داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم

دوره مقدماتی php
داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم
داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم


 کلیله و دمنه کتابی است در اصل هندی که در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شده است. در این کتاب داستان و حکایت‌های مختلفی که بیشتر از زبان حیوانات است آورده شده است. نام کلیله و دمنه از نام دو شغال با نام‌های کلیله و دمنه گرفته شده است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. در ادامه چند حکایت کوتاه از کلیله و دمنه را آورده‌ایم.

 

۱. حکایت اول قصه‌ی دو گنجشک

روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.

داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم

دوره مقدماتی php

 

۲. حکایت دوم گوسپند قربانی

آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند. پس یک تن از پیش درآمد و گفت:‌ای شیخ این سگ از کجا می‌آری. دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوه‌ی اهل صلاح است، امّا زاهد نمی‌نماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامه‌ی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشنده‌ی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.

 

۳. حکایت سوم

آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

۴. حکایت چهارم

قورباغه‌ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه‌ای به دنیا می‌آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می‌توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش. خرچنگ گفت: قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می‌کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه‌ی راسو تا لانه‌ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می‌خورد و چون به مار رسد او را هم می‌بلعد و تو را از رنج می‌رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه‌ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.

۵. حکایت پنجم

آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.


 کلیله و دمنه کتابی است در اصل هندی که در دوران ساسانی به فارسی میانه ترجمه شده است. در این کتاب داستان و حکایت‌های مختلفی که بیشتر از زبان حیوانات است آورده شده است. نام کلیله و دمنه از نام دو شغال با نام‌های کلیله و دمنه گرفته شده است که بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. در ادامه چند حکایت کوتاه از کلیله و دمنه را آورده‌ایم.

 

۱. حکایت اول قصه‌ی دو گنجشک

روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.

 

۲. حکایت دوم گوسپند قربانی

آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند. پس یک تن از پیش درآمد و گفت:‌ای شیخ این سگ از کجا می‌آری. دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوه‌ی اهل صلاح است، امّا زاهد نمی‌نماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامه‌ی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشنده‌ی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.

 

۳. حکایت سوم

آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

۴. حکایت چهارم

قورباغه‌ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه‌ای به دنیا می‌آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می‌توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش. خرچنگ گفت: قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می‌کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه‌ی راسو تا لانه‌ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می‌خورد و چون به مار رسد او را هم می‌بلعد و تو را از رنج می‌رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه‌ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.

۵. حکایت پنجم

آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.

منبع: ستاره

آدرس خبرفوری در پیام‌رسان گپgap.im/akhbarefori

1980

داستانهایی از کلیله و دمنه این داستان” بوزینه و سنگ‌پشت “

آورده‌اند که در جزیره بوزینگان، بوزینه‌ای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه‌ ساخت. در زیر آن درخت، سنگ‌پشتی همیشه برای آن‌که خستگی از تن بیرون کند، می‌نشست.

روزی بوزینه از درخت انجیر می‌چید که ناگهان یکی از آن‌ها در آب افتاد. آواز افتادن انجیر در آب، به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد. پس هراز گاهی انجیری در آب می‌انداخت، تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان، سنگ‌پشت به خوردن آن انجیرها می‌پرداخت و باخود می‌اندیشید که بی‌گمان، بوزینه، این انجیرها را برای او می‌اندازد. لاک‌پشت می‌پنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی، این کار را می‌کند، اگر بین آن‌ها دوستی باشد، چه خواهد کرد. پس بوزینه را آواز داد و هرآن‌چه را در اندیشه‌اش گذر کرده‌بود، به او گفت. بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آن‌ها آغاز شد. روزگار بر دوستی آن‌دو گذشت و چون سنگ‌پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می‌رفت، همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این باره با خواهر خوانده‌ی خود به گفت‌وگو پرداخت. خواهرخوانده، دلیل دیر آمدن بوزینه را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ‌پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد می‌کند. آن‌دو چاره‌ی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگ‌پشت، خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگ‌پشت به خانه برگشت، همسرش را بیمار دید. پس به دنبال چاره‌ای شد، اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگ‌پشت علت بیماری را از خواهرخوانده پرسید، خواهرخوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد، چگونه می‌تواند درمان شود، که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگ‌پشت زار بگریست و گفت، این چه دارویی است که در این دیار یافت نمی‌شود، نام آن را به من بگویید تا هرکجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهرخوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگ‌پشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آن‌که تنها دوست خود را نابود کند. هرچند این کار را به‌دور از مردانگی و دوستی می‌دانست، اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانه‌اش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد، اما درپایان پذیرفت. بوزینه به سنگ‌پشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم تا به خانه‌ی تو برسم؟ من تو را به‌آن‌جا که جزیره‌ای پر از خوردنی‌هاست می‌برم. پس سنگ‌پشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد.سنگ‌پشت چون به میان آب رسید، کمی ایستادبا خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شده‌ام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگ‌پشت گفت؛به این می‌اندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم، نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهمان‌نوازی را به‌خوبی انجام ندهم.بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشه‌ای را به دل راه نده. سنگ‌پشت، پس از این‌که کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد. بوزینه این‌بار دچار بدگمانی شد و باردیگر علت را از سنگ‌پشت پرسید. سنگ‌پشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید، بیماری زن‌ات چیست؟ و راه درمان آن چه‌چیز است؟ سنگ‌پشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی می‌دانند که دست من به آن نمی‌رسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگ‌پشت گفت: دل بوزینه.

ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز، مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ، برای رهایی از این دام نمانده‌است. اگر به جزیره برسم، چنان‌چه از دادن دل خودداری کنم، در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.

بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفته‌اند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد می‌گیرند و ما در دادن دل به آن‌ها، هیچ رنجی نمی‌بینیم. اما ای‌کاش زودتر این سخن را به من می‌گفتی تا دل را با خود می‌آوردم؛ زیرا در این پایان عمر، مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده‌است، که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگ‌پشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی می‌رویم، برای آن‌که روز بر وی خوش بگذرد، دل را با خود نمی‌بریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود می‌آورم. سنگ‌پشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگ‌پشت، ساعتی در زیر درخت چشم به‌راه ماند، سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:

داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی               در شرط من نبود که با من چنین کنی

داستانهایی از کلیله و دمنه این داستان” اندر حکایت پیری مار و تدبیر او “

آورده‌اند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگین شد، که بدون توان شکار کردن، چگونه‌می‌تواند زندگی کنم؟ با آن‌که می‌دید که جوانی را نمی‌توان به‌دست آورد، اما آرزو می‌کرد که‌ای‌کاش همین پیری نیز ماندنی ‌بود. پس به کنار چشمه‌‌ای که در آن قورباغه‌های بسیاری زندگی می‌کردند و یک سلطان کامکار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه‌زدگان نشان داد. قورباغه‌ای از او دلیل اندوهش را پرسید! مار گفت: «چرا اندوهگین نباشم که زنده‌بودن من در شکار کردن قورباغه بود، اما امروز به یک بیماری دچار شده‌ام که اگرهم قورباغه‌ای شکار کنم، نمی‌توانم آن را نگه‌داشته و بخورم.» قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژده‌ی این کار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شده‌ایی؟ مار گفت، روزی می‌خواستم که یک قورباغه را شکار کنم، قورباغه گریخت و خود را به خانه‌ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه‌ی زاهد دنبال کردم، خانه تاریک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد. زاهد نیز، مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم، به گونه‌ای که سلطان قورباغه‌ها بر پشت من نشیند و من توان خوردن هیچ قورباغه‌ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه‌ها با شنیدن این سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند می‌پنداشت و بر دیگران فخر می‌فروخت. پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری کنم.» سلطان گفت: «درست می‌گویی، هر روز دو قورباغه برایت آماده می‌کنم که بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می‌خورد و چون در این کاری که انجام می‌داد سودی می‌شناخت، آن را دلیل خواری خود نمی‌‌پنداشت.

داستانهایی از کلیله و دمنه این داستان” دوستان در روز سختی شناخته می‌شوند “

موشی به نام زیرک در جایی که لانه ساخته بود با کبوتری به نام «طوقی»  کلاغ، سنگ‌پشت و آهویی دوست شده‌بود و روز و شب را در کنار آنان به آرامش می‌گذراند. روزی زاغ و موش و سنگ‌پشت در کنار هم نشسته و چشم به راه آمدن آهو بودند. اما او نیامد. آن‌ها برای آهو نگران شدند. موش و سنگ‌پشت به زاغ گفتند تا از آن بالا پیرامون را بنگرد. زاغ به هوا پرید و هنگامی که نگاه کرد، آهو را در بند شکارچیان، گرفتار دید. بازگشت و دوستان را از آن آگاه کرد. زاغ و سنگ‌پشت به موش گفتند که در این کار تنها به تو امیدواریم زیرا چیزی از دست ما ساخته نیست، پس تا کار از دست تو نیز، بیرون نشده است، چاره‌ای بیندیش. موش با شتاب خود را به جایی که آهو بود رساند. از آهو پرسید، که ای برادر با این‌همه چالاکی، چگونه در دام افتاده‌ایی؟ آهو گفت: «در برابر تقدیر آسمانی که نه می‌توان آن را دید و نه هنگام آن را دریافت، باهوشی و زیرکی چه سود دارد؟» در این هنگام، سنگ‌پشت نیز از راه رسید. آهو گفت؛ «ای برادر، آمدن تو به این‌جا برای من دردآورتر از این دامی‌است که در آن گرفتارم، زیرا اگر شکارچی به اینجا بیاید و موش بندها را از پای من باز کرده باشد، من خواهم گریخت و زاغ به هوا خواهد پرید و موش به سوراخی می‌رود، اما تو ، نه توان پایداری داری و نه پای گریختن.» سنگ‌پشت گفت: «دوستان در روز سختی شناخته می‌شوند و زندگانی‌ای که در نبود دوستان سپری شود چه مزه‌ای دارد؟» سنگ‌پشت در این سخن بود که شکارچی سر رسید.

آهو بجست و زاغ پرید و موش در سوراخی شد. پس سنگ‌پشت با بگرفت و در توبره انداخت و رفت. زاغ و آهو و موش چون آن بدیدند، در اندیشه‌ی چاره‌ای نشستند. موش به آهو گفت که، تنها چاره‌ آن است که تو خود را بر سر راه شکارچی، بر زمین بیندازی و آن‌گونه نشان دهی که زخمی هستی و زاغ در کنار تو نشیند تا شکارچی بپندارد که زاغ می‌خواهد تو را بخورد. بی‌گمان او توبره‌ای را که سنگ‌پشت در آن است رها کرده و به سوی تو می‌آید. در آن هنگام تو لنگ‌لنگان از پیش او فرار کن، اما شتاب مکن تا از تو ناامید نشود. در آن هنگام من به بریدن بندهای سنگ‌پشت می‌پردازم.

آن‌ها این نیرنگ را به‌کار بستند و توانستند که سنگ‌پشت را آزاد کنند. شکارچی که آهو را به دست نیاورد، بازگشت و ناگهان بندهای توبره را بریده و سنگ‌پشت را نیافت. شگفت زده شد و پنداشت که این سرزمین پریان و جادوان است و باید هرچه زودتر از آن دور شود.

داستانهایی از کلیله و دمنه این داستان” آز و مال “

گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد. زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید: «هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد. تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد. او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود. هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد. مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت؛ من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟ مرد گفت؛ برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند. مهمان پرسید؛ آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟ مرد گفت نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است. مهمان گفت، بی‌گمان این جرات او دلیلیدارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد. پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند. من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم. در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد. مهمان زمین را کند تا به زر رسید و آن را برداشت و به مرد گفت که، دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید. من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت. چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند. پس من با خود گفتم که، هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد. مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم، هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم. مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم. درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است. پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.»

 

ممنون مدت ها بود دنبال یکی از داستان های کلیله و دمنه میگشتم[دلقک][ماچ]

درشت تروبافاصله بیشتر بنویسید وداستان های بیشتری قرار بدهید

[گل][گل][گل]

سلام از مطالبی که گذاستید ممنونم.استفاده شد.

باسلام خدمت یلدا و بهار عزیز من خیلی دوست دارم بدونم چند ساله هستید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟[سوال][سوال][سوال]

دستتون درد نکنه ممنون خیلی خوب بود [نیشخند][چشمک]

ممنون لالی بود


لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید

 

«آورده اند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت و درآن حوالی سوراخ

ماری بود.هرگاه زاغ بچه بیرون آوردی، مار بخوردی. چون از حدّ بگذشت و زاغ درماند، شکایت آن بر شَگال (شغال) که دوست وی

داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم

بود بکرد، گفت: ”می اندیشم که خود از بلای این ظالم ِ جان شِکَر برهانم“.شگال پرسید که : ”به چه طریق قدم در این کار خواهی نهاد؟“گفت : ”می خواهم که چون مار خفته باشد چشم ِ جهان بین او را برکَنم تا در

مستقبل (در آینده) نور ِ دیده و میوه ی دل من از قصد او ایمن گردد“.

شگال گفت: ”این تدبیر بابت خردمندان نیست. چه خردمند قصد دشمن بروجهی

کند که درآن خطر نباشد… من ترا وجهی نمایم که اگر بر آن کارتوانا گردی سبب

بقای تو و موجب هلاکِ مار باشد“.زاغ گفت: ”از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمندان را خلاف نتوان

کرد“.شگال گفت: ”صَواب (راه درست) آن می نماید که در اوج هوا پروازی کنی و بر

بامها و صحراها چشم اندازی تا نظر برپیرایه ای (زیور و زینت) گشاده افکنی

که ربودن آن میسّر باشد. فرود آیی و آن را برداری و هموارتر می روی چنان

که از چشم مردمان غایب نگردی، چون نزدیک مار رسی بر وی اندازی تا

مردمان که درطلب پیرایه آمده باشند، نخست ترا بازرهانند آن گاه پیرایه

بردارند“.

زاغ روی به آبادانی نهاد. پیرایه ای درگوشه ای افکنده دید.آن را درربود و بدان

ترتیب که شگال گفته بود، برمارانداخت.مردمان که در پی زاغ بودند، درحال، (بی درنگ) سر ِمار بکوفتند و زاغ بازرست».راوی : فریدون فرح اندوز

“),t.close()},t.write(‘

“),t.close()},t.write(‘

چند نمونه حکایت کوتاه از کلیله و دمنه برایتان گردآوری شده که شامل داستان و حکایت هایی به نثر قدیم است که در کتاب کلیله و دمنه آمده و برای کودکان و بزرگسالان جذاب و خواندنی است. … ادامه خبر

جستجوگر خبر فارسی، بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است (قانون تجارت الکترونیک). برای مشاهده متن خبری که جستجو کرده‌اید، “ادامه خبر” را زده، وارد سایت منتشر کننده شوید (بیشتر بدانید …)

سایت های دیگر

داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم

با دوستان خود به اشتراک بگذارید

می پسندم

0

“),t.close()},t.write(‘

 

قصه های کهن از ادبیات فارسی

·        روزی ، روزگاری ، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند .

سوراخ  ، بالای دیوار خانه ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می کردند . پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه ای شدند . آنها خوشحال و خرم بودند . یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی ها بود به لانه آمد .

گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت . مار به طرف جوجه گنجشک رفت . گنجشک مادر صر و صدا کرد . نزدیک مار رفت . به او نوک زد اما فایده ای نداشت . مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید .

داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم

کمی بعد گنجشک پدر رسید . گنجشک مادر گریان و نالان  قضیه را تعریف کرد . گنجشک پدر هم ناراحت شد . اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد . دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند .

ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد . برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت . آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت . چوب نیم سوز روی چوبهای خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد . افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند .

آنها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند .

درست هنگامی که مار می خواست از لانه فرار کند آنها مار را دیدند .

یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد . مار بدجنس کشته شد .

دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند ، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند …

 

هدف ما این است که کودکان را با “حقوق” و مسئولیت هایشان آشنا کرده و یادشان دهیم که حق خود را بشناسند و بدانند درمقابل هرحقی، مسئولیتی را باید به عهده بگیرند. شناخت حق دیگران ورعایت آن بخشی از تعالیم مهدکودک من است. کودک باید از آنچه حق خودش است دفاع کرده، باترس هایش روبرو شود و بر آن غلبه کند.

   این مجموعه بچه ها را بی دلیل و پیاپی تشویق نمی کند! این کار موجب انکار ماهیت واقعی کودک خواهدشد.  مربیان مهد همواره می کوشند تا توانایی ها، استعداد ها و نقاط مثبت شخصیتی کودکان را کشف کرده و با پرورش آن، به استقلال و شجاعتشان کمک کنند.

   بخشی از این هدف با آموزش به روش مونته سوری عملی خواهد شد.

مونته سوری

   دکتر ماریا مونته سوری تعلیم و تربیت را با شیوه های مدرن آموزش تلفیق و یک رویکرد جامع آموزشی موثر ارائه کرده است. کلاس های مهد تا 60 درصد منطبق با روش، ابزار و اهداف مونته سوری می باشد.

کودک در این فرآیند آموزشی، خود عامل فعالی است که در شکل گرفتن “آموزش” نقشی اساسی دارد.

شیوه آموزش در این روش نه تنها کودکان را از “کودکی” محروم نمی کند بلکه پیشرفت های ذهنی و هوشی را نیز سرعت می بخشد. این کلاس در برگیرنده مکالمه، فعالیت های بیرونی، موسیقی و حرکت است که موجب تقویت تمرکز کودکان خواهد شد.

 

هدف ما این است که کودکان را با “حقوق” و مسئولیت هایشان آشنا کرده و یادشان دهیم که حق خود را بشناسند و بدانند درمقابل هرحقی، مسئولیتی را باید به عهده بگیرند. شناخت حق دیگران ورعایت آن بخشی از تعالیم مهدکودک من است. کودک باید از آنچه حق خودش است دفاع کرده، باترس هایش روبرو شود و بر آن غلبه کند.

    این مجموعه بچه ها را بی دلیل و پیاپی تشویق نمی کند! این کار موجب انکار ماهیت واقعی کودک خواهدشد.                        مربیان مهد همواره می کوشند تا توانایی ها، استعداد ها و نقاط مثبت شخصیتی کودکان را کشف کرده و با پرورش آن، به استقلال و شجاعتشان کمک کنند.

    بخشی از این هدف با آموزش به روش مونته سوری عملی خواهد شد.

مونته سوری

    دکتر ماریا مونته سوری تعلیم و تربیت را با شیوه های مدرن آموزش تلفیق و یک رویکرد جامع آموزشی موثر ارائه کرده است. کلاس های مهد تا 60 درصد منطبق با روش، ابزار و اهداف مونته سوری می باشد.

کودک در این فرآیند آموزشی، خود عامل فعالی است که در شکل گرفتن “آموزش” نقشی اساسی دارد.

شیوه آموزش در این روش نه تنها کودکان را از “کودکی” محروم نمی کند بلکه پیشرفت های ذهنی و هوشی را نیز سرعت می بخشد. این کلاس در برگیرنده مکالمه، فعالیت های بیرونی، موسیقی و حرکت است که موجب تقویت تمرکز کودکان خواهد شد.

Developed by diba.pro

کتابراه مرجع قانونی دانلود کتاب الکترونیکی و دانلود کتاب صوتی است که امکان دسترسی به هزاران کتاب، رمان، مجله، و کتاب صوتی و همچنین خرید کتاب الکترونیک از طریق موبایل تبلت و رایانه برای شما فراهم می کند. شما با استفاده از کتابراه همیشه و همه جا به کتاب‌ها و کتابخانه خود دسترسی دارید و می‌توانید به سادگی از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کنید. در کتابراه برای همه سلیقه‌ها از داستان، رمان و شعر تا روانشناسی، تاریخی، علمی، موفقیت و… کتاب‌هایی پیدا می شود. همچنین در کتابراه هزاران کتاب رایگان نیز قابل دانلود است. اپلیکیشن کتابخوان کتابراه برای اندروید، IOS و ویندوز در دسترس است.

روزي از روزها در جنگلي دور شيري زندگي مي كرد كه بسيار
قوي بود و قدرت بسيار زيادي داشت اما

اين شير به سبب گذشت زمان پير و پير
تر شده بود و بسيار ضعيف شده بود و قدرت اين را نداشت كه به

شكار برود براي
همين بعضي از روز ها را با گرسنگي سپري مي كرد سرانجام شير از اين وضع
خسته

شد براي همين روباه را صدا كرد و گفت سلام بر تو اي دوست عزيزم من و
تو سال ها است كه همديگر

را مي شناسيم و دوستان بسيار صميمي هستيم براي
همين من مي خواهم تو را به عنوان وزير اعظم خودم

داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم

انتخاب كنم

روباه مي دانست كه شير از اين كار منظوري دارد ولي نمي توانست به او نه بگويد براي همين گفت اي

عاليجناب من اين افتخار را مي پذيرم

با اين حرف شير بسيار خوشحال شد و به روباه گفت آفرين بر
تو ولي تو به عنوان يك وزير بايد به مسائل

غذايي من نيز توجه كني و براي
من غذا تهيه كني

روباه كمي فكر كرد و گفت بله عالي جناب من اكنون براي پيدا كردن غذا مي روم

و وارد دشت شد كمي كه جلو رفت به يك الاغ چاق رسيد روباه
خنديد و به طرف الاغ  دويد و گفت

بالاخره پيدايت كردم هفده روز هست كه
دارم به دنبالت مي گردم

الاغ گفت چرا؟

روباه گفت شير سلطان جنگل تصميم گرفته است كه تو را به عنوان وزير خود انتخاب كند

الاغ گفت اما من از شير مي ترسم شايد او مرا بكشد و
بخورد چرا مرا به عنوان وزير اعظم انتخاب كرده

؟ من مناسب وزير شدن نيستم
لطفا مرا تنها بگذار

روباه گفت تو خصوصيات بي نظير خودت را نمي داني همين چيز
است كه تو را جذاب كرده است سلطان

تو را خيلي دوست دارد چون تو عاقل
مهربان و پر كار هستي

الاغ بيچاره فكر كرد كه شايد روباه راست مي گويد براي
همين به روباه اعتماد كرد و همراه روباه به

ملاقات شير رفت وقتي كه آنها به
شير رسيدند الاغ ترسيد و جلوتر نرفت

روباه گفت سلطان وزير اعظم خيلي خجالتي هستند دودل است بيايد جلو يا نه

شير گفت من از اين گونه شكسته نفسي ها خوشم مي ايد من خودم به پيشش مي آيم

و لنگ لنگان  به طرف الاغ رفت الاغ از ديدن شير بسيار ترسيد و براي حفظ جانش فرار كرد

شير با خشم غريد و بر سر روباه فرياد كشيد و گفت تو سر
من كلاه گذاشتي آنقدر گرسنه بودم كه مي

خواستم درسته قورتش بدهم برو و آن
را برايم بياور در غير اين صورت تو را مي كشم

روباه گفت عالي جناب شما خيلي عجله كرديد بايد مي
گذاشتيد او را نزديك تر كنم و بعد او را مي كشتيد

اكنون من مي روم و او را
با خودم مي آورم

روباه رفت و الاغ را ديد و گفت تو موجود مسخره اي هستي چرا اون طور دويدي ؟

الاغ گفت خيلي ترسيده بودم فكر كردم شير مي خواهد مرا بكشد

روباه گفت خيلي احمق هستي اگر سلطان مي خواست تو را بكشد اين كار را مي كرد و تو جان سالم به در

نمي بردي

راستش سلطان مي خواست در مورد مملكت رازي به تو بگويد
ولي من نبايد آن راز را مي شنيدم حالا

سلطان ما در مورد تو چه فكر مي كند
  با اين حال همراه من بيا و از او معذرت خواهي كن تو نمي داني

كه با خدمت
به سلطان قدرتمند ترين حيوان خواهي بود همه ي حيوانات به تو احترام مي
گذارند و از تو

طلب بخشش و رحمت مي كنند

 الاغ دوباره فكر كرد كه روباه به او راست گفته بنابر
اين موافقت كرد كه به نزد شير بازگردد روباه و

الاغ نزديك شير رفتند اين
بار شير با خونسردي گفت خوش آمدي دوست من تو با نا مهرباني دويدي و

رفتي
نزديك تر بيا تو وزير اعظم من هستي

وقتي الاغ نزديك تر شد شير به او حمله كرد و با يك ضربه ي
محكم به سر الاغ او را كشت او از روباه

داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم

تشكر كرد وقتي كه مي خواست الاغ را
بخورد روباه گفت سلطان درست است كه شما گرسنه هستيد اما

سلطان بايد قبل از
غذا حمام كنند

شير كمي فكر كرد و گفت حرفت درست است

و براي حمام به كنار رود رفت در نبود شير روباه كمي فكر
كرد و گفت من بودم كه با زحمت اين الاغ را

به اينجا كشاندم ولي شير با
حماقت خود آن را از دست داد اين من هستم كه شايسته ي خوردن بهترين

قسمت
الاغ هستم

بعد سر الاغ را شكافت و مغز الاغ را خورد

وقتي كه شير از حمام باز گشت متوجه شد كه سر الاغ شكافته شده و گفت پس چرا سر اين الاغ شكافته

شده

روباه گفت عالي جناب خودتان با يك ضربه سر اين الاغ را خورد كرديد و او را كشتيد

شير دوباره پرسيد پس مغزش كو ؟

روباه گفت قربان الاغ ها كه مغز ندارند اگر اين الاغ مغز داشت كه دفعه ي دوم اينجا نمي آمد

در زمان هاي قديم در كشور هند يك مرد و يك زن زندگي مي
كردند اين خانواده هيچ وقت صاحب فرزندي

نمي شد براي همين مرد تصميمي گرفت
در يك صبح او به بازار رفت و يك ميمون خريد از آن پس شادي

بر خانه حكم فرما
شد زن و مرد ميمون را مثل بچه ي خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اينكه مرد
و

زن صاحب يك بچه شدند و شادي آنها بيشتر شد در يك روز زن براي خريد ميوه
به روستا رفت قبل از

رفتنش به مرد گفت كه هيچ وقت بچه را با ميمون تنها
نگذارد بعد از گفتن اين جمله زن به سمت روستا

حركت كرد بعد از رفتن زن مرد
مدتي از بچه و ميمون مواظبت كرد اما حوصله اش سر رفت براي همين

براي قدم
زدن به بيرون از خانه رفت در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم
صحبت با آنها شد

براي همين خيلي دير به خانه برگشت بعد از گذشت چند ساعت زن
با يك صبد ميوه به خانه برگشت وقتي

كه وارد خانه شد ميمون در حالي كه غرق
در خون بود به طرف او رفت زن با ديدن او جيغ بلندي كشيد

صبد ميوه را روي سر
ميمون انداخت و به سمت اتاق بچه دويد وقتي كه به تخت بچه رسيد ديد كه بچه
به

راحتي در تختش خوابيده بدون هيچ زخمي زن از اين اتفاق متعجب شده بود
ناگهان چشمش به بدن مار بي

جاني افتاد كه شكمش پاره شده بود زن كه دليل
خوني بودن بدن ميمون را فهميده بود به طرف در ورودي

خانه دويد در آنجا
ميمون را ديد كه بيجان روي زمين افتاده بود ميمون به خاطر ضربه ي سختي كه
به

سرش خورده بود مرده بود زن به خاطر اينكه عجولانه دست به اينكار زده بود
ناراحت شد او با چشمان

اشك آلود خم شد و به ميمون نگاه كرد ميمون مرده بود

داستان های کلیله و دمنه

در سال ها پیش چهار دوست بودند که سه نفر از آنها قدرت
ماوراالطبیعه داشتند ولی دوست چهارمی هیچ

قدرتی نداشت روزی از روز ها این
چهار دوست وارد جنگل شدند و متوجه استخوان های حیوانی شدند

دوست اولی گفت
اینها استخوان های شیر هستند

دوست دومی گفت چطور است این شیر را زنده کنیم

سه دوست معجزه گر قبول کردند اما دوست چهارم مخالفت کرد
اما سه دوست دیگر هیچ توجهی به او

نکردند یکی از دوست ها استخوان های شیر
را کنار هم گذاشت دیگری گوشت و خون شیر را با آب و

خاک و یک قطره خون به
وجود آورد دوست سومی خواست که شیر را زنده کند که دوست چهارمی

جلویش را
گرفت و گفت صبر کن اگر این شیر را زنده کنی او همه ی ما را می خورد

اما باز هم دوستانش به او توجه نکردند دوست چهارم گفت خیلی خب پس صبر کنید تا من از اینجا دور شوم و بعد شیر را زنده کنید

بقیه هم موافقت کردند دوست چهارم تا می توانست از آنجا
دور شد سه دوست دور هم جمع شدند و دوست چهارم با خواندن یک ورد شیر را زنده
کرد شیر زنده شد نعره ای کشید و به طرف سه دوست حمله کرد و همه را تکه تکه
کرد.

داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم
داستان های کوتاه کلیله و دمنه به نثر قدیم
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *