شعری زیبا از غزلیات سعدی

دوره مقدماتی php
شعری زیبا از غزلیات سعدی
شعری زیبا از غزلیات سعدی

سعدی شیرازی یکی از شعرای معروف ایرانی است که در خارج از کشور هم دارای شهرت است به طوری که اشعار فارسی او به زبان انگلیسی ترجمه شده و توسط فرهنگ دوستان غیر ایرانی مورد استفاده قرار می گیرند.

در واقع اشعار سعدی دارای شهرت جهانی هستندو دو واثر مهم بوستان و گلستان این شاعر بزرگ ایرانی هم دارای طرفداران خاص خود هستند و اشعار حکیمانه سعدی از بین مجموعه اشعار او در این آثار دارای محبوبیت زیادی هستند.

در واقع اکثر غزلیات سعدی مضامین حکیمانه و عارفانه داشته و هر چند که نباید از غزلیات عاشقانه سعدی غافل ماند. ما در این مقاله از پارسی نو برای شما مجموعه شعرهای سعدی را گردآوری کرده ایم ضمن اینکه می توانید زندگی سعدی را هم در همین مطلب مطالعه کنید.

ابومحمد مُصلِح‌الدین بن عَبدُالله نامور به سعدی شیرازی و مشرف الدین (۵۸۵ یا ۶۰۶ – ۶۹۱ هجری قمری، برابر با: ۵۶۸ یا ۵۸۸ – ۶۷۱ هجری شمسی) شاعر و نویسندهٔ پارسی‌گوی ایرانی است. آوازهٔ او بیشتر به خاطر نظم و نثر آهنگین، گیرا و قوی اوست. جایگاهش نزد اهل ادب تا بدان‌جاست که به وی لقب استاد سخن و شیخ اجل داده‌اند. آثار معروفش کتاب گلستان در نثر و بوستان در بحر متقارب و نیز غزلیات و دیوان اشعار اوست که به این سه اثر کلیات سعدی می‌گویند.شعری زیبا از غزلیات سعدی

برگه‌ای از بوستان سعدی نوشته شده در بخارا به سال ۱۵۳۹ میلادی. این اثر ارزشمند امروزه در موزه هنر نلسون اتکینز واقع در کانزاس سیتیدر ایالات متحده نگاهداری می‌شود.

دوره مقدماتی php

سعدی در شیراز زاده شد.وی کودکی بیش نبود که پدرش در گذشت. در دوران کودکی با علاقه زیاد به مکتب می‌رفت و مقدمات دانش را می‌آموخت. هنگام نوجوانی به پژوهش و دین و دانش علاقه فراوانی نشان داد. اوضاع نابسامان ایران در پایان دوران سلطان محمد خوارزمشاه و به ویژه حمله سلطان غیاث‌الدین، برادر جلال الدین خوارزمشاه به شیراز (سال ۶۲۷) سعدی راکه هوایی جز به دست آوردن دانش در سر نداشت برآن داشت شیراز را ترک نماید.سعدی در حدود ۶۲۰ یا ۶۲۳ قمری از شیراز به مدرسهٔ نظامیهٔ بغداد رفت و در آنجا از آموزه‌های امام محمد غزالی بیشترین تأثیر را پذیرفت (سعدی در گلستان غزالی را «امام مرشد» می‌نامد). سعدی، از حضور خویش، در نظامیه بغداد، چنین یاد می‌کند:

مرا در نظامیه ادرار بود شب و روز تلقین و تکرار بود

نکته در خور توجه، رفاه دانشمندان در این زمانه، بود. خواجه نظام الملک طوسی، نخستین کسی بود که مستمری ثابت و مشخصی برای مدرسین و طلاب مدارس نظامیه، تنظیم نمود. این امر، موجب شد تا اهل دانش، به لحاظ اجتماعی و اقتصادی، از جایگاه ویژه و امنیت خاطر فراوانی بهره‌مند شوند.

غیر از نظامیه، سعدی در مجلس درس استادان دیگری از قبیل شهاب‌الدین عمر سهروردی نیز حضور یافت و در عرفان از او تأثیر گرفت. این شهاب الدین عمر سهروردی را نباید با شیخ اشراق، یحیی سهروردی، اشتباه گرفت. معلم احتمالی دیگر وی در بغدادابوالفرج بن جوزی (سال درگذشت ۶۳۶) بوده‌است که در هویت اصلی وی بین پژوهندگان (از جمله بین محمد قزوینی و محیط طباطبایی) اختلاف وجود دارد. پس از پایان تحصیل در بغداد، سعدی به سفرهای گوناگونی پرداخت که به بسیاری از این سفرها در آثار خود اشاره کرده‌است.

در این که سعدی از چه سرزمین‌هایی دیدن کرده میان پژوهندگان اختلاف نظر وجود دارد و به حکایات خود سعدی هم نمی‌توان بسنده کرد و به نظر می‌رسد که بعضی از این سفرها داستان‌پردازی باشد (موحد ۱۳۷۴، ص ۵۸)، زیرا بسیاری از آنها پایه نمادین و اخلاقی دارند نه واقعی. مسلم است که شاعر به عراق، شام و حجاز سفر کرده‌است. و شاید از هندوستان، ترکستان، آسیای صغیر، غزنین، آذربایجان، فلسطین، چین، یمن و آفریقای شمالی هم دیدار کرده باشد.

سعدی در حدود ۶۵۵ قمری به شیراز بازگشت و در خانقاه ابوعبدالله بن خفیف مجاور شد. حاکم فارس در این زمان اتابک ابوبکر بن سعد زنگی(۶۲۳-۶۵۸) بود که برای جلوگیری از هجوم مغولان به فارس به آنان خراج می‌داد و یک سال بعد به فتح بغداد به دست مغولان (در ۴ صفر ۶۵۶) به آنان کمک کرد. در دوران ابوبکربن سعدبن زنگی شیراز پناهگاه دانشمندانی شده بود که از دم تیغ تاتار جان سالم بدر برده بودند. در دوران وی سعدی مقامی ارجمند در دربار به دست آورده بود. در آن زمان ولیعهد مظفرالدین ابوبکر به نام سعد بن ابوبکر که تخلص سعدی هم از نام او است به سعدی ارادت بسیار داشت. سعدی بوستان را که سرودنش در ۶۵۵ به پایان رسید، به نام بوبکر سعد کرد. هنوز یکسال از تدوین بوستان نگذشته بود که در بهار سال ۶۵۶ دومین اثرش گلستان را بنام ولیعهد سعدبن ابوبکر بن زنگی نگاشت و خود در دیباچه گلستان می‌گوید. هنوز از گلستان بستان بقیتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد.

سعدی جهانگردی خود را در سال ۱۱۲۶ ميلادي آغاز نمود و به شهرهای خاور نزدیک و خاور میانه، هندوستان، حبشه، مصر و شمال آفریقا سفر کرد (این جهانگردی به روایتی سی سال به طول انجامید)؛ حکایت‌هایی که سعدی در گلستان و بوستان آورده‌است، نگرش و بینش او را نمایان می‌سازد. وی در مدرسه نظامیه بغداددانش‌آموخته بود و در آنجا وی را ادرار (ادرار به فتح الف به معنی سرا یا حجره) بود. در سفرها نیز سختی بسیار کشید، او خود گفته‌است که پایش برهنه بود و پاپوشی نداشت و دلتنگ به جامع کوفه درآمد و یکی را دید که پای نداشت، پس سپاس نعمت خدایی بداشت و بر بی کفشی صبر نمود. آن طور که از روایت بوستان برمی آید، وقتی در هند بود، سازکار بتی را کشف کرد و برهمنی را که در آنجا نهان بود در چاله انداخت و کشت؛ وی در بوستان، این روش را در برابر همه فریبکاران توصیه کرده‌است. حکایات سعدی عموماً پندآموز و مشحون از پند و و پاره‌ای مطایبات است. سعدی، ایمان را مایه تسلیت می‌دانست و راه التیام زخم‌های زندگی را محبت و دوستی قلمداد می‌کرد. علت عمر دراز سعدی نیز ایمان قوی او بود.

از سعدی آثار بسیاری در نظم و نثر برجای مانده‌است :

بوستان: منظومه‌ای است حاوی حکایات اخلاقی. گلستان: به نثر مسجع. دیوان اشعار: شامل غزلیات و قصاید و رباعیات و مثنویات و مفردات و ترجیع‌بند و غیره (به فارسی) و چندین قصیده و غزل عربی. مواعظ: کتابی است چون دیوان اشعار. صاحبیه: مجموعه چند قطعه فارسی و عربی است که سعدی در ستایش شمس‌الدین صاحب دیوان جوینی، وزیر اتابکان سروده‌است. قصاید سعدی: قصاید عربی سعدی حدود هفتصد بیت است که بیشتر محتوای آن غنا، مدح، اندرز و مرثیه‌است. قصاید فارسی در ستایش پروردگار و مدح و اندرز و نصیحت بزرگان و پادشاهان آمده‌است. مراثی سعدی: قصاید بلند سعدی است که بیشتر آن در رثای آخرین خلیفه عباسی المستعصم بالله سروده شده‌است و در آن هلاکوخان مغول را به خاطر قتل خلیفه عباسی نکوهش کرده‌است. سعدی چند چکامه نیز در رثای برخی اتابکان فارس و وزرای ایشان سروده‌است. مفردات سعدی: مفردات سعدی شامل مفردات و مفردات در رابطه با پند و اخلاق است. رسائل نثر:هزلیات سعدی کتاب نصیحةالملوک رساله در عقل و عشق الجواب در تربیت یکی از ملوک گوید مجالس پنجگانه

سعدی در خانقاهی که اکنون آرامگاه اوست و در گذشته محل زندگی او بود، به خاک سپرده شد که در ۴ کیلومتری شمال شرقی شیراز، در دامنه کوه فهندژ، در انتهای خیابان بوستان و در کنار باغ دلگشا است.

این مکان در ابتدا خانقاه شیخ بوده که وی اواخر عمرش را در آنجا می‌گذرانده و سپس در همان‌جا دفن شده‌است. برای اولین بار در قرن هفتم توسط خواجه شمس الدین محمد صاحب‌دیوانی وزیر معروف آباقاخان، مقبره‌ای بر فراز قبر سعدی ساخته شد. در سال ۹۹۸ به حکم یعقوب ذوالقدر، حکمران فارس، خانقاه شیخ ویران گردید و اثری از آن باقی نماند. تا این که در سال ۱۱۸۷ ه. ق. به دستور کریمخان زند، عمارتی ملوکانه از گچ و آجر بر فراز مزار شیخ بنا شد که شامل ۲ طبقه بود. طبقه پایین دارای راهرویی بود که پلکان طبقه دوم از آنجا شروع می‌شد. در دو طرف راهرو دو اتاق کرسی دار ساخته شده بود.

در اتاقی که سمت شرق راهرو بود، مزار سعدی قرار داشت و معجری چوبی آن را احاطه کره بود. قسمت غربی راهرو نیز موازی قسمت شرقی، شامل دو اتاق می‌شد، که بعدها شوریده (فصیح الملک) شاعر نابینای شیرازی در اتاق غربی این قسمت دفن شد. طبقه بالای ساختمان نیز مانند طبقه زیرین بود، با این تفاوت که بر روی اتاق شرقی که قبر سعدی در آنجا بود، به احترام شیخ اتاقی ساخته نشده بود و سقف آن به اندازه دو طبقه ارتفاع داشت.

بنای فعلی آرامگاه سعدی از طرف انجمن آثار ملی در سال ۱۳۳۱ ه-ش با تلفیقی از معماری قدیم و جدید ایرانی در میان عمارتی هشت ضلعی با سقفی بلند و کاشیکاری ساخته شد. روبه‌روی این هشتی، ایوان زیبایی است که دری به آرامگاه دارد.

سکه‌ های پانصد ریالی برنزی ایران از سال ۱۳۸۷ خورشیدی به نقش آرامگاه سعدی مزین شده‌است. همچنین طرح پشت اسکناس ده هزار تومانی(یکصد هزار ریالی) نمایی از مقبره سعدی در شیراز می‌باشد. در تاریخ آل یاسر آمده‌است که سعدی با حکیم نزاری قهستانی مرواداتی داشته‌است وسعدی برای دیدن نزاری به بیرجند آمده‌است

مرکز سعدی شناسی، از سال ۱۳۸۱ خورشیدی، روز ۱ اردیبهشت را روز سعدی، اعلام نمود و در اول اردیبهشت ۱۳۸۹ خورشیدی، در اجلاس شاعران جهان، درشیراز، نخستین روز اردیبهشت، از سوی نهادهای فرهنگی داخلی و خارجی، به عنوان روز سعدی، نامگذاری شد.

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

شعرهای زیبای سعدی

شعری زیبا از غزلیات سعدی

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشاید بست

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید

که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

یک غزل از سعدی

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

عکس نوشته از شعر سعدی برای پروفایل

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب های بی توام شب گورست در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست

هیهات از این خیال محالت که در سرست

غزل عاشقانه از سعدی

ما همه چشمیم و تو نور ای صنم

چشم بد از روی تو دور ای صنم

روی مپوشان که بهشتی بود

هر که ببیند چو تو حور ای صنم

حور خطا گفتم اگر خواندمت

ترک ادب رفت و قصور ای صنم

تا به کرم خرده نگیری که من

غایبم از ذوق حضور ای صنم

روی تو بر پشت زمین خلق را

موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم

این همه دلبندی و خوبی تو را

موضع نازست و غرور ای صنم

سروبنی خاسته چون قامتت

تا ننشینیم صبور ای صنم

این همه طوفان به سرم می‌رود

از جگری همچو تنور ای صنم

سعدی از این چشمه حیوان که خورد

سیر نگردد به مرور ای صنم

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن

نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت

نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی

چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده وآستانت

چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد

نه مروتست اگر من نظر تباه دارم

چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد

که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی

تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم

عکس نوشته اشعار سعدی برای پروفایل

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

سخنان حکیمانه سعدی

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

آیین برادری و شرط یاری

آن نیست که عیب من هنر پنداری

آنست که گر خلاف شایسته روم

از غایت دوستیم دشمن داری

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

اشعار کوتاه سعدی

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست

نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه به هر چه دید دست آویزد با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد

مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند فردای قیامت به گناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوخته‌ان

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد در وهم نیاید که چرا می‌بخشد بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد

حاکم ظالم به سنان قلم دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند گله ما را گله از گرگ نیست این همه بیداد شبان می‌کند آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق فهم ندارد که زیان می‌کند چون نکند رخنه به دیوار باغ دزد، که ناطور همان می‌کند

گر خردمند از اوباش جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

با گل به مثل چو خار می‌باید بود با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود در پرده روزگار می‌باید بود

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد

مگسی گفت عنکبوتی را کاین چه ساقست و ساعد باریک گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک

چو می‌دانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن به پای خویش رفتن به نبودی کز اسب افتادن و گردن شکستن؟

ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی آنست که قدر پدر پیر بدانی

بند بند وجودم دوسش داره قطعا خدا بعد از خلقت سعدی به خودش احسنت گفته

ازدردرآمدی ومن ازخودبه به درشدم گویی ازاین جهان به جهان دگرشدم

دیدگاه

Current ye@r *

Leave this field empty

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهــم♥
کپی برداری فقط با ذکر نام و آدرس سایت مجاز می باشد.

Copyright Parsino.com © 2018 – Allrights Reserved

زیباترین اشعار و غزل های عاشقانه و احساسی سعدی شیرازی در مورد عشق و دوستی و معشوق

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

******

گفتی نظر خطاست تو دل می‌ بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنه کار می‌ کنی

******

شعری زیبا از غزلیات سعدی

تک بیتی های عاشقانه از سعدی

چنان به موی تو آشفته‌ ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

******

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

******

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

******

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

******

شعر سعدی در مورد عشق

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت

******

اشعار معروف سعدی شیرازی

از هر چه می‌ رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب‌های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست

******

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

******

دوبیتی عاشقانه سعدی

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشمشعری زیبا از غزلیات سعدی

******

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

******

گزیده اشعار سعدی

از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

******

اشعار کوتاه و عاشقانه سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

******

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای

******

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

******

آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود

******

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بپرس حال من آخر چو بگذری روزی
که چون همی‌ گذرد روزگار مسکینم

******

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

******

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

******

چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید به هر کس نمایی

مرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی

وفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی

چنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی

اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایی

نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من
کسی دید خود عید بی‌روستایی

من و غم ازین پس که دور از رخ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی

******

خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست

******

ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم

روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم

حور خطا گفتم اگر خواندمت
ترک ادب رفت و قصور ای صنم

تا به کرم خرده نگیری که من
غایبم از ذوق حضور ای صنم

روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم

این همه دلبندی و خوبی تو را
موضع نازست و غرور ای صنم

سروبنی خاسته چون قامتت
تا ننشینیم صبور ای صنم

این همه طوفان به سرم می‌رود
از جگری همچو تنور ای صنم

سعدی از این چشمه حیوان که خورد
سیر نگردد به مرور ای صنم

******

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

******

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچه‌ ای و بربط برهد به گوشمالی

دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی

خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می‌رفت و فرو چکید خالی

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی

******

من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

******

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

******

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌ آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

******

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

******

ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست

آن خرمن گل نه گل که باغ است
نه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی معنبرست در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست

می‌ سوزد و همچنان هوادار
می‌ میرد و همچنان دعا گوست

خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیده بلا جوست

من بنده لعبتان سیمین
کاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود که بی‌ دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

******

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

******

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

******

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی

آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

******

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

******

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

******

ای خردمندکه گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کارآیدت آن دل که به خوبان نسپاری؟

******

باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد

شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد

تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد

ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد

هرگز نشنیده‌ام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد

******

تک بیت عاشقانه سعدی

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

******

مرا خود با تو سری در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست

فال حافظ

سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن

سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک

کپی برداری ممنوع !

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.

مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.

فهرست شعرها به ترتیب آخر حرف قافیه گردآوری شده است. برای پیدا کردن یک شعر کافی است حرف آخر قافیهٔ آن را در نظر بگیرید تا بتوانید آن را پیدا کنید.

مثلاً برای پیدا کردن شعری که مصرع چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد مصرع دوم یکی از بیتهای آن است باید شعرهایی را نگاه کنید که آخر حرف قافیهٔ آنها «د» است.


ا | ب | ت | د | ر | ز | س | ش | غ | گ | ل | م | ن | و | ه | ی

غزل ۱: اول دفتر به نام ایزد دانا

غزل ۲: ای نفس خرم باد صبا

شعری زیبا از غزلیات سعدی

غزل ۳: روی تو خوش می‌نماید آینه ما

غزل ۴: اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

غزل ۵: شب فراق نخواهم دواج دیبا را

غزل ۶: پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

غزل ۷: مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

غزل ۸: ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

غزل ۹: گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

غزل ۱۰: با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را

غزل ۱۱: وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

غزل ۱۲: دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

غزل ۱۳: وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

غزل ۱۴: امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

غزل ۱۵: برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

غزل ۱۶: تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

غزل ۱۷: چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

غزل ۱۸: ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را

غزل ۱۹: کمان سخت که داد آن لطیف بازو را

غزل ۲۰: لاابالی چه کند دفتر دانایی را

غزل ۲۱: تفاوتی نکند قدر پادشایی را

غزل ۲۲: من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

غزل ۲۳: رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

غزل ۲۴: وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

غزل ۲۵: اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب

غزل ۲۶: ما را همه شب نمی‌برد خواب

غزل ۲۷: ماه رویا روی خوب از من متاب

غزل ۲۸: سرمست درآمد از خرابات

غزل ۲۹: متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

غزل ۳۰: هر که خصم اندر او کمند انداخت

غزل ۳۱: چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

غزل ۳۲: معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

غزل ۳۳: کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

غزل ۳۴: دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

غزل ۳۵: دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

غزل ۳۶: بنده وار آمدم به زنهارت

غزل ۳۷: مپندار از لب شیرین عبارت

شعری زیبا از غزلیات سعدی

غزل ۳۸: چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت

غزل ۳۹: بی تو حرامست به خلوت نشست

غزل ۴۰: چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

غزل ۴۱: دیر آمدی‌ای نگار سرمست

غزل ۴۲: نشاید گفتن آن کس را دلی هست

غزل ۴۳: اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

غزل ۴۴: بوی گل و بانگ مرغ برخاست

غزل ۴۵: خوش می‌رود این پسر که برخاست

غزل ۴۶: دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست

غزل ۴۷: سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

غزل ۴۸: صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

غزل ۴۹: خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست

غزل ۵۰: عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

غزل ۵۱: آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست

غزل ۵۲: آن ماه دوهفته در نقابست

غزل ۵۳: دیدار تو حل مشکلاتست

غزل ۵۴: سرو چمن پیش اعتدال تو پستست

غزل ۵۵: مجنون عشق را دگر امروز حالتست

غزل ۵۶: ای کاب زندگانی من در دهان توست

غزل ۵۷: هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

غزل ۵۸: اتفاقم به سر کوی کسی افتادست

غزل ۵۹: این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست

غزل ۶۰: شب فراق که داند که تا سحر چندست

غزل ۶۱: افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست

غزل ۶۲: ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست

غزل ۶۳: از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

غزل ۶۴: این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست

غزل ۶۵: عیب یاران و دوستان هنرست

غزل ۶۶: هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست

غزل ۶۷: فریاد من از فراق یارست

غزل ۶۸: چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست

غزل ۶۹: عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست

غزل ۷۰: ای که از سرو روان قد تو چالاکترست

غزل ۷۱: دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

غزل ۷۲: پای سرو بوستانی در گلست

غزل ۷۳: دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

غزل ۷۴: شراب از دست خوبان سلسبیلست

غزل ۷۵: کارم چو زلف یار پریشان و درهمست

غزل ۷۶: یارا بهشت صحبت یاران همدمست

غزل ۷۷: بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست

غزل ۷۸: امشب به راستی شب ما روز روشنست

غزل ۷۹: این باد بهار بوستانست

غزل ۸۰: این خط شریف از آن بنانست

غزل ۸۱: چه رویست آن که پیش کاروانست

غزل ۸۲: هزار سختی اگر بر من آید آسانست

غزل ۸۳: مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست

غزل ۸۴: ز من مپرس که در دست او دلت چونست

غزل ۸۵: با همه مهر و با منش کینست

غزل ۸۶: بخت جوان دارد آن که با تو قرینست

غزل ۸۷: گر کسی سرو شنیدست که رفتست اینست

غزل ۸۸: با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست

غزل ۸۹: بتا هلاک شود دوست در محبت دوست

غزل ۹۰: سرمست درآمد از درم دوست

غزل ۹۱: سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

غزل ۹۲: کس به چشم در نمی‌آید که گویم مثل اوست

غزل ۹۳: یار من آن که لطف خداوند یار اوست

غزل ۹۴: خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست

غزل ۹۵: آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست

غزل ۹۶: ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست

غزل ۹۷: صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست

غزل ۹۸: گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست

غزل ۹۹: صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست

غزل ۱۰۰: این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست

غزل ۱۰۱: ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

غزل ۱۰۲: تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست

غزل ۱۰۳: ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

غزل ۱۰۴: مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست

غزل ۱۰۵: آب حیات منست خاک سر کوی دوست

غزل ۱۰۶: شادی به روزگار گدایان کوی دوست

غزل ۱۰۷: صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

غزل ۱۰۸: مرا خود با تو چیزی در میان هست

غزل ۱۰۹: بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

غزل ۱۱۰: هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست

غزل ۱۱۱: مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

غزل ۱۱۲: زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست

غزل ۱۱۳: مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست

غزل ۱۱۴: دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست

غزل ۱۱۵: کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست

غزل ۱۱۶: گر صبر دل از تو هست و گر نیست

غزل ۱۱۷: ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست

غزل ۱۱۸: جان ندارد هر که جانانیش نیست

غزل ۱۱۹: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

غزل ۱۲۰: خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

غزل ۱۲۱: با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست

غزل ۱۲۲: در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

غزل ۱۲۳: در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

غزل ۱۲۴: روز وصلم قرار دیدن نیست

غزل ۱۲۵: کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

غزل ۱۲۶: نه خود اندر زمین نظیر تو نیست

غزل ۱۲۷: دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست

غزل ۱۲۸: چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست

غزل ۱۲۹: خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست

غزل ۱۳۰: دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت

غزل ۱۳۱: دوشم آن سنگ دل پریشان داشت

غزل ۱۳۲: چو ابر زلف تو پیرامن قمر می‌گشت

غزل ۱۳۳: خیال روی توام دوش در نظر می‌گشت

غزل ۱۳۴: دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت

غزل ۱۳۵: آن را که میسر نشود صبر و قناعت

غزل ۱۳۶: ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت

غزل ۱۳۷: کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت

غزل ۱۳۸: عشق در دل ماند و یار از دست رفت

غزل ۱۳۹: دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

غزل ۱۴۰: چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت

غزل ۱۴۱: هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

غزل ۱۴۲: ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت

غزل ۱۴۳: این که تو داری قیامتست نه قامت

غزل ۱۴۴: ای که رحمت می‌نیاید بر منت

غزل ۱۴۵: آفرین خدای بر جانت

غزل ۱۴۶: ای جان خردمندان گوی خم چوگانت

غزل ۱۴۷: جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت

غزل ۱۴۸: چو نیست راه برون آمدن ز میدانت

غزل ۱۴۹: چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت

غزل ۱۵۰: خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

غزل ۱۵۱: گر جان طلبی فدای جانت

غزل ۱۵۲: بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت

غزل ۱۵۳: سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

غزل ۱۵۴: جان من جان من فدای تو باد

غزل ۱۵۵: زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

غزل ۱۵۶: فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

غزل ۱۵۷: پیش رویت قمر نمی‌تابد

غزل ۱۵۸: مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

غزل ۱۵۹: نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

غزل ۱۶۰: حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

غزل ۱۶۱: کس این کند که ز یار و دیار برگردد

غزل ۱۶۲: طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد

غزل ۱۶۳: هر که می با تو خورد عربده کرد

غزل ۱۶۴: دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

غزل ۱۶۵: که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد

غزل ۱۶۶: هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

غزل ۱۶۷: گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

غزل ۱۶۸: کس این کند که دل از یار خویش بردارد

غزل ۱۶۹: تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

غزل ۱۷۰: غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد

غزل ۱۷۱: مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

غزل ۱۷۲: هر آن ناظر که منظوری ندارد

غزل ۱۷۳: آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد

غزل ۱۷۴: آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد

غزل ۱۷۵: بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

غزل ۱۷۶: آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد

غزل ۱۷۷: هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد

غزل ۱۷۸: کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد

غزل ۱۷۹: کیست آن ماه منور که چنین می‌گذرد

غزل ۱۸۰: انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد

غزل ۱۸۱: باد آمد و بوی عنبر آورد

غزل ۱۸۲: زنده شود هر که پیش دوست بمیرد

غزل ۱۸۳: کدام چاره سگالم که با تو درگیرد

غزل ۱۸۴: دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد

غزل ۱۸۵: کسی به عیب من از خویشتن نپردازد

غزل ۱۸۶: بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد

غزل ۱۸۷: هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

غزل ۱۸۸: به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد

غزل ۱۸۹: آه اگر دست دل من به تمنا نرسد

غزل ۱۹۰: از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد

غزل ۱۹۱: کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد

غزل ۱۹۲: گر آن مراد شبی در کنار ما باشد

غزل ۱۹۳: شورش بلبلان سحر باشد

غزل ۱۹۴: شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

غزل ۱۹۵: از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

غزل ۱۹۶: سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

غزل ۱۹۷: نظر خدای بینان طلب هوا نباشد

غزل ۱۹۸: با کاروان مصری چندین شکر نباشد

غزل ۱۹۹: تا حال منت خبر نباشد

غزل ۲۰۰: چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد

غزل ۲۰۱: آن به که نظر باشد و گفتار نباشد

غزل ۲۰۲: جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد

غزل ۲۰۳: تو را نادیدن ما غم نباشد

غزل ۲۰۴: گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

غزل ۲۰۵: اگر سروی به بالای تو باشد

غزل ۲۰۶: در پای تو افتادن شایسته دمی باشد

غزل ۲۰۷: تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد

غزل ۲۰۸: مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد

غزل ۲۰۹: تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

غزل ۲۱۰: خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد

غزل ۲۱۱: امروز در فراق تو دیگر به شام شد

غزل ۲۱۲: هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد

غزل ۲۱۳: دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

غزل ۲۱۴: سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد

غزل ۲۱۵: ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد

غزل ۲۱۶: روز برآمد بلند ای پسر هوشمند

غزل ۲۱۷: آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

غزل ۲۱۸: آن سرو که گویند به بالای تو ماند

غزل ۲۱۹: کسی که روی تو دیدست حال من داند

غزل ۲۲۰: دلم خیال تو را ره نمای می‌داند

غزل ۲۲۱: مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

غزل ۲۲۲: حسن تو دایم بدین قرار نماند

غزل ۲۲۳: عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند

غزل ۲۲۴: گلبنان پیرایه بر خود کرده‌اند

غزل ۲۲۵: اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند

غزل ۲۲۶: درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

غزل ۲۲۷: آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند

غزل ۲۲۸: کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند

غزل ۲۲۹: پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

غزل ۲۳۰: شاید این طلعت میمون که به فالش دارند

غزل ۲۳۱: تو آن نه‌ای که دل از صحبت تو برگیرند

غزل ۲۳۲: دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

غزل ۲۳۳: روندگان مقیم از بلا نپرهیزند

غزل ۲۳۴: آفتاب از کوه سر بر می‌زند

غزل ۲۳۵: بلبلی بی‌دل نوایی می‌زند

غزل ۲۳۶: توانگران که به جنب سرای درویشند

غزل ۲۳۷: یار باید که هر چه یار کند

غزل ۲۳۸: بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند

غزل ۲۳۹: کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند

غزل ۲۴۰: چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

غزل ۲۴۱: میل بین کان سروبالا می‌کند

غزل ۲۴۲: سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند

غزل ۲۴۳: زلف او بر رخ چو جولان می‌کند

غزل ۲۴۴: یار با ما بی‌وفایی می‌کند

غزل ۲۴۵: هر که بی او زندگانی می‌کند

غزل ۲۴۶: دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند

غزل ۲۴۷: با دوست باش گر همه آفاق دشمنند

غزل ۲۴۸: شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند

غزل ۲۴۹: این جا شکری هست که چندین مگسانند

غزل ۲۵۰: خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند

غزل ۲۵۱: اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند

غزل ۲۵۲: نشاید که خوبان به صحرا روند

غزل ۲۵۳: به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند

غزل ۲۵۴: اخترانی که به شب در نظر ما آیند

غزل ۲۵۵: تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود

غزل ۲۵۶: نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود

غزل ۲۵۷: از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

غزل ۲۵۸: مرا راحت از زندگی دوش بود

غزل ۲۵۹: ناچار هر که صاحب روی نکو بود

غزل ۲۶۰: من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود

غزل ۲۶۱: یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود

غزل ۲۶۲: عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود

غزل ۲۶۳: گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود

غزل ۲۶۴: هر که مجموع نباشد به تماشا نرود

غزل ۲۶۵: هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود

غزل ۲۶۶: در من این عیب قدیمست و به در می‌نرود

غزل ۲۶۷: سروبالایی به صحرا می‌رود

غزل ۲۶۸: ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

غزل ۲۶۹: آن که مرا آرزوست دیر میسر شود

غزل ۲۷۰: هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

غزل ۲۷۱: بخت این کند که رای تو با ما یکی شود

غزل ۲۷۲: آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود

غزل ۲۷۳: هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید

غزل ۲۷۴: چه سروست آن که بالا می‌نماید

غزل ۲۷۵: نگفتم روزه بسیاری نپاید

غزل ۲۷۶: به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید

غزل ۲۷۷: بخت بازآید از آن در که یکی چون درآید

غزل ۲۷۸: سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید

غزل ۲۷۹: فراق را دلی از سنگ سختتر باید

غزل ۲۸۰: مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید

غزل ۲۸۱: امیدوار چنانم که کار بسته برآید

غزل ۲۸۲: مرا چو آرزوی روی آن نگار آید

غزل ۲۸۳: سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید

غزل ۲۸۴: به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید

غزل ۲۸۵: کاروانی شکر از مصر به شیراز آید

غزل ۲۸۶: اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید

غزل ۲۸۷: نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید

غزل ۲۸۸: که برگذشت که بوی عبیر می‌آید

غزل ۲۸۹: آن نه عشقست که از دل به دهان می‌آید

غزل ۲۹۰: تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

غزل ۲۹۱: آنک از جنت فردوس یکی می‌آید

غزل ۲۹۲: شیرین دهان آن بت عیار بنگرید

غزل ۲۹۳: آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر

غزل ۲۹۴: آمد گه آن که بوی گلزار

غزل ۲۹۵: خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار

غزل ۲۹۶: دولت جان پرورست صحبت آموزگار

غزل ۲۹۷: زنده کدامست بر هوشیار

غزل ۲۹۸: شرطست جفا کشیدن از یار

غزل ۲۹۹: ای صبر پای دار که پیمان شکست یار

غزل ۳۰۰: یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

غزل ۳۰۱: هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

غزل ۳۰۲: به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

غزل ۳۰۳: پروانه نمی‌شکیبد از دور

غزل ۳۰۴: آن کیست که می‌رود به نخجیر

غزل ۳۰۵: از همه باشد به حقیقت گزیر

غزل ۳۰۶: ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر

غزل ۳۰۷: دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر

غزل ۳۰۸: فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر

غزل ۳۰۹: ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

غزل ۳۱۰: ای به خلق از جهانیان ممتاز

غزل ۳۱۱: متقلب درون جامه ناز

غزل ۳۱۲: بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز

غزل ۳۱۳: برآمد باد صبح و بوی نوروز

غزل ۳۱۴: مبارکتر شب و خرمترین روز

غزل ۳۱۵: پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز

غزل ۳۱۶: ساقی سیمتن چه خسبی خیز

غزل ۳۱۷: بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

غزل ۳۱۸: امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

غزل ۳۱۹: هر که بی دوست می‌برد خوابش

غزل ۳۲۰: یاری به دست کن که به امید راحتش

غزل ۳۲۱: آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

غزل ۳۲۲: خجلست سرو بستان بر قامت بلندش

غزل ۳۲۳: هر که نازک بود تن یارش

غزل ۳۲۴: هر که نامهربان بود یارش

غزل ۳۲۵: کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش

غزل ۳۲۶: دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

غزل ۳۲۷: چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش

غزل ۳۲۸: رها نمی‌کند ایام در کنار منش

غزل ۳۲۹: خوشست درد که باشد امید درمانش

غزل ۳۳۰: زینهار از دهان خندانش

غزل ۳۳۱: هر که هست التفات بر جانش

غزل ۳۳۲: هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

غزل ۳۳۳: خطا کردی به قول دشمنان گوش

غزل ۳۳۴: قیامت باشد آن قامت در آغوش

غزل ۳۳۵: یکی را دست حسرت بر بناگوش

غزل ۳۳۶: رفتی و نمی‌شوی فراموش

غزل ۳۳۷: گر یکی از عشق برآرد خروش

غزل ۳۳۸: دلی که دید که غایب شدست از این درویش

غزل ۳۳۹: گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش

غزل ۳۴۰: هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

غزل ۳۴۱: گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

غزل ۳۴۲: یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

غزل ۳۴۳: نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ

غزل ۳۴۴: ساقی بده آن شراب گلرنگ

غزل ۳۴۵: گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

غزل ۳۴۶: مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل

غزل ۳۴۷: جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

غزل ۳۴۸: چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل

غزل ۳۴۹: بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول

غزل ۳۵۰: من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول

غزل ۳۵۱: نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول

غزل ۳۵۲: جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم

غزل ۳۵۳: رفیق مهربان و یار همدم

غزل ۳۵۴: وقت‌ها یک دم برآسودی تنم

غزل ۳۵۵: انتبه قبل السحر یا ذالمنام

غزل ۳۵۶: چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام

غزل ۳۵۷: حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام

غزل ۳۵۸: زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام

غزل ۳۵۹: ساقیا می ده که مرغ صبح بام

غزل ۳۶۰: شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام

غزل ۳۶۱: ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

غزل ۳۶۲: مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

غزل ۳۶۳: روزگاریست که سودازده روی توام

غزل ۳۶۴: من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

غزل ۳۶۵: به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

غزل ۳۶۶: گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

غزل ۳۶۷: من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

غزل ۳۶۸: دل پیش تو و دیده به جای دگرستم

غزل ۳۶۹: چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

غزل ۳۷۰: من همان روز که آن خال بدیدم گفتم

غزل ۳۷۱: من از آن روز که دربند توام آزادم

غزل ۳۷۲: عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

غزل ۳۷۳: هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم

غزل ۳۷۴: از در درآمدی و من از خود به درشدم

غزل ۳۷۵: چنان در قید مهرت پای بندم

غزل ۳۷۶: خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم

غزل ۳۷۷: شکست عهد مودت نگار دلبندم

غزل ۳۷۸: من با تو نه مرد پنجه بودم

غزل ۳۷۹: آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

غزل ۳۸۰: عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

غزل ۳۸۱: دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم

غزل ۳۸۲: من چون تو به دلبری ندیدم

غزل ۳۸۳: می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

غزل ۳۸۴: نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

غزل ۳۸۵: یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

غزل ۳۸۶: شب دراز به امید صبح بیدارم

غزل ۳۸۷: من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم

غزل ۳۸۸: منم این بی تو که پروای تماشا دارم

غزل ۳۸۹: باز از شراب دوشین در سر خمار دارم

غزل ۳۹۰: نه دسترسی به یار دارم

غزل ۳۹۱: من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

غزل ۳۹۲: من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم

غزل ۳۹۳: گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم

غزل ۳۹۴: به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

غزل ۳۹۵: گر من ز محبتت بمیرم

غزل ۳۹۶: من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

غزل ۳۹۷: از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

غزل ۳۹۸: نظر از مدعیان بر تو نمی‌اندازم

غزل ۳۹۹: خنک آن روز که در پای تو جان اندازم

غزل ۴۰۰: وه که در عشق چنان می‌سوزم

غزل ۴۰۱: یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

غزل ۴۰۲: من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

غزل ۴۰۳: در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

غزل ۴۰۴: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

غزل ۴۰۵: هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

غزل ۴۰۶: بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم

غزل ۴۰۷: تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

غزل ۴۰۸: امروز مبارکست فالم

غزل ۴۰۹: تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

غزل ۴۱۰: چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم

غزل ۴۱۱: گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم

غزل ۴۱۲: آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

غزل ۴۱۳: آن نه رویست که من وصف جمالش دانم

غزل ۴۱۴: اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

غزل ۴۱۵: ای مرهم ریش و مونس جانم

غزل ۴۱۶: بس که در منظر تو حیرانم

غزل ۴۱۷: سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

غزل ۴۱۸: گر دست دهد هزار جانم

غزل ۴۱۹: مرا تا نقره باشد می‌فشانم

غزل ۴۲۰: ما همه چشمیم و تو نور ای صنم

غزل ۴۲۱: چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم

غزل ۴۲۲: آن کس که از او صبر محالست و سکونم

غزل ۴۲۳: ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

غزل ۴۲۴: من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

غزل ۴۲۵: منم یا رب در این دولت که روی یار می‌بینم

غزل ۴۲۶: دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

غزل ۴۲۷: من از این جا به ملامت نروم

غزل ۴۲۸: نه از چینم حکایت کن نه از روم

غزل ۴۲۹: تو مپندار کز این در به ملامت بروم

غزل ۴۳۰: به تو مشغول و با تو همراهم

غزل ۴۳۱: امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم

غزل ۴۳۲: ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم

غزل ۴۳۳: ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم

غزل ۴۳۴: ما در خلوت به روی خلق ببستیم

غزل ۴۳۵: ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی

غزل ۴۳۶: عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم

غزل ۴۳۷: بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

غزل ۴۳۸: ما دل دوستان به جان بخریم

غزل ۴۳۹: ما گدایان خیل سلطانیم

غزل ۴۴۰: کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم

غزل ۴۴۱: عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم

غزل ۴۴۲: گر غصه روزگار گویم

غزل ۴۴۳: بکن چندان که خواهی جور بر من

غزل ۴۴۴: یا رب آن رویست یا برگ سمن

غزل ۴۴۵: در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن

غزل ۴۴۶: ای کودک خوبروی حیران

غزل ۴۴۷: برخیز که می‌رود زمستان

غزل ۴۴۸: خوشا و خرما وقت حبیبان

غزل ۴۴۹: چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان

غزل ۴۵۰: بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

غزل ۴۵۱: دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

غزل ۴۵۲: فراق دوستانش باد و یاران

غزل ۴۵۳: سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان

غزل ۴۵۴: دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان

غزل ۴۵۵: خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

غزل ۴۵۶: ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن

غزل ۴۵۷: چند بشاید به صبر دیده فرودوختن

غزل ۴۵۸: گر متصور شدی با تو درآمیختن

غزل ۴۵۹: نبایستی هم اول مهر بستن

غزل ۴۶۰: خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

غزل ۴۶۱: سهل باشد به ترک جان گفتن

غزل ۴۶۲: طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

غزل ۴۶۳: چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

غزل ۴۶۴: دست با سرو روان چون نرسد در گردن

غزل ۴۶۵: میان باغ حرامست بی تو گردیدن

غزل ۴۶۶: تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن

غزل ۴۶۷: آخر نگهی به سوی ما کن

غزل ۴۶۸: چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

غزل ۴۶۹: گواهی امینست بر درد من

غزل ۴۷۰: ای روی تو راحت دل من

غزل ۴۷۱: وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

غزل ۴۷۲: ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

غزل ۴۷۳: دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من

غزل ۴۷۴: نشان بخت بلندست و طالع میمون

غزل ۴۷۵: بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین

غزل ۴۷۶: صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین

غزل ۴۷۷: چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این

غزل ۴۷۸: ای چشم تو دلفریب و جادو

غزل ۴۷۹: من از دست کمانداران ابرو

غزل ۴۸۰: گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

غزل ۴۸۱: صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

غزل ۴۸۲: هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

غزل ۴۸۳: راستی گویم به سروی ماند این بالای تو

غزل ۴۸۴: بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

غزل ۴۸۵: ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو

غزل ۴۸۶: آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه

غزل ۴۸۷: پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

غزل ۴۸۸: ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

غزل ۴۸۹: ای رخ چون آینه افروخته

غزل ۴۹۰: ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

غزل ۴۹۱: حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

غزل ۴۹۲: ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

غزل ۴۹۳: سرمست بتی لطیف ساده

غزل ۴۹۴: ای یار جفاکرده پیوندبریده

غزل ۴۹۵: می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه

غزل ۴۹۶: ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای

غزل ۴۹۷: خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی

غزل ۴۹۸: قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

غزل ۴۹۹: خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی

غزل ۵۰۰: تا کیم انتظار فرمایی

غزل ۵۰۱: تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

غزل ۵۰۲: تو با این لطف طبع و دلربایی

غزل ۵۰۳: تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

غزل ۵۰۴: چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی

غزل ۵۰۵: خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

غزل ۵۰۶: دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی

غزل ۵۰۷: گرم راحت رسانی ور گزایی

غزل ۵۰۸: مشتاق توام با همه جوری و جفایی

غزل ۵۰۹: من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

غزل ۵۱۰: نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی

غزل ۵۱۱: هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

غزل ۵۱۲: همه چشمیم تا برون آیی

غزل ۵۱۳: ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی

غزل ۵۱۴: ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی

غزل ۵۱۵: چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

غزل ۵۱۶: کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی

غزل ۵۱۷: ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی

غزل ۵۱۸: تو خون خلق بریزی و روی درتابی

غزل ۵۱۹: سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

غزل ۵۲۰: که دست تشنه می‌گیرد به آبی

غزل ۵۲۱: سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات

غزل ۵۲۲: تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

غزل ۵۲۳: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

غزل ۵۲۴: یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی

غزل ۵۲۵: اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی

غزل ۵۲۶: تعالی الله چه رویست آن که گویی آفتابستی

غزل ۵۲۷: ای باد که بر خاک در دوست گذشتی

غزل ۵۲۸: یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

غزل ۵۲۹: سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی

غزل ۵۳۰: ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی

غزل ۵۳۱: ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی

غزل ۵۳۲: چون خراباتی نباشد زاهدی

غزل ۵۳۳: ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی

غزل ۵۳۴: دیدی که وفا به جا نیاوردی

غزل ۵۳۵: مپرس از من که هیچم یاد کردی

غزل ۵۳۶: مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

غزل ۵۳۷: چه باز در دلت آمد که مهر برکندی

غزل ۵۳۸: گفتم آهن دلی کنم چندی

غزل ۵۳۹: نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی

غزل ۵۴۰: خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی

غزل ۵۴۱: مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی

غزل ۵۴۲: آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری

غزل ۵۴۳: ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری

غزل ۵۴۴: ای که بر دوستان همی‌گذری

غزل ۵۴۵: بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری

غزل ۵۴۶: جور بر من می‌پسندد دلبری

غزل ۵۴۷: خانه صاحب نظران می‌بری

غزل ۵۴۸: دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری

غزل ۵۴۹: دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری

غزل ۵۵۰: دیدم امروز بر زمین قمری

غزل ۵۵۱: رفتی و همچنان به خیال من اندری

غزل ۵۵۲: روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری

غزل ۵۵۳: سرو بستانی تو یا مه یا پری

غزل ۵۵۴: کس درنیامدست بدین خوبی از دری

غزل ۵۵۵: گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری

غزل ۵۵۶: گر کنم در سر وفات سری

غزل ۵۵۷: هرگز این صورت کند صورتگری

غزل ۵۵۸: هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری

غزل ۵۵۹: چونست حال بستان ای باد نوبهاری

غزل ۵۶۰: خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

غزل ۵۶۱: خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری

غزل ۵۶۲: دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری

غزل ۵۶۳: عمری به بوی یاری کردیم انتظاری

غزل ۵۶۴: مرا دلیست گرفتار عشق دلداری

غزل ۵۶۵: من از تو روی نپیچم گرم بیازاری

غزل ۵۶۶: نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری

غزل ۵۶۷: اگر به تحفه جانان هزار جان آری

غزل ۵۶۸: کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری

غزل ۵۶۹: حدیث یا شکرست آن که در دهان داری

غزل ۵۷۰: هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

غزل ۵۷۱: تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

غزل ۵۷۲: این چه رفتارست کارامیدن از من می‌بری

غزل ۵۷۳: تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری

غزل ۵۷۴: ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

غزل ۵۷۵: هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری

غزل ۵۷۶: اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی

غزل ۵۷۷: امیدوارم اگر صد رهم بیندازی

غزل ۵۷۸: تو خود به صحبت امثال ما نپردازی

غزل ۵۷۹: تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی

غزل ۵۸۰: گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی

غزل ۵۸۱: همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی

غزل ۵۸۲: یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی

غزل ۵۸۳: ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی

غزل ۵۸۴: هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی

غزل ۵۸۵: اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی

غزل ۵۸۶: به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

غزل ۵۸۷: به قلم راست نیاید صفت مشتاقی

غزل ۵۸۸: عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی

غزل ۵۸۹: دل دیوانگیم هست و سر ناباکی

غزل ۵۹۰: عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی

غزل ۵۹۱: سخت زیبا می‌روی یک بارگی

غزل ۵۹۲: روی بپوش ای قمر خانگی

غزل ۵۹۳: بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

غزل ۵۹۴: ترحم ذلتی یا ذا المعالی

غزل ۵۹۵: هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

غزل ۵۹۶: مرا تو جان عزیزی و یار محترمی

غزل ۵۹۷: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

غزل ۵۹۸: تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی

غزل ۵۹۹: چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی

غزل ۶۰۰: صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی

غزل ۶۰۱: ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی

غزل ۶۰۲: آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

غزل ۶۰۳: اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی

غزل ۶۰۴: زنده بی دوست خفته در وطنی

غزل ۶۰۵: سروقدی میان انجمنی

غزل ۶۰۶: کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی

غزل ۶۰۷: من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

غزل ۶۰۸: ای سرو حدیقه معانی

غزل ۶۰۹: بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی

غزل ۶۱۰: بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی

غزل ۶۱۱: بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

غزل ۶۱۲: جمعی که تو در میان ایشانی

غزل ۶۱۳: ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

غزل ۶۱۴: کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی

غزل ۶۱۵: ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

غزل ۶۱۶: نگویم آب و گلست آن وجود روحانی

غزل ۶۱۷: نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

غزل ۶۱۸: همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی

غزل ۶۱۹: چرا به سرکشی از من عنان بگردانی

غزل ۶۲۰: فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی

غزل ۶۲۱: سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

غزل ۶۲۲: چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

غزل ۶۲۳: دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

غزل ۶۲۴: روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی

غزل ۶۲۵: شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غزل ۶۲۶: امروز چنانی ای پری روی

غزل ۶۲۷: خواهم اندر پایش افتادن چو گوی

غزل ۶۲۸: تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

غزل ۶۲۹: گلست آن یاسمن یا ماه یا روی

غزل ۶۳۰: مرحبا ای نسیم عنبربوی

غزل ۶۳۱: وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی

غزل ۶۳۲: سرو سیمینا به صحرا می‌روی

غزل ۶۳۳: ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی

غزل ۶۳۴: ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی

غزل ۶۳۵: اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی

غزل ۶۳۶: نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی

غزل ۶۳۷: ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

گزیده اشعار عاشقانه سعدی در مورد یار و عشق و دوست و غزلیات زیبا و کوتاه و بلند سعدی شیرازی درباره عشق و عاشقی و خدا

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی…

******

اشعار کوتاه سعدی

تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان هاشعری زیبا از غزلیات سعدی

******

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید:
آمدی؟ وه که چه مشتاق و پریشان بودم!

******

خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی
وآن کجا داند که دُردآشام نیست

******

دردی از حسرت دیدار “تو” دارم که طبیب
عاجز آمد؛ که مرا چاره‌ درمان تو نیست!

******

اشعار عاشقانه سعدی

امید وصل تو جانم به رقص می‌ آرد
چو باد صبح که در گردش آورد ریحان

******

شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمی‌رسانم

آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم

******

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه‌ ای برانگیزند

******

شعر سعدی درباره خدا

هر که سودای تو دارد، چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش…

******

ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺮﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺮﻡ ﺍﺯﻭﺳﺖ
ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺯﻭﺳﺖ

ﻏﻢ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺮ ﻋﺎﺭﻑ ﭼﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﺩ
ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺑﺎﺩﻩ ﺑﺪﻩ ﺷﺎﺩﯼ ﺁﻥ ﮐﺎﯾﻦ ﻏﻢ ﺍﺯﻭﺳﺖ

******

گلچین اشعار سعدی

ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی

سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی

******

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد
دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

******

ﺗﻨﻢ ﻓﺮﺳﻮﺩ ﻭ ﻋﻘﻠﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﺸﻘﻢ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ
ﻭ ﮔﺮ ﺟﺎﻧﻢ ﺩﺭﯾﻎ ﺁﯾﺪ ﻧﻪ ﻣﺸﺘﺎﻗﻢ ﮐﻪ ﮐﺬﺍﺑﻢ

******

گزیده اشعار سعدی

ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم

******

ما را نگاهی از تو، تمامست
اگرکنی!

******

شعری زیبا از غزلیات سعدی

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم؟
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان

******

نیم بیت های مشهور سعدی

نقش او در چشم ما هر روز خوش‌تر می‌شود

******

تو ز ما فارغ! و ما از تو پریشان تا چند …؟

******

‏ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست…

******

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه‌ی ما را

******

اشعار سعدی درباره دوست

هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم

******

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست

******

خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست …

******

اشعار غمگین سعدی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

******

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده …!

******

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

******

غزلیات سعدی

مرا مپرس که چونی! به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی! به هر لقب که تو خوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه‌ دانی؟

******

غزل کوتاه از سعدی

عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی

آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی

******

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

******

آنچه در غیبتت، ای دوست به من می‌گذرد
نتوانم که حکایت کنم، الّا به حضور

******

شعرهای عاشقانه سعدی

ﺭﻭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ‌ﻧﻬﻢ ﮔﺮ ﺗﻮ ﻫﻼﮎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ
ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ ﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﺳﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺑﺮﯼ

******

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون “تو” دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

******

ﮔﻔﺘﯽ ﻧﻈﺮ ﺧﻄﺎﺳﺖ، ﺗﻮ ﺩﻝ ﻣﯽ‌ﺑﺮﯼ ﺭﻭﺍﺳﺖ؟!
ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺟﺮﻡ ﻭ ﺧﻠﻖ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ

******

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم….

******

غزلیات عاشقانه سعدی

مرا خود با تو “چیزی” در میان هست
وگرنه روی زیبا در جهان هست

وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست…

اگر پیشم نشینی، دل نشانی
و گر غایب شوی، در دل نشان هست

به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست…

بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد، آستان هست

برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کانجا قدر جان هست

******

عکس نوشته اشعار سعدی

قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی

******

تک بیت های سعدی

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید:
آمدی، وه که چه مشتاق و پریشان بودم

******

سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

******

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر،که دوا نمی‌پذیرم

******

ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﺭﻣﯿﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭﺁﺭﻣﯿﺪﻩ‌ﺍﻡ
ﺟﻤﻊ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺩﮔﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﭘﺮﺍﮐﻨﯽ

******

همه اسمند و تو جسمی
همه جسمند و تو جانی

******

گلچین اشعار و غزلیات سعدی

گر تیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم

******

آن دوست که من دارم، وان یار که من دانم
شیرین‌دهنی دارد دور از لب و دندانم

******

گر هزارم جفا و جور کنی دوست دارم هزار چندانت

******

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است؟
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

برادران طریقت! نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق، آبگینه بر سنگ است…

******

‏چنانت دوست مى دارم که گر روزى فراق افتد
تو صبر از من توانى کرد و من صبر از تو نتوانم…

******

دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟
آن‌وقت که کس نباشد الا من و تو …

******

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن‌که دارد با دلبری وصالی …

******

ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻬﺪ ﺑﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﺷﻢ
ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﺗﺶ ﻣﯿﺴﺮﻡ ﮐﻪ ﻧﺠﻮﺷﻢ‌

******

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی …

******

جز یاد “تو” بر خاطر من نگذرد ای جان …

******

گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری

******‌

ﺍﺯ ﺩﺭ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﺷﺪﻡ
ﮔویی ﮐﺰ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﮔﺮ ﺷﺪﻡ

ﮔﻮﺷﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﺯ ﺩﻭﺳﺖ
ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺒﺮ ﺑﯿﺎﻣﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﯽ‌ﺧﺒﺮ ﺷﺪﻡ

******

تو درخت خوب منظر
همه میوه‌ای ولیکن

چه کنم به دست کوته
که نمی‌رسد به سیبت

******

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است…

******

در دام تو محبوسم، در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم، در وصف تو حیرانم

******

غلام دولت آنم که پایبند یکیست…

******

حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش …

******

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیـوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشــق و ملامت گوید
تا ندیدست تـــو را بر منش انکاری هست

******

عشق و
درویشی و
انگشت نمایی و
ملامت

همه سهلست
تحمل نکنم بار جدایی …

******

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

******

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار

******

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت، که گر روزی
برآید از دلم آهی، بسوزد هفت دریا را

******

صبح می بوسم تو را شب توبه می‌گیرد مرا
صبح مشتاقم ولی شب حال استغفار نیست …!

******

غزل بلند سعدی

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری، اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیمِ دلِ مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی، چون قیس بنی عامِر
فرهاد لب شیرین، چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا! بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت، بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ، در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

کپی برداری از مطالب سایت پرشین استار اکیدا ممنوع است و پیگرد قانونی دارد!

استفاده از مطالب سایت پرشین استار در سایت های خبرخوان، آی فریم و لینک باکس ها اکیدا ممنوع است.

شعری زیبا از غزلیات سعدی

گلچینی از زیباترین اشعار شاعر بزرگ ایرانی سعدی شیرازی را دراین پست در سایت تالاب بخوانید. سعدی شیرازی و گلستان سعدی , شعرهای زیبا و ناب عاشقانه سعدی, شعرهای سعدی در مورد عشق و عاشقی در سایت تالاب

 

شعرهای زیبا و کوتاه و عاشقانه از سعدی شیرازی

 

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از سم فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که سم آید ازآن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

 

 

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید

که حال تشنه نمی داني اي گل سیراب

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

 

 

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

 

شعری زیبا از غزلیات سعدی

 

دوست دارم که بپوشی رخ هم چون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

“اشعار سعدی“

 

 

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست

 

 

کهن شود همه ی کس رابه روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان پرستش

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می کني به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

“اشعار سعدی“

 

 

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

 

 

 

اي مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن راکه چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه ی درمان‌ها

“اشعار سعدی”

 

 

 

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه ی شب انتظار صبح رویی میرود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

“سعدی“

 

 

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه ی نعمت فردوس شما را

گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

 

 

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

 

 

آیین برادری و شرط یاری

آن نیست که عیب من هنر پنداری

آنست که گر خلاف شایسته روم

از غایت دوستیم دشمن داری

“اشعار سعدی“

 

 

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش اي پسر کآفت بود تأخیر را

اي که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه ی تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همان‌ گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را

 


Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.

شعری زیبا از غزلیات سعدی
شعری زیبا از غزلیات سعدی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *