چیکار کنم بچم سزارین بشه

دوره مقدماتی php
چیکار کنم بچم سزارین بشه
چیکار کنم بچم سزارین بشه

وای خدایا چی کار کنم؟ حالم خیلی بده! کمرم سِرشده ولی خیلی درد داره. حالا وقتی بچم رو آوردن چه جوری بغلش کنم؟ چه جوری شیرش بدم؟

تو همین حال و هوا بودم که نوزادم روآوردن، نازی چقدر خوشگله.. چه سفید و توپولوهه…

خیلی دلم می خواست بغلش کنم ولی نباید از جام تکون میخوردم چون سردردهای بعد از سزارین به خاطر همین تکون خوردن هاست .به خاطر سردردشم نبود اصلاً نمیتونستم بلند بشم، انگار کمرم داره می شکنه.کاشکی این بچه رو من به دنیا نیاورده بودم همین جوری بدون هیچ دردی میدادن بهم.

 وای خیلی گریه می کنه چی کار کنم کاشکی می تونستم بهش شیر بدم.

خلاصه با درد زیاد موفق شدم بچم رو بگیرم و بهش شیر بدم ولی حتی یک قطره هم شیر ندارم؛ چی کار کنم. خدایا چه اشتباهی کردم؛ یکی نبود بهم بگه  چه وقت بچه دار شدنت بود!!هیچ کس درکم نمیکرد حتی مامانم . مامانم بهم می گفت: دختر خوب، ما 5 تا بچه آوردیم یک آخ هم نگفتیم چقدر لوسی! نگاه کن این خانم رو ، این هم تازه زایمان کرده ولی نق نمیزنه مثل تو ، خیلی هم خوشحاله و با خنده نشسته به بچش شیر میده.

چیکار کنم بچم سزارین بشه

دوره مقدماتی php

خیلی حسودیم شد. بهش خانمی که کنار تختم بود گفتم: خوش بحالت! چه سرخوشی،درد حالیت نیست؟

گفت: چرا سر خوش نباشم مثل اینکه مادر شدم ها! 4 ماه منتظر چنین لحظه ای بودم.

 خوب منم 9 ماه انتظار کشیدم آخه چطوری میشه بعد یه عمل جراحی با این همه درد خوشحال و سر حال بود.

دوباره بهش گفتم: معلومه! لابد پول بیشتری دادی و دکتر بهتری بالا سرت بوده و عملت کرده؟

ولی نه انگار اشتباه کرده بودم، خوب منم کلی پول داده بودم که دکتر خودم عملم کنه! بخشکه شانس!

با افتخار بهم گفت: من طبیعی زایمان کردم . تازه اصلا کسی بالا سرم نبود هر یک ساعت یه پرستار میومد بهم سر می زد، آخراش که خیلی دردم گرفت یه دکتر یه نمی شناختمش اومد آمپول ضد درد بهم زد . خدائیش دردم خیلی کم شد و یکی دو ساعت دیگه هم بچم به دنیا اومد.

خیلی حس خوبی بود قبل از اینکه حتی نافش رو هم بزنن دادنش بغلم، قشنگترین لحظه زندگیم بود..

تو دلم یه آهی کشیدم و بهش گفتم: خوش بحالت کاشکی منم طبیعی زایمان کرده بودم، الحق که هر چیزی طبیعی و همونطور که خدا مقدر کرده خوبه.

الکی این همه پول خرج کردم…

مادر هم اتاقیم داغ دلمو تازه کرد و گفت: نمی خوام بترسونمت ولی حالا مونده! کمر دردت همیشه باهاته مخصوصاً آمپول های بی حسی که به کمرت زدن، واقعا آدم رو از پا میندازه، بچه داری خیلی سخت میشه با این کمر درد. خودش میگفت  بچه آخرش اورژانسی شده بوده و مجبور شده سزارین کنه.

همش تقصیره اون خانمه بود، همون روز که رفته بودم پیش دکترم، قبل از اینکه نوبتم بشه داشت به کنار دستیش می گفت: من میخوام سزارین کنم! چیه طبیعی درد داره! آدم جونش بالا میاد تا بچه به دنیا بیاد! راحت میری اتاق عمل بی حس میشی و دردی  رو نمیفهمی.

مثل اینکه اولین بچش بود و از درد و عواقب جراحی سزارین خبر نداشت. منِ ساده هم فکر کردم لابد تجربه داره دیگه ، خواستم کلاس بزارم به همه بگم سزارین شدم.

ای خدا… خبر نداشتم از عواقبش و اینکه چقدر به نفعم بود طبیعی ،تازه شنیدیم که زایمان های طبیعی بدون درد هم خیلی زیاد شده.خوش به حال هم اتاقیم.

 من از درد و فکر و خیال و پشیمونی خوابم نمی بره ولی اون راحت درداش تموم شد، بچشو  سیر کرد و بلند شد راه رفت، به سرو وضعش رسید بعدش گرفت خوابید.

حالا اینا که هیچی، دکتر میگفت: کسایی که سزارین میکنن تا 3 روز شیرشون کمه ،از طرفی کلی پول ازمون گرفتن طلاهامو فروخته بودم که خیر سرم پول عمل رو بدم که راحت باشم ولی حالا…

پول رفت، جونم رفت، حس مادریم رفت، همه اینا به کنار این شکم گنده بخیه خوردم  رو چیکار کنم؟

تو همین فکر بودم که تلویزیونی که تو اتاق بود یک گزارش پخش کرد:گزارشی که افسوس میخوردم که کاشکی زودتر میدیدم.

پژوهشی روی فرزندان سزارینی در کانادا انجام گرفته که نتایج تامل برانگیزی به همراه داشته به طوری که این افراد ۵۰ درصد بیشتر از نوزادان متولد شده در زایمان طبیعی به آسم، ۲۵ درصد به دیابت و ۲۰ درصد به چاقی و بیش فعالی مبتلا می شوند و این در حالی که آمار سزارین در این کشور نصف میزان سزارین در ایران هم نیست.

تخت بغلیم یه کتابی دستم داد و گفت این کتاب خیلی بهم کمک کرد. تو هم بخون انشالله واسه بچه های بعدیت به درد میخوره. با نگاهی نا امیدانه کتاب رو گرفتم و خوندم.تو بخش هایی از کتاب اومده بود:از آنجا که عمل سزارین یک عمل جراحی است، می‌تواند برای مادر عوارضی داشته باشد. برخی از این عوارض عبارتند از:

۱- افزایش احتمال عفونت رحم

۲- افزایش میزان خونریزی

۳- خطرات ناشی از بیهوشی

۴- احتمال عفونت محل بخیه‌ها

۵- احتمال ایجاد یبوست به دلیل استفاده از داروهای بیهوشی

۶- طولانی‌تر بودن مدت استراحت و بستری شدن در بیمارستان

۷- دردهای لگنی و چسبندگی بیشتر

۸- بروز لخته‌های خون در پاها یا لگن بعد از جراحی

۹- احساس خستگی و خواب آلودگی بیشتر مادر به علت مصرف داروهای بیهوشی

۱۰- افزایش احتمال افسردگی، احساس شکست، ناامیدی و دلسردی مادر پس از زایمان

۱۱- عوارض و مضرات احتمالی داروهای بیهوشی روی جنین

۱۲- افزایش احتمال ایجاد مشکلات تنفسی در نوزاد

۱۳- افزایش میزان مرگ و میر شیرخواران نسبت به نوزادانی که با زایمان طبیعی متولد شده‌اند

۱۴- افزایش احتمال یرقان در نوزاد ۱۵- افزایش احتمال سکته مادر.

شاید بتوان گفت دغدغه بیشتر زنان باردار این است که کدام روش زایمان (طبیعی یا سزارین) را برای خود انتخاب کنند و کدام یک عوارض کمتری دارد.به طور کلی زایمان طبیعی یک فرایند کاملا طبیعی است که نسبت به زایمان سزارین مزایای بیشتری دارد. این مزایا عبارتند از:

۱- خطرات زایمان و عوارض بیهوشی در این زایمان وجود ندارد.

چیکار کنم بچم سزارین بشه

۲- درصد ابتلا به عفونت در مادر بسیار کمتر است.

۳- طول دوره بستری شدن و استراحت بسیار کمتر است و مادر می‌تواند به زودی در کنار خانواده از فرزندش مراقبت کند.

۴- حجم خونی که مادر از دست می‌دهد، بسیار کمتر از زایمان سزارین است.

۵- مادرانی که زایمان طبیعی می‌کنند، خیلی زودتر به تناسب اندام می‌رسند.

6- رابطه زایمان طبیعی و سیستم قلبی عروقی، گردش خون، تنفس و هوشیاری نوزاد

7-    وقتی رشد جنین کامل می شود آنگاه زایمان طبیعی انجام می شود.

8 – وقتی زایمان به صورت طبیعی انجام می گیرد، مایع آمنیوتیک از ریه نوزاد خارج شده و بدین ترتیب مشکلات تنفسی در نوزاد کاهش می یابد.

9-    زمانی که مادر به صورت طبیعی زایمان کند، نوزاد از مجرای زایمان عبور می کند، باکتری های محافظت کننده را برمی دارد. این باکتری ها وارد روده نوزاد می شوند و سیستم ایمنی را شکل می دهند.سیستم قلبی عروقی جنین را تحریک می کند و باعث گردش خون بهتر و آماده سازی او برای تولد می گردد.

10-    در طی زایمان طبیعی، نوزاد از امواج هورمونی در کاتکول آمین ها استفاده می کند. این هورمون ها باعث می شوند نوزاد هوشیار شود و با مادر خود ارتباط برقرار کند.

11-    هورمون اندورفین در جفت و بندناف موجود می باشد. این هورمون باعث می شود نوزاد بتواند خارج از رحم زندگی کند و راحت تر زایمان رخ دهد.

12-    نوزادانی که با زایمان طبیعی به دنیا می آیند، دارای علاقه بیشتری در انجام رفتارهایی مانند مکیدن و گرفتن سینه مادر می باشند.

13-    تحقیقات نشان داده کودکانی که با زایمان طبیعی به دنیا می آیند، 20 درصد کمتر دچار بیماری دیابت نوع یک می شوند.

14-    زایمان طبیعی نسبت به سزارین باعث می شود که نوزاد بر استرس غلبه بیشتری داشته باشد.

 به قلم؛ ز . الوانی

—————————————-

گزارش شبکه خبر در رابطه با زایمان طبیعی را در اینجا ببینید

گزارش رادیو صدا را در اینجا گوش دهید گوش دهید

ببینید

همه چیز درباره ی سزارین (1)

چرا در ایران سزارین زیاد شده است؟

سزارین یک جراحی بزرگ است که با شکافتن پوست روی شکم، عضلات زیر آن و جدار رحم همراه است. به طور متوسط، 10 درصد زایمان ها در جهان به روش سزارین انجام می شود، طبق آمار رسمی در ایران حدود 25 تا 35 درصد زایمان ها به صورت عمل جراحی یعنی سزارین صورت می گیرند، در حالی که طبق آمار غیر رسمی در ایران، سزارین 5 برابر سایر نقاط جهان است.

امروزه در برخی از بیمارستان های ایران این آمار حتی 100 درصد نیز گزارش شده است. برخی متخصصین معتقدند که علت افزایش گرایش زنان به انتخاب سزارین، فرار از درد زایمان است. اما عمل سزارین خود با درد فراوان همراه است و عواقب منفی متعددی نیز به همراه دارد.

چرا در ایران آمار میزان سزارین به طور غیر متعارف بالا رفته است؟

چیکار کنم بچم سزارین بشه

علل زیادی برای این سوال وجود دارد:

1- پیشرفت پزشکی و تکنولوژی

برای مثال خطرات عمل جراحی به علت امکانات بی هوشی، انتقال خون و آنتی بیوتیک ها برای مادر خیلی کاهش یافته است.

مراقبت های نوزادی نیز پیشرفت کرده و خطرات سزارین برای نوزاد نیز کاهش یافته است.

همچنین روش های بهتری برای تعیین سلامت جنین در حین دردهای زایمانی وجود دارند.

بنابراین با مشاهده علایم خطر برای جنین و یا مادر در حین دردهای زایمانی می توان فوراً او را سزارین نمود، در حالی که این امکانات در 20 سال پیش وجود نداشت.

از نظر پیشرفته بودن باید تذکر داد که با این که سزارین یک عمل پیشرفته می باشد ولی یک عمل جراحی بزرگی است که در صورتی که برای بیمار واجب نباشد اصلاً عاقلانه نیست. امروزه در آمریکا هیچ پزشکی نمی تواند بدون یک علت پزشکی قابل قبولی اقدام به سزارین بیمار کند و چیزی به عنوان سزارین اختیاری که ما در ایران داریم، وجود ندارد. یعنی اگر چنین کاری را انجام دهند از نظر قوانین پزشکی توبیخ می شوند!

یک علت دیگر از منشاء پزشکان می باشد. متأسفانه برخی از پزشکان به خاطر این که ریسک یک زایمان مثلاً با دستگاه (واکیوم و یا فورسپس) را متحمل نشوند فوراً بیمار را سزارین می کنند و البته دستمزد بیشتری نیز دریافت می کنند.

سزارین باعث کاهش عوارض زایمان برای نوزاد نمی گردد.

2- انتخاب مادران و تفکر اشتباه زنان

علت دیگر افزایش تعداد سزارین، خود بیماران هستند. متأسفانه برخی از خانم ها سزارین را مثل یک پدیده ی مُد می پندارند و فکر می کنند که هر کس مدرن تر و یا امروزی تر است باید سزارین شود و حتی اصطلاحاتی مانند این که زایمان طبیعی یک نوع ” توحش ” است نیز گفته شده است.

برخی هم فکر می کنند سزارین برای نوزادشان بهتر است، چرا که ” فشار ” بر روی سر بچه وارد نمی شود. باید به چنین خانم هایی تذکر داد که همین فشاری که جنین تحمل می کند برای او حتی مفید هم هست چرا که با حالت مکشی که ایجاد می کند ریه های او را پاک می نماید. به همین علت است که نوزادان زایمان طبیعی مشکلات تنفسی کمتری نسبت به سزارینی ها دارند.

از بابت فشار بر روی سر جنین نیز نباید نگران باشند چون استخوان های سر او به نحوی هستند که این فشار را به خوبی تحمل می کنند و هیچ عارضه ای برای نوزاد پیش نمی آورد، مگر در مواردی که سر جنین نسبت به لگن مادر بزرگ باشد که در این مواقع سزارین برای مادر و جنین مفید و ضروری می باشد.

حتی در یک تحقیق روشن شد بچه هایی که با روش طبیعی به دنیا آمده اند، بهره هوشی بالاتری دارند.

از نظر مُد و مدرنی نیز باید بدانند که امروزه در کشورهای پیشرفته، زایمان طبیعی را یک موفقیت بزرگ برای زنان می دانند و سزارین را یک شکست تلقی می کنند؛ به طوری که کلوپ های حمایت از سزارینی ها تشکیل می شود تا آن ها را از نظر روحی حمایت کنند چرا که معتقدند قادر به کسب یک موفقیت بزرگ نشده اند.

3- علل علمی که پزشک را مجبور به انتخاب سزارین می کند

با توجه به این که 8 تا 10 درصد زایمان‌ ها نیاز ضروری به سزارین پیدا می ‌کند هر زایمان طبیعی ممکن است به سزارین ختم شود و این شرایط قابل پیش ‌بینی نیست.

افت ضربان قلب نوزاد، کنده شدن جفت و حوادث اورژانسی دیگر ممکن است زایمان طبیعی را به سزارین بکشد اما نباید این حوادث را عارضه ی زایمان بدانیم و مهم است بدانیم در خیلی از موارد اگر سزارین صورت نگیرد جان مادر و نوزاد در خطر می‌ افتد.

میزان سزارین در ایران بیش از 3 برابر نرخ جهانی است.

عوارض سزارین

با وجود پیشرفت های پزشکی و افزایش امنیت عمل جراحی، با این حال یک سزارین، خالی از خطر و عوارض نمی باشد.

عوارض مربوط به مادر عبارت هستند از:

خون ریزی های پس از عمل، لخته های خونی که در برخی از موارد بسیار خطرناک و حتی کشنده هستند، عفونت و چسبندگی هایی در رحم و لوله ها و حتی روده ها، عوارض بیهوشی و دردهای مربوط به بخیه ها.

پس باید به خاطر سپرد که:

1- روزهای بستری در سزارین برای بیمار بیشتر است.

2- احتمال خون ریزی بعد از زایمان بیشتر است.

3- دردهای لگنی و چسبندگی بیشتر است.

4- مدت زمانی که فرد بتواند به روال عادی زندگی برگردد بیشتر است.

5- احتمال نازایی بعد از سزارین نیز وجود دارد.

عوارض مربوط به جنین:

عبارت هستند از یرقان و مشکلات تنفسی.

البته منظور این است که احتمال بروز این مشکلات در نوزادان سزارینی بیشتر از نوزادان زایمان طبیعی است نه این که حتماً در هر نوزادی که با روش سزارین به دنیا می آید این مشکلات نیز پیش می آید و بالعکس.

فشاری که در حین زایمان طبیعی به قفسه ی سینه نوزاد وارد می آید کمک زیادی به تمیز کردن ریه های او از ترشحات و مایعات می کند که بر قراری یک فعالیت تنفسی عادی را برای نوزاد ایجاد می کند. البته باز هم باید تأکید نمود در صورتی که ماما یا پزشک تان تشخیص دهد که عمل سزارین برای شما و نوزادتان مفیدتر است باید سزارین انجام شود و عوارض آن با عوارض مربوط به یک زایمان طبیعی مشکل، باید سنجیده شود و هر کدام برای شما مفیدتر است انتخاب گردد.

چیکار کنم بچم سزارین بشه

یکی دیگر از عوارض سزارین، عوارض مادی آن است.

همان طور که قبلاً ذکر شد هزینه یک عمل سزارین و مدت بستری پس از آن، حدود 4 برابر و یا بیشتر از یک زایمان طبیعی است.

عمل سزارین عمل جراحی بزرگ است و بعد از سزارین انتظار بروز این رویدادها را داشته باشید و موارد زیر را رعایت کنید:

2- ترشح از دستگاه تناسلی که طبیعی است.

3- هر روز مقدار فراوانی آب بنوشید؛ بین 8 تا 10 لیوان.

4- از بلند کردن اشیای سنگین و از بالا رفتن از پله‌ ها خودداری کنید.

5- رانندگی نکنید تا زمانی که بتوانید به راحتی کمربند ایمنی را ببندید.

6- در صورتی که محل برش جراحی، قرمز و متورم شد، به دکترتان اطلاع دهید.

از نظر پزشکان، زایمان طبیعی 3 تا 4 برابر سزارین دردسر ساز است ولی تعرفه‌ هایی که به آن اختصاص داده شده خیلی کمتر از سزارین است که این موضوع نیز بر افزایش سزارین در ایران دامن می ‌زند در حالی که در کشورهای پیشرفته ی دنیا تسهیلات ویژه‌ ای را برای زایمان طبیعی اختصاص داده‌ اند که افراد را به آن ترغیب می‌ کند.

تحقیقات نشان داده است در کشورهایی که آمار سزارین پایین است، مادران تمایل بیشتری به انجام زایمان طبیعی دارند و عامل این تمایل، رضایت آنان از انجام زایمان واژینال است.

در مطلب بعدی به دلایل مورد قبول برای اجرای یک سزارین اشاره خواهیم کرد.

ادامه دارد…

پزشكان بدون مرز

اگر می خواهید با پزشکان سایت مشورت کنید، اینجا را کلیک کنید.

برای شرکت در بحث های انجمن سایت مرتبط با بهداشت و سلامت، اینجا را کلیک کنید. 

 

*مطالب مرتبط:

مقایسه ای بین سزارین و زایمان طبیعی

خطرات سزارین برای مادر و كودك

سزارین با كمك هیپنوتیزم در ایران

سزارین یا زایمان طبیعی

تولد بدون درد

علل زایمان زودرس

بهترین سن بارداری

بارداری در سنین پایین بهتر است

مراقبت مادر پس از زایمان

بخش تغذیه و سلامت تبیان

 

صفحه اصلی تالار گفت‌و‌گو دوران بارداری زایمان خاطرات زایمان سزارین

بچه ها تاپيک قبلي خاطراتو سعي ميکنيم برگردونيم و با اين ادغام کنيم فعلا اينجا بنويسيد
عکس نينيتونم بذارين

تاريخ زايمان سزارين من روز سه شنبه 15 بهمن 92 تعيين شده بود که اونموقع توي هفته 40 ام بارداري بودم ( چون دکترم 2هفته قبل زايمان من مسافرت بود نشد که تاريخ زايمان رو زودتر بزاره. ناگفته نماند که براي چکاپ دکتر بيهوشي آزمايش خون دو هفته قبلش رفته بوديم. خلاصه روز 14 بهمن با معرفي نامه پزشکم به اتفاق همسري براي تشکيل پرونده زايمان رفتيم بيمارستان. يکم توي اتاق وقت دهي منتظر شديم بعد از يه مرحله تشکيل پرونده و گرفتن ساک لوازم من رفتيم طبقه 3 بخش زنان. اونجا هم يه ماما برام تشکيل پرونده داد و يه ماماي ديگه وزن و ضربان قلب جنين رو چک کردو بعد گفتند دوباره بايد يه آزمايش خون بدم چون براي رزرو خون واسه اتاق عمل لازمه. خلاصه اونروز خيلي خسته شدم. تمام اين مراحل تا ظهر طول کشيد. ميخواستم برگردم خونه و فردا صبح زود بيام که ماما بهم گفت بهتره آخر شب بيام. اومديم خونه مامانم و ناهار خوردم و استراحت کردم بعد لوازم خودم و ني ني رو مرتب کردم و دوش گرفتم و ساعت 10 همسر و برادرم منو بردند بيمارستان. هوا خيلي سرد بود. چند تا عکس گرفتيم و اونا خداحافظي کردند و رفتند. اون شب بايد تنها تو بيمارستان ميخوابيدم. آخرين شب بارداري! فردا قرار بود يکي از مهمترين اتفاقهاي زندگيم بيوفته، قرار بود يه عنوان جديد بگيرم، قرار بود مادر بشم! واي که چه حسي داشتم. همش صلوات ميفرستادم و قران ميخوندم. اونشب کلا 2-3 ساعت اونم دم صبح خوابم برد. صبح با صداي پرستارا که داشتند شيفت رو تحويل ميگرفتند بيدار شدم. يکيشون گفت بيرونو ديدي؟ که من از پنجره اتاقم بيرونو نگاه کردم ديدم برف سنگيني باريده و هنوزم داره شديد برف مياد. خوشحال شدم که ديشب اومده بودم. پرستارا ميگفتند بچه ات با خودش برکت آورده…
اونروز 10 نفر با دکترهاي مختلف سزارين داشتند که 4 تاشون با دکتر من بودند. ساعت 6 همگي گان پوشيديم و برامون سوند وصل کردند و منتظر شديم براي عمل صدامون کنند. متاسفانه من نفر آخر دکترم بودم و خيلي منتظر شدم. خييييلليييي استرس داشتم. ساعت 11 اومدند که منو ببرند اتاق عمل. مامانم و مادر همسرم اومدند بالا پيشم ازشون خداحافظي کردم و روي تخت منو بردند طبقه پايين که اتاق عمل بود. دم اتاق عمل دکترمو ديدم که توي اتاق روبرويي نشسته بود و داشت يه چيزايي مينوشت. باهم احوالپرسي کرديم. از استرس صورتم گل انداخته بود. چند دقيقه بعد بردنم اتاق عمل و پرستارا گفتند رو تخت جراحي بخوابم و برام سرم و چيزهاي مربوط به عمل وصل کردند. پرستارا انگار فهميده بودند استرسم زياده باهام بگو بخند ميکردند تا دکتر بيهوشي که يه خانم خوشتيپ بود اومد بالاي سرم و بعد از چند تا سوال راجع به نيني و جنسيت و اسمش پرسيد بيحسي از کمري يا بيهوشي که من گفتم بيهوشي کامل. بعد دکترم با لباس اتاق عمل اومد و دستمو گرفت و دوباره يکم باهام صحبت کرد تا گاز بيهوشي رو روي بينيم گذاشتند و چند لحظه بعدشو ديگه يادم نمياد تا اينکه توي ريکاوري ديدم 3-4 تا پرستار بالاي سرم بودند و ميگفتند پاشو پاشو برو براي بچه داري! پرسيدم بچه سالمه گفتند آره نگران نباش. درد خيلي زيادي داشتم. بعد بردنم طبقه بالا بخش زنان. بردنم توي اتاقم. بعد پسرمو آوردند پيشم با ديدنش بي اختيار گريه ميکردم. پرستار کمک کرد تا اولين شير رو به جيگرم دادم. پدر و برادرام و پدر همسرم اومده بودند و همه هيجان داشتند. عزيز دلم خيلي گرسنه بود فداش بشم با کمک همسر، مادر و مادر همسر بهش شير دادم ! اين بود خاطره من!

صبح روز شنبه 16 فروردين 93 ساعت 5 صبح با صداي مامانم از خواب بيدار شدم،صدام کرد که بيدار شم حاضر شم بريم بيمارستان،نميدونم چرا فقط دلم ميخواست بخوابم و نرم،شايد

استرس بود،ترس بود،نگراني بود،نميدونم . . .

چیکار کنم بچم سزارین بشه

بلند شديم و حاضر شديم و آخرين عکسمونو با شوهري و مامانم و ني ني توو دلم گرفتيم و راهي شديم

رسيديم بيمارستان،چند تا مامان هم اونجا بودن با شکم قلمبه، شوهراشون کار پذيرششونو انجام ميداد،شوشوي منم بهم گفت برو بشين تا کاراتو انجام بدم،نيم ساعت توو اتاق انتظار بوديم و سالن

هي پر ميشد از ماماناي قلمبه قبل از ما، دو تا مامان کارشون تموم شد رفتن طبقه بالا بخش زايمان،يه همراه اجازه داشت باهاشون بره و با شوهراشون رفتن،بالاخره پرونده ما هم تکميل شد و با مامانم

خداحافظي کردم و با شوهري رفتيم طبقه بالا،خيلييي استرس داشتم و ميلرزيدم

رسيدم بخش زايمان و همسري بيرون وايساد تا من لباسامو دربيارم و پرستارا بدن بهش،لباسامو درآوردم همشونو و يه لباس فوم مانند تنمون کردن،پرستارا اخلاقشون خوب بود و اما تعدادمون که زياد بود

بهمون ميگفتن سريع بخوابين تا آمادتون کنيم

ساعت 7 يه سوند بهم زدن که اصلا درد نداشت،فقط يه حس بدي به آدم دست ميده که من دوس ندارم و حس دفع ادرار اذيت ميکنه،بدنم ميلرزيد از شدت استرس،يه سرم هم زدن بهم و فشارمو چک کردن

و گفت دراز بکش تا دکترت صدات کنه واسه زايمان

واي خدا،فقط دعا ميکردم زودتر صدام کنن و همه چي تموم شه،اولين نفر بودم که ميرفتم واسه زايمان،ساعت 8 بود که دکترم از اتاق عمل زنگ زد و گفت که برم،يه پرستار اومد کمکم کرد از تخت اومدم پايين

و سرم دستمو باز کردن و يه شنل انداختن روم و نشوندنم رو ويلچر،راستش حالم خيليي بد بود،بغض کرده بودم

اما خجالت ميکشيدم گريه کنم و باعث ميشد بلرزم،رو ويلچر منتقلم کردن سمت اتاق عمل و توو راه رو همسري اومد ديدنم،پيشونيمو بوسيد و باهام باي باي کرد

اتاق عمل يه سالن مانند بود که خودش از چند تا اتاق عمل و بخش ريکاوري تشکيل شده بود،توو اون سالن يه پرستار مهربون اومد دستمو گرفت و منو برد توو يکي از اتاقا،کمکم کرد برم روي تخت،يه تخت خيليي خيليي

باريک،خيلييي مهربون بود پرستاره،بهم گفت نترس من همش بالاسرتم

بهم توضيح داد که الان دکتر بيهوشيمون مياد و همه چي رو توضيح ميده بهت،دکترمم اومد بالاسرم و باهام حرف زد و حالمو پرسيد و دکتر بيهوشي اومد که يه آقاي مهربون بود،باهام حرف زد و خودش بهم گفت

که ميخوام از کمر بي حست کنم و منم راستش از بيهوشي ميترسيدم و يکم خوشحال شدم،خودم ازش پرسيدم که درد داره؟؟گفت کمتر از اوني که توو دستته(سرم دستم بود)

باور نکردم حرفشو ولي يه اميد بود،کمکم کردن نشستم و بهم گفت شونه ها و بدنتو کامل شل کن و اصلا نترس، واقعا اصلا نفهميدم کي سوزنو فرو کرد و کي درآورد،فقط يه هويي بهم گفتن سريع دراز بکش

که به کمک اون پرستاره مهربون دراز کشيدم،پاهام داشت داغ ميشد و اين داغي رو دوس داشتم چون بدنم خيليي سرد بود

پرده رو کشيدن جلوي صورتم و شکممو داشتن ميشستن که داد زدم من هنوز بيحس نيستما همش ميترسيدم بي حس نشده ببرن خو

تقريبا 5 دقيقه طول کشيد،دکترم که خواست کارشو شروع کنه دوباره داد زدم که بهم گفت پاتو تکون بده ببينم،هي خواستم تکون بدم نتونستم و فهميدن دروغ ميگم

متوجه نشدم کي شکممو برش زدن و دکترم داشت همينطوري باهام حرف ميزد تا هوشيار باشم ولي من بغض داشتم،شوق ديدار با دخترم ديوونم ميکرد بالاي شکممو فشار که دادن يه ذره داد زدم(الکي بودا)

که دکترم گفت ني نيت داره مياد صداي گريشو که شنيدم هق هق گريه کردم،نتونستم خودمو کنترل کنمبهترين لحظه عمرم بود،اما توان حرف زدن نداشتم،با صداي گرفته پرسيدم سالمه؟؟؟

جوابمو ندادن،دو سه بار پرسيدم جواب ندادن که همه زورمو زدم و داد زدم سالمه؟؟؟

دکترم گفت سالمه سالمه مبارک باشه،داشتن بخيه ميزدن که دکترم گفت نميخواي ببينيش؟؟؟ با صداي گريه گفتم نميارن که!!! دکترم گفت دخترشو نشونش بدين ببينه چقد نازه

واي الهي دورش بگردم چقد داغ بود صورتش،صورتشو چسبوندن به صورتم و بوسش کردم بعدش بردن،بخيه زدناشون که تموم شد بردن ريکاوري و نيم ساعت بعدشم منتقل کردن بخش،پرستاره اومد سرم زد

و چک کرد و بالاخره دختر نازمو آورد پيشم

خدا قسمت همتون بکنه و همتون صحيح و سالم زايمان کنين به حق فاطمه زهرا

صبح زود ساعت پنج پاشدم نمازمو بخونم اماده شم
شب قبلش فقط يک ساعت خوابم برد

استرس زيادي داشتم
به مامانم هم نگفتم که ميخوام برم
بعد نماز با همسري رفتم دنبال خواهرم و رفتيم طرف بيمارستان
هر چي نزديک تر ميشيديم اضطرابم بيشتر ميشد
من و همسري رو از در راه دادن و.گفتن کارا اداري که شد
همراه خانوم مياد داخل
رفتيم بخش زنان
همسري پشت در ايستاد و من رفتم داخل بهم گفت جمعه هست و پذيرش ندارن بعد يکيشون گفت صبر کن يکم طول گشيد و من اونجا نشستم و با حسرت به اونا که زايمان کرده بودن نگاه ميکردم که ديگه از هولش در امدن
تو اين فکرا بودم که يهويي صدام زدن که اين مدارک بده همراهت بره دنبال کارايه پذيرشت

منم مدارک و دادم همسرمو ورفتم که اماده شم

لباسامو عوض ميکردم حس عجيبي داشتم
فقط سعي ميکردم خودمو اروم کنم
امدم راهرو که خواهرم امد پيشم
امدن بردنم تو اتاق امادم کردن
يه پرستار مهربون
سوندمم زدن و صدام کردن برم اتاق عمل
خداحافظي کردم با خواهري و همسري و رفتم
با پاي خودم رفتم اتاق عمل
داشتن وسايلشونو اماده ميکردن
دکترم امد و کمکم کرد رو تخت بخوام
سريع همه چيو اماده کردن
و بتادين رو ريختن رو شکمم همه بدنم لرزيد دستامو بستن
و دکتر بيهوش امد
اسم و تعداد بچه ها مو پرسيد ساعت 8.30 بود
چشمامو باز کردم ديدم ساعت ده و نيمه و من درد دارم
فهميدم که به هوش امدم
پرستار که ميامدم طرفم فقط ميترسيدم شکممو فشار بده
که همين کارم ميکردن
اما اروم
حدود ساعت يازده که بخش خلوت شد
بردنم
همسري دم در ايستاده بود با يه لبخند و پرسيد خوبي
منم گفتم اره و کلي انرژي گرفتم
تا روي تختم مستقر,شدم پسمليو اوردن
ناز و کوچولو
3400بود.
اينم خاطره مختصر و مفيد من

من قرار بود 21 مرداد 92 زايمان کنم (سزارين) ولي 3 روز زودتر يعني 18 ام دردم گرفت(دقيقا روز عيد فطر).
قبلنا همش ميگفتم خيلي خوب ميشه اگه پسرم روز عيد فطر بدنيا بياد و خدارو شکر همينجورم شد

صبح ساعت 7 با درد خفيف از خواب بيدار شدم،سابقه نداشت که اينجوري دردم بگيره،رفتم دستشويي اومدم خوابيدم.دوباره سر 10 دقيقه دردم گرفت،ديگه نميتونستم بخوابم.ميگرفت ول ميکرد!همين درد بيدارم ميکرد،دقيقا هر 10 دقيقه دردم ميگرفت و حدس زدم که درد زايمانه(شانس آورده بودم چند روز قبل ساک خودمو پسرمو بسته بودم!!)مامانم ميگفت زود ببند شايد زودتر دردت گرفت که آخرم همينطور شد!
خلاصه شوهرمو بيدار کردم بهش گفتم گفت نه بابا 3 روز مونده حالا وقتش نيست!!
آخرش زنگ زدم به مامانم(تازه از نماز عيد اومده بود) ،بابام گوشي رو برداشت گفتم به مامان بگو کارش دارم!روم نشد به بابام بگم.
مامانم تازه اومده بود هنوز نرفته بود خونه،ما تو يه آپارتمانيم،مامان بابام بالا ما پايين،مامانم اومد گفتم درد دارم گفت مطمئن باش درد زايمانه!به همسرم گفت ميگفت نه بابا!!آخرش زنگ زد مامي به دکترم..توضيح داد دکتر گفت سريع برين بيمارستان!!از شانس من خودش مسافرت بود!!!
8 رفتيم بيمارستان،با همسرمو خواهرمو مامان بابام.
رسيديم منو بردن بخش زايمان خيلي استرس داشتم شديـــــــــــد!!

دکترم سفارش کرده بود سريع معاينه م کنن اگه رحمم منقبض شده باشه برم واسه عمل،بعد لباسامو عوض کردن رفتم دستشويي و اومدن واسه معاينه!خيلي بد بود،ااااااااااااااااااااااااه!!!معاينه کرد گفت آره رحمت منقبض شده و بايد امروز سزارين بشي.يه جوري شدم نميترسيدما بيشتر استرس داشتم! بعدش گفتن بايد آماده بشي و شيوم کردن و منتظر موندم تو بخش زايمان.
اومدم بهم سوند وصل کردن،ميترسيدم همه ميگفتن خيلي درد داره،از ماما پرسيدم گفت نه يه لحظه اولش ميسوزه بعد انگار نه انگار که بهت وصله!هميجوريم شد،بعدش سرمم وصل کردن بهم.بايد منتظر ميموندم تا دکترم بياد،به بيمارستان ز زده بود گفت تا سعي دارم خودمو ميرسونم ولي دردام داشت طولاني تر ميشد با فاصله زماني کمتر!از همين خيلي ترسيده بودم که نکنه يه دفعه خيلي دردم بگيره،درد طبيعي رو بکشم بعد برم سزارين.دردام از 10 دقيقه يه بار يه 8،7 دقيقه و بعدشم 4،3 دقيقه يکبار شده بود.هي به دکتر زنگ ميزدن شرايطمو ميگفتن آخرش دکترم که ديد ممکنه دردام زياد بشه يکي از همکاراي خودشو معرفي کرد واسه عمل ومنو ميگي!!!!اعصابم خيلي خورد شده بود،خيلي حرص خوردم!!آخه دکترم واقعا دکتر خوبي بود دوست داشتم خودش عملم کنه ولي قسمت نبود.
ازقضا اون دکترم يه بيمارستان ديگه عمل داشت بايد ميموندم تا اون بياد!!!!ديگه واويلا!!!از 8 که رفتم بيمارستا تا 12 موندم دکتره اومد،ولي خدايي دردام ديگه اونقدر زياد نشده بود معمولي بود ولي من همونو هم نميتونستم تحمل کنم!!
12:25 ظهر منو بردن اتاق عمل خيلي سريع با شوهرمو مامانم اينا خداحافظي کردم!خيلي سريع يه جوري شده بودم يه لحظه دلم گرفت،به پرستاره گفتم درست باهاشون خداحافظي نکردم گفت نگران نباش زود تموم ميشه و زود مي بينيشون.
رفتم تو اتاق عمل رفتم رو تخت دراز کشيدم از اينجا ديگه استرسم زيادتر شده بود،دکتر بيهوشي اومد بعدم دکتري که ميخواست عملم کنه،خداييش خيلي خوش اخلاق و مهربون بود،پرده سبزو گذاشتن روم وسريع گفتم بيهوشي کامل ميخواما!!اونام گفتم ميدونيم!!
بعد يه چي از اينا که ميذارن رو بيني و نفسم آدم ميخواد قطع شه ويه لحظه سرم يه جوري شد و ديگه نفهميدم چي شد…

خــــــــــلاصه پسر نازم ساعت 12:40 به دنيا اومد و من تا به هوش بيام 1:30 ديگه تو بخش بودم.
هنوز کامل به هوش نيومدم يه آقاهه تو اتاق عمل بهم گفت خانوم خوبي؟ خيلي منگ و گيج بودم بعدش فقط گفتم بچه م کجاس؟ حالش خوبه؟ گفت آره سر و مورو گنده بردنش الان توام ميري مي بينيش،داشتم منو ميبردن کامل به هوش بودم اول شوهرمو ديدم انرژي گردفتم فيلممو مي بينم خنده م ميگيره هيچي حاليم نبود،همشون از پسر خوشگلم تعريف مکيردن خوب يادمه..
تو اتاقم رفتم پسرمو آوردن ببينم واااااااااااااااااااااي کپ شوهرم بود ناز بود همونجا خدارو شکر کردم.
خيـــــــــــــــــــــلي روز خوبي بود،دوس دارم به اونروز برگردم..

چیکار کنم بچم سزارین بشه

منم از 7 ماهگيم به دکترم ميگفتم که 11 بهمن که روز تولد خودمم بود زايمان کنم اما دکترم قبول نميکرد و ميگفت نميشه و اولين تاريخي که ميتوني زايمان کني 16 بهمنه
ماه هاي اخر به قدري ورم داشتم که گريه ام ميگرفت ، 11 بهمن روز جمعه که 37 هفته و 2 روزم بود داداشم و شوهرم تختم رو آوردن تو پذيرايي و روتختي رو پهن کردن و کلا آماده کردن ، منم تمام مدارک پزشکيم و ساک نينيمو مرتب کردم و گذاشتم صندوق عقب ماشين
بعدم خيلي شيک رفتم آرايشگاه و موهامو رنگ کردم و اومدم خونه که برم حموم و موهامم بشورم
از حموم که اومدم بيرون احساس کردم يه مايعي ازم مياد بيرون ، گفتم شايد ترشحه
موهامو سشوار کشيدم ، آرايش کردم که مثلا روز تولدمه (البته يه روز قبلش خونه بابام اينا برام جشن تولد گرفته بودن)با شوشو بريم بيرون
يهو احساس کردم پايين شکمم درد کرد ، به شوشو گفتم ، گفت آماده شو ببرمت بيمارستان معاينه ات کنن بعدم بريم بيرون و بگرديم
تو بيمارستان وقتي داشتن معاينه ام ميکردن گفتن کيسه آب پاره شده ، همون موقع من يه خونريزي شديد کردم که وقتي دوباره معاينه کردن گفتن جفت کنده شده از جنين و فوري زنگ زدن دکترم اومد و عمل شروع شد
حين عمل دکتر ازم پرسيد مهسا جنين تکون ميخورد امروز؟ منم گفتم بله.ديدم که دکترم و يه دکتر ديگه که داشتن عملم ميکردن با تعجب به هم نگاه ميکنن
اما خيلي نگران شدم چون نميدونستم چرا اينو پرسيد و جريان چيه ، بعد عمل دکترم بهم گفت کيسه آب سوراخ شده بود از قبل و آب جنين قطره قطره کم شده و روز عمل کامل پاره شده و اينکه جنين سالم بود يه معجزه بود چون هيچ آبي توي کيسه نمونده بود
بلهههههههههه، اينجوري شد که من و دخترم تولدمون تو يه روز شدWink

آخرين باري که رفتم دکتر واسه ويزيت ،گفت دراز بکش روي تخت تا معاينت کنم ،وقتي دراز کشيدم شکممو دست زد و گفت بايد 2 روز ديگه زايمان کني ،چون بچه رفته بود يک طرف شکمم و خودش رو سفت کرده بود!دلشوره عجيبي داشتم ، وقتي اومدم خونه ساک نوزاد رو با خواهرم بررسي کرديم که چيزي کم و کسر نباشه .
سرتونو درد نيارم 2 روز ديگه شد و رفتيم بيمارستان کاراي پذيرش رو که انجام داديم رفتم بخش زايشگاه لباسهامو عوض کردم و سوند رو بهم زدن و گفتن بشين روي صندلي ،همينطوري نشسته بودم که يک آقا با ويلچر اومد دنبالمو روم يک شنل انداختن و بردنم اتاق عمل .خيلي ميترسيدم ورودي اتاق عمل دکترم نشسته بود ازم پرسيد خوبي ؟گفتم نه خيلي ميترسم… گفت هيچي نيست .داخل که رفتم متخصص بيهوشي با يک آقاي ديگه که نميدونم دستيارش بود يا کلا اونجا چه نقشي داشت بهم گفتن برو بالاي تخت.چشتون روز بد نبينه.از پله که ميرفتم بالا چون پشت لباسم باز بود از پشت لباسمو چسپيدم با يک دستم هم سوندمو گرفته بودم…خودتون تصور کنيد چه صحنه اي بود ديگه!!!urprised:
خلاصه دراز کشيدم و دکتر بيهوشي ازم پرسيد بيهوش کامل ميخواهي بشي يا از کمر؟؟گفتم نه من ميترسم کلا بيهوشم کنيد.ازم پرسيد بچه چندمته؟گفتم اولي بعد پرسيد اسمش رو چي ميخواهي بگذاري؟ گفتم الناز که ديگه چيزي نفهميدم…
وقتي بهوش اومدم توي يک اتاق ديگه بودم از سرما مي لرزيدم و ميگفتم سردمه.که يک اقايي اومد و روم يک پتوي ديگه انداخت و بردنم توي اتاق خودم…
هنوز النازو نياورده بودن…توي حالت گيجي بودم که پرستار با الناز اومد…دخترمو آورد جلو و من بوسيدمش
چقدر خوب بود اون لحظه ….عاشقش شدم

سلام به همه مامان جونيا.

بلاخره اميرحسين خان اجازه دادن بيام خاطره زايمانمو بگم.

من از همون اول بارداري تصميم به زايمان طبيعي داشتم. تا ماه اخر هم هيچ مشکلي واسه زايمان طبيعي نداشتم. روز اول ارديبهشت نوبت دکتر داشتم و بعد از چکاپ بهم براي 9 ارديبهشت نوبت معاينه لگن داد.

دکتر به من روز 14 ارديبهشت تاريخ زايمان داده بود. منم ازيک ماه به زايمانم پياده روي و ورزش هاي مربوط به زايمان طبيعي و انجام ميدادم. تازه هر شب کلييييي هم خاطره زايمان ميخوندم و هر لحظه اش رو برا خودم تصور نيکردم.
خودمم جاي اونا ميذاشتم. با اينکه يه کوچولو ميترسيدم ولي خييييلي مصمم بودم که حتما طبيعي باشه.

اينم بگم که از اول ارديبهشت شبا گل گاو زبونم ميخوردم. بلاخره 4 ام ارديبهشت که روز 5 شنبه هم بود ساعت9 شب به همسري زنگ زدن که که کاري تو شرکت پيش اومده که خودش حتما بايد باشه. منو گذاشت خونه مامانم و خودش رفت.

ما هم خوش و خرم نشستيم با مامان جان و باباجان يه گل گاوزبون غليييييظ نوش جان کر.

هنوز نيم ساعت نشده بود که گلاب به روتون رفتم دستشويي ديدم بلهههههههه! يه لک کوچولو ديده ميشه.

يه لحظه قلبم داشت مي ايستاد. اصلا انتظارشو نداشتم. اخه هنوز 10 روز به تاريخ زايمانم مونده بود. به مامانم که گفتم، واسه اينکه اروم بشم بهم گفت نه فک نميکنم الان وقتش باشه روزاي اخر احتمال لک ديدن هست.

ولي خودم انقدر خاطره زايمان خونده بودم مطمين بودم لک ديدن نشانه زايمانه.
ساعت 12 شب محمدرضا اومد دنبالم،به مامانم گفتم امادگيشو داشته باشه اگه دردام شروع شد بهت زنگ بزنم بريم بيمارستان.

خلاصه اينکه تو راه خونه به همسرجان گفتم فک کنم پسري ديگه داره مياد. اصصصصلا باورش نميشد. از خوشحالي نميدونست چيکار کنه همش ميخنديد. بعد از اينکه اومدم خونه سريع از دوستاي اينجا پرسيدم همشون بهم گفتن اماده بشم که وقتشه.
اول ساکمو چک کردم تو همين حين دردام هم شروع شد ولي فاصله اش خيلي زياد بود. مثه درد پريود ميگرفت و ول ميکرد. به محمدرضا گفتم تا دردام زياد نشده برم حموم و دوش بگيرم. لکه بينيمم هنوز ادامه داشت. از حموم اومدم و با همسري خوابيدم. اخرين شب دونفري من و محمدرضا جونم.

دردام همون طور هي بيشتر ميشد و نميتونستم بخوابم. تو خاطره هاي زايمان خونده بودم تا وقتي فاصله دردا به 5 دقيقه برسه بيمارستان نريد. بلاخره با کلي سختي خوابيدم تا ساعت 6 صبح. البته خوابم عميق نبود هر 1 ساعت يک بار محمدرضا بيدار ميشد تا ببينه حالم چطوره. دردام هي زياد تر ميشد. از ساعت 6 به بعد وقتي دردا شروع ميشد نفسم بند ميومد و محکم دست محمدرضا رو فشار ميدادم. جوري بود که فاصله دردام به يه رب رسيده بود.هر لحظه فاصله اش کمتر ميشد تا ساعت 8 و نيم صبح که شده بود هر 5 دقيقه. ديگه به همسر جوني گفتم حاضر بشه بريم دنبال مامانم. به مامانمم زنگ زدم ،طفلک بيشتر از من استرس گرفته بود. تو اين فاصله که حاضر بشم محمدرضا خونه رو مرتب ميکرد که يه دفعه احساس کردم يه مايع گرم ازم خارج شد سريع رفتم دستشويي ديدم انگار کيسه ابم سوراخ شده تو ابي هم که دفع شده بود ذره هاي سبز رنگ بود. با کمال ارامش وسيله هامو جمع کردم ،ارايشم کردم و چند تا عکس دو نفري با شوهر جاااان انداختيم و رفتيم دنبال مامانم.

البته گفته باشم فاصله دردام کمتر شده بود و دردام شديد تر. ولي اصلا نگران نبودم. همش ميگفتم و ميخنديدم. دريغ از يه ذره استرس. محمدرضا ميگفت مطميني الان وقته زايمانته؟ اخه هيچ چيزت به زنايي که وقت زايمانشونه نميخوره!!!!!! لااقل يه کم استرس داشته باش. طفلک فکر ميکرد بايد مثه تو فيلما جيغ بکشم و اه و ناله کنم. خخخخخخ.

بلاخره رفتيم دنبال مامانم و از زير قران ردم کردن و رفتيم بيمارستان. جلوي در قسمت زنان من و همسري بوس بوسي کرديم و با مامانم رفتم داخل. يه ماما اومد و مدارکمو گرفت و يه سري سوال کرد که الان يادم نيست چي پرسيد. به مامانم گفتن بره بيرون و منم رفتم که معاينه بشم.

خداييش از اين قسمتش خيلي بدم ميومد ولي به خاطر اين فسقلي حاضر بودم هر کاري بکنم. ماما اومد و منم شرايطي که پيش اومده بود و توضيح دادم براش. بعد از معاينه گفت دهانه رحمت 3 سانت باز شده ولي چون توي ابي که دفع کردي مکونيوم (اصطلاح پزشکي وقتي بچه تو رحم پي پي ميکنه) ديدي بايد کيسه ابتو پاره کنم تا مطمين بشيم. نميدونم با دستش چيکار کرد که يه دفعه يه درد مبهم تو دلم پيچيد و همراه با اون آآآآآآآبي بود که ميومد. يعني انقد زياد بود که مونده بودم اين همه اب کجا جاشده. !!! ديديم بله پسر خان از بس عجله داشتن تو دل مامانشون پيپي کرده.

يه دفعه ديدم خانوم ماما بهم ميگه بلند شو لباستو عوض کن بايد اماده بشي واسه عمل و سريع به يه پرستار ديگه گفت براش لباس بيارين اتاق عمل و اماده کنيد به دکترش زنگ بزنيد همسرشم بگيد بياد داخل فرم رضايت عمل و امضا کنه.

منو ميگي؟؟؟ !!!! ته دلم يه دفعه خالي شد، شوکه شده بودم. انگار يه عالمه اب سرد ريخته بودن روي من. دستام بيحس شده بود. اصصصصلا انتظارشو نداشتم. من فقط ميگفتم طبيعي ميخوام حتي يه درصدم به سزارين فک نميکردم. نه امادگي روحي واسه عمل داشتم نه اطلاعات در مورد سزارين.

داشتم با همين احساسات متناقضم کلنجار ميرفتم که صداي محمد رضا رو شنيدم. طفلک اونم ترسيده بود فک کرده بود اتفاقي افتاده. بعد از کلي سوال و جواب از پرستار برگه رو امضا کرد و رفت.

تازه داشتم ميفهميدم استرس يعني چي.؟؟؟؟ بغض گلومو گرفته بود. ولي همش خودمو دلداري ميدادم و شروع کردم به دعا خوندن با خودم ميگفتم خواست خداست پس من کاره اي نيستم. مطمئن بودم خدا برام بهترين و ميخواد.

تو همين فکرا بودم که يه دفعه دردام زياد و زياد تر شد. جوري که وقتي درد ميومد نميتونستم کاري کنم فقط دستامو مشت ميکردم و فشار ميدادم. بلاخره يه پرستار جوون اومد و برام سوندمو وصل کرد. فقط يه سوزش کوچيک داشت ولي يه حس بدي داشتم نسبت بهش. ساعت شده بود 10 و رب که دکترم اومد و با خنده بهم گفت انقد گفتي طبيعي اخرم سزاريني شدي؟؟؟؟. گفت مطمئن باش از درد طبيعي راحت تره. بعدم بهم گفت پاشو بريم اتاق عمل.

حالا من با اون لباس ضايع، سوند به دست، يه دستمم مدارک پزشکيم، چادرم بهم دادن که سرم کنم. نميدونستم چه جوري خودمو جمع و جور کنم!!!،همچنان هم اون اب در حال ريزش بود. تمومم نميشد!
بلاخره با هر وضعيتي بود خودمون و به اتاق عمل رسونديم. البته دکترم و خانوم ماما هم باهام بودن.

نميدونم از ترس بود يا سرما ولي وقتي وارد اتاق عمل شدم بدنم ميلرزيد. تنها چيزي که از اتاق عمل تو ذهنمه يه اتاق بزرگ با يه عالمه تجهيزات پزشکي که رنگ غالبش سبز بود. يه تخت وسط اتاق بود که بهم گفتن برم رو تخت بخابم همون موقع دکتر بيهوشي هم اومد و چند تا سوال ازم پرسيدو منو نشوند که امپول بيحسي و بزنه. البته من اصلا متوجه امپول زدنش نشدم. يه بارم بهم گفت پاتو تکون بده نتونستم. بعدم دوباره خوابوندنم و يه دستگاهي و بهم وصل کردن که فشار و ضربان قلب و نشون ميداد. به ساعت نگاه کردم دقيقا ساعت 10 و نيم بود. دو تا از پرستارا اومدن جلوي صورتم يه پرده سبزي رو کشيدن. منم شروع کردم به خوندن ايت الکرسي و دعا واسه کسايي که بهم سفارش کرده بودن.
يه حس غريبي داشتم از يه طرف واسه ديدن پسرم پر پر ميزدم از يه طرفم دلم واسه لگداي کوچولوش تنگ ميشد.
من ديگه چيزيو حس نکردم فقط يه صداهايي ميومد و گاهي يه تکوناي کمي رو تو شکمم متوجه ميشدم. تو حال خودم بودم که يه دفعه صداي گريه پسرمو شنيدم. بهتريييييين صداي دنيا.!!!!!! قشنگترين تجربه ي سخت زندگيم!!!!. بيييييينظير بود. بغض گلومو گرفته بود. با خودم ميگفتم يعني اين صداي اميرحسين منه؟؟؟؟
تو يک لحظه همه ي خاطراتم با محمدرضا اومد جلو چشمام. يه دنيا سختي کشيده بوديم واسه با هم بودن و حالا اين گريه ثمره عشق من و همسري بود.
با صداي بلند گفتم خانوم دکتر بچم سالمه؟؟؟ بهم گفت مگه صداي گريه ي خوشگلشو نميشنوي؟؟؟ سالمه سالمه.
با همه بند بند وجودم آااااروم شدم.
به ساعت نگاه کردم. 10 و 50 دقيقه صبح بود.

انقدر غرق خوشي بودم که تو همون حال خوابم برد. تو خواب و بيداري بودم که ديدم خانوم ماما داره صدام ميکنه مامان خانوم نميخواي پسرتو ببيني؟؟؟

چشمامو که باز کردم يه صورت گرررررد سفيد ديدم که داشت با اون چشاي خوشگلش نگام ميکرد. اشکام داشت ميومد، صورتشو آوردن و چسبوندن به صورتم، هنوز گرم بود. براي اولين بار حسش کردم. عااااااالي بود. عااالي. داشت گريه ميکرد جيگرم . همونطور اشکاي منم ميومد و بوسش ميکردم بهش ميگفتم جاااااانم ماماني. الهي فداي گريه هات بشم.

باورم نميشد منم مامان شده بودم. بزرگترين ارزوي زندگيم بود.
خانوم ماما پسرمو برد. منم ديگه چيزي متوجه نشدم. خوابم برده بود که حس کردم اومدنو و منو بلند کردن و گذاشتن رو يه تخت ديگه. صبرم نبود منو ببرن پيش پسرم.
رفتم اتاق ريکاوري ديدم وروجک مامان و گذاشتن تو يه جايي و بالاي سرشم چراغ روشنه. يکي از پرستارا اومدو عشق مامان و گذاشت رو قلبم تا شير بخوره.

فداش بشم سريع شروع کرد به شير خوردن و کوچولو کوچولو ميک ميزد. ايييي جانم که چقد ناز ميخورد.
بعدم يکي اومد و برام نحوه شير دادن و يه سري از اين مسايل و توضيح داد. بعد 2 ساعت اومدن و من و پسرمو بردن تو بخش. در بخش که باز شد اولين نفري که ديدم محمدرضا بود با چشماي اشکي.

مامانم ميگفت از وقتي رفتي اتاق عمل محمدرضا گريه کرد تا اومدي.

نميدونم گريه هاي همسر جونيم از هيجان بود يا استرس يا نگراني ؟؟؟؟ شايدم از عشق.
هر چي بود که هنوز ازش نپرسيدم. يه سري حس ها حرمت داره. بايد کشف نشده باقي بمونه. قشنگيش به همينه!!!!!

روز جمعه 5 ارديبهشت 93 با همه سختياش پسر ناز من دنيا اومد.
فرشته کوچولوي من اومد و دنياي منو رنگي کرد. يه موجود زيبا و ناز که از لحظه ورودش من و باباجونش و عاشق خودش کرده.
پسرم همه چيز منه با نفساش نفس ميکشم و فقط و فقط به عشق اونه که زندگي ميکنم.

خدااااااايا شکرت به خاطر اينکه منو لايق مادر شدن دونستي. شکرت به خاطر دو تا عشقي که بهم دادي.

سلام Heart

روز 31/4/93 خيلي حالم بد بود همش گر ميگرفتم گونه هام قرمز شده بود سر درد شديد داشتم همون روز بعدازظهرم نوبت دکتر داشتم ديگه خودمو سرگرم کردم تا برم دکتر البته اينم بگم که دکتر از قبل بم گفته بود بچت زود بدنيا ميادSad
بعداز ظهر با همسري رفتيم دکتر فشارم رو که گرفت گفت سريع ميري بيمارستان امشب دکتر آن کال بايد تمام کاراي لازم رو بکنه تا فشارت بياد پايين تا صبح ک بيام عملت کنم اولين عمل ه ستي فردا صبح و اينکه اگه امشب فشارت نياد پايين بچت خفه ميشهCrying
خلاصه حسابي ترسيده بودم داشت اشکم در ميومد تنها کاري که کرديم زنگ زدم مامانم که آماده باشه ميريم دنبالش که بريم بيمارستان از قبلم ساک پسرم رو بسته بوديمAngel
توي را از شدت استرس زنگ زدم به دوستم مهيا که خودش پزشکه کلي دلداريم داد و همش ميگفت به اين فکر کن که چند ساعت ديگه پسر کوچولوت توبغلتهLub
خلاصه اين گذشت تا رفتم خونه يه دوش گرفتم خودم رو تميز کردم و اومدم بيرون موهام رو خشک کردم حالا تو اين مدت شوهرم مثل مرغ سر کنده از اين و ربه اون طرف ميرفت و منم از شدت استرس گريه ميکردم وايي چه روزي بود Crying
ديگه همه چيو جمع کرديم رفتيم دنبال مامانم ديدم اي واي بابام و داداشمم اماده شدن که بيان ديگه خلاصه 5 تايي رفتيم بيمارستانAngel
برگه بستري شدن رو که بشون داديم شوهرم درخواست اتاق VIP کرد بخاطر اينکه راحت باشيم و خودشم پيشم بمونه
تا برگه بستري رو نشون پرستارا دادم يهو مچين بم گفتن برو تو اتاق تا بيايم بت سرم وصل کنيم و دکتر بياد ببينه چکار ميتونه واست بکنه همچين تو دلم خالي شد که اگه داداشم زير بغلم رو نگرفته بود رو دو زانو خورده بودم زمين داشتم سکته ميکردمCrying
رفتم تو اتاق لباسام رو عوض کردم و دراز کشيدم که بيان واسم سرم بزنن و آمپولSad
همش ميلرزيدم و گريه ميکردمCrying
هنوز شوهرم و مامانم نيومده بودن تو اتاق که پزشک اومد بالا سرم گفت ما فقط ميتونيم خودت رو نجات بديم که بغضم ترکيد گفت ما به شوهرتم گفتيم اونم گفته که خانومم رو نجات بدين اما سعيتون رو بکنيد بچم هم بمونه حتي تو دستگاه بذارينش اشکال ندارهCryingCrying
پزشک رفت دستمو گذاشتم رو شکمم شروع کردم با پسرم حرف زدن و گريه کردن بش گفتم ماماني من به دکتر تو اتاق عمل ميگم که تورو صحيح و سالم به دنيا بياره اشکال نداره من اگه نمونم بعدشم تمام شعرايي بچه گياي خودمو واسش خوندم Cryingشوهرم تو اتاق نميومد اگرم ميومد سرش پايين بود نميذاشت نگاش کنم چشاش کاسه خون بود از بس گريه کرده بودCrying
تا صبح تونستن فشار 18 من رو بيارن روي 15 و هر نيم ساعت هم يه آمپول ميزدن واسم که بچه اگه موند ديگه نقص نداشته باشه Crying
صبح ساعت 7 بود که پرستاره اومد تو اتاق بم گفت دکتر زنگ زده گفته آمادت کنيم بري تو اتاق عمل تا رسيد سريع عملت کنهSad
وايي اين حرف رو که زد دنيا دور سرم چرخيد مثل يه بچه فقط تو بغل شوهرم گريه ميکردم و ازش حلاليت ميگرفتم اصن يه وضعي شده بود داداشم اومد از تو بغل همسري درم آورد بوسم کرد از زير قران ردم رد گفت برو که ميشي عين سيمکارت ايرانسل يه دونه ميري دو تا برميگردي بدو که ميخوام دايي بشم کلي بام شوخي کرد حالم يخورده بهتر شد Wink
اومدن لباساس اتاق عمل رو بم دادن و بعدشم سوند رو بم وصل کردن و رفتيم تو اتاق عمل البته با ويلچرSad
دم در اتاق عمل با بقيه خدافظي کردم رفتم تو اتاق عمل دکتر بيهوشي گفت سر ميکني يا بيهوشي کامل گفتم نميتونم بيهوشي برونشيت دارم واسم خيلي سخته و به هوش اومدنم خيلي بد فقط سر بکنيد از تو کمر خلاصه بم گفت خم شو اصلا درد آمپولشو حس نکردم خوابيدم روي يه تخت باريک و بردنم تو اتاق عمل داشتم حرف ميزدم با دکتره يه ماسک گذاشت جلو دهنم گفت با اين نفس بکش کم کم چشمام رو هم افتاد اما صداها رو ميشنيدم يه جا ديگه خيلي سعي کردم ماسک رو برداشتم به دکتره گفتم ميخوام بچم به دنيا اومد صداش رو بشنوما گفت باشه اونموقع ماسک رو برميداريم از جلو دهنت چيزي نفهميدم تا ماسک رو برداشتن فهميدم لحظه اي هست که گل پسرم داره به دنيا مياد
واييييييي خداي من يهو يه صداي گريه ي ناز تو اتاق اومد بچم هق هق ميکرد نفس کم ميورد تمام بدنم مور مور شد و اشک ميريختم به دکترم گفتم پسرم سالمه گفت آره شکر خدا بش گفتم ميدين بوسش کنم و ببينمش بم گفت آره آوردنش بوسش کردم بوش کردم پسرمو آرامشي تو اون لحظه گرفتم که هيچ موقع نداشتمش پسرم رو ساعت 8:45 دقيقه بوسيدمش
دوباره ماسک رو گذاشتن جلو دهنم ديگه چيزي نفهميدم تا چشم باز کردم ديدم تو اتاق ريکاوري هستم و از يه نفر پرسيدم ساعت چنده گفت 12:30
بردنم تو اتاقم و اونجا بود که يه دل سير پسرم رو ديدمLub
ديدم چقد خوشگله عزيز دلمNew1
اولين لحظه اي که پسرم ازسينم شير خورد رو هيچموقع فراموش نميکنمNew1
الهي قربونش بشم فکش جون نداشت ميک بزنه سينموNew1
بعدشم يه خانوم اومد شيوه درست شير دادن رو بم ياد دادLub

بهترين لحظه ي زندگيم تولد پسرم بودNew1Lub
ازم خيلي سوال کرده بودن که پسرم چند کيلو بود؟ موقع تولدش 1 کيلو 950 گرم بود خيلي ريزه ميزه هنوزم من ميترسم بغلش کنم و از دستم بيفته

سزارين من درتاريخ 10/4/1393
شب قبل از عمل پسرم بزرگم گذاشتم خونه بابام آمدم که برم حمام براي نظافت وبنا بر دستور پرستارا تا 11 شب وقت داشتمکه بخورم اما نميدونم چرا اينقدر گرسنه بودم تا 12 خوردم واز 12 هم حس گرسنگي بي خوابي تا خود صبح عذابم داد واسترس وتکوناي شديد بچه من بار دومم تو هر دوبارپسرامم با خودم تا صبح استرس دارن وتکوناشون شديدا
صبح جارو برقي زدم وتوي بانوي ايراني آمدم از بچه ها خواستم دعام کنن رفتم مامانم برداشتيم وپيش به سوي بيمارستان وارد شديم رفتم اتاقي که شب قبل خودم انتخاب کردم يک ساک وسايل يک کمد ويک لباس آبي بهمون وشروع کردن به زدن انجوکت که دردش از سوندم بيشتر بود وسرمم وصل کردن ساعت 9 دکترم آمدن منو با يک شنل به سر کردن و ويلچر برن اتاق عمل طبقه بالا واونجا همش شوهرم ومامانم کنارم بودن اما دم اتاق عمل خداحافظي کردم دمپايي منو عوض کردن فرستادنم پيش يک خانم ازم پرسيد که حساسيت وتپش قلب و… نداري گفتم فقط به چسب زخم وبعد دکترم آمد رفت دستشو شست و رفت تو اتاق دلهره واسترس يک طرف خونسردي کادر اتاق عمل هم يک طرف ديونه ام کرده بود بعد صدام زدن رفتم سوند رو تخت عمل برام زدن وبعد دکتر بيهوشي آمد آمپول برام زد تو زايمان اولم پاهام رفت بالا اما اينبار يک کوچلو سوزش حس کردم بعدش پاهام داغ شد يياد حرفاي يگانه افتادم که نکنه حس داشته باشم دردم بياد خلاصه عمل شروع شد وهمش فشار تو قفسه سينه حس مي کردم حس ميکردم دادم ميميرم تا اينکه دکتر گفت چقدر عضلاتش سفته برو کنار ببينم وبا يک فشار محکم رو شکمم بچه رو بيرون آورد وهمون لحظه پسرم جيغ کشد وحس کردم چيزي رفته تو حلقش بعدش حالم بهتر شد و فشارا کمتر شد وهمش نگران پسرم بودم بعدش يکي از خانما پسرم آورد کنار صورتم چسبوند اونم مدام گريه ميکردم فقط تو ذهنم اين آمد که واي موهاي اين يکي مشکي
بعدش بخيه وبردنمون اتاقي که فشار وسرمم چک ميکردن وبعد هم فرستادنمون بخش وقتي وارد بخش شدم اصلا حس حرف زدن نداشتم هر چي ازم ميپرسيدن عين فلجا نگاه ميکردم تا از بيحسي که در آمدم خدا ميدونه کل شب درد کشيدم هر چي شياف وآمپول زدن تاثيري نميکرد تا اينکه غروب يکي از پرستارا گفت براتون آمپول زديم رحم جمع بشه بيتر دردا مال اون بوده شب اونقدر درد داشتم که پرده بالا سرم ميکشيدم وناله ميکردم تا خود صبح بيدار بودم فقط ميگفتم صبح بشه برم خونه صبح ساعت 7 آمدن سوند کشيدن گفتن کمپوت سيب دوتا بخوريد اصلا آناناس نخوريد من گوش نکردم آناناس خوردم ويواش يواش دستم گرفتم آهن بالاي تخت وبلند شدم وبعد يک ساعتي عذاي بلند شدم راه برم که گردن درد شد دچارم ودوباره افتادم رو تخت سرم گيج ميرفت شوهرم آمدم کمپوت سيب بهم داد بهتر شدم وبا کمک خودش تونستم راه برم رفتم تو سالن قدم زدم ودکتر آمد ديد وگردن دردم گفت اثرات بي هوشي خوب ميشي ومرخص شدم

لطفا هرچه سريعتر اسپماتونو پاک کنين،اينجا تاپيک خاطرات روز زايمانه،نه پرسش و پاسخ

سلاااام
خب من اميدوار بودم که خاطره زايمانم رو توي تاپيک زايمان طبيعي بنويسم اما نشد .
همه تون مي دونستيد که من از طرفداران پرو پاقرص زايمان طبيعي بودم و هستم . توي بارداري اين همه کلاس رفتم و استخر و اين چيزا که بتونم طبيعي زايمان کنم .
اما…..
روز ?? شهريور (??) صبحش ? ساعت تنهايي رفتم تا تجريش پياده و برگشتم . عصر حول و حوش ساعت ? حالت درازکشيده روي تخت بودم و توي سايت ‌ احساس کردم لباس زير کمي خيس شد . زنگ زدم بيمارستان و با ماما صحبت کردم گفت اگر باز هم البته به مقدار زياد تر اين اتفاق افتاد و درد هم داشتي سريع بيا بيمارستان . همون موقع همسرم رسيد خونه . و من دوباره اين اتفاق برام افتاد . بهش گفتم احساس مي کنم کيسه آبم داره پاره ميشه . از اونجايي که شنيده بودم کيسه آب پاره ميشه سريع بريد بيمارستان ولي مال من نصفه نيمه داشت ميومد . رفتم يه دوش کوچولو گرفتم .و برگشتم توي اتاق و ديدم بله بازم هي داره اين آب سرازير ميشه . موهامو دوطرف بافتم (اينو نميگفتم نميشداااا) و همسرم که داشت با دمش گردو مي شکست که آخ جون سپهر داره مياد رو به زور فرستادم وسايل رو برداره که راه بيفتيم .
شانس من ساعت پيک ترافيک و ما عجله داشتيم . پلاستيکي که توي ماشين انداختم هم خيس خيس شد . کم کم دردام داشت شروع مي شد . شايد ساعت ? يا ? و نيم بود که رسيديم بيمارستان صارم و رفتيم قسمت اورژانس . دکترشون منو معاينه کرد و گفت کيسه آبت پاره شده (غيب گفت ) دهانه رحم هم ? -? سانت بازه . با دکتر خودم تماس گرفت و با هماهنگي هم دستور بستريم رو دادن . همسرم رفت دنبال کارا و يه پرستار منو با ويلچر برد طبقه يا بخش زايمان . ديگه کم کم استرس اومده بود توي وجودم . باورم نمي شد که داره مياد . انگار قبلش همه چيز بازي بود . اين همه مطالعه که چي کار کنم اون موقع و چي ميشه و …
بهم گان و کلاه و دمپايي دادن و تمام لباسام رو گرفتن . فقط اجازه داشتم موبايل ببرم . بعد همسرم اومد تو که با هم يه کم تنها باشيم . گفتن ازش خداخافظي کن تا وقتي که ما بگيم بياد توي اتاق زايمان .
من ديگه دردام شده بود ?? دقيقه اي . شوهرم هي منو مي بوسيد که استرس نداشته باشم و ميگفت به سپهر فکر کن امشب مياد بغلت .
خب من بهش فکر مي کردم اما دردا واقعا آزاردهنده بود . ? ماماي مهربون و خوشگل به نام خانم خاقاني شد مسوول مراقب از من . اول روي يه تخت خوابيدم که نوارقلب بچه و انقباضاتم ثبت بشه . گفت همه چيز اوکي هست و انقباضات خوب و سريع داره پيش ميره .
منو راهنمايي کردن به اتاق زايمان . از همسرم خداحافظي کردم به اين اميد که به زودي مياد که تنها درد نکشم .
ماما گفت اينجا همه امکانات هست . تلويزين ببين که دردات يادت بره ، روي توپ بشين موقي که انقباض داشتي و قر بده و از اين کارا . عکس اتاق رو هم دارم بعدا اضافه مي کنم .
منو تنها گذاشت و گفت هرچي خواستي صدام کن . توي ? اتاق بزرگ تنها بودم با دردايي که به صورتي عجيب داشت بيشتر مي شد . يعني در عرض ? ساعت از ?? دقيقه به ? دقيقه و ? دقيقه رسيد . در حاليکه هميشه شنيده بودم درداي زايمان چند ساعت طول ميکشه و اولاش ? ساعت يا نيم ساعت ? باره !!
خود ماما هم ميگفت انقباضاتت شديدتر از نرماله و بايد تحمل کني .
خانم دکتر مصدق مدام تماس ميگرفت و ازشون حال منو مي پرسيد .
درد زايمان طبيعي واقعا زجر آور هستش . توي کلاس بهمون گفته بودن با تنفس و فکر کردن به چيزاي ديگه سعي کنيد بهش غلبه کنيد . من تا جايي که مي تونستم نفس عميق مي کشيدم موقع درد . يا چرت و پرت مي گفتم مثلا مي گفتم چه پرده هاي خوشگلي چه دلفينايي روي پرده ست . سپهر بايد با دلفين بازي کنه …. الان شايد بخنديد ولي واقا تا حدي بهم کمک مي کرد . تلويزيون رو هم روشن کردم و چرت ترين سريال عمرمو ديدم نمي دونم چي بود من درد مي کشيدم و به کارگردانش توي دلم فحش مي دادم ))) ازشون خواستم شوهرمو بيارن پيشم ميگفتن يه کم صبر کن
خلاصه تا ساعت ? اوضاع همين بود . ماما اومد و چک کرد و گفت بايد روي تخت بخوابي که قلب بچه رو مانيتور کنم . اين سخت ترين قسمت بود . چون دردا شده بود هر ?-? دقيقه ? بار و روي تخت تحملشون سخت تر بود . روي شکمم نوار بستن و قلب بچه رو مانيتورينگ کنن . اينجاي ماجرا ديگه دردام اينقدر زياد بود که ديگه قدرت ذهن و اين چيزا رو بي خيال شدم . جيغ که نه ولي يه کم داد زدم که خداااا راحتم کن . به ماما التماس کردم چرا منو اپيدورال نمي کنيد‌؟؟؟ گفت بايد ببينيم وضعيت بچه چطوره . دهانه رحم هم خوب داره باز ميشه (يادم نيست اون موقع چقدر شده بود . )
بعد از کلي درد کشيدن و التماس و ناله ماما گفت الان دگتر مصدق گفتن وضعيت قلب بچه متاسفانه خوب نيست و ضربانش داره افت مي کنه و بايد سزارين بشي .
ديگه برام مهم نبود . هرکاري مي خواستن بکنن ، به دکترم اعتماد داشتم و مي دونستم الکي کاري نمي کنه .
ماما گفت با شوهرت تماس بگير بياد پشت در بخش لباساشو عوض کنه .

از اينجا به بعد ماجرا خيلي سريع تر پيش رفت . من رو که توي بهت بودم رو بردن اتاق عمل . همه با عجله داشتن کار مي کردن و هيچ توضيحي به من نمي دادن . متخصص بيهوشي اومد اپيدورالم کنه که دکترم رسيد و سريع معاينه کرد و گفت دهانه رحم ?? سانت بازه ولي فرصتي نداريم .
من و شوهرم ماه ها برنامه ريختيم که موقع زايمان طبيعي چي کار کنيم و جطوري باشيم و اولين لحظه اي که بچه رو مي بينيم چطوريه و …. اما همه چيز عوض شد
ماسکي روي صورتم گذاشتن و ديگه چيزي نفهميدم ….
با صداي اس ام اس گوشيم به هوش اومدم . نمي دونم کي گذاشته بود بالاي سرم . چشمام تاز مي ديد و تا يادم اومد کجام داد زدم خانم خاقاني پسرم؟؟؟؟
گفت پسرت حالش خوب بود . گفتم چرا ميگي بود؟ ميگه بابا اشتباه گفتم خوبه خيالت راحت . دردم زياد بود . منو از ريکاوري بردن توي بخش و اتاقي که بايد بستري مي شدم . هنوز شوهرمو نديده بودم . ديگه نصفه شب بود و بهش اجازه نمي دادن بياد توي بخش .
بالاخره پسرمو آوردن . ناز و راخت پيچيده شده لاي پتوي آبي رنگش . دلم رو برد عاشقش شدم . اما خب درد زياد نمي ذاشت من زياد احساساتي بشم .
دلم مي خواست طور ديگه اي اولين بار ببينمش . دلم مي خواست از شکمم بيرون بيارنش و بذارن روي سينه م و با صداي قلب من آروم بشه . من اولين کسي باشم که صداي گريه شو مي شنوه اما اينطور نشد …
پسرک ناز من ساعت ??:?? دقيقه شب ?? شهريور به دنيا اومد .
فرداش دکترم اومد ملاقاتم و به من گفت تو از موارد نادر زايمان طبيعي بودي . اينقدر سريع چيز سريع اتفاق افتاد دردايي که خيلي ها توي جند ساعت مي کشن تو زودتر کشيدي و دهانه رحمت سريع ?? سانت شد اما متاسفانه جفت از جنين جدا شد و ضربان قلب بچه رسيد به ?? . گفت هنوز ماسک روي دهنت بود که من شکمتو برش زدم و نمي تونستم صبر کنم کامل بيهوش بشي . گفت همه چيز به ثانيه بند بود ….. اينو که گفت زدم زير گريه …. پسرمو دوباره خدا بهم داده بود . از دکتر خيلي تشکر کردم .
درد زيادي کشيده بودم . برنامه هام عوض شد اما همين که پسرمو سالم بغل گرفتم يک دنيا ميارزيد . ديگه هيچي مهم نيست . فقط نگاه سپهر برام مهمه .
حالا مي فهمم همه مامانا چي کشيدن چه توي زايمان طبيعي چه سزارين .
موفق باشييييد

سلام به همگي…
منم مثل رز فکر ميکردم بيام و از زايمان طبيعيم بگم براتون, ولي ….:hu

چون زايمانم قرار بود طبيعي باشه تاريخ دقيقي نداشت ولي تاريخ زايمانمو 12 مهر زده بود دکترم… آخرين باري هم که رفتم سونو يعني 3 روز قبل از زايمانم, تاريخ زايمانمو زد 20 مهر
منم که اصلا و ابدا درد و اين چيزا نداشتم و مطمئن بودم که همون 20 مهر به دنيا مياد
تا اينکه….
پنجشنبه شب که خوابيده بودم ساعت حدود 1.45 دقيقه بود که زير دلم يه نمه تير ميکشيد, بعد حس کردم لباس زيرم خيسه..
رفتم تو حموم و ديدم بلللللللللللللللللللللللللللللللللللللله داره ازم آب مياد….
خييييييييييلي هول شدم چون اصلا منتظر همچين چيزي نبودم… سريع شوشو رو بيدار کردم و با مامان و بابام سريع رفتيم بيمارستان…

تو راه همينجوري اب ازم ميريخت و هي شديدتر ميشد…. تو بيمارستان سريع ماما معاينه م کرد و صداي قلب بچه رو گوش کرد و گفت زايمانت طبيعيه يا سزارين… گفتم طبيعي گفت دهانه رحمت 1 سانت باز شده فعلا.پس الان به دکترت خبر ميدم… از شانس خوبم دکترم عمل داشت و توي بيمارستان بود… منو بردن تو يه اتاقي و بهم سرم زدن.. ماما گفت من تند تند ميام ضربان قلب بچتو چک ميکنم… دکترمم اومد و ديد منو و گفت فعلا مونه تا دهانه رحمت باز شه پس تا دردت زياد نشده سعي کن بخوابي تا صبح که سرحال باشي و بتوني راحت زايمان کني… ولي مگه ميشه خوابيد تو اون شرايط آخه
اوابلش هر 15 دقيقه يکبار زير دلم تير ميکشيد و ول ميکرد… نزديکاي 4 صبح بود که شد 10 دقيقه يه بار و همينجوري هي بيشتر ميشد…
کم کم خيلي شديد شد دردم ولي دهانه رحمم 2 سانت بيشتر باز نشده بود
ساعت 7 بود که ديگه خيييييييييييلي درد داشتم…. بهم گفتن پاشو راه برو بزار زودتر باز شه دهانه رحمت… ولي مگه ميشد راه رفت… يه خانومم داشت زايمان ميکرد اون موقع…. صداشو ميشنيدم که داد و بيداد ميکرد… تازه بچه سومش بود و 2 تاي قبلي روهم طبيعي به دنيا اورده بود و اونهمه داد ميزد…
تازه فهميدم اينهمه دردي که دارم 1 هزارم اون درد اصلي نيست… کم کم داشتم ميترسيدم از زايمان… فقط خدا خدا ميکردم زودتر دهانه رحمم باز شه و همه چيز تموم شه…
تو اين ساعتتها هم همش همسريم و مامانم ميومدن پيشم و ميرفتن…ديدن اونا خيلي بهم ارامش ميداد
ساعت نزديکاي 9 بود که ماما معاينه م کرد گفت دهانه رحمت شده 6 سانت … من فقط داد ميزدم از درد… دردش وحشتناک بود… روز قبلشم اصلا نخوابيده بودم و خيلي خسته بودم … بدنم از درد بي حس شده بود.. ناي حرف زدنم نداشتم حتي
يکي از ماما ها گفت با دکترم حرف زده و دکترم بهش گفته چون کيسه ابم خيلي ساعته پاره شده واسه بچه ممکنه خطرساز بشه واسه همين ميخوان شروع کنن کم کم امپول فشار بزنن…. که حداکثر تا 3 ساعت ديگه بتونم زايمان کنم
من گفتم من ديگه نميتونم تحمل کنم اين دردو ….. تا اينکه دکترم اومد و معاينه م کرد
من تقريبا يه جورايي بي حال و بيهوش بودم از درد… به دکترم گفتم دارم کم ميارم اصلا نا ندارم… ميخوام برم سزارين
دعوام کرد و گفت اينهمه زحمت کشيدي تازه ميگي برم سزارين

خلاصه بعد از معاينات مشخص شد بند ناف پيچيده ذور گردن بچم…. ديگه خوده دکتر دستور سزارينو داد

راستشو بگم خييييييييييييييييييييييييييلي خوشحال شدم… واقعا جا زده بودم…. دردش برام بي نهايت زجر اور بود
با جيغ و داد بردنم اتاق عمل

بميرم واسه همسريم… منو تو اون حال ديد داست از حال ميرفت خودش

دقيقا همون شد که هميشه ازش ميترسيدم… اينکه درد طبيعي رو بکشم و سزارين شم
بيهوشي نميخواستم چون دوست داشتم ببينم دخترمو لحظه تولدش… از کمر بي حس شدم…ديگه از وقتي از کمر بي حس شدم همه چيز عوض شد.. آروم و راحت بودم و يه جورايي داشتم لذت ميبردم از اينکه حس ميکردم الان ديگه دخترمو ميبينم

ساعت 10.45 دقيقه بود که صداي گريه اومد و بعد ……. روي ماااااااااااااه دخملمو ديدم….. فرشته کوچولوم ناز و خوشگل به دنيا اومد… بند ناف 2 دور دور گردنش پيچيده بود براش بميرم….
دخترمو آوردن پيشم کلي بوسش کردم و نازش کردم بعد بردنش..منم رفتم توي يه اتاقي و بعد از حدود 40-45 دقيقه بردنم تو اتاقم… بعد از 20 دقيقه هم دخترمو ارودن تو اتاق پيشمون….

تصورم از سزارين يه چيز ديگه بود… با توجه به تمام کساييکه ديده بودمشون… ولي خداروشکر واسه من همه چيز عالي بود… بعد از چندساعت که بي حسيم رفت و بهم مسکن زده بودن هيچ دردي نداشتم… دخترمو شير ميدادم و راحت بودم… ساعت 11 شب هم اولش با کمک پرستار از جام پاشدم و تا دستشويي رفتم ولي بعدش ديگه تا صبح خودم ميرفتم و ميومدم…
در کمال تعجب خيلي راحت بودم و هستم… اصلا مثل سزاريني ها نبودم…
البته اينم بگما که دکترم بي نهايت خوب بود و به شدت ازش ممنووووووووووووووووووووونم

در انتها اينو بگم که خيييييييييييلي راضي بودم از زايمانم…
با اينکه دوست داشتم دخترم طبيعي به دنيا بياد ولي اعتراف ميکنم واقعا کم اورده بودم….
نميدونم اگه قضيه بندناف نبود باز ميتونستم طبيعي زايمان کنم يانه

سلام به همه
خاطره زايمان من يه مقدار متفاوت تر از ديگر دوستان است,البته دوستانم در جريانش هستند
همانطور که اکثر دوستان ميدونند من بعد از ازدواج از تهران براي زندگي به مشهد رفتم,چون همسرم مشهدي هستند.حدودا پانزده روز مونده به زايمانم,خانوادم اومدن مشهد و اوردنم به تهران براي زايمان,قرارم با دکتر اين بود که 29 شهريور سزارين کنم
روز قبل سزارين کلي داشتيم فکر ميکرديم که گوسفند کي بخريم و …
چند روز قبلش هم رفتم.موهام رو بلوند کردم و ابرو رنگ کردم و خلاصه اماده عکس هاي بعد از زايمان
علاوه بر ايت الکرسي و وسايل نوزاد و خودم,کلي هم لوازم ارايش برداشتم براي بعد زايمان
صبح سزاربن,با همسر و مادرم رفتيم بيمارستان و عمه گلم که خيلي مديونش هستم هم اومد
عمم هي ميخواست فيلم بگيره ولي من يه مقدار استرس داشتم و ترجيح ميدادم زودتر برم واسه زايمان
ساعت نه صبح وقت جراحيم بود که با اماده شدم و غيره ساعت حدود ده شد
تو اتاق عمل درخواست بيهوشي کردم که نظرشون اين بود بي حسي موضعي بهتره
من کلا مقدار زيادي ترسوام که همين موضوع باعث شد سر عمل سختم باشه چون هوشياري داشتم
خلاصه پريا دنيا اومد و من خودم بلحاظ روحي بخاطر عمل بهم ريخته بودم ولي تعجب کردم که چرا صداي گريه پريا کمه و بلند نيست,تو اتاق عمل سه بار به دکترم گفتم حال بچه خوبه? گفتم چرا صداي گريش اروم بود,گفت تو از اول عمل همش افکار منفي داري,راست ميگفت البته
بعد زايمان سريع به اتاق خودم منتقل شدم و خلاصه همه شاد بودند,بعد که پريا رو اوردن که مي مي بگيره,بچه خواب بود و بيحال
عمم خودش مترون بيمارستان و خودش هم مثل من تعجب کرد
خلاصش اينکه فاميلا اومدن و همون موقع من هي ميديدم عمه تو اتاق نيست و هي ميره بيرون. تعجب کردم و خصوصا که مامانم لبخند خيلي مصنوعي زده بود و مثل مبهوت ها شده بود. بعد فهميدم عمه دنبال جريان رو گرفته و به مامان گفته که پريا نياز به مراقبت پزشکي داره ,عمه با دکتر نوزادان مشورت کرد و بچه رو بردن بيمارستان ديگه وصف اون شب طولانيه ,فقط بگم بدترين شب زندگيم بود,بعد نه ماه ديگه بچم نه تو شکمم بود نه کنار تختم
عصر شياف کم زده بودم سريه جاي عمل از بين رفته بود و داد ميزدم . نميدونم چون پريا کنارم نبود شايد بيشتر. ولي يک ساعت شديد درد داشتم . بيمارستان حياطش باغ مانند بود و از پنجره اتاقم درخت ها معلوم بودند. تنگ غروب دلتنگيه سنگيني رو دلم بود که بغض و گريه آروم نميکرد فضام رو. مثل کابوسي شده بود که هرچي تلاش ميکردم نميشد ازش بلند بشم. وحشتناک گرمم بود پنجره اتاق باز بود و اسپيلت هم روشن بود. پرستار اومد گفت آهان اينجا نوزاد نيست عيب نداره اسپيلت روشن باشه انگار هرکي هر حرفي ميزد مثل خنجر ميرفت تو قلبم. حس کردم چقدر عرق کردم زيرم خيس عرق. آخر دخترخاله مهربونم اومد نيگاه کرد نگو سرم قندي باز شده بوده و کلا زير بدنم پر آب سرم بود اما اينقدر تو حال خودم نبودم فکر ميکردم عرق کردم
صداي نوزاد از بقيه اتاق ها ميومد. طرف غروب تخت خالي نوزاد رو از اتاقم بردن و گريم بيشتر شد. مدام زنگ ميزدم به همسرم و اونم هي ميگفت چيزي نيست دو سه روز بيمارستان باشه خوب ميشه اما خودش هم واقعا نميدونست دکترا راست ميگند يا الکي
بنده خدا دخترخالم که اومده بود بيمارستان که اون شب پيشم باشه. مدام دلداريم ميداد و دعا ميخوند . اما اشکام بند نميومد. ساعت دو صبح خوابش برد من تا خود صبح گريه کردم
صبح داشتن به نوزادا واکسن ميزدن و من تنها اتاقي بودم که نوزاد نداشت
خلاصه فرداش مرخص شدم . عمه گفت بهتره دوشنبه برم ديدم پريا چون زير اکسيژن و حال روحيه من جالب نبود
تو خونه مدام آرزوي مرگ ميکردم واقعا روحيه نداشتم و متاسفانه مادرم هم روحيش از من بدتر بود . گاهي فکر ميکنم چقدر مهم که يکي از اطرافيان روحيه قوي داشته باشه نه اينکه همه با هم خودشون رو ببازند
دوشنبه رفتم بيمارستان پريا. مشکل بچه اين بود ttn يا عدم جذب مايع آئولي در ريه نوزاد که در حدود ده درصد ممکن در زايمان ها رخ بده. که در زايمان سزارين بيشتر از طبيعي است.
من با همسرم و مامانم رفتيم ديدن بچه تو nicu
از همون روز ترخيصم بعلت استرس زياد ببخشيد اما بيرون روي شديد گرفته بودم. وقتي پريا رو ديدم تو اون حال، دلم ميخواست زمانم متوقف ميشد از غصه ذهنم کلا ديگه کار نميکرد. بهم گفتند بچه رو بچسبون به سينت تا صداي قلبت رو حس کنه. گريم گرفته بود. پرستار گفت گريه نکن غمت به نوزاد منتقل ميشه. پريا با زبون دنبال مي مي ميگشت اما گفتن بهش شير نده چون سرم فقط مجاز بود بگيره. بچه گرسنه بود و شروع به گريه کرد با صداي بلند و هيچکاري از من برنمي اومد. حس کردم کل حجم شکمم داره مياد پايين. بهم گفتن برو شير بدوش تو اتاق ديگه. من از استرس دوباره افتاده بودم به حال بد و کل بخش رو داشتم ميگشتم دنبال دستشويي . بحدي حالم بد بود که پريدم تو يک دستشويي ايراني و اصلا بخيه شکمم دردش رو حس نکردم
تو اتاق شير هرچي تلاش کردم دو قطره هم شير نيومد. بهم گفتن از استرس. برو خونه با آرامش شير بدوش. از خود بيمارستان تو خونه رو دوباره گريه کردم. سر راه ماشين از خيابون بهار گذشت. چشمم به مغازه هاي سيسموني فروشي ميفتاد بيشتر حالم بد ميشد
هرچي عمم دلداري ميداد فايده نداشت. خلاصه اينکه پريا شش شب بيمارستان بود. علاوه بر هزينه زياد بيمارستان که متاسفانه ما بيمه تکميلي هم نداشتيم، ضربه روحي شديدي بهم وارد شد
هربار از پرستار و دکتر ميپرسيديم ميگفتند عجله نکنيد خوب ميشه. در نهايت روز ششم خوب شد خدا رو هزار مرتبه شکر و مرخص شد. يک پرستارش گفت همون سه روز اول با آنتي بيوتيک ها مايع خارج شده و سه روز بعد براي کنترل وضعيت بوده
من مدام گفتم چي ميشد تو بيمارستاناي ايران که اينقدر هزينه از ملت ميگيرند لااقل دکتر مسئول يک مقدار وقت ميگذاشت و با آرامش و دقيق وضعيت بچه رو توضيح ميداد تا اينقدر تحت فشار روحي يک مادر قرار نگيره
راستش هيچوقت نميخوام روز 29 شهريور رو بعنوان روز تولد پريا بذارم. ميخوام سر فرصت يک روزي تو مهر رو انتخاب کنم و بعنوان روز تولدش هر سال اون روز رو جشن بگيرم
دوستاي گلم ايشالله که هميشه اوضاع عالي و خوب پيش بره اما زندگي پر از احتمالات که واقعا گاهي اصلا آدم واسش آماده نيست. هميشه سعي کنيد يک آدم با روحيه کنارتون داشته باشيد که در مواقع لزوم حامي شما باشه. . نکته ديگه اينکه کاش بيشتر پزشکا ميفهميدند که وظيفشون فقط طبابت نيست گاهي دلجويي و يک اميد دادن و حتي توضيح واضح وضعيت ، ميتونه حال روحيه اطرافيان رو بسيار مثبت کنه. من تو nicu مادرايي رو ديدم که بيش از يکماه بود که بچشون تو دستگاه انکوباتور بود و نوزاد يک کيلو بود و زود بدنيا اومده بود. مادرا با چه عشق و علاقه و روحيه عالي ميومدند شير ميدوشيدن و به نوزادا ميدادن و با نوزاد حرف ميزدند و قربون صدقش ميرفتند . واقعا زن هاي قوي و با روحيه اي بودن
اون چند روز خيلي سخت بود دوستان. براي من همسرم ، خانوادم و فاميلام و ..
اما الان ساعت 3 صبح که صورت ماه دخترم رو ميبينم فقط ميگم خدايا شکرت هزاران بار شکرت که بخير گذشت . بيشتر شبا تا صبح بيدارم يا براي شير دادن يا بادگلو يو تعويض پوشک و غيره. نگاهش ميکنم و يادم ميفته اون روزا هي ميخواستم شير بدوشم و بخاطر استرس هيچي نمي اومد و حاضر بودم بجاي شير تمام قطره هاي خونم رو واسه بچم ببرم
مادر بودن حال عجيبيه. حسي که شبيه هيچ حس ديگه اي نيست.

سلام پسرم قرار بود 93.3.3 بدنيا بياد ولي خوب يه دوروز زودتر اومد بغلم…..
روز چهارشنبه 31 ارديبهشت ازصبح پسرم تکوناش کم شده بود هي چيزاي شيريني خوردم تا تکون بخوره ديدم نه مثله اينکه بايد برم پيشه دکترم حالا هيچکسم نبود به غير مادر همسري خلاصه ساعت 3 تا 7 من اسير دکتر و سونو شدم تا ببينم مشکلي نباشه که خداروشکر همه چي خوب بود اومدم خونه مادر همسري احساس ترکيدن داشتم ولي خوب ديگه خيالم راحت شد که چيزي نيست و 3 خرداد زايمان ميکنم …..هيچي شب اومديم خونه همسرس ديگه يه هفته مرخصي گرفته بود که پيشم باشه خيالم راحت بود که هرچي بشه اون پيشمه…..
صبح بزور از جام بلند ششدم خيلي ديگه برام سخت شده بود رفتم دستشويي يه لک کوچولو ديدم ولي زياد توجه نکردم گفتم چيزي نيست ديگه نزديک زايمان از اين اتفاقا ميوفته خخخخ اومدم ديدم مامانم اومده خونمون يسري کارا رو انجام بده که ديگه شنبه راحت باشيم من زايمان دارم بنده خدا ناهارم نموند گفت ميرم خونه همسري گفت ميرسونمش منم دست از پا درازتر گفتم منم ميام حوصلم سر ميره خلاصه رفتيم 3 طبقه پايينو بعدشم بيرون و تازه خريدم رفتم با همسري کليم شاد و خوشحال برگشتيم سمت خونه واقعا ديگه نميتونستم راه برم هيچي هوس گوجه سبزم کرده بودم خريديم و اومديم خونه من تحمل نداشتم به همسري گفتم تا تو بيايي بالا يه دوتا گوجه سبز بده بخورم گفت برو ميارم گفتم نه الان مبخوام خخخخخخخ خلاصه پله ها رو رفتم بالا و گوجه سبزم داشتم ميخوردم دوباره رفتم دستشويي ديدم اااااا يه کم خيسم زود اومدم بيرون به خواهرم زنگ زدم گفت به بيمارستان زنگ بزو گفتم باشه ولي خيلي خونسرد بودم گفتم بزار بيبينم بيشتر شد ميرم آخه ميخواستم 3 خرداد بدنيا بياد….
بعد دوستم زنگ زد بهش گفتم گفت بدو برو بيمارستان هيچي همسري تا بياد بالا من ديدم کيسه آبم پاره شد چه خوب که تو دستشويي بودم زودي گفتم سعيد بدو بايد بريم…بيچاره اينقدر هول شده بود که نميدونست چيکار کنه ولي من خودم خيلي آروم بودم نميدونم چراااااا ديگه يه پد گذاشتم و رفتيم سمت بيمارستان به خواهرم که يکي از پرسنلاي بيمارستان بود خبر دادم و رفتم اونم زودي اومد خلاصه ماما معاينه کر گفت داهنه رحمت باز نيست ولي کيسه آبت پاره شده سريع به دکترم زنگ زدن و اونم زودي اومد تا من و اماده کنن براي اتاق عمل اون اومده بود هيچي قرار بود من بيهوشي کامل بشم سوم خرداد چون ميترسيدم از اتاق عمل ولي اون 2 تا گوجه سبز باعث شد که من بيحسي از کمر بشم مثله چي ميترسيدم از اين جريان ولي دکترم عالي بود من و کلي مسخره کرد بابت دوتا گوجه سبز و آمپول و زد به کمرم اصن نفهميدم خلاصه بعد 5 دقيقه صداي آراد کوچولومو که مثله پيشيااااا بود شنيدم واي چه حسه عجيبي بود گريم گرفته بود ولي جلوي خودمو گرفتم بعدشم عشقمو ديدم واي خدا چه روزي بود….البته آراد گلي رو تا اوردن بيرون روي دکتر بيچاره جيش کرده بود پسرم حسابي ازش تشکر کرده بود خخخخخخ….
خلاصه وقتي ازاتاق اومدم بيرون ديدم وااااااااي همه اومدن بيمارستان البته ساعت ملاقات بود پسرم 3.35 دقيقه بعدازظهر بدنيا اومد تمام اين اتفاقا هم از 2.30 اتفاق افتاد يعني در عرض يه ساعت مثله برق….
از همه چي راضي بودم خداروشکر اينم از زايمانه من…..

از اولين روزي که فهميدم باردارم ترس از زايمان طبيعي اجباري داشتم که قراره داشته باشم نمي دونم شايد علتش اين بود که آدم وقتي مي فهمه به کاري مجبوره بيشتر ازش بدش مياد و مي ترسه و دوست داره عکسشو انجام بده ولي من خيلي مي ترسيدم و اصلا هم نمي تونستم به خودم و اطرافيانم دروغ بگم
مي دونستم که نه خواهرم تو اين دوران مي تونه کنارم باشه نه مادرم فقط خودم هستم و شوهرم (چون مادرم بايد به پدربزرگ و مادربزرگم که پير هستن برسه و من دوست نداشتم به خاطر من اونارو ول کنه بياد اين سر دنيا درضمن مادرم تک فرزند هم هست و خواهر و برادر نداره که اونا جاش بيان پيششون)
خدارو شکر لحظه اولي که فهميدم باردار هستم رو پيش عزيزام بودم ولي خب پيش عشقم نبودم و مجبور شدم تلفني بهش خبر بدم (بدي زندگي کسايي مثل من اينه که هميشه تو بهترين لحظات زندگيم هميشه غم دوري يکي از عزيزامو دارم و بايد تو اوج خوشي هام غم دوري باشه اگه ايران باشم غم دوري از شوهرم و اگه کانادا باشم غم دوري از خانواده ام)
بارداري سختي نداشتم و طي اين مدت نه ماه سعي کردم خودمو آماده کنم براي زايمان طبيعي (پياده روي و ….) تا حدودي هم از لحاظ روحي خودمو آماده کرده بودم
تا اينکه ماه آخر شد و سنگيني و ورم پاهام واقعا کلافه ام کرده بود.
هفته چهلم بود که يک بار دردهاي منظم گرفتم و رفتيم بيمارستان دقيق ده دقيقه به ده دقيقه بود بعد شد پنج دقيقه به پنج دقيقه ولي دکتر اومد و معاينه کرد و گفت هنوز دريچه رحم باز نشده و بهم مسکن داد و اومدم خونه تو هفته چهل و يکم هم اين جوري شدم ولي باز گفتن دريچه رحم باز نشده و برگشتم خونه. تو همون هفته چهل و يک وقت داشتم با دکترم که اگه دريچه رحمم باز نشه بايد چيکار کرد اونم گفت که تو قانون پزشکي کانادا و آمريکا اين جوري هست که ما اجازه نداريم تا قبل از هفته چهل و دو اقدامي بکنيم و بايد تا هفته چهل و دو صبر کنيم اگه به دنيا نيومد اينداکشن کنيم.
منم تقريبا هيچي از اينداکشن نمي دونستم ولي شوهرم قبلا خونده بود و مي دونست که يه تامپوني رو دکتر مي ذاره داخل رحم و اون انقباضاتي به صورت مصنوعي که ده برابر شديد تر از انقباضات معمول زايمان طبيعي هست رو ايجاد مي کنه تا هر جور شده دريچه رحم باز بشه.
شوهرم خيلي ناراحت بود ولي اصلا بروز نمي داد و اصلا هم تو اون يک هفته به من اجازه نداد که راجع به اين قضيه سرچ کنم و خودش يه سري خالي بندي هايي کرد راجع به اينداکشن که منم باور کردم و ديگه سراغش نرفتم.
تا شد روز دوشنبه ?? جولاي (به تاريخ ايران هفتم مرداد) هفت صبح بيمارستان بودم براي اينداکشن دکترم انجام داد خيلي قضيه دردناکي بود گذاشتنش که بماند حالا
دکترم گفت از چهار ساعت ديگه دردهات شروع مي شه پاشو برو خونه شروع شد به ده دقيقه رسيد بيا بيمارستان ولي من ترسيدم برم خونه به شوهرم هم گفتم تو لابي بيمارستان بشينيم اين چهارساعتو من اگه حالم بد بشه خونه چيکار کنم؟ خلاصه موندم اونجا و راس چهار ساعت شروع شد. چشمتون روز بد نبينه دردهاش وحشتناک بود. رسيد به پنج دقيقه رفتيم بالا معاينه کردن گفتن باز نشده دريچه رحمت بايد برسه به چهار سانت تا بشه اپيدورال کرد (يه سوزن شيلنگ دار مي زنن به نخاع که ماده اپيدروال رو توي اون شيلنگ تزريق مي کنن که از کمر به پايينت حس نداشته باشه)
ساعت شد هفت شب و من همچنان داشتم درد مي کشيدم و دريچه رحمم باز نمي شد دردهايي ده برابر زايمان طبيعي ديگه بيحال شده بودم
تا اينکه اومدن اون تامپوني که هفت صبح دکتر گذاشته بود برامو در بيارن که هنوز يادم مياد تنم مي لرزه نمي تونستن پيداش کنن و…
خلاصه ساعت شد ده شب که ديگه من التماس مي کردم که اپيدورال رو وصل کنن حالا تازه به من مي گفتن با اين انقباضات راه برو که زودتر باز بشه من تمام بدنم مي لرزيد و فقط گريه مي کردم و به فارسي فحششون مي دادم با اين سيستم زايمان جذاب
با اينکه سه سانت باز شده بود و معمولا تا چهار سانت نشه اپيدورال نمي کنن بالاخره خواستن اپيدورال رو وصل کنن به من
بايد کامل قوز مي کردم که بتونن بزنن تکون هم نخورم ولي مگه مي شد شوهرم از ترس اينکه تکون بخورم منو محکم گرفته بود ولي تو اون حالت انقباضات که مي گرفت نمي تونستم خودمو کنترل کنم
به هر حال زدن و کمي راحت شدم و تونستم استراحت کنم ولي فقط چند ساعت اثر داشت وقتي اثرش از بين مي رفت زنگ مي زدم که بيان دوباره ترزيق کنن تو اون حال بيحاليم فهميدم که دکتر شيفت اومد و براي اينکه دريچه رحمم بازتر بشه کيسه آبمو با يه ميله قلاب مانند پاره کرد و بعدش کلي خونريزي کردم ولي انقدر بيحال بودم که خيلي متوجه کاراش نشدم فقط شوهرمو مي ديدم که داره يواشکي گريه مي کنه
ديگه دم صبح اپيدورال هم هيچ فايده اي نداشت و بدنم نسبت به داروي اپيدورال مصونيت پيدا کرده بود و با اينکه دوزش رو بيشتر کرده بودن ولي بازم کامل حس داشتم و درد هارو متوجه مي شدم
ساعت هشت صبح بود که صداي آژير کمربند روي شکمم در اومد که چند تا دکتر اومدن و معلوم شد که ضربان قلب پسر عزيزم داره مي افته سريع دکتر خودمو خبر کردن و دکتر شيفت گفت دريچه رحمش نه سانت باز شده مي تونه زايمان کنه ولي دکتر خودم شديدا تاکيد به سزارين اورژانسي داشت و بالاخره منو بردن اتاق عمل
تو اون حال خرابم ذوق کردم ولي شوهرم چشماش خيس بود چون دکترم گفته بود امکان داره يکيشون سالم در نياد
انقدر وضعيت اورژانسي بود که حتي لباس اتاق عمل تن من نکردن و توي مسير يه چند تا پارچه تا شده انداختن چند جاي بدنم که معلوم نباشه
يکي از پرستارا هم داشت دنبال من مي دويد که منو دلداري بده که ما مجبور شديم تورو سزارين کنيم از اين بابت خيلي معذرت مي خوايم و… که من هر چي فحش از بچگيم بلد بودم نثارش کردم
وقتي رفتم اتاق عمل دکتر گفت دوز اپيدورال رو بيشتر کنيد که ديگه بيهوش نشه شوهرم هم لباس اتاق عمل پوشيد که پيشم باشه
وقتي داشتن با پمبه تميز مي کردن شکممو گفتم من حس دارم گفتن الان سر مي شه باز گفتم من حس دارم باز توجه نکردن تا اينکه تيغ رو گذاشتن و شروع کردن به بريدن که من جيغ زدم در جا شوهرم رو بيرون کردن از اتاق و گاز بيهوشي رو روي دهنم گذاشتن و من از درد توي گاز جيغ زدم که نبايد مي کردم و تمام گلوم بعد از عمل باد کرده بود و درد مي کرد
خلاصه ديگه هيچي يادم نمياد تا اينکه ديدم تو اتاق هستم و شوهرم با پسرم اومد پيشم و وقتي روي ماهشو ديدم همه چي رو فراموش کردم
ولي خدا مي دونه که شوهرم چي کشيد و چه صحنه هايي که نديد
سه چهار ساعت بعد از عملم هم با کمک پرستار اول بلند شدم و بعدشم ديگه يواش يواش خودم راه رفتم چون دکتر گفت هر چي فعاليتم (همون راه رفتن) بيشتر باشه زودتر خوب مي شم
و من بايد زود خوب مي شدم چون پسرم بهم احتياج داشت
دکترم هم بعدش که اومد پيشم گفت شانس آوردي که زايمان طبيعي نشدي وگرنه دوران نقاهتت خيلي بيشتر از اين حرفا بود که بتوني به اين زودي ها رو پا بشي و خيلي بخيه مي خوردي چون پسرت خيلي درشت بود
البته اينم بگم که خيلي از دوستاي من اينجا به راحتي زايمان طبيعي کردن و هيچ مشکلي هم نداشتن ولي خب سيستم بدن من فرق داشت باهاشون
مادر شدن براي من خيلي سخت بود و خيلي شيرين

برای پاسخ دادن به این موضوع، به سیستم وارد شوید.

عزیزم من خودم ای وی اف بورم خوربخور برا شرایطم سزارین باید میکردم از اول معلوم بود. اما من چون انقد تو بارداری اذیت شدم ونه ماه ی پهلو خوابیدم انقدی ک همه میگن عمل سزارین وحشتناکه برا من بهشت بود. چون خودم درد داشتم دیگه درد عمل برام چیزی نبود.الانم خدا رو شکر بارعایت خوبم. شماهم ببین میتونی طبیعی کنی بستگی ب ذهنیت وتوان خودت داره بکن. اما اگه نمیتونی استرس انقد ب خودت نده واسه بچه توشکمت اصلا استرس خوب نیست بزار این اخرا قشنگ وزن بگیره بااسترس الکی جلو رشدشونگیر. بعدا اگرم استرس تو بارداریتوکنترل نکنی ی بچه گریه نق نق باید بزرگ کنی. ک همش از اثرات تو شکمه. حالا عملی یاطبیعی بزار موقش بشه. خدا خودش برات بهترینشو میسازه بسپار ب خدا گلم. خدا همینطور ک سنگینت کرده بخوبی وخوشی هم سبکت میکنه عصشو نخور. ب خودت برس آماده شو برا گریهای شبونه نی نی جونت…….. زیاد حرفیدم فقط خواستم ارامشتو حفظ کنی واین فکرا رو نکنی چون خودم این مرحله سخت گذروندم.گلم

منم بار اول بود بچه دار شدم و سزارین شدم و پشیمونم نیستم خیلی راحت بود به شرطی که خودت مواظب باشی یک هفته نشده شکمم صاف شد و تموم کارامو با کمک همسرم انجام میدهدم و الانم دو ماه و ۸ روز که شکر خدا هیچ مشکلی نداشتم?انشالله شما هم به راحتی نی نی تون میاد تو بغلتون

من سزارین کردم وای الان هر کی میبینم حاملست حالم بد میشه هنوز درد دارم بچم بلند که میکنم دلم درد میگیره .دعا میکنم واست که یه زایمان راحت داشته باشی حالا فرق نمیکنه یه زایمان که نه خودت و نه بچت مشکلی نداشته باشین

من زایمان اولم بوده زایمان طبیعیداشتم بدون سرنگ وسرم

من وقتی میشنوم کسی میخاد سزارین کنه من تبشو میکشم ..طبیعی معذرت میخام سگش شرف داره سزارین

چیکار کنم بچم سزارین بشه

اشتباه میکنید طبیعی اینقدر راحته من خودم طبیعی زایمان کردم خیلی راحت بود …. برای راحت زایمان کردن سوره انشقاق را حتما بخون تاثیرش را میبینی وقت زایمان

روزانه پیام‌ مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.

سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.

با بازی‌هایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک می‌کنه آشنا بشین.

همین حالا سوال خودتون رو از مامانای با تجربه بپرسین و در کمتر از ۷ دقیقه پاسخ مامانای که فرزند
همسن شما دارن رو دریافت کنین:

همین حالا سوال خودتون رو از مامانای با تجربه بپرسین و در کمتر از ۷ دقیقه پاسخ مامانای که
فرزند
همسن شما دارن رو دریافت کنین

تهران ، میدان صادقیه ، خیابان باقری ، پلاک ۲ ، واحد ۲۲

تلفن: ۴۴۰۱۵۱۶۰

می‌دانیم که کمردرد آزارتان می‌دهد و حسابی سنگین شده‌اید اما در این یک هفته بیشتر از روزهای دیگر بارداری‌تان باید فعال و پرجنب‌وجوش باشید. با نزدیک شدن به روزهای پایانی بارداری، طبیعی است که استرس و هیجان بیشتری را تجربه کنید اما نباید فراموش کنید که در این هفته مهم کارهای زیادی هم برای انجام دادن دارید.

اگر در این روزها به‌سر می‌برید و می‌خواهید از برنامه‌ای که در این یک هفته بر اساس آن عمل کنید مطلع شوید، صحبت‌های دکتر آزیتا صفارزاده، متخصص زنان و فوق‌تخصص نازایی و لاپاراسکوپی را از دست ندهید. در این صفحه با کمک دکتر صفارزاده، هم فهرست خریدتان را تکمیل می‌کنیم و هم توصیه‌هایی برای داشتن زایمان آسان‌تر را با شما در میان می‌گذاریم.
ستاره محمد

طبیعی می‌خواهید یا سزارین؟

بعضی نکاتی که در هفته آخر بارداری باید رعایت شوند بستگی به نوع زایمان (طبیعی یا سزارین) دارند. برای مثال کسانی که می‌خواهند سزارین شوند بهتر است در هفته آخر فعالیت فیزیکی زیادی نداشته باشند اما اگر قرار است زایمان طبیعی انجام شود باید فعالیت فیزیکی و پیاده‌روی را به روزی سه تا پنج ساعت افزایش داد زیرا فشار روی دهانه رحم و بالا و پایین شدن سر جنین مقداری دهانه رحم را نرم می‌کند و باعث می‌شود زایمان راحت‌تر انجام شود.

چیکار کنم بچم سزارین بشه

کسانی که می‌خواهند سزارین شوند هم بهتر است در هفته آخر پیاده‌روی سبک داشته باشند به این دلیل که احتمال انعقاد خون در پاها طی بارداری شش تا هشت برابر یک فرد عادی می‌شود. در روزهای پایانی بارداری نیز از آنجایی که رحم فشار زیادی روی عروق اندام تحتانی یعنی پاها می‌آورد این احتمال افزایش پیدا می‌کند.

پس خانمی که می‌خواهد سزارین شود لازم نیست تمام مدت استراحت کند بلکه باید فعالیت فیزیکی داشته باشد و پایش را از مچ در تختخواب تکان دهد و خم و راست کند. در واقع این افراد می‌توانند صبح یا عصر نیم ساعت تا 45دقیقه پیاده‌روی سبک داشته باشند. در کل، بارداری یک بیماری نیست و نیازی به استراحت مطلق وجود ندارد بنابراین انجام حرکات نرمشی، ایروبیک سبک‌و استفاده از تردمیل همگی مجاز هستند.

ورزش برای چه کسانی ممنوع است؟

کسانی که جفت سرراهی دارند، کسانی که احتمال زایمان زودرس دارند و هنوز به هفته آخر نرسیده‌اند، کسانی که به علت لکه‌بینی و احتمال زایمان زودرس یا احتمال آبریزش تحت استراحت مطلق هستند، کسانی که جنین‌شان کوچک است اما آنقدر کوچک نیست که مجبور شویم آن را خارج کنیم (کاهش رشد داخل رحمی جنین)؛ همگی باید استراحت‌شان خیلی بیشتر و پیاده‌روی‌شان خیلی کمتر باشد. درست است که تحرک در روزهای بارداری زایمان را آسان‌تر می‌کند و شرایط بهتری را برای خود مادر ایجاد می‌کند، اما زیان ورزش کردن و پرتحرکی برای این افراد از سودش بیشتر است.

مراقب پوست خود باشید!

یک تا دو هفته آخر توصیه می‌شود سینه‌های خود را با ویتامین AD یا روغن بادام تلخ یا روغن زیتون چرب کنید زیرا بعد از زایمان برای شیر دادن، از سینه خیلی زیاد استفاده می‌شود و ممکن است پوست آن زخم شود. پس پوست آن را همیشه چرب نگه دارید تا مجبور به تحمل درد و سوزش هنگام شیر دادن نباشید. همچنین اگر سینه فرورفته دارید بهتر است طی هفته آخر نوک آن را با ماساژ یا شیردوش به طرف بیرون بکشید.

سینه‌‌بند شیردهی بخرید

هفته آخر بهترین زمان برای خریدن سینه‌‌بند شیردهی است. در روزهای آخر، سینه‌ها به بزرگ‌‌ترین سایز در زمان بارداری می‌رسند. با این حال موقع خرید سینه‌‌بند باز هم یکی دو سایز بزرگ‌تر بخرید چون چند روز پس از زایمان سینه‌ها پر از شیر می‌شوند و دوباره چند سایز دیگر افزایش پیدا می‌کنند. سینه‌بند شیردهی را از جنس نخی و با نوار پهن در زیر آن انتخاب کنید.

غذای سبک بخورید

توصیه می‌شود در هفته‌های آخر بارداری غذای سبک‌تر میل کنید زیرا دردهای زایمانی ممکن است به هر طریقی شروع شوند و در این شرایط، معده نسبتا پر بهتر از معده خیلی پر است. در واقع اگر قرار باشد به صورت اورژانس سزارین انجام شود هرقدر معده خالی‌تر باشد، بهتر است. علاوه بر این در فرهنگ ما استفاده از مواد سردی در هفته پایانی بارداری توصیه می‌شود تا احتمال زردی نوزاد کمتر شود که البته این موضوع اثبات شده نیست.

با این حال به طور تجربی دیده شده که تا حدودی تاثیرگذار است اما متاسفانه جلوی زردی فیزیولوژیک را نمی‌گیرد بنابراین اصراری به انجام این کار نداریم.

رنگ مو در هفته آخر مجاز است

خیلی از خانم‌های باردار سوال می‌کنند که آیا در هفته‌های آخر می‌توانند از رنگ مو استفاده کنند یا خیر. حقیقت این است که استفاده از رنگ موهای معمولی و دارای آمونیاک در تمام بارداری ممنوع است. با این حال یک بار رنگ کردن مو در هفته آخر بارداری خطر زیادی به همراه نخواهد داشت و می‌توانند این کار را انجام دهند. البته بهتر است حتی در این هفته هم موهای خود را با رنگ‌های بدون آمونیاک رنگ کنند.

یک روز درمیان دوش بگیرید

در هفته آخر، حتما باید هر روز یا یک روز در میان دوش بگیرید. این کار به زایمان طبیعی کمک می‌کند و باعث می‌شود برای رفتن به بیمارستان آماده باشید. در ایران پزشکان معمولا از هفته 37 و 38 بارداری به بعد استفاده از وان آب را توصیه نمی‌کنند اما در خارج از کشور این موضوع اهمیتی ندارد و خانم‌های باردار تا آخرین روز هم می‌توانند از وان و استخر استفاده کنند.

به هر حال از آنجایی که احتمال پارگی کیسه آب در هفته آخر وجود دارد و ممکن است در آب متوجه آن نشویم بهتر است در این هفته خانم باردار از وان و استخر استفاده نکند. لازم به ذکر است که درجه آب برای دوش گرفتن و استخر باید به اندازه درجه حرارت بدن یعنی ولرم باشد.

چمدان‌تان را آماده کنید!

حداقل یک هفته مانده به موعد سزارین و دو سه هفته مانده به موعد زایمان طبیعی، ساک بیمارستان را آماده کنید و تمام وسایل لازم برای مادر و نوزاد را درون آن قرار دهید. همچنین تمام مدارک لازم برای بیمارستان ازجمله شناسنامه و کارت ملی خود و همسرتان را در دسترس بگذارید چون گاهی اوقات لحظه رفتن به بیمارستان آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که مدارک و کارت‌ها فراموش می‌شوند و دغدغه خاطری برای بستری شدن پیش می‌آید.

علاوه براین، بعد از زایمان به چند نوع اقلام بهداشتی نیاز دارید که می‌توانید همان موقع از داروخانه بیمارستان خرید کنید، اما می‌توانید پیش از آن هم خریدتان را کرده باشید تا خیال‌‌تان راحت باشد. نوار بهداشتی‌های بزرگ معمولی، بتادین، الکل سفید، گاز استریل، ملحفه و زیرانداز یکبار مصرف و پودر شوینده ضدحساسیت برای لباس‌های نوزاد جزء همین اقلام هستند. گذشته از این محصولات بهداشتی، برای خودتان یک جفت دمپایی و یک پیراهن آزاد بلند برای پوشیدن زیر مانتو در زمان برگشت به خانه بردارید. نوزادتان هم به دو دست لباس، پتو، حوله و ساک حمل نوزاد یا کریر نیاز دارد.

این علائم را جدی بگیرید!

در هفته آخر باید به بعضی علامت‌ها، دردها و ترشحات بیشتر دقت کنید. بعضی از این علائم طبیعی هستند و بعضی دیگر خطرناک. گروهی از آنها هم نشانه شروع زایمان هستند.

لکه‌بینی و خونریزی دارید؟

درصورت وقوع لکه‌بینی، خونریزی، کاهش حرکات جنین، آبریزش شفاف و کاملا متمایز از ادرار و دردهایی که 30 ثانیه طول بکشند و هر 10 دقیقه یک‌بار تکرار شوند و با یک ساعت استراحت از بین نروند.

حتما باید به پزشک مراجعه کرد چراکه اینها از علائم شروع دردهای زایمانی هستند و در این حالت حتما باید وضعیت دهانه رحم و قلب جنین در بیمارستان بررسی شود. ترشحات از واژن نیز اگر قرمز یا قهوه‌ای باشند نشانه شروع زایمان هستند.

درد زایمان همیشه در شکم نیست!

گاهی اوقات دردهای زایمان در پایین شکم ایجاد نمی‌شوند و ممکن است در بخش‌های بالایی شکم احساس شوند زیرا قله رحم بالاست و تقریبا زیر جناغ سینه قرار دارد. بعضی افراد نیز در ناحیه کمر دچار درد می‌شوند. گاهی نیز درد همراه با حالت تهوع و استفراغ اتفاق می‌افتد. به طور کلی درد زایمان حالت ریتمیک دارد و ممکن است در نواحی غیر از زیر شکم ایجاد شود پس این‌طور فکر نکنید که دچار سنگ کلیه و… شده‌اید؛ در این حالت‌ها حتما باید به بیمارستان مراجعه کنید.

به حرکات جنین توجه کنید

در اواخر بارداری حرکات جنین  کاهش پیدا می‌کند و بیشتر حرکات در جا خواهد داشت. جنین معمولا بعد از هر وعده غذا باید دو تکان بخورد. در کل روز هم 9 حرکت باید داشته باشد. این حرکت‌ها بهترین علامت برای سلامت جنین هستند. اگر مادری احساس می‌کند فرزندش از صبح تا ظهر حرکتی نداشته، می‌تواند یک نوشیدنی شیرین بخورد و بعد صبر کند و ببیند تا نیم ساعت دیگر دو تکان می‌خورد یا خیر. اگر تکان نخورد حتما باید برای گرفتن نوار قلب به بیمارستان یا مطب پزشک مراجعه کند.

روزی 8 تا 10 لیوان آب بنوشید

در کل بارداری استفاده از یک فنجان قهوه یا دو تا سه لیوان چای کم‌رنگ در روز مجاز است اما چای و قهوه پر رنگ به مقدار زیاد توصیه نمی‌شود چراکه محرک هستند. درواقع یک خانم باردار خود تپش قلب دارد و با نوشیدن این مایعات تپش قلبش بیشتر می‌شود؛ حتی ممکن است ضربان قلبش به بالای 100 برسد و زندگی روزمره‌اش را مختل کند اما برعکس، مصرف آب را باید افزایش دهید و حتما روزی هشت تا 10 لیوان (هر لیوان 250 سی‌سی) آب میل کنید.

متاسفانه مصرف ماء‌الشعیر خیلی بین خانم‌های باردار باب شده است در حالی که باید بدانید این نوشیدنی‌ها مقدار زیادی انرژی ایجاد می‌کنند و باعث چاقی بدون دلیل می‌شوند و در عین حال فایده و خاصیتی هم ندارند. البته مصرف کم آن در حد یک‌بار در هفته اشکالی ندارد اما متاسفانه بعضی خانم‌ها روزی سه تا چهار شیشه ماءالشعیر می‌نوشند! مصرف نوشابه‌های گازدار، چه لایت و چه زیرو نه‌تنها در هفته آخر بارداری بلکه در کل این دوران اصلا توصیه نمی‌شود. دوغ هم اگر توسط خود فرد تهیه شود و نمک کمی داشته باشد مجاز است. شیر نیز نوشیدنی خیلی مهمی است و حتما باید طی بارداری و هفته آخر دو تا سه لیوان در روز نوشیده شود.

اگر می‌خواهید یبوست نگیرید…

در روزهای آخر بارداری، حجم رحم و اندازه جنین به حداکثر میزان خود می‌رسد، بنابراین فشار موضعی روی روده‌‌ها افزایش پیدا می‌کند و یبوست یکی از عمده‌ترین مشکلاتی است که خانم‌های باردار در روزهای پایانی با آن مواجه می‌‌شوند؛ به همین دلیل توصیه می‌شود در وعده‌های مختلف از سبزی‌ها و میوه‌‌های تازه و متنوع به میزان زیاد استفاده کنید و به اندازه کافی آب بنوشید تا هم کمتر دچار یبوست شوید و هم فشار به کف لگن‌تان به حداقل برسد.

غذای بودار نخورید!

در روزهای آخر و همچنین طی دوران شیردهی توصیه می‌شود مادران از مصرف غذاهای بودار مثل سیر، پیاز و کلم خودداری کنند زیرا طعم غذا ممکن است وارد شیر شود. بنابراین نوزاد آن را احساس می‌کند و ممکن است از شیر مادر زده شود. گذشته از این، در دوران بارداری بهتر است از مصرف خوراکی‌های یبوست‌زا خودداری کنید اما این توصیه درمورد خوراکی‌های نفاخ خیلی صدق نمی‌کند زیرا معمولا به خانم‌های باردار توصیه می‌شود از سبزیجات استفاده کنند تا کمی اجابت مزاج‌شان روان باشد و این درحالی است که سبزیجات تاحدودی نفاخ هستند.

چیکار کنم بچم سزارین بشه

روز قبل سزارین چه بخوریم؟

اگر قرار است سزارین انجام دهید، روز قبل از زایمان ناهارتان را بخورید و عصرانه حدود ساعت هفت آش یا سوپ یا غذای بسیار سبک میل کنید. سپس تا 12 شب می‌توانید فقط مایعات بنوشید؛ از 12 شب به بعد هم باید کاملا ناشتا باشید زیرا تخلیه معده خانم باردار خیلی کند است. درکل، خانم باردار در روز عمل به‌عنوان یک خانم شکم‌پر درنظر گرفته می‌شود بنابراین هرقدر شکم خالی‌تر باشد احتمال برگشت غذا به داخل ریه هنگام عمل کمتر می‌شود. فقط به خانم‌هایی که مشکل تیروئید دارند و داروی «لووتیروکسین» مصرف می‌کنند توصیه می‌شود صبح روز عمل حدود ساعت چهار یا پنج صبح حتما قرص‌شان را با یک مقدار خیلی کم آب میل کنند زیرا این موضوع از نظر بیهوشی و ثابت بودن وضعیت قلبی در روز عمل اهمیت دارد.

روز قبل زایمان طبیعی چه بخوریم؟

زایمان طبیعی معمولا خبر نمی‌کند بنابراین نمی‌توان روز قبل زایمان را دقیق تعیین کرد. توصیه می‌شود اگر در ابتدای دردهای زایمانی هستید یک دوش آب ولرم بگیرید. همچنین از موقعی که دردها شروع می‌شوند دیگر نباید غذاهای جامد میل کنید چون ممکن است احتیاج به اپیدورال داشته باشید و دچار تهوع و برگشت غذا به داخل ریه شوید بنابراین از زمان شروع درد تنها می‌توانید مایعات، سوپ و غذای خیلی سبک بخورید.

بعضی زایمان‌های طبیعی نیز مانند سزارین برنامه‌ریزی شده هستند زیرا گاهی اوقات فرد وارد هفته 40 یا 41 می‌شود اما هنوز دردهایش شروع نشده، بنابراین چنین فردی برای زایمان نیاز به اینداکشن و آمپول فشار دارد. در این مواقع فرد می‌داند که چه روزی قرار است زایمان کند، پس روز قبل باید حدود ساعت هفت و هشت شب غذای سبک مثل سوپ، آش و… بخورد. تا 12 شب هم می‌تواند فقط آب مصرف کند، بعد از 12 هم دیگر نباید چیزی بخورد. طی زایمان هم اگر لازم باشد می‌توان برای فرد سرم قندی- نمکی تجویز کرد تا دچار کمبود نشود.

شب‌ها در کدام حالت بخوابیم؟

از هفته بیستم بارداری به بعد بهتر است بیشتر روی پهلوی چپ بخوابید چون در این حالت، فشار روی ورید برگرداننده خون از پاها به سمت کبد و قلب کمتر می‌شود و خونرسانی به مادر و جنین افزایش پیدا می‌کند اما اگر نتوانستید به چپ بخوابید بهتر است به پهلوی راست بخوابید. اگر هم کمردرد گرفتید یا در خواب بی‌اختیار به پشت خوابیدید برای مدت کوتاه ایرادی ندارد اما همان‌گونه که ذکر شد بهترین حالت خوابیدن به پهلوی چپ است.

مراقب فشارخون‌تان باشید!

در دوران بارداری نیازی نیست که هر روز فشارخون‌تان را اندازه بگیرید مگر اینکه چاق یا دیابتی باشید یا سابقه فشارخون بالا و بیماری قلبی در فامیل داشته باشید. در ماه‌های آخر نیز از هفته 36 به بعد هر هفته توسط پزشک ویزیت می‌شوید و فشارتان اندازه‌گیری می‌شود. اگر هم فشارهای حد مرز دارید و در خانه دستگاه فشارخون دارید بهتر است ابتدا 20دقیقه در حالت نشسته و آرام باقی بمانید و بعد برای گرفتن فشار، دست‌تان را در سطح قلب‌تان نگه دارید. ترجیحا از فشارسنج‌هایی استفاده کنید که روی بازو نصب می‌شوند.

فشارخون در بارداری اگر 13 روی هشت باشد، طبیعی تلقی می‌شود اما اگر بیشتر از این مقدار باشد و علائمی همچون سردرد، سرگیجه، درد قسمت فوقانی شکم، کبد یا حتی معده، تاری دید یا دیدن نقاط نورانی جلوی چشم، تهوع، استفراغ، ورم یکدفعه پاها و… با آن همراه باشد باید حتما به پزشک یا بیمارستان مراجعه کنید چون فشارخون بارداری می‌تواند در عرض چند روز یا حتی چند ساعت از یک فشار خیلی عادی به یک فشار خیلی بالا و خطرناک تبدیل شود.

اگر قندخون‌تان روی مرز است …

قندخون معمولا در هفته 32 و 36 بارداری اندازه‌گیری می‌شود. بعد از آن اگر در حد طبیعی بود دیگر نیازی به اندازه‌گیری نخواهد داشت چراکه دیگر بالا نمی‌رود، فقط ممکن است در هفته آخر کمی بالا برود که آن هم برای جنین مشکل‌ساز نخواهد بود اما اگر فرد دیابتی باشد یا قند خونش در حد مرز باشد پزشک هر 10 روز یک بار قندش را اندازه‌گیری می‌کند.

در هفته آخر هستید اما درد زایمان ندارید؟

بعضی از خانم‌های باردار در پایان بارداری دچار دردهای زایمانی نمی‌شوند که البته علت آن ممکن است همیشه مشخص نباشد. یکی از دلایل این وضعیت ممکن است بزرگ بودن جنین یا بالاتر بودن سر جنین از لگن باشد یا ممکن است جنین سرش را یک مقدار به‌صورت اریب بگذارد و نتواند وارد لگن شود.

به این ترتیب فشاری روی دهانه رحم نمی‌آید و دردهای زایمان شروع نمی‌شود. در خارج از کشور پزشک معمولا تا هفته 41 صبر می‌کند و در هفته 41 تا 42 یک روز در میان از فرد نوار قلب و سونوگرافی بیوفیزیکال پروفایل می‌گیرد. در پایان هفته 42 نیز معمولا اینداکشن و تزریق آمپول فشار شروع می‌شود تا زایمان صورت گیرد.

اگر کیسه آب‌ پاره شد…

در صورت پارگی کیسه آب نباید ترس زیادی پیدا کنید زیرا احتمال رخداد وضعیت اورژانسی خیلی کم است. حالت اورژانس معمولا برای کسانی اتفاق می‌افتد که جنین‌شان به پا قرار گرفته است، در این صورت اگر کیسه آب به طور ناگهانی پاره شود بندناف ممکن است از کنار باسن جنین لیز بخورد و پایین بیاید.

این حالت پرولاپس بندناف نام دارد که بسیار خطرناک است. اگر واقعا بندناف بیرون افتاده باشد خانم باردار باید تا رسیدن به بیمارستان در حالت سجده قرار بگیرد.

در این حالت فشار سر یا باسن جنین از روی بندناف برداشته می‌شود. به غیر از این یک مورد اورژانسی معمولا با پاره‌شدن کیسه آب اتفاق دیگری نمی‌افتد؛ حتی وقت دارید یک دوش بگیرید. فقط یادتان باشد که در حالت ایستاده یا نشسته قرار بگیرید و دیگر نخوابید.

پاره شدن کیسه آب به این ترتیب است که یک آب گرم شفاف به‌صورت غیرارادی از واژن خارج می‌شود، یعنی مثل ادرار نیست که قابل کنترل باشد.
از زمان پارگی کیسه آب هم معمولا برای شکم اول 14 تا 20 ساعت طول می‌کشد تا زایمان انجام شود، برای شکم دوم نیز این زمان معمولا هشت تا 14 ساعت است بنابراین نیازی به نگرانی و عجله زیاد نیست اما نباید بی‌دلیل هم معطل کنید و دیر به بیمارستان برسید.

احساس می‌کنید تب دارید؟

برای اندازه‌گیری درجه حرارت بدن حتما از دستگاه‌های تب‌گیر الکترونیکی یا جیوه‌ای استفاده کنید. تب‌گیر را می‌توانید زیر زبان یا زیر بغل قرار دهید. اگر آن را زیر بغل گذاشتید باید یک درجه به نتیجه اضافه کنید. درجه حرارت زیر زبان نیز دمای واقعی بدن را نشان می‌دهد. درجه حرارت بالای 2/38 معمولا برای ما تب محسوب می‌شود، البته به شرط اینکه آب بدن کافی باشد. اولین علت احساس تب در خانم‌های باردار این است که به اندازه کافی آب نمی‌نوشند. اگر دمای بدن‌تان بالای 2/38 باشد باید به پزشک مراجعه کنید.

اگر دچار ورم ناگهانی شده‌اید …

در تمام جلسات ویزیت بارداری، وزن اندازه‌گیری می‌شود تا روند افزایش آن بررسی شود بنابراین لازم نیست هر روز در خانه خودتان را وزن کنید اما درصورتی که دچار ورم و افزایش وزن ناگهانی شوید باید به پزشک مراجعه کنید. اندازه‌گیری وزن بهتر است صبح‌ها بعد از دستشویی رفتن و قبل از صبحانه با لباس خانه همیشگی‌تان انجام شود.

کمردرد امان‌تان را بریده است؟

برای کاهش کمردرد در روزهای آخر پوشیدن لباس‌‌های راحت و سبک و همچنین استفاده از کفش‌‌هایی با پاشنه سه سانتی‌‌متر (نه کمتر و نه بیشتر) توصیه می‌شود. از طرفی باید از انجام کارهای سنگین پرهیز کنید. بسیاری از خانم‌‌ها در روزهای آخر بارداری دوست دارند اتاق کودک‌شان را بچینند و بالای نردبان و صندلی بروند اما این کارها علاوه بر آنکه باعث تشدید کمردرد دوران بارداری می‌شوند، بسیار هم خطرناک هستند. متاسفانه بعضی خانم‌ها به‌دلیل همین سهل‌‌انگاری‌‌ها در روزهای پایانی بارداری دچار سقط جنین شده‌اند.

آزمایش مخصوص هفته‌های آخر

در روز زایمان نیز گروه خونی مشخص می‌شود و برای بیمار خون رزرو می‌شود. این آزمایش‌ها به این دلیل در دو تا سه هفته آخر انجام می‌شوند که اگر فرد دچار زایمان زودرس شود، نتیجه آنها را داشته باشیم.

بارداری طولانی بی‌خطر هم نیست!

مدت زمان مجاز برای صبر کردن تا زایمان در نژادهای مختلف، متفاوت است. برای مثال در سیاه‌پوست‌ها این زمان 39 هفته است یعنی اگر یک سیاه‌پوست جنین خود را بیشتر از 39 هفته نگه دارد در داخل شکمش می‌میرد. متاسفانه در کشور ما نیز نمی‌توان جنین را تا 42 هفته در شکم مادر نگه داشت. در غیر این صورت آب دور بچه کم می‌شود و روی بندناف فشار می‌آید یا حتی ممکن است مرگ داخل رحمی جنین اتفاق بیفتد یا ممکن است جنین مدفوع کند و این مدفوع وارد ریه‌اش شود بنابراین در مواردی که بارداری بیشتر از 39 هفته طول می‌کشد باید حتما سونوگرافی بیوفیزیکال پروفایل انجام شود.

البته در خارج از کشور روشی به‌نام آمینوسکوپی هم وجود دارد که با استفاده از آن می‌توان کیسه آب، رنگ و شفافیت آن را سنجید. به این ترتیب می‌توان فهمید که آب دور بچه با مدفوع آلوده شده است یا خیر. همچنین میزان آب دور جنین، حرکات تنفسی او و نوار قلبش هم باید بررسی شوند. اگر جواب همه این آزمایش‌ها خوب بود می‌توان اجازه ادامه به بارداری داد اما درکل بارداری بعد از 42 هفته طبیعی نیست و بهتر است زودتر ختم داده شود.//مجله سیب سبز

عالی بود ممنون

سلام.خسته نباشید.آیا روش هایی به جز آمپول فشار و..هست وکه باآن بتوان دردزایمان ایجاد کرد وباعث تولد جنین شد؟

سلام من تو هفته سی یکم بارداری هستم چند هفته تا زایمانم مونده ممنون از راهنمایتون

با سلام و خسته نباشید.من هفته چهلم هستم میخواستم بدونم برای  به وجود آمدن درد زایمان چکاری انجام بدم؟

سلام

س

سلام من تو هفته ۳۳بارداری هستم چند وقت دیگه به زایمانم مونده

سلام من تو هفته ۳۳بارداری هستم چند وقت دیگه به زایمانم مونده

سلام من توهفته ۳۳بارداری هستم چند وقت دیگه به زایمانم مونده 

سلام من درهفته38و3هستم تورو خدا بگید پس پسرم کی بدنیا میاد

من چهارروز دیگه مونده به زایمانم هر لحظه منتظر نی نی هستم

سلام من درهفته ۳۸هستم چیکارکنم که زودتر دردم بگیرهد

من درهفته ی ۴۰هستم  وآبریزشم دوروزه شدیدشده بایدچه کاری انجام دهم

سلام من درهفته 37هستم خیلی دوس دارم سزارین شوم ولی دکترم قبول نمیکنه.

بسیار عالی بود …ولی من هنوز موندم با اینکه در 36 هفته قرار دارم ولی هنوز سر بچه رو به بالا هست نمیدونم چکار کنم که بیاد پاین

سلام من در 36 هفته قرار دارم ولی هنوز سر بچه بالا هستش آیا میتونی راهنمای کنید تا زود بیاد پاین

من هفته 43 شده ولی اصلآ درد ندارم و نمیدانم چیکار کنم رهنمای میخواهیم 

سلام من هفته ۴۲ تمام شوده ولی درد زیمان پیدا نکردم چکار کنم لطفا

من چهلو یک بارداریم ایا برم بیمارستان امپول فشار میزنندچکارکنم میترسم


نام :               


ايميل :            


سايت :           

چیکار کنم بچم سزارین بشه
چیکار کنم بچم سزارین بشه
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *