داستانهای ترسناک جن ایرانی

دوره مقدماتی php
داستانهای ترسناک جن ایرانی
داستانهای ترسناک جن ایرانی

 

 

داستانهای ترسناک جن ایرانی

دوره مقدماتی php

این داستان فرستاده شده از یکی از اعضای سایت بوده اگر شما هم داستانی دارید برای ما بفرستید

عموی بابام که حدودا پیرمردی هفتاد ساله، مجنون، از لحاظ عقلی ناسالم و فوق العاده تنها بود، حدود ده سال پیش تو همون اتاق مخروبش تو یه خونه مخروبه درگذشت، و جنازشو چند روز بعد وقتی از طرف شهرداری واسه خراب کردن خونه اومده بودن پیدا کردن. اسمش عباس بود (مطمئنا اکثر اهالی سیرجان میشناسنش) و با اینکه عقب مونده بود فوق العاده هم مهربون بود، گاهی وقتا میومد در خونمون و سراغ بابامو که چندین سال بود فوت کرده بود میگرفت و میگفت: به بابات بگو یه سر به داییش بزنه (فکر میکرد دایی بابامه) خیلی دلم واسش میسوخت و ما جزو محدود کسایی بودیم که با روی خوش تحویلش میگرفتیم. بعد از فوتش خیلی ناراحت بودیم، که مامانم گفت: بنده خدا فقط ده سال از زندگیشو فهمید. گفتم: یعنی چی؟ گفت: آخه تا ده سالگی سالم بود. گفتم: چی شد پس؟ گفت: عباس هم تا ده سالگی مثل بقیه بچه های ده شون بود (پِسوجان) اتفاقا خیلیم سالمو بازیگوش بوده، یه روز عصر که گوسفندها رو از چِرا برمیگردونه میبینه یکی از گوسفندها نیست. از ترسِ باباش گوسفندا رو میبره تو طویله و میدووعه بطرف بیرونِ ده … پدر مادرش تا آخرای شب صبر میکنن و نگران میشن و میرن دنبالش، که یکی از همسایه ها میگه: دمِ غروب دیدمش، گوسفندا رو برد تو طویله و بدو رفت تو دشت. خونه همه اهالی رو سر میزنن ولی عباس اونجا نبوده، با چند تا از مردهای ده میزنن به دشت و بیابون دنبالش، پیداش نمیکنن. دم دمای صبح کنار قبرستون پیداش میکنن. بیهوش افتاده بود و از دماغش خون اومده بود. میبرنش خونه، دو روز بعد بهوش میاد، ولی حرف نمیزد و قشنگ از چهرش ترس میبارید. بعد از چند روز به حرف میاد. و تنها چیزی که میگه اینه: همشون زَدنتم… و دیگه عباس اون عباس سابق نبود و مثل عقب مونده های ذهنی شده بود، و درستشم نشد، تا بعد از مرگ پدر مادرش و کوچ خواهر برادراش به شهر، عباس کلا تنها و البته ترد شد. تا وقتی که تو سن هفتاد سالگی تو خونه مخروبه ای تو شهر سیرجان درگذشت…

حمیدرضا (برنامه نویس – مدیر سایت – طراح اپلیکیشن – گرافیست مجله) تیم در جستجوی هیولا. برای ارتباط با من با آیدی های زیر در ارتباط باشید تلگرام: HiddenT | اینستاگرام: HiddenT_HRV

اینجور داستان ها معلوم نیست که واقعیت داره یا نه ولی وجود جن واقعیت داره و اسمش چندین بار تو قرآن اومده من اونایی که به جن اعتقاد ندارن کاری ندارم ولی یه خاطره ی بد از همین موجودات دارم که شاید برای شما ترسناک نباشه ولی برای من خیلی ترسناک بود من چهارده سالم بود که به دعوت یکی از دوستام که عاشق این بود که با جن ها ارتباط برقرار کنه دعوت شدم و منو تحریک به احضار جن کرد و منم قبول کردم چون خیلی کنجکاو بودم ببینم چه اتفاقی می افته من اون موقع تو دوران جاهلی بودم و چیزی از خطرناک بودنش نمیدونستم و بالاخره موفق شدم با چند نفر از دوستام یه قراری تو یه خرابه بزاریم تا احضار کنیم و موفق شدیم ولی بلایی که اون موجود خطرناک سر ما آور هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره، تا دوماه منو دوستام اذیت و آزار جن رو چشیدیم و برامون درس عبرت شد که دیگه سمت اینجور موجودات نریم ولی من بازم دلم میخواست سمتشون برم ولی اینبار نه دیگه برای ارتباط باهاشون برای مبارزه کردن با جن ها و از اون موقع بدون اینکه مامان بابام خبردار بشن مطالعمو درباره جن از سیر تا پیاز مو به مو شروع کردم و تا الان که ۱۷ سالمه ادامه دادم. دلیل اینکه دارم رو جن و موجودات ماورایی تحقیق میکنم اینه که به درجه ای برسم وقتی واسه کسی مشکلی در رابطه با جن پیش بیاد بتونم کمکش کنم و اونو از دست اون موجودات نجات بدم و الانم اطلاعاتم به اندازه ای هست که بتونم مناطق جن زده رو شناسایی کنم و کمک کنم و اینکه اینو بهتون بگم که اصلا به دنبال همیچین چیزایی نرید و اگه هم رفتید و براتون مشکل پیش اومد اصلا پیش دعا نویس نرید چون ۹۹ درصد دعا نویس ها دروغی هستن و هیچ کمکی نمیتونن بکنن و فقط پول حروم میگیرن پیشنهاد من اینکه پیش یه جنگیر یا شیطان شناس برید تا اونا کمکتون کنن چون اونا راهه خارج شدن جن رو بلدن و کمکتون میکنن.

جن واقعیت داره اماوقتی میبینش نباید بترسین چون عین حیوونای دیگن

تو ببینی نمی ترسی دیگه ؟ ن؟ ???

خدایی تمامه این چیزایی که ماها میشنویم از دور قشنگ و جذابه برامون…. ولی امان از اون روزی که پرت به پره یه جن از جنسه بدجنسش بیوفته…. من که ندیدم پلی اونایی که دیدن میگن تا مرده هاتو نیاره جلو چشمات، دست بردار نیست…. سعی کنیم پیگیر نشیم…

آخییی الهی خدا بیامرزه ببچارهه?????

عالی بود ماهم متاسفانه درگیر همچین چیزایی توخونمون بودیم اما بعدازاون خونه رفتیم

آیا واقعا جن وجود داره؟و چجور میشه دید؟

بالیمو ترش

سلام گلم معلومه که وجود داره، منتها بعضیا بهش اعتقاد ندارن.من میدونم چطوری ظاهر میشه، میخوای بهت بگم که شب چطوری خوابشو ببینی؟؟؛ برو تو اینترنت بزن،ذکر احضار جن، میاره، انواع مختلفس ذکر داره.ولی از من میشنوی نکن عزیزمآ شاید بدش گیرت بیاد.اذیتت کنه.ولی اگه نمیترسی ذکر احضارشو بنویس تو انگشتت،بخواب شب باشه بهتره. شب میاد تو خوابت.

در مورد این دیدگاهایی که میزارین

پسرا یا داستان میزارن یا این داستانو تایید یا رد میکنن

همه دخترا هم احساس هن دردی و ناراحتی??

شاید بعضی هاتون فکر کنید این داستان دروغه اما راسته وقتی من ۱۰ ساله بودم با ۳ تا بچه ی دیگه که البته یکشون کلاس ششم هستش بودیم اون ۲ نفر هم همسن من بودن با والدینمون رتیم یک روستای متروکه وخلوط پدر پدربزرگم اون جا یک خونه دارن خونشون دوطبقه است ما توی طبقه ی اول بودیم والدینمون توی طبقه ی دوم خوابیده بودیم طبقه ی اول رو به باغه داشتیم مشقامونو می نوشتیمو اصلا تو فکد جن نبودیم تا اینکه یکی چراغو خاموش کرد انقدر ترسیدیم یکی صورتشو چسبوند به پنجره یکیمون رفت بالا دیگه هم نیومد یعنی صبح والدینمون گفتن ما جرعت نداشتیم شب اونجا بمونیم شما چه جوری موندین؟

خیلی ناراحت کننده بود

سلام جن واقعا وجود داره من تو خونمون صدا های عجیب میشنوم بعضی وقتامیبینم یه نفر تو خونه هس ک سیاه هس خیلی خیلی میترسم ولی چاره ای ندارم وقتی ۷سالم بود یه نفر صورتش مثل اسب بود بال بزرگ داشت وهیکلش مثل انسان بود رنگشم کاملا صورتی قرمز بود لخت هم بود هی میومد از پشت دیوار خرابه ای ک تو کوچمون بود بهم میگفت بیا بیا بیا ولی من فرار میکردم حتی چن وقت دیوونه شده بودم ولی برام دعا گرفتن بهتر شدم ولی هنوزم احساسش میکنم

سلام دوستان موضوعی که میخوام براتون تعریف کنم کاملا واقعی هست برای خودم اتفاق افتاد اواخر اسفند سال ۸۸ بود من و رفیقم برای برگشت به خدمت سربازی باید میرفتیم به قمصر کاشان من ۱۳ روز غیبت داشتم روزی که از اهواز حرکت کردیم به سمت اصفهان و موقعی که رسیدیم اصفهان من رفتم پیش دوست های قدیمیم و رفیقم هم رفت حونه خواهرش سرتون رو درد نیارم اینقدر دیر رفتیم ترمینال که اتوبوس کاشان نداشت با اتوبوس تهران سوار شدیم و حدود ساعت یک ربع مونده به ۱ شب رسیدیم ۳ راهی قمصر به کاشان اونجا پیاده شدیم گفتیم پیاده بریم تا قمصر فکر نمیکردیم مسیر طولانی بشه هوا سرد ماشین نبود نه تو مسیر رفت نه برگشت تا اینکه موقع حرکت آمبولانسی به سمت کاشان داشت میرفت و من متوجه شدم دعا کردم برگرده که لاقل ما زود برسیم قمصر در حال پیاده رفتن به سمت قمصر بودیم و من خوابم میومد و مدام توهم میزدم که محمد این چیه اون چیه تا به جایی رسیدیم که کارخانه آسفالت بود که اونجا میگفتن جن داره و من و محمد وسط جاده راه میرفتبم که به یک باره سمت چپمون رو نگاه کردم کنار شونه جاده یدفعه یه جن سیاه و قد کوتاه و کپل با چشم هایی درشت و دریده رو دیدم زبونم بند اومد و به محمد گفتم اون چیه محمد گفت مجتبی فرار من که کاملا هیچی نمیتونستم بگم فقط گفتم محمد فاتحه حمد و سوره رو طوری خوندیم و من جرات نکردم نگاه کنم دوباره تا اینکه محمد دید گفت رفت من نگاه کردم دیدم نیست تا ۱۵ دقیقه فقط تمام موهای بدنمون سیخ شده بود تا بعد آرامشمون آمبولانسه از کاشان برگشت دست تکون دادیم ایستاد برامون و محمد گفت من سوار نمیشم تا به راننده گفتم آقا میشه یه لحظه پاهاتو بیاری بالا رفیقم ببینش تا محمد دید سوار شد و جریان رو برای راننده تعریف کردم و گفت هیچکسی حتی محلی های اینجا هم نصفه شب چه پیاده و با موتور رد نمیشن فقط با ماشین و خدا خواست تا آمبولانس برگشت و ما صحیح و سالم به محل خدمتمون رسیدیم و دقتی برای گروهبانمون تعریف کردیم گفتند تماس میگرفتید بمیومدیم دنبالتون خیلی کار خطرناکی کردید و من ۱ بار بعد از ابن جریان به فاصله ۱۵ روز بعد خوابم دیدم ولی به صورت انسان و…

من خودم بچه قمصرم ولی چیزی ندیدما

سلام به دوستا عزیز من یه پسر شونزده ساله ام و از سن چهار سالگی با جن و اجنه اشنا شدم نمیخوام کنم از خودم ولی تجربیاتم خیلی زیاده.جن وجود داره سر بو سرش نذارین و حی دنبال جن وغیره نرید اونا شما رو جذب میکنن.نصیحتمو گوش کنید.

وای پشمام

واقعا ناراحت شدیم خدارحمتش کنع چه سرنوشت بدی واقعا اونجور ادما ازما پاک ترن اشک مون سرازیر شد بیچاره دلم براش سوخت اخرش هممون اینجوری میشیم ن جن بزنه ولی افسردع تنها زیاد تحویلمون نمیگیرن من ۱۳ سالمه ??????????????

سلام منم بعضی وقتا دونفر سرتا پا سفید پوش میان پیش همسرم وقتی میرم طرفشون صداهای خیلی ترسناک درمیارن و همسرم میگه این روح آقابزرگه با دوستش اومده منهم از ترس فرار میکنم میرم امامزاده بعد از دو سه ساعت همسرم با ترس و لرز میاد دنبالم میگه کبلایی بیا آقابزرگ رفت اینقدر همسرمو میترسونن که بیچاره تا ی هفته نمیتونه درست را بره

خخخخخخخ

سلام میخوام داستان واقعی تعریف کنم خونه ما تو شیراز شهرک قصرقمشه هست اونجا یک قبرستان قدیمی داره که اونور رود خانه هست وما اینور رود خانه خونه داریم با بچه های همسایه تصمیم گرفتیم یک شب بریم قبرستان و رفتیم وخیلی شجاع به نظر می رسیدیم بالاخره بگذریم رفتیم دیدم یه ماشین اونجاست رفتیم نزدیک دیدیم ماشین یک پیکان چپ کرده که سر تا پاش خون می ریزه وترسیدیم رفتیم عقب غیب شد فکر کریم خیالاتی شدیم دیدیم سر یکی از قبر ها یک زن با موهای بلند و قد بلند نشسته و داره بلند بلند ناله میده رفتیم نزدیک دیدیم جیغ می کشه نیاین نزدیک ناخن در آورد ناخن های تیز که ازش خون می ریخت یکی از دوستام غش کرد گذاشتیم رو ولمون قرار کردیم اینا دنبالمان هر جا می رفتیم از جلومون در می یومد از اون روز به بعد هنوز به قبرستان نرفتم

جن وجود دارهجن بیاد تو خوابت تورو ببره حالیت میشه?ولی دوستان بختک وجود نداره وقتی نا صاف میخوابیم نفسمون بند میاد و نمیتونیم نفس بکشیم و احساس سنگینی میکنیم اگه یکی رو اینجوری دیدیم داره خفه میشه سریع سرشو بالا بدین خودم چند بار اینجوری شدم و مادرم منو نجات داد?

بختک وجود داره من خواب بودم دیدم روم سنگینی می کنه نگاه کردم دیدم چیزی نیس بد سنگینی بیشتر بیشتر شد بد صداهای ناجوری امد که مادرم هم ب اون صدا بلند شد تا که مامانم بلند شد هم صدا قطع شد هم دیگه سنگینی روم نبود

واقعا خیلی ناراحت کننده بود .همه ی حرف های شما درسته ولی حرف تو که میگی جن وجود نداره فقط درست نیست تو از کجا میدونی جن وجود نداره ها لطفا بهم بگوها توی خود قرآن اومده درمورد جن و تو میگی وجود نداره یعنی حرف خدا اضتخفرا الله درست نیست واقعا تو دیگه کی هستی . من خودم یک بار جن سراغم اومده بود اون مقه من فقط ۱ سال داشتم که می خواستند منو خفه کنند . واقعا راست میگم به خدا راست میگم. ن

وای بمیرم برات چقدرم قرآن خونی اضتخفرالله ایمان که نیست ماشاللا ، خریّت محضه

بیچاره دلم واسه سوخت و جناب ناشناس جن وجود داره تو قرآن هست هر چی ترسناکه الکیه؟ مگه میشه

من هم شنیدم و هم باور دارم که جن وجود داره ولی تا وقتی سراغش نری کاری به کاریت نداره.

سلام داستان هایی که من با یک واسطه از خود افراد (مطمئن و موثق) شنیدم و حتی «دیدم» به چشم، شاید به چند صفحه خلاصه بشه که انشاءالله فرصتی باشه کم کم میفرستم…. موضوع اینه که قدیما تو روستا ها اجنه بیشتر رفت و آمد میکردند مخصوصاً جاهایی مثل چلّه خونه ها الانم هستند همچنین جاهایی… ما در گویش خودمون به اینطور جا ها میگیم «فاضل مند!! »…. متاسفانه منزل قبلی ما هم در این رابطه سابقه دار بود…. البته اسمشون بد در رفته وگرنه اگر شما باهاشون کاری نداشتن باشین باهاتون کاری ندارن…… موفق باشین

داستانهای ترسناک جن ایرانی

جن وجود نداره، داستان تخیلی هست،

به دید چشمی وجود ندارن…. به ندرت دیده میشن…. ولی اگه از نزدیک فرد جن زده رو ببینی دیگر این حرف رو نمی زنی…. (البته مثل فیلمای تخیلی نیست)

گوه نخور باو

سلام من سوگند م من نمیتونم روی تختم بخوابم چون صدای آب می‌شنوم و در تابستان شب ساعت۳-۴ مگسی که همیشه میاد زیر گوشم و صدای عجیبی در میاره

گوه نخور

دلم برای زندگی ش گرفت.عزیز دلم

?اخی…خدایش بیامرزد? منم یکیو میشناسم همینجوره کوچیک بوده تو زیرزمینشون جنا زدنش از اونوقت ب بعد ذهنش رشد نکرده الان پیره حدودا هفتاد سال اینا

چقد بد…

این دومین موضوع ترسناک در مورد سیرجانه. خدا بخیر کنه?

خب از کجا معلوم جن بودن اونایی ک زدنشون شاید چارتا ولگرد بودن

وااااای بیشتر اینکه بترسم ناراحت شدم اشکم دراومد به خدا? چه سرنوشت بدی

این ماجرا بیشتر از اینکه ترس داشته باشه خیلی دلگیر و ناراحت کننده بود.وقتی خانوادش تردش کنن چه انتظارى میشه از غریبه داشت.خدا رحمتش کنه …اینجور آدما دلشون از همه ی انساهای سالم خیلی پاک تره

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

یک جمعه شب معمولی بود و من داشتم تا دیروقت با دوستم بردلی تو چتروم مجازی ای که به تازگی پیدا کرده بودیم چت میکردم….

گوینده و تدوینگر: امیرحسین رنگرز    اینستاگرام گوینده: raaangraaaz@ تدیوینگر: حمیدرضا حیدنت حمایت کننده و انتشار از: وبسایت در جستجوی هیولا موضوع: چاه شیطان Your browser…

گوینده و تدوینگر: امیرحسین رنگرز    اینستاگرام گوینده: raaangraaaz@ تدیوینگر: حمیدرضا حیدنت حمایت کننده و انتشار از: وبسایت در جستجوی هیولا موضوع: مزرعه هینترکایفک برای خواندن متن…

گیسو کمند یا راپونزل افسانه ایی که در سال ۱۸۱۳ توسط یه نویسنده آلمانی نوشته شده. این داستان هم درست مثل بقیه انیمیشین های دیزنی…

در جستجوی هیولا تنها برای افزایش اطلاعات مردم شریف ایران ساخته شده و تابع قوانین جمهوری اسلامی بوده و همیچگونه تابع نهاد و ارگان های دیگری نبوده و سعی در تبلیغ کار و دین دیگری را نداشته لطفا با دنبال کردن شبکه های اجتماعی ما و معرفی ما در شبکه های اجتماعی خود مارا حمایت کنید

 

کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب متعلق به وب سایت در جستجوی هیولا بوده و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع و انتشار غیرمجاز پیگرد قانونی دارد.

خانه ی قدیمی:

 من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.

همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.

 

داستانهای ترسناک جن ایرانی

من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟ . درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم.

 

همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد…

 

کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…

 

 

برجک :

روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان…پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بودوسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجارو که میدیدی فقط کویر بودجو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بودکسی با سربازای جدید حرف نمیزد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردنسنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بوداز همون روز اول ورودم به هرکی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره…!!

 

 

منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا … اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن…!

یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از 10 تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه … و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی …! ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش…!

خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت… بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ….

خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه 1 ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم … اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام انقدر اومد جلو که تونستم صورتشو ببینم خوب که دقت کردم دیدم خودمم!!!!!

 

اصلا باورم نمیشد صحنه ای رو که میدیدم یهو انگار سرم سنگین شد و بدنم نمیتونست سرمو نگه داره از برجک اومد بالا وقتی چشمام تو چشماش افتاد، دیدم دقیقا خوده خودمم ، چشمای خون افتاده و صورت سیاهی داشت و یه لبخند شیطنت امیز رو لباش، زانوهام سست شده بود و میلرزید و فکم قفل شده بود ، دستامو نمیتونستم تکون بدم فقط چسبیده بودم به دیوار و لبام همش میلرزید،اومد جلو تر قلبم داشت از جا در میومد تا نزدیکم شد یه سیلیه محکم بهم زد و از حال رفتم … وقتی بیدار شدم دیدم همه دورم جمعند تو بیمارستان و دکتر بهم گفت حالت خوبه ؟؟ اما من نمیتونستم حرف بزنم .. اشکم درومد ولی هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم. …. بالاخره منو فرستادن تهران و بعد از شش ماه تونستم حرف بزنم و انتقالی گرفتم اومدم تهران…

 

چند ماه پیش عصرپاییزی ، خونه تنها بودم داشتم تلویزیون نگاه می کردم ، هوا کم کم داشت تاریک می شد ،رفتم همه ی لامپها ی اتاق ها و حیاط رو روشن کردم دوباره اومدم تلویزیون نگاه کنم ، بعد از مدتی ناخودآگاه احساس خوف و ترس کردم، در حالی که بارها و بارها من روزها و شب ها خونه تنها مونده بودم و این اولین بار بود که بی دلیل می ترسیدم ، احساس می کردم کسی به جز من هم تو خونه اس و حرکاتمو زیرنظر داره و مواظب منه ، پیش خودم گفتم شاید تنهایی باعث همچین احساسی شده ،

برا همین زنگ زدم به مامان و بابام و پرسیدم که کی از عروسی برمیگردن ، اونا هم گفتن که ساعت 9 ، 10 شب میان… سه چهار ساعت تنهایی تو اون شرایط برام واقعا سخت بود ،یا باید سه چهار ساعت تو اون سرما میزدم بیرون یا از دوستان و آشنایان دعوت می کردم بیان خونمون ، پس زنگ زدم به دو تا پسرعموهام و سعی کردم بدون اینکه متوجه ترس من بشن دعوتشون کنم تا بیان، گفتم که آهنگهای جدید دانلود کردم فلش مموریشونو بیارن تا آهنگ بزنم ، خوشبختانه اونا هم قبول کردن ولی بیست ، سی دقیقه طول می کشید تا اونا برسن ، به ناچار صدای تلویزیونو زیاد کردم و سعی کردم خودمو مشغول نگه دارم … ولی رفته رفته احساس ترس و خوف من بیشتر می شد و صورتم از ترس عرق کرده بود…

 

 

 

بعد بیست دقیقه دیگه نتونستم بمونم، پیش خودم گفتم الانه که برسن، چند دقیقه بیرون باشم بهتر از این که اینجا تنها باشم ، رفتم کاپشن و کلاهمو برداشتم و پوشیدم، چراغهای اتاق رو خاموش کردم ، فقط چراغ حیاط رو روشن گذاشتم … اومدم در حیاط رو باز کردم رفتم بیرون تا خواستم در رو ببندم پسر عموم داد زد نبند اومدیم … بعد سلام و احوال پرسی پرسید جایی می خواستی بری ؟ منم برا اینکه متوجه قضیه نشن گفتم نه می خواستم برم یک کم برا امشب میوه و تخمه و آجیل خرید کنم تا دور هم خوش باشیم ! پسر عموهام نذاشتن گفتند فقط نیم ساعت می تونند باشند چون کار واجبی دارند باید برند … حالا من مونده بودم که بعد نیم ساعت که اینا رفتند می خوام چیکار کنم ….

 

با هم رفتیم تو خونه وارد حال شدم کلید چراغ رو زدم روشن نشد ، رفتم کلید چراغ اتاقهای دیگه پذیرایی ، خواب ، آشپزخانه رو هم زدم بازم روشن نشدن ، با نور موبایل کنتور برق را رو هم چک کردیم درست بود بعد چند دقیقه تلاش ، پسرعموم گفت حتما لامپها اتصالی چیزی شده سوختن ، چهار پایه آوردم رفتم بالا لامپ رو چک کنم دیدم لامپ باز شده و هر لحظه امکان داشت بیافته پایین، انگار یکی لامپها رو باز کرده بود ،لامپ رو سفت کردم روشن شد، در کمال ناباوری تمام 5 لامپ داخل خونه شل شده بودند … بعد اینکه لامپها روشن شدن قضیه رو برا پسرعموهام تعریف کردم ، اونا هم گفتند بهتره امشب اینجا تنها نباشی و تا اومدن مامان بابات با هم بیرون باشیم ….

 

با ماشین 3 ساعتی گشتیم و شام رو هم بیرون خوردیم ولی همش تو ذهنم این سوال بود که کی می تونه در عرض بیست سی ثانیه همه ی لامپ های خونه رو باز کنه و بعد در بره!

 

 

بعد اینکه مامان بابا اومدن ماجرا رو تعریف کردم ولی اونا زیاد جدی نگرفتند ، بابام گفت که لامپ ها رو من شل کرده بودم و از این حرفا که من نترسم ….

چهار پنج روز بعد این ماجرا پدرم خونه تنها بود و من و مامانم رفته بودیم شهرستان ،پدرم تعریف میکنه :

همه ی چراغها رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم … حول حوش ساعت 2 بود که از خواب پریدم دیدم چراغ اتاق خواب روشنه رفتم پذیرایی دیدم چراغ اونجا هم روشنه ، همه ی پنج لامپ خونه روشن شده بود … بابام میگه زیاد جدی نگرفتم گفتم شاید از بس خسته بودم یادم رفته خاموش کنم…چراغها رو خاموش کردم گرفتم خوابیدم بعد نیم ساعت دوباره با نور لامپ اتاق بیدار شدم بازم همه ی لامپ ها روشن شده بود … این بار رفتم آشپرخونه یک چاقو برداشتم همه ی کمد ها اتاقها ، دستشویی، حمام رو گشتم ولی کسی نبود ، اتاقها رو هم قفل کردم، اومدم پذیرایی تلویزیون رو روشن کردم، صداشو قطع کردم ،چراغها رو هم خاموش کردم …. رو مبل دراز کشیدم ولی با نور تلویزیون چشممو دوخته بودم به کلید لامپ ، تا ببینم کی لامپ ها رو روشن می کنه ….

داستانهای ترسناک جن ایرانی

یک ساعتی منتظر موندم خبری نشد یواش یواش داشت خوابم می گرفت و چشمام بسته می شد که یهو دیدم چراغها روشن شدن ولی چیزی ندیدم … فوراً از مبل بلند شدم رفتم سمت کلید لامپ دیدم به پایین فشار داده شده و روشن شده … در ها رو چک کردم دیدم قفله …

پدرم اون شب تا صبح بیدار مونده بود و فردا ماجرا رو برا دوستاش تعریف می کنه و اونا هم چند سوره از قرآن و دعا رو سفارش می کنند که بخونه ، بعد از اون شب دیگه این اتفاق تکرار نشد ….

 

 

 

دوستی تعریف می کرد که در یکی از مهد کودکهای یه شهر بعد از اینکه مربی آموزشی راجب بهشت و جهنم و شیطان و خدا صحبت کرد دختربچه ی پنج ساله سواله عجیبی پرسید که این داستان رو از زبان مربی آموزشی تعریف می کنم

مثل همیشه تا وارد کلاس شدم همه ی بچه ها بلند شدن و همون خوش آمد گویی همیشگی رو با هم گفتن. بعد از کمی خوش وبش گویی با بچه ها گفتم که امروز قصد دارم داستان حضرت آدم و شیطان رو براتون تعریف کنم از بچه ها پرسیدم کسی این داستان رو بلده؟ همشون ساکت شدن که ناگهان دختربچه ای که ردیف جلو نشسته بود گفت خانم این داستان رو عموم دیشب برام تعریف کرد من هم بی اختیارگفتم آفرین دختر خوب بیا جلو و این داستان رو برا بچه ها تعریف کن

 

 اون هم اومد جلوی وایت برد و شروع کرد به تعریف داستان حضرت آدم و شیطان ، که چه جوری شیطان حضرت آدم رو فریب می ده ، بعد از اتمام داستان به بچه ها گفتم که براش دست بزنن و تشویقش کنن تا بره سر جاش بشینه ، بعد از تشویق بچه ها دیدم دختربچه هنوز اونجاست و داره به من نگا می کنه بهش گفتم عزیزم چی شده؟ چرا نمی ری سرجات بشینی؟دفعه بعد یه داستان دیگه برا بچه ها تعریف می کنی

 

 اونم گفت: خانم معلم یه سوال بپرسم ، گفتم بپرس عزیزم ، گفت مگه خدا زمانی که شیطان برا آدم سجده نکرد از بهشت بیرون نکرد. گفتم آره زمانی که خدواند حضرت آدم رو خلق کرد تمامی فرشته ها برای آدم سجده کردن به جز شیطان که اون هم فرشته نبود.

 

پرسید خوب اگه خدا شیطان رو از بهشت بیرون کرد پس چه جوری شیطان تونست وارد بهشت شه و حضرت آدم رو گول بزنه ، یه کمی مکث کردم ، از این سوالش جا خوردم بعد از مدتی من و من خواستم یه چیزی بگم که  دختره گفت:” دیشب موقعی که می خواستم بخوابم ، عموم بعد از این که مامان از پیشم رفت اومد و داستان رو تعریف کرد و بهم گفت که فردا این داستان رو برا بچه ها و خانم معلمتون تعریف کن و ازش این سوال رو بپرس”

 

 

 

یه روز زمستانی بعد از کلی خواهش و التماس از فرمانده گردان مرخصی چند روزه گرفتم و با خوشحالی به طرف خونه ، توی روستا حرکت کردم برای رفتن به روستا ابتدا رفتم ترمینال جنوب(خزانه) و بلیط اتوبوس برا تبریز گرفتم.

حدوده ساعت 7 عصر ماشین حرکت کرد، تمام راه پوشیده از برف بود و برف همه جا رو سفید پوش کرده بود. تمام مدت تو اتوبوس به روستا و خانواده ام فکر میکردم که مدتها دور از اونا بودم، چیزی حدوده چهار ماه ….

از یه طرف خوشحال بودم که میرم خونه و از یه طرف هم نگران شاید باید به حرف فرمانده گردان گوش می دادم وتوی این روز زمستانی و سرد ، کولاکی مرخصی نمی گرفتم…

چون من باید برای رفتن به روستا شهرستان بستان آباد پیاده شده و از همون جا هم اگه مسیر باز باشه باید با تراکتور یا مینی بوس برم روستا . تمام شب توی اتوبوس بیدار بودم و تمامی اهالی روستا یکی یکی جلوی چشمام می اومدن…

 به پدرم فکر می کردم که الان باز مریض شده و گوشه خونه خوابیده یا مادرم اگه منو ببینه چه عکس العملی نشون میده یا خاله ام که بارداره و نمی دونم بچه اش دختره یا پسر  و همچنین برادرم که می دونم این همه مدت که من نبودم حتما خیلی رنج کشیده و به دختر دایی ام که قراره باهاش ازدواج کنم.

. نزدیکای سحر بود که اتوبوس به بستان آباد رسید و همون جا از اتوبوس پیاده شدم هوا خیلی سرد وابری بود و یواش یواش دونه های برف داشت می بارید.

با خودم گفتم بهتره برم یه چیزی بخورم بعد راه بیافتم چون بشدت احساس سرما میکردم ضمنا باید منتظر مینی بوس میموندم تا بیاد . رفتم طرف قهوه خانه دیدم زیاد شلوغ نیست چند دقیقه ای اونجا نشستم وصبحونه و چایی خوردم.

بعد از مدتی دیدم بارش برف شدت گرفت ، بنابراین فوری ساک و وسایلمو برداشتم و رفتم به سمت مینی بوس . مینی بوس مثل همیشه منتظر مسافرا بود و این نشون میداد که هنوز جاده بازه .

رفتم و سوار مینی بوس شدم بعد چند دقیقه مینی بوس تقریبا نیمه پر شد و راننده اومد و ماشین رو روشن کرد وحرکت کردیم به سمت روستا ، روستای ما آخرین روستا تو مسیر بود.

توی مسیر روستا بودیم که بارش برف شدت گرفت وبرف کولاک می کرد مینی بوس هم آروم آروم و با احتیاط کامل به مسیرش ادامه می داد ، مسافرا یکی یکی  داشتن پیاده می شدن من هم خدا خدا می کردم که جاده بسته نشه چون هر لحظه احساس می کردم که سرعت مینی بوس کم میشه بعدیک ساعت فقط من بودم و دو نفر دیگه ، که یهو راننده مینی بوس ماشین رو متوقف کرد و گفت عزیزان شرمنده دیگه جلوتر از این نمی تونم برم ، جاده بسته اس میترسم برم  ماشین تو برف گیر کنه.

 حالا ترس من فقط از برف و کولاک نبود حالا باید فکر حمله گرگها رو هم می کردم بنابراین من و دو نفر دیگه پیاده شده و با پای پیاده به سمت روستامون راه افتادیم خوشبختانه یکی از همراهام هم مقصدش روستای من بود این طوری حداقل دو نفر بودیم و  ترس از حمله گرگها کمتر می شد…

دوست من هم خیلی آدم پرحرفی بود و یه ریز در مورد همه چی صحبت می کرد چاره ای نداشتم باید تحملش می کردم بالاخره با کلی مشقت  کوهها رو پشت سر گذاشتیم.

 وقتی وارده جاده خود روستا شدیم  شدت بارش برف هم یواش یواش داشت کم میشد و ما بهتر میتونستیم جلومونو ببینیم، همه درختا سفید پوش شده بودن و کناره های آب رودخونه هم یخ زده بود.

احساس می کردم سالهاست که به روستا نیومده ام بعد از نیم ساعت پیاده روی یواش یواش می تونستم زمینها و باغهای روستا رو ببینم ، دوستم هم که کماکان به حرف زدنش ادامه می داد ولی من کوچکترین توجه ای به حرفای اون نداشتم و فقط  میخواستم هر چی زودتر به خونه برسم…

توی همین افکار غوطه ور بودم که یهو اون طرف رودخانه گوشه باغ  زنی رو دیدم که داره لباس میشوره ، چشامو تیز کردم تا ببینم اون کیه که توی این برف و کولاک اونم تنهایی داره لباس میشوره… 

تغییر مسیر دادم و رفتم طرف زنه ، نگام فقط رو اون زنه بود و دوستم هم فقط داشت حرف میزد من هر چی فکر کردم دیدم این زنه اصلا آشنا نیست و شبیه هیچ کدوم از زنای ده نیست و یه چیزی رو هی داخل آب می کنه بعد میاره بیرون،

با خودم گفتم این چه طرزه شستنه لباسه ، قدمامو تندتر کردم تا ببینم این زن کیه، دوستم تا دید من سرعت حرکتم رو زیاد کردم و تغییر مسیر دادم با خنده گفت رحیم خیلی عجله داری ولی مسیر روستا که این طرفه.

 ولی من بدون اعتنا به حرفای اون به مسیرم به طرف زنه ادامه دادم و گامهامو سریع تر بر میداشتم یواش یواش می تونستم اون زنه رو بهتر ببینم خدای من چی میبینم باز چشامو تیز کردم ،برف مزاحم دیدم شده بود ،

 دوباره با دقت نیگا کردم دیدم زنه یه  نوزاده پسر رو که لخته و هیچ لباسی تنش نیست هی  داخل آب میکنه و در میاره و با حرص و عصبانیت این کار رو تکرار می کنه ، نوزاد بیچاره هم فقط دست و پا می زد و هق هق می کرد و داشت خفه می شد،  با خودم گفتم این زنه حتما دیونه اس ، کدوم مادری دلش میاد همچین بلایی سر بچه اش بیاره .

تا اونجایی که من یادم بود توی روستای ما و حتی روستاهای مجاور زن دیونه نداشتیم ، اون زنه همچنان بچه رو داخل آب می کرد و در میاورد

 ، هنوز چهل متری باهاش فاصله داشتم که یهو…

 سرشو بلند کرد و به من خیره شد من هم یک دفعه احساس ترس و وحشت کردم و در جا خشکم زد و وایسادم دیگه هیچ صدایی رو نمی تونستم بشنوم  انگار کر شدم ، اونم همون جوری با چشای خیره و درشت خود فقط به من  نیگا می کرد و با یه دستش بچه رو زیر آب نگه داشته بود ، انگار یکی توان حرکت رو از من گرفت حتی پلک هم نمی تونستم بزنم انگار کل دنیا یه دفعه صداش قطع شده بود ، حتی صدای برف و کولاک و باد هم نمی اومد به راحتی می تونستم ، فقط صدای قلبمو بشنوم و حس کنم

بعد پنج یا شش ثانیه فوری بچه رو از داخل آب کشید بیرون ، خدای من بچه مثل بچه آدم نبود چشمای بچه از حدقه زده بود بیرون  و با همون حالت داشت به من نگاه می کرد،

 انگار بچه با اون چشای ترسناکش التماس می کرد کمکش کنم،  ولی  من  حتی نمی تونستم داد بزنم انگار یکی داشت صدا و نفسمو خفه می کرد که زنه یهو بچه رو جلوی دو دستش گرفت وبا سرعت فرار کرد طرف داخل باغ،

 طرز فراره زنه هم عجیب بود  زنه درحالی که دو دستشو جلوش ،صاف گرفته بود بچه رو با سرعت داشت میبرد ، بچه هم که روش به طرف من بود با چشای ترسناکش فقط به من زل زده بود و می تونستم التماسشو ببینم و من هم فقط به بچه نگا می کردم  ولی اون به سرعت داشت از من دور می شد و  با حالت زل زده نگام می کرد تا آخرین جایی که می تونستم و برف و کولاک اجازه میداد با نگاهم دنبالشون کردم…

یهو زنه وایساد و سرشو برگردوند طرف من  و یک لحظه نگام کرد و یکدفعه پرید پشت درختا من هم همین طور مات و مبهوت فقط نگاه می کردم که با صدای دوستم به خودم اومدم که از دور داد می زد رحیم چته؟ چرا جواب نمیدی؟ انگار بدنم یهو آزاد شد و می تونستم صدای برف و کولاک و باد رو بشنوم برگشتم نگا کردم دیدم بدون اینکه متوجه شم حدود چهل پنجاه متر با دوستم فاصله گرفتم به سرعت دویدم طرف دوستم و ماجرا رو بهش گفتم.

ولی اون گفت که نه زنی دیده و نه بچه ای و با حالت تمسخر و خنده به من گفت معلومه تو ارتش خیلی اذیت می شی! من هم بی تفاوت به حرفای اون ، هر دو راه افتادیم طرف خونه ، ولی تمام راه همش فکر اون بچه و زنه بودم…

بعد از حدود بیست دقیقه ای به خونه رسیدم و از دوستم جدا شدم و در زدم منتظر بودم که الان مادرم یا برادرم میان در رو باز می کنن هوا هم خیلی سرد بود کمی منتظر موندم دیدم خبری نشد دویاره محکم تر در زدم که صدای ضعیفه پدرم رو شنیدم که می گفت کیه؟

گفتم منم رحیم ، پدر در رو باز کن . اون هم با کلی مشقت اومد و در رو باز کرد.  تا دیدمش فهمیدم که باز مریض شده و خونه نشین شده بعد از روبوسی و احوال پرسی

ازشم پرسیدم تنهایی؟ گفت آره . پرسیدم پس داداش و مادرم کجاست؟  پدرم گفت چند دقیقه پیش دختر خالت با گریه و زاری اومد و گفت که خاله ات که باردار بود بچه اش تو شکمش سقط شده و مرده برای همین مادرت با دادشت رفتن خونه خالت ، تا اینو شنیدم تنم لرزید و بی اختیار گفتم بچه اش پسر بود؟ پدرم گفت آره پسر بود…

هالای پوزان = لغت ترکی. جنی که بر سر زنان باردار ظاهر میشود و سبب سقط نوزاد یا مرگ مادر میشود.

 

 

عموی دوستم ساکن یکی از شهرستانهای اطراف قزوین حدود چهل داشت سرحالو سالم و شاداب حتی لب به سیگار نمیزد

متاهل بود با مینی بوسی که داشت هر روز مسافرا رو به مسیری که از وسط چنتا روستا رد میشد میبرد .

مسافرا تو مسیر روستاها یا مزارع اطراف جاده پیاده میشدن گاهی هم مسیر کوتاهی رو وسط جاده سوار مینی بوس میشدن .عادت داشت گاهی با مسافرا سر مسائل روز بحث کنه بعضی اوقات هم رابطش با مسافرا فقط تبادل لبخند بود بیشتر زندگیشو به رانندگی گذرونده بود

 خیلی واقع بین بود و برای اسایش خانوادش تلاش میکرد

پسر 17 ساله یکی از اقوامش شاگردش بود که کرایه هارو جمع میکرد در رو باز میکرد یا برا مسافرا اب میبرد.باین وصف زندگیش به ارومی پیش میرفت

اون صبح پاییزی شاگردش زنگ زد که بخاطر بیماری مادرش نمیتونه بیاد .راننده بعد از خوردن صبحانه بطرف گاراژ رفت مینی بوس رو بیرون اورد گرچه رانندگی تو هوای سرد

چندان خوشایند نبود بخصوص که امروز شاگردش هم نیومده بود

 

ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد و منتظر موند تک تک مسافرا سوار شن طبق معمول وقتی تعداد مسافرا بحد نصاب رسید مینی بوس رو روشن کرد و به راه افتاد

بعد از اینکه بین راه هم چند نفرو سوار کرد از اینه جلو متوجه پیرمرد خیلی سالخورده و ضعیفی شد که تمام مدت بهش زل زده بود

و اونو از اینه جلو ماشین میپایید…

از اونجاکه اواخر پاییز بود مسافرای روستا کمتر شده بودن .مردم یکی یکی پیاده شدندیگه جز اون پیرمرد و راننده کسی تو ماشین نبود پیرمرد اومد و ردیف جلو نشست

راننده نمیدونست کجا باید پیرمرد رو پیاده کنه هنوز تا اخرین ده خیلی مونده بود

نگاه خیره پیرمرد ازار دهنده بود

 راننده از پیرمرد پرسید:

“عمو کجا میری؟

پیرمرد که از اول مسیر یک کلمه هم حرف نزده بود جواب نداد راننده بی اعتنا به پیرمرد به رانندگیش ادامه داد تو مسیری بودن که فقط دشت بکر بود

هنوز چند کیلومتر تا نزدیکترین ده باقی مونده بود که پیر مرد ایستاد راننده به خیال اینکه پیرمرد میخواد پیاده شه بلند شد و در مینی بوس رو باز کرد

پیرمرد پول کرایه رو روی صندلی کنار راننده گذاشت…

موقع پیاده شدن بود که که راننده متوجه سم های پیرمرد جن شد و خشکش زد

وقتی پیر مرد جن اخرین نگاه رو به راننده انداخت و چهره واقعیشو با خباثت نمایش داد قلب راننده بیچاره که تحمل این شوک عصبی رو نداشت ایستادو در جا سکته کرد

 

خدا میدونه چند ساعت راننده نگون بخت سکته کرده تو اون سرما کف ماشین بیهوش بود بالاخره یکی از روستاییها که با موتور رد میشد متوجه مینی بوس شد

وقتی دید نمیتونه اونو بهوش بیاره اونو به بیمارستان رسوند

فردای اونروز راننده تو بخش سی سی یو بهوش اومد و با لکنت زبان و بدبختی اونچه رو که دیده بود تعریف کرد

تا پنج روز بعد بخاطر حال وخیمش تو سی سی یو بستری بود که روز ششم بعلت نامعلوم دوباره سکته کرد و دار فانی رو وداع گفت.

 

 

 قصد دارم یک ماجرا از یکی از دوستای دانشگاهیم تعریف کنم حتی دوستم  این ماجرا رو تو  کلاس درس اندیشه اسلامی برای استاد و دانشجوها تعریف کرد و استادمون پس از شنیدن ماجرا به دوستم گفت که بعد از اتمام کلاس بیاد تا بهش بگه چه کاری انجام بده تا دیگه این اتفاق براش تکرار نشه  بعد از اتمام کلاس من از دوستم خواستم تا تمام ماجرا رو برام دقیق و کامل تعریف کنه ،  این ماجرا رو از زبان دوستم تعریف می کنم:

 

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم .

دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد،  بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خامو ش کردیم و خوابیدیم .

  من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم.

 اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه  چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،،

 اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن.

 بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه ، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود . من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم .

صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن ، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.

 

پدربزرگم زمانی که ما برای تفریح به روستا رفته بودیم این ماجرا رو تعریف کرد البته به اصرارما.

پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، که زمین بغلی، تپه مانند بود دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش و دستاشو هم گذاشته زیره سرش پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده، اون چوپانه بالای تپه خوابیده بود و پدربزرگم هم پایین بوده ، پدربزرگم می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد

 و کوچکترین اعتنایی به من نکرد  بنابراین یه سنگ برداشته و به طرف چوپانه پرتاب کرده  بود می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیونه ها از زمین بلند شد و

به طرف من  دوید پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم پاهاش مثل سم اسب گرد بود و چوپانه هم مثل آدمای لال نعره می کشید و داد می زد و به طرفم میومد . می گفت سرعتش هم زیاد بود وگامهای خیلی بلندی برمیداشت ، پدربزرگم می گفت من هم تا دیدم داره به طرفم میاد فوری به سمت دیگر باغ فرار کردم و بعد از مدتی برگشتم

پشت سرم رو نگا کردم دیدم وسط باغ وایساده و فقط داره به من نیگا می کنه و دیگه دنبالم نمی یاد پدربزرگم می گفت قیافه اش مثل آدما بود ولی پاهاش به شکل سم اسب بود و مثل آدمای لال درهم برهم می گفت. 

 

 

 

شبی که من جن دیدم

تابستان 19 سالگی ام بعد از امتحانات دانشگاه تصمیم گرفتم تو راهی که همیشه بهش فکر میکردم قدم بزارم. زندگی مادی و دنیا بنظرم بیش از پیش تکراری پوچ و بیهوده بود ..چاره ای نداشتم

به توصیه ی یکی از کتابهای راهنمای تصوف شروع کردم به گرفتن روزه ی اب . مدت چهل روز بود شب روز ششم بود که هوسم به اراده ام پیروز شد و یک گوجه فرنگی خوردم . روزه اب تموم شد و من قدرت اینو نداشتم که چهل روزو از سر بگیرم از فردای اونشب شروع به روزه معمولی ترک حیوانی و ترک همه چیزهای مادی لذت بخش کردم افطارم معمولا تکه ای نون و اب بود بعد از ده روز تصمیم گرفتم همزمان شروع به ذکر خوندن بکنم

تو کتاب اثرات شگفت انگیز و سحر امیزی برای هر ذکر نوشته شده بود . من اذکار دیدن عجایب رو انتخاب کردم . ذکرها عبارت بودن از یک ذکر کوتاه هزار و یک مرتبه که من هر روز ده هزارو یک مرتبه میخوندم بعلاوه یک دعای تقریبا یک صفحه ای که روزی بیست و هفت مرتبه بود و یک دعای نسبتا طولانی

اذکار خیلی خیلی زودتر از چیزی که تصور میکردم اثر کردند . شب روز چهارم یا پنجم بعد از شروع ذکر خوندن بود که وقتی بخواب رفتم مثل اینکه تنم فورا خوابید اما من کاملا هوشیار بودم توی فضای سیاه و تاریک وجودم… انگار منتظر بودم . بعد از حدود دو ساعت چشمانم ناگهان باز شد انگار چشمام میخواستن از حدقه بزنن بیرون

نگاهم به سقف بود که دریای فوق العاده زیبایی رو رو سقف دیدم امواج پی در پی .. طوفان..همونطور که چشمام به سقف دوخته شده بودن من هیچ تسلطی به تنم نداشتم حتی پلک هم نمیزدم انگار سنگ بودم بعد از 15-20 دقیقه چشمام محکم بسته شدن چند دقیقه بعد بحال خودم اومدم چشمامو باز کردم خیلی خسته بودم بخواب رفتم.

این تجربه همزمان با روزه ها و اذکار هر دو شب یکبار تکرار میشد بعد از اونشب دو بار دیگه اون دریای طوفانی رو رو سقف دیدم بار سوم صخره ای هم گوشه ای بود بار چهارم یک قصر فوق العاده شبیه قصر چینی ها دیدم که دو طبقه بود بالای طبقه دوم یک درخت زیبا پر از شکوفه بود اذ نزدیکی قصر یک چشمه رد میشد

بار پنجم پروانه ای بلوری با بالهایی با گوشه های گرد که هر بالش حدود یک دست بود از بالای سرم پرواز کرد و روی دیوار نشست

اونشب انگار اون جسمم نبود و داشت ذکرای عربی نا اشنا تند تند زمزمه میکرد.

من از تجربیاتم خیلی شاد بودم فراموش کرده بودم ظاهرم شبیه یک مرده متحرک با دور چشمای سیاه و کبود شده

غرق در دنیای جدیدی که دو شب یکبار راس ساعت 1:30 تا دو شب ظاهر میشد بودم حتی یک بار ظهر وقتی کاملا هوشیار بودم چیزهایی دیدم

یک روز که داشتم یکی از کتابها رو میخوندم چشمم به دعایی افتاد که مربوط به احضار جن بود ..نمیدونم چرا اونموقع انقدر از خودم مطمئن بودم…

 

بعد از افطار غسل گرفتم چند رکعت نماز حاجت و بعد اون دعای طولانی احضار جن….

اونشب هیچ اتفاقی نیافتاد. روز بعد مادربزرگم مهمون اومد طفلک از دیدن چهره من شوکه شد فکر میکرد رو به موتم ! این شد که مادر بزرگ مهربونم بزور چنتا کتلت چپوند تو حلقم

با خوردن گوشت ترک حیوانی من باطل شده بود و من نمیتونستم بدون ترک حیوانی ذکر بخونم تصمیم گرفتم چند روز کنار بکشم روزه هارو هم قطع کردم زندگیم بحالت عادی برگشته بود .

———————————————————

اتاق من پنجره ای بزرگ داشت که مشرف به گلخونه ی سنگی بود بالای گلخونه نورگیر بود دور گلخونه شیشه نداشت رو سنگای مرمر فقط چنتا گلدون کوچیک بود پنجره اتاقم که حدود نیم متر از کف اتاق فاصله داشت همیشه باز بود بخصوص تابستون که پنجره های نورگیر هم باز بودن و از سقف باد خنکی وارد اتاقم میشد

 

سه روز از قطع ترک حیوانی من گذشته بود شب نزدیکای ساعت دو بود و من سرحالو بیخواب مشغول خوندن یک کتاب علمی بودم .جایی که نشسته بودم از پنجره حدود یک و نیم متر فاصله داشت . یک دفعه انگار یکی به سرعت سرمو طرف پنجره چرخوند …چشمم به چشم موجودی افتاد که درست پشت قاب پنجره بود …

نگاهش وجودمو خاکستر کرد..چشمای متوسطش سفیدی نداشت سیاهه سیاه بود…برق مختصری تو چشماش بود مژه و ابرو نداشت سرش کمی از سر انسان کوچکتر بود سرش گوشه بالای پنجره بود معلوم بود قدش خیلی بلنده موهاش کوتاه و پر کلاغی بود. پیشونی خیلی بلندش برخلاف پوست گونه هاش صاف بود لبای باریک و دهن گشادی داشت با یه لبخند کریه که همه صورت خاکستریشو چروک کرده بود

نمیدونم چند دقیقه خیره بهش یخ زده بودم ثانیه ها مثل ساعتها میگذشت وقتی کمی بخودم اومدم خواستم اسم خدا رو ببرم که از اونجا بره .اما زبونم.. انگار زبون یه لال مادرزاد بود تنها چیزی که از زبونم خارج میشد تته پته بود مایوسانه مثل دیوانه ها دستامو تکون میدادم و تته پته میکردم ..اون تمام مدت خیره بمن با لبخند موذیانش تماشام میکرد حتی نمیتونستم فریاد بکشم انگار هیچکس نبود کمکم کنه..

بالاخره متوجه قرانی که روی میز چوبی قدیمی گذاشته بودم شدم یاٌسم امید شد تا خواستم برش دارم اون جن ناپدید شد

 

بعد از اونشب توبه کردم دیگه حتی ذکر هم نخوندم مدتها طول کشید که بحالت عادی برگردم تا شش ماه بعد ماجرا غرق در عرق از خواب میپریدم و هذیون میگفتم اگه شب یه دفعه ای کسی رو

تو گلخونه میدیدم بی اختیار تته پته میکردم انگار باز اونو دیدم

الان چند سال از اون ماجرا گذشته شاید باز هم بخوام وارد متافیزیک شم اما دیگه هیچوقت سراغ اجنه نمیرم

 

 

 

.ما یه روستا داریم که همیشه بعد از اتمام امتحانات تابستون به روستا پیش پدربزرگم می رفتیم یادمه اون سال بعد از پایان امتحانات ثلث سوم قرار شد که خانوادگی بریم دهمون.

 

 

ده ما حدود چهار ساعت با شهر تبریز فاصله داره و یکی از سرسبزترین و زیباترین روستاهای شهرستان هشترود می باشد.ماجرا از اونجا شروع شد که من با پدربزرگم برای آبیاری درختان ومزرعه راهی شدیم البته اون موقعه من هشت سال بیشتر نداشتم بعد از آبیاری پدربزرگم از من خواست که سوار دواب (الاغ) شده و به روستا برگردم من هم سوار شده و راهی روستا شدم .مسیر مزرعه تا روستا هم یک مسیر حدود بیست دقیقه ای و پر از درخت و باغ و دره بود فکر کنم ساعت حدود دو یا سه ظهر بود

 

وهمه جا هم سوت و کور بود و من هم به صورت یه وری سوار الاغ شده بودم و در حال سوت زدن بودم و مسیر رو به آرومی طی می کردم که یهو صدای دهل و آواز سورنا(به ترکی زرنا میگن) رو شنیدم صدا ضعیف بود ولی هرچه جلوتر میرفتم صدا بلند تر می شد تا این که یهو اون ور باغ مردا و زنای کوتاه قدی دیدم که داشتن میرقصیدن انگار که عروسی گرفته باشن. قدشون کمتر از یه متر می شد.اونا مثل کردها دست به دست هم داده بودند وگروهی می رقصیدن و بعضیاشون هم فقط نیگا می کردن و یکی هم دهل می زد و یکی هم زرنا من حدود۲۵-۲۰ متر با اونا فاصله داشتم قیافه هاشون از دور مثل آدم بود ولی

قدشون خیلی کوتاه بود زناشون مثل زنای ده بودند و مرداشون هم همین طور سگای کوچیکی داشتن که به درخت بسته بودن

 

لباس زناشون شبیه این عکس بود

من حدود بیست یا سی ثانیه همین طور که الاغ داشت می رفت نیگاشون می کردم تا اینجا فکر می کردم اینا حتما آدمای ده بغلی هستن و دارن عروسی میگرن اونا هم اصلا توجه ای به من نمی کردن و فقط می رقصیدن که یه دفعه یکیشون که رو تنه درخت نشسته بود وبه من نزدیک تر از همه بود سرشو برگردوند و به من نیگا کرد تا اون نیگام کرد تمام موهای بدنم سیخ سیخ شدن  قیافه اش ترسناک بود چشمای خیلی بزرگ و درشتی داشت و پوست صورتش هم کمی سیاه بود و موهای سیاهشو هم یه طرف شونه کرده بود جالب اینه که همه شون کلاه سرشون بود به جز این یکی . تا اون نیگا کرد من از ترس مثل دیونه ها از الاغ پیاده شده و جیغ و داد زنان رفتم طرف روستا .

 

 

 قیافه اش تقریبا مثل این عکس بود

کمی مونده بود برسم به روستا که یکی از اهالی روستا جلومو گرفت و گفت بچه چته؟ چرا داد و بیداد می کنی؟ من هم که زبونم بند اومده بود فقط به باغ اشاره می کردم اونم گفت بیا نشون بده ببینم کجا رو می گی؟ من هم با اون رفتم  وقتی به باغ رسیدیم انگار نه انگار هیچی نبود همشون غیب شده بودن.

این هم عکسی از محل رویت جن ها در روستا

 بعد از گذشت چند سال از اون ماجرا تازه فهمیدم که اون روز ظهر موجوداتی که دیده بودم چی بودند و اولین نفر توی ده هم نیستم که همچین عروسی رو میبینم پدربزرگ من هم از این عروسیا دیده و میگه هر موقعه اونا خیلی شاد و خوشحال میشن از خودشون بی خود و غافل میشن بنابراین قابل رویت میشن. یه کلیپ فیلم هم از محل رویت میذارم که اگه خواستین دانلود کنید

 دانلود کلیپ محل رویت اجنه

 

 

 

 

 

زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت .تابستان 1383 زن وشوهر جوانی در یکی از شعب دادگاهها خانواده حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی اعلام کردند .

شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .

در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد .

 دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند . غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد .

من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران – نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند.

در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و…. حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم. در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .

اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان و بد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند .

آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند .

در حالیکه ساز و دهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت .

محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند .

زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری .

در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند .

 زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت .

یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است . گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم .

همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .

جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری . دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود.

روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت.

او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد. زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند .

از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم.

صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند.

خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.

پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند. بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم .

نظر کارشناسان این است که این زن مشکل روحی و روانی داشته و در خواب با چنگ زدن  باعث جراحت و زخم صورت و بدنش می شود و هم اکنون زن مذکور در تیمارستان بستری است .

 

 

 

بعضی مواقع تنهایی و ترس و هراس و تخیلات شدید باعث میشه که کوچکترین صدا یا خطای بینایی برامون تبدیل به کابوس شه، و هر چه بر ترسمون افزوده شه چیزها و اتفاقات عادی هم برامون مرموز و غیرعادی خواهد شد ، و بیشترین صد مه ای که انسانها می بینند از ترس خودشونو ، که باعث مشکلات شدید روحی و روانی میشه …. 

 

منبع: وبلاگ مجهولات

 

Your browser does not support the audio elemet.

اممم…من نفهمیدم ادم و شیطان رو.الان عموی دختره شیطان بود یا جن بود چی بود کلا من از داستان چیزی نفهمیدم.

منم به این چیزا اعقاد نداشتم من خوابم خیلی سنگین بود ولی یه بار نمیدونم چرا احساس کردم اب دهانم تموم شده خیلی تشنم بود فقط اب میخواستم خواستم اتاق چراغمو روشن کنم که چشمم به سالن افتاد و یه پسر بچه شبیه پسرخالم دیده که موهاش بلند شده و صورتش ضخمیه با اینکه پسرخالم تو یه شهرستان دیگه بود بعد دیدیم با یه لیوان اب میاد پیشم ترسیدم بیهوش شدم ولی وقتی بیدار شدم دیدم سرجامم و هیچکی به حرفمم باور نکرد.هنوزم که هنوزه با ترس میخوابم استرس دارم فقط…:(

وایییی…اینایی که میگی حقیقت داره؟؟؟؟

 

if you have crazy friend you have everything …

if you have crazy friend you have everything …

[00:00.00]Shervin Haji Aghapour
[00:03.00]Age Be Man Behtari
[00:03.00]   
[00:14.00]   
[00:15.00]نشد بشم
[00:18.00]اون شاهزاده اون مرد
[00:21.00]که یه روز میاد با یه اسب قشنگ
[00:27.00]نشد بره از رو سرمون
[00:32.00]این ابر سیاه
[00:38.00]تو اگه بی من بهتری
[00:41.00]ترجیح میدم بری
[00:44.00]ولی قبل رفتنت
[00:47.00]بیا دستمو بگیر
[00:50.00]من قول میدم بهت
[00:53.00]یکجا شاید بهشت
[00:55.00]ما بازم با همیم
[01:01.00]نشد بدم دنیامو رو برای خنده هات
[01:07.00]نشد بیای فرش کنم کوچه رو برات
[01:13.00]نشد زمین برقصه با سازمون
[01:19.00]نشد نری نبری قلبمو همرات
[01:24.00]تو میری ولی
[01:26.00]شعر میشی تو کتابم
[01:30.00]یه رویای محال
[01:33.00]توی خوابم
[01:36.00]منم لای ابرها دنبالت میگردم
[01:41.00]تا شاید یه روز یه جا
[01:45.00] برگردی بازم
[01:47.00]تو اگه بی من بهتری
[01:50.00]ترجیح میدم بری
[01:55.00]   
[02:03.00]بی من بهتری
[02:08.00]من قول میدم بهت
[02:14.00]ما بازم با همیم
[02:22.00]تو اگه بی من بهتری
[02:25.00]ترجیح میدم بری
[02:28.00]ولی قبل رفتنت
[02:31.00]بیا دستمو بگیر
[02:33.00]   
[02:33.00]   
[02:34.00] THE END   

رکنا: ماجرا از روز زایمان انیس خانم و گمشدن این زن و چند نفر دیگر در محل زندگی اش آغاز شد. زهرا خانم ،زن همسایه که از ناپدید شدن شوهرش و انیس خانم و دیگران دلهره داشت وقتی از زبان مادر شوهر خود قصه خیالی شنید که امکان دارد جن ها به این زن زائو و دیگران آسیب رسانده باشند نگرانی اش بیشتر شد. آن روز ماجراهای عجیب و غریبی برای زهرا خانم رخ داد و آخرین اتفاق صدای قهقهه شبح سیاه از پشت پنجره بود.

اما ادامه ماجرا:با فریاد پیرزن،محبوبه به عقب برگشت. آرام راه می رفت. زهرا خانم فکر می کرد محبوبه می خواهد به داخل کمد دیواری برود. اما او از جلوی کمد دیواری آرام رد شد. دختر جوان دستش را به طرف دیوار دراز کرد. کلید برق را فشار داد. اما کلید را اشتباه زد. لامپ کوچک قرمز رنگی که شوهر زهرا خانم به عنوان چراغ خواب زده بود روشن شد. پیرزن که حرصش در آمده بود دادی زد و گفت: دختر جان چرا لامپ رنگ جن ها را روشن کرده ای؟! محبوبه قهقهه زنان جواب داد: خوب است که نمردیم و فهمیدیم که رنگ جن ها قرمز است، مادر جان، من می خواستم لامپ مهتابی را روشن کنم و از این لامپ اجنه بی خبر بودم. زهرا خانم که در درگاه آهنی در ایستاده بود گفت: می شود دیگر از اجنه حرفی نزنید. خواهر شوهرش به طرف او آمد. زهرا داشت از ترس سکته می کرد. مادر شوهرش که از دست دخترش عصبانی شده بود دادی زد و گفت: محبوبه خیلی مسخره ای. چرا این اداو اطوار را از خودت در می آوری، کوری، نمی بینی اعصاب مان خرد و خمیر است و حالا شوخی ات گرفته است؟ در این لحظه محبوبه دستانش را بالا آورد و در حالی که شکلک در می آورد و صدایش را می لرزاند گفت: من یک جن هستم، آمده ام سر وقت شما دو تا، انیس را هم…

زهرا خانم به خواهر شوهرش خیره مانده بود که مادر شوهرش دوباره داد زد و گفت: دست بردار محبوبه، وقت پیدا کرده ای؟ دختر جوان چند قدم جلو آمد. زهرا در روشنایی قرمز رنگ اتاق با خشم به صورت خواهرشوهرش نگاه می کرد. می خواست وانمود کند نمی ترسد. دستش را آرام جلو برد و گفت:بیا ببینم چکار می خواهی بکنی. محبوبه چند قدم جلوتر آمد. زهرا خانم فکر می کرد خواهر شوهرش می خواهد دست او را بگیرد. در این لحظه صدای زنگ تلفن خانه سکوت اتاق را شکست. ترس و وحشت زهرا خانم و مادر شوهرش چند برابر شده بود. محبوبه مثل آدم های برق گرفته از جلوی زن برادرش رد شد و به داخل هال دوید. در این لحظه زهرا خانم درد عجیبی روی پایش احساس کرد. انگار میله آهنی سرخ شده ای روی پنجه های پایش فرو کرده بودند. جیغی کشید و زانو زد. با دستانش روی پای خود را ماساژ Massage می داد.

اما صدای زمین خوردن محبوبه در وسط هال ،حس درد را از یاد زن جوان برد. مادر شوهر زهرا خانم. استغفرا… کنان جلو آمد و گفت:دخترجان، چه اتفاقی افتاد. خب چرا مثل عقب مانده ها شده ای و برق ها را روشن نمی کنی. محبوبه که انگار ترسیده بود ناله کنان سرش را بالا آورد و گفت: به طرف گوشی تلفن دویدم ،اما کسی پایم را گرفت و زمین خوردم ،حاج خانم تو راست می گویی امشب جن ها به ما حمله کرده اند.

داستانهای ترسناک جن ایرانی

پیرزن که خودش هم ترسیده بود پاورچین پاورچین جلو رفت و کلید برق هال را روشن کرد. محبوبه گفت خودم هم می خواستم لامپ اتاق را روشن کنم ،صدای زنگ تلفن مرا به داخل هال کشاند. محبوبه از جابرخاست. صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد. لنگان لنگان جلو رفت و گوشی تلفن را برداشت. او با صدای بلند سلام کرد و گفت:داداش معلوم است توکجایی، من و مادرجان از ظهر آمده ایم اینجا و دل مان هزار راه رفته است. زهرا خانم و مادر شوهرش هم جلو آمدند. زن جوان گوشی را از دست محبوبه کشید و گفت:آقا محمد سلام ،کجایی تو مرد حسابی دلم هزار راه رفته است. مرد جوان خیلی خونسرد جواب داد: از مغازه زنگ می زنم. الان مشتری دارم و سرم شلوغ است. تا یک ساعت دیگر می آیم. چای را آماده کن،خدا حافظ.

آقا محمد گوشی را قطع کرد. زهرا خانم که هاج و واج مانده بود رو به مادر شوهرش گفت:آقا محمد دروغ می گوید از ساعت ۱۰ صبح تا یکی دو ساعت قبل مغازه اش تعطیل بود و حالا می گوید مغازه ام هستم و… . او که دچار شک و تردید شده بود گفت:نکند این آقا محمد نبود و… . زن جوان ،مادر شوهرش و محبوبه (خواهر شوهرش ) به فکر فرو رفته بودند که چه سری در این تماس تلفنی فوری و فوتی نهفته بود و… برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

نویسنده: طوبی ساقی

ماجرای دنباله دار حمله جن ها به خانه زن همسایه که باردار بود – قسمت اول

ماجرای دنباله دار حمله جن ها به خانه زن همسایه که باردار بود – قسمت دوم

ماجرای دنباله دار حمله جن ها به خانه زن همسایه که باردار بود- قسمت سوم

ماجرای دنباله دار حمله جن ها به خانه زن همسایه که باردار بود – قسمت چهارم

ماجرای دنباله دار حمله جن ها به خانه زن همسایه که باردار بود – قسمت ششم

ماجرای دنباله دار حمله جن ها به خانه زن همسایه که باردار بود – قسمت هفتم 

ماجرای دنباله دار حمله جن ها به خانه زن همسایه که باردار بود – قسمت هشتم 

ماجرای دنباله دار حمله جن ها به خانه زن همسایه که باردار بود – قسمت هشتم 

ماجرای دنباله دار حمله جن ها به خانه زن همسایه که باردار بود – قسمت نهم (پایانی)

اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:

شوهرم تعقیبم کرده بود و وقتی با بهمن وارد خانه شوم شدیم، پلیس ما را در وضعیت بد دستگیر کرد

تقاضای عجیب یک قاتل برای اعدام شدن از قاضی دادگاه تهران + عکس

با خواستگار خواهرم ازدواج کردم!

شمع که خاموش شد صدای وحشتناکی از حیاط آمد و عروس باردار ..!

اعتراف عجیب راننده شیطان صفت پس از آزار دختر جوان تهرانی

بهار نوعروس 30 روزه زندانی شد!

۳۸ دقیقه وحشت از حمله موشکی به ایالت هاوایی امریکا

محاکمه نامادری به خاطر قتل دخترخوانده 16 ساله در شهر ری

وقتی شوهرم مهمان جوانش که یک زن بود را معرفی کرد، خشکم زد!

راز شوم نوعروس در خانه مادرشوهرش لو رفت / وقتی به مهمانی های شبانه می رفتم ..!

یک زن از دختران آشتیان برای خودش خواستگاری می کرد و ..!

مأموریت ویژه کماندوهای ارتش ایران در عملیات نجات ملوانان گرفتار در نفتکش + عکس

فروشنده دختر برای نجات از دست صاحبکار شیطان صفت، شرور اجیر کرد!

ورود کشتی ژاپنی برای آغازعملیات سرد کردن کشتی

 

 


حوادث اختصاصی رکنا را اینجا بخوانید:

رکنا: ماجرا از آنجا آغاز شد که شوهر انیس خانم درست در روز زایمان همسرش غیب شد. زن همسایه…

رکنا: ماجرا از آن جا آغاز شد که انیس خانم در روز زایمانش در حالی که دو پسرش و طاهره خانم…

رکنا: بهتر است در دوران بارداری به خصوص در سه ماهه سوم بارداری، در انتخاب کفش های تان…

رکنا: یک مغازه دار دزدی را که به مغازه اش حمله کرده بود با چوب کریکت فراری داد.


خیلی مسخره است

داستانهای ترسناک جن ایرانی

موضوعات داغ

با اشتراک در خبرنامه رکنامهمترین و جدیدترین اخبار روز را در ایمیل خود داشته باشید:

سایت اینترنتی رکنا

کلیه حقوق متعلق به

سایت اینترنتی رکنا

است

———————————————————————————————————

من کارمند یه شرکت مهندسی بودم . فردی مجرد با کلی کار در شرکت مهندسی. خانه ایی داشتم تک مرتبه با مادرم در ان جا زندگی میکردم که بعد روزها مادرم دار فانی را وداع گفت . من یک برادر و دو خواهر داشتم که همشون متاهل بودند. روزی خیلی خسته بودم از این که خیلی کار کرده بودم . رفتم خانه مون چراغ ها را روشن کردم لیوانی از بالای کابینت افتاد پایین خیلی ترسیدم  رفتم که لیوان را بردارم در یخچال باز شد. خیلی خیلی ترسناک بود چون اصلا به غیر من کسی تو داخل خانه است از ترس تو خودم مونده بودم. که با سرعت دیدم به سمت بیرون یه چند ساعتی تو بیرون ماندم . همسایه ها که از من می پرسیدن چکارمیکنی می گفتم دارم هوا میخورم . می دونستن که تو هوای زمستونی جایی برای هوا خوری نیست . با شک می گذشتن بعد که گشنگی زیاد به من قلبه امد گفتم به خدا توکل ارامی در را بستم و رفتم داخل هر قدمی که بر میداشتم ضربان قلبم از ترس زیاد تر می شد. وارد خانه شدم جو بدی بود اصلا یادم رفته بود که اول باید چه کار کنم که غذا رو بخورم از ترس به خودم پیچیدم ماندم تو وسط خانه . که یهویی یکی با ضربه ی اخر زد تو وسط کمرم همانجا بیهوش شدم . دیگه ندونستم که چی شد ولی انقدر که یادمه چیزی محکم خورد به من که اونجوری بیهوش شدم. بعد چند ساعت که به هوش امدم تو زمین بودم که دیدم صدای عجیبی که صدای وحشتناکی بود را شنیدم  خودم را به بیهوشی زدم تا نفهمند که من زنده ام . امدن بالا سرم من که زیره چشمی نگاه می کردم  پاهایی سیاه را می دیدم که به ان ور و این ور میرفتن . نفسم از ترس بند امده بود به زوری نفس می کشیدم که دیدم کسانی نامرئی من را می کشن به بیرون من که از وحشت صدا می زدم همسایه ها در را زدن من که از ترس و ضعف حالی نداشتم که برم در را بازکنم صحنه های بسیار ترسناکی بود که اصلا هیچ کس فکر شم هم نمی کرد . خلاصه فردای ان روز مردم امدن من را به بیمارستان بردند طوری ترسیده بودم که وقتی که کسی به جلو می امد دستم را میگرفتم چون می ترسیدم . خلاصه جریان را به همه توزیح دادم که ان خانه را پلمپ کردن تا کسی به انجا نرود چون خانه ی وحشت بود تا یک خانه ی زندگی . الان که به ذهنم اسیب های جدی وارد شده الان تو دارم یه مغازه ی ابزار فروشی کار میکنم و خونه ایی اجاره ایی دارم . یک پسر و دختر و همسر دارم.

———————————————————————————–

داستانی ترسناک بر اساس رویدادهای واقعی.

آنها به خانه ای متروکه در مزرعه خود نقل مکان می کنند، اما دائما با رویدادهای نگران کننده روبرو می شوند. بازیگران فیلم های برتر در لوس آنجلس، تایید می کنند که فیلم “توطئه” واقعا ترسناک است..

داستانهای ترسناک جن ایرانی

فیلم هیجان انگیز “توطئه”، داستان روح سرگردانی است که از یک سرگذشت واقعی اقتباس شده است. جیمز وان، کارگردان فیلم های ترسناک “اره” و “دسیسه گر”، در این فیلم رویدادهای واقعی خانواده پرون را در ایالت رود آیلند آمریکا دنبال می کند که دارای پنج دخترند و به گفته او مورد ارعاب ارواح شیطانی قرار گرفته اند.

آنها به خانه ای متروکه در مزرعه خود نقل مکان می کنند، اما دائما با رویدادهای نگران کننده روبرو می شوند. بازیگران فیلم های برتر در لوس آنجلس، تایید می کنند که فیلم “توطئه” واقعا ترسناک است.
جوی کینگ یکی از بازیگران این فیلم می گوید: “زمان فیلم برداری هرگز نترسیدم. اما پس از آن و زمانی که فیلم را تماشا کردم، بسیار وحشتناک بود. من هم یکی از بیست هزار نفری بودم که پس از دیدن فیلم از خود می پرسیدند که چقدر ترسناک بود. برای من شگفت آور بود و من هنگام تماشا از ترس به گریه افتادم.”
در فیلم “توطئه”، ورا فارمیگا و پاتریک ویلسون، در نقش اد و لورا وارن، یعنی پژوهشگران امور ماورای طبیعی بازی کرده اند که به کمک خانواده پرون می آیند.
پاتریک ویلسون، یکی از بازیگران این فیلم: “من تا کنون تجربه ای اینچنین از برخورد با یک روح را نداشتم که آشکارا در برابر من بایستد و بگوید: حال شما چطور است؟ اگرچه که تجربه کافی در مورد نیروهای غیرعادی مطرح در یک داستان، مانند نیروی سرنوشت یا تصادف و از این قبیل را داشتم.”
ورا فارمیگا، بازیگر دیگر فیلم در مورد اینکه هنگام بازی ترسیده یا نه، می گوید: “احساس ترس و وحشت نداشتم. اما احساسی از نگرانی داشتم که آنرا از خود دور می کردم. این توان در درون ما هست که نگرانی را از خود دور کنیم.”
پدر و مادر خانواده پرون، پنج دختر خود را روانه یک خانه متروکه در مزرعه خود می کنند تا ببینند چه اتفاق غیر عادی و ترسناکی در خانه جدیدشان می افتد.
پژوهشگران و کارشناسان امور ماورای طبیعی تلاش می کنند تا خانواده را که با ارعاب یک شبح در خانه روبرو هستند، یاری دهند.
فیلم توطئه در طول تابستان ۲۰۱۳ در سراسر جهان اکران می شود.

1398/04/29

1398/04/27

1398/04/26

Khob o Ali
Mamnon
man akhario dos dashtam
haiajan angiz bod

I love them
good
thanks

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

 − 

 = 

.hide-if-no-js {
display: none !important;
}

  RSS  

سلام من محمدم ۱۷سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به چند ماه پیش یه روز سر کلاس فیزیک نشسته بودیم و داشتیم به درسایی که معلم میداد گوش میکردم

 

که یهو متوجه شدم دمای هوا به شدت بالا رفته جوری که نفس کشیدن برام مشکل شده بود به بچه ها نگاه کردم ولی اونا کاملا عادی به نظر میرسیدن یهو متوجه دسام شدن از شدت داغی کاملا قرمز شده بود

 

همونطور که به دستام نگاه میکردم زنگ خورد و من سریع رفتم حیاط و دستامو گرفتم زیر اب ولی همچنان احساس گرما میکردم بخاطر همین سرمو گرفتم زیر شیر اب بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد و خواستم برم بالا توی راهروبودم ولی عجیب بود که صدای هیچکدوم از بچه ها نمیومد و هیچکدومشونم تو راهرو نبودن تصمیم گرفتم برم تو نماز خونه و کمی دراز بکشم

داستانهای ترسناک جن ایرانی

 

دستمو رو دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستم سوخت و دستمو کشیدم دوباره سعی کردم درو باز کنم این بار کاملا عادی بود وارد نمازخونه شدم که ناگهان در با یه نیروی قوی به هم کوبیده شد و بسته شد برای اینکه نترسم به این فکر کردم که حتما بخاطر باد بوده دراز کشیدم تا خستگیم در بره و چشمام هم بسته بود که حس کردم صدای راه رفتن کسی میاد فکر کردم که صدای راه رفتن بچه هاس بدون این که چشمامو باز کنم به استراحتم ادامه دادم

 

داشتم به داغ شدن دستگیره در و بسته شدنش فکر میکردم که یهو یادم افتاد هیچ کدوم از پنجره ها باز نیستن که بخواد درو ببنده چشمامو باز کردم و از چیزی که میدیدم بشدت ترسیده بودم مطمئنم که وارد نماز خونه شده بودم ولی اونجا اصلا شباهتی به نماز خونه نداشت دور تا دورم دیوار های سنگی و بلند بود حتی در یا پنجره هم وجود نداشت خیلی هم تاریک بود یکم که چشمام به تاریکی عادت کرد متوجه حضور شخصی مقابل خودم شدم از شدت ترس نمیتونستم ازش چشم بردارم اون شخص روی هوا نشسته بود و لباس مشکی بلند تنش بود چهرش بخاطر تاریکی کامل مشخص نبود

 

ولی چشماش به راحتی قابل تشخیص بود یه چیزی مثل چشمای گربه توی تاریکی و البته خیلی هم وحشتناک از شدت ترس داشت گریم میگرفت میخواستم از دستش فرار کنم ولی راه فراری وجود نداشت از جام بلند شدم حداقل از نشستن خیلی بهتر بود اون شخص هم از جاش پاشد و بهم نزدیک شد منم ناخودآگاه عقب عقب میرفتم

 

هرچی اون شخص بهم نزدیک تر میشد هیکلش درشت تر میشد به اندازه ای بهم نزدیک شد که برخورد نفس هاشو با بدنم احساس میکرد بوی خیلی بدی هم میداد یه چیزی مثل بوی لجن همونطور که با وحشت بهش نگاه میکردم حس کردم کسی مچ پامو گرفته و من محکم به زمین خوردم و بیهوش شدم

 

وقتی به هوش اومدم تو اتاقم بودم فکر کردم خواب میدیدم که متوجه دردی تو مچ پام شدم و وقتی که بهش نگاه کردم جای انگشتای درشتی رو روی پاهام دیدم که سه تا انگشت هم داشت همونطور که به مچ پام نگاه میکردم مردی وارد اتاقم شد و درو بست بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به دعا خوندن که صدای شکستن شیشه ها به همراه صدای جیغ به گوشم رسید

 

متوجه شدم اون فرد دعا نویسه و خانوادم اونو خبر کردن تا بهمون کمک کنه از شدت ترس چشامو بستم که صدای شکستن شیشه رو این بار از داخل اتاقم شنیدم و اون مرد دیگه دعایی نخوند دیگه هم صدایی نمیومد چشمامو که باز کردم دیدم همه چیز به حالت عادی برگشته ولی شیشه اتاقم شکسته بود

 

از اون موقع به بعد هم اتفاق خاصی نیفتاده فقط بعضی شبا صدای کشیدن ناخن شخصی رو دیوار به گوش میرسه ولی با خودم و خانوادم کاری ندارن خداروشکر به شنیدن اون صدا ها هم دارم عادت ميكنم

برای خواندن به ادامه مطلب بروید

سلام من سرتاسر زندگیم پر از اتفاقاتیه که دارم ازش یک کتاب میسازم

۱۲ سالم بود متدین و نماز خون بودم از مدرسه اومدم خونه طبق معمول خونه کسی نبود

در رو بستم و شروع به درس خوندن کردم خونه ما کنار قبرستان پر از درختیه داشتم درس میخوندم که دیدم از توی راه رو صدای پا میاد از ترس دزد رفتم

داستانهای ترسناک جن ایرانی

نگاه کردم کسی پشت در نبود در حیاطو قفل کرده بودم پس گفتم حتما روزه گرفتتم ولی گرسنه نبودم

باز نشستم صدا اومد ولی این بار صدایی بود که انگار انسانی رو دارند خفه میکنند وخس خس میکرد ترسیدم بسم الله گفتم

داخل آشپز خانه رفتم کسی را ندیدم میز تلویزیون بزرگی داشتیم جثه کوچکم را پشتش پنهان کردم

تلویزیون روشن بود ولی با صدای کم

در کابینت ها محکم بهم میخورد وباز هم صدای خس خس گریه کردم حس کردم وارد خانه شده ودر کمد دیواری را باز کرد من از پشت میز تلویزیون یواشکی سرگ کشیدم

صدای ممتد تلویزیون که موجود پنهانی کم وزیاد میکردش را شنیدم واز خدا خواستم بمن که برایشروزه گرفته بودم کمک کند

هوا داغ وسنگین تر میشد نفس های تند میکشید انگار قصد پیدا کردنم را داشت جسم زرد رنگی را دیدم که دارد وارد اتاق خواب میشود

داشتم سکته میکردم ولی کمی دور شد من با چشمانم بدن زشت او را دیدم انگار داشت با خودش حرف میزد

ولی جمله ای با صدای ظریف ونامفهوم شب شده بود ومن مادر را تو دلم فریاد میزدم

صدای زیبای ربنا از تلویزیون پخش شد و واشک ریختم اون موجود ترسناک با صدای وحشتناکی چرخ خورد وبه زمین افتاد

اذان گفت ومن حاظرم دستم را روی قرآن بگذارم که هوای خانه سنگینی خود را از دست داد وعادی شد

ولی در باز شد ومن باز ترسیدم صدایی مرا بخود خواند دخترم وقتی مادر چهره کبود شده من را دید گریست و این علنا واقعیت بود

دوستان من خودم اینکارو انجام دادم و مسائل خاصی برام پیش اومد لطفا اگه میترسید انجام ندید…روش احضار :در یک اتاق نیمه تاریک و ساکت ترجیحا نیمه شب (که تمرکز بالاتر و احتمال موفقیت دو چندان است) بنشینید .10 دقیقه تمرکز کنید و در این مدت فقط به اجنه و ارتباط با اونها فکر کنید. سوره جن را تا آخر بخوانید. سپس یک قلم و کاغذ بر دارید و قلم را در دست گرفته نزدیک کاغذ نگه دارید بطوریکه نوک قلم روی کاغذ باشد . سپس بگویید از ارواحی که در اینجا حاضر هستند می خواهم که از طریق این قلم با من صحبت کنند و چند بار این جمله را تکرار کنید.و بگویید سلام .خواهید دید که دست شما بدون اراده و خواست شما شروع به نوشتن می کند و جواب شما را می دهد و این بدلیل این نکته است که جن اکنون در بدن شما میهمان است و از طریق دست شما با شما ارتباط برقرار کرده البته در صورتی که از تمرکز بالاتری برخوردار باشید نیازی به قلم و کاغذ نخواهید داشت و جن بصورت ذهنی با شما حرف می زند و تفاوت میان افکار خودتان و حرفهای جن میهمان برایتان کاملا ملموس خواهد بود و اینجاست که به معنای واقعی کلمه ی “وسوسه ” پی خواهید برد.در حین جلسه برای اینکه مطمئن شوید اینها تلقین نیست از جن بخواهید که به نحوی حضور خودش رو براتون ثابت کنه مثلا پرده رو تکون بده یا ضربه ای به در بزنه.در ضمن مراقب باشید که سر کار نرید چون جنها هم مانند ما انسانها خوب و بد دارند و ممکن است یک جن شرور به تور شما بخورد که بخواهد کمی اذیتتان کند مثلا خودش را بعنوان روح یکی از بستگانتان معرفی کند و اشک شما را در بیاورد بعد آخر سر بفهمید که داره شما رو دست می ندازه و بهتون می خنده ( جنها اغلب از این کارها لذت میبرند)اکثر اوقات در این احضار ها این اجنه هستند که حاضر میشند و احتمال حضور ارواح خیلی کمه.در پایان جلسه خداحافظی کنید و بگویید “اخرج به حق سلیمان بن داوود” تا جن از بدن شما خارج شود.باز هم تاکید می کنم این مطالب فقط برای بیشتر شدن اطلاعات شماست و مسئولیت هرگونه اتفاقات و حوادث ناشی از احضارات به عهده خود شماست

وقتی شب 4شنبه از نیمه گذشت.می توان این احضار را در اتاقی نیمه تاریک و به تنهایی انجام داد.

 

طریقه ای آن اینچنین است که آیات بیست ونهم تا سی و یکم از سوره ی احقاف را 105بار بخوانید.یکی از جنیان ظاهر خواهد شد و ممکن است در هر شکلی یاشد اما خوف ننماید و آنچه را که مجاز است بپرسید که جواب خواهد شنید.اگر این عمل مکررا درشبهای 4شنبه تکرار شود هر بار لازم نیست که 105بار آیات خوانده شود بلکه ممکن است در دفعات تکرار پایین تر نیز جن ظاهر شود و بعدها حتی ممکن است در حدود 10 15 20 40 و غیره تعداد تقلیل یابد و جن ظاهر شود.آیات قرآنی را درست بخوانید و به معانی فارسی آنها نیز در ضمن خواندن توجه کنید و سعی نمایید با تمرکز حواس توام شود که مسلما نتیجه مطلوب حاصل خواهد شد.

 

داستانهای ترسناک جن ایرانی

شروع آیات قرآنی:(و اذ صرفنا الیک نفرامن الجن)و پایان آن تا:(و یجرکم من عذاب الیم) “از 29 تا 31 سوره احقاف”

توسط خودم مورد تجربه قرار گرفته و بهترین نکته اینه که نترسید عزیزان بزرگترین کلید موفقیت نترسیدنه 

هر کس این اسماء را بر کف دست خود بنویسد و بخوابد ، یکی از پریان بیاید و هر چه بخواهد در خواب خبر دهد .

و این اسما این است :(( شهث هث یهث ))

و هرکس این اسما را بر نوک انگشت ابهام خود بنویسد یکی از اجنه بیاید و او را خبر دهد ازآن چه می خواهد و باید نترسد .و آن اسما این است :(( شهمون پهوه شروه ))

و اگر کسی در کاری نگران باشد این اسما را بر کف دست خود بنویسد و بخوابد یک از ارواحبیاید و او را از ان امر خبر دهد .و ان اسما این است :(( سهت هث بهث هت بهث ))@

قدرت تلقین انسان موجودی تلقین پذیر میباشد و تلقین پذیری یکی از ویژگیهای انسان است تلقین تاثیر فوق العاده ای بر انسان دارد. شاید یکی از دلایلی که اسلام زندگی را با گفتن اذان در گوش نوزاد آغاز میکند و در تلقین به میت تمام میکند، اهمیت تلقین باشد. بنظر میرسد یک بعد از ابعاد اذکار و عبادات هم بعد تلقینی آنها میباشد. همه انسانها با درجات مختلف تلقین پذیرند و این تلقین پذیری در خلسه بسیار افزایش مییابد. دانشمندان به دفعات نشان داده اند هر نوع تلقین مورد پذیرش ضمیر ناخودآگاه قرار میگیرد، امروزه دانشمندان اثبات کرده اند که بخشی از اثرات داروها اثرات تلقینی آنها است لذا در پزشکی امروز استفاده از شبه داروها مطرح شده است که فاقد اثرات خاص دارویی و شیمیایی میباشند. در تمام اعصار تلقین نقش مهمی در زندگی انسان بازی کرده است. از تلقین میتوان برای تحت کنترل در آوردن نفس خود استفاده کرد. تلقینِ سازنده نیروی شگفت انگیزی میباشد. یادتان باشد تلقین فی نفسه قدرتی ندارد مگر اینکه ما قبولش کنیم. بنابراین با آگاهی از اثرات تلقین ازآن در جهت مثبت استفاده کنید و خود رااز تلقینات منفی دیگران و محیط در امان نگه دارید. انواع تلقین: 1- تلقین کلامی 2- تلقین فکری 3- تلقین شنیداری 4- تلقین دیداری 5- تلقین نوشتاری شما می توانید از هر یک از انواع تلقین که تمایل داشتید استفاده کنید. بنده مجید نعمت زاده به عنوان کسی که بارها از نیروی تلقین استفاده کرده یاد آوری می نمایم که جملات تلقینی باید مثبت و کوتاه باشد و از قبل آماده و در دسترس قرار گرفته باشند، توجه کنید که برای تاثیر گزاری بیشتر، این جملات را بسیار جدی و محکمو با باوری عمیق در ذهن خود تکرار کنید و یا بر زبان جاری سازید. جملات تلقینی زیر برای رسیدن به تمرکز خوب و تقویت حافظه پیشنهاد میگردد. (البته بسیار بهتر است تلقینات در حالت خلسه انجام گیرد) – من همواره از هوش، شهامت و ذکاوت سرشارم. – من به فرایند زندگی اعتماد دارم و ایمن هستم. – من خودم را دوست دارم و تایید میکنم. – من از آرامش الهی سر شارم. – من دارای حافظه عالی و قدرتمند هستم. – تمرکز من فوق العاده است. – من با عشق و علاقه مطالعه میکنم. – من با محبت به خودم توازن می بخشم. – خواندن و مطالعه کردن به من احساس آرامش میدهد. – من خوب و راحت مطالعه میکنم و خوب و راحت یاد میگیرم.- من در جلسه امتحان بخوبی مطالب را از ذهنم به برگه امتحان منتقل میکنم. – من از درس خواندن و امتحان دادن لذتمی برم. – من نسبت به خود صادق هستم، من مسئول پیشرفت خودم هستم.

 

جن چگونه موجودی است و آیا می توان توسط علوم پیشرفته امروزی آن را اثبات کرد؟

جن در لغت به معنای «مستور و پوشیده» است، همان گونه که بچه در رحم را «جنین» گویند، «جنّت» نیز اشاره به باغی است که درختان آن مانع از به چشم آمدن زمینش می گردد.

و شاید علّت شک و تردید در وجود جن نیز همان مستور و پنهان بودنش از انظار و حسّ بشری است که علت آن در ذات خلقتش نهفته است.

قرآن کریم خلقت جن را این گونه بیان می دارد:

و جان(مترادف با جن و پدر جن است همان طور که آدم، پدر انسان) را پیش تر، از آتش زهرآگین آفریدیم: «وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ»[4]

خدا انسات را از گل خشک شده ای چون خاک سفال آفرید و جنیان را از شعله ای بی دود؛ «خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ، وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ ْ نارٍ»[5]

جنیان می توانند خود را به هر شکل و قیافه ای درآورند(به استثنای پیامبران و ائمه معصوم) و از چشم موجودات دیگر پنهانند.

ملاصدرا پنهان و آشکار شدن جن را با هوا قیاس می کند و این طور عنوان می دارد: «بدن های لطیف آنها در لطافت و نرمی متوسط بوده و از این رو آماده جدایی و یا گرد آمدن هستند، چون گرد هم آیند قوام آن ها بهتر گشته و مشاهده می گردند و چون جدا گردند قوام شان نازک و جسم شان لطیف می شود و از دیده پنهان می مانند، مانند: هوا که وقتی ذراتش گرد هم می آیند، غلیظ می شود و به صورت ابر در می آید و وقتی ذرات آن از هم جدا می شوند، لطیف شده و دیده نمی شوند».[6]

همین ویژگی وجودی، به آن ها این امکان را می دهد که خود را به هر شکلی و با هر حجمی درآورند، چه به اندازه سر سوزن و چه در اندازه اتاقی بزرگ، آن ها به واسطه همین ویژگی، زمان برایشان معنا ندارد، و مسافتی را که بشر مدت ها باید آن را طی کند، در لحظه ای می پیمایند و اعمالی را که از توان انسان خارج است، آن ها به راحتی قادر به انجامش هستند. عمده ترین علّت شک و تردید در وجود آنان هم همین پنهان بودن از چشم انسان هاست. البته از نظر علمی هم توجیه پذیر است، چرا که در جهان هستی چیزهای زیادی وجود دارد که به چشم ما قابل رؤیت نیست.

در بسیاری از کشورها و حتی در کشور خودمان هم نمونه های زیادی شنیده می شود که اشخاصی با عنوان جن گیر و یا احضار کنندگان ارواح، توانسته اند از آن ها بهره گیرند.

و بنابر آیات قرآن کریم:

«این موجود عجیب پیش از آفرینش انسان، خلق شده است»[7]

«جنیان از شعله های آتش آفریده شده اند»[8]

«جنیان همچون انسان ها، دسته دسته به دنیا آمده و بعد به جهان آخرت خواهند رفت»[9]

«آن ها نیز نر و ماده دارند»[10]

«آنها نیز تمایلات نفسانی دارند»[11]

«تعداد جنیان بیش از آدمیان است»[12]

 

 

جن واژه‌ای عربی و به معنی «موجود پنهان و نادیدنی» است. در عرف فارسی «اَجِنّه» جمع جن شمرده می‌شود. در عربی جمع واژه  جن، جِنان است و نوع آن جِنَّه. در فرهنگ فارسی دکتر محمد معین، به معنای «موجودی متوهم و غیر مرئی، پری» آمده‌است. به آنکه مورد اذیت و آزار جنّیان واقع شده جن زده[۱] یا مجنون[۲] گویند.

 

جن چیست؟

در یک دیدگاه وسیع به هر موجود ماوراءطبیعه‌ای که از دیدگاه انسان مستور است، جن می‌گویند. مانند فرشته‌ها، شیطان‌ها. اما اصطلاحاً و بنا بر باور برخی از مردم، جن‌ها (اجانین) گروهی از موجودات زنده، دارای احساسات و تفکر و معمولاً نامرئی از جهان آفرینش هستند که هزاران سال پیش از خلقت بشر از آتش خلق شده‌اند.

 

جن از دیدگاه مذاهب

اسلام

داستانهای ترسناک جن ایرانی

شکلی خیالی از مهر یا نگین سلیمان که در داستان‌ها به وی نیرویی برای تسلط بر جنیان می‌بخشید.

 

پاره‌ای از باورهای مسلمانان پیرامون جن از قرآن سرچشمه می‌گیرد. در قرآن جن موجودی توصیف شده که «از آتش (نار) آفریده» شده‌است.[پانویس ۱] جن دارای دو جنس نر و ماده[پانویس ۲] و دارای علم و ادراک معرفی شده‌است.[پانویس ۳] همچنین به آنان ویژگی‌های اخلاقی داده شده[پانویس ۴] و مواردی از تماس آن‌ها با انسان را متصور شده‌است.[پانویس ۵] به روایت قرآن جن «از پیش از آفرینش انسان» بر روی زمین می‌زیسته‌است.∗ در کل جن بیست و دو مرتبه در قرآن تکرار شده و دارای سوره‌ای به همین نام است. هم چنین چنانکه در قرآن گفته شده، شیطان رجیم یا همان ابلیس از جنس جن است. در سوره نمل (مورچه) در کتاب قرآن در آیه ۱۷ به این مورد اشاره شده‌است که سلیمان نبی بر سپاهیانی از جن تسلط و آنها را در خدمت خود داشته‌است. نیز در آیه ۳۹ از سوره نمل به توانایی خارق العادهٔ این موجودات اشاره می‌شود.

 

آنگونه که در بخشی از کتاب «در محضر استاد» که به پرسش و پاسخ‌هایی با آقای علامه طباطبایی(شیعه)می‌پردازد، به نقل از او، عمر این موجودات بسیار بیشتر از عمر انسان‌ها بوده و جمعیتشان نیز از جمعیت انسان‌ها بیشتر است. در همین کتاب اشاره شده‌است که سپاهی از جن‌ها به رهبری زعفر در واقعه کربلا به کمک حسین بن علی آمد ولی حسین کمک او را نپذیرفت. او نوشته‌است: یکی از جنگ‌های امام علی علیه السّلام با جن (نصیبین) بود. همچنین در تفسیر المیزان درباره پناهنده شدن مردم به جن، نوشته: «مراد از پناه بردن انس به جن بطوری که گفته‌اند این است که در عرب رسم بوده وقتی در مسافرت در شب، به بیابانی برمی‌خوردند از شر جانوران و سفیهان جنی به عزیز آن بیابان که سرپرست جنیان است پناه می‌بردند و می‌گفتند: من پناه می‌برم به عزیز این وادی، از شر سفهاء قومش» به گفته علامه طباطبایی: «تقسیم آیه مبارکه بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ در مربعات به حروف ابجد، برای رفع جنیان و افراد مبتلا به جن مفید است».

 

ابن خرم در کتاب الفصل می‌نویسد: «طایفه جن امتی هستند دارای عقل، فکر و قدرت تمیز که به ایشان از طرف خدا وعده و وعید نازل شده و آنها نیز پذیرفته‌اند. آمیزش می‌کنند اولادی از آن‌ها بوجود می‌آید و مرگ نیز آنها را در بر می‌گیرد و چون جسمشان زود فنا می‌شود احتیاج به قبرستان ندارند و تمامی مسلمانان نیز بر این امر توافق و اجماع دارند جنیان دارای اجسام لطیف، شفاف و هوائی هستند یعنی زندگی در هوا و زمین برای آنها امکان دارد زیرا عنصر آنها از آتش است. همچنان‌که عنصر انسانها از خاک است»

 

صدر المتالهین شیرازی معروف به ملاصدرا می‌نویسد: «جن را وجودی در این جهان حس و وجودی در جهان غیب و تمثیل (عالم مثال) است، اما وجودشان در این جهان هیچ جسمی که آن را نوعی از لطافت و اعتدال باشد نیست، جز آن که روحی در خور آن و نفسی که از مبدا فعال بر آن اضافه شده‌است می‌باشد آنان بدنهای لطیفی دارند که در لطافت و نرمی متوسط بوده و پذیرای جدائی و گرد آمدن است، چون جدا گشت، قوامش نازک و حجمش لطیف گشته و از دیگرن پنهان می‌گردد»

 

در آیه ۱۳۰ سوره انعام، آمده: «یا معشر الجن و الانس الم یاتکم رسل منکم» یعنی: «ای گروه جن و انس! آیا پیامبرانی از بین شما برای شما نیامدند؟» که ظاهرا و بنا به نظر بسیاری از معتقدان به دین اسلام، آیه مذکور نشان دهنده این است که جن‌ها پیامبرانی از جنس خودشان هم داشته‌اند. در آیه ۶ سوره ناس عبارت من الجنة و الناس آمده‌است

 

مسیحیت

آنگونه که از باورهای مسیحی برمی آید مسیحیان به وجود جن معتقد بوده و آنها را «ارواح خبیث» یا «ارواح شیطانی» می‌دانند. در بسیاری از آیات عهد عتیق و عهد جدید از جن، اجنه و شیطان و ابلیس به صراحت نام برده شده‌است از جمله لاویان ۱۹:۳۱ و ۲۰:۶، اول سموئل ۲۸:۳ و ۲۸:۹ و ۲۸:۷ اول تواریخ ۱۰:۱۳، متی ۴:۱ و ۱۲:۲۲، لوقا ۴:۵ و ۸:۱۲، یوحنا ۸:۴۴ و بسیاری آیات دیگر. ضمنا جن‌گیری جزء اموری است که کلیسای کاتولیک به صورت تخصصی آن را انجام می‌دهد و در حال حاضر پاپ بندیکت شانزدهم از آن حمایت می‌کند و انجمن بین‌المللی جن گیران برای همین موضوع توسط پدر گابریل آمرث تاسیس شده‌است.[۳] برخی گمان می‌کنند درباره ماهیت آنها در بین عامه مردم غلو شده و تصویری ترسناک از آنان ترسیم شده‌است.

 

جن در باور مردم

ایرانیان

در باور برخی افراد، جن‌ها تنها در شب، تاریکی، تنهایی و در محل‌هایی مانند گرمابه، آب انبار، پستو و ویرانه و بیابان وجود دارند. در باور عامه، جن به شکل انسان است با این تفاوت که پاهایش مانند بز، سم دارد. مژه‌های دراز او نیز با مژهٔ انسان متفاوت است و رنگ موی او بور است. همزمان با زاده شدن هر نوزاد انسان، بین اجنه نیز نوزادی به دنیا می‌آید که شبیه نوزاد انسان است اما سیاه و لاغر و زشت که این موجود را همزاد آن طفل می‌خوانند.

 

بنابر باور برخی، نه تنها باید پیش از ریختن آب جوش روی زمین «بسم الله» گفت، بلکه حتی پیش از ریختن آب سرد، پرت کردن چیزی و هر کاری که می‌تواند به یک موجود فرضی در محل آسیب برساند یا برای او اهانت آمیز باشد (مانند انداختن آب دهان و…) نیز باید «بسم الله» گفت. و ذکر این عبارت برای دور کردن جن‌ها از محل و ایمن ماندن از آسیب احتمالی آن‌ها موثر است. البته عده‌ای نیز متعقدند که ذکر «بسم الله» به تنهایی چاره ساز نیست و حتی نوعی دعوت از آنان محسوب می‌شود و حتماً باید عبارت را کامل و به صورت «بسم الله الرحمن الرحیم» به کار برد.

 

در تهران قدیم عده‌ای از ساکنان را عقیده بر این بود که گاه و بی‌گاه در مواقع معین در حمام‌ها جن‌ها رفت و آمد می‌کنند و با احتیاط قدم به حمام می‌گذاشتند، مخصوصا شب‌ها خیلی با ترس و وهم در حمام وارد شده و خود را شستشو می‌کردند. گویند مظفرالدین شاه از همین‌گونه افراد بود …معی را عقیده بر این بود که جن‌ها گاهی برای اغفال و فریب مردم و کشانیدن آنها به حمام، زودتر از موعد مقرر در بوق حمام می‌دمند … مردم برای رفع و دور کردن اجنه به بعضی عوامل متوسل می‌شدند و از جمله جام چهل کلید و این جام از برنج ساخته شده بود و دسته‌ای داشت که آن را سوراخ می‌کردند و بر چهل پاره برنج یا مس بعضی کلمات را حک می‌کردند، ضمنا بعضی دعاها را به خط خوش به روی جام می‌کندند.[۴]

قرآن مجید وجود جن را تصدیق کرده است و ویژگی  ‏های زیر را برای او برمی شمارد:

 

1.جن موجودی است که از آتش آفریده شده، بر خلاف انسان که از خاک آفریده شده است. [1]

2. دارای علم ، ادراک، تشخیص حق از باطل و قدرت منطق و استدلال است. [2]

3. دارای تکلیف و مسئولیت است. [3]

4. گروهی از آن ها مؤمن و صالح و گروهی کافرند.[4]

5. دارای حشر و نشر و معادند. [5]

6. قدرت نفوذ در آسمان‏ها و خبرگیری و استراق سمع داشتند و بعداً منع شدند. [6]

7. با بعضی از انسان‏ها ارتباط برقرار می کردند و با آگاهی محدودی که نسبت به بعضی از اسرار نهایی داشتند، به اغوای انسان‏ها می پرداختند. [7]

8. میان آنها افرادی یافت می شوند که از قدرت زیادی برخوردارند، همان گونه که میان انسان ‏ها چنین است. [8]

9. قدرت بر انجام بعضی از کارهای مورد نیاز انسان را دارند. [9]

10. خلقت آنها روی زمین قبل از خلقت انسان ‏ها بوده است. [10]

11. در داستان حضرت سلیمان علیه السلام وقتى عفریتى از جن مدعى مى‏شود که می تواند تخت بلقیس را به نزد سلیمان آورد پیش از آن که از مجلسش برخیزد، [11] حضرت سلیمان آن جن را تکذیب نمى‏کند؛ اگر چه در قرآن نیامده است که آن جن تخت را آورد. [12]

از مجموع این آیات استفاده می شود که جن یک موجود خیالی نیست و یک موجود واقعی مادی است که ارتباط با او امکان پذیر است و عده ای هم با او ارتباط برقرار کرده اند. اگرچه از روزگاران قدیم بین انسان و جن، شیوه ‏های مختلفی از روابط تصور می شده است، اما ما تنها شیوه ‏هایی را که در روایات معتبر آمده است می توانیم بپذیریم.

در این جا به بعضی از گونه ‏های این روابط که در قرآن و روایات و سخنان دانشمندان ذکر شده، اشاره می کنیم:

ألف: پناه بردن به جن؛ در قرآن مجید آمده: “و همانا مردانی از انس به مردانی از جن پناه می بردند، پس به سختی ‏های ایشان می افزودند”. [13]

رسم عرب چنین بود که هرگاه به بیابان هولناکی می رسیدند، به جن آن وادی پناه می بردند. اسلام این کار را نهی کرده و پناه بردن به آفریننده ی جن و انس را امر فرموده است. [14]

ب: تسخیر جن؛ تسخیر جنیان و به خدمت گرفتن آن ها، گرچه ممکن است اما میان فقها در باره ی این که آیا چنین کاری جایز است یا نه؟، بحث است. قدر مسلم آن است که این کار نباید از راهی که شرعا حرام است صورت گیرد یا باعث آزار و اذیت آن ها شود و نیز نباید به کارگرفتن آنها برای کارهای نامشروع و حرام  باشد زیرا انجام کار نامشروع، حرام است چه با واسطه باشد یا بی واسطه. [15]

از آیت الله العظمی خامنه ای؛ در باره ی حکم مراجعه به افرادی که از طریق تسخیر ارواح و جن اقدام به معالجه مى‏کنند، با توجه به این که یقین وجود دارد که آن ها فقط کار خیر انجام مى‏دهند، سؤال شد، ایشان جواب فرمودند: این کار فى نفسه اشکال ندارد، مشروط بر این که از راه هایى که شرعاً حلال هستند، اقدام شود. [16]

داستانهای ترسناک جن ایرانی
داستانهای ترسناک جن ایرانی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *