داستان شکست عشقی واقعی جدید

دوره مقدماتی php
داستان شکست عشقی واقعی جدید
داستان شکست عشقی واقعی جدید

هر چی میرم نمیرسم گاه با خود فکر میکنم من باشم کلاغ آخر قصه ها

صفحه اصلي
|
عناوين مطالب |
تماس با من
|
پروفايل |
قالب وبلاگ

این داستان از زبان بهاره و میلاده که یک داستان واقعیه داستان از روز اولی که همدیگرو میبینن تا روز جدایشون ادامه داره که دیگه زیاد پر حرفی نکنم و بریم سر داستان.

این اشنای بر میگرده به یکشنبه ۸ بهمن ۸۵ که میلاد فقط ۱۶ سال و بهاره فقط ۱۴ سال داره

میلاد:سرگرم بازی کردن (فوتبال) تو کوچه با دوستام بودم  (خونه بغلی ما اجاره ای بود که الان هیچکی توش نبود و صاحب خانه میخواست اونو اجاره بده) که یکدفعه یه وانت که وسایل خانه توش بود امد تو کوچه و ما مجبور شدیم که بازیمونو تعطیل کنیم همه بچه ها رفتن و فقط من موندم که در خونمون داشتم به اسباب کشی اونا نگاه میکردم همه وسایل هاشونو بردن تو بعد اینکه وانته از اونجا رفت یک ماشین پراید امد تو کوچه و در خونه اونا وایساد که سه تا زن و یک بچه از ماشین امدن پایین که داستان از اینجا شروع شد من اول نوجوانی و بلوغ بودم تا اون لحظه  حتی به رابطه با یک دختر هم فکر نکرده بودم مامانشون اول پیاده شد بهد خواهر بهار بعد خود بهار لحظه ای که چشمم به چشمای بهاره افتاد لرز همه وجودمو گرفته بود اصلا نمیدونستم چرا اینجوری میشم و دلیلش چیه از ماشین که پیاده شد تا وقتی که رفت تو خونه چشماشو خیره کرده بود به من من هم از ترس داشتم میمردم خلاصه رفتن تو و منم امدم تو خونمون یه هفته ای از این جریان گذشته بود که دوباره بهر را که از بازار برمیگشت دیدم (راستی اینو نگفتم بهار پدر نداشت فقط مامانش خواهرش که از خودش کوچیکتر و یه داداش ته تغاری هم داشتن ) نزدیکش که رفتم نمیدونم چی شد که سلام کردم اونم جواب داد نمیدونستم از خوشحالی باید چکار میکردم تازه هنوز چیزی معلوم نبود و من فقط دوبار اونم خیلی کوتاه اونو دیده بودم دیگه فکر کردم مال خودمه و تو این روزها باهاش دوست میشم خلاصه بگم بعد اون روز هم که دیدمش چند روز بعدش با خواهرم در خونه ما نشسته بودن این صحنه رو که دیدم رفتم تو خونه و مینا رو صدا زدم مینا خواهرمه و جریان رو بهش گفتم که از این دختره خوشم میاد مینی هم که (من به خواهرم میگم مینی) با من خیلی جور بود گفت خیالت راحت برات درستش میکنم وقتی مینی دوباره رفت پیشش تا برگشت هزار بار مردم و زنده شدم وقتی امد نزدیکم بهش گفتم حقیقتو بگو که چی گفته وگر نه بد میبینی اخه مینی خیلی منو اذیت میکنه و میدونستم الان واسه اذیت کردن منم که شده حقیقتو نمیگه تا گفتم بد میبینی گفت قصد اذیتت کردنتو ندارم جواب بله رو داده اما نیتونه باهات حرف بزنه چون هم روش نمیشه هم موبایل نداره خلاصه من که خیالم ازش راحت شده بود دیگه خواهرم شد رابطمون  و برامون نامه ردو بدل میکرد واقعیتش منم روم نمیشد باهاش حرف بزنم  و از خدا خاسته تن به نامه نگاری دادم فقط برای دیدنش غروبها همه میامدیم تو کوچه این جریان تا شش ماه ادامه داشت تا اینکه یه روز که فقط منو خواهرم خونه بودیم بهش گفتم که بره و اون رو بیاره اینجا اونم قبول کرد و رفت مینی خیلی منو دوست داره و رو حرفم حرف نمیزنه وقتی بهار امد تو مینی مارو تنها گذاشت نیم ساعت فقط پیش هم بودیم و حتی رومون نشد تو چشم همدیگه نگاه کنیم که دوباره مینی وارد جریان شد و با حرفهاش مجبورمون کرد با هم حرف بزنیم  و خلاصه دیگه رومون باز شده بود طوری که دوتایی تنها میرفتیم کافی شاپ و پارک و سینما و همه جا رفتیم خلاصه این جریانات تا یک سال و چند ماه  ادامه داشت تا اینکه سال ۸۷ من دانشگاه شهرمون قبول شدم و رفتم دانشگاه چند ترمی همش به خاطر بها مشروط شدم تا جای که نزدیک بود اخراجم کنن بهار هم دیپلمش رو گرفت و دیگه درسش تمام شد چون وضعیت خانودشون زیاد خوب نبود عموش که یه سرمایه داره اون رو برد تو شرکت خودشون تا کار کنه یه چند وقتی اونجا کار میکرد و همش از تو شرکت به من زنگ میزد یه جوری به هم عادت کرده بودیم که حتی اگه یه روز با هم حرف نمیزدیم یا همدیگرو نمیدیدیم خوابمون نمی برد یک روز عموی بهار وقتی بهار داشت با من حرف میزد تلفنی از شرکت پشت بخا پنهان میشه و حرفهای مارو میشنوه بعد قطع شدن گوشی میاد پیش بهار و به صورت خیلی حرفه ای بهر رو خام میکنه تا منو بهش نشون بده به بهار گفته بود برو بیارش تا ببینم کیه بزارمش سر کار کمکتون کنم به هم برسین و از این حرفها وقتی بهار جریان رو به من گفت منم باور نمیکردم بلاخره با اسرار بهار که همش میگفت عموم مرد خوبیه و بهمون کمک میکنه رفتم تو شرکت تا عموی بهار رو ببینم ساعت ۲ بعدازظهر بود عموش حتی نگهبان شرکت رو فرستاده بود خونه من که وارد شرکت شدم رفتم تو اتاق بهار  خبری از عموه نبود انگار فقط خود بهار اونجا بود بهش گفتم عموت کجاست گفت الان میاد منم یه کم منتظر موندم تا اینکه دیدم صدای پا از پله های شرکت میاد و چند نفر داشتن میومدن بالا یکدفعه دیدم بهار پرید هوا و گفت عمو قرار بوده که تنها بیاد تا در رو باز کرد گفت میلاد از پنجرا فرار کن من مونده بودم چکار کنم  و چی شده بهار هم همش داد میزد و قسمم میداد فرار کنم منم خشکم زده بود و از ترس پاهام نا نداشتن تا پنجره رو  باز کردم و پریدم پایین دیدم چندتا مامور پایین منتظرن تا من بیام فوری منو در حال فرار گرفتن و انداختن تو ماشین صدای جیغ و دادهای بهار هنوز تو  گوشمه که داشت به عموش فوش میداد و فریاد میزد داشتم واسه بهارم اتیش میگرفتم هیچ کاری هم از من بر نمیومد تو اون شرایت بعد عموی بهار امد گفت خودشه چندین باره میاد دزدی تو شرکت که دوسه بار با چشمای خودم دیدمش فرار کرده منظورش من بودم عموی بهار نقشه کشیده بود که دیگه کاری بکنه من بهارو به چشم نبینم خلاصه مارو بردن دادگاه  و به اتهام چند فقره دزدی که جرمهای خیلی سنگینی هم بود منو روانه زندان کرد چون مامورا منو در حال فرار گرفته بودن دیگه حتی نتونستم از خودمم دفاع کنم یعنی یه جوری مامورا که یکی شون دوست عموی بهار بود داشت به عنوان شاهد برا قاضی تعریف میکرد که حتی قاضیه نذاشت من یه کلمه حرف بزنم چون اولین جرمم بود قاضی یک سال منو روانه زندان کرد بعد اینکه من رفتم زندان عموی هار یه پسر خنگ احمقی داره که براش رفته بود خواستگاری بهار و دختر بیچاره رو مجبور کردن که با اون گاگول ازدواج کنه بهار حتی یه بار خودکشی هم کرده بودمنم هرکی میومد ملاقاتم ازش سراغ بهار رو میگرفتم میگفتن ما نمیدونیم به هر حال یک سال زندان من گذشت و الانم نزدیک یک ساله که زندانم تمام شده وقتی از زندان امدم بیرون و این رو فهمیدم دوست داشتم هیچ وقت از زندان نمیومدم بیرون یه مدت تصمیم داشتم عموی بهار و شوهرشو با هم بکشم که دلم واسه بهار سوخت الانم دیگه نمیدونم چکار کنم  و به کب پناه ببرم اینم از داستان زندگی من دیگه بعد از بهار با هیچ دختری عروسی نمیکنم قسم میخورم

داستان شکست عشقی واقعی جدید

دوره مقدماتی php

حالا یک سوال به نظر شما میلاد باید چکار کنه که دلش اروم بگیره؟

قلب

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با

تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری

داستان شکست عشقی واقعی جدید

نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من

خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت

زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران

نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای

شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته

شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت

سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو

انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا

هیچوقت حرفاشو باور نکردم…


عشق واقعی

عشق واقعی

 پسرکی بود عا شق دخترکی

 روزها گذشت و دخترک نیز عاشق شد

 هر دو عاشق   دلتنگ   بدون هم زندگی برا شون معنی نداشت

 گاهی اوقات که با هم  میرفتن بیرون اونقدر مست هم میشدن که  فراموش میکردن

 مردم دارن نگاه هشون میکنن .اونا همیشه وقتی همدیگه رو میدیدن عشق بازی را

 شروع میکردن اونقدر لذت میبردن

 که اگه یه روز از هم دور بودن از دلتنگی دق میکردن.

داستان شکست عشقی واقعی جدید

 روز ها میگذشت و اونا هم با روزگار عشقشون را نسبت به هم بیشتر بیشتر میکردن

  تا گذشت و روزی دخترک حالش بد شد و از حال رفت

 پسرک هول شده بود  نگران نمیدونست چی کار کنه

 سریع اونو به بیمارستان رسوند .

 دکتر وقتی اونو ماینه کرد رو به پسرک کرد و گفت با اون چه نسبتی داری؟

 پسرک سرش را بالا گرفت

 و گفت اون لیلی منه عشق منه من مجنونه اونم من عشق اونم . . .

 دکتر از صداقت پسرک خوشش آمد و به او

 گفت حالش خوبه فقط باید یک آزمایش بدهد .

 دخترک پس از به هوش آمدن وقتی پسرک را دید دردش را فراموش کرد.

 اون رفت و آزمایش داد .

 روزه بعد پسرک با جوابه آزمایش پیشه دکتر رفت .

 وقتی دکتر جواب آزمایش را دید دهنش قلف شده بود.

 رفت کنار پسرک و با کلی مقدمه چینی به پسرک گفت: . . .

 ناگهان دنیا برای پسرک سیاه شد.

 از حال رفت دیگه دوست نداشت چشماش را باز کنه

 تا نیمه های شب در خیابان ها قدم میزد قدم هایی  پر از نا امیدی

 حتی دیگر جواب تلفن های دخترک را هم نمی تونست بده .

 روزه بعد  با دخترک قرار داشت با نا امیدی رفت.

 برای این که دخترک ناراحت نشود  به عشق بازی هایش ادامه داد و هیچ نگفت.

 ولی دخترک از جواب آزمایش سراغ میگرفت و پسرک هر روز بهانه ای میاورد.

 هر روز افسرده و افسرده تر میشد تا اینکه دیگر دخترک تاب نیاورد و از او

 خواهش کرد که بگوید .

 اونقدر اسرار کرد که پسرک به او گفت :

اگر میخوای بدونی فردا بیا خونه مون  تا بهت بگم.

 دخترک تعجب کرد آخه تا حالا پسرک از او نخواسته بود که به خونشون برود.

  برای آرامش پسرک قبول کرد.

 روز بعد دخترک آمد.

 ابتدا کمی صحبت کردن و بعد از دقایقی پسرک روبه دختر کرد و به او  گفت:

 میخواهم امروز با هم س ک س داشته باشیم.

 ناگهان دخترک به خود آمد و گفت چی؟!

 پسرک گفت : س ک س

 دخترک بر خود افسوس میخورد که چرا به او اعتماد کرده و عاشق شده

 بلند شد و راه افتاد که برود

 ناگهان پسرک جلوی اون ایستاد و بهش گفت: باید امروز با هم س ک س داشته باشیم.

 دخترک سیلی محکمی به پسرک زد و به اون گفت خفه شو

 پسرک دستای اونو گرفت و با خواهش از او خواست

 دخترک با گریه میگفت میدونی الان اولین باری که به من دست زد ی

 تو پاک بودی اما چرا حالا …

 پسرک نذاشت چیزه دیگه ای بگه

 پسرک اونو گرفت و به سمت اتاق خوابش برد.

 دخترک جیق میکشید.

 پسرک لباسهای اون را به زور در آورد و بعد از خودش را.

 دخترک جیق میکشید  التماس میکرد گریه اما . . .

 پسرک به دخترک تجاوز کرد و دخترک هیچ کاری نمی تونست بکند و

 فقط گریه میکرد به حال خودش که چرا. . .

 بعد از تمام شدن کارش کنار دخترک دراز کشید و اشکاش را پاک میکرد

 و آروم موهاش را نوازش میکرد.

 دخترک دیگر حتی توان نداشت دست پسرک را کنار بزند.

 فقط میگفت: خیلی پستی کثافت و به حرفاش ادامه میداد

 پسرک بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد و با لبخندی معصومانه گفت:

 حالا دیگه منم ایدز دارم !!!!!!!!!!!!!!

 ناگهان دخترک ساکت شد هیچ نگفت و فقط به چشمانه پسرک خیره شده بود.

 با بغض سنگینی به پسرک گفت یعنی من . . .

 بغض شکست و اشک هایش جاری شد

 با خود میگفت : او چقدر عاشقم بود؟!

 پسرک اورا در آغوش کشید

 پسرک هم دیگر نمیتوانست او را ساکت کند

چون چشم های خودشم هم خیسه خیس بود.

 در آغوش هم عریان به خواب رفتند و فردا دیگر بیدار نشدند.

 بغض

 سکوت

اون بهترین دوستم بود

داداشی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون

منو “داداشی” صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما

اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم

گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم

پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام

فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2

ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت

:”متشکرم ” .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای

مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن

رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و

حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق

به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب

خیلی خوبی داشتیم ” .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ

التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا

مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و

من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ

التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو

بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله”

رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق

به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من

کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من

خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست

توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش

رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع

نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای

من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم

که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”


 

تالار همدردی نسبت به محتویات تبلیغات مسئولیتی ندارد.

داستان شکست عشقی واقعی جدید

مرکز مشاوره,  مشاوره,  روانشناس ,  روانشناسی کودکان ,  تست روانشناسی


ازدواج , 
انجمن مشاوره , 
مشاور خانواده , 
مرکز روانپزشکی, 
مشاوره تحصیلی

تشکرشده 0 در 0 پست

تشکرشده 35,826 در 6,499 پست

تشکرشده 0 در 0 پست

تشکرشده 35,826 در 6,499 پست

تشکرشده 0 در 0 پست

انتخاب سریع یک انجمن
 

کودک,  مشاوره ,  خواهر,  ازدواج , روانشناسی ,  فول تست ,  مگاروان, تربیت کودک

 

 

مشاور ,  روانشناس آنلاین ,  مشاوره,  مرکز مشاوره,  مشاوره خانواده ,  مشاورانه

                 

داستان شکست عشقی واقعی جدید

…………………………………………………………..

یه خاطره ازنویسنده وبلاگ

به پسرخالم که7سالش بودگفتم میدونی عشق چیه گفت اره یعنی دوست داشتن

گفتم تاحالاعاشق شدی گفت اره عاشق کیانا(همون دخترخالش)

گفتم چطورفهمیدی عاشقش شدی گفت رفته بودیم باغ بابابزرگ نفهمیدم چطورعاشقش شدم

گفتم اگه شکست بخوری نخوادباهات ازدواج کنه چی گفت میام باتو ازدواج میکنم!!

من!!

پسرخالم!!

عجب!!

ديرگاهيست که تنها شده ام / قصه غربت
صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است / باز هم قسمت
غم ها شده ام

دگر آئينه ز من با خبر است / که اسير شب
يلدا شده ام

من که بي تاب شقايق بودم / همدم سردي يخ
ها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنيد / تا نبينم که چه
تنها شده ام . . .

خیلی غمگین ام و چیزی شادم نمی
کنه…..می خوام از زندگی ام بگم شاید حرف کسی ارومم
کنه…..شاید…..من هیچ وقت دوستی با پسر ونمی پسندیدم…..هیچ
وقت…..ترم 2 بودم که مشروط شدم…داغون شدم..از طریق چت با پسری که مدام می
گفت دخترا وفا ندارن اشنا شدم…..می خواستم مشروطی امو فراموش کنم پیشنهاد
دوستی اشو قبول کردم…….وقتی دیدمش ازش خوشم اومد……اونم می گفت
که دوسم داره…….یه مدتی تماس تلفنی داشتیم و چت می کردیمو همو می دیدیم……من
واقعا عاشقش شدم………….اون ازم خواست با هم رابطه داشته
باشیم و من قبول نکردم…..این باعث جدایی مون شد……اوایل داغون
بودم…ترم 3 بازم مشروط شدم و داغون تر….از دنیا بیزار
بودم………….روانی شده بودم….تو این بین واسه فراموش کردنش یکی از
پسرای هم کلاسی امو سعی که پسری مذهبی بود سعی کردم به زور به خودم بقبولونم
دوسش دارم………..به زور……..ولی واقعا عاشقش شده بودم…..خبر بهش رسید و
اون فهمید….ولی مدام تحقیرم کرد…مدام و تو این زمان عشق قبلی ام مدام تو
ذهنم می اومد…………بدتر شدم…به دخترا گفت کسی رو تو زندگی اش دوست
داره……..تو این زمان عشق اولم و دیدم احساس کردم همیشه دوسش دارم …ترم 5
مشروط شده بودم…عشق قبلی امو ترم 7 پیدا کردم……دیگه بی خیال هم
کلاسی ام شدم….اونم تحقیرم نکرد….من معدلم بالا شد….عشق اولم باز از
طریق میل باهاش ارتباط داشتم تا اینکه بهم پیشنهاد داد همو ببینیم منم
رفتم ولی اونم این دفعه بهم گفت تو زمانی که سراغم اومده بود شکست عشقی
خورده و واسه فراموش کردنش می خواسته باهام باشه…………….من هیچ
وقت نمی تونم تحقیر شدنو تحمل کنم…………….ناامید شدم….حس می کنم
تنهام……………….کسی میتونه کمکم کنه….از پسرا بیزار شدم…..

……….ببخشید یه بخشی
رو نگفتم……..از زندگی ام…………..عشق اولم بهم گفت احساسم بهش یه
طرفه است و اون
الان با کسی هست……………دلم گرفته………….واقعا دلم گرفته…………………

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شاید خیانتی که به من شد کمی متفاوت باشه قبل از اینکه وارد
دانشگاه بشم با پسری دوست بودم که واقعا دوستش داشتم مدام با هم تلفنی صحبت می کردیم
چندین بار هم بیرون رفتیم آخه چند سال پیش بیرون رفتن به راحتی الان نبود وقتی
وارد دانشگاه شدم با دو نفر از دختران دانشگاه دوست شدم واین دوستی بسیار زود به
حدی صمیمانه شد که همه جا با هم بودیم به طوری که در دانشگاه به سه تفنگدار معروف
شدیم چند ترمی گذشت ودوستانم از دوستی من با آن پسر و علاقه من به او خبر داشتند
تا اینکه یکی از همان دو دوستم گفت بیا دوست پسرت را امتحان کنیم ببینیم چقدر تو
را دوست دارد و آیا به تو خیانت می کند من که به او اطمینان داشتم قبول کردم 
وقتی از دانشگاه که بیرون از شهر بود رسیدیم شهر به او تلفن کردم تا دوستم با او
صحیت کند و او را امتحان کند اما دوست پسرم جواب نداد خلاصه بعد از چند بار قرار
شد شماره را به او بدهم واو از منزل به او زنگ بزند وجواب را صادقانه به من بدهد
بعد از چند روزی از او پرسیدم چی شد زنگ زدی با تو صحبت کرد گفت آره تماس گرفتم
اما صحبت نکرد خیالت راحت بعد از چندین ماه متوجه شدم که دوستم با هزار کلک ودروغ
که به دوست پسرم در مورد من گفته بود که من او را اصلا دوست ندارم وبا افراد دیگر
ارتباط دارم وبرای اثبات حرفش این مدت با برنامه ریزی هر دفعه که از دانشگاه به
شهر می رسیدیم با پسر های هم کلاسی که داخل سرویس آنها را بسیار تحویل می گرفت
خداحافظی بسیار سردی میکرد وسرش را پایین می انداخت و زود چند قدمی از ما فاصله می
گرفت تا من و دیگر دوستم به او برسیم چون با دوست پسرم قرار گذاشته بود که به او
ثابت شود که من با این پسرها رابطه داشتم وهزار راه پیدا کرد تا با او دوست شد
وبعد از چندین ماه اورا به یک کافی شاپ برده بود و به او گفته بود که من اورا خیلی
دوست داشتم  ودوستم به بقیه دوستانم اعتراف کرده بود که با دوست پسرم رابطه
نزدیک دارد ومن نباید بابت این قضیه از او دلگیر باشم چون این یک شرط بندی بوده
ودر این شرط بندی او برده و من باختم بعد از این ماجرا افسرده و خراب بودم تا اینکه
پسری سر راهم قرار گرفت که می تونم بگم بی نظیر ترین ادم روی زمین بود خیلی طول کشید
تا بتونم گذشته رو فراموش کنم وبا اون دوست بشم اما بالاخره ما با هم دوست شدیم و
الان چندین ساله که اون پسر پاک ومهربون همسر منه و با هم بسیار خوشبختیم احساس می
کنم از خدا ممنونم بابت این همه خوشبختی شاید شما هم بعد از تمام شکستهای عشقیتون
پیروزیهایی باشه وهنوز از اون خبر ندارید

نوشته
شده در 7 آذر 1398

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با سلام به دوستانی که این مطلب می خونن فقط جهت اینکه متن
نوشته شده برای اینه که منم مثل همه عاشقای روی کره زمین شکست عشق خوردم وخاطرم
فقط می نویسم که دیگران هم باعث بشه به این نوع نوشتن عادت کننن. 

 من
محمد 26 ساله از شهرستان زاهدان دانشجوی مهندسی الکتروتکنیک دانشگاه آزاد زاهدان
هستم .در طول دوران دانشجوییم که مشغول به درس خوندن بودم روزی یک دختری به نام یلدا
که دانشجوی رشته مدیریت بود به صورت اتفاقی در سالن امتحانات آشنا شدم .اولش آشنای
خیلی ساده بود بعد از مدتی به دوستی خیلی نزدیک تبدیل شد یک دل نه صد دل عاشق هم
شدیم مدت دوستی ما به تقریبا به 2 سال کشید .که یکی از این روزها من متوجه شدم که یلدا
از زمانی که بامن آشنا شده بوده با پسری به نام میلاد طرح دوستی داشته بوده و ازم
مخفیش کرده بود برام خیلی ناگوار بود که کسی رو که بهم میگه دوست دارم بهم خیانت
کرده بوده و من ازش سوال کردم چیزی های که کسی به کسی که بهش خیانت کرده
باشه گفتم …. چند روز بعد از صحبتهای ما با هم خیلی برام سخت بود و نمی تونستم این
موضوع قبول کنم .بهم زنگ زد گفت:که من تورو اصلا دوست نداشتم وندارم و تظاهر بوده
که به خاطر اینکه من فقط به پول ثروت تو چشم داشتم باهات دوست شدم ولی تا وقتی که
متوجه شدی ومنم در جوابش بهش گفتم برام پول ثروت اصلا مهم نیست هرچی می خواستی
برات فراهم می کردم به خاطر اینکه دوست داشتم دیگه یک قلب شکسته من یک دل نا
امیدی از اون روز به بعد نه با کسی دوست شدم ونه عاشق کسی شدم چون من عشقم یکی
بوده وخواهد بود

یک حرفی فقط می گم امیدوارم یلدا بخونیش ؟



/**/

داستان شکست عشقی واقعی جدید

خاطره از عزیزیی .رها

من با يك نفر به اسم محمد حسين كه اصفهاني بود دوست بودم
بهم گفت دوسم داره بهش عادت كرده بود من عاشقش شده بودم تا اينكه يه روز بهم زنگ
زد گفت عاشق يه دختر ديگه شده من خيلي گريه كردم درحد مرگ بهم گفت كمكم كن من قبول
كردم بهش كمك كردم به عشقش نزديك شه اما دل خودم شكسته بود تا اينكه يه روز زنگ زد
و گفت عشقش سر كارش گذاشته و دوسش نداره و با كسي ديگه دوسته من بازم قبول كردم و
باهاش موندم اما اون بيخيال من شد و من سيم كارتمو شكوندم حالا سراغ منو از دوستام
ميگره اما عشقم بهش معنا نداشت ديگه دوستش ندارم.

خاطره از عزیزیی .زهرا لطفی

من هم از یک فردی که تمام زندگی من را
از من گرفت و به طور کامل شکست خوردم و باختم دوست شدم اما یک روز بعداز 6 سال
دوستی که داشتیم و دیوانه وار دوستش داشتم به من گفت داره ازدواج می کنه از حقه ؟

خاطره ازعزیزیی .Ghazale moradi

salam man yekio dos dashtam hame jore vasash maye gozashtam vali delamo shekast hamash tahghiram mikard
migoft to vasam bad biyari dari migoft azat badam miyad.albate az aval
nagoft azat badam miyad badan goft.ye roz migoft doset daram ye roz migoft azat motenaferam.bazim dad.hamash geryamo dar miyovord.migoft
yekio dos dashte.alanam dosesh dare.ye biveye avazi.be
man migoft avizoni.tohin mikard .fohsh midad .badam bara inke dakam kone goft marize.hepatit dare o mimire.badan fahmidam dorogh
gofte.vaghean delamo shekast.vali man bakhshidamesh.merci ke
khondin .baram doa konin az afsordegi dar biyam.mamnon

خاطره از عزیزیی .Saeed Alizade

سلام من سعيدم 19 سالمه از کجاي شکستم بگم من عاشق کسي
شده  بودم که 3سال باهاش زندگي کردم اما….اما زمان اشنايمون
فهميدم با کسي دست يني خودش گفت.من که بدجوري عاشقش شده بودم گفتم پس
بايد راهمونو ازهم جدا کنيم،1 هفته از جدايمون گذشت شمارشو از رفيقش گرفتم
بهش زنگ زدم بهم گفت سعيد من عاشقت شدم گفت من چون باعلي رفيقم نميتونم باهات دوست
شم ولي چون دوست دارم و عاشقتم ميخام تو داداشم باشي.من با اين حرف دلم گرفت اما
چون شده بود همه زنگيم قبول کردم.اين خاهرو برادري 3 سال کشيد تو اين مدت بين علي
و اون مشکلي پيش ميومد به من ميگفت اينم بگم اون عليو خيلي دوسش داشت و از حظور من
خبري نداشت.اون ميگفت سعيد با علي مشکل دارم چيکار کنم؟منم که با اين حرفل ميسوختم
کمکش ميکردم.دوستان داستان شکست من طولانيه دفيه بد همشو ميگم.درضمن ممنون از
سايتون که خيلي ارو کنندس.

خاطره از عزیزیی .سعید

سلام وبلاگت خيلي عاليه.من انقدر پورم که نميدونم چطوري
باهاش کنار بيام .اون کسي که دوسش داشتم بد 3 سال بد جوري بهم خيانت کرد بدجوري
.انصاف نبود من که کاريش نکردم.دلمو بدجوري شکست.

خاطره از عزیزیی .

سلام.

سایت زیبایی دارید با خوتندن بعضی مطالب آدم
واقعا بغضش می گیره

ولی گویا توی سایتتون نمیشه از تنهایی نوشت از
کسی نداشتن از همراه نداشتن همدل نداشتن و خیلی چیزای دیگه

ایشالاه همه به عشقاشون برسند

التماس دعا

b.m

 

خاطره درد ناکی از عزیزیی .مریلا

سلام.داداش دمت گرم خیلی بامعرفتی اولین باره یه پسر این
حرفو میزنه راستشو بخوای پسرا هر لحظه تویه فکری هستن برعکس دخترا که فقط به
عشقشون فکر می کنن.من با یه آقا پسری دوست شدم اینقدر باهم خوب بودیم که باور
نکردنی بود ما یه عشق استوره ای داشتیم اما خدا ازم گرفتش اون سرطان گرفت بعداز یک
سال فوت کرد ومن بااینکه چهارسال گذشته ولی هنوز امیدوارم برگرده و میدونم که منم
میاد میبره پیش خودش و برای همه آرزو می کنم به عشقشون برسن.دیدن مرگ کسی که نفست
به نفسش بنده خیلی سخته خدا برای کسی نیاره.خدا اگه درد عشق رو کشیده بود وطعم تلخ
جدایی رو چشیده بود هیچ وقت عشق رو نمی آفرید.روحش شاد.

این داستان واقعی آقا محمد ! واقعا زیباست حتما بخونید

اسمم محمده.سال ۸۳ بود تابستون ۸۳ تازه از شهرستان اثاث کشی کرده بودیم و من تا حالا حتی دوس دختر نداشتم چه برسه به عشق.

یه داداش دارم خیلی از من خشکلترو خوشتیپ
تره ..داداشم عاشق یکی از دخترای فامیلمون شده بود واسه همین مارو ۱۰۰۰
کیلومتر کشونده بود تا بیارمون توی شهری که عشقش زندگی میکرد.

همون تابستون که ما تازه اومده بودیم
عروسیه یکی از فامیلامون بود توی اون عروسی دختری رو که داداشم عاشقش بود
نامرد از یه پسر دیگه خوشش اومد وقتی که به گوش داداشم رسید که دختره دیگه
تورو نمیخواد داداشم گفت باید بریم خواستگاری تا معلوم شه راسته یا دروغ….

داستان شکست عشقی واقعی جدید

شبش ما رفتم خواستگاری که دیدیم باباش کاملا مخالفه که یهو دختره اومد و گفت به قرآن دروغ میگه بقرآن دروغ میگه.

پاییز رسیدو با اون غمش داشت داداشمو داغون
میکرد.یه روزی من زمستون همون سال واسه کارای معافیم رفتم شهر قبلیمون که
وقتی برگشتم یه روز داداشم گفت محمد دختر همسایه زنگ زد خونمون گفت میخوام
باهات دوس بشم منم خندیدم گفتم که بابا اون که بچس!!!!

خلاصه یه چند مدتی با هم بودن البته تلفنی
چون دختره خیلی میترسید بیاد بیرون.مادرم دید روزگار داداشم داغونه گفت
واسش آستین بالا بزنیمو رفتن واسش یه دختر خوب تو فامیل پیدا کردن داداشم
دیگه تنها نبودو واقعا دختره نجاتش داد.اما نزدیکای عید بود که دیدم دختر
همسایه یهو سرشو میاره بیرون زودی میره تو به خودم گتم این چشه
دیوونس.گذشتو عید ۸۴ رسیدو یه روز تو کوچه بودم که دیدم دختره جلو در
ایستاده و داره میخنده به خودم نگاه کردمو فکر کردم جاییم مشکل داره که
دیدم نه بعد لبخند ملیحی زد که فهمیدم آره.

سریع بهش اشاره کردم که زنگ بزنه اونم زودی
پرید تو و چند لحظه بعد گوشی زنگ خوردو ما ۱ ساعت حرف زدیم اون میگفت خیلی
تو فکرم بودو منم نا گفته نمونه که ازش خوشم میومد.گذشتو گذشتو گذشت تا
اینکه من کم کم عاشقش شدم طوری که همش از ترس اینکه ما شاید از اون شهر
بریمو من دیگه نتونم باهاش باشم میزدم زیر گریه .اونم چند باری پشت تلفن
گریه کرد اما گریش بیشتر شبیه اشک تمساح بود!!!!! کم کم حس میکردم داره سرد
میشه یه روز شهریور ۸۴ بود ۱۱ شهریور که وقتی زنگ زدم بهش گفت محمد ما
فردا داریم میریم مشهد حرم امام رضا میدونی چیه؟گفتم چیه؟گفت میخوام به
امام رضا قول بدم که دیگه با هیچ پسر نامحرمی صحبت نکنم.

منم نامردی نکردمو زدم زیر گریه بقرآن هیچ
وقت اون لحظه از یادم نمیره بالاخره مجابم کردو دیگه از اون روز به بعد که
اونا فرداش رفتن من بهش زنگ نزدم تو اون یه هفته که مشهد بودن من شبو روز
قایمکی گریه میکردم خدا خودش شاهد تک تک اشکام هست .

وقتی برگشتن من فقط از پشت پنجره یواشکی
زاغشو میزدم اما اون وقتی منو میدید روشو اونور میکرد یا راهشو کج میکرد
انگار که من باهاش پدر کشتگی داشتم.یه عصری بود تقریبا اولای زمستون ۸۴ که
من تو ک.چه بودم که رفیقمو دیدم که گفت محمد فلانی رو میشناسی ؟گفتم آره
چطور؟گفت من چند وقت پیش وقتی که از مدرسه میومد بهش گفتم خانوم باهام دوست
میشی؟!!!!!! گفت باید فکر کنم!!!!! فرداش دوباره رفتم سر راهشو ازش پرسیدم
خانوم جوابت چیه گفت منفی بعدش گفتم خوب خدا حافظ وقتی داشت میرفت بگشت
گفت مثبت بخدا عین همین جمله.

من داشتم آتیش میگرفتم زود به یه بهانه ای
از دوستم خدا حافظی کردمو رفتم تو یه کوچه ای هوا دیگه تاریک بود واسه منی
که تا اون روز فکر میکردم اون شاید هنوزم دوسم داره و دختر پاکیه این حرفا
غیر قابل باور بود به دل شکسته زینب دل شکسته طوری گریه میکردمو خودمو
میخوردم که از اون روز به بعد قلبم شروع به تیر کشیدن کرد یادمه رسیدم به
یه خونه که دیواراش آجر ۳ سانتی بود اینقدر مشت کوبیدم تو اون دیوار حالیم
که نبود بخدا اومدم خونه بقرآن شاید دقیق ندونم اما به مرگ مادرم تا ۶ ماه
هر شب گریه میکردم شبا زیر پتو روزا هز جا که تنها میشدم و آهنگ معین و
مهستی داریوش ابی همه رو گوش میدادم خصوصا این ترانه ها:هنوزم یاز تنهایم
به دیدار تو می آیم باز می آیم اگر که فرصتی باشد مجال صحبتی باشد حرف
خواهم زد//// فکر میکنم تو مهربون هنوز دلت پیش منه ببین یه عاشق چجوری هی
خودشو گول میزنه فکر میکنم من بمیرم عمر تو هم تموم میشه ببین یه عاشق
چجوری اسیر قلب پاکشه./// سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگینو خستم یادت
نمیاد اون همه قولو قرارایی که باتو بستم…

داغون بودم بخدا داغون بودم کسی نفهمید چی
کشیدم چی هم گذشت کسی نفهمید چرا منی که دانش آموز زرنگی بودم ۳ سال پشت
کنکور موندم.روزا که بعضی موقع تو خال خودم بودم یهو صداش تو گوچه میومد
انگار که خنجرو تا ته فرو میکردن تو قلبمیاد ترانه سیروان خسروی افتادم که
میگه اسممو صدا نکن که صدات برام یه جور عذابه گذشتو من با تموم دلشکستگیام
با همه دربدریام با همه خاطرات تلخ واسه اینکه دیگه نبینمشو صداشو نشنوم
دانشاه آزاد یه رشته رو انتخاب کردمو رفتم تو یه شهری که صدها کیلومتر ازش
دور بود قبول شدمو رفتم رفتمو با گریه رفتم طوری بود که من ۴ ماه ۴ ماه
میومدم خونمون.سال اول دانشگاه گذشتو رسید سال دوم. ترم سه دانشگاه بودم که
یه شب خواب عجیبی دیدم به ناموس زهرا این خوابو دیدم که داداشم که دیگه
حالا ازدواج کرده بود رفته بودن خونمون که داداشم با دختری که عشق من بود
داشت … میکرد که من از خواب پریدمو باز شروع کردم به گریه فرداشم تب خال
زده بودم.صبح فرداش نمی دونم چی شد زنگ زدم خونمون حالو احوالپرسیو این
حرفا که مامانم گفت محمد داداشت اینا اومدن اینجا جات خیلی سبزه پسرم. وای
وای وای یهو تموم بدنم مور مور شد به دو دست بریده عباس خدا حافظی کردمو
همش تو این فکر بودم که بابا همش خواب بوده کم خودتو بخور کم خودتو ناراحت
کن.گذشتو یه هفته بعدشم مامانم که بیقرارم شده بودم به داداشم گفت که برم
یه سری به محمد بزنیم یه هفته بعد اومدن یه روز عصری با داداشم تو خیابون
راه میرفتیم که داداشم گفت محمد یه هفته پیش که خونه مامان اینا بودیمیه
روز عصری مهمون اومد خونمون واسه شام . دختره بود تو کوچمون گفتم خوب!!!!!
گفت وقتی داشتم میرفتم تو یواشکی صدام زد شناختمش گفت یه لحظه بیا من بهش
گفتم بیا ته کوچه ده دقیقه بعد رفتم ته کوچه اونم اومد .وای وای داداشم که
داشت تعریف میکرد ته دلم داشت خالی میشد احساس ضعف قلبم داشت تیر میکشد که
یهو داداشم گفت محمد دختره داشت حرف میزد که من یهو بوسش کردم دستاشو گرفتم
لباشو بوسیدم که دختره کپ کرد ترسید خشکش زد بهم گفت برو .داداشم داش
اینارو با کلی خنده تعریف میکرد اما منه بد بخت داشتم از داخل خون گریه
میکردم قبم تیر میکشید اما منم یهویی یه پوز خندی زدمو واسه اینکه نفهمه که
عاشقش بودم گفتم نه بابا چه کاری کردی تو!!!!!!!اگه دختره با غریبه این
کارو کرده بود زیاد واسم درد نداشت اما با داداش آدم .آخه کدوم نامردی این
کارو میکنه.گذشتو من اومدم خونمون یه روز زنگ زدم به دختره با گریه فقط بهش
میگفتم نامرد این چه کاری بود با من کردی.دختره یکم گریه کرو گفت بخدا فقط
میخواستم بهش ازدواجشو تبریک بگمو از این حرفا .دوس دارم حال داداشتو
بگیرم ازش متنفرم.من هرگز حرفاشو باور نکردم.گذشتو شد عید ۸۸ شد داداشم
اینا هم اومده بودن خونمون یه روز من ته کوچه پیش دوستم بودم که داداشم
اینا از ماشین پیاده شدن داشتم میومدم سمت ماشین که یهو چشمم به طبقه بالا
خونه دختر همسایمون افتاد اون منو نمیدید چرا؟؟؟؟ چون تموم حواسش به داداشم
بود منی که آرزو داشتم یه بار موهاشو ببینم هیچوقت واسه من موهاشو باز
نکرد اما اون لحظه از پنجره طبقه دوم که خونه عموش بود سرشو بیرون آوردو
یکم دستشو به سمت داداشم تکون داد نا نظر داداشمو جلب کنه که یهو چشمش به
منی افتاد که روبروش بودم یهو به شکل بهت زده ها دستشو گذاشت جلوی دهنشو
رفت تو و باز من موندمو غمو غصه و عشق اون دختر که هنوزم بعد از ۷ سال دوسش
دارم …..

منبع:http://lovetarin.org/

سلام و خسته نباشيد نميدونم چجوری شروع کنم و برای همین سوال کردن و پست کردن بسیار مشکل و گیج کننده است . 

حدود 2 سال پیش با اقا پسری آشنا شدم به قصد ازدواج که شرایط بگونه ای رقم خورد که وصال ممکن نشد شروع این آشنایی به خاطر علاقه و اصرار ایشون بود و من هم بعد از مدتی با وجود اینکه اینگونه روابط و صحبت با پسر برام سخت بود قبول کردم ایشون هم چنین بود اما قصدشون خیر بود طاقت اذیت کردن و اشک کسی نداشتم گرچه اولش چند بار گفتم نه و جواب ندادم اما مداومت بر خواسته شون نه گفتن رو برام سخت کرد

البته تا قبل از ایشون اصلا به ازدواج فکر نمیکردم و برام دور از تصور بود یجورایی بچه بودم و به اینکه ناراحت شد یا نه دقت نمیکردم و یا خودم یا خانواده رد میکردن تا در مورد ایشون که منم افتادم تو سراشیبی عشق و نزول تا قبل از این اتفاق اگر دوستان بهم ميگفتن بزرگترین گناهی که کردی چیه و جواب میدادم نگاهی بهم میکردن و ميگفتن تو خیلی پاستوریزه ای اینو گفتم تا بگم عشق جدا از خاطرات خوب و خاصش خیلی صدمات جسمی و روحی و افت ایمان بهم وارد کرد و من از خودم دور شدم از همه گرچه منظورم عشق قبل از ازدواجه اونم تنها و بدون اطلاع خانواده اوایل آشنایی میخواستیم بگیم اما اینکه یکم آشنا بشیم بعد بگیم همانا و نگفتن همانا.

هيچوقت فکر نمیکرد خانوادش با نظرش مخالفت کنند این بود که خودش زودتر علاقشو بیان کرد و اصرار و ابراز عشق که کاش نکرده بود منم بی تجربه و نادون بعد از آشنایی مون با خانواده مطرح کرد اما با مخالفت روبرو شد و نمیخواست من بدونم تا راضیشون کنه حس کردم ازش خواستم بهم بگه و وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم باورم نميشد اینجوری بشه بسیار سخت بود منم دیگه بهش علاقه داشتم بسیار زیاد چندبار ازم خواست به خانوادم بگم تا راهی پیدا کنیم اما نتونستم دوست داشتم زمانی بگم که خانوادش موافق باشن و راضی باشن به این ازدواج.

چی باید میگفتم اون نگران و من آشفته نمیخواستم بدونن چه خطایی کردم. ازم انتظار نمیرفت ابدا. گرچه اصلا نفهميدم چجوری اتفاق افتاد وگذر زمان بسیار سریع شده بود و امیدی نبود هر کاری کرد نشد ناراحتی قهر مسافرت سکوت..نشد مادر تهدید به عاق کرد و مابقی دعوا تا حال مادر بد شد و بردن بیمارستان گرچه راضی نبودم و خواستم ادامه نده خودش فوق العاده به پدر و مادرش احترام میذاشت هر روز عبای پدرشو اتو ميزد و تو کاری خونه و آشپزی کمک کار مادر. سه برادر و یه خواهر. فرزند دوم بود و برادر بزرگش با عشق در دوره دانشجویی وبدون رضایتشون ازدواج کرده بود و عروس مطابق میلشون نبود…

داستان شکست عشقی واقعی جدید

شاید حق داشتن… من شیرازی بودم و اون تهرانی و کمتر از دو سال ازم کوچکتر بود اوایل من نمیدونستم سنشون و فکرشو نمیکردم کوچکتر باشن ایشون میدونستن اما جوری به من جواب دادن که من فکر کردم بزرگترن هر دو دانشجوی فوق و از خانواده مذهبی..مداحی هم میکرد و سید…پدرشون آخوند بودن و من از عروس اولشون هم بزرگترم گرچه من سنم کمتر میزنه و هر کسی منو دیده نزدیک به نود درصد سن منو باور نکردن. باز خواستگارایی که داشتم که ازم کوچکتر بودن یا 4 سال یا دوسال. مثلا محل کارم خواستگاری داشتم 4 سال کوچکتر بود که خانوادم رد کردن البته نه فقط بخاطر سن..منم که اون موقع ازدواج رو جدی نمیگرفتم و رد کردنش برام مهم نبود یا با مشاوری که از این اتفاق صحبت کردم و گفتم برا دوستم رخ داده حدس زد که نمیخوام بگم خودم و گفت اگه این ماجرا برا خودتون هست اما نمیگید باید بگم اصلا سنتون بهتون نمياد و مشکلی نیس حتی خواست شماره بدم تا صحبت کنه اما ندادم حس بدی پیدا میکردم یجورایی تحمیل کردن گرچه از دل اون خبر داشتم اما دوست نداشتم اينارو گفتم بگم اینکه سنم کمتر بزنه برام قطعی شده بود البته الان دیگه پیر شدم تا اینکه جدا شدیم اما چه جدایی دو یا سه روز بعد طاقت نبود نميشد ایشون برمیگشتن و گاهی هم پیش ميومد من، چون دیگه ماه ها میگذشت و دیگه سخت تر..واقعا میسوختم شدم لاغر و مردنی هر بار میگفتیم اینبار دیگه خدا خودش کمک کنه و فراموش کنیم اما باز نشد باز سخت دوست نداشتیم حالا که گفتن ازدواج هرگز، با هم صحبت کنیم عذاب وجدان از گناه خیلی سخت هس اینکه شاهد نزولت باشی و کاری هم عملا ازت نیاد خیلی سخته.

واقعا نميشد بارها جنگیدیم نتونستیم روسیام تا اینکه بعد از 15 ماه خانوادش فهمیدن که من هنوز وجود دارم و رفتن دختری رو براش نشون کردن و سریع عقد کردن پدرش وقتی ایشون ميگن خواستگاری نميام عصبانی ميشن که ما گفتیم میایم زشته بیا بریم تو هیچی نگو و برمیگردیم اما مادرش همون بار اول همه چی رو تموم کرد مادرش بهش گفته بود که تو نیاز به ازدواج داری که هنوز دنبال اون هستی زن برات بگیریم درست ميشی و علاقه هم بوجود میاد و تو نمیفهمی کارت غلطه و اون بچه دار نميشه و سنش بالاس من 26 سالم بود.

.حتی نیومدن منو ببینن اما متاسفانه همه عیب هام رو یکجا جمع کردن به عمرم انقد از خودم متنفر نشده بودم از ظاهرم از همه چی آدمی نبودم که ضعیف باشم مثلا بگم زشتم یا زیبام؟ معمولی بودم و شکر راضی..اما بعدش تاحدی حساس شده بودم و ضعیف گرچه هيچوقت منو ندیده بودن فقط یه عکس با چادر که من به سختی دادم و سر تا پا سیاه پوشیده بودم و اصلا فکر نمیکردم که به ظاهرم تو اون عکس دقت کنم بی تجربه بودم البته مرتب بودم اما مثه یه دختر با ابروهای دس نزده و… من فقط تصورم دیدن من بود نه زیبایی من… چقد احمق بودم مادرش گفته بود زشته سنش بالا میزنه اولین بار بود که تو زندگیم خیلی بد شکستم اینکارو از طریق واسطه شنیدم وقتی قهر کرده بودن رفته بودن برای اولین بار شب جای دیگه خوابیده بودن و منم بعدش فهمیدم البته خدا پدر و مادرشونو حفظ کنه سرپرست هستن و نگران تو مراسم خواستگاری تلفنش روشن بود انگار تو کما بودیم و بعد صدای شادی و خنده شون رو شنیدم میگفت دعا کن التماس میکرد اما دیگه تموم شد خاموش کردم و رفتم که برم برای همیشه.

تا اینکه حدود 2 ماه بعد برگشت با گریه و التماس و تعریف کرد که از یه هفته بعد از مراسم دنبال طلاق و خیلی حالش بد بود و زیر نظر مشاور که مشاور شرایطو میبینن ميگن بهتره جدا بشن گرچه خیلی اشتباه کرده اما انقد روحش خراب بود که کسی کاریش نداشت و خود دختر هم تاحدی در جریان اتفاقات و جدایی رو قبول کرد و از لطف خدا شکر دختر خانم انگار کسی رو میخواسته که خانوادش قبول نمیکردن اما الان خانوادش راضی شدن شکرخدا وگرنه اون دختر…..

حالا من خودم روحیه ندارم ایشون هم از من بدتر نه حوصله پیام داریم نه حرف گرچه ممکن هست خیلی زیاد که عمرم کوتاه باشه قلبم بخاطر فشارهایی که تحمل کردم وضعش خرابه و اینکه مریض بد بشم سرکوفت بشنوم و یا بمیرم یه شکست دیگه تجربه کنه و سرکوفت بشنوه حالا من چکنم ازدواج برام خیلی سخت شده اما بهش علاقه دارم حضورش هر چند کم برام کفایته از طرفی طاقت این حالشو ندارم خودم هم توان و روحیه قبل رو ندارم جوریکه بنظر سنگدل میرسم اما واقعا روحم مرده و خستم خواست بفرسته باهام قرار مدار بزارن اما قسمش دادم که نیان من حوصله جنگ با خانوادمو ندارم گرچه حرف بزنم شاید اذیتم نکنن اما نمیتونم دلم ميخواد باشه اما کم تا مدتی بگذره بهتر که شدیم بعد خدا خواست حرفش زده بشه اما میخواد شروع کنه من بهش گفتم نه اما فکر میکنه دلمو زده درحالیکه من توان ازدواج و درگیری ندارم یه آدم دیگه شده ضعیف و منزوی فقط با من حرف میزنه اونم کم خیلی کم چون حوصله نداریم اما علاقه هس

حالا چکنم واقعا راهی هست؟ دکتر اعصاب هم رفتم اما چندتا قرص که خوردم حالمو بد کرد همه رو ریختم دور بهش ميگم بریم تا بعد میگه نه اشک میریزه اینجوری نبود لعنت به عشق و جدایی منم شب و روز نداشتم دیگه بیشتر شبیه مرده هام تا زنده ها دیگه همه چی برام عينه هم شده چی بگم حرف نزدم حالا که زدم، شد طومار…شرمندم خدا به همه کمک کنه ان شاء الله… ممنون التماس دعا

اطلاعات بیشتر در مورد فرمت‌های متنی

سلام باران جان من بعدالان این پست ودیدم متاسف شدم قضیه ت چی شد

کسی ازباران خبر داره؟

باران جان

الان دوتا هم بچه داره فکر کنم

امید به زندگی وهرچه که در زندگی رخ میدهد قسمت وسرنوشت است وکسی نمی تواند جلوی سرنوشت رابگیرد.

بخش عظیمی از سرونشت رو خودمون رقم میزنیم

سلام باران عزیز

نمی دونم قصه زندگیو منو یادت هست یا نه. عزیزم من نمی تونم راهنماییت کنم چرا که خودم انقد درگیر مشکلات زندگی هستم ک ذهنم از کار افتاده فقط اومدم اینو بت بگم خیلیا زندگیشون خیلی خیلی بدتره مشکلات خیلی بیشتری دارن عزیزم جسم سالمی که خدا بهت داده رو ازش محافظت کن که خیلیا بخاطر سالم نبودن دارن نابود میشن. بارانم دیروز بعد تحمل 10 ماه از عشقم خاستم که دیگه هیچ ارتباطی بینمون نباشه و حالا ک یکروز از این جدایی میگذره میبینم چقد سخته تحمل کردن و ساکت موندن. التماس دعا

خیلییییییییییییی سخته واقعا … بمیرم برا جوونامون که جوونیشون داره برا آرزوهای مامان باباها تباه  میشه

خونواده ها خیلی اشتباه کردن ولی شما دوتا هم بی تقصیر نبودید چرا انقد طولانیش کردید چرا تحمل نکردید دوریو تا این قضیه تموم بشه کاش زودتر مشورت میکردی نه الان که اینهمه خودتونو اذیت کردید الان حاله هردوتون انقد خرابه که ازدواجم شادتون نمیکنه خدا بهتون صبر بده یه چند وقت صبر کنید تا حاله هردوتون خوب بشه شما هم با قرص خودتو آروم نکن چیزای دیگه ای هم هست قرص تاثیره بدی داره عوارضم داره بهتره پیش روانشناس برید نه روانپزشک اینهمه توی استرسو تنش بودید باید سعی کنید آرامش پیدا کنید یه چند وقت بهتره از چیزایی که آزارتون میده دور باشید مطالبه غمگین نخونید رو درو دیواره اتاقت جملاته امید وار کننده بنویس مسافرت برید پیاده روی کنید صبحا برید استخر کتابای خوب  بخونید انقدم به سنتون فکر نکنید نگید پیر شدم  ازدواجم مطمئن باش بهترین موقعیت برات پیش میاد نگران نباش شما جوونید هر کسی تو زندگیش یه دوره سختو میگذرونه خیلیا بدتر از اینارو گذروندن خودتو باور داشته باش تو که ایرادی نداری خب اون مادره مشکل داشته بعضیا هر کمبودی و عقده ای دارن برا پسراشون میخوان جبران کنن تقصیره شما نیست که …یکم که به خودت وقت بدی و به زندگیت و خودت برسی حالت خوب میشه از این حالته دلمردگیم بیرون میای میتونی بهتر تصمیم بگیری اونم همینطور بلاخره چیزیه که پیش اومده و تموم شده با غصه خوردن که درست نمیشه با روش درست حاله خودتونو خوب کنید دوباره این ناراحتیارو هم طولانیش نکنید الانم که وضعیت نرمال شده شما اون دوره پر استرسو ناراحتیو گذروندید دیگه وقتشه از اول شروع کنید و درست تصمیم بگیرید

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام!

راستی پستی که براتون گذاشته بودم، پاک شده. خواستم ببینم خودتون پاکش کردین یا کار پشتیبان سایت بود؟!!

سلام
بنده پاک نکردم
کامنت هایی که آدرس ایمیل نوشته بشه پاک میشه
التماس دعا

مجدد بسم الله الرحمن الرحیم

نمی دونستم. قانون جالبیه! موردی هم نداره. اتفاقاً بازدارنده و احیاناً تا حدی لازمه. خودم هم سختم بود ایمیلم رو بذارم تو معرض دید بقیه.

به هر حال قصد بنده کمک به شما و اون برادرمون بود. حالا اینکه اون کامنت قبلی رو خوندید یا نه … نمی دونم. ایشون (مشاور مسائل جوونا) امام جماعت یه مسجد تو شرق تهران هستند، مشورت رایگانم می دن. بسیار هم تو کارشون واردن … اطلاعات و راهنمائی هاشونم تو این حوزه منطقی و قابل قبوله. اگه اهل صداقت هستن و روشون میشه همه چیزی رو که بین شما و ایشون بوده و هست با حاج آقا مطرح کنن، اطلاع بدید آدرس دقیقتر بدم. اینجوری دیگه ایمیل هم نمی خواد که محدودیت داشته باشم.

در ضمن شما شکست عاشقانه نخوردید … بیشتر اشتباه کردید که اونم قابل جبرانه، چیزی که اکثر جوونا چند بار در مورد مسائل مختلف مرتکبش می شن تا با بالا و پائین های زندگی آشنا بشن. (یکیش خود من!) با این حال نگران نباشید، انشاءالله درست میشه (منظورم اینه که عاقبت به خیر میشید.) اینم بگم اینکه شما مریض بشید و … نه خدا رو خوش میاد، نه بنده های خدا رو (منظورم خونواده شماست.) پس مراقبت از خودتون رو امری شخصی تلقی نکنید.

محتاج دعا، والسلام

همه گفتنی ها رو اقای امین و خانوم سروناز گفتن 

عزیزم به نظر من دردسرهای این ازدواج خیلیییی زیاده مامانش به شما گفته سنش بالاس!!! فک میکنی از فردای عروسی اینا رو بهت نمیگه؟ با این حال روحیت تحملش رو داری؟ میدونی ممکنه این اقا یه مدت بعد از ازدواج همون حرف های مامانش رو تکرار کنه یا توی دلخوری هایی که پیش میاد طرف اونا رو بگیره  ؟ از نظر روحی تحمل شنیدن این حرفا رو از زبون اون اقا داری؟؟ متاسفانه باید بگم این برای خیلیا پیش میاد 

 

سلام
ممنون از همه شما بزرگواران و مشاور گرامی
در نقطه ای که الان ایستادم نميدونم چه کاری کنم و درواقع دست من یجورایی بسته شده
قدرت انجام کار ازم گرفته شده
ایشون نمیخوان جدایی تا اینکه شرایطی فراهم بشه بتونن اقدام کنن
منم نمیخوام اما مجبور شم جدا میشم مثه قبل البته خیلی از نظر روحی و جسمی آسیب بهم وارد شد. دلم ميخواد با عزت باشم نه اویزون
یجورایی شخصیت بنده رو شناخت دارن البته حرفم به معنای ساز مخالف نیس یعنی اگر خانوادش منو پذیرن اما دوسم هم نداشته باشن من سعی میکنم که کم کم درست بشه من خودش برام مهمه در کنار احترام به خانواده. من دوس ندارم که بخاطر من بحث بشه اما چکنم اگه پیش اومد چکنم
دعاتونو خیلی لازم دارم آرامش صبر ایمان سلامتی
ممنون

سوالی ازتون داشتم :

  عشق چیست؟ آیا هر خواستنی و کشش قلبی عشق نام دارد؟ 

دوست عزیز منو بخاطر صراحت کلامم ببخش ولی این سرگذشتی که من از شما خوندم رنگ و بویی از عشق نداشت نمی دونم اسمشو چی میشه گذاشت وابستگی عاطفی و یا شیدایی و …. ولی از همه جوانان عزیز خواهش می کنم اسم هر دوست داشتنی از سر عادت رو عشق نزارن.تو اگه عاشق اون پسر بودی هیچوقت گلایه نمی کردی ، هیچوقت نمی گفتی خسته ام ، غمگینم ، هیچوقت سوختن خودتو نمی دیدی ، اصلا خودتو هیچوقت نمیدیدی . پس با شرمندگی باید عرض کنم این عشق نیست این یک کشش قلبی اونم بواسطه کشش غریزه و تمایل به جنس مخالف هست . 

عشق مرد راه می خواد با ادعای غاشقی نمی توان اسم خود را لیلی یا مجنون کرد باید مجنون باشی تا قدر لیلی را بفهمی .

دوست عزیزم با واقعیت زندگیت زندگی کن نه با رویاهات.

داستان شکست عشقی واقعی جدید

سلام نگار جان
دنبال تعریف عشق نباشید چون نشانه هاش هست که وجودشو اثبات میکنه
گرچه بله شاید عادت و دلبستگی
من عاشق نیستم درست الان در حال حاضر مریضم دیگه توضیح دادن هم برام سخته خیلی سخت خیلی سخت
عشق از نظر من زیبا نیست خواستنی نیست البته عشقی که در مسیر زندگی بوجود میاد رو نمیگم حالت خودم رو میگم
شما نوشیدی ان شاء الله هیچکس درک نکنه که درک کردنش مستلزم تجربه هس
من کشیدم من خیلی تحلیل رفتم بخاطر خود خوری زیاد و اینکه نمیخواستم اون ذره ای کاری انجام بده که برام بشه عذاب وجدان
گرچه من گناه زیاد کردم زیاد
اما دوست نداشتم مادری رو رنج بدم دوست نداشتم خانواده ای رو متشنج کنم گرچه حقم حذف شدن نبود من کامل بیان نکردم
بعد از جدا شدن خیلی از دوستان تاحدی میدونن من چقدر اذیت شدم اصلا قابل توضیح نیس اصلا اصلا براهمین نوشتن سخته
حرف زدن آسونه اما کشیدن اما سوختن سخته جانم
من برای علاقم حرمت قايلم برای ایشون برای خونوادشون من با وجودم رسیدم به اینکه علاقه من عشقه چون نبودش و خاطرش برام گرون تموم شد خیلی گرون
اما بمیرم هم گله ای نیس من فکر کنم شما فکر کردین من شاکی ام نه ناراحتی من جنسش چیز دیگس
نمیتونم درست توضیح بدم اما اینو بدون که من علاقم بهش کم نشده و نمیشه اون همیشه برای من عزيزه
چه باشه چه نباشه
من توانایی فکری و روحی ندارم که بخوام الان کاری کنم چون میدونم خراب میکنم الان هم که محرمه و بعد هم صفر
و درواقع ایشون سعی دارن شرایط رو درست کنن چون من واقعا کاری ازم نمياد هرچند که در سختی ها تنهاش نذاشتم اما این قسمت من دستم بستس
من ازدواج برام شیرین نیس دیگه
من اگه شرایط ازدواج با ایشون فراهم نشه ترجیح میدم مجرد بمونم هم خودم نمیتونم بپذیرم و زن زندگی باشم و هم از جانب آقا درست نميدونم که زندگی شیرینشو ازش بگیرم
حالا عشق چه معنای حقیقی داره نمیدونم
ممنون نگار جان

باران عزیزم ، حرفاتو چندبار خوندم  .حتی توی نوشته هاتم میشد دردو رنجی را که کشیدی حس کرد . ولی هنوزم سر حرفم هستم عشق نیست .

می دونی چرا ؟

چون عشق به انسان نیروی جنگیدن و مبارزه میده ، عشق شعف و شور می بخشه، یه عاشق حتی در هجران وقتی میسوزه  بازم شعف و نشاط داره  چون اونو یاد محبوبشم راضی می کنه. این چه جور عشقیه که از دوتا جوون دوتا آدم افسرده و مریض ساخته؟ پارادوکس !!!!

درد و رنج عشق شیرینه ، سوختنش خواستنیه، حتی هجرانش . خوشبحالت اگه عاشق بشی چون بنظر من قلبی که پذیرای عشق باشه یه قلبه بزرگه و خدا توی قلبهای کوچیک و دنیایی نمی گنجه.

باران دوست عزیز و مودبم  ، اگه معتقدی عشقه پس یاعلی نشون بده نیروی معجزه گر عشقو ، از پیله ی  تاریک غم و افسردگی بیا بیرون . اینو بدون محصول عشق آرامش روحه و آرامش روح یعنی سلامت جسم .  وقتی هردوتون به آرامش جسم وروح رسیدید بهتر و عاقلانه هم می تونید موانع را از سر راه بردارید  البته با توکل بخدا .

 

سلام خواهر خوب
حالا که سر خانوادش به سنگ خورده بهترین وقت ازدواجه
معطل نکن و با عشقت زندگی کن
بذار بیاد خواستگاری

ولی من با نظر شما مخالفم

بدون رضایت خانواده ها و هم چنین جدا نشدن پسر اصلا این کار عاقبت خوبی نداره …

و حتی ممکنه خانواده ی پسر بعد از ازدواج تو زندگیشون دخالت کنند و حتی ایشون رو اذیت کنند..

عشق و علاقه بعد از مدتی فروکش میکنه … مهم درست بودن انتخابه

و هم چنین کوچک تر بودن پسر هم ممکنه بعدا خیلی بیشتر بهشون ضربه بزنه

عاقلانه انتخاب کنید عاشقانه زندگی کنید …

درضمن سن شما در عرف ازدواج های الان بالا نیست که مادر پسر این حرف رو زدن …

 

ای روزگار . 

داستان غم انگیزی بود . 

اما مهربونی دخترا تمومی نداره . تا کی سوختن در راه عشق ؟ 

دو تا راه داری . یا به دلت بها بده برو ازدواج کن و زندگی پر از سرکوفت از مادر شوهر و خانوادشو به جون بخر ولی خب کنار مردی باش که عاشقشی 

یا عقلتو به کار بنداز و بگو نه و خودتو با دلتو خلاص کن 

راه دوم رو معلومه گوش نمی کنی پس اگه خواستی راه اولو گوش کنی مصمم باش و به جز اون پسر به هیچ مشکل و حرف ها و تمسخر ها و مزخرفات و اراجیف بقیه نیندیش 

بیخیال بقیه . 

عشق جز دردسر چیزی نداره . عشق مثل سرطانه هیچ درمان قطعی نداره .

سلام داستان ناراحت کنده ای بود اما در پس همین ناراحتی کلی نکته وجود داره ..

راستش من که این آقا پسر رو نمیشناسم اما کاملا مشخصه که ایشون از همون ابنتدا راه غلطی رو در پیش گرفته به خصوص در ابراز علاقه به شما و ریشه همه این مشکلات ومخالفت ها همین جاس …

اما یه نکته ی هست که بیشتر جلب توجه میکنه این که این آقا علی رغم علاقش به شما واداعایی که داشته نتونسته جلوی خانوادش بایسته وحتی تن به ازدواجی داده اصلا دلش باهاش نبوه(اونجا که شب عروسیش به شما زنگ زده).. واین یعنی استقلال لازم رو  توی زندگیش (نه حتی تو ازدواج ) نداره یا هنوز نداره……!!

حالا اینم به کنار ..مادرش الان با شما مخالف هست و به نظر هم مخالفت خیلی زیاده .. جوری که برا یان که شما رو از سر پسرش بندازه رفته و دختری رو به پسرش تحمیل کرده..؟ تازه با اون حرفی که درمورد بچه دار نشده شما زده معلومه اصلا آدم خوش فکر ی نیست .و از جانب شما احساس خطر میکنه بعیدم نیست طلاق پسرشو از سر شو ندیده باشه و الان کینه این طلاقم باید به همه ذهنیت های این خانم اضافه کنید …

حالا خودتون میدونید ..من جای شما بودم اصلا وابدا بهش فکرم نمیکردم چون اولا شان من دختر خیلی بالاتر از اینه آماجح تهمت ها و بی احترام های افرادی بشم که نه منو دیدن ونه هیچ شناختی از زندگیم وهویتم دارن…

حق من بالاتر از اینه که با پسری زندگی کنم که هنوز براش باید خانوادش تصمیم بگیرن …

شان من بالاتر از این که با هر کسی که از راه رسید و اداعای عشق کرد زندگی کنم…

دوست عزیزم .. شما هم اشتباه کردی ولی بدون سهم اون آقا خیلی بیشتر از شما بوده چون با ندونم کاریش شما رو تو این اوضاع قرار داده . .. گاهی ادم خوبه اینقدر مهربون نباشه .. الان شما باید به فکر خودت باشی و دلت برای خودت بسوزه چون شما دختری .. و حساس تر و پسری که اینو نفهمیده به شما ظلم کرده نه این که شما بهش ظلم کرده باشی با جواب رد ….یکم خواهش میکنم به خودت فکر کن ..تا کی دلسوزی .. تا این جااومدی و داری حالا سلامتی رو میدی … ببین برای چی به اینجا رسیدی و تاکی قراره نقش یه قربانی رو بازی کنی …

خواهشا اینقدر دلسوز دیگران نباشید ..دلسوز خودتون باشید که به اینجا رسیدید…

با نظر شما بطور کلی کاملا موافقم
اما الان بحث موردی هست و باید دقت کنیم این خانم باران عزیز عاشق هستند و عشق دو طرفه وجود داره
کاملا موافقم که پسره باید استقلال بیشتری داشته باشه
اما اینو میشه صحبت کرد

سروناز خانوم من بعضی نظراتتون رو تو پستهای مختلف خوندم به نظرم خیلی منطقی و دلسوزانه مینوسید و بیشتر از این خوشم میاد که شأن یک دختر رو همیشه در نظر دارید و اجازه نمیدید به هر دلیلی زیزپاگذاشته بشه

واقعا بهتون تبریک میگم بخاطر طرز فکرتون

سلام ابجی

نظر بسیار منطقی و پخته ای دادی

ممنونم عزیزم ..لطف داری شما …

ای خدا مشکل همه ی جوونارو حل کن

ببخش آبجی.

انقد ذهنم درگیر مشکلاتمه که نمیدونم چی بگم

انشالله مشکلت هرچه زودتر حل بشه.و دلت آروم بگیره عزیزم.

دوستان خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی برام دعاکنید

 

ان شالله حل میشه
محتاجیم به دعا

سلام باران جان من حالا حالاها قصد اومدن و نظر دادن نداشتم ولی اینو که دیدم دلم نذاشتپس بگو چرا هی ابری هستی و می باری 🙁 درد عشقی کشیدم که مپرس…ما یه جورایی تجربه مون شبیه همه منم سوختم بااین تفاوت که فهمیدم عشق نبود سراب بود خودمو نجات دادم رهاش کردم ولی تو هنوز داری دست و پا میزنی وقتی بیفتی تو باتلاق هرچی بیشتر دست وپا بزنی بیشتر فرو میری خدا میدونه چقدرررررر حالتو می فهمم سخته خیلی سخت خدا لعنت کنه کسایی رو که احساس و دل واسشون کشکه چه دختر چه پسر! هرکی با دل کسی بازی میکنه بویی از انسانیت نبرده مگه آدم کشتن فقط به نابود کردن جسم طرفه؟؟؟؟ گاهی بعضیا روح آدما رو میکشن! درد روحی بدتر از درد جسمیه…باران جان بهترین کار و عاقلانه ترین کار توی این شرایط فقط و فقط اینه رهاش کن ادامه ش به نفعت نیست عزیزمن اگه اون واقعا دلش باتو بود نهایتش این بود قید خانواده شو میزد می اومد سمت تو! یا نه اصلا رای خانواده شو عوض میکرد نه اینکه به این سادگی تسلیم خواسته هاشون بشه 2سال اختلاف چیزی نیست که بخوان واسه اون مخالفت کنن  ولی بازم اگه واسه خودت دلیل میاری واسه اتمام حجت بادلت یه فرصت کوتاه بده که البته باکمال تاسف مطمئنم چیزی تغییر نمیکنه ولی واسه اینکه دیگه دلت دنبال بهونه نگرده بهش فرصت کمی بده بعد دیگه پا بزار رو دلت اولش سخته ولی بعدش حالت کم کم خوب میشه الان فکر میکنی کسی مثل اون نیست  مثل اون دیگه پیدا نمیشه اما بعدها می فهمی در اشتباه بودی!!! رهاش کن و گرنه فقط عمرتو هدر دادی و خودتو اذیت کردی اونم سر هیچی!!! من بعد اینکه تصمیم گرفتم  راهمو ازش جداکنم و واسه همیشه فراموشش کنم تایه هفته عین مرده ها شده بودم بعدش رفتم مسافرت فراموشش کنمبا دوستام برنامه میزاشتم بریم بیرون میرفتم کلاس حتی کلاسای دوستامم میرفتم سرم گرم بشه تمام وقتمو پرکرده بودم یادم بره اما حتی موقع چای خوردنم یادش میفتادم چه برسه به گوش دادن اهنگ یا خوندن متن و یاحتی اس عاشقونه من داشتم می مردم ولی میدونستم به این رسیده بودم باید تحمل کنم باید بمیرم تا دوباره زنده بشم و زندگی کنم تحمل کردم صبوری کردم زمان همه چیزو درست کرد الان دیگه روزی هزار بار خدارو شکر میکنم که کارمون به ازدواج نکشید وگرنه مطمئنم الان تو این سن باید یه دختر مطلقه بودم واقعا هیچ کار خدا بی حکمت نیست…..

 

 

 

 

 

 

سلام باران عزیزم

واقعا نمیدونم چی بگم . صورتم خیس از اشک شده خیلی سخته و چقدر اذیت شدی عزیزم

چقدر دلم برای اون آقا سوخت و افسوس خوردم برای خانوادش که چرا چنین اشتباهی در حق فرزندشون کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

عزیزم کی هست که شکست عاشقانه نداشته باشه هرکسی یه جوری از خدا کمک بخواه که فراموش کنی و خاطرات تلخت رو از یاد ببری

 از امام حسین(ع) میخوام کمکت کنه

یاعلی

به نام خدا

سلام باران عزیزم 

هر کس از دردهایت بی خبر باشد ..هر کس از رنج هایت و گریه های شبانه ات بی خبر باشد من که خوب باخبرم از دردهای پنهایی ات عزیزکم شاید اگر نبود دردی مشترک من هرگز به این سطح از همدلی با تو نمی رسیدم 

اما 

عزیزتر از جانم 

تفاوت نمی کند خوب و بد هم ندارد، خاصیت خاطره این است، وقتی به یادش می آوری دلت می گیرد، آخر هر خاطره ایی غمی در دلش نهان دارد، وقتی می اید چنگ می زند حمله می کند مثل قوم مغول ویران می کند.

بهم می ریزدت، دلتنگ می شوی، بگذار دلت گاهی بگیرد چشمت گاهی بگرید اصلا دلی که تنگ و گشاد نشود، دل نیست، سنگ می‌شود سفت می شود.

چشمی که اشک نریزد، خشک می شود خشن می شود، نگذار دردش را فرو بخورد. عادت نکنی به قورت دادن بغضت، زندگی است دیگر. همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست همه سازهایش کوک نیست باید یاد گرفت با هر سازش رقصید حتی با ناکوک ترین ناکوکش،

اصلا رنگ و رقص و ساز و کوک را فراموش کن، حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد، به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند، به این سالها که به سرعت برق گذشتند، به جوانی که رفت، میانسالی که می رود،

حواست باشد به کوتاهی زندگی، به تابستانی که رفت ، زمستانی که دارد تمام می شود کم کم، ریز ریز، آرام آرام، نم نمک…

زندگی به همین آسانی می گذرد. ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است، بدون ابر بدون بارندگی. هر جور که باشی می گذرد، روزها را دریاب. نگران هم نباش روزگار یادت می دهد با ناکوک ترین سازش چطور برقصی…

بارانم این ها را که نوشتم just for you بودااااا تو که از دردها و غم های این روزهایم آگاهی … منی که همدرد و هم زبانتم 

خواهرم باید گذاشت و گذشت ..چون چاره ای جز این نمانده ..روزگار غریبی ست نازنین غریــــــــــــــــــــــــــــــب

اللهم صل على فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک فاقض حاجاتی

سلام باران جان

الان باید مسیر زندگیت رو عوض کنی اون آقا به درد شما نمیخوره حداقل تا وقتی که هنوز جدانشده و خانوادش هم راضی نیستن… بهترین کار اینه که با کمک خدا دوباره زندگیت رو بدون عشق به اون آقا سپری کنی و از خدا کمک بخوای

مذهبی بودن به این چیزها نیست متاسفانه امروزه بیشتر کسایی که مذهبی هستن بیشتر ادای مذهبی ها را در میارن و اون پاکی و صداقتی که باید باشه خیلی کم شده … اون آقا نباید سنش رو مخفی می کرد و نباید عکس شما رو نشون خانوادش میداد باید اونقدر پافشاری می کرد که مادرش به دیدن شما می اومد نه اینکه با یه عکس… اینم نشونه ی سطح تفکر پایین اون خانوادس مگه میشه با یه عکس در مورد یک نفر قضاوت کرد؟ و هم چنین نباید زیر بار خواستگاری اجباری

میرفت اصلا مگه یکی از شروط عقد رضایت دو طرف نیست؟!

تنها راه رفع این مشکل نه قرص اعصابه و نه چیز دیگه ای فقط ارتباط با خدا و دعا کردن … آرامشی که خدا میده هیچ قرص و دوایی نمیتونه بده … شما فک کن اگه با این پسر ازدواج میکردی باید وارد این خانواده میشدی و چجوری میخواستی عقایدشون رو تحمل کنی؟ چجوری میخواستی با خانواده ی همسرت رفت وآمد کنی ؟

راه حل فقط پیش خداست و دعا کردن و البته قطع هر ارتباطی با اون آقا…

 

وقتی خوندم با اینکه همه چیو میدونستم اما بازم اشکام صورتمو خیس کرد…
داغ عشق سختی,ادمای عاشق زیادن اما میدونم جنی عشق بچه های اینجا حقیقی چون خیانت میبینن دم نمیزنن بی معرفتی میبینن چشماشونو میبندن …فقط میگن خدایا عاشقشم راضیم ب رضای تو
حس و حالتو میفهمم اجی خودم کشیدم زنده ای اما هیچ حسی نداری انگار همه دنیای ادم ی رنگ میشه..
اما خواهری ,گفتی بزرگترین گناه خواهرم عشق بود اما من میگم بزرگترینن گناهت صدمه زدن ب خودتو ب بدتر کردن وضعبت قلبت مگه ن اینکه اینا دستت امانته ؟؟؟ اینجوری امانتای خدارو نگه داشتی بارانم روحت روح خداست ک دمیده شده تو جسمت روح خدا شایسته خستگی و بی حسیه ؟؟ قربون دل مهربونت بشه افسووون ,ابجیه خوشگلم ی قسمتی تو تیتراژ ماه رمضون بود خعععلی قشنگ بود میگفت ی ستاره سرد ی شب از همه جا بخدا گله کرد ی دفعه ب خودش همه چیو سپرد دیگه گریه نکرد فقط خوصله کرد…
من کوچکتر از اونم ک اینا رو بگم اما بارانی بسپار ب خودش فقط الان تا اخر محرم صفر رو خودت رو حالت کارکنه دوباره بشو باران همیشگی همون ک خدا عاشقش بود وگرنه دنیا رو برا خودش و بندش خالی نمیکرد میگن هرکه در این درگه مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند…
قربونت برم ک انقدر نظر مرده ای فقط ب خاطر اون بالا سری جان افسوون جان امام حسین بارانم قسمت میدم تو این دوماه رو خودت کار کن ک همون باران همیشگی شی بزار خدا بنازه ب بنده ای ک امتحانش میکنه اما هنوز لبخند میزنه و میگه شکرت بزار اون اقا هم با روحیه تو روحیع بگیره
هیچ کار خدا بی حکمت نیست پاشو خواهری همین الان بهش قول بده قول بده ک دوباره باران قبل شی بارانم ببار اما هیچ وقت قطع نشو خیلی ادما چشم امیذشون ب تو هست خواهرم
همه ما اینجا عاشقانه عاشقتیم پس بخاطر ابجیا و داداشات و خواهر کوچیکت افسووووون مراقب خواهر مهربونمون باش
عاشقتم خوااااهریم
التماس دعا…

 التماس دعا 

چه زود دیر میشود 

دنیای عجیبیه …

اگر یه نفر بهت خیانت کنه ازش متنفر میشی

اما اگه یه نفر به خاطر تو به یه نفر دیگه خیانت کنه

عاشقش میشی 

بعضی چیزا مثل سراب میمونه ….. وقتی هم که بهش برسیم میفهمیم عمرمون همه اش یه تصور خام و اشتباه بوده!

ایشالله خوشبخت بشید 

یاحق

 

سلام

بدترین حالت این است که شما به همین وضعیت ادامه دهید و نخواهید تکلیف خودتان و طرف مقابل را روشن کنید زیرا با این کار روز به روز وضعیت روحی هر دوی شما خراب تر شده و شرایط ازدواج نیز برای شما مشکل خواهد شد. لذا اگر میخواهید مشکلات روحی و حتی جسمی شما از این بیشتر نشود باید هر چه سریع تر موضع خود را مشخص کنید.

با تمام اتفاقاتی که در این مدت پیش آمده، شما هر راهی را که انتخاب کنی با مشکلاتی روبرو خواهی بود. ازدواج شما با ایشان ممکن است با سختی سازگاری و پذیرش خانواده طرف و همچنین مخالفت احتمالی پدر و مادر شما؛ بعلاوه سختی زندگی در شهری دور از محل زندگیت(البته اگر حدسم درست باشد) همراه باشد که کم مشکلاتی نیست. از طرفی رد کردن ایشان هم با سختی فراموش کردن عشقی همراه خواهد بود که خود را گرفتار آن کردید.

با این حال اگر شرایط شما برای ازدواج با فرد دیگری فراهم باشد و چنانچه در گفته هایتان گفتید انگیزه شما برای ازدواج با ایشان کم شده و به قولی راحت تر میتوانید فراموشش کنید، قطعا ازدواج با فرد دیگر، مشکلات کمتری برای شما خواهد داشت و ریسک ازدواجتان کمتر خواهد بود. شاید بگویید پس طرف که این همه سختی را به جان خریده چه میشود که در پاسخ عرض  میکنم: اولا شدت عشق و علاقه ایشان تا زمانی خواهد بود که امید رسیدن به شما را داشته باشد و وقتی ببیند رسیدن به شما ممکن نیست راحت تر میتواند شما را فراموش کند و زندگی جدید برای خودش بسازد مثلا برای اینکه این اتفاق بیفتید شما میتوانی مخالفت را به گردن خانواده ات بیندازی. میتوانی با آنها هماهنگ کنی و جریاناتی که پیش آمده را بگویی. وقتی خانواده ات از جانب خودشان مخالفت کنند، طرف از چشم شما نخواهد دید و دلش از رسیدن به شما نا امید میشود ثانیا به دلیل مشکلات به وجود آمده و رویاسازی هایی که شما و طرف مقابل در این مدت از هم داشته اید، احتمال اینکه بعد از ازدواج به مشکل بخورید وجود دارد چون نه شما و نه ایشان این انتظار که حتی به طرف مقابل کمترین بی توجهی را داشته باشید ندارید و اگر احیانا این اتفاق بیفتد که می افتد، صد برابرِ فردی که عشق قبلی نداشته ضربه میخورید. این اتفاقات کوچک کم کم چشم شما را باز کرده و ممکن است از انتخاب خود پشیمان شوید و حتی خود را بابت سختی هایی که کشیدید به شدت ملامت کنید! در حالی که اگر این ازدواج بدون عشق قبلی بود احتمال این مسئله کاهش پیدا میکرد و سازگاری طرفین بیشتر میشد. لذا اگر بعد از ازدواج خدایی نکرده چنین اتفاقی بیفتد هم برای شما سخت خواهد بود و هم برای ایشان.

اما اگر به هر دلیلی نمیتوانید این کار را بکنید، بهتر است با پیش گرفتن مسیر ازدواج، تکلیف خود را روشن کنید؛ یعنی به طرف اجازه دهید رسما از طریق خانواده اقدام به خواستگاری کند البته اگر خانواده اش راضی شده اند. منتها برای اینکه مشکلات احتمالی این ازدواج را به حداقل برسانید به این موارد توجه داشته باشید:

1- اگر فکر میکنید خانواده شما با مشکل شما منطقی برخورد میکنند بهتر است قبل از آمدن آنها مسئله را به طور سربسته به آنها بگویی چون اگر اینها را از زبان پدر و مادر طرف بشنوند حتما شکه خواهند شد. مثلا میتوانی بگویی دو سال قبل پسری از من خواستگاری کرد و از من خواست این مسئله را به شما بگویم ولی چون هنوز به خانواده اش نگفته بود من قبول نکردم. بعد که به خانواده اش گفت آنها مخالفت کردند و او را به زور به ازدواج فرد دیگری در آوردند ولی مثل اینکه زیر بار نرفته و بعد از یک هفته از او جدا شده. الان دوباره میخواهد که به خواستگاری بیاید. ممکن است خانواده ات از نحوه آشنایی شما سوال کنند که بهترین پاسخ این است که فردی را به عنوان واسطه معرفی کنید.(البته این در صورتی است که به آنها نگفته باشی وگرنه باید با روش دیگری آنها را قانع کنی)

2- چون خانواده طرف از شما تصویر مثبتی ندارند، احتمال اینکه برخورد خوبی با شما یا حتی خانواده شما نداشته باشند وجود دارد. لذا اولا باید خود را نسبت به هر برخوردی آماده کنی ثانیا قبل از آمدن آنها این موارد را غیر مستقیم به طرف گوشزد کنی مثلا بگویی به نظر من این ازدواج به صلاح نیست چون با این اتفاقات ممکن است خانواده شما برخورد خوبی نداشته باشند و این نه تنها باعث مخالفت خانواده من میشود بلکه ممکن است رابطه من با خانواده ات خراب شود و باعث مشکلی بعدی شود. بعلاوه اینکه آنها مرا به عنوان عروس خود نخواهند پذیرفت و … . این صحبت ها باعث میشود طرف در این باره با خانواده اش صحبت کند و احتمال چنین اتفاقاتی به حداقل برسد.

3- چه قبل از آمدن آنها و چه بعد از آمدنشان باید سعی کنی خود را نسبت به این ازدواج بی تفاوت نشان دهی مخصوصا جلوی خانواده طرف. مثلا اگر خانواده اش شرطی دور از عقل و انتظار برای شما گذاشتند شما به راحتی بگو من چنین شرطی را قبول نمیکنم. به عبارتی باید تصور کنی هیچ علاقه ای به طرف نداری و او را نمیشناسی و اولین بار است که به خواستگاری شما می آیند. این برخورد نگاه خانواده اش به شما را عوض خواهد کرد چون آنها در حال حاضر فکر میکنند شما داری خودت را به پسرشان تحمیل میکنی و هر چه هست زیر سر شماست ولی وقتی ببینند اصرار بر این ازدواج از طرف شما نیست و از طرف پسرشان است نگاهشان عوض خواهد شد.

4- هر چند فکر میکنید طرف را کاملا میشناسید ولی پیشنهاد میکنم به این شناخت اکتفا نکنید و حتما از خانواده خود بخواهید نسبت به شناخت طرف و خانواده اش به شما کمک کنند و بعد از صحبت هایی که در جلسات آشنایی صورت میگیرد، حتما تحقیقات لازم را انجام دهید. چون اگر تصور شما با آنچه که بعدا با آن روبرو میشوید خیلی فاصله داشته باشد، احتمال پشیمانی و شکست شما به همان میزان زیاد خواهد شد.

پیروز و سربلند

شرکت حسابداری

ماه عسل

سیکس پک

می‌خواهم او را به طرف خودم بکشانم و مرکز توجه‌شان باشم.

افکارنیوز: وارد که شد سلام کرد و در صندلی روبروی من نشست. گفتم: بفرمائید! پس از لختی درنگ سرش را بلند کرد و نگاهی گذرا به من انداخت. آشفتگی‌ موها، پوشش نامناسب و آرایش غلیظی که داشت، باعثشد که به یاد غزل حافظ بیفتم:
ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟
اما شبنم‌هایی که بر گونه‌اش نشسته بود و چشم‌هایی که نگاه گذرا و نه خیره‌ای را به مخاطب می‌افکند، نشانه‌های آشکاری بودند از آزرم و حیا و جلوه‌هایی از پاکدامنی و تقوا.
به آرامی گفت: یکی از دوستان خوابگاهی‌ام وقتی مشکل من را شنید، راهنمایی‌ام کرد که پیش شما بیایم.
پرسیدم: چه مشکلی دارید؟
دوباره سرش را پایین انداخت و بریده بریده گفت: کسی را دوست دارم و می‌دانم او هم به من علاقه دارد، اما به صراحت اظهار محبت نمی‌کند. آمده‌ام شما به من بگویید چه کنم تا به او برسم!
این فرد کیست و چگونه با او آشنا شده‌اید؟
– استاد زبان دانشکده است. فکر می‌کنم حدود سی سال سن دارد.
از چه موقع و چه‌طور متوجه علاقه‌ی او به خودت شدی؟
– پس از یک ماه که از سال تحصیلی گذشته بود، سنگینی نگاهش را بر خود احساس کردم. چندبار خودکار من را برای نوشتن چیزی گرفت و یک‌بار هم نام کوچکم را بدون نام خانوادگی صدا زد. یکی دو نفر از دوستانم نیز گفتند که به نظر می‌رسد دلش پیش من گیر کرده است!
به پشتوانه‌ی تجربه‌هایم پرسیدم: اهل کدام شهری و وضعیت مذهبی تو و خانواده‌ات چگونه است؟
توضیح داد که اهل یکی از شهرهای کوچک و بسیار مذهبی ایران است، با خانواده‌ای سنتی، گرم و معتقد به مبانی دینی. خودش، در شهرش و هم در تهران تا ترم گذشته چادری بوده است و هم‌اکنون، نه‌تنها نمازهایش را مرتب می‌خواند بلکه امروز نیز روزه‌ی مستحبی گرفته است!
دوباره به آرایش تند و نازیبای چهر‌ه‌اش، به مانتوی رنگین و کوتاهش و به موهای افشانش نگاهی کوتاه کردم. مطمئن بودم دروغ نمی‌گوید. اما چه نسبتی است بین آن سابقه‌ و رفتار مذهبی و این جلوه‌گری تهمت‌برانگیز؟
زیرکانه گفتم: بعضی دختران برای جذب محبوب خود کارهای جالبی می‌کنند!
با خوشحالی پرسید: چه کارهایی؟
گفتم: اینجا و آنجا می‌روند و اگر موقعیتی داشتند به خانه مجردی‌اش وارد می‌شوند … و راحت و صمیمانه با او برخورد می‌کنند.
از جایش بلند شد، کیفش را برداشت و فریاد زد: فکر می‌کردم شما آدم مومن و سالمی هستید. مگر نشنیدید که گفتم من دختری نمازخوان هستم، خانواده‌ای مذهبی و آبرومند دارم و قصدم فقط ازدواج با این استاد جوان است.
با مهربانی ادامه دادم: عذر می‌خواهم. چند دقیقه بنشینید تا بیشتر با هم حرف بزنیم.
ناراحت و خشمگین نشست.
گفتم: دخترم! تو که خود را فردی مومن می‌دانی چرا این‌قدر آرایش کرده‌ای؟ چرا این‌گونه لباس‌های نامناسب پوشیده‌ای؟
من و من کنان زمزمه کرد: می‌خواهم او را به طرف خودم بکشانم و مرکز توجه‌شان باشم.
صدایم را بلند کردم: فکر می‌کنی با این ظاهر ناجور و وسوسه برانگیز چه چیز او را جلب می‌کنی؟ عقلش را؟ ایمانش را یا شهوت جنسی‌اش را؟ او از تو چه تصور و تصویری خواهد داشت؟ مگر نمی‌دانی ملاک‌های اساسی مردی که بخواهد با زنی ازدواج کند ایمان، پاکی، اصالت خانوادگی، فهم و متانت است.
با گریه گفت: خیلی خراب کردم، نه؟! حالا چه‌طور جبران کنم.
پرسیدم: چه‌قدر اطمینان داری که این فرد ازدواج نکرده است و مایل به ازدواج با تو یا دانشجوی دیگری است؟
با اضطراب گفت: نمی‌دانم. امید دارم مجرد باشد.

هفتهی بعد، پس از آن که با مدیر آموزش دانشکده نقشه کشیدیم تا با مسئولان دانشگاه آن دختر تماس بگیرد و از آن استاد جوان برای تدریس زبان در ترم آینده دعوت کند، فهمیدیم که آقا پنج سال است که ازدواج کرده و فرزندی سه ساله هم دارد!

داستان شکست عشقی واقعی جدید


خیلی بی خود بود

داستانی بیمزه یا دروغ محض زاییده تاخیلات شما!

منم به همین درد دچار شدم ولی طرف 8ماه نامزد داشت و هوای جدایی به سرش زده

این عشق نبود که بخواد یک طرفه باشد. به نظر من هوسهای لحظه ای باید گفت

خدایا کی میشه این زنان ودختران ما کمی عاقل ترو واقع بین تر شوند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

یا این داستان دروغه یا دختره دیوانه بوده چون ادم سالم با نگاه کردن و اسم کوچیک صدا کردن که عاشق نمیشه این عشقه؟

من عاشق یک پسری شودم ولی وان دوست دختر نگه می دارند
رو دستاش حال کوبی کرده سه چهار بار اسم منو نوشته ولی من دوستیش باور ندارم بنظر شما دوستم داره یا نه

ولی به نظر من واقعیه. خیلی آدما هستن که اینجورین. یکیش دوست من. هر کی چپ نگاش می کرد میگفت عاشقمه. به نظر من شاید کمبود هایی توی زندگیشون هست. ولی ایشالله که هیچ وقت مشکل جدی پیدا نکنن. چون این دوست من ضربه های زیادی خورد. بیایید واسه همشون دعا کنیم…


والا


جدی؟ خب دختره چیکار کرد؟؟؟؟

هم بیخود بود و این که کجاش ربط داشت به عشق وا الله به خدا نفهمیدیم


خجالت بکش

منم عاشقه استاد زبانم هستم اون مجرد یه عشقه دیگه داره من خیلی تلاش کردم فقط تتونستم بهش بگم که چقدر عاشقشم من دارم عذاب میکشم چون گفت کسی دیگه تو زندگیش هست براش میمیره

والله حوصله داری عشق استاد زبانت باشه بابا منم دختری هستم که 15سال دارم نوجوانم ولی هیچ وقت به قلبم اجازه عشق شد ند رو نمیدم

شما سعی کن اونو از ذهنت بیرون کنی چون ب اجبار تودلش جا نمیشی اگه هم بشی مچاله میشی


این عشق نبود

من خیلی خوب درکت میکنم

میدونی داستان عاشقی یجوریه که وقتی کسی رو دوس داری اون دوست نداره وقتی اون دوست داره تو دوسش نداری وقتی هم مردوهم دوس دارین زمونه دوس نداره باهم باشی ولی خدا اولی رو نسیب هیچ کافری نکنه چه برسه به مسلمون

به نظرمن واقعی بود وانقدر کمبود محبت بهش فشار اورده که توهم زده طرف عاشقشه

منم اسیر همون اولی هستم من دختر ساده ای بودم البته دختری بارفتارسنگین وقتی فهمیدم طرف مقابلم ادم باشخصیتیه کم کم بهش علاقه پیدا کردم سعی میکردم شوخی کنم وزیاد میخندیدم به هر بهونه ای ی پیام بهش میدادم بلکه جلب توجه بشه وبهم نزدیک بشه ولی افسوس ک چیزی نشد من موندم وهیچ ….


موافقم

عاشق یه دختری هستم از فامیلای دورمونه اما اختلاف سنی زیادی باهاش دارم یعنی اون ازم خیلی بزرگتره هیچ دختری نمی تونه جای اونو برام بگیره با یه تناقض عقلی و قلبی روبه رو هستم

منم پسر داییمو خیلی دوس دارم اما اون هرروز با یه دختره و به فکر خوشگذرونی اما تا میتونم ازش فاصله میگیرم چون می دونم اون منو به آرزوهام نمیرسونه. اصلا آدم نیس

یجورایی مثل داستان منه بااین تفاوت که اون کسیونداره خودش اینطوربهم گفته. منم زیاداشتباه کردم امانمیدونم چجوری جبرانشون کنم. دوسال ازبهترین روزای زندگیموسختی کشیدم. دیگه کمآوردم. ههههههههههههههی


اگه ن ادمه پس چیه

بچه ها این دروغ نیس منم عاشق شدمو الانم خداروشکر با هزاران سختی به عشقم رسیدم کسی که پر از احساسات باشه با یه جرقه عشقو احساس میکنه عشق قانون نداره

خوش به سعادت.منم سه سال عاشق خانمی بودم که متخصص زنان زایمان بودگلخونه نشاء داشت خودمو کشتم که بهش برسم امااون رفت زن یکی دیگه شد

بنظر من ی داستان فوق تخیلی بود
ولی امکان همچین عشقی وجودداره


من بهم خیانت شد خیلی حالم بده

سلام من15سالمه تواوج نوجوانى عاشق شدم حاضرم براش بميرم اما اون خيلى مغروره نميدونم دوسم داره

بچه ها منم عاشقم حاضرم جونم رو فداش كنم اما اون دوسم نداره اصلا نميدونه كه من عاشقشم عشق يه طرفه هيچ وقت به هم نميرسن تو رو به هركى كه دوسش دارين برام دعا كنين كه بهش برسم اون خيلى مغروره نميدونم خدا جواب دعاهام رو ميده يا نه. اگه غير از اين باشه من ميميرم.

منم عاشقم دعا کنید دوستش دارم خدا


منم


منم

کسی که عاشق برادر شو هرش بشه خودشم آدم آبرومندیه. چه کار کنه باخداشم رازو نیاز میکنه.خاهشا راهنماییش کنین. مرسی..

من ودوستان عاشق يه خواننده شديم

داستان شکست عشقی واقعی جدید

من هم عاشقم نمدونم اون منو دوس داره یان لطفا برام دعا کنید


خجالت بکش


خب بهش بگو

عشق همیشه مسخره است به نظرمن هیچ وقت عشق نشید

اقا تروخدا بکی به من ی راهی نشون بده من عاشق شدم اون متاهل بود ولی بعد فهمیدم که مجرده و خیلی خوش حال شدم ولی بعد فهمیدم که هیچ امیدی نیست چون من مطمعنم ک عشقم یک طرفس خیلی عذاب میکشم


آره به.خدا

به نظرم دختره کار خوبی کرده که قبل از هر کاریذ خواسته بایک مشاور مشاوره کنه خیلی از دخترا هستند که با گفتن دوست دارم به یه پسر باعث شدن بازی چه پسره شوند ،احتمال ازدواج در این موارد که دختره اول به عشق اعتراف می کنه ۲۰٪ هستش که اونم بعدا به هر بهانه کوچکی سرکوب خواهد شنید که باسه یه زن غیر قابل تهمل هستش

منم عاشقه پسر داییم بودم اما فکر میکردم اون عاشقه دختر خالمه وقتی اومد خواستگاری وبهم ابراز احساسات کرد مطمن شدم دوسم داره خوش حالم زیاد عشق واقعا قشنگه اونم دو طرف دوستون دارم بای

??خیلی خنده دار بود??
دم استاده گرم ??تو پنج سال سه تا بجه خیلی هنر میخواد???


انیشتشن بچه ی سه ساله

من عاشق یه دختری هستم که پنج سال ازم کوچیک تره. من دیوونشم حتی 4 بارخود کشی کردم. خیلی زیباست. اونم منو دوست داره اما یکی هست بینمون که موخ اینو قبل من زده. پسر عموشه. از من کوچیک تره و از عشقم بزرگ تره. من حسین هستم 15 سالمه و یه دیوونه هستم اسم عشقمم مهشیده از همتون خواهش می کنم واسم آرزویه موفقیت بکنید.

خواهش تو سن کم خودتون درگیر این مسئله نکنید عشق 15 سالگی 30 سالگی حماقت و خانوادهاتون وارد این دغدغه فرزاندانشون نکنید گناه دارن به خدا

منم عاشقیع پسرخالم شدم مث من دانشجویع ولی اون هیچ حسی ب من ندارع برام دعاکنید

دوستای عزیز من قصد توهین ندارم ولی آدم عاقل اسم هر حسیو عشق نمیذاره


دمت گرم زدی توهدف

سلام دوستان ..دقیقا مشکل این خانم برا منم پیش اومده..اما من خیلی زود فهمیدم اشتباه کردم..و الان دارم تمام تلاشمو میکنم که به زندگی عادیم بر گردم…به نظرم عشق یه چیزیه که ما آدما خودمون ساختیم..اگه از همون روزای اول جلوشو بگیریم .میشه راحت فراموشش کرد .اصلا میشه عاشق نشد ..کاری که من باید میکردم و نکردم ..

من از بچگی ب یکی از اقواممون علاقه داشتم و بزرگتر شدم ایقد عاشقشم ک نمیتونم فراموشش کنم ولی اون خیلی مغروره رفتم بهش گفتم اما اون گفت حسی بهت ندارم اونجا من شکستم غرور دخترونم له شد دلم شکست افسرده شدم حالم بد شد اما چ شد هیچی ب نظر من هیچوقت ب کسی ک نمیدونی دوست داره یا نه نگو ک عاشقتم بعدا پشیمون میشی ولی هیچ راهی نداره..


چه سخت

سلام دوستان من ایدا هستم 15 سالمه می خوام این رمان دانلود کنم بخونم نمی دونم چطوره راستی شماها مشکلتون اینجاست که تا مردی میبینید که خوش تیپه یا تیپش به مرد رویاهاتون نزدیکه عاشقش می شین و فکر می کنین هر چه قدر شما خوشگل باشین بیشتر عاشقتون می شن اما نه اینو بدونین هیچ مردی هیچ مردی واسه قیافه عاشق واقعی کسی نمی شه اگه واسه قیافه و خوشگلی عاشق کسی بشن فرداش شاید کسی از اون خوش گل تر بود عاشق اون بشن پس عاشقی تو قیافه نیست بلکه تو انسانیت هزار تا چیز دیگه است.


عشق وجود داره

منم عاشق استاد زبانم شدم36سال داشت منم 15 ساله .آدم واقعا نمی دونه باید چیکار کنه تو دو راهی قرار میگیره دوبار خودکشی کردم یک بارم جلوی مامان چون می دونست چه قدر دوسش دارم ولی میگفت اون به هیچ وجه به تو نمیخوره ولی من به اون گفتم که عاشقشم تا یه مدتی تو کلاس زبان باهم بودیم ولی مامانم منو از کلاس زبان در آورد ومن الان دارم رمان زندگی سختمو و می نویسم

سلام منم به یه دختری علاقه داشتم اونم همینطور اینقدر دوسش داشتم که حاضر بودم جونم هم واسش بدم اما به زور شوهرش دادن همین الان اینقدر دلم واسش تنگ شده که میخوام از غصه بمیرم

عشق یکطرفه خیلی بده ادمو زجر میده من خودم پنج سال عاشق پسری شدم نمیدونم چه کار کنم خواهش میکنم راهنماییم کنید نمیتونم فراموشش کنم


چه مسخره

منم عاشق يه دختري بودم اونم عاشقم بود خيلي دوستم داشت اما اگه بگم صداي شکستن قلبموخودم شنيدم نميدونم چقدربه شکستن قلب ايمان داريداماشکست هنوزاون صداشکسته قلبم سالهاست توگوشم مونده اي خداچه کنم درد دل بادل چرادنياپرازحادثه هاي وارونه است ،من بدنبال تووتوبدنبال کسي ديگه،هيچکدوم ازمادوتابه اون يکي راست نميگه

منم عاشق یکی از فامیلامونم نمی دونم دوسم داره یا نه اما وقتی نگاش میکنم اونم نگام میکنه دیگه چشم ازم بر نمیداره خیلی دوسش دارم اما فکر می کنم اون منو دوست نداره واسم دعا کنین که بهش برسم …..اونایی که تو این سایت میگن ما به عشقمون رسیدیم چجوری میفهمین عاشقتونه

عشق آدمو میبره توحاشیه دوست داشتن قوی تر و بهتر

منم عاشق شدم..17سالمه و عاشق یکی از اقوام خیلی نزدیکم شدم .قبلا از رفتارش خوشم میومد و الان خیلی بهش وابسنه شدم.چون یه دختر هستم نمیتونم برم جلو و حرفم رو بهش بزنم .چون که حس میکنم اون اصلا منو نمیبینه و البته بیشترین دلیلش رفتار مادرو پدرم هست.واقعا داغونم که مامان و بابام دلیل این همه دوری هستن.همش کارم شده گریه و اون هر روز ازم دورتر میشه.اگه پیامم رو میبینید برام دعا کنید.ایشالله که هیچ دل مهربونی غمگین نشه

واقعاخوب بودکسی که عاشق بوده وعشق تجربه کرده باشه میدونه میتونه درک کنه من هم یک بارعاشق شدم اما عشقم بهم خیانت کردبعدازاون باکسی نه دوست شدم ونه عاشق

این که دختر یک طرفه عاشق بشه از همه حالتهای عشق سخت تره. مخصوصا برای دخترهای مذهبی چون واقعن هیچ کاری از دستشون بر نمیاد

موافقم
خیلی زجر اوره
دعام کنید

مذهبی بودن دختر به کنار عشقش مذهبی باشه سخته….

دعامون کنن اونایی ک درک میکنن

به نظر من حتی اگر داستان هم غیر واقعی باشه در دنیای واقعی اینطور اتفاقات زیاد می افته

گند ترین داستان عاشقانه ای بود ک تا ب حال خوندم

بچه ها ماداریم بااین رمان ها خودمان راگول میزنیم

خیلی وقتا آدما سعی میکنن عشقی به وجود نیاد که اولین ضربه رو خودشون تجربه کنن امااااا …..وای از عشق که تا به خودت میای برگ بازندگی تو دستات میمونه با دلی تنگ ….ای کاش این روزهای لعنتی زودی تموم بشه


معمولي بود

داستانی تقریبا خوب بود ولی شاید اشتباه باشه

من عاشق برادر شوهر دختر عموم شدم ما باهم در یه خونه بزرگ زندگی می کنیم یه بار به مادرم گفته منو داماد کن الان خبری نیست شاید پشیمون شده دارم دیوونه میششم اسمش سهیل است


سلام

من عاشق شودم 15 سالم ولی پسره منو دوست نهدارد
م

پایگاه خبری افکارخبر توسط سرورهای

گروه نرم افزاری آسام

میزبانی می شود.

اینم لینکش بزن بیا

www.telesmchat.com

داستان شکست عشقی واقعی جدید

mniloofar75@yahoo.com

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.

سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 

.دانشگاه طباطبایی
روانشناسی بالینی.

تااون
روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

کردم که باعث شدچندتا
جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه
شدم ترم اول خیلی خوب 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

هرروزداشت میگذشت ومن
کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق
؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و………….. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 

دونه 

مامان بابا که
تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم
ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 

داستان شکست عشقی واقعی جدید

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی
آشناشدم که انجمن 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

پیش فرهادعشق اولم
خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی
مغرورم.هرروزکه 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

نمیتونستم
بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه
هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه
کارگاه داشتیم 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

تموم شده
ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

انجمن وقتی وارداتاق شدم
خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که
جلسه تموم شداومدپیشم گفت

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 

دنبالم 

افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 

شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 

بعدش 

ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 

کردیم

و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 

میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 

نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 

ودماغ 

علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 

بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 

مریختم 

وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 

لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 

همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد

بقیه در ادامه مطلب

سلام

روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز 

اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم 

ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون 

خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم 

.دقیق

بقیه در ادامه مطلب 

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

                                     بقیه  در ادامه مطلب

سلام به همگی 

.من سن کمی دارم اما ازهمین حالا دردو باتموم وجودم حس کردم میدونم ومیفهمم که چقدر 

سخته کسی رو که به حد پرستش دوست داری ازدست بدی یعنی بهتره بگم بهت خیانت کنه 

وبره 

بعد توبمونی ویه دنیا غصه .خلاصه داستان زندگیمو براتون مینویسم شاید باورتون بشه عشق پاک

نیست.4سال تموم عاشق یکی بودم از ته قلبم اما نفهمیدم پشت اون چهره ش چ جونوری مخفی 

شده هروقت میدیدمش قلبم اتیش میگرفت اونم خیلی ادعا میکرد که منو دوس داره شاید همین 

باعث شد که بیشتر عاشقش بشم.خلاصه بعد کلی سختی وعذاب تازه فهمیدم که اجیر شده تا مثلا 

ابروی منو ببره ازون روز به بعد دیگه مثل مار زخمی شدم هرکی اطرافم میومد رو نیش میزدم 

.بچه ها عشق دروغه یعنی عشق واقعی دروغه.من داستان زندگیمو خیلی ساده وخلاصه براتون 

نوشتم اما زندگیم بیشتر ازاین چیزها عذاب اور بوده وهست .ببخشید که سرتون رو درد اوردم 

امیدوارم همتون به ارزوهاتون برسین به امید روزی که هیچکس در هیچ جای دنیا هیچئ غمی 

نداشته باشه ……..تنهای تنها….

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

.

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

.

یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !

.

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…

.

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

.

تو نگرانم نشو !!

.

همه چیز را یاد گرفته ام !

.

یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..

.

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!

.

یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

.

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….

.

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

.

اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …

.

که چگونه…..!

.

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …

منبع :پت و مت

به گزارش مجله اینترنتی کمونه ، داستان عاشقانه یک زن اهل پنسیلوانیا که نامزدش دچار جراحت مغزی شد ولی با وجود این ناتوانی باز هم تصمیم گرفت با او ازدواج کند، اکنون سروصدای زیادی به راه انداخته است.

لن و لاریسا مورفی اولین بار در سال ۲۰۰۵ در کالج با یکدیگر آشنا شدند و تصمیم گرفتند خیلی زود پس از فارغ التحصیلی از کالج در دسامبر سال ۲۰۰۶ با یکدیگر ازدواج کنند.

ولی پیش از آن زمان، حادثه ناخوشایندی پیش آمد. در ۳۰ سپتامبر همان سال لن در مسیر رفتن به سر کارش در پیتزبرگ دچار یک تصادف شدید شد.

او در آن تصادف دچار آسیب شدید مغزی شد، لاریسا ولی به جای ترک وی و ازدواج با یک مرد سالم، به خانه آنها نقل مکان کرده تا با خانواده لن از او مراقبت کند.

اگرچه لن نمی توانست حرف زده و ارتباط برقرار کند ولی او همچنان او را با خود به بیرون می برد. لاریسا در این باره می گوید:”من می دانستم او هنوز مرا دوست دارد. او نه می توانست حرف بزند و نه چیزی بخورد . در تمام مدت فقط من با او حرف می زدم.”

همچنان که حال لن رو به بهبودی می رفت، احتمال ازدواج قوی تر می شد. لاریسا تنها منتظر یک ارتباط از جانب لن بود تا بتواند با او ازدواج کند. همچنان که لن بهتر می شد، پدرش دچار سرطان مغزی شد.

بیماری پدر لن بیشتر لاریسا را تحت تاثیر قرار داد، زیرا می دانست او چقدر دوست دارد که آنها با یکدیگر ازدواج کنند. زمانی که لن تا حدی بهتر شد، لاریسا او را با خود به نزد دادگاه برد تا بتوانند جواز ازدواج بگیرند. به گزارش پرشین وی البته این ازدواج به موقع انجام نشد و پیش از آن پدر لن از دنیا رفت.

لن پیش از تصادف

آنها در یک مراسم که تنها دوستان و خانواده حضور داشتند حضور پیدا کردند و لاریسا با لن که هنوز به شدت ناتوان است ازدواج کرد. او حتی باید در تمام مدتی که خطبه عقد را کشیش می خواند به او کمک می کرد تا بتواند بایستد. البته او باید در تمام کارهای روزمره به او کمک کند.

لاریسا می گوید:” ازدواج ما آن هم در دهه ۲۰ سالگی مان توام با ناراحتی های فراوانی بود، من دوستان و خواهرانم را دیدم که همگی با شوهران سالم ازدواج کردن ، در مراسم عروسی قدم به قدم آنها را همراهی کرده و در کنار آنها سوار بر ماشین عروس به کلیسا می رسیدند ولی با تمام این وجود ارزش آن را داشت تا با عشق زندگی ام ازدواج کنم.”

برای دیدن  عکس  بر روی ادامه مطلب کلیک کنید منبع:http://kamooneh.com/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%88-%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D9%88%D9%81%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%A8/

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی….

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

منبع:انجمن دانش اموزان و دانشجویان دانش فروم

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

گفتم:برمی گردی؟ 

فقط خندید 

اشک توی چشمام حلقه زد 

سرمو پایین انداختم 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

گفت:برمی گردی؟ 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

منبع:http://www.sadstory.blogfa.com/

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد…

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

بقیه در ادامه  مطلب 

منبع :http://moji-tanha.blogfa.com/post/4

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

یه روز بهم گفت: 

«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت: 

«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت: 

«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه

بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز تو نامه‌ش نوشت: 

«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه 

(من هنوز هم خیلی تنهام)

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم…. کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

اینکه تو سوال کنی من بپرسم چــــــــــــــــــــراا؟؟؟

منبع:http://www.niusha75.blogfa.com/

بقیه در ادامه مطلب

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

منبع:http://www.ashpazonline.com/weblog/nima204/326507

http://www.ashpazonline.com/weblog/dardodel/55692

-هر دفعه که همینو میگی مگه بهت نگفته بودم بدون پول اینجا نیای.
-وضعم خیلی خرابه داش اکبر به دادم برس.
-به درک به من چه ربطی داره!
هر دفعه کفگیرت به ته دیگ می‌ رسه میای سراغ من.
وقتی این کثافتو دستت گرفتی باید فکر این روزها رو می‌کردی.
وقتی به حرف‌های اکبر فکر کرد تمام وجودش سوخت.
سرش را بالا گرفت و به اکبر گفت:
“یادت رفته من کی بودم اکبر!
تمام محله‌ های این اطراف زیر دست‌های من می‌چرخید.
یادت رفته خودت یه بار با قدرت دعوات شده بود و اگه من پا جلو نمی‌ ذاشتم الان توی قبرستون خوابیده بودی،
اینارو همه یادت رفته؟!
-نه هیچکدوم از اینارو یادم نرفته ولی دیگه زمونه فرق کرده!
الان اگه پول نداشته باشی کسی جواب سلامتو هم نمیده.
سعی کرد در را ببنده ولی عزت دستش را لای در گذاشته بود و به او التماس می‌کرد.
در باز شد و عزت خودش را روی پاهای اکبر انداخت و با تمام قدرتی که در بدن داشت التماس می‌کرد.
اکبر وقتی دید سرو صدای زیادی راه افتاده مواد را به عزت داد و او شادمان به سمت خرابه‌ اش راه افتاد.
وقتی مواد را مصرف کرد دنیای اطرافش به حالت عادی قبل بازگشت بعد به زنش فکر کرد و به طرف خانه راه افتاد.
به پله‌های خانه که رسید از داخل اتاق صدای یک مرد غریبه را شنید از وقتی
معتاد شده بود این رفت و آمدها برایش کاملا عادی شده بود و اهمیتی به آن
نمی‌داد.
مرد غریبه اتاق را ترک کرد…
بالا رفت و زنش را دید که داشت لباس‌ هایش را تن می‌کرد.
رو به مهناز کرد و گفت:
دیگه نمی‌خواد این کارو بکنی من می‌خوام همه‌ چی رو درست کنم
-آره ارواح عمه‌ات تو گفتی و من باور کردم.
-دارم راستشو بهت می‌گم به خدا من خیلی فکر کردم.
-هزار باره که داری این حرف‌ها رو میزنی ولی تا حالا هیچی فرق نکرده.
-قسم می‌خورم که این دفعه فرق می‌کنه.
و سه بار به ارواح مادرش قسم خورد که قصد دارد اوضاع را تغییر دهد و خودش و مهناز را از این زندگی سگی نجات دهد.
وقتی مهناز جدیت عزت را دید و می‌دانست که اگر او به خاک مادرش قسم بخورد
حتما در کارش جدی است خوشحال شد که پس از یک عمر زندگی مانند حیوان،
سرانجام می‌توند زندگی درست و حسابی داشته باشد.
آنشب مهناز از اینکه شوهرش قصد دارد زندگی آنها را به حالت اولیه اش
بازگرداند خیلی خوشحال بود و مدام از نقشه‌های عزت برای آینده می‌پرسید و
عزت با حوصله به سوالاتش جواب می‌داد و نقشه‌های فردا را در ذهنش مرور
می‌کرد.
مهناز پرسید: “یعنی ما می‌تونیم عین قبل زندگی کنیم.”
-البته که می‌تونیم تو زندگی خیلی بدی با من داشتی من و حلال کن.
-اگه بتونیم مثل قبل زندگی کنیم می‌تونم همه‌ی اینها رو فراموش کنم صبح روز
بعد وقتی عزت از خواب بیدار شد اولین تغییر زندگی‌ اش را انجام داده بود و
سر بی جان مهتاب را روی پایش گذاشته بود و وداع آخرش را با او کرد. سپس او
را خواباند و چادرش را که دور گردنش پیچیده بود روی مهناز انداخت و بلند
شد تا کار دومش را انجام دهد. وقتی صدای اکبر را از حیات شنید تمام عزمش را
جمع کرده بود تا کارش را به درستی انجام دهد.
اکبر وقتی پشت در عزت را دید می‌خواست به حرف بیاید که ضرب چاقوی عزت که
داخل قلبش فرو رفته امکان حرف زدن را از او گرفت… عزت تا وقتی که اکبر جان
بکند بالای سرش بود و وقتی مطمئن شد که کارش را به درستی انجام داده است به
سمت خرابه برای انجام کار آخرش راه افتاد در خرابه طنابی که به سقف بسته
شده بود انتظار عزت را می‌کشید.

بله!!!! هموني بود که ميخواستم……از
اونجايي که عادت دارم با تمام همکلاسي ها (چه خانم و چه آقا) صميمي باشم ،
پس با کمک (خواهش از) يکي از همکلاسي هاي خانوم(که من بهش ميگم لوتي!!!!)
يه چيزايي براي قدم جلو گذاشتن آماده کردم… ، حرفاي دلم رو روي کاغذ بردم
و بعد حفظ کردم…. (به لطف ايشون اين اولين باري بود که چيزي مينوشتم و
چيزي رو حفظ ميکردم!!!!)اين ماجرا مال زماني هست که اواخر ترم 3
بود و من هنوز هم نتوانسته بودم به ايشون نزديک بشم…. و فقط در تمام کلاس
ها به جاي استاد ، ايشون رو نگاه ميکردم و کار ديگه اي بلد نبودم!!!!تا
اينکه موقع ثبت نام براي ترم 4 (اين ترم) فرا رسيد….. که من از همون روز
هاي اول در تحقيق و تفحص بودم که چه واحد هايي رو انتخاب کرده و چه روز
هايي کلاس داره!!! (تا مبادا از دوري ش بميرم!!!)

به هر دردسري بود ، بالاخره تونستم تمام کلاس هاش رو بفهمم و تمام ساعات رفت و آمدش رو … گير آوردم…

حالا بايد منتظر روز حذف و اضافه ميموندم تا بتونم واحد هام رو با ايشون يکي کنم….

واي…
چشمتون روز بد نبينه …. روز حذف و اضافه فرا رسيد و بنده با تمام قوا ،
کليه ي کلاس ها رو زمين زدم و کشيک جلوي درب گروه کامپيوتر رو شروع
کردم…. تا بتونم واحد هايي که ميخوام رو بردارم….البته اينو بگم که چون انتخاب واحد رو از طريق اينترنت انجام داده بودم ، در حذف و اضافه هم مشکلي نبود….

اما چون ظرفيت بعضي از درس ها پر شده بود ، من بدبخت بايد با خانم عليزاده (کاردان گروه کامپيوتر) کلنجار ميرفتم…

داستان شکست عشقی واقعی جدید

بالاخره با هزار خواهش و تمنا تونستم تمام واحد ها رو درست کنم و در تمام کلاس ها يه جاي خالي براي خودم باز کنم…. حالا بريم سر پيشنهاد……بعد
از حدود 1 هفته از مراسم حذف و اضافه دانشگاه ، من از اون خانوم
همکلاسي(لوتي!!!) خواهش کردم که با ايشون يه صحبتي بکنه…. که بعد از صحبت
10 دقيقه اي بين اين دو نفر ، با کمال تعجب ديدم دست از پا دراز تر
برگشت…. و با سر و گوش آويزون ، رو به من کرد و گفت : ميگه من دوست ندارم
با هيچ کسي دوست بشم……اون روز گذشت و لوتي خانوم ما شماره موبايل ايشون رو براي من گير آورد و شب بهم زنگ زد که مژده بده…..

منم با هزار بد بختي از خواب بيدار شدم و مغزم رو ريستارت کردم و از سخنان لوتي اين دستگيرم شد که شماره موبايل سوژه رو يافته!!!!

پس زود
به دوستان صميمي زنگ زدم و پس از بيدار کردن همه  اونا از خواب ناز….
ازشون خواهش کردم که هر چي sms عاشقانه در موبايل خودشون و فاميل هست ، رو
برام بفرستن… چون فردا قراره حمله ديجيتالي بکنم!!!فردا صبح با
کوله باري از sms هاي عاشقانه راهي دانشگاه شدم و مستقيما با لوتي قرار
گذاشتم که بهترين sms رو انتخاب کنيم و براش بفرستيم…..

(داخل پرانتز اينو بگم که من و لوتي از اوايل دانشگاه با هم بسيار صميمي بوديم و مثل دختر خاله م دوستش دارم)اون روز حدود يک ساعت تمام sms ها رو براي لوتي فرستادم و اون روي همشون يه خط قرمز کشيد و گفت که اينا به درد نميخورن….

وقتي علت
رو جويا شدم…. گفت : من يک دختر هستم و بهتر از تو ميدونم که با چه چيزي
ميشه مخ دختر ها رو زد…. پس تا فردا منتظر باش ، تا من به کمک يکي از
دوستام که در خوابگاه هم اتاقي هسيم ، يه sms عالي برات درست کنم…..

منم تا فردا صبر کردم و و فردا شب يه sms عالي برام فرستاد که از لحاظ احساسي واقعا کار ساز بود….

(هميشه به خاطر اين sms به اين لوتي گير ميدم که اگه مغز تو اينقدر گنجايش داره ، چرا درس هات رو نميخوني؟؟؟؟؟)

در هر صورت اين sms رو براي سوژه فرستادم و منتظر جواب موندم…. اما دريغ از يک تک زنگ!!!!همون شب به لوتي زنگ زدم و جريان رو بهش گفتم…..و
اون هم چون به من قول داده بود که به قول خودش ، مخ سوژه رو بزنه ….. 
به من گفت که نترسم ، چون فردا صبح دوباره خودش ميره اونجا و باهاش حرف
ميزنه….

فردا صبح بعد از تحقيقات پياپي فهميديم که سوژه فعلا به دانشگاه نيومده…..

پس بايد منتظر باشيم…….يه کلاس داره که ساعت 13 شروع مي شه(کلاس ذخيره و بازيابي اطلاعات)حدود ساعت 12 ايشون تشريف آوردن که متاسفانه اين لوتي ما از فرط خستگي به خوابگاه برگشته بود….

پس با يه تماس ساعت 14.30 خودش رو به دانشگاه رسوند و با هم پشت در کلاس کشيک داديم تا کلاسشون تموم بشه!!!!

در اين مدت از طريق sms با بچه هاي داخل کلاس در ارتباط بودم که بفهمم کلاس کي تموم ميشه و اين خانوم کجا نشته و از اين جور حرفا!!!!

حدود ساعت 15 کلاس تموم شد و سوژه با تمام وقار از کلاس خارج شد و لوتي ما ايشون رو گرفت به صحبت که بيا و از خر شيطون بيا پايين!!!!

و من هم چون ساعت 15 کلاس داشتم ، با سرعت از اون دو نفر دور شدم و خودم رو به ساختمان شماره 1 رسوندم و منتظر شدم تا استاد بياد!!!!

در اين
بين پيگير پيشرفت بحث هم بودم…. (چون دوستان از دور از طريق لب خواني و
هزار ترفند ديگه ، کما بيش حرف هاي رد و بدل شده بين اين دو نفر رو به من
گزارش ميدادن!!!!)

اينو بگم
که در اين پروژه فقط من و لوتي فعاليت نميکنيم و ميشه گفت تمام هم کلاسي
هاي پسر و چند تا از دختر ها تلاش ميکنن که اين خانم رو راضي کنن…. (اما
دريغ از يک جواب بله!!!!)

(صحنه رو
تجسم کنيد که بنده در کلاس منتظر استاد نشستم و البته روي ميز استاد و پشت
به درب ورودي کلاس و دارم به حياط نگاه ميکنم و لوتي رو ميبينم که داره از
ساختمان 3 خارج ميشه و ميره به طرف درب خروجي)

به لوتي زنگ زدم تا بفهمم جريان از چه قراره……

وقتي اين
لوتي ما گوشي رو برداشت …. (در حالي که دارم از دور نگاهش ميکنم) اولين
حرفي که زد اين بود که : ولش کن…. اين به درد تو نميخوره…. ديگه هم
اسمش رو جلوي من نيار….منم که از صحبت هاي لوتي خانوم نتايج کافي رو
گرفتم و از نه گفتن سوژه مطمعن شدم ، داشم ميپرسيدم که چه حرفايي بين تون
رد و بدل شده که اينطوري ناراحتي……در همين لحظه ديدم يکي داره به کتفم ميزنه که آقاي ***** لطفا از روي ميز  پاشو و بشين سر جات… انشاالله مشکلتون حل ميشه!!!!وقتي
برگشتم و نگاه کردم به پشت سرم ، ديدم استاد با تعجب منتظره که از ميزش
بيام پايين و تمام همکلاسي ها هم از خنده دارن به خودشون مي پيچن!!!!در
هر صورت با عرض شرمندگي و کلي خجالت ، بدون اينکه به حرفاي لوتي گوش بدم
… تلفن رو قطع کردم و زود رفتم و نشستم سر جاي خودم…..بعد از کلاس با عجله دويدم به طرف حياط تا بتونم با خيال آسوده با لوتي صحبت کنم و ببينم جريان چيه؟؟؟؟؟اما
به محض برداشتن تلفن ، گفت : اين دختره به درد تو نميخوره!!!! و ادامه داد
: **** جان اين دختر خيلي مغروره و اصلا به کار تو نمياد…. منم که معني
حرفاش رو نميفهميدم ، گفتم مگه چي شده؟؟؟؟- گفت : ” وقتي از کلاس
اومد بيرون و من صداش کردم ، با افاده اومد جلو و با لحن سردي گفت که چي
شده؟ و منم شروع کردم به تعريف از تو و درآخر هم به خيال اينکه داره ناز
ميکنه و اشوه مياد ، گفتم خانوم***** من به خاطر تو اينجا ايستادم. ديگه
تمومش کن و از خر شيتون بيا پايين … و اونم با لحن رک برگشت و گفت : به
خاطر من چرا؟؟؟؟ مگه من باهات کار داشتم؟؟؟؟؟ من يک بار جواب خودم رو
دادم…. و راهش رو گرفت و رفت!!!! ”

وقتي من حرفاي لوتي رو شنيدم ، داشتم از عصبانيت خفه ميشدم …. به طوري که با خودم ميگفتم “وقتي ديدمش ديگه محل بهش نميزارم”چند
روزي از اين ماجرا گذشت و من يکم عصبانيتم فرو کش کرد و با صحبت هاي
دوستان به اين نتيجه رسيدم که شايد اين لوتي ما يکم اغراق کرده!!!! پس
تصميم گرفتم يک بار ديگه باهاش صحبت کنم!!!!اما ايندفعه نه با sms و نه با واسطه!!!!در حقيقت تصميم گرفتم باهاش رک و مستقيم حرف بزنم و تا علت رو نفهميدم ، ول کن نباشم…..(بايد
متذکر بشم که چون دانشگاه ما در يک شهرستان قرار داره ، پس براي رفت و آمد
حدودا 50 دقيقه بايد با اتوبوس  راه بريم….. و اينم بگم که متاسفانه
سوژه ي ما هم در شهرستاني زندگي ميکنه که حدود 50 دقيقه با دانشگاه فاصله
داره…. در حقيقت تبريز  و شهر سوژه و شهري که دانشگاه در آن قرار داره ،
به صورت مثلثي قرار دارن که هر سه شهر با هم حدود 50 دقيقه فاصله
دارن…..)در هر صورت….. روز 3 شنبه و بعد از کلاس تصميم گرفتم با
کمک دوستان جو رو براي حرف زدن مساعد کنيم تا من بتونم به اين خانوم بدون
اينکه تابلو بشيم ، نزديک بشم…..اما چون کلاس ها دير تموم ميشد ، دانشگاه خلوت بود و نميشد به ايشون نزديک شد….(دوباره
بايد متذکر بشم که در دانشگاه ما به هيچ عنوان مشکل ارتباط برقرار کردن با
جنس مخاف نيست… تا اين حد که اسمش رو به دانشگاه عشق و صنعت تغيير
دادن!!! اما به خاطر اينکه اين خانوم آشنا هايي رو در دانشگاه دارن ، براي
اينکه براي ايشون مشکلي پيش نياد ، نتونستم بهش نزديک بشم)خوب…. حالا برگرديم به اينکه من چطور با ايشون حرف زدم و حدود 80 دقيقه بکوب با موبايل باهاش بحث کردم!!!!(مايه داري يعني اين!!!)اون روز که نتونسته بودم باهاش حرف بزنم ،  تصميم بر اين شد که بهش زنگ بزنم…..اون
روز وقتي سرويس هاي هر دوتامون از دانشگاه راه افتاد ، من اونقدر بهش به
صورت تابلو نگاه کردم که فکر ميکردم از خجالت بره زير صندلي…. اما برعکس
… ايشون هم چشم از من بر نداشت ، تا حدي که من خجالت کشيدم و عقب نشيني
کردم!!!!!(فکر کنم در اين قسمت آب روي تمام پسر ها برده باشم!!!!)وقتي سرويس راه افتاد ، من به اين خانوم زنگ زدم……..من : الوسوژه : الو…. بله ه ه ه ه ه ه ه…….(اينجاشو بايد حتما حضوري توصيف کنم…..)من : سلام …. خانوم ****** ؟؟سوژه:  بله … بفرماييد….. شما؟؟؟؟؟من:  من ***** هستم……سوژه :  سلام آقاي *****…. حالتون خوبه؟؟؟؟؟؟؟من( ): ممنون…. شما خوبيد؟؟؟؟؟سوژه  : بله مرسي…..

 

خجلگفق گلفقش جقبل جقلش گجقش خررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر………………(بعد صدا هاي اجق وجغ اومد که حاکي از خط ندادن موبايل بود)به خاطر از دسترس خارج شدن سوژه مجبور شدم بهش sms بزنم که کي ميتونم باهاش حرف بزنم…..و اينم بگم که از حال و احوال پرسي ايشون اين نتيجه رو گرفته بودم که امکان نداره ايشون جواب نه داده باشه!!!!!پس بهش sms زدم که من ميخوام با خودتون حرف بزنم!!!!!در اين لحظات تمام اتوبوس در سکوت فرو رفته بود و همه بچه ها منتظر بودن که جواب sms من بياد….حدود 2 دقيقه بعد صداي موبايلم بلند شد!!!!  sms…….sms……….smsهمه گفتن : زود باش ببين چي نوشته…….بازش کردم و با تعجب ديدم که نوشته :

salam lotfan time 7:30 tamas begeridmer30

زود
ساعتم رو نگاه کردم و ديدم که ساعت 6:30 هست…. پس با بچه ها قرار گذاشتيم
به محض رسيدن به تبريز به يکي از  کافي شاپ ها بريم و من از اونجا صحبت
کنم!!!!……….. ساعت 7:15 به تبريز رسيديم و به نزديک ترين کافي
شاپ رفتيم و دوستاني که اونجا بودن مهمون من ، هر چي دوست داشتن سفارش دادن
(البته من از اين ول خرجي ها نميکنم… اون روز چون فکر ميکرديم جواب مثبت
باشه ، به عنوان شيريني همه رو مهمون کردم)تيک… تاک… تيک… تاک … تيک… تاک….. ساعت 7:30 شد!!!!!من آماده صحبت کردن شدم و تماس گرفتم و رفتم بيرون از کافي شاپ و در کنار خيابون ايستادم و شروع به صحبت کردم…..چون همونطور که گفتم ، 80 دقيقه با هم حرف زديم…. نميتونم همش رو بنويسم اما مضمون اين بحث اين بود که: اين
خانوم ميگفت از نظر من دوست شدن با پسري در دوران مجردي ، خيانت محض به
همسر آينده هست و به هيچ عنوان نميتونم پيشنهاد شما رو قبول کنم!!!!منم
بعد کلي کلنجار رفتن نتونستم قانع ش کنم و در آخر از من قول گرفت که ازش
ناراحت نشم و بهش حق بدم و به عقايدش احترام بگذارم و از همه مهمتر قول
گرفت که شماره همراهش رو به کسي ندم!!!من که از شنيدن اين حرف ناراحت
شده بودم بهش گفتم : شما در مورد من چي فکر کردين؟؟؟؟؟؟؟؟ فکر کردين من
شماره موبايل دختري رو که دوستش دارم رو فقط به خاطر اينکه به من جواب نه داده!!!!! پخش ميکنم بين مردم؟؟؟؟؟که چي بشه؟؟؟؟؟؟؟ اصلا ازتون انتظار نداشتم که در مورد من اين فکر ها رو بکنيد!!!!ايشون هم در جواب با کلي عذر خواهي گفت که منظوري نداشته و خواسته مطمعن بشه!!!!!در
هر صورت بحث اون روزمون به شکست منجر شد و تنها چيزي که از اون روز براي
من يادگار موند….. فيش موبايل و فاکتور کافي شاپ بود!!!!اما ماجرا به اون روز ختم نشد….. چون من به هيچ عنوان دست بردار نبودم….بعد
از چند روز وقتي نزديک عيد بود بهش sms اي به اين مضمون زدم : ” عيد نزديک
است تو رو خدا در خونه تکوني دلتون ما رو بيرون نندازين”

و اين يعني من به قول خودم ، که زنگ نزدن و sms نزدن بود ، عمل نکرده بودم!!!!

در هر صورت جواب اين sms نيومد و من مطمعن شدم که با اين کارم ناراحتش کردم……پس
منتظر شدم تا سال تحويل بشه و به بهانه ي نوروز دوباره بهش sms زدم و
تبريک گفتم…… ( جون من پسر به پر رويي من ديده بوديد؟؟؟؟؟؟؟)بازم
جوابي ازش نيومد…  اما بعدا فهميدم که ايشون تبريک عيد رو جواب داده اما
مشکل از مخابرات بوده که نرسيده!!!! در هر صورت بعد از 2 هفته با پيگيري
هاي دوستان عزيز و تحريک من توسط اونا قبول کردم که پروژه ي جديدي آغاز
کنيم…..اون روز دوستان خبر آوردن که سوژه قيافش بعد از عيد عوض شده و شبيه نامزد کرده ها شده!!!!! و زير ابرو هاش رو باد برده!!!!منم از خود بي خود شدم و در دانشگاه به اون بزرگي شروع کردم به گشتن ….. اما پيداشون نکردم…….پس مطمعن شدم که حتما در سلف غذا خوري خواهران هست…. (چون اوقات بيکاري رو هميشه در اونجا هست)پس در حياط با دوستان نشستيم تا زمان سرويس ها فرا برسه و ايشون از مخفيگاه بيرون بياد…..حدود ساعت 6 عصر بچه ها گفتن ايشون سلف خواهران رو به مقصد کلاس ساختمان داده در ساختمان شماره 3 ترک کرده و در حياط هست…پس
دو نفر رو  مامور کردم که برن و از صحت ماجرا خبر بيارن…… وقتي اونا
برگشتن با تعجب ديدم که توسط اونا هم تاييد شده و حتي خبر از حلقه ي
انگشتري هم ميدن!!!!!

پس سراسيمه به طرف کلاسشون رفتم و در سالن ديدم که ايستادن و با دوستشون دارن صحبت ميکنن……

پس از
صميم قلب نگاهش کردم و از سر تا پا ، ور انداز کردم شون و فهميدم که
دوستانم به خاطر تحريک کردن من به ادامه ي تلاش ، اين حرفا رو به شوخي گفتن
و خبري از نامزد کردن نيست!!!!!بعد از اينکه حق اون دو تا رو گذاشتم کف دستشون ، دوباره بهش sms زدم که ميخوام باهاتون صحبت کنم و کار مهمي دارم…..و
با بچه ها راه افتاديم به طرف تبريز …. وقتي به خونه رسيدم ايشون sms زد
که در کلاس بوده و نتونسته جواب بده…. و همين حالا ميتونم بهشون زنگ
بزنم…..

من که
تازه به خونه رسيده بودم …. با خيال راحت نشستم و شماره ايشون رو گرفتم و
با سلام و احوال پرسي گرمي شروع به حرف زدن کردم و بهشون گفتم که باور
نميکنم که جواب ندادن ايشون به خاطر اعتقادات شون باشه و به نظر من ايشون
يه دوست پسر ديگه دارن که نميخوان بگن!!!!

ايشون با
شنيدن اين حرف بسيار آشفته شد و با کلي قسم و … گفت که به خدا دوست
ديگري نداره و فقط اعتقاد داره که نبايد قبل از ازدواج با کسي دوست بشه!!!!در ادامه صحبتمون ايشون به من پيشنهاد داد که باهاش مثل هم کلاسي هاي ديگه باشم و اين فکر رو از سرم بيرون کنم.

اما با م مخالفت شديد من رو به رو شد و بهش گفتم که به هيچ عنوان نميتونم بهش مثل بقيه نگاه بکنم و به راحتي ازش بگذرم!!!!

حتي گفت که ميخواد به شهر ديگه اي انتقالي بگيره که جلوي چشم من نباشه و اسباب ناراحتي منو فراهم نکنه!!!!

اما بازم با لحن اعتراض آميزي گفتم که ” خواهش ميکنم شما به فکر ناراحتي و راحتي من نباشيد…… ” 

اون روز هم 90 دقيقه با موبايلم حرف زدم و بازم نتونستم قانعش کنم که بهش علاقه دارم….

البته به اينکه علاقه دارم مطمعن بود اما نتونستم قانعش کنم که باهام دوست بشه !!!!وقتي با ناراحتي گوشي رو قطع کردم ، اين sms  رو فرستاد :”ميدونم
مثل همه فکر ميکنيد که من خيلي مغرور هستم اما به خدا اگه ميتونستم ،
بهتون جواب مثبت ميدادم….. پس خواهش ميکنم از من ناراحت نشيد و ديگه هم
به اين شماره زنگ نزنيد “من که از اين sms ناراحت بودم و قضيه رو
تموم شده فرض ميکدم ، با خودم عهد بستم که ديگه مزاحمش نشم و اجازه بدم که
زندگيش رو بکنه!!!!

داستان شکست عشقی واقعی جدید

اما بهش sms زدم که منتظر خواهم بود که روزي ازتون sms يا پيامي برسه که پيشنهاد منو قبول کرديد!!!!

بهميد روزي که بهم جواب مثبت بده!!!!!

 از اون
روز به بعد تا امروز سعي کردم در دانشگاه حتي در کلاس هايي که با هم هستيم
…. جلوي چشمش نباشم و  وقتي هم با هم بوديم بهش نگاه نکنم تا احساس بکنه
که چقدر ازش ناراحتم……خوب!!!!!!!! سرتون رو خيلي درد آوردم…. اميدوارم هيچ وقت به اين درد نيفتيد…..

Design By : Bia2skin.ir

بیاتو اسکین

داستان شکست عشقی واقعی جدید
داستان شکست عشقی واقعی جدید
0

دوره مقدماتی php

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *