داستان زال و سیمرغ به شعر

دوره مقدماتی php
داستان زال و سیمرغ به شعر
داستان زال و سیمرغ به شعر

%PDF-1.5
%
1 0 obj
>>>
endobj
2 0 obj
>
endobj
3 0 obj
>/Font>/ProcSet[/PDF/Text/ImageB/ImageC/ImageI] >>/MediaBox[ 0 0 595.32 841.92] /Contents 4 0 R/Group>/Tabs/S/StructParents 0>>
endobj
4 0 obj
>
stream
xk0
q䬟;AYG
{(}R7ˠqw5-v^V`až5lG{Y=d6l6]o]vOmseD;B*VÌ!st a}

Դ?>;x4YvbA x^9!-4n6Wځ}4˾)O٥_qQ/!3ܾHw”-8c1VVUU!d
%M01΋go,ɏPcLk0L:ei6G@kGxSY
81:T0̣@ǥ0@I}8]^{MYKZ1F?%
u*طiDi4rj5
>_V_
endstream
endobj
5 0 obj
>
stream

کنون پرشگفتی یکی داستان

بپیوندم از گفتهٔ باستان

نگه کن که مر سام را روزگار

چه بازی نمود ای پسر گوش دار

دوره مقدماتی php

نبود ایچ فرزند مرسام را

داستان زال و سیمرغ به شعر

دلش بود جویندهٔ کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود

که خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان همو بارداشت

ز بارگران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بران چند روز

نگاری چو خورشید گیتی فروز

به چهره چنان بود تابنده شید

ولیکن همه موی بودش سپید

پسر چون ز مادر بران گونه زاد

نکردند یک هفته بر سام یاد

شبستان آن نامور پهلوان

همه پیش آن خرد کودک نوان

کسی سام یل را نیارست گفت

که فرزند پیر آمد از خوب جفت

یکی دایه بودش به کردار شیر

بر پهلوان اندر آمد دلیر

که بر سام یل روز فرخنده باد

دل بدسگالان او کنده باد

پس پردهٔ تو در ای نامجوی

یکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت

برو بر نبینی یک اندام زشت

از آهو همان کش سپیدست موی

چنین بود بخش تو ای نامجوی

فرود آمد از تخت سام سوار

به پرده درآمد سوی نوبهار

چو فرزند را دید مویش سپید

ببود از جهان سر به سر ناامید

سوی آسمان سربرآورد راست

ز دادآور آنگاه فریاد خواست

که ای برتر از کژی و کاستی

بهی زان فزاید که تو خواستی

داستان زال و سیمرغ به شعر

اگر من گناهی گران کرده‌ام

وگر کیش آهرمن آورده‌ام

به پوزش مگر کردگار جهان

به من بر ببخشاید اندر نهان

بپیچد همی تیره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

چو آیند و پرسند گردنکشان

چه گویم ازین بچهٔ بدنشان

چه گویم که این بچهٔ دیو چیست

پلنگ و دورنگست و گرنه پریست

ازین ننگ بگذارم ایران زمین

نخواهم برین بوم و بر آفرین

بفرمود پس تاش برداشتند

از آن بوم و بر دور بگذاشتند

بجایی که سیمرغ را خانه بود

بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد برین روزگاری دراز

چنان پهلوان زادهٔ بیگناه

ندانست رنگ سپید از سیاه

پدر مهر و پیوند بفگند خوار

جفا کرد بر کودک شیرخوار

یکی داستان زد برین نره شیر

کجا بچه را کرده بد شیر سیر

که گر من ترا خون دل دادمی

سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی

دلم بگسلد گر زمن بگسلی

چو سیمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه

یکی شیرخواره خروشنده دید

زمین را چو دریای جوشنده دید

ز خاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر پاک

به گرد اندرش تیره خاک نژند

به سر برش خورشید گشته بلند

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان نالهٔ زار او ننگرند

ببخشود یزدان نیکی‌دهش

کجا بودنی داشت اندر بوش

نگه کرد سیمرغ با بچگان

بران خرد خون از دو دیده چکان

شگفتی برو بر فگندند مهر

بماندند خیره بدان خوب چهر

شکاری که نازکتر آن برگزید

که بی‌شیر مهمان همی خون مزید

بدین گونه تا روزگاری دراز

برآورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پر مایه گشت

برآن کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیمین میانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

به سام نریمان رسید آگهی

از آن نیک پی پور با فرهی

شبی از شبان داغ دل خفته بود

ز کار زمانه برآشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان

یکی مرد بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی به فرزند او

بران برز شاخ برومند او

چو بیدار شد موبدان را بخواند

ازین در سخن چندگونه براند

چه گویید گفت اندرین داستان

خردتان برین هست همداستان

هر آنکس که بودند پیر و جوان

زبان برگشادند بر پهلوان

که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ

چه ماهی به دریا درون با نهنگ

همه بچه را پروراننده‌اند

ستایش به یزدان رساننده‌اند

تو پیمان نیکی دهش بشکنی

چنان بی‌گنه بچه را بفگنی

بیزدان کنون سوی پوزش گرای

که اویست بر نیکویی رهنمای

چو شب تیره شد رای خواب آمدش

از اندیشهٔ دل شتاب آمدش

چنان دید در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پدید آمدی خوب روی

سپاهی گران از پس پشت اوی

بدست چپش بر یکی موبدی

سوی راستش نامور بخردی

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد

زبان بر گشادی بگفتار سرد

که ای مرد بیباک ناپاک رای

دل و دیده شسته ز شرم خدای

ترا دایه گر مرغ شاید همی

پس این پهلوانی چه باید همی

گر آهوست بر مرد موی سپید

ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو

که در تنت هر روز رنگیست نو

پسر گر به نزدیک تو بود خوار

کنون هست پروردهٔ کردگار

کزو مهربانتر ورا دایه نیست

ترا خود به مهر اندرون مایه نیست

به خواب اندرون بر خروشید سام

چو شیر ژیان کاندر آید به دام

چو بیدار شد بخردانرا بخواند

سران سپه را همه برنشاند

بیامد دمان سوی آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار

سراندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید

نشیمی ازو برکشیده بلند

که ناید ز کیوان برو بر گزند

فرو برده از شیز و صندل عمود

یک اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول کنام

یکی کاخ بد تارک اندر سماک

نه از دست رنج و نه از آب و خاک

ره بر شدن جست و کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه

ابر آفریننده کرد آفرین

بمالید رخسارگان بر زمین

همی گفت کای برتر از جایگاه

ز روشن روان و ز خورشید و ماه

گرین کودک از پاک پشت منست

نه از تخم بد گوهر آهرمنست

از این بر شدن بنده را دست گیر

مرین پر گنه را تو اندرپذیر

چنین گفت سیمرغ با پور سام

که ای دیده رنج نشیم و کنام

پدر سام یل پهلوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمدست

ترا نزد او آب روی آمدست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی‌آزار نزدیک او آرمت

به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت

که سیر آمدستی همانا ز جفت

نشیم تو رخشنده گاه منست

دو پر تو فر کلاه منست

چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه

ببینی و رسم کیانی کلاه

مگر کاین نشیمت نیاید به کار

یکی آزمایش کن از روزگار

ابا خویشتن بر یکی پر من

خجسته بود سایهٔ فر من

گرت هیچ سختی بروی آورند

ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند

برآتش برافگن یکی پر من

ببینی هم اندر زمان فر من

که در زیر پرت بپرورده‌ام

ابا بچگانت برآورده‌ام

همان گه بیایم چو ابر سیاه

بی‌آزارت آرم بدین جایگاه

فرامش مکن مهر دایه ز دل

که در دل مرا مهر تو دلگسل

دلش کرد پدرام و برداشتش

گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزد پدر

رسیده به زیر برش موی سر

تنش پیلوار و به رخ چون بهار

پدر چون بدیدش بنالید زار

فرو برد سر پیش سیمرغ زود

نیایش همی بفرین برفزود

سراپای کودک همی بنگرید

همی تاج و تخت کئی را سزید

برو و بازوی شیر و خورشید روی

دل پهلوان دست شمشیر جوی

سپیدش مژه دیدگان قیرگون

چو بسد لب و رخ به مانند خون

دل سام شد چون بهشت برین

بران پاک فرزند کرد آفرین

به من ای پسر گفت دل نرم کن

گذشته مکن یاد و دل گرم کن

منم کمترین بنده یزدان پرست

ازان پس که آوردمت باز دست

پذیرفته‌ام از خدای بزرگ

که دل بر تو هرگز ندارم سترگ

بجویم هوای تو ازنیک و بد

ازین پس چه خواهی تو چونان سزد

تنش را یکی پهلوانی قبای

بپوشید و از کوه بگزارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامهٔ خسرو آرای خواست

سپه یکسره پیش سام آمدند

گشاده دل و شادکام آمدند

تبیره‌زنان پیش بردند پیل

برآمد یکی گرد مانند نیل

خروشیدن کوس با کرنای

همان زنگ زرین و هندی درای

سواران همه نعره برداشتند

بدان خرمی راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد

شد آن روی رومیش زنگی نژاد

بران دشت هامون فرود آمدند

بخفتند و یکبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شید

یکی خیمه زد از حریر سپید

به شادی به شهر اندرون آمدند

ابا پهلوانی فزون آمدند

با دو بار کلیک بر روی هر واژه می‌توانید معنای آن را در لغت‌نامهٔ دهخدا جستجو کنید.

شماره‌گذاری ابیات
| وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه) | منبع اولیه: ویکی‌درج | ارسال به فیس‌بوک

همایون شجریان » سیمرغ » زادن زال

همایون شجریان » سیمرغ » سام و زال

همایون شجریان » سیمرغ » سیمرغ و زال

همایون شجریان » سیمرغ » بازگشت زال

برای معرفی آهنگهای دیگری که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.

تا به حال ۱۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.

امین کیخا نوشته:

سیمرغ یعنی سین مرغ و سیین همان شاهین میباشد و مرو مرغ است و سین مرو لغت قبلی ان است

?☹

امین کیخا نوشته:

Organ اندام میشود به فارسی و organize ساماندهی می شود امروز ولی در لغت نامه فرس اسدی امده به نظام شدن می شود اندام گرفتن و این شگفت أور است

?☹

مهدی رفیعی نوشته:

چگونه است فرزندی را با مو و مژگان سپید در حد نابودی به البرز کوه می سپارند ولی بعد از هفت یا هشت سال آن موها نه تنها موجب سر افکندگی سام نیست بلکه نشانه ای از زیبایی و پهلوانی تلقی میشوند . رمز این چرخش در باورها و آیین های گذشته نهفته است زال اکنون در مرحله ای از تعالی و ارتقا ء قرار گرفته که دوران کودکی را پشت سر گذاشته و به عنوان یک نوجوان وارد اجتماع گردیده بطوری که آماده همسر گزینی شده . فریدون نیز با گذراندن چنین دوره ای تحت هدایت گاو پرمایه این مرحله را طی می کند .

?☹

امین کیخا نوشته:

درود به مهدی نیکرایمان

?☹

مهدی رفیعی نوشته:

براساس روایت ” بند هشن ” سام دوازده فرزند داشته که شش تا از آنها پسر بوده ولی فردوسی شاید برای ایجاد بار عاطفی و تاثیر و ماندگاری بیشتر یا عدم اطلاع از منبع پیشگفت این مسئله را رعایت ننموده و سام را بدون فرزند معرفی کرده .

?☹

امین کیخا نوشته:

درود فرنبغ داد گی به تو بر خوان برادر برایمان

?☹

نوید صلح دوست نوشته:

درود بر شما،

لازم دیدم در تکمیل آنچه دوست گرامی امین کیخا در ارتباط با ریشه یابی سی مرغ به اشتراک گذاشتند مطالبی را بلاک چین نمایم.

واژه سی مرغ بر اساس قواعد زبانشاسی قابل تبدیل شدن به “شی مرگ” و “کی مرگ” نیز می باشد که در فرم اوستایی آن “سئنا مرگو” یا “مرغو” می باشد.

واژه “کی” یا “شی” همان “شا” یا “شاه” می باشد و واژه “مرغ” یا “مرگ” همان “موت” به معنی “آشیانه” یا “لانه” می باشد که در کلمه “الموت” نیز به چشم می خورد. و اگر فرم امروزین “سی مرغ” را بخواهیم معنی کنید معنی “خانه” یا “آشیانه شاهان” معنی می دهد و اگر به فرم اوستایی آن رجوع کنیم، یعنی، “سئنا مرغو” در بخش اول آن به واژه “سائن” یا “شائن” و حتی “کائن” یا “کاهن” خواهیم رسید که در دو مورد اول منظور همان “شاهین” یا “عقاب” باشد که “شاه مرغ” یا “شاه Hen” باشد و در دو مورد بعدی “خلیفه” و “پیشگو” و از این دست معانی خواهیم رسید.

در ارتباط با نمادی به نام “سی مرغ” بهتر است بیشتر به اهمیت پرنده ای به نام “شی هین” یا “عقاب” در میان مردمان دیروز و امروز اندیشه کنیم.

?☹

بابک نوشته:

نوید گرامى،
واژه کى بر گرفته از کاوى (Kavi) در اوستا و در ابتدا به شاعر و آنکه بیننده درون باشد (Seer, Poet) گفته مى شده، نامهاى شاهنامه چون کى و کاوه از این ریشه گرفته مثل کى خسرو که بوده کاوى هوسرَوا (Kavi Husrava).
شاه بر گرفته از خشایا(Xšaya,Khshaya) در پارسى کهن به معنى فرمان راندن (to rule)، و خود واژه شاه از خشایاشیا و یا خشایاثیا (Xšayaçia) در پارسى کهن،تلفظ ç به روشنى مشخص نیست چه باشد، و کشاتریا (Kšatriya) نیز در زبان خواهر آنان یعنى زبان ودایى آمده.

?☹

ادب دوست نوشته:

نوید صلح دوست. ( و چه نام زیبایی دارید)

اولین معنای کی همان است که فرمودید ، شاه
دومین، بزرگ ، سرور و
سومین که عنوان شاهان کیانی است ، کیخسرو و،…
چهارمین ، پاک و خالص است

« و آیین او، کی نخستین که اندر جهان اوبود که آیین مردمی آورد » مقدمه شاهنامه ابو منصوری

« شدستم بی شک و بی شبهه بروی
پذیرفتم مر اورا از دل کی » زرتشت بهرام

اما خشیار ، خشایار به معی شاه دلیر است.

و این همه از فرهنگ معین برگرفته ام ، صفحه
۳۱۴۶ و از جلد پنجم صفحه ۴۸۰ .

?☹

بابک نوشته:

نوید گرامى،
چناچه علاقه به مرجع داشتید و ماخذ لازم بود:
–خشایا (Xšaya)، خشایاشیا (شاه) و خشایارشا (نام یک شاه) از:
صفحه ١٦٢
An introduction to Old Persian
By: Prod Okto Skaejrvo
2002 Harvard University
–در باب کاوى(poet seer):
صفحه ٢٢
Old Avestan Glossary
Harvard University 2006
–خشاترا (Xšatra) از اوستا برابر خشایا( Xšaya) در پارسى کهن :
صفحه ٤٠ از همین منبع
–باز در باب کاوى اکثر کتاب، و کاوى هااوسرَوا (Kavi Haosrava)
صفحه ٣٢
Zoroastrianism
Its Antiquity and constant vigour
Mary Boyce
Professor Emerita of Iranian studies
Mazda Publishers 1992
ISBN 0-939214-90-3

?☹

نوید صلح دوست نوشته:

با درود بر هر دو بزرگوار، بابک و ادب دوست،

سخن هر دو بزرگوار مورد تایید بنده نیز می باشد و البته لازم است بیافزایم که واژگان یا بهتر بگوییم واکه ها و تک آواها فقط یک معنی و مفهوم را انتقال نمی داده و نمی دهند، البته با پیشرفت آدمی، زبان نیز تغییر نموده است و سعی شده تا با ایجاد صداها و متعاقب آن در فرم نوشتاری حروف وابسته با آن واج ها یا واژ ها بین واژگان تفاوت ایجاد شود.
توجه به این مهم باید داشت که تفاوت زبان ها از تفاوت لهجه بیشتر تاثیر گرفته اند تا تفاوت نوع نگاه سازندگانشان.

مبحث بسیار طولانی تر از آن است که در این مقال بگنجد و از شما گرامیان بابت ناتمام گذاشتن کلام پوزش می خواهم.

پاینده باشید

?☹

ادب دوست نوشته:

سلام جناب صلح دوست ،
با جناب بابک اختلافی اگر هست در استفاده از مراجع است ، حقیر مراجع ایرانی را موجه تر میداند و ایشان بر منابع غربی پای میفشارد ، همین
زبان فارسی است و دلیلی وجود ندارد که پروفسور ایکس زاده ….به از فرهنگی که دهها دانشمند فارسی زبان فراهم آورده اند بهتر و بیشتر بداند،
گمان نمی برم اگر معتبر ترین انگلیسی دان ایرانی تبار مطلبی در باره‌ی زبان انگلیسی بنویسد
کسی در جزیره برای آن به قول معروف تره هم خرد کند.

?☹

بابک نوشته:

درود بر دوستان،
جناب ادب دوست فرهنگ معین را مى فرمایید؟

?☹

مصطفی نظرزاده نوشته:

در بیت سوم «مر» به «سام» چسبیده که درست نیست مانند بیت دوم باید از هم جدا باشند.

?☹

زادن زال

نبود ایچ فرزند مر سام را دلـــش بود جویا دلارام را

نگـــــاری بد انــــــدر شبستان اویز گلبرگ رخ داشت واز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بودکه خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان همو بار داشتز بار گران تنـــــش آزار داشت

داستان زال و سیمرغ به شعر

*****ز مـــادر جدا شد بدآن چند روزنگاری چو خورشید گیتی فروز

بچهره چنان بود بر سان شـیدولیکن همه موی بودش سپیدکسی سام یل را نیارست گفتکه فرزند پیر آمد از خوب جفت

یکی پهلوان بچه شــیردلنماید بدین کودکی چیر دل

تنش نقره پاک و رخ چون بهشتبر او بر نبینی یک انـــــــدام زشت

سام و زال

فرود آمد از تخت سام سواربه پرده درآمد سوی نوبهار

چو فرزند را دید مویش سپیدببود از جهان سر به سر ناامید

سوی آسمان سربرآورد راستز دادآور آنگاه فریاد خواست

که ای برتر از کژی و کاستیبهی زان فزاید که تو خواستیاگر من گناهی گران کرده‌اموگر کیش اهریمن آورده‌ام

چه گویم که این بچه دیو چیستپلنگ دورنگ است یا خود پری است

بخندند بر من مهان جهاناز این بچه در آشکار و نهان

بگفت این بخشم و بتابید رویهمی کرد با بخت خود گفتگوی

*****

بفرمود پس تاش برداشتنداز آن بوم و بر دور بگذاشتند

بجایی که سیمرغ را خانه بودبدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند بازبرآمد برین روزگاری دراز

همان خرد کودک بدان جایگاهشب و روز افتاده بد بی پناه

سیمرغ و زال

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگبزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوهکه بودش در آنجا کنام گروه

نگه کرد سیمرغ با بچگانبران خرد خون از دو دیده چکان

شگفتی برو بر فکندند مهربماندند خیره بدان خوب چهر

خداوند مهری به سیمرغ دادنکرد او بخوردن از آن بچه یاد

*****

چو آن کودک خرد پر مایه گشتبرآن کوه بر روزگاری گذشتیکی مرد شد چون یکی زاد سروبرش کوه سیمین میانش چو غرو

نشانش پراکنده شد در جهانبد و نیک هرگز نماند نهان

به سام نریمان رسید آگهیاز آن نیک پی پور با فرهی

بازگشت زال

بر و بازوی شیر و خورشید رویبدل پهلوان ، دست شمشیر جوی

سپیدش مژه دیدگان قیر گونچو بسد لب و رخ بمانند خون

دل سام شد چون بهشت برینبران پاک فرزند کرد آفرینتنش را یکی پهلوانی قبایبپوشید و از کوه بگذارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواستیکی جامه، خسرو آرای خواست

سپه یکسره پیش سام آمدندگشاده دل و شاد کام آمدند

تبیره زنان پیش بردند پیلبرآمد یکی گرد چون کوه نیل

خروشیدن کوس با کره نایهمان زنگ زرین و هندی درای

داستان زال و سیمرغ به شعر

سوارن همه نعره برداشتندبدان خرمی راه بگذاشتند

به شادی به شهر اندرون آمدندابا پهلوانی فزون آمدند

رودابه و زال

یکی پادشه بود مهراب نامزبردست و با گنج و گسترده کام

ببالا بکردار آزاده سروبرخ چون بهار و برفتن تذرو

چو آگه شد از کار دستان سامز کابل بیامد بهنگام بام

یکی نامدار از میان مهانچنین گفت با پهلوان جهان

پس پرده او یکی دختر استکه رویش ز خورشید نیکوتر استز سرتا بپایش بکردار عاجبرخ چون بهشت و ببالای ساج

دو چشمش بسان دو نرگس بباغمژه تیرگی برده از پر زاغ

بهشتیست سرتاسر آراستهپر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل بجوشچنان شد کز او رفت آرام و هوش

دل زال یکباره دیوانه گشتخرد دور شد، عشق فرزانه گشت

*****

بپرسید سین دخت مهراب راز خوشاب بگشاد عنّاب را

چه مردیست آن پیرسر پور سام؟همی تخت یاد آیدش یا کنام؟چنین داد مهراب پاسخ بدویکه ای سرو سیمین بر ماه روی

دل شیر نر دارد و زور پیلدو دستش بکردار دریای نیل

چو برگاه باشد زرافشان بودچو در جنگ باشد سرافشان بود

سپیدی مویش بزیبد همیتو گوئی که دلها فریبد همی

*****

چو بشنید رودابه این گفت و گویبرافروخت، گلنارگون گشت روی

دلش گشت پر آتش از مهر زالوزو دور شد خورد و آرام و هال

که من عاشقی ام چو بحر دمانازو بر شده موج بر آسمان

پر از مهر زال است روشن دلمبخواب اندر اندیشه زو نگسلم

دل و جان و هوشم پر از مهر اوستشب و روزم اندیشه چهر اوست

نه قیصر بخواهم نه خاقان چیننه از تاجداران ایران زمین

چو خورشید تابنده شد ناپدیددر حجره بستند و گم شد کلید

*****

برآمد سیه چشم گلرخ ببامچوسرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوارپدید آمد این دختر نامدار

دو بیجاده بگشاد و آواز دادکه شاد آمدی ای جوانمرد راد

کمندی گشاد او ز گیسو بلندکه از مشک از آنسان نپیچی کمند

کمند از رهی بستد و داد خمبیفکند بالا نزد هیچ دم

ز دیدنش رودابه می نارمیدبه دو دیده در وی همی بنگرید

فروغ رخش را که جان برفروختدر او بیش دید و دلش بیش سوخت

چنین تا سپیده برآمد زجایتبیره برآمد ز پرده سرای

شعرها از شاهنامه “ژول مل” و مسکو

[English]   [Deutsch]

 

 


یکی از این پهلوانان، زال فرزند سام است. زال دردوران منوچهر به دنیا می آید و تبدیل به یکی از پهلوانان بی بدیل شاهنامه می شود و داستان زندگی و بزرگ شدنش هم یکی از هیجان انگیزترین داستان های شاهنامه است. در این مقاله و در ادامه داستان منوچهر، داستان به دنیا آمدن زال را با هم می خوانیم.

کنون پرشگفتی یکی داستان/ بپیوندم از گفتهء باستان

نگه کن که مر سام را روزگار/ چه بازی نمود ای پسر گوش دار

داستان زال و سیمرغ به شعر

نبود ایچ فرزند مرسام را/ دلش بود جویندهء کام را

نگاری بد اندر شبستان اوی/ ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

از آن ماهش امید فرزند بود/ که خورشید چهر و برومند بود

ز سام نریمان همو بارداشت/ ز بارگران تنش آزار داشت

سام نریمان هیچ فرزندی نداشت و خواهان فرزند و آرام دلی بود. در میان همسران او نگاری زیبا روی وجود داشت که سام امیدوار بود از آن فرزندی زیبا و برومند داشته باشد. زمان زیادی نمی گذرد که زن از سام باردار می شود و چون زمان بارداری به پایان می رسد، پسری به دنیا می آید که چهره اش مثل آفتاب و نیرومند و تندرست است اما موی سرش تماما سفیدست. به دنیا آمدن پسر را تا یک هفته از سام مخفی نگه می دارند و کسی جرات آن را ندارد که به سام بگوید که چنین فرزندی به دنیا آمده است.

سرانجام دایه سام که زنی پر دل و جرات است به نزد او می رود و می گوید:

پس پردهء تو در ای نامجوی/ یکی پور پاک آمد از ماه روی

تنش نقرهء سیم و رخ چون بهشت/ برو بر نبینی یک اندام زشت

از آهو همان کش سپیدست موی/ چنین بود بخش تو ای نامجوی

 

دایه به سام مژده می دهد که همسر زیبایش پسری تندرست و قوی به دنیا آورده که بسیار زیباست و تنها عیب او این است که موی سر و اندامش سفید است. سام به شبستان می رود و پسر را با چهره ای سرخ و موی سپید می بیند، نا امید شده و از ترس سرزنش بدخواهان و بداندیشان هراسان می شود و به درگاه خدا می نالد که مرتکب چه گناهی شده است که چنین عقوبتی داشته است. آنگاه در حالی که بسیار خشمگین است دستور می دهد که کودک را به دامنه کوه البرز که جایگاه سیمرغ است برده و او را همان جا رها کنند.

کودک شیرخواره مدام گریه می کند و سر انگشتان خود را می مکد، از طرفی بچه های سیمرغ گرسنه شده اند و سیمرغ در طلب غذا از آشیانه خود پرواز می کند و کودک را می بیند. او را برمی گیرد و به عنوان غذای بچه های خود به لانه می برد.

یزدان پاک مهری از زال بر دل سیمرغ می افکند و آوایی از غیب به گوش او می رساند که نگهدار کودک باش و او را از گزند دشمنان در امان بدار، زیرا از نسل او مردی به دنیا می آید که پشت و پناه ایران و نگهبان تاج و تخت پادشاهان است.

سیمرغ کودک را به لانه خود می برد و او را بزرگ می کند. چند سالی از این واقعه می گذرد آن کودک تبدیل به جوانی برومند می شود. جذابیت و تنومندی جوانی که در قله کوهی زندگی می کند توجه همگان را به خود جلب کرده و این خبر گوش به گوش به سام می رسد.

سام شب خوابی می بیند که سواری از هندوستان آمده و خبر فرزند برومندش را به او می دهد. خواب را برای سام اینگونه تعبیر می کنند که تو باید به جستجوی فرزند برخیزی چرا که او را از خود طرد کرده و پیمان با خداوند را شکسته ای، بهتر است که با یافتن او خداوند را از خود خشنود سازی.

سام مصمم می شود که فرزند خود را پیدا کند. شب هنگام دوباره به خواب می بیند که که جوانی زیبا روی از سمت هند پیش می آید و سپاهی انبوه به دنبال دارد و دو موبد در دو طرف او حرکت می کنند. یکی از آن دو موبد با سردی و سرزنش به سام می گوید: چرا دیده از شرم خداوند شسته و بنده ناپاک او شده ای؟ اگر قرار باشد که دایه و نگهبان فرزند تو یک مرغ باشد، پس پهلوانی تو دیگر به چه کار می آید؟

اگر موی سفید برای فرزند عیب است، موی تو هم همه سفید شده است، پس از خداوند بیزار شو که موی تو را سفید کرده است. پسر را با این تصمیم ناروا از خودت دور کردی، اما خداوند او را رها نکرد و در کنار یک مرغ او را پرورش داد.

چنان دید در خواب کز کوه هند/ درفشی برافراشتندی بلند

جوانی پدید آمدی خوب روی/ سپاهی گران از پس پشت او

بدست چپش بر یکی موبدی/ سوی راستش نامور بخردی

یکی پیش سام آمدی زان دو مرد/ زبان بر گشادی بگفتار سرد

که ای مرد بیباک ناپاک رای/ دل و دیده شسته ز شرم خدای

ترا دایه گر مرغ شاید همی/ پس این پهلوانی چه باید هم

گر آهوست بر مرد موی سپید/ ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو/ که در تنت هر روز رنگیست نو

پسر گر به نزدیک تو بود خوار/ کنون هست پروردهء کردگار

کزو مهربانتر ورا دایه نیست/ ترا خود به مهر اندرون مایه نیست

سام سراسیمه از خواب بر می خیزد، سپاهی فراهم کرده و به جستجوی فرزند می رود.

ادامه دارد …



 

 

مربیان عزیز این نمایشنامه بر اساس حکایتی از شاهنامه فردوسی است.

 

کتاب شاهنامه ی فردوسی یکی از شاهکارهای جاویدان ادبیات فارسی است که توسط حکیم ابوالقاسم فردوسی در شصت هزار بیت سروده شده است. اشعار این کتاب روایتگر زندگی پهوانان و قهرمانان و شکوه و عظمت تاریخ ایران باستان است.

داستان زال و سیمرغ به شعر

 

داستان نمایشنامه:

سام نریمان بر تخت حکم روایی خود منتظر خبری خوش از دایه نشسته بود. دایه وارد شد و خبر تولد پسری را به سام داد. درابتدا دایه از پسر کلی تعریف و تمجید کرد اما زمانی که از موی چون برف پسر گفت سام سراسیمه به سوی پسر رفت و آهی عمیق کشید و دستور داد هر چه زودتر او را از پیش چشمانش دور کنند و به جایی دور ببرند. ماموران پسر را دور از شهر روی قطعه سنگی در کوه های البرز گذاشتند.

 

کودک بیچاره دور از پدر و مادر از گرسنگی انگشتان خود را می مکید و گاه از گریه بی حال میشد. سیمرغ صدای کودک شنید و به طرفش آمد او را با پنجه هایش برداشت و به لانه خود پیش جوجه هایش برد و اسم آن را دستان گذاشت. سال ها گذشت و دستان در دامان سیمرغ و جوجه هایش پرورش یافت و به جوانی بلند بالا و خوش سیما و قوی پنجه و استوار تبدیل شد.

 

شبی سام خواب دید که مردی سوار بر اسب به نزدش آمد و مژده پسری به او داد. صبح سام مشاوران و موبدان خود ر فرا خواند و خواب خود را تعریف کرد. مشاور سام خبری آورد که کاروانی از کنار البرز می گدشته و جوانی برومند با تن و رویی درخشان و قامتی بلند دیده است.

 

سام جریان پسر خود را به موبدان تعریف کرد و گفت که از کرده خویش سال هاست که پشیمان است. پس موبدان به او گفتند که خداوند سک بار دیگر تو را امتحان کرده و باید توبه کنی باشد که مورد رحمتش قرار گیری.

 

صبح زود سام با لشکری روانه البرز شد . سیمرغ به دستان گفت که آن ها در پی تو هستند . پدرت پایین کوه منتظر توست و با التماس و نیایش به درگاه خداوند تو را می خواهد.

 

در ابتدا دستان از دیدن پدر امتناع می کند ولی بعد با صحبت های سیمرغ راضی شد که پدر را ببیند و نزد پدر رفت.

سیمرغ چند پر از بالش کند و به دستان داد و گفت هرگاه به یاریم نیاز داشتی یکی از آن ها را در آتش بیفکن، بی درنگ به کمک تو خواهم آمد.

 

شخصیت های نمایشنامه:

1-    نقال

2-    مشاور

3-    سام

4-    دایه

5-    سیمرغ

6-    جوجه ی 1

7-    جوجه ی 2

8-    جوجه ی 3

9-    موبد موبدان

10-   موبد1

11-   موبد 2

12-   دستان (زال)

 

 

 

گوشه ای از نمایشنامه:

دستان: چه خبر است؟ امروز آفتاب از کجا طلوع کرده؟ این ها که هستند؟ من تا به حال انسانی در پای کوه ندیده بودم، چه رسد به این گروه!

داستان زال و سیمرغ به شعر

 

 

سیمرغ: هر چند که محال است بتوانند بالا بیایند، اما از این انسان دو پا هر چه بگویی بر می آید. ابتدا باید مطمئن شویم. من گشتی می زنم شاید بتوانم خبری از این ماجرا کسب کنم.

 

نقال:

سام

سراندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید

نسیمی ازو برکشیده بلند

که ناید ازو برکشیده بلند

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول کنام

.

.

(سیمرغ تمام دامنه را خوب زیر نظر می گیرد و باز میگردد.)

دستان: چه خبر؟

سیمرغ: دستان عزیز، آن ها در پی تو هستند.

دستان: پدر من؟! اما من پدری ندارم، پدر و مادر من تو هستی

سیمرغ: ما پرنده ایم و هیچگاه نمی توانیم پدر و مادر و اقوام تو باشیم.

دستان: اما کسی که فرزندش را در دامنه س کوه بگذارد تا خوراک جانوران شود پدر آن کودک نیست.

.

.

.

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

 

نویسنده این نمایشنامه مسلم قاسمی است و توسط انتشارات مدرسه به چاپ رسیده  است. برای تهیه کتاب می توانید به فروشگاه اینترنتی تبیان  مراجعه نمایید.

پس از اجرای نمایشنامه در مدرسه، تصاویری از اجرای نمایش نامه را به ایمیل مرکز یادگیری به آدرس  


 ارسال نمایید.

 



مرکز یادگیری سایت تبیان – تهیه: سمیرا بادامستانی

تنظیم: خدیجه آلچالانلو


سيمرغ و زال

سام نريمان، امير
زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و
خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با
موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد
كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل
بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه
از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين
كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها
همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و
نبايد دلرا غمگين كني .

داستان زال و سیمرغ به شعر


 

سام از تختش فرود
آمد و بسوي نوزاد رفت . موهاي كودك همانند پيران سفيد بود . كسي
تا حالا چنين چيزي نديده و نشنيده بود . پوست تنش سرخ و موهايش
همچون برف بود .

وقتي فرزند را
اينگونه ديد از جهان نااميد شد و از سرزنش ديگران ترسيد . روي به
آسمان كرد و گفت : اي خداي بزرگ من چه گناهي مرتكب شده ام كه بچه
اي همچون اهريمن با چشمان سياه و موهاي سفيد داده اي . اگر
بزرگان از اين بچه بپرسند چه بگويم . همه بر من خواهند خنديد و
با اين ننگ چگونه مي توانم در اين ديار زندگي كنم . اين كلمات را
با خشم بر زبان آورد و از آنجا بيرون رفت .


 



 

دستور داد كه كودك
را از آن سرزمين دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ،
همانجايي كه لانه سيمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و
برگشتند .

آن طفل بيچاره كه
تفاوت سياه و سفيد را نمي دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده
بود مورد عنايت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز
بدون پناه در آنجا بود و گاهي انگشت دستش را مي مكيد و زماني
گريه مي كرد .

و زماني كه جوجه
هاي سيمرغ گرسنه شدند ، سيمرغ به پرواز در آمد . كودكي شيرخوار
بر زمين ديد كه جامه اي به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمين دايه
او بود .

خداوند مهر كودك
را بر دل سيمرغ انداخت و سيمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان
فرود آمد و او را نزد بچه هايش برد .

زمان زيادي گذشت و
آن كودك، جواني برومند شد . كاروانيان گهگاهي جواني سفيد موي بر
كوه و كمر مي ديدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و اين
خبر به گوش سام نريمان هم رسيد .


 


 


 

خواب ديدن سام


 

شبي سام خواب ديد
كه از كشور هند، مردي با اسب تازي آمد و به او مژده داد كه
فرزندش زنده است . سام بيدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش
را گفت و نظر آنها را خواست : آيا ممكن است كه اين كودك از سرماي
زمستان و گرماي تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را
سرزنش كردند و گفتند : اي پهلوان ، تو بر هديه پرودگار ناسپاسي
كردي . همه حيوانات چه شير و پلنگ ، چه ماهي دريا ، فرزندانشان
را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك
بي گناه را بخاطر موي سپيدش از مهر خودت محروم كردي . بدان كه
يزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از
سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به
جستجوي فرزندت باش .


 

سام تصميم گرفت
فردا به سوي كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب ديد كه از
كوه هند ، غلامي زيبارو با پرچمي و سپاهي پديدار شد . در دست چپش
مردي موبد و درست راستش مردي خردمند بود . يكي از آن دو پيش سام
آمد و به سردي با او سخن گفت كه : اي پهلوان ناپاك، آيا از خدا
شرم نكردي كه مرغي دايه كودك تو باشد . پس اين پهلواني به چه درد
مي خورد . اگر موي آن كودك سپيد بود ، موي تو نيز الان سفيد است
و اينها هديه ي خداست . اگر اين كودك نزد تو خوار بود اكنون
خداوند حامي او است كه او مهربانتر دايه اي وجود ندارد .


 

سام هراسان از
خواب برخاست ، همانند شيري كه در دام گرفتار شود . از آن خواب
ترسيد . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسيمه
بسوي كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجويد .


 

 


صفحه 1 _

 

 

صفحه اصلي سايت كودكان
 > 
قصه   >

كتابخانه
نوجوان

قصه سيمرغ و زال

 

 


    

طراحي
صفحات توسط
سايت
كودكان دات
او آر جي
 ،
هر نوع كپي
برداري
پيگرد
قانوني دارد

داستان زال و سیمرغ به شعر
داستان زال و سیمرغ به شعر
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *