داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

دوره مقدماتی php
داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی
داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

اطلاعات تماس:

.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹

داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

اطلاعات تماس:

دوره مقدماتی php

.۴۴۲۸۸۰۵۰ .۰۹۱۲۸۱۸۰۲۰۸

در این مطلب می توانید لیست داستان ها و قصه های کوتاه و بلند را مشاهده کنید. اما اگر به دنبال قصه و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات قصه کودکانه صوتی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

با توجه به بازخورد روزهای اخیر خانواده ها، تیم محتوایی رادیو کودک بیش از ۲۰۰ داستان کودکانه از اقصی نقاط جهان را بازنویسی کرده، شما می توانید لیست این داستان های کودکانه را از صفحه ۲۰۰ خلاصه داستان کوتاه کودکانه دنبال کنید.

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

 

 

در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.

روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.

دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا  بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

کرگدن پرسید: آیا این که من  از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. و سپس او را از خانه بیرون کرد. 

کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. اما روزی که بفهمی اشتباه کرده ای خیلی دیر است. سپس پرواز کرد و رفت و گرفتار شکارچیان شد.

کبوتر نر خیلی خوشحال بود که نگذاشته همسرش گولش بزند و به زندگی اش تنهایی ادامه میداد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از بیرون کردن همسرش خیلی پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

همانطوری که ما همیشه توصیه می کنیم، بازی، کاردستی و کتاب ساختار ذهنی کودکان در حل مسائل را بسیار شکل می دهد. در این مطلب شما کتاب های مناسب کودکان پیش دبستانی و دبستانی را مشاهده خواهید نمود.

اطلاعات تماس:

.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴

اطلاعات تماس:

.۴۴۲۸۸۰۵۰ .۰۹۱۲۸۱۸۰۲۰۸

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

کودکان علاقه زیادی به شنیدن قصه های مختلف دارند بنابراین بهتر است والدین و یا مربیان مهد کودک داستان های کوتاه و آموزنده را برای کودکان تهیه کنند, در ادامه انین مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را ملاحظه خواهید کرد.

قصه های کودکانه مضامین مختلفی دارند و بهتر است شما داستان های کوتاه با مضامین آموزنده و جالب را برای کودکان در منزل تعریف کنید تا کودکان در عین اینکه سرگرم می شوند درس های زیادی از شنیدن این داستان های آموزنده بگیرند. از قصه کوتاه برای کودکان می توانید به عنوان قصه شب نیز استفاده کنید.

شعر ها و داستان های کودکانه از بهترین روش ها برای سرگرم کردن کودکان هستند بنابراین بهتر است علاوه بر سرگرم کردن کودکان با کمک نقاشی های کودکانه در ساعاتی از روز اشعار و قصه های کودکانه را نیز برای آن ها بازگو کنید. در ادامه چهار قصه کوتاه برای کودکان دختر و پسر را در اختیار شما همراهان عزیز قرار داده ایم که هر کدام از این داستان ها به نوبه خود حکایتی شنیدنی و جالبی دارند.

داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

یکی بود یکی نبود توی جنگل کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند.
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه, معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید.
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و سر هایشان را لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید.
به جوجه ها گفت : نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم . او گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم.
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد.

پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نامیدند.
این قصه کوتاه برای کودکان به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتند. اونا هر روز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن. یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن.
یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت:
راستی چرا ما ماشین نداریم؟ چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه آنقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم ولی چطوری ؟ مورچه ها با چه وسیله ای می تونن ماشین بسازن ؟
اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن. هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن.

یکی از مورچه ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن.
مورچه ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن .
مورچه ها اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن، خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن. وقتی به خونه رسیدن مورچه های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می یومدن. مورچه ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن.
ملکه مورچه ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه ای کار مورچه ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن.

در این مطلب 4 قصه کوتاه برای کودکان با موضوعات جالب و شنیدنی را ملاحظه کردید که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان های زیبا و جالب نهایت لذت را ببرند, در صورت تمایل می توانید برای مشاهده انواع قصه های کودکانه با موضوعات مختلف به بخش داستان کودک مراجعه کنید.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !


مدل ساعت های لوکس زنانه و مردانه با استایل های جذاب



تخفیفات مناسبتی جذاب برای خانم های خوش پوش



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟



تفریحات دو نفره ارزان در کوالالامپور

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

قصه برای کودکان زیر 5 سال باید از زیبایی و جذابیت خاصی برخوردار باشد اگر به دنبال قصه شب برای کودکان زیر 5 سال هستید و همچنین قصه های آموزنده برای کودکان پیش دبستانی تان می خواهید با این مطلب از سایت سماتک همراه باشید.

 

قصه کودکانه برای کودکان و نونهالان زیر 5 سال در این نوشتار از سایت سماتک می خوانید یکی از بهترین کارها خواندن قصه برای کودکان زیر 5 سال است؛ هم برای خودتان و هم برای کودکتان. کودک 5 ساله و کوچکتر شما به دنیای داستانی که برایش می‌خوانید وارد می‌شود، صحنه‌های آن را با تمام وجودش احساس می‌کند و با فکر آن به خواب می‌رود. خودتان نیز با خواندن داستان از دست افکار روزمره آسوده می‌شوید و دغدغه‌هایتان را برای دقایق قبل از خواب فراموش می‌کنید تا زودتر به خواب بروید و خواب راحت در شب داشته باشید. پس این قصه‌ها باید خصوصیاتی همچون آرامش‌بخش بودن و درون‌مایه تسکین دهنده داشته باشند، این‌گونه باعث می‌شود که آرام بخوابید و از خوابتان لذت ببرید. در ادامه تعدادی قصه شب برای کودکان زیر 5 سال را جای دادیم که شما را به خواندن آنها دعوت می‌کنیم.

قصه زیبای شیر کوچولو نمیتونه بخوابه

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می‌کرد نمی‌تونست بخوابه.

 

به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:
ـ سلام فیل کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.

 

شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.
رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت:

 

ـ سلام زرافه کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ وقتی می‌خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟
ـ بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟
ـ نه.
ـ خب اگه می‌خوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.

 

شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره.
این کار رو کرد، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد.
از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت:

 

ـ سلام خرسی کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟
ـ بله گذاشتم.
ـ خب چشات رو هم بستی؟
ـ بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد.
ـ خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟
ـ نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟
ـ این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می‌بره و همه دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می‌بره.

 

شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره.
این کار رو کرد، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت:

 

ـ سلام ببر کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟
ـ آخه من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم بخوابم، می‌تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش.
ـ من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب چشات رو بسته بودی؟
ـ بله بسته بودم.
ـ به خواب فکر کردی؟
ـ بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد.
ـ آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی‌بره، آخه وقتی می‌خوای بخوابی، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری،

 

اینطوری خیلی زود خوابت می‌بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می‌بره.
شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی‌برد، آخه اون هی تکون می‌خورد و از جاش بلند می‌شد، به خاطر همین بود که خوابش نمی‌برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت:

 

ـ مامان جونم! من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟
ـ بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می‌کنم.

 

بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می‌بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت:

 

لالا لالا گل…..
ادامه ماجرا میشه همون لالایی و یا زمزمه‌هایی که بچه‌ها بهشون عادت دارند تا باهاشون زودتر خوابشون ببره.

پایان قصه کودکانه

قصه شب باغچه مادربزرگ

یکی بود یکی نبود.مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود.

ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود.

البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.

یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

 

دستش را کشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ نوه ها را صدازد آن ها رفتند.

اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند.

گل رزگفت: فکرمی کردم خیلی قشگم اما من پراز خارم!

 

بنفشه بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها اینست که از زیبایی تو مراقبت میکنند وگرنه الان چیده شده وپرپرشده بودی!

گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره.

 

بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها

امیدواریم این داستان قشنگ را برای بچه ها بخوانید و به آن ها یاد بدهید داشته های خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.

پایان قصه شب

قصه برای کودکان پیش دبستانی باید از روی میل و علاقه خوانده شود تا روی کودک شما تاثیر گذار باشد قصه های زیبا و آموزنده برای کودکان پیش دبستانی و مهد کودک را با نام قصه بره خواب آلود در ادامه بخوانید.

 

قصه بره خواب آلود

بره کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می‌دانست که بره‌ها بازیگوش و سر به هوا هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان، حواسش به بره بود. اما بره انقدر از گله دور می‌شد و این طرف و آن طرف می‌رفت که چوپان را خسته می‌کرد.

 

ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بره هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخ‌های کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می‌گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت.

 

همه دوست داشتند بخوابند. بره کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمی‌آمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند. گاهی در جوی آب راه می‌رفت و آب بازی می‌کرد و گاهی هم این طرف و آن طرف می‌دوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند.

 

بره خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش می‌خواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن می‌ایستاد همانجا پنج دقیقه می‌خوابید. دوباره که گله راه می‌افتاد به سختی از جا بلند می‌شد و چند قدم می‌رفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گل‌ها و علف‌های تازه رسید. اما بره آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند.

 

اما بره کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمی‌گشت. چوپان بره را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بره وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی می‌کردم. بره کوچولو فهمید اگر ظهرها یک ساعت بخوابد بقیه روز بیشتر به او خوش می‌گذرد.

پایان قصه کودکانه برای بچه های پیش دبستانی

قصه بادکنک حسود مناسب برای خردسالان

بچه ها دو تا بادکنک خریدند. یکی سفید و یکی صورتی. هر دو تا بادکنک را باد کردند و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کردند. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. به خاطر همین بادکنک صورتی عصبانی بود.

 

بادکنک صورتی شروع کرد به غر زدن و گفت: بچه ها عمدا من و کم باد کردند و تو رو بیشتر. اصلا بچه ها بین ما فرق می گذارند. من خیلی هم از تو بزرگترم اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم.
بادکنک سفید گفت ای بابا هر دوتا مون رو تا اونجایی که لازم بود باد کردند. اونا هر دوتا مون رو دوست دارند. ندیدی چقدر به خاطر ما خوشحالی کردند؟

 

بادکنک صورتی اخماشو کرد تو هم و گفت دیگه با من حرف نزن. من خودم یه راهی پیدا می کنم و باد خودم رو بیشتر می کنم و به همه نشون می دم که من از تو بزرگترم.

 

شب شد و بچه ها به خواب رفتند. باد کنک صورتی همین طور که به اطراف نگاه می کرد چشمش به تلمبه روی کمد افتاد. بادکنک از تلمبه خواست تا بادش رو بیشتر کنه. تلمبه اول با مهربونی قبول کرد. ولی وقتی بادکنک رو از نزدیک دید گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی.
بادکنک صورتی با شنیدن این حرفها خیلی عصبانی شد و گفت تو هم مثل بادکنک سفید خودخواهی.

 

تلمبه از حرفهای بادکنک صورتی ناراحت شد. بادکنک با همه قهر کرد و اخم کرد. وقتی اخم کرد متوجه شد موقع اخم کردن و قهر کردن بادش بیشتر می شه. بادکنک صورتی از این قضیه خوشحال شد. انقدر اخم کرد و قهر کرد و ادامه داد تا هی بادش بیشتر و بیشتر شد. آنقدر باد کرد و باد کرد و باد کرد تا بالاخره شَتَرَق……………… ترکید و هر تکه اش پرت شد یه طرف اتاق.

 

بیچاره دیگه زنده نبود تا بفهمه هر کسی باید اندازه ی خودش رو بفهمه. ای کاش قهر نکرده بود و هنوز توی اتاق آویزان بود و تکان می خورد و بچه ها را خوشحال می کرد.

پایان قصه

قصه کودکانه پرنده و کفشدوزک

یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.

 

یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.

 

جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.

 

پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.

 

روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.

 

جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.

 

جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.

 

جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.

 

صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.

 

بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟

 

دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.

 

کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.

 

پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.

پایان قصه برای کودکان

قصه طوقی و موش زیرک

کلاغی در آسمان پرواز می‌کرد. به مزرعه‌ای سرسبز و زیبا رسید. روی شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند. همان طور که به اطراف خود نگاه می‌کرد، متوجه شد که یک شکارچی به طرف او می‌آید. کلاغ ترسید، اما بعد با خود گفت: تا زمانی که کبوترها، آهوان، خرگوش‌ها و دیگر موجودات هستند، هیچ‌کس به من آزاری نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت. شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را کمی آن طرف‌تر از درخت پهن کرد، مقداری دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد. یک دسته کبوتر، از راهی دور پروازکنان و بازی‌کنان در آسمان ظاهر شدند. از آن بالا، دانه‌ها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند .

 

سردسته آنها کبوتری دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را طوقی می‌نامیدند. طوقی درحالی که به آنها اخطار می‌داد گفت: عجله نکنید یک دقیقه صبر کنید تا مطمئن شویم که خطری وجود ندارد. کبوترهای دیگر گفتند: نه ما خیلی گرسنه هستیم و می‌خواهیم قبل از این که پرنده‌های دیگر دانه‌ها را بردارند، برویم و دلی از عزا درآوریم. از این گذشته اینجا بیابان است و خطری وجود ندارد.

 

سپس همه آنها روی دانه‌ها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند. کبوترها وقتی دیدند که در دام افتاده‌اند، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخ‌های تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچی وقتی دید آن همه کبوتر در تورش گرفتار شده‌اند، هیجان‌زده شد و پرید تا پرنده‌ها را بگیرد. کلاغ داشت همه چیز را از بالای درخت می‌دید .

 

طوقی به همراهان خود گفت: گوش کنید دوستان. ما خیلی عجله کردیم، درنتیجه به دام افتادیم، اما نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد به طرف ما می‌آید. اگر لحظه‌ای را هدر بدهیم، فرصت فرار کردن را از دست خواهیم داد. ما باید متحد شویم و با هم نقشه فرار بکشیم. اگر هر یک از ما به تنهایی اقدام به فرار کنیم، فایده‌ای نخواهد داشت. اگر بخواهیم خودمان را نجات دهیم، باید با هم همکاری کنیم. کبوترها پرسیدند: باید چه کار کنیم؟ طوقی جواب داد: بیایید قبل از این که شکارچی به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان پرواز کنیم و تور را با خود ببریم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شویم. کبوترها قبول کردند و همه با هم بلند شدند. درحالی که تور را با خود حمل می‌کردند، به رهبری طوقی پرواز کردند. شکارچی به سرعت دنبال کبوترها دوید، به این امید که وقتی آنها خسته شدند و به زمین افتادند، آنها را بگیرد. اما هرچه شکارچی سریع‌تر می‌دوید، کبوترها از او سریعتر پرواز می‌کردند.

 

کلاغ که این ماجرا را تماشا می‌کرد، از باهوشی پرنده‌ها لذت برد. او تا به حال چنین چیزی ندیده بود. به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اینکه یک مسافت طولانی پرواز کردند، طوقی گفت: شکارچی تا زمانی که می‌تواند ما را ببیند، دست از تعقیب ما برنمی‌دارد و شکی نیست که ما به زودی از پرواز خسته خواهیم شد. بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او نتواند ما را ببیند و از شکار ما منصرف شود. سپس آنها مسیر خود را تغییر دادند و به سوی روستای پرجمعیتی پرواز کردند و از دید شکارچی ناپدید شدند. شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود، دیگر آنها را دنبال نکرد و به خانه بازگشت .

 

کبوترها پرسیدند: حالا چگونه می‌توانیم خودمان را از این تورها رها کنیم؟ طوقی پاسخ داد: این کار از دست ما ساخته نیست. ما به کمک و همکاری دیگران نیاز داریم. من موشی را می‌شناسم که در این نزدیکی‌ها زندگی می‌کند. ما سال‌ها با هم همسایه بوده‌ایم. من به او محبت زیادی کرده‌ام و بسیار به او کمک نموده‌ام. نام او زیرک است. او می‌تواند تور را با دندانش پاره کند. در این قبیل موارد است که می‌شود از نعمت دوستی، بهره‌مند شوی. سپس آنها روی خرابه‌ای که موش در آن زندگی می‌کرد، فرود آمدند و طوقی موش را صدا زد تا به آنها کمک کند.

 

موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقی پرسید: چگونه با داشتن این همه هوش و خردمندی گرفتار شدی؟ طوقی جواب داد: اول طمع به دانه‌ها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم. از این گذشته در زندگی همیشه موقعیت‌های خوب و بد پیش می‌آید و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمی‌دهد و ناامید نمی‌شود. حالا وقت گفتن این حرف‌ها نیست. نمی‌خواهی دوستانم را از بند رها کنی؟ موش شروع به بریدن بندهای طوقی کرد. طوقی گفت: دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن.

 

موش گفت: نوبت آنها هم می‌رسد. می‌خواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خیلی محبت کرده‌ای. طوقی گفت: خیلی ممنونم که این قدر وفادار هستی، ولی از آن جایی که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهی کرد، حتی اگر خیلی خسته شده باشی. اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوی ممکن است دیگر به آنها توجهی نکنی و آنها مدت طولانی اسیر باقی بمانند. به علاوه، به خاطر همکاری آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچی فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرنده‌ها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم.

 

یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشی و راحتی، بلکه به هنگام خطر و سختی نیز از زیردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه می‌خواهم که اول همراهان مرا رها کنی. موش گفت: آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست. سپس خیلی سریع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد. بعد همه خداحافظی کردند و کبوترها با شادمانی پرواز کردند. موش هم به لانه‌اش برگشت. کلاغ موش را به خاطر وفاداری و کمکی که به دوست قدیمی‌اش کرده بود، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود.

 

کلاغ با خود گفت: من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود. این اتفاق ممکن است روزی برای من نیز پیش بیاید. بهتر است که یک چنین دوست مفیدی داشته باشم. با این فکر، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد. موش گفت: من تو را نمی‌شناسم. تو کی هستی و چگونه اسم مرا می‌دانی و از من چه می‌خواهی؟ کلاغ گفت: من کلاغم و تا امروز از تو بدم می‌آمد. امروز داشتم از اینجا عبور می‌کردم که گرفتاری کبوترها و شجاعت و وفاداری تو را در رها کردن آنها دیدم. با این کار تو، فایده دوستی و همکاری را فهمیدم. بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کنی. تو می‌توانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود.

 

موش گفت: برای این حرف‌های خوب متشکرم. اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است. زیرا موش غذای کلاغ است و کلاغ دشمن موش. دوستی بین دو موجود قوی و ضعیف بی‌معنی است. اولین شرط برای دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود. کلاغ گفت: بله کلاغ‌ها دشمن موش‌ها هستند، اما من قول می‌دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم. موش گفت: واقعیت این است که همه کلاغ‌ها دشمن موش‌ها هستند. وقتی که تو با کلاغ‌های دیگر دوست و با موش‌های دیگر دشمن باشی، دوستی ما چه فایده‌ای دارد.

 

کلاغ گفت: من آن قدر از سخاوت و وفاداری تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغ‌های دیگر باشم و نه دشمن موش‌ها. من مثل انسان‌هایی نیستم که به دروغ قسم می‌خورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاری را می‌دهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود می‌زنند. من یک کلاغ سیاه بیش نیستم. اما شرفی را که یک کلاغ باید داشته باشد، دارم. آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست می‌گوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند. سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستی بستند. آنها چندین روز درباره پیمان‌شکنی انسان‌ها و حیوان‌ها با یکدیگر صحبت کردند و دوستی آنها سال‌های سال ادامه داشت.

پایان قصه کلیله و دمنه

جاوا اسكریپت

 مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی
ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان،
دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند
درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»

پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با
شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!!
درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل
از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر
اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از
زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.

وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید
شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا
بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های
بهتر بالاخره از راه می رسند…

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

………………………………………….

گویند روزی حضرت سلیمان از مورچه ای پرسید: ” غذای تو در سال چه مقدار است؟”

مورچه جواب داد : ” سه دانه ی گندم ” . حضرت سلیمان مورچه را در جعبه ای گذاشت و

سه دانه گندم در آن ریخت و به مدت یک سال مورچه را در آن نگه داشت .

بعد از یک سال وقتی به سراغ مورچه رفت دید یک دانه و نصفی هنوز باقی است .

چون حضرت دلیلش را پرسید مورچه گفت : ترسیدم یادت برود و بعد از یک سال سراغم

نیایی . این بود که با خودم قرار گذاشتم مقداری از گندم ها را برای روز مبادا نگه دارم.

یکی
بود، یکی‌ نبود. در زمان حضرت پیغمبر(ص)، در یک روز گرم تابستانی، مردی از
صحرایی رد می‌شد. آفتاب به همه‌جا می‌تابید و زمین داغ داغ بود. مرد از
تشنگی، به سختی راه می‌رفت. ناگهان چشمش به سگی افتاد که روی زمین دراز
کشیده بود. سگ از شدت تشنگی، در حال مرگ بود. مرد به فکر چاره افتاد؛ آنقدر
گشت تا چاهی پیدا کرد. اما چاه خیلی گود بود. مرد، کلاه خود را از سر
برداشت. پارچه‌ای را هم که به سرش بسته بود، رشته رشته کرد. سپس آن را به
صورت طناب درآورد. طناب را به کلاه بست و با آن، از چاه آب کشید. سگ آب را
نوشید و از مرگ نجات پیدا کرد.

کسانی که به خدمت پیغمبر (ص)
می‌رفتند، این داستان را برای ایشان تعریف کردند. حضرت محمد (ص) فرمود:
«کار این مرد در نظر خداوند خیلی بزرگ است. برای همین، اگر گناهی هم از او
سر زده باشد، تمام آنرا می‌بخشد.»

کسانی که این سخنان را شنیدند، با
خود گفتند: «وقتی در نظر خداوند، محبت کردن به سگی پاداش دارد، محبت و نیکی
به مردم چه قدر پاداش خواهد داشت؟»

 

                                        

سایت کودک و نوجوان تبیان

                                                                                      
داستانی از بوستان سعدی

هستی نه سال دارد. امسال به کلاس سوم می‏رود. او مثل خیلی از بچه‏های ایران تابستان خوبی را پشت سر گذاشته است و خودش را برای آخرین روزهای این فصل گرم آماده می‏کند.

یک روز عصر که هستی
به کلاس نقاشی رفته بود. وقتی همراه پدر به خانه برگشت. چیزهای تازه‏ای
دید. مادر همه جای خانه را تمیز کرده و برق انداخته بود. روی میز وسط 
پذیرایی چند تا گلدان را پر از گل گذاشته بود. خودش هم زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و عطر خوش بویی به خودش زده بود. هستی با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: «مامان! عید شده؟ یا می‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مامان خندید و گفت: «هر دوتا. هم عید شده. هم می‏خواهیم برویم مهمانی!» هستی با خودش فکر کرد: «حالا که عید نوروز نیست.
پس چه عیدی است؟» با این فکر، رفت که کیف و وسایل نقاشی‏اش را توی اتاقش
بگذارد. وقتی می‏خواست لباس‏هایش را در بیاورد. یاد حرف مادر افتاد و
پرسید: «مامان! لباس‏هایم را در بیارم؟» مادر گفت: «آره دخترم!» هستی دوباره پرسید: «مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟» مادر گفت: «چرا ولی اول باید بروی حمام
و خودت را تر و تمیز بشویی!» هستی، زود لباس‏هایش را عوض کرد و دوید توی
حمام دو تا کار را خیلی دوست داشت؛ یکی حمام کردن و یکی لباس‏های نو و قشنگ پوشیدن.

وقتی که هستی از حمام بیرون آمد، مادر داشت توی آشپزخانه غذا درست می‏کرد. بوی خوش غذا در خانه پیچیده بود و هوش از کله آدم می‏برد. هستی تند وتند بدنش را با حوله خشک کرد و رفت و پیش مادر و با شوق زیاد گفت: «مامان! خودم را شستم. حالا کدام لباسم را بپوشم؟» مامان با لبخندی گرم و مهربان گفت: «هر کدام را که خودت دوست داری! فقط لباس زمستانی نبوش!»

هستی، از این حرف مامان خیلی خوشحال شد. اما کمی هم تعجب کرد. چون مادر همیشه اجازه نمی‏داد که هستی، هر لباسی را که دوست داشت، بپوشد. در این موقع بوی خوش غذا به دماغ هستی خورد و با تعجب پرسید: «مامان! مگر نمی‏خواهیم برویم مهمانی؟»

مادر گفت: «می‏دانم برای چی می‏ترسی دخترم! مهمانی، همین جا توی خانه ماست» هستی
پرسید: «چی؟ همین جا؟ توی خانه خودمان؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «آره
عزیزم، توی خانه خودمان، چون ما «مهمان خدا» هستیم و خدای مهربان، خودش از
ما پذیرایی می‏کند. امشب شب اول «ماه رمضان» است. ماه رمضان هم، ماه مهمانی خداست. خدا هم که همه جا هست. حتی توی خانه خودمان!»

هستی
تازه فهمید که منظور مادر از «مهمانی» چیست. با خوشحالی رفت توی اتاقش تا
بهترین و قشنگ‏ترین لباس‏هایش را بپوشد و خودش را برای مهمانی آماده کند.

هستی، زیباترین لباس‏هایش را پوشیده و با پدر و مادر سر سفره شام نشسته بود. پدر، مرتب از شام خوشمزه مادر تعریف می‏کرد.

در این موقع تلویزیون یک آهنگ شاد پخش کرد و گفت: «فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، عید مومنان و بهار قرآن را به همه مسلمانان تبریک می‏گوییم» یک دفعه چیزی به ذهن هستی آمد و پرسید: «بابا: فقط آدم‏هایی که روزه
می‏گیرند. مهمان خدا هستند؟» پدر گفت: «نه دخترم! شاید خیلی از آدم‏ها
نتوانند روزه بگیرند، مثل: بچه‏ها، آدم‏های بیمار و سالخورده. مسافرها و بعضی‏های دیگر… اما همه آنها در این ماه قشنگ مهمان خدا هستند.» هستی گفت: «من هم دوست دارم که روزه بگیرم!» مادر به هستی قول داد که اجازه بدهد یک روز روزه بگیرد.

 سایت کودک و نوجوان تبیان

پروانه ی زیبا

یکی بود یکی نبود. جنگل زیبا و سر سبزی بود که همه ی حیوانات آن برای مهمانی بزرگ آماده می شدند.

این مهمانی هر سال در یک شب بهاری زیبا برگزار می شد تا همه ی حیوانات جنگل با صفا و صمیمیت دور هم جمع بشوند.

حیوانات خوشحال بودند، با هم می گفتند و می خندیدند، پروانه ی زیبا هم روی یک گل نشسته بود و از گرمای آفتاب لذت می برد.

سنجاب
کوچولوها که از درخت بالا می رفتند، پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا ما داریم برای همه ی میهمان های امشب فندق جمع می
کنیم. می خواهی یک فندق هم به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من خیلی ظریف تر و زیباتر از این هستم که بخواهم یک فندق داشته باشم.” سنجاب ها پشت سر هم دویدند و رفتند.

کم
کم که گذشت خرگوش ها که از این طرف به آن طرف می پریدند، پروانه ی زیبا را
دیدند و گفتند:”ببین ما چه خوشگل شدیم، دور گوش هایمان حلقه ی گل پیچیده
ایم. می خواهی یک حلقه ی گل به تو بدهیم؟”

پروانه ی زیبا گفت:”نه، من زیبا هستم و نیاز به حلقه ی گل ندارم.”داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

خرگوش ها هم جست زدند و رفتند.

چند
ساعتی گذشته بود که چند تا گنجشک کوچولو پروانه ی زیبا را دیدند و
گفتند:”پروانه ی زیبا می خواهی امشب ما بالای سر مهمان ها پرواز کنی و با
هم آواز بخوانیم.”

پروانه گفت:”نه؛من با شما پرواز نمی کنم، من خیلی زیبا هستم.”

گنجشک ها هم پر زدند و رفتند.

بالاخره مهمانی شروع شد. جشن امسال خیلی باشکوه بود. پر از چراغ های بزرگ و روشن بود و یک آیینه ی بزرگ هم آنجا بود.

هوا
که تاریک شد، پروانه هم بال زد و خودش را به مهمانی رساند. دید همه ی
حیوانات مشغول خندیدن و بازی کردن هستند. انگار هیچ کس منتظر او نبود.
یک مرتبه یک پروانه ی زیبا مثل خودش را دید و سریع به طرفش رفت. آن پروانه
هم همین طور به او نگاه می کرد، پروانه  زیبا ساعت ها به بال های زیبای آن
پروانه نگاه کرد.

بعد
خواست با او حرف بزند، اما شاخکش را که به سمت او برد، یک مرتبه سرما تمام
وجودش را گرفت. تازه فهمید که آن پروانه تصویر خودش در آیینه است. وقتی
برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، دیگر مهمانی تمام شده بود و همه ی حیوانات به
خانه هایشان رفته بودند.

پروانه ی زیبا خیلی ناراحت شد؛ چون فهمید زیبایی اش باعث شد که تمام شب را تنها بماند. تصمیم گرفت که دیگر به خودش مغرور نباشد و همه ی حیوانات را دوست داشته باشد.

 

 

 

دل کوچک دخترک شکست. چشم های عسلی اش پر از اشک شد. او کسی را نداشت تا آرامش کند. پدر و مادرش از دنیا رفته بودند. ارباب به سر او داد زد. دخترک ترسان و لرزان به مغازه ی خرما فروش رفت. با خجالت زیاد به او گفت:« آقا! اربابم این خرماها را نمی خواهد.» مرد خرما فروش بد اخلاق شد و داد زد:« به من چه که نمی خواهد. از اینجا برو، زود باش.»دخترک دوباره گریه کرد. اما ترسید به خانه برود. رفت کنار یک دیوار نشست. صدای گریه اش بلند شد.

مرد مهربانی که از آنجا می گذشت، بالای سرش ایستاد. چشم هایش قشنگ بود. پیراهنش پر از بوی گل شب بو بود. دخترک گریه اش را خورد. مرد مهربان به سرش دست کشید و پرسید:« دخترم! چرا گریه می کنی؟»

دخترک ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد مهربان دست او را گرفت و جلوی مغازه ی خرمافروش برد. بعد به آن مرد گفت:« آقا چرا خرمای این دختر را پس نمی گیری؟»

مرد خرمافروش بیشتر عصبانی شد و به سر او هم داد زد. مرد مهربان عصبانی نشد. فقط سکوت کرد. پیرمردی که آنجا بود فوری در گوش مرد خرما فروش گفت:« چرا سر او داد می زنی؟ او خلیفه ی مسلمانان، حضرت علی(ع) است.»

مرد خرما فروش ترسید. من و من کرد. صورتش خیس عرق شد. فوری جلوی حضرت علی (ع) خم شد و راست شد و گفت:«ببخشید من اشتباه کردم. آن ها را پس می گیرم.»

حضرت علی (ع) به او گفت:« سعی کن از این به بعد خرمای خوبی به مردم بفروشی.»

مرد خرما فروش گفت:«چشم، چشم، من این خرماها را عوض می کنم.»

بعد فوری خرماها را پس گرفت. سکه های دخترک را کف دستش گذاشت. صورت دخترک از خنده، زیبا شد. حضرت علی (ع) او را تا سر کوچه شان همراهی کرد. دخترک او را نمی شناخت؛ او مثل پدرش مهربان و دوست داشتنی بود.

 

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

 

در آن بعد از ظهر خنک، گاه نسیم ملایمی می وزید؛ شاخ و برگ درخت های نخل را تکان می داد و برگ های ریخته بر کوچه را به بازی می گرفت. داخل کوچه چند کودک خردسال مشغول بازی بودند. سلمان فارسی از کنار کودکان در حال بازی گذشت و به سمت خانه حضرت علی (علیه السلام) رفت. مسئله ای برایش پیش آمده بود که می خواست با حضرت (علیه السلام) در میان بگذارد. وقتی پشت در خانه علی (علیه السلام) رسید، لحظه ای ایستاد. بعد به آرامی در زد. در را به رویش باز کردند. سلمان فارسی وقتی داخل حیاط شد، صحنه ای را دید که باعث شد برای لحظه ای به فکر فرو رود. او حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دید که مقداری جو در ظرفی ریخته تا آرد کند. چند لباس هم در تشت گذاشته تا بشوید. در آن لحظه کودک شیرخوارش هم بی تابی می کرد. سلمان فارسی می دانست که با تولد زینب کبری (سلام الله علیه)، خانه حضرت (علیه السلام) صاحب سه کودک خردسال شده بود؛ امام حسن (علیه السلام) چهار ساله، امام حسین (علیه السلام) سه ساله و زینب هم که خردسال بود. حالا دیگر وقت آن رسیده بود که یک نفر برای کمک به کارهای خانه پیش حضرت زهرا (سلام الله علیه) بماند و فضه این کار را به عهده گرفته بود.

سلمان فارسی جلوتر رفت و به حضرت زهرا (سلام الله علیه) گفت: «ای دختر پیغمبر! «فضه»، خدمتکار شما حاضر است، چرا به او دستور نمی دهید تا کاری انجام دهد؟»

حضرت زهرا (سلام الله علیه) فرمود: «فضه در نوبت خود کار کرده، امروز نوبت من است.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، باز هم به فکر فرو رفت.

حضرت زهرا (سلام الله علیه) دوباره فرمود: «اکنون وقت مطالعه، تفکر و عبادت فضه است که نباید از آن محروم باشد. پدرم به من سفارش کرده است یک روز فضه کار کند و یک روز من.»

سلمان فارسی با شنیدن این حرف، سکوت کرد و چشم به نخل ها دوخت که در نسیم عصر گاهی تکان می  خوردند و باعث خنکی هوا در آن بعد از ظهر می شدند. او به یاد آورد، فضه خود از پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) تقاضا کرد که اجازه دهد او خدمتکار حضرت فاطمه (سلام الله علیه) باشد.

مردم او را کنیز حضرت فاطمه (سلام الله علیه) می دانستند و حضرت زهرا (سلام الله علیه) هم او را دوست خود می نامید. حالا سلمان فارسی با چشم های خود می دید که رفتار حضرت زهرا (سلام الله علیه) با فضه، در عمل هم مانند رفتار با یک دوست است.

سلمان فارسی هنوز به حرف های حضرت زهرا (سلام الله علیه) درباره فضه فکر می کرد که بی اختیار اشک شوق در چشم هایش جاری شد.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

برای دیدن تصویر یک قورباغه نورانی ادامه مطلب را کلیک کنید

در جستجوي دايناسور

سياره ي سرد

لوكوموتيو

دانه ي خوش شانس

مراقبت از سگ كوچولو

داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

درخت آرزو

گرگي در لباس ميش

 قورباغه و گاو نر

تكاليف مدرسه ي پاتريك

گنج دزد دريائي

دو موش بد

 چهار خرگوش كوچولو

چوپان دروغگو

 چشمه سحرآميز

چه كسي كمك مي كند؟

باني خرگوشه و فيلم ترسناك

خرسي بنام وولستن كرافت

 اردک خوش شانس

راپونزل و موهاي جادويي

جوجه اردک زشت

گردش لاک پشت ها

سفيدبرفي _
فلش

قورباغه اي بنام … _
فلش با صدا

مرد ماهيگير و همسرش

مامانم كجاست ؟
_ تصويري

پرنده مهربان
_ تصويري

صداي عجيب  


شنل قرمزي  

قصه
پول  

مورچه
بي دقت 

سيندرلا 

يك
روز باراني 

گربه
ي تنها

شبي در باغ وحش

خرگوش
باهوش

دخترك
كبريت فروش 

دوچرخه
پير ـ بازيافت زباله 

كيميا
ـ نفت 

بزبزك
زنگوله پا 

هزارپا
غوله 

داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

كي
از همه قويتره 

دو
دوست 

كفشدوزك
و دوستانش 

جوجه
كوچولو 

سه
قدم دورتر شد از مادر 

بره
آوازخوان 

بادبادك
بازي 

خر
و گاو 

فينگيلي
و جينگيلي 

بهترين
باباي دنيا 

سلام
يادتون نره 

سه
بچه خوك 

مهمانهاي
ناخوانده 

گربه
و روباه 

گرگ
و الاغ 

صلح
حيوانات 

سه
ماهي 

كلاغ
و روباه 

كدو
قلقله زن 

مسواك
موش موشك 

    
طراحي
صفحات توسط سايت
كودكان دات او آر جي  ،
هر نوع كپي برداري پيگرد قانوني دارد

گروه سنی مورد نظر را انتخاب کنید

انتخاب کنید
خردسال
کودک
نوجوان

دسته مورد نظر خود را انتخاب کنید
انتخاب کنیدکاردستی و هنربازی و سرگرمیعلمیکاربرگ آموزشیشعر و قصهمعرفی ایده‌های شمامقالهجشن تولدمعرفی کتابمعما و چیستان

قصه آموزنده درباره مهربانی
امروز چند قصه آموزنده درباره مهربانی برای شما دوستان داریم.در قصه گویی تنها هدف سرگرم کردن کودک نیست.شما خیلی از پیام‌های آموزشی را با قصه گفتن به کودک می‌توانید، انتقال دهید. در قصه گویی تخیل کودک تقویت می‌شود و این تخیل پردازی با شخصیتهای قصه اگر همراه با آموزش ارزشهای دینی، خانوادگی و اجتماعی باشد، خیلی ارزشمند هست.
قبلا در مطلب ” درس متفاوت برای کودکان” که در مهارتهای زندگی داشتیم یک بازی مثال زدیم تا کودک بیشتر با حس همدردی و نوع دوستی آشنا شود. قصه امروز درباره مهربانی هست. در روزهای آخر سال هستیم و فرصتی برای مهرورزی و دست گرفتن نیازمندان هست. مهربانی یکی از مهارتهایی هست که باید آموزش داده شود و کودکان مهربان این خصلت را تنها تحت تاثیر رفتار به ارث می‌برن… داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

امروز چند قصه آموزنده درباره مهربانی برای شما دوستان داریم.در قصه گویی تنها هدف سرگرم کردن کودک نیست.شما خیلی از پیام‌های آموزشی را با قصه گفتن به کودک می‌توانید، انتقال دهید. در قصه گویی تخیل کودک تقویت می‌شود و این تخیل پردازی با شخصیتهای قصه اگر همراه با آموزش ارزشهای دینی، خانوادگی و اجتماعی باشد، خیلی ارزشمند هست.

قبلا در مطلب ” درس متفاوت برای کودکان” که در مهارتهای زندگی داشتیم یک بازی مثال زدیم تا کودک بیشتر با حس همدردی و نوع دوستی آشنا شود. قصه امروز درباره مهربانی هست. در روزهای آخر سال هستیم و فرصتی برای مهرورزی و دست گرفتن نیازمندان هست. مهربانی یکی از مهارتهایی هست که باید آموزش داده شود و کودکان مهربان این خصلت را تنها تحت تاثیر رفتار به ارث می‌برند. در مطلب ” بالا بردن حس قدردانی در کودکان ” در مورد این صحبت کردیم که اگر فردی بتواند عشق و محبت را به دیگران نثار کند، در زندگی احساس شادی می‌کند. پس کودک شما نه تنها نیاز به دریافت محبت دارد باید درباره مهربانی یاد بگیرد تا بتواند محبت را به دیگران نثار کند تا تبدیل به کودکی شاد و قدرشناس شود و همینطور کودک مهربان فردی محبوب در اجتماع و بین دوستان و آشنایان خواهد بود.

خرگوش مهربان و سوپ هویج

قصه ای درباره مهربانی و نتیجه مهربان بودن

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می‌کرد .

یک روز صبح  آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد .

خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد .

او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید، آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :

“خرگوش مهربان ، بچه‌هایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی؟”

خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.

سپس خرگوش به خانم خوک رسید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :

“خرگوش مهربان، داشتم به بازار می‌رفتم تا برای بچه‌هایم هویج بخرم، خیلی خسته شده‌ام و هنوز هم به بازار نرسیده‌ام . ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی ؟ ”

خرگوش یکی دیگر از هویج‌هایش را به خانم خوک داد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود .

اینبار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت :

“خرگوش مهربان، آیا تو می‌دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویج‌هایت را به من می دهی؟ ”

خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج‌ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت .

او از جلو خانه‌ی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت :

“خرگوش مهربان، زمستان در راه است. چند روز دیگر جوجه‌هایم به دنیا می‌آیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام . ممکن است این هویج را به من بدهی ؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجه های بیشتری به دنیا خواهم آور”.

خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .

آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود. او با خود فکر می‌کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .

خرگوش مهربان پرسید : “چه کسی پشت در است ؟”

صدایی شنید، “سلام، ما هستیم، آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم ”

خرگوش مهربان در را باز کرد. با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آنها گفتند :

“امروز تو هویج‌هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم”.

خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید :

“چه غذایی پخته اید ؟”

همه با هم گفتند : ” سوپ هویج ”

سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند .

[divide style=”dots” icon=”square” color=”#993366″]

مهربانی

سگ مهربان

 یکی بود یکی نبود. مزرعه دوستی، یک انبار کوچک بود پر از کاه.

 در بعضی از ساعت‌های روز، حیوانات مزرعه، در این انباری استراحت می‌کردند. بین این حیوانات، یک سگ بود که همه او را سگ مهربان صدا می‌زدند؛چون با همه دوست بود. در یک ظهر بهاری، بچه‌ گربه‌ای که تازه به جمع مزرعه اضافه شده بود، رفت کنار سگ مهربان و گفت: «سلام. من پیشی کوچولو هستم. اومدم بپرسم چرا این‌قدر همه ترا دوست دارن و چطوری تونستی این همه دوست داشته باشی؟»

سگ مهربان، با آرامش گفت: «خودت چی فکر می‌کنی؟» پیشی کوچولو گفت: «نمی‌دونم. شاید اون‌ها ازت می‌ترسن که این‌قدر باهات دوست هستن؛ ولی من خیلی کوچیکم. اون‌ها از من نمی‌ترسن».داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی

سگ مهربان، با لبخند گفت: «نه، پیشی کوچولو. من اگر می‌خواستم بداخلاق باشم و اون‌ها رو اذیت کنم، نمی‌تونستم باهاشون دوست بشم. من اگر بدجنس بودم، الان تو هم نمی‌آمدی با من حرف بزنی؛ درسته؟»

پیشی کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «درسته؛ چون مهربان بودی، اومدم».

سگ مهربان، به علف‌های پشت سرش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «پس، همیشه، با همه مهربان باش و در کارها به آن‌ها کمک کن تا همه دوستت داشته باشند. این‌طوری، اگر تو هم روزی به کمک احتیاج پیدا کنی، دیگران با مهربانی به تو کمک می‌کنند”.

پیشی کوچولو، از اینکه فهمید چرا سگ مهربان، دوستان زیادی دارد، خوشحال شد. پس تصمیم گرفت مثل او، با همه اهالی مزرعه  مهربان باشد.

[divide style=”dots” icon=”square” color=”#993366″]

دیوار مهربانی

نیکوکاری قصه ای درباره مهربانی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی این شهر شلوغ یه خونه‌ی خیلی بزرگی بود که چندتا اتاق داشت، توی یکی از این اتاقها پر از اسباب بازی بود، روبروی کمد اسباب بازیها یه تخت خواب چوبی بود که زیر این تخت خواب یک جفت کفش صورتی ناراحت و غمگین نشسته بود، خانم کفشه هرروز گریه می‌کرد و با خودش میگفت: “دیگه سارا منو دوست نداره، دیگه منو پاش نمیکنه از وقتی که مادر بزرگش یه جفت کفش قرمز براش خریده همش اونو پاش میکنه سارا دیگه منو نمیخاد”.

 هر روز یکی از اسباب بازیها میومد و خانم کفشه رو دلداری میداد اما فایده نداشت خانم کفشه بازم گریه می‌کرد چون از مامان سارا که داشته با خانم همسایه صحبت میکرده، شنیده بوده که میگفته : ” سارا عاشق کفشه، دوست داره کفشای جورواجور پاش کنه خیلی زود از کفشای قبلیش خسته میشه و کفش جدید میخاد”.

 خانم کفشه خوب میدونست که دیگه سارا سراغش نمیاد با ناراحتی میخوابید و با نا امیدی بیدار میشد.تا اینکه یک روز مادر بزرگ میاد داخل اتاق تا برای سارا قصه بگه وقتی مادر بزرگ میشینه روی تخت عصای مادربزرگ که خیلی قدیمی بوده سر میخوره و میوفته کنار خانم کفشه، اولش خانم کفشه خیلی میترسه و جیغ میزنه اما اقا عصا با صدای کلفت میگه :”سلام ببخشید سر خوردم”. خانم کفشه میگه: “سلام اقا عصا”  آقا عصا میگه : “چرا گریه کردی؟”  خانم کفشه با ناراحتی قصه زندگیشو تعریف میکنه، اقا عصا بعد از شنیدن حرفهای خانم کفشه میخنده و میگه: “اینکه ناراحتی نداره دختر جون، من یه دیواری توی این شهر میشناسم که تو میتونی بری اونجا اسمش دیوار مهربونیه من تا حالا چند بار با مادربزرگ رفتم اونجا”، خانم کفشه میگه : “دیوار مهربونی دیگه چیه؟”،  اقا عصا میگه: “یه دیواریه که اگر کسی چیزی داره که بهش نیاز نداره میبره اونجا آویزونش میکنه تا کسی که بهش نیاز داره بیاد و بردارو ببره”، خانم کفشه با تعجب پرسید: “یعنی کسی هست که به من احتیاج داشته باشه؟” اقا عصا گفت: “چرا نباشه هستن آدمایی که قدر چیزایی که دارنو میدونن و زود ازش دل نمیکنن تو برو اونجا مطمئن باش که یکی تو رو میبره و ازت مواظبت میکنه”، خانم کفشه تا صبح از خوشحالی خوابش نبرد، صبح که شد فوری خودشو به پارکی که قبلا با سارا رفته بود رسوند روبرو پارک دیوار مهربونی بود با هر سختی که بود خودشو به دیوار مهربونی آویزون کرد، خیلی نگذشته بود که یه نفر بدوبدو اومدو کفشارو برداشت خانم کفشه از خوشحالی جیغ زد و خندید.

[divide style=”dots” icon=”square” color=”#993366″]

آش خاله پیرزن

درباره مهربانی و دوستی

یکی بود یکی نبود. یک خاله پیرزن بود که دلش برای دخترش تنگ شد. یک روز آش پخت تا هم برای دخترش ببرد و هم حال او را بپرسد. اما پایش درد گرفت. نتوانست برود.

برای همین به کدو قلقله‌زن گفت: “کدو قلقله‌زن یک قِل بزن این آش را به دخترم برسون و حالش راهم بپرس.”

کدو قلقله‌زن گفت: “ای به چشم.” زودی آش را گرفت و قل خورد و رفت.

توی راه مترسک را دید و گفت: “کجا می‌ری؟” مترسک گفت: “کلاهم را باد برده بود رفتم و آوردم، خسته شدم. منو با خودت ببر؟”

کدو قلقله‌زن گفت: “ای به چشم. بشین رو سرم تا بریم…” بعد دو تایی قل خوردند و رفتند.

این بار توی راه بزی را دید. گفت: “کجا می‌ری؟”  بزی گفت: “علف‌های اون ور ده سبز بود رفتم و آوردم. خسته شدم. منو با خودت ببر؟”

کدو قلقله‌زن گفت: “ای به چشم. بشین رو شونه‌‌ام تا بریم.” بعد سه تایی قل خوردند و رفتند.

این بار هم توی راه قُدقُدی او را دید. گفت: “کجا می‌ری؟”  قُد‌قُدی گفت: ” اون ور ده گندم‌ها زیاد بودند. رفتم و آوردم. خسته شدم. منو هم با خودت ببر؟”

کدو قلقله‌زن گفت: “ای به چشم. بشین اون ور شونه‌‌ام تا بریم.”

بعد چهار تایی قِل خوردند و ‌رفتند. از روی تپه سُر خوردند. آمدند پایین، درست کنارِ در خانه‌ی دختر خاله پیرزن. دختر در را باز کرد. آن‌ها را دید.

کدو قلقله‌زن همه چیز را برای دختر تعریف کرد. بعد پنج‌تایی نشستند و با هم آش خوردند.

آن‌ها شب تا صبح گفتند و خندیدند. صبح که شد. مهمان‌ها خواستند بروند.

دختر گفت: “می‌شود پیش من بمونید من تنها‏ام”.

مترسک گفت: “اگر بمونم، باید تو مزرعه کار‌ ‌کنم. کلاغ‌ها را بیرون ‌می‌کنم. اجازه می‌دی؟” دختر گفت: “باشه”!

بُزی گفت: “اگر بمونم، باید هر روز یک کاسه شیر بدم. اجازه می‌دی؟” دختر گفت: “باشه”!

مرغه هم گفت: “اگر بمونم، باید برات هر روز تخم دو زرده بدم… اجازه می‌دی؟” دختر گفت: “باشه”!

بعد کدو قلقله‌زن خوش‌حال رفت تا این خبر را به خاله پیرزن بدهد که دخترش دیگر تنها نیست.

می خواهم در خبرنامه سایت عضو شوم.

مهم هست که عادت به کتاب خواندن از کودکی و نوجوانی بوجود آید. باغ کناب یک مجموعه فرهنگی علمی هنری هست…

مراکز تفریحی
سرزمین رویایی لی لی پوت(شهر مشاغل)
یکی از مراکز تفریحی کودکان سرزمین رویایی لیلیپوت ه…

رصدخانه های تهران
بچه‌ها از روی حس کنجکاوی که دارند به کشف ناشناخته‌ها علاقمند هستند و یکی از ناشنا…

شهر بازی های سرپوشیده تهران
شهر بازی و زمین‌های بازی یکی از مکان‌های خاطره انگیز برای کودکان است. ز…

ذهن خوانی با علم هدایت گرما

بچه‌ها عاشق شعبده بازی و انجام کارهای عجیبی هستند که طرف مقابل را غاف…

شیرینی خندان تولد

ایده شیرینی های خندان برای جشن تولد خیلی جالب است.شیرینی خندان تولد درست کردن آ…

اگر کودک‌تان به کارتون با شخصیت‌های تخیلی و موجودات عجیب غریب علاقه دارد، پس حتما کارتون “کارخانه هی…

بازی جرأت  یا حقیقت یک بازی گروهی محبوب نوجوان‌ ها و حتی بزرگسالان است.این بازی در همه فرهنگ‌ها به ش…

بچه‌ها عاشق چیستان هستند و دوست دارند چیستان ها را یاد بگیرند و آنها را برای دوستان و فامیل تعریف کن…

 آموزش نشانه ها و حروف الفبا فارسی با داستان
یک روش برای آموزش نشانه ها و حروف الفبای فارسی به کودک…

بچه‌ها عاشق چیستان هستند و دوست دارند چیستان ها را یاد بگیرند و آنها را برای دوستان و فامیل تعریف کن…

بازی جرأت  یا حقیقت یک بازی گروهی محبوب نوجوان‌ ها و حتی بزرگسالان است.این بازی در همه فرهنگ‌ها به ش…

 آموزش نشانه ها و حروف الفبا فارسی با داستان
یک روش برای آموزش نشانه ها و حروف الفبای فارسی به کودک…

SHIDSHAD © 2017

استفاده از مطالب سايت با لينک مستقيم سايت مجاز و مزيد امتنان خواهد شد

داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی
داستان های آموزنده برای کودکان دبستانی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *