یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی

دوره مقدماتی php
یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی
یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی

برگرفته از سایت زیر

http://www.naasar.ir/the-fox-and-the-crow/

الثعلب المحتال و الغراب/ روباه حیله گر و کلاغ

فی احد الایام وقف غراب اسود الریش ذو منقار اصفر رفیع وجسم ممتلئ،تبدو علیه علامات الطیبه وقف على شجره عالیه کثیره الاغصان فی وسط حدیقه جمیله اشجارها کثیفه وارضها فسیحه خضراء تکثر فیها الطیور المغرده و الزهور الملونه و قد و ضع فی فمه قطعه جبن صفراء و فی تلک الاثناء مر ثعلب رمادی الفراء عیناه غائرتان وفکه کبیر و اسنانه حاده و جسمه نحیل من شده الجوع یبدو علیه المکر و الحیله و الدهاء.
اراد الثعلب خداع الغراب للحصول على قطعه الجبن ولأنه یعلم ان الشجره عالیه،وهو لا یستطیع الطیران للوصول الى الغراب طلب منه ان یغنی لیستمتع بصوته الجمیل وما ان فتح الغراب فاه حتى وقعت قطعه الجبن فی فم الثعلب الذی جرى و هو یشعر بالفخر و الانتصار

 

یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی

ترجمه منظوم این شعر از حبیب یغمایی

دوره مقدماتی php

زاغکی قالب پنیری دید

به دهان برگرفت و زود پرید

بر درختی نشست در راهی

که از آن می‌گذشت روباهی

روبه پرفریب و حیلت‌ساز

رفت پای درخت و کرد آواز

گفت به به چقدر زیبایی

چه سری چه دُمی عجب پایی

پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان

نبودی بهتر از تو در مرغان

زاغ می‌خواست قار قار کند

تا که آوازش آشکار کند

طعمه افتاد چون دهان بگشود

روبهک جست و طعمه را بربود

برگرفته از سایتزیر

  http://www.kanoon.ir/Article/50830

الأسد و الثعلب/ شیر و روباه

ظل أسدٌ قویٌ یحکم الغابةَ سنواتٍ طویلةً وکانت جمیعُ الحیوانات تخافه وتطیع أوامرَه کان

الأسد یحصل على طعامه بالقوة یطارد الفریسة ویهجم علیها ویفترسها بأ نیابه الحادة ولا یترکها حتى یشبع ثم تأتی الحیوانات وتأکل من بقایا طعامه.

( شیری قوی سالهای طولانی بر جنگلی حکومت می کرد و همه حیوانات از او می ترسیدند و اوامرش را اطاعت می کردند ، شیر غذایش را با قدرت تمام  بدست می آورد و شکار را دنبال می کرد  و به ان حمله ور می شد  و با چنگالهای تیزش آن را شکار می کرد و  رها یش نمی کرد تا اینکه سیر می شد.  سپس حیوانات دیگر می آمدند و با قیمانده غذایش را می خوردند.

 

 

کبر الأسد وصار عجوزاً ضعیفاً وذات یوم شـــَعـــَر بالمرض وأحسّ بالضعف الشدید

وأصبح غیر قادر على أن یصطاد. شعر الأسدُ بالجوع وراح یفکــّر فی طریقةٍ یحصل فیها على طعامه.

( شیر مسن شد و پیر و ضعیف گردید  و روزی احساس بیماری کرد و ضعف شدیدی را حس نمود و به گونه ای شد که قادر به شکار کردن نبود .و احساس گرسنگی کرد و به راهی فکر می کرد که از ان طریق غذایش را بدست بیاورد) .

 

 قال الأسدُ لنفسه ما زالت الحیواناتٌُ تحترمنی وتخافنی وتسمع کلامی لا ینبغی أبداً أن أظهر لها أننی أصبحتُ کبیرَ السن ضعیفاً وإلا فإنها لن تخشانی ولن تطیع أوامری لکن سأعلن عن مرضی وأبقى داخل بیتی ولا بدّ أن تحضر الحیوانات لزیارتی وبذلک سیأتینی طعامی من غیر أن أتعب نفسی فی الحصول علیه.

( شیر با خود گفت هنوز حیوانات به من احترام می گذارنند و از من می ترسند و سخن مرا گوش می دهند اصلاً سزاوار نیست که به آنها ابراز کنم که پیر و ضعیف شده ام و گرنه آنها از من نخواهند ترسید و اوامرم را اطاعت نخواهند کرد ولی مریضیم را اعلام خواهم کرد و داخل خانه ام می مانم و ناچار حیوانات به عیادت من می آیند و بدین ترتیب غذایم را بدون اینکه خودم رادر راه حصول آن  خسته کنم بدست خواهم آورد ).

 

قصد الأسدُ أن یعلن خبرَ مرضه للجمیع کانت الحیواناتُ تخاف غضبَ الأسد وبطشه إن هی لم تقم بالواجب لذلک سارعت الحیوانات إلى زیارته فی بیته والسؤال عنه والدعاء له بالشفاء لکن کلما دخل حیوانٌ بیتَ الأسد هجم علیه وفتک به وأکله . کان الأسد سعیداً لأنه لا یتعب فی الحصول على طعامه. فهو لم یعد قادراً على أن یطارد أیّ حیوان مهما کان بطیئاً لکن الطعام اللذیذ کان یأتی إلیه فی بیته وهو جالس لا یتحرک فیأکل منه حتى یشبع .

( شیر تصمیم گرفت که خبر بیماریش را به همه اعلام کند ؛ حیوانات از خشم و عصبانیت شیر می ترسیدند اگر به تکلیف خود عمل نمی کردند  به خاطر همین حیوانات برای دیدنش و احوالپرسی و دعا برای شفایش به خانه اش شتافتند ولی هر حیوانی که داخل می شد شیر به او حمله می کرد و او را می درید و می خوردش . شیر خوشبخت بود زیرا برای بدست اوردن غذایش خسته نمیشد. او قادر به دنبال کردن هیچ حیوانی نبود هر چند که ان حیوان کند راه می رفت ولی غذای لذیذ خودش به خانه اش می آمد در حالیکه او نشسته بود و حرکت نمی کردپس از ان می خورد تا سیر می شد ).

 

یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی

وفی یوم من الأیام کان الدور على الثعلب لیزور الأسد ویسأله عن صحته ویطمئن على حاله. توجه الثعلبُ إلى بیت الأسد وهمّ بالدخول لکنه نظر إلى الأرض عند مدخل البیت وتوقف سأل الثعلب الأسد عن حاله وهو واقف فی مکانه خارج البیت أجاب الأسد ما زلت مریضاً یا صدیقی الثعلب  لکن لماذا تقف بعیداً أدخل یا صدیقی لأستمتع بحدیثک الحلو وکلامک الجمیل فأجابه الثعلب لا یا صدیقی الأسد کان بودی أن أدخل بیتک لأنظر إلیک من قرب لکنی أرى آثار أقدام کثیرة تدخل بیتک ولم أرى أثر لقدم واحدة خرجت منه .

(در روزی از روزها نوبت به روباه رسید که شیر را ملاقات کند و از سلامتش بپرسد و از حالش مطمئن شود روباه به خانه شیر روی آورد و تصمیم گرفت داخل شود ولی او به زمین نزد ورودی خانه نگاه کرد و ایستاد. روباه از شیر حالش را پرسید در حالیکه در جایش در خارج از خانه ایستاده بود . شیر پاسخ داد هنوز مریضم ای دوست روباهم  ولی چرا دور می ایستی . داخل شو دوست من تا از سخن شیرینت استفاده کنم روباه جواب داد نه ای دوست شیر من ، شایسته دوستیمان است که داخل خانه ات شوم و تو را از نزدیک  ببینم  ولی من جای پاهای زیادی را می بینم که به خانه ات وارد شده اند و لی حتی یک جای پا نمی بینم که از خانه ات خارج شده باشد.)

برگرفته از «http://91arabic.blogfa.com/post/80»

الرجل و ابلیس

کان قد وقف رجلٌ جنب اللا سبیل / مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.

رأی الشیطانَ الذی یمرّّ مع اطنابٍ مختلفةٍ/ ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.

تجسّس و سأل منه : ما هذه الأطناب ؟/ کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟

جواب داد: برای اسارت آدمیزاد./ أجاب الإبلیسُ : لأسرِ مولود آدم .

الأطنابُ الرقیقة للنفوس الضعیفة . / طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،

ألأطنابُ المحکمة ُ و الغلیظة لاولئک الذین یوسوسون متأخرین./ طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.

ثمّ أخرج الأطنابَ المقطّعة َ من کیسٍ و قال :/  سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:

قد قطّعوا هذه الأطنابَ النفوسُ المومنة التی راضیة برضا الله و یعتمدون علی أنفسهم ولم یقبلوا الإسارةَ ./ اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.

قال الرجلُ : ایّهم طنابی ؟/ مرد گفت طناب من کدام است ؟

قال الإبلیسُ : إن ساعدنی فی اتصال حبا لِ المقطّعة أجعلُ ذنبک فی حساب الآخرین ./ ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم، خطای تو
را به حساب دیگران می گذارم

قبل الرجلُ
مرد قبول کرد .

قال الإبلیسُ ضاحکاً :
ابلیس خنده کنان گفت :
واعجبا ، تمکن إسارةُ نفوسٍ مثلک مع هذه الأطنابِ المقطّعة .
عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت!

برگرفته از سایت «http://www.naasar.ir/story-3/»

الحمار المغنی      

هَرَبَ جَمَلٌ وحمارٌ من صاحبهما وسارا معاً حتى وصلا إلى غابه بجوارها مرعى نظیفٌ .

وبَعْدَ أن أقاما أیاماً فی الغابه والمرعى، قالَ الحمارُ للجملِ: إننی أَشعرُ براحهٍ وسرورٍ، وأُریدُ أَنْ أُغَنّیَ بصوتی الجمیلِ. فقال الجَمَلُ : إنْ تَفْعلْ فإنی أخافُ أن یَسْمَعَنا الإنسانُ فیربِطَنا ویْضِرِبَنا ویُعُذِّبنا عذاباً شدیداً.

فقالَ الحمارُ: لا بدّ أن أُغَنّیَ.

نَهَقَ الحِمارُ نهیقاً عالیاً فسَمعَهُ جماعهٌ من الناسِ، فَقَبَضَتْ على الحمارِ والجَمَلِ، وَرَفَضَ الحِمارُ أنْ یَمشیَ فَوُضِعَ فَوْقَ الجَمَلِ.  ولما شَعَرَ الجَمَلُ بالتَّعَبِ قالَ للحمارِ: لَقَدْ طَربْتُ من غنائک فی الغابهِ وأُریدُ الآنَ أنْ أَرْقُصَ. فقالَ الحِمارُ: لا تَفعْلْ یا صدیقی فإنّ فی ذلک هلاکی.  فقالَ الجملُ: لقد زَادَ طربی ، وَرَقَصَ فَسَقَطَ الحمِارُ على الأرضِ وماتَ.

الاغ آواز خوان !!

یک شتر و الاغ از دست صاحب خود فرار کردند و با هم رفتند تا اینکه به جنگلی رسیدند که در کنار آن چراگاه خوبی بود.

بعد از اینکه چند روز در جنگل و چراگاه باقی ماندند، الاغ به شتر گفت: من احساس راحتی و شادی می کنم و می خواهم با صدای زیبای خود آواز بخوانم. شتر گفت: اگر این کار را انجام دهی من می ترسم که انسانی صدای ما را بشنود و ما را ببندد و بزند و به سختی شکنجه دهد.

الاغ گفت: من حتما باید بخوانم

الاغ با صدای بلند عرعر کرد و گروهی از مردم صدای او را شنیدند و الاغ و شتر را گرفتند، پس الاغ از راه رفتن امتناع کرد و آن را روی شتر گذاشتند. زمانی که شتر احساس خستگی کرد به الاغ گفت: من از آواز تو در جنگل به طرب آمدم و الأن می خواهم برقصم. الاغ گفت: ای دوست من این کار را نکن که این کار مرا هلاک می کند. شتر گفت: احساس طربم بیشتر شد، پس رقصید و الاغ روی زمین افتاد و مرد

کانَ رجُلٌ فی قریةٍ مشهوراً بِقُدرِتِهِ علی إصابةِ العَین. فی یومٍ مِن الأیّامِ ،أرادَ رَجُلٌ حسودٌ و فقیرُ الحال أن یؤذیَ أخاهُ الغَنیّ. فَذَهَبَ إلی الرَّجُلِ المشهور بإصابةِ العین و قالَ لَهُ:« أریدُ منک أن تُصِیبَ أخـی بِالعَین. و کانَ الرَّجُلُالمشهورُ بإصابةِ العین ضعیفَ البَصَر. فقالَ لِلرَّجُلِ الحسود: علیک أنْ تأخُذَنی إلی المکانِ الّذی یَمُرُّمِنهُ أخوک کُلَّ یومٍ؛ ثُمَّ أشِرْ إلَیهِ و هو یأتی مِن بَعید.فَوَقَفا مَعاً عَلَی الطَّریق و عِندما جاءَ الأخُ اّلغنـیّ مِن بعید؛ قال الحسودُ: « ها هوَ أخی قادِمٌ مِن بَعیدٍ.» تَعَجَّبَ الرَّجُلُ المشهورُ بِإصابةِ العین و قال: «یاه، إنَّ بَصَرَکَ حادٌّ جِدّاًَ! » و فی الحال فَقَد الأخُ الحسود بَصَرَهُ.

مردی در روستایی به « چشم زدن» معروف بود. روزی از روزها مرد حسود و فقیری خواست که برادر ثروتمندش را اذیّت کند. پس به سوی مردِ مشهور به «چشم زدن» رفت و به او گفت: از تو می خواهم که برادرم را چشم بزنی. آن مردِ مشهور به چشم زدن دارای بینایی ضعیفی بود. پس به مرد حسود گفت: باید مرا به جایی که برادرت هر روز از آنجا رد می شود ببری سپس در حالی که از دور می آید به او اشاره کن. سپس با هم بر سر راه ایستادند و وقتی برادر ثروتمند از دور آمد؛ مرد حسود گفت: « این همان برادرم است که دارد از دور می آید.» مردِ مشهور به چشم زدن، تعجّب کرد و گفت: وای! چشم تو خیلی قوی است!» و در همان لحظه برادر حسود بینایی اش را از دست داد.

برگرفته از سایت «   http://www.kanoon.ir/Article/20941/ »

قصه و عبرة 1

ذهب عامل إلى الصيدلية وقال للصيدلي: هل لديك مرهم للأسمنت؟
فضحك الصيدلي منه ساخرًا وقال له نعم لدينا، ولدينا مرهم للحجر وللحديد. هل تريد نوعية ممتازة مستوردة أم نوعية عاديّة مصنوعة في البلاد؟
فقال الرجل: اعطني النوعية الممتازة المستوردة.
ردّ عليه الصيدلي ساخرًا: إنّها غالية، أقول لك ذلك مقدّمًا. ثمّ انهمر ضاحكًا.
رفع العامل يديه أمام الصيدلي وقال له: إنّي عامل أشتغل في الاسمنت، وقد علق الاسمنت في يديّ ولا أستطيع أن ألمس وجه ابنتي الصغيرة لكي أداعبها. إذا كانت النوعية الممتازة المستوردة التي لديك تزيل هذا الاسمنت، فاعطني إياها وسأتدبّر ثمنها.
تجمّدت الضحكات الساخرة للصيدلي على شفتيه ورأى نفسه حقيرّا صغيرًا کما لم یراها من قبل.
?لا تحكم على أحد بالبلاهة والحمق من ظاهر الأشياء أبدًا، فأنت لا تدري مايحملون في أذهانهم من جمال” انتقوا حروفكم بحذر.

کارگری به داروخانه رفت وبه داروساز گفت :آیا دوایی برای سیمان دارید ؟
داروساز با تمسخر خندید وبه اوگفت بله داریم ودارو برای سنگ وآهن نیز داریم .آیا جنس خوب خارجی می خواهی یا جنس عادی داخلی ؟
مرد گفت :جنس خوب وارداتی به من بدهید .
داروساز باتمسخر به او جواب داد:این گران است این را پیشاپیش به تو بگویم .سپس بلند خندید
کارگر دو دستش را بالا برد وبه داروساز گفت: من کارگرم که در سیمان کار می کنم ،سیمان به دستم چسبیده ونمی توانم به صورت دخترکوچکم دست بزنم وبا او بازی کنم .اگر این جنس خوب وارداتی که دارید، این سیمان را از بین میبرد ،به من بده ویک فکری برای پولش برمیدارم

خنده های داروساز بر لبش بلوکه شد وبه طور بی سابقه خودش را خوار وکوچک یافت.
?هرگزبا ظاهر چیزها حکم به کودنی ونفهمی دیگران نکن ،چون تونمی دانی چه زیبایی هایی را در ذهن دارند بااحتیاط لفظ هایتان را گزینش کنید

برگرفته از کانال تلگرام لغة الثقلین@saghaleyn110

مشاوره تجارت با کشورهای عربی – اعزام مترجم همزمان عربی – مترجم عربی فارسی در عراق و عمان – راننده مسلط به عربی

داستان حضرت یوسف به عربی همراه با ترجمه فارسی – داستان پیامبران به عربی

عربی یازدهم – عربی دهم ( متن عربی دبیرستان)

داستان عربی به همراه ترجمه فارسی – حکایت عربی زیبا با ترجمه فارسی – الاغ آواز خوان

یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی

داستان قرآنی ساده با ترجمه فارسی

داستان های قرآنی کوتاه به زبان عربی

داستان قرآنی در مورد پیامبران

داستان حضرت یوسف به عربی همراه با ترجمه فارسی – داستان پیامبران به عربی – یوسف و زلیخا

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت



Current ye@r *


Leave this field empty

ترجمه سایت به عربی/ترجمه متن
اعزام مترجم عربی/راننده مسلط به عربی
مشاوره تجارت با عراق/بازاریابی در کشورهای عربی

ناسار نام منطقه ای در سمنان است.

برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید

 

کانَ رجُلٌ فی قریةٍ مشهوراً بِقُدرِتِهِ علی إصابةِ العَین. فی یومٍ مِن الأیّامِ ،أرادَ رَجُلٌ حسودٌ و فقیرُ الحال أن یؤذیَ أخاهُ الغَنیّ. فَذَهَبَ إلی الرَّجُلِ المشهور بإصابةِ العین و قالَ لَهُ:« أریدُ منک أن تُصِیبَ أخـی بِالعَین. و کانَ الرَّجُلُالمشهورُ بإصابةِ العین ضعیفَ البَصَر. فقالَ لِلرَّجُلِ الحسود: علیک أنْ تأخُذَنی إلی المکانِ الّذی یَمُرُّمِنهُ أخوک کُلَّ یومٍ؛ ثُمَّ أشِرْ إلَیهِ و هو یأتی مِن بَعید.فَوَقَفا مَعاً عَلَی الطَّریق و عِندما جاءَ الأخُ اّلغنـیّ مِن بعید؛ قال الحسودُ: « ها هوَ أخی قادِمٌ مِن بَعیدٍ.» تَعَجَّبَ الرَّجُلُ المشهورُ بِإصابةِ العین و قال: «یاه، إنَّ بَصَرَکَ حادٌّ جِدّاًَ! » و فی الحال فَقَد الأخُ الحسود بَصَرَهُ.مردی در روستایی به « چشم زدن» معروف بود. روزی از روزها مرد حسود و فقیری خواست که برادر ثروتمندش را اذیّت کند. پس به سوی مردِ مشهور به «چشم زدن» رفت و به او گفت: از تو می خواهم که برادرم را چشم بزنی. آن مردِ مشهور به چشم زدن دارای بینایی ضعیفی بود. پس به مرد حسود گفت: باید مرا به جایی که برادرت هر روز از آنجا رد می شود ببری سپس در حالی که از دور می آید به او اشاره کن. سپس با هم بر سر راه ایستادند و وقتی برادر ثروتمند از دور آمد؛ مرد حسود گفت: « این همان برادرم است که دارد از دور می آید.» مردِ مشهور به چشم زدن، تعجّب کرد و گفت: وای! چشم تو خیلی قوی است!» و در همان لحظه برادر حسود بینایی اش را از دست داد.

ظل أسدٌ قویٌ یحکم
الغابةَ سنواتٍ طویلةً وکانت جمیعُ الحیوانات تخافه وتطیع أوامرَه کان

الأسد یحصل على
طعامه بالقوة یطارد الفریسة ویهجم علیها ویفترسها بأ نیابه الحادة ولا یترکها حتى
یشبع ثم تأتی الحیوانات وتأکل من بقایا طعامه.

  ( شیری قوی سالهای طولانی بر
جنگلی حکومت می کرد و همه حیوانات از او می ترسیدند و اوامرش را اطاعت می کردند ،
شیر غذایش را با قدرت تمام  بدست می آورد و شکار را دنبال می کرد  و به
ان حمله ور می شد  و با چنگالهای تیزش آن را شکار می کرد و  رها یش نمی
کرد تا اینکه سیر می شد.  سپس حیوانات دیگر می آمدند و با قیمانده غذایش را
می خوردند.

 

 

یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی

کبر الأسد وصار عجوزاً
ضعیفاً وذات یوم شـــَعـــَر بالمرض وأحسّ بالضعف الشدید

وأصبح غیر قادر على أن
یصطاد. شعر الأسدُ بالجوع وراح یفکــّر فی طریقةٍ یحصل فیها على طعامه.

( شیر مسن شد و پیر و ضعیف گردید  و
روزی احساس بیماری کرد و ضعف شدیدی را حس نمود و به گونه ای شد که قادر به شکار
کردن نبود .و احساس گرسنگی کرد و به راهی فکر می کرد که از ان طریق غذایش را بدست
بیاورد) .

 

 قال الأسدُ لنفسه
ما زالت الحیواناتٌُ تحترمنی وتخافنی وتسمع کلامی لا ینبغی أبداً أن أظهر لها أننی
أصبحتُ کبیرَ السن ضعیفاً وإلا فإنها لن تخشانی ولن تطیع أوامری لکن سأعلن عن مرضی
وأبقى داخل بیتی ولا بدّ أن تحضر الحیوانات لزیارتی وبذلک سیأتینی طعامی من غیر أن
أتعب نفسی فی الحصول علیه.

( شیر با خود گفت هنوز حیوانات به من احترام
می گذارنند و از من می ترسند و سخن مرا گوش می دهند اصلاً سزاوار نیست که به آنها
ابراز کنم که پیر و ضعیف شده ام و گرنه آنها از من نخواهند ترسید و اوامرم را
اطاعت نخواهند کرد ولی مریضیم را اعلام خواهم کرد و داخل خانه ام می مانم و ناچار
حیوانات به عیادت من می آیند و بدین ترتیب غذایم را بدون اینکه خودم رادر راه حصول
آن  خسته کنم بدست خواهم آورد ).

 

قصد الأسدُ أن یعلن خبرَ
مرضه للجمیع کانت الحیواناتُ تخاف غضبَ الأسد وبطشه إن هی لم تقم بالواجب لذلک
سارعت الحیوانات إلى زیارته فی بیته والسؤال عنه والدعاء له بالشفاء لکن کلما دخل
حیوانٌ بیتَ الأسد هجم علیه وفتک به وأکله . کان الأسد سعیداً لأنه لا یتعب فی
الحصول على طعامه. فهو لم یعد قادراً على أن یطارد أیّ حیوان مهما کان بطیئاً لکن
الطعام اللذیذ کان یأتی إلیه فی بیته وهو جالس لا یتحرک فیأکل منه حتى یشبع .

( شیر تصمیم گرفت که خبر بیماریش را به همه
اعلام کند ؛ حیوانات از خشم و عصبانیت شیر می ترسیدند اگر به تکلیف خود عمل نمی
کردند  به خاطر همین حیوانات برای دیدنش و احوالپرسی و دعا برای شفایش به
خانه اش شتافتند ولی هر حیوانی که داخل می شد شیر به او حمله می کرد و او را می
درید و می خوردش . شیر خوشبخت بود زیرا برای بدست اوردن غذایش خسته نمیشد. او قادر
به دنبال کردن هیچ حیوانی نبود هر چند که ان حیوان کند راه می رفت ولی غذای لذیذ
خودش به خانه اش می آمد در حالیکه او نشسته بود و حرکت نمی کردپس از ان می خورد تا
سیر می شد ).

 

وفی یوم من الأیام کان
الدور على الثعلب لیزور الأسد ویسأله عن صحته ویطمئن على حاله. توجه الثعلبُ إلى
بیت الأسد وهمّ بالدخول لکنه نظر إلى الأرض عند مدخل البیت وتوقف سأل الثعلب الأسد
عن حاله وهو واقف فی مکانه خارج البیت أجاب الأسد ما زلت مریضاً یا صدیقی الثعلب
 لکن لماذا تقف بعیداً أدخل یا صدیقی لأستمتع بحدیثک الحلو وکلامک الجمیل
فأجابه الثعلب لا یا صدیقی الأسد کان بودی أن أدخل بیتک لأنظر إلیک من قرب لکنی
أرى آثار أقدام کثیرة تدخل بیتک ولم أرى أثر لقدم واحدة خرجت منه .

(در روزی از روزها نوبت به روباه رسید که
شیر را ملاقات کند و از سلامتش بپرسد و از حالش مطمئن شود روباه به خانه شیر روی
آورد و تصمیم گرفت داخل شود ولی او به زمین نزد ورودی خانه نگاه کرد و ایستاد.
روباه از شیر حالش را پرسید در حالیکه در جایش در خارج از خانه ایستاده بود . شیر
پاسخ داد هنوز مریضم ای دوست روباهم  ولی چرا دور می ایستی .
داخل شو دوست من تا از سخن شیرینت استفاده کنم روباه جواب داد نه ای دوست شیر من ،
شایسته دوستیمان است که داخل خانه ات شوم و تو را از نزدیک  ببینم  ولی
من جای پاهای زیادی را می بینم که به خانه ات وارد شده اند و لی حتی یک جای پا نمی
بینم که از خانه ات خارج شده باشد.)

 

 

در آن لحظه از خدایم طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را به دست گرفته و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.

در آن لحظه از خدایم طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را به دست گرفته و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.

منبع:

http://araabi.persianblog.ir/1388/9/

حکایت ۱

قالَ الطِّفلُ لِوالِدِهِ متعجِّباً: « عجباً مِن والِدِ صديقي! »

كَمْ‌ هو بخيل!؟ أقامَ الدُّنيا عِندَما اِبتَلَعَ صَديقى درهماً.»

كودك با تعجّب به پدرش گفت: از پدر دوستم تعجّب مي كنم.

چقدر خسيس است!؟ دنيا را به هم ريخت وقتي دوستم يك سكّه يك درهمي بلعيد.»یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی

حکایت ۲

قالَت الوالدةُ‌ لِطَفلَتِها:

« اِذهَبـى إلي ساحةِ المنزل و ﭐنْظُرى هل السَّماءُ صافيةٌ أم غائمةٌ؟

ذَهَبَت الطفلةُ ثُمَّ رَجَعَت و قالَتْ:

« آسفة يا والدتى، لِأنَّنـى ما قَدَرْتُ أنْ أنظُرَ إلي السَّماءِ؛ لِأنَّ المَطَرَ كانَ شديداً.»

مادر به دختر كوچكش گفت:

« به حياط خانه برو و ببين آسمان صاف است يا ابري؟

كودك رفت ، سپس برگشت و گفت:

«متأسفم مادر، چون من نتوانستم به آسمان نگاه كنم.آخر باران شديد بود».

حکایت ۳

قالَ الطَّبيبُ لِلمريض:

« يَجِبُ عَلَيكَ أنْ تأكُلَ الفاكِهَةِ بِقِشرِها. لِأنَّ قِشرَ الفاكهة مفيدٌ.»

قال المريض: « حَسَناً ، سَأفعَلُ ذلك.»

سَألَ الطبيبُ:

فأجابَ المريض:

پزشك به بيمار گفت:

مريض گفت:

پزشك سؤال كرد: « حالا به من بگو چه ميوه اي دوست داري؟»

مريض جواب داد: « موز و هندوانه»

حکایت ۴

المعلِّم: ما هوَ جمعُ « الشَّجَرَة».؟

التلميذ: « الغابة» يا استاذ.

معلّم : جمع درخت چه مي شود؟

دانش آموز: جنگل، استاد.

حکایت ۵

قالَ السَّجانُ لِلمُجرمِ الّذى كانَ قَد دَخَلَ السِّجْنَ جديداً:

« هذا السِّجنُ،‌سِجْنٌ مثالـىٌّ. نحن نَستَخدِمُ السُّجَناءَ فِى نَفْسِ الشُّغلِ الّذى كانوا مشغولينَ بِهِ قَبلَ دُخولِهِم فِى السِّجْنِ، ماذا كانتَ مِهْنَتُكَ فِى الماضى؟»

أجابَ السَّجينُ بِتَبَسُّمٍ:

« كُنتُ حارساً جَنبَ مَدْخَلِ بِناءٍ.»

زندانبان به جنايتكاري كه به تازگي وارد زندان شده بود گفت:

« اين زندان، يك زندان نمونه است. ما زندانيان را در همان شغلي به كار مي گيريم كه قبل از ورودشان به زندان به آن مشغول بودند. شغل تو در گذشته چه بوده؟»

زنداني با لبخند جواب داد:

« نگهبانِ درِ وروديِ يك ساختمان بودم.»

حکایت۶

یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی

تَعِبَت الاُمُّ مِن أعمالِ المنزل. فَذَهَبَتْ إلي غُرفَتِها لِلاستراحة.

فَجأةً صاحَ ولدُهُ:

«ماما، اُريدُ كَأساً مِنَ الماءِ البارِد.»

قالتَ الأمُّ : «أنا تَعِبَةٌ. اِذْهَبْ و ﭐشرَب الماء بِنَفسِكَ.»

صاحَ الوَلَدُ مَرَّةً اُخرَي: « اُريدُ الماءَ.»

فَقالَت الاُمُّ: « اِشْرَبْ بِنَفْسِك و إلّا أضرِبُكَ.»

بَعدَ قليلٍ قال الوَلَد: « ماما، عِندَما جِئتِ لِضَربـى؛ اُحْضُرى كَأساً مِنَ الماءِ البارد.»

مادر از كارهاي خانه خسته شد.

پس براي استراحت به اتاقش رفت.

ناگهان پسرش فرياد زد: «مامان،‌ يك ليوان آب سرد مي خواهم.»

مادر گفت:‌من خسته ام. برو خودت آب بنوش.»

پسر بار ديگر فرياد زد: «آب مي خواهم.»

مادر گفت: « خودت آب بنوش و گرنه تو را مي زنم.»

بعد از مدّت كمي پسر گفت: « مامان، وقتي براي زدنم آمدي، يك ليوان آب سرد هم بياور.»

حکایت ۷

قالَت الزوجةُ لِلطَّبيب: « زَوجى يَتَكَلَّمُ و هوَ نائمٌ فـى اللَّيل. ماذا أفعَلُ ؟

أجابَ الطَّبيبُ: «أعْطيهِ فُرصةً لِيَتَكَلَّمَ فـى‌النَّهار.»

زن به پزشك گفت: « همسرم شب در حالي كه خواب است حرف مي زند. چه كار كنم؟

پزشك جواب داد: « به او فرصتي بده تا در روز حرف بزند.»

حکایت ۸

قالَت الوالِدةُ لِابنهِا: « إذا تَضرِبُ القِطَّةَ؛ سَأضرِبُكَ و إذا تَجُرُّ اُذُنَها؛ أجُرُّ اُذُنَكَ.»

فَقالَ الابنُ: « و إذا أجُرُّ ذَيلَها؛ ماذا تَفعَلينَ؟.

مادر به پسرش گفت: « اگر (هر گاه) گربه را بزني؛ تو را خواهم زد و اگر گوشش را بكشي؛ گوشَت را مي كشم.»

پسر گفت: « و اگر دمش را بكشم؛ چه كار مي كني؟»

حکایت ۹

الكَذّابُ الأوّلُ: « عِندى بِناءٌ مِن مِائةِ طابِقٍ! الطّابِقُ المِائةٌ فَوقَ السَّحاب!»

الكذّابُ الثّانـى: « هذا أمرٌ بَسيطٌ. عِندى حمارٌ كبيرٌ؛ أرجُلُهُ عَلَي الأرضِ و رأسُهُ فـى‌ السَّحاب! »

الكذّابُ الأوّل: وَ كَيفَ تركَبُ عَلي هذا الحِمار؟»

الكذّابُ الثّانـى: « أذهَبُ فَوقَ سَطحِ بِنائكَ.»

دروغگوي اوّل: ساختماني صد طبقه دارم كه طبقه صدم بالاي ابر است.

دروغگوي دوم: اين چيز ساده اي است . الاغ بزرگي دارم كه پاهايش روز زمين و سرش در ابر است.

دروغگوي اوّل: « و چگونه روي اين الاغ سوار مي شوي؟ »

دروغگوي دوم: « روي بام ساختمانت مي روم.»

حکایت ۱۰

اِلتَقَي رَجُلٌ نحيفٌ بِرَجُلٍ سَمينٍ.

فبادَرَهُ الرَّجُلُ السَّمينُ و قالَ لَهُ ضاحِكاً:

«النّاسُ يقولون فـى‌البلاد مَجاعة.»

فقالَ النَّحيفُ :‌« نَعَم و يقولون إنّكَ سَبَبُ المجاعة.»

مرد لاغري به مرد چاقي برخورد كرد .

مرد چاق پيشدستي كرد و با خنده به او گفت:

« مردم مي گويند در كشور قحطي شده است.»

مرد لاغر گفت: « بله و مي گويند كه تو علّت قحطي هستي.»

حکایت ۱۱

الطفل : هل لک أسنان یا جدّی ؟

   الجدّ : لا ، یا ولدی .

   الطفل : إذن ، اِحتَفِظْ لی بهذه التفّاحة حتی الغدّ

حکایت ۱۲

  سأل المعلمُ التلمیذَ :  اذا کان فی جیبک عشرون دیناراً ضاعت منک عشرةُ دنانیر .فماذا فی جیبک؟

  أجاب التلمیذ : فی جیبی ثقبٌ 

حکایت ۱۳

سألتِ الأُمُّ ولدَها و هی غاضبة : مَن کسر زجاجَ النافذة

أجاب الطفل : القطّة یا أمّاه ، لقد اختفتْ بسرعة عندما غذفتُها بحجرٍ .

یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی
یک قصه قرانی کوتاه به زبان عربی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *