داستان عاشقانه و شاد

دوره مقدماتی php
داستان عاشقانه و شاد
داستان عاشقانه و شاد

عشق و آرامش
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما
وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند
می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها
گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از
دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا
پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد…

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه
دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها
براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم
بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر
عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

دوره مقدماتی php

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به
آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك
است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به
یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند
و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز
می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى
بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد… :heart::heart::heart:

————————————————————————————————————

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام
حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم
که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش
رو خواست . من جزومو
بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من
نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش
نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به
من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به
من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد.
گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما
به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم
دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به
پایان رسید . من پشت سر
اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون
چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من
فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال …
قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه
می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که
عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل
از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار
خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من
نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون
دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر
نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی
؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی
نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان
دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در
دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم
که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که
بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو
داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم
……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت
می کشم بهت بگم.. .
:heart::a (8)::a (35):
————————————————————————————————————

دختر و پیرمرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛
روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
– غمگینی؟
– نه .
– مطمئنی ؟
– نه .
– چرا گریه می کنی ؟
– دوستام منو دوست ندارن .
– چرا ؟
– جون قشنگ نیستم .
– قبلا اینو به تو گفتن ؟
– نه .
– ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا
حالا دیدم .
– راست می گی ؟
– از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به
طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک
کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

————————————————————————————————————

عروسک بافتنی
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر
زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در
مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک
چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز
نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده
گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید
کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را
آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است
که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند
.وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار
دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار
ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ
وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک
ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت
وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در
طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به
همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی
است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

————————————————————————————————————

حتما حتما اینو بخونید خیلی قشنگه
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که
دوستت دارم …صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی…
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که
دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو
تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که
دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی
..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می
شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت
دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت
دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و
گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که
دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت
شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی… وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم
دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو
که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که
گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام
جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود
..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

——————————————
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش
علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
:a (8)::a (8)::a (35)::heart:

 

یکنفر در همین نزدیکی هاچیزی به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است …خیالت راحت باشد آرام چشمهایت را ببند یکنفر برای همه نگرانی هایت بیدار است…یکنفر که از همه زیبایی های دنیا تنها تو را باور دارد …

فرقی نمیکند که شعرهایم را

روی کاغذ بنویسم

داستان عاشقانه و شاد

یا روی ماسه های دریا

یا حتی روی شیشه ی بخار گرفته ی پنجره

نام توست که به دل نوشته هایم اعتبار می بخشد

 

عشق                                         بيداد    من

باختن                    يعني                         لحظه                 عشق

جان                            سرزمين             يعني                        يعني

زندگي                                      پاک من /عشق                               ليلي و

قمار                                                                                                   مجنون

 در                                                                                                      شدن

ساختن                                عشق يعني …                                 عشق

دل                                                                                  يعني

كلبه                                                                        وامق و

يعني                                                                    عذرا

عشق                                                           شدن

  من                                                عشق

 فرداي                                يعني

  كودك                        مسجد

  يعني             الاقصي

عشق  من

خدایــــــا بـــــد جوری خستــم تو خـــــــودت خــــــوب می دونــــــــی

خدایــــــا بـــــدجـــــوری دل شکستــــه ام خـــــوب می دونــــــی

شــــــــکوه ها گلایـــــه هــــــــا..آخ کــــه تمومـــــــــی ندارن

لحظــــــه های شـــــاد شـــــاد ..آخ که شروعــــــی ندارن

تـــا دلــــــــت بخـــــواد غــــــــم و رنــــــج فقـطـــــــــ

لحظــــه هـــای زندگیت ..آخ که پـُـــر از دردِ فقطــ

کِــــــــی میــره شبـــــــ بشـــــــه روزِ آفتابــــــی

کِــــــــــی می شـــــه فردای روز بارونــــــی

آخــــــــه این دل شکسته دیگه درمون نداره

مرهمی بر روی زخمــای پریشون نداره

خدایـــــــــــا تنهــــایم تنهاتـــــرم نکن 

 

 

داستان عاشقانه و شاد

یک جعبه پر از بوسه

مهر مادری

پسر کوچولو پيش مادرش که در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بود رفت و نامه اي را که برايش نوشته بود به او دادمادر پس از خشک شدن دستهايش نامه را خواند.مضمون نامه چنين بود

پسرک وقتي خواندن نامه را تمام کرد،در حالي که گريه مي کرد گفت:مامان باور کن خيلي دوست دارم.سپس قلم را به دست گرفت و پايين نامه ي خودش با خط درشتي نوشت:قبلا دريافت شده بود

گردنبد زیبا

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست….

پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره. مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما میگم که چکار میشه کرد!

من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : ̋ وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه.̋

جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.

وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

پدر جینی خیلی دوستش داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت : – جینی ! تو منو دوست داری؟ – اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. – پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟ – نه عزیزم، اشکالی نداره…پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : ̋شب بخیر کوچولوی من.̋

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید: – جینی! تو منو دوست داری؟اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. – پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده! – نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟ – نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره! و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : ̋خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی.̋

چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه. جینی گفت : ̋ پدر ، بیا اینجا.̋ ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.

پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.

او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده …

  آیا شما خدا هستید؟

عصر یک روز سرد ایام تعطیل پسر بچه ای شش

 هفت ساله جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود.

پسرک پا برهنه بودو لباس هایی کهنه و پاره بر تن داشت.

زن جوانی که از انجا می گذشت با دیدن پسرک نگاه

حسرت باری را در چشمان ابی رنگش مشاهده کرد.

پس دستش را گرفت و او را به داخل مغازه

برد و برایش یک جفت کفش و یک دست لباس گرم خرید.

بعد هر دو از مغازه خارج شدند.

زن گفت:حالا برو خونه و از این تعطیلات لذت ببر.

پسرک نگاهی به او کرد و گفت:خانم شما خدا هستید؟

زن لبخند زد و گفت:نه پسرم من بنده ی خدا هستم.

و ان وقت پسرک گفت:اهان گفتم باید با هم نسبتی داشته باشید

 

زن نظافتچی

در دومین ماه حضورم در دانشکده پرستاری، استادمان از ما امتحانی گرفت .

من دانشجویی وظیفه شناس، جدی و دقیق بودم و مثل آب خوردن پرسش ها را پاسخ دادم

تا رسیدم به پرسش آخر، پرسش این بود:

نام کوچک خانمی که دانشکده را نظافت می کند چیست ؟

 طرح این پرسش به طور حتم یک جور شوخی بود.

من بارها زن نظافتچی را دیده بودم .

 او زنی پنجاه و چند ساله با قدی بلند و موهای تیره بود، اما چگونه باید اسمش را می دانستم؟

در حالی ورقه ام را به استاد تحویل دادم که به پرسش آخر پاسخ نداده بودم.

قبل از به پایان رسیدن کلاس، یکی از دانشجویان از استاد پرسید:

 که آیا پرسش آخر هم جزو نمره ی امتحانمان حساب می شود؟

استاد پاسخ داد: « البته » و بعد گفت :

 در مسیر زندگی مان با آدمهای زیادی برخورد می کنیم،

 تمامی آنها مهم اند، آنها شایستگی این را دارند که به آنها توجه کرده و اهمیت دهید.

من هرگز آن درس را فراموش نکرده ام ،

علاوه بر این اسم کوچک خانم نظافتچی را هم که دوروتی بود یاد گرفته ام.

دفتر عشـــق كه بسته شـدديـدم منــم تــموم شـــــــــــــــــــــدمخونـم حـلال ولـي بــــــــــــــــــــــــــــدونبه پايه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدماونيكه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودد جوري تو كارتو مونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدبراي فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتحالا بايد فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدتــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدمغــرور لعنتي ميگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتبازي عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدماز تــــو گــــله نميكنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــماز دســـت قــــلبم شاكيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمچــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودمچــــــــراغ ره تـاريكـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيمدوسـت ندارم چشماي مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنفردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهچه خوب ميشه تصميم تـــــــــــــــــــــــــــــــوآخـر مـاجرا بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــشهسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزهبزن تير خـــــــــــــــــلاص روازاون كه عاشقـــت بودبشنواين التماسروـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از هیاهو زمین بیزار شده ام !!سهراب قايق ات جايي براي من دارد؟

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونمتا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

قلب

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم   هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود     نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام    به همه لبخند می زدمآدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کننو این حس وسعت لبخندمو بیشتر کردتصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگمساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بودبیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن … من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیمقبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیماولیش دختر … اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد … ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی ندارهخب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره … شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارمدومین بچه مون پسر باشه خوبه … اسمشم … اهه من چقدر خودخواهمیه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم … خب اونم باید نظر بدهولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اسدوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه یه مرد واقعی …به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره … اول جوونی خل شده حیوونکیگور بابای همه , فقط اون ,بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطورمطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بودباید می بردمش یه جای خلوت خدای من … چقدر حالم خوبه امروز ,وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .بیا دیگه پرنده خوشگل من ..امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .خودش بود … با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونشاز همون دور با نگاهش سلام می کرد بلند گفتم : – سلاممممم …چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن …. هه , نمی دونستن که .توی دلم یه نفر می خوند :گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا… مهمونه … حس می کنم که دنیا مال منه …خب آره دیگه دنیا مال من می شه …برام دست تکون داد من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .- سلام .سلام عروسک من .لبخند زد … لبخند … همینطور نگاش می کردم .- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .به خودم اومدم ..- باشه .. بریم … چه به موقع اومدی …دسته گلو دادم بهش … – وایییییی … چقد اینا خوشگله …سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم – آی … من حسودیم میشه ها … بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .خندید .- ازت خیلی ممنونم … به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم : – هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .- دنیا … نبینم اشکاتو .- یعنی خوشحالم نباشم ؟- چرا دیوونه … تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .دل توی دلم نبود … کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد …- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ … می گی الان نه ؟یه لحظه شوکه شدم .. – آهان .. آره … یه چیز خیلی مهم … بریم اونجا … یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..هردو نشستیم …دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .- خب ؟اممم راستش … حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم – چیزی شده ؟نه … فقط … چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :- با من ازدواج می کنی ؟رنگش پرید … این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . – دنیا.. ناراحتت کردم؟توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .احساس خوبی نداشتم …- دنیا خواهش می کنم حرف بزن … حرف بدی زدم ؟دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .کلافه شدم … فکرم اصلا کار نمی کرد با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟نتونستم طاقت بیارم … فکر می کنم داد زدم :- دنیا … خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .دنیا سرشو بلند کرد چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بودهیچوقت اونو اینطوری ندیده بودمتوی چشام نگاه کردتوی چشاش پراز یه جور حس خاص … شبیه التماس بود – منو ببخش … خواهش می .. کنم …یکه خوردم – تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت … چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟دوباره بغضش ترکید دیگه داشتم دیوونه می شدم- من .. من ….- تو چی؟ خواهش می کنم بگو … تو چی ؟؟؟؟دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :- من یه چیزایی رو … یه چیزایی رو به تو نگفتم …سرم داغ شده بوداحساس سنگینی و ضعف می کردم از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدممی ترسیدمگاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیرهسعی کردم به هیچی فکر نکنمصدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت … یه سرنوشت شوم … توی گوشم پیچ و تاب می خوردکاش همه اینا کابوس بودکاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرمولی همه چیز واقعی بودواقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش – به من نگاه کن…در هم ریخته و شکسته شده بوداصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبودمدام زیر لب تکرار می کرد … منو ببخش .. منو ببخش- بگو … بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیستتیکه آخر رو با تردید گفتم … ولی … ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه- نمی تونم … نمی تونم … صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :- بگو … می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه….

نمی دونم …

هیچی یادم نیست…

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفتهیچی نمی فهمیدمانگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بودقدرت تحمل اونهمه ضربه … اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بودتموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بودحرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتمآدمی که بی خود زنده بودهو کاش مرده بودم- من .. من شوهر دارم … و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی …. ولی می ترسیدم .. .. سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شددستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شدنمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرمنمی تونستم حرف بزنماحساس تهوع داشتمتصویر لحظه های خلوت من و دنیا … عشقبازیهامون … خنده های دنیا .و..و..و… مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شدچطور تونست این کارو با من بکنه؟صدای دنیا از پشت سرم می اومد:- من اونا رو دوست ندارم … هیچکدومشونو …. قبل از اینکه با تو آشنا بشم … دو بار … دو بار خودکشی کردم … تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام … من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم … دوستت دارم … و …زیر لب گفتم :- خفه شو …

صدام ضعیف و مرده بود … و سرد … صدای خودمو نمی شناختم … و دنیا هم صدامو نشنید …- اون منو طلاق نمی ده … می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم … من تو رو دوست دارم … داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

– خفه شو لعنتییهو ساکت شد … خشکش زددستام می لرزید – تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو …نمی تونستم حرف بزنم دنیا دیگه گریه نمی کردشاید دیگه احساس گناه هم نمی کرداز جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد- من دوستت داشتم .. دوستت دارم … هیچ چیز دیگه هم مهم نیستدر یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش- تو لایق هیچی نیستی … حتی لایق زنده بودنافتادروی زمینولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بودمن له شده بودمدوست داشتم ازش فرار کنم … گم بشم .. قاطی آدمای دیگه … بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودمخیانت … کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردمو من … تموم مدت .. با اون …تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بوداز همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود…دیگه ندیدمشحتی یه بارتنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشتیه احساس ترس دایمی بودترس از تموم آدمااز تموم دوست داشتناو احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کنهپر از دروغهای قشنگو واقعیت های تلخهدنیایی که بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

کنار خیابون ایستاده بودتنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم …جلوی پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ، آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، – ممنون – خواهش می کنم …حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، – چیزی شده ؟چشمامو از نگاهش دزدیدم ، – نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود .نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ، می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید :- مسیرتون کجاست ؟گلوم خشک شده بود ، سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ، چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ، خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،به خدا خودش بود ، به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ ! یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ، به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، به ساعتش نگاه کرد ، روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ، نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ، توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ، بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ، بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ، خل بودم دیگه ، نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ، عاشقی کنم براش ، میگفت : بهت نیاز دارم …ساکت می موندم ، میگفت : بیا پیشم ، میگفتم : میام …اما نرفتم ، زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ، دلم می خواست بسوزم ، شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ، مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ، چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ، آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ، یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ، هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ، و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ، – همینجا پیاد میشم .پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،- بفرمایین …دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..- لازم نیست ..- نه خواهش می کنم … پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد و بعد .. بسته شدنش .خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .برای چند لحظه همونطور موندم ،یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،برای فریاد کردنش ، برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .صدا توی گلوم شکست …  اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …سر خوردم روی زمین خیس ، صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …منو بارون .. ، زار زدیم ، اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ، به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ، هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ، بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر. خل بودم دیگه .. یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟نه .. عاشق تر شده بودم عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی … بارون لجبازانه تر می بارید خیابان بهار ، آبی بود .آبی تر از همیشه …

چشمانش پر بود از نگرانی و ترسلبانش می لرزید گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر – سلام کوچولو …. مامانت کجاست ؟نگاهش که گره خورد در نگاهم بغضش ترکید قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش – ماماااا..نم .. ما..مااا نم ….صدایش می لرزید – ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟ گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید هق هق , گریه می کردآنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنمآنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بودبا بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرددر چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت – ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفتآدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیردیاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو , کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام – من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو …دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواستحسودی می کردم به دخترک – تو هم … تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟آرام تر شد قطره های اشکش کوچکتر شد احساس مشترک , نزدیک ترمان کرددست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانمگرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که …هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد , با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردمپوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار- گریه نکن دیگه , خب ؟- خب … زیبا بود , چشمانش درشت و سیاهبا لبانی عنابی و قلوه ای لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیدهگیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد , – اسمت چیه دخترکم ؟- سارا – به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بوداو, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش , و من , نه بغضم را شکسته بودم , که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی …باید تحمل می کردم ,حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان باید صبر می کردم- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟با ته مانده های هق هقش گفت :- هم .. هم .. همینجا .. نگاه کردم به دور و بربه آدم ها به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوتهمه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدندبلند شدم و ایستادمحالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را – نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه منهم نمی دانستمحالا همه چیزمان عین هم شده بودنه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه ساراهر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد یک لبخند کوچک و زیر پوستی , و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده قدم زدیم باهم قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیستآنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر استحتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,هدفمان یکی بود , من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش , – آدرس خونه تونو نداری ؟لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت- یه نشونه ای یه چیزی … هیچی یادت نیست ؟- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام … آدامس و شوکولات میفروشهخنده ام گرفت بلند خندیدمو بعد خنده ام را کش دادم آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کندسارا با تعجب نگاهم می کرد – بلدی خونه مونو ؟دستی کشیدم به سرش- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره … هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش لبخند زد بیشتر خودش را بمن چسبانید یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفتکاش این دخترک , سارا , دختر من بود …کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیمکاش میشد من و ..دستم را کشید- جونم ؟نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارمخندیدم – ای شیطون , … ازینا ؟- اوهوم …- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟خندید , – خب , ازون قرمزاشا …- چشم …هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلومسارا شیرین زبانی می کردانگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم …گوش می دادم به صدایش , و جان هملذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بودسارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بودساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی – خب .. خب … که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا .. ما دوست شده بودیم به همین سادگی سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایمچقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموشنفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندیدخوش بودیم با همقد هردومان انگار یکی شده بود او کمی بلند ترو من کمی کوتاهترو سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند- ااا. …مااامااانم ……. مامان .. مامان جوووووووووندستم را رها کردمثل نسیممثل باددوید تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرشسفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان استمادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به منقدرت تکان خوردن نداشتم انگارحس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بوداو گم کرده اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بودنمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها … مگه نه ؟صورت مادر سارا , روبروی من بودخیس از اشک و نگرانی , – آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اسسارا خندید – تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی …هر سه خندیدیم خنده من تلخخنده سارا شیرین- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟سارا آمد جلو , – می خوام بوست کنمخم شدملبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرمدلم نمی خواست بوسه اش تمام شودسرم همینطور خم بود که صدایش آمد- تموم شد دیگه و باز هر دو خندیدیمنگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟لبخند زدم , – نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست- پیداش کنیا – خب …. سارا دست مادرش را گرفت- خدافظ- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید – چشم همینطور قدم به قدم دور شدندسارا برایم دست تکان داد سرش را برگردانده بود و لبخند می زدداد زد- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیلانگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت کهخندیدم …..پیچیدم توی کوچه کوچه ای که بعدش پسکوچه بودیک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم کههراسان دویدم- سارا .. سار … اکسی نبود , دویدم تا انتهای جایی که دیده بودمش – سارااااااااانبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان….رسیدم به پسکوچهبغضم ارام و ساکت شکستحلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمانسارا مادرش را پیدا کرده بود و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودمگم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان….پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی نداردباید همینطور قدم بزنم در تمامیشانخو گرفته ام به با خاطرات خوش بودنگم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارندحتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیستمن گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده امکوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوندکوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ….

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .هيچ کس اونو نمی ديد .همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .از سکوت خوششون نميومد .اونم می زد .غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .چشمش بسته بود و می زد .صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .بدون انتها , وسيع و آروم .يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .تنها نبود … با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .چشمای دختر عجيب تکونش داد … یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .احساس کرد همه چيش به هم ريخته .دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .سعی کرد به خودش مسلط باشه .يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .نمی تونست چشاشو ببنده .هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه … فقط برای اون .دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .چشاشو که باز کرد دختر نبود .يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .ولی اثری از دختر نبود .نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه …..شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .با همون مانتوی سفيد با همون پسر .هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,مثل شب قبل با تموم وجود زد .احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .چقدر آرامش بخشه .اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .شب های متوالی همين طور گذشت .هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .ولی اين براش مهم نبود .از شادی دختر لذت می برد .و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .سه شب بود که اون نيومده بود .سه شب تلخ و سرد .و شب چهارم که دختر با همون پسراومد … احساس کرد دوباره زنده شده .دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .اونشب دختر غمگين بود .پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه … دل توی دلش نبود .دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .نمی تونست گريه دختر رو ببينه .چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو به خاطر اشک های دختر نواخت ….همه چيشو از دست داده بود .زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .يه جور بغض بسته سختيه نوع احساسی که نمی شناخت يه حس زير پوستی داغ تنشو می سوزوند .قرار نبود که عاشق بشه … عاشق کسی که نمی شناخت .ولی شده بود … بدجورم شده بود .احساس گناه می کرد .ولی چاره ای هم نداشت … هر شب مثل شب قبل مثل شب اول … فقط برای اون می زد ….يک ماه ازش بی خبر بود .يک ماه که براش يک سال گذشت .هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .ضعيف شده بود … با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده …آرزوش فقط يه بار ديگه ديدن اون دختر بود .يه بار نه … برای هميشه .اون شب … بعد از يه ماه … وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختربا همون پسراز در اومد تو .نتونست ازجاش بلند نشه .بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .دلش می خواست داد بزنه … تو کجايي آخه .دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه .و شروع کرد .دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد … به خاطر ازدواج من و سامان …. امکان داره ؟صداش در نمي اومد .آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :- حتما ..يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش فقط برای اون مثل هميشهفقط برای اون زد اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره دختر می خنديد پسر می خنديدو يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسيقی بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

خیلی دوست دارم  احساستو بعد از این داستان بدونم خیلی برام مهمه

 

 

داستان عاشقانه و شاد

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم . در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی

باهم کردند وقتی دختره عکسای پسره رو دید گفت که این عکس یه جایی قبلا دیده بود. جای جالب

داستان اینجاست که پسره وقتی به عکس دختره که اول زیاد به اون توجه نکرده بود با دقت نگاه   کرد 

شوکه شد و دید که این دختر همان خصوصیاتی رو داره که دختر مورد علاقه اش در ۱۴سال پیش داشت.

سوالات زیادی ازش کرد و بالاخره فهمید که اون همان دختره است. پسره به دختره گفت که من قبلا در داستان عاشقانه و شاد

۱۳سالگی تورو دوست داشتم بهش گفت که ساعتها با داداشش فوتبال بازی میکرده که فقط اونو ببینه و

اون هدیه رو برای داداشش نخریده بود بلکه برای دختره خریده بود ولی دختره به خاطر نمی آورد دختره

می خندید و حرفهای پسره رو باور نمیکرد.و اون روز ۱۳ساعت باهم در اینترنت صحبت کردند و روز دیگر

همدیگر را ملاقات کردند و عاشق یکیدیگر شدند و با هم ازدواج کردند

 

بعد از 2 سال يا شايد بيشتر دوري از امين و افسردگي که نميدونم بخاطر امين بود يا چيزاي ديگه رفتم دوباره سراغ اينترنت و چت روم . يادم نمياد کدومش بود ولي اونجا باپسري به اسم شاهين آشنا شدم . پسر خوبي بنظر ميرسيد يا شايد من اين احساس رو نسبت بهش داشتم. اونم تو رابطش شکست خورده بود. بعد از سه ماه آشنايي هم ديگرو ديديم هيچوقت فراموش نميکنم خيلي سر به سرم ميذاشت به خودم قول داده بودم که وابستش نشم ولي …


من وقتی 15 سالم بود با یه نفر دوست شدم(تو نت ) البته پیشنهاد از طرف اون
بود تا 2 ماه اول فقط اصرار میکرد باهاش دوست شم حتی پسورد ایمیل و … در
اختیارم گذاشت ولی من واسم مهم نبود پس واکنشی نشون نمیدادم بعد از 2 ماه
نمیدونم چی شد من قبول کردم اون 18 سالش بود هر دومون بچه بودیم اوایل اصلا
بهش علاقه نداشتم تا اینکه چند ماه گذشت و…

سال سوم راهنماییم بود.1 دوستش داشتم اسمش فاطمه بود.خیلی باش حال
میکردم.شیطون بود و با منم خیلی جور بود. زیاد خونه همدیگه میرفتیم و
میومدیم.من فاطی رو از دوران دبستان میشناختم.1بار رفتم خونشون گفتش که با
یکی دوست شدم اسمشم میلاده.کلی دربارش گفت ولی من بعضیارو فقط تو محلمون
میشناختم واون جزو کسایی بود که من نمی شناختمشون. فاطی گوشی نداشت گفت عسل
بیا با گوشی تو بهش زنگ بزنیم، بخدا زنگ نمیزنه و کاریت نداره.

داستان عاشقانه و شاد

داستان نحس زندگی من ازون جایی شروع شد که اوضاع خانوادگیمون بهم ریخته
بود.بابام با زن دیگه رابطه داشتو مادرو خواهرم بدجورافسرده بودن اما مادر
بیچارم همیشه همه یه چز رو بخاطر ما تحمل کرده بود حتی خیانت….


پارسال شهریورماه اولین باری بود که وارددنیای مجازی شدم و وبلاگ زدم . تولینکام یه پسری به اسم سعید بود چند ماهی بود که برا هم کامنت میذاشتیم ، تااینکه میومد بهم میگفت اجی من خیلی دوست دارم ، زیاد جدی نمیگرفتم باهاش شوخی میکردم تا اینکه توی دی ماه برام اتفاقی افتاد…

زهرا : سلام من تا حالا باکسی دوست نشدم اما به دلیل دانشجو بودنم باپسرای
همکلاسیم زیاد در ارتباط بودم وخیلی هم پیشنهاد دوستی دارم اما هیچ کدوم
منو به خاطر خودم نمیخوان منو به خاطر خودشون میخوان خیلی دوست دارم یکی
باشه که منو به خاطر خودم بخواد

یه دردی دارم تو دلم که هیچ وقت نتونستم بگم اما دلم نیومد توی این وب نگمخیلی سخته تو دنیایی زندگی کنی که هرچقد پاک زندگی کنی حقتو بیشتر میخورن نمیدونن که ماهم خدایی داریمیکی
ازفامیلای خیلی نزدیکمون که 2تا بچه هم داره به من نظر داره نمیدونم این
دردمو بکی بگم به خاطر همین مسئله نتونستم باکسی دوست بشم چون هرپسری فقط
به خاطر 1چیز با دختر دوست میشه قدر خودتونو بدونید برای منم خیلی دعا کنید
که خدا جواب کسایی که درحقم بد کردنو بده و خدا جواب دل شکسته منم بده.

برای راهنمایی و کمک این دوستمون اگه راه حلی یا حرفی داشتین لطفا دریغ نکنین.

وقتی

اومدم راهنمایی، یه دوستی پیدا کردم. اسمش نگین بود. ازونا که همه بچه ها و
معلما دوستش داشتن و خیلی سرزبون داشت. منم باهاش دوست شدم. اون اعتقادات
درست حسابی نداشت. در حدی که مامانش تشویقش میکرد دوست پسر داشته باشه در
حالیکه من
حتی با پسر عمه هام هم سلام علیک نمیکردم… زیاد حاشیه نمیرم ولی همه چیز
از دوستی با نگین شروع شد…در مورد پسرا خیلی چیزا بهم یاد داد مثلا بهم
یاد داد چطوری تو یه فروم با یه پسر میشه
راحت حرف زد و . . . خلاصه من از اون سال تا اول دبیرستان عشق های اینترنتی
زیادی را
تجربه کردم! به خیال خودم دیگه قول داده بودم به هیچ پسری ابراز احساسات
نکنم چون میدونستم دوم دبیرستان مهمه و به اصطلاح میخواستم درس بخونم!!! تا

اینکه…

دختری بودم که دوست داشتن هیچ پسری رو باور نداشتم و هرکی هر پسری ابراز
علاقه میکرد برام مهم نبود. دختر مغروری بودم . ولی از روزی با میلاد یه
آشنایی کوچیک پیدا کردم اوضاعم تغییر کرد! میلاد پسر  مغروری بود و من نیز
به همین خاطر عاشق جذابیتش شده بودم. یه مدت باهم یه رابطه
ساده که توش هیچ ابراز احساساتی نبود داشتیم. بعد یه مدت طولانی احساس کردم
واقعا دوسش دارم بهش وابسته شدم. طوری که شب و روز تو فکرش بودم! شب با
فکرش میخوابیدم و صبح با
فکرش بیدار میشدم! تا اینکه تصمیم گرفتم بهش درباره احساسم بگم. با یکی از
دوستام به اسم سالومه که خیلی بهم نزدیک بود مشورت کردم بهم گفت بهش بگو و
نذار حرف تو دلت بمونه. منم دل و جرئت پیدا کردم با اینکه خیلی غرور داشتم
یه روز خواستم بهش بگم.

به مدت دو ماه با یه پسر به نامزد بودممنو تو امامزاده دیده بود شب که من طبق معمول داشتم شیطونی میکردم دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم . دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخندهخلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستمموقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخهتااینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری . . .

 

یادمه تازه عشق خنجر تیزش رو تو قلبم فرو کرده بودو من درمانده از همه جا دست به خودکشی زده بودم….تا اینکه با هزار بدبختی دوباره به زندگی برگشتم…نمیدونم از سر لجبازی با احساسم بود یا گول زدن خودم که برای فراموش کردن احساسم تصمیم به شروع رابطه ی جدید کردم………

از یک سال پیش شروع شد … بایکی از دوستام رفتیم بیرون…حالم خراب بود …

پشیمون از گذشته …پشیمون از کارام ، دیگه کسی رو نداشتم … راهم رو اشتباه رفته بودم… اما غرورم اجازه نمی داد که شکست رو بپذیرم .

مثل این شده بود که بود و نبودم دیگه هیچ اثری نداشت . می ترسیدم از اون روزی که بفهمم هیچ عشقی به من نداشته  منه دیونه دوسش داشتم …. اما … حیف . . .

داستان عاشقانه و شاد

اولین بار اول دبیرستان بودم که عاشق یه پسری شدم که شاید اشتباه بود .امین شمارشو به من داده بود و منم باهاش دوست شدم. بوتیک داشت ویه روز گفت زهرا بیا مغازه  من دوست دارم دلم برات تنگ شده ، منم رفتموقتی داخل مغازه شدم دره مغازه روبست . سر ظهر بود کسی هم تو خیابون نبود. نمیدونستم چیکار کنم. ترسیده بودم. نمیتونستم جیغ بزنم تااینکه اومد جلو به من دست زد منو بوسید لمس کرد.نمیدونستم چیکارکنم بعدش دروبازکرد و رفتم هرروز میرفتم حموم تا پاک بشم. عذاب وجدان خفم کرده بود. هرشب کابوس میدیدم . یه روزی رفتم تو مغازش و جلودوستش هر چی از دهنم دراومد گفتم. خیلی افسرده شده بودم. نمیدونستم چیکارکنم. تااین که بعد از چند ماه …

داستان عشقی و غمناک من از اون جایی شروع شد که اون دوتا چشم های مشکیشو دیدم ، دختر مغرورو جذاب و زیبایی بودم که زبانزد همه ی فامیل حتی همسایه ها بود به خاطر همین خیلی به خودم میبالیدم و کلیدکلبه ی قلبمو به هیچ کسی نمیدادم.

رودخانه ای بودم که بی تفاوت از کنار هر پسریو چیزی میگذشتم اما انگار روزگار میخواست که قمار عشق راه بندازه ، بازی که تمام هستیمو توش باختم . آرش…..با اون چهره ی جذاب و اون چشمای مشکیش که هرکسیو خواب میکرد اونقدر دنبالم اومد و زمزمه های عاشقانه خوند تا منم خواب کرد .

روزهایم را در کنج تنــهایی میگذانم 20 و اندی سال دارمو در کنج تنهاییـم. روزهایم میگذرد و من در فکر تنهاییم اینکه چرا امروز اینقد تنهایـــی…؟چرا پسری مثل من که 2 یـا 3 سال پیش اونقد شاد بود حالا اینقدر گوشه گیر و بی کس شـده زندگیم بسیار تلخ عاری از شادی های جـوانیست …

 شاید تقسـ ـیر خودم است اینکه اعتقادی به داشتن دوستــ نـــ ــدارم… . گـاه گاهی دلـم میگیـرد… از اینکه چرا من باشــم ولی احساس نبود کنـم… . اینکه چرا من باشم ولی بودنـم در کنار دیگـری نباشد . زبانم عاجـز است… عاجـز است……… از گفتن تنهاییــم به هر کس درباره تنهاییم میگوییم باورش را ندارد کسی باور ندارد که که پسری مثل من در عرض 1 سال اینگونه شود … . روزهایم را اینگونه میگذراندم که بلاخره دل به دریا زدمو به اصـرار دوستم پیش یک روانشناس رفتم که ای کــــاش نمی رفتم..!!

سلام دوستاي عزيزم . با يه داستان عاشقانه واقعي اومدم ، اين داستان رو خيلي ميپسندم و هر وبلاگي که درست کردم ميتونم بگم که توش اين داستان رو گذاشتم . از دستش نديد.

 

در هوای خوب تابستانعشقمان میزد جوانهتمام رویای من فکر و خیالت بودقصه ازاینجا شروع شد  :

بچه که بودم یه همسایه ای داشتیم که یه دختر کوچولو داشتن به اسم پری یه سال از من بزرگتر بود از بچگی با هم بزرگ شده بودیم با هم بازی میکردیم دوچرخه سواری میکردیم بعضی وقتا هم میرفتم خونه ی پری و کلآ با هم بودیم اصلا دلم نمیخواست میهمانی برم چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستمو نبینم البته نمی دونستم این حس چیه ولی خوب میدونستم که اگه دوستمو نبینم یه حس بدی دارم ولی نمیتونستم حسمو تشخیص بدم آخه ۷ _ ۸ سال بیشتر نداشتم…

id naf_nam2006 add konin

دوستانی که می خواهند با وبلاگ من تبادل لینک کنند داستان عاشقانه و شاد

اول وبلاگ منو با نام

 

 .:: داستان طنز و عشقی ::.

 

لینک کنند بعد خبر دهید که شمارو با چه نامی لینک کنم

 

به وبهای دیگه من هم حتما سر بزنید

 دیوووونه خونه

بیاتو نترس

شیطان موزیک

صفحه فيسبوك شيطان add كنين

 

به دو دلیل اجازه نمیدم مخاطب خاصم به آیفون فایوم دست بزنه :

یک اینکه من آیفون فایو ندارم !

دو اینکه اصلا من مخاطب خاص ندارم

 

به فزرندان خود چیزی نیاموزید ! دو روز دیگه شاخ میشن واستون

 

الان نشستم با هر ديني كه حساب كردم ديدم آخرش بايد برم جهنم

 

با كسي كه خره بحث نكنيد . سوارش بشيد

 

 

 

 

 

صفحه فيسبوك شيطان add كنين

یه دوست چینی داشم !

ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩتش تو ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ رفتم و کنار تختش ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم…چند دقیقه دست پا شکسته با من فارسی حا احوال کرد

دیدم یهو رنگش عوض شد مدام به من با حالت اخم میگفت:داستان عاشقانه و شاد

ﭼﻴﻨﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﭼَﻦ ﭼﻮﻭﻥ ﻭ ؛ ..!!

بعد چندبار تکرار تا پرستارا برسن ” مرد”

خیلی ناراحت بودم

ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭ ﭼﻴﻦ ﺳﻔﺮ ﻛﺮﺩم…!و در اون جا از یه مرد چینی معنیش رو پرسیدم و اون مرد

 چینی به من گفت معنیش این میشه:

ﭘﺎﺗﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﻴﻠﻨﮓ ﺍﻛﺴﻴﮋﻥ ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻛﺼﺎﻓﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻂ

 

صفحه فيسبوك شيطان add كنين

چرا اینقدر دیوث میباشی؟

امضاش کردم گذاشتم رو میز تحریر …

در ضمن دیوث هم خودتی …!

من از بچگي 1ستاره رو نشون کردم تو آسمون ميگفتم

اين ستاره منه وقتي فهميدم چراغ دکل مخابراته کمرم شکست :((

يک قانون نانوشته هست که مي گه:

هر موقع نگاهت به زمين ميفته

دقيقا همون نقطه اي که صد نفر اونجا تف کردنو مي بيني !

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

 

تو خیابون با دوستم نشسته بودیم رو کاپوت یه بنزه

 

.بعد دختره اومد گفت : آقا ماشینتون خراب میشه ها ، کاپوتش فرو میره
!

 

منم گفتم : نترس خانم یکی دیگه میخریم ؛ جایی میرید برسونمتون ؟

 

بعد یه نگاه بهمون کرد در بنزو باز کرد گازشو گرفت رفت !

 

مام سینه خیز اومدیم تا خونه

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

 

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

رفت و آمدی می گذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر

بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد!

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده

است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره

توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار

به زمین افتاده بود جلب کند.پسرک گفت: “اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی

از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی

برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی

نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد …نتیجه اخلاقی : خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات

زمانی که وقت نداریم به ندای قلبمان گوش کنیم، او مجبور می شود بگونه ای عمل کند

که شاید به مزاجمان خوش نیاید … در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور ….

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟!

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و … بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟

لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟!

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟!

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم… آیا ارزشش را داشت …؟!   

  

 زیبائی در فراتر رفتن از روزمره‌ گی‌هاست…

 

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماهها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد . بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت :

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تورا بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم . سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .

با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال ودارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟     كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد .   سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت وخانواده ای فوق العاده . یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده وباید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل ازاینكه اقدامی بكند ، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از اینبود كه پدر ، تمام اموال . بنابراین لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . خود را به او بخشیده است هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم  پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد . در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد  نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :  تمام مبلغ پرداخت شده است.

 

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینكه وقايع به آن صورتی كه ما انتظار داریم رخ نداده اند … ؟

 

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

(اگر ازین مطلب خوشت اومد بهم امتیاز بده کلیک کن اینجا )

پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي دهد كه چگونه همة چيزها ايراد دارند : مدرسه ، خانواده ،دوستان و …

در اين هنگام مادر بزرگ كه مشغول پختن كيك است ، از پسر كوچولو مي پرسد كه آيا كيك دوست دارد و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است .

–      روغن چطور ؟  نه !

–      و حالا دو تا تخم مرغ . نه ! مادر بزرگ .

–      آرد چي ؟ از آرد خوشت مي آيد ؟ جوش شيرين چطور ؟

–       نه مادر بزرگ ! حالم از آنها به هم مي خورد .

 بله ، همة اين چيزها ، به تنهايي بد به نظر مي رسند . اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند ،‌يك كيك خوشمزه درست مي شود . خداوند هم به همين ترتيب عمل مي كند . خيلي از اوقات تعجب مي كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم . اما او مي داند كه وقتي همة اين سختي ها به درستي در كنار هم قرار گيرد ، نتيجه ، هميشه خوب است ! ما تنها بايد به او اعتماد كنيم ، در نهايت همة اين پيشامد ها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي رسند .

پدربزرگ پير تصميم گرفت تا با پسر و عروس و نوه چهارساله خود زندگي كند ، دستان پدربزرگ ميلرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي ميتوانست راه برود . شبي هنگام شام خوردن ليوان از دست پدربزرگ رها شد و پس از برخورد با بشقاب آنرا شكست و بر زمين افتاد و غذاي پدربزرگ مقداريش روي ميز و قدري هم بر كف اطاق ريخت . پسر و عروسش از اين كثيف كاري پيرمرد ناراحت شدند . بايد درباره پدربزرگ كاري بكنند و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد . آنها يك ميز كوچك در گوشه اطاق قرارداده و پدربزرگ را وادار ساختند به تنهائي سر آن ميز نشسته و غذايش را بخورد . بعد از شكسته شدن بشقاب پدربزرگ را مجبور ساختند تا در كاسه چوبي غذاي خود را بخورد . پسر و عروس دائماً پدر بزرگ را سرزنش ميكردند ، بخاطر شكستن يك بشقاب ، و پدربزرگ تنها اشك ميريخت و هيچ نمي گفت .

يك روز عصر قبل از شام ، پدر متوجه فرزند چهار ساله خود شد كه داشت در كنار اطاق با چند تكه چوب بازي ميكرد ، پدر رو به او كرد و گفت پسرم چه مي كني ؟ پسر با شيرين زباني رو به پدر كرد و گفت : دارم براي تو و مامان كاسه چوبي درست مي كنم كه وقتي پير شديد در آنها غذا بخوريد ! و تبسمي كرد و بكار خود ادامه داد . از آن روز به بعد همة اعضاء خانواده با هم سر يك ميز شام مي خورند .

مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد…!

 وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد

اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.

 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!

 مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم…

 ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد…

 بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد…

 هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.

 ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.

 بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد…

مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است

چه افسانه ی زیبایی

 چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت،

 همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش،

به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.

 در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه

 

ازدواج اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر مي کني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرمي کني که خوب اين که تعهدي نداره، مي تونه به راحتي دل بکنه و بره، مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جايي که ممکنه ازش لذت ببري، شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه…

 و این تفاوت عشق است با ازدواج

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی…

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید…

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

عشق همیشه پیروزه:پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا …. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش : ********************************************************************************************یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ……. پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ……… ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد …… در مورد ……. هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ………..مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :   ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیالهگل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لالهدل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبهچشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شمالهمی دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلالهآب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلالهتو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگهتو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حالهگفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم توشب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله   پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!   مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ….درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :   عهد من این بود که هرجایار و همتای تو باشمتوی شبهای انتظارتمرد شبهای تو باشمچه کنم خودت نخواستیشب پر سوز تو باشمتو همه شبهای سردتآتش افروز تو باشمعهد من این بود همیشهیار و غمخوار تو باشمبا همه بی مهری تومن وفا دار تو باشمچه کنم خودت نخواستیشب پر سوز تو باشمبه همه شبهای سردتآتش افروز تو باشم     رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

عشق همیشه پیروزه:

داستانی عاشقانه و رمانتیک در رابطه با احساسی پاک و ماندگار بین دختر و پسری جوان را در این مطلب مشاهده می فرمایید که این داستان عشاقانه کوتاه یکی از زیباترین عشق ها و دوست داشتن ها را نشان می دهد.

داستان عاشقانه کوتاه و زیبایی در رابطه با عشقی واقعی را در این مطلب مشاهده می فرمایید که احساسی زیبا و پایدار را نمایش می دهد و بیانگر عشقس زیبا بیا دختر و پسر جوانی است که مدت ها به دنبال احساسی پاک و ناب بوده اند. در ادامه این داستان عاشقانه و رمانتیک را مشاهده فرمایید و از مطالعه آن لذت ببرید.

داستان عاشقانه کوتاه که در ادامه ارائه می دهیم گوشه ایی از زندگی عاشقاه و زیبای دختر و پسری جوان است که دست تقدیر آنها را روبروی هم قرار می دهد و مسائل عاشقانه و رمانتیک زیبایی در زندگی آنها رخ می دهد که خواندن این داستان کوتاه عاشقانه زیبا خالی از لطف نیست.

داستان عاشقانه و شاد

روزي پسري خوش چهره در يكي از شهرها در حال چت كردن با يك دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسياري نسبت به دختر پيدا كرد، اما دختر به او گفت: »ميخواهم رازي را به تو بگويم.

منبع : آرگا



موهاتو ابریشمی کن !



روغن خراطین و خواص شگفت انگیز آن !



چطور ارزان به آنتالیا سفر کنیم؟


معرفی بهترین رستوران های کوش آداسی مناسب با ذائقه شما


مردان زیبا چه ویژگی هایی دارند؟ (معیارهای زیبایی از دید خانم ها)



ایده های جذاب برای تزیین تم تولد مردانه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

داستان عاشقانه و شاد
داستان عاشقانه و شاد
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *