داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

دوره مقدماتی php
داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی
داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

اطلاعات تماس:

.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

دوره مقدماتی php

اطلاعات تماس:

.۴۴۲۸۸۰۵۰ .۰۹۱۲۸۱۸۰۲۰۸

در این مطلب می توانید لیست داستان ها و قصه های کوتاه و بلند را مشاهده کنید. اما اگر به دنبال قصه و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات قصه کودکانه صوتی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

با توجه به بازخورد روزهای اخیر خانواده ها، تیم محتوایی رادیو کودک بیش از ۲۰۰ داستان کودکانه از اقصی نقاط جهان را بازنویسی کرده، شما می توانید لیست این داستان های کودکانه را از صفحه ۲۰۰ خلاصه داستان کوتاه کودکانه دنبال کنید.

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

 

 

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.

روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.

دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا  بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

کرگدن پرسید: آیا این که من  از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد. 

کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.

کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

همانطوری که ما همیشه توصیه می کنیم، بازی، کاردستی و کتاب ساختار ذهنی کودکان در حل مسائل را بسیار شکل می دهد. در این مطلب شما کتاب های مناسب کودکان پیش دبستانی و دبستانی را مشاهده خواهید نمود.

اطلاعات تماس:

.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴

اطلاعات تماس:

.۴۴۲۸۸۰۵۰ .۰۹۱۲۸۱۸۰۲۰۸

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

در این مطلب بیش از صدها خلاصه داستان کوتاه کودکانه درباره شجاعت، اسراف، حیوانات؛ بهداشت؛ مفاهیم اجتماعی؛ اقتصادی؛ فرهنگی؛جنسی و… آورده شده است.

این داستان ها به دلیل نگارش ساده ای که دارند؛ کودکان را درگیر جزئیات بی اهمیت نمی کنند و مفهوم اصلی داستان را به کودکان منتقل می کنند. 

با توجه به بازخوردهای خانواده های عزیز، تیم رادیو کودک تصمیم گرفته است که بیش از ۲۰۰ داستان کوتاه کودکانه از زبان های مختلف جهان را بازنویسی کرده و در صفحه ای جداگانه با نام خلاصه داستان کودکانه کوتاه در اختیار شما عزیزان قرار دهد.

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

اون که تا حالا خروس ندیده بود،

با خودش گفت:

“وای چه موچود ترسناکی!

عجب نوک و تاج بزرگی!

حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

 کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.

اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

پیش خودش گفت:

“این چقد حیوون خوشگلیه!

عجب چشمایی داره.

چقدر دمش خوشرنگه.”

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت:

“ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!

اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!

اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.

اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.

گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”

موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و

تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.

پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

موش رو به آسمون کرد و گفت: “خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟

من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش.”

خدا از توی آسمون بهش جواب داد:

“برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.

دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم.”

موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.

دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.

(به دندون های فیل میگن عاج)

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

پس رو کرد به آسمون و گفت: “خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام.”

اما فیل بهش گفت: “نه نه! اینکارو نکن.

درسته که دندون های من خیلی بزرگه.

ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.

اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.

تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟”

موش یکم فکر کرد و بعد گفت: “راست میگی.

دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.

بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم.”

آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند

سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست

یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست

پس آدم های سالم ثروتمند هستند

همه باید مراقب ثروتشان باشند

بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟

مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها

جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.

جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.

هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

بعضی آدم ها بهتر شده بودند.

و بعضی بدتر.

اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.

آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.

هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود

چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه

پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد

یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .

گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

در این داستان به کودکان از شجاعت، خودگذشتکی و حمایت از همنوع و غیر همنوع های خود را آموزش می دهد.

 

یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»

آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»

شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند. 

شب بعد نینو گفت: «فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

نویسنده کلر ژوبرت

این داستان تاکید بسیاری بر حمایت خانواده از بلند پروازی های کودکان خود دارد، این همراهی با کودکان باعث احترام متقابل کودکان از خانواده خود نیز می شود.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»

مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

شتره گفت: «منم نمی دونم!»

بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»

مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.»

مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند

جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می آوردند آنها با اتحاد وهمکاری جوجه ها را بزرگ کردند و زمان یاد دادن کارهایی شد که معمولا پرنده ها به بچه هایشان یاد می دهند خانم پرنده پرید پایین و یک تکه چوب را با منقار گرفت و پرید روی درخت جوجه ها هر کدام می خواستند به تنهایی یک شاخه چوب بزرگ را بالا بیاورند یکی میگفت من قوی ترم الان بلندش می کنم یکی دیگر میگفت خودم بلندش میکنم دعوا بالا گرفت و شروع کردند به هم نوک زدن خانم پرنده مهربون گفت جوجه های قشنگ با نمک من بیایید اینجا کارتون دارم

یک بادبادک بود که دنبال دوست می‌گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.

یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.

بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.

یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»

بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم… نم… نم… تو یه بادبادک ندیدی… دی… دی…»

بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»

باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»

بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»

آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.

نویسنده محمدرضا شمس

یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.

از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.

خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.

به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست تکون میداد

از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه  شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.

آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست تکون میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست. 

خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسی, فیل کوچولو و ببری بودن. 

شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند.

توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این پهلو و اون پهلو چرخید خوابش نبرد فکر کرد چکار کنه آخه خیلی کلافه شده بود.

یاد دوستش فیل کوچولو افتاد با خودش گفت بهتره برم از فیل کوچولو بپرسم که چکار کنم خوابم ببره. فیل کوچولو نزدیک خونه ی اونا زندگی میکرد.

شیر قصه ما از جاش بلند شد وراه افتاد به طرف خونه فیل کوچولو. به خونه فیلی که رسید سلام کرد فیلی هم سلام کرد و گفت چی شده شیر کوچولو شیر کوچولو گفت خیلی خوابم میاد الانم که شب شده و موقع خوابه ولی من خوابم نمیبره اومدم پیش تو ببینم میتونی یادم بدی بخوابم.

فیل کوچولو گفت: کاری نداره که باید سرت رو بزاری روی بالشت تا خوابت ببره.

شیر کوچولو از فیلی تشکر کرد و رفت خونشون و سرش رو گذاشت رو بالشش که بخوابه ولی بازم خوابش نمیبرد. از این پهلو به اون پهلو شد ولی خوابش نبرد که نبرد کلافه شد و این بار به یاد دوستش زرافه افتاد و با خودش گفت شاید زرافه بدونه که باید چکار کنم.

آرام بلند شد و رفت پیش زرافه بعد از سلام و احوالپرسی به زرافه گفت خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم اومدم ازت بپرسم میدونی باید چکار کنم تا بتونم بخوابم.

زرافه گفت خوب باید سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی شیر کوچولو گفت اینکار رو کردم ولی بی فایده بود. 

زرافه گفت: وقتی سرت رو گذاشتی رو بالشت چشمهات رو بسته بودی شیر کوچولو گفت نه.

زرافه گفت پس برای همین بوده دیگه که خوابت نبرده باید چشمهاتم میبستی. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و سریع به خونه برگشت و رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشش و چشمهاشو بست ولی متاسفانه بازم خوابش نبرد کمی صبر کرد دوباره یه دست چپ وراستش چرخید ولی نشد که نشد.

دوباره از جاش بلند شد و این بار رفت پیش دوستش خرس تا بپرسه باید چکار کنه که خوابش ببره بعد از سلام واحوالپرسی با خرسی در مورد مشکلش به خرسی گفت و ازش کمک خواست.

خرسی گفت باید سرت رو بزاری روی بالشت. شیر گفت اینکار رو کردم خوابم نبرد گفت باید چشمهاتم میبستی شیر کوچولو  گفت بستم خرسی گفت به خواب هم فکر کردی.

شیر کوچولو گفت: نه چه جوری باید به خواب فکر کنم خرسی گفت: کاری نداره که باید به این فکر کنی که الان موقع خوابه و همه ی دوستاتم خوابن تو هم خوابت میبره شیر کوچولو از خرسی بابت کمکی که کرده بود تشکر کرد و به خونه برگشت و به اتاقش رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.

چشمهاشو بست و سعی کرد به خواب فکر کنه همون جور که دوستش خرسی گفته بود ولی بازم خوابش نبرد باز از این پهلو به اون پهلو شد ولی اصلا فایده نداشت دیگه کلافه شده بود چشمهاش قرمز شده بود و پف کرده بود دوباره از جاش بلند شد اینبار رفت پیش ببری به ببری سلام کرد.

ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی.

ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی

شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود

ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی

شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم

ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی

شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت

ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره.

شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده

شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه.

مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن.

شیر کوچلو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بوسید و رفت

اطلاعات تماس:

.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴

اطلاعات تماس:

.۴۴۲۸۸۰۵۰ .۰۹۱۲۸۱۸۰۲۰۸

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

داستان گنجشک کوچولو

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

دیروز بچه گنجشکی از پدر و مادرش جدا شده بودو سر راهش به مدرسه ی ما آمداو
احساس می کرد آنجا مدرسه ی گنجشکها است و فکر میکرد مدرسه ی خودشان است اما دید که
خیلی بچه ی آدم آنجا هست .گنجشک دید که آنجا یک خانه هم هست با خودش گفت:اینجا
دیگر چه جایی است،خانه و مدرسه با هم؟! این دیگر چیست.

بچه گنجشک بیجاره سری هم به کلاس ما زدهمه داد و فریاد میکردیم و می گفتیم
:این گنجشک از کجا آمده است گنجشک خیلی ترسیده بود و گفت:خدایا من را نجات بده.

مدیر و معاون خیلی دنبال او رفتند و به ما میگفتند :نگران نباشید ما او را می
گیریم و تا چشم باز کردیم مدیر گنجشک را گرفت و او را آزاد کرد                                  کوشا عزیزی 8
سال

 

 

 

مکوین با لاستیکهای چهار گوش !

مکوین یک ماشین زیبا و قشنگ است اما او نمی تواند مانند ماشین های دیگر حرکت
کندچون لاستیک های او چهار گوش بود. وقتی حرکت می کرد آرام راه می رفت و تکان تکان
به حرکت ادامه می داد طوری بود که هر کسی سوار مکوین می شد وقتی پیاده می شد سر و
صورتش خونی بود و مانند گیج ها راه می رفت و دیگران به او میخندیدند                                                  
ماهان سلیمی 8 سال

 

ماشین چرخ مثلثی

شبی از شب ها ماشینی که اسپرت بود و اسمش هم مکوین بود خواب عجیبی دید او در
خواب دید که لاستیک هایش مثلثی شده است با تعجب گفت: چه کسی این بلا را سر من
آورده است زود بهم جواب بدید. ولی کسی نبود که به او جواب بدهد و هر چه تلاش می
کردنمی توانست راه برود و در خواب گریه میکرد. ]I.

ناگهان از خو اب پرید و خوشحال شد که همه اش یک خواب بوده است.        کوشا عزیزی 8سال

 

گرگ ها

یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچ کس نبود. چند تا گرگ در جنگلی با هم زندگی
میکردند. روزی یکی از آنها رفت و یک خرگوش را برای نهار گرفت و با همدیگر آن را
خوردندولی برای شام هیچ چیزی نداشتند . گرگ به جنگل رفت و شیری به او حمله کرد گرگ
را گرفت و آن را برای خانواده اش بردو گرگ را با لذت زیادی خوردند! گرگهای دیگر به
جنگل رفتند و هر چه به دنبالش گشتند او را پیدا نکردند با همدیگر رفتند و یک گربه
شکار کردندو آن گربه را هم خوردندو تا صبح خوابیدند،یکی از گرگها خواب بدی دید
خواب دید که یک پلنگ به او حمله میکند و در ان لحظه از ترس از خواب پرید!           رامتین بیگی 8 سال

امروز گنجشک کوچولو به مدرسه ی ما آمداو یک روپوش زرد داشت
روپوش زردش را مامانش دوخته است مامان گنجشک کوچولو خیلی مهربان است .گنجشک کوچولو
امروز به مدرسه ی ما آمداو دلش برای ما و خانم معلم تنگ شده بود گنجشک کوچولو
مدرسه را خیلی دوست دارد. مدرسه خانه ی دوم ما و گنجشک کوچولو است

 

می گم ها، فیلم سازهم بودم و خبر نداشتم.

برای مشاهده ی این فیلم آموزشی که واسه بچه ها ساختم روی عکس کلیک نمایید

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . مادر برای نازنین زهرا کتابی با نام (مرد آسمانی پیامبر مهربان ) خرید .او در کتاب خواند ، روزی پیامبر از کوچه ای رد می شدند ، در بین راه  مردی آشغالها را روی سر پیامبر ریخت . فردا هم وقتی پیامبر رد می شدند این کار را کرد . روز بعد هم دو باره آشغالها را روی سر پیامبر ریخت . اما روزهای بعد که پیامبر رد شدند او را ندیدند . نگرانش شدند برای همین از دوستش پرسیدند که او کجاست . دوستش گفت که او بیمار است . برای همین پیامبر به عیادت او رفتند . آن مرد وقتی پیامبر را دید از کارش خجالت کشید و با خو د گفت چه پیامبر مهربانی داریم به جای این که با من به خاطر کارم دعوا کند مرا بخشید و به دیدنم آمد . بعد هم از پیامبر عذر خواهی کرد .           

                                                   مریم صامدی کلاس دوم دبستان بعثت بهار۸۹

 

      

                                                                            مریم صامدی کلاس دوم دبستان بعثت

                                                             ۱۳۸۹

 

 

 

 

 یک دوست خوب

گُنجشک کوچولو روی شاخه ی درخت نشسته بود و از آن بالا رودخانه را تماشا می کرد.

او از تنهایی خسته بود ناگهان تصمیم گرفت، برای خودش چند دوست پیدا کند. از درخت پایین آمد و رفت و رفت. گُنجشک به خرگوش رسید؛ سلام کرد و نظرش را درباره ی دوستی با خودش پرسید. خرگوش خوش حال شد. گُنجشک گفت: « آیا تو رازدار خوبی هستی؟ »

خرگوش گفت : « بله! بله ! »  گنجشک به خرگوش یک راز اَلَکی گفت. خرگوش گفت : « خیالت جمع باشد، من به هیچ کس نمی گویم » و همین طور هم شد .

خرگوش به کسی نگفت و آن ها با هم دوست های صمیمی شدند.


نویسنده: عارفه غلامی کلاس دوم دبستان بعثت

داستان های دیگر عارفه جان را در ادامه ی مطلب بخوانید

 

نام داستان : ماهی گیر مهربان                          نویسنده ی کوچک: انیسه یاربی

دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

 

ظهر از نیمه گذشته بود.خورشید گرم وسوزان بر سرش می تابید. صورت آفتاب سوخته ی پیرمرد مهربان خسته به نظر می رسیر.بازحمت تور ماهی گیری اش را که با هزاران امید به آب انداخته بود بیرون کشید .ولی این بار هم از ماهی خبری نبود به جز چندتا ماهی ریزه میزه .مدت ها بود که کارش این شده بود.صبح می آمد و تورش را به آب می انداخت.در دور دست ها ماهی گیرانی که مشغول صید بودند به چشم می خوردند. با خودش گفت: کاش من هم پسری داشتم تا در این کارها به من کمک می کرد. به هر حال بیشتر از این نمی توانست آن جا بماند. تور و قلاب ماهی گیری اش را جمع کرد و با نا امیدی روانه ی منزل شد.همسرش با مهربانی به پیش او آمد وسایل ماهی گیری اش را از دستش گرفت و به او خسته نباشی گفت و پیاله ی آبی به دستش د اد. پیرمرد آب را سر کشید و با ناراحتی گفت: امروز هم هیچی . همسرش او را دلداری دادو و گفت:  خدا روزی رسان است .نا امید نشو . در همین وقت صدای در شنیده شد. پیرمرد در را باز کرد و پسرکی را دید با یک ماهی بزرگ و زیبا . پسرک گفت : امروز وقتی تورخود را جمع می کردید این ماهی از تور شما بیرون افتاد و شما آن  را ندیدید.من خیلی شما  را صدا کردم اما شما صدای من را نشنیدید. بفرمایید. پیرمرد ماهی را گرفت و لبخند زنان به اتاق آمد و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تو روزی رسانی . ممنونم.

 

نام داستان : سفر طولانی                نویسنده ی کوچک : محدثه آرامی

 دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

 

یکی بود یکی نبود .غیراز خدای مهربان هیچ کس نبود. پدر علی کوچولو چند روزی بود که ماشین جدیدی خریده بود. یک روز بعداز ظهر وقتی که علی و پدر بزرگ در حیاط خانه مشغول خوردن پیتزا بودند ،مادر علی به آنها گفت : چه قدر خوب است همگی پشت ماشین جدیدمان بایستیدتا یک عکس یادگاری بگیرم. همه لبخند زدند.تیک. روز خوبی بود. آخر شب وقتی شام تمام شده بود، پدر علی کوچولو گفت: چه خوب است حالا که ماشین جدیدی خریده ایم به یک مسافرت برویم. نظرشما درباره ی این مسافرت چیست؟ پدربزرگ گفت: بهتر است ببینیم علی کوچولو و مادرش چه نظری دارند. علی کوچولو گفت : پدر جان ،در کتاب فارسی ما درباره آرام گاه سعدی و حافظ در شیراز و امام زاده حسین در قزوین  صحبت شده است.من هم دوست دارم به این دو شهر بروم.مادر گفت: فکر خیلی خوبی است.من هم تا به حال به این دو شهر نرفته ام.پدر و پدر بزرگ هم با نظر علی کوچولو و مادرش موافقت کردند. آن ها تصمیم گرفتند زود بخوابند تا فردا هرچه زودتر بیدار شوند و وسایل مسافرت را ببندند. حالا علی کوچولو خیلی خوش حال است چون قرار است تعطبلات تابستانی خود را با مسافرت شروع کند.

 

 

نام داستان : پیرمردی که تنها پسرش را از دست داد.             نویسنده ی کوچک: فاطمه زارع بجمعه

دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

یکی بود یکی نبود.غیراز خدا هیچ کس نبود. در زمانهای قدیم  پیرمردی با تنها پسرش زندگی می کرد.او سال ها پیش همسرش را از دست داده بود وهمین تک پسر را داشت. یک روز حسین پیش پدر رفت و گفت : پدرجان اکنون که جنگ است من می خواهم به جبهه بروم و از اسلام و ایران دفاع کنم و از شما اجازه ی رفتن می خواهم. پدرناراحت شد و به حسین گفت: تو تنها مونس و همدم من هستی و باید از من نگهداری کنی اگر بروی و من تو را از دست بدهم چه کار کنم؟ تو عصای دست من هستی. حسین ناراحت شد اما روی حرف پدرش حرفی نزد. دلش شکست . به مسجد رفت تا نمازی بخواند و با خدا دردودل کند.سرش را روی مهر گذاشت و گریه کنان از خدا خواست تا به او کمک نماید. وقتی سرش را از روی مهر برداشت پدرش را دید که روبه رویش نشسته است. پدر اشک های حسین را پاک کرد و به او گفت : پسرم من را ببخش که خودخواهی کردم .وقتی تو رفتی من چند لحظه ای دراز کشیدم و خوابم برد و در خواب امام خمینی را دیدم که از من خواست تا با رفتن تو موافقت کنم تا از کشورمان دفاع کنی . حالا من با این کار خوب و خداپسندانه ی تو موافقت می کنم .برو . خدا به همراهت. حسین به جبهه رفت و پس از ماه ها جنگیدن با دشمن به شهادت رسید .و حالا هر رورز پدرش برسر مزار او می آید و خوش حال است که ایران سربلندو سرافراز است.

 

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

نام داستان : عمو رفتگر زحمت کش        نویسنده ی کوچک : مبینا بنددار

دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

پاییز شروع شده بود و همه ی درختان لباس زردو نارنجی پوشیده بودند.پیرمرد مهربان،دوست قدیمی خیابان ها بود که هر روز صبح زودجارودستی اش را برمی داشت و برگ هایی که در خیابان ریخته شده بود را جمع می کرد .کارها در فصل پاییز و سرما سخت شده بود اما او ا این که خیابان ها را تمیز می کرد خیلی لذت می برد.رفتگر مهربان صبح ها با مهربانی به بچه هایی که به مدرسه می رفتند سلام می کرد.بچه ها او ر ا خیلی دوست  داشتند و به او عمو رفتگر می گفتند.یک روز صبح که بچه ها به مدرسه می رفتند ،متوجه شدند که  برگ های روی زمین جمع نشده است تعجب کردند باخودشان گفتند شاید عمورفتگر خواب مانده است اما چند روز به همین منوال گذشت.برگهای روی زمین هرروز بیشتر می شدند و دل بچه ها تنگ تر .یک روز صبح که بچه ها از خانه هایشان بیرون آمدند تا به مدرسه بروند متوجه شدند خیابان ها تمیز شده است فهمیدن عمو رفتگر برگشته است اما وقتی جلوتر رفتند دیدند مرد جوانی لباس های پیرمرد را پوشیده است وبا جاروی او در حال تمیز کردن خیابان ها است. به او سلام کردند و پرسیدند: عمورفتگر مهربان کجاست ؟چرانیامده است؟ رفتگر جوان گفت: او چند روزی است که سخت بیمار است و در خانه استراحت می کند.بچه ها ناراحت شدندواز رفتگر جوان خواستند آدرس عمو رفتگر را به آنها بدهد تا به عیادت او بروند. روز بعد بعد از پایان مدرسه چندتا از بچه ها با اجازه ی پدر و مادرشان مقداری میوه خریدند و به عیادت عمو رفتگر رفتند.عمورفتگر از دیدن بچه ها خوش حال شد و به آنها گفت : از فردا دوباره به کارم ادامه می دهم.صبح روز بعد عمورفتگر مهربان در حالی که برگ های زرد و خشک را از روی زمین جارو می کرد برای بچه ها دست تکان داد. خسته نباشی عمو رفتگر

 

نام داستان : ماهی کوچولوی زیبا                     نویسنده ی کوچک: زهرا هاشمی

دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

یکی بود یکی نبود در یک دریای بزرگ ماهی های کوچک و بزرگی زندگی می کردند.ماهی قصه ما هم که بسیار زیبا بود با دوستانش در همین دریا زندگی می کرد. او هر روزبا دوستانش بازی می کرد .آن روز داشتند قایم باشک بازی می کردند که ماهی کوچولوی زیبا از دوستانش جداشدتا جایی برای قایم شدن پیدا کند.به همین خاطر از دوستانش خیلی دورشدو مکانی را برای پنهان شدن پیداکرد .ولی هرچه منتظر ماند دوستانش او  را پیدا نکردند.می خواست برگردداما هرچه اطرافش را نگاه کرد نتوانست راه برگشت را پیدا کند.وقتی به خودش آمد دید داخل یک تورگیر افتاده و نمی تواندفرارکند.صیادی اورا به دام انداخته بود.صیاد ماهی را ازداخل تور بیرون می آوردتا بفروشدولی وقتی چشمش به ماهی زیبا افتاد دلش نیامد که اورا بفروشد.اورا به خانه برد تا پسرش  را خوش حال کند.پسرک با خوش حالی ماهی را گرفت و داخل یک تنگ زیبا گذاشت . اما ماهی قصه ی ما از این که از دوستانش دور شده بود ناراحت بودو گریه می کرد. گریه ی ماهی کوچولو پسرک را  هم غمگین کرده بود .از پدرش خواست تا ماهی را به محل زندگیش برگرداندتاهم او وهم ماهی را خوش حال کند . مرد ماهی گیر به حرف پسرش گوش داد و حالا ماهی کوچولوی زیبای ما با خوش حالی در کنار دوستان و خانواده اش زندگی می کند.

 

نام داستان: امیر و ماهی خوش قدم          نویسنده ی کوچک : فرشته گل شیخی

دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . روزی امیرکناردریا نشسته بود. او شنیده بود که اگر هر کسی همیشه با پدر و مادر خود با احترام صحبت کند یک ماهی جادویی پیش او می اید و آن ماهی برای همه خوش قدم است و آن خانواده تا آخر عمر خوش بخت می شوند. امیر یک مشکلی داشت. مشکل او نمره های بدش بود.او پسر درس خوانی نبود ولی دوست داشت نمره های عالی بگیرد.روزی به ساحل دریا رفت ودرحالی که داخل تیوپ نشسته بود به ماهی جادویی فکر می کرد. با خود ش گفت: چه می شود من یک ماهی جادویی داشته باشم؟ناگهان یک ماهی طلایی زیبا روی آب آمد واو را صدا زد. امیر با تعجب  به اطرافش نگاه کرد.آری درست شنیده بودیک ماهی طلایی آمده بود تا به امیر کمک کند.امیر خوش حال شدو مشکلش را با ماهی در میان گذاشت.ماهی به امیر گفت: امیرجان اگر توبه پدر و مادرت احترام بگذاری من در درس هایت به تو کمک می کنم. طبق قولی که ماهی به امیر داده بود همیشه قبل از امتحانات ماهی  جادویی سوالات و جواب های امتحان را به امیر یاد می داد و امیر همیشه 20 می گرفت . این کار اد امه د اشت تا زمانی که قرار شد مسابقه علمی در مدرسه برگزار شود . روز قبل از امتحان ماهی جادویی به ساحل نیامد که نیامد .امیر که حالا به عنوان شاگرد زرنگ شناخته شده بود ، تصمیم گرفت تا آخرین لحظه بخواند تا نمره ی خوب بگیرد . پس شروع کرد به خواندن . او روز بعد در مسابقه علمی شرکت کرد و بالاترین رتبه را گرفت . حالا او فهمیده بود با تلاش و کوشش به همه چیز می رسد واگر نمره ی خوب می خواهد باید خوب درس بخواندو احتیاج به جادو نیست.

 

 

نام داستان: پسری که خیلی شلوغ بود        نویسنده ی کوچک: الهام غزنوی

 دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.یک پسری بودکه خیلی شلوغ می کرد.یک روز می خواستند بچه های مدرسه را به اردو ببرند.هرکس با خودش یک جور خوراکی آورده بود. بعد بچه های مدرسه با صف رفتند تا سوار اتوبوس شوند.آن ها می خواستند به باغ وحش بروند. مدی و ناظم هم با آن ها آمده بودند.بچه ها به باغ وحش رسیدند. بعد از اتوبوس یکی یکی پیاده شدند .آن ها وارد باغ و حش شدند تا حیوانات را ببینند. وقتی بچه ها حیوانات را نگاه می کردند آموزگار برای آن ها توضیحات جالبی می داد و بعضی اوقات از آن ها سوالاتی می کرد . تمام بچه ها قانون را رعایت می کردن اماامان از آن پسر شلوغ.بلندبلند صحبت می کرد .از این طرف به آن طرف می دوید .خوراکی هایش را پشت سرهم و تندتند می خورد و … . وقتی بازدید تمام شد همه با صف سوار اتوبوس شدندوداخل اتوبوس  شلوغ بازی های پسرک شروع شد. داد می زد با دوستانش شوخی های خطرناک می کرد . سر و دستش و حتی گاهی پایش را از پنجره اتوبوس بیرون می آورد و به حرف هیچ کس گوش نمی داد.ناگهان شاخه درختی که در خیابان بود به صورتش خورد و زخمی شد. خون زیادی روی لباسش می ریخت . آقای راننده و مدیر و معاون او را سریع به درمانگاه بردند و دکتر زخم صورتش را پانسمان کرد . در این موقع پسرک شیطان از این که به حرف دیگران گوش نداده بود پشیمان شد و از آن ها عذر خواهی کرد.

 

نام داستان : سیب تنها و فرشته ی زیبا    نویسنده ی کوچک : محدثه عوض زاده

دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

یکی بود یکی نبود. دریک روز سرد زمستانی که برف زیادی آمده بود فرشته ، دختری زیبا با موهای طلایی کنار پنجره ی اتا قش نشسشته  بود وبیرون را نگاه می کرد . آن طرف پنجره ی اتاقِ فرشته باغ میوه ی پدر بزرگ بود.ولی برف تمام باغ را گرفته بود و به جای میوه های زیبا و آبدارش برف  روی درخت ها را پوشانده بود. فرشته همین طور که به درختان نگاه می کرد ناگهان لابه لای شاخه های آن ها در زیر برف ها چشمش به سیب سرخ و زیبایی افتاد .از جابلند شد.با خوشحالی به طرف مادرش رفت وگفت : مامان جان اجازه می دهید به باغ پدربزرگ بروم؟مادر گفت: دخترم فرشته ی کوچکم هوا سرد است.درباغ هم که چیزی نیست که تو با آن بازی کنی! فرشته بالاخره مادرش را راضی کرد و به باغ پدر بزرگ رفت. پدربزرگ از دیدن فرشته تعجب کرد.فرشته به پدر بزرگ گفت که از پنجره ی اتاقش سیب سرخی را در لابه لای شاخه  های درخت دیده است. پدربزرگ هم آن شیب ر ا برای نوه اش چید و فرشته پس از تشکر با خوش حالی به اتاقش برگشت.مادر گفت :اگر سیب می خواستی در یخچال داشتیم؟! فرشته با لبخندی گفت :این سیب با همه ی سیبها فرق دارد .این سیب تنها مانده بود حالا من اول اورا روی یک درخت پرسیب نقاشی می کنم تا از تنهایی در آید و بعد آن را با لذت می خورم.

 

 

نام داستان :چهاربچه جغد دانا     نویسنده ی کوچک : ساجده صادقی  

دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

یکی بود یکی نبود.روزی روزگاری در جنگلی بزرگ و زیبا چهار جغد دانا زندگی می کردند که با هم خواهر و برادر بودند.آن ها دنبال پدر و مادرشان می گشتند زیرا وقتی که هنوز در تخم ها بودند یک حیوان وحشی به لانه ی آن ها حمله کرده بود و مادر و پدرشان مجبور به فرار شدند.حیوان وحشی تخم ها را با خود برد و همین که به خانه اش رسید تخم ها ترک ترک شدند.حیوان وحشی ترسید و آن ها را رها کرد و رفت.تخم ها که باز شدند پرتوی زیبا دلش سوخت و بچه جغد ها را با خود برد تا از آن ها نگه داری کند.یک روز یک جغد پیر به لانه ی پرستو آمد و مهمان آن ها شد.هر کدام سرگذشت خود را تعریف کردند و بعد معلوم شد که بچه جغد ها فرزندان جغد پیر هستند.همگی خوشحال شدند و بچه جغد ها مادر را در آغوش گرفتند و از پرستو خداحافظی کردند و به خانه شان برگشتند.

 

نام داستان : همکاری      نویسنده ی کوچک : کوثرمحسنی پور –

دبستان22بهمن ناحیه 5 مشهد /1387

در روستای همت آباد مزرعه ی بزرگ گوجه فرنگی حسین آقا قرار دارد.در تابستان امسال بعد از جمع آوری گوجه ها در جعبه چیده شده بود و آماده ی فرستادن به شهر و کارخانه ی رب گوجه فرنگی شده بود.قرار بود صبح روز دوشنبه جهت حمل و بردن جعبه ی گوجه فرنگی مزرعه کامیون بیاید.اما ظهر شد و از کامیون خبری نشد.رفته رفته شب از راه رسید خبری از کامیون نبود.حسین آقا غصه ی خراب شدن گوجه ها را می خورد وکاری از دستش بر نمی آمد.فردا صبح پسر های حسین آقا تصمیم گرفتند که به پدرشان کمک کنند.بنابراین برای حل این مشکل از دوستانشان هم فکری خواستند.در این میان محمد که پسر باهوش و مهربانی بود از همه ی بچه های روستا خواست تا با دوچرخه هایشان در مزرعه ی حسین آقا حاضر شوند.هر کدام یک یا دو جعبه بر روی دوچرخه هایشان قرار دادند و به سوی کارخانه ی رب گوجه فرنگی به راه افتادند.بعد از چند ساعت همه ی جعبه های گوجه فرنگی در جلوی کارخانه چیده شده بود.بچه ها از این که به حسین آقا کمک کرده بودند خوشحال بودند و از هم کاری لذت می بردند.

 

گنجشك كوچولو روي شاخه‌ي درخت نشسته بود و از آن بالا، رودخانه را تماشا مي‌كرد. او از تنهايي خسته شده بود. ناگهان تصميم گرفت……

كه يك دوست پيدا كند. به كنار رودخانه رفت امّا كسي نبود، كنار درخت‌ها رفت ولي كسي را پيدا نكرد، به كنار بركه رفت و با يك مرغابي دوست شد. او هر روز پيش مرغابي مي‌رفت و با او صحبت مي‌كرد. امّا يك روز كه به ديدن مرغابي رفت، مرغابي آنجا نبود و دوست مرغابي گفت:«او از اين بركه رفته است.» گنجشك با ناراحتي به خانه‌اش برگشت و آن دو همديگر را هيچ‌وقت نديدند.

 

 

 

زينب افخمي روحاني – كلاس دوم دبستان بعثت

سركار خانم حبيبي

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود. یک روز مادرش، یعنی ننه کلاغ، می خواست به دنبال غذا برود. قبل از رفتن به او گفت:« از لانه بیرون نیا تا من برگردم! .»

جوجه کلاغ حرف مادرش را گوش نکرد. وقتی او رفت ، جستی زد و از لانه، به روی شاخه ی درخت پرید. بعد، از شاخه ی درخت، به روی زمین پرید. سپس دوباره جست زد و روی درخت نشست. وقتی دید جست وخیز کردن را بلد است، خیلی خوش حال شد. خیال کرد که پرواز کردن هم به همین راحتی است. بال هایش را باز کرد و خواست از روی درخت به پرواز درآید، امّا چند بال که زد، دیگر نتوانست پرواز کند و با سر، توی بوته های خار افتاد. آن وقت هر کاری کرد، نتوانست از توی خارها بیرون بیاید.

اتّفاقاً کلاغی از آنجا می گذشت. چشمش که به جوجه کلاغ افتاد، با خودش گفت: « چه کنم؟ چه نکنم؟ بروم بقیّه را خبر کنم! »

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

بعد، بال زد و رفت به کلاغ دومی و سومی و چهارمی و پنجمی رسید و گفت: « چه نشسته اید که جوجه یِ ننه کلاغ توی خارها افتاده!. »

کلاغ پنجمی بال زد و رفت به کلاغ ششمی و هفتمی و … دهمی رسید و گفت: «چه نشسته اید که جوجه یِ ننه کلاغ، توی خارها افتاده و زبانم لال، حتماً نوکش هم شکسته! »

کلاغ دهمی اشکش درآمد. پر زد و رفت به کلاغ یازدهمی و دوازدهمی و … بیستمی رسید و گفت:«چه نشسته اید که جوجه ی ننه کلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و زبانم لال، حتماً بالش هم شکسته! »

کلاغ بیستمی دو بالش را توی سر خودش زد و پر کشید. به کلاغ بیست و یکمی و بیست ودومی و … بیست ونهمی رسید و گفت:« چه نشسته اید که جوجه ی ننه کلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و زبانم لال، حتماً پرهایش هم ریخته! .»

کلاغ بیست ونهمی قارقاری کرد و پر زد و رفت تا به کلاغ  سی اُمی، سی
و یکمی، سی و دومی و… چهلمی رسید و گفت: «چه نشسته اید که جوجه یِ ننه کلاغ، توی
خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و
پرهایش ریخته و زبانم لال، دیگر زنده نیست!
»

کلاغ چهلمی چنان قارقاری کرد
که نگو و نپرس! پر
زد و رفت و همه ی کلاغ ها را جمع کرد و به دنبال خودش راه
انداخت تا به لانه ی ننه کلاغ بروند و به او سرسلامتی بدهند. چهل تا کلاغ پر زدند و به سراغ ننه کلاغ رفتند امّا هنوز به لانه ی او نرسیده بودند که جوجه کلاغ را دیدند توی خارها گیر
کرده بود و ننه کلاغ داشت او را بیرون می کشید. کلاغ ها، قارقارکنان و با تعجّب به هم نگاه کردند. کلاغ چهلمی گفت:
« اینکه جوجه کلاغ است ! نوکش نشکسته، بالش نشکسته، پرهایش نریخته، زنده است و توی خارها گیر کرده! .»

کلاغ پنجمی گفت:«من
خیال کردم نوکش شکسته! .»

کلاغ دهمی گفت:
«من خیال کردم بالش شکسته! .»

کلاغ بیستمی گفت:
« من خیال کردم پرهایش ریخته! .»

کلاغ بیست و
نهمی گفت: « من خیال کردم از بین رفته! .»

آن وقت
هر چهل کلاغ به ننه کلاغ کمک کردند که جوجه اش را از توی خارها بیرون بکشد. بعد هم به
هم قول دادند درباره ی
آن چیزی که آگاهی ندارند حرفی نزنند، تا خبرها « یک
کلاغ، چهل کلاغ »
نشود.

یک داستان از فارسی کلاس دوم ابتدائی

چغندر پربرکت

یکی بود، یکی
نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرمرد و
پیرزنی با دو نوه ی کوچکشان در مزرعه ای زندگی می کردند.
پیرمرد هر سال در مزرعه اش چیزی می کاشت. آن
سال هم تصمیم گرفت، چغندر بکارد. پیرمرد و پیرزن و نوه هایشان مثل هر سال، زمین را آماده کردند و تُخمِ چغندر را پاشیدند. چیزی نگذشت که مزرعه، سرسبز شد و برگِ چغندر ها بزرگ و بزر گتر شدند.

یک روز، پیرزن خواست آش
چغندر بپزد. پیرمرد گفت: « همین حالا می
روم و برایت یک چغندرِ رسیده می آورم . »

پیرمرد به
مزرعه رفت و چغندری را انتخاب کرد. بعد
هم برگ های آن را گرفت و کشید امّا چغندر بیرون نیامد. پیرمرد که
خسته شده بود، پیرزن را صدا کرد. پیرزن آمد.
پیرمرد برگ های چغندر را گرفت. پیرزن، شالِ کمر پیرمرد را
گرفت. با
هم کشیدند و یک صدا خواندند: « چغندرک، چغندرک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا. از دل خاک بیرون بیا. با
یک تکان، با دو تکان، با سه تکان،…».

امّا فایده ای
نداشت. چغندر از
خاک درنیامد که نیامد.
پیرزن، نوه هایش را صدا کرد. نوه
های پیرمرد و پیرزن به کمک آن ها آمدند. پیرمرد برگ
های چغندر را گرفت. پیرزن شال
کمر پیرمرد را گرفت. پسرک دامن مادربزرگش را
گرفت و دخترک گوشه ی کُت برادرش را.

کشیدند و
کشیدند و یک صدا خواندند: « چغندرک، چغندرک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا.
از دل خاک بیرون بیا.
با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان، با چهار تکان،… .»

چغندر بالاخره از
خاک درآمد. از
آن طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک و دخترک به زمین افتادند امّا وقتی چشمشان به
چغندر افتاد، از خوش حالی فریاد کشیدند: « وای، چه چغندری، شیرینکی، چقدر بزرگ، چقدر بزرگ،… چقدر…بزرگ…! .»

زودتر از
آنکه فکرش را بکنید، سر و کلّه ی همسایه های پیرمرد و پیرزن پیدا شد. همه از دیدن چغندری به
آن بزرگی تعجّب کرده بودند.

آن روز، پیرزن یک
دیگِ بزرگ آشِ چغندر پخت و آن را میان همسایه ها تقسیم کرد؛ چه آش خوش مزه ای! چه چغندر پربرکتی!

یک داستان از کتاب فارسی کلاس دوم ابتدائی

1 – مورچه اشک ریزان ، چرا اشک ریزان ؟ 

یکی
بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک ده کوچک، پیرزنی زندگی می کرد که نان می پخت؛ چه نانهای خوش مزه ای! وقتی بوی نانهای خاله پیرزن در هوا می پیچید، همه، از پدربزر گها و مادربزر گها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّه ها، از کلاغها، گنجشکها و جوجه ها گرفته تا مورچه ها، خوش حال می شدند؛ چقدر خوش حال!

یک
روز مثل همیشه، خاله پیرزن آرد را خمیر و تنور را روشن کرد، امّا تا آمد نان را به تنور بچسباند، نان از دستش افتاد توی تنور. خاله پیرزن خم شد تا نان را بردارد.  باز هم خم شد ؛ آن قدر خم شد که فقط پاهایش از تنور بیرون ماند. مورچه ای از آنجا می گذشت . پاهای خاله پیرزن را دید. فکر کرد خاله پیرزن توی تنور افتاده است. گریه و زاری کرد؛ چه گریه ای و فریاد کشید: « خاله به تنور، خاله به تنور .»

گنجشکی
از آنجا می گذشت. مورچه را دید که مثل ابِر بهار گریه می کند.

پرسید: «
مورچه اشک ریزان، چرا اشک ریزان؟» .

مورچه
گفت : « خاله به تنور، مورچه اشک ریزان .»

گنجشک
این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه پرهایش ریخت. گنجشک پرزد و روی یک درخت نشست و جیک جیک کرد؛ آن هم چه جیک جیکی!

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

درخت
دید پرهای گنجشک ریخته است. از گنجشک پرسید: « گنجشک پَر ریزان، چرا

پَر
ریزان؟ .»

گنجشک
گفت: « خاله به تنور، مورچه اشک ریزان، گنجشک پَر ریزان .»

درخت
این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه بر گهایش ریخت.

پیرمرِد
ماست فروشی که در کنار دیوار ماست می فروخت، صدای ناله ی درخت را شنید و گفت: « درخت برگ ریزان، چرا برگ ریزان؟ .»

درخت
ناله کرد و گفت:« خاله به تنور، مورچه اشک ریزان، گنجشک پَر ریزان، درخت برگ ریزان .»

پیرمرد
این را که شنید، دلش پُر از غم و غُصّه شد؛ چه غم و غُصّه ای! از غم و غُصّه ماست هایش را ریخت روی سر و صورتش.

از
آن طرف، خاله پیرزن نانی را که توی تنور افتاده بود، بیرون آورد. بعد نان هایش را پخت و چند تا از آنها را برداشت تا پیشِ پیرمرِد ماست فروش ببرد و ماست
بگیرد. توی راه، پیرمرد را دید که با سر و روی ماستی می دود؛ آن هم چه دویدنی!  پیرزن فریاد زد:« بابا ماست به رو، چرا ماست به رو؟ .»

پیرمرد
تا خاله پیرزن را دید، فریاد زد:« خاله پیرزن، مگر توی تنور نیفتاده بودی؟ تو که صحیح و سالمی! »

خاله
پیرزن گفت:« معلوم است که صحیح و سالمم! مگر قرار بود تویِ تنور بیفتم؟ .»

پیرمرد
خوش حال شد؛ چقدر خوش حال!  ماست ها را از سروصورتش پاک کرد و فریاد زد: « خاله پیرزن که سالم است، نسوخته است .»

مورچه
و گنجشک و درخت تا حرف های پیرمرد را شنیدند و خاله پیرزن را دیدند، خوش حال شدند؛ چقدر خوش حال!

خبر
توی ده پیچید. همه، از پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّه ها، از گنجشک ها گرفته تا مورچه ها، به خانه ی خاله پیرزن رفتند. از نان های خوش مزه اش خوردند و به اشتباه مورچه خندیدند؛ چه خنده هایی!

روباه و كلاغ 

يكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره .

    

 

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد .

روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ”  به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست  اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي  .

 

 

كلاغه كه با تعريفهاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره  ، ولي پنير از منقـارش مي افتـد و آقـا روبـاه اونو برمي داره  و فـرار مي كنه .

كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت .

 

خوب بچه هاي عزيز من چه نتيجه اي از اين داستان گرفتيد . بايد مواظب باشيد ، اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي مي كنه ، حتمأ منظوري داره . اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد . 

 

 

 

زاغكـي قـالب پنيـري ديـد                 به دهان بر گرفت و زود پريد

بر درختي نشست در راهي              كه از آن مي گـذشت روباهـي

روبه پر فريـب وحيلت ساز                رفـت پـاي درخـت كـرد آواز

گـفت بـه بـه چقـدر زيبائي                چـه سـري چه دمي عجب پائي

پرو بالت سياه رنگ و قشنگ             نيست بـالاتر از سيـاهـي رنگ

گرخوش آواز بودي و خوش خوان         نبودي بهتر از تو در مرغان

زاغ مي خواسـت قارقار كند               تـا كـه آوازش آشـكـار كنـد

طعمه افتاد چون دهان بگشود            روبهك جست و طعمه را بربود

 

 

 

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم؛ زورقی در پی
ما غرق شد. دو برادر به گردابی درافتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را، که بگیر این
هر دو آنرا که بهر یک پنجاه دینارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن
دیگری هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تاخیر کرد و در
آن‌دگر تعجیل. ملاح بخندید و گفت آنچه تو گفتی یقین است، دگر میل خاطر برهانیدن
این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشانده و ازدست آن‌دگر
تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی. گفتم صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اسا فعلیعا.
تا توانی درون کس
مخراش     کاندرین راه خارها باشدکار 
درویش   مستمند  برآر     که ترا نیز کارها
باشد

داستان:

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

با تشکر از دوست خوبم فاطمه ی عزیز 

مدیر وبلاگ لحظه ها

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

 

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی  به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و  هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

 

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

 

گفت : تو اشتباه می کنی!

جبران خلیل جبران

 

 

برگرفته از سایت بیتوته

آزمون درس مطالعات اجتماعی پایه ششم 

آزمون علوم پایان مهر ماه پایه چهارم

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشکاست.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.

داستان جالب کلاه فروش

 

کلاه فروشی روزی از
جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی
استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه
کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را
دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه
کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند
ودید که میمون ها همین
کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که
میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه
خود را روی
زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین
پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد
نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف
کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه
برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی
استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به
خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را
برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی
میمون ها این کار را نکردند.
یکی از
میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو
پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون
ندارد

 

امتحان وزیران

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود

و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند

و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات

را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد

و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،

پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود

و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد

کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد،

سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!

 

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .

فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود. 

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

         همیشه دیگران را ببخش؛

             نه به خاطر اینکه آنها سزاوار بخشش اند؛

                 بلکه تو سزاوار آرامش هستی …

   

مادر

 یک کودک ،کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او
پرسید: “می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و
بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد:
“از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در
انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. ” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می
خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و
اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد گفت: ” فرشته تو برایت آواز
خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد
خواهی بود. ” کودک ادامه داد: ” من چطور می توانم بفهمم مردم چه می
گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟” خداوند او را نوازش کرد و گفت:
“فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو
زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”
کودک با ناراحتی گفت: ” وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟” خداوند
برای این سوال هم پاسخی داشت: “فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو
یاد می دهد که چگونه دعا کنی. “کودک سرش را برگرداند و پرسید : ” شنیده
ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
“فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
“کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی
توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود. “خداوند لبخند زد و گفت: “فرشته
ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت،
گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود، اما
صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او
به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر باید همین حالا بروم ،
لطفا نام فرشته ام را به من بگویید. “خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ
داد: “نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .

 

           روزی نه چندان دور دور او هم نگاری بوده است 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم       

   که تا ناگه زیکدیگر نمانیم     

  چه آمد برسراقوام و خویشان

     که گردید جمعشان اینطور پریشان  

لطفا بقیه ی این شعر زیبارو که واقعیت خیلی از زندگی هاست  در ادامه ی مطلب بخوانید .

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: “چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟” مرد با درشتی می گوید: “دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!” خان می پرسد: “وقتی اموالت به سرقت می رفت تو كجا بودی؟” مرد می گوید: “من خوابیده بودم!!!” خان می گوید: “خوب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟” مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.

خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گوید: “این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم…”

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.

شب کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی . 

پسرک ، در حالی ‌که پاهای برهنه ‌اش را روی برف جابه‌ جا می ‌کرد تا شاید سرمای برف‌ های کف پیاده ‌رو کم ‌تر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می ‌کرد . 

در نگاهش چیزی موج می ‌زد ، انگاری که با نگاهش ، نداشته ‌هاش رو از خدا طلب می ‌کرد ، انگاری با چشم‌ هاش آرزو می ‌کرد . 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد ، در حالی ‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد .

– آهای ، آقا پسر !

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می ‌زد وقتی آن خانم ، کفش‌ ها را به ‌او داد . پسرک با چشم ‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :

– شما خدا هستید ؟

– نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !

برسنگ قبرکشیشی چنین نوشته شده بود:آن هنگام که جوان بودم وفارغ ازهمه چیزوتخیلم مرزومحدوده ای نمی شناخت درسرآرزوی تغییردنیارا می پروراندم. بزرگتر و خردمندترکه شدم دریافتم جهان تغییرناپذیراست پس افق اندیشه ام رامحدودترکردم وبرآن شدم تا تنها کشورم راتغییردهم. اما این عملی نبود. پس ازسالها زندگی وتجربه آخرین تلاش نومیدانه خود را صرف تغییرخانواده ام کردم اما افسوس آن ها نیزکه نزدیک ترین کسان به من بودند تغییر نکردند. اکنون که دربسترمرگ آرمیده ام به ناگاه حقیقتی رایافته ام . تنها اگرخودم راتغییرداده بودم آن گاه نمونه ای می شدم برای اعضای خانواده ام تا آنان نیز خود را تغییر دهند . با انگیزه و تشویق آنها چه بسا که کشورم نیز اندکی اصلاح می شد. شاید می توانستم دنیا را هم تغییر بدهم!

 

روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت.

شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست.

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون پرسید چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟

شیطان پاسخ داد زیرا می دانستم که از نسل او همانند تویی به وجود می آید.

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند. آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…… و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.

بچه قورباغه گفت: “من عاشق سرتا پای تو هستم”.

کرم گفت: “من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی”.

بچه قورباغه گفت :”قول می دهم”.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت:”تو زیر قولت زدی”.

بچه قورباغه التماس کرد: “من را ببخش دست خودم نبود… من این پا ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم”.

کرم گفت: “من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی”.

بچه قورباغه گفت: “قول می دهم”.

ولی مثل عوض شدن فصل‌ها، دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد: “این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی”.

بچه قورباغه التماس کرد:”من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم”.

کرم گفت: “و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه‌ی آخر است که می بخشمت”.

  ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.

کرم گفت:”تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی”.

بچه قورباغه گفت: “ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی”.

کرم: “آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ”.

 کرم از شاخه‌ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی،

کرم از خواب بیدار شد…

آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود… اما علاقه‌ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش…

بال‌هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند…

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

 پروانه گفت: “بخشید شما مروارید…”

ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :”…سیاه و درخشانم را ندیدید؟”

قورباغه جهید بالا و او را بلعید، و درسته قورتش داد.

…و حالا قورباغه آنجا منتظر است…

…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می‌کند….

…نمی داند که کجا رفته.

 

 جی آنه ویلیس

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!


سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

 

 

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.

شیر نری دلباخته ای اهوی ماده ای شد

 شیر نگران معشوق بود و میترسید به وسیله حیوانات دیگر دریده شود

 از دور مواظبش بود بس چشم از آهو بر نداشت تا یک بار که از دور او

 را می نگریست شیری را دید که به آهوحمله کرد فوری از جا برید

 و جلو آمد دید ماده شیری است چقدر زیبا بود.گردنی مانند مخمل سرخ

 و بدنی زیبا و طناز داشت با خود گفت:حتما گرسنه است.همان جا 

 ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد و هرگز ندید و هرگزنفهمید که

 اهو خرده شده است

 نکته اخلاقی:

 هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!و در دنیا روی سه چیز حساب

نکنید.اولی:خوشکلی تون. دومی:معشوقتون.سومی:یادم رفت اها این

 جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

 

      استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.

سپس از شاگردان پرسید:         به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟      شاگردان جواب دادند:      50گرم ، 100 گرم ، 150 گرم       استاد گفت:      من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است:       اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟      شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.      استاد پرسید:      خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟      یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..       حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟      شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند       و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.      استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟      شاگردان جواب دادند: نه       پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟      شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.      استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.      اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.      اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد  خواهند آمد.      اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری       نخواهید بود.      فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است  که درپایان هر روز و       پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.      به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید       و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!      دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!» زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

 

 

 

 

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟»

 شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!»

روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!»

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟»

شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!»

 

الاغ و امید

كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …نتیجه اخلاقی: مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم …مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم …

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …

همکار و دوست گرامی امروز میخوام نظرتونو درباره ی معلمی که اول سال قبل از شروع درس و مدرسه درباره ی وضعیت روحی و روانی و خانوادگی دانش آموزاش تحقیق نمیکنه بدونم . ماشاا… تو این کار همه تون صاحب نظرید پس بسم ا…

• گوسفند بع بع می كرد،• سگ واق واق می كرد،• و همه با هم فریاد می زدند حسنك كجایی؟• شب شده بود اما حسنك به خانه نیامده بود.حسنك مدت های زیادی است كه به خانه نمی آید.• او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می كند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.• موهای حسنك دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.• دیروز كه حسنك با كبری چت می كرد .كبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.كبری تصمیم داشت حسنك را رها كند و دیگر با او چت نكند چون او با پتروس چت می كرد.• پتروس همیشه پای كامپیوترش نشسته بود و چت می كرد.پتروس دید كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد می كرد چون زیاد چت كرده بود.او نمی دانست كه سد تا چند لحظه ی دیگر می شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.• برای مراسم دفن او كبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما كوه روی ریل ریزش كرده بود.• ریزعلی دید كه كوه ریزش كرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبری و مسافران قطار مردند.• اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و كور بود.• الان چند سالی است كه كوكب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سیر كند.• او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.• او كلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.• او آخرین بار كه گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است كه دیكر در كتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .

یکی بود یکی نبود.

دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:

ای کاش من هم یک گنجشک بودم!

قصه کودکانه

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم.

یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است !

وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است.

 

قصه کودکانه

 

باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد،

او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود،

تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست.

 

*********

 

گنجشکی کنار او آمد وگفت:

چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟

عسل گفت:

من خسته و گرسنه ام.

گنجشک قاه قاه خندید وگفت:

تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا  و غذا پیدا کنی.

الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی !

 

*********

 

عسل شروع  به  گریه کرد، درهمین موقع دستی او را تکان داد.
مادرش بود !

بله بچه ها،

عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود.

کودکان علاقه زیادی به شنیدن قصه های مختلف دارند بنابراین بهتر است والدین و یا مربیان مهد کودک داستان های کوتاه و آموزنده را برای کودکان تهیه کنند, در ادامه انین مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را ملاحظه خواهید کرد.

قصه های کودکانه مضامین مختلفی دارند و بهتر است شما داستان های کوتاه با مضامین آموزنده و جالب را برای کودکان در منزل تعریف کنید تا کودکان در عین اینکه سرگرم می شوند درس های زیادی از شنیدن این داستان های آموزنده بگیرند. از قصه کوتاه برای کودکان می توانید به عنوان قصه شب نیز استفاده کنید.

شعر ها و داستان های کودکانه از بهترین روش ها برای سرگرم کردن کودکان هستند بنابراین بهتر است علاوه بر سرگرم کردن کودکان با کمک نقاشی های کودکانه در ساعاتی از روز اشعار و قصه های کودکانه را نیز برای آن ها بازگو کنید. در ادامه چهار قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را در اختیار شما همراهان عزیز قرار داده ایم که هر کدام از این داستان ها به نوبه خود حکایتی شنیدنی و جالبی دارند.

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی

یکی بود یکی نبود توی جنگل کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند.
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه, معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید.
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و سر هایشان را لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید.
به جوجه ها گفت : نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد.

پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نامیدند.
این قصه کوتاه برای کودکان به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتند. اونا هر روز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن. یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن.
یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت:
راستی چرا ما ماشین نداریم؟ چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه آنقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم ولی چطوری ؟ مورچه ها با چه وسیله ای می تونن ماشین بسازن ؟
اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن. هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن.

یکی از مورچه ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن.
مورچه ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن .
مورچه ها اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن، خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن. وقتی به خونه رسیدن مورچه های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می یومدن. مورچه ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن.
ملکه مورچه ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه ای کار مورچه ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن.

در این مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان با موضوعات جالب و شنیدنی را ملاحظه کردید که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا و جالب نهایت لذت را ببرند, در صورت تمایل می توانید برای مشاهده انواع قصه های کودکانه با موضوعات مختلف به بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



تخفیفات مناسبتی جذاب برای خانم های خوش پوش



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


منحصر به فردترین ساختمان های مدرن در تور گرجستان

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

روزی روزگاری دختری کوچولو به نام مریم در یک شهر بزرگ با پدر و مادرش زندگی می‌‌کرد. مریم دختر بسیار بازیگوشی بود و هر روز در حیاط خانه‌‌شان مشغول بازی می‌شد. شیر آب را باز می‌کرد و تمام حیاط خانه را با آب می‌شست و مدام حوض حیاط را با آب پر و خالی می‌کرد؛ حتی موقع مسواک زدن هم شیر آب را باز می‌گذاشت و اعتنایی به نصیحت‌های مادر و هدر رفتن آب نداشت.

یک روز که مریم طبق معمول مشغول بازی با آب بود ناگهان یک قطره‌ی کوچولو را دید که از میان قطره‌های آب جدا شد و شروع به صحبت کرد. قطره گفت: «سلام دوست خوبم! من یک قطره‌ی آب هستم و می‌خواهم تو را از سرنوشتی که در انتظارمان است آگاه کنم تا بلکه دست از این همه بازیگوشی و هدر دادن آب برداری.»

مریم که خیلی تعجب کرده بود جلوتر رفت تا بتواند حرف‌های قطره را خوب بشنود. قطره کوچولو گفت: «آیا می‌دانی که چه‌قدر زمان و هزینه لازم است تا آبی به این پاکیزگی به دست شما برسد؟ آیا می‌دانی تشکیل شدن یک قطره‌ی آب به چه‌قدر زمان نیاز دارد؟ آیا تا به حال فکر کرده‌ای که اگر آب نباشد چه می‌شود؟ جان تمام موجودات زنده بسته به وجود ما قطره‌های آب است؛ پس در مصرف آن خیلی دقت کن. تو حتی با یک لیوان آب هم می‌توانی مسواک بزنی. خلاصه حرف‌های قطره باعث شد که مریم تحت تأثیر قرار بگیرد و از کارهایی که کرده بود پشیمان شود. او از قطره‌ی کوچولو عذرخواهی کرد و قول داد که در مصرف آب خیلی دقت کند؛ چون حالا ارزش یک قطره‌ی آب را می‌دانست.

داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی
داستان کودکانه کلاس دوم ابتدایی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *