷﺪ. در ﺣﺎﻟﻲ که ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش از دل درد ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﻲ ﭘﻴﭽﻴﺪﻧﺪ و ﺣﺴﻦ ﻗﻬﻘـﻪ ﻣـﻲ زد، ﺧﻄﺒـﻪ ي ﻋﻘـﺪ ﺟـﺎري ﺷـﺪ. ﺣﺴﻦ ﭘﻤﺎدي را که همراﻩ داﺷﺖ، ﺑﻪ ﺷﺎخ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﺷﺎخ ها ﺑﻼ ﻓﺎﺻﻠﻪ از ﺑﻴﻦ رﻓﺘﻨﺪ و ﺷﺎﻩ و دﺧﺘﺮش ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻮي دﺳﺘﺸﻮﻳﻲ دوﻳﺪﻧﺪ.0
در منابع روایی، در تفصیل داستان زندگی اسماعیل آمده است که ساره همسر ابراهیم(ع)، چون عقیم بود و شوهرش را علاقمند به داشتن فرزند دید، کنیز خود هاجر را به همسری او درآورد تا شاید بتواند، صاحب فرزندی شود. هاجر از ابراهیم باردار شد و فرزندی آورد که او را اسماعیل نام نهادند.
نام حضرت اسماعیل (ع) در روزهای ابتدایی ماه ذی الحجه و ایام عید قربان بیشتر شنیده می شود.
فرزند صالح حضرت ابراهیم (ع) و پیامبر الهی که تسلیم امر پروردگار شده و خود را برای قربانی شدن در راه حق آماده کرد.
حضرت اسماعیل نبی (ع) از جمله پیامبران الهی محسوب می شود که به کربلا سفری داشته است و در این سفر متوجه شهادت مظلومانه یکی از نوادگان خود یعنی امام حسین (ع) می شود که در همان لحظه نفرینی سنگین را نثار دشمنان و قاتلان امام حسین (ع) می کند.
در این روزها که به عید قربان نزدیک می شویم باشگاه خبرنگاران جوان در نظر دارد تا شما را با حضرت اسماعیل (ع) و زندگینامه ایشان بیشتر آشنا کند، پس پیشنهاد می کنیم این مطلب را مطالعه کنید.
داستان زندگی حضرت ابراهیم و اسماعیل
اسماعیل از پیامبران الهی و فرزند ابراهیم خلیل است. به اعتقاد بیشتر مسلمانان او همان ذبیح است.
همچنین بنا بر روایات اسلامی نسب پیامبر اکرم، حضرت محمد(ص) به اسماعیل میرسد.
بیشتر بدانید: شباهت های حضرت حجت (عج) با حضرت ابراهیم و اسماعیل (ع)
مهاجرت به سرزمین مکه به همراه مادر خویش هاجر، به وجود آمدن چشمه زمزم به برکت وی، قربانی کردن وی توسط پدرش و ساخت خانه کعبه از مهمترین وقایع زندگانی وی هستند.
نام وی در لغتنامهها غالباً غیر عربی و مرکب از دو واژه «اسمع» و «ایل» (به معنای خدا را شنید) آمده است و گفتهاند که ابراهیم(ع) به هنگام درخواست فرزند از خدا با این کلمهها آغاز سخن میکرد.
آرتور جفری با پژوهشی درباره این نام، ریشهای کهن برای آن یاد کرده است و نظایر آن را در منابع عبری، حبشی و دیگر زبانهای سامی نشان داده است.
نام اسماعیل ۱۱ بار در قرآن کریم یاد شده است که موضوعاتی همچون بنای کعبه توسط ابراهیم و اسماعیل(ع)، نزول وحی به وی و نیز یاد او در کنار دیگر پیامبران الهی، تولد او به عنوان عطیهای خدایی به ابراهیم و نیز ذکر صفات نیک وی از جمله آنهاست.
در آیه ۸۵ از سوره انبیاء، حضرت اسماعیل در کنار پیامبرانی چون ادریس و ذوالکفل، از صابران است و برخی از مفسران سر نهادن اسماعیل برای ذبح را یکی از نشانههای آشکار صبر او دانستهاند.
برخی از مفسران، «اسماعیل صادق الوعد» را همان اسماعیل فرزند حضرت ابراهیم دانسته و در توضیح صدق او در وعد، داستانی آوردهاند.
در منابع روایی، در تفصیل داستان زندگی اسماعیل آمده است که ساره همسر ابراهیم(ع)، چون عقیم بود و شوهرش را علاقمند به داشتن فرزند دید، کنیز خود هاجر را به همسری او درآورد تا شاید بتواند، صاحب فرزندی شود. هاجر از ابراهیم باردار شد و فرزندی آورد که او را اسماعیل نام نهادند.
در بسیاری از روایات، بشارت الهی درباره تولد فرزندی «علیم» و «حلیم» برای ابراهیم را که در آیاتی از قرآن کریم ذکر شده است، مژده به تولد اسماعیل دانسته و او را دارنده این صفات شمردهاند.
اگرچه در روایات مختلف، درباره تولد اسماعیل به هنگام پیری پدر، اتفاق رأی وجود دارد، اما درباره سن ابراهیم(ع) در آن زمان اختلاف به چشم میخورد و گروهی وی را به هنگام ولادت اسماعیل ۹۹ ساله دانستهاند.
نقل شده است که پس از تولد اسماعیل، ساره که خود فرزندی نداشت، نسبت به هاجر و فرزند او حس حسادت داشت، ولی او نیز مدتی بعد با بشارت الهی در سن پیری فرزندی آورد که او را اسحاق نامیدند. در روایات آمده است ابراهیم که اسماعیل را بسیار دوست میداشت، یک بار که اسحاق را بر دامان خود داشت، با دیدن اسماعیل او را به جای اسحاق نشاند.
این امر آتش غضب ساره را برانگیخت و از حضور هاجر و فرزندش نزد ابراهیم(ع) اظهار دلتنگی کرد و شوهر را واداشت تا آنان را از منطقۀ شام دور سازد؛ آنگاه از سوی پروردگار به ابراهیم پیامی داده شد تا هاجر و اسماعیل را به مکه ببرد.
بر پایه روایات اسلامی، ابراهیم(ع)، هاجر و اسماعیل را با خود برد و برای پیمودن راه، خداوند جبرئیل را راهنمای آنان قرار داد، تا آنکه به سرزمینی بیآب و علف رسیدند که همان مکه بود و سپس جبرئیل، ابراهیم را آگاه کرد که وعدهگاه خداوندی همانجاست.
بعد از ورود به مکه، ابراهیم(ع)، همسر و فرزند را آنجا در امان پروردگار گذاشت و راه بازگشت به سوی شام را در پیش گرفت.
در ادامۀ داستان آمده است که وقتی آذوقۀ آن دو تمام شد، تشنگی بر کودک غالب شد و هاجر برای یافتن آبی که عطش فرزند را فرو نشاند، به هرطرف میدوید و ۷ بار، مسیر صفا تا مروه (سعی بین صفا و مروه) را پیمود و هیچ نیافت.
بار آخِر از کنار اسماعیل صدایی شنید و از ترس آنکه حیوانی درنده به کودک آسیبی برساند، به سوی او دوید، اما با نهایت شادمانی متوجه شد که در زیر پای کودک آبی جاری شده است و این همان چشمهای است که بعدها با نام زمزم شناخته شد.
در برخی منابع، آن آب را «چاه اسماعیل» نیز خواندهاند.
در منابع عربیاسلامی نکتهای که سرنوشت اسماعیل را با سرنوشت مردم عرب پیوند زده است، همراه شدن با قبیلۀ جرهم از اعراب بائده و «مستعرب» شدن اوست که شخصیت اسماعیل را به عنوان یک «مهاجرِ عربی شده» مطرح میسازد.
مطابق روایات با گذشت مدتی از مهاجرت اسماعیل به مکه، از برکت وجود چشمۀ زمزم، آن منطقۀ خشک، قابل زیست شد و جرهمیان که در مسیر کوچ خود، از آن حوالی میگذشتند، یا به روایتی در آن روزگار در نزدیکی مکه ساکن بودند، پس از آگاه شدن از وجود آب، با کسب اجازه در آن مکان مقیم شدند.
در روایات چنین آمده است که اسماعیل در جوار جرهمیان، زبان عربی را آموخت و حتی وقتی که در هنگام بنای کعبه با پدر خود سخن میگفت، ابراهیم به زبان خویش خطاب میکرد و اسماعیل به عربی پاسخ میداد و تفاهم حاصل میشد.
عرب زبانیِ اسماعیل در روایات بهاندازهای مورد توجه بوده که گاهی او را نخستین کسی دانستهاند که به زبان عربی صحبت کرده است.
در برخی روایات حتی نخستین کتابت عربی را نیز به او نسبت دادهاند.
از حوادث مهم در داستان زندگی اسماعیل، همراهی او با ابراهیم(ع) در ساختن خانه کعبه است. درباره آیات ۱۲۵ تا ۱۲۷ از سوره بقره که به برپایی بیت خدا و پیراستن آن از پلیدیها توسط ابراهیم و اسماعیل(ع) اشاره دارد، روایات اسلامی به تفصیل این داستان پرداختهاند. در منابع آمده است که ابراهیم(ع) برای به جایآوردن فرمان الهی درباره برپایی کعبه به مکه آمد و اسماعیل به همراه پدر دست به کار بنای کعبه شد.
داستان زندگی حضرت ابراهیم و اسماعیل
بیشتر بدانید: آداب و احکام حج تمتع
درباره این موضوع روایات مختلفی وجود دارد که گاهی در جزئیات به قصهپردازی گراییدهاست.
در برخی از روایات، حرکت ابراهیم، هاجر و اسماعیل از شام به مکه اساساً به انگیزه بنای کعبه دانسته شده است.
بر پایه آیاتی از سوره بقره، در جریان ساختن خانه کعبه، اسماعیل همراه پدر دست به دعا برداشته، در طلب هدایت ذریه خود و درخواست برانگیختن رسول اکرم(ص) از میان آنان، مشارکت داشته است.
حدیثی مشهور از رسول اکرم(ص) است که در آن حضرت خود را «ابن الذبیحین» (اشاره به اسماعیل و عبدالله بن عبدالمطلب) خواندهاند.
در تفصیل روایی داستان ذبح چنین مییابیم که پس از بنای کعبه، ابراهیم(ع) پس از دریافت فرمان الهی به ذبح در رؤیا، آن را با فرزند مطرح میسازد و او نیز به امر الهی گردن مینهد.
بیشتر بدانید: احکام قربانی کردن در عیدقربان/عید قربان، روز ثبوت، اثبات عشق و تسلیم
در پرداخت داستان در روایات آمده است که ابلیس چون آگاه شد که ابراهیم، همراه فرزند برای انجام دادن فرمان راه کوه ثبیر را در پیش گرفتهاند، سعی در فریفتن اسماعیل کرد و چون توفیقی نیافت، نزد هاجر رفت و تلاشی زیادی کرد تا او را فریب دهد ولی موفق نشد.
ابراهیم و اسماعیل(ع) به بالای کوه رسیدند و آنگاه که اسماعیل پدر را در آن کار نگران دید، نگرانی را از دل او برد و رضایت خود به اطاعت فرمان الهی را گوشزد کرد.
پس هنگامی که ابراهیم کارد را بر گلوی اسماعیل نهاد، آوای غیبی او را از ادامۀ کار بازداشت. فرمان آمد که خداوند در مقابل صبر و صدق ایشان، گوسفندی را فدیه نهاده است و ابراهیم را مأمور ساخت تا گوسفند را به جای اسماعیل، قربانی کند.
داستان قربانی کردن اسماعیل در آیات ۱۰۰ تا ۱۰۷ سوره صافات ذکر شده است.
منابع روایی، عمرِ اسماعیل را ۱۳۰ سال و حتی بیشتر نوشتهاند که پس از مرگ، پیکر او در ناحیه حِجر در کنار مدفن مادرش هاجر به خاک سپرده شد.
اسماعیل(ع) به تصریح قرآن کریم در زمرۀ انبیای الهی بود و دین او را در راستای دعوت توحیدی ابراهیم(ع) و در مقابل شرک و بت پرستی قرار دادهاند. نام او بارها به عنوان یکی از پیامبران در قرآن ذکر شده است.
بیشتر بدانید: فرزندان حضرت ابراهیم علیه السلام چه کسانی اند؟
مطابق روایات، نبوت او به جهت هدایت جرهمیان، و نیز قبایل یمانی و عمالیق بود. او در مدت ۵۰ سال، در میان ایشان به انجام رسالت الهی پرداخت و آنان را به نماز و زکات فراخواند و از پرستش بتان بر حذر داشت؛ اما آنان به جز گروهی اندک، در کفر خود پا برجای ماندند.
اسماعیل پیش از مرگ وصیت کرد تا دخترش با عیصو (عیص) فرزند اسحاق ازدواج کند و نیز نبوت را به برادرش اسحاق سپرد.
اسماعیل که در طی سالها عهدهدار امور خانه کعبه بود، سرپرستی کعبه را به فرزندش نابت سپرد.
براساس نقلهای تاریخی، اسماعیل دوازده پسر داشت که از بین آنان، قیدار، مدین و ادبیل مشهورترند. مدین به سرزمینی در شمال که به نام خود او به سرزمین مدین شناخته شد، کوچ کرد و از فرزندان او شعیب به پیامبری برگزیده شد.
در منابع یاد شده، همچنین اسماعیل به عنوان یکی از اجداد اصلی عرب به شمار آمده است و نسب عدنان، نیای بخش وسیعی از قبایل عرب به او باز میگردد؛ در حالی که اقلیتی از منابع کهن نسبشناسی، نسب تمامی قبایل، حتی اعراب قحطانی را بدو رسانیدهاند و اسماعیل را ابوالعرب خواندهاند.
بر اساس چند روایت، اسماعیل در کنار هود، صالح، شعیب و حضرت محمد صلی الله علیه و آله یکی از ۵ پیامبر عرب معرفی شده و رسول اکرم(ص) به عنوان فرد برگزیده از ذریۀ او شناخته شده است.
گوسفندان حضرت اسماعیل (ع ) کنار شط و نهر و آب فرات میچریدند که چوپان برای حضرت خبرآورد که چند روز است گوسفندان از این مشرعه آب نمی خورند.
بیشتر بدانید: حسادت زنانه در بین زنان کدام پیامبر وجود داشت؟
حضرت اسماعیل (ع ) سبب آن را از خداوند متعال پرسید؟! حضرت جبرئیل (ع ) نازل شد و فرمود: ای اسماعیل سبب آن را از گوسفندان سوال کن آنها به تو می گویند.
حضرت اسماعیل (ع ) از گوسفندان سئوال کرد که به چه جهت آب نمی خورید؟
گوسفندان به زبان فصیح گفتند: به ما خبر رسیده که فرزند تو حسین (ع ) که نوه دختری پیغمبر محمد صلی علیه و آله است در اینجا تشنه کشته می شود. پس ما هم به دلیل این مصیبت محزون و مهموم هستیم و از این شریعه آب نمی خوریم بیاد آن اندوه و غم و غصه ای که برامام حسین (ع ) وارد شده است.
حضرت اسماعیل ناراحت و گریان فرمود: چه کسی او را به قتل می رساند.
گوسفندان گفتند: قاتلان آن بزرگوار نفرین شده آسمانها و زمین ها و همه خلایق است.
حضرت اسماعیل (ع ) نالان و گریان فرمود: بارالها بر قاتلان حضرتش لعنت فرست.
انتهای پیام/
تور کیش
اجاره ماشین
سقف متحرک
تور آنتالیا
کلیه حقوق این سایت متعلق به «پارس نیوز» و هرگونه استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است
اِبراهیم (/ˈeɪbrəˌhæm, -həm/ ABE-raham; به پارسی: آوراهام به زبان عبری: אַבְרָהָם، listen راهنما·اطلاعات) نیای اصلی دینهای یهودیت، مسیحیت و اسلام (که همه تک خدایی هستند و به ادیان ابراهیمی شناخته میشوند) است.
این سه دین او را به طریق زیر نیا میشمرند: یهودیت و مسیحیت از طریق اسحاق (پسر دوم ابراهیم از سارا) و اسلام از طریق اسماعیل (پسر اول ابراهیم از هاجر).
از روی این باور به این سه دین، دینهای ابراهیمی هم گفته میشود. داستان ابراهیم در کتاب پیدایش از عهد عتیق و نیز در قرآن بازگو شدهاست.[۱]
بخش مهمی از کتاب پیدایش در عهد عتیق به ابراهیم اختصاص دارد. این بخشها در پیدایش ۱۱:۲۶ تا ۲۵:۱۰ به شرح زیر وجود دارد. نام ابراهیم در کتاب مقدس ابرام (عبری: אַבְרָם) ذکر شدهاست. در ۹۹ سالگی ابراهیم نام او در کتاب مقدس از ابرام به ابراهام (عبری: אַבְרָהָם) تغییر میابد. از این رو در بخش اول داستان از ابرام و در بخش دوم از ابراهام نام برده میشود. نام همسر او نیز در بخش اول سارای و در بخش دوم سارا یا ساره است. ابرام به معنای پدر عالی بود و سپس به ابراهیم، یعنی پدر قوم تبدیل شد.[۲]
تارح دهمین نسل نوح اَبراهیم را به دنیا آورد. ابراهیم دارای دو برادر به نامهای ناحور و هاران بود. هاران پدر لوط شد. هاران در شهر محل تولد خود اور کلدان از دنیا رفت. ابراهیم با سارا ازدواج کرد ولیکن سارا نازا بود. تارح با ابرام، سارا و لوط به سرزمین کنعان رفتند و در محلی به نام حران ساکن شدند و تارح (پدر ابراهیم) در ۲۰۵ سالگی از دنیا رفت (پیدایش ۱۱:۲۷ تا ۳۲).
خدا به ابراهیم ظاهر شد و به او گفت که از شهر خود خارج شود. بعد از اینکه او در حران که پدر او تارح در آنجا مرده بود ساکن شد خدا به او گفت که کشور خود و خانه پدر خود را ترک کرده و به سمت زمینی رود که خدا او را به قومی بزرگ تبدیل کند، او را بیامرزد، او را بزرگ کند، کسانی که او را بیامرزند بیامرزد و کسانی که او را لعن کنند نفرین کند (پیدایش ۱۲:۱ تا ۱۲:۳). بعد از دستور خدا، در سن ۷۵ سالگی ابرام به همراه همسر خود سارا، برادرزاده خود لوط و اموال و افرادی که به دست آورده بود به سمت سرزمین کنعان در شکیم (نابلوس امروزی) حرکت کرد.
داستان زندگی حضرت ابراهیم و اسماعیل
در سرزمین کنعان قحطی شدیدی آمد. ابراهیم به همراه همسر خود و لوط و بقیه افرادش به سمت سرزمین مصر رفتند. در راه ابراهیم به سارا گفت که وانمود کند خواهر و نه همسر اوست تا مصریان او را برای رسیدن به همسرش نکشند (پیدایش ۱۲:۱۰ تا ۱۳). وقتی به مصر رسیدند شاهزادگان فرعون، زیبایی سارا را به فرعون خبر دادند و او را به قصر فرعون بردند. به ابراهیم نیز چیزهایی مانند «گاو، الاغ، خدمتکار مرد و زن، الاغ ماده و شتر» داده شد؛ ولیکن خدا به فرعون و افراد او بلاهای سختی فرستاد. (پیدایش ۱۲:۱۴ تا ۱۷). بعد از اینکه فرعون فهمید که سارا همسر ابراهیم و نه خواهر او است دیگر نخواست که سارا در قصر او باشد. او دستور داد که ابراهیم و افرادش مصر را ترک کنند و تمام چیزهای خود را نیز با خود ببرند (پیدایش ۱۲:۱۸ تا ۲۰).
بعد از اینکه ابراهیم و لوط به بیتئیل و عای بازگشتند تعداد گله آنها زیاد شده بود. این برای آنها مشکلاتی ایجاد کرد و ابراهیم پیشنهاد کرد که لوط در مکانی جدا مستقر شود تا بین برادران اختلافی پیش نیاید. لوط تصمیم گرفت به شرق و اردن رود که زمین آب مناسبی داشت و او به سرزمین سُدوم وارد شد. ابراهیم به جنوب به سمت حبرون (الخلیل امروزی) رفت و در دره ممری ساکن شد و در آنجا مکانی برای عبادت خدا ساخت (پیدایش ۱۳:۱ تا ۱۸).
پیام خدا در خوابی به ابراهیم ظاهر شد و در آن به او وعده داده شد که نسل او مانند ستارگان بیشمار میشود. ابراهیم جشنی گرفت و خدا دربارهٔ زندانی شدن فرزندان او در مصر وعده داد. خدا به ابرام «سرزمینهای قینیان و قَنِّزیان و قَدْمونیان و حِتّیان و فَرِزیان و رَفائِیان و اَمُوریان و کنعانیان و جرجاشیان و یبوسیان» را وعده داد. (پیدایش ۱۵:۱۹ و ۱۵:۲۰)
ابراهیم و سارا در فکر بودند که چگونه قرار است او پدر بسیاری ملتها شود در صورتی که بعد از ۱۰ سال زندگی در کنعان هنوز هیچ فرزندی ندارد. سارا خدمتکار خود هاجر مصری را به ابراهیم داد تا با او بخوابد و از او بچهدار شود. این اتفاق بعدها در روابط سارا و هاجر تأثیر زیادی گذاشت (پیدایش ۱۶:۱ تا ۶).
هاجر با سارا دچار اختلاف شد و به سمت شور فرار کرد. در راه فرشته خدا بر او ظاهر شد و به او گفت که به سمت سارا بازگردد زیرا او فرزندی خواهد آورد «که مانند الاغی وحشی خواهد بود، دست او در جنگ با همه و دست همه در جنگ با او خواهد بود و او بر تمامی همقبیلههای خود برتری خواهد داشت». فرشته به او گفت که پسر خود را اسماعیل (ترکیب اسمع و یل به معنی خدا او را شنید یا خدا او را نام نهاد) نام دهد. هاجر بعد از این اتفاق خدا را «اَنْتَایلرُئی» خطاب کرد که به معنی این است که چشمان او باز شد بعد از اینکه خدا او را دید. بعد از این روز چاه آبی که این اتفاق در آنجا افتاد بِئَرلَحَیرُئی نام گرفت. او سپس دستور خدا را اجرا کرد و به ابراهیم بازگشت تا از او فرزندی به دنیا آورد. ابراهیم در این زمان ۸۶ سال داشت که اسماعیل به دنیا آمد. (پیدایش ۱۶:۷ تا ۱۶).
در سِفر پیدایش باب ۱۷ عهد خدا با ابرام که ۱۳ سال قبل آغاز شده بود تکمیل میشود. در این زمان ابرام ۹۹ سال دارد و خدا نام او را از «ابرام» (عبری: אַבְרָם) به «ابراهام» (عبری: אַבְרָהָם) به معنی پدر بسیاری از مردم تغییر میدهد «و نام تو بعد از این ابرام خوانده نشود بلکه نام تو ابراهام خواهد بود، زیرا که تو را پدر امتهای بسیار گردانیدم.» پیدایش ۱۷:۵). در این زمان خدا به ابراهام دستور داد که دستور خدا را انجام دهد زیرا خدا به زودی فرزندی از همسر او سارا به وی خواهد داد. خدا به او گفت که تمامی مردان همراه او باید ختنه شوند و اگر ختنه نشوند عهد خدا با آنها نخواهد بود. خدا نام سارا را به ساره تغییر میدهد و او را میآمرزد. بعد از این دستور ابراهیم بلافاصله تمام مردان همراه خود را از جمله پسر خود، اسماعیل را ختنه میکند (پیدایش ۱۷:۱ تا ۲۷).
بعد از این اتفاق در میانه یک روز ابراهیم در چادر خود در ممری نشسته بود. او به دور نگاه کرد که سه مرد را در هالهای الهی دید. او به سمت آنها رفته و به آنها خوشآمد گفت. ابراهیم به درون چادر خود رفت و به خدمتکار خود گفت که گوسالهای بریان را آماده کند. او سفرهای برای آنها زیر درخت پهن کرد و اما دید آن سه مرد به خوردن مشغول نشدند. پس از آنان وحشت کرد وگفت آیا شما غذا نمیخورید؟! و آنان گفتند نترس ما مامورانی از جانب پروردگارت هستیم تا عذابی بر قومی طغیانگر(قوم لوط) فرود آوریم (پیدایش ۱۸:۱ تا ۸).
یکی از این مردها به ابراهیم گفت که در زمان بازگشت او به نزد ابراهیم در سال آینده او پسری از ساره خواهد داشت. ساره این را شنید و خندید زیرا فکر بچهدار شدن در سن او برایش خندهدار بود. مردها از ابراهیم دلیل خنده ساره را پرسیدند و در جواب به او گفتند که برای خدا هیچ کاری مشکل نیست. ساره که ترسیده بود خندیدن را انکار کرد.
بعد از غذا خوردن سه مرد بلند شدند. آنها از دور دست به شهرهای سدوم و عموره نگاه کردند زیرا در این شهرها گناه بسیار زیاد بود و خدا قصد عذاب آنها را داشت. به دلیل اینکه برادرزاده ابراهیم، لوط در سدوم و عموره زندگی میکرد خدا تصمیم خود به عذاب این شهرها را به او آشکار کرد. در این زمان دو مرد به سمت سدوم حرکت کردند. ابراهیم از خدا درخواست کرد که اگر در این شهر ده مرد صالح باشند آنها را عذاب نکند. خدا گفت اگر در این شهر ۱۰ مرد صالح باشند آنها را عذاب نخواهد کرد (پیدایش ۱۸:۱۷ تا ۳۳).
بعد از اینکه دو مرد به سدوم رسیدند قصد داشتند در میدان اصلی شهر بخوابند؛ ولیکن لوط به نزد آنها رفت و اصرار کرد که شب را در منزل او بمانند. گروهی از مردان بیرون خانه لوط جمع شدند و درخواست کردند که آن دو را بیرون آورد تا بتوانند آنها را «بشناسند». (در ادبیات کتاب مقدس منظور از شناختن برقراری ارتباط جنسی است) ولیکن لوط این را رد کرد و به آنها گفت که با دو دختر باکره او باشند. آنها این را رد کرده و تلاش کردند که در خانه او را بشکنند تا به مردان دسترسی یابند. در این زمان سرنوشت آنها قطعی شد (پیدایش ۱۹:۱۲ و ۱۳).
صبح روز بعد ابراهیم بیدار شد و از دور دست به سمت سدوم و عموره نگاه کرد. او از دور دود بسیاری زیادی که مانند دود شعله بود دید و فهمید که در آن شهرها حتی ۱۰ مرد صالح نیز وجود نداشتهاست (پیدایش ۱۸:۳۲).
سارا از بی فرزندی رنج میبرد. برای ابراهیم ندا آمد که صاحب فرزندی خواهی شد. (پیدایش ۱۸:۱۴) ابراهیم تعجب کرد و پرسید در این سن که من و سارا داریم، چگونه باردار میشویم؟ چند سال پس از تولد اسماعیل، خداوند اسحاق را به ابراهیم و سارا داد. (پیدایش ۲۱:۲) نام او را به این سبب اسحاق قرار دادند که سارا در زمان شنیدن وعده فرزنددار شدن خندیده بود و اسحاق به عبری به معنی خندیدن است.
در کتب آسمانی آمدهاست که خدا به ابراهیم دستور داد که یگانه فرزندش را قربانی کند.[۳]
خدا به ابراهیم دستور داد که پسر خود را در سرزمین موریا قربانی کند. ابراهیم سه روز راه رفت تا به زمینی که خدا دستور قربانی داده بود رسید. او به خدمتکاران دستور داد پایین بمانند و خود به همراه وی به بالای کوه رفت. در زمانی که ابراهیم نزدیک بود پسر خود را قربانی کند فرشته خدا بر او پدیدار شد و به او قوچی داد تا به جای پسرش قربانی کند. به دلیل تسلیم شدنش در برابر امر خدا، دوباره وعده الهی نسبت به او تأیید شد. بعد از این اتفاق ابراهیم به بِئَر شَبَع رفت (پیدایش ۲۲:۱ تا ۱۹).
سارا در سن ۱۲۷ سالگی مرد و ابراهیم او را در غار ابراهیمی دفن کرد. بعد از مرگ سارا، ابراهیم همسر دیگری به نام قطوره گرفت و از او شش پسر به دنیا آمد: زمران، یقشان، مَدان، مِدیان، یشباق و شوحا.
ابراهیم ۱۷۵ سال زندگی کرد و در سن پیری وفات یافت. دو پسر او اسماعیل و اسحاق او را در غار مکفیله در صحرای عفرون بن صوحارحتی دفن کردند (پیدایش ۲۵:۷ تا ۱۰).
سِفر یتزیرا (סֵפֶר יְצִירָה) (کتاب فرمگیری) که با نام هخالوت یتزیرا نیز شناخته میشود یکی از قدیمیترین کتابهای عرفانی یهودی است. ریشه این کتاب معلوم نیست ولیکن پیروان کابالا اعتقاد دارند که ابراهیم نبی نویسنده آن است. سِفر یتزیرا ۳۲ مسیر حکمت را بیان میکند که از ۱۰ سفیروت و ۲۲ حرف عبری تشکیل شدهاست.
در تلمود بابلی داستان عجیبی در مورد این که شاگردان یهودا هناسی، رب حنینا و رب هوشایا در زمان شبات با استفاده از سفر یتزیرا برای خود یک گاو درست کرده و میخوردند وجود دارد. پیروان کابالا اعتقاد دارند که ابراهیم نیز از این روش برای ایجاد گاو برای آن سه فرشته استفاده کردهاست. تمامی داستانهای ماورا طبیعه مربوط به حاخامها از این کتاب کمک گرفتهاست.
ابراهیم یکی از مهمترین پیامبران در قرآن است. در قرآن سورهای به نام او وجود دارد و نام او در بسیاری از سورهها ذکر شدهاست. در قرآن تسلیم شدن ابراهیم در برابر امر خدا نمونهای از مؤمن کامل است. بر اساس قرآن (بقره ۱۲۴ تا ۱۳۴) ابراهیم خانه کعبه را به همراه پسر خود اسماعیل بنا کرد. قرآن در آیه ۱۲۵ سوره نساء، ابراهیم را «خلیلالله» (یعنی دوست خدا) خواندهاست.
نحوه به دنیا آمدن ابراهیم در قرآن بهطور کامل نیامده اما در دیگر کتابهای اسلامی ولادت ابراهیم آمدهاست. نام پدر ابراهیم در قرآن ذکر نشدهاست؛ اما نام پدر ابراهیم در عهد عتیق تارح (تارخ) آمدهاست. در قرآن او فردی به نام «آزر» را پدر (با لفظ اب و نه والدی) خطاب میکند؛ اما در منابع اسلامی، خصوصاً منابع شیعه استدلال شدهاست که این فرد پدر تنی ابراهیم نیست؛ یا پدر ناتنی او و شوهر مادر اوست، یا عمو یا حتی پدربزرگ مادری او. به هر حال کسی بودهاست که ابراهیم نزد او زندگی میکردهاست.[۴]
اولین داستان مربوط به ابراهیم در قرآن، تلاش او برای متقاعد کردن آزر به ترک بتپرستی است. ابراهیم به آزر گفت که او از طرف خدا پیامی دریافت کردهاست و او نباید اشیایی را که نمیتوانند ببینند و بشنوند بپرستد.
“وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ لأَبِیهِ آزَرَ أَتَتَّخِذُ أَصْنَامًا آلِهَةً إِنِّی أَرَاکَ وَقَوْمَکَ فِی ضَلاَلٍ مُّبِینٍ” و [یاد کن] هنگامی را که ابراهیم به پدر خود آزر گفت آیا بتان را خدایان [خود] میگیری من همانا تو و قوم تو را در گمراهی آشکاری میبینم – سوره انعام آیه ۷۴
ابراهیم آزر را از عذاب شدیدی که خدا برای کافران آماده کردهاست برحذر داشت؛ ولیکن آزر حرف او را رد و او را تهدید به اخراج از خانه یا به تعبیر برخی سنگسار شدن کرد.[۵] ابراهیم از نزد او رفت و گفت که برای او از خدا تقاضای بخشش خواهد کرد و چون قول داده بود، به قول خود نیز عمل کرد[۶]؛ اما پس از اینکه مشخص شد که آزر به هیچ قیمتی حاضر نیست دست از شرک بردارد و برای هیچ پیامبری جایز نیست برای افراد مشرک تقاضای بخشش کند از او بیزاری جست.[۷] اتفاقاً یکی از شواهدی که ثابت میکند آزر پدر تنی (والد) ابراهیم نبودهاست همین موضوع است. زیرا در قرآن دعای ابراهیم در اواخر عمر او آورده شدهاست. در این دعا ابراهیم خدا را به خاطر دادن اسماعیل و اسحاق در سنین سالمندی سپاس میگوید و میستاید. بعد میگوید: رَبَّنَا اغْفِرْ لِی وَلِوَالِدَیَّ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ: یعنی خدایا مرا، و پدر و مادرم را و تمام اهل ایمان را روز قیامت بیامرز[۸] این جمله نشان میدهد که استغفار ابراهیم برای پدرش جایز بوده، زیرا او کسی غیر از آزر است. البته در قرآن استفاده از لفظ «اب» برای عمو سابقه دارد؛ مانند آیه ۱۳۳ سوره بقره قالُوا نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ إِلهاً واحِداً: «فرزندان یعقوب به او گفتند ما خداوند تو و خداوند پدران تو ابراهیم و اسماعیل و اسحاق، خداوند یگانه را میپرستیم» و این را میدانیم که اسماعیل عموی یعقوب بود نه پدر او.
قرآن مشخصاً مردم زمان ابراهیم را بتپرست میخواند. ابراهیم تصمیم گرفت که به مردم درسی بدهد. او تمامی بتها را شکست و تنها بت بزرگ را باقی گذاشت. بعد از بازگشت مردم از یکدیگر پرسیدند که چه شدهاست تا اینکه بعضی یاد آوردند که جوانی به نام ابراهیم از بتها بد میگفت. بعد از اینکه ابراهیم حاضر شد، مردم از او سؤال کردند که با بتها چه کردهاست و او پاسخ داد که چرا از بت بزرگ نمیپرسند. مردم پاسخ دادند که این بت قابلیت شنیدن و حرف زدن ندارد و ابراهیم گفت که پس چرا او را پرستش میکنید. مردم که شرمسار شده بودند تصمیم گرفتند او را به درون آتش بیندازند.
محل مرتفعی را آماده کردند تا نمرود از آنجا منظره سوزاندن ابراهیم را تماشا کند. نمرودیان برای انداختن ابراهیم در آتش دچار مشکل شدند چون نمیتوانستند با این آتش عظیم به آن نزدیک شوند تا ابراهیم را در آن افکنند، لذا به فکر ساختن منجنیق افتادند.
جبرئیل در آن وقت بر ابراهیم نازل شد و گفت؛ ابراهیم! آیا حاجت و درخواستی داری من برآورده سازم؟
ابراهیم جواب داد؛ «به تو احتیاجی ندارم، خدا کافی و کفیل من است»[۹]
جبرئیل گفت: پس از خدا بخواه تا نجاتت دهد.
ابراهیم گفت «همین که او مرا در این حال میبیند کافی است.»
و گفت: «ای خدای بزرگ! ای خدای یکتا و بیهمتا و بینیاز که نه پدر کسی هستی و نه فرزند کسی، و نه نظیر و همتایی داری، به لطف و کرمت مرا از آتش نجات بده.»[۱۰][۱۱][۱۲]
خدا به آتش دستور داد سرد شود و برای او بیخطر گردد. ابراهیم آسیب ندید ولیکن مردم همچنان به اذیت او ادامه دادند. قرآن اشاره میکند که آنها خسران بزرگتر را به دست آوردند.
بنابر روایت دیگر، به آتش افکندن ابراهیم پس از شکستن بتها و مجادله وی با فرمانروای عصر بود، که در طی آن ابراهیم او را با بیان توانایی پروردگار بر زنده کردن و میراندن موجودات و طلوع خورشید از مشرق و غروب آن در مغرب، مغلوب و مبهوت ساخت.[۱۳][۱۴] موضوع این مجادله به صورتی شبیه به قرآن در روایات یهودی نیز آمدهاست بنابر روایتهایی، ابراهیم ۷ یا ۴۰ یا ۵۰ روز در آتش ماند.[۱۵]
طبری روایتی ذکر کردهاست که بنابر آن چون ابراهیم بیگزند از آتش نجات یافت، نمرود به عظمت پروردگار او اقرار کرد و قربانی داد و ابراهیم را آزاد ساخت.[۱۶]
بعد از این اتفاق ابراهیم با حاکمی ظالم که خود را خدا میدانست بحث کرد. ابراهیم به پادشاه غلط بودن کارهایش را نشان داد ولیکن او همچنان پیام ابراهیم را رد کرد. ابراهیم سپس این سرزمین را به همراه لوط و بقیه افراد خود ترک کرد و به سمت ارض مقدس رفت. ابراهیم از همسر دوم خود پسری به نام اسماعیل دارا شد. لوط توسط خدا پیامبر شد و از ابراهیم جدا شد و به سمت شهرهای فاسد رفت.
خدا به ابراهیم دستور داد اسماعیل خود را قربانی کند. این امتحانی بسیار بزرگ برای او بود که خدا از او خواست تنها پسر خود را قربانی کند. وقتی ابراهیم به پسر خود این امتحان را گفت او آن را با خرسندی قبول کرد. این به ابراهیم نشان داد که پسرش نیز کاملاً تسلیم امر خداست. ابراهیم پسر خود را خواباند و در حالی که میخواست او را قربانی کند خدا به او گفت که از امتحان الهی موفقیتآمیز بیرون آمدهاست.
از آنجا که در کتب عهد عتیق تحاریف واضحی مبنی بر قربانی بودن اسحاق وجود دارد، نظر قرآن در مورد قربانی بودن اسماعیل مورد تایید است.
اسماعیل پیامبر شد و به سرزمین اعراب رفت. خداوند به ابراهیم اسحاق را عطا کرد و او نیز مانند اسماعیل پیامبر شد. دو فرشته عذاب قوم لوط به سمت ابراهیم رفتند و ابراهیم برای آنان غذا تهیه کرد. دو فرشته به او گفتند که او دارای نوهای به نام یعقوب خواهد شد. سارا گفت که چگونه ممکن است که او فرزندی داشته باشد در حالی که او و همسرش بسیار سالمند هستند. فرشتگان گفتند که برای خدا هر چیزی آسان است.
ابراهیم دستور یافت که خانه کعبه را در مکه به همراه پسر خود اسماعیل بنا کند. خدا با ابراهیم و اسماعیل عهد کرد که خدا خانه کعبه را پاکیزه میکند و آن را به صورت مکان پرستش قرار میدهد. ابراهیم دعا کرد که خدا شهر مکه را شهری مقدس کند و آن را امن نگه دارد و به مردم مؤمن آن روزی بدهد. خدا به او گفت که به مؤمنین آن شهر پاداش داده و مردم کافر آن شهر را مجازات خواهد کرد. ابراهیم سالهای پایانی عمر خود را با نوه خود یعقوب گذراند ولیکن به پسر خود اسماعیل نیز در مکه سر میزد.
مسلمانان اعتقاد دارند که بخشی از مراسم حج تلاش هاجر را برای پیداکردن آب برای فرزند خود اسماعیل یادآوری میکند. هاجر در آن هنگام که از نزد ابراهیم رفته بود، هفت بار بین صفا و مروه دوید تا برای اسماعیل آب پیدا کند و وقتی موفق نشد خداوند چاه زمزم را بر او آشکار کرد و اسماعیل و هاجر به واسطه نوشیدن آب از آن چاه از مرگ نجات یافتند.
در بین روایت کتاب پیدایش و قرآن تفاوتهایی وجود دارد. داستان سفر ابراهیم به مصر در قرآن ذکر نشدهاست. به ویژه از دیدگاه اسلامی ابراهیم پیامبری معصوم است و عملی مانند وانمود کردن اینکه همسر ابراهیم سارا، برادرزاده او بودهاست، مردود است.[نیازمند منبع] مسلمانان اعتقاد دارند که چون در کتاب پیدایش در زمان وفات ابراهیم، نام اسحاق و اسماعیل به عنوان دو پسر وی یاد میشود نشاندهنده ارث بردن اسماعیل از ابراهیم است. همچنین چون خدا در هنگام دستور قربانی کردن فرزند به ابراهیم در کتاب پیدایش «تنها پسر خود» را به کار بردهاست این واژه خطاب به اسماعیل است زیرا اسماعیل زودتر از اسحاق به دنیا آمده بود و به مدت چهارده سال تنها پسر ابراهیم بود در حالی که اسحاق هیچگاه تنها پسر ابراهیم نبود.[۱۸]
داستان زندگی حضرت ابراهیم و اسماعیل
از تفاوتهای مهم دید اسلامی و دید یهودی-مسیحی در مورد محل پاران است. در کتاب پیدایش ذکر شدهاست که هاجر پس از جداشدن از ابراهیم به سمت پاران رفت و در آنجا خدا به او کمک کرد و او و اسماعیل را از مرگ نجات داد. مسلمانان اعتقاد دارند که پاران (فاران) شهر مکه امروزی است ولیکن یهودیان اعتقاد دارند که فاصله بین کنعان و مکه بسیار بیشتر از آن است که بتواند توسط هاجر و اسماعیل طی شده باشد. آنها همچنین اعتقاد دارند که رفت و برگشت ابراهیم و سر زدن او به پاران نشاندهنده نزدیک بودن این محل به کنعان دارد در حالی که فاصله مکه تا کنعان زیاد است.[۱۹]
یکی از اختلافهای اصلی بین اسلام و یهودیت در مسئله ارث بردن اسماعیل از ابراهیم است. بعضی از مسلمانان عقیده دارند که دلیلی که در دین یهودیت امروزی نسل از طریق مادر و نه از طریق پدر منتقل میشود توجیه وارث ندانستن اسماعیل است. بهطور کلی دید متون یهودی نسبت به اسماعیل بسیار منفی است. همچنین چون خدا وعده ارض مقدس را به فرزندان ابراهیم میدهد و در زمان مرگ ابراهیم اسحاق و اسماعیل هر دو فرزند او خوانده میشوند زندگی فرزندان اسماعیل در آن منطقه (نیل تا فرات) نیز این عهد را برآورده میکند.[۲۰]
نامها و صفات بیان شده در قرآن
اِسرافیل • جَبرَئیل (جِبریل، روحالأمین) و روحالقُدُس • عِزرائیل (مَلَکُالموت) • میکائیل (میکال) • هاروت و ماروت • فرشته روح
ابرهه • بُختُنَصَّر • بَرصیصا • بَلعَم باعورا • پوتیفار (عزیز مصر) • پولس • زُلِیخا یا راعیل (زن عزیز مصر) • شَدّاد • شَمعون بن یعقوب • قاتلان ناقه صالح (قدار بن سالف و مصدع بن دهر (مصدع بن مهرج)) • نمرود • ولید بن ریّان یا آمنحوتپ چهارم آخِناتون (پادشاه مصر زمان یوسف)
نام مبارك حضرت ابراهیم(علیهالسلام) در بیست و پنج سوره قرآن، حداقل شصت و نه بار تكرار شده است.[۱] راجع به این پیامبر و حالات گوناگون او از كودكی تا شیخوخیت قریب صد و نود و پنج آیه و نیز سورهای مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.
ابراهیم (علیهالسلام) نامی است سریانی به نام «اُبٌ رَحیم» بوده یعنی پدر مهربان، سپس «حاء» آن به «هاء» تبدیل گردیده، و بعضی گویند معنی ابراهیم از «بَری مِنَ الاَصنام» و «هامَ اِلی رَبِّه» میباشد، یعنی از بتها دوری میجسته و به خداوند خویش گرویده است. [۲] آن حضرت سه هزار و سیصد و بیست و سه سال بعد از هبوط حضرت آدم (علیهالسلام) به دنیا آمد.
اهل تاریخ نام پدر ابراهیم(علیهالسلام) را تارح (با حاء و خاء) نوشتهاند.[۳] و نام مادرش «اوفا» دختر آذر،[۴] و برخی نام وی را «نونا» فرزند كربتا بن كرثی،[۵] و گروه سوم «رقیه» دختر لاحج میدانند.[۶]
ابراهیم(علیهالسلام) دومین پیامبر اولوالعزم است، كه دارای شریعت و كتاب مستقل بوده،[۷] و دعوت جهانی داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح(علیهالسلام) ظهور كرد و سلسله نسب او تا نوح را چنین نوشتهاند: «ابراهیم بن تارخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح».
ابراهیم(علیهالسلام) هنوز متولد نشده بود كه پدرش از دنیا رفت و آزر عموی ابراهیم(علیهالسلام) سرپرستی او را به عهده گرفت. از این رو ابراهیم(علیهالسلام) او را به عنوان پدر میخواند.[۸]
این پیامبر بزرگ در شهر «اور» از شهرهای بابل به دنیا آمد[۹] و سرانجام در سن صد و هفتاد و پنج سالگی فوت كرد. او را در باغ عفرون بن صرصر، پهلوی قبر ساره دفن كردند و اكنون مدفن او شهر الخلیل (در كشور فلسطین) نام دارد.[۱۰]
پادشاه زمان ابراهیم(علیهالسلام) و اعتقادات مردم
ولادت ابراهیم(علیهالسلام) در دوران «نمرود بن كنعان بن كوش بن حام بن نوح»بوده است.
نمرود علاوه بر بابل، بر سایر نقاط جهان نیز حكومت میكرد، چنانكه امام صادق(علیهالسلام) فرمود: چهار نفر بر سراسر زمین سلطنت كردند، دو نفر از آنها از مؤمنان به سلیمان بن داوود و ذوالقرنین(علیهماالسلام) و دو نفر از آنها از كافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.[۱۱]
در عصر ابراهیم(علیهالسلام) علاوه بر بت پرستی، پرستیدن ستاره و ماه و خورشید هم وجود داشته،[۱۲] «بابلیان خدایان زیادی داشتند … به این ترتیب كه هر شهری خدایی داشت، كه نگاهبان آن بود و شهرهای بزرگ و روستاها، خدایان كوچكتری داشتند كه آنها را پرستیده و به آنان اظهار علاقه میكردند.
هر چند به طور رسمی، همه در مقابل خدای بزرگترشان كرنش میكردند، ولی پس از آن كه روشن شد، خدایان كوچك جلوه و یا صفات خدایان بزرگترند. رفته رفته تعداد خدایان اندك شد و بدین سان «مردوك» عنوان خدای بابل را، كه بزرگ خدایان بابل بود، گرفت.
پادشاهان، نیاز شدیدی به آمرزش و بخشش خدایان داشتند، از این رو برای آنها پرستشگاه و معبد ساخته و اثاثیه و خوراك و شراب برایشان تهیه میكردند».[۱۳]
چگونگی تولد ابراهیم(علیهالسلام)[۱۴]
در زمان تولد ابراهیم(علیهالسلام) منجمین به «نمرود بن كنعان» خبر دادند: به زودی پسری متولد میگردد كه حكومت تو را به هم میریزد و سبب نابودی و از بین رفتن عزت و شوكت تو میگردد!
نمرود كه ادعای خدایی مینمود و با استفاده از جهالت مردم، بر آنان حكومت مطلقه داشت، از شنیدن این خبر تكان خورده و به خود پیچید و سؤال نمود: در كجا پدید میآید؟ گفتند: در همین بابل عراق.
نمرود برای پیشگیری از این خطر قطعی دستور داد كه: زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلی آمیزش زن و مرد غدغن گردد، و برای زنان باردار نیز مأموران و قابلهها را گماشت، كه مواظب آنان باشند و جنس نوزاد را گزارش نموده و چنانچه پسر باشد به قتل برسانند.[۱۵]
كنترل شدید در همه جا اجرا گردید. جلادان نمرود همه جا را زیر نظر داشتند، نوزادهای پسر را میكشتند. كار به جایی رسید كه به نوشته بعضی از تاریخ نویسان هفتاد و هفت تا صد هزار نوزاد كشته شد.[۱۶]
مادر ابراهیم(علیهالسلام) بارها توسط مأموران و قابلههای نمرودی آزمایش و معاینه شد، ولی آنها نفهمیدند كه او باردار است و این از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهیم(ْع) را به گونهای قرار داده بود كه نشانه بارداری آشكار نبود. [۱۷]
خداوند این وجود با بركت را در رحم مادر از چشم بد اندیشان مصون داشت، تا این كه دوران زایمان فرا رسید در آن زمان قانونی در میان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگی به بیرون شهر میرفتند و پس از پایان آن، به شهر باز میگشتند.
مادر ابراهیم(علیهالسلام) تصمیم گرفت به بهانه این رسم و قانون از شهر بیرون رود و در آن جا دور از دید مردم، شاهد تولد نوزادش باشد، همین تصمیم اجرا شد، مادر از شهر خارج گردید، به غاری در اطراف شهر پناه آورد و در انتظار قدوم خلیل الله(علیهالسلام) ثانیه شماری میكرد، نخستین روز ذیالحجه فرا رسید و خلیل الله(علیهالسلام) با قدوم خود دنیا را منور، و آیین توحیدی را قوت بخشید.
مادرش چند روزی در كنار او نشست و از ترس مأموران نمرود نتوانست وی را به منزل منتقل كند، سرانجام برای حفظ او تصمیم گرفت او را در پارچهای پیچیده و درون همان غار بگذارد و برای حفظ او از گزند جانوران، در غار را با سنگهایی مسدود نمود و به شهر بازگشت.
او به قدرت الهی انگشت ابهامش را میمكید و از همان طریق تغذیه میكرد و به اندازه چندین برابر دیگران رشد مینمود! مادر هم، چند روز یك بار مخفیانه به دیدن فرزندش میرفت و به او شیر میداد و نوازش میكرد.
به این ترتیب این مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمل مشقتها و رنجهای گوناگون، به زندگی خود ادامه دادند تا اینكه او دوران كودكی را پشت سر گذاشت و به سن سیزده سالگی رسید.
یك روز دامن مادر را گرفت و از ا و خواست كه وی را به خانه ببرد، ولی مادر نگران بود و از خطر نمرودیان ایمن نبود. لذا گفت: نور دیده! صبر كن، تا در این باره با سرپرستت (آزر) مشورت كنم و راههای انتقال به خانه را بررسی كنم، اگر صلاح باشد بعد نزدت آیم و تو را به شهر میبرم.
تا اینكه در یكی از دیدارها در حالی كه هوا رو به تاریكی میرفت، ابراهیم(علیهالسلام) را از غار بیرون برد و با خود به خانه آورد، ولی ابراهیم(علیهالسلام) از دیدن ستارگان و ماه، و فردایش از دیدن خورشید، خداشناسی و توحید را در عالم آن روز ترسیم كرد و گفت: همه اینها دلیل خداشناسی است و نشان میدهد كه آفریدگاری این اجرام آسمانی را پدید آورده است، قرآن مجید آن لحظه را در چند آیه بازگو مینماید.[۱۸]
شخصیت حضرت ابراهیم(علیهالسلام)
ابراهیم(علیهالسلام) نزد پیروان ادیان سه گانه یهود و مسیحیت و اسلام دارای جایگاهی والاست. سراسر زندگی آن حضرت كوشش و فداكاری در راه پروردگار خود بود. و وی از جنبه اخلاص و فداكاری در راه عشق به خدا، الگویی زنده برای همه آیندگان است، چنانكه جایگاه والا و برجسته آن حضرت، نهفته در مقام ابوالانبیایی وی بود، دین مبین اسلام همان دین ابراهیم(علیهالسلام) است.[۱۹]
ابراهیم(علیهالسلام) دارای آن چنان جایگاهی است، كه قرآن او را پدر اعراب،[۲۰] و پدر پیامبران پس از او خوانده[۲۱] ، و نیز به خلیل الله و خلیل الرحمن، یعنی دوست خدا ملقب گردیده است.
گفتگوی ابراهیم با آزر[۲۲]
آزر عموی ابراهیم(علیهالسلام) بود، ولی ابراهیم(علیهالسلام) به خاطر سرپرستی آزر، او را پدر مینامید.
وی تصمیم گرفت، نخست آزر را به خداپرستی دعوت كند، از این رو با آزر به گفتگو پرداخت، چنانكه در قرآن میفرماید: هنگامی كه ابراهیم(علیهالسلام) به پدرش –عمویش- آزر گفت: ای پدر! چرا بت بیجان كه چشم و گوش ندارد، و هیچ رفع نیازی از تو نمیكند، میپرستی؟
ای پدر! علمی را به من آموختهاند كه تو از آن بهرهای نداری؛ پس از من پیروی كن، تا تو را به راه راست هدایت كنم.
ای پدر! هرگز شیطان را نپرست، چرا كه شیطان نسبت به خدای رحمان سخت نافرمان است.
ای پدر! من از تو بیمناك هستم كه عذاب خداوند رحمان بر تو فرا رسد و یار و یاور شیطان باشی.
داستان زندگی حضرت ابراهیم و اسماعیل
آزر گفت: ای ابراهیم! مگر تو از خدایان من روگردان شدهای؟ اگر از مخالفت بتها دست برنداری، تو را سنگسار خواهم كرد و اكنون برای مدتی طولانی از من دور شو.
ابراهیم(علیهالسلام) در پاسخ گفت: تو به سلامت باشی، من از خدا برایت آمرزش میخواهم، كه خدایم درباره من بسیار مهربان است، من از شما و بتهایی كه به جای خدا میپرستید، دوری میگزینم و خدای یكتا را میخوانم و امیدوارم مرا از لطف خویش محروم نگرداند.»[۲۳]
ابراهیم(علیهالسلام) از تهدید و هشدار آزر نترسید و با توكل به خداوند به طور مكرر، او را به سوی خدا دعوت نموده و از بتها بر حذر داشت، ولی نتیجهای نبخشید و برای او روشن شد كه آزر دشمن خداست، لذا از او بیزاری جست.[۲۴]
آوازه مخالفت ابراهیم(علیهالسلام) با بت پرستی در همه جا پیچیده و به عنوان یك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت.
نمرود پادشاه عصر دستور داد تا ابراهیم(علیهالسلام) را نزد او حاضر كنند. ابراهیم (علیهالسلام) را آوردند. نمرود گفت: «خدای تو كیست؟» ابراهیم(علیهالسلام) گفت: خدای من كسی است كه زنده گرداند و بمیراند، یعنی مرگ و زندگی به دست اوست.
نمرود گفت: من نیز چنین توانم كرد. دو زندانی را خواست، یكی را كشت و دیگری را آزاد ساخت – ابراهیم(علیهالسلام) باز گفت: همانا خداوند خورشید را از طرف مشرق بیرون آورد، تو اگر توانی آن را از مغرب بیرون آور. آن نادان كافر در جواب عاجز ماند و خداوند راهنمای ستمكاران نخواهد بود.[۲۵]
نمرود دید اگر آشكارا با ابراهیم (علیهالسلام) دشمنی كند، رسوائیش بیشتر میشود، ناچار دست از ابراهیم(علیهالسلام) كشید، تا در یك فرصت مناسب از او انتقام بگیرد. جاسوسان خود را در همه جا گماشت، تا مردم از تماس با ابراهیم(علیهالسلام) بترسانند و دور سازند.[۲۶]
شكستن بتها توسط ابراهیم(علیهالسلام)
ابراهیم(علیهالسلام) از راههای مختلف، نمرود مشرك و مردم بت پرست او را به خدای بزرگ دعوت مینمود، ولی هیچ اثری نكرد و مردم از ترس نمرود به او ایمان نمیآورند.
وی میاندیشید كه چطور توحید را به آنهایی كه بت میپرستیدند بقبولاند، او در مبارزه خود مرحله جدیدی برگزید و با كمال قاطعیت به بت پرستان اخطار كرد و چنین گفت كه: «به خدا قسم در غیاب شما، نقشهای برای نابودی بتهایتان میكشم».[۲۷]
ابراهیم(علیهالسلام) در پی فرصتی میگشت تا اینكه عیدی كه از آن مردم زمان بود، فرا رسید و رسم چنین بود كه همه مردم (جز بیماران) هنگام عید از شهر بیرون میرفتند و به گردش میپرداختند.
آن روز همه از شهر بیرون رفتند، حتی ابراهیم(علیهالسلام) را نیز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود، ولی ابراهیم(علیهالسلام) در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بیمار هستم[۲۸] و نتوانم با شما به گردش پرداخته و از شهر بیرون آیم، (منظور ابراهیم(علیهالسلام) از این گفتار، دروغ گفتن نبود، زیرا به روش و طریقه مردم زمان خود سخن گفت و آن پندار را بهانهای برای نرفتن به گردش نمود).
وقتی كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهیم(علیهالسلام) یك تبر با خود برداشت، و به پرستشگاهی كه بتهای آنان در آن قرار داشت رفت. دید برخی از بتها در كنار برخی دیگر نهاده شده، بتی بزرگ در صدر همه قرار داشت و در برابر همه آنها قربانیهای خوراكی و آشامیدنی دید كه برایشان نذر كرده بودند. تا به گمان خودشان، از آنها بخورند.
ابراهیم(علیهالسلام) با تمسخر، بتها را مخاطب ساخت: ایا غذا نمیخورید؟ و چون كسی پاسخ او را نداد، گفت: چرا سخن نمیگویید؟ و سپس با دست راست خود به وسیله تبری، همه بتها را شكست و قطعه قطعه ساخت و از شكستن بت بزرگ – كه بزرگترین خدایان آنها بود – خودداری كرد و تبر را به دست تبر بزرگ آویخت و سپس معبد را ترك گفت.[۲۹]
مردم پس از برگزاری مراسم جشن خود، بازگشته و آنچه بر سر بتها آمده بود، ملاحظه كردند. آنان وحشت زده از خود پرسیدند، كدام فرد ستم پیشه به مقدسات ما چنین كرده است؟
برخی از آنان گفتند: شنیدهایم جوانی به نام ابراهیم(علیهالسلام) به بتها اهانت میكند، و عادت اوست كه از بتها عیب جویی میكند، ما تصور میكنیم همین شخص است كه دست به چنین عملی زده.
محاكمه حضرت ابراهیم(علیهالسلام)
خبر تعرض به بتها به فرمانروایان رسید و آنها به نیروهای خودمان فرمان دادند، تا ابراهیم(علیهالسلام) را برای محاكمه در برابر دیدگان مردم حاضر كنند. (و آنان كه شنیدهاند وی از بت ها عیبجویی كرده و آنها را تهدید نموده است، میبایست به این مطلب گواهی دهند).
هنگامی كه ابراهیم(علیهالسلام) را حاضر كردند، سران حكومت از او پرسیدند: آیا تو با خدایان ما چنین كردی؟
آن حضرت احساس كرد، فرصت مناسبی برای او پیش آمده، تا به اهداف و واقعیتی كه میخواست قوم او به آن اعتراف كنند دست یابد، از این رو با شیوهای حكیمانه در پاسخ آنها گفت: شكننده بتها، بت بزرگ است و سایر بتها گواه بر این كار او هستند، ا گر سخن میگویند ماجرا را از آنها بپرسید؟
مردم به طور ناخودآگاه در ورطه لغزش و اشتباهی كه ابراهیم(علیهالسلام) آنها را به اعتراف از آن ناگزیر ساخت گرفتار آمدند، برخی از آنها به بعضی دیگر میگفتند: شما با پرستش معبودهایی كه قادر به سخن گفتن نیستند و نیز متهم ساختن ابراهیم(علیهالسلام) بر خود ستم روا داشتهاید.
ولی پس از آن كه حقیقت را دریافتند و از شرم سرافكنده شدند، یكبار دیگر به بحث و مناقشه با ابراهیم(علیهالسلام) پرداختند و گفتند: تو كه میدانی این بتها سخن نمیگویند، پس چرا از ما میخواهی از آنها بپرسیم؟
اینجا بود كه دلیل و برهان ابراهیم(علیهالسلام) در گوش آنان طنین افكند و با این سخن رسا، زبان آنها را از سخن گفتن باز داشت: آیا به جای خدا، چیزهایی را كه به شما سود و زیانی نمیرسانند، میپرستید؟ اف بر شما و معبودانی كه به جای خدا میپرستید، آیا اندیشه نمیكنید؟
قوم ابراهیم(علیهالسلام) وقتی كه احساس شكست و رسوایی كردند و از سویی هیچ دلیل و برهانی هم نداشتند، از بحث و مناظره صرفنظر كرده و برای سرپوش گذاشتن بر رسوایی خود، به زور متوسل شدند و او را محكوم به مرگ با آتش كردند[۳۰] و گفتند: او را در آتش بسوزانید و بدین وسیله خدایانتان را یاری كنید، اگر انجام دهنده این كارید. ولی خداوند با قدرت خویش او را از آتش رهایی بخشید و بنابر فرمان الهی، آتش بر او گلستان شد.[۳۱]
دلیل ابراهیم(علیهالسلام) بر بطلان خدایان متعدد
از بررسی تاریخ چنان برمیآید كه: در زمان و محیطی كه ابراهیم(علیهالسلام) میزیست، مردم خورشید و ماه و ستارگان را پرستش میكردند. ابراهیم(علیهالسلام) كه به خدای یگانه ایمان آورده بود، بی آنكه هیچ فرصتی از دست بدهد، با قوم خود به گفتگو مینشست و درباره خدایانشان با آنها به بحث و مناقشه میپرداخت، از جمله مناقشات آن حضرت این بود كه بر پرستش ستارگان و خورشید و ماه خط بطلان بكشد.
در یكی از روزها چون تاریكی شب فرا رسید، میان گروهی از قوم خود آمد و به ستارهای در حال حركت كه مورد پرستش قومش بود، نگاهی انداخت و در حضور همه به عنوان اینكه اظهار موافقت با آنان نموده و كنایه از هم رأیی وی با آنان باشد گفت: این پرودگار من است.
ولی دیری نپایید كه این ستاره هنگام روشنایی روز، از دیدهها نهان گردید، در این هنگام ابراهیم(علیهالسلام) به آنها گفت: من خدایی كه ابتدا آشكار و سپس ناپدید شود ایمان نخواهم آورد.
ابراهیم(علیهالسلام) در جلسه دیگری كه با همراهان خود داشت، ماه را ملاحظه كرد كه با روشنایی خود، از آن سوی افق، تاریكی شب را میشكافت، وی دیگر بار جهت موافقت با عقاید آنان گفت: این پروردگار من است. ولی طولی نكشید كه ماه از دیدگان ناپدید شد.
در این هنگام ابراهیم(علیهالسلام) اظهار داشت: اگر خدایی كه مرا آفریده، هدایت و ارشادم نكند، در زمره گمراهان خواهم بود.
روز دوم خورشید طلوع كرده و با نور افشانی در وسط آسمان هویدا شد، ابراهیم(علیهالسلام) به اطرافیانش گفت: این پروردگار من است و این بزرگتر است.
وی هنگام ناپدید شدن خورشید، هدفی را كه در پی آن بود اعلان داشت، و آن اعلان بیزاری از خدایان آنها بود و گفت: ای مردم، من از آنچه كه شریك خدا قرار میدهید بیزارم. من با ایمان و اخلاص رو به سوی خدایی آوردم، كه آفریننده آسمان و زمین است و هرگز به خدا شرك نخواهم ورزید.[۳۲]
مشاهده زنده شدن مردگان
ایمان به قیامت و معاد و پاداش خوب و بد در آن روز و زنده شدن مردگان با قدرت الهی، از مهمترین اصول اعتقادی به شمار میآید.
در قرآن كریم نیز برای اثبات اینكه زنده شدن مردگان كار محالی نیست. نمونههای فراوان میآورد، از جمله داستان حضرت ابراهیم(علیهالسلام) را نقل میكند:[۳۳] در یكی از روزها ابراهیم(علیهالسلام) در صحرا و بیابان مشغول سیر و سیاحت و تفكر بود. به سیر خود ادامه میداد، تا به كنار دریایی رسید.
او با كنجكاوی عمیق به دریا و امواج آن مینگریست، ناگاه لاشه حیوان مردهای را دید كه گوشهای از آن در دریا و قسمت دیگرش در خشكی قرار داشت. و حیوانات دریایی و صحرایی و پرندگان بر سر آن ریخته و هر ذرهای از ان را یك نوع حیوان میخورد، طولی نكشید كه همه پیكر او را خوردند.
این صحنه ناخودآگاه ابراهیم(علیهالسلام) را به این فكر فرو برد كه: «ذرات این لاشه حیوان در دریا و صحرا و فضا پخش و هر قسمت بدنش، جز بدن حیوان دیگری گردید، در روز قیامت چگونه تكههای بدن او در كنار هم جمع شده و زنده میگردد؟!»
البته ابراهیم(علیهالسلام) به قدرت الهی ایمان داشت كه او در روز قیامت مردگان را زنده میگرداند، ولی از خدای خویش خواست تا نمونهای ملموس از آن را، برای وی ارائه دهد تا دلش آرامش بیشتری یابد، از این رو دست به سوی آسمان بلند كرد و گفت: خدایا! به من بنمایان كه چگونه چنین مردگانی را زنده میكنی؟!
خداوند از او پرسید: مگر تو به روز قیامت و قدرت من ایمان نداری؟ ابراهیم(علیهالسلام) گفت:: چرا! لكن با مشاهده عینی آرامش دل پیدا میكنم (آری استدلال و منطق تنها مغز و فكر را آرام میكند، ولی تجربه و مشاهده، دل را).
خداوند به ابراهیم(علیهالسلام) فرمود: «چهار پرنده را بگیر، و سر آنها را ببر و سپس گوشت آنها را بكوب و مخلوط و ممزوج كن. آنگاه گوشت درهم آمیخته را، به ده قسمت تقسیم كن و هر قسمت آن را، بر سر كوهی بگذار و سپس در جایی بنشین و یك یك آنها را به اذن خدا صدا كن. آن چهار پرنده شتابان به سوی تو آیند.»
حضرت ابراهیم(علیهالسلام) چهار پرنده،[۳۴] را گرفت و آنها را ذبح كرد، گوشتشان را كوبیده و مخلوط كرده و هر قسمت را بر سر كوهی نهاد، سپس هر یك از آن پرندهها را صدا زد: «ای پرندگان به اذن خدا زنده شوید و به نزد من پرواز كنید.»
در همان لحظه گوشتهای مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند و به صورت چهار پرنده درآمدند و روح در آنها دمیده شد و به سوی ابراهیم(علیهالسلام) پریدند و به او پیوستند.
به این ترتیب ابراهیم(علیهالسلام) با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده كرد. و سخن قلبش را به زبان آورد: «آری خداوند بر هر چیزی قادر و تواناست، خدایی كه هم بر ذرههای پراكنده مردگان آگاه است و هم میتواند آنها را جمع كند و به صورت اولشان زنده كند.»[۳۵]
ازدواج حضرت ابراهیم(علیهالسلام) با ساره (علیهاالسلام)
در تاریخ بلعمی،[۳۶] ترجمه تاریخ طبری كه مربوط به نیمه قرن سوم هجری است چنین آمده است: بعد از آنكه ابراهیم(علیهالسلام) از آتش نمرود نجات یافت، به تبلیغ رسالت خویش ادامه داد. و مردم از ترس نمرود به او نمیگرویدند، تا اینكه روزی نمرود، ابراهیم(علیهالسلام) را احضار كرد و به او گفت: بودن تو در این شهر كار سلطنت مرا به تباهی میكشاند، بهتر آن است كه از این شهر بیرون روی، زیرا خدایی داری كه تو را در همه حال حفظ میكند.
ابراهیم(علیهالسلام) آمده رفتن از شهر گردید و لوط(علیهالسلام) را كه از خویشاوندانش بود، نزد خود فرا خواند و او را به كیش خود دعوت كرد. لوط(علیهالسلام) پذیرفت و به ابراهیم(علیهالسلام) ایمان آورد.[۳۷]
حضرت ابراهیم(علیهالسلام) در آن هنگام كه در سرزمین بابل (عراق كنونی) بود، در سن سی و شش سالگی با ساره ازدواج كرد[۳۸] و زندگی مشتركی را تشكیل دادند و ساره را نیز به دین و آیین خود دعوت نمود. ساره هم پذیرفت و به او ایمان آورد.
حضرت ساره(علیهالسلام)
ساره در قریهای به نام «كوثی ربا» از اطراف بابل (عراق) در یك خانواده نبوت، در سال دو هزار و هشتصد و پنجاه و پنج قبل از هجرت نبوی متولد شد. نام پدرش «لاحج» نام مادرش «ورقه» و برادرش «حضرت لوط(علیهالسلام)» میباشد.[۳۹]
مطابق بعضی از روایات مادر لوط و ساره(علیهماالسلام) با مادر ابراهیم(علیهالسلام) خواهر بودند، و ساره دختر خاله ابراهیم(علیهالسلام) بود.[۴۰]
ساره طبق نقل امام صادق(علیهالسلام) مثل حوریان بهشت زیبا بود و ابراهیم(علیهالسلام) شدیداً او را دوست میداشت و در تكریم و احترام همسرش همت میگماشت. او از جهت اموال و اغنام نیز خیلی ثروتمند بود، همه را یكباره در اختیار شوهر قرار داد و ابراهیم(علیهالسلام) آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.[۴۱]
وی از زنان بسیار با فضیلت و از جمله بانوان مورد عنایت پروردگار عالم است كه نام او در كنار زنان بهشتی ذكر شده. در آیات فراوانی كه نام ابراهیم و اسحاق و اسماعیل (علیهمالسلام) آمده، به نام و شخصیت ساره نیز اشاره شده است.[۴۲]
مهاجرت حضرت ابراهیم(علیهالسلام)[۴۳]
ابراهیم(علیهالسلام) پس از ازدواج با ساره، به او پیشنهاد كوچ كردن از شهر را نمود، ساره هم قبول كرد، ابراهیم(علیهالسلام) كه قصدمهاجرت پیدا نمود، به تمام كسانی كه به او ایمان آورده بودند، اطلاع داد كه میخواهد كه از شهر كوچ نموده و مهاجرت كند.
گروندگان او را اجابت كردند و گفتند: ما نیز با تو خواهیم بود، اگر چه از زن و فرزند هم جدا شده باشیم.
خداوند روش گروندگان به ابراهیم(علیهالسلام) را از برای امت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) سرمشق قرار داده و در طی آیهای از قرآن به امت محمد(صلی الله علیه و آله) جریان آنها را گوشزد نموده كه دانسته باشند، مخصوصاً هنگامی كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از مكه به مدینه مهاجرت نموده.[۴۴]
ابراهیم(علیهالسلام) از شهر بابل با زوجه خود ساره و لوط و كسانی كه به وی ایمان آورده بودند، رهسپار شام(سوریه) كه در آن زمان كنعان میگفتند گردید و در شهری كه نام آن «حران یا حاران» بود اقامت گزید.
در آنجا پادشاهی بود كه شیوه بت پرستی داشت، ابراهیم(علیهالسلام) از او كه مبادا به خاطر توحید و یكتاپرستی وی را آزار دهد، در هراس افتاد.
لذا پس از چندی از آنجا هم كوچ كرد، به سرزمین مصر رفت و در جایی وارد شد كه كسی او را نشناسد، ولی خبر ورود ابراهیم(علیهالسلام) به مصر پخش شد و مردم از اطراف به دیدن او میشتافتند، مخصوصا شنیدند زنی با او همراه است كه زیباترین زنان شهر خود به شمار میرفته، خبر ورود ایشان نیز به پادشاه مصر رسید، ابراهیم(علیهالسلام) را احضار نموده و از وی پرسید كه: اهل كجاست؟
ابراهیم(علیهالسلام) گفت: اهل بابل.
پرسید: برای چه به این سرزمین آمدی؟
گفت: دادگری تو را شنیدم و به این سو عزیمت نمودم.
پادشاه گفت: این زن كه با تو همراه است كیست؟
گفت: خواهر من است(زیرا اگر میگفت زن من است، ممكن بود به خاطر زیبایی و تصاحب او، ابراهیم(علیهالسلام) را بكشد.)[۴۵]
قبل از ملاقات با پادشاه، ابراهیم(علیهالسلام) به ساره سپرده بود، كه اگر از او سؤال شود، او هم بگوید كه خواهر ابراهیم(علیهالسلام) است.
پادشاه، ساره را نیز نزد خود خواند و به او گفت: این مرد با تو چه نسبتی دارد؟ ساره گفت: برادر من است.
پادشاه گفت: در این صورت من به تو نسبت به برادرت مهربان تر خواهم بود. خواست نزد ساره برود، ساره از او دوری جست، پادشاه قصد كرد خود را به او نزدیكتر نماید، دست فرا داشت كه ساره را در آغوش بگیرد.
ساره دعا كرد، دست پادشاه خشك شد. سلطان متعجب گردید و از ساره دست برداشت، كنیزكی داشت به نام «هاجر» كه از قبطیان بود،[۴۶] به ساره بخشید و گفت: تو با این كنیز و برادرت از شهر من بیرون بروید.
ساره داستان خود را با پادشاه برای ابراهیم(علیهالسلام) بازگو كرد، ابراهیم(علیه السلام) خداوند را سپاسگزاری نمود و فردای آن روز با ساره و هاجر از مصر بیرون رفتند و دوباره به سوی شام آمدند، آنهم به سرزمین فلسطین، در جایی كه هیچ كس در آنجا وجود نداشت، هاجر وساره را در صحرایی بنشانید، خود به دنبال آب رفت و هر چه جستجو كرد نیافت، به ناچار چاهی حفر نمود و از آن چاه آب بیرون آمد.
ابراهیم(علیهالسلام) پس از توقف در صحرا هر قدر آذوقه كه به همراه داشت تمام شد و تا شهر مسافت زیادی بود، به ساره گفت: در این مكان باشید تا من به دنبال آذوقه روم، پس از پیمودن یك فرسنگ راه، سرگردان و متحیر ماند كه چه كند. به ناچار جوالی كه همراه داشت، پر از ریگ صحرا كرده و با دست خالی به سوی ساره برگشت. ساره با دیدن جوال كه پر بود خوشحال شد. ولی از اندرون جوال بیخبر بود، ابراهیم(علیهالسلام) پس از ورود از كثرت خستگی چیزی نگفت و به خواب رفت.
ساره به هاجر گفت كه: جوال را بیاور، هاجر آن را نزد ساره آورد، وقتی باز كردند، در آن گندم یافتند، آن را آرد و خمیر كرده و نان پختند و ابراهیم(علیهالسلام) خفته را، از خواب بیدار نمودند كه نان بخورد.
ابراهیم(علیهالسلام) گفت: چه بخورم كه چیزی نداریم. گفتند: از گندمی كه آوردی نان پختهایم. ابراهیم(علیهالسلام) با تعجب فهمید كه لطف خداوندی شامل حال وی گشته، لذا بر سر جوال رفت و به جای ریگ گندم دید، به ساره چیزی نگفت و از آن گندم به كشت و زرع پرداخت. از آن گندم مردم خریدند و ابراهیم(علیهالسلام) توانگر شد، مردم نزد وی گرد آمده و خانهها ساختند. در آن مكان شهركی به وجود آمد و ابراهیم(علیهالسلام) در آن مسجدی ساخت. بعدها شهرك مزبور، شهری بزرگ شد، از این شهر تا «مؤتفكات» كه روستاهای لوط(علیهالسلام) باشد، یك شبانه روز راه بود و ابراهیم(علیهالسلام) از وضع لوط (علیهالسلام) با خبر میشد.
در این شهر كه ابراهیم(علیهالسلام) آن را بنا كرده بود، مردم آن سرانجام به وی بدیها كردند و بر او ستم روا داشتند، وی از آن شهر با عیال و گوسفندان و چارپایان خویش كه به دست آورده بود، به شهری دیگر كوچ كرد، آن هم در سر حد فلسطین بود. مردم از كرده خویش پشیمان شدند و به دنبال ابراهیم(علیهالسلام) راه افتادند كه از او پوزش بخواهند و او را برگردانند، ولی ابراهیم(علیهالسلام) اجابت نكرد و به شهر جدید فرود آمد.
آرزوی ابراهیم و ساره (علیهماالسلام)
ابراهیم و ساره(علیهماالسلام) هر دو آرزومند بودند كه دارای فرزند پسر باشند. ولی این آرزو برآورده نمیشد، علتش این بود كه همسرش ساره بچهدار نمیشد، و طبق آیه قرآنی وی عقیم و نازا بود.[۴۷] ابراهیم(علیهالسلام) نذر كرد كه اگر دارای فرزند پسر بشود، او را برای خدا قربانی نماید.
یك روز ساره به ابراهیم(علیهالسلام) گفت: از من كه فرزندی به دست نیاوردی، اگر مایل باشی، هاجر كنیز خود را به تو میبخشم. ابراهیم(علیهالسلام) راضی شد، ساره هاجر را به ابراهیم(علیهالسلام) بخشید، از این پس وی همسر ابراهیم(علیهالسلام) گردید و پس از مدتی دارای فرزندی شد كه نام او را «اسماعیل»[۴۸] گذاشتند.
این همان فرزند صبور و بردباری بود كه ابراهیم(علیهالسلام) از درگاه خدا درخواست نموده بود و خداوند بشارت او را به ابراهیم (علیهالسلام) داده بود.[۴۹]
با داشتن این فرزند، كانون زندگی ابراهیم(علیهالسلام) زیبا و شاد شد، چرا كه اسماعیل(علیهالسلام) ثمره یك قرن رنج و مشقتهای ابراهیم(علیهالسلام) بود، طبیعی است كه ساره نیز به خصوص هنگامی كه چشمش به چهره اسماعیل(علیهالسلام) میافتاد آرزو میكرد كه دارای فرزند باشد، حس هووگری گاهی به صورتهای رنج آور در ساره بروز میكرد، او وقتی كه میدید ابراهیم(علیهالسلام) نوگلش اسماعیل(علیهالسلام) را در كنار مادرش در آغوش میگیرد، و او را میبوسد و نوازش مینماید، در درون ناراحت میشد و در غم و اندوه فرو می رفت.
سرانجام آتش رشك و حسد ساره، نسبت به هاجر زبانه كشید و نتوانست تحمل وجود هاجر را با ابراهیم(علیهالسلام) بنماید، از این رو به ابراهیم(علیهالسلام) گفت: این زن و كودك خود را برگیر و برو در جایی كه شما را نبینم، زیرا میترسم كاری ا نجام دهم، كه مورد خشم خداوند قرار گیرم.
ابراهیم(علیهالسلام) هاجر و اسماعیل(علیهماالسلام) را بر الاغی بنشاند و خود هم با ایشان به راه افتاد، مقداری آب و خوراك هم با خود بردند و به سوی مقصدی نامعلوم رهسپار شدند. ابراهیم(علیهالسلام) سر به بیابان نهاد، نمیدانست كه به كجا برود، تا اینكه جبرئیل (علیهالسلام) فرود آمد و گفت: ای ابراهیم(علیهالسلام) این زن و فرزند را به خداوند بسپار، كه خدا خود حافظ و نگهبان آنها خواهد بود. و تو هم از سرگردانی و اندوه رهایی مییابی.
ابراهیم(علیهالسلام) گفت: ای جبرئیل!آن ها را به كجا ببرم؟
گفت: به حرم خدای در سرزمین مكه، در آنجا آنها را بگذار و برو. [۵۰] ابراهیم (علیه السلام) رو به سرزمین حجاز نهاد و چون به حرم خدا رسید و وارد مكه شد، جایگاهی دید كه جز زمین خشك و كوه، چیز دیگری نیست. نه مردمی دارد و نه گیاهی و نه آبی و نه طعامی.
پیش خود گفت: چگونه این زن و كودك را بدون سرپرست رها كنم، بالاخره دل به خدا بست و گفت: خدای بزرگ خود نگهبان آنهاست، هاجر را از الاغ پایین آورد و در جایی كه اكنون خانه كعبه و چاه زمزم است، بنشاند و گفت: «پروردگارا! من برخی از اعضای خانوادهام را در منطقهای بیآب و علف نزدیك خانه محترم تو سكونت دادم…»[۵۱]
اسماعیل(علیهالسلام) را كه كودكی دو ساله بود، در كنار هاجر گذاشت، خواست كه آنجا را ترك كند. هاجر دامن ابراهیم(علیهالسلام) را گرفت و گفت: ای ابراهیم!از خدا بترس و مرا با این كودك در این بیابان تنها مگذار.
ابراهیم(علیهالسلام) گفت: ای هاجر! من از خداوند دستور دارم كه شما را در این بیابان بگذارم، زیرا او خود نگهدار شما خواهد بود و از شما محافظت و نگهبانی میكند، به ناچار ابراهیم(علیهالسلام)، هاجر او اسماعیل(علیهماالسلام) را، در آن بیابان تنها گذاشت و به سوی فلسطین حركت كرد.
سرانجام طعام و آبی كه همراه هاجر بود تمام شد، تشنگی بر كودك غلبه كرد و گریان و نالان شد. هاجر كه وضع را بدین منوال دید، از جا برخاست و بر كوه «صفا» بالا رفت و به راست و چپ خود نگریست، كه شاید كسی را ببیند و یا آبی به دست آورد، ولی نه كسی را دید و نه آبی یافت، باز فرود آمد و چون انسانی خسته و درمانده شتابان به حركت درآمد، تا بربلندی دیگری بنام «مروه» بالا رفت و نگاهی كرد باز چیزی نیافت و دوباره به كوه «صفا» بالا رفت و پایین آمد.
به همین كیفیت تا هفت بار از كوه صفا به مروه بالا و پایین میرفت و بالاخره چیزی ندید و نیافت.
اسماعیل هم از شدت تشنگی گریه میكرد و پاشنه پای خود را بر زمین میزد، تا اینكه از زیر پاشنه پای او آب جوشیدن گرفت و بر روی زمین جاری شد و آن آب اكنون همان چاه زمزم است.
هاجر چون صدای گریه كودك خود را شنید، از كوه به زیر آمد تا شاید كودك را ساكت كند، چون به نزدش آمد، گودال كوچكی دید كه در اثر فشار پاشنه پای كودك در زمین پدیدار شده بود، و آب كم كم جوشیدن میگرفت. خوشحال شد و ترسید كه مبادا آن آب ضایع گردد، خاك جمع كرد تا جلوی آب را مانند سدی بگیرد، آب زیاد شد و پرندگان هوا بر آن آب جمع شدند.
قبیله «جرهم» كه در آن اطراف، با فاصله بسیار دوری زندگی میكردند و در اثر كم آبی جویای آب بودند، پرندگان هوا را كه دیدند، دانستند كه پرندگان در جایی گرد میآیند كه آب باشد. از این راه كم كم به جایگاه هاجر و اسماعیل راه یافتند و آب مشاهده كردند، لذا از هاجر پرسیدند: این آب از كجا آمده است؟
گفت: این آب را خداوند به من داده.
از هاجر درخواست نمودند تا نزد وی بمانند و با او انس گیرند و او را از دلتنگی و تنهایی بیرون آورند.
هاجر نیز پذیرفت و در همسایگی وی اقامت گزیدند.
ابراهیم(علیهالسلام) كه به فلسطین برگشته بود، ولی كراراً برای دیدار فرزندش اسماعیل و همسرش هاجر(علیهالسلام) به مكه میآمد، این راه طولانی را طی میكرد و از آنها خبر میگرفت و از این كه مشمول لطف الهی شدهاند و از مواهب الهی برخوردارند، بسیار خوشحال میشد، ولی چندان در مكه نمیماند و به خاطر اینكه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطین برمیگشت.
اسماعیل(علیهالسلام) در كنار مادرش كم كم بزرگ شد و به سن جوانی رسید و با قوم «جرهم» معاشرت میكرد و فوقالعاده مورد احترام آنان بود، تا اینكه زبانشان را یاد گرفت و طولی نكشید كه با دختری از آن قبیله به نام «سامه» ازدواج كرد و پیوند ارتباط و امتزاجش با ایشان محكم شد.
كم كم داشت اسباب خوشی و آسودگی فراهم میشد، ولی روزگار با مرگ هاجر،[۵۲] این بساط خوشی و آسایش را در هم پیچید.
ابراهیم(علیهالسلام) اگر چه در سرزمین دور از اسماعیل(علیهالسلام) به سر میبرد، ولی نمیتوانست فرزند عزیزش را فراموش كند، از این رو گاه و بیگاه، به سراغ اسماعیل (علیهالسلام) میآمد و از حالش تفقد میكرد.
در یكی از سفرها كه به سوی مكه رهسپار شد سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود میگفت: تمام این رنجها با دیدار اسماعیل و هاجر رفع خواهد شد، ولی این بار نزدیك رسید، دید هاجر به پیش نمیآید. كم كم به پیش آمد با زنی روبرو شد كه همسر اسماعیل(علیهالسلام) بود، پس از احوال پرسی فهمید كه هاجر از دنیا رفته. قلب مهربان ابراهیم(علیهالسلام) به طپش افتاد، به یاد مهربانیهای هاجر اشك ریخت و از این مصیبت جانكاه به خدا پناه برد.
از همسر اسماعیل پرسید: شوهرت كجاست؟
گفت: او در پی تحصیل روزی بیرون رفته است. آنگاه از سختی معیشت و تلخی زندگی، پیش ابراهیم(علیهالسلام) گله كرد. این گلهمندی و نارضایتی از زندگی، ابراهیم (علیهالسلام) را خوش نیامد و آن زن را شایسته همسری فرزند خود نیافت و بیدرنگ از آنجا بازگشت و هنگام بازگشتن، به وسیله آن زن سلام و تحیت خود را به فرزند ابلاغ كرد و به او پیغام داد كه: «آستانه خانهاش را تغییر دهد.» و مقصود ابراهیم(علیهالسلام) از این كنایه آن بود كه اسماعیل(علیهالسلام) همسرش را تبدیل كند و با زنی متناسب با مقامش همسری گزیند.
طولی نكشید كه اسماعیل (علیهالسلام) باز آمد و از مشاهده اوضاع و احوال دریافت كه كسی در غیاب او به منزلش درآمده. از همسر خود پرسید: آیا امروز كسی از اینجا گذشته است؟ گفت: آری، پیرمردی با این علائم و صفات به اینجا آمد و سراغ تو را گرفت و از حال و گزارش زندگانی تو جستجو كرد. پس من وضع زندگی و شدت دست تنگی خود را، با او باز گفتم.
اسماعیل(علیهالسلام) گفت: آیا پیغامی برای من نفرستاد؟ گفت: چرا؟ او به تو سلام فرستاد و پیغام داد كه آستانه خانهات را عوض كنی. اسماعیل(علیهالسلام) گفت: او پدر من است و مرا فرمان داده است تا تو را طلاق دهم، آنگاه به فرمان پدر، او را طلاق داد و با یك زن دیگر به نام «حیفا» ازدواج كرد كه او بسیار شایسته بود، وی دختر «حارث بن مضاضن الجُرهُمی» بود، كه با سختیها ساخت و با اخلاق و رفتارش، شوهرش را یاری كرد.[۵۳]
تجدید بنای كعبه[۵۴]
كعبه نخستین بنایی است كه در روی زمین ساخت شد.[۵۵] و در زمان حضرت آدم(علیه السلام) توسط خود او درست شد، بعداً طوفان نوح(علیهالسلام) باعث شد كه ساختمان این خانه ویران شده و در ظاهر محو گردید. اسماعیل(علیهالسلام) در حالی كه به سن سی سالگی رسیده بود و پدرش ابراهیم(علیهالسلام) در صدمین سال خود، به دستور خداوند مأمور بنای خانه كعبه شد، او از خدا خواست كه مكان كعبه را تعیین كند. جبرئیل از طرف خدا به زمین آمد، و همان مكان سابق كعبه را خط مشی كرد و آنگاه ابراهیم(علیهالسلام) آماده شد كه در آن مكان، به تجدید بنای كعبه بپردازد.
اسماعیل(علیهالسلام) از بیابان سنگ میآورد و پدرش دیوار كشی كعبه را انجام میداد، پس از آن به اسماعیل(علیهالسلام) فرمود: «سنگی مناسب برایم بیاور تا آن را بر ركن قرار دهم تا برای مردم نشان و علامتی باشد…».
جبرئیل او را به «حجرالاسود» رهنمون شد و آن را برگرفت و در جایگاهش قرار داد، آنگاه كه بنای خانه بالا رفت،برای ابراهیم(علیهالسلام) بالا بردن سنگها دشوار آمد، روی سنگی ایستاد كه همان مقام ابراهیم(علیهالسلام) است و چون قسمتی از دیوار به پایان رسید، در حالی كه روی آن سنگ قرار داشت، به سمت دیگر منتقل میشد و هر زمان از بنای دیواری فراغت مییافت، سنگ را به قسمت دیگر منتقل میساخت و به همین ترتیب بود تا دیوارهای كعبه به پایان رسید.
ابراهیم(علیهالسلام) برای كعبه، دو در قرار داد كه یكی به طرف مغرب و دیگری به طرف مشرق باز میشد، سپس ایشان سقف كعبه را با چوبهایی پوشانید، قرآن در آیات متعددی به نام كعبه اشاره میكند.[۵۶]
كیفیت فرزند دار شدن ساره(علیهاالسلام)
ابراهیم و ساره (علیهماالسلام) گرچه هر دو پیر شده بودند و دیگر امید فرزند داشتن در میان نبود، ولی ابراهیم(علیهالسلام) بارها امدادهای غیبی را دیده بود،از این رو دارای امید سرشار بود و از خدا میخواست كه ساره نیز دارای فرزند شود، طولی نكشید كه دعای ابراهیم(علیهالسلام) مستجاب شده و بشارت فرزندی به نام «اسحاق» به او داده شد.[۵۷]
كیفیت بشارت چنین بود: حضرت لوط(علیهالسلام) مدتها قوم خود را به سوی خدا و اخلاق نیك دعوت میكرد، ولی آنها حضرت لوط(علیهالسلام) را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كیفر سخت الهی گشتند.
جبرئیل(علیهالسلام) همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند، كه نخست نزد ابراهیم(علیهالسلام) بیایند و او را به تولد فرزندی به نام «اسحاق» مژده دهند و سپس به سوی قوم لوط(علیهالسلام) رفته و عذاب الهی را به آنها برسانند.
در این هنگام پیك وحی با سلام خدایی فرود آمد و با ابراهیم(علیهالسلام) به گفتگو پرداخت، و تولد فرزند را بشارت داد. در این زمان ابراهیم(علیهالسلام) به صد و بیست سالگی رسیده بود و ساره پیرزنی عجوزه بود كه از باردارشدن تعجب میكرد.
اما در جواب او جبرئیل(علیهالسلام) گفت: آیا از مرحمت و لطف خدا تعجب میكنید كه شامل حالتان گردید؟ خداوند ستوده و بزرگوار است.[۵۸]
به این طریق اسحاق، پسر دوم ابراهیم(علیهالسلام) پس از اسماعیل به دنیا آمد و ساره برای اولین بار، نوزادی را در بغل گرفت و توجه تودهها و ناظران را به خود معطوف نمود. زیرا پدر و مادری فرتوت، آنهم از مادری نازا و عقیم ، بچهای سالم و زیبا كه رسالت الهی را بعدها به عهده گرفت، از آنان فرا رسید.
ساره سرانجام در «قدس» شهر الخلیل، در سن صد و بیست سالگی از دنیا رفت و هم اكنون مرقد شریف او در كنار حضرت «ابراهیم، اسحاق، یعقوب، یوسف(علیهمالسلام)» مورد زیارت میباشد.[۵۹]
موضوع قربانی و ذبح اسماعیل[۶۰]
ابراهیم(علیهالسلام) فرزندش اسماعیل(علیهالسلام) را در مكه رها كرد، ولی او را به فراموشی نسپرده و از او غافل نگشت، بلكه هر چند گاه به دیدار وی میرفت.
در یكی از دیدارها ابراهیم (علیهالسلام) در خواب دید كه خداوند به او فرمان میدهد، تا فرزندش اسماعیل(علیهالسلام) را ذبح كند. البته خواب پیامبر حق بوده و به منزله وحی الهی است، به همین دلیل ابراهیم(علیهالسلام) تصمیم به اجرای فرمان الهی گرفت. این ماجرا را قرآن برایمان بازگو میكند.[۶۱]
ابراهیم(علیهالسلام) ماجرا را بر پسرش عرضه كرد تا ایمان او را بیازماید و با آرامش دل بیشتر، او را ذبح كند و این قضیه بر او دشوار نیاید.
اسماعیل(علیهالسلام) پاسخ داد: پدر جان! آنچه را خداوند به تو فرمان داده،عملی كن. انشاء الله مرا از بردبارانی كه راضی به قضای خدایند، خواهی یافت.
چون اسماعیل(علیهالسلام) تسلیم قضای الهی شد، ابراهیم(علیهالسلام) تصمیم بر اجرای فرمان الهی گرفت. وی فرزندش را به صورت خوابانید كه ازقفا او را ذبح نماید، تا هنگام ذبح، صورت او را نبیند. كارد را بر گردنش كشید، اما نبرید، در این هنگام خداوند او را مخاطب ساخت: «ای ابراهیم! از ذبح فرزندت خودداری كن، زیرا هدف از آزمایش و امتحان تو،حاصل گردید و تو در این آزمون پیروز گشتی اینك این گوسفند را گرفته و به جای فرزندت ذبح كن».[۶۲]
پی نوشتها:
[۱] – قاموس قرآن: ج ۱،ص ۴. سور و آیاتی كه نام ابراهیم(علیهالسلام) در آنهاذكر شده است عبارتند از:
[۴] – تفسیر نمونه: ج ۵، ص ۳۰۳ – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۴۹.
[۵] – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۴۶.
[۶] – روضه كافی: ج ۸، ص ۳۷۰.
[۷] – خصال: ج ۲، ص ۵۲۵ . پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «خداوند بیست صحیفه بر ابراهیم(علیهالسلام) فرو فرستاد، كه سراسر پوشیده از امثال و حكم است»، سورههای نجم آیات ۳۶و۳۷ – اعلی، آیات ۱۸و۱۹.
[۸] – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۴۵.
[۹] – قاموس قرآن: ج ۱ ،ص ۴ .یاقوت حموی سرزمین بابل را بین دجله و فرات واقع در كشور عراق كنونی توصیف میكند.
[۱۰] – قصص قرآن: ص ۳۰۹.
[۱۱] – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۳۶ – روایت شده ، اولین كسی كه به محاجه و ستیز لفظی در مورد ذات باری تعالی پرداخت، همان نمرود بن كعب است. ابن عباس گوید: خدوند پشهای را بر نمرود مسلط گردانید، حشره ابتدا، لبان نمرود را گزید و سپس از راه بینی وارد مغز او شد و بعد از ابتلای او به عذابی كه چهل شبانه روز طول كشید، به هلاكتش رسانید(مجمع البیان: ج ۲، ص ۶۳۵ – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۱۸ و ۳۷).
[۱۲] – سوره انعام، آیات ۷۵-۷۹.
[۱۳] – تاریخ تمدن: ج ۲، ص ۲۱۱ به بعد.
[۱۴] – ر.ك: دائرة الفرائد: ج ۱، ص ۹ – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۳۰ به بعد- مجمع البیان: ج ۴، ص ۳۲۵.
[۱۵] – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۴۱ . ولی در عین حال تارخ پدر ابراهیم(علیهالسلام)، به دور از كنترل مأموران با همسرش همبستر شد و نور ابراهیم(علیهالسلام) در رحم مادرش منعقد گردید.
[۱۶] – ناسخ التواریخ پیامبران: ج ۱، ص ۱۶۰.
[۱۷] – تاریخ طبری: ج ۱، ص ۱۶۴ به بعد.
[۱۸] – سوره انعام، آیه ۷۴-۸۰.
[۱۹] – سوره نحل، آیه ۱۲۳.
[۲۰] – سوره حج، آیه ۷۸.
[۲۱] – سوره انعام، آیات ۸۴-۸۶.
[۲۲] – در مورد اینكه آزر كیست و چه نسبتی با ابراهیم دارد؟ میان مفسران و مورخین اختلاف است.
الف) بعضی او را پدر ابراهیم(علیهالسلام) میدانند، قرآن مجید نیز در سوره انعام آیه ۷۴ به صراحت او را پدر ابراهیم (علیهالسلام) معرفی میكند، ولی در ۷ آیه دیگر «توبه، آیه ۱۱۴ – مریم، آیه ۴۲ – انبیاء، آیه ۵۲ – صافات، آیه ۸۵ – زخرف، آیه ۲۶ – ممتحنه، آیه ۴ » بدون ذكر نام او، بلكه به عنوان پدر ابراهیم، او را از صف توحید، منحرف معرفی مینماید.
ب) بعضی او را عموی ابراهیم(علیهالسلام) میدانند.
پ) و جمعی معتقدند وی جد مادری ابراهیم(علیهالسلام) است.
اما نظر اول ، ضعیف و مردود است به چند دلیل:
۱) چون تمام مورخین، نام پدر ابراهیم(علیهالسلام) را «تارخ بن ناحور» میدانند.
۲) واژه «اب» در قرآن و حدیث علاوه بر پدر، به عمو نیز اطلاق شده است. (در سوره ۱۳۳ بقره، واژه «اب» آمده و اسماعیل را به عنوان پدر یعقوب معرفی میكند و حال ان كه عموی یعقوب بوده است).
۳) خداوند دستور داده كه هیچ پیامبری حق ندارد در مورد مشركین استغفار كند، و لو اینكه از نزدیكان او باشند (سوره توبه، آیه ۱۱۳) و طبق نص صریح قرآن، آزر بت پرست و منحرف و مشرك بود. (همان، آیه ۱۱۴) و حال آنكه ابراهیم برای پدرش دعا میكند و از خدا میخواهد كه او را روز قیامت ببخشد.(سوره ابراهیم، آیات ۳۹-۴۱).
این نشان میدهد كه پدرش غیر از آزر بوده كه او برایش دعا میكند، زیرا كه حق نداشته برای شخص مشكر دعا كند، و لو آن مشرك پدرش باشد. (ر.ك: ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۴۶ به بعد – روضه كافی: ج ۸، ص ۳۷۰ به بعد – بحارالانوار: ج ۱۲ از اول تا ص ۱۴۰).
[۳۰] – و به دستور نمرود، ابراهیم(علیهالسلام) را زندانی كردند. از هر سو اعلام شد كه مردم هیزم جمع كنند،یك گودال و فضای وسیع را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هیزم میآوردند و در آنجا میریختند، روز موعود فرا رسید، نمرود با سپاه بیكران خود، در جایگاه مخصوص قرار گرفتند در كنار آن بیابان، ساختمان بلندی برای نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت، تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهیم(علیهالسلام) را بنگرد و لذت ببرد، هیزم را آتش زدند، شعلههای آن به سوی آسمان سركشید، آن شعلهها به قدری اوج گرفته بود كه هیچ پرندهای نمیتوانست از بالای آن عبور كند، اگر عبور میكرد میسوخت و در درون آتش میافتاد. دراین فكر بودند كه چگونه ابراهیم(علیهالسلام) را در درون آتش بیفكند، شیطان به پیش آمد و منجنیقی ساخت و ابراهیم(علیهالسلام) را در درون آن نهادند تا به وسیله آن، او را درون آتش پرتاب نمایند، در این هنگام ابراهیم(علیهالسلام) تنها بود، همه موجودات ملكوتی نگران او بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه از درگاه خداوند درخواست نجات ابراهیم(علیهالسلام) را نمودند، همه موجودات نالیدند، جبرئیل به خدا عرض كرد: خدایا! خلیل تو،ابراهیم(علیهالسلام) بنده توست و در سراسر زمین كسی جز او، تو را نمیپرستد دشمن بر او چیره شده و میخواهد او را با آتش بسوزاند. خطاب آمد: ای جبرئیل ساكت باش! آن بندهای نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهیم بنده من است، اگر خواسته باشم ا و را حفظ میكنم و اگر دعا كند دعایش را مستجاب مینمایم.
ابراهیم در میان منجنیق، لحظهای قبل از پرتاب گفت: «اللهم انی اسئلك بحق محمد و علی و فاطمة و والحسن و الحسین…؛ خدایا از درگاهت مسئلت مینمایم به حق محمد و علی و فاطمه و سن و حسین (علیهمالسلام) مرا حفظ كن،» جبرئیل نزد ابراهیم(علیهالسلام) آمد و گفت: آیا به من نیازی داری، ابراهیم(علیهالسلام) گفت: به تو نیازی ندارم، ولی به پروردگار جهان نیاز دارم. در همین لحظه فرمان الهی خطاب به آتش صادر شد: «ا نار كونی برداً؛ ای آتش برای ابراهیم سرد باش.» آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهای ابراهیم از سرما به لرزه آمد، سپس خطاب بعدی خدا آمد: «و سلاما علی ابراهیم؛ بر ابراهیم سالم و گوارا باش،» آن همه آتش به گلستانی سبز و خرم مبدل شد. (ر.ك: علل الشرایع: ص ۲۳ – تفسیر نورالثقلین: ج ۱، ص ۶۸ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۹۱۲۵.
[۳۸] – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۱۶ به بعد . ولی بعضی گویند در سن سی و هفت سالگی (تاریخ طبری: ج ۳، ص ۲۱۸).
[۳۹] – سیمای زنان در اسلام: ص ۶۳ – ولی برخی معتقدند كه لوط برادر زاده حضرت ابراهیم است، نه پسرخالهاش (قصص قرآن: ص ۷۴ – دائرةالفرائد: ص ۱۸).
[۴۰] – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۱۶ – روضه كافی: ج ۸، ص ۳۷۰.
[۴۱] – ر.ك: تاریخ طبری: ج ۵۳ ص ۱۱۸ – سیمای زنان در اسلام: ص ۶۴.
[۴۲] – نام ابراهیم(علیهالسلام) در بیست و پنج سوره و شصت و نه آیه، نام اسحاق (علیه السلام) در دوازده سوره و هفده آیه، نام اسماعیل(علیهالسلام) در هشت سوره و دوازده آیه آمده است.
[۴۳] – ر.ك: دائرة الفرائد: ج ۱، ص ۱۹ به بعد – مع الانبیاء فی القرآن: ص ۱۵۹.
[۴۴] – سوره ممتحنه، آیه ۴.
[۴۵] – و مراد ابراهیم(علیهالسلام) از گفتن خواهر، خواهر دینی بوده است، و ابراهیم(علیه السلام) دروغ نگفته است.
[۴۶] – هنگامی كه پادشاه مصر (سنان بن علوان) كرامات و معجزاتی را از حضرت ابراهیم (علیه السلام) و همسرش ساره دید، هاجر را كه از كنیزان زیبا و باهوش او بود، به عنوان خدمتگزار به ساره بخشید، شرافت و فضیلت هاجر فوق العاده زیاد است و اكثر اعمال و مناسك حج به تبعیت از ایثارگری و حركات فداكارانه وی صورت گرفته و در شرع مقدس اسلام، نیز تا روز قیامت تشریع گردیده است. آیات زیادی در مورد او و فرزندش اسماعیل (علیهالسلام) نازل شده، از جمله بخشی از آیات سوره ابراهیم است (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۱۰۶ – طبقات: ج ۱، ص ۵۱ – اعلام قرآن: ص ۱۳۱).
[۴۷] – سوره ذاریات، ایه ۲۹.
[۴۸] – ابراهیم(علیهالسلام) در سن نود و نه سالگی و هاجر در سن هفتاد سالگی صاحب فرزندی به نام اسماعیل(علیهالسلام) شدند. (بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۹۰ و ۱۰۶).
[۴۹] – سوره صافات، آیه ۱۰۰.
[۵۰] – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۹۷.
[۵۱] – سوره ابراهیم، آیات ۳۷و۳۸.
[۵۲] – هاجر پس از سیزده سال اقامت در مكه، سرانجام در سن نود سالگی، سال سه هزار و چهارصد و سی و سه بعد از هبوط آدم، فوت كرد و زیر ناودن طلا در حجر اسماعیل مدفون گشت. اسماعیل(علیهالسلام) بیست ساله بود، كه مادرش هاجر فوت كرد.(بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۱۰۶ – طبقات:ج ۱، ص ۵۱ – اعلام قرآن: ص ۱۳۱).
[۵۳] – ر.ك: قصص قرآن: ص ۶۹ – مع الانبیاء فی القرآن: ص ۱۶۵ – بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۸۴ به بعد.
[۵۴] – ر.ك: قصص قرآن: ص ۷۲ – تاریخ كامل:ج ۱، ص ۵۱ – مع الانبیاء فی القرآن: ص ۱۶۶.
[۶۰] – ر.ك: مع الانبیاء فی القرآن: ص ۱۶۲ – مجمع البیان: ج ۸، ص ۴۵۳ – معراج السعادة، ص ۴۹۱ – تفسیر ابوالفتوح رازی: ج ۹، ص ۳۲۰ – دائرة الفرائد: ج ۱، ص ۴۳۲ به نقل از كشف الاسرار.
[۶۱] – سوره صافات، آیات ۹۹-۱۱۲.
[۶۲] – رؤیای ذبح، برای اسماعیل(علیهالسلام) در سن سیزده سالگی پیش آمد. (طبقات: ج ۱، ص ۵۱ – قصص الانبیاء: ص ۲۲۷).
منبع: موسسه جهانی سبطین.
پيامبرى اسماعيل
هجرت ابراهيم به مصر
تولد حضرت اسماعيل(علیه السلام)
هجرت ابراهيم و اسماعيل به مكه
پيدايش زمزم
داستان زندگی حضرت ابراهیم و اسماعیل
ذبح اسماعيل
ذبيح كيست؟
ابراهيم و همسر اسماعيل
بناى كعبه توسط ابراهيم و اسماعيل
پي نوشت :
1- ممتحنه (60) آيه 4.2- سفر پيدايش، فصل 17، آيه 20.3- ابراهيم(14) آيات 37 – 38.4- گفته شده كه، اسماعيل با پاها و دستهايش به زمين مىكشيد تا اينكه آب از زير پاهايش جوشيد.5- صافات(37) آيات 99 – 112.6- سفر پيدايش، فصل 22، آيه 2. ذبيح كيست؟اظهر روايات اهل بيت، قول دوم، يعنى اسماعيل است چنان كه آيات 102 تا 111 سوره صافات همين نظريه را تأييد مىكند؛ چه اين كه در اين آيات، مأموريت ابراهيم و موضوع ذبح را بيان مىفرمايد و پس از آن به بيان بشارت خدا به ابراهيم راجع به پيدايش اسحاق مىپردازد و بديهى است كه اسحاق در آن تاريخ وجود نداشته و خدا از پديدآمدنش، به ابراهيم بشارت مىدهد لذا او نمىتواند ذبيح باشد.دليل دوم آن كه، در آيه ديگر خدا ابراهيم(علیه السلام) را به ذريّه اسحاق بشارت مىدهد و از پديد آمدن حضرت يعقوب (فرزند اسحاق) سخن مىگويد، بنابراين چگونه تصور مىشود كه خدا از پديد آمدن اولاد و احفاد اسحاق به ابراهيم بشارت دهد و در عين حال او را مأمور به ذبح اسحاق كند؟ به علاوه در حديث صحيح از پيامبر(ص) روايت شده كه فرمود: <أنا ابن الذبيحين؛ من فرزند دو ذبيحم» و جاى ترديد نيست كه رسولاكرم(ص) از فرزندان اسماعيل است كه يكى از آن دو ذبيح تلقى مىشود و ذبيح دوم حضرت عبدالله والد ماجد پيامبر(ص) است. گذشته از اين عبارات تورات بهترين دليل بر اين است كه ذبيح، اسماعيل است نه اسحاق، زيرا در عدد دوم از فصل 22 از سفر تكوين تورات، بيان مىكند كه خدا ابراهيم را مأمور فرمود تا پسر يگانهاش را قربان كند. همچنين در شمارههاى 16 و 17 از همان سفر، از قول فرشته در مقام خطاب به ابراهيم مىگويد: خداوند مىفرمايد: به ذات خود سوگند مىخورم چون اين كار را نمودى و يگانه پسرت را از من دريغ نداشتى، تورا بركت خواهم داد و ذريّه تو را مانند ستارههاى آسمان و شنهاى كنار دريا فزونى خواهم بخشيد. با توجه به اين بيان تورات، به خوبى روشن است كه ذبيح، اسماعيل است و دست تحريفگران تورات، كلمه اسحاق را به جاى كلمه اسماعيل در تورات وارد كرده است. زيرا اين سند مسلّم است كه اسحاق هيچگاه يگانه نبوده و او به تصديق تورات چندين سال پس از اسماعيل متولد شده و اسماعيل تا پايانِ عمرِ ابراهيم، حيات داشته است. بنابر آنچه ذكر شد جاى ترديد نيست كه ذبيح، اسماعيل است، ولى چون يهود از قديم با فرزندان اسماعيل كينه و عناد و دشمنى و حسد داشتهاند، كوشيدهاند تا هرگونه افتخارى را از ايشان سلب كنند، و به خود نسبت دهند و چون داستان ذبح و تسليم جان در پيشگاه خدا برتر از هر افتخارى است، لذا يهود خواستهاند آن را به اسحاق، جدّ خودشان نسبت دهند. تورات، سفر تكوين، شماره 25 از فصل 17 <ج». 7- ابن كثير، بدايه و نهايه، ج1، ص159.8- ابن اثير، ج1، ص46.9- بقره(2) آيات 125 – 127.
داستان زندگی حضرت ابراهیم و فرزند دار شدن او و اجرای فرمان خدا و ذبح اسماعیل و عید قربان روایتی از مهدی ستوده خبرگزاری صدا و سیما-پیام آوران وحی داستان تصویری حضرت ابراهیم ع بر اساس آیات قرآن قسمت دوم کلیپ قرآنی زیبا جالب دیدنی قصه های قرآنی داستانهای قرآنی زندگی پیامبران کلیپ تصویری
تا پيروان قرآن آن را بخوانند، از آن درسهاى بزرگ زندگى را بياموزند. و از مكتب سازنده و آموزنده او براى پيشروى به سوى كمال، الهام بگيرند.هدف از نقل اين فرازها نيز، همين است، چنان كه در آيه 68 سوره آل عمران مىخوانيم:اءنّ اولَى النَاسِ بِابراهيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعوهُ؛سزاوارترين مردم به ابراهيم عليهالسلام آنانند كه از او پيروى كردند.ابراهيم عليهالسلام دومين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل بوده، و دعوت جهانى داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح عليهالسلام ظهور كرد، و سلسله نسب او تا نوح عليهالسلام را چنين نوشتهاند: ابراهيم بن تارَخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح.مادر ابراهيم نونا يا بونا نام داشت، مطابق بعضى از روايات مادر لوط پيامبر، و مادر ساره همسر ابراهيم با مادر ابراهيم، خواهر بودند، و پدرشان يكى از پيامبران به نام لاحج بود.(178)ابراهيم عليهالسلام هنوز به دنيا نيامده بود كه پدرش از دنيا رفت، و آزر عموى ابراهيم سرپرستى او را بر عهده گرفت، از اين رو ابراهيم او را به عنوان پدر مىخواند.(179)ابراهيم عليهالسلام حدود چهار هزار سال قبل مىزيست و 175 سال عمر كرد، و سراسر عمرش را در راه توحيد و مسائل انسانى سپرى نمود.زندگى درخشان ابراهيم عليهالسلام در پنج دوره خلاصه مىشود:1 – بنده خالص خدا بود، و خدا بندگى او را پذيرفت.2 – مقام پيامبرى.3 – مقام رسالت.4 – مقام خليل (دوست خالص) خدا بودن.5 – مقام امامت.به اين ترتيب او نردبان تكامل را پيمود و سرانجام بر قله اوج يك انسان كامل كه مقام امامت است، نايل گرديد.و چون زندگى ابراهيم عليهالسلام در همه ابعاد زندگى، سازنده است و در پيشانى تاريخ مىدرخشد، خداوند او را به عنوان يك امت معرفى كرده و فرمود: ابراهيم يك ملت بود.(180) يعنى يك فرهنگ و مجموعهاى از برنامههاى انسانساز بود.ابراهيم عليهالسلام از پيامبرانى است كه پيروان همه اديان مانند: يهوديان، مسيحيان، مجوسيان، مسلمانان و… او را به بزرگى و قهرمانى ياد مىكنند، چرا كه زندگى ابراهيم عليهالسلام به ابديت پيوسته و الگوى همه انسانهاى آزادانديش و پيشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگى و سعادت ابدى مادى و معنوى خواهد بود.طاغوتى به نام نمرود و خواب هولناك اودر سرزمين بين النهرين (بين دجله وفرات واقع در كشور عراق كنونى) شهرى زيبا و پرجمعيت به نام بابِل قرار داشت كه (روزگارى اسكندر، آن را پايتخت ناحيه شرقى امپراطورى خود نموده بود،) طاغوتى ديكتاتور به نام نِمرود فرزند كوش بن حام در آن جا سلطنت مىكرد.بابل پايتخت نِمرود، غرق در بت پرستى و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازى، شرابخوارى، قماربازى، آلودگىهاى جنسى، فساد مالى و هرگونه زشتى از در و ديوار آن مىباريد.مردم در طبقات گوناگون زندگى مىكردند و در مجموع به دو طبقه زيردست و زبردست، تقسيم شده بودند، حاكم خودپرست كه سراسر زندگيش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه مىشد، بر آن مردم فرمانروايى مىكرد، محيط از هر نظر تيره و تار بود و شب ظلمانى گناه و آلودگى بر همه چيز سايه افكنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر مىبرد.نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت مىكرد، چنان كه امام صادق عليهالسلام فرمود: چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو نفر از آنها از مؤمنان به نام سليمان بن داود و ذوالقرنين و دونفر از آنها از كافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.(181)خداوند به مردم ستمديده و رنج كشيده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبرى صالح و لايق به سوى آنها بفرستد و آنها را از چنگال جهل و نادانى، بت پرستى و طاغوت پرستى نجات دهد، و از زير چكمه ستمگران نمرودى رهايى بخشد، آن رهبر صالح ولايق، همان ابراهيم خليل بود، كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود.عموى ابراهيم به نام آزر، از بتپرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستارهشناسى اطلاعات وسيع داشت، و از مشاوران نزديك نمرود به شمار مىآمد.آزر با استفاده از علم ستارهشناسى چنين فهميد كه امسال پسرى چشم به جهان مىگشايد كه سرنگونى رژيم نمرود به دست او است، او بى درنگ خود را به محضر نمرود رسانيد، و اين موضوع را به نمرود گزارش داد.عجيب اين كه در همين وقت همزمان نمرود در عالم خواب ديد كه ستارهاى در آسمان درخشيد و نور آن بر نور خورشيد و ماه، چيره گرديد.پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، دانشمندان تعبير كننده خواب را به حضور طلبيد و خواب ديدن خود را براى آنها تعريف كرد، آنها گفتند: تعبير اين خواب اين است كه به زودى كودكى به دنيا مىآيد كه سرنگونى تو و رژيم تو به دست او انجام مىشود.نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبير دانشمند تعبير كننده خواب، به وحشت افتاد، بسيار نگران شد، منجمين و دانشمندان تعبير خواب را حاضر كرد و با آنها به مشورت پرداخت، سرانجام اطمينان يافت كه گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانيش افزايش يافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت. (182)دو فرمان خطرناك نمرودبراى آن كه نطفه ابراهيم عليهالسلام منعقد نشود، نمرود فرمان صادر كرد كه زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلى آميزش زن و مرد غدغن گردد، تا به اين وسيله، از انعقاد نطفه آن پسر خطرناك، در آن سال جلوگيرى شود.اين فرمان اجرا شد، و مأموران و دژخيمان آشكار و نهان نمرود، همه جا را تحت كنترل شديد خود در آوردند، و براى اين كه اين فرمان، به طور دقيق اجرا شود، زنان را در شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند.ولى در عين حال، تارخ پدر ابراهيم عليهالسلام، با همسرش تماس گرفت و كاملا به دور از كنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهيم عليهالسلام در رحم مادرش منعقد گرديد.(183)در اين هنگام دومين فرمان نمرود، چنين صادر شد:ماماها و قابلهها و هر كس در هر جا كه توانست، زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زايمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود كشته و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، اين فرمان حتماً بايد اجرا شود، براى متخلفين از اجراى فرمان، مجازات شديد در نظر گرفته شده است… حتماً… حتماً.كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد، جلادان خونآشام نمرودى، در همه جا حاضر بودند، نوزادهاى پسر را مىكشتند، و نوزادهاى دختر را زنده مىگذاشتند.كار به جايى رسيد كه به نوشته بعضى از تاريخ نويسان 77 تا 100 هزار نوزاد كشته شدند.(184)مادر ابراهيم عليهالسلام بارها توسط ماماها و قابلههاى نمرودى آزمايش شد، ولى آنها نفهميدند كه او باردار است، و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم عليهالسلام را به گونهاى قرار داده بود كه نشانه باردارى آشكار نبود.(185)همه جا سخن از كشتن نوزادهاى پسر بود، و جاسوسان نمرود، اين موضوع را با مراقبت شديد دنبال مىكردند، در چنين شرايط سختى پدر ابراهيم عليهالسلام بيمار شد و از دنيا رفت.بونا مادر شجاع و شيردل ابراهيم عليهالسلام خود را نباخت و همچنان با امداد الهى به زندگى ادامه داد، و با اين كه فشار زندگى لحظه به لحظه بر او شديدتر مىشد، و همواره سايه هولناك دژخيمان تيره دل و بيرحم را مىديد، تسليم نمروديان نشد و تصميم گرفت خود را معرفى نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با كمال مراقبت، در مخفىگاهها حفظ نمايد.آرى، گرچه فرمان نمرود، ترس و وحشت عجيبى در مردم ايجاد كرده بود، ولى مادر شجاع ابراهيم عليهالسلام با توكل به خداى يكتا، تصميم گرفت تا بر خلاف اين فرمان، كودك خود را از گزند دست خون آشامان نمرودى نگه دارد.تولد ابراهيم در درون غار، و سيزده سال زندگى مخفى اوشب و روز همچنان مىگذشت، هفتهها و ماهها به دنبال هم گذر مىكرد، و به همين ترتيب ولادت ابراهيم عليهالسلام نزديك مىشد، مادر قوى دل و شجاع ابراهيم عليهالسلام همواره در اين فكر بود كه هنگام زايمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلادان حفظ نمايد؟در آن عصر، قانونى در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگى به بيرون شهر مىرفتند و پس از پايان آن، به شهر باز مىگشتند.مادر ابراهيم عليهالسلام تصميم گرفت به بهانه اين قانون و رسم، از شهر بيرون برود، و در كنار كوهى، غارى را پيدا كند و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد نوزادش باشد.همين تصميم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گرديد، و خود را به غارى رسانيد، و در آن جا درد زايمان به او دست داد، طولى نكشيد كه ابراهيم عليهالسلام در همانجا ديده به جهان گشود، كودكى كه در همان وقت، نور و شكوه خاصى كه نشانگر آينده درخشان او بود، از چهرهاش ديده مىشد.در اين هنگام مادر نگران بود كه آيا كودكش را در غار بگذارد يا به شهر بياورد، سرانجام براى حفظ او تصميم گرفت او را در پارچهاى پيچيده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتى به سراغ او رود و به او شير دهد.مادر او را در ميان غار گذاشت و براى حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگچين كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزى يكبار مخفيانه و گاهى شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش ديدار مىنمود، مىرفت تا به او شير بدهد، ولى مىديد به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جاى پستان مادر از آن شير جارى است… .به اين ترتيب؛ اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمل مشقتها و رنجهاى گوناگون، با مقاومت بى نظير، ماهها و سالها به زندگى چريكى خود ادامه دادند، و حاضر نشدند كه تسليم زورگويىهاى حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سيزده سال از عمر ابراهيم عليهالسلام گذشت.(186)آرى، حضرت ابراهيم عليهالسلام از خطر دژخيمان سنگدل نمرود، 13 سال در ميان غار زندگى مىكرد، در حقيقت در زندان طبيعت به سر برد، همواره سقف غار و ديوارهاى تاريك و وحشتزاى آن را ميديد، گاهى مادر رنجديدهاش مخفيانه به ملاقاتش مىآمد، و گاهى سر از غار بيرون مىآورد و كوهها و دشت سرسبز و افق نيلگون را تماشا مىكرد، و بر خداشناسى و فكر باز و نشاط روحيه خود مىافزود، و منتظر بود كه روزى فرا رسد و از زندان غار بيرون آيد و در فضاى باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آيين نمرود باز دارد… .بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينشجالب اين كه ابراهيم عليهالسلام در اين مدتى كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمى و فكرى رشد عجيبى كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر نشان مىداد كه مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالى او نيز همچون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مىكرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتى در كنار پسر نوجوانش بود، ولى هنگام خداحافظى، همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اينك مىخواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم.مادر مىدانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملا طبيعى است، ولى در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين بود:عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم. نه! ميوه دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، مىترسم خونت را بريزند، همچنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشى براى ما باز كند.ولى ابراهيم اصرار داشت كه از غار جانگاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت:در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت مىكنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت مىآيم و تو را به شهر مىبرم.(187)به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.وقتى كه مادر رفت، ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويى پرندهاى از قفس به سوى باغستان سبز و خرم پريده، به كوهها و دشت و صحرا مىنگريست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، با خود مىگفت: به به! از اين پديده هايى كه خداى يكتا آن را پديدار ساخته است! از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، و در اين سير و سياحت، خداشناسى خود را تكميل كرد.گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با ستارهپرستانابراهيم با شور و نشاط قدم مىزد، ناگاه هياهوى جمعيتى نظرش را جلب كرد، به سوى آن جمعيت رفت، ناگاه ديد آنها با كمال ادب در كنار هم ايستادهاند و در برابر ستاره زهره كه در كنار ماه ديده مىشود، تعظيم مىكنند، و آن را مىپرستند.ابراهيم عليهالسلام افسوس خورد كه چرا گروهى نادان، به جاى خداى بى همتا، ستارهاى را مىپرستند، به آنها نزديك شد و در اين فكر فرو رفت كه چگونه آنها را از گمراهى نجات دهد، نزد آنها رفت و در ظاهر با آنها هم عقيده شد (ولى از روى انكار و استفهام) گفت: آرى همين خدا است.ستاره پرستان او را به جمع خود پذيرفتند، و از اين كه يك نوجوان، آيين آنها را پذيرفته شادمان شدند، ابراهيم همچنان در ظاهر در صف آنها بود و در انتظار فرصت به سر مىبرد، هنگامى كه ستاره زهره كم كم ناپديد شد، ابراهيم عليهالسلام فرصت را به دست آورد و گفت:نه! اين ستاره خدا نيست، زيرا خدا يك وجود ثابت است، نه در حال حركت و تغيير (چرا كه هر حركت و تغييرى، حركت دهنده و تغيير دهنده مىخواهد) من از عقيده شما استعفا دادم.همين بيان شيوا و استوار ابراهيم، ستارهپرستان را در شك و ترديد افكند.گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با ماهپرستانابراهيم از جمع ستارهپرستان گذشت، و به راه خود در صحرا و بيابان ادامه داد ناگاه چشمش به جمعيتى افتاد كه در برابر ماه درخشنده، ايستاده بودند و آن را پرستش مىكردند، ابراهيم عليهالسلام نزد آنها رفت و باز براى اين كه اين گروه نيز او را در جمع خود بپذيرند، در ظاهر از روى انكار و استفهام گفت: به به چه ماه درخشنده و زيبايى! خداى من همين است.ماهپرستان از ابراهيم استقبال كردند و او را در صف خود قرار دادند، ولى وقتى كه ماه نيز همچون ستاره زهره، غروب كرد، ابراهيم فرصت را به دست آورد و خطاب به ماه پرستان گفت: اين خدا نيست، زيرا ماه نيز در حال حركت و تغيير و جا به جايى است، ولى خدا ثابت و دگرگونناپذير مىباشد، من از اين عقيده برگشتم، اگر خدا مرا هدايت نكند، در صف گمراهان خواهم شد.به اين ترتيب ابراهيم عليهالسلام با اين استدلال نيرومند، بر عقيده ماه پرستان ضربه زد، و بذر اعتقاد به خداى يكتا و بى همتا را در صفحه قلبهاى آنها پاشيد.گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با خورشيدپرستانابراهيم عليهالسلام آن شب را در بيابان گذراند، وقتى كه هوا روشن شد و نزديك طلوع خورشيد فرا رسيد، ناگاه نگاه ابراهيم عليهالسلام به جمعيتى افتاد كه منتظر طلوع خورشيد هستند تا آن را سجده كرده و به عنوان خدا تعظيم نمايند.ابراهيم كنار آنها رفت و در ظاهر وانمود كرد كه با آنها هم عقيده است، هنگامى كه خورشيد طلوع كرد، ابراهيم (از روى استفهام) فرياد زد:خداى من همين است، اين از همه درخشندهتر است.ابراهيم تا غروب با آنها بود. ولى وقتى كه خورشيد غروب كرد، خطاب به آنها گفت: من از اين عقيده برگشتم زيرا خورشيد نيز در حال تغيير و جابهجايى است، و چنين موجودى هرگز خدا نخواهد بود، اگر پروردگارم مرا راهنمايى نكند قطعا از جمعيت گمراهان خواهم بود، من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمانها و زمين را آفريده، من در ايمان خود خالصم و از مشركان نيستم.(188)به اين ترتيب ابراهيم با منطقى روان، و با شيوهاى ساده و اخلاقى دلپذير، ستارهپرستان و ماهپرستان و خورشيدپرستان را گمراه خواند و آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا دعوت نمود و از پرستش پديدههاى بىاراده برحذر داشت.معادشناسى ابراهيمابراهيم عليهالسلام پس از بيرون آمدن از درون غار و سير و سياحت در صحرا و بيابان، پس از تكميل خداشناسى، همچنان به سير و تفكر خود ادامه مىداد تا به دريا رسيد، او با كنجكاوى عميق به دريا و امواج دريا مىنگريست، ناگاه لاشه حيوان مردهاى نظرش را جلب كرد، ديد حيوانات دريايى و پرندگان بيرون به پيكر آن حيوان حمله مىكنند و گوشت او را مىخورند، طولى نكشيد كه همه پيكر او را خوردند، اين حادثه عجيب ناخودآگاه ابراهيم را به اين فكر فروبرد كه: اگر تمام پيكر اين حيوان مرده، (هر جزيى از آن) جزء بدن چندين رقم حيوان دريايى و صحرايى شد، در روز قيامت چگونه تكههاى بدن او در كنار همه جمع شده و زنده مىگردد؟!البته ابراهيم عليهالسلام به زنده شدن مردگان در قيامت، يقين داشت، ولى مىخواست بر يقينش بيفزايد، از اين رو دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت: خدايا به من بنمايان كه چگونه چنين مردگانى را زنده مىكنى؟!خداوند به ابراهيم عليهالسلام فرمود: مگر تو به روز قيامت ايمان نياوردهاى؟!ابراهيم عرض كرد: آرى، ايمان آوردهام ولى مىخواهم دلم سرشار از ايمان گردد.خداوند به ابراهيم عليهالسلام فرمود: چهار پرنده را برگير و سر آنها را ببر و سپس گوشت آنها را بكوب و مخلوط و ممزوج كن، آن گاه گوشت به هم آميخته را به ده قسمت تقسيم كن و هر قسمت آن را بر سر كوهى بگذار و سپس در جايى بنشين و آنها را به اذن خدا به سوى خود بخوان.ابراهيم عليهالسلام چهار پرنده را (كه طبق بعضى از روايات عبارت بودند از: خروس، طاووس، اردك و كركس، يا كلاغ) گرفت و آنها را ذبح كرد و گوشت آنها را در هم آميخت و با هاوَن كوبيد و سپس ده قسمت كرد و هر قسمتى را روى كوهى نهاد. آن گاه كمى دورتر رفت و در حالى كه منقارهاى آن چهار پرنده در دستش بود در جايى نشست و صدا زد: اى پرندگان! به اذن خدا زنده شويد و به نزد من پرواز كنيد.))در همان لحظه گوشتهاى مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند، و به صورت چهار پرنده در آمدند و روح در آنها دميده شد و به سوى ابراهيم عليهالسلام پريدند و به او پيوستند.(189)حضرت رضا عليهالسلام در ضمن گفتارى فرمود: پس از آن كه آن چهار پرنده، زنده شده و به منقارهاى خود پيوستند، به پرواز در آمدند و سپس نزد ابراهيم عليهالسلام آمده از آب و دانههاى گندم كه در آن جا بود نوشيدند و برچيده و خوردند و گفتند: اى پيامبر خدا! خدا تو را زنده بدارد كه ما را زنده كردى.ابراهيم عليهالسلام فرمود: بلكه خداوند زنده مىكند و مىميراند و او بر هر چيزى قادر و تواناست.(190)به اين ترتيب ابراهيم عليهالسلام با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده كرد، و سخن قلبش را به زبان آورد: آرى، خداوند بر هر چيزى قادر و تواناست، خدايى كه هم بر ذرههاى پراكنده مردگان آگاه است و هم مىتواند آنها را جمع نموده و به صورت نخستينشان زنده كند.سيرت نيك با نابودى چهار خوى زشتمطابق بعضى از روايات كه از امام صادق عليهالسلام نقل شده، چهار پرندهاى كه ابراهيم عليهالسلام آنها را گرفت و ذبح و مخلوط كرد و ده قسمت نمود، و آنها زنده شدند، عبارت بودند از: خروس، كبوتر (يا مرغابى) طاووس، و كلاغ.(191)اين صحنه، ظاهر ماجرا بود، ولى در حقيقت هر يك از اين پرندگان سمبل يكى از صفات زشت است، خروس كنايه از شهوترانى، مرغابى كنايه از شكمخوارگى، طاووس كنايه از جاهطلبى، و كلاغ اشاره از آرزوى دراز است، اگر انسان، ابراهيم گونه از اين چهار صفت زشت دورى كند، مىتواند مدارج تكامل را پيموده و به مرحله يقين برسد، بر همين اساس مولانا در كتاب مثنوى مىگويد:تو خليل وقتى اى خورشيد هُش اين چهار طيار رهزن را بكشخُلق را گر زندگى خواهى ابد سر ببر زين چهار مرغ شوم و بدبط و طاووس است و زاغ است و خروس(192)اين مثال چار مرغ اندر نفوسبط حرص است و خروس آن شهوت است جاه طاووس است و زاغ انيت است(193)
ورود ابراهيم به شهر بابِلابراهيم عليهالسلام پس از خروج غار و سير و سياحت و تكميل خداشناسى و معادشناسى، در حالى كه نوجوان بود وارد شهر بابل پايتخت نمرود گرديد. شهرى كه غرق در فساد بود، و مردم آن از نظر معنوى در حد صفر بودند و عقايد خرافى مانند: بتپرستى، نمرودپرستى و انواع خرافات ديگر در ميانشان رواج داشت.ابراهيم طبق معمول نخست به خانه مادرش رفت، پدرش مدتها قبل از دنيا رفته بود، به عمويش كه سرپرستش بود و نامش آزر بود، پدر مىگفت. ابراهيم دعوتش را از آزر شروع كرد.ابراهيم عليهالسلام ديد آزر نه تنها از بت پرستان سرشناس است بلكه از بتسازان معروف نيز مىباشد و با سلطنت نمرود ارتباط نزديك دارد، و از آن جا كه گفتهاند عدو شود سبب خير گر خدا خواهد ابراهيم عليهالسلام در خانه آزر، كمتر مورد سوء ظن واقع مىشد.طبق بعضى از روايات كه از امام صادق عليهالسلام نقل شده: ابراهيم عليهالسلام همراه مادرش وارد شهر شدند و با هم به خانه مادرش رفت، در آن جا براى اولين بار نگاه آزر به چهره ابراهيم عليهالسلام افتاد، آزر كه از اين حادثه نگران به نظر مىرسيد شتابزده به مادر ابراهيم گفت: اين شخص كيست كه در سلطنت شاه (نمرود) باقى مانده است؟ با اين كه به فرمان شاه، پسران را مىكشتند، چرا اين شخص زنده مانده است؟!مادر براى جلب عواطف آزر گفت: اين پسر تو است، در فلان وقت هنگامى كه از شهر بيرون رفته بودم، متولد شده است.آزر گفت: واى بر تو اگر شاه از اين ماجرا با خبر شود، ما را از مقامى كه در پيشگاهش داريم عزل مىكند.مادر گفت: اگر شاه با خبر نشد كه زيانى به تو نخواهد رسيد، و اگر با خبر شد من جواب او را خواهم داد، به طورى كه به مقام تو آسيب نرسد، بگذار اين پسر باقى بماند و براى ما به عنوان پسر باشد.(194)به اين ترتيب ابراهيم در پناه آزر، حفظ گرديد، چنان كه خداوند موسى عليهالسلام را در دامن فرعون حفظ كرد.گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با آزرآزر عموى ابراهيم عليهالسلام بود، ولى ابراهيم به خاطر سرپرستى آزر، او را پدر مىناميد، ابراهيم عليهالسلام تصميم گرفت نخست آزر را به خدا پرستى دعوت كند، از اين رو با آزر به گفتگو پرداخت، زيرا آزر بت پرست معروف و بتساز بود، اگر او هدايت مىشد، بسيارى به پيروى از او دست از بتپرستى مىكشيدند.گفتگوى ابراهيم با آزر، داراى چندين مرحله است، در آغاز با نرمش، استدلال، و در مراحل بعد با تندى با او برخورد كرد. آيات قرآن بيانگر اين مراحل است. در آيات قرآن چنين آمده: ابراهيم خطاب به آزر گفت:اى بابا! چرا چيزى را مىپرستى كه نه مىشنود و نه مىبيند، و نه هيچ مشكلى را از تو حل مىكند؟!اى بابا! دانشى براى من آمده كه براى تو نيامده است، بنابراين از من پيروى كن تا تو را به راه راست هدايت كنم.اى بابا! شيطان را پرستش مكن كه شيطان نسبت به خداى رحمان، عصيانگر است.اى بابا! من از اين مىترسم كه از سوى خداوند رحمان عذابى به تو رسد و در نتيجه از دوستان شيطان باشى.ولى آزر در برابر دعوت مهرانگيز و منطقى ابراهيم، عصبانى شد و او را تهديد به سنگسار كرد، و به او چنين گفت:اى ابراهيم! آيا تو از معبودهاى من (بتها) روىگردان هستى، اگر از اين كار دست برندارى، تو را سنگسار خواهم كرد، اكنون براى مدّتى طولانى از من دور شو!ابراهيم عليهالسلام از تهديد آزر نترسيد، در عين حال مرحله ملايمت و نرمش را رعايت كرد تا بلكه عاطفه آزر را تحريك كرده و به نفع خود جذب كند، به آزر رو كرد و گفت:سلام بر تو، من به زودى از پروردگارم برايت تقاضاى عفو مىكنم، چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است و از شما، و آنچه غير خدا مىخوانيد، كنارهگيرى مىكنم و پروردگارم را مىخوانم و اميد آن را دارم كه در خواندن پروردگارم، بىپاسخ نمانم.(195)هنگامى كه از آنان و آنچه غير خدا مىپرستيدند كنارهگيرى كرد، ما اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم؛ و هر يك را پيامبرى )بزرگ( قرار داديم!به اين ترتيب ابراهيم عليهالسلام مرعوب شوكت و قدرت سرپرستش آزر نشد، و از تهديد و هشدار او نترسيد و با توكل به خداوند، به طور مكرر، او را به سوى خدا دعوت نمود، و از بتها بر حذر داشت، و با صراحت اعلام كرد كه من از آن بتها دورى مىكنم و تنها خداى يگانه را مىپرستم.آزر با گستاخى، ابراهيم را از خود راند و نصايح مهرانگيز او را با تندى رد كرد، ابراهيم كه ديد با نرمش و استدلال نمىتواند نتيجه بگيرد، پا را فراتر نهاد و رگبار سرزنش خود را متوجه آزر و پيروانش كرد و با صراحت به آزر و پيروانش گفت:آيا به راستى بتها را به عنوان خدا برگزيدهايد؟ تو و جمعيت تو را در گمراهى آشكار مىنگرم.(196)و در فرصت ديگر به آزر و پيروانش گفت:اين تمثالها و مجسمهها چيست كه شما در برابر آنها سجده مىكنيد، و آنها را شب و روز مىپرستيد؟آنها جواب دادند: نياكان و پدران ما، چنين مىكردند، ما هم روش آنها را ادامه مىدهيم.ابراهيم با قاطعيت و تأكيد گفت:لَقد كُنتُم انتُم وَ آباؤُكُم فِى ضلالٍ مُّبينٍ؛قطعا هم شما و هم پدرانتان در گمراهى آشكار بوديد و هستيد.آنها گفتند:: آيا مطلب حقى براى ما آوردهاى يا شوخى مىكنى؟!ابراهيم جواب داد: (كاملا حق آوردهام) پروردگار شما همان پروردگار آسمان و زمين است كه آنها را ايجاد كرده و من بر اين امر از گواهانم.(197)ابراهيم گرچه در مراحل نخست، از راه نرمش و مدارا با آزر سخن گفت، زيرا آزر حق سرپرستى بر ابراهيم داشت، وانگهى ابراهيم مىخواست بلكه از اين راه او را جذب نمايد، ولى وقتى كه لجاجت آزر در راه شرك، براى ابراهيم روشن شد، نه تنها از او دورى كرد، بلكه از او بيزارى جست، چنان كه در آيه 114 سوره توبه مىخوانيم:فَلمَّا تَبيَّن لَهُ أَنَّه عدُوٌّ للّهِ تَبَرَّءَ مِنهُ؛هنگامى كه براى ابراهيم روشن شد كه آزر دشمن خدا است از او بيزارى جست.مبارزات عملى ابراهيم عليهالسلام با بتپرستىآزر با اين كه ابراهيم را از يكتاپرستى منع مىكرد، ولى وقتى كه چشمش به چهره ملكوتى ابراهيم عليهالسلام مىافتاد، محبتش نسبت به او بيشتر مىشد، از آن جا كه آزر رييس كارخانه بتسازى بود، روزى چند بت به ابراهيم داد تا او آنها را به بازار ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم خواسته آزر را پذيرفت، آن بتها را همراه خود به طرف ميدان و بازار آورد، ولى براى اين كه فكر خفته مردم را بيدار كند، و آنها را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابى بر گردن بتها بست و آنها را در زمين مىكشانيد و فرياد مىزد:مَن يَشتَرىَ مَن لا يَضرُّهُ وَ لا يَنفَعُهُ؛چه كسى اين بتها را كه سود و زيان ندارند از من مىخرد.سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاى جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم، آنها را در ميان لجن و آب آلوده مىانداخت و بلند مىگفت: آب بنوشيد و سخن بگوييد!!(198)به اين ترتيب عملا به مردم مىفهمانيد كه: بتها شايسته پرستش نيستند، به هوش باشيد، و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداى يكتا و بى همتا متوجه شويد، و در برابر اين بتهاى ساختگى و بى اراده كه سود و زيانى ندارند سجده نكنيد مگر عقل نداريد، مگر انسان نيستيد، چرا آن همه ذلت، چرا و چرا؟! آنها را نزد آزر آورد و به او گفت: اين بتها را كسى نمىخرد، در نزد من ماندهاند و باد كردهاند.فرزندان آزر توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد.ولى ابراهيم به تهديدهاى آزر، اعتنا نكرد. آزر تصميم گرفت ابراهيم را زندانى كند، تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند، از اين رو ابراهيم را دستگير كرده و در خانهاش زندانى كرد و افرادى را بر او گماشت تا فرار نكند.ولى طولى نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بتپرستى بر حذر داشت و به سوى توحيد فرا مىخواند.(199)مذاكرات رو در روى ابراهيم عليهالسلام با نمرود، و محكوم شدن نمرودآوازه مخالفت ابراهيم با طاغوتپرستى و بتپرستى در همه شكلهايش در همه جا پيچيد، و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود كه از همه بيشتر در اين باره، حساس بود فرمان داد بى درنگ ابراهيم را به حضورش بياورند، تا بلكه از راه تطميع و تهديد، قفل سكوت بر دهان او بزند، ابراهيم را نزد نمرود آوردند.نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاى او گفت:خداى تو كيست؟ابراهيم: خداى من كسى است كه مرگ و زندگى در دست اوست.نمرود از راه سفسطه و غلطاندازى وارد بحث شد، و گفت: اى بى خبر! اين كه در اختيار من است، من زنده مىكنم و مىميرانم، مگر نمىبينى مجرم محكوم به اعدام را آزاد مىكنم، و زندانى غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدا مىنمايم.آن گاه دستور داد يك شخص اعدامى را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را اعدام نمودند.ابراهيم بى درنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگى و مرگ نيست بلكه همه جهان هستى به دست خدا است، بر همين اساس، خداى من كسى است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون مىآورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو مىبرد، اگر راست مىگويى كه تو خداى مردم هستى، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلطاندازى كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد.(200)نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمنى كند، رسوائيش بيشتر مىشود، ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند.(201)بتشكنى ابراهيم و استدلال اوابراهيم از راههاى گوناگون با بت پرستى مبارزه كرد، ولى بيانات و مبارزات ابراهيم عليهالسلام در آن تيره بختان لجوج اثر نكرد، از طرفى دستگاه نمرود براى سرگرم كردن مردم و ادامه سلطه خود هرگز نمىخواست كه مردم از بت پرستى دست بردارند.ابراهيم در مبارزه خود مرحله جديدى را برگزيد و با كمال قاطعيت به بتپرستان و نمروديان اخطار كرد و چنين گفت:وَ تَاللهِ لَاَكيدَنَّ أَصنامَكُم بَعدَ أَن تُوَلُّوا مُدبِرينَ؛به خدا سوگند در غياب شما نقشهاى براى نابودى بتهايتان مىكشم.(202)ابراهيم همچنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابل رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز(203) شهر را خلوت مىكردند و براى خوشگذرانى به صحرا و كوه و دشت و فضاهاى آزاد ديگر مىرفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتى ابراهيم عليهالسلام را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شركت كند، ولى ابراهيم عليهالسلام در پاسخ دعوت آنها گفت: من بيمار هستم.(204)ابراهيم عليهالسلام از نظر بدنى بيمار نبود، ولى وقتى كه مىديد مردم، غرق در فساد و هوسبازى و بتپرستى هستند، از نظر روحى كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين كه گفت: من بيمارم يعنى روحم كَسِل است.وقتى كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكى غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمههاى گوناگون زيادى در كنار هم چيده شده و با قيافههاى مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاهها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: از اين غذا بخور و سخن بگو.وقتى كه آن بت پاسخ نمىداد، ابراهيم با تبرى كه در دست داشت، بر دست و پاى بت مىزد و دست و پاى آن بت را مىشكست. ابراهيم با همه بتهايى كه در آن بتكده بودند، همين كار را مىكرد، و فضاى وسط بتخانه از قطعههاى بتهاى شكسته پر شد.ولى ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد، و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظورى داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را به جاى آورند و سپس به خانههايشان باز گردند.گروه اول وقتى كه وارد بتخانه شد با منظره عجيبى روبرو گرديد، گروههاى بعد نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهتزدگى فرو رفتند، فريادها و نعرههايشان برخاست، هركسى سخن مىگفت…در اين جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سوره انبياء) بشنويم:ابراهيم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند).(هنگامى كه آنها منظره بتها را ديدند) گفتند: شنيدهايم نوجوانى از بتها سخن مىگفت: كه به او ابراهيم مىگويند.جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياوريد، تا گواهى دهد.(هنگامى كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: آيا تو اين كار را با خدايان ما كردهاى، اى ابراهيم؟ابراهيم در پاسخ گفت: بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن مىگويد!بتپرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: حقا كه شما ستمگريد.سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلى فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: تو مىدانى كه بتها سخن نمىگويند.(اينجا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خداچيزى را پرستش مىكنيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما مىرساند (نه اميدى به سودشان داريد و نه ترسى از زيانشان).افّ بر شما و بر آن چه جز خدا مىپرستيد! آيا انديشه نمىكنيد (و عقل نداريد).(205)گفتگوى نمرود با آزر و مادر ابراهيم عليهالسلامروايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بتها را شكسته است، نمرود آزر را طلبيد و به او گفت: به من خيانت كردى و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندى.آزر گفت: پادشاها! من تقصيرى ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهدارى كرده است و او مدعى است كه استدلال و حجت دارد.نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت: چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندى كه با خدايان ما چنين كرد؟!مادر گفت: اى شاه! من ديدم تو رعيت و ملت خودت را مىكشى و نسل آنها به خطر مىافتد، با خود گفتم اين پسر را براى حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگونى سلطنت تو به دست او است) او را تحويل مىدهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براى ما يك نفر پسر باقى بماند، اينك كه براى تو ثابت شده است كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كار مىكنى انجام بده.نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامى كه ابراهيم عليهالسلام گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است. نمرود به جاى اين كه استدلال نيرومند ابراهيم عليهالسلام را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد.(206)به آتش افكندن ابراهيم عليهالسلامبه فرمان نمرود، ابراهيم را زندانى نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاى وسيعى را در نظر گرفتند، بتپرستان گروه گروه هيزم مىآوردند و در آن جا مىريختند.گرچه يك بار هيزم براى سوزاندن ابراهيم كافى بود، ولى دشمنان مىخواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم عليهالسلام آشكار سازند، وانگهى اين حادثه موجب عبرت براى همه شود، و عظمت و قلدرى نمرود بر قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرأتى نداشته باشد.روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بى كران خود، در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندى براى نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.هيزمها را آتش زدند، شعلههاى آن به سوى آسمان سر كشيد، آن شعلهها به قدرى اوج گرفته بود كه هيچ پرندهاى نمىتوانست از بالاى آن عبور كند، اگر عبور مىكرد مىسوخت و در درون آتش مىافتاد.در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان با شيطان صفتى به پيش آمد و منجنيقى ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند.در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتى يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خواندهاش آزر نزد ابراهيم آمد و سيلى محكمى به صورت او زد و با تندى گفت: از عقيدهات بر گرد!ولى همه موجودات ملكوتى نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند، و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم عليهالسلام را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسى جز او تو را نمىپرستد، دشمن بر او چيره شده و ميخواهد او را با آتش بسوزاند.خداوند به جبرئيل خطاب كرد: ساكت باش! آن بندهاى نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ مىكنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مىنمايم.استجابت دعاى ابراهيم عليهالسلام و تبديل آتش به گلستانابراهيم در ميان منجنيق، لحظهاى قبل از پرتاب، خدا را چنين خواند:يا اللهُ يا واحِدُ، يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا مَن لَم يَلِد وَ لَم يُولَد وَ لَم يَكُن لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنى مِنَ النَّارِ بِرَحمَتِكَ؛اى خداى يكتا و بى همتا، اى خداى بى نياز، اى خدايى كه هرگز نزاده و زاده نشده، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از اين آتش نجات بده.(207)جبرئيل در فضا نزد ابراهيم آمد و گفت: آيا به من نياز دارى؟ابراهيم گفت: به تو نيازى ندارم ولى به پروردگار جهانيان نياز دارم.(208)جبرئيل انگشترى را در انگشت دست ابراهيم نمود، كه در آن چنين نوشته بود: معبودى جز خداى يكتا نيست، محمد صلى الله عليه و آله و سلم رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم و كارم را به او سپردم.در همين لحظه فرمان الهى خطاب به آتش صادر شد:يا نارُ كُونى بَرداً؛اى آتش براى ابراهيم سرد باش.آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهاى ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدى خداوند آمد:وَ سَلاماً عَلى ابراهِيمَ؛بر ابراهيم، سالم و گوارا باش.آن همه آتش به گلستانى سبز و خرم مبدل شد، جبرئيل كنار ابراهيم عليهالسلام آمد و با او به گفتگو پرداخت.بهتر اين است كه در اين جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوى گوش جان فرا دهيم.چون رها از منجنيق آمد خليل آمد از دربار عزت، جبرئيلگفت: هل لك حاجة يا مجتبى گفت: اما منك يا جبرئيل لامن ندارم حاجتى با هيچكس با يكى كار من افتاده است و بسآن چه داند لايق من آن كند خواه ويران خواه آبادان كندگفت: اينجا هست نامحرم مقال علمه بالحال حسبى ما السؤالگر سزاوار من آمد سوختن لب زدفع او بيايد دوختنمن نمىدانم چه خواهم زآن جناب بهر خود والله اعلم بالصوابنمرود ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردى گفتگ و مىكند به آزر رو كرد و گفت: به راستى پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!و نيز گفت: اگر بنابراين است كسى براى خود خدايى انتخاب كند، سزاوار است كه خداى ابراهيم را انتخاب نمايد.يكى از رجال چاپلوس دربار نمرود (براى رفع وحشت نمرود) گفت: من دعا و وردى بر آتش خواندم، تا آتش ابراهيم را نسوزاند.همان دم ستونى از همان آتش به سوى او آمد و او را سوزانيد، در حالى كه آتشهاى تمام دنيا، تا سه روز، سوزنده نبود.(209)ياد امام حسين عليهالسلام از توكل كامل ابراهيم به خدادر ماجراى كربلا، امام سجاد عليهالسلام سخت بيمار بود، به طورى كه با زحمت – آن هم با تكيه بر عصا – مىتوانست بر خيزد، امام حسين عليهالسلام با او ديدار كرد و فرمود: پسرم! چه ميل دارى؟امام سجاد عرض كرد:اَشتَهِى اَن اكونَ ممَّن لا اَقتَرِحُ عَلَى اللهِ رَبِّى ما يُدَبِّرُهُ لِى؛ميل دارم به گونهاى باشم كه در برابر خواستههاى تدبير شده خدا براى من، خواسته ديگرى نداشته باشم.امام حسين عليهالسلام فرمود:احسن و آفرين! تو همچون ابراهيم خليل عليهالسلام هستى كه جبرئيل از او پرسيد: آيا خواهش و حاجتى دارى؟ او در پاسخ گفت: هيچگونه پيشنهادى به خدا ندارم، بلكه او مرا كفايت مىكند و نگهبانى نيكى است.(210)من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آن چه را جانان پسنددنمايش قدرت با ساختن برج آسمانخراشماجراى تبديل آتش به گلستان، ضربه روحى و سياسى سنگينى بر نمرود و نمروديان وارد ساخت، و به عكس ابراهيم عليهالسلام را محبوب خاص و عام نمود، ولى نمرود از مركب غرور پياده نشد، باز به تلاشهاى مذبوحانه خود ادامه داد، اين بار با نمايشهاى خنده آور، خواست به اصطلاح، آب از دست رفته را به جوى خود باز گرداند، و مردم را در امور پوچ سرگرم سازد، از اين رو فرمان داد برجى بسيار بلند و آسمان خراش بسازند. مهندسان و معمارهاى زبردست در ساختن آن به تلاش پرداختند، نمرود با خود مىگفت: به زودى اين برج به مرحله عالى خود مىرسد، آن گاه چون صيادى ماهر كه به صيد شكار مىپردازد، من نيز بر بام رفيع برج، با آسمانيان، يا با برج و باروى آنها كه ابراهيم را كمك مىكنند مىجنگم و آنها را هدف قرار ميدهم و براى هميشه از دستشان خلاص مىگردم، ساختمان برج به پايان رسيد، روزى تعيين شد تا نمرود و رجال كشور او براى نمايش قدرت بر بام رفيع برج بروند و اظهار وجود كنند، ولى قبل از فرا رسيدن آن روز، طوفان شديدى آمد و برج به سختى لرزيد و قسمت بالاى برج ويران شد، سپس پايههاى برج سقوط كرد، و برج خراب گرديد و جمعى از دست اندركاران نمرودى در ميان آن به هلاكت رسيدند.(211)سفينه فضايى براى ترور خالق جهان!!با اين كه با ويران شدن برج، سزاوار بود نمرود، عبرت بگيرد و از ميان پوست غرور خارج شود، ولى آن خيره سر غافل به جاى عبرت، تصميم ديگرى گرفت، كه ما از آن به ساختن فضاپيما براى ترور خداى ابراهيم عليهالسلام تعبير نمودهايم، به مهندسين فرمان داد: اطاقى كوچك بسازند به گونهاى كه او را به سوى آسمان ببرند.مهندسين به طراحى پرداختند، طرح آنها به اين صورت در آمد كه اطاقى را از چوب محكم ساختند، چهار كركس لاشخور را گرفتند و آنها را مدتى با غذاهاى مختلف پرورش دادند سپس هر يك از آنها را در قسمت پايين يكى از پايههاى چهارگانه آن اطاق بستند، و مدتى آنها را گرسنه نگهداشتند، سپس در قسمت وسط سقف آن اطاق، شقه هايى از گوشت نهادند، تا كركسها به طمع آن گوشتها به پرواز در آيند و نمرود در آن اطاق همراه آنها به سوى آسمان حركت نمايد.اين دستگاه با اين ترتيب ساخته شد، نمرود با تير و كمان خود به درون آن دستگاه رفت، و كركسها به پرواز در آمدند، نمرود نيز با آنها به سوى آسمان حركت كرد، اما پس از چند لحظه، نمرود خود را در تاريكى شديد ديد، وحشت و ترس او را فرا گرفت، بى درنگ طبق برنامه از پيش تعيين شده، آن گوشتها را در قسمت پايين قرار داد، اين بار كركسها به طمع رسيدن به گوشت سرازير شده و با صداهاى دلخراش و بلند به طرف زمين به پرواز در آمدند…، به اين ترتيب فضاپيماى نمرود به زمين نشست، و نمرود با كمال روسياهى، شرمندگى، و سرافكندگى از آن خارج گرديد.(212)هلاكت نمرود به وسيله يك پشه ناتواننمرود همچنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مىكرد، و به شيوههاى طاغوتى خود ادامه مىداد، خداوند براى آخرين بار حجت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيرهسرى خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگى ننگين او را پايان بخشد.خداوند فرشتهاى را به صورت انسان، براى نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت:… اينك بعد از آن همه خيره سرىها و آزارها و سپس سرافكندگىها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيى، و به خداى ابراهيم عليهالسلام كه خداى آسمانها و زمين است ايمان بياورى، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار، دست بردارى، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهى، خداوند داراى سپاههاى فراوان است و كافى است كه با ناتوانترين آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاى در آورد.نمرود خيرهسر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخى و پررويى گفت: در سراسر زمين، هيچكس مانند من داراى نيروى نظامى نيست، اگر خداى ابراهيم عليهالسلام داراى سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آنان هستيم.فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آمادهسازى پرداخت، و سپاهيان بى كران او با نعرههاى گوش خراش به صحنه آمدند.آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت: اين لشگر من است!ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا مىرسند.در حالى كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روى مسخره قاه قاه مىخنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بى كرانى از پشهها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آنها آن قدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روى يك انسان مىافتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويى ماهها غذا نخوردهاند) طولى نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.شخص نمرود در برابر حمله برق آساى پشهها به سوى قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و در آن را محكم بست، و وحشتزده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشهاى نديد، احساس آرامش كرد، با خود مىگفت: نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبرى نيست…در همين لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: لشكر ابراهيم را ديدى! اكنون بيا و توبه كن و به خداى ابراهيم عليهالسلام ايمان بياور تا نجات يابى!نمرود به نصايح مهرانگيز آن فرشته ناصح، اعتنا نكرد. تا اين كه روزى يكى از همان پشهها از روزنهاى به سوى نمرود پريد، لب پايين و بالاى او را گزيد، لبهاى او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بينى به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدرى باعث درد شديد و ناراحتى او شد، كه گماشتگان سر او را مىكوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبتبارى به هلاكت رسيد، و طومار زندگى ننگينش پيچيده شد(213) به تعبير قرآنوَ اَرادُوا بِه كَيداً فَجعَلناهُم الاَخسَرينَ؛نمروديان با تزوير و نقشههاى گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولى خود شكست خوردند.(214)به گفته پروين اعتصامى:خواست تا لاف خداوندى زند برج و بارى خدا را بشكندپشهاى را حكم فرمودم كه خيز خاكش اندر ديده خودبين بريزجالب اين كه: حضرت على عليهالسلام در ضمن پاسخ به پرسشهاى يكى از اهالى شام فرمود: دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم عليهالسلام را در ميان منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشهاى بر نمرود مسلط گردانيد…و امام صادق عليهالسلام فرمود: خداوند ناتوانترين خلق خود، پشه را به سوى يكى از جباران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بينى او وارد گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكى از حكمتهاى الهى است كه با ناتوانترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاى در مىآورد.(215)و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگيرد، پشه به داخل سوراخ بينى او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بينى خارج سازد، پشه خود را به سوى مغز او رسانيد، خداوند به وسيله همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسيد.(216)نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوت نداشت، وقتى كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: اى نمرود! اگر مىتوانى مرده را زنده كنى، اين نيمه مرده مرا زنده كن، تا با قوت آن قسمت از بدنم كه فلجى آن خوب شده، از بينى تو بيرون آيم، و يا اين قسم بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص شوى.(217)هجرت ابراهيم، و دفاع او از حقش در مورد توقيف اموالشدر مدتى كه ابراهيم در سرزمين بابل بود، جمعى، از جمله حضرت لوط عليهالسلام و ساره به او ايمان آوردند، او با ساره ازدواج كرد، از طرف پدر ساره، زمينهاى مزروعى و گوسفندهاى بسيار، به ساره رسيده بود، ابراهيم عليهالسلام مدتى در ضمن دعوت مردم به توحيد، به كشاورزى و دامدارى پرداخت، تا اين كه تصميم گرفت از سرزمين بابل به سوى فلسطين هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمين بكشاند، اموال خود از جمله گوسفندهاى خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره، حركت كردند.ولى از طرف حاكم وقت (بقاياى دستگاه نمرودى) اموال ابراهيم عليهالسلام را توقيف كردند.ماجرا به دادگاه كشيده شد، ابراهيم عليهالسلام در دادگان، خطاب به قاضى چنين گفت:من (و همسرم) سالها زحمت كشيدهايم و اين اموال را به دست آوردهايم(218) اگر مىخواهيد، اموال مرا مصادره كنيد، بنابراين سالهاى عمرم را كه صرف تحصيل اين اموال شده، برگردانيد.قاضى در برابر استدلال منطقى ابراهيم، عقب نشينى كرد و گفت: حق با ابراهيم است.(219)ابراهيم عليهالسلام آزاد شد و همراه اموال خود به هجرت ادامه داد و با توكل به خدا و استمداد از درگاه حق، حركت كرد، تا تحول تازهاى در منطقه جديدى به وجود آورد، سخنش اين بود كه:اءنّى ذاهِب الى رَبّى سَيَهدِينَ؛من (هرجا بروم) به سوى پروردگارم مىروم، او راهنماى من است، و با هدايت او ترسى ندارم.(220)ابراهيم عليهالسلام در هجرتگاه، و تولد اسماعيل عليهالسلام و اسحاقابراهيم عليهالسلام به فلسطين رسيد، قسمت بالاى آن را براى سكونت برگزيد، و لوط عليهالسلام را به قسمت پايين با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتى در روستاى حبرون كه اكنون به شهر قدس خليل معروف است ساكن شد.ابراهيم و لوط، در آن سرزمين، مردم را به توحيد و آيين الهى دعوت مىكردند و از بت پرستى و هرگونه فساد بر حذر مىداشتند، سالها از اين ماجرا گذشت، ابراهيم عليهالسلام به سن و سال پيرى رسيد، ولى فرزندى نداشت زيرا همسرش ساره نازا بود، ابراهيم دوست داشت، پسرى داشته باشد، تا پس از او راهش را ادامه دهد.ابراهيم عليهالسلام به ساره پيشنهاد كرد، تا كنيزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراى فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد، و پس از مدتى از او داراى پسر شد كه نامش را اسماعيل گذاشتند.ابراهيم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكى به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود كه فرزندى متين و صبور، به او خواهد داد.(222)اين فرزند همان اسماعيل بود كه خانه ابراهيم را لبريز از شادى و نشاط كرد.ساره نيز سالها در انتظار بود كه خداوند به او فرزندى بدهد، به خصوص وقتى كه اسماعيل را ميديد، آرزويش به داشتن فرزند بيشتر مىشد، از ابراهيم مىخواست دعا كند و از امدادهاى غيبى استمداد بطلبد، تا داراى فرزند گردد.ابراهيم دعا كرد، دعاى غير عادى ابراهيم عليهالسلام به استجابت رسيد و سرانجام فرشتگان الهى او را به پسرى به نام اسحاق بشارت دادند، هنگامى كه ابراهيم اين بشارت را به ساره گفت، ساره از روى تعجب خنديد، و گفت: واى بر من، آيا با اين كه پير و فرتوت هستم، و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراى فرزند مىشوم؟! به راستى بسيار عجيب است!(223)طولى نكشيد كه بشارت الهى تحقق يافت و كانون گرم خانواده ابراهيم با وجود نو گلى به نام اسحاق گرمتر شد.از اين پس فصل جديدى در زندگى ابراهيم عليهالسلام پديد آمد، از پاداشهاى مخصوص الهى به ابراهيم عليهالسلام دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق عليهالسلام بود، تا عصاى پيرى او گردند و راه او را ادامه دهند.پاك زيستى ابراهيم عليهالسلامروزى ابراهيم عليهالسلام وقتى كه صبح برخاست (به آيينه نگاه كرد) در صورت خود يك لاخ موى سفيد ديد كه نشانه پيرى است، گفت:الحمدُ للهِ الَّذِى بَلَغنى هذا المَبلَغَ وَ لَم اَعصِى اللهَ طَرفَةَ عَينٍ؛حمد و سپاس خداوندى را كه مرا به اين سن و سال رسانيد كه در اين مدت به اندازه يك چشم به هم زدن گناه نكردم.(224)مهماندوستى ابراهيم عليهالسلام و لقب خليل براى اودر مهمان دوستى ابراهيم عليهالسلام سخنهاى بسيار گفتهاند، از جمله:1 – روزى پنج نفر به خانه ابراهيم عليهالسلام آمدند (انها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئيل، به صورت انسان(225) نزد ابراهيم عليهالسلام آمده بودند). ابراهيم با اين كه آنها را نمىشناخت، گوسالهاى را كشت و براى آنها غذاى لذيذى فراهم كرد(226) و جلو آنها نهاد، آنها گفتند: از اين غذا نمىخوريم، مگر اين كه به ما خبر دهى كه قيمت اين گوساله چقدر است؟!ابراهيم گفت: قيمت اين غذا آن است كه در آغاز خوردن بسمالله و در پايان الحمدلله بگوييد.جبرئيل به همراهان خود گفت: سزاوار است كه خداوند اين مرد را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(227)2 – روزى ديگر، گروهى بر ابراهيم عليهالسلام وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهيم با خود گفت: اگر تيرهاى سقف خانه را بيرون بياورم و به نجار بفروشم، تا غذاى مهمانان را فراهم كنم، مىترسم بتپرستان از آن تيرها، بت بسازند. سرانجام مهمانان را در اطاق مهمانى جاى داد و پيراهن خود را برداشت و از خانه بيرون رفت، تا به محلى رسيد و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو ركعت نماز، ديد پيراهنش نيست، دانست كه خداوند اسباب كار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را ديد كه سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسيد: اين غذا را از كجا تهيه نمودى؟ساره گفت: اين غذا از همان مواد است كه توسط مردى فرستادى، معلوم شد كه خداوند لطف فرموده و با دست غيبى خود آن غذا را به خانه ابراهيم عليهالسلام فرستاده است.(228)3 – امام صادق عليهالسلام فرمود: ابراهيم عليهالسلام پدر مهربانى براى مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نمىرسيد، از خانه بيرون مىآمد و به جستجوى مهمان مىپرداخت. روزى براى پيدا كردن مهمان از خانه خارج شد و در خانه را بست و قفل كرد و كليد آن را همراه خود برد، پس از ساعتى جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردى يا شبيه مردى را در خانه خود ديد، به او گفت: اى بنده خدا! با اجازه چه كسى وارد اين خانه شدى؟آن مرد گفت: با اجازه پروردگار اين خانه، اين سخن سه بار بين ابراهيم عليهالسلام و آن مرد تكرار شد، ابراهيم دريافت كه آن مرد جبرئيل است، خداوند را شكر و سپاس نمود. در اين هنگام جبرئيل گفت: خداوند مرا به سوى يكى از بندگانش كه او را خليل (و دوست خالص) خود كرده، فرستاده است.ابراهيم فرمود: آن بنده را به من معرفى كن، تا آخر عمر خدمتگزار او گردم.جبرئيل گفت: آن بنده تو هستى.ابراهيم گفت: چرا خداوند مرا خليل خوانده است؟جبرئيل گفت: زيرا تو هرگز از احدى چيزى را درخواست نكردى و هيچ كس هنگام درخواست از تو جواب منفى نشنيد.(229)رحمت وسيع خدا در مقايسه با همان خواهى ابراهيم عليهالسلامروايت شده: تا مهمان به خانه ابراهيم عليهالسلام نمىآمد، او در خانه غذا نمىخورد، وقتى فرا رسيد كه يك شبانه روز مهمان بر او وارد نشد، او از خانه بيرون آمد و در صحرا به جستجوى مهمان پرداخت، پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، وقتى خوب به جستجو پرداخت فهميد آن پيرمرد، بت پرست است، ابراهيم گفت: افسوس، اگر تو مسلمان بودى، مهمان من مىشدى و از غذاى من مىخوردى.پيرمرد از كنار ابراهيم عليهالسلام گذشت. در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم عليهالسلام نازل شد و گفت: خداوند سلام مىرساند و مىفرمايد اين پيرمرد هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، و ما رزق او را كم نكرديم، اينك چاشت يك روز او را به تو حواله نموديم، ولى تو به خاطر بتپرستى او، به او غذا ندادى.ابراهيم عليهالسلام از كرده خود پشيمان شد و به عقب بازگشت و به جستجوى آن پيرمرد پرداخت، تا او را پيدا كرد و به خانه خود دعوت نمود، پيرمرد گفت: چرا بار اول مرا رد كردى، و اينك پذيرفتى؟ابراهيم عليهالسلام پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.پيرمرد در فكر فرو رفت و سپس گفت: نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است. آن گاه به آيين ابراهيم عليهالسلام گرويده شد و آن را پذيرفت و بر اثر خلوص و كوشش در راه خدا پرستى، از بزرگان دين شد.(230)ملاقات ابراهيم عليهالسلام با ماريا عابد سالخوردهدر عصر حضرت ابراهيم عابدى زندگى مىكرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيرهاى به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچهاى عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج مىشد و به ميان مردم مىآمد و در صحرايى به عبادت مشغول مىشد، روزى هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفندانى را ديد كه به قدرى زيبا و براق و لطيف بودند گويى روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايى را كه چهرهاش همچون پاره ماه مىدرخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را مىچراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: اى جوان اين گوسفندان مال كيست؟جوان: مال حضرت ابراهيم خليل الرحمن است.ماريا: تو كيستى؟جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است.ماريا پيش خود گفت: خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان.سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراى ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت.ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت، و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت دارى؟ماريا: در جزيرهاى زندگى مىكنم.ابراهيم: دوست دارم به خانهات بيايم و چگونگى زندگى تو را بنگرم.ماريا: من ميوههاى تازه را خشك مىكنم و به اندازه يك سال خود ذخيره مىنمايم، و سپس به جزيره مىبرم و غذاى يك سال خود را تأمين مىنمايم، ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند.ابراهيم: در كنار آب، كشتى و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور مىكنى، و به جزيره مىرسى؟ماريا: به اذن خدا بر روى آب راه مىروم.ابراهيم: من نيز حركت مىكنم شايد همان خداوندى كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد.ماريا جلو افتاد و بسمالله گفت و روى آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسمالله گفت و روى آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روى آب حركت مىكند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولى خود را معرفى نكرد، تا اين كه ابراهيم به ماريا گفت: چقدر در جاى زيبا و شادابى هستى، آيا مىخواهى دعا كنى كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟ماريا: من دعا نمىكنم!ابراهيم: چرا دعا نمىكنى؟ماريا: زيرا سه سال است حاجتى دارم و دعا كردهام خداوند آن را اجابت ننموده است.ابراهيم: دعاى تو چيست؟ماريا ماجراى ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است كه دعا مىكنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولى هنوز خداوند دعاى مرا مستجاب ننموده است.ابراهيم در اين هنگام خود را معرفى كرد و گفت: اينك خداوند دعاى تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم.ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامى داشت.(231)طبق بعضى از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزى سختترين روزها است؟او جواب داد: روز قيامت.ابراهيم گفت: بيا با هم براى نجات خود و امت از سختى روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نمىكنم… پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم عليهالسلام در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختى خود و آنها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا مىكرد و عابد آمين مىگفت.(232)ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستى تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز مىكند.تابلوى ديگرى از عشق سرشار ابراهيم به خداابراهيم عليهالسلام در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حق بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براى خود روا نمىدانست كه بى كار باشد، بخشى از زندگى او به كشاورزى و دامدارى گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعى كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.بعضى از فرشتگان به خدا عرض كردند: دوستى ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمتهاى فراوانى است كه به او عطا كردهاى؟خداوند خواست به آنها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كنجبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روى تلى ايستاد و با صداى بلند گفت:سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِ؛پاك و منزه است خداى فرشتگان و روح!ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالى پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود:اين مطرب از كجاست كه بر گفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواى دوستدل زنده مىشود به اميد وفاى يار جان رقص مىكند به سماع كلام دوستابراهيم به اطراف نگريست و شخصى را روى تلى ديد نزدش آمد و گفت:آيا تو بودى كه نام دوستم را به زبان آوردى؟او گفت: آرى.ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.او گفت: سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِابراهيم عليهالسلام با شنيدن اين واژهها كه ياد آور خداى يكتا و بى همتا بود، چنان لذت مىبرد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.آن شخص براى بار سوم، واژههاى فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.آن شخص، آن واژهها را تكرار كرد.ابراهيم گفت: ديگر چيزى ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور!آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستم.در اين هنگام جبرئيل خود را معرفى كرد و گفت: من جبرئيلم، نيازى به دوستى تو ندارم، به راستى كه مراحل دوستى خدا را به آخر رساندهاى، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(233)گوشه ها یى از دعاى ابراهيم عليهالسلاماز ويژگىهاى ابراهيم اين بود كه بسيار دعا مىكرد، و بسيار مناجات و راز و نياز با خدا مىنمود، از اين رو در آيه 75 سوره هود مىخوانيم:اءنّ ابراهيمَ لَحَليم اوَّاه مُنيبٌ؛همانا ابراهيم بسيار بردبار، و بسيار ناله كننده به درگاه خدا و بازگشت كننده به سوى خدا بود.به عنوان نمونه؛ بخشى از دعاهاى ابراهيم بعد از ساختن كعبه چنين بود:پروردگارا! اين شهر (مكه) را شهر امنى قرار ده! و من و فرزندانمن را از پرستش بتها دور نگه دار!پروردگارا! آنها (بتها) بسيارى از مردم را گمراه ساختند! هر كس از من پيروى كند از من است و هر كس نافرمانى من كند، تو بخشنده و مهربانى.پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانهاى كه حرم توست، ساكن ساختم، تا نماز را بر پا دارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزى ده، شايد آنان شكر تو را به جاى آورند.پروردگارا! تو مىدانى آن چه را ما پنهان يا آشكار مىكنيم، و چيزى در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست.(236)رحلت آرام و شاد ابراهيم عليهالسلامروزى عزرائيل نزد ابراهيم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهيم مرگ را دوست نداشت، عزرائيل متوجه شد و عرض كرد: ابراهيم، مرگ را ناخوش دارد.خداوند به عزرائيل وحى كرد: ابراهيم را آزاد بگذار چرا كه او دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.مدتها از اين ماجرا گذشت، تا روزى ابراهيم پيرمرد بسيار فرتوتى را ديد كه آن چه مىخورد، نيروى هضم ندارد و آن غذا از دهان او بيرون مىآيد، ديدن اين منظره سخت و رنج آور، موجب شد كه ابراهيم ادامه زندگى را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همين وقت، به خانه خود بازگشت، ناگاه يك شخص بسيار نورانى را كه تا آن روز چنان شخص زيبايى را نديده بود، مشاهده كرد، پرسيد:تو كيستى؟او گفت: من فرشته مرگ (عزرائيل) هستم.ابراهيم گفت: سبحان الله! چه كسى است كه از نزديك شدن به تو و ديدار تو بى علاقه باشد، با اين كه داراى چنين جمالى دل آرا هستى.عزرائيل گفت: اى خليل خدا! هر گاه خداوند خير و سعادت كسى را بخواهد مرا با اين صورت نزد او مىفرستد، و اگر شر و بدبختى او را بخواهد، مرا در چهره ديگر نزد او بفرستد. آن گاه روح ابراهيم را قبض كرد.(237)به اين ترتيب ابراهيم در سن 175 سالگى با كمال دلخوشى و شادابى، به سراى آخرت شتافت.در روايت ديگر از اميرمؤمنان عليهالسلام نقل شده فرمود: هنگامى كه خداوند خواست ابراهيم را قبض روح كند، عزرائيل را نزد او فرستاد، عزرائيل نزد ابراهيم آمد و سلام كرد، ابراهيم جواب سلام او را داد و پرسيد:آيا براى قبض روح آمدهاى يا براى احوالپرسى؟عزرائيل: براى قبض روح آمدهام.ابراهيم: آيا دوستى را ديدهاى كه دوستش را بميراند؟عزرائيل بازگشت و به خدا عرض كرد: ابراهيم چنين ميگويد، خداوند به اون وحى نمود به ابراهيم بگو:هَل رَأيتَ حبيباً يَكرَهُ لقاءَ حبيبِهِ، اءنّ الحَبيبَ يُحبُّ لِقاءَ حَبيبِهِ؛آيا دوستى را ديدهاى كه از ديدار دوستش بى علاقه باشد، همانا دوست، به ديدار علاقمند است.(238)ابراهيم به لقاى خدا، اشتياق يافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذيرفت و در سن 175 سالگى به لقاء الله پيوست.پايان داستانهاى زندگى حضرت ابراهيم عليهالسلام7 و 8-اسماعيل و اسحاق فرزندان ابراهيم عليهالسلامنام اسماعيل در قرآن دوازده بار، و نام اسحاق هفده بار آمده است، اين دو پيامبر، از فرزندان ابراهيم از دو مادر بودند، مادر اسماعيل هاجر نام داشت، و مادر اسحاق ساره بود. خداوند اين دو پسر را در سن پيرى ابراهيم به ابراهيم عطا فرمود، چنان كه در آيه 39 سوره ابراهيم از زبان ابراهيم مىخوانيم مىگويد:اَلْحَمْدُلِلَّه الَّذِى وَهَبَ لِى علَى الكِبَرِ اسماعِيلَ و اسحَاقَ اءنّ ربِّى سَمِيع الدُّعاء؛حمد و سپاس خداوندى را كه در پيرى اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد، قطعا پروردگار من شنونده (و اجابت كننده) دعا است.از ابن عباس روايت شده، خداوند در سن نود و نه سالگى ابراهيم، اسماعيل را به او داد، و در سن صد و دوازده سالگى اسحاق را به او عطا فرمود، و از سعيد بن جبير نقل شده كه ابراهيم تا 117 سالگى فرزندى نداشت، سپس داراى فرزندانى به نام اسماعيل و اسحاق گرديد.(239)ولادت حضرت اسماعيل عليهالسلامحضرت ابراهيم عليهالسلام در آن هنگام كه در سرزمين بابِل (عراق كنونى) بود، در 37 سالگى با ساره دختر يكى از پيامبران به نام لاحج ازدواج كرد، ساره بانويى مهربان و باكمال بود و (همچون خديجه عليهاالسلام) اموال بسيار داشت، همه آن اموال را در اختيار ابراهيم گذاشت، و ابراهيم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود. (240)ساره در يك خانواده كشاورز و دامدار زندگى مىكرد، وقتى كه همسر ابراهيم شد، گوسفندهايى بسيار و زمينهاى وسيعى كه از ناحيه پدر به او به ارث رسيده بود، در اختيار ابراهيم گذاشت.هنگامى كه ابراهيم همراه ساره از بابِل به سوى سرزمين فلسطين هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسير راه وقتى كه به مصر رسيدند، حاكم مصر كنيزى را به نام هاجر به ساره بخشيد، ابراهيم همراه ساره و هاجر وارد فلسطين شدند، و در آن جا به زندگى پرداختند و ابراهيم و لوط (برادر يا پسر خاله ساره) در اين سرزمين به هدايت قوم پرداختند، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين فلسطين با فاصله هشت فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عين آن كه پيغمبر بود، به نمايندگى از طرف ابراهيم در آن جا به راهنمايى مردم پرداخت.سالها گذشت ابراهيم با اين كه به سن پيرى رسيده بود، داراى فرزند نمىشد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه دار نمىشد، روزى ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: اگر مايل هستى كنيزت هاجر را به من بفروش، شايد خداوند از ناحيه او فرزندى به ما عنايت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.ساره اين پيشنهاد را پذيرفت، از اين پس هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتى داراى فرزندى شد كه نام او را اسماعيل گذاشتند. اين همان فرزند صبور و بردبارى بود كه ابراهيم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهيم داده بود.(241)با داشتن اين فرزند، كانون زندگى ابراهيم، زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل ثمره يك قرن رنج و مشقتهاى ابراهيم بود.ابراهيم و ساره گر چه هر دو پير شده بودند، و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولى ابراهيم بارها امدادهاى غيبى را ديده بود، از اين رو داراى اميد سرشار بود، و از خدا مىخواست كه ساره نيز داراى فرزند شود، طولى نكشيد كه دعاى ابراهيم مستجاب شده و بشارت فرزندى به نام اسحاق به او داده شد.(242)چگونگى بشارت چنين بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوى خدا و اخلاق نيك دعوت مىكرد، ولى آنها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهى گشتند، جبرئيل همواره چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهيم بيايند و او را به تولد فرزندى به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوى قوم لوط رفته و عذاب الهى را به آنها برسانند.روزى ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا9 نفر يا 11 نفر) به صورت جوانانى نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند، ابراهيم كه مهماننواز بود بىدرنگ گوسالهاى كشت و از گوشت آن غذاى مطبوعى براى مهمانان فراهم كرد و جلو آنها گذاشت، اما در حقيقت آنها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند،و فرشته غذا نمىخورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آن همه شجاعت ترسيد، از اين رو كه فكر مىكرد آنها دزدند يا سوءقصد دارند و يا براى عذاب قوم خود آمدهاند… ولى بىدرنگ آنها ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و به او گفتند: نترس، ما براى دو مأموريت آمدهايم: 1 – قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانيم 2 – به تو مژده مىدهيم كه خداوند به زودى فرزندى به نام اسحاق به تو مىدهد كه پيامبر خواهد بود، سپس فرزندى به نام يعقوب به اسحاق خواهد داد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم برطرف شد.ابراهيم سپاس الهى را به جا آورد و گفت: شكر و سپاس خداوندى را كه به من در سن پيرى اسماعيل و اسحاق را عنايت فرمود.(244)ابراهيم با اجراى اين فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگى نجات يافت، ولى چنين كارى بسيار مشكل و رنج آور بود، زيرا بايد عزيزانش هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد و خرم به دره خشك و تفتيده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاى كوههاى زمخت و خشن قرار داشت.اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسرو فرزند در آن بيابان و دره و در ميان كوهها، با توجه به روزهاى دغ و گرم و شبهاى تاريك در برابر درندگان، كار بسيار سخت و تلخى است. ولى ابراهيم مرد راه است، حماسهآفرين تاريخ است، اخلاص وبندگى او در برابر خدا به گونهاى است كه خود را فناى محض ميداند و همه وجودش را قطرهاى در برابر اقيانوس بى كران.ابراهيم، هاجر و اسماعيل خردسال را برداشت و از فلسطين به سوى مكه رهسپار گرديد، اين فاصله طولانى را با وسايل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود پيمود تا به سرزمين خشك و سوزان مكه رسيد، در آن جا يك قطره آب نبود و هيچ انسان و حيوان و پرندهاى وجود نداشت، به راستى ابراهيم در سختترين و عجيبترين آزمايشهاى الهى قرار گرفت، با تصميمى قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجرو كودكش را در آن سرزمين خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گرديد.هنگام مراجعت هاجر در حالى كه گريان و ناراحت بود، صدا زد: اى ابراهيم! چه كسى به تو دستور داده كه ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد و نه حيوان شيردهنده و نه حتى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟ابراهيم گفت: پروردگارم به من چنين دستور داده است.وقتى كه هاجر اين سخن را شنيد گفت: اكنون كه چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.بازگشت ابراهيم عليهالسلام به فلسطيندر حالى كه ابراهيم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك مىريختند از هم جدا شدند، ابراهيم به سوى فلسطين حركت كرد، هاجر و اسماعيل در مكه ماندند.وقتى كه ابراهيم به تپه ذى طوى رسيد، همانجا كه اگر از آن جا سرازير مىشد ديگر هاجر و اسماعيل را نمىديد، نظرى حسرتبار به آنها نمود، آن گاه چنين دعا كرد:خدايا شهر مكه را شهر امنى قرار بده – خدايا من و فرزندانم را از پرستش بتها دورنگهدار – پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بى آب وعلف در كنار خانهاى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز را بر پا دارند، دلهاى مردم را به سوى آنها و هدفشان متوجه ساز – و آنها را از انواع ميوهها (ى مادى و معنوى) بهرهمند كن – خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده – پروردگارا دعاى مرا بپذير و تقاضاى مرا بر آور – مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قيامت برپا مىشود بيامرز(247)به اين ترتيب ابراهيم با چشمى اشكبار، هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد و به سوى فلسطين حركت كرد، در حالى كه اطمينان داشت دعاهايش به اجابت مىرسد، زيرا همه شرايط استجابت را دارا بود.پيدايش چشمه زمزمه سر آغاز توجه مردم به مكهكعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثرى از آن باقى نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوههاى زمخت، تنها قرار گرفتهاند و به راستى كه براى يك بانوى رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايى بسيار وحشتناك است.هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خارى را ديد، عبايش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سايهاى تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست.اينك خود را در ميان امواج فكرهاى گوناگون مىديد، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مىنگريست، و زمانى به مهربانىهاى ابراهيم و نامهرىهاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مىكرد، ولى ياد خدا دل تپندهاش را آرامش مىداد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنههاى هر دو پاى را به زمين مىسايد، گويى از سنگ و خاك يارى مىطلبد.مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مىنگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كوه صفا و كوه مروه) بود، نمايى از آب را روى كوه صفا ديد با شتاب به سوى آن دويد، ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمد هفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مىنگريست كه نزديك است از تشنگى جان دهد، مادر خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا آخرين لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه قلبم هرچه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.عجبا اين كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورده و آبش را بيرون ريخته است.هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه ياد آور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آنها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن نوشيدند.حركت غير عادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه جُرهم كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟هاجر تمام ماجرا را براى آنها بيان كرد.گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آنها نيز به دنبال سير حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نيز از نان و غذايى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند.رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود، روز به روز رونق يافت و هر روز كاروان هايى به آن جا مىآمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مىشد، و رفته رفته خيمهها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركى گشت.هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسيده و قلبهاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزىهاى الهى برخوردار شده است، كاروانها نيز همواره شكر خدا مىكردند كه به چنين موهبتى رسيدهاند.(248)تجديد بناى كعبه به كمك اسماعيل عليهالسلامخانه كعبه نخستين پرستشگاه خدا بود كه در زمان حضرت آدم عليهالسلام توسط او ساخته شد(253) بعداً طوفان نوح باعث شد كه ساختمان اين خانه ويران شده و در ظاهر محو گرديد، اما ابراهيم خليل مىدانست كه مكان خانه كعبه در سرزمين مكه قرار دارد(254) و بر همين اساس، به فرمان خدا، همت كرد كه ديگر بار اين خانه، ساخته شود.اين از يك سو و از سوى ديگر با سكونت هاجر و اسماعيل در سرزمين مكه، و پيدا شدن آب زمزم و رو آوردن قبائل به اين سرزمين، طبيعى است كه اين مجتمع، نياز به قانون (دين) و رهبر داشت. ريشه اساسى قانون و رهبر خوب، و اجراى قانون، پرستش و عبادت خدا است، نتيجه مىگيريم كه اين مردم نياز به پرستشگاهى داشتند، تا در وقتهاى مخصوصى به آن جا روند و خدا را عبادت كنند و آن پرستشگاه كلاس تعليم و تربيت براى آنها باشد.و چه خوب است كه اين پرستشگاه به دست قهرمان توحيد، ابراهيم خليل ساخته گردد و برنامه و مراسم آن با رهنمودهاى اين مرد بزرگ تعيين شود.از اين رو ابراهيم پس از گذشت مراحل مقدماتى، از طرف خداوند مأمور شد تا خانه كعبه را با كمك اسماعيل بسازد.ابراهيم، از خدا خواست كه مكان كعبه را تعيين كند، جبرئيل از طرف خدا به زمين آمد و همان مكان سابق كعبه را خطكشى كرد، و آن گاه ابراهيم آماده شد كه در آن مكان، به تجديد بناى كعبه بپردازد، اسماعيل از بيابان سنگ مىآورد، و ابراهيم ديوار كشى كعبه را انجام مىداد و به اين ترتيب كعبه به ارتفاع 9 ذرع رسيد، و سپس ابراهيم سقف كعبه را با چوبهايى پوشاند.در مورد حجر الاسود كه در زمان حضرت آدم آن را از بهشت آورده بود و در كنار كوه ابوقبيس بود، ابراهيم با راهنمايى خداوند آن سنگ را يافت و با كمك اسماعيل آن را برداشته و آوردند و در جاى خود كه هم اكنون قرار دارد، نصب كردند، ابراهيم براى كعبه، دو در قرار داد كه يكى به طرف مغرب و ديگرى به طرف مشرق باز مىشد.در قرآن آمده: پس از آن كه ابراهيم و اسماعيل، ساختمان كعبه را بالا بردند و كارش را پايان دادند، چنين دعا كردند:1 – پروردگارا! اين عمل را از ما قبول كن.2 – خدايا از ما و فرزندان ما امتى را تسليم فرمان خود كن.3 – شيوه پرستش خود را به ما نشان بده.4 – توبه ما را بپذير.5 – در ميان اين سرزمين، پيامبرى را مبعوث كن تا به تعليم و تربيت و پاكسازى فكرى و عملى مردم بپردازد.(255)به اين ترتيب ابراهيم با هميارى اسماعيل در اين مرحله نيز، كار خود را به طور كامل انجام داد، و با دعاهاى پرمحتوايش اين كار بزرگ را تكميل كرد.هدف از بناى كعبهاين مرحله مقدماتى و ظاهر ساختمان كعبه بود، ولى آن چه مهم است، هدف از بناى اين ساختمان است كه تمام اين زحمتها و رنجها به خاطر آن هدف مىباشد، هدف از بناكردن كعبه اين بود كه وسيلهاى براى نجات انسانها از بتپرستى و خرافه گويى، و كشاندن آنها به سوى توحيد و خداپرستى باشد، هدف اين بود كه آن جا پايگاه توحيد گردد، و مردم در كلاس اين پايگاه، تعليم و تربيت گردند و در همه ابعاد زندگى به سوى خداى بزرگ رو آورند، چنان كه اين هدف از دعاهاى ابراهيم كه در بالا ذكر شد، مشخص شده است، بخصوص دعاى پنجم، كه خداوند پيامبرى (اشاره به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم) بفرستد، و او در اين پايگاه توحيد، مردم را به سوى خدا بخواند.از سوى ديگر خداوند به ابراهيم و اسماعيل فرمان داد كه مناسك حج را به جا آورند، جبرئيل از طرف خداوند بر ابراهيم نازل شد و مناسك حج از طواف و سعى و وقوف در عرفات و مشعر و آداب منى و… را به آن دو بزرگوار آموخت، آنها نيز مناسك حج را به ترتيب فوق انجام دادند و با انجام مناسك حج، و توجه به محتواى بزرگ حج، شاهد منافع مادى و معنوى خود گردند.(256)به نقل از مفسر معروف، ابن عباس، ابراهيم بر بالاى كوه ابوقبيس رفت، انگشتان دستش را به گوشش گذاشت و فرياد زد: اى مردم دنيا دعوت پروردگار خود را در مورد زيارت خانه خدا اجابت كنيد. خداوند صداى او را به همه مردم تا پايان دنيا رساند، آنان كه از تبار ابراهيم هستند از درون وجدان و فطرتشان به اين صدا لبيك گفتند و آمادگى خود را براى انجام اين هدف بزرگ، و ديدن دوره سازنده دانشگاه حج اعلام نمودند.(257)خداوند در قرآن (آيه 130 سوره بقره) به همه جهانيان اعلام كرد كه هيچ كسى جز افراد سفيه و نادان از آيين پاك ابراهيم، روى گردان نمىشود، ما ابراهيم را در اين جهان و جهان آخرت از مردان صالح و برجسته قرار داديم.بر همين اساس، مراسم حج كه در اسلام از مهمترين مراسم جهانى مذهبى است همواره يادآور خاطره ابراهيم است، و حماسه بندگى ابراهيم در تمام مراسم حج آميخته است، و اصولا انجام مراسم حج بدون ياد ابراهيم، مفهومى ندارد، و اين به خاطر آن است كه نام و راه حماسه اين مرد خدا هميشه زنده بماند و آنان كه مىخواهند راه عزت و عظمت انسانى را بپيمايند، در اين راه گام بردارند.حج در حقيقت حركت خلق پا به پاى ابراهيم در خط خدا است، عبادت و سياست فردى و اجتماعى در آن به هم آميخته است كه اگر به راستى محتواى واقعى آن بر اساس صحيح دنبال شود، بزرگترين و عميقترين حماسه خداپرستى بر پا خواهد شد، اميد آن كه روندگان به سوى حج، هدف و محتواى حج را مورد توجه قرار داده و در اين كلاس بزرگ اسلامى، به نداى ابراهيم معلم بزرگ بشريت لبيك گويند. و در نتيجه همچون ابراهيم در صحنه حضور و ظهور داشته باشند. و بدانند كه حج ابراهيم بر اساس برائت و بيزارى از مشركان، و تقويت بنيههاى معنوى و اقتصادى مسلمانان است.بزرگترين ايثار ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام در راه خداابراهيم فراز و نشيبهاى سختى را پشت سر گذاشت، و در همه جا و همه وقت، تسليم فرمان خدا بود و در راه او حركت مىكرد، همه رنجها را در راه خدا تحمل كرد و در تمام آزمايشهاى الهى قبول شد، و شايستگى خود را به اثبات رساند.ابراهيم در زندگى، اسماعيل را خيلى دوست داشت، چرا كه اسماعيل ثمره عمرش و پاداش يك قرن رنج و سختيهايش بود، به علاوه سالها از او جدا بود و در فراق او مىسوخت، وانگهى زندگى اسماعيل در ظاهر و باطن در تمامى هدفها و راههاى خداجويى، با زندگى ابراهيم در آميخته بود.خداوند خواست ابراهيم را در مورد اسماعيل نيز امتحان كند، امتحانى كه بزرگترين و نيرومندترين انسانها را از پاى در مىآورد، و آن اين بود كه ابراهيم با دست خود كارد بر حلقوم اسماعيل بگذارد و او را در راه خدا قربانى كند گرچه اجراى اين فرمان، بسيار سخت است اما براى ابراهيم كه قهرمان تسليم در برابر فرمان خداست آسان است به قول شاعر:
از تو اى دوست نگسلم پيوند گر به تيغم برند بند از بندپند آنان دهند خلق اى كاش كه زعشق تو مى دهندم بنداصل ماجرا چنين بود:روزى اسماعيل كه جوانى نيرومند و زيبا بود از شكار برگشت، چشم ابراهيم به قد و جمال همچون سرو اسماعيل افتاد، مهر پدرى، آن هم نسبت به چنين فرزندى، به هيجان آمد و محبت اسماعيل در زواياى دل ابراهيم جاى گرفت خداوند خواست ابراهيم را در مورد همين محبت سرشار امتحان كند.شب شد، همان شب ابراهيم در خواب ديد كه خداوند فرمان مىدهد كه بايد اسماعيل را قربانى كنى.ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا خواب، خواب رحمانى است؟ شب بعد هم عين اين خواب را ديد، اين خواب را در شب سوم نيز ديد، يقين كرد كه خواب رحمانى است. و وسوسهاى در كار نيست.(258)ابراهيم در يك دو راهى بسيار پرخطر قرار گرفت، اكنون وقت انتخاب است، كدام را انتخاب كند، خدا را يا نفس را، او كه هميشه خدا را بر وجود خود حاكم كرده در اين جا نيز – هر چند بسيار سخت بود – به سوى خدا رفت، گرچه ابليس، سر راه او بى امان وسوسه مىكرد. مثلاً به او مىگفت اين خواب شيطانى است و يا از عقل دور است، كه انسان جوانش را بكشد و… .ابراهيم كه بت شكن تاريخ بود، اكنون ابليس شكن شد، جهاد اكبر كرد، و با تصميمى قاطع آماده قربان كردن اسماعيل شد، چرا كه كنگره عظيم حج قربانى مىخواست، ايثار و فداكارى مىخواست، نفسكشى و ابليسكشى مىخواست تا مفهوم واقعى و عينى يابد، و امضا شود و مورد قبول واقع گردد.ابراهيم نخست اين موضوع را با مادر اسماعيل هاجر در ميان گذاشت(259)به او گفت: لباس پاكيزه به فرزندم اسماعيل بپوشان، موى سرش را شانه كن، مىخواهم او را به سوى دوست ببرم و هاجر اطاعت كرد.وقتى حركت، ابراهيم به هاجر گفت: كارد و طنابى به من بده، هاجر گفت: تو به زيارت دوست مىروى، كارد و طناب براى چه مىخواهى؟ابراهيم گفت: شايد گوسفندى قربانى بياورند، به كارد و طناب احتياج پيدا كنم.هاجر كارد و طناب آورد، و ابراهيم با اسماعيل به سوى قربانگاه حركت كردند.مقاومت ابراهيم، اسماعيل و هاجر در برابر وسوسههاى شيطانشيطان به صورت پيرمردى نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزى و نصيحت گفت: آيا مىدانى ابراهيم، اسماعيل را به كجا مىبرد.گفت: به زيارت دوست.شيطان گفت: ابراهيم او را مىبرد تا به قتل رساند.هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدرى چون ابراهيم و پسرى مانند اسماعيل.شيطان گفت: ابراهيم مىگويد: خدا فرموده است.هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداى راه خدا باد، كاش هزار فرزند مىداشتم، و همه را در راه خدا قربان مىكردم (نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوى شيطان انداخت و او را از خود دور كرد).وقتى كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمردى نزد ابراهيم رفت و گفت: اى ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطانى است، ابراهيم با كمال قاطعيت به او رو كرد و گفت: اى ملعون، شيطان تو هستى.پيرمرد پرسيد: اى ابراهيم! آيا دل تو روا مىدارد كه فرزند محبوبت را قربان كنى؟ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداى من فرمان مىداد كه آنها را در راهش قربان كنم، تسليم فرمان او بودم (نقل شده ابراهيم با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از خود دور ساخت)شيطان از ابراهيم عليهالسلام نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت: اى اسماعيل! پدرت تو را مىبرد تا به قتل برساند، اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت: مىگويد: فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.(260)ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام در قربانگاهابراهيم فرزند عزيزش، ميوه دلش و ثمره يك قرن رنج و سختيهايش، اسماعيل عزيزتر ازجانش را به قربانگاه منى آورد، به او گفت: فرزندم، در خواب ديدم كه تو را قربان مىكنم.اسماعيل اين فرزند رشيد و با كمال كه به راستى شرايط فرزندى ابراهيم را دارا بود، بى درنگ در پاسخ گفت: اى پدر! فرمان خدا را انجام بده، به خواست خدا مرا از مردان صبور و با استقامت خواهى يافت.(261)اى پدر وصيت من به تو اين است كه:1 – دست و پاى مرا محكم ببند تا مبادا تيزى كارد بر من رسيد، حركتى كنم و لباس تو خون آلود گردد.2 – وقتى به خانه رفتى به مادرم تسلى خاطر بده و آرامبخش او باش.3 – مرا در حالى كه پيشانيم روى زمين است و در حال سجده هستم قربان كن كه بهترين حال براى قربانى است، وانگهى چشمت به صورت من نمىافتد و در نتيجه محبت پدرى بر تو غالب نمىشود و تو را از اجراى فرمان خدا باز نمىدارد. ابراهيم دست و پاى اسماعيل را با طناب بست و آماده قربان كردن اسماعيل عزيزش شد، روحيه عالى اسماعيل، پدر را در اجراى فرمان كمك مىكرد، ابراهيم كارد را بر حلقوم اسماعيل مىگذارد، و براى اين كه فرمان خدا سريع اجرا گردد، كارد را فشار مىدهد، فشارى محكم، اما كارد نمىبرد، ابراهيم ناراحت مىشود از اين رو كه فرمان خدا به تأخير مىافتد، با ناراحتى كارد را بر زمين مىاندازد، كارد به اذن خدا به زبان مىآيد و مىگويد: خليل به من مىگويد ببر، ولى جليل (خداى بزرگ) مرا از بريدن نهى مىكند.(262)ابراهيم از اسماعيل كمك مىخواهد، به او مىگويد فرزند! چه كنم؟اسماعيل مىگويد: سر كارد را (مانند نحر كردن شتر) در گودى حلقم فرو كن، ابراهيم مىخواست پيشنهاد اسماعيل را عمل كند در همان لحظه نداى حق به گوش ابراهيم مىرسد:هان اى ابراهيم! قَد صَدَّقتَ الرُّؤيا؛ فرمان خدا را با عمل تصديق كردىهمراه اين ندا گوسفندى كه مدتها در صحراى علفزار بهشت چريده بود، نزد ابراهيم آورده شد، ابراهيم ندايى شنيد كه از اسماعيل دست بردار و به جاى او اين گوسفند را قربانى كن.(263)خداوند تشنه خون نيست، نمىخواهد آدم بكشد، بلكه مىخواهد آدم بسازد، ابراهيم و اسماعيل با اين همه ايثار و بندگى و ايستادگى در سختترين امتحانات الهى، قهرمانانه فاتح شدند.قصه ابراهيم و اسماعيل، قصه كشتن و خونريزى نيست بلكه قصه ايثار و استقامت و فداكارى و تسليم حق بودن است، تا ابراهيميان تاريخ بدانند كه بايد اين چنين به سوى خدا رفت، از همه چيز بريد و سر به آستان الله نهاد.چرا كه تا انسان اين چنين نفسكش و ابليس بر انداز و ايثارگر و مرد ميدان نباشد نمىتواند ابراهيم شود و به امامت برسد، و بر فرق فرقدان كمال تكيه زند و بر ملكوتيان فايق گردد، و خداوند بر او سلام كند، و در قرآن مىفرمايد: سلام بر ابراهيم، ما اين چنين به نيكوكاران توجه داريم، ابراهيم از بندگان با ايمان ما بود.(264)اين است معنى ايثار، قربانى، انتخاب بزرگ، فداكارى و استقامت و بالاخره همه چيز را براى خدا خواستن و در راه او فدا كردن.خداوند در قرآن سوره صافات آيه 107 مىفرمايد:وَ فَدَينَاهُ بِذِبحٍ عَظيمٍ؛ما قربانى بزرگى فداى اسماعيل كرديم.واژه عظيم شايد اشاره به اين است كه فداكارى ابراهيم آن قدر بزرگ است كه فداشده آن نيز بزرگ است، نه تنها همان گوسفند كه در آن لحظه نزد ابراهيم آورده شد قربانى شد، بلكه همه سال در مراسم حج، و در تمام دنيا، مسلمانان روز عيد قربان، ميليونها گوسفند يا حيوانات ديگر ذبح مىكنند و به ياد ابراهيم قهرمان ايثار مىافتند، و خاطره ابراهيم را تجديد مىنمايند، به راستى عظيم است، و خداوند اين چنين به بندگان مخلص و فداكارش پاداش مىدهد و نام بزرگ آنان را جاودانه در سينه زرين ابديت مىنگارد و انسانهاى با ايمان تاريخ را بر آن مىدارد كه در برابر ابراهيم اين چنين تواضع كنند و ياد و حماسه او را فراموش ننمايند و سعى كنند كه در خط ابراهيم گام بردارند و ايثار و گذشت و ترور شيطان را از او و همسر و فرزندش بياموزند.و در مناسك حج، كه بر حاجيان واجب شده با زدن هفت سنگ به جمره اخرى، سپس با بيست و يك سنگ، سه ستون سنگى (جمره اولى و وسطى و اخرى) را سنگ باران كنند، براى آن است كه در كلاس بزرگ حج، همچون ابراهيم و همسر و فرزندش به ميدان شيطان بروند و مردان و زنان و جوانان، اين چنين شيطان را ترور كنند نه اين كه خود مورد ترور شيطان شوند.ابراهيم در اين آزمايش بزرگ نيز كار را به خوبى به پايان رساند، كار او آن چنان عالى بود كه فرشتگان به خروش افتادند كه: زهى بنده خالص كه او را در آتش افكندند از جبرئيل كمك نخواست، اينك براى خشنودى خدا، كارد بر حلقوم جوان عزيز خود گذاشته و حاضر شده ميوه قلبش را به دست خود قربان كند، آرى، اين است معنى واقعى قربان، كه اگر اين قربان باشد، ما به عزت و عظمت در تمام ابعاد مىرسيم، وگرنه عقب افتادهايم، به قول شاعر و عارف بزرگ اقبال:هر كه از تن بگذرد جانش دهند هر كه جان در باخت جانانش دهندهر كه نفس بت صفت را بشكند در دل آتش گلستانش دهندهر كه گردد نوح عقلش ناخدا ايمنى از موج توفانش دهندهر كه بى سامان شود در راه دوست در ديار دوست سامانش دهند
بابت تبلیغات زیاد معذوریم سایت برای بقا نیاز به درامد است
با تشکر وب سایت هلپ کده راهنمایی: اگر دوباره خواستید این مطلب را پیدا کنید اسم مطلب را با هلپ کده سرچ کنید.