داستان امامان از کتاب داستان و راستان

دوره مقدماتی php
داستان امامان از کتاب داستان و راستان
داستان امامان از کتاب داستان و راستان

۱.  الامام علی صوت العدالة الانسانية، صفحه 63 نيز بحار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه 598 (با اختلافی).

الف) نظر اسلام در مورد زن چیست؟ بالأخره روش تربیت اسلامى بر چه اصولى تکیه دارد؟ عقیده ما در مورد جهان آخرت چگونه باید باشد؟ این‏ها و صدها سؤال دیگر ذهن بسیارى از ما را مشغول کرده است و براى یافتن جواب، یا مرجعى براى پاسخگویى پیدا نمى‏کنیم یا با جوابهاى متفاوت و متضادّ روبرو مى‏شویم و یا اگر کمر همّت مى‏بندیم تا با مراجعه به منابع اصیل معارف اسلامى جواب خود را بیابیم، در پیمودن راه دشوارى که براى جداکردن حقّ از باطل و سخن مستند از دروغ و کتاب صحیح از تحریف شده و کلام واقعى از تقیّه و نقل صادقانه از مغرضانه و… وجود دارد درمانده مى‏شویم.

پاورقی : 1. بحار الانوار، جلد۱۱، حالات امام باقر، صفحه83

پاورقی: 1. نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 37

داستان امامان از کتاب داستان و راستان

در آن ايام، در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامی، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته‏ بود كه، چه فرمانی صادر می‏كند و چه تصميمی می‏گيرد. در خارج اين شهر دو نفر، يكی مسلمان و ديگری كتابی (يهودی يامسيحی‏ يا زردشتی) روزی در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه می‏رود، و آن مرد كتابی درهمان نزديكی، جای‏ ديگری را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقداری از مسافرت‏ راهشان يكی است باهم باشند و بايكديگر مصاحبت كنند. راه مشترك، با صميميت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طی شد. به‏ سر دو راهی رسيدند، مرد كتابی با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق‏ مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت، و از اين طرف كه او می‏رفت،‏ آمد . پرسيد : «مگر تو نگفتی من می‏خواهم به كوفه بروم ؟» -مسلمان: «چرا». -کتابی: «پس چرا از اين طرف می‏آئی؟ راه كوفه كه آن يكی است». -مسلمان: «می‏دانم، می‏خواهم مقداری تورا مشايعت كنم. پيغمبر ما فرمود: “هرگاه دو نفر در يك راه بايكديگر مصاحبت كنند، حقی بريكديگر پيدا می‏كنند”. اكنون تو حقی بر من پيدا كردی. من به خاطر اين حق كه به‏ گردن من داری می‏خواهم چند قدمی تو را مشايعت كنم. و البته بعد به راه‏ خودم خواهم رفت». -کتابی: «اوه، پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتی در ميان مردم پيدا كرد، و باين سرعت دينش در جهان رائج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه‏اش بوده». تعجب و تحسين مرد كتابی در اين هنگام به نهایت درجه رسيد، كه برايش‏ معلوم شد، اين رفيق مسلمانش، خليفه وقت، علی ابن ابيطالب(ع)بوده. طولی نكشيد كه همين مرد مسلمان شد، و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب علی(عليه‏السلام) قرار گرفت».

دوره مقدماتی php

پاورقی : . 1 اصول كافی، ج 2، باب “حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر”، صفحه670

قافله‏ای از مسلمان كه آهنگ مكه داشت، مدينه که رسيد چند روزی توقف و استراحت كرد، و بعد به مقصد مكه به راه افتاد. در بين راه مكه و مدينه، در يكی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف‏ شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد …

پاورقی : ۱. كحل البصر، صفحه 68

مردی از سفر حج برگشته، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای‏ امام صادق تعريف می‏كرد، مخصوصا يكی از همسفران خويش را بسيار می‏ستود كه، چه مرد بزرگواری بود، ما به معيت همچو مرد شريفی مفتخر بوديم. يكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همينكه در منزلی فرود می‏آمديم او فورا به گوشه‏ای می‏رفت، و سجاده خويش را پهن می‏كرد، و به طاعت و عبادت‏ خويش مشغول می‏شد. امام : «پس چه كسی كارهای او را انجام می‏داد؟ و كه حيوان او را تيمار می‏كرد؟» مرد: «البته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهای مقدس خويش‏ مشغول بود و كاری به اين كارها نداشت». امام: «بنابر اين همه شما از او برتر بوده‏ايد».

پاورقی : ۲. كحل البصر، محمد قمی، صفحه 69

پاورقی : ۱. وسائل، چاپ امير بهادر، ج 2، صفحه 529

آنگاه جمله‏ای اضافه كرد: «لكن من برای تعليم و داناكردن فرستاده شده‏ام»، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت، و در حلقه آنها نشست.»

” + obj.innerHTML + “


winPreview = window.open(“”, “winPrint”, “width=800,height=500, menu=0, toolbar=0, status=0,scrollBars=1”)
winPreview.document.write(strContent)
winPreview.print()
}
else {
// alert(“Page does not contain print page!”)
window.print()
}
}

به نام حضرت دوست – اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

میهمانان علی (ع)

مردی با پسرش، به عنوان میهمان، بر علی – عليه‏السلام – وارد شدند. علی(ع) با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف علی(ع)، حوله‏ای و طشتی و ابريقی برای شستن دست آورد. علی (ع) آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست میهمان را بشويد. میهمان خود را عقب كشيد و گفت: مگر چنين چيزی ممكن است كه من دست هايم را بگيرم و شما بشویيد. علی(ع) فرمود: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نيست، می خواهد عهده دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می خواهی مانع كارثوابی بشوی؟” باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر علی(ع) او را قسم داد كه: من می خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع كار من مشو. میهمان با حالت شرمندگی حاضر شد. علی فرمود: خواهش می کنم دست خود را درست و كامل بشويی، همان طوری كه اگر قنبر می خواست دستت را بشويد می شستی، خجالت و تعارف را كنار بگذار. همين كه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت: دست پسر را تو بشوی. من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر اين پسر در اينجا نمی بود و تنها خود اين پسر میهمان ما بود من خودم دستش را می شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسری هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود. محمد به امر پدر برخاست و دست پسر میهمان را شست.داستان امامان از کتاب داستان و راستان

امام حسن عسكری(ع) وقتی كه اين داستان را نقل كردند، فرمودند: شيعه حقيقی بايد اين طور باشد.”

داستان راستان – علامه شهید مرتضی مطهری – به نقل از: بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه. 598

 

سلام دوستان عزیزم. با خودم فکر کردم که بهتره به مناسبت میلاد با سعادت امیرمومنان حضرت علی علیه السلام. داستانی از زندگی ایشان رو از کتاب ارزشمند و گران سنگ استاد شهید علامه مطهری نقل کنم. امیدوارم که خداوند علی اعلی به همه ما توفیق استفاده از این سرمشق های نورانی زندگی رو عنایت فرماید. انشاالله.

  چند داستان کوتاه، جالب و آموزنده از کتاب «داستان راستان»، اثر استاد شهید مرتضی مطهّری، این جا قرار دادم که امیدوارم مفید واقع بشوند 🙂

هم‌چنین فایل pdf این کتاب را نیز می‌توانید از لینک مقابل دریافت کنید: دانلود فایل pdf «داستان راستان»

 

    «هم‌سفر حج»

داستان امامان از کتاب داستان و راستان

 

  مردی از سفر حج برگشته بود و سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می‌کرد.

  به خصوص یکی از هم‌سفران خویش را بسیار می‌ستود که چه مرد بزرگواری بود: «ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم، یک‌سره مشغول طاعت و عبادت بود، همین که در منزلی فرود می‌آمدیم او فوری به گوشه‌ای می‌رفت و سجّاده‌ی خویش را پهن می‌کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.»

  امام: «پس چه کسی کارهای او را انجام می‌داد؟ و که حیوان او را تیمار می‌کرد؟»

– البته افتخار این کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدّس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.

– بنابراین همه‌ی شما از او برتر بوده اید.

 

 

     «مستمند و ثروتمند»

 

  رسول اکرم (ص) طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرت‌شان حلقه زده بودند و او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یکی از مسلمانان – که مرد فقیر ژنده پوشی بود – از در رسید و طبق سنّت اسلامی – که هر کس در هر مقامی هست، همین که وارد مجلسی می‌شود باید ببیند هر کجا جای خالی است همان‌جا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا می‌کند در نظر نگیرد – آن مرد به اطراف متوجّه شد، در نقطه‌ای جای خالی یافت، رفت و آن‌جا نشست.

  از قضا پهلوی مرد متعیّن و ثروتمندی قرار گرفت.

  مرد ثروتمند جامه‌های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید.

  رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت: «ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟»

– نه یا رسول‌الله!

– ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟

– نه یا رسول‌الله!

– ترسیدی که جامه‌هایت کثیف و آلوده شود؟

– نه یا رسول‌الله!

– پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟

– اعتراف می‌کنم که اشتباهی مرتکب شده‌ام  و خطا کردم. اکنون به جبران این خطا و به کفاره‌ی این گناه حاضرم نیمی از دارایی خود را به این برادر مسلمان خود که درباره‌اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم.

  مرد ژنده‌پوش: «ولی من حاضر نیستم که بپذیرم.»

  جمعیت: «چرا؟»

– چون می‌ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آن‌چنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد.

 

     «غزالی و راهزنان»

 

  غزالی، دانشمند شهیر اسلامی، اهل طوس(روستایی در نزدیکی مشهد) بود. در آن وقت؛ یعنی، در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می‌شد. طلّاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می‌آمدند. غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سال‌ها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه‌هایی که چیده از دستش نرود، آ‌نها را مرتّب مینوشت و جزوه میکرد. آن جزوهها را که محصول سال‌ها زحمتش بود، مثل جان شیرین دوست می‌داشت.

  پس از سالها عازم بازگشت به وطن شد. جزوهها را مرتّب کرده در توبرهای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد کرد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آن‌چه مال و خواسته یافت می‌شد یکی یکی جمع کردند.

  نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. همین که دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت: «غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.»

  دزدها خیال کردند که حتماً در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز کردند، ولی جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.

  گفتند: «این‌ها چیست و به چه درد می‌خورد؟»

  غزالی گفت: «هر چه هست به درد شما نمی‌خورد، ولی به درد من می‌خورد.»

– به چه درد تو می‌خورد؟

– این‌ها ثمره‌ی چند سال تحصیل من است. اگر این‌ها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می‌شود و سال‌ها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می‌رود.داستان امامان از کتاب داستان و راستان

– راستی معلومات تو همین است که در این‌جاست؟

– بلی.

– علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فکری به حال خود بکن.

– این گفته‌ی ساده و عامیانه، تکانی به روحیه‌ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی‌وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، پس از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دِماغ خود را با تفکّر پرورش دهد و بیش‌تر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد.

غزالی میگوید: «من به‌ترین پندها را، که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم.»

 

 

با اندکی ویرایش و تصحیح

پدرام شاکری نوا

بیست و پنجم تیر ماه سال یک هزار و سی‌صد و نود و دو خورشیدی

 

زندگانی حضرت امام رضا علیه السلام پر است از لحظاتی نورانی و شگفت انگیز که دل شیفتگان را می برد. از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار که براساس منابع موثق تدوین یافته چند داستان برگزیده ایم که تقدیم عاشقان اهل بیت علیهم السلام می کنیم:

مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا علیه السلام رسید. جعبه ای نقره ای رنگ به امام داد و گفت:

«آقا! هدیه ای برایتان آورده ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است.که از اجدادم به من رسیده است».

حضرت رضا علیه السلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است».داستان امامان از کتاب داستان و راستان

مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاه کرد و چیزی نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفت. هرسه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلی الله علیه و آله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.

امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:

« سلیمان! … این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!…

با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم…

با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم… آیا این کافی نیست؟!»

مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».

امام رضا علیه السلام فرمودند: «خوش آمدی!»

«ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».

امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم».

در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».

امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: «ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا علیه السلام ؛ نه!… فقط باورم نمی شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.

آن روز صبح به همراه امام رضا علیه السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می شد اگر می توانستم امام را آزمایش کنم.

در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!… چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»

فکر کردم که امام با من شوخی می کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست…».

هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.

به سخنان امام گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!»

خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.

نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».

وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت درازکردم.

شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.

بعد از شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ، همه درباره امام بعدی دچار شک و تردید شده بودند. همان سال برای زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکّه رفتم.

یک روز، کنار کعبه، علی بن موسی الرضا علیه السلام را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسی هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»

هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا علیه السلام اشاره ای کردند و گفتند: «به خدا قسم! من کسی هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».

خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبوده ام و با صدای بلند چیزی گفته ام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتی لب هایم هم تکان نخورده اند. با شرمندگی به امام رضا علیه السلام نگاه کردم و گفتم: «آقا!… گناه کردم… ببخشید!… حالا شما را شناختم. شما امام من هستید».

حرف «ابن ابی کثیر» که به این جا رسید، نگاهش کردم … بغض راه گلویش را گرفته بود.

حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم…

حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.داستان امامان از کتاب داستان و راستان

«پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»

«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم».

«بگو پسرم!»

«پدر! آیا مرا دوست دارید؟»

«البته پسرم!»

«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»

«حتما پسرم».

«پدر!… چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».

سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و… .

من و «احمد بَزَنطی» در دِه صَریا در مورد سن حضرت رضا علیه السلام صحبت می کردیم. از احمد خواستیم که وقتی به حضور امام رسیدیم، یادآوری کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.

روزی توفیق دیدار امام، نصیب مان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلّی فراموش کرده بودیم، امّا به محض این که احمد را دید، پرسید:

«احمد! … چند سال داری؟»

سی و نه سال.

امام فرمود: «امّا من چهل و چهار سال دارم».

روز عجیبی بود. فرستاده مأمون خلیفه عباسی آمده بود تا امام را از مدینه به سوی خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانه های جدایی بودند. وقتی خواست با تربت پیامبر صلی الله علیه و آله وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایی را نداشت.

طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جای مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، امّا با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخی روی لب هایم نشست. امام فرمودند:

«خوب مرا نگاه کن!… حرکتم به سوی شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست… سجستانی!… بدن من در کنار قبر هارون پدر مأمون دفن خواهد شد».

کنار امیرالمؤمنین علی علیه السلام نشسته بودم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند:

«نعمان!… سال ها بعد، یکی از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده ای شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، علی است. اسم پدرش هم مانند اسم پسر«عمران»، موسی است. این را بدان! هرکس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید… به خاطر پسرم علی».

حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست!… امّا من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و برای محبتم به اهل بیت علیهم السلام او را زیارت کنم».

به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید می کرد.

تنگ دست بودم و روزگارم به سختی می گذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا علیه السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.

زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه ای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام ، اشاره کردند که گوشه سجاده ای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته ای هم کنار پول ها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم خرجی خانواده ات است».

همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «دهِ سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».

امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دست شان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمه ای ظاهر شده بود.

وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ های سنگی می ساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:

«خدایا!… غذاهایی را که مردم با دیگ های این کوه می پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»

فکر می کنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ هایی بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.

روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون» پدر مأمون در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام می خواهد قبر هارون را زیارت کند، امّا امام با یک حرکت ساده، نقشه های مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند:

این جا قبر من خواهد شد… شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد… و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.

بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده ای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.

در سراسر زندگی ۲۵۰ ساله معصومین (ع) به مواردی برمی‌ خوریم که در طول تاریخ مورد سؤال بوده و همواره هست. سکوت ۲۵ ساله امام علی (ع)، صلح امام مجتبی (ع)، قیام امام حسین با زن و فرزند در یک نبرد نابرابر، ق…

قطب آسیای وجود(شعر)مجله مکتب اسلام>شماره 10دکتر احمد بهشتی به مناسبت شهادت امام جواد علیه السلام

جواد بود و شه کشور امامت بود

یگانه در ثمین یم کرامت بود

به سرو گو نکند ناز پیش قام…

در حقیقت مناظراتی که مأمون برای امام رضا (ع) ترتیب می‌ داد، مبارزاتی بود که میان بزرگ‌ ترین دانشمندان زمان از فرقه ‌ها و مذاهب مختلف و امام رضا (ع) انجام می‌ شد و در این مجالس اگر مدافع اسلام شخصی غیر…

چهل حدیث نورانی درباره کار و تلاشپایگاه لیلة القدربا توجه به نام گذاری سال 1389 از سوی مقام معظم رهبری با عنوان «همت مضاعف و کار مضاعف» 40 حدیث نورانی از ائمه معصومین علیهم الاسلام با محور…

اهل بیت هم مذاکره می کردند؟رجا نیوز عجرش، میلادمبارزه حق و باطل در تاریخ بشری و در مکتب های الهی، سابقه ای طولانی دارد. باطل چه در زمینه افکار و عقاید، چه در بُعد رفتاری و اخلاقی و چه در محور اجتماعی …

امام باقر (ع) و قیام زید بن علی (ع) زندگی سیاسی امام باقر (ع)ترابی، احمدهر چند قیام زید بن علی بن الحسین (ع) در عصر امام صادق (ع) صورت گرفت، و از زمان وفات امام باقر (ع) تا زمان نهضت زید حدود هشت سال …

روز هشتم ذی الحجه روز ترویه است. در این روز اعمال و آدابی در منابع حدیثی وارد شده است. یوم الترویه حجاج نیت حج تمتع می نمایند و محرم شده از مکه سمت منی حرکت می نمایند و شب را در آنجا بیتوته می کنند و …

یکی از مشکلات جوانان به ویژه در اجتماعات امروزی دارا نبودن شرایط عمومی برای ازدواج به هنگام و تشکیل خانواده سالم است. این مشکل در پسران بیشتر از دختران نمود دارد؛ زیرا عوامل انحراف جنسی در پسران بیش ا…

امام هادی علیه السلام فرمود: شیعیان چهار عید دارند: فطر، قربان، غدیر و جمعه. می‌ توان اشتراک سه عید از این اعیاد چهارگانه را با دیگر مباحث اسلامی به وضوح دید و لزوم پرداختن به عید غدیر را برای پرداختن…

مبارزه امام کاظم(ع) با حکومت عباسی از نوع مبارزه منفی بود که باعث عدم مشروعیّت حکومت می شد؛ به عنوان نمونه امام(ع) از اجاره شتران صفوان به هارون برای سفر حج گلایه کردند و صفوان نیز همه شترانش را یک جا…

پس از رحلت پیامبر(ص) و منع نشر حدیث توسط خلفا به تدریج اختلاف در حوزه فقه، کلام و. .. گسترش یافت و راه ورود احادیث جعلی باز شد. کم کم جامعه پر از احادیث جعلی شد و «اهل حدیث» شکل گرفت. تلاش امام کاظم(ع…

مسأله‌ غدیر و تعیین امیرالمؤمنین (ع) به عنوان ولى ‌امر امت اسلامى از سوى پیامبر مکرم اسلام (ص) یک حادثه‌ بسیار بزرگ و پر معناست؛ در حقیقت دخالت نبى مکرم در امر مدیریت جامعه است. معناى این حرکت که در ر…

حدیث کِساء، حدیثی در فضیلت پیامبر(ص)، علی(ع)، فاطمه(س)، حسن(ع) و حسین(ع) است. واقعه حدیث کِساء در خانه ام سلمه، همسر پیامبر روی داد. پیامبر اکرم (ص) هنگام نزول آیه تطهیر، خود و خاندان خویش را با پارچ…

ای انسان، تمام اعمال و رفتار تو نه تنها در زندگی شخصی ات بلکه در طبیعت و محیط پیرامون تو نیز اثر می گذارد. دین اسلام قبل از هر چیز انسان را به پی آمدهای مثبت و منفی دنیوی کارهایش متوجه ساخته و هشدارها…

احکام روزه ‏(استفتائات روزه بر اساس فتوای مقام معظم رهبری)سایت دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ایس 731: دختری که به سن تکلیف رسیده، ولی به علت ضعف جسمانی توانایی روزه گرفتن ندارد، و بعد از ماه…

یکی از رفقا می گفت : قصد ازدواج داشتم گفتم برم مشهد و از امام رضا (ع) یه زن خوب بخوام رفتم حرم و درخواستمو به آقا گفتم شب شد و جایی واسه خوب نداشتم هر جای حرم که میخوابیدم خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که ” آقا بلند شو …. ” متوجه شدم کنار پنجره فولاد یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن کسی هم کاری به کارشون نداره . رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و تااا صبح راحت خوابیدم …

صبح شد پارچه رو وا کردم پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم …چشتون روز بد نبینه یهو یکی داد زد : آی ملت …شفا گرفت …

به ثانیه نکشید ریختن سرم و نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان … مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تائید کنن

آقا بیخیال شفا کدومه ؟!

داستان امامان از کتاب داستان و راستان

خوابم میومد جا واسه خواب نبود رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم …همین …

تا اینو گفتم یه چک خوابوند در گوشم و گفت : تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی …خیلی دلم شکست رفتم در پنجره فولاد و با بغض گفتم : آقا دست درد نکنه … دمت گرم …زن که بهمون ندادی هیچ یه کشیده آب دار هم خوردیم .

همینطور که داشتم نق میزدم یهو یکی زد رو شونمو گفت سلام پسرم مجردی ؟ گفتم آره

“من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت  …

خلاصه تا این که شدیم دوماد این حاج آقا

بعد ازدواج با خانومم اومدیم حرم از آقا تشکر کردم و گفتم آقا ما حاضریما … یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه بهمون بدیا ….منبع : https://www.instagram.com/p/BZ9XzEEnbXx/

 

شخصى با حضرت عيسى (عليه السلام) همسفر شد تا به كنار آبى رسيدند سه قرص
نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و يكى ديگر را در آن محل گذاردند و
براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را
گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا
آهويى با دو بچه آهو به نظر حضرت عيسى (عليه السلام) در آمدند آن حضرت يكى
از آن دو آهوى بچه را طلبيد به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت كرد به خدمت
حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و كباب و بريان كردند به اتفاق رفيق ميل
كردند.

بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره كشته شده كردند و فرمودند: قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.

حضرت با رفيق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدايى كه اين آيه بزرگ
را به تو نشان داد بگو كه آن قرص نان را كه برداشت گفت: نمى‏دانم (انسان
گرفتار دنيا است و مال دنيا، ببينيد اين شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگويد
شايد به دنيا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسيدند به روى آب روان
و يا رودخانه حضرت عيسى (عليه السلام) دست آن رفيق را گرفت به روى آب روان
گشتند.

چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مى‏كنم بحق آن خدايى كه اين
معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را كه برداشت، باز گفت: نمى‏دانم و
خبر ندارم، از آنجا نيز عبور كردند در بيابان نشستند حضرت عيسى پاره خاك
فراهم فرمود و امر كرد: كن ذهبا باذن الله
يعنى: طلا بشويد به اذن خداوند تعالى، آن خاك و ريگ به فرمان الهى طلا
گرديد، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، يك قسمت را خودش برداشت، قسمت
ديگر را به رفيق داد، قسمت سوم را فرمود براى كسى گذاشتم كه آن گرده نان را
برداشته باشد.

مريض حريص گفت: من برداشتم، حضرت عيسى وقتى اين جريان را ديدند هر سه قسمت
را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بيابان ماند
كه دو نفر ديگر به او رسيدند و به طمع آن مال خطير به دنبال او افتادند و
قصد كشتن او را نمودند ناچار زبان ملايمت گشودند و گفتند: اين سه قطعه طلا
را تقسيم مى‏كنيم هر كدام يك قطعه برداشتند.

چون به منزل رسيدند، يكى از رفقا را براى خريد نان به قريه نزديك فرستادند
رفيقى كه براى تهيه نان رفته بود با خود فكر كرد كه طعام را با زهر مسموم
كند و به خورد دو رفيق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نمايد و همين عمل
را انجام داد.

اتفاقا آن دو رفيق هم در بيابان نقشه قتل او را طرح كردند كه وقتى آمد او
را بكشند و تمام طلاها را تصرف كنند، چون آن رفيق، آن دو نفر آمد او را
كشتند سپس بدون اطلاع از جريان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو
مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه كشته شده در بيابان افتاده
بود.

بار ديگر حضرت عيسى (عليه السلام) با حواريين از آن طرف عبورشانافتاد و آن
سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه كردند حضرت عيسى صورت بطرف اصحاب خود
كرد و حكايت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنيا فاحذروها،
يعنى اين است دنيا پس دورى كنيد از آن دنيا و دل به آن نبنديد كه نتيجه
بعدى گرفتارى است كه ملاحظه فرموديد، كه دل بستن به دنيا چه عاقبت بدى
بوجود آورد .

منبع : http://www.ghadeer.org

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى
گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت :

به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد!

خضر گفت :

من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه
به تو دهم .

فقير گفت :

بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه
(عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو
آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى
.

خضر گفت :

تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى
و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى .

فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به
نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى
توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن !

فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد
درهم فروخت .

خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند،
اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد.

خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من
كار واگذار نمى كنى ؟

خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت
اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى
.

خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى
بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر!

با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر
در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد.

خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت :

آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر
بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد.داستان امامان از کتاب داستان و راستان

روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به
مسافرت برود، به خضر گفت :

من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت
بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون
پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است .

خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست .

خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن
تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا
نمود.

خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت
را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت :

تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى
تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت
:

– چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب
مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما
بگويم :

فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى
از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان
غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت .

اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى
چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد
كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها
استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى
شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت :

مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت
انداختم .

خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى
و درباره ام نيكى نمودى .

خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام
هستى ام در اختيار شماست .

خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را
عبادت كنم .

خريدار: تو آزاد هستى !

خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى
مرا آزاد نمود.

منبع : http://www.ghadeer.org

 

    سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند: میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.

    امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟  آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و … هستم.

    یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد،   پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد،

    و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.

    امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم.

     آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید.  پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته

    پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشود، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه خواهد شد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟

    مرد به مردم نگاه کرد و گفت: این مرد.

    امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر! آیا این مرد را ضمانت میکنی؟

     ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین

    فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم!

    ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.

    آن مرد رفت . و زمان به سرعت سپری شد. روز اول و دوم و سوم …

    و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود…

    اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد.

     و در حالیکه خیلی خسته بود،

     مقابل امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد:

     گنج را به برادرم دادم و اکنون تحت فرمان شما هستم

    تا بر من حد را جاری کنی.

     امام علی (ع) فرمودند:

    چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

    آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند “وفای به عهد” از بین مردم رفت…

    امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

    ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند “خیر رسانی و خوبی” از بین مردم
رفت…

    اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم…

     امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

    گفتند: میترسیم که بگویند “بخشش و گذشت” از بین مردم رفت…

    و اما من این پیام را برای شما در اینجا آوردم تا نگویند “دعوت به
خیر” از میان مردم رفت…

این داستان بر گرفته از کتاب داستان راستان یکی از آثار استاد شهید مرتضی مطهری است .

مدت داستان :   2:43    |    حجم داستان :  802 کیلوبایت

برای شنیدن داستان  کلیک  کنید

حضرت رضا عليه‏السلام از اميرمؤمنان على عليه‏السلام
نقل كرده است که :

يافث پسر نوح عليه‏السلام بعد از طوفان، در
كناره چشمه‏اى نهال درخت صنوبرى را كاشت كه به آن درخت شاه درخت، و به آن
چشمه دوشاب مى‏گفتند، اين قوم در مشرق زمين زندگى مى‏كردند، و داراى دوازده
آبادى در امتداد رودخانه‏اى بودند كه به آن رودخانه، رس مى‏گفتند.  نامهاى
اين قريه‏ها دوازدهگانه به اين نام‏هاى (ى دوازدهگانه ماه‏هاى عجم) معروف
بود، به اين ترتيب: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردين، ارديبهشت،
خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور، بزرگترين شهر آن‏ها اسفندار نام داشت كه
پايتخت شاهشان به نام تركوذبن غابور، نوه نمرود بود، درخت اصلى صنوبر و
چشمه مذكور در اين شهر قرار داشت، از بذر همين درخت در هر يك از شهرهاى
ديگر كاشته بودند و رشد كرده و بزرگ شده بود، آن قوم جاهل، آن درخت‏هاى
صنوبر را خداهاى خود مى‏دانستند، نوشيدن آب چشمه و رودخانه را بر خود و
حيوانات، حرام كرده بودند، هر كس از آن آب مى‏نوشيد، او را اعدام مى‏نمودند
و مى‏گفتند: اين آب مايه حيات خدايان ما است، و كسى حق استفاده از آن را
ندارد!!

بقیه در ادامه مطلب …

امام
باقر (ع) : قوم لوط بهترین خلق خدا بودند و یکی از کارهای نیک انها این بود
که در انجام کارهای خیر با هم متحد بودند و همه اقدام به انجام ان کارها می
کردند شیطان به اتحاد انها در کارهای نیک حسد برده و برای به انحراف کشیدن
قوم لوط سعی فراوانی نموده و پی فرصتی مناسب می گشت که انها را فریب دهد تا
اینکه به فکر افتاد که اول باید زراعت و کشاورزی مردم را خراب کند و میوه
های انها را تباه کند

و
به این کار مشغول شد.مردم هر صبح که به باغ و مزرعه خود می رفتند مشاهده
می کردند که زمینهایشان خراب و میوه هایشان تباه شده است. مردم باهم گفتند
که:باید کمین کنیم و ان کسی را که زراعت ما را خراب می کند شناسایی و
مجازات کنیم.

وقتی
کمین کردند،دیدند جوانی زیبا،خوشرو،و خوش لباس آمد و مشغول خراب کردن زراعت
و میوه های انان شد مردم او را دستگیر کردند و گفتند:ای جوان آیا تو زراعت
مارا خراب می کنی و حاصل مارا تباه می نمایی؟جوان با کمال جرات و شهامت و
شجاعت گفت:بلی ،من هستم که هر شب باعث خرابی زمین و از بین رفتن محصول شما
می باشم،مردم همه متفق القول شدند که باید این جوان خرابکار را به قتل
برسانیم بنابر این او را به دست شخصی سپردند که شب از او نگبانی کندو فردا
صبح جمع شوند و او را به قتل برسانند

آن شخص جوان را به خانه بردند و در رختخوابی در خانه خود خواباند .نیمه شب ان
جوان شروع به فریاد و گریه کرد و به صاحب خانه گفت :من هر شب روی شکم پدرم
می خوابیدم و امشب تنها هستم و می ترسم .صاحب خانه هم بی خبر از همه چیز
گفت:نترس،امشب بیا روی شکم من بخواب آن ملعون با صاحب خانه کاری کرد که او
را مجبور به لواط نمود،اول دستور داد که صاحب خانه با او لواط کند و بعد هم
خود با صاحب خانه لواط کرد و فرار نمود صبح مردم جمع شدند که جوان خراب
کار را اعدام کنند صاحب خانه دستور داستان شب گذشته را برای آنها تعریف
کرد.مردم این عمل را یاد گرفتند و با یک دیگر انجام دادند و کار به جایی
رسید که زنان خود را رها کرده و هر کس وارد شهرشان می شد ،با او این عمل
زشت را انجام میدادند وقتی شیطان متوجه شد که مردم به این عمل حیوانی عادت
کردند و دیگر سراغ زنان خود نمی روند به فکر افتاد تا زنان آنها را هم
منحرف گرداند.

در
این جا بود که خود را شبیه زن زیبا و خوش قیافه در اورده امد پیش زنان ان
شهر و گفت:شنیدم مردان شما زنان خود را رها کرده و با یک دیگر عمل ننگین
لواط را انجام می دهند گفتن : آری چنین است مدتهاست که مردان ما سراغ ما
دیگر نمی آیند و عمل زنا شویی مارا ترک کرده اند.بعد گفت اکنون که مردان شما
با هم لواط میکنند شما نیز با هم مساحقه (هم جنس بازی) را انجام دهید و بعد
زنان هم به این عمل عادت کردند و به موعظه ها و نصیحت حضرت لوط گوش ندادند
،خداوند ۳فرشته مقرب خود را یعنی میکائیل،جبرائیل،و اسرافیل را برای هلاکت
انها فرستاد .این ۳فرشته هم نزدیکی های صبح شهر را به اسمان برده و رها
کردند بعد از ان سنگ از اسمان بر انآن  شهر به باریدن گرفت و همه به هلاکت
رسیدند.

روزي حضرت موسي براي مناجات به كوه طور مي رفت و شيطان هم در
پي او رفت. يكي از فرشتگان شيطان را نهيب زد و گفت: از دنبال موسي برگرد كه
او كليم خداست مگر اميد داري كه بتواني او را بفريبي؟ شيطان گفت: آري. چنان
كه پدر او حضرت آدم را به خوردن گندم فريفتم از موسي هم اميد دارم كه چنين
شود حضرت موسي متوجه شد .

شيطان گفت: اي موسي كليم مي خواهي تو را شش پند
بياموزم؟ حضرت موسي فرمود:  خير. من احتياج ندارم از من دور شو. جبرئيل
نازل شد و گفت: ای موسی صبر کن و گوش بده ، او الان نمیخواهد که تو را فریب دهد . موسی ایستاد و فرمود هر چه میخواهی بگو ،شيطان گفت: آن شش پند اين است:

اول : در وقت دادن صدقه به يادم باش و زود صدقه بده كه ممكن است زود
پشيمانت كنم گرچه آن صدقه كم و كوچك باشد چون ممكن است همان صدقه كم تو را
از هلاكت نجات دهد و از خطر حفظ نمايد.

دوم : اي موسي با زن بيگانه و
نامحرم خلوت نكن چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فريفته و به فتنه
مي اندازم و وادار به زنا مي كنم.

سوم : اي موسي در حال غضب به يادم
باش زيرا در حال غضب تو را به امر خلاف وادار مي نمايم و آرزو مي كنم كه
اولاد آدم غضب كند تا من مقصودم را عملي سازم.

چهارم : چيزهايي كه
خداوند ازآنها  نهي كرده نزديك نشو چون  هر كس به آنها نزديك شود من او را
به حرام و گناه مي اندازم.

پنجم : در دل خود فكر گناه وكار خلاف راه
مده چون اگر من دلي را چرکین ديدم به طرف صاحبش دست دراز میکنم و او را اغوا میکنم ، تا آن کار خلاف را انجام دهد .

ششم :تا خواست كه ششم را بگويد جبرئيل حضرت موسي(ع) را نهيب زد و
فرمود: اي موسي حركت كن و گوش مده كه او مي خواهد در نصيحت ششم تو را
بفريبد. لذا موسي حركت كرد و رفت. شيطان فرياد زد و گفت: واي بر من پنج
موعظه را كه اساس كارم  در آنها بود شنيد و رفت مي ترسم كه آنها را به
ديگران  بگويد و آنان هدايت شوند. من مي خواستم پس از پنج کلمه حق ، او را به دام
اندازم و او و ديگران را فريب دهم ولي از دستم رفت.

شناسنامه کتاب:
عنوان: داستان امام راستان امیر مؤمنان(ع) به روایت شهید مطهری
موضوع: سیره حضرت علی(ع) / کتابشناسی
زبان: فارسی
تیراژ: 3000
نویسنده: حسین علی‌زاده و سید مجتبی ضمیری
ناشر: دفتر نشر و پخش معارف
سال چاپ: 1379
تعداد صفحات: 254 صفحه

استفاده از فرصت جوانی برای غلبه بر مفاسد اخلاقیای عزیز برای یک خیال باطل، یک محبوبیت جزئی بندگان ضعیف، یک توجه قلبی مردم… خود را مورد سخط و غضب الهی قرار مده؛ و مفروش آن محبت های الهی، آن کرامت های غیرمتناهی، آن الطاف و مراحم ربوبیت را بر یک محوبیت پیش خلق که مورد هیچ اثری نیست و از او هیچ ثمری نبری جز ندامت و حسرت. وقتی دستت از این عالم کوتاه شد که عالم کسب است و عملت منقطع گردید، دیگر پشیمانی نتیجه ندارد و رجوع بی فایده استامام خمینی ره

GetBC(524);

+ ادامه مطلب…

حسین | 22:52 – جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۹۴

غزالی و راهزنان

داستان امامان از کتاب داستان و راستان

غزالی ، دانشمند شهير اسلامی ، اهل طوس بود ( طوس قريه‏ای است در نزديكی مشهد ) . در آن وقت ، يعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نيشابور مركز و سواد اعظم آن ناحيه بود و دار العلم محسوب می‏شد . طلاب علم در آن‏ نواحی برای تحصيل و درس خواندن به نيشابور می‏آمدند . غزالی نيز طبق‏ معمول به نيشابور و گرگان آمد ، و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود . و برای آن كه معلوماتش فراموش نشود ، و خوشه‏هايی كه چيده از دستش نرود ، آنها را مرتب می‏نوشت و جزوه می‏كرد .آن جزوه‏ها را كه محصول سالها زحمتش بود ، مثل جان شيرين دوست می‏داشت بعد از سالها ، عازم بازگشت به وطن شد . جزوه‏ها را مرتب كرده در تو بره‏ای پيچيد ، و با قافله به طرف وطن روانه شد .از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن بر خورد . دزدان جلو قافله را گرفتند ، و آنچه مال و خواسته يافت می‏شد ، يكی يكی جمع كردند .نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسيد . همين كه دست دزدان به طرف آن تو بره رفت ، غزالی شروع به التماس و زاری كرد ، و گفت : ” غير از اين هر چه دارم ببريد و اين يكی را به من واگذاريد ” . دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران قيمتی است . بسته را باز كردند ، جز مشتی كاغذ سياه شده چيزی نديدند . گفتند : ” اينها چيست و به چه درد می‏خورد ؟ ” غزالی گفت : ” هر چه هست به درد شما نمی‏خورد ، ولی به درد من می‏خورد “- ” به چه درد تو می‏خورد ؟

” اگر اينها را از من بگيريد ، معلوماتم تباه می‏شود ، و سالها زحمتم در راه‏ تحصيل علم به هدر می‏رود ” . – ” راستی معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟ ” – ” بلی ” . – ” علمی كه جايش توی بقچه و قابل دزديدن باشد ، آن علم نيست ، برو فكری به حال خود بكن ” . اين گفته ساده عاميانه ، تكانی به روحيه مستعد و هوشيار غزالی داد . او كه تا آن روز فقط فكر می‏كرد كه طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند ، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند و تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد ، و بيشتر فكر كند ، و تحقيق نمايد ، و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد . غزالی می‏گويد : ” من بهترين پندها را ، كه راهنمای زندگی فكری من شد ،از زبان يك دزد راهزن شنيدم ” ( 1 ) .

پاورقی : . 1 غزالی نامه ، صفحه . 116

GetBC(484);

حسین | 23:44 – جمعه هشتم شهریور ۱۳۹۲

مستمند و ثروتمند

رسول اكرم ” ص ” طبق معمول ، در مجلس خود نشسته بود . ياران‏ گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند . در اين بين يكی از مسلمانان – كه مرد فقير ژنده‏ پوشی بود – از در رسيد . و طبق سنت اسلامی – كه هر كس در هر مقامی هست ، همين كه وارد مجلسی می‏شود بايد ببيند هر كجا جای خالی هست همانجا بنشيند ، و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شأن من چنين اقتضا می‏كند در نظر نگيرد – آن مرد به اطراف‏ متوجه شد ، در نقطه‏ای جايی خالی يافت ، رفت و آنجا نشست . از قضا پهلوی مرد متعين و ثروتمندی قرار گرفت . مرد ثروتمند جامه ‏های خود را جمع‏ كرد و خودش را به كناری كشيد ، رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت :” ترسيدی كه چيزی از فقر او بتو بچسبد ؟ ! “- ” نه يا رسول الله ! “- ” ترسيدی كه چيزی از ثروت تو به او سرايت كند ؟ “- ” نه يا رسول الله ! “- ” ترسيدی كه جامه ‏هايت كثيف و آلوده شود ؟ “- ” نه يا رسول الله ! “- ” پس چرا پهلو تهی كردی و خودت را به كناری كشيدی ؟ “- ” اعتراف می‏كنم كه اشتباهی مرتكب شدم و خطا كردم . اكنون به جبران‏ اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمی از دارايی خودم را به اين برادر مسلمان خود كه درباره ‏اش مرتكب اشتباهی شدم ببخشم ؟ “مرد ژنده پوش : ” ولی من حاضر نيستم بپذيرم ” .جمعيت :” چرا ؟ “- ” چون می‏ترسم روزی مرا هم غرور بگيرد ، و بايك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بكنم كه امروز اين شخص با من كرد ” ( 1 ) .پاورقی :. 1 اصول كافی ، جلد 2 ، باب فضل فقراء المسلمين ، صفحه 260.

GetBC(398);

حسین | 1:24 – چهارشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۲

علی و عاصم

علی – عليه‏السلام – بعد از خاتمه جنگ جمل ( 1 ) وارد شهر بصره شد . در خلال ايامی كه در بصره بود ، روزی به عيادت يكی از يارانش ، به نام ” علاء بن زياد حارثی ” رفت . اين مرد خانه مجلل و وسيعی داشت . علی‏ همينكه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد ، به او گفت : ” اين‏ خانه به اين وسعت ، به چه كار تو در دنيا می‏خورد ، در صورتی كه به خانه‏ وسيعی در آخرت محتاجتری ؟ ! ولی اگر بخواهی می‏توانی كه همين خانه وسيع‏ دنيا را وسيله‏ای برای رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهی ، به اينكه در اين خانه از مهمان پذيرايی كنی ، صله رحم نمايی ، حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشكار كنی ، اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشكار نمودن‏ حقوق قراردهی ، و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمايی ” . علاء : ” يا امير المؤمنين ، من از برادرم عاصم پيش تو شكايت دارم ” ( 2 ) . – ” چه شكايتی داری ؟ ” – ” تارك دنيا شده ، جامه كهنه پوشيده ، گوشه گير و منزوی شده همه‏ چيز و همه كس را رها كرده ” .- ” او را حاضر كنيد ! ” عاصم را احضار كردند و آوردند . علی ” ع ” به او رو كرد و فرمود : ” ای دشمن جان خود ، شيطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خويش‏ رحم نكردی ؟ آيا تو خيال می‏كنی كه خدايی كه نعمتهای پاكيزه دنيا را برای تو حلال و روا ساخته ناراضی می‏شود ، از اينكه تو از آنها بهره ببری ؟ تو در نزد خدا كوچكتر از اين هستی ” . عاصم : ” يا اميرالمؤمنين ، تو خودت هم كه مثل من هستی ، تو هم كه به‏ خود سختی می‏دهی و در زندگی بر خود سخت می‏گيری ، تو هم كه جامه نرم‏ نمی‏پوشی و غذای لذيذ نمی‏خوری ، بنابراين من همان كار را می‏كنم كه تو می‏كنی ، و از همان راه می‏روم كه تو می‏روی ” . – ” اشتباه می‏كنی ، من با تو فرق دارم ، من سمتی دارم كه تو نداری ، من در لباس پيشوايی و حكومتم ، وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه ديگری است . خداوند بر پيشوايان عادل فرض كرده كه ضعيفترين طبقات ملت خود را مقياس زندگی شخصی خود قرار دهند . و آن طوری زندگی كنند كه تهيدستترين مردم زندگی‏ می‏كنند . تا سختی فقر و تهيدستی به آن طبقه اثر نكند ، بنابراين من‏ وظيفه‏ای دارم و تو وظيفه‏ای ” ( 3 ) .

 

پاورقی : . 1 جنگ جمل در نزديكی بصره بين اميرالمؤمنين علی – عليه‏السلام – از يكطرف و عايشه و طلحه و زبير از طرف ديگر واقع شد به اين مناسبت جنگ‏ جمل ناميده شد كه عايشه در حالی كه سوار بر شتر بود سپاه را رهبری می‏كرد ( جمل در عربی يعنی شتر ) . اين جنگ را عايشه و طلحه و زبير بلا فاصله ، بعد از استقرار خلافت بر علی – عليه‏السلام – و ديدن سيرت عادلانه آن حضرت‏ كه امتيازی برای طبقات اشراف قائل نمی‏شد ، به پاكردند . و پيروزی با سپاه علی – عليه‏السلام – شد .

. 2 اين داستان را ابن ابی‏الحديد در شرح ” نهج البلاغه ” جلد 3 ، صفحه‏ 19 ( چاپ بيروت ) نقل می‏كند ، ولی به نام ربيع بن زياد نه علاء بن زياد . و ربيع را معرفی می‏كند در مواطنی و بعد ميگويد : ” و اما العلاء بن‏ زياد الذی ذكره الرضی فلا اعرفه و لعل غيری يعرفه ” .

. 3 نهج البلاغه ، خطبه . 207

GetBC(380);

حسین | 20:10 – دوشنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۲

GetBC(359);

+ ادامه مطلب…

حسین | 22:47 – دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۱

مسيحی و زره علی ” ع ”

در زمان خلافت علی – عليه‏السلام – در كوفه ، زره آن حضرت گم شد . پس‏ از چندی در نزديك مرد مسيحی پيداشد . علی او را به محضر قاضی برد ، و اقامه دعوی كرد كه : ” اين زره از آن من است ، نه آن را فروخته‏ام و نه‏ به كسی بخشيده‏ام . و اكنون آن را در نزد اين مرد يافته‏ام ” . قاضی به‏ مسيحی گفت : ” خليفه ادعای خود را اظهار كرد ، تو چه می‏گويی ؟ ” او گفت : ” اين زره مال خود من است ، و در عين حال گفته مقام خلافت را تكذيب نمی‏كنم ( ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد ) . ” . قاضی رو كرد به علی و گفت : ” تو مدعی هستی و اين شخص منكر است ،عليهذا بر تو است كه شاهد برمدعای خود بياوری ” علی خنديد و فرمود : ” قاضی راست می‏گويد ، اكنون می‏بايست كه من شاهد بياورم ، ولی من شاهد ندارم ” قاضی روی اين اصل كه مدعی شاهد ندارد ، به نفع مسيحی حكم كرد ، و او هم‏ زره را برداشت و روان شد . ولی مرد مسيحی كه خود بهتر می‏دانست كه زره مال كی است ، پس از آنكه‏ چند گامی پيمود وجدانش مرتعش شد و برگشت ، گفت : ” اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نيست ، از نوع حكومت انبياست ”  و اقرار كرد كه زره از علی است .طولی نكشيد او را ديدند مسلمان شده ، و با شوق و ايمان در زير پرچم علی‏ در جنگ نهروان می‏جنگد ( 1 ) .

پاورقی : . 1 الامام علی صوت العدالة الانسانية ، صفحه 63 نيز بحار ، جلد 9 ، چاپ تبريز ، صفحه 598 ( با اختلافی ) .

GetBC(311);

حسین | 22:38 – دوشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۱

مرد ناشناس

زن بيچاره ، مشك آب را بدوش كشيده بود ، و نفس نفس زنان به سوی‏ خانه‏اش می‏رفت . مردی ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش بدوش كشيد . كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند . در خانه باز شد . كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسی همراه مادرشان‏ به خانه آمد ، و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد : ” خوب معلوم است كه‏ مردی نداری كه خودت آبكشی می‏كنی ، چطور شده كه بيكس مانده‏ای ؟ ” – ” شوهرم سرباز بود . علی بن ابيطالب او را به يكی از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد . اكنون منم و چند طفل خردسال ” . مرد ناشناس بيش از اين حرفی نزد . سر را به زير انداخت و خداحافظی‏ كرد و رفت ، ولی در آن روز آنی از فكر آن زن و بچه‏هايش بيرون نمی‏رفت . شب را نتوانست راحت بخوابد . صبح زود زنبيلی ، برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما ، در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزی رفت و در زد . ” كيستی ؟ ” – ” همان بنده خدای ديروزی هستم كه ، مشك آب را آوردم ، حالا مقداری‏ غذا برای بچه‏ها آورده‏ام ” . – ” خدا از تو راضی شود ، و بين ما و علی بن ابيطالب هم خدا خودش‏ حكم كند ” .” در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت : ” دلم می‏خواهد ثوابی كرده باشم ، اگر اجازه بدهی ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهداری‏ اطفال را من به عهده بگيرم ” . – ” بسيار خوب ، ولی من بهتر می‏توانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچه‏ها را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم ” . زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقداری گوشت ، كه خود آورده بود ، كباب كرد و با خرما ، بادست خود به بچه‏ها خورانيد . به‏ دهان هر كدام كه لقمه‏ای می‏گذاشت : ” می‏گفت : ” فرزندم ! علی بن ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهی‏ كرده است ” . خمير آماده شد . زن صدا زد : ” بنده خدا همان تنور را آتش كن ” . مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد . شعله‏های آتش زبانه كشيد ، چهره‏ خويش را نزديك آتش آورد و با خود می‏گفت : ” حرارت آتش را بچش ، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهی می‏كند ” . در همين حال بود كه زنی از همسايگان به آن خانه سركشيد ، و مرد ناشناس‏ را شناخت . به زن صاحب خانه گفت : ” وای به حالت ، اين مرد را كه‏ كمك گرفته‏ای نمی‏شناسی ؟ ! اين اميرالمؤمنين علی بن ابيطالب است ” . زن بيچاره جلو آمد و گفت : ” ای هزار خجلت و شرمساری از برای من ، من از تو معذرت می‏خواهم ” . – ” نه ، من از تو معذرت می‏خواهم ، كه در كار تو كوتاهی كردم ” ( 1 ) .

پاورقی : . 1 بحار الانوار ، جلد 7 ، باب 103 ، صفحه . 597

GetBC(297);

حسین | 0:7 – شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۱

 

مردی كه اندرز خواست

مردی از باديه به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم رسيد . از آن حضرت‏ پندی و نصيحتی تقاضا كرد .رسول اكرم باو فرمود : ” خشم مگير ” و بيش‏ از اين چيزی نفرمود .آن مرد به قبيله خويش برگشت . اتفاقا وقتی كه به ميان قبيله خود رسيد ، اطلاع يافت كه در نبودن او حادثه مهمی پيش آمده ، از اين قرار كه‏ جوانان قوم او دستبردی به مال قبيله‏ای ديگر زده‏اند ، و آنها نيز معامله‏ به مثل كرده‏اند ، و تدريجا كار به جاهای باريك رسيده ، و دو قبيله در مقابل يكديگر صف آرائی كرده‏اند ، و آماده جنگ و كارزارند . شنيدن اين‏ خبر هيجان آور ، خشم او را برانگيخت . فورا سلاح خويش را خواست و پوشيد و به صف قوم خود ملحق و آماده همكاری شد . در اين بين ، گذشته به فكرش افتاد ، به يادش آمد كه به مدينه رفته و چه چيزها

 ديده و شنيده ، به يادش آمد كه از رسول خدا پندی تقاضا كرده‏ است ، و آن حضرت به او فرموده ، جلو خشم خود را بگيرد . در انديشه فرو رفت كه چرا من تهييج شدم ، و به چه موجبی من سلاح پوشيدم‏ ، و اكنون خود را مهيای كشتن و كشته شدن كرده‏ام ؟ چرا بی‏جهت من برا فروخته و خشمناك شده‏ام ؟ ! با خود فكر كرد الان وقت آن است كه آن جمله‏ كوتاه را به كار بندم . جلو آمد و زعمای صف مخالف را پيش خواند و گفت : ” اين ستيزه برای‏ چيست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوز است كه جوانان نادان ما كرده‏اند ، من‏ حاضرم از مال شخصی خودم اداكنم . علت ندارد كه ما برای همچو چيزی به جان‏ يكديگر بيفتيم و خون يكديگر را بريزيم ” . طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند ، غيرت و مردانگی شان تحريك شد و گفتند :” ما هم از تو كمتر نيستيم . حالا كه چنين است ما از اصل ادعای خود صرف‏ نظر می‏كنيم ” .هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند ( 1 ) .

پاورقی : . 1 اصول كافی ، جلد 2 ، صفحه . 404

داستان امامان از کتاب داستان و راستان

GetBC(284);

حسین | 23:11 – چهارشنبه چهارم بهمن ۱۳۹۱

اعرابی و رسول اكرم (ص)

عربی بيابانی و وحشی ، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد ، تا مگر از رسول خدا سيم و زری بگيرد . هنگامی وارد شد كه رسول اكرم در ميان انبوه‏ اصحاب و ياران خود بود . حاجت خويش را اظهار كرد و عطائی خواست . رسول اكرم چيزی به او داد ، ولی او قانع نشد و آن را كم شمرد ، بعلاوه سخن‏ درشت و ناهمواری بر زبان آورد ، و نسبت به رسول خدا جسارت كرد . اصحاب و ياران سخت در خشم شدند ، و چيزی نمانده بود كه آزاری به او برسانند ، ولی رسول خدا مانع شد . رسول اكرم بعدا اعرابی را با خود به خانه برد ، و مقداری ديگر به او كمك كرد ، ضمنا اعرابی از نزديك مشاهده كرد كه وضع رسول اكرم به وضع رؤسا و حكامی كه‏ تاكنون ديده شباهت ندارد ، و زر و خواسته‏ای در آنجا جمع نشده . اعرابی اظهار رضايت كرد و كلمه‏ای تشكر آميز بر زبان راند . در اين‏ وقت رسول اكرم به او فرمود : ” تو ديروز سخن درشت و ناهمواری برزبان‏ راندی كه ، موجب خشم اصحاب و ياران من شد . من می‏ترسم از ناحيه آنها به‏ تو گزندی برسد ، ولی اكنون در حضور من اين جمله تشكر آميز را گفتی ، آيا ممكن است همين جمله را در حضور جمعيت بگويی تا خشم و ناراحتی كه آنان‏ نسبت به تو دارند ، از بين برود ؟ ” اعرابی گفت : ” مانعی ندارد ” . روز ديگر اعرابی به مسجد آمد ، در حالی كه همه جمع بودند ،

 رسول اكرم‏ رو به جمعيت كرد و فرمود : ” اين مرد اظهار می‏دارد كه از ما راضی شده‏ آيا چنين است ؟ ” اعرابی گفت : ” چنين است ” و همان جمله تشكر آميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد . اصحاب و ياران رسول خدا خنديدند . در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد ، و فرمود : ” مثل من و اين‏ گونه افراد ، مثل همان مردی است كه شترش رميده بود و فرار می‏كرد ، مردم‏ به خيال اينكه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند ، و به دنبال شتر دويدند . آن شتر بيشتر رم كرد و فراری‏تر شد . صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت ، خواهش می‏كنم كسی به شتر من كاری نداشته باشد ، من خودم بهتر می‏دانم كه از چه راه شتر خويش را رام كنم . ” همينكه مردم را از تعقيب بازداشت ، رفت و يك مشت علف برداشت‏ و آرام آرام از جلو شتر بيرون آمد ، بدون آنكه نعره‏ای بزند و فريادی بكشد و بدود ، تدريجا در حالی كه علف را نشان می‏داد جلو آمد . بعد باكمال‏ سهولت مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد . ” اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما اين اعرابی بدبخت به‏ دست شما كشته شده بود – و در چه حال بدی كشته شده بود ، در حال‏ كفر و بت پرستی – ولی مانع دخالت شما شدم ، و خودم با نرمی و ملايمت او را رام كردم ” ( 1 ) .

پاورقی : . 1 كحل البصر ، صفحه . 70

GetBC(270);

حسین | 23:7 – چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۱

امام باقر و مرد مسيحی

امام باقر ، محمد بن علی بن الحسين ” ع ” ، لقبش ” باقر ” است . باقر يعنی شكافنده . به آن حضرت ” باقر العلوم ” می‏گفتند ، يعنی‏ شكافنده دانشها . مردی مسيحی ، به صورت سخريه و استهزاء ، كلمه ” باقر ” را تصحيف‏ كرد به كلمه ” بقر ” – يعنی گاو – به آن حضرت گفت : ” انت بقر ” يعنی تو گاوی امام بدون آنكه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند ، با كمال سادگی گفت : ” نه ، من بقر نيستم من باقرم ” . مسيحی : ” تو پسر زنی هستی كه آشپز بود ” . – ” شغلش اين بود ، عار و ننگی محسوب نمی‏شود ” . – ” مادرت سياه و بی‏شرم و بد زبان بود ” .

– ” اگر اين نسبتها كه به مادرم می‏دهی راست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد . و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ‏ و افترا بستی ” . مشاهده اين همه حلم ، از مردی كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك‏ مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد ، كافی بود كه انقلابی در روحيه مرد مسيحی ايجاد نمايد ، و او را به سوی اسلام بكشاند . مرد مسيحی بعدا مسلمان شد ( 1 ) .

پاورقی : . 1 بحار الانوار ، جلد 11 ، حالات امام باقر ، صفحه . 83

GetBC(265);

حسین | 23:54 – شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۱

علی – عليه‏السلام – هنگامی كه به سوی كوفه می‏آمد ، وارد شهر انبار شد كه‏ مردمش ايرانی بودند . كدخدايان و كشاورزان ايرانی خرسند بودند كه خليفه محبوبشان از شهر آنها عبور می‏كند ، به استقبالش شتافتند ، هنگامی كه مركب علی به راه افتاد ، آنها در جلو مركب علی ( ع ) شروع كردند به دويدن . علی آنها را طلبيد و پرسيد : ” چرا می‏دويد ، اين چه كاری است كه می‏كنيد ؟ ! ” . – اين يك نوعی احترام است كه ما

نسبت به امرا و افراد مورد احترام‏ خود می‏كنيم . اين سنت و يك نوع ادبی است كه در ميان ما معمول‏ بوده است ” . – ” اينكار شمارا در دنيا به رنج می‏اندازد ، و در آخرت به شقاوت‏ می‏كشاند . هميشه از اين گونه كارها كه شما را پست و خوار می‏كند خودداری‏ كنيد . بعلاوه اين كارها چه فايده‏ای به حال آن افراد دارد ؟ ” ( 1 )

پاورقی : . 1 نهج البلاغه ، كلمات قصار ، شماره . 37

GetBC(248);

حسین | 0:14 – دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۱

قافله‏ای كه به حج می‏رفت

قافله‏ای از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت ، همينكه به مدينه رسيد چند روزی توقف و استراحت كرد ، وبعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد.در بين راه مكه و مدينه ، در يكی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف‏ شدند كه با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی‏ درميان آنها شد كه سيمای صالحين داشت ، و با چابكی و نشاط مشغول خدمت و رسيدگی به كارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . باكمال تعجب از اهل قافله پرسيد : اين شخصی را كه مشغول خدمت و انجام كارهای شماست می‏شناسيد ؟ – نه ، او را نمی‏شناسيم ، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد . مردی‏ صالح و متقی و پرهيزگار است . ما از او تقاضا نكرده‏ايم كه برای ما كاری‏ انجام دهد ، ولی او خودش مايل است كه در كارهای ديگران شركت كند و به‏ آنها كمك بدهد .- ” معلوم است كه نمی‏شناسيد ، اگر می‏شناختيد اين طور گستاخ نبوديد و هرگز حاضر نمی‏شديد مانند يك خادم به كارهای شما رسيدگی كند ” .- ” مگر اين شخص كيست ؟ ” – ” اين ، علی بن الحسين زين العابدين(ع) است ” .جمعيت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : ” اين چه كاری بود كه شما با ما كرديد ؟ ! ممكن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بكنيم ، و مرتكب گناهی بزرگ بشويم ” . امام : ” من عمدا شمارا كه مرا نمی‏شناختيد برای همسفری انتخاب كردم ، زيرا گاهی با كسانی كه مرا می‏شناسند مسافرت می‏كنم ، آنها به خاطر رسول خدا(ص) زياد به من عطوفت و مهربانی می‏كنند ،نمی‏گذارند كه من عهده‏دار كار و خدمتی بشوم ، از اينرو مايلم همسفرانی‏ انتخاب كنم كه مرا نمی‏شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می‏كنم تابتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم ” ( 1 ) .

 

پاورقی : . 1 بحار ، جلد 11 ، چاپ كمپانی ، صفحه 21 ، و در صفحه 27 بحار ،

جمله‏هايی هست كه امام می‏فرمايد : ” اكره ان آخذ برسول الله ما لا اعطی‏ مثله » ” ، و در روايتی هست كه فرمود : ” ما اكلت بقرابتی من رسول‏

الله قط » ” .

 

GetBC(244);

حسین | 11:52 – دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۱

GetBC(242);

حسین | 15:3 – چهارشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۱

GetBC(75);

+ ادامه مطلب…

حسین | 21:45 – جمعه شانزدهم بهمن ۱۳۸۸

همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از

مركبها فرود آمدند ، و بارها را بر زمين نهادند ، تصميم جمعيت براين شد كه برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده كنند . يكی از اصحاب گفت : ” سر بريدن گوسفند با من ” . ديگری : ” كندن پوست آن با من ” . سومی : ” پختن گوشت آن با من ” . چهارمی : . . . رسول اكرم : ” جمع كردن هيزم از صحرا با من ” . جمعيت : ” يا رسول الله شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد ، ما خودمان‏ با كمال افتخار همه اينكارها را می‏كنيم ” .رسول اكرم : ” می‏دانم كه شما می‏كنيد ، ولی خداوند دوست نمی دارد بنده‏اش را در ميان يارانش با وضعی متمايز ببيند كه ، برای خود نسبت به‏ ديگران امتيازی قائل شده باشد ” ( 1 ) . سپس به طرف صحرا رفت . و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد ( 2 )

پاورقی : . 1 ان الله يكره من عبده ان يراه متميزا بين اصحابه » . . 2 كحل البصر ، صفحه .

GetBC(61);

حسین | 11:0 – پنجشنبه هشتم بهمن ۱۳۸۸

GetBC(55);

حسین | 9:9 – سه شنبه ششم بهمن ۱۳۸۸

GetBC(52);

+ ادامه مطلب…

حسین | 16:4 – یکشنبه چهارم بهمن ۱۳۸۸

GetBC(47);

+ ادامه مطلب…

حسین | 13:0 – جمعه دوم بهمن ۱۳۸۸

شخصی باهيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق ” ع ” آمد و گفت : ” درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، كه‏ خيلی فقير و تنگدستم ” . امام : ” هرگز دعا نمی‏كنم ” . – ” چرا دعا نمی‏كنيد ؟ ! ” ” برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است ، خداوند امر كرده كه روزی را پی‏جويی كنيد ، و طلب نماييد . اما تو می‏خواهی در خانه‏ خود بنشينی ، و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی ! ” ( 1 )

پاورقی : . 1 وسائل ، چاپ امير بهادر ، ج 2 ، صفحه . 529

GetBC(44);

حسین | 10:59 – چهارشنبه سی ام دی ۱۳۸۸

GetBC(38);

+ ادامه مطلب…

حسین | 20:46 – دوشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۸۸

رسول اكرم ” ص ” وارد مسجد ( مسجد مدينه 1 ) ” شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود و هردسته‏ای حلقه‏ای تشكيل‏ داده سر گرم كاری  بودند : يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به‏ تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد  گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند  شد .

GetBC(34);

+ ادامه مطلب…

حسین | 13:55 – یکشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۸۸

داستان امامان از کتاب داستان و راستان
داستان امامان از کتاب داستان و راستان
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *