یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

یک داستان کوتاه درباره شب یلدا
دوره مقدماتی php
یک داستان کوتاه درباره شب یلدا
یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

داستان شب یلدا  به همراه جدیدترین متن و قصه های یلدایی برای کودکان و نوجوانان عزیز. یلدا یک سنت باستانی است و در این شب رسم است که بزرگترهای فامیل برای کودکان قصه و داستان تعریف می کنند و این  شب اول زمستان را که بلندترین شب سال است کنار هم جشن می گیرند. به همین منظور زیباترین داستان شب یلدا به همراه جدیدترین قصه های یلدایی کودکانه را برای شما در این مقاله از سایت روزگار قرار میدهیم

 


داستان شب یلدا

یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

بچه که بودیم، بعضی روزها و شب‌ها، رنگ و بوی متفاوتی داشت. یک مناسبت، یک قرارداد، یک رسم یا آیین مثل شب یلدا، چهارشنبه‌سوری، لحظه تحویل سال یا سیزده‌به‌در، می‌توانست شب و روزهای معمولی‌مان را متفاوت و رنگی کند. هر کدام از این مناسبت‌ها، بهانه‌ای بود برای جمع شدن فامیل دور هم، در خانه یکی از عموها و خاله‌ها، در حیاطِ نقلی خانه مادربزرگ یا در پارک محله. همه انگار منتظر یک بهانه بودند تا گوشی تلفن را بردارند و همدیگر را خبر کنند؛ خانم‌ها با کمک هم، یک ناهار یا شام ساده و خودمانی تدارک ببینند و آقایان خریدها را انجام دهند و دور هم گپ بزنند؛ ما بچه‌ها هم که غرق بازی و خنده بودیم. یادش بخیر دست‌های پرمهر عمه، شوخی‌های خنده‌دار دایی، شال خوشبوی مادربزرگ و نگاه‌های پرمهر عمو. یادش بخیر عکس‌های دسته‌جمعی، پذیرایی‌های ساده و دیدارهای خودمانی. بله! زمان زیادی گذشته و بزرگ و گرفتار شده‌ایم اما هنوز بچه‌هایمان و حتی کودک درونِ خودمان، نیاز دارد به این محبت‌های بی چشمداشت، به بوسیدن دست بزرگ ترها، به والیبال‌ها و وسطی‌های فامیلی، به لبخند زدن و خدا را بابت داشتن خانواده و فامیلی مهربان، شکر کردن.

 

 

دوره مقدماتی php

 

داستان کوتاه شب یلدا
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !

 

 

پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر

داستان کوتاه شب یلدا

 

 بابا گفت: «چه بوی خوبی!» دست‌هایش مثل رخت‌آویزی که از هرجایش لباسی آویزان است، پر از نایلون میوه و خوراکی بود. من دویدم و دوتا از نایلون‌ها را گرفتم و گفتم: «مامان عود سوزونده!»
مامان داشت تاقچه‌ها را دستمال می‌کشید. رو به بابا خندید: «خدا بیامرز حتی وقتی نیست خونه‌اش مثل دسته‌ی گله! برق می‌زنه از تمیزی!»شب یلدا بود. قرار بود مثل هرسال همه جمع شوند خانه‌ی مادربزرگ. این اولین شب یلدای بعد از رفتنش بود و به قول بابا نباید چراغ خانه‌اش خاموش می‌ماند.

 

 

 

روی کرسی، پر شده بود از خوراکی‌های رنگارنگ. قبل‌از این‌که باقی مهمان‌ها بیایند، بابا کرسی را روبه‌راه کرده بود و من و مامان همه چیز را چیده بودیم روی آن. مثل هرسال. اما این شب یلدا، مثل دیگر شب یلدا‌ها نبود. هرکس از راه می‌رسید، همین را می‌گفت. همه‌چیز را می‌شد خرید و روبه‌راه کرد الّا مادربزرگ را. فکر کردم امسال دیگر از قصه خبری نیست. حتماً این فکر توی سر نازنین و حامد و سارا هم وول می‌خورد که آن‌قدر آرام و ساکت نشسته بودند زیر کرسی و به در و دیوار خانه نگاه می‌کردند.

 

 

 

کمی بعد همه داشتند از خوراکی‌های شب یلدا می‌خوردند، از خاطره‌هایشان در خانه‌ی مادربزرگ حرف می‌زدند و می‌خندیدند. دلم نمی‌خواست همه‌چیز مثل همیشه باشد. دلم می‌خواست درباره‌ی مادربزرگ حرف بزنیم. درباره‌ی شیرینی‌هایی که خودش برای شب یلدا می‌پخت. درباره‌ی تخمه‌ها و بادام‌هایی که خودش بو می‌داد. کنجد و شاهدانه‌هایش. درباره‌ی لواشک‌هایش که مثل قصه‌هایش توی دهانم آب می‌شد و مزه‌ی‌ترش و شیرینش هنوز زیر زبانم بود. درباره‌ی قصه‌هایش. زیرچشمی به حامد نگاه کردم. حالا دیگر داشت به زورِ دندان‌هایش یک پسته‌ی دهان بسته را مجبور می‌کرد که بخندد.

 

سارا و نازنین هم داشتند توی گوش هم پچ پچ می‌کردند. فکر کردم اگر مادر بزرگ بود الان همه کنار هم نشسته بودیم و به صورت گرد و عینک گردترش نگاه می‌کردیم تا او هی برایمان قصه بگوید و ما هی خسته نشویم و او هی قصه‌اش را مثل بافتنیِ توی دستش دراز‌تر کند.در همین فکر‌ها بودم که مادر گفت: «کجایی علی؟ هندوانه‌ات را بخور!» و بعد یک کاسه‌ی کوچک انار ریخت و گذاشت جلوی من! دست کشید روی سرم و گفت: «اگر مادربزرگ بدونه که این‌قدر غصه‌ی ‌نبودنش رو می‌خوری حتماً ناراحت می‌شه.»

 

 

 

الکی خندیدم: «نه ناراحت نیستم.»گفت: «پس بخور دیگه!»نگاه کردم به سرخی هندوانه. تکه‌ای از آن را توی دهانم گذاشتم. چه شیرین بود! یک تکه‌ی دیگر… زبانم به چیز نرمی خورد. یک چیز نرم و چسبناک. خجالت می‌کشیدم توی جمع، آن را از دهانم بیرون بیاورم. یک‌دفعه از دهانم بیرون پرید: «یکی بود یکی نبود، روزی از روز‌ها در یک شهر کوچک و دور، مادر بزرگی بود که چهارتا نوه داشت. نوه‌هایی قشنگ‌تر از دختران ننه دریا و لطیف‌تر از گلبرگ‌های گل کاغذی! مادربزرگ همیشه فکر می‌کرد اگر قرار باشد روزی بمیرد، می‌تواند از همه‌چیز دل بکند الّا از نوه هاش!»

 

این‌ها را من گفته بودم. همه ساکت بودند و هاج‌وواج نگاهم می‌کردند. عموقاسم از تعجب هنوز قندِ چایش لای لب‌هایش بود!یک‌دفعه پسته‌ی زیر دندان‌های حامد تق شکست و گفت: «بالاخره یک‌روز خدا رو به مادر بزرگ کرد که: هی بی‌بی‌گل خانم، وقتش رسیده که از هرچه داری و نداری دل بکنی و برگردی پیش ما. انگار اصلاً فراموش کردی یه‌روزی همسایه‌ی ما بودی! مادر بزرگ گفت: وای خدا جون! مگه می‌شه شما رو فراموش کرد… خیلی هم دلم تنگ شده برات. اما تو فکر این نوه هام. اینا عادت کردن هر شب یلدا یه قصه‌ی قشنگ براشون بگم. تو فکرم، من که نباشم اینا چی‌کار کنن. شب یلدای بی‌قصه، شب یلدا نیست. کوتاه و پر از غصه است.»

 

 

حامد ساکت شد. همه به‌هم نگاه می‌کردند. زن‌عمو دست کشید به پیشانی حامد و رو به چشم‌های نگران عمو گفت: «نه، تب نداره…»هنوز حرفش تمام نشده بود که نازنین پقی خندید. باز یک قاشق انار ریخت توی دهانش و باز خندید. سارا یواشکی پرسید: «به چی می‌خندی؟»نازنین قاطی خنده‌اش با صدای بلند جواب داد که به قصه! آخه باقی قصه لابه‌لای دونه‌های انار منه:« خدا لبخند زد و زیر چشمی به مادربزرگ نگاه کرد: پس که این‌طور بی‌بی‌گل خانم. نگران قصه‌ی شب یلدای نوه‌هاتی! تو بیا، من قول می‌دم یه کاری برات بکنم. مادربزرگ چارقد گلدارش رو مرتب کرد و گفت که جسارت نباشه خدا جون، اما مثلاً چه کاری؟ آخه می‌گن مرده‌ها دستشون از این دنیا کوتاهه!»

 

عمه آرام زد به گونه‌اش. سرش را برد دم گوش مادرم: «خدا مرگم بده! این بچه این حرف‌های بزرگونه رو از کجا یاد گرفته؟ یعنی داره هذیون می‌گه زن‌داداش؟»مادرم گفت: «نه انگار دارن قصه می‌گن…»سارا لیسی به لواشکش زد. مزه‌ی ترش و شیرین لواشک را قورت داده و نداده با صدای جیغ‌جیغی‌اش حرف نازنین را ادامه داد: «خدا فکری کرد و آرام گفت: غصه نخور همسایه! اگه من خدام می‌دونم چی‌کار کنم. مادر بزرگ بسم اللهی گفت و چمدونش رو بست و راه افتاد…. شب یلدا که شد، از اون بالا‌ها دید که همه‌ی نوه‌هاش جمع شدن توی خونه‌اش و دلشون قصه می‌خواد. آه کشید. آهی از ته دل. خدا پرسید: چرا آه می‌کشی؟ من قول دادم، سر قولم هم هستم. به اون پایین نگاه کن. مادربزرگ اشک هایش را پاک کرد تا بهتر ببیند. باورش نمی‌شد. قصه‌ی قشنگی که برای این شب یلدا بافته بود، حالا تکه‌تکه شده بود. یک قاچِ قصه‌اش رفته بود توی گلِ هندوانه، چند تا دانه‌اش لابه‌لای دانه‌های انار، قاطی مزه‌ی ترش و شیرین لواشک. تکه‌ای قصه هم قایم شده بود توی پسته‌ی سر بسته! مادر بزرگ بلندبلند خندید و با خودش گفت که این نوه‌هام چه قصه‌گوهایی شدن و من نمی‌دونستم!»حالا دیگر همه حسابی گوششان به قصه بود. وقتی چهارتایی خواندیم:
یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

«قصه‌ی ما به سر رسید

 


کلاغه به خونش نرسید

 


بالا رفتیم ماست بود

 


پایین آمدیم دوغ بود

 


قصه‌ی ما راست بود.»

 

یک داستان کوتاه درباره شب یلدا
یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

 

همه‌ی بزرگ‌تر‌ها باهم گفتند: «تموم شد؟!» ما به‌هم نگاهی کردیم و خندیدیم. من جواب دادم: «بله دیگه، هر قصه‌ای پایانی داره! به قول مادر بزرگ، تا شب یلدای دیگه و قصه‌ای دیگه!»

 

داستان در مورد شب یلدا | در متن زیر داستان کوتاهی درباره شب یلدا شرح داده شده است.

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر …

چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !

پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر

بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل

و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه !

آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه

از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟

 

یلدا کوچولو در روز سی ام آذر یعنی آخرین روز پاییز و شب یلدا به دنیا آمده بود. هر سال شب یلدا همه در خانه ی یلدا جمع می شدند و تولدش را جشن می گرفتند. آن شب هم پدربزرگ و مادر بزرگ و عمه و عمو و خاله و دایی آمدند تا ۵ سالگی یلدا را جشن بگیرند.

وقتی مادر شمع های روی کیک را روشن کرد، به یلدا گفت: «دخترم، یک آرزو بکن». یلدا چشم هایش را بست و گفت: «آرزو می کنم که فردا برف ببارد و زمین سفیدپوش شود، آن قدر که بتوانم یک آدم برفی درست کنم.» مهمان ها خندیدند و برای او دست زدند.

یلدا شمع ها را فوت کرد، هدیه هایش را گرفت و از همه تشکر کرد. خاله پاییز و ننه سرما که روی یک تکه ابر سفید نشسته بودند و زمین را نگاه می کردند، یلدا را دیدند و آرزویش را شنیدند.

خاله پاییز به ننه سرما گفت: «شنیدی؟ یلدا کوچولو دلش می خواهد فردا برف ببارد. تو می توانی از کوله پشتی ات برفها را بیرون بریزی و همه جا را سفیدپوش کنی.» ننه سرما با اخم گفت: «اما من دلم نمی خواهد برفها را به کسی هدیه کنم، می خواهم آنها را برای خودم نگه دارم.»

خاله پاییز گفت: «اگر برف هایت را برای خودت نگه داری، نمی توانی بچه ها را خوشحال کنی.» ننه سرما فکری کرد و گفت :«باشد، به خاطر بچه ها همه جا را با برف سفیدپوش می کنم.»یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

او کوله پشتی اش را باز کرد و برف ها راه از آن بیرون ریخت، آن شب هوا سرد و آسمان ابری شد و برف شروع به باریدن کرد. تمام شب برف می بارید. فردا صبح بچه ها با خوشحالی روی برفها سُر خوردند و برف بازی کردند.

یلدا کوچولو وقتی بیدار شد و برفها را دید، از ته دل خندید و گفت: « ننه سرمای عزیزی، ممنونم که به من برف هدیه دادی. من به آرزوی خودم رسیدم.»

آن روز یلدا یک آدمک برفی ساخت و برایش دماغی از هویج و چشم هایی از زغال و دستهایی با تکه چوب گذاشت.

 

شب یلدا یکی از به یاد مانده ترین جشن برای ما ایرانی ها می باشد. در این شب طولانی خانواده ها به طور هم جمع می شوند و بزرگترها برای کوچک تر ها داستان و شعر می خواند. داستان کودکانه شب یلدا یکی از خاطرات ماندگار برای کودکان است.

شب یلدا یکی از زیباترین و کهن ترین جشن های ایرانی ها به شمار می آید. این جشن در طولانی ترین شب سال برگزار می شود و خانواده های ایرانی را دور هم جمع می کند. از قدیم در این شب شعر ها و داستان های زیادی بیان می شد. در این مطلب با شعر و داستان کودکانه شب یلدا آشنا می شویم.

 

یکی از جذاب ترین قصه های کودکانه “شب یلدا” می باشد. این داستان شیرین برای کودکان در شب یلدا گفته می شود چرا که در آن حرف از شب یلدا است. در ادامه به شرح داستان کودکانه شب یلدا می پردازیم.

یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

آن شب علی کوچولو به همراه پدر و مادرش قرار بود به خانه مادر بزرگ بروند. پسرک آنجا را خیلی دوست داشت چون هم می‌توانست راحت توی حیاط بازی کند و هم مامان‌بزرگ خوراکی‌های خوشمزه‌ای به او می‌داد. وقتی رسیدند علی دید که مادرجان کلی خوراکی روی میز چیده که با خوراکی‌های دفعه‌های قبل فرق داشت.

تخمه، پسته، یک کاسه انار دون شده، هندوانه سبز راه راه و… با تعجب از باباش پرسید: باباجون امشب چه خبره، عیده؟! باباخندید و گفت: نه پسرم امشب اولین شب زمستون و طولانی‌ترین شب ساله که بهش می‌گن «شب یلدا». از قدیم رسم بوده که به خونه بزرگ‌تر‌ها می‌رن و دور هم جمع می‌شن و هم خوراکی‌های خوشمزه رو می‌خورن و هم مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها برای بچه‌ها قصه می‌گن. علی کمی‌ فکر کرد و با خودش گفت: چه خوبه!…

چند ساعتی که گذشت علی گفت: حالا وقتشه که مادرجون یه قصه قشنگ تعریف کنه. مادربزرگ نگاهی به علی کرد و با لبخند گفت: باشه گلم، همین الان برات تعریف می‌کنم، بیا اینجا بشین پیش خودم. پسرک کنار مادربزرگ نشست و او شروع کرد.

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ‌کس نبود. هرکی خدا رو دوست داره بگه یا خدا. کوچیک که بودم با خانواده‌ام توی روستا زندگی می‌کردیم و چقدر هم باصفا بود. من خیلی دلم می‌خواست با پدرم به مزرعه گندم بروم، اما هرموقع که از او می‌خواستم مرا با خودش ببرد می‌گفت که تو هنوز کوچولویی، وقتی بزرگ‌تر شدی با هم می‌رویم. اما من هر روز اصرار می‌کردم تا این که بالاخره راضی شد. آن روزی که بابام قبول کرد من را به سر زمین ببرد خیلی خوشحال بودم و قول دادم به همه حرف‌هایش گوش بدهم.

صبح روز بعد دو تایی به طرف مزرعه راه افتادیم و وقتی رسیدیم بابا مشغول کارشد و من هم سرگرم بازی شدم. مدتی که گذشت احساس تشنگی کردم برای همین به بابا گفتم که آب می‌خواهم، او هم گفت که برای خوردن آب باید بروی سر چشمه.

گفتم: کجاست؟ بابام گفت: دختر جون اون درخت‌ها رو می‌بینی اونور گندم‌ها، باید بری اونجا. گفتم: باباجون خیلی دوره، خسته می‌شم. البته دور نبود اما چون می‌ترسیدم این حرف را زدم. بابام گفت: راهی نیست من از همین جا نگات می‌کنم. مواظبتم، نترس برو زود برگرد. وقتی بابا‌م این حرف‌ها را زد دلگرم شدم و رفتم و رفتم تا رسیدم. جای قشنگی بود؛ چشمه‌ای درست مثل یک حوض بزرگ که دور و برش پر از درخت و سبزه بود.

کمی ‌آب خوردم و خواستم برگردم که چشمم به یک پروانه خوشگل که روی سبزه‌ها بالا و پایین می‌پرید افتاد. دنبالش دویدم و هر جا رفت من هم رفتم و فراموش کردم که کجا هستم و باید زود برگردم. پروانه را لابه‌لای علف‌ها گم کردم، از چشمه هم دور شده بودم و آن را نمی‌دیدم، نمی‌دانستم از کدام طرف برگردم؛ گم شده بودم.

ترسیده بودم و نمی‌دانستم چه کار کنم. بابا را بلند بلند صدا زدم اما فایده‌ای نداشت یواش یواش داشت گریه‌ام می‌گرفت. از خدا کمک خواستم. بابام همیشه می‌گفت هر وقت مشکلی برایت پیش آمد از خدا بخواه تا کمکت کند. برای همین دست‌هایم را بالا گرفتم و گفتم: «ای خدای مهربون برو به بابام بگو من گم شدم تا بیاد پیشم!»

خواستم از یک طرف برگردم که صدایی را شنیدم. خوب دقت کردم، به نظرم آمد کسی مرا صدا می‌زند: «فاطمه؛ فاطمه، کجایی دختر؟» باورم نمی‌شد صدای بابام بود و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد تا این که او را از دور دیدم و من هم داد زدم: باباجون، بابا… و گریه‌ام گرفت.همان‌طور گریه‌کنان دویدم و چسبیدم به بابام و توی دلم از خدا تشکر کردم.

قصه که تمام شد علی نگاهی به مادربزرگ انداخت و گفت: مادر جون خدا رو شکر که پیداشدی…!؟

 

علاوه بر داستان کودکانه شب یلدا, در این شب شعرهای مختلفی خوانده می شود. بزرگان از دیوان حافظ شعر می خوانند و لذت می برند. برای کودکان نیز شعر کودکانه شب یلدا مورد علاقه آن ها خوانده می شود. در ادامه یک نمونه از این شعرها بیان شده است.

سی ام آذره و یک  شب زیبا- یه  شب بلند به اسم شب یلدا

شب شب نشینی و شادی و خنده- شبی که واسه ی همه خیلی بلنده

همه ی اهل خونه خوشحال و خندون- آجیل و شیرینی و میوه  فراوون

شب قصه گفتن و یاد قدیما- قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما

شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره- جای پاییز رو زمستون می گیره

ننه سرما باز دوباره برمی گرده- کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده

نمونه های زیادی از شعر و داستان کودکانه شب یلدا وجود دارد که بسته به ذوق و علاقه ی کودکان می توان هر یک از آن ها را استفاده نمود. خواندن این شعرها و داستان ها خاطره زیبایی در ذهن کودکان به یادگار می گذارد.

یک داستان کوتاه درباره شب یلدا
یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

 

داستان شب یلدا , ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‌شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد

 

داستان شب یلدا , حتماً همه می‌دانیم که شب یلدا جدا از اینکه بلندترین شب سال است، چه تاریخچه‌ای دارد. شاید هم، همه ندانیم!واژه یلدا به معنای زایش، زادروز و تولد است. ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‌شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی برپا می‌کردند. روز بعد از شب یلدا تعطیلی عمومی بود و مردم به استراحت می‌پرداختند. این روز را خرم روز یا خره روز می‌نامیدند.

خورروز در ایران باستان روز برابری انسان‌ها بود. در این روز همگان لباس ساده می‌پوشیدند تا یکسان به نظر آیند. کسی حق دستور دادن به دیگری را نداشت و کارها داوطلبانه انجام می‌گرفت نه تحت امر. جنگ و خونریزی و حتی کشتن گوسفند و مرغ نیز ممنوع بود. این موضوع را نیروهای متخاصم ایرانیان نیز می‌دانستند و در جبهه‌ها رعایت می‌کردند و خونریزی موقتاً قطع می‌شد. در این روز به این دلیل از کار دست می‌کشیدند که نمی‌خواستند احیاناً مرتکب بدی کردن شوند؛ زیرا آیین مهر ارتکاب هر کار بد کوچک را هم در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ می‌شمرد. ایرانیان سرو را به چشم مظهر قدرت در برابر تاریکی و سرما می‌نگریستند و در خورروز در برابر آن می‌ایستادند و عهد می‌کردند که تا سال بعد یک سرو دیگر بکارند.

آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه‌های گوناگون است که همه جنبه نمادین دارند و نشانه برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند. این میوه‌ها که بیشتر کثیرالدانه هستند، نوعی جادوی سرایتی محسوب می‌شوند که انسان‌ها با توسل به برکت خیزی و پردانه بودن آنها، خودشان را نیز مانند آنها برکت خیز می‌کنند و نیروی باروی را در خویش افزایش می‌دهند. انار و هندوانه نیز با رنگ سرخشان نمایندگانی از خورشید در شب هستند. در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن با کتاب حافظ مرسوم است. اما این آداب و رسوم در نقاط مختلف کشورمان فرق می‌کند و هر خطه‌ای مراسم خاص خود را در این شب دارد.یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

در خطه شمال و آذربایجان رسم بر این است که خوانچه‌ای تزئین شده به خانه تازه‌عروس یا نامزد خانواده بفرستند.مردم آذربایجان در سینی خود هندوانه‌ها را تزئین می‌کنند و شال‌های قرمز اطرافش می‌گذارند؛درحالی که مردم شمال یک ماهی بزرگ را تزئین می‌کنند و به خانه عروس می‌برند.سفره مردم شیراز مثل سفره نوروز رنگین است. مرکبات و هندوانه برای سردمزاج‌ها و خرما و رنگینک برای گرم مزاج‌ها مهیاست و حافظ‌خوانی جزء جدانشدنی مراسم این شب است. البته خواندن حافظ نه تنها در شیراز، بلکه رسم کلی چله‌نشینان شده ‌است.

جشن یلدا و عادات مرسوم در ایران

 

همدانی‌ها فالی می‌گیرند با نام فال سوزن. همه دور تا دور اتاق می‌نشینند و پیرزنی به‌طور پیاپی شعر می‌خواند.دختربچه‌ای پس از اتمام هر شعر بر یک پارچه نبریده و آب‌ندیده سوزن می‌زند و مهمان‌ها بنا به ترتیبی که نشسته‌اند،شعرهای پیرزن را فال خود می‌دانند.

در شهرهای خراسان، خواندن شاهنامه فردوسی مرسوم است.‌ در اردبیل رسم است که مردم چله بزرگ را قسم می‌دهند زیاد سخت نگیرد و معمولاًگندم برشته (قورقا) و هندوانه و سبزه و مغز گردو و نخودچی و کشمش می‌خورند.‌ در گیلان، هندوانه را حتماً تهیه می‌کنند و معتقدند که هرکس در شب چله هندوانه بخورد،در تابستان احساس تشنگی نمی‌کند و در زمستان سرما را حس نخواهد کرد.‌‌ مردم کرمان تا سحر انتظار می‌کشند تا از قارون افسانه‌ای استقبال کنند. قارون در لباس هیزم‌شکنبرای خانواده‌های فقیر تکه‌های چوب می‌آورد. این چوب‌ها به طلا تبدیل می‌شوند و برای آن خانواده،ثروت و برکت به همراه می‌آورند.

آشنا شدن با این رسم و رسومات و اعتقاداتی که از گذشته در میان ایرانیان رواج داشته و اکنون در بعضی نقاطکمرنگ شده و در برخی جاها هنوز پررنگ است، ما را به این باور می‌رساند که واقعاً ایرانیانتا چه حد خوش ذوق و سلیقه بوده‌اند و برای شاد بودن و پرخاطره کردن لحظات‌شان برنامه‌ ریزی می‌کردند.و این طولانی‌ترین شب سال زمانی بزرگ و ماندگار می‌شود که به این آیین‌ها توجه کرده و در حفظ آنبرای نسل‌های آینده بکوشیم. شب یلدای زیبا و پرخاطره‌ای را برای تک‌ تک شما آرزومندیم.

 

دوست دارم بنشینم قصه‌های قدیمی را درباره‌ی رسم‌ها و عیدها و جشن‌ها و عزاها (و همین‌طور نقل اتفاق‌های مهم سیاسی-اجتماعی) از آدم‌های معمولی بشنوم و برای هم‌نسل‌هایم روایت کنم (مثل این‌که به این کار می‌گویند ثبت تاریخ شفاهی). امشب فرصتش پیش آمد که از زبان یک نفر از نسل قبل، قصه‌ی مردم آذربایجان را برای جشن شب یلدا بشنوم؛ یلدایی که نزدیک است. گفتم شاید برایتان جالب باشد. البته تاکید می‌کنم که این داستان صرفا نقل قول است از یک فرد عادی که محقق نیست. درنتیجه ممکن است کاستی داشته باشد …

 

یا تحریف‌هایی به آن وارد شده باشد. قصه را کوتاه نقل می‌کنم که حوصله‌تان سر نرود. با این توضیح که هنوز در آذربایجان یلدا جشن مهمی است. آن‌قدر مهم که خانواده‌ها میوه‌های فصل‌های دیگر را به زحمت نگه می‌دارند تا شب یلدایشان پر باشد از هر چه برکت و خوبی است. و اما قصه:یه پهلوونی بود، کوراوغلی، که مردم خیلی دوستش داشتند. یه شب سرد که کوراوغلی بار سفر رو از دِهی بسته بود به سمت دِه دیگه، طوفان شد و برف شدیدی اومد. اون‌قدر که کوراوغلی و اسبش نه راه پیش داشتند، نه راه پس. مردم دِه اول نگران بودند که چی به سر کوراوغلی می‌آد و مردم دِه دوم چشم‌به‌راه و منتظر.اون شب، طولانی‌ترین شب سال بود. یلدا بود. تا روز بعد دل مردم هزار جا رفت. نکنه پهلوونشون توو سوز سرما مرده بود؟ صبح که می‌شه، بعد از اون شب سرد و تاریک و طولانی، مردم کوراوغلی رو توو دشت پیدا می‌کنند. می‌دونید چه‌جوری زنده مونده بود؟ شکم اسبش رو باز کرده بوده و توو گرمای بدن اسب خوابیده بوده. مردم که زنده پیداش می‌کنند، کلی خوشحال می‌شوند و زنده موندن پهلوونشون رو جشن می‌گیرند.شب یلدا ( چله ) :شب اول چله بزرگ زمستان را که مقارن با شب اول دیماه است، شب یلدا می گویند در این شب که بلندترین شب سال است، اکثر خانواده ها در شیراز به شب زنده داری می پردازند. بعضی نیز بسیاری از دوستان و بستگان خود را دعوت می کنند و برای پذیرایی از آنها و نیز صرف غذا سفره ای می گسترند. این سفره که بی شباهت به سفره هفت سین نوروز نیست، در اطاقی گسترده می شود، اینه و قاب عکس حضرت علی (ع) در آن قرار می گیرد، یکی دو لاله و چند شمع زیبا و نگین در آن گذاشته و روشن می کنند. در حاشیه آن درظرفی  زیبا مقداری اسپند می گذارند و روی آن را آتش می ریزند تا بوی آن در اطاق بپیچد. از میوه ها انار و مرکبات و به ویژه هندوانه باید در سفره باشد. از انواع تنقلات نخودچی، کشمش، حلوای ارده و اجیل مشکل گشا و رنگینک و ارده شیره و خرما و انجیر نیز درسفره گذاشته می شود. غذای ویژه سفره شب یلدا هویج پلو است.شیرازی ها معتقدند که عموم مردم یا گرم مزاجند یا سرد مزاجند و در شب یلدا آنها که گرم مزاجند باید حتماً انواع خنکی ها مانند هندوانه بخورند تا طبعشان برگردد و سرد مزاج شوند و آنها که سرد مزاجند، باید در این شب از انواع گرمی ها مانند: خرما، رنگینک، انجیر و ارده شیره بخورند تا مزاج آنها نیز به گرمی برگردد. در این شب، تا دیرگاهان می نشینند و به شوخی، گفت وگو، خاطره گویی و مشاعره و شب زنده داری می پردازند .فال حافظ نیز در میان خانواده ها، بخصوص در این شب رواج فراوان دارد.

 

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش…

میرزا حاجب، بالکل تخم هندوانه بر زمین‌هایش ریخته بود. وقت محصول همه انگشت به دهان بودند از درشتی هندوانه‌ها و سبزی جلدشان و سرخی گلگونِ درون‌شان. مردم می‌گفتند که بیشتر از دانه‌های گندم و جو هندوانه حاصل آمده است.
انگار از هر تخمی هفتاد هندوانه بل اکثر زاده شده بود. آن سال میان حاجب و داروغه اختلافی بود.
داروغه که خبر را شنید به سعایت نزد حاکم رفت و با رشوه به حکیم ویرا مجاب کرد که از مضرات هندوانه بگوید. سعایت داروغه کارساز آمد و حاکم جارچیان را دستور داد تا حکم قدغن اکل هندوانه و شرب ماء آن را اعلان کنند.
میرزا که فردی کیّس بود، هندوانه ها را در انبار بزرگی زیر کاه نهاد. وقتی که سرما همه‌جا چیره گشت و روزهای خزان خزان می‌گشت، وی نزد حکیم دربار رفت و دو برابر رشوه‌ی داروغه به او سکه زر داد. جارچیان حاکم فردایش جار می زدند که اکل و شرب هندوانه جایز است بل خوردن آن در شب چله، ضامن سلامت.
هندوانه‌های رنجور میرزا به قیمتی گزاف‌ترفروش رفتند.

 

چله و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شود، یک سنت باستانی است. مردم روزگاران دور و گذشته، که کشاورزی، بنیان زندگی آنان را تشکیل می‌داد و در طول سال با سپری شدن فصل‌ها و تضادهای طبیعی خوی داشتند، بر اثر تجربه و گذشت زمان توانستند کارها و فعالیت‌های خود را با گردش خورشید و تغییر فصول و بلندی و کوتاهی روز و شب و جهت و حرکت و قرار ستارگان تنظیم کنند.
آنان ملاحظه می‌کردند که در بعضی ایام و فصول روزها بسیار بلند می‌شود و در نتیجه در آن روزها، از روشنی و نور خورشید بیشتر می‌توانستند استفاده کنند. این اعتقاد پدید آمد که نور و روشنایی و تابش خورشید نماد نیک و موافق بوده و با تاریکی و ظلمت شب در نبرد و کشمکش‌اند. مردم دوران باستان و از جمله اقوام آریایی، از هند و ایرانی – هند و اروپایی، دریافتند که کوتاه‌ترین روزها، آخرین روز پاییز و شب اول زمستان است و بلافاصله پس از آن روزها به تدریج بلندتر و شب‌ها کوتاهتر می‌شوند، از همین رو آنرا شب زایش خورشید (مهر) نامیده و آنرا آغاز سال قرار دادند کریسمس مسیحیان نیز ریشه در همین اعتقاد دارد. در دوران کهن فرهنگ اوستایی، سال با فصل سرد شروع می‌شد و در اوستا، واژه «سَرِدَ» (Sareda) یا «سَرِذَ» (Saredha) که مفهوم «سال» را افاده می‌کند، خود به معنای «سرد» است و این به معنی بشارت پیروزی اورمزد بر اهریمن و روشنی بر تاریکی است.یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

در برهان قاطع ذیل واژه «یلدا» چنین آمده است:
یلدا، شب اول زمستان و شب آخر پاییز است که اول جَدی و آخر قوس باشد و آن درازترین شب‌هاست در تمام سال و در آن شب و یا نزدیک به آن شب، آفتاب به برج جدی تحویل می‌کند و گویند آن شب به‌غایت شوم و نامبارک می‌باشد و بعضی گفته‌اند شب یلدا یازدهم جدی است.

تاریکی نماینده اهریمن بود و چون در طولانی‌ترین شب سال، تاریکی اهریمنی بیشتر می‌پاید، این شب برای ایرانیان نحس بود و چون فرا می‌رسید، آتش می‌افروختند تا تاریکی و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شده و بگریزند، مردم گرد هم جمع شده و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی و پایکوبی و گفتگو به سر می‌آوردند و خوانی ویژه می‌گستردند، هرآنچه میوه تازه فصل که نگاهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند. سفره شب یلدا، «میَزد» Myazd نام داشت و شامل میوه‌های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان، «لُرک» Lork که از لوازم این جشن و ولیمه بود، به افتخار و ویژگی «اورمزد» و «مهر» یا خورشید برگزار می‌شد. در آیین‌های ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی می‌گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآورده‌ها و فراورده‌های خوردنی فصل و خوراک‌های گوناگون، خوراک مقدس مانند «می‌زد» نیز نهاده می‌شد.

یک داستان کوتاه درباره شب یلدا
یک داستان کوتاه درباره شب یلدا

 

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نویسنده ی قصه ی تنگ بلور x بخوانید...