داستان های کوتاه ادبیات بومی

دوره مقدماتی php
داستان های کوتاه ادبیات بومی
داستان های کوتاه ادبیات بومی

داستان کوتاه بومی :  تلخ و شیرین  

 غلام رضا بهرام پور                

  یادم می آید ؛ شاید ده سالم بیشتر نبود…عروسی دختر سالار حسنعلی بود.داده بودند به پسر رئیس پاسگاه قلعه نو.سرباز هم آورده بودند که تیر درکند و شرنگی باشد.

من داشتم پای دیوار برج قلعه کهنه برای خودم، چاربیتی می خواندم برای خودم که ممد آمد. نفس زنان.یک پیاله  چای دادم خورد.نفسش که راست شد، گفت :آقا ملک آمده .

  اسم اصلیش ملک قهرمان بود. از آن شازده های پاچه ورمالیده و خرپول! همه می شناختند. چشماش درشت بود مثل پیاله! هرجا داو عروسی بود او هم پیدا می شد… به ممد گفتم:آمده که آمده ! من چکار کنم؟گوسفندها را یله کنم ؟ بابا بفهمد، فرّاشی میکند که تا قیامت ازیادم نرود.

داستان های کوتاه ادبیات بومی

دوره مقدماتی php

  ممد فن و فنون خیلی بلد بود. گفت: بیا. کاریت نباشد.گوسفندها را می بریم توی گاش اربابی.وقتی سیل و بازی تمام شد می آییم می بریم. بابا هم که پاش آماس کرده درد می کند. نمی تواند بیاید پای داو عروسی.

 چه دردسر؟ مرا از راه بدر کرد.رفتیم.میانکالِ ده غوغایی بود.مثل لشکر مورچه سوارک آدم آمده بود.

  ساز و دهل چنان می زد ،جگر آدم تازه می شد:گُمب ! گُمب! گُمبِلِ گِز..گِز.. صدای دهل تا ته دل آدم مور مور می کرد.کیف می کردی!

 گرد و دولَخ  میان داو با دبه های آبی که بچه ها  می پاشیدند، می خوابید.آقا ملک آن بالا بغل دیوار تَزَرِ اربابی لم داده بود رو یک تخت کلان؛ زیرش قالین، دور و برش پشتی قالینی ، قلیان لوله درازی هم جلوش، یک ظرف پسته، یکی کشمش، پارچ آب شیشه گی، ظرف قند ، پیاله ی نقل. سینی چای. سینی میوه … هر مرگ و دردی که بگویی دم دستش بود.! دهنم به آب افتاد.   شیطانه می گفت: از زیر تخت بروم چنگ بزنم یک مشت پسته ور دارم و بزنم به دشت!

  بازی مردها خلاص شد. آقا ملک فرمان داد تا کشتی بگیرند. یک مردگکِ چاق – نمی دانم از کجا- کشتی گیر ده ما ، رجبعلی   درقلعه بان را، چنان شَغَز گردان کرد و زد به زمین ،که سه هُق زد. وا نیامد از زمین! به زور کاه گل و گلاب که دم پوزش گرفتند زنده شد – بدبخت – و رفت خانه اش.

 مردگکِ چاق،  قند اول را که گوسفند پرواری بود، زد زیر بغل و خوشحال رفت پی کارش. هیچ کی براش چَک چَک نکرد .همه پر باد بودند.!

  بعدش سالار گفت : بچه ها بیان ادا در بیارند. سیل بدر کنند از خودشان.

  اول از همه ، بچه ی پیش لفچ ِرمضان قصاب رفت، ادای عر عر خر در آورد. یک تومن به او داد. بچه ی کدخدا هم رفت صدای خروس بدر آورد؛ به او دو تومن داد. یکی از دختر ها ادای آسیاب را درآورد؛ با گُرُم مشت میزد به سینه اش، هو…هو…چیف..چیف  می کرد . آقا ملک صداش کرد و یک مشت پول خرده ریخت به چِنگِ بالِ روسری اش. دستی هم کشید به سرش . همه ی بچه ها از حسودی دماغشان سوز کشید. من هم…

 آن وقت گفت : دیگر کی ، چیز بلده؟ من از شیخ حافظ بلد بودم .جلو دویدم .صدام را به سرم انداختم و مثل خدابیامرز بابوم- که درویش بود – هی خواندم و چَه چَهِ مقبولی زدم.همه مرا نگاه می کردند دست و پام به لَق لَق افتاده بود. از گوشه و کنار صداها به گوشم می رسید که مردها و زنهای کلان می گفتند: بچه ی ممدعلی دیمه کار را نگاه! ملا شده برای ما ! شیخ حافظ را از بر می خوانَد!!

  تمام که شد، تازه آقا ملک خودش را روی تخت جا به جا کرد و گفت: دیگه چی بلدی تخم جن؟!

  گفتم: از شیخ سعدی هم بلدم.گفت: بخوان. دوباره چشمام را بستم: بزرگی دیدم اندر کوهساری- قناعت کرده از دنیا به غاری-چرا گفتم به شهر اندر نیایی- که باری، بندی از دل برگشایی- بگفت آنجا پریرویان نغزند- چو گل بسیار شد پیلان بلغزند..از زور خنده غبغبش زیر گلوش لَق می خورد.

  میان کِت کتِ خنده، باز، گفت: چه زود تمام شد دیگه چی بلدی؟ بخوان!

  دوباره صدام را سر دادم: یکی خار پای یتیمی بکند- به خواب اندرش دید صدر خجند…

  صدای قه قه خنده ها ش به فلک می رسید. فهمیدم لاکردار به صدام می خندد.

ساکت شدم.همه خنده شان گرفته بود. بچه ها هو می کردند. دخترها ادا و اصول در می آوردند. آن بی انصاف هم دست به جیب نمی شد که نمی شد. رفتم جلوتر.دیدم یکدفعه بوچّاش پر باد شد. انگار که پدرش را کشته باشم. صدای هر هر خنده ی کلانهای مجلس هم بلند بود. من مانده بودم مثل نُقلی وسط میدان. یک باره زد به زیر خنده و آنقدر خندید که سرخ شد. مرا وهم ورداشت .پیش خودم گفتم: نکند دیوانه شده باشد این هفت هیکل؟! آرامک پا پس کشیدم. از خیر پول گذشتم. گفتم : نزند مرا ناکار نکند یک دم.!- به جماعت خان و شازده اعتباری نبود آن وقتها.

   دوبار ه که به حرف آمد ، دلم قرص شد. گفت : رقاصی بلدی؟ سر تکان دادم که یعنی : نع! .اول کمی برزخ شد! بعدش  به مسخره ، پوز خندی زد و گفت: بچه ی رعیت اول از همه بایستی رقاصی بلد باشه. تو چرا بلد نیستی جوجه؟!شانه بالا انداختم که یعنی: همینطوری ! چشمهاش را جمع کشید و گفت:  صدای خر بلدی؟ بچه ارباب کنارش نشسته بود ؛ نشانش دادم،گفتم:  نادر بلده. ارباب پایین پاش نشسته بود .سرخ شد. و یکدفعه هیبت زد مرا که : گم شو کوچوک سگ! بدر جستم. ممد جلو دوید و دادزد : خب پولش چی؟ گماشته ی ارباب لنگه کفشش را جوری ترغز داد که راست ،خورد به کله ی ممد. طفلک ،بدر رفت. غیغی کشید و بد قهر، فحش داد : خوکِ هف کله ی تپال خور!

  سربازی سر به ردش کرد و تا خبر شدیم ، نشانی از ممد نبود . رفت ، پشت تزر گم شد.

با این که خوف داشتم؛یک وقت ممد گیر نیفتد ، دلم کنده نمی شد. پیش خودم فکر می کردم ؛شاید آقا ملک بلاخره ،دو سه تومنی داد! این بود که رفتم روبروی آنها پای دیوار این طرف داو نشستم؛ چشم کشان که ،کِی دلش به رحم بیاید.

  دوباره بازی به راه افتاد .این بار،« چوب بازی». خیلی کیف داشت. مخصوصاً وقتی می پریدند به هوا و دو تا چوبهاشان را به هم می زدند. بازیگرها اگر خبره باشند آنقدر چرخ می زنند  و به طرف همدیگر خیز می کنند تا اوستای دُهُلی و سرنا زن را مانده و هلاک کنند !

دلم برای خودم می سوخت که این قدرچشم می کشیدم. اگر پولی می داد ، می رفتم دوتا کتاب از آن اوسنه های قشنگ می خریدم ، یا کتاب حکایتهای شاهنامه را یا علی بابا و چل دزد بغداد را ، یا هم یک کتاب شیخ سعدی می خریدم تا دیگر پای نقل میرزا واحد ننشینم.با آن صدای دو رگه اش انگار ته دیگ را می تراشید هر وقت حکایتی می خواند… سرنا زن چنان پوف می کرد در سازش که بوچّاش پر باد می شد.عرق می ریخت. دلم برای او هم می سوخت . حیف که بلد نبودم. اگر نه می گرفتم براش میزدم.آقا ملک و ارباب و دور و بری هاش دل جمع، می گفتند و می خندیدند. انگار نه انگار که حق یک آدم را خورده اند. صدای ساز مثل ناله ی بز غاله می شد به نظرم. غیغ می کشید. زورناله می کرد. صدای دهل هم انگار پوستش نم ورداشته باشد ،دامب دامب می کرد. چَم دار نبود. دلم ور نمی داشت. می خواستم داو را سر بدهم بروم دنبال گوسفندها .کم کَمَک از پول دادن مرتکه دل کنده بودم ،که ناگاه ، دهلی، زدن را لَک کرد! سرنا هم خفه شد. همه ورخاستند.! چی بود؟. هر کی حرفی می زد. سربازی دست پاچه شد کلاهش افتاد رفت زیر پای مردم. خیز می کرد این ور خیز می کرد آن ور.

   پیش خزیدم ، دیدم یک لُکّه تپّال تازه ی گاو افتاده روی دست اوستا. زنها از پشت بامها فهمیده بودند؛ همه شان گید ،گید،  می خندیدند!!

ناگاه یکی دیگر افتاد روی شانه ی ارباب. بچه ها غیغ کشیدند و از خنده دراز کشیدند وسط داو. بازیگرها رفتند پای دیوار دلشان را گرفتند. از زور خنده مندیلها شان از سرشان واشد .غِل شد و رفت زیر دست و پای مردهای دیگر که چار اطراف میچرخیدند به ردِ تپال انداز و شانه هاشان تکان می خورد!!!

داو غِل مِغِلو شد. هرای هرایِ همه به راه افتاد . از هر سری صدایی…یکباره، یکی دیگر هم افتاد پشت دست آقا ملک . تماشایی شد، که آن سرش ناپیدا. تپال سبز گاو، پیرهن سفید و مقبولش را چنان گَنده و ناشور کرد که دلم یخ کرد. دویدم توی شلوغی. یک سیب از میانکال داو و زیر دست و پا برداشتم ؛ برو که رفتی ، به طرف گاش گوسفندها… سیب را توی راه به پاچه ی تنبانم کشیدم، پاک شد. خوردم و دویدم.

  پای برج قلعه کهنه تازه یادم آمد که ممد بی رد است. وهم ورداشت مرا. خدایا اگر او را سرباز گرفته باشد چی؟! خنده هام به جانم زهر هلاهل شد ! می دانستم که ممد از دَورِ پارسال هم کینه داشت . آنوقت هم ختنه سوری پسر کوچک ارباب بود . ممد چند تا دبه ی آب آورد ولی کسی چیزی به او نداد. چند تا بچه ها نخود و کشمش و میوه گرفته بودند. به ممد هیچی نرسیده بود… وقتی رسیدم پای دیوار برج ،گلوم از زور غصه بند آمده بود.

   این دم  و ساعت بود که گریه را سر بدهم . یکدفعه دیدم ممد پیدا شد. سر و پوز سرخ ، یخنِ وا ، پای لَق ،موهای تیخ ، تیخ .تا رسید، پرسید: پول نداد آخرش؟ همان طور غم به گلو، گفتم : نع، بی پدر نداد. گفت: چرا صدای آسیا درنیاوردی ؛ صدای خروس ، بوقلمون؟. این جوری : نشست به زمین و دستش را برد از میان پاهاش به پشت سرش و بوقول.. بوقول.. کرد. گفتم : آن وقت خبر به بابا می رسید ، جوری  می زد که «الذین» را از بر کنم ! بعدش هم ، تا قیامِ قیامت، بچه ها اسمم را می گذاشتند: خروس بی محل ! یا بوقلمونِ مرتضی کوتول !

  می خواست بخندد .جلوی خودش را گرفت و گفت: تو که از همه بهتر خواندی. چه مرگش بود که پول نداد؟ از همین میرزای نسواریِ دهن پر لوش ! که بهتر می خوانی که همیشه  نصف حکایتها را غلط می خوانَد.

  هیچی نگفتم. دوباره دلم پر غصه شد. هوایِ کتابهای جیبی به سرم زد که اگر آن نامرد پول می داد ، می توانستم اقلاً دو سه تایی بخرم و بیاورم پای دیوار برج ، روزی ده بار بخوانم تا همه شان را از بر بشوم. آن وقت بابام – هر چه که تند خلق هم بود- کیف می کرد و حکماً صد تا بارک الله به من می گفت ! و هی مرا به رخ ِ بچه های خاله ام می کشید.! آنقدر که،  شوهر خاله ام باد کند و برود خانه شان و تا یک هفته دور سرایمان آفتابی نشود. زیر لب گفتم: حیف! ممد بی هوا از جا پرید و مثل کسی که یک کوزه جواهر یافته باشد ، غیغ کشید: به قبرستون! ندیدی چکار کردم؟کیف نکردی ؟دیوانه!

هول کردم اولش. گفتم : چکار کردی ؟ سر رستم آوردی یا خبر مرگ افراسیاب؟!که اینقدر صدات را انداختی به سَرَت !.  گُرُم مُشتی زد به شانه ام که: ندیدی؟ کور که نبودی ! آن تپالهای گاو را من می انداختم. دل به شک ، پرسیدم: تو انداختی؟ از کجا؟

نشست به خندیدن .آنقدر که سرخ شد از زور خنده. گفت: از پشت تزر اربابی . از لای درخت کلان توت. برده بودم یک کیسه تپال را آن بالا. دیده نمی شد از میان کالِ میدانگاهی. بعد یکی یکی می انداختم و کیف می کردم. حالا روی کی افتاد؟

باور نمی کردم. با این که داغِ پول نگرفتن و کتاب نخریدن را داشتم، باز هم دلم یخ کرد. گفتم : روی همان ها که قهر داشتم ،خوب شد به گیرشان نیفتادی.

ممد  سرمست، پوزَکی زد و لم داد پای دیوار. پرسیدم: فکر نکردی،  اگر می گرفتند، چوب به آستینت می کردند؟

از تهِ سر ، خنده ای کرد و گفت : تا آنها باشند که حق بچه ی ممد علی دیمه کار را نخورند. !!

   دلم سبک شده بود. بلند شدم که بروم رد گوسفندها . می شنیدم که دوباره سرنا و دهل می زد . اما چنان لنگر دار و سنگین ، که انگار رستم از کشتن سهراب برگشته !.

 

پایان . تربت جام. تابستان 87

داستان های کوتاه ادبیات بومی

 

واژگان و اصطلاحات محلی:

 

الذین را از بر کردن: کنایه ازکار دشوار / اوسنه: افسانه / برزخ:دمغ/ بوچاش: لپهاش/ تپال: تپاله / تزر: خانه ی گنبدیِ دراز، انبار علوفه / ترغز: پرتاب کردن / تیخ تیخ :بهم ریخته ، نامرتب / چاربیتی : نامی محلی برای دوبیتی و رباعی/ چک چک:کف زدن/ شغز گردان: اصطلاح کشتی ، ،چرخاندن حریف از روی کمر و لگن /غل شد: بهم ریخت/ غل مغلو: آشوب، به هم ریختگی/ غیغ: جیغ ،فریاد/ گاش: محل روباز و محصوری برای خواباندن رمه/کت کت: صوتِ خنده ی مردانه/ گیدگید: صوتی برای خنده ی زنانه، صدای نازک وظریف/ لق: لخت،برهنه/لک کرد: تعطیل کرد./لوش:لجن/ مقبول:قشنگ/ میانکال : وسط / ناشور: کثیف.

روزی حضرت عیسی از صحرایی می‌گذشت. در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.

در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:

«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»

چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»

در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»

داستان های کوتاه ادبیات بومی

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. 

” کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری” !!!!

دفتر اول

پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او مي‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي مي‌كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي‌كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي‌كرد. داروها, جواب معكوس مي‌داد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني مي‌داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده‌اي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي‌گويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار مي‌آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه مي‌درخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي‌آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان يكي بوده است.شاه از شادي, در پوست نمي‌گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده‌اي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايش‌هاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بي‌خبر بودند و معالجة تن مي‌كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقي پيداست از زاري دل          نيست بيماري چو بيماري دل

درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي‌داند.

 حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي‌خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي‌پرسيد و دختر جواب مي‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله‌هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي‌كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي‌رويد و سبزه و درخت مي‌شود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه‌ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي‌دانست كه شاه مي‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه‌ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه‌هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي‌شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشقهايي كز پي رنگي بودعشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون مي‌گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را مي‌ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي‌كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي‌ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي‌پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر مي‌كند مثل غنچه.

عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه مي‌كند. عشق كسي را انتخاب كن كه همه پيامبران و بزرگان از عشقِ او والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست.

یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:مولای من استاد شما كه بود؟عارف: صدها استاد داشته ام.مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟عارف اندیشید و گفت:

در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یك دزد بود.

شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.

دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم: 

خودت این شمع را روشن كرده ای؟

گفت: بله.

 برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:

شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟ 

فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید …

گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.

گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد

داستان های کوتاه ادبیات بومی

در بنی اسرائیل عابدی بود روزگار دراز در عبادت به سر برده. در خواب به او نمودند که فلان رفیق تو در بهشت برین جای خواهد داشت عابد در طلب او برخاست تا بداند که چه کرده که در بهشت جای خواهد داشت؟ چون رسید از وی نه نماز شب دید نه روزه روز دید مگر همان واجبات. جوياي اين حال شد.

گفت: عبادتی علاوه بر واجبات نکردم اما  یک خصلت در من است  که چون در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم. و اگر در  آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم  و به هرچه حکم خدا و قضای اوباشد رضا دهم  و بر خواست او خواست خود و دوباره ي او نیفزایم.

عابد گفت: این صفت است که تو را به  آن منزلت رسانیده است که خداوند به داوود فرمود:

 ای داوود دوستان من را با اندوه دنیا چه کار؟ اندوه دنیا حلاوت مناجات را از دل ایشان ببرد. ای داوود؛ 

من از دوستان خویش آن دوست دارم  که روحانی باشد، غم هیچ نخورند و دل در دنیا نبندند و امور خود را به کلی با من افکنند و به قضاي من رضا دهند.

روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا پاسخ داد: “آري، خداوند وجود دارد.”ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: “آيا خداوند وجود دارد؟” بودا گفت: “نه، خداوند وجود ندارد.”اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: “تصميم با خود توست.”در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: “استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟”مرد آگاه گفت: “چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!”

 

از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی در نیمه ی دوم قرن چهارم و نیمه ی اول قرن پنجم) پرسیدند:

خدا را کجا جوییم؟

 ابو سعید در پاسخ گفت:

کجا جستید که نیافتید!

 

عارفی گفته است:

مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.

چنانکه حضرت علی (ع) فرمود:

من عرف نفسه فقد عرف ربه(هرکه خود را بشناسد خدا را شناخته است)

 

من عرف زین گفت شاه اولیا             عارف خود شو که بشناسی خدا

مولانا

 

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .

راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .

یوسف همدان که از پیشوایان زمان بود، می گفت: به هر ذره که بنگرید یعقوبی پدیدار می شود که سرگشته به دنبال یوسف خود می گردد و از گم کرده ی خود می پرسد. آری بدینسان باید درد داشت و در پی یار به طلب برخاست; سالها به انتظار نشست و بردباری و شکیبائی پیشه کرد. دردمندی و ناتوانی نشانه ی خواهنده ی راستگوست که درد می کشد اما از پا نمی افتد; خون می خورد اما روی از یار برنمی گرداند و از کوی دوست سر نمی پیچد. همچون طفل که در شکم مادر، خون می خورد اما شکیبائی می کند تا زمان وصل در رسد و چشم به چهره ی مادر بگشاید. راه طلب نشیب و فراز بسیار دارد، لیکن تو اگر پیوند یار می خواهی، از راه پر پیچ و خم نباید بیم به دل راه دهی. گرفتم که از کوی معشوق پای پس کشیدی، ناکام و نامراد، به ماتم خواهی نشست و سرشک از دیده خواهی بارید که «بار دیگر ما غلط کردیم راه» آنگاه چه خواهد شد؟ دلت را تاریکی در خود فرو خواهد برد; بر جانت پشیمانی پنجه خواهد کشید; روزت سرد و خاموش خواهد بود و روزگارت تلخ و بی نور خواهد گشت. شوق و شور در طلب است; در تکاپوست; در کوشش است; در رفتن است. ایستادن چه سرانجامی دارد؟ بزمین افتادن… ، به زمین افتادن مرگ در پی دارد; مرگ زوال است; خاموشی است; همه سکوت و فراموشی است. رهرو عشق می جوشد.. می خروشد.. سر به بادیه می گذارد.. به سوی دوست می دود; پایش آبله می زند; باز می دود.. از پا می افتد; باز می دود.. به سنگ و خاره در می غلتد اما باز به دو پای  می ایستد و دویدن از سر می گیرد. همچون نهری خروشان که در جلگه می دود، از خاراسنگ می گذرد; در دل جنگل نعره می کشد; به دامنه ی کوه غرش می پراکند; می غرد.. می جوشد تا به دریا رسد و در دل دریا فرو ریزد، آنگاه آرام و دلشاد می شود که عمر جاوید یافته.. از زوال و نیستی رسته است…

کلید واژه ها:
پیرنگآشنایی زداییفرمالیسمداستان کوتاه فارسیصناعات روایی

کلید واژه ها:
صادق هدایتداستان های کوتاهنظریه آبراهام مزلو

کلید واژه ها:
رئالیسمتوصیفروایتناتورالیسمداستان کوتاه

کلید واژه ها:
قدرتتجربه گراییتبارشناسیگفتمان مدرنژانر جنایی/کارآگاهی

کلید واژه ها:
داستان کوتاهپیشگویهفرانسوا ولترکاندیدمیکرومگا

داستان های کوتاه ادبیات بومی

کلید واژه ها:
القصة القصیرةأحمد محمودالشکل والبناء

کلید واژه ها:
داستانزاویه دیدتک گویی درونیسیال ذهنجبراالسفینه

کلید واژه ها:
استعارهساختارواقع گراییروایتداستان کوتاهحکایت در حکایت

کلید واژه ها:
داستانروایت شناسیبیگانگیولید مسعودسیال ذهن

کلید واژه ها:
داستان نویسی معاصرنقد اسطوره ای

کلید واژه ها:
ژرار ژنتبینامتنیتسیمین دانشوربیش متنیت

کلید واژه ها:
داستان نویسیتکنیک داستان/روایتداستان مدرن/ معاصر فارسی

کلید واژه ها:
تیپ شخصیتیداستان کوتاهکارکرد زبانجمال زاده

کلید واژه ها:
ابراهیم گلستانساختار خردساختار کلانداستان کلانشکار سایه

کلید واژه ها:
روایتهوشنگ گلشیریروایت اول شخص جمعماروایت

کلید واژه ها:
داستانتکنیکفراداستاندهة 70 و 80باورپذیری

کلید واژه ها:
جلال آل احمدداستان معاصرکارکردهای زبانینون و القلمتیپهای شخصیتی

بنا به وعده، فهرست بیست داستان برگزیده‌ی دومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی را اعلام می‌کنم و همه را فرامی‌خوانم به ضیافتِ مطالعه‌ی این آثار که مجموعه‌ای ست از بهترین داستان‌های کوتاه سال. هم‌اکنون داوران دوره‌ی نهایی به بررسی این آثار مشغول اند. شما نیز می‌توانید در بخش جنبیِ این جشنواره، یعنی جایزه‌ی کتابخوانِ طاقچه به سه اثر برگزیده‌ی خوانندگان، شرکت کنید و به داستان دلخواه‌تان رأی بدهید.

روی هر عنوان که کلیک کنید، به متنِ داستان در سایت خوابگرد می‌رسید. در مقابلِ هر عنوان نیز، لینکِ متنِ آن اثر در کتابخوان طاقچه درج شده برای امتیاز دادنِ شما. امیدواریم که بتوانیم با مشارکتِ همه‌ی شما داستان‌نویسان و منتقدان و علاقه‌مندان، سه اثر برتر به انتخاب هیئت داوران و سه اثر محبوب به انتخابِ کاربرانِ طاقچه را در بهمن‌ماه اعلام کنیم.

ـ اترک  [در طاقچه +]، امین اطمینان، مشهد
ـ بازخوانی زندگی وحشت‌آور آقای هدایتِ جبرپور در تشییع جنازه‌اش  [در طاقچه +]، م.ر.ایدرم، قم
ـ پیشانی سوراخ من  [در طاقچه +]، نادر ساعی‌ور، تبریز
ـ چال  [در طاقچه +]، نجمه سجادی، تهران
ـ در خیال بر درختی میوه‌ می‌دهد  [در طاقچه +]، فرهاد بابایی، تهران
ـ رزم آفتاب‌پرست‌ها  [در طاقچه +]، علی محمدی کاشانی، تهران
ـ زورآباد  [در طاقچه +]، مصطفی شمس، کرمان
ـ ستاره‌ی شمالی  [در طاقچه +]، نگار محقق، شیراز
ـ سگ نجس است  [در طاقچه +]، اشکان اختیاری، کرمانشاه
ـ شرطِ باخت‌باخت  [در طاقچه +]، نازلی گلچهره حسینی، مشهد
ـ صلح در وقتِ اضافه  [در طاقچه +]، نغمه کرم‌نژاد، شیراز
ـ عصر یک چهارشنبه ی بارانی  [در طاقچه +]، علیرضا فنائی اصفهانی، اصفهان
ـ ققنوس  [در طاقچه +]، سید میثم رمضانی، قم
ـ گروه پزشکی ۶۳  [در طاقچه +]، یاسمن رحمانی، تهران
ـ لگاح  [در طاقچه +]، نسیم مرعشی، تهران
ـ مارپله  [در طاقچه +]، مریم منصوری، تهران
ـ مسعود بی‌برگ  [در طاقچه +]، سروش قاسمیان، تهران
ـ میدان آزادی  [در طاقچه +]، بهزاد ناظمیان‌پور، شاهرود
ـ نسخه‌پیچ  [در طاقچه +]، ابوذر قاسمیان، جهرم
ـ V «وی»  [در طاقچه +]، فرشاد موسی‌زاده، تهران

شایان ذکر است که در فراخوان جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی ۹۰۱ داستان کوتاه به دبیرخانه رسید و داوران مرحله‌ی نخست، ابتدا چهل داستان را برای مرحله‌ی بعد انتخاب کردند و از میان این چهل داستان نیز، این بیست اثر را شایسته‌ی عنوانِ برگزیده می‌دانند. داوری نهایی این جایزه بر عهده‌ی فرشته احمدی، حسین پاینده، حسین سناپور و محمدحسن شهسواری ست. انتشار نقدِ مکتوب ۲۰ اثر برگزیده به قلم یکی از داوران منتقد هم از دیگر برنامه‌های جانبی این جایزه است که در پایان مسابقه در سایت خوابگرد انجام خواهد گرفت.

مدیرانِ طاقچه نیز اعلام کرده‌اند که در پایان مهلت رأی‌گیری در این کتاب‌خوان الکترونیکی، به یکی از کاربرانِ شرکت‌کننده در این نظرسنجی، یک دستگاه گوشی سامسونگ J5 هدیه خواهند کرد.
ـ صفحه‌ی ویژه‌ی آثار برگزیده در کتابخوان طاقچه [+]
برای مطالعه‌ی داستان‌ها در طاقچه و امتیاز دادن، باید اپلیکیشن آن را روی موبایل یا تبلتِ خود نصب کنید. نسخه‌ی اندرویدِ آن را می‌توانید از این لینک و نسخه‌ی آی‌او‌اسِ آن را می‌توانید از این لینک بگیرید.

داستان های کوتاه ادبیات بومی

 

با سلام و خسته نباشید. چرا اسامی نویسنده ها رو نذاشتید؟ در پایان هر داستان بایستی اسم نویسنده نوشته میشد. به نظر من آوردن اسم نویسنده در رای گیری تاثیری نداره.
زیاد کارتون جالب نبود.

ذکر نکردن اسامی به خاطر آیین‌نامه‌ی داخلی مسابقه است که داوران از نام نویسندگان باخبر نباشند. هم‌اکنون نیز چهار داور محترم دوره‌ی نهایی، از اسامی نویسندگان اطلاع ندارند.

سلام و سپاس از شما

[…] برگزیده و آشنایی با چگونگی رأی دادن به داستان‌ها اینجا را […]

داستان سگ نجس است را در اپلیکیشن طاقچه پیدا نمی کنم، لطفا راهنمائی کنید

مشکلی روی طاقچه داشت که حل شد.

آقای شکرالهی عزیز ! خسته نباشید.

سلام و خسته نباشید به شکراللهی عزیز
نحوه رای دادن فله ای بعضی از خوانندگان (فقط یک ستاره ) به داستانهای برگزیده کمی دور از انصاف و عدالت است . انگار یک هجمه ای است که صرفا برای پایین کشیدن معدل داستانهاست .
کاش فکری به حال این کینه ورزی ها بود . کینه ورزی با اصل جایزه ادبی وانتخاب داوران و نیز کینه ورزی وحسادت با نویسنده های غیر اشنا

حقیقت برای من هم نحوه‌ی رای‌دهی و هجوم یک‌باره‌ی آرای یک ستاره به بعضی داستان‌ها (به اصطلاح ایرانی‌بازی) جالب توجه بود. اما به هر صورت ثمره‌ی اصلی این قبیل کارها برای خود مردم خواهد بود که یاد بگیرند داستان بخوانند.
ممکن است بعضی خوانندگان عادی اشتباهاً خودشان را در موقعیتی ببیند که مثل معلمی غرغرو برگه‌ها را یک یکی تصحیح کنند و روی بعضی پاسخ‌ها را با عداوت خط بزنند، ولی به هر حال غرغر خواننده هم برای نویسنده‌ای که ندرت صدایی می‌شنود به از هیچ است.
در آخر مفید فایده نیست که شک‌ها و فرضیه‌هایمان را درباره‌ی کینه‌ورزی عمدی عده‌ای، سریعا عین واقعیت بدانیم. مفیدتر این است که فرض کنیم این‌ها همه زور زدن ابتدایی برای یادگیری روند داستان‌نویسی و داستان‌خوانی اند. اگر هم که کسی برفرض غرض‌ورزی می‌کند، بالاخره باید بداند که ماکیاولیسم در ادبیات جوابگو نیست چون یک روز زمستان فرهنگ تمام خواهد شد و روی سیاهی‌اش برای ذغال‌هایی خواهد ماند که به جای بالا بردن خودشان، فقط یادگرفته‌اند زیر پای بقیه را خالی کنند.
با عرض تشکر خدمت جناب شکراللهی و تمامی دست‌اندرکاران این امر مبارک که به این زمستان سرد حلاوتی دگر بخشیدند

سلام و خسته نباشید به داوران و دبیرخانه جایزه بهرام صادقی. بعضی از داستان های این دوره جدا درخشان اند. داستان اترک به معنی واقعی نمونه یک داستان کوتاه عالی از نویسنده ای است که هم ایده داستان دارد و هم از جهان چیزهایی میداند. داستان چال اگرچه سوژه ی نویی نداشت اما آنقدر در زبان روایت و فضاسازی قدرتمند بود که در زمره داستان های طراز اول دانسته شود. حکایت تشییع جنازه آقای جبرپور هم یک فاتنزی خلاقانه و با نبوغ بود که با زبان نقادانه و طنازانه ترکیب جذابی ساخته بود. داستان نسخه پیچ هم اگرچه از جای دیگری شروع شد و به جای دیگری رسید اما داستان خوب و چفت و بست داری بود. داستان وی روایت خوبی داشت و به نظر میرسید نویسنده درباره چیزهایی که میداند نوشته، اما فقدان داستان شما را در نهایت میرساند به یک چرای بزرگ در انتهای آن. و خواندن همه ی این داستان های خوب را مدیون دقت و وسواس داوران و دبیر محترم جایزه هستیم.

سید رضای عزیز ،خسته نباشید .درود و سلام برشما

سلام بر شما و ممنون ام.

اگه نویسنده ای با اسم خودش داستانش رو در سایت یا وبلاگی بذاره و یا لینک داستانش رو در جایی بذاره و خلاصه مشخص بشه که کدوم داستان متعلق به کی هست ، آیا از نظر داوران و یا برگزار کنندگان این مسابقه مشکلی پیش میاد؟

ذکر نکردن نام نویسندگان بر اساس آیین‌نامه‌ی داخلی جایزه است و رعایت آن برای دبیرخانه یک مسئولیت است. طبعاً نمی‌توانیم از دیگران چنین توقعی داشته باشیم.

درود و سپاس از تلاش های شما جناب شکراللهی
به نظرم فضای رقابت همیشه و همه جا حاشیه هایی به همراه خواهد داشت گاهی طبیعی ونرمال و گاهی هم افراطی
شاید اگر بستری که ممکن است این رقابت را به سمت و سوی غلطی بکشد فراهم نباشد بر کیفیت کار بیافزاید.
به نظر من در این جایزه هم اگر نتایج آرا تا پایان زمان نظرسنجی پنهان باشد ، هم از حاشیه ها می کاهد و هم غیرقابل پیش بینی بودن آن جذابیت نتایج را افزایش می دهد.

سلام

منظور از مسولین سایت در اینکه نسبت به بعضی از داستانها لطف خاصی داشته اند و در چپ و راست و بالا و پایین صفحه ورودی اسم آنها را زده اند و زیر عنوان ” این مطلب را خوانده اید” دوباره عنوانشان را زده اند چیست؟
یعنی به زور هم که شده بروید و این مطالب را بخوانید؟ یعنی قرار است همینها رای بیاورند؟

مسئولان سایت نقشی در انتخاب دیگر مطالب در پایین هر مطلب ندارند. سیستم مدیریت سایت به طور خودکار، در پای هر مطلب، سه مطلب دیگر از همان بخش سایت را انتخاب می‌کند و نمایش می‌دهد. این یک امکان خودکار است که نه فقط در این سایت که در بسیاری از سایت‌های دیگر هم تحت عناوین متفاوت استفاده می‌شود. در ضمن، رأی‌گیری در طاقچه انجام می‌شود و انتشار داستان‌ها در خوابگرد صرفاً برای مطالعه‌ی علاقه‌مندان و نظرنوشتن در باره‌ی آن‌ها ست.

متن و حاشیه
اگر قرار باشد از بین آثار موجود به داستانهایی امتیاز کامل داده شود من به داستان صلح در وقت اضافه و مسعود بی برگی علارقم اینکه (در قیاس با آثار نویسنده گان بزرگ) ارضاء کننده نیستند، امتیاز کامل می دهم و برای نمونه صلح در وقت اضافه را موردی و مابقی را کلی مصداق بحث قرار می دهم.
این ایده که اسیر و سرباز نهایتا هر دو یک فرد هستند یا در انتهای داستان این همانی دارند ایده ی درونی و جالبی است که در مسعود بی برگی نیز شاهد نوع دیگری از آن هستیم به خصوص در داستان صلح در وقت اضافه با زمان درونی – و نه خطی و طبیعی – داستان که از رد پاهای روی برف گرفته، تا آنجایی که در پایان دوبار به لحاظ زمانی در جاپاها به عقب برمی گردد یکبار از نظرگاه سرباز و دیگربار از نظرگاه اسیری که باز هم خود سرباز است یا روح اوست، بسیار عالی کار شده است. جز اینها، مابقی عناصر نمره ی متوسطی می گیرند. اما این متوسط بودن در بدنه و روایت و زمینه و فضا سازی و شخصیت پردازی به خصوص در دیالوگهای نه چندان پخته نه تنها شامل کل بیست اثر که شامل کل ادبیات داستانی ایران می شود. به جز معدود نویسندگان داخلی اغلب در این موارد با اختلاف از غرب عقب هستیم.
درونمایه نیز با نگاهی سنتی به جهان، که آمیخته به اسطوره و حماسه و رمانتسیسم معیوب یا گاها سانتیمانتالیسم آمیخته با نوع زندگی شرقی درحال توسعه(در حاشیه نسبت به زندگی متن غرب)است، معمولا یا وجود ندارد یا ژرف و شکوهمند و اصیل نیست. شاید خرده گرفته شود که القاب با شکوه و ژرف به امسال کارور نمی چسبد؛ اما به نظرم رئالیسم به ظاهر سطحی کارور اگر نگوییم ژرف است؛ باشکوه و اصیل و به پهنای جهان واقع وسیع است. برای نگاه غیرواقعمان به جهان مثال ساده و ملموسی می آورم. هنوز هم نگاه مشرق زمین به پدیده ی رنگین کمان مثل خیلی از پدیده های دیگر نگاه اسطوره ایست. (برف نیز دراین داستان ابزاری و رمانتیک است) نگاهی است که برای آن وجود مستقل قائل است و این در تضاد با نگاه مدرن(اگر قبول کنیم داستان پدیده ای مدرن است) که آن را انعکاسی از نور خورشید در قطرات باران و حتا دقیق تر به طول موجها و طیف های نوری موجود در اشعه ی خورشید می داند، است. این نوع نگاه با نوع نگاه شرق به جهان کاملا متفاوت است و این تفاوت نه تنها تقدم و تاخر زمانی پروسه ی فهم مشرق زمین و مغرب زمین را نشان می دهد بلکه موضوع حتی پیچیده تر می شود وقتی دریابیم صرفا با طی طریق و از میان برداشتن زمان طی شده، مشکل براحتی حل نخواهد شد؛ چرا که از یک دوره ای به بعد(رنسانس و به طور مشخص از دکارت به بعد) و شاید هم در کل تاریخ(فلسفه ی یونان) اندیشه ی ما دائم در حاشیه و در مقام نا اصیل حرکت کرده و مثلا وقتی ما وارد جهان مدرن شدیم دیگر فرق می کرد با مدرنی که غرب آنرا تجربه کرده بود. چرا؟ چون نگاه ما به مرحله ی بعدی ای بوده که غرب داشته به آن وارد می شده(مثلا پست مدرن) وچون نگاه ما دائم معطوف به مرحله ی پیش روست، اصیلا نمی توانیم آن را زندگی و به اصطلاح آنرا با پوست و استخوان لمس و درک کنیم. همیشه احساس دست دوم بودن و مقلد بودن داریم. برای خلق اندیشه و به طور خاص داستان که یک پدیده ی مدرن است دائم با مشکل استیلای اندیشه ی پیشرو غرب روبرو هستیم. مگر همچون ادبیات آمریکای لاتین به قول هگل به سروری اندیشه ی غرب گردن نهیم و بخواهیم سنت بومی خود را از آن جایگاه در داستانها بازآفرینی کنیم(کاری که مارکز و یوسا و… کردند و می کنند). استثناعاتی همچون ادبیات آمریکای لاتین و روسیه و هند و اخیرا ژاپن و ترکیه از این نمونه هستند. همچنین کسانی چون صادق هدایت، چوبک و… که با نگاه غرب نه تنها آشنایی فهیمانه داشته بلکه آنرا زندگی کرده و درک تجربی – که بخش مهمی از پروسه ی فهم و رهیافت نویسنده محسوب می شود – از آن داشته اند در دایره ی این تحلیل قرار می گیرند.
بعد از این دو داستان، با فاصله ی نه چندان، داستان ستاره ی شمالی و پیشانی سوراخ من و بازخوانی زندگی وحشت آور آقای هدایت جبرپور در تشییع جنازه اش قرار دارند که اینها نیز به ابتذال نرمی بیشتر در محتوی دچارند. منظور از محتوی چیزیست که از کلیت داستان برمی آید. سیاست زدگی تنیده در زندگی وحشت آور آقای هدایت جبرپور در تشییع جنازه اش و احساساتی گری تزریق شده در پیشانی سوراخ من نمونه های ظهور ابتذال در این آثار است. باز هم در مقام مقایسه با آثار بزرگان عرض می کنم و واقفم نقدی که می کنم معیاریست. اصولا جشنواره و جوایزی که به نام شخصیت ها و نویسنده ها برگذار می شوند دارای چنین خاصیتی هستند. اگر نگوییم با سبک آن شخصیت حتما با کیفیت کار او مقایسه خواهند شد و معمولا اگر داستانی به سطح کیفی در خور جایزه نرسد جایزه به آن تعلق نخواهد گرفت و اصطلاحا جایزه را به سطح داستانهای ارسالی تقلیل نمی دهند.
در داستان ستاره ی شمالی اما اوضاع بهتر است. اگر بخواهیم نقدی بر آن وارد کنیم باید در ساختار درونی آن نظری بیندازیم. اینکه ما به قول میریام آلوت نتوانیم بین عنصر شگفتی و تصویر زندگی واقعی در اثرمان تناسبی برقرار کنیم داستان شکست خورده است.(برای همین است که هدایت بوف کور را دوبخشی نوشته است، بخش فرا واقع و بخش واقع). اگر بخواهیم کاری در جرگه ی ادبیات تخیلی مانند هری پاتر و ارباب حلقه ها و یا حتی فیلم زامبی ها خلق کنیم بحث جدایی می طلبد ولی این داستان قرار نبوده این کار را انجام دهد و اصولا با داستان کوتاه نمی شود وارد آن جرگه ها شد. ضعف های عمومی ادبیات ایران که در این آثار و این اثر دیده می شود را دوباره بازگو نمی کنم؛ تک تک دیالوگ ها به طور جداگانه فاقد زیبایی ذاتی اند تاچه رسد به زیبایی همگنانه ای که قرار است در همنشینی با هم ایجاد کنند. کافیست در مقام مقایسه به دیالوگهای همینگوی،کارور،سالینجر و از اینسو به دیالوگهای درخشان داستایوفسکی نظری انداخت تا عمق قضیه روشن شود.
به جز ملکوت که داستان فوق العاده ای بود کاری از بهرام صادقی نخوانده ام تا این آثار را با آنها مقایسه کنم. ولی با همین تک کاری که از ایشان خوانده ام با عرض پوزش از نویسندگان محترم، باید عرض کنم هیچ کدام از آثار ارسالی را در مقام دریافت این جایزه نیافتم.

سلام.از تمامی برگزارکنندگان این مسابقه بسیار متشکرم خیلی زحمت کشیدید.من از سال ۹۱ وارد گروه داستان نویسی شدم پس از سالهای طولانی دوباره، خواندن داستان را از سر گرفتم با داشتن سه فرزند که آخری نوزاد بود با هر زحمتی خودم را کشاندم و این اوّلین باری است که داستانهای مسابقه ای را پی گیری کردم و نظرات دوستان را خواندم.تجربه ی خیلی جابی بود. اول که متوجه ضعفهای داستان نویسی خودم شدم . نکته خیلی جالب نظرات بسیار متفاوتی بود که برای هر داستان نوشته شده بود.در ابتدا فکر می کردم داستانی که پسندیده ام بهترین است یعنی نظر خودم را ملاک می دانستم ولی با خواندن نظرات خیلی متفاوت برای یک داستان پی به اشتباه دیگرم بردم و اینکه داوری کار بسیا مشکلی است و باید نظر شخصی هر داور دخیل باشد.
در مورد داستانها:به غیر از اترک که پر از اسم بود و خسته کننده بقیه نثر قوی و پر کششی داشتند.زور آباد بسیار فوی بود ولی متأسفانه پایانش رها شده بود اگر در آخرین جمله رابطه ی زن و مرد رابط مشخص می شد تقریبا داستان بی نقصی می شد.
من به ترتیب به این داستانها رأی می دهم:نسخه پیچ،ققنوس،بی درخت بر میوه می دهد.

رمانی خوشخوان نوشته‌ی لیلا باقری در ژانر فانتزی از نوع ایرانی

یادداشتِ محسن نامجو درواکنش به انتشار عکسی از میرحسین موسوی

گزارش‌های هفتگی از بازارکتاب ایران

سرانه‌ی مطالعه در طبقه‌ی متوسط است که بالا می‌رود، تقویت می‌شود و حتا جنس و نوع آن تعریف می‌شود. طبقه‌ی متوسط به‌خصوص در چهل سال اخیر همواره یا در معرض حمله بوده یا بسیار آسیب‌پذیر و بی‌قرار.

کلماتی از خرده‌فرهنگ‌ها و گویش‌های غیررسمی چگونه قرار است آموزش داده یا ثبت شوند؟ در نهایت چطور وارد جرگه‌ی اصلی زبان می‌شوند و ثبت‌شان بر عهده‌ی کیست؟

داستان های کوتاه ادبیات بومی

۲۵ رمان از بین ۱۲۲ عنوان دریافتی از آثار سال‌های ۹۵ تا ۹۷

چهاردهمین جایزه‌ی ادبی «واو» به قاسم شکری رسید به خاطر رمان «همزاد»

با بخشی به قلم خود مندنی‌پو. این مجله در شیراز منتشر می‌شود.

اگر از صدرنشینی نویسنده نامداری چون محمود دولت‌آبادی یا نویسنده پرسروصدایی چون رضا امیرخانی در جدول پرفروش‌ها بگذریم، پای نویسنده‌ای در میان است که تا دو سه سال پیش کمتر کسی او را می‌شناخت

آگاهی صنفی اولین قدم برای پیوستن ما به کنوانسیون برن است.

روان راهنما |
پیوند موی طبیعی |
پیوند ابرو |
پیوند مژه |
درمان ریزش مو |
فروش مواد پلی پروپیلن |
فروش مواد پایپ گرید |
فروش مواد پلی اتیلن |
فروش مواد اولیه پلاستیک |
گلونی |
کاشت مو |
خرید آنتی ویروس |
لوازم خانگی |
کوله پشتی کوهنوردی |

بازنشر بدون لینک ممنوع است [email protected] تماس

Developed by Boom AtelierHosted by Zagrio

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

آرامگاه حافظ

حافظ

چو نیلوفر عاشقانه …

نسیم نوروز

داستان های کوتاه ادبیات بومی

الف ب ج د

کتاب دبستان

کتاب دبستان

زبان آموزان

زبان آموزان

■   گاهی باید نشنید
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند ناگهان دو تا از آنها بداخل گودال عمیقی افتادند. وقتی
سایر قورباغه ها
عمق گودال را دیدند به دو قورباغه دیگر گفتند چاره ای نیست و شما بزودی خواهید مرد
ولی
آنها این حرف را نشنیده گرفتند و با تمام توان میکوشیدند تا از گودال خارج
شوند. قورباغه های دیگر مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند چون در نهایت خواهند مرد. بالاخره یکی از
آنها تسلیم حرفهای بقیه شد و دست از تلاش برداشت. او بداخل گودال پرت شد و مرد
اما قورباغه دیگر
همچنان با تمام توان تلاش میکرد و هرچه بقیه قورباغه ها میگفتندکه تلاش فایده ای ندارد او مصمم تر میشد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد قورباغه ناشنواست و تمام مدت فکر میکرده که دیگران او را تشویق میکنند.
                                                                                

داستان های کوتاه ادبیات بومی
داستان های کوتاه ادبیات بومی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *