داستان زال و رودابه از شنیدنیترین داستانهای شاهنامهاست. این، داستان عشقی است که نادیده هر دو طرف را گرفتار میکند. داستان از این جا شروع میشود که زال پس از آنکه پدرش پادشاهی زابل را به او میسپارد برای سرکشی به شهرها و کشورهای تابعه از زابل بیرون میرود تا به کابل میرسد. پس از آشنایی با مهراب که پادشاه کابل و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) بوده به گونهای شگفت شیفته و دلباختهٔ دختر مهراب میشود. از آن سو هم رودابه دخت مهراب باشنیدن او ویژگیهای زال از زبان پدرش، هنگامی که با سیندخت سخن میگفت، شیفته و دل باختهٔ زال میشود. پس از آن با میانجی شدن غلام زال و چند کنیز از سوی رودابه پیش درآمدهای دیدار این دو فراهم گردید. با وجود مخالفت دربار با این پیوند سرانجام با پافشاری و پیگیریهای زال و بخت بلند این پیوند که ستاره شناسان خبر آن را به منوچهر شاه میدهند، این پیوند سر میگیرد.
درحالی که زال و رودابه برای نخستین دیدار ناشکیبا بودند، زال شب هنگام به دیدار رودابه میرود و با طناب از دیوار کاخ رودابه بالا رفته و او را در کنار خود میبیند. در اینجا فردوسی بزرگ با یک بیت نهانی به رابطهٔ میان ایشان اشاره میکند:
همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید
پس از آن که زال از رودابه جدا میشود شب و روز و آرام و خواب ندارد و پیوسته در پی آماده کردن پیش نیازهای این پیوند است. نخست نامهای به پدر مینویسد و به او یادآور میشود که هنگام زن گرفت او است و در دنباله دخت مهراب را به عنوان جفت درخور خود به پدر نشانی میدهد.
لیکن سام که میداند او رودابه دختر مهراب و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) است زال را از این کار بازمیدارد و به او یاد اور میشود که منوچهر شاه هرگز از این پیوند خرسند نخواهد شد. به اصرار زال، سام خودش به سوی دربار به راه میافتد تا این مشکل را با شاه درمیان بگذارد.
پیش از رسیدن سام به دربار شاه از این موضوع آگاه میشود و برای آنکه میزان وفاداری سام را بسنجد به او فرمان میدهد تا به کابل بتازد و آن شهر را در هم بکوبد و مهراب و خانواده اش را از میان بردارد.
سام هم بیآنکه خواسته اش را بازگوید به فرمان شاه به سوی کابل به راه میافتد. در بیرون شهر کابل خبر به زال میرسد و او میگوید هرکس که میخواهد کابل را بگیرد باید نخست من را از میان بردارد و در نامهای از سام میخواهد که میان او و شاه میانجی شود و به سام یادآوری میکه او بخاطر دور افکندن زال به او بدهکار است.
سام هم نامهای مینویسد و خواستهٔ زال را در آن نامه برای شاه مینگارد و نامه را بدست زال میدهد تاخود زال آن نامه را دربار ببرد. در این هنگام سام هم کابل را محاصره میکند ولی به زال پیمان میدهد که به آن حمله نکند.
زال به دربار شاه میرود و شاه با کمک ستاره شناسان از آیندهٔ این پیوند و فرزندی که از ایشان پدید خواهد آمد اطمینان حاصل میکند. ستاره شناسان به او میگویند که فرزندی از ایشان پدید خواهد آمد که مرزبان ایران زمین خواهد شد.
شاه نیز زال را به راههای گوناگون میآزماید تا دانش و هوش او نزد شاه و همگان آشکار شود.
شاه از زال خواست تا با موبدان به گفتگو بنشیند و شاه خود داور و بینندهٔ این گفتگو باشد.
موبدان برای سنجش رای و هوش زال برای او شش چیستان گفتند و از او خواستند تا آنها را پاسخ دهد:
۱- آن دوازده درخت سهی که شاداب و با فرّهی روئیدهاند و از هر یک از آن درختها، سی شاخ بر زده و در پارسی، هرگز کم و بیش نگردند چیست؟
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
۲- آن دو اسب گرانمایهٔ تیز تاز که یکی از آنها سیاه چون دریای قار و دیگری سپید، چون بلور آبدار است؛ و هر دو به شتاب در جنبشاند، لیکن هرگز یکدیگر را نمییابند چیست؟
۳- آن سی سوار که بر شهریار بگذشتند و چون نیک بنگری یکی از آنها کم میشود ولی چون آنها را بشماری، باز هم همان سی سوار باشند چیست؟
۴- آن مرغزار کدام است که آن را پر از سبزه و جویبار بینی، لیک مردی با داس تیز و بزرگی سوی آن مرغزار آید و همهٔ تر و خشکش را با هم بدرود چیست؟
۵- آن دو سرو که همچون نی از میان دریای آب خیز «مواج» سر برآوردهاند که مرغی بر آن آشیانه دارد و روز بر یکی از آنها نشیند و شام بر دیگری؛ و چون از یکی از آنها بپرد، برگ
آن خشک میگردد و هر گاه بر دیگری نشیند، بوی مشک میدهد؛ و همیشه یکی از آن دو آبدار و دیگری پژمردهاست، چیست؟
۶- بر کوهساری، شارستانی استوار دیدم، لیک مردم از آن شارستان، به بیابان رفته، خارستانی را برگزیدهاند و در آنجا سرایهایی سر به آسمان برآورده، ساختهاند و هیچ یادی از آن شارستان نمیکنند. تا این که ناگهان زمین لرزهای خیزد و همهٔ آن بر و بوم را نهان میسازد، آن زمان است که دوباره به این شارستان نیازمند میگردند. چرا؟ آن شارستان چیست؟
۱- دوازده ماه سال و سی روز هر ماه (در گاهشماری در ایران باستان هر ماه سی روز بوده و ۵ روز آخر سال روز نیایش و جشن بودهاست که خیام (حکیم عمر خیام)آن ۵ روز را + ۱ روز از اسفند ماه کرد و شش ماه نخست سال را سی ویک روزه و ماه پایانی سال را بیست و نه روزه دستهبندی کرد. به این ترتیب تقویم ایرانی ای که خیام ساخت تنها تقویم رایج در جهان است که نخستین روز فصل و ماه با هم یکی است. یکم مهر همان یکم فصل پاییز است)
۲- شب و روز جواب سؤال بود
۳- این همان ماه نو است که هرشب میکاهد(تقویم قمری یا ماه شمار)
۴- آن مردی که گفتید در آن بیابان با داسی تیز میآید و هیچ لابهای نشنود و خشک و تر را با هم بدرود، بدرستی که زمانهاست و ما همچون گیاهانیم که به پیر و جوان ما نمینگرد و هر آنچه دستش رسد، برچیند.
۵- سخن از کار گیتی است که از برج بره تا برج ترازو، تیرگی را در نهان دارد، لیکن چون از این بازگردد و به برج ماهی رسد، به آن تیرگی و سیاهی میرسد. آن دو سرو نیز دو بازوی چرخ بلند هستند و آن مرغ پرّان نیز خورشید است.
۶- آن شارسان (شهر) آن جهان (جهان آخرت) است و آن خارستان این جهان (سرای سپنج)، مردم در آن خارستان هستند تا اینکه بومهنی ایشان را به شارستان راهنمایی کند.
پس از آن شاه زال را در میدان سواری آزمود و پس از آزمون تیراندازی و سواری از ایرانیان خواست تا با او کشتی بگیرند لیکن هیچکس به این آزمون تن در نداد.
پس از آنکه سام کابل را به محاصره درآورد، مهراب میخواست رودابه را بکشد تا آتش برپا شده را خاموش کند. سیندخت همسر مهراب که زنی دانا بود جلوی این کار را گرفت و خود به نزد سام رفت. اگر چه در این دیدار او خود را معرفی نکرد و تنها به عنوان فرستادهٔ کابل سخن گفت ولی از دانایی و کردارش سام دانست که او همسر مهراب است. پس از آنکه سام مادر رودابه را به این نیکویی و والا منشی دید دست او را بدست گرفت و دخترش را برای زال خواستگاری کرد.
از آن سو زال هم با نامهٔ شاه به سوی کابل بازگشت و این پیوند به شادی و خرسندی برگزار شد.[۱][۲][۳]
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
داستان زال و رودابه از شنیدنیترین داستانهای شاهنامهاست. این، داستان عشقی است که نادیده هر دو طرف را گرفتار میکند. داستان از این جا شروع میشود که زال پس از آنکه پدرش پادشاهی زابل را به او میسپارد برای سرکشی به شهرها و کشورهای تابعه از زابل بیرون میرود تا به کابل میرسد. پس از آشنایی با مهراب که پادشاه کابل و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) بوده به گونهای شگفت شیفته و دلباختهٔ دختر مهراب میشود. از آن سو هم رودابه دخت مهراب باشنیدن او ویژگیهای زال از زبان پدرش، هنگامی که با سیندخت سخن میگفت، شیفته و دل باختهٔ زال میشود. پس از آن با میانجی شدن غلام زال و چند کنیز از سوی رودابه پیش درآمدهای دیدار این دو فراهم گردید. با وجود مخالفت دربار با این پیوند سرانجام با پافشاری و پیگیریهای زال و بخت بلند این پیوند که ستاره شناسان خبر آن را به منوچهر شاه میدهند، این پیوند سر میگیرد.
درحالی که زال و رودابه برای نخستین دیدار ناشکیبا بودند، زال شب هنگام به دیدار رودابه میرود و با طناب از دیوار کاخ رودابه بالا رفته و او را در کنار خود میبیند. در اینجا فردوسی بزرگ با یک بیت نهانی به رابطهٔ میان ایشان اشاره میکند:
همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید
پس از آن که زال از رودابه جدا میشود شب و روز و آرام و خواب ندارد و پیوسته در پی آماده کردن پیش نیازهای این پیوند است. نخست نامهای به پدر مینویسد و به او یادآور میشود که هنگام زن گرفت او است و در دنباله دخت مهراب را به عنوان جفت درخور خود به پدر نشانی میدهد.
لیکن سام که میداند او رودابه دختر مهراب و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) است زال را از این کار بازمیدارد و به او یاد اور میشود که منوچهر شاه هرگز از این پیوند خرسند نخواهد شد. به اصرار زال، سام خودش به سوی دربار به راه میافتد تا این مشکل را با شاه درمیان بگذارد.
پیش از رسیدن سام به دربار شاه از این موضوع آگاه میشود و برای آنکه میزان وفاداری سام را بسنجد به او فرمان میدهد تا به کابل بتازد و آن شهر را در هم بکوبد و مهراب و خانواده اش را از میان بردارد.
سام هم بیآنکه خواسته اش را بازگوید به فرمان شاه به سوی کابل به راه میافتد. در بیرون شهر کابل خبر به زال میرسد و او میگوید هرکس که میخواهد کابل را بگیرد باید نخست من را از میان بردارد و در نامهای از سام میخواهد که میان او و شاه میانجی شود و به سام یادآوری میکه او بخاطر دور افکندن زال به او بدهکار است.
سام هم نامهای مینویسد و خواستهٔ زال را در آن نامه برای شاه مینگارد و نامه را بدست زال میدهد تاخود زال آن نامه را دربار ببرد. در این هنگام سام هم کابل را محاصره میکند ولی به زال پیمان میدهد که به آن حمله نکند.
زال به دربار شاه میرود و شاه با کمک ستاره شناسان از آیندهٔ این پیوند و فرزندی که از ایشان پدید خواهد آمد اطمینان حاصل میکند. ستاره شناسان به او میگویند که فرزندی از ایشان پدید خواهد آمد که مرزبان ایران زمین خواهد شد.
شاه نیز زال را به راههای گوناگون میآزماید تا دانش و هوش او نزد شاه و همگان آشکار شود.
شاه از زال خواست تا با موبدان به گفتگو بنشیند و شاه خود داور و بینندهٔ این گفتگو باشد.
موبدان برای سنجش رای و هوش زال برای او شش چیستان گفتند و از او خواستند تا آنها را پاسخ دهد:
۱- آن دوازده درخت سهی که شاداب و با فرّهی روئیدهاند و از هر یک از آن درختها، سی شاخ بر زده و در پارسی، هرگز کم و بیش نگردند چیست؟
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
۲- آن دو اسب گرانمایهٔ تیز تاز که یکی از آنها سیاه چون دریای قار و دیگری سپید، چون بلور آبدار است؛ و هر دو به شتاب در جنبشاند، لیکن هرگز یکدیگر را نمییابند چیست؟
۳- آن سی سوار که بر شهریار بگذشتند و چون نیک بنگری یکی از آنها کم میشود ولی چون آنها را بشماری، باز هم همان سی سوار باشند چیست؟
۴- آن مرغزار کدام است که آن را پر از سبزه و جویبار بینی، لیک مردی با داس تیز و بزرگی سوی آن مرغزار آید و همهٔ تر و خشکش را با هم بدرود چیست؟
۵- آن دو سرو که همچون نی از میان دریای آب خیز «مواج» سر برآوردهاند که مرغی بر آن آشیانه دارد و روز بر یکی از آنها نشیند و شام بر دیگری؛ و چون از یکی از آنها بپرد، برگ
آن خشک میگردد و هر گاه بر دیگری نشیند، بوی مشک میدهد؛ و همیشه یکی از آن دو آبدار و دیگری پژمردهاست، چیست؟
۶- بر کوهساری، شارستانی استوار دیدم، لیک مردم از آن شارستان، به بیابان رفته، خارستانی را برگزیدهاند و در آنجا سرایهایی سر به آسمان برآورده، ساختهاند و هیچ یادی از آن شارستان نمیکنند. تا این که ناگهان زمین لرزهای خیزد و همهٔ آن بر و بوم را نهان میسازد، آن زمان است که دوباره به این شارستان نیازمند میگردند. چرا؟ آن شارستان چیست؟
۱- دوازده ماه سال و سی روز هر ماه (در گاهشماری در ایران باستان هر ماه سی روز بوده و ۵ روز آخر سال روز نیایش و جشن بودهاست که خیام (حکیم عمر خیام)آن ۵ روز را + ۱ روز از اسفند ماه کرد و شش ماه نخست سال را سی ویک روزه و ماه پایانی سال را بیست و نه روزه دستهبندی کرد. به این ترتیب تقویم ایرانی ای که خیام ساخت تنها تقویم رایج در جهان است که نخستین روز فصل و ماه با هم یکی است. یکم مهر همان یکم فصل پاییز است)
۲- شب و روز جواب سؤال بود
۳- این همان ماه نو است که هرشب میکاهد(تقویم قمری یا ماه شمار)
۴- آن مردی که گفتید در آن بیابان با داسی تیز میآید و هیچ لابهای نشنود و خشک و تر را با هم بدرود، بدرستی که زمانهاست و ما همچون گیاهانیم که به پیر و جوان ما نمینگرد و هر آنچه دستش رسد، برچیند.
۵- سخن از کار گیتی است که از برج بره تا برج ترازو، تیرگی را در نهان دارد، لیکن چون از این بازگردد و به برج ماهی رسد، به آن تیرگی و سیاهی میرسد. آن دو سرو نیز دو بازوی چرخ بلند هستند و آن مرغ پرّان نیز خورشید است.
۶- آن شارسان (شهر) آن جهان (جهان آخرت) است و آن خارستان این جهان (سرای سپنج)، مردم در آن خارستان هستند تا اینکه بومهنی ایشان را به شارستان راهنمایی کند.
پس از آن شاه زال را در میدان سواری آزمود و پس از آزمون تیراندازی و سواری از ایرانیان خواست تا با او کشتی بگیرند لیکن هیچکس به این آزمون تن در نداد.
پس از آنکه سام کابل را به محاصره درآورد، مهراب میخواست رودابه را بکشد تا آتش برپا شده را خاموش کند. سیندخت همسر مهراب که زنی دانا بود جلوی این کار را گرفت و خود به نزد سام رفت. اگر چه در این دیدار او خود را معرفی نکرد و تنها به عنوان فرستادهٔ کابل سخن گفت ولی از دانایی و کردارش سام دانست که او همسر مهراب است. پس از آنکه سام مادر رودابه را به این نیکویی و والا منشی دید دست او را بدست گرفت و دخترش را برای زال خواستگاری کرد.
از آن سو زال هم با نامهٔ شاه به سوی کابل بازگشت و این پیوند به شادی و خرسندی برگزار شد.[۱][۲][۳]
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
داستان زال و رودابه از شنیدنیترین داستانهای شاهنامهاست. این، داستان عشقی است که نادیده هر دو طرف را گرفتار میکند. داستان از این جا شروع میشود که زال پس از آنکه پدرش پادشاهی زابل را به او میسپارد برای سرکشی به شهرها و کشورهای تابعه از زابل بیرون میرود تا به کابل میرسد. پس از آشنایی با مهراب که پادشاه کابل و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) بوده به گونهای شگفت شیفته و دلباختهٔ دختر مهراب میشود. از آن سو هم رودابه دخت مهراب باشنیدن او ویژگیهای زال از زبان پدرش، هنگامی که با سیندخت سخن میگفت، شیفته و دل باختهٔ زال میشود. پس از آن با میانجی شدن غلام زال و چند کنیز از سوی رودابه پیش درآمدهای دیدار این دو فراهم گردید. با وجود مخالفت دربار با این پیوند سرانجام با پافشاری و پیگیریهای زال و بخت بلند این پیوند که ستاره شناسان خبر آن را به منوچهر شاه میدهند، این پیوند سر میگیرد.
درحالی که زال و رودابه برای نخستین دیدار ناشکیبا بودند، زال شب هنگام به دیدار رودابه میرود و با طناب از دیوار کاخ رودابه بالا رفته و او را در کنار خود میبیند. در اینجا فردوسی بزرگ با یک بیت نهانی به رابطهٔ میان ایشان اشاره میکند:
همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید
پس از آن که زال از رودابه جدا میشود شب و روز و آرام و خواب ندارد و پیوسته در پی آماده کردن پیش نیازهای این پیوند است. نخست نامهای به پدر مینویسد و به او یادآور میشود که هنگام زن گرفت او است و در دنباله دخت مهراب را به عنوان جفت درخور خود به پدر نشانی میدهد.
لیکن سام که میداند او رودابه دختر مهراب و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) است زال را از این کار بازمیدارد و به او یاد اور میشود که منوچهر شاه هرگز از این پیوند خرسند نخواهد شد. به اصرار زال، سام خودش به سوی دربار به راه میافتد تا این مشکل را با شاه درمیان بگذارد.
پیش از رسیدن سام به دربار شاه از این موضوع آگاه میشود و برای آنکه میزان وفاداری سام را بسنجد به او فرمان میدهد تا به کابل بتازد و آن شهر را در هم بکوبد و مهراب و خانواده اش را از میان بردارد.
سام هم بیآنکه خواسته اش را بازگوید به فرمان شاه به سوی کابل به راه میافتد. در بیرون شهر کابل خبر به زال میرسد و او میگوید هرکس که میخواهد کابل را بگیرد باید نخست من را از میان بردارد و در نامهای از سام میخواهد که میان او و شاه میانجی شود و به سام یادآوری میکه او بخاطر دور افکندن زال به او بدهکار است.
سام هم نامهای مینویسد و خواستهٔ زال را در آن نامه برای شاه مینگارد و نامه را بدست زال میدهد تاخود زال آن نامه را دربار ببرد. در این هنگام سام هم کابل را محاصره میکند ولی به زال پیمان میدهد که به آن حمله نکند.
زال به دربار شاه میرود و شاه با کمک ستاره شناسان از آیندهٔ این پیوند و فرزندی که از ایشان پدید خواهد آمد اطمینان حاصل میکند. ستاره شناسان به او میگویند که فرزندی از ایشان پدید خواهد آمد که مرزبان ایران زمین خواهد شد.
شاه نیز زال را به راههای گوناگون میآزماید تا دانش و هوش او نزد شاه و همگان آشکار شود.
شاه از زال خواست تا با موبدان به گفتگو بنشیند و شاه خود داور و بینندهٔ این گفتگو باشد.
موبدان برای سنجش رای و هوش زال برای او شش چیستان گفتند و از او خواستند تا آنها را پاسخ دهد:
۱- آن دوازده درخت سهی که شاداب و با فرّهی روئیدهاند و از هر یک از آن درختها، سی شاخ بر زده و در پارسی، هرگز کم و بیش نگردند چیست؟
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
۲- آن دو اسب گرانمایهٔ تیز تاز که یکی از آنها سیاه چون دریای قار و دیگری سپید، چون بلور آبدار است؛ و هر دو به شتاب در جنبشاند، لیکن هرگز یکدیگر را نمییابند چیست؟
۳- آن سی سوار که بر شهریار بگذشتند و چون نیک بنگری یکی از آنها کم میشود ولی چون آنها را بشماری، باز هم همان سی سوار باشند چیست؟
۴- آن مرغزار کدام است که آن را پر از سبزه و جویبار بینی، لیک مردی با داس تیز و بزرگی سوی آن مرغزار آید و همهٔ تر و خشکش را با هم بدرود چیست؟
۵- آن دو سرو که همچون نی از میان دریای آب خیز «مواج» سر برآوردهاند که مرغی بر آن آشیانه دارد و روز بر یکی از آنها نشیند و شام بر دیگری؛ و چون از یکی از آنها بپرد، برگ
آن خشک میگردد و هر گاه بر دیگری نشیند، بوی مشک میدهد؛ و همیشه یکی از آن دو آبدار و دیگری پژمردهاست، چیست؟
۶- بر کوهساری، شارستانی استوار دیدم، لیک مردم از آن شارستان، به بیابان رفته، خارستانی را برگزیدهاند و در آنجا سرایهایی سر به آسمان برآورده، ساختهاند و هیچ یادی از آن شارستان نمیکنند. تا این که ناگهان زمین لرزهای خیزد و همهٔ آن بر و بوم را نهان میسازد، آن زمان است که دوباره به این شارستان نیازمند میگردند. چرا؟ آن شارستان چیست؟
۱- دوازده ماه سال و سی روز هر ماه (در گاهشماری در ایران باستان هر ماه سی روز بوده و ۵ روز آخر سال روز نیایش و جشن بودهاست که خیام (حکیم عمر خیام)آن ۵ روز را + ۱ روز از اسفند ماه کرد و شش ماه نخست سال را سی ویک روزه و ماه پایانی سال را بیست و نه روزه دستهبندی کرد. به این ترتیب تقویم ایرانی ای که خیام ساخت تنها تقویم رایج در جهان است که نخستین روز فصل و ماه با هم یکی است. یکم مهر همان یکم فصل پاییز است)
۲- شب و روز جواب سؤال بود
۳- این همان ماه نو است که هرشب میکاهد(تقویم قمری یا ماه شمار)
۴- آن مردی که گفتید در آن بیابان با داسی تیز میآید و هیچ لابهای نشنود و خشک و تر را با هم بدرود، بدرستی که زمانهاست و ما همچون گیاهانیم که به پیر و جوان ما نمینگرد و هر آنچه دستش رسد، برچیند.
۵- سخن از کار گیتی است که از برج بره تا برج ترازو، تیرگی را در نهان دارد، لیکن چون از این بازگردد و به برج ماهی رسد، به آن تیرگی و سیاهی میرسد. آن دو سرو نیز دو بازوی چرخ بلند هستند و آن مرغ پرّان نیز خورشید است.
۶- آن شارسان (شهر) آن جهان (جهان آخرت) است و آن خارستان این جهان (سرای سپنج)، مردم در آن خارستان هستند تا اینکه بومهنی ایشان را به شارستان راهنمایی کند.
پس از آن شاه زال را در میدان سواری آزمود و پس از آزمون تیراندازی و سواری از ایرانیان خواست تا با او کشتی بگیرند لیکن هیچکس به این آزمون تن در نداد.
پس از آنکه سام کابل را به محاصره درآورد، مهراب میخواست رودابه را بکشد تا آتش برپا شده را خاموش کند. سیندخت همسر مهراب که زنی دانا بود جلوی این کار را گرفت و خود به نزد سام رفت. اگر چه در این دیدار او خود را معرفی نکرد و تنها به عنوان فرستادهٔ کابل سخن گفت ولی از دانایی و کردارش سام دانست که او همسر مهراب است. پس از آنکه سام مادر رودابه را به این نیکویی و والا منشی دید دست او را بدست گرفت و دخترش را برای زال خواستگاری کرد.
از آن سو زال هم با نامهٔ شاه به سوی کابل بازگشت و این پیوند به شادی و خرسندی برگزار شد.[۱][۲][۳]
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
داستان زال و رودابه از شنیدنیترین داستانهای شاهنامهاست. این، داستان عشقی است که نادیده هر دو طرف را گرفتار میکند. داستان از این جا شروع میشود که زال پس از آنکه پدرش پادشاهی زابل را به او میسپارد برای سرکشی به شهرها و کشورهای تابعه از زابل بیرون میرود تا به کابل میرسد. پس از آشنایی با مهراب که پادشاه کابل و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) بوده به گونهای شگفت شیفته و دلباختهٔ دختر مهراب میشود. از آن سو هم رودابه دخت مهراب باشنیدن او ویژگیهای زال از زبان پدرش، هنگامی که با سیندخت سخن میگفت، شیفته و دل باختهٔ زال میشود. پس از آن با میانجی شدن غلام زال و چند کنیز از سوی رودابه پیش درآمدهای دیدار این دو فراهم گردید. با وجود مخالفت دربار با این پیوند سرانجام با پافشاری و پیگیریهای زال و بخت بلند این پیوند که ستاره شناسان خبر آن را به منوچهر شاه میدهند، این پیوند سر میگیرد.
درحالی که زال و رودابه برای نخستین دیدار ناشکیبا بودند، زال شب هنگام به دیدار رودابه میرود و با طناب از دیوار کاخ رودابه بالا رفته و او را در کنار خود میبیند. در اینجا فردوسی بزرگ با یک بیت نهانی به رابطهٔ میان ایشان اشاره میکند:
همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید
پس از آن که زال از رودابه جدا میشود شب و روز و آرام و خواب ندارد و پیوسته در پی آماده کردن پیش نیازهای این پیوند است. نخست نامهای به پدر مینویسد و به او یادآور میشود که هنگام زن گرفت او است و در دنباله دخت مهراب را به عنوان جفت درخور خود به پدر نشانی میدهد.
لیکن سام که میداند او رودابه دختر مهراب و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) است زال را از این کار بازمیدارد و به او یاد اور میشود که منوچهر شاه هرگز از این پیوند خرسند نخواهد شد. به اصرار زال، سام خودش به سوی دربار به راه میافتد تا این مشکل را با شاه درمیان بگذارد.
پیش از رسیدن سام به دربار شاه از این موضوع آگاه میشود و برای آنکه میزان وفاداری سام را بسنجد به او فرمان میدهد تا به کابل بتازد و آن شهر را در هم بکوبد و مهراب و خانواده اش را از میان بردارد.
سام هم بیآنکه خواسته اش را بازگوید به فرمان شاه به سوی کابل به راه میافتد. در بیرون شهر کابل خبر به زال میرسد و او میگوید هرکس که میخواهد کابل را بگیرد باید نخست من را از میان بردارد و در نامهای از سام میخواهد که میان او و شاه میانجی شود و به سام یادآوری میکه او بخاطر دور افکندن زال به او بدهکار است.
سام هم نامهای مینویسد و خواستهٔ زال را در آن نامه برای شاه مینگارد و نامه را بدست زال میدهد تاخود زال آن نامه را دربار ببرد. در این هنگام سام هم کابل را محاصره میکند ولی به زال پیمان میدهد که به آن حمله نکند.
زال به دربار شاه میرود و شاه با کمک ستاره شناسان از آیندهٔ این پیوند و فرزندی که از ایشان پدید خواهد آمد اطمینان حاصل میکند. ستاره شناسان به او میگویند که فرزندی از ایشان پدید خواهد آمد که مرزبان ایران زمین خواهد شد.
شاه نیز زال را به راههای گوناگون میآزماید تا دانش و هوش او نزد شاه و همگان آشکار شود.
شاه از زال خواست تا با موبدان به گفتگو بنشیند و شاه خود داور و بینندهٔ این گفتگو باشد.
موبدان برای سنجش رای و هوش زال برای او شش چیستان گفتند و از او خواستند تا آنها را پاسخ دهد:
۱- آن دوازده درخت سهی که شاداب و با فرّهی روئیدهاند و از هر یک از آن درختها، سی شاخ بر زده و در پارسی، هرگز کم و بیش نگردند چیست؟
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
۲- آن دو اسب گرانمایهٔ تیز تاز که یکی از آنها سیاه چون دریای قار و دیگری سپید، چون بلور آبدار است؛ و هر دو به شتاب در جنبشاند، لیکن هرگز یکدیگر را نمییابند چیست؟
۳- آن سی سوار که بر شهریار بگذشتند و چون نیک بنگری یکی از آنها کم میشود ولی چون آنها را بشماری، باز هم همان سی سوار باشند چیست؟
۴- آن مرغزار کدام است که آن را پر از سبزه و جویبار بینی، لیک مردی با داس تیز و بزرگی سوی آن مرغزار آید و همهٔ تر و خشکش را با هم بدرود چیست؟
۵- آن دو سرو که همچون نی از میان دریای آب خیز «مواج» سر برآوردهاند که مرغی بر آن آشیانه دارد و روز بر یکی از آنها نشیند و شام بر دیگری؛ و چون از یکی از آنها بپرد، برگ
آن خشک میگردد و هر گاه بر دیگری نشیند، بوی مشک میدهد؛ و همیشه یکی از آن دو آبدار و دیگری پژمردهاست، چیست؟
۶- بر کوهساری، شارستانی استوار دیدم، لیک مردم از آن شارستان، به بیابان رفته، خارستانی را برگزیدهاند و در آنجا سرایهایی سر به آسمان برآورده، ساختهاند و هیچ یادی از آن شارستان نمیکنند. تا این که ناگهان زمین لرزهای خیزد و همهٔ آن بر و بوم را نهان میسازد، آن زمان است که دوباره به این شارستان نیازمند میگردند. چرا؟ آن شارستان چیست؟
۱- دوازده ماه سال و سی روز هر ماه (در گاهشماری در ایران باستان هر ماه سی روز بوده و ۵ روز آخر سال روز نیایش و جشن بودهاست که خیام (حکیم عمر خیام)آن ۵ روز را + ۱ روز از اسفند ماه کرد و شش ماه نخست سال را سی ویک روزه و ماه پایانی سال را بیست و نه روزه دستهبندی کرد. به این ترتیب تقویم ایرانی ای که خیام ساخت تنها تقویم رایج در جهان است که نخستین روز فصل و ماه با هم یکی است. یکم مهر همان یکم فصل پاییز است)
۲- شب و روز جواب سؤال بود
۳- این همان ماه نو است که هرشب میکاهد(تقویم قمری یا ماه شمار)
۴- آن مردی که گفتید در آن بیابان با داسی تیز میآید و هیچ لابهای نشنود و خشک و تر را با هم بدرود، بدرستی که زمانهاست و ما همچون گیاهانیم که به پیر و جوان ما نمینگرد و هر آنچه دستش رسد، برچیند.
۵- سخن از کار گیتی است که از برج بره تا برج ترازو، تیرگی را در نهان دارد، لیکن چون از این بازگردد و به برج ماهی رسد، به آن تیرگی و سیاهی میرسد. آن دو سرو نیز دو بازوی چرخ بلند هستند و آن مرغ پرّان نیز خورشید است.
۶- آن شارسان (شهر) آن جهان (جهان آخرت) است و آن خارستان این جهان (سرای سپنج)، مردم در آن خارستان هستند تا اینکه بومهنی ایشان را به شارستان راهنمایی کند.
پس از آن شاه زال را در میدان سواری آزمود و پس از آزمون تیراندازی و سواری از ایرانیان خواست تا با او کشتی بگیرند لیکن هیچکس به این آزمون تن در نداد.
پس از آنکه سام کابل را به محاصره درآورد، مهراب میخواست رودابه را بکشد تا آتش برپا شده را خاموش کند. سیندخت همسر مهراب که زنی دانا بود جلوی این کار را گرفت و خود به نزد سام رفت. اگر چه در این دیدار او خود را معرفی نکرد و تنها به عنوان فرستادهٔ کابل سخن گفت ولی از دانایی و کردارش سام دانست که او همسر مهراب است. پس از آنکه سام مادر رودابه را به این نیکویی و والا منشی دید دست او را بدست گرفت و دخترش را برای زال خواستگاری کرد.
از آن سو زال هم با نامهٔ شاه به سوی کابل بازگشت و این پیوند به شادی و خرسندی برگزار شد.[۱][۲][۳]
اوتللو و دزدمونا • امیر ارسلان و فرخلقا • بهرام و گلاندام • بیژن و منیژه • پل و ویرژینی • اصلی و کرم • رومئو و ژولیت • رابعه و بکتاش • زال و رودابه • زهره و منوچهر • سلامان و ابسال • سلیمان و ملکه سبا • شمشون و دلیله • خسرو و شیرین • فرهاد و شیرین • کلئوپاترا و ژولیوس سزار • کلئوپاترا و مارکوس آنتونیوس • لیلی و مجنون • مادام پمپادور و لوئی شانزدهم • ماری آنتوانت و کاردینال روهان • مم و زین • ناپلئون و ژوزفین • نورجهان و جهانگیر • وامق و عذرا • ویس و رامین • همای و همایون • یوسف و زلیخا
داستان
زال و رودابه
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
داستان تولد زال حکایتی غم انگیز است کودک بی گناهی که
سرراه گذاشته شد.
در
زمان پادشاهی منوچهر، پهلوانی بود بنام سام نریمان، وی دلاوری بی همتا بود. تنها
از یک چیز رنج میبرد، او فرزند نداشت. شب و روز به درگاه خداوند راز و نیاز میکرد
و از خدا میخواست که به او فرزندی بدهد. ماهها گذشت تا اینکه سر انجام همسرش
باردار شد و بعد از 9 ماه انتظار، پسری بدنیا آورد که نامش را زال گذاشتند. این
پسر بسیار زیبا و خوش صورت بود اما تنها عیبی که داشت این بود که تمام موی تنش
سفید بود.
زال
در زبان پارسی به معنای سپید مو است.
سام
وقتی فرزندش را با موی سفید دید، سر به آسمان بلند کرد و با عصبانیت فریاد کشید:
ای
خدا، آیا من گناهی بزرگ مرتکب شدم؟ یا گول شیطان را خوردهام و به شیطان گرویدهام،
که مرا چنین مجازات کردی؟ اگر از من بپرسند که، چرا اینگونه بدنیا آمده، چه بگویم؟
آیا این بچۀ من است یا بچۀ دیو است؟ پلنگ دو رنگ است یا پری است؟
همه
بزرگان بر من میخندند. من اکنون ننگ دارم از اینکه او را فرزند خود بدانم.
سام
مدتی به فکر فرو رفت سپس گفت که فرزندش را بردارند و دور از چشم مردم به جایی
ببرند. نزدیکان سام فرزند را، برداشته و راهی کوه البرز شدند.
در
کوه البرز، سیمرغی لانه داشت. وقتی که نزدیکان سام، زال را در کوه البرز رها کردند
و رفتند، زال که کودک شیرخوارهای بیش نبود احساس گرسنگی کرد و با مکیدن انگشت خود
توانست گرسنگی خویش را تسکین ببخشد، اما مدام گریه و زاری میکرد، چون هوا سرد بود
و کودک نیز گرسنه بود.
سیمرغ
برای پیدا کردن غذا برای فرزندانش شروع به پرواز کرد و چرخی زد تا اینکه چشم
تیزبینش به زال افتاد به نزد زال آمد و او را به چنگ گرفت و به لانهاش برد. اما
خداوند چنان مهر زال را در دل سیمرغ نهاد که از خوردن کودک منصرف شد.
سیمرغ
برای زال دایهای مهربانتر از مادر شد
ماهها
و سالها گذشت و سیمرغ مانند مادری از زال پرستاری و مراقبت میکرد و از آنچه که
سیمرغ برای جوجههایش از شکار میآورد زال نیز میخورد. خلاصه، زال کم کم نزد
سیمرغ پرورش یافت و بزرگ شد، تا جایی که به مانند پهلوانی دلیر و نیرومند شد. اما
همیشه غم فراق پدر و مادرش را در دل نگه میداشت. و چون از سیمرغ شنیده بود که
چطور او را تنها در کوه رها کرده بودند، بسیار غمگین و افسرده میشد.
ماجرای
خواب دیدن سام
شبی
از شبها، سام در خواب دید که یک مردی سوار بر اسب تازی شده از کشور هندوستان به
نزد او میآید. وقتی که به نزد او رسید به سام مژدۀ زنده بودن فرزندش را داد .
سام
سراسیمه از خواب برخاست و موبدان و خوابگزاران را فرا خواند و از آنان تعبیر خوابش
را خواست. موبدان گفتند که، فرزندت زنده است. پس هر کس که در آنجا بود از پیر و
جوان همه زبان به سرزنش سام گشودند و گفتند: کسی نباید در برابر یزدان ناسپاسی
کند. اگر توجه کنید میبینید از ماهی دریا و نهنگ گرفته تا شیر و پلنگ، همه بچههایشان
را پرورش میدهند اما تو فرزند بی گناهت را از خودت دور کردی. آری موی سپید داشتن
ننگ و عار نیست از خداوند پوزش و مغفرت بطلب بخاطر ناسپاسی که کردهای.. سام از
کردۀ خویش بسیار پشیمان شد. پس نزدیکان خود را فراخواند تا راهی کوه البرز شوند.
وقتی
که به کوه البرز رسیدند، کوه البرز را کوهی بسیار بلند دیدند با قلهای مرتفع که
بالا رفتن از آن محال بود. این بود که سام اندوهگین شد. پس زانو زد بروی زمین و
دست نیایش به درگاه خداوند بلند کرد و گفت:
ای
پروردگار، من برای پوزش و عذر خواهی به جانب تو آمدهام، اگر این کودک فرزند من
است و از نژاد شیطان و اهریمن نیست مرا در بالا رفتن از این کوه یاری بده و
دستگیری کن و مرا که وجودم پر از گناه است بپذیر و درهای رحمتت را بر من بگشا و
پسرم را به من باز گردان. توبه سام نزد خداوند پذیرفته شد. در همین هنگام سیمرغ از
بالای کوه سام را با نزدیکانش دید، پس فهمید که سام بدنبال فرزندش آمده. پرواز
کنان بسوی آشیانهاش پرواز کرد، به زال گفت:
اکنون
پدرت در پائین کوه است، بدنبال تو آمده است. اکنون بیا پشت من بنشین تا ترا به نزد
او ببرم، چون هر چه که به تو بدی کرده باشد باز هم پدرت است و معلوم است که از
کردۀ خود پشیمان است.
زال
اشک در چشمانش جمع شد و اندوهگین شد. زال اگر چه مردم را ندیده بود اما سخن گفتن
را از سیمرغ فرا گرفته بود. این بود که در جواب سیمرغ گفت:
تو
مرا بزرگ کردی و پرورش دادی، من به تو عادت کردهام و از تو بسیار سپاسگزارم. چطور
از تو جدا شوم و به نزد پدری بروم که مرا از خود رانده و ترک کرده؟؟. سیمرغ بعد از
پند و موعظۀ بسیار، او را راضی کرد که به نزد پدرش برود و آنگاه پری از پرهایش را
کند و به زال داد و گفت که: موقع احتیاج و سختی، این پر را آتش بزن. من خود را به
تو خواهم رساند و ترا به اینجا خواهم آورد مرا فراموش نکن، زیرا مهر تو در دل من
جای گرفته است
سیمرغ
زال را بر بال خود نشاند و بسوی پایین کوه پرواز کرد. پدر زال هنوز مشغول راز و
نیاز به درگاه الهی بود، تا چشمش به زال افتاد زبان به التماس گشود و گفت: پسرم، من پستترین
بندۀ خدا هستم و از کار خود بسیار پشیمان هستم و از این به بعد سوگند میخورم که
هر چه تو بخواهی همان کنم. زال در جواب پدرش گفت:
ای
پدر، ندامت و پشیمانی ترا پذیرفتم و ترا بخشیدم.
آنگاه
قبای زیبایی را آوردند و بر تن زال کردند و راهی شهر شدند، در حالیکه همه اشک شوق میریختند
و خوشحال بودند.
ماجرای ملاقات زال و رودابه
زال
و مهراب کابلی ملاقات کوتاهی با هم داشتند
وقتی
مهراب به کاخش برگشت در همان لحظه همسرش سیندخت و دخترش رودابه را دید که
در شبستان قدم میزدند، سیندخت به نزد مهراب شتافت و گفت:
بگو
ببینم، امروز که به نزد زال رفتی، چگونه بود؟ آیا او طبع و سرشت مردی و انسانیت
دارد؟ او از سیمرغ چه میگوید؟ چهرۀ او چگونه است؟
مهراب
پاسخ داد: ای سرو سیمین، کسی را تاکنون مانند او، ندیدی. او دلی چون شیر نر دارد و
زور و قوتی چون پیل دارد، او بسیار جوان و اگر چه موی بدنش سپید است، اما زیبنده و
برازندۀ اوست.
رودابه
دختر مهراب وقتی سخنان را شنید دلش در مهر زال گره خورد و از خواب و خوراکش کاسته
شد و آرام و قرار نداشت و این راز را به نزدیکان خود نیز گفت. نزدیکان وقتی که
چنین چیزی شنیدند به رودابه گفتند:
ای
افسر بانوان جهان، که برتر از همۀ دختران جهان هستی. تو از زیبایی حتی زیباتر از
سرو هستی، آنگاه چطور میخواهی شوهری انتخاب کنی که در نزد سیمرغ پرورش یافته و
بزرگ شده؟ تو با صورتی سرخ فام و مویی سیاه میخواهی با سپید مویی که نشانه پیری
دارد پیمان ببندی؟
رودابه
بسیار خشمگین شد و بر آنان پرخاش کرد
مدتی
گذشت تا اینکه یکروز زال پهلوان عزم شکار کرد. پس از گردش در دشت و صحرا مشغول
شکار شد و چند پرنده را شکار کرد که یکی از پرندگان دورتر از جایی که وی بود
افتاد. پس زال و همراهانش برای پیدا کردن پرنده به میان سبزهها رفتند. وقتی که به
نزد پرندۀ شکاری رسیدنددخترانی را دیدند که مشغول چیدن گلها بودند و آن دختران با
دیدن این سواران بسیار ترسیده بودند و همه حلقه زدند در اطراف یک دختر زیبا که وی
هم ترسیده بود.
زال
و سواران همگی به نزد آنان رفتند و زال از اسب پیاده شد و تعظیم کرد و از روی ادب
به آنان احترام گذاشت و گفت:
امیدوارم
از جسارتی که به شما کردم و آزردهتان کردم مرا ببخشید.
رودابه
گفت:
آیا
شما زال پهلوان نیستید که شهرت و آوازۀ تان در سراسر دنیا پیچیده است؟
زال
گفت: آری من زال هستم، اما بگو ببینم شما چه کسی هستی؟ نامت را بگو
رودابه
پاسخ داد: من رودابه دختر مهراب کابلی هستم. زال وقتی که سخنان رودابه را شنید
بسیار متعجب شد و شور و شعفی فراوان در دلش پدید آمد. پس رو کرد به رودابه. گفت:
براستی
چه افتخاری نصیب من شده است که به دیدار شما نائل گشتم و از این آشنایی بسیار
خوشحال هستم.
رودابه
گفت: برای من هم خوشبختی از این بالاتر که با پهلوان بی همتایی چون شما آشنا گشتم.
زال
بعد از سخن گفتن با رودابه، دهانۀ اسبش را گرفت و از رودابه با تعظیم و احترام
خداحافظی کرد. زال وقتی که از نزد رودابه رفت دیگر آرام و قرار نداشت. شب و روز به
فکر رودابه بود تا اینکه روزی تصمیم گرفت به نزد رودابه برود و دربارۀ ازدواجشان
با یکدیگر صحبت کنند. این بود که یکروز صبح راهی کابل شد. رودابه که از دور زال را
دید ندا داد:
خوش
آمدی ای جوانمرد، درود خدا بر تو باد و درود بر آن کسی که ترا بدنیا آورد.
جهان از بویت دل افروز شده. زال وقتی به نزد رودابه رسید به رودابه گفت:
ای
ماهروی، ای سرو سیمین، اگر منوچهر داستان من و تو را بشنود ناراحت میشود و از کار
ما بسیار خشمگین میشود و همچنین سام، از کار من خونش به جوش میآید. ای کاش میشد
که تو همسر من شوی. بدون اینکه مانعی باشد.
درحالی
که زال و رودابه برای نخستین دیدار ناشکیبا بودند، زال شب هنگام به دیدار رودابه
میرود و با طناب از دیوار کاخ رودابه بالا رفته و او را در کنار خود میبیند. در
اینجا فردوسی بزرگ با یک بیت نهانی به رابطهٔ میان ایشان اشاره میکند: همی بود
بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید پس از آن که زال از رودابه جدا میشود
شب و روز و آرام و خواب ندارد و پیوسته در پی آماده کردن پیش نیازهای این پیوند
است. نخست نامهای به پدر مینویسد و به او یاد آور میشود که هنگام زن گرفتن اوست
و در دنباله دخت مهراب را بعنوان جفت درخور خود به پدر معرفی میکند لیکن سام که
میداند او رودابه دختر مهراب و از نبیرگان آژی دهاک (ضحاک) است زال را از این کار
باز میدارد و به او یاد آور میشود که منوچهر شاه هرگز از این پیوند خرسند نخواهد
شد. به اصرار زال، سام خودش به سوی دربار به راه میافتد تا این مشکل را با شاه
درمیان بگذارد. پیش از رسیدن سام به دربار شاه از این موضوع آگاه میشود و برای
آنکه میزان وفاداری سام را بسنجد به او فرمان میدهد تا به کابل بتازد و آن شهر را
در هم بکوبد و مهراب و خانوادهاش را از میان بردارد. سام هم بی آنکه خواستهاش را
بازگوید به فرمان شاه به سوی کابل به راه میافتد. در بیرون شهر کابل خبر به زال
میرسد و او میگوید هرکس که میخواهد کابل را بگیرد باید نخست من را از میان
بردارد و در نامهای از سام میخواهد که میان او و شاه میانجی شود و به سام
یادآوری میکه او بخاطر دور افکندن زال به او بدهکار است. سام هم نامهای مینویسد
و خواستهٔ زال را در آن نامه برای شاه مینگارد و نامه را بدست زال میدهد تاخود
زال آن نامه را دربار ببرد. در این هنگام سام هم کابل را محاصره میکند ولی به زال
پیمان میدهد که به آن حمله نکند.
زال
به دربار شاه میرود و شاه با کمک ستاره شناسان از آیندهٔ این پیوند و فرزندی که
از ایشان پدید خواهد آمد اطمینان حاصل میکند. ستاره شناسان به او میگویند که
فرزندی از ایشان پدید خواهد آمد که مرزبان ایران زمین خواهد شد. شاه نیز زال را به
راههای گوناگون میآزماید تا دانش و هوش او نزد شاه و همگان آشکار شود. شاه از
زال خواست تا با موبدان به گفتگو بنشیند و شاه خود داور و بینندهٔ این گفتگو باشد.
موبدان برای سنجش رأی و هوش زال برای او شش چیستان گفتند و از او خواستند تا آنها
را پاسخ دهدپس از آن شاه زال را در میدان سواری آزمود و پس از آزمون تیراندازی و سواری
از ایرانیان خواست تا با او کشتی بگیرند لیکن هیچکس به این آزمون تن در نداد. شاه
با این کارهایش میخواست سنگ جلوی راه زال بیندازد. با وجود مخالفت دربار با این
پیوند سرانجام با پافشاری و پیگیریهای زال و بخت بلند این پیوند که ستاره شناسان
خبر آن را به منوچهر شاه میدهند، این پیوند سر میگیرد.
پس
از آنکه سام کابل را به محاصره در آورد، مهراب میخواست دخترش رودابه را بکشد تا
آتش برپا شده را خاموش کند. سیندخت همسر مهراب که زنی دانا بود جلوی این کار را
گرفت و خود به نزد سام رفت. اگر چه در این دیدار او خود را معرفی نکرد و تنها به
عنوان فرستادهٔ کابل سخن گفت ولی از دانایی و کردارش سام دانست که او همسر مهراب
است. پس از آنکه سام مادر رودابه را به این نیکویی و والا منشی دید دست او را بدست
گرفت و دخترش را برای زال خواستگاری کرد. از آن سو زال هم با نامهٔ شاه به سوی
کابل بازگشت و این پیوند به شادی و مبارکی برگزار شد.
داستان دلدادگی زال و رودابه (پدر و مادر رستم) یک از دلانگیزترین داستانهای شاهنامه است. برای خلاصهنویسی این داستان از کتاب داستانهای شاهنامه نوشته دکتر احسان یار شاطر کمک گرفتهام و مثل همیشه سعی کردهام از حداکثر ایجاز استفاده کنم.
داستان زال و رودابه
از شاهنامه فردوسی
خلاصه نویسی و تایپ: محسن مردانی
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
در زمان پادشاهی منوچهر، سام نریمان سردار و پهلوان ایران زمین، حاکم زابلستان است. او صاحب پسری سپیدموی میشود. سام که این نقص مادرزادی کودکش را ننگی برای خود میشمارد؛ دستور میدهد کودک را در کوهستان البرز رها کنند تا طعمهی پرندگان و درندگان شود. اما پرندهای بهنام سیمرغ گریهی کودک را میشنود و بر او رحم آورده و در کنار فرزندان خود بزرگش میکند.
پس از سالها سام فرزندش را بهخواب میبیند که زیبا و قوی و دلاور شده است. در خواب کسی به او پرخاش میکند که: «ای مرد! چرا خداوند را ناسپاسی کردی و فرزند معصومت را بیپناه در کوهستان رها نمودی؟ تو موی سپیدش را دیدی اما جسم و روح پاک ایزدیش را ندیدی. تو چگونه پدری هستی که اکنون باید پرندهای از فرزندت نگهداری کند؟»
سام بیدار میشود و از کردهی خویش پشیمان میگردد. او با سپاهیانش به کوهستان البرز میرود. اما آشیانهی سیمرغ آنچنان بلند است که دسترسی به آن امکان ندارد. عاقبت سیمرغ، لشکریان را میبیند و میفهمدکه بهدنبال جوان سپیدموی (که او را دستان نامیده) آمدهاند. سیمرغ به او میگوید: «ای دلاور! ……
خلاصه داستان را به صورت PDF در لینک زیر بخوانید:
خلاصه زال و رودابه
ايرانيان باستان شادي مردمان را توأم با شادماني زندگي براي جانوران و گياهان و زمين و جهان ميدانستند.ايرانيان به شخصيتي مانند كوروش مفتخرند كه به نظر ما بهترين عقيده دربارة وي آن است كه او همان «ذوالقرنين» قرآن كريم و از پايهگذاران حقوق بشردوستانه، و رعايت اصول انساني و حمايت از منابع زيستمحيطي در زمان جنگ و درگيري مسلحانه است. ساختمانهاي باقيمانده از ايران باستان نشان ميدهد كه آنان نسبت به مصرف كردن منابع طبيعي قناعت ميكردند و كاملاً جانب احتياط را رعايت داشته و منابع طبيعي را از هر گونه آلودگي محفوظ ميداشتند .اين است ايران ما واجداد ايرانيان. جاي آن دارد كه خطاب به ايرانياني كه امروز براي طبيعت زيبايشان اهتمام نميكنند، جنگلها را ويران و با طراوتترين نقاط را به زباله دان تبديل ميكنند، گفته شود: تو يادگار آن پدراني/ در عرقت از چه خون پدر نيست؟
دكتر سيد مصطفي محقق داماد
رفتن زال به کابلديوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ايران شوريدند. سام نريمان فرمانداري زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود براي پيکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ايران گذاشت.روزي زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تني چند از دليران و گروهي از سپاهيان روي بدشت و هامون گداشت. هر زمان در کنار چشمه اي و دامن کوهساري درنگ مي کرد و خواننده و نوازنده مي خواست و بزم مي آراست و با ياران باده مي نوشيد، تا آنکه بسرزمين کابل رسيد.امير کابل مردي دلير و خردمند بنام “مهراب” بود که باجگزار سام نريمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحّاک تازي مي رسيد که چندي بر ايرانيان چيره شد و بيداد بسيار کرد و سرانجام بدست فريدون برافتاد. مهراب چون شنيد که فرزند سام نريمان بسرزمين کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هديه هاي گرانبها نزد زال آمد.زال او را گرم پذيرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب بشادي برخوان نشست.مهراب بر زال نظر کرد. جواني بلند بالا و برومند و دلاور ديد سرخ روي و سياه چشم و سپيدموي که هيبت بيل و زهره شير داشت. در او خيره ماند و براو آفرين خواند و با خود گفت آنکس که چنين فرزندي دارد گوئي همه جهان از آن اوست.چون مهراب از خوان برخاست، زال بروبال و قامت و بالائي چون شير نر ديد. به ياران گفت «گمان ندارم که در همه کشور زيبنده تر و خوبچهره تر و برومند تر از مهراب مردي باشد.»
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
هنگام بزم يکي از دليران از دختر مهراب ياد کرد و گفت:
پس پرده او يکي دختر است / کهرويش زخورشيد روشن تر استدو چشمش بسان دو نرگس بباغ / مژه تيرگي برده از پر زاغاگر ماه جوئي همه روي اوست / وگرمشک بوئي همه موي اوستبهشتي است سرتاسر آراسته / پر آرايش و رامش و خواسته
چون زال وصف دختر مهراب را شنيد مهر او در دلش رخنه کرد و آرام و قرار از او بازگرفت. همه شب در انديشه او بود و خواب برديدگانش گذر نکرد.يک روز چون مهراب به خيمه زال آمد زال او را گرم پذيرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشي در دل داري از من بخواه. مهراب گفت «اي نامدار، مرا تنها يک آرزوست و آن اينکه بزرگي و بنده نوازي کني و به خانه ما قدم گذاري و روزي مهمان ما باشي و ما را سربلند سازي.»زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود انديشه اي کرد و گفت «اي دلير، جز اين هرچه مي خواستي دريغ نبود. اما پدرم سام نريمان و منوچهر شاهنشاه ايران همداستان نخواهند بود که من در سراي کسي از نژاد ضحاک مهمان شوم و درآن برخوان بنشينم.»مهراب غمگين شد وزال را ستايش گفت و راه خويش گرفت. اما زال را خيال دختر مهراب از سر بدر نمي رفت.
سيندخت و رودابه پس از آنکه مهراب از خيمه گاه زال بازگشت نزد همسرش «سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و بديدار آنان شاد شد. سيندخت در ميان گفتار از فرزند سام جويا شد که «او را چگونه ديدي و با او چگونه بخوان نشستي؟ در خور تخت شاهي هست و با آدميان خو گرفته و آئين دليران مي داند يا هنوز چنان است که سيمرغ پرورده بود؟»مهراب به ستايش زال زبان گشود که «دليري خردمند و بخشنده است و درجنگ آوري و رزمجوئي او را همتا نيست:
رخش سرخ ماننده ارغوان / جوان سال وبيداروبختش جوانبهکيناندرونچوننهنگ بلاست / بهزيناندرونتيزچنگاژدهاستدل شير نر دارد و زور پيل / دو دستش بهکردار درياي نيلچو برگاه باشد زرافشان بود / چودرجنگ باشد سرافشان بود
تنها موي سر و رويش سپيد است. اما اين سپيدي نيز برازنده اوست و او را چهره اي مهرانگيز مي بخشد.» رودابه دختر مهراب چون اين سخنان را شنيد رخسارش برافروخته گرديد و ديدار زال را آرزومند شد.
راز گفتن رودابه با نديمانرودابه پنج نديم همراز و همدل داشت. راز خود را با آنان در ميان گذاشت که «من شب و روز در انديشه زال و بديدار او تشنه ام و از دوري او خواب و آرام ندارم. بايد چاره اي کنيد و مرا به ديدار زال شادمان سازيد.»نديمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروئي تو کسي نيست و جهان فريفته تواند؛ چگونه است که تو فريفته مردي سپيد موي شده اي و بزرگان و ناموراني را که خواستار تواند فرو گذاشته اي؟»رودابه برايشان بانگ زد که سخن بيهوده مي گوئيد و انديشه خطا داريد. من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا بچه کار ميآيد؟ من فريفته هنرمندي و دلاوري زال شده ام، مرا با روي و موي او کاري نيست. با مهر او قيصر روم و خاقان چين نزد من بهائي ندارند.
جز او هرگز اندر دل من مباد/ جز از وي برمن مياريد يادبراومهربانم نه بر روي و موي / بسوي هنرگشتمشمهرجوي
نديمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار ديدند يک آواز گفتند «اي ماهرو، ما همه در فرمان توايم. صد هزار چون ما فداي يک موي تو باد. بگو تا چه بايد کرد. اگر بايد جادوگري بياموزيم و زال را نزد تو آريم چنين خواهيم کرد و اگر بايد جان در اين راه بگذاريم از چون تو خداوندگاري دريغ نيست.» چاره ساختن نديمانآنگاه نديمان تدبيري انديشيدند و هر پنج تن جامه دلربا به تن کردند و به جانب لشکرگاه زال روان شدند. ماه فروردين بود و دست به سبزه و گل آراسته. نديمان به کنار رودي رسيدند که زال برطرف ديگر آن خيمه داشت. خرامان گل چيدن آغاز کردند. چون برابر خرگاه زال رسيدند ديده پهلوان برآنها افتاد. پرسيد« اين گل پرستان کيستند؟» گفتند «اينان نديمان دختر مهراب اند که هر روز براي گل چيدن به کنار رود مي آيند.»زال را شوري در سر پديد آمد و قرار از کفش بيرون رفت. تير و کمان طلبيد و خادمي همراه خود کرد و پياده به کنار رود خراميد. نديمان رودابه آن سوي رود بودند. زال در پي بهانه مي گشت تا با آنان سخن بگويد و از حال رودابه آگاه شود.در اين هنگام مرغي برآب نشست. زال تير در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد. مرغ از آب برخاست و به طرف نديمان رفت. زال تير بر او زد و مرغ بي جان نزديک نديمان بر زمين افتاد. زال خادم را گفت تا بسوي ديگر برود و مرغ را بياورد. نديمان چون بنده زال بديشان رسيد پرسش گرفتند که «اين تيرافگن کيست که ما به برزوبالاي او هرگز کسي نديده ايم؟» جوان گفت «آرام، که اين نامدار زال زر فرزند سام دلاور است. در جهان کسي به نيرو و شکوه او نيست و کسي از او خوبروي تر نديده است.»بزرگ نديمان خنده زد که «چنين نيست. مهراب دختري دارد که در خوبروئي از ماه و خورشيد برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت «اين دو آزاده در خور يکديگرند، که يکي پهلوان جهان است و آن ديگر خبروي زمان.
سزا باشد و سخت در خور بود / که رودابه با زال همسر بودجوان شاد شد و گفت «از اين بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشيد همپيمان شوند.» مرغ را برداشت و نزد زال باز آمد و آنچه از نديمان شنيده بود با وي باز گفت.
زال خرّم شد و فرمان داد تا نديمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. نديمان گفتند اگر سخني هست پهلوان بايد با ما بگويد. زال نزد ايشان خراميد و از رودابه جويا شد و از چهره و قامت و خوي و خرد او پرسش کرد. از وصف ايشان مهر رودابه در دل زال استوار تر شد. نديمان چون پهلوان را چنان خواستار يافتند گفتند «ما با بانو خويش سخن خواهيم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهيم کرد. پهلوان بايد شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و ديده بديدار ماهرو روشن کند.»
رفتن زال نزد رودابهنديمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسيد رودابه نهاني به کاخي آراسته درآمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت.چون زال دلاور از دور پديدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش کرد. زال خورشيدي تابان بربام ديد و دلش از شادي طپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد.رودابه گسيوان را فرو ريخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام برآيد. زال برگيسوان رودابه بوسه داد و گفت «مباد که من زلف مشک بوي ترا کمند کنم.» آنگاه کمندي از خادم خود گرفت و بر کنگره ايوان انداخت و چابک به بام برآمد و رودابه را در برگرفت و نوازش کرد و گفت «من دوستدار توام و جز تو کسي را به همسري نمي خواهم. اما چکنم که پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر رضا نخواهند داد که من از نژاد ضحاک کسي را به همسري بخواهم.»رودابه غمگين شد و آب از ديده به رخسار آورد که «اگر ضحاک بيداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تود دادم. بسيار نامداران و گردنکشان خواستار منند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئي نمي خواهم.» زال ديده مهرپرور بر رودابه دوخت و در انديشه رفت. سرانجام گفت «اي دلارام، تو غم مدار که من پيش يزدان نيايش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کين بشويد و بر تو مهربان کند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.»رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر کسي جز او نسپارد. دو آزاد هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوار کردند و يکديگر را بدرود گفتند و زال به لشکرگاه خود باز رفت.
راي زدن زال با موبدان
زال همواره در انديشه رودابه بود و آني از خيال او غافل نمي شد. مي دانست که پدرش سام و شاهنشاه ايران منوچهر با همسري او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد.چون روز ديگر شد در انديشه چاره اي کس فرستاد و مؤبدان و دانايان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در ميان گذاشت و گفت «دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئين آدميان کرد تا از آنان فرزندان پديد آيند و جهان آباد و برقرار بماند. دريغ است که نژاد سام نريمان و زال زر را فرزندي نباشد و شيوه پهلواني و دلاوري پايدار نماند. اکنون راي من اين است که رودابه دختر مهراب را به زني بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروي تر و آزاده تر نمي شناسم. شما در اين باره چه مي گوئيد.»موبدان خاموش ماندند و سر به زير افکندند. چه مي دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر اين همسري همداستان نخواهند شد.زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت «ميدانم که مرا در خاطر به اين انديشه نکوهش مي کنيد، اما من رودابه را چنان نيکو يافته ام که از او جدا نمي توانم زيست و بي او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. بايد راهي بجوئيد ومرا در اين مقصود ياري کنيد. اگر چنين کرديد بشما چندان نيکي خواهم کرد که هيچ مهتري با کهتران خود نکرده باشد.»موبدان و دانايان که زال را در مهر رودابه چنان استوار ديدند گفتند «اي نامدار، ما همه در فرمان توايم و جز کام و آرام تو نمي خواهيم. از همسر خواستن ننگ نيست و مهراب هرچند در بزرگي با تو همپايه نيست اما نامدار و دلير است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بيدادگر بود و بر ايرانيان ستم بسيار روا داشت اما شاهي توانا و پردستگاه بود. چاره آنست که نامه اي به سام نريمان بنويسي و آنچه در دل داري با وي بگوئي و او را با انديشه خود همراه کني. اگر سام همداستان باشد منوچهر از راي او سرباز نخواهد زد.»
نامه زال به سام زال به سام نامه نوشت که «اي نامور، آفرين خداي برتو باد. آنچه برمن گذشته است مي داني و از ستم هائي که کشيدهام آگاهي: وقتي از مادر زادم بي کس و بي يار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب ديدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم. آنگاه که تو در خز و پرنيان آسايش داشتي من در کوه و کمر در پي روزي بودم. باري فرمان يزدان بود و از آن چاره نبود.سرانجام به من باز آمدي و مرا در دامن مهر خود گرفتي. اکنون مرا آرزوئي پيش آمده که چاره آن بدست تو است. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از انديشه او آرام ندارم. دختري آزاد و نيکومنش و خوب چهره است. حور بدين زيبائي و دلآرائي نيست. مي خواهم او را چنانکه کيش و آئين ماست به همسري بگزينم. راي پدر نامدار چيست؟ به ياد داري که وقتي مرا از کوه باز آوردي در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پيمان کردي که هيچ آرزوئي را از من دريغ نداري؟ اکنون آرزوي من اينست و نيک ميداني که پيمان شکستن، آئين مردان نيست.»
پاسخ سامسام چون نامه زال را ديد و آرزوي فرزند را دانست سرد شد و خيره ماند. چگونه مي توانست بر پيوندي ميان خاندان خود که از فريدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود؟ دلش از آرزوي زال پرانديشه شد و با خود گفت «سرانجام زال گوهر خود را پديد آورد. کسي را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنين است.»غمين از شکارگاه به خانه باز آمد و خاطرش پرانديشه بود که «اگر فرزند را باز دارم پيمان شکسته ام و اگر همداستان باشم زهر و نوش را چگونه مي توان درهم آميخت؟ از اين مرغ پرورده و آن ديوزاده چگونه فرزندي پديد خواهد آمد و شاهي زابلستان بدست که خواهد افتاد؟»آزرده و اندوهناک به بستر رفت. چون روز برآمد موبدان و دانايان و اخترشناسان را پيش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در ميان گذاشت و گفت «چگونه مي توان دو گوهر جدا چون آب و آتش را فراهم آورد و ميان خاندان فريدون و ضحاک پيوند انداخت؟ در ستارگان بنگريد و طالع فرزندم زال را باز نمائيد و ببينيد دست تقدير برخاندان ما چه نوشته است.»اخترشناسان روزي دراز در اين کار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پيش آمدند و مژده آوردند که پيوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از اين دو تن فرزندي دلاور زاده خواهد شد که جهاني را فرمانبر تيغ خود خواهد کرد و شاهنشاه را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود؛ پي بدانديشان را از خاک ايران خواهد بريد و سر تورانيان را ببند خواهد آورد. دشمنان ايرانشهر را کيفر خواهد داد و نام پهلوانان درجهان به او بلند آوازه خواهد شد:
بدو باشد ايرانيان را اميد / از او پهلوان را خرام و نويدخنک پادشاهي بهنگام اوي / زمانه بشاهي برد نام اويچهروموچههندوچهايرانزمين / نويسند همه نام او برنگين
سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنان را درهم و دينار داد و فرستاده زال را پيش خواند و گفت «به فرزند شيرافکنم بگوي که هرچند چنين آرزوئي از تو چشم نداشتم، ليک چون با تو پيمان کرده ام که هيچ خواهشي را از تو دريغ نگويم به خشنودي تو خشنودم. اما بايد از شهريار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار بدرگاه شهريار خواهم شتافت تا راي او را باز جويم.»
آگاه شدن سيندخت از کار رودابهميان زال و رودابه زني زيرک و سخنگوي واسطه بود که پيام آن دو را بيکديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضاي پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به اين مژده زن چاره گر را گرامي داشت و گوهر و جامه گرانبها بخشيد، انگشتري گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند.زن چاره گر وقتي از ايوان رودابه بيرون مي رفت چشم سيندخت مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و پرسش گرفت که کيستي و اينجا چه مي کني؟زن بيمناک شد و گفت «من زني بي آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش مي برم. دختر شاه کابل پيرايه اي گرانبها خواسته بود. نزد وي بردم و اکنون باز مي گردم.» سيندخت گفت «بهائي که رودابه به تو داده است کجاست؟» زن درماند و گفت «بها را فردا خواهد داد.» سيندخت بدگمانيش نيرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را که رودابه به او داده بود بديد و بشناخت و برآشفت و زن را برو در افکند و سخت بکوفت و خشمگين نزد رودابه رفت و گفت «اي فرزند، اين چه شيوه است که پيش گرفته اي؟ همه عمر بر تو مهر ورزيدم و هر آرزو که داشتي برآوردم و تو راز از من نهان مي کني؟ اين زن کيست و به چه مقصود نزد تو مي آيد؟ انگشتر براي کدام مرد فرستاده اي؟ تو از نژاد شاهاني و از تو زيباتر و خوب روتر نيست، چرا در انديشه نام خود نيستي و مادر را چنين به غم مي نشاني؟»رودابه سر به زير افکند و اشک از ديده بر رخسار ريخت و گفت «اي گرانمايه مادر، پاي بند مهر زال زرم. آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فريفته دليري و بزرگي او شدم و بي او آرام ندارم. با يکديگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز يه داد و آئين نگفتيم. زال مرا به همسري خواست و فرستاده اي نزد سام گسيل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام به کام فرزند رضا داد. اين زن مژده اين شادماني را آورده بود و انگشتر را به شکرانه اين مژده براي زال مي فرستادم.»سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت «فرزند، اين کار کاري خرد نيست. زال دليري نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ايران است و از خاندان نريمان دلاور است. بزرگ و بخشنده و خردمند است. اگر به وي دل داده اي بر تو گناهي نيست. اما شاه ايران اگر اين راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک يکسان خواهد کرد، چه ميان خاندان فريدون و ضحاک کينه ديرين است. بهتر است از اين انديشه درگذري و برآنچه شدني نيست دل خوش نکني.»آنگاه سيندخت زن چاره گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا اين راز را پوشيده بدارد و خود پس از تيمار رودابه آزرده و گريان به بستر رفت.
خشم گرفتن مهرابشب که مهراب به کاخ خويش آمد سيندخت را غمناک و آشفته ديد. گفت «چه روي داده که ترا چنين آشفته مي بينم؟»سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پرخون است. از اين کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان يکدل و شادي و رامش ماچه خواهد ماند؟ نهالي به شوق کاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا به بار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم که به خاک مي آيد و در دست ما از آن همه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند. ازين انديشه خاطرم پر اندوه است. مي بينم که هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام کار ما چيست.»مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت «آري، شيوه روزگار اينست. پيش از ما نيز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند. جهان سراي پايدار نيست. يکي مي آيد و ديگري مي گذرد. با تقدير پيکار نمي توان کرد. اما اين سخن تازه ينست. از ديرباز چنين بوده است. چه شده که امشب در اين انديشه افتاده اي؟»سيندخت سر به زير افکند و اشک از ديده فرو ريخت و گفت «به اشاره سخن گفتم مگر راز را برتو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودي نکرد. همه سخن از مهر زال مي گويد.»مهراب ناگهان به پاي خاست و دست بر شمشير کرد و لرزان بانگ برآورد که «رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با کسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اکنون خون او را برخاک خواهم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت که «اندکي به پاي و سخن بشنو آنگاه هرچه مي خواهي بکن، اما خون بي گناهي را برخاک مريز.»مهراب او را بسوئي افگند و خروش برآورد که «کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پيوند بيگانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختري از خاندان ضحاک دل بسته يک نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.»سيندخت به شتاب گفت «بيم مدار که سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره کار روي به دربار منوچهر گداشته.»مهراب خيره ماند و سپس گفت «اي زن ، سخن درست بگو و چيزي پنهان مکن. چگونه مي توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، براين آرزو همداستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟»سيندخت گفت «اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام. آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نيز همداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟»اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت بگوي تا رودابه نزد من آيد.»سيندخت بيمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت «نخست پيمان کن که او را گزند نخواهي زد و تندرست به من بازخواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت.سيندخت مژده به رودابه برد که «پدر آگاه شد اما از خونت درگذشت.» رودابه سر برافراخت که «از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم. » آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود. بانگ برداشت و درشتي کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه برهم گذاشت و آب از ديده روان کرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد.
آگاه شدن منوچهرخبر به منوچهر رسيد که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد که «ساليان دراز فريدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکيان کوشيده اند. اينک اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا که فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و کشور را پرآشوب کند. بهتر آنست که در چاره اين کار بکوشم و زال را از چنين پيوندي باز دارم.»در اين هنگام سام از جنگ با ديوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم ديدار منوچهر باز مي گشت. منوچهر قرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهي با شکوه به پيشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وفتي سام فرود آمد منوچهر او را گرامي داشت و نزد خود برتخت نشاند و از رنج راه و پيروزي هاي وي در ديلمان و مازندران پرسيد. سام داستان جنگ ها و چيرگي هاي خود و شکست و پريشاني دشمنان و کشته شدن کرکوي از خاندان ضحاک را همه باز گفت. منوچهر او را بسيار به نواخت و به دلاوري و هنرمندي ستايش کرد.سام مي خواست سخن از زال و رودابه در ميان آورد و چون دل شاه به کرده او شاد بود آرزوئي بخواهد که منوچهر پيشدستي کرد و گفت «اکنون که دشمنان ايران را در مازندران و گرگان پست کردي و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختي هنگام آنست که لشکر به کابل و هندوستان بري و مهراب را نيز که از خاندان ضحاک مانده است از ميان برداري و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوري و خاطر ما را از اين رهگذر آسوده سازي.»سخن در گلوي سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود. ناچار نماز برد و زمين بوسيد و گفت «اکنون که راي شاه جهاندار براين است چنين مي کنم. آنگاه با سپاهي گران روي به سيستان گذاشت.»
شکوه زالدر کابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش برخاست. خاندان مهراب را نوميدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شکوه پيش زال بردند که اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پرخروش شد. با چهره اي دژم و دلي پرانديشه از کابل بسوي لشکر پدر تاخت.پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد. زال با دلي پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خواند و گفت «اي پهلوان بيدار دل همواره پاينده باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد. همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام. با کس بد نکرده ام و برکس بد نمي خواهم. گناهم تنها آنست که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا کردي و به کوه انداختي. بر رنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز برخاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاک در کارم نظر کرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسي به برز و به يال و به جنگ آوري و سرافرازي با من برابر نيست. پيوسته فرمان ترا نگاهداشتم و در خدمت کوشيدم. از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروي است و هم فرّ و شکوه بزرگي دارد.باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسري نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نکردي که مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اکنون که آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيکار آمدي؟ آمدي تا کاخ آرزوي مرا ويران کني؟ همين گونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينک بنده فرمان توام و اگر خشم گيري تن و جانم تراست. بفرما تا مرا با ارّه بدو نيم کنند اما سخن از کابل نگويند. با من هرچه خواهي بکن اما با آزار کابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ کابل کن.»سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند. عاقبت سر برداشت و پاسخ داد که «اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي با تو آئين مهر بجا نياوردم و به راه بيداد رفتم. پيمان کردم که هر آرزو که خواستي برآورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود. اکنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در کار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم.»
نامه سام به منوچهرآنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند که «شهريارا، صدو بيست سال است که بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ايرانشهر را هرجا يافتم به گرز گران کوفتم و بدخواهان ملک را پست کردم. پهلواني چون من، عنان پيچ و گردافکن و شيردل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را که از فرمان شهريار پيچيدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم.اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را که از کشف رود برآمد که چاره مي کرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چارپايان و مردمان را درکام برد. به بخت شهريار گرزبر گرفتم و به پيکار اژدها رفتم. هرکه دانست مرگم را آشکار ديد و مرا بدرود کرد. نزديک اژدها که رفتم گوئي دريائي از آتش در کنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد که جهان لرزان شد. زبانش چون درختي سياه از کام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم بدل راه ندادم. تير خدنگي که از الماس پيکان داشت به کمان نهادم و رها کردم و يک سوي زبانش را به کام دوختم. تير ديگر در کمان گذاشتم و برکام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به کام وي دوختم. برخود پيچيد و نالان شد. تير سوم را برگلويش فرو بردم. خون از جگرش جوشيد و به خود پيچيد و نزديک آمد.گرز گاوسر را برکشيدم و اسب پيلتن را از جاي برانگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش کوفتم که گوئي کوه بر وي فرود آمد. سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود برخاست. جهاني برمن آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند.چون باز آمدم جوشن برتنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهر اژدها زيان مي ديدم. از دلاوري هاي ديگر که در شهرها نمودم نمي گويم. خود ميداني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه کردم و به روزگار نا سپاسان چه آوردم. هرجا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هرجا تيغ آختم سر دشمنان برخاک ريخت.در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان کارزار بود. هرگز از زادبوم خود ياد نکردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم.اکنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اکنون نوبت فرزندم زال لست. جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من کردم از اين پس او کند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن کشي شاد سازد، که دلير و هنرور و مردافگن است و دلش از مهر شاه آگنده است.زال را آرزوئي است. به خدمت مي آيد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد. شهريار از پيمان من با زال آگاه است. در ميان گروه پيمان کردم که هر آرزو که داشت برآورم. چون به فرمان شاهنشاه آهنگ کابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دو نيم کني بهتر است که روي به کابل گذاري. دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد. او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گويد. شاهنشاه با وي آن کند که از بزرگواران در خور است. مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد که بندگان درگاهش پيمان بشکنند و پيمانداران را بيازارند، که مرا در جهان همين يک فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم. شاه ايران پاينبده باد.»
خشم گرفتن مهراباز آن سوي مهراب که از کار سام و سپاهش آگاه شد بر سيندخت و رودابه خشم گرفت که راي بيهوده زديد و کشور مرا در کام شير انداختيد. اکنون منوچهر سپاه به ويران ساختن کابل فرستاده است. کيست که در برابر سام پايداري کند؟ همه تباه شديم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشير سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرونشيند و از ويران ساختن کابل باز ايستد و جان و مال مردم از خطر تباهي برهد.»سيندخت زني بيدار دل و نيک تدبير بود. دست در دامان مهراب زد که يک سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهي ما را بکش. اکنون کاري دشوار پيش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بيفشان و مرا اجازت ده تا پيش کش هاي گرانبها بردارم و پوشيده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل او را نرم کنم و کابل را از خشم شاه برهانم.»مهراب گفت «جان ما در خطر است، گنج و خواسته را بهائي نيست. کليد گنج را بردار و هرچه مي خواهي بکن.» سيندخت از مهراب پيمان گرفت که تا بازگشتن او برجان رودابه گزندي نرساند و خود با گنج و خواسته وزر و گوهر بسيار و سي اسب تازي و سي اسب پارسي و شصت جام زر ير از مشک و کافور و ياقوت و پيروزه و صد اشتر سرخ موي و صد اشتر راهوار و تاجي پرگوهرشاهوار و تختي از زر ناب و بسياري هديه هاي گرانبهاي ديگر رهسار درگاه سام شد.
گفتگوي سام و سيندختبه سام آگهي دادند که فرستاده اي با گنج و خواسته فراوان از کابل رسيده است. سام بار داد و سيندخت بسرا پرده درآمد و زمين بوسيد و گفت «از مهراب شاه کابل پيام و هديه آورده ام. سام نظر کرد و ديد تا دو ميل غلامان و اسبان و شتران و پيلان و گنج و خواسته مهراب است. فرو ماند که تا چه کند. اگر هديه از مهراب بپذيرد منوچهر خشمگين خواهد شد که او را به گرفتن کابل فرستاده است و وي از دشمن ارمغان مي پذيرد. اگر نپذيرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پيمان ديرين را به ياد وي خواهد آورد.عاقبت سر برآورد و گفت «اسبان و غلامان» و اين هديه و خواسته همه را به گنجور زال زر بسپاريد. سيندخت شاد شد و گفت تا بر پاي سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد که «اي پهلوان، درجهان کسي را با تو ياراي پايداري نيست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهاني رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ايشان کرده اي؟ کابليان همه دوستدار و هواخواه تواند و به شادي تو زنده اند و خاک پايت را برديده مي سايند. از خداوندي که ماه و آفتاب و مرگ و زندگي را آفريد انديشه کن و خون بي گناهان را برخاک مريز.»سام از سخنداني فرستاده در شگفت شد و انديشيد «چگونه است که مهراب با اين همه مردان و دليران زني را نزد او فرستاده است؟» گفت «اي زن، آنچه مي پرسم به راستي پاسخ بده. تو کيستي و با مهراب چه نسبت داري؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و ديدار به چه پايه است و زال چگونه بر وي دل بسته است؟.»سيندخت گفت «اي نامور، مرا به جان زينهار بده تا آنچه خواستي آشکارا بگويم.» سام او را زينهار داد. آنگاه سيندخت راز خود را آشکار کرد که «جهان پهلوانا، من سيندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستايشگر و آفرين گوي توايم و دل به مهر تو آگنده داريم. اکنون نزد تو آمده ام تا بدانم هواي تو چيست. اگر ما گنهکار و بدگوهريم و درخور پيوند شاهان نيستيم من اينک مستمند نزد تو ايستاده ام. اگر کشتني ام بکش و اگر در خور زنجيرم در بند کن. اما بيگناهان کابل را ميازار و روز آنان را تيره مکن و برجان خود گناه مخر.»سام ديد بر کرد. شيرزتي ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل.. گفت «اي گرانمايه زن، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشته ام و در خواسته ام تا کام ما را برآورد. اکنون نيز در چاره اين کار خواهم کوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد. اما اين رودابه چگونه پريوشي است که دل زال دلاور را چنين در بند کشيده. او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.»سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت «پهلوان بزرگي کند و با ياران و سپاهيان به خانه ما خرامد و ما را سرافراز کند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت.سام خنديد و گفت «غم مدار که اين کام تو نيز برآورده خواهد شد. هنگامي که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو ميهمان خواهيم آمد.»سيندخت خرم و شگفته با نويد نزد مهراب بازگشت.
زال در بارگاه منوچهراز آن سوي، چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تيز برگرفت و شتابان براسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت. چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلوانان و نامداران به پیشواز او شتافتند و با فرّ و شکوه بسيار به بارگاهش آوردند. زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد.منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاک راه ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي زال آگاه شد خنديد و گفت «اي دلاور، رنج ما را افزون کردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هرچند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يک چند نزد ما بپاي تا در کار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و کام ترا برآوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي برگرفتند و به شادي نشستند.روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اخترشناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وي را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در اين کار بسر بردند. سرانجام خرّم و شادمان باز آمدند که از اختران پيداست که فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد که دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد کند.
يکي برز بالا بود زورمند / هه شير گيرد بخّم کمندعقاب از بر ترک او نگذرد / سران ومهان رابکس نشمردبرآتش يکي گور بريان کند / هوا رابه شمشير گريان کندکمر بسته شهرياران بود / به ايران پناه سواران بود
منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند.
آزمودن زالچون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن زال بار داد و زال در برابر موبدان بنشست تا پرسش هاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشکار کند. يکي از موبدان پرسيد«دوازده درخت شاداب ديدم که هريک سي شاخه داشت. راز آن چيست؟»موبد ديگر گفت «دو اسب تيز تک ديدم، يکي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه. هريک از پي ديگري مي تاخت اما هيچيک بديگري نمي رسيد. راز آن چيست؟»ديگري گفت «مرغزاري سر سبز و خرّم ديدم که مردي با داسي تيز در آن مي آمد و تر و خشکش را با هم درو مي کرد و زاري و لابه در او کارگر نمي افتاد. راز آن چيست؟»موبد ديگر گفت «دو سرو بلند ديدم که از دريا سر کشيده بودند و برآنها مرغي آشيانه داشت. روز بر يکي مي نشست و شام بر ديگري. چون بر سروي مي نشست آن سرو شگفته مي شد و چون برمي خاست آن سرو پژمرده مي شد و خشک و بي برگ مي ماند.»ديگري گفت «شهرستاني آباد و آراسته ديدم که در کنارش خارستاني بود. مردمان از آن شهرستان ياد نمي کردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي برمي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان مي شدند. اکنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟»زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سربرآورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت که هريک سي شاخ دارد دوازده ماه است که هريک سي روز دارد و گردش زمان برآنهاست. آن دو اسب تيزپاي سياه و سپيد شب و روزاند که در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند. دو سرو شاداب که مرغي برآنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دو نيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان، جهان خرّمي و سرسبزي دارد. در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشکي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد. مردي که به مرغزار در مي آيد و با داس تر و خشک را بي تفاوت درو مي کند دست اجل است که لابه و زاري ما را در وي اثر نيست وچون زمان کسي برسد بر وي نمي بخشايد و پير و جوان و توانگر و دريوش را از اين جهان بر مي کند. و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست. تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خار و خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ برخيزد و داس اجل به گردش درآيد ما را ياد جهان ديگر در سر مي آيد و دريغ مي خوريم که چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.»چون زال سخن به پايان آورد موبدان برخردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد.
هنرنمائي زالروز ديگر چون آفتاب برزد، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور بازگشتن بگيرد، چه از دوري رودابه بي تاب بود. منوچهر خنديد و گفت «يک امروز نيز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستيم.»آنگاه فرمان داد تا سنج و کوس را به صدا درآوردند و گردان و دليران و پهلوانان با تير و کمان و سپر و شمشير و نيزه و ژوبين به ميدان درآمدند تا هريک هنرمندي و دليري خويش را آشکار کنند.زال نيز تير و کمان برداشت و سلاح برآراست و بر اسب نشست و به ميدان درآمد. در ميانه ميدان درختي بسيار کهنسال بود. زال خدنگي در کمان گذاشت و اسب برانگيخت و تير از شست رها کرد. تير بر تنه درخت کهنسال فرود آمد و از سوي ديگر بيرون رفت. فرياد آفرين از هرسو برخاست.آنگاه زال تير و کمان فرو گذاشت و ژوبين برداشت و بر سپرداران حمله برد و به يک ضربت سپرها را از هم شکافت.منوچهر از نيروي بازوي زال درشگفتي شد. براي آنکه او را بهتر بيازمايد فرمان داد تا نيزه داران عنان به جانب او پيچيدند. زال به يک حمله جمع آنان را پريشان کرد. سپس به پهلواني که از ميان ايشان دليرتر و زورمندتر بود رو کرد و تيز اسب تاخت و چون به وي رسيد جنگ درکمرگاهش زد و او را چابک از اسب برداشت تا برزمين بکوبد که غريو ستايش از گردن کشان و تماشاگران برخاست. شاهنشاه براو آفرين خواند و وي را خلعت داد و زر و گوهر بخشيد.
برگشتن زال نزد پدرآنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام يل نامه نوشتند که «پيک تو رسيد و برآرزوي جهان پهلوان آگاه شديم. فرزند دلاور را نيز آزموديم. خردمند و دلير و پر هنر است. آرزويش را برآورديم و او را شادمان نزد پدر فرستاديم. دست بدي از دليران دور باد و همواره شاد و کامروا باشيد.»زال از شادماني سر از پا نمي شناخت. شتابان پيکي تيزرو برگزيد و نزد پدر پيام فرستاد که «بدرود باش که شاهنشاه کام ما را برآورد.» سام از خرّمي شگفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پيشواز زال رفت. دو نامدار يکديگر را گرم در برگرفتند. آنگاه زال زمين خدمت بوسيد و پدر را ستايش کرد و بر راي نيکش آفرين خواند.سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادي شاهنشاه مي گرفتند و پيام به مهراب و سيندخت فرستادند که «زال با فرمان پادشاه بازگشت و نويد پيوند آورد. اينک چنانکه پيمان کردم با سپاه و دستگاه به کاخ شما مهمان مي آئيم.»
پيوستن زال و رودابهمهراب را گل رخسار شگفته شد. سيندخت را پيش خواند و نوازش کرد و گفت «راي تو نيکو بود وکارها به سامان آمد. با خانداني بزرگ و نامدار پيوند ساختيم و سرافرازي يافتيم. اکنون در گنج و خواسته را بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرائي شاه زابلستان باشيم.»چيزي نگذشت که سام دلير با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرا رسيدند. سام چون ديده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيبائيش فرو ماند و فرزند را آفرين گفت.سي روز همه بزم و شادي بود و کسي را از طرب خواب برديده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سيستان کرد و به شادي بازگشت.زال يک هفته ديگر در کاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگانو دليران به زابل بازگشت. شهر را آئين بستند و سام جشني بزرگ برپا کرد و به سپاس پيوند دو فرزند زر و گوهر برافساند. سپس زال را برتخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش برافراخت و آهنگ مازندران کرد.
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند
پرهیز از دردسر درست کردن بیهوده
برداشت و بهره برداری از داده های تارنما همراه با آوردن نام و نشانی مهرمیهن آزاد است
تاریخ و فرهنگ ایران زمین
در ادامه ی قسمت اول داستان زال و رودابه زال نزد پدر پیغام می فرستد و او را از تصمیمش برای ازدواج با رودابه آگاه می کند. سام نریمان سخت مخالفت می کند زیرا که نژاد ضحاک را دشمت ایران و ایرانی می داند.
زال واسطه می فرستد و پدر را از عشقی که در دل دارد مطلع می کند و یادآور می شود که او همان پسری است که به خاطر سفیدمویی و چهرهاش، سام در کودکی او را در درون غاری رها کرده و سیمرغ او را پرورش داد و وقتی که بزرگ شد پهلوان قوی هیکل و بالابلندی شد، پدر به دنبالش فرستاد و وعده ها داد که زین پس هر کاری بتواند انجام می دهد تا گذشته را جبران کند…و حالا وقت عمل کردن به قولها و وعده هاست.
سام نریمان، دلش به حال پسر می سوزد و از منجمان عاقبت کار را پرس و جو می کند. ستاره شناسان حاصل ازدواج را پسری می بینند که مانند ندارد و پهلوانی بنام می شود تا همیشه یاور ایرانیان باشد.
از سوی دیگر، مهراب شاه کابل، از ارتباط رودابه و زال آگاه می شود و نگران از عاقبت این کار و نابودی کشورش به واسطهی دشمنی سابق ایرانیان و ضحاکیان است.
سام کوله بار می بندد و راهی کابل می شود تا رودابه را برای زال خواستگاری کند. ابتدا با مادرش سیندخت هم صحبت می شود_ که نمونهی مدبرتریت زنان شاهنامه است_ تا هم جویای کمال و جمال دختر شود و هم خانوادهی او را بسنجد. سیندخت با هوش و تدبیر فراوان زمینهی آشتی و در امان ماندن کشورش را از خشم ایران فراهم می کند و از سام وعده می گیرد که این عشق مایهی دردسر و یا نابودی کشورش نشود.
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
سام قول می دهد و طالب دیدن عروس می شود. مادر روی نما( دیدن چهرهی عروس) درخواست می کند و سام روی نما می دهد تا به دیدن عروس موفق شود.
داستان زال و رودابه، تنها داستان عاشقانهی شاهنامه است که همه موارد آیینی و رسوم و سنتهای ازدواج از ابتدا تا انتها اجرا می شود. بسیاری از این رسوم هنوز هم در جای جای ایران پابرجاست.سام رودابه را می بیند و بر انتخاب پسر مرحبا می گوید. مراسم عروسی با انجام همهی رسومات شکل می گیرد از جمله : مهمانی و دعوت بزرگان کشور، ساز و نوا و آهنگ شادی بخشی که تا یک هفته در منزل دختر ادامه می یابد، فرستادن جهاز برای دختر و بعد رفتن عروس و خانواده اش به منزل پسر و… . حاصل ازدواج فرخندهی زال و رودابه، رستم دستان است که پهلوان اساطیری و بنام شاهنامه است.
برای اطلاع از طرحهای تخفیفی از طریق ایمیل، در خبرنامه عضو شوید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
Only fill in if you are not human
نقد نسبتا قوی بود و برای کسانیکه بخوان این کتاب شروع کنن مقد…
سپاس از درکتون بانو? از اینکه همراه ما هستین خوشحالم….
آروم فقط?…
میفهمم چی میگین درواقع خیلی از ماها توی سکوتی مردیم که هیچ ک…
سلام درست میگین مرگ حقیقتِ تلخیه من یک بار مردم ، جسمم نه ول…
داستان پرشگفتی ضحاك و فریدون از پرمایهترین آفرینشهای هنری فردوسی است. بیداد ماردوش، قیام كاوه، انقلاب مردم، چیرگی فریدون بر دستگاه ضحاك، و حكمت رستاخیز چنان زنده و هنرمندانه آراسته شده كه گویی پس از گذشت هزار سال، با زندگانی امروز بشر در عصر تكنولوژی هم انطباق پیدا میكند.
پس از این داستان، فردوسی داستان اجتماعی دیگری را نقشبندی میكند كه امروز هم بشر به دام آن گرفتار و به حكمت آن نیازمند است. موضوع داستان با تبعیض نژادی و به طور كلی مغزشوییهای جوامع بشری پیوند دارد. (1)
پس از پایان غمانگیز زندگانی فریدون، نوادهی او، منوچهر، دیهیم پادشاهی بر سر مینهد. دوران پادشاهی منوچهر دورهی آبادانی و بزرگی ایران است. سپهسالار سام نریمان به خدمت شاه كمر بسته است و دشمنان ایران یارای تاخت و تاز و ویرانگری ندارند.
جهان پهلوان سام فرزند نداشت، و نداشته را آرزو میكرد. از قضای روزگار همسر سام فرزندی زاد كه موی سر و مژگان او سپید بود. سام كه مانند غالب مردان سیاسی از زخم زبان مردم و آرای عمومی نگران میشود دستور میدهد كودك را در البرزكوه بیفكنند تا نابود شود.
از آنجا كه خواست خداوند بر آن است كه كودك نجات یابد، سیمرغِ فرخنده، كودك را با بچگان خود میپرورد. با گذشت زمان، كودك جوانی نیرومند و دلیر میشود و او را «دستان» مینامند.
كه یزدان كسی را كه دارد نگاه *** ز گرما و سرما نگردد تباه
سام شبی به خواب میبیند كسی او را مژده میدهد كه فرزندش زنده مانده و جوانی دلیر شده است. سامِ پشیمان و شرمسار، فرزندجویان به البرزكوه میرود. سیمرغ، چون مادری دانا، فرزند سام را به بازگشت نزد پدر ترغیب میكند.
از نكتههای ظریف اندیشهی فردوسی است كه دستان زبان سیمرغ آموخته بود و چون با طبیعت والا سروكار داشت، خرد طبیعی پیدا كرده بود، و آنچنان كه ما را در مكتب خانهها و آموزشگاهها مغزشویی میكنند، مغزشسته نشده بود:
بر آواز سیمرغ گفتی سخن *** فراوان خرد بود و دانش كهن
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
استاد طوس هنگام بدرود دستان با سیمرغ بر دو نكتهی بنیادی تكیه میكند:
نكتهی نخست بر پایهی مهر مادری است. سیمرغ به دستان میگوید: پَر مرا با خود ببر و نگاه دار. هرگاه كه سختی به تو روی آورد، آن را بر آتش بیفكن. من در زمان چون ابر سیاه میرسم و تو را از سختی میرهانم.
نكتهی دوم با رفتار پدر پیوند دارد. سام با دستان عهد میبندد كه هیچ گاه به خلاف میل فرزند رفتار نكند:
بجویم هوای تو از نیك و بد *** از این پس، چه خواهی تو، چونان سزد
سام فرزند مرغپروردهی خود، دستان، را زال نام میگذارد و او را به دربار منوچهر شاه میبرد و به موبدان میسپارد كه زال را آداب و فنون (علم مكتبی) بیاموزند.
منوچهرشاه دستور میدهد منشوری به نام سام بنویسند برای فرمانروایی كابل و مای و هند.
زال اكنون با «دانش و خرد و رزم و بزم درباری» آشنایی پیدا كرده و به اقتضای جوانی آمادهی مهرورزی و زناشویی شده است.
در شاهنامه میخوانیم كه زال به سوی هند سفر میكند. در سَرِ راه هند، در كابل، به دختر ماهروی پادشاه كابل دل میبندد. نخستین دشواری این دلدادگی روابط ناهنجار ایران و كابل است. ایرانیان مهراب شاه كابلی را از نژاد ضحاك تازی ماردوش میدانند و خود را از نژادی برتر از تازیان میانگارند.
استاد سخنور خراسان، مانند روانكاو جهاندیدهای، دلهای زال و رودابه را به هم پیوند میدهد؛ پیش از آنكه دو جوان یكدیگر را دیده باشند.
زمانی كه زال و گروه یارانش به كابل میرسند، مهراب شاه سیاستمدار به پیشباز آنها میآید و هدیهها میاورد.
زال و مهراب از همان برخورد اول با یكدیگر رشتهی دوستی و الفت پیدا میكنند.
شب هنگام، وقتی مهراب شاه از دربار به شبستان خود بازمی گردد، همسر او، سیندخت، از چگونگی مهمان نو رسیدهی ایرانی میپرسد:
چه مردیست این پیر سر پور سام *** همی تخت كار آیدش یا كُنام؟
خوی مردمی هیچ دارد همی؟ *** پی نامداران سپارد همی؟
مهراب از بُرز و بالا و دلیری زال برای زن و دخترش حكایت میكند:
به گیتی در از پهلوانان گُرد *** پی زال را كس نیارد سپرد
فردوسی با كاردانی بسیار مهر زال را در دل رودابه دختر جوان مهراب مینشاند. میفرماید:
چو بشنید رودابه آن گفتوگوی *** برافروخت و گلنارگون كرد روی
دلش گشت پرآتش از مهر زال *** ازو دور شد رامش و خورد وهال
از سوی دیگر، یكی از همراهان زال به او میگوید كه این شاه بلندبالا و خوش سیمای كابل دختر بسیار زیبایی دارد:
پس پردهی او یكی دختر است *** كه رویش ز خورشید روشن تر است
ز سر تا به پایش به كردار عاج *** به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ *** مژه تیرگی برده از پرّ زاغ
باری، زال و رودابه نادیده به یكدیگر دل میسپارند. اكنون زال، فرزند سام، جهانپهلوان ایران، عاشق رودابه دختر مهراب شاه كابل شده است. كینههای نژادی مانع از آن است كه این دو تن آشكارا با هم دوست شوند. عشق بازی زال و رودابه در آغاز ناچار نهانی است و پدران و مادران از این داستان بیخبرند.
یك روز سیندخت مادر رودابه، از رفت و آمد زن ناشناسی در ایوان مشكوك میشود. گفتوگوی با آن زن معلوم میدارد كه وی پیغام رسان و رازدار عاشق و معشوق است. به این ترتیب، سیندخت برای نخستین بار از داستان عشق دخترش با پسر پهلوان بزرگ ایران آگاهی مییابد. سیندخت راه این عشق را پر از دشواری میبیند، زیرا ایران و كابلستان در آن روزگار دو كشور دوست نبودند. وانگهی، مهراب از نژاد ضحاك بود. دشواریهای دیگر هم در راه این داستان عاشقانه هست كه باید خواننده به شاهنامه و تفسیرهای آن مراجعه كند.
برای اینكه لااقل صحنهای از وصف داستانهای بزمی شاهنامه را بازگو كرده باشیم، قسمتی از داستان آگاه شدن سیندخت را از عشق ورزی رودابه و زال نقل میكنیم:
شب هنگام مهراب سیندخت را غمگین و پژمرده مییابد. علت را جویا میشود. سیندخت میگوید كه این همه گنج آباد و خواسته و اسبان آراسته و زیبایی منظر كه نصیب خاندان او شده هیچ گونه نیك بختی ایشان را تأمین نكرده است. مهراب هم بدون اینكه هنوز علت را بداند، دشواریهای روزگار را تأیید میكند و به طور كلی میگوید:
سرای سپنجی بدین سان بود *** یكی خوار و دیگر تن آسان بود
یكی اندر آید دگر بگذرد *** كه دیدی كه چرخش همی نشكرد
سیندخت راز عشق نهان رودابه را با مهراب در میان میگذارد. پدر و مادر چنین میپندارند كه زال رودابه را از راه راست به در برده و رودابه كارش از پند و اندرز گذشته است. مهراب بسیار خشمگین میشود، میگوید: دریغا كه من به آیین پدرانم (آنها تازی بودند) رفتار نكردم، تا وقتی دختر یافتم او را در زمان نابود كنم. گفت و گوی سیندخت با مهراب و مهراب با رودابه ابیات زیبا دربردارد. سخن در این است كه چرا رودابهی تاجدار و زیبا از نژاد تازی همسر اختیار نكرده و اینك به نژاد ایرانی گراییده است. در چنین زناشویی مسائل سیاسی هم وارد میشود و بیمِ از دست دادن تاج و تخت نیز میرود.
پدر چون ورا دید خیره بماند *** جهان آفرین را نهانی بخواند
بهشتی بد آراسته پرنگار *** چو خورشید تابان به خرم بهار
بدو گفت «كای شسته مغز از خرد *** به پُرگوهران این كی اندر خورد
كه با اهرمن جفت گردد پری *** كه نه تاج بادت نه انگشتری
گر از دشت قحطان یكی مارگیر *** شود مُغ ببایدش كشتن به تیر»
از سوی دیگر، زال خردمندانه كار میكند، ماجرا را در نامهای به پدر خود مینویسد. آنگاه خبر داستان عشق ورزی زال و رودابه به منوچهر میرسد. سام و شاه هر دو اظهار نگرانی میكنند كه ممكن است از تخم زال و رودابه فرزندی به وجود بیاید كه به سوی مادر گرایش داشته باشد و آرامش كشور ایران را روزی تهدید كند. بعد خواهیم دید كه همهی گروهها گشوده میشوند.
پاسخ به نامهی زال
فرستاده زال را پیش خواند *** ز هرگونه با او سخنها براند
بگفتش كه با او به خوبی بگوی *** كه این آرزو را نَبُد هیچ روی
ولیكن چو پیمان بدین بُد نخست *** بهانه نشاید به بیداد جست
بیاسای اكنون تو پوشیده دار *** بدان تا نداند كس از روزگار
من اینك به شبگیر ازین رزمگاه *** سوی شهر ایران برانم سپاه
بدان تا چه فرمان دهد شهریار *** چه آردش ازین كار پروردگار
فرستاده را داد چندین درم *** بدو گفت خیز و مزن هیچ دَم
فرستاده آمد به نزدیك زال *** ابا بخت فیروز و فرخنده فال
چو آمد بدو داد پیغام سام *** ازو زال بشنید و شد شادكام
گرفت آفرین زال بر كردگار *** بدان بخشش و شادمان روزگار
درم داد و دینار درویش را *** نوازنده شد مردم خویش را
بسی آفرین بر سپهدار سام *** بكرد و بر آن خوب دادن پیام
نه شب خواب كرد و نه روز آرمید *** نه میخورد و نه نیز رامش گزید
دلش گشته بود آرزومند جفت *** همه هرچه گفتی ز رودابه گفت
سیندخت دلش از این انتخاب رودابه خشنود است، ولی آن را عملی نمیبیند، كینههای نژادی را سد راه میداند، و از شاه ایران نیز بیمناك است.
زال خبر خوش موافقت ضمنی سام را به وسیلهی زن پیامرسان به رودابه میرساند.
بازپرسی از پیغام رسان
میان سپهدار و آن سروبُن *** زنی بود گوینده شیرین سخن
پیام آوریدی سوی پهلوان *** هم از پهلوان سوی سرو روان
سپهدار دستان مر او را بخواند *** سخن هرچه بشنید با او براند
بدو گفت «نزدیك رودابه شو *** بگویش كهای نیك دل ماه نو
سخن چون ز تنگی به سختی رسید *** فراخیش را زود بینی كلید»
فرستاده باز آمد از پیش سام *** ابا شادمانی و فرخ پیام
بسی گفت و بشنید و زد داستان *** سرانجام او گشت همداستان
سبك پاسخ نامه زن را سپرد *** زن از پیش او رفت و نامه ببرد
به نزدیك رودابه آمد چو باد *** بدین شادمانی ورا مژده داد
پری روی بر زن درم برفشاند *** به كرسی زر پیكرش برنشاند
پس آنگه بداد او بدان چاره گر *** یكی دست جامه بر آن مژده بر
همان نیز از بهر فرخنده زال *** ز چیزی كه باشد مر او را همال
یكی شاره سربند پیش آورید *** شده تار و پود اندرو ناپدید
همه پیكرش سرخ یاقوت و زر *** شده زر همه ناپدید از گهر
یكی خوب پرمایه انگشتری *** فروزنده چون بر فلك مشتری
فرستاد نزدیك دستان سام *** بسی داد با او درود و پیام
زن از حجره رفت و به ایوان رسید *** نگه كرد سیندخت او را بدید
به آواز گفت «از كجایی بگوی *** سخن هرچه پرسم تو كژی مجوی
زمان تا زمان پیش من بگذری *** به حجره درآیی به من ننگری
دل روشنم شد به تو بدگمان *** نگویی به من تا زهی یا كمان»
بدو گفت زن « من یكی چاره جوی *** همی نان فرازآرم از چند روی
بهایی ز جامه ز پیرایهها *** فروشم ز مردم بود مایهها
روم من سوی خانهی مهتران *** خرند از من آن جامه و گوهران
بدین حجره رودابه پیرایه خواست *** همان گوهران گرانمایه خواست
بیاوردمش افسری زرنگار *** یكی حقّه پر گوهر شاهوار»
بدو گفت «بگذار بر چشم من *** یكی آب برزن برین خشم من»
سپردم به رودابه گفت این دو چیز *** فزون خواست كاكنون بیارمش نیز
بها گفت سیندخت بنماییم *** دل بسته ز اندیشه بگشاییم
درم گفت فردا دهم ماه روی *** بها تا نیابم تو از من مجوی
همی كژ بدانست گفتار اوی *** بیاراست دل را به پیكار اوی
بیامد بجستش بر و آستی *** همی جست ازو كژی و كاستی
چو آن جامههای گرانمایه دید *** هم از دست رودابه پیرایه دید
برآشفت و گیسوی او را به دست *** گرفت و به روی اندر افكند پست
به خشم اندرون شد از آن زن غمی *** به خواری كشیدش به روی زمی
زمانی همی برد مویش كشان *** بیفكند بر خاك چون بیهشان
بیفكند او را همان جا ببست *** همی كوفت پای و همی زد به دست
وزان جا به كاخ اندر آمد دژم *** همی بود با درد و اندوه و غم
در كاخ بر خویشتن بر ببست *** از اندیشگان شد به كردار مست
مادر دخترش را سرزنش میكند
بفرمود تا دخترش رفت پیش *** همی دست برزد به رخسار خویش
دو گل را به دو نرگس آبدار *** همی شست تا شد گلان تابدار
به رودابه گفت «ای گرانمایه ماه *** چرا برگزیدی تو بر گاه چاه
چه ماند از نكو داشتن در جهان؟ *** كه ننمودمت آشكار و نهان؟
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی *** همه رازها پیش مادر بگوی
كه این زن ز پیش كه آید همی *** به نزد ز بهر چه آید همی
سخن بر چه سانست و این مرد كیست *** كه زیبای سربند و انگشتریست
ز گنج بزرگ افسر تازیان *** به ما ماند بسیار سود و زیان
بدین نام خود داد خواهی به باد *** چو من زادهام دخت هرگز مباد»
پاسخ دختر به مادر
زمین دید رودابه و پشت پای *** فروماند از شرم مادر به جای
فروریخت از دیدگان آب مهر *** به خون دو نرگس بیاراست چهر
به مادر چنین گفت «كای پرخرد *** همی مهر جان مرا بشكرد
مرا مادرم گر نزادی ز بُن *** نرفتی ز من نیك یا بد سخُن
سپهدار زابل به كابل بماند *** چنین مهر اویم بر آتش نشاند
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان *** كه گریان شدم آشكار و نهان
نخواهم بُدن زنده بیروی اوی *** جهانم نیرزد به یك موی اوی
بدان كو مرا دید و با من نشست *** به پیمان گرفتیم دستش به دست
فرستاده شد نزد سام بزرگ *** فرستاد پاسخ به زال سترگ
زمانی بپیچید و رنجور بود *** سخنهای بایسته گفت و شنود
سرانجام او گشت همداستان *** بپرسید از موبد باستان
فرستاده را داد بسیار چیز *** شنیدم همه پاسخ سام نیز
به دست همین زن كه كندیش موی *** زدی بر زمین و كشیدی به روی
فرستاده آرندهی نامه بود *** همان پاسخ نامه این جامه بود»
فروماند سیندخت از این گفتوگوی *** پسند آمدش زال را جفت اوی
چنین داد پاسخ كه «این خُرد نیست *** چو دستان ز پرمایگان گُرد نیست
بزرگست و پور جهانپهلوان *** هشیوار و با رای و روشن روان
هنرها همه هست و آهو یكی *** كه گردد هنر پیش او اندكی
شود شاه گیتی بدین خشمناك *** برآرد ز كابل به خورشید خاك
نخواهد كه از تخم ما بر زمین *** كسی پای خویش اندر آرد به زین»
رها كرد زن را و بنواختش *** چنان كرد پیدا كه نشناختش
به زن گفت كای زیرك هوشیار *** چنان كن همیشه لبت بسته دار
مبادا لب تو به گفتار چاك *** سخن را هم این جا فرو كن به خاك
چنان دید دخترش را در نهان *** كجا نشنود پند كس در جهان
گوهرهای درخشان سخن دری در داستان رودابه و زال فراوان است. زال مرغ پرورده اكنون با قانونمندیهای جامعه آشنا شده و خوب میداند كه با رودابه میباید به آیین كشور زناشویی كند. زناشویی با دختری از كشور دشمن نیاز به پروانهی ویژهی دربار منوچهر دارد. سلسله مراتب میگوید كه نخست از پدر اجازه بگیرد، تا زمینهی كار را، آن چنان كه میداند، نزد منوچهرشاه عرضه كند. به چند بیت از نامهی زال به سام نگاه میكنیم:
سپهبد نویسنده را پیش خواند *** دل آكنده بودش همه برفشاند
ز خط نخست آفرین گسترید *** بر آن دادگر كافرین آفرید
ازو باد بر سام نیرم درود *** خداوند كوپال و شمشیر و خود
من او را بسان یكی بندهام *** به مهرش روان و دل آكندهام
ز مادر بزادم بدان سان كه دید *** ز گردون به من بر ستمها رسید
همی خواندندی مرا پور سام *** به اورنگ بر سام و من بر كنام
پدر گر دلیرست و نر اژدهاست *** اگر بشنود راز كهتر رواست
من از دخت مهراب گریان شدم *** چو بر آتش تیز بریان شدم
چه فرماید اكنون جهانپهلوان؟ *** گشایم ازین رنج و سختی روان
كه من دخت مهراب را جفت خویش *** كنم راستی را به آیین و كیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه *** چو او آوریدم ز البرزكوه
كه هیچ آرزو بر دلت نگسلم *** كنون اندرین است بسته دلم
سام از پیوند زناشویی فرزندش با بیگانگان خشنود نیست. آنگاه كه نامه و پیام زال به او میرسد دلتنگ میشود و از نتیجهی این زناشویی برای كشورش بیمناك:
از این مرغ پرورده و آن دیوزاد *** چه گویی، چگونه برآید نژاد؟
سام با موبدان مشورت میكند. خوشبختانه ستاره شماران به او میگویند كه از پیوند زال و رودابه، پهلوانی بیهمتا به وجود میآید كه پشتیبان ایران خواهد بود:
بدو باشد ایرانیان را امید *** ازو پهلوان را خرام و نوید
سام فرستادهی زال را دلگرم میكند، و میگوید خواهد كوشید كه شاه را هم راضی كند. فرستاده خبر را به زال میرساند و زال هم خبر خوش را به وسیلهی پیام رسان به رودابه میفرستد:
فرستاده زال را پیش خواند *** ز هرگونه با او سخنها براند
بگفتش كه با او به خوبی بگوی *** كه این آرزو را نبُد هیچ روی
ولیكن چو پیمان بر این بُد نخست *** بهانه نشاید به بیداد جُست
بیاسای اكنون تو پوشیده دار *** بدان تا نداند كس از روزگار
من اینك به شبگیر از این رزمگاه *** سوی شهر ایران برانم سپاه
بدان تا چه فرمان دهد شهریار *** چه آردش زین كار پروردگار
چو آمد بدو داد پیغام سام *** ازو زال بشنید و شد شادكام
اما مهراب تند و خشمناك است، از این عشق ورزی سر درنمی آورد. سخن درشت پدر با دختر ماهروی بسیار پرمعنی و مناسب است. امروز شما در میان نویسندگان هنرمند پارسیزبان، كه از دریای داستان نویسی غرب طرفی بستهاند، كمتر كسی مییابید كه بتواند در همین صحنهی كوچك گفت و گوی پدر و دختر، به این آراستگی مجلسآرایی و گوهرسازی كند. در گفتارهای بلند فردوسی، اندیشهها هركدام برجای خود نشستهاند و هر اندیشه را واژهای چون درّ درخشنده كه به دست جواهرسازی پرمایه تراشیده باشند زیور میبخشد.
آری، زیبایی سخن فردوسی و فرهنگ بیهمتای ایران، از رنگ آمیزی و نقشبندی این دلبران سروبالا كه شهر زیبای پاریس را پرتلألو كردهاند افزون است. ناگزیر، دوستداران هنر كلامی فارسی نظربازی برون را از دست میگذارند و به تماشای جهان درون میپردازند:
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم *** دام راهم شكن طرّهی جادوی تو بود
باری، پدر به دختر میگوید: «تو عقلت را از دست دادهای. خردت را فروشستهای. رفتار بزرگ زادگان نه چنین است. آهرمن همسری پری را نشاید. تو سزاوار تاج و انگشتریِ شاهزادگی (كابلستان) نیستی. زمانی بیندیش. اگر یكی از مردم كشور ما از آیین تازیان بگردد و به آیین ایرانیان بگرود، و از آن گذشته، اگر در میان ایشان مُغ شود، آیا او سزاوار كشتن نیست؟»
گر از دست قحطان یكی مارگیر *** شود مُغ ببایدش كشتن به تیر
عروس زیبای اندیشهی فردوسی را جامهی دیگری پوشاندن كار آسانی نیست. بهترین روشها همان است كه شما خود با این دلارای پریپیكر انس بگیرید. چه دشوار است كه یك دنیا زیبایی درهم فشرده را كسی از تنگنای حلقههای زنجیر محكم واژههای درخشان شاهنامه به در بیاورد.
فردوسی در این بیت یك لحظه به تازیان كم مهری میكند. جا داشت كه به جای كلمهی مارگیر كلمهی دیگری به معنای رهبر مذهب و آیین تازیان به كار میبرد. اما داستان را در روزگار ما چنین میتوان مجسم كرد: خیال كنیم دختر رئیس دولت كوبا مثلاً عاشق پسر رئیس جمهور ایالات متحد امریكای شمالی بشود. چون روابط این دو كشور در این تاریخ دوستانه نیست، مسئله سخت جنبهی سیاسی پیدا میكند. سخن مهراب در اینجا حكم آن دارد كه مثلاً بگوییم یكی از پایهگذاران حزب كمونیست كوبا، نه تنها از آیین خود برگردد و امریكایی بشود، بلكه از طرفداران دوآتشهی سرمایه داران آن كشور گردد. فردوسی صحنه را خوب مجسم كرده است. بیمناسبت نخواهد بود اگر خوانندگان جوان را یادآور شویم كه فرهیختگان جهاندیده، به شاهكارهای فرهنگی، مانند شاهنامه، به دید هنر مینگرند و غوغای برتریهای نژادی و اقتصادی و كینه توزیها را به چیزی نمیگیرند:
خلاصه داستان زال و رودابه در شاهنامه
نیست بالایی و پستی در جهان *** غیر مالیخولیای ابلهان
علی وثوق
نامهی سام به منوچهر
زال، فرزند مرغ پروردهی جهانپهلوان سام، اكنون جوان برومندی شده و به رودابه، دختر مهراب پادشاه كابل، مهر میورزد. زناشویی پسر شام و دختر مهراب كابلی جنبهی سیاسی دارد، و بی اجازهی مخصوص منوچهر، شاه ایران، میسر نیست. باید به یاد آورد كه در آیین فرهنگ باستان ایران، درآمیختن نژاد كیانی با نژادهای دیگر خوشایند نیست. گاهی بیم آن میرود فرزندی كه از آن آمیزش به دست بیاید، به دشمنان ایران دوستی و پیوند نشان دهد. از این روست كه سام در نامهی خود از منوچهر شاه درخواست میكند كه این آرزوی پسرش زال را از روی بزرگواری برآورده كند و او را ناكام و دلآزرده نگذارد.
نامهی درخواست و سفارشی كه سام به منوچهر دربارهی پسرش مینویسد، از نامههای بلیغ و گویای زبان فارسی است. نیروی تخیّل فردوسی، حماسه، خرد، زیركی و بعضی نكات روان شناسی همه در این نامه مندرج است؛ به طوری كه خواننده پیش خود خیال میكند نفوذ كلام این نامه منوچهر را از پذیرفتن خواهش سام ناگزیر كرده است. اگر ذوق و ممارست ادبی كافی داشته باشیم، زیباییها و استحكام عبارات نامه را بیشتر درك خواهیم كرد. من این نامه را بسیار خواندهام، و خواندن با تأمل و مكرر آن را توصیه میكنم. نكات اصلی نامه عبارت است از:
1. درود بر خداوند و آفرین خداوند بر شاه دادگری كه شادكامی مردم و توانایی كشور را فراهم كرده است.
2. من كه سام نریمانم، خدمتگزار بزرگ ایران بودهام و در روزگار خود در مردی و جنگآوری و سركوب دشمنان ایران و دیوان همتا نداشتم، اكنون به دروازهی پیری رسیدهام.
3. اژدهای كشف رود آبادیها و پرندگان و ددان آن مرز را نابود كرده بود، و هیچ كس جرئت نبرد با او را نداشت. من به نبرد او برخاستم. همگان گفتند كه من به سراغ مرگ رفتهام. به اژدها حمله بردم. وی با زبان چون درخت و با كامی مانند تنورهای از آتش تیز به من روی آورد. با سه تیر الماس زبانش را به كامش دوختم. چون باز آهنگ من كرد به غرّش شیروار، اركانش را به لرزه درآوردم. آنگاه به نیروی یزدان، گرز گاوچهر را چنان بر سرش كوفتم كه گویی آسمان بر او كوه فرود آورده است. مغزش درهم شكست و دیگر از جای برنخاست. از آن روز مردم مرا «سام یك زخم» خواندند.
4. اگر از جنگ با دیوان سخن بگویم نامه دراز میشود. اما باید بگویم كه من سالهاست تا از پی خدمت تو بر پشت زین اسب زندگی میكنم.
5. اینك زمانه تاج سیمین پیری بر سرم نهاده است. بر و یال من دیگر توانایی كشیدن آن گرز گران را ندارد. از این پس نوبت زال است كه به خدمت تو كمر ببندد و دشمنان تو را نابود كند.
6. زال آرزو و خواستهای هم دارد كه بخردانه و پاكیزه و نزد خداوند نیكو است. با این حال، بدون رای شاه بزرگ انجام این آرزو را روا ندانستیم- ما كهتریم و از حد خود بیرون نمیشویم.
7. شاه شنیده است كه من وقتی زال را از كوه به شهر آوردم، با او پیمان كردم كه در برابر خواستههایش ایستادگی نكنم؛ اكنون او در این آرزوی خود بر من چیره شده و با ماه كابل هوای زناشویی میپرورد. شاها چه باید كرد؟ پسری كه از جامعه به دور زیسته و مرغ او را پرورده اكنون ماهرویی را در كابلستان دیده و عقل از سرش پریده است. من این مستمند دل از دست داده را، كه تنها یادگار و فریادرس من است، به درگاه تو میفرستم. امیدوارم تو خدمت و رنج ما را در نظر بیاوری و سرانجام، آن فرمایی كه درخور بزرگان است. من هرگز به خود اجازه نمیدهم به بلندپایهای چون تو خرد بیاموزم.
آیا شما نامهای به این پختگی و استواری و زیبایی و ادب و مراعات نكات ظریف، از یك نفر از وزیران یا سپهسالاران عصر ما در روزنامهها و مجلات و كتابها دیدهاید؟ این جاست كه باید گفت دریغ است كه نیروی بلند اندیشه و فرهنگ ما پارسی زبانان كم توان گردد، و به جای آن، ترجمهی ناگواری از انعكاس اندیشههای ردههای پایین فرهنگهای غربی، صدرنشین محافل فرهنگی كشور ما بشود. بیتردید، در فرهنگ كشورهای غربی نیز شاهكارهای ادبی وجود دارد. اما دسترسی ما به ژرفای آنها كار آسانی نیست. چنان كه دریافت ظرافتهای شاهكارهای فارسی نیز كوشش فراوان و آشنایی درازمدت میطلبد، ترجمان آثار ادبی از زبانی به زبان دیگر كاری بس دشوار است.
زادن رستم
منوچهرشاه، پس از رایزنی با موبدان، به درخواست جهانپهلوان سام دربارهی عروسی فرزند او زال با رودابه دختر مهراب كابلی پاسخ نیك میدهد. عروسی صورت میگیرد. پس از چندی رودابه باردار میشود. هنگام زایمان بار او چنان گران است كه به دستور سیمرغ، ناچار كودك را از پهلوی مادر بیرون میآورند. (2)
اینك توصیف زیبای فردوسی را از زبان خود او باید شنید:
فروریخت از دیده سیندخت خون *** كه كودك ز پهلو كی آید برون
بیامد یكی موبد چیره دست *** مر آن ماه رخ را به میكرد مست
بكافید بیرنج پهلوی ماه *** بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بیگزندش برون آورید *** كه كس در جهان این شگفتی ندید
یكی بچه بُد چون گوُی شیرفش *** به بالا بلند و به دیدار كش
همه موی سر سرخ و رویش چو خون *** چو خورشید رخشنده آمد برون
دو دستش پر از خون ز مادر بزاد *** ندارد كسی این چنین بچه یاد
شگفت اندرو مانده بُد مرد و زن *** كه نشنید كس بچهی پیلتن
شبانروز مادر ز میخفته بود *** ز میخفته و دل ز هُش رفته بود
همان زخمگاهش فرودوختند *** به دارو همه درد بسپوختند
چو از خواب بیدار شد سروبُن *** به سیندخت بگشاد لب بر سخن
مر آن بچه را پیش او تاختند *** بسان سپهری برافراختند
به یك روزه گفتی كه یكساله بود *** یكی تودهی سوسن و لاله بود
بخندید از آن بچه سرو سهی *** بدید اندرو فر شاهنشهی
ز تن دور دید آن گران بند را *** چو دید آن گرانمایه فرزند را
بگفتا به رستم غم آمد به سر *** نهادند رستمش نام پسر
ملاحظه بفرمایید كه فردوسی چطور پوشیده اشارهی رمزی (3) به جنگ آوری و خونریزی این پسر نوزاد میكند. میگوید: رستم وقتی ز مادر زاد دو دستش خون آلود بود و این اشارهی لطیف گوینده است به سرنوشت آیندهی قهرمان داستانهایش.
نكتهی جالب دیگر این است كه «عروسكی» از حریر به صورت و هیكل و اندازهی رستم نوزاد درست میكنند و درون آن را با مو پر میكنند و عروسك را با سنا و كوپال روی اسب مینشانند و به نزدیك سام هدیه میفرستند، كه خداوند به زال، پسر تو، امروز چنین كودكی عنایت كرده است. این تندیس، به جای عكس و نقش، هدیهای است برای پدربزرگ كودك نوزاد:
یكی كودكی دوختند از حریر *** به بالای آن شیر ناخورده شیر
درون اندر آكنده موی سمور *** به رخ بر نگاریده ناهید و هور
به بازوش بر اژدهای دلیر *** به چنگ اندرون داده چنگال شیر
به زیر كش اندر گرفته سنان *** به یك دست كوپال و دیگر عنان
نشاندندش آن گه بر اسپ سمند *** بگرد اندرش چاكران نیز چند
چو شد كار یكسر همی ساخته *** چنان چون ببایست پرداخته
هیونی تكاور برانگیختند *** به فرمانبران بر درم ریختند
پس آن صورت رستم گرزدار *** ببردند نزدیك سام سوار
در كابل و زابلستان جشنها برپا میكنند و میو رامشگران مجلس آرای میشوند. دو نكته در اینجا به چشم میخورد: یكی به شكرانهی نوزاد مژدگانی دادن به درویشان و بینوایان، دیگر اینكه در مهمانیها توانگر و بینوا و ارباب و رعیت به هم درمی ریزند و زنجیرهای عادات و تشریفات و تعارفات پاره میشود:
به كابل درون گشت مهراب شاد *** به مژده به درویش دینار داد
نبُد كهتر از مهتران بر فرود *** به هم درنشستند چون تار و پود
برداشت من این است كه بیت دوم روش آزادمنشی فردوسی است كه در داستان انعكاس یافته، و بسیار بعید مینماید كه چنین مطالب خُرد در اصل داستان پهلوی آمده باشد. تأمل در چنین حدسیات برای شناسایی سیمای هنری و اخلاقی گوینده ضرورت دارد.
وقتی مجسمهی (پیكر) رستم را به سام مینمایند، موی بر اندامش راست میشود، كه آیا ممكن است چنین گردآسا كودكی پای به جهان بگذارد! سام میگوید اگر كودك نوزاد زال به نصف این اندازه هم باشد باز روزی هیولای بیهمتایی خواهد شد.
پس آن پیكر رستم شیرخوار *** ببردند نزدیك سام سوار
فرستاده بنهاد در پیش سام *** نگه كرد و خرم شد و شادكام
ابر سام یل موی بر پای خاست *** مرا ماند این پرنیان گفت راست
اگر نیم ازین پیكر آید تنش *** سرش ابر ساید زمین دامنش
دقت كنید، سام با اینكه از شباهت زیاد كودك و خودش در شگفت است، باز متوجه مبالغه و تملق اطرافیان خود هست كه برای خوشایند او ممكن است پیكر (مجسمه) را بزرگتر از مقیاس حقیقی آن ساخته باشند.
پس از یك هفته جشن و سرور، سام فرستادهی زال را با نامه برمیگرداند و در آن از «پیكر» رستم ستایش میكند و دستور میدهد كه از او خوب نگهداری كنند:
نخست آفرین كرد بر كردگار *** بر آن شادمان گردش روزگار
ستودن گرفت آنگهی زال را *** خداوند شمشیر و كوپال را
پس آمد بدان پیكر پرنیان *** كه یال یلان داشت فرّ كیان
بفرمود كو را چنان ارجمند *** بدارید كز دَم نیابد گزند
نیایش همی كردم اندر نهان *** شب و روز با كردگار جهان
پایان كودكی رستم
دوران كودكی رستم با نمایش یك دلیری بیمانند و ناخودآگاه پایان میپذیرد. داستان آن چنین است:
روزی زال و رستم با دوستان در باغ به تفرج و طرب و میگساری پرداختند. شب هنگام، سپهبد زال به سوی شبستان خود رهسپار شد، و رستم جوان هم با سری گرم از میو چشمان خواب آلود به خوابگاه خویش رفت و در خواب غرق شد.
ناگاه، بانگ و فریاد و خروش ناشناسی رستم را از خواب بیدار میكند. میبیند همگان بیمناك و فریادزنان در گریزند. معلوم میشود، پیل سپید ویژهی زال از بند رها شده و در میان مردم افتاده و به بسیاری گزند رسانیده است. دلیری نژادی رستم در این داستان منعكس است. با اینكه وی هنوز سرگردان از خواب و سرمست از میاست، باز به جای فرار به میدان نبرد روی میآورد، گرز معروف سام یك زخم را برمی گیرد و جویای پیل به راه میافتد.
سالار دربان، از بیم سپهبد، حاضر نیست به كودك پروانهی خروج و راه بدهد، كه مبادا از پیل خروشان گزندی بدو برسد. نوجوان با مشتی سالار دربان را به كنار میافكند و دیگران حساب كار خود را میفهمند. آنگاه در و زنجیر و قفل را میشكند و از كوی بیرون میرود. رستم بیباكانه و دوان به ژنده پیل نزدیك میشود، كوهی خروشان در جنبش میبیند. با نعرهی سام وار به سوی پیل میتازد. پیل هم با خرطوم به رستم حملهور میشود، ولی تهمتن با یك زخم (یك ضربه) گرز، چنان بر سرش میكوبد كه پیل مانند كوه بیستون به زمین فرومی افتد:
چنان بد كه یك روز با دوستان *** همی باده خوردند در بوستان
خروشنده گشته دل زیر و بم *** شده شادمان نامداران به هم
می لعل گون را به جام بلور *** بخوردند تا در سر افتاد شور
وز آن پس پراكنده گشت انجمن *** بسی خواسته یافته تن به تن
سپهبد به سوی شبستان خویش *** بیامد بر آن سان كه بُد رسم و كیش
بخفت و به خواب اندر آمد سرش *** برآمد خروشیدنی از درش
كه پیل سپید سپهبد ز بند *** رها گشت و آمد به مردم گزند
چو زان گونه گفتارش آمد به گوش *** دلیری و تندی درو كرد جوش
دوان گشت و گرز نیا برگرفت *** برون آمدن را ره اندر گرفت
كسانی كه بودند بر درگهش *** همی بسته كردند بر وی رهش
كه از بیم اسپهبد نامور *** چگونه گشاییم پیش تو در
شب تیره و پیل جسته ز بند *** تو بیرون شوی كی بود این پسند
تهمتن شد آشفته از گفتنش *** یكی مشت زد بر سر و گردنش
بر آن سان كه شد سرش مانند گوی *** سوی دیگران اندرآورد روی
رمیدند از آن پهلو نامور *** دلاور بیامد به نزدیك در
بزد گرز و بشكست زنجیر و بند *** چنین زخم از آن نامور بُد پسند
برون آمد از در به كردار باد *** به گردن برش گرز و سر پُر ز داد
همی رفت تا زان سوی ژنده پیل *** خروشنده مانند دریای نیل
نگه كرد كوهی خروشنده دید *** زمین زیر او دیگ جوشنده دید
رمان دید ازو نامداران خویش *** بر آن سان كه بیند رُخِ گرگ میش
تهمتن یكی نعره زد همچو شیر *** نترسید و آمد بَرِ او دلیر
چو پیل دمنده مر او را بدید *** به كردار كوهی برِ او دوید
برآورد خرطوم پیل ژیان *** بدان تا به رستم رساند زیان
تهمتن یكی گرز زد بر سرش *** كه خم گشت بالای كُه پیكرش
بلرزید بر خود كه بیستون *** به زخمی بیفتاد خوار و زبون
بیفتاد پیل دمنده ز پای *** تهمتن بیامد سبك باز جای
بخفت و چو خورشید از خاوران *** برآمد بسان رخ دلبران
به زال آگهی شد كه رستم چه كرد *** ز پیل دمنده برآورد گرد
به یك گرز بشكست گردنش را *** به خاك اندر افكند مر تنش را
دقت فرمودید كه بعد از كشتن ژندهپیل، رستم جوان دوباره در خوابگاه خود به خواب فرو میرود. خبر این دلاوری را هم رستم، به خلاف روش مبالغه آمیزی كه در عصر ما معمول شده، خود با كسی در میان نمیگذارد. اما دلاوری، همچون سخنوری، مانند مشك است كه خودش میبوید و نیاز به روزنامه و اعلان و عطار ندارد. داستان دلاوری اعجاب آور پسر را دیگران به زال رسانیدند.
می توان این داستان را پایان دوران كودكی و آغاز بلوغ جسمی و روانی قهرمان شاهنامه، رستم، شمرد.
پینوشتها:
1. نگارنده، پژوهشی در اندیشههای فردوسی، دفتر سوم، رودابه و زال.
2. پزشكان این زایمان را نخستین زایمان به روش «سزارین» یا «رستمینه» در تاریخ پزشكی میانگارند. این تعبیر را نگارنده در چند سخنرانی در امریكا عنوان كرده بود، و پزشكان ایرانی نیز آن را در مطبوعات غرب منعكس كردهاند.
3. allegoric
0