داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

دوره مقدماتی php
داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر
داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

نسترن دیر کرده بود…قرارشان ضلع شمال میدان انقلاب درست جلوی سینما بود…مهشید نگران و کلافه این پا و آن پا میکرد… به ساعتش نگاه کرد…یک ربع از ساعتی که قرار داشتند گذشته بود…اطراف کم کم شلوغ میشد و هر از گاهی جمعیت در یکی از پیاده روها شعار میداد و بلافاصله نیروهای ضد شورش و لباس شخصی به آن سمت حمله میکردند و جمعیت را متفرق می کردند…گاه گداری هم کسی دستگیر میشد…مهشید موبایلش را از کیفش در آورد و شروع کرد به شماره گرفتن که کسی از پشت روی شانه اش زد…:
– سلام…به کی زنگ میزنی؟
– کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت…
– ببخشید…خیلی ترافیک بود…جلوی سینما سپیده پیاده شدم و دیگه بقیه راهو پیاده اومدم والا تا یک ساعت دیگه هم نمیرسیدم…چه خبر بود اینجا؟
– هیچی… خیابون کارگر رو که بستن …گاز اشک آور هم زدن…چند نفر هم دستگیر کردن… میخوای همینجا بمونیم؟
– نه بابا…بریم بالا…اینجا که خبری نیست…

نسترن وکیل بود…پنج سال پیش فارغ التحصیل شده بود و به خاطر وضع مالی خوب پدر و مادرش بلافاصله یک دفتر زده و مشغول به کار شده بود …به خاطر زرنگی ذاتی ای که داشت پیشرفت خوبی هم کرده بود. قد بلند و اندام متناسبی داشت و و در کل زن جذابی مینمود و عاشقان دلخسته زیادی داشت…دوستش مهشید  با اینکه در دانشگاه با او همکلاس بود اما به خاطر مشکلات مالی نتوانسته بود مدرکی بگیرد و سال سوم قید مدرک گرفتن را زده بود و در یک شرکت خصوصی منشی مدیر عامل بود…چشمهای سبزی داشت و کمی درشت جثه ترو البته کوتاه تر از نسترن بود…
نزدیک پارک لاله فضا متشنج بود…ماشینهای سیاه یگان ویژه مستقر بودند وبسیج و پلیس عملا با مردم درگیر شده بودند…نسترن شروع کرد در همراهی با جمعیت  شعار دادن…مهشید که محافظه کار تر بود او را میکشید و سعی میکرد از کانون درگیریها دور بمانند…بوی گاز اشک آور و دود همه جا را گرفته بود…فضا جوری نبود که بشود راه رفت و باید میدویدند…هر دو در امتداد بلوار کشاورز شروع به دویدن کردند…چند موتوری با جلیقه و سر و شکل بسیجی از کنارشان رد شدند و یکی از آنها با باطوم به کمر مهشید کوبید و همزمان فریاد زد…جنده ها…مهشید از درد به خودش پیچید و کمرش را گرفت…نسترن دنبال موتوری دوید و فریاد زد جنده مادر و خواهرته…بی شرف…مزدور…
موتوری دور شده بود…هر دو پیچیدند در یکی از خیابانهای فرعی تا نفسی تازه کنند… پشت سرشان یک ون مشکی به آرامی وارد خیابان شد و کمی جلوتر  ایستاد…دو مرد و یک زن از آن پیاده شدند…لباس فرم یا نظامی نداشتند اما هر دو مرد سر تا پا مشکی پوشیده و صورتشان را با کلاهی که تا زیر گردن پایین کشیده بودند و فقط جای چشمها و دهانشان سوراخ بود پوشانده بودند… زن اما چادر به سر داشت… با داد و فریاد از مهشید و نسترن خواستند که سوار شوند…نسترن حدس زد که از نیروهای ضد اغتشاش باشند و با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن که مگر چه کار کرده ایم و سوار نمیشویم…مهشید اما حسابی ترسیده بود و زبانش بند آمده بود…دو مرد با باطوم آنها را به سمت ماشین هول میدادند و زن هم دست مهشید را محکم گرفته بود و با خود میکشید…اوضاع بدی بود و مقاومت فایده ای نداشت…

در ون که بسته شد موبایلهای هر دو را گرفتند و چشمهایشان را با چشم بند بستند و ماشین با سرعت شروع به حرکت کرد…نسترن اجازه خواست که  با منزلش تماس بگیرد ولی زنی که همراهشان بود گفت نیازی نیست…مهشید پرسید ما را کجا میبرید و باز همان زن جواب داد «جایی که لیاقتش را دارید»…پاسخ زن به وضوح بی ادبانه بود ولی مهشید تصمیم گرفت دهان به دهان او نگذارد و کار را بدتر از این که هست نکند…ده دقیقه بعد دوباره ماشین ایستاد و از سر و صداها بر می آمد که یک نفر دیگر را هم با داد و فریاد میخواستند که سوار کنند…ظاهرا دختری بود که به شدت مقاومت میکرد و از آن بیشتر زنی که گویا مادرش بود ظاهرا با ماموران درگیر شده بود و اجازه نمیداد که دخترش را سوار کنند…صدای شوکر برقی و جیغ و فریاد زیادی از بیرون ماشین به گوش میرسید…مادر دختر فریاد میزد نمیذارم دخترم را ببرید و اگر میخواهید او را ببرید من را هم باید ببرید…زن فریاد زد:
– سوارشون کنید …هر دوشون رو…
مادر و دختر هر دو سوار ون شدند و همان مراحل تکرار شد…موبایلهایشان را گرفتند و چشمانشان را بستند…چند بار مادر آن دختر شروع کرد به حرف زدن که هر بار با حرفهای توهین آمیزی از او خواستند ساکت بنشیند و حرف نزند…نسرین اعتراض کرد که شما حق ندارید اینطور صحبت کنید…زنی که سوارش کرده بود این بار جوابی داد که برق از سرش پراند…
– زنیکه جنده خفه میشی یا نه؟
نسترن که وکیل بود میدانست که هیچ ماموری حق توهین ندارد ولی تصمیم گرفت تا ساکت بنشیند و وقتی به مقصد رسیدند به مافوق این زن  شکایتش را بکند.. همانجا تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و اجازه ندهد این مامورهایی که معلوم نیست از کدام دهات آمده بودند به او اهانت کنند… بیشتر از یک ساعت ماشین خیابانها را طی کرد… در این مدت دیگر هیچ حرفی رد و بدل نشد…فقط یکبار همان زن بد دهن به کسی زنگ زد و گزارش داد که چهار نفر را دارند می آورند و اضافه کرد که یک مادر و دختر هم هستند که قبل از سوار شدن خیلی کولی بازی در آوردند…و خندید…  آن دخترک تازه وارد هق هقش بند نمی آمد…نسترن پیش خودش حساب کرد که اگر بی مورد توی شهر نچرخیده باشند باید تا الان  از شهر خارج شده باشند…

بعد از یک ساعت ماشین در مسیر پر دست اندازی افتاد…جاده مشخص بود دیگر آسفالت نیست…و بعد از ده دقیقه طی مسیر ناهموار ماشین توقف کرد…کسی پیاده شد و یک دقیقه بعد دوباره سوار شد…یک مسیر کوتاه دیگر هم با ماشین طی گردید و بعد همه سرنشینان پیاده شدند…همه را همانطور با چشمان بسته در یک ستون قرار دادند و گفتند که نفرات عقبی هر دو دستشان را روی شانه نفر جلویی بگذارند و راه بیفتند…جلوتر از همه نسترن بود …یک نفر بازوی چپ او را گرفته بود و او را هدایت میکرد…نسترن یک لحظه از فشار انگشتانی که به بازویش وارد میشد احساس کرد که این انگشتان نمیتواند انگشتان یک زن باشد ولی بعد پیش خودش فکر کرد که چنین چیزی ممکن نیست…مهشید که دستانش را روی شانه نسترن قرار داده بود و پشت سرش راه می آمد از آنجا که فکر نمیکرد کارشان به تعقیب و گریز بکشد بر حسب عادتی که داشت و سر قرارهایش با مهشید همیشه کفشهای پاشنه دار میپوشید که اختلاف قدشان زیاد به چشم نیاید بوتهایی  به پا داشت که پاشنه دار بودند و همین باعث میشد روی زمین ناهموار و با چشمان بسته تعادلش چند بار به هم بخورد…چون این ماجرا تکرار شد دسته ایستاد و از مهشید خواسته شد بوتهایش را در بیاورد…او ابتدا خود داری کرد…با جوراب نایلونی روی این سنگ و کلوخ ها راه رفتن چیزی نبود که دلخواهش باشد. اما وقتی اصرار مامورین را دید و از طرفی دید واقعا راه رفتن با آن پاشنه های بلند ده سانتی روی این زمین شدنی نیست در حالی که سکندری میخورد، پس از چند بار تلاش موفق شد بوتهایش را از پایش بیرون بیاورد…با یک دست بوتهایش را برداشت و با دست دیگر شانه نسترن را گرفت و آماده حرکت شد…اما از او خواسته شد بوتها را زمین بگذارد و هر دو دستش را روی شانه نفر جلویی قرار دهد…:
مهشید با اعتراض گفت: پس چکمه هام  رو چیکار کنم؟
صدای همان زنی که در خودرو بود گفت: میتونی بذاریشون همینجا…یا اینکه به دندون بگیری و بیاریشون با خودت…!
مهشید با عصبانیت کفشها را زمین گذاشت و به دستور عمل کرد…دسته راه افتاد و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن از یک در آهنی بزرگ رد شد و وارد محوطه مسقف سوله مانندی شد و سرانجام توقف کرد…
صدایی شبیه موتور بالا بر به گوش رسید و بعد صدای باز شدن چند چفت آهنی و بعد از چند ثانیه احساس حرکت…شکی نبود که روی کف یک آسانسور بزرگ ایستاده اند و پایین میروند…اینجا هوا سرد تر از بیرون بود …آسانسور که توقف کرد مسیر کوتاه دیگری هم پیموده شد…و سر انجام همگی ایستادند…

صدای زن دیگری آمد و از متهمین خواست که دستهایشان را از شانه نفرات جلویی بردارند…به نفر دوم (مهشید) دستور داده شد که دو قدم به سمت راست و یک قدم به جلو بردارد و از نفر سوم هم که همان دختر کم سن و سال بود خواسته شد که دو قدم به چپ و دو قدم به جلو بردارد…دخترک که دست و پایش را گم کرده بود به جای چپ به راست رفت که صدای زنانه ای مثل پتک بر سرش فرود آمد:
– چپ…! گفتم چپ…!! تو مدرسه چی به شماها یاد میدن پس؟ چپ نمیدونی کدوم طرفه؟
دخترک هول شده بود و تعادلش را نزدیک بود از دست بدهد که یک دستی بازویش را گرفت و سر جای درستش قرار داد…و بعد هم مادر دختر را آوردند جلو …حالا ستون متهمین به یک ردیف ایستاده بودند…قبل از اینکه کسی حرفی بزند همان صدای زنانه بلند شد که:
– تا ازتون سوالی پرسیده نشده جیک نمیزنین…از جاتون هم تکون نمیخورین…با تو ام…هوی…تو که روسری سبز سرت هست…صاف وایسا…مگه اومدی مهمونی؟ سرت رو بگیر بالا…بالا…میخوام سیب زیر گلوت رو ببینم…نه…مثه اینکه حالیت نیست…
صدای الکتریسته شوکر برقی پیچید توی سالن و همه را از جا پراند…
– دلت از اینا میخواد…؟
نسترن سرش را تا جایی که میتوانست بالا گرفت…
– خوبه…خانم اردلان این مادر – دختر که گفتی این دو تان؟
صدای همان زنی که در ماشین همراهشان بود بلند شد که:
– بله خانوم…مادره اصرار کرد که باید بیاد…به خیالش مهمونی میخواستیم ببریم دخترش رو….
صدای زن با لحن مسخره ای گفت:
– خب البته مهمونی که هست…ولی احتمالا نه از اون مهمونیها که اینا فکرش رو میکنن…
مادر دختر حدودا چهل ساله بود… از ان تیپ زنهایی بود که حسابی به خودشان میرسند…ترکه ای بود و یک مانتوی بلند و شیک با حاشیه آستینهای گلدوزی شده به تن داشت…در نگاه اول فکر میکردی مدیر مدرسه ای چیزی باشد… دخترش اما شبیه بچه مدرسه ایها بود…کوله کوچکی پشتش بود و مانتوی چسبان قهوه ای رنگ و کوتاهی هم تنش بود که برجستگیهای  بدن دخترانه اش را تا حدودی نمایش میداد…ریزه بود و به نظر حدودا شانزده ساله میرسید…
صدای زن دوباره بلند شد:
خب خانوم ها…فکر کنم هنوز دقیق متوجه نیستین اینجا کجاست…ولی بالاخره میفهمید…من رو خانوم صدا میکنید…عادت بدی دارم که چیزی رو که میگم تکرار نمیکنم…حالا هرچی همراهتون هست  رو بریزید جلوی پاتون…پول، کیف، کوله، دستمال…همه چی…
زنها به تکاپو افتادند و همانطوربا چشمان بسته جیبهایشان را خالی کردند… نسترن که کیف کوچکی همراه خود داشت آن را جلوی پایش گذاشت…دخترک اما اصلا حواسش به کوله ای که پشتش انداخته بود نبود و فقط جیبهایش را خالی کرد…

داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

دوره مقدماتی php

صدای زن دوباره بلند شد:
– تموم شد…؟ همه انجام دادن؟ یه دو ریالی هم دیگه توی جیبهاتون نیست؟ الان معلوم میشه…خانوم اردلان؟ یه نگاه میندازی؟
خانم اردلان با نگاه مسخره ای با چشم اشاره کرد به کوله ی دخترک…
– به به…خانوم کوچولو…شما هیچی دیگه همراه نداری؟
– نه خانوم…
– امممم…یه قدم بیا جلو ببینم…
دخترک آمد و جلوتر ایستاد…
باز صدای زن با همان لحن تمسخر آمیز بلند شد که:
– مامانش…دخترت میگه هیچی دیگه همراش نداره…ولی کوله ش مثه دسته خر روی دوشش هست…چی کارش کنیم حالا؟
دخترک ناگهان خیلی دستپاچه و در حالی که سعی میکرد با خنده موضوع را خاتمه دهد کوله را در آورد و گذاشت جلوی پایش…
مادر دختر که از این وضعیت حسابی عصبی شده بود بنای داد و فریاد گذاشت که اصلا  اینجا کجاست و ما را برای چی آوردید و چرا چشمهایمان را باز نمیکنید… و در همان حال بی توجه به فریادهای خفه شو  دست برد که چشم بندش را بردارد که ناگهان دستی قوی  مچش را گرفت و به عقب پیچاند و او را روی زمین خواباند و از پشت دستهایش را با یک تکه تسمه بست…مادر دخترک همچنان جیغ و داد میکرد…دخترک از شنیدن سر و صدا وحشت کرده بود و حسابی به گریه افتاده بود اما جرئت تکان خوردن نداشت…
زن مسئول فریاد زد…
– خانوم اردلان…چرا وایسادی؟؟ دهن این پتیاره رو ببند…
خانم اردلان نوار چسب پهنی آورد و دهان او را بست…
دو نفر زیر بغلش را گرفتند و او را دوباره سر جای خود ایستاندند و یک پایش را هم به حلقه ای که روی زمین فیکس شده بود بستند…
(ادامه دارد…)

agha in dastan fogholade bood edame bede too zamine lotfan mamnon

خیلی عالی بود – فوق العاده بود . من خیییییللللللییییی منتظرم لطفا ادامه بدید – منتظر قسمت هفتم هستم

سلام من عاشق داستانتون هستممممممممممم ولی چون نمی تونم فیبتر شکن بگیرم اگه امکانش براتو هست میشه برام از قسمت 6 به بعد ایمیل کنید ممنون میشمممممم خواهشا .ایملم
nafise2014@yahoo.com
اگه این کار رو بکنید سپاس گذارم من معتاد داستان شمامممممممممممممم مممنون میشمم

شما نویسنده نامحترم،یک ذره ارزش برای خونهایی که بچه های مردم دادن قائل نیستی؟ بازی بازی،با جون جوانان مردم هم بازی؟ یک ذره حرمت نگه دار. ای خاک بر اون بی دی اس امی که ما رو به اینجاها ببره.

اگه بچه های مردم خون دادن به خودشون مربوط هست دوست محترم من…معامله ای کردن با خدای خودشون…به بنده و شما ربطی نداره!

واقعن.والاا

بسیار عالی بود . قسمت هفتم لحظه شماری. از فلک هم استفاده کنید چون فلک کردن کف پا تحقیرآمیز ترین تنبیه واسه دخترهاست

جالب بود،دوست داشتم البته نه همه قسمتای داستانو ولی جالب بود

سلام.ممنون از این داستان همونه که میخواستم ولی الان خیلی وقته دارم میخونمش.ناراحتم لطفن بگید کجا میتونم داستانای دیگه رو ببینم ممنون.منتظرم.

خیلی داستانت خوب و جذاب بود کارت درسته ادامه بده که منتظره قسمت هفتمم

سلام
واقعاااااااا لذت بردم ممنون
میشه قسمت هفتم رو بزارین؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:

داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.

داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

سیمِ آخر؛ مکانی برای داستانهای ناگفتنی

لعنتی چرا انقدر و خوب و قشنگ بود داستانت؟؟؟حسابی شهوتی کردم(خودارضایی:sad:)ولی بدون تند تند ادامش رو بنویس که منتظرمراستی از همین تریبون هم اعتراض میکنم که چرا قسمت های بعدی شیاطین ساده و مخصوصا قدیسان خون آشام رو اپ نمیکنید

عالیقسمت بعدی رو کی اپ میکنید؟

قسمت بعدی منتشر میشه یا نه؟داستان خیلی خوب بود حیفه نیمه بمونه

ناشناس عزیز. این داستان رو کلورو منتشر کرده اما اونطوری که من فهمیدم خودش ننوشته. چند وقته ازش خبری ندارم. احتمال میدم گرفتار باشه. خودم هم به شدت گرفتارم و سرم شلوغه و نتونستم ازش خبر بگیرم. نمیتونم جواب قطعی بدم به شما که چیکار میکنه. شاید مجبورش کردم که ادامه اش رو خودش بنویسه. به قول شما حیفه نیمه بمونه.

داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

این داستان مال خودش نیست و بقیه ای هم در کار نیس تا اونجا که من میدونم!

به نظر خیلی واقعی میاد…کاش صرفا یه داستان فانتزی باشه(حتی شوخیش هم قشنگ نیست ).

خیلی بده ولی خیلی حال بهم داد



ساخت کد صفحه ورودی

pink city

جمعه 13 مرداد 1396 09:00 ب.ظ

داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

آویز فلاترشای

پازل رینبودش

تصویر به دنبال موس استار

فلی

ساعت سانست شیمر

پازل فلاترشای

ساخت کد موس

شما اینجا هستید :
خانه

داستان اسارت قسمت ششم تحقير,آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 …

ادامه مطلب

تمامی حقوق مطالب و قالب برای تکست آهنگ محفوظ است و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع می باشد.

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

همینطور که به دیوار نگاه می‌کردم متوجه تاریک تر شدن هوا میشدم. با اینکه پنجره‌ای در کار نبود ولی از لای در و درز دیوار ها کمی نور داخل میشد که اونها هم داشتن کمتر و کمتر می‌شدند. داشت تاریک میشد ولی هنوز هم هوا حسابی گرم بود و بوی نفت و روغن و البته اون تشک کذایی داشت حالم رو بهم میزد! البته چون چیزی توی شکمم نبود حداقل مشکل استفراق رو نداشتم!! الان بیشتر از ۲۴ ساعت بود که هیچی گیرم نیومده بود بخورم! با خودم میگفتم کاش حداقل دیشب شام ی چیزی خورده بودم که یادم افتاد بعد از بالا کشیدن و خوردن اون همه شاش٬ زیاد اشتها به خوردن غذا نداشتم!
دیگه کاملا تاریک شده بود که صدای باز شدن در خونه رو شندیم. صدای ماشینی نزدیک و نزدیک تر شد و بعد صدای بسته شدن در ماشین و صدای فعال شدن دزدگیر اومد. چون انباری پنجره‌ای نداشت تنها چیزهایی که دستگیرم میشد صداهایی بود که میشنیدم.
چند لحظه‌ای سکوت برگشته بود که یکدفعه انگار که کسی به مشت یا لگد محکم به در فلزی انباری کوبید و صدای ارباب اومد:
— اون تو هستی توله سگ؟!
خواستم بگم بله که پیش خودم گفتم نکنه دوباره می‌خوان فقط سگ باشم! برای همین ۲ بار بلند پارس کردم
— آهان داری یاد می‌گیری ذاتت کثافتت رو! خوبه!
— بگیر کپه‌ی مرگت رو بزار! تا صبح اگه صدا ازت در بیاد پدرت رو در میارم!
و صدای قدم هایی که دور میشد به گوشم خورد.
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود و چون توی انباری هیچ منبع نوری نبود کمی ترس برم داشته بود. بیشتر از جانورهایی که ممکنه توی ی انباری کثیف وسط ی خونه‌‌ی بی سر و ته پیدا بشه می‌ترسیدم. مدام احساس می‌کردم چیزی داره روی دست و پام راه میره و خودم رو تکون میدادم. جدا از این چون لباس نداشتم با تاریک شدن هوا کم کم داشت سردم میشد.
شروع کردم به راه رفتن. اول آروم آروم قدم میزدم تا به دیوار نخورم یا چیزتیزی تو پام نره. و بعد که اندازه‌ی انباری رو با تعداد قدم‌هام بدست آوردم تند‌تر می‌رفتم تا شاید کمی گرمم بشه. جارو رو هم برداشته بودم و گرفته بودم دستم. نمی‌دونم چرا ولی از اینکه اون جاروی زپرتی رو تو دستم داشتم ی جور احساس آرامش می‌کردم! ناگهان پام به برجستگی عجیبی تو زمین خورد و نزدیک بود بخورم زمین٬ خودم رو کنترل کردم ولی پام حسابی درد گرفته بود. پاشدم به راه رفتنم ادامه دادم ولی کمی بیشتر دقت کردم که باز پام بهش گیر نکنه.
اینقدر راه رفتم تا اینکه بالاخره خسته‌ام شد ولی باز هم ادامه دادم تا اینکه حسابی حالت بیهوشی پیدا کنم. خواب و خستگی آرم آروم اومد سراغم ولی گیجی و خستگی هم نتونست باعث بشه بوی بد تشک رو بتونم تحمل کنم٬ برای همین روی زمین سرد گرفتم خوابیدم.
توی خواب بودم که یکدفعه گرمایی رو توی صورتم و بعد کل بدنم حس کردم خیلی خوشایند بود. توی گیجی و خواب و بیداری بودم که چشمام رو باز کردم. چشمام سوخت کمی به خودم که اومدم دیدم صبح شده و اون گرمای خوشایند هم ارباب هست که داره میشاشه روم  و میخنده!
— از این به بعد باید قبل از من بیدار باشی و مثل سگ برای شاشم له له بزنی و التماس کنی بشاشم روی هیکلت فهمیدی؟
من اینقدر گیج بودم که اصلا نمی‌فهمیدم کجام! هنوز وقایع دیروز رو یادم نیومده بود
— با تو‌ام مادرسگ فهمیدی؟!!
با اون حال افتضاحی که داشتم حواسم نبود نباید حرف بزنم و گفتم:
-بله بله فهمیدم!
که یک‌دفعه اینقدر عصبانی شد که با لگد افتاد به جونم اینقدر توی سر و شکمم لگد زد که داد و بیدادم کل انباری رو پر کرد. وقتی از زدن من خسته شد دوباره پرسید:
— حالا فهمیدی پدرسگ؟!!!
می‌خواستم براش پارس کنم ولی از درد داشتم به خودم می‌پیچیدم و نفسم هم از لگد‌هایی که تو شکمم خورده بند اومده بود  فقط میتونستم زوزه بکشم ولی مثل اینکه همین براش کافی بود. رفت بیرون و با یک زنجیر بلند برگشت توی انباری. سر زنجیر رو که مثل قلاده ی فلزی بود بست به گردنم و یک قفل هم بهش وصل کرد. اون سرش رو هم رفت به ی حلقه که از کف سیمانی اونجا بیرون اومده بود وصل کرد و قفل دیگه‌ای رو هم به اون زد. این باید همون چیزی باشه که دیشب پام خورد بهش و نزدیک بود با سر بخورم زمین!
زنجیر خیلی بلند بود و طولش شاید نزدیک به ۲۰ متر می رسید. یعنی برای چی قلاده‌ی به این بلندی به من زدند؟
تو این فکر بودم که یکدفعه ضلع روبروی انباری مثل در جمع شد و رفت بالا و تازه فهمیدم داستان چیه. این اتاقک مثل مکانیکی یا کارواش بود برای ماشین‌ها٬ وقتی اون در رو بالا میزدند ماشین هایی که تو پارکینگ های مسقف بودند رو میشد وارد انباری کرد و روشون کار کرد یا شستشون. ولی بعد از باز کردن در‌برقی ماشین رو تو نیاورد. ‌می‌خواست چیکار کنه؟
من نشستم رو زمین و فکر می‌کردم که صدای خنده‌ی خانم اومد. بعد از این شب سخت و مزخرف و ادرار و کتک هایی که سر صبحی خوردم شنیدن صدای خنده‌ی خانم خیلی برام خوش‌اهنگ‌تر از همیشه بود.
خواستم از در برم بیرون و ببینم چیکار میکنن ولی می‌دونستم برای اینکار تنبیه بدی میشم. برای همین منتظر نشستم. چند باری رفتن و اومدن و باهم حرف می‌زدن تا اینکه ارباب داد زد:
— تخمی! از در سمت پارکینگ بیا بیرون!
چهار دست و پا رفتن سمت در که دیدم جفتشون توی آلاچیق لم دادن روی صندلی راحتی ها و دارن صبحانه می‌خورند.
هربار که خانم رو می‌دیدم از بار قبل بنظرم زیباتر میومد. واقعا لیاقت پرستیده شدن رو داشت! لیاقت این رو داشت که بخاطر اینکه سگش باشم٬ آزارهای شوهرش رو تحمل کنم!
براش پارس کردم و همونطور که خوابیده بود سرش رو برگردوند و من رو نگاه کرد و گفت:
— سلام سگ من! خوبی؟
براش زوزه کشیدم شاید بفهمه چقدر حالم بده
— گرسنته نه؟ بیا جلو بهت ی چیزی بدم بخوری!
من هم انگار جون دوباره گرفته باشم سریع چهار دسته و پا به سمتشون می‌رفتم که یکدفعه با کشیده شدن زنجیر نزدیک بود خفه بشم و برگشتم عقب
خانم شروع کرد به خندیدن و گفت:
— حتما زیاد گشنه‌ات نیست که نمیای جلو! تازه چاقم که هستی غذا لازم نداری ولی اگه خوب ماشین اربابت روبشوری بهت ی چیزی میدم.
برگشتم سمت پارکینگ رو نگاه کردم. شلنگ و اسفنج رو روی زمین دیدم رفتم سمتشون که ارباب داد زد:
— اول لاستیکا رو یکم بلیس!
من با تعجب نگاشون کردم ولی مثل اینکه جدا منظورش همین بود! نزدیک شدم و شروع کردم به لیس زدن لاستیک ماشینش که صدای خندشون با آسمون رفت! خانم گفت:
— دیدی بهت گفتم؟ هر کاری بخوایم برامون میکنه ! هرکاری !!!
— خب بسه دیگه سگ من ماشین رو خوب بشور تمیز کن!
شروع کردن به خوردن صبحانه و حرف زدن باهم. من هم شروع کردم به شستن و برق انداختن ماشین چون می‌دونستم اگه لکه‌ای روش بمونه حتما برام مشکل‌ساز میشه!
بعد از اینکه کارم تموم شد شیر رو بستم و چهار دستو پا روی زمین نشستم. خوردن اونها هم تموم شده بود. اومدن سمت من. خانم یک تکه نان تست که روش انگار چیزی باشه در دست داشت. وقتی رسیدن گفت:
— آفرین سگ من کارت رو خوب انجام دادی من هم سرم رو به امید اینکه با پاش نوازشم کنه گذاشتم روی زمین کنار پاش که گفت:
— آخی حیوونکی!
رو کرد به شوهرش و گفت:
— عزیزم میبینی چه سگ خوبی دارم؟
بعد تکیه داد به دیوار انباری و ی پاش رو گرفت سمت صورت من روی زمین و گفت:
— من برات ی تیکه نون و خامه عسل آوردم حالا یا می‌تونی ازم بگیری و بخوریش یا اینکه اگه دوست داری می‌تونی بجای اینکه چیزی بخوری هرچقدر که دوست داری کف دمپاییم رو ببوسی! انتخاب با خودته!
از وقتی خانم اومده بود و صداش رو میشنیدم دیگه مثل دیشب و سر صبحی حالم بد نبود یکم سر حال اومده بودم برای همین بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم صورتم رو چشبوندم به کف دمپایی و شروع کردم به بوسیدن و اینقدر به کفش بوسه زدم که حسابش از دست در رفت! تا اینکه خسته شد و پاش رو بلند کرد و گذاشت روی سرم و اینقدر روی سرم فشار داد که کف سیمانی و زبر اونجا تمام صورتم رو خراش داد. بعد با دهن پر گفت:
— جدا حیف بود تو می‌خوردیش خیلی خوشمزه‌اس!
شکمم از زور گرسنگی به صدا افتاده بود! اون هم داشت با به به و چه چه می‌خوردش ! از انتخابم یکم پشیمون شده بودم!
پاش رو از روی سرم برداشت و گفت:
— گمشو تو لونت مادرسگ!
من هم چهار دست و پا برگشتم تو انباری که دیگه اسمش شده بود لونه‌ی من!
از هم خداحافظی کردن و ماشین ارباب رفت و همزمان در برقی انباری هم بسته شد.
یعنی قرار بود زندگی من اینطوری باشه؟ همش اینجا تو گرسنگی و تشنگی باشم تا اینکه هر موقع که می‌خواستن با من تفریح کنند بیان سراغم یکم من رو بزنند و تحقیر کنند بعد هم دوباره بندازنم تو این خراب شده؟!
۶-۵ دقیقه گذشت تا اینکه صدای خانم اومد:
— توله سگ بیا بیرون جلوی آلاچیق
از در رفتم بیرون و چهار دست و پا رفتم سمت آلاچیق خانم نشسته بود و منتظر من بود.من که رسیدم جلو و نشستم گفت:
— داری خوب تربیت میشی. این دوران سگ بودنت برای این هست که وقتی اومدی توی خونه و بردگیت رو شروع کردی  هر کاری ازت خواستیم برامون انجام بدی و – نه – نمی‌تونم ـ  و – نمی‌خوام – از دهنت افتاده باشه !
— بهت بگیم بشین! میشینی٬ گفتیم پاشو! بلندمیشی٬ گفتیم بخور! می‌خوری٬ فهمیدی؟
براش پارس کردم
— آفرین سگ من! حالا برو تو لونت صداتم در نیاد! آهان راستی اون سطل رو که کنار در برات گذاشتم میتونی ببری تو و کاراتو توش بکنی! حالا دیگه گمشو برو میخوام در لونتو قفل کنم و برم بیرون امروز مهمونی دعوتم جایی
برگشتم سمت انباری٬ دیدم ی سطل پلاستیکی کنار در گذاشتن٬ با دهنم برداشتمش و چهار دست و پا رفتم توی لونه‌ام!
اون سطل تنها چیز نویی بود که تو اون انباری بود! بعد از چند لحظه صدای انداختن زنجیر و قفل به در اومد و و خانم آروم آروم رفت داخل ساختمان.
مدتی که توی انباری بودم هیج درکی از زمان نداشتم. فقط طلوع و غروب خورشید رو می‌فهمیدم و وقتی هم داشتم از گرما  می‌مردم معلوم بود ظهر و بعد از ظهر هست! برای همین حدس می‌زنم وقتی خانم داشت می‌رفت سوار ماشین بشه حدود ظهر بود چون خیلی گرمم بود.
از صدای کفشش فهمیدم داره نزدیک میشه. برعکس همیشه که اسپرت می‌پوشید امروز از صدای راه رفتنش معلوم بود پاشنه بلند پوشیده. وقتی از کنار در رد شد که بره سوار ماشین بشه اینقدر به خودش عطر زده بود که من با اینکه دماغم پر از بوی روغن و نفت بود ولی باز متوجهش شدم. داد زد:
— بای بای هاپوی من!
منم براش پارس کردم و صدای خندش رو شنیدم و بعد هم صدای روشن شدن ماشینش.
وقتی در خونه بسته شد و رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کردم. گرما و گرسنگی و تشنگی بعلاوه‌ی تنهایی ! دیگه داشت صبرم تموم میشد. خیلی عصبانی بودم٬ از همه چیز و همه کس ولی بیشتر از خودم بخاطر اینکه می‌دونستم به محض اینکه خانم برگرده نه تنها چیزی بجز صدای سگ براش در نمیارم بلکه خودم رو باز به پاهاش هم می‌اندازم تا با کفشش سرم رو نوازش کنه! این بیشتر از همه چیز عصبانیم می‌کرد٬ این ذات سگ صفت لعنتی که ازش داشتم متنفرتر از همیشه می‌شدم ولی کاریش هم نمی‌تونستم بکنم.
یکم که گذشت دیگه نتونستم دستشوییم رو نگه دارم و مجبور شدم خودم رو همه جوره توی اون سطل خالی کنم! اولش یکم آرامش نصیبم شد ولی بعد بوی گند سطل هم به بوهای خوشی که توی انباری بود اضافه شد ! حالا دیگه بوی نفت و روغن نه تنها اذیتم نمی‌کرد بلکه آرزو می‌کردم کاش یکم بیشتر بودن تا شاید بوی گند سطل رو خنثی می‌کردن!
اون روز توی اون حالی که داشتم توی اون گرما یکی از سخت ترین روز‌های زندگیم رو گذروندم. آفتاب غروب کرد ولی خبری از هیچکدوم نبود. جای قلاده‌ی فلزی و سنگینی زنجیرش گردنم رو خراش داده بود و عرقم که میومد روش می‌سوزوندش. من تو حالت نیمه بیهوشی بودم. بالاخره خوابم برد تا اینکه با صدای بوق ماشین از خواب بیدار شدم. دیدم هردوشون اومدن خونه و ماشین هاشون رو پارک کردن. داشتن بلند بلند می‌خندیدن. خانم گفت:
— آره دیدم چطوری کل مسیر پشت من بودی!! قبول کن دس فرمون من بهتره عزیزم!!!!
صدای ماچ و بوسه اومد. بعد خانم با مشت کوبید تو در انباری و داد زد:
— خوب بخوابی تخم سگ!!!
بعد با هم قاه قاه خندیدن و ادامه داد:
— فردا جواب آزمایشات رو می‌گیریم اگه همه‌چیز اوکی باشه و از رفتارت هم راضی باشیم زندگیت کلی ساده تر میشه!
دوباره خندید و گفت:
— حالا اگه زندگی تو ساده تر نشه زندگی ما میشه !
و باز بلند خندیدن و رفتن. مثل اینکه یکم تو خوردن مشروب زیاده‌روی کرده بود! امیدوارم حرفاش در مورد فردا درست بوده باشه.
اون‌شب یکم راحتتر خوابیدم نه اینکه به فضای گند و مزخرف اون خرابه عادت کرده باشم! نه! فقط به امید فردا بود که یکم آرامش پیدا کردم و تونستم بخوابم.

ادامه دارد…

داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

بازهم مثل همیشه عالی بود. لذت بردم. زودتر ادامه بده که له له دارم میزنم براش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادامه بده دیگه رییس

دوست داشتندوست داشتن

عالی لایک

دوست داشتندوست داشتن

عالی✌

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود. نفس اعتماد هستم یک سوییچ. رنج کشیدن و متانت و سکوت و تفکر دردی هست که با خودش لذت آ امش معجزه ی بیداری رو به همراه داره … و جزء ذات این هستی کشش داشتنش به سمت بردگی و بندگی و عاشقی کردن همراه خورد شدن از طرف معشوق هست. چیزی که در این دنا مخصوصا ایران بر سر تمامی ماها اومد … عرف مذهب قانون آبرو آداب و رسوم و فرهنگ ایرانی و اسلامی چون یک ارباب با ما برخورد کرد حتی نام خدای مسلمونا رب به معنی ارباب هست که دهن همع بخاطر بردگی و بندگی واسه همین ارباب توهمی سرویس شده … آری انسان اگر هم اربابی نداشته باشه خودش واسه خودش یک ارباب خیالی بنام خدا میسازه و به روند درد کشیدنش رنگ قداست و عشق میده. له اینکه چرا این نیاز به بردگی در نهاد انسان و طبیعت مثلل حیوانات اهلی و سگ و حتی وحشی مانند دردی که همه ی ماده ها در حفظ حیاط فرزندانشان میکشند یا درد تجاوز درد خورده شدن و یا دردی که انسانها به حیوانات میدهند که در قفس اسیرشان میکنند گر چه به آنها خوراک میدهند ولی حقه آزادی را از آنها میگیرند و صد ها مثال دیگه … وقتی دقت میکنیم میبینیم در طول تاریخ همواره صدای ناله ها یی از درون طبیعت بخاطر ظلمی که تجلیه خودش بوده بر سر مظلومیت مظلومینش که باز آن نیز نیاز و خاست خوذش بوده به گوش جان میرسبده …. آری کدام یک از ما در حاله حاضر برده ی فرهنگ و عرف و قوانین و مذهب و باور های زجر آور درون ذهن خودمان نیستیم؟ تازه ما در عین بردگی برای قانونگذار و اربابمان نیز پارس رضایت و تشکر نیز میکنیم و تشکر کلامی هدیه خریدن خدمت کردن همایش برگزار کردن و مو به مو از اذان بدو تولد تا خطبه ی ازدواح و دم آخر مرگمان را نیز مو به مو طبق مقرراتی انجام میدهیم که هر چه درد میکشیم بخاطرآن است. کداممان سگ ارباب دیکتاتور درونمان نیستیم که تمام لذتها و آزادیها را خودمان بر خودمان ممنوع کرده ایم و تابوشان کرده ایم … اینکه چرا نیاز حقارت در انسان وجود داره ازدیدگاههای کاملا متنوع میشه بهش نگاه کرد و در مودش کتابهای جذابی نوشت. به عنوان مثال زن زلیلی و شوهرزلیلی و عاشق شدن دختران ایرانی در مقابل بداخلاقترین و خشنترین پسرهای تحقیر کننده علتش همین هست. فکر میکنید چرا بردگان سیاه پوست و غیره صدها سال در کمال رضایت بردگی میکردند؟ فکر میکنید اگر صد تا پسر مهربون و مودب رو به این دختران عاشق پیشنهاد بدید حاضرن دست از سر معشوق ظالم و شکنجه گر خود بردارند؟ مردسالاری چگونه در ایران تغذیه شد و کم کم فرهنگ شد و امروزه یه چیزه کاملا عادی شده که مادر خانواده یک فدا شده و نوکر و کلفت یا همان برده ی خانوادست . اینکه زن پس از به تملک در آمدن توسط مردی به نام ازداج حقه سکس آزاد ندارد حقه عاشق شدن ندارد حقه آزادیه بیان در مورد فانتزیهای سکسی اجتماعیش ندارد و هزارن حقه دیگر را ندارد چه زمانی که برده ی پدر و برادرش بوده وجرد بوده و چه زمانی که شوهر نیز به اربابانش اضافه میشوند …. اینها رو نگفتم تا حسه خشم رو به این روند تاریخی بردگی و اربابی در کسی بیدار کنم نه … میخام بگم نوشه جونه همه! !!!!!!!!! چون زشتی و زیبایی دوروی یک سکه اند …. بله هر زشتی در نگاهی متفاوت زیباست و هر زیبایی در آگاهی متفاوتی زشت … بنابراین از امروز بجای اینکه با کینه و خشم و ناامیدی به بردگی و اربابی وجودمون و این هستی نگاه کنیم بیایم و از این صفت و نیازمون لذت ببریم و بزاریم باشه و زیباییهاشو و رشدی که با خودش به همراه میاره ببینیم. مثلا یکی از زیباییهاش اینه که فقط فردی میتونه یه برده ی کامل باشه که عاشق باشه … که ذهنش به مقام سکوت رسیده باشه … که اعتماد به هستی و دلبرش و عزیزانش داشته باشه و مقام اعتماد مقام عرفاست …. کسی که تمامی اعماق لایه های وجودش رو لایروبی کرده و اثری از خشم و کینه در نهادش باقی نمونده و یک پاک شده است …. دیگه تحقیر اونو آتیشنمیزنه بلکه چون اقیانوس دلش وسعت گرفته و خدا شده … برانگیخته شدن و قتل طرف مقابل در ب ابر فحش ناموسی مخصوص افرادیست کع هنوز در پله ی اول رشد روحانی موندن و در گیر ظواهر هستن … اما انسانیکه با صفت حقارت وجودش عشق ورزی میکنه و اونقدر عمیق فرکانسهای افراد رو حس میکنه که عشق و توجه رو پشت کلام به ظاهر زشت میبینه اون به مقام زلال شدگی و وسعت رسیده …. من خودم بعد پنج سال مطالعه در عرفان شمنیسم و بودیسم به این سایت رسیدم. من قطره ای هم در مورد اسرار زیبایی حقارت و بردگی و درده عاشقی مازوخیستی نگفتم و جای سخت بسیار داره …. با تشکر از نویسنده ی عزیزمون که مارو داره با این حسه طبیعیه این عالم آشتی میده و سبب میشه با آگاهی حقارت رو تجربه کنیم حقارتی که در سکلها و جلوه های کاملا متنوع همیشه در زندگی همه بوده و هست و خواهد بود. ولی امروز مایه ی عجز ما نیست بلکه مایه ی قدرت ماست! !!!! چرا چون بهش داریم آگاه میشیم و رشد و زیباییهاشو میبینیم و خوذ به خود دیگه بجای انرژی خواری از درونمون سبب قدرت و کسب انرژی برای ورود به جهانهای نو وایمون میشه. نفس اعتماد کارشناس ارشد زن و خانواده. ساکن خاج کشور. محقق عرفان و یک تابو شکن.

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

بعد از اینکه نصفه شبی از خواب بیدارم کردن دوباره سعی کردم بخوابم. نه بیدار بودم نه خواب ی حالت گیجی خاصی داشتم. دست‌ و ‌پام از شدت ضعف بخاطر خنکی شب می‌لرزید ولی با تمام اینها به امید فردا‌صبح که برن و نتیجه آزمایشهام رو بگیرن و از این وضع نکبت درم بیارند یکم آروم می‌شدم و تونستم بیهوش بشم.
مثل چند روز گذشته اول صبحی این ارباب بود که اومده بود ماشینش رو برداره و بره و ی سری هم به من زده بود .
بیدار بودم ولی نمی‌تونستم خوب تکون بخورم سرم از درد داشت می‌ترکید. با هر بدبختی بود زانو زدم. می‌دونستم ازم می‌خواست که برای اینکه روم بشاشه بهش التماس کنم٬ من هم نمی‌خواستم این روز آخری هیچ خراب کاری بکنم وراستش رو بخوام بگم٬ بدم هم نمی‌اومد که یکم گرمم بشه و از این سرما در بیام. توهمون حالت زانو زده که بودم شروع کردم به پارس کردن که امد جلو و لگد زد توی سینه‌ام و گفت:
— خفه شو نکبت خانم خسته‌اش هست خوابیده سر و صدا کنی بیدار میشه!
پیش خودم گفتم احتمالا باید hang over خوردن‌های دیشبش باشه!
— اه اه!! این بوی گند چیه میاد؟!!
برای من دیگه عادی شده بود ولی برای کسی که تازه وارد لونه میشد بوی سطل دستشویی من زننده بود. برای همین آروم زوزه کشیدم تا به نوعی از بوش عذر خواهی کنم.
— جدا گند زدی به اینجا !! حیف که عجله دارم باید برم وگرنه می‌دونستم باید باهات چکار کنم آشغال!
اومد جلو و کیر دراز و کلفتش رو از زیپ شلوارش در آورد و شروع کرد به شاشیدن٬ اگه از من بپرسی تنها دلیل علاقه خانم به شوهرش فقط همین کیرگنده‌اش بود!
ولی مثل اینکه امروز فرق می‌کرد ازم ‌خواست که وقتی میریزه تو دهنم قورتش بدم. توی اون حال برام خیلی سخت بود. بخاطر اینکه یکمش رو ریختم زمین چنتا فحش آب نکشیده‌ی دیگه نثار خودم و جد و آبادم کرد و ماشین رو سوار شد و رفت و من موندم و اون هول دونی !
یکم بعدش مثل اینکه معده‌ام دیگه طاقت نیاورده باشه٬ بعد از ی دل درد چند دقیقه‌ای تمام محتویاتش رو که فقط شامل ادرار ارباب بود بالا آوردم. گلوم داشت به شدت می‌سوخت.
بعد از خالی شدن شکمم حالم کمی بهتر شده بود. منتظر موندم تا خانم بلند بشه بره برای گرفتن نتیجه آزمایشهام ولی هر چقدر صبر می‌کردم خبری نمی‌شد. من ساعت نداشتم ولی از روشنایی لای در و البته گرمای هوا می‌فهمیدم که دیگه ظهر شده ولی باز هم خبری نبود.نمی‌تونستم یک روز دیگه رو هم اینجا بگذرونم٬ قطعا کارم به بیمارستان می‌کشید!! ولی چکاری از دستم بر میومد بجز صبر و تحمل!
بعد از گرم شدن هوا تشک رو بردم و انداختم روی جایی که بالا آورده بودم تا بوش بیشتر از این پخش نشه. آروم آروم ظهر جای خودش رو به بعد از ظهر و عصر داد ولی هنوز خبری از خانم نبود تا اینکه دم غروبی صدای در ساختمون اصلی اومد و بعد از صدای دمپایی های خانم نزدیک و نزدیک‌تر شد تا اینکه رسید جلوی در.
قفل و زنجیر رو در آورد و به محض باز کردن در گفت:
— ای مادر سگ!! حالمو بهم زدی! کثافت لجن!!
آخه چکار می‌تونستم بکنم خودش بهم اون سطل رو داده بود!‌بالاخره باید ی جایی خودم رو خالی می‌کردم دیگه!!
— بیا بیرون من نمی‌تونم بوی گندت رو تحمل کنم٬ گه سگ!
به محض اینکه از در رد شدم با اینکه خورشید داشت غروب می‌کرد ولی باز نور چشمام رو خیلی اذیت کرد. چهار دست و پا پشت سر خانم رفتم و تا جایی که زنجیرم اجازه میداد به صندلی های آلاچیق خودم رو نزدیک کردم. خانم هم با خستگی مفرط خودش رو به سختی به صندلی ها رسوند و روی یکیشون لم داد وگفت:
— دیروز اینقدر خوردم و رقصیدم نفهمیدم چطور شب شد ! بعد هم که تا نصفه شب ارباب با اون کیر دسته خرش که میشناسیش٬ روی من بود!! واقعا خسته‌ام! می‌خواستم امروز برم آزمایشگاه ولی اصلا انرژی ندارم برای رفتن. بمونه برای فردا!
من انگار دنیا توی سرم خراب شده بود! کم مونده بود دیگه گریه‌ام بگیره! خانم از قیافم فهمید و گفت:
— چیه دلت برای مادر جندت تنگ شده؟ یا گفتم ارباب چطوری منو با اون کیرگندش گایید توهم دلت خواسته؟! کونی!!
در حالی که می‌خندید موبایلش رو از جیب شلوارکش در آورد و شروع کرد به مسیج دادن.
من دیگه طاقتم تموم شد و بدون اینکه کاری از دستم بر بیاد با فکر اینکه یک شب دیگه باید گرسنه و تشنه توی اون خراب شده بمونم٬ اشکم از چشمم راه افتاد. خانم بدون اینکه به من نگاهی بکنه به تکست زدن هاش ادامه داد ولی یک اخم خاصی رو توی چشمم می‌دیدم. من سعی کردم به خودم مسلط بشم و آروم بشینم.
چند لحظه‌ای گذشت که خانم بلند شد و اومد کنار من بدون اینکه بهم چیزی بگه قلاه‌ی فلزی و زنجیر رو از گردنم باز کرد و ازم خواست همراهش راه بیوفتم.
من رو برد سمت ساختمون!! باورم نمی‌شد انگار داشتم خواب می‌دیدم!! یعنی چی شده بود که نظرش رو عوض کرده بود!؟
بعد از اینکه وارد خونه یا بهتر بگم عمارت! شدیم من رو برد سمت چپ ساختمون بعد از اینکه کلی رفتیم جلو رسیدیم به یکی از حمام و سرویس‌های خونه. وارد که شدیم من اینقدر سرم داشت گیج می‌رفت که بالاخره سرم خورد به دیوار و تقریبا از هوش رفتم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خانم ی لیوان چایی نبات برام آورده. با سختی ازش گرفتم و سعی کردم بخورم که از چیزی که دیدم اینقدر شوکه شدم که تو مدت آشناییم باهاش اینطور شکه نشده بودم!
خانم من رو ی جوری کشونده بود و گذاشته بود توی وان و … داشت من رو با دست خودش می‌شست!!!
تمام کثیفیهایی که این چند روزه رو بدنم نشسته بود رو داشت با اون دست های زیبا و ناز و دوست داشتنیش می‌شست! خواستم جلوی کارش رو بگیرم ولی حداکثر توانم این بود که لیوان رو نگه دارم.
شامپو رو ریخت رو کف دستش و آروم آروم موهام رو میشست من هم چشمام رو بسته بودم و توی اون گرمای خوشایند آب و نوازش دستش روی سرم داشتم از خود بی خود میشدم! بوی خوب اون شامپو رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
بعد سرم رو آب کشید. باهام حرف نمی‌زد ولی با نگاهی که هر از گاهی بهم می‌دوخت همه چیز رو بهم می‌گفت. نگاهی که حتی اگر می‌شد اون رو با کلام توصیف کرد باید صدها صفحه برای توضیحش نوشت ولی ما در یک لحظه حرف هم رو فهمیدیم.
تمام اون سختیهایی که کشیدم به یک لحظه‌ی اون نگاه می‌ارزید. می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم بگم فقط این رابطه‌ی جنسی بینمون نیست و من از ته دلم بهش علاقمند شدم ولی انگار نمی‌شد! همونطور که نگاهش می‌کردم دوباره اشکام سرازیر شد. بغض بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. نگام کرد و بهم ی لبخندی زد که شرین تر از نبات توی چایی بود.
به هم هیچ حرفی نزدیم. انگار می ترسیدیم احساسمون رو به زبون بیاریم٬ ولی شاید هم چیزی لازم نبود بگیم ! اون نگاه ها همه چیز رو لو داده بود و نیازی نبود حرفی بینمون رد و بدل بشه!
کمکم کرد از وان بلند شدم و حوله ربدوشامبر سفیدی رو تنم کرد بعد دستم رو گرفت و رفتیم به سمت یکی از اتاق خواب های ساختمان٬ من از شدت ضعف روی تخت ولو شدم. خانم اومد جلو ببینه حالم چطوره که با آخرین قطره‌ی انرژیم کشیدمش سمت خودم. حوله از روم پس رفته بود و اون افتاد روی سینه‌ ی لختم…
بغلش کردم …
نه اون چیز دیگه‌ای می‌خواست نه من! در اون لحظه فقط آغوش هم رو می‌خواستیم٬ نه حرفی لازم بود به هم بزنیم٬ نه سکس مطرح بود و نه حتی یک بوسه. هیچ! فقط می‌خواستیم تو آغوش هم باشیم. بوی موهای فرفریش که رخته بود توی صورتم آرامشی بهم می‌داد که فکر نمی‌کردم هیچوقت بتونم تجربه کنم
اگه بخوام خوشبختی رو برای کسی معنی کنم اون لحظه‌ی زندگیم رو براش مثال میزنم. وقتی تمام چیزهایی که می‌خوای رو داری ! زمانی که اگه حتی توش بمیری چیزی رو از دست ندادی.
چشمامون رو بستیم و تو آغوش هم به ی خواب کوتاه مدت رفتیم. ولی برای من اصلا کوتاه نبود٬ انگار سالیان سال طول کشید.
وقتی بیدار شدم و به خودم اومدم دیدم تنها کف اتاق هستم و چیزی هم تنم نیست. از جام بلند شدم. از صدای من خانم اومد تو و گفت:
— کثافت مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ اینبار چون داشتی می‌مردی چیزی بهت نمی‌گم ولی وای به حالت اگه یکبار دیگه تکرار بشه! همونجا که از حال رفتی با شلنگ یکم آب بهت گرفتم تمیز بشی و لشتو کشیدم آوردم اینجا !!
انگار با پتک زده باشند توی سرم دنیا توی سرم خراب شد! یعنی چی؟
یعنی…
یعنی همه‌ی اینها رو تو خواب یا توهم دیده بودم؟!!! هیچکدومش واقعی نبود؟ یعنی اینقدر گیج و ضعیف شده بود که توهمی  تا این حد واقعی دیده بودم؟!! یعنی زیبا ترین تجربه‌ی زندگی من فقط یک رویا بود؟!!
توی این فکر ها بودم که خانم دستور داد دنبالش برم و گفت:
— توی خونه زمان خدمت برای اینکه کارها رو بهتر و سریع‌تر انجام بدی لازم نیست چهار دست و پا باشی فقط سرت رو می‌گیری پایین ولی وقتی ازت خواستیم چهار دست پا میشی٫ فهمیدی؟
– بله خانم
این اولین بار بود که بعد از چند روز صدای حرف زدن خودم رو بلند می‌شنیدم!
همونطور که دنبال خانم راه می‌رفتم ادامه داد:
— با اس‌ام‌اس از دوستم که توی آزمایشگاه هست نتیجه رو پرسیدم گفت پاکی. معنیش اینه که از این به بعد می‌تونی توی خونه  کار کنی و البته مهمتر اینکه توی اتاق‌خواب به من و اربابت سرویس میدی.
– چشم خانم ولی میشه بفرمایید چه نوع سرویسی؟
— هر چیزی که ازت بخوایم !‌ اگه ازت نه بشنویم طوری تنبیه میشی که آرزوی این چند روز رو بکنی ! یادت باشه محدودیت‌های تو رو خواسته های ما تعیین می‌کنه!
– بله خانم. هرطور شما امر کنید
با بی میلی راهش رو کشید و رفت و من هم دنبالش می‌رفتم ولی چیزی بجز اون خواب یا توهم زیبایی که تجربه کردم توی ذهنم نبود! اون زیباترین خوابی بود که تاحالا داشتم. اینقدر زیبا بود که چند بار می‌خواستم برم و جدا بغلش کنم ! ولی خوب می‌دونستم اگه چنین کاری رو بکنم نه تنها رابطم باهاش تموم میشه بلکه معلوم نیست چه بلایی سرم بیارند!
برای همین مثل بچه‌ی آدم دنبالش راه افتادم و رفتم.
قبلا از تمام این وقایع٬ وقتی باهم توی دانشگاه بودیم و تازه آشنا شده بودیم٬ من بهش علاقمند بودم و اون هم با من رفتار خاصی داشت ولی فکر نمی‌کردم اینطور از درونم بهش وابسته شده باشم. جدی جدی انگار عاشقش شده بودم!!
من! عاشق ی همچین دختری! دختر که چه عرض کنم الان زن یکی دیگه بود!
کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم ولی از همین هم می‌ترسیدم٬‌ ‌می‌ترسیدم با گفتنش همه‌چیز رو خراب کنم. ادامه داد:
— توی خونه که هستی با من یا اربابت حرف نمی‌زنی مگر اینکه خبر مهمی رو بخوای بدی یا ما سوالی ازت پرسیده باشیم. چیزی نمی‌خوری مگر اینکه اجازش بهت داده بشه.
– بله خانم
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
— توله سگ! اینجا اتاق خواب اصلی خونه هست که ماله مامان بابای منه که الان نیستن. اینجا فقط هفته‌ای یکبار برای نظافت پیدات میشه و حق ورد بهش رو نداری
– بله خانم
در هر اتاقی می‌رفتیم و دستورات و وظایف من برای اون قسمت رو بهم می‌گفت و من هم فقط باید می‌گفتم :
بله خانم – چشم خانم – اطاعت میشه خانم – حتما خانم و …
واقعا نگهداری از اون خونه برای یک نفر میزان کار زیادی بود !
— وقتی مامان بابا هستن٬ اینجا ۴-۳ تا خدمتکار هست ولی چون نیستن ما هم همه رو فرستادیم برن که خونه رو در اختیار خودمون داشته باشیم ولی خب نباید خونه کثیف بشه و باید بهش برسی
بعد رفتیم جلوی همون حمومی که تو خواب دیدم من رو شست که بهم گفت:
— تو هر شب بر می‌گردی توی همون لونه خودت می‌خوابی و حق نداری توی ساختمان باشی! چون اونجا کثیف میشی هر روز صبح زود باید بیای اینجا و دوش بگیری و خودت رو تمیز کنی. چون مسواک نیاوردی برات ی مسواک خریدم این مسواک فقط برای صبح ها هست که میخوای بیای برای خدمت نه برای شبت
– بله خانم
باورم نمی‌شد من باید نزدیک ۱۰ تا اتاق خواب خالی رو تمیز می‌کردم ولی خودم باید تو اون خراب شده می‌خوابیدم؟!!
در همین حال بودیم که صدای بوق ماشین ارباب اومد و چند لحظه بعد خودش با دو تا جعبه پیتزا و یک کیسه مخلفات همراهش اومد تو و خانم رفت و بغلش کرد و همدیگه رو بوسیدند. من نمی‌دونستم باید چکار کنم٬ انگار با من کاری هم نداشتن و سرشون باهم گرم بود. من هم ایستادم گوشه دیوار و سرم رو گرفتم پایین که ارباب اومد جلو و گفت:
— سلامت کو کثافت؟
– سلام ارباب خوش اومدید
جعبه ها و کیسه رو داد دسته من و گفت بچینم جلوی میز تلویزیون و با هم رفتن و شروع کردن به صحبت در مورد نتیجه آزمایش های من
من وسایل رو بردم چیدم روی میز تلویزیون که دورش چنتا کاناپه بود و ی تلویزیون که رسما میشد بهش سینمای خانگی گفت جلوش بود٬ وقتی همه چیز آماده شد خودم هم نشستم زمین کنار میز به امید اینکه من‌هم بالاخره چیزی بخورم !
وقتی اومدند هنوز داشتن باهم صحبت می‌کردن ارباب تلویزیون رو روشن کرد. وسط مسابقه فوتبال بود. هر دو گرم دیدن مسابقه و خوردن بودند ! فکر می‌کردم دیگه من کلا یادشون رفتم که خانم پاش رو گذاشت توی بغلم و گفت:
— خستمه ماساژش بده
با گفتن چشم شروع کردم به ماساژ دادن. من رو اصلا نگاه هم نمی‌کرد لم داده بود تو بغل شوهرش و داشت ی اسلایس پیتزا رو میخورد و تلویزیون تماشا می‌کرد. بعد از چند لحظه از لگدی که بهم زد فهمدیم می‌خواد اون یکی پاش رو ماساژ بدم.
همینطور گذشت تا اینکه هم مسابقه تموم شد و هم اونها سیر شدند. بلند شدن که برن٬ خانم گفت:
— بعد از جمع کردن اینجا می‌تونی ته مونه‌ی غذا رو بخوری
انگار که منتظر چیزی باشه من رو نگاه می‌کرد. من هم نمی‌دونستم باید چکار کنم که یکدفعه داد زد:
— مادر جنده نمی‌خوای بخاطر غذا تشکر کنی؟ اینم من باید یادت بدم آشغال بی شعور؟!!
– خانم عذر می‌خوام خیلی ممنونم٬ خیلی به من لطف کردید.
— برو پای ارباب رو ببوس و ازش تشکر کن
دیگه مقاومتی توی من وجود نداشت چیزی که ازم خواست رو انجام دادم رفتم جلو و چهار دست و پا شدم و روی پای ارباب رو بوسیدم و بابت غذا تشکر کردم. خندیدن و رفتن توی اتاق
من هم بساط شام رو جمع کردم و بردم توی آشپزخونه که خودمم ببینم چی مونده بخورم. دیدم کلا ۳ اسلایس پیتزا مونده و خانم هم گوشه های پیتزاش رو نخورده بود و گذاشته بود توی جعبه.
اول اون ۳ اسلایس رو خوردم ولی اینقدر گرسنه بودم که دیدم نمی‌شد از اون کراست ها گذشت برای همین اونها رو هم برداشتم و با حرص زیاد خوردم ! اینکه می‌دونستم خانم با لب های زیباش اونها رو گاز زده انگار برام خوشمزه ترشون می‌کرد!
وقتی همه چیز رو جمع کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون خانم من رو دید و اومد سمت من و گفت دنبالش برم و بعد داد زد و ارباب رو هم صدا کرد و گفت اون هم بیاد.
رفتیم سمت دستشویی خودشون که من بجز وقت نظافت حق ورود بهش رو نداشتم. به ارباب گفت:
— می‌دونی این کثافت با خودش مسواک نیاورده؟
— عزیزم از این سگ پدر انتظاری بیشتر از این داشتی؟ (خنده)
بعد خانم رفت جلو بین توالت فرنگی و معمولی ایستاد و به من گفت برم بشینم زمین وگفت:
— هر شب وقتی کارات تموم میشه و می‌خوای بری بخوابی میای اینجا
بعد برس توالت‌شور رو برداشت و داد دست من و گفت :
این میشه مسواکت! با این حسابی اون دهنتو که برای من با چاه توالت یکی هست تمیز میکنی و میری توی لونت و کپه‌ی مرگت رو میزاری فهمیدی؟
– بله خانم
و با حرص خاصی شروع کردم به کشیدن برس توالت شور به دندونام
— صبح هم که ‌می‌خوای بیای که بهت گفتم بعد از دوش گرفتن با اون مسواکی که بهت دادم دهنت رو برای خدمت روزانه تمیز می‌کنی
با دهن پر گفتم:
– بههه خاوووم
— برسش هنوز از قبل خیسه خیسه! میکش بزن بگو چه مزه‌ای میده؟
– خوش مزه‌اس خانم
اینقدر بهم خندیدن که خودشون خسته شدن و رفتن. بعد من هم بلند شدم و رفتم توی لونه‌ی خودم.
تا نصفه شب از هیجان اون روز خوابم نمی‌برد و مخصوصا تو فکر اون رویا بودم!
هنوز تو همون آشغال دونی بودم ولی امشب حداقل سیر بودم ! در روم قفل نبود و بوی شامپوی سرم هم یکم بوی بد اونجا رو خنثی می‌کرد! تو همین فکر ها بودم و داشت چشمم سنگین میشد که یکدفعه چشمام ۴ تا شد و گرفتم نشستم!
بوی شامپو!!!!؟

ادامه دارد …

داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

میدونی،چون از این جور داستانا کمه دوست دارم زوذ به زوذ اپ کنی.فحشش چرا کمه اخه مامانش کو

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیییییی. فقط جون من زودتر اپ کن ایول

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رفیق داستانت خوبه اما یکم فتیش پا و بویدن هم اضافه کن خصوصا پای خانم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زودتر آپ کن موضوع از دستمون در نره. مرسی

دوست داشتندوست داشتن

key edame midi

دوست داشتندوست داشتن

آقا یک هفته شد دیگه ادامه نمیدی؟

دوست داشتندوست داشتن

اولا که خیلی خوشحالم اینجارو پیدا کردم نیما جونم و باید بگم عاشقتم نفسم، مرسی بابت سختی که واسه نوشتن داستانت کشیدی، نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم!!
دوم اینکه عزیزم اون رویا نبوده، باور کن عین واقعیت بوده، اکه بدونی جقدر اشک ریختمو گریه کردم وقتی داشتم میخوندم اون سکانس زیباتو
فقط میتونم بگم مرسی عشقم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود !
به بلاگ خودتون خیلی خوش اومدید ساسان عزیز
سپاس از ابراز لطفتون

دوست داشتندوست داشتن

وقتی میستریس برده برد تو عمارت برام خیلی داستان جالب شد فکر نمیکردم برده ب این زودی یربه عمارت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 376 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

داستان اربابان و بردگان

بخش پنجم : بهشت !

تو همین حال و هوا بودم که یه مرد کت و شلواری که به گردنش یه قلاده بی بند بود با یه برگه در دست وارد سالن شد و گفت میسترس الناز تشریف بیارند لطفا و از گوشه سالن یه دختر زیبا با برده ش بلند شد و با مرد از اتاق خارج شد معلوم شد که کار شروع شده هر چند لحظه یه بار یک برده می اومد و از روی لیست اسامی و صدا می زد و هر ارباب در حالی که قلاده برده ش دستش بود به طرف اتاقی که با دو در بزرگ چوبی قهوه ای باز می شد حرکت می کرد ! سالن تقریبا خالی شده بود که بالاخره نوبت ما شد میسترس ساناز درحالی که با میس سپیده دیده بوسی می کردن گفتن _ امشب پارتی یادت نره عجقم بوس بوووووسسسسسسس بعد قلاده من و کشیدن و همراه مستر پدارم در حالی که خسی با یخچال جادوییش پشت سرمون حرکت می کرد وارد اتاق مدیر موسسه شدیم ! در آخرین لحظه به حیوون پشمالو که زیر فشار بدن میسترس سپیده خیس عرق شده بود نگاهی انداختم اونم یه لحظه نگاهی لبریز از ناامیدی و حقارت بهم انداخت و بعد پشت پاهای بلورین خدای خودم وارد دفتر میسترس تینا شدیم .

اسم خانم مدیر موسسه میسترس تینا بود خانمی تقریبا 50 ساله جا افتاده اما در عین حال با اندامی به شدت سکسی … وقتی وارد اتاق شدیم اول از همه بزرگی اتاق توجهم و جلب کرد جای جای اتاق محسمه های بزرگ با شمایل مختلف برده و ارباب قرار داشت و قاب عکس های بزرگ نقاشی با تصاویر عجیب و غریب دیوارهای رو پوشیده بودند روی یکی مرد ثروتمندی بود که لباسی شبیه دوران قاجار پوشیده و زیر پاهاش مرد برهنه ای درحالی که قلاده ای آهنی به گردن داره زانو زده بود. تصویر دیگر بانویی با لباس بلند رسمی سبک باروک در حال قدم زدن در طبیعت در حالی که قلاده برده اش در دستانشه و مشغول پیاده روی است . میسترسی دیگر مشغول شلاق زدن برده اش و مستری که برده اش و باندپیچ کرده و برده مثل کرم کنار ارباب درمزرعه در حال خزیدنه ! میس تینا به احترام میس ساناز و مستر پدرام از پشت میز بلند شدن و به ما خوشامد گفتن و بعد با قدم هایی آهسته به سمت مبل های وسط اتاق رفتن و با دست اشاره کردن که بنشینین هر دو رو صندلی نشستن و من مثل سگ باسنم و رو زمین گذاشتم و درحالی که کف دستهام رو زمین بود با تعجب به اطراف خیره شدم و میس تینا هم روبروی من روی صندلی قاب طلاییشون نشستن و پاهای زیباشون و روی هم انداختن میس تینا به شدت درشت بود قدشون تقریبا 190 می نمود و بدنی نسبتا چاق داشتند اما اصلا چاق نشون نمی دادن و بر عکس به شدت چاقی ایشون سکسی بود ! منظورم اینه که دقیقا مثل میسترس های روسی 50 ساله با موهایی قرمز لخت یک پیراهن و دامن لاتکس تنگ مشکی و البته کفش های پانزده سانتیشون که ایشون و درشت تر و البته زیباتر نشون می دادند

محو زیبایی باشکوه این بانوی میانسال بودم که یهو از گوشه سالن یه موجود ریزه میزه سفید بدو بدو به سمت من اومد شروع کرد بدنم و بو کشیدن، یه کم جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم که فهمیدم این موجود کوچولو نه سگ که یه پیرمرد تقریبا 70 یا شایدم 80 ساله ست ! تمام موهای بدنش سفید بود و معلوم بود سالهاست که موهای بدنش و اصلاح نکرده اما موها اصلا کثیف نبودن و یه جورایی بوی خوبی هم می دادن اما روی پوست بدنش آثار شلاقهای زیادی دیده می شد به حدی که انگار رو بدنش حک شدن و جای بعضی از زخم ها هنوز نو بود و میتونستی ترکیب موهای سفید و با قرمزی خون و به خوبی ببینی ! دستها و پاهاش پنجه های پلاستیکی مثل سگ داشت و به صورتش هم یه ماسک سگی مثل مال خسی وقتی اولین بار دیدمش بسته بود با این تفاوت که ماسکش بزرگتر بود و کل سرش و در بر می گرفت موهای سفیدش از زیر ماسک بیرون زده بودن و دقیقا مثل سگ ریخته بودن رو گردنش ! به نظر می رسید سالهاست لباس نپوشیده و تابش نور آفتاب موهای بدنش و به شدت بلند کرده بود و تمام بدنش و پشم سفید یک دستی پوشیده بود .. دقیقا مثل یه سگ ! واقعا موجود عجیبی بود مثل دیوونه ها داشت من و بو می کشید که میس تینا درحالی که بشکن می زدن گفتن

داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر

لئوووو بس کن بیا اینجا سگ پیر مثل برق گرفته ها یهو برگشت و با سرعت رفت زیر پاهای میس تینا و سرش و گذاشت کنار کفش های پاشنه بلند قرمز اربابش خدای من اون واقعا یه پیرمرد قد کوتاه بود شاید اگه رو پاهاش می ایستاد به زحمت 150 سانت میشد ولی تو مقایسه با میسترس تینا وقتی ایشون رو صندلی نشسته بودن دقیقا مثل یه سگ خونگی کوچولو به نظر می رسید ! شاید دقیقا به همین دلیل میس تینا اون و بعنوان سگ خونگیش انتخاب کرده بودن چون حقارت و کوچیکیش در مقابل میسترسش به شدت به چشم می اومد میس تینا رو کردن به میس ساناز و گفتن واقعا عذر می خوام لئو دیگه واقعا انگار مغزش و از دست داده خیلی ها میگن بفرستش جزو سگهای نگهبان گاراژ ولی دلم براش می سوزه می دونم یه لحظه هم اونجا دووم نمیاره … ولی واقعا بعضی وقتا غیر قابل تحمل میشه

میس ساناز هیجان زده جیغ زدن – وااااااای طفلی لئوووو خیلی دلم براش تنگ شده بود یادمه اولین بار که با پاپا اومدیم اینجا هنوز موهاش خاکستری بودددد و هی از این ور اتاق می پرید اونور هنوز بعد 20 سال عوض نشدههههه کثافت بعد بشکنی زدن و گفتن بیا اینجا ببینم لئو اول یه لحظه تردید کرد و نگاهی به میس تینا انداختن و میس تینا با حرکت سر بهش اجازه دادن و لئو با جهش باورنکردنی که اصلا به سن وسالش نمی اومد خودش و پرت کرد رو زانوهای میس ساناز و شروع کرد به خودش و ناز کردن، میس ساناز هم با خنده دستشون و می کردن لای موهاش و تکرار میکردن پسرهههه خوبببببب لئو سرش و می کرد زیر کفشهای میس ساناز و با ولع کفشاشون و لیس می زد و بعد می رفت سراغ کفش های مستر پدرام بعد از یکی دو دقیقه میس تینا دوباره بشکن زدن و لئو مثل برق گرفته ها در حالی که زوزه می کشید رفت زیر پاهای میسترسش نشست و سرش و گذاست رو زمین درست کنار پاهای اربابش. میس تینا سرشون و بلند کردن و گفتن خوب پس فیفی اینه بعد نگاهی وراندازانه به من انداختن

یه لحظه قلبم تند زد و خواستم سلام کنم که سریع جلوی خودم و گرفتم و فقط یه زوزه کوچولو کشیدم و سر تکون دادم میس تینا با انگشت روی دسته مبل ضربه ای زدن و لئو با سرعت رفت یه پوشه و قلم از روی میز برداشت و تقدیم اربابش کرد. ایشون هم نفس عمیقی کشیدن و یه سری مشخصات کلی درباره من از میسترس نسترن پرسیدن تحصیلاتم . اعتقادات مذهبیم . وضع خانوادگیم و … یعد از میسترس پرسیدن سگ محض می خواین یا برده و سگ که میس ساناز جواب دادن برده و سگ ! بعد میس تینا برگه رو به میس ساناز و مستر پدرام دادن تا زیرش و امضا کنن و بعدش دکمه کوچکی و که روی دسته صندلیشون بود فشار دادن ناگهان در باز شد همون برده بی قلاده کت شلواری داخل شد و یه ضرب اومد به سمت من. قبل از اینکه قلادم و بگیره میس ساناز کمی از رو صندلی خم شدن و نگاهی بهم انداختن و گفتن امیدوارم برده خوبی بشی و من و جلوی پاپا سربلند کنی

و دستی به موهام کشیدن بلند شدن و با میس تینا خداحافظی کردن و رفتن

از پشت، بدن زیبای میسترس و نگاه می کردم که داشتن دور می شدن یه لحظه خواستم بدوم و خودم و بهشون برسونم و بگم که چقدر دیوونتونم و حاضرم به خاطر یک تار موی بلوند زیباتون خودم و به کشتن بدم ولی صبر کردم و فقط دور شدنشون و نظاره کردم تا اینکه در بسته شد و من موندم و برده مشکی پوش.

برده مشکی پوش با یک دست قلادم و گرفت و با دست دیگه یخچال کوچک جادویی و با هم از اتاق خارج شدیم هنگاه خروج میس سپیده و سگ پشمالوشون و دیدم که وارد می شدن رئیس دانشگاه سابق قلاده به گردن داشت با وحشت در و دیواراتاق و نگاه می کرد که از زاویه دید من خارج شدن … از در پشتی ساختمون خارج شدیم بعد برده، من و سوار یه ماشین شاسی بلند وانت مانند کردپشت وانت 6 تا لونه کوچیک سگ قرار داشت جز یکی همشون پر بود یهو همه برده ها برگشتن من و نگاه کردن برده کت و شلواری قلادم و کشید سمت لونه خالی که یعنی برو تو! اول خواستم از سر وارد قفس بشم بعد فهمیدم اگه اینکار و کنم بیرون و نمیتونم ببینم برای همین ب سرعت چرخی زدم و عقب عقب وارد قفس شدم برده کت و شولواری در قفس و بست و رفت سوار ماشین شد حدود ده دقیقه ای تو راه بودیم که ماشین نگه داشت. دوباره منتظر بودم که برده کت و شلواری بیاد پیشمون که ناگهان قامت یک میسترس مو مشکلی زیبا با شلوار لاتکس مشکی و کفش پاشنه بلند ده سانت و بلوز سفید جلوی چشمام ظاهر شد. میسترس به سمت چپشون که ما نمی دیدیم اشاره ای کردن و برده کت و شلواری بالاخره دوباره پیداش شد و در قفس ها رو یکی یکی باز کرد و تک تک برده ها رو بیرون اورد بعد قلاده هممون و یکی کرد و داد دست میسترس . میسترس با بی توجهی در حالیکه سیگار می کشیدن شروع به قدم زدن کردن یه محوطه چمن کاری شده بود که گوشه و کنارش داشتن چند تا برده زیر نظر یه میسترس کار می کردن چند تا ساختمون چند طبقه هم به چشم می خورد اما ما داشتیم می رفتیم سمت یه سوله نسبتا بزرگ که جایی شبیه طویله بود . تو همین حال و هوا بودم که یهو یه کالسکه با سرعت از جلومون رد شد راننده میسترس مو بلوندی بود که عینک آفتابی قاب مشکی به چشم داشت و قلاده برده اسب مانندش به دستش بود و همینطور که شلاقش می زد می گفت تند تر حیوون تند تررر یه لحظه داشت خشکم می زد ! چیزی مثل این و فقط تو سایت اووک دیده بودم ! پادشاهی زنها در کشور چک ! خیلی از برده های دنیا آرزوی زندگی تو این پادشاهی و دارن و حالا اینجا بغل گوش خودم در ایران چنین پادشاهی ای وجود داشت و من سالها روحمم از وجودش خبر نداشت ! با شلاق میسترس لاتکس پوش به خودم اومدم میسترس بلند فریاد زد – راه بیفتین توله سگاااااااا نگران نباشین ازین چیزا قراره دیگه زیاد ببین

درست حدس زده بودم سوله در واقع یه طویله بزرگ بود که برده ها اونجا می خوابیدن ! داخل طویله دو ردیف بزرگ لونه چوبی سگ قرار داشت که کف هرکدومشون یه کم کاه ریخته بودن ! بالای هر لونه هم اسم برده رو نوشته بودن بیشتر لونه ها پر بود از کنار لونه ها که رد می شدم چهره ماتم زده بعضی از برده ها رو می دیدم که سرشون از لونه هاشون بیرون اورده بودن و به ما تازه واردا نگاه می کردن میسترس لاتکس پوش مطابق فرمی که دستش بود تک تک برده ها رو می گذاشت تو لونه شون تا این که به لونه من رسیدیم بالای لونه به لاتین نوشته بودن . فیفی میسترس با لگد من و انداختن داخل لونه . سقف کوتاهی داشت و البته کمی تاریک بود می تونستی توش دور خودت بچرخی اما برای خواب نمی تونستی کاملا پاهات و دراز کنی گوشه لونه هم یه سطل کوچیک بود که فکرکنم برای مدفوع کردن بود و یه ظرف مخصوص غذای سگ سمت دیگه لونه به چشم می خورد که کمی آب توش ریخته بودن چون به شدت تشنه م بود با دوتا دستام ظرف آب و برداشتم تا سر بکشم که یهو صدای پارس خفیفی حواسم و پرت کرد ! لونه روبروییم بود یه پسر تقریبا بیست ساله با موهای مشکی و یه عالمه جای شلاق رو شونه هاش سرم و بلند کردم که بگم چی می گی ؟ که حرفم و خوردم فقط سرم و تکون دادم که چی کار داری ؟ برده زبونش و از دهنش بیرون اورد و ادای لیس زدن و دراورد یعنی باید مثل سگ آب بخوری. نگاهی با تردید بهش انداختم بعد آروم ظرف و گذاشتم زمین و مثل سگ شروع کردم به به لیس زدن . تازه داشت حالم سر جاش می اومد که با صدای بلند گو به خودم اومدم … میس تینا داشتند صحبت می کردند !

…………………….

دم در سوله میس تینا در حالی که قلاده لئو تو دستشون بود ایستاده بودن وقتی میس تینا تو دفترشون روی مبل نشسته بودن لئو خیلی نسبت به ایشون کوچیک نشون می داد ولی الان که ایشون تو کفش های پاشنه 15 سانتیشون ایستاده بون لئو دقیقا مثل یه سگ پا کوتاه سفید به نظر می رسید ! میس تینا شروع به قدم زدن بین دو ردیف لونه ها کردن تازه تو اون لحظه بود که متوجه شدم که چقدر اندام زیبا و خوش هیکلی دارند ! با هر قدم سینه های بزرگشون که تو یه نیم دکلته شرابی به سختی بسته شده بود بالا و پایین می رفت و دامن مشکی تنگ کوتاهشون به زیبایی باسن و رونهای توپرشون وبرجسته می کرد و کفش پاشنه بلند مشکلی لگ داری که آدم و به پرستش وا می داشت ! موهای قرمز خوش رنگشون و از پشت بسته بودن و گردنبند یاقوت قرمزشون، سفیدی گردنشون و چندبرابر می کرد. آروم و با وقار و بدون هیچ عجله ای قدم می زدن و لئو مثل یه حیوون خونگی کوچولو پشت پاهاشون اینطرف و اونطورف می جهید . دقیقا مرکز سالن ایستادن و سخنرانی فوق العادشون و آغاز کردن

_ خب خب خب جلقی های آشغال حتما تا الان متوجه شدین که پاتون و کجا گذاشتین ؟ کاری که ما اینجا با شما می کنیم خیلی ساده است ما شما رو از برده های تئوریک و بالقوه به برده های واقعی و بالفعل تبدیل می کنیم دنیا به دودسته موجود تبدیل میشه اربابان و برده ها از هزاران سال پیش روی زمین این داستان وجود داشته تا الان و احتمالا تا همیشه، بعضی ها بطور مادرزاد ارباب بدنیا میان و بعضی ها برده ! ولی خب همیشه تعداد برده ها بیشتر بوده و تقریبا 80 درصد برده ها با آرزوی بردگی برای اربابشون می میرند و هیچوقت رنگ یک ارباب و تو زندگیشون نمی بینن برای همین شماها باید خیلی خوشحال باشین که الان اینجایین چون دارین مطابق ذات وجودیتون زندگی می کنین برای همین رنج کمتری می بینین یعنی شاید برده های دیگه ظاهرا اون بیرون مثل کرم دارن تو خودشون می لولن اما چون مطابق خواسته درونیشون که همون بردگی باشه زندگی نمی کنن دارن شکنجه روانی می شن ولی شماها درسته که شاید سخت ترین شکنجه ها در انتظارتون باشه ولی چون با تمام وجود همین و می خواین انگار دارین تو بهشت زندگی می کنین ! پس ازین بابت باید از اربابانتون ممنون باشین که امکان بالفعل کردن ذات حقیرتون و بهتون داده ! بدون ارباب شما ها به راستی خودتون نیستین برده در دوری اربابش مدام زوزه می کشه و رنج می بره ارباب برای برده مثل اکسیژن می مونه شاید بدن فیزیکی یک برده بدون ارباب بتونه دووم بیاره اما روح اون برده درواقع مرده ! اون برده یه زامبیه که راه می ره و غذا می خوره اما نمیتونه لذت ببره زندگی کنه ! ارباب بهتون فرصت زندگی کردن و می ده اون چیزی که شماهارو زنده نگه می داره نه آب و غذا که وجود اربابتونه

بعد از مکثی چند ثانیه ای تا ما بتونیم کمی حرف های ایشون و هضم کنیم ادامه دادن

پس ای برده های بدبخت … یه چیزی و در تمام مدت زندگی حقیرانه تون در این دنیا فراموش نکنید و اون هم این که

– بدون ارباب همتون خواهید مرد !

تو همین لحظه میسترس تینا بشکنی زدن و دو برده در حالی که صندلی طلایی بزرگی و حمل می کردن وارد سوله شدن صندلی و کنار میسترس قرار دادن و ایشون با حرکت پر عشوه ای روی صندلی نشستن و پاهاشون و روی هم انداختن و ادامه دادن

– از حالا به بعد قوانینی وجود داره … اگه از قوانین پیروی کردین و تونستین تو این سه ماه دووم بیارین، می تونین شانس این و داشته باشین که تا آخر عمر برده خونگی ارباب و فرزندانش باشین اگر نه بزرگترین فرصتی که هر برده ممکنه تو زندگی حقیرش بدست بیاره و از دست می دین و این ضربه روحی خیلی شدیدیه … برده های زیادی و می شناختم که نتونستن دوره آموزشی و تموم کنن و بعد از مردود شدن از شدت اندوه خودکشی کردن … پس بهتره حواستون به این نکته باشه که فقط یکبار فرصت دارین که برده بودن خودتون و به اربابتون ثابت کنین ! تو این مدت هیچکدوم حق ندارین با دیگری حرف بزنه ما تو لونه هاتون شنود جاسازی کردیم همینطور بین شماها، برده های با تجربه ای هستند که کارشون کنترل شما و گزارش هرگونه نافرمانی به میسترس مخصوصه … به مدت سه ماه حتی یک کلمه هم حق حرف زدن ندارین تنها صدایی که از شما باید شنیده بشه پارس کردنه یا زوزه کشیدن

تو این مدت هر چند نفرتون تحت نظر یک میسترس آموزش داده میشین نکته ای که باید به یاد داشته باشین اینه که شما ها هیچ چیزی نیستین شماها هرچیزی هستین که اربابتون اراده کنه تصور اشتباه بعضی برده ها اینه که برده باید سگ میسترس باشه اما درست تر اینه که برده در مقابل اربابش مثل یک موم خام در برابر خالقش می مونه که می تونه اون و به هرشکلی که خواست دربیاره … یکبار سگ یک روز کرم روز دیگه فرش . کمد . جا کفشی یا ….. توالت !

برده هرچیزیه که اربابش بخواد و به هرشکلی در می یاد که میل و هوس او اقتضا کنه ! تو این دوره کاملا مطیع بودن و یاد می گیرید این که هر بلایی که ارباب سرتون در بیاره رو تحمل کنید و دم نزنین و از صمیم قلبتون خوشحال باشین که دارین کمترین خدمتی به سرورتون می کنین ! اینجا دنیای فانتزی های جنسی تون نیست اینجا هزاران برابر ترسناک تر مخوف تر و البته برای شماها لذت بخش تر از فانتزی های جنسی تونه ! بعد از صندلیشون بلند شدن و فریاد زدن اینجا کوچکترین نافرمانی با سخت ترین مجازات پاسخ داده می شه و ناگهان شلاقشون و بلند کردن و با شدت روی سر و صورت لئو فرود اوردن ! لئو از درد به خودش می پیچید میسترس با قدرت شلاق و پیاپی فرود می اوردن و پشم سفید لئو داشت به سرخابی تغیر رنگ می داد ! تو چهره میسترس خشم همراه با لذتی و می تونستی ببینی ! گویی نمایش سادیسم واقعی بود مقابل چشمان برده های تازه کار ! بعد از چند دقیقه میسترس شلاق زدن و متوقف کردن و با دست چپشون بشکنی زدن لئو که خسته و زخمی و خون آلود بود به زحمت خودش و جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و بعد خم شد و دست هاشو به زمین چسبوند به حالت سجده کامل و در این لحظه پرده دوم سادیسم شروع شد ! میستریس تینا با وزنی حدود 110 کیلو با کفش های پاشنه بلند نوک نیز قرمزشان روی کمر لئو ایستادند ! حتی تصور این که این سگ پیر لاغر چطور می تونست وزن اربابش و تحمل کنه عرق سردی به پیشونی همه برده ها می نشوند ! میسترس تینا با آرامش کمر لئو رو لگد مال می کرد و لئو از درد زوزه های ضعیفی می کشید ! با خودم گفتم حتما بعد از سالها لگدمال شدن بدن لئو مثل بدن گربه منعطف شده و می تواند چنین وزنی را تحمل کند ! میسترس تینا در همان حالت بدون این که عجله ای برای پائین آمدن از کمر لئو داشته باشن سرشون و به سمت انبوه بردگان بلند کردن و فرمودن

به بهشت خوش آمدین !

و با قدمهایی سنگین و آرام به سمت در خروجی سوله گام برداشتند در حالی که سگ ایشان نیمه جان و سینه خیز کنار پاهای سفید و زیبای اربابش حرکت می کرد !

داستان کوتاه و خواندنی – حضرت زینب کبری (س, داستان اسارت ,مرجع داستان , که به ثمر نشستن قیام حسین و شهادت ,خاطرات یک رزمنده از 14 ماه اسارت در دست داعش+فیلم | تسنیم ,«نقاشی یک رویا» داستان جنگ و اسارت 4 رزمنده افغانستانی از ,.

Prev: شرکت آسیا سنگ شکن – تولید کننده و صادر كننده کارخانه آسفالت و , شرکتNext: گرانیت خرد شده; خرد سنگ معدن طلا در آفریقای , ماشین آلات برای خرد کردن اثر در

شانگهای SKY معدن و ساخت ماشین آلات شرکت، آموزشی ویبولیتین سلام فن آوری، گروه مهندسی می باشد. ما در تحقیق، توسعه، و تولید سنگ شکن صنعتی، پودر سنگ زنی، تجهیزات فرآوری مواد معدنی و سایر دستگاه های مرتبط. محصولات ما شده اند به 120 کشور و مناطق جنوب شرقی آسیا، شرق اروپا، امریکا جنوبی، شرق میانه و آفریقا و غیره به فروش می رسد، و بازارهای خارجی بیشتر خواهد شد در آینده میرسند.

اگر شما علاقه مند در شرکت و یا محصولات ما، خوش آمدید به شرکت ما مراجعه و یا دفاتر محلی؛ شما همچنین می توانید با ما تماس بگیرید از طریق مشاوره آنلاین، تقاضا تسلیم جدول، ایمیل و تلفن. کارکنان ما باید از صمیم قلب ارائه اطلاعات مربوط به محصول، دانش نرم افزار و خدمات خوب برای شما.

مشاوره آنلاین

داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر
داستان اسارت قسمت هفتم تحقیر
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *