خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان

دوره مقدماتی php
خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان
خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان

ضحاك مار دوش

داستان ضحاك با پدرش

ضحاك فرزند امیری(پادشاهی) نیك سرشت و دادگر(عادل) به نام« مرداس» بود. اهریمن كه در جهان جز فتنه و آشوب كاری نداشت كمر به گمراه كردن ضحاك جوان بست. به این مقصود خود را به صورت مردی نیكخواه و آراسته درآورد و پیش ضحاك رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز(شیرین) و فریبنده گفت. ضحاك فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت: « ای ضحاك، می خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری كه این راز را با كسی نگویی.» ضحاك سوگند خورد.

اهریمن وقتی مطمئن شد گفت: « چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاه باشد؟ چرا سستی می كنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه كاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»

ضحاك كه جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در كشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی دانست چگونه پدر را نابود كند. اهریمن گفت: « غم مخور چاره این كار با من است.» مرداس باغی دلكش و زیبا داشت. هر روز بامداد برمی خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن عبادت می كرد. اهریمن بر سر راه او چاهی كند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت كه برای عبادت می رفت در چاه افتاد و كشته شد و ضحاك ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان

دوره مقدماتی php

فریب اهریمن

چون ضحاك پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاك رفت و گفت: « من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه است.» ضحاك ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار كرد. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده كرد. ضحاك خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم كرد و همچنین هر روز غذای بهتری می ساخت. روز چهارم ضحاك شكم پرور چنان شاد شد كه رو به جوان كرد و گفت: « هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن كه جویای این فرصت بود گفت: « شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی خواهم. تنها یك آرزو دارم و آن اینكه اجازه دهی دو كتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاك اجازه داد. اهریمن لب بر دو كتف شاه گذاشت و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

روئیدن مار بر دوش ضحاك

بر جای لبان اهریمن، بر دو كتف ضحاك دو مار سیاه روئید. مارها را از بن(ریشه) بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاك پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشكان هر چه كوشیدند سودمند نشد. وقتی همه پزشكان درماندند اهریمن خود را به صورت پزشكی ماهر درآورد و نزد ضحاك رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنكه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست كه هر روز دو تن را بكشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»

اهریمن كه با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می خواست از این راه همه مردم را به كشتن دهد و نسل آدمیان را براندازد.

گرفتار شدن جمشید

در همین روزگار بود كه جمشید را غرور گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاك فرصت را غنیمت دانست و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان كه در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از جور و ستمگری ضحاك او را بر خود پادشاه كردند. ضحاك سپاهی فراوانی آماده كرد و بدستگیری جمشید فرستاد .

 جمشید تا صد سال خود را از دیده ها نهان می داشت. اما سرانجام در كنار دریای چین بدام افتاد. ضحاك فرمان داد تا او را با اره به دو نیم كردند و خود تخت و تاج و گنج و كاخ او را صاحب شد . جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشكوه او پادشاهی نبود سرانجام به تیره بختی از جهان رفت. جمشید دو دختر خوب رو داشت : یكی«شهر نواز» و دیگری «ارنواز» . این دو نیز در دست ضحاك ستمگر اسیر شدند و از ترس بفرمان او در آمدند . ضحاك هر دو را به كاخ خود برد و آنان را با دو تن به پرستاری ماران گماشت. گماشتگان ضحاك هر روز دو تن را به ستم میگرفتند و به آشپزخانه میاوردند تا مغزشان را طعمه ماران كنند . اما شهرنواز و ارنواز و آن دو تن كه نیكدل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یكی از آنان را آزاد می كردند و روانه كوه و دشت مینمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می ساختند.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان

منبع:  P30WORLD

مطالب مرتبط:

دوستی 

کروکودیلی به نام ابر سفید

اطلاعات لطفاً!

پیرمرد لبو فروش

میهمان آن شب ما

کوهنورد 

 

پویانمایی ضحاک ماردوش / پویانمایی کمتر دیده شده ضحاک ماردوش براساس شاهنامه فردوسی

بیا تا جهان را به بد نسپریم


ضحاك ماردوش و فريدون

بعد از پادشاهي
طهمورث، فرزندش جمشيد به تخت نشست .او با قبول دو منصب پادشاهي و
موبدي مسئوليتي جديد براي خودش مي پذيرد . زيرا كه پيش از او
پادشاهان وظيفه حفظ امنيت را بر عهده داشتند و هدايت خلق وظيفه
موبدان بود .

اولين كار او
فراهم آوردن سلاح بود و از آهن سلاح و زره و كلاهخود ساخت كه
اينكار پنجاه سال بطول انجاميد و بعد به اختراع و ترويج صنعت
نساجي مي پردازد و هنر بافتن و پوشيدن لباس رواج مي يابد . و
وقتي امنيت در جامعه برقرار شد و مردم لباس بر تن كردند به فكر
تقسيم بندي


طبقات اجتماعي مي
افتد .

خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان


 


 

جمشيد مردم را بر
چهار گروه تقسيم كرد اولين گروه مردان ديني بودند و آنها را از
جامعه دور كرد و به كوه ها فرستاد . گروه دوم مردان رزم بودند كه
موجب امنيت كشور بودند . گروه سوم برزگران كه كارشان كاشتن و
درويدن بود و چهارم پيشه وران و كارگران بودند.

بعد به ديوان تحت
فرمانش دستور داد كه آب و خاك را با هم آميختند و گل درست كردند
و خشت زدند و با سنگ و گچ حمام و كاخها را بنا كرد .

وقتي نيازهاي
اوليه زندگي را برطرف نمود ، گوهرها را از معادن استخراج كرد و
سپس در جستجوي بوي خوش برآمد و به گلاب و عنبر و عود دست يافت .

و با آموختن رموز
پزشكي براي تندستي دردمندان اقدام نمود .

با ساخت كشتي بر
آب چيره شد و با كشتي به سفر پرداخت .

بدينشان جمشيد با
خردمندي بر همه هنرها دست يافت . سپس تختي گوهر نشان ساخت و در
آن نشست و به ديوان دستور داد كه تخت را از زمين بر آسمان ببرند
.او كه همانند خورشيد در آسمان سير مي كرد جهانيان را شگفت زده
كرد . و آن روز را كه برابر با اول فروردين بود بزرگان شادي
كردند و اين روز فرخنده را نوروز ناميدند و ساليان سال اين روز
را جشن گرفتند .

و مراسم عيد نوروز
از آن روزگار به ياد مانده است .

جمشيد سيصد سال
همين گونه پادشاهي كرد و اينگونه بود كه غرور در دلش راه يافت و
ناسپاسي پيش گرفت و ادعاي خدايي كرد


 


 



 

داستان ضحاك و پدرش


 

در گوشه اي از
قلمرو پادشاهي جمشيد ، آنطرف اروندرود در ديار تازيان ، مرد
خداشناسي به نام مرداس بر قبيله خود حكومت مي كرد . مرداس مرد
خدا ترسي بود و از نعمتهايي كه در اختيارش بود به مردم دريغ نمي
كرد و مردم اجازه داشتند كه از گله هاي بز و شتر و ميش او شير
بدوشند و بنوشند .

مرداس فرزند پسري
داشت بنام ضحاك كه اندك بهره اي از مهر و محبت در وجودش نبود .
او فردي جاه طلب و گستاخ و عجول بود . به او لقب پيوراسپ داده
بودند زيرا ده هزار اسب تازي با دهنه  لگام زرين در اختيار
داشت . قسمت اعظم شب و روز بر اسب سوار بود نه از براي جنگاوري 
و دفع دشمن بلكه براي خودنمايي .

و اينگونه بود كه
ابليس او را براي دستيابي به نقشه هايش مناسب ديد . و روزي بصورت
فردي نيكخواه نزد او آمد و ضحاك فريفته حرفهاي او شد و از نقشه
شوم او آگاه نبود .  ابليس كه ديد ضحاك تهي مغز فريفته
ستايشهاي او شده است خوشحال شد و به او گفت : سخنهاي زيادي دارم
كه كسي جز من آنرا نمي داند ولي اول بايد با من پيمان ببندي .
ضحاك هم با او پيمان بست و سوگند خورد كه راز او را من با كسي
نگويد . سپس ابليس كه شرايط را مناسب ديد به او گفت : وقتي پسر
جواني چون تو هست چرا بايد پدر پيرت فرمانروائي كند ؟ پدري كه
پسري همانند تو دارد زنده ماندنش چه ارزشي دارد ؟ اين پند را از
من بشنو و او را از ميان بردار تا صاحب همه اين كاخها و گنجها
شوي .

جوان از تصور قتل
پدر دلش پر از اندوه مي شود . و به ابليس مي گويد كه انجام اين
كار شايسته نيست و راهي دگر بجويد .

اما ابليس پيمانش
را يادآور مي شود و به او مي گويد اگر با من همراه نباشي بر
پيمانت وفادار نبودي . وهميشه ننگ پيمان شكستن را بهمراه خواهي
داشت و پست مي گردي .

بدين ترتيب مرد
تازي را رام كرد تا سر به فرمان او آورد . ضحاك از او پرسيد كه
حال بايد چه كرد ؟

ابليس به او گفت
من چاره آنرا مي دانم و كافي است كه تو سكوت كني زيرا  نياز
به كمك كسي ندارم .

مرداس باغ دلگشايي
داشت . او قبل از طلوع آفتاب از خواب بر مي خواست و براي غسل
بامدادي و ستايش پروردگار بدون چراغ يا همراهي آنسوي باغ مي رفت
.و اين فرصت مناسبي براي نقشه هاي شوم ابليس بود . و ابليس بر سر
راه او چاه عميقي كند و روي آنرا با خاشاك و گياهان خشك پوشاند .
و چون مرداس از آنجا عبور كرد در آن چاه افتاد و بلافاصله مرد .

و آن پدري كه در
همه شرايط به فرزندش محبت كرده بود و او را در ناز و نعمت بزرگ
كرده بود ، فرزندش او را بي شرمانه بدون آنكه رعايت خويشاوندي را
كند از سر راهش برداشت . و هيچ فرزندي حتي شيران نر هم اينگونه
خون پدرشان را نمي ريزند . مگر اينكه واقعيت چيز ديگري باشد و
بايد از مادرش پرسيد كه آيا او واقعا فرزند اين پدر بود ؟

و اينگونه بود كه
ضحاك تخت فرمانروايي پدر را تصاحب كرد  .

ابليس كه سخنش
موثر افتاده بود شروع به بد آموزي تازه اي كرد .به او گفت كه اگر
از من اطاعت كني و از فرمان من سر پيچي نكني عالم را به كام تو
مي كنم و پادشاهي جهان را تصاحب خواهي كرد .


 


 


 

 

صفحه  
1 ،
2 ، 3 ، 
4 ، 5 ،
6  ، 7
، 8 

 

 

صفحه اصلي سايت كودكان
 > 
قصه   >

كتابخانه
نوجوان

قصه ضحاك و فريدون

خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان

 

 


    

طراحي
صفحات توسط
سايت
كودكان دات
او آر جي
 ،
هر نوع كپي
برداري
پيگرد
قانوني دارد

ویدیا 24

وب سایت تخصصی ویدیو کودک نوجوان در ایران
با هدف ارایه‌ محتوای ویدیویی مناسب کودک و نوجوان راه‌اندازی شده است.
کودکان ونوجوانان تولیدات ویدیویی خود را اینجا با دیگران به اشتراک می‌گذارند.

کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

دانلود نرم افزار اندروید

1-از به کاربردن کلمات زشت در مطالب و پیام هایتان؛همچنین توهین و بی احترامی به سایرین خودداری کنید.

2-پیشنهاد و یا تشویق به انجام هر گونه فعالیت غیر قانونی در باشگاه ممنوع است.

3-بازی ها و پست های شما توسط مدیر پروفایل بررسی و تایید می شود.

4-درصورت رعایت نکردن هر کدام از موارد بالا پست یا پیام شما تایید نخواهد شد و در نتیجه نمایش داده نمی شود.

5-در صورت تخلف از قوانین باشگاه، عضویت فرد متخلف در باشگاهمورد بررسی قرار گرفته و درصورت تکرار تخلف، از باشگاه حذف می شود.

6-پروژه ها و پست های بقیه ی اعضاء را کپی و تکرار نکنید. (در صورت تکرار، مطلب شما توسط مدیر پروفایل حذف خواهد شد و در صورت مشاهده، علاوه بر تذکر؛ از امتیاز شما نیز کم خواهد شد.)

7-مسئولیت کلیه ی فایلهایی که آپلود و دانلود میشوند؛ به عهده خود اعضاء است.

8-ورود به این باشگاه به معنای قبول کلیه شرایط وقوانین فعالیت در این شبکه ی اجتماعی است.

می پذیرم
یستن

کاوه آهنگر

چه روز و روزگاری بود! ضحاک با ظلم و ستم بر مردم هفت سرزمین جهان حکومت می‌کرد. هر روز دو جوان، یک دختر و یک پسر از گوشه به گوشه‌ی هفت سرزمین به کشتارگاه می‌بردند و مغز آن‌ها را خوراک مارانی می‌کردند که بر دوش ضحاک بودند. هیچ خانه و خانواده‌ای نبود و پیدا نمی‌شد که یک یا چند جوانِ او را به کشتارگاه نبرده باشند. حال، روان قربانیان مانند ابرهای سفید بر بالای شهر می‌گشتند.کاوه آهنگر، مردی که هجده فرزند داشت و شانزده فرزند او را به کشتارگاه برده بودند به آسمان خیره نگاه می‌کرد. او به یاد هر فرزندش میخی بر دیوار زده و دسته‌ای گل نیلوفر به آن آویخته بود. آن روز برای دو فرزند دیگرش آمدند. او با پتک به جلاد ضحاک حمله کرد. او را از سر راهش برداشت. از خانه بیرون آمد و به فریادی بلند گفت: «روان قربانیان ما را صدا می‏کنند! نفرین بر ضحاک! نفرین بر اهریمن!»مردم از خانه‌ها بیرون آمدند. آسمان شهر پر از روان قربانیان دختر و پسری بود که ضحاک همه را کشته بود. آن‌ها چون ابری سفید بالای کوچه‌ها، بالای خانه‌ها، دکان‌ها، دیوارها حرکت می‌کردند. زنان و مردان و کودکان به دنبال کاوه راه افتـادند. هر مادر و پدری به از پی روان فرزندش بود. فرزندان کاوه به دور سر او می‌چرخیدند. کارن و چیستـا آخرین فرزندان کاوه هیاهو می‌کردند و اشک‌ریزان روان خواهر و برادرهایشان را صدا می‌زدند. کاوه خشمگین در شهر پیش می‌رفت و مردم به دنبال او بودند.ضحاک بر بام کاخش بود و مردم را نگاه می‌کرد. کاوه به در کاخ رسید. سپاهیان پیش آمدند. سیل مردم آن‌ها را عقب برد. ضحاک هراسان به درون کاخ رفت. روان قربانیان بر بالای کاخ بودند. صدای آه و ناله و فریاد مردم در آسمان می‌پیچید.زن و مرد از پله‌های کاخ بالا رفتند. بزرگان و فرماندهان به دور ضحاک بودند. کاوه، کارن و چیستا و سیل مردم داخل کاخ شدند. روان قربانیان به درون کاخ آمدند و بر بالای سر ضحاک چرخیدند.کاوه فریادکشان به ضحاک گفت: «پادشاها! مارانی که بر دوش شما می‌پیچند مغز فرزندان مرا و فرزندان همه‌ی این مردم که می‌بینی، خورده‌اند! من برای کشتن ماران آمده‌ام!»سپاهیان مانند گله‌ای کرگدن آمدند. مردان و زنان را با شمشیر و نیزه و شلاق از کاخ بیرون کردند. کاوه جلوی آنان بود. مردم از هر سو می‌آمدند. کاوه پیشبند آهنگری خود را بر سر نیزه‌ای زد. آن را بالای سرش گرفت و راه افتاد.ضحاک فریادکشید و گفت: «دیوان را خبر کنید! زنان و مردان را از اینجا دور کنید!»به یک‌باره غرش دیوها در آسمان پیچید. آن‌ها نعره کشان آمدند. به جنگ قربانیان رفتند. قربانیان چون ابر بودند. دیوها از میان ابرها گذشتند، هـوا را چنـگ زدند و نتوانستـند به ابـرها آسیبی برسانند. ضحاک به بام کاخ آمد. مارهای دوشش پیچ و تاب می‌خوردند و کوف کوف می‌کردند. حال، قربانیان به دیوها نـزدیک شدند. همه‌ی ناله‌ها، نفرین‌ها، فریادهایی که مردان و زنان در روزها و شب‌ها کشیده بودند در گوش دیوها پیچید و مانند گله گله مور و ملخ و مگس و پشه در سر آن‌ها هیاهو کردند. دیوها مانند دیوانه‌ها سر و گوش خود را گرفتند و به سوی تاریکی‌ها رفتند.کاوه با درفشی که در دست داشت به دنبال روان قربانیان از دروازه شهر گذشت. آن‌ها به سوی البـرز کوه، مندان شهر می‌رفتند. آنجا که جوانان فراری، شهری ساخته بودند و آماده‌ی جنگ با ضحاک می‌شدند. هیچ مرد وزن و کودکی در شهر نماند، مگر سپاهیان و دیوان که به دور ضحاک بودند. کاوه، درفش در دست از پی روان قربانیان می‌رفت و این نخستین عصیان مردم علیه پادشاهی ستمگر بود که در تاریخ به یادگار ماند!

نویسنده: محمدرضا یوسفی

مندان شهر

خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان

ضحاک، پادشاه هفت سرزمین جهان بود و هر شب خوابی آشفته می‌دید. این بار نوزادی را دید که از دل خورشید متولد شد. مادرش او را به نام فریدون صدا زد. به یک‌باره نوزاد آمد. گرز گاو سر در دست داشت. آن را بالا برد تا بر سر ضحاک بکوبد که ضحاک فریادکشان بیدار شد. نعره کشید و گفت:«فریدون متولد شد! به دنبال مادری بروید که فرزندی به نام فریدون در بغل دارد. اگر زنده یا مرده‏ ی او را پیش من نیاورید؛ فرمان می‏دهم جسد همه‏ ی شما را جلو‏ی گرگ‏ های درنده بیندازند!» فرماندهان سپاه در کوه و دشت و جنگل و دریا به دنبال فریدون و مادرش فرانک بودند. فرانک عرق‏ ریزان و نفس‌زنان در دشتی از پی فرهان می‌رفت. صدای گریه‌ی فریدون بلند شد. فرانک ایستاد. سینه‌اش را به دهان او داد و دید شیر ندارد. ترس، چشمانش را گریان کرد. فریادکشان به فرهان، بره‏ ی سفید و کوچک که فره‏ی ایزدی فریدون و نگهبان او بود، گفت: «سینه ‏ام خشک شده، برای فریدون شیر ندارم!» فرهان با چشمان درخشانش به این سو و آن سو نگاه کرد. راه رفته را برگشت، به بیشه ‏زاری سرسبز رسید. ناگهان فرانک گاوی رنگ به رنگ، هزار رنگ در میان درختان دید. به سوی آن دوید. در کنار گاو زانو زد. سینه‌ی گاو پر از شیر بود. فرانک دستش را کاسه کرد. شیر دوشید. به فریدون داد و خودش نوشید. گاو در برابر فرانک زانو زد. فرانک به فرهان نگاه کرد. فرهان مژه زد. فرانک بر پشت گاو نشست. گاو راه افتاد. او چون ننویی بود و فریدون به خواب رفت. ناگهان صدای سپاهیان در گوش فرانک و فرهان و گاو پیچید. خواب فریدون آشفته شد. گاو چون اسبی بادپا تاخت و به سبزه زاری رسید. فرانک در دل سبزه‌زار مردی را سوار بر اسب دید. به سوی او رفت. از پشت گاو پایین آمد. مرد به چشمان فرهان و چهره‌ی فریدون خیره بود. از اسب پایین آمد. فرانک با گریه گفت: «سپاهیان ضحاک به دنبال من و این کودک هستند، اگر فریدون پیش شما باشد، من به بیراهه می‏روم و آن‏ها را به دنبال خودم می‏برم.» مرد گفت: «روزگاریست که من در این‏جا جوانانی را یاری می‏کنم که از دست جلادان ضحاک فرار می‏کنند و به البرز کوه می‏روند، چرا کودک تو را یاری نکنم؟» فرانک اشک‌ریزان، فریدون را بوسید. گاو و فرهان را بوسید. بر اسب مرد سوار شد و تاخت. سپاهیان او را از دور دیدند و فریاد زدند: «فرانک!» و به دنبالش تاختند. همان شب ضحاک خواب دید که فریدون بر گاوی هزار رنگ سوار است و به سوی او می‌آید. هراسان بیدار شد. سپاهیان را صدا کرد و به آنان گفت:«نگهبان فریدون گاوی هزار رنگ است! اگر آن گاو را بگیرید، فریدون را هم به چنگ می‏آورید.» نام گاو هزار رنگ و تولد فریدون در هفت سرزمین جهان پیچید. جوانی که از دست جلاد ضحاک گریخته و به البرز کوه فرار می‌کرد؛ خبر را به فرانک رساند. فرانک که در کوهستان سرگردان بود با اسب به سوی سبزه‌زار تاخت. هنگامی که فرانک به سبزه‌زار رسید؛ گاو را دید که با سپاهیان ضحاک جنگ می‌کند. آن‌ها او را نیزه باران می‌کردند و گاو به این و آن شاخ می‌زد. فرانک، فریدون را از آن مرد گرفت. مرد به او گفت: «در دره‏ ی رو به رو پیش برو! آن‏قدر برو تا به مندان شهر برسی. شهری که همه‏ ی فراریان به آن‏جا می‏روند.» فرانک با فریدون و فرهان رفت و رفت. دره را زیر پا گذاشت. شب و روز رفت. غرش شیرها، نعره‌ی ببرها، زوزه‌ی گرگ‌ها را شنید و باز رفت تا به مندان شهر رسید. هیچ سپاهی به آن‏جا راه نداشت. فرانک در آن‏جا فریدون را بزرگ کرد و دیگر ترسی از ضحاک و سپاهیان او نداشت. مندان شهر نخستین شهر جهان بود که در دل کوهستان ساخته بودند. در آن‏جا فریدون به راحتی بزرگ می‌شد و ترسی از ضحاک نبود.

محمدرضا یوسفی

 

 

 

فریدون باید زنده بماند

به روز روزگاری که ضحاکِ ماردوش پادشاه هفت سرزمین جهان بود؛ شبی خوابی دید. همیشه پادشاهانی که با زور و ستم بر مردم حکومت می‌کنند خواب‌های عجیب غریب می‌بینند. ضحاک هم دید که خورشیدی به اندازه‌ی همه‌ی دنیا طلوع کرد، بعد سه مرد از دل خورشید بیرون آمدند. آن‏که وسط بود گرزی بزرگ و آهنی در دست داشت و سر گرز شبیه کلّه‏ ی گاو بود. بعد ضحاک مانند موشی در ته جهان بود و مردی که گرز گاو سر در دستش بود به طرف او رفت، گرز را بلند کرد تا بر سر ضحاک بکوبد که او با فریادی از خواب پرید.

با جیغ و داد ضحاک، خدمتکاران، کنیزان، نگهبانان همه آمدند. ضحاک دستور داد خواب‌گزارهای کاخ را صدا کنند. در یک چشم بر هم زدن، خواب‌گزارها، پیر و جوان، کوچک و بزرگ حاضر شدند. چون همان‏جا می‌خوابیدند و همیشه آماده بودند تا راز خواب‌های ترسناک ضحاک را بگویند. ضحاک خوابش را برای آن‌ها گفت. رنگ از چهره‌ی همه پرید و آخرش شجاع‌ترین خواب‌گزار گفت: «کسی به نام فریدون به دنیا می‏آید. او دارای فرّه‏ی ایزدی و گرز گاو سر است. او با گرز خود ضحاک شاه را می کشد و پادشاه هفت سرزمین جهان می‏شود! نامش فریدون است چون در خواب ضحاک شاه سه نفر می‏ آیند و فریدون یعنی سه بخش و او جهان را سه بخش می‏کند.»

ضحاک جیغ کشید و از هوش رفت. بعد که به هوش آمد فرمان داد هر بچه‌ای که به دنیا می‌آید، بکُشند و یک بچه هم زنده نماند. خبر تولد فریدون دهان به دهان، کوچه به کوچه، شهر به شهر گشت. مادرهایی که باردار بودند و بچه‌ای در شکمشان بود وحشت کردند. شب و نصف شب مادرها با شکم‌های برآمده از در و دیوار شهر فرار می‌کردند. یکی به کوه، یکی به دشت، یکی به جنگل، همین طور به دنبال جایی بودند تا پنهان شوند.

از آن طرف سپاهیان ضحاک هم دنبال آن‌ها بودند. یکی از مادرها اسمش فرانک بود. در شبی تاریک و سیاه از خانه بیرون آمد. به هر طرف نگاه کرد؛ تاریکی بود. نمی‌دانست به کدام طرف فرار کند. تک و تنها بود و شوهرش را ضحاک کشته بود. اشک در چشمانش پر شد. ناگهان برّه‏ای سفید و کوچک را دید. او فرّه‏ی ایزدی فریدون بود. چشمانش مانند دو الماس می‌درخشید و با سرش به فرانک اشاره کرد تا دنبال او راه بیفتد. نام بره، فرهان بود.

سپاهیان ضحاک می‌آمدند. در خانه‌ای باز شد. فرهان و فرانک به خانه رفتند. زن صاحب‌خانه تا فرهان را دید، گفت: «فریدون باید زنده بماند!» سپاهیان در را شکستند. زن صاحب‌خانه که باردار بود به طرف سپاهیان رفت. آن‌ها، زن را گرفتند و بردند. فرانک و فرهان در گوشه‌ای پنهان بودند. فرانک گریه می‌کرد. فرهان از خانه بیرون آمد و فرانک به دنبالش. آن‌ها سپاهیان را دیدند. در خانه‌ای دیگر باز شد. آن‌ها به خانه رفتند. صدایی را شنیدند که گفت:«فریدون باید زنده بماند!»

سپاهیان بر در کوبیدند. عروس خانه که باردار بود، دوید. در را باز کرد. سپاهیان، عروس را گرفتند و بردند. فرهان و فرانک از خانه بیرون آمدند. در کوچه‌ها دویدند. فرهان با چشمان درخشانش به چشم نگهبانان خیره شد. آن‌ها فرانک را ندیدند و او از دروازه شهر بیرون رفت. نگهبانی که فرهان را دیده بود در دلش می‌گفت: «فریدون باید زنده بماند!» فرانک به دنبال فرهان می‌رفت. به مرغزاری رسیدند. سپاهیان می‌آمدند. زنی تا فرهان را دید دست فرانک را گرفت و گفت: «فریدون باید زنده بماند.» فرانک را به کلبه‌اش برد. سپاهیان از راه رسیدند.

زن و مرد روستایی با اسبی، فرانک را فراری دادند. زن و مرد با سپاهیان جنگیدند. آن‌ها با ضربه‌ی شمشیر کشته شدند. فرانک سوار بر اسب می‌تاخت. فرهان روی زین بود و به دشت نگاه می‌کرد. نور چشمانش همه جا را روشن می‌کرد. در کوهستان به گله‌ای رسیدند. زن و مرد چوپانی تا فرهان را دیدند، گفتند: «فریدون باید زنده بماند.» فرانک را صدا کردند. سپاهیان به دنبال آن‌ها بودند. زن و مرد، فرانک را در شکاف کوه پنهان کردند. سپاهیان از کنار گله گذشتند.

ضحاک شاه باز خواب می‌دید. خواب همان سه مرد که از دل خورشید بیرون آمدند. این بار مردی که گرز گاو سر داشت با آن بر سر ضحاک کوبید. او فریادکشان بیدار شد. خواب‌گزاران را صدا کرد. خواب‌گزاری گفت: «فریدون به دنیا آمد!»

فریدون، نوزادی که چون خورشید بود در بغل فرانک دست و پا می‌زد. فرهان او را بو می‌کرد. فرانک می‌خندید. آفتاب بر کوه‌ها می‌تابید. زن و مرد چوپان برای فرانک کاسه‌ای شیر آوردند. فریدون نخستین کودکی بود که در شکاف کوه به دنیا آمد و ضحاک که پادشاه هفت سرزمین جهان بود نتوانست جلوی تولد او را بگیرد. او به همه لبخند می‌زد.

نویسنده: محمدرضا یوسفی

خوب و بد روزگار

در روز و روزگاری که ضحاک ماردوش بر تخت پادشاهی نشست؛ دو برادر آشپز به نام ارمایل و گرمایل بودند. آن‌ها می‌دیدند که هر شب جلادانِ ضحاک شاه به در این خانه و آن خانه می‏روند، دو جوان را به زور از پدر و مادرشان جدا می‌کنند، به کشتارگاه ضحاک می‌برند و مغز آن‌ها را خوراک دو مار می‌کنند که بر دو شانه‌ی ضحاک بودند. دو مارِ دو شانه، دو جوان و دو برادر بودند و روزی ارمایل به گرمایل گفت: «برادر تا کی ما بنشینیم و زجر بکشیم و اشک بریزیم که ضحاک جوانان را می‏کُشَد و مغز آنان را خوراک مارها می‏کند؟» گرمایل گفت: «آری برادر جان، ما بهترین و معروف ‏ترین آشپز‏های شهر هستیم، برویم و آشپز ضحاک بشویم، شاید بتوانیم برای جوانان کاری کنیم.» آن دو برادر به کاخ ضحاک رفتند. گروهی از مردم گفتند: «وای، دو برادر ارمایل و گرمایل جلاد و آشپز ضحاک شدند!» ارمایل گوش نداد و گرمایل حرف مردم را نشنیده گرفت و هر دو به آشپزخانه‌ی ضحاک رفتند تا برای ماران از مغز جوانان خوراک آماده کنند. کار هر شب و روز آن‌ها اشک ریختن و آه و ناله بود. غصه خوردن و رنج کشیدن بود تا روزی ارمایل به گرمایل گفت: «برادر راهی یافتم! این طور که پیش می‏رود چند سال بگذرد مردی در سرزمین ما نمی‏ماند، چون هر شب دو پسر جوان را می‏کُشَند، چه بهتر که قربانی یک پسر و یک دختر باشد؟» این حرف را به جلاد و جلاد به وزیر و وزیر به ضحاک رساند و شبی مغز یک پسر و یک دختر را به مارها دادند و آن‌ها خوردند. این خبر در سرزمین نیزه‏وران پیچید. هر کسی چیزی گفت و گرمایل به ارمایل گفت: «برادر، ما قربانی شدن را میان دختران و پسران تقسیم کردیم، درحالی‏که ما آمده ‏ایم تا قربانی شدن را از بین ببریم!» ارمایل گفت: «راست می‏گویی، ما مرگ را تقسیم کردیم. اما حالا که مارها مغز پسر و دختری را خوردند و چیزی نفهمیدند؛ اگر مغز یک جوان را با مغز گوسفندی قاتی کنیم و به آن‏ها بدهیم چه می‏شود؟» گرمایل تعجب کرد. به فکر فرو رفت و گفت: «راست می‏گویی، من امشب مغز گوسفندی را با مغز جوانی قاتی می‏کنم و به مارها می‏دهم!» آن شب دو برادر همان کار را کردند. مارها فیش فیش و کوف کوف کردند و چیزی نفهمیدند. این‌طوری هر شب یک قربانی نجات پیدا می‌کرد. ارمایل هم قربانی را برمی‌داشت، به بیرون از شهر می‌برد، قله‌ی دماوند را به او نشان می‌داد و می‌گفت: «برو به طرف قله،آدم‏ هایی منتظرت هستند!» دماوند هم یک‌یک جوان‌ها را در دامن خود نگه می‌داشت تا آن‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شوند. مرد شوند. بعد روزی آن جوان‌ها، پسرها و دخترها، مردها و زن‌ها یک سپاه شوند و به کاخ ضحاک حمله کنند و او را دست و پا بسته به پیش دماوند کوه ببرند. ارمایل و گرمایل هم به آن روز فکر می‌کردند.ارمایل به گرمایل گفت: «برادر جان ما به مردم خوبی می‏کنیم یا بدی؟» گرمایل گفت: «چه می‏دانم برادر، ما مغز یک جوان را می‏دهیم مارها می‏ خوردند و در عوض یک جوان را نجات می‏دهیم، حالا کارمان خوب است یا بد نمی‏دانم.» هنوز مردم از خودشان می‌پرسند، کار ارمایل و گرمایل درست بود یا غلط، خوب بود یا بد و آن‌ها آدم‌هایی بودند که برای نخستین بار در زندگی و تاریخ بشر، خوب و بد را باهم قاتی کردند و نام آن‌ها به روزگار باقی ماند!

نویسنده: محمدرضا یوسفی

اهریمن و سپاهیان

در روز و روزگاران گذشته، در سرزمین نیزه‏ وران، ضحاک به یاری اهریمن، پادشاه شد. اهریمن به او گفت: «اگر می‏خواهی از پادشاهی سرزمین نیزه ‏وران به پادشاهی هفت سرزمینِ جهان برسی و جانشینِ جمشید شاه شوی باید سپاهیانی قدرتمند و پرزور داشته باشی!» ضحاک به پای اهریمن افتاد و گفت: «چه کنم؟ چطور چنان سپاهیانی داشته باشم؟» اهریمن به تاریکی چشم دوخت. چیزی زیر لبش گفت و ناگهان از دل سیاهی، هفت سینی غذاهای رنگ به رنگ، بره و قرقاول و کبک و طاووس و آهو و قوچ و ماهی در برابر ضحاک ظاهر شد. بوی آن‌ها در سر ضحاک پیچید و او را مست کرد. یک‌یک غذاها را چشید، رانی را به دندان گرفت و گفت: «چه خوراک‏ هایی! به سپاهیانم از چنین غذاهایی بدهم؟آن‏ها گوشت‏خوار نیستند، مردم سرزمین نیزه‏ وران، همه گیاه‏خوار هستند.

هر که گوشت بخورد بزرگ‏ترین گناه را کرده و او را می‏کشند!» اهریمن گفت: «اما تو قلب گرگ می‏خوری، به همین دلیل قدرت یافتی و پدرت را کشتی! حال سپاهیانت باید گوشت جانوران را بخورند تا بتوانند با سپاهیان بی‏شمار جمشید شاه بجنگند!» ضحاک به فکر فرورفت. اهریمن دود و آتش شد و از چشم او پنهان شد. غذاها هم دود شدند، اما بوی آن‌ها در سر ضحاک ماند. بلند شد و دستور داد بزرگان و پیران را صدا کنند. سپس فرمان داد هفت غذای رنگ به رنگ، مانند همان‌ها که اهریمن از غیب آورد آماده کنند. هنگامی که پیران و بزرگان آمدند، ضحاک دستور داد در کاخ را ببندند و جلادها حاضر باشند و به پیران و بزرگان گفت: «من، ضحاک شاه، شاه شاهان، پادشاه سرزمین نیزه ‏وران، به شما فرمان می‏دهم از این غذاها بخورید!» پیران و بزرگان به یکدیگر نگاه کردند.

پیری گفت: «هیچ کسی در این سرزمین گوشت نمی‏خورد برای همین سرزمین ما نامش نیزه ‏وران است!» بزرگی پیش آمد و گفت: «آری، چون نیزه از نی است و نی گیاه است و ما گیاه‏خوار هستیم و نام سرزمین‏مان نیزه ‏وران است!» ضحاک ران گاوی را به دندان گرفت. آن را گاز زد، جوید، بلعید و خورد و گفت: «من، ضحاک شاه فرمان می‏دهم که بزرگان و پیران گوشت بخورند و به همه‏ ی مردم سرزمین نیزه‏ وران بگویند، از امروز باید گوشت خورد!» پیری گفت: «چنین نمی‏شود، ما از گذشته‏ های دور گیاه‏خوار بوده‏ ایم و اکنون هم هستیم و نمی‏شود چنین رسم و آیینی را زیر پا گذاشت!» ضحاک به جلاد اشاره ‏ای کرد. جلاد در یک لحظه شمشیرش را در شکم پیر فروکرد و او را کشت.

بقیه‌ی پیران و بزرگان عقب رفتند. ضحاک با خشم گفت: «حال همه مانند من گوشت بخورید، و گرنه گوشت خودتان را سگ‌ها می‏خورند!» جلادها شمشیرهایشان را کشیدند. پیران و بزرگان وحشت کردند. یک‌یک به سینی‌ها نزدیک شدند. هر کدام تکه‌ای گوشت برداشت و به دهان گرفت. جلادها هم مشغول خوردن شدند. اهریمن که از تاریکی همه چیز را نگاه می‌کرد، پیش آمد و به ضحاک گفت: «حال با سپاهیان به شکار گرگ و گراز و کرگدن برو! سپاهی از دیوان خون‏خوارتر باید به جنگ جمشیدشاه برود!»

ضحاک فرمان داد سپاهیان برای شکار آماده شوند. خودش جلوی آن‌ها راه افتاد. همه را چند گروه کرد و گفت: «یک گرگ و گراز و کرگدن در کوه و دشت و بیابان و جنگل زنده نماند. هر سپاهی که شکاری زنده یا مرده با خود نیاورد خودش شکار می‏شود!» سپاهیان وحشت‌زده به هم نگاه کردند. هر گروهی به سویی تاخت. ضحاک هم با گروهی به شکار کرگدن رفت. تا دل جنگل تاخت، آن‌جا که درختان تا آسمان بالا رفته بودند. به گله‌ای کرگدن حمله کردند. باران نیزه بر روی کرگدن‌ها بارید. کرگدن‌ها با شاخ‌های تیز و بلند خود به سپاهیان حمله کردند.

هنگامی که ضحاک به کاخ بر می‌گشت، سپاهیان از هر سو می‌آمدند. بر پشت اسب‌ها جسد گرگ و گراز دیده می‌شد و کرگدن‌ها را با گاری می‌آوردند. اهریمن در کنار ضحاک ظاهر شد و به او گفت: «اکنون جشنی بر پا کن! به سپاهیان بگو پوست گرگ و گراز و کرگدن ها را بکنند، اجاق آماده کنند و گوشت شکارها را کباب کنند و بخورند!» ضحاک بر روی تپه‌ای بلند رفت و به بانگ بلند، سخنان اهریمن را به سپاهیان گفت. آن‌ها شگفت‌زده شدند و ضحاک گفت: «من، ضحاک شاه می‏خواهم بر سپاهیان جمشید شاه پیروز شوم. باید پادشاه هفت سرزمین جهان گردم و سپاهیانم قدرتمندترین سپاه جهان باشند! هر که از گوشت گرگ و کرگدن و گراز نخورد، گوشتش را جلوی گرگ‏هایی که زنده هستند، بیندازید!»

فریاد سپاهیان به آسمان برخاست. آن‌ها این‌جا و آن‌جا اجاق به پا کردند و بوی گوشت شکار به دور دورها رفت. اهریمن در گوش ضحاک گفت: «با چنین سپاهیانی پادشاه هفت سرزمین جهان می‏شوی!» ضحاک با سپاهیانش نعره کشید، هیاهو کرد و آن نخستین سپاه خون‌خوار تاریخ بود که اهریمن و ضحاک آن را ساختند و به سوی جمشید شاه ‌راه انداختند.

نویسنده: محمدرضا یوسفی

بوسه ی اهریمن

ضحاک پادشاه سرزمین نیزه وران بود. پیش از او خوراک مردم از میوه‏ ی درختان و گل و برگ گیاهان بود. از آن‏ها خورشت می‏ساختند و می‏خوردند. روزی اهریمن در جلد پیرمردی خردمند به پیش ضحاک آمد و گفت: «اگر می‏خواهی پادشاه هفت سرزمین جهان شوی باید از این خوراک که از گوشت جانوران است، بخوری!» ضحاک آن غذا را خورد. یکباره قدش بلند شد. بازوهایش کلفت شدند. رگ‏هایش باد کردند و پهلوانی غول آسا شد. از فردای آن روز، دستور داد برایش غذا از گوشت بره و آهو و قرقاول و طاووس و کبک و جانوران دیگر درست کنند؛ اما هیچ‏کدام مزه‏ ی غذایی که اهریمن به او داد، نداشت. خشمگین شد. نعره کشید. سینی‏ های غذا را کله پا کرد و گفت: «من از آن خوراک می‏خواهم!» اما کسی نمی‏ دانست او چه خوراکی می‏ خواست. خشمگین شد و چند آشپز را به دست جلاد سپرد تا روزی اهریمن در جلد آشپزی جوان و زیبا به کاخ اهریمن آمد. روز اول برای او خوراکی از گوشت مرغ و آهو درست کرد. نفس جادویی ‏اش را به خوراک داد و هنگامی که ضحاک آن را خورد؛ مزه‏ ی خوراک قبلی را به یاد آورد. به اهریمن آفرین گفت و او را سرآشپز کاخ خود کرد. در روز دوم اهریمن خوراکی از کبک و قرقاول پخت، با نفس جادویی ‏اش برآن دمید و به پیش ضحاک برد. همه‏ ی آشپزها با تعجب نگاه می‏کردند. ضحاک بر سر و بالای اهریمن گوهر و زر پاشید.در روز سوم برای ضحاک خوراکی از انواع مرغ‏ ها و بره درست کرد. باز با نفس جادویی ‏اش بر آن دمید و به نزد ضحاک برد. بوی خوراک در کاخ پیچید و ضحاک از خوش‏حالی اهریمن را در آغوش گرفت و به او صد اسب ورزیده بخشید.در روز چهارم اهریمن خوراکی از گوشت گاو، با زعفران و گلاب ساخت. نفس جادویی‏ اش را به آن داد و جلوی ضحاک گذاشت. ضحاک از خوش‏حالی فریاد کشید و همه ‏ی خوراک را خورد، سپس به اهریمن گفت: «از من چیزی بخواه! توآن خوراکی را می‏ پزی که من دوست دارم، بگو آرزویت چیست؟» اهریمن در برابر او زانو زد. سرش را خم کرد و گفت: «تنها آرزوی من این است که بر دوش ضحاک شاه، پادشاه سرزمین نیزه ‏وران بوسه زنم!» ضحاک قاه قاه خندید و گفت: «چه آرزویی! فکر کردم، تخت و تاج مرا بخواهی!» اهریمن پیش رفت. بر شانه‏ ی راست و بعد بر شانه‏ ی چپ ضحاک بوسه زد. ناگهان رعد و برق شد. دود و آتش در کاخ پیچید. اهریمن غیب شد. هر دو شانه‏ ی ضحاک شکاف برداشتند. مانند حفره ‏ای باز شدند و دو مار از دوش ضحاک سر بیرون آوردند. ضحاک وحشت زده فریاد کشید. به دو مار که سرشان می‏چرخید و کوف کوف می‏کردند خیره شد. آن‏ها دندان نیش خود را به او نشان دادند. به یک‏باره ضحاک از هوش رفت و بر زمین افتاد. پزشکان، جادوگران، خوابگزاران، ستاره‏ شناسان را خبر کردند.

جادوگری پیر به مارها چشم دوخت و گفت: «این کار اهریمن است. یا مارها را سیر می‏ کنید یا ضحاک شاه را با زهر خود می‏کشند.» انواع غذاها را به پیش مارها آوردند، اما آن‏ها دهان نزدند و همان‏طور فیش فیش می‏کردند. پزشکان درمانده شدند. ضحاک به هوش آمد. فریاد کشید و به دور کاخ چرخید. در همه‏ ی سرزمین نیزه وران جار زدند و سرانجام اهریمن در جلد پزشکی پیر به بالین ضحاک شاه آمد. دست بر سر مارها کشید. آن‏ها آرام شدند و اهریمن در گوش ضحاک گفت: «باید هر روز مغز دو جوان را به مارها بدهی تا بخورند و آرام شوند.» ضحاک مانند دیوانه‏ ها به اهریمن خیره شد. بر تختش نشست. اهریمن از او دور شد و غیب شد. ضحاک دستور داد مغز دو برده‏ ی جوان را زود بیاورند. سپس اهریمن در جلد همان پیرمرد خردمند پیش ضحاک آمد. ضحاک بر روی پای او افتاد. بوسه و درآمدن مارها را به او گفت و اهریمن پاسخ داد: «آن سرآشپز، اهریمن بوده و تو از جانب اهریمن انتخاب شده ‏ای تا پادشاه هفت سرزمین جهان باشی و مارها نگهبان تو هستند!» اهریمن را کسی جز ضحاک نمی‏ دید. او از جا بلند شد. همه‏ ی نگرانی و ترسش را باد برد. خوش‏حال شد. از شادی چنان فریادی کشید که دیوارهای کاخ لرزیدند. با شتاب به آشپزخانه رفت. مغز دو جوان را در کاسه‏ ای جلوی مارها گذاشتند. آن‏ها مغز را خوردند و آرام گرفتند و در حفره خوابیدند. ضحاک نعره کشید و گفت: «هر روز مغز دو جوان را برای ماران بیاورید!» فریاد او به آسمان رسید. ستاره‏ ها لرزیدند. ماه، تیره و تار شد. شب و سیاهی همه جا را گرفت و او نخستین پادشاه ماردوش و خون‏خوار تاریخ بشر بود!

نویسنده: محمدرضا یوسفی

 

 

کیومرث و اهریمن

خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان

یکی بود یکی نبود. کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیوها چهار شاخ داشتند.اهریمن گفت: «من جهان را مانند شب تاریک می کنم!»کیومرث گفت: «من جهان را مانند روز روشن می کنم.»اهریمن به دیوها گفت: «باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه‌ی دنیا شوید!»صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیوها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مردها به جنگ دیوها رفتند و بچه ها مثل خرگوش ها فرار کردند.اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غارها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود تاریکی را شکافت.اسم گاو کیومرث، زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی بر همه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند.دیوها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسوها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند. همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: «دیوها با نعره‌ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند، حال باید آن ها نعره‌ی ما را بشنوند!»یکباره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. گنجشک ها جیک جیک کردند. طوفان هوهو کرد. باد زوزه کشید. زمین و آسمان پُر از غرش و فریاد و جیک جیک و هوهو و زوزو شد.از آن سو شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیوها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت. دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی ها فرار می کردند.هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شدو به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، و بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت.اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد. خورشید، تاریکی را شکافت و بیرون آمد.روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیواها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رفصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه‌ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.

روزی به نام «سَده»

زمستان چون حمله‌ی هزاران دیو از راه می رسید. اولین برف از آسمان بر قله‌ی کوه ها نشست. زنان با عجله و نفس زنان کودکان را به غاری در دل کوهستان بردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود و سرمای گزنده، تن آن ها را می لرزاند. هوشنگ شاه بر بالای تخته سنگی ایستاده بود و به زنان و مردان نگاه می کرد. سِپَندا، بره‌ی سفید و کوچکی در بغلش بود و آن را نوازش می کرد. در دامنه‌ی کوهستان چند مرد با بچه خرسی که به سوی غار می رفت تا در آن جا بخوابد، جنگ می کردند. مردان می خواستند خرس را دور کنند و با نیزه به او حمله می کردند.خرس، نعره می کشید و به این طرف و آن طرف می پرید. هوشنگ شاه فریاد کشید و گفت: «غار خانه‌ی خرس است. بگذارید به خانه‌اش برود، ما باید فکری برای زمستان و سرما بکنیم!» مردان، خرس را رها کردند. او شتابان از کوه بالا رفت. با زنان و کودکان پا به غار گذاشت، سر و دمش را تکان داد و مانند کوهه‌ای برف در دل سیاه غار آب شد و دیگر کسی او را ندید.هوشنگ شاه، به یاد پیرزنان و پیرمردان و کودکان و حتی زنان و مردانی بود که در زمستان گذشته از سرما و یخ و برف مردند. هر صبح که از راه می رسید. چند کودک و زن و مردِ یخ زده را به ته دره‌ای می بردند.هوشنگ شاه در گوش سپبدا گفت: «مرا یاری کن! تو که فرایزدی من هستی و خداوند تو را به یاری‌ام فرستاده، بگو در این زمستان بی رحم چگونه مردم را از مرگ دور کنم؟!»سپبدا، بخار و نفس های گرمش را به صورت او پاشید، از بغلش پرید و دوید. هوشنگ شاه به دنبال او از کوه پایین آمد. چند مرد هم به دنبال آن ها دویدند. سپبدا به سوی بیشه زاری پر از درخت و بوته‌های بلند رفت. هوشنگ شاه نیزه‌ی مردی را از دستش گرفت و از پی سپبدا دوید. هوشنگ شاه به زمستان و یخ و برف و کولاک و کودکانی که از سرما می مردند. فکر می کرد و به دنبال سپبدا می رفت. سپبدا دوان دوان از بیشه زار بیرون رفت. به کوهستانی رسید که پر از بوته‌های خشک بود. هوشنگ شاه نمی دانست سپبدا به کجا می رود و دنبال او می دوید. ناگهان از میان بوته‌های خشک. ماری سیاه و دراز، سر درآورد. به سوی سپبدا آمد. سپبدا ترسید و فرار کرد. مار به دنبال او خزید. هوشنگ شاه فریادی کشید و نیزه را با همه‌ی قدرتش به طرف مار پرتاب کرد. مار فرار کرد. نیزه بر سنگ‌ها خورد. جرقه زد. هوشنگ شاه دید که جرقه در میان بوته‌ها پیچید و بوته‌ها آتش گرفتند.هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوشش گرفت. او را بوسید تا ترس از او دور شود. یکباره چشمش به آتش افتاد. حال آتش مانند ماری پیچ و تاب می خورد و پیش می رفت. هوشنگ شاه شگفت زده شد و به سپبدا گفت: «آتش از کجا آمد؟»به طرف نیزه رفت. آن را از میان سنگ ها برداشت. سپبدا سنگ ها را بو می کرد. کمی دورتر آتش خاموش شد. هوشنگ غرق در فکر بود. دوید. بوته‌های خشک را از این جا و آنجا آورد و روی سنگ ها ریخت. نیزه را بر سنگ ها کوبید. یک بار، دوبار، سه بار، ده بار، جرقه‌ای نزد. هوشنگ شاه ناامید شد. سنگ ها را با نوک نیزه پاک کرد. این بار نیزه را محکم تر بر سنگ‌ها کوبید. عرق از سر و رویش می بارید. یک دفعه جرقه‌ای بلند شد و بوته‌ها آتش گرفتند. هوشنگ شاه از آتش دور شد. به آن خیره نگاه کرد. از شادی فریاد کشید. سپبدا را در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت: «آتش!» بوته‌ها و چوب‌های خشک را بر روی آتش ریخت. شعله زبانه کشید. هوشنگ شاه از خوش حالی به دور آتش پایکوبی کرد. سپبدا را در آغوش گرفت، او را بوسید و گفت: «تو بهترین دوست من و مردم هفت سرزمین جهان هستی که پادشاهش هوشنگ شاه است!» تکه سنگ‌ها را برداشت. با بغلی پر از سنگ به میان زنان و مردان رفت. دستور داد بوته و هیزم بیاورند. سنگ‌ها را بر هم کوبید. نیزه را بر سنگ‌ها کوبید. سنگ‌ها جرقه زدند. جرقه به میان بوته‌ها پرید. بوته‌ها آتش گرفتند و مردان و زنان با تعجببه آتش، هوشنگ شاه و سپبدا چشم دوختند. هوشنگ شاه گفت: «آتش!» نام آتش در دهان یک یک زنان و مردان پیچید. هوشنگ شاه با صدای بلند گفت: «با آتش، کمر زمستان را می شکنیم، غار را پر از هیزم کنید! آتش هرگز نباید خاموش شود! تمام زمستان آتش را روشن نگه می داریم و از سرما و برف و کولاک ترسی نداریم!»مردان و زنان خوش حال شدند. بر روی آتش هیزم ریختند. به دور آن پایکوبی کردند با آنکه لباسشان از برگ و پوست درختان بود، اما آتش، سرما را از آن ها دور ساخت. همه هیاهو می کردند و آتش آتش می گفتند. هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوش گرفته از گرمای آتش سیر نمی شد. گفت: «پس از این نام چنین روزی را سده می گذاریم و همیشه با آمدن چنین روزی جشن و پایکوبی بر پا می کنیم!» فریادِ زنان و مردان به آسمان رفت و از آن روز، جشن سده آغاز شد و آن نخستین روزی بود که انسان آتش را کشف کرد.

1-از به کاربردن کلمات زشت در مطالب و پیام هایتان؛همچنین توهین و بی احترامی به سایرین خودداری کنید.

2-پیشنهاد و یا تشویق به انجام هر گونه فعالیت غیر قانونی در باشگاه ممنوع است.

3-بازی ها و پست های شما توسط مدیر پروفایل بررسی و تایید می شود.

4-درصورت رعایت نکردن هر کدام از موارد بالا پست یا پیام شما تایید نخواهد شد و در نتیجه نمایش داده نمی شود.

5-در صورت تخلف از قوانین باشگاه، عضویت فرد متخلف در باشگاهمورد بررسی قرار گرفته و درصورت تکرار تخلف، از باشگاه حذف می شود.

6-پروژه ها و پست های بقیه ی اعضاء را کپی و تکرار نکنید. (در صورت تکرار، مطلب شما توسط مدیر پروفایل حذف خواهد شد و در صورت مشاهده، علاوه بر تذکر؛ از امتیاز شما نیز کم خواهد شد.)

7-مسئولیت کلیه ی فایلهایی که آپلود و دانلود میشوند؛ به عهده خود اعضاء است.

8-ورود به این باشگاه به معنای قبول کلیه شرایط وقوانین فعالیت در این شبکه ی اجتماعی است.

می پذیرم
یستن

کاوه آهنگر

چه روز و روزگاری بود! ضحاک با ظلم و ستم بر مردم هفت سرزمین جهان حکومت می‌کرد. هر روز دو جوان، یک دختر و یک پسر از گوشه به گوشه‌ی هفت سرزمین به کشتارگاه می‌بردند و مغز آن‌ها را خوراک مارانی می‌کردند که بر دوش ضحاک بودند. هیچ خانه و خانواده‌ای نبود و پیدا نمی‌شد که یک یا چند جوانِ او را به کشتارگاه نبرده باشند. حال، روان قربانیان مانند ابرهای سفید بر بالای شهر می‌گشتند.کاوه آهنگر، مردی که هجده فرزند داشت و شانزده فرزند او را به کشتارگاه برده بودند به آسمان خیره نگاه می‌کرد. او به یاد هر فرزندش میخی بر دیوار زده و دسته‌ای گل نیلوفر به آن آویخته بود. آن روز برای دو فرزند دیگرش آمدند. او با پتک به جلاد ضحاک حمله کرد. او را از سر راهش برداشت. از خانه بیرون آمد و به فریادی بلند گفت: «روان قربانیان ما را صدا می‏کنند! نفرین بر ضحاک! نفرین بر اهریمن!»مردم از خانه‌ها بیرون آمدند. آسمان شهر پر از روان قربانیان دختر و پسری بود که ضحاک همه را کشته بود. آن‌ها چون ابری سفید بالای کوچه‌ها، بالای خانه‌ها، دکان‌ها، دیوارها حرکت می‌کردند. زنان و مردان و کودکان به دنبال کاوه راه افتـادند. هر مادر و پدری به از پی روان فرزندش بود. فرزندان کاوه به دور سر او می‌چرخیدند. کارن و چیستـا آخرین فرزندان کاوه هیاهو می‌کردند و اشک‌ریزان روان خواهر و برادرهایشان را صدا می‌زدند. کاوه خشمگین در شهر پیش می‌رفت و مردم به دنبال او بودند.ضحاک بر بام کاخش بود و مردم را نگاه می‌کرد. کاوه به در کاخ رسید. سپاهیان پیش آمدند. سیل مردم آن‌ها را عقب برد. ضحاک هراسان به درون کاخ رفت. روان قربانیان بر بالای کاخ بودند. صدای آه و ناله و فریاد مردم در آسمان می‌پیچید.زن و مرد از پله‌های کاخ بالا رفتند. بزرگان و فرماندهان به دور ضحاک بودند. کاوه، کارن و چیستا و سیل مردم داخل کاخ شدند. روان قربانیان به درون کاخ آمدند و بر بالای سر ضحاک چرخیدند.کاوه فریادکشان به ضحاک گفت: «پادشاها! مارانی که بر دوش شما می‌پیچند مغز فرزندان مرا و فرزندان همه‌ی این مردم که می‌بینی، خورده‌اند! من برای کشتن ماران آمده‌ام!»سپاهیان مانند گله‌ای کرگدن آمدند. مردان و زنان را با شمشیر و نیزه و شلاق از کاخ بیرون کردند. کاوه جلوی آنان بود. مردم از هر سو می‌آمدند. کاوه پیشبند آهنگری خود را بر سر نیزه‌ای زد. آن را بالای سرش گرفت و راه افتاد.ضحاک فریادکشید و گفت: «دیوان را خبر کنید! زنان و مردان را از اینجا دور کنید!»به یک‌باره غرش دیوها در آسمان پیچید. آن‌ها نعره کشان آمدند. به جنگ قربانیان رفتند. قربانیان چون ابر بودند. دیوها از میان ابرها گذشتند، هـوا را چنـگ زدند و نتوانستـند به ابـرها آسیبی برسانند. ضحاک به بام کاخ آمد. مارهای دوشش پیچ و تاب می‌خوردند و کوف کوف می‌کردند. حال، قربانیان به دیوها نـزدیک شدند. همه‌ی ناله‌ها، نفرین‌ها، فریادهایی که مردان و زنان در روزها و شب‌ها کشیده بودند در گوش دیوها پیچید و مانند گله گله مور و ملخ و مگس و پشه در سر آن‌ها هیاهو کردند. دیوها مانند دیوانه‌ها سر و گوش خود را گرفتند و به سوی تاریکی‌ها رفتند.کاوه با درفشی که در دست داشت به دنبال روان قربانیان از دروازه شهر گذشت. آن‌ها به سوی البـرز کوه، مندان شهر می‌رفتند. آنجا که جوانان فراری، شهری ساخته بودند و آماده‌ی جنگ با ضحاک می‌شدند. هیچ مرد وزن و کودکی در شهر نماند، مگر سپاهیان و دیوان که به دور ضحاک بودند. کاوه، درفش در دست از پی روان قربانیان می‌رفت و این نخستین عصیان مردم علیه پادشاهی ستمگر بود که در تاریخ به یادگار ماند!

نویسنده: محمدرضا یوسفی

دوات آنلاین-ضحاك فرزند اميري نيك سرشت و دادگر به نام« مرداس» بود. اهريمن كه در جهان جز فتنه و آشوب كاري نداشت كمر به گمراه كردن ضحاك جوان بست.

 

به اين مقصود خود را به صورت مردي نيكخواه و آراسته درآورد و پيش ضحاك رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهاي نغز و فريبنده گفت. ضحاك فريفته او شد. آنگاه اهريمن گفت: « اي ضحاك، مي خواهم رازي با تو درميان بگذارم. اما بايد سوگند بخوري كه اين راز را با كسي نگويي.» ضحاك سوگند خورد.

 

اهريمن وقتي مطمئن شد گفت: « چرا بايد تا چون تو جواني هست پدر پيرت پادشاه باشد؟ چرا سستي مي كني؟ پدرت را از ميان بردار و خود پادشاه شو. همه كاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»

خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان

 

ضحاك كه جواني تهي مغز بود دلش از راه به در رفت و در كشتن پدر با اهريمن يار شد. اما نمي دانست چگونه پدر را نابود كند.

 

اهريمن گفت: « غم مخور چاره اين كار با من است.»

 

مرداس باغي دلكش داشت. هر روز بامداد برمي خواست و پيش از دميدن آفتاب در آن عبادت مي كرد. اهريمن بر سر راه او چاهي كند و روي آن را با شاخ و برگ پوشانيد. روز ديگر مرداس نگون بخت كه براي عبادت مي رفت در چاه افتاد و كشته شد و ضحاك ناسپاس بر تخت شاهي نشست.

 

فريب اهريمن

چون ضحاك پادشاه شد، اهريمن خود را به صورت جواني خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاك رفت و گفت: « من مردي هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهاي شاهانه است.»

 

ضحاك ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار كرد. اهريمن سفره بسيار رنگيني با خورشهاي گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپايان، آماده كرد. ضحاك خشنود شد.

 

روز ديگرسفره رنگين تري فراهم كرد و همچنين هر روز غذاي بهتري مي ساخت.

 

روز چهارم ضحاك شكم پرور چنان شاد شد كه رو به جوان كرد و گفت: « هر چه آرزو داري از من بخواه.»

 

اهريمن كه جوياي اين فرصت بود گفت: « شاها، دل من از مهر تو لبريز است و جز شادي تو چيزي نمي خواهم. تنها يك آرزو دارم و آن اينكه اجازه دهي دو كتف تو را از راه بندگي ببوسم.»

 

 ضحاك اجازه داد. اهريمن لب بر دو كتف شاه گذاشت و ناگاه از روي زمين ناپديد شد.

 

روئيدن مار بر دوش ضحاك

بر جاي لبان اهريمن، بر دو كتف ضحاك دو مار سياه روئيد. مارها را از بن بريدند، اما به جاي آنها بي درنگ دو مار ديگر روئيد.

 

ضحاك پريشان شد و در پي چاره افتاد. پزشكان هر چه كوشيدند سودمند نشد.

 

وقتي همه پزشكان درماندند اهريمن خود را به صورت پزشكي ماهر درآورد و نزد ضحاك رفت و گفت: «بريدن ماران سودي ندارد. داروي اين درد مغز سر انسان است. براي آنكه ماران آرام باشند و گزندي نرسانند چاره آنست كه هر روز دو تن را بكشند و از مغز سر آنها براي ماران خورش بسازند. شايد از اين راه سرانجام، ماران بميرند.»

 

اهريمن كه با آدميان و آسودگي آنان دشمن بود، مي خواست از اين راه همه مردم را به كشتن دهد و نسل آدميان را براندازد.

 

گرفتار شدن جمشيد

در همين روزگار بود كه جمشيد را غرور گرفت و فره ايزدي از او دور شد.

 

 ضحاك فرصت را غنيمت دانست و به ايران تاخت. بسياري از ايرانيان كه در جستجوي پادشاهي نو بودند به او روي آوردند و بي خبر از جور و ستمگري ضحاك او را بر خود پادشاه كردند.

 

ضحاك سپاهي فراواني آماده كرد و به دستگيري جمشيد فرستاد . جمشيد تا صد سال خود را از ديده ها نهان مي داشت. اما سرانجام در كنار درياي چين بدام افتاد.

خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان

 

ضحاك فرمان داد تا او را با اره به دو نيم كردند و خود تخت و تاج و گنج و كاخ او را صاحب شد .

 

جمشيد سراسر هفتصد سال زيست و هرچند به فره وشكوه او پادشاهي نبود سرانجام به تيره بختي از جهان رفت.

 

جمشيد دو دختر خوب رو داشت : يكي«شهر نواز» و ديگري «ارنواز» . اين دو نيز در دست ضحاك ستمگر اسير شدند و از ترس به فرمان او در آمدند .

 

ضحاك هر دو را به كاخ خود برد و آنان را با دو تن به پرستاري ماران گماشت. گماشتگان ضحاك هر روز دو تن را به ستم ميگرفتند و به آشپزخانه مي اوردند تا مغزشان را طعمه ماران كنند . اما شهرنواز و ارنواز و آن دو تن كه نيكدل بودند و تاب اين ستمگري را نداشتند هر روز يكي از آنان را آزاد مي كردند و روانه كوه و دشت مي  نمودند و به جاي مغز او از مغز سر گوسفند خورش مي ساختند.

 

خواب ديدن ضحاك

ضحاك ساليان دراز به ظلم و بي داد پادشاهي كرد و گروه بسياري از مردم بي گناه را براي خوراك ماران به كشتن داد. كينه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت.

 

يكشب كه ضحاك در كاخ شاهي خفته بود در خواب ديد كه ناگهان سه مرد جنگي پيدا شدند و بسوي او روي آوردند. از آن ميان آنكه كوچكتر بود و پهلواني دلاور بود بر وي تاخت و گرز گران خود را بر سر او كوفت.

 

آنگاه دست و پاي او را با بند چرمي بست و كشان كشان بطرف كوه دماوند كشيد ، در حالي كه گروه بسياري از مردم در پي او روان بودند. ضحاك به خود پيچيد و آهسته از خواب بيدار شد و چنان فريادي برآورد كه ستونهاي كاخ به لرزه افتاد. ارنواز دختر جمشيد كه در كنار او بود حيرت كرد و سبب اين آشفتگي را جويا شد.

 

چون دانست ضحاك چنين خوابي ديده است گفت بايد خردمندان و دانشوران را از هر گوشه اي بخواني و از آنها بخواهي تا خواب تو را تعبير كنند . ضحاك چنين كرد و خردمندان و خواب گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همه خاموش ماندند جز يك تن كه بي باك تر بود.

 

وي گفت:« شاها، تعبير خواب تو اين است كه روزگارت به آخر رسيده و ديگري بجاي تو بر تخت شاهي خواهد نشست. «فريدون» نامي در جستجو ي تاج و تخت شاهي بر ميايد و ترا با گرز گران از پاي در مياورد و در بند ميكشد.»

 

 از شنيدن اين سخنان ضحاك مدهوش شد. چون به خود آمد در فكر چاره افتاد. انديشيد كه دشمن او فريدون است. پس دستور داد تا سراسر كشور را بجويند و فريدون را بيابند و به دست او بسپارند . ديگر خواب و آرام نداشت.

 

منبع: http://www.mehremihan.ir

 

نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.

خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان
خلاصه داستان ضحاک ماردوش برای کودکان
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *