خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

دوره مقدماتی php
خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه
خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه


سيمرغ و زال

سام نريمان، امير
زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و
خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با
موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد
كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل
بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه
از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين
كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها
همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و
نبايد دلرا غمگين كني .خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه


 

دوره مقدماتی php

سام از تختش فرود
آمد و بسوي نوزاد رفت . موهاي كودك همانند پيران سفيد بود . كسي
تا حالا چنين چيزي نديده و نشنيده بود . پوست تنش سرخ و موهايش
همچون برف بود .

وقتي فرزند را
اينگونه ديد از جهان نااميد شد و از سرزنش ديگران ترسيد . روي به
آسمان كرد و گفت : اي خداي بزرگ من چه گناهي مرتكب شده ام كه بچه
اي همچون اهريمن با چشمان سياه و موهاي سفيد داده اي . اگر
بزرگان از اين بچه بپرسند چه بگويم . همه بر من خواهند خنديد و
با اين ننگ چگونه مي توانم در اين ديار زندگي كنم . اين كلمات را
با خشم بر زبان آورد و از آنجا بيرون رفت .


 



 

دستور داد كه كودك
را از آن سرزمين دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ،
همانجايي كه لانه سيمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و
برگشتند .

آن طفل بيچاره كه
تفاوت سياه و سفيد را نمي دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده
بود مورد عنايت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز
بدون پناه در آنجا بود و گاهي انگشت دستش را مي مكيد و زماني
گريه مي كرد .

و زماني كه جوجه
هاي سيمرغ گرسنه شدند ، سيمرغ به پرواز در آمد . كودكي شيرخوار
بر زمين ديد كه جامه اي به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمين دايه
او بود .

خداوند مهر كودك
را بر دل سيمرغ انداخت و سيمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان
فرود آمد و او را نزد بچه هايش برد .

زمان زيادي گذشت و
آن كودك، جواني برومند شد . كاروانيان گهگاهي جواني سفيد موي بر
كوه و كمر مي ديدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و اين
خبر به گوش سام نريمان هم رسيد .


 


 


 

خواب ديدن سام


 

شبي سام خواب ديد
كه از كشور هند، مردي با اسب تازي آمد و به او مژده داد كه
فرزندش زنده است . سام بيدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش
را گفت و نظر آنها را خواست : آيا ممكن است كه اين كودك از سرماي
زمستان و گرماي تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را
سرزنش كردند و گفتند : اي پهلوان ، تو بر هديه پرودگار ناسپاسي
كردي . همه حيوانات چه شير و پلنگ ، چه ماهي دريا ، فرزندانشان
را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك
بي گناه را بخاطر موي سپيدش از مهر خودت محروم كردي . بدان كه
يزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از
سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به
جستجوي فرزندت باش .


 

سام تصميم گرفت
فردا به سوي كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب ديد كه از
كوه هند ، غلامي زيبارو با پرچمي و سپاهي پديدار شد . در دست چپش
مردي موبد و درست راستش مردي خردمند بود . يكي از آن دو پيش سام
آمد و به سردي با او سخن گفت كه : اي پهلوان ناپاك، آيا از خدا
شرم نكردي كه مرغي دايه كودك تو باشد . پس اين پهلواني به چه درد
مي خورد . اگر موي آن كودك سپيد بود ، موي تو نيز الان سفيد است
و اينها هديه ي خداست . اگر اين كودك نزد تو خوار بود اكنون
خداوند حامي او است كه او مهربانتر دايه اي وجود ندارد .


 

سام هراسان از
خواب برخاست ، همانند شيري كه در دام گرفتار شود . از آن خواب
ترسيد . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسيمه
بسوي كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجويد .


 

 


صفحه 1 _

 

 

صفحه اصلي سايت كودكان
 > 
قصه   >

كتابخانه
نوجوان

قصه سيمرغ و زال

 

 


    

طراحي
صفحات توسط
سايت
كودكان دات
او آر جي
 ،
هر نوع كپي
برداري
پيگرد
قانوني دارد

جستجو

سام، فرزند نریمان، قویترین مرد جهان، سال‌هاست که در انتظار پسری هست تا پس از او بر زابلستان حکمرانی کند. همسرش پسری می‌آورد. اما سپید مو. با دیدن فرزند سپید مویش. سام عقل از کف می‌دهد و او “فرزندی شیطانی” می‌خواند و فرمان می‌دهد به دور کردن پسر چنان‌که هیچ‌کس نتواند او را دیدن. سیمرغ خردمند کودک معصوم را بر بلندای کوه البرز می‌یابد. او را بزرگ می‌کند و از او جوانی قدرتمند میسازد.


خداوند چنان مهری به سیمرغ داد که از شکار کودک چشم پوشید. از آسمان به زیر آمد و کودک را از آن سنگ سخت برداشت و به سوی آشیانه‌اش پرواز کرد تا او را به بچه‌هایش نشان بدهد.

بچه سیمرغ‌های گرسنه، چشم به راه بودند تا مادر برایشان غذا بیاورد. از گرسنگی بی‌تابی می‌کردند که سیمرغ از راه رسید و کودک را میان آشیانه بر زمین گذاشت. بچه سیمرغ‌ها به خیال شکار پیش دویدند. سیمرغ بانگ زد: «فرزندان من، چه می‌کنید؟ این کودک بی‌گناه را ببینید. من او را گرسنه و بی‌پناه بر تخته سنگی تنها یافتم. دل من بر او سوخت. به این نوزاد بی‌گناه که رنگ سپید را از سیاه نمی‌شناسد، چه ستمی روا داشته‌اند! نه مادری، نه دایه‌ای؛ و نه گهواره و بستری. کاش مادرش پلنگ بود و نه آدمیزاد که پلنگ هم بچه‌اش را تنها و بی پناه رها نمی‌کند!»…خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

تاریخ و فرهنگ ایران زمین

آسمونی » خواندنی » داستان و حکایت » داستان زال و سیمرغ شاهنامه

شاهنامه فردوسی یکی از معروف ترین آثار ایرانی است که در سراسر جهان شناخته شده است. یکی از دلایل جذابیت شاهنامه، داستان های زیبای آن است. مانند داستان زال و سیمرغ. آسمونی در این مقاله داستان زال و سیمرغ شاهنامه را برای شما عزیزان منتشر می کند.

سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود.سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد.جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد.ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را مثل جوجه ھای خود بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.

سام در خواب دید مردی براسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می آید و مژده داد که فرزند تو زنده است.خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت.سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده اند.سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی اورا برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد.

اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تورا تنھا نخواھم گذارد و تورا به پادشاھی می رسانم.من دل به تو بسته ام برای آنکه ھمیشه با توباشم تعدادی از پر خود را به تو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.سیمرغ دل دستان را رام کرد و اورا برپشت گرفت و نزدیک سام برزمین نشست.قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند.و ھمه باھم راھی ایرانشھر و به دیدن منوچھر رفتند.

منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان ( زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.

در زابلستان، سام تاج وتخت و کلید گنج را به زال سپرد وبعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت. روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد.مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا بنام رودابه داشت.زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود.بعد ازمدتھا نامه نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب،بالاخره زال به دیدارمنوچھر رفته بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر بااینوصلت موافقت میکند.

سام نیز که فرزند را بکام دل خویش دید پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال سپرد.

سالی گذشت و ھنگامی رسید که رودابه فرزند بیاورد.ھرچند فرزند در دل مادر بزرگتر می شد رودابه لاغرتر می گشت و دوران بارداری او با سختی فراوان توام بود تا زمانی رسید که کودک می خواست به دنیا بیاید. رودابه در اندیشه بود که از درد زایمان خواھد مرد.پوستش از بزرگی کودک ترکیده بود و روزی چنان درد بالا گرفت که رودابه از ھوش رفت.

زال ناگھان بیاد سیمرغ افتاد و پر او را آتش زد.لحظه ای بعد آسمان تیره شد و سیمرغ در آسمان پدیدار گردید و به نزدیک زال برزمین نشست.سیمرغ دستور داد مردی دانا و پزشکی ھوشیار بیاید. بعد دستور داد رودابه را شراب بنوشانند که بیھوش شود.با خنجری بُراّن پھلویش را بشکافند و کودک را به سلامت بیرون کشند و جای شکافته را بدوزند و گیاھی را با شیر و مشک کوفته در سایه خنک کرده و برزخم بریزند و پر سیمرغ را بر آن بمالند.

کودک که بدنیا آمد او را رستم نام نھادند.نقاشان صورتی از رستم کشیدند و نزد سام فرستادند.

پس آن پیکر رستم شیر خوار

ببردند نزدیک سام سوار

چندین دایه به رستم شیر میدادند اما کودک ھرگز سیری نداشت.به ناچار از شیرش باز گرفتند و غذایش نان و گوشت شد.در ھشت سالگی کودکی بمانند خود سام شده بود.

روزی زال رستم را بخواست و گفت بھتر است دوستانی از مردم گردن فراز برگزینی و آماده باشی که در آینده حکومت را بتو واگذارم. این بگفت و زال به شبستان خود رفت و رستم ھم به خوابگاه خود.پاسی از شب گذشته بود که پیل سفیدی از بند رھا شده بود و ھمه از جلوی راه پیل فرار میکردند.رستم گرز سام را در دست گرفت ولی بزرگان ایوان راه را بر اوبستند چه او ھنوز کودکی بیش نبود.ولی رستم بایک ضربه نگھبان را بیھوش کرده وبرسر راه پیل سپید ایستاد.

چون پیل رسید، خرطومش را بلند کرد ولی رستم آنچنان بر سرش کوفت که پیل نقش زمین شد.روز بعد زال گفت:دریغ از آن پیل که در جنگھای زیادی مرا یار بود.زال رستم را نصیحت کرد که بر خود غره مشو وپیش از آنکه آوازه پھلوانی تو بجائی برسد سپاھی بردار و به کوه سپند برو و تازیان را به خونخواھی نریمان ( پدر سام)تنبیه کن.رستم با لباس بازرگان و با یک کاروان بار نمک به آن دژ وارد شد و بعد از فروش نمکھا روانه ایوان فرمانده دژ گردید و ھرکس سر راه بود از میان برداشت.رستم دژ را جستحو کرد ودید در میان آن دژ خانه ای از سنگ خارا ساخته اند که دری آھنی دارد.در را با گرز سام درھم کوبید و وارد

خانه شد و در کمال شگفتی گنجینه ای از طلا دید.نامه ای به زال نوشت و بفرمان او گنجینه را از دژ خارج کرده و دژ را آتش زد که بعداً به دست دشمن نیافتد.

زال فرمان داد نامه ای به سام سوار نوشته و بنگارند که کشندگان نریمان را رستم بخون خواھی از میان برد و ھدایای فراوانی برای سام فرستادند.سام خوشحال و رستم را مورد لطف قرار داد.

منوچھر بعد از یکصد و بیست سال از مرگ خود آگاھی یافت.او نوذر را نصیحت فراوان کرد و به او گفت:

آنچه فریدون گفت ھمان کردم.

جھان را از بدکاران پاک کردم،

شھر ھا ساختم و اکنون پس از آن ھمه رنج حکومت را بتو می سپارم و نصیحت میکنم جز نیکی با خلق خدا کاری مکن و بدان که قانون خدا در جھان تازه خواھد شد.دیری نمی گذرد که مردی بنام موسی پیامبر خواھد شد.

مبادا با او کینه ورزی کنی.اگر به تو دین را تبلیغ کردند قبول کن چه آن دین، دین یزدان است.فرزند پشنگ دشمن تو خواھد شد و تورانیان کار را برتو تنگ خواھند کرد.چون کار بسختی رسید از سام و زال کمک بگیر.منوچھر بدون ھیچگونه بیماری و درد و آزاری ، دوچشم کیانی بھم بر نھاد و آھی سرد ازسینه اش بیرون شد.

چوسوک پدر شاه نوذر بداشت

ز کیوان کلاه کیی بر فراشت

چون نوذر به شاھی رسید یکباره آئین منوچھر را فراموش کرد. از مردم برید و دلش بنده گنج و دینار شد.مملکت رو به خرابی گذاشت و دیری نگذشت که از تمامی کشور خروش مردم به گوش رسید.نوذر از آه مردم ترسیده و نامه به سام سوار نوشت و کمک خواست. سام سپاھی عظیم آراست و دومنزل یکی خود را به نوذر رسانید.مردم از سام استقبال کرده و خواستند سام خود بر تخت نشیند.

بدیشان چنین گفت سام سوار

که این کی پسندد زمن روزگار

حال اگر دل نوذر از راه پدر بازگشته من او را نصیحت میکنم و براه راست باز خواھم آورد.

کسانی که مرگ منوچھر را به پشنگ در توران زمین خبر دادند، بعداً داستانھای نامردمی نوذر را نیز برایش تعریف کردند.پشنگ به فکر فتح ایران افتاد و یکی از خویشانش بنام گرسیوز را سپھدار کرده و گلباد را آماده جنگ کرد و به فرزندش جھان پھلوان افراسیاب گفت:منوچھر سلم و تور را کشت و کین آنھا را تو برعھده داری.ولی اغریث، فرزند دیگر پشنگ، به آنھا خاطر نشان کرد که سام سپھبد سپاه ایران است و گرشاسب خود برای سرزمینی کافی است و قارن کاوه در رزم ھمتا ندارد.

سپاه تورانیان برآمده از ترکان و چین به نزدیک جیحون رسید.سپاه نوذر بفرماندھی قارن در کنار جیحون اردو زدند. افراسیاب در سرزمین آرمنان ( ارمنیان)سی ھزار جنگجو را برگزیده و به شماساس و خزروان سپرد که به زابلستان بروند و دستان (زال)را ازمیان بردارند. آنھا در راه بودند که خبر رسید سام نریمان درگذشته و زال در کار دخمه کردن اوست.افراسیاب با سپاھی بزرگ در مقابل نوذر قرار گرفت.در جنگ تن به تن، بارمان فرزند افراسیاب، پھلوان

پیر ایرانی قباد را کشت و جنگ گروھی تا شب ادامه پیدا کرد.روز دوم به پیروزی افراسیاب منجر شد و نوذر، طوس و گستھم را بسوی پارس فرستاد تا خانواده اش را به کوه البرز ببرند.روز سوم سپاه افراسیاب بر نوذر چیره شد.

نیمه شب قارن سپاھی برداشت و به دژ سپید رفت.در راه بارمان در کمین او بود ولی قارن بسوی او تاخت و سر از بدنش جدا کرد و بسلامت روانه پارس شد و نوذر ھم به دنبال قارن روانه شد.ولی سپاه افراسیاب در برابر ایشان قرار گرفت نوذر اسیر افراسیاب شد.در راه پارس قارن به نرمی پیش میرفت و سپاه توران به سرداری ویسه به دنبال او و بالاخره بھم رسیدند.سرانجام قارن بر ویسه پیروز شد و ویسه به چالاکی از برابر ایرانیان گریخت تا خود را به افراسیاب رسانید. سپاه شماساس و خزروان که به زابلستان رسید مھراب کابلی فرستاده چرب زبانی را نزد شماساس فرستاد و گفت که من از نژاد ضحاک ھستم و از ترس دختر به زال داده ام و اکنون که زال برای دخمه کردن سام رفته امیدوارم او را دیگر نبینم و از افراسیاب مھلت بگیر تا یکی شویم.شماساس رام شد و مھلت داد و درخاک

زابلستان متوقف شد.مھراب سواری چالاک نزد دستان فرستاد و داستان را شرح داد. دستان چون پیام مھراب کابلی را شنید با سپاھی روانه زابلستان شد و چون بھم رسیدند زال شبانه چند تیر به سوی لشکر شماساس و چادر او انداخت و فردا زال خزروان و گلباد را کشت ولی شماساس فرار کرد.شماساس در حال فرار به سپاه قارن رسید و دولشکر درگیر شدند.شماساس بازھم لشکر توران را به کشتن داد و با چند مرد از میدان گریخته و بسوی توران رفت.

این اخبار که به افراسیاب رسید دستور داد نوذر را آوردند بعد از توھین و ناسزا شمشیر خواست و بزد گردن نوذر تاجدار.سپس فرمان داد تا تمام بندیان ایرانی را بکشتند ولی اغریرث اورا از این کار برحذر داشت ولی افراسیاب فرمان داد اسیران را زنجیر بر گردن بسوی ساری حرکت دھند و در پی آن فرمان، لشکر توران بسوی سرزمین ری حرکت کرد و ری را گرفتند.عاقبت افراسیاب در ایران بر تخت نشست.

خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

تبلیغات در آسمونی

021-22072529

asemooni.com/advertising

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان زال و سیمرغ – شاهنامه فردوسیتهیه شده در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان – سال 2536

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان زال و سیمرغ – شاهنامه فردوسیتهیه شده در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان – سال 2536

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان های شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسیماجراهای سینا و لاکیhttps://goo.gl/bx2EjUشکرستان سری 3https://goo.gl/6a9UEMرعنا دختر دهقانhttps://goo.gl/pxyBNGشکرستان- سری دومhttps://goo.gl/oQjDjaاین چیه؟https://goo.gl/ImXmdkقصه های بی بی و باباhttps://goo.gl/CgCiTgمن و مدرسهhttps://goo.gl/cIXey0شجاعانhttps://goo.gl/Ox4BlLآموزش بازی های سنتی و محلی برای بچه هاhttps://goo.gl/DouJZpجوجه جوجه طلاییhttps://goo.gl/YiqJNfمثل های فارسی برای کودکانhttps://goo.gl/aQCJ2bبرف خونهhttps://goo.gl/JueWKKقصه های گلنارhttps://goo.gl/YDYFhmحکایات و حکایت های سعدیhttps://goo.gl/q96kXSماجراهای بهادرhttps://goo.gl/mMepcOنمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEعسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAشهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglیکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://goo.gl/13t6n0پندانهhttps://goo.gl/wIsBKLشکرستان عروسکیhttps://goo.gl/rLOUygشکرستان تمامی قسمتهاhttps://goo.gl/S3g04jحیات وحشhttps://goo.gl/sXrp6qداستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://goo.gl/6FFYwEمهارتهای زندگی برای کودکانhttps://goo.gl/nXJMoIماجراهای سمنو و شقاقلhttps://goo.gl/KoS7Zyخانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://goo.gl/jOjaJQقصه های کهنhttps://goo.gl/KR54COقصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://goo.gl/D1v5asقصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://goo.gl/hUAh5Dتاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://goo.gl/AhGwgcکلیله و دمنهhttps://goo.gl/CO5Xcwدومان و داستان‌های ایلhttps://goo.gl/aZWzJkداستان های بهلولhttps://goo.gl/x3MaE7مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/nZopCTقصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/wkMPAX #کارتون #انیمیشن #داستان #رستم #انیمیشن #فردوسی #شاهنامه-This video is under CC licenceAuthor: iribtvwebpage: https://www.irib.ir/ https://www.telewebion.com/Licence: ATTRIBUTION LICENSE 3.0 (http://creativecommons.org/licenses/b…)-

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження…

Завантаження…

داستان های شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسیماجراهای سینا و لاکیhttps://goo.gl/bx2EjUشکرستان سری 3https://goo.gl/6a9UEMرعنا دختر دهقانhttps://goo.gl/pxyBNGشکرستان- سری دومhttps://goo.gl/oQjDjaاین چیه؟https://goo.gl/ImXmdkقصه های بی بی و باباhttps://goo.gl/CgCiTgمن و مدرسهhttps://goo.gl/cIXey0شجاعانhttps://goo.gl/Ox4BlLآموزش بازی های سنتی و محلی برای بچه هاhttps://goo.gl/DouJZpجوجه جوجه طلاییhttps://goo.gl/YiqJNfمثل های فارسی برای کودکانhttps://goo.gl/aQCJ2bبرف خونهhttps://goo.gl/JueWKKقصه های گلنارhttps://goo.gl/YDYFhmحکایات و حکایت های سعدیhttps://goo.gl/q96kXSماجراهای بهادرhttps://goo.gl/mMepcOنمکی و مار عینکیhttps://goo.gl/1LD3wEعسل آباد براساس ضرب المثل های کردیhttps://goo.gl/AKeo41ماجراهای سعیدhttps://goo.gl/pi6hUAشهر عسلی (شهر زنبورها)https://goo.gl/Rokqocشعرهای کودکانهhttps://goo.gl/xORjglیکی بود یکی نبود سرزمین من ایران بودhttps://goo.gl/mFiI5jداستان های شاهنامهhttps://goo.gl/13t6n0پندانهhttps://goo.gl/wIsBKLشکرستان عروسکیhttps://goo.gl/rLOUygشکرستان تمامی قسمتهاhttps://goo.gl/S3g04jحیات وحشhttps://goo.gl/sXrp6qداستانهای پهلوان کوچک آریو برای کودکانhttps://goo.gl/6FFYwEمهارتهای زندگی برای کودکانhttps://goo.gl/nXJMoIماجراهای سمنو و شقاقلhttps://goo.gl/KoS7Zyخانه ما – انیمیشن آموزنده برای کودکانhttps://goo.gl/jOjaJQقصه های کهنhttps://goo.gl/KR54COقصه ما مثل شد- چقدر با ضرب المثل ها آشنا هستید؟https://goo.gl/D1v5asقصه های خوب برای بچه های خوب نوشته مهدی آذر یزدیhttps://goo.gl/hUAh5Dتاریخ به زبان ساده برای نوجوانان و کودکانhttps://goo.gl/AhGwgcکلیله و دمنهhttps://goo.gl/CO5Xcwدومان و داستان‌های ایلhttps://goo.gl/aZWzJkداستان های بهلولhttps://goo.gl/x3MaE7مجموعه آموزنده پهلوانان – ویژه نوجوانانhttps://goo.gl/nZopCTقصه های انبیاء- فرمانروایان مقدسhttps://goo.gl/wkMPAX #کارتون #انیمیشن #داستان #رستم #انیمیشن #فردوسی #شاهنامه-This video is under CC licenceAuthor: iribtvwebpage: https://www.irib.ir/ https://www.telewebion.com/Licence: ATTRIBUTION LICENSE 3.0 (http://creativecommons.org/licenses/b…)-

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Завантаження…

Виконується…

Завантаження списків відтворення…

 

مربیان عزیز این نمایشنامه بر اساس حکایتی از شاهنامه فردوسی است.

 

کتاب شاهنامه ی فردوسی یکی از شاهکارهای جاویدان ادبیات فارسی است که توسط حکیم ابوالقاسم فردوسی در شصت هزار بیت سروده شده است. اشعار این کتاب روایتگر زندگی پهوانان و قهرمانان و شکوه و عظمت تاریخ ایران باستان است.خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

 

داستان نمایشنامه:

سام نریمان بر تخت حکم روایی خود منتظر خبری خوش از دایه نشسته بود. دایه وارد شد و خبر تولد پسری را به سام داد. درابتدا دایه از پسر کلی تعریف و تمجید کرد اما زمانی که از موی چون برف پسر گفت سام سراسیمه به سوی پسر رفت و آهی عمیق کشید و دستور داد هر چه زودتر او را از پیش چشمانش دور کنند و به جایی دور ببرند. ماموران پسر را دور از شهر روی قطعه سنگی در کوه های البرز گذاشتند.

 

کودک بیچاره دور از پدر و مادر از گرسنگی انگشتان خود را می مکید و گاه از گریه بی حال میشد. سیمرغ صدای کودک شنید و به طرفش آمد او را با پنجه هایش برداشت و به لانه خود پیش جوجه هایش برد و اسم آن را دستان گذاشت. سال ها گذشت و دستان در دامان سیمرغ و جوجه هایش پرورش یافت و به جوانی بلند بالا و خوش سیما و قوی پنجه و استوار تبدیل شد.

 

شبی سام خواب دید که مردی سوار بر اسب به نزدش آمد و مژده پسری به او داد. صبح سام مشاوران و موبدان خود ر فرا خواند و خواب خود را تعریف کرد. مشاور سام خبری آورد که کاروانی از کنار البرز می گدشته و جوانی برومند با تن و رویی درخشان و قامتی بلند دیده است.

 

سام جریان پسر خود را به موبدان تعریف کرد و گفت که از کرده خویش سال هاست که پشیمان است. پس موبدان به او گفتند که خداوند سک بار دیگر تو را امتحان کرده و باید توبه کنی باشد که مورد رحمتش قرار گیری.

 

صبح زود سام با لشکری روانه البرز شد . سیمرغ به دستان گفت که آن ها در پی تو هستند . پدرت پایین کوه منتظر توست و با التماس و نیایش به درگاه خداوند تو را می خواهد.

 

در ابتدا دستان از دیدن پدر امتناع می کند ولی بعد با صحبت های سیمرغ راضی شد که پدر را ببیند و نزد پدر رفت.

سیمرغ چند پر از بالش کند و به دستان داد و گفت هرگاه به یاریم نیاز داشتی یکی از آن ها را در آتش بیفکن، بی درنگ به کمک تو خواهم آمد.

 

شخصیت های نمایشنامه:

1-    نقال

2-    مشاور

3-    سام

4-    دایه

5-    سیمرغ

6-    جوجه ی 1

7-    جوجه ی 2

8-    جوجه ی 3

9-    موبد موبدان

10-   موبد1

11-   موبد 2

12-   دستان (زال)

 

 

 

گوشه ای از نمایشنامه:

دستان: چه خبر است؟ امروز آفتاب از کجا طلوع کرده؟ این ها که هستند؟ من تا به حال انسانی در پای کوه ندیده بودم، چه رسد به این گروه!خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

 

 

سیمرغ: هر چند که محال است بتوانند بالا بیایند، اما از این انسان دو پا هر چه بگویی بر می آید. ابتدا باید مطمئن شویم. من گشتی می زنم شاید بتوانم خبری از این ماجرا کسب کنم.

 

نقال:

سام

سراندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید

نسیمی ازو برکشیده بلند

که ناید ازو برکشیده بلند

بدان سنگ خارا نگه کرد سام

بدان هیبت مرغ و هول کنام

.

.

(سیمرغ تمام دامنه را خوب زیر نظر می گیرد و باز میگردد.)

دستان: چه خبر؟

سیمرغ: دستان عزیز، آن ها در پی تو هستند.

دستان: پدر من؟! اما من پدری ندارم، پدر و مادر من تو هستی

سیمرغ: ما پرنده ایم و هیچگاه نمی توانیم پدر و مادر و اقوام تو باشیم.

دستان: اما کسی که فرزندش را در دامنه س کوه بگذارد تا خوراک جانوران شود پدر آن کودک نیست.

.

.

.

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

 

نویسنده این نمایشنامه مسلم قاسمی است و توسط انتشارات مدرسه به چاپ رسیده  است. برای تهیه کتاب می توانید به فروشگاه اینترنتی تبیان  مراجعه نمایید.

پس از اجرای نمایشنامه در مدرسه، تصاویری از اجرای نمایش نامه را به ایمیل مرکز یادگیری به آدرس  


 ارسال نمایید.

 



مرکز یادگیری سایت تبیان – تهیه: سمیرا بادامستانی

تنظیم: خدیجه آلچالانلو

چهارشنبه دوازدهم مرداد 1390

نویسنده: حسن |
طبقه بندی:داستان، 

داستان زال و سیمرغ داستانی از داستان های شاهنامه

خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

سام نریمان، امیر زابل و از پهلوانان سر آمد ایران زمین بود ولیكن فرزندی نداشت .

سالها گذشت و خداوند به وی فرزندی داد . كودكی سفید و سرخ و زیبا رو ولیكن با موهای سفید همچون موهای پیرمردان .

كسی جرات نمی كرد كه این خبر را به سام برساند ، تا اینكه دایه كودك كه زنی شیردل بود به نزد سام رفت و گفت : این روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند می خواستی به تو عطا كرد . بیا و فرزندت را ببین كه تمامی اندام او زیبا است و هیچ زشتی در او نخواهی دید ، تنها همانند آهو موی سفید دارد . ای پهلوان بخت تو اینگونه بود و نباید دلرا غمگین كنی .

سام از تختش فرود آمد و بسوی نوزاد رفت . موهای كودك همانند پیران سفید بود . كسی تا حالا چنین چیزی ندیده و نشنیده بود . پوست تنش سرخ و موهایش همچون برف بود .

وقتی فرزند را اینگونه دید از جهان ناامید شد و از سرزنش دیگران ترسید . روی به آسمان كرد و گفت : ای خدای بزرگ من چه گناهی مرتكب شده ام كه بچه ای همچون اهریمن با چشمان سیاه و موهای سفید داده ای . اگر بزرگان از این بچه بپرسند چه بگویم . همه بر من خواهند خندید و با این ننگ چگونه می توانم در این دیار زندگی كنم . این كلمات را با خشم بر زبان آورد و از آنجا بیرون رفت .

دستور داد كه كودك را از آن سرزمین دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ، همانجایی كه لانه سیمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و برگشتند .

آن طفل بیچاره كه تفاوت سیاه و سفید را نمی دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده بود مورد عنایت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز بدون پناه در آنجا بود و گاهی انگشت دستش را می مكید و زمانی گریه می كرد .

و زمانی كه جوجه های سیمرغ گرسنه شدند ، سیمرغ به پرواز در آمد . كودكی شیرخوار بر زمین دید كه جامه ای به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمین دایه او بود .

خداوند مهر كودك را بر دل سیمرغ انداخت و سیمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان فرود آمد و او را نزد بچه هایش برد .

زمان زیادی گذشت و آن كودك، جوانی برومند شد . كاروانیان گهگاهی جوانی سفید موی بر كوه و كمر می دیدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و این خبر به گوش سام نریمان هم رسید .

خواب دیدن سام

شبی سام خواب دید كه از كشور هند، مردی با اسب تازی آمد و به او مژده داد كه فرزندش زنده است . سام بیدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش را گفت و نظر آنها را خواست : آیا ممكن است كه این كودك از سرمای زمستان و گرمای تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را سرزنش كردند و گفتند : ای پهلوان ، تو بر هدیه پرودگار ناسپاسی كردی . همه حیوانات چه شیر و پلنگ ، چه ماهی دریا ، فرزندانشان را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك بی گناه را بخاطر موی سپیدش از مهر خودت محروم كردی . بدان كه یزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به جستجوی فرزندت باش .

سام تصمیم گرفت فردا به سوی كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب دید كه از كوه هند ، غلامی زیبارو با پرچمی و سپاهی پدیدار شد . در دست چپش مردی موبد و درست راستش مردی خردمند بود . یكی از آن دو پیش سام آمد و به سردی با او سخن گفت كه : ای پهلوان ناپاك، آیا از خدا شرم نكردی كه مرغی دایه كودك تو باشد . پس این پهلوانی به چه درد می خورد . اگر موی آن كودك سپید بود ، موی تو نیز الان سفید است و اینها هدیه ی خداست . اگر این كودك نزد تو خوار بود اكنون خداوند حامی او است كه او مهربانتر دایه ای وجود ندارد .

سام هراسان از خواب برخاست ، همانند شیری كه در دام گرفتار شود . از آن خواب ترسید . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسیمه بسوی كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجوید .

كوهی سر به فلك كشیده بود و آشیان سیمرغ همچون كاخی برافراشته بود و جوانی بر گرد آن می گشت

سر تعظیم در برابر پروردگار فرود آورد و رخسار بر خاك مالید . راهی برای عبور از آن كوه نبود . پروردگار را نیایش كرد و در خواست عفو كرد و چون پروردگار توبه او را پذیرفت ، سیمرغ از بالای كوه نگاهی انداخت و سام را دید و به علت آمدنش پی برد .

سیمرغ به پسر سام گفت : همانند دایه ای تو را پروانده ام و نامت را دستان گذاشتم . پدرت به دنبالت آمده و شایسته است كه نزد او برگردی .

جوان كه سخنان سیمرغ را شنید ، دلش اندوهگین و چشمانش پر از اشك شد . هر چند آدمها را ندیده بود ولی از سیمرغ سخن گفتن را آموخته بود . به سیمرغ گفت : آیا از من خسته شده ای ؟، بعد از پرودگار من از تو سپاسگذارم كه در سایه تو همه چیزهای دشوار برای من راحت شد .

سیمرغ اینطور پاسخ داد : تو را بخاطر كین و دشمنی از خود دور نمی كنم چون تو را بسوی تاج كیانی می فرستم و این صلاح توست . پری از من نزد تو باشد كه همیشه در سایه امنیت من خواهی بود . اگر بر تو بدی و سختی رسید ، یكی از پرها را در آتش بیافكن كه همان زمان چون ابرسیاهی خواهم آمد و تو را حمایت خواهم كرد . فقط مهر دایه خود را فراموش نكن .

خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه

بدینگونه او را راضی كرد و نزد پدر آورد .

پدر چون فرزند برومندش را دید ، نزد سیمرغ سر فرو آورد و او را سپاس گفت . آنگاه سیمرغ به كوه پر كشید .

بعد از آن نگاهی به فرزندش انداخت و از دیدن او دلش شاد شد . از فرزندش عذر خواست و از او خواهش كرد كه دل رحم باشد و گذشته را فراموش كند و به آینده امیدوار باشد

یكی از پهلوانان با قبائی تن پسر را پوشاند و از كوه پایین آورد . دستان پسرش را زال زر نام نهاد ، چون موی سفید داشت .

در سپاه همهمه شادی برخاست و به شادی سوی دیارشان رهسپار شدند

منوچهر شاه ایران از داستان سام و زال آگاه شد . پسرش نوذز را نزد سام فرستاد ، تا دستان را كه در آشیانه پرندگان بزرگ شده بود ببیند و دستور داد كه نزد او بیایند و سپس راهی زابلستان شوند .

زمانی كه نوذر به سام رسید از اسب پیاده شدند و همدیگر را در آغوش گرفتند . سام از شاه و سپاه پرسید و نوذر پیام شاه را رساند و همانطور كه شاه فرمان داده بود بسوی درگاه او روان شدند .

وقتی به درگاه منوچهر رسیدند ، زال با لباسی آراسته نزد شاه آمد . شهریار به سام گفت : از من بشنو و مواظب باش تا او را نیازاری كه فر كیانی دارد و باید به او راه و رسم رزم بیاموزی كه او جز مرغ و كوه چیزی ندیده و این آئین را نمی داند .

سپس سام تمام ماجرا را و خوابش را و حكایت سیمرغ را برای شهریار نقل كرد .

شاه فرمود تا طالع زال را ببینند . اخترشناسان گفتند : ای خداوند تاج و دیهیم، همیشه شاد باشی كه او پهلوانی نامدار خواهد بود و شاه از شنیدن این سخنان شاد شد و خلعتی به او هدیه كرد و سپس روی به زابلستان نهادند


طنز و سرگرمی

(45)

ترین ها و رکورد ها

(34)

گالری عکس

(24)

تاریخ ابران و جهان

(16)

زندگینامه ها

(59)

اطلاعات عمومی

(63)

دانستنی ها

(64)

آشپزی

(66)

اس ام اس

(13)

ترفند و آموزش

(51)

نکات خانه داری

(7)

اتومبیل

(4)

متفرقه

(36)

ورزشی

(11)

اخبار

(6)

پزشکی و سلامتی

(95)

داستان

(17)

داستان کوتاه

(55)

اینترنت و تکنولوژی

(30)

مذهبی

(39)

تست هوش و روانشناسی

(20)

شعر

(20)

ضرب المثل

(4)

جانداران

(9)

حدیث و جملات قصار

(24)

ادیان

(1)

معما و چیستان

(5)

حسن

(692)

POWERED BY MIHANBLOG.COM

Theme is created by: http://www.headsetoptions.org   And   http://www.mandarinmusing.com

داستان زال و سیمرغ – شاهنامه فردوسی
تهیه شده در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان – سال 2536

داستان زال و سیمرغ – شاهنامه فردوسی
تهیه شده در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان – سال 2536

خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه
خلاصه داستان زال و سیمرغ در شاهنامه
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *