داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

دوره مقدماتی php
داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه
داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

داستان های کوتاه همیشه برای ما جذاب و آموزنده بوده اند. برخی نیز برای تقویت زبان انگلیسی خود به دنبال خواندن داستان های کوتاه هستند.

در این مطلب از سایت کوکا ما تلاش کرده ایم برخی از بهترین و ساده ترین داستان های کوتاه عاشقانه و رمانتیک را به زبان انگلیسی همراه با معنی فارسی آنها برای شما گرد آوری کنیم.

داستان کوتاه عاشقانه اول

A man bought 12 flowers. 11 real and 1 fake. He said, I will love you until the last flower dies

مردی 12 شاخه گل خرید. 11 تا گل طبیعی و یکی هم گل مصنوعی؛ او گفت : من تا وقتی که آخرین گل بمیره تو را دوست خواهم داشت.

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

دوره مقدماتی php

Girl- thanks for the fun day
دختر : ممنونم بخاطر این روز خوب

Boy – no problem
پسر : خواهش میکنم

Girl- can i ask you a few question
دختر : می تونم چند تا سوال بپرسم؟

Boy- sure
پسر : البته

Girl – and be honest
دختر : و صادق باشی

Girl – have i ever crossed your mind
آیا هیچ وقت به فکرم بودی؟

Boy – no
پسر : نه

Girl – do you like me
دختر : آیا دوستم داری؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – do you want me
دختر : آیا من رو میخوای؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you cry if i left
دختر : اگر من برم گریه میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you live for me
دختر : آیا بخاطر من زندگی میکنی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – would you do anything for me
دختر : آیا کاری برای من انجام میدی؟

Boy – no
پسر: نه

Girl – choose me or your life
دختر : یا من رو انتخاب کن یا زندگی رو

Boy – my life
پسر : زندگی رو

The girl ran away in shock depression
دختر گریه کنان دور شد

The boy ran after her and told her….
پسر به دنبالش رفت و بهش گفت

The reason you never crossed my mind because you always on my mind.
دلیل اینکه به ذهنم خطور نمی کنی این هست که همیشه درذهن منی

The reason why i don’t like you because…. I love you.
دلیل اینکه تو رو دوست ندارم اینه که عاشقتم

The reason i don’t want is because…. I need you .
دلیل اینکه تو رو نمی خوام اینه که بهت نیاز دارم

The reason why i wouldn’t cry if left… because I will die if you left .
دلیل اینکه گریه نمیکنم اگر بری اینه که اگر بری می میرم

The reason i wouldn’t live for you is because…. I would die for you .
دلیل اینکه بخاطر تو زندگی نمی کنم اینه که برای تو می میرم

The reason i am not willing to do anything for you is because…. I would do everything for you.
دلیل اینکه کاری برای تو انجام نمی دم اینه که هر کاری می کنم به خاطر توست

The reason i chose my life is because…. You are my life .
دلیل اینکه زندگی رو انتخاب میکنم اینه که تو زندگی منی

******

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can’t tell the reason… but I really like you
دلیلشو نمی دونم …اما واقعا”دوست دارم

You can’t even tell me the reason… how can you say you like me
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don’t know the reason, but I can prove that I love you
من جدا دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

Proof? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

Ok ok !!! Em… because you are beautiful
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet
صدات گرم و خواستنیه

because you are caring
همیشه بهم اهمیت میدی

because you are loving
دوست داشتنی هستی

because you are thoughtful
با ملاحظه هستی

because of your smile
بخاطر لبخندت

The Girl felt very satisfied with the lover’s answer
دختر از جواب های اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمی تونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم به خاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore
نه!معلومه که نه!!!!

I Still LOVE YOU
پس من هنوز هم عاشقتم

True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: “I love you because I need you”
عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says “I need you because I love you”
“ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم

“Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays”
سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه

There was girl who loved a boy so much she said to the boy, “If I told you that I liked you, would you take it as a joke

دختری بود پسری را خیلی دوست داشت، او به پسر گفت : اگر من بهت بگم ازت خوشم میاد تو فکر میکنی شوخی کردم؟

The boy said, “Yes I would
پسر گفت : بله همین طوره

She asked, Why
دختر پرسید چرا؟

The boy replied, “Because I know you don’t like me, I know you love me!
پسر پاسخ داد : چون که من میدونم تو از من خوشت نمیاد، تو عاشق منی !

Boy: I would like you to do something important for me
پسر :
ممنون ات میشم اگر یک کار مهم برای من انجام بدی

Girl: Yes
چی؟

Boy: When you get home today, thank your mom for me
وقتی امروز رفتی منزل، از طرف من از مامان ات تشکر کن

Girl: Sure, but why
حتما اما چرا؟

Boy: Thank her because she gave birth to an angel who was put into my life and one day whom I hope will become my wife
پسر : تشکر بابت به دنیا آوردن یک فرشته که وارد زندگی من شد و امیدوارم روزی همسر من بشه

فال حافظ

سلامت و پزشکی
سبک زندگی
گیاهخواری
اطلاعات دارویی
خواص ها
مد و فشن

سرگرمی
چهره ها
عکس های جالب و دیدنی
اشعار زیبا
آهنگ
ویدیو کلیپ
آهنگ تولدت مبارک

کپی برداری ممنوع !

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا به هر نحو غیر مجاز می باشد.
هر گونه کپی برداری از محتوای سایت کوکا پیگرد قانونی دارد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.

مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked Why do you like me..? Why do you love me? I can’t tell the reason… but I really like you You can’t even tell me the reason… how can you say you like me? How can you say you love me?

I really don’t know the reason, but I can prove that I love U Proof ? No! I want you to tell me the reason Ok..ok!!! Erm… because you are beautiful, because your voice is sweet, because you are caring, because you are loving, because you are thoughtful, because of your smile,

The Girl felt very satisfied with the lover’s answer Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma The Guy then placed a letter by her side Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk? No! Therefore I cannot love you Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you Because of your smile, because of your movements that I love you Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore Does love need a reason? NO! Therefore!! I Still LOVE YOU… True love never dies for it is lust that fades away Love bonds for a lifetime but lust just pushes away

Immature love says: “I love you because I need you” Mature love says “I need you because I love you” “Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays”

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

ترجمه:

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”‌دوست دارم تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟

من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل میخواد؟ نه!معلومه که نه!! پس من هنوز هم عاشقتم عشق واقعی هیچوقت نمی میره این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

“عشق خام و ناقص میگه:”من دوست دارم چون بهت نیاز دارم “ولی عشق کامل و پخته میگه:”بهت نیاز دارم چون دوست دارم “سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه”

سلام عزیزم معنی ی قسمت اشتباه نوشتی میشه تو حتی نمیتونی دلیلش بگی نه اینکه تو هیچ دلیلی….even=حتی و اینکه معنی این قسمت اصلا ننوشتیLove bonds for a lifetime but lust just pushes away به هر حال خیلی خوب بود ممنون

سلام دوست عزيز
وبلاگ جالبي داري. يه پيشنهاد خوب براي اينکه بتوني از وبلاگت کسب درآمد کني داريم. توضيحات بيشتر تو اين صفحه هست:
http://webgar.com/daramad
نه وقت گيره نه زحمتي داره. سئوالي داشتي يا نياز به راهنمايي داشتي ايميل بزن يا پيغام بذار در خدمتيم.

با سلام به شما دوست عزيز :
از سايت من ديدن کنيد براي شما يک پيشنهاد خوب دارم تبديل و بلاگ شما به سايت دائمي هاستينگ رايگان هديه ما به شما با من در تماس باشين يا هو اي دي
host_iran

هاست,هاست رايگان,هاستينگ,فروش هاست,خريد هاست,سرور مجازي,وي پي اس
—————————————————-
يک سايت جديد براي اپلود فايل ها و عکس ها بدون محدوديت
مي توانيد عضوش بشين و تا يک ترا بايت فضاي رايگان داشته با شيد
تازه در ازاي دانلود هر فايلتون هم و يا معرفي زير گروه که عضو ويزه سايت شوند پول در بيارين و تا روزانه 20 دلار در امد داشته باشين
…. براي دانلود از لينک هاتون لينک مستقيم تو وبلاگتون بزاريد و کلي امکانات ديگه
دوست داشتين حتما به ما سر بزنيد
updap.com

با تشکر[گل]
[گل]

سلام. ميخوام وبلاگتو بترکونم. روزي چند هزارتا بازديددکننده ميخواي؟ بنظرت از اين چند هزار نفر چندتاشون بهت درخواست تبادل لينک ميدن؟ چندتاشون پست ها رو دقيق ميخونن و کامنت ميذارن؟ بايد امتحان کني تا خودت شاهد ترکيدن وبلاگت باشي. ما کارمون ارسال ايميل انبوه به کاربران اينترنتي فعال هستش. ميتونيم از طرف شما دعوتنامه اي براي چند هزار نفر ارسال کنيم تا به وب شما بيان و مطالبتون رو بخونن. يه سر به ما بزن
www.navacmail.ir

سلام. خوبي؟ ميخواي به زبان انگليسي مسلط بشي؟ خيلي راحته. بيا خودت ببين
http://s4you.ir/1/9QXiu

سلام. خوبين؟ طاعاتتون قبول. منم يه وب با موضوع موفقيت دارم. خوشحال ميشم نظر شما هم در مورد مطالبش بدونم 🙂

فروشگاه اينترنتي کتاب فردا با بيش از 100 هزار عنوان کتاب داراي کاملترين مجموعه از کتاب هاي فني و مهندسي ,حقوق,علوم انساني,مديريت,روانشناسي و… ميباشد که اماده ارائه خدمت به شما هموطنان عزيز ميباشد

زندگی آگاهانه، لحظاتی شاد و آرام

ما در پست های قبل با برخی از داستان های اخلاقی مانند مورچه و ملخ، خورشید و باد شمالی، کلاغ و کوزه را خواندیم. امروز داستان انگلیسی شیر عاشق ، را که یک داستان اخلاقی است میخوانیم، این داستان درباره‌ی شیری است که عاشق دختری میشود و برای او هرکاری میکند اما در نهایت اقتدارش را از دست می دهد. داستان انگلیسی شیر عاشق یکی دیگر از داستان‌های معروف نویسنده‌ی یونانی ازوپ است.

این داستان به‌صورت کلمه کلمه معنی نشده است پس برای یادگیری به کلمات آخر دقت کنید.

The Lion In Love

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

One day, he sees a very beautiful maiden. Immediately, he falls in love with her. He goes straight to the girl who is standing with her pets and said, “I really like you! Will you marry me?” The girl is scared of the lion and she runs for her life.

The lion thinks that the girl is too shy. So, he goes to see the girl’s father. Her father is a woodcutter. “I want to marry your daughter,” he says to the woodcutter.

The woodcutter says, “No, my daughter is afraid of you!”

 “I will not eat her. I love her!” says the lion.

“But you have big teeth,” says the woodcutter and closes the door

The lion has no choice and he goes away. The lion is very sad but suddenly, an idea strikes in the lion’s mind. The lion comes back the next day. Surprisingly, he has no teeth. He says, “See, I have no teeth. Can I marry your daughter now?” The Woodcutter thinks for a while and says, “No, you have sharp nails.”

Again, the lion becomes sad and goes away. The next day, the lion comes back again. Now, he has no teeth and no claws. “Can I marry your daughter now?” he asks. Now, the woodcutter is not afraid of the lion. The woodcutter chases away the lion until he drives him away into the forest.

شیر عاشق

روزی روزگاری، شیری دوشیزه زیبایی را دید، ناگهان عاشق دوشیزه شد. او به نزدیکی دوشیزه که داشت با حیوان ها خانگی اش بازی میکرد رفت و گفت:” من دوستتون دارم، آیا میشود با من ازدواج کنی؟”، امال دختر بمحض اینکه چشمش به شیر افتاد، خیلی ترسید و فرار کرد.

شیر فکر کرد که دختر خیلی خجالتی است بنابراین تصمیم گرفت که دختر رو از پدرش خواستگاری کند. پدر دختر هیزم شکن بود، او رفت پیش پدر و گفت:” من میخوام با دخترت ازدواج کنم؟”

پدر خیلی سریع جواب داد:” نه دخترم از تو میترسد”،

شیر گفت:” اما من اورو دوست دارم نمیخورمش”

پدر گفت:” اما تو دندان های تیز و بزرگی داری” پدر بعد از گفتن این حرف در رو بست.

شیر انتخاب دیگری نداشت پس رفت. شیر خیلی ناراحت بود از این رفتار، که یکهو فکری بسرش زد. روز بعد شیر دوباره پیش پدر رفت، با توجه به این که دیگه دندانی تو دهانش نبود، او به در گفت:” نگاه کن، من دیگه دندونی ندارم، میتونم حالا با دخترت ازدواج کنم؟”

پدر ثانیه ای فکر کرد و جواب داد:” نه، یک نگاه به ناخن و پنجه های تیزت کن، نه نمیشه.”

دوباره، شیر ناراحت و غمگین شد، روز بعد باز هم برگشت، شیر بنده خدا دیگه نه دندانی داشت نه پنجه ای، او باز هم از پدر پرسید:” حالا چی، حالا میتونم با دخترت ازدواج کنم؟”. اما این دفعه فرق میکرد، اینبار پدر زرنگ هیزم شکن دیگه از شیر نمیترسید برای همین علاوه بر اینکه گفت نه دنبال شیر کرد و او رو از جنگل بیرون انداخت.

 

برای شنیدن تلفظ صحیح متن انگلیسی داستان انگلیسی شیر عاشق فایل زیر را دانلود کنید

دانلود فایل PDF همراه با صوت

دانلود فایل صوتی

(برای شنیدن صوت داستان،فایل پی دی اف رابازکنیدوبرروی علامت بلندگودوبارکلیک کنیدتاهمراه بامتن صدای آن را نیز داشته باشید.)

به امید فردایی روشن.

مسير موفقيت با محل هاى توقف کننده وسوسه انگيز بسيارى نقطه گذارى شده، متوقف نشو | تلاش، انگیزه و هدف گذاری می تواند انسان را به هر نقطه ای برساند،
به امید فردایی روشن ?

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

سایت ویکی ووک را چگونه ارزیابی میکنید؟

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

قبل از هر چیز براتون آرزو میکنم (…)

۱۸ سالمه. خیلی بدبختی کشیدم. سر (…)

مقاله ای که به اشتراک گذاشتید (…)

ممنون از اطلاعات (…)

وقتی میام نظرای مردمو میبینم ک (…)

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – یادگیری و تقویت زبان انگلیسی یکی از دغدغه‌های امروز اکثر مردم است. خواندن داستان‌ کوتاه انگلیسی با ترجمه آن می‌تواند کمک شایانی در این زمینه باشد. داستان‌هایی که در این نوشتار آمده شامل داستان‌های ساده برای کودکان و افراد مبتدی و همچنین داستان‌هایی برای کسانی که سطح زبان انگلیسی آنان متوسط و بالاتر است، می‌شود.

در صورتی که مطالعه قسمت خاصی از این مطلب مد نظر شماست، با انتخاب عناوین ارائه شده در فهرست زیر، به موضوع دلخواه خود برسید:

1. Emily’s Secret

راز امیلی

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

Emily is 8 years old. She lives in a big house. She has a huge room. She has many toys and she has a lot of friends. But Emily is not happy. She has a secret.

امیلی 8 سال سن دارد. او در یک خانه بزرگ زندگی می‌کند. او یک اتاق خیلی بزرگ دارد. او اسباب بازی‌ها و دوستان زیادی دارد. اما امیلی شاد نیست. او یک راز دارد.

She doesn’t want to tell anyone about her secret. She feels embarrassed. The problem is that if nobody knows about it, there is no one that can help her.

او نمی‌خواهد به در مورد رازش به کسی بگوید. او احساس شرمساری می‌کند. مشکل این است که اگر کسی (هم) در این مورد بداند، هیچ کس نمی‌تواند به او کمک کند.

Emily doesn’t write her homework. When there is an exam – she gets sick. She doesn’t tell anyone, but the truth is she can’t read and write. Emily doesn’t remember the letters of the alphabet.

امیلی تکلیف مدرسه‌اش را نمی‌نویسد. وقتی یک امتحان دارد، او مریض می‌شود. او به هیچ کس نمی‌گوید، اما واقعیت این است که او نمی‌تواند بخواند و بنویسد. امیلی حروف الفبا را به یاد نمی‌آورد.

One day, Emily’s teacher finds out. She sees that Emily can’t write on the board. She calls her after class and asks her to tell the truth. Emily says, “It is true. I don’t know how to read and write”. The teacher listens to her. She wants to help Emily. She tells her, “That’s ok. You can read and write if we practice together”.

یک روز معلم امیلی می‌فهمد. او می‌بیند که امیلی نمی‌تواند روی تخته بنویسد. او امیلی را بعد از کلاس صدامی‌زند و از او می‌خواهد  حقیقت را به او بگوید. امیلی می گوید “این درست است. من نمی‌دانم چطور بخوانم و بنویسم.” معلم به او گوش می‌کند. او می‌خواهد به امیلی کمک کند. او به امیلی می‌گوید “مشکلی نیست. تو می‌توانی بخوانی و بنویسی، اگر ما با هم تمرین کنیم.”

So Emily and her teacher meet every day after class. They practice together. Emily works hard. Now she knows how to read and write.

پس امیلی و معلمش هر روز بعد از کلاس (همدیگر را) ملاقات می‌کنند. آنها با هم تمرین می‌کنند. امیلی به سختی کار می‌کند. حالا او می‌داند چگونه بخواند و بنویسد.

2. A Surprise from Australia

سوپرایزی از استرالیا

The school ends and Erica quickly puts her books in the bag and runs out of the class.

مدرسه تمام می‌شود و اریکا به سرعت کتاب‌هایش را توی کیفش می‌گذارد و از کلاس بیرون می‌دود.

Today is a special day. Erica is very excited. She runs home and thinks about her uncle. She spoke with him on the phone a week ago. He returns from Australia, and he brings a special surprise with him!

امروز یک روز ویژه است. اریکا خیلی هیجان زده است. او به خانه می‌دود و در مورد عمویش فکر می‌کند. او با عمویش یک هفته پیش تلفنی صحبت کرده است. او از استرالیا برمی‌گردد، و او با خود یک چیز غافلگیر کننده می‌آورد!

Erica is very happy. She thinks about the surprise that he brings.

اریکا بسیار خوشحال است. او در مورد چیز غافلگیر کننده‌ای که او (عمویش) می‌آورد فکر می‌کند.

“Maybe he brings a surfboard? That is fun! I can learn how to surf!”, “Maybe he brings Australian nuts? Oh, I can eat nuts all day!”, “Or maybe he brings a kangaroo? That is not good. I don’t have a place in my room for a kangaroo…”

“شاید او یک تخته موج سواری می‌آورد؟ این سرگرم کننده است! من می‌توانم یاد بگیرم چگونه موج سواری کنم.”، “شاید او خشکبار (مغز) استرالیایی بیاورد؟ اوه، من می‌توانم تمام روز خشکبار بخورم.”، “یا شاید او یک کانگرو بیاورد؟ این خوب نیست. من جایی در اتاقم برای یک کانگرو ندارم…”

Erica finally arrives home. Her parents are there, and her uncle is there! She is very happy to see him. They hug and she jumps up and down.

اریکا سرانجام به خانه می‌رسد. والدینش آنجا هستند، و عمویش (هم) آنجاست! او از دیدنش خیلی خوشحال است. آنها (همدیگر را) بغل می کنند و او بالا و پایین می‌پرد.

“Uncle, uncle,” she calls, “what special surprise do you have for me from Australia?”

“عمو، عمو” او فریاد صدا می‌زند، “چه سورپرایز خاصی برای من از استرالیا آورده‌ای؟”

“Well,” her uncle smiles and answers, “I have for you an Australian aunt!”

“خب” عموی او لبخند می‌زند و جواب می‌دهد، “من برای تو یک زن عموی استرالیایی آوردم.”

3. Anniversary Day

سالگرد ازدواج

Chloe and Kevin enjoy going out to Italian restaurants. They love to eat pasta, share a dessert, and have espresso.

کلویی و کوین از رفتن به رستوران‌های ایتالیایی لذت می‌برند. آنها عاشق خوردن پاستا، تقسیم کردن دسر و اسپرسو خوردن هستند.

Chloe and Kevin’s anniversary is coming up. Kevin wants to plan a night out at an Italian restaurant in town. He calls a restaurant to make a reservation but they have no tables available. He calls another restaurant, but they have no availability either.

سالگرد ازدواج کلویی و کلوین نزدیک است. کوین قصد دارد یک شب بیرون رفتن در یک رستوران ایتالیایی در شهر را برنامه ریزی کند. او به یک رستوران زنگ می‌زند تا میز رزرو کند اما آنها هیچ میز خالی ندارند. او به یک رستوران دیگر زنگ می‌زند اما آنها هم هیچ جای خالی ندارند.

Kevin thinks and paces around the house. He knows that Chloe loves Italian food more than anything else. He knows that nothing makes her happier. But the only two Italian places in town are too busy.

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

کوین فکر می‌کند و در خانه قدم می‌زند. او می‌داند که کلویی غذای ایتالیایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد. او می‌داند که هیچ چیز او را خوشحال‌تر نمی‌کند. اما هر دو رستوران ایتالیایی در شهر شلوغ هستند و جای خالی ندارند.

Kevin has an idea. What if he cooks Chloe a homemade Italian meal? Kevin pictures it: he puts down a fancy tablecloth, lights some candles, and plays romantic Italian music. Chloe loves when Kevin makes an effort.

کوین ایده‌ای دارد. چطور است که او برای کلویی یک وعده غذای خانگی ایتالیایی درست کند؟ کوین این موضوع را تصور می‌کند: او یک رومیزی شیک پهن می کند، چند شمع روشن می‌کند، و موسیقی عاشقانه ایتالیایی پخش می‌کند. کلویی عاشق زمانی است که  کوین برای شاد کردنش تلاش می‌کند.

There’s only one thing. Kevin isn’t a good cook. In fact, Kevin is a terrible cook. When he tries to make breakfast he burns the eggs, when he tries to make lunch he screws up the salad, when he tries to make dinner even the neighbors smell how bad it is.

فقط یک مشکلی وجود دارد. کوین آشپز خوبی نیست. راستش، کوین آشپز افتضاحی است. وقتی او سعی می‌کند صبحانه درست کند تخم مرغ را می‌سوزاند، وقتی سعی می‌کند ناهار درست کند سالاد را خراب می‌کند، وقتی سعی می‌کند شام درست کند حتی همسایه‌ها هم بوی بد غذایش را متوجه می‌شوند.

Kevin has another idea: if he calls up one of the restaurants before Chloe gets home and orders take-out, he can serve that food instead of his bad cooking!

ایده‌ی دیگری به ذهن کوین می رسد: اگر قبل از اینکه کلویی به خانه برسد، به یکی از رستوران ها زنگ بزند و غذای بیرون بر سفارش دهد، می‌تواند آن غذا را به جای آشپزی بد خودش برای کلویی سرو کند.

The day arrives. Chloe is still at work while Kevin orders the food, picks it up, and brings it back home. As he lays down the place settings, lights the candles and puts the music on, Chloe walks in. “Happy Anniversary!” Kevin tells Chloe. He shows off their romantic dinner setting, smiling.

روز موعود فرا می‌رسد. کلویی هنوز سر کار است وقتی کوین غذا را سفارش می‌دهد، دنبال غذا می‌رود، و آن را به خانه می‌آورد. وقتی او میز را می‌چیند، شمع‌ها را روشن می‌کند و موسیقی را پخش می‌کند، کلویی به خانه می‌آید. کوین به کلویی می‌گوید:« سالگرد ازدواج‌مان مبارک!» او لبخندزنان میز عاشقانه‌شان را به کلویی نشان می‌دهد.

Chloe looks confused. “Our anniversary is tomorrow, Kevin.” Kevin pauses, looks at the calendar and realizes she’s right. He looks back at her. “I guess it’s always good to practice!” he says.

کلویی گیج شده است. “سالگرد ازدواج ما فرداست، کوین.” کوین مکث می‌کند، به تقویم نگاه می‌کند و متوجه می‌شود که کلویی راست می‌گوید. او بر می‌گردد و به کلویی نگاه می‌کند. او می‌گوید: “فکر کنم همیشه تمرین کردن کار خوبی است!”

4. Act like the Others

همرنگ جماعت شو

Jack and Lydia are on holiday in France with their friends, Mike and Anna. Mike loves to visit historical buildings. Jack agrees to sightsee some historical buildings with him.

جک و لیدیا تعطیلات را همراه با دوستانشان مایک و آنا در فرانسه به سر می‌برند. مایک عاشق بازدید کردن از ساختمان‌های تاریخی است. جک موافقت می‌کند تا همراه با مایک به دیدن چند ساختمان تاریخی برود.

Lydia and Anna decide to shop in the city. “See you boys when we get back!” the girls shout.

لیدیا و آنا تصمیم می‌گیرند تا در شهر خرید کنند. دخترها داد می‌زنند: “وقتی برگشتیم شما پسرها را می‌بینیم!”

In the village Jack and Mike see a beautiful old church, but when they enter the church, a service is already in progress. “Shh! Just sit quietly, so that we don’t stand out. And act like the others!” Mike whispers.

در روستا، جک و مایک یک کلیسای قدیمی زیبا را می‌بینند اما وقتی وارد کلیسا می‌شوند، می‌بینند که یک مراسم در حال برگزاری است. مایک در گوشی می‌گوید:« هیس! فقط آرام بنشین تا کسی متوجه ما نشود. و مثل بقیه رفتار کن!»

Since they don’t really know French, Jack and Mike quietly sit down. During the service, they stand, kneel and sit to follow what the rest of the crowd do.

چون جک و مایک فرانسوی خوب بلد نیستند آرام یک جا می‌نشینند. طی مراسم، آنها بلند می‌شوند، زانو می‌زنند و می‌نشینند تا هرکاری که جمعیت انجام می‌دهند را تقلید کنند.

“I hope we blend in and don’t look like tourists!” Mike tells Jack.

مایک به جک می گوید: “امیدوارم قاطی جمعیت شویم و شبیه گردشگرها نباشیم.”

At one point, the priest makes an announcement and the man who sits next to Jack and Mike stands up. “We should stand up, too!” Jack whispers to Mike. So, Jack and Mike stand up with the man. Suddenly, all the people burst into laughter!

یک بار کشیش کسی را صدا می‌زند و مردی که کنار جک و مایک نشسته است بلند می‌شود. جک در گوش مایک می‌گوید: “ما هم باید بلند شویم!” پس جک و مایک همراه مرد بلند می‌شوند. ناگهان، همه‌ی آدم‌ها شروع به خندیدن می‌کنند!

After the service, Jack and Mike approach the priest, who speaks English. “What’s so funny?” Jack asks. With a smile on his face the priest says, “Well boys, there is a new baby born, and it’s tradition to ask the father to stand up.”

بعد از مراسم، جک و مایک پیش کشیش که انگلیسی صحبت می‌کرد، رفتند. جک پرسید: “چه چیز خیلی خنده‌دار بود؟” کشیش با لبخندی بر لب گفت: “خب پسرها، یک نوزاد متولد شده و رسم این است که از پدر خواسته شود تا بلند شود و بایستد.”

Jack and Mike look at each other and Mike shakes his head. He smiles and says, “I guess we should understand what people do before we act like the others!”

جک و مایک به همدیگر نگاه کردند و مایک سرش را تکان داد. او لبخند زد و گفت: “فکر کنم بهتر باشد تا قبل از اینکه شکل مردم عمل کنیم اول بفهمیم آنها چه می‌کنند.”

5. The ugly duckling

جوجه اردک زشت

 

Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.

اردکِ مادر در مزرعه‌ای زندگی می‌کرد. در لانه‌اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.

Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.

بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»

Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly’ . The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends. ‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse

 هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند. خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.» «تو زشتی!». جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند. گوسفند گفت: «از اینجا برو!»، گاو گفت: «از اینجا برو!»، اسب گفت: «از اینجا برو!».

No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone

هیچ کس نمی‌خواست با او دوست شود. کم کم هوا سرد شد. برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.

Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond. He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that’

سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت. خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد. او یک پرنده‌ی زیبا و سفید دید! او گفت: «وای! اون کیه؟»

‘It’s you,’ said another beautiful, white bird. ‘Me? But I’m an ugly duckling’. ‘Not any more. You’re a beautiful .swan, like me. Do you want to be my friend’. ‘Yes,’ he smile

پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.» «من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.» «دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.» دوست داری با من دوست بشی؟» او لبخندی زد و گفت: «آره.»

All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever

همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.

6. Formula For Happiness

فرمول خوشبختی

In 1922, Albert Einstein was staying in a hotel in Tokyo. Without any money to tip a hotel deliveryman, he instead gave him a couple of notes on hotel stationery about happiness and success. While the man was probably unable to read the advice, he recognized their value and held on to them. In October of this year, the deliveryman’s nephew sold the notes for 1.3 million dollars.

در سال 1922، آلبرت اینشتین در یک هتل در توکیو اقامت داشت. بدون هیچ پولی برای انعام دادن به مامور تحویل هتل، او در عوض دو نوشته روی کاغذ‌های یادداشت هتل در مورد شادی و موفقیت به او داد. در حالی که این مرد احتمالا قادر به خواندن توصیه‌ها نبود، متوجه ارزش آنها شد و آنها را نگه داری کرد. در اکتبر سال جاری، برادرزاده‌ی مامور تحویل این یادداشت‌ها را به قیمت 1.3 میلیون دلار فروخت.

One note said, “Where there’s a will, there’s a way.” The other said, “A calm and humble life will bring more happiness than the pursuit of success and the constant restlessness that comes with it.” Multi-millionaire Mo Gawdat curiously came to a similar conclusion as Einstein after trying to find his own formula for happiness. On paper, his life ticked every box. He was a top Google executive. He lived in a huge house. He married his university sweetheart and fathered two beautiful children.

در یکی از یادداشت‌ها گفته است : “هرجا که خواسته‌ای وجود دارد راهی وجود دارد” (اگر چیزی را واقعا بخواهی، راهی برای انجام آن پیدا می‌کنی). و در دیگری گفته است: “یک زندگی آرام و فروتنانه، خوشبختی بیشتری نسبت به پیگیری موفقیت و بی‌ثباتی مداوم که همراه آن است، به ارمغان خواهد آورد”. مولتی ملیونر “مو گاودات” به طور عجیبی پس از تلاشش برای رسیدن به فرمول خوشبختی به نتیجه مشابهی رسید. ظاهرا او در زندگی‌اش به همه چیز رسیده بود. او یک مدیر اجرایی ارشد گوگل بود، در خانه‌ای بسیار بزرگ زندگی می‌کرد. با معشوقه‌ی زمان دانشگاه خود ازدواج کرده بود و صاحب دو فرزند زیبا شده بود.

He was incredibly wealthy. Once he purchased a vintage Rolls-Royce at the drop of a hat. People thought he had the perfect life, but Mo was as miserable as sin. Mo believed happiness could be captured in a computer code. He wanted to develop an algorithm which could bring complete happiness. Together with his son Ali, they created a formula. Mo thought it nailed the art of happiness.

او بسیار ثروتمند بود. یک بار یک خودرو رولز-رویس قدیمی و گرانقیمت را در یک لحظه و بدون لحظه‌ای فکر خرید. مردم فکر می‌کردند او یک زندگی کامل و بی‌نقصی دارد، اما “مو” بسیار غمگین بود. “مو” معتقد بود خوشبختی را می‌توان در یک کد کامپیوتری بدست آورد. او می‌خواست الگوریتمی را پیدا کند که بتواند خوشبختی کامل را به ارمغان بیاورد. همراه پسرش علی یک فرمول ایجاد کردند. “مو” فکر می‌کرد این فرمول هنر خوشبختی را تکمیل می‌کند.

And then something terrible happened. Ali was rushed to the hospital for a routine appendix removal. A needle punctured a major artery by mistake. His 21-year-old son’s organs were failing one by one. The time had come to say goodbye. Mo and his wife kissed Ali’s forehead and left the hospital. Grief overwhelmed them.

سپس اتفاق وحشتناکی افتاد. علی برای یک عمل آپاندیس معمولی به‌طور اورژانسی به بیمارستان انتقال داده شد. یک سوزن اشتباها یک شریان اصلی را سوراخ کرد. ارگانهای حیاتی پسر 21 ساله او یکی پس از دیگری از کار می‌افتادند. زمان خداحافظی فرا رسیده‌بود. “مو” و همسرش پیشانی علی را بوسیدند و بیمارستان را ترک کردند. غم و اندوه آنها را فرا گرفت.

Mo blamed the doctors for his son’s death, and he blamed himself. His wife told him blaming other people would not bring Ali back. This struck a chord with Mo.

“مو” دکترها را برای مرگ فرزندش مقصر می‌دانست و همچنین خودش را سرزنش می‌کرد. همسرش به او گفت مقصر دانستن دیگران علی را برنمی‌گرداند. این حرف بر روی “مو” تاثیر گذاشت.

He began to look at Ali’s death in a different light. He heard his son’s voice in his head saying, “I’ve already died, Papa. There is nothing you can do to change that, so make the best of it.” Whenever Mo’s mind drifted toward negativity, he would ask what would Ali say in this situation.

او شروع به دیدن مرگ علی از زاویه دیگری کرد. او صدای پسرش را در سر خود می‌شنید که می‌گفت: من دیگر مرده‌ام پاپا. شما نمی‌توانی کاری برای تغییر آن بکنی، بنابراین باید شرایط جدید را قبول کنی. هروقت ذهن “مو” به سمت افکار منفی می‌رفت، او از خود می‌پرسید اگر علی بود در این وضعیت چه می‌گفت.

In the wake of Ali’s death, his father remembered the happiness formula his son had helped him create. H ≥ e – E. “Happiness is greater than or equal to the events of life, minus the expectations of life.” He realized that his striving for material things wasn’t making him happy. And his expectations for the way he thought life should be also weren’t making him happy.

پس از مرگ علی، پدرش فرمول خوشبختی‌ای را که با کمک پسرش به وجود آورده بود را به یاد آورد . H ≥ e – E “خوشبختی بزرگتر یا مساوی است با رویدادهای زندگی منهای انتظارات (ما) از زندگی.” او فهمید تلاش او برای کارهای مادی او را خوشحال نمی‌کند. انتظارات او از این که او فکر می‌کند زندگی باید چگونه باشد نیز او را خوشحال نمی‌کند.

Mo says, “I’ve changed my expectations. Rather than thinking that my son should never have died, I choose to be grateful for the times we had.”

“مو” گفت: من انتظاراتم را تغییر دادم. بجای اینکه فکر کنم به اینکه پسرم هرگز نباید می‌مرد، انتخاب کردم که بخاطر زمان‌هایی که ما (باهم) داشتیم، سپاسگزار باشم.

Mo now believes that happiness isn’t something we should strive for. It’s about enjoying the present moment and being content with what we’ve got as opposed to what we want

“مو”” اکنون اعتقاد دارد که خوشبختی چیزی نیست که ما باید برای آن تلاش کنیم. خوشبختی لذت بردن از لحظه‌ی کنونی و قانع بودن به آنچه بدست می‌آوریم در مقابل آنچه که می‌خواستیم است.

7. The beginner Doctor

دكتر تازه كار

When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and he was thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

هنگامی که دیو پرکینس جوان بود، او خیلی ورزش می‌کرد، و لاغر و قوی بود، اما هنگامی که چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن کرد. او قادر به نفس کشیدن مانند قبل نبود، و هنگامی که مقداری تندتر حرکت می‌کرد، ضربان قلبش به سختی می‌زد.

He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, ‘I don’t want to mislead you, Mr Perkins. You’re very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?’

Dave thought for a few seconds and then he answered, ‘I’d like another doctor to come and see me.’

ديو برای چند ثانيه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مايلم تا يک دكتر ديگر بيايد و مرا ببيند.

8. The purpose of life

مقصد زندگی

 

A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered. Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.

Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, “Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself.”

وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه‌ای رسید. خسته بود و داشت می‌مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدر زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love. One day when we look back, we will realize that we don’t really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed.

داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است. برای بدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می‌کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد، غفلت می‌کنیم تا با زیبایی‌ها و سرگرمی‌های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم. متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی‌توان آب رفته را به جوی بازگرداند.

Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life. Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which king of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?

زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی‌ها و لذت‌های زندگی بهره‌مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح، خانواده و اوقات شخصی. بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویت‌هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می‌توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیماتت بر اساس غریزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگی است. هدف اصلی وجود انسان. اما شادی معنا های متعددی دارد. چه نوع شادی را شما انتخاب می‌کنید؟ چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضا خواهد کرد؟

 

همچنین می‌توانید جذاب ترین شعرهای عاشقانه انگلیسی با ترجمه فارسی را نیز در ستاره بخوانید.برگرفته از: abcxyz ، b-amooz ، coca ، zabanshenas

کلیه حقوق وبسایت ستاره متعلق به شرکت تجارت الکترونیک ستاره است.

 بسیار خوش آمدید!از شما دعوت می‌شود که از بخشهای آموزشی و مطالب مفید و نکته‌های ارزشمند بیان شده در سایت انگلیسی مثل آب خوردن دیدن و استفاده فرمایید.

 

 

 

يك داستان كوتاه انگليسي جالب همراه با معني و ترجمه فارسي

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

A young man wished to marry the farmer’s beautiful daughter. He went to the farmer to ask his permission. The farmer looked him over and said, “Son, go stand out in that field. I’m going to release three bulls, one at a time. If you can catch the tail of any one of the three bulls, you can marry my daughter.”مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي كشاورزي بود. به نزد كشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. كشاورز براندازش كرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را يك به يك آزاد ميكنم، اگر توانستي دم یکی  از اين سه گاو را بگيري، مي تواني با دخترم ازدواج كني. . The young man stood in the pasture awaiting the first bull. The barn door opened and out ran the biggest, meanest-looking bull he had ever seen. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي كه تو عمرش ديده بود به بيرون دويد..He decided that one of the next bulls had to be a better choice than this one, so he ran over to the side and let the bull pass through the pasture out the back gate. The barn door opened again.  فكر كرد يكي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري باشه، پس به كناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. .Unbelievable. He had never seen anything so big and fierce in his life. It stood pawing the ground, grunting, slinging slobber as it eyed him. Whatever the next bull was like, it had to be a better choice than this one. باورنكردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميكوبيد، خرخر ميكرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم كه باشه، بايد از اين بهتر باشه. He ran to the fence and let the bull pass through the pasture, out the back gate. The door opened a third time.به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور كنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد..A smile came across his face. This was the weakest, scrawniest little bull he had ever seen. This one was his bull. As the bull came running by, he positioned himself just right and jumped at just the exact moment.  لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، كوچك ترين و لاغرترين گاوي بود كه تو عمرش ديده بود. در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد..He grabbed… but the bull had no tail! دستش رو دراز كرد… اما گاو دم نداشت!.. .Life is full of opportunities. Some will be easy to take advantage of, some will be difficult. But once we let them pass (often in hopes of something better), those opportunities may never again be available. So always grab the first opportunityزندگي پر از فرصت هاي دست يافتني استبهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشكل؛ اما زماني كه بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو درياب!!!

 

 

 

راهنما و روشهای تهیه مجموعه‌ها:

چطور مجموعه  برای من ارسال می شود؟

چطور می توانم هزینه را پرداخت کنم؟

روشهای تهیه برای دوستان خارج از ایران

تماس الکترونیکی و ایمیل به ما

تماس تلفنی با ما

پاسخ به پرسش های متداول

تنها از سایت های داراینماد اعتماد الکترونیکیبا اطمینان خرید کنید.

ویژگی های اصلی زبانشناس به شرح زیر است:

 یادگیری زبان انگلیسی با بهترین منابع و داستان های آموزشی
 افزایش سریع دایره‌ی لغات انگلیسی با روشی ابتکاری
 یادگیری مکالمه زبان انگلیسی و گرامر با استراتژی‌های کارآمد (تکنیک سایه و پنج استراتژی دیگر)
 مناسب برای تمام سطوح، به همراه ترجمه‌ی فارسی مطالب برای مبتدی‌ها
برای مشاهده‌ی آنلاین مطالب آموزش، به قسمت داستان‌ کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه بفرمایید.
برای مشاهده‌‌ی کامل ویژگی های نرم افزار زبانشناس به بخش نرم افزار آموزش زبان انگلیسی اندروید زبانشناس مراجعه کنید.
برای ورود به صفحه‌ی اصلی وبسایت زبانشناس، روی دکمه‌ی زیر کلیک کنید:

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolenHe went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. “Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? ” he yelled with surprising forcefulness. No one answered. “Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I done in Texas! And I don’t like to have to do what I done in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go… what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او ( گاوچران ) نوشیدنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked

The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good. The wife welcomed him home and asked if he caught many fish

He said, “Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn’t you pack my new blue silk pajamas like I asked you to do”? You’ll love the answer… The wife replied, “I did. They’re in your fishing box”

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت : “عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم ” ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود .این فرصت خوبی است تا ارتقا شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن  ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد .. .

یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود ، هفته بعد مرد به خانه آمد همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟

مرد گفت  :” بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟ ” جواب زن خیلی جالب بود … زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم .

The boy asked, “What is this, Father?” The father (never having seen an elevator) responded, “Son, I have never seen anything like this in my life, I don’t know what it is

While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room

The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially

They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order

Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out

The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, “Go get your mother

پسر می پرسه این چیه ؟ پدر که هرگزچنین چیزی ( آسانسور ) را ندیده بود جواب داد : پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه .در حالی که داشتند با شگفتی تماشا می کردند خانم چاق و زشتی به طرف در متحرک حرکت کرد و کلیدی را زد در باز شد زن رفت بین دیوارها توی اتاق کوچیک در بسته شد .

پسر وپدر دیدند که شماره های کوچکی بالای لامپ هابه ترتیب روشن میشدند آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعکس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر ۲۴ ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون .

پدر در حالیکه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت : برو مادرت را بیار.

ارسال شده توسط رضا در تاریخ اردیبهشت ۸, ۱۳۹۶ در داستان و ضرب المثل, کمک آموزشی | ۲۶ دیدگاه

برای یادگیری آسان زبان انگلیسی می توانید از تکنیک‌های کاربردی وبسایت زبانشناس استفاده کنید:

 


نویسنده: رضا

A distant tour begins with one step…
سفري به طول هزارفرسنگ با يك گام آغاز مي شود…

اردیبهشت ۱۳, ۱۳۹۷

سلام، خیلی ممنون جالب بود.

مهر ۲۰, ۱۳۹۷

Its very good
But i don’tundrestsnd
The persian story

آذر ۲۵, ۱۳۹۷

The parsian story its the translation of the English story

دی ۱۸, ۱۳۹۷

ممنون بابت مطلب خوبتون

فروردین ۲۵, ۱۳۹۸

اهم

اردیبهشت ۲۵, ۱۳۹۷

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

عالی بود تشکر.مخصوصا داستان اسانسور?

تیر ۷, ۱۳۹۷

عالی بود.

مرداد ۲۴, ۱۳۹۷

خوب بود ولی خیلی سخت بود

مرداد ۲۶, ۱۳۹۷

NOT BAD

شهریور ۱۷, ۱۳۹۷

خیلی سخته خوو یکم اسون تر بفرستییددددددد:|

شهریور ۲۰, ۱۳۹۷

خوب بود ولی به درد کار من نخورد

شهریور ۲۰, ۱۳۹۷

خوب بود ولی بهتر هم میتونست باشه

مهر ۲۳, ۱۳۹۷

داداش کسی داستان با زمان اینده ساده نداره؟؟؟

آبان ۹, ۱۳۹۷

داستان زیبا و جذابی بود خیلی ممنون
لذت بردم
اگه میشه تعداد داستان های این شکلی رو زیاد کنید
بازهم سپاسگزارم

آبان ۲۱, ۱۳۹۷

Thanks they was grate!

اسفند ۲۰, ۱۳۹۷

Sana جان
یه اشکال . باید بگی They were great

آذر ۹, ۱۳۹۷

عالی بود

آذر ۲۳, ۱۳۹۷

it was good
Be successful
?

دی ۱۵, ۱۳۹۷

verry verry gooooooooooood

دی ۲۰, ۱۳۹۷

سلام خسته نباشید خیلی خوب بودند و خیلی به کارم اومد

اسفند ۲۳, ۱۳۹۷

Very very good thay was very easy thanks

اردیبهشت ۱۱, ۱۳۹۸

خوب

اردیبهشت ۱۱, ۱۳۹۸

سلام خسته نباشید بسیار جالب بود البته من اونو توی تلگرام خوانده بودم. خودمم انگلیسی کار میکنم و معنیشو فهمیدم.با اینکه مطلب بامزه و متوسط بود ولی با اینکه توسنتید این رو به انگلیسی ترجمه کنید خوب بود.thanks

تیر ۲, ۱۳۹۸

عالی بود ولی کمی زیباتر بنویسید و کمی هم داستان بهش اضافه کنید??????

تیر ۲, ۱۳۹۸

?Hello, if the story was smaller, it would be very good

مرداد ۸, ۱۳۹۸

Thanks for the stories.they were intresting.
?

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

خانه » بلاگ » آموزش آسان زبان انگلیسی » آموزش اصولی انگلیسی مقدماتی » با این ۱۱ داستان فوق العاده انگلیسی، هم بخندید و هم زبانتان را تقویت کنید!

شوخی فراتر از معنی کلماتی است که در جملات به کار می بریم.راجع به جاهایی است که در آن زندگی می کنیم و اشخاصی که با ماهستند.در مورد جامعه ای است که خود در حال خلق کردن آن هستند. گفتگو در زبان(بیگانه) مستلزم آن است که ما جامعه ای را که شخص دیگر متعلق به آن است بشناسیم و برای این کار راهی بهتر از خواندن داستان هایی که شما را به خندیدن و سپس به تفکر وا می دارد ، وجود ندارد. در ادامه سری مقالات جذاب و کاربردی زبان انگلیسی، ۱۱ داستان طولانی (رمان) معروف و بسیار هوشمندانه که شما را هم می خندانند و هم بطور ناخودآگاه زبان انگلیسی شما را تقویت می کنند آشنا می کنیم.

نکته مهم! این کتاب ها بصورت خریدنی در وب سایت آمازون وجود دارند ولی ما با تمام سعی و تلاش، ۳ تای آنها را برای دانلود رایگان قرار داده ایم، که همین ۳ رمان یا داستان، خواندنشان ممکن است تا چند ماه طول بکشد!

داستان های خنده دار، راجع به جوامع انگلیسی زبان چه چیزی را می توانند به شما آموزش بدهند؟ آموزش زبان تنها مربوط به یادگیری کلمات و قواعد انگلیسی نیست بلکه شما نیاز دارید که با فرهنگ انگلیسی زبانان نیز آشنا شوید

حتما بخوانید: دانلود رایگان ۱۰۰ تااز بهترین داستان های کوتاه زبان انگلیسی با ترجمه فارسی 

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

خواندن کتاب های خنده دار می تواند به اندازه ی راه های دیگر ،دراین بابت به شما کمک کند.

   دریافت طنز را یاد خواهید گرفت: داستان های خنده دار ، اغلب داستان های طنزی هستند که برای نقد یک فرد یا جامعه از شوخی استفاده می کنند. ممکن است به شما کمک کنند که اطلاعات ارزشمندی درمورد مشکلات اجتماع کسب کنید واز بافت زبان انگلیسی، کلمات ، عبارات وایده ها را به شما بفهماند.

   تقلید طنزگونه را خواهید فهمید: تقلید طنزگونه، تقلیدی از یک داستان جذاب یا یک اثرهنری است که نسخه ی اصلی آن را مسخره می کند. این نوع تقلید، در دستیابی به درک سریعی از ادبیات محبوب و مهم یک فرهنگ و کاستی های آنها ؛در یک کتاب ، به شما کمک می کند.

   شوخی های فرهنگی را یاد می گیرید: هر فرهنگی رمزگذاری نهانی و منحصر به فرد خود را دارد.مردم آنها را طی یک تجربه یاد می گیرند. به هر حال فهم این برای یک فرد خارجی غیرممکن است .شوخی ها معمولا برپایه ی این جوک های خودمانی هستند و به شما کمک می کنند که ذهن جامعه را بخوانید. در حقیقت حتی اینترنت هم شوخی های نهانی خود را دارد.

   به شما تاریخ را می آموزند: طنز، تقلید طنز گونه و شوخی های نهانی همگی بر اساس وقایعی هستند که در گذشته رخ داده اند.اغلب ، داستان های خنده دار راجع به همین وقایع هستند.دانستن وقایع گذشته، به شما کمک می کند تا اطلاعات ارزشمندی راجع به تاریخ یک اجتماع و چگونگی توسعه ی آنها به دست بیاورید.

   چگونگی استفاده و تشخیص جناس را به شما می آموزد: جناس، کلمات مشابه ولی با معنایی متفاوت هستند.همیشه برای افراد تازه کار قابل تشخیص نیستند. آنها عموما با خواندن یا شنیدن مثال های زیاد ، یاد گرفته می شوند.

   آنها(داستان های خنده دار) اغلب تفسیر اجتماعی هستند: این موضوع خلاصه ی موارد بالاست.داستان های شوخی آمیز انگلیسی ، به خودی خود می توانند به شما کمک کنند تا درک بهتری از وقایع گذشته ، شرایط کنونی و جامعه ی انگلیسی زبانان به صورت کلی ، به دست بیاورید. کمک می کنند که گفتگویی واقعی با انگلیسی زبابان دنیا داشته باشید.

اگر داستان های ساده و زیرکانه را می پسندید ، کاپیتان زیرشلواری همان کتابی است که در جستجوی آن هستید.داستان در مورد دو پسربچه به نام های جورج و هارولد است که علاقمند به رسم کتاب های کمیک هستند و در مدرسه شان بخاطر مزه پرانی و شوخی های زننده معروفند. روزی مدیرشان آنها را با اعمال زور و تهدید گیر انداخت.برای مدتی آنها را به انجام کار سختی مجبور کرد . اما خیلی زود پسر ها راه فرار را پیدا کردند. مدیر را هیپنوتیزم کردند و او را به ابرقهرمانی که در کتابشان کشیده بودند (کاپیتان زیر شلواری) تبدیل کردند. داستان چیزهای زیادی راجع به روابط غالب بین بزرگسالان و کودکان بیان می کند . منبع مرکزی شوخی از استراتژی زیرکانه ی شخصیت های اصلی ،برای دگرگون کردن این رابطه و خوش گذرانی با آن می آید.این کتاب پر از تصاویر کارتونی و جوک های بامزه است که گاهی منزجر کننده است اما همیشه مفرح است.

“جورج و هارول پسربچه های مسئولی بودند هرگاه اتفاق بدی پیش می آمد ، همیشه جرج و هارولد مسئول آن بودند.”

George and Harold were usually responsible kids. Whenever anything bad happened, George and Harold were usually responsible

نکته مهم! ۶ نکته بسیار مهم برای تقویت مکالمه زبان انگلیسی با سرعت هر چه تمام تر!

افراد بسیار معدودی از قصه ی عشق گاو یا بز کوهی تعجب خواهند کرد. این کتاب ثابت می کند که اگر چنین رابطه ای تبدیل به واقعیت بشود، اصلا هم خنده دار نیست. داستان در قالب مجموعه نامه هایی بیان می شود که یک گاو یک دنده و دوست داشتنی تلاش می کند تا بز کوهی مشهوری را تحت تاثیر قرار بدهد.تصاویر جالب ، کتاب را به معنای واقعی خاطره انگیز می کند. ممکن است در ابتدا به نظر بیاید که این کتاب برای کودکان است . اما بزرگسالان می توانند موضوع عشق یکطرفه را بفهمند و از شیوه ی نویسنده در بازی با زبان، قدردانی کنند.

“شما بسیار برازنده و عالی هستید . حتی زمانی که در حال فرار از چنگال ببر هستید، مانند بالرینی هستید که در حال گریختن از دست ببر است.”

You are so graceful and fine. Even when you are running from tigers you are like a ballerina who is running away from tigers

مارک تواین یکی از شخصیت های افسانه ای در ادبیات امریکاست. بخاطرخلق آثار “ماجراجویی های تام سایر” و “ماجراجویی های هاکل برفین” بسیار معروف است.اینگونه مظرح شده است که در جذاب ترین داستان بوقلمون در ادبیات امریکا، تواین اتفاق واقعی را بازنویسی می کند؛ که تلاش می کند بوقلمون را برای شام شب شکرگزاری شکار کند. این داستان یک حکایت طنزآمیز از بدشانسی اوست و همچنین به سنت آمریکایی و آداب و رسوم بزرگ شدن اشاره دارد. شکرگزاری یک روزتعطیلی مذهبی است ، معمولا در ایالات متحده و کانادا جشن گرفته می شود.که در این شب تمام افراد خانواده در کنار هم شام می خورند تا نشان دهند شکرگزار غذا و تمام چیزهایی که دارند هستند . عموما غذای اصلی در جشن، بوقلمون است و این برای امریکایی ها ، معنای ویژه ای دارد. چون این داستان در سال ۱۹۰۶نوشته شده است ، ممکن است در آن برخی کلمات که امروزه رایج نیستند به چشم بیایند.برای مثال کلمه ی swindler می تواند با کلماتی مثل فریبکار و یا متقلب جایگزین بشود.به همین ترتیب کلمه ی ostensibly به معنای ظاهرا برای اشاره به شئ یا شخصی که به نظر می رسد چیزی باشد که به احتمال قوی اینطور نیست.beguiled به معنای وسوسه کردن یا هدایت کردن به راهی نادرست است.و shabby معنای دیگری برای پست می باشد.

“وقتی که یک مامان بوقلمون قبول دعوت می کند و بعد متوجه می شود که کار اشتباهی کرده، مانند یک کدو تنبل عمل می کند ! درگیری های قبلی اش را بخاطر می آورد و شروع به تقلا برای فرار می کند.تظاهر می کند که خیلی ناتوان است و در همان حال به فرزندانش که قابل رؤیت نیستند می گوید : بخوابید روی زمین ،تکان نخورید ، خودتان را نشان ندهید ، من به محض اینکه این آدم پست متقلب را از اینجا دور کنم بر میگردم.”

When a mamma-turkey answers an invitation and she finds she has made a mistake in accepting it, she does as the mamma partridge does—remembers a previous engagement and goes limping and scrambling away, pretending to be very lame; and at the same time she is saying to her not-visible children, ” Lie low, keep still, don’t expose yourself; I shall be back soon as I have beguiled this shabby swindler out of the country

تا به حال شده احساس کنید که هیچ جا شما را نمی پذیرند ؟ احساس کردید که عجیب غریب و ناکارآمد هستید و به سادگی گیج می شوید؟ نویسنده ی این کتاب چنین حسی در طول زندگی اش داشته . او داستانی روایت می کند که هم بامزه و هم روشنگر است(چیزی که شمارا آگاه می سازد) و در جستجوی چیزی است که به معنای هویت ما است. پیام اصلی این است که ما دستپاچه می شویم و وانمود می کنیم که هیچ اتفاقی نیفتاده ، چیزی است که مارا تعریف می کند. زمانی که اتفاقاتی را روایت می کند که خواهرش با لباس پرنده وارد مدرسه ی او شد؛ گربه اش که بیشترشبیه به تابلوی اعلانات بود ، که برای او و وابستگی اش هم ژرف بود و هم مضحک؛ در حال مدیریت بیان چیزهای جدی بود که برای همه ی ما مهم هستند.

 نکته مهم! آموزش نوشتن اصولی نامه و ایمیل به زبان انگلیسی (رسمی و غیررسمی با مثال)

“ویکتور عزیز ؛ واقعا دست خودم نیست . من این گربه را بعنوان پیشنهاد صلح برات می فرستم . بخاطر چیزهایی که روی دیوار در مورد خواهرم نوشتی تورا می بخشم. می خواهم همه ی چیزهایی که درباره کودن بزرگ من نوشته بودی نادیده بگیرم… (ادامه در پشت گربه! ) …چون دوست دارم و تو به من نیاز داری. چه کسی این قدر دوستت دارد که روی گربه برایت یادداشت بفرستد؟؟! هیچ کس ،به جز من.

هکسی هم از روز عروسی مان بر روی پای چپ گربه چسبانده ام . خوشحال به نظر نمی رسیم ؟ باز هم می توانیم اینطورباشیم.”

Dear Victor: Wow. That … really got out of hand. I’m sending this cat in as a peace offering. I forgive you for all the stuff you wrote on the walls about my sister, and I’m going to just ignore all the stuff you wrote about my “giant ass” (turn cat over for rest) because I love you and you need me. Who else loves you enough to send you notes written on cats? Nobody, that’s who. Also, I stapled a picture of us from our wedding day to the cat’s left leg. Don’t we look happy? We can be that way again

 دانلود پی دی اف این رمان

اوا ، شخصیت اصلی ، از خانواده اش ناامید شده است . وقتی که فرزندانش خانه را ترک می کردند ، به تخت خوابش می رفت و همانجا می ماند.دیگر برای همسر بی تفاوتش زن وظیفه شناسی نبود . همینطور برای فرزندان بی خیالش مادرایده آلی نبود.خیلی زود اتفاقات نامنتظره ای شروع می شود وهرکسی چهره ی واقعی خود را در کارهای خانه داری نشان می دهد. این رمان کمدی است اما در عین حال در جستجوی نقش افراد خانواده های سنتی است.برای مرور جزئیات بیشتر نوشته ی گاردین را بخوانید.

“برایان عکس را در یک کتاب مقدس قدیمی گذاشت.مطمئن بود جای امنی است و هیچ کس لای آن را باز نمی کند .”

Brian kept the photograph inside an old Bible. He knew it would be safe thereNobody ever opened it

جنون عموما بعنوان یک مبحث بالینی دیده می شود. افراد مجنون بسیار سرد و مرموز هستند .آنها بخاطر اختلالات خود مطیع شده اند و انسانیت آنها نادیده گرفته می شود. این رمان داستان زنی را روایت می کند که از بیماری شیزوفرنی رنج می برد . راوی پسر اوست که در تلاش است که بداند در گذشته ی پدرومادرش چه اتفاقاتی افتاده است . این اتفاقات شامل تمام حوزه های احساس از لذت و اندوه تا خستگی می شود. شخصیت بینظیر و نظرات جالب ، در مورد خانواده و روش آنها با کنار آمدن با اِم (مادر خانواده) کتاب را طنز آمیز کرده است. اما این کتاب خیلی هم ساده نیست وقادر به حفظ عنصر انسانی درکلیه ی شخصیت هاست.می توانید مرور کامل را بخوانید:

“راستش من درست نفهمیدم زِن ! ظاهرا اگر درست جواب ندهی یا اینکه جسور باشی ، مردم روشنفکر می شوند”

Honestly, I don’t understand Zen. It seems if you don’t answer properly, or if you are rude, people get enlightened

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

این کتاب ، طنزی است که در سال ۲۰۱۶ برنده ی جایزه ی بزرگ “من بوکر پرایز” شد.داستانی هوشمندانه وطنزآلود در مورد یک شخصیت دورگه امریکایی-افریقایی است که در یک خانواده ی سطح متوسط متولد شده است. او توسط پدر تنهایش بزرگ شد . در رویاهایش زندگی بهتری می خواست . اما زمانی که پدرش در تیراندازی پلیس ها کشته شد به دنبال پیشرفت بزرگتری بود.رمان با مزه ای است و به دل جامعه ی امریکا نشست. برای اینکه متوجه شوید چرا جایزه ی معروف را برده است می توانید مرور عالی زیر را بخوانید.

“اگرنیویورک شهری است که هرگز نمی خوابد، در عوض لس آنجلس شهری است که روی کاناپه بی هوش شده !”

If New York is the city that never sleeps, then Los Angeles is the “city that’s always passed out on the couch

 دانلود پی دی اف این رمان

داستان در مورد کشته شدن یک دختر ۱۴ساله برای ساختن یک دختر جدید است. به معنای واقعی کلمه ، داستان در مورد قتل نیست ، بلکه درباره ی بزرگ شدن بعنوان یک دختر است . نقش اولِاو به یک داستان شخصی به نام جوانا است که تصمیم گرفت زندگی اش را عوض کند ؛ و اسم خودش را به دالی واید تغییر داد.او به یک سفر محرمانه رفت تا تبدیل به زنی بشود که خودش می خواهد باشد.داستان ، طنزی است درباره ی آزاد بودن و چیزی که معنای آزادی است.

رمان های پی.جی وودهوس مملو از شخصیت های بامزه و شوخ است و طرح داستان به اندازه ی حفره های پنیر سوئیسی پیچیده است.در این داستان یک سری اتفاقات می افتد که یک اثرهنری نفیس از قصر آقای جی پرستون پیترز به سرقت می رود.در داستان کارآگاهان دغل بازهستاد و ازدواجی که به مشکل بر میخورد.داستانی ست ساده و کلاسیک که هرگز از بامزگی اش کاسته نمی شود. این مرور کوتاهی ازرمان است .در نقل قول زیر کلمه ی chivalry به معنای رفتار مؤدبانه ی آقایان در برابر بانوان است.

“تومرا یاد گربه ی پیری که داشتم ، می اندازی.هر موقع موشی را می کشت آن را به اتاق نقاشی می آورد . و آن را جلوی پای من می انداخت. من با ترس نعش آن را پس می زدم و گربه را بیرون می کردم . اما او باز با آن هدیه ی نفرت انگیزش بازمی گشت. نمی توانستم راحت به او بفهمانم که به من لطف نمی کند . او فقط به موش فکر می کرد و برایش قابل درک نبود که من آن را نمی خواهم.تو هم با جوانمردی ات دقیقا مثل او هستی .واقعا به من لطف داری که موش مرده ات رابه من پیشکش می کنی . اما راستش به کار من نمی آید . فقط به خاطر اینکه من یک زن هستم ، به آن توجهی نمی کنم .”

You remind me of an old cat I once had. Whenever he killed a mouse he would bring it into the drawing-room and lay it affectionately at my feet. I would reject the corpse with horror and turn him out, but back he would come with his loathsome gift. I simply couldn’t make him understand that he was not doing me a kindness. He thought highly of his mouse and it was beyond him to realize that I did not want it.You are just the same with your chivalry. It’s very kind of you to keep offering me your dead mouse; but honestly I have no use for it. I won’t take favors just because I happen to be a female

جین اِیر یکی از معروفترین زن قهرمان در تاریخ، دزدیده شده و قرار است کشته شود . یک کارآگاه قبل از اینکه دیر شود اورانجات می دهد. جایی در جهان وجود دارد که انسان ها می توانند وارد رمان بشوند .سفر زمان واقعی و همانندسازی کاری پیش پا افتاده است.رمان سعی دارد در زمانی که از جامعه ی تحت حکومت دیکتاتور سخن می گوید ، بامزه و جذاب باشد. در اینجا مروری کوتاه از کتاب بخوانید:

“من اگر جای تو بودم ، حرف هایی را که زدم باور نمی کردم.و این شامل چیز هایی می شود که برایت گفتم.”

I shouldn’t believe anything I say if I were you. And that includes what I just told you

 دانلود پی دی اف این رمان

بزرگسالان معمولا طوری با کودکان رفتار می کنند که گویا آنها کم هوش ترهستند.در این داستان ، ساکی، نیکلاس را به ما معرفی می کند ؛ که به راحتی عمه ی با تدبیر خود را فریب می دهد و در طی داستان زرنگی خود را به عمه اش نشان می دهد.نیکلاس دائما مجذوب انبار خرت و پرت ها بود.جایی که انواع چیزهای کنجکاوی برانگیز در آن انبارشده بود . اما بچه ها اجازه ندارند که وارد آن بشوند.داستان در مورد این است که چگونه نیکلاس نه تنها واردانباری می شود ، بلکه طوری اوضاع را مدیریت می کند که رابطه ی فرمانبرداری ای راکه با عمه اش داشت ، دگرگون می کند. ساکی بخاطر نوشتن درمورد شخصیت هایی که نه تنها با نمک هستند ، بلکه با تدبیر وتفکرشان ، موقعیتی را که در آن گیر افتاده اند، تغییر می دهند؛ معروف است. حین مطالعه ی داستان ممکن است با کلناتی که فهم آن دشوار است، مواجه شوید. برای مثال: obstinacy به معنای کله شقی و لجاجت ، یا حالت سرسختی است و کلمه ی debarred به معنی منع کردن کسی از انجام کاری است.

“فقط آن روز صبح از خوردن تمام نان و شیرش سرباززد .ظاهرا به این دلیل احمقانه که یک قورباغه درآن است . پیرترین و خردمندترین وبهترین آدم به او گفته بود که امکان ندارد قورباغه ای در نان و شیر باشد وبهتر است دیگر مزخرف نگوید ؛ اما با این وجود او ادامه داد. صحبت کردن در مورد چیزی که مزخرف محض بود و با تمامی جزئیات توصیف شد. رد رنگ و اثر منتسب به قورباغه!

قسمت مهیج این اتفاق این است که در ظرف نان و شیرنیکلاس ، واقعا یک قورباغه وجود داشت .خودش آن را در ظرف انداخته بود احساس می کرد این حق اوست که در مورداین جریان چیزی بداند.”

Only that morning he had refused to eat his wholesome bread-and-milk on the seemingly frivolous ground that there was a frog in it. Older and wiser and better people had told him that there could not possibly be a frog in his bread-and-milk and that he was not to talk nonsense; he continued, nevertheless, to talk what seemed the veriest nonsense, and described with much detail the coloration and markings of the alleged frog.

The dramatic part of the incident was that there really was a frog in Nicholas’s basin of bread-and-milk; he had put it there himself, so he felt entitled to know something about it

در این قسمت سایت ۱۰۰ داستان کوتاه انگلیسی داریم !

در اینجا ۱۰ داستان کوتاه انگلیسی سطح مقدماتی را جهت دانلود رایگان و بصورت ترجمه شده pdf در اختیار شما زبان آموزان عزیز قرار می دهیم:

 دانلود pdf ده داستان کوتاه با ترجمه

اگر سوالی درباره داستان ها و رمان های کوتاه زبان انگلیسی دارید در بخش نظرات مطرح کنید.

 

ممنون از سایت خوبتون

واقعا ممنون من در حالی که دارم زبان انگلیسی رو یاد میگیرم داستان هم میخونم یعنی با یک تیر دو نشون

خوب بود مرســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ارسال دیدگاه


Current ye@r *


Leave this field empty

تماس با ما

تهران-خیابان انقلاب  تلفن تماس ۰۹۱۹۳۲۲۶۳۲۶ تلفن ثابت ۲۸۴۲۶۹۲۹ -۰۲۱

ایمیل maxer.ir@gmail.com

تبلیغـات    فروشـگاه

شرکت لوتوس

با بیش از ۱۵ سال سابقه درخشان در امر آموزش و فروش محصولات آموزشی، تنها به کیفیت و رضایت مشتری می اندیشیم !

© استفاده از مطالب چـــرب زبـــان تنها با کسب اجازه از مدیریت امکان پذیر می باشد. سلامتی-زیبایی

شعر و داستان, مطالب داغ و ویژه ✅

جملات انگلیسی خاص عاشقانه و زیبا با ترجمه فارسی

در این مطلب گلچینی از زیباترین جملات انگلیسی و متن های انگلیسی در مورد عشق و دوست داشتن همسر را با ترجمه فارسی آماده کرده ایم. امیدواریم از این جملات عاشقانه انگلیسی با ترجمه فارسی لذت ببرید.

این روزها متن انگلیسی در مورد عشق و دوست داشتن مورد توجه قرار گرفته است و می توانید این جملات زیبا در شبکه های اجتماعی به کار ببرید و یا به همسر خود ارسال کنید.

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

از این متن های انگلیسی عاشقانه می توانید به عنوان پیام و اس ام اس هم استفاده کنید.

این متن های زیبا که به زبان انگلیسی هستند بسیار پر معنا و زیبا هستند و می توانید به این صورت احساسات خود را به همسر خود انتقال دهید.

زیباترین جملات عاشقانه انگلیسی

You’re my midnight sunshine lady

You’re my guiding light

You’re the brightest star I’ll ever see

And though the day is dark and cloudy

I’m gonna e all right

When my midnight sunshine touches me

Shel Silverstein

تو خورشید درخشان نیمه شبم هستی

شمع فروزان راهنمای من.

درخشانترین ستاره‌ای هستی که دیده‌ام

حتی در روزهای تاریک و ابری

همه چیز روبراه می‌شود

وقتی که خورشید نیمه شب مرا لمس کند

متن انگلیسی در مورد عشق

In the path of love-play, calamity is safety and ease;

Wounded be that heart that with (on account of) pain desireth a plaister!

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

تا به تو فکر می‌کنم، هستم

متن انگلیسی درباره عشق

, In the name of god who create the life with death

created colorless friendships,

created life with colors,

the love colorful,

the rainbow in 7 colors,

the moth in 100 colors

created me nostalgic.

به نام خدا که مرگ و زندگی را آفرید،

دوستی‌ های کم‌ رنگ را به وجود آورد،

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه

زندگی را با رنگ‌ ها آفرید،

عشق را رنگارنگ کرد،

رنگین کمان را در هفت رنگ آفرید،

پروانه را در ۱۰۰ رنگ پدید آورد،

و

مرا دلتنگ تو آفرید.

Sometimes memories sneak out of my eyes and roll down my cheeks.

گاهی اوقات خاطرات از چشم‌هایم پنهانی بیرون می‌آیند و از گونه‌هایم فرو می‌ریزند.

Can u close your eyes for a minute please!

thank you

Did you see how dark it is?

This is my life without you

میتونی چشماتو برای یک دقیقه ببندی لطفا!

متشکرم.

دیدی چقدر تاریک شد؟

این زندگی من بدون توست.

جملات عاشقانه انگلیسی

Can u close your eyes for a minute please

thank you

Did you see how dark it is?

This is my life without you

میتونی چشماتو برای یک دقیقه ببندی لطفا!

متشکرم.

دیدی چقدر تاریک شد؟

این زندگی من بدون توست.

متن زیبا و پرمحتوی عاشقانه انگلیسی

Evrey atom

of me missed him

ذره ذره وجودم

دلتنگ اوست…

You are there

And I am here

Thinking about how much

I cannot wait

Until we are together again

 

تو آن جایی

و من اینجا

در این فکر

که تا چه حد در اشتیاقِ

بار دیگر

متن انگلیسی در مورد عشق با مضامین احساسی

Truly love you endlessly

Every day without you is like a book without pages.

I love you, I will always do, for the rest of our earthly and heavenly life.

از ته دل دوستت دارم تا آخر خط،

روزهای بی تو همچون کتاب بدون صفحه است.

دوستت دارم، همیشه دوستت خواهم داشت برای مابقی این زندگی دنیوی و زندگی که در بهشت خواهیم داشت

LOVE is like WAR

Easy to start…..

Difficult to end…..

Impossible to forget…..

ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ

ﺷﺮﻭﻉ ﺁﻥ ﺁﺳﺎن …

ﺧﺎﺗﻤﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺸﮑل …

ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑن …

متن عاشقانه انگلیسی با ترجمه فارسی

My amorous song broke in my throat

Silence was righteous, the voice broke in throat

آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

It’s so easy, To think about Love, To Talk about Love, To wish for Love,

But it’s not always easy, To recognize Love, Even when we hold it…. In our hands

آسان است است فکر کردن به عشق، صحبت از عشق، خواستن عشق،

اما اصلا آسان نیست تشخیص دادن عشق، حتی وقتی گویی عشق را نگه داشته‌ایم … در دستانمان

متن انگلیسی در مورد عشق همراه با ترجمه فارسی

You always, think of me and I am
Alive as long as I think of you

تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر می‌کنم، هستم

 

جملات عاشقانه و زیبای Love

Sometimes we make love with our eyes

Sometimes we make love with our hands

Sometimes we make love with our bodies

Always we make love with our hearts

گاهی اوقات با چشمانمان عشق می‌ورزیم

گاهی با دستانمان عشق می‌ورزیم

گاهی اوقات با بدنمان عشق می‌ورزیم

همیشه با قلبمان عشق می‌ورزیم

متن جالب و عاشقانه انگلیسی

I love you more than all the friends

O you, who are closer to me than my own being

دوست‌ترت دارم از هر چه دوست

ای تو به من از خود من خویشتر

 

I run from early in the morning

Till late in the evening

I got crazy ladies

You don’t even know

And I need someone to hide me

From the fool who lives inside me

I need someplace warm to go

Shel Silverstein

 

از صبح زود تا پایان شب می‌دوم

معشوقه‌هایی دارم

که تو آنها را نمی‌شناسی

به کسی نیاز دارم که پنهانم کند

از دست احمقی که دردرونم است.

نیاز دارم به جایی گرم و امن بروم.

شل سیلوراستاین

 

متن زیبا و عاشقانه انگلیسی در مورد عشق

Each minute seems like an hour

Each hour seems like a day

What makes this time bearable

Are my thoughts of you and

Be with you soon

هر دقیقه یک ساعت

و هر ساعت یک روز طول می‌کشد

آنچه مرا در گذراندن این دوران یاری می‌کند

فکر به توست

و دانستن این که

به زودی در کنار تو خواهم بود

 

 

Will you love me for the rest of my life?

No, I’ll love you for the rest of mine

تا انتهای زندگی دوستم خواهی داشت؟

نه، تا انتهای خودم دوستت خواهم داشت

متن های عاشقانه و زیبای انگلیسی

I love you more than all the friends

O you, who are closer to me than my own being

دوست‌ترت دارم از هر چه دوست

ای تو به من از خود من خویشتر

 

قیصر امین پور

Can I say I love you today?

If not , can I ask you again tomorrow?

And the day after tomorrow?

And the day after that?

Because I’ll be loving you every single day of my life…

میتونم امروز بهت بگم دوستت دارم؟

اگه نه میتونم فردا بهت بگم؟

یا پس فردا؟

یا روزهای بعد؟

چرا که من هر روز از زندگی‌ام تو رو دوست دارم…

 

جملات برای عشق به انگلیسی

Each minute seems like an hour

Each hour seems like a day

What makes this time bearable

Are my thoughts of you and

Be with you soon

 

هر دقیقه یک ساعت

و هر ساعت یک روز طول می‌کشد

آنچه مرا در گذراندن این دوران یاری می‌کند

فکر به توست

و دانستن این که

به زودی در کنار تو خواهم بود

 

جملات زیبا و عاشقانه انگلیسی

How far I run

With the imagination of your foot print

I never go astray

هر چه می‌دوم

با گمان رد گام‌های تو

گم نمی‌شوم

 

زیباترین جملات عاشقانه انگلیسی با ترجمه فارسی

If you have it [love], you don’t need to have anything else.

If you don’t have it, it doesn’t matter much what else you have.

اگر شما عشق را دارید به هیچ چیز دیگری نیاز ندارید.

اما اگر عشق را ندارید مهم نیست چه چیزهای دیگری دارید.

 

I love my EYES when u look into them
I love my NAME when u say it
I love my HEART when u love it
I love my LIFE when u are in it

چشامو وقتی تو بهشون نگاه میکنی دوست دارم
اسممو وقتی دوست دارم که تو صداش میکنی
قلبمو وقتی دوست دارم که تو دوسش داشته باشی
زندگیم رو وقتی دوست دارم که تو توش هستی

متن پرمحتوی انگلیسی در مورد عشق

love is pure
Love is Sure
Love is sweet poison
that Doctors can’t cure

عشق یعنی پاکی
عشق یعنی اطمینان
عشق یه زهر شیرینه
که دکتر ها نمیتونن درمانش کنن!

 

When you are happy you want to reach the person you love most
But when you are sad you want to reach the person who loves you most
وقتی خوشحالی، دوست داری به کسی برسی که خیلی دوسش داری …
اما وقتی ناراحتی، دوست داری به کسی برسی که خیلی دوست داره …

متن انگلیسی در مورد عشق

You are like the sunshine so warm,

you are like sugar, so sweet…

you are like you…

and that’s the reason why I love you!

تو مثل درخشش خورشید گرمی

مثل شکر خیلی شیرینی

تو مثل خودت هستی

و بخاطر همینه که من دوست دارم!

 

جمله انگلیسی عاشقانه

Love is not blind; it simply enables one to see things others fail to see.

عشق کور نیست؛ عشق تنها باعث می‌شود چیزهایی را ببینی که دیگران قادر نیستند.

متن زیبا و عاشقانه انگلیسی

greatest words : I dun wana los U
pleasant words : I care for U
sweet words : I admire U
wonderful words : miss U
most important word : YOU
۵ تا از بزرگترین کلمات : من نمیخوام از دستت بدم.
۴ تا از دوست داشتنی ترین کلمات : تو برام مهم هستی.
۳ تا کلمه ی شیرین : تورو تحسین میکنم.
۲ تا کلمه ی شگفت انگیز : دلتنگت هستم.
۱ کلمه که از همه مهمتره : “تو”

داستان کوتاه فارسیداستان عاشقانه فارسیداستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسیداستان کوتاه عاشقانه انگلیسی با ترجمه فارسی Romantic and Passionate Birthday Wishes for your Wife EIGHT years before he had seen his friend off at the North Wall and wished him godspeed. Gallaher had got on. You could tell that at once by his travelled air, his well-cut tweed suit, and fearless accent. Few fellows had talents like his and fewer still could remain unspoiled by such success. Gallaher’s heart was in the right place and he had deserved to win. It was something to have a friend like that. Little Chandler’s thoughts ever since lunch-time had been of his meeting with Gallaher, of Gallaher’s invitation and of the great city London where Gallaher lived. He was called Little Chandler because, though he was but slightly under the average stature, he gave one the idea of being a little man. His hands were white and small, his frame was fragile, his voice was quiet and his manners were refined. He took the greatest care of his fair silken hair and moustache and used perfume discreetly on his handkerchief. The half-moons of his nails were perfect and when he smiled you caught a glimpse of a row of childish white teeth. As he sat at his desk in the King’s Inns he thought what changes those eight years had brought. The friend whom he had known under a shabby and necessitous guise had become a brilliant figure on the London Press. He turned often from his tiresome writing to gaze out of the office window. The glow of a late autumn sunset covered the grass plots and walks. It cast a shower of kindly golden dust on the untidy nurses and decrepit old men who drowsed on the benches; it flickered upon all the moving figures — on the children who ran screaming along the gravel paths and on everyone who passed through the gardens. He watched the scene and thought of life; and (as always happened when he thought of life) he became sad. A gentle melancholy took possession of him. He felt how useless it was to struggle against fortune, this being the burden of wisdom which the ages had bequeathed to him. He remembered the books of poetry upon his shelves at home. He had bought them in his bachelor days and many an evening, as he sat in the little room off the hall, he had been tempted to take one down from the bookshelf and read out something to his wife. But shyness had always held him back; and so the books had remained on their shelves. At times he repeated lines to himself and this consoled him. When his hour had struck he stood up and took leave of his desk and of his fellow-clerks punctiliously. He emerged from under the feudal arch of the King’s Inns, a neat modest figure, and walked swiftly down Henrietta Street. The golden sunset was waning and the air had grown sharp. A horde of grimy children populated the street. They stood or ran in the roadway or crawled up the steps before the gaping doors or squatted like mice upon the thresholds. Little Chandler gave them no thought. He picked his way deftly through all that minute vermin-like life and under the shadow of the gaunt spectral mansions in which the old nobility of Dublin had roystered. No memory of the past touched him, for his mind was full of a present joy. He had never been in Corless’s but he knew the value of the name. He knew that people went there after the theatre to eat oysters and drink liqueurs; and he had heard that the waiters there spoke French and German. Walking swiftly by at night he had seen cabs drawn up before the door and richly dressed ladies, escorted by cavaliers, alight and enter quickly. They wore noisy dresses and many wraps. Their faces were powdered and they caught up their dresses, when they touched earth, like alarmed Atalantas. He had always passed without turning his head to look. It was his habit to walk swiftly in the street even by day and whenever he found himself in the city late at night he hurried on his way apprehensively and excitedly. Sometimes, however, he courted the causes of his fear. He chose the darkest and narrowest streets and, as he walked boldly forward, the silence that was spread about his footsteps troubled him, the wandering, silent figures troubled him; and at times a sound of low fugitive laughter made him tremble like a leaf. He turned to the right towards Capel Street. Ignatius Gallaher on the London Press! Who would have thought it possible eight years before? Still, now that he reviewed the past, Little Chandler could remember many signs of future greatness in his friend. People used to say that Ignatius Gallaher was wild Of course, he did mix with a rakish set of fellows at that time. drank freely and borrowed money on all sides. In the end he had got mixed up in some shady affair, some money transaction: at least, that was one version of his flight. But nobody denied him talent. There was always a certain… something in Ignatius Gallaher that impressed you in spite of yourself. Even when he was out at elbows and at his wits’ end for money he kept up a bold face. Little Chandler remembered (and the remembrance brought a slight flush of pride to his cheek) one of Ignatius Gallaher’s sayings when he was in a tight corner: “Half time now, boys,” he used to say light-heartedly. “Where’s my considering cap?” That was Ignatius Gallaher all out; and, damn it, you couldn’t but admire him for it. Little Chandler quickened his pace. For the first time in his life he felt himself superior to the people he passed. For the first time his soul revolted against the dull inelegance of Capel Street. There was no doubt about it: if you wanted to succeed you had to go away. You could do nothing in Dublin. As he crossed Grattan Bridge he looked down the river towards the lower quays and pitied the poor stunted houses. They seemed to him a band of tramps, huddled together along the riverbanks, their old coats covered with dust and soot, stupefied by the panorama of sunset and waiting for the first chill of night bid them arise, shake themselves and begone. He wondered whether he could write a poem to express his idea. Perhaps Gallaher might be able to get it into some London paper for him. Could he write something original? He was not sure what idea he wished to express but the thought that a poetic moment had touched him took life within him like an infant hope. He stepped onward bravely. Every step brought him nearer to London, farther from his own sober inartistic life. A light began to tremble on the horizon of his mind. He was not so old — thirty-two. His temperament might be said to be just at the point of maturity. There were so many different moods and impressions that he wished to express in verse. He felt them within him. He tried weigh his soul to see if it was a poet’s soul. Melancholy was the dominant note of his temperament, he thought, but it was a melancholy tempered by recurrences of faith and resignation and simple joy. If he could give expression to it in a book of poems perhaps men would listen. He would never be popular: he saw that. He could not sway the crowd but he might appeal to a little circle of kindred minds. The English critics, perhaps, would recognise him as one of the Celtic school by reason of the melancholy tone of his poems; besides that, he would put in allusions. He began to invent sentences and phrases from the notice which his book would get. “Mr. Chandler has the gift of easy and graceful verse.” … “wistful sadness pervades these poems.” … “The Celtic note.” It was a pity his name was not more Irish-looking. Perhaps it would be better to insert his mother’s name before the surname: Thomas Malone Chandler, or better still: T. Malone Chandler. He would speak to Gallaher about it. He pursued his revery so ardently that he passed his street and had to turn back. As he came near Corless’s his former agitation began to overmaster him and he halted before the door in indecision. Finally he opened the door and entered. The light and noise of the bar held him at the doorways for a few moments. He looked about him, but his sight was confused by the shining of many red and green wine-glasses The bar seemed to him to be full of people and he felt that the people were observing him curiously. He glanced quickly to right and left (frowning slightly to make his errand appear serious), but when his sight cleared a little he saw that nobody had turned to look at him: and there, sure enough, was Ignatius Gallaher leaning with his back against the counter and his feet planted far apart. “Hallo, Tommy, old hero, here you are! What is it to be? What will you have? I’m taking whisky: better stuff than we get across the water. Soda? Lithia? No mineral? I’m the same Spoils the flavour…. Here, garcon, bring us two halves of malt whisky, like a good fellow…. Well, and how have you been pulling along since I saw you last? Dear God, how old we’re getting! Do you see any signs of aging in me — eh, what? A little grey and thin on the top — what?” Ignatius Gallaher took off his hat and displayed a large closely cropped head. His face was heavy, pale and cleanshaven. His eyes, which were of bluish slate-colour, relieved his unhealthy pallor and shone out plainly above the vivid orange tie he wore. Between these rival features the lips appeared very long and shapeless and colourless. He bent his head and felt with two sympathetic fingers the thin hair at the crown. Little Chandler shook his head as a denial. Ignatius Galaher put on his hat again. “It pulls you down,” be said, “Press life. Always hurry and scurry, looking for copy and sometimes not finding it: and then, always to have something new in your stuff. Damn proofs and printers, I say, for a few days. I’m deuced glad, I can tell you, to get back to the old country. Does a fellow good, a bit of a holiday. I feel a ton better since I landed again in dear dirty Dublin…. Here you are, Tommy. Water? Say when.” Little Chandler allowed his whisky to be very much diluted. “You don’t know what’s good for you, my boy,” said Ignatius Gallaher. “I drink mine neat.” “I drink very little as a rule,” said Little Chandler modestly. “An odd half-one or so when I meet any of the old crowd: that’s all.” “Ah well,” said Ignatius Gallaher, cheerfully, “here’s to us and to old times and old acquaintance.” They clinked glasses and drank the toast. “I met some of the old gang today,” said Ignatius Gallaher. “O’Hara seems to be in a bad way. What’s he doing?” “Nothing, said Little Chandler. “He’s gone to the dogs.” “But Hogan has a good sit, hasn’t he?” “Yes; he’s in the Land Commission.” “I met him one night in London and he seemed to be very flush…. Poor O’Hara! Boose, I suppose?” “Other things, too,” said Little Chandler shortly. Ignatius Gallaher laughed. “Tommy,” he said, “I see you haven’t changed an atom. You’re the very same serious person that used to lecture me on Sunday mornings when I had a sore head and a fur on my tongue. You’d want to knock about a bit in the world. Have you never been anywhere even for a trip?” “I’ve been to the Isle of Man,” said Little Chandler. Ignatius Gallaher laughed. “The Isle of Man!” he said. “Go to London or Paris: Paris, for choice. That’d do you good.” “Have you seen Paris?” “I should think I have! I’ve knocked about there a little.” “And is it really so beautiful as they say?” asked Little Chandler. He sipped a little of his drink while Ignatius Gallaher finished his boldly. “Beautiful?” said Ignatius Gallaher, pausing on the word and on the flavour of his drink. “It’s not so beautiful, you know. Of course, it is beautiful…. But it’s the life of Paris; that’s the thing. Ah, there’s no city like Paris for gaiety, movement, excitement….” Little Chandler finished his whisky and, after some trouble, succeeded in catching the barman’s eye. He ordered the same again. “I’ve been to the Moulin Rouge,” Ignatius Gallaher continued when the barman had removed their glasses, “and I’ve been to all the Bohemian cafes. Hot stuff! Not for a pious chap like you, Tommy.” Little Chandler said nothing until the barman returned with two glasses: then he touched his friend’s glass lightly and reciprocated the former toast. He was beginning to feel somewhat disillusioned. Gallaher’s accent and way of expressing himself did not please him. There was something vulgar in his friend which he had not observed before. But perhaps it was only the result of living in London amid the bustle and competition of the Press. The old personal charm was still there under this new gaudy manner. And, after all, Gallaher had lived, he had seen the world. Little Chandler looked at his friend enviously. “Everything in Paris is gay,” said Ignatius Gallaher. “They believe in enjoying life — and don’t you think they’re right? If you want to enjoy yourself properly you must go to Paris. And, mind you, they’ve a great feeling for the Irish there. When they heard I was from Ireland they were ready to eat me, man.” Little Chandler took four or five sips from his glass. “Tell me,” he said, “is it true that Paris is so… immoral as they say?” Ignatius Gallaher made a catholic gesture with his right arm. “Every place is immoral,” he said. “Of course you do find spicy bits in Paris. Go to one of the students’ balls, for instance. That’s lively, if you like, when the cocottes begin to let themselves loose. You know what they are, I suppose?” “I’ve heard of them,” said Little Chandler. Ignatius Gallaher drank off his whisky and shook his had. “Ah,” he said, “you may say what you like. There’s no woman like the Parisienne — for style, for go.” “Then it is an immoral city,” said Little Chandler, with timid insistence — “I mean, compared with London or Dublin?” “London!” said Ignatius Gallaher. “It’s six of one and half-a-dozen of the other. You ask Hogan, my boy. I showed him a bit about London when he was over there. He’d open your eye…. I say, Tommy, don’t make punch of that whisky: liquor up.” “No, really….” “O, come on, another one won’t do you any harm. What is it? The same again, I suppose?” “Well… all right.” “Francois, the same again…. Will you smoke, Tommy?” Ignatius Gallaher produced his cigar-case. The two friends lit their cigars and puffed at them in silence until their drinks were served. “I’ll tell you my opinion,” said Ignatius Gallaher, emerging after some time from the clouds of smoke in which he had taken refuge, “it’s a rum world. Talk of immorality! I’ve heard of cases — what am I saying? — I’ve known them: cases of… immorality….” Ignatius Gallaher puffed thoughtfully at his cigar and then, in a calm historian’s tone, he proceeded to sketch for his friend some pictures of the corruption which was rife abroad. He summarised the vices of many capitals and seemed inclined to award the palm to Berlin. Some things he could not vouch for (his friends had told him), but of others he had had personal experience. He spared neither rank nor caste. He revealed many of the secrets of religious houses on the Continent and described some of the practices which were fashionable in high society and ended by telling, with details, a story about an English duchess — a story which he knew to be true. Little Chandler as astonished. “Ah, well,” said Ignatius Gallaher, “here we are in old jog- along Dublin where nothing is known of such things.” “How dull you must find it,” said Little Chandler, “after all the other places you’ve seen!” Well,” said Ignatius Gallaher, “it’s a relaxation to come over here, you know. And, after all, it’s the old country, as they say, isn’t it? You can’t help having a certain feeling for it. That’s human nature…. But tell me something about yourself. Hogan told me you had… tasted the joys of connubial bliss. Two years ago, wasn’t it?” Little Chandler blushed and smiled. “Yes,” he said. “I was married last May twelve months.” “I hope it’s not too late in the day to offer my best wishes,” said Ignatius Gallaher. “I didn’t know your address or I’d have done so at the time.” He extended his hand, which Little Chandler took. “Well, Tommy,” he said, “I wish you and yours every joy in life, old chap, and tons of money, and may you never die till I shoot you. And that’s the wish of a sincere friend, an old friend. You know that?” “I know that,” said Little Chandler. “Any youngsters?” said Ignatius Gallaher. Little Chandler blushed again. “We have one child,” he said. “Son or daughter?” “A little boy.” Ignatius Gallaher slapped his friend sonorously on the back. “Bravo,” he said, “I wouldn’t doubt you, Tommy.” Little Chandler smiled, looked confusedly at his glass and bit his lower lip with three childishly white front teeth. “I hope you’ll spend an evening with us,” he said, “before you go back. My wife will be delighted to meet you. We can have a little music and—-” “Thanks awfully, old chap,” said Ignatius Gallaher, “I’m sorry we didn’t meet earlier. But I must leave tomorrow night.” “Tonight, perhaps…?” “I’m awfully sorry, old man. You see I’m over here with another fellow, clever young chap he is too, and we arranged to go to a little card-party. Only for that…” “O, in that case…” “But who knows?” said Ignatius Gallaher considerately. “Next year I may take a little skip over here now that I’ve broken the ice. It’s only a pleasure deferred.” “Very well,” said Little Chandler, “the next time you come we must have an evening together. That’s agreed now, isn’t it?” “Yes, that’s agreed,” said Ignatius Gallaher. “Next year if I come, parole d’honneur.” “And to clinch the bargain,” said Little Chandler, “we’ll just have one more now.” Ignatius Gallaher took out a large gold watch and looked a it. “Is it to be the last?” he said. “Because you know, I have an a.p.” “O, yes, positively,” said Little Chandler. “Very well, then,” said Ignatius Gallaher, “let us have another one as a deoc an doruis — that’s good vernacular for a small whisky, I believe.” Little Chandler ordered the drinks. The blush which had risen to his face a few moments before was establishing itself. A trifle made him blush at any time: and now he felt warm and excited. Three small whiskies had gone to his head and Gallaher’s strong cigar had confused his mind, for he was a delicate and abstinent person. The adventure of meeting Gallaher after eight years, of finding himself with Gallaher in Corless’s surrounded by lights and noise, of listening to Gallaher’s stories and of sharing for a brief space Gallaher’s vagrant and triumphant life, upset the equipoise of his sensitive nature. He felt acutely the contrast between his own life and his friend’s and it seemed to him unjust. Gallaher was his inferior in birth and education. He was sure that he could do something better than his friend had ever done, or could ever do, something higher than mere tawdry journalism if he only got the chance. What was it that stood in his way? His unfortunate timidity He wished to vindicate himself in some way, to assert his manhood. He saw behind Gallaher’s refusal of his invitation. Gallaher was only patronising him by his friendliness just as he was patronising Ireland by his visit. The barman brought their drinks. Little Chandler pushed one glass towards his friend and took up the other boldly. “Who knows?” he said, as they lifted their glasses. “When you come next year I may have the pleasure of wishing long life and happiness to Mr. and Mrs. Ignatius Gallaher.” Ignatius Gallaher in the act of drinking closed one eye expressively over the rim of his glass. When he had drunk he smacked his lips decisively, set down his glass and said: “No blooming fear of that, my boy. I’m going to have my fling first and see a bit of life and the world before I put my head in the sack — if I ever do.” “Some day you will,” said Little Chandler calmly. Ignatius Gallaher turned his orange tie and slate-blue eyes full upon his friend. “You think so?” he said. “You’ll put your head in the sack,” repeated Little Chandler stoutly, “like everyone else if you can find the girl.” He had slightly emphasised his tone and he was aware that he had betrayed himself; but, though the colour had heightened in his cheek, he did not flinch from his friend’s gaze. Ignatius Gallaher watched him for a few moments and then said: “If ever it occurs, you may bet your bottom dollar there’ll be no mooning and spooning about it. I mean to marry money. She’ll have a good fat account at the bank or she won’t do for me.” Little Chandler shook his head. “Why, man alive,” said Ignatius Gallaher, vehemently, “do you know what it is? I’ve only to say the word and tomorrow I can have the woman and the cash. You don’t believe it? Well, I know it. There are hundreds — what am I saying? — thousands of rich Germans and Jews, rotten with money, that’d only be too glad…. You wait a while my boy. See if I don’t play my cards properly. When I go about a thing I mean business, I tell you. You just wait.” He tossed his glass to his mouth, finished his drink and laughed loudly. Then he looked thoughtfully before him and said in a calmer tone: “But I’m in no hurry. They can wait. I don’t fancy tying myself up to one woman, you know.” He imitated with his mouth the act of tasting and made a wry face. “Must get a bit stale, I should think,” he said. Little Chandler sat in the room off the hall, holding a child in his arms. To save money they kept no servant but Annie’s young sister Monica came for an hour or so in the morning and an hour or so in the evening to help. But Monica had gone home long ago. It was a quarter to nine. Little Chandler had come home late for tea and, moreover, he had forgotten to bring Annie home the parcel of coffee from Bewley’s. Of course she was in a bad humour and gave him short answers. She said she would do without any tea but when it came near the time at which the shop at the corner closed she decided to go out herself for a quarter of a pound of tea and two pounds of sugar. She put the sleeping child deftly in his arms and said: “Here. Don’t waken him.” A little lamp with a white china shade stood upon the table and its light fell over a photograph which was enclosed in a frame of crumpled horn. It was Annie’s photograph. Little Chandler looked at it, pausing at the thin tight lips. She wore the pale blue summer blouse which he had brought her home as a present one Saturday. It had cost him ten and elevenpence; but what an agony of nervousness it had cost him! How he had suffered that day, waiting at the shop door until the shop was empty, standing at the counter and trying to appear at his ease while the girl piled ladies’ blouses before him, paying at the desk and forgetting to take up the odd penny of his change, being called back by the cashier, and finally, striving to hide his blushes as he left the shop by examining the parcel to see if it was securely tied. When he brought the blouse home Annie kissed him and said it was very pretty and stylish; but when she heard the price she threw the blouse on the table and said it was a regular swindle to charge ten and elevenpence for it. At first she wanted to take it back but when she tried it on she was delighted with it, especially with the make of the sleeves, and kissed him and said he was very good to think of her. Hm!… He looked coldly into the eyes of the photograph and they answered coldly. Certainly they were pretty and the face itself was pretty. But he found something mean in it. Why was it so unconscious and ladylike? The composure of the eyes irritated him. They repelled him and defied him: there was no passion in them, no rapture. He thought of what Gallaher had said about rich Jewesses. Those dark Oriental eyes, he thought, how full they are of passion, of voluptuous longing!… Why had he married the eyes in the photograph? He caught himself up at the question and glanced nervously round the room. He found something mean in the pretty furniture which he had bought for his house on the hire system. Annie had chosen it herself and it reminded hi of her. It too was prim and pretty. A dull resentment against his life awoke within him. Could he not escape from his little house? Was it too late for him to try to live bravely like Gallaher? Could he go to London? There was the furniture still to be paid for. If he could only write a book and get it published, that might open the way for him. A volume of Byron’s poems lay before him on the table. He opened it cautiously with his left hand lest he should waken the child and began to read the first poem in the book: Hushed are the winds and still the evening gloom, Not e’en a Zephyr wanders through the grove, Whilst I return to view my Margaret’s tomb And scatter flowers on tbe dust I love. He paused. He felt the rhythm of the verse about him in the room. How melancholy it was! Could he, too, write like that, express the melancholy of his soul in verse? There were so many things he wanted to describe: his sensation of a few hours before on Grattan Bridge, for example. If he could get back again into that mood…. The child awoke and began to cry. He turned from the page and tried to hush it: but it would not be hushed. He began to rock it to and fro in his arms but its wailing cry grew keener. He rocked it faster while his eyes began to read the second stanza: Within this narrow cell reclines her clay, That clay where once… It was useless. He couldn’t read. He couldn’t do anything. The wailing of the child pierced the drum of his ear. It was useless, useless! He was a prisoner for life. His arms trembled with anger and suddenly bending to the child’s face he shouted: “Stop!” The child stopped for an instant, had a spasm of fright and began to scream. He jumped up from his chair and walked hastily up and down the room with the child in his arms. It began to sob piteously, losing its breath for four or five seconds, and then bursting out anew. The thin walls of the room echoed the sound. He tried to soothe it but it sobbed more convulsively. He looked at the contracted and quivering face of the child and began to be alarmed. He counted seven sobs without a break between them and caught the child to his breast in fright. If it died!… The door was burst open and a young woman ran in, panting. “What is it? What is it?” she cried. The child, hearing its mother’s voice, broke out into a paroxysm of sobbing. “It’s nothing, Annie … it’s nothing…. He began to cry…” She flung her parcels on the floor and snatched the child from him. “What have you done to him?” she cried, glaring into his face. Little Chandler sustained for one moment the gaze of her eyes and his heart closed together as he met the hatred in them. He began to stammer: “It’s nothing…. He … he began to cry…. I couldn’t … I didn’t do anything…. What?” Giving no heed to him she began to walk up and down the room, clasping the child tightly in her arms and murmuring: “My little man! My little mannie! Was ‘ou frightened, love?… There now, love! There now!… Lambabaun! Mamma’s little lamb of the world!… There now!” Little Chandler felt his cheeks suffused with shame and he stood back out of the lamplight. He listened while the paroxysm of the child’s sobbing grew less and less; and tears of remorse started to his eyes. هشت سال پیش، او دوست خود را در دیوار شمالی دید و آرزو کرد که او به سرعت خدشه وارد کند. گالاآر درگیر بود شما می توانید آن را با یک هواپیما سفر خود، کت و شلوار Tweed او، و لهجه بی رحمانه بگویید. چند تن از اعضای دارای استعداد مانند او و کمتر هنوز هم می تواند با موفقیت از دست ندهد باقی مانده است. قلب Gallaher در جای درست بود و او سزاوار پیروزی بود. چیزی بود که یک دوست دوست داشتنی داشته باشد. افکار کوچک چاندلر از زمان ناهار، از دیدار او با گالااهر، دعوت گالااهر و شهر بزرگ لندن که گالائه زندگی می کرد، بوده است. او Little Chandler نامیده می شد، زیرا، گرچه او فقط کمی در حد متوسط ​​بود، او به این فکر می کرد که یک مرد کوچک باشد. دست های او سفید و کوچک بود، قابش شکننده بود، صدای او آرام بود و رفتار او اصلاح شد. او بزرگترین مراقبت از مومیایی های ابریشمی و سبیل خود را به دست آورد و عطر را به آرامی روی دستمال خود استفاده کرد. نیمی از قمر ناخن او کامل بود و زمانی که او لبخند زد، شما یک نگاه اجمالی از یک ردیف از دندان های سفید کودکانه گرفتید. همانطور که در صندلی خود نشسته بود در مسافرخانه پادشاه فکر کرد که چه چیزی این هشت سال تغییر کرده است. دوستی که او تحت پوشش وحشتناک و ناخوشایند شناخته شده بود تبدیل به یک شخصیت درخشان در مطبوعات لندن شد. او اغلب از نوشته های خسته کننده اش تبدیل به نگاه کردن از پنجره دفتر. درخشش یک غروب خورشید پاییز پایه های علفی و پیاده روی را پوشش داد. این دوش گرد و غبار طلایی مهربان را در پرستاران بی نظیر و پیرزن های قدیمی که روی نیمکت نشسته اند، ریختند؛ آن را بر روی تمام شخصیت های متحرک – بر کودکان که در طول مسیر گران و هر کسی که از طریق باغ عبور کرد فریاد زد. او صحنه را تماشا کرد و به زندگی فکر کرد؛ و (همانطور که همیشه اتفاق می افتاد زمانی که او از زندگی فکر کرد) غمگین شد. ماندنی ملایم او را گرفتار کرد. او احساس کرد که چقدر بی فایده بود که مبارزه با ثروت را انجام دهد، این همان بار گرایی است که سنی برای او تعیین کرده بود. او کتاب های شعر را در قفسه های خود در خانه به یاد می آورد. او در روزهای کارشناسی و بسیاری از اوقات آنها را در حالی که در اتاق کوچک اتاق نشسته بود، خریداری کرده بود، او وسوسه شد تا از قفسه کتاب بیرون برود و چیزی را به همسرش بخواند. اما خجالت همیشه او را برگزار کرد؛ و بنابراین کتاب ها در قفسه هایشان باقی مانده بودند. او گاه خطوط خود را تکرار کرد و این او را محکم گرفت. هنگامی که ساعت او زده شد، او برخاست و از میز خود و همکارانش به راحتی از خانه بیرون رفت. او از زیر قوس فئودال قورباغه های پادشاه، یک شخصیت شسته و رفته، و به آرامی پایین خیابان هنریتا آمد. غروب آفتاب طلایی در حال کاهش بود و هوا شدید شد. انبوهی از کودکان خشن در خیابان زندگی می کردند. آنها ایستاده بودند و یا در مسیر راه فرار می کردند و یا گام ها را پیش از دراز کشیدن می کشیدند و یا مانند موش ها روی آستانه نشسته بودند. کمی چاندلر به آنها فکر نکرد. او به طرز محسوسی از طریق تمام آن لحظات زندگی مانند خرگوش و زیر سایه طاقچه های طوفانی طلایی که در آن نجیب قدیم دوبلین غرق شده بود را انتخاب کرد. هیچ خاطره ای از گذشته او را نادیده نگرفت، زیرا ذهن او پر از شادی است. او هرگز در Corless نبود اما ارزش نام آن را می دانست. او می دانست که مردم بعد از تئاتر به خوردن صدف ها و نوشیدن لیکورها رفتند؛ و او شنیده بود که پیشخدمت ها در آنجا فرانسه و آلمانی صحبت می کردند. در شب به سرعت راه می رفت، او قبل از در خانه کابین ها را می ساخت و خانم های غواصی که با کاوالیور همراهی می کردند، بیرون می زدند و به سرعت وارد می شدند. آنها لباس های پر سر و صدای زیادی داشتند. چهره آنها پودر شد و لباس های خود را گرفتند، وقتی که زمین را لمس کرد، مانند آتالانتا، مضطرب. او همیشه بدون چرخیدن سر خود را نگاه کرد. عادت او این بود که حتی در روز به سرعت در خیابان راه برود و هر زمان که او در شهر خود را در شهر به دام انداخته بود، با آرامش و هیجان زدگی از راه خود عجله کرد. گاهی اوقات، با این حال، او دلایل ترس او را تحمل کرد. او تاریک ترین و باریک ترین خیابان ها را انتخاب کرد و، همانطور که به آرامی راه می رفت، سکوت که در مورد راه های او گسترش یافت، او را نگران کرد، چهره های سرگردان و خاموش، او را ناراحت کرد؛ و بارها صدایی از خنده فتوحات کم ساخته شده او را مثل یک برگ لرزید. او به سمت راست به سمت خیابان کاپل تبدیل شده است. ایگناتیس گالائر در مطبوعات لندن! چه کسی هشت سال پیش ممکن بود فکر کند؟ با این حال، اکنون که او گذشته را بررسی کرد، کمی چاندلر می توانست بسیاری از نشانه های بزرگی آینده را در دوستش به یاد بیاورد. مردم میگفتند که ایگناتیس گالااهر وحشی بود البته او در آن زمان با یک مجموعه ی برفی از همتایان مخلوط شد. آزادانه نوشید و پول را از همه طرف قرض گرفت. در نهایت او در برخی از مسائل سایه دار مخلوط شد، برخی از معامله پول: حداقل، این یک نسخه از پرواز او بود. اما هیچ کس او را استعداد نپذیرفت. همیشه یک چیز خاص وجود داشت … در ایگناتیس گالائر که به رغم خودت تحت تاثیر قرار گرفت. حتی زمانی که او در آرنج بود و در پایان عقل خود برای پول، چهره ای جسورانه داشت. کمی چاندلر به یاد می آورد (و یادآوری موجب افتادن غرور به چهره او شد) یکی از ایگناسیوس گ

خوشحال ميشم به منم سر بزني!
يک سيستم وبلاگ دهي جديد را باش آشنا شدم
امکانات خوبي داره
اونجا هم ميتوني وبلاگ بزني

پارس بلاگ دات ايکس واي زد
parsblog دات ايکس واي زد
parsblog دات xyz
[گل][گل]
——————————-حالا چند تا آگهي بازرگاني——————–

تبديل وب لاگ شما وبلاگنويس محترم به يک وب سايت با کمترين هزينه
هاست رايگان يک ساله هديه من به شما
شما فقط هزينه ثبت دامين مورد نظر خود را براي يک سال بدهيد و هاستينگ رايگان داشته باشيد

براي کسب اطلاعات بيشتر با اي دي من در تلگرام مکاتبه کنيد
@updap

——————————————–
بزرگترين آپلود سنتر براي ايرانيان
امکان کسب در امد روزانه از تعداد دانلود فايل هاي شما
همين الان با مراجعه به وب سايت زير اکانت خود را بسازيد

updap دات کام
آپ دپ دات کام
———————————————————-
يک سايت رايگان براي ارسال آگهي هاي شما
بزرگترين سيستم نيازمنديهاي رايگان ايران
همين الان آگهي خود را منتشر کنيد
esfahan.me

داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه
داستان کوتاه انگلیسی عاشقانه همراه با ترجمه
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *