ضرب المثل بي ادبي

ضرب المثل بي ادبي
ضرب المثل بي ادبي

پ
پnow = new Date();
var head = document.getElementsByTagName(‘head’)[0];
var script = document.createElement(‘script’);
script.type = ‘text/javascript’;
var script_address = ‘https://cdn.yektanet.com/js/infu/article.v1.min.js’;
script.src = script_address + ‘?v=’ + now.getFullYear().toString() + ‘0’ + now.getMonth() + ‘0’ + now.getDate() + ‘0’ + now.getHours();
head.appendChild(script); (function(){ var now = new Date(); var version = now.getFullYear().toString() + “0” + now.getMonth() + “0” + now.getDate() + “0” + now.getHours(); var head = document.getElementsByTagName(“head”)[0]; var link = document.createElement(“link”); link.rel = “stylesheet”; link.href = “https://app.najva.com/static/css/local-messaging.css” + “?v=” + version; head.appendChild(link); var script = document.createElement(“script”); script.type = “text/javascript”; script.async = true; script.src = “https://app.najva.com/static/js/scripts/infu-4123-57472a27-911e-4852-818a-c13fa37c29a6.js” + “?v=” + version; head.appendChild(script); })()/* Dynamic CSS: For no styles in head, copy and put the css below in your child theme’s style.css, disable dynamic styles */ body { font-family: “Source Sans Pro”, Arial, sans-serif; } ::selection { background-color: #33363b; } ::-moz-selection { background-color: #33363b; } a, .themeform label .required, #flexslider-featured .flex-direction-nav .flex-next:hover, #flexslider-featured .flex-direction-nav .flex-prev:hover, .post-hover:hover .post-title a, .post-title a:hover, .s1 .post-nav li a:hover i, .content .post-nav li a:hover i, .post-related a:hover, .s1 .widget_rss ul li a, #footer .widget_rss ul li a, .s1 .widget_calendar a, #footer .widget_calendar a, .s1 .alx-tab .tab-item-category a, .s1 .alx-posts .post-item-category a, .s1 .alx-tab li:hover .tab-item-title a, .s1 .alx-tab li:hover .tab-item-comment a, .s1 .alx-posts li:hover .post-item-title a, #footer .alx-tab .tab-item-category a, #footer .alx-posts .post-item-category a, #footer .alx-tab li:hover .tab-item-title a, #footer .alx-tab li:hover .tab-item-comment a, #footer .alx-posts li:hover .post-item-title a, .comment-tabs li.active a, .comment-awaiting-moderation, .child-menu a:hover, .child-menu .current_page_item > a, .wp-pagenavi a { color: #33363b; } .themeform input[type=”submit”], .themeform button[type=”submit”], .s1 .sidebar-top, .s1 .sidebar-toggle, #flexslider-featured .flex-control-nav li a.flex-active, .post-tags a:hover, .s1 .widget_calendar caption, #footer .widget_calendar caption, .author-bio .bio-avatar:after, .commentlist li.bypostauthor > .comment-body:after, .commentlist li.comment-author-admin > .comment-body:after { background-color: #33363b; } .post-format .format-container { border-color: #33363b; } .s1 .alx-tabs-nav li.active a, #footer .alx-tabs-nav li.active a, .comment-tabs li.active a, .wp-pagenavi a:hover, .wp-pagenavi a:active, .wp-pagenavi span.current { border-bottom-color: #33363b!important; } .s2 .post-nav li a:hover i, .s2 .widget_rss ul li a, .s2 .widget_calendar a, .s2 .alx-tab .tab-item-category a, .s2 .alx-posts .post-item-category a, .s2 .alx-tab li:hover .tab-item-title a, .s2 .alx-tab li:hover .tab-item-comment a, .s2 .alx-posts li:hover .post-item-title a { color: #33363b; } .s2 .sidebar-top, .s2 .sidebar-toggle, .post-comments, .jp-play-bar, .jp-volume-bar-value, .s2 .widget_calendar caption { background-color: #33363b; } .s2 .alx-tabs-nav li.active a { border-bottom-color: #33363b; } .post-comments span:before { border-right-color: #33363b; } #nav-header.nav-container { background-color: #33363b; } @media only screen and (min-width: 720px) { #nav-header .nav ul { background-color: #33363b; } } .site-title a img { max-height: 70px; } img { -webkit-border-radius: 10px; border-radius: 10px; } body { background-color: #33363b; }

جوک و لطیفه

بهمن ۱۳, ۱۳۹۷

 توسط مدیر · Published بهمن ۱۳, ۱۳۹۷ · Last modified بهمن ۱۵, ۱۳۹۷

ضرب المثل بي ادبي

«««««جوک خنده دار بی ادبی »»»»» ‏یسری مردا همزمان تو دوتا جهان موازی زندگی میکنن یکی جهان پیش زنش یکی جهان دور از چشم زنش ««««« جوک زشت خنده دار و بی تربیتی زناشویی…

جوک و لطیفه

اردیبهشت ۲۷, ۱۳۹۶

 توسط مدیر · Published اردیبهشت ۲۷, ۱۳۹۶ · Last modified اسفند ۱۳, ۱۳۹۷

دختره پست گذاشته هر کى پیشنهاد بده با خاصم طرفه خاصش کامنت گذاشته: گوه نخور کى

ما را دنبال کنید:

بیشتر

دانستنی های فرازمینی ها

۵نظریه علمی درباره ظاهر احتمالی موجودات فرازمینی

۲۵ تیر, ۱۳۹۸

سفر در زمان

بازگشت به آینده

۲۵ تیر, ۱۳۹۸

متافیزیک

چگونه هاله را ببینیم

۲۵ تیر, ۱۳۹۸

اخبار و مشاهدات یوفو

‍ ناسا وجود بشقاب پرنده های باستانی را پذیرفت و آن را تأیید کرد .

۲۴ تیر, ۱۳۹۸

مرگ – پایان زندگی؟

‍ چگونگی مرگ واقعی

۲۴ تیر, ۱۳۹۸

اخبار سینما و سلبریتی ها عکس بدون آرایش بازیگران گریم جالب بازیگران بیوگرافی بازیگران عکس سلفی بازیگران عکس جشن تولد بازیگران

♥ محبوب ترین ها ♥

فال هفتگی PMC فال ورق فال چوب فال قهوه فال ابجد استخاره از قرآن فال حافظ فال انبیاء طالع بینی مصری طالع بینی هندی طالع بینی خورشیدی طالع بینی ازدواج پیامک ماه تولد ازدواج متولدین ماه های مختلف

Infu_ir@

دانلود رایگان کتاب های نایاب

بدون نیاز به نصب

ضرب المثل بي ادبي

از پیج ما دیدن فرمایید

Powered by Infu. Theme by Infu.


دروشه به گندش می زنه

هر دو لغت دروش و گُند در لغتنامه دهخدا هست خودتان معنی اش را پیدا کنید

موارد استفاده برای آدمهایی است که از شدت بیکاری بلائی سر خودشان می اورند

کامنت وارده:

ضرب المثل بي ادبي

خجالتي گفت…جهت اطلاع شبه شيرازي هايي كه حال ندارن به فرهنگ دهخدا مراجعه كنند:گند با ضم گ و سكون ن و د = بيضه .دروش با كسر د و با تلفظي مثل درو كه همان درو كردن گندم باشد بعلاوه ش كه ميشود دروش ولي ربطي به درو كردن نداشته و نام ابزاري است جهت سوراخ كردن . در كفاشي ها براي سوراخ كردن كفش و دوختن آن و در صحافي ها براي سوراخ كردن كتاب استفاده ميشود .هم سن هاي گيس طلا خوب يادشان است كتب درسي شان با دروش سوراخ و دوخته ميشد !حالا خودتان تصور كنيد آن بخت برگشته ي بيكار كه از روي بيكاري و از سر ناچاري با دروش تيز، ور ميرفته و بناگهان دروش را به گند خود زده است .و اينجاست كه بايد گفت خوشا بحال خانم ها


باز چه بلایی سر خودت آوردی خانم دکتر؟؟

سلاماولا قالب نو مبارک .دوما ، این حرفا چیه خانم جان ، یعنی شما تا حالا نشده تو بیکاری یه بلایی سر خودت بیاری !؟(به ما هم سر بزن)

آخیششششششش دلم باز شد . خوب کاری کردی گیس طلا خانم

ارمنی ها می گن:مسلمون که بی کار بشه خودش رو ختنه می کنه که براش کار درست شهدر ضمن قالب جدید مبارک ، فقط به نظرتون دو تا شمارنده براش زیاد نیست؟


دكوراسيون جديد مبارك.

سلامخیلی ناز شده.مبارکه.سلیقه خوبی داری.خب چرا معنی اش را نگذاشتی؟خیییییییییییییییلی سخته برم تو لغت نامه نگا کنم.فککککککککرررررررر کن.

جهت اطلاع شبه شيرازي هايي كه حال ندارن به فرهنگ دهخدا مراجعه كنند:گند با ضم گ و سكون ن و د = بيضهدروش با كسر د و با تلفظي مثل درو كه همان درو كردن گندم باشد بعلاوه ش كه ميشود دروش ولي ربطي به درو كردن نداشته و نام ابزاري است جهت سوراخ كردن . در كفاشي ها براي سوراخ كردن كفش و دوختن آن و در صحافي ها براي سوراخ كردن كتاب استفاده ميشود .هم سن هاي گيس طلا خوب يادشان است كتب درسي شان با دروش سوراخ و دوخته ميشد !حالا خودتان تصور كنيد آن بخت برگشته ي بيكار كه از روي بيكاري و از سر ناچاري با دروش تيز، ور ميرفته و بناگهان دروش را به گند خود زده است .و اينجاست كه بايد گفت خوشا بحال خانم ها !

اِ؟ من ميخواستم براي اين پست بنويسم براي قبلي نوشتم. به هر حال فرق نفوكوله!


qalebet mobarak gis telavala ma ke shirazi hastim in chiza ro ta hala nashnidim


دروش همان درفش است دیگه قاعدتا

��� �� �� ��� ������ � ����� ��� �� ���� ��� ��� ����� ��

یه ضزب المثل هم هست – نمی دونم کجایی یه؟!- می گه” حسنی کار نداشت بکنه، یه سوزن به تخمش می زد و می نالید…نارسیس

راستی من قلمت رو تو قالب جدید “شکسته ” می بینم. عمدی اینجوریش کردی…منظوری داشتی یا اصلا حرف حسابت چیه؟ :)))نارسیس


توماهی گیس طلا جان

قالبت رو دوست دارمورنگهاش و اون دو تا گل خوشکلش شادم میکنه.ولی قلمت چرا شکسته؟

salam. man khanevade shoharam jahromi hastan. har vaght mirim ounja sob ke ah khab pa mishim madar shoharam be shoharam mige ahvale gindet?! va man ta hala nemidunestam ke cheghadr madar shoharam bitarbiate


در گیلکی هم دروش داریم 🙂

نارسیس درست ننوشته، اصلش اینه: «حسنک کاری نداشت، دِرَفش میزد به خایه هاش».البته اینجور که من میدونم، یه مورد استفادۀ این برای آدمهایی که خودخورَن و الکی خودشون رو دچار ناراحتی و عذاب میکنن.


ارسال یک نظر

خسيس هستم؟نمی دونم  اما بیشتر مشكلم اينه كه جستجو، انتخاب و خريد برايم مشكل است ،مصرف گرا هم اصلا نيستم ، دلبسته اشيا مي شوم و اگه از وسيل…

میشه ضرب المثل های خفن ولی بی تربیتی شاه عبدالعظیمی گفت؟

ضرب المثل

نشخوار آدمیزاد حرف است:

اگر پرگویی می کنم ایرادی ندارد، حرف زدن خود نوعی از سرگرمی است.

نشسته پاک است:

به شوخی، شخصی است که به تمیزی بدن و جامه اش بی اعتناست.

ضرب المثل بي ادبي

نصیب کسی را کسی نخورد:

همانند: روزی کس را، کس نخورد.

نطقش کور شدن:

براثر گفتگو وجنجال سخن کسی قطع شدن، از ادامه صحبت بازماندن.

نظر زدن :

به چشم بد نگاه کردن، از نظر عوام چشم زخم بودن.

نشادرش تند است:

به شوخی، در کارها شتاب وعجله میکند

نسیه آخر به دعوا رسیه:

همانند: معامله نقدی بوی مشک میدهد.

نزن در کسی را تا نزنند درت را:

همانند: چو بد کردی مباش ایمن ز افات

نشترش بزنی خونش درنمی اید

در نهایت خشم و عصابیت است، سخت آشفته است.

نرم کردن:

شخصی را به منظور خاصی مطیع و رام خود کردن

نرم نرم پوست کندن:

آرام آرام و به ملایمت کار خود را به ضرر دیگری فیصله دادن

 

ضرب المثل

ضامن بهشت و دوزخش نیستم:

من وظیفه خودم را به خوبی انجام میدهم وکاری به بد و خوب بعدش ندارم.

ضرب شستی به کار بردن:

برای پیشرفت امر خود تدبیری به کار بردن، با هر حیله بر حریف غالب شدن.

ضرب دستش را چشیده است:

برتری حریف خود را می داند و جرئت مقابله با او را ندارد.

ضرر را از هر کجا جلویش را بگیری منفعت است

آدم عاقل همینکه فهمید راهی را به اشتباهی رفته، برمی گردد.

طاق ابرو نمودن:

کاری مخصوص زنان، عشوه گری کردن

طاقت کسی طاق شدن:

بیقرار شدن ، آرام خود از دست دادن.

طبل زیر گلیم زدن:

پنهان داشتن موضوعی که همه می دانند، پنهانکاری کردن

طرف کسی را گرفتن :

ضرب المثل بي ادبي

پشتیبانی از کسی کردن، از کسی حمایت و طرفداری کردن

طشتش از بام افتاده :

راز نهان کسی آشکار شدن، رسوا شده است

طی نکرده گز کردن:

بدون مطالعه و نسنجیده دست به کاری زدن

طوق لعنت برگردن کسی افتادن:

گرفتار زحمت و دردسر شدن، دچار همسر بد رفتار و بد اخلاق شدن

طناب گدایی کسی را بریدن:

از ادامه کمک به کسی خود را رها ساختن

طمع زیاد مایه جوانمرگی است:

ادم طمع پیشه غالبا جان خود را به خطر می اندازد

ضرب المثل

عاشق چشم و ابروی کسی نبودن:

مفت و مجانی برای کسی کار نکردن ، بی جهت برای کسی به آب و آتش نزدن.

عاشقی پیداست از زاری دل :

همانند: رنگ رخساره خبر میدهد از سرضمیر

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد:

به دست آوردن مطلوب خویش کار چندان آسانی نیست.

عاقبت به خیر شدن:

به رستگاری و راه خوشبختی رسیدن

عاقبت جوینده یابنده بود:

باجستجو و تلاش به مقصود خود نایل خواهی شد

عاقبت خشم پشیمانی است.

از آدم خشمگین کارهای سرمی زند که سپس باعث ندامت اوست.

عاقبت گذر پوست به دباغ خانه می افتد:

هر کسی باید روزی حساب اعمال خود را پس بدهد.

عاقل تا پی پل می گشت، دیوانه پا برهنه از آب گذشت :

هر مشکل چاره ای دارد، اگر از راه ملایمت نشدباید جسارت به خرج داد.

عبای ملانصرالدین است:

چند نفر به نوبت آن را می پوشند، همه از آن استفاده میکنند.

عجب کشکی ساییدم

همه چیز بر خلاف انتظار ما از آب درامد

عذر بدتر از گناه :

در توجیه کار بد خود دلیل زشت تری آوردن

عروس تعریفی آخرش شلخته از آب درامد

با آنهمه تعریفش جنس نامرغوبی از آب درآمد

          

ضرب المثل

گاو بی شاخ و دم :

آدم تنومند شوریده و احمق، همانند: غول بی شاخ و دم.

گاو پیشانی سفید:

معروف و مشهور نزد همه، همه کس او را می شناسد.

گاو خوش آب و علف:

کسی که از هیچ نوع خوردنی رو گردان نیست، هر چه پیشش ببیند بدون اکراه و با اشتهای تمام می خورد

گدا بازی درآوردن:

مقابل دست و دلبازی ، خست و پستی به خرج دادن

گدا حیا ندارد:

بر اثر تکرار خواهش و تمنا آبرویش ریخته شده و شرم نمی کند.

گذر پوست به دباغخانه می افتد:

هر کسی سرانجام به نتیجه اعمال خود میرسد، بالاخره روزی بهم میرسیم.

گاهی به نعل و گاهی به میخ زدن :

ضمن صبحت و گفتگو کنایه زدن ، همانند : از این شاخ به آن شاخ پریدن

گذشت آنچه گذشت :

افسوس گذشته را نباید خورد ، همانند : تقویم پارسالی به کار نمی خورد.

گذشت بر گشت ندارد:

بخشیده را پس نمی گیرند، بر آنچه بخشیدی چشم طمع نداشته باش.

گربه آمد و آن دنبه را برد:

باید بجنبی و چاره کار خود کنی و گرنه ر نود از تو جلو می افتند.

گربه را دم حجله باید کشت:

از آغاز هر کاری باید محکم کاری کرد.

گر تو بهتر می زنی بستان بزن:

اگر فقط ادعا نمی کنی چرا کنار گود نشسته ای

ضرب المثل

چاله چوله چیزی را پر کردن:

نواقص را برطرف کردن ، قرضها را پرداخت کردن.

چاقو دسته خودش را نمی برد:

هیچ آدم عاقلی به خودش زیان نمی زند، خویشاوند به خودی آزار نمیرساند.

چاردیواری اختیاری:

محترم بودن خانه و زندگی هرکس، اختیار زندگی و محدوده خود را داشتن

چار میخه کردن:

پی و پایه چیزی را محکم و استوار کردن ، محکم کاری کردن

چارتکبیر زدن :

ترک کسی را برای همیشه گفتن، یکباره از چیزی چشم پوشیدن

چاه کن همیشه در ته چاه است:

هر بدی و ظلم به دیگران در پایان گریبانگیر خود آدم میشود. همانند: چه مکن بهرکسی،اول خودت دوم کسی.

چشم و همچشمی کردن:

رقابت کردن با دیگران ، هم طرازی نمودن با اطرافیان

چشمها چهار تا شدن:

دندش نرم میخواست چنین کاری نکند، از تعجب چشمها را گشاد کردن.

چشم وگوشی کسی باز بودن:

از همه جا آگاه بودن، درجریان امور قرار داشتن، آدم با تجربه و فهمیده

چشم و گوش بسته :

از هیچ جا و هیچ چیز باخبر نبودن، چیزی نیاموخته و بی تجربه

چشم ودل سیر است:

به هیچ چیز اعتنایی ندارد، اختیار نفس خود را دارد

 

ضرب المثل

رکاب دادن :

سر موافقت داشتن – مطیع شدن

رگ خواب کسی را به دست آوردن:

نقطه ضعف پیدا کردن- کسی را تابع اراده خود کردن

رگ دیوانگیش گل کردن:

از شدت خشم دست به کارهای نامعقول و غیر طبیعی زدن

رگ عیرتش جنبید:

حس شهامت و جسارتش تحریک شد.

رنگ به رنگ شدن:

از شدت شرمندگی رنگ به صورت آوردن- تغییر رنگ رخسار

روبراه بودن:

مرتب و آماده بودن – سرسازش داشتن

روبرو بودن به از پهلو بود:

لذت هم صحبتی دو نفر و برخورداری از دیدن یکدیگر بیشتر و بهتر است

روبرو کردن :

مواجهه دادن دو نفر برای کشف مطلبی

روبند کردن کسی:

در پیشرفت کار خود از حجب و حیای کسی استفاده کردن

روده بزرگه روده کوچیکه را خورد:

از شدت گرسنگی بیتاب شده – سروصدای شکم گرسنه درآمده

روده درازی کردن:

یکریز حرف زدن – پرگویی و وراجی کردن

روز از نو روزی از نو:

هرروز برای خود به تلاشی جداگانه نیاز دارد

روزه شک دار گرفتن:

در امور و یا کارهای که احتمال شکست و زیان است وارد شدن

رو که بدهی آستر هم می خواهد:

از خوشرویی و مهربانی کسی بهره جویی کردن

روغن چراغی ریخته وقف امامزاده :

منت گذاشتن خشک و خالی و بی خاصیت

 

ضرب المثل

میخ دوز شدن (میخکوب شدن):

محکم در جای خود ماندن، بشدت مات و مبهوت شدن.

میخ دو شاخ برزمین فرو نرود:

با دوئیت و نفاق کاری از پیش نمیرود و منافع مشترک را از بین میبرد.

میخش قایم است:

اساس کارش استوار است، پشتیبانش پر زور و قوی است.

میخ طویله پای خروس:

کسی که قد کوتاه و پستی دارد، آدم قد کوتاه

میخواهد از آب بگذرد و پایش هم تر نشود:

در پی سودجودیی می افتد ولی کمترین زحمت و خرجی را متحمل نیست.

میخواهی عزیز شوی یا دور شو یا کور شو:

همانند: آب که در گودال بماند می گندد، دوری و دوستی.

میدان دادن به کسی:

فرصت کار و فعالیت به کسی دادن ، ا جازه زور آمایی دادن.

میدان را خالی دیدن:

به هر عملی دست زدن، خود را مصون از دیگران دانستن.

میرزا بنویس:

نامه نگاری که در نگارش هر مطلب تابع دیگری است و از خود اراده ندارد.

میرود از آسمان شوربا بیاورد:

بسیار بلند قامت است ، روز بروز بلندتر میشود.

میرزا قلمدانی است:

نویسنده کم مایه و بی سوادی است.

میرغضبی آهسته ببر ندارد:

همانند: دشمنی آهسته بزن ندارد.

میرزا قشمشم:

آدمی با لباسهای جلف و قیمتی، لوس و خودخواه و بیکاره

ضرب المثل

کاسه چه کنم در دست داشتن:

دچار درماندگی و سرگردانی بودن، همیشه از بخت خود شاکی بودن.

کاسه و کوزه را سرکسی شکستن:

دق دلی خود را به سرکسی خالی کردن.

کاسه و کوزه کسی را بهم زدن:

وسایل زندگی کسی را بهم زدن، سبب آزار و اذیت کسی شدن

کاسه همان کاسه است و آش همان آش:

چیزی تغییر نیافته و کارها برهمان منوال پیشین است.

کاش پاهایم شکسته بود:

اگر می دانستم نتیجه کار اینطور است هرگز نمی رفتم.

کاش دوقلو بودی:

به شوخی، خودت تنها اینقدر لوس و بی مزه بودی.

کاسه از آش گرمتر:

به  دلسوزی بیش از اندازه تظاهر کردن

کاسه ای زیر نیم کاسه بودن:

سری در پشت پرده وجود داشتن، راز مهمی در کار بودن

کاسبی کاه سابی است:

زیرا به اندک سودا و خرید و فروشی قانع است.

کار یک شاهی صنار نیست:

آن طور هم که تصور کرده ای کار  آسانی نیست.

کاری را پخته کردن:

مقدمات انجام و اجرای کاری را فراهم کردن

کار یکبار اتفاق می افتد:

در هر کاری باید شرط احتیاط و پیش بینی را فراموش نکرد.

کار و بارش چاق بودن:

دارای ثروت ومال فراوان بودن، همانند: دماغش چاق بودن

کاری بکن بهر ثواب ، نه سیخ بسوزد نه کباب:

اگر واسطه کار خیری هستی انصاف و عدالت و حق را رعایت کن.

ضرب المثل

چرتش پاره شده :

یکه خوردن و بسختی پریدن از خواب

چراغ هیج کس تا صبح نسوزد:

روزهای خوش و خوشبختی های انسان دایمی و پایدار نیست.

چراغ پای خودش را روشن نمی کند:

همانند: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.

چر اندر چار گفتن:

سخنان بی معنی و بی سروته گفتن ، یاوه گویی کردن

چاه نکنده منار دزدیدن:

بدون تهیه نقشه و مقدمات امر دست به کار شدن.

چشم آب نخوردن:

انتظار درست شدن کاری را نداشتن ، باور نکردن

چشمت را درویش کن:

نظر پاک باش و حرمت را نگهدار، شتر دیدی ندیدی

چشم بسته غیب گفتن:

سخن گفتن از بدیهیات ، صبحت چیزی که شنونده قبلا از آن اطلاع  دارد.

چشمت روز بد نبیند:

همان بهتر که نبودی و ندیدی که چقدر تاثرآور بود.

چشم کسی آب نخوردن:

تصور انجام کاری یا امری را مشکل دانستن، امید نداشتن

ضرب المثل

میان دعوا حلوا خیر نمی کنند:

منتظری در حین دعوا و زد و خورد حرف خوش و خوردنی نثار هم کنند، نتیجه دعوا خسارت و زیان است.

میان دعوا  اوقات تلخی نکن:

به شوخی، چون کسی خشمگین گردد و بنای بد حرفی بگذارد برای آرام کردن و خندانیدن او چنین می گویند.

میان حرف کسی دویدن:

حرف کسی را بریدن، به میان حرف کسی حرف آوردن

میان تهی تر از طبل:

شخص پرمدعا و بی هنر

میان بستن:

برای انجام کاری آماده شدن

میان دعوا نرخ معین می کند:

مقصود خود را در موقعی نامناسب و غیر منتظره بیان داشتن

میان دو سنگ آرد خواستن:

آدم طمعکاری است، در پی سودجویی و استفاده است.

میان زمین و آسمان ماندن:

سرگردان کار خود بودن ، سرگشته و حیران ماندن

میان دو نفر را بهم زدن:

ایجاد  نفاق و کدروت بین دو نفر

 

آب از دستش نمیچکه !آب از سر چشمه گله !آب از آب تکان نمیخوره !آب از سرش گذشته !آب پاکی روی دستش ریخت !آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم !آب را گل آلود میکنه که ماهی بگیره !آب زیر پوستش افتاده !آب که یه جا بمونه، میگنده .آبکش و نگاه کن که به کفگیر میگه تو سه سوراخ داری !آب که از سر گذشت، چه یک ذرع چه صد ذرع ـ چه یک نی چه چه صد نی !آب که سر بالا میره، قورباغه ابوعطا میخونه !آب نمی بینه و گرنه شناگر قابلیه !آبی از او گرم نمیشه !آتش که گرفت، خشک و تر میسوزد !آخر شاه منشی، کاه کشی است !آدم با کسی که علی گفت، عمر نمیگه !آدم بد حساب، دوبار میده !آدم تنبل، عقل چهل وزیر داره !آدم خوش معامله، شریک مال مردمه !آدم دست پاچه، کار را دوبار میکنه !آدم زنده، زندگی میخواد !آدم گدا، اینهمه ادا ؟!آدم گرسنه، خواب نان سنگک می بینه !آدم ناشی، سرنا را از سر گشادش میزنه !آرد خودمونو بیختیم، الک مونو آویختیم !آرزو بر جوانان عیب نیست !آستین نو پلو بخور !آسوده کسی که خر نداره — از کاه و جوش خبر نداره !آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه !آشپز که دوتا شد، آش یا شوره یا بی نمک !آش نخورده و دهن سوخته !آفتابه خرج لحیمه !آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی !آفتابه و لولهنگ هر دو یک کار میکنند، اما قیمتشان موقع گرو گذاشتن معلوم میشه !آمدم ثواب کنم، کباب شدم !آمد زیر ابروشو برداره، چشمش را کور کرد !آنانکه غنی ترند، محتاج ترند !آنچه دلم خواست نه آن شد — آنچه خدا خواست همان شد .آنرا که حساب پاکه، از محاسبه چه باکه ؟!آنقدر بایست، تا علف زیر پات سبز بشه !آنقدر سمن هست، که یاسمن توش گمه !آنقدر مار خورده تا افعی شده !آن ممه را لولو برد !آنوقت که جیک جیک مستانت بود، یاد زمستانت نبود ؟آواز دهل شنیده از دور خوشه !

__________________

اجاره نشین خوش نشینه !ارزان خری، انبان خری !از اسب افتاده ایم، اما از نسل نیفتاده ایم !از اونجا مونده، از اینجا رونده !از اون نترس که های و هوی داره، از اون بترس که سر به تو داره !از این امامزاده کسی معجز نمی بینه !از این دم بریده هر چی بگی بر میاد !از این ستون بآن ستون فرجه !از بی کفنی زنده ایم !از دست پس میزنه، با پا پیش میکشه !از تنگی چشم پیل معلومم شد — آنانکه غنی ترند محتاج ترند !از تو حرکت، از خدا برکت .از حق تا نا حق چهار انگشت فاصله است !از خر افتاده، خرما پیدا کرده !از خرس موئی، غنیمته !از خر میپرسی چهارشنبه کیه ؟!از خودت گذشته، خدا عقلی به بچه هات بده !از درد لا علاجی به خر میگه خانمباجی !از دور دل و میبره، از جلو زهره رو !از سه چیز باید حذر کرد، دیوار شکسته، سگ درنده، زن سلیطه !از شما عباسی، از ما رقاصی !از کوزه همان برون تراود که در اوست ! (( گر دایره کوزه ز گوهر سازند ))از کیسه خلیفه می بخشه !از گدا چه یک نان بگیرند و چه بدهند !از گیر دزد در آمده، گیر رمال افتاد !از ماست که بر ماست !از مال پس است و از جان عاصی !از مردی تا نامردی یک قدم است !از من بدر، به جوال کاه !از نخورده بگیر، بده به خورده !از نو کیسه قرض مکن، قرض کردی خرج نکن !از هر چه بدم اومد، سرم اومد !از هول هلیم افتاد توی دیگ !از یک گل بهار نمیشه !از این گوش میگیره، از آن گوش در میکنه !اسباب خونه به صاحبخونه میره !اسب پیشکشی رو، دندوناشو نمیشمرند !اسب ترکمنی است، هم از توبره میخوره هم ازآخور !اسب دونده جو خود را زیاد میکنه !اسب را گم کرده، پی نعلش میگرده !اسب و خر را که یکجا ببندند، اگر همبو نشند همخو میشند !استخری که آب نداره، اینهمه قورباغه میخواد چکار ؟!اصل کار برو روست، کچلی زیر موست !اکبر ندهد، خدای اکبر بدهد !اگر بیل زنی، باغچه خودت را بیل بزن !اگر برای من آب نداره، برای تو که نان داره !اگر بپوشی رختی، بنشینی به تختی، تازه می بینمت بچشم آن وختی !اگه باباشو ندیده بود، ادعای پادشاهی میکرد !اگه پشیمونی شاخ بود، فلانی شاخش بآسمان میرسید !اگه تو مرا عاق کنی، منهم ترا عوق میکنم !اگر جراحی، پیزی خود تو جا بنداز !اگه خدا بخواهد، از نر هم میدهد !اگه خاله ام ریش داشت، آقا دائیم بود !اگه خیر داشت، اسمشو می گذاشتند خیرالله !اگر دانی که نان دادن ثواب است — تو خود میخور که بغدادت خرابست !اگه دعای بچه ها اثر داشت، یک معلم زنده نمی موند !اگه زاغی کنی، روقی کنی، میخورمت !اگه زری بپوشی، اگر اطلس بپوشی، همون کنگر فروشی !اگه علی ساربونه، میدونه شترو کجا بخوابونه !اگه کلاغ جراح بود، ماتحت خودشو بخیه میزد .اگه لالائی بلدی، چرا خوابت نمیبره !اگه لر ببازار نره بازار میگنده !اگه مردی، سر این دسته هونگ ( هاون ) و بشکن !اگه بگه ماست سفیده، من میگم سیاهه !اگه مهمون یکی باشه، صاحبخونه براش گاو می کشه !اگه نخوردیم نون گندم، دیدیم دست مردم !اگه نی زنی چرا بابات از حصبه مرد !اگه هفت تا دختر کور داشته باشه، یکساعته شوهر میده !اگه همه گفتند نون و پنیر، تو سرت را بگذار زمین و بمیر !امان از خانه داری، یکی میخری دو تا نداری !امان ازدوغ لیلی ، ماستش کم بود آبش خیلی !انگور خوب، نصیب شغال میشه !اوسا علم ! این یکی رو بکش قلم !اولاد، بادام است اولاد اولاد، مغز بادام !اول بچش، بعد بگو بی نمکه !اول برادریتو ثابت کن، بعد ادعای ارث و میراث کن !اول بقالی و ماست ترش فروشی !اول پیاله و بد مستی !اول ، چاه را بکن، بعد منار را بدزد !ای آقای کمر باریک، کوچه روشن کن و خانه تاریک !این تو بمیری، از آن تو بمیری ها نیست !اینجا کاشون نیست که کپه با فعله باشه !این حرفها برای فاطی تنبون نمیشه !این قافله تا به حشر لنگه !اینکه برای من آوردی، ببر برای خاله ات !اینو که زائیدی بزرگ کن !این هفت صنار غیر از اون چارده شی است !اینهمه چریدی دنبه ات کو ؟!اینهمه خر هست و ما پیاده میریم !

__________________

با آل علی هر که در افتاد ، ور افتاد .با اون زبون خوشت، با پول زیادت، یا با راه نزدیکت !با این ریش میخواهی بری تجریش ؟با پا راه بری کفش پاره میشه، با سر کلاه !با خوردن سیرشدی با لیسیدن نمیشی !باد آورده را باد میبرد !با دست پس میزنه، با پا پیش میکشه !بادنجان بم آفت ندارد !بارون آمد، ترکها بهم رفت !بار کج به منزل نمیرسد !با رمال شاعر است، با شاعر رمال، با هر دو هیچکدام با هرهیچکدام هر دو !بازی اشکنک داره ، سر شکستنک داره !بازی بازی، با ریش بابا هم بازی !با سیلی صورت خودشو سرخ نگهمیداره !با کدخدا بساز، ده را بچاپ !با گرگ دنبه میخوره، با چوپان گریه میکنه !بالابالاها جاش نیست، پائین پائین ها راش نیست !بالاتو دیدیم ، پائینتم دیدیم !با مردم زمانه سلامی و والسلام .تا گفته ای غلام توام، میفروشنت !با نردبان به آسمون نمیشه رفت !با همین پرو پاچین، میخواهی بری چین و ماچین ؟باید گذاشت در کوزه آبش را خورد !با یکدست دو هندوانه نمیشود برداشت !با یک گل بهار نمیشه !به اشتهای مردم نمیشود نان خورد !به بهلول گفتند ریش تو بهتره یا دم سگ ؟ گفت اگر از پل جستم رریش من و گرنه دم سگ !بجای شمع کافوری چراغ نفت میسوزد !بچه سر پیری زنگوله پای تابوته !بچه سر راهی برداشتم پسرم بشه، شوهرم شد !بخور و بخواب کار منه، خدا نگهدار منه !بد بخت اگر مسجد آدینه بسازد — یا طاق فرود آید، یا قبله کج آید !به درویشه گفتند بساطتو جمع کن ، دستشو گذاشت در دهنش !بدعای گربه کوره بارون نمیاد !بدهکار رو که رو بدی طلبکار میشه !برادران جنگ کنند، ابلهان باورکنند !برادر پشت ، برادر زاده هم پشت خواهر زاده را با زر بخر با سنگ بکش!برادری بجا، بزغاله یکی هفت صنار !برای کسی بمیر که برات تب کنه !برای همه مادره، برای ما زن بابا !برای یک بی نماز، در مسجد و نمی بندند !برای یه دستمال قیصریه رو آتیش میزنه !بر عکس نهند نام زنگی کافور !به روباهه گفتند شاهدت کیه ؟ گفت: دمبم !بزبون خوش مار از سوراخ در میاد !بزک نمیر بهار میاد — کنبزه با خیار میاد !بز گر از سر چشمه آب میخوره !به شتره گفتند شاشت از پسه ، گفت : چه چیزم مثل همه کسه ؟!به شتر مرغ گفتند بار ببر، گفت : مرغم، گفتند : بپر، گفت : شترم !بعد از چهل سال گدایی، شب جمعه را گم کرده !بعد از هفت کره، ادعای بکارت !بقاطر گفتند بابات کیه ؟ گفت : آقادائیم اسبه !به کیشی آمدند به فیشی رفتند !به گربه گفتند گهت درمونه، خاک پاشید روش !به کچله گفتند : چرا زلف نمیزاری ؟ گفت : من از این قرتی گیریها خوشم نمیاد !به کک بنده که رقاص خداست !بگو نبین، چشممو هم میگذارم، بگو نشنو در گوشمو میگیرم، اما اگر بگی نفهمم، نمیتونم !بگیر و ببند بده دست پهلوون !بلبل هفت تا بچه میزاره، شیش تاش سسکه، یکیش بلبل !بمالت نناز که بیک شب بنده، به حسنت نناز که بیک تب بنده !بماه میگه تو در نیا من در میام !بمرغشان کیش نمیشه گفت !بمرگ میگیره تا به تب راضی بشه !بوجار لنجونه از هر طرف باد بیاد، بادش میده !بهر کجا که روی آسمان همین رنگه !به یکی گفتند : سرکه هفت ساله داری ؟ گفت : دارم و نمیدم، گفتند : چرا ؟ گفت : اگر میدادم هفت ساله نمیشد !به یکی گفتند : بابات از گرسنگی مرد . گفت : داشت و نخورد ؟ !بمیر و بدم !به گاو و گوسفند کسی کاری نداره !بیله دیگ، بیله چغندر !

پا را به اندازه گلیم باید دراز کرد ! پای خروستو ببند، بمرغ همسایه هیز نگو ! پایین پایین ها جاش نیست، بالا بالا ها راش نیست ! پز عالی، جیب خالی ! پس از چهل سال چارواداری، الاغ خودشو نمیشناسه ! پس از قرنی شنبه به نوروز میافته ! پستان مادرش را گاز گرفته ! پسر خاله دسته دیزی ! پسر زائیدم برای رندان، دختر زائیدم برای مردان، موندم سفیل و سرگردان ! پدر کو ندارد نشان از پدر — تو بیگانه خوانش نخوانش پسر ! پشت تاپو بزرگ شده ! پنج انگشت برادرند، برابر نیستند ! پوست خرس نزده میفروشه ! پول است نه جان است که آسان بتوان داد ! پول پیدا کردن آسونه، اما نگهداریش مشکله ! پول حرام، یا خرج شراب شور میشه یا شاهد کور ! پولدارها به کباب، بی پولها به بوی کباب ، پول ما سکه عُمَر داره ! پیاده شو با هم راه بریم ! پیاز هم خودشو داخل میوه ها کرده ! پی خر مرده میگرده که نعلش را بکنه ! پیراهن بعد از عروسی برای گل منار خوبه ! پیرزنه دستش به درخت گوجه نمیرسید، می گفت : ترشی بمن نمیسازه ! پیش از آخوند منبر نرو ! پیش رو خاله، پشت سر چاله ! پیش قاضی و معلق بازی !

__________________

تا ابله در جهانه، مفلس در نمیمانه !تابستون پدر یتیمونه !تا پریشان نشود کار بسامان نرسد !تا تریاق از عراق آرند، مار گزیده مرده باشد !تا تنور گرمه نون و بچسبون !تا چراغ روشنه جونورها از سوراخ میان بیرون !تا شغال شده بود به چنین سوراخی گیر نکرده بود !تا کرکس بچه دارشد، مردار سیر نخورد !تا گوساله گاو بشه ، دل مادرش آب میشه !تا مار راست نشه توی سوراخ نمیره !تا نازکش داری نازکن، نداری پاهاتو دراز کن !تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها !تا هستم بریش تو بستم !تب تند عرقش زود در میاد !تخم دزد، شتر دزد میشه !تخم نکرد نکرد وقتی هم کرد توی کاهدون کرد !تا تو فکر خر بکنی ننه، منو در بدر میکنی ننه !ترب هم جزء مرکبات شده !ترتیزک خریدم قاتق نونم بشه، قاتل جونم شد !تره به تخمش میره، حسنی به باباش !تعارف کم کن و بر مبلغ افزا !تغاری بشکنه ماستی بریزد — جهان گردد به کام کاسه لیسان !تف سر بالا، بر میگرده بریش صاحبش !تلافی غوره رو سر کوره در میاره !تنبان مرد که دو تا شد بفکر زن دوم میافته !تنبل مرو به سایه، سایه خودش میآیه !تنها بقاضی رفته خوشحال برمیگرده !تو از تو، من ازبیرون !تو بگو (( ف )) من میگم فرحزاد !توبه گرگ مرگه !تو که نی زن بودی چرا آقا دائیت از حصبه مرد !تومون خودمونو میکشه، بیرونمون مردم را !توی دعوا نون و حلوا خیر نمیکنند !

__________________

جا تره و بچه نیست !جاده دزد زده تا چهل روز امنه !جایی نمیخوابه که آب زیرش بره !جایی که میوه نیست چغندر ، سلطان مرکباته !جواب ابلهان خاموشیست !جواب های، هویه !جوانی کجائی که یادت بخیر !جوجه را آخر پائیز میشمرند !جوجه همسشه زیر سبد نمیمونه !جون بعزرائیل نمیده !جهود، خون دیده !جهود، دعاش را آورده !جیبش تار عنکبوت بسته !جیگر جیگره ، دیگر دیگره !

__________________

چار دیواری اختیاری !چاقو دسته خودشو نمیبره !چاه کن همیشه ته چاهه !چاه مکن بهر کسی، اول خودت، دوم کسی !چاه نکنده منار دزدیده !چرا توپچی نشدی !چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرام است !چشته خور بدتر از میراث خوره !چشم داره نخودچی، ابرو نداره هیچی !چشمش آلبالو گیلاس می چینه !چشمش هزار کار میکنه که ابروش نمیدونه !چغندر گوشت نمیشه، دشمنم دوست نمیشه !چنار در خونه شونو نمی بینه !چوب خدا صدا نداره ، هر کی بخوره دوا نداره !چوب دو سر طلا ست !چوب را که برداری، گربه دزده فرار میکنه !چوب معلم گله، هر کی نخوره خله !چو به گشتی، طبیب از خود میازار — چراغ از بهر تاریکی نگه دار !چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن — که گوهر فرو شست یا پیله ور!چه خوشست میوه فروشی — گر کس نخرد خودت بنوشی !چه عزائیست که مرده شور هم گریه میکنه !چه علی خواجه، چه خواجه علی !چه مردی بود کز زنی کم بود !چیزی که شده پاره، وصله ور نمی داره !چیزی که عوض داره گله نداره !

__________________

you are the best


سه شنبه 13 اسفند 1392 09:33 ب.ظ

جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • مکالمه دو داعشی ۱- منفجرتیم ۲- اختیار داری انفجار از ماست (: • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • به دختره گفتم پایه بیلیارد هستی آخر هفته؟ گفت وااااای عاره عشقم راکتمو میارم خدایا بیا پی وی کار واجب دارم • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • طرف زن ژاپنی میگیره هر روز بهش میگه قسم بوخور افغانی نیستی • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • بدبخت اگه من بهت اس ام اس ندم کی میده؟ هیشکیو نداری بیچاره تقصیر منه که هواتو دارم خاک بر سرت خشم ایرانسل (: • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • بابام اومده میگه چرا این سشوار باد نداره منم گفتم لابد پنچر شده الان داریم میریم دکتر که سشوارو از تو حلقم بیاره بیرون |: • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • دماغ ایرانی در حال انقراض است لطفا در حفظ این سرمایه ملی بکوشیم هه • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • یه ضرب المثل انحرافی هست که میگه: تمساح رو هر وقت از آب بگیری جرت میده (: • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • بابابزرگم لپ تاپم رو دیده میگه: پسرم چندتا قوه میخوره |: • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • سه تا خنگ سوار تاکسی شدن راننده فهمید خنگند حرکت نکرد و گفت رسیدیم دو نفره کرایه دادن و پیاده شدن سومی محکم زد تو سر راننده و گفت: هیچ وقت اینقد تند نرو هیچ وقت (: • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • به دختره میگم من زن دارم انقد برام پی ام عاشقانه نفرست میگه پس تو قبلا هم یه بار خر شدی میشه روت حساب کرد • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • دوران نامزدی برای دختران چه دورانی است؟ دورانی که هیچ کس مخارجتو به عهده نمیگیره ولی سر اینکه کی اختیاردارته دعواس (: • جوک های خنده دار جدید ۹۴ بی ادبی joke funny • از سیاهی شب پرسیدم: برای عشقم که تنهام گذاشت چه بنویسم؟ گفت بگیر بکپ بابا خودت چی هستی که عشقت چی باشه اصن از سیاهی شب انتظار نداشتم اینقدر بی اعصاب باشه |: • دسته بندی : جوک جدید

کپی برداری با ذکر نام و آدرس سایت مجاز می باشد.

«آدم دراز عقلش کمن»

آدم دراز عقلش کم است.

برابر فارسی:آدم دراز عقلش تا ظهر است.

شاعر گوید:از خدا و رسول نقل است آدم قد دراز کم عقل است

و عرب گوید:احمق کسی است که قد دراز و گردن دراز باشد.

ضرب المثل بي ادبي

معمولا به افراد بیش از حد قد بلند و دراز گویند.

«ادب خر یا گوزن یا لغت»

ادب خر یا گوز است یا لگد.

برابر فارسی:خدمت خر کردن گوز است و لگد.

کنایه از فرد بی ادب و بی نزاکتی است،که آداب معاشرت اجتماعی بلد نیست،و رفتار او اغلب نا روا و نامتناسب است،یا به عبارتی نتیجه خدمت به احمق،دیدن آزار و اذیت است.

«از مغ بریت تفتوک»

اگر یک ساقه ای از درخت نخلی کم شود،مشکل چندانی ایجاد نمیکند!

برابر فارسی:ز دریا کم نگردد کوزه آب.

در مواردی گفته میشود که اگر از سرمایه کلانی مبلغ ناچیزی کم گردد،تأثیر در آن ایجاد نخواهد شد.

«اشکمش قل هو الله نخوندن»

شکمش قل هو الله میخواند.

عرب گوید:گنجشک های شکمش آواز میخوانند.

کنایه از گرسنگی است.هنگامی که کسی گرسنه باشد و شکم او به سرو صدا بیفتد به کار میرود.

«بادکین»

دمدمی مزاج است،یعنی با تعریف و تمجید زود از جا در می رود و خود را فراموش میکند.

ضرب المثل بي ادبي
ضرب المثل بي ادبي
0

ضرب المثل درمورد بهار

ضرب المثل درمورد بهار
ضرب المثل درمورد بهار

زیبایی بهار همواره موجب شده است بسیاری از نویسندگان و شاعران سرزمین کهن ایران در وصف آن سخن بسرایند و همچون ‏‏«صدای سخن عشق» گفتارشان اصلاً تکراری نیست. ‏

در ادبیات عامیانه و شفاهی مردم کوچه و بازار هم این فصل نمود خاصی دارد و آنچه که در ضرب المثل ها، متل ها، قصه ها و ‏باورهای مردم آمده است نشانگر جایگاه خاص این فصل در زندگی مردم است.

عباراتی همچون ‏

‏«سیاه بهار» ‏و یا ‏‏«گدابهار»‏

از خشکسالی و یا وقوع سیل و نزول برف و باران زیاد و بی موقع حکایت داشت. کافی بود در فصول پاییز و زمستان برف و ‏باران به اندازه کافی نازل نشود و طبیعی بود که خطر بی آبی کشاورزی دیم را تهدید کند و «قحط و غلا» پیامد این خشکسالی ‏بود و کمبود میوه ها و غلات، گرانی آنها را در پی داشت و در این جا عبارت «سیاه بهار» مصداق می یافت.

ضرب المثل درمورد بهار

گویا در یکی از ‏قحطی های سال های پایانی قرن گذشته بخیل شدن آسمان بر زمین چنان شد که افراد خیر جهت رفع گرسنگی مردم «دمپختک» ‏در کوچه و خیابان بار می گذاشتند، با این حال تعداد بسیار زیادی از مردم تهران از گرسنگی تلف شدند.

در مقابل عبارت «سیاه بهار» که عموماً مختص امور دام و کشاورزی بود، عبارت «گدا بهار» در مورد امور اداری و شاغلان در ‏ادارات دولتی رایج بود. ‏

برخلاف امروز که پول به شکل اسکناس بسیار و فراوان در بازار رواج دارد و دست به دست می شود و مازاد تورم هر ساله ریشه ‏در این درد بی درمان دارد، پول ـ اعم از مسکوک و اسکناس ـ چندان در بازار گردش نمی کرد و با توجه به درآمد اندک ‏شاغلان در بخش دولتی و همچنین تعداد کم افراد شاغل در این رشته، اکثراً نقدینگی خود را در اسفند و فروردین از دست می ‏دادند و برای ماه های بعد، دچار بی پولی می شدند و جالب آن بود که برخلاف این روزها، قیمت ها سیر نزولی پیدا می کرد و ‏با آمدن میوه های گوناگون و فراوانی و ارزانی آنها، باز هم قدرت خرید، چندان وجود نداشت و مردم در حسرت میوه های ‏نورسیده می ماندند و عبارت «گدابهار» مصداق می یافت. ‏

حال، نگاهی داریم به برخی از ضرب المثل ها و کنایه های مردم طهران ـ و یا منسوب به آنها ـ و همچنین ظرایفی که در این ‏عبارات وجود دارند؛

سالی که نکوست از بهارش پیداست:‏

نیم بیت دوم این عبارت «ماستی که ترشه از تاغارش (=تغارش) پیداست.» سال اگر «ترسال» بود و برف و باران به موقع می آمد، ‏نکویی آن هویدا بود و اگر سرمای بی موقع موجب از بین رفتن سردرختی ها می شد، مردم آن را به بدیمنی تعبیر می کردند و ‏از آن جا که ماست چرخ کرده ـ چربی گرفته تا انتها ـ فقط در تغار عرضه می شد و قیمت نازلی داشت و خریداران چندانی جز ‏افراد فقیر و تهیدست نداشت، تاغاری بودن ماست، دلیل بدی آن بود و این ضرب المثل رایج در محاورات عامه می گشت.

بزک نمیر بهار میاد، کـُمبـُزه با خیار میاد:‏

کمبزه یا کنبزه یا کنبیزه، نوعی خیار یا به عبارتی خربوزه کال است و در صورت رسیدن، حلاوت و خوش خوراکی کال آن را ‏ندارد. ‏

کمبزه بسیار کمیاب بود و از آن جا که خیار درختی شناخته شده نبود در زیر مشمع و گلخانه هم بلد نبودند به عمل آورند، خیار ‏نوبر هم بسیار گران بود و خوردن خیار نوبرانه و کالک کمبزه، کار هر کس نبود و وعده دادن آن، وعده سرخرمن بود و این ‏ضرب المثل به کار می رفت.

مثل ابر بهار:‏

ابرهای بهاری رگبار به دنبال دارند و بر خلاف امروز که تمامی خیابان ها آسفالت هستند و غیر قابل نفوذ، در گذشته کافی بود ‏رگبار تندی «در بگیرد» و سیلاب در کوچه ها و خیابان ها سرازیر می شد و از آن جا که معبر و جوی چندان شناخته شده ‏نبودند، سیل لاجرم از راه می رسید، عبارت «مثل ابر بهار» حکایت اشک سیل آسا را نیز تداعی می کرد.

بهار خواب:‏

امروز دیگر در ساختمان سازی، چیزی به نام «بهار خواب» وجود خارجی ندارد ‏

اما در روزگاران گذشته، یکی از شیرین ترین خواب ها، خوابیدن در بهارخواب در هوای سکرآور بهار بود. ‏

اکثر بهارخواب ها رو به حیاط خانه ها بود و آن دسته از بهارخواب ها که رو به خیابان بودند به علت سکوت حاکم بر شهر، ‏باعث اغتشاش خواب نمی شدند، اما خوابیدن در بهارخواب رو به حیاط، اگر در زیر آن حوض خانه واقع شده بود، لذت ‏دیگری داشت. ‏

چه بسیار بهارخواب در فصل بهار و تابستان که مورد استفاده قرار می گرفت و با طلوع آفتاب، سحرخیزی به سراغ شخص می ‏رفت.

 

 

منبع: http://norouz94.ir

 

 

* ریشه ضرب المثل خر بیار باقلا بار کن

* ریشه ضرب المثل از کوره در رفتن

* ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد بنی اسرائیلی

 

 

برای نظردهی بعدی، نام، ایمیل، و وب سایت خود را در این مرورگر ذخیره کنید.

یادداشت نصرالله حدادی، پژوهشگر تاریخ تهران و فرهنگ عامه را در مجله نوروزی خبرآنلاین بخوانید.


زیبایی بهار همواره موجب شده است بسیاری از نویسندگان و شاعران سرزمین کهن ایران در وصف آن سخن بسرایند و همچون صدای سخن عشق گفتارشان اصلاً تکراری نیست. در ادبیات عامیانه و شفاهی مردم کوچه و بازار هم این فصل نمود خاصی دارد و آنچه که در ضرب‌المثل‌ها، متل‌ها، قصه‌ها و باورهای مردم آمده است نشانگر جایگاه خاص این فصل در زندگی مردم است. حال، نگاهی داریم به برخی از ضرب‌المثل‌ها و کنایه‌های مردم طهران ـ یا منسوب به آنها ـ و همچنین ظرایفی که در این عبارات وجود دارد:

 سالی که نکوست از بهارش پیداست:

نیم بیت دوم این عبارت «ماستی که ترشه از تاغارش (تغارش) پیداست.» سال اگر «ترسال» بود و برف و باران به موقع می آمد، نکویی آن هویدا بود و اگر سرمای بی موقع موجب از بین رفتن سردرختی‌ها می‌شد، مردم آن را به بدیمنی تعبیر می‌کردند و از آن‌جا که ماست چرخ‌کرده ـ چربی گرفته تا انتها ـ فقط در تغار عرضه می‌شد و قیمت نازلی داشت و خریداران چندانی جز افراد فقیر و تهیدست نداشت، تاغاری بودن ماست، دلیل بدی آن بود و این ضرب‌المثل رایج در محاورات عامه می گشت.

ضرب المثل درمورد بهار

 بزک نمیر بهار میاد، کـُمبـُزه با خیار میاد:

کمبزه یا کنبزه یا کنبیزه، نوعی خیار یا به‌عبارتی خربزه کال است و در صورت رسیدن، حلاوت و خوش‌خوراکی کال آن را ندارد.

کمبزه بسیار کمیاب بود و از آن جا که خیار درختی شناخته شده نبود در زیر مشمع و گلخانه هم بلد نبودند به عمل آورند، خیار نوبر هم بسیار گران بود و خوردن خیار نوبرانه و کالک کمبزه، کار هر کس نبود و وعده دادن آن، وعده سرخرمن بود و این ضرب‌المثل به کار می‌رفت.

 به هوای بهار و حال بچه اعتمادی نیست:

آنها که گول هوای گرم بهار را می‌خورند، با اندک گردش هوا، امکان دارد دچار سرماخوردگی شوند و کار بیخ پیدا کند به همین دلیل اعتمادی به آن نیست و نباید لباس گرم را فراموش کرد. از سوی دیگر با اندک تغییر حالت در کودکان، حال آنها دگرگون می‌شود و از آن جا که اسهال رایج‌ترین بیماری در کودکان در گذشته بوده و بسیاری بر سر آن تلف می‌شدند، گفته می‌شد: به هوای بهار و …

مثل ابر بهار:

ابرهای بهاری رگبار به دنبال دارند و بر خلاف امروز که تمامی خیابان‌ها آسفالت هستند و غیرقابل نفوذ، در گذشته کافی بود رگبار تندی در بگیرد و سیلاب در کوچه‌ها و خیابان‌ها سرازیر می‌شد و از آن‌جا که معبر و جوی چندان شناخته شده نبودند، سیل لاجرم از راه می‌رسید، عبارت «مثل ابر بهار» حکایت اشک سیل آسا را نیز تداعی می‌کرد.

جوجة پاییزه می‌خواهد سرجوجة بهاره کلاه بگذارد:

بر خلاف بنی‌بشر دوپا که هرگاه اراده کند، می‌تواند زاد و ولد کند، حیوانات فصل مشخصی را برای زاد و ولد در اختیار دارند و هر وقت بخواهند نمی‌توانند صاحب فرزند شوند و من نمی‌دانم چرا ما به حیوانات توهین می‌کنیم و آدم بد و شرور را حیوان‌صفت می‌نامیم.

حیوان نگون‌بخت تمامی تمایلاتش حد و اندازه دارد و آن که حد و اندازه نمی‌شناسد، حیوان ناطق است.

این ضرب‌المثل وقتی به کار می‌رفت که آدم تازه واردی بخواهد سر آدم کهنه‌کاری کلاه بگذارد و از آن‌جا که مرغ در فصول گرم سال عمدتاً «کرچ» می‌شود جوجة پاییزه، چندان وجود خارجی نداشت این کنایه شاید به‌همین دلیل هم به‌کار می‌رفت.

 بهار خواب:

امروز دیگر در ساختمان‌سازی، چیزی به نام «بهارخواب» وجود خارجی ندارد

اما در روزگاران گذشته، یکی از شیرین‌ترین خواب‌ها، خوابیدن در بهارخواب در هوای سکرآور بهار بود.

اکثر بهارخواب‌ها روبه حیاط خانه‌ها بود و آن دسته از بهارخواب‌ها که روبه خیابان بودند به علت سکوت حاکم بر شهر، باعث اغتشاش خواب نمی‌شدند، اما خوابیدن در بهارخواب روبه حیاط، اگر در زیر آن حوض خانه واقع شده بود، لذت دیگری داشت.

چه بسیار بهارخواب در فصل بهار و تابستان که مورد استفاده قرار می‌گرفت و با طلوع آفتاب، سحرخیزی به سراغ شخص می‌رفت.

امروز ما در آپارتمان‌ها و خانه‌های کوچک، «تا لنگ ظهر» می‌خوابیم و با کوفتگی و بدن درد از خواب برمی‌خیزیم و این هیچ نیست مگر تغییر زندگی بدون ضرورتی که صورت دادیم.

یک‌بار به یاد دوران کودکی، یادی از بهارخواب و خوابیدن در آن بکنید تا بدانید آرامش در تهران چگونه بود و در تهران چه بلایی بر سرش آمد.

/62

یکی از جاذبه‌های طبیعی شهرستان لنجان در استان اصفهان که بسیار جذاب است، آبشار شاه لولاک می‌باشد که در فاصله‌ی ۵ کیلومتری شهر چرمهین قرار دارد. میزان آب دهی این آبشار در فصل‌های مختلف متفاوت است اما در کل سال روان است. در ایرانگردی امروز، قصد داریم سری به این آبشار زیبا بزنیم، پس همراهمان باشید تا اگر راهی اصفهان شدید، بازدید از این معجزه‌ی طبیعت را از دست ندهید که ماجرای جالبی هم دارد.

عباس ایروانی مالک گروه قطعات خودروی عظام گفت: ما یکی از تامین‌کنندگان اصلی قطعات برای خودروسازان بزرگ هستیم و طی سال‌های گذشته، علی‌رغم فشارهای گسترده اقتصادی و تحریم‌های بین‌المللی، توانستیم نیاز خودروسازان و عموم مردم را به قطعات یدکی خودرو  تامین کنیم.

تمامی حقوق این سایت برای خبرآنلاین محفوظ است.
نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
Copyright © 2018 khabaronline News Agancy, All rights reserved

سالی كه نكوست از بهارش پیداست:‏نیم بیت دوم این عبارت «ماستی كه ترشه از تاغارش (=تغارش) پیداست.» سال اگر «ترسال» بود و برف و باران به موقع می آمد، ‏نكویی آن هویدا بود و اگر سرمای بی موقع موجب از بین رفتن سردرختی ها می شد، مردم آن را به بدیمنی تعبیر می كردند و ‏از آن جا كه ماست چرخ كرده ـ چربی گرفته تا انتها ـ فقط در تغار عرضه می شد و قیمت نازلی داشت و خریداران چندانی جز ‏افراد فقیر و تهیدست نداشت، تاغاری بودن ماست، دلیل بدی آن بود و این ضرب المثل رایج در محاورات عامه می گشت.

بزك نمیر بهار میاد، كـُمبـُزه با خیار میاد:‏كمبزه یا كنبزه یا كنبیزه، نوعی خیار یا به عبارتی خربوزه كال است و در صورت رسیدن، حلاوت و خوش خوراكی كال آن را ‏ندارد. ‏كمبزه بسیار كمیاب بود و از آن جا كه خیار درختی شناخته شده نبود در زیر مشمع و گلخانه هم بلد نبودند به عمل آورند، خیار ‏نوبر هم بسیار گران بود و خوردن خیار نوبرانه و كالك كمبزه، كار هر كس نبود و وعده دادن آن، وعده سرخرمن بود و این ‏ضرب المثل به كار می رفت.

مثل ابر بهار:‏ابرهای بهاری رگبار به دنبال دارند و بر خلاف امروز كه تمامی خیابان ها آسفالت هستند و غیر قابل نفوذ، در گذشته كافی بود ‏رگبار تندی «در بگیرد» و سیلاب در كوچه ها و خیابان ها سرازیر می شد و از آن جا كه معبر و جوی چندان شناخته شده ‏نبودند، سیل لاجرم از راه می رسید، عبارت «مثل ابر بهار» حكایت اشك سیل آسا را نیز تداعی می كرد.

ضرب المثل درمورد بهار

بهار خواب:‏امروز دیگر در ساختمان سازی، چیزی به نام «بهار خواب» وجود خارجی ندارد ‏اما در روزگاران گذشته، یكی از شیرین ترین خواب ها، خوابیدن در بهارخواب در هوای سكرآور بهار بود. ‏اكثر بهارخواب ها رو به حیاط خانه ها بود و آن دسته از بهارخواب ها كه رو به خیابان بودند به علت سكوت حاكم بر شهر، ‏باعث اغتشاش خواب نمی شدند، اما خوابیدن در بهارخواب رو به حیاط، اگر در زیر آن حوض خانه واقع شده بود، لذت ‏دیگری داشت. ‏چه بسیار بهارخواب در فصل بهار و تابستان كه مورد استفاده قرار می گرفت و با طلوع آفتاب، سحرخیزی به سراغ شخص می ‏رفت.

بزك نمير بهار مي آد ،
خربزه و خيار مي آد


ضرب المثل درمورد بهار

حسني با مادر بزرگش در ده قشنگي زندگي مي
كرد . حسني يك بزغاله داشت و اونو خيلي دوست داشت . روزها
بزغاله را به صحرا مي برد تا علف تازه بخورد .

هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسني مريض شد و يك ماه در خانه
ماند . مادربزرگ حسني كاه و يونجه اي كه در انبار داشتند به
بزغاله مي داد .

وقتي حال حسني خوب شده بود ، ديگر علف تازه اي در صحرا نمانده
بود . آن سال سرما زود از راه رسيد .

 

همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد .
بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به حال بزغاله
گرسنه مي سوخت اونو دلداري مي داد و مي گفت : “ صبر كن تا بهار
بيايد آنوقت صحرا پر از علف مي شود و تو كلي غذا مي خوري . ”

مادر بزرگ كه حرفهاي حسني را شنيد خنده اش گرفت و گفت : تو مرا
ياد اين ضرب المثل انداختي كه مي گويند
بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار
مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمي شود

.

به خانه همسايه برو و مقداري كاه از آنها قرض بگير تا وقتي كه
بهار آمد قرضت را بدهي .

حسني از همسايه ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتي سير شد
شاد وشنگول ، مشغول بازي شد .  

صفحه اصلي سايت كودكان

_
 نوجوان
 > 
كتابخانه ضرب
المثل  >
  بزك نمير بهار مي
آد

    

طراحي صفحات توسط
سايت كودكان دات او آر جي
 ، هر نوع كپي برداري
ممنوع است

 

 

دانش‌چی

مهارت نوشتاری

نظری بدهید

آشنایی با داستان، شعر و معنی بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد

در این پست با معانی، مفهوم، داستان و شعر ضرب المثل قدیمی کوچه بازاری بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد آشنا می شوید با دانشچی همراه باشید.

ضرب المثل درمورد بهار

اگر ما بخوایم همین طوری دست رو دست بذاریم تا شاید یکی دیگه کاری مفید انجام بده شاید دیگه مفید بی معنی بشه باید بدونیم که برای پیشبرد کارهامون به خصوص در ادارات و سازمان ها باید همگی احساس مسئولیت داشته باشیم نذاریم مشکلات درون سازمانی باعث بشه که کارهایی رو که باید درست انجام بدیم رو با درگیری های بی ربط و حسادت های بی جا نتونیم انجام بدیم.

ضرب المثل درمورد بهار
ضرب المثل درمورد بهار
0

ضرب المثل فارسی با داستان

ضرب المثل فارسی با داستان
ضرب المثل فارسی با داستان

عکس نوشته های ضرب المثل های زیبا و با معنی ایرانی عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس ضرب المثل های ایرانی و خارجی زیبا عکس…

داستان ضرب المثل بلبل به شاخ گل نشست وقتی یکی حرف نابجایی بزند می گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته است در روزگار قدیم یکی از خان ها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد روز میهمانی تمام خان ها سوار بر اسب بندی همراه نوکر…

داستان ضرب المثل ماست مالی کردن قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است : هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن…

داستان ضرب المثل کله اش بوی قورمه سبزی می دهد | داستان ضرب المثل امروزه در دوره ی تمدّن و پیشرفت برای از میان بردن مخالفان روش های بی رحمانه و وحشیانه ای وجود دارد؛ فکرش را بکنید که در گذشته چگونه می توانسته باشد؟ یکی از شیوه ها در دوره ی صفویه برای کشتن مخالفان این بود که از کله…ضرب المثل فارسی با داستان

داستان ضرب المثل از این ستون به آن ستون فرج است | داستان ضرب المثل به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است . یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود…

داستان ضرب المثل آستين نو ، بخور پلو | داستان ضرب المثل روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد . او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به…

داستان ضرب المثل قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را | داستان ضرب المثل خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پيرهنی از طلـا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زری پيرهن پری صدا می كردند . خروس از…

داستان ضرب المثل فواره چون بلند شود سرنگون شود | داستان ضرب المثل فواره چون بلند شد سرنگون شود… یعنی هر صعودی یه سقوطی داره… که البته باید فقط در مادیات اینطور باشد… صعود معنویات سقوط نداره… اما گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند. جعفر…

از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری | داستان ضرب المثل در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده ،منتظر بود در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد جلوی مرسدس زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا…

داستان ضرب المثل یک خشت هم بگذار در دیگ | داستان ضرب المثل عروس خودپسندی ، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی مي كرد . مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . يک روز مادرشوهر مريض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند . عروس می خواست پلو بپزد ولی بلد نبود ، پيش خودش فكر كرد اگر…

داستان ضرب المثل ماست هایشان را کیسه کردند | داستان ضرب المثل اصطلـاح ماست هایشان را کیسه کردند کنایه از : جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است. ژنرال کریم خان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب ناصرالدین شاه قاجار بود. گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه…

داستان ضرب المثل زیر آب زدن | داستان ضرب المثل زیرآب، در خانه های قدیمی ‌تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز می‌کردند. این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که…

داستان ضرب المثل تنبل خانه شاه عباسی | داستان ضرب المثل هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه می پردازیم. شاه عباس کبیریک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده…

داستان ضرب المثل کفگیر به ته دیگ خورده | داستان ضرب المثل برای پختن پلو به مقدار زياد از قابلمه های بزرگی به نام ديگ استفاده می كنند. و از قاشق های بزرگی بنام كفگير برای هم زدن و كشيدن پلو استفاده می شود . در زمانهای قديم كه مردم نذر می كردند و غذا مي پختن ، مردم براي گرفتن…

داستان ضرب المثل زد که زد خوب کرد که زد | داستان ضرب المثل هر وقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند. می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در…

خرید بلیط هواپیما | خرید بک لینک | آهنگ های شاد جدید

در دسته بندی داستان ضرب المثل ها

برای پختن پلو به مقدار زياد از قابلمه های بزرگی به نام ديگ استفاده می كنند.

و از قاشق های بزرگی بنام كفگير برای هم زدن و كشيدن پلو استفاده می شود .ضرب المثل فارسی با داستان

در زمانهای قديم كه مردم نذر می كردند و غذا مي پختن ،

مردم براي گرفتن غذای نذری صف می كشيدند .

از آنجا كه جنس كفگيرها فلزی بود وقتی به ديگ می خورد صدا می داد .

هنگامی كه غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها ميرسيد

اين كفگير در اثر برخورد به ديگ صدا می داد

و آشپزها وقتی كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديگ می چرخاندند

و با اينكار به بقيه كسانی كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است .

كم كم اين كار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتی كسی از آنها سوال مي كرد كه غذا چی شد .

می گفتند از بدشانسی وقتی به ما رسيد كفگير به ته ديگ خورد (يعنی غذا تمام شد ) .

امروزه از اين ضرب المثل موقعی استفاده مي شود كه مي خواهند به فردی بگويند دير رسيده

و ديگر مثل قبل توانایی يا ثروت قبلی را ندارد و قادر به كمک كردن به او نيستند .

نکات : فیلدهای الزامی علامت گذاری شده اند. *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

خرید بلیط هواپیما | خرید بک لینک | آهنگ های شاد جدید

در دسته بندی داستان ضرب المثل ها

روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت .

صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .ضرب المثل فارسی با داستان

او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت

و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .

اين بار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت

و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .

ملا  از اين رفتار خنده اش گرفت

و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .

آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .

صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .

ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي

و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري .

پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من .

پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..

نکات : فیلدهای الزامی علامت گذاری شده اند. *

دیدگاه

نام *

ایمیل *

خرید بلیط هواپیما | خرید بک لینک | آهنگ های شاد جدید

داستان ضرب المثل هیهات هیهات | داستان ضرب المثل هیهات هیهات عبارت بالا که جنبه افسوس و ندامت دارد هنگامي به کار برده مي شود که از انجام کاري نادم و متاسف شده باشند و يا بخواهند کسي را از ارتکاب به اعمال غير معقول که ناشي از علت جهالت يا جواني است بر حذر دارند. عبارت بالا که جنبه افسوس…

هر که چاهی بکنه بهر کسی اول خودش دوم کسی | داستان ضرب المثل چون كسی به دیگری بدی كند یا در مجلسی یك نفر از بدی هایی كه با او شده صحبت كند مردم می گویند آنكه برای تو چاه می كند اول خودش در چاه می افتد. در زمان پیامبر اسلام  شخصی كه دشمن این خانواده بود هر وقت…

داستان ضرب المثل قوز بالا قوز | داستان ضرب المثل قوز بالا قوز هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می كند این مثل را می گویند. یك قوزی بود كه خیلی غصه می خورد كه چرا قوز دارد؟ یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده،…

داستان ضرب المثل اشک تمساح می ریزد | داستان ضرب المثل گریه دروغین را به اشك تمساح تعبیر كرده اند. خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد. سابقا معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك…ضرب المثل فارسی با داستان

داستان ضرب المثل از خجالت آب شد | داستان ضرب المثل آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری كه ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شكستگی است كه خجلت زده…

داستان ضرب المثل یک كلاغ ، چهل كلاغ | داستان ضرب المثل ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری…

داستان ضرب المثل هر چیزی تازه‌ اش خوبه الا دوست نمکستان » داستان ضرب المثل هر چیزی تازه‌ اش خوبه ، الا دوست ، در ادامه با ما همراه باشید هر چیزی نوش خوبه به غیر از دوست روزی روزگاری، دو دوست قدیمی كه سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمك یكدیگر…

ضرب المثل پیش از چوب غش و ریسه می رود نمکستان » داستان ضرب المثل پیش از چوب غش و ریسه می رود ، در ادامه با ما همراه باشید پیش از چوب غش و ریسه رفتن روزی بود و روزگاری . در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا…

نرود میخ آهنین در سنگ |ضرب المثل نرود میخ آهنی در سنگ | ضرب المثل نمکستان » داستان جالب ضرب المثل نرود میخ آهنین در سنگ فرو ، در ادامه با ما همراه باشید روزی روزگاری، كاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر كاروانی كه به قصد تجارت عازم سرزمینی می‌شد مسافرانش چند شتر…

داستان و ریشه ضرب المثل مهمان روزی خودش را با خودش می‌آورد در این مطلب داستان جالب ضرب المثل ” مهمان روزی خودش را با خودش می‌آورد  ” را برای شما گردآوری کرده ایم ، در ادامه با ما همراه باشید

داستان ضرب المثل ها : ریشه و داستان ضرب‌المثل ستون پنجم دشمن کاربرد ضرب المثل : ضرب‌المثلی که به معنای کنایی به افرادی اطلاق می‌شود که خواسته و ناخواسته کاری می کنند که به ضرر گروه خودی و نزدیکانشان تمام می‌شود.

داستان و ریشه ضرب المثل نه شیر شتر نه دیدار عرب خانواده‌اي ايلياتي و عرب در صحرايي چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. يك شب مقداري شير شتر در كاسه‌اي ريخته بودند و زير حصين گذاشته بودند.

داستان و ریشه ضرب المثل عاقبت گرگ زاده گرگ شود در زمان قدیم گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر می بردند و سراه غافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند.

داستان و ریشه ضرب المثل پاشنه آشیل آشیل یا اخیلوس فرزند پله پادشاه میرمیدون‌ها مشهورترین قهرمان افسانه‌ای یونان است که نامش با آثار هومر عجین شده است.

داستان ضرب المثل میمون پیر دستش را داخل نارگیل نمی کند در هندوستان ، شكارچيان براي شكار ميمون ها سوراخ كوچكي در نارگيل ايجاد مي كنند و يك موز در آن مي گذارند و زير خاك پنهان مي كنند.

خرید بلیط هواپیما | خرید بک لینک | آهنگ های شاد جدید

منتشر شده در ۲۱ام تیر ۱۳۹۵ با موضوع داستان ضرب المثل

ضرب المثل هم خدارو میخواد هم خرمارو

.
پیش از پیامبری، پیامبر اسلام مردم عربستان بت پرست بودند. از سنگ و چوب بت می ساختند و می پرسیدند و غذای اغلب عرب ها خرما بود.
خانواده ای از عربها تصمیم گرفتند بتی از خرما بسازند. بعد از ساختن بت آن را در جای مناسبی گذاشتند و در برابر آن سجده می کردند. روزگار می گذشت تا این که مدت ها در عربستان باران نبارید و در نتیجه خشکسالی، خرما خیلی گران شد. خانواده ای که بت خرمایی داشتند و در برابر بت خرمایی زانو زدند و از او خواستند باران ببارد اما خبری نشد.


منتشر شده در ۲۴ام دی ۱۳۹۴ با موضوع داستان ضرب المثلضرب المثل فارسی با داستان

داستان ضرب المثل استخوان لای زخم گذاشتن

.
قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زیادی از زخمش می چکید . همسایه ها جمع شدند و او را نزد حکیم باشی که دکتر شهرشان بود بردند . حکیم بعد از ضد عفونی زخم میخواست آن را ببندد که متوجه شد لای زخم قصاب استخوان کوچکی مانده است . می خواست آن را بیرون بکشد اما پشیمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت : زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم. از آن روز به بعد کار قصاب درآمد . هر روز مقداری گوشت با خود میبرد و با مبلغی به حکیم باشی میداد و حکیم هم همان کار همیشگی را می کرد اما زخم قصاب خوب نشد که نشد .


منتشر شده در ۳ام دی ۱۳۹۴ با موضوع داستان ضرب المثل

ریشه اصطلاح جواب ابلهان خاموشی است

.
ابوعلی سینا در سفر بود .
در هنگام عبور از شهری ، جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد . خر سواری هم به آنجا رسید ، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست .


منتشر شده در ۲۲ام آذر ۱۳۹۴ با موضوع داستان ضرب المثل

داستان ضرب المثل قمپز در کردن

.
می دونید چرا وقتی یکی خیلی از بزرگی خودش تعریف می کنه و می خواد خودشو خیلی مهم نشون بده بهش میگن بسه بابا اینقدر قمپوز در نکن؟!!
قمپوز در اصل (قپوز) نام توپی است که عثمانی ها در سلسله جنگ هائی که با ایران داشته اند مورد استفاده قرار میدادند. این توپ اثر تخریبی نداشت چرا که در آن از گلوله استفاده نمی شد و فقط از باروت و پارچه های کهنه که با فشار درون لوله توپ جای می دادند تشکیل شده بود.
.
داستان ضرب المثل قمپز در کردن
.
هدف از استفاده آن ایجاد رعب و وحشت در بین سپاهیان و ستوران بوده است. در جنگ های اولیه بین ایران و عثمانی این توپ نقش اساسی در تضعیف روحیۀ سربازان ایرانی داشت ولی بعدها که دست آنها رو شد دیگر فاقد اثر اولیه بود و هر گاه صدای دلخراش این توپ به صدا در میآمد سپاهیان می گفتند: “نترسید ، قمپز در کردند”


منتشر شده در ۱۲ام مهر ۱۳۹۴ با موضوع داستان ضرب المثل

تاریخچه اصطلاح تنبل خونه شاه عباسی

.
هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبل خونه شاه عباسه؟
شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند. از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند. اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلاه مانده.


منتشر شده در ۱۰ام مهر ۱۳۹۴ با موضوع داستان ضرب المثل

مفهوم اصطلاح دوآتشه و پشیز چیست

.
يک ضرب المثل کهن تا به امروز در ميان ايرانيان وجود دارد با عنوان “فلان چيز پشيزی ارزش ندارد…”
در واقع اين جمله قدمت باستانی داشته است به اين صورت که ﺳﮑﻪﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﺳﺎﺳﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﻃﻼ ﻭ ﻧﻘﺮﻩ ﻭ ﻣﺲ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﻓﻠﺰﺍﺕ ﻣﺮﮐﺐ‌ ﻣﺲ ﻭ ﻗﻠﻊ ﻭ ﺳﺮﺏ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺳﮑﻪﻫﺎﯼ ﺯﺭﯾﻦ ﺭﺍ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﻭ نقره ﺭﺍ ﺩﺭهم، ﻭ ﭘﻮﻝ خرد ﻣﺴﯿﻦ کم ارزش را ” پشيز ” ﻣﯽﻧﺎﻣﯿﺪﻧﺪ…


منتشر شده در ۶ام مهر ۱۳۹۴ با موضوع داستان ضرب المثل

مثل مچ گرفتن تعارف شاه عبدالعظیمی

.
اين مثال از بازي «گل يا پوچ» گرفته شده است. در اين بازي كه سابقاً در شب نشيني‌هاي خانوادگي خيلي رايج بوده، فردي كه «اوسّا» (خفيف شده‌ي استاد) ناميده مي‌شد مسئول پيدا كردن «گل» بود. ديگران نيز به او مشاوره مي‌دادند. اوسا كه معمولاً فرد خِبره‌تري نسبت به سايرين بوده و كار بلد است به فراست و يا از روي رفتار‌هاي پراسترس و هراس‌آلود يكي از بازيكنان تيم روبرو مي‌توانست حدس بزند كه گل در دست اوست. از اين رو ناگهان و بودن مقدمه مچ دست او را مي‌چسبيد و با تكان خفيفي مي‌گفت:« گل اينجاست مگه نه؟!» فرد مذكور اگر كاربلد بود با آرامش مي‌گفت:« نمي‌دونم! مردش هستي بگير گل رو» اما اگر به خاطر داشتن گل، دچار هيجان شده بود، هول شده و يكهو مشت خود را باز مي‌كرد. و چون اوسا نگفته بود «گل اينجاست» يا «گل رو بده» و او بي‌جهت گل را نشان داده بود، بازنده بازي مي‌شدند و گل به تيم روبرو مي‌رسيد. در اين حال مي‌گفتند:مچش رو خوب گرفتي‌‌ها!
امروزه این مثل يعني كسي را رسوا ساختن. يا فردي را در حال ارتكاب جرم دستگير كردن پيش از آنكه بتوان مقصود خود را حاصل نمايد.


© 2019 بیستایی. کپی برداری از مطالب فقط با ذکر منبع مجاز است.

كتابخانه ضرب المثل

 

ضرب المثل فارسی با داستان


 

آش نخورده و دهن
سوخته

بشنو و باور مكن

علاج واقعه قبل از
وقوع بايد كرد

اگر پيش همه شرمنده ام ، پيش دزده … 


بيلش را پارو كرده 

دعوا سر
لحاف ملا بود  


ما
پوستين را ول كرديم ، پوستين …

شتر ديدي
، نديدي   


باد
آورده را باد مي بره  


كفگير به
ته ديگ خورده   


آستين
نو بخور پلو 
 


از اين
ستون به اون ستون فرج است 
 


يك
خشت هم بگذار در ديگ 
 


بين همه
پيغمبرها جرجيس را پيدا كرده 
 


فوت
كوزه گري 
 


خياط در
كوزه افتاد   

دو
قورت و نيمش باقي مانده   

بزك نمير
بهار مي آد 

دوستي
خاله خرسه 

دم خروسو
باور كنيم يا …

جيك
جيك مستونت بود …


فلفل نبين
چه ريزه …


ضرب المثل فارسی با داستان

يك
كلاغ ، چهل كلاغ 

ضرب المثلهاي بيشتر

 

 

 


 

 


مثل چيست ؟ 

 مثل
ها چند نوعند ؟ 

 مثل
ها از كجا مي آيند ؟ 

 مثل
ها چه فايده اي دارند ؟ 

 


صفحه اصلي سايت كودكان

_
 نوجوان
 > 
كتابخانه ضرب
المثل  

    

طراحي صفحات توسط
سايت كودكان دات او آر جي
 ، هر نوع كپي برداري
ممنوع است

ضرب المثل ها همیشه هشدار ها و پیام های بسیاری برای ما دارند پیام هایی که فراتر از یک تلنگر شاید مسیر زندگی مان را تغییر درهد در این بخش ریشه تاریخی ضرب المثل هر چیزی تازه اش خوب است،الا دوست! را می خوانید این ضرب المثل برای هوشیار کردن افراد، در مورد حفظ روابط و دوستی های قدیمی به کار می رود.

روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هرچند وقت یکبار با یکدیگر معامله می کردند و از آنجایی که هر معامله ای امکان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یکی از این معامله ها متضرر شدند و هریک از آنها دیگری را در این زیان مقصر می دانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد. آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و کمتر یکدیگر را می دیدند و کمتر از پیش از حال یکدیگر خبردار می شدند. گاه پیش می آمد که دلشان برای گذشته و دوره ای که با یکدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ می شد ولی غرورشان اجازه نمی داد، اختلافشان را بر سر این معامله کنار بگذارند و به دیدار یکدیگر بروند.

بالاخره یک روز یکی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت کند تا اختلافشان را برای همیشه کنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار کنند و یا اینکه برای همیشه با هم قطع رابطه کنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت کند، برای اینکه مشکلشان را حل کنند و به در دکان او بیاید.مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید که از او می خواهد تا به دکان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و کتابش را جمع کرد تا اگر دوستش سندی در محکومیت او رو کرد، او هم از سندها و مدارکش استفاده کند. و همین کار را هم کرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع کرد. اولی سعی می کرد دومی را متهم کند و دومی می خواست اولی را متهم کند تا اینکه سروصدایشان بالا گرفت.دکانداران دیگر بازار که صدای آنها را شنیدند در مغازه مرد می آمدند ولی وقتی می دیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمی اش جروبحث می کند بدون اینکه حرفی بزنند برمی گشتند. چون می دانستند که دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگی ها با هم دشمن نمی شوند و پا در میانی آنها ممکن است فقط اوضاع را خراب تر کند. آنها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یکدیگر صحبت کنند و جروبحثشان تمام شود. ولی هرچه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آنها بالاتر می رود تا اینکه شاگرد دوست اولی فکری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آنها نزدیک شد. اول به دوستی که میهمان بود تعارف کرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آنها آنقدر عصبانی بودند که اصلاً انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند.

شاگرد در یک لحظه که میان این دو دوست سکوت برقرار شد از فرصت استفاده کرد و رو به دوست میهمان گفت:نوش جانتون، چای دارچین که شما همیشه دوست داشتید. دو دوست که تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند.ضرب المثل فارسی با داستان

صاحب مغازه نگاهی به استکان چای انداخت و رو به دوستش گفت:ما تا حالا چند تا از این چایی ها با هم خوردیم؟

دوستش سری تکان داد و لبخندزنان گفت:هزار تا نمی دونم شایدم بیشتر!

صاحب دکان گفت:راستی ما اگر پول این چایی ها را که با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر می شود. اصلاً این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلاً ارزش دارد سابقه ی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم.

حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی که بلند شد و روی دوست قدیمی اش را بوسید و شاگرد مغازه از اینکه می دید نقشه اش به خوبی گرفت و توانست دوستی بین دو مرد تاجر مجدداً برقرار کند خیلی خوشحال بود

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

 

پيام مدير

جستجوی مطالب

امکانات

پيوندها

ضرب المثل فارسی با داستان

طراح قالب

آستين نو ، بخور پلو 

آستين نو ، بخور پلو

کفگیر به ته دیگ خورده 

کفگیر به ته دیگ خورده

قسم روباه را باور کنیم با دم خروس را 

قسم روباه را باور کنیم با دم خروس را

علـاج واقعه قبل از وقوع باید کرد 

علـاج واقعه قبل از وقوع باید کرد

کله اش بوی قورمه سبزی می دهد 

 

کله اش بوی قورمه سبزی می دهد

از این ستون به آن ستون فرج است 

از این ستون به آن ستون فرج است

از میان این همه پیغمبر تو هم جرجیس را پیدا کرده ای 

از میان این همه پیغمبر تو هم جرجیس را پیدا کرده ای

حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی 

حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی

از آب گل آلود ماهی می گیرد 

از آب گل آلود ماهی می گیرد

آش نخورده و دهان سوخته 

آش نخورده و دهان سوخته

پایش را اندازه ی گلیمش دراز کرده  

پایش را اندازه ی گلیمش دراز کرده 

سبیلش را چرب کرد 

 

 حکایت سبیلش را چرب کرد

آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد 

آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد

تنبل خانه شاه عباسی 

ضرب المثل فارسی با داستان

تنبل خانه شاه عباسی

جمله زیر آب زنی یعنی چه؟ 

 جمله زیر آب زنی یعنی چه؟

از کیسه خلیفه می‌بخشی 

از کیسه خلیفه می‌بخشی

حرف مفت زدن ممنوع 

حرف مفت زدن ممنوع 

فواره چون بلند شد سرنگون شود 

 

فواره چون بلند شد سرنگون شود

از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری 

 

از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری

یک خشت هم بگذار در دیگ  

  یک خشت هم بگذار در دیگ

دنبال نخود سیاه فرستادن  

دنبال نخود سیاه فرستادن

کاسه ای زیر نیم کاسه است 

 

کاسه ای زیر نیم کاسه است

سرش را مثل کبک زیر برف می کند 

 

سرش را مثل کبک زیر برف می کند

قوز بالـا قوز شد 

 

داستان قوز بالـا قوز 

خر ما از کُره گی دم نداشت 

 

خر ما از کُره گی دم نداشت

حکایت شتـر دیـدی نـدیـدی 

حکایت شتـر دیـدی نـدیـدی

چرا می گوییم صد و بیست سال زنده باشید 

چرا می گوییم صد و بیست سال زنده باشید

مرغش یک پا دارد 

مرغش یک پـا دارد

حکایت آفتابی شدن  

 

حکایت آفتابی شدن 

کی دسته گل به آب داده 

  

کی دسته گل به آب داده

ماست هایشان را کیسه کردند 

 

ماست هایشان را کیسه کردند 

شاهنامه آخرش خوش است 

 

شاهنامه آخرش خوش است

منوی اصلی

آرشيو موضوعی

آرشيو مطالب

لوگوی ما

آمار وبلاگ

امکانات

ماست ها را کیسه کردن

 کنایه از ترس و جاخوردگی است 

 کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب شده در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان حاکم ظالم اصفهان و  فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد.  پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است. مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند. روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست. ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!» مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!» مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!» چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند. آری، عبارت ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.

ميخشو بكوب سر زبون من

ضرب المثل فارسی با داستان

يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفتظهر شدو گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گزاشته بود رو بيرون اورد تا بخورههنوز لقمه اولو دهنش نگزاشته بود كه سواري از دور پيدا شدمرد طبق عادت همه مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت:رد احسان گناههاز اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيدافسار اسبم رو كجا بكوبمطرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :ميخشو بكوب سر زبون من

 حلال حلالش به اسمون رفتمادر پيري از فرزند راهزنش خواست تا براي اون كنفي از راه حلال به دست بيارهپسره براي انجام خواسته مادر يه روز جلوي مسافري رو گرفت و دستارش رو قاپيد و گفت :اين رو بر من حلال كنمرد قبول نكرد جون راهزن چوب دستي شو در اورد . به جون مرد افتاد هرچي اون بي چاره فرياد ميزد حلال كردم دست بردار نبودجوون راه زن دستار رو پيش مادرش برد و وقتي مادرش از حلال بودن اون پرسيد جوون گفتكاون قدر زدمش تا حلال حلالش رفت به اسمون

 

آواز خركي و رقص شتري   يه خري از دست صاحبش فرار مي كنه در راه يه شتر مي بينه كه در حال بار بريهخره ميگه:تا كي مي خواي بار بكشي بيا با هم فرار كنيم شتر قبول مي كنه و ميرن تا به يه چمنزار مي رسن يه مدتي اونجا مي مونن تا اينكه خوشي ميزنه زير دل خره و شروع ميكنه به عر عرهر چي شتره منعش ميكنه و مي گه صداتو ميشنون فايده اي نداره و خره ميگه :خوشحالم مي خوام اواز بخونمچيزي نگذشت كه صاحبان شتر و خر فهميدن و اسيرشون كردن و براي اينكه دو باره فرار نكنن اونا رو حسابي بار زدن تا اينكه خره از پا در اومد و بستنش به پشت شترهشتره كه دل خوشي از خره نداشت تا رسيد لب دره شروع كرد به رقصيدنهر چي خره گفت:اينجا جاي رقصيدن نيست شتره قبول نكرد و گفت:خوشحالم ميخوام برقصم و اينطوري خرو انداخت ته دره

 

عطاشو به لقاش بخشيدمجناب سعدي ميگه:براي يه مستمندي مشكلي پيش امد يكي بهش گفت :فلاني وضعش خيلي خوبه اگر بري پيشش حتما كمكت ميكنهمستمند ه سمت خانه ان فرد رفت وقتي به اونجا رسيد ديد طرف اخماشو تو هم كشيده و غضب الود و عصباني نشستهنيازمنده چيزي نگفت و از همون جا برگشتبهش گفتن چي شدگفت:عطاشو به لقاش بخشيدم

 

اگر تو تا شنبه زنده اي منم تا سه شنبه بي كارميه خر پير و مجروح تو بيابون افتاده بود يه سگ گرسنه هم كنارش نشسته بود كه وقتی خره مرد يه دلي از عزا در بيارهيك ساعتي كه گذشت خره كه در حال مرگ بود گفت:بي خودي منتظري من از اون خرايي نيستم كه زود بميرم من تاشنبه زنده امسگه گفت:باكي نيست من حوصلم زياده تا سه شنبه هم بي كارم  اگر تو تا شنبه زنده اي منم تا سه شنبه بي كارم

 انگشت به شيره زدنيه روز شاگزد بقالي ميخواست يه تكه آشغال رو از روي شيره برداره وقتي اين كار رو كرد يه كمي شيره به نوك انگشت شاگرده ماليده ميشه و در همين موقع طوطيه بغال به سمت مگس پريد شاگرد بغال كه ميخواست از پريدن طوطي جلو گيري كنه به سمت طوطي پريد اما به ظرف شيره خورد و ظرف شكستدر همين موقع بغال وارد شد و تا اين صحنه رو ديد سنگ ترازو ور به سمت شاگرد پرت كرد و شاگردش مرداينه كه گفتن :شاگرد بي چاره سر يه انگشت به شيره زدن جونشو از دست داد

 

من زير اندازتواوردم شايد يكي هم رو اندازت رو بيارهيكي رفت دزدي ديد صاحبخونه خوابيدهچادر شبي رو كه با خودش اورده بود رو پهن كرد و رفت تا هرچي پيدا كرد بياره و بزاره تو اون چادر شبوقتي رفت بگرده دنبال وسايل صاحب خونه غلتي زد و روي چادر شب خوابيددزد وقتي برگشت و چيزي پيدا نكرد و صاحبخونه رو روي چادر شب ديد گفت بهتي برم و از خير اين چادر شب بگزرموقتي داشت مي رفت صاحبخونه گفت:داري ميري اون در روببند كسي نياد تودزد گفت:بذار باز باشه شايد همين طور كه من زير اندازت رو اوردم يكي هم رو اندازت رو بياره

 

اوسا علم….درد ورم اين كه نبود سر علميه خياطي بود كه هر وقت پارچه اي براي دوختن لباس براش مياوردن يه تيكه از ازش به عنوان سر قيچي برميداشتتااينكه زد و يه شب خواب ديد كه قيامت شده و اون تو صحراي محشره و تكه هايي كه از پارچه ها كه به عنوان سر قيچي برداشته بود سر يه علم آتيش آويزونه و دارن اونو به جهنم ميرنهراسون از خواب پريد و كله سحر رفت در مغازه و به شاگردش گفت :از اين به بعد اگر خواستم سر قيچي بردارم بگو اوسا علم تا ياد خوابم بيفتمچتد روز گزشت و تا يه روز يه پارچه گرون قيمت براش اوردن تا با اون يه قبا بدوزه خياطه همين كه چشكش به اون پارچه افتاد دلش نيومد از ائن پارچه بگزه و قيچي رو اورد تا يه تيكه از اون رو براي خودش بردارهشاگردش جلو اومد و گفت:اوسا علم اوسا علمخياطه كه نميتونست از اون پارچه نفيس دل بكنه گفت:درد و ورم اين كه نبود سر علم

 

خروس اگر خروس باشه توی راه هم مي خونهيكي خونه يه روستايي مهمان بود خروس چاق و چله ميزبان چشمشو گرفت بودنصفه هاي شب دور از چشم همه بلند شد خروس رو گرفت و به راه افتاد صاحبخانه از خواب بيدار شد و گفت :حالا كه زوده داري ميري بمون تا خروس بخونه بعد برومهمان دزد در جوابش گفت:خروس اگر خروس باشه توي راهم مي حونهدزد رفت و صاحبخونه از همه جا بي خبر گرفت خوابيدصبح وقتي رفت سر لونه خروسه تازه فهميد ديشب مهمون بي معرفتش چي گفته

نه خانی اومده نه خانی رفته

يكي يه خربزه مي خره ببره خونه توي راه وسوسه ميشه كه خوبه خربزه رو ببرم به رسم بزرگون گوشتشو بخورن و باقي شو كناربگزارم تا اگر كسي از اينجا رد شد فكر كنه كه خاني از اينجا گزشته و گوشت خربزه رو خورد ه و گوشتش رو انداخته اينجابه اين نست گوشت خربزه رو خورد خواست پوستش رو دور بندازه كه با خودش گفت:بهتره پوستش رو هم گاز بزنم تا مردم فكر كنن نوكري هم بودهپوست خربزه رو گاز زد و خواست پوست نازك شده رو دور بندازه كه به اين فكر افتاد كه پوست خربزه رو هم بخوره تا مردم بگن نه خاني اومده و نه خاني رفته

 

باهمه بله با ما هم بلهيه بازرگاني ورشكست شد و طلب كاراش اونو به دادگاه كشوندن بازر گانه با يه وكيل مشورت كرد و وكيل بهش گفت :توي دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو (بله)با زرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول رو بعد از دادگاه به وكيل بدهفرداش در دادگاه در جواب قاضي و طلباراش همش گفت :(بله و بله)تا اينكه قاضي گفت اين بيچاره از بده كاري عقلش رو از دست داده بهتري شما ببخشيدشطلب كارها هم دلشون به حال اون سوخت و اون رو بخشيدنفرداي اون روز وكيله به خونه بازر گان رفت و بقيه پولش رو طلب كرد و مرد بده كار در جواب گفت:(بله)وكيلم گفت:باهمه بله با ما هم بله

 

خر بيار باقلا بار كنيه كشاورزي باقالي زيادي برداشت كرده بود و كنارش خوابيده بوديه قلدري اومد و بنا كرد به پر كردن خور جينشكشاورزه بلند شد كه جلوي قلدرو بگيره كه با هم گلاويز شدند . قلدره يه چاقو ور داشت و به كشاورزه گفت: من مي خواستم فقط خورجينم رو پر كنم حالا كه اينجوريهمي كشمت همه رو ميبرمصاحب باقاليا كه ديد از پس قلدري برنمياد گفت: حالا كه پاي جون در ميونه برو خر بيار باقالي بار كن

 

 

اگه من منم پس كو كدوي گردنميكي كه تو گيجي و هواس پرتي لنگه نداشت مي خواست بره سفر زنش گفت اين كدو رو به گزدنت اويزون كن كه اگر راه رو گم كردي حد اقل خودتو گم نكنيمرد حواس پرتم قبول كرد و كدو رو به گردنش آويزون كرد وراه افتاد توي راه شب زير يه درختي خوابيد و يه دزدي اومد و كدو رو از گردن مرد حواس پرت دزديدمرد حواس پرت صبح كه از خواب پاشد و كدو رو پيدا نكرد گفت:اگه من منم پس كو كدوي گردنم

 

جايي رسيده كه شتر رو با نمد داغ ميكننيه شتر به شتر ديگه از دست صاحبش شكايت مي كرد كه گفت :صاحبم از بس بار من ميكنه كه طاقتم طاق ميشهشتر ديگه گفت :بارت چيه اون شتر جواب :داد معمولا نمكشتره گفت:اگر توي راهت جوي ابي چيزي ديدي توي جوب اب بخواب تا نمك ها اب بشه و بارت سبك حال صاحبتم جا ميادشتره به حرف دوستش عمل كرد و صاحيش فهميد كه خوابيدن شتر از نا تواني نيست و دفعه بعد صاحب شتر نمد بار شترش كرد و شتر هم از همه جا بي خبر توي جوي اب خوابيد و وزن بارش اينبار چند برابر شد و صاحبش به زور شلاق اون رو از زمين بلند كرد و به راه انداخو اين مثل شد كه كار به جايي رسيده كه شتر رو با نمد داغ ميكنن

 يك ضرب المثل قديمي مي گويد :ميمون پير دست اش را داخل نارگيل نمي كند

در هندوستان، شكارچيان براي شكار ميمون سوراخ كوچكي در نارگيل ايجاد مي كنند. يك موز در آن مي گذارند و زير خاك پنهان اش مي كنند. ميمون دست اش را به داخل نارگيل مي برد و به موز چنگ مي اندازد، اما ديگر نمي تواند دست اش را بيرون بكشد، چون مشت اش از دهانه سوراخ خارج نمي شود. فقط به خاطر اين كه حاضر نيست ميوه را رها كند. در اين جا، ميمون درگير يك جنگ ناممكن معطل مي ماند و سرانجام شكار مي شود.

همين ماجرا، دقيقاً در زندگي ما هم رخ مي دهد. ضرورت دستيابي به چيزهاي مختلف در زندگي، ما را زنداني آن چيزها مي كند. در حقيقت متوجه نيستيم كه از دست دادن بخشي از چيزي، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز.

در تله گرفتار مي شويم، اما از چيزي كه به دست آورده ايم، دست نمي كشيم، خودمان را عاقل مي دانيم؛ اما (از ته دل مي گويم) مي دانيم كه اين رفتار يك جور حماقت است.

برگرفته از كتاب پائولو كوئيلو (دومين مكتوب)

ضرب المثل فارسی با داستان
ضرب المثل فارسی با داستان
0

قصه های خنده دار کودکانه صوتی

قصه های خنده دار کودکانه صوتی
قصه های خنده دار کودکانه صوتی

کامل ترین مرجع قصه کودکانه صوتی و داستان صوتی کودکانه شب از سن ۲ تا ۱۲ سال در اختیار شماست، در صورت علاقمندی به یک قصه صوتی لطفا بازخورد خود را نیز از آن داستان برای ما بنویسید تا خانواده های دیگر نیز بتوانند از آن داستان ها استفاده کنند. حالا اگر به دنبال داستان و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات سری داستان کوتاه کودکانه، کتاب قصه برای کودکان دبستانی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

داستان های صوتی در این صفحه بدون دسته بندی آورده شده اند اما اگر شما به دنبال داستان صوتی با محوریت خاصی مثل مسائل محیط زیستی یا تربیتی هستید می توانید از گزینه فیلتر استفاده کنید یا بر روی برچسب هر داستان صوتی کلیک کنید.

اگر به دنبال داستان های کودکانه برای فرزند پیش دبستانی یا دبستانی خود هستید. می توانید در این صفحه آن ها را پیدا کنید.

روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز شیری زندگی میکرد. آقا شیر که دیگه کم کم داشت پیر میشد نمیتونست به سرعت قدیم بدوه. بخاطر همینم خیلی وقتا نمیتونست شکار کنه و گرسنه میموند. 

یک روز همینطوری که داشت در جنگل پرسه میزد و دنبال غذا میگشت به یک غار…قصه های خنده دار کودکانه صوتی

خانواده ی موش ها در یک نانوایی زندگی میکردند و از نان ها و کیک ها تغذیه میکردند.

نانوا همه ی راه ها را برای بیرون کردن موش ها از نانوایی اش امتحان کرده بود و موفق نشده بود.

تا اینکه روزی تصمیم گرفت دشمن اصلی موش ها یعنی “گربه” را به…

روزی روزگاری جغدی در یک جنگل زندگی میکرد که با بک قو که او در دریاچه رندگی میکرد دوست بود. قو پادشاه تمام قو های دریاچه بود و همه به او احترام میگذاشتند و هروقت هرکس مشکلی داشت به سراغ قو می آمد تا او مشکلش را حل کند.

جغد فکر میکرد که چون…

درخت بلوط همیشه فکر میکرد که از نی هایی که در نزدیکی او روییده اند، خیلی قویتر است.

با خودش میگفت: “من در مقابل طوفان صاف و محکم می ایستم و وقتی باد می وزه هیچ وقت از ترس خم نمیشم. اما این نی ها خیلی ضعیف هستند، تا باد می آید خم میشوند.”…

روزی روزگاری در دل یک جنگل، یک برکه ی کوچک و زیبا بود که ماهی ها، قورباغه ها، و خرچنگ های زیادی در آن زندگی میکردند.

دو ماهی به اسم های “بادی” و “بودی” هم در این برکه زندگی میکردند که از همه ی ماهی ها بزرگتر و زیباتر بودند. و به همین دلیل…

روزی روزگاری مرغ دریایی پیری در کنار دریاچه ای زندگی می کرد

مرغ قصه ما انقدری پیر شده بود که دیگه نمی تونست مثل قدیم ماهی ها را شکار کنه

بخاطر همین هر روز داشت کمتر از روز قبل شکار می کرد و داشت از گرسنگی می مرد

اما فکری به…

یک روز بچه فیل قصه ما، در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند. 

اول از همه خانم میمون را روی درخت دید

ازش پرسید: “با من دوست میشی؟”

میمون جواب داد: “من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخه ها تاب بازی کنه، تو…

در یک روز بارانی لیزی، کرم کوچولوی قصه ی ما روی شاخه های درخت بالای برکه نشسته بود.

لیزی شروع کرد به خوردن قسمتی از برگ درخت که زیر بارون خیس نشده بود.

یکدفعه صدایی شنید که میگفت: “هی … تو داری…

در روستای قشنگی دختری به نام نرگس با خانواده اش زندگی می کرد.

یک روز پدر نرگس کوچولو،یک بره کوچولو برای او آورد. بره کوچولو پشم های سفید قشنگی داشت به همین خاطر نرگس کوچولو اسم بره اش را برفی گذاشت. چند روز بعد پدر پشم های برفی را چید و نرگس با دیدن بره اش شروع به گریه کرد.

داستان”بره سفید” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

در روستای قشنگی دختری به نام نرگس با خانواده اش زندگی می کرد.

یک روز پدر نرگس کوچولو،یک بره کوچولو برای او آورد. بره کوچولو پشم های سفید قشنگی داشت به همین خاطر نرگس کوچولو اسم بره اش را برفی گذاشت. چند روز بعد پدر پشم…

کبوتری بود که چهار جوجه داشت سه تا جوجه با طوق قهوه ای و و یک جوجه عجیب و غریب.

سه جوجه طوق قهوه ایی داشتند و جوجه آخر گردنش سفید و بدون طوق بود. همه جوجه ها برای گردش و تفریح و بازی می رفتند و فقط جوجه آخری توی لانه می ماند.

داستان”اشتباه جوجه کبوتر” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

کبوتری بود که چهار جوجه داشت سه تا جوجه با طوق قهوه ای و و یک جوجه عجیب و غریب.

سه جوجه طوق قهوه ایی داشتند و جوجه آخر گردنش سفید و بدون طوق بود. همه جوجه ها برای گردش و تفریح و بازی می رفتند و فقط جوجه آخری توی لانه می…

دختر زیبایی به نام شهرزاد از وقتی به دنیا اومد نمی تونست درست راه برود

در هنگام به دنیا اومدنش عضله پاش صدمه دیده بود و دکتر ها هم دیر فهمیده بودندقصه های خنده دار کودکانه صوتی

بخاطر همین شهرزاد خانم خیلی سریع نمی تونست راه بره

سریع بدوئه، در ورزش های…

توی یه باغ بزرگ گل های رنگارنگی با هم زندگی می کردند، هر روز صبح خورشید خانم روی سر گل ها دست می کشید و اونها رو بیدار می کرد.

تا اینکه یک روز علفی توی باغ در آمد و گل ها با دیدن علف خیلی ناراحت شدند و می خواستند که باغبان بوته علف را از باغ گل بکند. تنها گلی که اعتراض نکرد گل نیلوفر بود. باغبان که به باغ آمد نیلوفر برگ هایش راروی علف انداخت و باغبان متوجه علف نشد.

داستان”مهربونی چقدر خوبه” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یه باغ بزرگ گل های رنگارنگی با هم زندگی می کردند، هر روز صبح خورشید خانم روی سر گل ها دست می کشید و اونها رو بیدار می کرد.

تا اینکه یک روز علفی توی باغ در آمد و گل ها با دیدن علف خیلی ناراحت شدند و می خواستند که…

توی یک مزرعه سر سبز و قشنگ خانم مرغه دنبال یک آشیونه می گشت.

سحر و سپهر که با پدرشون توی انبار رفته بودند، خانم مرغه را دیدند که روی چند تخم نشسته بود. سپهر و سحر از آن روز به بعد هر روز چند بار برای دیدن خانم مرغه می رفتند. اماخانم مرغه برای خوردن آب و دونه بلند نمی شد.

داستان”مرغ مزرعه مادر بهتریه” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یک مزرعه سر سبز و قشنگ خانم مرغه دنبال یک آشیونه می گشت.

سحر و سپهر که با پدرشون توی انبار رفته بودند، خانم مرغه را دیدند که روی چند تخم نشسته بود. سپهر و سحر از آن روز به بعد هر روز چند بار برای دیدن خانم مرغه می…

مادر یک روز به سینا گفت من چند روز مرخصی گرفتم تا خانه تکانی عید را انجام بدهیم.

مادربزرگ و خاله ناهید برای کمک به آنها آمدند. سینا دوست داشت که کمک کند. و دوست داشت که ظرف ها را خشک کند اما یکی از ظرف ها را شکست و دست سینا برید.

داستان” اشتباه سینا کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

مادر یک روز به سینا گفت من چند روز مرخصی گرفتم تا خانه تکانی عید را انجام بدهیم.

مادربزرگ و خاله ناهید برای کمک به آنها آمدند. سینا دوست داشت که کمک کند. و دوست داشت که ظرف ها را خشک کند اما یکی از ظرف ها را شکست و دست…

علی کوچولو با پدر و مادر و مادر بزرگش زندگی می کرد و هر روز بعد از رفتن مادر و پدر به سر کار، با مادر بزرگش می ماند.

ماه رمضان بود و علی هر روز به مادر بزرگ کمک می کرد. علی همچنین هر روز با مادر بزرگ قرآن می خواند و گاهی معنی کلمات را می پرسید. این برنامه در ماه مبارک رمضان پخش شده است.

داستان”کتاب آسمانی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

علی کوچولو با پدر و مادر و مادر بزرگش زندگی می کرد و هر روز بعد از رفتن مادر و پدر به سر کار، با مادر بزرگش می ماند.

ماه رمضان بود و علی هر روز به مادر بزرگ کمک می کرد. علی همچنین هر روز با مادر بزرگ قرآن می خواند و…

در مزرعه ای زیبا اسبی با پدر و مادرش زندگی می کرد. دراین مزرعه بره ای هم زندگی می کرد.

یک روز که مادر بره کوچولو قصد داشت که بره اش را به بیرون مزرعه ببرد، اسب کوچولو از خانم گوسفند خواست تا بره را پیش او بگذارد تا با هم بازی کنند. بره و اسب کوچولو با هم بازی کردند. اسب کوچولو به خوبی از بره کوچولو نگهداری کرد.

داستان”اسب مهربان و بره کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

در مزرعه ای زیبا اسبی با پدر و مادرش زندگی می کرد. دراین مزرعه بره ای هم زندگی می کرد.

یک روز که مادر بره کوچولو قصد داشت که بره اش را به بیرون مزرعه ببرد، اسب کوچولو از خانم گوسفند خواست تا بره را پیش او بگذارد تا با…

توی شهری دور آقای موافق یک اسباب بازی فروشی داشت و دوست داشت که همه بچه های شهر اسباب بازی هایی را که دوست دارند داشته باشند.

یک روز پدری پیش او آمد و برای پسرش سفارش مزرعه حیوانات را داد. آقای موافق شروع به ساخت مزرعه با حیوانات مختلف و گاری و … کرد. بعد هم شروع به رنگ آمیزی حیوانات مزرعه کرد.

داستان”مزرعه عجیب” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی شهری دور آقای موافق یک اسباب بازی فروشی داشت و دوست داشت که همه بچه های شهر اسباب بازی هایی را که دوست دارند داشته باشند.

یک روز پدری پیش او آمد و برای پسرش سفارش مزرعه حیوانات را داد. آقای موافق شروع به ساخت مزرعه…

توی یه دشت بزرگ چند تا مزرعه بود که کشاورزها با حیواناتشون اونجا زندگی می کردند.

هر کدام از حیوانات مسئولیت و کاری داشتند. توی یکی از مزرعه ها خانم مرغه صاحب چند جوجه شده شده بودند. بین جوجه ها جوجه ایی بود با دم بلند طلایی که بهش دم طلایی می گفتند. یک روز صبح، جوجه طلایی که بیدار شد، دید همه جا سفید شده و فکر کرد آردهای عمو آسیابون همه جا پخش شده است.

داستان”یه اشتباه کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یه دشت بزرگ چند تا مزرعه بود که کشاورزها با حیواناتشون اونجا زندگی می کردند.

هر کدام از حیوانات مسئولیت و کاری داشتند. توی یکی از مزرعه ها خانم مرغه صاحب چند جوجه شده شده بودند. بین جوجه ها جوجه ایی بود با دم بلند…

توی یه جنگل قشنگی حیوانات زیادی زندگی می کرد و از بین جنگل رودخانه ایی می گذشت.

یک روز طوفانی آمد و فردا صبح همه حیوانات با تعجب دیدند که آب رودخانه در حال قطع شدن است. قرار شد آقا کلاغه برای پیدا کردن دلیل قطعی آب پرواز بکنه تا از بالا ببینه چرا آب رودخانه قطع شده است.

داستان”هر کاری یه راهی داره” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یه جنگل قشنگی حیوانات زیادی زندگی می کرد و از بین جنگل رودخانه ایی می گذشت.

یک روز طوفانی آمد و فردا صبح همه حیوانات با تعجب دیدند که آب رودخانه در حال قطع شدن است. قرار شد آقا کلاغه برای پیدا کردن دلیل قطعی آب…

میمون کوچولو هر وقت با اسباب بازی هاش بازی می کرد آنها را جمع نمی کرد و مادرش از این موضوع ناراحت بود.

یک روز در جنگل قرار شد که مسابقه نقاشی گذاشته شود و میمون کوچولو هم خیلی خوشحال شد و چون نقاشی اش خوب بود فکر می کرد که در مسابقه اول می شود. اما میمون کوچولو فقط دو تا از مدادرنگی هایش را پیدا کرد و فقط مداد آبی و قرمز داشت.

داستان”مسابقه نقاشی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

میمون کوچولو هر وقت با اسباب بازی هاش بازی می کرد آنها را جمع نمی کرد و مادرش از این موضوع ناراحت بود.

یک روز در جنگل قرار شد که مسابقه نقاشی گذاشته شود و میمون کوچولو هم خیلی خوشحال شد و چون نقاشی اش خوب بود فکر می کرد…

روز تولد پرستو بود و دوست های پرستو برای او هدیه های قشنگی آورده بودند.

زهرا کوچولو برای پرستو یک دفتر نقاشی هدیه آورده بود. پرستو خیلی خوشحال شد چون پرستو عاشق نقاشی کشیدن بود. پدر پرستو برای او یک جعبه مداد رنگی خریده بود . این برنامه درفصل زمستان پخش شده است.

داستان”دفتر نقاشی” بااجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

روز تولد پرستو بود و دوست های پرستو برای او هدیه های قشنگی آورده بودند.

زهرا کوچولو برای پرستو یک دفتر نقاشی هدیه آورده بود. پرستو خیلی خوشحال شد چون پرستو عاشق نقاشی کشیدن بود. پدر پرستو برای او یک جعبه مداد رنگی خریده…

باران می بارید و قطره های آب همه جا می ریختند. اما یک قطره آب روی سنگ ماند و هر چقدر دوست هایش صدایش کردند، پایین نیامد که نیامد.

قطره ها رود کوچکی شدند و با هم به سمت باغ رفتند. اما قطره کوچولو دوست داشت به دریا برود و با باد همراه شد.

داستان”سفر قطره کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و یمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید کرده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

باران می بارید و قطره های آب همه جا می ریختند. اما یک قطره آب روی سنگ ماند و هر چقدر دوست هایش صدایش کردند، پایین نیامد که نیامد.

قطره ها رود کوچکی شدند و با هم به سمت باغ رفتند. اما قطره کوچولو دوست داشت به دریا برود و…

باغبان باشی در حال شخم زدن زمین بود و بعد هم به باغچه کود داد و شاخه ها را هرس کرد.

فصل بهار رسید و باران بارید و درخت ها که تشنه آب و غذا بودند، بیدار شدند و دیدند باغبان مهربان برای بیدار شدنشان همه چیز را آماده کرده است. درخت ها کود و آب خوردند و به بهار سلام کردند. این برنامه در ماه اسفند پخش شده است.

داستان”باغبان باشی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

باغبان باشی در حال شخم زدن زمین بود و بعد هم به باغچه کود داد و شاخه ها را هرس کرد.

فصل بهار رسید و باران بارید و درخت ها که تشنه آب و غذا بودند، بیدار شدند و دیدند باغبان مهربان برای بیدار شدنشان همه چیز را آماده کرده…

موش کوچولو از خواب ،بیدار که شد شروع به سرفه کرد، گلوش درد می کرد و سردرد داشت.

موش کوچولو به رختخواب برگشت و استراحت کرد. خاله پینه دوز فکر می کرد که موشی غذای بزرگ و لقمه های بزرگی برداشته که گلوش درد گرفته. کرم کوچولو گفت به خاطر گوش های بزرگ موشیه که سرش درد می کنه. و هر کدام از حیوانات نظری دادند که چرا موشی مریض شده.

داستان”وقتی موشی مریض شد” با اجرای مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

موش کوچولو از خواب ،بیدار که شد شروع به سرفه کرد، گلوش درد می کرد و سردرد داشت.

موش کوچولو به رختخواب برگشت و استراحت کرد. خاله پینه دوز فکر می کرد که موشی غذای بزرگ و لقمه های بزرگی برداشته که گلوش درد گرفته. کرم…

نرگس کوچولو با مادر و پدرش زندگی می کرد و کلاس قرآن می رفت و چند سوره یاد گرفته بود.

نرگس کوچولو یک روز که بیدار شد دید که پدر بزرگ و مادربزرگش از راه دور آمده اند و خیلی خوشحال شد. مادر بزرگ و پدربزرگ به نرگس گفتند که امشب بعد از افطار با هم به مهمانی خواهیم رفت. این برنامه در ماه مبارک رمضان پخش شده است.

داستان”آرزوی نرگس کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

نرگس کوچولو با مادر و پدرش زندگی می کرد و کلاس قرآن می رفت و چند سوره یاد گرفته بود.

نرگس کوچولو یک روز که بیدار شد دید که پدر بزرگ و مادربزرگش از راه دور آمده اند و خیلی خوشحال شد. مادر بزرگ و پدربزرگ به نرگس گفتند که…

سارا توی زمستان نمی توانست توی حیاط برود و برف بازی کند.

سارا تصمیم گرفت برای مادر بزرگش نقاشی بکشد. دخترکی توی صفحه نقاشی کشید و با دخترک توی نقاشی مشغول تماشای برف ها شد که صدای گریه دخترک توی نقاشی بلند شد.دخترک نقاشی،داشت گریه می کرد.این برنامه در فصل تابستان و هم زمان با تعطیلات تابستانی تهیه شده است.

داستان”مادری برای عروسک کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

سارا توی زمستان نمی توانست توی حیاط برود و برف بازی کند.

سارا تصمیم گرفت برای مادر بزرگش نقاشی بکشد. دخترکی توی صفحه نقاشی کشید و با دخترک توی نقاشی مشغول تماشای برف ها شد که صدای گریه دخترک توی نقاشی بلند شد.دخترک…

توی یک رودخونه آروم و قشنگ مرغابی کوچکی با پدر و مادرش زندگی می کرد. مرغابی کوچک داستان ما خیلی خجالتی بود.

هر وقت مرغابی ها دور هم جمع می شدند، مرغابی کوچیک داستان پیش قورباغه ها و ماهی ها می اومد و می گفت دوست های من ایناها هستند و پیش بقیه نمی رفت. تا اینکه مادر مرغابی تصمیم گرفت به او کمک کند.

داستان”مرغابی خجالتی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی یک رودخونه آروم و قشنگ مرغابی کوچکی با پدر و مادرش زندگی می کرد. مرغابی کوچک داستان ما خیلی خجالتی بود.

هر وقت مرغابی ها دور هم جمع می شدند، مرغابی کوچیک داستان پیش قورباغه ها و ماهی ها می اومد و می گفت دوست های من…

مهری کوچولو دوست داشت یک ماهی قرمز کوچولو داشته باشد.

پدر مهری کوچولو به شرط اینکه مهری کوچولو به ماهی کوچکش به موقع غذا بدهد برای او ماهی خرید. مهری کوچولو یک روز دید که ماهی اش حسابی خودش را به تنگ بلوری می زند بعدش به مهری کوچولو گفت من دوست ندارم همیشه توی تنگ بمانم و دلم برای خانواده ام تنگ شده…

داستان”مهری و ماهی کوچولوی قرمز” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

مهری کوچولو دوست داشت یک ماهی قرمز کوچولو داشته باشد.

پدر مهری کوچولو به شرط اینکه مهری کوچولو به ماهی کوچکش به موقع غذا بدهد برای او ماهی خرید. مهری کوچولو یک روز دید که ماهی اش حسابی خودش را به تنگ بلوری می زند بعدش…

توی جنگلی بزرگ حیوانات با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردند.

اما یک روز برای خانم خرسه از جنگل های دور مهمون آومده بود و مهمون خانم خرسه یک بچه خیلی شیطان داشت. بچه خرس توی باغچه سبزیجات خانم خرگوشه رفت و بهد هم لباس های شسته شده خانم آهو را روی زمین ریخت. همسایه ها تصمیم گرفتند که دور باغچه و خانه خودشان را دیوار کشیدند.

داستان”همسایه هاگ با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

توی جنگلی بزرگ حیوانات با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردند.

اما یک روز برای خانم خرسه از جنگل های دور مهمون آومده بود و مهمون خانم خرسه یک بچه خیلی شیطان داشت. بچه خرس توی باغچه سبزیجات خانم خرگوشه رفت و بهد هم لباس…

در دریای بزرگی ماهی های قشنگ و جورواجوری زندگی می کردند.

در بین این ماهی ها ماهی دم طلایی ای بود که همه ماهیگیر ها دوست داشتند ماهی دم طلایی را صید کنند. ماهی دم طلایی دوست داشت همه جاهای دریا را ببیند، بنابراین به قسمت های دیگر دریا رفت. چیزی نگذشت که ماهی کوچولو سایه سیاهی را توی آب دید و ترسید. ماهی دم طلایی که فکر می کرد خیلی شجاع و باهوشه، به سمت سیاهی رفت و توی قلاب ماهی گیر اسیر شد.

داستان”ماهی دم طلایی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

در دریای بزرگی ماهی های قشنگ و جورواجوری زندگی می کردند.

در بین این ماهی ها ماهی دم طلایی ای بود که همه ماهیگیر ها دوست داشتند ماهی دم طلایی را صید کنند. ماهی دم طلایی دوست داشت همه جاهای دریا را ببیند، بنابراین به قسمت…

دختر کوچولویی بود به نام مریم که نقاشی کشیدن را دوست داشت. مریم دوستی به نام مینا داشت و باهم بازی می کردند.

مریم و مینا مداد رنگی داشتند و با هم نقاشی می کشیدند. مینا اتاق ساده و اسباب بازی های کمی داشت. مریم گفت من اتاقی پر از اسباب بازی دارم و هر وقت اسباب بازیی می خواهم آنقدر گریه می کنم تا برایم بخرند.

داستان”کمک کردن به پدر و مادر” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

دختر کوچولویی بود به نام مریم که نقاشی کشیدن را دوست داشت. مریم دوستی به نام مینا داشت و باهم بازی می کردند.

مریم و مینا مداد رنگی داشتند و با هم نقاشی می کشیدند. مینا اتاق ساده و اسباب بازی های کمی داشت. مریم گفت من…

در یک روستا پنجره ایی بود که شیشه های رنگی داشت. اما پنجره به این قشنگی، به خانه ای تعلق داشت که کسی آنجا زندگی نمی کرد.

یک روز خانواده ایی به روستا آمدند و به خانه خالی اسباب کشی کردند. پنجره تنها حالا خوشحال بود که از آن به بعد تنها نیست.

داستان”خواب پنجره با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

در یک روستا پنجره ایی بود که شیشه های رنگی داشت. اما پنجره به این قشنگی، به خانه ای تعلق داشت که کسی آنجا زندگی نمی کرد.

یک روز خانواده ایی به روستا آمدند و به خانه خالی اسباب کشی کردند. پنجره تنها حالا خوشحال بود که از…

آرمان پسر خوبی بود اما یه اخلاق بدی داشت اونم این بود که بدون اجازه با وسایل دیگران بازی می کرد. مثلا تلفن همراه و کنترل تلویزیون و …

آرمان یک روز با پدر ومادرو دایی اش و پسر دایی اش به پارک رفته بود. پدر آرمان دوربین داشت و مشغول عکس گرفتن با دوربین بود که سپهر پسر دایی آرمان به زور دوربین آن‌ها را گرفت که از دستش افتاد و شکست.

داستان”کار نادرست” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

آرمان پسر خوبی بود اما یه اخلاق بدی داشت اونم این بود که بدون اجازه با وسایل دیگران بازی می کرد. مثلا تلفن همراه و کنترل تلویزیون و …

آرمان یک روز با پدر ومادرو دایی اش و پسر دایی اش به پارک رفته بود. پدر آرمان دوربین…

علی کوچولوی داستان ما خیلی پرواز کردن را دوست داشت.

علی کوچولو همیشه آرزو می کرد کاش می توانست پرواز کند و همیشه خودش را روی ابرها تصور می کرد و دلش می خواست مثل پرنده ها باشد. یک روز یک تکه ابر بزرگ توی آسمان دید. ایر تا پنجره علی کوچولو پایین آمد و علی کوچولو پشت ابر سوار شد و توی آسمان چرخید.

داستان”پرواز” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

علی کوچولوی داستان ما خیلی پرواز کردن را دوست داشت.

علی کوچولو همیشه آرزو می کرد کاش می توانست پرواز کند و همیشه خودش را روی ابرها تصور می کرد و دلش می خواست مثل پرنده ها باشد. یک روز یک تکه ابر بزرگ توی آسمان دید. ایر…

علی کوچولو با صدای مادر بیدار شد و نگاه کرد و دید خونه حسابی شلوغ شده و مادر مشغول انجام کارهاست.

مادر به علی کوچولو گفت که علی باید حسابی به او کمک کند تا از پس کارها بر بیاد. علی خیلی عجله داشت که کاسه های آش را برای همسایه ها ببرد و تند و تند از مادرش می پرسید که آش کی آماده می شود. این برنامه در شب شهادت امام سجاد پخش شده است.

داستان”آش نذری” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

علی کوچولو با صدای مادر بیدار شد و نگاه کرد و دید خونه حسابی شلوغ شده و مادر مشغول انجام کارهاست.

مادر به علی کوچولو گفت که علی باید حسابی به او کمک کند تا از پس کارها بر بیاد. علی خیلی عجله داشت که کاسه های آش را برای…

سارا و مریم هم کلاسی بودند وتازه مشغول یاد گرفتن خواندن و نوشتن بودند.

مریم مریض شده بود و نمی توانست به مدرسه برود تا به درس هایش برسد. اما مینا برای کمک به او به خانه آنها آمد. داستان”کمک به هم کلاسی” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

سارا و مریم هم کلاسی بودند وتازه مشغول یاد گرفتن خواندن و نوشتن بودند.

مریم مریض شده بود و نمی توانست به مدرسه برود تا به درس هایش برسد. اما مینا برای کمک به او به خانه آنها آمد. داستان”کمک به هم کلاسی” با اجرای خانم…

زهرا کوچولو با پدر ومادر و پدر بزرگ و مادر بزرگش در یک خانه زندگی می کردند.

مادر زهرا هر روز برای پدربزرگ ومادربزرگ صبحانه آماده می کرد و ناهار و شام برایشان تدارک می دید و کارهای آن ها را انجام می داد. مادر زهرا برای زهرا توضیح داد که چرا باید به پدر ومادر کمک کرد و ما زندگی خود را مدیون والدینمان هستیم. زهرا تصمیم گرفت هم به مادرش کمک کند و به پدر بزرگ ومادر بزرگش.

داستان”ثواب بزرگ” بااجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

زهرا کوچولو با پدر ومادر و پدر بزرگ و مادر بزرگش در یک خانه زندگی می کردند.

مادر زهرا هر روز برای پدربزرگ ومادربزرگ صبحانه آماده می کرد و ناهار و شام برایشان تدارک می دید و کارهای آن ها را انجام می داد. مادر زهرا برای…

یک کاسه ماست شیرین توی خانه ایی و در گوشه آشپزخانه ای بود، تا اینکه گربه ایی بو کشید و سراغ ماست آمد.

کاسه ماست به گربه اجازه نداد کمی ماست بخورد وگفت من شیرین ترین ماست دنیا هستم. اردک و گنجشکی هم برای رفع خستگی سراغ ماست آمدند، اما کاسه ماست به آن ها هم اجازه نداد به او دست بزنند. روزها گذشت و کسی سراغ ماست نیامد. روزی گربه و اردک و گنجشک از کنار ماست رد شدند. کاسه ماست آن ها را صدا زد، اما آن ها که بوی ترشی ماست را حس کردند، به ماست لب نزدند.

داستان”ماست شیرین” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

یک کاسه ماست شیرین توی خانه ایی و در گوشه آشپزخانه ای بود، تا اینکه گربه ایی بو کشید و سراغ ماست آمد.

کاسه ماست به گربه اجازه نداد کمی ماست بخورد وگفت من شیرین ترین ماست دنیا هستم. اردک و گنجشکی هم برای رفع خستگی سراغ…

سنجاب کوچولویی بود که در باغی با موش کوری زندگی می کردند. این دو دوست های خوبی برای هم بودند.

موش کوچولو هر روز مشغول کندن چاله می شد و خاک ها را توی باغ می ریخت و این موضوع صاحب باغ را ناراحت می کرد. سنجاب یک روز دید که صاحب باغ در حال گذاشتن چند تله برای موش کور است و این موضوع را به موش کور گفت و تصمیم گرفتند که باغ را ترک کنند. همانطور که می رفتند اردکی را دیدند و با هم دوست شدند و قرار شد هرکدام در ساختن خانه جدید با هم همکاری کنند.

داستان”سه دوست خوب” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

سنجاب کوچولویی بود که در باغی با موش کوری زندگی می کردند. این دو دوست های خوبی برای هم بودند.

موش کوچولو هر روز مشغول کندن چاله می شد و خاک ها را توی باغ می ریخت و این موضوع صاحب باغ را ناراحت می کرد. سنجاب یک روز دید…

یک مار کوچولو بود که به تازگی از تخم بیرون آمده بود. مار کوچولو به اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت اینجا چقدر قشنگه!

مار کوچولو مشغول گشت و گذار توی جنگل شد و حیوانات درخت ها و چمن ها را دید. تا اینکه به برکه ای رسید و عکس خودش را در آب دید. با خودش فکر کرد که من چقدر کوچولو ام! مارکوچولو شبیه بقیه حیوانات نبود و همین باعث تعجبش شده بود.

داستان”قصه مار کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

یک مار کوچولو بود که به تازگی از تخم بیرون آمده بود. مار کوچولو به اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت اینجا چقدر قشنگه!

مار کوچولو مشغول گشت و گذار توی جنگل شد و حیوانات درخت ها و چمن ها را دید. تا اینکه به برکه ای رسید و…

پدرام و پیروز دو برادری بودند که بیشتر وقتشان را با مادر بزرگ فخری می گذراندند.

مادر بزرگ مشغول خیاطی بود و می خواست برای نوه هایش دو تا پیرهن زیبا بدوزد. مادر بزرگ خسته شد و کنار چرخ خیاطی خوابش برد. گربه کوچولویی قرقره را برداشت و مشغول بازی شد، اما کم کم نخ های قرقره دور گربه پیچید.

داستان”قرقره مادر بزرگ” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

پدرام و پیروز دو برادری بودند که بیشتر وقتشان را با مادر بزرگ فخری می گذراندند.

مادر بزرگ مشغول خیاطی بود و می خواست برای نوه هایش دو تا پیرهن زیبا بدوزد. مادر بزرگ خسته شد و کنار چرخ خیاطی خوابش برد. گربه کوچولویی…

لیلا در فصل زمستان لباس های کمی می پوشید و گاهی در و پنجره را باز می کرد.

پدر و مادر لیلا همیشه به او توصیه می کردند که لباس بیشتری بپوشد و شعله بخاری را کم کند، اما لیلا گوش نمی داد و حسابی گاز را هدر می داد. تا اینکه خاله ی لیلا از روستایی که در آن زندگی می کردند با آن ها تماس گرفت.

داستان”شعله بخاری” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

لیلا در فصل زمستان لباس های کمی می پوشید و گاهی در و پنجره را باز می کرد.

پدر و مادر لیلا همیشه به او توصیه می کردند که لباس بیشتری بپوشد و شعله بخاری را کم کند، اما لیلا گوش نمی داد و حسابی گاز را هدر می داد. تا اینکه…

مهدی کوچولو با پدر ومادرش در روستایی زندگی می کرد. مهدی کوچولو خواهر و برادری نداشت.

مهدی هر روز با پدرش گوسفندها را برای چرا به دشت می برد. یک شب مهدی کوچولو چشمش به ماه گرد و بزرگ افتاد و دلش خواست که ماه را برای خودش بردارد تا دیگر تنها نباشد.

داستان” ماه ماله همه است” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

مهدی کوچولو با پدر ومادرش در روستایی زندگی می کرد. مهدی کوچولو خواهر و برادری نداشت.

مهدی هر روز با پدرش گوسفندها را برای چرا به دشت می برد. یک شب مهدی کوچولو چشمش به ماه گرد و بزرگ افتاد و دلش خواست که ماه را برای خودش…

ماه توی آسمان نشسته بود و ستاره ها دورش جمع شده بودند. ماه قرار بود که داستان تعریف کنه تا ستاره ها بخوابند.

ماه داستانش را تعریف کرد و همه ستاره ها خوابیدند بجز ستاره کوچولو. ستاره کوچولو خوابش نمی برد. ماه برای ستاره کوچولو لالایی خواند اما فایده ایی نداشت. ماه برای ستاره کوچولو با ابر تشک و بالشت درست کرد و ستاره کوچولو را خواباند.

داستان”ستاره ایی که نمی خوابید” با اجرای خانم مریم نشیا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

ماه توی آسمان نشسته بود و ستاره ها دورش جمع شده بودند. ماه قرار بود که داستان تعریف کنه تا ستاره ها بخوابند.

ماه داستانش را تعریف کرد و همه ستاره ها خوابیدند بجز ستاره کوچولو. ستاره کوچولو خوابش نمی برد. ماه برای ستاره…

جنگل سبز آروم و سرسبز بود. موش کوچولو و گنجشک کوچولو دو دوست بودند که هر روز با هم بازی می کردند.

یک روز که موش موشک با گنجشک کوچولو حسابی بازی کرده بود تشنه شون شد و هر دو برای خوردن آب به کنار برکه رفتند. دو تا دوست آب خوردند و توی آب به عکس خودشان نگاه کردند. اما یک دفعه گنجشک کوچولو متوجه شد که دندان ندارد و خیلی ناراحت شد.

داستان”سوال گنجشک کوچولو” با اجرای خانم مریم نشیبا در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تهیه و تولید شده است.

این قصه از سری قصه های صوتی شب بخیر کوچولو با صدای زیبای مریم نشیبا است. برای گوش دادن به قصه های صوتی بیشتری از مریم نشیبا می توانید روی تگ مریم نشیبا در پائین این مطلب کلیک کنید.

جنگل سبز آروم و سرسبز بود. موش کوچولو و گنجشک کوچولو دو دوست بودند که هر روز با هم بازی می کردند.

یک روز که موش موشک با گنجشک کوچولو حسابی بازی کرده بود تشنه شون شد و هر دو برای خوردن آب به کنار برکه رفتند. دو تا دوست…

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

اطلاعات تماس:

.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹

قصه های خنده دار کودکانه صوتی

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

قصه های صوتی کودکانه پگاه قصه گو، بیوگرافی پگاه رضوی قصه گو، قصه صوتی بلند، دانلود قصه های کودکانه قدیمی، قصه صوتی برای کودکان دبستانی، پگاه قصه گو جدید، قصه صوتی برای کودکان پیش دبستانی، کانال قصه صوتی کودکانه

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .

خیلی خیلی سالهای پیش توی یک مزرعه ای کوچیک یک مادری با ۱۲ تا پسر خودش زندگی می کرد . بچه ها این پسرها خیلی پر انرژی بودند بیشتر وقتها از درختها بالا میرفتند  ، از شاخه ها شون می افتادند پایین ، بعضی از موقع ها رو تپه کنار رودخونه سر می خوردند و با صدایی بلند می خندیدند . هر وقت هم چشم مامان شون رو دور میدیدند روی زمیت غلط میزدند و خودشون رو حسابی خاکی و گلی می گردند، بچه های کوچیکتر هم چهار دست و پا راه میرفتند و لباسها شون رو پاره می کردند . مادرشون کارش این بود که از صبح زود تا آخر شب لباسها و جورابها شون  رو که توی این همه بازی پاه شده بود رو وصله کنه و همیشه هم به فکر این بود که وای نهار چی بپزم وای شام چی بپزم . برای همین فرصت نمیکرد که خونه رو تمیز و مرتب کنه

خوب بچه ها اگه میخواین بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین .

یک دختر بود که توی یک روستا همراه با پدر و مادرش زندگی می کردند . مادر اون دختر به دلیل بیماری که داشت مجبور بود بره به شهر تا مداوا بشه اما توی اون سفر پدر و دختر همراه با مادرش نرفتند . دایی اون دختر با مادرش رفت . همه روستا پشت واسه اونا حرف در آورده بودند و پشت سر باباش حرف میزدند و میگفتند که چرا باباش مادرش رو تنها فرستاده اصلا چه معنی میده . از اون ور بچه ها وظیفه نون پختن وظیفه مادر بود . حالا که مادر نبود این وظیفه افتاده بود به گردن پدر . اما پدر تا حالا هیچ وقت نون نپخته بود اصلا بلد نبود . واسه همین هم اولین روزی که خواست نون بپزه آتش تنور خورد به صورتش رو گیزززز ، ابرو ها و مژه هاش سوخت …

در زمانهای های خیلی خیلی قدیم ، توی دهکده ای که نه خیلی دور بود و خیلی نزدیک پادشاهی زندگی می کرد که سه تا دختر داشت . یک روز رو کرد به سه تا دختر هاش و پرسید :

ببینم بنظر شما این رویه است که آستر رو نگه میداره یا آستره که رویه رو نگه میداره ؟

دختر بزرگ و دختر وسط جواب دادند خب که معلومه اون رویه است که آستر رو نگه میداره اما دختر کوچیک تر مخالفت کرد و گفت این آستره که رویه رو نگه میداره .پادشاه از جواب دختر کوچیکش اصلا خوشش نیومد واسه همین دسنور داد که دخترش رو به عقد پسری در بیاد به نام حسن اما بچه ها چه پسری ، این پسر با مادر پیرش زندگی میکرد و عادت داشت که از صبح تا شب می خوابید هیچ کمکی هم به مادرش نمیکرد ، هیچی . حتی اگه ولش میکردید دلش میخواست که مادر پیرش بیاد و غذا رو هم دهنش بزاره . هیچ کاری هم بلد نبود .

قصه صوتی کودکانه پسری در طبل

قصه صوتی کودکانه آهوی جادو شده

شما در این صفحه می توانید داستان صوتی ویلن آوازه خوان را گوش کنید. ما خوشحال می شویم اگر چند خطی برای ما از داستان صوتی ای که گوش کردید بنویسید.

شما در این صفحه می توانید داستان صوتی برادر بزرگ برادر کوچک را گوش دهید.

در این صفحه شما می توانید داستان صوتی آدم برفی خندان را بشنوید.

قصه صوتی آهوی لاغر شده با صدای پگاه قصه گو

قصه صوتی آسمان آبی از پگاه قصه گو به مناسبت روز درختکاری

قصه صوتی ۱۵ دقیقه ای آرزوی خرگوش از پگاه قصه گو

این قصه رو پگاه صوتی تعریف می کنه از جنگلی که یه عالمه حیوان توش زندگی می کنند.

مگسی دنبال یه جای خنک در تابستون می گرده که میره توی یه کوزه.

این داستان رو دو پسر ۶ ساله با هم نوشته اند.

این داستان دو مردی هست که اسم هر دوی آن ها بتمن است.

کودکان آرزوهاشون رو به بتمن می گفتند که براشون برآورده کنه.

حالا در این داستان در روستایی نزدیک دیوی تمام پول های مردم را برداشته و رفته.

حالا بتمن ها باید بروند و پول ها رو پس بگیرند.

کفاشی در شهری بود که کارش حرف نداشت. اما هیچ وقت تبلیغ کارش رو نمی کرد و می گفت کار من نیازی به بازاریابی و تبلیغ نداره.

یه روزی ۳ تا بچه کوچولو رو دید که پا برهنه در حال بازی هستند.

از روی جای پای بچه های کوچک براشون کفش دوخت.

تا روزی بچه های کوچک بصورت معجزه آسایی به کمک پیرمرد آمدند و زندگی پیرمرد را عوض کردند.

این داستان به کودکان می آموزد که بی دلیل ببخشند و بدانند که کارهای نیک به زندگی شما نیکی و ارزش می آورند.

قصه صوتی کودکانه مهربانی

گلی بود. گلدونی بود. باغی بود. باغبونی بود. مادری بود. پسری بود. اسم مادر ریحانه خاتون بود. ریحانه خاتون یه مادر ساده دل بود که دلش مثل آب زلال و مثل آینه صاف بود.

اون یه پسر یه ساله داشت که خیلی دوسش داشت.

هر روز توی خونه راه می رفت و براش می خوند : یک ساله ام . گل خونه ام.

یه روز گاو حنایی باغ بغل صدای ریحانه خاتون رو موقع آواز خوندن شنید.قصه های خنده دار کودکانه صوتی

اومد کنار پنجره وسرش رو آورد تو و گفت ما . مبارکه ریحانه خاتون. شنیدم پسرت یه ساله شده.

ریحانه خاتون با خوشحالی گفت بله یک سالش شده

یک ساله ام

گل خونه ام

گاو گفت : ما ! حالا می تونه راه بره.

ریحانه خاتون گفت نه هنوز نمی تونه راه بره. هنوز خیلی زوده.

گاو گفت : ما! گوساله من یه روزشه اما می تونه راه بره. پسر یه روزه من از پسر یه ساله تو زرنگتره.

ریحانه خاتون وقتی که اینو شنید ناراحت شد. به پسر کوچکش نگاه کرد و با خودش گفت چرا گوساله ره میره. پسر من راه نمیره. همین موقع گوسفند و بره اش اومدند کنار پنجره و گفت : بع بع مبارکه ریحانه خاتون. می گفتی پسرت یه ساله شده ، مگه نه.

ریحانه خانون با خوشحالی گفت : بله

یک سالم

گل خونم

گوسفند گفت : بع بع حالا خودش می تونه غذا بخوره؟

ریحانه دستی به موهای پسرش کشید و گفت : نه. هنوز نه. باید یه کم دیگه صبر کنیم.

گوسفنده  گفت : بره من یه ماهشه اما خودش غذا می خوره. بره یه ماهه من از پسر یه ساله تو زرنگتره

ریحانه خاتون باز هم ناراحت شد و به خودش گفت : چرا بره گوسفند خودش غذا می خوره اما پسر من نه.

قصه صوتی کودکانه گربه کوچک داستانی مناسب برای کودکان زیر ۹ سال با صدای پگاه رضوی عزیز را می توانید در این صفحه گوش کنید.

پیرمرد خارکنی بود که توی یه ده کوچیک زندگی میکرد. روزا میرفت توی بیابون و خار میکَند و عصرها هم خاراشو میبرد شهر میفروخت. یه شب که از شهر داشت برمیگشت خونه هوا طوفانی شد…

یک پسری بود بچه ها بنام پاتریک ، پاتریک مدرسه میرفت اما از این خیلی بدش می اومد که وقتی بیاد خونه تکلیف مدرسه اش رو انجام بده ، میدونید چرا ؟ چون اون عاشق  بدمینتون بازی کردن و فیلم نگاه کردن بود . دوست داشت وقتی از مدرسه میاد بازی کنه ، فیلم نگاه کنه و بخوابه ، بخاطر همین هیچ وقت تکالیف مدرسه اش رو انجام نمیداد  . هرچی معلمش با مهربونی باهاش صحبت میکرد ، مادرش و باباش اما نه پاتریک اصلا گوشش به این حرفها بدهکار نبود که نبود . دیگه بچه ها معلم پاتریک کم کم ناراحت شده بود و شروع کرد ناراحتیش رو به پاتریک گفتن . از اونور هم پاتریک هی میگفت اه ه ه من نمیخوام تکلیفم رو توی خونه انجام بدم . همش آرزو میکرد که کاشکی یکی می اومد تا بیاد تکلیف های منرو انجام بده و …

دو تا مرد بودند که در همسایگی همدیگه زندگی می کردند . اسم یکیشون دانا و اسم یکی دیگه نادان بود.

اونا رابطه های خیلی خوبه باهم داشتند.

خیلی موقع ها در طول روز باهم می نشستند و از آرزو هاشون برای همدیگه می گفتند.

یکروز همینجور که داشتند باهم صحبت میکردند تصمیم گرفتند راه بیافتند برند دنبال آرزو هاشون.

اونها راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دو راهی.

یکیشون گفت از اینور بریم، یکی دیگه گفت نه از اونور بریم.

چند دقیقه باهم حرف زدند و صحبت کردند که از اینور بریم و از اونور بریم که خلاصه تصمیم گرفتند هر کدومشون راهی برند که فکر میکنند درسته برند.

اینجا دیگه جاییه که هرکدومون باید بریم دنبال آرزو های خودمون.

راه ما شاید از اینجا دیگه باید از همدیگه جدا باشه.  

خلاصه بچه ها دانا یک راه رو انتخاب کرد و نادان هم یک راه و …

سارا خواهر نوزاد احمد است که تازه به دنیا آمده، احمد در تفکرات کودکی خود غوطه ور است و تصور می کند که با به دنیا آمدن خواهرش می تواند از ابتدایی ترین روزها با او ارتباط بگیرد. قبل از به دنیا آمدن سارا، خیلی خوشحال است ولی بلافاصله بعد از ورود او و دیدن توجه‌های اطرافیان ناراحت می‌شود و شروع می‌کند به کارهایی برای جلب توجه. این کتاب برای اولین بار سال ۶۳ توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ شده و همچنان موجود می‌باشد. راوی قصه چند مورد مرتبط با فرزندپروری دهه ۶۰ را با توجه به نیاز امروز کودکان تغییر داده است. قصه بسیار مفید و قابل استفاده برای خانواده هایی‌ است که در انتظار فرزند دوم هستند.

شما می توانید قصه صوتی خروس دانا را از این قسمت مشاهده کنید.

در این صفحه شما می توانید به داستان صوتی بابا بزرگ نجار گوش دهید.

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

اطلاعات تماس:

.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹

قصه های خنده دار کودکانه صوتی

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

اگر در حال خواندن این مطلب هستید قطعا شما به دنبال آینده بهتر برای کودک خود هستید. رادیو کودک یکی از کامل ترین منابع کتاب داستان برای کودکان ۲ تا ۱۲ سال است که تمامی کتاب های وب سایت براساس سن و سلیقه کودکان دسته بندی شده و در دسترس است. رادیو کودک به شما پیشنهاد می کند پس از مطالعه این مطلب به صفحه دسته بندی کتاب های سایت براساس سن و سلیقه کودک خود یا قصه های کودکانه صوتی مراجعه کنید تا داستان ها و کتاب های بیشتر را پیدا کنید.

انتخاب کتاب برای کودکان دبستانی امری حساس و نیازمند تحقیق و آشنایی با روحیات و ادبیات کودکان است. شناخت روحیات کودک خود اولین نکته در انتخاب کتاب کودک است. در سایت رادیو کودک ما تلاش کرده ایم، کتاب برای طیف های مختلف کودکان را دسته بندی شده در اختیارتان قرار دهیم. چکیده ای از کتاب و مفهوم کلی آن در پایان هر معرفی آورده شده است. لیست کتاب هایی که در این مقاله معرفی می شود به شرح زیر است:

لیست کتاب های مناسب ۷ تا ۱۲ سال

در این سن کودکان در آستانه ی ورود به مدرسه و سال های اولیه مدرسه به سر میبرند و خواندن کتاب به تقویت مهارت خواندن و نوشتن، آشنایی با الفبا، تجزیه تحلیل و نتیجه گیری، جمله سازی و… بسیار کمک میکند. کودکی که از سنین پایین تر به کتابخوانی عادت کرده است در این سن ها و با آشنایی با الفبا لذت بیشتری از کتابخوانی خواهد برد، و کم کم قادر خواهد بود داستان های طولانی تر و مفاهیم پیچیده تر را بخواند.

در این سن خواندن داستان هایی که قهرمان آن همسن و سال کودک باشد و بتواند کار مهم و هیجان انگیزی را انجام دهد، بسیار برای کودکان جالب خواهد بود، اما در کنار خواندن داستان های جذاب، خواندن کتاب های غیر داستانی و علمی یا تاریخی میتواند قدرت کتابخوانی کودک را افزایش دهد.

این کتاب داستان پسربچه ای خجالتی به نام “برایان” است که به دلیل ساکت و خجالتی بودنش نمیتواند با دیگران ارتباط برقرار کند، درنتیجه دیگران هم او را نمیبینند و به او توجه نمیکنند. معلم مدرسه، مدیر مدرسه و همشاگردی هایش او را نمیبینند و در جمع هایشان راه نمیدهند. برایان پسر با استعدادی است اما به دلیل خجالتی بودن نمیتواند بطور موثر ابراز وجود کند و بنابراین بقیه پی به توانایی ها و استعدادهای او نمیبرند تا وقتیکه شاگرد جدیدی به مدرسه شان می آید و زندگی برایان بعد از آشنایی با او عوض میشود…

در این سن و سال کودکان خلق و خوی های مختلفی دارند. بعضی کودکان بسیار راحت و صمیمی با افراد ناآشنا برخورد میکنند و میتوانند به راحتی دوست پیدا کنند و در مواقع لزوم ابراز وجود کنند. اما بعضی دیگر در این توانایی ضعف دارند و نمیتوانند به راحتی در دوستی پیش قدم شوند یا توانایی های خود را به نمایش بگذارند. درمورد این نوع از کودکان لازم است که توانایی ابراز وجود به موقع به آنها آموزش داده شود تا بتوانند در گروه های مختلف همسالان خود وارد شوند و در مدرسه عملکرد مناسبی داشته باشند.

این کتاب بطور غیرمستقیم در قالب یک داستان مهارت برقراری ارتباط را به کودکان آموزش میدهد.

این کتاب روایت داستانی برای آشنایی و آشتی کودکان با طبیعت و حیوانات است. ژیوان، که پسر یک شکارچی است  در یک جنگل با سنجاب کوچولویی دوست میشود و آنها هرروز صبح همدیگر را در جنگل میبینند. یک روز سنجاب یک بلوط به ژیوان میدهد و به او میگوید که اگر نصف آن را بخورد تبدیل به سنجاب میشود، و اگر دوباره نصف ان را بخورد تبدیل به انسان میشود. بعد از مدتی سنجاب کوچولو، دوست ژیوان گم میشود. ژیوان تصمیم میگیرد نصف بلوط را بخورد و به دنبال دوستش برود، اما خودش هم شکار میشود و میفهمد که شکارچی سنجاب ها پدر او است. به هر ترتیبی ژیوان نجات پیدا میکند و دوستانش را نجات میدهد، اما پیش پدرش برنمیگردد. روزی به نزدیکی خانه شان میرود و پدرش را میبیند که غمگین نشسته است و دلش برای او تنگ شده، با پدرش حرف میزند و از او میخواهد دیگر سنجاب ها را شکار نکند و محیط بان شود…

در این کتاب بچه ها با مفهوم حیوان دوستی، طبیعت دوستی و محیط بان آشنا میشوند.

این کتاب شامل دو داستان مصور با تصویرهای زیبا از دیوید رابرتز است که مفاهیم ارزشمندی در زندگی را به کودکان یاد میدهد. داستان اول “این یک کت و شلوار معمولی نیست” درباره ی مفاهیمی مانند  دوست داشتن، کوشا بودن و احترام متقابل است و به کودک یاد میدهد قدر داشته هایش را بداند. مکس، خیلی دوست دارد کت و شلواری داشته باشد تا همه جا بتواند آن را بپوشد و برای رسیدن به آن بسیار تلاش میکند. اما ایده ای که او برای رسیدن به خواسته اش دارد، او را خاص و متفاوت میکند و باعث میشود نگاه اطرافیانش هم به این مسئله تغییر کند. کودک در خلال این داستان می آموزد که با درست فکر کردن میتوان از پس هرکاری برآمد.

داستان بعدی با نام “آشپزخانه خانم گیلاس” داستان آشپزخانه ای را تعریف میکند که در آن همه تصمیم میگیرند جای خود را با دیگری عوض کنند.

 

در داستان اول، مفهوم تفاوت های فردی، و توانایی و عدم توانایی در این کتاب بررسی میشود و کودک می فهمد که باید روی داشته ها و توانایی های خودش تمرکز کند و غبطه ی دیگران را نخورد.  در پایان داستان دوم به این نتیجه می رسند که انجام دادن کاری که آن را دوست دارند و آن را بلدند از هر کار دیگری بهتر است.

کتاب « به مدرسه دیر رسیدم چون… » نوشته دیوید کالی و به تصویرگری بنجامین چاد است. دیوید کالی در این کتاب بهانه‌های‌ دیر رسیدن پسرکی را به مدرسه با تخیل و زبانی طنزآمیز بیان کرده است.  

برای هرکدام از ما حداقل یک بار پیش آمده که به مدرسه دیر رسیده ایم و توی راه به هزار بهانه جور و واجور فکر کردیم، دروغ سرهم کردیم از دیر بیدار شدن و ترافیک صبحگاهی گرفته تا بیماری خانواده.

در کتاب “به مدرسه دیر رسیدم چون …” پسرکی دیر به مدرسه اش می رسد و به جای اینکه به سوال “چرا دیر اومدی” جواب ساده پیش پا افتاده دهد، از تخلیش استفاده می کند و داستانی هایی را به معلمش می گوید. پسرک به جای جواب‌های ساده‌ای که ممکن است هر کس دیگری بدهد تخلیش را به کار می‌اندازد و شروع به گفتن بهانه‌هایی عجیب و غریب می کند. پسر قصه ما در مقابل سوال معلم خود کم نمی آورد و بهانه‌هایی پی در پی خودش را می گوید که شما را به خنده می اندازد.

قطعا که معلمش بهانه‌های عجیب و غریب او را باور نمی‌کند. اما تخیل پسرک آن قدر قابل ستایش است که بتوان از دیر رسیدن او به مدرسه چشم پوشی کرد.

داستان این گونه آغاز می شود:

کتاب “به مدرسه دیر رسیدم چون …” کتابی است در تبلیغ توجه و تشویق هوش، تخیل و خلاقیت کودکان در اتفاقات روزمره و تشویق کودکان به فکر کردن در خارج از چهارچوب های کلیشه ای.

این کتاب داستان زندگی خرسی است که پیانویی جا مانده در جنگل را پیدا می کند، بچه خرس هر روز به سراغ پیانو می‌رود و کم کم با آن خود می گیرد و بزرگ می‌شود که می‌تواند آهنگ‌های دلنشینی بنوازد. روزی پدر و دختری به جنگل می‌آیند و به خرس پیشنهاد می‌دهند که همراه آنان به شهر برود. خرس می‌داند اگر به شهر برود دلش برای خرس‌های دیگر تنگ می‌شود اما از سویی دیگر سودای دیدن شهر و برگزاری کنسرت او را وسوسه می‌کند.

خرس پیانو زن جنگل و دوستانش را به ترک می کند و برای کسب شهرت و تجربه‌های جدید به شهر می رود و خیلی زود به آقای خرس مشهوری تبدیل می‌شود که همه برای کنسرت هایش صف می بندند. پس از مدتی با این که همه چیز به خوبی پیش می‌رود خرس حس می‌کند چیزی کم دارد …

خرس از جنگل به شهر می‌رود به جایی که به آن تعلق ندارد، برای مدتی زرق و برق شهر خرس را از هویتش، دوستانش و جنگلی که در آن زندگی می‌کرد دور می‌کند. اما سرانجام خرس برای بازیافتن دوستان قدیمی‌اش راهی جنگل می‌شود.

این داستان مفهوم هویت، تعلق خاطر و حفظ دوستی‌های قدیمی را برای کودک بازگو می‌کند

کتاب کودک “هیس! ما یک نقشه داریم” داستان ۴ دوست صمیمی علاقمند به پرندگان است که می خواهند آن ها را با خود همراه کنند، ۳ دوست پیشنهاد می دهند پرندگان را اسیر کنند اما یکی از این چهار دوست اعتقاد دارد که اگر با پرندگان دوست باشند می توانند آن ها را با خود همراه کنند.

چهار دوست به جنگل می روند و پرنده ای خوش خط و خال و زیبا می بینند. دوست کوچک‌تر به پرنده می‌گوید: «سلام پرنده» اما سه دوست دیگرش او را ساکت می‌کنند و می‌گویند: «هیس! ما یک نقشه داریم.»

سه دوست دیگر یک توری می‌آورند روی پرنده می‌اندازند. اما پرنده فرار می‌کند و می‌رود. سه دوست بزرگ‌تر هر چه تلاش می‌کنند موفق نمی‌شوند پرنده را بگیرند تا این می‌بینند دوست دیگرشان که به پرنده سلام کرده بود به آرامی به پرنده نزدیک شده و با پیشنهاد غذا اعتماد او را جلب کرده است.قصه های خنده دار کودکانه صوتی

طولی نمی‌کشد که پرنده‌های زیادی با دوست کوچک ارتباط برقرار می کنند. سه دوست بزرگ‌تر فرصت را غنیمت می‌شمارند تا با روشی که خودشان فکر می‌کنند درست است پرنده‌های بیشتری شکار کنند. پس دوباره سراغ تورشان می‌روند. این کار پرنده‌ها را خشمگین می‌کند و همگی مجبور به فرار می‌شوند.

سپس آن‌ها به یک سنجاب برمی‌خورند و باز دوست کوچک‌شان را ساکت می‌کنند و می‌گویند: «هیس! ما یک نقشه داریم.» و بدون توجه به روش دوست کوچک‌شان سعی می‌کنند آن موجود را به روش خودشان اسیر کنند. «هیس! ما یک نقشه داریم» کتابی تصویری است. متن تکرارشونده «هیس! ما یک نقشه داریم» و همچنین تصاویر زیبای داخل کتاب، برای کودکان سنین پایین جذاب است و چسبندگی کودکان به کتاب را بیشتر می کند.

عکس های مصور شده در کتاب بسیار هوشمندانه طراحی شده اند و نکات جالبی در آنها نهفته است، برای مثال در تصویر مصور روی کتاب، کوچکترین دوست با فاصله ای نسبت به باقی ۳ دوست دیگر ترسیم شده است که نمایان گر اختلاف نظر بین آنهاست. از طرفی نگاه دوست کوچکتر به ۳ دوست دیگر هم نشان دهنده چشمان مشاهده گر و متعجب اوست.

پرنده‌ی زیبای رنگارنگ با فرار خود صفحه به صفحه ما را در طول داستان پیش می‌برد و او که همیشه چشمان‌اش بسته است، زمانی که به دوست کوچک‌تر اعتماد می‌کند، چشمان‌اش را باز می‌کند تا دوست جدید خود را ببیند.

کتاب «هیس! ما یک نقشه داریم» برای بلندخوانی و اجرای نمایش کودک بسیار ایده آل است.

کتاب “هیس! ما یک نقشه داریم” ترویج دهنده فرهنگ دوستی با طبیعت و حیوانات هست و تفاوت نگاه کودکان و بزرگسالان به طبیعت، حیوانات و محیط اطراف خود است.

کتاب دوست بزرگ داستانی است درباره دوستی و رعایت حد دوستی را مطرح می‌کند. مادر بچه‌کلاغ وقتی می‌فهمد دوست تازه‌ی او یک فیل است نگران می‌شود و مانند هر مادر نگرانی، به بچه‌کلاغ هشدار می‌دهد و برای قطع دوستی با فیل دلایل مختلفی را مطرح می‌کند. ولی بچه‌کلاغ برای همه‌ی آن‌ها جوابی دارد که ثابت کند دوستی‌اش با فیل اشتباه نیست. مادر که هنوز مجاب نشده است به او هشدار می‌دهد مبادا با فیل کشتی بگیرد یا وسط آب برود.

بچه کلاغ به مادرش اطمینان می‌دهد هیچ کدام از این کارها را نخواهد کرد و یادآوری می‌کند که او می‌داند یک فیل چه می‌کند و یک کلاغ چه عادت‌هایی دارد. مادر سرانجام آخرین تیر خود را رها می‌کند و از او می‌پرسد که چگونه با فیل گفت وگو می‌کند. بچه‌کلاغ در پاسخ می‌گوید درست است که او زبان فیل را بلد نیست ولی آن دو می‌توانند به زبان اشاره و با نگاه با یک دیگر ارتباط برقرار کنند و احساس خود را به یک دیگر منتقل کنند. مادر که تا حدودی آرام شده است این‌بار برای فیل اظهار نگرانی می‌کند و از او می‌خواهد که از فیل رفتارهای کلاغ‌ها را نخواهد. بچه کلاغ که دیگر بی‌حوصله شده است می گوید من می‌دانم با چه کسی دوستی می‌کنم. او یک فیل ساده است نه یک فیل پرنده.

داستان با طرح دوستی بچه‌کلاغ و بچه‌فیل، موضوع هم « قد و اندازه بودن » در دوستی را به خوبی بیان می‌کند. هم چنین به والدین می‌گوید که در عین حال که باید هوای کودکان را داشتهه باشند و چتر حمایتی‌شان برسر کودکان باشد، نباید آنان را دست کم بگیرند و باید به کودکان اطمینان کرد.

المر کتابی است درمورد تفاوت های فردی و ویژگی های منحصر بفرد. المر فیلی است که شبیه هیچ فیل دیگری نیست، او مثل فیل های دیگر خاکستری نیست، بلکه رنگارنگ و بسیار شوخ است. در ابتدای داستان او از این تفاوت ناراضی است و دلش میخواهد شبیه فیل های دیگر باشد پس میرود و با توت های وحشی خود را خاکستری میکند، اما دیگر هیچ کس او را نمیشناسد. او دیگر المر نیست بلکه فقط یک فیل است. اما او ویژگی های دیگری هم دارد که او را منحصر بفرد میکند و در ادامه همین ویژگی ها باعث میشود همه او را بشناسند.

المر یکی از بهترین کتاب ها در حوزه ی خودشناسی کودکان است، سال هاست این کتاب در کارگاه های کودکان، در مهد کودک ها و مدارس خوانده میشود و همیشه جزو جداب ترین کتاب ها برای کودکان است. حتی ناشر کتاب «المر» ۲۶ می سال ۲۰۱۶ را روز المر نامگذاری کرد و کتابخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها این روز را با اجرای برنامه‌هایی در رابطه با این فیل دوست‌داشتنی جشن گرفتند. لازم است که هر کودکی حتما یک بار این کتاب را بخواند و درمورد ویژگی های منحصر بفرد خود فکر کند.

این کتاب برای بلندخوانی و اجرای نمایش مناسب است.

داستان المر داستان تفاوت ها و پذیرش و احترام به این تفاوت هاست. در جریان داستان کودک می آموزد که آنچه او را منحصر بفرد میکند همین تفاوت هاست و باید آنها را دوست بدارد.

شنگال کوچولو نمیداند چیست؟ نمیداند دقیقا به چه دردی میخورد؟ او نه چنگال است و نه قاشق. هیچ وقت سر سفره از او استفاده نمیشود. نه چنگال ها او را میپذیرند و نه قاشق ها. شنگال دلش میخواهد به درد کاری بخورد، میخواهد در یک گروه قرار بگیرد و همه او را بپذیرند. 

پس تصمیم میگیرد خود را شبیه قاشق ها یا چنگال های دیگر بکند. اما موفق نمیشود، چون او نه قاشق است نه چنگال.

تا اینکه روز سرو کله ی یک بچه کوچولو در خانه پیدا میشود. او آنقدر کوچک است که نمیتواند از قاشق و چنگال استفاده کند. به چیزی احتیاج دارد که هم قاشق باشد و هم چنگال و این همان چیزی است که شنگال برای آن ساخته شده است.

داستان شنگال به تفاوت های فردی و نقاط قوت یا ضعف هرکس میپردازد. در خلال داستان کودک میبیند که ویژگی های متفاوت شنگال نه تنها بد و بی مصرف نیست، بلکه بسیار مفید است و برای هدفی خاص طراحی شده است.

همانطوری که ما همیشه توصیه می کنیم، بازی، کاردستی و کتاب ساختار ذهنی کودکان در حل مسائل را بسیار شکل می دهد. در این مطلب شما قصه ها و کتاب های مناسب کودکان پیش دبستانی و دبستانی را مشاهده خواهید نمود.

علاوه بر این مطلب شما می توانید از کتاب های زیر نیز برای کودکانتان بهره گیری کنید:

نویسنده: نیوشا پروازوند

تاریخ نگارش: اول فروردین ۱۳۹۷

اطلاعات تماس:

.۷۷۱۹۱۶۵۹ .۷۷۱۸۹۶۲۴

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

اطلاعات تماس:

.۰۲۱۷۷۱۸۹۶۲۴ .۰۲۱۷۷۱۹۱۶۵۹

قصه های خنده دار کودکانه صوتی

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

قصه های صوتی کودکانه پگاه قصه گو، بیوگرافی پگاه رضوی قصه گو، قصه صوتی بلند، دانلود قصه های کودکانه قدیمی، قصه صوتی برای کودکان دبستانی، پگاه قصه گو جدید، قصه صوتی برای کودکان پیش دبستانی، کانال قصه صوتی کودکانه

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .

خیلی خیلی سالهای پیش توی یک مزرعه ای کوچیک یک مادری با ۱۲ تا پسر خودش زندگی می کرد . بچه ها این پسرها خیلی پر انرژی بودند بیشتر وقتها از درختها بالا میرفتند  ، از شاخه ها شون می افتادند پایین ، بعضی از موقع ها رو تپه کنار رودخونه سر می خوردند و با صدایی بلند می خندیدند . هر وقت هم چشم مامان شون رو دور میدیدند روی زمیت غلط میزدند و خودشون رو حسابی خاکی و گلی می گردند، بچه های کوچیکتر هم چهار دست و پا راه میرفتند و لباسها شون رو پاره می کردند . مادرشون کارش این بود که از صبح زود تا آخر شب لباسها و جورابها شون  رو که توی این همه بازی پاه شده بود رو وصله کنه و همیشه هم به فکر این بود که وای نهار چی بپزم وای شام چی بپزم . برای همین فرصت نمیکرد که خونه رو تمیز و مرتب کنه

خوب بچه ها اگه میخواین بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین .

یک دختر بود که توی یک روستا همراه با پدر و مادرش زندگی می کردند . مادر اون دختر به دلیل بیماری که داشت مجبور بود بره به شهر تا مداوا بشه اما توی اون سفر پدر و دختر همراه با مادرش نرفتند . دایی اون دختر با مادرش رفت . همه روستا پشت واسه اونا حرف در آورده بودند و پشت سر باباش حرف میزدند و میگفتند که چرا باباش مادرش رو تنها فرستاده اصلا چه معنی میده . از اون ور بچه ها وظیفه نون پختن وظیفه مادر بود . حالا که مادر نبود این وظیفه افتاده بود به گردن پدر . اما پدر تا حالا هیچ وقت نون نپخته بود اصلا بلد نبود . واسه همین هم اولین روزی که خواست نون بپزه آتش تنور خورد به صورتش رو گیزززز ، ابرو ها و مژه هاش سوخت …

در زمانهای های خیلی خیلی قدیم ، توی دهکده ای که نه خیلی دور بود و خیلی نزدیک پادشاهی زندگی می کرد که سه تا دختر داشت . یک روز رو کرد به سه تا دختر هاش و پرسید :

ببینم بنظر شما این رویه است که آستر رو نگه میداره یا آستره که رویه رو نگه میداره ؟

دختر بزرگ و دختر وسط جواب دادند خب که معلومه اون رویه است که آستر رو نگه میداره اما دختر کوچیک تر مخالفت کرد و گفت این آستره که رویه رو نگه میداره .پادشاه از جواب دختر کوچیکش اصلا خوشش نیومد واسه همین دسنور داد که دخترش رو به عقد پسری در بیاد به نام حسن اما بچه ها چه پسری ، این پسر با مادر پیرش زندگی میکرد و عادت داشت که از صبح تا شب می خوابید هیچ کمکی هم به مادرش نمیکرد ، هیچی . حتی اگه ولش میکردید دلش میخواست که مادر پیرش بیاد و غذا رو هم دهنش بزاره . هیچ کاری هم بلد نبود .

قصه صوتی کودکانه پسری در طبل

قصه صوتی کودکانه آهوی جادو شده

شما در این صفحه می توانید داستان صوتی ویلن آوازه خوان را گوش کنید. ما خوشحال می شویم اگر چند خطی برای ما از داستان صوتی ای که گوش کردید بنویسید.

شما در این صفحه می توانید داستان صوتی برادر بزرگ برادر کوچک را گوش دهید.

در این صفحه شما می توانید داستان صوتی آدم برفی خندان را بشنوید.

قصه صوتی آهوی لاغر شده با صدای پگاه قصه گو

قصه صوتی آسمان آبی از پگاه قصه گو به مناسبت روز درختکاری

قصه صوتی ۱۵ دقیقه ای آرزوی خرگوش از پگاه قصه گو

این قصه رو پگاه صوتی تعریف می کنه از جنگلی که یه عالمه حیوان توش زندگی می کنند.

مگسی دنبال یه جای خنک در تابستون می گرده که میره توی یه کوزه.

این داستان رو دو پسر ۶ ساله با هم نوشته اند.

این داستان دو مردی هست که اسم هر دوی آن ها بتمن است.

کودکان آرزوهاشون رو به بتمن می گفتند که براشون برآورده کنه.

حالا در این داستان در روستایی نزدیک دیوی تمام پول های مردم را برداشته و رفته.

حالا بتمن ها باید بروند و پول ها رو پس بگیرند.

کفاشی در شهری بود که کارش حرف نداشت. اما هیچ وقت تبلیغ کارش رو نمی کرد و می گفت کار من نیازی به بازاریابی و تبلیغ نداره.

یه روزی ۳ تا بچه کوچولو رو دید که پا برهنه در حال بازی هستند.

از روی جای پای بچه های کوچک براشون کفش دوخت.

تا روزی بچه های کوچک بصورت معجزه آسایی به کمک پیرمرد آمدند و زندگی پیرمرد را عوض کردند.

این داستان به کودکان می آموزد که بی دلیل ببخشند و بدانند که کارهای نیک به زندگی شما نیکی و ارزش می آورند.

قصه صوتی کودکانه مهربانی

گلی بود. گلدونی بود. باغی بود. باغبونی بود. مادری بود. پسری بود. اسم مادر ریحانه خاتون بود. ریحانه خاتون یه مادر ساده دل بود که دلش مثل آب زلال و مثل آینه صاف بود.

اون یه پسر یه ساله داشت که خیلی دوسش داشت.

هر روز توی خونه راه می رفت و براش می خوند : یک ساله ام . گل خونه ام.

یه روز گاو حنایی باغ بغل صدای ریحانه خاتون رو موقع آواز خوندن شنید.قصه های خنده دار کودکانه صوتی

اومد کنار پنجره وسرش رو آورد تو و گفت ما . مبارکه ریحانه خاتون. شنیدم پسرت یه ساله شده.

ریحانه خاتون با خوشحالی گفت بله یک سالش شده

یک ساله ام

گل خونه ام

گاو گفت : ما ! حالا می تونه راه بره.

ریحانه خاتون گفت نه هنوز نمی تونه راه بره. هنوز خیلی زوده.

گاو گفت : ما! گوساله من یه روزشه اما می تونه راه بره. پسر یه روزه من از پسر یه ساله تو زرنگتره.

ریحانه خاتون وقتی که اینو شنید ناراحت شد. به پسر کوچکش نگاه کرد و با خودش گفت چرا گوساله ره میره. پسر من راه نمیره. همین موقع گوسفند و بره اش اومدند کنار پنجره و گفت : بع بع مبارکه ریحانه خاتون. می گفتی پسرت یه ساله شده ، مگه نه.

ریحانه خانون با خوشحالی گفت : بله

یک سالم

گل خونم

گوسفند گفت : بع بع حالا خودش می تونه غذا بخوره؟

ریحانه دستی به موهای پسرش کشید و گفت : نه. هنوز نه. باید یه کم دیگه صبر کنیم.

گوسفنده  گفت : بره من یه ماهشه اما خودش غذا می خوره. بره یه ماهه من از پسر یه ساله تو زرنگتره

ریحانه خاتون باز هم ناراحت شد و به خودش گفت : چرا بره گوسفند خودش غذا می خوره اما پسر من نه.

قصه صوتی کودکانه گربه کوچک داستانی مناسب برای کودکان زیر ۹ سال با صدای پگاه رضوی عزیز را می توانید در این صفحه گوش کنید.

پیرمرد خارکنی بود که توی یه ده کوچیک زندگی میکرد. روزا میرفت توی بیابون و خار میکَند و عصرها هم خاراشو میبرد شهر میفروخت. یه شب که از شهر داشت برمیگشت خونه هوا طوفانی شد…

یک پسری بود بچه ها بنام پاتریک ، پاتریک مدرسه میرفت اما از این خیلی بدش می اومد که وقتی بیاد خونه تکلیف مدرسه اش رو انجام بده ، میدونید چرا ؟ چون اون عاشق  بدمینتون بازی کردن و فیلم نگاه کردن بود . دوست داشت وقتی از مدرسه میاد بازی کنه ، فیلم نگاه کنه و بخوابه ، بخاطر همین هیچ وقت تکالیف مدرسه اش رو انجام نمیداد  . هرچی معلمش با مهربونی باهاش صحبت میکرد ، مادرش و باباش اما نه پاتریک اصلا گوشش به این حرفها بدهکار نبود که نبود . دیگه بچه ها معلم پاتریک کم کم ناراحت شده بود و شروع کرد ناراحتیش رو به پاتریک گفتن . از اونور هم پاتریک هی میگفت اه ه ه من نمیخوام تکلیفم رو توی خونه انجام بدم . همش آرزو میکرد که کاشکی یکی می اومد تا بیاد تکلیف های منرو انجام بده و …

دو تا مرد بودند که در همسایگی همدیگه زندگی می کردند . اسم یکیشون دانا و اسم یکی دیگه نادان بود.

اونا رابطه های خیلی خوبه باهم داشتند.

خیلی موقع ها در طول روز باهم می نشستند و از آرزو هاشون برای همدیگه می گفتند.

یکروز همینجور که داشتند باهم صحبت میکردند تصمیم گرفتند راه بیافتند برند دنبال آرزو هاشون.

اونها راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دو راهی.

یکیشون گفت از اینور بریم، یکی دیگه گفت نه از اونور بریم.

چند دقیقه باهم حرف زدند و صحبت کردند که از اینور بریم و از اونور بریم که خلاصه تصمیم گرفتند هر کدومشون راهی برند که فکر میکنند درسته برند.

اینجا دیگه جاییه که هرکدومون باید بریم دنبال آرزو های خودمون.

راه ما شاید از اینجا دیگه باید از همدیگه جدا باشه.  

خلاصه بچه ها دانا یک راه رو انتخاب کرد و نادان هم یک راه و …

سارا خواهر نوزاد احمد است که تازه به دنیا آمده، احمد در تفکرات کودکی خود غوطه ور است و تصور می کند که با به دنیا آمدن خواهرش می تواند از ابتدایی ترین روزها با او ارتباط بگیرد. قبل از به دنیا آمدن سارا، خیلی خوشحال است ولی بلافاصله بعد از ورود او و دیدن توجه‌های اطرافیان ناراحت می‌شود و شروع می‌کند به کارهایی برای جلب توجه. این کتاب برای اولین بار سال ۶۳ توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ شده و همچنان موجود می‌باشد. راوی قصه چند مورد مرتبط با فرزندپروری دهه ۶۰ را با توجه به نیاز امروز کودکان تغییر داده است. قصه بسیار مفید و قابل استفاده برای خانواده هایی‌ است که در انتظار فرزند دوم هستند.

شما می توانید قصه صوتی خروس دانا را از این قسمت مشاهده کنید.

در این صفحه شما می توانید به داستان صوتی بابا بزرگ نجار گوش دهید.

اطلاعات تماس:

.۴۴۳۷۶۸۱۹ .۰۹۱۲۴۲۵۰۱۴۲

تمامی حقوق مطالب و تصاویر تولیدی این سایت متعلق به سایت رادیو کودک است، هرگونه کپی برداری با ذکر نام سایت و لینک به آن براساس صفحه قوانین و مقررات بلامانع است.

قصه خوانی به کودک کمک می کند تا با زبان کشور خود بیشتر آشنا شوند و بدانند کلمات چگونه تلفظ می شوند و کجا باید عبارات مناسب را بیان کرد. بسیاری از کلماتی که کودک در طول زندگی خود استفاده می کنند در سال های اولیه زندگی فرا می گیرند بنابرابن می توان با گوش کردن و درک واژه ها این مهارت را در آنها به خوبی گسترش داد.

قصه فرزند شما را تشویق می کند که در طول قصه سوالاتی در ارتباط با قهرمان های قصه از شما سوال کند و این یعنی این که فرزند شما به مهارت تفکر دست یافته است.

سایت ایستگاه کودک اهمیت زیادی به مقوله قصه و داستان برای کودکان قایل می باشد و بسیاری از قصه های سایت برای اولین بار در اینترنت تهیه و پخش شده است. اینبار تصمیم گرفتیم بیشتر کارهای خانم پگاه رضوی یا پگاه قصه گو را در قالب این مجموعه برای شما عزیزان آماده نماییم.

برای گوش کردن سایر داستان های پگاه قصه گو کلیک نمایید

ابر کوچولو

قصه های خنده دار کودکانه صوتی

آهوی لاغر

برف و شادی

بشنو و باور نکن

بوسه ی راسو

جوجه های دارکوب

چکه آب چکه باران

چه خانه ی زیبایی

خاله جان

خانه جدید خارپشت

خرگوش سفید و خال خالی

درخت و گلنار

دل موش کوچولو

دوهندوانه

دیگ کهنه

زنبور

سنگ و رودخانه

قصه ای از قطب شمال

قصه های خنده دار کودکانه صوتی

قطار و ریل

قلب من برای تو

گاو و الاغ

من آرزو دارم

میمون و پلنگ

ناتاشا

ملکه ی تنها

ایستگاه کودک

خیلی خوب بود ممنون

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه

وب‌سایت

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.


نام کاربری یا نشانی ایمیل


رمز عبور


مجله نودیها

شامل خبر،بازی، نوحه و مداحی،زناشویی،موسیقی،فیلم و کلیپ،نقد فیلم و سریال، قرائت قرآن و پرسش و پاسخ و…


مجله نودیها

داستان طنز درباره مشکلات خواستگاری معتادان (۵:۵۱)

قصه های خنده دار کودکانه صوتی

پخش آنلاین

 

      دانلود صوت

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دیدگاه

نام

ایمیل

وب‌سایت

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

آموزگار به دانش آموزان گفت کتابهای خود را باز کنید و از روی درس حسنک کجایی بخوانید. یکی از دانش آموزان شروع به خواندن کرد:گاو ما ما می کرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آمد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

توجه : ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.

داستان
خنده‌دار کودکانه

گردش لاک‌پشت‌ها

يکي بود يکي نبود. خانم
لاک‌پشت و آقا لاک‌پشت تصميم گرفتند که همراه پسرشان، به گردش بروند. آن‌ها بيشه‌اي
که کمي دورتر از خانه‌اشان بود را انتخاب کردند.

وسايلشان را جمع کردند و به‌راه
افتادند و بعد از يک هفته، به آن بيشه‌ي قشنگ رسيدند.

سبدهايشان را باز کردند و سفره را چيدند، ولي يک‌دفعه خانم لاک‌پشته،
با ناراحتي گفت: يادم رفت «در باز کن» را بياورم.قصه های خنده دار کودکانه صوتی

 آقا لاک‌پشته به پسرش گفت: پسرم! تو برگرد و آن را بياور.پسرک اوّل قبول نکرد، ولي پدر برايش توضيح داد که ما بدون در بازکن
نمي‌توانيم قوطي‌ها را باز کنيم و چيزي بخوريم و صبر مي‌کنيم تا تو برگردي. ما به
تو قول مي‌دهيم… پسرک با ناراحتي به‌راه افتاد.

 سه روز گذشت؛ آقا و خانم لاک‌پشته، خيلي گرسنه بودند. ولي چون
به پسرشان، قول داده بودند، چيزي نمي‌خوردند و انتظار مي‌کشيدند. يک هفته گذشت. خانم لاک‌پشته به آقا لاک‌پشته گفت: مي‌خواهي
چيزي بخوريم؟ پسرمان که اين‌جا نيست، پس متوجّه نخواهد شد. 

آقا لاک‌پشته گفت: نه! ما به پسرمان قول داده‌ايم و نبايد
زيرِ قولمان بزنيم. خلاصه سه هفته گذشت. خانم لاک‌پشته گفت: چرا پسرمان ان‌قدر دير
کرده؟ بايد تا حالا مي‌رسيد.آقا لاک‌پشته گفت: آره! حق با شماست، بهتر است تا او برگردد،
لااقل ميوه‌اي بخوريم.

 آن‌ها ميوه‌اي برداشتند؛ امّا قبل از اين‌که آن را بخورند،
صدايي به گوششان رسيد که گفت: آهان! مي‌دانستم تقلّب مي‌کنيد و زيرِ قولتان مي‌زنيد…
اين صداي بچّه‌ لاک‌پشت بود که از پشت بوته‌ها بيرون آمد. او
به پدر و مادرش نگاهي کرد و گفت: ديديد زير قولتان زديد؟ چه خوب شد که من اصلاً نرفتم!!! 

 

 

رادیو قصه کودکانه

خاله سمینا

برای خرید کلیک کنید!

مجموعه بی نظیری از بهترین قصه کودکانه، قصه کودکانه صوتی، قصه صوتی کودکانه و قصه شب برای کودکان به صورت صوتی که برای سنین ۲ تا ۱۲ سال مناسب هستند را در این صفحه می‌توانید گوش دهید. در اینجا قصه های کودکانه صوتی بدون تقسیم بندی مشخصی قرار گرفته اند. برای مشاهده قصه ها با گروه سنی مشخص به بخش های مربوطه آن مراجعه کنید. ما در این سایت شما را به شنیدن بیش از ۱۰۰ داستان کودکانه صوتی، قصه شب صوتی و قصه صوتی برای کودکان دعوت می‌کنیم. هم چنین در انتهای صفحه مجموعه‌ای از داستان‌های صوتی سریال (پنی قشقرق، یه قل دوقل و …) قرار گرفته است.

 تمام صداهایی که جایی، قصه‌ای را برایمان گفتند در گوشمان طنین انداز است. از صدای مادربزرگ، شخصیت‌های شهرقصه، نقالی‌خوانی‌های شاهنامه در کافه‌ها و ده‌ها صدای دیگر که خاطرات شخصی ما را می‌سازند. برای همین است که می‌گوییم: قصه‌ها برای بچه‌ها قصه نمی‌مانند. قصه کودکانه با بچه‌ها بزرگ می‌شوند. قصه‌ها درون بچه‌ها حک می‌شوند، خاطره می‌مانند. قصه کودکانه صوتی به این دلیل که فضای خیال‌پردازی را برای کودکان ایجاد می‌کند و در واقع به او در یک خط داستانی مشخص، امکان خیال‌پردازی و تصویرگری ذهنی را می‌دهد، بر پرورش کودکان بسیار تاثیر گذار است. قصه‌های کودکانه صوتی همانطور که در مقالات قبلی نیز اشاره شد، پرورش قدرت تخیل و تحلیل، پرورش صحیح احساسات کودک در جریان داستان و رشد منطق کودک در کشمکش‌های داستانی، ایجاد روحیه چالش‌گری در کودک و موارد بسیار زیاد دیگری که در مقالات مختلف به آن اشاره شده است، از تاثیرات داستان‌های کودکانه، به خصوص قصه کودکانه صوتی است. در سیستم مدرن آموزشی جهان، تمرکز زیادی بر روی پرورش کودکان از طریق قصه‌های کودکانه صوتی شده است که این مهم، علی رغم اینکه ایران از پیشگامان این مساله در دوران جدید نیز بوده است، آنگونه که باید مورد حمایت قرار نگرفته است. رادیو قصه با هدف ارتقا سطح تربیتی کودکان در قالب قصه کودکانه صوتی ایرانی و سایر کشورها، سعی در نزدیک شدن به کودکانه‌ی کودکان و نشا روح اخلاقی، انسانی و ایجاد روحیه تلاش فردی برای حفظ کرامت انسانی در کره خاکی دارد.قصه های خنده دار کودکانه صوتی

گروه رادیو قصه با ارائه قصه شب و قصه روز، سعی در بهتر شدن محصولات دارد و لحظه به لحظه برای نزدیک‌تر شدن به اهداف ذکر شده تلاش خواهد کرد. در این مسیر همراه این گروه باشید. داستان‌های زیر از مجموعه کتاب‌های انتشارات قدیانی است. برای خرید مجموعه کتاب‌های نارنجی نوشته فریبا کلهر می‌توانید از فروشگاه آنلاین آن اقدام به خرید نمایید. ما به شما پیشنهاد می‌کنیم حتما کتاب‌ها را تهیه کنید و آن‌ها را در اختیار کودکان خود قرار دهید.

 در حال حاضر گروه هایی هستند که به صورت متمرکز بر روی مسایل مرتبط با کودک تمرکز کرده اند اما جای خالی تربیت کودک از طریق قصه کودکانه صوتی به جد مشخص است. در داستان‌هایی که در ادامه گوش خواهید کرد، بااستفاده از روش‌های جدید روانشناسی کودک با کمک قصه کودکانه صوتی توسط خاله سمینای عزیز، سعی در پرورش استعدادهای کودکان شما داریم. فراموش نکنید: قصه‌ها برای بچه‌ها قصه نمی مانند. قصه‌ها با بچه‌ها بزرگ می‌شوند. قصه‌ها درون بچه‌ها حک می‌شوند، خاطره می‌مانند.

این مجموعه شامل 6 داستان تصویری از اریش اوزر است ، این داستان ها ماجراهای پسر کوچکی است که با پدرش داستان های شیرین و خنده داری می آفرینند ، در لایه های این داستان ها و تصاویر آن ها ارزش های اخلاقی و پندهایی نیز نهفته است . این مجموعه شامل داستان های زیر است :
قد پسر و قد درخت ، جشن تولد پسر ، موهای پسر ، عاقبت دکمه بازی ، کی باید تنبیه شود و توپ بازی پسر و پدر

اریش اوزر آلمانی تصویرگر این مجموعه داستان هاست . داستانهای بدون متنی که فقط با چند تصویر ساده سیاه و سفید و در چند مرحله ماجرایی شیرین و خنده دار را روایت می کنند ، در همه این داستانها نکته های ارزشمندی با ظرافت گنجانده شده است . ما تلاش کرده ایم با افزودن یک متن ساده کودکانه مرتبط با هر یک از تصاویر و آهنگ پس زمینه کودکانه و متحرک نمودن تصاویر ان ها را برای کودکان جذاب تر نماییم .

این کتابها با ویژگی های خود علاوه بر اینکه کودکان را به شنیدن و دیدن خود تشویق می نمایند ، به دلیل متحرک بودن متن و دنبال کردن نوشته به روانخوانی دانش آموزان کمک می کنند و با ثبت کلمات در حافظه تصویریشان به بهبود املا در ایشان کمک می نمایند . همچنین این سبک در خردسالان سبب تشخیص و تمایز قائل شدن بین نوشته و تصویر شده و در سال های آتی سبب تسهیل فرایند یادگیری خواندن و نوشتن در ان ها خواهد شد .
شما می توانید فایل کامل این کتاب گویا را از سایت “رازینا کلاس ” تهیه نمایید . razinaclass.com ادامه


شروع از

ابعاد ویدیو

640×360
560×315
320×180
ابعاد دلخواه
واکنش گرا (Responsive)

عرض:
ارتفاع:

قصه های خنده دار کودکانه صوتی


شروع از


نظرات

این مجموعه شامل 6 داستان تصویری از اریش اوزر است ، این داستان ها ماجراهای پسر کوچکی است که با پدرش داستان های شیرین و خنده داری می آفرینند ، در لایه های این داستان ها و تصاویر آن ها ارزش های اخلاقی و پندهایی نیز نهفته است . این مجموعه شامل داستان های زیر است :
قد پسر و قد درخت ، جشن تولد پسر ، موهای پسر ، عاقبت دکمه بازی ، کی باید تنبیه شود و توپ بازی پسر و پدر

اریش اوزر آلمانی تصویرگر این مجموعه داستان هاست . داستانهای بدون متنی که فقط با چند تصویر ساده سیاه و سفید و در چند مرحله ماجرایی شیرین و خنده دار را روایت می کنند ، در همه این داستانها نکته های ارزشمندی با ظرافت گنجانده شده است . ما تلاش کرده ایم با افزودن یک متن ساده کودکانه مرتبط با هر یک از تصاویر و آهنگ پس زمینه کودکانه و متحرک نمودن تصاویر ان ها را برای کودکان جذاب تر نماییم .

این کتابها با ویژگی های خود علاوه بر اینکه کودکان را به شنیدن و دیدن خود تشویق می نمایند ، به دلیل متحرک بودن متن و دنبال کردن نوشته به روانخوانی دانش آموزان کمک می کنند و با ثبت کلمات در حافظه تصویریشان به بهبود املا در ایشان کمک می نمایند . همچنین این سبک در خردسالان سبب تشخیص و تمایز قائل شدن بین نوشته و تصویر شده و در سال های آتی سبب تسهیل فرایند یادگیری خواندن و نوشتن در ان ها خواهد شد .
شما می توانید فایل کامل این کتاب گویا را از سایت “رازینا کلاس ” تهیه نمایید . razinaclass.com ادامه


شروع از

ابعاد ویدیو

640×360
560×315
320×180
ابعاد دلخواه
واکنش گرا (Responsive)

عرض:
ارتفاع:

قصه های خنده دار کودکانه صوتی


شروع از


نظرات

قصه های خنده دار کودکانه صوتی
قصه های خنده دار کودکانه صوتی
0

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر
داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

ادامه از قسمت بیست

من همونطور با دهن و بدن کثیف نشسته بود زمین و سرم سمت در بود.
مونا بعد از رفتن خسرو دوباره دراز کشید مثل اینکه اینقدر شدید ارضا شده بود که کمی سرگیجه و تهوع داشت. ولی کمی عجیب بود تاحالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش انگار چیزیش بود ولی راستش برام مهم نبود که چیزیش هست یا نه٬ من مات مونده بودم و وقایع امشب رو مرور می‌کردم به اینکه خونه مادرم افتاده دسته این مرتیکه٬ به کارایی که با مادرم کرد٬ به حرفایی که مادرم به من زد و از همه مهمتر اینکه تمام اینها خواسته ها مونا بود که به خسرو گفته بوده به سر مادرم بیاره. توی افکارم بودم. بعد از کمی فکر کردن به مونا گفتم:
– تو از مادر من نفرت داری مونا؟ حتی قبل از اینکه ببینیش آزار و تحقیرش رو شروع کردی
چیزی نگفت من ادامه دادم:
– بخاطر چی؟ چون مادر خودت اینقدر عوضیه تحملش رو نداشتی ببینی مادر من آدم خوبیه؟ سختت بود.
– جواب بده دیگه!
با چشای بسته طوری که واقعا انگار سختش بود جوابم رو بده گفت:
— دیگه مگه فرقی هم میکنه نیما جان؟ ولی اگه برات مهمه بدونی میگم٬ نه من هیچوقت از مادرت بدم نیومد خیلی هم دوستش دارم٬ خیلی بیشتر از مادر خودم
– پس چرا…
بالاخره چشمامش رو با هر سختی بود باز کرد و طوری نگام کرد که جوابم رو گرفتم
ولی حق با مونا بود دیگه فرقی نمی‌کرد تصمیمی که از خیلی وقت پیش گرفته بودم قطعی شده بود و در واقع اتفاق های امشب من رو به مرحله بدون بازگشت رسونده بود. شاخه خشکیده رو میشه شکوند اما شاخه تر رو هرچقدر هم خم کنی باز به شکل اولش برمی‌گرده و دیگه وقت صاف شدن من رسیده بود. نقطه بدون بازگشت من!
خواستم قبل از اینکه اقدامی بکنم باز قبلش یکم فکر کنم ولی به خودم که اومدم دیدیم بلند شدم ونشستم جلو کاناپه‌ای که مونا روش خوابیده بود٬ زیاد حالش خوب نبود بزور چشماش رو باز کرد و من رو نگاه کرد٬ ی لبخند به لبش بود و دوباره چشمام رو بست٬ نمی‌تونست چشماش رو باز نگهداره.
درسته که تمام جزئیات کارهایی که کردم یادم هست ولی از کلیات کار و اینکه چرا این اتفاق ها افتاد خودم هم بی‌خبرم.
با دست چپم گردنش رو گرفتم و بلندش کردم طوری که نوک انگشت پاهاش هم دیگه به زمین نمی‌رسید. با اینکه دیگه نمی‌تونست نفس بکشه ولی تقلا نمی‌کردم و خیلی آروم بود همون آرامشی که همیشه من رو آزار میداد٬ همون آرامشی که همیشه من رو تو شرایطی قرار می‌داد که شاید خودم نمی‌خواستم ولی بخاطر مونا…
خیلی آروم و با صدایی گرفته و بی روح بهش گفتم:
– چشماتو باز کن٬ برای بستنشون وقت زیاده.
به سختی چشماش رو باز کرد و باز همون لبخند رو زد. لبخند عجیبی بود مثل کسانی که به آرامش رسیده باشند٬ کسانی که دیگه نگرانی ندارند٬ لب‌هاش تکون می‌خورد نمی‌دونم می‌خواست چیزی بگه یا داشت می‌لرزید٬ توی چشمای نیمه بازش خیره شدم و نگاه می‌کردم٬ خودم رو توی چشماش دیدم٬ دیگه مونا رو نمی‌دیدم٬ فقط نگاهم به خودم بود و خودم! از خودم متنفر بودم٬ هرچی هم بیشتر نگاه می‌کردم نفرتم بیشتر و بیشتر می‌شد تا حدی که از شدت نفرت و عصبانیت بدنم و دستام گره می‌خورد و می‌لرزید.
وقتی دیگه نتونستم خودم رو توی چشماش تحمل کنم برای فرار از خودم نگاهم رو از تصویر خودم به چهره مونا بردم ولی مونا دیگه پیش من نبود٬ اون رفته بود.
نه پشیمون بودم نه خوشحال نه هیچ حسی داشتم٬ هیچی! به معنای واقعی تهی بودم.
وقتی بدن بی جان مونا رو گذاشتم رو کاناپه و دستم رو از روی گلوش برداشتم زیر دستام سیاه و کبود بود. قبل از اینکه چشماشو برای همیشه با دستم ببندم به چهره تنها دختر توی زندگیم ی نگاه دیگه‌ای کردم٬ دختری که زندگی من رو زیر و رو کرد نگاه کردم به دختری که مثلا همسرم بود ولی شوهر نمی‌خواست٬ به دختری که عاشقم بود ولی برای نفرت! به دختری که زندگی ناآرامش با چه آرامشی تموم شد! با چه لبخندی! حاضر بودم همه چیزم رو بدم و علت اون لبخند رو بدونم.
ولی دیگه وقت نبود و باید حرکت می‌کردم.
در کمتر از ۱۰ دقیقه صورتم رو با پنبه الکل شستم لباس بیرونم رو پوشیدم چنتا پتو و کیسه زباله و طناب برداشتم. تو راه که بودم به هیچ عنوان درکی از زمان و مکان نداشتم تمام وجودم به هدفی که داشتم تبدیل شده بود. حتی به رانندگیم فکر نمی‌کردم.
وقتی رسیدم دم در زنگ نزدم و با کلید خودم رفتم تو سوار آسانسور شدم و رفتم جلوی در خونه کفشاش رو دیدم که هنوز اونجا بود.
باز هم زنگ نزدم و کلید انداختم و خیلی آروم رفتم تو٬ چراغ‌ها خاموش بودند٬ بعد از انجام کارهایی که لازم بود رفتم سمت اتاق خواب که دیدم مادرم سر جاش خوابیده و روشم کشیده و خسرو رو زمین کنار تخت خوابیده و کنارش پر از قرص و دوا هست٬ قبلا این صحنه رو زیاد دیده بودم فقط بجای خسرو من توی اون وضعیت بودم! بعضی شبها حال مادرم به شدت بد می‌شد و باید بالای سرش بیدار می‌شستم و اون قرص و دواها رو بهش می‌دادم٬ خسرو هم همینکار رو داشته ‌می‌کرده که خوابش برده بود. حتی دستشم مثل من گذاشته بود روی سر مادرم و داشت موهاش رو نوازش می‌کرد که خوابشون برده بود!
بدون هیچ اراده‌ای لبخندی زدم که هیچ معنایی نداشت! می‌دونستم مادرم اینقدر راحت بیدار نمیشه مخصوصا با اون قرص هایی که خورده بود برای همین آروم دستم رو گذاشتم روی شانه خسرو و دست دیگم رو به علامت سکوت گذاشتم روی لبم و کمی تکونش دادم. به محض اینکه من رو دید جا خورد ولی متوجه شد که منظورم اینه که ساکت باشه.
بهش علامت دادم دنبالم به بیرون اتاق بیاد.
بیرون اتاق که رسیدیم خواست ازم سوال بپرسه باز بهش رسوندم که سکوت کنه.
بردمش سمت حمام جایی که از قبل به گیره‌ای که به سقف بود طناب‌ها رو آویزون کرده بودم.
با دیدن طناب ها خسرو برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
— نیما ی لحظه گوش کن خواهش میکنم فقط ی لحظه!
من چیزی نگفتم و نگاهش کردم٬ ادامه داد:
— نیما جان همش رو مونا گفته بود تمامش رو باور کن من هیچکاره بودم تازه مادرتم دوست داشت بخدا من و مادرت  هم رو دوست داریم نیما!
خیلی شور و حرارت داشت شاید نقطه مقابل مونا بود دقیقا عدم آرامش ولی وقتی کمی آرومتر شد و به چهره من نگاه کرد فهمید که دیگه تمومه فقط گفت:
— هیچ‌وقت ازت خوشم نیومد. همیشه می‌دونستم آدم مریضی هستی وعادی نیستی!
خواستم چیزی بهش بگم که باز اون لبخند بی‌معنی به لبم اومد
— نیما یعنی هیچ راهی نداره؟ هر کاری که بگی میکنم میخوای خونه رو پس بدم؟ از مادرت جدا بشم؟ هرکاری که بگی میکنم! تا آخر عمرم نوکری مادرت رو میکنم ببین نیما من نباشم به مادرت هم ضربه می‌خوره تنهایی٬ به فکر من نیستی به فکر اون باش!
– بچرخ!
هیچ مقاومتی توش نبود دستاش اینقدر سرد و لرزان بود که ی پسر بچه ۱۰ ساله هم می‌تونست کنترلش کنه. وقتی کامل چرخید سریع کیسه رو کشیدم روی سرش و با تیغی که همراهم بود روی گلوش ی خط نسبتا عمیق کشیدم اینقدر که نتونه دیگه سر و صدا کنه ولی خیلی زود هم تموم نکنه.
سریع پاهاشو به طناب بستم و کشیدم بالا طوری که سر و ته شده بود و خونش از روی گلوش می‌ریخت روی صورتش و بعد از لای موهاش میریخت توی فاضلاب حموم.
اینطوری هم وزنش برای بردنش کمتر می‌شد هم کثیف کاریش توی ماشین و مسیر کمتر بود.
بعد از اینکه قلبش از کار افتاد و خون بند اومد آوردمش پایین و گلو٬ صورت و موهاشو با حوله از خون پاک کردم که چکه نکنه بعد تمام صورت و گلوشو با چسب بستم. جسدش رو برداشتم آوردم تو٬ گذاشتم کنار در و رفتم سراغ بقیه کار.
کار که تمام شد برگشتم توی اتاق خواب مادرم هنوز خواب بود میشد همه چیز رو درست کنم ولی خودم هم خوب می‌دونستم که همه چیز از قبل تموم شده بود فقط چند قدم باقی مونده بود که باید می‌رفتم. انتخاب ها رو قبلا کرده بودم الان وقت انجام بود نه تجدید نظر.
اینکه چطور مادرم رو بیدار کردم و بردم توی حمام رو به هیچوجه بیاد نمیارم. فقط این رو می‌دونم که مغز برای اینکه بدن رو زنده نگهداره بعضی تجربه های مرگبار رو ذخیره نمیکنه و خاطره‌ ای ازشون برای بعد نمی‌مونه.
تو راه برگشت به خونه که بودم مرور می‌کردم که چیزی رو قلم ننداخته باشم. شکوندن قفل در ورودی بهم ریختن وسایل خونه برداشتن وسایل قیمتی کوچک طوری که اثری هم ازشون باقی بمونه. برای من اینها نیاز به فکر نداشت مثل راه رفتن نرمال و عادی بود.
خوشبختانه از همسایه ها کسی نبود یا همه خواب بودند. البته اگر هم بودند مشکلی برای من نبود و فقط بارم کمی سنگین‌تر می‌شد. تو مسیر هم مشکلی نبود و خیلی سریع و ساده به خونه رسیدم.
وقتی وارد خونه شدم دونه دونه جسد هارو با پتویی که دورشون پیچیده بودم از ماشین آوردم پایین و بردم پشت ساختمون جایی که از قبل چاله عمیقی رو کنده بودم. عمقش به حدود ۳ متر می‌رسید و می‌تونستم مطمئن باشم نه با کند و کاوعادی چیزی پیدا میشه و نه بویی از این عمق خارج میشه که سگ بخواد پیداشون کنه.
وقتی اون دو تا رو گذاشتم برگشتم توی خونه و بدن سبک و بی وزن و خشک و سرد مونا رو آوردم و گذاشتم کنار هم بقیه.
شروع کردم به برداشتن الوارهایی که روی هم چیده بودم که چاله دیده نشه. حسابی روش رو پوشونده بودم که هیچ دیدی نداشته باشه.
این چاله رو از خیلی وقت پیش می‌کندم. هروقت تنها بودم و از فشارهایی که مونا بهم می‌آورد دیگه تحمل نداشتم فقط با فکر اینکار و کندن این چاله برای خودم آرامش تولید می‌کردم. اول فقط ی فکر ساده بود ولی …
دیگه تقریبا تمام چوب‌هارو برداشته بودم و الوار های آخری رسیده بودم که یکدفعه پاکت سفیدی رو دیدم که به وسط چوب کفی با نوار چسب وصل شده بود.
اون پاکت قبلا اونجا نبود اگه بود حتما دیده بودمش! همین کافی بود تا از ریتم کاری خودم خارج بشم و یکدفعه انگار که با تریلی برخورد کرده باشم نظمم بهم ریخت و از کوک خارج شدم.
توی اون لحظه تنها ترس زندگیم باز کردن اون پاکت بود. ی پاکت ساده چقدر برام سنگین بود! به سختی توی دستم نگهش داشتم و گرفتم کنار مهمون‌های اون‌شبم نشستم و تمام ارادم رو به خرج دادم و در پاکت رو باز کردم.
داخلش ی پاکت نامه بود و چندین برگ کاغذ٬ نامه رو از توش در آوردم٬ توش نوشته بود:داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

 سلام
نیما کاش قبل از اینکه کارمون به جایی برسه که نیاز به کندن این گودال بشه به خودم می‌گفتی.
نمی‌دونم از امروز که این گودال رو تصادفی دیدم چقدر طول می‌کشه تا به خونه دائمی من تبدیل بشه٬ ولی من به خواستت احترام می‌گذارم.
تنها نگرانی که دارم از اینه که این گودال خیلی بزرگتر از تن کوچیک منه٬ امیدوارم طوری تصمیم بگیری که خودت رو تنهای تنها نبینی و حداقل یک نفر رو برای خودت باقی بگذاری. نیما تنهایی خیلی سخته.
ولی اگر این اشتباه رو کردی و تنها موندی برات این کاغذ ها رو گذاشتم که خودت می‌فهمی باید باهاشون چیکار کنی.
من رو بخاطر همه چیز ببخش.
کسی که همیشه عاشقت بوده و خواهد بود مونا.

مونا٬ مونا! مونا! من حتی اینبار هم نتونستم تورو غافلگیر کنم و باز تو بودی که حرف آخر رو زدی.
تصور نمیکنم بتونم تا زنده هستم اون لبخندی که مونا به لب داشت رو فراموش کنم. لبخندی که بالاخره الان با خواندن این نامه کوتاه معنیش رو فهمیدم!
اینقدر سوال توی سرم هست که وقت نداشتم به کارایی که کردم فکر کنم.
می‌خواستم از توی پتویی که توش پیچیده بودمش بلندش کنم و ازش بپرسم بهم بگه چرا؟ چرا اون که می‌دونست من چی توی سرم هست چیزی بهم نگفت؟ چرا کاری نکرد؟ چرا فرار نکرد؟ چرا بجای اینکه من رو آروم کنه همه چیز رو برام شدیدتر کرد که کار به اینجا بکشه؟ یعنی اون هم می‌خواست همه چیز اینطوری تموم بشه؟
چقدر تنها شدم توی یک شب همه رو از دست دادم. دیگه نه این خونه رو دارم نه اون خونه
ناخواسته قطره‌ای اشک از چشمم اومد پایین و افتاد روی لبخندی که روی صورتم بود و قصد رفتن هم نداشت .
همونطور نشسته بودم بالای سرشون نزدیک گودال و در حالی که بغض داشت خفه‌ام می‌کردم تو این فکر بودم که چقدر دوست داشتم مونا بود که بهم دستور بده حالا باید چکار کنم و تمام مسئولیت زندگی رو از من بگیره! اگه اون بود حتما باز هم ی فکری می‌کرد و همه چیز رو درست می‌کرد٬ ولی دیگه نبود! دیگه هیچوقت مونایی نخواهد بود!
دیگه فقط من هستم و خودمو٬ تنهایی!
نمی‌دونم چی شد که به خودم اومدم و یاد کاغذ‌هایی که مونا تو نامه گفته بود افتادم٬ سریع از پاکت درشون آوردم همه سفید بودن و فقط روی ورق اول گوشه سمت راست نوشته بود:
اولین دیدار…

پایان.

نوشته:  ن . ب ۱۳۹۴

واقع این داستان برای من بد تموم شد منم با نیما عاشق مونا شدم الان که قسمت اخر رو خوندم دستام داره میلرزه ساعتم چهار صبحه و من الان تمومش کردم این پایان زندگی نیما بود و عشقی که مونا همیشه پشت لبخندش پنهان میکرد این بد ترین پایانی که بود که تصور میکردم شاید الان که احساساتی شدم این حرف رو میزنم اگه کمکی خواستی در خدمتتم شاید منم بتونم داستان هایی این چنینی بنویسم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

حتما!
اگر خواستی میتونی بنویسی با نام خودت در بلاگ قرار داده میشه

دوست داشتندوست داشتن

درود
خسته نباشید
داستان خوبی بود، محتوای جنسیش خوب بود، ولی از اون مهمتر نگارش بود، بسیار بسیار عالی، مخصوصا قسمت آخر که قلب منو درد آورد، نیما به خوبی توصیف شده بود، جوری که منو یاد بوف کور انداخت.
پیروز باشید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود
خوشحالم که مورد پسندتون بود و سپاس بابت مقایسه سخاوتمندانه ای که با شاهکار هدایت داشتید.

دوست داشتندوست داشتن

سلام عالی بود. خیلی عالی. ولی کاش میشد منا به خاطر عشقش به نیما خودش رو یه جورایی اصلاح میکرد . پایانش یه مقدار خوش تر تموم میشد .
و یه سوال داستان جدید هم مینویسید ؟

دوست داشتندوست داشتن

تشکر
سلیطه طبقه بالا در همین بلاگ هست
قسمت اول آزاد هست قسمت های بعدی رو باید عضو خبرنامه باشید رمز فرستاده میشه

دوست داشتندوست داشتن

سلام ادمین خسته نباشی، داستان عالی منهای قسمت آخر که میتونستی یه جور دیگه تمام کنی مثلا اون قسمت که مونا نوشته کاش به خودم میگفتی یعنی مونا اطلاع داشت و حتی اون میتونست به نیما بگه و کلا شرایط عوض میشد، هر دو حس در وجود همه هست فقط شدت و ضعف داره، در کل حقارت جنسی تا حدودی از کمبود محبت میاد، که هم نیما هم مونا بشدت دچارش بودن و خودشون میتونستن برای هم جای خالی اون محبت رو پر کنن،،ولی خب داستان میرفت به سمت دیگه، به هر حال تشکر، قسمت چهارم سلیطه هم بذار لطفا،

دوست داشتندوست داشتن

پس مونا از نیما خواسته بهش قول بده تا داستان عشق دردناکشو بنویسه اون برگه های سفید و تیتر اولین بخش داستان اعتیاد به حقارت … گر چه این داستان هست ونه مستند

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من در این قسمت با مرگ هم آستی کردم … انسانی که خودش هست و در نیروی حا یه مجراست واسه تجربه ی هستی در نظم مستتر این عالم هوشمند مرگش هم رقص و زیبایی و آرامش هست …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

آشتی

دوست داشتندوست داشتن

نیروی حال

دوست داشتندوست داشتن

اما اگه نیما با آگاهی و سکوت ذهن در مسیر زلال شدن و اعتماد به روند داستانهای هستی برای خودش بردگی مونا رو میکرد اونوقت اونو رها میکرد و میرفت چون دیگه کارماش در اون داستان بردکی تموم شده بود. قرار نیست که برده ها آخره سر ارباباشونو بکشن … بلکه رهاشون میکنن مگع اینکه در نیروی حال در سکوت ذهن کامل طبق نشانه ها برای کمک به آگاهی این دنیا انسان انسان دیگه ای رو بکشه که در هر صورت جز عشق و آگاهی و معرفت چیزی وجود نداره و هممون کاراکتر هایی هستیم در داستان نویسنده ی این عالم آن ناشناخته ی بزرگ …

دوست داشتندوست داشتن

مامانشم داشته کیف عالمو با اون پسر جوونه بداخلاق میکرده چطو نفمیده؟

دوست داشتندوست داشتن

یه مرد تو یه سایت فریاد میزنه اگه یه پسر منو نکنه این زندگی رو نمیخام و آرزوش کیریه که تو کونش بره و اونوقت نیما بخاطرش میره اون طرفو میکشه! اصلا اصل ارباب بردگی ماله افرادیه که همه با هم در توافق هستن و کسانی با هم توافق میکنند که شعور و سطح آگاهیشون بالا باشه و از سطوح پایین غیرت و حسودی و برخوردن و آبرو و حرف مردم و مذهب و عرف و قوانین همگی آزاد و آزاده شده باشند. اینجاست که میگن یه عملی واسه بعضیا مفیده و وایپسه بعضیا مضر. اما اگه محدودیتهاشو به مونا میگفت و تازه با زوره مردونش مقابل عملی کردن چیزایی که اذیتش میکرد می ایستاد دیگه اذیت نمیشد تا بخاد شکنجه بشه. اما در هر صورت همه چیز در این جهان ممکنه با هر سطح آگاهی و همگی ما در عشق غنوده ایم و در حال خودیابی هستیم چه در این تناسخ چه در تناسخهای بعدی در داستانی دیگر… مثه داستان سلیطه

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود ببخشین شما پسرین یا دختر؟؟

دوست داشتندوست داشتن

پسر

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

دوست داشتندوست داشتن

داداش استثنایی نوشتی واقعا… لذت بردیم
عالی…عالی…عالی
راستش انتظار داشتم تو قسمت آخر مادره و پسره و مونا و خسرو با هم دیدار داشته باشن و داستان جلوتر بره…ولی خوب آخرش خیلی غیر قابل انتظار بود و جالب…
به هر حال واقعا کیف کردم
مرسی

دوست داشتندوست داشتن

تشکر از حسن نظر شما دوست گرامی.

دوست داشتندوست داشتن

سلام
برای یک داستان در این سطح خوب واقعا پایان خوبی بود.
تنها نکته که یکم عجیب بود برای من ماجرای چاله بود
چاله ای به عمق ۳ متر حداقل یک وانت خاکبرداری داره
و امکان ندارد بدون اینکه کسی متوجه بشه این کار رو یه نفره انجام داد.
به نظر من این استعداد شما اینجا داره حیف میشه

دوست داشتندوست داشتن

درود بر شما
واقعا برام جای سوال شد که اینهمه واقعه عجیب داستان، همگی برای شما به نوعی قابل درک بود بجز اون گودال؟! خب بگذارید براتون حلش کنم، بنظرتون این شخصیت داستان آدمی بود که خودش بره بیل بزنه و گودال بکنه؟ خیر؟ پس کارگر بوده نه؟ پس احتمال اینکه اگر کارگر باشه وانت هم باشه هست نه؟

از نظر خودم اینقدر خارج از اهمیت بود که بهش نپرداختم ولی خب چون نیاز شد گفتم.
تشکر از لطف شما

دوست داشتندوست داشتن

سلام این داستان از تخیلات خودتون بوده؟

دوست داشتندوست داشتن

بله داستان کلا محصول ذهن نویسنده هست مگر اینکه در ایتدا گفته بشه بر مبنای وقایع حقیقیست

دوست داشتندوست داشتن

خیلی داستان جالب و غیر منتظره ای بود
عااالی?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خوشحالم که مورد پسند بوده دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

ادامه از قسمت بیست

من همونطور با دهن و بدن کثیف نشسته بود زمین و سرم سمت در بود.
مونا بعد از رفتن خسرو دوباره دراز کشید مثل اینکه اینقدر شدید ارضا شده بود که کمی سرگیجه و تهوع داشت. ولی کمی عجیب بود تاحالا هیچوقت اینطوری ندیده بودمش انگار چیزیش بود ولی راستش برام مهم نبود که چیزیش هست یا نه٬ من مات مونده بودم و وقایع امشب رو مرور می‌کردم به اینکه خونه مادرم افتاده دسته این مرتیکه٬ به کارایی که با مادرم کرد٬ به حرفایی که مادرم به من زد و از همه مهمتر اینکه تمام اینها خواسته ها مونا بود که به خسرو گفته بوده به سر مادرم بیاره. توی افکارم بودم. بعد از کمی فکر کردن به مونا گفتم:
– تو از مادر من نفرت داری مونا؟ حتی قبل از اینکه ببینیش آزار و تحقیرش رو شروع کردی
چیزی نگفت من ادامه دادم:
– بخاطر چی؟ چون مادر خودت اینقدر عوضیه تحملش رو نداشتی ببینی مادر من آدم خوبیه؟ سختت بود.
– جواب بده دیگه!
با چشای بسته طوری که واقعا انگار سختش بود جوابم رو بده گفت:
— دیگه مگه فرقی هم میکنه نیما جان؟ ولی اگه برات مهمه بدونی میگم٬ نه من هیچوقت از مادرت بدم نیومد خیلی هم دوستش دارم٬ خیلی بیشتر از مادر خودم
– پس چرا…
بالاخره چشمامش رو با هر سختی بود باز کرد و طوری نگام کرد که جوابم رو گرفتم
ولی حق با مونا بود دیگه فرقی نمی‌کرد تصمیمی که از خیلی وقت پیش گرفته بودم قطعی شده بود و در واقع اتفاق های امشب من رو به مرحله بدون بازگشت رسونده بود. شاخه خشکیده رو میشه شکوند اما شاخه تر رو هرچقدر هم خم کنی باز به شکل اولش برمی‌گرده و دیگه وقت صاف شدن من رسیده بود. نقطه بدون بازگشت من!
خواستم قبل از اینکه اقدامی بکنم باز قبلش یکم فکر کنم ولی به خودم که اومدم دیدیم بلند شدم ونشستم جلو کاناپه‌ای که مونا روش خوابیده بود٬ زیاد حالش خوب نبود بزور چشماش رو باز کرد و من رو نگاه کرد٬ ی لبخند به لبش بود و دوباره چشمام رو بست٬ نمی‌تونست چشماش رو باز نگهداره.
درسته که تمام جزئیات کارهایی که کردم یادم هست ولی از کلیات کار و اینکه چرا این اتفاق ها افتاد خودم هم بی‌خبرم.
با دست چپم گردنش رو گرفتم و بلندش کردم طوری که نوک انگشت پاهاش هم دیگه به زمین نمی‌رسید. با اینکه دیگه نمی‌تونست نفس بکشه ولی تقلا نمی‌کردم و خیلی آروم بود همون آرامشی که همیشه من رو آزار میداد٬ همون آرامشی که همیشه من رو تو شرایطی قرار می‌داد که شاید خودم نمی‌خواستم ولی بخاطر مونا…
خیلی آروم و با صدایی گرفته و بی روح بهش گفتم:
– چشماتو باز کن٬ برای بستنشون وقت زیاده.
به سختی چشماش رو باز کرد و باز همون لبخند رو زد. لبخند عجیبی بود مثل کسانی که به آرامش رسیده باشند٬ کسانی که دیگه نگرانی ندارند٬ لب‌هاش تکون می‌خورد نمی‌دونم می‌خواست چیزی بگه یا داشت می‌لرزید٬ توی چشمای نیمه بازش خیره شدم و نگاه می‌کردم٬ خودم رو توی چشماش دیدم٬ دیگه مونا رو نمی‌دیدم٬ فقط نگاهم به خودم بود و خودم! از خودم متنفر بودم٬ هرچی هم بیشتر نگاه می‌کردم نفرتم بیشتر و بیشتر می‌شد تا حدی که از شدت نفرت و عصبانیت بدنم و دستام گره می‌خورد و می‌لرزید.
وقتی دیگه نتونستم خودم رو توی چشماش تحمل کنم برای فرار از خودم نگاهم رو از تصویر خودم به چهره مونا بردم ولی مونا دیگه پیش من نبود٬ اون رفته بود.
نه پشیمون بودم نه خوشحال نه هیچ حسی داشتم٬ هیچی! به معنای واقعی تهی بودم.
وقتی بدن بی جان مونا رو گذاشتم رو کاناپه و دستم رو از روی گلوش برداشتم زیر دستام سیاه و کبود بود. قبل از اینکه چشماشو برای همیشه با دستم ببندم به چهره تنها دختر توی زندگیم ی نگاه دیگه‌ای کردم٬ دختری که زندگی من رو زیر و رو کرد نگاه کردم به دختری که مثلا همسرم بود ولی شوهر نمی‌خواست٬ به دختری که عاشقم بود ولی برای نفرت! به دختری که زندگی ناآرامش با چه آرامشی تموم شد! با چه لبخندی! حاضر بودم همه چیزم رو بدم و علت اون لبخند رو بدونم.
ولی دیگه وقت نبود و باید حرکت می‌کردم.
در کمتر از ۱۰ دقیقه صورتم رو با پنبه الکل شستم لباس بیرونم رو پوشیدم چنتا پتو و کیسه زباله و طناب برداشتم. تو راه که بودم به هیچ عنوان درکی از زمان و مکان نداشتم تمام وجودم به هدفی که داشتم تبدیل شده بود. حتی به رانندگیم فکر نمی‌کردم.
وقتی رسیدم دم در زنگ نزدم و با کلید خودم رفتم تو سوار آسانسور شدم و رفتم جلوی در خونه کفشاش رو دیدم که هنوز اونجا بود.
باز هم زنگ نزدم و کلید انداختم و خیلی آروم رفتم تو٬ چراغ‌ها خاموش بودند٬ بعد از انجام کارهایی که لازم بود رفتم سمت اتاق خواب که دیدم مادرم سر جاش خوابیده و روشم کشیده و خسرو رو زمین کنار تخت خوابیده و کنارش پر از قرص و دوا هست٬ قبلا این صحنه رو زیاد دیده بودم فقط بجای خسرو من توی اون وضعیت بودم! بعضی شبها حال مادرم به شدت بد می‌شد و باید بالای سرش بیدار می‌شستم و اون قرص و دواها رو بهش می‌دادم٬ خسرو هم همینکار رو داشته ‌می‌کرده که خوابش برده بود. حتی دستشم مثل من گذاشته بود روی سر مادرم و داشت موهاش رو نوازش می‌کرد که خوابشون برده بود!
بدون هیچ اراده‌ای لبخندی زدم که هیچ معنایی نداشت! می‌دونستم مادرم اینقدر راحت بیدار نمیشه مخصوصا با اون قرص هایی که خورده بود برای همین آروم دستم رو گذاشتم روی شانه خسرو و دست دیگم رو به علامت سکوت گذاشتم روی لبم و کمی تکونش دادم. به محض اینکه من رو دید جا خورد ولی متوجه شد که منظورم اینه که ساکت باشه.
بهش علامت دادم دنبالم به بیرون اتاق بیاد.
بیرون اتاق که رسیدیم خواست ازم سوال بپرسه باز بهش رسوندم که سکوت کنه.
بردمش سمت حمام جایی که از قبل به گیره‌ای که به سقف بود طناب‌ها رو آویزون کرده بودم.
با دیدن طناب ها خسرو برگشت من رو نگاه کرد و گفت:
— نیما ی لحظه گوش کن خواهش میکنم فقط ی لحظه!
من چیزی نگفتم و نگاهش کردم٬ ادامه داد:
— نیما جان همش رو مونا گفته بود تمامش رو باور کن من هیچکاره بودم تازه مادرتم دوست داشت بخدا من و مادرت  هم رو دوست داریم نیما!
خیلی شور و حرارت داشت شاید نقطه مقابل مونا بود دقیقا عدم آرامش ولی وقتی کمی آرومتر شد و به چهره من نگاه کرد فهمید که دیگه تمومه فقط گفت:
— هیچ‌وقت ازت خوشم نیومد. همیشه می‌دونستم آدم مریضی هستی وعادی نیستی!
خواستم چیزی بهش بگم که باز اون لبخند بی‌معنی به لبم اومد
— نیما یعنی هیچ راهی نداره؟ هر کاری که بگی میکنم میخوای خونه رو پس بدم؟ از مادرت جدا بشم؟ هرکاری که بگی میکنم! تا آخر عمرم نوکری مادرت رو میکنم ببین نیما من نباشم به مادرت هم ضربه می‌خوره تنهایی٬ به فکر من نیستی به فکر اون باش!
– بچرخ!
هیچ مقاومتی توش نبود دستاش اینقدر سرد و لرزان بود که ی پسر بچه ۱۰ ساله هم می‌تونست کنترلش کنه. وقتی کامل چرخید سریع کیسه رو کشیدم روی سرش و با تیغی که همراهم بود روی گلوش ی خط نسبتا عمیق کشیدم اینقدر که نتونه دیگه سر و صدا کنه ولی خیلی زود هم تموم نکنه.
سریع پاهاشو به طناب بستم و کشیدم بالا طوری که سر و ته شده بود و خونش از روی گلوش می‌ریخت روی صورتش و بعد از لای موهاش میریخت توی فاضلاب حموم.
اینطوری هم وزنش برای بردنش کمتر می‌شد هم کثیف کاریش توی ماشین و مسیر کمتر بود.
بعد از اینکه قلبش از کار افتاد و خون بند اومد آوردمش پایین و گلو٬ صورت و موهاشو با حوله از خون پاک کردم که چکه نکنه بعد تمام صورت و گلوشو با چسب بستم. جسدش رو برداشتم آوردم تو٬ گذاشتم کنار در و رفتم سراغ بقیه کار.
کار که تمام شد برگشتم توی اتاق خواب مادرم هنوز خواب بود میشد همه چیز رو درست کنم ولی خودم هم خوب می‌دونستم که همه چیز از قبل تموم شده بود فقط چند قدم باقی مونده بود که باید می‌رفتم. انتخاب ها رو قبلا کرده بودم الان وقت انجام بود نه تجدید نظر.
اینکه چطور مادرم رو بیدار کردم و بردم توی حمام رو به هیچوجه بیاد نمیارم. فقط این رو می‌دونم که مغز برای اینکه بدن رو زنده نگهداره بعضی تجربه های مرگبار رو ذخیره نمیکنه و خاطره‌ ای ازشون برای بعد نمی‌مونه.
تو راه برگشت به خونه که بودم مرور می‌کردم که چیزی رو قلم ننداخته باشم. شکوندن قفل در ورودی بهم ریختن وسایل خونه برداشتن وسایل قیمتی کوچک طوری که اثری هم ازشون باقی بمونه. برای من اینها نیاز به فکر نداشت مثل راه رفتن نرمال و عادی بود.
خوشبختانه از همسایه ها کسی نبود یا همه خواب بودند. البته اگر هم بودند مشکلی برای من نبود و فقط بارم کمی سنگین‌تر می‌شد. تو مسیر هم مشکلی نبود و خیلی سریع و ساده به خونه رسیدم.
وقتی وارد خونه شدم دونه دونه جسد هارو با پتویی که دورشون پیچیده بودم از ماشین آوردم پایین و بردم پشت ساختمون جایی که از قبل چاله عمیقی رو کنده بودم. عمقش به حدود ۳ متر می‌رسید و می‌تونستم مطمئن باشم نه با کند و کاوعادی چیزی پیدا میشه و نه بویی از این عمق خارج میشه که سگ بخواد پیداشون کنه.
وقتی اون دو تا رو گذاشتم برگشتم توی خونه و بدن سبک و بی وزن و خشک و سرد مونا رو آوردم و گذاشتم کنار هم بقیه.
شروع کردم به برداشتن الوارهایی که روی هم چیده بودم که چاله دیده نشه. حسابی روش رو پوشونده بودم که هیچ دیدی نداشته باشه.
این چاله رو از خیلی وقت پیش می‌کندم. هروقت تنها بودم و از فشارهایی که مونا بهم می‌آورد دیگه تحمل نداشتم فقط با فکر اینکار و کندن این چاله برای خودم آرامش تولید می‌کردم. اول فقط ی فکر ساده بود ولی …
دیگه تقریبا تمام چوب‌هارو برداشته بودم و الوار های آخری رسیده بودم که یکدفعه پاکت سفیدی رو دیدم که به وسط چوب کفی با نوار چسب وصل شده بود.
اون پاکت قبلا اونجا نبود اگه بود حتما دیده بودمش! همین کافی بود تا از ریتم کاری خودم خارج بشم و یکدفعه انگار که با تریلی برخورد کرده باشم نظمم بهم ریخت و از کوک خارج شدم.
توی اون لحظه تنها ترس زندگیم باز کردن اون پاکت بود. ی پاکت ساده چقدر برام سنگین بود! به سختی توی دستم نگهش داشتم و گرفتم کنار مهمون‌های اون‌شبم نشستم و تمام ارادم رو به خرج دادم و در پاکت رو باز کردم.
داخلش ی پاکت نامه بود و چندین برگ کاغذ٬ نامه رو از توش در آوردم٬ توش نوشته بود:داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

 سلام
نیما کاش قبل از اینکه کارمون به جایی برسه که نیاز به کندن این گودال بشه به خودم می‌گفتی.
نمی‌دونم از امروز که این گودال رو تصادفی دیدم چقدر طول می‌کشه تا به خونه دائمی من تبدیل بشه٬ ولی من به خواستت احترام می‌گذارم.
تنها نگرانی که دارم از اینه که این گودال خیلی بزرگتر از تن کوچیک منه٬ امیدوارم طوری تصمیم بگیری که خودت رو تنهای تنها نبینی و حداقل یک نفر رو برای خودت باقی بگذاری. نیما تنهایی خیلی سخته.
ولی اگر این اشتباه رو کردی و تنها موندی برات این کاغذ ها رو گذاشتم که خودت می‌فهمی باید باهاشون چیکار کنی.
من رو بخاطر همه چیز ببخش.
کسی که همیشه عاشقت بوده و خواهد بود مونا.

مونا٬ مونا! مونا! من حتی اینبار هم نتونستم تورو غافلگیر کنم و باز تو بودی که حرف آخر رو زدی.
تصور نمیکنم بتونم تا زنده هستم اون لبخندی که مونا به لب داشت رو فراموش کنم. لبخندی که بالاخره الان با خواندن این نامه کوتاه معنیش رو فهمیدم!
اینقدر سوال توی سرم هست که وقت نداشتم به کارایی که کردم فکر کنم.
می‌خواستم از توی پتویی که توش پیچیده بودمش بلندش کنم و ازش بپرسم بهم بگه چرا؟ چرا اون که می‌دونست من چی توی سرم هست چیزی بهم نگفت؟ چرا کاری نکرد؟ چرا فرار نکرد؟ چرا بجای اینکه من رو آروم کنه همه چیز رو برام شدیدتر کرد که کار به اینجا بکشه؟ یعنی اون هم می‌خواست همه چیز اینطوری تموم بشه؟
چقدر تنها شدم توی یک شب همه رو از دست دادم. دیگه نه این خونه رو دارم نه اون خونه
ناخواسته قطره‌ای اشک از چشمم اومد پایین و افتاد روی لبخندی که روی صورتم بود و قصد رفتن هم نداشت .
همونطور نشسته بودم بالای سرشون نزدیک گودال و در حالی که بغض داشت خفه‌ام می‌کردم تو این فکر بودم که چقدر دوست داشتم مونا بود که بهم دستور بده حالا باید چکار کنم و تمام مسئولیت زندگی رو از من بگیره! اگه اون بود حتما باز هم ی فکری می‌کرد و همه چیز رو درست می‌کرد٬ ولی دیگه نبود! دیگه هیچوقت مونایی نخواهد بود!
دیگه فقط من هستم و خودمو٬ تنهایی!
نمی‌دونم چی شد که به خودم اومدم و یاد کاغذ‌هایی که مونا تو نامه گفته بود افتادم٬ سریع از پاکت درشون آوردم همه سفید بودن و فقط روی ورق اول گوشه سمت راست نوشته بود:
اولین دیدار…

پایان.

نوشته:  ن . ب ۱۳۹۴

عااااالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوباره سلام
یادم رفت ی نکته ای رو بگم!
آخرش خیلی خوب تموم شد گرچه تقریبا انتظارش رو داشتم (معمولا از وسط داستان میفهمم آخرش چی میشه و این ضعف نویسنده نیست اصلا برعکس) فقط اگه من بودم جزئیات ش رو بیشتر می کردم…
مثلا اگه مونا نمی فهمید قراره بمیره و نیما میبستش به جایی با حالت اعتراف شکنجه ش می کرد و بعد می کشتش یا همون لحظه که فیلم مادرش رو دید با زنجیر خسرو رو خفه میکرد و بعد سراغ مونا میرفت و مادرش رو هم نمی کشت…
به نظرم می تونست آخرش بهتر تموم شه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی احساسی بود واقعا ادمو به گریه مینداخت اصلا اینقد تاثیر گذار بود ادمو نابود میکنه مرسی ادمین جان دستت طلا قربون اون ذهن متفکرت مرسی بابت پسورد سال نو هم مبارک دوست عزیز

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Kheili am awli ..sale khubi ham dashte bashi o maro ba dastanaye jadidet surprise koni …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عجیب.سخت و بی نهایت دراماتیک!
امیدوارم سال خوبی داشته باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام خیلی شوکه کننده و تاثیرگذار بود خیلی هم عالی بود خیلی…
ممنون ازشما ادمین…لطفا لطفا حالا که اینجوری تموم شد(منظورم بد نیس..ناراحت کننده ومتاثربود)…داستان سیطه رو اگه امکانش هست بنویس
بازم ممنون..باارزوی موفقیت برای شما

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

طبق معمول خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
راستش اصلا شوکه نشدم. دقیقا انتظار همچین پایانی رو داشتم با توجه به حرفایی که این اواخر میزدی راجع به پایان داستان. حتی تو یکی از نظرات قبلی هم گفتم که صددرصد یه پایان دراماتیک واسه داستان در نظر گرفتی
اما فقط به عنوان یه خواننده میخوام یه نقد کنم ازت
داستانت توی ژانری که نوشتی فوق العاده و به جرات بینظیر و بی همتا بود. اما نمیدونم چرا آخرش دچار یه بحران روحی شدی که نخواستی ادامه بدی و محتملترین حالتی که میشد واسه داستان حدس زد رو انجام دادی. یجورایی اگه خود منم میخواستم سروته داستان رو هم بیارم همینکارو میکردم. شاید باور نکنی که حتی جزییاتش رو هم درست حدس میزدم. البته قبلا گفتم که نویسنده نیستم و ادعایی هم ندارم . مخصوصا در مقابل قلم توانای شما
ببخشید اگه رک گویی کردم. شاید دلیلش توانایی بیش از اندازه شماست که توقع ما رو بالا برده. حقیقتش اینا رو نقد نمیدونم بیشتر یه جور گله و شکایته. امیدوارم دلخور نشی از حرفام
امیدوارم همیشه تو راه نویسندگی موفق باشی و ما رو از نوشته های خودت بی بهره نذاری

دوست داشتندوست داشتن

خواهش میکنم نظر شما با قصد و غرض بدی نیست که بخوام دلخور بشم دوست عزیز
در مورد پایان بارها گفته بودم که از روز اولی که داستان رو شروع کردم پایانش هم برام مشخص بود
فقط مسئله اینکه چند قسمت بین شروع و پایان فاصله باشه مطرح بود
و بعد از نگارش کامل قسمت پایانی دیگه نتونستم به نوشتن قسمت های میانی ادامه بدم چون شخصیت ها توی ذهنم کاملا مرده بودند

دوست داشتندوست داشتن

سلام ادمین جان راستشو بخوای واقعا عالی بود داستانت چیزی که هر قسمتشو با برنامه برای قسمت های دیگه نوشته بودی واقعا عالی بود امیدوارم بازم ادامه بدهی زیبا بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اصولا کسی از مرگ شخصیت های داستان خوشش نمی یاد ولی اگر صحبت از خداحفظی باشه مرگ رو ترجیح می دم. اطلاع منا از حالت روحی نیما و فشار بیشتر روی نقطه ضعفش جالب بود. ای کاش امکانش بود که بعضی از بخش هارو از پنجره ذهن منا ببینیم.
ممنون از این که داستان رو به اخر رسوندی و یه پایان درخور براش نوشتی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بازززززم عاااالی ولی خداییش منم حدسم همین بود

دوست داشتندوست داشتن

چی بگم غافلگیر کننده بود

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود ولی ترجیح میدادم مونا نیمارو می کشت تا داستان حس سادیسمیش و داشته باشه ولی باید به احترامت تمام قدوایستادو دست زد

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

طبق معمول عالی بود

دوست داشتندوست داشتن

سلام. خسته نباشی, خب همیشه از اول که این داستان رو میخوندم احتمال داشتن قتل تو این داستان رو میدادم
ولی نه به این شکل کلا ژانر داستان یهو عوض شد و به یه داستان جنایی تبدیل شد شخصیت نیما هم که تو کل داستان یه آدم سلطه طلب بود ناگهان به یه قاتل سریالی تبدیل شد و مونا هم که تو کل داستان سلطه گر بود برای حفظ عزیز ترین چیزی که داشت (جونش) هیچ تلاشی نکرد حالا اگه بگیریم مونا ازضا شده بود و کلا ضعیف و بی حال بود دیگه از خسرو نمیشه گذشت حتی اگه مونا دلایلی داشت که جلوی نیما هیچ مقاومتی نکنه خسرو چی؟ خسرو چرا مقاومت نکرد ؟ بعدش خود نیما چی ؟ نیمایی که بعد از چند ساعت تحقیر و شکنجه و مورد تعرض قرار گرفتن توسط آلت بزرگ خسرو, حالش اونقد مساعد بود که بخواد اینجوری مثل یه قاتل حرفه ای عمل کنه ؟ گفتم قاتل حرفه ای یاد hitman افتادم دقیقا لحظه قتل خسرو یاد این بازی افتادم , اگه آدمی بخواد عصبی بشه یا به اصطلاح به نقطه جنون برسه از نظر من اگه این اتفاقات موقعی که نیما اون فیلم به قول خودت کذایی رو دید می افتاد خیلی منطقی تر بود ولی خلاصه
از پایان باز داستانت هم زیاد خوشم نیومد به قول یکی از دوستان میخواستی سر و تهش رو هم بیاری
از نظرم شاید نیما قسمت آخر خودت بودی و خودتو جاش گذاشتی .
در نهایت اگه یه نسخه متفاوت از قسمت آخر با حوصله همیشگی ای که ازت سراغ دارم و خلاقیت منحصر به فرد خودت برای اینکه فقط این داستان به سرانجام نرسیده باشه (از نظرم قسمت آخر فقط برای همین بود ) منشر کنی استقبال میکنم احساس میکنم این داستان رو زیر فشار زیادی نوشتی .
موفق و موید باشیداستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

دوست داشتندوست داشتن

یه چیز دیگه ای هم که خیلی اذیتم میکنه اینه :
بعد از اینکه در بسته شد مونا به سختی گرفت نشست و رو به من گفت:
— حیف شد! بنظر من امشب سگ خوبی بود! کون دادی! کیر خوردی! تخم خوردی! پا لیسیدی! گاییده شدن و کتک خوردن ننتو نگاه کردی و جیک نزدی و حتی بابتش تشکر هم کردی! ولی خب چون اون کارو کردی ازت راضی نشد که بهت اجازه بده!
– خانم شما بهم نگاه کردین که بلند شم بخاطر همون بود
— میدونم! کار درستی کردی! باید هم همینکار رو می‌کردی! داشت پاشو از گیلیمش بیشتر دراز می‌کرد! ولی خب نتیجه‌اش این شد که اون راضی نیست دیگه!
— خب حالا بلند شو برو دوش بگیر که بوی گندت داره حالم رو بهم می‌زنه!
— راستی نیما
– بله خانم
— از اینکه فهمیدی ننتم در واقع شده سگ یکی دیگه چه حسی داری؟
یکم مکث کردم و گفتم:
– چه حسی می‌تونم داشته باشم؟
بعد مونا چشماش رو بست و سرش رو هم برگردوند و دراز کشید و با دست به من اشاره کرد که گمشم!
در حالی که داشتم می‌رفتم مونا بلند بلند گفت:
— یادته وقتی هنوز داشتم رامت می‌کردم بهت گفتم میدم ننتو بگان؟ بعد گفتم فعلا ازش گذشتم؟
— خب٬ حالا فهمیدی حرفای من دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!

-بله خانم! فهمیدم!

تا آخرین لحظه قسمت بیست هیچ حسی از اعصبانیت و نافرمانی در نیما دیده نمیشه حتی نیما داشت میرفت دوش بگیره , چی شد یهو ؟

راستی نیما که داشت تو قسمت 20 میرفت دوش بگیره اما تو این قسمت لبتدای داستان اینجوری شروع شد :
من همونطور با دهن و بدن کثیف نشسته بود زمین و سرم سمت در بود. !!!!!

دوست داشتندوست داشتن

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه وقتی این قسمتم خوندم غافلگیر شدم ولی….چرا اینقدر زود داستانو تموم کردی؟مثلا شخصیت خسرو خیلی میتونست بیشتر بهش توجه بشه یااصن چرا خسرو حرف مونارو گوش کرد؟ درکل خسرو قسمت 20با خسرو قسمت آخر زمین تا آسمون تفاوت داشت. نظر شخصی من اینه ک یکم تو تموم کردن داستان عجله کردی

دوست داشتندوست داشتن

غافلگیر کننده تموم شد

دوست داشتندوست داشتن

واااااااااووووووووو اصلا انتظار همچین پایانی رو نداشتم

دوست داشتندوست داشتن

بابا حال مارو خراب کردی نباید اینطوری تمام میشید واقعا بد تمام شد تمام شدن بی معنی کلا داستانو بهم زدی انتظار نداشتم

دوست داشتندوست داشتن

نباید؟

دوست داشتندوست داشتن

درود بر ادمین عزیز
مرسی بابت اینکه رمزو زودتر از موعد برداشتی
راستش پیش خودم فکر میکردم که خودکشی توی داستان باشه نه قتل
پایان خوبی بود خسته نباشی دوستم
امیدوارم این پایان کار بلاگ نباشه
موفق و پیروز باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

این داستان ها توی دنیای واقعیوکه اخر و عاقبت نداره حالا نمی شد ,, اینجا بی خیال بشین ??

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام و سال نو مبارک ادمین جان
اول از همه باید ازت تشکر کنم که قسمت آخر رو آزاد کردی ?
دوم باید بگم Holly Shit!!!!!
راستش اصلا فکر نمی کردم که اینجوری تموم بشه … توی این چند سالی که با این حس درگیر هستم داستانی که اینجوری تموم بشه نخونده بودم … ولی خوب این سرنوشت تلخ خیلی از رابطه های میسترس و اسلیو هست ? … البته که کسی کسی رو نمی کشه ولی وقتی رابطه BDSM از یک نقطه ای رد میشه وقتی یک طرف رابطه به اوج ارضا شدن از رابطه می رسه همه چیز خراب میشه …. در یک چشم بر هم زدن از کسی که می پرستیدیش و حاضر بودی هر کاری براش بکنی متنفر می شی به طوری که این قدرت رو در خودت حس می کنی که می تونی خفش کنی …. می دونی توی تمام رابطه هایی که من بودم تقریبا به همین صورت تموم شده … یا انقدر اذیت شدم که دیگه نتونستم طرف مقابلم رو تحمل کنم حتی وقتی یه میس ساده ازش رو می دیدم حس می کردم داره اذیتم می کنه و فقط می خواستم فرار کنم ( تا حالا نخواستم کسی رو بکشم ولی دوبار به مرحله ای رسیدم که حس کردم اگر بیشتر بمونم ممکنه به میسترسم آسیب بزنم ) یا این که طرف مقابلم از میزان حقارت من حالش به هم می خورد و دیگه نمی تونست من رو تحمل کنه … رابطه ی BDSM مثل بندبازی می مونه یه اشتباه کوچیک می تونه باعث سقوط بشه و فقط راهی به باریکی یک طناب برای رسیدن به مقصد وجود داره … نمی دونم شاید تحت تاثیر داستان زیبای تو انقدر منفی باف شدم ? ولی خوب خودم هم تجربه های موفقی نداشتم
بازم بابت داستان زیبات ممنونم ?
منتظر داستان های بعدی باشیم رفیق؟!! ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از اینکه وقت گذاشتی و نظرت رو کامل گفتی

دوست داشتندوست داشتن

سلام عالی بود
چند سال پیش ی داستان خوندم که اسم شخصیت اصلیش نیما بود . که البته بر ده ی همجنس خودش که همکلاسیش هم میشد بود.البته داستان 5 یا 6 قسمت بیشتر نبود ولی آخرش تقریبا مشابه تموم شد تا حدی که فکر میکنم نویسنده اون داستان هم شما بودید.
بازم ممنون از زحمت هایی که واسه این داستان کشیدی

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از لطف شما
از داستانی که بهش اشاره کردید اطلاعی ندارم.
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

خ عالی پسر بابا تو مخ این داستانایی ناموسا واسه داستانها رمز نزار دهنمون گاییده شد

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود
اینکه داستانو تو فتیشیم به اوج ببری
در اوج سقوط داستان درام رو بسازی
توی داستان درام یه علامت سوال بزاری
و شخصیت اصلی داستانو زیر سوال ببری
و اخرش مونا رو یه شخصیت احساسی نشون بدی
چیزی که تو کلا داستان رو متضاد ذهنیت تاکید شده بود
واقعا کار سختی بود
ممنونم از اینکه مینویسی
بیشتر الان نوشته هاتو به چشم یا نمایش نگاه باید کرد
تا داستان گرایش های جنسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس

دوست داشتندوست داشتن

قبل از این قسمت خودمو یه شاعر و نویسنده میدونستم ولی الان فهمیدم هیچی نیستم هیچی ینی فوق العاده بود هیچ حرفی نمیتونم بزنم و هیچ نظری نمیتونم بگم
فقط……حرف نداری فوق‌العاده عالی لحظه لحظه ی تو داستانت زندگی کردم بخصوص قسمت آخر فوق‌العاده دیوانه وار بود مغزم داشت میترکید از اینهمه فشار

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

تشکر از لطف شما به داستان آرمین عزیز

دوست داشتندوست داشتن

اول از همه میخوام ازت تشکر کنم بابت نوشتن این داستان و اشتراک گذاشتن اون بین همه، واقعا حس قوی و ذهن خلاقی داری که میتونی اینقدر داستان را جذاب و قابل کشش بنویسی که ادمو مشتاق میکنه برای خواندن ادامه داستان .
فقط یک سوال دارم ازت امیدوارم ناراحت نشی و خیلی خیلی ممنون میشم اگر بهم جواب بدهی : سوالم اینه چرا این موضوع را انتخاب کردی ؟
خودت می دونی که مخاطب این روش خیلی کم است بخصوص تو ایران چون خود من هم مثل خودت گرایشهایی کمی دارم و باهاش برخورد داشتم (خودمن هم چند داستان دنباله دار نوشتم ) .
من مطمئنم که تو با نحوه نوشتن و ذهن خلاق و قوی که داری میتونی که داستانهای درام یا هر داستان دیگه که دوست داشته باشی بنویسی و اونجوری مخاطب های بیشتر و حرفه ای تری در نویسندگی خواهی داشت که با نقد های سازننده ای که میکنند میتونه تو قوی تر شدن نویسندگیت کمک کنه و حتی یک زمانی به چاپ داستان به عنوان کتاب برسه با موضوعات مختلف ( البته شاید هم داشته باشی که ممنون میشم اگر معرفی کنی سایت وبلاگت را )
به هر حال موفق باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف شما به من و داستان
والا همونطور که تمام حامیان حقوق همجنسگرایان نباید الزاما خودشون همجنسگرا باشند یا فمینیست ها نباید حتما خانم باشند٬ برای اینکه داستانی در این زمینه نوشته بشه هم الزاما نباید بصورت شخصی درگیر این موضوع بود
ولی صرقا از دیدگان نویسندگی بخوایم بهش نگاه کنیم این فضا مدیوم خاص و قوی هست. من در دید خودم بصورت یک فیلنامه شروع به نوشتن کردم و اوایل باید خیلی زحمت می‌کشیدم که میزانسن رو از داستان جدا کنم تا زیاد خسته کننده نباشه ولی خب در واقعیت می‌دونیم که ساخت چنین پروژه ای با راه رفتن روی مریخ برابری میکنه!
راستی اگر داستان هایی که نوشتی در این موضوع هست و علاقمند هستی میشه لینکش رو برای بازدید کنندگان قرار بدی.
با آرزوی بهترین ها برای شما

دوست داشتندوست داشتن

ممنونم که جوابم را دادی، داستانهای من هم راستش در موردمشکلات مختلف جامعه که پنهان است بود از جمله یکیش درمورد مشکلات سکس در ایران ( که نزدیک 10 سال پیش بود ) و خیلی هم از لحاظ فنی قوی نبود و بیشتر هدف من برای برداشت حس خوانندگان منظورم یک روان شناختی کمرنگ جامعه از دید خودم بود که بعدها به خاطر گرفتاری شغلی و … نتونستم دنبال کنم ولی خیلی برام جالب بود مخصوصا بعضی نطرات و دیدگاهها خیلی جالب بودند که واقعا میشد حس کرد و چون مردم تو دنیای مجازی راحت تر ( بی پرده ) حرفاشون را می زنند و الان همینطور دیدگاهای کسایی که داستان تو را می خونند خیلی خیلی برام جالب است .
به هر حال ممنون و موفق باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عاللیییییییییی
بهترین داستانی بود ک تو عمرم خوندم
هم احساس هم سکس هم همه چی
لاییییییک

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستان جالبی بود بخصوص برای من جدید بود این ژانر…
این که کل داستان رو خودم نشون میده قوی نوشته بودی چون معمولا این کار رو نمی کنم
فقط ی چیز کوچیک که شاید به این داستان ربطی نداشته باشه ولی مهمه:
مخاطب خیلی مهمه این که سعی کنی جذاب و احساسی بنویسی تقریبا رمنس بود منتها با گرایش خاص اما مهتر از مخاطب خودتی!!! نویسنده باید خودش آدم با فهمی باشه و سعی کنه این رو به مخاطب انتقال بده.
یعنی نتیجه داستان شاید از خودش مهمتر باشه…بالاخره که چی؟ سوالیه که من همیشه از خودم میپرسم
عالم با یک چرا ی بزرگ شروع میشه که هرکی ی پاسخی بهش مید… ماهم باید به داستانمون ی چرا اختصاص بدیم
بازم تشکر میکنم از این زحمتی که کشیدی…
این ها نظر منه می تونی قبول نکنی! نظر هرکس برای خودش محترمه

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از نظرت
حالا ی سوال
شما برای کل زندگی خودت یا دیگران معنایی میبینی؟ بقول خودت آخرش که چی؟
تنها چیزی که میشه بگی اینه که: واسه خودش تجربه‌ای بود!
چیزی بیشتر از این نمیشه گفت
برای این داستان هم همین رو در نظر بگیر

دوست داشتندوست داشتن

باید اعتراف کنم قوی ترین داستانی بود که توی این رابطه خوندم
عالی بود
گل کاشتی…شخصیت هایی که ساختی به خصوص مونا خیلی تاثیر گذار بودن
ادامه بده حداقل نویسندگی رو در هر موردی مطمعنم موفق میشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از ابراز محبت شما

دوست داشتندوست داشتن

جالب بود اما بی معنی بازم میگم خیلی خیلی به فکر برد منو

دوست داشتندوست داشتن

معنی و هدف برای هر کسی خاص خودش هست
شاید هدف داستان برای شما همین به فکر فرو رفتن بوده

دوست داشتندوست داشتن

سلام داستانتون عالی بود. دلم برای شخصیت مونا تنگ شده مخصوصا اونجاهاش که حس بچه گونش گل میکرد ولی حیف که تموم شد. خواستم ببینم دیگه غیر از این چه داستانی نوشتید البته با این حس خیلی خوب توضیح میدی قشنگ اون موقعیتو درد میکردم اگه داستان دیگه نوشتی بفرستی ممنون میشم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

تاریخ هرگز فراموش نخواهد کرد
می ایستیم و دست میزنیم با نهایت افتخار

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود.واقعا تاحالا اینجور حالتیو نداشتم قلبم دردگرفت آخرش خیلی خیلی خیلی هم بد بود هم خوب!!!?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من این وب رو دو روز پیش پیدا کردم و همرو دو روزه خوندم. حتی تمام کامنتارو. خیلی ناراحت شدم که اینجوری تموم شد. می خواستم لینکشو بفرستم واسه اسلیوم ولی ترسیدم :)))) درواقع انقدر ترسیدم که کلا حس اربابیم خوابید. حالا نمی دونم با این حسی که بهم دست داده چی کار کنم.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
اولا امیدوارم از داستان لذت برده باشید
دوما در خیلی از ازدواج ها یکی از زوجین طرف مقابل رو به دلیلی به قتل می‌رسونه ولی این موضوع باعث میشه مردم ازدواج نکنند؟
فکر نکنم

دوست داشتندوست داشتن

میتونم اسلیوت باشم؟

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

داستان فوق العاده ای بود. شروع و پایان عالی داشت و اصلا قابل پیش بینی نبود. ولی تنها نکته ای که به نظرم میرسه اینه که بهتر بود راجع به مادر مونا و مشکلی که مونا داشت و یا حتی در مورد چگونگی شکل گیری شخصیت نیما که به نوعی مازوخیسم داشت بیشتر صحبت بشه و از ابعاد روانشناسی بررسی بشه.
در کل عالی بود. امیدوارم باز هم به نویسندگی ادامه بدین.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از ابتدا تا انتهای داستانتو دنبال کردم فقط به امید اینکه شاهد این لحظه باشم .طغیان کاراکتر حقیر داستانو ببینم .
ولی باز اون چیزی نشد که امید داشتم هر چند با مشاهده نظراتت پیش بینی کرده بودم که آنچنان پایانی که انتظار دارم نخواهد شد .
نیما به حقارتش پایان نداد
درمان نشد
انسان نشد
حتی مشخص نیست که انتقام گرفت یا نه چرا که هیچ رضایت و یا ارضا شدنی از بابت عملش احساس نکردیم
نکته دیگه اینه که با نامه پایان داستان خواستی ریتم عاشقانه و رمانتیک که در هیچ جایی از ابتدا تا این نانه انتهایی شاهد نبودیم وارد داستان کنی و یجورایی دفاعیه ای باشه و التیام باشه از انزجار و تنفری که یک خواننده بی طرف(بهتره بگم طبیعی) نسبت به کا راکتر میسترس داستان از شدت پلیدی و هنجار گریزی و پایمال کردن اخلاقیات پیدا کرده کم کنی (چرا که انسان به راحتی مغلوب احساسات رمانتیک میشن و این روشیه که کارگردان های سینما هم ازش بهره فراوان میبرن)
از تحلیل داستانت که بگذریم یک سوال پیش میاد که از نویسنده انتظار میره پاسخگو باشه
آیا یک انسان شایسته چنین برخوردی پست رقت انگیز و منزجر کننده بوده هر چقدر هم حقیر و هر چقدر هم که متمایل باشه و هر چقدر هم که لذت ببره از این بابت ؟

دوست داشتندوست داشتن

برای اولین بار بود که شکستم
این داستان رو چند سال می خوندم ولی هیچوقت جرات نداشتم ببینم اخرش چی می شه
حس می کردم قرار هست به بیراهه بره
ولی خشمی که تو ساختی با این پایان عالی بود
من خودم نویسنده ام
ولی کم اوردم جلوی تو
پسر اشکم رو در آوردی و خشم من رو هم از این حس درونی لعنتی به جوش
منم یک جورایی شکست
ممنونم ازت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس از همراهی شما دوست من

دوست داشتندوست داشتن

سلام سوال من اينه كه چرا لحظه اى رو كه خسرو داشت مادر نيما رو از كون ميكرد زجر آور تَر جلوه ندادى مخصوصاً در اين قسمت داستان كه در واقع حس انتقام اول شخص رو برمي انگيزه ،بنظرم بايد اين قسمت رو خشن تَر جلوه ميدادى تالحظه انتقام رو واقعى تر بكنى از اين جهت ميگم كه خودت در داستان به آلت بزرگ خسرو اشاره كردى پس اين يك امتياز بود كه ناديدش گرفتيد

دوست داشتندوست داشتن

مخصوصاً مادر نيما كه در واقع خيلى معصوم و بى گناه بود

دوست داشتندوست داشتن

اگر جاى شما بودم مادر نيما رو در داستان زنده نگه ميداشتم درسته داستان كمى طولانى ميشد ولى در پس اون همه كثافت كمى اميد هم لازم بود
اين انتقاد نبود بلكه يك پيشنهاد بود

دوست داشتندوست داشتن

سلام اين داستان رو چند وقت پيش خوانده بودم ولي فرصت نشده بود چيزي بنويسم.الان كه براي بار دوم خواندم خواستم بگم واقعاً عالي بود و خسته نباشيد، هرچند كه ميدونم ديره ولي عالي????

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از اينكه وقت گذاشني تا داستاني بنويسي كه انقد كامل باشه، داستانت چشم خيلي هامونو باز كرد. دمت گرم واقعاً

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

تشکر از شما دوست گرامی

دوست داشتندوست داشتن

مرسي از داستان خوبتون واقعاً تاثير گذار بود??????????

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خدای من! چقدر خوب بود این داستان! جوری احساسات من رو درگیر خودش کرد که لحظه ی مرگ مونا یه کلافگی عجیبی داشتم و همچنین لحظه پیدا شدن نامه بغض عجیبی گلومو گرفت .واقعا دست مریزاد بی نظیر بود، شخصیت پردازی فوق العاده، بخصوص در مورد شخصیت مونا واقعا تاثیر گذار بود. دختری که در عین داشتن روحیه سادیسمی و ایدیولوژی فمدام اما در مواقعی که کاملا بجا بود محبت و مهربانی دلنشین حاکی از عشقش به نیما رو ابراز میکرد. واقعا تبریک میگم، استعداد فوقالعاده ای تو روایت و پردازش داستان دارید، امیدوارم باز هم کارهاتون رو بتونیم مطالعه کنیم. موفق باشید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

تشکر میکنم از لطف شما دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

خنده داره،نه؟فکرکنم دست کم بیس سی بار تموم کردم این داستان
رو ولی انگار همیشه باید باخوندن واژه پایان مثب کسی باشم ک خشکش زده و موهای تنش راست شده….هیچ وقت در طی این سال ها نخواستم نیما باشم ولی این داستان برای من بخشی از خصوصی ترین قسمتای زندگیم شده و انگار نمیخواد قدیمی بشه….

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس از لطف شما دوست گرامی
ایمیلتون رو از متن پیام حذف کردم که پیغام مزاحم براتون فرستاده نشه
در ضمن امیدوارم از داستان جدید لذت ببرید
پیروز و سربلند باشید

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیز.خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم…بزار از زندگیم برات بگم تو این 22 سال این حس همیشه باهام بوده ولی ن اینقدر شدید.تاحالا با یه دونه میسترس بیشتر نبودم ولی خب 1 سال طول کشیده.از حسم بیشترین چیزی بود ک توی دنیا ضربه خوردم و ازش متنفر بودم ولی در عین حال عاشقش هم بودم و به خاطر همین عاشقی هیچ وقت نتونستم ترکش کنم.نمیدونم داستان وقتی نیچه گریست رو خوندی یا نه ی تیکه ای از داستانش سر اینه که ی آدمی دوست داره زن و زندگیشو ول کنه و با این ک میدونه این حس و این فکر زندگیشو نابود میکنه ولی نمیتونه بیخیالش شه تا این ک دوستش اونو هیپنوتیزم میکنه و تو اون حالت بهش این حسو القا میکنه ک الان تو همه چیو ول کردی و ازادی ک بری چون اون زن و بچشو ی زندان فرض میکرد
تو اون حال و هوای هیپنوتیزمی مرده ب این نتیجه رسید ک هیچ کاری نمیتونه بکنه و خلاصه بهش ب طور تصویری ثابت شد ک آرزوش خیال انگیز ولی در عین حال نابود کننده بوده پس وقتی بهوش اومد دگ سراغ این فکر نرفت و اونم سراغش نیومد
فصل اول داستانتو ک خوندم میخواستم منصرف شم از ادامش چون واقعا همون کارای کوچیک فصل اول همش از نظر من لیمیت بود ولی حس کنجکاویم ولم نکرد کل داستانتو تو 2 ساعت با عمق وجودم خوندم
و نتیجش میدونی چی شد؟ خودمو احساس کردم جای اون
چیزایی ک حتی اوردن اسمشونم از زبون میسم لیمیت محسوب میشه شده کار روزانم.نتونستم خودمو قانع کنم ک چنین زندگی تو آینده برام رقم بخوره حتی اگه شده به قیمت کنار گزاشتن کل حسم
تاحالا هیچ وقت نتونسته بودم خودمو اینقدر از این حس متنفر ببینم حتی بعد دعواهایی ک با میسم میکردم و کارایی ک اون میکرد و حالم تا 2 ماه خراب بود ولی بازم اندازه خوندن این داستان نتونست منو از اس ام متنفر کنه
امیدوارم تفکرات امشبم ب لطف خدا همیشگی باشه
و ممنونم ازت ب خاطر گزاشتن این داستان و شاید نابود کردن این حس تو من و کلی آدم دیگه

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیز
ممنون از وقتی که برای ابراز احساست درباره داستان گذاشتی
به هر حال هر داستانی به همان تعدادی که خواننده داره دیدگاه و نتیجه هم داره
شما هم اینطور نتیجه گرفتید.
موفق باشید.

دوست داشتندوست داشتن

این آقا یا خانم فعال مدنی چرا اینقدر چرت و پرت میگه؟
آدمین شما به بهترین شکل ممکن در چند قسمت از داستان خواننده رو متوجه عشق شخصیت سادیسمی داستان مونا به نیما کردید
بعد برگشته میگه مثلا با این پاکت نامه آخر داستان می خواستی حس رمانتیک که تو هیج کجا از داستان دیده نمیشه به قصه اضافه کنی تا خواننده رو آروم کنی.
همه خوانندگان متوجه هوش بالا شما شدند.
به جز این آقا یا خانم مثلا فعال مدنی!

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

چند لحظه منتظر موندم تا اینکه بالاخره صدای پایی نزدیک شد مشحص بود پاشنه بلند نیست و کلا قددمش اینقدر سنگین بود که مطمئن بودم خانم نیست. بالاخره در باز شد و من هم که نباید سرم رو می‌بردم بالا فقط کفشای مردونه‌ای رو دیدم که در نظر اول بدون اینکه بتونم بگم ماله کی هست ولی برام خیلی آشنا بود یعنی می‌تونستم شرط ببندم که قبلا دیده بودمشون برای همین در اجرای دستور خانم کمی مردد شدم و خانم هم که پشت من من بود لحنی پر از ناز و ادا گفت:
— شوهر عزیزم!!! نمیخوای به مهمون من احترام بزاری؟ به هر کفشش ی لیس محکم بزن تا معلوم بشه که تو براش ی سگ هستی!
خانم به وسط حرفاش نرسیده بود که فهمیدم نمیشه از اینکار گذشت و برای همین شروع کردم به لیسیدن و حرفاش که تموم شد من لیسم رو به کفشا زده بودم٬ خانم گفت:
— آفرین سگ من!
و از پشت بهم نزدیک شد که دیدم داره به گردنم قلاده می‌بنده و بعد از اینکه قلاده رو بست ی چشم بند هم به چشمام زد و خطاب به مرده تازه وارد که هنوز نمی‌دونستم کی هست گفت:
— خب این از کار من! حالا تو هم چیزی که قرارمون بود رو بده ببینم!
این رو گفت و قلاده من رو کشید و داد دست مرده٬ باز بدون اینکه چیزی بگه کمی تکون خورد و خانم ی جیغی از خوشحالی زد  دوید رفت پشت من که میشد سمت کاناپه و تلویزیون! مرده هم راه افتاد به همون سمت و قلاده من رو هم کشید و با خودش برد.
رفتیم تا اینکه بالاخره ایستاد و کمی بعد آروم کف کفشش رو گذاشت روی سر من و سرم رو چسبوند به زمین و کاملا وزن پاش رو گذاشت روی سرم که کمی درد داشت.
صدای روشن شدن تلویزیون اومد و کمی بعد صدایی مثل صدای فیلم پورنو اومد و همزمان با اون صدای جیغ مونا هم به آسمون رفت.
من از همه جا بی خبر بودم فقط صدای پورنی که گذاشته بودن می‌اومد و من نمی‌دونستم چه خبره و از همه مهتر این کسی که اومده کیه و برای مونا چی آورده تا اینکه بالاخره ی تغییراتی بوجود اومد! مرده پاش رو از روی سرم برداشت و قلاده‌ام هم انگار ول شد و بعد صدایی مثل در آوردن لباس اومد. حدس زدم حتما مرده داره لخت میشه. بار اول نبود که مونا مردی رو برای سکس به خونمون میاورد٬ از بعد از ازدواج چندین بار اینکار رو کرده بود. به قول خودش آدم با سگ نمی‌خوابه برای همین هیچوقت با من سکس نکرد وهروقت احساس نیاز می‌کرد کسی رو از طریق دوستاش یا اینترنتی یا همینطوری توی خیابون پیدا می‌کرد و برای سکس میاورد خونه. دیگه مثل قدیم نبود که تا از سلامت طرف مطمئن نباشه باهاش سکس نکنه! کلا دیگه زیاد به عواقب کار فکر نمی‌کرد و فقط کافی بود از چیزی خوشش بیاد تا انجامش بده همین!
بعضی وقتا که حس می‌کرد مردی که پیدا کرده اهلش هست من رو هم به عنوان خدمتکار نگه‌ می‌داشت که براشون کار بکنم و اگه هم حس می‌کرد طرفش اهلش نیست و احساس راحتی نمی‌کنه من رو جای باغبون و خدمتکار خونه جای می‌زد و تا زمانی که سکسشون تموم بشه من رو می‌فرستاد تو حیاط یا کلا بیرون از خونه که باهم راحت باشن٬ برای همین فکر می‌کردم اینبار هم همین کار رو داشت انجام می‌داد.
بعد از اینکه صدای در آوردن لباس مرده تموم شده قلاده ی من رو برداشت و کشید بالا. هنوز داشت صدای ناله های زن توی فیلمی که گذاشتن می‌اومد٬ حرف نمی‌زدن فقط جیغ و ناله بود. قلاده من رو کشید تا اینکه مجبور شدم رو زانو به‌ایستم. می‌تونستم حدس بزنم ازم چی میخوان! باید برای سکس با مونا آماده‌اش می‌کردم و وقتی کیرش روی لبام حس کردم مطمئن شدم که حدسم درست بود! شروع کردم به ساک زدن کیر مرده٬ واقعا بزرگ بود هنوز راست نشده بزور تو دهنم جا می‌شد! ی مزه‌ی عجیبی داشت مثل کیرهای قبلی که که خورده بودم نبود بیشتر شبیه کیری بود که برای دوست پسر های مونا بعد از سکسشون می‌خوردم! آخه بعد از سکس اکثرا ازم می‌خواستن که کیرشون رو بخورم تا اگه چیزی توش مونده رو بخورم و دورش رو هم تمیز کنم.
کمی که گذشت و کیر مرده اینقدر بزرگ شد که دیگه تو دهنم جا نمی‌شد٬ کیرش رو در آورد و قلاده‌ام رو کشید و من رو برد سمت کاناپه و خودش نشست رو کاناپه و باز قلاده من رو کشید من رفتم جلو تا اینکه زیر کیرش خورد تو دماغم و دهنم هم به تخماش٬ خواستم دوباره برم سراغ کیرش که دوباره کشید و نگذاشت٬ فهمیدم میخواد تخماشو بخورم٬ شروع کردم به لیسیدن ولی چرا حرف نمی‌زد؟ چشم‌بند برای چی بود؟ من که هر کاری بهم دستور می‌دادن می‌کردم!
حواسم که جمع شد دیدم چند لحظه‌ای هست که صدای فیلمی که گذاشته بودن قطع شده بود در حالی که داشتم تخمای طرف رو میلیسیدم حس کردم مونا اومده پشتم٬ دستشو رو کمرم حس کردم حالت نوازش داشت پشتم رو لمس می‌کرد که گفت:
— تخماشو دوست داری؟
– خانم قلاده رو کشیدن منم دارم میلیسم و می‌خورم
ی دونه محکم زد توکمرم که صدای بلندی داد و دوباره داد زد:
— گفتم تخماشو دوست داری؟
معلوم بود که ازم انتظار چه جوابی داره! من که دیگه تخماش تو دهنم بود و کاریش نمی‌شد کرد ولی با جواب مورد نظر خانم می‌تونستم از ی کتک خوردن و عصبانیت های بعدی جلوگیری کنم! برای همین گفت:
– بله خانم خیلی دوست دارم ممنون آقا که تخماتون رو دادین من بلیسم
مونا و مرده باهم شروع کردن به خندیدن بعد قلادم رو مرده کشید و دوباره کیر کلفتش رو کرد تو دهنم و بعد حس کردم قلادم رو داد به مونا و سرم رو دو دستی گرفت و فشار داد تا کیرش تا ته حلقم رفت فرو داشت حالم بهم می‌خورد و همون زیر چشم‌بند٬ تمام چشمم خیس شده بود از حالت تهوع! تو همون حالت بودم که چشم بند رو از چشمام برداشتن.
اول از شدت نور اونجا کور شدم و جایی رو نمی‌دیدم و راه نفسم هم که بسته شده بود و کلا حال و وضعیت خوبی نداشتم ولی کم کم به شرایط عادت کردم و هنوز نمی‌تونستم جایی رو خوب ببینم چشمام خیس خیس بود و دستام رو هم که طبق تربیت های خانم اجازه نداشتم در موقع کیر خوردن استفاده کنم و باید پشت جمعشون می‌کردم!
برای همین خانم با دست خودش چشمام رو پاک کرد! بعد از اینکه دستش رو از روی چشمام برداشت و من چشمام رو باز کردم.
خیلی وقت بود که فکر می‌کردم دیگه به آخر خط رسیدم و از این پایین تر نمیرم و پست تر نمی‌شم ولی وقتی چشمام رو باز کردم٬ باز از درون شکستم٬ له شدم٬ شاید اگه کمی سنم بالاتر بود همون موقع سکته می‌کردم.
کسی که کیرش تا ته توی حلقم بود خسرو نامزدم مادرم بود! مونا هم خم شده بود و در حالی که قلاده من رو تو مشتاش گرفته بود به چشمای من نگاه می‌کرد تا لحظه لحظه ی خورد شدن من رو جذب خودش کنه و لذت ببره!
من که چیزی نمی‌تونستم بگم ولی به مونا نگاهی کردم که بفهمه من تو چه وضعی هستم و شاید جوابی بهم بده!
آخه چرا؟ آدم قحط بود؟ من که هرکاری ازم خواستی کردم چرا این رو آوردی؟ تو که با هرکسی که خواستی خوابیدی آبشون رو هم به خورد من دادی و من هم بجز تشکر چیزی بهت نگفتم آخه چرا؟!!!!
مونا همونطور که من رو با لذت نگاه می‌کرد تف کرد تو صورتم و بعد به خسرو نگاه کرد که اون هم ی تف گنده کرد تو صورتم و از پیشونیم شروع کرد پایین اومدن و باهم شروع کردن به خندیدن بعد کیرش رو از دهنم در آورد و قلاده‌ام رو از مونا گرفت و من رو کشید برد جلوی تلویزیون طوری که من روبه تلویزون بودم و خودش پشتم بود. بعد گفت:
— قمبل کن کونی
من مکث کردم خواستم برگردم از مونا بپرسم ببینم آیا واقعا مونا این رو میخواد؟ که خسرو محکم با لگد زد به کمرم و گفت:
— میگم قمبل کن پدرسگ!
بعد مونا هم از روی کاناپه داد زد:
— امشب من تو رو دادم دستش هرکاری ازت میخواد براش میکنی !
بعد در حالی که من خم شدم رو زمین و پشتم رو دادم بالا و خسرو هم پشتم نشست که کارشو شروع کنه مونا ادامه داد:
— من باهاش معامله کردم! من تورو امشب دادم بهش که هرکاری اراده کرد باهات بکنه و اون هم برای من چیزی آورده که تو هم الان میبینی!
در همین حال خسرو کیرش رو که حسابی از آب دهن من و تف های خودش و مونا خیس شده بود یکدفعه با فشار خیلی زیادی تا ته فشار داد تو و من که همونطوری قلبم درد گرفته بود با فشاری که بهم اومد بیشتر وضعم بهم ریخت٬ قلبم طوری می‌زد که توی سرم هم داشتم ضربانم رو حس می‌کردم.
بعد از چند بار عقب جلو کردن که احساس راحتی کرد کمی بلند تر شد و از منم خواست که پشتم رو بیشتر بدم بالا و بعد پاش چپش رو بلند کرد و همونطور که من رو می‌کرد و قلاده‌ام توی دستش بود پاش رو گذاشت روی سرم و فشار می‌داد  و گفت:
— تخم سگ کونی!
بعد دوباره تلویزیون روشن شد و…
نمی‌دونم چی بگم! چطور کسی که رعد و برق بهش می‌زنه می‌تونه اون لحظه رو توصیف کنه؟ چطور میشه این حد از درد و شگرفی رو توصیف کرد؟
برای همین اصلا تلاش نمی‌کنم که بخوام توصیفش کنم و فقط چیزی که با این چشمای کور شده‌ام دیدم رو میگم.
توی اون فیلم کذا خونه خودمون بود و خسرو داشت با مادرم دقیقا همین کاری رو می‌کرد که داشت به سر من میاورد می‌کرد!
همونطور پاش رو هم گذاشته بود روی سرش و داشت فشار می‌داد و داد می‌زد:
— جنده پتیاره! پیرسگ! دوست داری نه؟ خوشت میاد؟
از مادرم فقط صدای ناله بلند میشد.
اگه می‌دونستم قراره با این چشم‌ها ی روزی همچین چیزی رو ببینم و با این گوش ها همچین چیزی رو بشنوم شاید ترجیح می‌دادم هیچوقت اونها رو نداشتم!
صدای خنده های مونا از پشت ما از روی کاناپه می‌اومد!
من سرم رو برگردوندم تا حداقل نبینم که مونا متوجه شد و داد زد:
— مادرجنده! سرت رو بر نمی‌گردونی میخوام همش رو ببینی
بعد خندید و گفت:
— چه حرف بیخودی زدم! خودت دیگه داری با چشای کور شدت میبینی چه مادر جنده‌ای داری گفتن نداره!
و باز خندید و خندید! اون شب انگار به آرزوش رسیده بود! شب عروسیمون اینقدر خوشحال نبود.
من مونا رو نمی‌دیدم و فقط مجبور بودم گاییده شدن توسط خسرو رو تحمل کنم و از اون بدتر اون فیلم لعنتی رو ببینم!
توی فیلم خسرو به مادرم گفت:
— جنده کیرم رو دوست داری نه؟
—- بله خسرو خان فداش بشم!
— اون پسره کونیتم فداش بشه نه؟
مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت
خسرو از کردنش دست کشید و پاش رو بیشتر روی سر مادرم فشار داد و بلند تر گفت:
— مگه با تو نیستم زنیکه جنده؟
—- بله آقا خسرو نیما هم فدای کیرتون بشه!
به اینجای فیلم که رسید مونا و خسرو بلند بلند خندین و بعد خسرو به من گفت:
— فعلا که داری سر کیرم پاره میشی شایدم سقط شدی و مادر جندت به آرزوش رسید و فدای کیرم شدی کونی! نگاه کن ببین دیگه ننه جندت چه کارا برام کرده!
همونطور یکم دیگه کردش و بعد پاشد اومد سمت دوربین و دوربین رو که فکر میکنم ی گوپرو بود برداشت و رفت سمت مادرم و از جلو ازش فیلم گرفت. معلوم بود که سختشه که ازش فیلم بگیرن ولی خب بخاطر خسرو راضی شده بود.
دوربین رو برد جلو و بعد محکم زد تو صورتش و بهش گفت:
— کیر من بیشتر بهت حال میده یا اون شوهر گوربه‌گورشت؟
سکوت کرد که دوباره زد تو صورتش و گفت:
— بنال دیگه جنده !
—- ماله شما بهتره خسرو خان
— پس بیا بخورش دوباره
و کیرشو کرد تو دهن مادرم
در حالی که داشت آرومتر از قبل به من تلمبه می‌زد گفت:
— هردوتون کیر خورای خوبی هستین!
مونا هم با هیجان گفت:
— نیما این اولین کیریه که هم تو و هم مادرت ساک زدینش و تو کونتون رفته!!
کیرشو توی فیلم مینداخت توی صورت مادرم٬ باهاش بهش کشیده می‌زد با دست می‌زد تو صورتش٬ تف می‌کرد تو صورتش و من داشتم دیوونه می‌شدم مات مونده بودم به صفحه تلویزیون! مثل کابوس بود. یعنی می‌شد از خواب بیدار بشم و برگردم به زندگی قبلم؟ میشد؟
توی فیلم همونطور داشت هی تف می‌انداخت توی صورت مادرم  و با کیرش پخشش می‌کرد که از پشت منم تف کرد توی موهام و پیشونیمو با همون پاش که روی سرم بود پخشش کرد منم ناخودآگاه اینقدر اینکار رو برای مونا کرده بودم سریع گفتم:
– خیلی ممنون
خسرو خندید و آرومتر و عمیق‌تر مشغول کردن شد.
توی فیلم به مادرم گفت:
— تو با سگ خوابیدی! فهمیدی؟ اون شوهر کثافتت سگ بوده بگو
و موهاشو کشید و ی تف دیگه کرد توی چشمای مادرم
—- بله آقا خسرو شوهرم سگ بوده
بغض توی صدای مادرم حس میشد
—- پس پسرتم سگ زاده‌اس! تخم سگه! پدرسگه نه؟
چیزی نگفت که خسرو ی کشیده ی دیگه بهش زد که از صداش معلوم بود خیلی محکم بود٬ مادرم بغض ترکید و با گریه گفت:
— بله آقا خسرو اونم سگ
خسرو یکم توی فیلم آروم شد وبعد موهای مادرم رو کشید و آوردش جلوی دوربین و گفت:
— چرا زار میزنی پیرسگ؟
مادرم گفت:
—- خسرو تو چرا اینطوری شدی؟ گفتی دوست داری یکم خشن باشی ولی هیچوقت اینطوری نبودی
خسرو بهش گفت:
— حالا از این به بعد همینطوره! کیر جوون میخوای باید تاوانشم بدی پیرسگ فهمیدی؟ آره جنده؟
— در ضمن! اگه نمی خوای و سختته هرری!! راه باز جاده دراز برو تو خیابون زندگی کن! این خونه هم تا چند روز دیگه به نام من میشه! لطف کردم نگهت داشتم! هر کاری هم دلم بخواد باهات میکنم فهمیدی؟! از اون کار مزخرفتم که انداختنت بیرون دیگه نون هم نداری بخوری باید بری بدی!
—- خب شما اینقدر نگذاشتی صبحها زود برم سر کار که بیرونم کردن!
دوباره تف کرد تو صورتش و گفت:
— خوب کردم حرفیه لاشی؟ یعنی خودت دوست نداشتی صبحا قبل از اینکه بری سر کار کیرمو بخوری بعد بری؟!
چی؟ مونا خونه رو می‌خواست به نام خسرو کنه؟ خدای من! دیگه از بدتر هم میشه ؟
مادرم گفت:
—- ببخشید غلط کردم هرچی شما بگید
— خب یکم التماسم کن ببخشمت
—- ببخشید خسرو خان غلط کردم تکرار نمیشه
در همین حال توی فیلم خسرو کف پاشو گذاشت روی صورت مادرم که زانو زده بود جلوش و نشسته بود و مادرم هم طوری که انگار قبلا این کار رو براش کرده باشه شروع کرد به بوسیدن پاش و بعد پاهاش رو فشار داد و سرش رو چسبود به زمین و معلوم بود داره خیلی بهش فشار میاره! دقیقا همونطور که من زیر پاش بودم در همین حال ی دفعه صدای جیغی از پشت سرمون شنیدیم من و خسرو هردو باهم برگشیتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم که دیدیم مونا در حال خود ارضایی بود و چنان ارضا شده بود که پاشیده بود به دیوار روبرو و اون صدای جیغ هم ماله همون بود و بعدش اینگار بیهوش بشه افتاد روی کاناپه و با چشمای بسته با صدای لرزانی گفت:
— از بچگیم تاحال اینطوری ارضا نشده بودم
خسرو خندید و به من گفت:
— شوهر که تو باشی بایدم از بچگیش ارضا نشده باشه!
مونا همونطور با چشم بسته و تمسخر گفت:
— خسرو٬ کون ننهه تنگتره یا پسرش؟
— خوب گوشتایی هستن!! معلومه کیر باباشم مثل خودش هسته خرمایی بوده! کیرم دهن بابات کونی!!!
بعد از اینکه فهمیدم خونه قراره به نام خسرو بشه دیگه باید بیشتر مراقب کارام و حرفام می‌بودم برای همین گفتم:
– ممنون آقا
مونا داد زد:
— نیما!!! خفه شو کونتو بده و گاییده شدن ننتو نگاه کن! لال!!!
خسرو گفت:
— نه مونا بزار بگه خوشم میاد ذلیل کنه خودشو برام! از اون بابای کونیش که خیر ندید! این یکی باباشم که کونش گذاشت!!!
مونا و خسرو خندشون گرفت و منم داشتم اون فیلم رو نگاه می‌کردم که دوبار رفته بود روی مادرم و داشت تلمبه می‌زد.
خسرو بهم گفت:
— من کمرم اینقدر سفته که باورت نمیشه میتونم تا ۲ ساعت دیگه بگامت تا مثل سگ برام زوزه بکشی! از اینجا به بعد اینکه چقدر طول میکشه تا آبم بیاد بسته به اینه که چقدر التماسم میکنی به مامان جونت نگاه کن چطوری داره پاهاهو می‌پرسته؟ ازش یاد بگیر!
این رو گفت و پاش رو از روی سرم برداشت و گذاشت جلوی صورتم. به فیلم نگاه کردم دیدم مادرم هم داره پاهاشو میلیسه و میبوسه و مدام التماس میکنه و میگه پاره شده بسه اون هم همش بهش می‌خندید و هر از گاهی ی تف می‌انداخت تو صورتش یا توس موهاش و محکمتر می‌کردش.
از روی ناچاری منم مجبور شدم همون کار رو بکنم و علی‌رغم میل باطنیم شروع کردم به لیسیدن و بوسیدن پاهای به اصطلاح نامزد مادرم!
بعد از ۵-۶ دقیقه التماس بالاخره راضی شد که دیگه دست از کردن من برداره و رفت کنار مونا که خوابیده بود و قلاده منم کشید و منم مثل سگ دنبالش راه افتادم از تلویزیون صدای آه و اوه خسرو اومد و آبش رو پاشید تو صورت مادرم و مثل بازیگرای فیلم های پورنو با کیرش آبش رو تو همه‌جای صورتش پخش کرد و بعد کردش تو دهنش.
و در حالی که مادرم داشت تشکر می‌کرد و خسرو می‌خندید بالاخره اون فیلم کذایی با کشیده ی دیگه‌ای که به صورت پر از آب کیر مادرم زد تموم شد و فقط مونده بود که اینجا هم آبش بیاد و دست از سر من برداره
نشست و گفت:
— لاشی بیا تخمام رو بخور
نشستم بین پاهاش و شروع کردم به میک زدن تخماش به مونا گفت:
— مونا برام بمال زودتر آبم بیاد
مونا گفت:
— گمشو! من به کیر تو دست نمی‌زنم!
خسرو داد زد:
— بمال دیگه بابا اه!!!
مونا عصبانی شد و به من ی نگاه چپ چپی کرد و من هم در یک لحظه قلاده‌ام رو از دست خسرو بیرون کشیدم و پاشدم ایستادم آماده بودم مونا بگه تا …
خسرو گفت:
— بشین مادر جنده‌ی کونی! بیا تخمامو بخور پدرسگ!
و ی نگاهی به مونا کرد که یعنی شوخی کرده باهاش
مونا هم به من اشاره کرد که بشینم بهش سرویس بدم
منم اطاعت کردم و رفتم پایین٬ خسرو که از دستم عصبانی شده بود کیرش رو کرد دهنم و تقریبا شروع کرد با سر من جلق زدن!
— بخورش کثافت! آهااااااان!! ای ریدم به قبر پدر پدرسگت کس کش!
سر من رو طوری تکون میداد که انگار ادامه دستش باشه! تند تند بالا پایین می‌کرد تا اینکه آبش اومد و کلیش پرید تو گلوم و بعد از کلی سرفه آروم شدم. خسرو گفت:
— عوضش اینطوری مطمئن شدم که همش رو خوردی ننه سگ!
— باننتم اینکارو زیاد میکنم!
و خندید!
مونا گفت:
— تشکر نمیکنی؟
– ممنون آقا خسرو
— مادرتم همینو میگه!!
و تف کرد تو صورتم
خسرو و مونا خندشون گرفت بعد خسرو به من گفت:
— برو لباسای من رو بیار باید برم جایی
خواستم بلندشم برم که مونا گفت:
— اگه میخوای امشب اون شومبولتو از قفس در بیارم می‌تونی از خسرو خواهش کنی اگه اون قبول کنه چون از نظر من سگ خوبی بودی میتونی امشب خودتو ارضا کنی٬ ولی خسرو هم باید قبول کنه!
ی نگاه به خسرو کردم که ببینم چی میگه که داد زد:
— سرتو بنداز پایین تخم حروم!
و با پاش سر من رو فشار داد زمین و پاهاشو گذاشت روی سرم و شروع کرد به مثلا فکر کردن!
— اوممممممم! بزار ببینم! کیرمو خوب خوردی! تخمامم خوب خوردی! کونتم نسبتا تنگ بود! ولی این آخر کاری که قلادتو کشیدی گوه خوری زیادی کردی!
– ببخشید آقا خسرو تکرار نمیشه
— میدونم تکرار نمیشه تخم‌سگ وگرنه ننت تاوانشو میده!
یکم دیگه ادای فکر کردن در آورد و با مونا هر هر می‌خندید تا اینکه مونا گفت:
–خب بگو چیکار کنی براش تا تلافی اون گوه زیادی که خوردی براش بشه و بزاره بعد از چند ماه بالاخره ارضا بشی!
راستم میگفت الان حسابش از دست در رفته بود از آخرین باری که بهم اجازه تنها سکس مجاز برای من رو صادر کرده بود!
– من در خدمتم آقا خسرو هر کاری که بفرمایید.
— چیز زیادی ازت نمیخوام٬ فقط میخوام ازم تشکر کنی که ننتو مثل سگ گاییدم!
پاشو از رو سرم برداشت منم جلوش زانو زدم و گفتم:
– آقا خسرو ممنون که با مادرم سکس کردین
— نشد! من چی خواستم ازت؟
– ممنون که ننمو مثل سگ گاییدین
ی دفعه تف کرد تو صورتم و گفت:
— کیرم تو غیرتت! کیرم تو ناموست! کیرم به کون اون پدر پدرسگت
– ممنون آقا خسرو
— برو لباسامو بیار
من هم رفتم لباساش و کفشاش رو آوردم و لباساش رو پوشید بعد کفشش رو گذاشت روی شونه من و پوشید بعد همونطور که من زانو زده بودم ی کشیده محکم بهم زد و گفت:
— تخم‌سگ دیگه از این گوه‌های زیادی نخوری برای من؟ تو کونده منی مثل ننت!‌ ی بار دیگه قلادتو از دست من بکشی ننتو سیاه و کبود میکنم و می‌اندازمش تو خیابون
این رو گفت و دستشو گرفت جلوی صورتم اول نمی‌دونستم باید چیکار کنم ولی بعد فهمیدم! دستشو بوسیدم و گفتم:
– غلط کردم آقا خسرو ببخشید
— این شد! یادت نره هم خودت هم اون ننت برای ما حیوون هم نیستین فهمیدی؟
– بله آقا
راه افتاد سمت در و قبل از اینکه بره بیرون از مونا پرسید
— از فیلم راضی بودی؟ کارایی که گفته بودی رو درست انجام دادم؟
مونا که هنوز انگار کمی گیج می‌زد با لبخند و نگاهش بهش فهموند که راضیه! خسرو براش ی بوس فرستاد و در حالی که در رو می‌بست که بره گفت:
— نه کونی! نمی‌تونی کف دستی بزنی!
و قاه قاه خندید و رفت!
بعد از اینکه در بسته شد مونا به سختی گرفت نشست و رو به من گفت:
— حیف شد! بنظر من امشب سگ خوبی بود! کون دادی! کیر خوردی! تخم خوردی! پا لیسیدی! گاییده شدن و کتک خوردن ننتو نگاه کردی و جیک نزدی و حتی بابتش تشکر هم کردی! ولی خب چون اون کارو کردی ازت راضی نشد که بهت اجازه بده!
– خانم شما بهم نگاه کردین که بلند شم بخاطر همون بود
— میدونم! کار درستی کردی! باید هم همینکار رو می‌کردی! داشت پاشو از گیلیمش بیشتر دراز می‌کرد! ولی خب نتیجه‌اش این شد که اون راضی نیست دیگه!
— خب حالا بلند شو برو دوش بگیر که بوی گندت داره حالم رو بهم می‌زنه!
— راستی نیما
– بله خانم
— از اینکه فهمیدی ننتم در واقع شده سگ یکی دیگه چه حسی داری؟
یکم مکث کردم و گفتم:
– چه حسی می‌تونم داشته باشم؟
بعد مونا چشماش رو بست و سرش رو هم برگردوند و دراز کشید و با دست به من اشاره کرد که گمشم!
در حالی که داشتم می‌رفتم مونا بلند بلند گفت:
— یادته وقتی هنوز داشتم رامت می‌کردم بهت گفتم میدم ننتو بگان؟ بعد گفتم فعلا ازش گذشتم؟
— خب٬ حالا فهمیدی حرفای من دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

-بله خانم! فهمیدم!

ادامه دارد…

خوشحالم مورد پسند بود میثم عزیز

دوست داشتندوست داشتن

تو هم بیماری ؟
دوس داری تجربه اون پسره وا داشته باشی؟
یا اون دختره ؟

دوست داشتندوست داشتن

در مورد داستان و من افاضه کردی پاسخت رو دادم ولی اگر قرار باشه به خوانندگان بلاگ توهین کنی و ترول بازی در بیاری نظراتت حذف میشه.
اخظار اول و آخر بود

دوست داشتندوست داشتن

خیلی قشنگ بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی بود ولی تکرار مکرر مثلا مونا و خسرو باهم خندیدن ک حساب تکرارش از دستم در رفته یکم زیاد بود یا مثلا تف کرد تو صورتم اینطوری لذتش رو از بین میبری تکرارش اذیت میکنه البته نظر شخصیه خودمه دمت گرم عااالی بووود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود
ضمن احترام به نظر شما …
دوست عزیز اگه بنظرتون موضوع جذاب نیست یا خوب نوشته نشده یا …بجثی نیست ولی اینکه صرفا بگید چون تکرار درش هست پس خوب نیست یکم غیر منطقیه!
تو – بیرون – تو – بیرون – تو …
آشنا هست براتون؟
کل سکس تکراره!
با این طرز فکر اگه یک فیلم پورنو ساخته میشد برای همه کافی بود!
نفس کشیدن براتون خسته کننده نمیشه؟
ضربان قلب؟
چرخش فصل های سال
روز و شب
و…
زندگی ساخته شده از تکرار هست و صرف اینکه تکرار داشته باشیم معنی بدی نباید داشته باشه
بازم از نظرتون ممنون

دوست داشتندوست داشتن

ووووووو چه آگاهی خوبی همشو حفظ کردم . کلا با نوشته هاتون رشد شعوری و معرفتی کردم …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باید بگم قسمت قبل و این قسمت داستان رو به نقطه اوج برگردوندند. از دیروز که قسمت ۱۹ رو خوندم ذهنم درگیر شخصی بود که قرار بود وارد خونه بشه ولی به هیچ وجه فکر نمی کردم خسرو باشه. شخصیت خسرو خوب نوشته شده بود و جالب بود. فکر می کنم این اولین بار بود از ارضا شدن منا چیزی گفته شده بود؟
ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

با اینکه همه مواردی که تو این قسمت انجام شد لیمیتهای من بعنوان یه اسلیوه و اصلا حوشم نمیاد ولی واقعا داستانت خوبه و اوج حقارت نیما رو تو این قسمت نشون دادی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بسیار عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی عالی ولی من بیشتر تحقیر توسط مونا رو دوست دارم و اینکه مونا شکنجه گر برده هاش باشه تا نیما مرسی از رمز و داستان زیبات

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Kheyli khub bud…admin??

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یعنی واقعا فوق العاده بود،اونقدر نامحسوس مادرش وارد داستان شد من خودم هنگ کردم.عالی بود.هر قسمت به قسمت داره مهیج تر میشه،من حدس میزدم اون کسی که وارد خانه میشه خسرو هست ولی مابقی اتفاقات سورپرایزب .عالیییی.خسته نباشی.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از اینکه وقت میگذاری نظرت رو کامل شرح میدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالییییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بازم گل کاشتی قشنگ بود عالی

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون ولی کاش تحقیر به دست مونا بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

???
واقعا کارتون حرف نداره
روند داستان اصلا قابل پیش بینی نیست

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

یعنی خیلی عالی بود ولی برای جذابیت داستان سکس نیما با مونا رو هم بزار

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Admin jan salam va khaste ham nabashi mamnon ke ghesmate 20 ro zodtar montasher kardi
bazam mesle hamishe alii bood Faghat ye nazar kocholo daram :
az nazare man age ye khorde bishtar chehre pardazi koni dar morede shakhsiyataye dastan behtar mishe dar morede nima va mona ke harfi nist ghablan mofasalan bahs shode ama masalan dar morede khosro ye khorde bishtar dar morede tip va andam va chehrash harf mizadi behtar bood az nazare man chon intori adam behtar ertebat bargharar mikone ba shakhsiyataye dastan albate in nazare mane badesh age senashon ro ye khorde moshakhas koni mamnon misham
mofagh o piroz bashid
ye chizi ham khatab be dostan migam omidvaram narahat nashi admin jan
Dostan ya To Entekhabat Sherkat nakonid ya Age Sherkat mikonid Salbi Ray Dadan Ro Faramosh nakonid
Bazam /mamnon

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

نظر شما دو قسمت بود یکیش به بلاگ مربوط بود و اون یکی هم به آزادی بیان !
فقط قسمت اول رو پاسخ میدم
در مورد اینکه از جزئیات فیزیکی و یا خصوصات شخصیت ها بخوام بگم زیاد موافق نیستم. چرا؟
شخصا دوست دارم تا جایی که میشه داستان انتزاعی باشه و خواننده چیزی که خودش می‌خواد رو جای شخصیت ها بگذاره.
کما اینکه تا چندین قسمت من حتی از دادن نام به کاراکتر ها خودداری کردم و بعد هم با نظرسنجی شخصیت اصلی رو نامگذاری کردم.
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

درسته حدس میزدم این رو بگی در مورد شخصیت های اصلی جای بحث نیست و کاملا قبول دارم اما در مورد ی شخص سوم مثل خسرو خب دوس داشتم ی خورده توضیح میدادی ولی با تمامی این اوصاف داستانت واقعا فوق العادست و هیچ جای بحثی در این باره نیست و این نظرات ما هم به بعضی نکته های فرعی مربوط میشه
در هر صورت صلاح مملکت خویش خسروان دانند
بازم ازت تشکر میکنم بابت زحمتی که میکشی و وقتی که میذاری واقعا ممنونم 3>

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف و دقت شما به داستان

دوست داشتندوست داشتن

mamnooooooooooooon
bazam mesle hamishe aliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii bood

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

رمزالود!!!!

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون.واقعا داستان به اوج خودش رسیده و فوق العاده جذاب شده.مرسی از زحماتت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام ممنون نمیگم بد بود درواقع عالی بود اما من خودم ب شخصه دوس نداشتم مادرش وارد داستان شه..بازم داستان شماست هرجورشماصلاح میدونین…ممنون ازشما

دوست داشتندوست داشتن

با سلام به نظر من اگه داستان وارد رابطه نیما و مونا بشه و پای زن دیگه ای وسط بیاد و یه مقداری فاز باندیج قاطیش بشه زیبا تره تا وارد رابطه مادر نیما بشه. به هر حال مثل همیشه قلمت خوب بود ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عااالی بودددد بازم می خام ????

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود مث تمام قسمتها
ولی این یه اوج ناگهانی بود. هرچند وقتی موضوع ازدواج مادر نیما رو مطرح کردی مطمین شدم خسرو همون برگ آسته که رو میکنی و مادر نیما رو وارد فاز بردگی میکنی
ولی شخصا تحقیر مادر نیما رو به دست مونا خیلی بیشتر میپسندیدم
نمیدونم چرا میخوای داستان رو تمومش کنی . من که نویسنده نیستم حس میکنم میتونم بیست قسمت دیگه از تو این داستان زیبا در بیارم شما که دیگه خودت استادی
لطفا با همین فرمون ادامه بده
مررررررسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اگه جدا به نوشتن علاقه داری بنویس٬ خارج از لیست داستان اصلی به نام خودت تو بلاگ قرار می‌دم دوستان مطالعه کنند
چطوره؟

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از پیشنهاد سخاوتمندانت دوست گرامی
واقعا دوس دارم ولی استعداد نویسندگیم صفره
اون چیزی که گفتم منظورم باز بودن دست نویسنده بود واسه مانور دادن با توجه به فضای باز و پر از ابهام داستان که هنوز خیلی جا داره تا ادامه پیدا کنه. و البته علاقه شدید خودم به ادامه داستان به دست و قلم توانمند خودتون
بی صبرانه منتظر ادامه هستم
ای کاش این کار رو توی کشوری مث فرانسه یا آمریکا میتونستی واسه ساختن فیلم ارائه بدی و یه فیلم بلند یا یه سریال کوتاه جذاب ازش بسازن.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعدو زود بزار بابا مردیماااااااا ????

دوست داشتندوست داشتن

به هیچ وجه در آینده نزدیک منتظر قسمت بعد نباشید

دوست داشتندوست داشتن

بدون هيچ سخني تو بينظيري
يعني عالي بود
واقعاً نميدونم چجوري بايد تشكر كنم ادمين جان
عالي عالي عالي

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بیچاره گناه داره میشه قسمت بعد بهش حال بدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قشنگ بود مثل همیشه … فقط به نظرم مونا باید یه جوری بعد از این که کارایی که میخواسته رو با خسرو کرد یه جوری دور بریزتش چون این حس تحقیر کردن فقط مربوط به شخصه خاص نیس و ذاتیه همونجور که گفتید … بهتره در مورد خسرو هم صدق کنه …

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از نظر غافلگیری خیلی خوبه
به نظرم اگر چند قسمت روی چطور تسلیم شدن مادر نیما ( بصورت فلش بک ) وقت بزارین خیلی خوب میشه
یه پیشنهاد دیگه هم داشتم به نظرم قلم شما و داستانتون پتانسیل این رو داره که چند تا راوی داشته باشه
مثلا یک اتفاق رو هم از نقطه نظر نیما تعریف کنین و هم از نقطه نظر مونا
همین طور مادر نیما هم میتونه پررنگ تر وارد بشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام خسته نباشید ممنون عالی بود مثل همیشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود مثل همیشه ولی امیدوارم پایان داستان هر دو حالتش که گفتید قرار نوشته بشه به شکلی باشه که داستان افت نکنه و با پایانی خوب تموم بشه.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خيلي خوب بود
اميدوارم پايان خوبي داشته باشه

دوست داشتندوست داشتن

مثلا همیشه پیش بینی نشده بود منتها این قسمت دیگه فک نکنم کسیتو حقیقت اینو تحمل کنه
واقعا خسته نباشید ادمین

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام به شما دوست عزیز. داستانت خیلی خوب بود و از اینکه مادرش رو وارد کردی ممنوونم ولی به نظرم اگه تو قسمت بعدی رابطه مونا و مادره شروع بشه و خسرو از ماجرا خارج بشه بهتره. چون فکر میکنم بیشتر افراد از جمله خود من حس حقارت و بردگی در مقابل خانم ها رو دارن. درسته که در واقع مونا داره نیما رو با کارای خسرو تحقیر میکنه ولی این سوء استفاده خسرو یکم حال گیریه.

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز داستان تمام شده و قسمت آخرش امروز میاد تو سایت دیگه نیازی به پیشنهاد نیست

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیز. اگه امکان داره رمزشو واسه منم بفرست

دوست داشتندوست داشتن

یه قسمت کاملا متفاوت بود، اینقد ادم تو عمق داستانات میره که خودشم تحقیرو حس میکنه، فوق العادههههه ای

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

تا اینجا هرچی خوندم عالی بود ولی این اخرش یجوریه بود
ولی بازم ممنون

دوست داشتندوست داشتن

وایییییی عالی بوووود خیلی خوب بود من که دیونه شدم حرف ندتری پسرررررر

دوست داشتندوست داشتن

نظر داده بودم
رمز ارسال نکردین ?

دوست داشتندوست داشتن

اینجا درخواست بده
https://hegharat.wordpress.com/2016/03/12/pass_req

دوست داشتندوست داشتن

همیشه با خواندنش قافلگیر میشم

دوست داشتندوست داشتن

Alyyy bodd admin jan
Binaziiir

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود دوست من اگه میتونید
با همین ایملم رمز قسمت بیست و رو بدید

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه کم نظیر

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااالی

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من رمز قسمت اخرو بگ لطف میکنید میدید ممنونم کووروش دوست کوچک شما

دوست داشتندوست داشتن

امیدوارم دیگه برای قسمت آخر رمزت درست باشه!
فرستاده شد

دوست داشتندوست داشتن

متاسفانه داستان به آخر خودش رسید ولی شما نتونستی ی ایمیل بسازی!

دوست داشتندوست داشتن

متل همیشه عالی و جذاب بود

دوست داشتندوست داشتن

سلام خسته نباشید لطف کنید رمز قسمت اخرو ب همین ایمیل بفرستید برام

دوست داشتندوست داشتن

در آینده نزدیک رمز برداشته میشه
عضور خبرنامه بشید تا از زمانش مطلع بشید

دوست داشتندوست داشتن

ما به حد کافی مریض هستیم .لطفاً به این مریضی دامن نزنید.
این سایت رو تعطیل کنید.

دوست داشتندوست داشتن

این سایت جلوی راه خرید از سوپرمارکت محلتون باز شده ؟
حتما ی چیزی مربوط به این مسایل رو سرچ کردی که اینج پیدات شده
پس جانماز آب نکش

دوست داشتندوست داشتن

من 13 سال هست که درگیر این موضوع هستم . کسایی مثل تو حال من رو درک نمی کنند .
مسلمون هم نیستم .
این کار تو مثل بنزین ریختن روی اتیش می مونه.

دوست داشتندوست داشتن

چرا عزیزم درکت میکنم
نه اراده‌ی این رو داری که حست رو بزاری کنار نه اراده‌ی این رو که درست حسابی ارضاش کنی
فقط میتونی تو همین حالت که هستی باشی و بقیه رو مقصر بدونی
چیز کمیابی نیستی نمونه‌اش تا دلت بخواد زیخته

دوست داشتندوست داشتن

کسی رو مقصر نمی دونم. فقط چون کشیدم و دارم زیر اون له میشم .
نمی خوام کسی دیگه مثل من معتاد به حقارت بشه.
گر چه فکر میکنم این حس از بچگی شروع میشه.

دوست داشتندوست داشتن

کاریش نمی‌تونی بکنی
نه خودخواسته هست و نه کاریش میشه کرد و از اینها مهم تر اینکه چیزی به نام درست و غلط در دنیا وجود نداره
اگر با انجام دادنش آرامش پیدا میکنی انجامش بده اگرم با ترکش به آرامش می‌رسی بزارش کنار و چیزای دیگه‌ای رو جایگزینش کن
فقط سعی کن تا آخر عمرت بین احساسات درگیر نباشی که اونوقت چیزهای مهمتری رو از دست میدی و وقتی می‌فهمی که کاری بجز افسوس خوردن از دستت بر نمیاد
تصمیم بگیر و انجام بده
یک دل یک جهت شو

دوست داشتندوست داشتن

کلا با این کلامتون تمام بالا و پایین فلسفه را درنوردیدید !!?
چیزی به نام درست غلط وجود نداره چون نمیدونی چه چیزی غلطه و چه چیزی درسته
چون معیاری برای شناخت درست و غلط نداری
چون بازنده ای
گفتیم جبر ولی نه دیگه زندگی حیوان صفتی بدون وجود اراده !

دوست داشتندوست داشتن

objective morality!
چرا میشد حدس زد کسی که این اسم رو برای خودش انتخاب کرده پیرو این دیدگاه پوسیده هست!
یکی تو درست و غلط رو میدونی یکی هم تمام ادیان و گروه های تروریستی و حکومت های توتالیتر!

دوست داشتندوست داشتن

خیلی داستان جالبیه هرچن برای من اصلن این طور افراد(شخصیت مرد داستان که داستان داره از زبون ایشون نقل میشه) قابل درک نیستن ولی همه قسمتاشو تا اینجا دنبال کرد ممنونم از شما

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

— اون موقع که خودت رو آدم حساب کردی بشینی با پدر من حرف بزنی باید فکر اینجاشو می‌کردی!
— فکر کردی دو بار بهت خندیدم معنیش اینه که در حد و اندازه‌ی من هستی؟
– نه خانم من غلط بکنم!! من فقط دستورات شما رو انجام دادم! لباسی که گفتین رو پوشیدم٬ دسته گلی که دادین دستم رو تقدیم کردم٬ و تمام سعیم رو کردم که برخورد مناسبی با خانواده‌ی محترمتون داشته باشم.
— اینکه بشینی با بابای من ۱ ساعت حرف بزنی رو هم من گفتم مادر جنده‌ی پدرسگ؟!!! آره؟!!!
– خانم پدرتون از من خواست٬ من که نمی‌تونستم رو حرفشون چیزی بگم٬ خیلی زشت می‌شد.
— زشت قیافه‌ی ننه‌ی کاندوم دزده توئه کثافت لجن! وقتی ریدم رو قبر بابات اون موقع می‌فهمی!!

بعد از اینکه مونا و مادرش حرفشون شد تا اون چند دقیقه‌ای که من و پدرش حرف می‌زدیم مادرش لباسش رو عوض کرد  ولی لباس بیرون پوشید و ساک تازه‌ای بست و بعد از حدود بیست دقیقه اومد و به شوهرش گفت که دیگه نمی‌تونه اینجا رو تحمل کنه و می‌خواد بره ویلای شمالشون و هرچی هم شوهرش گفت که خسته‌اس و نمی‌تونه و تازه از اینهمه ساعت پرواز رسیدن حرفش رو گوش نکرد و خودش رفت سوار ماشین شد و منتظر نشست.
وقتی من چرخیدم سمت ساختمون دیدم مونا از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم داره من رو طوری نگاه می‌کنه که نه تنها همون کسی نیستم که حداقل بعضی وقتا دوستش داره بلکه انگاه باهام پدر کشتگی هم داره و فقط منتظر موقعیت هست تا من رو بیچاره کنه! و همینطور هم شد! بعد از اینکه پدر و مادرش رفتن بعد از کمی گفت و گو! من رو برد توی همون انباری کنار پارکینگ و بهم گفت لباس‌هام رو کامل در بیارم و تو این فاصله رفت ی صندلی درب و داغون و کمی طناب آورد و من رو به اون بست. و شروع کرد به بازجویی از من!!!

— حالا مثل بچه‌ی آدم یا بهتر بگم توله سگ! از اول میگی چی به هم گفتین٬‌فهمیدی؟
– خانم پدرتون از من درخواست کردن صحبتمون خصوصی باشه و من برای هیچکس چیزی از اینم موضوع رو نگم.
— حالا من شدم هیچکس؟!!!!
این رو گفت و چنان سیلی محکم بهم زد که بجای درد و سوزش٬ بیشتر از چرخش سر و گردنم دردم گرفت و سرگیجه پیدا کردم!
– نه خانم منظورم این بود که ازم خواستن که دیگه حرفاشون رو هیچوقت بازگو نکنم.
— تو سگ منی یا بابای من؟!
– سگ شما هستم خانم
— پس چرا داری به حرف اون گوش میکنی؟
– من قول دادم خانم

راستش این بود که پدرش بهم گفت:
— حرفایی که می‌خوام بهت بزنم رو تاحالا به هیچ یک از اقوام و دوست و آشناها و دوست پسرهای مونا نگفتم٬ و ازت هم میخوام که این صحبت ها رو به هیچکس بازگو نکنی! این خیلی مهمه!
— برای این دارم برات میگم چون اولا تو همین چند دقیقه که دیدمت متوجه شدم پسر فهمیده‌ای هستی و دوما طوری که مونا ازت برام گفته می‌دونم رابطه‌اش با تو از روی هوس نیست و خیلی عمیق هست٬‌ فقط قبلش ی سوال دارم ازت٬ تو هم از ته دلت به مونا علاقه داری؟
برام یکم سخت شده بود جواب دادن ولی به خودم مسلط شدم و گفتم:
– بله٬ من از صمیم قلب به مونا جان علاقمند هستم.
— خوبه! خیلی خوبه!
و بعد تکیه داد و شروع کرد.

— فکر کردی با خانوادم آشنات کردم گوه خاصی شدی؟ آره کثافت ؟!
– نه خانم من هیچ فکر خاصی نکردم و حد خودم رو میدونم فقط چیزی که ازم می‌خواین رو نمی‌تونم انجام بدم.
— حالا می‌بینیم.
این رو گفت و رفت شیلنگ آب رو آورد و بازش کرد و آب سرد رو با فشار گرفت روی من! همینطوری اونروز حال و روز خوشی نداشتم و این آب سرد هم کمکی به قضیه نمی‌کرد!
— حالا می‌نالی یا نه؟!

— چیزایی که می‌خوام بهت بگم جزو اسرار خانوادگی ما هست و می‌خوام که همینطور بمونه٬ متوجه که هستی؟
– بله آقا٬ من بهتون قول می‌دم.
— روی حرفت حساب می‌کنم نیما جان.
– مطمئن باشید.
— همه چیز از ی مسافرت شروع شد٬ یعنی از قبلش هم چیزای عجیبی می‌دیدم ولی هیچوقت اینطور واضح نبود و ما هم مجبور نشده بودیم بهش جدی تر نگاه کنیم. رفته ‌بودیم نیس٬ میدونی کجاس؟
– نرفتم ولی تعریفش رو شنیدم٬ یکی از شهرهای بسیار زیبا و توریستی فرانسه هست.
— آفرین! اونجا بودیم و داشتیم مثلا خستگی یکسالمون رو در می‌کردیم که همه چیز برامون عوض شد.
— من و مادر مونا رفته بودیم برای قدم زدن و مونا و مهران رو که اون موقع ۱۱ و ۸ سال سن داشتن تو خونه با پرستارشون که فرانسوی بود تنها گذاشته بودیم.
— همه چیز خوب پیش رفته بود تا اینکه من و مادرش رسیدیم در خونه و با صدای جیغ ی زن که به فرانسوی داشت بد و بیراه می‌گفت و دست ی بچه ۵-۶ ساله رو گرفته بود می‌‌اومد

— حالا نظرت عوض شد که در دهن لجنت رو باز کنی یا نه؟
– خ‌خ‌خ‌خانم من قول دادم تورو خدا این ی مورد رو کوتاه بیاید. فقط همین مورد!
— پس من رو نشناختی! حالا که اینطور شد تا نگی اینجا میمونی و منم ازت پذیرایی میکنم!
خندید و من هم از لرزی که به تنهم افتاده بود دندونام بهم می‌خورد

— نزدیک‌تر که شدیم بعد از اینکه جلوی پرخاش‌های زن رو گرفتم و پرس و جو کردم متوجه قضیه شدم ولی باز قضاوت نکردم از زن درخواست کردم بیاد تو و پرستاربچه‌ها رو صدا کردم بیاد و بچه‌ها رو هم بیاره.
— وقتی صحبت‌های همه رو شنیدم قضیه معلوم شد.
— بعد از اینکه پرستار بچه ها رو برای خواب بعد از ظهرشون برده بود توی اتاق‌های خودشون مونا یواشکی میره تو اتاق من و مادرش و مقدار زیادی پول بر‌میداره و میره توی کوچه و اون پسر بچه رو میبینه و با فرانسوی شکسته‌ای که بلد بود بهش میگه اگه پول میخواد بیاد تو و وقتی بچه میاد …
— وقتی بچه میاد ازش در مقابل پول کارهایی میخواد که فکر می‌کنم خودت بدونی و لازم نباشه بازش کنم
سرم رو انداختم پایین و با سر حرفش رو تایید کردم
— از مادر اون بچه بارها و بارها عذر‌خواهی کردم ولی آخر رفت و به پلیس شکایت کرد و کار بالا گرفت
— سفر یک هفته‌ای ما به بیش از دوماه رسید و تو این مدت مدام کارمون به دادگاه کشید تا اینکه بالاخره قاضی حکم غرامت داد و البته یک دوره مشاوره با روانشناس که ما روانشناس پیشنهادی خودشون رو رد کردیم و یکی از بهترین‌های فرانسه و حتی میشه گفت اروپا و البته یکی از گرون‌ترین‌ها رو انتخاب کردیم چون خودم هم می‌خواستم به ریشه‌ی این موضوع پی ببرم که چرا دختر کوچولوی من چنین کاری رو کرده.
— جلسه‌های اول فقط تلاش کرد که زبان مونا رو باز کنه و به زیر پوستش نفوذ کنه٬ تلاشش این بود که علت اصلی کارش برسه.
— بعد از ۵ جلسه بالاخره مونا از پوسته‌ی خودش بیرون اومد و با دکترش راحت صحبت کرد. دیگه جلسات به تعداد مورد نیازی که دادگاه حکم کرده بود رسیده بود ولی خب می‌خواستیم نتیجه بگیریم برای همین ادامه دادیم تا اینکه بعد از حدود ۱۰ جلسه دکترش خواست با من و مادرش صحبت کنه.

— هنوز نمی‌خوای بگی؟ مادرسگ؟!!!
این رو گفت و همچین به سینم لگد زد که صندلی از پشت افتاد و من هم باهاش خوردم زمین. هم از درد لگد به سینم و هم فشاری که به کمرم اومد نفسم داشت بند می‌اومد.
— سردته؟ می‌خوای گرمت بشه مادرسگ من؟!!
خندید و اومد بالای سر من واز زیر لباسش شورتش رو در‌آورد و پرت کرد سمت دیوار٬ بالای صورتم ایستاد و پاهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و شروع کرد به ادرار کردن. برام اصلا ناخوشایند که نبود هیچی جدی جدی یکم هم گرمم شد٬ حداقل اولش! ولی باز با وزش باد سردم شد.
— تشکر نمی‌کنی قدر نشناس؟
– خانم خیلی خیلی ازتون ممنونم. سپاسگذارم
— این شد!
و کفشش رو گذاشت روی صورتم و مخصوصا دهنم و من هم براش بوسیدم و بعد رفت پایینتر ایستاد و در حالی که تو چشام نگاه می‌کرد و لبخند موزیانه‌ای به لب های زیباش داشت پاش رو آروم گذاشت بین پاهام و گفت:
— ببینم چپی زودتر می‌ترکه یا راستی٬ شایدم تو زودتر شروع کنی به حرف زدن!

— دکتر گفت مورد مونا چیز خاص و جدیدی نیست ولی توی این سن به این شدت یکم نادر هست.
— گفت دختر شما دارای سادیسم بسیار شدیدی هست که درمان خاصی هم نداره چون در روانشناسی مدرن بیماری به حساب نمیاد ولی باید درست کنترل بشه تا شاهد اینطور سوء استفاده نباشیم. در واقع باید شرایطی مهیا کنید که این نیازش رو بتونه بصورت طبیعی برطرف کنه
— من که تا بحال اصطلاح سادیسم رو فقط از تلویزیون و رادیو شنیده بودم و معنی واقعیش رو نمی‌دونستم ازش کلی سوال کردم تا مفهومش رو فهمیدم و از دکتر پرسیدم اینطور که شما میگی این ماهیت جنسی داره برای دختری تو این سن و سال برای چی پیش اومده که گفت: برای همین گفتم در مورد مونا کمی نادر هست!
— بعد از راهنمایی هایی که از دکتر گرفتم به ایران برگشتیم مسافرتی که هیچوقت فکر نمی‌کردم اینطور تموم بشه.
— تو ایران هم باز با یک مشاور روانشناس مجرب صحبت کردم و ازش راهنمایی گرفتم سعی کردم براش بقول خودشون پارتنرهایی برای این رابطه پیدا کنم که همه بالای ۱۸ سال باشند که باز به مشکل قانونی نخوریم. تو زمانی که اینترنت که هیچ موبایل هم تو ایران نبود پیدا کردن پارتنر اینطور روابط واقعا سخت بود! ولی با کمک همون روانشناس چندین مورد رو پیدا کردیم و من هم برای بعضی موارد زیاده روی‌های مونا بهشون مبالغی رو پرداخت می‌کردم.
— در کنار تمام اینها مادر مونا هم بود که مدام سعی داشت این حس مونا رو سرکوب کنه و از بین ببره و با صحبتی که با دکتر مونا تو ایران در این مورد داشتم بهم اطمینان داد که همسر من هم این حس رو داشته و چون خودش تونسته این حس رو از نظر ظاهری سرکوب کنه از دخترش هم انتظار داره اون هم خواسته های خودش رو نادیده بگیره و روشون پا بگذاره. و چون مونا دنبال خواسته‌ی خودش رو گرفت و نیازش رو ارضا می‌کرد از همون موقع با مونا به مشکل خورد.

– آآآآآآآآآآآآآآآآییییییی خواهش میکنم کافیه دیگه
— من که بهت گفتم من منتظرم ببینم اینا زودتر نیمرو میشن یا تو زودتر به حرف میای!!!
داد زدم:
– مونا بسه دیگه!!! من به پدرت قول دادم می‌فهمی؟ حالا پیش خودت فکر کن من رو هم می‌تونی با یکی دیگه عوضم کنی یا اینکه برات اینقدر ارزش دارم که به قولی که به پدرت دادم احترام بگذاری!
فشار پاش رو بیشتر نکرد و سکوت کرد. این اولین باری توی رابطمون بود که من صدام رو بلند کردم برای همین کمی روش تاثیر گذاشت.
پاش رو برداشت و بعد اومد بالای سر من و گوشیش رو از جیبش در آورد

بعد از اینکه مادرش سوار ماشین شد پدرش رفت تا اون هم چنتا وسیله و لباس برداره تا دوباره به مسافرت اجباری برند!
وقتی برگشت مونا هم همراهش بود و جلوی در ساختمون باهم چند دقیقه‌ای صحبت کردن که معلوم بود موضوع مهمی هست. یکی دوبار هم به من نگاه کردن و بعد اومدن سمت من و بعد پدرش با من دست داد گفت:
— خب نیما جان قسمت نبود بیشتر باهم آشنا بشیم ولی ی حسی بهم میگه قراره آشناییمون بیشتر بشه.
و بعد باهام دست محکمی داد و من هم باهاش خداحافظی کردم و رفتن.
تو تمام مدتی که ماشین داشت دنده عقب می‌رفت مادرش طوری به من زل زده بود و نگاه می‌کرد که اگه می‌تونست می‌خواست من رو مثل دستمال کاغذی ریز ریز کنه و بریزه توی توالت. میشد نفرتی که به من داشت رو توی هوا لمس کرد!
ولی به هر حال رفتن و من و مونا تنها شدیم.
مونا خیلی آروم بود٬ اومد پیش من و دستم رو گرفت و رفتیم روی صندلی های آلاچیق نشستیم. بهم گفت:
— نیما ی چیزی ازت می‌خوام٬ نمیخوام نه بشنوم باشه؟
– حتما بفرمایید
— دیدم داری با بابا حرف می‌زنی. داشت چی بهت میگفت؟
– اوووم راستش رو بخوای چیز مهمی نبود که بخوام بگم. تعارف بود و صحبت از همه چیز از آب و هوا گرفته تا جر و بحثت با مادرت.
— نه ببین من بابام رو میشناسم داشت ی چیز مهمی بهت می‌گفت.
— ببین اگه بهم بگی منم سورپرایزت می‌کنم
این رو گفت و دست من رو گرفت و گذاشت روی سینه‌اش! گرمای تنش و ضربان قلبش رو میشد از روی لباس هم احساس کرد! من دهنم خشک خشک شده بود! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
– عزیزم آخه چیز مهمی نبود وگرنه می‌دونی که من …
حرفم تموم نشده بود که دستم رو از روی سینه‌اش پرت کرد و موهام رو گرفت و برد سمت انباری

با گوشی شماره کسی رو گرفته بود. همونطور که بالای سر من ایستاده بود پاش رو گذاشت روی سر من که هنوز به صندلی بسته شده بودم.
— سلام بابا
— شما بردی!
— نه تو شرایطی نیست که بتونه صحبت کنه
— نه حتی یک کلمه هم چیزی نگفت بهم
— بله! باشه بهش میگم
— حالا زیاد لوسش نکن دیگه!
— ممنون٬ مواظب خودت باشیا! می‌بوسمت
— بای
صحبتش که تموم شد پاش رو از روی صورت من برداشت و گفت:
— بابا بهت سلام رسوند و گفت: کسی که قول مردونه میده و پاش می‌ایسته معلومه که مرد شده.
من تازه فهمیدم این قضایا هم برای آشنا کردن من با زندگی مونا بوده هم امتحان برای من٬ کمی سردرگم شدم ولی باز خوشحال بودم که حداقل اگه خود مونا زیاد چیزی نشون نمی‌داد حداقل پدرش روی من دیگه حساب می‌کرد و من رو به عنوان «مرد» قبول کرده بود! مونا گفت:
— گره‌ای که به طناب زدم پشت صندلی هست که افتادی روش و نمیشه بازش کنم صبر کن برم ی چاقو بیارم خب؟
انگار من انتخاب دیگه‌ای هم داشتم!
ادامه دارد …داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

ادمبن جان واقعا خیلی خیلی خوب بود به خاطر این زحماتی که کشیدی ازت تشکر میکنم امیدوارم زودتر قسمت بعدی رو بزاری

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون آیدین عزیز
قسمت بعد میره احتمالا برای نزدیکای عید مگر اینکه دوباره سرم خلوت بشه

دوست داشتندوست داشتن

عاااااااااااالیه منو دیوونه کرده

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

Admin Jan Khaste Nabashi
khob mesle hamishe vali be hich vajh dar hado andaze haye 17 ghesmate gozashte naboood vali bazam mamnonam say kon keyfiyat ro fadaye kamiyat nakoni har che ghadr vaght lazem dari fekr kon chon dastanet fogholadast va aslan dost nadaram mesle filmaye irani khob shoro she kho be oj berese ama Edamash kharab she albate in ghesmat bad naboooda khob bood vali nesbat be ghesmataye ghabl az nazaram zaif tar bood

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

کلا جالبه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بودددد، در واقع عالی نبود فوق العاده بود مخصوصا با اون فن خاص تو نوشتن، ایولا

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از این بهتر نمیشهههههه
تو فوق‌العاده ایییی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون مثل همیشه فوق العاده امیدوار قسمت عد زودتر آپ شه با تشکر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

besiar ziba bood dooste aziz

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دمت گرم خیلی حال کردم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمین دوست عزیر سپاس عالی بود توپ ردیف خسته نباشید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمين عالييييي بود
منتظر قسمت هاي بعدي هستم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی

دوست داشتندوست داشتن

بازم غافلگیرمون کردی ادمین ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

جمعش کنی یه فیلنامه خوب از توش در میاد البته برا کمپانیای خارجی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اینجا کامنت دادم ولی یادم نمیاد ایمیل داده باشم یا نه

به هر حال اگر فقط کامنت دادن برات مهمه باشه کامنت چرت هم میذارم ولی تا الان هر جا که تونستم کمکی بهت گرده باشم کامنت دادم

دوست داشتندوست داشتن

من به شما بدهکارم که اینطوری باهم حرف می‌زنی؟
من برای تمام کسانی که در ۵ پست آخر ی نظر ساده هم گذاشته بودند رمز رو فرستادم اگه ایمل شما درست نبوده یا نخواستی وارد کنی به من مربوطه؟
چرا برای کامنت گذاشتن منت می‌زاری سر من؟
نه کامنت بزار نه سر بزن به سلامت

دوست داشتندوست داشتن

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

admin jan mamnoon vaghean alli bood

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

فوق العاده بود…مخصوصا فلش بک ها…امیدواریم زودتر بتونین ادامه بدین

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

khaste nabashi.chera nemiri vase filma nevisandegi koni ham ghodratesho dari ham honaresho .besyar aliiiiiiii

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ای ول داداش ، استعداد داری ، برو خارج اگه میتونی فیلمسازی یاد بگیر ، فیلم بساز ، انشالله یک کارگردان عالی بشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی زیبا و عالی بود بی نظیر ترین داستانی بود که تا حالا خوندم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون از لطف شما

دوست داشتندوست داشتن

دوست من داستان جدیدت کی حاضر میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

هیچ برنامه‌ای برای قسمت بعد نیست

دوست داشتندوست داشتن

slm
bazam faghat mishe gof mamnoon ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اوايل كه داستان رو خوندم زياد حسه خوبي نداشتم،ولي الان بيصبرانه منتظر قسمت هاي بعدي هستم.
اميدوارم تا تهش كارتو با انرژى انجام بدى

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست عزیز میشه بگی چرا حس خوبی نداشتی؟
ممنون میشم

دوست داشتندوست داشتن

بازم مثل همیشه عالی بود. خیلی خوب مینویسی. ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام من زیر چهار داستان قبلی پست گذاشتم ولی رمزی برام فرستاده نشد. ممنون میشم رمد قسمت 19 برام بفرستی

دوست داشتندوست داشتن

در پست رمز قسمت نوزدهم توضیج دادم

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز من پست رمز قست 19 رو خوندم زیر چها داستان اخر هم پست گذاشتم حتی قبلا بعضی از قسمتها مثل قسمت پست گذاشتم. این ایمیل هم ایمیل اصلیمه ولی رمزی دریافت نکردم ممنون میشم رمزو برام بفرستی

دوست داشتندوست داشتن

دوست عزیز من نوشتم کامنت ها در ۴ پست آخر که به درخواست دوستان کردمش ۵ پست آخر
شما هم در این نزدیک دوماه نظری ثبت نکردید. این نظر بالایی هم مربوط میشه به دیروز !
تصمیمی هست که گرفته شده و دیگه لطفا صبر بفرمایید تا قسمت ۲۰ که رمز کلا برداشته بشه.
شما هم یا بلاگ براتون اهمیت داره یا خیر
اگه اهمیت داره که خب پس چرا در بحث ها شرکت نمی‌کنید یا نظر نمی‌دید؟ اگر هم اهمیت نداره که نداشتن رمز هم براتون نباید مهم باشه حالا هروقت شد شد
چشم بهم بزنید رمز برداشته میشه
موفق باشید

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من قسمت نودهم کی ازاد میشه برای ما ممنونم

دوست داشتندوست داشتن

در تاپیک رمز قسمت نوزدهم توضیح دادم

دوست داشتندوست داشتن

عالیه داداش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من ادرسم واژه گذر نامه من همه همینه ک فرستادم دوست من ممنونم از لطف شما وای میستم ازاد کنی

دوست داشتندوست داشتن

آقا کوروش عزیز
اینهمه از دوستان ایمیل می‌گذارند و رمز براشون فرستاده میشه. بدون هیچ مشکلی
فقط شما هستی که متاسفانه ایمیلتون صحیح نیست و یک ایمیل قابل استفاده هم نمی‌سازی
پیشنهاد میکنم تو گوگل آموزش ساخت ایمیل یاهو یا گوگل رو یاد بگیرید و یکی بسازید که مشکلت حل بشه

دوست داشتندوست داشتن

خیلی زیبا مینویسی خیلی دوست داشتم با اون که ازین حس کم میدونم ولی خوشم اومد از داستانت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 2 نفر

ولی نمیدونم چطوری باید ادامه داستانتو بخونم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست من داستانو کی ازاد میکنید ممنون میشم ازتون

دوست داشتندوست داشتن

https://hegharat.wordpress.com/2016/02/02/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%B1%D9%85%D8%B2-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%B2%D8%AF%D9%87/

دوست داشتندوست داشتن

سلام ادمین.خسته نباشی.من کامنت گذاشته بودم ولی یادت رفت رمز و برام بفرستی

دوست داشتندوست داشتن

طرح قشنگی بود ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام ، بسیار عالی بود. ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

درود دوست من قسمت نوزده کی ازاد میشه و سپاس بیکران

دوست داشتندوست داشتن

خوب بود ولی خیلی در هم بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ادمین جان من تمام قسمت های رو انقدر برام جالب بود یک شبه خوندم اگه امکانش هیت رمز قسمت نوزده رو بدی ممنون میشم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بزودی کلا رمز قسمت نوزده برداشته میشه دوست عزیز
نظرات هم باید تایید بشند تا قابل نمایش بشند برای همین کمی طول میکشه تا دیده بشند

دوست داشتندوست داشتن

عالی??

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من….
خوشحالم که مسیر داستان به حالت عادی برگشت… داستان مهیجیه من بعد خوندن هر قسمت برات نظر میدم و خوشحالم که دید وسیعی داری. تبریک…موفق باشی دوست من

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من…
از بابت تموم زحماتی که برای داستانت میکشی متشکرم… داستانت عالیه…

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالي بودش

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واااای عالیه
خوش به حالت
داستانت حرف نداره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالیه

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان را از قسمت اول دنبال کنید.

لیست تمام قسمت های داستان در صفحه  لیست داستان ها موجود است

دو سال بعد!
منزل مادرم
— خب ما دیگه کم کم بریم
مونا این رو گفت و از روی مبل بلند شد و من هم بلند شدم و رفتم با مادرم و نامزدش خداحافظی کردم!
بله نامزدش! بعد از ازدواج من و مونا٬ مادرم که احساس تنهایی می‌کرد بدش نمی‌اومد دوباره ازدواج کنه و توی همون مراسم  ازدواج ما و رفت و آمدها با خسرو آشنا شد٬ یعنی بهتر بگم آشنا کردنش! خسرو از اقوام مونا بود و از طرف خانواده اونها به مادرم معرفی شد وعلی رغم تفاوت سنی نسبتا زیادی که داشتن نه مادرم مشکلی داشت نه خسرو و من هم ته دلم بدم نمی‌اومد که مدام نگران تنهایی مادرم نباشم ولی تفاوت سنیشون برای کمی آزار دهنده بود٫ خسرو فقط ۹ سال از من بزرگتر بود!
بعد از خداحافظی رفتیم دم در و من طبق رسمی که از چند ماه پیش به بهانه کمر درد مونا شروع شد و دیگه هم قرار نبود تموم بشه رفتم و کفش های مونا خانم رو در حالی که مادرم و خسرو هم من رو نگاه می‌کردن پاش کردم و خواستم بلند شم که مونا گفت:
— یکم خاکیه نیما
– بله ببخشید
و سریع از توی جیبم ی دستمال کاغذی در آوردم و چکمه های براق خانم رو خیره کننده تر کردم و بلند شدم و از حولم دستمال رو انداختم زمین که زودتر بریم ولی مونا دید و گفت:
— تو شعور نداری؟ زشته!
– ببخشید
دستمال رو برداشتم و سوار آسانسور شدیم. بعد از بسته شدن در آسانسور مونا گفت:
— قبل از اینکه سوار ماشین بشیم قورتش میدی
و به دستمال اشاره کرد
بدون لحظه‌ای مکث دستمال رو گذاشتم دهنم و شروع کردم به جویدن و خانم هم که می‌دونست من دهنم زود خشک میشه بهم اشاره کرد و من زانو زدم و ی تف گنده کرد تو دهنم٬ کمک زیادی بهم شد و تونستم راحت تر دستمال رو قورت بدم. مثل ی لقمه گنده بود و بعد از قورت دادنش احساس سیری کردم!
نزدیک ماشین که شدیم رفتم و در عقب رو برای خانم باز کردم و بعد رفتم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم که حرکت کنیم.
قبل از حرکت پرسیدم
– منزل؟
— نه حوصله‌ام سر رفته و از اون گذشته نزدیک ۲ ساعت مونده که بیاد
– ببخشید به چی مونده؟ کی قراره بیاد؟
— به موقع‌اش می‌فهمی
– بله خانم٬ خب کجا برم الان خانم
— فعلا زودتر از این جنده خونه فاصله بگیر تا بگم
– چشم خانم
سعی کردم هر مسیر خلوت تری که پیدا میکنم رو انتخاب کنم که حداقل پشت ترافیک نمونیم.
تو این ۱ سال و نیم که از ازدواجمون می‌گذره خیلی اتفاق ها افتاد که اگه بخوام بگم مثنوی هفتاد من میشه ولی خب گهگاهی به مواردی اشاره میکنم. فعلا که مدتی بیشتر به ی خدمتکار و راننده و دستمال توالت تبدیل شدم و کار دیگه‌ای ازم نمی‌خواست.
هنوز بعضی وقتا به خودم میام و باور نمیشه که با مونا ازدواج کردم. البته ازدواجون هم به هیچ وجه شبیه زندگی های نرمال بقیه مردم نیست ولی خب به هرحال ما رسما زن و شوهر هستیم و باور همین برام خیلی سخته!
خانم دستشو زده بود زیر چونه‌اش و داشت بیرون رو نگاه می‌کرد بعد از گذشت از چنتا چهارراه وقتی چشمش به ۵-۶ تا  پسر حدود ۲۵ ساله افتاد گفت:
— جلوی اینا نگهدار
-چشم خانم
جلوشون نگهداشتم چنتا از این جوونک‌هایی بودن که عشق بدنسازی کشته‌بودشون و همه ساک بدست داشتن از باشگاه برمیگشتن
تا من نگهداشتیم اومدن جلو٬ یا فکر کردن ازشون آدرس می‌خوایم یا اینکه تاحالا همچین ماشینی ندیده بودن و بخاطر ماشین اومدن جلو٬ خانم شیشه رو داد پایین و به یکی از پسرا گفت:
— این اطراف رو خوب می‌شناسی عزیزم؟
— بله خانم مثل تخ….
همه فهمیدن می‌خواست چی بگه و خندیدن٬ بعد از کمی مکث دوباره پسره گفت:
— بله مثل کف دستام می‌شناسم
— خوبه٬ میای بالا مارو تا ی جایی راهنمایی کنی؟
— آخه باید برم جایی شما بفرمایید کجا می‌خواید برید من براتون میگم.
— از خجالتت هم در میام بیا بالا
پسره بدونه اینکه چیزی بگه اومد سمت صندلی شاگرد که سوار بشه ولی خانم گفت:
بالا و همون پشت پیش خانم نشست من رو نشون داد گفت:
— نه بیا پیش خودم
پسره هم از خدا خواسته پرید بالا پیش خانم  و گفت:
— این کیه؟
— هیچکس! رانندمه
— راننده‌اس اونوقت آدرس رو هم بلد نیست؟ اونم با این ماشین که جی‌پی‌اس و همه چیزش هم تکمیله؟
— بی عرضه‌اس دیگه
— چی بگم والا
— راستشو بگو
— خب آره دیگه بی عرضه‌اس
— فقط همین؟
ی نگاهی به مونا کرد که بفهمه منظورش چیه  و بعد از توی همون آینه که من نگاهشون می‌کردم به من گفت:
— جاده‌ رو نگاه کن بابا میزنی به جایی
من هم نگاهم رو بردم سمت جاده و گفتم:
خب کدام طرف باید برم؟ –
که مونا سرم داد زد و گفت:
— خفه شو
پسره از صدای داد مونا برق از سرش پرید٬ من باز ی نگاهی کردم ببینم چی شده که بعدش اینقدر ساکت شدن! دیدم مونا دستشو رو گذاشته روی زیپ شلواره پسره و تکون هم نمیده. نمی‌دونستم چی تو فکرشه
پسره خواست از مونا لب بگیره که مونا خودش رو کشید کنار و گفت:
— آخه من شوهر دارم
پسره به من اشاره کرد و گفت:
— این میره چیزی بگه؟
— نه بابا گوه می‌خوره! سگ کیه این پدر سگ!
پسره خندید و دوباره من رو نگاه کرد که دید من همه حواس به عقب هست
— مرتیکه راهت رو نگاه کن دفعه آخره دارم میگم‌ها!
چیزی نگفتم و راهم رو رفتم ولی مونا گفت:
— مگه نشنیدی چی گفت بهت؟ عذر خواهی کن کثافت
– ببخشید خانم
— از من نه از مهمونم
– ببخشید
— بزن تو سرش شاید آدم بشه!!
و خندید!
پسره هم برای اینکه خودی نشون بده ی تو سری خیلی محکم زد بهم ولی زیاد صدا نداد و برای اینکه کم نیاره بعدی رو زد که دومی صدا هم داشت٬ مونا خندید و گفت:
— تشکر نمی‌کنی؟
– ممنون آقا
پسره خندید و گفت:
— عجب خاک بر سریه این
مونا قاه قاه خندید و گفت:
— تو هم فهمیدی؟ حالا کجاشو دیدی !
و دوباره باهم مشغول شدن و اینبار صدای بوسیدن و لب گرفتن می‌اومد
مونا گفت:
— عزیزم من نمی‌تونم اونطور که میخوام باهات باشم ولی …
و بعد صدای باز شدن زیپ اومد و من هم هر از گاهی دزدکی نگاه می‌کردم و دیدم کیر راست شده ی پسره رو در آورد و گرفت دستشو گفت:
— اگه میخوای ی ماساژ مهمونه منی و ی قولی هم بهت می‌دم
— چه قولی؟
— هرچی ازت اومد رو به خورد شوهرم میدم
پسره بلند بلند خندید و گفت:
— جدی میگی؟
— من بهت قول میدم
— آخه چطوری؟
— اون با من!
— از شوهرت بدت میاد؟
— نه
— پس چرا میخوای …
— چون لیاقتش همینه! تو درک نمیکنی عزیزم! تو فقط ریلکس باش و از ماساژت لذت ببر و بدون که چیزیش هم حیف و میل نمیشه!
با شنیدن این٬ پسره ی لبخندی زد و راحت تکیه داد و مونا هم تف کرد تو دستش و خودشم رفت سمت پسره و شروع کردن دوباره لب گرفتن و همزمان براش می‌مالید٬ خوشبختانه ترافیک روون بود و پشت چراغ نموندیم وگرنه با اینکه شیشه های عقب دودی بود ولی باز مشخص میشد که پشت ی خبرایی هست!
صدای نفس نفس زدن‌های هردوشون و ماچ و موچشون بلندتر شده بود که ی دفعه پسره داد زد و خانم هم اونیکی دستشو دستشو گرفت جلوی کیر پسره و تمام آبش رو تو دستش جمع کرد و بعد به من گفت برنم کنار
پسره هنوز داغ داغ بود و نفهمیده بود چی شده که خانم بهش اشاره کرد بره پایین و اونهم همونطور گیج از ماشین پیاده شد و سریع شلوارش رو جمع و جور کرد و ساکش رو از ماشین برداشت و در و بست بعد گفت:
— صبر کن ی لحظه!!
و شماره موبایلش رو سریع رو ی تیکه کاغذ از تو جیبش نوشت و داد به مونا و مونا هم بعد از اینکه شیشه رو داد بالا بهش اشاره کرد بیاد جلوتر و همون موقع دستی که پر از آب کیر بود رو گذاشت رو دهن من و گفت:
— سر بکش و راه بیوفت!
و خودش هم زل زد تو چشای پسره.
ی لحظه برگشتم ببینم پسره داره نگاه میکنه یا نه که دیدم به معنای واقعی روی سرش شاخ سبز شده
من هم طبق دستور خانم مثل همون سگ حرف گوش کنی که براش بودم بالا کشیدم و حرکت کردم. یکم که رفتیم جلو تر خانم شیشه رو داد پایین و در حالی که پسره هنوز داشت نگاهمون می‌کرد کاغذ شماره موبابل پسره رو ریز ریز کرد و از شیشه ریخت بیرون و بعد اومد پشت من و بدون اینکه چیزی بگه دستشو گرفت جلوی دهنم.
می‌دونستم که میخواد دستشو تمیز کنم و لازم هم نبود چیزی بگه. دستشو براش حسابی لیسیدم و تمیز کردم. وقتی احساس کرد کافیه با ی دستمال دستشو پاک کرد بعد ی آب دهان دیگه انداخت روی دستمال و دستمال رو گذاشت دهن من و بعد راحت تکیه داد گفت:
— حالا برو خونه!
دهنم پر بود نمی‌تونستم جواب بدم و خانم هم خوب می‌دونست ولی برای شیطنت همونطور که لم داده بود رو صندلی های عقب با کف چکه‌اش لگد زد به پشت سر من و گفت:
— ننت بهت یاد نداده وقتی دستور می‌شنوی بگی چشم؟ دهن ننت هم پر بوده همیشه نه؟ پر از کیر بوده آره؟
خندید و باز در حالی که کف کفشش رو روی موهای سرم می‌کشید گفت:
— از اون کیرایی که می‌خورد به تو هم تعارف می‌کرد؟ آره؟ بجای پسونک کیر مردای محل رو می‌کرد تو دهنت که تو اینطوری آب کیر خور شدی؟
دیگه داشت قاه قاه می‌خندید! اگه نمی‌دونستم فکر می‌کردم مشروب خورده ولی خب تمام روز باهاش بودم و می‌دونستم که لب نزده و همین بیشتر منو می‌ترسوند! چون مونا بی‌دلیل اینطور خوشحال نمی‌شد حتما ی برنامه‌ای چیده بود! بعد یاد حرف اولش زمانی که سوار ماشین شدیم افتادم! گفت ۲ ساعت دیگه قراره کسی بیاد و کاری بکنه ولی چیز دیگه‌ای نگفت. ترسم بیشتر و بیشتر می‌شد.
تا زمانی که نزدیکی‌های خونه برسیم با پاهاش با سر من بازی می‌کرد و یکی دو بار هم جلوی چکمه‌اش رو آورد سمت دهنم تا براش ببوسم و بعد ازم خواست از مزه‌ی آب کیر پسره براش بگم ! انگار ثانیه‌ای رو هم نمی‌خواست بدون تحقیر کردن من بگذرونه.
گذشت تا رسیدیم خونه و من بعد از اینکه رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم٬ در رو برای خانم باز کردم و رفتیم توی خونه.
بعد از ازدواج ما خیلی اتفاق ها افتاد یکیش این بود که ما دیگه توی همون خونه که قبلا ماله مامان بابای مونا بود زندگی می‌کردیم اینکه اونها کجا هستند بماند که خودش برای خودش داستانیه!
بعد از اینکه رفتیم تو هنوز ی نفس راحت نکشیده بودم که خانم دستور داد:
— لخت کامل میشی میای اینجا
– چشم خانم
— نه صبر کن اول بیا اینجا
رفتم جلوش و گفتم :
– بله بفرمایید خانم
با ی نگاهی که مثل کفش کفشش روی صورتم فقط می‌خواست من رو له کنه و با ی آرامش خاصی بهم گفت:
— تو ی بی همه چیزی و من امشب این رو بهت ثابت میکنم
و تف کرد توی صورتم که بیشترش پاشید روی چشمام. تشکر کردم و رفت که لخت بشم.
به ساعت نگاه کردم دیدم از اون موقع که گفته بود ۲ ساعت مونده تقریبا ۲ ساعت گذشته بود و هرچی قرار بود بشه دیگه وقتش شده بود! برای همین سریعتر لخت شدم و همه چیزهایی که می‌تونستم در بیارم رو در آوردم! چون اون قفس لعنتی که برای جلوگیری از لذت خودارضایی بهم بسته بود رو کاریش نمی‌تونستم بکنم.
رفتم پایین دیدم خانم هم پالتوش رو در آورده و با همون لباسی که رفته بودیم خونه مادرم مهمونی روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون لم داده من رو که دید از پله ها میام پایین داد زد:
— بیا پایین کاناپه بشین
– چشم خانم
می‌دونستم چی میخواد رفتم انتهای کاناپه دو زانو نشستم و خانم هم کف جفت پاهاشو گذاشت روی صورتم و گفت:
— می‌دونی توله به این میگن زندگی!
و ی نفس عمیقی کشید و من می‌تونستم مطمئن باشم که چشمای قشنگش رو هم بسته! با اینکه پاهاش روی صورتم بود دقیقا انگار می‌دیدمش!
چند دقیقه‌ای به همون صورت گذشت و پاهاش کم کم داشت روی صورت من عرق می‌کرد و من هم گردنم حسابی خسته شده بود ولی نه جراتش رو داشتم چیزی بگم و نه دلم می‌خواست لذت و آرامشش رو بهم بزنم برای همین سعی کردم براش شوهر یا بهتر بگم نوکر خوبی باشم و تحمل کنم. می‌دونستم که امشب باید تحملم رو بیشتر از این حد و اندازه ها کنم٬ فقط دقیقا نمی‌دونستم چقدر تحمل بیشتر نیازه!
بعد از گذشت چند دقیقه ا‌ی گردنم اینقدر درد گرفت و داغ شد که دیگه درد رو حس نمی‌کردم و فقط داشت انگار خواب می‌رفت نمی‌دونستم چیکار کنم که صدای زنگ اومد و من کلی خوشحال شدم که بالاخره می‌تونستم جام رو عوض کنم ولی بعد سریع متوجه شدم که این آسایش مقطعی هست و بهای گرانی هم داره!
خانم پاش رو از صورتم برداشت٬ صورتم خنک شد٬ خواستم بلندشم برم در رو باز کنم که خانم گفت:
— خودم در رو باز می‌کنم تو برو جلوی در ورودی چهار دست و پا باش و هرکی اومد شروع کن به لیسیدن کفشاش٬ باشه سگ من؟
– چشم خانم
من رفتم و جلوی در چهار دست و پا شدم و شنیدم که خانم دم آیفون تصوری گفت:
– سلام دیر کردی! با دست پر اومدی؟
و بعد خانم بعد از خنده‌ی بلندی که کرد گفت:
– من کی زیر حرف خودم زدم که حالا بخوام بزنم؟ زود بیا بالا امشب خیلی کارا داریم!!!!!!
ادامه دارد…داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

واقعا عالی لطفا زود ب زود قسمتهای جدیدو بزارید ممنون

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه عااااااااااالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من….
قبل از هرچیز ی خداقوت… این قسمت داستانت لااقل برای من زیاد مهیج نبود مجدد تو داستانت از ی پسر استفاده کردی که برای اسلیو داستان؛ حکم ارباب داشت که برای من قشنگ به نظر نیومد کاش روند داستان ی طوری به ی دختر پیوند می خورد که با ( آشناییش با میسترس داستان) تو قسمت های بعدی کمکت کنه. به هرحال ممنون که زحمت میکشی….
امیدوارم از نظرات صریح من ناراحت شی..

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست من دیدی که شخصیت مونا در داستان داره رو کمی برات باز میکنم
برای مثال وقتی میسترسی از یک دیلدو برای سکس با اسلیو استفاده مینکنه در واقع داره از یک شیء برای تحقیر برده استفاده میکنه
وقتی پسری وارد داستان میشه همین موضوع هست! صرفا وسیله‌ای برای تحقیر برده خودش
فقط بار تحقیر به مراتب بیشتر هست
وگرنه نه رابطه‌ی همجنسگرایی مطرح هست و نه رابطه ارباب برده
رابطه همون رابطه میسترس و برده خودش هست با این تفاوت که از اون مرد به عنوان وسیله‌ای برای تحقیر هرچه بیشتر برده استفاده کرده.

دوست داشتندوست داشتن

??

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من….
ممنون از راهنماییت… داستانتو دوست دارم.موفق باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

دوست من سلام چشمم ب قسمت بعد میخوره فکرم خراب میشه

دوست داشتندوست داشتن

مثل همیشه عالی کنجکاوم برسم به قسمت بعدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز. داستانت خیلی خوبه و روندش هم خوبه ولی به نظرم اگه مامان اسلیو رو وارد ماجرا بکنی تا اونم یه جورایی غیر مستقیم اسلیو مونا بشه داستان جذاب تر میشه. البته تاکید رو غیر مستقیم بودنش دارم.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بسیار زیبا و دلنشینه داستانت

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام واقعااین داستان شایدکارایی که انجام دادن خوشم نیومدچون من فوتفتیشم فقط

اماواقعانابغه هست کسی که این داستان نوشته بدون غلط املایی ومثل بعضی داستانا توهمی نیس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

awliiieee

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من. میشه خواهش کنم رمز قسمت 20 رو واسه منم بفرستی. چند روز پیش نظر دادم. خواهش میکنم بفرست دیگه طاقت ندارم صبر کنم

دوست داشتندوست داشتن

https://hegharat.wordpress.com/2016/02/21/pass_help/

دوست داشتندوست داشتن

داستان بسيار عالي داره پيش ميره

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

واااااای عاااااالیه ، حستو کامل درک میکنم و از خوندن داستانت نهایت لذت رو میبرم . تک تک حوادث رو واقعا دوس دارم برام اتفاق بیوفته . حست واقعا عالیه . مرسی

دوست داشتندوست داشتن

حرف نداره

دوست داشتندوست داشتن

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

Alyyy bod harf nadasht mesl hamishe…
Ghashang mishe tasavooresh kard mamnooon az nevisande aziiiz
Age mishe ramz ghesmat 20 baraye man bedid mamnoon

دوست داشتندوست داشتن

Admin jan mishe ramzo bedi be man ?
Pls
Tnx

دوست داشتندوست داشتن

متنش خیلی خوبه
فقط سعی کن سریع تر آپدیت کنی
در هر صورت ممنون

دوست داشتندوست داشتن

۱-مگه داستان چیزی بحز متن هم داره که میگی متنش خیلی خوبه؟
۲-داستان تمام شده و طبق زمانبندی رمزش در اختیار کسانی که باید قرار میگیره

دوست داشتندوست داشتن

منظورم این بود که خوب می نویسی
و ذوق نوشتاریت خیلی خوبه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بسیار عالی بود

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست من قسمت بیست رو ازاد کن خواهش من دیگه صبرم تموم شد ممنونم

دوست داشتندوست داشتن

خیلی عالی
چه قلمی داری
قسمت 20 رو آزاد کن یا رمز رو بفرست
خیلیییی منمون

دوست داشتندوست داشتن

عالی بود منتظر ادامش هستم رمز قسمت بیست رو ارسال کنید…

دوست داشتندوست داشتن

ووووووووی….. چه خوشمزست …. دبگه سکس نمیخام چن وقته این خوسمزهتره! !!!!

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول دنبال کنید

لیست تمام قسمت های داستان٬ بالا در صفحه  لیست داستان ها موجود هست.

چند لحظه‌ای طول کشید که به خودم بیام که من کی هستم اینجا کجاست و …!
ولی قطع شدن صدای موزیک آسانسور باعث شد که صدای احوال پرسی خانم و مادرم رو واضح‌تر بشنوم و همین کافی بود که هم به خودم بیام و هم تنم بلرزه! سریع در رو باز کردم و با عجله سعی کردم برم بیرون و خودم رو بهشون برسونم شاید بتونم جلوی خرابکاری های بعدی رو بگیرم! تنها چیزی که اون لحظات بهم آرامش میداد فرار بود! پیش خودم میگفتم اگه دیدی همه چیز داره خراب میشه میزنم بیرون و فقط میدوم! اینقدر میرم که برسم به جایی که کسی من رو نشناسه و کاری باهام نداشته باشه! از همه چیز و همه کس خسته شده بودم٬ تو این مدت که پیش خانم بودم روح و روانم طوری تحت فشار بود که هیچ شرایط دیگه‌ای رو در طول زندگی به یاد ندارم که در اون حد و اندازه من رو تحت فشار و استرس قرار داده باشه.
در رو که باز کردم از چیزی که دیدم جا خوردم! خانم رو دیدم که مادرم رو بغل کرده و دارن روبوسی می‌کنن! بعد هم خیلی گرم با هم احوال پرسی کردن و انگار من داشتم یادشون می‌رفتم که یهو مادرم من رو دید و گفت:
— تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ چرا اینقدر پای چشات گود افتاده؟
چیزی نداشتم بگم٬ به خانم نگاه کردم که لبخندی روی صورتش بود که تو این چند وقته خوب معناش رو شناخته بودم!
گفتم :
– سلام مامان خوبی شما؟
و رفتم جلو سعی کردم که از روبوسی طفره برم ولی خانم طوری نگام کرد که می‌دونستم اگه اینکار رو همونطور که خواسته بود انجام ندم ممکنه عصبانی بشه و ی کار دستم بده برای همین رفتم و با مادرم روبوسی کردم و در حالی که هنوز تو بغل هم بودیم آروم آروم رفتیم تو و خانم هم دنبال ما اومد و در رو بست.
من و مادرم جلوتر رفتیم و به وسط خونه که رسیدیم مادرم برگشت سمت خانم و بهش گفت:
— بفرمایید تو عزیزم خیلی خوش آمدید٬ منزل خودتونه!
پیش خودم اون لحظه خیلی دلم برای مادرم سوخت! بنده خدا نمی‌دونست که تعارفی در کار نیست اینجا جدا منزل خانم هست!
خانم هم تشکر کرد و اومد تو و نزدیک مبل ها رسیده بود که من متوجه شدم باز هم مثل همیشه کفشش رو در نیاورده و همونطور اومده تو! می‌دونستم حواسش جمع‌تر از اینهاست که برای بار سوم این موضوع بخواد یادش بره و قطعا نقشه‌ای توی سرش داره برای همین کمی ترسیدم از این موضوع ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم توی اتاقم. چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود رفتم روی تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم برای فقط چند ثانیه هم که شده آروم باشم. بعد از چندین روز خوابیدن روی سنگ و سرامیک سرد و سفت اون تشک گرم و نرم چقدر برام دوست داشتنی بود!
نزدیک ۱۰ ثانیه هم نشده بود که صدای بلند خنده خانم و مادرم اومد٬ دیدم از نگرانی دیگه نمیشه بیشتر اینجا بمونم و پاشدم رفتم سمت پذیرایی.
رفتم پیششون دیدم خانم نشسته روی مبل و پاشم انداخته روی پاش و مادرم هم توی آشپزخانه داره شربت درسته میکنه رفتم پیش مادرم گفتم:
— کمکی از دستم بر میاد؟
— نه! الان کمک لازم ندارم بعد از اینهمه وقت! برو بشین!
صداش عصبانی بود! حق هم داشت اینهمه وقت بی خبر٬ تنها گذاشته بودمش !
برگشتم پیش خانم که دیدم نشسته و داره خونه رو با دقت نگاه میکنه! این دفعه حتما اونجا براش طور دیگه‌ای بود٬ به هر حال مالکش شده بود و با قبل فرق میکرد!
مادرم با سینی از سمت آشپزخانه اومد و سر صحبت رو هم باز کرد:
— خب دیگه چه خبرا؟ کجا بودی؟ چکارا کردی؟
– سلامتی٬ خبر خاصی نیست یکم استراحت کردم فقط همین
خانم خنده‌اش گرفت
مادرم اومد و سینی رو آورد پایین و شربت و رو تعارف کرد و خانم هم برداشت و تشکر کرد٬ بعد مادرم هم روبروی خانم نشست.
همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت اگه چند دقیقه‌ی دیگه هم همه چیز اوکی پیش می‌رفت تا اینکه ما بلند بشیم بریم من جدی خوشحال ترین آدم دنیا می‌شدم!
یکدفعه مادرم رو به من کرد و گفت:
— پسر! ما که اینقدر حواسمون به احوال پرسی بود یادمون رفت! تو هم که بلد نیستی که مهمون رو معرفی کنی!
من تازه متوجه شدم که حق با مادرم هست و من هنوز خانم رو رسما معرفی نکردم!
– بله ببخشید! رو کردم به مادرم و گفتم مونا خانم هستن از دوستان دانشگاه
و بعد رو به خانم کردم و گفتم:
– مونا جان! مادر رو که میشناسین!
مادرم گفت:
— به به ! چه اسم قشنگی! به روی ماهت میاد عزیزم!
— ممنون! شما لطف دارید!
بعد خانم رو کرد به سمت در ورودی و یکدفعه گفت:
ای وای!!! ببخشید من نمی‌دونستم شما خونتون بدون کفش هستش!
مادرم گفت:
— اشکال نداره عزیزم!
بعد خانم ادامه داد:
نه نمیشه که!
و همونطور که پاشو روی اون یکی پاش انداخته بود شروع کرد به باز کردن بند کفشش و وقتی هر دو رو در آورد به جای اینکه بلند شه به من اشاره کرد و کفشاشو داد دستم و باز بدون اینکه بهم حرفی بزنه با انگشت فقط جاکفشی جلوی در رو نشونم داد و به صحبتش با مادرم ادامه داد! من هم برای اینکه این موضوع زودتر تموم شه و مبادا کش پیدا کنه با سرعت هرچه بیشتر بردم و کفشش رو گذاشتم روی جاکفشی و برگشتم سر جام نشستم.
نمی‌دونم برداشت مادرم از این کار خانم و من چی بود. شاید هیچی٬ شاید همه چی! شرایطم مثل دزدی بود که فکر می‌کرد همه ممکنه دستش رو خونده باشن و بهش شک کرده باشن. برای همین اصلا سرم رو بالا نیاوردم و خودم رو مشغول خوردن شربت کردم.
چند لحظه‌‌ای دیگه هم گذشت و خانم و مادرم از زمین و زمان داشتن برای هم تعریف می‌کرن! جدا که خانم ها خوب بلدن از هیچی برای هم ساعت‌ها حرف بزنن!
البته من هم چیزی جز این نمی‌خواستم! اینکه فقط یکم دیگه همه چیز اوکی بگذره تا خانم قصد رفتن بکنه!
باز هم گذشت تا اینکه مادرم بلند شد بره باز برای پذیرایی چیزی بیاره! خانم تعارف کرد که نمی‌خواد ولی خب نمی‌شد که! بلند شد و رفت من با خانم تنها موندم که بهم گفت:
— چطوری؟
– هنوز زنده‌ام
خانم آروم خندید و بعد گوشیشو از کیفش در آورد و مشغول شد!
— پاشو برو کمک کن
-چشم
رفتم و بعد از ۲-۱ دقیقه ظرف میوه‌ای که مادرم بهم داد رو آوردم و گذاشتم روی میز و خودم هم نشستم. هنوز کامل سر جام قرار نگرفته بودم که صدای گوشی خونه اومد. مادرم پوزش خواست و رفت که گوشی رو جواب بده. من و خانم باز تنها شدیم٬ وقتی سرم رو بلند کردم که خانم رو ببینم دیدم دستاش رو باز کرده و به طرفین مبل ۳ نفره‌ای که روش نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاش و داشت با لبخند من رو طوری نگاه می‌کرد که می‌دونستم نقشه‌ای داره! انگار داشت فیلم سینمایی نگاه می‌کرد! خواستم ازش بپرسم که کی پاشیم بریم که مادرم اومد تو و با عصبانیت گوشی رو داد دسته من و چیزی هم نگفت.
من گوشی رو گرفتم و از مادرم پرسیدم :
– کیه؟ با من کار داره؟
هیچی نگفت و گرفت نشست
من گوشی رو بالاآوردم و گفتم بله که…
—- خب تخمه سگ رفتی پیش ننه جندت؟ اره؟
شوهر یا بهتر بگم شوهر سابق خانم بود! باز زنگ زده بود اینجا! و حتما باز هم چنتا بار مادرم کرده بود که اینطور اعصابش رو خورد کرده بود. نمی‌دونستم باید چکار کنم! دفعه قبلی بهم گفته بودن که چکار کنم الان رو نمی دونستم! ترسم از این بود که خارج از برنامه خانم کاری بکنم و عصبانی بشه و زندگیمون رو کلا خراب کنه!
– سلام! شما اشتباه گرفتین
مادرم مشخص بود که اعصابش خورده! و از شنیدن اینکه من اینطور با طرف صحبت کردم ناراحت بود.
—- نه! ننه سگ درست گرفتم! مگه ننت سگ من نیست؟
– بله ولی شماره اشتباه
—- بگو ننت سگه تا قطع کنم کونی!!!
– نمیشه امکانش نیست!
دیدم باز داره ادامه میده که تلفن رو قطع کردم و اومدم نشستم. با نگاهم خواستم به خانم حالی کنم داستان چیه ولی دیدم کاملا از موضوع باخبر هست. از نگاهش مشخص بود که همه چیز به دستور خودش انجام شده. خانم رو کرد به مادرم و گفت:
— مشکلی هست؟
— نه عزیزم! فقط ی مدته ی مزاحم داریم که هر از گاهی زنگ میزنه و هرچی لایق خودشه به ما میگه! این پسر خوش غیرت منم که میبینی چطوری جوابش رو میده!
خانم رو کرد به من و گفت:
— آره؟!! چرا طوری جوابش رو نمی‌دی که دیگه مزاحم نشه؟
– کار درستی نیست آخه! ما نباید خودمون رو در تا حد اون بیاریم پایین. اینطور آدمها…
که دوباره گوشی شروع کرد به زنگ خوردن! نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم داشتم دوباره گوشی رو میاوردم بالا تا جواب بدم که خانم در یک لحظه بلند شد گوشی رو از من گرفت و گفت:
— مگه نفهمیدی گفتن اشتباه؟ …
بقیه مکالمه خانم حتی برای من که به دهن خانم عادت داشتم هم عجیب بود! چیزهایی بارش کرد که تو دکان هیچ عطاری پیدا نمی‌شد! آخه یعنی قصدش چی بود؟
خلاصه گفت و گفت و تهدید کرد تا اینکه برگشت سمت مبل مادرم و گفت:
— حالا خودت عذر خواهی میکنی نکبت!
و گوشی رو داد دست مادرم
مادرم با تعجب گوشی رو ازش گرفت٬ من نمی‌دونم طرف چی داشت می‌گفت ولی داشت چنان عذر خواهی می‌کرد که مادرم خجالت زده هم شد !!! و بخشیدش!!!
بعد ی نگاهی از روی نهایت بی میلی به من کرد و بعد رفت خانم رو بغل کرد و گفت:
— تو تاحالا کجا بودی عزیزم!!!
– خواهش میکنم کاری نکردم که!
همونطور که تو بغل هم بودن خانم به من ی چشمکی از پشت سر مادرم زد.
آخه قصدش چی بود؟ فقط می‌خواست من رو پیش مادرم بده کنه؟ نمی‌دونم ولی اگه هدف این بود که مادرم رو از من متنفر کنه داشت جدی جدی میزد تو خال!
بعد از اینکه بالاخره هم رو ول کردن! خانم رو کرد به ساعت دیواری اتاق و گفت:
— وای من چقدر حواسم پرته خواستم فقط چند لحظه شما رو ببینم و برم! باید جایی باشم ولی پیش شما اینقدر خوش میگذره که حسابی دیر کردم
مادرم گفت:
— خواهش میکنم مونا جان شما که تازه اومدی! کجا بری؟ مگه میشه؟ میوه‌ هم که نخوردی!
— ممنون ولی جدا باید جایی باشم! حتما بعدا میام باهم بیشتر صحبت کنیم!
و بعد رو کرد به من و گفت:
— در مورد اون جزوه که قرار بود بهم بدی …
– آهان بله بفرمایید تو اتاق پیداش کنم
و باهم رفتیم تو اتاق من به محض اینکه وارد اتاق من شدیم من ناخواسته بغلش کردم و بهش گفتم :
– ممنون
و خانم هم فقط لبخند زد و گفت:
— خیلی خب! امشب رو اینجا می‌مونی فردا برمی‌گردی! هر بهانه‌ای هم می‌خوای بیار مهم نیست٬ حدود ساعت ۵ عصر میای خونه٬ دو نفر می‌خوان ببیننت!
– چشم ولی …
و خانم از اتاق اومد بیرون. خواستم ازش در مورد دوست پسرش و ازدواجش و … بپرسم٬ اینکه داستان چیه؟ چرا به من دروغ گفته بود؟ اون دو نفر کیا بودن؟ ولی خب باید می‌گذاشتم برای بعد! چاره‌ای نبود.
خانم رفت توی سالن و با مادرم خداحافظی کرد و رفت سمت در٬ کفشش رو پوشید ولی بندهاش رو نبست و باز با مادرم که اومده بود جلوی در ی بار دیگه خداحافظی کرد و رفت سمت آسانسور. من به مادرم گفتم:
– برم تا دم در و بیام
— باشه برو
تو آسانسور که بودیم بدون اینکه لازم باشه چیزی بهم بگیم تا برسیم پایین٫ زانو زدم و خانم پاشو گذاشت روی زانوی من و بند کفششو براش بستم  و بعد در رو براش باز کردم. در حالی که میرفت گفتم:
– لطفا رسیدی خونه به من ی زنگ بزن
چه میشد گفت! با تمام این مکافات‌ها و شرهایی که برام درست می‌کرد دوسش داشتم و نگرانش بودم!
برگشت منو با لبخند ی نگاهی کرد و با سر بهم پاسخ مثبت داد و رفت سمت ماشین.
صبر کردم تا سوار ماشین بشه و بعد برگشتم بالا.
بالا که رسیدم ی چیز مشخص بود! حال مادرم از اول که دیده بودمش خیلی بهتر شده بود! مثل اینکه از ملاقات با خانم خوشحال بود! شاید هم از اینکه از شر اون مزاحم تلفنی خلاص شده بود و طرف ازش عذرخواهی هم کرده بود خوشحال بود. نمیدونم! قطعا از دیدن من خوشحال نشده بود!
من رو که دید ی طور معنا داری پرسید:
— خب این مونا خانم رو کی دیدی؟ آشناییتون در چه حده؟!!!
– چند سالی هست می‌شناسمش٬ دختر خوبیه دیگه!
— خوب که چه عرض کنم! هم با شخصیته هم خوشگل و تو دل برو و از همه مهتر٬ میدونه چطوری باید حقش رو بگیره!
این آخریش رو طوری گفت که منظورش رو متوجه بشم !
سکوت کردم٬ سینی شربت رو برداشت و در حالی که میرفت تو آشپزخونه گفت:
— تو هم اگه هیچی نداری حداقل سلیقه‌ات خوبه !!!داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

ادامه دارد …

mese hamishe ali bood dooste aziz

دوست داشتندوست داشتن

ممنون از همراهی شما
امیدوارم عمری باشه بتونم داستان رو به جایی که باید برسونم.

دوست داشتندوست داشتن

مرسی عالی بود. منتظر قسمتای بعدی هستیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون حمید جان

دوست داشتندوست داشتن

Like

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون ، مثل همیشه عالی ، جدا سناریو نمویس خوبی هستی ، ?

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

???دیگه شبیه فیلم سینمایی شده ادم تا به تهش نرسه ول نمی کنه
هر دفعه پیوسته تر و قوی تر از قسمت قبلی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی بود
منتظر قسمت بعدی …
….

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

kheili awli… monazere baghiash hastim.. dastetam dard nakone

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی باحال بود مرسی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام عالی بود ممنونم منتظر قسمت بعد هستم بی صبرانه و تشکر مجدد

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سپاس عالی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

منتظر قسمت بعدی ام خیلی خوب داره میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

داستان عالی پیش می ره منتظر ادامش هستیم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی مثل همیشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

میثم جان برات فرستادم ولی آدرس ایمیل قبلیت صحیح نبود و میل برگشت خورد
از این به بعد به آدرس ایمیلی که برای همین کامنت استفاده کردی فرستاده میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

slm
bazam mese hamihse ali ?

man emaile ghablim k alaki bood in bood:
testy1234@hoom.comk

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

alan dorostesh kardam ?
mersi bazam

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی عالی بود. لطفا سریعتر قسمت بعد رو ۀپلود کنین.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام قسمت بعد خیلی طول میشه اماده بشه ممننون میشم ج بدید

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بله کوروش جان
فعلا هیچ برنامه‌ای برای قسمت بعد نیست

دوست داشتندوست داشتن

داستانت خیلی گیراس، خوبم میدونی کی فشار روانی داستانو کم کنی، عالی عالی عالی ????

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

مثل همیشه عالی و بی نقص ممنون فقط خواهش میکنم داستان رو زودتر ادامه بده اگر کمکی هم از دست من برمیاد دریغ نمیکنم دوست خوب

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی ممنون از لطف شما اشکان عزیز

دوست داشتندوست داشتن

سلام دوست عزیر داستانت خوبه اما زمان انتشار دیگه داره ازار دهنده میشه مرحمت کن بگو کی منتشر می کنی

دوست داشتندوست داشتن

آزار دهنده؟
دوست عزیز کافیه در خبرنامه بلاگ عضو بشید هروقت قسمت بعدی منتشر بشه براتون ایمل میاد.

دوست داشتندوست داشتن

واقعا عالی بود ولی من هنوز نفهمیدم منظور مونا خانم از این کارایی که تو این قسمت کرد چی بود ؟!
به هر حال باید منتظر قسمت های بعدی بود تا فهمید . بازم ممنون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام مردیم از انتطار قسما بعد کی اماده میشه دوست من

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست عزیز
ممنون از ابراز علاقه شما به بلاگ و داستان
خدمت دوست دیگرمون هم عرض کردم فعلا شرایطم طوری هست که امکان ادامه رو به هیچ وجه ندارم ولی در اولین فرصت با قسمت بعدی در خدمتتون هستم
موفق و پیروز باشید

دوست داشتندوست داشتن

ایول داداش خیلی باحال مینویسی من تازه با وبلاگت اشنا شدم یه دونه باشیی .. منتظر ادامشم ایول داری

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عالی و ایرانی پسند :دی
موفق باشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

زیبا بود ولی خیلی کوتاه بود خسته نباشید.

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

خیلی خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

من فکر کردم اینجا میستریس ب مادره میگه یا برده من میشید یا شمارو از خونه خودم پرتتون میکنم بیرون

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

اون تیکه قشنگ بود منزل خودتنه مادر نمیدونست واقعا خونه میستریس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

عاشق داستانتونم من دوسدارم همشو تا آخر یه جا بخونم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام دوست من….
قبل از هرچیز بگم که واقعا داستانت مهیج و دوست داشتنیه و این که داری بهتر و ظریف تر مراحل داستانتو بخش بخش میکنی جای تقدیر داره امیدوارم تو قسمت های بعدی بعد بیشتری از داستانتو بخونم.واقعا داستانتو دوست دارم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

این قسمت خیلی خوب بود

دوست داشتندوست داشتن

میدونید من خودم مثله اکثر بانوان ایرانی که بدون اینکه بدونن یک اسلیو یا برده در دست مرد سالارشون هستن از طریق طریقت اسلیوی در عشق به روشنایی و بیذهنی رسیدم … بله … من پنج سال هست که یک شمنیست هستم عرفان سرخپوستان تولتک شمنها از طریق بردگی برای خرده ستمگران یا همون اربابان به مقام های بالا میرسیدند حالا فک کن آدم واسه عشقاش بردگی کنه دیگع چی میشه … به هر حال تا این پله رو در زندگی تجربه نکنیم و دردشو همراه لذتش با آگاهی پشت سر نزاریم نمیتونیم به کمال برسیم … باورکنید اسلیو شدن بهترین روش برای اینه که من درون ایگو یا ذهنمون رو خاموش کنیم و عشق مطلق بشیم البته البته و البته جیزی که خیلی مهمه اینه که در عین احترام به خودمون در گفتگوی درونیمون این داستان رو تجربه کنیم و اربابمون هم عاشقمون باشه و حتما ذهنش خاموش باشه و خودش باشه. این روند زن و شوهری که الان در ایران باب هست از ا باب و بردگی این درش بی احترامی ذهن و سطح آگاهی پایین هست اما واسه زوجی که هر دو هنوز بیداری رو تجربه نکردن خوبه چرا که درد ذهنی واسشون میاره و سبب میشه پیوندگاهشون زودتر تغییر جهت بده. این جمله یک اصطلاح شمدی هست یعنی تولد معنایی واسشون رخ بده. اما واسه افرادی که به همزمانی دست پیدا کردن و آگاهانه زندگی میکنن بردگی میتونه اون ناخالصیهایی که هنوز از وحود ذهن درشون خبر میده بشوره و ببره … و به لحظه ای برسن که بتونن عشق خالص رو عمیقتر تجربه کنم. من به کسی که اسلیو هست همیشه تبریک میگم چون اسلیو بودن یعنی عشق و بیذهنی و بالاترین تست هستی میتونه باشه … و اینکه جطور احترام به خود رو با این مقوله با عم پیش ببریم باید بگم اولا باید ما اسلیوها هر روز از هودمون بپرسیم کدوم خود؟ خوده ذهنی یا خوده طبیعت و جهاعن بودنمون؟ بی احترامی به بذهن که هدف ماست و عالی هم هست اما دومی مگه به حهان هم میشه بی احترامی کرد ؟؟؟؟؟؟ پس میبینیم هیچ گونه تیری هنوز وجود نداره تا بتونه بدنه ی بیکرانگی یک انسان رو خدشه دارکنه! در واقع یه روشن شده دیگه دردی نمیکشه بلکه از بیذهنی خودش لذت میبره! اما فقط یه خطر در این تحربه وجود داره که در کامنت بعدی میگم. نفس اعتماد

دوست داشتندوست داشتن

اونم اینکه اااین رفتار ارباب روی گفتگوی درونی اسلیو با خودش تاثیر بزاره و بر اثر تکرار و عادت کم کم اسلیو درجه ی خود دوستی یا دوست داستن خودش واسه خودش و در درون خودش کم بشه اونوقت هست که قانون جذب خیر و برکت و آرامش از زندگیش محو میشه و افسردگی با بسته شدن چاکراهای وجودش رخ میده و براحتی سبب مرگ جسمانی فرد میشه! بنابراین این طریقت مثله راه رفتن بر روی لبه ی تیغه! !!!!! و باید به شدت فرد آگاهانه و هوسیار باشه تو این مسیر. گرچه مرگ ترسناک نیست مخصوصا در حین گذروندن مراحل روحانی اما اما اما ما اومدیم تا تجربیات رو امتحان بدیم و قبولی بگیریم و بریم کلاس بعدی نه اینکه تو یه امتحان حون بدیم و از بقیه ی مراحل جابمونیم و هم اینکه زندگی شیرین و جذاب هست و هر چیزی رو که افراط و تف یطشو تجربه کردیم زندگی مارو سمت تعادل هل میده تا ناشناخته های وحودمون رو شکوفا کنیم .ممنون نفس اعتماد

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

حقارت

داستان ها و مطالبی پیرامون رابطه‌ی ارباب برده و علاقه به تحقیر شدن

حتما داستان رو از قسمت اول پیگیری کنید

با تمام اتفاق های عجیب و تحقیر کننده‌ی اون شب مهمترین چیز ممکن تو اون شرایط برام داشتن یک پیراهن تمیز بود تا بتونم باهاش برم خونه! به هر راهی فکر می‌کردم اول خواستم با شلنگ توی حیاط لباسم رو بشورم که حداقل بوش بره ولی فکر کردم اونطوری لباسم بیشتر خیس میشه و بیشتر از این سردم میشه. بعد گفتم برم دم در ورودی خونه از آیفون ازشون لباسی چیزی بگیرم. حدس می‌زدم که نباید عاقبت خوشی داشته باشه ولی از روی ناچاری به فکر انجامش افتادم.
می‌دونستم اگه بدون اجازه به ساختمان اصلی نزدیک بشم جدی جدی خودم رو توی هچل می‌اندازم٬ ولی اگه زنگ دم در رو بزنم شاید امیدی باشه. سریع از حیاط گذشتم و خودم رو به آیفون رسوندم و زنگ زدم. خانم جواب داد:
— چیه؟
– خانم عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. من لباسام بخاطر شرایطی که پیش اومد خیس خیس هست.
— شرایطی که پیش اومد؟ منظورت اینه که شوهرم شاشید به هیکلت؟!!! (خنده)
– بله خانم. بزرگواری می‌کنید ی لباس کهنه‌ای چیزی بدین من خودم رو باهاش تا خونه برسونم؟
— نه نمیشه نداریم
– التماس می‌کنم خانم من جدا حالم بد هست و نمی‌دونم چطوری باید خودم رو با این سر و وضع تا خونه برسونم!
— اوممممم! یکم التماس کن شاید ی چیزی پیدا شد!
– خانم خواهش میکنم! التماس می‌کنم! در حق سگ خونتون بزرگواری کنید!
— بگو ننت کیه!
– مادرم کنیز شماست! سگ شماست!
— بابات کیه
– آخه اون که مرده خانم!
— گفتم بگو کیه!!!
– اونم اگه بود سگ شما بود خانم
— پس فهمیدی که هم خودت هم خانوادت همه سگ من هستن درسته؟
-بله خانم همینطوره
که یکدفعه از پشت آیفون فریاد زد:
— پس سگ‌زاده‌ی عوضی گه می‌خوری بدون قرار قبلی زنگ در خونه‌ی صاحبت رو می‌زنی !! همین الان در رو می‌بندی و تا فردا دیگه ریخت گهت رو نمی‌بینم وگرنه کاری می‌کنم که آرزو مرگ کنی کثافت!!!
و قطع کرد.
دیگه جای بحث نبود در رو بستم و که دیدم چنتا دختر پسر که از ماشین هاشون پیاده شده بودند صدای داد زدن های پشت آیفون خانم رو شنیده بودند و داشتند می‌خندیدند! اینقدر سردم بود و قاطی کرده بودم که بدون اینکه به اونها توجهی بکنم راهم رو کشیدم و رفتم.
ی دفعه ی فکری به سرم زد. گوشیمو در آوردم و به یکی از دوستای قدیمی‌ خودم زنگ زدم و براش ی خالی بستم که توی خیابون دعوام شده و افتادم توی جوب‌آب و …  ازش خواستم که بیاد دنبالم و برام ی دست لباس بیاره.
وقتی اومد دنبالم تعجب رو توی چشماش می‌دیدم ولی چیزی نگفت من هم سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت خونه‌ی ما. من پشت سوار شدم و سریع لباسهام رو عوض کردم. زیاد باهم حرف نزدیم  فقط شیشه ها رو دادیم پایین چون هنوز صورت من بوی شدیدی میداد! بالاخره رسیدیم در خونمون٬ ازش تشکر کردم و رفتم تو٬ خوشبختانه مادرم تو دستشویی بود و من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم تو اتاقم و لباس خونه پوشیدم. وقتی اومد بیرون تا اومد بگه کجا بودی چرا جواب تلفن رو ندادی پریدم تو دستشویی و گفتم الان میام میگم برات! چون می‌دونستم اگه یکم بخواد بگذره بوی گند صورت برام مشکل ساز میشه!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با آب گرم و صابون شستم اومدم بیرون که دیدم نشسته و منتظره جواب هست. تازه یادم افتاد باید برای از خونه رفتنم از فردا ی چیزی بگم بهش! آخه معلوم نبود برای چند وقت من رو می‌خواستن ! هیچی هم بهم نگفته بودند!
خلاصه اینکه براش از یک پیشنهاد خوب کاری در شهرستان گفتم و اینکه باید همین فردا خودم رو بهشون معرفی کنم وگرنه میدنش به یکی دیگه ! اول قانع نمی‌شد ولی خب اینقدر حرف مفت زدم که حداقل خسته‌شد و بلند شد که بره! چون فردا معلوم نبود همدیگه رو ببینیم ازش خداحافطی کردم و رفتم اتاقم.
رفتم تو اتاقم٬ اینقدر خسته بودم که انگار کوه کنده بودم! چند لحظه رفتم دراز بکشم که یاد Chastity افتادم که باید میبستمش به خودم! از جیبم درش‌آوردم دیدم چندین تکه هست و حتی باز کردنش هم برام سخته چه برسه به بستنش! رفتم سراغ لپ‌تاپم و تو اینترنت سرچ کردم که این مدل رو باید چطوری بستش! ی راهنمای خوب تصویری براش پیدا کردم از تصویر اول که آلت شق کرده‌ی بزرگی بود و هنوز نصبش نکرده بود عکس داشت تا تصویر آخر که کامل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن قطعاتش و بعد طبق تصاویرسعی کردم روی خودم سوارش کنم ولی هی پوستش رو می‌کشیدم ودردم میومد! حسابی خسته و کلافه شده بودم! دوباره برگشتم به عکس اول و خواستم از اول شروع کنم که یکدفعه در اتاق باز شد و مادرم اومد تو و گفت : راستی برای فردا … که یکدفعه چشمش به عکس توی صفحه لپتاپ افتاد و خشکش زد من هم با تمام سرعتی که داشتم صفحه رو بستم!
خون به مغزم نمی‌رسید ! نمیدونستم چطوری باید با طناب زبون از این یکی چاه بیام بیرون!! ولی سعیم رو کردم:
– ی مشکلی پیدا چند روزه ! الان داشتم روی خودم چنتا تست می‌کردم ببینم میتونم بفهمم چیه یا نه ! لطفا می‌خوای بیای تو در بزن !
مادرم چند ثانیه ساکت موند بعد هم بدون اینکه چیزی بگه رفت
یعنی این شب نحس می‌خواست تموم بشه یا نه !!!!!!
پاشدم با اینکه دیگه کار از کار گذشته بود در رو قفل کردم و به وصل کردنش مشغول شدم. بعد از حدود بیست دقیقه و ۱۰-۲۰ بار آخ و اوخ کردن بالاخره موفق شدم ! اونم چه موفقیتی ! موفق شدم کیر خودم رو قفل کنم تا فردا کیلیدش رو دو دستی تقدیم دوتا از سادیسمی‌ترین موجوداتی که تابحال توی عمرم دیدم بکنم! تابحال که با کسی سکس نداشتم! حالا اینها می‌خواستن لذت خودارضایی رو هم از من بگیرند و من هم داشتم براشون کار رو ساده می‌کردم! واقعا چه موفقیت بزرگی!
برای اینکه فردا صبح بتونم سر ساعت بلند بشم نمی‌خواستم خواب‌آور بخورم ولی بدون اون هم تا صبح بیدار می‌موندم و فردا خواب‌آلود بودم که برام بیشتر مشکل تولید می‌کرد! برای همین ی قرص خوردم و موبایل رو گذاشتم برای صبح زنگ بزنه و گرفتم خوابیدم.
صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم هنوز خیلی خسته‌ بودم ولی دیگه باید آماده میشدم برای رفتن!
از دیشب چیزی نخورده بودم و حسابی گرسنه بود ولی دیگه وقت نداشتم بخوام چیزی بخورم برای همین لباس پوشیدم و یکم پول برداشتم که یک دفعه یادم افتاد من ساک نبستم !!! بدو بدو چند دست لباس رو ریختم توی ساک و از خونه زدم بیرون. تقریبا میانه‌ی راه بودم که متوجه شدم موبایلم رو خونه جا گذاشتم ! ای لعنت به من !‌ امان از وقتی که حول بشم و عجله داشته باشم ممکنه خودم رو هم جا بزارم! ولی دیگه وقت برگشت نبود اگه بر‌می‌گشتم قطعا دیر می‌رسیدم و به هیچ‌وجه نمی‌خواستم روز اول دیر کنم. ولی مادرم چی‌میشد؟ یکدفعه بدون خبر گذاشتم رفتم و موبایلم رو هم نبردم! پیش خودم گفتم حالا ی طوری باهاش تماس می‌گیرم.
رسیدم در خونه دقیقا بموقع رسیدم. حداقل ی کار رو درست انجام دادم! با اطمینان از خودم زنگ رو زدم ولی هرچی صبر کردم خبری نشد. دوباره و سه باره زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خانم اومد:
— چیه تخم‌سگ !؟ سر صبحی دست کثافتت رو گذاشتی روی زنگ نمی‌خوای هم برداری!؟
– خانم من سر موقعی که گفتین اومدم خودتون فرمودین سر ساعت …
— خفشو کثافت! من همچین ساعتی رو نگفتم!
– نه خانم فقط خودتون گفتین ساعت …
— مادرسگ! داری به من میگی دروغگو؟!!!!
– نه خانم من عذر می‌خوام ببخشید
— همونجا پشت در میمونی تو خیابون تا صدات کنم. بعدا هم بخاطر اینکه من رو از خواب بیدار کردی تنبیه میشی! ی بار دیگه زنگ بزنی خودت میدونی! همونجاها باش تا از آیفون صدات کنم
– چشم خانم
یعنی هر کاری ازم می‌خواستن رو من براشون انجام می‌دادم ولی باز ازم طلبکار بودند !
شروع کردم به قدم زدن ولی زیاد از در خونه دور نمی‌شدم تا وقتی صدام میکنه بشنوم. ولی هرچی صبر کردم خبری نشد که نشد! خودم ساعت نداشتم گوشیمم که جا گذاشته بودم خونه برای همین هر از گاهی از رهگذر ها ساعت می‌پرسیدم! بعد از ساعت ۱۱ به خودم گفتم کاش اینقدر عجله نمی‌کردم و موبایلم رو جا نمی‌گذاشتم خونه خیلی بد شد. گفتم برم خونه بیارمش ولی میترسیدم که برم و بعدا برام مشکل ساز بشه. دیگه مسیر قدم زدن هام طولانی شده بود و از در حسابی دور شده بودم. نزدیک ساعت ۱۲ بود که از دور دیدم خانم با لباس خونه اومده دم در! یکدفعه چهار‌نعل دویدم دم در خونه تا رسیدم همونجا بیرون در ی کشیده‌ی زد تو صورتم که برق از سرم پرید و بعد گفت:
— لشتو بیار تو!
منم رفتم تو. بعد از اینکه از در گذشتیم برای اینکه درگیری بیشتری تولید نکنم خودم سعی کردم حرف گوش کن باشم و بدون اینکه بهم بگه چهار دستو پا دنبالش راه افتادم تا اینکه رفتیم تو همون آلاچیق دیشب و نشست روی صندلی راحتی و بعد پاهاش رو گذاشت روی کمر من و گفت:
— کثافت کجا میزاری واسه خودت میری؟ مگه تو نمی‌خوای سگ این خونه باشی؟ نکنه دلت می‌خواد سگ ولگرد باشی هان؟
و با روی دمپاییش زد تو دهنم. مزه‌ی خون رو تو دهنم حس کردم و گفتم:
– نه خانم من می‌خوام سگ همین خونه باشم ببخشید دیگه تکرار نمیکنم
— موبایلت رو هم که نیاوردی ! مگه نگفتم وسایلت رو بیار؟
-خیلی با عجله اومدم فراموشم شد ببخشید
— زنگ زدم که ببینم کجایی دیدم مادرت گوشی رو برداشت
ای داد بی داد ! یعنی چی گفته بود؟
— ننت پرسید تو کجایی منم گفتم با چنتا از دوستاش چند ماهی رو میخوان برن ویلاشون تو شمال !
ای داد بی داد همه‌ی فک زدن های دیشبم رو به باد فنا داده بود
— همینو به ننت گفته بودی یا دروغ دیگه‌ای گفته بودی؟
– من گفته بودم برای کار میرم شهرستان!
قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت:
— آره اون دروغ بهتری بود حیف که موبایلتو جا گذاشتی تخم‌سگ !
– بله خانم
پاشو از روی کمرم برداشت و گفت:
–لخت شو
یعنی نمی‌شد یک ثانیه بعدش حدس بزنم می‌خواد چیکار کنه٬ همیشه من رو سورپرایز می‌کرد!
کفش و جوراب و شلوار و پیراهن رو در آوردم و کمی مکث کردم ببینم می‌خواد کامل لخت بشم یا نه که گفت:
— چیه فکر کردی داری استریپ تیز میکنی؟ کونده لاشی؟ گفتم لخت شو !! سگ مگه لباس میپوشه؟!
عذر خواهی کردم و شورتم رو هم در آوردم
— خوبه درست وصلش کردی! کلید؟!!
رفتم سراغ شلوارم و از تو جیبش کلید رو دادم بهش که گفت:
— هروقتی می‌خوای چیزی رو به من بدی جلوم زانو میزنی دو دستی بهم تقدیمش میکنی و سرتم میگیری پایین مادرسگ فهمیدی؟!
– بله خانم اطاعت میشه
زانو زدو که کلید رو دو دستی تقدیم کنم که با کف دمپایی همچین زد توی سینم که پرت شدم عقب و گفت:
— یادت باشه من هر چیزی رو فقط ی بار بهت می‌گم فهمش رو داشته باشی می‌فهمی٬ نداشتی با تنبیه بهت میفهمونم
– بله خانم
دوباره تو همون حالت کلید رو دادم و این دفعه ازم گرفتش. گلو بندش رو باز کرد و کلید رو که خیلی کوچک هم بود انداخت به گلوبندش و گفت:
— از این به بعد دیگه نمی‌تونی بدون اجازه‌ی من با اون کرمت ور بری! باید اینکار رو می‌کردم٬ اینجا اینقدر تحقیر میشی که اگه قفلت نکنم می‌خوای بجای کار کردن برام٬ صبح تا شب با خودت ور بری حیوون !
سرم از خجالت پایین بود ولی از شدت فحش هایی که بهم میداد یکم داشتم راست می‌کردم ولی با اون چیزی که روش بسته بودم که نمی‌شد راست بهشه! ولی شروع کرد به تکون خوردن که خانم گفت:
— میبینی؟ میبینی کثافت؟ این ذاته کثیفته٬ هرچی بیشتر باهات مثل گه رفتار کنم بیشتر بردم میشی !! ( خندید)
— خب ساکت رو خالی کن ببینم
سریع دویدم سمت ساک و روی زمین خالیش کردم.
۳ تا شلوار و ۴ تا پیرهن و ۳ تا جوراب
— مادرسگ تو جدا مثل حیوونی ها نه؟ یعنی نه حوله می‌خوای!؟ نه وسایل حموم؟! نه حتی مسواک!؟
و تف کرد توی صورتم!
چیزی نداشتم بگم ! منه وسواسی اینقدرسر صبحی عجله داشتم که تقریبا همه چیز رو جا گذاشته بودم ! بجز چیزهایی که خانم فرمودن٬ شونه و ریشتراش و خیلی چیزهای دیگم رو هم یادم رفته بود بیارم!
— در ضمن! برای اینکه سگ من باشی یکم چاقی. البته اینقدر اینجا کم بهت غذا میدیم و ازت کار می‌کشیم که درست بشی!
من شکم شش تیکه نداشتم ولی نسبت قدم به وزنم کاملا خوب و مناسب بود و هیچوقت کسی برای شوخی هم بهم نگفته بود چاق ولی چه میشد گفت بجز:
-بله خانم! ممنون خانم!
— اون انباری رو می‌بینی کنار پارکینگ‌ها؟
حیاط خونشون ی محوطه داشت برای پارک ماشین که ۲ تاش مسقف بود و کنارشون یک اتاقک انباری مانند هم بود که احتمالا برای نگهداری وسایل ماشین ها ازش استفاده می‌کردند.
-بله خانم دیدم
— تا وقتی که بریم توی آپارتمان خودمون اون انباری میشه لونه‌ی تو!
ساختمان اصلی دوبلکس بود با حداقل ۸۰۰-۷۰۰  متر زیر بنا ! حتما چندین اتاق خواب هم داشت ولی خانم برای من این زباله دونی رو در نظر گرفته بود!
– ممنون خانم خیلی متشکرم
— بایدم ازم تشکر کنی! می‌تونم مجبورت کنم توی کوچه شب‌ها رو بگذرونی توله سگ!
— امروز بیرون خیلی کار داریم٬ اول میریم کارهای بیرونمون رو می‌کنیم بعد که برگشتیم میری لونه‌ی ‌خودتو واسه‌ی شبت آماده میکنی
— لباس‌هاتو بپوش الان میام که بریم
– اطاعت میشه خانم
داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که از توی ساختمان صدا اومد:
— فعلا پیرهنتو نپوش!
یکم عجیب بود! بقیه رو پوشیدم تا خانم با کیفشون اومد. گفت بشین زمین و خودشون نشست روی صندلی‌راحتی از توی کیفش چنتا شیشه درآورد – یک سرنگ و پنبه الکل های آماده
خیلی ترسیده بودم می‌خواست چیکار کنه؟ اون هم که می‌دونست ترسیدم سعی می‌کرد بیشتر کشش بده ! بالاخره گفت:
— دستتو بده به من !
با ترس و تردید دستم رو دادم ولی خیلی زود فهمیدم میخواد چیکار بکنه. می‌خواست خونم رو بگیره برای آزمایش! بعد از اینکه ۳ تا شیشه آزمایشگاهی رو پر کرد گفت:
— تا این تست هارو ازت نگیرم نمیشه بهمون توی اتاق خواب سرویس بدی! باید اول از سلامتت مطمئن بشم!
بعد ی شیشه داد دستم و گفت:
— تست ادراره پرش کن!
اونطوری نگاه می‌کرد سختم بود نمی‌تونستم ادرار کنم و داد زدن های بعدش هم کمکی نمی‌کرد! تا اینکه یکم گذشت و تونستم و شیشه رو تا نیمه پر کردم. گفتم:
– خانم شیشه رو کجا بگذارم؟
— الان که فکر کردم دیدم لازم نیست٬ همین آزمایش خون کافیه. میتونی بخوریش!
– آخه خانم …
— کی می‌خوای بفهمی وقتی من چیزی رو میگم باید همون لحظه انجام بشه!
همونطور مات بودم که گفت:
— دیشت همینجا شاش اربابتو از روی زمین هورت می‌کشیدی و میخوردی حالا با خوردن ماله خوت از توی شیشه مشکل داری؟ (خندید)
راست هم می‌گفت. سریع بالا کشیدمش . نزدیک بود استفراق کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم و پیراهنم رو پوشیدم.
دسته کلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
— ماشین رو روشن کن تا بیام تخم سگ
رفتم پشت ماشین نشستم تابحال همچین چیزی سوار نشده بودم در مقابل آشغال‌هایی که من معمولا سوار می‌شدم این مثل سفینه فضایی بود! بعد از چند لحظه تشریف آوردن و عقب سوار شدن
— می‌تونی حرکت کنی
اون روز چندین جا رفتیم اول رفتیم آزمایشگاه و رفتم شیشه هارو تحویل دادم. خودش با تلفن همه چیز رو هماهنگ کرده بود٬ بعد چندجا برای خرید رفتیم که به من گفتن تو ماشین بمونم و خودشون رفتن. آخر سر هم برای ناهار رفتیم ی فست فود که باز من نباید پیاده میشدم چون طبق گفته‌ی خانم چاق هستم و باید رژیم بگیرم! ولی در مورد اینکه چرا باید بوی غذاها رو با شکم گرسنه تحمل کنم چیزی نگفتن!
بعد از خوردن ناهارشون برگشتیم منزل ماشین رو پارک کردم و در رو براشون باز کردم که پیاده بشند. بعد از اینکه پایده شدن گفتن:
— اول لخت شو بعد برو لونتو آماده کن
– چشم خانم!
سریع همه‌ی لباس هام رو در آوردم و گذاشتم توی همون ساک. خواستم برش‌دارم ولی گفتم بهتره کاری رو که ازم نخواسته نکنم که باز دعوام نکن! ساک رو همونجا توی آلاچیق گذاشتم و رفتم درِ انباری رو باز کردم دیدم دستگیره نداره و فقط با قفل و زنجیر میبندنش! دکمه‌ی روشن و خاموش چراغ رو پیدا نکردم ولی چون لامپش روشن بود بیشتر پیگیر نشدم. توش بوی مکانیکی میومد! ی تشک کثیف و پاره پوره هم اون گوشه افتاده بود که برام این سوال رو تولید کرد که یعنی قبل از من هم برده داشتن؟ اگه نه این تشک اینجا چیکار میکنه؟!
کار خاصی برای درست کردن اون خرابه نمیشد کرد. فقط کفش رو ی جارو کشیدم و تشک رو آوردم وسط انباری زیر لامپ. کمی نگذشته بود که دیدم صدای حرف زدن خانم میاد. اول فکر کردم با من هست و خواستم جواب بدم که دیدم نه محترمانه تر از حرف زدن با من دارن صحبت می‌کنن که فهمیدم طرف صحبتشون ارباب هست. صدا همینطور نزدیک‌تر شد تا اینکه تشریف آوردن تو و من سریع چهار دستو پا شدم.
–آره عزیزم ترتیب اون کارم دادم !
— من اینم دیگه ! کم زرنگ نیستم که !
ی دفعه با چشمهایی که از شدت هیجان برق میزد رو کرد به من و آروم گفت :
— برای ارباب پارس کن !
منم شروع کردم بلند بلند پارس کردن
— آره!! شنیدی؟ الان می‌خوام همین‌کارو بکنم!
بعد رفت بیرون و من نشستم روی تشکم که صدای در انباری اومد. خانم بود در رو با قفل و زنجیر بست و رفت! ولی آخه چرا؟!! بعد از چند لحظه که صداش دور و دورتر شد لامپ سقف هم خاموش شد. معلوم شد که از داخل ساختمان روشن /خاموش میشه!
خانم رفت و من گشنه و تشنه و لخت موندم توی این خرابه‌ی تاریک روی ی تشک کثیف. بعد از مدتی که نمی‌دونم چقدر بود ولی برای من خیلی زیاد گذشت سعی کردم بخوابم ولی بوی نفت و روغن اونجا و بوی چرک و کثافت تشک اجازه نمی‌داد! همونطور نشستم و مثل اتاق خودم به دیوار روبروم خیره شدم!

ادامه دارد…

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

خیلی جالب بود ادامه به با قدرت. فقط یک خواهش. داستانی که شروع کردی رو تا آخر ادامه بده. دمت گرم

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

ممنون .خوب بود

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

قسمت بعد رو بزار دیگه. ببینیم چی میشه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

والا هم سرم یکم شلوغ هست هم اینکه جدا اینقدر انتظار استقبال کم از سایت رو نداشتم! حتما سعی می‌کنم داستان رو تموم کنم ولی قطعا سرعت انتشار قسمت های بعدی به سرعت این شش قسمت نخواهد بود.
ممنون از علاقه‌ و لطفی که به بلاگ خودتون دارید دوست عزیز

دوست داشتندوست داشتن

نه دوست عزیز. اول کارت هست نباید خیلی توقه بازدید زیاد داشته باشی بلاخره تا تو گوگل تو سرچ اول بیاد طول میکشه. مطمئن باش همینجوری ادامه بدی. اونهایی که علاقه مند هستند میان منتها باید سرعتت رو زیاد کنی. مطلب بیشتر بزاری. بازدیدت هم بیشتر میشه. فحخواهشا این داستانت رو ادامه بده سریعتر

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بابا ادامه بده دیگه
ممنون

دوست داشتندوست داشتن

عالی

دوست داشتندوست داشتن

فوق العاده
خسته نباشی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

باحاله. فقط چرا ادامه نمیدی

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

سلام
داستانت خیلی خوب هست
ولی یکم داری بزرگنمایی و غیر طبیعیش میکنی و از واقعیت داره دور میشه
یکی اگر فول اسلیو هم باشه این شرایط رو قبول نمیگنه

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

بنظرم از این بهتر نمیشه

دوست داشتندوست داشتن

درود و سپاس

دوست داشتندوست‌داشته‌شده توسط 1 نفر

از شدت شهوت داره میترکه نهادم …. ای جونه عالم … مرسی

دوست داشتندوست داشتن

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 370 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

قسمت چهل یک

نمی دونم چقدر تو اون حال وهوا موندم.اما وقتی به خودم اومدم که دیدم هوا تقریباً تاریک شده.صدای در حیاط
باعث شد تکانی به خودم بدم. واز رو تختم بلند شم.
تو آینه نگاه کوتاهی به خودم انداختم.لبم کمی ورم داشت وکبودی کم رنگی هم رو انحنای پشت لبم دیده می
شد.خوشبختانه به کمک مختصر لوازم آرایشی که به اصرار مامان گهگداری می خریدم سریع کبودی رو پوشوندم و
رژ ماتی هم رو لبم کشیدم.اینطوری ورمش به چشم نمی اومد.
_گلاره جان خونه ای؟
از اتاق بیرون اومدم.
_سلام…خسته نباشین.
حواسش به بسته های خریدی که تو دستاش جابه جا میکرد بود.نگام به در هال افتاد.فراموش کرده بودم دستگیره
ی خونی رو تمیز کنم.با خودم گفتم)نکنه دیده باشه؟(
مامان سرشو بلند کرد.
_حواست کجاست دختر…بیا اینارو…
باقی حرفشو خورد وبه صورتم مات شد.از ترس اینکه متوجه ی کبودی رولبم شه سرمو پایین انداختم وبه طرفش
رفتم.
_اونارو بدین به من.
_آرایش کردی؟!
بی دلیل سرخ شدم وبسته هارو از دستش گرفتم.
_ایرادی داره؟

بی حرف بسته هارو به آشپزخونه بردم.دنبالم راه افتاد.
_عماد اینجا بود؟!
از فکری که به ذهنش خطور کرد،عرق سردی رو ستون فقراتم نشست.با دلخوری سرتکان دادم.
_شما چی میخواین از من بشنوین؟
یه صندلی برای خودش عقب کشید ودر حالیکه خستگی از سر وروش می بارید با بی حالی پشت میز نشست.
_پس اینجا بوده.
از کنارش گذشتم ودر حالیکه از آشپزخونه بیرون می رفتم،خیلی بی تفاوت وسرد گفتم:نه.
سریع به طرف در هال رفتم.باید تا قبل از اینکه رد خونو ببینه پاکش می کردم.این بی توجهی لحظه ی ورودشو
مدیون تاریکی هوا وخرید های زیادش بودم.
نمی خواستم ونمی تونستم از رفتار زشت عماد فعلا حرفی بزنم.فقط چون حالت غیر عادیشو موقع سیلی زدنم
فراموش نکرده بودم،سعی کردم اینقدر زود قضاوت نکنم.
با این سکوت از کاراشتباهش چشم پوشی نمی کردم فقط می خواستم اینقدر زود خونواده مو از اون که هنوز فرصتی
برای توضیح پیدا نکرده بود، نا امید نکنم.والبته خیال نداشتم این فرصت رو حالا حالاها بهش بدم.فکر می کنم این
کمترین تنبیهی بود که می تونستم براش در نظر بگیرم.
با اکراه دست جلو بردم ودستگیره رو با دستمال خیسی که تو دستام بود پاک کردم.این کارم یه جورایی مثل این می
موند که دارم رد هرنوع حقارت وخوردشدنو از سر وروی زندگیم پاک میکنم.

تا چند روز بعد اون برخورد نا امیدکننده از عماد نه جواب تماس هاشو می دادم ونه اون سی وخورده ای پیامکی که
فرستاده بود،خوندم.
حالا دیگه مامان وبابا هم یه حدسایی بابت جو نامساعد بینمون می زدن.وبراشون یه جورایی مسجل شده بود که
امکان داره جوابم منفی باشه واز هم جدا شیم.اونم فقط بعد بیست ویک روز که از اون محرمیت کذایی میگذشت.
با مامان پشت دار فرش نشسته بودیم ومن داشتم پرزهارو قیچی می کردم.که صدای زنگ در اومد.
با تعجب گفتم:بابا که الان رفت.
مامان از جاش بلند شد وچادرشو از دور کمرش باز کرد.
_فکر نکنم بابات باشه.

بدون اینکه کنجکاوی بیشتری نشون بدم دوباره مشغول شدم…صدای مامان باعث شد دست از کار بکشم.
_بیا تو پسرم…گلاره جان آقا عماد اومده.
قیچی رو پایین آوردم.ودست چپم نا خودآگاه مشت شد.دلم نمی خواست باهاش به این زودی روبروشم.نه اینکه
آدم کینه ای ولجوجی باشم.فقط می خواستم زشتی کارش به مرور زمان برام کمرنگ شه وبتونم ببخشمش.والبته این
بخشش به اون معنی نبود که جوابم به درخواستش مثبته.
_سلام.
سرمو پایین انداختم.وبا ناراحتی به ترنج نیمه بافته خیره شدم.دسته گل رز سفیدی که تو دست داشت کنارم
گذاشت.
_هنوزم ازم دلخوری؟
_نباید باشم؟داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

_من می رم یه چایی آماده کنم.
با لبخند تلخی به مسیر رفتنش خیره شدم.بهتر دیده بود مارو تنها بذاره.
عماد سرخم کرد وزیر لب گفت:ممنونم.
با تعجب به طرفش برگشتم.
_بابته؟!!
-بهشون چیزی نگفتی.
دستامو تو هم قلاب کردم ونگاهمو ازش گرفتم.
_فقط نخواستم تا موقعی که توضیحی لابابتش ندادی دیدشون رو بهت خراب کنم.
_جواب تماس هامو ندادی.وگرنه زودتر از این توضیح می دادم.هرچند تو پیامک هایی که دادم همه چیو گفتم.اگه
هنوز قانع نشدی…
حرفشو قطع کردم.
_هیچ کدومشو نخوندم.
_چرا؟!!
صادقانه جواب دادم.
_از دستت عصبانی بودم.
سرشو پایین انداخت.
_بهت حق میدم. کارم خیلی اشتباه بود. اما باور کن تو اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم…اون حرکتم عمدی نبود.
خیلی جدی گفتم:ازت توضیح خواستم نه توجیه.
با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت که به دسته گلی که برام خریده بود دوخت.

حرفشو دوباره قطع کردم.
_اما این پیشنهاد تو بود.
مردد از جواب دادن سکوت کرد.با ناباوری گفتم:یعنی بهشون نگفتی؟!
_همینجوری هم از دستم به خاطر اینهمه یکدندگی شاکین.
_اونا که همه جوره باهات راه میان این یکی هم روش.
_این دفعه دیگه نمی شد…بابا با اهرم قرار دادن شغلم تهدیدم کرد.
مثل پسر بچه های تخس خطاکار با پاش رو زمین ضرب گرفت.با تاسف سرتکان دادم وبی توجه به حضورش
مشغول قیچی زدن پرزها شدم.
_آخه به چه زبونی بگم تحت فشار عصبی بودم.تو هم که مدام با یادآوریه مدت این صیغه خونمو به جوش می
آوردی.باور کن یهویی شد.البته حضور پسر شریفی هم بی تقصیر نبود…یادت رفته چطوری داشت نگامون می کرد؟
_اینجور که معلومه همه مقصرن غیر خودت…آفرین واقعا تحت تاثیرم قرار دادی.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_بگم غلط کردم راضی میشی؟
توچشماش خیره شدم تا باورم شه اون اظهار پشیمونی چند درصدش واقعیه…چیزی که دیدم فقط دلخوری بود شاید
انتظار داشت بعد اینهمه توضیح که در تبرئه ی خودش برام ردیف کرد می بخشیدمش.
_اینو باید عذرخواهی به حساب بیارم؟
_من واقعا پشیمونم…یعنی اینقدر برات باورش سخته؟
_تو باورشو برام سخت کردی عماد.
_من دوستت دارم…چرا درکم نمیکنی؟

_اما من اینو دوست داشتن، نمی دونم.نه الاقل تا وقتی که رنگ ولعاب ترس وخودخواهی وتوقع به خودش گرفته.
با لجبازی جواب داد.
_هر اسمی که میخوای روش بذار.ولی من هنوزم میگم از رو دوست داشتنمه که اینقدر روت حساسم.
_این حساسیت بی دلیل نگرانم میکنه.چند روز پیش به خاطر یه توضیح،که دادنش هم بی مورد بود تو دهانم
کوبیدی.فردا اگه جوابم نه باشه چیکار میکنی؟
_بهم فرصت بده تا ثابت کنم اینجوری نیست.نمی ذارم جوابت نه شه.
حالا تو چشماش فقط ترس بود.به زبونم نیومد بگم)عماد این ترس هات منو هم می ترسونه(
نفس عمیقی کشیدم.وبرای قبول خواسته ش به همه چیز وهمه کس جز خودم فکر کردم.

به امیدها وآرزوهای مامان وبابا…به آبروی خونواده ی رحیمی…به بیست وچهارسالگیم و رسیدن زمان ازدواجم…به
احساسی که عماد مدعیش بود…به اصراری که داشت…به خودش.
چیزی به اسم فداکاری وجود نداشت.قرار نبود خودمو قربونی این وضعیت مبهم کنم.فقط می خواستم بهش یه
فرصت ده روزه بدم.همین.
فردا عصر به مناسبت این آشتی کنان ظاهری منو برای خوردن شام به یه فست فود دعوت کرد.اینبار واقعا از
پیشنهادش استقبال کردم.محیط کوچیک اونجا ودیدن جمعیتی که بعد پشت سرگذاشتن یه هفته مشغله کاری با
خونواده یا دوستانشون تو همچین مکانی دور هم جمع شده بودن منو به سر شوق می آورد.خوشحال بودم که
ایندفعه عماد به خواسته م احترام گذاشته.

لبخند دلگرم کننده ای رو لبم اومد.
_آره…جای خوبیه.
_هنوزم از دستم ناراحتی؟
صادقانه گفتم:سعی میکنم نباشم.
نا امید نگاهشو ازم گرفت وبه دستاش خیره شد.
_ای کاش نبودی.
_همیشه همه چیز بر وقف مراد آدم نمی شه.تو مدام از خودت وآدمای دور وبرت وروابطت انتظارات بالا داری.خب
این درست نیست.چون اینطوری خود به خود ظرفیت قبول چیزی که برخلاف میلته از دست میدی.واین کامال با
روحیه ی محتاط وریسک ناپذیرت همخونی داره.اونوقت می دونی چی می شه؟
به چشمام خیره شد انگار که خودشم قبول داشت حرفام درسته.اما این پذیرش سریع یکم غیر عادی بود.یاد واکنش
تند بهراد بعد به رخ کشیدن ترساش افتادم.اون با اینکه می دونست توضیحاتم تا چه حد درسته اما کوتاه نیومد.
نگاه متفکر عماد باعث شد به خودم بیام ودوباره حواسمو جمع کنم.وبا یه پیش زمینه ی ذهنی ادامه بدم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

داستان قسمت اول را با کلیک بخوانید.

?قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار را در قسمت سرگرمی سایت دنبال کنید

دیدگاه

خانوم بند بلندی که از قلاده نسترن آویزان بود را میکشید…نسترن میلرزید و آرام قدم بر میداشت…آب دهانش از سوراخهایی که بر روی توپی که در دهانش تعبیه شده بود بیرون میریخت…خانوم ناگهان ایستاد…افسار نسترن را به دست خانم اردلان داد و گفت:
– یه کم بچرخونش…ميخوام راه بره…تا من اینا رو باز کنم……
خانم اردلان سر تسمه را از خانوم گرفت و رو کرد به نسترن:
– خب خانوم وکیل…راه میری…همینطور میچرخی دور من…مثه یه اسب خوب…تا هم  بهت نگفتم وای نمیسی…
و در همان حال یک مهمیز سیاه رنگ را از خانوم گرفت و روی باسن نسترن نواخت…

خانوم با خنده رو کرد به مهشید:
– تو…بجنب این کفشها رو پای دوستت کن…
مهشید جلو رفت و کفشهای پاشنه بلندی را که خانوم از پشت میز بیرون آورده بود گرفت…جلوی نسترن زانو زد و به زحمت هر دو کفش را پایش کرد…خانوم گفت:
– خب دیگه…یالا…راه بیفت…این پاشنه های بلند کار نشادور رو میکنه…باعث میشه بدنت نمای بهتری داشته باشه موقع راه رفتن…از طرفی باعث میشه اون دسته خری هم که توی کونت گذاتم زودتر جا باز کنه…
نسترن به خاطر کفشهای پاشنه داری که پایش کرده بودند نامتعادل قدم بر میداشت…خانوم رفت سراغ دخترک که ساکت کنار مادرش ایستاده بود…:
– چطوری خانوم کوچولو؟ تا خانوم اردلان اسبمون رو یه کم تمرین میده ما وقت داریم یه بازی کوچولویی بکنیم …و در همین حال با دست بین پاهای دخترک را لمس میکرد…دخترک که دستانش از بالا بسته بود پیچ و تاب میخورد و سعی میکرد از دستان خانم خودش را دور نگه دارد…
خانم اردلان هر زمان که نسترن تعادلش را از دست میداد با مهمیز به باسن نسترن میزد…نسترن اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و نمیدانست چطور از آن وضعیت خودش را خلاص کند…چاره ای جز راه رفتن و چرخیدن دور خانم اردلان نداشت…
خانوم دستان دخترک را باز کرد و پشت گردنش را گرفت و او را با خود به طرف میز برد…
-…دهنت رو باز کن ببینم…
دخترک دهانش را باز کرد…
– زبونت رو بیار بیرون…
دخترک زبانش را کمی بیرون آورد…
– همینقدر…!؟ زبونت رو کامل بیار بیرون…مطمئنم بیشتر از این زبون داری…
دخترک زبانش را کاملا بیرون آورد…خانم انگشتش را روی زبان دخترک کشید…چانه دخترک را گرفت و توی چشمهایش نگاه کرد…
– زبون درازی داری…از این به بعد تو مسئول برق انداختن کفشهای منی…
دخترک سر در نمی آورد…خانم روی میز نشست و کف چکمه بلند براقش را گرفت جلوی صورت دخترک…
– یالله کوچولو…تمیزش کن…با زبونت…
بدن نحیف دخترک در مقابل قامت ورزیده خانوم مثل گنجشکی بود که اسیر شاهینی شده باشد…دخترک با تردید زبانش را روی چکمه خانوم کشید…
– یالله…درست انجام بده این کار رو…بعد از یه مدت متوجه میشی این بهترین چیزی هست که ممکنه اینجا به کسی پیشنهاد بشه با زبونش تمیز کنه…
مادر دخترک تقریبا از حال رفته بود و از طنابی که دستهایش به آن بسته شده بود آویزان مانده بود…
دخترک با زبانش زیر و روی پوتین خانوم را میلیسید…
خانوم همانطور که روی میز نشسته بود آن یکی پایش را روی شانه دخترک گذاشته بود…
رو کرد به مهشید:
– چرا وایسادی بر و بر نگاه میکنی؟ برو از کشوی بالا سمت چپ میز پاکت سیگار من رو بده…فندکم هم همونجاست.
مهشید اطاعت کرد…
خانم با بی قیدی سیگاری گیراند و پک زد…به مهشید اشاره کرد کمی عقب تر بایستد…نسترن همچنان با همان وضعیت مشغول چرخیدن به دور خانم اردلان بود…خانوم همانطور که به سیگارش پک میزد نگاهش میکرد و غرق در فکر های خودش بود…پس از ده دقیقه پای چپش را که حالا کاملا تمیز شده بود گذاشت روی شانه راست دخترک و پای راستش را گرفت جلوی دهان او و گفت:
– تا بهت نگفتم همینطور ادامه میدی…
و بعد رو کرد به خانم اردلان…
– بیارش ببینم…
خانم اردلان افسار نسترن را گرفت و او را آورد جلوی خانوم…
خانوم با دست به خانم اردلان اشاره کرد که میخواهد پشتش را چک کند…همین که نسترن برگشت خانوم اردلان با ضربه ای بین پاهای او زد تا پاهایش را کمی باز کند…خانم  دستش را میان پاهای او انداخت و انتهای پلاک الکتریکی را گرفت و کمی آن را بیرون کشید و دوباره با یک فشار آن را سر جایش قرار داد…
– خب…خوبه…یه مقدار ولتاژش زیاد بوده و کمی سوزونده اطراف مقعدش رو…ولی میگن جنگ اول به از صلح آخر…
دهنش رو باز کن…
خانم اردلان دست کرد و از پشت سر بندهای توپی که در دهان نسترن بود را باز کرد و آن را با احتیاط از دهانش بیرون کشید…نسترن آب دهانش رو به زحمت قورت داد…
خانوم با لگد به تخت سینه دخترک کوبید و او را پرت کرد روی زمین… رو کرد به خانم اردلان…
– دیگه به اندازه کافی وقت تلف کردیم…باید بفرستیمشون داخل…قطارشون کن…همونجور که بلدی…مادره رو باز نکن…بذار همینجا بمونه…باهاش کار دارم من…این سه تا رو بفرست برن داخل…اونجا منتظرشونن…
و رو کرد به زنها و گفت:
– میدونم دلتون برای من تنگ میشه…مخصوصا تو خانوم وکیل…چیزی که اینجا دیدین در مقابل چیزی که اونجا میبینین چیزی نیست…هیچی نیست…خانوم اردلان باهاتون میاد…و البته اونجا با چند نفر دیگه آشنا میشین…بهتون توصیه میکنم کاملا مطیع باشین…بگذارین راحتتون کنم…شما از این لحظه فقط سه تا ماده خوک هستین…یا بهتر بگم دو تا ماده خوک و یه بچه خوک…هیچ لباسی نخواهید داشت و همه سوراخهای بدنتون…و البته همه سوراخهای ذهنتون رو باید در اختیار ارباب های جدیدتون قرار بدین…خدانگهدار…

خانم اردلان زنها را سریع به خط کرد…دتهای نسترن را از پشت گردنش باز کرد و از آنها خواست بنشینند روی زمین…و هرکدام مچ پای نفر جلویی را بگیرد…چشمبندهایشان را بستند…در آخرین لحظه دخترک که نفر آخر بود از گوشه چشم خانوم را دید که کاملا برهنه شده بود و در حال بستن یک کیر مصنوعی بلند و بند دار به خودش بود…دیگر چیزی ندید…

با فرمان خانوم اردلان دسته سه نفره چهار دست و پا به راه افتاد…نسترن جلوتر از بقیه بود و افسارش را خانم اردلان میکشید…صدای باز شدن دری شنیده شد…با عبور از در باد سردی به بدن زنها خورد…شکی نبود که در فضای باز هستند…زمین سنگریزه و خاک بود و پای زنها را خراش میداد…پس از چند دقیقه پیاده روی با آن وضعیت صدای باز شدن در دیگری شنیده شد…دسته از میان در گذشت و وارد محیط مسقف دیگری شد…
نسترن پیش خودش فکر میکرد که قطعا گرفتار یک باند تبهکار شده اند…تصمیم داشت به هر نحو ممکن و در اولین فرصت از آنجا فرار کند…از طرفی آنقدر هم ترسیده بود که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد…مهشید اما خودش را به دست سرنوشت سپرده بود…به سرنوشتش تن داده بود…پس از مدتی از میان در دیگری رد شدند…زمین دیگر سفت نبود…روی فرش و یا موکت نرمی قرار داشتند….

ناگهان صدای خانوم اردلان به گوش رسید که داشت با کسی صحبت میکرد:داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

–          همین سه تان…خانوم یکی شون رو نگه داشت…مادره اون دختر آخریه رو…مردنی بود…برای امشب آماده ش میکنه…آقا هم خودشون بودن…الان میان …

مخاطب خانوم اردلان زنی بود که صدای ظریفی داشت…

–          خب پس اون هیچی…این سه تا…چی کاره ن؟

–          این جلویی وکیله…خیلی زبون درازی میکرد…پلاک توی کونشه….اینم ریموتش…وسطی دوستشه…سر به راهه…آخری هم که بچه مدرسه ای باید باشه…این دو تا رو همونجا تراشیدیم…آخریه باکره ست…!

یک لحظه سکوت برقرار شد… دخترک ناگهان حس کرد کسی با پا به مچ پاهایش ضربه میزند…

–          باز کن ببینم…

دخترک در همان حال پاهایش را کمی باز تر کرد…حس کرد دستی میان پاهایش رفت و شروع به معاینه اش کرد…

–          آره…ظاهرا که دختره…اگه ندوخته باشه…

در همین حال در باز و بسته شد و صدای همهمه مردانه ای  به گوش رسید…چند مرد در حالی که با یکدیگر حرف میزدند و میخندیدند داخل شدند…
نسترن به وضوح تکانی خورد…

صداها به همان ناگهانی که شروع شده بود قطع شد…نسترن احساس کرد عده ای دور آنها در حال قدم زدن هستند…

یکی از مردها ظاهرا خطاب به خانومی که از قبل آنجا بود گفت…:

–          نیومدی چرا ژاله…؟ جات خالی بود…این جلویی چه جفتکی مینداخت…خانومم خوب ادبش کرد…دو تا شوک صد ولتی بهش داد…ببینش…تمام موهای اطراف مقعدش کز خورده…

زن با همان صدای لطیفش که در تضاد عجیبی با محیطی که در آن بودند قرار داشت گفت:

–          ای بابا…میدونی که…آبم با خانوم توی یه جوب نمیره…گفتم همینجا بمونم…بالاخره گذر هر گوشتی به قصابخونه میفته…!

–          اون که بله…خب…نمیخوای چشماشون رو باز کنیم؟

–          اون دختر آخریه راست کار خودته ها…

–          میدونم…

ناگهان دستی زیر بازوی دخترک را گرفت و به هوا بلندش کرد…دخترک جیغ کوتاهی کشید ولی پس از چند لحظه دوباره همه جا آرام شد…

صدای زنی که ژاله صدایش میکردند به گوش رسید:

–          چی کار میکنی؟ مگه شستینشون؟

–          ای بابا…این  که شستن نمیخواد…این چیزا رو باید مثه گوجه سبز از درخت که میچینی بذاری دهنت…مزه ش به همینه…تا الان هم خیلی صبر کردم…چشمای اون دو تا رو باز کن…

چشمهای نسترن از حدقه داشت بیرون میزد…سه مرد بودند که لباسهای سرهمی مشکی به تن داشتند…یکی از مردها همانی بود که کلاه کشبافی روی سرش داشت که تا زیر چانه پایین کشیده بود…مردی که ایرج صدایش میکردند حدود سی و چند ساله به نظر میرسید…قد بلند و چهار شانه بود…روی مبلی نشسته بود و دخترک را روی پایش نشانده بود…ژیلا زن ظریف و جذابی بود و دامن شیکی به پا داشت…معلوم بود برای این لحظه با دقت آرایش کرده بود…اتاقی بود مبله شده و بزرگ…پرده های ضخیمی پنجره ها را پوشانده بود…بیشتر شبیه یک دفتر کار خیلی شیک به نظر میرسید…
دور تا دور اتاق داربست هایی چوبی به شکلهای گوناگون بسته شده بود…از سقف اتاق هم چند آویز چنگک مانند آویزان بود که با مبلمان اتاق در تضاد عجیبی قرار داشت…در ضلعی از اتاق دیواری شیشه ای قرار داشت و پشت آن محوطه بزرگی بود که کف و دیوارهایش با کاشی پوشانده شده بود…
مهشید هم با حیرت به دور و برش نگاه میکرد…
ایرج دختر کوچکتر را روی پایش نشانده بود…زیپ لباس سر همی اش را پایین کشیده بود و کیر بزرگش را از لای زیپ باز شده بیرون انداخته بود…دو مرد دیگر به فاصله نزدیکی پشت سر زنها ایستاده بودند و انگار منتظر فرمان بودند…
سکوت را خود ایرج شکست:

–          خب تا این بچه خوک یه حالی به من میده این دو تا رو ببرین و بشورین…تو دختر جون…همونجوری که چکمه های خانوم رو با زبونت تمیز کردی میخوام این رو هم برام برق بندازی…واسه خانوم که خوب لیس میزدی…تا حالا برای کسی ساک زدی؟ بلدی؟

دخترک از ترس و خجالت زبانش بند آمده بود…

ژاله به طرف دخترک رفت و مویش را گرفت و کشید…
– با تو بود آقا دختر جون؟ کیر خوردی؟

–          نه خانوم…نخوردم…

–          خب حالا میخوری…

ایرج زیپ لباسش را بیشتر باز کرد…و تخمهایش را هم بیرون انداخت…و گفت:

–          آروم آروم…همه رو میکنی توی دهنت و در میاری…حتی اگه حس کردی داری خفه میشی به کارت ادامه میدی…من با فشار دست راهنماییت میکنم…تا این زنها رو تمیز میکنن وقت داریم…یالاه دختر خوب…

دخترک با اکراه طبق دستور شروع به کار کرد…همانطور که روی مبل میان پاهای ایرج دولا شده بود ایرج با دست آزادش پستانهای کوچک دخترک را میچلاند و گاهی هم از عقب دستی به میان پاهایش میکشید…آن دو مرد دیگر زنها را بلند کردند و به سمت دیوار شیشه ای بردند…
آن سوی دیوار دستهای هر دو را به فاصله یک متر از یکدیگر به آویزی که از سقف آویزان بود بستند…یک جک هیدرولیک هر دو را کمی بالا کشید…
همه چیز که آماده شد یکی از مردها به طرف نسترن رفت…بدون مقدمه نوک یکی از پستانهایش را میان دو انگشت گرفت و فشار داد و گفت:

–          الان شلنگ رو باز میکنم روت…یه کم که خیس شدی بعد این دوستم میاد میشورتت…یه ذره با اون چیزی که فکر میکنی شاید فرق داشته باشه…ولی صدات در نیاد…

نسترن سرش را تکان داد…آب را که باز کردند فشار و سرمای  آب نفسش را بند آورد…چون یک شلنگ بیشتر نبود باید یکی یکی شسته میشدند…آن مرد دیگر در کمال تعجب لباسهایش را کامل در آورده بود…بدنش عضلانی و قوی مینمود…و کیرش کاملا شق شده بود…نفر اول آب را که بست با یک تکه اسفنج آمیخته به کف شروع کرد بدن نسترن را کف زدن…این کار را بدون عجله و با حوصله انجام میداد…دور او میچرخید و همه جای بدنش را کف میزد…نسترن احساس میکرد که موقع این کار از قصد خودش را بیش از حد به او میمالد…بدتر از همه موقع کف زدن سینه ها و بین پاهای او بود که  اسفنج را به گوشه ای انداخته بود و بدون ملاحظه او را دستمالی میکرد…در حین کار با احتیاط پلاک الکتریکی را هم از بین پاهای نسترن بیرون کشید و آن را کناری گذاشت…او حتی داخل مقعد و مهبل او را هم بی نصیب نگذاشت و دو انگشت کف آلود خودش را بدون ملاحظه هرجایی که دلش میخواست حرکت میداد…مهشید که رو بروی او بسته شده بود ناظر شسته شدن دوستش به این سبک و شیوه بود…ده دقیقه بعد آن مرد دیگر عملا فقط داشت نواحی جنسی نسترن را میمالید…آن مرد دیگر شلنگ به دست عقب تر ایستاده بود و میخندید…
نسترن با وجود شرایط روحی بد ولی به خاطر این نوع شسته شدن تا حدودی تحریک شده بود و نوک سینه هایش کاملا بیرون زده بود و این چیزی نبود که از چشم آن دو مرد دور بماند…با او شوخیهای زشتی میکردند و او را وکیل جنده خطاب میکردند…از دوستش مهشید میخواستند که بی طرفانه قضاوت کند که آیا بیرون زدن نوک سینه ها و مرطوب شدن بین پاهای دوستش در این شرایط نشانه جنده بودنش نیست…؟
مهشید میدانست که چنین نمایشی در انتظار او هم هست و قلبش به شدت میزد…هیکل او به خوبی دوستش نبود و بعید نبود که کمتر از نسترن شستنش طول بکشد…نسترن با آن بدن متناسب و سینه هایی که حالا کاملا بیرون زده بود و آن صورت خوش ریختش چیزی نبود که آن دو مرد به این زودی از شستنش دست بکشند…
ولی به هر حال بعد از مدتی یکی از مردها پلاکی که بیرون آورده بود را سرجایش گذاشت و مرد دیگر با شلنگ نسترن را آب کشید…
نسترن  را باز کردند ولی از او خواستند گوشه ای بایستد و شاهد شسته شدن دوستش باشد…
شلنگ آب را به روی مهشید باز کردند و همان کارها برای مهشید هم تکرار شد…با این تفاوت که حالا ان مرد دیگر لخت شده بود و او را با اسفنج میشست…مردی که نسترن را شسته بود سر شلنگ به دستش بود و همچنان  لباسی به تنش نداشت…
مهشید همانطور که فکر میکرد به اندازه نسترن شسته شدنش طول نکشید…اما فرقی که داشت این بود که آن مرد اولی هم یکجا شلنگ را زمین گذاشت و رفت از عقب و جلو او را با انگشت تست کرد تا به قول خودش بفهمد کدام یکی شان گشاد تر هستند…طبیعی بود که از پشت نسترن به خاطر پلاک کمی گشاد تر به نظر برسد و این مساله چند دقیقه ای موضوع بحث دو مرد بود…

(ادامه دارد…)

خیلی خوب داره پیش می‌ره. مشتاقم مامانه چطوری قراره برای شب حاضر بشه

فقط میتونم بگم خدا شر آدمای کافر و مریض رو به خودشون برگردونه.داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر

خیلی خوبه
!

امیدوارم پرونده ی این وبلاگ هم مثل خیلی دیگه از وبلاگ هایی که به بی دی اس ام مربوطه ناتموم بسته نشه !

زیاد خوشم نیومد.تو رابطه های مستر-اسلیو هر دو طرف راضین که اینجوری رفتار کنن.ولی تو داستان شما این حرکات اجباری و غیر انسانی بود

جنده زر نزن خیلی هم خب بو.پس دهنتو ببند ااه

mishe saritar bezarid lotfan

edamash chi shod jenab salo?

واي من که خيلي ذوق کردم تروخدا زودتر بزارين خوهش ميکنم

be webloge man sar bezanid(http://iranbdsm.blogfa.com/) albate hanuz chizi nadare vali 3ta post baraye shoru gozashtam age khastid nazaratetuno ya tu nazarat bezarin ya mail konid be iran.bdsm@yahoo.com
dar zemn agar dokhtari ke slave hast va be donbale master migarde ham behem emial bede

مزخرفه! آدم ربایی تجاوز کودک آزاری همش جنایته! برای اولین بار با خوندن یه داستان با محتوای مثلا بی دی اس ام لذت نبردم که هیچ حالمم به هم خورد همین کارارو میکنین که بهمون میگن دیونه!

پس کو ادامه ش؟ ‎:/‎

منتظرمون نذار لطفا

خیلی قشنگ بود
بقیه رو زود تر بزرین

عالی بود . مخصوصا تیکه هایی که خانم شکنجه می داد . شکنجه های توسط میسترس و بیشتر از مستر بنویس .

hanome afsane age khoshet omad idto bezar ba ham harf bezanim

baghiasho bezar dg, hey miam hey nazashti, ah

سلام الی منم دوست دارم باهام تماس بگیر

من عاشق داستان های اینطوری هستم که دختر توش توسط مرد شکنجه میشه . ادامشو بذار لطفا

لطفا بقيه داستان رو بذارين

خیلی قشنگ بود فقط بیشتر بنویس و ادامه بده

kheili khashen bood

سلام چرا نمیزارید اخه؟؟؟؟؟؟؟
من منتظرم و باید بگم عالیه فقط امیدوارم نصفه نمونه

bezaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaar dige

khaheshan baghiasham bezarin

man y slave hasam ali bood ba khondan har dastan kosam khis mishodd ali bood

سرکاریم؟!؟
بقیشو چرا نمیذاری پس؟یه ماهه هی میام میبینم نذاشتی…
بدو دیگه…نویسنده هم اینقد تنبل؟!؟

واییییییییییی ادامش چی عالیهههههههههههههههههههههه

چرا ادامه نمیدین؟

کجاییییییییییییییین پس؟

in kheili ghashang bood ama aya kasi peyda mishe injori khoshesh biad? ?

yani yeki peyda nemishe bekhad barde dashte bashe ? albate khanom bashe hishki nict yani?

ببینید مند از این رابطه ها دوست دارم ولی اصلا اینکه کیر مردو همون اول ببرن معنی نمیده
حال میده 2 تا زن ی مردو به بردگی بگیرن انقدر اذیتش کنند حال کنند باهاش شکنجه های زیباد بدن بد کیرشو در بیارن یا بکشن داستان اینتوری بهتره

kheeeeeeeili ali bud.pas baghiash chi shod…

داستان جالبیه
من خودم دارم یه نسخه توپ مینویسم. البته 2 سال پیش شروعش کردم اما مثل این داستان کوتاه و توی 1 روز نیست ؛ بلکه داستانش کامله و یه زندگی رو شامل میشه که حدوداً 300 صفحه یا شایدم بیشتر میشه
خواستم بگم اگه میگفتی آخرش چی شد و سر اون مامانه چه بلایی اومد یا بگی که این نسترن خانوم عاقبتش چی میشه بد نیست!
باید یکم بهتر میساختیش.

از مامانه بیشتر بنویس

ببین مرتیکه بیمار که از این همه استعداد اینجوری استفاده میکنی من شخصیتم شبیه نسترن ولی با این تفاوت که من کله خر تر از اون حرفام که بتونی تصور کنی اگه من جای نسترن بودم با اون تیغ که دادی کس دوستمو شیو کنم رگ گردنه خودمو میزدم خلاص.

اگه میشه داستان رو به ایمیلم ارسال کنید و اگه کسی بازم از این داستان ها داره بفرستهmelisashaygan@yahoo.com

masteresho ziad kon plz.aliiii mercc.montazeriim

خیلی عالی بود فقط ما رو تو خماری نگه ندارید بقیه داستان رو نمی نویسید ؟

آقای سالوووووووووووووووووو بقیه ش چی شد پس ؟؟؟؟

خوبه
Master_jack_2007@yahoo

اگه اجباری نبود قشنگ تر بود

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی شمایل‌ها کلیک نمایید:

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Google خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید.
( بیرون رفتن / 
تغییر دادن )

درحال اتصال به %s

مرا از دیدگاه‌های جدید به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

مرا در مورد نوشته‌های تازه به وسیلهٔ رایانامه آگاه کن.

آقای سالو هستم و داستان مینویسم…محتویات این وبلاگ برای افرادی که عقلا و یا جسما زیر 21 سال هستند مناسب نمی باشد. همینطور برای کسانی که با خشونت، شکنجه، تجاوز و تحقیر جنسی زنان میانه ای ندارند.
من مریض نیستم…اینجا صرفا دنیای مجازی و قلمرو خیال من است…جایی که قوانین و اصول اخلاقی اش را خودم تعریف میکنم…

اگر در مورد داستانها نظری دارید و يا ايده ای دارید که دوست دارید تبدیل به داستان شود میتوانید در بخش کامنتها برایم بنویسید و یا به صورت خصوصی برایم ایمیل نمائید…آدرس ایمیل من این است:
salo1357[a]yahoo.com

(استفاده از این داستانها در وب سایتها و وبلاگهای دیگر بدون ذکر منبع و لینک مستقیم از نظر نگارنده مجاز نمی باشد.)

Enter your email address to follow this blog and receive notifications of new posts by email.

به 107 مشترک دیگر بپیوندید

دنبال‌کردن

داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر
داستان اعتیاد به حقارت قسمت آخر
0