داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان

دوره مقدماتی php
داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان
داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان

۱.  الامام علی صوت العدالة الانسانية، صفحه 63 نيز بحار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه 598 (با اختلافی).

الف) نظر اسلام در مورد زن چیست؟ بالأخره روش تربیت اسلامى بر چه اصولى تکیه دارد؟ عقیده ما در مورد جهان آخرت چگونه باید باشد؟ این‏ها و صدها سؤال دیگر ذهن بسیارى از ما را مشغول کرده است و براى یافتن جواب، یا مرجعى براى پاسخگویى پیدا نمى‏کنیم یا با جوابهاى متفاوت و متضادّ روبرو مى‏شویم و یا اگر کمر همّت مى‏بندیم تا با مراجعه به منابع اصیل معارف اسلامى جواب خود را بیابیم، در پیمودن راه دشوارى که براى جداکردن حقّ از باطل و سخن مستند از دروغ و کتاب صحیح از تحریف شده و کلام واقعى از تقیّه و نقل صادقانه از مغرضانه و… وجود دارد درمانده مى‏شویم.

پاورقی : 1. بحار الانوار، جلد۱۱، حالات امام باقر، صفحه83

پاورقی: 1. نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 37

داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان

در آن ايام، در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامی، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته‏ بود كه، چه فرمانی صادر می‏كند و چه تصميمی می‏گيرد. در خارج اين شهر دو نفر، يكی مسلمان و ديگری كتابی (يهودی يامسيحی‏ يا زردشتی) روزی در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه می‏رود، و آن مرد كتابی درهمان نزديكی، جای‏ ديگری را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقداری از مسافرت‏ راهشان يكی است باهم باشند و بايكديگر مصاحبت كنند. راه مشترك، با صميميت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طی شد. به‏ سر دو راهی رسيدند، مرد كتابی با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق‏ مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت، و از اين طرف كه او می‏رفت،‏ آمد . پرسيد : «مگر تو نگفتی من می‏خواهم به كوفه بروم ؟» -مسلمان: «چرا». -کتابی: «پس چرا از اين طرف می‏آئی؟ راه كوفه كه آن يكی است». -مسلمان: «می‏دانم، می‏خواهم مقداری تورا مشايعت كنم. پيغمبر ما فرمود: “هرگاه دو نفر در يك راه بايكديگر مصاحبت كنند، حقی بريكديگر پيدا می‏كنند”. اكنون تو حقی بر من پيدا كردی. من به خاطر اين حق كه به‏ گردن من داری می‏خواهم چند قدمی تو را مشايعت كنم. و البته بعد به راه‏ خودم خواهم رفت». -کتابی: «اوه، پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتی در ميان مردم پيدا كرد، و باين سرعت دينش در جهان رائج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه‏اش بوده». تعجب و تحسين مرد كتابی در اين هنگام به نهایت درجه رسيد، كه برايش‏ معلوم شد، اين رفيق مسلمانش، خليفه وقت، علی ابن ابيطالب(ع)بوده. طولی نكشيد كه همين مرد مسلمان شد، و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب علی(عليه‏السلام) قرار گرفت».

دوره مقدماتی php

پاورقی : . 1 اصول كافی، ج 2، باب “حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر”، صفحه670

قافله‏ای از مسلمان كه آهنگ مكه داشت، مدينه که رسيد چند روزی توقف و استراحت كرد، و بعد به مقصد مكه به راه افتاد. در بين راه مكه و مدينه، در يكی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف‏ شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد …

پاورقی : ۱. كحل البصر، صفحه 68

مردی از سفر حج برگشته، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای‏ امام صادق تعريف می‏كرد، مخصوصا يكی از همسفران خويش را بسيار می‏ستود كه، چه مرد بزرگواری بود، ما به معيت همچو مرد شريفی مفتخر بوديم. يكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همينكه در منزلی فرود می‏آمديم او فورا به گوشه‏ای می‏رفت، و سجاده خويش را پهن می‏كرد، و به طاعت و عبادت‏ خويش مشغول می‏شد. امام : «پس چه كسی كارهای او را انجام می‏داد؟ و كه حيوان او را تيمار می‏كرد؟» مرد: «البته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهای مقدس خويش‏ مشغول بود و كاری به اين كارها نداشت». امام: «بنابر اين همه شما از او برتر بوده‏ايد».

پاورقی : ۲. كحل البصر، محمد قمی، صفحه 69

پاورقی : ۱. وسائل، چاپ امير بهادر، ج 2، صفحه 529

آنگاه جمله‏ای اضافه كرد: «لكن من برای تعليم و داناكردن فرستاده شده‏ام»، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت، و در حلقه آنها نشست.»

” + obj.innerHTML + “


winPreview = window.open(“”, “winPrint”, “width=800,height=500, menu=0, toolbar=0, status=0,scrollBars=1”)
winPreview.document.write(strContent)
winPreview.print()
}
else {
// alert(“Page does not contain print page!”)
window.print()
}
}

به نام حضرت دوست – اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

میهمانان علی (ع)

مردی با پسرش، به عنوان میهمان، بر علی – عليه‏السلام – وارد شدند. علی(ع) با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف علی(ع)، حوله‏ای و طشتی و ابريقی برای شستن دست آورد. علی (ع) آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست میهمان را بشويد. میهمان خود را عقب كشيد و گفت: مگر چنين چيزی ممكن است كه من دست هايم را بگيرم و شما بشویيد. علی(ع) فرمود: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نيست، می خواهد عهده دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می خواهی مانع كارثوابی بشوی؟” باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر علی(ع) او را قسم داد كه: من می خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع كار من مشو. میهمان با حالت شرمندگی حاضر شد. علی فرمود: خواهش می کنم دست خود را درست و كامل بشويی، همان طوری كه اگر قنبر می خواست دستت را بشويد می شستی، خجالت و تعارف را كنار بگذار. همين كه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت: دست پسر را تو بشوی. من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر اين پسر در اينجا نمی بود و تنها خود اين پسر میهمان ما بود من خودم دستش را می شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسری هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود. محمد به امر پدر برخاست و دست پسر میهمان را شست.داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان

امام حسن عسكری(ع) وقتی كه اين داستان را نقل كردند، فرمودند: شيعه حقيقی بايد اين طور باشد.”

داستان راستان – علامه شهید مرتضی مطهری – به نقل از: بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه. 598

 

سلام دوستان عزیزم. با خودم فکر کردم که بهتره به مناسبت میلاد با سعادت امیرمومنان حضرت علی علیه السلام. داستانی از زندگی ایشان رو از کتاب ارزشمند و گران سنگ استاد شهید علامه مطهری نقل کنم. امیدوارم که خداوند علی اعلی به همه ما توفیق استفاده از این سرمشق های نورانی زندگی رو عنایت فرماید. انشاالله.

بسم الله الرحمن الرحیم

در مدتی که مشغول جمع آوری و تنظیم و نگارش یا چاپ این داستانها بودم،به هر یک از رفقا که برخورد می کردم و می گفتم کتابی در دست تالیف دارم مشتمل بر یک عده داستانهای سودمند واقعی که از کتاب احادیث یا کتب تواریخ و سیر استخراج کرده با زبانی ساده و سبکی اینچنین نگارش می دهم تا در دسترس عموم قرار بگیرد،همه تحسین و تمجید می کردند و این را بالاخص برای طبقه جوان کاری مفید می دانستند.بعضیها از آن جهت که تاکنون نسبت به داستانهای سودمند اخبار و احادیث این کار انجام نشده،این را یک نوع «ابتکار»تلقی می کردند و می گفتند:«جای این کتاب تاکنون خالی بود.»

البته کتابهای سودمند که مستقیما متن حقایق اخلاقی و اجتماعی را به لباس «بیان »در آورده اند،یا کتبی که حقایق زندگی را در لباس «داستان »-که فکر و قلم نویسنده آن را ساخته و پرداخته است و حقیقتی ندارد-مجسم کرده اند،یا کتب سیرت که از اول تا آخر در مقام نقل تاریخ زندگی یک یا چند شخصیت بزرگ بوده اند،از شماره بیرون است،ولی نویسنده تاکنون به کتابی بر نخورده است که مؤلف به منظور هدایت و ارشاد و تهذیب اخلاق عمومی داستانهایی سودمند از کتب تاریخ و حدیث استخراج کرده و در دسترس عموم قرار داده باشد.اگر هم این کار شده است،نسبت به داستانهای اخبار و احادیث صورت نگرفته است.

این فکر خواه یک فکر ابتکاری باشد و خواه نباشد،از من شروع نشده و ابتکار من نبوده است.در یکی از جلسات «هیئت تحریریه شرکت انتشار»که از یک عده اساتید و فضلا تشکیل می شود و اینجانب نیز افتخار عضویت آن هیئت را دارد،یکی از اعضای محترم پیشنهاد کرد که خوب است کتابی اخلاقی و تربیتی نگارش یابد ولی نه به صورت «بیان »بلکه به صورت حکایت و«داستان »،آنهم نه داستانهای جعلی و خیالی بلکه داستانهای حقیقی و واقعی که در کتب اخبار و احادیث یا کتب تواریخ و تراجم(شرح احوال)ضبط شده است.

این پیشنهاد مورد قبول هیئت واقع شد.سهمی که اینجانب دارد این است که بیش از سایر اعضا این فکر در نظرم مقبول و پسندیده آمد و همان وقت تعهد کردم که این وظیفه را انجام دهم.اثری که اکنون مشاهده می فرمایید مولود آن پیشنهاد و آن تعهد است.داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان

مآخذ و مدارک داستانها با قید صفحه و احیانا با قید چاپ کتاب،در پاورقی نشان داده شده و گاه هست که بیش از یک ماخذ در پاورقی ذکر شده.غالبا ذکر بیش از یک ماخذ برای این بوده که در نقلها کم و زیادی وجود داشته و قرائن نشان می داده که از هر کدام چیزی افتاده یا آنکه ناقل عنایتی به نقل همه داستان نداشته است.

در بیان و نگارش هیچ داستانی از حدود متن مآخذی که نقل گشته تجاوز نشده و نگارنده از خیال خود چیزی بر اصل داستان نیفزوده یا چیزی از آن کم نکرده است.ولی در عین حال این کتاب یک ترجمه ساده تحت اللفظی نیست،بلکه سعی شده در حدودی که قرائن و امارات دلالت می کند و مقتضای طبیعت و روحیه های بشری است،بدون آنکه چیزی بر متن داستان افزوده گردد،هر داستانی پرورش داده شود.

با اینکه غالبا نقطه شروع و خط گردش داستان با آنچه در ماخذ آمده فرق دارد و طرز بیان مختلف و متفاوت است،بعلاوه تا حدودی داستان در اینجا پرورش یافته است،اگر خواننده به ماخذ مراجعه کند،می بیند این تصرفات طوری به عمل آمده که در حقیقت داستان هیچ گونه تغییر و تبدیلی نداده،فقط داستان را مطبوعتر و شنیدنی تر کرده است.

در این کتاب از لحاظ نتیجه داستان هیچ گونه توضیحی داده نشده،مگر آنکه در متن داستان جمله ای بوده که نتیجه را بیان می کرده است.و حتی عنوانی که روی داستان گذاشته شده سعی شده،حتی الامکان،عنوانی باشد که اشاره به نتیجه داستان نباشد.البته این بدان جهت بوده که خواسته ایم نتیجه گیری را به عهده خود خواننده بگذاریم.

کتاب و نوشته باید هم زحمت فکر کردن را از دوش خواننده بردارد و هم او را وادار به تفکر کند و قوه فکری او را برانگیزد. آن فکری که باید از دوش خواننده برداشته شود،فکر در معنی جمله ها و عبارات است.از این نظر تا حدی که وقت و فرصت اجازه می داده کوشش شده که عبارات روان و مفهوم باشد.و اما آن فکری که باید به عهده خواننده گذاشته شود فکر در نتیجه است.هر چیزی تا خود خواننده درباره آن فکر نکند و از فکر خود چیزی بر آن نیفزاید،با روحش آمیخته نمی گردد و در دلش نفوذ نمی کند و در عملش اثر نمی بخشد.البته آن فکری که خواننده از خودش می تواند بر مطلب بیفزاید،همانا نتیجه ای است که به طور طبیعی از مقدمات می توان گرفت.

همان طور که از اول بنا بود،اکثر این داستانها از کتب حدیث گرفته شده و قهرمان داستان یکی از پیشوایان بزرگ دین است،ولی البته منحصر به این گونه داستانها نیست،از کتب رجال و تراجم و تواریخ و سیر هم استفاده شده و داستانهایی از علما و سایر شخصیتها آورده شده که سودمند و آموزنده است.در این قسمت نیز اعمال جمود و تعصب نشده و تنها به رجال شیعه اختصاص نیافته،احیانا داستانهایی از سایر شخصیتهای اسلامی یا داستانهایی از شخصیتهای برجسته غیر مسلمان آورده شده است،چنانکه ملاحظه خواهید فرمود.

نام این کتاب را به اعتبار اینکه غالب قهرمانان این داستانها کسانی هستند که راست رو و بر صراط مستقیم می باشند و در زبان قرآن کریم «صدیقین »نامیده شده اند«داستان راستان »گذاشته ایم.البته از آن جهت هم که معمولا طالبان و خوانندگان این گونه داستانها افرادی هستند که می خواهند راست گام بردارند و این کتاب برای آنها و به خاطر آنهاست، ما این داستانها را می توانیم «داستان راستان »بدانیم.

گذشته از همه اینها،چون این داستانها ساخته وهم و خیال نیست،بلکه قضایایی است که در دنیا واقع شده و در متون کتبی که عنایت بوده قضایای حقیقی در آن کتب با کمال صداقت و راستی و امانت ضبط شود ضبط شده و این داستانها«داستانهای راست »است،از این رو مناسب بود که ماده «راستی »را در جزء نام این کتاب قرار دهیم.

این داستانها علاوه بر آنکه عملا می تواند راهنمای اخلاقی و اجتماعی سودمندی باشد،معرف روح تعلیمات اسلامی نیز هست و خواننده از این رهگذر به حقیقت و روح تعلیمات اسلامی آشنا می شود و می تواند خود را،یا محیط و جامعه خود را با این مقیاسها اندازه بگیرد و ببیند در جامعه ای که او در آن زندگی می کند و همه طبقات خود را مسلمان می دانند و احیانا بعضی از آن طبقات سنگ اسلام را نیز به سینه می زنند،چه اندازه از معنی و حقیقت اسلام معمول و مجری است.

این داستانها هم برای «خواص »قابل استفاده است و هم برای «عوام »،ولی منظور از این نگارش تنها استفاده عوام است،زیرا تنها این طبقاتند که میلی به عدالت و انصاف و خضوعی در برابر حق و حقیقت در آنها موجود است و اگر با سخن حقی مواجه شوند حاضرند خود را با آن تطبیق دهند.

صلاح و فساد طبقات اجتماع در یکدیگر تاثیر دارد.ممکن نیست که دیواری بین طبقات کشیده شود و طبقه ای از سرایت فساد یا صلاح طبقه دیگر مصون یا بی بهره بماند،ولی معمولا فساد از«خواص »شروع می شود و به «عوام »سرایت می کند و صلاح بر عکس از«عوام »و تنبه و بیداری آنها آغاز می شود و اجبارا«خواص »را به صلاح می آورد،یعنی عادتا فساد از بالا به پایین می ریزد و صلاح از پایین به بالا سرایت می کند.

روی همین اصل است که می بینیم امیر المؤمنین علی علیه السلام در تعلیمات عالیه خود،بعد از آنکه مردم را به دو طبقه «عامه »و«خاصه »تقسیم می کند،نسبت به صلاح و به راه آمدن خاصه اظهار یاس و نومیدی می کند و تنها عامه مردم را مورد توجه قرار می دهد.

در دستور حکومتی که به نام مالک اشتر نخعی مرقوم داشته می نویسد:

«برای والی هیچ کس پر خرج تر در هنگام سستی،کم کمک تر در هنگام سختی،متنفرتر از عدالت و انصاف،پر توقع تر،نا سپاس تر،عذر ناپذیرتر،کم طاقت تر در شداید از«خاصه »نیست.همانا استوانه دین و نقطه مرکزی مسلمین و مایه پیروزی بر دشمن «عامه »می باشند،پس توجه تو همواره به این طبقه معطوف باشد.»

این،فکر غلطی است از یک عده طرفداران اصلاح که هر وقت در فکر یک کار اصلاحی می افتند،«زعماء»هر صنف را در نظر می گیرند و آن قله های مرتفع در نظرشان مجسم می شود و می خواهند از آن ارتفاعات منیع شروع کنند.

تجربه نشان داده که معمولا کارهایی که از ناحیه آن قله های رفیع آغاز شده و در نظرها مفید می نماید،بیش از آن مقدار که حقیقت و اثر اصلاحی داشته باشد،جنبه تظاهر و تبلیغات و جلب نظر عوام دارد. از ذکر این نکته نیز نمی توانم صرف نظر کنم که،در مدتی که مشغول نگارش یا چاپ این داستانها بودم،بعضی از دوستان ضمن تحسین و اعتراف به سودمندی این کتاب،از اینکه من کارهای به عقیده آنها مهمتر و لازمتر خود را موقتا کنار گذاشته و به این کار پرداخته ام، اظهار تاسف می کردند و ملامتم می نمودند که چرا چندین تالیف علمی مهم را در رشته های مختلف به یک سو گذاشته ام و به چنین کار ساده ای پرداخته ام.حتی بعضی پیشنهاد کردند که حالا که زحمت این کار را کشیده ای پس لا اقل به نام خودت منتشر نکن!من گفتم چرا؟مگر چه عیبی دارد؟گفتند اثری که به نام تو منتشر می شود لا اقل باید در ردیف همان اصول فلسفه باشد،این کار برای تو کوچک است.گفتم مقیاس کوچکی و بزرگی چیست؟معلوم شد مقیاس بزرگی و کوچکی کار در نظر این آقایان مشکلی و سادگی آن است و کاری به اهمیت و بزرگی و کوچکی نتیجه کار ندارند،هر کاری که مشکل است بزرگ است و هر کاری که ساده است کوچک.

اگر این منطق و این طرز تفکر مربوط به یک نفر یا چند نفر می بود،من در اینجا از آن نام نمی بردم.متاسفانه این طرز تفکر-که جز یک بیماری اجتماعی و یک انحراف بزرگ از تعلیمات عالیه اسلامی چیز دیگری نیست-در اجتماع ما زیاد شیوع پیدا کرده.چه زبانها را که این منطق نبسته و چه قلمها را که نشکسته و به گوشه ای نیفکنده است؟

به همین دلیل است که ما امروز از لحاظ کتب مفید و مخصوصا کتب دینی و مذهبی سودمند،بیش از اندازه فقیریم.هر مدعی فضلی حاضر است ده سال یا بیشتر صرف وقت کند و یک رطب و یابس به هم ببافد و به عنوان یک اثر علمی،کتابی تالیف کند و با کمال افتخار نام خود را پشت آن کتاب بنویسد،بدون آنکه یک ذره به حال اجتماع مفید فایده ای باشد.اما از تالیف یک کتاب مفید،فقط به جرم اینکه ساده است و کسر شان است،خود داری می کند.نتیجه همین است که آنچه بایسته و لازم است نوشته نمی شود و چیزهایی که زائد و بی مصرف است پشت سر یکدیگر چاپ و تالیف می گردد.چه خوب گفته خواجه نصیر الدین طوسی:

افسوس که آنچه برده ام باختنی است بشناخته ها تمام نشناختنی است برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است

عاقبة الامر در جواب آن آقایان گفتم:این پیشنهاد شما مرا متذکر یک بیماری اجتماعی کرد،و نه تنها از تصمیم خود صرف نظر نمی کنم،بلکه در مقدمه کتاب از این پیشنهاد شما به عنوان یک بیماری اجتماعی نام خواهم برد.

بعد به این فکر افتادم که حتما همان طور که عده ای کسر شان خود می دانند که کتابهای ساده-هر چند مفید باشد-تالیف کنند،عده ای هم خواهند بود که کسر شان خود می دانند که دستورها و حکمتهایی که از کتابهای ساده درک می کنند به کار ببندند!!

در این کتاب برای رعایت حشمت و حرمت قرآن کریم از داستانهای آن کتاب مقدس چیزی جزء این داستانها قرار ندادیم. معتقد بوده و هستیم که قصص قرآن مستقل چاپ و منتشر شود،و خوشبختانه این کار مکرر در زبان عربی و اخیرا در زبان فارسی صورت گرفته است.

استفاده ای که ما از قرآن مجید کرده ایم،اصل تالیف این کتاب است،زیرا اولین کتابی که «داستان راستان »را به منظور هدایت و راهنمایی و تربیت اجتماع بشری جزء تعلیمات عالیه خود قرار داده قرآن کریم است.

این جلد مشتمل بر 75 داستان است.من برای این جلد یکصد داستان تهیه کرده بودم و میل داشتم سایر مجلدات این کتاب نیز هر کدام مشتمل بر یکصد داستان باشد،ولی دیدم عقیده دوستان خصوصا اعضای محترم «هیئت تحریریه شرکت انتشار»بر این است که صد داستان حجم کتاب را بزرگ می کند،و از طرفی نوع کاغذی که کتاب با آن چاپ می شد در این وقت نایاب شد،لهذا به داستان هفتاد و پنجم این جلد را ختم کردیم.

این مطلب را هم بگویم که اکثریت قریب به اتفاق این داستانها جنبه مثبت دارد و فقط دو سه داستان است که جنبه منفی دارد،یعنی از نوع ادبی است که لقمان آموخت،که با نشان دادن یک نقطه ضعف اخلاقی،تنبه و تذکر حاصل می شود، مثل داستان «یک دشنام »و داستان «شمشیر زبان »که به دنبال داستان «دوستی یی که بریده شد»به تناسب آن داستان آمده. اول بدون توجه این داستانها را نگاشتم،بعد خواستم آنها را بردارم و همه را یکنواخت و از نوع داستانهایی قرار دهم که از طریق مثبت راهنمایی می کنند،مدتی در حال تردید باقی ماندم،عاقبت تصمیم گرفتم که حذف نکنم و باقی بگذارم و در مقدمه نظر خوانندگان را در درج این نوع داستانها بخواهم،تا برای جلدهای بعدی تصمیم قطعی گرفته شود.

خود را به راهنمایی و انتقاد نیازمند می دانم.هر گونه نظر انتقادی و اصلاحی که از طرف خوانندگان محترم برسد با کمال تشکر و امتنان مورد توجه و استفاده قرار خواهد گرفت.از خداوند سعادت و توفیق مسالت می نماییم.

تهران-19 تیر ماه 1339 هجری شمسی،مطابق 15 محرم الحرام 1380 هجری قمری

رسول اکرم صلی الله علیه و آله وارد مسجد(مسجد مدینه (1) )شد،چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود و هر دسته ای حلقه ای تشکیل داده سر گرم کاری بودند.یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دسته دیگر به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند.هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد.به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود:«این هر دو دسته کار نیک می کنند و بر خیر و سعادتند.»آنگاه جمله ای اضافه کرد:«لکن من برای تعلیم و دانا کردن فرستاده شده ام.»پس خودش به طرف همان دسته که به کار تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست. (2)

به گذشته پر مشقت خویش می اندیشید،به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته،روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید.با خود فکر می کرد که چگونه یک جمله کوتاه-فقط یک جمله-که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت،به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.

او یکی از صحابه رسول اکرم بود.فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود.در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده،با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند.

با همین نیت رفت،ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد:«هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم،ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز می کند.»آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت.باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد.ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد.آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید:«هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم،ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند. »این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش برگشت.و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید،برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت.باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ-که به دل قوت و به روح اطمینان می بخشید-همان جمله را تکرار کرد.

این بار که آن جمله را شنید،اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد.حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است.وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه می رفت.با خود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت.به خدا تکیه می کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می کنم و از او می خواهم که مرا در کاری که پیش می گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.

با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟به نظرش رسید عجالتا این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد.رفت و تیشه ای عاریه کرد و به صحرا رفت،هیزمی جمع کرد و فروخت.لذت حاصل دسترنج خویش را چشید.روزهای دیگر به این کار ادامه داد،تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد.باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.

روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود:«نگفتم،هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می دهیم،ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند.» (3)

شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق علیه السلام آمد و گفت:داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان

«درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد،که خیلی فقیر و تنگدستم.»

امام:«هرگز دعا نمی کنم.»

-چرا دعا نمی کنید؟!

«برای اینکه خداوند راهی برای این کار معین کرده است.خداوند امر کرده که روزی را پی جویی کنید و طلب نمایید.اما تو می خواهی در خانه خود بنشینی و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی!» (4)

قافله چندین ساعت راه رفته بود.آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود.همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود،قافله فرود آمد.رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد.قبل از همه چیز،همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند.

رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد،به آن سو که آب بود روان شد،ولی بعد از آنکه مقداری رفت،بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت.اصحاب و یاران با تعجب با خود می گفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و می خواهد فرمان حرکت بدهد؟چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود.تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید،زانو بند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد.

فریادها از اطراف بلند شد:«ای رسول خدا!چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم،و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم.»

در جواب آنها فرمود:«هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید،و به دیگران اتکا نکنید و لو برای یک قطعه چوب مسواک باشد.» (5)

مردی از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می کرد،مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که،چه مرد بزرگواری بود،ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم،یکسره مشغول طاعت و عبادت بود،همینکه در منزلی فرود می آمدیم او فورا به گوشه ای می رفت و سجاده خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.

امام:«پس چه کسی کارهای او را انجام می داد؟!و که حیوان او را تیمار می کرد؟»-البته افتخار این کارها با ما بود.او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.

-بنا بر این همه شما از او برتر بوده اید.

همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند و بارها را بر زمین نهادند،تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند.

یکی از اصحاب گفت:سر بریدن گوسفند با من.

دیگری:کندن پوست آن با من.

سومی:پختن گوشت آن با من.

چهارمی:…

رسول اکرم:«جمع کردن هیزم از صحرا با من.»

جمعیت:یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید،ما خودمان با کمال افتخار همه این کارها را می کنیم.

رسول اکرم:«می دانم که شما می کنید،ولی خداوند دوست نمی دارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد.» (6).

سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد (7).

قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت،همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد،از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد.

در بین راه مکه و مدینه،در یکی از منازل،اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود.آن مرد در ضمن صحبت با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد که سیمای صالحین داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود.در لحظه اول او را شناخت.با کمال تعجب از اهل قافله پرسید:این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست می شناسید؟

-نه،او را نمی شناسیم.این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد.مردی صالح و متقی و پرهیزگار است.ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد،ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد.

-معلوم است که نمی شناسید،اگر می شناختید این طور گستاخ نبودید،هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند.

-مگر این شخص کیست؟

-این،علی بن الحسین زین العابدین است.

جمعیت،آشفته بپا خاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند.آنگاه به عنوان گله گفتند:«این چه کاری بود که شما با ما کردید؟!ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم.»

امام:«من عمدا شما را که مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب کردم،زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناسند مسافرت می کنم،آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می کنند،نمی گذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم،از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می کنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم.» (8)

در آن ایام،شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود.در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز،به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که،چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد.

در خارج این شهر دو نفر،یکی مسلمان و دیگری کتابی(یهودی یا مسیحی یا زردشتی)،روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند.معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی،جای دیگری را در نظر دارد که برود.توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.

راه مشترک،با صمیمیت،در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد.به سر دو راهی رسیدند.مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او می رفت آمد.

پرسید:مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم؟

-چرا.

-پس چرا از این طرف می آیی؟راه کوفه که آن یکی است.

-می دانم،می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم.پیغمبر ما فرمود:«هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند.»اکنون تو حقی بر من پیدا کردی.من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم،و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.

-اوه،پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد،حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده.

تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده.طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فدا کار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت. (9)

علی علیه السلام هنگامی که به سوی کوفه می آمد وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند.

کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر آنها عبور می کند،به استقبالش شتافتند. هنگامی که مرکب علی به راه افتاد آنها در جلو مرکب علی علیه السلام شروع کردند به دویدن.علی آنها را طلبید و پرسید: «چرا می دوید،این چه کاری است که می کنید؟!»-این یک نوعی احترام است که ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود می کنیم.این،سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمول بوده است.

-این کار شما را در دنیا به رنج می اندازد و در آخرت به شقاوت می کشاند.همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار می کند خودداری کنید.بعلاوه این کارها چه فایده ای به حال آن افراد دارد (10) ؟

امام باقر،محمد بن علی بن الحسین علیه السلام،لقبش «باقر»است.باقر یعنی شکافنده.به آن حضرت «باقر العلوم »می گفتند،یعنی شکافنده دانشها.

مردی مسیحی،به صورت سخریه و استهزاء،کلمه «باقر»را تصحیف کرد به کلمه «بقر»یعنی گاو،به آن حضرت گفت: انت بقر»یعنی تو گاوی.

امام بدون آنکه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیت کند،با کمال سادگی گفت:«نه،من بقر نیستم،من باقرم.»

مسیحی:تو پسر زنی هستی که آشپز بود.

-شغلش این بود،عار و ننگی محسوب نمی شود.

-مادرت سیاه و بی شرم و بد زبان بود.

-اگر این نسبتها که به مادرم می دهی راست است خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد،و اگر دروغ است از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی.

مشاهده اینهمه حلم از مردی که قادر بود همه گونه موجبات آزار یک مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد،کافی بود که انقلابی در روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید و او را به سوی اسلام بکشاند. مرد مسیحی بعدا مسلمان شد (11).

عربی بیابانی و وحشی وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد.هنگامی وارد شد که رسول اکرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود.حاجت خویش را اظهار کرد و عطائی خواست.رسول اکرم چیزی به او داد،ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد،بعلاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا جسارت کرد. اصحاب و یاران سخت در خشم شدند و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند،ولی رسول خدا مانع شد.

رسول اکرم بعدا اعرابی را با خود به خانه برد و مقداری دیگر به او کمک کرد.ضمنا اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد و زر و خواسته ای در آنجا جمع نشده.

اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمه ای تشکر آمیز بر زبان راند.در این وقت رسول اکرم به او فرمود:«تو دیروز سخن درشت و ناهمواری بر زبان راندی که موجب خشم اصحاب و یاران من شد.من می ترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد.ولی اکنون در حضور من این جمله تشکر آمیز را گفتی.آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند از بین برود؟»اعرابی گفت:«مانعی ندارد» روز دیگر اعرابی به مسجد آمد،در حالی که همه جمع بودند.رسول اکرم رو به جمعیت کرد و فرمود:«این مرد اظهار می دارد که از ما راضی شده،آیا چنین است؟»اعرابی گفت: «چنین است »و همان جمله تشکر آمیز که در خلوت گفته بود تکرار کرد.اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند.

در این هنگام رسول خدا رو به جمعیت کرد و فرمود:«مثل من و این گونه افراد،مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و فرار می کرد،مردم به خیال اینکه به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند و به دنبال شتر دویدند.آن شتر بیشتر رم کرد و فراری تر شد.صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت خواهش می کنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد،من خودم بهتر می دانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم.

«همینکه مردم را از تعقیب باز داشت،رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد.بدون آنکه نعره ای بزند و فریادی بکشد و بدود،تدریجا در حالی که علف را نشان می داد جلو آمد.بعد با کمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد.

«اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود-و در چه حال بدی کشته شده بود،در حال کفر و بت پرستی-ولی مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم.» (12)

پی نوشت ها:

1- مسجد مدینه در صدر اسلام تنها برای ادای فریضه نماز نبود،بلکه مرکز جنب و جوش و فعالیتهای دینی و اجتماعی مسلمانان همان مسجد بود.هر وقت لازم می شد اجتماعی صورت بگیرد مردم را به حضور در مسجد دعوت می کردند،و مردم از هر خبر مهمی در آنجا آگاه می شدند و هر تصمیم جدیدی گرفته می شد در آنجا به مردم اعلام می شد.

مسلمانان تا در مکه بودند از هر گونه آزادی و فعالیت اجتماعی محروم بودند،نه می توانستند اعمال و فرائض مذهبی خود را آزادانه انجام دهند و نه می توانستند تعلیمات دینی خود را آزادانه فرا گیرند.این وضع ادامه داشت تا وقتی که اسلام در نقطه حساس دیگری از عربستان نفوذ کرد که نامش «یثرب »بود و بعدها به نام «مدینة النبی »یعنی شهر پیغمبر معروف شد.پیغمبر اکرم بنا به پیشنهاد مردم آن شهر و طبق عهد و پیمانی که آنها با آن حضرت بستند،به این شهر هجرت فرمود.سایر مسلمانان نیز تدریجا به این شهر هجرت کردند.آزادی فعالیت مسلمانان نیز از این وقت آغاز شد.اولین کاری که رسول اکرم بعد از مهاجرت به این شهر کرد،این بود که زمینی را در نظر گرفت و با کمک یاران و اصحاب این مسجد را در آنجا ساخت.

2- منیة المرید،چاپ بمبئی،صفحه 10.

3- اصول کافی،ج 2/ص 139-«باب القناعة ».و سفینة البحار،ماده «قنع ».

4- وسائل،چاپ امیر بهادر،ج 2/ص 529.

5- لا یستعن احدکم من غیره و لو بقضمة من سواک.کحل البصر محدث قمی،صفحه 69.

6- ان الله یکره من عبده ان یراه متمیزا بین اصحابه.

7- کحل البصر،صفحه 68.

8- بحار،ج 11،چاپ کمپانی،صفحه 21،و در صفحه 27 بحار جمله هایی هست که امام می فرماید:«اکره ان آخذ برسول الله ما لا اعطی مثله ».و در روایتی هست که فرمود:«ما اکلت بقرابتی من رسول الله قط.»

9- اصول کافی،ج 2،باب «حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر»،صفحه 670.

10- نهج البلاغة،کلمات قصار،شماره 37.

11- بحار الانوار،جلد 11،حالات امام باقر،صفحه 83.

12- کحل البصر،صفحه 70،

رهبر انقلاب در سال های پیشین بارها به کتب مختلف اشاره داشته اند؛ مجموعه ای از کتب مهم و جریان ساز که در فصل برگزاری سی و یکمین نمایشگاه کتاب تهران مورد توجه علاقمندان کتاب و خوانندگان حرفه ای قرار می …

کتاب و کتابخوانی از جمله مباحثی است که در دین اسلام بر اهمیت و جایگاه آن تأکید بسیار شده است. در روایات اسلامی؛ کتاب به عنوان میراثی عظیم و ماندگار و عنصری شگرف و با ارزش در عرصه زندگی بشر معرفی شده ا…

یکی از پیامبران الهی که ماجرای او و قومش به تفصیل در قرآن کریم بیان شده، حضرت لوط (علیه السلام) است که به گفتة صاحب نظران، خویشاوندی ایشان با حضرت ابراهیم (علیه السلام) نیز قطعی و مسجل است. داستان حضر…

پیامبر اسلام (ص) انسان کامل و خاتم انبیاء الهی است که واجد همه مزایای مشترک انبیای پیشین است. قرآن کریم برخی از خصوصیت ها را ویژه ایشان قرار داده که انبیای دیگر فاقد آن بوده اند و تا روز قیامت کسی به …

کتاب بدون تردید، دیرینه ترین رسانه و شکل فناوری ارتباطات است. تحلیل روند شکل گیری و توسعه رسانه ها حاکی از آن است که فناوری های جدید، موجب از بین رفتن کتاب (رسانه سنتی) نشده، بلکه به توسعه آن نیز کمک …

دین مبین اسلام و کلام الله مجید برای مطالعه و کتابخوانی و کسب علم ارزش و اعتبار خاصی قائل شده است. اهمیت کتابخوانی در اسلام به قدری است که معجزة پیامبر اکرم (ص) از نوع کتاب است و در این کتاب مقدس هم ا…

روز هشتم ذی الحجه روز ترویه است. در این روز اعمال و آدابی در منابع حدیثی وارد شده است. یوم الترویه حجاج نیت حج تمتع می نمایند و محرم شده از مکه سمت منی حرکت می نمایند و شب را در آنجا بیتوته می کنند و …

یکی از مشکلات جوانان به ویژه در اجتماعات امروزی دارا نبودن شرایط عمومی برای ازدواج به هنگام و تشکیل خانواده سالم است. این مشکل در پسران بیشتر از دختران نمود دارد؛ زیرا عوامل انحراف جنسی در پسران بیش ا…

امام هادی علیه السلام فرمود: شیعیان چهار عید دارند: فطر، قربان، غدیر و جمعه. می‌ توان اشتراک سه عید از این اعیاد چهارگانه را با دیگر مباحث اسلامی به وضوح دید و لزوم پرداختن به عید غدیر را برای پرداختن…

مبارزه امام کاظم(ع) با حکومت عباسی از نوع مبارزه منفی بود که باعث عدم مشروعیّت حکومت می شد؛ به عنوان نمونه امام(ع) از اجاره شتران صفوان به هارون برای سفر حج گلایه کردند و صفوان نیز همه شترانش را یک جا…

پس از رحلت پیامبر(ص) و منع نشر حدیث توسط خلفا به تدریج اختلاف در حوزه فقه، کلام و. .. گسترش یافت و راه ورود احادیث جعلی باز شد. کم کم جامعه پر از احادیث جعلی شد و «اهل حدیث» شکل گرفت. تلاش امام کاظم(ع…

مسأله‌ غدیر و تعیین امیرالمؤمنین (ع) به عنوان ولى ‌امر امت اسلامى از سوى پیامبر مکرم اسلام (ص) یک حادثه‌ بسیار بزرگ و پر معناست؛ در حقیقت دخالت نبى مکرم در امر مدیریت جامعه است. معناى این حرکت که در ر…

حدیث کِساء، حدیثی در فضیلت پیامبر(ص)، علی(ع)، فاطمه(س)، حسن(ع) و حسین(ع) است. واقعه حدیث کِساء در خانه ام سلمه، همسر پیامبر روی داد. پیامبر اکرم (ص) هنگام نزول آیه تطهیر، خود و خاندان خویش را با پارچ…

ای انسان، تمام اعمال و رفتار تو نه تنها در زندگی شخصی ات بلکه در طبیعت و محیط پیرامون تو نیز اثر می گذارد. دین اسلام قبل از هر چیز انسان را به پی آمدهای مثبت و منفی دنیوی کارهایش متوجه ساخته و هشدارها…

احکام روزه ‏(استفتائات روزه بر اساس فتوای مقام معظم رهبری)سایت دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ایس 731: دختری که به سن تکلیف رسیده، ولی به علت ضعف جسمانی توانایی روزه گرفتن ندارد، و بعد از ماه…

شناسنامه کتاب:
عنوان: داستان امام راستان امیر مؤمنان(ع) به روایت شهید مطهری
موضوع: سیره حضرت علی(ع) / کتابشناسی
زبان: فارسی
تیراژ: 3000
نویسنده: حسین علی‌زاده و سید مجتبی ضمیری
ناشر: دفتر نشر و پخش معارف
سال چاپ: 1379
تعداد صفحات: 254 صفحه

یکی از رفقا می گفت : قصد ازدواج داشتم گفتم برم مشهد و از امام رضا (ع) یه زن خوب بخوام رفتم حرم و درخواستمو به آقا گفتم شب شد و جایی واسه خوب نداشتم هر جای حرم که میخوابیدم خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که ” آقا بلند شو …. ” متوجه شدم کنار پنجره فولاد یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن کسی هم کاری به کارشون نداره . رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و تااا صبح راحت خوابیدم …

صبح شد پارچه رو وا کردم پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم …چشتون روز بد نبینه یهو یکی داد زد : آی ملت …شفا گرفت …

به ثانیه نکشید ریختن سرم و نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان … مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تائید کنن

آقا بیخیال شفا کدومه ؟!

داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان

خوابم میومد جا واسه خواب نبود رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم …همین …

تا اینو گفتم یه چک خوابوند در گوشم و گفت : تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی …خیلی دلم شکست رفتم در پنجره فولاد و با بغض گفتم : آقا دست درد نکنه … دمت گرم …زن که بهمون ندادی هیچ یه کشیده آب دار هم خوردیم .

همینطور که داشتم نق میزدم یهو یکی زد رو شونمو گفت سلام پسرم مجردی ؟ گفتم آره

“من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت  …

خلاصه تا این که شدیم دوماد این حاج آقا

بعد ازدواج با خانومم اومدیم حرم از آقا تشکر کردم و گفتم آقا ما حاضریما … یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه بهمون بدیا ….منبع : https://www.instagram.com/p/BZ9XzEEnbXx/

 

شخصى با حضرت عيسى (عليه السلام) همسفر شد تا به كنار آبى رسيدند سه قرص
نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و يكى ديگر را در آن محل گذاردند و
براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را
گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا
آهويى با دو بچه آهو به نظر حضرت عيسى (عليه السلام) در آمدند آن حضرت يكى
از آن دو آهوى بچه را طلبيد به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت كرد به خدمت
حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و كباب و بريان كردند به اتفاق رفيق ميل
كردند.

بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره كشته شده كردند و فرمودند: قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.

حضرت با رفيق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدايى كه اين آيه بزرگ
را به تو نشان داد بگو كه آن قرص نان را كه برداشت گفت: نمى‏دانم (انسان
گرفتار دنيا است و مال دنيا، ببينيد اين شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگويد
شايد به دنيا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسيدند به روى آب روان
و يا رودخانه حضرت عيسى (عليه السلام) دست آن رفيق را گرفت به روى آب روان
گشتند.

چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مى‏كنم بحق آن خدايى كه اين
معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را كه برداشت، باز گفت: نمى‏دانم و
خبر ندارم، از آنجا نيز عبور كردند در بيابان نشستند حضرت عيسى پاره خاك
فراهم فرمود و امر كرد: كن ذهبا باذن الله
يعنى: طلا بشويد به اذن خداوند تعالى، آن خاك و ريگ به فرمان الهى طلا
گرديد، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، يك قسمت را خودش برداشت، قسمت
ديگر را به رفيق داد، قسمت سوم را فرمود براى كسى گذاشتم كه آن گرده نان را
برداشته باشد.

مريض حريص گفت: من برداشتم، حضرت عيسى وقتى اين جريان را ديدند هر سه قسمت
را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بيابان ماند
كه دو نفر ديگر به او رسيدند و به طمع آن مال خطير به دنبال او افتادند و
قصد كشتن او را نمودند ناچار زبان ملايمت گشودند و گفتند: اين سه قطعه طلا
را تقسيم مى‏كنيم هر كدام يك قطعه برداشتند.

چون به منزل رسيدند، يكى از رفقا را براى خريد نان به قريه نزديك فرستادند
رفيقى كه براى تهيه نان رفته بود با خود فكر كرد كه طعام را با زهر مسموم
كند و به خورد دو رفيق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نمايد و همين عمل
را انجام داد.

اتفاقا آن دو رفيق هم در بيابان نقشه قتل او را طرح كردند كه وقتى آمد او
را بكشند و تمام طلاها را تصرف كنند، چون آن رفيق، آن دو نفر آمد او را
كشتند سپس بدون اطلاع از جريان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو
مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه كشته شده در بيابان افتاده
بود.

بار ديگر حضرت عيسى (عليه السلام) با حواريين از آن طرف عبورشانافتاد و آن
سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه كردند حضرت عيسى صورت بطرف اصحاب خود
كرد و حكايت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنيا فاحذروها،
يعنى اين است دنيا پس دورى كنيد از آن دنيا و دل به آن نبنديد كه نتيجه
بعدى گرفتارى است كه ملاحظه فرموديد، كه دل بستن به دنيا چه عاقبت بدى
بوجود آورد .

منبع : http://www.ghadeer.org

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى
گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت :

به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد!

خضر گفت :

من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه
به تو دهم .

فقير گفت :

بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه
(عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو
آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى
.

خضر گفت :

تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى
و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى .

فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به
نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى
توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن !

فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد
درهم فروخت .

خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند،
اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد.

خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من
كار واگذار نمى كنى ؟

خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت
اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى
.

خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى
بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر!

با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر
در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد.

خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت :

آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر
بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد.داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان

روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به
مسافرت برود، به خضر گفت :

من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت
بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون
پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است .

خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست .

خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن
تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا
نمود.

خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت
را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت :

تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى
تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت
:

– چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب
مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما
بگويم :

فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى
از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان
غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت .

اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى
چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد
كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها
استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى
شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت :

مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت
انداختم .

خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى
و درباره ام نيكى نمودى .

خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام
هستى ام در اختيار شماست .

خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را
عبادت كنم .

خريدار: تو آزاد هستى !

خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى
مرا آزاد نمود.

منبع : http://www.ghadeer.org

 

    سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند: میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.

    امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟  آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و … هستم.

    یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد،   پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد،

    و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.

    امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم.

     آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید.  پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته

    پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشود، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه خواهد شد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟

    مرد به مردم نگاه کرد و گفت: این مرد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر! آیا این مرد را ضمانت میکنی؟

     ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین

    فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم!

    ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.

    آن مرد رفت . و زمان به سرعت سپری شد. روز اول و دوم و سوم …

    و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود…

    اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.

     و در حالیکه خیلی خسته بود،

     مقابل امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد:

     گنج را به برادرم دادم و اکنون تحت فرمان شما هستم

    تا بر من حد را جاری کنی.

     امام علی (ع) فرمودند:

    چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

    آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند “وفای به عهد” از بین مردم رفت…

    امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

    ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند “خیر رسانی و خوبی” از بین مردم
رفت…

    اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم…

     امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

    گفتند: میترسیم که بگویند “بخشش و گذشت” از بین مردم رفت…

    و اما من این پیام را برای شما در اینجا آوردم تا نگویند “دعوت به
خیر” از میان مردم رفت…

این داستان بر گرفته از کتاب داستان راستان یکی از آثار استاد شهید مرتضی مطهری است .

مدت داستان :   2:43    |    حجم داستان :  802 کیلوبایت

برای شنیدن داستان  کلیک  کنید

حضرت رضا عليه‏السلام از اميرمؤمنان على عليه‏السلام
نقل كرده است که :

يافث پسر نوح عليه‏السلام بعد از طوفان، در
كناره چشمه‏اى نهال درخت صنوبرى را كاشت كه به آن درخت شاه درخت، و به آن
چشمه دوشاب مى‏گفتند، اين قوم در مشرق زمين زندگى مى‏كردند، و داراى دوازده
آبادى در امتداد رودخانه‏اى بودند كه به آن رودخانه، رس مى‏گفتند.  نامهاى
اين قريه‏ها دوازدهگانه به اين نام‏هاى (ى دوازدهگانه ماه‏هاى عجم) معروف
بود، به اين ترتيب: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردين، ارديبهشت،
خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور، بزرگترين شهر آن‏ها اسفندار نام داشت كه
پايتخت شاهشان به نام تركوذبن غابور، نوه نمرود بود، درخت اصلى صنوبر و
چشمه مذكور در اين شهر قرار داشت، از بذر همين درخت در هر يك از شهرهاى
ديگر كاشته بودند و رشد كرده و بزرگ شده بود، آن قوم جاهل، آن درخت‏هاى
صنوبر را خداهاى خود مى‏دانستند، نوشيدن آب چشمه و رودخانه را بر خود و
حيوانات، حرام كرده بودند، هر كس از آن آب مى‏نوشيد، او را اعدام مى‏نمودند
و مى‏گفتند: اين آب مايه حيات خدايان ما است، و كسى حق استفاده از آن را
ندارد!!

بقیه در ادامه مطلب …

امام
باقر (ع) : قوم لوط بهترین خلق خدا بودند و یکی از کارهای نیک انها این بود
که در انجام کارهای خیر با هم متحد بودند و همه اقدام به انجام ان کارها می
کردند شیطان به اتحاد انها در کارهای نیک حسد برده و برای به انحراف کشیدن
قوم لوط سعی فراوانی نموده و پی فرصتی مناسب می گشت که انها را فریب دهد تا
اینکه به فکر افتاد که اول باید زراعت و کشاورزی مردم را خراب کند و میوه
های انها را تباه کند

و
به این کار مشغول شد.مردم هر صبح که به باغ و مزرعه خود می رفتند مشاهده
می کردند که زمینهایشان خراب و میوه هایشان تباه شده است. مردم باهم گفتند
که:باید کمین کنیم و ان کسی را که زراعت ما را خراب می کند شناسایی و
مجازات کنیم.

وقتی
کمین کردند،دیدند جوانی زیبا،خوشرو،و خوش لباس آمد و مشغول خراب کردن زراعت
و میوه های انان شد مردم او را دستگیر کردند و گفتند:ای جوان آیا تو زراعت
مارا خراب می کنی و حاصل مارا تباه می نمایی؟جوان با کمال جرات و شهامت و
شجاعت گفت:بلی ،من هستم که هر شب باعث خرابی زمین و از بین رفتن محصول شما
می باشم،مردم همه متفق القول شدند که باید این جوان خرابکار را به قتل
برسانیم بنابر این او را به دست شخصی سپردند که شب از او نگبانی کندو فردا
صبح جمع شوند و او را به قتل برسانند

آن شخص جوان را به خانه بردند و در رختخوابی در خانه خود خواباند .نیمه شب ان
جوان شروع به فریاد و گریه کرد و به صاحب خانه گفت :من هر شب روی شکم پدرم
می خوابیدم و امشب تنها هستم و می ترسم .صاحب خانه هم بی خبر از همه چیز
گفت:نترس،امشب بیا روی شکم من بخواب آن ملعون با صاحب خانه کاری کرد که او
را مجبور به لواط نمود،اول دستور داد که صاحب خانه با او لواط کند و بعد هم
خود با صاحب خانه لواط کرد و فرار نمود صبح مردم جمع شدند که جوان خراب
کار را اعدام کنند صاحب خانه دستور داستان شب گذشته را برای آنها تعریف
کرد.مردم این عمل را یاد گرفتند و با یک دیگر انجام دادند و کار به جایی
رسید که زنان خود را رها کرده و هر کس وارد شهرشان می شد ،با او این عمل
زشت را انجام میدادند وقتی شیطان متوجه شد که مردم به این عمل حیوانی عادت
کردند و دیگر سراغ زنان خود نمی روند به فکر افتاد تا زنان آنها را هم
منحرف گرداند.

در
این جا بود که خود را شبیه زن زیبا و خوش قیافه در اورده امد پیش زنان ان
شهر و گفت:شنیدم مردان شما زنان خود را رها کرده و با یک دیگر عمل ننگین
لواط را انجام می دهند گفتن : آری چنین است مدتهاست که مردان ما سراغ ما
دیگر نمی آیند و عمل زنا شویی مارا ترک کرده اند.بعد گفت اکنون که مردان شما
با هم لواط میکنند شما نیز با هم مساحقه (هم جنس بازی) را انجام دهید و بعد
زنان هم به این عمل عادت کردند و به موعظه ها و نصیحت حضرت لوط گوش ندادند
،خداوند ۳فرشته مقرب خود را یعنی میکائیل،جبرائیل،و اسرافیل را برای هلاکت
انها فرستاد .این ۳فرشته هم نزدیکی های صبح شهر را به اسمان برده و رها
کردند بعد از ان سنگ از اسمان بر انآن  شهر به باریدن گرفت و همه به هلاکت
رسیدند.

روزي حضرت موسي براي مناجات به كوه طور مي رفت و شيطان هم در
پي او رفت. يكي از فرشتگان شيطان را نهيب زد و گفت: از دنبال موسي برگرد كه
او كليم خداست مگر اميد داري كه بتواني او را بفريبي؟ شيطان گفت: آري. چنان
كه پدر او حضرت آدم را به خوردن گندم فريفتم از موسي هم اميد دارم كه چنين
شود حضرت موسي متوجه شد .

شيطان گفت: اي موسي كليم مي خواهي تو را شش پند
بياموزم؟ حضرت موسي فرمود:  خير. من احتياج ندارم از من دور شو. جبرئيل
نازل شد و گفت: ای موسی صبر کن و گوش بده ، او الان نمیخواهد که تو را فریب دهد . موسی ایستاد و فرمود هر چه میخواهی بگو ،شيطان گفت: آن شش پند اين است:

اول : در وقت دادن صدقه به يادم باش و زود صدقه بده كه ممكن است زود
پشيمانت كنم گرچه آن صدقه كم و كوچك باشد چون ممكن است همان صدقه كم تو را
از هلاكت نجات دهد و از خطر حفظ نمايد.

دوم : اي موسي با زن بيگانه و
نامحرم خلوت نكن چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فريفته و به فتنه
مي اندازم و وادار به زنا مي كنم.

سوم : اي موسي در حال غضب به يادم
باش زيرا در حال غضب تو را به امر خلاف وادار مي نمايم و آرزو مي كنم كه
اولاد آدم غضب كند تا من مقصودم را عملي سازم.

چهارم : چيزهايي كه
خداوند ازآنها  نهي كرده نزديك نشو چون  هر كس به آنها نزديك شود من او را
به حرام و گناه مي اندازم.

پنجم : در دل خود فكر گناه وكار خلاف راه
مده چون اگر من دلي را چرکین ديدم به طرف صاحبش دست دراز میکنم و او را اغوا میکنم ، تا آن کار خلاف را انجام دهد .

ششم :تا خواست كه ششم را بگويد جبرئيل حضرت موسي(ع) را نهيب زد و
فرمود: اي موسي حركت كن و گوش مده كه او مي خواهد در نصيحت ششم تو را
بفريبد. لذا موسي حركت كرد و رفت. شيطان فرياد زد و گفت: واي بر من پنج
موعظه را كه اساس كارم  در آنها بود شنيد و رفت مي ترسم كه آنها را به
ديگران  بگويد و آنان هدايت شوند. من مي خواستم پس از پنج کلمه حق ، او را به دام
اندازم و او و ديگران را فريب دهم ولي از دستم رفت.

تمامی حقوق مادی و معنوی این وبسایت متعلق به موسسه تحقیقات و نشر معارف اهل البیت می‌باشد

استفاده از تمامی مطالب این وبسایت با ذکر منبع مجاز می‌باشد

داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان
داستان یکی از امامان در کتاب داستان راستان
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *