چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

دوره مقدماتی php
چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه
چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

کیسه ی آبتان زمانی پاره میشود که مایع داخل کیسه ای که جنین داخل آن قرار دارد،از آن خارج شود و بترکد.این عمل معمولا در ابتدای وضع حمل اتفاق می افتد.ممکن است احساس کنید که ناگهان مقدار زیادی مایع از واژنتان خارج میشود یا ممکن است چکیدن مایع باشد که گاه گاهی است.اگر مطمئن نیستید که کیسه آبتان پاره شده است یا نه،به بیمارستان بروید و توسط پزشک معاینه شوید.تحت شرایط خاصی پزشک ممکن است تصمیم بگیرد که لازم است کیسه ی آبتان را برای تشویق وضع حمل پاره کند.خودتان سعی نکنید کیسه ی آبتان را پاره کنید یا وضع حملتان را تحریک کنید.بارداری باید به صورت طبیعی ادامه یابد مگر اینکه خطری پزشکی برای شما یا نوزادتان وجود داشته باشد.

قسمت اول

۱)اگر لازم است اجازه دهید پزشک کیسه آبتان را پاره کند.

پزشک ممکن است پیشنهاد دهد که برای تشویق وضع حمل،با دست کیسه ی آبتان را پاره کند.اینکار آمینیوتومی نام دارد.اینکار احتمالا فقط زمانی انجام میشود که دهانه ی رحمتان در حال باز شدن است و نوزاد در لگنتان در پوزیشن تولد قرار دارد.پزشک میله ای شبیه به میله ی قلاب بافی داخل شما قرار میدهد که در انتهای آن قسمتی مانند قلاب وجود دارد.این قلاب برای پاره کردن کیسه ی آمینیوتیک استفاده میشود.احتمالا شما آب را زمانی که خارج میشود احساس میکنید.

چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

دوره مقدماتی php

۲)زمانی که کیسه ی آبتان پاره میشود،آن را تشخیص دهید.

تجربه های زنان از پاره شدن کیسه ی آبشان بسیار متفاوت است.بعضی زنان جاری شدن مایع را به وضوح حس میکنند اما سایرین با مشکل در تشخیص آن مواجه اند.اگر مطمئن نیستید،به پزشک یا ماما زنگ بزنید.زمانی که کیسه ی آبتان پاره میشود،ممکن است موارد زیر را احساس کنید:

۳)سعی نکنید که خودتان وضع حمل را تشویق کنید.

تحقیقات محققان پیشنهاد داده است که روشهای رایج پیشنهاد شده برای شروع وضع حمل،معمولا غیرموثر اند.این موارد شامل:

قسمت دوم
در نظر گرفتن خطرات و مزایای تشویق وضع حمل

۱)از پزشک دلیل تشویق وضع حمل را بپرسید.

معمولا زمانی اینکار انجام میشود که به دلیلی برای شما و نوزاد بهتر باشد.این دلایل شامل:

۲)تشویق وضع حمل انتخابی نداشته باشید.

بعضی زنان میخواهند زودتر از موعد وضع حمل کنند و این کار را انتخاب میکنند.کالج متخصصین زنان و زایمان آمریکا،با وضع حمل انتخابی مخالفتی ندارد اما آنها سعی میکنند که همه را به انجام ندادن اینکار تشویق کنند.مریض ها باید در زمان این کار حداقل ۳۹ هفته باشند.خطرات احتمالی شامل:

۳)بپذیرید که تشویق به وضع حمل ممکن است یک انتخاب نباشد.

موقعیت هایی وجود دارد که ممکن است C-section به جای وضع حمل طبیعی لازم باشد.تحت شرایط زیر،تشویق به وضع حمل برای شما و نوزادتان ایمن نیست:

نظر شما در مورد این مطلب چیست ؟

نام

آدرس ایمیل


Current ye@r *


Leave this field empty

بعضی از زنان مشکلات حین بارداری را تجربه می کنند. این عوارض می تواند سلامت مادر، سلامت جنین یا هر…

اگر مبتلا به تیک عصبی هستید، به نحوی که مانعی برای زندگی روزمره تان بوده و یا روی آن تأثیری…

تمایلات جنسی بانوان به طور طبیعی در طول سال­ ها در تغییر است. افت و خیز این تمایلات معمولا با…

شاید شما هم از جمله افرادی باشید که آفت دهان (canker-sores) را تجربه کرده اید و واقعا برایتان این سوال…

جنین در رحم مادر در غشایی که محتوی مایع آمنیوتیک است احاطه شده است. با نزدیک شدن به پایان بارداری و باز شدن دهانه رحم، غشا یا به عبارتی کیسه آب جنین پاره می‌شود. با پاره شدن کیسه آب احساس می‌کنید مایع گرمی مثل آب بین پاهایتان جاری می‌شود. پاره شدن کیسه آب هیچ علامت یا نشانه‌ای ندارد که به کمک آن بتوان از قبل آنرا پیش بینی کرد، ولی این اطمینان را به شما می‌دهیم که پاره شدن کاملاً بدون درد است.

پارگی کیسه آب زودتر از موعد زایمان  که به آن پارگی زودرس کیسه آب جنین می‌گویند قبل از موعد زایمان و پیش از هفته 37 بارداری اتفاق می‌افتد که در این صورت باید بدون معطلی به بیمارستان مراجعه کرد. پزشک متخصص در صورت اطمینان از عدم ابتلا جنین به عفونت، متناسب با زمان باقی مانده تا موعد زایمان تلاش خواهند کرد که تا حد امکان زایمان را به تعویق بیندازد.

 

بطور کلی هر عاملی که باعث اتساع و باز شدن بیش از حد دهانه رحم شود، می تواند منجر به پاره شدن زودرس کیسه آب گردد. 

چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

درست است که ترشحات واژینال در اواخر بارداری طبیعی و معمول است ولی به راحتی می‌توان این مایع را تشخیص داد. مایع آمنیوتیک گرم و کاملاً شفاف است و معمولاً به صورت ناگهانی جاری می‌شود. برای اینکه از تشخیص خود اطمینان حاصل کنید با پزشک یا بیمارستانی که قرار است آنجا زایمان کنید تماس گرفته و اتفاقی که افتاده را با تمام جزئیات به مامای بیمارستان شرح دهید. او توصیه‌های لازم را به شما خواهد کرد. 

پارگی کیسه آب همیشه نشانه نزدیک بودن زایمان نیست. این موضوع در مادران مختلف متفاوت است. در اکثر موارد درست چندین ساعت پس از پارگی کیسه آب انقباضات رحمی شروع شده و دهانه رحم باز می‌شود. ولی در بعضی افراد ممکن است، زایمان یک یا دو روز بعد از پارگی کیسه آب یا حتی دیرتر از آن شروع شود.

در صورت پارگی کیسه آب باید سریعاً به بیمارستان مراجعه کنید. از طرفی اگر با پزشک یا مامای خود تماس گرفته و پارگی کیسه آب تایید شد، حتماً پزشک نیز همین توصیه را به شما خواهد کرد. بعد از پارگی کیسه آب در صورت داشتن یا نداشتن انقباضات رحمی در هر حال تصمیم نهایی برای زایمان به عهده کادر پزشکی بیمارستان است. ممکن است پزشک متخصص زنان برای پیشگیری از خطر ابتلای جنین به عفونت تصمیم بگیرد نهایتاً تا 12 ساعت بعد به بارداری خاتمه دهد یا اینکه مدت بیشتری ( نهایتا 48 ساعت) برای شروع زایمان منتظر بماند.

 

برای تشخیص عفونت جنین از گردنه رحم نمونه برداری انجام می‌شود. در صورت وجود عفونت با نظر پزشک متخصص آنتی بیوتیک تجویز خواهد شد. انجام این آزمایش بسیار ضروری است چون در صورت پارگی کیسه آب میکروب‌ها می‌توانند به راحتی وارد رحم شده و جنین را مبتلا به عفونت کنند. توصیه می‌شود که تمام بانوان باردار در اواخر بارداری خود برای اطمینان از عدم ابتلا به “استرپتوکوک B” این آزمایش را انجام دهند. در صورت مثبت بودن آزمایش به محض رسیدن به بیمارستان، پزشک خود را از پارگی کیسه آب و وجود عفونت مطلع کنید.

 

منظور آن است که کیسه آب به طور کامل پاره نشده بلکه ممکن است کمی سوراخ شده باشد. در این صورت خروج آب به جای اینکه مانند یک جریان ناگهانی باشد به صورت قطره قطره خارج می‌شود. تشخیص سوراخ شدن کیسه آب بسیار مشکل است چون ممکن است با نشت ادرار اشتباه گرفته شود. بنابراین باید هر چه سریع‌تر به بیمارستان مراجعه کرد.

 

پلاگ موکوسی مخاطی متراکم و ضخیم به رنگ صورتی یا خونی است که دهانه رحم را بسته و با ایجاد یک سد محافظ جلوی ورود آلودگی به رحم را می‌گیرد. خروج ترشحات موکوسی لزوماً به معنای شروع زایمان نیست، ولی نشان دهنده آمادگی و تغییرات دهانه رحم برای زایمان است. پلاگ موکوسی (که در بسیاری از بانوان باردار با ترشحات واژن اشتباه گرفته می‌شود) ممکن است به شکل یک مخاط غلیظ صورتی یا خونی رنگ در طی یک دوره چند روزه از بدن دفع شود. در صورت مشاهده نیازی به مراجعه اورژانسی به بیمارستان نیست. 

 

مطالعه بیشتر:

1- تفاوت انقباضات رحمی و علائم زایمان در بارداری

2- همه چیز در مورد انقباضات رحمی نا آرام

3- عوارض و علائم کم بودن مایع آمنیوتیک (الیگوهیدرامنیوس)

4- نشانه هایی زایمان زودرس چیست و چه دلایلی دارد؟

 

نویسنده :
تیم تالیف و ترجمه نی نی پلاس

منبع: نی نی پلاس

بارداری پرخطر

بارداری پرخطر

بارداری پرخطر

بارداری پرخطر

بارداری پرخطر

بارداری پرخطر

بارداری پرخطر

این بخش در حال طراحی می باشد

من دیروز رفتم معاینه کرد گفت یکی دوانگشت باز شدی بستری نکرد انقدم درد داشت الان لک بینی دارم.باید صبرکنی تا کیست پاره شه.پیاده روی کن ورزش کن اگه میتونی تا رحمت باز شه

تا میتونی پیاده روی کن.بشین رو زمین و کف پاهاتو بهم بچسبون و زانوهاتو ب سمت زمین فشار بده ایتکار باعث میشه بچه زودتر بیاد پایین
ولی کیسه اب باید خودش پاره بشه

حالا چرا کیسه آبت پاره شه؟؟

معاینه شدی این هفته؟

روزانه پیام‌ مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.

چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.

با بازی‌هایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک می‌کنه آشنا بشین.

همین حالا سوال خودتون رو از مامانای با تجربه بپرسین و در کمتر از ۷ دقیقه پاسخ مامانای که فرزند
همسن شما دارن رو دریافت کنین:

همین حالا سوال خودتون رو از مامانای با تجربه بپرسین و در کمتر از ۷ دقیقه پاسخ مامانای که
فرزند
همسن شما دارن رو دریافت کنین

تهران ، میدان صادقیه ، خیابان باقری ، پلاک ۲ ، واحد ۲۲

تلفن: ۴۴۰۱۵۱۶۰


کیسه آب جنین به زودی پس از لقاح با مایع پر می شود؛ گاهی اوقات در دو هفته اول بارداری مقدار مایع همانطور که نوزاد رشد می کند افزایش می یابد و سپس در حدود 38 هفته بارداری کاهش می یابد. بلافاصله قبل یا در طی زایمان کیسه پاره می شود و مایع از مهبل تخلیه می شود.

علت اصلی پارگی کیسه آب در دو‌سوم موارد نامشخص است اما یکی از دلایلی که مشخص و شایعند، عفونت‌ها هستند. عفونتی که بتواند وارد خون شود، می‌تواند برای جنین خطرناک باشد؛ چرا که با افزایش درجه حرارت مادر همراه است و این مساله می‌تواند زمینه‌ساز پارگی کیسه آب شود. عفونت‌های موضعی هم می‌توانند سبب پارگی زودرس شوند. چنین عفونتی اگر در قسمت دستگاه تناسلی ایجاد شود، ممکن است به طرف رحم حرکت کرده و سبب آزاد شدن مواد التهابی (پروستا‌گلاندین‌ها) و پاره شدن کیسه آب می‌شود. از عوامل دیگر می‌توان به تروما (ضربه)، حوادث، تصادفات و زمین خوردن شدید اشاره کرد که می‌توانند باعث پارگی کیسه آب شوند.

ناهنجاری‌های رحمی مانند رحم تک‌شاخ، دوشاخ یا انواع دیگر، نارسایی‌هایی که در دهانه رحم وجود دارد و طول کوتاه دهانه رحم و باز شدن ناگهانی دهانه رحم نیز می‌توانند به پاره شدن کیسه آب منجر شوند. اندازه طول دهانه رحم اگر کمتر از حد عادی باشد، می‌تواند زمینه‌ساز پارگی زودرس کیسه آب شود.

اختلال‌های وضعیت قرارگیری جنین در رحم و همچنین برخی از بیماری‌ها از جمله بیماری‌های مادری نظیر فشارخون و دیابت که با افزایش میزان مایع آمنیوتیک همراه است، می‌تواند باعث پارگی زودرس کیسه آب شود. به طور کلی، می‌توان گفت هر علتی که باعث اتساع بیش از حد رحم شود و حجم مایع را افزایش بدهد، می‌تواند به پارگی زودرس کیسه آب منجر شود. چندقلویی، سابقه پارگی کیسه آب در بارداری‌های قبلی و جراحی‌های قبلی دهانه رحم نیز می‌توانند در این امر دخیل باشند.

چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

آیا می توان مانع از پارگی کیسه آب شد؟
گاهی اوقات نمی‌توان جلوی برخی مشکلات را گرفت اما در مواردی که مشکلات دهانه رحمی وجود دارد، می‌توان با دوختن دهانه رحم و برخی اقدام‌های دیگر، مانع از پارگی زودرس کیسه‌آب شد.خوشبختانه اکثر پارگی‌های کیسه آب در اواخر بارداری اتفاق می‌افتد ولی در هر شرایطی ممکن است ایجاد شود.این مشکل در ماه‌های پایین بارداری کمتر اتفاق می‌افتد.

بعد از پارگی کیسه آب چه اقدامی باید انجام شود؟
از آنجایی که جنین می‌تواند از هفته ۲۶ تا ۲۸ هفتگی زنده بماند و قبل از آن معمولا بچه قادر به زنده ماندن نیست، اگر پارگی قبل از هفته ۲۶ باشد، متاسفانه عوارض بیشتری سلامت مادر و جنین را تهدید می‌کند؛ چرا که نمی‌توان بچه‌را نگه داشت و مادر باید بستری شود و تحت‌نظر قرار بگیرد. در ماه‌های بالاتر، حدود ۳۴ تا ۳۶ هفتگی، ترجیح داده می‌شود که جنین در داخل رحم بماند. اگر پارگی کیسه آب واضح نباشد، مادر باید تحت‌نظر باشد و روزانه آزمایش‌های لازم انجام ‌شود و از نظر بروز تب هم کنترل ‌شود. همچنین ضربان قلب جنین و علایم حیات او چک می‌شود تا دچار مشکل خاصی نشود.معمولا آنتی‌بیوتیک هم با نظر پزشک برایش تجویز می‌شود. اگر پارگی کیسه‌آب واضح و زیاد باشد، نگه داشتن بچه صلاح نیست؛ چرا که ممکن است روی بند ناف فشار وارد شده و این موجب اختلال در جریان خون بچه شود.در این شرایط باید به بارداری خاتمه داد. در مواردی که پارگی اندک است، گاهی حتی دیده شده که استراحت مادر می‌تواند سبب تشکیل مجدد مایع آمنیوتیک شود.

رنگ مایع کیسه آب جنین :
مایع آمونیتیک مایع زرد کم رنگ است که به منظور ضربه گیر نوزاد متولد نشده را از تکان و ضربه نگه می دارد . دمای ثابت را ایجاد می کند و در حفظ دمای ثابت بدن به فرزند متولد نشده کمک می کند. مایع به کودک اجازه می دهد آزادانه حرکت کند و ماهیچه های رو به رشد برای ایجاد سیستم عضلانی اسکلتی عضلانی تمرین می کند. این کار باعث رشد ریه می شود چون نوزاد شروع به تنفس مایع آمنیوتیک می کند تا ریه هایش را استحکام بخشد و مایع را قورت دهد و دستگاه گوارش بهبود یابد . کلیه ها رشد می کند همانطور که نوزاد در مایع ادرار می کند .

خطرات پاره شدن کیسه آب جنین :
پاره شدن زودرس کیسه آب جنین که اغلب به عنوان شکستن آب نیز شناخته می شود خطر عفونت را برای نوزاد متولد نشده افزایش می دهد و نیاز به مشاهده پزشکی دارد. زایمان معمولا در زنانی که طولانی مدت کیسه آمنیوتیک تا قبل از شروع زایمان ،پاره شده دشوار است اگر کیسه آمنیوتیک پاره نشده باشد ، پزشک یا قابله ، کیسه را پاره می کند تا زایمان را آغاز کند .

هشدار:
مقادیر ناکافی مایع آمنیوتیک الیگوهیدرآمینوس ،گفته می شود ممکن است نشانه ای از پارگی غشا، اختلال عملکرد جفت یا ناهنجاری جنین باشد. مقدار بیش از حد مایع آمنیوتیک ،، دیابت حاملگی یا نقص های مادرزادی را نشان می دهد.

علائم پارکی کیسه آب جنین
علامت پارگی کیسه آب، نشت و خروج مایع از واژن است. راه تشخیص نشت مایع آمنیوتیک از ادرار این است که بوی آن را استشمام کنید. اگر بوی آن مانند بوی آمونیاک باشد، احتمالاً ادرار است. اما اگر دارای بوی تا حدودی شیرین باشد، احتمالاً مایع آمنیوتیک می باشد. اگر احتمال پارگی کیسه آب وجود دارد، با پزشک خود تماس بگیرید تا فوراً تحت معاینه و بررسی قرار بگیرید. 


عواملی که باعث پارگی کیسه آب جنین می شود


سابقه پارگی قبلی کیسه آب


ابتلا به بیماریهای مقاربتی خاص


عفونت باکتریایی واژن


جدا شدن جفت


خونریزی مزمن واژن در دوران بارداری


 چندقلوزایی


کیسه آب جنین


عوامل و دلیل پارگی زودرس کیسه آب جنین

در اغلب موارد، علت پارگی زودرس کیسه آب ناشناخته است. برخی از علل یا عوامل خطر ممکن است شامل موارد زیر باشد:


عفونت های رحم، دهانه رحم یا واژن


کشش بیش از حد غشای آمنیوتیک


سیگار کشیدن

سابقه عمل جراحی و یا بیوپسی (نمونه برداری) گردن رحم

سابقه پارگی زوردرس کیسه آب و پارگی زودرس کیسه آب قبل از ترم در بارداری قبلی

بسیاری از زنانی که دچار پارگی زودرس کیسه آب می شوند، دارای عوامل خطر نیستند.

راه حل جلوگیری از الیگوهیدرآمینوس و ناکافی بودن مایع کیسه آب جنین

اگر نقص های مشکوک مادرزادی وجود داشته باشند، ممکن است پزشک برای بررسی مایع آمنیوتیک برای نقص های کروموزوم یا نشانه های دیگر از نقص های مادرزادی، استفاده کند. این کار با قرار دادن یک سوزن باریک بلند در شکم، پاره شدن کیسه آمنیوتیک و کشیدن 2 قاشق سوپ خوری مایع آمنیو تیک انجام می شود. این کار به طور کلی در 16 هفته انجام می شود اگر شرایطی مانند Spina Bifidaمشکوک هستند.Amniocentesis با 1 در 400 ریسک سقط جنین همراه با برخی برآوردها به میزان 4 در 400 به دست آمده است.

تصور غلط :
این باور که شنا کردن یا حمام کردن در طول بارداری باعث می شود که آب وارد رحم شود و باکتری ها وارد مایع آمنیوتیک شود ، کاملا بی پایه و اساس است. آب وارد واژینال نمی شود و هنگام استحمام یا شنا به رحم میرود.

در برخی موارد یک زن ممکن است بیش از حد یا کم مایع آمنیوتیک داشته باشد. داشتن بیش از حد آن پلی هیدرامینوس کم آن الیگوهیدرآمینوس نام دارد. در هر دو صورت، ممکن است یک زن در طول دوران بارداری نیاز به مراقبت بیشتری دارد. 

لطفاً درباره این مطلب نظر بدهید؛ نظرات و سوالات شما بعد از تایید نمایش داده خواهد شد.

تمامي حقوق مادي و معنوي سايت براي ني ني نما محفوظ مي باشد و استفاده از مطالب فقط بادرج نام و لينک سايت مجاز است.

با دلگرم همراه باشید تا با علائم پاره شدن کیسه آب جنین تا قبل از زایمان آشنا شوید.

چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

منظور از کیسه آب جنینی کیسه‌ای است که در اولین هفته‌ای که جنین داخل رحم تشکیل می شود به دور او شکل می‌گیرد که محتوای این کیسه مایعی بنام آمنیوتیک است که برای ادامه حیات و به خصوص تکامل ریه جنین لازم و ضروری است.اگر چنانچه کیسه آب اطراف جنین پیش از هفته 38 بارداری پاره شود.فرد باردار دچار پارگی زودرس کیسه آب شده است.یکی از مسائلی که ذهن بیشتر زنان باردار را به خصوص در ماه‌های پایانی بارداری نگران می‌کند خطر پارگی کیسه آب جنین و زایمان زودرس است اما پارگی زودرس کیسه آب جنین اتفاقی نیست که تنها در ماه‌های انتهایی بارداری رخ دهد بلکه این اتفاق ممکن است حتی در ماه‌های ابتدایی حاملگی نیز ممکن است صورت بگیرد و به اشتباه با دفع ترشحات معمول این دوران اشتباه گرفته ‌شود و مورد پیگیری قرار نگیرد.

حجم مایع آمنیوتیک در سه ماهه دوم و سوم بارداری افزایش پیدا می‌کند، در صورتی که ترشحات مادر شفاف و ناگهانی باشد احتمال پارگی کیسه آب وجود دارد که در این صورت باید به ماما یا پزشک متخصص زنان مراجعه کرد.

تشخیص نهایی با انجام نوعی تست تعیین PH میسر است و برای تأیید بیشتر از سونوگرافی نیز استفاده می‌شود که در آن حجم مایع آمنیوتیک نسبت به سن بارداری تعیین می‌شود، چنانچه حجم این مایع کاهش پیدا کرده باشد، تشخیص پارگی کیسه آب داده می‌شود و اگر حجم مایع آمنیوتیک طبیعی باشد مادر می‌تواند مراقبت را طبق روال گذشته داشته باشد.

در طول دوره بارداری جنین داخل ساکی پر از مایع به نام ساک آمنیوتیک قرار گرفته و مایع داخل این ساک نیز مایع آمنیوتیک نام دارد. در ابتدای زایمان یا در طول فرایند زایمان این کیسه پاره شده و به این مرحله اصطلاحا پاره شدن کیسه آب گفته می شود. البته ممکن است کیسه آب در حوالی روزی که برای زایمان شما تعیین شده، پاره شود اما فرایند زایمان آغاز نشود که به این حالت پارگی زودرس کیسه آب گفته می شود.

وقتی کیسه آب پاره می شود دچار نوعی احساس خیسی در ناحیه واژن می شوید و ممکن است حتی مقداری ترشحات نیز در قسمت های خارجی آلت تناسلی خود احساس کنید. البته کمتر پیش می آید که مثل فیلم های خارجی، حجم زیادی مایع از بدن تان خارج شود!

معمولا پی بردن به این نکته که آیا کیسه آب پاره شده است، واقعا به این راحتی ها هم نیست. به عنوان مثال خیلی از خانم ها به خصوص اگر فقط کمی احساس خیسی کنند، نمی توانند بفهمند که این مایع، مایع آمنیوتیک بوده یا ادرار که در نتیجه فشارهای وارده به مثانه از بدن خارج شده است.

اگر مطمئن نیستید که کیسه آب تان پاره شده یا نه، با پزشک تان تماس بگیرید یا خودتان را به بیمارستان برسانید. تیم پزشکی با انجام معاینه و انجام تست آزمایشگاهی متوجه می شوند که دفع مایع از بدن شما ناشی از پاره شدن کیسه آب هست یا نه. به محض رسیدن به بیمارستان به کادر پزشکی اعلام کنید که احتمالا کیسه آب تان پاره شده و آماده باشید تا به سوالاتی در خصوص بو یا رنگ خاص مایعی که از بدن تان دفع شده به پزشک یا ماما پاسخ دهید.

اگر کیسه آب تان پاره شده از انجام هر کاری که ممکن است باعث ورود میکروب به داخل واژن شود، خودداری کنید. اگر احساس می کنید که در حال دفع مایع آمنیوتیک هستید بهتر است از داشتن رابطه زناشویی با همسرتان خودداری کنید. البته دوش گرفتن بعد از پاره شدن کیسه اب مجاز است ولی معمولا پزشک معالج تان از شما می خواهد که فورا خودتان را به بیمارستان برسانید و وقت تان را برای دوش گرفتن تلف نکنید چون معلوم نیست که بعد از پاره شدن کیسه آب چقدر طول می کشد تا مرحله اصلی زایمان آغاز گردد.

معمولا به محض پاره شدن کیسه آب فرایند زایمان به سرعت آغاز می شود. اگر چه در بعضی موارد اول فرایند زایمان آغاز شده و در ادامه کیسه آب پاره می شود. البته گاهی اوقات تاخیری میان پارگی کیسه آب و شروع فرایند زایمان وجود دارد و در این مرحله پزشک احتمالا تصمیم می گیرد که انقباضات رحمی شما را با انجام یک سری اقدامات طبی تسریع کند چراکه هر چه قدر این مرحله طولانی تر شود، ریسک ابتلای شما و جنین تان به عفونت هم بالاتر می رود.

اگر کیسه آب شما قبل از هفته سی و هفت بارداری پاره شود معنایش این است که دچار پارگی زودرس کیسه آب شده اید. از جمله ریسک فاکتورهای پارگی زودرس کیسه آب شامل موارد زیر است:

چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

1. سابقه پارگی زودرس کیسه آب در زایمان یا زایمان های قبلی

2. عفونت واژینال

3. داشتن خون ریزی واژینال در طول بارداری

4. سیگار کشیدن در طول بارداری

5. شاخص توده بدنی پایین یا لاغری مفرط

بعد از پارگی زودرس کیسه آب حتما باید توسط متخصص زنان و زایمان ویزیت شوید و وضعیت شما و جنین تان مورد ارزیابی قرار گیرد. گاهی اوقات شما می توانید علی رغم پاره شدن کیسه آب تا مدت کوتاهی، به بارداری خود ادامه دهید. اما در اغلب موارد هیچ راه برگشتی وجود ندارد و بلافاصله بعد از پاره شدن کیسه آب، فرایند زایمان باید برای شما آغاز گردد.

اگر پزشک معالج شما تصمیم بگیرد که کیسه آب در مرحله فعال زایمان (زمانی که دهانه رحم باز شده و سر جنین در حال پایین آمدن است) باید پاره شود با استفاده از یک تکنیک خاص و یک ابزار پلاستیکی بسیار نازک این کار را انجام می دهد که البته می تواند باعث ایجاد کمی احساس ناراحتی برای مادر شود. در ضمن اگر به طور معمول و در زمان معین علائم زایمان برای شما شروع نشود، پزشک تان برای ایجاد حالت زایمان کیسه آب را پاره خواهد کرد.

منظور از کیسه آب جنینی کیسه‌ای است که در اولین هفته‌ای که جنین داخل رحم تشکیل می شود به دور او شکل می‌گیرد که محتوای این کیسه مایعی بنام آمنیوتیک است که برای ادامه حیات و به خصوص تکامل ریه جنین لازم و ضروری است.اگر چنانچه کیسه آب اطراف جنین پیش از هفته 38 بارداری پاره شود.فرد باردار دچار پارگی زودرس کیسه آب شده است.یکی از مسائلی که ذهن بیشتر زنان باردار را به خصوص در ماه‌های پایانی بارداری نگران می‌کند خطر پارگی کیسه آب جنین و زایمان زودرس است اما پارگی زودرس کیسه آب جنین اتفاقی نیست که تنها در ماه‌های انتهایی بارداری رخ دهد بلکه این اتفاق ممکن است حتی در ماه‌های ابتدایی حاملگی نیز ممکن است صورت بگیرد و به اشتباه با دفع ترشحات معمول این دوران اشتباه گرفته ‌شود و مورد پیگیری قرار نگیرد.

علل بسیاری موجب پارگی زودهنگام کیسه آب جنین یا سوراخ شدن کیسه آب جنین می‌شود که در زیر به آن‌ها می‌پردازیم:

علائم پاره شدن کیسه آب جنین مایع آمنیوتیک از واژن به صورت ناگهانی و یا قطره‌قطره خارج‌شده و باعث کوچک شدن رحم به صورت یک‌باره یا به تدریج می‌گردد .

برای تشخیص ابتدا مادر باردار را مورد معاینه قرار داده تا مطمئن شود که خروج مایع به خاطر بی‌اختیاری ادرار یا دفع توده موکوسی و نمی‌باشد . در نهایت تشخیص پاره شدن زودرس با انجام مانور والسالوا یا فشار ملایم بر روی فوندوس و خروج مایع سرویکس قطعی می‌شود.برای مطمئن شدن از دفع مایع آمنیوتیک و سوراخ بودن کیسه جنین آغشته شدن مایع به موکنیوم نشانه پارگی پرده‌هاست که برای تشخیص آن باید مایع جمع‌آوری شده و تست فرن و نیترازین به صورت آزمایشگاهی انجام شود.

تشخیص قطعی پارگی و سوراخ شدن کیسه آب به وسیله نوعی تست تعیین PH صورت می‌گیرد و برای دقت بیشتر نتیجه آزمایش سونوگرافی نیز درخواست می‌گردد که در آن حجم مایع آمنیوتیک نسبت به سن بارداری تعیین می‌شود اگر حجم کم شده باشد تشخیص سوراخ بودن کیسه آب داده می‌شود و اگر حجم مایع آمنیوتیک طبیعی باشد مادر می‌تواند مراقبت را طبق روال گذشته داشته باشد.

گردآوری شده ی مجله ی اینترنتی دلگرم

مرجان امینی

 

© تمامی حقوق این سایت برای شرکت آرادپرداز محفوظ است ؛ هر گونه استفاده از مطالب دلگرم با رعایت شرایط بازنشر امکان پذیر است.

صفحه اصلی تالار گفت‌و‌گو دوران بارداری زایمان خاطرات زایمان طبیعی

ماماناي گل خاطراتتون از روز زايمان طبيعيتونو اينجا بنويسيد
سوالو جواب نباشه .سوال و جواب تاپيک مخصوص داره

دوستان آيا زايمان طبيعي حتما برش و بخيه داره؟

دوستان آيا زايمان طبيعي حتما برش و بخيه داره؟

نه عزيزم بستگي به پوستت و لگنت و يه سري شرايط ديگه داره.
خود من اگه مقعدم دچار همروييد نشده بود دکتر اصلا برش نميزد خودش اينو بهم گفت.اما ترسيدن از سمت مقعد دچار پارگي بشم و يه برش کوچيک زدن 3 4 تا بخيه خوردم که مسلما نميخوردم خيلي خووووب ميشد

چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

سلام
خداروشکرمن دوران بارداري خوبي داشتم نه دردخاصي اومد سراغم نه حتي يه مسکن ساده مصرف کردم تاروزهاي آخرهمينطوربودم دريغ ازذره اي پادردوکمردردو واژن درد.ديگه روزهاي آخرداشتم نگران ميشدم که من چرابابقيه فرق دارم وانگارغيرعادي هستم
چندماهي که بيمارستان ميرفتم وتحت نظربودم بادونفردوست شده بودم که سن حاملگيمون يکي بوداماه آخراون دوتاهمش ازدردناله ميکردن ومن هيچي شنبه 10بهمن آخرين باري بودکه سه تايي مون اومده بوديم چکاپ .اون دوتاکه دردداشتن رو دکترمون معاينه کرد امامن گفتم هيچ دردي ندارم گفت خداروشکرولازم نيست معاينه بشم
روزيکشنبه 11بهمن دوستهام پيام دادن که زايمان کردن يکيشون صبح ويکيشون شب.من نگران شدم که پس چرامن زايمان نميکنم لااقل علائمشو ندارم وبرام سخت بودشنبه بعدي که ميشد17بهمن من ميرم بيمارستان واون دوتانيستن
خلاصه اين ماه آخرهرروزپياده روي داشتم اما1ماه ونيم بودکه نزديکي نداشتيم به پيشنهاددوستايي که توتتلگرام داشتم سعي کردم رابطه داشته باشيم اماواقعا سختم بود بالاخره بعدازچندشب عقب انداختن چهارشنبه شب 14بهمن موفق شدم البته ببخشيد اين طوري واضح ميگم
صبح پنجشنبه ساعت 10که حاضرشده بودم برم پياده روي احساس داغي وخيسي کردم رفتم دستشويي باعرض پوزش ديدم يه سري ترشحات ازم دفع شده که صورتي رنگه همه گفتن علائم زايمانه نرو بيرون دردت ميگيره کيسه آبت پاره ميشه منم نرفتم وتوخونه پياده روي کردم
ظهرشوهرم ومادرم اومدن ناهارم کباب خوردم به اين اميد که ميرم بيمارستان نگهم ميدارن وجون داشته باشم براي زور زدن .ساک خودم وبچه رو برداشتيم ورفتيم بيمارستان معاينه شدم گفت 1سانت بازشدي واصلاعلائم زايمان نداري وبرگشتم خونه
روزشنبه 17بهمن براي چکاپ.هفتگي رفتم بيمارستان ومن هفته ام ازهمه بالاتربوددکتراول منوديد بهش گفتم يه کم ترشح دارم وازپنجشنبه که معاينه شدم گاهي خونابه ازم دفع ميشه برام سونوگرافي نوشت براي کيسه آبم وگفت همون موقع توبيمارستان برم امامن نرفتم چون ترشحاتم کم بودومطمعن بودم کيسه آب نيست .دکترم گفت روزسه شنبه 20بهمن ساعت 9صبح برم بلوک زايمان پيش خودش شب قبلش يه شيشه روغن کرچک بخورم شماره موبايل خودشم داد
برگشتيم خونه وساعت 4من ناهارخوردم چون ظهربه اميداينکه نگهم ميدارن چيزي نخورده بودم ساعت 8شب يه ليوان شيروخرماخوردم بعدش مادرشوهرم زنگ زدوازم پرسيدکه بيمارستان رفتم چي شدمنم گفتم خوشحال باشيدکه نوه تون بالاخره سه شنبه داره ميادبعدازاينکه صحبتم بامادرشوهرم تموم شدوتلفنو قطع کردم يهو حالم يه جوري شدودويدم طرف دستشويي وگلاب به روتون خيلي شديد بالاآوردم حالم خيلي بدشد گلوم دردگرفته بودنميتونستم درست نفس بکشم آب دهنمو قورت بدم همونجاگفتم اگه يه بالاآوردن شديداينطوريه پس دردزايمان چطوريه
زنگ زدم شوهرم وگفتم حالم بده زودتربياد امشب گفت9.5مياد منم درازکشيدم خيلي بي حال بودم .شوهرم اومدمنم همينطور بي رمق درازکشيده بودم تونستم نيم ساعت بخوابم امابعدش همش بدنم گرميگرفت شرشر عرق ميريختم ودوست داشتم پنجره اتاق خوابو بازکنم اماشوهرم سرماخورده بوداصلا نتونستم درست حسابي بخوابم خوابم عميق نميشد همش ميگفتم کاش امشب مثل بقيه شبا راحت بخوابم
اماازساعت 1.5شب گلاب به روتون اسهال شدم وهمش ميرفتم دستشويي .شوهرم بيدارشدوگفت چي شده چرانميخوابي ميخواي بريم دکتر گفتم نه
امارفتم توهال قرآن آوردم ومشغول خوندن سوره انشقاق شدم وجعبه خرماهم آوردم وبينش خرماميخوردم روزپنجشنبه سوره مريم رو خونده بودم وبه خرماهافوت کرده بودم
کمردردهاي منظمم شروع شد وشوهرم ميگفت برم دنبال مامانت من ميگفتم زوده امادرد شديد ميشد چندتاحرکتي که ميدونستم وانجام دادم اماشدت درد زيادبود وبيشتردوست داشتم ناله کنم ساعت 3.5شوهرم رفت دنبال مامانم. دردهاي من همچنان ادامه داشت مادرم ميگفت دردهات تنده فاصلشون کمه برام گل گاوزبون دم کرد امامن باز بالاآوردم نه خرما نه گل گاوزبون هيچي تومعده ام نموند
مادرم وشوهرم اصرارداشتنزودتربريم بيمارستان امامن دوست داشتم بيشتردرد هارو توخونه تحمل کنم امابخاطراينکه توترافيک نمونيم وبيمارستان هم به مانزديک نبود ساعت 5.5ازخونه زديم بيرون درطول مسير کاغذي که توش حاجتهاي خودم واسم کسايي که التماس دعا گفته بودن رو نوشته بودم درآوردم ومرورکردم که يادم بمونه توماشين به مادروشوهرم گفتم حلالم کنيد اذيتتون کردم اونهاخنديدن
رفتيم اورژانس زنان بيمارستان معاينه شدم گفت 2سانت بازشدي وامروززايمان ميکني خلاصه پرونده برام تشکيل دادن ورفتيم بلوک زايمان.اونجاگفتن طلاهاتو تحويل بده که من 1ماه آخر اصلاطلانمينداختم وليست دادشوهرم تهيه کنه وبهم گفت باشوهرت خداحافظي کن وقتي بيادتونيستي باهم روبوسي کرديم وشوهرم رفت .بعدش هم بامادرم روبوسي کردم دستشو بوسيدم وگفتم حلالم کن مامان.موقع خداحافظي باشوهرم بغض نکردم عادي بودم اما بامادرم فرق ميکردانگارحالا قدرشو ميدونستم
رفتم لباسهامو عوض کردم ومنوبردن اتاقي که يه تخت ديگه داشت ويه خانمي توهفته 33کيسه آبش پاره شده بودتوفاصله دردهام کلي بااون خانومه حرف زدم واينکه چراکيسه آبش پاره شده 6:15منوبردن اون اتاق .دردها هي شديدترميشد وازساعت 8به بعدديگه دردهام زيادبودهمون اول که رفتم که شيفت پرستاراو ماماها عوض شد ويه ماماي خوش اخلاق ومهربون اومد
من ازش ميپرسيدم چکارکنم زودترزايمان کنم اونم راهنمايي ميکرد که نفس عميق بکش دردهارو بريز توخودت .اونجاهمش خودمو درحال نوشتن خاطره زايمانم تصورم ميکردم ساعت ديواري روبه روم بودوسعي ميکردم وقتي ميان معاينه ميکنن وميگن حالا4سانت بازشدي به ذهنم بسپارم ساعت چندبود اماالان يادم نيست
درطول دردکشيدن 4-5باري معاينه شدم خودم ازشون ميخواستم ببينن چقدربازشدم يک بارم موقع معاينه دردم نگرفت دکترهم 3باربهم سر زد موقعي که 6سانت بازشدم دکترگفت بازشده اماسربچه نيومده پايين بهش توپ بدين
من اصلا نخوابيده بودم شب قبل خسته بودم اماهمه تلاشمو ميکردم 1ساعت روي توپ ورزش کردم وساعت 10شد .
گلاب به روتون 3باربالاآوردم بااول اونقدرشديد بودکه اصلانتونستم واکنشي نشون بدم وتخت کثيف شو به ماماگفتم ببخشيد من بالا آوردم روتخت گفت اشکال نداره عزيزم چيزي نشده عيب نداره بعدازاين ظرفهاي مخصوص بهم دادن بااينکه هيچي تومعده ام نبودامامن عق ميزدم وزردآب بالامياوردم ماماگفت ازشدت درد داري بالا مياري
ماما به من وتخت بغلي روحيه ميداد ونشست براي مادوتاقرآن خوند وبهمون ميگفت شماهاهم منو دعاکنيد من اونقدرخسته بودم که فاصله 2دقيقه اي بين دردهامو چرت ميزدم
هي به ساعت نگاه ميکردم وبه خودم دلداري ميدادم ميگفتم توازپسش برمياي توقوي هستي توميتوني فردا اين موقع آوا بغلته همه اين دردهاتموم شدن حال خاصي داشتم ازفاطمه زهرا کمک ميخواستم وبين دردها همش اسم کسايي که التماس دعاگفته بودن رو ميبردم حتي بعضيا رو 3-4باردعاکردم .
به ماماگفتم چکارکنم زودترزايمان کنم بهم گفت پاشو روي تخت بشين حالتي که ميري دستشويي ايراني بعدزوربزن
باوجود دردهاي شديدم نشستن خيلي سخت بودامااينکارو کردم ساعت 11بودوبه خودم گفتم بايدتا12زايمان کرده باشم باهمه وجودم زور ميزدم .ماماهم همش بهم روحيه ميدادتشويقم ميکردميگفت تومادرباشعوروبافرهنگي هستي آفرين خيلي همکاري کردي اصلا دادنزدي .توبايدبعدازظهرزايمان ميکردي امابخاطر همکاريت زايمانت جلو افتاد
اون زور زدن هارو خيلي دوست داشتم حس خوبي بهم ميدادازاينکه اون کمردردهاي وحشتناک تموم شده بودخوشحال بودم دهنم خشک خشک بودوبينش چندقلپ آب ميخوردم تخت بغليم گفت بچتداره مياد مامااومد وگفت 10سانت بازشدي وسربچه اومده پايين اگه اين کارو نميکردي به اين زودي بدنيانميومد
منوبردن اتاق عمل ديگه من زور نميزدم وخود آوا داشت ميومد منوگذاشتن رو تخت وفکرکنم سربچه کامل معلوم بودچون دکترگفت فقط30ثانيه زور نزن تامن دستکش دستم کنم گفتم نميتونم دست من نيست دکتردستکش دستش کرد واومدسراغم دخترم بدنيااومد صداي گريه اش پيچيدتواتاق واون حس قشنگي که ت خاطرات زايمان بقيه خونده بودم ودوست داشتم تجربه اش کنم رو هم حس کردم يهو همه دردهام تموم شد آروم شدم آوا رو گذاشتن رو سينه ام .به نظرم خيلي کوچولو اومد دکترمشغول بخيه زدن شد وشکممو فشاردادن واينجور کارا رو کردن .من موقع برشدادن چيزي حس نکردم امابخيه که ميزد دردهاشو حس ميکردم دکترهم باهام حرف ميزد اسم خودم وشوهرمو وبچموپرسيد وسعي ميکرد سرمنوگرم کنه
راستي جفت هم ديدم يه چيزچندش آوري بود وازشون پرسيدم اين جفتمه گفتن آره.دکترکه بخيه ميزد من سرم کج بودوآوا رو نگاه ميکردم که مظلوم وآروم بود اونقدرکوچولو بودکه گفتم ديدي آخرش 3کيلو هم نشد
بعدش منوبردن تويه قسمت ديگه اچندتاخرماگذاشتم دهنم چون توقرآن اومده که حضرت مريم بعداززايمان رطب ميخوره آب خوردم وآب ميوه خيلي تشنه بودم يه آبميوه يه ليتري رو تموم کردم آوا رو دادن بغلم شيرش دادم ازشون پرسيدم چندکيلوبوده دخترم؟گفتن 3170خيالم راحت شد
همش خداروشکرميکردم که تونستم طبيعي زايمان کنم دخترمو صحيح وسالم بغل کردم
روززايمانم بهترين روززندگيم شدنميدونم چطوري توضيح بدم امايه روزخيلي خاص بودبرام ازاون روز حس ميکنم عوض شدم قدرت وبزرگي خدارو خيلي بيشتردرک کردم زايمان من معجزه ولطف خدابود مني که طاقت يه آمپول ساده نداشتم تونستم اونهمه درد رو باصبوري تحمل کنم فقط لطف خدا بودفقط تاثير سوره انشقاق ومريم بود من که بنده ضعيف وحقيري بيشترنبودم فقط خداوخانم فاطمه زهرا کمکم کردن ازاول حاملگيم يه آرامش واطمينان خاصي داشتم حتي وقتي مشکلي پيش ميومد ته دلم مطمئن بودم خدا هوامو خيلي داره وهمينطورهم شد
ازاينکه آغوش من پناهگاه يه بنده پاک خدا شده واقعا خوشحالم اميدوارم که مادرلايقي باشم ودختر پاک نجيب وشايسته اي تربيت کنم
اميدوارم خدا اين لحظات زيبا رو نصيب همه کسايي که منتظر هستن بکنه ودامن همه منتظران بخصوص دوستاي خوبم تواين انجمن به زودي زود سبز بشه
من باگوشي خاطره زايمانمو نوشتم اگه غلط املايي داره ببخشيد انشاالله که تجربه من براي بقيه دوستان مفيدواقع بشه

سلاااااااام
بالاخره نوبت منم شد که بنويسم

من اسفند سال گذشته يه سقط داشتم و ارديبهشت ماه باردار شدم.خرداد بود که فهميدم باردارم
به دليل لکه بيني و سابقه سقط و يه سري چيزايي ديگه دهانه رحمم رو يه بخيه زدن (بهش ميگن مک دونالد!!)
از شياف هم استفاده ميکردم.استراحتم که داشتم!ولي من زير بارش نميرفتم زياد
تو بارداري دچار هموروييد يا همون بواسير شدم.دردش وحشتنااااااااک بووود
خلاصه بارداري خيلييييييي آرووومي نداشتم.ولي خدا رو شکر به سلامتي تموم شد

ماه هاي آخر رفتم کلاساي آمادگي زايمان.ولي تو انتخاب بيمارستان مشکل داشتم.تصميم گرفتم برم بيمارستان ارتش و زايمان در آب.ولي هفته هاي آخر دکترم پشيمنم کرد.گفت nicu ندارن و اگه خدا نکرده مشکلي باشه سخته منتقل کردن نوزاد و اينااا

قرار شد برم بيمارستان مادر و کودک (يادم رفت بگم من شيراز زايمان کردم)
هفته 37 رفتم دکتر.گفت تا چهارشنبه ديگه ني نيت به دنيا مياد.(اون روزم چهارشنبه بود)بخيه رو باز کرد.معاينه کرد گفت دو انگشت باز شده
مامانم شنبه اومد شيراز
ما منتظر که دردمون بگيره ولي به جز دردهاي نا منظم خبري نبود.هرچي هم ميگذشت اونا کمتر ميشد
چهارشنبه شد و ني ني به دنيا نيومد.رفتيم دکتر.گفت امشب يا فرداشب حتما به دنيا مياد
4تا آمپول بتامتازون نوشت براي ريه.و گفت حسابي از پله برو بالا پايين
ما اومديم کلي راه رو پياده اومديم.با مامانم براي برادرزاده ها سوغاتي خريديم.نهار رو از بيرون گرفتيم و رفتيم خونه
رفتم کوووووووه.(پشت خونمون کوهه)
کلي پياده روي کردم ولي هيچ خبري نبود.
پنجشنبه شد و من درد نداشتم.شب قبل از خواب بعد از کلي پله نوردي شربت زعفرون خوردم و خوابيدم
ساعت ده دقيقه به نه بيدار شدم که برم دستشويي يه درد شبيه پريود داشتم.به ساعت نگاه کردم.از دستشويي اومدم.صبحانه آماده کردم که بخورم.چاي ريختم.دوباره همون درد اومد.ديدم نه و ده دقيقه است.
يه حسي گفت ميخوام زايمان کنم
رفتم حمام دوش گرفتم.خودمو تر و تميز کردم که تو حمام يه چيزي شبيه ترشحات معمولي ولي سفت و مقدارشم زياد بود با يه ذره خون خارج شد.
شوهرم بيدار شده بود.بهش گفتم مامانمو بيدار کنه که من اومدم بريم بيمارستان
رفتم سريع موهامو سشوار کشيدم لباسامو پوشيدم وسايلمو برداشتم.دو سه تا لقمه خوردمو رفتيم پايين تا آژانس بياد.بابام اصرار کرد که باهامون بياد ولي قبول نکرديم

تو ماشين فاصله دردام 5 دقيقه شده بود
من همش صلوات ميفرستادمو سوره انشقاقا ميخوندم تا رسيديم به بيمارستان
با دکترم تماس گرفتن که من رفتم و وضعيت رو براش گفتن.ماماهه قبول نميکرد که درد دارم.ميگفت درد زايمان طوريه که به خودت ميپيچي.خلاصه با دست گذاشتن رو شکمم موقع دردا و زمان گرفتن فهميد که درد زايمانه
قبول نکردن که زايمان فيزيولوژيک داشته باشم.چون تو يه بيمارستان ديگه کلاسا رو رفته بودم!!!
لباسامو عوض کردم.
گفت با شوهرت خدافظي کن و برو تو بخش
شوهرم گفت نگران نباش و کلي دلداريم داد

ساعت دوازده من رفتم تو بخش.دردام يواش يواش بيشتر ميشد.با يه آه و ناله کوچولو حل بوووود
نوار قلب و اينا گرفتن.يه بار که اومد معاينه کنه يهو زيرم گرم شد.کيسه آبم پاره شد. چون دراز کشيده بودم نميديدم.يه چيزايي به انگليسي گفت و رفت
دو دقيقه بعد اومد گفتم خيلي مونده؟؟چون دردام زياد بود
گفت ميخواي بري سزارين بچه تو دلت مدفوع کرده 20 دقيقه ديگه اتاق عملي
نميدونستم ناراحت باشم يا نه.دردام شديد بود فقط ميخواستم زودتر دردا تموم بشه.سند وصل کردن.آمادم کردن برا اتاق عمل.من ديگه دستامو مشت کرده بودمو از درد ميکوبيدمش به تخت
اومدن معاينه کردن گفتن 7سانت شدي اگه کمک کنيم بچت به دنيا مياد.اين ماماهه خيلي خوب بود.خيلي کمکم کرد
همين لحظه دکترم اود(هر پنج دقيقه يکبار وضعيتمو براش ميگفتن تلفني.صداشون رو ميشنيدم که صحبت ميکردن.حتي يه بار موبايلش اشغال بود سريع زنگ زدن خونشون)
دکتر کلي تحويلم گرفت و شروووع کرد.ماما دلمو فشار ميداد.من زور ميزدم دکترم کمک ميکرد دهانه رحم زودتر باز بشه
يهو گفت بياريدش اونطرف.سرش اومد
رفتن تا اتاق زايمان سخت بود.ماماي مهربون منو گرفته بود و من همش چنگش مينداختم(مثل وقتي که يبوست شديد داري بهم فشار ميومد)
خيلي عجله کردن که زود برم رو تخت.نميتونسم.سند گير کرد به پامو در رفت
خلاصه با فشارهاي ماما و زور زدن ساعت 2 ني ني به دنيا اومد
يه چيز گرم سر خورد اومد بيرون و دردا تموم شد.ميديدم که دارن تميزش ميکنن.چشم و ابروش رو چربي گرفته بود
گريه ميکرد.دستاشو پيدا کرد و تند تند ميخوردشون.صداش پيچيده بود تو اتاق/ملچ مولوچ ميکرد

بخيه هم زد و نوبت جفت شد.با چندتا سرفه جفت اومد بيرون
لباسامو عوض کردن و اومدم تو اتاق اولي.مامانم جلو اتاق وايساده بود سريع بغلم کرد بوسم کرد.ولي ديگه نذاشتن بياد تو اتاق.
من به خدمه بيمارستان گفتم که از مامانم تربت رو بگيره بياره.که ديدم مامانمو با خودش آورد.مامنم به ني ني تربت داد و رفت.بهش شير دادم بعد از يه ربع گفتن بيا شوهرتو ببين(بچه رو که تميز کردن سريع بردن پيش باباش و مامانم که ببينن)
قيافه شوهرم ديدني بود
وضعيت منم همينطور.ازم يه عکس انداخت و کلي باهم حرف زديم.بعد از اون گفتن ادرار کن بعد ميبريمت بخش.منم سريع رفتم دستشويي و اومدم تو بخش

خيلي شيرين بود.سخت بود ولي ارزش داشت

راستي اسم ني ني خوشگل ما فاطمه خانم شد

ايشالا همه ني ني هاتون صحيح و سالم به دنيا بيان

سلام دوستاي گلم.منم اومدم تا پسر نازم خوابه خاطره زايمانم رو براتون تعريف کنم.
من حاملگي خوبي داشتم.تهوع و ويار نداشتم يه سري درداي عجيب غريب کوچولو مثل گرفتگي گوش و درد زير کتف و اينا داشتم.کلا هم 12 کيلو چاق شدم تو دوران حاملگي.
هفته 37 بارداري بودم که خودم بخاطر اينکه خيالم راحت بشه رفتم براي نوار قلب نوزاد.اولش گفتن خوب نيست اما وقتي تکرارش کردن خوب بود و مرخص شدم.اما براي اطمينان ماما برام يه سونوگرافي بيوفيزيکال نوشت.که نرفتم و موند هفته 38 دکتر خودم براي اينکه خيالش از بابت اب دور جنين راحت بشه برام يه سونويمعمولي نوشت.منم تصميم رفتم به جاي سونوي معمولي همون بيوفيزيکال رو انجام بدم.
5 شنبه بود که صبح زود با همسرم رفتيم براي سونو.دکتر سونو گفت که از 8 امتياز 6 ميده.من که نميدونستم يعني چي اما بهم گفت سونو رو ببر پيش دکترت همين الان و نذار بمونه براي شنبه.ببين نظرش چيه.
5 شنبه دکترم تو بيمارستان انکال بود رفتم و سونوم رو نشونش دادم گفت که حرکات تنفسي بچه رو تو سونو نديدن و بهتره که ريسک نکني و الان بستري بشي براي زايمان.من اصلا دلم راضي به زايمان نبود به دکتر گفتم اجازه بده برم با همسرم مشورت کنم.
اومدم بيرون و با همسرم دوباره رفتيم مطب سونوگرافي و از دکتر خواستم يه بار ديگه سونو کنه چون رو حساب جواب سونوگرافيش دکتر ختم حاملگي داده.اما دکتره قبول نکرد و گفت جوابم همونه.
نااميدانه رفتم يه بيمارستان ديگه که نظر يک دکتر ديگه رو هم جويا بشم.اونجا هم دکتر گفت بهتره ريسک نکني و معاينه م کرد گفت بخاطر امپولايي که زدي دهانه رحمت کاملا نرم و اماده است و برو بستري شو براي زايمان.ديگه ظهر شده بود و منم صبحانه نخورده بودم و ضعف داشتم.گفتم ميشه برم صبحانه بخورم بيام؟دکتر گفت نه.
خلاصه با گريه با همسرم رفتيم بخش زايمان و من بستري شدم و همسرم کارا رو انجام داد و زنگ زد مامانم اومد.
و چون بيمارستان رو عوض کرده بودم دکتر خودم نبود.البته از دکتر خودم هم چندان دل خوشي نداشتم.
يه بار که منو تو درمانگاه دکتر جديده معاينه کرد.تا رسيدم ماما دوباره معينه کرد و همون موقع هم شيفت صبح عوض شد و ماماي جديد دوباره معاينه م کرد.يعني تو يک ساعت 3 بارمعاينه شدم.معاينه خيلي دردناک بود و واقعا اذيت ميشدم.
خلاصه يه سرم بهم وصل کردن و توش يه سري امپول زدن و کيسه ابم رو پاره کردن که دردهام شروع بشه.ناهار هم اوردن که از استرس و ناراحتي هيچي نخوردم.ضمن اينکه سرما هم خورده بودم.
دستشويي بيمارستان اب گرمش خراب بود و هر بار که ميرفتيم دستشويي بايد خودمون رو با اب سرد ميشستيم که هم درد بيشتر ميشد هم سردم ميشد.تنظيم ما هم دست ماماها نبود و دست شوفاژخونه بود خلاصه.من خيلي به اين موضوع اعتراض داشنم که چرا بايد اب گرم قطع باشه.
دردهام هم شروع شده بود و بخاطر حال روحيم خيلي غر ميزدم و ناله ميکردم.ماما اومد دوباره معاينه م کرد گفت 4 سانت هستي و رفت.هرچقدر براي گاز التماس کردم گفت هنوز زوده.بعد اومدن پرده ها رو کشيدن و گفتن تعميرکار داره مياد اب گرم رو درست کنه.ديگه پيش اون مردها که صدام رو ميشنيدن روم نميشد داد بزنم و بي صدا درد رو تحمل کردم.نميدونم چقدر گذشته بود که ديگه واقعا احساس کردم دارم از کمر درد ميميرم و حس دفع شديد داشتم.توالت هم که در حال تعمير بود تو اين فاصله دستشويي هم داشتم اما نتونستم حتي دستشويي برم.هيچ کس هم براي معاينه و اينا نيومد.يه ازمون اينترنتي داشتن ماماها که همگي جمع شده بودن دور کامپيوتر اونو با مشورت هم داشتن پر ميکردن.خلاصه ديگه طاقت طاق شد و پرستار رو صدا کردم گفتم ميششه يه لحظه بيايد؟ماما اومد و گفتم بخدا ديگه دارم مي ميرم از اين گاز بي حسي بده بهم.گاز رو داد دستم و ضربان قلب بچه رو که گوش کرد گفت منظم نيست و گفت بذار معايننه ت کنم ببينم.و معاينه کرد و گفت 10 سانتي و ديگه براي گاز ديره!!! گاز رو از دستم گرفت.هر چقد هم التماس کردم که بذار برم دستشويي گفت نميشه و برام سوند وصل کردن که درد نداشت.وقتي مثانه م خالي شد سوند رو دراوردن.جالب اينجا بود که اب گرمم رو هم تعمير نکردن چون مغزي نداشتم و تمام اين مدت رو اقايون تعميرکار در حال لاس زدن (با عرض معذرت ) با پرستارا بودن.حالا مغزي نداشتم دو ساعت بالا بودن مردا.
خلاصه مردها رو راهي کردن رفتن و پرده ها رو باز کردن.و ماما بخاطر راحتي کار خودشون گفت ميخواي رو همين تخت زايمان کني؟منم از درد اينکه نميتونستم حرکت کنم گفتم هر چي شما بگيد.
بعد ماما رفت دنبال همون ازمون اينترنتيشون!! حالا من هر چقدر جيغ ميزدم که بيايد ميگفت بيايم چيکار کنيم بيايم به جاي تو بزاييم!! زور بزن بچه بياد ديگه!!!!!!!!
همون موقع خدا به رويمن نگاهکرد و دکتري که منو بستري کرده بود از در وارد شد.تا منو ديد اومد پيشم و گفت در چه حالي؟گفتم فولم ولي هيچ کس نمياد بالاي سرم.دکتر که باورش نميشد به شوخي گفت يعني چي فولي؟گفتم يعني ده سانتم.دکتر معاينه کرد و ديد بله.و به دکتر گفتم ببين همه ماماها بخاطر ازمونشون پاي کامپيوترن و به من حتي گاز بي حسي ندادن و بهم ميگن رو همين تخت زايمان کن.دکتر رفت دعواشون کرد و خلاصه اون مامايي که منو معاينه کرده بود لباس پوشيد و منو بردن تو اطاق زايمان.ديگه دردا غير قابل تحمل شده بود و موقع انقباض ها از اعماق وجودم داد ميزدم.ماما هم دعوام ميکرد که داد نزن پاهاتو جمع کن تو شکمت و زور بزن.اما حتي انرژي نداشتم که پاهامو تکون بدم.پاهام ميلرزيد و براي ثابت نگه داشتن پاهام از دستم کمک ميگرفتم و چون تو دستم سرم بود هي ماما دعوام ميکرد که دستت رو بنداز پايين.بخاطر نخوردن صبحانه و ناهار و بخاطر سرماخوردگيم ديگه واقعا انرژي نداشتم.ماما حسابي دعوام ميکرد و منم بدون توجه به حرفاشون موقع انقباض در حد توانم زور ميردم تا اينکه گفتم سر بچه اومده.يه ماما ديگه اومد و خودش رو انداخت رو شکمم.ماماها همچنان دعوام ميکردن که بچه جاي بديه و الان حالش بد ميشه زور بزن!حالا زماني بود که بين انقباض ها بود و درد نداشتم.دکتره هم با مانتو کنارمون ايستاده بود و با مهربوني بهم ميگفت هيچ بلايي سر بچه نمياد هر وقت انقباض شروع شد زور بزن.اين وسطا برش هم زدن که درد نداشت فقط امپول بي حسيش رو حس کردم.
چند باري تمام انرژيم رو جمع کردم و زور زدم و يهو ديدم يه موجود کوچولو تو دست ماماست.
همش ميپرسيدم نفس ميکشه(بخاطر جواب سونوگرافي خيلي نگران بودم) که گفتن اره.خلاصه کاراي بچه رو انجام دادن و باز اومدن سرغ من.گفتن يه زور ديگه بن جفت بياد که زدم.و جفت اومد ولي ماما گفت يه تيکه از جفت کنده شده و مونده.و دستش رو با يه پنس وارد ميکرد تا جفت رو بگيره که نميتونست.فکر ميکنم ده باري اين کار رو کرد.ديگه التماس ميکردم که ولم کنيد بذاريد بمونه.اخر سر نتونست و رفت همون دکتر رو صدا کرد و دکتر اومد و موفق شد .يه تيکه تقريبا 10 سانتي شبيه بند ناف بود که جا مونده بود.کل اين پروسه نيم ساعتي طول کشيد که من همچنان در حال داد و فرياد بودم از درد.وقتي جفت رو در اودن تازه رسيد به مرحله بخيه زدن!!که بي حسي من کامل رفته بود بعد اونا هم ليدوکايين نداشتن خدمه رو فرستادن بره از داروخانه بگيره!!که ده دقيقه طول کشيد تا بياد!!بخيه زدن هم 10 دقيقه اي طول کشيد.بعد منو بردن رو تخت قبلي و تازه خدمه شروع کرد به تميز کردن اطاق زايمان.در حالي که پسر کوچولوي من هنوز پيشم نبود و تو اطاق زايمان بود.خلاصه بعد اينکه تميز کاريش تموم شد پسريم رواورد.
پسرم اصلا عمل مکيدن رو انجام نميداد.نه سينه منو نه دست ماما رو!گفتن بايد بستريش کنيم و سرم بهش وصل کنيم.من هم اشک چشمم قطع نميشد.
خلاصه بعد مذاکراتي که داشتن بخش اطفال خدا رو شکر تخت خالي نداشتن و ما رو قبول نکردن!!بعد منو فرستادن بخش جرراحي زنان.اونجا يه خانمي بود که سزارين کرده بود و به پسرم شير داد و پسرم خدا رو شکر شير خورد.فهميدم که من شير ندارم.کم کم با کمک شير دوش قطره قطره شيرم اومد.
فرداش من ممرخص بودم اما پسرم بخاطر لرزش دست و لرزش چونه و اينا نگه داشتن تا براي اطمينان سونوگرافي مغز انجام بدن.که انجام دادن و خدا رو شکر مشکلي نبود.روز سوم دکتر گفت بايد بخاطر زردي بستري بشيد که من ديگه داشتم دق ميکردم.اما وقتي جواب ازمايش زردي اومد که خدا رو شکر 8 بود مرخص شديم و اومديم خونه مامانم.خواهرم که پسرش 35 روزش بود به پسرم شير داد 2 روز.منم با کمک پسر خواهرم که فک قوي تري نسبت به پسر من داشت و با شير دادن به اون کم کم شيرم اومد و بعد 2 روز ديگه فقط شير خودم رو به پسرم ميدادم.بخاطر کل اين جريانا اصلا حال روحي خوبي نداشتم و تا ده روز فقط کارم گريه بود.اما خدا رو شکر روزاي سخت گذشتن.
در کل من از زايمانم راضي بودم.من ساعت 3 ظهر دردام تقريبا شديد شد و 5 دقيقه مونده بود به 7 شب پسرم به دنيا اومد.زايمان خوب و کوتاهي داشتم.از فرداي زايمان هم تقريبا رو پا بودم و يک هفته بعدش هم بخيه هام خوب شدن و ديگه راحت راحت شدم.اما از بيمارستانم و ماماها و خدمه ها راضي نبودم.اين وسطا چند باري با خدمه و پرستاراي بخش جراحي زنان دعوام شد.جوري که وقتي مرخص شدم همش با خودم فکر ميکردم الان پرستارا ميگن اين ديگه کي بود و از کجا اومده بود!!!
البته من شهرستان هستم و شما نگران نباشيد راهتون به اين بيمارستان عتيقه نخواهد افتاد!!!
خدا رو شکر.با کمک خدا روزاي سخت گذشتن و الان پسر گلم شده همه زندگيم و کلي من و باباييش رو عاشق خودش کرده.

خدا رو شکر که قسمت منم شد خاطره زايمانم رو توي اين قسمت بنويسم..خدارو شکر دوره بارداري نسبتا آرومي داشتم..ويار خاصي نداشتم..مشکلات لک بيني و ديابت و … هم سراغم نيومد..از اون اولا دوست داشتم طبيعي زايمان کنم که ببينم چطوريه؟؟بيشتر کنجکاو بودم بدونم درداش در چه حده..همسرم خيلي اصرار روي سزارين داشت ولي ديد من خودم طبيعي دوست دارم چيزي نگفت..از هفته 27 کلاساي زايمان فيزيولوژيک رو شرکت کردم و پياده روي روزانه و ورزشهاي مخصوص هم داشتم..از هفته 38 به بعد همش منتظر يه درد يا نشونه بودم..اصلا دوس نداشتم کيسه آبم قبل از شروع درد بترکه به همين خاطر از هفته 36 نزديکي نداشتيم..هفته 38 به دکترم گفتم معاينه نميکنيد؟گفت نه نيازي نيست..همون موقع ها با مدرس کلاس هام قرارداد بستم به عنوان ماماي همراه که يکي از بهترين انتخاب هام بود..هفته بعدم رفتم و باز نه خبري از درد بود نه معاينه ديگه داشتم استرسي ميشدم..هفته 39 هم پر شد و خبري از درد نبود..شنبه که به دکترم رفتم ماماي اونجا گفت شما تنها کسي هستي که زايمان نکردي همه هم دوره اي هات فارغ شدن..خيلي نگران و ناراحت بودم همش داشتم تکوناي مريم رو ميشمردم و پنگوئني راه ميرفتم تو خونه..پشت به صندلي مينشتم حرکات گربه اي و خلاصه هرچي که فکرش رو بکنيد..يکشنبه رفتم نوار قلب مريم رو بگيرم به مامام گفتم دکترم گفته سه شنبه بيا بستري شو برا سز..بهم گفت برو امشب يه بسته روغن کرچک بگير به فاصله دو ساعت بخور..شبش خونه پدرشوهرم دعوت بوديم..طبقه پنجم..آسانسورم خراب بود..قبلشم کلي پياده روي کردم و کامل سر مريم رو توي واژنم حس ميکردم..از پنج طبقه رفتم بالا و بعد شام برگشتم خونه مامانم اينا ساعت دوازده دو سه قاشق روغن کرچک خوش طعم خوردم و دوباره ساعت دو چند تا قاشق خوردم و انتظار داشتم شکم روي پيدا کنم ولي خبري نبود..صبحش يه کم شکم روي داشتم و يه کم درداي پريودي..صبونه خوردم و ديدم باز دردا هست ولي جدي نگرفتمشون..زمان که گرفتم ديدم نسبتا منظمه مامانم گفت بريم يه سر بيمارستان چون حس ميکردم تکوناشم کم شده بود..رفتم بخش زايمان و مامام هم اونجا بود اومدمعاينم کرد و گفت 2 سانت بازي و دستکشش هم خوني بود..گفت گان بپوش و بستري شو..رفتم به مامانم گفتم که بره کاراي پذيرشم رو انجام بده..مامام گفت ان شا الله 2-3 ساعت ديگه زايمان ميکني من اصلا حرفش رو جدي نگرفتم..موقع بستري ساعت 10/40 بود..برام اکسيژن زدن و سرم وصل کردن..جاي آنژوکتم به شدت ميسوخت انگار تو استخونم بود..دردام خيلي کم و عالي بود از درد پريودي کمتر..گفت برو دستشويي رفتم اونجا مثانم رو خالي کردم ولي به شدت حالت تهوع داشتم همش هوق خشک ميزدم که خانم هاشمي (مامام) گفت نشونه خوبيه يعني دردات داره شروع ميشه..اومد معاينه کرد گفت شدي 3 سانت و ديدم ازم يه آب گرم خارج شد..گفتم کيسه ابم بود؟؟گفت آره..گفتم چرا بهم نگفتيد..گفت ميگفتم نميذاشتي کارم رو بکنم..ديگه دردام پشت سرهم شده بود ومدتش طولاني و قابل تحمل..بهم گفت برم رو توپ و موقع انقباض و درد به شدت روش بالا پايين شم..وااااي عالي بود خيلييييييي دردم رو کم ميکرد..همشم ازم آب و خون ميومد..بعدش بردم تو راهرو قدم زديم..ديگه دردا جدي شده بود ولي کاملا قابل تحمل..خيلي ضعف داشتم برام شيريني آورد خوردم..گفت بخواب تا معاينت کنم..اصلن دوست نداشتم بخوابم..انگار ميخواستم خفه بشم..ولي چاره اي نبود..مامانم و همسرم اومدن تو اتاق پيشم و بهم دلداري ميدادن..اصلا جيغ و ناله نميکردم..نيازي هم نبود..واقعا دردش در حد توانم بود..برام يه سرم ديگه زدن و دائم ضربان قلب مريم رو چک ميکردن…بعد از يه مدت دوباره معاينم کرد و گفت پات رو جمع کن تو شکمت دستت زير پات سرت تو سينت و روز بزن..منم هرکاري ميگفت انجام دادم..همش تشويقم ميکرد و ميگفت عاليه..تو اين زور زدنا ادرار کردم واي مردم از خجالت..با يه سيم ادرارم رو تخليه کردن و باز هم زور زدن..خانم هاشمي گفت عاليه دارم موهاش رو ميبينم به مامانم هم نشون داد و گفت تبريک ميگم ده سانت باز شدي پاشو بريم اتاق زايمان به دکترم هم زنگ زدن..واي با خوشحالي رفتم اتاق زايمان..سنگيني مريم رو تو واژنم حس ميکردم..ديگه همش زور زدن بود..دکترم اومد و بهم سلام کرد اصن نا نداشتم جوابش رو بدم با سر گفتم سلام..
مريم پاشده بقيش رو بعدا مينوستم

ببخشيد اين خاطره خانمي هستش که با روش فيزيولوژيک زايمان کرده خاطره خودم نيست

اگه جاش اينجا نيست بگين حذفش کنم

من تو هفته 39 بودم و يه سري كارايي كه مامام گفته بود براي شروع زايمان انجام ميداديم مثل تكليف روزانه و منتظر علايم زايماني بوديم .
ساعت 3 نصفه شب بود كه يهو از خواب بيدار شدم . زيرم گرم و خيس شده بود بلند شدم چراغ رو كه روشن كردم ديدم رو تختم يه درياچه آب راه افتاده !!! ميدونستم اين يعني شروع راه !! يه نفس عميق كشيدم و ته دلم قند رفت و البته يه دلشوره خيلي كوچولو !! شوشو هم بيدار شده بود چون هر دو با هم به كلاس رفته بوديم كاملا مسلط بوديم و ميدونستيم بايد چيكار كنيم من يه خورده دردايي داشتم . با شوشو كارهايي كه بايد انجام ميداديم رو با هم مرور كرديم . شوشو بهم گفت يه برقي تو چشاته كه خيلي دوستش دارم و منو بوسيد خيلي احساس خاصي داشتم حالا ديگه ما ميخواستيم مامان و بابا بشيم !!

ساعت پاره شدن كيسه آب يادداشت كردم و با شوشو لباس پوشيديم و رفتيم بيمارستان نزديك خونمون صداي قلب ني نيمو شنيدن و گفتن چون كيسه آبت پاره شده بايد بستري شي !! ولي چون خانم ماما به ما گفته بود اگر همه چي خوب بود برگرديد خونه و كارهايي كه گفته بود رو انجام بديم ما هم برگشتيم ! البته پرسنل سعي كردن منو بترسونن كه نبايد اين كار بكنم ولي اونا نميدونستن كه من ماماي خصوصي دارم ومن نيستم كه ميرم بيمارستان بلكه مامامه كه مياد خونه !! و از اينكه مجبور نبودم تو بيمارستان بمونم و لباسهاي اونجا رو بپوشم و سرم بهم بزنن و خلاصه هزار تا كاري كه واقعا لزومي نداره انجام بدن و از شوشوي عزيزم دورم كنن و …واقعا احساس غرور كردم و برگشتيم خونه !

حدودا ساعت 4 و نيم صبح بود كه با مامام تماس گرفتم و گفتم كه همونجوري كه گفت عمل كرديم و معاينات بيمارستان خوب بود و ما الان خونه ايم !! ساعت 6 صبح رفتيم مجدد صدا قلب ني ني رو گوش كرديم . خوب بود و دوباره برگشتيم ! ساعت 7 صبح بود كه مامام با وسايلش اومد خونه ! خيلي مهربون بودن . وسايل ها رو تو اتاقم چيدن . منو معاينه كردن و همه رو يادداشت كردن و شرايطم رو كامل برامون توضيح دادن . البته ما قبلا توي كلاسها تمام شرايط احتمالي رو با هم هماهنگ كرده بوديم و هيچ جاي سوال و نگراني نداشتيم چون اين يه روش جديد بود و من تو كلاسها اونقدر سوال پرسيده بودم كه نگو !!!! هههههههههههه كه مامام با نهايت صبر و حوصله همه رو برام ميگفت و من به آرامش ميرسيدم .

نشستيم با هم صبحانه خورديم و گپ زديم . آهنگ مورد علاقه ام و گذاشته بودم . يه تخت براي مامام آماده كردم تا بتونه در مدتي كه منزل ما هست استراحت كنه ! توي يه تايم هاي خاصي كارهايي رو براي بيشتر شدن دردام انجام ميداد . معاينه داخلي . طب فشاري . .. و خودم و ني ني رو كاملا معاينه ميكرد و تو كاغذ هايي كه همراش بود يادداشت ميكرد .
ساعت ده صبح بود دردام بيشتر شده بود مدام ميگرفت و ول ميكرد چند بار دوش گرفتم خانم ماما مرتب صدا قلب گوش ميكرد و شرايط من و ني ني و بررسي ميكرد . مدام مايعات و سوب و فرني و … ميخوردم . درد زير دل و كمرم داشت بيشتر ميشد . . بشت و كمرم و ماساژ ميداد … خلاصه همينجور ادامه داشت من راه ميرفتم و حركات و وضعيتهايي كه ياد گرفته بودم و انجام ميدادم رو توب تولد مينشستم و ازبله بالا و بايين ميكردم يه تايمي رو رو تخت استراحت ميكردم و شو شو ماساژم ميداد و نازم ميكشيد .
دردها ديگه خيلي بيشتر شده بودن . ديگه كلافه شده بودم . بايين كمرم خيلي درد ميكرد . ترشحات و خونابه ازم دفع ميشد .
خانم ماما معاينه كرد و گفت 7 سانت باز شده و بهم تبريك گفت كه تا اينجا بيش رفتيم .گفتم شرايط تو آب رفتن رو دارم ؟ گفت آره خداروشكر فعلا مشكلي نيست ميتوني . خيلي خوشحال شدم از بچگي هميشه با آب حال ميكردم و از ايشون خواسته بودم كه زايمان در آب برام انجام بدن كه به دلايلي كه برام گفتن من شرايط ليبر در آب رو داشتم نه زايمان در آب .ايشون طبق روش هاي استراليا آموزش ديده و زايمان در آبهاي موفقي داشتن .

وان حمام رو كه از قبل آماده كرده بودن . بعد اومد و من و همراهي كرد . داخل وان شدم و دراز كشيدم . حرارت آب مورمورم كرد و يه گرمي و آرامش خواستي بهم داد . دردام بيشتر و بيشتر ميشد . مدام كارهايي كه براي زياد شدن دردام لازم بود انجام ميداديم چون من زايمان فيزيولوژيك خواسته بودم و اصلا دوست نداشتم از آمبول درد استفاده كنم . خانم ماما هم قول داده بود كه تا جايي كه ميتونه بخيه برام نزنه مگر اينكه واقعا واجب باشه ! چون ديده و شنيده بودم و تو كلاسها ياد گرفته بودم كه اين مداخلات غير ضروري چه عوارض و دردهاي غير معقولي براي مادر ايجاد ميكنه !! توي آب خيلي سبك شده بودم و جابجا شدنم خيلي راحت بود اين سبك شدن انرژي كمتري ازم ميگرفت .

با اينكه تو آب بودم ولي عرق كرده بودم شوشو با نظارت و ok خانم ماما برام مايعات خنك مياورد . ديگه كمرم داشت ميشكست . با كمك شوشو. و ماما مدام طرز نفس كشيدن ها رو تو دردها و استراحت تكرار ميكرديم و معاينات همه خوب بود . ديگه ميخواستم تموم بشه !!

خانم ماما معاينه كرد و حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود كه گفت دهانه رحمم كاملا باز شده و اين يعني اينكه وقت زور دادن بود . شروع كرد با من كار كردن . دردها كه ميگرفت نحوه زور زدن و نفس كشيدن و ياد آوري ميكرد و با هم با هر درد بيش ميرفتيم . من وزنم بالا بود و ني ني درشت ميترسيدم كه بايين نياد و گير كنه و لي خانم ماما از معايناتم راضي بود و ميگفت كه داريم خوب بيش ميريم

خيلي خسته شده بودم . خلاصه خانم ماما گفت كه وقتشه بريم بيمارستان و من از وان اومدم بيرون . خودم و خشك كردم و لباس راحتي بوشيدم و يه مانتو روش . راه رفتن برام سخت بود ولي طبق آموزشها برام خوب بود و به بايين اومدن نيني كمك ميكرد . خلاصه سوار ماشين شديم و رفتيم بيمارستان . من و با برانكارد سريع بردن زايشگاه شو شو خانم ماما و مادرم هم همراهم بودن و مدام ذكر ميگفت . من ديگه تو حال خودم نبودم و از وقتي از آب اومده بودم بيرون سنگيني بدنم رو تازه احساس كرده بودم و اين اذيتم ميكرد

پرسنل اتاق زايمان كه خانم ماما رو ميشناختن سريع من و هدايت كردن به اتاق درد . برام سرم وصل كردن و من همچنان با دردام زور ميدادم چند بار ايستاده ولي ديگه چون خيلي خسته شده بودم خواستم كه خوابيده زور بدم !!!

به شو شو هم اجازه دادن اومد بيشم . دستم و گرفته بود نازم ميكرد و ازم ميخواست كه تحمل كنم !!
خلاصه مرتب زور ميدادم تا ماما گفت كه سرش كاملا اومده پايين . منو بردن تو اتاق زايمان رو تخت خوابيدم دستم تو دست شوشو . دو تا زور دادم و ماما مرتب راهنماييم ميكرد كه اين مرحله تو مقدار بخيه خوردن خيلي موثره و منم ماساژ پرينه با روغن مخصوصي كه بهم داده بود داشتم و اصلا دوست نداشتم بخيه يخورم . پرينه ام ميسوخت و احساس كشش ميكردم ولي كاملا به حرفهاي ماما گوش كردم تا بخيه نخورم . خيلي لحظات سخت و پر التهابي بود . بالاخره سر ني ني اومد بيرون و يكمي احساس راحتي كردم بعد گفت حالا يه زور محكم شونه هاشم اومد بيرون !!!!!!!

صداي گريه جگرگوشم شنيدم ” آخ ماماني بالاخره اومدي .نازكم تو كه منو كشتي !!!!!!! ” ا ( گريه )احساس خيلي خاصي داشتم از خستگي و درد و خوشحالي . شوشو اشك تو چشماش جمع شده بود و مدام به من ميگفت خسته نباشي عزيزم . بهد از تولد نازكم 90 درصد دردام از بين رفت !!! آخيش راحت شدم تموم شد تموم !! نازكم گذاشت رو سينم خيس بود به من گفت كه لمسش كنم حس غريبي داشتم و فقط اشك ميريختم !!
بند نافش و ماما زد ( البته به شوشو گفته بود كه اگر بخواد ميتونه اينكار بكنه ولي شوشوم گفت كه دلش و نداره !! عزيزم قربون اون دل مهربونش بشم ) از شوشو خواستن كه بيرون بايسته . شوشو تو تمام مدت اچه خونه و چه بيمارستان لحظاتي و فيلم برداري كرد . . از خون بند ناف نمونه گرفتن براي بانك خون البته من هديه كردم . بعد جفتم خارج شد كه موقع دفعش يه ذره كمرم درد گرفت . پرسيدم بخيه خوردم ؟؟!! گفت نه فقط دو تا خراش كوچيك برداشتم . از روي شكم ماساژ داد كه دردم گرفت بعد گفت همه چي خوبه من بردن تو ريكاوري .

نازكم آوردن كه بهش شير بدم ” ماماني من ؛ الهي قربونش برم ” ماما گفت وزنش 3900 بود . كمك كرد تا سينه ام گذاشتم دهنش يه 5 دقيقه اي طول كشيد تا گرفت . اولين مكي كه زد ترسيدم با قدرت نوك سينه ام و كشيد تو دهنش يكمي دردم گرفت !!! ( خجالت )

بالاخره منم مامان شدم . نازكم بردن تا كارهاش و انجام بدن من يك ساعتي اونجا بودم . ماما بهد از معايناتم گفت همه چي خوبه . بهم تبريك گفت و گفت كه ميتونم برم بخش . بعد پرستار اومد و منتقل شدم به بخش بعد از زايمان .

خدا جونم راستي راستي تموم شده بود !!!!! خدايا شكرت خدايا شكرت خدايا شكرت

راستش اينجا يکم خلوته من گفتم تا بيان خاطره زايمان بنويسن منم خاطره هايي که تو سايتاي ديگه خوندم و به نظرم جالب و مفيد بود رو براتون بزارم
بازم اگه کارم اشتباهه يا جاش تو اين تاپيک نيست بگين حذف ميکنمممممممم

حاملگي من از اول داستان داشت. من يه پسر دو سال و دو ماه داشتم. و با همسري توافق کرده بوديم که ديگه بچه دار نشيم. تازه پسرم رو از شير گرفته بودم . آخرين پريودم آخراي مهرماه بود .من هميشه سيکل مرتب 28 روزه داشتم. ولي تو اذر خبري از پري نشد .مدام بي بي چک مي ذاشتم. تا حدود 10 روز که همه منفي بودن. رفتم دکتر آزمايش دادم. منفي بود. سونو دادم باز خبري نبود. دکتر واسم آمپول پروژسترون نوشت .زدم ولي باز خبري نشد که نشد.دوباره آزمايش که اين بار مثبت بود. دکتر شک کرد به حاملگي خارج رحمي . درست شب يلدا بستري شدم بيمارستان. شوهرم هم تهران نبود و رفته بود ماموريت.
تو بيمارستانم مدام سونو واژينال ميشدم. تا اينکه 4 دي بالاخره ساک حاملگي رويت شد 5 هفته برام نوشتن. و مرخص شدم! خدايا شوک بزرگي بود اصلا امادگيش رو نداشتم. داشتم ديوونه ميشدم. نمي دونستم چي کنم. وقتي اومدم خونه به مامان و مادر شوهرم گفتم کيست داشتم چيزي نبود!!!
تو شوک بودم . يه کم اميد داشتم تخمک پوچ باشه اخه اون روز گفتن فاقد جنين و ضربان قلب. يه هفته بعد از سر کار که بر ميگشتم رفتم سونوگرافي و خاستم که برام سونوي ضربان قلب رو انجام بدن. اخه ديگه دکتر نرفته بودم که بخاد واسم بنويسه. تو اتاق سونو ال سي دي بزرگي بالا سرم بود تا دستگاه رو گذاشت رو شکمم ضربانش رو واضح ديدم. دلم هري ريخت پايين و ناخوداگاه تو دلم گفتم خوش اومدي! اومدم بيرون گيج بودم! گيج ومنگ! زنگ زدم به همسري چيز خاصي نگفت.
تا دو روز انگار تو هوا معلق بودم از يه طرف آمادگي نداشتيم از يه طرف فکر کردن به سقط تنم و مي لرزوند. من و همسرم حتي جرات نميکرديم بشينيم و راجع بهش حرف بزنيم. ولي حس ميکردم اونم راضيه يا حداقل از سقط مي ترسه. اونم به خاطر سلامتي من.
شب دوم بالاخره با هم صحبت کرديم و گفتيم حالا که خدا داده ما هم راضي هستيم به رضاي خدا. واين جوري شد که يه دوره جديد تو زندگيمون شروع شد. بماند که با تمام اين اوصاف 4 ماه طول کشيد که کامل تونستم با اين قضيه کنار بيام.افسردگي شديدي گرفته بودم.کارم شده بود يواشکي گريه کردن.
از اول حسم ميگفت اينم پسره. قران هم باز کردم دقيقا آيه اي اومد که سر پسر اولم واسم اومده بود. و شما را به داشتن فرزند پسري بشارت ميدهيم.
روزا ميگذشت ولي خيلي واسم کند بودن. تو 21 هفته مطمئن شديم جوجو پسره.
شروع کرده بودم کلاس ورزش مي رفتم. يه روزم ورزش در آب. مربيم خودش هم ماما بود. روحيه ام خيلي خوب شده بود کاش زودتر ورزش رفته بودم.
زايمان اولم خيلي سخت وطولاني بود 14 ساعت درد ! دلم ميخواست اين بار زايمان راحتي داشته باشم. اون بار همسري تهران نبود و من غريبانه زايمان کردم !
ولي اين بار قرار بود تو بيمارستان همراهم باشه. ديگه حسابي غيبت اون بارش جبران ميشد.
دو ماه مونده به زايمان ترسا و استرساي بي پايانم شروع شد ؛ دقيقه اي نبود که به فکر روز زايمان نباشم .هر کاري ميکردم از ذهنم پاک نميشد. شبا از بس فکر وخيال ميکردم بيخواب شده بودم. ولي دست خودم نبود ، نميدونم چرا ولي نميتونستم از فکر و خيال بيام بيرون.استرس روند طولاني زايمان، استرس بيمارستانم که هر کي ميفهميد سعي ميکرد از رفتن به اونجا پشيمونم کنه؛ حرفاي ضد و نقيصي راجع بهش مي شنيدم. يکي ميگفت خوبه يکي ميگفت بده و افتضاحه. خلاصه منم بدتر ترسيدم ولي آخرش خودم و سپردم دست خدا . چون بودن همسرم کنارم مهم بود و بس بقيه حرفا رو بي خيال شدم.
روزا ديگه داشت کم کم تندتر مي گذشت انگار تو سرازيري افتاده بود. همش فکر ميکردم 38 هفته بگذره زايمان مي کنم. ولي هيچ علامتي نداشتم . نه دردي نه لکي ، نه دفع موکوسي؛ اونقد راجع به بارداري و زايمان خونده بودم که حس ميکردم اندازه يه ماما اطلاعات دارم! روزاي آخر حتي ميرفتم و خاطرات ماماها و دکتراي زنان رو تو نت مي خوندم دلم ميخواست زايمانو از ديد اونا هم ببينم. پاک خل شده بودم نه ؟
38 هم گذشت و 39 هم اومد. ولي هيچ خبري نبود. دوست نداشتم مث دفعه قبل با پارگي کيسه آب بدون هيچ علامتي برم بيمارستان و به زور آمپول فشار زايمان کنم.
حسابي ورزش کرده بودم و کلي مطالعه راجع به مراحل زايمان.
مي خواستم درد اصلي و تو خونه بکشم وبرم بيمارستان تا عذاب نکشم مث اون دفعه. همش تصور ميکردم که شب دردام شروع ميشه. يه ساعت تو خونه ميمونم و بعد ميرم بيمارستان و اونجا هم بعد يه ساعت زايمان ميکنم. انرژي مثبت به خودم ميدادم و مراحل زايمانو خوب و عالي تصور ميکردم.
ولي غافل از اينکه خدا جور ديگه اي واسم رقم زده.
39 هفته هم داشت تموم ميشد. ولي دريغ از کوچکترين درد و علايم.
3 شهريور تولد 3 سالگي پسرم بود. خيلي دوس داشتم تو اون روز زايمان کنم . به حساب خودم دقيقا 40 هفتم هم همون روز تموم ميشد. البته من با سونوي ان تي محاسبه مي کردم تاريخمو.چون هيجيم سر وته نداشت! شبش با همسري رفتيم بيرون و کادوهاي تولد پسرم رو خريديم. منم چن تا راني ، يه بسته رطب،روغن اسطوخودوس واسه ماساژ و يه پوشک واسه بيمارستان خريدم.
3شهريور رسيد. چون شب تولد پسرم بود و چهل هفته تموم شده بود گفتم برم يه چکاپ بشم . به دلم افتاد امروز زايمان مي کنم، يا شايدم دلم مي خواست امروز زايمان کنم. اولش موها مو اتو کردم بعدشم آرايش کردم و حسابي به خودم رسيدم. ساک وسايل بيمارستانو هم بستم. کارت عابربانکي که واسه بيمارستان کنارگذاشته بودم رو برداشتم. من هر بار ميرم کل سونو ها و ازمايشامو ميبردم. چون تاريخ پريود و سونو حدود 4 هفته اختلاف داره. و من هردفعه بايد هي اين دکترا رو توجيح کنم. ولي اين بار فقط سونوي اولم رو برداشتم نميدونم چرا.
با خواهرشوهرم طرفاي12 ظهر زديم بيرون.من فقط دو جلسه کلاساي بيمارستان و رفتم حتي دکتري هم که تحت نظرش بودم اون بيمارستان نبود.البته دکترم خيلي سعي کرد پشيمونم کنه. تا جايي که رفتم تو بيمارستان الغدير که کار ميکرد هم تشکيل پرونده دادم .
رفتم اورژانس تا گفتم چهل هفته تموم شده گفت سريع برو تا متخصص تو درمانگاهه ببيندت. منم رفتم. صداي قلب بچه رو شنيد. و بعد تاريخ اخرين پريود رو پرسيد. بعد تند تند يه برگه رو پرکرد و داد دستم. ديدم نوشته بستري . گفتم واسه چي ؟ گفت زايمان. حالا من اصرار که نه و اونم اصرار که آره مسئوليت داره خانم مورد اينجوري داشتم که بچه ش مرده به دنيا اومده. گفتم سونوپس چي؟ گفت من به اين يه دونه سونواستناد نميکنم. شما طبق تاريخت 44 هفته اي !
برو بستري شو واسه زايمان. ديگه قضيه جدي بود. ياد تصوراتم از نحوه زايمانم افتادم خندم گرفت.
زنگ زدم همسري و خواهرم و گفتن بياين.
برگشتم اورژانس ،شلوغ بود و چون من اورژانسي نبودم دير منوويزيت کردن لباسامو گرفتمو و معاينه شدم. اصلا اصلا درد نداشت. گفت دهانه رحمت بازه ولي نگفت چقد. همينش هم جاي خوشحالي داشت. حداقل تا اينجاي کار يه کم از دفعه قبلي بهتر بود. يه بهيار اومد و منو تحويل گرفت . برد تو بلوک زايمان. اتاق من اتاق شماره 4 بود. به نظرم اومد همون اتاقيه که تو تور بيمارستان گردي ديده بودم. يه دختر مهربون اومد و گفت من کاري هستم ماماي اتاقتون. گفتم خوشبختم ! بعد يه رگ گرفت که انصافا عالي بود. بازم مقايسه کنم که زايمان قبلي بعد 5 بار سوراخ سوراخ کردنم از بغل مچم يه جاي ناجور رگ گرفتن که خيلي اذيت کننده بودمخصوصا شير دادن تو بيمارستان و تا دو هفته بعد زايمان کل دستام کبود بود.
تا مراحلش طي شد و رسيدم به داخل بخش زايمان ساعت 5 بود. ازم پرسيدن همراهت کيه تا بگيم بياد. گفتم شوهرمه ولي فکر کنم هنوز نرسيده باشه.
تا اينجاش همه چيز خوب بود. اتاقشم خوب بود.خصوصي بود و کل مراحل زايمان همونجا انجام ميشد و ديگه لازم نبود واسه به دنيا اومدن برم اتاق ديگه. يه رزيدنت و يه انترن هم تو اتاقم بودن .اسماشون يادم رفته. انترن مسئول اينداکشن بود و رزيدنت هم مدام انقباضا و ضربان قلب بچه رو چک ميکرد.
يهو ديدم همسري گان پوشيده وارد اتاق شد. بامزش اين بود که گان رو برعکس پوشيده بود مثل لباس. واي که چقدر از ديدنش خوشحال شدم قرار بود يکي از مهمترين و سخت ترين مراحل زندگيمون رو با هم طي کنيم. وسايلامو اورده بود. خرما و آبميوه رو گذاشتم پيشم.
دکتر اومد . گفت که قراره زياد معاينه نشي چون زايمان فيزيولوژيکي ولي الان بايد معاينه بشي. معاينه کرد و ديدم اصلا راضي نبود. فهميدم که سر بچه درست تو لگن نيست و فيکس نشده. از دست دکتري که منو بستري کرده بود شاکي بود . و گفت اين هنوز وقت داشته. البته اين اطلاعاتو به من نميدادن بلکه داشتن باخودشون پچ پچ ميکردن. يه کم ته دلم خالي شد و ترسيدم. ولي بي خيال شدم و خودمو سپردم دست خدا. دکتره گفت بهم يا با قرص يا با آمپول زايمانت رو شروع مي کنيم و رفت. بعدش يه آقايي اومد و يه شرح حالي ازم گرفت و يه کپسول گنده هم با خودش آورد و گفت اين گاز انتونکسه هر موقع دردات شديد شد ازش استفاده کن و يادم داد که چطوري و رفت. کلي خورد تو ذوقم پس زايمان در آب کنسل بود. آخ که چقدر عاشق آب بودم و زايمان در آب يکي از روياهام!
بعدش فهميدم به خاطر اينداکشن بوده . چون بايد مدام قلب بچه چک مي شد.
اولش يه سرم قندي بهم وصل کردن و بعد ديدم انترن آمپول بدست اومد. گفتم چيه گفت آمپول فشار.فکر کنم ساعت 5 / 5 بود. رزيدنتي که بالا سرم بود يه دختر خوش اخلاق بود که لهجه اصفهاني داشت و خيلي هم مهربون بود. حس خوبي بهم ميداد. ظاهرا روز اولي بود که اومده بود اين بيمارستان. گفتم به نظرتون کي زايمان ميکنم. گفت ايشالا تا 9 شب.خوب بودو اميدوار کننده بود.
همسري هم پيشم بود که بهترين قسمت قضيه بود. حس مي کردم کنارش مي تونم شديدترين دردا رو تحمل کنم.
کم کم انقباضا شروع شد. دقيقا مث همون انقباضايي که اين چند هفته داشتم. بازم بدون درد بود اصلا دردي نداشت شکمم سفت ميشد و ول ميکرد. حالا تو اين گير و دار کياوش طبق معمول هر روز حسابي ورجه وورجه مي کرد. همش سمت چپ شيکمم رو فشار ميداد. انگاري آمپول رو اونم تاثير گذاشته بود داشت پوست شکمم رو پاره ميکرد. جالب اينکه با پاهاش به اون قسمت دستگاه که واسه ضربان قلبش بهم وصل بود فشار ميداد و تکونش ميداد. رزيدنته طفلک هي فيکسش ميکرد اين تکون ميداد. مي گفت چقد پسرت شيطونه. آخرشم گفت مطمعنم به خودت رفته که اينقد شيطونه.تا جايي که ميدونستم هفته هاي آخر تکوناي بچه کم ميشه ولي واسه من روز به روز زيادتر ميشد . اينم که وضع روز زايمانم بود. از بس وول ميخورد هي ضربان قلبش گم ميشد و اونا ميگفتن افت کرده. منم مطمعن که اشکال از حرکتشه. رزيدنته يه سره بغلم سر پا وايستاده بود.
انقباضا منظم بود به شوهرم گفتم تايم بگيره. هر 2 دقيقه 40 ثانيه انقباض داشتم. ولي بدون درد. هي ميومدن و مي پرسيدن درد نداري ميگفتم نه. و اونا هم با تعجب مي رفتن.
ساعت داشت تند تند ميرفت و دردي نبود فقط حرکات کياوش خيلي دردناک بود. بد فشار مي داد. فقط خودشو قلمبه کرده بود سمت چپم. گفنم بزار يه کم سمت راست دراز بکشم شايد جا به جا شه ولي فايده نداشت پوستم اتيش گرفته بود.
انقباضا همچنان مرتب ولي بي درد ميترسيدم پيشرفت نکنمو سزارين بشم.ار دکتر پرسيدم درچه صورت سزارين ميشم ؟ گفت اگه ضربان قلبش خيلي افت کنه.و بعد گفت چرا همه دوست دارن سزارين بشن؟ گفتم اتفاقا من فقط طبيعي ميخوام.
به همسري گفتم يه کم بره بيرون و هوا بخوره من که دردي ندارم. به آجي هام و مامانش هم بگه درد ندارم .طفليا نگران نباشن. ساعت 9 بود. درد بي درد! فقط مي ترسيدم پيشرفت نکنه. هي ار رزيدنته مي پرسيدم چرا درد ندارم ؟يعني پيشرفتم بده؟ اونم مي خنديد و ميگفت دوس داري درد بکشي عجله نکن اونم مياد. خسته شده بودم از يه جا نشستن هي تو دلم به دکتري که زورکي بستريم کرد بدو بي راه مي کفتم . و به خودم که چرا مدارکو ناقص بردم که باز بدون درد بستري بشم. نمي زاشتن ار تخت بيام پايين.قرارمون اين نبود تو کلاساي زايمان بارها بهشون گفتم اجاره مي ديد موقع دردا راه برم؟ و اونا مي گفتن آره. ولي بار زنداني بودم که.
دستشويي داشتم واي چه بهونه خوبي چرا زودتر به فکرم نرسيده بود. شوشو اومد.با کمکش ار تخت اومدم پايين .اتاق دستشويي داشت. رفتم و کارمو کردم .خوشبختانه دفع هم داشتم. ديگه خيالم ار مسئله بزرگي راحت شد! الکي کلي تو دستشويي معطل کردم. اومدم بيرونم تو اتاق کلي راه رفتم و قر دادمو چند تا حرکتي که ماماي کلاس ورزشم گفته بودرو انجام دادم. دوران خوشي زود تموم شد و رزيدنته همراه دکتر بخش و چند نفر اومدن. برگشتم رو تخت. حدوذاي 9 و نيم بود. معاينه کرد. باز بدون کوچکترين دردي. انگار گيرنده هاي دردم ار کار افتاده بودن. دکتر گفت 4 سانته! بعد اين همه مدت تازه 4 سانت؟ تازه اصلا از وضعيت قرارگيري سرش راضي نبود. فقط گفت لگنت خوبه. بالاخره نمرديم و يه حرف اميدوارکننده شنيديم. شکمم رو يه دستي کشيد وگفت بچت هم ريزه و رفت.
ديگه کلافه شده بودم. زير لب صلوات ميدادم از خدا کمک ميخواستم.يه ان ياد زناي بزرگي افتادم که خودشونم زايمان کردن. حضرت مريم، آسيه، خديجه و حضرت فاطمه.مخصوصا ياد غريبي حضرت مريم که تنهاي تنها زايمان کرد. خلاصه کلييييييييييييي دست به دامانشون شدم. شروع کردم دعا کردن همه کسايي که يادم بود.
ساعت تند تند ميگذشت و من نا اميدتر. حئاقل از اينکه دو تا پسرام متولد يه روز بشن. دوباره همسري رو فرستادم بره شام بخوره. منم خودم رطب و آبميوه مي خوردم باز جاي شکرش بود اين کارو اجازه دادن.
خوابم ميومد ، ولي اين انترن و رزيدنت بحثشون گل انداخته بود. کل بيمارستانايي که بودن رو داشتن تجزيه تحليل مي کردن، بعدش روشهاي مهاجرت و کشورهاي مقصد رو! دو تاشون قصد رفتن داشتن.گمونم قبل رفتن اومده بودن منو بزائونن و برن. هه هه هه.
انقباضا همون بود که بود .2 دقيقه 40 ثانيه. سر همون انقباضاي بيدرد تنفس درست رو تمرين ميکردم.
نمي تونستن دوز امپول فشارو زياد کنن ميگفتن رحمش هايپرتونه ! دردم که اصلا و ابدا! حدوداي يه ربع به 11 شب بود .يه روشي خونده بودم واسه انقباضاي رحم به شوهرم گفتم بين انگشت شصت و اشاره رو فشار بده تا ناخنش سفيد بشه . رو هر دو تا دستم اين کار رو کرديم. نميئونم اثر اون بود يا چيز ديگه که راس ساعت 11 شب يهو احساس کردم پايين شکمم يه چيزي منفجر شد با درد خيلييييي وحشتناک و همزمان آبي بود که ميزد بيرون. حس کردم همزمان هم يه چيزي رفت پايين تر کاملا حرکت کياوش که رفت پايين تر رو حس کردم.
بعد اون همه بيدردي درد شديدي اومد سراغم. خيلي شديد. به رزيدنت گفتم کيسه آبم پاره شد رفت و با چند نفر اومد. معاينه کردن و گفت 5 سانته و رفتن! من موندم و دردايي که يه دفعه اي با تمام قوا حمله کرده بودن. هنوز قابل کنترل بودن و شروع کردم به اجراي تکنيکاي تنفسي. يادم نيست نتيجه داشت يا نه. دردا خيلي خيلي شديد بودن شديدتر از حد انتظار براي شروع دردا..جاي شکرش باقي بود که تا 5 سانت رو بدون کوچکترين دردي طي کرده بودم. 5 سانت بعدي هم خدا بزرگ بود.
حدوداي 11 و نيم دوباره معاينه شدم بعد نيم ساعت درد وحشتناک انتظار پيشرفت خوبي داشتم. زايمان دوم هم بودم خب . معاينه کرد و گفت 5 سانته. يه آن دلم خواست از حرص سرمو بکوبم به ديوار! يعني با اين همه درد هنوز 5 سانته. سر رزيدنته داد زدم پس چرا دروغ مي گن زايمان دوم راحتتره چرا ميگن کوتاهتره؟ گفت عزيزم وارد فاز فعال شدي داري خوب پيشرفت ميکني. اينو گفت و رفت بيرون. با حرص به شوشو گفتم دروغ ميگه مي خاد اميدوارم کنه.
سر همسري غر ميزدم و ميگفتم ديدي همش دروغه بازم مث اوندفعه س. اون طفلي نمي دونست چي بگه و همش دلداريم مي داد که تو شجاعي و مي توني. تموم قوت قلبم حضورش کنارم بود و بس.

دوباره سرم به دست رفتم دستشويي دلم ميخواست همون جا بمونم. دردا مهم نبود از طولاني شدنش وحشت داشتم وبس. اومدم بيرون همسري با خوشحالي گفت يه دکتره اومده و گفته از پسش بر مياد تا صبح زايمان ميکنه از حرص داشتم منفجر ميشدم تاصب ! تا صب !ولي چرا اينقد طولاني؟کشته خودشو خودم ميدونم از پسش برميام و طفلي شوهرم خواسته بود دلدلريم بده اما از اين حرف داشتم ديوونه مي شدم.
رفتم رو تختم رزيدنته نبود انترنه گفت هر وقت احساس دفع داشتي بگو. و بعد بي خيال نشت رو صندليش.
ساعت 11 و نيم بود. ديگه اميدي نبود دوتا پسرام متولد يه روز باشن. اين فکر عصبي ترم کردو ولي شوهرم بهم خنديدو گفت با اين همه درد به چي فکر مي کنيا.
يهو احساس کردم دردا دارن خيلي شديدتر ميشن. فاصلشون يادم نيست اصلا انگار فاصله اي نبود دردا بي امون و با شدت ميومدن هر بارشديدتر و شديدتر تمرکزم به هم خورد نميتونستم تکنيکاي تنفس رو اجرا کنم.ديگه داد ميزدم البته فقط با صداي بلند خدا رو صدا ميزدم و ازش کمک مي خواستم. به شوهرم التماس مي کردم تو رو خدا حواسمو پرت کن. يه چيز بگو که روش تمرکز کنم. هي ميگفتم چرا من اينجوري شدم چرا؟ من که تا چن لحظه قبل آروم بودم! درد امونم رو بريده بود محکم دست شوهرم و گرفته بودم و با هر دردي فشارش مي دادم چشماش قرمز بود يه لحظه که درد رفت خنديد و گفت کاش ناخن هات و کوتاه مي کردي. که ديدم جاي ناخنام رو دستش باد کرده و قرمزه. ولي کار ديگه اي نميشد کرد .حضورش معجزه بود درد که ميومد محکم دستشو فشار مي دادم ويادمه که از ته دلم فقط خدا رو صدا مي زدم وازش کمک ميخواستم.حالا مي فهمم چرا ميگن دعاي زن موقع زايمان مستجابه آخه آدم خودشوش خيلي به خدا نزديک مي بينه و خالصانه و از ته دل ازش کمک مي خواد. يادمه يه بار گفتم خدايا تو رو خدا کمکم کن! خودم وسط دردا خندم گرفت از اين دعام.
اين درداي بي امون که ميگم تو کمتر از از چند دقيقه اوج گرفته بودن . فکر کردن به اينکه تا صب اينجوريه و بدتر هم ميشه داشت نا اميدم مي کرد.
گاهي فکر مي کردم قدرت اينو دارم که از شدت درد از ديوار راست پشت تختم بالا برم .
دردا وحشتناک بود به انترنه گفتم پس کي از گاز استفاده کنم؟ گفت 20 دقيقه آخر که دردات غير قابل تحمله!
خدايا الانم غير قابل تحمله اين چي ميگه؟ بعني از اين بدترم هست؟؟ همش يادم ميومد که کفتن تا صب زايمان ميکنه با تمام اين همه درد اصلا به سزارين فک نکردم برخلاف زايمان اولم که آخراش التماس مي کردم ! حتي بعد پاره شدن کيسه آب يهو ضربان قلبش خيلي افت کرد. سريع همه جمع شن و ماسک اکسيژن بهم دادن و بدجور هول بودن من گفتم تورو خدا يه لحظه صبر کنيد چون يهو دردام اومد اين جوري شد سزارينم نکنيدا!!! حق با من بود و همه چي نرمال شد.يه بارم تو سرمم داشت يه امپول مي زد من گفتم مسکن نميخاما روند زايم رو کند ميکنه!اونم گفت نه اين فقط به روند زايمانت کمک مي کنه.
درد امونم رو بريده بود عملا بينشون فاصله اي نبود. يک سره درد داشتم.به انترنه گفتم رزيدنته خيلي مهربونه بگو بيادش .اونم گفت الان مياد.
احساس ميکردم داره به پشتم فشار مياد ولي حس دفع نداشتم. به رزيدنته گفتم کاري نکرد گمونم فکر کرد سوسول بازي دارم در ميارم. چند لحظع بعد تو واژنم احساس سوزش و کشيدگي شديدي کردم ياد دايره آتش افتادم که تو زايمان ازش حرف ميزدن.ولي امکان نداشت تازه بعد اين همه مدت 5 سانت دايلت شده بودم. ولي انگار خودمم باور نميکردم نه من چند دقيقه قبل فقط 5 سانت بودم نه زوده. ولي دردا فراتر از حد انتظارم بود هي به رزيدنته گفتم احساس دفع دارم گفت نه خانم خيلي زوده حالا حالاها مونده! به همسري گفتم اونم باور نکرد.
ديگه احساس زور زدن داشتم خيلي شديد. خدايا چرا کسي حرفمو باور نميکنه داره مياد ولي کسي باور نميکرد ؟ چرا رزيدنتم نميومد ؟ حتما رفته شام .
ميدونستم تا وقتش نشده نبايد بيخودي زور بزنم اما دست خودم نبود.به ا نترنه گفتم نميتونم جلوي زور زدنمو بگيرم اونم گفت نگير زور برن .
احساسات متفاوتي داشتم هم حس مي کردم دارم زايمان مي کنم و هم حس مي کردم نه وقتش نيست. ديگه از تنفس و ريلکسيشن و شل کردن عضلات خبري نبود و دردا که ميومد احساس مي کردم دارم از شوهرم بالا ميرم کاملا آويزونش مي شدم. پامو از مچ خم مي کردم و شديدا به پام فشار مي آوردم . مي دونستم سفت کردن عضلات بده ولي دست خودم نبود.التماس مي کردم حواسمو چرت کنه و منتظر جوابش نمي شدم. مي گفتم شونه هام. ماساژ بده و مي داد .
گفتم يه انگشتتو بزار تو گودي گردنم و با يه انگشت وسط پيشونيمو فشار بده .هي واسه چند ثانيه بدک نبود. ارامش کوچيکي بود . ولي دردا دردي نبودن که با اين حرفا آروم بشن. احساس شکافته شدن داشتم! به تمام معنا.
ديگه شجاعت به خرج دادم و به خودم دست زدم برامدگي بزرگي حس کردم يه آن گفتم سر بچس ولي خودمم باورم نشد آخه فقط يه ربع از معاينه ميگذ شت امکان نداشت.نه امکان نداره! درد بعدي وحشتناکتر اومد داد نميتونستم بزنم حالت زور زدن ناخوداگاه داشتم .اول سعي کردم بريده بريده نفس بکشم که بي خودي زور نزنم . ولي احساس فشار خيلييييييييي شديد بود. بدنم داشت بدون توجه به من کارشو ميکرد. منم ديگه تسليم شدم و با تمام وجودم زور زدم.
خدايا باور کردني نبود يه آن با زور من ليز خورد واومد بيرون و توي يه آن سبک سبک شدم از درون خالي شدم .دردا تموم شدن. يعني واقعيت داشت؟ من تنها و بدون کمک بچم رو به دنيا آوردم. خدايا شکرت .دردا تموم شد .باور کردني نبود 5 سانت تو يک ربع .خودمم باور نميکردم ولي حقيقت داشت سرش کاملا بيرون بود و من هيچ دردي نداشتم.
تو صدم ثانيه چند تا فکر از سرم گذشت. خدايا من با درد قبلي يه لگد جانانه به تخت زدم که نيمه دوم تخت ازم دور شد چون تخت دو منظوره بود و موقع رايمان اون تيکه رو جدا ميکردن. واسه همين سريع دستم رو بردم و سر کياوشو نگه داشتم چون هر آن احتمال داشت شونه هاشم آزاد بشه و اونوقته که بيوفته رو زمين تو اون لحظه شوهرم جلوي تختم بود و انترنه دقيق دم در بود و داشت ميرفت بيرون. من رو به شوهرم کردم که به دنيا اومد.انترنه سر جاش ميخکوب شد.بازم باورشون نشد .شوهرم اومد پارچه رو پامو زد کنار و با چشاي خودش ديد.سريع به شوهرم گفتم برو بهشون بگو بچه افتاد بيان .چشاي انترنه خوب يادمه از تعجب گرد شده بود و خشکش زده بود.شوهرم دويد دم در و تو راهرو با صداي بلند فرياد زد بچش افتاااااااااااااااااد.من همچنان محکم سر کياوشو با کف دستم نه داشته بودم.
تو کسري از ثانيه اتاقم لبريز شد از انواع و اقسام آدم ! اتاق پر پر بود. شنيدم يکي به همسرم گفت آقا شما بفرما بيرون. و سريع صداي گريه پسرم در اومد و يه گلوله خيس و داغ رو گذاشتن رو سينم. از بس حول بودن صورتشو سمت من نذاشته بودن! يادمه هنوز دست و پاهاي کوچيکشو جمع کرده بود تو دلش. سريع برداشتنش و گذاشتن تو وارمر که بغل تختم بود. ساعت رو به روم 10 دقيقه به 12 بود. اون قدر سريع گرفتنش که دکتر حتي دستکشم نپوشيد. تازه ازم پرسيد خانومم شما آزمايش ايدز و هپاتيت دادي؟
داشتن کاراي اوليه رو براش ميکردن .ميديدم دست و پا ميزنه ولي صورتشو نميديدم. يه کوچولو گريه کرد منم بلند بلند صداش مي کردم و قربون صدق ميرفتم.که آروم شد. شوهرم دم در بود صداش کردن واومد .اول اومد و جلوي اون لشگرآدم.يه بوسه جانانه از لبم گرفت و سرسري يه نگاه به کياوش کرد و رفت.
جفت يه کم دير اومد و با درد. بهم گفتن يه زور بزن و من جاي زور سرفه کردم مي دونستم سرفه بهتره! تازه گفتم بذارين به بچم شير بدم تا زودتر بيادو بچه رو دادن ويه کم شير خورد و جفتم در اومد. دوباره گذاشتنش تو وارمر.
دوباره همسرم اومد بهش گفتن پسرت رو بغل کن گفت نه مي ترسم از دستم بيافته. دوباره يه بوس شيرين ديگه کرد و رفت.
تازه ياد خودم افتادم واز خانمه کنار تختم پرسيدم پارگي داشتم؟ گفت فک نکنم! . فعلا خونريزي داري بذار بعد خوب نگاه کنم. ميدونستم اين نوع زايمان تسريع شده حساب ميشه .خطرات بدي از جمله پارگي هاي خيللي شديد داره حتي تا مجاري ادراري و مقعد. خدا چه رحمي بهم کرده بود.
حالا هي سري به سري ميومدن ازم سوال ميکردن.بچه چندمته؟ تحصيلاتت؟ رشته تحصيليت؟ راجع به زايمان خيلي مطالعه داشتي؟؟!ورزش مي کردي؟ و کلي تشويقم مي کردن.هرچند اشکال از خودشون بود نبايد تنهام مي ذاشتن. رئيس بخش به شوهرم گفته بود همه عوامل اتاق توبيخ ميشن. شوهرم دلش واسه رزيدنته سوخته بود و گفته بود حالا که بخير کذ شته و کلي هم ازش تعريف کرده بود که کلي واسه خانمم زحمت کشيده!

باورم نميشد اون همه درد يکجا و اينقد سريع تموم شدن. خدايا هزاران بار شکرت.
به يه خانمي گفتم خرما و آبميوه رو داد بهم و خوردم. خيلي سر حال بودم .انگار نه انگار زايمان کردم.اصلا و ابدا خسته نبودم.
نوبت بخيه ها شد. بخيه ها رو ماما ها قرار شد برنن. گفت خيلي جزئي بخيه مي خوري شايد 2 تا يا سه تا.اونم ميزنم تا از داخل گشاد نشي. پرسيدم بيحسي نميزني گفت اينجا که مي خوام بزنم با آمپول بيحس نميشه!! يکي اومد بالا سرم و داشت باهام حرف ميزد .خنديدم گفتم مي خواي حواسمو پرت کني؟ گفت آره خودتو شل بگير.خلاصه بدون بيحسي بخيه هم زدن .البته يکيش خيلي درد داشت .يکيش جرئي.فقط 2 تا.
ديگه کارشون تموم شد و همه رفتن. و کياوش تو يه قدمي من لاي يه پارچه آبي داشت واسه خودش دست و پا ميزد. وارمر يه زنگ زد يکي اومد خاموشش کرد. بهش گفتم مي خوام بهش شير بدم . برد وزنش کرد و آورد. داد بغلم و رفت. با خيال راحت شروع کردم به شير دادن. چقدر هم خوب و قوي ميک ميزد. اونقدر ناز که پرستاري که اومد ببره حاضرش کنه واسه بخشش دلش نميومد ازم بگيرش.يه نيم ساعتي خوب شير خورد.
تو اون حال خودم در گوشش اذان گفتم و هرچي سوره از قران رو بلد بودم واسه اين معجزه الهي خوندم.آرامشي که داشتم غير قابل توصيفه. کلي باهاش حرف زدم و دعا کردم.
الهي خدا نصيب همه منتظرا بکنه اين لحظات قشنگ رو.
پسرم باوزن 2800و قد 50و دور سر 35 وآپگار 9 از 10 ،سوم شهريور92 ، توي روز تولد پسرم پا به اين دنيا گذاشت.

خب بالاخره نوبت من هم رسيد

اواسط بارداري بود که طبق پيشنهاد فاميل قرار شد برم بيمارستان امام هادي (من مشهدم) زايمان ايمن يا فيزيولوژيک
هفته ي 21رفتم براي ثبت نام کلاس ها… با اينکه از بيمارستان خوشم نميومد اصلا و ابدا ولي عاشق مدل زايمانش شدم که خصوصي هست و وان اب گرم داره و همراه … خلاصه گذشتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــD
من دائم استرس داشتم اگر يه وقت اون وسطا قرار شد من سزارين اورژانسي بشم چي…. براي سزارين نميتونم به دکتراي شيفت اونجا اعتماد کنم…. و درگيري ذهني شديد …. و باز هم گذشتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ D تا هفته هاي اخر … طبق سونوگرافي تاريخ زايمانم 27اسفند بود اما طبق پري 18اسفند و هردفعه ميرم سونو وزنش و رشدش مطابق با 18اسفند بود اما دکترم همون 27اسفند رو مد نظر داشت….
هفته ي 36طبق سونو رفتم براي چکاپ و بهم ميخواست برگه زايمان بده که گفت براي بيمارستان امام هادي نميخواد و معاينه لگن هم بايد بري همونجا که ميخواي زايمان کني ببينن ميتوني يا نه: گفتم سونو؟ گفت باشه براي دوسه هفته ديگه اگه زايمان نکردي … من هم از اخر هفته ي 35پياده رويمو شروع کردم مداوم روزي 1ساعت تا 1ساعت و نيم 2ساعت … يک توپ جيم بال هم داشتم که هميشه تو خونه روش ميشستم و پاهام کامل از هم باز بود و گاهي همزمان قر ميدادم و گاهي هم اروم بالاپايين ميشدم ضربه اي روش… از هفته ي 37 هم شروع کردم دم کرده ي گل گاوزبون و تخم شويد و تخم گشنيز و گلاب خوردن:و خوبيش اين بود دردهاي کاذب و ميبرد برام تقريبا… و قسمت پرينه رو هم دائم با روغن بادام شيرين و روغن زرد يا همون روغن خوب چرب کردن همينطور مقعد رو ….هفته ي 37 بر طبق سونو بود که يک چندساعتي انقباض منظم داشتم و درد که همين دم کرده هارو خوردم فروکش کرد دوباره چند ساعت بعدش کمر درد شدم مداوم و شديد و هرکار کردم خوب نشد و رفتيم بيمارستان…معاينه کرد و ان اس تي گرفت گفت هنوز وقت داري برو دهانه رحمت هم تازه داره ميشه 1سانت…
من هم خوشحال گفتم اخ جون شده يک اگه ادامه بدم ورزش و پياده روي هامو و قر کمر رو حتما تا چند روز ديگه مياد… من هم با جديت بيشتر ادامه دادم و ميرفتم دوش اب گرم ميگرفتم و زيردوش قر ميدادم ولي خبري نبود که نبود…هرازگاهي يکم انقباض ميومد و ميرفت و درد که خب تا ميومدم دقت کنم جدي بشه ميپريد همش
تا شدم هفته ي 39 بر طبق پري که يکم تکوناش کم شده بود و ابريزش مشکوک داشتم ، رفتم سونو گفت وزنش 3945 هست و سرش هم تو لگن و هنوز هم 11روز ديگه وقت داري و احتمالا نتوني طبيعي…. رفتم پيش دکترم و تا حدي خوشحال که سز ميشم و راحت….از طرفي هم به شدت از سز ميترسيدم و طبيعي دوست داشتم…. ولي انقدرررررررررررررررررررررر که ماه اخر برام سخت ميگذشت ( همينطور که در جريان هستيد) دوست داشتم زودتر تموم بشه …. خلاصه رفتم دکتر و گفت برو بخواب معاينه کنم….و خيلي ريلکس گفت سز بي سزurprised: دهانه رحمت خوبه و لگنت تا 4300و جواب ميدD بالاخره ورزش ها و البته ژنتيک بزرگي پايين تنه اينجا به دردم خورد:
و گفت دهانه رحمت هم بسته ست :و من ضد حال خوردم…. يعني طي يک هفته هيچي به هيچي… اين همه همت من بي جواب بود…:
و فقط درگيري ذهني داشتم که برم امام هادي يا بيمارستان دکترم … ميترسيدم از وزن زيادش که وسط کار بخوام سز بشم خيلي دودل بودم و تو فکر استخاره بودم و …..
يکشنبه شب بود و 39هفته و 5روزم بود بر طبق پري و 38هفته و 3 روز هم بر طبق سونو … به شوهرم زنگ زدم که روغن کرچک برام بخر و بابونه شنيده بودم بخور بابونه به واژن براي باز شدنش خوبه… و من هم که دنبال هر راهي براي اومدن دختري ( البته دائم ميگفتم خدايا اگه به صلاحم هست ….اگه قراره خدايي نکرده همراه با دردسر و مشکل باشه نميخوام….هروقت خودت ميخواي و صلاح هست) شب شوهرم اومد و تو ني ني سايت خوندم که کسايي که روغن کرچک خوردن و تا فرداش درداشون شروع شده…. ترسيدم بخورم… هي اين پا اون پا کردم و بالاخره توکل کردم به خدا و 2قاشق خوردم 4ساعتي گذشت و کم کم انقباضام شروع شد و درد کمر…فهميدم حالتش فرق داره…هي پا ميشدم راه ميرفم ولي بازهم جدي نگرفتم
يکم دراز کشيدم دقت کردم ديدم دخترم بعدزا شام تکون نخورده…. عسل خوردم بي فايده بود…شربت البالو بي فايده بود … شيرکاکائو خوردم باز هم بي فايده بود ديگه نگران شديم و رفتيم بيمارستان…اين حين هم انقباضات ميومد و ميرفت و بيشتر بي درد بود ولي شکمم به شدتتتتتتتتتتتتت سفت ميشد

چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه

ماهم ديديم شرايط اينطوري شده گفتيم بريم بيمارستان دولتي که دکتر خودم هست بهتره که از دکتر خودم مشورت بگيرن…
رفتيم و اول ضربان قلب و چک کرد بعدش هم معاينه کرد گفت تازه اندازه يک سرانگشت بازي… و هنوز وقت داري … ان اس تي گرفت خوب بود ولي فقط يک تکون خورد..:: گفت چون تکون نخورده برو سونو اورژانسي…رفتيم سونو بيوفيزيکال اورژانسي و گفت اگه بندناف دورگردنش هست .. و تکون هم فقط يکي بود…
ديگه استرسي شديم شديد ….: رفتيم دوباره بيمارستان و رئيس بخش زايشگاه گفت سريع برو تشکيل پرونده و رضايت نامه سز هم از شوهرم گرفت و گفت تا زنگ بزنم دکترت…جواب نميده الان …
ولي جالبه که با تمام اين ها من خيلي آروم بودم و ريلکس…و اصلا فکرش رو هم نميکردم قراره تا فردا دخترم بياد::
ديگه شده بود نماز صبح و رفتم نماز خوندم و سرنماز گريه کردم کلي و توکل کردم به خدا و حضرت زهرا و رفتم بستري… به شوهرم گفتم دکتر گفته هنوز مشخص نيست طبيعي يا سز…ولي احتمال زياد سز هست…ولي تا 8به بعد که دکترت بياد بايد تحت نظر باشي و تا شب مشخص ميشه سز ميشي يا طبيعي…. و براي همين نميخواد الان به مامانم خبر بدي… ساعت هاي 7ونيم 8صبح بگو بهشون و از شوهرم خداحافظي کردم و با لب خندون رفتم براي بستري…. :miling:

بستري شدم با يک ذره درد…و انقباض…معاينه شدم گفتن شدي 1سانت به زورهمينطوري رو تخت دراز کشيده بودم و شاهد جيغ و داد و درد تخت کناري ها بودم….. راستش حسابي ترسيده بودم…. يکي و بردن رو تخت زايمان واااااااااااااي من انقدر از جيغاش ميترسيدم که نگو…. ساعت 6ونيم بود که دکترم دستور داده بود برام قرص بزارن به جاي امپول فشار
برام قرص واژينال گذاشتن ….يک خورده انقباض داشتم….و بيشتر شد…. ميومدن معاينه ميگفتن هنوز 1هست و يک ذره بيشتر:: تا ساعت 10صبح دوباره يک قرص ديگه … و دوباره تا ساعت 2عصر …

حالا اين بين من بودم همراه با انقباض هايي که دردش زياد تر ميشد کم کم و يکم مرتب ميشد … و کلي ترسسسسسسس ديگه از شدت ترس پشت مو کردم به همه و رو به ديوار شروع کردم به اشک ريختن…:cryin: همش ميگفتم من به اخرش نميرسم….من به تخت زايمان نميرسم….چجوري زور بزنم؟ چجوري سرش مياد بيرون؟ : ميگفتم يا مي ميرم يا ميبرنم سزارين…. ديگه تا ساعت 2که دردام قابل تحمل بود سوره والعصر رو ميخوندم و دعاي توسل …و يک دعاي معراج هم کنارتختم بود اون و ميخوندم….
ديگه از شدت ترس حتي فراموش کرده بودم قراره تا چندساعت ديگه دخترم کنارم باشه
اين بين هم هر يکي دوساعت يکبار معاينه ميشدم که ميگفتن 2سانت و خورده اي … و من از اين عدم پيشرفت هم بيشتر ترسيده بودم ad: همش ميگفتم نميشه بلند بشم يکم راه برم؟ قر بدم؟ سرپا بشينم؟ ميگفتن نه !!!! بايد ضربان قلب بچه تو دائم چک کنيم…. من هم اين بين ضعف کرده بودم و تشنه بودم شديد….چندين باري هم رفتم دستشويي خخخخخ
ميگفتم ضعف کردم نميشه بگيد همراهيم برام خرما بياره؟ ميگفتن نه …. بين دردات بالا مياري… :: گفتن برات ميگيم خرمارو بياره که نگفتن :: ميگفتم ميشه برام يک ليوان آب بياريد؟ ميگفت باشه … ولي ديگه خبري نميشد:
ديگه تا ساعت 1ونيم يک ربع به 2 دکترم براي زايمان اومده بود و اومد به ماهم سرزد و معاينه کرد گفت خوبه…2سانت کامل کامل هست و داره ميشه 3 … نزديک 2بود که به ماما گفتم چرا بهم امپول فشار نميزنيد؟ با اين قرصا که دردام شروع نميشه من حوصله م سررفته…زودتر تموم بشه خيالم راحت بشهخنديد گفت بزار معاينه ت کنم و معاينه کرد و يهويي وووووووووووي کيسه آبم ترکيد:: کيسه آبي که مدتها طي بارداري توهم پاره شدنش و داشتم…. از آخر هم رو تخت زايمان با زور ماما ترکيد
راستي از معاينه ها بگم که براي من اونقدر ها دردناک نبود…. به جز يک نفر که خيلي بد معاينه ميکرد بقيه خوب بود نسبتا و خيلي وحشتناک نبود::
ديگه کيسه اب ترکسيدن هماناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا و شروع دردهاي وحشتناک من همانااااااااااااااااااااااا
دردام شد هر دودقيقه يکبار…اومدن بهم يک قرص زير زبوني هم دادن و ديگه بدتر ad:
به صورت خيلي ناگهاني دردام شديد شد و بدجور…. اوايلش نفس عميق شکمي ميکشيدم و کمک ميکرد ولي شديد تر شد و بي فايده بود….هر دفعه ميگفتم الان درد اومد نفس عميق ميکشم….ولي تا درد ميومد جز داد زدن هيچ کار نميتونستم بکنمad:
اين بين هم دائم حس دفع ادرار داشتم….ميرفتم دستشويي و بينش از درد نميتونستم راست بشم….تو دستشويي ميگرفت و داغووووون::
خلاصه هي شديد تر ميشد و هي به ساعت نگاه ميکردم ميديدم وااااااااااي تازه شده نيم ساعت…:: ميگفتم من ديگه نميکشم…. من نميتونم…. ساعت هر ثانيه ش 1ساعتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بود برام…..
تازه حال اونايي که جيغ و داد ميکردن و درک ميکردم و ميگفتم واي طفلکا حق داشتن….
و هردفعه ميومدن معاينه ميگفتن تازه داري ميشي 3….::
يکي ازماماها اومد گفت تو حالا حالا نميزايي… تا 10شب کار داري…از الان انقدر جيغ و داد ميکني زوده ها::
ميگفتم به خدا درد دارم…. الکي که جيغ نميزنم….::
به يکيشون گفتم به خدا خيلي بد داره فشار ميده…گفت يعني حس زور داري گفتم اره…اومد معاينه کرد گفت تازه داري ميشي 4و زوده براي زور زدن…زور نزن زوده::گفت بغل دستيت دهانه رحمش از تو بيشتره ولي سروصداش کمتر باهمون حالم گفتم هرکس تحمل و صبرش يک اندازه ست…هرکس يه طوره…به منچه اون چطوري خخخخخخخ
انصافا اخلاقشون خوب بود و بدخلقي نداشتن زياد….جز يکيشون که ازش بدم ميومد
ديگه همينطور من جيغ و داد ….به تخت بغلي ها التماس ميکردم توورخدا برام دعاکنيد….دعاکنيد نميرم….دعا کنيد بتونم
اسم ائمه رو مياوردم….خدارو صدا ميزدم….
ماما اومد برام يک سرم قندي وصل کرد گفت اروم ترت ميکنه و ممکنه خوابت بگيره….ولي اونقدر ها فايده نداشت برام و من همچنان دردهاي شديد داشتم….فقط دروغ نباشه يک ذره حس خوابالودگي بهم دست داد ولي براي 10دقيقه بود ….
ديگه داغون بودم….موهامو يکي دوبار کشيدم بالشت و گاز ميزدم …وقتي دردم ميومد بلند ميشدم نيم خيز ….
اومد معاينه م کرد گفت وااااااااااي شدي 7 که….چقدر زود…urprised::: خودش هم تعجب کرد يهويي اين همه پيشرفت کردم….:: من يهويي ترسم بيشتر شد….داشتم به آخراش نزديک ميشدم و ترسم بيشترs
گفت از الان هروقت منقبض شدي زور بزن…. وووووي ديگه مراحل سخت شروع شده بود….
اومد يک امپول بهم زد گفت مسکنه…. و شايد سرگيجه بگيري…ولي مگه فايده داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:
و من دردام و زورام خيلي بيشتر شده بود
و جونم براتون بگه چنان جيغ و دادي ميکردم که کل زايشگاه رو سرم بود و اين بين من از شدت دردمثل بيددددددددددد ميلرزديم….دندونام بهم ميخورد شديد…. تمام تنم لرز داشت و خيسسسسسسسسسسسسسس عرق بودم…ميگفتم اينا عرق مرگه من دارم ميمريم :l:laughin

اومد معاينه کرد گفت تو چقدر يهويي پيشرفت ميکني…و گفت نزديکي و صدا زد بچه ها زنگ بزنيد دکتر بياد و تخت و اماده کنيد
وااااي من انقدر ترسيده بودم که نگو…ميگفتم يعني اون بچه چجوري مياد بيرون؟؟؟؟؟؟
دست ماما رو گرفته بودم ميگفتم توروخدا نريد….کنارم بايستيد…. توروخدا من ميترسم….. ::
ديگه اومد پرده هاي دورمو کشيد و معاينه کرد گفت دهن بسته درد اومد با دهن بسته تمام زورت و بده به دست من … فکر کن ميخواي مدفوع کني… اولش نميتونستم بعد يکي دوبار راه افتادم دستمو ميگرفتم به ميله بالاي تختم و با دهن بسته زور ميزدم…با تمام وجودو ماماهم ميگفت افرين عاليه عاليه…. يکم ديگه….و من بيشتر انرژي ميگرفتم….
خداروصدهزار مرتبه شکر ماما خيلي خوش اخلاق و خوبي بود …. کلي بهم انرژي داد…ميگفت عاليه…زورات عاليه الان داره مياد…دارم ميبينم سر بچه رو…ووووووووي من ميلرزيدم….با دهن بسته زور ميزدم و بعدش يک جيغغغغغغغغغغغغغغ :
که گفت پاشو بريم رو تخت …ووووووووووووووووووووووووووووووووووي تمام وجودم ترس بود….جتي به اين فکر نميکردم قراره چي بشه …قراره حاصل 9ماه سختي و انتظار بياد….. داشتم ميرفتم رو تخت داد ميزدم داره ميادددددددددددددددد وو واقعا سرش و حس ميکردم که با چه شدتي داره فشار ميده و داره مياد بيرون…من داد ميزدم اوووووووووووومد::
ماما ميگفت خب قراره بياد ديگه….قرار نيست اون تو بمونه که ….::

تنم ميلرزيد و خيس عرق بودم و رفتم رو تخت…. گفت فقط دودقيقه زور نزن…. من بي حست کنم که دردت نياد موقع بيرون اومدن …هي ميگفت توروخدا زور نزن دودقيقه…ميگفتم به خدا ديگه من زور نميزنم….خودش داره مياد …خودش فشار ميده
و واقعا همينطور بود ديگه من زور نميزدم…خودش سرشو فشار ميداد که بياد بيرون( ووووي دارم مينويسم مو به تنم سيخ شده) و دکتر که اومد ماما گفت خانم دکتر زود باشيد داره مياد و دستش و گرفته بود جلو که بچه نياد::::
و دکتر تا اومد نگاه کرد سريع برش زد که من حس کردم ولي دردي نداشت…ديگه من حالمو نميفهميدم…. فقط به روشي که گفته بود زور ميزدم که بيشترش زور دخترم بود به دودقيقه نکشيد دکتر گفت بچه ها سريع پاهاشو بدين بالا…. و چندنفري از دوطرف پاهامو دادن بالا و من فقط چشمامو بستم و يک دفعه حس کردم يک چيزي با فشار مثل ماهي ليز خورد پريد بيرون (وووووووووووووووووووووي فداش بشم که الان بغضم گرفته….چه لحظه ي شيريني بود:::يهويي تمام فشارا و دردا تموم شد…انگار نه انگار….دکتر گرفتش زد زيرخنده گفت وووووووووووي بچه شو چقدر گنده ست :: و چشم تو چمش گفت ازت ممنونم دخترم…. اگه زورزدناي خوبت و همکاري عاليت نبود قطعا بايد سز ميشدي و من ديگه حس قهرمان بودن داشتم….همشون زدن زيرخنده گفتن وااااااااااااااااي خانم دکتر چرا اينطوري کردين؟ همه جامون خيس شد دکترم گفت تازه اباش ريخت تو دهن و چشمام نميدونم چرا اين انقدر آب داشت…تازه فرض کنيد من موقع زور زدنا کلي آب ازم دفع ميشد که نميدونم اب کيسه بود يا ادارا….راستش خيلياش حالت ادارار داشت
خلاصه من نگاه کردم بغلم منتظر بودم بزارن رو سينه م ولي نذاشتن:: و ديدم يک موجود خاکستري کوچولو و دارن بند نافش رو ميبرن…. و من هي ميگفتم سالمه؟؟؟؟؟ خوبه؟؟؟؟ دکتر زد زيرخنده گفت وووووي چه بندناف بانمکي داره…انگار بافتن براش (فک کنم بسکه قر داده بودن اين اواخر پيچيده بود
و من باورم نميشد همه چي تموم شده…. به محض اينکه اومد بيرون ساعت و نگاه کردم ديدم يک ربع به شيش هست و دقيقا موقع اذان مغرب :: و خيلي خوشحال شدم که تو همچين ساعت مبارکي دخترم اومد

يک لحظه زيردلم شديد دردگرفت و به دکتر گفتم گفت جفتت داره مياد و يکم شکمم و ماساژ داد و يهويي شکمم سبک سبک شد …جفتم سر خورد اومد بيرون…چشمم دائم به دخترم بود…که دکتر شروع کرد بخيه زد و گفتم وووووووي من دارم حس ميکنم سوزن و…که يک بي حسي ديگه زد…. من فقط لرزم گرفته بود شديد که دکتر گفت براش پتو اماده کنيد و يک چيزي مثل بخاري برقي گذاشتن بالاي شکمم يعني پايه بلند بود و يکم گرم شدم….و در حين بخيه زدن دکتر داشتم با خنده باهاش حرف ميزدم که نميشه بگيد شکم منو فشار ندن و چک و چونه ميزدم و پرسيدم چندتا بخيه خوردم ؟ گفت 7-8تا…
و يهويي دست زدم به شکمم ديدم وووووووووووووووووووي شکمم خالي شده …يهويي همونجا دلم تنگ شد براي قلمبه بودن… و گفتم وااااي شکمم خانم دکتر:: گفت ديگه شکم بي شکم
و تموم شد و گفتن بيا پايين و من تمام تنم ميلرزيد و رفتم رو تخت دراز کشيدم و پتو کشيدم روم و گفتم لطفا بگيد برام چايي نبات بيارن من از تشنگي دارم هلاک ميشم که يکدفعه صداي مامانم اومد از اون پشت که اسممو گفت که زايمان کرده؟ گفتن اره …يهويي بغضم گرفت و دلم خواست برم بغل مامانم….و گفتم توروخدا بگيد مامانم بياد ولي نذاشتن….
و گفتم دخترمو مياريد پيشم؟ گفتن بزار لباساشو بپوشيم…. و من چايي نبات و خوردم با خرما و واااااااااااااااااااي ميتونم بگم از يک پرس چلو کباب بيشتر بهم چسبيد تو عمرم چايي نبات و خرما به اين اندازه به دهنم مزه نداده بود

ديگه دخترم و اوردن کنارم….باورم نميشد….. همينطوري اشکام ميريخت….دستشو گرفته بودم بو ميکردم و اشک ميخريتم و براي تمام منتظرا و گرفتارا دعاميکردم….براي شفاي بابام…سلامتي مامانم….دوستاي اينجاهم که يکي يکي اومدن تو زبونم
باورم نميشد دخترم اومده پيشم…. هي بوش ميکردم و قربون صدقه ش ميرفتم…فسقلم شروع کرد دهنش و اينطرف اونطرف کردن….گرسنه ش بود شکمو و مني که انقدر ميترسيدم و هيچي ياد نداشتم خودم سينه مو گذاشتم دهنش و گرفت
وااااااااااااااااااااااااااااااااي يکي از بي نظير ترين حس هاي دنيا بود….. اولين شير دادن….
باورتون نميشه تمام اون سختي ها و دردها همش فراموشم شده بود….صداي داد و بيداد بقيه بلند شده بود من باورم نميشد …ميگفتم واي يعني من هم همينقدر درد داشتم؟ جدي؟ اصلا باورم نميشد که من درد داشتم اون همه ساعت…. انقدر سرم گرم دخترم بود که نفهميدم دوساعت چطوري گذشت….. تمام دردا و سختي ها رفته بود و من مونده بودم و دختر قشنگم
ديگه اومدن شکممو يکبار فشار دادن که اصلا درد نداشت و لباس اوردن عوض کردم و رفتم رو ويلچر که برم تو بخش…
فقط منتظر بودم مامانم و ببينم…. فکر ميکردم يکسااااااااااااااااال مامانم و نديدم و ميخواستم برم بيفتم به پاش و سرتاپاش و ببوسم…تازه قدر شو فهميده بودم…..رفتم تو اتاق رو تخت و مامانم 5دقيقه بعد اومد داخل اتاق تا ديدم بلند شدم نشستم و تا مامانم اومد جلو و روبوسي کرديم سرمو گذاشتم رو شونه شو شروع کردم بلند بلند گريه کردن (الان هم اشکام داره ميريزه) تند تند شونه هاشو ميبوسيدم دستشو ميبوسيدم و ميگفتم حلالم کن…ببخشيد اذيتت کردم….ببخشيد….توروخدا حلالم کن….20سال زحمتمو کشيديد…. ببخشيدم….اگه شرايطتش بود و ميتونستم ميخواستم برم پاشو ببوسم….
واقعا تازه فهميده بودم مادريعني چي

و بعدش هم که دخترمو اوردن و ادامه ماجرا هاي ما….
و حالا بعداز يک هفته من باورم نميشه اين من بودم که اون دردا رو تحمل کردم…..
اين بودم که گذروندم غول سخت زايمان طبيعي رو
و حس يک قهرمان رو دارbigeyes:
و با وجود تمام سختي ها با شيريني از زايمانم ياد ميکنم….
و همش ميگم يعني واقعا تمام گناهام ريخته؟
و مديون تمام کسايي هستم که برام دعاکردن….اگرنه همش ميگفتن تا 11شب تو نميزايي… و حس ميکنم واقعا دعاهاي اطرافيان و لطف خدا و حضرت زهرا بود که کمکم کرد ….

ان شاالله خدا پشت و پناه همه ي مادرا و ني ني ها باشه
:

ببخشيد طولاني شد

به نام خدا
سلام به همه بچه هاي خوب و مادرهاي گل
الان که دارم واستون مينويسم اميرسام من خوابيده و يک ماه و نيمه شه تقريبا.باورم نميشه منم دارم خاطره زايمانمو شرح ميدم.
من تو تيرماه بود که فهميدم باردارم و رفتم دکتر و ايشون سونو نوشتن تو هفته هفتم قلبشو شنيدم.دوران بارداري من دوران سختي بود مخصوصا چهار ماه اولش که ويار شديد و کاهش وزن داشتم اما تو ماه پنجم به بعد خوب بود.من بين سزارين و طبيعي دودل بودم.از طرفي از سزارين ميترسيدم چون چند تا از دوستام بعد زايمان سردرد گرفته بودن منم چون توي ماههاي اولم ميگرن شديد داشتم ميترسيدم نکنه دوباره اون سردرداي شديد بياد سراغم از طرفي طبيعي رو هم ميترسيدم .ميگفتم اخه چجوري ميتونم تحمل کنم.به اين خاطر تا هفته آخر تصميم خودمو نگرفته بودم.دکترم تاکيد رو طبيعي داشت.به اين خاطر به من گفت يک هفته به تاريخ تقريبي زايمانت بيا معاينت کنم که اگر مشکلي نداشتي طبيعي زايمان کني.منم گفتم باشه اما تو دلم ترس داشتم.خلاصه تو هفته سي و نه اول اسفند رفتم معاينه.اونجا دکتر گفت لگنت خوبه و دهانه رحمت دوسانت باز.گفت روزي دو تا نيم ساعت پياده روي کنم.لازم به ذکر هست که من تو دوران بارداري هيچ ورزشي واسه زايمان طبيعي انجام ندادم فقط سر کار ميرفتم که البته کارم نشستنکي بود و از طرفي همه مراعاتموميکردن.اما کم و بيش راه هم ميرفتم.خلاصه فرداي روزيکه رفته بودم دکتر همسري منو برد خونه مامانم طبق روال هر روز که بعدش بره سرکار.منم خودم دو هفته آخر سرکار نرفتم.خونه مامانم به چهل دقيقه اي رفتيم راه رفتيم شب شوهرم اومد دنبالم رفتيم خونه.بعدش حاضر شديم واسه
پياده روي بعدي ..رفتيم نزديک خونه يک ساعت ونيمي راه رفتم اومديم خونه يه کم تلويزيون ديدم و رفتيم بخوابيم.چشماي من تازه گرم شده بود که يهو ديدم يه آب زيادي ازم داره ميره.فهميدم همون کيسه آبه .همسري تازه خوابش برده بود که صداش کردم و گفتم کيسه آبم پاره شده ساعت دوازده و ربع شب بود.همسرم خيلي حول شد و من گفتم ميرم دوش بگيرم و سريع بريم.اونم زنگ زد به دکتر ..تو. راه رفتيم دنبال مامانم و خواهرکوچيکم..خواهرم خيلي بغض داشت..خلاصه رفتيم سمت بيمارستان درداي من داشت شروع ميشد که مثل دردپريود بود .البته پريود شديد. شوهرم کاراي پذيرشو انجام داد و منوسريع بردن اتاق درد و از شانس من يه ماماي بد اخلاق خوابآلود اونجا بود.سريع لباسامو عوض کردم و دردام داشت بيشتر ميشد.ماما اومد معاينه م کرد و با يه حالت بي روح گفت سه سانتي و ممکنه چهارده شاعت درد بکشي…منم گفتم چهارده ساعت؟؟؟؟؟؟؟؟؟واي خيلي استرس گرفتم تو اتاق درد يه ساعت بود و يه مانيتور که قلب بچه و قدرت فشار و درد رو نشون ميداد…از ساعت يک که تو اتاق درد بودم تا ساعت دو و نيم دردام هر پنج دقيقه و شدت زياد بود..بهم گفتن بايد تو هر درد نفس عميق بکشم….سا عت دو و نيم مامانم اومد بالا سرم يه حس خوبي گرفتم بعد خواهرام اومدن که خيلي نگرانم بودن اما شوهرمو اجازه ندادن.ساعت چهار .4 سانت باز شده بود…از شانس من دکترم جواب تلفنشو نميداد ووو من داشتم ميمردم اين ماما بداخلاقه هم هي ميرفت مي يومد ميگفت دکترت جواب نميده.حالا چي کار ميکني…منوهي اعصابمو به هم ميريخت.بيچاره شوهرم که ميگفت صدبار زنگ زده جواب نميداده و آخرشم موبايلش خاموش بوده…خلاصه درداي من لحظه به لحظه بيشتر ميشد و نگرانيم هم بابت دکتر بي شعورم بيشتر.بالاخره ساعت چهار و نيم يه ماماي خوش اخلاق اومد و گفت بهم اصلا نگران نباش اگه دکترت نياد اينجا ما دکتراي خيلي خبره تري داريم.اين حرفش خيلي دلگرمي بود.خلاصه ساعت پنج ونيم دکترم تشريف آوردند و گفتن خواب بودن….معاينه ام کرد و گفت هشتي…من ديگه دردام شدت گرفته بود ومني که خيلي صبورم داد ميزدم و حضرت زهرا و علي رو صدا ميزدم وسط دردام دعا ميکردم واسه بقيه…ميله هاي تختمو از شدت درد انقدر فشار دادم که مچ دست چپمو هنوز دارم مچ بند ميبندم.ساعت شيش و نيم بود معاينه کرد و گفت دهي اما بايد سرشو ببينيم…من ديگه طاقت خوابيدن نداشتم و پاشدم راه رفتم دوباره خوابيدم که اومد معاينه م کرد و گفت مونده هنوز..دکترم با مامان داشتن ميگفتن که شدت دردام خوب بوده و اصلا چون دردام زياد بوده امپول فشار نزدن…من فکر کرده بودم سرمي که بهمه توش همون آمپول فشاره…نگو اصلا نزدن.دکترم گفت بايد نفس بکشم هي تو هر درد.خلاصه من از درد داشتم ميپيچيدم و اين وسطا دست خودم نبود و کار خرابي هم کردم کلي خجالت کشيدم که دکترم گفتطبيعي هست و چوگفتن سر بچه به روده فشار مياره دستشويي مياد..ساعت هفت بهم گفتن پاشو که موقشه…منم از تخت بلند شدم و اين فاصله کم تا اتاق زايمان واسم مثل سفر به مريخ بود…از درد …رفتم خوابيدم رو تخت زايمان و گفتن بايد بايد با شروع درد زور بزنم که واقعا سخت بود اين مرحله…چون فشاردرد خيلي بود…تو ين مدت يه پرستار اومد فشارمو گرفت که شونزده بود…از درد فشارم رفته بود بالا…خلاصه خيلي زور زدم دکترم قيچي کرد اما کله بچه بزرگ بود و با زور من و فورسپس بچه رو کشيدن بيرون.دکترم قرآن ميخوند اون لحظه خيلي خوشم اومد..ميتونم اعتراف کنم بهترين لحظه زندگيم بود…انگار بهم مخدر زده بودن تمام دردهاي وجودم تموم شد در همون لحظه …حسش اينقدر شيرينه که در وصف نميگنجه….خيلي عالي بود…بعدش پسرمو انداختن رو سينم و راه نفسشو باز کردن …فرشته ي من تو بغلم بود…خدا رو شکر ميکردم…اونجا همه منو تشويق ميکردن و ميگفتن واسشون دعا کنم…منم دعا ميکردم…دکترم اين بين باهام حرف ميزد که درد احساس نکنم..بعدش بي حسي زد تا بخيه بزنه واسم…بخيه هام زياد بود چون تقريبا 40 دقيقه طول کشيد وسطاش بي حسي م رفت که سريع واسم ليدوکائين زدن…تموم شد و منو بردن يه سالن ديگه واسم صبحونه آوردن و من خيلي گشنه م بود يه لقمه بيشتر نخورده بودم که بچه مو آوردن که شيربدم…يه خانومي نحوه شير دادن رو آموزش ميداد…البته من اونجا شير نداشتم که اما وقتي پسرم سينه م.و گرفت خيلي عشق کردم…قربونش برم..بعدش بردنش و منو بردن که دستشويي کنم…بعدش روي تختم رفتم خودم که همهگفتن آفرين …اگه سزارين بودي به اين راحتي نميتونستي جابجا بشي..اون روز فقط من يه نفر طبيعي بودم که البته بيمارستان لاله به خاطر طبيعي بودنم بهم صد تومن هديه دادن…خخخخخخ.خلاصه رفتم رو تخت منوبردن سمت اتاق خودم…شوهرم پشت در منتظر من بود و پريشون …منو ديد دولا شد پيشونيمو بوسيد و گفت بهت افتخارميکنم و دوستت دارم…به اتاق که رسيدم مامانمو ديدم گريه کردم …همشون منو بوس کردن مادرم …مادرشوهرم و خواهرام..حس خوبي بود…تو سي و نه هفته زايمان کردم و يه پسر با قد 52 و وزن 3700 اومد تو اين دنيا…اما فرداي روز ترخيصم بچه م زردي و عفونت خوني گرفته بود و هشت روز تو NICU بستري بود . من با اون وضعيتم که دوروز بود زايمان کرده بودم و بخيه داشتم موندم تا بتونم پيش فرشته م باشم و بهش شير بدم..ووزنش به شدت اومده بود پايين..کار هر دقيقه مون شده بود دعا.آزمايش پشت آزمايش از نخاعش نمونه برداري کردن و همه جاي بدن بچم جاي سورنبود ….دکتر گفت از تب بالا عفونت کرفته…اما خدا رو شکر همه اين ها به خواست خدا تموم شد و الان فرشته من پيشم خوابيده قربونش برم….خانوما يادتون باشه خيلي مراقب تب باشيد….خيلي ممنون که خاطره منو ميخونين…

خب انگار نوبت من شد که بيام بنويسم.
سلام به همتون. اميدوارم بارداري راحت و زايمان راحت تري پيش رو داشته باشيد
از کجا شروع کنم؟؟؟؟؟ من هميشه دختر قوي و ورزشکاري بودم و زيادي به خودم مطمئن بودم. (چه پررو). هميشه بنا به دلايلي که مبني بر تحقيقات و رفتن به کلاس ها و مطالعه و اينا بود آرزو داشتم طبيعي زايمان کنم. خيلي فعال بودم حتي توي بارداريم. سرکار ميرفتم. خريد ميکردم و خودم با دستام مياوردم. رانندگي ميکردم. تا ماه پنجم حتي باشگاه و کلاساي مربيگريم و ميرفتم. کلا به روي خودم نمياوردم که باردارم. کلاساي آمادگي زايمان و يوگا دکتر فيروزه روستا رو ميرفتم. پياده روي هم داشتم. توپ پيلاتس خريده بودم خونه روش ميشستم و بالا پايين ميکردم. تمام کاراي خودم و خونه رو به روال قبل انجام ميدادم . من شکم خيلي تيزي داشتم و تازه کلي جلوي فعاليت هامو ميگرفت. اينارو گفتم که بدونيد بارداري نبايد جلوي زندگي روزمره مارو بگيره.
من مرتب سرکارم رو ميرفتم. از 1.5 ماه قبل زايمان ديگه همه کم کم بهم ميگفتن برو خونه استراحت کن ولي من اصلا آدم خونه نشيني نبودم و نميتونستم تحمل کنم. آخراش ديگه بخاطر فرم شکمم به سختي راه ميرفتم اما حاضر نبودم خونه بمونم. شوهرمم دعوام ميکرد و ميخواست من استراحت کنم ولي من نميخواستم. مدام به شوخي به همه ميگفتم من انقد ميام سرکار تا از همينجا برم بيمارستان و همين هم شد….
هفته ها ميگذشت و من ديگه از ابتداي هفته 38 منتظر بودم ولي خبري نبود علايمي هم نداشتم. سبحان حسابي جا خوش کرده بود. تاريخ زايمان من بر اساس 40 هفته تمام 9 اسفند بود. خلاصه سرتون و درد نيارم روز پنجم اسفند روز مهندس بود و بنا به روال هرساله سازمان نظام مهندسي تهران يه برنامه اي رو توي رستوران گردان برج ميلاد براي اعضاي سازمان گذاشته بود. من مدام به شوخي ميگفتم منم حتما ثبت نام ميکنم و ميام و همون بالا زايمان ميکنم و شوهرم مخالف بود و من و خواهر و برادرم و همه ثبت نام کرديم که بريم. کلي منو تهديد کردن که حالا که ثبت نام کردي و ميخواي بياي واي به حالت زايمان کني و برنامه مارو به هم بزني.
من با کمال پررويي توي هفته 40 بودم و هنوز سرکار ميرفتم. چون خداييش حالم بد نبود. اون روز هم رفتم سرکار.
اين توضيح رو بدم که من مادر و خاله و مادربزرگ ندارم ولي ازونجايي که خدا حواسش به همه هست چند وقت پيش يه دختري رو توي محل کارم استخدام کردن براي کمک به من. از قضا فهميديم که مادر ايشون سرپرستار بيمارستان مصطفي خميني (يني همون بيمارستاني که من انتخاب کرده بودم) بوده و اونجا همه ميشناسنش و 1 ساله بازنشسته شده. جالبه که با دکتر منم کاملا آشنا بود و کلي زايمان باهم انجام داده بودن. بعد از يه مدتي اين همکارم گفت در قبال خوبيات مادرم ميخواد به عنوان ماماي خصوصي موقع زايمانت بياد. من خيلي دلگرم شدم و بيشتر واسه همين توي محل کار دلم قرص بود چون هرمشکلي برام پيش ميومد زود زنگ ميزد از مادرش ميپرسيد که از همينجا بگم که روزي هزار بار دعاش ميکنم. و البته اينم بگم که من و همسرم محل کارمون يکجاست .
حوالي ظهر ساعت 12 بود که فاميلا زنگ ميزدن و ميگفتن واي چرا هنوز دنيا نيومده و اينا. منم ميگفتم حالا 4 روز مونده تا 40 هفته تموم بشه و امشب ميخوام برم جشن و عين خيالم نبود. ساعت 3 بعد ازظهر بود که حس کردم انگار بند دلم پاره شدم و يه ترشح کوچيک داشتم. رفتم دستشويي ديدم شلوارم کمي خيسه. خيلي کم بود . به همکارم گفتم مادرش گفت نوار بهداشتي بذار و صبر کن. گذاشتم. ديدم يه مايه صورتي ازم خارج ميشه. ولي اصلا شبيه پاره شدن کيسه آب نبود چون خيلي کم کم ميومد. درد هم نداشتم. به شوهرم خبر دادم. گفتم ولي من بيمارستان نمياما. بريم خونه استراحت کنم چون من شب ميخوام برم برج ميلاد خخخخ. شوهرم ولي دست و پاشو گم کرد منو برداشت اومديم خونه به مادرشوهرم گفت زنگ بزن دکتر بعم بريم بيمارستان. منو به زور بردن. حالا هي من توي راه ميگم بابا الان وقتش نيست من خودم ميدونم ازونا که نه بايد بريم بيمارستان…
خلاصه رسيديم. من رفتم بالا توي ايستگاه پرستاري و گفتم منو معاينه کنيد احساس ميکنم ترشح دارم. پرستار تا منو توي لباس محل کار ديد گفت توي هفته چندي ؟ تو که داري زايمان ميکني. گفتم وا از کجا معلومه گفت از شکمت. گفتم شکم من دوماهه انقد تيزه. گفت شک داري برو معاينه شو. رفتم داخل اتاق دراز کشيدم تا طرف دستش رو کمي وارد دهانه واژن کرد مقداري آب ازم خارج شد. گفت بعععععله کيسه آب پاره اس و دهانه رحم 3الي 4 سانت بازه. من شاخام درومد. گفت بذار کمک کنم کامل آب تخليه بشه. دستش و بيشتر وارد کرد که البته زياد درد نداشت. بعدم لباس دادن پوشيدم و منو فرستادن توي اتاق درد. بهم يه سرم زدن و حوالي ساعت 5.5 بود زنگ زدن تا دکترم برسه.
دکتر با وجدان من که خيلي ازش راضيم همون موقع تمام بيماران داخل مطب رو کنسل کرد و راه افتاد ولي چون به ترافيک خورد ساعت 7.5 شب رسيد و من همچنان دردي نداشتم. تا رسيد آمپول فشار رو ريخت توي سرم من. همزمان همکارم با مادرش که بشه ماماي من رسيدن. خدايا قربونت برم که انقد هوامو داري.
چشمتون روز بد نبينه… اين امپول رو که ريختن …. واي واي. درد ها با شدت زياد و فاصله استراحت کم شروع شد. نميتونم بگم از چه نوعي بود يا اندازه درد چقدر بود ولي درد بوداااااا. هربار ميگفتم الانه که بميرم.ميومدم پايين تخت ميله هاي تخت رو ميگرفتم و شروع ميکردم به فشار دادن. اونقدر اين ميله هارو فشار ميدادم که هم تخت هم بازوهام هم تمام بدنم شروع به لرزيدن ميکرد.تا 10 روز بعد زايمانم بازوهام کاملا گرفته بود. من اصلا و ابدا يک جيک هم نزدم يني نه داد و بيدادي نه فريادي … هيچي. فقط تا درد شروع ميشد با تمام وجود به حالت ايستاده به دستگيره هاي تخت فشار مياوردم. چند باري تخت از شدت زور من حرکت کرد. ماماي من مدام با يه دستگاهي ضربان قلب بچه رو چک ميکرد. مدام بهم ياداوري ميکرد که نفس گيري کنم تا بچه با کمبود اکسيژن مواجه نشه. مدام کمر منو ماساژ ميداد. مدام پوزيشن ها رو بهم ياداوري ميکرد. داخل بيمارستان بهم توپ بزرگ دادن که بين دردهام روش بشينم و بالا پايين کنم تا دردم کمتر بشه ولي لامصب مگه فايده داشت؟ از ساعت 7.5 تا 8.5 شب درد کشيدم ديگه توان نداشتم. رو به دکترم کردم و گفتم من بايد تا يکساعت ديگه زايمان کنم. چشماش گرد شد. يه خنده اي کرد و گفت حالا تا ساعت 12 و 1 وقت داري. اينو که گفت انگار آب يخ ريختن روم. ديدم نهههههههه من تا اون موقع نميتونم. گفتم لطفا شما بريد…. اشاره کردم که خارج اتاق باشيد راحت ترم. دکترم رفت توي راهرو قدم بزنه. تا تنها شدم لبه هاي تخت رو گرفتم و به اون پوزيشني که ماما گفته بود نشستم و گفتم من 1 ساعت ديگه زايمان ميکنم. بسم الله گفتم و شروع کردم. با تمام توان زور ميزدم. انقد فشار مياوردم و زور ميزدم که با خودم ميگفتم من دووم نميارم. مغزم اصلا کار نميکرد. دردا که شروع ميشد نفسم ميخواست بند بياد. کسي اگه باهام حرف ميزد ميخواستم خفه اش کنم. مدام همکارم و مادرش که هرجا هستن ايشالا بهترينا نصيبشون بشه بهم ماساژ و روحيه ميدادن. همش ميگفتن چرا داد و بيداد نميکني. روي توپ کمکم ميکردن و باهام حرف ميزدن و دعا ميکردن و ….
ساعت 9 شد .
ماما اومد گفت 7 سانت باز شدي و دکتر داره جلو جلو پرونده ات رو مينويسه. من که اصلا مغزم کار نميکرد منظورش رو متوجه نشدم. نگو منظورش اينه که داري مراحل آخر رو طي ميکني و دکتر وقتي پرونده يه نفر رو مينويسه که ديگه بخواد بره.
دکتر اومد بالا سرم. گفت زينب پاهاتو کامل بده بالا با دستات دوطرف ران پاهاتو بگير و شروع کن. اگه خوب زور بزني اين 3 سانت آخر سريع باز ميشه.
اينو بگم که توي مراحل آخر زايمان ناخودآگاه آدم احساس دفع بهش دست ميده. يني خودت با هر دردي دلت ميخواد زور بزي. انگار با زور زدن دردت کمتر ميشه. معذرت ميخوام دقيقا مثل زمانيکه توي دستشويي داري دفع ميکني و زور ميزني.
هر بار که زور ميزدم حس ميکردم داره ازم دفع ميشه و خجالت ميکشيدم درصورتيکه آخرش که تخت رو نگاه کردم اصلا اينجوري نبود و اون فقط يه حس بود.
يادتون باشه توي دردها بايد مدام مدل پوزيشن رو عوض کنيد وگرنه بدن عادت ميکنه و روند پيش نميره. يني گاهي ايستاده گاهي نشسته و گاهي خوابيده.
ساعت 9 و ربع اومدن و گفتن بريم روي تخت زايمان. از همون تخت ها يا صندلي هايي که براي معاينه ميريم روش ميشينيم. رفتم بالا. روي شکمم پارچه انداختن و گفتن به همون پوزيشني که پا بايد بالا باشه زور بزن و بهم گفتن تا ميتوني زور بزن. يني اگه اونام نگن به محض درد من دوست داشتم فشار بدم. چند بار اينکارو کردم که مام گفت ميخواي به موهاش دست بزني گفتم نه.تعجب کرد. واقعا هيچي نميخواستم جز اينکه دردا تموم بشه.
خلاصه لحظات آخر بود و اوج فشار. مدام دکترم دعا ميخوند و با ديدن سربچه ميگفت لا حول و لا قوه الا با الله . به خودم اومدم ديدم با تمام وجود دسته هاي صندلي و دارم فشار ميدم و زور ميزنم و داد ميکشم. ديگه اخريا فرياد زدم و يه فرشته ليز خورد به بيرون….. بله آقا سبحان. ساعت 21:20 شب. کل زمان زايمان من يک ساعت و 50 دقيقه شد. سبحان کلي دست و پا ميزد و بدون اينکه بزنن پشتش گريه ميکرد و کلي فعال بود.
خدايا شکرت. يه پسر سالم 3.5 کيلويي با قد 54 گذاشتي تو بغلم که کاملا شبيه خودمه.
امروز سبحان يک ماه و نيمشه
اگه يکبار ديگه برگردم به عقب و بدونم دقيقا زايمان طبيعي اينجوريه بازم صد درصد انتخابم زايمان طبيعيه. من از ابتدا واقعا از سزارين ميترسيدم و روي تصميمم براي طبيعي مصمم بودم. اين باعث شد که با اون همه درد لحظه اي به سزارين فکر نکنم و خدام کمکم کرد. وقتي بچه ام از سينم شير ميخوره خيلي شيرينه. قربون قدرت خدا برم.
البته من افسردگي بعد زايمان خيلي خيلي شديد داشتم و کلي دارو مصرف ميکردم. اميدوارم شما نگيريد. سبحانم زردي داشت که ما خودمون دو روز دستگاه گرفتيم آورديم داخل خونه و مشکل حل شد.
خدا پشت و پناه همتون
التماس دعا

سلام خداروشکر ميکنم ک بالاخره قسمت شد منم خاطره زايمانمو بنويسم البته هيچوقت فک نميکردم زايمان طبيعي باشه ک خداروشکر ميکنم شد
بگم ک بچه هاي انجمن ميدونن من دو تا سقط داشتم و نا اميد از درگاه خدا ک آيا ميشه منم يه روزي مادر بشم يه ماه قبل از ماه رمضون پارسال رفتي اقدام ماه اول ک نشد خيلي حالم بد بود همش زار ميزدم و ب خدا ميگفتم من لايق مادر شدن نيستم ماه رمضون ک کارم فقط گريه بود و التماس ب خدا ک منم طعم مادر شدن و بچم چون واقعا بعد از دو تا سقط افسرده شده بودم خلاصه آخرين پريم 14 تير بود و 20 مرداد ديدم لک ديدم يهو زدم زير گريه و ب خدا گفتم چ گناهي کردم ک داري امتحانم ميکني خلاصه چهارشنبه بود الکي اومدم بي بي جک گذاشتم ديدم خيلي کمرنگه ب شوهرم گفتم من فردا ميرم آز خلاصه رفتم آز ولي جوابش 12 بود ک ماما گف برو خانم خبري نيس خيلي دلم شکست اومدم خونه و شروع کردم ب قرآن خوندن جمعه رفتيم بيرون ب شوهرم گفتم يه بي بي ميگيري صبح شنبه گذاشتم ديدم دو خط شد سريع رفتم آز ظهر ز زدم واسه جوابش گف 212 باورم نميشد ولي لک بيني داشتم خلاصه رفتم دکتر آمپول و شياف داد و 9 ماه حاملگيه من شروع شد دو هفته تمام تو جام بودم و ب هيچکس نگفتيم منم ک از مامانم دورم خلاصه 6 هفته ک شدم چهارشنبه بود پاشدم برم دسشويي ديدم يه چيزي هري ريخ گفتم بچم رف سريع دکترم گف برو سونو من گفتم زوده گف نه برو خوابيدم دکتر سونو ميکرد من اشک ميريختم بعد از 5 دقيقه گف ساک ک تشکيل شده و در کمال ناباروري گف بلهههه قلبشم تشکيل شده اون لحظه فقط شکر خدا کردم و خجالت زده از حرفايي ک ب خدا زدم خلاصه اومديم خونه ساکمو جمع کرديم شوهرم من و برد مشهد تا 18 هفته مشهد بودم و عملا استراحت مطلق چون لک بيني داشتم و منم استرس ک بچم و از دست ندم 19 هفته اومدم خونه خودم خداروشکر لک بينيم تموم شد ولي اصلا فعاليتي نداشتم و همه ي کارا رو شوهرم ميکرد فقط کلاسايه زايمان و ميرفتم مصمم ب سزارين چون واقعا وحشت داشتم از زايمان طبيعي اول ماه نه کارگر اومد کارامو کرد و سيسمونيه برديا رو چيديم مامان و بابام اومدن من بردم مشهد واقعا ماه آخر خر است هم طولانيه هم دردا خيليه خلاصه مشهد پياده روي رو شروع کردم 21 اسفند مامان و بابام رفتن کربلا همه ميگفتم تو ميزايي ولي دريغ از درد زايمان خلاصه هفته اول عيد شوهرم مشهد بود روزي 3 ساعت پياده روي کرديم شوهرم ک رف غمم بيشتر شد هر شب بخور بابونه و اسپند ميدادم هل باد دم ميکردم ميخوردم ولي هيچ خبري نبود 15 فروردين رفتيم عيد ديدني اونجا ديدم دردايه عجيبي دارم چيزي نگفتم تا تو ماشين نشستيم ديگه صبرم تموم شد و زدم زير گريه مامانم گف چي شد گفتم درد دارم رفتيم خونه ساک برديا با مدارک رو برداشتيم رفتيم بيمارستان ماما معاينه کرد گف دو سانتي برو خونه دوش آب گرم بگير و راه برو ساعت 3 بيا اومدم خونه دردا وحشتناک شد مامانم حوله داغ ميکرد ميزاش کمرم خلاصه 3 شد رفتيم گف 4 سانت شدي برو پذيرش بايد بستري شي رفتيم گف کو شوهرت گفتم نيس گف بايد امضاش باشه برو هر موقع اومد با هم بياين ز زدم محسن را افتاد تو خونه ديگه دردا امونمو بريده بود منم صبر تموم شده بود 8 شوهرم اومد رفتيم بيمارستان واسه بستري ک تخت خالي نبود دکترم گف نرو خونه خطرناکه تو حياظ بيمارستان فقط را برو با کمک شوهرمو خواهرم با سختيه زياد را ميرفتم 11 گفتن بياين بالا منم با شوهر و مامانم و خواهرم خدافظي کردم و اشک ميريختم فک نميکردم زنده بمونم از درد رفتم لباس دادن تو زايشگاه ماما اومد و تا دس زد کيسه آبم پاره شد يهو گف بچه مدفوع کرده دکترم گف ان اس تي بهش وصل باشه بخوابه رو تخت دردا ک خوابيده صد برابر ميشد آمپول فشار هم نزدن واسه ضريان قلب بچه گفتم افت ميکنه ماما هم هر دفعه معاينه ميکرد ميگف خيلي خوب داره باز ميشه راستي خيلي هم بالا مياوردم نميدونم از چي بود ساعت 3 بعدظهر با درد فراتر از تصور شدم 10 سانت دکتر گف سرش تو لگن نيس پاشو زور بزن مگه ميشه زور زد با اون همه درد ساعت 4 دکتر گف موهاش ديده شد ببرين اتاق زايمان رفتم رو صندلي دکترم گف دو تا زور خوب بزن ک هم بچت اذيت نشه هم خودت منم دستامو گرفتم ب دستگيره هايه تخت و گفتم يا فاطمه زهرا يا امام رضا ديدم يهو دلم خلي شدو پسرم سر خورد اومد بيرون دردام هم با دنيا اومدن پسرم تموم شد اون لحظه واسه همه دعا کردم مخصوصا منتظرا اشک ميريختم و ميگفتم پسرم سالمه ک دکتر نشون داد و من کلي قربون صدقش شدم پسرمو بردن و دکتر جفت و بقيه چيزا رو در آورد و شروع کرد ب بخيه زدن ک کاره خيلي طولاني بود اين بود خاطره ي من ببخشيد خيلي پرحرفي کردم پسرم برديا 16 فروردين 95 ساعت 4:20 عصر ب دنيا اومد
وزن 3300 دور سر 36
ايشالا ک قسمت تک تک خانمايه انجمن بشه ايشالااااا

همه چيز از پيدا شدن همون خط دوم قرمز توي يکي از تابستوني ترين روزاي خدا شروع شد …
من مادر شده بودم دقيقا با اولين اقدام در اولين ماه اقدام … ازمايش دادم و وقتي منشيازمايشگاه گفت مبارکه از شدت هيجان و استرس براي چند لحظه تو شوک بودم هم خنديدم هم اشک ريختم …
جواب ازمايش رو که گرفتم با يه پستونک کادو پيچ شده شي تقديم همسر کردم و اينجوري اونم فهميد بابا شده …
همه چي خيلي عالي پيش ميرفت من نه ويار داشتم نه لکه بيني نه هيچ مشکل ديگه يي از طرف همسرمم حمايت ميشدم خلاصه وقتي فهميديم بچه پسره شوهرم انگار دنيا رو بهش داده بودن ديگه خوشحال تر از قبل به اميد ديدن پسرش روزا رو شب ميکرد …
تو ماه 7 بودم که خبر فوت ناگهاني مادر شوهرم همه چيز رو بهم ريخت و اوضاع رو اشفته و دگرگون کرد …
اين خبر بد و تاثير غم انگيزش روي من و همسرم و شرکت توي مراسم و گريه و زاري و ناراحتي و استرس باعث شد ديابت بارداري بگيرم و کلا همه چيز خيلي قر و قاطي شد و اين دوماه اخر رو سخت و سخت تر کرد …
من از همون اول بارداري پياده روي داشتم و با اينکه وزنم زيادي بالا رفته بود و سنگين بودم تا روزاي اخرم پياده روي داشتم …
کلاساي بارداري هم رفته بودم … تاريخ زايمانم 31 . 1 . 1395 طبق سونوي ان تي بود و فقط يکي دو روزي با پريودم فرق ميکرد و زودتر بود من با توجه به انقباض هايي که از ماه 7 داشتم و با دارو و شياف کنترل ميشد ميدونستم زايمانم زودتر ميوفته اينم بگم از همون اول تصميم داشتم طبيعي زايمان کنم ولي وقتي براي بازديد از بلوک زايمان با تور کلاسامون شرکت کردم به طور کلي روحيمو باختم و به شدت ترس تمام وجودمو گرفت سعي ميکردم به روي خودم نيارم ولي نميشد توي دلم خدا خدا ميکردم دکتر بگه زايمان طبيعي نميتوني و سزارين ولي خب نميخواستم اين همه ورزش و پياده روي بي نتيجه بمونه از يک طرف ميخواستم با زايمان طبيعي خودمو محک بزنم که چقدر تحمل دارم …
از اول عيد و تعطيلات هر شب که ميخوابيدم با خودم ميگفتم يعني امشب ممکنه من دردم بگيره يا نه هر درد کوچيکي رو نشونه ميدونستم و چون تازه وارد ماه 9 شده بودم و انتظار هم برام سخت و سخت تر شده بود …
تعطيلات عيد کلي مهمون داشتيم از راه دور و کلي هم اين ور و اونور رفتيم و هر کي منو ميديد ميگفت همين روزا زايمان ميکني خالم و داداشم که از راه دور اومده بودن ميگفتن کاش زودتر زايمان کني تا ما اينجاييم . خلاصه تعطيلات هم تموم شد من از هفته 36 شروع کردم به خوردن هر شب عرق کاسني و گل گاو زبون و تا ميتونستم قر کمر ميدادم پياده روي ميکردم و دوش اب گرم ميگرفتم و گه گاهي هم دم کرده تخم شويد ميخوردم و ماساژ پرينه ميدادم …
راستي حرکت الکلنگ و پروانه هم تا ميتونستم انجام ميدادم … برعکس روي صندلي ميشستم … تو خونه چهار دست و پا ميرفتم تا اينکه روز 12 فروردين حس کردم حرکت هاي ني ني خيلي خيلي کم شده و من حس نميکنم اواخر هفته 36 بودم رفتم بيمارستان وگرفتن و گفتن ضربان و حرکاتش خوبه ولي دستگاه نشون ميده انقباضاتت شروع شده و به زودي زايمان ميکني وقتي ماماي شيفت گفت برو رو تخت معاينه کنم دلم هري ريخت پائين و ترس از همه ي وجودمو گرفت من هنوز توسط دکتر خودم معاينه نشده بودم چون دکترم گفته بود هفته 38 در ضمن من تا حالا کلاتوي زندگيم معاينه نشده بودم !!!
خلاصه با هزار ترس و لرز رفتم خوابيدم چون شنيدم بودم و خونده بودم موقع معاينه بايد دم بدون بازدم انجام بدي و کلا خودتو و عضلاتتو شل کني داشتم همين کارو ميکردم که ماماي شيفت با شدت و بدون مقدمه معاينه کرد که درد زيادي داشت ولي فقط چند لحظه بود و زود تموم شد اصلا امون نداد من بخوام تکنيک تنفس رو انجام بدم …
و گفت دهانه ي رحمت يک سانت باز شده و نرمه و اماده ي شروع فرايند زايماني …
من براي چک ضربان قلب بچم رفته بودم و حالا داشتن بهم ميگفتن امشب يا حداکثر فردا دردات شروع ميشه … چيزي بود که منتظرش بودم ولي حالا که وقتش رسيده بود پا پس ميکشيدم و ترسيده بودم …
ان روز وقتي اومدم خونه يه درد خفيفي تو کمرم و دلم ميگرفت و ول ميکرد لک خون هم ديدم که گفتم مربوط به معاينه ست … 13 و 14 هم به همين منوال گذشت و 15 هم براي چکاب تو 37 هفتگي رفتم پيش متخصص خودم … وقتي جريان رو بهش گفتم گفت بخواب تا معاينه ت کنم خدا خيرش بده رئيس بيمارستان زنان زو زايمان شهرمونه و خداييش هم مهربونه هم همکار برادرم و هواي منو خيلي داشت …
با نرمي و صبر معاينه کرد و گفت لگنت براي طبيعي مناسبه و دهانه ي رحمت هم 2 سانت باز شده …
و خياي خوب داري پيش ميري انقباض داري ولي درد نداري برو خونه هر وقت دردات زياد شد و به 5 دقيق رسيد بيا بيمارستان تا کمتر اذيت شي …
من خوشحال که بدون درد داره هانه رحمم باز ميشه از بيمارستان اومدم بيرون و رفتم سمت مغازه شوهرم . اينم بگم من توي کلاساي بارداري بهمون گفته بودن براي ماماي همراه و يه کارت هم داده بودن که بتونيم همراه ببريم خودمون منم سر دوراهي مونده بودم که خودم همراه ببرم يا ماما بگيرم که اين تريد تا اون روز طول کشيده بود اون روز من و همسرم تصميم گرفتيم بريم مرکز ريحانه بهشتي و با ماماي مرکز صحبت کنيم و در صورت توافق قرارداد ببنديم که واقعا يکي از بهترين تصميمات زندگيم بود …
مرکز نزديک مغازه شوهرم بود و رفتيم اونجا و کلي ماما با من حرف زد و مدارک پزشکيم رو ديد و گفت با توجه به دو سانت باز بودن شما تا نهايتا 48 ساعت اينده وارد فاز فعال ميشي و وقتي به 4 سانت رسيدي من ميام بالا سرت بيمارستان و پيشت هستم و کمکت ميکنم کلي هم روحيه داد و قرارداد بستيم و اومديم خونه …
شب عجيبي بود من دردي نداشتم ولي همه از جمله ماما و دکترم ميگفتن تو به زودي زايمان ميکني…
من ورزش ها رو ادامه دادم و تا ميتونستم دم نوش ها رو ميخوردم به توصيه همسرم که کنجد خريده بود کنجد هم اضافه خوردني هاي من شد چون شنيده بود کنجد زايمان رو راحت ميکنه و دهانه رحم سريع تر باز ميشه …
من تو ني ني سايت خونده بودم بخور بابونه هم براي باز شدن دهانه رحم خوبه و بخور بابونه هم دادم …
درداي خفيفي داشتم که اصلا منظم نميشدن يا حتي اونقدر نبودن که من بهشون درد بگم …
روز 16 من عصر وقت سونو داشتم براي تخمين وزن جنين چون ديابتي هستم ببينيم زيادي درشت نباشه من صبحش کلي پياده روي کردم و قر دادم زير دوش اب داغ بشين پاشو کردم و در نهايت هم يک ليوان گلاب خوردم و يک بار بخور دادم دردادم خيلي خفيف و بيشتر در ناحيه واژن و لگنم بودن …
ظهر خوابيديم و عصري که بلند شديم که حاضر شيم بريم براي سونو تا از جام بلند شدم احساس کردم يه اب گرمي از کنار پام ليز خورد و ريخت روي تشک … اولش جدي نگرفتم چون گفتم ترشحه اه ترشحانم خيلي زياد شده بود ولي وقتي اولين قدم رو به سمت دستشويي برداشتم همينجوري اب بود که ازم ميريخت رفتم دستشويي صداي داداشم از توي پذيرايي ميومد که داشت به مامانم ميگفت پس اين ليلي کي ميخواد زايمان کنه دق کرديم بس که منتظر شديم . من از توي دستشويي مامنمو صدا زدم و گفتم کيسه ابم پاره شده …
يهو همه هول ورشون داشت که پس اون تو چيکار ميکني بيا بايد زود بريم بيمارستان ..
واااااااااااااااااااااااااي من هيچ وقت فکر اينجاشو نکرده بودم همه ي نقشه هاي زيامان فيزيولوژيکم همه ورزش ها همه ي تمرينا همه برنامه هامون نقش بر اب شد …
من بدون درد با پارگي کيسه اب راهي بيمارستان شدم جلوي در بيمارستان وقتي از ماشين پياده شدم تموم لباسام پر از ب بود و خيس خيس …
ساعت 5 بعد از ظهر دوشنبه 16 فروردين 95 بود …
من توي شوک و ناباوري بودم و ه لحظه منتظر بودم دردادم شروع بشن … اونجا دوباره معاينه شدم و وقتي ماما گفت 2 سانت کامل انگار اب سردي روم ريختن و گلا روحيمو باختم همون لحظه همون جا …
يک ساعت طول کشيد تا کاراي بستريم رو انجام بدن دم در اورژانس مامانم و داداشم و همسرم واستاده بودن و من اروم اروم اشک ميريختم ترسيده بودم …
وقتي وارد بلوک زايمان شدم ساعت رو نگاه کردم 6 بود بلوک خلوت و بي سر صدا بود من توي اتاقي رفتم که کسي جز من نبود اين برام يه شانس بزرگ بود چون ديدن قيافه ادما وقتي درد ميکشن خيلي ازارم ميداد و دردم رو بيشتر ميکرد …
اومدن فشار و ضربان قلب بچه رو چک کردن و انژيوکت رو با سختي هر چه تمام تر وصل کردن و گفتن اگه تا يک ساعت ديگه دردات خودشون شروع نشن امپول فشار رو شروع ميکنيم … اره من از چيزي که ترسيده بودم دقيقا سرم اومده بود …
دکتر اومد معاينه کرد و من همون دو سانت بودم … بلند شدم و کنار تختم تا ميتونستم قر دادم و بشين پاشو کردم اما انگار قرار بود همه ي درا روي من بسته باشه ساعت 7 شد دوباره معاينه و همون 2 سانت و سرم و امپول رو زدن و در تموم اين مدت شوهرم بارها زنگ زد بلوک داداشام که از پرسنل علوم پزشکي بود و خلاصه کلي ادم سفارش منو کرده بودن ماماهاي بخش و پرستارها هم ميومدن ميگفتن نگران نباش چيزي لازم نداري تو سفارش شده يي ولي خداييش تو اون لحظه تنها کسي که ميتونه ارومت کنه و مرحمت باشه خداست و فقط خداست …
من بازم دردام خيلي خفيف و کم بود ساعت 8 شد و دوز امپول رو زياد کردن و اومدن دستگاه وصل کردم براي ضزبان قلب پسرم که پيداش نميکردن و منو منتقل کردن به يه اتاق ديگه و اونجا با يه دستگاه ديگه چک کردن و اينجوري شد که ديگه نتونستم تکون بخورم از رو تخت و اين حالمو و درمو بيشتر و سخت تر ميکرد. ساعت 8 و نيم بود که درداي من با باز هم زياد کردن دوز سرم و امپول بيشترشد اونقدر که من حتي نميتونستم نفس بکشم …. من از بي دردي به 3 انقباض و درد وحشتناک توي 5 دقيقه رسيده بودم …
ماماي شيفت تا رنگ منو ديد که به خودم ميپيچم اومد معاينه کرد با خودم گفتم الان ميگه 4 سانت و بعد ماماي خودم مياد … اما دريغ همون دو سانت بودم و اين بدترين خبر تو اون حالم بود. دو بار ديگه تا ساعت 11 معاينه شدم و بلاخره گفتن 4 سانت شدي و زنگ زدن مامام بياد … من استانه تحمل دردم خيلي بالاست ولي درد عجيبي بود … دردي تو کمرم و دلم ميپيچيد که خيلي زياد بود اينقدر زياد که حتي نميتونستم تکنيک تنفس رو اجرا کنم . اصلا با درد پريودي قابل قياس نيست يا حتي شبيه پريودي هاي دردناک منم نبود . خيلي درد زيادي داشتم و همش با خودم فکر ميکردم اين حجم درد مال باز شدن 4 سانته يعني و تا 10 سانت باورم نميشد زنده بمونم … يه نيم ساعتي کشذت مامام اومد وقتي چشمم بهش افتاد خياي خوشحال شدم دستامو گرفت ولي نگراني رو تو چشاش ميديدم همش بهش ميگفتم تروخدا کمکم کن . کمرمو ماساژ ميداد اب داغ ميريخت رو کمرم با هم تنفس ميکرديم ساعت 12 بود که دوباره معاينه شدم گفت اگه 5 سانت باشي ميبرمت از گاز استفاده کني .يادمه تو حال درد بود ميگفتم منو اپيدورال کنيد تروخدا بگو بيان اپي کنن … تا معاينه کرد ماماي شيفت گفت به اين ميگن يه مريض درست حسابي خيلي خوشم اومد 7 سانت کامل ….
باورم نميشد من اين همه ساعت درد کشيده بودم و دو سانت به زور باز شده بود شده بودم 4 سانت حالا در عرض نيم ساعت شده بودم 7 سانت …
ماماي همرام با مهربوني دستمو گرفت و گفت بيا بريم اون اتاق تا از بي حسي استفاده کني . تا رسيدم اون اتاق پرده هاي دور تخت رو کشيدم با اولين تنفس توي گاز به مامام گفتم بهم داره فشار مياد گفت خب اگه بهت فشار مياد زور بزن گفتم زود نيست گفت الان ميگم بيان معاينه . تا معاينه کردن ماماي شيفت گفت 9 سانت افرين باورم نميشد اينقدر سريع پيشرفت کرده بودم در حد معجزه بود … ماماي همراهم گفت پاشو رو تخت پشين زور بزن و من روي زانوهام نشستم و چون ميدونستم چجوري زر بزنم شروع کردم به زور زدن با هر دردي که ميومد … خيلي دردش زياد بود ولي وقتي زور ميزدي انگار قابل تحمل تر ميشد . کلي هم ازم خون ميومد و تختم کثيف کثيف شده بود ولي ماماي همراهم خدا خيرش بده همش با مهربوني ميگفت عاليه عزيزم داري راحت ميشي خيلي درد کشيدي افرين فکر نميکردم اينقدر خوب از پسش بربياي … خيلي تشويقم ميکرد .حدودا 40 دقيقه اينجوري گذشت گفت به پشت بخواب و زور بده تخت بغليم رو بردن براي زايمان … دلم خيلي به حالش سوخت داد ميزد ميگفت بچم داره مياد کمک . ماماي من رفت بالا سرش بعد رفت بهشون خبر داد که بياين باين بچه ش داره مياد …
اونو بردن براي زايمان و بعدش از حدود يک ربع صداي بچه ش پيچيد . ماماي همرام گفت افرين زور بده دارم سرشو ميبينم و ساعت 1.15 بلاخره رضايت دادن که منو ببرن ت اتاق زايمان ميدونستم دارم از اين همه درد رها ميشم بالا رفتن از تخت زايمان هم خودش پروسه يي بود و کلي ماما و پرستارا دورم جمع شده بود و هي ميگفتن زور بده زور بده ارين . منم نفسمو حبس ميکردم و زور ميدادم ولي جاي سختش اينجا بود که نميتونستم با دستام زير رونامو بگيرم ول سرمو خم کردم تو سينمو و زوراي ممتد ميدادم ..
يهو ماماي شيفت گفت ببخشيد ميخوام بي حسي بزنم اون لحظه هيچ دردي رو حس نيمکردم نه اينکه حس نکنم برام مهم نبود فقط ميدونستم دارم به لحظه هاي اخر نزديک ميشم .بعد از چند دقيقه حس کردم يه چيزي ليز خورد و ازم اومد بيرون … پسرم بود عزيزدلمو سريع گذاشتن رو بدنم الهي قربونش برم اشکام ميريختن پائين و دست ميکشيدم رو بدن و سرش تند تند ميگفتم پسرم پسرم …
ماماي همرام سريع ازمون يه عکس گرفت و بهم تبريک گفت بعدم بند ناف رو بريدن و پسرمو بردن …
خيلي خوشحال بودم حسي که داشتم با هيچ حس ديگه يي توي اين 28 سال سنم قابل قباس نيست.
من مادر شده بودم و اولين حس مادريم به پسرم فقط عشق بود و عشق … اينقدر برام حس عجيبي بود که توان داشتم بلند شم و تا اخر دنيا بدوام و فرياد شادي بزنم …
حدود 10 دقيقه طول کشيد جفت اومد بيرون و بعدم تا تونستن شکممو فشار دادن که خداييش دردناک بود ولي مهم نبود دلم ميخواست زود برم پيش پسرم پيش شوهرم که ميدونستم پائين منتظرمه …
بعدم بخيه ها زده شد و من به ارومي از تخت اومد پائين و رفتم تو اتاق ديگه اونجا پسر عزيزدلمو فرشته ي زندگيمو اوردن که بهش شير بدن الهي قربنش برم جااااانه دلم تمم مدت دو ساعتي که تو اتاق بودم بچم ميک ميزد و ملچ و مولوچ شيکموي مامان شير ميخورد …
ماماي همراهم کنار بود و برام خرما و چاي اورد . و بعد گفتم به خانوادم خبر دادي گفت اره واسه همسرت عکس بچه رو فرستادم و اينجوري بود که شوهرم به صورت مجازي گل پسرش رو اولين بار ديد …
بعدم اومدم بخش و فرداش مرخص شدم …
پسرم با قد 5 وزن 3200 اوايل هفته 38 و دور سر 36 در 1395.1.17 به دنيا اومد …
خدايااااااا صد هزار مرتبه شکرت …

سلام دوستاي گلم بالاخره ني ني منم اومد تو بغلم و نوبت نوشتن خاطره زايمانم شد.ببخشيد كه طولانيه
بچه هايي كه منو ميشناسن ميدونن كه از حاميان اصلي سزارين بودم هميشه.از هر نظري كه بخوايد نگاه كنيد من سزارين رو ترجيح ميدادم و لحظه اي به فكر زايمان طبيعي نبودم ولي خيلي وقتا شرايط طبق پيش بيني آدم جلو نميره تو زندگي از جمله همين مورد…
بارداريم روي هم رفته خوب بود سختياي خاص خودش رو هم داشت اما من از اول خودمو ننداختم و بيشتر كاراي روتينم رو انجام ميدادم به نظرم همين خيلي باعث شد كه حالم خوب بود و تونستم روزاي سختشو به لطف خدا پشت سر بذارم.
تاريخ زايمانم من طوري بود كه عيد نوروز پا به ماه بودم و قلمبه.
از اونجايي كه سزارين ميخواستم و تحرك برام لازم نبود هفته قبل از عيد دكتر بهم گفت استراحت داشته باش كل عيد رو، چون من تو تعطيلات نيستم اگر تو اين مدت مشكلي پيش بياد بايد يكي از همكارام عملت كنه.منم كه به شدت دكترم رو دوست داشتم اصلا دلم نميخواست برم پيش يه دكتر ديگه در نتيجه استراحت رو شروع كردم.رسما بخور بخواب بودم تو عيد البته اگه ميخواستم هم خيلي نميتونستم تحرك كنم و بيحال تر بودم اواخر.عيد گذشت و اولين ويزيت بعد عيد دكتر برام تاريخ سزارين رو مشخص كرد ?? فروردين.كه از تاريخ طبيعي طبق ان تي دقيقا يك هفته جلوتر بود.روز ?? فرودين رفتم بيمارستان براي گرفتن تاييده پزشكي قانوني كه براي سزارين انتخابي به دستور وزارت بهداشت لازم بود!كلي كلاس توجيهي براي من و يه عده هفته آخريه ديگه گذاشتن كه لوب مطلبشون اين بود كه سزارين خييييلي بده و شماها داريد با پاي خودتون ميريد كه خودتون رو به كشتن بديد!اون روز به شدت عصبي شده بودم از اين روند.تقريبا با دكتر پزشكي قانوني بحثم شد.سر اينكه من چشمامو چند سال پيش لازك كرده بودم بعد از شنيدن اينكه سزارين انتخابي هم وارد فاز هاي اين چنيني شده سريع رفتم و از چشم پزشكم نامه اي گرفتم مبني بر اينكه حتما بايد سزارين شم.ولي دكتر پزشكي قانوني تو بررسي مداركم خيلي بي تفاوت به نامه نگاه كرد و گفت اين مورد جزو موارد مورد قبول براي ما نيست و ثابت نشده عمل چشم و زايمان طبيعي باهم ناسازگار باشن.منم بهش گفتم خانوم دكتر من ترجيح ميدم نظر متخصص خودم رو ملاك بگيرم و سزارين شم،نظرم هم عوض نشده.ديگه ايشونم با اكراه يه سري فرم گذاشت جلو من و شوهرم و دوباره يه سري واقعيات تراژيك از سزارين رو تكرار كرد و گفت امضا كنيد وقتي داشتيم امضا ميكرديم كاملا ترس رو تو صورت همسرم خوندم.آخرم به دكتره گفتم بهتره اين جريان رو تو ماههاي اول راه بندازيد نه الان كه چند روز مونده به زايمانم و فقط استرس بهم تزريق كرديد
بعدش رفتيم براي پذيرش بستري و قرار شد شش صبح روز ?? ام بيمارستان باشم تا براي عمل اول صبح آماده شم.
روز ?? ام و ?? ام فروردين واسه من روزاي خيلي سختي بود اولي براي سونوها و مدارك پزشكي دومي رو هم كه تعريف كردم مفصل!همش تو بيمارستان در حال بدو بدو بودم به نظرم همين دو روز تاثير خيلي مهمي تو پايين اومدن نيني تو لگن داشت.ديگه شمارش معكوس شروع شده بود برام همش در حال شمردن آخرين ها بودم آخرين تعطيلي،آخرين لگدا و آخرين هاي ديگه
?? فروردين در حال گذران آخرين پنجشنبه بارداري بودم كه تصميم گرفتيم يه سر بريم خونه پدر همسرم تماس گرفتيم كه اطلاع بديم گفتن ما عيد نيومديم خونتون الان اومدن براي شما سخته،ما يه ساعت ميايم اونجا!غافل از اينكه مهمون داري واقعااا سختتر بود واسه منالبته همسرم پشت تلفن بهشون اطمينان داد كه همه كارارو خودش ميكنه و نميذاره من دست به هيچي بزنم!اين بود كه به همسرم اشاره كردم كه بگه شام بيان يهو و از بيرون غذا بگيريم چون اصل سختيش تر تميزي خونه بود كه خودش داشت انجام ميداد.
چشمتون روز بد نبينه همسرم شروع كرد به تميز كردن خونه ولي سرعتش انقدررر كم بود كه اگه ميخواستم بشينم مهمونا ميرسيدن وهنوز خونه مرتب نبود ديگه خودمم دست به كار شدم .برنج و سالاد و ژله هم درست كردم كه بقيه چيزا رو از بيرون بگيريم.مهمونا اومدن و همه چي به خوبي انجام شد مدام هم مارو دعوا ميكردن كه الان وقت شام دادن نبود و ما نميخواستيم بيايم!
وقتي كه رفتن من ولو شدم وسط پذيرايي خيلي خسته بودم شوهرمم رفت تو آشپزخونه تا جمع و جور كنه ديگه سرعت پايينش برام اهميتي نداشت و نرفتم كمك
يهو دلپيچه بدي گرفتم و گلاب به روتون نزديك چهل دقيقه تو دستشويي بودم. م ش كه ظاهرا از اومدن عذاب وجدان گرفته بود به محض رسيدن به خونه به همسرم زنگ زد و حال منو پرسيد منم كه بسط نشسته بودم تو دستشويي و صداي مكالمات نامفهوم تلفني رو ميشنيدم.يهو ديدم شوهرم با ترس در ميزنه ميگه خوبي عزيزم؟منم گفتم آرههه بابا خوبم چرا جو ميدي؟غذاي بيرون بهم نميسازه ميدوني كه.ولي يه درصدم تو اون لحظه فكر نميكردم كه حالم هيچ ربطي به غذاي بيرون نداشته باشه!اومدم سر جام كه بخوابم.همسرم كلي تشكر كرد واسه مهموني و منم الكي گفتم كاري نكردم كه!ولي اون كار واسه مني كه يه ماه بخور بخواب بودم زياد بود واقعا داشتم به آخرين هاي ديگه فكر ميكردم كه يه دردي پيچيد تو دلم.توجه نكردم و خودش ساكت شد.اومدم دوباره فكر كنم كه دوباره درده اومد اين روند حدود ده بار تكرار شد تو چند دقيقه و هر بار بعد چند ثانيه ساكت شد.منم كه به قول خودم نميخواستم سوسول بازي دربيارم با علم به اينكه ماه نه درد كاذب زياده سعي ميكردم آخرين هاي جديدي رو بشمرم تا خوابم ببره و درد قطع شه.يكي دوبار چرتم گرفت ولي يهو با درد از خواب پريدم.با اينكه هيچ اطلاعاتي از زايمان طبيعي نداشتم ولي هميشه خاطرات اين تاپيك رو ميخوندم و به جز يكي دو مورد هميشه هم بعد خوندن حالم بد ميشد از نحوه زايمانا و ميگفتم عمرا برم سراغ طبيعي مگه بيكارم انقدر درد بكشم و گذر كند زمان رو تحمل كنم،هفت لايه كه سهله بگن بيست لايه هم شكمت برش بخوره حاضرم چون اون موقع حس نميكنم وبعدش هم دخترم بغلمه نهايت يكم دردم هست.طبق تجربيات اندكم ميدونستم درد اگه كاذب باشه نامنظمه به همسرم گفتم اين سري كه نفسام عميق شد و دردا اومدن زمان بگير تا سري بعد.نتيجه واسم عجيب بود شوهرم گفت ? دقيقهurprised:ميدونستم اين فاصله خيلي كمه و واسه حالتيه كه افراد رو بستري ميكنن هرچيم ميگذشت و دوباره تايم ميگرفتيم بين ? تا ? دقيقه بود.همسرم دستپاچه شده بود و هي ميگفت پاشووو بريم بيمارستان هي ميگفتم صبر كن شايد تموم شه كه نميشد و هي تندترم ميشد دردا ديگه خودم قانع شده بودم كه بريم بيمارستان و زودتر عملم كنن.پاشدم برم حموم كه شكمم رو شيو كنم تا واسه عمل حاضر باشم جلو در حموم يهو ديدم داغ شدم،چك كردم ديدم خونابه ازم اومده.به شوهرم گفتم پاشو حاضر شو كه كيسه آبم پاره شد خودمم پريدم تو حموم و يه دوش سريع گرفتم.ساعت حدود يك و نيم دو بود كه حاضر شديم و تو اين حال داشتم برس و لوازم آرايش و شارژر برميداشتم چون هميشه بچه ها روش تاكيد كرده بودنرفتيم جلو خونمون و مامانم رو برداشتيم پيش به سوي بيمارستان.مامانم با لبي خندون اومد پايين فكر ميكرد من چقدر اوكيم راه كه افتاديم يهو دردام كه شروع ميشد آه و ناله ام درميومد بنده خدا كپ كرده بود ميگفت دختر تو كه درد داري به من گفتي يكم خونابه ديدي فقط!منم گفتم اينجوري گفتم كه نترسي.خيابون جلو بيمارستان كه بلوار بود از شانس ما لاين رو به بيمارستان رو بسته بودن و داشتن آسفالت ميكردن و كلي ماشين گنده هم وايساده بودن!ما مجبور شديم به روش بازي نوجوونيمون يعني تاكسي ديوونه بندازيم تو لاين مخالف و بريم جلو همينجوري ماشينا بودن كه برامون چراغ ميدادن و من كه يهو دردم ميومد و صدام ميرفت بالا و مامانم كه به همسرم ميگفت الان تصادف ميكنيم چرا از اين لاين ميري و همسرم كه ريلكس به مسير ادامه ميدادبالاخره طي مراسمي رسيديم مامانم به همسرم گفت برو ويلچر براش بگير و من كه همچنان اصرار بر شاخ بازي درآوردن بودم پريدم پايين و گفتم بيايد بريم من خوبم كه چه غلطي كردممم!وسط حياط يهو درد اومد و نتونستم مسلط برم و خودمو انداختم رو همسرم و بيچاره منو به زور ميكشيدرفتيم اورژانس اول فشارمو گرفتن ?? رو ? بود فكر كنم.فرستادنم پيش متخصص زنان شيفت.ديگه تو اين مرحله قبول كرده بودم كه بايد رو ويلچر بشينم.دكتره مداركم رو ديد و شرايط رو پرسيد گفتم تقريبا از ساعت ??.? دردم گرفته و حدود ? كيسه آبم پاره شده بهش گفتم كه وقت سزارينم براي چهار روز ديگه بوده.دكترم سونو ها رو ديد و گفت برو رو تخت بخواب منم كه وحشششت داشتم از معاينه هميشه و تا حالا معاينه نشده بودم تو اون حالم وايسادم باهاش به چونه زدن!ميگفتم خانوم دكتر من سزارينم چرا ميخوايد معاينه ام كنيد عاخههه؟دكترم كه خيلي شوخ بود به خنده ميگفت برو دختر بايد وضعيتت رو ببينم يا نه؟اينجوري كه نميشه خلاصه با اكراه رفتم رو تخت معاينه.خودم هيچي رنگ مامانم مثه گچ.بالاخره براي اولين بار معاينه شدم دكتر گفت اوه اوه چه خبره كيسه آبت داره تخليه ميشه منم در حال گريه گفتم توروخدااا زود عملم كنيد دردام داره زياد ميشه من نميخوام درد دو روش زايمان رو بكشم.دكتر گفت گفتي كي دردات شروع شده؟گفتم ??.? با تعجب گفت ??.? تا الان كه يه ربع به سه هست تو سه سانت باز شدي دختر خوب بچه ات هم كه ريزه يه عطسه كني به دنيا مياد واسه چي ميخواي سزارين شي؟؟گفتم خيلي ميترسم بدم مياد از طبيعي از معاينه بيزارم مطمينم هم خودمو اذيت ميكنم هم ماماها رو چون همكاري نميكنم اونم گفت همكاريت با من كه خيلي بود در حالي كه از نظر خودم همكاريم افتضاح بود و فقط يه لگد كم داشتم كه بزنم تو چشمشبعد گفتم عاخه من هيچ كلاسي نرفتم و آمادگي براي طبيعي ندارم گفت آكوا مال سوسولاس!تو ميتوني طبيعي بزايي
مامانم جالب بود تو اين جريان هي به دكتره ميگفت خانوم دكتر خواهشا يه كاري كنيد زودتر اتاق عمل رو حاضر كنن كه دردش تند نشه دكترم فقط ميخنديد كه ميخواستم بزنمش تو اون لحظه اما الان دعا به جونش ميكنم روزي صدبار كه نذاشت من با ترس الكي شانس زايمان طبيعي رو از دست بدم.زنگ زد به دكتر خودم و شرايط رو براش گفت دكترم گفت نظر خودش چيه؟دكتر شيفت گفت ميگه ميترسم ولي من شرايطش رو مساعد ميبينم اگه قبول كنه همكاري كنه مطمينم ميتونه.دكتر خودمم توصيه كرد به طبيعي و گفت نتيجه رو بهش اطلاع بدن كه اگه لازمه راه بيوفته زودتر
راستش اينجا بود كه يه چيزي بهم گفت دختر تو شجاع تر از اين حرفايي واسه چي با ترس ميخواي جلو همه چيو بگيري؟تو كه ميدوني طبيعي بهتره حالا كه دارن بهت ميگن آماده اي چرا كه نه؟ولي هيچي نگفتم به كسي
همچنان مامانم و همسرم كه تاكيد من رو سزارين رو ميدونستن با دكتره درگير بودن كه بفرستش اتاق عمل زودتر
دكتره هم بهم گفت بيا و با مسيوليت من برو بلوك زايمان فضا رو ببين با بچه هاي ماما صحبت كن يكم برو جلو اگه ديدي نميتوني من قول ميدم در عرض چند دقيقه بفرستمت اتاق عمل و دكتر خودتم بفرستم بالاي سرت.مردد نگاه به بقيه كردم همسرم با لبخند بهم گفت امتحان كن مامانم ولي ميترسيد همچنان دكتره شيفت برگشت براي تشويقم گفت الان مامانت رو ببين طبيعي زاييده ازش بپرس بعد زايمان چقدر راحت بوده كه مامانم خنديد گفت خانوم دكتر من دو شكمم رو سزارين شدم دكتره گفت همووون همش تقصير شماس خانوم بيا برو كه آبرومو بردي من دارم كيو الگو ميكنمدخترت از تو شجاع تره ميره طبيعي ميزاد.
خلاصه هندوانه ها بود كه ميذاشت زير بغل من منم كه جو شجاعت گرفتم گفتم باشه ببريدم بلوك زايمان ولي كم آوردم سريع ميگم كه برم سزارين همه قبول كردن.البته در سراسر اين بحثا من يهو ميپيچيدم به خودم و سعي ميكردم صدام درنياد همين باعث شد دكتره بهم بگه تو توي تحمل درد متين هستي بنده خدا بقيه راه رو نخونده بود كه من چه عربده كشي شدم موقع درداي اصليبردنم بالا با مامان و همسرم خدافظي كردم و رفتم داخل ماما گفت گوشيتو اگه ميخواي همين الان بگير من كه دردام در حال خفن شدن بودن نميفهميدم گوشي چي ميگه اين وسط؟ولي گرفتمش با ماما صحبت كردم و شرايطم رو گفتم گفتم من هيچ آمادگي واسه زايمان طبيعي ندارم هيچ كلاسي نرفتم هيچ حركتيم بلد نيستم در ضمن از معاينه هم ميترسم به نظرت ميتونم طبيعي؟گفت من نميتونم بگم چون معلوم نيست شرايط چجوري جلو بره ولي كيساي زيادي مثه تو داشتم كه تونستن و خيليا بودن كه با كلي كلاس رفتن و آمادگي نتونستن.گفتم من سه ساعتي هست دارم درد ميكشم حالا كه به اينجا رسيدم ميخوام امتحان كنم بهم لباس دادن و آماده شدم پرونده ام رو آوردن بالا و گفتن برم رو تخت يه سري سيم بهم وصل كردن كه به دليل كمبود اطلاعات نميدونم چي بود ولي ظاهرا نمودار دردام رو نشون ميداد و ضربان قلب ني ني رو يحتمل ان اس تي بودماما اومد واسه اولين معاينه بدترين لحظه تو زايمانم اين لحظه بود هر چي صدا داشتم دادم تو گلوم و داد زدم فكر ميكنم لگنم رو داشت معاينه ميكرد چون قبلش گفت دكترت كه از نظر لگن معاينه ات نكرده؟گفتم نه.هي ميگفت شل كن عزيزم ولي من نميتونستم از نظر خودم شل بودم البته ولي نظر اون چيز ديگه اي بود اينجا بود كه كيسه آبم از حالت نشت به تخليه كامل رسيد و دردا بعد از اون وحشتناك شدن.ماما بهم گفت پنج سانتي و خيلي خوب پيشرفت كردي گفتم چقدر مونده؟گفت الان وارد فاز فعال شدي يهو ياد جزوه هاي بچه ها افتادم كه عكساشو براي هم ميفرستادن به خودم گفتم خاك بر سرت كه نخونديشون و الان بايد انقدر گيج بزني فقط طبق خاطرات بچه ها ميدونستم اين مقدار يعني تازه شروع دردا و سختيا ماما بهم گفت الان بايد تصميم بگيري يا طبيعي يا سزارين بريم جلوتر كاري نميتونيم بكنيم گفت من ميرم تا برگشتم تصميم بگير رفت و برگشتش سه دقيقه هم نشد من دردام انقدر زياد شده بود كه گفتم قطعا ميگم سزارين وقتي اومد گفت چي شد؟ميخواستم بگم ببريدم اتاق عمل كه يهو ياد اپيدورال افتادم كه دكتر پايين بهم گفته بود پرسيدم كي ميتونم اپيدورال شم گفت الانا كم كم ميتوني.دو دو تا كردم گفتم خب اگه دردام كم شه چرا برم سزارين من كه تا اينجا اومدم.گفتم طبيعي ولي اپيدورال ميخوام گفت باشه ميگم برات حاضر كنن وسايل رو چند دقيقه اي طول كشيد دردا بيشتر و بيشتر ميشدن من ديگه دادم از اينجا به بعد رو هوا بود اين سري يه ماماي ديگه اومد بالا سرم نمودارا رو چك كرد گفت چرا انقدر داد ميزني؟دردت انقدر زياده؟؟گفتم آره معاينه ام كرد ماماي خودم رو صدا زد گفت بيا اينجا وقتي اومد بهش گفت اين هشت شده ديگه كي ميخواي اپيدورال كني؟اون يكي باورش نميشد ميگفت نيم ساعت نيست من معاينه اش كردم پنج بود داري اشتباه ميكني!ماما دوباره معاينه كرد گفت نه هشته!منم نه تنفس خاصي بلد بودم نه حركتي واسه كم شدن درد فقط داد ميزدم و از خدا كمك ميخواستم بهم گفتن عزيزم پيشرفتت عاليه بدنت داره سريع ميره جلو اگه الان اپيدورال بخواي تا ما بريم گاز رو بياريم تو يه سانت ديگه هم رفتي جلو و چيزي تا زايمان نمونده ارزش نداره روند رو كند كنيم هفتاد درصد رو رفتي سي درصد ديگه رو هم ميتوني به صورت طبيعي بري جلو و از اپيدورال استفاده نكني باز خودت تصميم بگير.من كه اصلا تحمل طول كشيدن روند رو نداشتم با داد گفتم باشه همين جوري ادامه ميدم.اين بين ماما ميگفت اون دو نفر رو تا نيم ساعت ديگه بيدار كنيد به اون يكي توپ بديد و من در عجب بودم كه اون اوليا چجورييي خوابيدن؟ و چرا به من توپ نميدن ده دقيقه اي كه گذشت جواب سوالمو گرفتم ماما معاينه كرد و به همكارش گفت فوله زنگ بزنيد دكترش بياد.اون يكي دور خودش ميچرخيد ميگفت من همين الان با دكتر حرف زدم گفتم دست كم يه ساعت ديگه طول ميكشه اين چقدر زود پيشرفت ميكنه!بلندم كردن ببرن سمت اتاق زايمان.وسط راه دردم گرفت و وايسادم بيچاره ها التماس ميكردن كه واينسا زير دو كتفم رو گرفتن و منم خودمو ول كرده بودم روشون و رسما ميكشيدنم.تو اتاق زايمان ديگه داشتم فشارحس ميكردم مدام با التماس بهم ميگفتن عزيزم صبر كن چند دقيقه و زور نزن تا دكترت برسه ولي دست خودم نبود زور بهم وارد ميشد بهم گفتن ميتوني زنگ بزني همسرت بياد پيشت زنگ زدم و وسط دردام به زور حرف ميزدم به همسرم گفتم اگه ميخواي بياي بالا بيا وقتشه ميگفت الان؟؟انقدرر زود؟؟گفتم بيا و قطع كردم جون حرف زدن نداشتم چند دقيقه بعدش اومد بالا سرم از اينجا به بعد گرچه دردا بيشتر بود ولي حالم بهتر بود شوهرم دستمو گرفته بود و دلداريم ميداد خودمم ميگفتم ديگه چيزي نمونده تا يه خواب راحت دكتر تقريبا بعد ده دقيقه كه بردنم تو اتاق زايمان رسيد از در اومد تو گفت سلااام چطوري دختر شجاع؟با جيغ گفتم خوبم خانوووم دكتر كم نمياوردماومد وضعيتم رو چك كرد و گفت پاهامو بدم تو شكمم و فشار رو از گلوم بدم به شكمم و مثه دستشويي زور بزنم از اين بخش طبق خاطرات سايرين ميترسيدم گفتم واااي اينجاشه كه از آدم مدفوع دفع ميشه و واقعا حس بدي داشتم جلو دكتر و ماماها و شوهرم ولي نميشد زور نزنم دست خودم نبود حس كردم خيلي كم مدفوع ازم خارج شد انقدر ماما و دكتر تشويقم كردن كه فكر كنم ني نيا رو واسه اولين دستشويي مستقل رفتنشون تشويق نميكننبعد اون دكتر گفت جابجاش كنيد رفتم رو تخت اصليه دكتر پايين پام نشست و شوهرمم كنار دكتر ايستاده بود و دستمو گرفته بود.دكتر گفت برات بي حسي ميزنم نترس كه اصلااا درد نداشت مقابل اون دردايي كه داشتم ميكشيدم بعد فهميدم كه برش داد درد برش رو اصلا اصلا حس نكردم بعد دكتر گفت عزيزم دو تا فقط دو تا زور قوي بزن كه بچه رو بگيرم و راحت شي منم كه صبرم تموم شده بود و احساس ميكردم تمام بدنم داره از داخل منفجر ميشه سريع شروع كردم سر دومي دكتر گفت آفريييين موهاشو ديدم گفت حالا نفس عميق بكش و استراحت كن،چند ثانيه كه گذشت گفت حالا تمام جونم رو گذاشتم سر همين زور آخر طوري كه اگه نميومد غش ميكردم ديگه و انرژي نداشتم واسه ادامه يهو اون لحظه اي كه بچه ها هميشه تعريفش رو ميكردن رو حس كردم دخترم مثه يه ماهي ليز خورد و اومد تو دست دكتر صداي گريه اش رو هوا بود و صداي خنده گريه ي من و شوهرم و خنده و خوش و بش دكتر با دخترم و سر به سرش گذاشتن
دخترم رو بردن رو يه تخت كه جلوم بود گذاشتن و گفتن همسرم بره بند نافشو ببره و ازش عكس بگيره دكترم تو اين فاصله بيحسي بعدي رو زد و شروع كرد به بخيه زدن كه اصلا درد نداشت هيچ كدوم.من شاد و خندون با دكتر و شوهرم حرف ميزدم ازش ميپرسيدم شبيه كيه دكتر اسم دخترمو پرسيد و خنديد گفت من بعيد ميدونم آرام باشههمين جا بود كه ماما آوردش و گذاشت تو بغلمبهترين لحظه دنيا بود بهترين لحظه اي كه يه زن ميتونه تصور كنه
تو اوج دردام فقط دلم پيش دوستايي كه منتظرن بود و از خدا ميخواستم لذت اين لحظه رو از هيچ زني نگيره علي الخصوص از دوست من.تو بخش كه رفتم تخت بغليم بهم ميگفت وقتي تو زايمان كردي ما داشتيم درد ميكشيديم صداي گريه بچه ات همزمان صداي اذان بلند شد.اميدوارم به حق اين تقارن خدا دعامو مستجاب كرده باشه

به نام خدا
سلام به همه بچه هاي خوب و مادرهاي گل
الان که دارم واستون مينويسم اميرسام من خوابيده و يک ماه و نيمه شه تقريبا.باورم نميشه منم دارم خاطره زايمانمو شرح ميدم.
من تو تيرماه بود که فهميدم باردارم و رفتم دکتر و ايشون سونو نوشتن تو هفته هفتم قلبشو شنيدم.دوران بارداري من دوران سختي بود مخصوصا چهار ماه اولش که ويار شديد و کاهش وزن داشتم اما تو ماه پنجم به بعد خوب بود.من بين سزارين و طبيعي دودل بودم.از طرفي از سزارين ميترسيدم چون چند تا از دوستام بعد زايمان سردرد گرفته بودن منم چون توي ماههاي اولم ميگرن شديد داشتم ميترسيدم نکنه دوباره اون سردرداي شديد بياد سراغم از طرفي طبيعي رو هم ميترسيدم .ميگفتم اخه چجوري ميتونم تحمل کنم.به اين خاطر تا هفته آخر تصميم خودمو نگرفته بودم.دکترم تاکيد رو طبيعي داشت.به اين خاطر به من گفت يک هفته به تاريخ تقريبي زايمانت بيا معاينت کنم که اگر مشکلي نداشتي طبيعي زايمان کني.منم گفتم باشه اما تو دلم ترس داشتم.خلاصه تو هفته سي و نه اول اسفند رفتم معاينه.اونجا دکتر گفت لگنت خوبه و دهانه رحمت دوسانت باز.گفت روزي دو تا نيم ساعت پياده روي کنم.لازم به ذکر هست که من تو دوران بارداري هيچ ورزشي واسه زايمان طبيعي انجام ندادم فقط سر کار ميرفتم که البته کارم نشستنکي بود و از طرفي همه مراعاتموميکردن.اما کم و بيش راه هم ميرفتم.خلاصه فرداي روزيکه رفته بودم دکتر همسري منو برد خونه مامانم طبق روال هر روز که بعدش بره سرکار.منم خودم دو هفته آخر سرکار نرفتم.خونه مامانم به چهل دقيقه اي رفتيم راه رفتيم شب شوهرم اومد دنبالم رفتيم خونه.بعدش حاضر شديم واسه
پياده روي بعدي ..رفتيم نزديک خونه يک ساعت ونيمي راه رفتم اومديم خونه يه کم تلويزيون ديدم و رفتيم بخوابيم.چشماي من تازه گرم شده بود که يهو ديدم يه آب زيادي ازم داره ميره.فهميدم همون کيسه آبه .همسري تازه خوابش برده بود که صداش کردم و گفتم کيسه آبم پاره شده ساعت دوازده و ربع شب بود.همسرم خيلي حول شد و من گفتم ميرم دوش بگيرم و سريع بريم.اونم زنگ زد به دکتر ..تو. راه رفتيم دنبال مامانم و خواهرکوچيکم..خواهرم خيلي بغض داشت..خلاصه رفتيم سمت بيمارستان درداي من داشت شروع ميشد که مثل دردپريود بود .البته پريود شديد. شوهرم کاراي پذيرشو انجام داد و منوسريع بردن اتاق درد و از شانس من يه ماماي بد اخلاق خوابآلود اونجا بود.سريع لباسامو عوض کردم و دردام داشت بيشتر ميشد.ماما اومد معاينه م کرد و با يه حالت بي روح گفت سه سانتي و ممکنه چهارده شاعت درد بکشي…منم گفتم چهارده ساعت؟؟؟؟؟؟؟؟؟واي خيلي استرس گرفتم تو اتاق درد يه ساعت بود و يه مانيتور که قلب بچه و قدرت فشار و درد رو نشون ميداد…از ساعت يک که تو اتاق درد بودم تا ساعت دو و نيم دردام هر پنج دقيقه و شدت زياد بود..بهم گفتن بايد تو هر درد نفس عميق بکشم….سا عت دو و نيم مامانم اومد بالا سرم يه حس خوبي گرفتم بعد خواهرام اومدن که خيلي نگرانم بودن اما شوهرمو اجازه ندادن.ساعت چهار .4 سانت باز شده بود…از شانس من دکترم جواب تلفنشو نميداد ووو من داشتم ميمردم اين ماما بداخلاقه هم هي ميرفت مي يومد ميگفت دکترت جواب نميده.حالا چي کار ميکني…منوهي اعصابمو به هم ميريخت.بيچاره شوهرم که ميگفت صدبار زنگ زده جواب نميداده و آخرشم موبايلش خاموش بوده…خلاصه درداي من لحظه به لحظه بيشتر ميشد و نگرانيم هم بابت دکتر بي شعورم بيشتر.بالاخره ساعت چهار و نيم يه ماماي خوش اخلاق اومد و گفت بهم اصلا نگران نباش اگه دکترت نياد اينجا ما دکتراي خيلي خبره تري داريم.اين حرفش خيلي دلگرمي بود.خلاصه ساعت پنج ونيم دکترم تشريف آوردند و گفتن خواب بودن….معاينه ام کرد و گفت هشتي…من ديگه دردام شدت گرفته بود ومني که خيلي صبورم داد ميزدم و حضرت زهرا و علي رو صدا ميزدم وسط دردام دعا ميکردم واسه بقيه…ميله هاي تختمو از شدت درد انقدر فشار دادم که مچ دست چپمو هنوز دارم مچ بند ميبندم.ساعت شيش و نيم بود معاينه کرد و گفت دهي اما بايد سرشو ببينيم…من ديگه طاقت خوابيدن نداشتم و پاشدم راه رفتم دوباره خوابيدم که اومد معاينه م کرد و گفت مونده هنوز..دکترم با مامان داشتن ميگفتن که شدت دردام خوب بوده و اصلا چون دردام زياد بوده امپول فشار نزدن…من فکر کرده بودم سرمي که بهمه توش همون آمپول فشاره…نگو اصلا نزدن.دکترم گفت بايد نفس بکشم هي تو هر درد.خلاصه من از درد داشتم ميپيچيدم و اين وسطا دست خودم نبود و کار خرابي هم کردم کلي خجالت کشيدم که دکترم گفتطبيعي هست و چوگفتن سر بچه به روده فشار مياره دستشويي مياد..ساعت هفت بهم گفتن پاشو که موقشه…منم از تخت بلند شدم و اين فاصله کم تا اتاق زايمان واسم مثل سفر به مريخ بود…از درد …رفتم خوابيدم رو تخت زايمان و گفتن بايد بايد با شروع درد زور بزنم که واقعا سخت بود اين مرحله…چون فشاردرد خيلي بود…تو ين مدت يه پرستار اومد فشارمو گرفت که شونزده بود…از درد فشارم رفته بود بالا…خلاصه خيلي زور زدم دکترم قيچي کرد اما کله بچه بزرگ بود و با زور من و فورسپس بچه رو کشيدن بيرون.دکترم قرآن ميخوند اون لحظه خيلي خوشم اومد..ميتونم اعتراف کنم بهترين لحظه زندگيم بود…انگار بهم مخدر زده بودن تمام دردهاي وجودم تموم شد در همون لحظه …حسش اينقدر شيرينه که در وصف نميگنجه….خيلي عالي بود…بعدش پسرمو انداختن رو سينم و راه نفسشو باز کردن …فرشته ي من تو بغلم بود…خدا رو شکر ميکردم…اونجا همه منو تشويق ميکردن و ميگفتن واسشون دعا کنم…منم دعا ميکردم…دکترم اين بين باهام حرف ميزد که درد احساس نکنم..بعدش بي حسي زد تا بخيه بزنه واسم…بخيه هام زياد بود چون تقريبا 40 دقيقه طول کشيد وسطاش بي حسي م رفت که سريع واسم ليدوکائين زدن…تموم شد و منو بردن يه سالن ديگه واسم صبحونه آوردن و من خيلي گشنه م بود يه لقمه بيشتر نخورده بودم که بچه مو آوردن که شيربدم…يه خانومي نحوه شير دادن رو آموزش ميداد…البته من اونجا شير نداشتم که اما وقتي پسرم سينه م.و گرفت خيلي عشق کردم…قربونش برم..بعدش بردنش و منو بردن که دستشويي کنم…بعدش روي تختم رفتم خودم که همهگفتن آفرين …اگه سزارين بودي به اين راحتي نميتونستي جابجا بشي..اون روز فقط من يه نفر طبيعي بودم که البته بيمارستان لاله به خاطر طبيعي بودنم بهم صد تومن هديه دادن…خخخخخخ.خلاصه رفتم رو تخت منوبردن سمت اتاق خودم…شوهرم پشت در منتظر من بود و پريشون …منو ديد دولا شد پيشونيمو بوسيد و گفت بهت افتخارميکنم و دوستت دارم…به اتاق که رسيدم مامانمو ديدم گريه کردم …همشون منو بوس کردن مادرم …مادرشوهرم و خواهرام..حس خوبي بود…تو سي و نه هفته زايمان کردم و يه پسر با قد 52 و وزن 3700 اومد تو اين دنيا…اما فرداي روز ترخيصم بچه م زردي و عفونت خوني گرفته بود و هشت روز تو NICU بستري بود . من با اون وضعيتم که دوروز بود زايمان کرده بودم و بخيه داشتم موندم تا بتونم پيش فرشته م باشم و بهش شير بدم..ووزنش به شدت اومده بود پايين..کار هر دقيقه مون شده بود دعا.آزمايش پشت آزمايش از نخاعش نمونه برداري کردن و همه جاي بدن بچم جاي سورنبود ….دکتر گفت از تب بالا عفونت کرفته…اما خدا رو شکر همه اين ها به خواست خدا تموم شد و الان فرشته من پيشم خوابيده قربونش برم….خانوما يادتون باشه خيلي مراقب تب باشيد….خيلي ممنون که خاطره منو ميخونين…

برای پاسخ دادن به این موضوع، به سیستم وارد شوید.

چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه
چیکار کنیم کیسه آب پاره بشه
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *