خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

دوره مقدماتی php
خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی
خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

زبان بیاموز, زندگی را تغییر بده

آموزش زبان برای همه

درود بر عاشقان زبان بیاموز،
امروز با یک داستان انگلیسی دیگر و ترجمه ی فارسی آن در خدمت شما خوبان هستیم.
هدف از گذاشتن این داستان ها و ترجمه ی فارسی آنها آشنایی بیشتر شما با زبان انگلیسی و فهم بهتر زبان محاوره می باشد.
هرچه بیشتر داستان بخوانید با اصطلاحات رایج نیز بهتر آشنا خواهید شد.
همچنین شما در یک داستان با مترادف کلمات نیز آشنایی بهتری پیدا خواهید کرد.
بنابر این وقتی داستانی را می خوانید نه تنها به معنی داستان بلکه به واژگانی که به جای یکدیگر استفاده شده اند نیز دقت بفرمایید.

Once upon a time.
یکی بود یکی نبود.
a boy named Jack got himself into the biggest, most humongous heap of trouble ever.
پسری به اسم جک خودش را در بزرگ ترین دردسر انداخت.
It all started when Jack’s mama asked him to milk the old cow.
همه‌چیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست گاو پیرشان را بدوشد.
But Jack decided he was tired of milking cows.
اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.
“No way, no how.
جک گفت: “اصلاً امکان ندارد.
I’m not milking this brown cow now,” said Jackجک گفت: “اصلاً امکان ندارد.
من الآن آن گاو حنایی پیر را نمی‌دوشم.”
and he decided to sell the old cow, so he’d never have to milk it again!
او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!
Jack was on his way to market to sell the cow when he came across a peddler.
جک به بازار می‌رفت تا گاو را بفروشد که دست‌فروشی را سر راهش دید.
“Hi, Mr. Peddler,” said Jack.
جک گفت: “سلام آقای پدلر.”
“Where are you headed?” asked the peddler.
دست فروش از او پرسید: “داری کجا می روی؟”
“I’m going to sell my cow at the market.” Jack answered.
جک جواب داد: “می روم که گاوم را تو بازار بفروشم.”
“Why sell your cow?” asked the peddler.
دست فروش پرسید: “چرا گاوت را بفروشیش؟”
“Trade her for beans!”
“آن را با لوبیا معامله کن!”
“Beans?” asked Jack.
جک پرسید: “لوبیا!”
“Not just any kind of beans,” said the peddler, “magic beans.”
دست فروش جواب داد: “نه هر لوبیایی، با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.”
“What do they do?” asked Jack.
جک پرسید: “آنها چه کار می کنند؟”
“They do magic!” said the peddler.
دست فروش گفت: “ـآنها جادو می کنند!”
“Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow for three magic beans.
جک گفت: “جادو؟، باشه فروختمش!” و گاو را با سه دانه‌ی لوبیا معامله کرد.
Jack got home and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk her anymore.
جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد.
“Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked.
مادر جک پرسید: “تو چه کار کردی عزیزم؟”
“I sold her for magic beans,” said Jack.
جک گفت: “من گاوم را با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.”
“You sold a cow for magic beans?”
“تو گاو را با چند تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟”
Jack’s mama couldn’t believe what Jack was telling her.
مادر جک نمی‌توانست حرف جک را باور کند.
“There’s no such thing as magic beans,” she said as she threw the beans out the window.
او گفت: “هیچ لوبیای سحرآمیزی وجود ندارد.” و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد.
“Well, I did make them disappear, but that still doesn’t make them magic!”
او گفت: “حالا من آنها را غیب کردم ولی باز هم این کار من آنها را سحرآمیز نکرد!”
Suddenly, the ground rumbled and began to shake.
ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن کرد.
A magic beanstalk grew up right before their eyes!
بوته ی لوبیایی جلوی چشم آن‌ها از زمین رویید.
Jack saw it and immediately began to climb the tall beanstalk.
جک آن را دید و فوراً از بوته ی بلند لوبیا بالا رفت.
“Get back here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t listening.
مادرش داد زد: “همین الآن برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمی‌داد.
Jack climbed up and up and up and up the beanstalk.
جک بالا و بالا و بالاتر رفت.
At the top of the beanstalk, Jack found a giant castle.
در نوک بوته ی لوبیا، قصر بزرگی دید.
He walked up to the giant door, cracked it open, and went inside.
به طرف در بزرگ آن رفت، بازش کرد و وارد شد.
Inside the castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen.
داخل قصر، شگفت‌انگیزترین چیز در تمام عمرش را دید.
It was a goose.
یک غاز آنجا بود.
But it wasn’t just any old ordinary goose.
اما آن غاز، از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود.
This goose laid eggs made of gold!
آن غاز، تخم‌های طلا می‌گذاشت!
“That is so cool,” thought Jack.
جک با خودش فکر کرد: “چه خوب شد.
“Think of all the things you could do with golden eggs!”
“فکر کن با این تخم‌های طلا چه کارها می شود کرد!”
And then, Jack got the worst idea he’d ever had.
و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد
he was going to take the goose!
او می‌خواست غاز را بردارد!
Jack lifted the goose off of its perch.
جک، غاز را از جایی که نشسته بود بلند کرد.
Just then, the biggest, most fearsome, and only giant Jack had ever seen came into the room.
در همین لحظه بزرگ‌ترین، ترسناک‌ترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق شد.
The giant saw that his goose wasn’t in its usual spot!
غول دید که غاز در جای همیشگی‌اش نیست!
“Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for lunch!”
غول گفت: هی هو های هانار.، اگر تو غاز من را برداشته باشی، برای نهار می خورمت!”
“Oh no,” thought Jack.
جک با خودش فکر کرد: “اوه نه.”
“That giant’s going to eat me!
این غول می خواهد من را بخورد!
I’ve got to get out of here without him seeing me!”
باید یه جوری ازاینجا بروم بیرون که من را نبیند!”
Quietly and carefully, Jack took the goose and made his way toward the door.
او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت و به طرف در راه افتاد.
He was almost out of the room when honk!
چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود!
The goose cried out and the giant spotted Jack!
غاز جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد!
“Fee fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!”
roared the giant.
غول نعره زد: “هی هو های هَنَم، پسش بده یا مامانم را صدا می‌زنم !
“Ahhh!” screamed Jack.
جک جیغی زد: “آه!”
He ran toward the beanstalk.
به طرف ساقه لوبیا دوید.
Jack ran as quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following close behind.
جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین می‌رفت.
Just as Jack put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his enormous hands.
درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را بر روی دستان بزرگش بلند کرد.
“Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the giant.
غول گفت: “هی هو های هَزه، حتماً خوشمزه هستی!”
Just as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and there, standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more humongous lady giant!
درست وقتی غول می‌خواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگ‌تر، قدبلندتر و گنده‌تر کنار بچه غول ایستاد!
“Two giants!” thought Jack.
جک با خودش فکر کرد: “حالا دو تا شدن.”
“They’ll eat me now for sure!”
“حالا دیگر حتماً من را می خورند!”
“Put that boy down, Willifred,” the giant mama told her son.
خانم غول گفت: “ویلفرد، آن پسر را بگذار زمین.”
The giant put Jack back down on the ground.
بچه غول جک را روی زمین گذاشت.
“Now what have I told you?” she asked.
خانم غول پرسید: “به تو چه گفته بودم؟”
“Don’t eat other kids,” said the giant sheepishly.
بچه غول با شرمندگی گفت: “بچه‌های دیگر را نخور.”
“That’s right, we don’t eat other kids,” said the mama giant.
خانم غول گفت: “بسیار خوب، ما بچه‌های دیگر را نمی‌خوریم.”
“But he took my goose!” cried the giant.
بچه غول داد زد: “ولی او غاز من را برداشته است!”
Just then, Jack’s mama came out of the farmhouse.
در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد.
“What on earth is going on here?” she asked.
او پرسید: “اینجا چه خبر شده است؟”
“Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the coolest goose ever جک شروع به گفتن کرد: “خب، آنجا این قصر بود و داخلش جالب‌ترین غازی بود که دیده بودم.
it lays golden eggs!
تخم طلا می گذارد!
As I was taking it, this giant kid came in and was all fee fi fo fum.
وقتی داشتم برش می‌داشتم، این بچه غول داخل آمد و هی های هو و اینها می‌کرد.
” “You mean you took this boy’s goose?” Jack’s mama interrupted.
مادر جک حرف او را قطع کرد: “منظورت این است که غاز این پسر را برداشتی؟”
“Yeah, but it lays golden eggs!”
جک گفت: “بله، ولی تخم طلا می گذارد.”
Jack paused and thought about it.
سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد.
“Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very nice,” said Jack.
بعد گفت: “حالا که گفتی به نظرم خیلی هم جالب نمی آید.”
Jack looked at the giant and said: “I’m sorry I took your goose.
جک نگاهی به بچه غول کرد و
گفت: “از اینکه غاز تو را برداشتم، معذرت می خواهم.
I know I shouldn’t take things that don’t belong to me.”
می دانم که نباید چیزی را که مال من نیست بردارم.”
“That’s OK, said the giant.
بچه غول گفت: “عیبی ندارد.
I suppose I should’ve asked you to give me back the goose without trying to eat you.
به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخواهم تو را بخورم، از تو می‌خواستم که غاز را به من پس بدهی.
I’m sorry too.”
من هم معذرت می خواهم.
“Hey, do you want to play baseball?”
“راستی می آیی بیس‌بال بازی کنیم؟”
Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other when ever they wanted.
جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که می‌خواستند همدیگر را ببینند از بوته ی لوبیا استفاده می‌کردند.
“You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic beans, I never would have learned how to play giant baseball.”
جک گفت: “اگر آن سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن، یاد نمی‌گرفتم بیس‌بال غولی بازی کنم.”
“You’re right,” said the giant.
بچه غول گفت: “راست می گویی.”
“I’d say the whole adventure was a giant success!”
“من هم می گویم که همه ی این ماجراها یک موفقیت بزرگ بود!”

to get in to a trouble: خود را در دردسری بزرگ گرفتار کردن، در دردسر بزرگی گرفتار آمدن.
humongous: عظیم، گنده، بزرگ.
heap: کپه، توده، کوت، تلنبار، انباشته، کومه، پشته
(عامیانه – معمولا جمع) مقدار زیاد.
to milk: دوشیدن گاو.
cow: گاو.
tired: خسته.
to decide: تصمیم گرفتن.
no way, no how: اصطلاحی به معنای امکان ندارد می باشد.
to sell: فروختن.
again: دوباره.
market: بازار.
to come across: سر راه خود کسی را دیدن.
peddler: دستفروش.
to head: جلو رفتن، رهسپار جایی بودن، در حال حرکت به سمت جایی بودن.
to ask: پرسیدن.
to trade: معامله کردن، معاوضه کردن (البته از لحاظ تجارت).
bean: لوبیا.
magic: سحرآمیز.
to get: در این داستان به معنای برگشتن می باشد.
همانطور که احتمالاً می دانید get از آن فعلهایی است که در زبان انگلیسی معانیی فراوانی دارد و باید طبق متن تشخیص داد که کدام معنی مد نظر می باشد.
anymore: دیگر.
توجه: anymore در جملات منفی مورد استفاده قرار می گیرد.
dear: عزیز.
to believe: باور کردن، باور داشتن.
to throw out: به بیرون پرتاب کردن، بیرون انداختن.
to disappear: ناپدید کردن یا شدن، غیب کردن یا شدن.
still: هنوز.
suddenly: ناگهان.
rumbled: غرش کردن، غرش.
ground: زمین.
shake: لرزیدن.
begin: شروع کردن.
to grow up: پرورش یافتن، رشد کردن، روییدن.
eyes: چشمان.
to see: دیدن.
immediately: فوراً، بلافاصله.
to climb: بالا رفتن.
to get back: برگشتن.
this instant: همین الان.
to call: داد زدن.
to listen: گوش دادن.
at the top of: در بالای.
to find: پیدا کردن.
giant: بزرگ، عزیم الجسته، عظیم.
castle: قصر.
to walk up: به سمت جایی رفتن.
to crack something open: قفل دری را گشودن.
to go inside: وارد جایی شدن.
inside: داخل.
amazing: شگفت انگیز.
goose: غاز.
ordinary: معمولی.
to lay: تخم گذاشتن.
made of: ساخته شده از.
gold: طلا.
to think: فکر کردن.
cool: عالی، خوب.
golden: طلایی.
egg: تخم مرغ.
the worst: بدترین.
to take: برداشتن.
to lift: بلند کردن.
perch: محل استراحت پرنده، جایی که پرنده نشسته است.
just then: در همین لحظه.
fearsome: ترسناک.
giant: غول.
only: تنها.
come in to: وارد جایی شدن، آمدن به محلی.
usual: همیشگی.
spot: جا.
lunch: نهار.
to eat: خوردن.
to have got to: مجبور بودن یا شدن، باید.
to get out of: از جایی خارج شدن.
without: بدون، بدون اینکه.
quietly: بی سر و صدا، با آرامش.
carefully: با دقت، یواشکی.
toward: به سمت، به طرف.
almost: تقریباً.
to honk: قات قات کردن، صدای غاز.
to cry out: فریاد زدن، جیغ کشیدن.
to spot: پیدا کردن.
to give back: پس دادن.
to call: صدا زدن.
to roar: نعره زدن.
to scream: جیغ کشیدن.
to run: دویدن.
as quickly as: با تمام سرعت.
to follow: تعقیب کردن، دنبال کردن.
close behind: درست پشت سر چیزی.
to put back: پا بر روی چیزی گذاشتن، پای خود را مثلاً روی زمین نهادن.
to pick up: بلند کردن.
enormous: عظیم، بزرگ.
bet: حتماً.
taste: مزه داشتن، خوش طعم بودن.
to be about to: نزدیک بودن، قصد انجام کاری را داشتن.
lady: خانم.
for sure: مطمئناً، حتماً.
to put down: پایین گذاشتن.
son: فرزند پسری.
kids: بچه ها.
farmhouse: خانه ی روستایی.
to interrupt: حرف کسی را قطع کردن.
to pause: مکث کردن.
to mention: گفتن، عرض کردن.
to guess: حدس زدن، به نظر رسیدن.
to look at: به کسی یا چیزی نگاه کردن.
to know: دانستن.
to belong: متعلق به کسی یا چیزی بودن.
should: باید.
suppose: فرض کردن، به نظر درست جلوه کردن.
to try: تلاش کردن.
to become: شدن.
to use: بهره بردن، استفاده کردن.
to visit: ملاقات کردن.
each other: یکدیگر.
to learn: یاد گرفتن.
hole: همه.
success: موفقیت.
adventure: ماجرا.

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

دوره مقدماتی php

با هم، در کنار هم و برای هم تا فتح قله های افتخار

داوود چوبینی،
نابینا،
متولد 30/06/1367،
عاشق زبان انگلیسی و سایر زبان های خارجی،
مترجم زبان انگلیسی،
لیسانس مترجمی زبان انگلیسی،
متخصص در زمینه ی طراحی وبسایت،
در زمینه ی کامپیوتر دارای مدرک کد نویسی html و سیستم های مدیریت صفحات وب مثل wordpress،
مدارک در حوزه ی زبان: لیسانس مترجمی زبان انگلیسی، tofle، fce و مدرک advance proficiency از کانون زبان ایران.
راه های تماس:
ایمیل: d.d.choobiny@gmail.com
اسکایپ: davood.choofiny
شماره ی تماس: 09019934846
همچنین از طریق این شماره می توانید من را در شبکه های اجتماعی نیز بیابید.
دیدن همه‌ی نوشته‌های داوود چوبینی

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وبسایت

لطفاً معادله ی زیر را برای امنیت حل نمایید
+ 79 = 88

آیا با داستان جک و لوبیای سحرآمیزش آشنا هستید؟ می توانید این بار آن را به انگلیسی مطالعه کنید یا ویدیوی آن را تماشا کنید! 

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت صوتی یا تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

۴. می توانید در آخر به همراه ویدیو یا فایل صوتی داستان را با صدای بلند بخوانید.

Once upon a time, there was a boy called Jack. He lived with his mother. They were very poor. All they had was a cow.

One morning, Jack’s mother told jack to take their cow to market and sell her, 

On the way, Jack met a man. He gave Jack some magic beans for the cow. 

Jack took the beans and went back home. When Jack’s mother saw the beans, she was very angry. She threw the beans out of the window. 

The next morning, Jack looked out of the window. There was a giant beanstalk. He went outside and started to climb the beanstalk. 

He climbed up to the sky through the clouds. Jack saw a beautiful castle. He went inside.

Jack heard a voice. “Fee, fi, fo, fum” Jack ran into a cupboard.

An enormous giant came into the room and sat down. On the table, there was a hen and a golden harp. 

“Lay!” said the giant. The hen laid an egg – it was made of gold. 

“Sing!” said the giant. The harp began to sing. Soon the giant was asleep. 

Jack jumped out of the cupboard. He took the hen and the harp. 

Suddenly, the harp sang, “help, master!”  The giant woke up and shouted: “Fee, fi, fo, fum”

Jack ran and started climbing down the beanstalk. The giant came down after him. 

Jack shouted “mother, help!” Jack’s mother took an axe and chopped down the beanstalk. 

The giant fell and crashed to the ground. Nobody ever saw him again. 

With the golden eggs and the magic harp, Jack and his mother lived happily ever after. 

 

روزی ، روزگاری، پسری به نام جک وجود داشت. او با مادرش زندگی می کرد. آنها خیلی فقیر بودند، تمام دارایی آنها یک گاو بود.

یک روز صبح، مادر جک، به جک گفت که گاوشان را به بازار ببرد و بفروشد.

جک، در راه یک مرد را دید. او تعدادی لوبیای سحر آمیز به جای گاو به جک داد.

جک، لوبیاها را گرفت و به خانه برگشت. وقتی مادر جک لوبیاها را دید، خیلی عصبانی بود، او لوبیاها را از پنجره بیرون انداخت.

صبح روز بعد، جک به بیرون از پنجره نگاه کرد، یک ساقه ی لوبیای بسیار بزرگ وجود داشت. او بیرون رفت و شروع به بالا رفتن از ساقه ی لوبیا کرد.

او از میان ابرها به سمت آسمان بالا رفت. جک یک قلعه ی زیبا را دید، او داخل رفت.

جک صدایی شنید،“فی، فای، فو، فوم!” جک به داخل یک گنجه رفت.

یک غول عظیم الجثه به داخل اتاق آمد و نشست.

یک مرغ و یک چنگ طلا روی میز وجود داشتند.

غول گفت :”تخم بگذار!” مرغ یک تخم مرغ گذاشت. آن از طلا ساخته شده بود.

غول گفت:”آواز بخوان!” چنگ شروع به آواز خواندن کرد. غول، زود به خواب رفت.

جک به بیرون از گنجه پرید، او مرغ و چنگ را برداشت.

ناگهان چنگ آواز خواند،“ارباب ، کمک!” غول بیدار شد و فریاد زد:”فی، فای، فو، فوم!”

جک دوید و شروع به پایین آمدن از ساقه ی لوبیا کرد. غول به دنبال او آمد.

جک فریاد زد:” مادر کمک!”

مادر جک، یک تبر برداشت و ساقه ی لوبیا را قطع کرد.

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

غول افتاد و به زمین سقوط کرد. و دیگر هرگز، هیچ کس او را ندید.

پس از آن، جک و مادرش با تخم مرغ های طلا و چنگ جادویی به خوشی زندگی کردند.

 

 

  اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید  

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Comment *

Name *

Email Address *

Website

© 2019 – Pouyaraveshan Academy. Created With ♥ By Pouya Ataei

نتایج بیشتر….

نتایج بیشتر….

جک از دوشیدن شیر گاوشان خسته شده است. بنابراین تصمیم می‌گیرد که در بازار آن را بفروشد. در راه بازار دست‌فروشی وی را می‌بیند و جک را متقاعد می‌کند که گاو را به تعدادی لوبیای جادویی بفروشد. جک قبول می‌کند اما وقتی برمی‌گردد،مادرش عصبانی می‌شود و لوبیاها را از پنجره‌ی اتاق به بیرون پرت می‌کند. اما فردای آن روز …

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

این داستان را میتوانید در اپلیکیشن اندرویدی زبانشناس (پکیج داستان های کودکانه)، به همراه امکانات جانبی بسیار خوب آن بخوانید.

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

=================

فایل صوتی داستان:

متن انگلیسی فایل صوتی فوق در انتهای همین نوشته قرار دارد.

فایل ویدئویی داستان:

ترجمه فارسی داستان:

یکی بود یکی نبود. پسری به اسم جک خودش را در گنده‌ترین دردسر انداخت. همه‌چیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.

جک گفت: «اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمی‌دوشم.» او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!

جک به بازار می‌رفت تا گاو را بفروشد که دست‌فروشی را سر راهش دید. جک گفت: «سلام آقای پدلر.» دست‌فروش از او پرسید: «داری کجا می ری؟» جک جواب داد: «میرم که گاومو تو بازار بفروشم.» دست‌فروش پرسید: «چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن!» جک پرسید: «لوبیا!» دست‌فروش جواب داد: «نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.» جک پرسید: «اونا چیکار می کنن؟» دست‌فروش گفت: «اونا جادو می کنن!» جک گفت: «جادو؟ باشه فروختمش! و گاو را با سه دانه‌ی لوبیا معامله کرد.

جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: «تو چیکار کردی عزیزم؟» جک گفت: «من گاوه رو با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.» «تو گاو رو با چند تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟» مادر جک نمی‌توانست حرف جک را باور کند. او گفت: «هیچ لوبیای سحرآمیزی وجود نداره.» و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت: «حالا من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد!»

ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن کرد. بوته‌ی لوبیایی جلوی چشم آن‌ها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته بلند لوبیا بالا رفت.

مادرش داد زد: «همین‌الان برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمی‌داد.

جک رفت بالا، بالاتر و بالاتر.

در نوک بوته‌ی لوبیا قصر بزرگی دید. به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد.

داخل قصر شگفت‌انگیزترین چیز در تمام عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن غاز تخم‌های طلا می‌گذاشت! جک با خودش فکر کرد: «چه خوب شد. فکر کن با این تخم‌های طلا چه کارا میشه کرد!» و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او می‌خواست غاز را بردارد!

جک غاز را از جایی که نشسته بود بلند کرد. در همین لحظه بزرگ‌ترین و ترسناک‌ترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق شد. غول دید که غاز در جای همیشگی‌اش نیست!

غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز منو برداشته باشی می‌خورمت واسه ی ناهار!

جک با خودش فکر کرد: «اوه نه. این غوله میخاد منو بخوره! باید یه جوری ازاینجا برم بیرون که منو نبینه!»

او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد!

غول نعره زد: «هی هو های هَنَم، پسش بده یا صدا می‌زنم نَنَم!

جک جیغی زد: « آه!» و به طرف ساقه لوبیا دوید.

جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین می‌رفت.

درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را به روی دستان بزرگش بلند کرد.

غول گفت: «هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه! درست وقتی غول می‌خواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگ‌تر، قدبلندتر و گنده‌تر کنار بچه غول ایستاد!

جک با خودش فکر کرد: «حالا دو تا شدن. حالا دیگه حتماً منو می خورن!»

خانم غوله گفت: «ویلفرد اون پسر رو بذارش زمین.» بچه غول جک را روی زمین گذاشت.

خانم غوله پرسید: «به تو چی گفته بودم؟» بچه غول با شرمندگی گفت: «بچه‌های دیگه رو نخور.» خانم غوله گفت: «بسیار خوب. ما بچه‌های دیگه رو نمی‌خوریم.»

بچه غول داد زد: «ولی اون غاز منو ورداشته!»

در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد. او پرسید: «اینجا چه خبر شده؟

جک شروع به گفتن کرد: «خوب اونجا این قصره بود و توش جالب‌ترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! وقتی داشتم ورش می‌داشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا می‌کرد. بعدش من…»

مادر جک حرف او را قطع کرد: «منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟»

جک گفت: «آره. ولی تخم طلا میذاره.» سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: «حالا که گفتی به نظرم خیلی هم جالب نمیاد.» جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: «از اینکه غاز تو رو برداشتم معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.»

بچه غول گفت: «عیبی نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت می‌خواستم غازو بهم پس بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیس‌بال بازی کنیم؟»

جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که می‌خواستند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استفاده می‌کردند.

جک گفت: «اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمی‌گرفتم بیس‌بال غولی بازی کنم.»

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

بچه غول گفت: «راس میگی. منم میگم که همه‌ی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!»

نکته‌ی مهم:

با ثبت‌نام در خبرنامه‌ی ایمیلی زیر، هروقت داستان جدیدی به وبسایت زبانشناس اضافه شد، از طریق ایمیل به شما اطلاع‌رسانی می‌شود.

متن انگلیسی داستان:

Once upon a time, a boy named Jack got himself into the biggest, most humongous heap of trouble ever. It all started when Jack’s mama asked him to milk the old cow. But Jack decided he was tired of milking cows. “No way, no how. I’m not milking this brown cow now,” said Jack, and he decided to sell the old cow, so he’d never have to milk it again!

Jack was on his way to market to sell the cow when he came across a peddler. “Hi, Mr. Peddler,” said Jack. “Where are you headed?” asked the peddler. “I’m going to sell my cow at the market,” Jack answered. “Why sell your cow?” asked the peddler. “Trade her for beans!” “Beans?” asked Jack. “Not just any kind of beans,” said the peddler, “magic beans.” “What do they do?” asked Jack. “They do magic!” said the peddler. “Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow for three magic beans.

Jack got home and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk her anymore. “Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked. “I sold her for magic beans,” said Jack. “You sold a cow for magic beans?” Jack’s mama couldn’t believe what Jack was telling her. “There’s no such thing as magic beans,” she said as she threw the beans out the window. “Well, I did make them disappear, but that still doesn’t make them magic!”

Suddenly, the ground rumbled and began to shake. A magic beanstalk grew up right before their eyes! Jack saw it and immediately began to climb the tall beanstalk. “Get back here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t listening.

Jack climbed up and up and up and up the beanstalk.

At the top of the beanstalk, Jack found a giant castle. He walked up to the giant door, cracked it open, and went inside.

Inside the castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen. It was a goose. But it wasn’t just any old ordinary goose. This goose laid eggs made of gold! “That is so cool,” thought Jack. “Think of all the things you could do with golden eggs!” And then, Jack got the worst idea he’d ever had—he was going to take the goose!

Jack lifted the goose off of its perch. Just then, the biggest, most fearsome, and only giant Jack had ever seen came into the room. The giant saw that his goose wasn’t in its usual spot! “Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for lunch!” “Oh no,” thought Jack. “That giant’s going to eat me! I’ve got to get out of here without him seeing me!”

Quietly and carefully, Jack took the goose and made his way toward the door. He was almost out of the room when—honk! The goose cried out and the giant spotted Jack! “Fee fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!” roared the giant. “Ahhh!” screamed Jack. He ran toward the beanstalk.

Jack ran as quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following close behind.

Just as Jack put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his enormous hands. “Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the giant. Just as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and there, standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more humongous lady giant! “Two giants!” thought Jack. “They’ll eat me now for sure!”

“Put that boy down, Willifred,” the giant mama told her son. The giant put Jack back down on the ground. “Now what have I told you?” she asked. “Don’t eat other kids,” said the giant sheepishly. “That’s right, we don’t eat other kids,” said the mama giant. “But he took my goose!” cried the giant.

Just then, Jack’s mama came out of the farmhouse. “What on earth is going on here?” she asked. “Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the coolest goose ever—it lays golden eggs! As I was taking it, this giant kid came in and was all ‘fee fi fo fum’ and then I—” “You mean you took this boy’s goose?” Jack’s mama interrupted. “Yeah, but it lays golden eggs!” Jack paused and thought about it. “Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very nice,” said Jack. Jack looked at the giant. “I’m sorry I took your goose. I know I shouldn’t take things that don’t belong to me.” “That’s OK. I suppose I should’ve asked you to give me back the goose without trying to eat you. I’m sorry too,” said the giant. “Hey, do you want to play baseball?”

Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other whenever they wanted. “You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic beans, I never would have learned how to play giant baseball.” “You’re right,” said the giant. “I’d say the whole adventure was a giant success!”

داستان انگلیسی شب دوازدهم

خرگوش سخاوتمند

جوجه اردک زشت

آیا سطح این داستان انگلیسی برای شما پایین بود؟ پیشنهاد میکنم که داستان‌های واقعی برای سطح پیشرفته را بخوانید:

دوستي دلگرم‌کننده‌ي انسان و پنگوئن

توده های مرتعش زنبور

امیدت را از دست نده

نوشته شده در دسته‌ی: داستان

تگ‌ها: داستان کوتاه انگلیسی ساده با ترجمه فارسی

تینا

با سلام و خسته نباشید لطفا فایل دانلودی داستانهارو بذارین

امین

Good job

یبال

ویدئو های سایت چرا قابل مشاهده نیست؟ لطفا فایل دانلودی آنها را قراد دهید.

یبال

بله اگر امکان دارد فایل دانلودی قرار دهید. باتشکر

فیا

چرا فایل های تصویری قابل مشاهده نیست؟

منظورتون ویدئو هست؟

Mohsen

با سلام و تشکر من نمیتونم فیلم ها را ببینم اگر ممکنه فایل دانلود فیلم ها را در کل مطالب سایت قرار دهید.

به جمع کاربران ویژه‌ی ما بپیوندید تا با راهنمایی‌ها و مطالبی که برای مشترکین اختصاصی خود میفرستیم، زبان انگلیسی را بهتر و سریعتر یاد بگیرید.

با این پنج استراتژی مکالمتو قوی کن

گسترده خوانی و نقش آن در یادگیری زبان انگلیسی (5345 بازدید)

چطور مکالمه‌ی خود را موشکی کنیم؟ (5488 بازدید)

بهترین روش یادگیری زبان انگلیسی در منزل (6302 بازدید)

آیا به کودکان زبان انگلیسی بیاموزیم؟ (7378 بازدید)

تمرین بیان عقاید و نظرات به زبان انگلیسی (7391 بازدید)

چطور یادگیری زبان انگلیسی رو شروع بکنم؟

بهترین کتاب آموزش زبان انگلیسی چیست؟ – ۲۰۷۴۲ بازدید چگونه لغات انگلیسی را حفظ کنیم – ۱۹۵۳۸ بازدید دیدن فیلم برای آموزش زبان انگلیسی – ۱۸۹۶۷ بازدید چگونه لغات انگلیسی را یاد بگیریم – ۱۷۶۸۴ بازدید برای یادگیری زبان انگلیسی از کجا شروع کنیم – ۱۵۵۷۳ بازدید تقویت مکالمه زبان انگلیسی و listening با تکنیک سایه – ۱۴۶۱۵ بازدید پنج استراتژی برای تقویت مکالمه زبان انگلیسی – ۱۳۹۰۰ بازدید مدت زمان لازم برای یادگیری زبان انگلیسی – ۱۲۵۷۱ بازدید آموزش و یادگیری زبان انگلیسی با فیلم – ۱۱۴۹۰ بازدید

آموزش زبان انگلیسی با فیلم

در تالار گفتگوی زبانشناس می‌توانید سوالات خود را درباره‌ی زبان انگلیسی مطرح کنید و یا با استفاده از تجربیات خود به دیگران کمک کنید.

دانلود مجموعه Effortless English چگونه زبان انگلیسی را سریع یاد بگیریم چگونه در مهارت مکالمه انگلیسی پیشرفت کنیم

چگونه لغات انگلیسی را یاد بگیریم

بهترین کتاب آموزش زبان انگلیسی

چگونه بهتر یاد بگیریم؟

شروع یادگیری زبان انگلیسی

داستان کوتاه انگلیسی

انگیزه در یادگیری زبان انگلیسی

خانه | درباره‌ی زبانشناس | قوانین | ارتباط با ما | دعوت به همکاری

تمامی حقوق برای زبانشناس محفوظ است. هر گونه کپی برداری از مطالب زبانشناس بدون کسب اجازه از مدیر وبسایت ممنوع است !

لطفا، اگر مطالب و آموزش‌های سایت زبانشناس را مفید می‌دانید، در وب سایت، وبلاگ یا رسانه خود آن را معرفی نمایید یا به آن لینک دهید. https://zabanshenas.com

Thanks for telling us about the problem.


Be the first to ask a question about جک و لوبیای سحرآمیز

Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.

داستان کوتاه انگلیسی | Jack and the beanstalk

این داستان  به صورت ویدئویی توسط British Council منتشر شده است. درسته که این وب سایت این داستان را برای کودکان تهیه نموده است اما این نوع ویدئوهای آموزشی برای افرادی که تازه یادگیری زبان انگلیسی را شروع کرده اند بسیار مفید هست. شما میتونید تلفظ و لغات جدید را به خوبی یادبگیرید.

 

تیم تامین محتوا : برخی از فارغ التحصیلان رشته زبان انگلیسی و همچنین آموزشگاههای آزاد

طراحی و پشتیبانی تیم وبیکس

«جک و لوبیای سحرآمیز» یک داستان انگلیسی است که قدیمی‌ترین نسخه چاپ شده آن توسط بنیامین تبارت به سال ۱۸۰۷ چاپ شده‌است و سپس در سال ۱۸۹۰ توسط جوزف جکوبز بازنویسی شده‌است اما تصور می‌شود که اصل داستان بسیار قدیمی تر باشد.

جک نوجوانی است که با مادرش زندگی می‌کند و از دار دنیا فقط یک گاو شیرده دارند. وقتی شیر گاو خشک می‌شود، مادرش از او می‌خواهد که گاو را به بازار برده و بفروشد. جک در راه بازار گاو را به پیرمردی در ازای چند دانه لوبیای سحرآمیز می‌فروشد. مادر جک که از موضوع عصبانی شده لوبیاها را به بیرون پرت می‌کند. صبح فردا جک از ساقه لوبیاهایی که رشد کرده و سر به فلک کشیده‌اند بالا رفته و وارد قصر غول می‌شود. او از خانه غول کیسه‌ای از سکه‌های طلا، مرغ تخم طلا و چنگی طلایی دزدیده و پا به فرار می‌گذارد. غول که از قضا خبردار شده به تعقیب او می‌پردازد ولی جک با تبری ساقه لوبیا را قطع کرده و غول کشته می‌شود.

داستان کوتاه انگلیسی برای زبان آموزانی که دامنه لغاتشان چندان گسترده نیست. برای بهره مندی از موضوعاتی در زمینه یادگیری زبان میتونید از پرتال englishinfo بازدید کنید. پرتال زبان انگلیسی حاوی اطلاعات و موضوعات متنوعی در زمینه یادگیری زبان هست شامل مهارت های صحبت کردن شنیداری، نگارشی و مهارت های خواندن. در این پرتال شاهد موضوعات گرامر، لغات، نیز هستید آدرس وب این پرتال زبان: http://www.englishinfo.ir

داستان کوتاه انگلیسی برای زبان آموزانی که دامنه لغاتشان چندان گسترده نیست. برای بهره مندی از موضوعاتی در زمینه یادگیری زبان میتونید از پرتال englishinfo بازدید کنید. پرتال زبان انگلیسی حاوی اطلاعات و موضوعات متنوعی در زمینه یادگیری زبان هست شامل مهارت های صحبت کردن شنیداری، نگارشی و مهارت های خواندن. در این پرتال شاهد موضوعات گرامر، لغات، نیز هستید آدرس وب این پرتال زبان: http://www.englishinfo.ir

Jack and the Beanstalk

 

 دانلود فایل صوتی Download the audio

There was once upon a time a poor widow who had an only son named Jack, and a cow named Milky-White. And all they had to live on was the milk the cow gave every morning, which they carried to the market and sold. But one morning Milky-White gave no milk.

“What shall we do, what shall we do?” said the widow, wringing her hands.

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

“Cheer up, mother, I’ll go and get work somewhere,” said Jack.

“We’ve tried that before, and nobody would take you,” said his mother. “We must sell Milky-White and with the money start a shop, or something.”

“All right, mother,” says Jack. “It’s market day today, and I’ll soon sell Milky-White, and then we’ll see what we can do.”

So he took the cow, and off he started. He hadn’t gone far when he met a funny-looking old man, who said to him, “Good morning, Jack.”

“Good morning to you,” said Jack, and wondered how he knew his name.

“Well, Jack, and where are you off to?” said the man.

“I’m going to market to sell our cow there.”

“Oh, you look the proper sort of chap to sell cows,” said the man. “I wonder if you know how many beans make five.”

“Two in each hand and one in your mouth,” says Jack, as sharp as a needle.

“Right you are,” says the man, “and here they are, the very beans themselves,” he went on, pulling out of his pocket a number of strange-looking beans. “As you are so sharp,” says he, “I don’t mind doing a swap with you — your cow for these beans.”

“Go along,” says Jack. “You take me for a fool!”

“Ah! You don’t know what these beans are,” said the man. “If you plant them overnight, by morning they grow right up to the sky.”

“Really?” said Jack. “You don’t say so.”

“Yes, that is so. And if it doesn’t turn out to be true you can have your cow back.”

“Right,” says Jack, and hands him over Milky-White and pockets the beans.

Back home goes Jack and says to his mother:

“You’ll never guess mother what I got for Milky-White.”

And his mother became very excited:

“Five pounds? Ten? Fifteen? No, it can’t be twenty.”

“I told you you couldn’t guess. What do you say to these beans? They’re magical. Plant them overnight and — ”

“What!” says Jack’s mother. “Have you been such a fool, such a dolt, such an idiot? Take that! Take that! Take that! And as for your precious beans here they go out of the window. And now off with you to bed. Not a sup shall you drink, and not a bit shall you swallow this very night.”

So Jack went upstairs to his little room in the attic, and sad and sorry he was, to be sure.

At last he dropped off to sleep.

When he woke up, the room looked so funny. The sun was shining into part of it, and yet all the rest was quite dark and shady. So Jack jumped up and went to the window. And what do you think he saw? Why, the beans his mother had thrown out of the window into the garden had sprung up into a giant beanstalk which went up and up and up till it reached the sky. So the man spoke truth after all.

The beanstalk grew up quite close past Jack’s window, so all he had to do was to open it and give a jump onto the beanstalk which ran up just like a big ladder. So Jack climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed till at last he reached the sky. And when he got there he found a long broad road going as straight as a dart. So he walked along, and he walked along, and he walked along till he came to a great big tall house, and on the doorstep there was a great big tall woman.

“Good morning, ma’am,” says Jack, quite polite-like. “Could you be so kind as to give mesome breakfast?” For he was as hungry as a hunter.

“It’s breakfast you want, is it?” says the great big tall woman. “It’s breakfast you’ll be if you don’t move off from here. My man is an ogre and there’s nothing he likes better than boys broiled on toast. You’d better be moving on or he’ll be coming.”

“Oh! please, mum, do give me something to eat, mum. I’ve had nothing to eat since yesterday morning, really and truly, mum,” says Jack. “I may as well be broiled as die of hunger.”

Well, the ogre’s wife was not half so bad after all. So she took Jack into the kitchen, and gave him a hunk of bread and cheese and a jug of milk. But Jack hadn’t half finished these when thump! thump! thump! the whole house began to tremble with the noise of someone coming.

“Goodness gracious me! It’s my old man,” said the ogre’s wife. “What on earth shall I do? Come along quick and jump in here.” And she bundled Jack into the oven just as the ogre came in.

He was a big one, to be sure. At his belt he had three calves strung up by the heels, and he unhooked them and threw them down on the table and said:

Fee-fi-fo-fum,I smell the blood of an Englishman,Be he alive, or be he dead,I’ll have his bones to grind my bread.”

“Nonsense, dear,” said his wife. “You’ re dreaming. Or perhaps you smell the scraps of that little boy you liked so much for yesterday’s dinner. Here, you go and have a wash and tidy up, and by the time you come back your breakfast’ll be ready for you.”

So off the ogre went, and Jack was just going to jump out of the oven and run away when the woman told him: “Wait till he’s asleep. He always has a doze after breakfast.”

Well, the ogre had his breakfast, and after that he goes to a big chest and takes out a couple of bags of gold, and down he sits and counts till at last his head began to nod and he began to snore till the whole house shook again.

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

Then Jack crept out on tiptoe from his oven, and as he was passing the ogre, he took one of the bags of gold under his arm, and off he pelters till he came to the beanstalk, and then he threw down the bag of gold, which, of course, fell into his mother’s garden, and then he climbed down and climbed down till at last he got home and told his mother and showed her the gold and said, “Well, mother, wasn’t I right about the beans? They are really magical, you see.”

So they lived on the bag of gold for some time, but at last they came to the end of it, and Jack made up his mind to try his luck once more at the top of the beanstalk. So one fine morning he rose up early, and got onto the beanstalk, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed till at last he came out onto the road again and up to the great tall house he had been to before. There, sure enough, was the great tall woman a-standing on the doorstep.

“Good morning, mum,” says Jack, as bold as brass, “could you be so good as to give me something to eat?”

“Go away, my boy,” said the big tall woman, “or else my man will eat you up for breakfast. But aren’t you the youngster who came here once before? Do you know, that very day my man missed one of his bags of gold.”

“That’s strange, mum,” said Jack, “I dare say I could tell you something about that, but I’m so hungry I can’t speak till I’ve had something to eat.”

Well, the big tall woman was so curious that she took him in and gave him something to eat. But he had scarcely begun munching it as slowly as he could when thump! thump! they heard the giant’s footstep, and his wife hid Jack away in the oven.

All happened as it did before. In came the ogre as he did before, said, “Fee-fi-fo-fum,” and had his breakfast off three broiled oxen.

Then he said, “Wife, the hen that lays the golden eggs.” So she brought it, and the ogre said, “Lay,” and it laid an egg all of gold. And then the ogre began to nod his head, and to snore till the house shook.

Then Jack crept out of the oven on tiptoe and caught hold of the golden hen, and was off before you could say “Jack Robinson.” But this time the hen gave a cackle which woke the ogre, and just as Jack got out of the house he heard him calling, “Wife, wife, what have you done with my golden hen?”

And the wife said, “Why, my dear?”

But that was all Jack heard, for he rushed off to the beanstalk and climbed down like a house on fire. And when he got home he showed his mother the wonderful hen, and said “Lay” to it; and it laid a golden egg every time he said “Lay.”

Well it wasn’t long before Jack made up his mind to have another try at his luck up there at the top of the beanstalk. So one fine morning he rose up early and got to the beanstalk, and he climbed, and he climbed, and he climbed, and he climbed till he got to the top.

But this time he knew better than to go straight to the ogre’s house. And when he got near it, he waited behind a bush till he saw the ogre’s wife come out with a pail to get some water, and then he crept into the house and got into a big copper pot. He hadn’t been there long when he heard thump! thump! thump! as before, and in came the ogre and his wife.

“Fee-fi-fo-fum, I smell the blood of an Englishman,” cried out the ogre. “I smell him, wife, I smell him.”

“Do you, my dearie?” says the ogre’s wife. “Then, if it’s that little rogue that stole your gold and the hen that laid the golden eggs he’s sure to have got into the oven.” And they both rushed to the oven.

But Jack wasn’t there, luckily.

So the ogre sat down to the breakfast and ate it, but every now and then he would mutter, “Well, I could have sworn –” and he’d get up and search the larder and the cupboards and everything, only, luckily, he didn’t think of the copper pot.

After breakfast was over, the ogre called out, “Wife, wife, bring me my golden harp.”

So she brought it and put it on the table before him. Then he said, “Sing!” and the golden harp sang most beautifully. And it went on singing till the ogre fell asleep, and commenced to snore like thunder.

Then Jack lifted up the copper lid very quietly and got down like a mouse and crept on hands and knees till he came to the table, when up he crawled, caught hold of the golden harp and dashed with it towards the door.

But the harp called out quite loud, “Master! Master!” and the ogre woke up just in time to see Jack running off with his harp.

Jack ran as fast as he could, and the ogre came rushing after, and would soon have caught him, only Jack had a start and dodged him a bit and knew where he was going. When he got to the beanstalk the ogre was not more than twenty yards away when suddenly he saw Jack disappear. And when he came to the end of the road he saw Jack underneath climbing down for dear life. Well, the ogre didn’t like trusting himself to such a ladder, and he stood and waited, so Jack got another start.

But just then the harp cried out, “Master! Master!” and the ogre swung himself down onto the beanstalk, which shook with his weight. Down climbs Jack, and after him climbed the ogre.

By this time Jack had climbed down and climbed down and climbed down till he was very nearly home. So he called out, “Mother! Mother! bring me an axe, bring me an axe.” And his mother came rushing out with the ax in her hand, but when she came to the beanstalk she stood stock still with fright, for there she saw the ogre with his legs just through the clouds.

But Jack jumped down and got hold of the ax and gave a chop at the beanstalk which cut it half in two. The ogre felt the beanstalk shake and quiver, so he stopped to see what was the matter. Then Jack gave another chop with the ax, and the beanstalk was cut in two and began to topple over. Then the ogre fell down and broke his crown, and the beanstalk came toppling after.

Then Jack showed his mother his golden harp, and what with showing that and selling the golden eggs, Jack and his mother became very rich, and he married a great princess, and they lived happy ever after.



اين فيلم محصول سال ???? است و در کشور ايتاليا فيلمبرداري شده است شما مي توانيد هم اکنون دوبله شده اين فيلم را در فروشگا ههاي عرضه محصولات فرهنگي در سراسر کشور تهيه کنيد.تماشاي اين فيلم براي کودکان زير ?? سال…

قالب سبز با افتخار ، قالب فوق حرفه ای سینما یک را رو نمایی کرد . تا بار دیگر نشان دهیم حامی وبلاگ نویسان عزیز هستیم .

با توجه به این که سریال قهوه تلخ ناتمام مانند ، سرنوشت سریال جدید ویلای من چه خواهد شد ؟ این اولین باری نبود که آقای مدیری سریالی را بدون ناتمام باقی گذاشت . آیا سر نوشت ویلای من ، مانند قهوه تلخ و شبهای برره خواهد بود ؟

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

مجموعه گرگ و میش آموزنده ترین فیلم هالیود . مجموعه گرگ و میش به عبارتی آموزنده بوده و نشون میده که باطن افراد باید مهم باشد نه ظاهر یا کارهای افراد .

اين فيلم محصول سال ???? است و در کشور ايتاليا فيلمبرداري شده است شما مي توانيد هم اکنون دوبله شده اين فيلم را در فروشگا ههاي عرضه محصولات فرهنگي در سراسر کشور تهيه کنيد..تماشاي اين فيلم براي کودکان زير ?? سا…

 Jack and the Beanstalk – جک و لوبیای سحرآمیز – داستان انگلیسی همراه با فایل صوتی


Jack and the Beanstalk

 

There was once upon a time a poor widow who had an only son named Jack, and a cow named Milky-White. And all they had to live on was the milk the cow gave every morning, which they carried to the market and sold. But one morning Milky-White gave no milk.

“What shall we do, what shall we do?” said the widow, wringing her hands.

“Cheer up, mother, I’ll go and get work somewhere,” said Jack.

متن کامل داستان و لینک دانلود فایل صوتی در ادامه مطلب

اشتراک و ارسال مطلب به:


مطالعه بيشتر…

جالب , www , funpatough , ir , مطالب جالب , خنده دار , تست هوش , com , loxblog , 98iha , تست هوش تصویری , طنز , مطالب طنز , وبلاگ فان پاتوق , سرگرمی ,


آمار
وبسایت :
 

بازدید امروز : 54
بازدید دیروز : 140
بازدید هفته : 376
بازدید ماه : 1074
بازدید کل : 532970
تعداد مطالب : 331
تعداد نظرات : 42
تعداد آنلاین : 1


خبرنامه سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه
ایمیل خود را وارد نمایید

خانواده ارنستاين فيلم داستان دختري مسيحي ايراني است که پس از سال ها به کشورش ايران و به شهر اصفهان باز مي گردد. از بازيگران اين فيلم … .

ادامه مطب

راه آبي ابريشمراه آبي ابريشم پر هزينه ترين پروژه سينمايي تاريخ ايران پس ملک سليمان است . اين فيلم در حال حاضر روي پرده بهترين سينماهاي کشور بوده است.

ادامه مطلب

آب و فيل ها!اين فيلم آخرين ساخته اصغر فرهادي با بازي ترانه علي دوستي و بهرام رادان به زودي در بهترين سينما هاي کشور نمايش داده مي شود ..

ادامه مطلب

طراح :  قالب سبز – قدرت گرفته از بلاگفا

جک گفت: «اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمی‌دوشم.» او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!

جک به بازار می‌رفت تا گاو را بفروشد که دست‌فروشی را سر راهش دید. جک گفت: «سلام آقای پدلر.» دست‌فروش از او پرسید: «داری کجا می ری؟» جک جواب داد: «میرم که گاومو تو بازار بفروشم.» دست‌فروش پرسید: «چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن!» جک پرسید: «لوبیا!» دست‌فروش جواب داد: «نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.» جک پرسید: «اونا چیکار می کنن؟» دست‌فروش گفت: «اونا جادو می کنن!» جک گفت: «جادو؟ باشه فروختمش! و گاو را با سه دانه‌ی لوبیا معامله کرد.

جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: «تو چیکار کردی عزیزم؟» جک گفت: «من گاوه رو با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.» «تو گاو رو با چند تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟» مادر جک نمی‌توانست حرف جک را باور کند. او گفت: «هیچ لوبیای سحرآمیزی وجود نداره.» و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت: «حالا من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد!»

ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن کرد. بوته‌ی لوبیایی جلوی چشم آن‌ها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته بلند لوبیا بالا رفت.

مادرش داد زد: «همین‌الان برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمی‌داد.

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

جک رفت بالا، بالاتر و بالاتر.

در نوک بوته‌ی لوبیا قصر بزرگی دید. به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد.

داخل قصر شگفت‌انگیزترین چیز در تمام عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن غاز تخم‌های طلا می‌گذاشت! جک با خودش فکر کرد: «چه خوب شد. فکر کن با این تخم‌های طلا چه کارا میشه کرد!» و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او می‌خواست غاز را بردارد!

جک غاز را از جایی که نشسته بود بلند کرد. در همین لحظه بزرگ‌ترین و ترسناک‌ترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق شد. غول دید که غاز در جای همیشگی‌اش نیست!

غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز منو برداشته باشی می‌خورمت واسه ی ناهار!

جک با خودش فکر کرد: «اوه نه. این غوله میخاد منو بخوره! باید یه جوری ازاینجا برم بیرون که منو نبینه!»

او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد!

غول نعره زد: «هی هو های هَنَم، پسش بده یا صدا می‌زنم نَنَم!

جک جیغی زد: « آه!» و به طرف ساقه لوبیا دوید.

جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین می‌رفت.

درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را به روی دستان بزرگش بلند کرد.

غول گفت: «هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه! درست وقتی غول می‌خواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگ‌تر، قدبلندتر و گنده‌تر کنار بچه غول ایستاد!

جک با خودش فکر کرد: «حالا دو تا شدن. حالا دیگه حتماً منو می خورن!»

خانم غوله گفت: «ویلفرد اون پسر رو بذارش زمین.» بچه غول جک را روی زمین گذاشت.

خانم غوله پرسید: «به تو چی گفته بودم؟» بچه غول با شرمندگی گفت: «بچه‌های دیگه رو نخور.» خانم غوله گفت: «بسیار خوب. ما بچه‌های دیگه رو نمی‌خوریم.»

بچه غول داد زد: «ولی اون غاز منو ورداشته!»

در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد. او پرسید: «اینجا چه خبر شده؟

جک شروع به گفتن کرد: «خوب اونجا این قصره بود و توش جالب‌ترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! وقتی داشتم ورش می‌داشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا می‌کرد. بعدش من…»

مادر جک حرف او را قطع کرد: «منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟»

جک گفت: «آره. ولی تخم طلا میذاره.» سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: «حالا که گفتی به نظرم خیلی هم جالب نمیاد.» جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: «از اینکه غاز تو رو برداشتم معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.»

بچه غول گفت: «عیبی نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت می‌خواستم غازو بهم پس بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیس‌بال بازی کنیم؟»

جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که می‌خواستند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استفاده می‌کردند.

جک گفت: «اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمی‌گرفتم بیس‌بال غولی بازی کنم.»

بچه غول گفت: «راس میگی. منم میگم که همه‌ی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!»

خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی
خلاصه داستان جک و لوبیای سحرآمیز به انگلیسی
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *